نشریه حقیقت شماره ۵۱. آذر ۱۳۸۹

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱۴ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۵۱، آذر ۱۳۸۹

روندهای سیاسی، فروکش خیزش توده ای، گرایشات طبقاتی

 

با افت خیزش توده ای سال گذشته، پرسش های زیادی اذهان مبارزین را به خود مشغول کرده است: چرا این خیزش دچار افت شد؟ آیا این افت نشانه شکست قطعی این خیزش است، یا باید انتظار برآمد توده ای دیگری را داشت؟ آیا این افت نشانه قدر قدرتی جمهوری اسلامی است یا باید آن را مقدمه ای بر سرنگونی رژیم یا فروپاشی جمهوری اسلامی دانست؟ روندها و دورنمای های سیاسی آتی چیست؟ کمونیست ها نیز با این پرسش روبرویند که آیا شانسی برای تاثیر گذاری بر اوضاع در جهت سازماندهی یک انقلاب راستین دارند و چگونه می توانند این امر را تسریع کنند؟

 

معضل خود رویی

خیزش سال گذشته حاصل تشدید و تلاقی چند رشته تضاد متفاوت بود: تضاد درونی میان حاکمان ارتجاعی و تضاد میان محکومان با این حاکمان. در هم آمیختن این تضادها بر بستر اوضاع بین المللی مشخص به یک انفجار سیاسی مهم در جامعه پا داد.

 

در هم تنیدگی این دو رشته تضاد با ماهیت های متفاوت، خصلتی متناقض به خیزش مردمی داد و حتی بر تداوم و دامنه و عمق آن تاثیر گذاشت. بدون ارزیابی از این خصلت متناقض و همچنین تغییراتی که در سمت هر یک از این تضادها و تحولات سیاسی در عرصه داخلی و بین المللی صورت گرفته نمی توان به تحلیل صحیحی از واقعیات عینی دست یافت و دلایل اصلی افت خیزش اخیر را روشن کرد.

تا آنجا که به تضاد پائینی ها با بالایی ها بر می گردد، ویژگی اصلی جنبش توده ای خودجوشی آن بود. هر خیزش توده ای – حتی اصیل ترین آن ها – تازمانی که خصلتی خودبخودی داشته باشد و در راس آن عنصر آگاهی انقلابی قرار نگیرد، همواره در معرض افت های ناگهانی است. حتی خیزش های توده ای تحت رهبری احزاب انقلابی نیز با افت و خیز پیش می روند. عموما، مبارزات توده ای به شکل موج وار در مسیری پر پیچ و خم جلو خواهند رفت. این قانون همه ی آن هاست. هر آتشفشانی سرانجام فروکش خواهد کرد و هر سیلی زمانی فرو خواهد نشست. اما افت یا عقب نشینی نسبتا زودرس خیزش سال گذشته را باید در جای دیگری جستجو کرد. این خیزش یک ضعف اساسی داشت. بزرگترین ضعف تمامی مبارزات خودبخودی، تولید گرایشات بورژوایی در میان توده ها است. و این خیزش نیز از آن مستثنی نبود. تا زمانی که چنین گرایشاتی توسط عناصر آگاه به مصاف طلبیده نشوند و خلاف آن حرکتی صورت نگیرد، همواره میان توده ها و بورژوازی فصل مشترک ایجاد شده و یک خیزش به راحتی به زیر پر و بال بورژوازی می رود و در برابرِ سیاست ها و برنامه های سازمانیافته ی بورژوازی آسیب پذیر می شود. در خیزش توده ای اخیر نیز شاهد چنین روندی بودیم.

 

هیچ شورش خودبخودی توده ای و حتی قیام خودبخودی توده ای نمی تواند از چارچوب بورژوایی فراتر رود. این حقیقت بارها به اثبات رسیده است. تاریخ مکرراً شاهد قیام های توده ای بوده که نتایج مبارزات خود را دودستی تقدیم نیروهای سیاسی بورژوازی که در اغلب موارد مخالف قیام توده ها بودند، کرده است. مثال برجسته آن قیام مسلحانه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ است که توده ها دو دستی دستاوردهای مبارزاتی خود را تقدیم خمینی کردند که تا آخرین لحظه هم «فرمان جهاد» نداده بود.

 

تولید و بازتولید این گرایش در میان توده های مردم ریشه در روابط اجتماعی حاکم دارد. همواره افکار و فرهنگ حاکم بر جامعه، ابزارهای اصلی خلق افکار در جامعه، شبکه ها و سازمان های سنتی یا دولتی و شبه دولتی، جملگی در اختیار بورژوازی قرار دارند. این شرایط امکان کنترل مبارزات توده ها یا ربودن دستاوردهای مبارزاتی آنان را به جناحی از بورژوازی یا نیروها و شخصیت های سیاسی با افق و اهداف بورژوایی می دهد. در جریان خیزش سال گذشته از همان آغاز جناحی از حکومت پیگیرانه و سازمانیافته تلاش کرد حرکت مردم را مهار کرده و به مجاری مطلوب خویش براند. اما مضاف بر این، توده های مردم نیز به دلیل سطح پائین آگاهی انقلابی شان چشم امید به رهبران «اصلاح طلب» حکومت بسته بودند. خصلت خودبخودی خیزش، مدام گرایشاتی را در میان مردم تولید و باز تولید و آنان را در مقابل سیاست های آگاهانه ی بورژوازی خلع سلاح و آسیب پذیر می کرد.

جوانان رادیکال بسیاری در این خیزش حضور داشتند که پوسیدگی نظام جمهوری اسلامی را عمیقا حس کرده بودند اما برای براندازی رژیم به دولتمردان همین حکومت چشم امید داشتند. توجیه آنان این بود که «فعلا تحت لوای امثال موسوی و کروبی مبارزه را به پیش می بریم و در مرحله ی بعد حساب همه را خواهیم رسید.» اما «مرحله ی بعد» هرگز فرا نمی رسد. زیرا پیش بردن مبارزه زیر بیرق رهبران «اصلاح طلب» حکومت به معنای سر فرود آوردن در مقابل تفکر، متد و افق و اهداف بورژوایی آنان است. اینگونه توجیهات نشان از همان گرایشی را دارد که لنین در کتاب مشهورش به نام «چه باید کرد؟» از آن به عنوان «تلاش و تقلای خودبخودی توده ها برای رفتن به زیر پر و بال بورژوازی» نام برد. مردم بطور خودبخودی و بدون داشتن آگاهی و رهبری کمونیستی نمی توانند به ورای افق ها و سیاست های بورژوازی بروند و همواره قربانی خوش خیالی خود در مورد رهبران بورژوا خواهند شد. و نتیجه ی اعتمادشان به رهبران بورژوا همواره یاس و سرخوردگی و افت جنبش آن هاست. البته کم نبودند جوانانی که در عمل و به تجربه دریافتند که این خوش خیالی فقط موجب خلع سلاح آنان، بخصوص در بزنگاه ها می شود و بر آتش شور و اشتیاق مردم آب سرد می ریزد و آنان را ناامید و سردرگم می کند – اتفاقی که در ۲۲ بهمن سال گذشته افتاد.

 

با توجه به شکاف نسلی که در جامعه ایران بوجود آمده، هر نسلی برای کسب آگاهی بیشتر نیازمند کسب تجربه است. نسل جدید انقلابی نیز به درجاتی باید چنین تجاربی را از سر می گذراند تا حقایق مهم مبارزه طبقاتی را درک کند. اما وظیفه ی حزب پیشاهنگ کمونیست است که درس های مبارزات مردم را تراز بندی و فراگیر کند و از تکرار چنین پروسه های دردآور جلوگیری نماید.

 

امروزه ما با اذهانی فعال و گوش هایی باز روبرو هستیم. با کسانی که مشتاقانه راه رهایی را جستجو می کنند. بسیاری از جوانان درگیر در این خیزش دریافتند که برانداختن حکومت کار ساده ای نیست. یا حداقل دریافتند که با رهبرانی چون کروبی و موسوی نمی توانند حتا یک گام به سوی خلاص شدن از رژیم تبهکاری چون جمهوری اسلامی بردارند. این خیزش پرسش هایی مانند چه می خواهیم؟ با چه رهبری؟ و از چه راه و روشی؟ را در مقابل همگان قرار داد.

 

این خیزش نشان داد که پتانسیل انقلابی عظیمی در میان بخش های مختلف مردم – بویژه زنان و جوانان – موجود است و آنان آماده انجام فداکاری های بزرگ برای تغییرات اساسی هستند. این خیزش پایه رادیکالی از خود باقی گذاشت که بدون توجه به آن در این مرحله از مبارزه طبقاتی امکان گسترش فعالیت های انقلابی و کمونیستی در جامعه نیست. آتشفشانی که سال گذشته سرریز کرد، مواد مذابی، به صورت دختران و پسران جوانی که از لحاظ سیاسی بیدار شده اند از خود برجای گذاشت که مستعد جذب ایده های انقلابی و کمونیستی اند. این نیروی مهمی است که باید آگاه و متشکل شود؛ بویژه آنکه جامعه در اعماق در تلاطم بسر می برد و هر لحظه امکان فعال شدن دوباره ی آتشفشان اجتماعی موجود است. رهبران جمهوری اسلامی بیش از هر کسی به این وضعیت واقفند و در هراس دائم از آن بسر می برند. آنان بهتر از هر کسی می دانند که دیگر نمی توانند مناسبات میان خود و مردم را به دوران قبل از خیزش بازگردانند و مانند سابق حکومت کنند.

 

شک نیست که سرکوبگری رژیم بر روحیات توده های شرکت کننده در این مبارزات تاثیر گذاشته است. اما شرایط به گونه ای است که روحیه تعرضی نسبت به حکومت می تواند از نقطه ای دیگری سر بلند کند. هر چند که دقیقا نمی توان گفت امور چگونه تکامل خواهند یافت. این مسئله ربط دارد به مجموعه تضادهای پایه ای که نه تنها حل نشده اند بلکه تشدید هم یافته اند. تجربه مبارزه طبقاتی دهساله اخیر از خیزش ۱۸ تیر ۱۳۷۸ تا خیزش شبانه خرداد ۱۳۸۲ تا خرداد ۱۳۸۸ در ایران نشان داد که تا کنون افت یا مهار یا سرکوب یک خیزش راه را بر ظهور گسترده تر و رادیکالتر امواج بعدی گشوده است.

 

شیوه های سرکوب

 

این واقعیتی است که رژیم با تکیه به قوای سرکوبگر (مشخصا تکیه به نیروهای امنیتی ) خود توانست موانع بزرگی را در برابر تداوم و گسترش خیزش بوجود آورد. تکیه به روش های سرکوب ِ مدرن تر، کارآمدتر و موثرتر و ماهرانه تر؛ بویژه در زمینه از بین بردن فعالیت های متشکل و سازمانیافته؛ این امکان را به رژیم داد که بدون آنکه دست به قتل عام بزند، خیزش را مهار کند. رژیم به اشکال مختلف از پیکر مردم خون ریخت و مرعوب کرد ولی با استفاده از تجربه ی رژیم شاه در سال ۵۷، این امر را به گونه ای پیش برد که همانند سرکوب های خونین سال ۵۷ خشم بیشتر مردم را دامن نزند.

رژیم از استانداردهای چندگانه برای سرکوب مردم سود جست. برای ارعاب توده های فقیر جامعه کارزاری تحت عنوان مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر و مبارزه با اراذل و اوباش راه انداخت و گروه گروه جوانان را اعدام کرد. در ارتباط با توده های معترض در خیابان شیوه های سرکوب سبعانه را به کار گرفت و در ارتباط با فعالین و رهبران موج «سبز» عمدتا روش تخریب وجهه سیاسی آنان را به پیش برد. در مقابل، فعالین خیزش فاقد سیستم موثر دفاع از خود بودند. برای فائق آمدن بر این نقطه ضعف، جوانان مبارز باید پیش از هر چیز با روش ها و بینش های ورشکسته که تحت عنوان ندادن «هزینه»، مبارزه را در چارچوبه های قانون و قانون خواهی محدود می کنند، مرزبندی کنند. نتایج مخرب این روش ها به شکل فضاحت باری خود را در ۲۲ بهمن ۱۳۸۸ نشان داد.

اما بر خلاف آنچه که رهبران موج سبز جلوه می دهند، صرفا قدرت سرکوب رژیم نبود که مردم را به عقب راند. خیزش از توان مقابله با قدرت سرکوب رژیم برخوردار بود. وقایع عاشورا تنها نمونه ای از این توان بود. (هر چند خودجوشی خیزش، آن را از نظر توان مقابله با روش های سرکوب نیز محدود می کرد، اما مردم به مرور تجاربی کسب کردند و در سطح محدود به شکل های ابتدائی دفاع از خود دست یافتند.)

 

علاوه بر این، رژیم از همان ابتدای خیزش محدودیت های سیاسی معینی در به کار گیری مستقیم و کامل قوای قهری اصلی اش (مانند ارتش و سپاه) داشت و نمی خواست آنها را مستقیماً به میدان آورد. زیرا شکاف سیاسی میان حاکمان می توانست به پروسه های غیر قابل کنترلی در ارتش و سپاه دامن زند. بی شک سرکوبگری رژیم نقش مهمی در عقب راندن خیزش ایفا کرد اما این رهبران موج سبز بودند که آگاهانه فرمان توقف خیزش را صادر کردند و پندارهای واهی مردم در مورد این «رهبران» ارتجاعی و قوی بودن گرایش مردم به پناه جوئی زیر بال کسانی که قدرت دارند (زیر بال یکی از جناح های حکومت) مانع از مقاومت موثر در برابر این فرامین ارتجاعی و ضد مردمی شد.

 

هراس رهبران سبز از مردم

 

علت اصلی صدور فرمان ترمز قطار مبارزاتی مردم از سوی رهبران موج سبز این بود که آنها از ظرفیت موجود در توده ها ترسیدند. از نظر آنها مردم ورای خواست ها و انتظارات سیاسی اینان رفتند. خیزش در جریان تکاملش چنین ظرفیت هایی را از خود نشان داد؛ مسایل و شعارهایی را طرح کرد که مطلقا خواست رهبران سبز نبود. نگرانی و هراس رهبران سبز از به راه افتادن پروسه های غیر قابل کنترل واقعی بود.

 

از سوی دیگر، رهبران سبز شرایط را (بویژه در عرصه بین المللی) برای تعیین تکلیف سریع با جناح غالب مساعد نمی دیدند. آنان با این واقعیت روبرو شدند که در سطح بین المللی (و حتی در سطح هیئت حاکمه آمریکا) اراده ی واحدی مبنی بر کمک به یک جابجاییقدرت درجمهوری اسلامی، نیست. به علاوه، رهبران موج سبز از تمایل امپریالیسم آمریکا مبنی برای ایجاد یک جمهوری اسلامی ضعیف در منطقه، راضی نبوده و نیستند. آنان به مثابه بخشی از هیئت حاکمه چندان حاضر به قبول محدود شدن منافع کلی این نظام نبودند و نیستند.

 

آنان، از یکسو نگران گسترش وقایعی مثل روز عاشورا بودند چرا که به معنای تقویت رادیکالیسم، اقدامات قهرآمیز و دست زدن به شکل هایی از مبارزه بود که کلیت نظام را بخطر می انداخت. و از سوی دیگر، نگران برخورد امپریالیست ها به چنین روندی؛ چرا که ممکن بود امپریالیستها را وا دارد که به اقدامات اضطراری برای «تغییر رژیم» دست زنند که در این میان حتی رهبران سبزقربانی شوند.

 

این تناقض ها در عرصه سیاسی هرازگاهی به صورت ابراز بی اعتمادی طرفین نسبت به یکدیگر بروز می یافت؛ آمریکایی ها خواهان روشن شدن سیاست رهبران موج سبز نسبت به هسته ای شدن ایران بودند و رهبران سبز طفره می رفتند. اختلافات دیگری نیز میان جناح های مختلف موج سبز در مورد ائتلاف های سیاسی برای کسب قدرت موجود بود. کروبی و موسوی خواهان ائتلاف با جریاناتی از درون جناح غالب بودند. و عده ای دیگر – مانند سازگارا – در همراهی با سیاست های جناحی از هیئت حاکمه ی آمریکا خواهان تغییر رژیم بودند.

 

ادامه یابی خیزش و تعیین تکلیف سریع با جناح حاکم به معنای برقراری قدرت سیاسی ضعیف و شکننده بود آن هم با توده هایی که در پروسه مبارزات رادیکالیزه شده بودند. این امر چندان با مذاق رهبران سبز سازگاری نداشت. آنان بیش از آنچه که تصور می شد خواهان حفظ اقتدار جمهوری اسلامی و در نتیجه کوتاه آمدن در مقابل جناح حاکم بودند.

 

منافع طبقاتی رهبران «سبز» اعم از اصلاح طلبان حکومتی و غیر حکومتی (مانند ملی مذهبی ها) ایجاب می کرد که در چنین شرایطی فرمان توقف خیزش را صادر کنند. هراس و بزدلی طبقاتی شان بیان ورشکستگی سیاسی تاریخی طبقه ای است که بهیچ وجه قادر به ایفای ذره ای نقش مترقی در جامعه نیست.

اما این جریان طبقاتی بیکار ننشسته و خود را برای تند باد های بعدی آماده می کند. آنان از یکسو نیازمند سوء استفاده از اهرم مبارزات مردم برای مقابله با فشارهای باند غالب و در صحنه ماندن هستند و از سوی دیگر بشدت نگران رادیکالیسم شکل گرفته در میان جوانان می باشند. این امر به اتخاذ سیاست های متفاوت در میان آنان پا داده است تا به طرق گوناگون بتوانند خود را با چرخش های ناگهانی در صحنه سیاست و رفتارهای سیاسی غیر قابل انتظار در میان مردم وقف دهند.

برخی از این سیاست ها، بیان انشقاقات واقعی در میان این جریان است؛ برخی دیگر بازتاب سیالیت اتئلاف ها و اتحادهای سیاسی در میان جناح حاکم و برخی دیگر مستقیماً برای فریب مردم برای اینکه مردم به کلی از آنها روی برنگردانند. برای همین، از یکسو در عمل مردم را به خانه نشینی فرامی خوانند، از سوی دیگر برای بازگردان اعتماد مردم – بویژه جوانان و زنان – حرف های به ظاهر آتشین می زنند. آنان ضمن وفاداری به جمهوری اسلامی و قوانین اش صحبت از تغییر قانون اساسی می کنند یا ضمن تعهد و التزام به اسلام و قوانین اسلامی از تغییراتی در جایگاه دین در دولت سخن می رانند. در همه حال دورویی و ریاکاری سیاسی مشخصه کلی اینان است.

 

حتی برخی از رهبران رده دوم که نقش میانجی میان رهبران سبز با جوانان رادیکال شده را بر عهده دارند، ضمن طرح برخی انتقادات به گذشته ی ننگین خود در سرکوب دگر اندیشان علناً خامنه ای را به مصاف می طلبند و خواهان کنار رفتن او از قدرت هستند. اما همزمان فراموش نمی کنند تاکید کنند که همه ی اینها برای «حفظ نظام» است. از نظر آنان برای حفظ کلیت نظام جمهوری اسلامی است که خامنه ای باید کنار گذاشته شود. (۱)

 

تا زمانی که توده های مردم بطور قطع از رهبری سبز گسست نکنند و پندارهای واهی خود را در مورد آنان دور نریزند؛ همواره خطر آن است که در دوره بعدی اوج گیری مبارزات مردم، این مرتجعین دوباره و به اشکالی دیگر مبارزات مردم را در مجاری دلخواه خود و برای مقاصد سیاسی خود که همانا حفظ جمهوری اسلامی است، سوق دهند و یکبار دیگر انرژی و خلاقیت مبارزاتی توده های مردم را به هرز برند. ممانعت از این خطر تنها زمانی میسر است که بخشی از توده های مردم (از جوانان محلات فقیر تا جوانان محلات رادیکال میانه ی شهر تهران و شهرهای دیگر) تحت رهبری پیشاهنگ کمونیستی به افق ایجاد یک جامعه ی دیگر آگاه شوند و نیروهایشان را در این راه سازمان دهند. تا زمانی که توده ها در مقابل سموم ایدئولوژیک و سیاسی رهبران سبز واکسینه نشوند، این جریان سیاسی (در اشکال و رنگ های گوناگون) امکان مانور خواهد داشت و می تواند از کارت های مختلف خود برای اعمال نفوذ بر توده ها سود جوید و حتی زمانی که لازم باشد چهره رادیکال تری بخود گیرد و برای حفظ ماشین دولتی به تغییراتی و حتا برخی جراحی ها از پیکر نظام تن دهد. از این رو نباید به امکانات و مانورهای مکارانه سیاسی این جریان سیاسی کم بهایی داد.

زیگزاگ در سیاست های امپریالیستی

خیزش توده ای دچار فروکش شد اما از حدت تضادهای درون جامعه کاسته نشد. فاکتورهای جدید همچون تحریم های بین المللی و طرح حذف یارانه ها و گسترش بحران اقتصادی بر تنش های موجود در جامعه خواهد افزود. دخالت فاکتورهای بین المللی – مشخصا فشارهای دولت آمریکا بر جمهوری اسلامی- تاثیرات متناقضی بر صحنه سیاسی بویژه اتحادها و ائتلاف های درون هیئت حاکمه باقی خواهد گذاشت اما در مجموع موقعیت جمهوری اسلامی را تضعیف و فضای سیاسی جامعه را ملتهب تر خواهد کرد.

 

همچون دوره های قبل، حاد شدن تضادهای میان جمهوری اسلامی و آمریکا به تردید و انتظار در میان توده ها دامن زده است. ابعاد توحشی که هر آن به دلیل تضادهای میان ایندو قطب پوسیده (امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی) می تواند بروز یابد، جدیست. از یکسو تحریم های اقتصادی، زندگی میلیون ها نفر را به خطر انداخته است. زیرا اقتصاد ایران، از سر تا پا، وابسته به نظام سرمایه داری جهانی است. از سوی دیگر، این تحریم ها می تواند مقدمه ی یک جنگ ویران گر باشد.

 

در میان محافل نظامی آمریکا بطور جدی این بحث جریان دارد که در صورت به نتیجه نرسیدن مذاکرات و بده و بستان های میان جمهوری اسلامی با آمریکا، و یا در صورتی که تحریم ها موجب شکاف جدی و همه جانبه تری در هیئت حاکمه اسلامی نشود، گزینه نظامی باید در دستور کار قرار گیرد.

 

از نظر کارشناسان نظامی آمریکایی با توجه به اهداف سیاسی، وضعیت منطقه، و برخی توانایی های نظامی ایران، این جنگ نمی تواند در سطح محدودی به پیش رود و یا از طرقی چون حمله نظامی اسرائیل به تاسیسات اتمی ایران، بطوری که اهداف مد نظر آمریکا تحقق یابد. برای تحقق اهداف آمریکا، تخریب بزرگ تر و سازمان دادن جنایتی عظیم تر نیاز است. (۲) اینکه آمریکا به گزینه ی نظامی روی آورد به فاکتورهای مختلف در سطح بین المللی – مانند، تناسب قوا میان آمریکا از یکسو و چین و روسیه از سوی دیگر- وابسته است. ضعف های دیگری چون بحران اقتصادی در آمریکا و شکاف درون هیئت حاکمه ی آمریکا نیز از جمله محدودیت های دیگر در به کارگیری گزینه نظامی است. اما به محرک ها و اجبارات پایه ای که آمریکا را در جهت نگهبانی از چارچوبه های نظام سرمایه داری جهانی و پیشبرد رقابت هایش با قدرت های امپریالیستی دیگر بر سر این منطقه استراتژیک سوق می دهد نباید کم بهایی داد. چنین فاکتوری بر اوضاع داخلی ایران تاثیر گذارده و بر گره خوردگی تضادها می افزاید و موقعیت جمهوری اسلامی را شکننده تر از پیش می کند.

 

ایفای نقش مستقل از سوی مردم در رویدادهای آتی و غیر منتظره، وابسته به سطح اگاهی شان از سیاست ها و برنامه های نیروهای طبقاتی مختلف است. برای به عقب راندن روحیه تردید و انتظار، مردم باید به درک روشنی از تضادهای میان جمهوری اسلامی و قدرت های امپریالیستی دست یابند و عمیقاً به این حقیقت آگاه شوند که این ها دو قطب پوسیده ی یک نظام واحد جهانی اند که شالوده اش بر ستم واستثمار بیرحمانه ی اکثریت مردم جهان قرار دارد. و هر گونه تمایل یا جهت گیری با یکی از این دو قطب تحت هر عنوان و بهانه ای به معنای تقویت دیگری و زیر پا گذاشتن منافع اکثریت مردم ایران و جهان است. معضلات جدید به انشقاق ها، اتحادها و ائتلاف های سیاسی تازه در میان جناح های حکومتی و توطئه های گوناگون علیه یکدیگر پا می دهد و تضاد میان آن ها را تشدید می کند.

 

مجموعه این شرایط، می تواند تاثیرات مثبتی در جهت شکل گیری یک صف آرائی جدید در میان نیروهای منتسب به جنبش کمونیستی ایران بگذارد. اما آن را باید آگاهانه تسریع کرد و به پیشواز چالش های بزرگ برای آغاز یک فرآیند انقلابی جدید رفت.

 

گرایشات سیاسی متناقض

با فروکش خیزش توده ای، تاثیرات متفاوتی بر مردم شرکت کننده در این خیزش و همچنین نیروهای سیاسی داشته است. با فروکش یافتن هر مبارزه ای، بخشی از مردم دچار دلسردی و ناامیدی شده، بخش قابل توجهی راه حل های «معقول تر» و «واقعبینانه تر» جستجو می کنند و بسیاری نیز رادیکال تر شده و دنبال افق ها و راه حل های نوین می گردند. اما واقعیت به همین شکل متناقض بازتاب نمی یابد. نمایندگان سیاسی طبقات میانی با توجه به نقش موثری که در این خیزش داشتند و به دلیل توانی که در خلق افکار دارند، واقعیت را یکدست و بدون تناقض بازتاب می دهند. و عامدانه می کوشند رادیکالیسم شکل گرفته در میان جوانان و آمال و آرزوهای آنان، در افکار عمومی بازتاب نیابد. زیرا می خواهند از راه حل هائی که به تغییر رادیکال وضع موجود می انجامد دوری بجویند و چشم امیدها را به درون هیئت حاکمه و راه حل های برون مرزی بدوزند.

 

نیروهای سیاسی «اصلاح طلب» آگاهانه بر چنین روحیات سیاسی دامن می زنند. (۳) حتی برخی نیروهای سیاسی دیگر که لزوما در کمپ اصلاح طلبان حکومتی و غیر حکومتی قرار ندارند تحت تاثیر این روحیات سیاسی قرار گرفته و با این قبیل گرایشات میانی همراهی نشان می دهند. از این رو است که ما شاهد گردش به راست در میان بسیاری از نیروهای سیاسی متشکل هستیم. (۴) این گردش به راست در تحلیل نهایی منطبق بر منافع طبقاتی معینی است. این قبیل نیروها یا در هراس از رادیکالیسم توده هایند یا قادر نیستند از سطح به عمق،از نمود به جوهر، گذر کنند و زمینه های روندهای انفجاری را مشاهده کرده و سیاست تسریع آنان را در جهت یک انقلاب واقعی، در پیش گیرند.

 

پانوشت ها:

 

۱ – مقاله منتشر شده از مصطفی تاجزاده تحت عنوان «پدر و مادر ما باز هم متهمیم!» و نامه های عیسی سحر خیز از زندان از چنین محتوایی برخوردارند.

۲ – به مقاله «بازنگری مجدد گزینه های آمریکا در مورد ایران» نوشته جورج فریدمن در نشریه استانفورت (منتشر شده در سایت جرس) رجوع شود. این مقاله تا حدی منعکس کننده بحث هایی است که در محافل نظامی آمریکا جریان دارد. در این مقاله تاکید شده که علیرغم فضای گفتگو و خوش بینی های موجود در این زمینه، آماده سازی برای جنگ بطور پنهانی در جریان است. از نظر نویسنده حمله نظامی ممکن است در آینده نزدیک اتفاق بیفتد اما شواهد آشکار آن را نه تایید و نه رد می کنند. نویسنده مقاله با توجه به اهداف سیاسی آمریکا و همچنین موقعیت تنگه هرمز از نظر نظامی و استراتژیک (به عنوان گذرگاه نفتی) تاکید می کند که این جنگ نمی تواند از نظر نظامی در سطح محدودی به پیش رود باید هم زمان کلیه ی بنادر، نیروی دریایی و هوایی ایران و برخی پایگاه های استراتژیک نظامی ایران در هم کوبیده شود. از نظر نظامی چنین کاری از عهده اسراییل خارج است. و مضافا می تواند موجب برانگیختن مخالفت مردم منطقه و کشورهای عرب شود. یکی از تدارکات سیاسی این جنگ، کوتاه کردن دست ایران از اهرم هایی چون حزب الله لبنان و شیعیان عراق است. مانورهای سیاسی زیادی برای تحقق این امر توسط عربستان به نیابت از سوی آمریکا براه افتاده است.

۳ – برای نمونه می توان به موضع گیری زیر از جانب برخی نیروهای سیاسی رجوع کرد.

تقی رحمانی که تا کنون سعی می کرد خود را به عنوان جناح چپ ملی مذهبی ها بازشناسند، اخیرا در مقالاتی مبلغ ارتجاعی ترین سیاست ها شده است. او حسرت موفقیت های اردوغان (نخست وزیر ترکیه) در تلفیق بیشتر دین با دولت را می خورد و برای اوباما مدیحه سرایی می کند و مدافع آن است که رهبرانی امثال موسوی و کروبی را باید رسما نهادینه کرد. (رجوع شود به نوشتارهای این فعال سیاسی به نام «کل کاذب است»، «درس های ملی مذهبی های ایران از ملی مذهبی های ترکیه»)

فعالین سیاسی منتسب به « کمپین یک میلیون امضا» بر خواست های محدودی که در زمینه حقوق زنان طرح می کردند، خط بطلان کشیدند. افرادی چون نوشین احمدی وظیفه خود را پر کردن شکاف میان دولت و ملت دانسته و زهرا رهنورد را به عنوان سمبل رهایی زن ایرانی معرفی می کنند. (رجوع شود به سخنرانی نوشین احمدی خراسانی در حضور زهرا رهنود به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطه به نام «اتحادی استوارتر از گذشته در باغچه جنبش زنان سبز شد.» )

۴- نیروهای چپ اومانیست شده مانند حزب کمونیست کارگری که ناامیدانه می خواهند جایی در ائتلاف های بورژوایی آینده برای خود دست و پا کنند در هم نوایی با کُر ضد کمونیستی، اخیرا کشف کرده اند که علت شکست انقلاب اکتبر روسیه در عدم درک لنین از مقوله انسانیت بود. (رجوع شود به سخنرانی حمید تقوایی به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر). اینان خواهان انقلابی هستند که از دماغ کسی خون نیاید. البته این حزب در حیات سیاسی اش بارها چنین علائمی را برای شرکت در اتئلاف های سیاسی بورژوایی از خود بروز داده اما تا کنون امپریالیست ها آنها را به بازی نگرفته اند.

طرح «هدفمند کردن یارانه ها» جنگی دیگر علیه مردم

 

طرح «هدفمند کردن یارانه ها» یکی از پله های طرح اقتصادی بزرگتری است که باید آن را جنگ اقتصادی هدفمند علیه مردم خواند. در قلب این طرح، رساندن قیمت داخلی سوخت (نفت و گاز…) به سطح قیمت های بین المللی قرار دارد. هدف از این کار ایجاد تراکم سرمایه ای بزرگی برای سرمایه گذاری های نفتی و غیر نفتی است. تراکم سرمایه ای مورد نظر حاصل دو فرآیند خواهد بود: محدود کردن مصرف نفت و گاز در داخل و صادرات حداکثری آن به بازارهای بین المللی؛ و مکیدن هر چه بیشتر درآمدهای مردم از طریق ارائه ی نفت و گاز (و تمام کالاها و خدماتی که از نهاده های نفت و گاز استفاده می کنند) به قیمت های بین المللی. «هدفمندی» طرح یارانه ها از اینجاست و نه آنطور که دولتی ها عوامفریبانه تبلیغ می کنند و می گویند که قرار است اقشار واقعا محروم و مستحق برای دریافت یارانه ها نشانه گیری شوند. احمدی نژاد در روزهای آخر دولت نهم در مصاحبه با تلویزیون جمهوری اسلامی اعتراف کرد که این طرح، «مثل جمع کردن پس اندازهای مردم و مالیات گرفتن است». آن صدها هزار کارگر «شناور» که در جستجوی کار، در رفت و آمد دائم میان شهرهایند – و اصلا در جائی ثبت نیستند که حقی داشته باشند چه برسد به حساب بانکی برای دریافت نقدی یارانه ها – این مالیات را از طریق چند برابرشدن کرایه های وسایل نقلیه، پرداخت خواهند کرد. خلاصه اینکه هدف، نفس دادن به سرمایه داران است و نه اقشار واقعا محروم.

علاوه بر گسترش جهش وار فقر در نتیجه ی صعود ناگهانی هزینه های روزمره، اقتصاد داخلی در شهر و روستا ضربه ی بزرگ دیگری خواهد خورد زیرا نفت و گاز از نهاده های کلیدی گردش آن است. به این ترتیب، دور جدیدی از سقوط تولید کنندگان خرد شروع خواهد شد. این طرح، در زمره ی بزرگترین طرح های ریاضت کشی و نابودی ساختارهای اقتصادی در تاریخ مدرن ایران است و جابجائی های بزرگی در جغرافیای اقتصادی و اجتماعی کشور ایجاد خواهد کرد.

 

پله های دیگر این طرح اقتصادی شامل کاهش فوق العاده ی نیروی کار در ادارات و شرکت های دولتی است که به طرح «لاغر کردن دولت» معروف شده است. اخراج حداکثری شاغلین این شرکت ها، پیش درآمد ضروری «خصوصی سازی» آن ها طبق متمم اصل ۴۴ است. معاون وزیر کار و امور اجتماعی از تغییر نظام پرداخت حقوق و دستمزد از روزمزدی به کارمزدی در قالب اصلاحیه قانون کار خبر داد و گفت: «امروز یکی از معضلات کشور فربه بودن دولت است. … تغییر نظام روزمزدی به کارمزدی و همچنین عدم اعتقاد به ۸ ساعت کار روزانه، در اسلام نیز سفارش شده است. … همانطور که توقع داریم وقتی فردی را در قالب نیروی کار ساختمانی و برای تمیز کردن منزل استخدام می‌کنیم باید خوب کار کند تا به وی مزد بپردازیم، هر کسی که کار کرد پول بگیرد نه اینکه افراد کار نکنند و پول دریافت کنند.» (۱)

 

این است طرز فکر استثمارگران اسلامی حاکم در ایران – زالوهائی که کارشان غارت دسترنج مردم است و از مکیدن خون مردم فربه شده اند و جرات می کنند اینگونه با نخوت و تفرعن گندیده در مورد مردم کارکن حرف بزنند.

امنیتی – نظامی کردن بیشتر جامعه

 

از آنجا که جابجائی های اقتصادی بزرگ، همواره با انفجارهای اجتماعی بزرگ همراهند، رهبران جمهوری اسلامی به عملی کردن این طرح به صورت هدایت یک جنگ می نگرند. ماموران بسیج در میادین تهران به حال آماده باش در آمده اند. رئیس اداره سیاسی سپاه (یدالله جوانی) در هفته نامه «صبح صادق» ارگان رسمی سپاه پاسداران، منتقدان طرح هدفمند کردن یارانه ها را «خائنین به مردم» خواند. نیروهای زمینی سپاه و ارتش اعلام برگزاری مانور مشترک کرده اند. فرمانده نیروی انتظامی تهران برگزاری «طرح امنیت محله محور» را در بیش از دو هزار نقطه ی کلان شهر تهران اعلام کرده است. (۲)

 

مشاور عالی خامنه ای در امور نظامی (یحیی رحیم صفوی) در همایشی به نام «همایش جنگ نرم» (۳) ضمن خط و نشان کشیدن امنیتی برای مخالفین طرح یارانه ها، تاکید کرد که برای خنثی کردن مخالفت مردم به حداکثر از ابزار «ایدئولوژى و فرهنگ اسلامی » (بخوانید: از ابزار مغز شوئی و دروغ پردازی) استفاده خواهند کرد. افیون دین و خرافه را تزریق خواهند کرد؛ بادکنک «غرور ملی» را از طریق ژست های دروغین چالش گرانه در مقابل آمریکا و اسرائیل باد خواهند کرد؛ و از همه مهمتر در مورد «آینده ی درخشان» و «سفره های رنگینی» که در پی اجرای طرح «هدفمند کردن یارانه ها» خواهد آمد وعده خواهند داد. در این راستا، رحیم صفوی علت ِ دروغ بافی های «رهبر» و احمدی نژاد را چنین تشریح کرد: « سلب امید از آینده از راه کارهاى تاکتیکى دشمنان در جنگ نرم است و … مقام معظم رهبرى و رئیس‌جمهور محترم می‌خواهند مردم را به آینده امیدوار کنند». رحیم صفوی «همه ملت، اندیشمندان و دانشگاهیان» را نیز به این کارزار دروغ پراکنی و مغزشوئی دعوت کرد. (۴)

 

در کلیه ی کشورهای تحت سلطه ی جهان سومی، پیشبرد طرح های «تعدیل ساختاری» از این نوع، همراه با سرکوب امنیتی –نظامی بوده است. مردم را به اعماق فقر پرتاب می کنند و سپس تلاش می کنند با ارعاب و سرکوب خفه و ناامیدشان کنند. اولین فصل «تعدیل ساختاری» در دوره ی رفسنجانی (پس از پایان جنگ هشت ساله ی ایران و عراق) با عنوان پر افاده اما توخالی «سازندگی» آغاز شد که پیش درآمد آن، کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در مرداد و شهریور سال ۱۳۶۷ بود. در آن فصل از «تعدیل ساختاری» ژنرال های سپاه و آیات عظام و «آقا زاده ها» تبدیل به صاحبان صنایع و اراضی شهری و برج ها و شرکای شرکت های معظم چند ملیتی آمریکائی و اروپائی و کره ای شدند. و حاشیه و میادین شهرها و کار بردگی در کوره پزخانه ها و تولیدی ها و مرغ داری ها نصیب روستائیان مهاجر شد.

 

استفاده ی بیشتر از دین و دروغ برای شستشوی مغزی

 

به طرح های ایدئولوژیک جمهوری اسلامی برای «قابل تحمل کردن» وحشیانه ترین حملات به معیشت و حیات مردم نباید کم بها داد. خامنه ای، ائمه ی جمعه ی را به خط کرده است که مانند جنتی موعظه کنند: فصل ریاضت کشی است و «وضع اقتصادی دست من و شما و دولت نیست. دست خداست ». روز جمعه، سی‌ام مهرماه، مشاور وزیر و دبیر ستاد همکاری‌های آموزش و پرورش و حوزه علمیه خبر از برنامه‌هایی داد که طرح«روحانی مدرسه» خوانده می‌شود و هدف آن «تربیت دینی دانش‌آموزان» اعلام شده است. حجت‌الاسلام علی ذوعلم به خبرگزاری ایلنا گفت، این طرح «برای حضور مستمر و دائمی روحانیون در مدارس» به اجرا درمی‌آید. … مسئولیت روحانی مدرسه … جدا از مسئولان، مدیر، معاون، مربی پرورشی، مداح و امام جماعت است، به این معنا که این روحانی به نوع تربیت دانش آموزان توجه دارد و تربیت دینی دانش آموزان را مدیریت می‌کند.» (ایلنا- ۳۰ مهر ۸۹) این خبرگزاری در ادامه می گوید: «برنامه‌ی همکاری وزارت آموزش و پرورش با حوزه علمیه قم، اواخر دولت نهم وارد فاز جدیدی شد. در توافقی که میان این دو نهاد به عمل آمد قرار شد از ابتدای سال تحصیلی جاری اداره‌ی بیش از چهار هزار مدرسه و موسسه آموزشی به حوزه سپرده شود.» در تاریخ، با ظهور سرمایه داری سلطه ی مطلق دین بر جامعه تمام شد. اما در جهان امروز چنان نقشی را در کارآمدتر کردن استثمار و سر به زیر نگاه داشتن توده های تحت استثمار بازی می کند که گوئی خود بخشی از روابط تولیدی است. نقش آن به حدی مهم است که حتا نهادهای بین المللی، به موازات ارائه طرح های ریاضت کشی اقتصادی، در این زمینه ها نیز به دولت ها رهنمود می دهند. هرچه سرمایه داری آشکارتر به حیات مردم هجوم می برد، بیشتر نیاز به استفاده از مشروعیت «الهی» و تقویت باور مردم به نیروی ماوراء الطبیعه دارد. دین برای وارونه نشان دادن رابطه ی حاکم و محکوم موثرترین حربه است. زیرا بخوبی می تواند این واقعیت را پنهان کند که این اکثریت کارکن جامعه است که با کار خود به اقلیت قدرتمند و حاکم «یارانه» می پردازد و نه بالعکس.

دامن زدن به دین گرائی بخشی از طرح های ریاضت کشی سرمایه داری در سراسر جهان است. حتا در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری چون آمریکا. آنان در این کار موفق بوده اند زیرا در میان توده های مردم این گرایش هست که در مواجهه با از هم گسیختگی اقتصادی و تلاطمات اجتماعی و هراس از فردای خود، به دین پناه برند. این امر تکالیفی را بر دوش کمونیست ها می گذارد که چشم پوشی از آن تنها به فجایع اجتماعی بزرگتر منجر خواهد شد. از این روی، ضمن افشاگری پیگیر و گسترده از ماهیت اقتصادی- طبقاتی ضد مردمی و استثمارگرانه و ستم گرانه ی طبقه ی حاکمه ی جمهوری اسلامی در میان کارگران و زحمتکشان جامعه، باید از دین به مثابه تسهیل کننده و تامین کننده ی حاکمیت این اقلیت استثمارگر افشاگری کرد و گفت، اینان در ازای تباهی زندگی میلیون ها دختر و پسر جوان جامعه ی ما و دست و پا زدن میلیون ها خانوار در چنگال فقر؛ در قصرهای جماران و دوبی و پاریس زندگی می کنند و فرزندانشان را به جای اینکه طبق باورهای تبلیغ شده شان به حوزه های دینی بسپارند به کمبریج و آکسفورد و هاروارد اعزام می کنند.

 

تا زمانی که توده های کارگر و زحمتکش با تمام وجود به این حقیقت پی نبرند که این انگل ها با دسترنج آنان است که گذران می کنند؛ با کار آنان است که ماشین سرکوب سپاه و اطلاعات روغن کاری می شود؛ با دسترنج آنان است که طلبه های تاریک اندیش در حوزه های دینی تعلیم می بینند و برای تحمیق مردم به کار گرفته می شوند؛ تا زمانی که نیاموزند در پشت موعظه های دینی، فرآیند انباشت ثروت های افسانه ای در دست اقلیتی و گسترش فقر جگر خراش و غیر انسانی در میان اکثریت مردم را ببینند؛ تا زمانی که در پشت منبر و مسجد، قصرهای بنا شده با استخوان های خودشان را نبینند؛ تا زمانی که در پشت اخلاق اسلامی خفقان آور که حجاب را اجباری و سنگسار را قانون می کند، خرید و فروش دختران خردسان و زنان را در بازار سکس اسلامی در مشهد و قم نبینند؛ … این هیئت حاکمه ی اسلامی را خطری تهدید نخواهد کرد و سران آن با خیالی آسوده و دستی باز به حیات و ممات و فکر و روح مردم دست درازی خواهند کرد و ازای آن «ظهور امام» و «آسایش آن دنیا» را به مردم وعده خواهند داد.

 

 

اینان گوش به فرمان واشنگتن اند

 

احمدی نژاد، طرح اقتصادی اش را ملقب به صفات «ایرانی» و «اسلامی» کرده تا این واقعیت از دید مردم پنهان بماند که، این طرح از دل امپریالیسم آمریکا بیرون آمده است. نام بین المللی این طرح «اجماع واشنگتن» است و از سی سال پیش به این سو، از طرف صندوق بین المللی پول به کشورهای تحت سلطه ی جهان سومی مانند هند، مصر، برزیل، تونس، اردن، نیجریه، و … دیکته شده است. به این معنا، احمدی نژاد نوبرش را نیاورده است!. اجرای این طرح از زمان دولت رفسنجانی تحت عنوان «طرح تعدیل ساختاری» و «سازندگی» آغاز شد و در زمان خاتمی تحت عنوان «سامان دهی اقتصادی» پی گرفته شد. احمدی نژاد اخیرا گفته است که: «طرح ما طرح خود این آقایان (یعنی رفسنجانی و شرکاء) است». این حرف فقط تا حدی درست است زیرا طرح مال هیچ کدام از «آقایان» جمهوری اسلامی نیست. طرح از سوی «آقایان» واشنگتن مخابره شده است. (۵)

 

استقلال «آقایان» جمهوری اسلامی در حد ترجمه ی واژه های اقتصادی، انتخاب از میان روش های عملیاتی کردن طرح (مثلا اینکه در چند مرحله قیمت داخلی نفت و گاز را به سطح قیمت های بین المللی برسانند) و روش های «مدیریت» ناآرامی های اجتماعی است و نه بیش. حتا عوامفریبی های احمدی نژاد در مورد طرح «هدفمند کردن یارانه ها» کپیه ی حرف های کارشناسان صندوق بین المللی پول است. بطور مثال، یکی از کارشناسان صندوق بین المللی پول در مورد طرح هدفمند کردن یارانه ها در ایران می گوید: «یارانه ها بیش از هر کس به نفع ثروتمندانی است که خودروی ورزشی و خانه های هفت هزار فوت مربع مجهز به تهویه ی هوا دارند. … مصرف سوخت فقرا بسیار کم است و یارانه ی کمی دریافت می کنند.» (۶)

 

پس، بهتر است اهداف طرح «هدفمند کردن یارانه ها» را دست اول از دهان کارشناسان ارشد صندوق بین المللی پول بشنویم تا ترجمه ی فارسی نیم بند و سانسور شده ی آن را از دهان احمدی نژاد و همپالگی هایش. یکی از همین کارشناسان صندوق بین المللی پول (۶) می گوید: «دولت، بنزین و نفت را به قیمت هزینه ی استخراج آن به مردم می فروشد. تا زمانی که قیمت های بین المللی پائین بود، تفاوت زیادی میان هزینه های استخراج و قیمت های بین المللی نبود. اما قیمت ها در سطح بین المللی بالا رفته است و نفت به بشکه ای ۱۵۰ دلار در سال ۲۰۰۸ رسید در حالیکه هزینه ی استخراج آن بشکه ای ۵ تا ۱۰ دلار است. بنابراین، دولت نفتی را که می تواند به کوهی از پول بفروشد دارد مجانی به مردم می دهد. و این سیاست خوبی نیست.»

همین جا روشن می شود که دولت ایران یارانه ای بابت نفت و گاز به مردم نمی دهد. زیرا آن را به قیمتی برابر با هزینه های استخراج نفت به مردم می فروشد. اما از آنجا که اقتصاد ایران تحت سلطه امپریالیست هاست و بطور وابسته در نظام اقتصاد جهانی آن ها بافته شده است و نقطه اتصالش با نظام سرمایه داری جهانی، اقتصاد نفتی است؛ ضرر و زیان فروش نفت و گاز به مردم ایران بر مبنای قیمت های بین المللی تحت کنترل مراکز مالی امپریالیستی محاسبه می شود و نه بر مبنای هزینه های تولید آن در ایران. ببینید کارشناس صندوق بین المللی پول با چه حرصی در مورد اینکه مردم ایران نفت و گاز را «هدر» می دهند حرف می زند: «به خاطر قیمت های پائین، مصرف سوخت مردم ایران بسرعت بالا رفته است و این امر، صادرات سوخت را پائین آورده است. … مصرف سوخت در داخل باید بهینه بشود که سوخت بیشتری برای صادرات سودآور و درآمدهای بالاتر فراهم باشد … این تحریف در عرضه و تقاضای سوخت آنقدر جدی است که اگر متعادل نشود کشور هرگز نمی تواند ظرفیت بالای رشد اقتصادی اش را بدست آورد.» (همانجا)

 

در مقابل این اظهارات باید سئوال کرد که «تحریف» واقعی در اقتصاد ایران چیست؟ کارشناسان صندوق بین المللی پول می گویند، به حداقل رساندن مصرف داخلی نفت و گاز و به حداکثر رساندن صادرات، «بهینه کردن مصرف سوخت» است. اما منظورشان «بهینه» کردن مصرف آن در ایران نیست بلکه بهینه کردن مصرف آن برای اقتصاد جهانی سرمایه داری است – سرمایه داری جهانی برای تندتر کردن فرآیند انباشت سودآور سرمایه، در نقطه ای دیگر از جهان، به این سوخت نیاز دارد. در نتیجه الگوهای مصرف نفت و گاز مردم ایران باید تغییر کند تا دولت نفتی ایران بتواند نفت و گاز مصرفی مردم ایران را به صنایع چین و هند که نقطه ی تمرکز سرمایه گذاری های ماورا بحار شرکت های چند ملیتی غربی است؛ سرازیر کند. آیا «تحریف» یا بهتر بگوئیم «اعوجاج» واقعی اقتصاد ایران در اینجا نهفته نیست؟

 

کارشناسان صندوق بین المللی پول در مورد اینکه درآمد حاصل از فروش نفت و گاز مصرفی مردم ایران در بازارهای بین المللی، چگونه و در چه بخش هائی سرمایه گذاری خواهد شد، می گویند: بخشی از درآمد آن تا مدتی صرف پرداخت یارانه های نقدی به مردم خواهد شد؛ اما هدف آن است که این پرداخت نقدی نیز به «مرور» متوقف شود و تمام آن صرف سرمایه گذاری در زیرساخت های مربوط به استخراج و صدور نفت شود.

 

این زیرسازی ها شامل، بنادر، لوله کشی ها، میدان های هوائی بین المللی از آن دست که در نزدیکی عسلویه ساخته شده است، هستند. زیرساخت هائی که اصلا به درد اقتصاد داخلی که مردم درگیر آن هستند نمی خورد و تماما برای تسهیل عملیات سرمایه های بزرگ رو به خارج است. اما کسی این را «یارانه» برای سرمایه داران بزرگ داخلی و خارجی محسوب نمی کند. کارشناسان صندوق می گویند، «سی درصد از درآمدها برای کمک به کمپانی هائی صرف خواهد شد که می خواهند در توسعه ی فن آوری هائی که سوخت کم مصرف می کنند، سرمایه گذاری کنند.» (تاکید از ماست) و پیش بینی می کنند که عرضه ی سوخت به قیمت های بین المللی، صنایع خودروسازی ایران را نیز مجبور خواهد کرد که «مدرنیزه» شوند و خودروهائی با مصرف سوخت کم بسازند. درست در همان زمان که خبر قطع یارانه ها میلیون ها خانوار را در نگرانی عمیق فرو برده است، سخنگوی «گروه تحول اقتصادی دولت از آغاز پرداخت تسهیلات یارانه ای به بخش صنعت خبر داد.» (۷)

 

پس یارانه ها حذف نشده اند. فقط الگوی پرداخت یارانه ها عوض شده است – پرداخت یارانه ها «هدفمند» شده است تا تراکم سرمایه ای کافی برای «کمک» به صاحبان صنایع ایجاد شود. سی درصد از این درآمدها به صاحبان صنایع داده خواهد شد تا صرف خرید فن آوری های جدید از کارخانه های خودروسازی اروپا کنند که پس از سقوط بازارهای مالی جهان در سال ۲۰۰۸ صنایع خود را بر اساس تولید خودروهائی با فن آوری جدید بازسازی کرده اند. اما کسی این را پرداخت «یارانه» به صاحبان صنایع در ایران (که معلوم است چه کسانی هستند) و صنایع خودرو سازی اروپا محسوب نمی کند.

 

در عوض در این میان، نیروی فعال جامعه، زیرساخت هائی که برای رساندن گاز و نفت مصرفی مردم ساخته شده بود، زمین های حاصلخیز کشاورزی، صنایع متوسط و کوچک؛ به دست نیروهای فرساینده ی اقتصادی و اجتماعی و طبیعی سپرده خواهند شد. استفاده ی بهینه از این همه، جائی در تفکر مرتجعین بومی ایران و اربابان اقتصادی آنان ندارد.

 

نفت: یک رابطه ی تولیدی بین المللی

 

در نیم قرن گذشته، رشد و انبساط سرمایه در سطح جهانی، بشدت وابسته به نفت شده است. در این ساختار، نفت یک نهاده ی اقتصادی بسیار مهم است که قیمتش بر روی هزینه های تولید، سود و برتری رقابتی تاثیر می گذارد. تمام صنایع مدرن جهان بدان وابسته اند. مضافا، کشف، استخراج، تصفیه و عرضه ی نفت یک بخش بسیار سودآور از اقتصاد جهانی را تشکیل می دهد. کشورهای نفت خیز مانند ایران، نیجریه، ونزوئلا، … در یک رابطه ی قدرت تحت سلطه قفل شده اند و همواره تحت کنترل امپریالیست ها بوده اند. ژست های «ضد امپریالیستی» خمینی و دارودسته اش، به این روابط تحت سلطگی حتا خراشی وارد نیاورد. و دولت های اصول گرا و اصلاح طلب جمهوری اسلامی به یکسان چاره ای نداشته اند جز گوش به فرمانی طرح های بانک جهانی و صندوق بین المللی پول.

 

کارکرد نیروهای ویرانگر بازار از طریق واسط اقتصاد نفتی به جامعه ی ما تحمیل می شود. اقتصاد نفتی فقط استخراج و صدور نفت به بازارهای بین المللی نیست. بلکه تمام معیارهای اقتصادی بین المللی را به کلیه ی بخش های اقتصاد کشور تحمیل می کند: از شدت استثمار کارگران تا کارآئی صنایع و تولیدات کشاورزی. الگوی توسعه ی اقتصادی ایران، مناطق و رشته هائی که باید رشد کنند و یا محکوم به نابودی شوند؛ همه و همه با افت و خیزهای نفت در سطح بین المللی تعیین می شود. توسعه ی نفتی، اقتصاد کشاورزی را نابود کرده و اکثریت جمعیت را به شهرها کشانده و در «اقتصاد غیر رسمی» یعنی کسانی مانند دستفروش ها و تجار کوچک و کارگرانی که در هیچ جا ثبت نیستند و خدماتی دریافت نمی کنند درگیر کرده است. توسعه ی نفتی شکاف های اقتصادی و اجتماعی بزرگ بوجود آورده است. توسعه ی نفتی هر گونه تنوع یابی صنعتی را عقیم گذاشته است. اقتصاد نفتی فساد، مافیا سالاری و دو قطبی ثروت و فقر خرد کننده را بوجود آورده است. و گفتمان پوپولیستی « استفاده از درآمد نفت برای توسعه ی داخلی و ثروتمند کردن فقرا » را تولید کرده است که دولت شاه و جمهوری اسلامی به یکسان آن را به کار برده اند.

 

جمهوری اسلامی دولت این ساختار اقتصادی و یک پترو دولت وابسته به امپریالیسم است. محاسبات اقتصادی و اجتماعی این دولت، به حداکثر رساندن تولید و صدور نفت به بازار جهانی و قرار دادن کل اقتصاد داخلی در معرض جبر بازار بین المللی و به اصطلاح «تصحیح تحریف ها» است. توسعه ی یک اقتصاد عادلانه و بهم پیوسته که به نیازهای اشتغال، غذائی، بهداشتی، کشاورزی و صنعتی کشور پاسخ دهد هرگز جزو اهداف آن نبوده و نمی تواند باشد.

 

ژست های عوامفریبانه ضد امپریالیستی جمهوری اسلامی برای پنهان کردن این حقیقت است که تا مغز استخوان تابع دیکتاتوری سرمایه داری جهانی و بازار بین المللی تحت سلطه ی قدرت های امپریالیستی است. نامی که می تواند ماهیت این دولت را بازتاب دهد: دولت پترو دلار اسلامی است. رهائی اقتصادی اکثریت مردم ایران در گروی قطع چنگال های هر سه از پیکر جامعه است: پترو، دلار، دولت اسلامی.

 

بیگ بنگ اجتماعی بخودی خود رخ نخواهد داد

 

نگاهی به اطلاعیه ها و مقالات سازمان های چپ در مورد طرح هدفمند کردن یارانه ها و حملات رژیم به معیشت مردم، نشان می دهد که آنان به خوبی عمق ماهیت جنایتکارانه ی این طرح را می بینند اما اغلب انتظار دارند که این حملات سرچشمه ی اوج گیری جنبش های اجتماعی بزرگ بخصوص از سوی کارگران شود. ولی تجربه در ایران و جهان نشان داده است که عکس العمل های توده های کارگر و دیگر زحمتکشان در مقابل این گونه حملات همواره پس از اوج گیری، در دشتی که چندان هم عمیق شخم نخورده فرو می نشیند. تبدیل نارضایتی اقتصادی به شورش علیه حکومت، فرآیندی پیچیده است و ربط بسیار زیادی به آگاهی و افق انتظارات مردم دارد. برای همین است که رژیم هزینه ی زیادی صرف تبلیغات و خلق افکار حول طرح خود می کند. اگر کسانی منتظرند که حملات اقتصادی و اجتماعی شدید به مردم، بخودی خود باعث بلند شدن امواج مقاومت و مبارزه ی مستمر و انقلابی کارگران و دیگر اقشار زحمتکش جامعه شود، باید گفت این انتظار به درازا خواهد کشید. خیزش مبارزات کارگری با کیفیت و کمیتی که به درهم شکستن این طرح و تسریع زمان سرنگونی جمهوری اسلامی بینجامد، خودبخود رخ نخواهد داد. آن را باید سازمان داد. همانطور که دشمن ممانعت از این رخداد را سازمان می دهد.

 

اگر کسانی انتظار دارند که کشتی این طرح به صخره بخورد و جمهوری اسلامی دچار فروپاشی اقتصادی شود؛ بازهم باید گفت که می تواند اینطور نباشد. اجرای طرح های «تعدیل اقتصادی» در همه ی کشورهای تحت سلطه ی جهان سومی موجب گسترش فقر شده است اما در همه ی آن ها موجب ورشکستگی یا فروپاشی اقتصادی نشده است. بطور مثال به تونس، ترکیه و هند و برزیل و غیره نگاه کنیم. همه ی این ها پس از اجرای طرح های «اجماع واشنگتن»، شاهد نوعی رونق اقتصادی بوده اند. اما رونق اقتصادی مترادف با بیرون آمدن از فقر نیست. مضافا، در عصر نئولیبرالیسم عمر رونق ها کوتاه است زیرا سرمایه های بزرگ، معمولا پس از مدت کوتاهی فعالیت و سودآوری در یک رشته و یک نقطه از جهان، خارج شده و به رشته و نقطه ای دیگر هجوم می برند و در پشت خود زمین سوخته بر جای می گذارند. بنابراین، اجرای طرح های تعدیل ساختاری، فقر را عمیق تر و گسترده تر می کند اما می تواند دور جدیدی از رونق اقتصادی بوجود آورد. در برزیلی که شاهد رونق اقتصادی و محبوبیت دولت به اصطلاح «کارگری» است، برده داری در مقیاس حیرت انگیز احیاء شده است. امروز «جمعیت اضافه» که اقتصاد جهانی قادر به جذب نیست قریب به یک میلیارد نفر است. فقیرتر و گرسنه تر شدن اکثریت مردم این کشورها و رونق اقتصادی لازم و ملزوم یکدیگرند. این است کارکرد سرمایه داری نئولیبرال. اگر به این واقعیت ها درست ننگریم و بی جهت در توهم و انتظار «انفجار اجتماعی» یا «فروپاشی نظام» بنشینیم به فلج سیاسی دچار می شویم.

 

سیلاب مبارزات اجتماعی بحول درهم شکستن طرح های ضد مردمی رژیم خودبخود به راه نمی افتاد. آن را باید سازمان داد. صحبت از سازمان دادن آن لاجرم صحبت از مختصات جامعه ی آینده را پیش می کشد: عده ی زیادی از مردم می دانند که قانون اساسی جمهوری اسلامی وعده ی «عدالت اسلامی» می دهد. برخی نیز می دانند که عدالت اسلامی، عدالت «آن جهانی» موهوم است و به تجربه معنای این جهانی عدالت اسلامی را دریافته اند: انباشت ثروت در دست عده ای قلیل، « موهبتی خدادادی است» و انباشت فقر در نزد عده ی کثیر نیز «خواست خدا» و خارج از اراده ی انسان. اما اکثریت مردم بطور قطع نمی دانند که در مقابل این نظام ضد مردمی و «عدالت اسلامی» دروغین و مردم فریب، راه دیگری هست که عدالت جوئی واقعی در آن است. معنای درست عدالت در آن چیزی است که مارکس روشن کرد: عدالت یعنی کسی کار دیگری را برای تصاحب و انباشت خصوصی ثروت در اختیار نمی گیرد؛ عدالت یعنی این که میلیون ها کارگر شناور و کودک خیابانی نداشته باشیم؛ جوانان بیکار و بی آینده نداشته باشیم؛ زنان برای تامین خانواده مجبور به فحشاء نباشند؛ همه ی آحاد جامعه فراغت و امکان رشد استعدادهای علمی و هنری شان را داشته باشند. عدالت یعنی این ها.

 

برای رسیدن به این عدالت، کارگران و زحمتکشان از هر قشری (از کارگران شاغل در صنایع بزرگ تا کارگران غیر رسمی و شناور، تا پرستاران و کارکنان آموزشی و بخش های خدماتی و دست فروشان و غیره) باید سازمان یابند تا آگاهانه و متشکل در راه این هدف بزرگ مبارزه کنند. ما باید در میان آنان هسته های کمونیستی مرتبط با حزب مان درست کنیم. به سازمان دهی انقلابی زنان توجه کنیم زیرا آنان نیروی محرکه ی مهمی در این مبارزه هستند. ما کمونیست ها نباید فقط به افشاگری از جنایات این نظام بسنده کنیم بلکه باید تعهدات و اهداف کمونیستی مان را در برابر همه ی ستمدیدگان جامعه، قرار دهیم. باید با توده های مردم کار ایدئولوژیک کنیم تا افق و انتظاراتشان را از زندگی گسترش دهند؛ آنان را به چالش بکشیم که آگاهانه علیه ظلم و استثمار بپا خیزند و از سختی های این راه نهراسند. آنان را به این اعتقاد برسانیم که هیچ چیزی غیر واقع بینانه تر از این فکر نیست که می توان این نظام را اصلاح کرد. شور و شوقشان را به مبارزه ی جمعی علیه ستم و بی عدالتی بر انگیزیم و برای این مبارزه هدف بزرگی را در مقابلشان قرار دهیم: سرنگونی جمهوری اسلامی و ساختن دولت دیکتاتوری پرولتاریا. همه را و بخصوص کمونیست ها را به اندیشیدن در مورد سئوالات زیر فرا بخوانیم : در قرن بیست و یکم و با این تغییرات عظیم، راه انقلاب پرولتری و استقرار دولت های سوسیالیستی برای نابودی سرمایه داری چیست؟ این امر چگونه تحقق خواهد یافت؟ دولت های سوسیالیستی آینده چگونه و با چه سیاست هائی منطق بیرحم اقتصاد سرمایه داری را برهم زده و اقتصاد نوینی را بر پا خواهند کرد؟ کشاورزی نابود شده با چه سیاست هائی احیاء خواهد شد؟ رابطه میان صنعت و کشاورزی چگونه برقرار خواهد شد؟ در چارچوب یک کشور سوسیالیستی امنیت غذائی و درمان و آموزش و تضمین توسعه ی همه جانبه ی میلیون ها انسان چگونه تامین خواهد شد؟ جواب به این سئوالات، از مولفه های مهم یک برنامه کمونیستی برای انقلاب کمونیستی است.

 

پانوشت ها:

 

۱- حمید حاجی عبدالوهاب در گفتگو با خبرگزاری مهر (۲۸ مهر ۱۳۸۹)

۲- ژاله وفا- توزیع «شرانه» و سقوط آزاد اقتصاد ایران

۳- رحیم صفوی ۴ سیاست را برای پیشبرد جنگی که نامش را «جنگ نرم» گذاشته است، چنین برشمرد: ایجاد یک ستاد عملیاتى در مرکز کشور برای پیشبرد این جنگ؛ تدوین دکترین و استراتژى لازم در سطح ملى که تا سطح استانى گسترش یابد؛ استفاده از همه نیروى انسانى و امکانات لازم وتوانمندسازى نیروهاى انسانى و کارآمد، دانشگاهیان، اساتید علوم انسانی، طلاب جوان؛ تامین امکانات لازم و امکانات چاپ و نشر به صورت‌هاى مختلف. خبرگزاری ایلنا- ۳ آبان ۱۳۸۹

۴- یکی دیگر از وزرای احمدی نژاد (شمس الدین حسینی وزیر امور اقتصادی و دارایی ) روزنامه نگاران را از انتقاد به این طرح منع کرد و گفت: در اصلاحات ساختاری نیازمند آگاهی ، همراهی و پشتیبانی مردم هستیم …. ژورنالیستها و روزنامه نگاران مملکت … اگر به عنوان یک ایرانی قلم می زنند حتما در جهت منافع ملت قلم بزنند که منافع و آینده ملت ایران درگرو اجرای صحیح این قانون است.»

۵- در روزهای آخری دولت نهم احمدی نژاد در مصاحبه با تلویزیون جمهوری اسلامی گفت: سیاست های کلی اصل ۴۴ مدل اقتصادی کشور است. و صحبت از «سند چشم انداز» می کند. اما برای فهمیدن منظور وی باید به گزارش های صندوق بین المللی پول رجوع کنیم. هیئت اجرائی صندوق بین المللی پول می گوید: «اگرچه انجام اصلاحات ساختاری در ماه های اول دولت احمدی نژاد کند شد اما اخیرا (۱۳۸۵) برنامه ی گسترده ای برای خصوصی سازی در ایران به اجرا گذاشته شده است. این برنامه مربوط به اصلاح اصل ۴۴ قانون اساسی ایران است که بر اساس آن، هشتاد درصد شرکت های دولتی تا دهسال آینده به بخش خصوصی واگذار می شود.» (صادقی بروجنی ۱۳۸۸- به نقل از روزنامه۱۷ ابتکار /۱۲/۱۳۸۶) .

«احمد سیف نیز اعتقاد دارد … جهت گیری کلی این دولت ها یکسان بوده است و انتقادات دولت نهم به سیاست های اقتصادی دولت های پیشین، به جای اتخاذ رویکرد دیگری در برنامه های اقتصادی، انتقاد به میانه روی و عدام تعجیل در دنبال کردن سیاست های به اصطلاح اجماع واشنگتن – سیاست های نولیبرالی تعدیل ساختاری – بوده است و این سیاست ها گوهر اصلی سیاست هیا اقتصادی دولت نهم را تشکیل داده اند.» (سیف ۱۳۸۸- نقل شده در خسرو صادقی بروجنی- سایت اخبار روز) حسن سبحانی عضو کمیسیون برنامه و بودجه ی مجلس هفتم در همایش بررسی سیاست های اصل ۴۴ قانون اساسی گفت: «سیاست های برنامه چهارم که بر اساس اجماع واشنگتن تدوین شده به دولت نهم ارث رسیده است.» (صادق بروجنی، به نقل از روزنامه کیهان ۷/۳/۸۷

۶- آی ام اف سوروی آنلاین- ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۰- مصاحبه با گیوم و زیتک

IMF Survey online—interview with Guillaume and Zytek—۲۸ Sept 2010

۷- ایسنا. سرویس صنعت و معدن. ۱۴/۰۸/۸۹

 

 

بازبینی انتقادی برنامه ی حزب کمونیست ایران(مارکسیست – لنینیست – مائوئیست)

 

بخش اول

 

نوشتار زیر بر پایه گزارش پلنوم ششم کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م.ل.م.) و بحث هائی که پس از ارائه آن گزارش در جلسات حزبی و فرا حزبی جریان یافت، تهیه شده است. از کلیه ی خوانندگان نشریه حقیقت می خواهیم در این بحث شرکت جسته و ما را در بررسی عمیق تر و همه جانبه تر آن یاری کنند تا برنامه ای صحیح تر و علمی تر و انقلابی تر تهیه کنیم. متن برنامه در تارنمای سربداران موجود است.

 

۱ – نکات مربوط به بخش اول برنامه حداکثر و درک از کمونیسم

 

برنامه ما مهر زمانه را بر خود دارد. این برنامه در دوره ای نوشته شده است که کمونیسم – به مثابه تئوری های علمی، به مثابه یک جنبش سیاسی برای واژگون کردن سرمایه داری، و به مثابه هدفی که بشریت برای رهائی از چنگال نظام طبقاتی باید برای آن بجنگد؛ از هر سو زیر حمله بود – حتا از سوی اکثر کسانی که زمانی بخشی از جنبش کمونیستی بودند.

این برنامه بازتاب تلاش کمونیست هایی است که مرعوب کارزار ضد کمونیستی بین المللی نشدند؛ کارزاری که پس از احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی ( ۱۹۷۶ میلادی) آغاز شد و از زمان فروپاشی شوروی ( ۱۹۹۰ میلادی) ابعاد بیسابقه ای بخود گرفت – هر چند که شوروی اصلا سوسیالیستی نبود و چند دهه از احیای سرمایه داری در آن می گذشت اما کماکان نقاب سوسیالیسم را بر چهره حمل می کرد. شاخص اصلی برنامه، دفاع آن از دستاوردهای موج اول انقلاب های پرولتری است: کمون پاریس، انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب سوسیالیستی چین که «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» (۱۹۶۶-۱۹۷۶) نقطه ی اوج آن بود.

 

این بخش، تئوری های کمونیستی (یا علم انقلاب) را تشریح کرده و از آن دفاع می کند: علمی که مارکس با همکاری انگلس شالوده ریزی کرد و سپس در جریان به کار بستن آن تئوری ها برای تغییر انقلابی جهان، توسط لنین و مائوتسه دون در زمینه های تعیین کننده ای تکامل یافتند. برنامه ی حزب، این منظومه ی تئوری های انقلابی کمونیستی را تحت عنوان مارکسیسم – لنینیسم – مائوئیسم فرمولبندی می کند.

 

تاثیرات کارزار ضد کمونیستی دهه ی نود میلادی بر آن هائی که پیشاپیش بخش بزرگی از این تئوری ها و تجربه انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم (بخصوص تئوری های مائوتسه دون از علل احیای سرمایه داری در شوروی سوسیالیستی و امکان آن در چین سوسیالیستی و بطور کلی کشف قوانین مبارزه طبقاتی در دوره گذار سوسیالیستی) را منحل کرده بودند ویران گر بود.

 

بطور مثال در ایران، « حزب کمونیست ایران» که در دهه ی ۱۳۶۰ در پی از بین رفتن سازمان های جنبش کمونیستی، با پیوستن بسیاری از اعضای آن سازمان ها تبدیل به بزرگترین سازمان چپ ایران شده بود دچار فروپاشی شد. احزابی که شوروی را «سوسیالیسم واقعا موجود» قلمداد می کردند به اردوی دموکراسی غربی پناهنده شدند. این وقایع اهمیت دفاع روشن و واضح از دستاوردهای عظیم انقلاب های سوسیالیستی شوروی و چین و تحلیل ماتریالیست دیالکتیکی از علل شکست آنان را که اتحادیه ی کمونیست های ایران (سربداران) در طول دوران بازسازی سیاسی و تشکیلاتی خود از سال ۱۳۶۴ پیش گرفته بود، کاملا روشن کرد. برنامه، بر این روند مهر تائید می زند. برنامه، علل شکست کشورهای سوسیالیستی را در جهان مادی می جوید: در توازن قوای میان کشورهای سوسیالیستی و بورژوازی بین المللی؛ در پیچیدگی فرآیند گذار سوسیالیستی؛ و در ضعف های گام های اولیه. و به دام نظریه های شبه – مذهبی و ضد انقلابی رایج در جنبش چپ ایران که آن تجارب عظیم را به دلیل «ناب» نبودن با عنادی متفرعنانه رد می کردند، یا ساده انگارانه به «بوروکراتیسم و توتالیتاریسم» رهبران حواله می دادند، نمی افتد.

 

در شرایطی که کار مارکس و مارکسیسم تمام شده تلقی می شد؛ در شرایطی که به کمونیسم تحت نام «توتالیتاریسم» حمله می شد و انقلاب های کمونیستی قرن بیستم را که سرفصل رهائی بشریت از نظام آدمخوار سرمایه داری بودند، «فاجعه بشری» می خواندند؛ این برنامه به دفاع از مارکسیسم و تجارب سوسیالیستی قرن بیستم برخاست. در شرایطی که اصل انقلاب قهرآمیز، ضرورت رهبری انقلاب کمونیستی توسط یک حزب کمونیست متکی بر تئوری های کمونیستی، تئوری «دولت» به مثابه ابزار دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه ای دیگر، به مثابه «آرائی کهنه» انگاشته می شد، برنامه بر اعتبار علمی آنان تاکید می کند. در شرایطی که استفاده از واژه ی «امپریالیسم» حتا توسط کسانی که خود را «کمونیست» می نامیدند تقبیح می شد، برنامه بر اعتبار تحلیل لنین از تکامل سرمایه داری به عصر سرمایه داری امپریالیستی و مفاهیم منتج از آن برای مبارزه طبقاتی و انقلاب، تاکید می گذارد.

 

اهمیت این برنامه همچنین در آن است که برای اولین بار در جنبش کمونیستی ایران خدمات مائوتسه دون در زمینه ی تکامل تئوری های کمونیستی را به درستی تبیین می کند و به این ترتیب با دو گرایش بورژوائی درون جنبش چپ ایران مرزبندی می کند: از یکسو، با جریان های شبه – توده ای که تلاش کرده اند مائوتسه دون را بعنوان یک ناسیونالیست چینی و انقلاب سوسیالیستی چین را تحت عنوان یک انقلاب دهقانی دفن کنند. و از سوی دیگر با جریانات بورژوا دموکرات که همواره تلاش کرده اند تئوری های مائوتسه دون را مساوی با تئوری «اتحاد با بورژوازی خودی در مقابل امپریالیسم» قرار دهند و یا اینکه تئوری های وی را محدود به حل مسئله انقلاب در کشورهای نیمه فئودالی- نیمه مستعمره و تدوین استراتژی انقلابی «جنگ خلق» کنند. برنامه، در تمایز با این ها روشن می کند که مائوتسه دون علاوه بر بکار بست خلاقانه ی مارکسیسم در شرایط یک کشور نیمه فئودال نیمه مستعمره و رهبری پیروزمندانه ی یک انقلاب سوسیالیستی در آن؛ در مواجهه با واقعه ی تکان دهنده ی احیای سرمایه داری در شوروی توانست قوانین ادامه ی مبارزه طبقاتی تحت دیکتاتوری پرولتاریا را کشف کند و به این ترتیب بدنه ی تئوری های مارکسیستی را در جوانب مهمی تکامل دهد. برنامه روشن می کند که تکاملات مائو صرفا اضافاتی بر تکاملات قبلی نیست بلکه مستلزم گسست وی از الگوی ساختمان سوسیالیسم در روسیه و نظریه ها و متدولوژی استالین بود.

 

برنامه تلاش می کند پاره ای نقاط ضعف دولت های دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه و چین را شناسایی و نقد کند. برای مثال، به نقد سیاست های شوروی سوسیالیستی و چین سوسیالیستی در زمینه ی حل تضاد میان منافع کشور سوسیالیستی با گسترش انقلاب جهانی می پردازد و خط صحیح تری در زمینه ی انترناسیونالیسم پرولتری پیش می گذارد. (۱)

این ها، اهم نقاط قوت بخش اول برنامه ی حزب می باشند. با این وصف، برنامه از ضعف های مهمی رنج می برد. در یک نگاه کلی به بخش اول برنامه میتوان گفت که کلا تمایلی ندارد به پرسش هائی که شکست چین طرح کرده است، بپردازد و از کنار این مهم می گذرد. حتی در جمعبندی از دوره ی استالین بسیار مینیمالیستی برخورد می کند و کمابیش خود را به گسست های مائو از استالین محدود می کند. برنامه باید فراتر از دو تجربه ی تاریخی روسیه و چین برود و بر پایه ی جمعبندی از دستاوردها و کمبودها و خطاهای آن تجارب، الگوئی متفاوت تر و بهتر و انقلابی تر برای دیکتاتوری پرولتاریا ارائه دهد.

به طور مثال، برنامه به علل شکست و ابعاد بین المللی شکست «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» در چین سوسیالیستی نمی پردازد. این انقلاب، انقلابی بود برای مقابله با احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی – از طریق آگاه کردن صدها میلیون تن از توده ها نسبت به خطر احیای سرمایه داری و ماهیت متناقض حزب کمونیست که بخشی از رهبری آن دارای برنامه ی احیای سرمایه داری بود.(۲) اما این انقلاب پس از دهسال شکست خورد. بورژوازی نوین درون حزب توانست اهرم های قدرت دولت پرولتری را غصب کرده و سرمایه داری را به این کشور بازگرداند و دگرگونی های بزرگ سوسیالیستی را تبدیل به ذخیره ی سرمایه داری جهانی کند. این کشور تبدیل به مشقت خانه و کارگاه عرق ریزان کارگران شد. و در سطح بین المللی از ذخیره ی انقلاب جهانی کمونیستی تبدیل به ذخیره ی ضد انقلاب جهانی شد. این واقعه ی تکان دهنده اثرات سوء خود را بر کل روند انقلاب های رهائی بخش در جهان گذاشت و دروازه ها را بروی رشد و گسترش سرمایه داری هار نئولیبرالی و جنگ های کریه امپریالیستی و بالاخره گسترش نفوذ بنیادگرایان دینی در میان توده های مردم، باز کرد.

  

برنامه از روبرو شدن با این واقعیت پرهیز می کند و در را بروی درک عمیق تر فرآیند انقلاب سوسیالیستی و موانع و قوای محرکه ی آن در جهان امروز، باز نمی کند. برنامه، به دلیل داشتن درک م.ل.م. (بخصوص درکی که مائوتسه دون از پیچیدگی های جامعه ی سوسیالیستی تکامل داد) تمایز روشنی با درک های ساده انگارانه ی رایج در جنبش چپ ایران و جهان از ماهیت و فرآیند سوسیالیسم دارد. با این وجود، گرایش ِ دگماتیستی فکر نکردن و روبرو نشدن با جوانب منفی تجارب کشورهای سوسیالیستی گذشته و ندیدن ضرورت جمعبندی از آن ها و راهگشائی نظری، در برنامه دیده می شود. بطور مثال، در زمینه ی تضادهائی مانند: تضاد میان حفظ دولت دیکتاتوری پرولتاریا و ممانعت از سرنگونی آن از یکسو، و از سوی دیگر، ایجاد حداکثر فضا و میدان برای مشاجره بر سر جهت گیری های جامعه و مخالفت با سیاست های دولت سوسیالیستی.

 

تضاد میان حفظ ارگان های رهبری و تخصصی مانند حزب و ارتش از یکسو، و از سوی دیگر، درگیر کردن فزاینده ی توده های مردم در اداره ی امور جامعه و باز کردن فضای تشکل و فعالیتِ بیرون از کنترل دولت.

 

تضاد میان میدان دادن به تنوع فکر و عمل در جامعه ی سوسیالیستی از یکسو، و از سوی دیگر، حفظ انسجام و وحدت کشور برای مقابله با تهاجمات امپریالیستی.

 

تضاد میان حفظ دولت سوسیالیستی از یکسو، و از سوی دیگر، به خطر انداختن آن ( و به قولی «هزینه کردن آن») برای پیشروی انقلاب های سوسیالیستی دیگر.

 

ما باید با دید و درکی بالاتر به آن تجارب نگاه کنیم تا بتوانیم الگوئی رهائی بخش تر از آن ها برای ساختن جوامع سوسیالیستی آینده ارائه دهیم. (۳) این وظیفه ایست که در جنبش کمونیستی بین المللی توسط باب آواکیان (صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا) آغاز شده است. در مرکز «سنتز نوین تئوری های کمونیستی» ارائه ی الگوئی نوین از «دولت دیکتاتوری پرولتاریا» قرار دارد که تلاش می کند بر ضعف های گام های اولیه در استقرار چنین دولتی فائق آید. (۴)

 

تجربه ی دو کشور سوسیالیستی شوروی و چین نشان داد که دوران گذار سوسیالیستی، دورانی بس پیچیده و پر فراز و نشیب است که هم با موانع داخلی و جهانی روبروست و هم با فرصت های داخلی و جهانی. موانع داخلی آن تداوم زخم های بر جای مانده از جامعه ی کهن طبقاتی و افکار و عادات کهنه ی مربوط بدان است. سدهای جهانی اش آن است که در شرایط وجود یک یا چند کشور سوسیالیستی، جهان کماکان در دست کشورهای سرمایه داری امپریالیستی قدرتمند است. اما از سوی دیگر، تضادها و گسل های بر جای مانده از جامعه ی طبقاتی گذشته (مانند تفاوت میان کار فکری و یدی؛ تضاد میان زن و مرد؛ تضاد میان شهر و روستا و غیره) هر یک منبع و قوه ی محرکه ای برای برانگیختن توده های مردم به انجام «انقلاب در انقلاب» و عمیق تر کردن دگرگونی های سوسیالیستی در روابط اجتماعی و افکار حاکم بر جامعه اند. در سطج جهانی، نیاز اکثریت مردم جهان به رها شدن از نظام ستم و استثمار سرمایه داری مهمترین گسلی است که دولت سوسیالیستی می تواند بر آن تکیه کرده و موجبات گسترش انقلاب های کمونیستی در جهان را فراهم آورد. این ها خطوط راهنمای تئوریک هستند که از درون تجربه بیرون آمده اند. اما میان تئوری با به عمل درآوردن آن جهشی در کار است که ساده نیست و نیازمند تلاش ها و فداکاری های عظیم در راه به ثمر رساندن موج نوین انقلاب های پرولتری است.

برنامه در مورد عملکرد دولت و حزب در جامعه ی سوسیالیستی فرمان هائی صادر می کند بدون آنکه پیچیدگی ها را روشن کند و نشان دهد که این رویکردها بر چه بستری از تناقض ها و چالش ها پیش خواهند رفت. برنامه به موضوعاتی چون رابطه ی دولت و حزب؛ دولت و ایدئولوژی و رویکرد دولت دیکتاتوری پرولتاریا با مخالفت و مخالفین و رویکرد نسبت به دین، می پردازد. اما خط و رویکرد خود را عمدتاً بر بستر مقایسه و پلمیک با دولت بورژوازی جلو می گذارد. در حالیکه باید نشان دهد که دولتی کیفیتاً متفاوت از همه ی دولت ها در تاریخ جامعه ی طبقاتی است و هدف آن رفتن به سوی جامعه ایست که در آن دولتی نباشد. و نشان دهد که با وجود جامعه ای که تازه از نظام سرمایه داری گسسته و هنوز در آن طبقات و مبارزه طبقاتی هست؛ چگونه می خواهد جامعه را اداره کند که در آن از یکسو، اقتدار یک برنامه ی اقتصادی و اجتماعی معین اعمال شود و از سوی دیگر، جامعه سرزندگی وشادابی و گوناگونی خود را از دست نداده و دچار خفقان فکری نشود.

برای مثال، برنامه در مقابل انتقاد بورژوازی از کمونیست ها در مورد تک حزبی بودن نظام های سوسیالیستی تا کنونی، از نظام «چند حزبی» در کشورهای سرمایه داری افشا گری می کند اما نمی گوید که بالاخره در دولت سوسیالیستی آینده رقابت سیاسی نقشی در تحرک بخشیدن به عرصه ی سیاسی جامعه و آگاهی توده های مردم خواهد داشت یا خیر؟ یا این که در مورد رابطه ایدئولوژی و دولت به این استدلال بسنده می کند که همه دولت ها ایدئولوژیک اند!. برنامه علاوه بر پلمیک با دولت بورژوائی، باید نقاط قوت و ضعف طبقه بین المللی خودمان در دو تجربه ی دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و چین را بررسی کرده و سنتز نوینی از دولت دیکتاتوری پرولتاریا ارائه دهد. یکی از ویژگی های دولت سوسیالیستی که در برنامه تصریح شده اما باید با دیدی انتقادی به آن نگریست وجود ایدئولوژی رسمی در دولت سوسیالیستی است. برنامه می گوید، «دولت پرولتاریا دارای ایدئولوژی کمونیستی است» (۵)

 

اعلام یک ایدئولوژی رسمی برای دولت سوسیالیستی (چه به شکل ایدئولوژی کمونیستی و یا ایدئولوژی پرولتری) بازتاب درک غلطی از سوخت و ساز جامعه است. تعیین یک ایدئولوژی رسمی به معنای آن است که تمام سوخت و ساز جامعه همین است؛ گروه بندی های اجتماعی و تفکرات دیگر همه محو می شوند و در پرولتاریا استحاله پیدا می کنند!. هر چند میان ایدئولوژی کمونیستی که پایه های علمی داشته و ارزش ها و باورهای مربوط به جامعه ای است که انسان ها با دست خود و در تعاون آگاهانه با یکدیگر آن را می سازند، از یکسو؛ و ایدئولوژی رسمی دینی در دولتی مانند جمهوری اسلامی ، از سوی دیگر؛ چند سال نوری فاصله است. اما، تعیین ایدئولوژی رسمی برای یک دولت به معنای آن است که در عرصه ی ایده ها و تولیدات هنری و سلیقه ها همه باید یکدست باشند. این امر، فشاری بر روی دولت خواهد گذاشت که مرتبا استانداردهای این ایدئولوژی را تعریف کند و در میان شهروندان تبدیل به منبعی برای رشد دوروئی و فقدان آزادی و راحتی خیال خواهد شد. تحمیل چیزی که در واقعیت مادی پایه ندارد همواره به ضد خود بدل می شود.

 

اینکه ایدئولوژی پرولتری می تواند عامل مثبتی در کنار انقلاب پرولتری باشد به معنای آن نیست که باید آن را بعنوان یک حقیقت ناب نهادینه کرد. جایگاه پرولتاریا در دولت سوسیالیستی، برنامه ی اقتصادی و اجتماعی جامعه ی سوسیالیستی که قطب نمایش حرکت به سوی استقرار جامعه ی کمونیستی درجهان است؛ و اینکه بقیه ی اقشار جامعه هم در مسیر این دگرگونی اجتماعی حرکت می کنند؛ پرولتاریا را نماینده آن گروه بندی های اجتماعی دیگر نمی کند. بلکه در تمام دوره گذار سوسیالیستی با آنها دارای رابطه ی متمایز و دیالکتیکی است. جامعه ی سوسیالیستی، یک کل یکدست نیست. همین امر حد و مرزهائی را برای این دولت تعیین می کند که باید به آن احترام بگذارد.

 

آن بخش برنامه که به تشریح مارکسیسم – لنینیسم – مائوئیسم می پردازد، علیرغم اینکه نکات مهم و صحیحی دارد (بویژه تاکیدی که بر خدمات مارکس و لنین و مائو در تکامل این علم می کند) ولی ضعف هائی نیز دارد. بطور مشخص در مورد اینکه مارکسیسم علم است یا ایدئولوژی دارای فرمولبندی های التقاطی است. اظهاریه ای که برنامه از مائوتسه دون نقل می کند، بیان این التقاط است: «کمونیسم، تنها ایدئولوژی رهائی بخش عصر ماست. کمونیسم سیستم کامل و واحدی از ایدئولوژی پرولتاریائی و در عین حال که نظام اجتماعی نوینی است که با هر سیستم ایدئولوژیک و نظام اجتماعی دیگر تفاوت دارد و کامل ترین، مترقی ترین، انقلابی ترین و منطقی ترین سیستمی است که تاریخ بشر تا کنون به خود دیده است.» (۶) ایراد این اظهاریه در آن است که صحبتی از اینکه کمونیسم علم است نمی کند و واژه ی ایدئولوژی را به جای علم به کار می برد. ایراد دوم، از برنامه است که بلافاصله نقل قول معروف مائو را تکرار نمی کند که، «مارکسیسم در بر گیرنده ( دیگر علوم) است ولی جایگزین آن ها نیست». بنابراین باید گفت: کمونیسم در عین حال که نظام اجتماعی نوینی است؛ در عرصه ی بینش و متد نیز، پیگیرترین، کامل ترین و جامع ترین بینش و متد علمی است که تاریخ بشر تا کنون به خود دیده است؛ ولی به معنای آن نیست که هرکس نسبت به این بینش و متد علمی آگاه است و آن را به کار می برد، خودبخود حقیقت را در دست دارد و بالعکس. بلکه حقیقت از جانب هر کس، و دارنده ی هر بینش و متدی، ارائه شود باید پس از اثبات آن توسط ابزارهای علمی، به رسمیت شناخته شود.

 

کمونیست ها مانند هر گرایش سیاسی و اجتماعی دیگر دارای ایدئولوژی هستند که مجموعه ای از ارزش ها و معناها و باورهای اخلاقی منطبق بر جامعه ای است که برایش مبارزه می کنند. اما مارکسیسم نه مجموعه ای از ارزش ها و معناها و باورهای اخلاقی بلکه مجموعه ای از قوانین گرایشی مربوط به جامعه ی طبقاتی و راه های تغییر انقلابی آن و متد علمی شناخت است.

 

حزب ما همواره بر روی واژه ی مارکسیسم – لنینیسم- مائوئیسم به عنوان واژه ای که به خوبی بدنه ی علمی تا کنون تکامل یافته ی مارکسیسم را بازتاب می دهد، تاکید کرده است. ما این تاکید را برای مقابله با دو گرایش غلط لازم می دانستیم: در مقابله با درک مذهبی از مارکسیسم (که گویا کلام مقدسی است که یکبار برای همیشه به دنیا آمده است و نیازی به مراحل تکاملی بعدی نداشته است) و هم در مقابله با موج انحلال گری که پس از احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی در جنبش کمونیستی جهان رشد کرد در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ شدت بیسابقه ای گرفت و آماجش منحل کردن مراحل تکاملی مارکسیسم توسط لنین و مائوتسه دون (بخصوص تکاملات مائوتسه دون) بود. در مقابل این موج ضد کمونیستی، حزب ما دفاع ماتریالیست دیالکتیکی از تکاملات تئوریک مارکسیسم و تجربه ی انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم در شوروی و چین را در پیش گرفت و آن را به عنوان خط تمایزی میان کمونیسم و رویزیونیسم (گرایشات بورژوائی در زیر نقاب کمونیسم) تعیین کرد.

 

پلنوم ششم کمیته ی مرکزی در عین تاکید بر جنبه ی عمدتا درست این نگرش جنبه ی نادرستی نیز در آن می بیند که به این ترتیب نقد می کند: اولا، این واژه که برای تاکید بر بدنه ی تا کنون تکامل یافته ی علم مارکسیسم بود، در شرایطی که این علم باید تکامل یابد تبدیل به واژه ای ایستا می شود. ثانیا، پسوند «ایسم» گرایش به نهائی دیدن یک فرآیند تکاملی را بازتولید می کند و به این معنا خصلت عمیقاً پوینده ی علم کمونیسم را بازتاب نمی دهد.

 

برنامه در مورد طبقه کارگر و رسالت تاریخی آن کمابیش درک های گذشته ی جنبش کمونیستی را منعکس می کند بدون آنکه تلاش کند این درک ها را صحیح تر و علمی تر ارائه دهد؛ ارتباط درونی و کنش این طبقه و سوخت و ساز آن را با دیگر روابط اجتماعی که توده های مردم را در سلسله مراتب اجتماعی دسته بندی می کند (از همه مهمتر روابط اجتماعی ستم بر زن) را نشان دهد؛ و تفاوت کیفی مبارزات انقلابی طبقه ی کارگر برای رهائی بشریت را با جنبش کارگری به مثابه جنبشی برای کارگران را نتیجه گیری کند.

برنامه، به ضرورت تکامل تئوری های مارکسیستی در زمینه های گوناگون اشاره نمی کند – بطور مثال در زمینه ی رهائی زنان که از موضوعات مهمی است که فمینیست ها کمبود تئوری های مارکسیستی را به چالش کشیده اند. هر چند حزب ما در زمینه ی تلاش برای تکامل این تئوری ها پیشرو بوده است (۷) اما برنامه انعکاسی از آن را ندارد.

 

در پرتو نابودی محیط زیست توسط کارکرد نظام سرمایه داری، باید نگاهی دوباره به بحث «کمونیسم یعنی وفور همگانی» بیندازیم. به این معنا که این «وفور» به معنای غارت طبیعت نیست. وفوری که جامعه بورژوائی- در کشورهای پیشرفته سرمایه داری ارائه می دهد- به نابودی محیط زیست منجر شده است. وفور در جامعه کمونیستی نمی تواند اینگونه باشد. حفظ محیط زیست به رابطه دیالکتیکی انسان با طبیعت مربوط است. وحدت اضدادی در این رابطه موجود است که نباید نادیده گرفت. نادیده گرفتن این رابطه در برنامه ریزی اقتصادی شوروی در دوران استالین کاملا مشهود است که به فجایع زیست محیطی نیز منجر شد.

 

در زمینه ی مختصات دولت سوسیالیستی، برنامه عمدتاً بر تحولات اقتصادی تاکید کرده و به نقش روبنای سیاسی و ایدئولوژیک و فرهنگی در پیشبرد جامعه ی سوسیالیستی و مقابله با چالش های تداوم اثرات نظام طبقاتی کهن، بهای کافی نمی دهد. می توان گفت این نشانه ای از گرایش های غالب در جنبش کمونیستی است که «اقتصاد» را کلید سحرآمیز ساختمان سوسیالیسم می دانست و درکی مکانیکی از رابطه ی میان زیربنا و روبنای جامعه داشت. و بطور کلی به نقش نسبتا مستقل روبنای سیاسی و ایدئولوژیک و فرهنگی جامعه چه در تداوم نظام های کهنه طبقاتی و چه در سرنگون کردن آن ها بهای کافی نمی داد.

 

یکی از اشکالات برنامه آن است که مابین سندهای برنامه ی یک حزب و قانون اساسی دولت سوسیالیستی آینده تفاوتی نیست. این دو سند ضرورتا باید جدا باشند زیرا این دو، پروسه ی واحدی نیستند. برای روشن کردن مختصات جامعه ی سوسیالیستی که در پی سرنگونی انقلابی نظم موجود مستقر خواهیم کرد لازم است قانون اساسی جامعه ی آینده (حداقل به صورت طرحی پیشنهادی) تدوین شود و به حول تدوین آن حرکتی الهام بخش در میان کمونیست ها و توده های مبارز و پیشرو دامن زده شود.

ادامه دارد …

نقد بخش دوم برنامه حزب در شماره ی آینده منتشر خواهد شد.

 

توضیحات:

 

۱- دیدگاه برنامه در این زمینه ها کاملا تحت تاثیر بازبینی های انتقادی باب آواکیان از این تجارب بوده است. باب آواکیان بر بستر این جمعبندی ها و تحلیل از انقلاب جهانی پرولتری به مثابه یک پروسه ی واحد جهانی، درکی به مراتب علمی تر و انقلابی تر از «انترناسیونالیسم پرولتری» ارائه کرد. رجوع کنید به صفحات ۱۰۸ – ۱۰۰ برنامه حزب کمونیست ایران (م ل م).

۲- این برنامه تحت عنوان «۴ مدرنیزاسیون» از سوی رهبران امروزی حزب کمونیست چین که در واقع بورژوازی نوین در جامعه ی سوسیالیستی بودند و در حزب کمونیست لانه کرده بودند پیش گذاشته شده بود. این جناح در سال ۱۹۷۶، پس از مرگ مائوتسه دون، موفق به سرنگون کردن کمونیست های انقلابی حزب شد و خود قدرت را به کف گرفت و برنامه ی ۴ مدرانیزاسیون را با همکاری آمریکا بطور کامل به اجرا گذاشت.

۳- در این باره به مقاله ی «کمونیسم بر سر دو راهی: پژمردگی یا شکوفایی!، خطاب به کمونیست های ایران » در شماره ۴۹ نشریه ی «حقیقت» رجوع کنید.

۴- رجوع کنید به «تجسم دوباره انقلاب و کمونیسم- سنتز نوین باب آواکیان چیست؟» بخش چهارم – در همین شماره نشریه حقیقت

۵- رجوع کنید به صفحه ۷۲ برنامه

۶- نقل از مائو در صفحه ۳۰ برنامه

۷- رجوع کنید به مقالات منتشر شده در شماره ۳۹ نشریه «حقیقت»

گذشته و آینده کمونیسم در پرتو سنتز نوین – انقلاب اکتبر  

 

بخش اول

 

پس از کمون پاریس، با پیروزی انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ دومین تجربه ی دیکتاتوری پرولتاریا به ثمر رسید. این انقلاب که تحت رهبری حزب بلشویک و لنین به پیروزی رسید، چهره جهان را تغییر داد و گسترده ترین و عمیقترین تاثیر را بر وقایع قرن بیستم گذاشت. رد پای این انقلاب را می توان در تمامی وقایع سیاسی آن قرن دید. بطور مثال برای بررسی قدرت گیری سلسله پهلوی در ایران (با حمایت امپریالیسم انگلیس) و «رفرم های» رضا خانی مانند «کشف حجاب»؛ یا اینکه در دهه های بعد، ضرورت کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای امپریالیست های آمریکا؛ باید به تاثیرات ماندگار انقلاب اکتبر بر صحنه ی جهانی رجوع کرد. تاثیراتی که هنوز پس از گذشت ۹۳ سال احساس می شود.

 

این انقلاب آگاهانه ترین و سازمان یافته ترین جنبش انقلابی را در جهان خلق کرد و به سرعت – در مدت سی تا چهل سال – در سطح جهانی گسترش یافت و مستقیما زندگی یک سوم از مردم دنیا را در اروپای شرقی و چین تحت تاثیر خود قرار داد.

 

در این نوشتار و بخشهای بعدی آن، ما به دستاوردهای انقلاب اکتبر و محدودیت های تاریخی تجربه ساختمان سوسیالیسم در شوروی می پردازیم. همچنین به اشتباهاتی که کمونیست ها در جریان ساختن جامعه نوین مرتکب شدند، اشاره خواهیم کرد. هدف ارائه جمعبندی از تمامی لحظات و جزییات مراحل مختلف این انقلاب و ساختمان سوسیالیسم در شوروی نیست. ما نمی خواهیم در سطح جمعبندی صرف از رویدادهای تلخ و شیرینی که این انقلاب از سر گذراند توقف کنیم. یا در سطح همان مبارزات خطی که حزب بلشویک در پروسه ساختمان سوسیالیسم از سر گذراند (مانند مبارزات در مورد سیاست نوین اقتصادی موسوم به نپ یا اشتراکی کردن مزارع و امکان پذیری ساختمان سوسیالیسم در یک کشور و …) باقی بمانیم. آن مبارزات خطی از اهمیت تاریخی بسیاری برخوردار بوده و هر یک بیان تلاش های طبقه ما برای حل معضلات ساختن جامعه نوین بودند. شک نیست که با نگاه امروز بهتر می توان جهت های درست یا نادرست خط مشی های مطرح در آن دوران را تشخیص داد و با فاصله تاریخی که ایجاد شده و در پرتو تجارب پیشرفته تر ساختمان سوسیالیسم در چین دوره ی مائو؛ بهتر می توان جوانب تاریک و روشن هر یک از مبارزات مهم خطی که حزب بلشویک از سر گذراند را فهمید. امروزه با تکیه به «سنتز نوین» و چارچوبه تئوریکی که باب آواکیان طی سی سال اخیر با جمعبندی از دو تجربه ی بزرگ ساختمان سوسیالیسم در شوروی و چین ارائه داده، کامل تر و همه جانبه تر می توان از این دو انقلاب بزرگ درس گرفت. (۱)

 

انقلاب اکتبر نقش خود را در تاریخ ایفا کرد. مسئله تکرار دوباره آن نقش نیست – کاری که شدنی نیست. بلکه بکار گیری درس های آن برای سازمان دادن انقلابی عمیق تر و ساختن جامعه ی سوسیالیستی پیشرفته تر است. به سرانجام رساندن این وظیفه به مقدار زیادی وابسته به آن است که دریابیم طبقه ما در جریان ساختن اولین جامعه ی سوسیالیستی با چه تضادهایی روبرو بود و چگونه به آن چالش ها جواب داد؛ چه دستاوردها و کمبودهایی در حل آن تضادها داشت؛ ماهیت اشتباهات چه بود و کدام مفاهیم تئوریک و متدهای نادرست غالب در جنبش کمونیستی، به این اشتباهات پا دادند؟ سرانجام اینکه در پروسه ی آن پراتیک عظیم، بدنه ی علم کمونیسم چگونه و در چه زمینه هائی تکامل یافت؟

 

تنها از این طریق می توان از پیروزی و شکست این تجربه بزرگ درس گرفت و درسهایش را به سلاحی برنده برای حال و آینده بدل کرد. این کار بدون هم افزائی یک دید گسترده ی تاریخی با موشکافی فعال و انتقادی در بررسی این تجربه مهم و نقاط عطف تعیین کننده اش ناممکن است. منحل کردن و بدور ریختن کلیت این تجربه و یا دفاع دگماتیستی از کلیت آن بدون دیدن جوانب نادرست و گاه فاجعه بار فرعی اش، چیزی جز گیجی و سردرگمی ببار نخواهد آورد و بر بحران جنبش کمونیستی خواهد افزود.

 

بورژوازی بین المللی با تمام قوا تلاش کرده به همگان بقبولاند که انقلاب اکتبر یک فاجعه بود و رنج و مرارت بیشماری برای مردم شوروی و جهان ببار آورد. البته انقلاب همواره برای بورژوازی فاجعه محسوب می شود بویژه انقلاب پرولتری که که بطور جدی نظم بورژوایی را به مصاف می طلبد. فاجعه نامیدن انقلاب اکتبر در عین حال طریقی است برای رد گم کردن و پنهان کردن فجایع واقعی و بزرگی که مسبب اصلی آن بورژوازی بود. غالبا در «اسناد تاریخی» بورژوازی و مکتوبات میرزا بنویس های تازه به دوران رسیده از آمار چند میلیونی کشته، زخمی و اسیر مردم روسیه در جریان جنگ جهانی اول خبری نیست.

 

از صدها هزار نفری که در جریان جنگ داخلی روسیه کشته شدند نشانی نیست. جنگی که با حمایت رسمی و آشکار ۱۴ کشور امپریالیستی به دولت نوپای سوسیالیستی تحمیل شد. از ۲۲ میلیون نفری که در جریان جنگ جهانی دوم در شوروی کشته شدند (یعنی ده درصد کل جمعیت کشور) خبری نیست. برای قضاوت علمی در مورد انقلاب اکتبر، نخست باید انقلاب را نسبت به همان دوره و زمانه بسنجیم. اینکه چه شرایطی بر جهان و روسیه تزاری حاکم بود، مردم روسیه تحت چه شرایطی زندگی می کردند و انقلاب اکتبر پاسخ به چه ضرورتی بود. سپس به اقدامات رادیکالی که انقلاب اکتبر سازمان داد و نتایجش نگاهی افکنیم و دلایل شکست – و همچنین زمان شکست – آن را بشکافیم (۲)

 

هر تاریخ پژوه بیطرفی با اندک مطالعه در مورد دستاوردهای انقلاب اکتبر می تواند دریابد چگونه پیشرفته ترین معیارهای ترقی خواهی در جهان امروز در زمینه های مختلف اجتماعی برای نخستین بار توسط این انقلاب به پیش گذاشته شد و بدان عمل شد. برای مثال تا آن زمان هیچ انقلابی رهایی زن و ملل تحت ستم را در دستور کار و برنامه سیاسی خود قرار نداده بود. انقلاب اکتبر مترقی ترین قوانین را در این زمینه تصویب کرد و به اجرا گذاشت. در ادامه نوشتار به این دستاوردها باز خواهیم گشت. اما قبل از آن لازمست به موقعیت جهان و روسیه در مقطع انقلاب اکتبر، نظر افکنیم.

 

انقلاب اکتبر در شرایطی به وقوع پیوست که جهان یکی از تیره و تار ترین ایام خود را سپری می کرد. یعنی دوران جنگ جهانی اول. جنگ خونینی که با استفاده از تکنولوژی های تسلیحاتی مرگبار بزرگ ترین قتل عام های تاریخ را شرمنده کرد. جنگی که بیش از ۲۰ میلیون کشته و مجروح بر جای گذاشت. در مقام مقایسه می توان از بزرگترین جنگ نیمه دوم قرن نوزدهم یعنی جنگ پروس و فرانسه (در آستانه ی کمون پاریس) که ۱۵۰ هزار تن کشته از خود بجای گذاشت نام برد. بی جهت نیست که تاریخ نگاران ازمقطع جنگ جهانی اول به عنوان عصر فاجعه نام می برند.

 

کشور انگلیس طی آن جنگ، نسل زیر سی سال خود (حدود نیم میلیون نفر) را از دست داد و یک چهارم دانشجویان زیر ۲۵ سال اکسفورد و کمبریج در این جنگ کشته شدند. آلمانی ها تنها در تهاجم دو میلیون نفره خود در «وِردن» در فوریه تا ژوییه سال ۱۹۱۶ یک میلیون نفر تلفات دادند. انگلیسی ها فقط در یکی از تهاجمات خود ۴۲۰ هزار کشته دادند. جنگ جهانی اول برای روسیه پنج و نیم میلیون کشته، زخمی و اسیر به ارمغان آورد. مردم کشورهای اروپایی، گروه گروه، در میدان های جنگ سلاخی می شدند. جان آنان برای حاکمان جهان پشیزی نمی ارزید. (۳)

 

اما معضل فقط خونریزی بی وقفه از پیکره مردم اروپا نبود. معضل جدی تر این بود که نیروهای ترقی خواه و حتی جنبش کمونیستی (تحت نام انترناسیونال دوم) در مقابل آن جنگ و کینه و نفرت ملی که توسط بورژوازی تبلیغ و سازماندهی می شد، سر فرود آورده بودند و در دفاع از منافع بورژوازی خودی بکلی از اهداف رهائی بخش دست شسته بودند. سردرگمی و پریشانی سراسر جهان را فراگرفته بود. عصر فاجعه، عصر نا امیدی نیز بود. کسی تصور نمی کرد که بشریت بتواند از فلاکت و خفت و از خون و کثافت آن جنگ سر بلند کند.

در چنین بحبوبه ای بود که انقلاب فوریه ۱۹۱۷ اتفاق افتاد و طی آن تزار سرنگون شد و قدرت دوگانه ای (تحت عنوان شوراهای کارگران وسربازان) و دولت کرنسکی (متشکل از احزاب بورژوازی و احزاب خرده بورژوا) شکل گرفت. پس از هشت ماه مبارزه طبقاتی حاد و گذر از وقایع مهم و گوناگون سرانجام حزب بلشویک تحت رهبری لنین توانست قیام اکتبر را سازمان دهد و قدرت سیاسی را به کف آورد. بدین ترتیب نه تنها برعصر فاجعه پایان نهاده شد بلکه امید و خوش بینی نسبت به رهایی از نظام دهشتناک سرمایه داری مناطق وسیعی از جهان را در بر گرفت.

لنین و حزب بلشویک در جریان انقلاب فوریه ۱۹۱۷ اقلیتی ناچیز را تشکیل می دادند و هنوز از نفوذ زیادی در میان مردم برخوردار نبودند. علت دست یابی لنین و حزب تحت رهبری اش، به چنین پیروزی بزرگی را بعدا بررسی خواهیم کرد.

 

اما برای تشخیص اینکه واقعا چه چیزی تکمیل کننده ی فجایع ناشی از جنگ جهانی اول بود، لازمست بدانیم خود جامعه ی روسیه بر پایه چه فجایعی سازمان یافته بود. کشور روسیه به نسبت دیگر کشورهای اروپایی بسیار عقب مانده بود؛ صنعت رشد ناچیزی کرده بود. چهل درصد سرمایه گذاری ها متعلق به خارجی ها بود. در آمد سرانه ملی نسبت به آمریکای آن زمان ۸ تا ۱۰ بار کمتر بود. حدود هشتاد درصد از جمعیت ۱۵۰ میلیونی روسیه در روستاها زندگی می کردند و اسیر روابط ماقبل سرمایه داری (ارباب و رعیتی) بودند. دهقانان عمدتا از خیش استفاده می کردند. ۶۰ درصد زمین های تحت اجاره ی دهقانان، متعلق به ملاکان بزرگ بود. هر ملاک بزرگ تقریبا ۳۰۰ برابر خانوار دهقانی زمین داشت. ۳۰ هزار ملاک همان قدر زمین داشتند که ده میلیون خانوار دهقانی. هنوز بخش مهمی از دهقانان وابسته به زمین بودند و همراه با قباله زمین خرید و فروش می شدند. زندگی روزمره مردم در اسارت خرافات و مذهب بود. روستائیان زمان بذر پاشی را برحسب روزهای مقدس مذهبی تعیین می کردند. کتک زدن زن در میان آنان امری معمول بود. تا سال ۱۹۰۳ تنبیه بدنی مردم کارکن امری متداول بود. هر چند میزان باسوادی طی سال های آغازین قرن بیستم در روسیه ناگهان گسترش یافت. اما تا سال ۱۸۹۷ تنها صد هزار تحصیلکرده مرد و شش هزار تحصیلکرده زن وجود داشت. در شهرها امراض فراگیری چون سل زندگی اهالی را تیره و تار کرده بود. دو میلیون کارگر صنعتی که بسیاری به تازگی از روستاها کنده شده بودند با کمترین دستمزد (پس از کسر جریمه های زیاد) و در بدترین شرایط در دخمه هایی تنگ و تاریک ۱۲ – ۱۰ نفره زندگی می کردند.

 

جامعه تحت حاکمیت رژیمی بشدت خودکامه قرار داشت که برای حکومت از یک شبکه گسترده پلیسی و زندان و جاسوسی استفاده می کرد. زبان و فرهنگ اقلیت ها سرکوب می شد. روسیه زندان ملل بود. اقلیتهای مذهبی مانند یهودیان و ملل تحت ستم (ملل غیر روس مانند گرجی، ترکمن، ارمنی، آذری و …) از هیچ حقی برخوردار نبودند. کارکنان ادارات این مناطق از ماموران روس تشکیل می شد و آموزش به زبان مادری ممنوع بود. هر از چندگاهی در گوشه و کنار کشور یهود کشی و قوم کشی براه می افتاد. تنها ۶۵۰ ماده قانونی رسمی علیه یهودیان موجود بود.

 

تزار نماینده روسیه مقدس بود و نجبا تحت عنوان خواست خداوند حکومت می کردند. دربار تزار در پیوند با کلیسای ارتدوکس مرکز اشاعه خرافه و مذهب بود. در قطار تزار به اندازه یک نمازخانه کامل شمایل های ریز و درشت و طلسم های مختلف وجود داشت تا او را در جنگ علیه قدرت های دیگر یاری رسانند. سرنوشت شش سال آخر سلطنت تزار به پیشگویی های شیاد انگلی به نام راسپوتین گره خورده بود. تا بدان حد که تزار در انتصاب وزرا و باز و بسته کردن مجلس نمایندگان با این «مرد خدا» مشورت می کرد.

 

امپراطوری روسیه که در زمره کشورهای امپریالیستی بود نیروی نظامی قدرتمندی داشت. تزار دهقانان را بزور به سربازی می برد و کارگران را به گوشت دم توپ در جنگ های خود تبدیل کرده بود. روسیه تزاری در سراسر قرن نوزده و اوایل قرن بیست یکی از ستون های مهم ارتجاع جهانی بود و نقش مهمی در سرکوب انقلاب ها و پیشبرد دسیسه های ارتجاعی در اروپا و آسیا داشت. بطور مثال، دخالت نظامی روسیه در ایران شکست انقلاب مشروطه را تسهیل کرد.

بلند پروازی های نظامی روسیه همراه با توسعه ی سرمایه داری بر متن مناسبات گسترده ی ماقبل سرمایه داری، کشور را در موقعیت متناقضی قرار داده بود. آزادی نیم بند دهقانان از قیود سرواژ (رعیت – نیمه برده ی وابسته به زمین) در سال ۱۸۶۱، اکثریت آنان را به یک نیروی انفجاری بدل کرد. مقاومت و مبارزه انقلابی طبقه کارگر (طبقه ای نسبتا قلیل اما بشدت متمرکز) و اشاعه پیشرفته ترین افکار انقلابی غرب در روسیه – مشخصا مارکسیسم – و سرانجام انقلاب ۱۹۰۵ هر چه بیشتر این امپراتوری تزلزل ناپذیر ارتجاع جهانی را به غولی پا گلین بدل کرد. فرارسیدن جنگ جهانی شرایط را برای فروپاشی قطعی این غول پا گلین فراهم آورد. به قول لنین، صحنه گردان اصلی انقلاب روسیه جنگ جهانی بود. اما آنگونه که خواهیم دید این انقلاب بدون رهبری حزب بلشویک و تئوری های لنین پیروز نمی شد.

 

انقلاب اکتبر شرایط فوق را بالکل زیر و رو کرد. اما این پیروزی آسان بدست نیامد. دولت پرولتری جدید نه تنها اوضاع فاجعه باری را که بر شمردیم به ارث برد بلکه از همان آغاز با جنگ داخلی خونینی روبرو شد. بلشویک ها زمانی قدرت را در دست گرفتند که اقتصاد کشور در آستانه فروپاشی بود. علیرغم تلفات بسیار در جنگ جهانی و مشکلات بیشمار دیگر، دولت پرولتری مجبور بود برای زندگیش مبارزه کند. بلشویک ها در دشوارترین شرایط ، انقلاب را رهبری کردند و از جنگ داخلی پیروز در آمدند. توده ها تحت رهبری بلشویک ها در این جنگ قهرمانی های بزرگی از خود نشان دادند. همه مردم جهان انقلاب اکتبر را متعلق به خود می دانستند. چرا که دریچه ای بروی آینده ای کیفیتا متفاوت گشوده بود. کارگران روسیه عمیقا اعتقاد داشتند که جهانی نوین خواهند ساخت. جهانی که در آن «هیچ بودگان هر چیز گردند». در آن دوران کارگران دیگر کشورها بویژه کشورهای اروپایی که در اثر مصایب جنگ اول و ورشکستگی سیاسی دولتهای امپریالیستی در تب و تاب انقلابی بسر می بردند، فعالانه به دفاع از انقلاب اکتبر پرداختند و نقشی موثر در تشکیل ارتش سرخ ایفا کردند.

 

برای نمونه در بهار سال ۱۹۱۸ با شکل گیری ارتش سرخ بین ۴۰ تا ۹۰ هزار سرباز (یعنی حدود سی تا چهل درصد ارتش سرخ در آن مقطع) را کسانی تشکیل دادند که از خارج از روسیه به صفوف این انقلاب پیوسته بودند. گردان های انترناسیونالیستی با ترکیبی از افسران و سربازانی از ملل مختلف بوجود آمد که تا دیروز در برابر هم قرار داشته و سرشار از کینه و نفرت نسبت به هم بودند. آنان اینک رفیقانه در کنار هم علیه بورژوازی و خلق جهانی نو می جنگیدند. کارگران مهاجر ایرانی ساکن قفقاز نیز نقش موثری در پیروزی انقلاب اکتبر در آن خطه داشتند. آنان گردان های چند هزار نفره برای دفاع از انقلاب اکتبرتشکیل دادند و فعالانه در جنگ داخلی شرکت جستند. بسیاری از آنان بعدها نقش مهمی در شکل گیری و گسترش جنبش کمونیستی در ایران ایفا کردند. (۴)

 

انقلاب اکتبر تاریخساز بود – هم به خاطر معنایی که برای مردم روسیه داشت هم به خاطر معنایی که برای مردم جهان داشت و هم بخاطر معنایی که برای طبقات حاکمه و نیروهای ارتجاعی جهان داشت. پس از آن، سرمایه داری دیگر نمی توانست مانند سابق به پیش رود. دیگر نمی توانست افسانه ی «جاودانگی» خود را بی چون و چرا جلوه دهد. با وجود گذشت ۹۳ سال هنوز حجم عظیمی از تبلیغات دولت های امپریالیستی و ارتجاعی جهان را قلب ماهیت انقلاب اکتبر تشکیل می دهد. بی جهت نیست که دونالد رامسفلد وزیر دفاع کابینه بوش گفت، اگر در آن زمان همپالگی هایش می دانستند که پیروزی انقلاب اکتبر چگونه مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد، نباید در کشتن لنین تردید می کردند!

 

انقلاب اکتبر مانند کمون پاریس در زمینه های مختلف به اقداماتی بی سابقه دست زد. دولت پرولتری تمامی قوانین ارتجاعی دوران تزاریسم را ملغی کرد. طی بیانیه ای خطاب به حکومت ها و خلق های جهان خواهان صلح شد و فراخوان انقلاب به پرولتاریا و خلق های ستمدیده جهان داد. کلیه امتیازات استعماری کسب شده توسط روسیه امپریالیستی درسراسر جهان باطل شد، کلیه قراردادهای ارتجاعی پنهانی روسیه با دول امپریالیستی دیگر افشا شد. طی فرمانی دست ملاکان از زندگی دهقانان بریده شد و زمین از آن دهقانان اعلان شد. دست بورژوازی از کلیه صنایع بزرگ و معاش مردم کوتاه شد. دولت شوروی اولین دولت در جهان بود که حق تعیین سرنوشت خلق ها و حق ملل در تدریس زبان های خود در مدارس و دانشگاه ها را به تصویب رساند. بسیاری از ملل غیر روس که دارای زبان نوشتاری نبودند، دارای الفبا شدند. این حتی شامل ملت ۲۰۰ هزار نفره کرد نیز شد. بودجه برای چاپ انبوه کتاب، مجله و روزنامه، فیلم و موسیقی اختصاص داده شد. بر اذیت و آزارهای ملی و مذهبی نقطه پایان نهاده شد.

 

برای اولین بار در تاریخ، دولتی به قدرت رسید که نظام جنسیتی حاکم را بزیر سئوال کشید. طی فرمان های انقلابی کوتاه و قاطع حقوق زن و مرد در همه عرصه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی برابر اعلام شد. ممنوعیت ازدواج اجباری، آزادی سقط جنین، از میان برداشتن تفاوت حقوقی میان کودکان «مشروع» و «نامشروع»، برابری دستمزد میان زن و مرد، رایگان شدن زایمان زنان در بیمارستان ها و آزادی همجنس گرایان به تصویب رسید. در مناطق آسیایی، زنان را که اسیر روابط قرون وسطایی بودند، بسیج کردند تا روبنده و حجاب از سر بردارند و در آتش بسوزانند. برای اولین بار در تاریخ دول، زنی (الکساندرا کولنتای) سفیر شد و زنی دیگر به مقام کمیسر نظامی دست یافت ( شاعر و ادیبی به نام لاریسا ریسنر که فرماندهی نیروی دریای را در دریای خزر بر عهده داشت). (۵)

 

شاید امروزه این اقدامات چندان بی سابقه و مهم به نظر نیایند. اما اهمیت آن ها زمانی معلوم می شود که با وضعیت دیگر کشورهای اروپایی در همان دوره مقایسه شود. برای مثال با کشور فرانسه که سی سال بعد از انقلاب اکتبر به زنان حق رای داد و سقط جنین تا سال ۱۹۷۴ در این کشور غیر قانونی بود. به جرئت می توان گفت که تنها پس از پیروزی انقلاب اکتبر بود که افکار سنتی در مورد مسئله زن در جوامع غربی به چالش گرفته شد و زنان از حقوق بیشتری برخوردار شدند.

در فاصله میان جنگ جهانی اول و دوم هیچ کشوری در زمینه رشد تناسب میان تعداد دکتر و جمعیت به پای شوروی نرسید. در همین دوره درصد سواد از ۳۰ به ۸۰ درصد در سال ۱۹۳۹ رسید. دولت جدید در مدت کوتاهی بر بیماری های واگیرداری چون سل فائق آمد. پزشک انترناسیونالیست کانادائی، نورمن بسیون، که بعدها در طول جنگ انقلابی چین هنگام خدمت پزشکی در ارتش سرخ، جان باخت؛ در اواخر دهه ی ۱۹۲۰ از کانادا برای بررسی روش های درمان بیماری سل به شوروی رفت. در آنجا دریافت که کمونیست ها با ایجاد تغییرات رادیکال در روابط اجتماعی توانسته اند بیماری سل را از بین ببرند. به این ترتیب، به برتری نظام سوسیالیستی پی برد و کمونیست شد. (۶)

 

به دیگر دستاوردهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شوروی در دهه بیست و سی میلادی بیشتر خواهیم پرداخت. هر چند این دستاوردها با ضعف های جدی همراه بودند اما کماکان نشان برتری نظام سوسیالیستی را بر خود داشتند. مسئله فقط بر سر میزان کمی دستاوردهای انقلاب اکتبر نیست. انقلاب اکتبر (همانند کمون پاریس) کاملا با انقلاب های پیش از خود متفاوت بود. زیرا انقلاب های پیشین یک نظام ستم و استثمار را بر جای یک نظام ستم و استثمار دیگر نشاندند. اما با شروع عصر انقلاب های پرولتری، برای نخستین بار در تاریخ، انسان ها آگاهانه و داوطلبانه دست به ساختن جامعه ای زدند که پایه هایش بر ستم و استثمار قرار نداشت. به تعبیر مارکس در مورد انقلاب های کمونیستی، این انقلاب شروع تاریخ واقعی بشر بود.

 

اگر کمون پاریس علامتی بود که فقط از آینده خبر می داد، این بار دولت سوسیالیستی (یا دیکتاتوری پرولتاریا) امکان و فرصت آن را یافت که بیشتر دوام یابد و با معضلات و پیچیدگی های واقعی بر سر راه ساختن جامعه آینده دست و پنجه نرم کند.

 

نقش تعیین کننده عنصر آگاهی

گرهگاه جهانی ناشی از جنگ جهانی اول، اوضاع روسیه را تحت تاثیر خود قرار داد. بطور عینی کلیه تضادهای نظام امپریالیستی در روسیه به هم گره خورده و به یک اوضاع انقلابی پا دادند. از این منظر روسیه به حلقه ضعیف امپریالیسم بدل گشت. اما برسمیت شناختن این واقعیت توسط جنبش کمونیستی پوششی شد برای کم رنگ کردن – و گاها ناچیز انگاشتن – نقش تعیین کننده عنصر آگاهی در تدارک، شکل گیری و سرانجام پیروزی این انقلاب. در همان دوره کمونیست های کشورهای دیگر نیز با شرایط عینی مساعدی روبرو شدند. بطور مشخص در آلمان و مجارستان اوضاع انقلابی شکل گرفت ولی به پیروزی انقلاب نیانجامید. عوامل این شکست ها را نمی توان صرفا به قدرت کمی یا توان سازماندهی کمونیست ها در این قبیل کشورها نسبت داد. ضعف عنصر ذهنی را باید فراتر از این نشانه ها دانست. دلیل عمده و ضامن پیروزی انقلاب اکتبر را باید در تئوری های انقلابی هدایت کننده آن دانست. بدون دخالت گری آگاهانه و فعال عنصر ذهنی در روندهای عینی، این انقلاب نیز شانسی برای پیروزی نداشت.

 

در انقلاب اکتبر، تئوری های انقلابی لنین از پراتیک پیشی جست. به این دلیل حزب بلشویک، تحت رهبری لنین توانست انقلاب اکتبر را سازماندهی و به پیروزی هدایت کند. این یکی از مهمترین درس های انقلاب اکتبر است که غالبا نادیده انگاشته می شود. به قول مارکس «قبل از آنکه نظم کهنه در عمل فرو پاشد ضروریست که کلیت باور تئوریک در مورد ضرورت دوام آن در اذهان فرو بپاشد.» روشن است که همه مردم، هم زمان و در یک سطح و اندازه به این آگاهی دست نمی یابند. اما بدون آنکه اعتقاد تئوریک به ضرورت و امکان درهم شکستن نظم کهنه در اذهان رهبران انقلاب و لایه ای از پیشروان طبقه کارگر شکل گیرد کسب پیروزی میسر نیست. تدارک تئوریک انقلاب اکتبر اساسا توسط لنین – از مدتها قبل و همچنین طی پروسه جنگ جهانی و پس از انقلاب فوریه صورت گرفت و توسط حزب بلشویک در میان توده های پیشرو فراگیر شد.

 

ولادیمیر ایلیچ اولیانوف از زمانی که لنین شد تاکید کرد که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد.» اعتقاد و وفاداری قدرتمندانه ی وی به این حقیقت بی نظیر بود. او به دنبال جنبش برای جنبش نبود. او نگفت اول جنبش براه می اندازیم بعد به سوی هدف می رویم. او نگفت اول پراتیک می کنیم و بعد تئوری هایش را روشن می کنیم. او مخالف سر سخت این منطق پراگماتیستی بود که : «ره گوید چون بباید رفت.» افکار و کردار لنین فشرده این جمله ی مانیفست بود که «کمونیست ها همواره و همه جا منافع کل جنبش را نمایندگی می کنند.» و از «شرایط و پیامدهای عام و نهایی آن درک روشنی دارند.» و باید همواره نماینده آینده در حال باشند. و برای اینکه چنین باشند باید نسبت به هدف و راه رسیدن به آن روشن باشند.

در سال ۱۹۰۲، لنین این مفاهیم را در پرتو تجارب انقلابی روسیه و دیگر کشورهای اروپایی – مشخصا تجربه شکست کمون پاریس به دلیل فقدان رهبری متشکل و آگاه – در کتاب تاریخی «چه باید کرد» (۱۹۰۳) تکامل داد. به جرئت می توان گفت که بدون این کتاب (و بعدها دو اثر دیگر وی به نام «دولت و انقلاب» و «امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایه داری») انقلاب اکتبری در کار نمی بود. «چه باید کرد؟» حاصل مبارزه نظری لنین با مدافعان «حرکت خود انگیخته توده ها» بود. لنین وظیفه کمونیست ها را سر فرود آوردن در مقابل حرکات خود انگیخته یا سمت سو دادن به آن ها در همان مسیری که قرار دارند، ندانست. او خلاف جریان رفتن و منحرف کردن حرکت های خود بخودی توده ها را مبنای وظایف کمونیستی قرار داد. (۷)

لنین در عین اینکه به نقش تاریخ ساز مردم در پپشبرد تحولات تاریخی واقف بود؛ درکی رومانتیزه از نقش آنان نداشت. او بر تولید و باز تولید مدام گرایشات بورژوایی در مبارزات اتحادیه ای کارگران انگشت گذاشت و از «تلاش و تقلای موجود در مبارزات خودبخودی کارگران برای رفتن به زیر پر وبال بورژوازی» گفت. لنین تاکید کرد که اگر کمونیست ها با این گرایش که دائما در میان توده ها، و توسط خود توده ها، تولید و باز تولید می شود، مبارزه نکنند؛ قادر به ایجاد یک جنبش انقلابی در میان آنان برای سرنگونی دولت بورژوازی نخواهند شد.

 

لنین بر پایه آموزه های مارکس و انگلس تاکید کرد که پرولتاریا بدون رهایی کل بشر رها نخواهد شد. فرق است که این طبقه به عنوان «معامله کننده نیروی کار با بورژوازی» مبارزه خود را به پیش برد یا به مثابه رها کننده ی بشر از شر جامعه ی طبقاتی. این درک فرسنگ ها با درک های اکونومیستی و رفرمیستی رایج (از گذشته تا به حال) در مورد نقش طبقه کارگر تفاوت دارد. کسانی که کارگران را فرا می خوانند صرفا به فکر بدبختی ها و بیچارگی های روزمره خود باشند، هیچ آموزه رهائی بخشی در اختیار آنان قرار نمی دهند. لنین در مرزبندی با چنین دیدگاه های نادرستی بود که بر مفهوم آگاهی سیاسی و طبقاتی پرتو افکند. از نظر لنین آگاهی کارگران نمی تواند و نباید محدود به وضعیت روزمره خود باشد، بلکه آنان باید از موقعیت تمامی طبقات شناخت کسب کنند. از نظر وی کارگران باید به گونه ای تربیت شوند که به همه و هر گونه موارد خود سری، ظلم و زور ستم در جامعه از نظر گاه کمونیستی پاسخ دهند.

 

تبیین همه ی این مفاهیم تئوریک نقش تعیین کننده ای در تعلیم طبقه کارگر و تکامل حزب بلشویک ایفا کرد. تکیه به این مفاهیم به معنای سازمان دادن عمل انقلابی کیفیتاً متفاوت از پراتیک های رایج در جنبش «سوسیال دموکراسی» آن زمان بود. بویژه در قیاس با روش ها و اعمال احزاب کارگری وابسته به انترناسیونال دوم.

 

بر پایه این مفاهیم پیشرفته، لنین توانست طی سال ها تلاش نظری و عملی، «هسته مستحکمی» در میان طبقه کارگر روسیه بوجود آورد. به این معنا که قشری از کارگران به آگاهی کمونیستی و برنامه ی انقلاب کمونیستی مسلح شدند. این هسته مستحکم که در مقابل گرایشات خودبخودی رایج در میان توده ها سر فرود نمی آورد و پرچم انقلاب را جسورانه بلند می کرد؛ ‌هراسی نداشت که در اغلب موارد، در جامعه و در میان طبقه کارگر در اقلیت – گاهاً اقلیت محض – قرار بگیرد. بلشویک ها در مقابل موج قدرتمند شوونیستی که در اثر جنگ امپریالیستی در بین اهالی روسیه شکل گرفته بود، بهیچوجه سر فرود نیاوردند.

 

فعالین بلشویک هنگام پخش اعلامیه های ضد جنگ مورد لعن و نفرین توده ها قرار می گرفتند و گاه کتک می خوردند اما از مواضع درست خود در قبال جنگ امپریالیستی دست نمی کشیدند و به این ترتیب اقلیتی را آگاه کرده و با خود همراه می کردند. نفوذ شوونیسم به حدی بود که در آغاز جنگ از ۱۵ میلیون نفری که به ارتش فراخوانده شدند، فقط چند هزار نفر از خدمت سر باز زدند و خود را معرفی نکردند. در حالیکه مقامات دولتی انتظار یک میلیون فراری از خدمت را داشتند.

 

این «هسته مستحکم» کارگران کمونیست حتی ابایی نداشت در میان کارگران شورایی-که پس از انقلاب فوریه تحت نفوذ و رهبری منشویک ها و سوسیال رولوسیونرهابودند – نیز در اقلیت باقی بماند و در مقابل «تلاش و تقلای خودبخودی آنان برای رفتن به زیر بال بورژوازی» سر فرود نیاورد. کارگرانی که حول حزب بلشویک گرد آمدند در مقابل این گرایش که در جریان انقلاب فوریه ۱۹۱۷ به شکل واگذار کردن قدرت به بورژوازی ظهور کرده بود، ایستادگی کردند و به هیچ قیمتی و تحت هیچ شرایطی حاضر نشدند انگشت اشاره خود را از سمتی که حقیقت قرار دارد، بر دارند. همانگونه که مائو بعدها اظهار داشت، حقیقت همواره نخست توسط اقلیتی کشف و ارائه می شود و بدون مبارزه ای جدی و خلاف جریان رفتن حقیقت کشف شده در میان مردم فراگیر نخواهد شد.

 

این نگرش و پیشبرد مبارزه طبقاتی بر طبق آن، لنین و حزب بلشویک را از وسوسه ی تبدیل شدن به یک «حزب توده ای» که سال ها توسط رهبران انترناسیونال دوم تبلیغ و ترویج می شد، دور نگهداشت. دست زدن به حداکثر تلاش برای خلق افکار انقلابی و صحیح در میان توده ها، اقناع آنان و کسب نفوذ در میان آنان در هر مقطع مبارزه طبقاتی متفاوت است با همراهی حزب پیشاهنگ با تمایلاتی که در میان اکثریت مردم غالب است. تقلا برای گسترش پایه ی توده ای حزب در دوره های غیر انقلابی، در را به روی رقیق کردن خط حزب و نهایتا قلب ماهیت آن باز می کند. و حزب تبدیل به حزبی می شود که فقط در نام کمونیست و انقلابی است. اکثر احزابی که به هر قیمتی تحت هر شرایطی خواستند «توده ای» بمانند یا بشوند با چنین سرنوشت شومی روبرو شدند.

 

بر این راستا لنین همواره کیفیت را بر کمیت ارجح می شمرد. از برتری یک عاقل در مقابل صد ابله سخن می گفت. او معتقد بود که حزب بدون شبکه ای از انقلابیون حرفه ای (به معنای کسانی که در امر انقلاب خبره هستند و زندگی خود را وقف آن کرده اند) و رهبری متمرکز (که در اساس به معنای خط مشی مبارزاتی صحیح و واحد است) قادر به ایفای نقش خود در تند پیچ های مبارزه طبقاتی نیست. کادرهای حزب بلشویک از آنچنان کیفیتی برخوردار بودند که در فاصله انقلاب فوریه تا اکتبر این جمله بر سر زبان ها بود : «کافیست فقط پای یک بلشویک به هنگی برسد تا سربازان هنگ زیر و رو شوند.» کسب این کیفیت حاصل سال ها تلاش در تعلیم فکری و عملی رهبران و کادرهای حزب از میان روشنفکران و کارگران انقلابی بود. کمونیست هایی با قریحه و استعداد، کار آزموده و با یکدیگر هماهنگ که تلاش داشتند همواره در نقش تریبون سیاسی مردم ظاهر شوند نه منشی اتحادیه کارگری؛ امری که آنان را قادر ساخت در مقاطع مختلف، پیچیدگی های انقلاب و پتانسیل های انقلابی و متنوع موجود در جامعه را تشخیص دهند و متحد اصلی پرولتاریا در انقلاب – یعنی دهقانان روسیه – را رهبری کنند.

 

کتاب «چه باید کرد؟» نقشی کلیدی در تدارک انقلاب اکتبر روسیه ایفا کرد. هنگامی که این حقیقت را بدانیم آنگاه بهتر می توانیم در مورد دلایل شکست انقلاب آلمان یا مجارستان به قضاوت بنشینیم. انقلاب آلمان شکست خورد زیرا رهبرانی چون رزا لوگزامبورگ آمادگی رویارویی با اوضاع انقلابی را نداشتند. آنان علیرغم قهرمانی های شان، زمانی که می بایست وظایف ضروری در زمینه تدارک انقلاب را انجام دهند از آن سرباز زدند. مقاومت تاریخی شان در قبول تزهای کتاب «چه باید کرد؟» پیشاپیش آنان را آسیب پذیر کرده بود.

احتمالا برای بسیاری از افراد که در سال های آغاز قرن بیستم شاهد جدل های رزا لوزکرامبورگ و لنین در مورد مفاهیم تشکیلاتی حزب پرولتری بودند؛ آن مشاجرات خسته کننده و بی ثمر به نظر می رسید. شاید برای اغلب آنان قابل تصور نبود که حمایت رزا لوکزامبورگ از نظرات منشویک ها در مقابل نظرات لنین در این زمینه، نشانه ی دو آینده متفاوت برای انقلاب پرولتری بود: شکست یا پیروزی. فرق است میان سازمان دادن مقاومت کارگران علیه سرمایه داری با سازمان دادن پیکار کارگران برای سرنگونی سرمایه داری و کسب قدرت سیاسی. هر چند لنین ِ دوران «چه باید کرد؟» به گسست های فکری بیشتری نیاز داشت تا بطور قطع انقلاب روسیه را به سوی پیروزی هدایت کند اما مطالعه ی «چه باید کرد؟» نشان می دهد که وی در راهی گام گذاشته بود که وی را به سوی گسست های بیشتر هدایت می کرد.

گسست لنین

 

شروع جنگ جهانی، به بحرانی عظیم در جنبش کمونیستی که آن زمان جنبش سوسیال دموکراسی نام داشت، دامن زد. جنبش کمونیستی که وقف آرمان انترناسیونالیسم و ضدیت با جنگ های ارتجاعی امپریالیستی بود ناگهان فرو پاشید. زیرا موج میهن پرستی و دعوت به اتحاد ملی تحت هدایت طبقات حاکمه، تمامی احزاب وابسته به انترناسیونال دوم را فراگرفت. ضربه چنان سخت بود که لنین گمان برد که نسخه ی روزنامه حزب سوسیال دمکرات آلمان که در آن اعلان شده بود که نمایندگان این حزب در پارلمان به اعتبارات جنگی رای مثبت داده اند، جعلی است.

 

خیانت انترناسیونال دوم، لنین را به سختی تکان داد و او را مجبور کرد که مفاهیم و چارچوبه های تئوریک جنبش کمونیستی آن زمان را مورد بازبینی جدی قرار دهد. جنگ و سیاست های بورژوایی تمام فضای سیاسی را اشغال کرده بود. نگرش «واقع بینانه» (و در واقع سطحی ) به اوضاع به این نتیجه می رسید که در چنان فضای هولناکی هیچ چیزی غیر ممکن تر از انقلاب نیست. اما لنین شعار تبدیل جنگ امپریالیستی ارتجاعی به جنگ داخلی انقلابی را فرموله کرد. پافشاری لنین بر امکان پذیری انقلاب، فقط یک امر ایدئولوژیک نبود. پابرجائی ایدئولوژیک وی نیز حاصل کنکاشی علمی در واقعیات عینی بود. اثر معروف او به نام «امپریالیسم، بالاترین مرحله ی سرمایه داری» حاصل این کنکاش بود. اما لنین، با تکیه بر ابزارهای فلسفی انترناسیونال دوم نمی توانست این کتاب را خلق کند. او نه تنها از تفکر و متد فلسفی و درک های جاافتاده و رایج میان مارکسیست های آن دوره می بایست گسست جدی و همه جانبه ای می کرد، بلکه اصول مارکسیسم نیز مورد بازبینی قرار می گرفت. حاصل این گسست تاریخی لنین، دیالکتیک بهتر و ماتریالیسم عمیق تر بود؛ که در یادداشت های فلسفی اش منعکس است. یادداشت هایی که ثمره مطالعه ی مجدد دیالکتیک هگل – بطور مشخص علم منطق هگل – بود.

 

لنین پرچم مبارزه با رفرمیسم، تدریج گرایی و جبرگرایی اقتصادی حاکم بر انترناسیونال دوم را برافراشت. از نظر کائوتسکی (یکی از رهبران کلیدی انترناسیونال دوم) سرمایه داری خود بخود به سوسیالیسم تکامل می یافت و طبقه کارگر حامل بی اراده ی این تکامل بود در این شیوه ی تفکر جائی برای دخالت گری و اراده ی آگاهانه ی انسان ها وجود نداشت. در این شیوه ی تفکر، سیاست همواره دنباله رو اقتصاد بوده و تکامل اوضاع، مسیر از قبل تعیین شده ای را طی می کرد. در نتیجه (طبق این شیوه ی تفکر) پارامترهای فعالیت انقلابی باید توسط آنچه موجود است (بهتر است گفته شود، توسط آنچه به چشم دیده می شود) تعیین می شدند. امکان گسست، جهش های انقلابی و وقایع غیر قابل انتظار و غیر قابل پیش بینی جایی در این تفکر نداشت.

 

لنین در پی مطالعات فلسفی نشان داد که مارکسیسم انترناسیونال دوم، مفهوم کاذبی از کلیت را پرورده که در آن تضاد درونی نفی شده و کشف گرایشات متضاد، در همه پدیده ها کنار گذاشته شده و تکامل به منزله کاهش، افزایش یا تکرار تصویر شده، نه به عنوان دگرگونی در نتیجه ی مبارزه میان اضداد. دگرگونی ای که با جهش ها و گسست ها رقم می خورد.

بعلاوه لنین بر رابطه دیالکتیکی بین عین و ذهن تاکید کرد. ماتریالیسم مکانیکی حاکم بر انترناسیونال دوم را نقد کرد و نشان داد که در فعالیت سیاسی، آگاهی و فعالیت انسان ها بخش جدایی ناپذیر از فرایند دگرگونی است. کائوتسکی تحت عناوینی چون «حزب نیست که انقلاب می کند بلکه فقط از آن سود می جوید» و «فروپاشی نظام سرمایه داری در اثر تکامل اقتصادی اجتناب ناپذیر است» نیازی به دخالت گری فعال پرولتاریا نمی دید و تاثیر ذهن بر عین را نادیده می انگاشت. حال آنکه لنین تاکید کرد که «آگاهی انسان نه فقط جهان را منعکس می کند بلکه آن را می آفریند.» (۸ ) در نتیجه دیوار چین عامل ذهنی را از عامل عینی جدا نکرده، بلکه ایندو عامل مدام در هم تداخل کرده و به یک دیگر تبدیل می شوند.

 

عامل ذهنی (تا آنجایی که ریشه در پویش های مادی داشته باشد) می تواند تاثیرات حیرت آوری بر اوضاع عینی و تکامل آن داشته باشد. به قول لنین «فعالیت انسان فعلیت بیرونی را دگرگون می کند و قطعیت آن را بر می اندازد.» (۹) ارزیابی درست و واقعی از «تناسب قوا» (تناسب قوای میان طبقات در عرصه ی سیاسی جامعه) زمانی ممکن می شود که دخالت گری خلاقانه فاکتور ذهنی در اوضاع عینی در نظر گرفته شود. چرا که همانطور که مارکس تاکید کرد اندیشه ها هنگامی که به مردم دست یابند به قدرت تبدیل می شوند.دست یابی به این تفکر دیالکتیکی و ماتریالیستی عمیق تر و علمی تر، لنین را قادر ساخت تا در کتاب «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری» تحلیل کاملتر، همه جانبه تر و صحیح تری از تغییرات در جهان مادی (مشخصا گذر سرمایه داری از عصر رقابت آزاد به عصر انحصارات ) ارائه دهد و از الگوهای جاافتاده در زمینه چگونگی تکامل انقلاب در سطح جهانی دست شوید.

تا قبل از انتشار کتاب امپریالیسم لنین، تحقیقات تئوریک نسبتا زیادی در این زمینه صورت گرفته بود که تا حدود زیادی واقعیات را منعکس می کردند؛ اما آنچه پژوهش لنین را متفاوت می کرد، تشخیص این مسئله بود که با تبدیل سرمایه داری به سرمایه داری امپریالیستی، در حرکت تضادهای ذاتی سرمایه داری (مشخصا در حرکت تضاد اساسی عصر سرمایه داری، یعنی تضاد میان تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی) تغییرات زیادی بوجود آمده است. بطور مثال، بحران های سرمایه داری، دیگر در سطح این کشور و آن کشور سرمایه داری حل نمی شوند. بلکه به صحنه ی جهانی منتقل شده اند. و همین امر شکنندگی این نظام را بیشتر کرده است. از سوی دیگر، ترکیب طبقاتی کشورهای مختلف دستخوش تغییرات مهمی شده است که شکل گیری یک قشر اشرافیت کارگری در کشورهای سرمایه داری پیشرفته مهمترین آن است. مجموعه ی این شرایط هم خطراتی را برای انقلاب پرولتری بوجود آورده و هم فرصت های عظیمی را برای بیرون کشیدن پیروزی از کام اژدها.

 

گسست لنین نه تنها تفکر مارکسیستی را غنا بخشید بلکه وی را در موقعیتی قرار داد که بتواند ماتریالیستی تر و دیالکتیکی تر به تکامل اوضاع بنگرد و ببیند که چگونه فاکتورهای گوناگون می توانند دست به دست هم دهند و شرایط را بالکل عوض کنند و فرصت های غیر منتظره ای را به ظهور رسانند. لنین با تکیه به چنین بینشی توانست جاده های جدید و غیر منتظره پیشاروی تکامل جوامع را ببیند. او خود را اسیر باورهای پیشینی که شروع انقلاب را در کشورهای پیشرفته سرمایه داری انتظار می کشید یا دنبال تکرار سناریو انقلاب بورژوا دمکراتیک ۱۹۰۵ بود، نکرد. پاسخ لنین به مخالفان «تزهای آوریل» که مدام تکرار می کردند سوسیالیسم باید نخست از کشورهایی برخیزد که صنعت پیشرفته تری دارند، این بود «هیچ فردی نمی تواند بگوید که کار را چه کس آغاز و چه کس تمام خواهد کرد!» این پاسخ نه تنها ساده و قانع کننده بود بلکه بیان گسست عمیق او از تفکرات فلسفی تدریج گرایانه و قدر گرایانه ای بود که بخش بزرگی از جنبش کمونیستی جهان را در آن مقطع به انحطاط کشاند.

 

تزهای آوریل

 

پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷، لنین از تبعید به روسیه بازگشت و «تزهای آوریل» را که بطور خلاصه برنامه ی سرنگونی دولت موقت و سازمان دادن انقلاب سوسیالیستی بود ارائه داد. این نظریه، همه – منجمله کمیته مرکزی حزب بلشویک – را تکان داد. لنین حتا در حزب خود در اقلیت محض – تک نفره – قرار گرفت. از دید بسیاری، این تزها نشانه بی مسئولیتی و ذهنی گرایی محض در اثر سال ها دوری از روسیه و حتی دیوانگی لنین بود. چرا که کلیه شواهد سیاسی حاکی از تناسب قوای نامساعد بین بورژوازی و پرولتاریا برای پیشبرد انقلاب سوسیالیستی بود. انقلاب فوریه موفق به سرنگونی تزاریسم شد و یک «دولت موقت» با شراکت احزاب بورژوازی و احزاب خرده بورژوازی ( سوسیال رولوسیونرها و منشویک ها) تشکیل شد. این دولت با تمام قوا تلاش می کرد شالوده های نظام تزاری را بدون تزار، حفظ کند. اکثریت کارگران پشتیبان دولت موقت بودند و نسبت به احزاب حاکم در توهم بسر می بردند. هر چند اعضای حزب بلشویک در فاصله چند ماه پس از انقلاب فوریه، از چند هزار نفر به هشتاد هزار نفر رسید که قریب یک پنجم آن را کارگران ساکن پتروگراد تشکیل می دادند؛ اما این حزب از نفوذ گسترده ای در سراسر کشور برخوردار نبود.

 

یکی از دلایل مهم در عدم پذیرش حرف های لنین از سوی اکثریت اعضا حزب بلشویک آن بود که لنین ۱۹۱۷ دیگر لنین ۱۹۰۵ نبود. «تزهای آوریل» بیان فشرده گسست لنین از درک های گذشته در مورد انقلاب دموکراتیک نیز بود. لنین از گرایش جمهوریخواهی بورژوایی که در میان کمونیست ها رایج بود (که در کمون پاریس هم رگه ی قدرتمندی داشت) گسست کرد. این جمهوریخواهی در روسیه به این شکل بروز یافته بود که تا زمانی که مرحله انقلاب دمکراتیک بورژوائی کامل نشود، نمی توان صحبت از گذر به مرحله دیگر و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا کرد.

 

«تزهای آوریل» ناظر بر این واقعیت بود که طبقه ی بورژوازی لیبرال روسیه حتا ظرفیت عملی کردن تحولات بورژوا دموکراتیک را ندارد. تحلیل از امپریالیسم نقش تعیین کننده ای بر افکار لنین داشت. لنین دریافت که ظرفیت های بورژوازی برای شرکت در انقلاب دمکراتیک دیگر درچارچوبه یک کشور قابل سنجش نیست. در چارچوبه تاریخی – جهانی نقش این طبقه به پایان رسیده است. در نتیجه، حل تضادهای بر جای مانده از دوران فئودالیسم نیز بر دوش انقلاب پرولتری قرار گرفته است و تنها در چارچوبه دیکتاتوری پرولتاریا می تواند پاسخ گیرد. (۱۰)

 

این درک نقش مهمی در تشخیص تضادهای مختلف جامعه و چگونگی رهبری دیگر طبقات تحت ستم و استثمار توسط پرولتاریا داشت. آن هم در جامعه ای که اکثریت جمعیتش را دهقانان تشکیل می دادند و شمار پرولتاریا محدود بود. لنین اهمیت مسئله ی دهقانی را برای پیشبرد انقلاب پرولتری دریافت. کشف این مسئله نقش تعیین کننده ای در پیروزی انقلاب پرولتری در روسیه داشت.

 

پشتوانه تئوریک تزهای آوریل کتاب «دولت انقلاب» بود. اهمیت این کتاب که وضوح و اضطرار تاریخی در سطر سطر آن موج می زند و لنین قبل از ورود به روسیه مقدمات نگارشش را فراهم آورده بود، تعیین تکلیف لنین با خود نیز است. این کتاب تا قبل از پیروزی انقلاب اکتبر در سطح محدوی منتشر شد و معدودی از رهبران و کادرهای حزب آن را مطالعه کرده بودند. هیچ رهبر و حزب انقلابی بدون وضوح تئوریک نمی تواند یک انقلاب را رهبری کند. بدون روشنایی لنین بر سر مسئله دولت و ارائه سنتز نوین در این زمینه بر پایه جمع بست از کمون پاریس و رجوع به آموزه های مارکس و انگلس مبنی بر ضرورت در هم شکستن کامل ماشین دولتی به جرئت می توان گفت که حزب بلشویک به پای سازماندهی قیام مسلحانه در پتروگراد و مسکو نمی رفت.

 

جالب اینجاست که در این اثر، لنین آن انتقادی را که در کتاب «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیکـ» (۱۹۰۵) به کمون پاریس کرده بود دیگر تکرار نمی کند. در آن جا گفته بود که کمون نتوانست «میان عناصر انقلاب سوسیالیستی و انقلاب دمکراتیک تمایز قایل شود»، زیرا که «کمون وظایف مبارزه برای جمهوری را با وظایف مبارزه برای سوسیالیسم خلط کرده بود.» لنین دیگر اینگونه نمی اندیشید. این بار کمون پاریس در «دولت و انقلاب» به الگویی برای انجام وظایف دمکراتیک بجا مانده از عصر بورژوایی در چارچوبه ی دیکتاتوری پرولتاریا بدل شد.

لنین به حداکثر از اوضاع عینی برای نشان دادن ضرورت درهم شکستن نظم کهن و اضطرار آن، سود جست. نقشی که جنگ امپریالیستی در زندگی کارگران، دهقانان و سربازان داشت، این امر را تسهیل می کرد. این جنگ به شکل فشرده ای ماهیت دولت موقت، ورشکستگی سیاسی بورژوازی و افلاس احزاب حاکم را نشان می داد. لنین مصرانه بر این نقطه ضعف دولت موقت – که تحت فشار متحدین بین المللی اش می خواست جنگ را ادامه دهد – انگشت می گذاشت. دهشت های جنگ، مردم را به سمت اتخاذ راه حل های انقلابی کمونیست ها، سوق می داد.

اگر چه در ان شرایط هیچ کشور سوسیالیستی وجود نداشت تا توجه توده ها را به خود جلب کند. اما در فرایند جنگ قشر پیشرویی از کارگران و سربازان انقلابی بوجود آمدند که پایه اجتماعی خط لنین بودند. قشری که توسط تبلیغات انقلابی انترناسیونالیستی ضد جنگ (که تنها توسط حزب بلشویک صورت می گرفت) اشباع شده بودند. نه تنها لنین تجسم آمال و آرزوهای انقلابی این قشر بود بلکه لنین نیز طول موج سیاسی خود را با این اقلیت پیشرو هماهنگ می کرد. حزب بلشویک تحت رهبری لنین توانست مواضع اصولی خود را با روحیات، مهارت ها و قابلیت های این قشر پیشرو ترکیب کند و تاکتیک ها و شعارهای صحیح برای جلب اکثریت توده ها طراحی کند. تاکتیک های مختلف و شعارها و مطالبات گوناگون (مانند نان، زمین، صلح) توانست به حداکثر دولت موقت را افشا و منفرد کند و بر شور و شوق انقلابی مردم بیفزاید. استفاده بلشویک ها از تمامی مراحل مبارزه و تشخیص لحظات کلیدی و پا فشاری بر مطالبات خاصی که راه را برای براندازی دولت بورژوایی هموار کند، تا آن زمان در تاریخ بی نظیر بود. بطور مسلم لنین و حزب بلشویک با شانس های استثنایی روبرو شدند که کمتر انقلابی با آن روبرو می شود. مانند شرایط استثنایی که جنگ جهانی اول بوجود آورد یا کودتای نافرجام ژنرال تزاری کورنیلف علیه دولت موقت که موجب شد بلشویک ها در پیشبرد اقدامات نظامی و تسلیح توده ها از مشروعیت برخوردار شوند. اما اگر تدارک انقلابی موجود نبود، بدون شک شانس ها به هدر می رفتند. انقلاب اکتبر نشان داد که بخت یار فکر تدارک دیده است. در این تدارک، تفکر و تشکل لنینی نقش کلیدی و تعیین کننده داشت. به این معنا، انقلاب اکتبر بدون لنین به پیروزی دست نمی یافت. لنین تنها کسی بود که حقایق مربوط به انقلاب پرولتری را در آن دوره ی تاریخی کشف و فراگیر کرد. تنها به این ترتیب می توان صحبت از نقش شخصیت در تاریخ کرد. البته توانایی او در پیشبرد مبارزه ی صریح، اقناع و متحد کردن تمام کسانی که می توانست متحد کند؛ روشن کردن نوک تیز عمل انقلابی بر پایه حقیقت کشف شده و سرانجام توانایی اش در تشجیع همگان به عمل انقلابی، مزید بر علت شد.

زمانی که خط مشی صحیح انقلابی توسط لنین پیش گذاشته شد، کلیه کسانی که واقعا خواهان انقلاب بودند، جانب وی را گرفتند و نقش او را به رسمیت شناختند. بی جهت نبود که اغلب رهبران و کادرهای صادق و انقلابی حزب بلشویک – علیرغم اختلافات اولیه – سیاست های لنین را قبول کرده و با جان و دل و با فداکاری و قهرمانی بی نظیر آن ها را به اجرا گذاشتند. زمانی که حقیقتی کشف شد، به رسمیت شناختن آن و نقش کاشف آن به ناگزیر تبدیل به مرز تمایزی برای تشخیص درست از نادرست، پیشروی یا عقب گرد، موافقت یا مخالفت با انقلاب می شود. به همین دلیل نام لنین و لنینیسم و خدماتش به تکامل مارکسیسم مرز تمایزی شد میان موافقین و مخالفین انقلاب کمونیستی.

حقیقت، همواره از قدرتی خارق العاده بر خوردار است. قدرت لنین از حقیقتی که در دست داشت برمی خاست. شاید هیچ صحنه ای مانند صحنه ورود لنین به روسیه پس از سالها تبعید معرف چنین قدرتی نباشد. صحنه ای که لنین با صلابت و بی تفاوتی به نطق تهنیت آمیز، ریاکارانه و کودکستانی یکی از اعضای دولت موقت که از سوی کمیته اجرایی شورای کارگران پتروگراد با دسته گل به استقبال لنین در «اتاق تزار» ایستگاه راه آهن فنلاند آمده بود، گوش داد. آن فرد از لنین خواست که از انقلاب در مقابل هر گونه حمله خارجی و داخلی دفاع کند و به تلاش های آنان برای تعمیق دمکراسی بورژوایی بپیوندد.

 

ترتسکی به نقل از سوخانف یکی از تاریخ نگاران انقلاب روسیه چنین می نویسد : لنین طوری به دور و بر می نگریست که گویی برای آنچه در پیش چشمش می گذشت ذره ای اهمیت قایل نیست. نگاهش از یک سو به سوی دیگر دواند، حضار را برانداز کرد، حتی در حین مرتب کردن دسته گلش (که با قد و قواره اش جور در نمی آمد) سقف «اتاق تزار» را هم معاینه کرد و سرانجام کاملا به نمایندگان کمیته اجرایی پشت کرد. و خطاب به چند هزار نفری که به استقبال او آمده بودند چنین گفت: «رفقا، سربازان، ملوانان و کارگران عزیز، مشعوفم از اینکه پیروزی انقلاب روسیه را به شما تبریک بگویم. و به شما پیشقراولان ارتش بین المللی طبقه کارگر سلام دهم… آن ساعت دور نیست که مردم به اشاره رفیق مان کارل لیبکنخت، سلاح های خود را علیه استثمار کنندگان سرمایه دارشان بچرخانند … انقلاب روسیه به دست شما به ثمر رسیده، فصل جدیدی در تاریخ گشوده است، زنده باد انقلاب سوسیالیستی جهانی!»

… ادامه دارد …

 

منابع اصلی نگارش این نوشتار :

 

سلسله نوشتارهای ریموند لوتا تحت عنوان «سوسیالیسم میلیون ها بار بهتر از سرمایه داری است وکمونیسم دنیایی به مراتب بهتر از آنست» (درج شده در نشریه ی حقیقت و قابل دسترس در تارنمای سربداران)

تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی (تاریخ معاصر)

فتح جهان اثر باب آواکیان

نقد اقتصاد شوروی – اثر مائوتسه دون

دوره سه جلدی تاریخ انقلاب روسیه اثر لئون ترتسکی

دوره چهار جلدی تاریخ سرمایه داری اثر اریک هابسبام (به نام های عصر انقلاب، عصر سرمایه، عصر امپراطوری، عصر بی نهایت ها)

آثار مهم لنین چون چه باید کرد؟، دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، دولت و انقلاب، امپریالیسم، ‌تزهای آوریل، درباره دیالکتیک

انقلاب ۱۹۱۷ در پتروگراد، اثر الکساندر رادینویچ، ترجمه مرتضی محیط

جبر انقلاب اثر جان ریز

در دفاع از «تاریخ و اگاهی طبقاتی» دنباله روی و دیالکتیک، اثر گئورگ لوکاچ (ترجمه حسن مرتضوی)

مقالاتی از اسلاوی ژیژک در مورد لنین که به فارسی ترجمه شده اند.  

مکتب فرانکفورت- ژاله حیدری- نشریه سامان نو

 

منابع و توضیحات:

 

۱ – باب آواکیان نخستین بار جمعبندی انتقادی خود از موج اول انقلاب پرولتری را در کتاب «فتح جهان» در سال ۱۹۸۱ ارائه داد. طی این سی سال در آثار مختلف خود این جمعبندی ها را در سطحی کیفیتی نوین عمق و تکامل بخشید. این کتاب در سال ۱۳۶۵ توسط اتحادیه کمونیست های ایران (سربداران) به فارسی ترجمه شد. این کتاب به همراه کتاب خدمات فنا ناپذیر مائو تسه دون نقش مهمی در بازسازی ایدئولوژیک سیاسی اتحادیه کمونیست های ایران (سربداران) ایفا کرد.

۲ – تعیین زمان شکست قطعی انقلاب اکتبر مهم است زیرا شوروی در میانه ی دهه ی پنجاه میلادی بطور قطع تبدیل به یک کشور سرمایه داری شد. هر چند روند قهقرائی سوسیالیسم در دوران استالین شروع شده بود اما پس از مرگ وی کسانی که مترصد احیای سرمایه داری و معیارهای سرمایه داری منجمله رقابت با قدرت های امپریالیستی دیگر بر سر مناطق نفوذ در جهان بودند به این پروسه بطور جهش وار قطعیت بخشیدند. در این زمان بود که رهبران شوروی دوره ی انقلاب علیه نظام سرمایه داری جهانی و دولت های مرتجع را رسما تمام شده اعلام کردند و در خود شوروی رسما «سود» را در فرماندهی و اداره ی اقتصاد قرار دادند و سرمایه داری در شکل دولتی احیا شد. بسیار از جریانات «چپ» در جهان احیای سرمایه داری را به سال ۱۹۹۰ که شوروی نقاب سوسیالیسم را هم برداشت، نسبت می دهند. در حالیکه در سال ۱۹۹۰ شوروی امپریالیستی در رقابت جهانی با دیگر قطب های سرمایه داری جهانی شکست خورد و از شکل سرمایه داری دولتی تغییر شکل داد و اشکال کلاسیک سرمایه داری انحصاری را که در غرب غالب است اتخاذ کرد تا دیوارهائی را که در راه ادغام آن با بقیه ی جهان سرمایه داری داشت از میان بردارد و بر بحران های مهلک درونی خود فائق آید.

۳ – برای آشنایی با فضای سیاسی – اجتماعی دوران جنگ جهانی اول مشاهده فیلم فرانسوی «یکشنبه طولانی نامزدها» (Un long dimanche de fiancailles) اثر ژان پیر ژونه (۲۰۰۴) ؛ فیلم آلمانی – فرانسوی «تبریک نویل» (Joyeux noel) اثر کریستیان کاریون (۲۰۰۵ ) و فیلم آمریکایی «جاده افتخار» (Path ofr golry)به کارگردانی استانلی کوبریک (۱۹۵۷) مفیدند. نمایش فیلم «جاده افتخار» به دلیل افشای جنایت های دولتمردان و ژنرالهای فرانسوی به مدت ۱۵ سال در فرانسه ممنوع بود.

۴ – برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه می توانید به کتاب «فرقه عدالت ایران از قفقاز تا شمال خراسان، ۱۹۲۰ – ۱۹۱۷ ) اثر محمد حسین خسرو پناه، نشر پردیس رجوع کنید.

۵ – برای بحث بیشتر در این رابطه به مقاله «از نقد فمینیسم بورژوایی تا نفرت از امتیازهای مردانه – انقلاب اکتبر و مسئله ی زنان» نوشته امید بهرنگ رجوع کنید.

۶ – زندگی دکتر بسیون در فیلمی به همین نام به تصویر کشیده شد. (Doctor Normen Bethune) به کارگردان کانادایی فیلیپ بورسوس – ۱۹۹۰ مائو ئسه دون در مقاله ای به نام «بیاد بسیون» (منخب آثار جلد ۲) روحیه انترناسیونالیستی بی نظیر او را ستود.

۷- بی جهت نیست که کتاب «چه باید کرد؟» مورد بی توجهی و کینه توزی انواع و اقسام نظریه های خودانگیختگی (تحت عناوینی مانند «خود – جوشی» «خود – رهایی»، «خود – سامان یابی») قرار دارد. بعدها افرادی چون هال دریپر مارکسیست امریکایی – طرفدار نظریات ترتسکی – در پژوهشی تلاش کرد ثابت کند که این کتاب جایگاه چندانی در تفکر لنین نداشته و بعدها لنین از تزهای طرح شده در «چه باید کرد؟» سخنی نرانده و در هیچ یک از اثار بعدی خود تاکیدی بر آن نکرده است. مشکل بتوان بر چنین تحقیقات ملانقطی نام پژوهش نهاد. این عین همان ایرادی است که به مارکس گرفته شده که در هیچیک از آثارش از ماتریالیسم دیالکتیک سخن نراند. به همان اندازه که می توان ثابت کرد که مارکس چگونه در سراسر زندگیش قویا هم ماتریالیسم و هم دیالکتیک را جستجو می کرد به همان اندازه می توان رد پای قدرتمند تزهای «چه باید کرد؟» لنین را در تمامی نظریات و اعمالش – منجمله در تزهای آوریل- نشان داد. این مسئله حتی از نظر ترتسکی نیز دور نماند. ترتسکی در کتاب تاریخ انقلاب روسیه بدرستی بر این نکته تاکید می گذارد که بدون حزبی که لنین از سال ها پیش بر این پایه ساخته بود، پیروزی انقلاب اکتبر بهیچوجه میسر نبود.

البته بسیاری از ناقدین «چه باید کرد؟» سرچشمه ی شکست انقلاب سوسیالیستی شوروی را در تزهای این کتاب، منجمله ضرورت ایجاد حزب پرولتری متکی بر شبکه ای از انقلابیون حرفه ای، جستجو می کنند. از نظر آنان ضامن اصلی پیروزی این انقلاب عامل اصلی شکست آن بود. بواقع اینان دنبال نارنجک بدون ضامن و چاشنی هستند، نارنجکی که هیچگاه منفجر نشود.

۸ – کلیات آثار لنین – بزبان انگلیسی، جلد ۳۸، ص ۱۸۲

۹ – همانجا، ص ۲۱۸

۱۰ – لنین در چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اکتبر در زمینه ی رابطه انقلاب دمکراتیک و سوسیالیستی چنین جمعبندی می کند: «ما ناگزیر بودیم برای تحکیم دستاوردهای انقلاب بورژوا – دمکراتیک، برای خلق های روسیه پیشتر برویم و پیشتر رفتیم. ما مسایل انقلاب بورژوا – دمکراتیک را همچون «محصول فرعی» فعالیت های مهم و راستین پرولتری – انقلابی و سوسیالیستی خود، در طی راه حل کردیم. ما همیشه گفته ایم اصلاحات محصول فرعی مبارزه طبقاتی انقلابی هستند. ما این را گفته و در عمل ثابت کرده ایم که اصلاحات بورژوا – دمکراتیک محصول فرعی انقلاب پرولتری، یعنی سوسیالیستی، هستند. اتفاقا کائوتسکی ها و ….. از درک این رابطه بین انقلاب های بورژوا – دمکراتیک و پرولتری – سوسیالیستی ناتوان بودند. اولی در دومی تکامل می یابد. دومی در سیر حرکت خود مسایل اولی را حل می کند. دومی کار اولی را تحکیم می کند. مبارزه، و تنها مبارزه، مشخص می کند که دومی تا چه اندازه موفق می شود از اولی فراتر رود. » (مجموعه آثار لنین جلد ۳۳، ص ۵۹ – ۵۱ ، ترجمه منوچهر مشاور)

قابل تاکید است که بعدها مائو تسه دون با توجه به تجربه ی انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب چین در سال ۱۹۴۹، جمعبندی روشن تر و عمیق تری از این مسئله تحت عنوان «دمکراسی نوین» جلو گذاشت. اینکه چگونه پرولتاریا می تواند و باید انقلاب دمکراتیک را رهبری کند و وظایف بورژوا – دمکراتیک را در چارچوبه دیکتاتوری پرولتاریا به انجام رساند. مائو در کتاب مهم اش به نام «نقدی بر اقتصاد اتحاد شوروی» با توجه به تجربه ی نپ در اوایل دهه بیست میلادی در شوروی و همچنین تجربه اوایل دهه پنجاه میلادی در چین جمعبندی کرد که : «دمکراسی نوین شکلی از دیکتاتوری پرولتاریاست.»

 

 

آیا مارکس جبر گرا (دترمینیست) و غایت گرا (تله ئولوژیست) بود؟

 

کندوکاو در سنتز نوین

 

 

پرسش و پاسخ با رفیق م.پرتو

 

پرسش: بسیاری مارکس را به جبرگرایی و غایت گرایی متهم می کنند؟ آیا چنین گرایشی در مارکس قابل ردیابی است؟ منبع عمده این گرایش تاثیر گیری مارکس از تئوری های علمی زمانه اش بود یا تاثیرات فلسفی هگل بر او؟

 

پاسخ : مارکس برای تکاملات علم و تئوری های علمی اهمیت زیادی قایل بود. او همه ی علوم زمانه خود را دنبال کرده و از آنها یاد می گرفت. زیرا می خواست ماتریالیست باشد. دیالکتیک را نیز از هگل آموخته بود. بر مبنای تفکر هگلی اش است که این پرسش را طرح می کند که چرا روند تکاملی هرپدیده به آنصورت است که هست. در فلسفه هگل علاوه بر عامل ضرورت، عنصر احتمال یا تصادف نیز موجود است. اما هگل آن را درون نظام فلسفی اش بسته بندی میکند و عامل تصادف تبدیل به عاملی برای گشودن سیستم هگل نمی شود. در حالیکه عامل تصادف (احتمال) در فلسفه ی هگل میتواند نظام بسته ی فلسفی او را منفجر کند. اتفاقا در فلسفه هگل می توان متوجه شد که رابطه ی میان ضرورت و تصادف چه رابطه ی پویائی است. اما هگل نمی گذارد که این پویائی، نظام فلسفی بسته ی او را باز کند.

 

می توان گفت که رد پای غایت گرایی (تله ئولوژی) در مارکس موجود است. اما رد پای مقابله با آن نیز بسیار واضح است. مارکس مرتبا برای کندن و دور انداختن آن تلاش میکند. این یک واقعیت است. مثلا در نوشته های ابتدائی اش ایده است که همه چیز را هدایت میکند. او در آن دوره ایده آلیست عینی بوده و در واقع دترمینیست ایده آلیستی بود. به چه معنا؟ به این معنا که جبری هست که توسط رشد ایده سامان یافته است و این ایده ضرورتاً به ایده ی دیگر منتهی می شود و آن ایده ضرورتاً به آن دیگری منتهی می شود.

 

در این زمان مارکس هگلی چپ است و مانند هگل، تکامل جامعه را در تکامل ایده ها جستجو می کند و بر مبنای آن مرحله بندی می کند. در همین زمان فویرباخ سربلند می کند و اعلام می کند که نگرش فوق یک نگرش ایده آلیستی از تکامل جامعه و تکامل ایده ها و رابطه ی میان آن هاست و اینکه، هگل یک ایده آلیست است. نقد فویرباخ از هگل، تاثیر تعیین کننده ای بر مارکس و انگلس می گذارد. مارکس قبول می کند که حقیقت ماجرا، عکس آن است که هگل تصور می کرد. البته فویرباخ نیز هگلی بود. اما او ماتریالیست بود. ساختار اساسی این واژگون کردن توسط وی در نقد مذهب صورت می گیرد. برای مدتی ماتریالیسم فویرباخی تبدیل به الگوی مارکس می شود. اما بالاخره به این نتیجه می رسد که این نیز کاملا درست نیست. و آن را در اثر خود به نام «تزهای فویر باخ» مورد نقد قرار می دهد. و سرانجام الگوی متدولوژیک متفاوتی را تولید می کند که ما به آن ماتریالیسم دیالکتیک می گوئیم.

 

پرسش: اما امروزه برخی ها مصرند که مارکس اصلا واژه ماتریالیسم دیالکتیک را بکار نبرد.

 

پاسخ: درست است مارکس در جایی نگفت که «متد من ماتریالیسم دیالکتیک» است. اما غیر قابل انکار است که او یک متدولوژی علمی تولید کرد که هم قویا ماتریالیستی است و هم دیالکتیکی. و جنبش کمونیستی این متدولوژی علمی را با این واژه معرفی می کند. مهم علمی است که تولید شد و برسمیت شناختن آن. و این واژه به حداکثر آن محتوا را بازتاب می دهد.

 

ماتریالیسم تاریخی به معنای تاریخ گرائی نیست. امروزه بسیاری به ماتریالیسم تاریخی حمله می کنند. اگر بخواهیم از تک تک آنها نام ببریم، تمامی ندارد. بنابراین باید اکتفا کرد به اینکه ماتریالیسم تاریخی را چگونه باید درک کرد. البته باید به گرایشاتی که تلاش کردند ماتریالیسم تاریخی را به جامعه شناسی بدل کنند و بسیاری از کمونیست ها نیز دنبال آن راه افتادند، مصاف داد. حتا میتوان گفت، اگر مارکس کمی جهت متفاوتی را میرفت تبدیل به کارل مانهایم (۱) می شد و اگر کمی به جهت دیگری میرفت تبدیل به لوکاچ (۲) می شد و سئوال اینجاست که چرا هیچیک از این جهت ها را نرفت. یعنی تبدیل به یک “فانکشنالیست” (کارکرد گرا) نشد. باید این قبیل گرایشات را که در جنبش کمونیستی بوجود آمدند، نقد کرد. اما هیچکدام از این گرایشات «جرم جنائی» نیستند بلکه اشتباه هستند. زیرا ما با علمی حساس مواجه هستیم و این اشتباهات مرتب رخ میدهند. برای همین یک کمونیست باید همواره هشیار باشد و از حساسیت نظری خود نکاهد. کمونیسم یک علم جدی است و انحرافات از این علم نیز جدی هستند و نه بازی کودکانه. فشارهای زیادی موجود است که درک از ماتریالیسم تاریخی به این یا آن طرف کشانده شود. باید برخی از این گرایشات را زیر ذره بین گذاشت و بررسی کرد. مثلا می توان به گرایشات «انترناسیونال دوم» و کائوتسکی (که تحت تاثیر تفکر تدریج گرایانه ی نوع داروین بودند) (۳) اشاره کرد یا گرایش غلط پلخانف و تلاش های لنین برای تصحیح آنها. بخش بزرگی از این اشتباهات مربوط به جنبش کمونیستی است و نه بنیان گذاران و متفکران تئوری های علمی کمونیسم چون مارکس، لنین و مائو. این ها خود علیه اشتباهات مبارزه می کردند اما در تفکر خودشان نیز عناصری از آن گرایشات غلط موجود بود که بعدا این بخش یا آن بخش جنبش کمونیستی از آن ها برای توسعه ی یک خط کاملا غلط استفاده کرده اند. آن اشتباهات فرعی را که در تفکر آن ها بود باید نقد کرد. ما امروزه به دلیل تلاش های آنها در موقعیت تشخیص اشتباهاتشان قرار داریم.

 

پرسش: برگردیم به گسست مارکس از هگل و فویر باخ. این گسست چگونه صورت گرفت؟

 

پاسخ: زمانی که صحبت از گسست می کنیم باید در نظر داشته باشیم که هیچ فردی به یک باره و یک ضرب نمی تواند خود را از تمام گرایشات قبلی پاک کند. مارکس با چند جهش سعی کرد از گرایش های فکری قبلی اش گسست کرده و تفکر علمی را انسجام بخشد. اما مسائل به یک ضرب حل نمی شوند. مارکس می گوید مفهوم ماتریالیسم تاریخی یک «مفهوم جدید» است و واقعا هم همینطور است. او غلو یا خودستائی نمی کند. واقعا با مفاهیم پیشینیان راضی نبود و در پی انسجام بخشیدن به یک تفکر علمی تر بود و ضرورت تولید مفهومی جدید را بشدت احساس می کرد. مارکس در تزهایی در مورد فوئرباخ و «ایدئولوژی آلمانی» یک درک جدید از تاریخ؛ یک درک جدید از تغییر را ارائه می دهد. او مفاهیمی چون ماهیت بشر، از خودبیگانگی، جوهر انسانی که باید به انسان بازگردانده شود و غیره را دور می اندازد. در همان حال که این تحول را به همراه انگلس از سر می گذرانند، درگیر در بحث «تغییر اجتماعی رادیکال» یا انقلاب اجتماعی هستند. و در تفکر هگلی یا فوئرباخی امکان این تغییر را نمی بینند؛ در آن روندهای فکری امکان اندیشیدن به تغییر رادیکال را نمی بینند. خود مارکس این پروسه ها را – مثلا در «دست نوشته های فلسفی» شرح می دهد.

 

اما با وجود تغییراتی که از سر می گذراند هنوز این پرسش باقی است که نظم و قاعده ی تغییر چیست؟ چرا تغییر رخ می دهد و چگونه؟ علت تغییر چیست؟ آیا در تغییر منطقی وجود دارد؟ یا سر به هواست و در جهت خودسرانه ای حرکت می کند؟ مارکس سعی می کند این منطق یا پیوستگی را در تاریخ کشف کند بدون آنکه به تاریخ مقصود و هدف از پیش تقدیر شده ای را القاء کند. در چه سطحی این کار را می کند؟ و با اتکاء به کدام عناصر غیر قابل انکار این کار را می کند؟ نه با تله ئولوژی! وی بدون اینکه قصد و هدفی را به تاریخ نسبت دهد، پیوستگی ضروری و غیر قابل انکاری را در تاریخ کشف می کند. مارکس در «درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی» اینطور توضیح می دهد که: «انسان ها در تولید اجتماعی حیاتشان، بطور اجتناب ناپذیر و مستقل از اراده شان وارد روابط معینی می شوند، روابط اقتصادی که منطبق است بر مرحله ی معینی از رشد نیروهای تولیدی مادی شان…»

 

آیا مارکس در کشف و بیان این فرآیند، هیچ اشتباهی از خود بر جای نگذاشته؟ بله گذاشته است. در برخی از تبیین هایش از این مسئله می توان رد پای گرایش «اسپکولاتیو» را دید. البته نه از نوع ارسطو. (۴) تفکر ارسطوئی یک تله ئولوژی است. البته تفکر تله ئولوژیک هگل بر پایه الگوی ارگانیسم زنده است. به ظاهر بدن انسان دارای هدفی است. می خوریم، می خوابیم و غیره. هگل از ایده «ارگانیک» بسیار استفاده می کند. تله ئولوژی هگل نگرش خاصی را تولید می کند. به این معنا که پروسه ها به سوی هدف خود روانند. بدن در حال انجام کاری است که قرار است انجام دهد. این نوع نگرش دارای منطقی است: اگر حرارت بدن منظم نباشد، فشار بالا و پائین برود بدن کاملا مختل می شود؛ یعنی بدن کارهائی را انجام می دهد که برایش طراحی شده است. الگوی ارگانیکی – در تقابل با الگوی مکانیکی – برای هگل جاذبه زیادی دارد. هگل تمام تاریخ را به آن تشبیه می کند تا بگوید این فرآیند به کدام سو و هدف روان است و چرا به آن طرف روان است و چگونه به مرحله کنونی رسیده است؟ این روش جاذبه قدرتمندی در زمینه ی توضیح پدیده ها دارد. البته در این مسیر، عامل تصادف (احتمال) سرگردان می شود. هگل نمی داند با آن چه کند. یا مجبور است آن را به کناری زند یا بهر ترتیب به آن اجازه ایفای نقش ندهد.

 

بنابراین باید در زمینه ی این مسئله که منابع برخی گرایشات نادرست مارکس در تئوری های علمی زمانه اش یا تفکر فلسفی هگل است، احتیاط کرد. برخی از آنها اشتباهات خودبخودی است؛ برخی از آن ها از آموخته های هگلی اش می آید و برخی از دنبال کردن تحولات علمی و نتیجه گیری از آن ها و غیره. اما صحیح است که وجود برخی اشتباهات را در او برسمیت بشناسیم. اشتباهائی که در حال از بین رفتن بودند اما کاملا از بین نرفتند. مثال هائی می توان زد. مثلا مارکس می گوید، در آلمان بورژوازی کوچک تر و کوچک تر شده و پرولتاریا بیشتر و بیشتر شده و بالاخره این آن را کاملا می بلعد. یا این گرایش که جهت تکامل جامعه بطور قطع به سوی کمونیسم است. یا انقلاب پرولتری از اروپا شروع خواهد شد.

 

اما باید توجه کرد که مارکس یک چیز است و اینکه جنبش کمونیستی چه کرد، یک چیز دیگر. مثلا تئوری بحران عمومی که زمان کمینترن فرموله شد این عناصر تقدیرگرایانه را به طرز غلو آمیزی ارائه می دهد. یعنی از یک طرف می توان رد پای آن را در مارکس هم دید؛ اما از سوی دیگر در کمینترن دیگر رد پا نیست بلکه خود پا است! یا در جزوه «زنده باد جنگ خلق» که هر چند نویسنده اش مائو نیست اما در دوران مائو منتشر شد. در این جزوه نیز نظریه ی «روند اجتناب ناپذیر تاریخ» تاکید شده و گفته شده است که امپریالیسم به ناگزیر به سمت سرازیری می رود و سوسیالیسم به سمت سربالائی. یا حتی در اثر درخشان چان چون چیائو به نام «درباره اعمال همه جانبه دیکتاتوری پرولتاریا» این تفکر مشهود است. (۵)

در آثار مارکس درست در تضاد با برخی اظهاریه های تقدیرگرایانه، اظهاریه های دیگری هست. مثلا، در ۸ اکتبر ۱۸۵۸ در نامه ای به انگلس می نویسد: «مسئله سنگین امروز این است: انقلاب در قاره اروپا قریب الوقوع است و از ابتدا خصلت سوسیالیستی خواهد داشت. اما می تواند در این گوشه کوچک درهم شکسته شود زیرا حرکت جامعه ی بورژوازی هنوز در اقصی نقاط جهان در حال صعود است.» یعنی او امکان پیروزی انقلاب در اروپا را می بیند ولی می گوید به احتمال زیاد درهم شکسته خواهد شد زیرا بقیه جهان هنوز در بند انقلاب بورژوائی است. مارکس این پیروزی و شکست را می بیند زیرا ماهیت جهانی و تاریخی این پروسه را می بیند. این نشانه ای از ضدیت او با دیدگاه «اجتناب ناپذیری» است.

 

سئوال: دانشمندان بیولوژی تکاملی صحبت از «جاده های مختلف در مقابل روی تکامل» می کنند. اما در هگل این «جاده های مختلف» دیده نمی شود. در مارکس هم همینطور. همین مسئله تاثیر گذاشت بر شکل گیری دیدگاه «حرکت متعارف» به این معنا که سیر تحولات مبارزه طبقاتی یک شکل متعارف یا تیپیک است.   مثلا ما و بسیاری دیگر از احزاب انقلابی کمونیست می گفتیم هر مارپیچ عصر سرمایه داری امپریالیستی (هر دور از توسعه ی جهانی نظام سرمایه داری) بهر حال با انقلاب پرولتری حل می شود: یا جنگ امپریالیستی راه را برای پیروزی انقلاب پرولتری باز می کند یا انقلاب پرولتری جلوی وقوع جنگ را می گیرد.

 

پاسخ: «حرکت متعارف» با مارپیچ تفاوت دارد. «حرکت متعارف» این است که بگوئیم تضادهای سرمایه داری در جنگ اول و دوم با جنگ یا انقلاب حل شد و پس از این هم اینگونه حل خواهدشد. این امر با مارپیچ فرق دارد. مارپیچ می تواند بدون اینکه به حل برسد تا ابد ادامه یابد. الگوی مارپیچ در ریاضیات این است که تا ابد می تواند تنگ تر و تنگ تر شود بدون اینکه به حل برسد. مارپیچ تکامل امپریالیسم مجبور نیست با انقلاب جهانی یا جنگ تمام شود. می تواند حادتر و حادتر شده و چهره زشتش را بیشتر و بیشتر نشان دهد بدون اینکه حل شود. از زاویه ریاضیات مارپیچ دارای چنین ظرفیتی است.

 

پرسش: اما «جاده های مختلف مقابل روی تکامل» چه؟ آیا ندیدن این امکان همان تله ئولوژی است؟

 

پاسخ: همان است. تیلوس یعنی قصد. تله ئولوژی یعنی غایت گرائی. وقتی با مذهب مرتبط می شود، اسکتولوژی می شود. در بینش کلی مارکسیستی مقدار کمی تله ئولوژی و اسکتولوژی هست. اما جنبش کمونیستی در مقاطعی بروی این جوانب تکیه کرد و از جنبه های دیگر که در مارکسیسم عمده بود کاملا دوری گزید: یعنی از جنبه ی «قانون گرایشی» در مارکسیسم. قانون گرایشی و نه قانون! یعنی هیچکس نمی خواست به جنبه ی «گرایشی» قانون توجه کند. بلکه همه با «قانون» راحت بودند هر چند بازتاب واقعیت عینی نیست. این تاکید گذاری های یکجانبه و مطلق گرایانه در تاریخ جنبش کمونیستی بوده است و مهم است که نقد شود.

 

ولی جنبه عمده ی مارکس آن است که با تفکر تله ئولوژیک مبارزه می کند. او از تفکرات «ماهیت بشر» گسست می کند و بطور روشن آن را کنار می گذارد. او می گوید برای هر لحظه از تاریخ، گذشته اش این طور می نماید که گوئی داشت برای این لحظه تدارک می دید ولی اینطور نیست و این حقیقت ندارد. این جنبه ی عمده ی مارکس است. اما نکته در اینجاست که برخی اوقات اینطور نمی گوید؛ برخی اوقات به گونه ای دیگر مسائل را تشریح می کند. برخی اوقات برای تاکید گذاری محکم یا برای کنایه و استعاره؛ بهر دلیلی از اینها استفاده کرده است. و برای همین باید گفت که مفهوم سازی علمی اش (نظریه پردازی علمی اش) صد در صد عاری از گرایش تله ئولوژیک نیست. و باید اضافه کرد که: نمی توانست هم صد در صد عاری از آن باشد!. مثلا کوپرنیک را بنگرید. فرضیه ای کاملا متفاوت از نجوم بطلمیوسی و در گسست از آن دارد ولی دست از دایره ها و کره های نجوم بطلمیوسی بر نمی دارد. خورشید را در مرکز گذاشته ولی می خواهد مقداری از آن دایره ها را هم داشته باشد. با وجودی که دارد ضد سیستم بطلمیوسی مبارزه می کند اما از آنهم قرض می گیرد. بنابراین با یک ضرب نمی توانست خود را از این گرایشات پاک کند.

 

این را هم باید در نظر گرفت که ما در موقعیت تخاصم با طبقه ای دیگر قرار داریم و انتقاد از کمبودهای تفکر علمی مان در مقابل خصم، مسئله را پیچیده می کند. برای همین در طول تاریخ جنبش کمونیستی ما این مسئله را نه به شکل علمی بلکه ایدئولوژیک حل کرده ایم. به این صورت که: خیر مارکس هرگز نمی توانست چنین اشتباهی را مرتکب شود! گاهی اوقات در تلاش برای تثبیت این تئوری علمی عظیم که برای نجات بشریت حیاتی است ما هم به اسکتولوژی متوسل شده ایم و آن را یک حقیقت تمام شده و مارکس را کاشف حقیقت «خدائی» معرفی کرده ایم. در صورتی که خود مارکس نسبت به این تئوری علمی چنین رویکردی نداشت.

 

پانوشت ها

 

۱- کارل مانهایم (۱۸۹۳ – ۱۹۴۷ ) فیلسوف و جامعه شناس آلمانی، نویسنده کتاب ایدئولوژی و یوتوپیا. در دوران جوانی با گئورگی لوکاچ همکاری می کرد. تحت تاثیر مارکسیسم و مکتب تاریخ گرایی آلمانی قرار داشت. البته هیچگاه به مارکسیسم نگروید ولی تحت تاثیر تفسیر لوکاچ از مارکسیسم بود. او معتقد بود که با استفاده از ابزارهایی نظیر آموزش و پرورش می توان برای ایجاد جامعه ای بهتر سود جست. از نظر او آگاهی انسان تحت تاثیر پایگاه اجتماعی او قرار دارد و این تاثیر باید مورد توجه نظریه شناخت قرار گیرد. مانهایم در مقابل مارکس که به امکان حقیقت عینی باور داشت از نسبی گرایی شناخت شناسانه طرفداری می کرد.

۲- گئورگ لوکاچ (۱۹۷۱ – ۱۸۸۵ ) مارکسیست مجاری. نویسنده کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی. از متفکران اصلی مارکسیست غربی یا هگلی. او در کتابش با تکیه به ایده ی هگلی سوژه و ابژه (جهان)، پرولتاریا را تبدیل به سوژه ی ابژه ای می کند که حقیقت بر وی آشکار و معلوم شده است. در تفکر او پرولتاریا «کلی» است که کل راز جامعه بر او معلوم شده و این راز فقط بر او می تواند معلوم شود. از همین رو پرولتاریا دیر یا زود از طریق این شناخت ایدئولوژیک بر فتیشیسم کالائی فائق می آید. لوکاچ بعد از مدتی تشخیص داد که این یک شمای ایده الیستی است و قابل تحقق نیست. بعد گفت «حزب» این موقعیت را نمایندگی می کند و به این معنا «لنینیست» شد.

۳- کارل کائوتسکی (۱۹۳۸ – ۱۸۵۴ ) از رهبران حزب سوسیال دمکرات آلمان و انترناسیونال دوم که حامی بورژوازی خودی در جنگ جهانی اول شد و به انقلاب پرولتری خیانت کرد. لنین در آثار خود مانند «دولت و انقلاب» و «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد» و «امپریالیسم» نظرات کائوتسکی را نقد کرده است. برای بحث بیشتر در مورد محتوی فلسفی مبارزه لنین علیه کائوتسکی به مقاله «ملاحظاتی بر مکتب فرانکفورت» نوشته ژاله حیدری که درنشریه پژوهش های سوسیالیستی سامان نو منتشر شده، رجوع کنید.

۴- سیستم علّیت ارسطویی چهار جزء را در بر می‌گرفت: علّت مادی، علّت صوری، علّت فاعلی، و علّت غایی. علّت مادی، خمیرمایه‌ی چیزهاست. برای مثال سنگی باید باشد تا مجسمه ای ساخته شود. علاوه برخمیر مایه که چیزی را می‌سازد، باید صورتی نیز موجود باشد تا به خمیرمایه فعلیت و شئیت مشخصی بخشد.(مثلا مجسمه فلان شاعر یا نویسنده) فاعلی هم باید باشد تا به آن صورت فعلیت بخشد. (مثلا مجسمه ساز با ابزارش) سرانجام علّت غایی باید باشد تا سبب و مقصود هر عملی را بتوان توضیح داد. از نظر ارسطو نه ماده‌ی اولیه، نه صورت اصلی، و نه مجسمه ساز با ابزارش، هیچکدام تندیسی نمی‌ساختند، اگر که مجسمه ساز، علتی برای کار کردنش، برای عملکردش نمی‌داشت، و هدف نهایی را در پیش رو قرار نداده بود. بدون این علت هیچکدام از بالقوه‌ها فعلیت نمی‌یافتند. در ِجهان بینی ارسطویی، طبیعت، هدفمند انگاشته می‌شود و با دیدگاه مذهبی که باور دارد خداوند هر چیزی را به علتی انجام می‌دهد، سازگاری و توازن بر قرار است. از نظر ارسطو جهان زنجیره‌ی عظیمی از وجود و سلسله مراتبی از کمالات است. این نوع فلسفه بافی یا تشریح متافیزیکی علل است. ارسطو بطور فلسفی میخواهد واقعیت را توضیح دهد. این توضیح فلسفی پدیده است و نه تحقیق در باب آن. که در ارسطو متافیزیکی است و نه ماتریالیستی.

واژه اسپکولاتیویک واژه ی مربوط به هگل است. و به معنای آن است که اگر به اندازه کافی تعمق کنی به تمام تصویر دست خواهی یافت.  

۵ – چان چون چیائو از رهبران انقلابی چین سوسیالیستی و از رهبران «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» بود. وی پس از فوت مائو توسط کودتاچیانی که چین سرمایه داری امروز را ساخته اند بهمراه همسر مائو (چیان چین) و دو تن دیگر از رهبران انقلابی حزب (که رهروان سرمایه داری نامشان را «باند چهار نفره» گذاشته بودند) دستگیر و در زندان به سرنوشت نامعلومی درگذشت. مقاله ی وی یکی از آثار ماندگار دوران «انقلاب فرهنگی» است. این مقاله در عین حال که بسیار ماتریالیست دیالکتیکی و انقلابی است اما با یک جمله ی «اجتناب ناپذیری» به اتمام می رسد: «نابودی بورژوازی و کلیه طبقات استثمارگر دیگر و پیروزی کمونیسم ناگزیر و مسلم و خارج از اراده افراد است.» – به نقل از نشریه جهانی برای فتح شماره ۱۴ – ۱۳۶۹

 

تجسم دوباره انقلاب و کمونیسم

 

سنتز نوین باب آواکیان چیست؟

 

متنی که ملاحظه می کنید در بهار سال ۲۰۰۸ از سوی تنی چند از کمونیست های برجسته آمریکا، از رهبران حزب کمونیست انقلابی آمریکا، به صورت سخنرانی در نقاط مختلف آن کشور ارائه شد. ترجمه این متن به فارسی با هدف آشنا کردن خوانندگان حقیقت با خدمات باب آواکیان به نوسازی و علمی تر کردن تئوری های کمونیستی صورت می گیرد. سنتز نوین باب آواکیان بر دفاع از شالوده های مارکسیسم و جمعبندی درس های مثبت و منفی دو انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین در قرن بیستم، متکی است. بدون شک این فقط یک معرفی است اما شرح موجزی از سنتز نوین می باشد. به دلیل طولانی بودن مطلب، آن را در چند قسمت و در شماره های مختلف حقیقت منتشر می کنیم. بخش های اول و دوم در حقیقت های شماره ی ۴۹ و ۵۰ منتشر شد.

 

 

بخش سوم: سنتز نوین: مفاهیم سیاسی – ابعاد بین المللی

در اینجا بر روی دو نکته تمرکز خواهم داد: انترناسیونالیسم و دموکراسی و دیکتاتوری در گذار به کمونیسم.

 

برای ورود به بحث، مقدمه ای لازم است. مارکس و انگلس کارگران سراسر جهان را دعوت به اتحاد کردند. شالوده ی مادی فراخوان فوق این است که سرمایه داری نه تنها عصرِ ملل مدرن و دولت- ملت، بلکه بازار جهانی را نیز بوجود آورده است؛ و پرولتاریا یک طبقه ی واحد بین المللی است و برای ایجاد جهانی آزاد از تخاصمات میان انسان ها، باید به ورای تقسیمات ملی و طبقاتی برود. اما در اواخر سده ی ۱۸۰۰ انحصارات بر کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری سلطه یافتند و سرمایه های بانکی و صنعتی ادغام شده و تبدیل به بلوک های مالی عظیم شدند. این ملل به صدور کالا به ملل کمتر تکامل یافته اکتفا نکرده بلکه شروع به صدور خودِ سرمایه به آن نقاط کردند. در آن کشورها کارخانه و خط آهن ساختند و آن ها را به طرقی نوین – اما تحت ستم و تابع – به درون «زندگی مدرن» کشیدند. رقابت میان قدرت های بزرگ سرمایه داری برای دست یابی به مناطق نفوذ تشدید یافت و نظامی گری و جنگ پشتوانه ی آن شد. و تمام این وضع تا همین امروز ادامه یافته و تشدید شده است. سرمایه داری از درون دو جنگ جهانی گذر کرده است. جنگ هائی که جان ۶۰ میلیون آدم را گرفت. و سپس دوره ی پیروزی آمریکا بر شوروی در «جنگ سرد» رسید. امروزه تولید بیش از همیشه خصلت بین المللی یافته است؛ اما مالکیت، کنترل و سازمان سرمایه هنوز ریشه در ملل جدا و رقیب یکدیگر دارد. و ملل جهان هنوز اساسا به ملل ستم گر و تحت ستم تقسیم شده اند.

 

ملل ستم گری مانند آمریکا صرفا به غارت ملل تحت ستمی چون مکزیک نمی پردازند. بلکه کل اقتصاد یک ملت تحت ستم بطور تنگاتنگی در درون فرآیند انباشت سرمایه امپریالیستی ادغام شده است و این ادغام بر پایه تبعیت صورت می گیرد و این اقتصادها در جریان خدمت به فرآیند انباشت بین المللی، بصورت ناقص و معوج تکامل می یابند. اکنون بحران ها در شکل برخوردهای ژئو پلیتیک بر سر تجدید تقسیم جهان میان قدرت های امپریالیستی بازتاب می یابد؛ برخوردهائی که می تواند سرباز کرده و جهان را به آتش کشند – همانطور که قبلا نیز در جریان دو جنگ جهانی شده است. این جنگ ها فرصت های بزرگتری را برای انقلاب ارائه می دهند. اما اگر امپریست یا پوزیتویست باشیم عکس آن به نظرمان می آید. مثلا، در ابتدای جنگ جهانی اول همه ی جنبش سوسیالیستی بین المللی به استثنای حزب بلشویک که تحت رهبری لنین بود و چند نیروی دیگر؛ به ورطه خیانت افتادند.

این جنگ ها در عین حال نقش «بحران های کلاسیک» سرمایه داری را بازی کردند: یعنی نابودی چارچوب قدیمی انباشت سرمایه که تبدیل به مانعی برای انباشت شده بود و شکل گیری یک چارچوب جدید انباشت. آواکیان رفقای دیگر را در زمینه ی عمیق تر کردن تحلیل لنین از امپریالیسم و همچنین گسستن از مدلی که در جنبش کمونیستی تبدیل به خط غالب شده بود (دیدگاهی که می گفت امپریالیسم در یک بحران عمومی همیشگی است و مستقیم به سوی فروپاشی می رود) رهبری کرد. بر پایه این درک عمیق تر، آواکیان این اصل را تبیین کرد که مبارزه طبقاتی در هر کشور مشخص بیشتر در سطح بین المللی تعیین می شود تا توسط گشایش تضادهای درون آن کشور خاص مجرد از متن بین المللی.

 

اوضاع انقلابی که بلشویک ها را قادر کرد تحت رهبری لنین قدرت را کسب کنند، از درون یک گره گاه جهانی جنگ که اوضاع روسیه را بطور اساسی متاثر کرده بود بیرون آمد و امکان یک گشایش را فراهم کرد. انترناسیونالیسم لنین و این واقعیت که او درک ماتریالیستی و دیالکتیکی عمیق تری داشت، او را قادر کرد که این امکان را ببیند؛ در حالیکه (حداقل) در ابتدا همه ی اعضای رهبری مخالف فکر انقلاب بودند. انقلاب چین نیز بر متن اوضاع جهانی خاصی رخ داد: یعنی جنگ جهانی دوم و تجاوز ژاپن به چین. البته می توان این واقعیت را تحریف کرد و گفت، تا زمانی که «توازن قوا در سطح بین المللی نامساعد است نمی توان قدرت را گرفت». اما این حقیقت ندارد. انقلاب یا مبادرت به آن در کشورهای خاص می تواند بطور رادیکال توازن قوای جهانی را بهم بزند. مسئله این است که بازی در میدان بین المللی جریان دارد و انقلابیون باید از دینامیک های این میدان شناخت داشته باشند؛ «کلیت» نظام امپریالیستی بزرگتر از جمع حسابی ملل جداگانه ای است که اندام های آن می باشند.

 

بنابراین نمی توان برای فهم این کلیت «از پنجره کشور من» به بیرون نگاه کرد – چنین رویکردی نمونه ای از پوزیتویسم است. و نمی توان انترناسیونالیسم را به کمک هائی که به دیگران می شود به حساب آورد؛ کلیت جهان باید نقطه عزیمت ما باشد. ما باید به انقلاب در کشور «خود» به مثابه سهم ما از انقلاب کمونیستی جهانی بنگریم. کمونیست ها نماینده ی این یا آن ملت نیستند. هدف ما باید (قرار است) محو همه ملل باشد. هر چند می دانیم که امروز باید از طریق جهانی فعالیت کنیم که تا مدت های مدیدی دارای ملل و حتا ملل سوسیالیستی خواهد بود و باید یک دوره برای برابری میان ملل مبارزه کنیم تا بتوانیم ملت را پشت سر بگذاریم. اما در تمام این مدت کمونیست ها نباید چشم از هدف ایجاد جامعه جهانی بشری بر دارند و هر چیزی را با آن توضیح دهند.

 

طنز آن است که اگر به جهان از «پنجره کشور خود» بنگرید آنگاه امکانات واقعی برای انقلاب در کشور «خود» را هم نخواهید دید. تلاطمات ناگهانی و غیرقابل انتظار در این و آن نقطه جهان را نخواهید دید. این یا آن جنبه ی نظام را که می تواند درهای فرصت را باز کند نخواهید دید. به لحاظ ذهنی در باتلاق محلی ، در ناسیونالیسم، گیر خواهید کرد و پایه های واقعی دست زدن به یک مبارزه رهائی بخش ملی پیروزمند را نخواهید دید. این ذهنیت محلی بخشی از شرایطی بود که در شرایط خطرات بزرگ (و همچنین فرصت های بزرگ برای انقلاب) به محافظه کاری و حتا بدتر از آن به تسلیم طلبی کشید.

 

چنین رویکرد غلطی در شوروی تحکیم شد – در شرایطی که این کشور به محاصره ی قدرت های امپریالیستی متخاصم که قصد خفه کردنش را داشتند در آمد و متعاقب آن آلمان نازی به آن حمله کرد که موجب کشته شدن ۲۵ میلیون تن شهروند شوروی شد. در آن شرایط، دفاع از اولین دولت سوسیالیستی یک ضرورت واقعی بود. اما در آن زمان، این دفاع در تضاد با ضرورت پیشروی انقلاب در دیگر کشورها قرار گرفت. اتحاد شوروی این تضاد را تشخیص نداد و انکار کرد. شوروی بیش از اندازه سعی می کرد مبارزه انقلابی در کشورهای دیگر را فدای دفاع از خودش کند و در مواردی نیز چنین کرد. همین نقطه ی کور در مائو تداوم یافت. اگر ما به این مسئله به عنوان یک تضاد ننگریم و از این واقعیت اساسی حرکت نکنیم که امپریالیسم تمام جهان را ادغام کرده است و فرآیند انقلابی یک فرآیند ادغام شده ی جهانی است (با وجود آنکه کشورهای مختلف دارای انقلاب های مشخص خودشان – هر چند مرتبط با دیگر انقلاب ها- هستند) شانس حل این مسئله را نخواهیم داشت.

 

زمانی که آواکیان شروع به انتقاد از اشتباهات دولت های سوسیالیستی شوروی و چین کرد، به این مسئله سهل و ساده یا مکتب خانه ای برخورد نکرد. او مصر بود که باید از اوضاعی که مقابل روی این دولت های سوسیالیستی بود شناخت کامل و واقعی بدست آوریم و بر آن پایه تلاش کنیم بفهمیم رهبران این انقلاب ها چگونه فکر می کردند که آن سیاست های اشتباه را اتخاذ کردند. باب آواکیان چنین کرد و دست به یک کنکاش انتقادی از درک های تئوریک آن رهبران زد.

 

باب آواکیان این اصل را فرموله کرد که پرولتاریای در قدرت باید « پیشروی انقلاب جهانی را باید بالای هر چیز دیگر بگذارد، حتا بالای پیشروی در انقلاب کشور خاص؛ و دولت سوسیالیستی را قبل از هر چیز باید به مثابه یک منطقه پایگاهی انقلاب جهانی بنا کند.» او همچنین این اصل را فرموله کرد که، «در هر مقطع زمانی انقلابیون باید هم به دنبال دست زدن به بیشترین پیشرفت های ممکن در ساختمان جنبش انقلابی و تدارک برای اوضاع انقلابی در همه کشورها باشند و هم آن کشورهائی را که تبدیل به نقطه تراکم تضادهای جهان شده و تبدیل به حلقه های ضعیف نظام جهان می شوند … شناسائی و تلاش کنند که انرژی و توجه پرولتاریای بین المللی روی آن متمرکز شود.»

 

در اینجا می خواهم شما را به دو اثر آواکیان رجوع دهم:« فتح جهان: پرولتاریای بین المللی می تواند و باید» و «پیشروی جنبش انقلابی جهان: مسائل استراتژیک مربوط به جهت گیری». (۹)

 

لنین تقسیم جهان میان قدرت های امپریالیستی و ملل تحت ستم را تحلیل کرد و گفت این وضعیت موجب بوجود آمدن یک بخش از طبقه کارگر و بخش بزرگتری از طبقه میانه شده است که نه تنها به لحاظ مادی از این رابطه انگلی و غارت امپریالیستی بهره مند می شوند بلکه به لحاظ سیاسی با اربابان امپریالیست شان هم هویت می شوند. باب آواکیان نه تنها این تحلیل لنین را اتخاذ کرد بلکه آن را عمیق تر کرد. او این نکته ی لنین را تعمیم داد و نتیجه گرفت که فعالیت کمونیستی باید به آن بخش از توده ها که چندان از این وضعیت بهره نبرده اند و در هر حال بیشتر گرایش به ضدیت با امپریالیسم دارند، تکیه کند. و این به معنای آن است که کمونیست ها باید آماده باشند که در کشورهای امپریالیستی نامحبوب باشند و خلاف جریان شوونیسم ملی شنا کنند (شوونیسمی که گاه شکل شوونیسم آمریکائی زشت را به خود می گیرد و گاه شکل همدستی منفعل با آن).

 

بخش چهارم: سنتز نوین: مفاهیم سیاسی – دیکتاتوری و دموکراسی در گذار به کمونیسم

 

سنتزنوین مفاهیم بسیار مهمی در رابطه با دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس آن را نقطه ی گذار ضروری به یک جامعه ی کمونیستی خواند، دارد. بطور خلاصه، چگونه یک دولت سوسیالیستی می تواند خود را به مثابه قدرتی در گذار به یک جامعه کمونیستی بی دولت، نگاه دارد بدون اینکه خودش بشود هدف؟ چگونه پیشروی را ادامه دهد و به عقب بسوی سرمایه داری بازنگردد؟

 

آواکیان برای جمع بندی عمیق از تجارب انقلاب های سوسیالیستی در شوروی و چین (منجمله تئوری ها، باورها، متدها و رویکردهای رهبران بزرگی که این دو انقلاب را رهبری کردند) سی سال صرف کرد. در این زمینه نیز بالاجبار اشاراتی به برخی موضوعات کلیدی کرده و شما را به آثار آواکیان رجوع می دهم.

 

آنچه آواکیان در « انقلاب کردن و رهائی بشریت» می گوید به مقدار زیادی در مورد کلیت مرحله اول انقلاب کمونیستی صادق است: در تاریخ جنبش کمونیستی و جامعه سوسیالیستی، جهت گیری پایه ای الویت، مرکز توجه و اساس قرار دادن حل واقعیت مادی و شرایط توده های مردم بوده است – درست بر خلاف عصر بورژوائی که شرایط ستم دیده گی توده های مردم، اکثریت نوع بشر، را نادیده گرفته و در واقع تقویت کرده است. کسانی که تحت عنوان فرد و «حقوق فردی» این رویکرد بورژوائی را تبلیغ می کنند در واقع نماینده ی منافع یک طبقه معین – و پویش های نظامی هستند که آن طبقه، یعنی بورژوازی، در آن حاکم است؛ شرایطی که توده های مردم در شمار میلیون ها فرد در طبقات تحت استثمار و ستم بیرحمانه جویده شده و خرد و خاکشیر می شوند و فردیت آن ها و هر گونه حیثیت فردی آن ها به پشیزی گرفته نمی شود. (۱۰)

 

کمونیست ها در شوروی و چین توده ها را رهبری کردند تا از قدرت انقلابی شان برای تحقق تغییرات حیرت انگیز و بیسابقه استفاده کنند. مالکیت ابزار تولید اجتماعی شد، و ابزار تولید در جهت تامین ضروریات مادی جامعه و نیازهای مردم جهت داده شدند. در عرض چند سال، زنان آن کشورها از برده ترین و سرکوب شده ترین های جهان به آزادترین زنان جهان تبدیل شدند. بیسوادی در کشورهائی که اکثر مردم بیسواد بودند ریشه کن شد. و دروازه های آموزش و فرهنگ به روی کسانی که تا آن زمان بیرون دروازه های آن و محروم از آن بودند باز شد. اتحاد شوروی گام های عظیمی در زمینه برابری ملل و خلق هائی که سابق بر این در «زندان ملل» روسیه زندگی می کردند برداشت. و شروع به تامین بهداشت برای همه کرد. در حالیکه قبل از انقلاب اکثریت مردم دکتر ندیده بودند. اما مسائل را در همین حد نمی توان نگاه داشت. هر چند این ها ضروری اند اما برای اینکه در مقابل توپ باران بی وقفه ی تحریف و بهتان بتوانیم قاطعانه از دستاوردهای آن انقلاب ها دفاع کرده و گرامی شان بداریم، کافی نیست فقط نشان دهیم که این انقلاب ها از کجا باید تغییر جامعه را آغاز می کردند و با کدام نیروهای شنیع و بی رحمی طرف بودند.

 

دفاع از دستاوردها، گوش دادن به انتقادات

 

ما باید به انتقاداتی که از آن تجربه می شود (از هر طرف) گوش دهیم و عمیقا آن ها را بررسی کنیم و سئوال کنیم: به چه قیمتی؟ دولت پرولتری در مواجهه با مقاومت مرگ و زندگی استثمارگران سرنگون شده و حملات شنیعی که از بیرون می شود، باید بایستد. اما آیا این ضرورت باید موجب آن شود که نارضایتی و جوشش فکری و گوناگونی افکار و رویکردها – منجمله افکار و رویکردهای مخالف با سوسیالیسم – را متوقف و حتا سرکوب کند؟ قدرت نوین با وظیفه ی جهانی- تاریخی وارد کردن توده ها به درون حیات فکری و هنری، خلق یک فرهنگ جدید روبروست. و در این زمینه کارهای خارق العاده ای بخصوص در چین سوسیالیستی انجام شد. اما آیا عملی کردن این مهم مستلزم آن است که برای کارها و پژوهش ها و آزمون های هنرمندان و دانشمندانی که در جامعه کهن و یا حتا در جامعه نوین تعلیم یافته اند، محدودیت ایجاد شود؟ با ایجاد جامعه سوسیالیستی برای اولین بار پایه (و نیاز بزرگ) اتخاذ یک رویکرد مثبت و کلکتیو به امر آزادی بوجود می آید: « ما چگونه جهان را تغییر داده و به مردم خدمت خواهیم کرد» جای «من دنبال مال خودم هستم» را می گیرد. اما آیا این به معنای آن است که دیگر نیازی به نقش فردیت نیست و فردیت دیگر نقش مثبتی ندارد و یا کم دارد؟ در جامعه ی سوسیالیستی نیاز شدیدی هست به «انجام کارها و به ثمر رساندن آن ها». اما ربط این امر به اینکه دولت پرولتری یک دولت بنیاداً متفاوت است و باید بطور فزاینده ای توده ها را وارد تعیین جهت گیری و اداره جامعه کند، چیست؟

 

اگر بطور سهل الوصول به این مسائل نگاه کنیم نمی توانیم جوابی به آن ها بدهیم.

 

یک لحظه به «جنگ داخلی» و لغو برده داری و دوره «بازسازی» که قرار بود به برده های آزاد شده زمین و حقوق سیاسی بدهد، فکر کنید.(●) سال ها در مدارس و در فرهنگ و در آثاری مانند «بر باد رفته» و «تولد یک ملت» تبلیغ شده است که دوره بازسازی دورانی بود وحشتناک همراه با درد و رنج های بسیار برای سفید پوستان. (همانطور که امروزه تقریبا هفته ای یک کتاب در نشریه ی هفتگی «مجله ی کتاب نیویورک» (نیویورک ریویو آو بوکس) در مورد «تاریخ» انقلاب های سوسیالیستی، معرفی می شود.) اما جریان از چه قرار بود؟ سرمایه داران شمال آمریکا پس از پیروزی شدن بر مزرعه داران برده دار جنوب آمریکا، برای درهم شکستن مقاومتشان، عده ای از آنان را برای مدتی از حقوق سیاسی محروم کردند و مسلحانه از برده های سابق حمایت کردند تا بردگان صاحب رای و مقام شده و درخواست زمین کنند. اما پس از اینکه مزرعه داران جنوب را از جایگاهی تبعی، در درون طبقه ی حاکم ادغام کردند و دیگر تضادهای جامعه ی آمریکا نیز جوشیدن گرفت؛ سرمایه داران شمال سربازان خود را از جنوب بیرون کشیدند و اجازه دادند که دشمنان «سابق»، کوکلاس کلان ها را سازمان دهند و نظام های برده گونه ی کار اجباری زندانیان و زراعت سهم بری را به راه اندازند و سیاهان را از هر حقی محروم کنند.

 

آنان برای تحکیم این وضع، هم از قانون استفاده کردند و هم از لینچ (اعدام بی محاکمه و خودسرانه ی سیاهان توسط سفیدپوستان.) این انتقام جوئی افسارگسیخته که «بازسازی» را سرنگون کرد رسما ملقب به «بازگشت» (یا «رستاخیز») شد. تاریخ را فاتحین نوشتند! اما در دهه ی شصت میلادی یک نسل جدید پا به میدان گذاشت و واقعیت موضوع را از زیر آوار بیرون کشید. اگر قرار بود که تحولات «بازسازی» واقعا به ثمر برسند، باید برده داران جنوب به زور از حقوق سیاسی محروم می شدند. شک نیست که اینکار منجر به خون ریزی می شد و عده ای آدم بی گناه نیز لطمه می خوردند … اما به زحمتش می ارزید!

 

در دوره ی پس از «بازسازی»، ۵۰۰۰ سیاه از طریق لینچ کشته شدند و میلیون ها تن دیگر صدمه دیدند. با این حساب آیا نمی توان گفت که به زحمتش می ارزید؟ واقعاً می ارزید.

آیا به زحمتش نمی ارزید که تمام دوره ی نظام جداسازی (جداسازی سیاهان از اماکن سفیدان) را با نابودی روحی که به بار آورد، نداشتیم؟ واقعاً می ارزید.

 

آیا به زحمتش نمی ارزید که از نهادینه شدن اموری مانند کار اجباری زندانیان و به زنجیر کردن گروهی آنان، مدارس دهشتناک و تمام ستم های دیگری که امروز گاه در شکل های تغییر یافته و گاه عیناً همانطور گریبان مردم را گرفته است، ممانعت می شد؟ چرا می ارزید.

 

حال بیائید ورق را برگردانیم به سوی انقلاب کمونیستی که بسیار همه جانبه تر، اساسی تر و رادیکال تر از آن است که «بازسازی» نیتش را داشت و در شرایطی بسیار مشکل تر به روی کار آمد. این انقلاب ها نه تنها با استثمارگران سرنگون شده مواجه بودند ( که به قول لنین از گذشته، دانش و حس استحقاق و ارتباطات خود را حفظ کرده اند و وقتی بهشت خود را از کف می دهند با شناعت و حیله گری ده برابر برای باز پس گرفتنش حمله ور می شوند) بلکه با قدرت های امپریالیستی که دارای قدرت نظامی بسیار بیشتر بودند مواجه بودند. شوروی ها از ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ درگیر جنگ داخلی بودند که در جریان آن میلیون ها تن کشته شدند و صنایع ناچیزی که داشتند از بین رفت و در فاصله ی جنگ داخلی با حمله ی تجاوزکارانه ی ۱۴ قدرت نظامی مختلف منجمله آمریکا روبرو شدند و هنوز ۲۰ سال از پیروزی در جنگ داخلی نگذشته بود که با تجاوز رژیم نازی المان روبرو شدند.

 

اما برای اینکه کاملا این مسائل را درک کنیم کماکان باید سئوال کنیم که چه کردند؟ و کمبودهایشان را هم در عرصه ی تئوریک و هم عملی تحلیل کنیم و واقعاً خود – و توده ها – را آماده کنیم که دفعه ی بعد بهتر عمل کنیم.

 

گسست عمیق تر از دموکراسی بورژوائی

 

جدا از اینکه باید دفعه ی دیگر بهتر عمل کنیم و حتا برای اینکه به سئوال «به چه قیمتی» بر پایه ی درستی جواب دهیم لازم بوده است که درون جنبش کمونیستی با گرایشات بورژوا دموکراتیک و کلیت نظریه ی «دموکراسی بی طبقه» تسویه حساب کنیم. آواکیان در اثر شاخص خود سئوال را اینگونه طرح کرد: «دموکراسی: آیا نمی توانیم به بهتر از آن دست یابیم؟» و تاکید آمیز جواب داد: بله می توانیم! حال می خواهم نقل قولی از آواکیان بیاورم و به این موضوع بپردازم. نقل قول اول این است: جوهر آنچه در آمریکا حاکم است دموکراسی نیست بلکه سرمایه داری امپریالیستی و ساختارهای سیاسی برای تحمیل این سرمایه داری امپریالیستی است.

 

نقل قول بعدی این است: در جهانی که عمیقا با شکاف های طبقاتی و نابرابری اجتماعی رقم خورده است صحبت از «دموکراسی» – بدون صحبت از ماهیت طبقاتی آن دموکراسی و اینکه به کدامین طبقه خدمت می کند – بی معنا و حتا بدتر از بی معناست. تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده است نمی توان «دموکراسی برای همه» داشت: این یا آن طبقه حکومت خواهند کرد و آن نوع دموکراسی را که به منافع و اهدافش خدمت می کند تبلیغ و تقویت خواهد کرد. سئوال این است: کدام طبقه حکومت خواهد کرد و آیا حاکمیت و نظام دموکراسی آن، به تداوم شرایط تقسیم طبقاتی و روابط استثماری، ستم و نابرابری منطبق بر آن خدمت خواهد کرد یا به روند محو آن.

 

بیائید در مورد مفاهیمی که این ها در بر دارند صحبت کنیم. اول از همه، نمی توان از ابزار دیکتاتوری سرمایه داری (ارتش ها، زندان ها، دادگاه ها، و بوروکراسی که این نظام برای تقویت و گسترش استثمار و امپریالیسم تولید کرده است) استفاده کرد – نمی توان از آن ها برای محو استثمار، ریشه کن کردن ستم، و دفاع علیه امپریالیسم استفاده کرد. و نمی توان ابزار دموکراسی بورژوائی را که برای این طراحی شده است که اولاً، دعواهای میان استثمار گران را حل و فصل کند و ثانیاً، توده های مردم را اتمیزه کند، گول بزند و منفعل کند به مثابه ابزاری برای بسیج و رها کردن انرژی توده ها استفاده کرد که نسبت به امور جهان آگاهی بیایند و آگاهانه آن را تغییر دهند. هر چند به قول لنین سوسیالیسم برای توده های مردم یک میلیون بار دموکراتیک تر است اما سوسیالیسم نه دموکراسی بورژوائی گسترش یافته است و نه می تواند چنین باشد. زیرا دموکراسی بورژوائی بر شالوده ی استثمار بوجود آمده است. و این درسی است که نه تنها پایه علمی دارد بلکه خون پای آن رفته تا بدست آمده است.

 

«چهار کلیت»

 

دیکتاتوری پرولتاریا – و نظام دموکراسی پرولتری – باید متفاوت باشد. باید به محو شکاف های آشتی ناپذیر میان مردم و روابط، نهادها، و ایده هائی که از این شکاف ها روئیده و به تقویت آن ها کمر بسته اند، خدمت کند. البته قدرت نوین فورا دست به اقداماتی در آن جهت خواهد زد – منجمله در دست گرفتن ابزار تولید اجتماعی و آغاز استفاده از آن ها برای تامین نیازهای مادی مردم و پیشبرد انقلاب جهانی. اما فردای روز پیروزی جامعه ای خواهیم داشت که مردم آن در چارچوبه ی روابط اجتماعی قبلی که متفاوت از سوسیالیسم است بزرگ شده اند. مسلما نمی توانیم سرمایه داران بزرگ را نادیده بگیریم زیرا کماکان خواهند بود منتها در شرایطی که خلع ید شده اند و عصبانی اند. اما علاوه بر این، میان مردم نیز هنوز تمایزاتی خواهد بود: میان دکترها و مدیران و مهندسان از یکسو و دیگرانی که اینگونه تعلیم نیافته اند و در ریخته گری ها، بیمارستان ها و مزارع کار کرده اند و یا بیکار بوده اند. علاوه بر این ها، نیروی عادت هنوز غلبه خواهد داشت – مردم قرن ها تنها به یک روش گرد هم آمده اند تا ضروریات حیاتشان را تولید کنند: با واسطه ی روابطی (یا از طریق روابطی) که در آن یک طبقه ی عمده طبقه عمده ی دیگر را استثمار کرده است و میان آن هائی که با بدن کار می کنند و آنانی که با فکر کار می کنند، تمایز اکید بوده است.

 

به علاوه، ما با تمام روابط اجتماعی و افکاری روبرو خواهیم بود که توسط این روابط استثماری شکل گرفته و تقویت شده اند. قدرت نوین باید فورا دست به کار از بین بردن ستون های این نظام مانند برتری جوئی سفید و برتری جوئی مردانه شود و برابری واقعی را برقرار کند. اما حتا پس از آغاز این دگرگونی ها و حتا بعد از اینکه افکار مردم به طرق گوناگون آزاد شده و بیان روابط سوسیالیستی نوین شود، معذالک قرن ها استثمار هنوز تاثیر بزرگی بر طرز تفکر مردم خواهد داشت: درست مانند اختلال های روحی و روانی بعد از جراحات یک تجاوز. این جامعه و همه مردم آن توسط صدها و هزاران سال ستم و انعکاس آن در افکار مردم (نژاد پرستی، زن ستیزی، شوونیسم آمریکای شماره یک و نفرت محلی گرایانه ی مردم دیگر کشورها، نخبه گرائی، حتا احساس خود کم بینی که در مغز توده ها کرده اند) دچار جراحت روحی شده اند.

 

با تمام این ها مقابله خواهد شد اما نباید خیال کرد که خیلی زود ناپدید خواهند شد. در جامعه سوسیالیستی هنوز نابرابری هائی خواهد بود. روابط اقتصادی هنوز برخی جوانب روابط سرمایه داری قدیم را که « حق بورژوائی» خوانده می شود خواهند داشت. و افکاری که از این شکاف ها و تمایزات تغذیه می کنند، یکشبه نابود نخواهند. در این خاک، افکار و برنامه های سیاسی که این روابط را بازنمائی می کنند رشد کرده و خودنمائی خواهند کرد و پایه ی عناصر سرمایه داری نوین خواهند شد که برای کسب قدرت مبارزه خواهند کرد. و قدرت نوین باید توده ها را بسیج کند که این ها را تشخیص داده، بفهمند و بر آن ها فائق آیند.

 

بنابراین به این راحتی نیست که «ما صرفا روابط اقتصادی را عوض خواهیم کرد و همه چیز در جای خود قرار خواهد گرفت.» تا آنجا که کمونیست ها اینطور فکر کرده اند و یا می کنند لطمه زده اند. هر عرصه جامعه باید دگرگون و انقلابی شود – در مدت زمانی بسیار طولانی تر از آن که توسط مارکس یا لنین پیش بینی می شد. و کلیه ی این ها – آنطور که مارکس بطور علمی گفت: کلیه تمایزات طبقاتی، کلیه روابط تولیدی که این تمایزات بر آن ها تکیه زده اند، کلیه روابط اجتماعی که بر این پایه ساخته شده اند، کلیه افکاری که بر این روابط منطبق اند – یا اختصارا «چهار کلیت» – باید محو شوند تا اینکه به کمونیسم برسیم و مبارزه برای محو آن ها بخشی از پروسه رسیدن به کمونیسم است. (۱۱).

 

یک دیکتاتوری و دموکراسی متفاوت

 

بنابراین نیاز به اِعمال دیکتاتوری بر استثمارگران سابق و آنهائی که هدف احیای استثمار را دارند خواهد بود. و نیاز به دموکراسی در میان توده ها خواهد بود برای عملی کردن ِ واقعی تغییرات. اما این دیکتاتوری و دموکراسی باید خصلتی کیفیتاً متفاوت از آنچه امروز داریم داشته باشند. باز تاکید می کنم که نمی توان صرفاً آدم های متفاوتی را در راس همان ابزار گذاشت. باید اَشکالی باشد که از طریق آن توده های مردم به واقع پا به حیات گذاشته و جامعه ای کاملا متفاوت را بیافرینند و خود را نیز در این فرآیند تغییر دهند؛ در ابعاد و مقیاسی که رک بگویم اگر با محدودیت های ذهنی «آنچه هست» در این نظام بنگریم هرگز نمی توانیم تصورش را بکنیم. به معنای آن است که توده ها بسیج و شکوفا شوند تا بر نابرابری ها و روابط اجتماعی جامعه ی کهن که پیشروی به سوی یک جامعه ی نوین را سد می کنند فائق آیند. به معنای مجهز کردن توده های وسیع مردم با ابزار تئوریک است که بتوانند جامعه را بطور انتقادی تحلیل کنند و ارزیابی کنند که آیا (و بطور کنکرت چگونه) این جامعه در حال حرکت به سوی کمونیسم است و چه باید کرد که در هر مرحله ی زمانی معین به حداکثر به آن سوی حرکت کند.

می دانم که این رویکرد درست سینه به سینه ی طرز فکری قرار می گیرد که گویا وظیفه ی جامعه سوسیالیستی صرفاً «رساندن مایحتاج توده هاست» – تضمین ارتقاء استاندارد معیشت، امنیت و غیره – و قرار دادن مسئولیت ها در دستان کسانی که « می دانند چگونه این کار را بکنند.» به اختصار: «شکمشان را راضی کن و هدایتشان کن». این رویکرد، یک رویکرد رویزیونیستی بوده است. رویزیونیسم یعنی حفظ نام کمونیسم و بیرون ریختن قلب و جوهره ی انقلابی آن. رویزیونیسم، خط ِ کسانی بود که در چین پس از مرگ مائو قدرت را بدست گرفتند و رفقای مائو را سرنگون کردند. و امروز می بینیم که چین در نهایت به کجا رسیده است: یک جهنم سرمایه داری که دارای برچسب سوسیالیستی است.

پس مسئله این است: آیا توده ها کسانی خواهند بود که فقط می جنگند و تولید می کنند؟ یا اینکه آنان منجیان بشریت خواهند بود؟ آیا توده ها واقعا می توانند از جهان شناخت یافته و تغییرش دهند؟

 

جواب این استکه بله می توانند. اما نه بدون رهبری و بطور خودبخودی. اگر مردم، جهان را نشناسند نمی توانند برای تغییر آن دست به ابتکار عمل آگاهانه بزنند. برای اینکار علم لازم است. و چون نظام موجود به گونه ای سازمان یافته که توده ها را از تولید فکر محروم می کند، توده های مردم باید این آگاهی علمی را از کسانی که امکان کسب آن را داشتند بدست آوردند. باز تاکید می کنم این کار نیاز به رهبری دارد.

 

هیچ گاه شک نکنید که هر کس در این جامعه، به این سمت یا آن سوی، رهبری می شود. هم اکنون خیلی از کسانی که ادعا می کنند رهبری نمی شوند در حال ریختن همه نوع منابع و امید و انرژی به درون کارزار انتخاباتی اوباما در مقابل کلینتون هستند. و وقتی اوباما یا مک کین وارد کاخ سفید شوند، آن ها جهت ها را تعیین خواهند کرد. آن ها به بقیه خواهند گفت که چگونه به سلطه ی آمریکا بر جهان و «نظم اجتماعی» داخل آمریکا خدمت کنند. بنابراین سئوال این نیست که آیا رهبرانی خواهد بود یا نه. بلکه سئوال این است: چه نوع رهبرانی برای خدمت به چه اهدافی. باب آواکیان در «انقلاب کردن و رهائی بشریت» اینطور می گوید: تا زمانی که وضع این است (ضرورت رهبری) سئوال اساسی این خواهد بود: محتوا و تاثیر آن رهبری چیست – مردم را به کدام سو رهبری خواهد کرد و چگونه؟ مردم را در انجام چه کاری توانمند می کند و از چه کاری منع؟ آیا به رشد ظرفیت آنان در درک واقعیت و عمل آگاهانه برای تغییر آن در انطباق با منافع اساسی بشریت خدمت می کند یا اینکه در این روند اخلال می کند؟ (۱۲) به این مسئله در رابطه با آنچه پیش تر توضیح دادم فکر کنیم – اینکه پس از استقرار جامعه سوسیالیستی هنوز امپریالیست ها دارای قدرت و امتیاز و ارتباطات بین المللی خواهند بود. پرولتاریا نمی تواند با بورژوازی قدرت تقسیم کند و اگر چنین کند، تماماً بلعیده خواهد شد. همانطور که قبلاً گفتم باب آواکیان بطور علمی به این موضوع پرداخته است. مشخصا در سند پلمیکی به نام «دموکراسی: بیش از همیشه می توانیم و باید به بهتر از آن دست یابیم.» (این بخشی از کتاب «کمونیسم دروغین مرد … زنده باد کمونیسم واقعی»)

 

بله! این ها درس هائی است که خون پایشان رفته است. فقط پرولتاریا به مثابه یک طبقه در محو همه این چهار کلیت منفعیت دارد و دولت یا باید ابزاری برای محو این «کلیت ها» باشد و اگر نباشد مطمئناً آن ها را تقویت خواهد کرد. به همه ی این دلایل، تا زمانی که طبقات متخاصم و خاکی که این تخاصمات طبقاتی از آن بلند می شود هست، ما در یک دولت سوسیالیستی نیازمند نقش نهادینه ی رهبری برای حزب پرولتری هستیم. زمانی که طبقات محو شوند دیگر نیازی به رهبری نهادینه یا دولت نخواهد بود.

 

در همان حال ما باید این مسئله را بعنوان یک تضاد به رسمیت شناخته و با آن درگیر شویم – بطور دائم حزب را انقلابی و سرزنده کنیم بطوریکه بتواند آن نوع رهبری را که گفتیم تامین کند و رهبران تبدیل به ستم گران جدید نشوند.

 

این، مشکل کوچکی نیست – مشکلی است که باب آواکیان توجه زیادی به آن کرده است و بخش بزرگی از موضوع بعدی سخنرانی من است: یک رویکرد کیفیتا متفاوت – و یک سنتز نوین در مورد دیکتاتوری پرولتاریا.

 

بخش بعدی: هسته ی مستحکم با کشسانی زیاد

 

توضیحات:

(●) منظور «جنگ داخلی» میان ایالات شمالی آمریکا و ایالات برده دار جنوب آمریکاست که منجر به لغو برده داری شد. و دوره ی «بازسازی» دوره ای است که برده های سیاه با دریافت یک الاغ و ۴۰ آکر زمین تبدیل به دهقان آزاد شدند. اما این روند بیرحمانه قطع شد و دوره ی «بازگشت» فرارسید. در این دوره برده داران سابق به قدرت بازگشتند و سیاهان را تبدیل به رعیت های پلانتاژهای کشاورزی خود کردند.

 

  1. Conquer the World? The International Proletariat Must and Will, published as Issue No. 50 of Revolution magazine (December 1981), available online at revcom.us/bob_avakian/conquerworld and Advancing the World Revolutionary Movement: Questions of Strategic Orientation, in Revolution magazine (Spring 1984), available online at revcom.us
  2. Making Revolution and Emancipating Humanity in the Revolution pamphlet Revolution and Communism: A Foundation and Strategic Orientation (May 1, 2008), p. 31. Available online at revcom.us/avakian/makingrevolution ۱۱. Karl Marx, The Class Struggles in France, 1848-50, in Marx-Engels Selected Works, Volume 1
  3. Making Revolution and Emancipating Humanity in the Revolution pamphlet Revolution and Communism: A Foundation and Strategic Orientation (May 1, 2008), p. 52. Available online at revcom.us/avakian/makingrevolution2

 

 

سیل پاکستان :‌ چه کسانی مسئول اند!

 

برگرفته از سرویس خبری جهانی برای فتح

 

«وقتی آب بالا آمد، زن و بچه هایمان را به ارتفاعات فرستادیم اما سه تا از دخترانم ماندند تا اثاثیه های قابل حمل را جمع و جور کنند…. ناگهان در عرض چند دقیقه جریان آب شدت گرفت و بالا رفت. …»

 

یکی از اهالی سردیاب، روستایی واقع در شمال غرب پاکستان ماجرای از دست دادن دو دختر ۱۶ ساله و ۱۷ ساله اش را اینطور تعریف می کند. او فقط موفق به نجات دختر کوچکش می شود. «اجساد دوتای دیگر سه روز بعد ۶ کیلومتر دورتر در کنار ساحل پیدا شدند.» (به نقل از بی بی سی- ۵ اوت ۲۰۱۰)

 

سیل ابتدا در ماه ژوئیه (۵ ماه پیش) در مناطق کوهستانی شمال شرق پاکستان شروع گردید. باران های موسمی شدید، موجب سرازیر شدن سیل از قسمت های بالایی رودخانه سند شد. حداقل ۱۶۰۰ نفر کشته و براساس تخمین ها ۶ میلیون نفر بی خانمان شدند و جمعیتی بالغ بر ۱۷ تا ۲۰ میلیون نفر از کل جمعیت ۱۶۶ میلیونی پاکستان به فاجعه ی این سیل گرفتار آمدند. ده ها هزار روستا روزها و حتی هفته ها زیر آب رفتند. این ارقام به تنهایی توضیح دهنده ی ابعاد فاجعه انسانی این سیل نیستند. آنچه ما در مورد این سیل دیده و شنیده ایم هنوز ابتدای فاجعه ی میلیونی بعدی آن است.

 

حیوانات و دام ها منبع مهمی برای در آمد و تامین مواد غذایی مردم اند اما تعداد بیشماری از این ها با سیل ناپدید و یا از بین رفتند. به گفته «برنامه ی جهانی غذا» وابسته به سازمان ملل متحد، در ماه اوت (مرداد ۱۳۸۹) حدود ۱۴ درصد زمین های قابل کشت خسارات جدی دیدند. حتی کسانی که می توانند در زمین هایشان دوباره کشت کنند دانه های ذخیره خود را (برای کشت دوباره) از دست داده اند. برای درصد بزرگی از کسانی که از سیل جان سالم بدر بردند مبارزه برای بقاء، چالشی کم تراز مقابله با سیل نیست.

 

ابعاد دیگر این فاجعه را مردم سیل زده ی پاکستان تا ده ها سال آینده بشدت احساس خواهند کرد. به قول دکتر مری لال، « این یک فاجعه ناگهانی نبود بلکه فاجعه ای بود که بیش از سه هفته انباشت شد. این واقعیت که ۲۵ درصد کشور در زیر آب رفت کاملا درک نشد. تعداد نسبتا کم کشته شدگان نقابی بود بر ابعاد فاجعه ای که اتفاق افتاد. این بحران محصولات را از بین برد، دام ها را نابود کرد و به خانه ها و زیربناها خسارات جدی وارد آورد. قیمت مواد غذایی سر به آسمان کشیده و برداشت معمولی در کار نخواهد بود. اوضاع بدتر خواهد شد و کشاورزان به دام گرسنگی خواهند افتاد.» (بی بی سی ۲۱ اوت ۲۰۱۰) از میان ۶ میلیون بی خانمان، کمتر از ۱۰ درصد در اردوگاه ها یی بدون هر گونه امکانات بهداشتی و درمانی، به سر می برند. جنبه ی دیگر این فاجعه بیماری های ناشی از آب های کثیف است که به گفته سازمان ملل میلیون ها خردسال پاکستانی را تهدید می کند.

آن هایی که دیگر خانه و کاشانه ای ندارند، در کنار خیابان ها با مقداری ناچیز اسباب اثاثیه که از دستبرد سیل نجات داده اند، زندگی می کنند. شهرهایی که در کنار رودخانه سِند قرار دارند تبدیل به اردوگاه های بزرگ پناهندگی شده اند . هر روز تعداد فزاینده ای برای یافتن سرپناهی به آنجا روی می آورند. علاوه بر این، چهل هزار مهاجر افغانستانی که در اضاخیل در کنار رودخانه های کابل و سوات در شمال غرب پاکستان زندگی می کردند، بار دیگر مجبور به ترک مکان زندگی خود شدند.

 

چه کسی مسئول است؟

 

چرا ۲۰ میلیون مردم فقیر پاکستان تا این حد از این سیل زجر کشیدند؟

 

باران های موسمی در آسیا و جنوب آسیا، برای حاصلخیزی زمین ضروری اند. اما سیل های ناشی از این باران ها اغلب مهلک ونابود کننده اند. باران های امسال سیل های بسیار خطرناکی را در چین، کره و شبه قاره جنوب آسیا به بار آوردند.

 

دلیل باران های موسمی اختلاف درجه گرمایی است که بین زمین و دریا وجود دارد. در تابستان هنگامی که هوا داغ است دشت های تبَت فضا و هوای اطراف را گرم می کنند و این هوای گرم به بالای جَو زمین صعود می کند. این هوای گرم، هوای مرطوب دریا را نیز به خود جذب می کند و با خود به بالای جو زمین می برد. هنگامی که این هوا در قسمت بالای جو زمین سرد می شود، هوای مرطوب تقطیر شده و به صورت باران در می آید.

 

به گفته مرکز هوا شناسی بی بی سی، «امسال وجود انبوهی از هوای گردابی و پیچنده در بالای جو زمین، باعث شد که هوا رطوبت بیش از حدی را بمکد، و این امر موجب تولید ابرهای بیشتر و بارش شدیدی تر شد. هر چند این عامل تاثیر خود را طی روزهای متوالی گذارد اما باران های اضافی آغاز فصل باعث سیل شدید شد.» ( بی بی سی ۱۶ اوت ۲۰۱۰)

 

رودخانه ی سِند بطول قریب به ۳۲۰۰ کیلومتر یکی از طولانی ترین رودخانه های بزرگ جهان است. دره های اطراف این رودخانه جزو اولین نواحی است که بشر شیوه زندگی بَدَوی را رها کرد و به پرورش دام و محصول پرداخت. امروزه این نواحی محل زندگی بیش از ۱۰۰ میلیون نفر است که وابسته به آب آشامیدنی و آبیاری زمین ها از این رودخانه اند. کسانی که خود و اجدادشان در طول قرن ها در کنار این رودخانه زندگی کرده اند، با سیل های این رودخانه آشنایند اما سیل امسال بیسابقه بود.

  

کشوری غارت شده بر روی کره ای غارت شده: ( تاثیرات گرمایش زمین)

 

شواهد معتبری دال بر این است که این سیل قدرتمند نتیجه ی تاثیرات گرم شدن کره زمین است. پروفسور مارتین گیبلینگ از دانشگاه دال هاوسی(Dalhousie) از هالیفکس کانادا، که متخصص عملکرد رودخانه هاست و در این مناطق نیز کارکرده است، اعتقاد دارد، به احتمال قوی تغییرات آب و هوایی جَو کره زمین، عامل تشدید باران های موسمی است. او توضیح می دهد که، «باران های موسمی به دلایلی نسبت به درجه ی حرارت سطح اقیانوس هند حساس اند. در دوران های سرما، رطوبت کمتری از اقیانوس را به خود جلب می کنند و باران های موسمی ضعیف تراند، و جریان روخانه سند شدت کمتری می یابد.» ( بی بی سی – دانش و محیط زیست، ۱۳ اوت ۲۰۱۰)

 

اما درجه گرمای اقیانوس هند در حال افزایش است. اشتفان رامشتورف (Stefan Rahmstorf) پروفسور فیزیک اقیانوس در دانشگاه پست دام آلمان اعتقاد دارد که با گرمایش زمین بارش های افراطی متداول تر و شدیدتر خواهند شد. «در ازای هردرجه سانتیگراد افزایش گرمای زمین، درجه اشباع هوای مرطوب ۷ درصد بیشتر از نیاز معمولی برای بارش می شود. همراه با گرمایش زمین خطر خشکسالی نیز افزایش می یابد:‌ حتی هنگامی که قطره های آب، نبارند، زمین تبخیر می شود و بخار آن به بالا می رود و باعث خشکی زمین می شود.»

 

او اخطار می دهد که اتفاقات مربوط به تغییرات جَوی تا بحال ، یعنی هنگامی که درجه گرمای زمین تنها ۰.۸ درجه سانتیگراد افزایش یافته است، تاثیرات خود را گذاشته اند. و « اگر بخواهیم با اقدامات ضعیفی که از جانب دولت ها (در کنفرانس مربوط به تغییرات جَوی ) در کپنهاگ در دسامبر سال گذشته اتخاذ شد جلو برویم، تا آخر قرن گرمایش زمین چیزی در حدود ۳ تا ۴ درجه سانتیگراد افزایش خواهد یافت. این مسئله و عواقب ناشی از آن خارج از کنترل و توانایی بسیاری از جوامع کنونی است که بتوانند خود را با آن وفق دهند. و اگر اصلا هیچگونه اقدامی صورت نگیرد، گرمایش زمین تا آخر قرن ۵ تا ۷ درجه سانتیگراد افزایش خواهد یافت. به این واقعیت آگاه بودن و کماکان چنین مسیری را ادامه دادن، دیوانگی محض است.» (گاردین، ۱۶ اوت ۲۰۱۰)‌

 

اما در حالیکه گرمایش زمین ممکن است مسئول بدترین سیل تاریخ پاکستان باشد، اما نمی توان آنرا تنها مسئول این همه زجر و فاجعه انسانی دانست. جامعه باید از طریق اداره و کنترل رودخانه ها امکان جلوگیری از سیل های فاجعه بار را بوجود آورد. بطور مثال برخی کشورهای ثروتمند با ساختن کرانه ها و موانع مخصوص در نقاط شکننده، احتمال سرازیر شدن آب به خارج از بستر رودخانه و جاری شدن سیل را به حداقل رسانده اند. چنین راهکاری ممکن است که در مورد رودخانه سند کاربرد داشته باشد یا نداشته باشد؛ اما دولتمردان امروز پاکستان، درست مانند استعمارگران بریتانیایی قبل از استقلال پاکستان در سال ۱۹۴۷؛ هیچ تلاشی برای مهار سیل های تکراری و جلوگیری از این فجایع را نکرده اند. این مناطق کاملا فاقد هر گونه امکانات اولیه چون سدهایی برای ممانعت از جاری شدن سیل هستند.هیچ گونه سیستمی برای پیشگیری وجود ندارد.

 

نبود سیستم مناسب فاضلاب و یا فقدان کامل فاضلاب در بیشتر مناطق عامل دیگری است که بر احتمال سیل می افزاید. هر بار بعد از یک باران شدید، آب در محلات مسکونی مردم، بخصوص در مناطق فقیرنشین، بالا می آید و تا دو ساعت به همان شکل می ماند. در این مواقع کشته شدن ده دوازده نفر امری عادی است. آب، روزها و حتا هفته های متوالی اغلب خیابان ها و کوچه ها را در بر می گیرد. و شرایط را برای جمع شدن پشه ها از جمله پشه های حامل مالاریا فراهم می کند.علاوه برآن، بستر رودخانه سِند با رسوبات جاری شده از هیمالیا پر شده است. و کار زیادی برای لایروبی و یا تقلیل این رسوبات انباشت شده، بخصوص در نقاط حساس، انجام نشده است، تا جریان آب بتواند مسیر همواری را در جهت مقصدش به سوی دریا طی کند.

 

مشکل مهم دیگری که هر روز بدتر از روز قبل می شود، نابودی جنگل هاست. ریشه ی درخت عامل مهمی در ممانعت از روفته شدن حاشیه های زمین های اطراف آب به درون رودخانه هاست. اما در نیم قرن اخیر با از بین بردن جنگلها، لایه ها و رسوبات بیشتری از زمین شسته شده و وارد رودخانه شده اند.

 

نابودی جنگل ها در قسمت شمال غرب کشور و کناره رودخانه سِند، تجارت پرسودی برای باندهای قانونی و غیر قانونی است. در چند دهه ی گذشته این باندها هر ساله میلیاردها روپیه (واحد پول پاکستان) از راه فروش چوب به جیب زده اند. «یکی از قدرتمندترین و بی رحم ترین سازمان های پاکستان، مافیای چوب است… ارتباط این گروه ها با سیاستمداران محلی و کشوری سال هاست که مورد بحث رسانه هاست. اخطارهای دائمی در مورد مافیای چوب تقریبا همیشه با این نکته همراه است که از بین بردن جنگل ها باعث افزایش خطر سیل، زمین لرزه و فرسایش زمین می شود.» ( گاردین. کامیلیا شمسی، ۵ اوت ۲۰۱۰)

 

غیر ممکن بنظر می رسد که که جنگل زدایی های شمال غرب و کناره ی رودخانه ی سِند، بدون حمایت و یا موافقت ارتش پاکستان صورت گرفته باشد. نیروهای ارتش پاکستان،همواره در منطقه ی شمال غرب کشور تمرکز داشته اند. اما این تمرکز در نتیجه ی تجاوز آمریکا به افغانستان و اشغال آن افزایش یافته است. ارتش پاکستان قوی ترین و بی رقیب ترین نهاد اقتصادی کشور و هسته ی اصلی طبقه ی حاکمه و همچنین قلب دولت می باشد.

 

طبقه حاکمه ی پاکستان و سلطه ی خارجی

 

در بحبوحه ی این فاجعه، وقتی مسئولین امور خواستند اقداماتی را تحت نام کنترل سیل انجام دهند، منافع طبقاتی شان باعث بدتر شدن مشکلات مردم شد. در بسیاری موارد، ارتشیان، زمینداران بزرگ و مقامات محلی و کشوری، یکی هستند و یا اینکه از یک خانواده اند، و در هر حالت، اشتراک منافع، آنان را با رشته های گوناگون بهم وصل می کند.

 

وقتی که خطرسیل شمال غرب کشور را که اخیراً به ایالت خیبر پختونخوا تغییر نام داده، تهدید کرد؛ هیچگونه هشدار خطری به مناطق دیگر داده نشد. در حالی که روزها و هفته ها طول کشید تا سیل شدید شود و از بستر رودخانه به بیرون لبریز کند. مسئولین امر با وجود داشتن فرجه ی زمانی زیاد، از آن برای اخطار و هشدار باش به مردم استفاده نکردند و یا دست به اقدامات پیشگیری نزدند. و بدتر از همه اینکه، زمینداران و ارتشیان با توجه به اینکه زمین های آن مناطق متعلق به چه کسی است ویا اینکه پایگاه های ارتش در کجا قرار دارند، در مورد اینکه کدام سد و یا مانع را بشکنند تا جلوی سیل گرفته شود، تصمیم گیری می کردند. ( به روزنامه نیویورک تایمز، ۲۳ اوت ۲۰۱۰ رجوع کنید.)

 

یک رمان نویس جوان پاکستانی به نام علی ستهی شاهد بود که یک زمیندار بزرگ ایالت سِند به همراه ارتش تصمیم گرفتند عمداً سوراخ بزرگی را در یکی از موانع در کرانه ای که به یک شاهراه می خورد ایجاد کنند تا سیل به مناطق مجاور بلوچستان رانده شود. به این ترتیب، آن منطقه به اندازه ی سه متر زیر آب رفت. به رمان نویس جوان اخطار داده شد که اگر می خواهد آی اس آی ( سازمان امنیت و جاسوسی پاکستان) عصبانی نشود، این واقعه را افشا نکند. بلوچستان را در معرض سیل قرار دادند تا کشتزارهای برنج زمینداران بزرگ که سیاستمداران ایالت سِند هستند و پایگاه هوایی ارتش را که محل نگهداری جنگنده های اف-۱۶ است، نجات دهند. مردم محلی بر این باورند که این پایگاه محل نگهداری برخی از هواپیماهای بدون خلبان آمریکایی (درون) است که مردم شدیدا از آن متنفرند. این هواپیماها بارها برای کشتار مردم غیر نظامی پاکستان و افغانستان بکار برده شده اند. همانگونه که علی ستهی در افشای این واقعه نوشت: پاکستان، «محلی است که دهقانان در برنجی غرق می شوند که از آن آنها نیست، محلی است که روستاهای گلی و آجری غرق می شوند تا شهرهایی که تنها کمی بیشتر قابل اند نجات یابند ومحلی است که روستاهای در حال مرگ در کنار پایگاه هایی ایستاده اند که مسکن پیشرفته ترین موشک های جهانند.» او ادامه می دهد، کسی که ارتش و حاکمین پاکستان را کمک و حمایت می کند، «کسی بجز پشتیبانان مالی آمریکایی آنها نیست.» (اینترنشنال هرالد تریبون- ۲۷ اوت ۲۰۱۰)

 

نقش حکومت و اعتراضات مردم

 

حکومت در این فاجعه طبیعی همانند فجایع قبلی کاملا بی مایه و ناکارآمد بود. در حالیکه میلیون ها نفر از خانه و روستای خود آواره شده بودند، رهبران پاکستان هیجان زده به این در و آن در می زدند تا از این فرصت برای گدایی و کمک گرفتن از کشورهای امپریالیستی ثروتمند استفاده کنند. این کمک ها عملا کمکی به مردم نکرد جز موارد استثنایی که خبرنگاران و دوربین های آنها در صحنه بودند تا رنج مردم را گزارش کنند. اما دولت مردم را عملا بحال خود رها کرده بود تا خودشان با این سیل سهمناک و عواقب آن دست و پنجه نرم کنند.

 

بی عملی و ناکارآمدی حکومت بر خشم و نارضایتی مردم افزود. برخی تحلیل گران اخطار دادند که دولت پاکستان می تواند با اعتراضات عمومی اجتماعی، شبیه آنچه بعد از گردباد سال ۱۹۷۱ اتفاق افتاد روبرو شود. در آن زمان، «مقامات، در مقابل گرد باد هولناک و ویران گر بهولا، بسیار ناکارآمد و سست عمل کردند. با استفاده از خشم مردم، یک جنبش جدایی طلب در پاکستان شرقی (بنگلادش امروز) بلند شد و با موفقیت برای جدائی بنگلادش جنگید…. هر چند که این جدایی تنها نتیجه ویرانی های گردباد نبود، اما با توجه به سیل، زیان ها و خسارات و فشارهای ناشی از آن که ما هم اکنون در شبه قاره با آن روبروییم ، پاکستان به همان اندازه ۴۰ سال پیش شکننده و لرزان است.» ( دلاورحسین، گاردین ۱۵ اوت ۲۰۱۰)

 

آنچه که مسئولین دولت به قربانیان این سیل ویرانگر گفتند این است که صبر داشته باشند و منتظر باشند تا سطح آب پایین برود و آنگاه به خانه هایشان برگردند. اخبار بی شماری از خشم و اعتراضات گروهی مردم خشمگین به خاطر بی عملی حکومت گزارش شده است. بطور مثال: «تعدادی از مردان و زنان تلاش کردند تا یک شاهراه ۵ خطی در اطراف شهر سوکور در ایالت سِند را مسدود کنند. روستاییان با مشعل ها و چوب های شعله ور مانع از نزدیک شدن و عبور خودروها می شدند. یکی از معترضین گفت :‌ ما خانه های خود را بدون هیچ چیز ترک کردیم. و حالا در اینجا هیچ چیز نداریم؛ نه لباسی، نه غذایی و فرزندانمان در کنار جاده زندگی می کنند.» «دیشب، صدها روستایی در ایالت پنجاب که پرجمعیت ترین و زیان دیده ترین ایالت کشور است، با سوزاندن لاستیک ماشین به دادن شعارهای ضد دولتی از جمله « سرنگون باد حکومت» پرداختند. یکی از معترضین بنام حافظ شبیر از روستای کوت آدو گفت که ’ ما اینجا از گرسنگی در حال مرگیم. اما هیچ کسی برای کمک به ما خود را نشان نداده است.» ( گاردین ۱۶ اوت ۲۰۱۰)

 

«در بازگشت به شمال غربی، دو شاهراه مسدود شده بودند. این بار ساکنین خشمگین بودند که در سومین روز اعتراض خود علیه قطع برق بسر می بردند…. با دود سیاهی که در نتیجه سوختن لاستیک های ماشین بلند شد یکی از اعتراض کنندگان با صدای بلند گفت، ما به مسئولین تلفن می زنیم ولی خط هایشان دائما اشغال است.»

 

یکی از ساکنین نوشهرا، فضل کریم که از بی عملی دولت به تنگ آمده بود گفت:‌ »من از مردم خواسته ام که جامه های خود را درآورند و اعتراض بی جامه (بی جامگان) (به نشانه بی چیزی) را براه اندازند.» ( بی بی سی، ۲۰ اوت ۲۰۱۰)‌ یکی از قربانیان سیل به بی بی سی گفت ، « وقتی برای تقاضای کمک با مسئولین دولت تماس برقرار کردیم؛ به ما گفتند که دولت در منطقه ما امکانات ندارد؛ نه هلی کوپتر و نه کسانی که بتوانند کمک کنند.» یک وکیل پاکستانی مقیم شهر سیل زده نوشهرا این مسئله را بطور طنز آمیزی چنین بیان کرد. «ما بمب اتم داریم، اما هلی کوپترو قایقی برای کمک به مردم و یا ماشین آلاتی که بتواند جاده ها را پاک کند و یا سریعا پل های موقت برپا کند نداریم.» ( بی بی سی، ۵ و ۹ اوت ۲۰۱۰)

 

آیا واقعا هیچگونه امکاناتی وجود نداشت؟

 

ارتش پاکستان ۷ امین ارتش بزرگ دنیا از لحاظ تعداد است. سخنگوی ارتش پاکستان اتهار عباس گفت که ۶۰۰۰۰ نفر را برای عملیات های نجات اختصاص داده است. ( بی بی سی ۲۰ اوت) حتی در اعلام این تعداد نسبتا ناچیز ممکن است اغراق شده باشد. او همچنین گفت که ارتش پاکستان تنها ۴۵ هلی کوپتر در اختیار دارد. اما تمرکز عظیمی از هواپیما های آمریکا و ناتو ( بخصوص بریتانیائی) در فاصله کوتاهی درآنور مرزها در افغانستان موجود است که برخی از آنها بخصوص برای عملیات کمک های اضطراری به مردم غیر نظامی مفیدند. ژنرال عباس گفت که ارتش آمریکا ۱۵ هلی کوپتر را برای کمک ارسال کرده است. در ۳۰ اوت ، یک ماه بعد از اینکه سیل شروع شده بود، وب سایت دپارتمان دفاع آمریکا اعلام کرد که این تعداد را به ۱۹ تا افزایش می دهد.

 

مسئله واقعی کمبود منابع و امکانات نیست بلکه مسئله اینجاست که منافع آنهایی که این منابع و امکانات را کنترل می کنند (دولت مرتجع پاکستان و امپریالیست ها) در یک تضاد آشتی ناپذیر با منافع توده های مردم همه جا قرار دارد. امکاناتی که در این منطقه انباشت شده، از هزاران مایل آنطرف اقیانوس ها به اینجا آمده است: اما نه برای نجات جان مردم بلکه برای بمبارانشان.

 

اما وقتی که «کمکی» هم می رسد، نتیجه چیست؟

 

در مواقعی هم که برخی کمک های اضطراری توزیع می شود، بطور غیر انسانی از هوا برای مردم پرتاب می شود. و یا اینکه معمولا در خارج از خانه یکی از سیاستمداران توسط مباشرین وی یا پلیس در میان مردم توزیع می شود که وابسته به میل مبارک است که چه کسانی از آن کمک ها بهره مند شوند. و این صحنه ها گاه مردم را به حداکثر خشمگین می کند. یک قربانی دیگر بنام کریم خان گفت که ، « سه روز است که شبانه روز در اینجا انتظار کشیده ام اما حتی یک دانه گندم هم دریافت نکرده ام. آنها کمک ها را فقط در میان هواداران ( رای دهندگان خود) تقسیم می کنند.» ( بی بی سی، ۵ اوت ۲۰۱۰)

 

بطور کلی، « کمک خارجی» ماهیت خاصی دارد که اگر هم به مردم زیان هایی مثل از بین بردن منابع درآمدشان و نرساند، کمک بسیار ناچیزی است. هدف «کمکهای» امپریالیستی عمدتاً افزایش نفوذ و تقویت دلالان محلی اشان در کشور فاجعه دیده است و نه کمک به مردم. آمریکا میلیاردها دلار به ارتش پاکستان کمک می کند. در حالیکه در حال حاضر میلیون ها قربانی سیل در پاکستان با مرگ دست به گریبان اند. آن ها و بقیه می توانند قضاوت کنند که حاکمین این جهان برای نجات جان مردم چه کار کرده اند.