آیا مارکس جبر گرا (دترمینیست) و غایت گرا (تله ئولوژیست) بود؟

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱ دقیقه

بخش اول

کندوکاو در سنتز نوین

پرسش و پاسخ با رفیق م.پرتو

پرسش: بسیاری مارکس را به جبرگرایی و غایت گرایی متهم می کنند؟ آیا چنین گرایشی در مارکس قابل ردیابی است؟ منبع عمده این گرایش تاثیر  گیری مارکس از تئوری های علمی زمانه اش بود یا تاثیرات فلسفی هگل بر او؟

پاسخ : مارکس برای تکاملات علم و تئوری های علمی اهمیت زیادی قایل بود. او همه ی علوم زمانه خود را دنبال کرده  و از آنها یاد می گرفت. زیرا می خواست ماتریالیست باشد. دیالکتیک را نیز از هگل آموخته بود. بر مبنای تفکر هگلی اش است که این پرسش را طرح می کند که  چرا روند تکاملی هرپدیده به آنصورت است که هست. در فلسفه هگل علاوه بر عامل ضرورت، عنصر احتمال یا تصادف نیز موجود است. اما هگل آن را درون نظام فلسفی اش بسته بندی میکند و عامل تصادف تبدیل به عاملی برای گشودن سیستم هگل نمی شود. در حالیکه عامل تصادف (احتمال) در فلسفه ی هگل میتواند نظام بسته ی فلسفی او را منفجر کند. اتفاقا در فلسفه هگل می توان متوجه شد که رابطه ی میان ضرورت و تصادف چه رابطه ی پویائی است. اما هگل نمی گذارد که این پویائی، نظام فلسفی بسته ی او را باز کند.

می توان گفت که رد پای  غایت گرایی (تله ئولوژی) در مارکس موجود است. اما رد پای مقابله با آن نیز بسیار واضح است. مارکس مرتبا برای کندن و دور انداختن آن تلاش میکند. این یک واقعیت است.  مثلا در نوشته های ابتدائی اش ایده است که همه چیز را هدایت میکند. او در آن دوره  ایده آلیست عینی بوده و در واقع دترمینیست ایده آلیستی بود. به چه معنا؟ به این معنا که جبری هست که توسط  رشد ایده سامان یافته است و این ایده ضرورتاً به ایده ی دیگر منتهی می شود و آن ایده ضرورتاً به آن دیگری منتهی می شود.

در این زمان مارکس هگلی چپ است و مانند هگل، تکامل جامعه را در تکامل ایده ها جستجو می کند و بر مبنای آن مرحله بندی می کند. در همین زمان فویرباخ سربلند می کند و اعلام می کند که نگرش فوق یک نگرش ایده آلیستی از تکامل جامعه و تکامل ایده ها و رابطه ی میان آن هاست و اینکه، هگل یک ایده آلیست است. نقد فویرباخ از هگل،  تاثیر تعیین کننده ای بر مارکس و انگلس می گذارد.  مارکس قبول می کند که حقیقت ماجرا، عکس آن است که هگل تصور می کرد. البته فویرباخ نیز هگلی بود. اما او ماتریالیست بود. ساختار اساسی این واژگون کردن توسط وی در نقد مذهب صورت می گیرد. برای مدتی ماتریالیسم فویرباخی تبدیل به الگوی مارکس می شود. اما بالاخره به این نتیجه می رسد که این نیز کاملا درست نیست. و آن را در اثر خود به نام «تزهای فویر باخ» مورد نقد قرار می دهد. و سرانجام الگوی متدولوژیک متفاوتی را تولید می کند که ما به آن ماتریالیسم دیالکتیک می گوئیم.

پرسش: اما امروزه برخی ها مصرند که مارکس اصلا واژه ماتریالیسم دیالکتیک را بکار نبرد.

پاسخ: درست است مارکس در جایی نگفت که «متد من ماتریالیسم دیالکتیک» است. اما غیر قابل انکار است که او یک متدولوژی علمی تولید کرد که هم قویا ماتریالیستی است و هم دیالکتیکی. و جنبش کمونیستی این متدولوژی علمی  را با این واژه معرفی می کند. مهم علمی است که تولید شد و برسمیت شناختن آن. و این واژه به حداکثر آن محتوا را بازتاب می دهد.

ماتریالیسم تاریخی به معنای تاریخ گرائی نیست. امروزه بسیاری به ماتریالیسم تاریخی حمله می کنند. اگر بخواهیم از تک تک آنها نام ببریم، تمامی ندارد. بنابراین باید اکتفا کرد به اینکه ماتریالیسم تاریخی را چگونه باید درک کرد. البته باید به گرایشاتی که تلاش کردند ماتریالیسم تاریخی را به جامعه شناسی بدل کنند و بسیاری از کمونیست ها نیز دنبال آن راه افتادند، مصاف داد. حتا میتوان گفت، اگر مارکس کمی جهت متفاوتی را میرفت تبدیل به کارل مانهایم (۱) می شد و اگر کمی به جهت دیگری میرفت تبدیل به لوکاچ (۲) می شد و سئوال اینجاست که چرا هیچیک از این جهت ها را نرفت. یعنی تبدیل به یک “فانکشنالیست” (کارکرد گرا) نشد.  باید این قبیل گرایشات را که در جنبش کمونیستی بوجود آمدند، نقد کرد. اما هیچکدام از این گرایشات «جرم جنائی» نیستند بلکه اشتباه هستند. زیرا ما با علمی حساس مواجه هستیم و این اشتباهات مرتب رخ میدهند. برای همین یک کمونیست باید همواره هشیار باشد و از حساسیت نظری خود نکاهد. کمونیسم یک علم جدی است و انحرافات از این علم نیز جدی هستند و نه بازی کودکانه. فشارهای زیادی موجود است که درک از ماتریالیسم تاریخی به این یا آن طرف کشانده شود. باید برخی از این گرایشات را زیر ذره بین گذاشت و بررسی کرد. مثلا می توان به گرایشات «انترناسیونال دوم» و کائوتسکی (که تحت تاثیر تفکر تدریج گرایانه ی نوع داروین بودند) (۳) اشاره کرد یا گرایش غلط پلخانف و تلاش های لنین برای تصحیح آنها. بخش بزرگی از این اشتباهات مربوط به جنبش کمونیستی است و نه بنیان گذاران و متفکران تئوری های علمی کمونیسم چون مارکس، لنین و مائو. این ها خود علیه اشتباهات مبارزه می کردند اما در تفکر خودشان نیز عناصری از آن گرایشات غلط موجود بود که بعدا این بخش یا آن بخش جنبش کمونیستی از آن ها برای توسعه ی یک خط کاملا غلط استفاده کرده اند. آن اشتباهات فرعی را که در تفکر آن ها بود باید نقد کرد. ما امروزه به دلیل تلاش های آنها در موقعیت تشخیص اشتباهاتشان قرار داریم.

 پرسش: برگردیم به گسست مارکس از هگل و فویر باخ. این گسست چگونه صورت گرفت؟

 پاسخ: زمانی که صحبت از گسست می کنیم باید در نظر داشته باشیم که  هیچ فردی به یک باره و  یک ضرب نمی تواند خود را از تمام گرایشات قبلی پاک کند. مارکس با چند جهش سعی کرد از گرایش های فکری قبلی اش گسست کرده و تفکر علمی را انسجام بخشد. اما مسائل به یک ضرب حل نمی شوند. مارکس می گوید مفهوم ماتریالیسم تاریخی یک «مفهوم جدید» است و واقعا هم همینطور است. او غلو یا خودستائی نمی کند. واقعا با مفاهیم پیشینیان راضی نبود و در پی انسجام بخشیدن به یک تفکر علمی تر بود و ضرورت تولید مفهومی جدید را بشدت احساس می کرد. مارکس در تزهایی در مورد فوئرباخ و «ایدئولوژی آلمانی» یک درک جدید از تاریخ؛ یک درک جدید از تغییر را ارائه می دهد. او مفاهیمی چون ماهیت بشر، از خودبیگانگی، جوهر انسانی که باید به انسان بازگردانده شود و غیره را دور می اندازد. در همان حال که این تحول را به همراه انگلس از سر می گذرانند، درگیر در بحث «تغییر اجتماعی رادیکال»  یا انقلاب اجتماعی هستند. و در تفکر هگلی یا فوئرباخی امکان این تغییر را نمی بینند؛ در آن روندهای فکری امکان اندیشیدن  به تغییر رادیکال را نمی بینند. خود مارکس این پروسه ها را – مثلا در «دست نوشته های فلسفی» شرح می دهد.

اما با وجود تغییراتی که از سر می گذراند هنوز این پرسش باقی است که نظم و قاعده ی تغییر چیست؟ چرا تغییر رخ می دهد و چگونه؟ علت تغییر چیست؟ آیا در تغییر منطقی وجود دارد؟ یا سر به هواست و در جهت خودسرانه ای حرکت می کند؟ مارکس سعی می کند این منطق یا پیوستگی را در تاریخ کشف کند بدون آنکه به تاریخ مقصود و هدف از پیش تقدیر شده ای را القاء کند. در چه سطحی این کار را می کند؟ و با اتکاء به کدام عناصر غیر قابل انکار این کار را می کند؟ نه با تله ئولوژی! وی بدون اینکه قصد و هدفی را به تاریخ نسبت دهد، پیوستگی  ضروری و غیر قابل انکاری را در تاریخ کشف می کند. مارکس در «درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی» اینطور توضیح می دهد که: «انسان ها در تولید اجتماعی  حیاتشان، بطور اجتناب ناپذیر و مستقل از اراده شان وارد روابط معینی می شوند، روابط اقتصادی که منطبق است بر مرحله ی معینی از رشد نیروهای تولیدی مادی شان…»

 آیا مارکس در کشف و بیان این فرآیند، هیچ اشتباهی از خود بر جای نگذاشته؟ بله گذاشته است. در برخی از تبیین هایش از این مسئله می توان رد پای گرایش «اسپکولاتیو» را دید. البته نه از نوع ارسطو. (۴) تفکر ارسطوئی یک تله ئولوژی است.  البته تفکر تله ئولوژیک هگل بر پایه الگوی ارگانیسم زنده است. به ظاهر بدن انسان دارای هدفی است. می خوریم، می خوابیم و غیره. هگل از ایده «ارگانیک» بسیار  استفاده می کند. تله ئولوژی هگل نگرش خاصی  را تولید می کند. به این معنا که پروسه ها به سوی هدف خود روانند. بدن در حال انجام کاری است که قرار است انجام دهد. این نوع نگرش دارای منطقی است: اگر حرارت بدن منظم نباشد، فشار بالا و پائین برود بدن کاملا مختل می شود؛ یعنی بدن کارهائی را انجام می دهد که برایش طراحیشده است.  الگوی ارگانیکی – در تقابل با الگوی مکانیکی – برای هگل جاذبه زیادی دارد. هگل تمام تاریخ را به آن تشبیه می کند تا بگوید این فرآیند به کدام سو و هدف روان است و چرا به آن طرف روان است و چگونه به مرحله کنونی رسیده است؟ این روش جاذبه قدرتمندی در زمینه ی توضیح پدیده ها دارد. البته در این مسیر، عامل تصادف (احتمال) سرگردان می شود. هگل نمی داند با آن چه کند. یا مجبور است آن را به کناری زند یا بهر ترتیب به آن اجازه ایفای نقش ندهد.

بنابراین باید در زمینه ی این مسئله که منابع برخی گرایشات نادرست مارکس در تئوری های علمی زمانه اش یا تفکر فلسفی هگل است، احتیاط کرد. برخی از آنها اشتباهات خودبخودی است؛ برخی از آن ها از آموخته های هگلی اش می آید و برخی از دنبال کردن تحولات علمی و نتیجه گیری از آن ها و غیره. اما صحیح است که وجود برخی اشتباهات را  در او برسمیت بشناسیم. اشتباهائی که در حال از بین رفتن بودند اما  کاملا از بین نرفتند. مثال هائی می توان زد. مثلا مارکس می گوید، در آلمان بورژوازی کوچک تر و کوچک تر شده و پرولتاریا بیشتر و بیشتر شده و بالاخره این آن را کاملا می بلعد. یا این گرایش که جهت تکامل جامعه بطور قطع به سوی کمونیسم است. یا انقلاب پرولتری از اروپا شروع خواهد شد.

اما باید توجه کرد که مارکس یک چیز است و اینکه جنبش کمونیستی چه کرد، یک چیز دیگر. مثلا تئوری بحران عمومی که زمان کمینترن فرموله  شد این عناصر تقدیرگرایانه را به طرز غلو آمیزی ارائه می دهد. یعنی از یک طرف می توان رد پای آن را در مارکس هم دید؛ اما از سوی دیگر در کمینترن دیگر رد پا نیست بلکه خود پا است! یا در جزوه «زنده باد جنگ خلق» که هر چند نویسنده اش مائو نیست اما در دوران مائو منتشر شد. در این جزوه نیز نظریه ی «روند اجتناب ناپذیر تاریخ» تاکید شده و گفته شده است که امپریالیسم به ناگزیر به سمت سرازیری می رود و سوسیالیسم به سمت سربالائی. یا حتی در اثر درخشان چان چون چیائو به نام «درباره اعمال همه جانبه دیکتاتوری پرولتاریا» این تفکر مشهود است. (۵)

در آثار مارکس درست در تضاد با برخی اظهاریه های تقدیرگرایانه، اظهاریه های دیگری هست. مثلا، در ۸ اکتبر ۱۸۵۸ در نامه ای به انگلس می نویسد: «مسئله سنگین امروز این است: انقلاب در قاره اروپا قریب الوقوع است و از ابتدا خصلت سوسیالیستی خواهد داشت. اما می تواند در این گوشه کوچک درهم شکسته شود  زیرا حرکت جامعه ی بورژوازی هنوز در اقصی نقاط جهان  در حال صعود است.» یعنی او امکان پیروزی انقلاب در اروپا را می بیند ولی می گوید به احتمال زیاد درهم شکسته خواهد شد زیرا بقیه جهان هنوز در بند انقلاب بورژوائی است. مارکس این پیروزی و شکست را می بیند زیرا ماهیت جهانی و تاریخی این پروسه را می بیند. این نشانه ای از ضدیت او با دیدگاه «اجتناب ناپذیری» است.

سئوال: دانشمندان بیولوژی تکاملی صحبت از «جاده های مختلف در مقابل روی تکامل» می کنند. اما در هگل این «جاده های مختلف» دیده نمی شود. در مارکس هم همینطور. همین مسئله تاثیر گذاشت بر شکل گیری دیدگاه  «حرکت متعارف» به این معنا که سیر تحولات مبارزه طبقاتی یک شکل متعارف یا تیپیک است.   مثلا ما و بسیاری دیگر از احزاب انقلابی کمونیست می گفتیم هر مارپیچ عصر سرمایه داری امپریالیستی (هر دور از توسعه ی جهانی نظام سرمایه داری) بهر حال با انقلاب پرولتری حل می شود: یا جنگ امپریالیستی راه را برای پیروزی انقلاب پرولتری باز می کند یا انقلاب پرولتری جلوی وقوع جنگ را می گیرد. 

پاسخ:  «حرکت متعارف» با مارپیچ تفاوت دارد. «حرکت متعارف» این است که بگوئیم تضادهای  سرمایه داری در جنگ اول و دوم با جنگ یا انقلاب حل شد و پس از این هم اینگونه حل خواهدشد. این امر با مارپیچ فرق دارد. مارپیچ می تواند بدون اینکه به حل برسد تا ابد ادامه یابد. الگوی مارپیچ در ریاضیات این است که تا ابد می تواند تنگ تر و تنگ تر شود بدون اینکه به حل برسد. مارپیچ تکامل امپریالیسم مجبور نیست با انقلاب جهانی یا جنگ تمام شود. می تواند حادتر و حادتر شده و چهره زشتش را بیشتر و بیشتر نشان دهد بدون اینکه حل شود. از زاویه ریاضیات مارپیچ دارای چنین ظرفیتی است.

پرسش:  اما «جاده های مختلف مقابل روی تکامل» چه؟ آیا ندیدن این امکان همان تله ئولوژی است؟

پاسخ: همان است. تیلوس یعنی قصد. تله ئولوژی یعنی غایت گرائی. وقتی با مذهب مرتبط می شود، اسکتولوژی می شود. در بینش کلی مارکسیستی مقدار کمی تله ئولوژی و اسکتولوژی هست. اما جنبش کمونیستی در مقاطعی بروی این جوانب تکیه کرد و از جنبه های دیگر که در مارکسیسم عمده بود کاملا دوری گزید: یعنی از جنبه ی «قانون گرایشی» در مارکسیسم.  قانون گرایشی و نه قانون! یعنی هیچکس نمی خواست به جنبه ی «گرایشی» قانون توجه کند. بلکه همه با «قانون» راحت بودند هر چند بازتاب واقعیت عینی نیست. این تاکید گذاری های یکجانبه و مطلق گرایانه در تاریخ جنبش کمونیستی بوده است و مهم است که نقد شود.

ولی جنبه عمده ی مارکس آن است که با تفکر تله ئولوژیک مبارزه می کند. او از تفکرات «ماهیت بشر» گسست می کند و بطور روشن آن را کنار می گذارد. او می گوید برای هر لحظه از تاریخ، گذشته اش این طور می نماید که گوئی داشت برای این لحظه تدارک می دید ولی اینطور نیست و این حقیقت ندارد. این جنبه ی عمده ی مارکس است. اما نکته در اینجاست که برخی اوقات اینطور نمی گوید؛ برخی اوقات به گونه ای دیگر مسائل را تشریح می کند. برخی اوقات برای تاکید گذاری محکم یا برای کنایه و استعاره؛ بهر دلیلی از اینها استفاده کرده است. و برای همین باید گفت که مفهوم سازی علمی اش (نظریه پردازی علمی اش) صد در صد عاری از گرایش تله ئولوژیک نیست. و باید اضافه کرد که: نمی توانست هم صد در صد عاری از آن باشد!. مثلا کوپرنیک را بنگرید. فرضیه ای کاملا متفاوت از نجوم بطلمیوسی و در گسست از آن دارد ولی دست از دایره ها و کره های نجوم بطلمیوسی  بر نمی دارد. خورشید را در مرکز گذاشته ولی می خواهد مقداری از آن دایره ها را هم داشته باشد. با وجودی که دارد ضد سیستم بطلمیوسی  مبارزه می کند اما از آنهم قرض می گیرد. بنابراین با یک ضرب نمی توانست خود را از این گرایشات پاک کند.

این را هم باید در نظر گرفت که ما در موقعیت تخاصم با طبقه ای دیگر قرار داریم و انتقاد از کمبودهای تفکر علمی مان در مقابل خصم، مسئله را پیچیده می کند. برای همین در طول تاریخ جنبش کمونیستی ما این مسئله را نه به شکل علمی بلکه ایدئولوژیک حل کرده ایم. به این صورت که: خیر مارکس هرگز نمی توانست چنین اشتباهی را مرتکب شود! گاهی اوقات در تلاش برای تثبیت این تئوری علمی عظیم که برای نجات بشریت حیاتی است ما هم به اسکتولوژی متوسل شده ایم و آن را یک حقیقت تمام شده و مارکس را کاشف حقیقت «خدائی» معرفی کرده ایم. در صورتی که خود مارکس نسبت به این تئوری علمی چنین رویکردی نداشت.

پانوشت ها

۱- کارل مانهایم (۱۸۹۳ – ۱۹۴۷ ) فیلسوف و جامعه شناس آلمانی، نویسنده کتاب ایدئولوژی و یوتوپیا. در دوران جوانی با گئورگی لوکاچ همکاری می کرد. تحت تاثیر مارکسیسم و مکتب تاریخ گرایی آلمانی قرار داشت. البته هیچگاه به مارکسیسم نگروید ولی تحت تاثیر تفسیر لوکاچ از مارکسیسم بود. او معتقد بود که با استفاده از ابزارهایی نظیر آموزش و پرورش می توان برای ایجاد جامعه ای بهتر سود جست. از نظر او آگاهی انسان تحت تاثیر پایگاه اجتماعی او قرار دارد و این تاثیر باید مورد توجه نظریه شناخت قرار گیرد. مانهایم در مقابل مارکس که به امکان حقیقت عینی باور داشت از نسبی گرایی شناخت شناسانه طرفداری می کرد.

۲- گئورگ لوکاچ (۱۹۷۱ – ۱۸۸۵ ) مارکسیست مجاری. نویسنده کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی. از متفکران اصلی مارکسیست غربی یا هگلی.  او در کتابش با تکیه به ایده ی هگلی سوژه و ابژه (جهان)، پرولتاریا را تبدیل به سوژه ی ابژه ای می کند که حقیقت بر وی آشکار و معلوم شده است. در  تفکر او پرولتاریا «کلی» است که کل راز جامعه بر او معلوم شده و این راز فقط بر او می تواند معلوم شود.  از همین رو پرولتاریا دیر یا زود  از طریق این شناخت ایدئولوژیک بر فتیشیسم کالائی فائق می آید. لوکاچ بعد از مدتی تشخیص داد که این یک شمای ایده الیستی است و قابل تحقق نیست. بعد گفت «حزب» این موقعیت را نمایندگی می کند و به این معنا «لنینیست» شد.

۳- کارل کائوتسکی (۱۹۳۸ – ۱۸۵۴ ) از رهبران حزب سوسیال دمکرات آلمان و انترناسیونال دوم که حامی بورژوازی خودی در جنگ جهانی اول شد و به انقلاب پرولتری خیانت کرد. لنین در آثار خود مانند «دولت و انقلاب» و «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد» و «امپریالیسم» نظرات کائوتسکی را نقد کرده است. برای بحث بیشتر در مورد محتوی فلسفی مبارزه لنین علیه کائوتسکی به مقاله «ملاحظاتی بر مکتب فرانکفورت» نوشته ژاله حیدری  که درنشریه پژوهش های سوسیالیستی سامان نو منتشر شده، رجوع کنید.

۴- سیستم علّیت ارسطویی چهار جزء را در بر می‌گرفت: علّت مادی، علّت صوری، علّت فاعلی، و علّت غایی.  علّت مادی، خمیرمایه‌ی چیزهاست. برای مثال سنگی باید باشد تا مجسمه ای ساخته شود. علاوه برخمیر مایه که چیزی را می‌سازد، باید صورتی نیز موجود باشد تا به خمیرمایه فعلیت و شئیت مشخصی بخشد.(مثلا مجسمه فلان شاعر یا نویسنده) فاعلی هم باید باشد تا به آن صورت فعلیت بخشد. (مثلا مجسمه ساز با ابزارش) سرانجام علّت غایی باید باشد تا سبب و مقصود هر عملی را بتوان توضیح داد. از نظر ارسطو نه ماده‌ی اولیه،  نه صورت اصلی، و نه مجسمه ساز با ابزارش، هیچکدام تندیسی نمی‌ساختند، اگر که مجسمه ساز، علتی برای کار کردنش، برای عملکردش نمی‌داشت، و هدف نهایی را در پیش رو قرار نداده بود. بدون این علت هیچکدام از بالقوه‌ها فعلیت نمی‌یافتند. در ِجهان بینی ارسطویی، طبیعت، هدفمند انگاشته می‌شود و با دیدگاه مذهبی که باور دارد خداوند هر چیزی را به علتی انجام می‌دهد، سازگاری و توازن بر قرار است. از نظر ارسطو جهان زنجیره‌ی عظیمی از وجود و سلسله مراتبی از کمالات است. این نوع فلسفه بافی یا تشریح متافیزیکی علل است. ارسطو بطور  فلسفی میخواهد واقعیت را توضیح دهد. این توضیح فلسفی پدیده است و نه تحقیق در باب آن. که در ارسطو متافیزیکی است و نه ماتریالیستی.

واژه اسپکولاتیویک واژه ی مربوط به هگل است. و به معنای آن است که اگر به اندازه کافی تعمق کنی به تمام تصویر دست خواهی یافت.  

۵ –  چان چون چیائو از رهبران انقلابی چین سوسیالیستی و از رهبران «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» بود. وی پس از فوت مائو توسط کودتاچیانی که چین سرمایه داری امروز را ساخته اند بهمراه همسر مائو (چیان چین) و دو تن دیگر از رهبران انقلابی حزب (که رهروان سرمایه داری نامشان را «باند چهار نفره» گذاشته بودند) دستگیر و در زندان به سرنوشت نامعلومی درگذشت. مقاله ی وی یکی از آثار ماندگار دوران «انقلاب فرهنگی» است. این مقاله در عین حال که بسیار ماتریالیست  دیالکتیکی و انقلابی است اما با یک جمله ی «اجتناب ناپذیری» به اتمام می رسد: «نابودی بورژوازی و کلیه طبقات استثمارگر دیگر و پیروزی کمونیسم ناگزیر و مسلم و خارج از اراده افراد است.» – به نقل از نشریه جهانی برای فتح شماره ۱۴ – ۱۳۶۹