به یاد رفیق قاسم زمانپور

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۹ دقیقه

از نشریه حقیقت شماره ۵۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

از لابلای خاطرات یاران

یادواره ای از رفیق قاسم زمانپور

تاریخ تولد ۱۳۴۰/۱۰/۲ مسجد سلیمان

تاریخ فوت ۱۳۶۲/۵/۱ در شهر اهواز

رفیق قاسم زمانپور در یک خانواده‏ی کارگری متولد شد. پدرش نجار شرکت نفت بود و مادرش خانه داری با ۸ فرزند. پدرش از شرکت نفت اخراج شد. بعد از آن به استخدام پیمان‏کاران شرکت نفت در میآمد و در مشاغلی مانند نگهبانی استخدام می شد. بعداً نگهبان دانشگاه به اصطلاح «چمران» اهواز شد که تا زمان بازنشستگی در همانجا کار می کرد. 

قاسم از اواخر سال ۵۶ فعالیت های سیاسی خود را علیه رژیم شاه شروع کرد. در آن زمان جَوِ سیاسی بر دبیرستان ها حاکم بود و اکثر دانش آموزان و دبیران سیاسی بودند. در جریان مبارزه برای سرنگونی رژیم شاه و پس از آن، عدهی زیادی از این جوانان به جنبش کمونیستی و سازمان های غیر کمونیستی مخالف رژیم جمهوری اسلامی پیوستند و آنان که سرسختانه از جمهوری اسلامی حمایت می کردند به جاسوسان و پاسداران این رژیم تبدیل شدند. قاسم نیز تحت تاثیر جوانان هم شهری خود که در کنفدراسیون احیاء در خارج کشور فعالیت می کردند، هوادار اتحادیه ی کمونیست های ایران شد.

در سال ۵۸، قاسم که در دبیرستان تحصیل می کرد به دلیل فعالیت هایش از دبیرستان اخراج شد. سال ۵۸ دیپلمههای بیکار در اعتراض به وضعیتِ خود دست به مبارزه علیه رژیم زدند که منجر به درگیریهائی در سطح شهر شد. قاسم همراه با برادران و رفقای دیگرش در این مبارزه فعال بودند که منجر به دستگیری او و رفقای دیگرش شد. مدتی بعد قاسم از زندان آزاد شد.

با شروع جنگ ایران و عراق، طبق رهنمودهای اتحادیه ی کمونیست ها همراه رفقای دیگرش به آبادان رفت. در سال ۵۹ او و چند تن دیگر از رفقایش توسط سپاه پاسداران شهر شناسائی و دستگیر و چندی بعد آزاد شدند. در سال ۱۳۶۰ با یورش همه جانبه ی رژیم به سازمانهای انقلابی و امنیتی شدن شهر مسجد سلیمان، قاسم از خوزستان خارج شد تا در جائی دیگر فعالیتهای خود را ادامه دهد. از آنجا که خانهی پدری قاسم مرکزِ فعالیتهای سیاسی جوانانِ کمونیست شهر بود؛ خانواده نیز مجبور به ترک مسجد سلیمان شد و در اهواز سُکنا گزید. قاسم در سال ۱۳۶۰ داوطلب پیوستن به طرح قیام مسلحانهی سربداران در آمل شد. اما به دلیل دیر رسیدن بر سر قرار برای انتقال، موفق به پیوستن به رفقای جنگل نشد.در سال ۱۳۶۱ تشکیلات اتحادیهی کمونیست ها در سراسر ایران بخصوص در اهواز و تهران ضربهی سختی خورد و نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی در یورشی هم زمان، به دستگیری اعضا و هواداران اتحادیه کمونیستها در شهرهای بزرگ پرداختند. متاسفانه قاسم که برای دیدار با خانواده به اهواز بازگشته بود همراه با برادر بزرگترش دستگیر شد.

یکی از رفقای هم بند قاسم می نویسد: «وقتی من را در خیابان هنگام پخش اعلامیه دستگیر کردند و به زندان مسجدسلیمان بردند در نهایت بُهت و حیرت دیدیم برادر کوچکتر قاسم هم آنجاست. فکر کنم ۱۴-۱۵ ساله بود. او را در حین پخش اعلامیهای که در مورد تحریم انتخابات ریاست جمهوری بود دستگیر کردند. او و یک جوان دیگر در انفرادی بودند. دو ماه بعد دفتر نخست وزیری منفجر و رجائی کشته شد. پاسدار زندان فردی بود به نام قنبری که اهل ایذه بود. این مزدور با خنده ی زشت و کریه برای ما تعریف کرد که به انتقام این واقعه برادر قاسم را اعدام مصنوعی کرده اند. اما یکی از بچههای مجاهدین به نام هیبت الله پور را اعدام کردند. هیبت الله اهل ایذه بود. نوذر بهادری از بچه های اتحادیه کمونیستها هم با ما بود که اعدام شد. …

 در آن زمان دو نوع دادگاه می گذاشتند. یکی دادگاه نیمه علنی بود که یک دادگاه علنی که خانواده های کسانی را که در درگیری با مجاهدین یا جریان های دیگر کشته شده بودند می آوردند. این دادگاه معروف به کیش مات بود. قاسم را هم در این دادگاه بردند. و به او گفتند اعدامی هستی. حاکم شرع آخوندی بود به نام بهرامی با چهره ای فوق العاده کریه و زشت. مشخصه اش این بود که دندانی داشت که حتا موقع بستن دهان بیرون لب قرار میگرفت. اگر آدم معمولی بود این به نظر آدم نمی آمد. اما چون یک جانی آدمکش بود چهره و دندانش او را در ظاهر هم یک خونخوار معرفی می کرد.

دادستان شخصی بود به نام دریاباری. بعد از این دادگاه قاسم می دانست که اعدامی است. امکانی برای فرار پیش آمد. بخشی از دیوار زیر دستشوئی نازک شده بود و بیرونش رو به بیابان بود. خراب کردن آن راحت بود. قاسم هم جوان بلند قد و ورزیده ای بود و براحتی می توانست با لگد سنگ آن را در آورد. اما از فرار امتناع کرد چون می دانست بعد از فرار او وضعیت برادران و رفقایش خراب می شود. در زندان تواب ها معمولا روزهای پنج شنبه دعای کُمیل برگزار می کردند. و بقیه هم به اتاقهای خودشان می رفتند. وقتی فهمیدیم قاسم را به دادگاه کیش مات بردند غم همه را گرفت. برادر کوچکترش از بُهت و درد در حالت هشیاری و بیهوشی بود. شب دیدم که قاسم برادرش را محکم در آغوش گرفته است. چند روز بعد به من و برادرش و یکی دیگر از همسن و سال های ما گفت: “شرایط من خیلی سخت است. با توجه به دادگاهی که رفتم  اعدامم می کنند. اما شماها سِنِتان کم است. شما را آزاد می کنند …”. در حالیکه خودش هم سنی نداشت. …»

 رفیق مزدک از خاطرات خود در مورد خانهی پدری قاسم  در فاصلهی سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ می نویسد: «در مسجد سلیمان خانهی پدری اش مرکز فعالیتهای اتحادیه کمونیست ها بود. خانه همیشه شلوغ بود. هنگام جلسات اتاق پذیرائی پر از دختر و پسر جوان می شد که با روابطی برابر و رفیقانه به بحث و آموزش میپرداختند. مادر قاسم با وجود آنکه از نظر اقتصادی دست تنگ بود اما دلسوزانه از همه مانند فرزندانش مواظبت می کرد و شکم شان را سیر می کرد. چه صادقانه و پاک دختر و پسر تا پاسی از شب گذشته در مورد سیاست و انقلاب بحث می کردند. مادر پس از جلسات،  دختران را به اتاق خودش می برد و پسران در همان سالن پذیرائی میخوابیدند. یادم هست کتابخانهای هم در کنار خانه ساخته شده بود که بچههای مسجدسلیمان از آن جا کتاب میگرفتند. خانه محل رفت و آمد همه بود. همه با پدر و مادر قاسم روابط صمیمانه ای داشتند. پدر و مادر هم معترض نبودند چون می دیدند که بچه ها در چه مسیری گام بر می دارند. البته میدانستند که این رفت و آمدها و جلسات و کتابخانه روزی ممکن است علیهشان استفاده شود. که چنین هم شد. رژیم برایشان پرونده سازی کرد که خانهی شما خانهی تیمی بود و کتابخانهای هم آنجا بود. خیلی از آن رفقا دستگیر و کشته شدند.

قبل از ضربات سراسری رژیم به تشکیلات اتحادیه کمونیست ها، حزب اللهیها چند بار به خانه حمله کردند و با جواب سخت پدر و مادر مواجه شدند که از بچهها دفاع می کردند. یکی از رفقا تعریف می کرد که بالاخره سال ۱۳۶۰ با خفقانی شدن فضای شهر، به خاطر حفظ کتاب ها و برای اینکه مدرکی علیه بچهها گیر حزب الله نیفتد، شبانه کتاب ها را از کتاب خانه خارج کردند و در جائی چال کردند. چند وقت پیش که سری به آنجا زدم تا یادی از خاطرات گذشته کنم دیدم کتابخانه تبدیل به خرابهای شده است. با وجود این سختیها پدر و مادر برای ما هیچگاه مشکل بوجود نمی آوردند و نهایت همکاری را انجام می دادند. از رفقائی که خیلی به آن خانه میرفتند رفیق جانباخته محمد فرهادی بود که روابط صمیمانهی بخصوصی با مادر و پدر قاسم داشت. …  متاسفانه برخی کسانی که روی قاسم تاثیرات سیاسی داشتند در نیمه‏ی راه به آرمان ما خیانت کردند. یکی از آن ها پس از شروع ضربهی سراسری به تشکیلات اتحادیه قبل از دستگیری، خود را معرفی کرد و داوطلبانه هر اطلاعاتی داشت به نیروهای امنیتی رژیم داد. حتا یک روز هم در زندان نماند. اما گاه گاهی به خانه ی قاسم در مسجد سلیمان سر می زد و از فعالیت های قاسم و برادرانش مطلع بود. امثال او خاطره بدی از خود بر جای گذاشتند. زندانیان سیاسی اهواز در سال ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ کاملا از این وضع اطلاع داشتند. …» رفیق هم بند قاسم ادامه می دهد: «یاد قاسم و بقیه بچههای سیاسی انقلابی گرامی باد. بچههای خوب از همه سازمان ها بودند. من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که حکم حبس گرفته بودیم. هر کس را که می خواستند اعدام کنند میآوردند به اتاق ما. دو نفر از بچههای شوشتر را آوردند که فکر می کنم یکی از آن ها از رفقای پیکار بود و دیگری از رفقای رزمندگان. نامشان حمید چِل پَلی بود که مهندس برق بود و دیگری معمار بود که متاسفانه اسم کوچکش را به خاطر نمی آورم. فوقالعاده نازنین بودند. به حمید حتا اجازه نداده بودند که لباس هایش را بردارد. برای همین من پیژامهام را به او دادم. یک شب تا دیروقت داشتیم کُشتی میگرفتیم و بازی میکردیم که آمدند این دو را از ما جدا کردند. صبح ساعت ۵ با لگد در اتاق را باز کردند و ما را به صف کردند و گفتند: یکساعت پیش چِل پَلی و معمار را اعدام کردیم! حمید هنگام اعدام همان پیژامه را بر تن داشت.»

«قاسم ۳ خواهر و ۴ برادر داشت. در خانواده بچه های عمو و خاله که از روستا می آمدند زندگی می کردند. معمولا ۱۰ تا ۱۲ نفر در خانواده زندگی می کردند و زحمت همه را پدر می کشید. مدیریت خانواده در دست مادر بود و در برنامه های سیاسی هم بچه ها را حمایت می کرد. بی سواد بود اما در حد خودش حمایت می کرد. خیلی از فامیل هایشان به مادر اعتراض می کردند که این کتابخانه برایتان مشکل ساز خواهد شد. خیلی از بچه های سیاسی پنهان از خانواده فعالیت سیاسی می کردند اما در این خانواده و البته بسیاری دیگر، علاوه بر افراد خانواده رفقای دیگر نیز یک تا دو سال در خانه  مثل بقیه فرزندان خانه زندگی می کردند. مادر قاسم از این بچه ها مثل دختر و پسر خود مواظبت می کرد.

هنگام اعدام قاسم من در زندان بودم اما شنیدم که بعد از دستگیری و اعدام قاسم و بسیاری از رفقای دیگر، برخی از این افراد که دو سال در این خانواده زندگی کرده و مادر قاسم برایشان زحمت کشیده بود، حتا یک پیام تسلی بخش به این مادر و پدر داغ دیده نفرستادند در حالیکه نه دستگیر شده بودند و نه خلل زیادی در روند زندگیشان افتاده بود. در واقع رژیم موفق شده بود رُعب و حشت را در وجود اینان تزریق کند که همبستگی در شرایط سخت یادشان برود. متاسفانه در دورههای شکست انقلابها و غالب شدن فضای ناامیدی و یاس، همواره این ناروائی ها گسترش پیدا می کند. همانطور که برخی ها در زندان نارفیق شدند و خیانت کردند برخی هم بدون اینکه دستگیر و شکنجه شوند رفیق نیمه راه شدند و جذب زندگی تسلیم طلبانه و سازشکارانه شدند. من نام این افراد را نمی برم اما باید این حکایت تلخ را بیان کرد تا تجربهی ما به نسل آینده منتقل شود و بدانند که راه انقلاب سخت و پر پیچ و خم است. در زمان اوج انقلاب خیلیها میآیند و با ظهور سختیها بسیاری در نیمهی راه میمانند و حتا عده ای خیانت می کنند. همانقدر که این بی وفائیها و خیانتها دردناک است و افسردگی ببار میآورد. در مقابل، ایستادگی و پابرجائی رفقای از دست رفته شادیآفرین و امیدبخش است. ایستادگی قاسم در زندان که سَر داد اما سِر نداد یک الگوی شادیآفرین است. مرگِ این گونه افراد بسیار غم انگیز است اما او با وجود سنِ کم، مسئولیت راهی را که انتخاب کرده بود قبول کرد و جانش را هم برای آن داد. افرادی مثل قاسم کم نبودند. مانند محمد فرهادی که به دلیل مسئولیتهایش زیر فشار و شکنجه های وحشتناک قرار داشت اما هرگز در مقابل دشمن زانو نزد یک نمونه ی دیگر است.»

«قاسم را همراه با یازده نفر در مسجدسلیمان اعدام کردند. از آن بقیه فقط اسم هوشنگ حموله و محمد آغاخانی از مجاهدین یادم است. اما گویا قاسم را در اهواز دفن کردند. در اهواز حدود صد نفر را در جائی پائین تر از قبرستانهای اهواز به سَمتِ صنایع فولاد جداگانه دفن کرده اند. به فاصله ی صد متر از این ها ۱۵ قبر دیگر است که متعلق به بچههائی است که در قتل عام زندانیان سیاسی که در سال ۶۷ به دستور شخص خمینی انجام شد، اعدام شدند. آن ها نه اسم دارند و نه نشانه ای. اینجا بیابان بود ولی بعدها در آن خانه سازی شد.

 خانواده ها قبرها را درست میکنند و بسیجیها می آیند خراب میکنند. چند بار شهرداری قصد کرد اینجا را خراب کند اما خانوادهها نگذاشتند. البته بسیاری از خانوادهها در شهرستانها هستند و امکان رفت و آمد به این مکان را  ندارند. ولی آنانی که امکانش را دارند  از همهی مزارها محافظت می کنند. یک بار شهرداری به بهانهی صاف کردن زمین می خواست روی مزار خاک ریزی کند که خانواده ها جمع شدند و سطح قبرها را بالا آورده و آن ها را بازسازی کردند.»   

زهره، یکی دیگر از رفقای همرزم قاسم می نویسد: «پاک ترین و با شعورترین بچه های مسجد سلیمان را گرفتند و اعدام کردند. پست فطرتهای فرصت طلب و کودنی مانند پاسدار محسن رضائی ها رسیدند به ریاست کشور و تا توانستند غارت کردند و به مردم ظلم کردند. در شهر کوچکی مثل مسجدسلیمان اکثر جوانان به کتاب، به مطالعه، به آگاه شدن و آگاهانه مبارزه و زندگی کردن علاقه داشتند. کسی هم که سواد نداشت در بحثها مینشست و گوش می داد.

قاسم و جوانان دیگر مانند او گلهای سَرسَبدِ جامعه بودند که بدون آنها جامعه به قهقرا می رود،  برای همین آنها را کشتند. مانند رفیق کیانوش بهادری که  اعدامش داغی بر دل مردم آگاه مسجدسلیمان گذاشت. او در بند ۵ زندان کارون اهواز بود. این رفقا افراد پاک و با شعوری بودند که اگر میماندند مردم را آگاه می کردند که به پاخیزند و این رژیم کثیف را به سزای جنایتهایش برسانند. آنها میتوانستند جامعه را به نحو احسن تغییر دهند. وقتی با شرایط حال مقایسه می کنم آه از نهادم برمی خیزد و سخت به من فشار میآید. جانیان حاکم بلائی بر سر مردم آورده اند که نتوانند فکر کنند. جوانها  را معتاد کردهاند. کافیست دانشجویان آن زمان را با دانشجویان ایندوره مقایسه کنیم. متاسفانه بسیاری از جوانها بعد از ورود به دانشگاه معتاد می شوند. تریاک و شیشه از سیگار ارزان تر است. یک پاکت سیگار مالبرو ۴ هزار تومان است و یک بسته تریاک دو هزار و پانصد تومان. جمهوری اسلامی این بَلا را بر سر مردم آورد. بهترینها را اعدام و بقیه را معتاد و افسرده کرد. آن بچهها که جانشان را کف دستشان گذاشتند و با این رژیم تا پای جان مبارزه کردند میدانستند چکار دارند میکنند و میدانستند اگر نکنند چه آیندهی تاریکی در انتظار نسل های بعد است.»  

رفیق هم بند قاسم چنین جمعبندی می کند :«شرایط زندان سخت بود اما برای آنان که مقاومت کردند و نشکستند لذت خود را داشت چون زندگی کوتاه معنا دار بهتر از عمر دراز زیستن در ذلت است. همین  مسئله زندان را برای ما لذت بخش می کرد. با وجود اینکه نمی دانستیم فردا زنده ایم یا نه. شانس ما این بود با افرادی چون قاسم زمانپور زندگی کردیم که با تمام وجود بهشان اعتقاد و اعتماد و علاقه داشتیم. هرگز فراموش شان نمی کنیم.»