درباره دینامیسم امپریالیسم و سد کردن تکامل اجتماعی

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۳۶ دقیقه

ریموند لوتا

معرفی

نوشته زیر از ریموند لوتا اقتصاددان کمونیست، در سال ١٩٨۵ در مجله انترناسیونالیستی «جهانی برای فتح» (شماره ٢) منتشر شد. این نوشته، توضیحی بود بر کتاب «آمریکا در سراشیب» اثر ریموند لوتا (با همکاری فرانک شانون) که در سال ١٩٨٣ به چاپ رسیده بود. آن کتاب با حرکت از تزهای پایه ای لنین در «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری»، به بررسی موقعیت امپریالیسم آمریکا و بلوک غرب در آغاز دهه ١٩٨٠ می پرداخت. «آمریکا در سراشیب» تلاش می کرد روندهای متضادی را که در بطن نظام سرمایه داری وجود دارد و فرصت های انقلابی و امکان بروز جنگ جهانی میان امپریالیست ها را شکل می دهد، تجزیه و تحلیل کند. از آنجا که کانون توجه آن کتاب، اقتصاد سیاسی آمریکا و بلوک امپریالیستی غرب بود، ریموند لوتا لازم دید این نوشته مختصر (اما مکمل) را پیرامون رابطه امپریالیسم با کشورهای تحت سلطه و دینامیسم و کارکرد سرمایه امپریالیستی تهیه کند. یکی از نقاط قوت نوشته زیر این است که جوانب و نتایج بحران ساختاری ِ نظام جهانی سرمایه داری امپریالیستی نه صرفا از دریچه تنگ اقتصادی، بلکه به درستی بر متن تضادهای در هم پیچیده اقتصادی و سیاسی و اجتماعی مورد بررسی قرار گرفته است. به همین خاطر، اثر لوتا از نظر متدولوژِی می تواند برای هر تحقیق تئوریکی در عرصه اقتصاد سیاسی، آموزنده باشد.

زمانی که لوتا «درباره دینامیسم امپریالیسم…» را نوشت، هنوز موج جهانی نئولیبرالیسم و گلوبالیزاسیون به راه نیفتاده بود. ارائه برنامه های بانک جهانی و صندوق بین المللی پول که تحت عنوان «برنامه های تعدیل اقتصادی» به کشورهای تحت سلطه امپریالیسم دیکته شد، به اواسط دهه ١٩٨٠ بر می گردد. بنابراین حتی دورنمایی از تاثیرات تکان دهنده «جهانی سازی» بر اقتصاد جهانی، و خاصه بر کشورهای توسعه نیافته، در اثر لوتا ترسیم نشده است. خواننده در نوشته لوتا با عبارت هایی که امروز رایج است، نظیر «فراگیر شدن فقر»، «زنانه شدن نیروی کار»، «زنانه شدن فقر»، «کارگر شناور»، «مافوق شهرها»، «کریدورها و محورهای صنعتی بین شهری»، «سیاره زاغه ها»، و…. مواجه نمی شود. با وجود این، لوتا سایه روشنی از این دورنما را با توجه به روندهای قابل مشاهده در کشورهای تحت سلطه، و قانونمندی ها و نحوه کارکرد سرمایه امپریالیستی (به ویژه در شرایط بحران ساختاری)، جلو گذاشته است.

واقعه پر اهمیت دیگری که در فاصله انتشار «درباره دینامیسم امپریالیسم…» تا به امروز اتفاق افتاده، فروپاشی بلوک شرق است که تحت رهبری شوروی امپریالیستی قرار داشت. این واقعه، تاثیر قابل توجهی بر چهره سیاسی دنیا و صف بندی قدرت های بین المللی بر جای گذاشت. خاتمه «جنگ سرد» به این طریق، مناطق نفوذ جدیدی را به روی سرمایه های امپریالیستی غرب باز کرد و به تحرک و سرعت جابجایی سرمایه جهانی (چه غربی چه شرقی) افزود. این واقعه باعث شتاب گرفتن و میدان یافتن نئولیبرالیسم اقتصادی شد و پدیده گلوبالیزاسیون را به ظهور رساند. همه اینها، شکل و درجه ای از تجدید تقسیم دنیا، بدون برپایی یک جنگ جهانی امپریالیستی جدید، بود.

ادغام بخشی از سرمایه های بزرگ بین المللی و شکل گیری بلوک ها و نهادهای جدید سرمایه ای، و ورود نیروی کار عظیم، ارزان و شناور در بازار بین المللی، باعث شد که بحران ساختاری نظام امپریالیستی ظاهرا فروکش کند. بعضی اقتصادها با رونق قسمی و البته موقتی روبرو شدند. در بعضی اقتصادها، نرخ رشدها به شکل بیسابقه ای بالا رفت. آنچه در اوایل دهه ١٩٨٠ به بحران لاینحل قرض (به ویژه در کشورهای امریکای لاتین) معروف شده بود، با تدابیری نظیر بخشش قروض عقب افتاده، بر طرف شد. در بعد سیاسی و ایدئولوژیک نیز پدیده هایی مانند بنیادگرایی مذهبی و اسلام سیاسی جان گرفتند و گسترش یافتند؛ شکل های مختلف ناسیونالیسم به سرعت کمپرادوریزه شدند؛ جنبش بین المللی کمونیستی که کماکان در حال دست و پنجه نرم کردن با بحران ناشی از شکست های پیشین و جمعبندی از تجربه دو انقلاب سوسیالیستی در روسیه و چین بود، در برابر فشارهای ایدئولوژیک و پرسش های جدیدی قرار گرفت که از این تغییر شرایط و ظهور پدیده های جدید بر می خاست. در نوشته زیر (و نیز در کتاب «آمریکا در سراشیب»)، لوتا تغییرات و چرخش های بزرگ در ساختار جهانی ِ نظام سرمایه داری امپریالیستی را در گرو وقوع یک جنگ جهانی جدید می دید. همان طور که او بعدها در آغاز دهه ١٩٩٠ جمعبندی کرد، یک اشکال در تحلیل «آمریکا در سراشیب»، ندیدن احتمال و امکان تجدید تقسیم های قسمی در نظام جهانی امپریالیستی و کم بهاء دادن به ذخایری است که برای این نظام کماکان در شرایط تشدید بحران ساختاری، بازتولید می شود. منظور وی از این ذخایر، صرفا منابع اقتصادی و مالی نیست بلکه باید به آن نگاهی همه جانبه تر داشت؛ (منجمله در حیطه ایدئولوژیک و مداخله و تاثیر تدابیر سیاسی بر اقتصاد و بحران و صف آرایی های بین المللی). *

در هر صورت، تغییرات و چرخش های بزرگی طی دو دهه اخیر در نظام جهانی امپریالیستی اتفاق افتاده، و همچنان این فرایند ادامه دارد. همانطور که می بینیم، بحران ساختاری علیرغم تغییر شکل ها و افت و خیزها، کماکان در عرصه و مجاری جدید ادامه می یابد و گاه به شکلی غافلگیر کننده و انفجار آمیز بروز می کند. نهادها و معاهده های بین المللی که بازمانده از دوران قبل از خاتمه «جنگ سرد» است دستخوش بی ثباتی است و تغییراتی جدی را طلب می کند. خلاء ناشی از حذف یک بلوک قدرتمند امپریالیستی با همه تبعات سیاسی و ایدئولوژیک و نظامی اش، چالش های عمیقی را در میدان کسب هژمونی جهانی پدید آورده، چهره های اصلی قدیمی و بازیگران تازه نفس را به جنب و جوش و یارگیری واداشته است. در صف مقابل، نیروی عظیم و رو به گسترش پرولتاریا با قشربندی های جدید و خصوصیات و قابلیت های جدیدشان قرار دارد. نیرویی که با شمار رو به افزایش فقرزدگان، بیکار شدگان و همه کسانی که تحت این نظام و دهشت های بحران سرمایه داری احساس ناامنی و بی آیندگی می کنند، نزدیکتر و قویتر می شود. این نیروی مادی برای انجام یک انقلاب آگاهانه اجتماعی، پشت سر گذاشتن سرمایه داری، گذار به سوسیالیسم و حرکت به سوی دنیای کمونیستی است. نیرویی که برای رها شدن و حرکت به سوی رهایی بشریت، نیاز به علم انقلاب، تشکل و ابزار و نقشه انقلابی دارد. یک نقطه قوت دیگر در اثر لوتا اینست که مباحث اقتصاد سیاسی را تماما حول این هدف، به هم بافته، جلو گذاشته است. نقد لوتا بر گرایش ها و نظرهای مطرح در حیطه اقتصاد سیاسی مارکسیستی نیز با هدف کشف حقایق علمی در مورد دینامیسم امپریالیسم و مقوله هایی نظیر دگرگونی مناسبات تولیدی و رهایی نیروهای تولیدی، و خدمت به هدف انقلاب اجتماعی و شناخت از نیروهای درگیر در آن، انجام گرفته است.

آخرین نکته اینکه، نوشته زیر نخستین بار به وسیله رفیق جانباخته کامران منصور ** برای نسخه فارسی مجله «جهانی برای فتح» ترجمه شد. متن کنونی با اندکی ویرایش در اختیار شما قرار می گیرد.

سیامک پرتوی – خرداد ماه ۱۳۸۸ 

* –  در این زمینه به جزوه ای که حزب کمونیست انقلابی آمریکا تحت عنوان “یادداشتهائی درباره اقتصاد سیاسی – تحلیل ما از دهه هشتاد، موضوعات مربوط به متدولوژی و اوضاع جاری جهان” در سال ۱۹۹۶ نوشته، رجوع شود.

** – رفیق کامران منصور مسئول کمیته کردستان اتحادیه کمونیستهای ایران (سربداران) و مسئوال رادیو “صدای سربدران” بود که درروز چهارشنبه  10 تیر ماهر ۱۳۷۱ در شهر سلیمانیه عراق توسط مزدوران جمهوری اسلامی ترور شد.  برای آشنایی با افکار و زندگی پربار او می توانید به حقیقت شماره ۲۱، مرداد ۱۳۷۱، دوره دوم رجوع کنید.

درباره دینامیسم امپریالیسم و سد کردن تکامل اجتماعی

ریموند لوتا

پرسشی که غالبا از جانب کسانی که با تزهای «آمریکا در سراشیب» آشنایی دارند مطرح می شود اینست که: چگونه می توان اصرار این کتاب بر دینامیسم امپریالیسم را با این جهت گیری مارکسیستی ـ لنینیستی که امپریالیسم سد کننده تکامل نیروهای تولیدی است آشتی داد؟ آیا «آمریکا در سراشیب» مدعی اینست که امپریالیسم در جهان سوم یک نیروی مدافع پیشرفت محسوب می شود؟ و در همین ارتباط، یک پرسش دیگر: آیا بحرانی که امروزه اقتصاد جهانی امپریالیستی را در بر گرفته اساسا محصول نظامی است که صاف و ساده در مقابل تکامل نیروهای تولیدی (چه در کشورهای متروپل و چه در مستعمرات) ایستاده است؟ شاید هم رابطه ای میان سهمگینی این بحران با گسترش دینامیک و مداوم سی ساله بعد از پایان جنگ جهانی دوم وجود دارد؟ گسترشی که نه تنها در بخش های مهمی از جهان سوم*، مانع را برداشت بلکه خود عمیقا مشروط به تحولاتی بود که نفوذ امپریالیسم در آن جوامع باعث شد. در کتاب «آمریکا در سراشیب» همین نظریه دوم پذیرفته شده است. این نظریه موجب بحث و جدل های فراوان در محافل مختلف است.

برای درک ابعاد آنچه پیشاوری ماست به چند آمار روشنگر توجه کنید: در سال ١٩۷۵ کشورهای پیشرفته ۵/٩١% ارزش افزوده صنعتی دنیا را در حساب خود داشتند. تولید ناخالص ملی سرانه در این کشورها ٢۶۷١ دلار بود. در جهان سوم این رقم معادل ٢۶۶ دلار بود. (١) حدود ۴٠% جمعیت جهان سوم در فقر مطلق به سر می برند. یعنی ٨٠٠ میلیون نفر شرایطی را تحمل می کنند که با سوء تغذیه، بیسوادی و بیماری مشخص می شود.(٢)

این مقاله در زمانی نوشته می شود که قحطی وحشتناکی در آفریقا بیداد می کند. تخمین زده می شود که یک آفریقایی متوسط الحال، امروز نسبت به ٢٠ سال پیش، ٢٠% از میزان خوراکش کاسته شده است. اما روندهای دیگری نیز قابل رویت است. بین سال های ١٩۷۶ ـ ١٩۶٠ صادرات صنعتی جهان سوم از ۵/١٩% کل صادرات جهان سوم (به غیر از مواد سوختی) به ١/۴۵% افزایش یافت. این به معنای تغییری چشمگیر در ترکیب تجارت است.(٣) برزیل هشتمین تولید کننده فولاد در بلوک تحت رهبری آمریکا است. بزرگترین کارخانه پارچه بافی دنیا در مصر قرار دارد. در کره جنوبی، سرمایه گذاری ناخالص ملی از سال ١٩۶٠ چنان سریع رشد کرده که اکنون سهمی که صنایع در تولید ناخالص ملی دارند از سهم صنایع در اقتصاد آمریکا بیشتر است.(۴) رونق بعد از جنگ، شاهد افزایش اساسی در سرمایه گذاری سرمایه ثابت، بارآوری تولید و قدرت خرید در کشورهای پیشرفته، و نیز شاهد رشد سریع در تعداد نه چندان کمی از کشورهای جهان سوم (همراه با تغییر تقسیم کار سنتی بین المللی در بعضی از آن ها) بود. تغییرات بزرگی در بسیاری از نقاط جهان سوم رخ داده است. اما هنوز فوق استثمار و غارت، تخفیف نیافته بلکه تشدید شده است. دهشت بحران در جهان سوم هرگز به عظمت امروز نبوده است.

این مقاله به مطالبی که بیشتر مورد مشاجره است و ناشی از همین پدیده هایی است که گفتم، خواهد پرداخت. بحث من شامل سه موضوع مرتبط به هم است: یکم، نظریه لنینیستی در مورد امپریالیسم در مقابل دیدگاه رکودگرایانه از امپریالیسم. دوم، چند فرایند مهم در توسعه جهان سوم بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم. و بالاخره، برداشت از مفهوم «سد کردن» (یا ترمز) در آثار مارکس و متون مارکسیستی. در این بخش، درک مقوله تکامل از دل تضاد و مقوله تکامل سد شده، مورد بحث قرار خواهد گرفت.

«پل باران» و نظریه بیرون بردن مازاد

می خواهم با بررسی برخی از جوانب چیزی شروع کنم که می تواند پر نفوذترین تلاش در تئوریزه کردن تاثیر امپریالیسم بر کشورهای تحت سلطه، از یک دیدگاه رکودگرایانه باشد. منظورم «اقتصاد سیاسی رشد»(۵) از دید «پل باران» است. نویسنده در این اثر به دنبال مشخص کردن مکانیسم هایی است که باعث تسریع و یا بطئی شدن رشد در کشورهای توسعه نیافته می شود. او استدلال می کند که رشد هم در کشورهای پیشرفته و هم وابسته، بستگی به مقدار و وضعیت مازاد دارد. مازاد یعنی حجمی از تولید، و مشخصا به معنی تفاضل مقدار جاری تولید خالص و مصرف جاری. بخشی از کل تولید که وارد مصرف نمی شود، قابل استفاده برای سرمایه گذاری است. بنابراین مازاد در جامعه یعنی مقدار خالص سرمایه گذاری به علاوه هر سرمایه ای که وارد کشور مورد نظر می شود (یا سرمایه گذاری خالص منهای سرمایه هایی که از کشور خارج می شود). بنا به نظریه «باران»، انحصار در عصر امپریالیسم، هم در هر کشور منفرد و هم در ابعاد جهانی، تمایل به بطئی کردن سرعت یا مقاومت در برابر سرمایه گذاری دارد. چرا؟ چون سرمایه با توجه به کم شدن تعداد رقابت کنندگان و امتیازی که بزرگی حجم سرمایه دارد، دیگر نه با اجبارهای قدیم به سرمایه گذاری مواجه است و نه با انگیزه های قدیم برای این کار؛ که این دومی بر می گردد به افت روز افزون تقاضا در نتیجه محدود شدن مصرف توده های وسیع. بنابراین سرمایه انحصاری، اگر چه با همان سرعتی که تحت شرایط کلاسیک رقابت آزاد امکانش بود افزایش نمی یابد، ولی باید راه هایی برای جذب مازاد فزاینده پیدا کند. راه حل این مشکل، بیشتر روی آوردن به فعالیت های غیر مولد و اسراف کاری است؛ مثلا حراج ها و هزینه های تبلیغات و مخارج حکومتی.

«پل باران» با استفاده از این ابزار تجزیه و تحلیل است که توضیحی برای توسعه نیافتگی ارائه می کند. یعنی می گوید که سطح نازل سرمایه گذاری در کشورهای تحت سلطه و عقب ماندگی نسبی آن ها از یک سو ناشی از بیرون کشیدن سیستماتیک مازاد توسط کشورهای پیشرفته است و از سوی دیگر ناشی از رکود مزمن تقاضا که به کشاورزی خود معیشتی عقب مانده و کار مزدی ارزان در کشورهای تحت سلطه مربوط می شود. سرمایه خارجی دشمن تکامل نیروهای تولیدی است. این سرمایه منافعی در ساختار موجود ِ کار ارزان و تولید جهت صادرات دارد که از طریق اتحاد امپریالیسم با طبقات ملاک و کمپرادور (که خود مصرف کننده مازاد و اسراف کاری ها هستند) تقویت می شود. هر صنعت نوپایی که امکان ظهور دارد در گرداب رقابت با شرکت های بزرگتر و پر بازده تر کشورهای پیشرفته غرق خواهد شد. دایره استدلال «پل باران» بدین شکل بسته می شود که: سرمایه داری در دوران انحصاری، دیگر مازاد قابل سرمایه گذاری را به حداکثر افزایش نمی دهد؛ و مازاد را از کشورهای توسعه نیافته خارج می کند؛ مازادی که اگر خارج نمی شد می توانست برای سرمایه گذاری تولیدی در آن کشورها قابل استفاده باشد.

کتاب «باران» حاوی بینش های مهمی است. او به درستی تاکید می کند که کشورهای تحت سلطه تکرار ساده و تجدید مراحل ابتدایی توسعه سرمایه داری اروپا نیستند؛ بلکه تابع شرایط تاریخی مشخصی هستند که ساختار اقتصادی آن ها را شکل می دهد. اما «پل باران» اساسا از تشخیص قوای محرکه «توسعه» و «توسعه نیافتگی» در دوران امپریالیسم ناتوان است. اگر لنین، انحصار و رقابت را وحدت اضدادی می دید که منجر به تشدید همه تضادهای آشتی ناپذیر درون سرمایه می شود، «پل باران» سرکوب شدن رقابت را می بیند. اگر لنین، امکان این را می دید که صدور سرمایه باعث تسریع توسعه سرمایه داری در مستعمرات شود، «پل باران» کم شدن امکان رشد را می بیند.(۶) این طور نیست که «باران» و پیروانش، رشدی که بعد از جنگ جهانی دوم پدید آمد را مشاهده نمی کردند. مساله اینست که آنان با چسبیدن به یک طرح ذهنی، فقط می توانستند در این مورد توضیحاتی حاشیه ای و التقاطی عرضه کنند. جلوتر به برخی از این توضیحات خواهم پرداخت. مقوله مازاد اقتصادی «باران» و تجسم بعدی آن در آثار «آندره گوندر فرانک»، تبلور اشکال های مهمی است که در متدولوژی «تئوری وابستگی» او ریشه دارد. بگذارید این مساله را کمی دقیقتر بررسی کنیم.(۷)

نظریه پردازان پر نفوذ تئوری «وابستگی»، اقتصادی جهانی را در نظر دارند که صفت مشخصه آن، تقسیم امپریالیسم غارتگر به متروپل ها و اقمار (یا به مرکز و پیرامون) است. موتور چنین دنیایی، انتقال مازاد از کشورهای پیرامونی یا اقمار به متروپل است. نتیجه این وضعیت، توسعه در یک قطب و توسعه نیافتگی در دیگری است؛ یا به قول معروف «توسعه ی توسعه نیافتگی». الگوی «پل باران» در تفاوت دو مسیر هند و ژاپن بیان می شود. زمانی که انگلیسی ها در شبه قاره هند مستقر می شدند، هند منسوجاتی تولید می کرد که ارزان تر و بدون تردید مرغوب تر از همه منسوجاتی بود که اروپاییان قادر به تولیدش بودند. انگلیسی ها بعد از حاکم شدن بر هند، اجاره داری و سیستم مالیات ارضی را تجدید سازمان دادند تا اهالی هند را مجبور به پرداخت مخارج جنگ و کاهش هزینه های اشغالگری انگلستان کنند. کشاورزی این کشور به سمت تولید پنبه خام و تریاک جهت داده شد. انگلستان نه تنها باج استعماری سنگینی را تحمیل می کرد بلکه با شتاب گرفتن انقلاب صنعتی، منسوجات ماشینی انگلیسی بازار هند را تسخیر کرد و باعث نابودی قسمت اعظم صنایع دستی هند شد. در سوی دیگر، ژاپن قرار دارد. ژاپن از چپاول و کنترل خارجی در امان ماند و سرانجام راه صنعتی و مدرنیزه شدن را پیمود. «پل باران» به طور ضمنی از این بحث می کند که اگر استعمار در هند (و سایر کشورهای مستعمره) مداخله نکرده بود، آن ها نیز می توانستند به خوبی همین راه ژاپن را طی کنند یا حداقل امروز در وضع بهتری به سر می بردند.

هند به زور تفنگ در اقتصاد جهانی سرمایه داری ادغام شد. درآمدهای حاصله که بسیار بیشتر از سرمایه گذاری های انگلستان در هند از میانه قرن نوزدهم بود، پایه های ساختار امپراتوری بریتانیا و اقتصاد جهانی تحت سلطه اش بودند. هند، «نگین تاج» انگلستان محسوب می شد. تاثیر این ادغام بر صنایع سنتی و کشاورزی دهقانی، ویران کننده بود. تجاوز به هند یکی از جنایت های بزرگ سرمایه داری انگلیس است. با وجود این،  گفتن این که اگر هند به حال خود رها شده بود، به قول «باران» رشد سریع تر (ومتعادل تری) را تجربه می کرد، در بهترین حالت یک تصور متافیزیکی است. مارکسیست ها تکامل اجتماعی را به این نحو تجزیه و تحلیل نمی کنند. موضوع اصلی، گمانه زنی در مورد اینکه «چه اتفاقی ممکن بود بیفتد» نیست؛ بلکه باید ببینیم «نظریه بیرون بردن مازاد» به عنوان توضیحی برای توسعه نیافتگی، تا چه اندازه از نظر تئوریک معتبر است. هسته مرکزی این نظریه چیست؟ این تصور است که توسعه اقتصادی عمدتا یک فرایند فنی و وابسته به مقدار معینی مازاد است. یعنی اگر مقداری از آن مازاد از دست برود، متناسب با آن در رشد نیز افت به وجود می آید. با این توضیح، استدلال می شود که سرمایه خارجی از مازاد موجود در کشورهای تحت سلطه، آنچه برای انباشت سرمایه خود لازم دارد بر می دارد، بدون اینکه در این کشورها راه بسط نیروهای تولیدی را هموار کند. «والتر رادنی» در کتابش به نام «تاریخ مستند نفوذ اروپاییان در آفریقا» به همین ترتیب نتیجه گیری می کند: «… رشد قبلی آفریقا کند شد؛ متوقف شد؛ به عقب برگشت. در مقابل این انسداد و وقفه، هیچ چیزی که جبرانش را بکند آغاز نشد.»(٨)

در این نوع رویکرد به اقتصاد سیاسی چند اشکال وجود دارد. اولا، در عین حال که عرضه شدن مازاد تولید به شکل مجموعه ای از ارزش های مصرف (یا محصولات مصرفی) یک واقعیت است، اما این مازاد، مادیّت یافتن  مازاد ِ کاری است که تحت مناسبات اجتماعی و تولیدی مشخصی انجام گرفته است. نه فقط جدا کردن مقوله رشد از این مناسبات، ناممکن است بلکه خصوصیات و سرعت این رشد نیز به آن مناسبات بستگی دارد. بنابراین نظر من در مورد فرضیه اصلی در تئوری مورد بحث اینست که صِرف ِ عرضه مازاد به جهان سوم، لزوما آن ها را در یک حالت متعادل برای «پرش» صنعتی قرار نمی داد یا به آن ها توانایی جهش به سطح یک بازتولید گسترده و متکی به خود نمی بخشید. مساله اینست که این مازاد چگونه تولید می شود و چگونه به مصرف می رسد. و این عملکردی مرتبط به درجه تکامل نیروهای تولیدی موجود و مشخصا مرتبط به مجموعه مناسبات تولیدی است. این مناسبات مشخص تولید سرمایه داری است که با دگرگون کردن جبری نیروهای تولیدی به مثابه یک ضرورت درونی، سرمایه داری را به پر تحرک ترین شیوه تولید استثمارگرانه در تاریخ دنیا تبدیل می کند.

ثانیا، فرایند بیرون کشیدن مازاد باید بر متن مناسبات تولیدی دیده شود. در آستانه و در طول سفرهای اکتشافی بزرگ و گسترش راه های تجارتی در اواخر قرن ١۵ و طی قرن ١۶، مقادیر غیر قابل تصوری از فلزات قیمتی، محصولات تجملی و مواد خام از کشورهای غیر اروپایی بیرون کشیده شد. کتاب «آمریکا در سراشیب» تاکید می کند که چگونه انتقال این ثروت ها، جوانه های اولیه سرمایه داری در اروپا را تغذیه کرد. اما محصول مازاد در درجه اول، از طریق تکامل نیروهای تولیدی در کشورهای تحت انقیاد، افزایش نیافت. افزایش ثروت تجاری عمدتا بر اثر گسترش شبکه جهانی تجارت و تعیین شرایط تجارت به نفع اروپاییان، از طریق اتحاد با طبقات بومی که بر کشیدن بیش از پیش شیره تولید کنندگان مستقیم اتکاء داشتند، و توسط کشورگشایی ها و غارت و چپاول، حاصل شد. تاثیرات مخربی که همه این ها بر جوامع مورد بحث داشت چندان نتیجه بیرون کشیدن مازاد نبود؛ بلکه فلسفه وجودی سرمایه تجاری را تشکیل می داد. یعنی به چگونگی استخراج مازاد و استفاده از آن توسط سرمایه تجاری، بر می گشت. نکته اینجاست که سرمایه تجاری در کشور مادر بر شیوه تولید سرمایه داری و بر منطق افزایش محصول از طریق افزایش بازدهی تولید، استوار نبود. سرمایه تجاری تا حد زیادی نسبت به شیوه های تولیدی ای که با آن در فعل و انفعال قرار می گرفت، بی تفاوت بود. حتی در جایی که این سرمایه، شکل های تولیدی جدید را برقرار کرد (به ویژه در آمریکا) این شکل ها در خدمت به نیازهای فعالیت تجاری قرار گرفت.

امپریالیسم و شیوه های تولیدی ماقبل سرمایه داری

در همان حال که شیوه تولیدی سرمایه داری خود را مستحکم می کرد و تکامل می یافت، فعل و انفعالات میان کشورهای پیشرفته و تحت سلطه بر حسب نیازهای تولید کالایی سرمایه داری استوار می شد. در اواخر قرن ١٨ و اوایل قرن ١٩ که سرمایه صنعتی با خشونت در جست و جوی راه های ورود به کشورهای خارجی (علاوه بر مناطق تامین مواد خام) برای تولیدات صنایع شکوفان خود بود، و نیز تکامل ناموزون برخی صنایع مانند نساجی، باعث شد که نیاز به بازارهای صادراتی به شدت افزایش یابد. باز کردن جبری بازار چین به روی تولید کنندگان خارجی در نیمه قرن ١٩ نشانه ای از بین المللی شدن مدار سرمایه کالایی بود. به جریان در آمدن کالاها در عرصه بین المللی شدن و نیازهای مراکز اصلی سرمایه داری در سراسر دنیا، از سطح خانواده گرفته تا گروه های خویشاوندی، جماعت ها، مناطق و طبقات تاثیر می گذاشت. مائو تسه دون تاثیرات متحول کننده نفوذ سرمایه داری در چین را مورد تاکید قرار داد. ربع آخر قرن ١٩ یک دوره انتقالی بود که شامل عناصر تاریخی ماقبل امپریالیسم می شد و در عین حال، پیش در آمدی بر عصر جدید به حساب می |آمد: فرانسوی ها بخش هایی از آفریقای غربی را غارت می کردند؛ رشد خطرناک آلمان از یک موقعیت عقب مانده، رقابت بزرگی را بر سر مستعمرات و بازارهای خارجی دامن می زد؛ و انگلیسی ها سرگرم صدور مقادیر فزاینده ای سرمایه بودند.

با فرا رسیدن قرن بیستم، بین المللی شدن تولید و روابط اجتماعی سرمایه، واحد جهانی اقتصادی نوین و کیفیتا برتری را بنیانگذاری کرد.  انباشت بر اساس آنچه که ما آن را یک مجتمع بازتولید جهانی نامیده ایم جلو می رود. صدور سرمایه، نوک پیکان جست و جوی سود آوری و شکل دهی به استانداردهای تولیدی است. نفوذ یابی کشورهای پیشرفته، تابع ساختن و انقیاد مستعمرات (و نومستعمرات)، به یک خصوصیت عمیق و سیستماتیک تبدیل می شود. اقتصادهای وابسته صرفا ارزش های مصرفی را که در خدمت احتیاجات اقتصاد خارجی است تولید نمی کنند. آن ها تحت نفوذ و محاصره انباشت امپریالیستی قرار گرفته اند. نیازها و چشم اندازهای این انباشت، عامل تعیین کننده عمده برای شکل ها و اهرم های اتصال و ترکیب با شیوه های تولیدی معین در این کشورها و خصوصیت و مسیر حفظ و یا انحلال آنهاست. هیچیک از قدرت های کنونی سرمایه داری در دوران کودکی خود با چنین رقابتی، با چنین تخصصی شدن نامتعادلی، و یا با چنین تمرکز قدرت نظامی و سیاسی که امروز نزد سرمایه داری بومی در جهان سوم می بینیم، مواجه نبودند. علیرغم این مساله، وجود بازارهای سرمایه ای و مالی امپریالیستی، درجات سریعتر رشد را در برخی از این کشورها (اگر چه با گرفتاری های بیشتر و فوق العاده شکننده تر) ممکن می سازد. تحت شرایط معین، این درجه از رشد نسبت به آن چه در دوران جنینی سرمایه داری غرب قابل حصول بود، بیشتر هم هست. این عمدتا در فرایند انباشت بین المللی شده است که سرمایه داری ریشه های خود را در سراسر دنیای معاصر می گستراند.

کتاب «آمریکا در سراشیب» توجه قابل ملاحظه ای به نمایش اینکه چرا رابطه میان ملل ستمگر و ملل ستمدیده یک مشخصه اساسی اقتصاد جهانی امپریالیستی است، معطوف می دارد. مقادیر بازگشتی کلان که حاصل سرمایه گذاری ها در جهان سوم است، عمیقا بر اقتصادها و شکل بندی های اجتماعی امپریالیستی تاثیر می گذارد. این اهرم های اتصال چند جانبه و  پیچیده، نقش حیاتی در بازتولید سودآور سرمایه امپریالیستی بازی می کنند. ولی، آیا باید این را به عنوان یک محرک برای کشورهای پیشرفته و یک نیروی ترمز برای کشورهای تحت سلطه، فرموله کرد؟ آیا ما با منطق پیشرفت در کشورهای متروپل و منطق عقب ماندگی در جهان سوم سر و کار داریم؟ یعنی با چیزی که رویاروی تکامل نیروهای تولیدی در جهان سوم می ایستد؟ من اینطور فکر نمی کنم. در هر دو نوع کشور، مساله ای که در میان است، قوه محرکه توسعه و بحران است. باید تاکید کنم که این ها را فقط می توان به مثابه یک فرایند واحد جهانی درک کرد. اگر چه توسعه و بحران در دو نوع اصلی کشورها، صفات مشخصه خود را داراست. اما همه این ویژگی ها که مقدمتا در «آمریکا در سراشیب» توضیح داده شده، اجبار درونی سرمایه برای تغییر دنیا و تبدیل آن به شکل خود، و دگرگون ساختن ابزار تولید را لغو نمی کند. قابل ذکر است که در مورد این نکته، کتاب به دیدگاه های لنین در مورد تاثیر صدور سرمایه به کشورهای تحت سلطه اتکاء کرده است؛ در حالی که «پل باران» چنین نکرده است.

امپریالیسم از درون ابرها ظاهر نشد، بلکه بر مبنای فعل و انفعالات قوانین سرمایه در کشورهای پیشرفته سرمایه داری (در شرایط مشخص تاریخی خودشان) تکامل پیدا کرد. این در حالی بود که فرایندهای تاریخی دیگری در نقاط دیگر دنیا اتفاق می افتاد. سرمایه داری جهانی با سیستم های اجتماعی و اقتصادی موجود روبرو می شود و باید آن ها را به خود ملحق کند. در یک مقیاس تاریخی ـ جهانی، امپریالیسم در جهت تحلیل بردن و تغییر شیوه های تولیدی ماقبل سرمایه داری حرکت می کند. این امر توسط نیروی رقابت یا از طریق سرمایه داری کردن مستقیم عوامل تولید، منجمله نیروی کار، صورت می گیرد که نتیجه آن، تسریع بیرون راندن دهقانان خود معیشتی و کارگران صنایع دستی از روستاها است. اما امپریالیسم صرفا و به شکل صاف و ساده، شیوه های ماقبل سرمایه داری را نابود نمی کند؛ بلکه آن ها را تقویت هم می کند و بعضی فرم های پیوندی به وجود می آورد. اگر چه حتی این فرم ها هم به سمت سرمایه داری متمایل می شوند و شیوه تولید سرمایه داری به شکل فزاینده ای در آن ها نفوذ می کند. چرا امپریالیسم چنین شیوه هایی را بر منافع خود منطبق می کند و یا حتی مناسبات اجتماعی را تحت شرایط معینی «باز فئودالیزه» می کند؟

تاکنون در تاریخ سرمایه داری و بر حسب نحوه ساختار دنیا، الزامات سرمایه مبنی بر کاهش هزینه ها،  بیشتر در راستای استفاده از چنین فرم های ماقبل سرمایه داری بوده است. در ارتباطی تنگاتنگ با همین امر، باید بگویم که بازتولید نیروی کار ارزان در جهان سوم که یک شرط اساسی فوق استثمار امپریالیستی است، غالبا وابسته به یک رابطه همزیستی میان فرم های سرمایه دارانه و غیر سرمایه دارانه است. به عنوان مثال، هزینه های معیشت کارگران مهاجری که درگیر کار در مزارع کشاورزی تجاری هستند می تواند به دوش جماعات دهقانی یا قبیله ای که خاستگاه این کارگران است انداخته شود. در عین حال، دادن دستمزدهایی پایینتر از ارزش نیروی کار ِ کارگران نیمه پرولتر کشاورزی به آن ها می تواند منجر به کمتر شدن هزینه های خوراک کارگران در شهرها شود. به علاوه یک بعد سیاسی ـ استراتژیک  هم هست که ممکنست برخلاف از میان بردن فرم های عقب مانده زمینداری حرکت کند؛ حتی زمانی که چنین از میان بردنی می تواند باعث افزایش سودآوری  شود. منظور اتئلاف هایی است که امپریالیسم با طبقات حاکمه بومی تشکیل می دهد. این ائتلاف ها بر سرعت و حد و حدود تغییرات، تاثیر می گذارد. ایجاد مزارع بزرگ تجاری در آمریکای مرکزی در اواخر قرن ١٩ بذر الیگارشی (حاکمیت اقلیتی کوچک) را ریخت که هنوز تکیه گاه کلیدی حاکمیت امپریالیستی باقی مانده است. اشرافیت زمیندار، سران قبایل و به طور تاریخی، جنگ سالاران نیز چنین عملکردی داشته اند. امپریالیست ها که بر آن الیگارشی به عنوان پایه اجتماعی و نگهبان نظامی شدیدا تکیه می کنند، باید در معادلات خود، تبدیل بخش هایی از آن را در بعضی مناطق به گستره مناسبات سرمایه داری در نظر می گرفتند. و بالاخره این هم هست که بعضی از ساختارهای اجتماعی که امپریالیسم با آن ها فعل و انفعال دارد، کاملا ریشه دار هستند و سرمایه نمی تواند به آسانی در آن ها نفوذ کند. این در حالی است که عواملی نظیر کمبود زمین، شیب ِ اراضی و خصوصیات کشت، ممکنست قالب های موجود مالکیت ارضی و سازمان تولیدی را برای استخراج سریع ارزش های مصرفی مورد نیاز، مناسب تر کند. (برای مثال، بعضی از محصولات زراعی سالانه به حداقل ِ فراوری نیاز دارند.)

انواع اتحادها و قرار و مدارهای اقتصادی یا سیاسی که ذکر کردم، از نظر امپریالیسم عملکردی طولانی مدت ندارند. طرح هایی نظیر «انقلاب سبز»، «انقلاب سفید» و یا «اتحاد برای پیشرفت» جلو گذاشته شدند تا موانع معین انباشت را از پیش پا بردارند، با خیزش های بالقوه یا بالفعل مقابله کنند، و نیز به یک ضرورت واقعی که برای عموم چندان شناخته شده نیست پاسخ دهند: یعنی ضرورت تعمیق و توسعه پایه ها و سطح تولید ارزش اضافه. ساختارهای اقتصادی و طبقاتی در کشورهای مشخص، تضادهای سیاسی و اقتصادی معینی را در مقابل امپریالیست ها مطرح می کنند که باید حل شوند. اما توانایی امپریالیسم در تغییر و تبدیل، عقلایی کردن و  توسعه، عمیقا با سودآوری عمومی سرمایه در سطح دنیا (که شامل ذخایر بین المللی که امپریالیسم می تواند گرد آوری کند) و با صف آرایی بین المللی نیروها مرتبط است. به طور کلی، امپریالیسم در ارتباط با مناسبات ماقبل سرمایه داری، هم خصوصیت حفظ کننده دارد و هم تاثیرات تحلیل برنده. به شرط تقسیم مجدد دنیا، امپریالیسم می تواند مناسبات تولیدی زمینداری را از اساس متحول کند. اما این امر، محرک توسعه بیش از پیش ناموزون سرمایه داری در درون اقتصاد کشورهای تحت سلطه و بر اساس تابع کردن و از شکل انداختن این اقتصادها خواهد شد.

امپریالیسم مخالف سرنگون کردن فئودالیسم و پایه های اجتماعی آن است (یعنی مخالف عملی که پیش شرط رشد سریع سرمایه داری در کشاورزی خواهد بود). امپریالیسم تغییر و تبدیل ها را فقط در جایی آغاز می کند که تا درجه ای که شرایط مشخص تقسیم بین المللی دنیا اجازه می دهد، ممکن و سودآور باشد. اما در هر صورت، امپریالیسم تدریجا به درون شیوه تولید فئودالی نفوذ کرده، می تواند تحت شرایط مناسب تر بین المللی منجر به اوضاعی شود که در آن، بقایای فئودالیسم فقط بقایا باشند. در مقاله ای از «فرانک شانون» که انتشار خارجی پیدا نکرده، نویسنده دست به نوع شناسی زده است. بر مبنای این کار می توان بیشتر کشورهای تحت سلطه را بر اساس وزن و میزان نفوذ نسبی فئودالیسم در روستاها از هم تشخیص داد.

دسته اول در نوشته «شانون»، کشورهایی هستند که در آن ها شیوه های تولید نیمه فئودالی نقش مهمی در بازتولید شکل بندی اجتماعی نومستعمراتی بازی می کنند. این شیوه های تولیدی در دنیا، ناچیز نیستند و به شکل قابل توجهی از رشد نیروهای تولیدی جلوگیری می کنند. اگر چه در دوران پس از جنگ دوم جهانی و همینطور در دهه ١٩۶٠، امپریالیسم در زمینه نفوذ درون شیوه های نیمه فئودالی در بسیاری از بخش های دنیا پیشروی های عمده ای کرد، اما خصلت نواحی گسترده ای از دنیا کماکان نیمه فئودالی باقی مانده است. این نواحی با عناصر گسترده یا مهم نیمه فئودالیسم، نخستین گروهبندی کشورها را تشکیل می دهند. خود این ها یک طیف هستند: بعضی از کشورهای آمریکای لاتین که در آنجا روابط تولید سرمایه داری تحت هدایت امپریالیسم عمیقا نفوذ کرده، بخش اعظم بافت زمینداری را تغییر داده اما هنوز برخی روابط مهم مناسبات تولیدی نیمه فئودالی نیز باقی مانده است؛ و نیز دیگر کشورهای آمریکای لاتین و یا کشورهایی نظیر ایران که هنوز فئودالیسم را در بسیاری از نقاط مهم آن نمی توان به عنوان «پس مانده» به حساب آورد؛ تا بخش هایی از هند و کشورهای دیگری که دامنه تحولات در بسیاری از مناطق روستایی کماکان پر جمعیت که تسلط «اربابان» نیمه فئودال در آنجا هنوز چشمگیر است، محدودتر از این چیزهاست. با این حال، اشتباه خواهد بود اگر تصور شود، شرایط حتی در کشورهای گروه آخر، با خصوصیات ویژه نیمه فئودالی چین که توسط مائو قبل از جنگ جهانی دوم تشریح شده، اساسا تفاوتی ندارد. به طور عام می توانم بگویم که جوانب سرمایه داری خود را عمیقا در چارچوب اجتماعی ـ اقتصادی به نحوی جای داده که نیاز به بررسی دقیق دارد. به علاوه، نسبت رو به افزایش سکنه شهرها در بسیاری از این کشورها، راهی جز تغییر اثرات محدود کننده ای که توسط مناسبات نیمه فئودالی ارضی بر توسعه سرمایه دارانه امپریالیستی (یا سرمایه دارانه ملی) اعمال می شود و تغییر رابطه میان مبارزه انقلابی شهری و مبارزه انقلابی روستایی، باقی نمی گذارد. هیچکدام از اینها ابدا تغییری در این واقعیت نداده که تئوری و پراتیک انقلاب در کشورهای مستعمره، به طور مشخص خصوصیت دو مرحله ای و ابعاد استراتژیک جنگ درازمدت خلق که به وسیله مائو تدوین شده، کماکان کلید و نقطه عزیمت حتمی هر تلاش جدی برای تحلیل از وظایف و راه انقلاب در این کشورها است. آن تئوری و پراتیک کماکان نقطه رجوع برای  تکمیل و تدقیق استراتژی و تاکتیک انقلابی در کشورهای تحت سلطه به طور عموم است.

گروهبندی دوم در طرح «شانون» را کشورهایی تشکیل می دهند که در زمان قرار گرفتن تحت انقیاد امپریالیسم، نظام فئودالی نداشتند و یا جوامعی که شکل های فئودالی از بیرون به زور به آن ها تحمیل نشد. (در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین، شکل های فئودالی را استعمارگران به زور تحمیل کردند). بسیاری از کشورها در آفریقا و آسیا در این گروهبندی جای دارند. در این ها به نظر می آید که امپریالیست ها به سختی می توانند اقتصاد کشاورزی بچلانند و آن را به مثابه منبعی برای استخراج ارزش اضافه به میزان زیاد مورد استفاده قرار دهند. اگر چه تقسیم بندی های طبقاتی نو ظهوری تحت تاثیر نفوذ سرمایه داری بروز می کند، و اگر چه امپریالیسم تا حد امکان به بهره کشی وحشیانه از روستاها می پردازد، اما توان استثمار توسط سطح نسبتا پایین تکامل نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی در این کشورها، محدود می شود. این کشورها غیر از موارد سرمایه گذاری های حیاتی در معادن، در انتهای فهرست محاسبات امپریالیست ها برای سرازیر کردن سرمایه باقی مانده اند و از بقیه کشورهای جهان سوم بسیار عقب افتاده ترند. اگر چه اهمیت اقتصادی آنها بیشتر به مواد خامی محدود می شود که جزء مواهب طبیعی است و ممکنست مورد استفاده امپریالیسم باشد، اما اهمیت استراتژیک و ژئوپلیتیکی آن ها می تواند بسیار زیاد باشد. در همین ارتباط می توان کشوری مانند چاد را در نظر گرفت.

بهترین نمونه برای سومین نوع کشورها، آرژانتین و شیلی هستند. در آنجا، فئودالیسم عامل بزرگی در روستاها نیست. این مساله در مواردی نظیر آرژانتین، ریشه در علل خاص ِ تکامل تاریخی (قبل از جنگ دوم جهانی) دارد؛ و یا در مواردی نظیر شیلی، نتیجه ترکیب عوامل تاریخی و نفوذ قدرتمند امپریالیسم در کل کشور و در روستاهایش، در شرایط تجدید تقسیم دنیا بر اثر جنگ جهانی دوم بوده است. در کشوری مانند شیلی، جنبه های تولید فئودالی مانعی در مقابل جریان انباشت سرمایه داری (نه به آن درجه ای که قبل از جنگ جهانی دوم بود و نه به آن درجه ای که اینک در دیگر نقاط جهان سوم منجمله بخش هایی از آمریکای لاتین هست) ایجاد نمی کند. کشاورزی بزرگ سرمایه دارانه نقش اصلی را در کشورهایی نظیر شیلی بازی می کند. بقایای فئودالیسم علت در هم و بر همی اقتصاد این دسته از کشورها نیست.

منظور از نشان دادن این تفاوت ها، تاکید بر اینست که فئودالیسم مانع مطلق و غیر قابل عبور در راه گسترش سرمایه امپریالیستی نیست. این را هم باید بگویم که نوع شناسی «شانون» فقط به طور آزمایشی ارائه شده است. این نوع شناسی، اجبارا مساله مناسبات تولیدی را که حتی در یک کشور هم مقوله ای پیچیده و چند جانبه است، ساده کرده است. امپریالیسم هم فئودالیسم را تقویت می کند و هم توسط فئودالیسمی که در چارچوب جهانی امپریالیسم قرار دارد، محدود می شود. با این حال، امپریالیسم در فئودالیسم نفوذ کرده، حتی در جریان کم فشارترین چرخش ها، در جهت تغییر و تبدیل فئودالیسم کار می کند. فئودالیسم می تواند تضیف شود و شده است. حتی می توانم بگویم که این پدیده در مناطقی از جهان سوم وسیعا نابود شده است (و این غیر از مواردی است که به شکل قهرآمیز سرنگون شده).  نابودی فئودالیسم نه علیرغم، بلکه به علت نیازهای انباشت امپریالیستی انجام شده است.چنین تغییر و تبدیل هایی که تحت هدایت امپریالیسم منجر به تناقضات و خیزش های شدیدتر و اساسی تر شده، تا زمانی که «اتصال به» امپریالیسم وجود دارد، ادامه خواهد یافت. این فشارهای متناقض انباشت امپریالیستی شاهد دیگری بر این مدعاست که مانع نهایی گسترش سرمایه در کشورهای تحت سلطه، خود ِ سرمایه است.

باز هم درباره استخراج مازاد

اجازه بدهید دوباره به مساله مازاد باز گردیم. به طور عمده سرمایه تجاری، مازاد را به شکل مولد در مستعمرات مجددا سرمایه گذاری نکرد. این سرمایه با شکل های فوق العاده عقب مانده تولیدی روبرو شد و عمدتا به تجارت پرداخت. از سوی دیگر، برده داری تجاری در ایالات متحده، عمیقا در درون بازاری جهانی ادغام شده بود که تحت تسلط سرمایه صنعتی قرار داشت. اما شیوه برده داری خود را به لحاظ ساختاری در یک حالت جزیره ای بازتولید می کرد. این تولید فقط توسط تشدید کار و افزودن بر تعداد بردگان (و زمین) افزایش می یافت، و نه از طریق ابداعات فنی. در عصر حاضر، سرمایه امپریالیستی چگونه عمل می کند؟ «آمریکا در سراشیب» خاطر نشان می کند که:

«اگر بخواهیم تعریف کاملی از امپریالیسم ارائه کنیم نمی توانیم آن را با دزدیدن ثروت های جهان سوم تعریف کنیم. امپریالیسم صرفا تصرف ثروت، به عنوان هدفی در خود، نیست؛ بلکه شیوه تولید بین المللی شده ای است که دیگران را به تبعیت در می آورد. شیوه تولید امپریالیستی تحت نفوذ قوانین واقعی و پویای روابط ارزش قرار دارد. توسعه امپریالیستی مستلزم تخصیص معین سرمایه و تغییر و تبدیلات واقعی مناسبات تولیدی است که به ضد خود بدل می شوند و عدم تناسب ها و عدم تعادل ها را گسترش می دهند.»(٩)

به عبارت دیگر، ما با یک فرایند جهانی انباشت سرمایه داری سر و کار داریم؛ با تولید ارزش اضافه، با انتقال ارزش که نتیجه ترکیب های فنی مختلف صنایع، بازده های مختلف و سطوح متفاوت دستمزد است؛ با شیوه های تولیدی ماقبل سرمایه داری که در میان ضروریات فنی ـ اقتصادی سرمایه محصور شده اند و مورد نفوذ روز افزون آن ها قرار می گیرند؛ و با بیرون کشیدن ارزش از کشورهای تحت سلطه که با عوامل پیش گفته و عملکرد انحصار گره خورده است. اما نکته مهم اینجاست که بیرون کشیدن ارزش اضافه از کشورهای تحت سلطه، تنافری با رشد ندارد. چنان که نوشتیم:

«سرمایه امپریالیستی می تواند اقتصاد این کشورها را توسعه دهد؛ و در درازمدت باید این کار را بکند. اما باید آن ها را بر یک اساس امپریالیستی (مشخصا بر مبنایی مساعد حال سرمایه خارجی) و در تضاد با رفاه توده های گسترده این کشورها و در تضاد با تکامل یک شکل بندی اجتماعی نسبتا موزون، توسعه دهد.»(١٠)

بسیاری از طرفداران نظریه «نظم بین المللی جدید اقتصادی» (و بسیاری از انقلابیون ناسیونالیست) خاطر نشان می کنند که نه تنها مازاد از کشورهای تحت سلطه بیرون برده می شود، بلکه مازاد بیرون برده شده بیش از آن مقداری است که دوباره در همانجا سرمایه گذاری می شود. اینان اضافه می کنند که اگر این مازاد به وسیله نیروهای ملی مصرف می شد، مبالغ بیشتری در محل دوباره سرمایه گذاری می شد و توسعه راهی را می پیمود که بیشتر به نفع توده های وسیع باشد. این استدلال هم نادرست است و هم خطرناک. این یک حقیقت غیر قابل انکار است که به طور درازمدت، سودهای بازگشتی غالبا از میزان جریان یابی جدید سرمایه ها به جهان سوم بیشتر بوده است. بنا بر آمار رسمی وزارت بازرگانی ایالات متحده طی دوره ۷٢ ـ ١٩۶٠ درآمد بازگشتی از آمریکای لاتین به ایالات متحده ٢/٩ میلیارد دلار بیش از سرمایه خالصی بوده که از ایالات متحده به امریکای لاتین صادر شده است.(١١) اما حتی این شرایط نیز با رشد، سازگار است. در واقع طی دوران توسعه اقتصاد جهانی بعد از جنگ، انطباق مشخص شکل های خاصی از منابع داخلی با ساختار تقاضای جهانی و وارد شدن آن ها درون شبکه مالی جهانی، راه یک فرایند صنعتی شدن را در بعضی از این کشورها گشوده است. این فرایند بر حسب نیازهای توسعه امپریالیستی به راه افتاده است. همزمان، رشد القایی از سوی امپریالیسم، تلفات وحشتناکی را تحمیل کرده است. در هنگ کنگ ۶٠ درصد نیروی کار هفت روز هفته کار می کنند. در کره جنوبی سوانح کاری بالاترین نسبت را در دنیا دارد. در «مناطق فرآوری به قصد صادرات»، زنان که اکثرا بین ١۴ تا ٢۴ سال دارند و هسته اصلی نیروی کار را تشکیل می دهند، با شرایط خشن و خرد کننده اشتغال مواجه اند.(١٢) تجاری شدن کشاورزی و گسترش عمومی اقتصاد پولی در روستاها، بار خرد کننده ای را بر گرده بسیاری از تولید کنندگانی که تا به حال خود معیشت بودند و اکنون به یک زندگی حاشیه ای رانده شده اند، تحمیل کرده است. اما روی دیگر سکه فوق استثمار و قطبی شدن و فلاکت، رشد پرولتاریا و افزایش بارآوری کار اجتماعی است. یعنی در مجموع نیروهای تولیدی بر اساس تشدید و تعمیق شکاف میان ملل ستمگر و ستمدیده، تکامل یافته اند.

این ادعا که یک سرمایه داری مستقل، به نوعی نیازهای توده های وسیع را پاسخ می دهد، پرده پوشی طبیعت سرمایه داری است. این تصور که یک راه مستقل سرمایه داری در جهان سوم می تواند راهی قابل دوام و معتبر باشد، عدم درک صحیح قوای محرکه دوران کنونی است. ما در دوران پیدایش سرمایه داری به سر نمی بریم که اقتصاد جهانی به شکل ضعیفی ادغام شده بود؛ که جوامع مختلف خود را بازتولید می کردند و به مثابه فرایندهای تولیدی خارجی نسبت به یکدیگر، در سطح بین المللی بر هم تاثیر می گذاشتند. کشورهای در حال توسعه، یکی از مولفه های اقتصاد واحد جهانی هستند و انسجام خود را از بین المللی شدن سرمایه کسب می کنند. در واقع، بحث ما اینست که اقتصادهای کشورهای تحت سلطه، یا باید بر حسب منطق سرمایه مالی به حرکت در آیند یا بر حسب منطق دیکتاتوری پرولتری و انقلاب جهانی پرولتری. «دن سیائو پین» این را می فهمد. تنها مشکل او اینست که رویاهایش برای تبدیل شدن به یک کمپرادور ِ «تازه صنعتی شده» در دوران تعمیق بحران اقتصادی و نزدیک شدن برخوردهای درون امپریالیستی به کابوس مبدل می شود.

این بحث را می توان به شکلی تحریک آمیزتر ادامه داد. مثلا فرض کنید که حکومت آلنده در قدرت باقی مانده بود و برنامه رشد سرمایه داری ملی را بدون استقراض از خارج شروع کرده بود، اما همه کارها را بر یک مبنای سرمایه دارانه به پیش می برد، و البته امپریالیست ها هم در مقابلش روش عدم مداخله را در پیش می گرفتند. نتیجه چه می شد؟ نتیجه از نقطه نظر انباشت داخلی چه می توانست باشد؟ این را هم بگویم که وارد کردن روش عدم مداخله امپریالیست ها در این فرضیات، خود دلیلی واضح بر بی پایه و اساس بودن چنین برنامه ای است! در هر صورت اگر همه آن فرضیات عملی می شد، اولا بخش های حیاتی اقتصاد شیلی در سطح استانداردهای بین المللی تولید عمل نمی کرد و با توزیع بازده های تولیدی در سطح بین المللی در تضاد قرار می گرفت. در چنان حالتی، مبادله خارجی در زمینه واردات مواد و قطعات حیاتی با مشکلات زیادی روبرو می شد. چنان رژیمی به علت الگوی توسعه ای که میراث گذشته بود، نمی توانست قاطعانه از بازار جهانی امپریالیستی جدا شود. دلایل سرمایه دارانه این امر، قابل پیش بینی است. به علاوه حمایت از بعضی بخش ها عملا جلو استفاده از فن آوری مطابق با «معیارهای جهانی» و به دست آوردن نهاده های ارزان (که به شکل بین المللی تولید می شود) توسط سایر بخش ها را می گرفت. رژیم عملا برای جبران پایین بودن بازده، یارانه می پرداخت. البته این کار را برای طولانی مدت ادامه نمی داد. طرح های نامتعادل مصرف، که با هر نوع سرمایه داری تقویت می شد، مشکلات دیگری را مطرح می کرد که ظهور بازارهای سیاه برای فروش محصولات تجملی، کم اهمیت ترینش بود.

در همین زمینه، می توان فرضیات بیشتری ارائه داد. نکته اینست که بالاخره، آن رژیم متوجه می شد که از نظر دورنمای طبقاتی، حق با «دن سیائو پین» است؛ و موزامبیک و نیکاراگوآ هم در چارچوب انحطاط، حق دارند که انقلاب را کنار بگذارند؛ حق دارند  وام های خارجی را با بندهای کنترلی که به دنبال دارد قبول کنند. مساله اینست که این نوع اقتصادها در دنیای امروز بر یک مبنای سرمایه دارانه، در صورت بهره مند شدن از سرمایه و فن آوری بین المللی، و در صورت ادغام شدن کامل در اقتصاد جهانی امپریالیستی، رشد سریعتری خواهند داشت؛ حتی اگر میزان مازادی که به جیب امپریالیسم می رود بیشتر از مقداری باشد که به شکل سرمایه گذاری مجدد وارد این اقتصادها می شود. نمی توان قانون ارزش را در راس هدایت اقتصاد قرار داد و با این حال، به ساز رقابت بین المللی و کسب حداکثر سود نرقصید. البته در کوتاه مدت، وجود چنان رژیم سرمایه داری ملی قابل تصور است. نمی توان امکان اینکه یک کشور جهان سومی از دل تضادهای در هم و بر هم جهانی به سوی امپریالیست شدن خیز بردارد را هم از قبل مردود شناخت. ولی هیچ یک از این فرضیات و امکاناتی که گفتیم، دفاع از امپریالیسم نیست بلکه استدلالی است برای انقلاب به رهبری طبقه کارگر!

آنچه گفتیم نفی اعتبار انقلاب دمکراتیک نوین در مستعمرات و نومستعمرات نیست. اولا همانطور که نشان دادیم، تفوق بر فئودالیسم چه به مثابه پدیده ای در زیربنای اقتصادی و چه در روبنای کشورهای تحت سلطه، به هیچ وجه حاصل نشده است. حتی آنجا که ساختارهای ارضی فئودالی عمدتا محو شده، بیرون راندن امپریالیسم به مثابه یک الزام استراتژیک و پیش شرطی برای تحول داخلی و ضرورت قطع وابستگی به بازار جهانی امپریالیستی، ممکنست ائتلاف هایی را با نیروهای بورژوای ملی طلب کند و به احتمال زیاد طلب خواهد کرد.

چیزی که ما در «آمریکا در سراشیب» مورد تاکید قرار داده ایم اینست که نفوذ امپریالیستی در کشورهای تحت سلطه، صرفا آن ها را در معرض تلاطمات پولی بین المللی، رکود جهانی و تنظیم بیرحمانه قیمت ها قرار نمی دهد؛ بلکه نتیجه این نفوذ بر ساختار جامعه، یک کیفیت ویژه توسعه است که ادغام این اقتصادها در نظم امپریالیستی را از یک موضع تبعی بازتاب می دهد. اقتصادهای کشورهای تحت سلطه، آن درجه از انسجام را که در کشورهای پیشرفته می بینیم به نمایش نمی گذارند. همانطور که گفتیم، ضربان قلب آنها جای دیگری می زند. سرمایه خارجی، آن نوع حلقه های اتصال پسین و پیشین را که در استقرار یک زیربنای اقتصادی نسبتا مستقل و منسجم به لحاظ درونی، نقش اساسی ایفا می کند به وجود نمی آورد. بخش اعظم فن آوری که در بخش های پیشرفته به کار گرفته می شود، نمی تواند به سراسر اقتصاد نفوذ کند. سرمایه گذاری های سنگین در جاده سازی و سیستم های انبارداری و توزیع، غالبا باعث توسعه های جزیره ای یا «حباب گونه» می شوند. گسترش شهر نشینی که با هرج و مرج و به شکل خطرناکی سریع صورت می گیرد، و توسعه بخش کشاورزی که غالبا آهسته و ناموزون انجام می شود، به بیکاری گسترده منجر می شود. بخش درجه سوم جامعه (از کارکنان اداری گرفته تا خدمتکاران خانگی) سهم بزرگ و نامتناسبی از کل اشتغال را تشکیل می دهند. (و همینجا اشاره کنیم که خدمتکاران خانگی، بیکاران پنهان اند.) هزینه های نظامی و دولتی، باعث رشدهای انگلی و از شکل افتادگی ها می شود. این شکل از توسعه با کوهی از قرض همراه است.

مطمئنا در بعضی از کشورهای جهان سوم، در طول دوره های معین، سرعت رشد تولید ناخالص ملی ممکنست بسیار جالب به نظر آید. اما همین که تولید ناخالص ملی به ارقام ریزتر تجزیه شود و مورد بررسی قرار گیرد، تصویر کاملا متفاوتی پیدا می شود. تصویری از تکامل معوج و جهت یافته به سوی خارج. کشورهای تحت سلطه نه یک نوع انباشت اولیه سرمایه داری به سبک اروپا را با تاخیر از سر می گذرانند، و نه به سطح پایینتری از توسعه تولیدی رانده شده اند. موقعیت پیچیده تر از این هاست و تحول انقلابی این اقتصادها وظیفه دشواری است. برای مثال، ایران با اینکه بسیار پیشرفته تر از چین در دهه ١٩٣٠ است، اما در اقتصاد جهانی بیشتر از چین آن دوران ادغام شده است. این موضوع، مشکلات بزرگی را در برابر یک رژیم انقلابی برای تغییر جهت دادن به چنین اقتصادی مطرح می کند. در بعضی از کشورها قابل درک است که پرولتاریای در قدرت مجبور شود کشتزارهای تجاری بزرگ را خرد کرده، زمین را مجددا تقسیم کند تا تولیدات کشاورزی را توسعه داده، متنوع سازد. یا پرولتاریای در قدرت ممکنست مجبور شود شهرها را با اسکان دادن اهالی در مناطق روستایی به درجات مختلف کم جمعیت تر کند. و یا مجبور شود کارخانه های پتروشیمی را از جنگل ها برچیند. در موارد دیگر، شاید جهش های سریع و بزرگ در اجتماعی کردن نیروهای تولیدی و شکل های مالکیت امکان پذیر باشد. در هر صورت تجدید بنای یک اقتصاد نا منسجم، برای پاسخگویی به نیازهای توسعه انقلابی، به گسست ریشه ای از امپریالیسم بستگی دارد و مستلزم پر تب و تاب ترین بسیج توده ای است.

گسست از الگوهای نادرست

«پل باران» الهامبخش مطالعات پر ثمر در عرصه آنچه خود «ریخت شناسی توسعه نیافتگی» می نامید، شد. «سمیر امین» شاید بیشترین توجه را به تحلیل ماهیت اقتصاد نا منسجم مبذول داشته است. به علاوه، «پل باران» و به خصوص طرفدارانش تصدیق می کردند که تغییراتی در جهان سوم اتفاق افتاده یا در حال اتفاق است. آنان موافقند که امپریالیسم نیاز به گسترش سرمایه مولد دارد و در شرایط سیاسی معینی این کار امکان پذیر است.

ولی به عقیده اکثریت بزرگ نظریه پردازان تئوری «وابستگی»، امپریالیسم حتی در شرایط انسباط، محدودیت های شدیدی بر سر راه تکامل نیروهای تولیدی در نومستعمرات قرار می دهد. آنان نهایتا به مباحث نامعلوم رکودگرایانه و تئوری هایی که بر مقوله مصرف ناکافی بنا شده در می غلتند. یعنی همان مباحث و تئوری هایی که «پل باران» و «پل سوئیزی» در قالب مارکسیسم نو، جلو گذاشته اند. اخیرا «سمیر امین» در یک بررسی، توضیح می دهد که چرا امپریالیسم نمی تواند خود را قاطعانه از وضعیت رکود گرایانه معمول خویش بیرون بکشد؟ و چرا بحران ها همواره سر بلند می کنند؟ او می نویسد:

«من با نظریه ای که از جانب سوئیزی جلو گذاشته شده موافقم. یعنی اینکه شیوه سرمایه داری در جوهر خود از یک کمبود تقاضا در رنج است. به این معنی که دستمزدها و درآمدهای تولید کنندگان مستقل که مستقیما به سطح لازم برای جذب تولیدات (منجمله کالاهای سرمایه ای که برای ادامه آن تولیدات لازمست) بستگی ندارد و جزیی از آن نیست، “خود به خود” تنظیم نمی شود و افزایش نمی یابد…..»

«در دوران ما، قوه محرکه عمومی رشد و سود توسط دیالکتیک ِ متناقض/ مکمل تعیین می شود: یعنی از یک سو، حرکت رو به افزایش درآمد کارگران در کشورهای مرکز و از سوی دیگر، فشار کاهش دهنده درآمدها در کشورهای پیرامونی.»(١٣)

بنابراین، بر طبق این نظریه، به حداکثر رساندن سود در یک بعد جهانی به موقعیتی می انجامد که در آن عرضه عمومی بر تقاضای عمومی در سطح دنیا پیشی می گیرد. حدت این امر از فوق استثمار در کشورهای پیرامونی ناشی می شود؛ یعنی از شرایطی که پایین ماندن دستمزدها که مرتبط با الگوی رشد با جهت گیری صادراتی است، از توسعه یک بازار داخلی جلوگیری می کند. در مقابل، نظر ما اینست که بحران را باید بر حسب ساختار و سودآوری جهانی سرمایه درک کرد. به طور مشخص، موانع بر سر راه بازتولید سودآور سرمایه هم در کشورهای پیشرفته ظاهر می شود و هم در کشورهای وابسته.

امپریالیسم برای ملل ستمدیده یک مانع محسوب می شود؛ نه به این خاطر که اکیدا با رشد مخالفت می کند؛ یا به این علت که نمی خواهد در کشورهایی که با آن ها در ارتباط قرار می گیرد سرمایه گذاری کند؛ یا به این دلیل که روندهای رکودگرایانه را به آنجا منتقل می کند. انباشت در عصر امپریالیسم در دل یک فرایند توسعه جهانی انجام می گیرد. ولی این فرایند به شدت ناموزون جلو می رود و وابسته به مناسبات تولیدی کاملا مشخصی است که با گذر از انبساط به بحران، توسعه را از شکل می اندازد و مانع می شود. پیشروی و ابعاد دقیق این فرایند، بستگی به ساختار معین سرمایه، صف بندی مشخص نیروهای سیاسی ـ نظامی و تکامل قبلی نیروهای تولیدی دارد. همه اینها در کتاب «آمریکا در سراشیب»، در چارچوب مارپیچ های جهانی ِ از جنگ تا جنگ، ترسیم شده است.

در سال های ۷٠ ـ ١٩۵٠ نرخ کلی رشد سالانه کارخانه های صنعتی در جهان سوم از انگلستان و فرانسه در طول جهش آن ها در قرن ١٨ و ١٩ پیشی گرفت. اگر چه باید خاطر نشان کرد که مراکز اصلی صنعتی جهان سوم در دایره نسبتا کوچکی از کشورها قرار دارند. اما مقایسه تجربه صنعتی شدن قدرت های کنونی سرمایه داری با آنچه امروز در جهان سوم می گذرد، یک تفاوت ساختاری برجسته را به ما نشان می دهد: صنعتی شدن در کشورهای گروه اول، با افزایش عظیم بازده تولید کشاورزی همراه بود. افزایش بازده تولید کشاورزی، به نحو قابل ملاحظه ای زمینه ساز صنعتی شدن بود. در یک دوره ۴٠ تا ۶٠ ساله قبل از انقلاب صنعتی، بارآوری تولید کشاورزی رشد چشمگیری کرد. اما در جهان سوم، بخش کشاورزی نه تنها از بخش صنعت و استخراج معادن، عقب مانده است بلکه در بسیاری از کشورها به دوره های سکون و ورشکستگی نیز پا گذاشته است. این امر هم نشانگر خصوصیت معوج کننده توسعه ای است که تحت هدایت امپریالیسم انجام می گیرد؛ و هم بیانگر فلاکت عظیم و بیسابقه ای که توده های جهان سوم به خاطر نفوذ و تحولات امپریالیستی، نسبت به آنچه در مراحل اولیه تکامل سرمایه داری در اروپا وجود داشت، گرفتارش هستند.

بسیاری از ناظران به علت عطف توجه به یک مقطع زمانی یا یک منطقه مشخص، از درک موضوع اصلی انباشت امپریالیستی باز مانده اند. «پل باران» توانست یک الگوی رکودگرایانه بسازد که ظاهرا اعتبار تجربی خود را از تحولات دهه ١٩٣٠ می گرفت. مارکسیست انگلیسی «بیل وارن» در کتابش «امپریالیسم: پیشگام سرمایه داری»، از مرحله رونق در این مارپیچ تکاملی استفاده کرد تا اسناد حق به جانبی را در مورد اینکه موج دوم صنعتی شدن سرمایه داری واقعا دارد در جهان سوم اتفاق می افتد، تهیه کند. در اینجا نیازی نیست که به تفصیل از اینکه «بیل وارن» چگونه شاخص های رشد را به شکل غیر انتقادی قبول می کند و یا تفاوتی میان سرمایه امپریالیستی با سرمایه بومی نمی گذارد، صحبت کنیم.(١۴) تاکید کتاب «آمریکا در سراشیب» بر اینست که امپریالیسم در مقیاس جهانی نیازمند و قادر به تکامل نیروهای تولیدی است. سرمایه مالی، اقتصاد جهانی را متحد کرده، در آن نفوذ می کند. توانایی سرمایه مالی در تمرکز و باز توزیع ارزش اضافه، در هر مقطع زمانی معین، واقعا موانعی که در راه فرایند انباشت در کشورهای مشخص قرار دارد را کاهش می دهد. اما نهایتا، این کار تاثیر خود را در گسترش و تشدید تضادها در سطح دنیا بر جای می گذارد. توسعه نا منسجم نواستعماری که بذر آن توسط امپریالیسم افشانده شده به یک عنصر لاینفک و تشدید کننده بحران امپریالیستی تبدیل می شود. فاصله درآمد سرانه در کشورهای پیشرفته و کشورهای وابسته، همچنان بیشتر می شود.

درک مفهوم سد کردن

به عنوان نتیجه گیری، می خواهم به چند موضوع فلسفی که به معنی و مصرف مقوله سد کردن مربوط میشود اشاره کنم. مارکس در مقدمه «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» (که در فارسی به نام “نقد اقتصاد سیاسی” منتشر شده ـ مترجم) می گوید: «هیچ نظام اجتماعی هرگز قبل آنکه کلیه نیروهای تولیدی ای که در آن محل رشد دارند، تکامل یافته باشند، مضمحل نمی شود.» این حرف مارکس را چگونه باید تفسیر کرد؟ خوب، تفسیر رفرمیستی و رویزیونیستی بر همگان آشکار است: تا زمانی که آخرین قطرات رشد از درون سرمایه داری بیرون کشیده نشده، انقلاب نه لازم است و نه ممکن. در نتیجه، وظیفه سوسیالیسم، ادامه دادن همان کاری است که سرمایه داری دست از آن کشیده است. یعنی افزایش جریان کالاها و ذخیره سرمایه. کافی است بگوییم که این مارکسیسم نیست. با توجه به آنچه از «سهمی در نقد….» نقل کردیم، به این اظهار نظر جدید هم گوش کنید که  می تواند نکته مفیدی را خاطر نشان کند: 

«حکم به افراط رفته مارکس، مبالغه ای است که باید در متن سیاسی خود درک شود. این حکم بازتاب مجادلات وی علیه پرودن و سوسیالیستهای تخیلی است، که تکامل صنعتی را مطالعه میکردند فقط برای اینکه آن را محکوم کنند. آنان از ارزیابی واقعی نیازهای مادی کارگران نوین خود داری می کردند.» (١۵)

تفسیر تحت اللفظی از گفته مارکس دایر بر اینکه سرمایه داری فقط زمانی مضمحل می شود که کلیه امکانات تکامل بیشتر نیروهای تولیدی را کاملا مصرف کرده باشد، فراموش کردن چیزیست که او در «مانیفست کمونیست» می گوید : «بورژوازی بدون انقلابی کردن مداوم نیروهای تولیدی نمی تواند وجود داشته باشد». (١۶) این نکته، یک نخ تسبیح اساسی است که مباحث کاپیتال را به هم پیوند می دهد.

سرمایه داری نیروهای تولیدی را سد می کند، نه بخاطر اینکه دینامیسم خود و یا نشو و نمای فن آورانه خود را از دست می دهد؛ بلکه به این علت که همان دینامیسم نهایتاً منجر به ظهور سدهای بلندتر و قویتری در راه خود ـ گستری مداوم سرمایه داری می شود. (موقعیت امروزی اقتصاد جهانی مسلماً گواه این مدعاست.) در عصر امپریالیسم، این موانع تنها به وسیله جنگ جهانی میتواند بر طرف شود. در قرن بیستم، تجدید سازمان سرمایه به نحوی تعیین کننده، بر مبنای دو جنگ جهانی انجام شده است. تکامل جهانی نیروهای تولیدی، خشونت و ویرانی و دهشت مکانیسم های تجدید قوای سرمایه داری را شدیدتر و جهانی تر کرده است. مقوله سد کردن را باید در معنای دیگری درک کرد ـ یعنی نه فقط در ارتباط با منطق درونی و عملکرد سرمایه داری بلکه در ارتباط با آنچه که نتیجه این منطق و عملکرد است؛ یعنی در ارتباط با ضد آن. یک شبکه آلترناتیو روابط اجتماعی در دست است: شبکه ای از روابط که از طریقش می توان توسعه مادی و اجتماعی نوع بشر را به شیوه و درجه ای جلو برد که تحت سرمایه داری از آن جلوگیری می شود.

پرسشی که مطرح می شود اینست که سوسیالیسم چه چیزی را ممکن می کند و توسعه سوسیالیستی چگونه باید مورد ارزیابی قرار گیرد؟ مائو به روشنی می دانست که این توسعه را نمی توان به حجم های کالا و یا نرخ های رشد تنزل داد. بحث او این بود که «جهش بزرگ به پیش» می تواند از یک نگاه تنگ نظرانه اقتصادی، یک شکست تلقی شود. اما اگر به آن از این دریچه نگاه کنیم که چه چیزی را داشت به وجود می آورد، چه چیزی را داشت دامن می زد، آن وقت «جهش بزرگ به پیش»، یک ابتکار راهگشا بود. (١۷) شبیه همین مساله در اوایل دهه هفتاد اتفاق افتاد. یعنی زمانی که انقلابیون چین علیه رهروان سرمایه داری در حال مبارزه بودند. رهروان سرمایه داری در چین به نرخ های بالاتر رشد در نقاط دیگر دنیا (از جمله در بعضی از کشورهای جهان سوم) اشاره می کردند. این در حالی بود که اقتصاد چین واقعا پیشرفت عظیمی کرده بود. نگاه کوتاهی به هر یک از گزارشات کنگره آمریکا که در آن دوره منتشر شد نشان می دهد که حتی بورژوازی مجبور بود به این واقعیت اذعان کند. (١٨) اما، با این حال، انقلابیون رشد و توسعه را عمدتا بر حسبکیفیت ارزیابی می کردند؛ از نقطه نظر غلبه بر «چهار کلیت» (١٩) و پیشبرد انقلاب جهانی. یعنی آنان، سیاست را در فرماندهی تولید قرار می دادند.

سوسیالیسم مطمئناً باید بارآوری کار را افزایش داده، راه های همواری را برای توسعه و استفاده از علوم و فن آوری بگشاید. و چنین نیز می کند: بخشاً با محو اتلاف، هرج و مرج و چیزهای غیر عقلانی سرمایه داری. اما مهم تر از این ها، سوسیالیسم این کار را با برانگیختن فعالیت و خلاقیت توده های وسیع انجام می دهد. این یک شعار ِ صِرف نیست. نیروهای تولیدی از ابزار و انسان ها تشکیل شده است. اما انسان ها عامل اصلی هستند: ابزار به وسیله انسان خلق شده، مورد استفاده قرار گرفته، نو می شوند. علوم و فن آوری به وسیله انسان ها کشف می شوند. همانطور که مارکس خاطر نشان می کند: «از تمام وسایل تولید، عظیمترین قدرت مولد، خود طبقه انقلابی است.» (٢٠) او اساساً درباره قابلیت طبقه انقلابی برای تغییر دنیا صحبت می کند. مارکس می گوید که گزینش ها و ابتکاراتی که انسان ها اتخاذ می کنند مشروط و محدود به تکامل مادی کلی  جامعه است و انسان ها در ساختار روابط تولیدی جایگاه های عینی را اشغال می کنند، اما این واقعیت تغییر نمی کند که مهم ترین نیروی تولیدی ای که به وسیله سوسیالیسم آزاد می شود…. مردم هستند.

امپریالیسم نیروهای تولیدی را نه در مقایسه با سرمایه داری ما قبل انحصاری، بلکه در مقایسه با ظرفیت سوسیالیسم سد می کند. نوع بشر به یک سرآغاز تاریخی رسیده است: اکنون زیربنای مادی برای تجدید سازمان تولید اجتماعی در سطحی جهانی بر یک شالوده غیر استثماری وجود دارد. همین امکان است که در مقابل برخورد قهرآمیز نیروها و روابط تولیدی قرار گرفته، نشان می دهد که سرمایه داری رسالت تاریخی خود را به پایان رسانده است. سرمایه داری در محله انحصاری خود، به عنوان چارچوبی برای ارتقاء تکامل اجتماعی،  حقیقتاً و بی چون چرا، در حال احتضار است. به علاوه، تداوم سیستم جهانی سرمایه داری، راه توسعه سوسیالیستی را سد کرده است. دستاوردهای چین انقلابی در مقابل ِ آنچه که پس از جنگ جهانی دوم در هند گذشت، واقعا شگفت انگیز است. اما آن دستاوردها تنها نشانه محدودی از ظرفیت های توسعه جهانی سوسیالیستی بود. امپریالیسم دست به تحریم ها و محاصره های آشکار می زند و ساختار اهداف پرولتاریای در قدرت را از راه های مختلف تحت فشار قرار می دهد؛ اما بالاتر و بیشتر از آن، در مقابل استفاده جهانی از تعیین کننده ترین نیروی تولیدی یعنی مردم، سد ایجاد می کند. مسئله سد کردن، واقعا مساله دوران است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*  در ابتدا این را بگویم که در این نوشته از عبارت «جهان سوم» استفاده کرده شده است. یعنی عبارتی که عموم برای خلاصه کردن مردم و کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین به کار می برند. استفاده از این عبارت در این نوشته هیچ ربطی به آنچه از زبان حکام رویزیونیست چین و «تئوری سه جهان» رسوای آنان می شنویم، ندارد.

یادداشتها:

١-   گزارش «سازمان توسعه صنعتی» وابسته به سازمان ملل متحد: صنایع دنیا از سال ١٩۶٠

٢-   گزارش توسعه جهانی: «بانک جهانی» ـ ١٩٨٠

٣-   منبع شماره یک.

۴-   مقاله «چرخش جهانی: برزیل صحنه را اشغال می کند» در NACLA .

۵-   پل باران: «اقتصاد سیاسی رشد»

۶-   نگاه کنید به لنین: «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری»

۷-  منظور این مقاله به نقد کشیدن تئوری وسیع تر «پل باران» در مورد حرکت سرمایه گذاری و در ارتباط با آن، نظر او در مورد اشکال های جذب مازاد در دوران انحصارات نیست. این کار بوسیله دیگران انجام شده و ما به بعضی از این موضوعات در جلد های بعدی آمریکا در سراشیب برخورد خواهیم کرد.

٨-    والتر رادنی: «چگونه اروپا، آفریقا را عقب مانده کرد»

٩-    «آمریکا در سراشیب»

١٠-  همانجا.

١١-  مجله «سر وی آو کارنت بیزنس»

١٢-  ترزا هایلر: «پیدایش فقر جهانی» (انتشارات پلوتو ـ لندن ١٩٨٢)

١٣-  سمیر امین: «آندره گوندر فرانک و بحران» (منتشره در مجله «مانتلی ریویو»)

١۴-  بیل وارن: «امپریالیسم، پیشگام سرمایه داری»

١۵-  ریچارد میلر: «تجزیه و تحلیل مارکس»

١۶-  مارکس و انگلس: «مانیفست کمونیست»

١۷-  باب آواکیان: «خدمات فناناپذیر مائو تسه دون»

١٨-  همچنین باید خاطر نشان شود که «پل پابرچ» در مطالعات معتبر خود در مورد توسعه انقلابی چین بین سال های ۷٢- ١٩۵٠ یک برنامه بیسابقه توسعه را مشاهده می کند که اولویت را به کشاورزی می دهد و بر این اساس، دستاوردهای بنیادینی در بخش های اقتصادی چین حاصل می شود.

١٩- “چهار کلیت” اشاره دارد به گفته مارکس در کتاب «مبارزه طبقاتی در فرانسه ۵٠- ١٨۴٨». مارکس گفت که دیکتاتوری پرولتاریا نقطه گذار ضروری است برای امحاء “کلیه تفاوت های طبقاتی به طور عموم”، برای امحاء “کلیه روابط تولیدی” که مبنای آن تفاوت ها است، برای امحاء “کلیه روابط اجتماعی” که منطبق بر این روابط تولیدی است، و برای دگرگون کردن “کلیه ایده هایی” که از این روابط  ناشی می شود.

٢٠-  کارل مارکس: «فقر فلسفه»