نشریه حقیقت شماره ۵۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸۸ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۵۴، اردیبهشت ۱۳۹۰

خطاب به کارگران ایران

به مناسبت اول ماه مه روز جهانی کارگر

 

” صورت مسئله با چنین درجه­ای از سنگدلی و بیرحمی در برابر ما قرار دارد: یا جدالِ بی امان یا مرگ، یا جنگ خونین یا عدم و نیستی.”

(جورج ساند نقل شده در کتاب فقر فلسفه اثر کارل مارکس)

 

زنان و مردان کارگر!

 

ما در جامعهای زندگی میکنیم که ستم و استثمار و شکافِ طبقاتی، نابرابری جنسیتی و ملیتی بیداد میکند.

جامعهای که در آن، اقلیتی انگل و مفتخور در قالبِ نهادها و بنیادهای دولتی و مذهبی و شخصی تمامی منابع و ثروت کشور را در انحصار خود قرار داده  و قدرت کنترل کار همهگان را در دست گرفته اند.

جامعهای که ۲۰ درصد اقشارِ مرفه آن، بیش از ۸۰ درصدِ ثروتِ کشور را در اختیار دارند. و در آمد ۱۰ درصدِ  فوقانی ۱۷ برابرِ ۱۰ درصدِ فقیر جامعه است.

جامعهای که حکومتش غرق در فساد است. دزدی های سرانِ مملکت زبانزد خاص و عام است. طبق گفتهی مقامات کشور: «حجم پروندههای فساد مالی، برابر با نصف بودجه کل کشور است.»

جامعهای که در آن آپارتمانِ مُجلل یکی از آقازاده ها در شمال شهر تهران ۲۰ میلیارد تومان یعنی تقریبا برابر با حقوق ماهیانه ۵۰ هزار کارگر خرید و فروش می شود. 

جامعهای  که نزدیک به ۴۰ درصد جوانان آن بیکارند و از هیچ آیندهای برخوردارنیستند و میلیونها تن از آنان به اعتیاد آلوده اند. 

جامعهای  که زن در آن بَرده است. یکی از افتخارات حکومت اسلامی آن است که توانسته فحشا را عمومیت بخشد، ۶۰۰ هزار زن تن فروش تولید کند و بخشی از آنان را به کشورهای حاشیه خلیج صادر کند.

جامعهای با حکومتی بیمار که سِقطِ جنین را غیرقانونی کرده و سالانه دهها هزار زن را به سوی

 

 

سقط جنین مخفی بدون امکانات بهداشتی و درمانی و در نتیجه مرگ و میر میراند.

جامعهای که در آن اقلیتهای ملی و مذهبی از هیچ حقی برخودار نیستند. فرزندان بهاییها از حق تحصیل در دانشگاه محرومند. افغانیها حق اقامت ندارند و فرزندانشان از شناسنامه و حق تحصیل محرومند. عربها از زمینهایشان رانده میشوند ، آذریها از حق تحصیل به زبان مادری خویش برخوردار نیستند و کُردها همانند دیگر ملل تحت ستم  حق تعیین سرنوشت ندارند.

جامعهای که در آن سالانه ۸ میلیون پرونده قضایی تشکیل می شود و بطور رسمی روزانه ۲ نفر توسط نظام قضایی اعدام می شوند و تعداد بیشتری مخفیانه اعدام می شوند. 

جامعهای که صنعتاش در حال نابودی و روستاهایش در حال ویرانی است. هر ساله چند صد هزار تن آواره شهرها می شوند.

جامعهای که حتی طبیعت در آن به فغان آمده است. مزارع، جنگلها، رودخانهها و دریاچهها در حال فنا هستند. و روزانه چند هزار نفر در اثر بیماریهای ناشی از آلودگی هوا در شهرهای بزرک از بین می روند. 

جامعهای که مردم از هیچگونه حق دمکراتیک و آزادی سیاسی و تشکل برخوردار نیستند. رادیو تلویزیون و رسانه هایش مروج ارتجاعیترین افکار است.

جامعهای که مظهر عقبماندگی و خرافه مذهبی در منطقه و جهان است.

آیا زندگی در چنین جامعهای  شایستهی ماست؟

اگر نمیخواهید بیش از این زیربارِ چرخهای ستم و استثمار لِه شوید!

اگر نمیخواهید به قول مارکس به موجوداتی کِرِخ، بیحس، ناتوان، مفلوک، فرسوده، افسردهحال، کُند ذهن و علیل همچون ابزار تولیدی در آیید!اگر نمیخواهید هر روز با کار خود حلقههای زنجیر خود را ببافید و سرمایه را تحکیم کنید!

اگر نمیخواهید بیش از این تحقیر شوید و حِقارتِ روابط احتماعی خفقان آور میان آخوند با جامعه، کارفرما با  کارگر، مرد با زن، پدر با  فرزند، ایرانی با افغانی و فارس با کرد و ترکمن، آذری و بلوچ و عرب را پذیرا شوید.

اگر نمیخواهید بیش از این در اشک و خون غرقه شوید! پس  بپاخیزید!

 اگر فکر می کنید، با صبر بیشتر شاید دلِ حاکمان به رَحم آید!

اگر فکر میکنید توانگران دخلِ مِسکینانند، و اگر فرصتی به آنان دهید بحران اقتصادی که سراپای جامعه را فراگرفته از سر می گذرد، سخت در اشتباهید! آنان تصمیم خود را گرفته اند، آنان  پشیزی برای زندگی ما ارزش قایل نیستند. منطق آنان سود است و روش شان برای گذر از بحران تخریب. هم اکنون با اجرای طرح هدفمند کردن یارانه ها یک چهارم بر قیمت نان افزودهاند، قیمت گاز را هشت برابر کرده اند، نزدیک به ۵۰ درصد بر قیمت مسکن افزودهاند. بیجهت نیست که خامنهای اعلانِ جهادِ اقتصادی کرده است. او آشکارا علیه زندگی ما فرمان جهاد داده است.

اگر فکر میکنید، با سفت کردن کمر بندهای خود و تحمل گرسنگی و سختی و باهزار قرض و قوله مخارج تحصیل یکی دو تن از فرزندان خود را میتوانید تامین کنید تا آنان به جایی برسند و شما را از این دایره فلاکت رها کنند، در اشتباهید. دیگر برای تحصیلکردگان هم شغلی در کار نیست. به زندگی عزیر ابو زید تحصیلکردهی دانشگاهی در تونس نگاه کنید که حتی حق دستفروشی هم نداشت و مجبور شد خود را به آتش کشد. به میلیونها دختر و پسر تحصیلکرده بیکار در ایران و مصر نگاه کنید که از هیچ شانسی برخوردار نیستند.

اگر فکر میکنید فریاد رِسی از میان حکومتگران پیدا خواهد شد و فرمان شُل کردنِ بندهای بَردهگی را خواهد داد، اسیر توهمید!

اگر فکر میکنید امثال موسوی و کروبی به نجات شما خواهند آمد، خود را فریب می دهید!

 

توهمات را بدور افکنید، به فکر انقلاب باشید!

 

باری دیگر انقلاب ضرورت خود را از گلوی انسان های درد و رنج کشیده فریاد زده است. مردم کشورهای عربی با جسارت و جانبازی فصل جدیدی را در عرصه مبارزات رهائی بخش گشوده اند. آنان با مبارزه قهرمانانه خود بر افسانه «پایان تاریخ» و «جنگ تمدن‪ها» مهر باطل زدند؛ عصری را که قرار بود با «جدال میان دو توحش» (توحش  امپریالیستی و توحش بنیادگرایی اسلامی) رقم خورد، به مصاف طلبیدند. «با دست خود گیریم آزادی در پیکارهای بی امان» این است پیام مردم بپاخاسته جهان عرب!

هر چند مبارزات آنان به ثمر نرسیده و راه دراز و پر پیچ و خمی پیشرو  است  اما از روحیه و عزم شان باید آموخت. این وظیفه کارگران و مردم ایران است که با سرنگونی جمهوری اسلامی به یاری شان شتابند. جمهوری اسلامی مهمترین منبع الهام بنیاد گرایان اسلامی در منطقه بوده است و سرنگونی آن وظیفه ی انترناسیونالیستی پرولتاریای ایران است. ناکامی ما در به ثمر رساندن انقلاب ۵۷، نقش مهمی در غلبه ضد انقلاب دینی بر جنبشهای رهاییبخش منطقه داشته است. سرنگونی حکومت اسلامی در ایران ادای وظیفه ی ما نسبت به انقلاب جهانی است.

تنها کسی سزاوار آزادی است که بداند چگونه آنرا به کف آورد!

 

انقلاب واقعی امری آگاهانه است. مهمترین وجه انقلاب آن است که بدانیم چه می‪خواهیم و چگونه باید آنرا بدست آوریم. انقلاب واقعی به قدرت رساندنِ دار و دسته‪ی ستم‪ِگرِ جدید به جای قبلی نیست. آن‪گونه که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. انقلاب یعنی زیر و رو کردن جامعه؛ بزیر کشیدن دولت ارتجاعی و تغییر همه‪ی روابط تولیدی استثمار گرانه، همه‪ی روابطِ اجتماعی ستم‪گرانه و همه‪ی افکار سنتی ارتجاعی محافظ این روابط. برای تغییر این نظم اجتماعی ارتجاعی نیاز است که ستم‪دیده‪گان و استثمار شده‪گانِ جامعه صاحب قدرت سیاسی شوند. فقط با اعمال قدرت انقلابی است که می توان قدرت ارتجاعی را بزیر کشید و جامعه را در جهتی کیفیتاً نوین سازمان داد؛ در جهت نفی بهره کشی انسان از انسان. «بدون کسب قدرت سیاسی همه چیز توهم است.» این حکمی است که پرولتاریای روسیه تحت رهبری لنین در سال ۱۹۱۷  به اجرا گذاشت و توانست تغییرات اساسی در آن کشور و کل جهان بوجود آورد.

هیچ ستمگری حاضر نیست به زبان خوش از قدرت دست بشوید. ارتشهای ارتجاعی برای ممانعت از قدرتگیری مردم ساخته و پرداخته شده اند. بی جهت نیست که در اوج خیزش مردم در مصر و تونس، تمام هَم و غَمِ مرتجعین و قدرتهای امپریالیستی حفط ارتش این کشورها و خرید آبرو برایشان بود.  «قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید»، این هم آموزه ای است که پرولتاریا و ستمدیدگان کشور چین تحت رهبری مائوتسه دون بدان عمل کردند و قدرت نوینی را بنا نهادند و بندهگی و بردگی را در پُرجمعیت ترین کشور دنیا برانداختند. طبقه کارگر و مردم بدون داشتن ارتشی از آنِ خود، غیر ممکن است که به اهداف خود دست یابند. آزادی را جز در پرتو آتش قهر انقلابی و یورش دلیرانه به کاخ بیداد و ستم نمی توان بکف آورد.

 

انقلاب نیازمند رهبری و افق و آرمان کمونیستی است!

 

انقلاب نیازمند نیروی رهبری کنندهای است تا سیاستها را تعیین، عزم و اراده ها را واحد و نیروها را هماهنگ کند. انقلابی که متکی بر بینش، تئوری و سیاست انقلابیترین طبقهی دوران نباشد قادر به کسب پیروزی نیست. تنها طبقه ماست که خواهان از بین رفتن خود و همهی طبقات دیگر بوده و رهاییاش در گرو رهایی بشریت است. این طبقه بدون تکیه به آرمان و دورنمای رهاییبخشِ کمونیسم قادر به رهبری انقلاب نیست. همهی تلاش طبقات استثمارگر دنیا آن است که طبقه کارگر را از این آرمان و دورنما محروم کنند. اگر امپریالیستها تبلیغات منظم سیاسی و ایدئولوژیک و فرهنگی علیه کمونیسم به راه می اندازند و «مرگ کمونیسم» را اعلام می کنند، اگر جمهوری اسلامی با چماق دین و مذهب بر سر جامعه می کوبد تا ستمدهیدگان را مَنگ و مرعوب کند، به خاطر ترسی است که از کمونیسم دارند.

امپریالیستها و جمهوری اسلامی و باقی مرتجعین جهان، خوب می دانند که طبقه کارگر بدون دورنمای روشن و آرمان انقلابی و رهایی بخش، اعتماد به نفس لازم برای مبارزهی پیروزمند را به دست نخواهد آورد.

جمهوری اسلامی از زمان به قدرت  رسیدن با استفاده از دین، تفرقه و انشعابی جدی در میان طبقه ما بوجود آورد. در مقابلِ این سیاست تبهکارانه باید تفکر دینی را بطور جدی نقد کرد و شرایط بهتری را برای اتحاد وسیع علیه جمهوری اسلامی فراهم کرد. رنگ و لعاب مذهبی زدن به مبارزات کارگری و صلوات فرستادنها و کوتاه آمدنهای سیاسی به اتحاد کارگران خدمت نمیکند بلکه تاثیرات فلج کننده بر آنان دارد. مسکوت گذاشتن کمونیسم و سانسور کمونیستها در محافل مبارزاتی کارگری همان چیزی است که دشمنان بومی و خارجی طبقه کارگر می خواهند. هیچ مبارزهای را نمی توان بدون وحدت توده ها و متشکل کردن آنان به پیروزی رساند. این را شما طی سالها مبارزهی حق طلبانه با پوست و گوشت خود احساس کردهاید. زمانی که با هم متحد میشوید، نقشه میریزید و نقشه هایتان را ماهرانه به اجرا میگذارید و به پیروزیهای حتی کوچک دست مییابید، سرشار از امید و جسارت برای ادامه و گسترش مبارزه میشوید. هر جا دشمن را وادار به عقب نشینی کرده، ترفند و حیله اش را دَرهَم شکستهاید و به بخشی از مطالبات خود دست یافتهاید، بیش از پیش اهمیت سازماندهی و تشکل مستقل را دریافتهاید. اما زمانی که صحبت از برانداختن رژیم و مقابله با توطئهها و مداخلات و تجاوزات امپریالیستی، و تحقق جامعهای عاری از ستم و استثمار نیاز به وحدت و تشکیلاتی کیفیتاً متفاوت است. نیاز به برنامه و استراتژی و تاکتیکهای مبارزاتی درازمدتتر است. نیاز به تعیین و تشخیص راهها و شیوههای مبارزاتی و تقسیم کارهایی است که امکانِ عبور از مسیرِ پیچیدهی انقلاب را فراهم کند. نیاز به یک مرکزِ رهبری کنندهی سیاسی، تشکیلاتی به نام حزب کمونیست است که بر شناختِ علمی از مسائل ریز و درشتِ انقلاب و  تجزیه و تحلیل مراحل مبارزاتی متکی باشد.

هم اکنون چنین مرکزی در قالب حزب ما موجود است. هر چند این حزب، کوچک است اما مُصمَم است که با تکیه به مردم، وظایف بزرگ بردوش گیرد و تلاش کند مُشکلِ رهبری انقلاب را حل کند. حزبِ ما نه تنها متکی بر دستآوردهای موجِ اولِ انقلابهای پرولتری جهان است بلکه تلاش دارد با جمعبندی نقادانه از دو تجربهی بزرگِ انقلاب سوسیالیستی در چین و شوروی و شکست آنها و جمعبَستِ علمی از تجارب انقلابی در ایران، قفل انقلاب ایران را بگشاید و راه را برای شکلگیری رهبری همه جانبه و قدرتمند کمونیستی باز کند.

همانطور که تجربه خیزشهای اخیر در کشورهای عربی نشان میدهد سئوال این است که آیا یک بار دیگر، مردمی که برای تغییر جامعه جان بر کف به پا خاسته اند، گوشت دم توپ و سرباز پیادهی جناح های مختلف طبقهی حاکم و مرتجعینِ شناختهشده و قدرتهای بزرگ خواهند شد یا برای منافعِ بنیادین خود خواهند جنگید؟ پاسخ ما اینست: همه چیز وابسته به آن است که در راس مبارزات مردم چه طبقهای، چه برنامهی سیاسی و کدام نیروی پیشاهنگ قرار میگیرد و آن را هدایت می کند. از این رو تقویت این حزب و گسترش نفوذ آن در جامعه وظیفه همه کسانی است که دل درگرو  پیروزی طبقه کارگر در ایران دارند.

 

 

بیانیه اول ماه مه ۱۳۹۰: از ایران به هم رزمان انقلابی در خاورمیانه و آفریقای شمالی

 

 

مردم تونس و مصر و سوریه و فلسطین … مردم ما نیز هستند! مرتجعین و امپریالیستها میان ما مرزهای جغرافیائی کشیده اند اما ستم و استثمار مشترک قلبهایمان را بهم پیوند زده است.

زمانی که هیچ بودهگان تاریخ – برده‪گان، دهقانان، کارگران و زنان و دیگر ستمدیده‪گان – کمر راست کرده و نگاه خود را از زمین به سوی افق رهائی می‪چرخانند، فصل نوینی از تاریخ شروع می‪شود. فصلی که در آن، اینان نه قربانیان بی صدا و بی تصویر بلکه بازیگران اصلی اند.

زمانی که همه چیز این نظام ابدی می نمود و هیچ چشم اندازی برای اینکه دنیای دیگری نیز ممکن است نبود، مبارزات مردم تونس و مصر  فصل نوینی از تاریخ را گشود و لبخند بر لب ستمدیدگان و استثمار شوندگان جهان نشاند. خیزش‪های این مردم، ضربه‪ی کوبنده‪ای بر فضای تاریک نا امیدی و هیبت ِ به ظاهر «جاودانه» وضع موجود ستم گر و خفقان آورِ این کشورها و جهان نواخت. هنگامی که زمزمه های اعتراض دیروز، به طغیان های خشماگین بَدَل و دارودسته های فاسدِ حاکم خوار وذلیل شدند  دوران هیجان انگیزی در روند تحولات خاورمیانه آغاز شد. هنگامی که این مردم سرشار از حس قدرت برای در دست گرفتن سرنوشت خود شدند، به ستمدیدگان سراسر جهان قدرت و امید دادند زیرا لحظاتی را آفریدند که تحقق رویاهای به ظاهر دست نیافتنی را واقعی تر کرد.

محمد بو عزیز کبریت را نه بر خود که بر انبار باروت کشید که امواج انفجارش در مقیاسهای متفاوت به بحرین، یمن، اردن و سوریه و … نیز رسید. رژیم های دست نشانده‏ی امپریالیسم در جهان عرب را غرق در بحران مشروعیت کرد و میلیون ها تن از ستم‏دیده‏ترین و استثمار شده‏ترین اقشار جهان را وارد زندگی سیاسی کرده و راه فوران انرژی عظیم آنان را باز کرد.

هیچ جریان اجتماعی و سیاسی به اندازه ی کمونیست ها از گشایش این فصل نوین استقبال نکرده و جانی تازه نگرفته اند. در مقابل، دولت های مرتجع منطقه و قدرت های امپریالیستی اروپائی و آمریکائی که این منطقه را شاه کلید حکومت جهانی خود می دانند، از این آتشفشان های مردمی بر خود لرزیده اند و با تمام قوا تلاش می کنند تا آن را مهار کنند.

خیزش های مردم تونس و مصر صدها هزار پیر و جوان ایرانی را نیز بشدت الهام بخشید و حس دوستی و هم سرنوشتی را میان مردم ایران و این کشورها دامن زد و به همهگان یادآوری کرد که «انقلاب» آن نیست که سران منفور و آیت اللههای کثیف جمهوری اسلامی ادعا می کنند. این مبارزات ضربه مهمی به افکار پوسیده و شوونیستی ضدِ عرب که هم در رژیم شاه تولید می شد و هم در جمهوری اسلامی، زد. شعار «الشعب یرید اسقاط النظام» که در خیابانهای تونس و مصر طنین افکند به جوانان مبارز و شجاعِ خیابانهای تهران یادآوری کرد که باید از افق ارتجاعی رهبران «جنبش سبز» مبنی بر «اصلاح نظام» و «احیای خمینی- ایسم» بطور قطع گسست کنند. تظاهرات رادیکال مردم در ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ در تهران و سایر نقاط ایران – با شعار «اول بن علی، بعد مبارک، حالا نوبت سید علی» –  بدون شک تحت تاثیر خیزش‪های مصر و تونس و خوشامد‪گوئی بدان بود.

در چنین گره گاه های الهام بخشی است که توده های مردم یاد می گیرند که ما ستمدیده گان – چه ایرانی، عرب، لاتین، آفریقایی، آسیایی و اروپائی – همه از یک نژادهستیم و دشمنان‪مان نیز از یک نژادند. ما کمونیست‪های انقلابی ایران به مردم شجاع تونس و مصر و سوریه و هر کجای دیگر که کمر راست کرده اند تا ستم و استثمار را دفن کنند درود می فرستیم، از بی باکی آنان بخود می‪بالیم و قدر دستاوردهای تاکنونی این جنبشها را می‪دانیم.

مبارزه برای تحقق یک انقلاب واقعی، تازه آغاز شده است. بن علی و مبارک صرفا فرماندهان یک رژیم بودند؛ رژیم آن ها صرفا گردانندهی یک دولت؛ و دولت آنها نگهبان یک نظام اقتصادی و اجتماعی استثمار و ستم.  مردم برای واژگون کردن نظم کهن به پا خواسته اند و پیروزیهائی کسب کرده اند. اما هنوز کار تمام نشده و نظام کهن پابرجاست. هم فرصتهای عظیمی برای ساختن جهانی دیگر بدست آمده و هم خطرات بزرگی خیزشهای نو رسیدهی مردم را تهدید می کنند.

سوال این است که ادامهی راه چیست و چگونه طی خواهد شد؟ بدون تردید، تقدیر آن نیست که شکست تلخ انقلاب ایران تکرار شود. درس های آن انقلاب شکست خورده می تواند برای مبارزین کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا ارزشمند باشد.  با شکست تلخ انقلاب ایران یکی از فرصت های نادر برای تغییر انقلابی ایران و تغییر رادیکال چهرهی خاورمیانه از کف رفت. عزم را جزم کنیم و با اتحاد انترناسیونالیستی نگذاریم که آن تجربه تلخ در اشکالی دیگر تکرار شود. باشد که مردم جهان سرافرازانه پیروزی یک انقلاب اصیل را در این منطقه جشن بگیرند.

 

شکست انقلاب ایران

 

در سال ۱۳۵۷ در ایران میلیون ها کارگر و دهقان و دانشجو و خلق های تحت ستم به پا خاستند و رژیم شاه را که حاصل یک  کودتای آمریکائی در ۲۸ مرداد سال۱۳۳۲ (۱۹۵۳میلادی)علیه دولت دکتر مصدق بود، سرنگون کردند. این واقعه جهانیان را حیرت زده کرد زیرا سالِ پیش از آن، کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا ایران را «جزیره ثبات و آرامش خاورمیانه»  خوانده بود. در نتیجهی سرنگونی رژیم شاه سلطه امپریالیسم آمریکا بر خاورمیانه شکاف بزرگی برداشت. جریانهای سیاسی گوناگون با برنامه های سیاسی و اجتماعی گوناگون در صحنهی جامعه فعال شدند تا آیندهی مردم ایران را در دست بگیرند.

دراین میان نیروهای بنیادگرای اسلامی نیز که خود از همکاران کودتای سیا و شاه در کودتای ۲۸ مرداد بودند فعال شدند. قدرتهای امپریالیستی برای ممانعت از سرنگونی کاملِ دولت طبقاتی وابسته به امپریالیسم و ریشهکن شدن نظامِ سرمایه داری در ایران، دیوانه وار به حرکت درآمدند. و در این راه دست اتحاد را به نیروهای بنیادگرای اسلامی دادند و راه را برای قدرت گیری خمینی و شرکایش باز کردند تا به کمک آنان ابتدا انقلاب را تبدیل به ضد انقلاب کنند.

طبق دستور آمریکا ارتش ِ شاه به خمینی اعلام وفاداری کرد. تودههای مردم در نهایتِ سادگی و توَهُم تانکهای ارتشی و سربازان را گُل باران کردند. هنگامی که شعار «آزادی-استقلال» تبدیل به «آزادی- استقلال- جمهوری اسلامی» شد بازهم ابعاد فاجعهی در شُرُفِ تکوین درک نشد. پس از خروج شاه، خمینی و دارودستهی بنیادگرایان اسلامی با کمک احزاب بورژوائی، استبداد کهن را در شکلِ دینی بازسازی کردند و اکثریت مردم نیز رﺃی «آری» را به صندوق ها انداختند و به استبدادِ دینی مشروعیت قانونی دادند. علاوه بر ارتش، نیروی نظامی جدیدی به نام سپاه پاسداران شکل گرفت. دستگاه امنیتی با کمک کادرهای امنیتی شاه بازسازی شد. به جای قانون اساسی رژیم شاه یک قانون اساسی دینی تصویب شده که صدها بار ارتجاعی تر از قانون اساسی پیشین بود – هر چند در نظام شاه یا خمینی اصولا قانون معنی ندارد.

حمله خمینی به حقوق زنان و فرمان حجاب اجباریاش که چند هفته پس از جلوس وی بر تختِ سلطنتِ اسلامی صادر شد اولین ضربه را به توهمات مردم زد. حداقل برای زنانِ شورش گر کشور روشن شد آنچه حکومت می کند نه انقلاب بلکه ضد انقلابی تبهکار است. به دستور خمینی جنبش خلقِ عرب در خوزستان به خون کشیده شد و ارتش و سپاه پاسداران به دهقانانی که برای کسب زمین و مردمی که برای برابری ملی در نقاطی مانند ترکمن صحرا و کردستان بلند شده بودند حمله کردند. لشگریان حزب اللهی و امنیتی ها به  شوراهای کارگری، اتحادیه های دهقانی، سازمان های دانشجوئی، شوراهای کارکنان بیمارستان ها و شوراهای آموزگاران و استادان در مدارس و دانشگاه ها و … هجوم بردند. اکثر این ارگان های قدرت توده ای در جریان بسیج و سازماندهی برای سرنگونی رژیم شاه شکل گرفته بودند و بسیاری از آن ها تحت رهبری کمونیست هائی بودند که از مخفی گاه و تبعید در آمده و مبارزات انقلابی و قدرت گیری توده های دانشجو و کارگر و دهقان و کارکنان جامعه را سازماندهی می کردند. کشمکش انقلاب و ضد انقلاب با شدت آغاز شد.

این کشمکش در چارچوب وقایع بزرگتری که صحنهی جهانی را رقم می زد در جریان بود. وقتی مردم ایران برای سرنگونی سلطنت و اربابان آمریکائیاش برخاستند پیشاپیش ضد -انقلاب در حال مسدود کردن کامل فضاهای انقلابی در جهان بود. جنبشهای اجتماعی در غرب افت کرده بودند؛ جنبش های ضد استعماری و ملیگرای دههی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در آسیا و آفریقا که زیر رهبری جریانات ملیگرای بورژوا به پیروزی رسیده بودند، در ایجادِ جوامعی «بهتر»، سخت شکست خورده بودند. در اکثر این جنبش ها، نیروهای کمونیست در حاشیه بودند. در بسیاری مواقع در جبهه های بورژوائی حل شدند یا اینکه بدست نیروهای اسلامی و ملی گرا و یا خود امپریالیست ها قتل عام شدند (کشتار صدها هزار کمونیست در کشور اندونزی در دهه ی ۱۹۶۰ توسط ارتش اندونزی و سازمان سیا یکی از این فجایع بود).

 عامل جهانی دیگری که وضعیت را برای کمونیست های انقلابی بسیار نامساعد کرد مرگ مائوتسه دون در سال ۱۹۷۶ و احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی بود. این واقعه بدترین شکست برای انقلاب جهانی بود. این کشور بزرگ و پُر جمعیت از پایگاه انقلاب پرولتری جهانی تبدیل به پایگاه نظام سرمایه داری جهانی شد؛ از جامعه‏ای که در جاده‏ی سوسیالیسم پیشروی می کرد تبدیل به کشوری شد که سرمایه داری در آن احیا گشت. این دگرگونی تاثیرات منفی عمیقی بر جای گذاشت. در میان ستم‏دیده‏گان جهان این احساس که انقلاب سوسیالیستی تنها راهِ رهائی از فلاکت است تضعیف شد. کارزارهای «کمونیسم مُرد!» نیز در سطح بین المللی شروع شد. افزون بر اینها، رقابت میان دو بلوک امپریالیستی غرب به رهبری آمریکا و بلوک امپریالیستی شرق به رهبری شوروی (که از سوسیالیسم فقط نقابی داشت و در واقع یک نظام سرمایه داری دولتی امپریالیستی بود) نیز صحنه را پیچیده تر می کرد.

علاوه بر این شرایط نامساعد، نیروهای کمونیست ایران نیز نقشی منفی بازی کردند. کمونیستها برنامه‏ی سراسری واحدی برای سرنگونی دولت و نابودی دولت کهن و استقرار یک دولت نوین با برنامه‏ی انقلاب اجتماعی را به میدان نیاوردند. اکثر کمونیست ها امید خود را به رشد خودبخودی جنبش های کارگری و تبدیل آن به یک انقلاب سوسیالیستی بسته بودند. حال آنکه انقلاب امری خودبخودی نیست. و اگر به فرآیند خودبخودی اوضاع واگذار شود حتما نیروهای سازمان یافته‏ی طبقات ارتجاعی رهبری توده ها را گرفته و برنامه‏ی سیاسی و اجتماعی خود را تحمیل می کنند. کمونیست ها به خصلت تئوکراتیک حکومت جدید اهمیت ندادند و حتا شورش زنان علیه آن را نادیده گرفتند. استقرار دولت تئوکراتیک بطور عینی وظیفه ی کمونیستی  نبرد در عرصه ی ایدئولوژیک و نقد دین را برجسته کرده بود اما کمونیست های ایران عمدتا بر این وظیفه پشت کردند و شاه کلید بیرون کشیدن مردم از زیر نفوذ ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را تاکید بر «مسائل اقتصادی» می دانستند و امید داشتند که با «بدتر شدن وضعیت اقتصادی» کارگران اعتصاب و بعد قیام کنند. نتیجه‏ی چنین نگرشی یک خط اکونومیستی ناب بود که توجه کارگران را مصروفِ مسائلِ «فوری» خود کارگران می کرد در حالیکه با استقرار جمهوری اسلامی، مهمترین حقِ طبقه کارگر لگد مال شده بود. زیرا انقلابی که امکان کسب قدرت سیاسی برای طبقه کارگر و بنای یک جامعه ی نوین بر مبنای محو ستم و استثمار را فراهم کرده بود دزدیده شده بود و طبقه کارگر از این امکان تاریخی محروم شده بود.

 این عاجل ترین مُعضلِ طبقه کارگر و دیگر نیروهای تحت ستم و استثمار جامعه بود اما نیروهای کمونیستی عاجز از بیان و بازتاب این ضرورت بودند. علاوه بر اینها، انحراف بزرگی در مورد ضدیت جمهوری اسلامی با امپریالیسم آمریکا بروز کرد. خط راستی در این جنبش سربلند کرد که مبارزه علیه امپریالیسم و علیه نیروهای اسلامی حاکم را از هم جدا می کرد. در حالی‏که قدرت های امپریالیستی و طبقات ارتجاعی «بومی» جوانب مختلف یک نظام واحد طبقاتی و جهانی‏اند و تضاد میان بنیادگرائی اسلامی و امپریالیسم که صحنه‏ی سیاسی جامعه ایران و خاورمیانه را رقم زده است، خصلتی ارتجاعی داشته و در واقع هر دو سوی این تضاد، نمایندگان نظام های اجتماعی پوسیده و ارتجاعیاند که باید سرنگون شوند.

این عوامل عینی و ذهنی دست بدست هم دادند و نیروهای بنیادگرای اسلامی را در ایران به قدرت رساندند. بحران انقلابی که جامعه را در بر گرفته بود به طور منفی حل شد و سه دهه فاجعه برای طبقه کارگر و مردم ایران فراهم کرد و تاثیرات منفی عظیمی بر روند انقلاب در کل خاومیانه و جهان گذاشت و فضای ضد انقلابی را در جهان تقویت کرد. کمونیست های انقلابی ایران با وجود پراکندگی و بحران سیاسی و ایدئولوژیک، با شجاعت و فداکاری برای ممانعت از سِقط انقلاب و تبدیل آن به ضد انقلاب جنگیدند. کشمکش انقلاب و ضد انقلاب در کارخانه ها، دانشگاه ها و روستاها و شوراهای مدارس و بیمارستان ها و میدان های جنگ انقلابی جریان یافت. در نهایت جمهوری اسلامی توانست خود را تحکیم کند.

تثبیت نظام تئوکراتیک در ایران در واقع اپیسودی از وضعیت کلی جهان و سلطه‏ی یکجانبه و انحصاری ضد انقلاب بود.

خیزش های توده ای در تونس و مصر موج جدید و امید بخشی را در جهان به راه انداخته است. مبارزه در این کشورها می تواند به سطوح بالاتر جهش کرده و به رویاروئی جدی تری میان مردم انقلابی از یکسو، و کلیت دولتهای حاکم (که دولت طبقات استثمارگر بومی و وابسته به نظام سرمایه داری جهانی است و دارای ستون فقراتی از نیروهای نظم و قانون مانند ارتش است) بینجامد.

وظایف کمونیستهای این کشورها و بطور کلی خاورمیانه و جهان در قِبالِ این فصل نوین از مبارزه طبقاتی چیست؟ آیا فرآیند این مبارزه طبقاتی قادر خواهد شد امواج ضد انقلابی و ضد کمونیستی چهار دههی گذشته را خنثی کند و انقلاب را بر تارک خیزشهای مردم خاورمیانه و شمال آفریقا و سراسر جهان قرار دهد و راه را برای آگاهی مردم نسبت به کمونیسم و انقلابهای کمونیستی به مثابه تنها راه رهائی از نکبت و فلاکت نظامهای ارتجاعی در کشورهای خاورمیانه و نظام سرمایه داری جهانی باز کند؟

 

بار دیگر انقلاب را بر تارک جنبش ها قرار دهیم

 

تجربه‏ی ایران و امروز تجربه تونس و مصر نشان می دهد که انقلاب، صحنه زورآزمایی  و چالش طبقات مختلف است. می بینیم که در تونس و مصر و …  از یک طرف قدرتمندان داخلی و بین المللی تلاش می کنند با دادن امتیازات حقیر به مردم و یا حداکثر از طریق عوض کردن نگهبانان نظام، کلیت ساختارهای دولتی حاکم در این کشورها را حفظ کنند. از طرف دیگر، پتانسیل عظیمی برای وارد آوردن ضربات بیشتر به نظام کهن و درهم شکستن آن در جریان یک انقلاب واقعی موجود است. بدون شک پیروزی شق دوم چهرهی این منطقه و جهان را به نفع مردم این منطقه و جهان عوض خواهد کرد. اما شرط تحقق این شق دوم آن است که توده های مردم در شمار میلیونی به ماهیت یک انقلاب واقعی پی برند و بدانند که چه جامعه ای با چه مشخصاتی می خواهند و با رهبری کدام طبقه.

بدون اینکه میلیون ها این چنین آگاه شده و برای تحقق آن متشکل شوند، دشمنان میتوانند هر چیزی را به نام انقلاب به مردم حقنه کنند. همانطور که در مورد انقلاب ۱۳۵۷ ایران دیدیم. همان چیز ماند و بدتر شد. اگر یک جنبش کمونیستی انقلابی نباشد که «چه می خواهیم» را از دیدگاه طبقه کارگر و دیگر اقشار تحت ستم و استثمار جامعه پیش بگذارد و مردم را در جنگ برای آن رهبری کند، آنگاه طبقات ارتجاعی و نمایندگان سیاسی آنان به مردم حقنه خواهند کرد که «چه باید بخواهند»؟

 درهم شکستن کلیت ساختارهای سیاسی حاکم توسط مردمی آگاه و انقلابی و شکل گیری یک دولت طبقاتی جدید که بخواهد و بتواند از سرمایه داران و ملاکان بزرگ و امپریالیست ها خلع قدرت و مالکیت کرده و تمایزات طبقاتی را از میان برداشته و روابط اجتماعی ستمگرانه را سرنگون کند؛ فرآیندی است سخت و خونین که بدون داشتن حزبی انقلابی (حزب کمونیست) و ارتشی که متعلق به مردم و از خود آنان باشد ممکن نیست. اما این فرآیند چگونه آغاز خواهد شد؟ آیا از دل این جنبش عظیم یک جنبش کمونیستی نوین که یک انقلاب واقعی را در راس برنامه ی خود قرار دهد، متولد خواهد شد؟ این ها سوالات عاجلی است که جواب آن باید از میان مبارزین این کشورها بیرون آید و می تواند بیرون آید.

 

مانورهای نیروهای سیاسی و اجتماعی مختلف برای تعیین فرجام این مبارزه

 

وقتی امپریالیست ها اطمینان حاصل کردند نجات نوکرانشان بن علی و مبارک ممکن نیست یک باره طرفدار «مردم» تونس و مصر شدند تا بتوانند بحران سیاسی را در این دو کشور کنترل کنند و خودشان فرآیند «گذار» به یک رژیم جدید را فرماندهی کنند. اوباما از سقوط مبارک ابراز شادمانی کرد. سارکوزی اعلام کرد که «همیشه» در کنار مردم عرب و در مقابل رژیم های مرتجع این کشورها خواهد ایستاد. بیشرمی و دروغ‏بافی های اینان حد و حصری ندارد. اکنون  تحت لوای «دخالت انسان دوستانه» دست به تجاوز به لیبی زده اند و در حال دست‏چین کردن دولتِ پس از قذافی از میان ژنرال ها و وزرای بدنام وی که کشتی شکسته‏ی قذافی را با عجله ترک کرده اند هستند. نیروهای مرتجع این کشورها و امپریالیست در کارند تا نقش مردم را به حداقل برسانند و مانع رشد آگاهی و جنبش مردم برای تغییر بنیادین جامعه شوند.

در تونس پس مانده های بن علی تلاش می کنند سنگرهای خود را حفظ کنند. در مصر، ارتش که ستون فقرات رژیم مبارک بود اکنون سعی می کند بدون مبارک، نظام مبارک را حفظ کند. در سی سال گذشته، این ارتش سه پروسه را رهبری کرده است: یکم، حفاظت از اسرائیل؛ دوم، سرکوب مردم. سوم، باز کردن دروازه‏های مصر به روی نئولیبرالیسم افسارگسیخته اقتصادی که موجب رشد بیسابقه‏ی فقر و بیکاری و از سوی دیگر انباشته شدن ثروت‏های افسانه‏ای در دست طبقاتِ سرمایه دارِ وابسته به دولت شده است.

نیروهای اجتماعی ارتجاعی دیگر مانند اخوان المسلمین نیز تلاش می کنند بر موج جنبش مردمی سوار شده و به تعامل جدیدی با جناح های مسلط طبقات حاکمه‪ برسند. هر چند قدرت و نفوذ اینان به اندازهی قدرت و نفوذ بنیادگرایان اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ نیست؛ اما، در زد و بند با امپریالیستها و اسرائیل که بی تابانه به دنبال استقرار «ثبات» در مصر و ممانعت از سرایت حریق به دیگر کشورهای خاورمیانه اند؛ این مرتجعین پوسیده مانند اسلامیهای  ایران می توانند از گورستان تاریخ بیرون بجهند و بر مردم حاکم شوند. قدرتهای اروپائی و آمریکائی از هم اکنون با سران این حزب وارد مذاکره شده و پیشنهاد کرده اند که اینان نیز مانند حزب «آکپ» در ترکیه، اسلام گرائی خود را «تعدیل» کنند و برای شرکت در قدرت آماده شوند. از نظر امپریالیستهای اروپائی و آمریکائی این «تعدیل» نه به معنای تعدیل برنامهی اجتماعی اخوان بلکه قبول دو چیز از سوی آن است: یکم، حفظ قرارداد کمپ دیوید با اسرائیل و تضمین موقعیت کنونی کانال سوئز (دو شاهرگ وابستگی سیاسی و نظامی مصر به نظم جهانی امپریالیستی) و دوم، دست نزدن به سرمایه های خارجی در زمینه های تولیدی و توریستی ( بندهائی که مصر را در اقتصاد جهانی سرمایه داری ادغام می کند).

وقایع مصر نشان میدهد که نقدِ دین به مثابه ساختار ستم و استثمار و فراگیر کردن این نقد برای ممانعت از تلف شدن یک جنبش مردمی که می تواند به یک انقلاب واقعی منجر شود تا چه حد ضروری است. مقابله با نظم کهن، شامل مقابله با برنامه سیاسی و اقتصادی و ایدئولوژیک اخوان المسلمین و دیگر ساختارهای سیاسی اسلامی در خاورمیانه (مانند رهبران جنبش سبز در ایران و حماس در فلسطین و حزب الله در لبنان و غیره) نیز هست و امروز جوانههای آگاهی در مورد این حقیقت را می توان در میان مبارزین نسل جدید کشورهای عرب و جنبش زنان بخصوص در تونس که با جسارت شعار جدائی دین از دولت را بلند کرده است، مشاهده کرد.

شناخت از روشهای پیچیدهی امپریالیست ها و دشمنان طبقاتی بسیار مهم است. امپریالیستها و طبقات ارتجاعی بومی حاکم در کشورهای جهان سوم در ممانعت از دست یافتن جنبشهای مردم به پیروزی، کهنه کارند. هر آنجا که نمیتوانند سرکوب کنند، نیروهای طبقاتی نظمِ کُهن را تحت نام «تغییر» به میدان میآورند و به تدریج اوضاع را به روال سابق بر می گردانند. در این راه همواره نیروهای طبقاتی و سیاسی بورژوا که در رژیمهای قبل در «اپوزیسیون» بودند با آنان همراهی میکنند و گاه حتا نیروهای انقلابی که سال ها برای سرنگون کردن دولتهای استثمارگر فداکاریهای حیرت انگیز کرده اند فریب «راه حلهای دموکراتیک» آنها را میخورند و با شرکت در بازیهای سیاسی آنان به ترمیم نظم کهنه که ضربه خورده است کمک می کنند و به پروسه های «گذار» ارتجاعی و امپریالیستی مشروعیت میبخشند.

الگوئی که امپریالیستها و طبقات بورژوائی بومی در کشورهائی مانند فیلیپین و اندونزی مهندسی کردند را به خاطر بیاوریم. در فیلیپین، مارکوس و در اندونزی سوهارتوی منفور سرنگون شدند. این دو نفر، سَرکردههای دو رژیم خونخوار و فاسد و مرتجعِ وابسته به امپریالیسم بودند. تودههای مردم که متشکل از کارگران و دهقانان و روشنفکران بودند علیه آنان طغیان کردند. اما نیروهای بورژوا و ارتجاعی مخالفِ باندِ مارکوس و سوهارتو نیز فعال شدند. اینها  معامله ای با امپریالیستها کردند و با گرفتن سهمی از قدرت، یک «گذار» دلخواه امپریالیستها و طبقات سرمایه دار و مَلاک این کشورها را مهندسی کردند.

انقلاب ایران نیز با همدستی امپریالیستها و بنیادگرایان اسلامی و نیروهای بورژوای ملیگرا تبدیل به یک ضد- انقلابِ دهشتناک شد. اگر در سال ۱۳۵۷ کارگران و دهقانان و زنان و جوانان و روشنفکران ایران حزبی مانند حزب بلشویک به رهبری لنین ( در جریان انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه) یا حزبی مانند حزب کمونیست چین به رهبری مائوتسه دون ( در جریان انقلاب چین که در سال ۱۹۴۹ به پیروزی رسید) داشتند که حداقل بخشی از تودههای بیدار شده و مبارز را به حول برنامهی انقلاب دموکراتیک نوین و سوسیالیستی متحد کند و با نیروی آنان ارتش سرخی برای درهم شکستن کامل دولت (بخصوص ستون فقرات نظامی آن) و پس زدنِ نیروهای ارتجاع اسلامی سازمان دهد امروز ایران و حتا خاورمیانه چهره‏ی دیگری می داشت.

ما در سال های اخیر با درس های تلخ دیگری نیز مواجه بودیم. در نپال، نیروهای انقلابی تحت رهبری حزب کمونیست نپال (مائوئیست) دهسال یک جنگ خلق الهام بخش را با اتکاء به فقیرترین اقشار مردم این کشور در شهر و روستا دلاورانه پیش بردند ولی پس از سرنگونی رژیم پادشاهی وارد معامله با امپریالیست ها و نیروهای ارتجاعی و بورژوای این کشور شدند و در دولت شرکت کردند و به این ترتیب به بازسازی همان دولت اما تحت نام جمهوری خدمت کردند. وضعیت توده های نپالی که دهسال فداکاری کردند بهتر نشد و این کشور همچون سایر کشورهای جهان در چنگال نظام سرمایه داری جهانی و طبقات سرمایه دار و ملاک بومی باقی ماند.

همه این تجارب نشان می دهد که هر راه میانه ای در نهایت به بازسازی همان نظام – گیریم در شکلی دیگر — می انجامد. کشورهای خاورمیانه این راه های میانه را در گذشته نیز تجربه کرده اند.  در مقابل همه این راه های میانه باید انقلاب را – انقلاب واقعی – را به صحنه آوریم.

تجارب شیرین انقلاب های پیروزمند و تجارب تلخ انقلاب های شکست خورده، حد و مرز نمی شناسند و بین المللی اند. زیرا طبقه بورژوازی و طبقه پرولتاریا طبقاتی بین المللی اند.  لزومی ندارد که تجربه های تلخ گذشته را از نو تجربه کنیم. امروز نگاه های مردم خاورمیانه به مصر و تونس است که «طلسمِ» شکست را بشکنند و انقلابهائی واقعی را در خاورمیانه به ظهور برسانند.

 

توهمات طبقات میانی

 

در جنبشهای اجتماعی همواره گرایشات و نگرشهای طبقات میانی وزنه بزرگی است. گرایش به «راه حل» های میانه و ضدیت با سرنگونی انقلابی کلیت دولتها و اکتفا به «اصلاح» ساختار سیاسی همین نظامهای حاکم، ترس از «رادیکال» شدن جنبشها، هراس از شکل‏گیری رهبری کمونیستی، گرایش عمومی این طبقات در کشورهای مختلف است. شرایط حاکمیت ضد انقلاب در جهان در چهار دهه‏ی گذشته در سطح بین المللی موجب تقویت بسیار زیاد این گرایش شده است. قدرت های امپریالیستی نیز به این گرایش به عنوان یک گرایش ایدئولوژیک مطلوب پا می دهند و آن را تقویت می کنند. این وضعیت با تهاجم ایدئولوژیکِ ضد کمونیستی امپریالیست‏ها و روشنفکرانِ دنباله روی آن ها، تشدید و موجب فراگیر شدن نظریه‏ی ارتجاعی و امپریالیستی «مرگ» کمونیسم شد. امروزه، باوجودیکه سرمایه داری در اشکال گوناگون بخصوص در شکل نئولیبرالی گلوبالیزه رسوا شده؛ بنیادگرائی اسلامی چهرهی کریه خود را نشان داده و عجز ملیگرایان در ایجاد کوچکترین تغییر به نفع توده های تحت ستم و استثمار روشن است؛ اما هنوز با بیشرمی تمام بر طبل «کمونیسم مُرد» می کوبند.

نمایندگانِ سیاسی گرایشهای طبقات میانی، دیر یا زود به سوی وحدت با احزاب سیاسی ارتجاعی قدرتمند و قدرتهای امپریالیستی می روند و همواره استدلالشان این است که «فعلا جز این چاره ای نیست». «جنبش سبز» در ایران که در سال ۱۳۸۸ در پی تقلب انتخاباتی دارودستهی احمدی نژاد علیه «اصلاح طلبان» به راه افتاد و زیر رهبری «اصلاح طلبان» که بخشی از حکومت جمهوری اسلامیاند قرار گرفت نمونهای از این فرایند است که چگونه طبقات میانی به زیر بال و پر احزاب و جریانهای ارتجاعی رفته و تلاش می کنند کل جنبش مردم را نیز با خود همراه کنند. نتیجهی غلبه ی این گرایش بر هر جنبشی، مرگ آن جنبش به عنوان یک جنبش بالنده و تغییر دهنده است.

گرایشهای سیاسی طبقات میانی آگاهانه تلاش می کنند انقلاب را محدود به سرنگونی «دیکتاتورها» کنند. مگر شاه دیکتاتور، مارکوس دیکتاتور، سوهارتوی دیکتاتور و … سرنگون نشدند؟ این ها سرنگون شدند اما دولت و نظام طبقاتی شان بر جای ماندند. این تجارب نشان میدهند که سرنگونی «دیکتاتورها» که نمادهای نظام حاکم هستند بسیار مهم است اما اگر نظام و ساختار دولتی آن پابرجا بمانند، دیر یا زود «دیکتاتور» دیگری را تولید میکنند. «دیکتاتوری» را نمی توان به افراد مستبدی که نماد این نظام ها هستند تقلیل داد. کلیت این نظام ها، دیکتاتوری طبقات سرمایه دار هستند و دولت نیز دولت دیکتاتوری این طبقات بر طبقات کارگر و دهقان و دیگر کارکنان جامعه است.

امروزه در اکثر کشورهای جهان، فقدان قطب انقلابی کمونیستی در شورشهای اجتماعی مهمترین مانعِ راه تبدیل شورشهای مردم به یک جنبش انقلابی است. این مُشکل با اتخاذ راه حل های «میانی» حل نمی شود. بهترین «تاکتیک» برای حل این مهم ایجاد قطب کمونیستی انقلابی در قلب خیزشهای اخیر است و نه حواله این امر به زمانی «مساعدتر».

 

جنبش کمونیستی یک ضرورت فوری

 

امروز امپریالیست ها و نیروهای طبقاتی گوناگون در تکاپو هستند تا نگذارند بحران سیاسی در خاورمیانه و شمال آفریقا تبدیل به یک بحران انقلابی شود. طبقه‏ی ما – پرولتاریا – چه خواهد کرد؟

مهمترین و عاجل ترین وظیفه‪ی پرولتاریا، پیش گذاردن راه حل کمونیستی است.

در چند دههی گذشته کمونیستهای خاورمیانه همواره سعی کرده اند با دموکرات بودن پایه تودهای پیدا کنند و نه با ترویج و تبلیغ جسورانهی تئوریها و سیاستهای کمونیستی و درست کردن ستون فقرات کمونیستی در میان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا و زنان تحت ستم و جوانان و دانشجویان رزمنده. به این معنا اغلب اوقات ما کمونیست ها کمونیست نبودیم. در حالیکه بنیادگرایان اسلامی که چشم انداز یک جامعه تیره و تار و ارتجاعی را نمایندگی می کنند با شهوت ایدئولوژی و ارزشهای اجتماعیشان را تبلیغ کرده اند. البته آنها همواره از حمایت امپریالیست ها و اسرائیل برخوردار بودند و کمونیست ها همواره زیر ضرب و مجبور به کار مخفی. با این وصف یک حقیقت تاریخی را نباید نادیده گرفت که کمونیست ها زمانی تبدیل به قطبی در جامعه شده و در میان اقشار تحت ستم واستثمار و مشخصا طبقه کارگر ریشه دواندهاند که افکار خود را پنهان نکرده و برنامهی اجتماعی و استراتژی سیاسی انقلابی خود را برای کسب قدرت سیاسی به میدان گذاشته و برایش سخت کوشیده اند. زیرا تودههای تحت ستم و استثمار، ما کمونیست ها را با افکارمان، با برنامه مان برای ساختن جامعه و جهانی متفاوت محک می زنند و نه با «دموکراتیسم» یا دلسوزی ما برای نان شب مردم. طرح افق کمونیستی و راه کمونیستی و برنامه کمونیستی و ایدئولوژی کمونیستی در میان مردم مسئله ای مربوط به آینده نیست. بلکه برای باز کردن راهی متفاوت از راهی که امپریالیستها و مرتجعین و بورژوازی در مقابل مردم میگذارند، حیاتی و نیاز روز است.  

مردم خاورمیانه و شمال آفریقا هم استعمار و امپریالیسم را در درندهخوترین اشکال آن تجربه کرده اند؛ هم شکست ملی گرائی را در شکل مصدقیسم و ناصریسم و عرفاتیسم و نیز بنیادگرائی اسلامی را که جنبش های ضد امپریالیستی مردم منطقه را دزدیده و عقبمانده ترین روابط اجتماعی و فرهنگ قرون وسطائی را به عنوان «راه رهائی» به خورد مردم ستمدیدهی این منطقه داده است.

بزرگترین حقیقتی که در چند دهه ی گذشته در کشورهای خاورمیانه ثابت شده است این است که بدون وجود یک جنبش کمونیستی، بدون وجود یک قطب کمونیستی در جامعه، توده‏های مردم نمی‏توانند به آگاهی لازم در مورد علت فلاکت بار بودن نظام سیاسی-اقتصادی-اجتماعی سرمایه داری (خواه در قالب رژیم های جمهوری سکولار یا سلطنتی و اسلامی و نظامی و غیره) و معنای نظم نوین اجتماعی پی ببرند و با استفاده از این آگاهی ماهیت نیروهای مدعی حاضر در صحنه و برنامه‪ی سیاسی آن ها را درک کنند. بدون وجود یک جنبش کمونیستی (منظورمان یک جنبش کمونیستی انقلابی و ضدِ نظم حاکم است و نه احزاب کمونیستی که تبدیل به بخشی از کارکرد نظام حاکم می شوند) تودههای مردم هرگز نخواهند توانست نظام سیاسی و اقتصادی و اجتماعی متفاوتی را در خیال به تصویر بکشند و به تاریخ واقعی انقلابهای سوسیالیستی روسیه و چین در قرن بیستم و تغییرات شگرفی که در وضعیت بشر بوجود آوردند، آگاه شوند.

 

اگر قرار است انقلابی شود، نیاز به یک حزب انقلابی است

 

برای هدایت مبارزه همواره نیاز به یک مرکز سیاسی هست. اما نه هر مرکز سیاسی. بلکه مرکزی با یک خط انقلابی که گام های امروز را با توجه به هدف عملی کردن یک انقلاب پیروزمند بر‏می دارد. پرولتاریا و دیگر اقشار تحت ستم و استثمار بدون داشتن مرکز سیاسی خود – رهبری سیاسی حزبی خود — نمی توانند راه پر خطر انقلاب را پیروزمندانه طی کنند. هرگز نمی توانند بطور غریزی منافع طبقاتی پشت وعدههای فریبنده و ادعاهای احزاب سیاسی موجود را تجزیه و تحلیل کنند. حزب کمونیست یک فرقه و گروهبندی سیاسی در جامعه نیست. بلکه یک جهانبینی و برنامه سیاسی و اجتماعی است. یک راه است. 

حزب کمونیست حزب یک طبقه در جامعه است. پرولتاریا آن طبقه ای است که کارکرد این جامعه فلاکت بار به وجود و کار وی بستگی دارد و خود قربانی چرخدنده های این نظام است. به همین دلیل در سرنگونی کامل این نظام چیزی برای از دست دادن ندارد جز زنجیرهایش. اما افراد پرولتر به این حقیقت آگاه نیستند. بسیاری مواقع، بسیاری از آنان گرایش به آن دارند که به زیر بال برنامهی احزاب بورژوا بروند. با تودههای مردم باید رُک و راست بود. باید توهماتشان را نشان داد و گفت که آگاهی نازل همواره موجب آن می شود که صادقانه و بی گناه به دشمنان خود کمک کنند.

 وظیفهی احزاب پرولتاریاست که این آگاهی را به میان مردم تحت ستم و استثمار ببرند و آنان را برای عملی کردن انقلاب پرولتری سازمان دهند. به علاوه، انقلاب پرولتری بدون جبههای گسترده از همهی اقشار و طبقات ناراضی جامعه بوقوع نمی پیوندد. تمام کسان دیگری که از نظام حاکم ناراضی اند می توانند زیر پرچم انقلاب پرولتری با پرولتاریا متحد شوند بدون آنکه کمونیست شوند. به جای آنکه پرولتاریا به حول برنامه‏ی بورژوا دموکراتیکِ جریان های ناراضی دیگر، با آن ها متحد شود، دیگران باید به حول برنامه‏ی انقلاب دموکراتیک نوین با پرولتاریا متحد شوند. بله انقلاب، جبهه لازم دارد! اما با چه استراتژی سیاسی و با کدام راه و کدام برنامه ی اجتماعی؟ و به یک کلام: با رهبری کدام طبقه؟

بیائید خلافِ جریانِ ضد کمونیستی و ضد رهبری حزبی که در جهان غالب است حرکت کنیم و تاکید کنیم که تودههای مردم نیاز به یک رهبری کمونیستی دارند. زیرا تنها کمونیستهایند که راه حل واقعی رهائی مردم را پیش می گذارند. بیائید تا پرده‪هائی که  امپریالیستها و مرتجعین بر رویاها و آرزوهای رهائیبخش مردم میکشند بی مصلحتجوئی پاره کنیم. نه گام به گام و نه بعدا پس از «تحولات دموکراتیک» و  سرنگونی «دیکتاتورها».

 

بار دیگر انقلاب؛ بار دیگر خواست کسب قدرت انقلابی

 

 امروز کمونیست های انقلابی در کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا به لحاظ شمار ضعیف اند. اما چنانچه همین نیروهای کم بتوانند به سنتز درستی از تجربه انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم در روسیه و چین دست یابند و در پرتو جمعبندی از دستاوردها و ضعفهای آن تجارب تصویر تکامل یافته تری از مختصات جوامع سوسیالیستی آینده و دولت دیکتاتوری پرولتاریا بدست آورند و در پرتو تغییراتی که در ساختارهای اقتصادی- اجتماعی جوامع مختلف منطقه رخ داده است استراتژی انقلابی پیروزمندی را برای این کشورها ترسیم کنند؛ آنگاه همین نیروهای کوچک می توانند تاثیرات فوق العادهای بر اوضاع عینی بگذارد.

وظیفه کمونیستها توسط وضعیت موجود تعیین نمی شود. هر وضعیتی مملو از تضاد است و تحت تاثیر عمل انقلابی می تواند تغییر کند. ابتکار عملهای جسورانهی نیروهای انقلابی کمونیست (تا زمانی که این ابتکار عمل ها متکی بر پویش های واقعی و واقعیت مادی باشند) می تواند تاثیر دگرگونساز و تکاندهنده ای داشته باشد و مختصات صحنه را به نفع یک انقلاب اصیل تغییر دهد. 

مسلم است که انقلاب را بر پایه ی ارادهی محض نمی توان رهبری کرد. اما در فضای ایدئولوژیک حاکم بر جهان که توسط چند دهه کارزار بین المللی «کمونیسم مُرد» و «انقلاب مُرد» شکل گرفته است خطر عمده زیاده خواهی و اراده گرائی انقلابی نیست. اکنون «واقع گرائی» مُد است. حواله دادن انقلاب و استراتژی انقلابی به «بَعد» مُد است. تن دادن به «اصلاحات دموکراتیک» مُد است. امتیاز دادن به صدای «دموکرات ها» و فرا خواندن کمونیست ها به سکوت و اتخاذ چشم انداز و برنامه بورژوا دموکراتیک سکه ی رایج است.

اما کمونیست ها نمی توانند با این مُد همراه شوند. زیرا توده های مردم در سطح میلیونی وارد صحنه ی دخالتگری سیاسی شده اند. و در این میدان پرتلاطم به دنبال راه می گردند. به دنبال آینده ای معنا دار می گردند. آینده ای که فقط با تغییرات انقلابی سوسیالیستی ممکن است.

 

انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم و فراسوی آن ها

 

کمونیست های جهان، در اتحاد با کمونیستهای تونس و مصر و سوریه و فلسطین و …، موظفند فریاد سر دهند که سوسیالیسم یک میلیون بار بهتر از سرمایه داری و کمونیسم که هدف نهائی و قطب نمای حرکت جامعهی سوسیالیستی است، صدها میلیون بار بهتر از سوسیالیسم است. انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم دستاوردهای عظیمی برای رهائی بشریت بودند. تحت رهبری کمونیستهای انقلابی و با انجام انقلاب سوسیالیستی کشوری مانند چین که در آن صدها میلیون دهقان در فقر و بندهگی می زیستند، زن برده ی مرد بود و شهرهای بزرگ چون شانگهای میان مستعمره چیان فرانسوی و آلمانی و بریتانیائی تقسیم شده بود و روی رستوران ها نوشته بودند: ورود سگ و چینی ممنوع! آزاد شد. در روسیهی قبل از انقلابِ سوسیالیستی۱۹۱۷، نظام ارباب و رعیتی و استبداد تزاری بیداد میکرد. ستمگری ملی آنچنان شنیع بود که  روسیه به «زندان ملل» معروف بود. کارگران کارخانه ها در زاغه ها دسته دسته از بیماری سل می مردند. چین، هم مستعمره بود وهم فئودالی، هم گرسنه و عقب مانده بود و هم مذهبی و خرافی. همهی این زخمها در فاصلهی چند سال پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی از چهرهی جامعه محو شدند. روسیه و چین سوسیالیستی راهی را که اروپا در چند صد سال طی کرده بود، در چند سال طی کردند. این تغییرات شگرف را مقایسه کنید با جنبشهای ضد استعماری در دهه ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در آسیا و آفریقا که تحت رهبری جریانات ناسیونالیست بودند. این جنبشها هیجان و امید آفریدند اما هرگز نتوانستند از سلطهی روابط عقب مانده ی فئودالی و  نظام جهانی سرمایه داری گسست کنند و بعد از مبارزات بزرگ، نظامهای ستم و استثمار با چهرهای دیگر بازسازی شدند. یا مورد ایران را نگاه کنید که چگونه نیروهای سیاسی اسلامی سوار بر موج مبارزات ضد استبدادی مردم به قدرت رسیدند و همان جامعه را در مقیاسی دهشتناک تر از سابق بازسازی کردند. تفاوت انقلابهای سوسیالیستی با «انقلاب» های دیگر زمین تا آسمان بوده است. این حقیقت را باید برسمیت شناخت و جسورانه آن را تبلیغ و تبدیل به آگاهی توده های مردم کرد.

اما این را هم باید برسمیت شناخت که این کشورهای سوسیالیستی نتوانستند در مقابل جان سختی و بازتولید روابط بورژوائی و محاصره ی نظام سرمایه داری جهانی تاب بیاورند و در آن ها سرمایه داری احیاء و سوسیالیسم دفن شد. امروز می بینیم که چین تبدیل به یکی از استثمارگرانه ترین و ستم گرانه ترین جوامع جهان شده است. سوال این نیست که آیا سوسیالیسم برترین نظام اجتماعی است. سوال اینجاست که چگونه می توان جوامع سوسیالیستی آینده را بسیار بهتر از جوامع سوسیالیستی قرن بیستم ساخت؛ چگونه آنان را از خطر بازتولید روابط ستم گرانه و استثمارگرانه و گزند حملات بورژوازی و نظام جهانی سرمایه داری محفوظ داشت و به مثابه جوامعی دینامیک و بالنده نگاه داشت. 

 

چه نوع انقلابی و تحت چه رهبری

 

بسیاری از مبارزین جوان در کشورهای عرب، در همین تجربهی کوتاه چند ماهه دریافته اند که این سیستم که متشکل از رهبران و نهادهای سیاسی و اقتصادی است راه و روش ستم گرانه و استثمارگرانه اش را تغییر نخواهد داد. از این رو به دنبال جواب «چه باید کرد؟» هستند. جواب باید از سوی نیروهای کمونیست انقلابی این کشورها فراهم شود. اگر این سوال جواب نگیرد، دیر یا زود انرژی و امید جوانانی که نیروی محرکهی این مبارزاتاند تهی خواهد شد و لاجرم «بازی» را آن نیروهای طبقاتی خواهند برد که بتوانند پایهی اجتماعی خود را با برنامهی اجتماعی و ایدئولوژی طبقاتی خود بسیج و سازماندهی کنند.

بالعکس، اگر این جوانان با چشم انداز کمونیستی پیوند خورند و آن را قطب نمای مبارزات خود کنند، چهره جنبشهای انقلابی در این منطقه کاملا دگرگون شده و فرصت های انقلابی بزرگی بدست خواهد آمد. راه را چگونه ادامه دهیم، اهدافمان چیست؟چه نوع انقلابی باید کرد و رهبری انقلابی یعنی چه؟ این جوامع چگونه باید از شبکه تار عنکبوتی امپریالیسم گسست کنند و در محاصره ی جهان امپریالیستی به یک نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نوین قدم بگذارند؟

این ها سوالاتی است که هر حزب انقلابی باید به آن جواب دهد. حزبی که با هدف انجام انقلاب، محدودیت ها و توهمات جنبش های فعلی را تحلیل کند و توده ها را در به چالش گرفتن کلیت نظام بسیج و رهبری کند. و راه را برای رشد و گسترش یک تِرِند کمونیست انقلابی در این منطقه باز کند.

بطور کلی میتوان گفت که کشورهای خاورمیانه و آفریقای شمالی نیازمند انقلابی هستند که مائوتسه دون آن را انقلاب دموکراتیک نوین خواند: انقلابی که تحت رهبری پرولتاریا و حزب پیشاهنگش زنجیرهای فئودالیسم و سرمایه داری وابسته به امپریالیسم را می شکند و سوسیالیسم را برقرار می کند. انقلابی که سیاست دموکراسی نوین، اقتصاد دموکراسی نوین و فرهنگ دموکراسی نوین را با هدف باز کردن راه برای استقرار یک جامعه ی سوسیالیستی و مبارزه برای استقرار کمونیسم در جهان برقرار می کند. در این جامعه تولید به گونهای پیش خواهد رفت که فقر و شکافهای جامعه را برای صدها میلیون کارگر و دهقان و معلم و بیکار از زن و مرد حل کند و نه اینکه خدمتگزار ثروت اندوزی طرفداران حکومت باشد. در این جامعه ستم ملاکان بر دهقانان، سرمایه داران بر کارگران، مردان بر زنان و ملت های بزرگ بر ملل کوچک برچیده خواهند شد. در این جامعه فرهنگ تبعیت جای خود را به فرهنگ آزادی بیان و شورش علیه هر آنچه بی عدالتی و ارتجاعی است؛ و خرافه جای خود را به گسترش بینش علمی و جستجوی حقیقت و استفاده از آن برای تغییر جهان خواهد داد.

هدف چنین انقلابی، کسب حقوق برابر در نظم جهانی امپریالیستی نیست. چیزی که بهر حال برای کشورهائی که ساختار تحت سلطه و وابسته دارند ممکن نیست. کلیت خصلت توسعهی اقتصادی که امروز بانک جهانی و صندوق بین المللی پول در این منطقه و هر جای جهان پیش می برند ضد مردمی، استثمارگرانه و ستم گرانه است. بدون پاره کردن زنجیرهای وابستگی به بازار جهانی سرمایه داری، نمی توان اقتصاد نوینی را شالوده ریزی کرد که در خدمت به نیازهای مردم و شکل گیری یک اقتصاد ملی منسجم باشد.

 دموکراسی نوین گذار کوتاه مدتی  است به یک نظام کاملا نوین یعنی سوسیالیسم. سوسیالیسم است که می تواند از سرمایه داری جهانی گسست کند. توسعهی اقتصادی جامعه آینده تحت فرماندهی «دست نامرئی بازار» نخواهد بود بلکه تحت فرماندهی آگاهانه ی دولت سوسیالیستی و توده های مردم خواهد بود. چه چیزی تولید شود، چگونه تولید شود، برای چه کسانی و برای چه تولید شود جواب های روشن خواهد گرفت. جواب های طبقاتی. خلاقیت کلکتیو کارگران و دهقانان و متخصصان جامعه برای آفریدن این اقتصاد نوین تعیین کننده خواهد بود و نه ورود سرمایه ها و تکنولوژی خارجی. اقتصاد بر بسیج اجتماعی تکیه خواهد کرد و ارزش های سوسیالیستی و انترناسیونالیستی را اشاعه خواهد داد. به یک کلام، هر جنبه از توسعه اقتصادی، هر شکل از سازمان اقتصادی، هر شکل از سازمان یابی فرآیند کار در چارچوبهی از بین بردن تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمارگرانه و تمایزات اجتماعی چون ستم بر زن و ستم ملی و ناموزونی مناطق گوناگون جریان خواهد یافت.

 

امکان انقلاب هست

 

نیروهای انقلابی کوچک که توانسته اند بخشی از مردم را آگاه و متشکل کنند می توانند نیروهای به ظاهر شکست ناپذیر دولت های ارتجاعی و قدرت های امپریالیستی را نیز شکست دهند و انقلاب رابه پیروزی هدایت کنند. زیرا کارکرد نظام سرمایه داری، تضادهای آن را حاد می کند و آن را به بحران های لاعلاج می اندازد. دولت های ارتجاعی وقتی بحرانی می شوند نمی توانند از تمام ذخایر خود برای تحت سلطه نگاه داشتن مردم استفاده کنند. یک بحران می تواند به نقاط وسیع تر سرایت کند و شکاف های درون ساختارها و نهادهای حاکم را عریض تر کند. بحران های بزرگ در فاصله ی کوتاه واقعیت ستم و استثمار دهشتناک را مثل روز در مقابل چشمان صدها میلیون عریان می کنند و آنان را به حرکت در می آورند. در چنین شرایطی، ماهیت ارتجاعی نیروهای سیاسی عوامفریب به سرعت آشکار می شود و مشروعیت شان در نگاه مردم از میان می رود. بحران ها، دعواها و رقابت های میان دشمنان را حادتر می کنند کلیه ی این عوامل دست به دست هم داده و کنترل اوضاع را برای دشمنان سخت و گاه غیر ممکن می کنند. در چنین شرایطی است که نیروهای کوچک انقلابی که واقعا انقلابی اند یعنی دارای یک برنامه ی تغییر رادیکال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی اند می توانند در میان توده های مردم عاصی تبدیل به یک قطب شوند و برنامه شان تبدیل به  خواست میلیون ها تن شود که برای تحققش حاضرند جان بر کف بجنگند.

ما در زمانهای چالشگر به سر میبریم. نظام سرمایه داری در ابعاد هولناک جنایت میآفریند و پوسیدگیاش مرتبا به نمایش در می آید. کارکردِ سرمایه داری بی وقفه مرزها را برداشته و جمعیتهای بزرگ را از سوئی به سوی دیگر جهان میراند و در دیگِ جوشان خود بهم میآمیزد. پرولتاریا در هر جا که هست: در دخمه های دوبی، در معادن چین، در حفاری ها و تسویه خانه های نفت اهواز و لیبی … از هر ملیتی که هست: بنگلالی، پاکستانی، کُرد، فلسطینی، مصری، سوری، تُرک، عرب، کابیلی … یک طبقه واحد جهانی است. ما همه بردهگان نظام سرمایه داری جهانی هستیم. بیائید متحدانه کمونیسم و انقلاب را بر صحنهی این منطقه بگذاریم و منادی رهائی بشریت گردیم. بیائید فصل جدیدی را که مردم کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا باز کرده اند جشن بگیریم و سخت بکوشیم تا پرچم سرخ فام پرولتاریای انترناسیونالیست بر فراز آن به اهتزاز درآید.

حزب کمونیست ایران (م- ل- م)  مه ۲۰۱۱

 

زندگی کوتاه اما پربار!

 

از لابلای خاطرات یاران

یادواره ای از رفیق قاسم زمانپور

 

تاریخ تولد ۱۳۴۰/۱۰/۲ مسجد سلیمان

تاریخ فوت ۱۳۶۲/۵/۱ در شهر اهواز

رفیق قاسم زمانپور در یک خانواده‏ی کارگری متولد شد. پدرش نجار شرکت نفت بود و مادرش خانه داری با ۸ فرزند. پدرش از شرکت نفت اخراج شد. بعد از آن به استخدام پیمان‏کاران شرکت نفت در میآمد و در مشاغلی مانند نگهبانی استخدام می شد. بعداً نگهبان دانشگاه به اصطلاح «چمران» اهواز شد که تا زمان بازنشستگی در همانجا کار می کرد. 

قاسم از اواخر سال ۵۶ فعالیت های سیاسی خود را علیه رژیم شاه شروع کرد. در آن زمان جَوِ سیاسی بر دبیرستان ها حاکم بود و اکثر دانش آموزان و دبیران سیاسی بودند. در جریان مبارزه برای سرنگونی رژیم شاه و پس از آن، عدهی زیادی از این جوانان به جنبش کمونیستی و سازمان های غیر کمونیستی مخالف رژیم جمهوری اسلامی پیوستند و آنان که سرسختانه از جمهوری اسلامی حمایت می کردند به جاسوسان و پاسداران این رژیم تبدیل شدند. قاسم نیز تحت تاثیر جوانان هم شهری خود که در کنفدراسیون احیاء در خارج کشور فعالیت می کردند، هوادار اتحادیه ی کمونیست های ایران شد.

در سال ۵۸، قاسم که در دبیرستان تحصیل می کرد به دلیل فعالیت هایش از دبیرستان اخراج شد. سال ۵۸ دیپلمههای بیکار در اعتراض به وضعیتِ خود دست به مبارزه علیه رژیم زدند که منجر به درگیریهائی در سطح شهر شد. قاسم همراه با برادران و رفقای دیگرش در این مبارزه فعال بودند که منجر به دستگیری او و رفقای دیگرش شد. مدتی بعد قاسم از زندان آزاد شد.

با شروع جنگ ایران و عراق، طبق رهنمودهای اتحادیه ی کمونیست ها همراه رفقای دیگرش به آبادان رفت. در سال ۵۹ او و چند تن دیگر از رفقایش توسط سپاه پاسداران شهر شناسائی و دستگیر و چندی بعد آزاد شدند. در سال ۱۳۶۰ با یورش همه جانبه ی رژیم به سازمانهای انقلابی و امنیتی شدن شهر مسجد سلیمان، قاسم از خوزستان خارج شد تا در جائی دیگر فعالیتهای خود را ادامه دهد. از آنجا که خانهی پدری قاسم مرکزِ فعالیتهای سیاسی جوانانِ کمونیست شهر بود؛ خانواده نیز مجبور به ترک مسجد سلیمان شد و در اهواز سُکنا گزید. قاسم در سال ۱۳۶۰ داوطلب پیوستن به طرح قیام مسلحانهی سربداران در آمل شد. اما به دلیل دیر رسیدن بر سر قرار برای انتقال، موفق به پیوستن به رفقای جنگل نشد.در سال ۱۳۶۱ تشکیلات اتحادیهی کمونیست ها در سراسر ایران بخصوص در اهواز و تهران ضربهی سختی خورد و نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی در یورشی هم زمان، به دستگیری اعضا و هواداران اتحادیه کمونیستها در شهرهای بزرگ پرداختند. متاسفانه قاسم که برای دیدار با خانواده به اهواز بازگشته بود همراه با برادر بزرگترش دستگیر شد.

یکی از رفقای هم بند قاسم می نویسد: «وقتی من را در خیابان هنگام پخش اعلامیه دستگیر کردند و به زندان مسجدسلیمان بردند در نهایت بُهت و حیرت دیدیم برادر کوچکتر قاسم هم آنجاست. فکر کنم ۱۴-۱۵ ساله بود. او را در حین پخش اعلامیهای که در مورد تحریم انتخابات ریاست جمهوری بود دستگیر کردند. او و یک جوان دیگر در انفرادی بودند. دو ماه بعد دفتر نخست وزیری منفجر و رجائی کشته شد. پاسدار زندان فردی بود به نام قنبری که اهل ایذه بود. این مزدور با خنده ی زشت و کریه برای ما تعریف کرد که به انتقام این واقعه برادر قاسم را اعدام مصنوعی کرده اند. اما یکی از بچههای مجاهدین به نام هیبت الله پور را اعدام کردند. هیبت الله اهل ایذه بود. نوذر بهادری از بچه های اتحادیه کمونیستها هم با ما بود که اعدام شد. …

 در آن زمان دو نوع دادگاه می گذاشتند. یکی دادگاه نیمه علنی بود که یک دادگاه علنی که خانواده های کسانی را که در درگیری با مجاهدین یا جریان های دیگر کشته شده بودند می آوردند. این دادگاه معروف به کیش مات بود. قاسم را هم در این دادگاه بردند. و به او گفتند اعدامی هستی. حاکم شرع آخوندی بود به نام بهرامی با چهره ای فوق العاده کریه و زشت. مشخصه اش این بود که دندانی داشت که حتا موقع بستن دهان بیرون لب قرار میگرفت. اگر آدم معمولی بود این به نظر آدم نمی آمد. اما چون یک جانی آدمکش بود چهره و دندانش او را در ظاهر هم یک خونخوار معرفی می کرد.

دادستان شخصی بود به نام دریاباری. بعد از این دادگاه قاسم می دانست که اعدامی است. امکانی برای فرار پیش آمد. بخشی از دیوار زیر دستشوئی نازک شده بود و بیرونش رو به بیابان بود. خراب کردن آن راحت بود. قاسم هم جوان بلند قد و ورزیده ای بود و براحتی می توانست با لگد سنگ آن را در آورد. اما از فرار امتناع کرد چون می دانست بعد از فرار او وضعیت برادران و رفقایش خراب می شود. در زندان تواب ها معمولا روزهای پنج شنبه دعای کُمیل برگزار می کردند. و بقیه هم به اتاقهای خودشان می رفتند. وقتی فهمیدیم قاسم را به دادگاه کیش مات بردند غم همه را گرفت. برادر کوچکترش از بُهت و درد در حالت هشیاری و بیهوشی بود. شب دیدم که قاسم برادرش را محکم در آغوش گرفته است. چند روز بعد به من و برادرش و یکی دیگر از همسن و سال های ما گفت: “شرایط من خیلی سخت است. با توجه به دادگاهی که رفتم  اعدامم می کنند. اما شماها سِنِتان کم است. شما را آزاد می کنند …”. در حالیکه خودش هم سنی نداشت. …»

 رفیق مزدک از خاطرات خود در مورد خانهی پدری قاسم  در فاصلهی سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ می نویسد: «در مسجد سلیمان خانهی پدری اش مرکز فعالیتهای اتحادیه کمونیست ها بود. خانه همیشه شلوغ بود. هنگام جلسات اتاق پذیرائی پر از دختر و پسر جوان می شد که با روابطی برابر و رفیقانه به بحث و آموزش میپرداختند. مادر قاسم با وجود آنکه از نظر اقتصادی دست تنگ بود اما دلسوزانه از همه مانند فرزندانش مواظبت می کرد و شکم شان را سیر می کرد. چه صادقانه و پاک دختر و پسر تا پاسی از شب گذشته در مورد سیاست و انقلاب بحث می کردند. مادر پس از جلسات،  دختران را به اتاق خودش می برد و پسران در همان سالن پذیرائی میخوابیدند. یادم هست کتابخانهای هم در کنار خانه ساخته شده بود که بچههای مسجدسلیمان از آن جا کتاب میگرفتند. خانه محل رفت و آمد همه بود. همه با پدر و مادر قاسم روابط صمیمانه ای داشتند. پدر و مادر هم معترض نبودند چون می دیدند که بچه ها در چه مسیری گام بر می دارند. البته میدانستند که این رفت و آمدها و جلسات و کتابخانه روزی ممکن است علیهشان استفاده شود. که چنین هم شد. رژیم برایشان پرونده سازی کرد که خانهی شما خانهی تیمی بود و کتابخانهای هم آنجا بود. خیلی از آن رفقا دستگیر و کشته شدند.

قبل از ضربات سراسری رژیم به تشکیلات اتحادیه کمونیست ها، حزب اللهیها چند بار به خانه حمله کردند و با جواب سخت پدر و مادر مواجه شدند که از بچهها دفاع می کردند. یکی از رفقا تعریف می کرد که بالاخره سال ۱۳۶۰ با خفقانی شدن فضای شهر، به خاطر حفظ کتاب ها و برای اینکه مدرکی علیه بچهها گیر حزب الله نیفتد، شبانه کتاب ها را از کتاب خانه خارج کردند و در جائی چال کردند. چند وقت پیش که سری به آنجا زدم تا یادی از خاطرات گذشته کنم دیدم کتابخانه تبدیل به خرابهای شده است. با وجود این سختیها پدر و مادر برای ما هیچگاه مشکل بوجود نمی آوردند و نهایت همکاری را انجام می دادند. از رفقائی که خیلی به آن خانه میرفتند رفیق جانباخته محمد فرهادی بود که روابط صمیمانهی بخصوصی با مادر و پدر قاسم داشت. …  متاسفانه برخی کسانی که روی قاسم تاثیرات سیاسی داشتند در نیمه‏ی راه به آرمان ما خیانت کردند. یکی از آن ها پس از شروع ضربهی سراسری به تشکیلات اتحادیه قبل از دستگیری، خود را معرفی کرد و داوطلبانه هر اطلاعاتی داشت به نیروهای امنیتی رژیم داد. حتا یک روز هم در زندان نماند. اما گاه گاهی به خانه ی قاسم در مسجد سلیمان سر می زد و از فعالیت های قاسم و برادرانش مطلع بود. امثال او خاطره بدی از خود بر جای گذاشتند. زندانیان سیاسی اهواز در سال ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ کاملا از این وضع اطلاع داشتند. …» رفیق هم بند قاسم ادامه می دهد: «یاد قاسم و بقیه بچههای سیاسی انقلابی گرامی باد. بچههای خوب از همه سازمان ها بودند. من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که حکم حبس گرفته بودیم. هر کس را که می خواستند اعدام کنند میآوردند به اتاق ما. دو نفر از بچههای شوشتر را آوردند که فکر می کنم یکی از آن ها از رفقای پیکار بود و دیگری از رفقای رزمندگان. نامشان حمید چِل پَلی بود که مهندس برق بود و دیگری معمار بود که متاسفانه اسم کوچکش را به خاطر نمی آورم. فوقالعاده نازنین بودند. به حمید حتا اجازه نداده بودند که لباس هایش را بردارد. برای همین من پیژامهام را به او دادم. یک شب تا دیروقت داشتیم کُشتی میگرفتیم و بازی میکردیم که آمدند این دو را از ما جدا کردند. صبح ساعت ۵ با لگد در اتاق را باز کردند و ما را به صف کردند و گفتند: یکساعت پیش چِل پَلی و معمار را اعدام کردیم! حمید هنگام اعدام همان پیژامه را بر تن داشت.»

«قاسم ۳ خواهر و ۴ برادر داشت. در خانواده بچه های عمو و خاله که از روستا می آمدند زندگی می کردند. معمولا ۱۰ تا ۱۲ نفر در خانواده زندگی می کردند و زحمت همه را پدر می کشید. مدیریت خانواده در دست مادر بود و در برنامه های سیاسی هم بچه ها را حمایت می کرد. بی سواد بود اما در حد خودش حمایت می کرد. خیلی از فامیل هایشان به مادر اعتراض می کردند که این کتابخانه برایتان مشکل ساز خواهد شد. خیلی از بچه های سیاسی پنهان از خانواده فعالیت سیاسی می کردند اما در این خانواده و البته بسیاری دیگر، علاوه بر افراد خانواده رفقای دیگر نیز یک تا دو سال در خانه  مثل بقیه فرزندان خانه زندگی می کردند. مادر قاسم از این بچه ها مثل دختر و پسر خود مواظبت می کرد.

هنگام اعدام قاسم من در زندان بودم اما شنیدم که بعد از دستگیری و اعدام قاسم و بسیاری از رفقای دیگر، برخی از این افراد که دو سال در این خانواده زندگی کرده و مادر قاسم برایشان زحمت کشیده بود، حتا یک پیام تسلی بخش به این مادر و پدر داغ دیده نفرستادند در حالیکه نه دستگیر شده بودند و نه خلل زیادی در روند زندگیشان افتاده بود. در واقع رژیم موفق شده بود رُعب و حشت را در وجود اینان تزریق کند که همبستگی در شرایط سخت یادشان برود. متاسفانه در دورههای شکست انقلابها و غالب شدن فضای ناامیدی و یاس، همواره این ناروائی ها گسترش پیدا می کند. همانطور که برخی ها در زندان نارفیق شدند و خیانت کردند برخی هم بدون اینکه دستگیر و شکنجه شوند رفیق نیمه راه شدند و جذب زندگی تسلیم طلبانه و سازشکارانه شدند. من نام این افراد را نمی برم اما باید این حکایت تلخ را بیان کرد تا تجربهی ما به نسل آینده منتقل شود و بدانند که راه انقلاب سخت و پر پیچ و خم است. در زمان اوج انقلاب خیلیها میآیند و با ظهور سختیها بسیاری در نیمهی راه میمانند و حتا عده ای خیانت می کنند. همانقدر که این بی وفائیها و خیانتها دردناک است و افسردگی ببار میآورد. در مقابل، ایستادگی و پابرجائی رفقای از دست رفته شادیآفرین و امیدبخش است. ایستادگی قاسم در زندان که سَر داد اما سِر نداد یک الگوی شادیآفرین است. مرگِ این گونه افراد بسیار غم انگیز است اما او با وجود سنِ کم، مسئولیت راهی را که انتخاب کرده بود قبول کرد و جانش را هم برای آن داد. افرادی مثل قاسم کم نبودند. مانند محمد فرهادی که به دلیل مسئولیتهایش زیر فشار و شکنجه های وحشتناک قرار داشت اما هرگز در مقابل دشمن زانو نزد یک نمونه ی دیگر است.»

«قاسم را همراه با یازده نفر در مسجدسلیمان اعدام کردند. از آن بقیه فقط اسم هوشنگ حموله و محمد آغاخانی از مجاهدین یادم است. اما گویا قاسم را در اهواز دفن کردند. در اهواز حدود صد نفر را در جائی پائین تر از قبرستانهای اهواز به سَمتِ صنایع فولاد جداگانه دفن کرده اند. به فاصله ی صد متر از این ها ۱۵ قبر دیگر است که متعلق به بچههائی است که در قتل عام زندانیان سیاسی که در سال ۶۷ به دستور شخص خمینی انجام شد، اعدام شدند. آن ها نه اسم دارند و نه نشانه ای. اینجا بیابان بود ولی بعدها در آن خانه سازی شد.

 خانواده ها قبرها را درست میکنند و بسیجیها می آیند خراب میکنند. چند بار شهرداری قصد کرد اینجا را خراب کند اما خانوادهها نگذاشتند. البته بسیاری از خانوادهها در شهرستانها هستند و امکان رفت و آمد به این مکان را  ندارند. ولی آنانی که امکانش را دارند  از همهی مزارها محافظت می کنند. یک بار شهرداری به بهانهی صاف کردن زمین می خواست روی مزار خاک ریزی کند که خانواده ها جمع شدند و سطح قبرها را بالا آورده و آن ها را بازسازی کردند.»   

زهره، یکی دیگر از رفقای همرزم قاسم می نویسد: «پاک ترین و با شعورترین بچه های مسجد سلیمان را گرفتند و اعدام کردند. پست فطرتهای فرصت طلب و کودنی مانند پاسدار محسن رضائی ها رسیدند به ریاست کشور و تا توانستند غارت کردند و به مردم ظلم کردند. در شهر کوچکی مثل مسجدسلیمان اکثر جوانان به کتاب، به مطالعه، به آگاه شدن و آگاهانه مبارزه و زندگی کردن علاقه داشتند. کسی هم که سواد نداشت در بحثها مینشست و گوش می داد.

قاسم و جوانان دیگر مانند او گلهای سَرسَبدِ جامعه بودند که بدون آنها جامعه به قهقرا می رود،  برای همین آنها را کشتند. مانند رفیق کیانوش بهادری که  اعدامش داغی بر دل مردم آگاه مسجدسلیمان گذاشت. او در بند ۵ زندان کارون اهواز بود. این رفقا افراد پاک و با شعوری بودند که اگر میماندند مردم را آگاه می کردند که به پاخیزند و این رژیم کثیف را به سزای جنایتهایش برسانند. آنها میتوانستند جامعه را به نحو احسن تغییر دهند. وقتی با شرایط حال مقایسه می کنم آه از نهادم برمی خیزد و سخت به من فشار میآید. جانیان حاکم بلائی بر سر مردم آورده اند که نتوانند فکر کنند. جوانها  را معتاد کردهاند. کافیست دانشجویان آن زمان را با دانشجویان ایندوره مقایسه کنیم. متاسفانه بسیاری از جوانها بعد از ورود به دانشگاه معتاد می شوند. تریاک و شیشه از سیگار ارزان تر است. یک پاکت سیگار مالبرو ۴ هزار تومان است و یک بسته تریاک دو هزار و پانصد تومان. جمهوری اسلامی این بَلا را بر سر مردم آورد. بهترینها را اعدام و بقیه را معتاد و افسرده کرد. آن بچهها که جانشان را کف دستشان گذاشتند و با این رژیم تا پای جان مبارزه کردند میدانستند چکار دارند میکنند و میدانستند اگر نکنند چه آیندهی تاریکی در انتظار نسل های بعد است.»  

رفیق هم بند قاسم چنین جمعبندی می کند :«شرایط زندان سخت بود اما برای آنان که مقاومت کردند و نشکستند لذت خود را داشت چون زندگی کوتاه معنا دار بهتر از عمر دراز زیستن در ذلت است. همین  مسئله زندان را برای ما لذت بخش می کرد. با وجود اینکه نمی دانستیم فردا زنده ایم یا نه. شانس ما این بود با افرادی چون قاسم زمانپور زندگی کردیم که با تمام وجود بهشان اعتقاد و اعتماد و علاقه داشتیم. هرگز فراموش شان نمی کنیم.»

 

مصر: روندهای آزاردهنده در بالا، روندهای متناقض در پائین

 

حمله ی بنیادگرایان اسلامی و اوباش مردسالار  به تظاهرات زنان در میدان تحریر

 

۲۸مارس ۲۰۱۱. سرویس خبری جهانی برای فتح.

 وقایع اخیر در مصر نشان از آن دارد که رژیمِ نظامی تحت الحمایهی آمریکا در مصر مصمم است اوضاع را بر اساسی تحکیم کند که کاملا در تضاد با آرزوها و انتظاراتِ جوانان و مردمی است که مبارک را سرنگون کردند.حملاتی که در روز هشت مارس- روز جهانی زن- در قاهره به تظاهرات زنان شد یکی از آن نشانه هاست. باد سردی می وزد که بیان گرِ اتحاد رژیم، نیروهای اخوان المسلمین و دیگر اسلام گرایان به مثابه نیروئی در مقابل تغییرِ اجتماعی واقعی است. باید این واقعیت را دید که نیروی سنت و عقب ماندگی در مقابل حرکت مردم برای کسب رهائی صف آرائی کرده است. «راهپیمائی یک میلیون نفری» در روز جهانی زن  به هدفش نرسید. تعداد جمعیتی که در میدان تحریر گرد آمد حتا به یک هزار نفر نرسید. اما این واقعه به دو دلیل بسیار مهم بود. اولا، خواست آن مبنی بر برابری زنان خواستی بنیادین و بجا بود. حملهی زشت و سبعانهای که به آن شد اهمیت این واقعه را نشان می دهد. ثانیا، جمعیت طیف گسترده ای بود شاملِ زنانِ جسورِ بی حجاب و زنان با حجاب و زنان جوان و میانسال و مُسن. تعدادی مرد نیز آنان را همراهی می کردند. اینان، نیروهائی شجاع با ریشههای گسترده اند که مصمم اند جنبش را به جلو سوق دهند. 

شمار وسیعتری از مردان تظاهرات را محاصره کرده و در حالی که فریاد می کشیدند «جای زن در خانه است» شروع به تَنه و طعنه زنی به زنان کردند. برخی مردان فریاد می زدند زن اصلا نباید در سیاست دخالت کند. زنان مقاومت می کردند و برخی با حرارت درگیرِ بحث و جدل با مردان مهاجم بودند. … نیروهای امنیتی ارتش در همان میدان بودند اما دخالتی نمی کردند. فقط وقتی تظاهر کنندگان مجبور به عقب نشینی شدند چند تیر هوائی شلیک کردند.

زنان شرکت کننده در تظاهرات رفتار مردان را به حرکات اوباش رژیم که در روزهای اول تظاهرات های ضد مبارک با خشونت به مردم حمله می کردند، تشبیه می کنند. اما موضوع پیچیده تر از اینهاست. زیرا جمعی از مردان که در حمله به زنان شرکت داشتند اسلام گرایانی هستند که در روزهای پایانی مبارزاتِ ضدِ مبارک به جنبش پیوستند. …

در این روزبیش از ۱۹۰ نفر دستگیر شدند. ارتش زشت ترین رفتارها را با زنان دستگیر شده کرد. طبق گزارش عفو بین الملل … حداقل ۱۸ تن در بازداشتگاه نظامی واقع در موزهی قاهره که نزدیک میدان تحریر است زندانی شدند. نیروهای امنیتی با چوب و شلنگ به زنان حمله کرده و کتکشان زدند؛ به سینه و پاهایشان شوک بَرقی وارد کرده و به آنان دستبند زدند. زنان را در زندان مجبور کردند لخت شوند و عکسشان را گرفتند. سپس تهدید کردند که ممکنست در آینده این ها را علیه شان استفاده کنند. افسران در بازجوئی از زنان پرسیدند باکره هستند یا خیر و آنان را مجبور به آزمایشِ تحقیرآمیز «باکِرِه گی» کردند. به آنان گفتند زنانِ غیر باکِره را به اتهام فحشاء محاکمه خواهند کرد. همهی زنان در دادگاه نظامی محاکمه شدند. برخی از آنان حُکم تعلیق یک ساله گرفتند و جملگی در تاریخ ۱۳ مارس آزاد شدند.

رفتار ارتش در ۹ مارس مُهر تائید بر حملات اوباش به تظاهرات زنان در ۸ مارس بود. هر چند این واقعه بسیار بد است اما جزئی از تصویر بزرگتری است که در حال شکل گیری است. رفراندوم ۱۹ مارس که توسط ارتش به اجرا گذاشته شد این امر را روشن تر کرد. … ارتش کمیته ای را برای تعیین موضوعات رفراندوم و تاریخ انتخابات برگزید و به آن دستور داد که «زود قال قضیه را بکند.» تمرکز ارتش بر روی رفراندوم و انتخابات مجلس به دلیل آن نیست که امکان آزادی بیان را برای مردم فراهم کند تا مردم با آگاهی دست به تصمیم گیری بزنند. بلکه برای آن است که جنبش اعتراضی را خاموش کرده و مشروعیتِ

 جدیدی را برای حاکمیت همان طبقه و بسیاری از همان مردان که ده ها سال بر مصر حکومت کرده اند، دست و پا کند. این تعجیل فقط به نفع دو حزب خواهد بود: حزب دموکرات ملی مبارک که از طریق شبکهی عظیمِ قیمومیت، میلیون ها نفر عضو دارد و اِخوان المسلمین.

روابط رژیم مبارک با اِخوان المسلمین متناقض بوده است. مردانِ وابسته به اِخوان، سالیانِ سال از مقامات بالای این رژیم بودند. مبارک مانند سادات قانون اساسی سکولار مصر را دست کاری کرد و شریعت را منبع قانون مدنی مصر کرد. هر چند اخوان المسلمین به اصطلاح غیرقانونی بود اما همواره مجاز به فعالیتِ نیمه علنی بود. در سال های اخیر، مبارک تلاش کرد نفوذ آنان را در مجلس کم کرده و کنارشان بگذارد. پلیس مخفی مصر هزاران تن از اعضای اِخوان را دستگیر و شکنجه کرد. اِخوان در ابتدای آغاز جنبشِ ضد مبارک، آن را تحریم کرد اما وقتی متوجه شانس پیروزی جنبش شد، به آن پیوست.

سخنگوی «گروه بحران بین المللی» – اندیشکده ای که سیاست های آتی کشورهای غربی را فرموله می کند – به خبرنگار نیویورک تایمز گفت: « شواهدی دال بر آن است که از همان ابتدای امر، اِخوان المسلمین معامله ای با ارتش کرد.» و اضافه کرد: «از نظر ارتش این امر منطقی است. زیرا مردم را باید هر چه زودتر از خیابان ها جمع کند. و اخوان یکی از آدرس هائی است که از طریق آن می تواند صد هزار نفر را از خیابان جمع کند.» در روزهای اخیر نیروهای اسلامی با مردم سکولاری که می خواهند اعتراض های خیابانی را مستقلا سازمان دهی کنند، در افتاده و دست به یقه می شوند. درون اِخوان گرایشات نسبتا متفاوتی موجود است و خارج از اِخوان نیز جریانی به نام جنبش سَلَفی هست که بر خلاف اِخوان هدفش اکیدا استقرار حکومت دینی است. نیروهای اسلامی در عین داشتن این تفاوت ها، در مخالفت با  ادامه ی جنبش اعتراضی توسط نیروهای سکولار، متحدند.  …

 رفراندوم نماینده ی این اتحاد نامقدس است. هر چند دو سوم واجدینِ شرایطِ رای در رفراندوم شرکت نکردند اما لوایحِ اصلاحی که با اجازه ی ارتش به رفراندوم گذاشته شده بودند، با اکثریت آراء تصویب شد. طبق گزارش های رسیده از قاهره، فعالین و اعضای اِخوان در روز انتخابات، مردم را به پای صندوق های رای می آوردند و به آنان می گفتند که چگونه رای دهند و افرادی را که مظنون به رای «نه» بودند از آن جا می راندند که بر رای دهندگان تاثیر نگذارند.

اطلاعیه ی اول اِخوان در مورد انتخابات اعلام کرده بود که رای مثبت به لایحه های اصلاحی وظیفه ی دینی است و هدف رفراندوم تائید اسلام به عنوان تنظیم کننده ی زندگی سیاسی و اجتماعی است. بعد از اینکه این اطلاعیه بشدت مورد انتقاد قرار گرفت آنان اعلام کردند که رای مثبت به اصلاحیه ها به منزله ی رای به ثبات است. … اکنون باید پرسید، آیا آن میلیون هائی که بیدار شده و وارد زندگی سیاسی شده اند جرات خواهند کرد برای تغییرات بزرگ در زندگی شان، در جامعه شان و در جهان مبارزه کنند یا اینکه به ورطه ی سکوت خواهند افتاد؟. در چنین اوضاعی، روز جهانی زن به طور عینی و همچنین در ذهن بسیاری از مردم – هم کسانی که حمایتش کردند و هم کسانی که از آن متنفرند – عنصری برجسته در تعیین خصلت دو راهی است که مصر در پیشاروی دارد.

خواستِ برابری برای زنان در سطوح قانونی و درعمل چالشگر یکی از ریشه دارترین و فراگیرترین خصائل این جامعه است. در مصر همچون کشورهای دیگر، انقیاد پدرسالاری زنان، چَسبی است که کلِ شبکه ی روابط استثمار و سلطه را به یکدیگر می چَسباند و پابرجا نگاه می دارد. انقیاد زن، برای حاکمیتِ طبقاتی که نماینده ی روابط استثمار و سلطه در این کشورها هستند و تبدیل به شرکای دست دوم سرمایه داری ی و سلطهی سیاسی خارجی شده اند، ضروری است. …

هنوز فرجام روابط میان ارتش مصر (که تعلیم یافته و مسلح شده توسط آمریکاست) و نیروهای اسلام گر معلوم نیست. اما یک موضوع روشن است. اینکه زنان باید به خانه هایشان بروند یا به اعتراضات خود ادامه دهند تبدیل به خط تمایز مهمی در جامعه شده است: خط تمایز میان آنان که از سقوط مبارک خوشحال اند اما از دامنهی تغییرات ناراضی اند و مخالفان سرسخت تغییرات اجتماعی که احساس می کنند تغییرات بیش از اندازه بوده و خواهان خاتمه ی تلاطمات و جوشش اجتماعی اند.

ترجمه و تلخیص از حزب کمونیست ایران (م- ل- م)

 

وقایع لیبی در چشم اندازی تاریخی

 

مصاحبهی نشریهی انقلاب با ریموند لوتا – مارس ۲۰۱۱

 

سوال: خیزش در لیبی با سرکوب بیرحمانهی رژیم قذافی روبرو شد. در مصر مبارک زیر فشار شورش توده ای و حرکت آشکار ارتش در این سمت، استعفا داد. یکی از سوالات بزرگ در اذهان شباهت ها و تفاوت های لیبی و مصر است.

لوتا: اینجا نقطهی مهمی برای آغاز بحث است. خیزش لیبی بیان نارضایتی عمیق مردم است. اقشار وسیعی ازجامعه از حوادث تونس و مصر الهام گرفته و علیه رژیم سرکوب گر برخاسته اند. این خیزش یکی از امواج شورشهائی است که سراسر خاورمیانهی تحت سلطهی امپریالیسم را گرفته است. اما تفاوت های مهمی میان مصر و لیبی هست.

در لیبی توطئه چینی امپریالیستی با خیزش اصیل و عادلانه مخلوط شده است. همین مسئله اوضاع را پیچیده می کند. در مصر خیزش مردم عمدتا محصول نارضایتی توده ها علیه رژیم تحت الحمایهی آمریکا بود. اما امپریالیسم آمریکا پایگاه قابل اتکائی در رهبری و ساختار فرماندهی ارتش مصر داشت. این ارتش توسط آمریکا تعلیم یافته، به لحاظ مالی حمایت شده و مجهز شده است و مهمترین اهرم آمریکا در تلاش برای تثبیت اوضاع مصر به نفع خودش بوده است. یعنی اهرم درونی مهمی برای آمریکا بود که بتواند با تکیه بر آن دستگاه دولتی موجود را ثبات بخشد و مصر را بعنوان یک جبههی کلیدی در سلطهی آمریکا بر خاورمیانه حفظ کند. در ضمن، آمریکا منافع  اقتصادی مستقیم  بزرگی نیز در مصر دارد.

البته فرجام خیزش مصر هنوز تعیین نشده است. اعتراضات کماکان  ادامه دارد. مردم در حال بحث بر سر آنچه بدست آمده و آنچه بدست نیامده هستند.  اوضاع هنوز بسیار سیال است. اما می خواهم تاکید کنم که امپریالیسم آمریکا ظرفیت ها و اهرم های مهمی در داخل مصر دارد.

در لیبی چنین اهرمهائی را ندارد. همان نوع دستگاه نظامی نزدیک به خود را ندارد. ساختار دولتی لیبی (یعنی وزارت خانههای کلیدی و دستگاه امنیتی) در واکنش به خیزش و فشارهای امپریالیسم در  حال فروپاشی و قطعه قطعه شدن هستند. و آمریکا همان نوع دارائیهای اقتصادی بزرگ را ندارد.

 این وضعیت، هم فرصت هائی را برای آمریکا و امپریالیست های اروپای غربی ایجاد میکند و هم ضرورتهائی را. آن ها در حال تقویت نیروهای اپوزیسیونی هستند که ممکنست هستهی مرکزی یک رژیم نومستعمرهی کاملا جدید را در لیبی تشکیل دهند. محتملا عوامل امپریالیست ها از همان ابتدای خیزش در حال کمک به برخی از نیروهای اپوزیسیون بوده اند. همانطور که گفتم، از یکسو یک خیزش اصیل و عادلانه ی توده ای در جریان است اما امپریالیست های نیز  دستی در آن دارند. این ها مسائلی است که باید تحلیل کرد و بهتر فهمید.

تفاوت مهم دوم میان وقایع لیبی و خیزش های دیگر در خاورمیانه خود قذافی است. معمر قذافی همان مبارک نیست. البته خط تبلیغاتی رسمی وزارت امور خارجه آمریکا و سی.ان.ان. این است که او یک خودکامهی دیوانه است. اما وقتی قذافی در سال ۱۹۶۹ به قدرت رسید دارای حمایت توده ای بود. بخصوص در میان بخشهائی از روشنفکران و متخصصین و طبقات میانی. حاکمیت او تا سال های زیاد دارای این پایههای حمایتی بود. به مدت سی سال قذافی در داخل و  خارج به عنوان کسی که منافع ملی لیبی را نمایندگی می کند شناخته می شد. … به مثابه کسی که ضد امپریالیست است و با اشغال فلسطین توسط اسرائیل مخالف است. واقعیت این است که  قذافی تا سال ها برای امپریالیستها مثل خاری در چشم بود. … اما قذافی، مبارک نیست.

سوال: برای درک بیشتر خوبست کمی به تاریخچه ی لیبی پردازیم.

لوتا: لیبی در واقع بعد از جنگ جهانی دوم بوجود آمد. استقلالش را در سال ۱۹۵۱ کسب کرد. در اواخر قرن شانزده، منطقه ی ساحلی لیبی امروز تحت اشغال امپراتوری عثمانی بود. در سال ۱۹۱۰ امپریالیسمِ ایتالیا لیبی رامستعمره خود کرد. لیبی در آفریقای شمالی در کنار دریای مدیترانه است و موقعیت استراتژیکی دارد. وقتی ایتالیا بر سر خوان یغمای امپریالیستی نشست، قدرتهای استعماری دیگر، پیشاپیش در منطقه حضور داشتند. بریتانیا بر مصر حاکم بود.  فرانسه الجزایر رامستعمره کرده بود. از سال ۱۹۱۱ تا ۱۹۴۳، ایتالیا برای تحکیم قدرت خود دست به وحشی گری بینظیری زد. عبدالطیف احمیدا از آن به مثابه بیرحمانه ترین عملیات استعماری قرن بیستم نام می برد. در جنگ دوم، ایتالیا در طرف بازنده قرار گرفت. پس از جنگ، آمریکا و بریتانیا  از استقرار سلطنت مشروطهی غربی در لیبی که نمادش شاه ادریس بود حمایت کردند. این رژیم به آمریکا اجازه داد که پایگاه هوائی «ویلوس» را در لیبی بنا کند که یکی از بزرگترین تسهیلات نظامی ماورای بحار آمریکا بود. این پایگاه برای تعلیمات نظامی، آزمایشات موشکی و ماموریت ها و عملیات هوائی استفاده می شد.

سوال: البته لیبی تولید کنندهی نفت هم بود. نه؟

لوتا: در واقع ذخایر نفتی لیبی در سال ۱۹۵۹ کشف شد. کمپانیهای آمریکائی و اروپائی وارد شدند و  عملیات حفاری و تولید را شروع کردند. بخش بانکی بخصوص پس از اینکه لوله کشی به مدیترانه تمام شد، به سرعت رشد کرد. درآمدهای نفتی در دههی ۱۹۶۰ بالا رفت. اما کمپانی های نفتی سهم اعظم آن را می بردند. و آن مقدار از ثروت نفتی که به لیبی باز می گشت در دست یک بخش کوچک از نخبگان تجاری، بانکی و دلالان متمرکز می شد.

فقر گسترده بود. و فرصت ها برای رشد یک طبقهی میانه ی مرتبط با اقتصاد نفتی محدود بود و مقاومت توده ای علیه شاه ادریس در حال اوج گیری بود.

وقایع جهان نیز بر لیبی تاثیر می گذاشت. در سال ۱۹۶۷ اسرائیل با حمایت آمریکا به مصر و سوریه حمله کرد. در لیبی، دانشجویان، روشنفکران و کارگران دست به سازماندهی توده ای و اعتصاب زدند. اعتراضاتی نیز علیه جنگ آمریکا در ویتنام به راه افتاد. رژیم در تبعیت مطلق از غرب بود و ناارامی های توده ای نیز در حال گسترش بود.

در دههی ۱۹۶۰، یک موج از مبارزات رهائیبخشِملی در آسیا، آفریقا و آمریکایلاتین برخاست که بر امپریالیسم ضربه می زد و نظم جهانی را به لرزه در آورده بود. این وضع صدها ملیون نفر را در سراسر جهان به مقاومت کشید.  زمانی بود که یک روحیهی ناسیونالیستی نوین می جوشید و ایده ی اتحاد عربی علیه امپریالیسم ریشه میدواند. زمانی بود که چین انقلابی بر نیروهای اجتماعی تاثیر می گذاشت و مارکسیسم- لنینیسم بخش مهمی از گفتمان ایدئولوژیک بود. قرارگرفتن آمریکا در چنین محاصره ای در عین حال دریچههای فرصت را به روی نیروهای طبقاتی متفاوت که زیر فشار امپریالیسم بودند نیز باز کرد. آنان فرصتهای تازهای را دیدند.

سوال: این وضع صحنه را برای قذافی آراست.

لوتا: بله. قذافی بخشی از یک گروه افسران جوان بود که تحت تاثیر ایدههای پان عربی و اصلاحات اجتماعی ناصر بود. قذافی از میان قبیلهای فقیر درکویر برخاست و دیگر افسران رادیکال نیز از میان طبقات پائین بودند. این افسران جوان از فساد و تحت سلطه بودن رژیم حاکم عصبانی بودند. آنان خود را پرچم دار تاسیس یک لیبی نوین می دیدند. در سال ۱۹۶۹ علیه شاه ادریس کودتا کردند و «شورای فرماندهی انقلابی» خود را تبدیل به حکومت جدید کردند.

سوال: برنامه ی اجتماعی او چه بود؟

لوتا: قذافی می گفت استقلال ملی فروخته شده است. و به سرمایه خارجی اجازه داده شده است که بر مردم لیبی حاکم شوند. او نظام پیشین را متهم می کرد که منابع نفتی لیبی را به هدر داده و کاری برای تخفیف فقر و رنج های مردم لیبی نکرده اند. او بر آمریکا فشار گذاشت که پایگاههای هوائیاش را زودتر از موعد منقضی ببندد. بانک ها را ملی کرد. حکومت لیبی را تبدیل به یکی از سهام  داران اصلی صنعت نفت کرد. قول داد که کشاورزی و صنعت را توسعه دهد و مقداری از سرمایهها را نیز به اینها اختصاص داد. در دههی ۱۹۷۰ برنامههای اجتماعی را به اجرا گذاشت که بهبودهای جدی در سواد، میانگین عمر و مسکن بوجود آورد. این اعمال و سیاست ها از سوی تودهها حمایت می شدند.

اما این پروژه، با وجود تمام شعار پردازی های ضد امپریالیستی قذافی، متکی بود بر حفظ و گسترش اقتصاد لیبی که وابسته به درآمد نفت بود. متکی بود بر تنیدن فزاینده ی لیبی در نظام سرمایه داری جهانی، در تقسیم کار این نظام و روابط بین المللی استثمارگرانه اش. قذافی به اروپای غربی به مثابه بازاری برای نفت لیبی متکی بود. او درآمدهای نفتی را برای خرید جت های فرانسوی، جذب سرمایه های آلمانی به لیبی استفاده کرد و حتا تبدیل به یکی از شرکاء عمدهی بزرگترین کمپانی خودروسازی ایتالیا شد. ایتالیا، که قدرت استعماری قدیمی بود مجاز به حفظ عملیات خود در لیبی شد.

سوال: این ها جنبههای اقتصادی برنامهی قذافی است. جنبه های دیگر برنامه اش چه بود؟

لوتا: قذافی درآمدهای نفتی را به بازسازی جامعه متصل کرد. او یک نظام رفاه اجتماعی با خصائل سیاسی ویژه ای بوجود آورد. «کمیته های خلق» در سطوح محلی بر پا کرد تا پایگاهش را در میان مردم گسترش دهد و وفاداریهای قبیله ای را تبدیل به وفاداری به نظام مرکزی کرد. در همان حال اتحادیهها و سازمانهای سیاسی مستقل و انتقاد از رژیم در مطبوعات را غیرقانونی کرد. قذافی با استفاده از درآمدهای نفتی یک دستگاه امنیتی و نظامی بزرگ درست کرد که هدفش سرکوب داخلی و نیز ارائهی لیبی به عنوان یک الگوی سیاسی و قدرت منطقهای در خاورمیانه و آفریقا بود.

به لحاظ ایدئولوژیک، رژیم قذافی پانعربیسم و وعدهی رفاه اجتماعی را با ارزش های عقب مانده ترکیب کرد. اسلام را دین رسمی دولت کرد. زنان فرصتهای بیشترازقبل داشتند، اما پدرسالاری دینی (شریعت اسلام) تبدیل به بنیان دستورالعمل های قانونی- اجتماعی شد. قذافی بشدت ضد کمونیست بود و ادعا می کرد که در مقابل سرمایه داری و کمونیسم، راه سومی را بوجود آورده است. واقعیت آن است که قذافی در حال درست کردن یک سرمایه داری دولتی بود. سرمایه داری دولتی بر اساس درآمدهای نفتی و وابسته به امپریالیسم جهانی برای بازار، ترانسپورت، و سرمایه گذاری.

سوال: یعنی شما می گویید این پروژه از هیچ خصلت رادیکال معتبری برخوردار نبود؟

لوتا: قذافی چیزهائی را تغییر داد، اما در چارچوب موجودِ سلطه ی امپریالیسم، روابط مالکیت سرمایه داری و شبکه ای پیچیده از روابط قبیلهای و تقسیمات منطقه ای. در زمینهی گسست از سلطهی امپریالیسم هیچ تحولی رخ نداد. در زمینهی شکل گیری رهبری تودهها و یک قدرت سیاسی دولتی بنیادا متفاوت که مردم را توانمند کند که اقتصاد و کل جامعه را در جهت رهائی بخش دگرگون کنند هیچ تحولی رخ نداد.

باب آواکیان فرمولبندی تیزی در مورد «سه بدیل» در جهان دارد. اولی آن است که جهان همینطور بماند – که غیر قابل قبول است. یا اینکه برخی تغییرات در زمینهی بازتوزیع ثروت و اشکال حاکمیت بوجود آید اما روابط تولیدی استثمارگرانه و روابط اجتماعی ستم گرانه ی جامعه و جهان اساسا دست نخورده بماند. این بدیل دوم است. 

بدیل سوم انجام یک انقلاب واقعی است. انقلابی که هدفش دگرگون کردن تمام روابط استثمار، همهی نهادهای ستم گر، همهی آداب و اقدامات ستم گرانهی اجتماعی و همهی افکار و ارزش های برده کننده است: انقلابی که بر تقسیم جامعه به طبقات فائق آید. سومین بدیل، انقلاب جهانی پرولتری است که هدفش دست یافتن به کمونیسم است.

برنامهی قذافی، الگوی اجتماعی و اقتصادی او، در بدیل دوم می گنجد که برخی جوانب وضع موجود را عوض می کند اما جوهر ستم گرانهی نظم اجتماعی موجود را نگاه می دارد.

سوال: در تبلیغات عمومی گفته می شود که او یک «قدرت مرد» بیرحم است.

لوتا: این نوع واژه ها، مترسکهائی هستند که جوهر پدیدهها، و در اینجا جوهر طبقاتی را مخدوش و پنهان می کنند. همهی جوامع در مرحلهی کنونی تاریخ بشر، به طبقات تقسیم شده اند. رهبران از ناکجا بوجود نمی آیند. آن ها بینش، روش و خواستهای طبقات مختلف را فشرده میکنند. قذافی و آن افسران نظامی که در سال ۱۹۶۹ قدرت را گرفتند، نماینده و فشردهی بینش یک بخش از خرده بورژوازی رادیکال شده و بورژوازی ملی یک ملت تحت سلطهی امپریالیسم بودند.

این ها احساس می کردند انقیاد امپریالیستی سدی  در مقابلشان است. از نقطه نظر طبقاتیشان، مشکل را اینطور می دیدند که در این معامله (با امپریالیسم) سر لیبی کلاه می رود. آنان می خواستند مکانیسم های بازار (که متکی است بر استثمار و تولید سود) طوری «کار» کند که به همهی ملت فایده برساند. آن ها این توهم را داشتند که می توانند امتیازاتی از امپریالیسم بگیرند و امپریالیسم را وادار کنند که به شروط آن ها گردن نهد. اما واقعیت چیست؟ سرمایه داری جهانی طبق منطق مسلم و مشخصی عمل می کند و نُرم های خود را بر جوامع و اقتصادها تحمیل می کند.

این نیروهای ملیگرای بورژوا ادعا میکردند که سخنگوی کل ملتاند. آنها منافع خود را با منافع همهی طبقات اجتماعی و ملت یکسان می دیدند. اما این ملت ها دارای طبقات هستند: طبقات حاکم و طبقات محکوم.

یکی از شعارهای قذافی در «کتاب سبز» او این است: «کسی مزد بگیر نیست. همه شریک اند». به عبارت دیگر، در اینجا نظام سود و وابسته به بازارهای سرمایه داری جهانی وجود دارد اما می توان با ترفندهائی همه را تبدیل به سهام داران آن کرد. این یک شعار پردازی و نیز یک توهم بود.

مزدبگیران یا پرولترها، صاحب ابزار تولید نیستند. برای بقایشان باید نیروی کار خود را به آنان که بر ابزار تولید، فرماندهی و کنترل دارند بفروشند – یعنی به سرمایه داران. طبقهی سرمایه دار برای تولیدِ سود، کارگران را در فرآیند تولید استثمار می کند و در مقیاس فزاینده ای سود تولید می کند. و زمانی که نتواند به اندازه کافی سود تولید کند، کارگران را بیرون می کند. شرط اولیهی کارِ مزدی این است که تحت سلطهی سرمایه و تابع انباشت سرمایه باشد. میان کارگران و سرمایه داران یک تخاصم پایه ای موجود است.

در لیبی، کارمزدی بخشی از شالودهی اقتصاد است. در لیبی امروز، ۲۰ درصد بیکاری هست. مزدبگیران هرگز نمی توانند شریک سرمایه شوند.

این نیروهای بورژوای آرزومند، به لحاظِ سیاسی و ایدئولوژیک از تودههای تحتانی جامعه هراس داشتند. آنان می ترسیدند که توده ها به ورای برنامهی رفرمیستی و دست یافتن به معامله ای «بهتر» با امپریالیسم که برنامهی آنان بود، بروند. و تلاش کردند این تودهها را مهار و کنترل کنند.

نکتهی من آن است که قذافی هر گونه خصلت عجیب غریب هم که داشته باشد، اگر می خواهید که برنامهی او را درک کنید باید به تحلیل از منافع و بینش طبقاتی که او نمایندگی می کند بنشینید و در عین حال ببینید که این منافع چگونه در کنش با اوضاع جهانی بودند. مثلا، شما می توانید اوباما را شخصیتی «آرام» و «این دنیائی» یا هر چیز دیگر بنامید اما باید دید که او بیان و نماینده ی چه طبقه ایست؟ او بیان منافع استثمارگرانه  و جنایتکارانه ی امپراتوری است. او بیان بینش یک طبقهی حاکمهی امپریالیستی است.

سوال: قذافی مدت زمان درازی در حکومت ماند و این اعتبارات را نیز با خود حمل می کرد.

لوتا: بله. وقتی قذافی در اوایل ۱۹۷۰ قدرتش راتحکیم کرد، اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان در جهاتی مساعد حالش بود. مثلا، آمریکا در ویتنام شکست خورده بود و قدرت اقتصادی جهانی اش تضعیف شده بود. همین امر، فضائی را بوجود آورد. دیگر اینکه، اتحاد شوروی در سطح جهانی آمریکا را به چالش گرفته بود. آن موقع شوروی ادعا می کرد که کشوری سوسیالیستی است. اما سوسیالیسم در شوروی در اواسط دهه ی ۱۹۵۰ توسط یک طبقه سرمایه داری نوین سرنگون شده بود. شوروی تبدیل به یک قدرت سوسیال امپریالیست شده بود. در اواسط دههی ۱۹۷۰، برای گسترش نفوذ و کنترلش در مناطق مختلف جهان با آمریکا رقابت میکرد. بخشی از استراتژی جهانیاش ساختن رژیمهای وابسته به خود در مناطق کلیدی جهان سوم بود. شوروی شروع به ارائهی کمکهای اقتصادی، قراردادهای نفتی، و حمایت دیپلماتیک به رژیم هائی مانند قذافی کرد و بخش بزرگی از سلاحهای نظامی لیبی را تامین می کرد.

عامل سومی هم در میان بود. در اواخر دهه ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه ی ۱۹۷۰، صنعت نفت جهان دستخوش تغییر بود. کمپانی های عمده ی نفتی وارد پیمان های جدیدی با تولید کنندگان نفت در جهان سوم شدند. طبق این توافقات جدید، کنترل بر تولید به دست رژیم های جهان سوم و کمپانی های نفتی آنها گذر کرد. سلطهی امپریالیسم از طریق کنترل بر تسویهی نفت، بازاریابی، فن آوری و فینانس اعمال میشد. با این پیمان جدید، کشورهای تولیدکننده در سطح تولید، خودمختاری بیشتری یافتند. اکنون کارتل تولید کنندگان جهان سوم موجود است به نام اوپک. و در دهه ی ۱۹۷۰ قیمت نفت در حال افزایش بود. این تحولات به نفع قذافی تمام شد.

سوال: یعنی تمام این وقایع مقداری فضای مانور اقتصادی و سیاسی برای قذافی فراهم کرد؟

لوتا: بله اما برای چه کاری؟ نیروهای ملیگرای بورژوا مانند قذافی نه میخواستند و نه می توانستند توده ها را در انجام گسست از امپریالیسم رهبری کنند و انقلاب اجتماعی رهائی بخشی را پیش برند. همانطور که گفتم، آنان زیر فشار امپریالیسم بودند اما  از توده ها هم می ترسیدند. این مربوط به ماهیت طبقاتی این حکام است: درست است که آن ها زیر فشار روابط امپریالیستی هستند اما قادر نیستند بدیلی در مقابل نظم استثمارگرانه ای که تحت کنترل امپریالیست هاست جهان دیگری را ببینند؛ جهانی  که در آن روابط استثماری محو شده است.

قذافی سعی کرد قدرت را نگاه دارد، با امپریالیستها بده بستان کند و اقتصاد نفتی وابسته به نُرم های تولید سرمایه داری جهانی را مدرنیزه کند. بیش از ۹۵ درصد درآمدهای صادراتی لیبی از نفت است و در دهه ی ۱۹۷۳-۱۹۸۳ لیبی یکی از سه وارد کننده ی برتر سلاح در جهان سوم بود. لیبی توسعهی معوج و وابسته ای را از سر گذراند. به مرور، این نیروهای ملی گرای بورژوای در قدرت تبدیل به هسته ی بورژوازی حاکمِ  وابسته به امپریالیسم شدند.

در صحنهی بین المللی، قذافی رژیم های محافظه کار عرب را مورد انتقاد قرار می داد و خود را به مثابه قهرمان دفاع از حقوق مردم فلسطین می نمایاند. او از آزادی آفریقا حمایت می کرد.

سوال: در دهه ی ۱۹۸۰ امپریالیست های آمریکائی قذافی را یک حاکم دیوانه و وحشی معرفی می کردند.

لوتا: بله اما این هیچ ربطی به ماهیت ستمگرانه ی رژیم قذافی یا روش حاکمیت او نداشت. … مشکل امپریالیستهای آمریکائی با قذافی  این بود که در دوره تشدید رقابت میان آمریکا و بلوک تحت رهبری شوروی (رقابتی که می رفت منجر به یک جنگ جهانی شود) قذافی ارتباطات نزدیکی با بلوک شوروی داشت و در حمایت از برخی جنبش ها و گروه های رادیکال نزدیک به شوروی، پافشاری می کرد. در  دههی ۱۹۸۰، آمریکا یک کارزار تبلیغاتی علیه قذافی به راه انداخت. ریگان جنگ هوائی با جت های لیبائی که ساخت شوروی بودند را در سواحل لیبی تحریک کرد و دست به حملات هوائی به لیبی زد … آمریکا مصمم بود که رژیم لیبی را با تحریم های اقتصادی و فشارهای دیپلماتیک تنبیه کند. کمپانی های  نفتی آمریکائی عملیات خود را در لیبی معلق کردند.

همانطور که اشاره کرده ام، لیبی تامین کننده ی مهمی برای نیازهای سوختی اروپای غربی بوده است. این یکی از منابع تنش میان امپریالیسم آمریکا و امپریالیست های اروپائی بود. شواهد قوی موجود است مبنی بر اینکه حملات نظامی آمریکا هدف دیگری نیز داشتند که عبارت بود از به خط کردن امپریالیست های اروپائی در شرایطی که رقابت با سوسیال امپریالیسم شوروی شدت می گرفت. …

در فاصله ی میان ۱۹۸۹-۱۹۹۱ بلوک اتحاد شوروی فروپاشید. این واقعه بیان یک جابجائی کیفی در روابط بین المللی بود. باد پروژه های قذافی خالی شد. او دیگر حمایت این قدرت بزرگ را  نداشت. فروپاشی شوروی دست آمریکا را در جهان سوم باز کرد. آمریکا سریع برای استفاده از این فرصت حرکت کرد تا مواضع خود را در خاورمیانه و دیگر نقاط جهان سوم تحکیم کند.

در این اوضاع تغییر یافته، قذافی شروع به بافتن رشتههای پیوند نزدیکتر با امپریالیستهای اروپای غربی کرد. در اواخر دهه ی ۱۹۹۰، روابط لیبی با بریتانیا احیاء شد. به ایتالیا امتیازات بیشتری در بخش های نفت و گاز داده شد.

سوال: به نظر میآید که حملهی آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ نقطهی چرخش دیگری بود.

لوتا: فکر می کنم اینطور است. احتمال اینکه بعد از عراق نوبت لیبی باشد، روی لیبی فشار می گذاشت. قذافی نگران چالشهای بنیادگرایان اسلامی نیز بود. بنابراین، پس از ۱۱ سپتامبر به آمریکا رو زد. رژیم قذافی شروع به دادن اطلاعات در مورد نیروهای القاعده به آمریکا کرد. در سال ۲۰۰۴، قذافی اعلام کرد که دست از برنامه های هسته ای و دیگر برنامه های تسلیحاتی می کشد. آمریکا اسم لیبی را از «لیست تروریست ها» برداشت. قذافی تبدیل به یک متحد با ارزش در «جنگ علیه تروریسم» آمریکا شد. بوش به کمپانی های نفتی آمریکا چراغ سبز داد که قراردادهای جدید با  لیبی امضا کنند. قذافی خصوصی سازی  بخش هائی از صنعت را آغاز کرد. …

در اوایل فوریه ۲۰۱۱ صندوق بین المللی پول گزارشی در مورد اقتصاد لیبی داد و رژیم قذافی را  به دلیل «برنامهی بلند پروازانهی اصلاحات» و «عملکرد اقتصادی قوی» تحسین کرد و مقامات رژیم را «تشویق» کرد که این راه امیدبخش را ادامه دهند. چه چیزی می تواند برتر از تائیدیهی صندوق بین المللی پول باشد؟!

اکنون امپریالیستها بیشرمانه  به روایت کلان «قذافی، قدرت مرد دیوانه» بازگشته اند زیرا الان این لحن برایشان مفیدتر است تا بتوانند از نارضایتی توده ای برای استقرار یک رژیم «قابل کار کردن تر» استفاده کنند.

سوال: کمی بحث را  بچرخانیم به وقایع کنونی و مسائل و چالشهای بزرگتری که از آن ظهور کرده است.

لوتا: تا اینجا تمرکز زیادی کردم روی ماهیت طبقاتی قذافی و خصلت اجتماعی- اقتصادی الگوی توسعه ای که رژیم قذافی دنبال می کرد. درک از این مسئله برای درک صحیح از اوضاع کنونی و چرائی ضدیت فزاینده ی توده های مردم لیبی با قذافی و این الگو، مهم است.

در دههی گذشته، ثروت نفت و دارائیهای ملی شده تبدیل به مِلک طِلق محفل کوچکی شده است که خانوادهی قذافی بخشی از آن است و بخش بیشتری از این ثروت در خارج کشور سرمایه گذاری شده است.

این رژیم هیچ انتقادی را تحمل نمی کرد. در شرایطی که توده های مردم برای ابراز وجود دنبال خروجی هائی می گشتند سانسور گسترده بطور فزاینده ای غیرقابل تحمل شد. ناراضیان دستگیر می شدند. مردم تشنهی فعالیتِ سیاسی خارج از ساختارهای رسمی بودند. شوراهای به اصطلاح «خلق» تبدیل به بازوی نظام قیمماب و ابزار شبکهی اطلاعاتی رژیم شده و کاملا بی اعتبار شدند. جامعه تشنهی گوناگونی فرهنگی بود. تا همین اواخر، تدریس زبانهای خارجی در مدارس ممنوع بود. در سال های اخیر بهداشت رو به افول رفت و بیکاری رو به صعود.

جواب قذافی به این اوضاع سرکوب بیشتر بود و تلاش برای رونق اقتصادی از طریق تزریق سرمایهی غربی. …

سوال: و خیزش های تونس و مصر جرقهی آتش در لیبی شد.

لوتا: بله. در حالی که این مصاحبه را انجام می دهیم، اوضاع در لیبی هم مه آلود و هم خونین است. قذافی قصدش را مبنی بر جنگیدن تا آخر برای حفظ دولت اعلام کرد. … برخی از  رجال نظامی و وزیران به آپوزیسیون گرویدهاند و به بخشی از هسته دولت دیگری که درحال شکلگیری است تبدیل شده اند. 

در میان این «شورای موقت حکومت ملی» برخی برای کمک به آنها خواستار حملات هوایی غرب هستند. این یک خواست ارتجاعی است که بیانگر موضع ورشکسته حامی امپریالیسم است. این به سود مردم لیبی که همیشه از سلطه ی امپریالیسم رنج برده اند، نیست.    

مسئله ای که نباید فراموش کرد این است که این اولین خیزش منطقه است که موجب قطع جریان نفت شده است. لیبی بزرگترین ذخایر نفتی آفریقا را دارد و سهم عمده ای در تامین نیازهای نفتی اروپا دارد. امپریالیستها اینها را حساب می کنند. صحبت از «کمک های انسان دوستانه» از سوی کشورهای امپریالیستی، برگ ساتر ایدئولوژیکی است برای دخالت نظامی احتمالی در لیبی.

سوال: اوضاع پیچیده ایست!

لوتا: بله. با توجه به اوضاع لیبی و ادامه ی مبارزه در مصر، باید تاکید کرد که نظریهی جنبش های «بدون رهبری» نه تنها واقعیت ندارد بلکه بسیار مضر است.

بسیاری از افراد مترقی دوست دارند فکر کنند می توان ضرورت رهبری را کنار گذاشت. اما در جامعه و جهان، رهبری اِعمال می شود منجمله بر همین آدم ها که اینطور فکر میکنند. در لیبی همانندِ مصر، نیروهای طبقاتی و اجتماعی متفاوت در صحنه اند و در حال پیاده کردن منافع و بینش خود هستند؛ و نیروهای گوناگون در تکاپوی به کرسی نشاندن رهبری خود و سوق دادن این جنبش ها در جهت معینی هستند. 

مثلا نگاه کنید به وکلائی که در شرق لیبی جمع شده اند و هدفشان این است که قانون اساسی سال ۱۹۵۲ را احیاء کنند؛ قانونی که در خدمت یک نظم سیاسی و اجتماعی پوسیده بود. دکترها، پروفسورهای دانشگاهی، دانشجویان، جوانان ناراضی و کارگرانی که به خیابان ها آمده اند، جدا از آش شله قلمکاری که در بطن آن رهبران ارتجاعی عشایر، وزرا و ژنرال های سابق در تلاش گرفتن رهبری جنبش اند، نیستند. … جوانانی را می بینیم که شعارشان «نه به عشیره گرائی و نه فرقه گرائی» است. در درون این آشِ شُله قلمکار امپریالیستها هم مانور می دهند. نیروهای طبقاتی متفاوت، رهبری و برنامه و دستورالعمل های منطبق بر منافعشان را پیش گذاشته اند و بخش های مختلف جامعه به دنبال رهبری هستند.

می خواهم این را بگویم که سوال، آیا باید رهبری داشت یا نداشت نیست. سوال این است، چه نوع رهبری؟ در خدمت به کدامین اهداف؟ با استفاده از چه ابزاری برای رسیدن به اهداف؟ تاریخ مکررا نشان داده است در هر آن جا که رهبری حقیقتا انقلابی و کمونیستی موجود نیست، توده ها بازنده می شوند؛ به کسانی که به شدیدترین وجه زیر ستم و استثمارند و شدیدتر از هر قشری نیازمند تغییرات اساسی اند خیانت می شود و کنار گذاشته می شوند.

باب آواکیان در بیانیه ی اخیرش در مورد مصر به این موضوعات می پردازد که در اینجا می خواهم بخشی از آن را نقل کنم:

«وقتی بالاخره مردم در شمار میلیونی سدهائی را که مانع خیزش آنان علیه ستم گران و جلادانشان است میشکنند، مبارزهی قهرمانانه و فداکاریهای آنان زمانی به تغییرات اساسی واقعی منجر خواهد شد و راه برای محو هرگونه ستم و استثمار باز خواهد شد که یک رهبری کمونیستی موجود باشد — رهبری ای که درک و روش واقعا علمی داشته باشد و بر این پایه بتواند رویکرد استراتژیک ضروری و نفوذ و رشته های پیوند سازمان یافته در میان شمار فزاینده ای از مردم را تکامل دهد، تا بتواند خیزش مردم را از میان تمام پیچ و خم ها به سوی هدف تغییر واقعا انقلابی جامعه در انطباق با منافع اساسی مردم رهبری کند.»

 

این مرا به مسئله طبقه باز می گرداند. برای انجام انقلابی که واقعا بتواند به رهایی بشریت انجامد… لازم است که بخش های تحتانی مردم ستون فقرات و نیروی محرکه ی تحولات انقلابی و نیروی آگاه آن به مثابه رها کنندگان تمام بشریت، شوند. این کار مستلزم یک رهبری  تواناست.  …

تجسم دوباره‏ی انقلاب و کمونیسم

سنتز نوین باب آواکیان چیست؟

متنی که ملاحظه می کنید در بهار سال ۲۰۰۸ از سوی تنی چند از کمونیست های برجسته (از رهبران حزب کمونیست انقلابی آمریکا) به صورت سخنرانی در نقاط مختلف آن کشور ارائه شد. ترجمهی این متن به فارسی با هدف آشنا کردن خوانندگان حقیقت با خدمات باب آواکیان به نوسازی و علمی‪تر کردن تئوری‪های کمونیستی صورت می گیرد.

 سنتز نوین  باب آواکیان بر دفاع از شالوده‪های مارکسیسم و جمعبندی درس های مثبت و منفی دو انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین در قرن بیستم، متکی است. بدون شک این فقط یک معرفی است اما شرح موجزی از سنتز نوین می باشد. به دلیل طولانی بودن مطلب، آن را در چند قسمت و در شماره های مختلف حقیقت منتشر می کنیم.

فصل اول این متن تحت عنوان « بشریت نیاز به انقلاب و کمونیسم دارد» در حقیقت شمارهی ۴۹؛ فصل دوم تحت عنوان «نقش و قدرت بالقوهی آگاهی» در حقیقت شماره ی ۵۰ و فصل سوم و چهارم تحت عناوین: «سنتز نوین: مفاهیم سیاسی – ابعاد بین المللی» و «سنتز نوین: دیکتاتوری و دموکراسی در گذار به کمونیسم» در حقیقت شماره ۵۱ و در حقیقت شماره ی ۵۲ تحت عنوان «هسته ی مستحکم با کشامدی (الاستیسیته) بسیار» منتشر شدند.

در زیر قسمت پایانی فصل چهارم و همچنین قسمتی از فصل پنجم را می خوانید:

 

 

یکبار دیگر در مورد سنتز نوین

 

تا اینجا موارد زیادی از مفاهیم سیاسی سنتز نوین را بخصوص در رابطه با سوسیالیسم بحث کردیم. اما قبل از این که وارد بحث استراتژی انقلاب شویم، بر پایه‪ی آنچه تا کنون گفته ام، از شما می خواهم به تشریح سنتز نوین توسط باب آواکیان که در بخش اول مقاله‪ی «انقلاب کردن و رهائی بشریت» آمده است گوش کنید و ببینید چقدر عمیق است:

«سنتز نوین، ترکیب بندی و قالب بندی دوبارهی جوانبِ مثبتِ تجاربِ جنبش کمونیستی و جوامع سوسیالیستی و یادگیری از جنبه های منفی این تجربه، در ابعاد فلسفی و ایدئولوژیک و سیاسی است. هدف، دست یابی به جهت گیری، متد و رویکردی بسیار علمی‪تر در مورد انقلاب کردن و کسب قدرت و نیز در مورد جوانب مختلفِ جامعه‪ی سوسیالیستی آینده است: تامین نیازهای مادی بسط یابندهی جامعه و مردم؛ غلبه بر زخم‪های گذشته و تداوم بخشیدن به دگرگونی انقلابی جامعه و حمایت از مبارزات انقلابی جهان و عمل کردن بر این پایه که عرصه ی جهانی و مبارزه ی جهانی اساسی ترین و مهمترین عرصه است. همراه با این، ایجاد فضائی کیفیتا بیشتر برای نیازهای فکری و فرهنگی مردم و به راه انداختن پروسه های متنوع و غنی اکتشاف و تجربه کردن در عرصه های علم، هنر و فرهنگ و بطور کلی حیات فکری جامعه؛ و ایجاد فضای گسترش یابنده برای رقابت ایده ها و مکاتب فکری گوناگون و برای ابتکار عمل و خلاقیت فردی و حمایت از حقوق فردی منجمله تامین فضا برای اینکه افراد بتوانند در «جامعه ی مدنی»، مستقل از دولت، با هم کُنش داشته باشند – و انجام همهی این ها در چارچوبهی تعاون و کلکتیو. در همان حال، از قدرت دولتی محافظت خواهد شد و به مثابه یک قدرت دولتی انقلابی در خدمت منافع انقلاب پرولتری در این کشور و در سراسر جهان تکامل خواهد یافت. و دولت، عنصر رهبری کننده و مرکزی در اقتصاد و در جهت‪گیری کلی جامعه خواهد بود. اما خودِ دولت نیز مداوما تحول یافته و بطور فزاینده تبدیل به دولتی کاملا متفاوت از همه‪ی دولت هائی که بشر تا کنون به خود دیده خواهد شد. و این، بخش مهمی از حرکت به سوی محو دولت خواهد بود که با استقرار کمونیسم در مقیاس جهانی ممکن خواهد شد.» (۱۶)

می خواهم اینطور جمعبندی کنم: فصل اولِ جنبش ما تاریخ ساز و حماسی بود. بررسی هر چه عمیق‪تر آن ضروری است. این فصل از جنبش ما شایستهی آن است که هرچه عمیق تر بررسی شود، و مورد تائید و حمایت قرار گیرد. اما باید گفت که حتا بهترین نسخهی آن درک به تنهائی، نمی تواند بشریت را به کمونیسم برساند. با سنتز نوین، چشم انداز کمونیسم بار دیگر باز شده است. همانطور که یکی از رفقا گفته است، سنتز نوین مانند شاخه‪ای جدید در بُته‪ی تکاملی است.

 

بخش ۵: مفاهیم استراتژیک – انقلاب کردن

 

این تصویری فوق العاده الهام بخش از یک جامعهی سوسیالیستی است؛ جامعه ای که اکثریت مردم جهان حقیقتا مشتاق زندگی در آن خواهند بود.

اما چگونه می توانیم به این جامعه ی نوین دست یابیم؟ در اینجا به بخش پایانی سخنرانی یعنی بحث در مورد استراتژی انقلاب – بخصوص در کشورهای امپریالیستی – می رسیم. در اینجا نیز فقط می توانم به برخی مفاهیم کلیدی اشاره کنم و سخنانم حتا فشرده تر از بخش های پیشین خواهد بود.

پیش از هر سخنی باید تاکید کنیم که انقلاب امری است بسیار جدی. در کشوری مانند آمریکا، انقلاب فقط زمانی می تواند رخ دهد که کل جامعه در چنگال یک بحران عمیق که اساسا از ماهیت و کارکرد خود نظام سرچشمه می گیرد گرفتار آید. و همراه با آن، میلیون ها تن از مردم که نسبت به ضرورت انقلاب آگاهند و مصمم‪اند که برایش بجنگند، سربلند کنند و به این ترتیب مردمی انقلابی پا به صحنه بگذارد. هر کاری که پیشاهنگ می کند باید مربوط به رسیدن به آن وضعیت باشد. و هر کاری می کند باید مربوط به انقلاب باشد. هر چیزی کمتر از این به تسلیم طلبی خواهد کشید.

 

عینی، ذهنی … و تسریع در عین انتظار

 

باز هم سوال پیش می آید که چگونه می توانیم به آن وضعیت برسیم؟ مفهوم مهمی در اینجا مطرح است که بطور علمی «رابطه‪ی میان فاکتور عینی و ذهنی» خوانده می شود. فاکتور عینی شامل موارد زیر است: شرایط مادی جامعه و دینامیکها (پویشهای) اساسی آن؛ جریانهای سیاسی و ایدئولوژیکِ کلانِ مرتبط با آن (ولی به جهاتی خودمختار از آن) که در میدان‪اند؛ جهتهای متضادِ حرکت و تغییر همهی این ها؛ مود و احساسات و افکار بخش های مختلف مردم؛ و غیره. و فاکتور ذهنی اشاره دارد به کسانی که تلاش دارند این وضعیت را تغییر دهند – اغلب منظورمان حزب است اما برخی اوقات می توان این واژه را در اشاره به جنبش کلیتر نیز به کار برد. بستگی دارد به این که در چه بستری داریم بحث می کنیم.

رابطهی میان فاکتور عینی و ذهنی یک رابطهی دیالکتیکی است. این دو متفاوتند اما متقابلا درهم تداخل کرده و یکدیگر را تغییر می دهند. فاکتورِ عینی مانند زمینی است که حزب در آن بازی می کند و رویهمرفته شرایط و بستر بازی را تعیین می کند. اما بستر، ثابت و مُقدّر نیست. ابعاد زمین بازی مرتبا تغییر می کند. و فاکتور عینی می تواند تحت تاثیر فاکتور ذهنی قرار بگیرد. برخی اوقات خود حزب یک بخش بزرگ از وضعیت عینی است؛ می تواند یک مبارزه ی بزرگ را رهبری کند یا مرکز یک حمله باشد یا با یک ابتکار ایدئولوژیک تاثیر بزرگی بگذارد. بهمین دلیل مردم در مورد آن حرف می زنند. به این ترتیب فاکتور ذهنی بخشی از فاکتور عینی است. و در همان زمان، فاکتور عینی وارد فاکتور ذهنی می شود: حزب به طرق گوناگون تحت تاثیر مودها و افکار تودهها و کسانی که به حزب نزدیک می شوند و با آن می پیوندند قرار می گیرد.

اما در جنبش ما طرز تفکر غالب این بوده است که دیوار مفهومی میان این دو کشیده می‪شد و رفتار منفعلانهای نسبت به فاکتور عینی در پیش گرفته می شد؛ فعالیت کمونیستی تقلیل داده می‪شد به ابتکار عمل‪هائی که آینهی آن‪چیزی است که توده ها انجام می دهند یا آماده اند که انجام دهند و سپس کمونیست‪ها وارد می شوند و آن را «سازمان میدهند». این نوع تفکر ما را به لحاظ ایدئولوژیک به چالش نمی کشد جز آنکه فراخوان دهد که «وارد» مبارزه‪ی جاری شویم. به قول باب آواکیان، ریشهی این تفکر «رئالیسم دترمینیستی» است. در این تفکر، پارامترهای (فراسنجه های) فعالیت انقلابی به گونه ای تنگاتنگ توسط آنچه پیشاپیش موجود است تعیین می شود و فرض بر آن است که این وضعیت تا زمان نامعلومی در همان جهت ادامه خواهد یافت؛هیچ گسست و تغییر رادیکال در آن رخ نمی دهد؛ هیچ روند دیگری با آن تماس ندارد، و ظهور پدیدههای نوینِ غیر منتظره از درون تضادهای موجود، محتمل نیست. در حالیکه واقعیت آبستان تضاد است. تاریخ، همچون طبیعت، مملو از جهش‪های ناگهانی است. از همین‪رو، ابتکار عملهای جسورانهی فاکتور ذهنی (تا زمانی که متکی بر پویش های واقعی و واقعیت مادی باشند) می تواند تاثیر دگرگونساز و تکاندهنده ای داشته باشند. با استفاده از عبارتی که بیش از اندازه مورد استفاده قرار می گیرد اما بهر حال رَسا است می توان گفت که، عملکرد پیشاهنگ می تواند «مختصات بازی را تغییر دهد».

مسلم است که انقلاب را بر پایه‪ی ارادهی محض نمی توان به راه انداخت. اتخاذ این روش پیشاهنگ و توده ها را در وضعیت بسیار بدی قرار می دهد. اما در کشورهای امپریالیستی گرایش عمده عبارت بوده است از ناامید شدن از انقلاب، فقط حرف آن را زدن و درک نکردن پویائی بالقوه بزرگِ فاکتور ذهنی یا آگاهی. بر اساس یک درک صحیح و عمیق از این تضاد، باب آواکیان یکی از مفاهیم مائوتسه دون را به کار می برد: به سیر تکاملی انقلاب سرعت بخشیم در عین حال که انتظار تحولات بزرگ در اوضاع عینی را می کشیم. منظور از تحولات بزرگ در اوضاع عینی، سررسید اوضاعی است که همه چیز بهم می ریزد. اما به این امر نیز باید دیالکتیکی نگریست و نه مکانیکی: انتظار و درک ما از فعالیت هایمان فقط این نیست که برای زمانی که تغییرات بزرگ در اوضاع عینی رخ می دهد آماده باشیم. بلکه همچنین این فعالیت را بخشی از بوجود آوردن آن تغییرات و تاثیر حداکثری بر روند آن وقتی که از راه می رسد، می بینیم. فعالیت باید بر محدوده ها و چارچوبه های موجود فشار بیاورد. و کل این فعالیت باید همراه با این هشیاری باشد که تضادهای حاد سیستم می تواند در اشکال بسیار متنوع و غیر منتظره بروز یابد. نقل قول دیگری از «انقلاب کردن و رهائی بشریت» می آورم:  

«تغییر اوضاع عینی تماما و حتا عمدتا نتیجه‪ی فعالیت ما بر روی شرایط عینی (به معنای مستقیم و یک به یک) نخواهد بود. با این وصف، کار ما بر روی آن می تواند در چارچوب اوضاع عینی تغییراتی را بوجود آورد و تبدیل به بخشی از مخلوط عوامل بسیار و گوناگون (منجمله عملکرد نیروهای دیگر بر روی اوضاع عینی طبق دیدگاه های خودشان) شود — تحت شرایط معینی می تواند بخشی از گردهم آمدن فاکتورهای گوناگون باشد که منتج به یک تغییر کیفی در اوضاع  میشود.  باید تاکید کرد که هیچ کس از قبل نمی تواند چگونگی آن را پیش بینی کند.» (۱۷)

بنابراین در پیش گرفتن جهت گیری «تسریع در حین انتظار» صرفا یک مسئله ی  اخلاقی نیست. بلکه، کاملا مرتبط است با اینکه آیا یک وضعیت انقلابی به ظهور خواهد رسید و رک بگویم، آیا قادر به تشخیص پتانسیل ظهور چنین وضعیتی خواهیم بود؟

در این پرتو و در پرتوی آنچه تا کنون گفته ایم نقل قول بسیار مهم دیگری از همان مقاله ی باب آواکیان می آورم. در اینجا او از واژه های علمی زیادی استفاده می کند که بسیاری از آن ها را در بخش های اول سخنرانی معرفی کردم. اما برای ورود به آن لازم است بدانیم که واژه ی فلسفی ضرورت اشاره دارد به واقعیت عینی در هر مقطع زمانی مشخص – جهت های متضاد حرکت و توسعه‪ی امور؛ محدودیت هائی که برای حرکت و توسعه‪ی آن هست و جاده های محتملی که در مقابلش باز است. واژه‪ی روبنا اشاره دارد به نهادهای سیاسی، فرهنگی، ایده ها و غیره در جامعه و از روابط تولیدی متمایز است. حالا نقل قول از باب آواکیان:

«اما اساسا … آزادی در تشخیص ضرورت و تغییر آن است. نکته در آن است که این تشخیص و توان عملی کردنِ تغییر، از “مجاری” بسیار متفاوتی گذر می کند و به سبکی پوزیتویستی یا تقلیل گرایانه یا یک بُعدی وابسته به اینکه تضادهای اجتماعی اصلی در هر مقطع زمانی مشخص چگونه بروز می یابند نیست. اگر چنین بود – یا اگر رویکردمان چنین بود – نقش هنر و بطور کلی بخش بزرگی از روبنا منحل می شد. چرا ما در عرصه‪ی اخلاق مبارزه راه می اندازیم؟ زیرا روبنا دارای حرکت و خودمختاری نسبی (نسبت به زیر بنای روابط تولیدی جامعه – م) است. این واقعیت هر چه صحیح تر منعکس شود، بهتر است: هم بر حسب نوع جامعه ای که در هر مقطع زمانی داریم و هم بر حسب توان ما در تشخیص ضرورت و پیش بُرد مبارزه برای تغییر آن.» (۱۸)

 

خط «چه باید کردی» غنی شده

 

این موضوعی مرکزی است در مفهوم «خط چه باید کردی غنی شده». این مفهوم کاملا در تضاد است با سنتی در جنبش کمونیستی که «اکونومیسم» خوانده می شود. اکونومیسم در اصل به معنای محدود کردن توجه کارگران به مبارزه حول دستمزد، شرایط کار، اتحادیه ها، و دیگر بود. اما معنای آن گسترده تر شده و هر نوع استراتژی را که تمرکز خود را بر روی بسیج توده ها بحول مبارزه برای «خواست های ملموس» می گذارد نیز در بر می گیرد. هیچ اکونومیستی البته علنا «اعتراف نمی کند» که خواهان کمونیسم نیست. آنها می گویند: فعلا وقتش نیست و «مبارزه حول خواست های فوری بهترین راه تدارک برای قرار گرفتن در موقعیت مبارزه برای کمونیسم است … بعدا». نزدیک به صد سال پیش لنین در کتاب معروف خود به نام «چه باید کرد؟» با این بینش مبارزه کرد. او خاطرنشان کرد که کمونیسم یک علم است که در بیرون پرولتاریا به ظهور رسید و باید از بیرون به درون پرولتاریا برده شود. او گفت که کمونیست ها باید تریبون مردم باشند و از هر واقعه ای برای جلو گذاشتن اعتقادات کمونیستی خود استفاده کنند. آنان نباید «منشی تردیونیون» باشند که مبارزه به حول نیازهای فوری اعضایشان را هدایت می کنند. او گفت انجام این کار و پیش برد وظایف بسیار دیگر در یک انقلاب، نیازمند یک حزب پیشاهنگ متشکل از پرولترها و کسانی از اقشار دیگر جامعه باشد که بینش کمونیستی را اتخاذ کرده اند و خود را وقف آرمان کمونیسم کرده اند. امروز، کماکان این مفاهیم لنین مورد مناقشه ی بسیار است. و امروز نیز موضوع درگیر در این مبارزه این سوال است که آیا توده ها رهبری خواهند شد که تبدیل به رها کنندگان آگاه بشریت شوند. یا اینکه با آنان صرفا به مثابه سربازانی رفتار خواهد شد که باید حرف های ساده ای به خوردشان داد و توسط کسانی که در عرصه ی کار با ایده ها تعلیم یافته اند فرماندهی شان کرد. من قبلا در اشاره به دیکتاتوری پرولتاریا در این مورد صحبت کردم اما موضوع در اینجا برجستگی بیشتری پیدا می کند.

توجه کنید: رها کنندگان بشریت شدن یک گسست عظیم است و بدون داشتن رهبری نمی توان آن را عملی کرد. بازهم توجه کنید: مردم اگر ندانند که جهان چگونه کار می کند نمی‪توانند دست به ابتکار عمل آگاهانه برای تغییر آن بزنند؛ برای درک آن نیاز به علم است؛ و آنان علم را باید از کسانی که فرصت دست یافتن به آن را داشتند فرا گیرند. بدون این، بدون پیشاهنگی که شایسته‪ی نام پیشاهنگ است، هرگز یک انقلاب کمونیستی رخ نمی دهد. و به نام توده ها حرف های ساده تحویل توده ها دادن نه تنها تحقیر توده هاست (آنهم در حالیکه به قول یکی از رفقا « خودت در معبد دانش سِرّی نشسته ای»)  بلکه خطرناک و مُهلک است.    

چرا از عبارت «چه باید کرد غنی شده» استفاده می کنیم؟ چون آواکیان علاوه بر اینکه اصول مهمِ «چه باید کرد؟» لنین را نجات داده و دوباره زنده کرده است، اهمیتِ عظیمِ درگیر شدن توده ها در همه ی عرصه های جامعه از زاویه شناخت جهان و تغییر کل آن را نشان می دهد و می گوید باید توده ها را در این کار توانا کرد و تا آنجا که ممکن است سدها و موانع این درگیر شدن را «درهم شکست». افزون بر آن مصرانه تاکید می کند که باید خودِ کمونیسم را جسورانه تبلیغ کرد و مسائل بزرگ انقلاب را در مقابل توده ها گذاشت – مسائلی که امروز در موردش در اینجا صحبت کردیم.

چه باید کرد غنی شده یک مجموعه است و نمی توان آن را به یک شکلِ فعالیت تقلیل داد. برای اینکه آن را بهتر بفهمیم پیشنهاد می کنم بخش ۲ از مقاله‏ی «انقلاب کردن و رهائی بشریت» را بخوانید. بطور خلاصه، این مفهوم برخاسته از جهت گیری «تسریع … انتظار» (تسریع اوضاع و هم زمان منتظرِ رسیدن اوضاع انقلابی بودن) است و همچنین شامل نقش محوری روزنامه‏ی انقلابی؛ ضرورت اشاعه ی جسورانه‪ی کمونیسم در هر کاری که انجام می دهیم؛ اهمیت تبلیغ آثار باب آواکیان؛ نیاز به سازمان دادن توده ها به حول «برای انقلاب، علیه قدرت بجنگید و مردم را متحول کنید»؛ عضوگیری از میان توده ها برای حزب؛ و ابتکار عمل های سیاسی حول آن «گُسل های» جامعه که در این یا آن مقطع زمانی تبدیل به بیان فشرده ی تضادهای اجتماعی کلیدی می شوند – بطور مثال ابتکار حزب حول مبارزه برای بیرون راندنِ رژیمِ بوش.

جهت گیری استراتژیکِ جبهه‏ی متحد تحت رهبری پرولتاریا نیز بسیار مهم است. این، یک جهت گیری و نیز یک متد (روش)  است: رویکردی استراتژیک است برای ایجاد چنان چینشی از نیروهای طبقاتی متفاوت که هدف انقلاب و بینش کمونیسم انقلابی که امروز مورد بحث ما بود به صحنه بیاید و در جایگاه رهبری قرار گیرد. این امر از طریق پروسه‏ای پیچیده صورت می گیرد که ما آن را پروسه‏ی وحدت- مبارزه- وحدت می‏خوانیم: یعنی، ایجاد اتحاد با کسانی که در مورد مسائل اجتماعی کلیدی (هم «گسل»‏های مهم سیستم و هم طیف وسیع تری از مسائل) دارای زمینه‪ها و بینش‏های متنوع‏اند؛ در این اتحاد دامن زدن به مبارزه بر سر اینکه جهان را به لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک چگونه باید دید؛ و از طریق پروسه‏ی جَدَل جدی رساندن اتحاد اولیه به سطحی بالاتر و عمیق تر. هدفِ این پروسه ایجاد قطب بندی جدیدی در وضعیت سیاسی است: فائق آمدن بر جدائی‏ها و عدم اتحادها و بی اعتمادی‏ها. رهبری جبهه‏ی متحد نه تنها برای انقلاب کردن ضروری است بلکه برای پیش برد راه تا رسیدن به جامعه‏ی کمونیستی ضروری خواهد بود.

در پرتو تمام این ها می خواهم توجه شما را به کتاب «خدایان را دور افکنیم! زنجیرهای ذهن را پاره کنیم و جهان را بطور رادیکال تغییر دهیم» جلب کنم. این کتاب که بزودی منتشر خواهد شد، چالش قدرتمندی است به دین و طرق گوناگونی که باورهای دینی، توده ها را به اسارت می کشد. این کتاب را باید جسورانه تبلیغ کرد و توده ها را به چالش کشید که از این برده‏گی ذهنی گسست کنند و تبدیل به رها کنندگان بشریت شوند.

ادامه دارد …

 

 

علم، ایدئولوژی و تفاوت ها !

کند و کاو در سنتز نوین (۳)

پرسش و پاسخ با رفیق م . پرتو

پرسش: علم چیست؟ ایدئولوژی چیست؟ و این‪دو چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟

 

پاسخ: قبل از هر چیز باید بگویم که علم ما ماتریالیسم تاریخی نام دارد که  بیان شناخت عینی ما از جهان است. شناختی که منطبق بر واقعیت است. اگر قرار است واقعیت را تغییر دهیم باید شناخت صحیحی از آن داشته باشیم و آن‪را درست درک کنیم. واقعیت را فقط بر مبنای شرایط آن می‪توان عوض کرد و  بر مبنای تضادهای درونش می توان تغییر داد؛ بر مبنای ظرفیت هایی که خود واقعیت ارائه میدهد می‪توان آن را دگرگون کرد. اگر واقعیت را درست نفهمیم یا شناخت صحیحی از آن نداشته باشیم نمی توانیم بر مبنای تضادها و پتانسیل های آن عمل کنیم یا اینکه به اندازه ی کافی بطور موثر عمل کنیم. اگر واقعیت مادی را درک نکنیم دچار پراگماتیسم، وولنتاریسم، ایده آلیسم و ذهنی گرائی می‪شویم. نقشه های‪مان با آن هم‪گونی نخواهد داشت.

شناخت غلط از واقعیات مادی بر روی استراتژی، تاکتیک، سیاست، سبک کار و خلاصه همه چیز تاثیر می گذارد. از این زاویه اپیستمولوژی (معرفت شناسی یا علم کسب شناخت)‌ بسیار مهم‪ست. زیرا روش ما برای شناخت جهان را نشان می دهد. بنابراین باید مشکلات در زمینه اپیستمولوژی را حل کرد. (۱) ما هم در جنبش کمونیستی در مورد اینکه علم و رویکرد علمی چیست مشکل داریم و هم بورژوازی درک غلطی از اینکه علم چیست می دهد. بورژوازی همواره درک غلطی از حقیقت داده و اپیستمولوژی غلط را رواج میدهد.

علم چیست و چه می‪تواند انجام دهد موضوع مهمی است. اغلب موارد تحت لوای علم چیزهایی غیر علمی را به عاریت می گیریم. چیزهایی را از بورژوازی تقلید می کنیم. در هرحال مقوله هایی مانند حقیقت، شناخت عینی، دانستن و غیره به همین مقوله ی علم مربوطند. پرسش کلیدی مربوط به علم این است: آیا جهان را می توان آنگونه که هست شناخت یا خیر؟ این مسئله بطور مستقیم مرتبط است با این امر که آیا مارکسیسم علم است یا خیر و اینکه چرا ماتریالیسم تاریخی تئوری علمی تاریخ است؛ علم تغییر جامعه و تاریخ است.

باید درک کنیم که چرا در علم ماتریالیسم تاریخی ما دارای فرمول‪بندی روابط تولیدی و نیروهای مولده هستیم. چرا مارکس به این فرمول‪بندی یا مفاهیم دست یافت. اغلب مردم این کشف را با دیگر عناصر تعیین کننده‪ی جامعه مقایسه نمی کنند. فقط می دانند که مربوط به مارکسیسم است ولی  ارزش آنرا درک نمی کنند. این‪که چرا مارکسیسم این مفاهیم را جلو نهاده برای شان روشن نیست. این‪که چرا این مفاهیم علمی نافی  بسیاری از توضیحات دیگر است،  برای اغلب ما روشن نیست. همین‪طور بقیه  مفاهیم و مقوله های دیگر که مارکس کشف و فرموله کرد. مانند روبنا و زیربنا،  که سوخت و ساز جامعه را در کلیت آن به ما توضیح می دهد. بر پایه‪ی درک صحیح از چگونگی کارکرد جامعه، پرولتاریا توانست طرح تغییر جامعه را ارائه دهد و مسیر دیگری را برای تاریخ ترسیم کند. مسیری به دور از طبقات و تخاصم طبقاتی. البته چنین ادعائی باید خود را بطور علمی ثابت کند و نشان دهد که سرچشمه ی معضلات ساختار کنونی جامعه چیست و چرا باید به این ترتیب و نه ترتیب های دیگر آن را تغییر داد.

این توضیح باید عینی یعنی منطبق بر واقعیت باشد. اثبات عینی بودن این توضیح موضوع علم ماتریالیسم تاریخی است. اگر این شالوده درک نشود نمی توان بطور قانع کننده از مارکسیسم دفاع کرد. در نتیجه مارکسیسم تبدیل به باوری غیر علمی می شود که عده ای می خواهند به جامعه آن را تحمیل کنند. حتا خود طرفداران مارکسیسم هم به تدریج سست می شوند. یا وقتی با شکستی روبرو می شوند به انقلاب پشت کرده و نتیجه می گیرند که تا کنون خیال پردازی می کردند و به دنبال طرح های دیگری از «تغییر» روان می شوند یا منتظر ظهور امام زمان می نشینند.

اگر رویکرد علمی ما نسبت به علم مارکسیسم کافی نباشد آنوقت مشروعیتی برای ارائه‪ی یک قطب پیشرو در جامعه نخواهیم داشت. تبدیل به آتوریته‪‪‪‪‪ی مُحِق جامعه در زمینه‪ی توضیح جامعه به خودِ جامعه نخواهیم شد. ما می توانیم یک اقلیت در جامعه باشیم اما اقلیتی قابل اعتماد. آتوریته کمونیست‪ها با اکثریت شدن ساخته نمی شود. آتوریته بر مبنای جواب علمی یا عینی به سوالات مردم در مورد مُشکلات، ساختاری که به مُشکلات پا می دهد و سرانجام ارائه راه حل، شکل می گیرد. اگر رویکرد علمی به این علم نداشته باشیم؛ اگر رویکرد علمی به واقعیت جامعه و تغییر آن نداشته باشیم نه تنها این موقعیت را از دست خواهیم داد بلکه نقشه و راه را گم می کنیم. نه شناختی از میدان عمل‪مان (جامعه و جهان) بدست خواهیم آورد و نه اینکه قادر خواهیم شد راه خود را ترسیم کنیم. اگر مارکسیسم علم است بهتر است که بطور  پی‪گیرانه و نظام مند به آن بپردازیم.

با این مقدمه می پردازم به اینکه علم چیست؟ علم نه تنها بیان تلاش بشر برای شناخت جهان – جهان به آنگونه که هست – می باشد بلکه خود در عین حال معیار حقیقت است. تئوری علمی، فرضیه‪ی قابل تحقیق و آزمایش با چیزی در بیرون خودش است و همواره امکان ابطال خود را نیز فراهم می کند. علم در مجموع واقعیت را در بر می گیرد و آن را بازتاب می دهد. هیچ ادعای دیگری ندارد. تنها ادعایش این است که می تواند از سطح به عمق امور گذر کرده و واقعیت پدیده ها را در روابط درونی اش درک کند و اسرار را بر ملا کند.

حال آنکه ایدئولوژی یک نظام نمایندگی است که برای مردم جایگاه و تجربه زندگی شان را تشریح می کند؛ نقشه ای به دست‪شان می دهد؛ و رفتارشان را توجیه می کند. علم با امری خارج از خودش محک می خورد: با واقعیت عینی که تلاش می کند بشناسد. اما ایدئولوژی قابل آزمایش و محک زدن توسط چیزی که در «خارج» از آن موجود است، نیست. ایمان و باور است. قابل تکذیب نیست. می توان آن را رد کرد ولی نمی توان آن را تکذیب کرد. برای مثال نمی توان ادعای کسی را تکذیب کرد که به خدا ایمان دارد و به او گفت که دروغ می گویی اما می توان وجود خدا را تکذیب کرد و ثابت کرد که خدایی موجود نیست.

ایدئولوژی امری واقعی است یعنی وجود دارد و نقش عینی هم ایفا می کند اما راه قابل اتکائی برای دیدن و عوض کردن جهان نیست. پرولتاریا نیز بطور خودبخودی از نوعی جهان بینی یا ایدئولوژی برخوردار است.  این را نمی توان انکار کرد. پرولتاریا (منظورم افراد نیست بلکه پرولتاریا به مثابه یک طبقه است‪) دارای شرایطِ زندگی و موجودیت مادی معینی است و جایگاه و کیفیتی در جامعه است که ویژگی خودش را دارد و جهان بینی مختص خود را تولید می کند. این جهان بینی یا ایدئولوژی تصویر آرزوها و خواسته های آن است که از تجربه و جایگاهش برخاسته است. بله، این طبقه علیرغم تاثیراتی که از دیگر طبقات می گیرد، حتا در شکل خودبخودی اش مانند خرده بورژوازی یا بورژوازی به جهان نمی نگرد.

غالبا خیال یک زندگی دیگر را در سر می پروراند؛ از سیستم نفرت دارد؛ تغییر آن را می خواهد. اما برای اینکه جهان را درک کرده و بر پایه این درک عمل کند، ایدئولوژی (حتا ایدئولوژی انقلابی پرولتاریا) کافی نیست. پرولتاریا با این تصویر می تواند فضای ایدئولوژیک را پر کند. پُر شدن فضای ایدئولوژیک با ایدئولوژی نفرت از سیستم و خواست تغییر انقلابی آن را داشتن؛ مسلما فاکتور مثبتی در کنار انقلاب است. این می تواند عامل مثبتی در کنار انقلاب باشد. اما خواستِ انقلاب را داشتن یک چیز است و توان انجام آن را داشتن امر دیگری است. باید درک کرد که انقلاب چیست، از چه راهی عملی می شود و از چه راهی عملی نمی شود. همه این‪ها با خواست انقلاب متفاوت است.

علاوه بر این، ایدئولوژی کمونیستی هم داریم که در واقع تصویر ایدئولوژیکِ مدون شده‪ی هدف نهائی است: محو طبقات و تمایزات طبقاتی. پرولتاریا می تواند این ایدئولوژی را کسب کند و در واقع گرایش پرولتاریا آن است که دوست ندارد بقیه مردم هم در موقعیت او باشند. اما این نیز هنوز فرق دارد با درک علمی از ساختار واقعیت جامعه، چرائی آن، چگونگی تغییر آن و اینکه طی چه پروسه و تلاش ها و با استفاده از چه طرقی می توان جامعه را دگرگون کرد و بسمت هدف نهائی برد. ایدئولوژی  قادر نیست به این پرسش ها پاسخ دهد، نیاز به علم هست.

ناگفته نماند که ایدئولوژی کمابیش بطور خودبخودی در دسترس ما قرار دارد. هر طبقه ای دارای ایدئولوژی ای است که بطور خودبخودی در دسترس اعضایش هست. شیوه و تجربه زندگی‪شان در این جهان یک جهان بینی را شکل می دهد. دیگر طبقات هم به شکل‪های مختلف از ایدئولوژی های خود در اشکال مختلف برخوردارند. مانند ایدئولوژی های مذهبی یا  ایدئولوژی فاشیستی، میلیتاریستی که هر یک سعی می کنند توضیحی دهند که جهان چگونه است و کارکرد آن را توجیه می کنند.

باید تاکید کرد که ایدئولوژی پرولتاریا نمی تواند صاف و ساده بقیه ایدئولوژی های رقیب را از صحنه پاک و مغلوب کند. در گذشته عده‪ای مارکسیست های هگلی بودند که این خط را ترویج می کردند و آن را به حول ابژه- سوژه هگلی می بافتند. آنان وضعیتی را تصور می کردند که ایدئولوژی پرولتاریا می تواند کل جامعه را تصرف کند و راز جامعه فقط در جایگاه این طبقه برملا می شود. برای مثال کتاب «تاریخ و آگاهی طبقاتی» (اثر لوکاچ) بروی  ایده ی هگلی سوژه و ابژه (جهان) حساب باز می کند. لوکاچ پرولتاریا را تبدیل به سوژه‪ی ابژه‪ای می کند که  حقیقت فقط بر او برملا و معلوم می شود. لوکاچ معضل این‪که پرولتاریا کِی انقلابی خواهد شد را از طریق این پروسه شناختی (کاگنیتیو) یا ایدئولوژیک می خواهد حل کند که کاملا نادرست است و چنین اتفاقی هرگز نخواهد افتاد. در این تمهید (شِما- طرح) پرولتاریا «کل» می شود. کلی که راز جامعه بر او معلوم می شود. از نظر او پرولتاریا دیر یا زود از طریق «کاگنیتیو» یا ایدئولوژیک بر فتیشیسم کالائی فائق خواهد آمد. لوکاچ بعد از مدتی تشخیص داد که این یک طرح (یا شِمای) ایده الیستی است و قابل تحقق نیست. بعد گفت «حزب» این موقعیت را نمایندگی می کند. یعنی گفت شِمای قبلی ناکام است و حزب که در خود و برای خود پرولتاریا را نمایندگی کرده این نقش را بازی می کند. به این معنا «لنینیست» شد. (البته لنینیسم این نیست).

می بینیم که راه ایدئولوژیک مشکل آفرین است. این به معنای آن نیست که نقشی در مبارزه طبقاتی بازی نمی کند و می توان از آن فرار کرد. خیر! همانطور که گفتم یک پدیده‪ی عینی است و در مبارزه طبقاتی نقش مثبت و منفی خود را بازی می کند. نکته ام در آن است که ایدئولوژی همان علم نیست. برای دانستن و تغییر جهان نیاز به علم است.

با تغییر جهان امکان شناخت بیشتر آن فراهم می شود. امری که نیازمند دوره‪ی طولانی عمل،  جمعبندی از عمل و تئوریزه کردن آن و  دوباره عمل کردن و جمع‪بندی و تئوریزه کردن است. یعنی فرایندی ماتریالیستی است. ایدئولوژی نمی تواند اینکار را انجام دهد.  ایدئولوژی بیشتر این گونه طرح می شود که : «من می دانم چونکه پرولتاریا هستم! من ستم‪دیده هستم و تو ستم‪گری، پس من می دانم!»  اگر این تفکر در راس انقلاب قرار گیرد دوباره نظام موجود را بازسازی می کند. به این دلیل ساده که دعوی یک نوع جانب‪داری همگانی را دارد. جانب‪داری تحمیلی و غیر واقعی. نمی توان گفت اگر من در راس جامعه قرار گیرم جهان برای همه خوب خواهد شد. بدون شناخت از اینکه چرا جهان بد است؛ به چه دلیلی بد است؛ چگونه به اینجا رسید؛ و چگونه ستم محو خواهد شد؛ این پروسه چیست؛ و علم انقلاب چیست، نمی توان مدعی چنین تغییری برای همگان شد. اگر علم موجود نباشد نمی توان جهان را تغییر داد. صرفا واقعیت موجود بازسازی خواهد شد. این است واقعیت ایدئولوژی و علم  و تفاوت بنیادین میان آنها.

روشن است که ایدئولوژی پرولتری بطور عینی موجود است و جایگاه طبقه و مقاومت و مبارزه  و جنبه‪ی رو به جلوی تاریخ را بازتاب می دهد. اما این جنبه ای قابل اتکا نیست. پرولتاریا برای انقلابی شدن باید مسلح به درک علمی، ماتریالیسم تاریخی و تئوری های کمونیستی شود. و « دو در یک» نیز نباید کرد و گفت: ایدئولوژی علمی! این واژه فقط به معنای آن است که آدم علم را دوست دارد و اعتقاد دارد که علم خوب است. یعنی ایدئولوژی تحسین علم. اما دانستن علم یک چیز دیگر است.

همانگونه که تاکید شد، ایدئولوژی نمی تواند ساختار دنیا را درک و عوض کند. علم است که توان انجام اینکار را دارد. اما اینکه ما طرف ایدئولوژی پرولتاریا را می گیریم دلایل ماتریالیستی تاریخی داشته و بر می‪گردد به جایگاه این طبقه در جامعه و این مقطع از تاریخ جهان. ایدئولوژی، ایدئولوژی است. و علم هم علم. وقتی صحبت از ایدئولوزی کمونیستی می کنیم باید بگوئیم که ایدئولوژی ما رسیدن به هدف جامعه بی طبقه است. این هدف کاملا از پایه علمی برخوردار است. ما باید عزم و جهان بینی رفتن به سوی آن هدف را داشته باشیم اما فقط با عزم و جهان بینی نمی توان به آن سو رفت و اینکار را انجام داد. برای انجام این کار  نیاز به علم است. برای درک آن هدف نیاز به علم است. مارکسیسم یک علم انقلابی است. تحریک آمیز بگویم بر خلاف آنچه که رایج است، مارکسیسم علم رهایی پرولتاریا نیست. (۲) بلکه علم رهایی جامعه است. علم تاریخ و تغییر اجتماعی است؛ علم فائق آمدن بر جامعه طبقاتی و رسیدن به جامعه بی‪طبقه است.

عواملی از این علم حتا برای بعد از جامعه طبقاتی کاربست خواهد داشت. بدون شک عناصری از ماتریالیسم تاریخی هنوز کار بست خواهد داشت. زیرا در جامعه بی طبقه نیز هنوز رابطه میان روابط تولیدی و نیروهای تولیدی موجود خواهد بود؛ برخی روابط عقب مانده و پیش‪رو موجود خواهد بود؛ برخی ضرورت های دیگر به حیات خود ادامه خواهند داد. بشر کماکان باید زندگی مادی‪اش را تولید و بازتولید کند؛ آن زمان هم باید روابط تولیدی را مرتبا نوین کرد؛ آن زمان هم ارگان های مشورتی خواهد بود زیرا همه هم‪زمان رئیس جمهور و پزشک نخواهند بود. اما این تقسیم کارها از خصلت طبقاتی برخودار نخواهند بود. با از بین رفتن طبقات باز هم نیاز به علم خواهد بود. علم تغییر یافته.

 

پرسش: چه تفاوت‪های دیگری میان علم و ایدئولوژی موجود است؟

 

پاسخ: این موضوع را باید بیشتر مطالعه کرد. ما باید جوانب گوناگونی که توسط دیگران طرح شده است را مد نظر قرار دهیم و در مورد شان بحث کنیم تا درک عمیق‪تری از ماهیت ایدئولوژی پیدا کنیم. برای مثال آیا  ایدئولوژی صرفا کاستی اپیستمیک است (Epistemic Deficiency)؛ آیا آن‪گونه که در کتاب ایدئولوژی آلمانی آمده صرفا آگاهی کاذب یا آگاهی جهان وارونه است؟ یا بازتاب واقعی تجربه زندگی نیز هست. همه این‪ها را می توان مطالعه و بحث کرد.

برای مثال بحث دین مهم است. مارکس می گوید دین عالی‪ترین شکل ایدئولوژی است.  یعنی مثال خوبی از آن است که ایدئولوژی چه می کند. 

علمی بودن مارکسیسم را باید باری دیگر استدلال کرد و برای آن مبارزه کرد. باید علیه رویکرد پوزیتویستی به این علم مبارزه فکری کرد. با افکار پراگماتیستی که به‪‪ درون علم نفوذ می کنند، یا درک‪های امپریستی در مورد این‪که علم چه می‪تواند بکند (مثلا تقلیل علم به مقوله «پیش بینی») یا درک امپریستی از علمیت مارکسیسم باید مبارزه کرد. باید دوباره بحث کرد که تعریف حقیقت چیست.

 

پرسش: چرا فیلسوفی مانند پُوپِر می گوید مارکسیسم علم نیست؟

 

پاسخ: استدلال وی بطور خلاصه این است که مارکسیسم علم نیست زیرا فرضیه ای غیر قابل تکذیب (ابطال) است؛ مارکسیسم را نمی توان در گوشه انداخت و گفت غلط است. البته نمی گوید که چه چیزی می تواند غلط بودن مارکسیسم را ثابت کند. یعنی نمی گوید اگر فلان و بهمان شود به معنای غلط بودن مارکسیسم است.

اما مارکسیسم چنین برخوردی را با خود دارد.  مثلا اگر سرمایه داری بر آنارشی خود فائق آید و روند انباشت سرمایه بدون رقابت میان سرمایه های مختلف جلو رود؛ آنگاه بخش بزرگی از «کاپیتال» زیر سوال می رود و باید کنار گذاشته شود.

مشکل اینجاست که رویکرد کلی پوپر به علم غلط است.

برای مثال اینکه علم شرح دهنده است یا نسخه دهنده؟ (descriptive or prescriptive). آیا ما نسخه های دلخواه می پیچیم یا واقعیت را آنطور که هست تشریح می کنیم و بر این پایه روی آن عمل می کنیم. پوپر علم را تلاش استقرائی برای اثبات عقلانی یک فرضیه می داند.

از نظر او یک‪سری بدیهیات را انتخاب می کنی و بر پایه آن‪ها فرضیه ای را سامان بندی می کنی و سپس صبر می کنی که تکذیب یا ابطال شود. تا زمانی که با چنین مسئله ای روبرو نشده، برقرار است تا اینکه تکذیب شود. آنگاه می روی سراغ فرضیه ای دیگر. اشکال معیار «ابطال پذیری» پوپر آن است که کاملا جنبه تشریح واقعیت را دور می اندازد. فقط نسخه می پیچد. بعد از مدتی از این نسخه خسته شده و نسخه ی دیگری می پیچد. ما در تلاش برای تشریح چه چیزی هستیم؟ طبق روایت پوپری از علم، اصلا نمی توان گفت که مثلا نسخه ی ایکس برای بیماری ایکس است زیرا به این رشته دلایل می تواند آن را درمان کند. در این روایت اصلا جنبه «اثبات» نیست بلکه فقط «ابطال» یا «تکذیب» است. در این روایت بهترین تلاش علمی ارائه‪ی فرضیه های محسور کننده است که برای تکذیب شدن هَل مَن مبارز می طلبد. و تا زمانی که تکذیب نشده به عنوان علم پذیرفته می شود. به نظر پوپر بزرگی انیشتن این است که چنان فرضیه ای را داد که هنوز تکذیب نشده اما خواهد شد. در این روایت، انطباق فرضیه با واقعیت و اثبات از این طریق جائی ندارد. پوپر هیچوقت از واژه «حقیقت» استفاده نمی کند. البته صحبت از «شناخت عینی» می کند اما منظورش آن است که فعلا مورد قبول همه است. اما منظور ما از شناخت عینی این نیست. منظور از شناخت عینی آن است که نه تنها منطبق بر واقعیت مادی است بلکه به این دلیل توسط اعضای آن رشته‪ی علمی،  مورد تائید واقع می شود و نه بر مبنای معیار دیگری. تمام محک های رشته‪ی علمی و آزمایش های آن مورد استفاده قرار می گیرد تا توسط اهل آن علم مورد قبول واقع شود. یعنی جنبه‪ی عمده‪ی علم جنبه‪ی اثبات پذیری آن است و نه ابطال پذیری.

پوپر به مارکسیسم حمله می کند که علم نیست چون ابطال پذیر نیست. اولا روایت او از علم غلط است. ثانیا مارکسیسم تا کنون ابطال نشده است زیرا هنوز واقعیت مادی را تشریح می کند و منطبق بر آن است. یعنی اثبات پذیری دارد. علمی بودن مارکسیسم با این امر که آیا کسی پیدا شده آن را ابطال کند یا نه سنجیده نمی شود. در واقع میلیون ها بار سعی کرده اند و می کنند آن را ابطال کنند. اما مارکسیسم به عنوان یک علم بقا یافته است. مخالفین مارکسیسم در مقابل این واقعیت سخت توسل می جویند به فروپاشی شرق و ریختن دیوار برلین و آن را ابطال مارکسیسم قلمداد می کنند. اما این مارکسیسم نبود که فروپاشید. مارکسیسم بارها تاکید کرده که تغییر جهان یک پروسه تاریخی است و رفت و برگشت های درون این کشور و آن کشور نیست. مارکسیسم آنقدر علمی است که مائو را قادر کرد که بگوید: امکان سرنگونی سوسیالیسم هست و ما ممکن است سرنگون شویم و شد. این را پوپر چه می گوید؟ مگر مائو نگفت که «ابطال خواهیم شد»؟

 

پرسش: در تاریخ طبقه ما آیا می توان از «ماجرای لسینکو» در شوروی زمان استالین بعنوان یک رویکرد ایدئولوژیک نسبت به علم نام برد؟

 

پاسخ : فقط این نبود. در عین‪حال مربوط بود به تفکرِ «جسمیت بخشیدن» به پرولتاریا.) (Reification.(3) به این معنا که تنها یک  گروه بندی اجتماعی انحصار دیدن حقیقت را دارد؛ انگار به او الهام می شود و نه به دیگران. تنها پرولتاریاست که  تمام حقیقت را در دست دارد. یک نفر یا عده ای می شوند نماینده تمام ماموریت تاریخی پرولتاریا بخاطر اینکه عضو این طبقه اند. یعنی جوهر پرولتاریا در یک چیز خاص کریستالیزه شده است. جوهر انقلاب پرولتری به یک جنبه ی آن تقلیل می یابد و آن تبدیل می شود به همه چیز. این تفکر که شیوه زندگی و ایدئولوژی طبقه پرولتاریا همه را به جائی که می خواهیم خواهد برد. این طرز تفکر در واقع بیان عدم درک سوخت و ساز این طبقه در جامعه و شکل گیری آن در شبکه‪ی کلی روابط تولیدی و اجتماعی و رابطه زیر بنا و روبناست. 

 

پرسش: آیا می توان گفت این نمونه‪ای است که وقتی به واقعیت عینی به گونه‪ای علمی نمی نگریم بلکه بطور ایدئولوژیک نگاه می کنیم، به چه نوع اشتباهی در می غلتیم؟

پاسخ: درست است. این رویکرد اصلا کسانی را که در مورد تغییر جهان جدی اند قانع نمی کند. چطور ممکنست یک کارگر ارتجاعی نژاد پرست یا ضد زن بتواند جهان را تغییر دهد. تقلیل کلیت سوخت و ساز و فرایند تاریخی و ماموریت تاریخی یک طبقه به یک نفر یا جمعی از اعضای آن طبقه بدون شک نتیجه اش این خواهد بود.

 

پرسش: این درک در جنبش چپ ایران رایج است که کارگر، کارگر است حتا اگر مذهبی و خرافی و ضد زن باشد. و اصلا دلیلی ندارد که کارگر نقد به مذهب و زن ستیزی و غیره داشته باشد. همینکه کارگر است و برای منافع کارگری اش مبارزه می کند کافیست.

 

پاسخ: البته باید در عین نقد «جسمیت دادن به پرولتاریا» به موقعیت استراتژیک پرولتاریا در جامعه نیز بپردازیم. و نباید از تاکید بر نقش تاریخی جهانی این طبقه دست برداریم. این جنبه نیز مهم است. همچنین، نباید همه چیز را در علم مطلق کنیم. رابطه ای است میان تلاطمات اجتماعی و ظهور علم ماتریالیسم تاریخی. گره‪گاهی که این علم به مثابه علم ظهور کرد کاملا مرتبط است با جوشش جامعه: انقلابات بورژوائی؛ انقلابات بورژوائی شکست خورده؛ روشنفکرانی که به طبقه خود پشت کردند؛ پرولتاریا که گروه بندی جدید و نوظهور جامعه بود صحنه سیاست و مبارزه را با آمال و آرزوها و خواست های خود اشغال کرد؛ انواع و اقسام ایده‪های تخیلی و ماتریالیستی و طرح‪ها و نسخه های گوناگونی در صحنه بود. ۱۸۴۵ چنین گره گاهی است. فرض کنیم پرولتاریا و مبارزاتش نبود. آنموقع ایده کمونیسم تنها به شکل هگلی میدان‪دار می شد و به ماتریالیسم تاریخی نمی رسید. جایگاه استراتژیک پرولتاریا  کنکرت ترین انتزاع بذر کل جامعه بورژوائی است. منطق سرمایه داری که همه تولیدات و همه روابط را تبدیل به روابط کالائی می کند و این منطق فراگیر می شود، این موقعیت را به پرولتاریا می دهد. پرولتاریا بیشترین بار بازتولید این جامعه را بر دوش می کشد. به این خاطر است که مارکس می گوید بلائی که بر سر پرولتاریا می آید بلای جهانشمول است. فروش نیروی کارش به عنوان کالا و تبدیل شدن به برده ی فرآیند بازتولید و انباشت سرمایه وی را تبدیل به مغز استخوان بازتولید این جامعه می کند.

 

منابع و توضیحات:

 

۱-       در زمینه نقد معرفت شناسی به مقاله باب آواکیان تحت عنوان «درباره فهمیدن و تغییر جهان» رجوع شود. مندرج د رحقیقت شماره ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

۲-      در بخش بعدی این مصاحبه مفصل تر به این مسئله پرداخته خواهد شد.

۳ – معنی تحت الفظی  Reification «جسمیت بخشیدن» است زیرا تبدیل یک انتزاع به یک کنکرت؛ تبدیل یک پروسه به یک جنبه کنکرت آن است. زمانی که این واژه را در مورد پرولتاریا به کار می بریم و می گوییم ری ایفیکیشن پرولتاریا، اشاره به نظریه ای در جنبش کمونیستی بین المللی است که منافع  اساسی پرولتاریا به مثابه یک طبقه و احساسات، نظرات و برنامه هایی که منطبق بر آن منافع اساسی تاریخی-جهانی است را با موضع، احساسات، نظرات و برنامه هایی که در هر مقطع زمانی معین در میان این یا آن بخش از پرولتاریا طرفدار و حامی پیدا می کند، یکی می کند. این گرایش چه در شکل تلویحی یا صریح در میان کمونیست‪ها موجود بوده و تقریبا تا زمانی که باب آواکیان آنرا به نقد نکشیده بود بدون چالش برجای مانده بود.

 

پاسخ به خوانندگان

 

این ستون، در حد امکان اختصاص دارد به درج نظرات و پرسشهای خوانندگان نشریه «حقیقت» در مورد مباحث مربوط به سنتز نوین و پاسخگویی بدانها. برخی نامه ها خلاصه شده اند و برخی دیگر به شکل طرح نکات و پرسش اصلی و جواب می آید. به برخی پرسشها نمیتوانیم پاسخ دهیم زیرا فکر سنتز شدهی ما در مورد انها به حدی نرسیده است که بتوانیم پاسخگو باشیم و جواب برخی پرسشهای دیگر مفصلتر از آن است که در این ستون بگنجد. امید آنکه بتوانیم در این ستون، دیالوگ زنده ای در مورد سنتز نوین ایجاد کنیم.

 

رفیق رضا یادداشتهای خود را در مورد مقاله «بازبینی انتقادی برنامه حزب کمونیست ایران (م ل م) – بخش اول» (حقیقت ۵۱) همراه با طرح پرسشهایی برای ما ارسال کرده است. با تشکر از توجه این رفیق.

رفیق رضا در یادداشتهای خود چند موضوع را پیش کشیده و موضع گیری می کند.

یکم : معتقد است که انقلاب فرهنگی چین بیش تر بورژوازی را پروراند تا پرولتاریا را زیرا در همین جریان بورژوازی قوی شد و قدرت را گرفت نه پرولتاریا.

دوم: اجازه ابراز مخالفت به دگر اندیشان در سوسیالیسم را  رزا لوگزامبورگ قبلا طرح کرده، شما دیر متوجه شده اید.

سوم: کمونیسم ایدئولوژی نیست بیش تر یک فلسفه است. ایدئولوژی یک تفکر بسته است. در حالی که کمونیسم یک سیستم تفکر باز است. بهتر است گفته شود حزب دارای دید علمی کمونیستی است.

چهارم: در مورد ارایه مختصات جامعه آینده فقط می توان طرح عام داد و نه خاص. ارائه الگوی خاص برای جامعه ای که تضادهایش را نمی توانیم بشناسیم چیزی جز متافیزیک و ذهنیگری نیست. آیا برنامه ای در حالا می تواند این مسئله را که مربوط به اوضاع مشخص هر کشوری در آینده است که ویژگی فاکتورهای آن مشخص نیست تعیین سازد؟

پرسشهای ایشان نیز از این قرارند:

۱ – آیا شما هنوز از واژه‌‌ی مائوئیسم برای شناسایی‌تان استفاده می‌کنید؟ اگر شرایط مساعدی برای وحدت شما و بخشهایی از جنبش کمونیستی ایران پیش آید، مائوئیسم را یکی از معیارها قرار می‌دهید؟ اگر نه، چرا آن را برای خودتان به کار می‌برید. شما در نقد بر برنامه‌ی خودتان، در مورد مائوئیسم دو پهلو برخورد کرده‌اید. چرا موضع روشن و صاف نمی‌گیرید؟

۲-  معیارهای شما برای وحدت جنبش کمونیستی چیست؟ آیا انترناسیونال شما فعالیتی برای نزدیکی با ایکور (ICOR)  سازمان داده است؟

۳- شما مرتباً از «رفتن به ورای»  تجارب گذشته و معیارهای کنونی جنبش کمونیستی و تئوری‌های مارکس و مائو صحبت می‌کنید. ولی چرا درباره‌ی ساختار اجتماعی جامعه‌ی ایران … نمی‌توانید موضع روشن اتخاذ کنید.

 در نوشته‌‌ای در نشریه حقیقت، درباره‌ی یارانه ها – ارسال شده توسط جمعی از فعالین کارگری – آمده است: « …  نظام سرمایه‌داری حاکم بر ایران …» …  آیا شما با این موضع موافقید؟ چرا شما در نقد برنامه خودتان، صحبتی در مورد موضعتان در مورد ساختار جامعه‌ ایران، مرحله‌ی انقلاب، نیروهای انقلاب، دولت بلاواسطه‌ی آینده، نکرده‌اید. … جامعه‌ی بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی سوسیالیستی است یا دمکراتیک؟ آیا دولت جامعه‌‌ای که باید بلافاصله بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی برپا گردد دیکتاتوری پرولتاریاست و یا دولت جمهوری دمکراتیک خلق؟ شما مردم را برای راه محاصره …  و جنگ خلق بسیج می‌کنید یا قیام شهری؟ اگر در موارد فوق، در برنامه‌تان تغییری داده شده، این تغییرات از کِی بوده؟

 ۴ – آیا شما هنوز بر شعارهای زیر برای جامعه‌ی امروز ایران صحه می‌گذارید؟

–  برافراشته باد پرچم پیروزمند جنگ خلق! برقرار باد جمهوری دمکراتیک نوین! مرگ بر جمهوری اسلامی و اربابان امپریالیستش! به تدارک جنگ خلق یاری رسانید! زمین برای دهقان!

۵ – در نشریه حقیقت آمده است که: «در جزوه “زنده باد جنگ خلق” که هر چند نویسنده اش مائو نیست اما در دوران مائو منتشر شد. در این جزوه نیز نظریه ی  “روند اجتناب ناپذیر تاریخ”  تاکید شده و گفته شده است که امپریالیسم به ناگزیر به سمت سرازیری می رود و سوسیالیسم به سمت سربالائی. یا حتی در اثر درخشان چان چون چیائو به نام “درباره اعمال همه جانبه دیکتاتوری پرولتاریا” این تفکر مشهود است.»

 آیا امپریالیسم یک سیستم ماندگار در تاریخ جهان است یا مثل هر پدیده‌ی تاریخی  -دیالکتیکی و تاریخی – ماتریالیستی، محکوم به زوال و نابودی است. (هر پدیده‌ای که اول دارد، مطلقاً آخر هم دارد) تکامل نیروهای مترقی در نظام امپریالیستی چه بدیلی در مورد آینده دارند؟ آیا سوسیالیسم نیست؟ این درست است که در مقابل بشریت دو راه وجود دارد. اگر امپریالیسم نتواند با توحش و وحشی گری بشریت را به نابودی بکشاند، آینده به طور حتم و مطلقاً سوسیالیسم خواهد بود. پس در مقابل بشریت دو راه بیش‌تر موجود نیست.  این را نیروهای درون نظام امپریالیستی می‌گویند.

تلاش می کنیم به برخی از نکات و سئوالات فوق در این شماره تا حدی که دانش جمعی مان اجازه می دهد پاسخ دهیم و برخی دیگر را در شماره بعد.

۱- در مورد نقد مباحث مربوط به ساختار و راه انقلاب، بزودی بخش دوم بازبینی انتقادی از برنامه حزب منتشر خواهد شد. بحث بیشتر در این زمینه را به بعد از انتشار آن محول می کنیم.

۲- در زمینه رابطه علم و ایدئولوژی می توانید به مقاله «علم، ایدئولوژی، تفاوتها!» در همین شماره و همچنین بحثی که در شماره ۵۲ حقیقت در همین ستون طرح شد، رجوع کنید. بحث در این زمینه باز است و ما باانتشار مقالات دیگر تلاش خواهیم کرد درک عمیقتر، صحیحتر و همه جانبه تری از رابطه میان علم و ایدئولوژی ارائه دهیم. ما نیز همچون شما در مقابل ایدئولوژی دانستن کمونیسم بر علمی بودن آن تاکید می کنیم و می گوییم به کمونیسم نیز مانند هر علمی باید رویکرد علمی داشت. در عین حال کمونیسم یک ایدئولوژی نیز بوده، یعنی جانبدار هم هست، اما  علم بودنش جنبه عمده آن را تشکیل می دهد. اساسا به خاطر علمی بودنش است که جانبدار نیز هست. به علاوه بهتر است گفته شود «علم کمونیسم» تا «کمونیسم علمی». کمونیسم با تلاشهای مارکس و انگلس به علم بدل شد. دیگر صحبت از «کمونیسم علمی» یا «کمونیسم یا سوسیالیسم غیر علمی» موضوعیت ندارد. همانطور که امروزه نمی توانیم بگوییم فیزیک علمی یا شیمی علمی. هر چند از نظر ما جنبه اصلی محتوایی است که از این علم،‌ آموزه هایش و تکاملاتش ارائه می شود.

۳- در پاسخ به پرسش اول شما یعنی رویکرد ما به مائوئیسم: نام گذاری یک علم – بهویژه علم اجتماعی – موضوعی پیچیده است و مرتب با مبارزه طبقاتی تداخل می یابد. اینکه در جنبش کمونیستی چگونه واژه مارکسیسم یا لنینیسم یا مائوئیسم فرموله و تدوین شد، جدا از مبارزه طبقاتی حادی که این جنبش با آن روبرو بوده، نیست. این امر در درجه اول حاصل مبارزه برای برسمیت شناختن دستاوردها، و پیشرفتهای این علم در مسیر تکاملی خود و ترسیم تمایز میان صحیح و ناصحیح بود. اینکه بعدها این واژهبندی به چه گرایشاتی – مثلا دگماتیستی – پا داد، امر دیگری است که در همان نوشتار «بازبینی انتقادی برنامه ….» بدان اشاره شد.

هر رشته علمی به شکلی با این معضل و کلا نامگذاری حول دستاوردهای جدید خود روبرو است. بویژه آنکه این نام گذاری با نام اشخاصی که کاشف حقیقتی مهم بوده یا هستند، ‌گره می خورد. نمی توان از تئوری نسبیت در فیزیک حرف زد اما نامی از انیشتن نبرد.

واژهی «مائوئیسم» در درجه اول بیان برسمیت شناختن خدمات کیفی و تعیین کنندهی مائو تسه دون در ارتباط با علم کمونیسم است. در مرکز این خدمات کشف قوانین مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم و دلایل احیای سرمایه داری در کشورهای سوسیالیستی قرار دارد. هنوز هم اکثریت نیروهای چپ دنیا نتوانسته اند حقیقت تئوریهای مائوتسه دون را تشخیص داده و آنرا به رسمیت شناسند. انقلاب چین برای چپهای اروپایی به دلیل اروسنتریسم شان علی السویه است. از نظر آنها مرکز تولید فکر و دانش و مبارزه طبقاتی اروپا و امریکاست.

اغلب نیروهای چپ کشورهای تحت سلطه نیز یا تحت تاثیر روند انحلال طلبی، کلا مائو را کنار گذاشتند یا درک نازل و ابتدایی و ناسیونالیستی از خدمات مائو داشته و حداکثر نسبت به خدمات مائو در زمینه انجام انقلاب دمکراتیک نوین و جنگ خلق، حساسیت نشان می دهند. حساسیتهای منفی نسبت به نام مائو و مائوئیسم نشانه عدم درک و قبول خدمات تعیین کننده وی منجمله گسست از باورهای به ارث رسیده از دوران استالین در جنبش بین المللی کمونیستی است. این امر نشان دهنده آن است که هنوز مبارزه زیادی لازم است تا تئوریهای مائو در زمینه ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا برسیمت شناخته شود. برای شما واژهی لنینیسم – قبول یا عدم قبول آن – نشانه ای از «دو پهلو برخورد کردن» یا پرهیز از «موضع صاف و روشن گرفتن» نیست. در حالیکه منطق بحث شما در مورد مائوئیسم قابل تعمیم به لنینیسم نیز هست.

می توان واژه ها را کنار گذاشت یا عوض کرد اما نمی توان از کنار حقایق و واقعیات عینی گذشت. به همین دلیل فکر می کنیم کماکان تاکید بر خدمات مائو یکی از معیارهای مهم برای سر و سامان بخشیدن به جنبش کمونیستی است هر چند که کافی نیست. زیرا خود مائوئیسم نیز در فرآیند تکامل مبارزه طبقاتی به دو تقسیم شده است. رویزیونیسم حزب کمونیست نپال (مائوئیست) و دنباله روان آن در جنبش انقلابی انترناسیونالیستی یکی از نشانه های بارز این تقسیم به دو شدن می باشد. همانطور که در بیانیه «کمونیسم بر سر دو راهی …» (حقیقت شماره ۴۹)  تاکید کردیم:

«تقسیم به دو شدن مائوئیستها امری اتفاقی و ناگهانی نیست. در مائوئیسم نیز مانند هر پدیده ای از ابتدا تضاد موجود بود.  بین جنبه اصلی و کاملا درست آن با اشکالات درجه دوم و فرعی آن تضاد بود. مضاف بر این از همان ابتدا در جنبش کمونیستی و حتا در میان آنان که بر خدمات مائو به تکامل مارکسیسم تاکید می گذاشتند درک از این خدمات ناموزون و متفاوت بود. بطور مسلم همه به یکسان اهمیت تحلیل، رویکرد و متد غنی مائوتسه دون در تکامل تئوری های کمونیستی – بویژه در زمینه ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا -را در نیافتند و بخشا درک ها از خدمات وی بسیار نازل بوده است.

این درک نازل زمانی که با برخی اشکالات غلط (هر چند درجه دوم)‌ موجود در خود مائوئیسم ترکیب می شود، نقش فلج کننده ای ایفا می کند و موجب ناتوانی کمونیست ها در تغییر واقعیات می شود. مائوئیسم به برخی گرایشات ناسیونالیستی  (جدا کردن پروسه تکامل انقلاب در یک کشور از انقلاب جهانی)،  نگرش منفی به نقش و جایگاه روشنفکران در فرآیند انقلاب، تاکید بر منشا طبقاتی برای کشف درستی یا نادرستی حقایق در تجربه انقلاب فرهنگی و ارائه درک محدود از رابطه تئوری و پراتیک در برخی از زمینه ها، آغشته بود.  در رابطه با تدارک انقلاب در کشورهای امپریالیستی نیز خطی که مائو جلو گذاشت به پارلمانتاریسم و اکونومیسم آغشته بود. باب آواکیان با جمعبندی از جوانب غلطی که  در کل بدنه علم کمونیسم موجود بود، تاکید کرد که مائوئیسم بدون لنینیسم، ناسیونالیسم جهان سومی است و مارکسیسم بدون لنینیسم سوسیال دمکراسی اروپا محور گرا است.»

اینکه علم کمونیسم از این پس چگونه با معضل فرموله کردن تکاملات خود روبرو شود در درجه اول نیازمند آن است که کمونیستها نگاهی دوباره به تاریخچه و درک خود در این زمینه اندازند، گرایشات نادرستی که  در این نوع فرموله کردنها – که از نظ ما عمدتا اجتناب ناپذیر بود – را شناسایی و رویکرد علمی در این زمینه اتخاذ کنند. به این معنا  که علم را به یکسری علائم اختصاری و فرمولهای خشک و خالی  تقلیل ندهند و جنبه انتقادی آنرا مدام در نظرگیرند. آن رویکردی علمی است که مدام تلاش کند واقعیات عینی را صحیح تر دریابد، منظومه حقایق کشف شده را در پرتو حقایق جدید کامل تر و صحیح تر ارائه دهد.

مسئله اصلی در جهان امروز نه فرم و فرمولبندی بلکه محتوی علم کمونیسم است که باید مورد بحث و جدل جدی قرار گیرد. همانطور که در نوشته «بازبینی انتقادی برنامه …» گفته شد. «پسوند “ایسم” گرایش به نهایی دیدن یک فرایند تکاملی را باز تولید می کند و به این معنا خصلت عمیقا پوینده علم کمونیسم را بازتاب نمی دهد.» این نقد بیان «موضعی صاف و روشن» است و هیچ نشانی از «دو پهلو برخورد کردن» در آن نیست.

تفاوت دیدگاه میان ما و شما ناشی از عدم برسمیت شناختن تکاملات قبلی علم کمونیسم و ضرورت ارائه سنتز نوینی از آن در این مقطع تاریخی است.

۴ – در همین رابطه برگردیم به نظر شما مبنی بر اینکه « انقلاب فرهنگی چین بیش تر بورژوازی را پروراند تا پرولتاریا را، زیرا در همین جریان بورژوازی قوی شد و قدرت را گرفت نه پرولتاریا.»  این نظر کاملا خلاف واقع، وارونه و اشتباه است. این نظر بیشتر بیان رویکردی ایدئولوژیک است به یک واقعیت عینی که به دلایلی خوشایند شما نیست.

خوشبختانه تاریخ انقلاب فرهنگی در چین، مکتوب و قابل دسترس و  پروسه آن نیز روشن و شفاف است. (٭) آن انقلاب بیان مبارزه ای حاد میان پرولتاریا وبورژوازی در چین بود – که در سطح رهبری حزب کمونیست چین فشرده می شد. بطور عینی دو صف بندی در مقابل هم شکل گرفت. دو خط با دو برنامه، دو سیاست و دو روش کاملا متفاوت در برابر هم صف آرایی کرد. 

بورژوازی درون حزب و جامعه می خواست جامعه را به سمتی ببرد که دهسال بعد در چین اتفاق افتاد: احیای سرمایه داری. برنامه امثال لیوشائوچی و دنسیائوپین همان بود که امروز در چین شاهدش هستیم. احیا سرمایه داری، تکیه به امپریالیستها و تبدیل چین به مشقت خانه بزرگ جهان. در مقابل، پرولتاریای چین تحت رهبری مائو در برابر این برنامه مقاومت کرد، تودهها را بر انگیخت و با اتکاء به توده ها بورژوازی درون حزب و دولت را سرنگون کرد و مانع از احیای سرمایه داری در آن مقطع شد و توانست به مدت دهسال بر عمر دیکتاتوری پرولتاریا بیفزاید.

بورژوازی به خاطر انقلاب فرهنگی در چین قوی نشد. قبل از آن قوی بود و در همه جا حضور قدرتمندی یافته بود. انقلاب فرهنگی بورژوازی را بزیر کشید.  این واقعیتی است که در سال ۶۷ – ۱۹۶۶ در چین رخ داد. اگر انقلاب فرهنگی صورت نمی گرفت کارگران چینی دهسال زودتر با شرایطی مواجه می شدند که امروز با آن روبرو هستند. و پرولتاریا و خلقهای جهان رشد روند ضد-انقلاب در جهان را زودتر تجربه می کردند. آیا تداوم دیکتاتوری پرولتاریا و ممانعت از احیا سرمایه داری برای شما علی السویه است؟ اینکه انقلاب فرهنگی چگونه بوروژازی را در حیطه های اقتصادی، سیاسی ، اجتماعی فرهنگی پروراند و موجب قدرت یابی آن شد را شما باید به شکل علمی مستند و ثابت کنید. کجا و چگونه و به چه طریقی این کار صورت گرفت؟

بسیاری از کمونیستهای جهان زمانی که با شکست چین روبرو شدند، دچار سردرگمی و گیجی شدند. بخشی از آنها دنباله رو رویزیونیستهای به قدرت رسیده در چین شدند. اینان به سیاق بورژوازی چین به محکوم کردن «گروه چهار نفر» که رهبران «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» بودند پرداختند. بعدها  که ماهیت چین سرمایه داری و «حزب کمونیست» آن بطور غیرقابل انکاری آشکار شد، اینان شرمسار تاریخ شدند ولی باز هم به جای دیدن حقیقت، زبان به انتقاد از انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی چین گشوده و آن را «چپ روی» خواندند. صحبت از اشتباهات گروه چهار نفر زبانزد آنان شد.

ما نمی گوئیم در جریان انقلاب فرهنگی اشتباهاتی صورت نگرفت واین اشتباهات به شکل درجه دوم شرایط را برای شکست فراهم نیاورد. اما علت عمده شکست چین را در آن جستجو کردن کاملا خطاست. انقلاب فرهنگی بطوری جدی موجب تضعیف بورژوازی و راندن آن از قدرت شد. انقلاب فرهنگی نه تنها یک پیروزی بزرگ  برای مردم چین بود بلکه برای مردم جهان – بخصوص برای جنبش کمونیستی بین المللی نیز دستاورد بزرگی بود. با این انقلاب بود که شادابی و طراوت به جنبش کمونیستی بین المللی بازگشت و بحرانی که بواسطه احیا سرمایه داری در شوروی گریبان گیر جنبش کمونیستی بین المللی شده بود حل شد.  

اینکه دهسال بعد این انقلاب در شرایط ملی و بین المللی کاملا متفاوت با شکست روبرو شد، نشانهی این نیست که انقلاب فرهنگی پرولتاریائی عامل شکست بود. با این متد می توان همه انقلابات را عامل شکست خود دانست. مسئله فهم عمیقتر از خصلت متضاد جامعه سوسیالیستی است که در ان هنوز خاک سرمایه داری (به عبارت دیگر «حق بورژوایی») موجود است و مدام بورژوازی از این خاک سر بلند می کند و برای احیا سرمایه داری تلاش می کند. به همین دلیل مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی خود را به شکل فرآیند«احیا و ضد احیا» نشان می دهد. مبارزه ای که در تداخل با روندهای بین المللی اشکال پیچیده ای به خود می گیرد.

این واقعیتی است که بسیاری تحت تاثیر پراگماتیسم – یعنی ارزیابی بر مبنای نتیجه – به قضاوت در مورد انقلاب فرهنگی پرولتاریائی چین نشستند. استدلال رایج این است که «اگر درست بود که شکست نمی خورد.» این تفکر و متد غیر علمی فلج کننده است. مسئله اساسی کشف قانونمندیهای یک پروسه تاریخی- جهانی پیچیده است که به ناگزیر با شکستها و پیروزیهای مختلف رقم می خورد.

 قضاوت بر مبنای شکست مقطعی، زیر سئوال بردن دستاوردها بر مبنای ناکامی ها، ارجح شمردن نتیجه بر حقیقت، موجب تضعیف روش و دیدگاه علمی می شود. این روش تا کنون موجب خُسران بیشمار در جنبش کمونیستی شده است زیرا موجب نادیده انگاشتن درسهای یکی از مهمترین تجاب انقلابی بشر در زمینه چگونگی تغییر جامعهی بشری شد و سر درگمی و گیجی بسیاری در مورد تشخیص درست از نادرست ببار آورد. ما نمی گوئیم که رهبران انقلاب فرهنگی – منجمله مائو – دچار اشتباهاتی نشدند و نباید در مورد آن اشتباهات حرف زد. اتفاقا یکی از وجوه مهم سنتز نوین، تحلیل از این اشتباهات و نقد درکهای غلطی است که به این اشتباهات پا داد. باید کاه را از گندم جدا کرد اما باید هُشیار باشیم که گندم را دور نریزیم.

بقیه در شماره آینده …

 

توضیحات :

 

٭در این زمینه مطالعه فصلی از کتاب خدمات فناناپذیر مائوتسه دون به نام «ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا»، کتاب « و مائو پنجمی بود» – اثر ریموند لوتا که جمعبندی و روایت دست اولی از مبارزه دو خط در حزب کمونیست چین می باشد و همچنین کتاب انقلاب و ضد انقلاب در چین (بزبان انگلیسی)  از انتشارات حزب کمونیست انقلابی آمریکا را توصیه می کنیم. دو منبع اول در سایت سربداران به زبان فارسی قابل دسترس است.