خلیفه مردانی

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۶ دقیقه
رفیق خلیفه مردانی در فلاحیه (شادگان) بسال ۱۳۲۷ در چادر عشایری در خانواده ای فقیر بدنیا آمد. او دوران کودکی و جوانی خود را در میان خانواده های کارگری شرکت نفت در آغاجاری و اهواز گذراند. در سالهای آخر دبیرستان با ادبیات غیر قانونی انقلابی و کمونیستی آشنا شد. سپس به دانشگاه شیراز رفت و در مبارزات دانشجوئی علیه رژیم شاه فعال گشت. در دوران سربازی کوشید آنچه آموخته بود را بکار بندد و تا حد امکان آگاهی جوانانی که با وی همدوره بودند را بالا ببرد. خلیفه بعدا به استخدام سازمان انرژی اتمی درآمد و پس از چندی جهت تحصیلات عالیه عازم انگلستان شد. در آنجا جلب کنفدراسیون احیاء گشته و سپس به اتحادیه کمونیستهای ایران پیوست. او در آذر ماه ۱۳۵۷ برای حضور فعال در مبارزات انقلابی به ایران آمد. نزدیک به دو ماه را در تهران گذراند و در تظاهراتها فعالانه شرکت جست. بعد از آن به گچساران رفت و در مبارزات توده ای آن شهر فعال شد.در سال ۵۷ زمانی که شعله های سوزنده انقلاب به هرسو زبانه می کشید و مبارزات عظیم توده ها روز بروز گسترش می یافت، در گوشه های مختلف شهر گچساران نیز کارگران شرکت نفت و دیگر زحمتکشان و جوانان شهر درگیر مبارزه ای عظیم علیه رژیم شاه بودند. در هر نقطه ای که مبارزه انقلابی جاری بود، حضور رفیق خلیفه بچشم میخورد. خلیفه با توده های انقلابی و رادیکالی که در این مبارزات شرکت داشتند به برگزاری تظاهراتهای شبانه می پرداخت. با غریو توده های خشمگین، سربازان مزدور رژیم هراسان از صحنه مبارزه می گریختند و سپس با جمع آوری نیروهای خود به سمت تظاهرات می آمدند. با تیراندازی آنها برای مدتی کوتاه توده ها در کوچه پس کوچه های محل پراکنده میشدند و پس از لحظه ای دوباره بهم میپیوستند و رزمنده تر از قبل به تظاهرات ادامه میدادند. رژیم شاه از خشم توده ها و گسترده تر شدن مبارزات آنها برخود میلرزید. مبارزات کارگران شرکت نفت در نقاط مختلف خوزستان نیز روزبروز گسترش میافت. در این میان، مبارزه با عناصر اعتصاب شکن و مزدور که قصد ایراد ضربه  و تضعیف حرکت توده ها را داشتند حائز اهمیت بود و خلیفه این مسئله را بخوبی می فهمید. از این رو با تمام قوا به افشاء این عناصر پرداخت و خشم کارگران را برای مجازات آنان سازمان داد. طی این دوره، خلیفه برای افراد پیشرو جلسات بحث و مطالعه میگذاشت. از طرف دیگر، او یک چاپخانه مخفی جهت چاپ بروش ساده را با استفاده از امکان توده های انقلابی بوجود آورده بود. جمع پیشرو تحت سازماندهی و رهبری خلیفه اعلامیه هایی در رابطه با رژیم و ضرورت سرنگونی آن تکثیر کرده و همچنین کتب کمونیستی و مقالات ریز شده را پخش میساختند. در این دوره خلیفه بعنوان یکی از سازماندهندگان اصلی مبارزه در گچساران شناخته شده بود. تحت تاثیر فعالیت وی در این دوره، عده ای از آن پیشروان انقلابی بعدا بصفوف اتحادیه کمونیستهای ایران پیوستند.در گرماگرم مبارزات توده ها در خیابان، خلیفه نحوه ساختن کوکتل و بمب های دستی را به آنها آموزش میداد. بسیاری از جوانان انقلابی تحت تاثیر افشاگریهایی که در مورد اعتصاب شکنان میشد، در محل کار یا زیست خائنان بمب دستی کار میگذاشتند. در این دوره، خلیفه ارتباط نزدیکی با توده ها برقرار ساخته بود و برای ترویج مسائل گوناگون از اشکال متفاوت استفاده میکرد. مثلا در جلسات وسیع منحنی افت و خیز جنبش توده ها را بروی کاغذ می کشید و بدین طریق فهم تاریخ معاصر مبارزه طبقاتی در ایران را برای توده ها ساده می کرد.در حول و حوش روزهای قیام بهمن ۵۷، خلیفه به یارانش رهنمود تهیه اسلحه داد؛ با این هدف که به مراکز قدرت نظامی رژیم حمله برند. لیکن حرکت آنها با محدودیتها و کمبودهائی که کل جنبش کمونیستی در ایران را در آن مقطع رنج میداد، مشروط گشته بود. این جنبش و منجمله اتحادیه کمونیستهای ایران، نه درک روشن و صحیحی از استراتژی پیروزمند انقلابی که فقط میتوانست جنگ خلق باشد داشت و نه قادر بود در مدت زمانی کوتاه عقب ماندگیهایش را پشت سر گذارد. سرعت وقایع، کوتاه مدت بودن دوران قیام و سازش هایی که میان جریان مسلط بر جنبش توده ها و امپریالیستها و ارتش شاه پشت پرده انجام شده بود، همه را غافلگیر کرد و مانع از ادامه و تعمیق مبارزه مسلحانه توده ای گشت.در دوره متعاقب قیام بهمن ۵۷، خلیفه بپای سازماندهی یک نمایشگاه کتاب و عکس در شهر گچساران رفت. چماقداران هوادار ارتجاع تازه بقدرت رسیده به این نمایشگاه حمله کردند و بین آنها و توده ها درگیری شد. خلیفه با ایمان به قدرت و توانایی توده ها و اعتقاد استراتژیکش به کمونیسم و جدیت و پیگیری توانست این مبارزات را سازماندهی کند. کسانی که با او ارتباط داشتند، جدیت وی در کار انقلابی را تحسین می کردند. خلیفه در جذب نیروی جدید بر بستر این مبارزات توانا بود و بدرستی ضرورت تبدیل کیفیت یک خط کمونیستی به کمیت در پراتیک، ضرورت تکثیر سلول های پیشاهنگ کمونیست را دریافته بود.یکی دیگر از عرصه هایی که خلیفه درگیرش بود کار در بین دانشجویان و استادان کمونیست و انقلابی بود. رفیق خلیفه یکسال تحصیلی را در کاشان به سازماندهی دانشجویان و استادان پرداخت و در پایان سال تحت تعقیب مزدوران جمهوری اسلامی قرار گرفت. او در این دوره نیز نقش برجسته ای در جذب و سازماندهی نیروی جدید هوادار سازمان داشت. در همین دوره بود که خلیفه بعنوان نماینده اتحادیه کمونیستهای ایران در کانون مستقل استادان و دانشگاهیان ـ متشکل از دانشگاهیان کمونیست و انقلابی ـ شرکت جست. او بعنوان یکی از افراد هسته مرکزی این کانون، مسئولیت نوشتن بیانیه کانون را بعهده گرفت. متنی که خلیفه تهیه کرد موضعی در مجموع صحیح تر و انقلابی تر از برخورد کلی سازمان ما در آن دوران در قبال جمهوری اسلامی داشت. بحث های درونی وی بسال ۱۳۵۹ در حوزه های سازمانی نیز با اپورتونیسم راست غالب بر اتحادیه کمونیستهای ایران در برخورد به هیئت حاکمه در تضاد بود.چندی بعد گرهگاه سال ۱۳۶۰ فرارسید. در آن مقطع، بسیاری از گروهها و سازمانهای مدعی انقلاب و کمونیسم به دره انحلال طلبی و انفعال و دنباله روی از طبقات دیگر سقوط کردند. اما در مقابل، اتحادیه کمونیستهای ایران در اکثریت خود و در پی جدالی سیاسی ـ ایدئولوژیک با اقلیت اپورتونیست سازمان بپای تدارک قیامی مسلحانه رفت که جایگاهی تاریخی در جنبش کمونیستی ایران یافت و نقش تعیین کننده ای در ادامه حیات پیشاهنگ پرولتری ایفاء نمود. این قیام آغازگر گسست از انحرافات گذشته در سازمان ما شد. رفیق خلیفه بعدها جایگاه قیام سربداران را چنین ترسیم نمود: “این خون سرخ رفقای سربدار ماست که زنگار خط راستی که اتحادیه در دوره انقلاب در مورد هیئت حاکمه داشت را میزداید و راه کسب قدرت سیاسی با اتکاء به خط کمونیستی را جلو میگذارد.”در دوره پس از قیام سربداران و سپس بدنبال وارد آمدن ضربه سراسری ارتجاع بسال ۱۳۶۱ بر پیکر سازمان ما، زمانیکه بخشی از یاران گذشته در پی نفی اصول کمونیسم برآمده و انحلال طلبی نسبت به کمونیسم و انقلاب را پیشه کردند، خلیفه استوار ایستاد. او که بعنوان یک روشنفکر طالب انقلاب بصفوف جنبش پیوسته بود در روند تکاملی خود، انقلابی ترین جایگاه طبقاتی را برگزید و بسطح مبارز آگاه راه رهائی بشریت ستمدیده ـ بسطح یک روشنفکر پرولتر ـ ارتقاء یافت. در روزهای سخت مبارزه، در روزهائی که دیگر بسیاری نمی توانستند و نمی خواستند عنوان انقلابی و کمونیست بودن را صاحب باشند، خلیفه  بهمراه سایر رفقای پیگیرش بپای برگزاری شورای چهارم رفته و در آن دوران حساس و تاریخی پرچم سرخ کمونیستی را برافراشته نگاه داشتند. تشکیل کمیته موقت رهبری ا.ک.ا در فاصله کوتاهی بعد از ضربه ۱۳۶۱ و تلاش شبانه روزی اعضاء آن برای حفظ و برقراری ارتباطات میان افراد بازمانده سازمان و مقابله با جریان قدرتمند انحلال طلبی و رویزیونیسم، بالاخره در بهار ۱۳۶۲ ثمر داد و شورای چهارم سازمان تشکیل شد. همانگونه که بعدها سازمان ما در جمعبندی از گذشته اتحادیه کمونیستهای ایران در جزوه “با سلاح نقد” نوشت: “این شورا، نقطه عطف پروسه بازسازی سازمان بود. اهمیت و ارزش والای شورای چهارم سازمان، پیش از آنکه با مصوبات سیاسی ـ تشکیلاتی این شورا محک خورد، با جایگاه ایدئولوژیک و خدمت تاریخیش در مواجهه با امواج قدرتمند انحلال طلبی و گرایشات ضد کمونیستی است، معین گشت. در آشفته بازار نفی کمونیسم انقلابی، و بزیر سئوال کشیدن حزب و حزبیت پرولتری، در عرصه تاخت و تاز توبه کنندگان از مارکسیسم، گروهی کوچک اما معتقد به اصول، آرمان و راه پرولتاریا خلاف جریان عمومی شنا کردند، آگاهانه بمصاف خطر شایع انحلال طلبی و اگنوستیسیم (شک گرائی) شتافتند و با برگزاری شورای چهارم اتحادیه، تاکیدی روشن و عملی بر ضرورت حیاتی سازماندهی کمونیستی نهادند. در واقع شورای چهارم محصول یکدوره مبارزه سخت علیه تسلیم طلبی در مقابل شرایط دشوار و همچنین نتیجه مبارزه ای حاد برای حفظ و تثبیت دستاوردهای سربداران بود. کاری که مسلما به تثبیت یکرشته اصول حیاتی و مهم سیاسی ـ ایدئولوژیک نیاز داشت.”رفیق خلیفه در یکی از جلسات شورای چهارم چنین جمعبندی کرد: “کمیته موقت رهبری و هیئت مسئولین مجموعا در عملشان موفق بودند. دلیل آن همین است که ما الان اینجا هستیم. و یک درس هم از این عمل میگیرم، اینکه عمل انقلابی درهرزمان مشخص میتواند شکل مشخصی داشته باشد. درآن مقطع (پس از دستگیریها) در آن تندپیچ تاریخی عمل انقلابی آنها این بود که تشکیلات را حفظ کردند و بنا بر این به آنها میگویم درودبرشما. و این عمل درسی هم به ما میدهد، اینکه من اگر در آینده چنین وضعی پیش آمد همین کار را بکنم.” کمی بعد از این تاریخ، زمانیکه رفیق خلیل (بهروز فتحی) و رفیق محمود (بهروز غفوری) دو تن از رهبران شورای چهارم دستگیر و اعدام شدند، خلیفه درباره آنان چنین گفت: “آنها از رهبران برجسته کمونیست، و در شمار فعالترین افراد در عرصه های گوناگون منجمله در سازماندهی شورای چهار بودند. باید آنها را سرمشق قرار داد.” خلیفه خود پیگیرانه درسی را که در شورای چهار از آن صحبت کرد و آموخته هایش از خلیل را بکار بست و جهت حفظ تشکیلات مانند مردمک چشم و ادامه راه در تندپیچها به فعالیت پرداخت. در شرایط و جو پلیسی آن دوران، در دوره ای که بسیاری از مبارزان سابق شانه از زیر بار وظایف و رسالت انقلابی خالی کرده بودند و صفوف جنبش کمونیستی در جریان توفان مبارزه طبقاتی غربال گشته بود، خلیفه به تلاشی شبانه روزی پرداخت، جرات قبول مسئولیت های بیشتر بخود داد و به عضویت کمیته اجرائی سازمان درآمد. خلیفه با استفاده از امکانات توده ای و ابتکار عمل دام های امنیتی و طرح های تعقیب رژیم را خنثی میکرد و امر تدارکات و نقل و انتقال امکانات سازمانی را با موفقیت به پیش می برد.در شهریور سال ۶۴ بدنبال ضربه ای پلیسی که بر تشکیلات ما وارد آمد، خلیفه نیز دستگیر شد. او در عرصه ای نوین درگیر مبارزه ای حیاتی گشت. رفیق خلیفه که در مبارزات گوناگون پرورش یافته بود بهمراه دیگر رفقای رزمنده به زندان بعنوان یکی دیگر از سنگرهای نبرد طبقاتی نگریستند و با استواری بر ایدئولوژی کمونیستی و آگاهی به ارزش توشه ای که جهت پیمودن راه کمونیسم برای نسل بعدی انقلاب بجای میگذارند، پرچم رزم را در آنسوی حصار اوین برافراشتند. بدون شک روحیه رزمنده خلیفه و رفقای هم سنگرش ناشی از آگاهی و اعتماد راسخی بود که به امر کمونیسم داشتند. این رفقا در نبرد دشواری که سازمان ما در سالهای بعد از ضربه سال ۶۱ درگیرآن بود، آبدیده گشتند ـ این نبردی حیاتی بود که بعد از شکست انقلاب جهت بازسازی نیروهای اتحادیه  جریان یافت و طی آن از تجارب مثبت و منفی گذشته  جمعبندی شد و با موج روحیه باختگی در صفوف جنبش کمونیستی و انقلابی ایران مقابله و از ایدئولوژی پرولتاریا دفاع شد.مزدوران رژیم هربار تمامی تلاش خود را بکار میگرفتند و سعی میکردند که طرح ها و نقشه های تازه ای برای درهم شکستن روحیه و ایدئولوژی کمونیستی خلیفه و رفقایش، ارائه دهند. آنان از زندان انفرادی گرفته تا روشهای گوناگون شکنجه جسمی، فشار ایدئولوژیک و شکنجه های روحی تا وعده و فریب را بکار بستند اما بجائی نرسیدند. سپس تصمیم گرفتند توابین و خود فروختگان را برای شکستن روحیه ها و نیز جاسوسی به بند زندانیان مقاوم بفرستند. این توابین مسئول اداره بسیاری امور در رابطه با زندانیان در بندی شدند که خلیفه نیز در آنجا بود. خلیفه و رفقای دیگر مبارزه تکان دهنده ای را علیه این تدبیر ارتجاع آغاز کردند. آنها علیه این طرح دشمن بپای تدارک و سازماندهی دو اعتصاب غذا رفتند. خلیفه یکی از رهبران این اعتصاب ها علیه توابین و وادادگان زندان بود. این مبارزات به موج وسیعی در زندان اوین و زندانهای دیگر دامن زد. کمی بعد، وقتیکه یکی از آخوندهای ارتجاعی اوین طرح یک گردهمایی و سخنرانی علیه کمونیسم و انقلاب در حضور زندانیان را ریخته بود تا بار دیگر زوزه توبه کردن و تن دادن به جمهوری اسلامی و ایدئولوژی ارتجاعیش را سر دهد، خلیفه بهمراه دیگر رفقا طبق نقشه قبلی جلسه را بهم ریخته، سالن را ترک کردند و بار دیگر حسرت را بر دل دشمنان باقی گذاشتند.هنگامیکه خلیفه را برای چندمین بار به اتاق بازجوئی بردند، یکی از جلادان اوین که بی ثمر بودن شکنجه های جسمی در برابر استواری ایدئولوژیک او را دریافته بود، کوشید از دری دیگر وارد شود. او با لحنی به اصطلاح منطقی به خلیفه گفت: “ببین بهتر است سر عقل بیایی و بفهمی که چه چیزهایی را قبول داشتی. من فکر میکنم بهتر است کتابی به تو بدهم که آن را بخوانی و بعد از یک هفته موضوعش را برایم تعریف کنی و بعد کتابهای دیگری بتو میدهم.” خلیفه در حالی که از کودنی بازجو خنده اش گرفته بود پاسخ داد: “خیلی مسخره است. من سالها پیش این ایدئولوژی شما را از لحاظ علمی رد کردم و  به ایدئولوژی کمونیسم معتقد شدم و کماکان بر آن پافشاری میکنم. بیخود زحمت نکش. هرگز امکان ندارد که آن را زیر پا بگذارم.” در همین روزها بود که خلیفه همین پیام را در قالب قطعه ای پر مفهوم از شعر شاملو حک نمود و به خارج از زندان فرستاد که: “جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن” او بدون شک بارها ادامه این قطعه را با خود زمزمه کرده بود: “حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.”در میانه اسفند ماه ۱۳۶۵ مزدوران جمهوری اسلامی نه نفر از رفقای ما را بدار آویختند که خلیفه یکی از آنها بود.ارتجاع زخم خورده جمهوری اسلامی از اجساد آنها هم هراس داشت؛ از اینرو آنها را مخفیانه دفن کرد و به تقاضای خانواده هایشان برای دانستن نشانی مزار، جواب سربالا داد. ولی کمی بعد از ترس اینکه ماجرا بالا بگیرد و گروه بیشتری از خانواده زندانیان سیاسی از تعداد اعدامیان و نام آنها با خبر شوند، بالاخره محل مزار رفقا را به خانواده هایشان گفت. ارتجاع از این مسئله غافل بود که توده ها مبارزات، از خودگذشتگی ها و اهداف عالی رهبران کمونیست خود را هیچگاه فراموش نمی کنند. یاد و راه آنها نقطه جوششی مداوم برای توده هاست. مقاومت و رزم قهرمانانه و سپس مرگ سرخ خلیفه و دیگر یارانش (گروهی از رهبران و اعضای سازمان ما) تاثیری بسیار بر توده هائی که آنان را می شناختند و با ایده ها و عملکردشان آشنا بودند، باقی گذاشت.مائوئیستهای انقلابی سراسر جهان نیز از این نبرد الهام بسیار گرفته اند. کمیته جنبش انقلابی انترناسیونالیستی طی بیانیه ای چنین نوشت: “این رفقا درفش تابان انقلاب پرولتری را در سیاهچالهای خصم به اهتزاز در آوردند و همین موضع، یعنی دست نکشیدن از آرمانهای انقلابی و خوار شمرد

در ستایش مبارزه؛ که زندگی است

پرتره ای از یک مبارز ماتریالیست

از نشریه آتش شماره ۱۱۳ فروردین ۱۴۰۰

سه تصویر از مبارزه، سه تصویر از زندگی

به ویژه در ایران، تصور و تصویری عرفانی، ایدئالیستی و در نتیجه باسمه ای از مبارزه شکل گرفته که بی تردید مانند هر تصور خیالی دیگری، خود مانعی در مقابل امر مبارزه است. عموما مبارزه در مقابل زندگی تعریف شده است: «مبارزه یعنی چشم پوشیدن از زندگی و رها کردن شور و شادی هایش». در این تصویر، زندگی تنها نسبتی بعید با مبارزه دارد؛ به آینده ای دور موکول می شود و تنها در آینده موهومی که مبارزه پایان می یابد است که زندگی آغاز می شود. نمونۀ تیپیک چنین نگاهی به مبارزه را می توان در شعر کاروان ابتهاج سراغ گرفت:

«…در روی من مخند

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

زودست ، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست ، گالیا !

نرسیدست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت

روزی که آفتاب از هر دریچه تافت

روزی که گونه و لب یاران هم­ نبرد رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت

من نیز باز خواهم گردید آن زمان سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها…»[۱]

این نگاه «عشق»، «ترانه»، «غزل» و «بوسه» را تنها زمانی مشروع می داند که مبارزه پایان پذیرفته باشد. چنان که گویی همگی آنها به مثابه تصاویر زندگی، نافی تصور مبارزه اند. و چنان که گویی مبارزه را پایانی مقدر است. اینجا، در واقع مبارزه تنها یک بعد دارد: فدا کردن زندگی؛ مبارز نیز تنها یک بعد دارد: فداکار.

در کنار این تصور از مبارزه تصور دیگری وجود دارد – شاید اکنون بتوانیم بگوییم غلبه دارد- که مبارزه را نه در برابر زندگی بل در کنار زندگی جاگیر می کند. در این تصور، «زندگی» باید جریان معمولش را طی کند، مبارزه تنها تا جایی مجاز است که تکانی به جریان موزون «زندگی» وارد نکند و کم ترین تکان و تکانه ای (چه از جانب زندگی و چه از جانب مبارزه) موجب به حاشیه راندن هر چه بیشتر «مبارزه» به سود «زندگی» می شود. در اینجا مبارزه صرفا مُسَکِن روزمرگی ای است که فرد زندگی می کند. مبارزه در این تصویر چیزی جز زینت و زَروَرق «زندگی» نیست.

اما در تقابل با این تصورات خیالی، تصویر ماتریالیستی از مبارزه هم قرار دارد: مبارزه نه در برابر زندگی است و نه زیور زندگی است؛ مبارزه جان زندگی است؛ معادل زندگی است. ما به این تصویر آخر می پردازیم.

تجربه و زندگی

اگر بخواهیم، زیستن و زندگی را موضوع پرسش قرار دهیم، به این معنا که چه چیزی زندگی یک فرد را از زندگی دیگری متمایز می کند، به احتمال بسیار چنین پاسخی دریافت کنیم: تجربیات مختلف انسان ها زندگی های متفاوتی را می آفریند. این مسئله ای است که جان لاک نیز بر آن انگشت می گذارد و تمایز هویت های فردی را به واسطۀ خاطرات شخصی متفاوت افراد شناسایی می کند. اگر تجربیات مختلف تیغی است که زیستن ها را از همدیگر تمیز می دهد، اساسا خودِ تجربه چیست؟

چارچوب تجربه گرایانه (اَمپریستی)، تجربه را هر آن انطباعی می داند که از طریق یکی از حواس پنجگانه بر ذهن نقش می بندد. اما از این فهمِ فنی از کلمه که بگذریم، آیا «تجربه» که زندگی را بر مبنای آن تعریف می کنیم، می تواند به تکرار مشتی تاثُرات حسی روزمره خلاصه شود؟ به دیدن آنچه قرار شده ببینیم، شنیدن آن چه مقرر شده بشنویم، انجام دادن آنچه مشخص شده انجام دهیم و…؟

پُر واضح است که وضعیت پر از تضادهایی است که مستعد بر هم زدن تجربۀ تکرار است. اما ایدئولوژی مسلط بر وضعیت، بر آن است که حتی همین تضاد و تکانه های وضعیت را طبیعی جلوه داده و آنها را درون مکانیسم های خود ادغام کند. در این حالت، روایت خطی تضادها، این تصور را ایجاد می کند که تضادها، چیزی غیر از روند طبیعی وضعیت نیستند. اساسا به همین خاطر است که «هنرمند مبارز» (در اینجا برتولت برشت) بین آنچه که روایت می کند و افرادی که مخاطب آن روایتند، «فاصله گذاری» می کند. برشت در صحنۀ اول « استثنا و قاعده» بازیگرانش را وا می دارد که هشدار ضروری را دربارۀ نمایشی که اجرا می کنند به مخاطب بدهند: «داستان سفری را برای تان حکایت می کنیم… خوب بنگرید چه می کنند: رفتارشان به چشم تان عادی می نماید، ناهنجارش بیابید… در پس قاعدۀ مسلم، نامعقول را تمیز دهید… به التماس از شما می خواهیم، در برابر حوادث هرروزه نگویید: “طبیعی است”. در عصری که آشفتگی فرمانروا و خون روان است… در عصری که خودکامگی قدرت قانون به خود می گیرد… هرگز نگویید: “طبیعی است”، تا هیچ چیز تغییرناپذیر شمرده نشود.»[۲]

بی گمان «زندگی» های بسیاری به طریق «طبیعی» می گذرد: با «تجربه» تاثرات تکراری، «در اعماق عادت ها». اما واقعیت این است که هیچ چیز این وضعیت طبیعی نیست. و گم شدن در چرخ دنده های این وضعیت هر چه باشد، زندگی نیست. تجربۀ تکرار و عادات، بر سازندۀ زندگی نیست، بل خوره ای است که زندگی را از درون می خورد. تجربه تنها زمانی معنا می یابد که «خلاف جریان» عادات و تکرار تثبیت شده ها باشد. به این معنا، تجربه در معنای دقیقش یعنی تجربه ای که برسازندۀ زندگی است، همان کشف امر نو است. حیرت، شگفتی و اضطراب رو به رو شدن با شکاف ها و تضادها است. و مبارزه چیست، جز جسارت مواجه شدن با همین شکاف هایی که تمام هَم و هَمیت وضعیت بر آن است که آن ها را بپوشاند. و زندگی غیر از این چه می تواند باشد؟ چه امری غیر از شورش و عصیان مدام «علیه هر آنچه ارتجاعی است» و تکاپو برای تحقق امر نو می تواند لحظه را پربار کند.

چه میزان از زوال جسارت و فَربه شدن سِفاهَت لازم است تا کسی جرئت کند و روند تَعبیه شدۀ تلاش برای خوردن، خوابیدن، مدرک گرفتن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، خانه دار شدن، ماشین دار شدن و در یک کلام تقلا برای حفظ حیاتی نباتی را زندگی بنامد؟ چه میزان از وقاحت لازم است تا کسی جسارت کند تمام این روندهای تعبیه شده به علاوه هرازگاهی بلند کردن کنترل شدۀ صدایش در محیط های کنترل شده، غرغرهای جمعی و دوستانۀ آخر هفته و نوشتن چند مقاله «انتقادی» در نشریات «انتقادی» را مبارزه بداند.

زندگی، تماما و به تمامی -نه قسما و بخشا- مبارزه است. در این فهم از زندگی و مبارزه نمی توان از فدا کردن زندگی سخن گفت. مبارز زندگی اش را «فدا» نمی کند، بلکه از قضا آن را در مُشَدَدترین و شورمندانه ترین حالتش زیست می کند. اما به شکل متناقضی داوِ قمار مبارز ماتریالیست تمام آن چیزی است که به آن وفادار است: زندگی که همان مبارزه است.

«شاه راه ها» و «سنگ فرش ها»

کلیشۀ عرفانی از مبارز سیاسی فانتیک، نسبت وثیقی با واقعیت مبارز ماتریالیست ندارد.آری! مبارز ماتریالیست، زندگی را در تمامیتش زیست می کند. او به زندگی و به مبارزه وفادار است و شور آن را در هر لحظه از زندگی شکار می کند: چه در جنگ و مبارزه -در معنای اخصش- باشد، چه در کشف علمی یا فهم کشفی علمی، چه در شاهکاری هنری، چه در انفجار قهقۀ نوزادی، چه در شادنوشی رفیقانه و چه در نگاه غریب و کلام آشنا و دستان نوازشگر معشوق.

دستان مبارز ماتریالیست، دستانی است که قلم را به ظرافت برای تحلیل واقعیت می چرخاند، همان دستانی که تفنگ را به دقت به سوی ارتجاع هدف می گیرد. این دستان همان دستانی است که خطوط تن معشوق را به همان دقت خطوط جزوات علمی مبارزاتی در خاطر دارد. مبارز ماتریالیست نه فقط برای «شاه راه های دور دست»که برای «سنگفرش ها» و برای حفظ و احیای« هر چیز کوچک و هر چیز پاک» زندگی می کند. دوباره همان و باز هم همان: زندگی همان مبارزه است.

پرتره ای از مبارز ماتریالیست

زندگی همچنان ارزش زیستن دارد. یکی و تنها یکی از دلایلش، تبار و تاریخی است که میراث حال و آیندۀ ما است. تبار مبارزانی که «نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست؟»/… پرسش دیگری آن ها را به خود مشغول داشته بود: چه خواهیم کرد پیش از این مرگ»[۳]

بی تردید رفیق خلیفه مردانی یکی از همین مبارزان بود. او در آستانه ی بهار ۱۳۶۶ در زندان اوین به جوخه اعدام سپرده شد. ما در آستانۀ بهاری که سی و چهارمین سالگرد جانباختنش است، پرترۀ او که مبارزی ماتریالیست بود را برای تکمیل بحثمان ترسیم می کنیم:

 مبارزی که به شکل جدی علم انقلاب را مطالعه کرد و برای عمل انقلاب آن را به کار بست. در دوران محصلی،  کارگری، سربازی و تحصیلات دانشگاهی، مبارزه، رفاقت، آگاه شدن و آگاهی بخشی، زندگی اش بود. قلم را برای افشاگری از ارتجاع هنرمندانه می چرخاند، همانطور که در ساخت کوکتل مولوتوف و بمب دستی نیز مهارت مثال زدنی ای داشت. دورۀ فشرده ای از تاریخ را زیست و در زندگی، در مبارزه، پیچ و خم های زیادی را از سر گذراند. اما در مقابل آنها کمر خم نکرد، بلکه آبدیده شد. پس از قیام آمل و ضربات وارده از سوی فاشیسم اسلامی بر اتحادیه کمونیست ها یکی از رهبرانی شد که وظیفۀ خطیر بازسازماندهی را عهده دار شد. سال ۶۴ به زندان افتاد. او که مبارز بود و ماتریالیست، می دانست که شکست، خود بخشی از زندگی و بخشی از مبارزه است، اما پیروزی بزرگ را در ادامۀ زندگی و ادامۀ مبارزه می دید.

مبارزات رفیق خلیفه مردانی در زندان ادامه یافت. از مبارزانی از جنس رفیق خلیفه چیزی غیر از این انتظار نمی رفت که در مقابل حملات ارتجاع در زندان از راه رهایی و انقلاب، دفاع سیاسی و ایدئولوژیک کنند. او نه تنها در مقابل نعرۀ نعلینی ها سر خم نکرد، بلکه در مقابل تهدیدات و شکنجه های آنها که بر زندانیان سیاسی تحمیل می شد، به همراه تنی چند از رفقای دیگر – از جمله رفیق منصور قماشی- سلسله اعتصاباتی را در زندان به راه انداخت. مضافا او خود نوشته بود که «فهمیدن واقعیت، قدم اولِ حقیقت بین بودن است… و اگر به حقیقت جویی نیانجامد، حتما به تسلیم طلبی می کشد.»[۴] و در زندان با همان شور و اشتیاق و با توان بالای تئوریکش آخرین بحث های نظری را با سایر رفقای همبندش مطرح می کرد.

رفیق خلیفه مردانی همه این ها بود، اما چیزی از این پرتره جا مانده؛ ترسیمش کنیم. آنگونه که بود: کسی که روز را با شکنجۀ پاسداران سر می کرد، و شب هنگام شاهد اعدام رفقایش بود، کسی که از بحث سیاسی و ایدئولوژیک زیر شکنجه بر می گشت و به بحث تئوریک با همبندی ها می پرداخت. خلیفه مردانی همۀ این ها بود و باز چیزی بیش از این بود. او کسی بود که چند ساعت مانده به اعدامش، ساعت ها را صرف این کرد که چه چیزی، به یادگار، برای کودک رفیق جانباخته اش بفرستد:

«آخرین خاطره ای که از خلیفه دارم روزی بود که اعدامش کردند. فردایش روز ملاقات بود. بچه ها معمولا کاردستی های کوچکی همراه با شعار درست می کردند و به بیرون از زندان رد می کردند. خلیفه به من گفت: روی این سکه پنج تومانی چیزی حکاکی کن تا برای فرزند یکی از رفقای جانباخته به بیرون بفرستیم. یکطرفش را ستاره پنج پَر حکاکی کردم. ولی هنوز شعاری تعیین نکرده بودیم. خلیفه یک نصف روز فکر کرد. آخرش گفتم: بنویسیم “بابا به ما یاد داد!” از خوشحالی به هوا پرید و گفت: خودشه! این شعار را نوشتیم و زیرش کلمه اوین را حک کردیم و تاریخ گذاشتیم. همان روز خلیفه را برای اعدام بردند و سکه دست ما ماند.»[۵]

رفیق خلیفه مردانی، یکی از خیل مبارزانی بود که بخت و فضیلت آن را داشت که به واقع تجربه کند، زندگی کند. شاید هر چه در نسبت زندگی، مبارزه و تناقض درونی این نسبت بگوییم، نتوانیم جان مطلب را چنان که او بیان کرد توضیح دهیم: «آزمایشهای مهمتری در پیش دارید که موفقیت در آنها بدون شک مهمتر از صرفا زنده بودن است و بنابراین به قیمت جان خواهد بود. آنگاه است که آدمی می فهمد زندگی زیباست و چرا!» [۶]

او زندگی اش را زیبا زیست و ما می دانیم چرا!

یادداشتها:

[۱] از شعر «کاروان»- هوشنگ ابتهاج

[۲] برشت، برتولت (۱۳۴۸) استثنا و قاعده، ترجمه: م.ا. به آذین، انتشارات آگه

[۳] از شعر «آن پرسیدند آن سوی مرگ چیست؟»- محمود درویش

[۴] بخشی از نامۀ رفیق خلیفه مردانی، نشریه حقیقت. دور دوم. شماره ۲۰. مرداد ۱۳۷۰

[۵] برگرفته از وبلاگ «خاطرات زندان»

[۶] بخشی از نامه رفیق خلیفه مردانی، منتشره در حقیقت شماره ۲۰ مرداد ۱۳۷۰