در دفاع از مائو تسه دون – بخش اول

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۰ دقیقه

مقاله زیر به قلم سیامک پرتوی، برای اولین بار در سایت “سلام دموکرات” (۲۴ خرداد ۱۳۸۷) درج شد. این مقاله در جواب به مقاله ای که بینا داراب زند تحت عنوان”دموکراسی نوین مائو؛ رویزیونیسم یا سوسیالیسم علمی؟” نگاشته بود و در تاریخ ۱۹ فروردین ۱۳۸۷ در تارنمای سلام دموکرات منتشر شد؛ نوشته شده است.

مقدمه

تقریبا ۳۴ سال از اولین باری که «دمکراسی نوین» مائو را خواندم می گذرد. کاملا به خاطر دارم که آنچه به مثابه نکته مرکزی و جوهر این مقاله در ذهنم نقش بست و در جلسات آموزش تئوریک نیز رفقای قدیمی بر آن تاکید می گذاشتند این بود که در عصر حاضر، فقط پرولتاریا می تواند رهبر یک انقلاب و دگرگونی واقعی و ریشه ای در همه جوامع باشد. و دیگر دورانی که بورژوازی رسالت رهبری انقلاب را بر عهده داشت سر آمده است؛ حتی در کشورهایی که انقلابشان کماکان با مسائل و وظایف بورژوا دمکراتیک بزرگی مواجه است. بعد از آن آشنایی اولیه با «دمکراسی نوین»، در سال های ۵۹ – ١٣۵٨ بود که با بحث و جدل های فزاینده در مورد خصلت انقلاب و مرحله انقلاب روبرو شدم. این مباحثه هم در میان کسانی که خود را پیرو اندیشه های مائو تسه دون می دانستند جریان داشت و هم میان طرفداران مائو با گرایش های گوناگون جنبش چپ. انتشار ترجمه فارسی «نقد اقتصاد شوروی» (اثر بی بدیل اما ناشناخته مائو) در سال ١٣۵٩ می توانست کمک حال کسانی باشد که تلاش داشتند در دل این مباحثه، جهت گیری انقلابی را گم نکنند و با نگرشی ماتریالیستی و دیالکتیکی به موضوع خصلت و مرحله انقلاب بپردازند. متاسفانه در آن روزها، اهمیت و ارزش این اثر از جانب بخش عمده جنبش کمونیستی ایران (منجمله طرفداران مائو) فهمیده نشد و تئوری ها و روش هایی که در رویزیونیسم نوع شوروی، دگما رویزیونیسم حزب کار آلبانی و طرز تفکر انترناسیونال سوم و «جبهه متحد ضد فاشیستی» اش ریشه داشت بر آن مباحثه سایه افکند. قضیه اینطور به نظر آمد که عده ای می گویند: «باید انقلاب سوسیالیستی کرد»؛ و عده ای دیگر می گویند: «خیر! باید انقلاب دمکراتیک کرد.» این وسط، اصل دعوا پنهان ماند. یعنی اینکه آیا طبقه کارگر می تواند و می باید انقلاب اجتماعی را تحت رهبری خودش (و به مثابه بخشی از فرایند کلی و طولانی انقلاب پرولتری جهانی با دورنمای کمونیسم) سازمان دهد؟ یا خیر، فقط باید به دنبال اصلاحات ریز و درشت سیاسی و اقتصادی (تحت عناوین پر طمطراق و ادعاها و وعده های سر خرمن) باشد؟

سه دهه از آن روزها می گذرد. طی این مدت جنبش کمونیستی در ایران و دنیا درگیر بحران های ایدئولوژیک و سیاسی بزرگی بوده است. بخش هایی از این جنبش، باورها و جهت گیری های گذشته دور خود را رها کرده اند. بخشی از آنان چنان سرخورده شده اند که دیگر سازماندهی انقلاب اجتماعی را کاری ناممکن یا بیهوده می دانند. پس، به تئوری ها و اعمال اصلاح طلبانه و اکونومیستی روی آورده، آرمان طبقه کارگر را «به جویی فروخته اند». بخشی دیگر، بر نامساعد بودن شرایط و عقب ماندگی جوامعی نظیر ایران انگشت گذاشته، به منزل اول برگشته اند! می گویند اول باید گذاشت که بورژوازی به هر طریقی که می خواهد و می تواند نیروهای مولده را رشد دهد و طبقه کارگر را به حد کافی قوام بخشد و به یک طبقه واقعی تبدیل کند تا بعد بتوان «مبارزه طبقاتی» کرد و در فردایی نامعلوم سوسیالیسم را ساخت. بخشی هم به این اعتقاد رسیده اند که مشکل اصلی و مقابل پای ما، فضای بسته سیاسی و عقب ماندگی فرهنگی جامعه است. بنابراین باید از هر اقدامی که به باز کردن این فضا، گسترش گونه گونی فرهنگی، و شکل دهی به جامعه مدنی کمک کند، حمایت کرد، از جانب هرکس که می خواهد باشد: خواه از درون هیئت حاکمه، خواه از سوی قدرت های امپریالیستی.

در مقابل همه اینها، بخش دیگری هم وجود دارد. کسانی که معتقدند تشدید چند باره ی تضاد اساسی نظام سرمایه داری جهانی (۱) بر لزوم و امکان انقلاب و دگرگونی اجتماعی افزوده و اینکه برای عملی کردن آن؛ حفظ دستاوردهای موج اول انقلابات سوسیالیستی (در شوروی و در چین) و پائین گذاشتن بار  منفی آن انقلابات، سخت ضروری است. اما کدام”دستاورد” است و کدام”بار منفی” بشدت جدل انگیز بوده و بخشی از مبارزه طبقاتی است؛ مبارزه ای که در درون”چپ” هم منعکس می شود.  از این منظر نگاهی به احکام داراب زند(۲)در مورد”رویزیونیسم” مائو می کنم. همه می دانیم که”رویزیونیسم” یعنی بورژوازی زیر نقاب سوسیالیسم. برای نسلی که پس از حزب توده و در مقابله با حزب توده سازمان های جنبش نوین کمونیستی ایران پایه گذاری کردند، مائو مظهر مبارزه ضد رویزیونیستی بود. او در سطح بین المللی نیز چنین وجهه ای داشت. و این بی دلیل نبود. طشت رسوائی”سوسیالیسم” شوروی از بام افتاده بود و احزاب وابسته به آن در همه جا به احزاب”نظم و قانون” تبدیل شده بودند. فراخوان شورش مائو علیه این”سوسیالیسم” و بررسی علل احیای سرمایه داری در کشوری سوسیالیستی، هوائی تازه به جسم جنبش انقلابی در سراسر جهان دمید. دانشجویان شورشی مه ۶۸ به این دلیل عکس مائو را بر سر در دانشگاههایشان می آویختند نه به دلیل اینکه مائو”دموکرات” بود!

در نوشته داراب زند چند موضوع است که بر سر آنها در کل چپ ایران درکهای وارونه غوغا می کند. یکی موضوع”دموکراسی” است و دیگری ماهیت تئوری”انقلاب دموکراتیک نوین” مائوتسه دون. ناگفته نباید گذاشت، جریاناتی که خود را طرفدار”اندیشه مائو” می دانستند، نقش مهمی در دامن زدن به اغتشاش در هر دو زمینه داشته اند.

در مورد”دموکراسی” باید گفت، سکه رایج در چپ ایران، درک غیر طبقاتی از دموکراسی بوده و هنوز هم هست. رخت”دموکراسی” را بر تن آرمان های سوسیالیستی کردن، یک مد (یا بیماری) رایج در جنبش چپ ایران است. حال آنکه صحبت از دموکراسی بدون ذکر آن روی سکه دموکراسی، یعنی دیکتاتوری، بی معناست. در مورد تئوری انقلاب دموکراتیک نوین مائو نیز باید بگویم کمتر کسی می داند که این تئوری در مقابله با نظراتی پیش گذاشته شد که انجام انقلاب سوسیالیستی را در کشور عقب مانده ای مانند چین محال می دانستند و معتقد بودند رهبری انقلاب را باید به بورژوازی واگذاشت تا با انقلاب سرمایه دارانه زمینه را به اصطلاح برای انقلاب سوسیالیستی، مهیا کند. کمینترن و حزب کمونیست شوروی نیز این نظریه را تقویت می کردند، هر چند با ظاهری چپ تر.

نگاه غیر تاریخی و غیر طبقاتی به دمکراسی

داراب زند نوشته خود را با مقدمه ای در باب دمکراسی آغاز می کند. او تلاش دارد با یک بررسی تاریخی ـ تئوریک، خوانندگانش را قانع کند که در مورد رابطه بورژوازی با دمکراسی یک سوء تفاهم تاریخی اتفاق افتاده است. لب کلام داراب زند در این بخش اینست که دمکراسی به معنی تعیین و اجرای امور سیاسی و اجتماعی به شکل مستقیم توسط خود مردم است و به همین خاطر نامش را در آتن باستان «دمو ـ کراسی» یا قدرت مردم گذاشته بودند؛ آنچه بعدا در دوران سرمایه داری به مثابه نظام حکومتی برقرار شد، دیگر دمکراسی نبود. بلکه ساختار لیبرالی حکومت بود!

 او بدون هیچ دلیلی از موضوع شکل دمکراتیک حکومت بورژوایی، یک معما می سازد! او ادعا می کند که در حال زیر و رو کردن تاریخ است تا بالاخره کشف کند که «بصورت دقیق منشا و منطق» اطلاق صفت دمکراتیک به نظام سیاسی لیبرالی بورژوازی و یا انقلاب های این طبقه چیست!

داراب زند اصرار دارد که سیستم حکومتی بورژوازی را باید حکومت لیبرالی نامید. اما این هیچ دردی را دوا نمی کند. او می تواند استدلال کند که دمکراسی یعنی حکومت مردم، بنابراین حکومت بورژوازی (که در جامعه، اقلیت است) را نمی توان دمکراسی نامید. اما عین همین استدلال را در مورد واژه لیبرالی هم می توان به کار برد. لیبرالی یعنی آزادیخواهانه، بنابراین سیستم حکومت بورژوازی را آزادیخواهانه هم نمی توان نامید. چسبیدن به این نوع استدلالات فقط ما را به دنبال نخود سیاه می فرستد و از اصل ماجرا دور می کند. بنابراین فکر نمی کنم که کنکاش در علل این معما سازی بی سرانجام، گرهی از پرسش های تئوریک ما باز کند.

اما در توضیحات داراب زند پیرامون مفهوم حکومت دمکراتیک واقعی، نکاتی وجود دارد که باید به آنها پرداخت. شاید به شناخت بعضی از سوء تفاهمات مزمن در جنبش چپ کمک کند. از اینجا شروع کنیم که داراب زند، با اطلاق صفت دمکراسی به نظام حکومتی آتن باستان مشکلی ندارد. او می نویسد: «تفاوت اصلی الگوهای لیبرالی با دمکراسی در این است که در دمکراسی مردم مستقیمن در امور حکومتی شرکت دارند. یعنی اولین و مهمترین حق دمکراتیک مردم، حق حاکمیت است. و آنهم حاکمیت تک تک افراد جامعه و نه نمایندگان ایشان. حاکمیتی که در آتن ۲۵۰۰ سال پیش وجود داشت……. اگر به شهرهای دمکرات یونان باستان نگاهی بیاندازیم حتمن با ساختمان ها و فوروم های وسیعی که می توانستند هزاران نفر را در خود جای دهند روبرو خواهیم شد. چرا که هزاران نفر از شهروندان داوطلب برای رسیدگی به امور سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خود در این فوروم ها و تالارها گرد هم آمده و با همفکری و هم رایی به رتق و فتق امور می پرداختند.»

این تعریف و تمجید از دمکراسی واقعی در آتن باستان فقط  یک اشکال کوچک دارد. آتن باستان برده داری بود! در آنجا یک نظام دمکراتیک طبقاتی متعلق به طبقه برده دار و «مردان آزاد» برقرار بود و نه نماینده همه جامعه! دموکراسی آتن یک دیکتاتوری طبقاتی بود؛ و دیکتاتوری یک طبقه بر طبقات و قشرهای محکوم جامعه (بردگان، زنان و غیر آتنی ها) را نمایندگی می کرد. نکته ای کلیدی که داراب زند به آن توجه نکرده یا چندان به نظرش مهم نیامده، اینست که ثروت و مازاد تولید شده در شیوه تولید برده برداری بود که به شمار گسترده ای از اهالی شهر آتن و قلمرو «آتیکا» این فرصت و فراغ بال را می داد که مستقیما درگیر سیاست شوند؛ شکل دمکراسی مستقیم را میان”مردان آزاد” به کار گیرند و فعالیت های فرهنگی و هنری و فلسفی را پر رونق سازند. داراب زند در یکی دو مورد از وجود شیوه تولید برده داری در یونان باستان صحبت می کند، اما شیفته شکل حکومت داری آتنی ها شده است. او دو بار تاکید می کند که این حکومت خیلی محکم و پایدار بود و فقط ظهور و غلبه شیوه تولیدی فئودالی بود که باعث کنار رفتن آن شد. نکته دیگری که مرا به فکر می اندازد اینست که داراب زند در نوشته خود چند بار از «مانیفست کمونیست» نقل قول می آورد، ولی به هنگام تقدیس دمکراسی آتنی، جملات و عبارات آغازین مانیفست را کاملا از یاد می برد: «تاریخ تمامی جوامع، تاریخ مبارزه طبقاتی است. انسان آزاد و برده، …..» آیا این عجیب نیست، و از نظر ایدئولوژیک اشکالی ندارد، که یک مدعی مدافع طبقه کارگر به هنگام کاویدن تاریخ به جای آن که با بردگان و مبارزه طبقاتی آنان احساس نزدیکی و علاقه کند، ستایشگر فرم حکومتی برده داران شود؟

به علاوه، داراب زند در بررسی تاریخی خود به طرز عجیبی از کنار یک عامل تعیین کننده در نظام حکومتی دمکراتیک آتن باستان عبور می کند و آن را نمی بیند: ارتش! آیا دستگاه مسلح سرکوب طبقاتی (و حافظ منافع برده داران یونانی در برابر دولت های برده دار رقیب و متخاصم) در یونان وجود داشت یا خیر؟ رابطه آن «هزاران نفر از شهروندان» که در «فوروم ها و تالارها» گرد می آمدند و همفکری می کردند، با این ارتش چگونه بود؟ آیا با یکدیگر هم رایی می کردند که آن را برای سرکوب قیام های بردگان اعزام کنند یا به جنگ خارجی بفرستند؟ آیا آن هزاران نفر، خود جزئی از همین ارتش بودند؟ واقعیت اینست که در دمکراسی آتنی، دو رشته کار را از طریق دمکراسی مستقیم یعنی رای هزاران شهروند به پیش نمی بردند و نمی توانستند ببرند: یکم خزانه داری؛ دوم فرماندهی ارتش.

مشکل داراب زند، گرایش مشترک بسیاری از چپ ها است. آنها به جای محتوا و ماهیت به فرم توجه می کنند و به آن اولویت می دهند. به همین ترتیب، دمکراسی را از دوران های تاریخی متفاوت، و از ماهیت های طبقاتی متفاوت، تفکیک می کنند و سپس به تقدیس آن می نشینند. کسان دیگری با گرایشی مشابه، در ارزیابی از «کیبوتس ها» (مزارع به اصطلاح اشتراکی) در اسرائیل، به جای آنکه آن را بعنوان جزئی از نظام کشورداری در یک سرزمین اشغال شده در نظر بگیرند؛ که از کمک های دولتی و خارجی بهره مند است؛ و  غیر مستقیم متکی بر فوق استثمار نیروی کار فلسطینی  است؛ و بر روی اراضی حاصلخیز غصب شده بنا شده است؛ به ستایش از فرم «سوسیالیستی» و خصوصیات «برابری طلبانه» و «اشتراکی» مناسبات میان اعضای کیبوتس می پردازند.

جنبه دیگری از نگاه غیر تاریخی و غیر طبقاتی داراب زند به پدیده دمکراسی، هنگامی بروز می کند که، تحلیلی یک جانبه از علل و شرایط برقراری یک سلسله آزادی های فردی و اجتماعی در جوامع سرمایه داری امپریالیستی، می دهد. ببینیم داراب زند، که به گمان خود، قصد اتخاذ موضعی رادیکال و سازش ناپذیر در مقابل نظام بورژوا لیبرالی حاکم بر غرب دارد چه تحلیلی از شرایط سیاسی این کشورها ارائه می کند: «امروزه نیز اطلاق واژه”دمکراسی” به عنوان پسوند حکومت های لیبرالی غرب، بوسیله حامیان سرسخت آن، از طریق وجود”آزادی های فردی و مردمی” در این کشورها توجیه می شود. اما در اینجا نیز لازم به تذکر است که”آزادی هایی” از قبیل انتخابات عمومی، آزادی بیان و قلم، برابری حقوقی زنان و کودکان، آزادی اجتماعات و اعتراضات و … ،هیچکدام، از پیشکش روابط و مناسبات سرمایه داری و حکومت های بورژوایی نبوده است و تمامی این آزادی ها در اثر مبارزه طبقاتی شهروندان فرودست جامعه و به خصوص کارگران متشکل این جوامع علیه نظام سرمایه داری به دست آمده اند و هر زمان که از توان مبارزاتی تشکلات مردمی کاسته شده است، بورژوازی و حکومتش برای بازپس گیری این حقوق دست به کار شده و تا آنجایی که زورشان رسیده، به تحدید این آزادی ها پرداخته اند. جدیدترین نمونه ی چنین اقدامی”قانون میهن پرستانه” ایالات متحده آمریکا است که با هجوم حکومت سرمایه داری آمریکا به بهانه ی”مبارزه با تروریسم” تمامی حقوق افراد را یکسره پایمال کرده است.»

این تحلیلی یک جانبه و نادرست است. وجود «آزادی های فردی و مردمی» که بهتر است تحت عنوان آزادی های مدنی و سیاسی شهروندی از آنها یاد شود، نتیجهء یک فرایند تاریخی طولانی است که، یک سرچشمهء آن را باید در نحوه استقرار نظام سرمایه داری در غرب، در ضدیت با بنیان های قدرت فئودالی، جست و جو کرد. این فرایند طولانی بدون شک با فراز و نشیب ها، پیشروی ها و عقبگردها، تکامل تدریجی و جهش ها رقم خورده است. مبارزه کارگران و توده های تحتانی جامعه (و نه فقط آنان، بلکه ترقیخواهان ضد سیستم و روشنفکران انقلابی نیز که بطور کلی از قشر میانی این جوامع برخاسته اند) یکی از عوامل دخیل و تاثیر گذار در این فرایند بوده و هست. هیئت حاکمه جوامع سرمایه داری و ایدئولوگ ها و برنامه ریزان بورژوازی، به”اقتضای طبیعت” شان دست به سرکوب و حاکم کردن «بربریت» نمی زنند. آنها وقتی که موقعیت و منافع سرمایه ها و جایگاه بین المللی شان ایجاب کند و اجازه دهد، برای سامان دهی شکل های مختلفی از «صلح» یا «سازش» اجتماعی تلاش می کنند. درست همانگونه که در دوره های بحران (منظور فقط بحران های اقتصادی نیست، بلکه بحران های سیاسی ـ ایدئولوژیک، بحران های نظامی و بحران مشروعیت را هم مد نظر است) این موقعیت و منافع آنها را به سمت اعمال فشار و خفقان و تحدید آزادی های مدنی و سیاسی (تا حد برقراری فاشیسم) نیز می راند. به همین خاطر، برقراری چند دهه دمکراسی بورژوایی در کشورهای غرب (برای مثال آمریکا) را در دوران بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم به هیچ وجه نمی توان از رونق سرمایه های امپریالیستی و جریان قدرتمند فوق سودهایی که از استثمار و غارت کشورهای تحت سلطه به سوی مراکز امپریالیستی سرازیر شده است، جدا کرد. بدون این پشتوانه مادی اقتصادی، (که خود متکی به خشن ترین دیکتاتوری های طبقاتی در کشورهای جهان سوم است)، آزادی ها و حقوق دمکراتیک در غرب نه می توانست شامل بخش های بزرگی از جامعه شود و نه می توانست دوامی داشته باشد. یک عامل دیگر هم که در این امر دخالت دارد، باز تولید مداوم سرمایه داری به مثابه یک سیستم زنده و در حال کارکرد است. بخشی از این بازتولید در حیطه ذهنی (تفکر و برنامه ریزی و ایدئولوژی و بازبینی و تکامل نهادهای روبنایی) انجام می گیرد. یعنی بورژوازی مداوما خود را تازه می کند و تجدید آرایش می دهد. و برای اینکار حتا بخش هائی از مخالفین خود را با سیاست های چماق و هویج جذب می کند.

حالا می خواهم دوباره به همان عامل اول برگردم، چرا که معتقدم داراب زند حتی در این مورد نیز تصویر درستی ارائه نمی کند و جهت گیری صحیحی ندارد. او از «مبارزه طبقاتی شهروندان فرودست جامعه و به خصوص کارگران متشکل این جوامع علیه نظام سرمایه داری» به عنوان عامل برقراری تمامی آزادی ها در کشورهای غربی یاد می کند. اما ببینیم واقعیت چیست. واقعیت اینست که تغییرات سیاسی پایدار در شرایط سیاسی و اجتماعی هر کشور (منجمله دگرگونی در حیطه باورها، ارزش ها و نهادهای ایدئولوژیک) نتیجه مبارزات انقلابی و ضد سیستم بوده و هست؛ و نه صرفا هر سطح از”مبارزه طبقاتی». این تغییرات به گواه تاریخ، و در موارد متعدد، نتیجه وقوع انقلابات و دگرگونی های بزرگ در سطح بین المللی بوده است؛ و نه «مبارزه طبقاتی شهروندان فرودست جامعه و خصوصا کارگران متشکل» همین جوامع. برای مثال، انقلاب سوسیالیستی اکتبر ١٩١٧ در روسیه، پشتوانه مبارزات زنان غرب برای گرفتن حق رای شد. یک مثال دیگر: موج انقلابی اواخر دهه ١٩۶٠ و امتداد آن در دهه ١٩٧٠ در اروپا و آمریکا، بدون وقوع انقلاب فرهنگی در چین سوسیالیستی تحت رهبری مائو و بدون مبارزات رهائیبخش انقلابی در کشورهای سه قاره (مشخصا ویتنام) قابل تصور نبود. دامنه و عمق و نتایج سیاسی و اجتماعی و ایدئولوژیک ادامه داری که آن خیزش بر جای گذاشت کاملا به پیشروی های جهش وار انقلاب در سطح دنیا مربوط بود. تا آنجا که به نیروهای ذهنی در خود کشورهای امپریالیستی مربوط می شود هم باید تاکید کرد که بدون حضور فعال احزاب و سازمان های انقلابی که مجموعه ای از گرایش های مائوئیستی، آنارشیستی و  شبه ترتسکیستی را شامل می شدند، آن خیزش خودجوش توده ای نمی توانست در آن سطح و عمق پیشروی کند. و این واقعیت تاریخی، کاملا با آنچه داراب زند تحت عنوان «کارگران متشکل» و «تشکلات مردمی» از آن یاد می کند تفاوت دارد. بخش عمده و ستون تشکیلات های سندیکایی (با پایه های کارگری و اشرافیت کارگری) در کشورهای امپریالیستی اساسا و نهایتا به عنوان مدافع نظم موجود در مقابل خیزش انقلابی دهه ۶۰ و  ٧٠ میلادی عمل کردند. در مقابل، تشکل های ضد جنگ، ضد شکنجه و آزار زندانیان سیاسی، دفاع از ملل ستمدیده، دفاع از فرهنگ های سرکوب شده و… هم بودند که مبارزات بر حق و موثری را در بطن آن خیزش به پیش بردند و به اعتلا و تداوم آن یاری رساندند. اما آنها نیز به دلیل خصلت و چارچوب خود، نمی توانستند یک راهبرد طبقاتی و برنامه انقلابی ارائه دهند. امروز نیز اگر بورژوازی در کشورهای مختلف امپریالیستی به تحدید آزادی ها و هجوم به حقوق شهروندی و دمکراتیک توده ها دست می زند، علت را فقط نباید در کاسته شدن از توان مبارزاتی «تشکلات مردمی» و «کارگران متشکل» جست و جو کرد. تعمیق و تشدید بحران و محدود شدن ذخایر بورژوازی برای کنترل «مسالمت آمیز» جامعه و برقراری «صلح اجتماعی»، طبقه حاکمه را به اتخاذ شکل های عریانتر دیکتاتوری طبقاتی و تدابیر شبه فاشیستی مجبور کرده است.

در هر حال، صحبت از”دموکراسی” بدون صحبت از محتوای طبقاتی آن و بدون صحبت از جفت الزامی آن یعنی دیکتاتوری، بی معناست و فقط  موجب دامنه گرفتن توهمات بورژوا دموکراتیک است. چپ ها به کنار، کمونیستهای ایران و جهان باید از سنت پوشاندن رخت”دموکراسی” به آرمان های سوسیالیستی و کمونیستی برای مقبول کردن آن؛ گسست کنند. شکل حکومت های کشورهای سرمایه داری غربی بواقع دموکراسی و دیکتاتوری است. درست همانطور که دموکراسی یونان باستان متکی بر دیکتاتوری بر بردگان بود، در اینجا نیز دموکراسی متکی بر”دیکته” کردن منافع سودآوری و ثبات سرمایه داری بر طبقه کارگر و زحمتکشان در سراسر جهان است. شکل حکومتی طبقه پرولتر در سوسیالیسم نیز همزمان دموکراسی و دیکتاتوری است. بدون اعمال دیکتاتوری، دموکراسی پرولتاریا نه به دنیا می آید و نه می تواند سرپا بماند.

یک نگاه ذهنی گرانه و غیر پراتیکی

به مائو بازگردیم. داراب زند، با اشاره به یکی از آثار مائو به نام”دموکراسی نوین” و ضمن آوردن نقل قول هائی از آن، ادعا می کند: مائو،”بورژوازی را متحد استراتژیک پرولتاریا” می دانست و اصولا تمام مبارزه اش برای راهگشائی برای پیروزی بورژوازی و سرمایه داری بود!

ابتدا، نکته ای را در باره این اثر اشاره وار می گویم . هیچ اثر تئوریک ماندگار و تاثیر گذاری را در تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی نمی توان یافت که بی ارتباط و مجرد از پراتیک انقلابی و پرسش ها و مسائل دوران خود نوشته شده باشد. بنابراین هنگام بررسی کم و کیف یک اثر با دیدگاهی انتقادی، باید آن را در چارچوب شرایط و مسائل زمان قرار داد و همزمان گرایش های اصلی درون جنبش کمونیستی در آن دوران و محدودیت های ذهنی را نیز در نظر گرفت. این در مورد همه آثار، منجمله کاپیتال و مانیفست کمونیست و آنتی دورینگ، یا چه باید کرد؟ و دولت و انقلاب، و بالاخره دمکراسی نوین و درباره پراتیک مائو هم صدق می کند. داراب زند به تئوری و آثار تئوریک به مثابه آیینه ای که مبارزه طبقاتی را بازتاب می دهد نگاه نمی کند. یعنی به این کار ندارد که مثلا دمکراسی نوین در مقابل چه گرایشاتی و برای دقیق کردن و جا انداختن چه گرایشی به روی کاغذ آمد و چه مبارزات و مشاجراتی را در جنبش کمونیستی چین و جنبش بین المللی کمونیستی پشتوانه خود داشت. داراب زند رد پای این مبارزات و مشاجرات را در ذهن رهبران و تئوریسین های جنبش کمونیستی پی نمی گیرد و شاید برایش قابل هضم نیست که در یک اثر واحد، از ابتدا تا انتها، مبارزه و دگرگونی (حتی به شکل تغییر در فرمولبندی های تئوریک یا جنبه های متناقض) می تواند جاری باشد. آیا کاپیتال مارکس عرصه چنین مبارزه ای نیست؟ آیا هنگام خواندن کاپیتال بعضی جاها احساس نمی کنید که مارکس در جریان نگارش با خودش هم کلنجار رفته و بعضی فرمولبندی هایش را در بخش های پیشرفته تر کتاب، دقیق تر کرده است؟ اگر دمکراسی نوین را اخیرا خوانده باشید، متوجه می شوید که مائو این مقاله را در مقابله با خط معینی که درون حزب کمونیست چین نفوذ داشت نوشته است: در مقابله با خطی که معتقد بود مسائل انقلاب دمکراتیک چین و  رهبری انقلاب دموکراتیک را  باید به طبقه بورژوازی واگذار کرد. (۲) در مقابل این خط، مائو استدلال می کند:

«بعد از این وقایع (ایجاد دولت سوسیالیستی در نتیجه انقلاب اکتبر ١٩١٧در روسیه) انقلاب بورژوا دمکراتیک چین تغییر یافته است. و به دسته بندی جدید انقلابات بورژوا دمکراتیک پا نهاده است. و آنجا که ائتلاف نیروهای انقلابی مد نظر است، بخشی از انقلاب جهانی پرولتری – سوسیالیستی را تشکیل می دهد.»

زیرا که:

«جبهه سرمایه داری جهانی در بخشی از دنیا فروپاشیده است. انحطاط آن به طور کامل برملا شده است. بخش های باقیمانده سرمایه داری بدون اتکا بر مستعمرات و نیمه مستعمرات نمی تواند به حیات خود ادامه دهد. دولت سوسیالیستی برقرار شده و آمادگی خود برای حمایت از جنبش رهائیبخش را در همه مستعمرات و نیمه مستعمرات اعلام کرده است. هر انقلابی در این نقاط که علیه امپریالیسم یعنی علیه بورژوازی بین المللی و سرمایه داری بین المللی باشد دیگر متعلق به دسته بندی کهن انقلاب جهانی بورژوا دمکراتیک نیست. بلکه متعلق به دسته بندی نوین است.»

بحث مائو در این زمینه کاملا روشن است و در واقع، ادامه تحلیلی است که پایه هایش را لنین بعد از پیروزی انقلاب اکتبر در مورد جنبش ها و انقلابات در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره جلو گذاشت. اما این اشتباه است اگر تکاملی که از سوی مائو در مورد تئوری انقلاب در این نوع جوامع صورت گرفت را نبینیم و آن را فقط تکرار حرف های لنین به حساب آوریم. کدام جنبه از بحث مائو در «دمکراسی نوین» را می توان یک تکامل تئوریک دانست؟ این مائو بود که با تجزیه و تحلیل دقیق و جزء به جزء از طبقات جامعه چین و قشربندی های درون آنها، منافع و گرایشات و دورنماهای متفاوت طبقاتی را ترسیم کرد. بخشی از این تجزیه و تحلیل، بورژوازی چین را شامل می شد. مائو موفق شد خصلت و ویژگی های بخش حاکم و مسلط این بورژوازی در سیاست و اقتصاد را شناسایی کند و از آن، خصوصیات این نوع بورژوازی را که در نتیجه نفوذ و سلطه امپریالیسم در مستعمرات و نیمه مستعمرات در حال شکل گرفتن و بازتولید بود، را ترسیم کند. شناختن و فرموله کردن مقوله بورژوازی کمپرادورـبوروکرات، یک تکامل در عرصه تئوری مارکسیستی است. این کار جزئی از شناخت تضادها و صف بندی های اصلی این نوع جوامع و نحوه تکامل و کارکرد فرماسیون اقتصادی ـ اجتماعی آنهاست. تجزیه و تحلیل از بورژوازی ملی چین نیز بخشی دیگر از کار تئوریک مائو بود. در جامعه ای که بورژوازی ملی در عرصه سیاسی، برای سالها نقش رهبری کننده بر جنبش های عمومی ضد استعماری را بر عهده داشت و ایده هایش از نفوذ زیادی در میان قشر نوخاسته روشنفکر برخوردار بود، تجزیه و تحلیل از موقعیت اقتصادی این قشر از بورژوازی چین و خصلت و گرایشات سیاسی آن و دورنمایی که در برابر جامعه قرار می داد، از اهمیت حیاتی برخوردار بود. رسیدن به خطوط استراتژی و تاکتیک های طبقه کارگر برای رهبری انقلاب اجتماعی بدون چنین کاری ممکن نبود. در همان «دمکراسی نوین»، مائو در مورد بورژوازی ملی چین روی نکاتی انگشت می گذارد که متاسفانه داراب زند کوچکترین اشاره ای هم به آنها نمی کند. مائو می نویسد:

«کلیه همدستان امپریالیسم- دیکتاتوری نظامی، بوروکراتها، بورژوازی کمپرادور و طبقه مالکان بزرگ ارضی و آن بخش مرتجع از روشنفکران وابسته به آنها – دشمنان ما هستند. پرولتاریای صنعتی نیروی رهبری کننده انقلاب ماست. تمام نیمه پرولتاریا و خرده بورژوازی نزدیکترین دوستان ما میباشند. در مورد بورژوازی متوسط متزلزل، جناح راست آن ممکن است به دشمنان ما و جناح چپ آن ممکن است به دوست ما تبدیل شود. لیکن ما باید در برابر این طبقه دائما هوشیار و مراقب باشیم و نگذاریم که در صفوف ما اغتشاش بر پا کند.»

همین جا باید تاکید کنم که برای طبقه ای که استراتژی کسب قدرت سیاسی را در دستور خود دارد، ارزیابی دقیق از صف آرایی سیاسی و تشخیص دوستان و دشمنان در هر مرحله، از اهمیت حیاتی برخوردار است. مائو نه فقط در مورد بورژوازی ملی، بلکه مشخصتر در مورد دهقانان و قشربندی های درون روستا که صحنه اصلی جنگ خلق بود به چنین تجزیه و تحلیلی دست زد. اگر سازماندهی انقلاب و استراتژی کسب قدرت سیاسی از نظر کسی بسیار دور یا امکان ناپذیر بیاید، روشن است که مساله تشخیص دوستان و دشمنان، و تلاش برای ترسیم یک سیاست ائتلافی صحیح، برایش علی السویه می شود. به قول استالین، کسی که به دهقانان کاری ندارد، در واقع به انقلاب کاری ندارد. چرا که در کشورهای تحت سلطهء امپریالیسم، دهقانان متحد اصلی طبقه کارگر در انقلابند و بدون برقراری این اتحاد، انقلاب ممکن نیست.

«دمکراسی نوین» محصول جمعبندی و سنتز ۴٠ سال تجربه مبارزات طبقاتی و اجتماعی چین از زمان پیدایش سرمایه داری امپریالیستی است. البته مائو در زمان نگارش «دمکراسی نوین» کماکان از فرمولبندی های لنین در «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی روس» که در مورد وظایف طبقه کارگر در انقلاب دمکراتیک روسیه نوشته شده بود، استفاده می کرد. آنچه مائو تحت عنوان «دیکتاتوری مشترک طبقات انقلابی» از آن یاد می کند، همان حکومتی است که لنین بر آن نام «دیکتاتوری انقلابی ـ دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان» گذاشته است. لنین در این مورد چنین می نویسد:

«دیکتاتوری انقلابی-دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان بدون شک فقط یک هدف گذرا و موقتی سوسیالیستی است، ولی بی اعتنائی به این وظیفه در عصر انقلاب دمکراتیک، ارتجاع محض است… شعار ما، درعین تصدیق این موضوع که این انقلاب طبیعت مسلما بورژوایی دارد و قادر نیست مستقیما از حدود انقلاب صرفا دمکراتیک خارج بشود، این انقلاب معین را به جلو سوق می دهد و میکوشد به این انقلاب شکلهایی بدهد که حداکثر سودمندی را به حال پرولتاریا داشته باشد، بالنتیجه می کوشد از انقلاب دمکراتیک به منظور موفقیت آمیزترین مبارزه پرولتاریا در راه سوسیالیسم حداکثر استفاده را بنماید…»

و ادامه می دهد: «طبقه کارگر باید از طریق انقلاب دمکراتیک همراه با توده های دهقانان به عنوان متحدین قابل اتکایش در این مبارزه بجنگد، سپس باید مبارزه را ارتقاء داده برای انقلاب سوسیالیستی پرولتاریایی و دیکتاتوری پرولتاریا همراه با توده های دهقانان فقیر، بخصوص عناصر نیمه پرولتاریا در روستاها به عنوان قابل اتکاء ترین متحدانش، مبارزه کند.»

به روشنی می توان دید که بحث مائو در دمکراسی نوین در عین حال که به عناصر مهمی از بحث لنین متکی است، اما با توجه به تضادهای یک جامعه نیمه مستعمره، دقیق تر و تکامل یافته تر از آن است. حدود یک دهه بعد که انقلاب چین به پیروزی رسید، مائو جمعبندی و سنتز خود از این تجربه را باز هم عمیقتر کرد. این درک متکامل مائو در فرمولبندی های صحیح تر و جدیدتر جلوه گر شد (که عمدتا در مقالات جلد پنجم منتخب آثار  وی، و نقدی بر اقتصاد شوروی، قابل دسترسی است.) به نظر نمی آید که داراب زند، حتی نیم نگاهی به این آثار کرده باشد. در اینجا، فقط چند نمونه از فرمولبندی هایی که به بحث دمکراسی نوین مربوط است را نقل می کنم؛ هر چند که مطالعه کامل این آثار برای دستیابی به یک درک ماتریالیستی دیالکتیکی از مسائل و تضادهای گذار سوسیالیستی و مقابله با نقطه نظرات رویزیونیستی و مکانیکی یک ضرورت بی برو و برگرد است. مائو در یادداشتهایی که تحت عنوان «نقدی بر اقتصاد شوروی» منتشر شده که تاریخ نگارش آن به سال ١٩۵٨ برمی گردد  (این مقاله سال ۵۸ در ایران به فارسی انتشار یافت و در”کتابخانه” تارنمای سربداران قابل دسترسی است) چنین می گوید:

«اساسا تفاوت چندانی مابین دیکتاتوری پرولتری در جمهوری های خلق و آنچه در روسیه بعد از انقلاب اکتبر استقرار یافت وجود ندارد. به علاوه، شوراهای اتحاد شوروی و کنگره های خلق خودمان، هر دو نماینده مجالس نمایندگی بودند که فقط اسمشان با هم فرق داشت. کنگره های خلق در چین، کسانی را که به عنوان نمایندگان بورژوازی شرکت می کردند را در بر می گرفت یعنی نمایندگانی که از حزب ناسیونالیستی انشعاب کرده بودند و نیر نمایندگانی که از چهره های مشهور دمکرات بودند. همه اینان رهبری حزب کمونیست چین را قبول کردند. یک گروه از بین اینان تلاش کرد دردسر ایجاد کند اما شکست خورد. چنین شکل فراگیر احتمالا از آنچه در شوروی بود متفاوت به نظر می رسد. اما باید به یاد داشت که بعد از انقلاب اکتبر، شوراها در برگیرنده نمایندگان حزب سوسیال رولوسیونر راست گرای منشویک، یک فراکسیون ترتسکیستی، یک فراکسیون بوخارینی، یک فراکسیون زینویفی و امثالهم بود. آنها در اسم نماینده کارگران و دهقانان بودند، اما در واقع بورژوازی را نمایندگی می کردند. در دوره بعد از انقلاب اکتبر، زمانی رسید که پرولتاریا شمار گسترده ای از کارکنان حکومت کرنسکی که همگی عناصر بورژوا بودند را پذیرفت.»

مائو در اینجا برخلاف فرمولبندی های لنین و آنچه خود در «دمکراسی نوین» به کار برده بود، ماهیت دولت نوین در چین را دیکتاتوری پرولتری تعریف می کند. خصوصیات قدرت سیاسی در مناطق آزاد شده (که هم نشان از برجسته تر بودن مسائل بورژوا دمکراتیک انقلاب و مشخصا مساله ارضی داشت، و هم به علت بی ثباتی اوضاع و جابجایی تضادها، شکل های متغیر ائتلاف طبقاتی را ایجاب می کرد)، ایده «دیکتاتوری مشترک انقلابی» را بیشتر تقویت می کرد. ولی بعد از کسب سراسری قدرت در سال ١٩۴٩، با به سرانجام رسیدن انقلاب ارضی و مصادره سرمایه های بزرگ بوروکراتیک ـ کمپرادور مسائل و تضادهایی رو آمد که هر چه بیشتر با جوانه ها و جهت گیری های سوسیالیستی مشخص می شد. طبقه کارگر در جریان رهبری متحدانش بعد از کسب قدرت سیاسی، می بایست مهر خود ﺭﺍ بر فرایندهای مختلف سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ـ ایدئولوژیک جامعه می کوبید. رهبری جامعه برای گذار به مرحله بالاتر معنایی جز این نمی توانست داشته باشد. به کارگیری شکل های متنوع و مستقیم تر اعمال قدرت توده ای (به جای اشکال دمکراتیک بورژوایی و اساسا پارلمانی)، به کار گیری سیاست مصادره سرمایه بزرگ و تحدید و کنترل سرمایه متوسط، برانگیختن جنبش کئوپراتیویزاسیون (تعاونی کردن) در کشاورزی، برنامه ریزی و هدایت آموزش و پرورش بر پایه ای ماتریالیستی و دیالکتیکی، معنایی جز اینکه ماهیت حاکمیت نوین، دیکتاتوری پرولتاریا است و جهت گیری جامعه، ساختمان سوسیالیسم با دورنمای کمونیسم جهانی است نداشت. در عباراتی که از مائو نقل شد، یک نکته مهم دیگر هم هست. مائو با نگاه فرمالیستی به قدرت سیاسی و نهادهای درگیر آن نیز مرزبندی می کند. اشاره قاطع و گزنده او به اینکه تحت عنوان شورای کارگران و دهقانان و زیر پرچم فراکسیون های یک حزب پرولتری نیز نمایندگان بورژوازی می توانند گرد بیایند و در کنار نمایندگان پرولتاریا قرار گیرند، توجه طبقه کارگر را به جای فرم ها و عناوین نهادها به خط ایدئولوژیک ـ سیاسی رهبری کننده آنها جلب می کند و این را معیار تشخیص ماهیت و خصلت پدیده قرار می دهد. مائو در چند سطر، جوهر دگرگونی ها و نحوه گذار در جامعه چین را چنین بیان می کند:

«چین در جریان جنگ رهائیبخش، وظایف انقلاب دمکراتیک را حل کرد. تاسیس جمهوری خلق چین در سال ۱۹۴۹ فرجام اساسی انقلاب دمکراتیک و آغاز گذار سوسیالیستی را رقم زد. سه سال دیگر طول کشید تا رفرم ارضی به انجام برسد. اما از همان زمان تاسیس جمهوری، ما بلافاصله بنگاه های سرمایه داری بوروکراتیک را که ۸۰ درصد دارایی های ثابت صنعت و حمل و نقل را شامل می شد، مصادره کردیم و آن را به مایملک تمام مردم تبدیل نمودیم….

طی جنگ رهائیبخش ما شعارهای ضد سرمایه داری بوروکراتیک و نیز شعارهای ضد امپریالیستی و ضد فئودالی را جلو گذاشتیم. مبارزه علیه سرمایه داری بوروکراتیک خصلت دوگانه داشت: از آنجا که علیه سرمایه داری کمپرادور بود خصلت دمکراتیک انقلابی داشت. و از آنجا که علیه بورژوازی بزرگ بود خصلت سوسیالیستی داشت…. نسبت سرمایه بوروکراتیک به سرمایه ملی، ۸ به ۲ بود. بعد از رهایی، ما کل سرمایه بوروکراتیک را مصادره کردیم و بدین ترتیب اجزاء اصلی سرمایه داری چین نابود شد.

اما اشتباه است اگر فکر کنیم که بعد از رهایی کل کشور، انقلاب در مراحل اولیه اش فقط عمدتا خصلت انقلاب بورژوا دمکراتیک را داشت و بعدا به تدریج به یک انقلاب سوسیالیستی تکامل پیدا کرد.»

بخش دوم این مقاله را در شماره آینده “حقیقت” می خوانید.

توضیحات:

۱– تضاد اساسی نظام سرمایه داری: تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی است. این تضاد، سرچشمه تولید مداوم تضاد میان کارگر و سرمایه دار (تضاد طبقاتی) و همچنین تضاد میان سازمانیابی و آنارشی در تولید (رقابت میان سرمایه ها) است.

اداره نشریات زبانهای خارجی حزب کمونیست چین در توضیح  انتشار رساله رفیق مائو”تحلیل طبقات جامعه چین” ( مارس ۱۹۲۶ جلد اول صفحه اول) چنین نوشته است:” این مقاله رفیق مائو تسه دون متوجه دو گرایشی است که در آنزمان در حزب پدید گشته بود. طرفداران گرایش اول، به نمایندگی چن دوسیو، تمام توجه خود را به همکاری با گومیندان معطوف ساخته و دهقانان را فراموش کرده بودند؛ این آپورتونیسم راست بود. طرفداران گرایش دوم، بنمایندگی جان گوه تائو توجه خود را فقط به جنبش کارگری معطوف ساخته و دهقانان را نیز از یاد برده بودند، این اپورتونیسم”چپ” بود. این دو جریان اپورتونیستی حس میکردند که نیروهایشان کافی نیست، ولی نمیدانستند سرچشمه قدرت کجاست و متحدین وسیع را کجا میتوان یافت. رفیق مائو تسه دون خاطر نشان ساخت که دهقانان عظیمترین و وفادارترین متحدین پرولتاریای چین میباشد و بدینترتیب مسئله عمده ترین متحدین را در انقلاب چین حل کرد. بعلاوه، او در آنموقع پیش بینی نمود که بورژوازی ملی طبقه ای متزلزل میباشد که در هنگام اوجگیری  انقلاب تجزیه خواهد گشت و جناح راست آن به سنگر امپریالیسم خواهد پیوست. رویدادهای سال ۱۹۲۷صحت این مطلب را به ثبوت رساند.”

متعاقب انقلاب ۱۹۱۷، دولت نوین، برای احیای اقتصاد ویران روسیه، به بخشی از سرمایه داران و بورژوازی روستا امکان فعالیت داد که به”سیاست های اقتصادی نوین” یا نپ معروف است. روند سوسیالیسم عمدتا از زمان استالین آغاز شد که به موضوع نزاع بسیار حاد میان حزب به رهبری استالین با”اپوزیسیون” تبدیل شد.

۲– رویزیونیسم یا سوسیالیسم علمی؟ به قلم: بیناداراب زند. تارنمای سلامت دموکرات- آرشیو سرمقاله ها- ۱۹ فروردین ۱۳۸۷ ¡