خنجر لبخند!

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

پیرامون انتشار کاریکاتور محمد پیامبر اسلام

کشیش پیر حاکم بر صومعه در رمان “نام گل سرخ” اثر اومبرتو اکو، در توضیح اینکه چرا خواندن کتاب هزل ممنوعه مستوجب مرگ است می گوید: “خنده، ترس را از میان برمی دارد. و وقتی که ترس نباشد، ایمان هم رنگ می بازد.”

از نگرش شخصیت قرون وسطایی کشیش تا تفکر تاریک اندیشان قرن بیست و یکمی فاصله ای نیست. هنوز هم پایه های ایمان بر ترس از عقوبت استوار است. هنوز هم روشنگری و روشنفکری که بر شک و نقد و شناخت علمی از جهان مادی تکیه می کند تکفیر و نفرین می شود. در این موقعیت، طنز عمیقی که ماده خاکستری را در جمجمه ها قلقلک می دهد و  از خواب بیدار می کند، هر قدر موثرتر باشد مخاطره آمیزتر هم هست. طنز کاری را می کند که با بحثها و استدلالات اتو کشیده و مودب و “مثبت” به سختی می توان انجامش داد. تیغ کوچک و باریک طنز به راحتی می تواند در ذهن پیر و جوان، دارا و ندار، با سواد و کم سواد، جایی برای خود بیابد. و در یک لحظه، با ظرافت پرده قداستی که روی مقولات دست نیافتنی و موهوم و دهشتناک افکنده شده را پاره کند. پرده قداست که فرو افتاد، ترس هم فرو می ریزد. ترس که نباشد، راه پرسش های بی پایان در مورد ماهیت، چرایی و گذشته و حال و آینده هر پدیده گشوده می شود. این طنز تهدیدی است برای همه باورهای خشک، تغییر ناپذیر، مستقر. تهدیدی است برای جزم گرایی. تهدیدی است برای بنیان های فکری و عقیدتی وضع موجود و جایگاه ممتازی کسانی که از این وضع بهره می برند.

;تاب سوزان چیز تازه ای نیست، همانگونه که سوزاندن آدم ها سابقه ای طولانی دارد. ایده اش را از جهنم گرفته اند. برای اینکه جرات پرسش و تفکر و نافرمانی را از زیردستان بگیرند، آتش جهنم را از لابلای سطور مقدس به دنیای واقعی آورده اند تا مردم حساب کارشان را بکنند. طی قرن ها، در این محاکمه ها و مجازات های از پیش معلوم، دادخواست همیشه ثابت و یکسان بوده است: عبور از خط قرمز قداست. دخالت در عرصه هایی که آدمیان نباید در آن دخالت کنند. شک کردن در بلاشک. به راستی اگر آن همه هیزم در برابر بارگاه های جامع مذهبی و در میادین مرکزی هر آبادی تلنبار نمی کردند و مردان و زنان بیشمار را به جرم کفر و سب و جادو به تیرها نمی بستند و به آتش نمی کشیدند، می توانستند بر مردم حکم برانند؟ می توانستند دهقانان را وادار به بیگاری بر زمین های خود کنند؟ می توانستند از تهیدستان، عشریه و مالیات مذهبی و سهم نمایندگی خدا بر روی زمین بگیرند؟ می توانستند ثروت و سرمایه انبار کنند و با رویکردی کاملا ماتریالیستی (!) بی آنکه منتظر سرای باقی شوند، بهشت را همینجا برای خود و طبقه خود بسازند؟ 

روزگار غریبی ست نازنین! نه. خواب نمی بینیم. قرون وسطی تمام نشده است. شخصیت پردازی در یک رمان، یک طرح قلمی، یا حتی یک جوک می تواند به صدور حکم قتل بینجامد. نمی دانم عبید زاکانی به مرگ طبیعی از دنیا رفت یا نه. ولی مطمئنم که حکم قتلش را خیلی ها صادر کرده بودند. نمی دانم دستگاه کلیسا با نویسنده “دکامرون” چه کرد. ولی می دانم که اخلاف آنها چند قرن بعد به همدستی فاشیستها چه بلایی بر سر پازولینی فیلمساز آوردند. نمی دانم که شحنه گان و محتسبان چند ساز را شکسته اند و چند موسیقیدان را به جرم “غنا” در جوال کرده اند. ولی از قتل جان لنون و  لب دوختن و خانه نشین کردن زنان فاخته که صدای خواندن داشتند باخبرم. نمی دانم که چند ده هزار کتاب در طول تاریخ سوزانده شده و از گنجینه فرهنگ و علم بشری برای همیشه محو شده است. ولی فتوای قتل نویسندگان را به چشم دیده ام. همان بساط قرون وسطایی دوباره پهن است، گیرم این بار فتاوی را روی سایت های اینترنتی می گذارند و به اطلاع مجریان قتل می رسانند یا صحنه های جهنم روی زمین را از ماهواره پخش مستقیم می کنند.

این خودش یک نمایش طنز است! طنز تلخ، طنز سیاه. آیا این طنز نیست که هزاران پابرهنه که زندگیشان تحت نظام طبقاتی با فلاکت و نکبت و نابسامانی و تحقیر معنا می شود، خونشان با کاریکاتوری که چشمشان هم به آن نخورده و چهار ماه هم از تاریخ انتشارش در یک گوشه دیگر دنیا گذشته، به جوش می آید؟ آیا این طنز نیست که در آمریکای امپریالیستی قرن بیست و یکم، این ایده مطرح می شود که تئوریهای داروین را باید از متون آموزشی حذف کرد یا اینکه همزمان با آن، قصه آدم و حوا و آفرینش به روایت انجیل را هم درس داد؟ آیا این طنز نیست که حتی تحصیل کرده های جامعه، همسر، شغل و مسیر زندگی آینده شان را بر مبنای استخاره و فال قهوه و طالع بینی تعیین می کنند؟  

بعضی ها اسم این وضعیت عجیب و غریب و این دنیای وارونه را “پست مدرن” گذاشته اند. بعضی ها این جهل و تعصب دیوانه وار را به عنوان واقعیت موجود پذیرفته اند و می گویند زندگی یعنی همزیستی همه پدیده ها و ارزش ها و باورها. می گویند خیال خود را راحت کنید و در مورد هیچ چیز ارزش گذاری نکنید. این هم نوعی “پایان تاریخ” است! انگار نه انگار که جامعه بشری با مبارزه طبقاتی و جهش ها و گسست های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و علمی راهش را باز کرده و تکامل یافته است. انگار نه انگار که در طول تاریخ مرتبا  نو، حساب کهنه را تسویه کرده است. انگار نه انگار که رنسانسی بوده، انقلاب فکری و فلسفی و هنری رقم خورده، سلطه کلیسای قرون وسطی در هم پیچیده شده، عصر روشنگری طی شده، افکار نوین ماتریالیستی ظهور کرده، درک دیالکتیکی از تاریخ و جامعه برای خود جا باز کرده، انقلابات پرولتری بر پا شده، بسیاری از مناسبات کهنه دگرگون شده، جهش و گسست دهه ۱۹۶۰ در سراسر دنیا و مشخصا در بطن جوامع غرب صورت گرفته، و این مسیر طولانی و از پیش تعیین نشده و ناشناخته، شاهد جدال دائمی نو و کهنه در شکل های متفاوت بوده است. این وارونگی و جنون، فقط یک برش از همین جدال ادامه دار است. چرخ های سرمایه داری امپریالیستی همچنان می چرخد و تناقض و اعوجاج و بحران می آفریند. جهل و تعصب یکی از تولیدات این ماشین است. چوب لای چرخ آن نیست، روغن موتور ماشین سرمایه داری است. جهل و تعصب است که برای دولتها و جریانات ضد مردمی در دعواها و رقابت ها و جنگهای منفعت طلبانه شان، سیاهی لشگر و کتک خور و گوشت دم توپ درست می کند. بدون جهل و تعصب، نمی شود تفرقه انداخت و حکومت کرد. بدون جهل و تعصب، نمی شود بدبختی ها و بی عدالتی ها را توجیه کرد و سر مردم را با وعده های واهی شیره مالید. حالا اگر با جهل و تعصب مخالفی و از آن رنج می بری؟ باید سرمایه داری را سرنگون کنی! اگر مخالف سرمایه داری هستی و می خواهی دنیایی متفاوت و بدون ستم و استثمار و تبعیض داشته باشیم، باید با جهل و تعصب مبارزه کنی! در این کار، ارزش و قدرت طنز را فراموش نکن.

هفده بهمن ۱۳۸۴