بهرام قدک

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۵ دقیقه

رفیق بهرام قدک در دهه ۱۳۵۰ و هنگامی  که بعد از پایان دوران دبیرستان برای تحصیل به آمریکا رفت، به کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی پیوست و بعد به عضویت اتحادیه کمونیست های ایران در آمد. در سال ۱۳۵۴ به همراه تعدادی کتاب و مجل غیر مجاز به ایران بازگشت و بعد از مدتی دستگیر شد اما به علت اختلافات میان ساواک و شهربانی بعد از یک ماه آزاد شد و به آمریکا بازگشت. او در سال ۵۷ دوباره به ایران آمد و فعالیت سیاسی خود را در صفوف اتحادیه کمونیستها ادامه داد. پس از ضربات ناشی از شکست قیام آمل و دستگیری و جان باختن تعداد زیادی از رهبران و اعضای اتحادیه در سال ۶۰ و ۶۱، بهرام در کنار دیگر رفقای باقی مانده نقش مهمی در بازسازی تشکیلات و مرکزیت اتحادیه کمونیستهای ایران داشت. در سال ۱۳۶۴ برای سازماندهی مجدد فعالیت در داخل به ایران رفت و متاسفانه در ۱۳ شهریور ۶۴ دستگیر شد. او پس از مدتها شکنجه و فشار در ۵ مرداد ۱۳۶۷ جز اولین دسته زندانیان بود که اعدام شد.

متن زیر برگردان نامه یک دوست آمریکائی است که به تازگی از جان باختن رفیق بهرام قدک مطلع شده است. این نامه زیبا و پر احساس، بیان رشته های الفت محکم و عمیقی است که پرولترهای چهار گوشه جهان را بهم پیوند می دهد: در زندگی و در مرگ.

در باره بهرام قدک بگذارید قبل از هر شروع بگویم که آنچنان نویسنده خوبی برای انتقال این پیام نیستم. بسیاری از آمریکائیان متعارف، با دیدن شیون من،  درست مانند زمانی که تصاویرعراقی ها و فلسطینی هائی که در سوگ مرگ عزیزانشان نشسته اند را می بینند، ممکنست بگویند: ” یک سیاه هرزه دیگر که در مراسم تشیع جنازه ناله می کند.”  آه که چقدر من درد این فلسطینی ها و عراقی ها احساس می کنم. هر روز با خودم کلنجار می روم که نویسنده بهتری شوم، اما به گرد پای خیلی از شما که این پیام را دریافت می کنید نمی رسم. خیلی از شماها که پیام مرا می خوانید حرفه یی هستید؛ یعنی  در مراوده و گفتگوی دائم با انسانهای دیگرید که زندگیشان از راه مهارت داشتن در ارتباطات می چرخد. از شما که ممکن است این پیام(ای- میل) مهم مرا به دیگران ارسال کنید، می خواهم که لطفاً جانب احتیاط را رعایت کنید. حداقل قبل از فرستادن این ای- میل به دیگران آدرس افراد دیگری که من این پیام را برای آنان فرستاده ام  پاک کنید. لطفاً مشخصات آنان را از دیگران محفوظ کنید. من همه شما را که این پیام را برایتان ارسال می کنم می شناسم و برایتان احترام قائلم؛ هر یک از شما به طریقی در زندگی من تاثیر گذاشته اید. در حالی که این سطور را تایپ می کنم، جویبارهای اشک بر پهنه صورتم جاری است.  می دانم که رهبران کشورم شمار زیادی از مردم عراق را کشته اند و می خواهند  در ایران و خاور میانه نیز شمار زیادی از مردم  را قتل عام کنند. هیچ چیز نمی تواند جلودار قتل میلیاردها نفر توسط آنان شود؛ حداقل تا کنون که بنظر نمی آید چیزی بتواند جلودارشان باشد. من نوشتن این مطالب را ساده و سرسری نمی گیرم، چرا که معتقدم “میلیاردها” نفر انسان در اثر از بین رفتن محیط زیست، حمله نظامی و جنگ اتمی بی درنگ کشته خواهند شد. در پیوست پیامم دو عکس را مشاهده می کنید؛ دو عکس از کسی که برایم بسیار عزیز است و عاشقانه او را دوست دارم و به تازگی خبردار شدم که جان باخته است. خبر مرگ او مرا  زیر و رو کرده است. دو روز پیش ضربه وحشتناک خبردار شدن از مرگ بهرام قدک را تجربه کردم و متحمل شدم. سرانجام  بعد از گذشت بیست و پنج سال بیخبری، راز دردناک ناپدید شدن او برایم آشکار شد. بهرام قدک، کسی که عاشقانه دوستش داشتم، کسی که  سراسر زندگی من  مملو از  تاثیرات اوست، کسی که هنگام نوشتن این سطور، یادآوری خاطراتش و  فکر مرگ دردناکش، قلبم را می شکند. اگر چیزی بنام روح وجود داشته باشد، روح من با خون سرخش رنگین شده، و من هرگز نباید بخشوده شوم. هم اکنون من نیز به نوبه خویش، مانند بسیاری از شما که این مطلب را می خوانید، جزو آن بخش از بشریتم که  نمی بخشیم. آیا بهتر نیست بیاموزیم که تا زنده ایم، برای آینده بجنگیم؟ من نمی پرسم چه زمان جنگ را شروع کنیم.  می پرسم از کجا شروع کنیم و تا کجا پیش  بریم؟ هم اکنون برخی ها سلاح و تفنگ بر دست مشغول آتشند، اما چه کسی باید به ما فرمان دهد که مردم را در راه رهائی بسیج  کنیم؟ من بهرام را در شهر لایولا در ایالت کانزاس ، زمانی که من و او وارد کالج شدیم، ملاقات کردم و شناختم. پنج سال در کنار هم به عنوان روشنفکر، رشد عقلانی نمودیم و بزرگ شدیم، و از آنجا به شهر لارنس در ایالت کانزاس رفتیم. با هم به عنوان دانشجو و کارگر کارخانه کار و زندگی کردیم، تکالیف دانشگاه  را انجام می دادیم و در میان همکلاسی ها و دوستانمان رویای سلاخی شده استقرار کمونیسم بر کره زمین را مطالعه می کردیم. در خلال این سالها هزاران کیلومتر از واشنگتن دی سی،  تا شیکاگو- ایلی نویز را در سفر گذراندیم.  به او کوچکترین نکات زبان انگلیسی را آموختم و او نیز ابتدائی ترین محاوره فارسی را به من آموخت. تا آن زمان که بهرام و دوستانش را در کالج شناختم، با هیچ غیر آمریکائی دوست نبودم. با هم برای یک رویای خیالی، رومانتیک و ایده آلیستی زندگی می کردیم، می آموختیم، تلاش می کردیم و عشق می ورزیدیم؛  رویائی که فقط جوانان می توانند قدرش را بدانند و فقط پیران می توانند به آن بهتان بزنند.
بطور خلاصه، ما” رفیق و برادر” یکدیگر بودیم- اگر این کلمات در هر زبانی مفهومی داشته باشند. چه زمانی که سخت مطالعه می کردیم و از آموخته ها لذت می بردیم؛ چه زمانی که رفیقانه در کارخانه کشتار مرغ کار می کردیم یا زمانی که در خانه روی کلمات مارکس و انگلس و شکسپیر می افتادیم و سعی می کردیم  آنها را  بفهمیم، همیشه الهام بخش یکدیگر بودیم.
چند سال پیش دیگر از یافتن او مایوس  شدم و دست از جستجو کشیدم. چند روز پیش نام و مشخصات او را در اینترنت وارد کردم و دوباره گشتم. عکسی که پیوست این پیام است ظاهر شد. پس از دو روز گشت و گذار در اینترنت بالاخره یک شاعر ایرانی را یافتم که  در کانادا زندگی می کند. او با لطف دلپذیری بسرعت زندگینامه بهرام را از فارسی برایم به انگلیسی برگرداند: زندگی بهرام و در پایان تحمل سالها زندان و شکنجه و بالاخره اعدام. با قلبی شکسته چند روز گذشته را در سکوت گذرانده ام  و هنوز هنگامی که به عکسهایش نگاه می کنم اشکهایم سرازیر می شود. هنوز نتوانسته ام به چشمان زنم نگاه کنم و به او بگویم که بر سر بهرام چه آمد و زندگیش چگونه پایان یافت. هر روز سر کار می روم و اینطور نشان می دهم که ضربه ای به من نخورده است. سعی کردم ناشیانه دردم را بیان کنیم. شاید بعضی از شما خوانندگان بسیار عزیز، دردم را بفهمید. دردی که در واقع انسانی ترین دردهاست.

مایک