امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم یا انشعاب در پرولتاریا. جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۸ دقیقه

باب آواکیان

از نشریه حقیقت شماره ۶۳ خرداد ۱۳۹۲

توضیح: متن زیر از نوار دوم سخنرانی باب آواکیان تحت عنوان کمونیسم جهانی کاملا نوین و رهایی تمام بشریت است و نه “بالا آوردن آخرخطی ها و پایین فرستادن اولی ها” پیاده و ترجمه شده است. زیرعنوان ها توسط حقیقت گذاشته شده است.*

موضوع بعدی سخنانم نکته ای است که لنین هنگام صحبت در مورد امپریالیسم گفت: انشعاب در سوسیالیسم یا انشعاب در پرولتاریا. این نکته از جوانب مهمی مربوط به فرمولبندی است که قبلا بحث کرده ام (به طور مثال در سخنرانیِ “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی”). فرمولبندی مورد بحث این است: «جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری». قبلا در مورد مفاهیمی چون جسمیت بخشیدن به پرولتاریا، دترمینیسم، دترمینیسمِ اقتصادی به ویژه اکونومیسم، تعیین کننده دانستنِ اندازه و بزرگیِ یک صنعت در درجه ی آگاهیِ طبقاتی کارگران و غیره بحث کردیم و گفتیم که این مفاهیم ما را به جایی که لازم است برویم نمی برند. اگر به این مباحث بیندیشید خواهید فهمید که چرا من در مورد پدیده ی “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری” و اهمیت آن صحبت می کنم. همان طور که در سخنرانی “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” گفتم این به معنایِ جدایی جنبش کمونیستی از پرولتاریا یا از ماتریالیسم نیست و نباید این معنا را داشته باشد. اتفاقا برعکس! صحبت بر سر این است که جنبش کمونیستی باید یک جنبش انقلابی باشد و نه یک جنبش کارگری. این گرایش (مترادف دانستن جنبش کمونیستی با جنبش کارگری – م) در تاریخ جنبش کمونیستی بین المللی گرایش قدرتمندی بوده است و همچنین خط کسانی بوده که مخالف کمونیسم بوده اند اما به نام سوسیالیسم حرف زده اند (مانند ترتسکیست ها و سوسیالیست های رفرمیست گوناگون و غیره). ما نیازمند یک جنبش انقلابی هستیم که هدفش دست یافتن به “۴ کلیت” (۱) است و نه جنبش کارگری با هدف دست یافتن به “مزد منصفانه در مقابل یک روز کار منصفانه”. ما نیازمند جنبشی هستیم که هدفش مبارزه برای رهایی کامل و محو کلیه ی موانعی است که در مقابلِ رهایی تمام (و نه نیمی و نه  بخشی) از بشریت قرار گرفته است. منظورم از “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری” این است. منظورم آن نیست که ما نباید با مبارزات کارگران علیه کارفرمایان و برای بهبود شرایطشان همراه شویم. اما باید از موضع و نقطه نظر و اهداف کمونیستی با آن همراه شویم نه از موضع و اهداف و نقطه نظر تردیونیونی و ماندن در حصارهای جنبش کارگری که اساسا تعریفش دست یافتن به مزدی بهتر در قبال یک روز کار است.

“جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری”، ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم

جنبه ی مهم دیگر، رابطه ی درونی این مفهوم و رویکرد (یعنی “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری”) است با تحریف روابط طبقاتی و آگاهی طبقاتی در سراسر تاریخ آمریکا. سرچشمه ی این تحریف نقش تاریخی ستم ملی و عظمت طلبی سفید است که با برده داری شروع شد و در سراسر تاریخ آمریکا تا امروز ادامه یافته است. در سخنرانی “چرا در وضعیت کنونی قرار داریم  و چه باید کرد؛ نظام سرتا پا پوسیده و ضرورت انقلاب” در مورد این تحریف صحبت کردم و در “دموکراسی جفرسونی” از ادموند اس. مورگان نقل کردم. مورگان می گوید که از ابتدای پیدایش این کشور و در شالوده ی این کشور این درک تعبیه شده است که گروهی از مردم مانند برده های آفریقایی، بومیان آمریکا و “مولاتو”ها از طبقه ی پست هستند و این امر به گروهی مانند سفید پوستان علیرغم وجود تخاصمات و تمایزات طبقاتی درونشان، هویت یکسانی می بخشد. پرسپکتیو ساختن یک جنبش کارگری قادر نیست این تضادها را در بر گرفته و بر اثرات آن ها فایق آید و جنبش انقلابی ای تولید کند که می تواند همه ی عوامل مثبت را  از میان همه قشرهای پرولتاریا بسیج کند و خود را اساسا بر تحتانی ترین و پائین ترین قشرهای پرولتاریای تمام ملل متکی کند. تاریخ شکل گیری ویژه این کشور و تناقضاتی که به همراه داشته منجر به تحریف روابط طبقاتی و آگاهی طبقاتی شده است. ما نخواهیم توانست این ویژگی ها و تناقضات را حل کنیم مگر این که از بلندای رسیدن به کمونیسم به مسئله بنگریم. به عبارت دیگر فقط با قرار گرفتن در نوک قله و نگریستن به این تضادها، حرکات، رشد و روابط درونی آن ها از موقعیت “خداگونه ی” پرولتاریا و دست یافتن به تمامی هدف و رسیدن به “چهار کلیت” و از طریق تلاش برای رساندن آگاهیِ همه به این حد و نه چیزی کمتر از آن خواهیم توانست بر این مشکل فائق بیائیم. هر افقی پائین تر از این، مانند انتقام و رفرم و غیره قادر به حل این معضل نیست؛ هر افق دیگری به معنای بازتولید تمام دهشت های غیرقابل توصیفی است که این نظام برای اکثریت مردم این جامعه و جهان ایجاد کرده است.

ستم گری ملی و عظمت طلبی سفید بخشی از سنگ بنای این کشور(ایالات متحده آمریکا) بوده است و در ساختمان این نظام و کارکرد آن نهادینه شده است. با وجود اهمیت بسیار زیاد ستم ملی بر سیاهان بازهم جهان بینی ما نباید ناسیونالیسم (سیاه – م) باشد بلکه باید انترناسیونالیستی باشد. باید با توده های همه ی ملیت ها مبارزه کنیم که این جهان بینی را داشته باشند و نه جهان بینی ناسیونالیستی را؛ حتا  اگر رادیکال و انقلابی باشد. ما باید جهان بینی کمونیستی داشته باشیم زیرا فقط در صورتی که با جهان بینی کمونیستی هدایت شویم، فقط در صورتی که این جهان بینی به طور فزاینده ای شاخص مبارزات توده ها شود، می توانیم همه ی شکل های ستم گری از جمله ستم ملی را خاتمه بخشیم. شاید برخی رهبرانِ ناسیونالیستِ مصمم تا حدی نقش مهمی را در مبارزه علیه ستم ملی و حتا علیه شکل های دیگر ستم بازی کنند، اما طنز ماجرا در آن است که چشم اندازشان آنقدر گسترده نیست که حتا بتوانند مبارزه برای محو ستم ملیِ ملتِ خود را تا انتها رهبری کنند. ناسیونالیسم چارچوبه ی بسیار تنگی است که از دریچه ی آن نه می توان ماهیت روابط ستم گرانه را به طور همه جانبه درک کرد و نه می توان آن ها را تغییر داد. به طور مثال، ناسیونالیسم نمی تواند درک کند که چگونه ستم بر زن در مرکز و محورِ خصلت و دینامیک های جوامع طبقاتی از جمله جامعه ی سرمایه داری قرار دارد؛ چگونه با تقسیم جامعه به طبقات متخاصمِ استثمار شوندگان و استثمار کنندگان، ستم دیدگان و ستم گران رابطه ی درونی و پیوند تنگاتنگ دارد و این که تمام روابطی که مارکس در “چهار کلیت” صحبت کرد همه رابطه و پیوند ارگانیک با یکدیگر دارند و نمی توان یکی را بدون محو کردن همه ی آن ها نابود ساخت. جهان بینی ناسیونالیستی به قدر کافی انسان را در بلندا و قله ی کوه قرار نمی دهد که بتواند از آن اوج همه ی این واقعیت ها را ببیند؛ آدم را تا حدی بالا می برد و بعد دیدش توسط ساختارهای بزرگ تر کوه که هنوز پابرجا هستند بلوکه می شود. آدم باید بالاتر از آن برود تا  بتواند برای دیدن تمام این ها قدرت دید داشته باشد: برای این که بتواند ببیند که همه ی این روابط اجتماعی ستم گرانه و استثمارگرانه چگونه با هم چفت و بست شده اند، از کجا آمده اند و باید به کجا منتهی شوند تا جامعه تبدیل به جامعه ای کاملا متفاوت و بهتر شود. در هیچ کشوری بدون مبارزه علیه ستم ملی انقلاب نخواهد شد و در آمریکا این مسئله، مسئله ای بسیار حاد است. در آمریکا بدون مبارزه ای مصمم علیه ستم ملی و عظمت طلبی سفید، بدون آماج قرار دادن و ریشه کن کردن آن هیچ انقلابی نخواهد شد. این مبارزه نه تنها باید از سوی کسانی که مستقیما تحت ستم عظمت طلبی سفید هستند انجام شود بلکه همچنین باید از سوی پرولتاریا در کل و توده های مردم پیش برده شود و بخشی کلیدی از فرآیند کلی انقلاب و پیش روی به سوی کمونیسم باشد. بدون این که مبارزه علیه ستم ملی بخشی کلیدی از انقلاب باشد هیچ گونه رهایی اجتماعی بدست نخواهد آمد. بدون این که پرولتاریا نه فقط از طریق پیشاهنگ خود بلکه با درگیر کردن توده ها، مبارزه علیه ستم گریِ ملی را در دست بگیرد حتا جهش اول که کسب قدرت سیاسی است هم عملی نخواهد شد؛ دقیقا همان طور که بدون مبارزه ی پیگیر و سیستماتیک علیه ستم بر زن نمی توان حتا جهش اول کسب قدرت سیاسی را عملی کرد. اما این مبارزه را باید با نقطه نظر و متد کمونیستی، با وسعت دیدی که ایستادن بر  قله ی کوه به ما می دهد پیش ببریم. زیرا فقط در این صورت است که می توان دید که چگونه همه ی این روابط به یکدیگر متصل اند و می توان ارتباط درونی آن ها را کشف کرد تا معلوم شود که ریشه کن کردن هر یک از آن ها به ریشه کن کردن همه ی آن ها وابسته است. پس، از یک طرف بخشی تعیین کننده از انقلاب ما باید آماج قرار دادنِ عظمت طلبی سفید و ستم ملی و مردسالاری و ستم بر زن و حرکت برای ریشه کن کردن آن ها باشد و از طرف دیگر، این مبارزه نمی تواند زیر رهبری ناسیونالیسم یا فمینیسم جلو برود. این مبارزه تنها می تواند با زاویه دید کمونیستی پیش رود. تنها نگرش کمونیستی می تواند این ستم ها را بر بستری گسترده ببیند، دینامیک هایی را که این ستم ها را بازتولید کرده و به جلو می رانند کشف کند، اتصال های درونی این فاکتورهای گوناگون را برقرار کند و به سنتزی دست یابد که راه را برای محو کردن تمام “چهار کلیت” و عوض کردن جامعه بر مبنای محو این “چهار کلیت” باز کند.

رزمندگان رهایی بشریت و نه “گروه هم هویت من”

ما باید کسانی را به میدان آوریم که رها کنندگان بشریت باشند، رزمندگانِ راه محو کردن همه گونه ستم گری باشند و نه فقط یک نوع ستم. ما باید کسانی را به میدان آوریم که افق شان “حالا نوبت ماست که در آن بالا قرار بگیریم” یا “جامعه ای که مرد جای خود را داشته باشد و زن هم جای خود را” نیست بلکه افقشان انقلابی است؛ انقلابی که همه ی این ستم ها را محو کند و بشریت را به کامل ترین وجه رها کند و به ورای کلیه ی روابط تولیدی، کلیه ی روابط اجتماعی، کلیه ی نهادهای سیاسی، ساختارها و پروسه ها، کلیه ی سنن، عادات و افکاری که متقابلا کلیه ی روابط استثمار و ستم را تقویت می کنند حرکت کند و هر جا هر  کدام از این ستم گری ها و استثمارها دوباره سربلند کنند برای ریشه کن کردنشان باز مبارزه کند. جهان بینی ناسیونالیستی یا “انتقام” ما را به آن جا نخواهد رساند. جهان بینیِ من و مردم من، من و گروه هم هویت من ما را به آن جا نخواهد رساند و همین جا که هستیم نگاهمان خواهد داشت. این نوع نگرش حتا کسانی را که در این پروسه ها سعی کردند کاری کنند اما به شکست رسیدند مایوس و سرخورده کرده است. بنابراین هدف آن طور که انجیل می گوید نیست که: «آخری ها در اول قرار خواهند گرفت و اولی ها در آخر» بلکه هدف رهایی بشریت است. پیچیدگی های مبارزه و آگاهی طبقاتی را باید بینیم و از درون این تضادها کار کرده و به سوی هدف مان راه گشایی کنیم.

در این پرتو می توان دید که مفهومی چون “جمهوری کارگران” که توسط “شوراهای کارگری” اداره می شود تا چه اندازه مفهومی تنگ نظرانه است و قادر نیست به ورای “حق بورژوایی” و تولید و مبادله ی کالایی برود؛ در نهایت نمی تواند به ورای روابط “ارباب- برده” در شکل های متنوع آن، روابط بین استثمارگر و استثمارشونده برود. بافت جامعه بسیار رنگارنگ تر و در برگیرنده نیروهای متنوع طبقاتی و اجتماعی است که باید با همه آنها رابطه برقرار کنیم، همه را در جهتی واحد هدایت کنیم بی آن که  آن ها را به زور وارد یک کیسه و وادار به حرکت یکسان کنیم. این نیز تضاد دیگری است که در جامعه ی سوسیالیستی با آن دست به گریبان خواهیم بود. در همین رابطه است که گفته ام رویکرد ما در جامعه ی سوسیالیستی باید آن باشد که حاضر باشیم تا «حد چهار شقه شدن برویم اما نگذاریم که سرنگون شویم». به زبان استعاره، انقلاب ما نه تنها باید دل بزرگی داشته باشد، به معنای جهان بینی وسیع. بلکه باید بازوان بلندی هم داشته باشد. بازوان بلندی برای در بر گرفتن تمام این گوناگونی و جامعه را با تمام تنوع اش در یک مسیر به سوی هدف هدایت کند. بدون خفه کردن و گرفتنِ بالندگی و سرزندگی آن، بدون تحمیل یک ریختیِ مصنوعی که اصلا نمی تواند وجود داشته باشد و نمی تواند پایدار باشد.

چتر نجات و شعار زمین- نان- صلح

در این رابطه در سخنرانیِ “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” نکته ی “پاراشوت” (چتر نجات) را طرح کردم. منظورم از این نکته چیست؟ وقتی که به آستانه و مرز انقلاب برسیم، زمانی که تمام تضادهای جامعه حاد شده و فشرده می شوند و امکان بیرون کشیدنِ انقلاب از درون این گرداب متلاطم فراهم می شود، یک جورهایی چترنجات بسته می شود. مثل بسته شدن چتر، همه چیز حول یک طبقه ی اجتماعی (پرولتاریا به معنای گسترده ی آن) و آن نیروی اجتماعی که پیشاهنگ یک طبقه در جامعه است و راه خروج از وضعیت را می داند، متراکم می شود. یکی از نشانه های رسیدن آستانه ی انقلاب یا اوضاع انقلابی این است که تمام نیروهایِ دیگرِ اپوزیسیون و نقطه نظرات و برنامه های متفاوتشان امتحان پس داده اند و برای توده ها در شمار میلیونی به طرز برجسته ای روشن شده است که هیچ یک از آن ها راه حل نیستند: نه فقط به معنای تاریخی راه حل نیستند بلکه حتا به معنای فوری نیز قادر به برآوردن خواست ها و نیازهایی  که توده های مردم به طور عاجل و حاد می خواهند و میلیون ها و ده ها میلیون نفر آماده اند که حول آن خواست ها مبارزه کنند و برای جنگیدن حول این خواست ها به دنبال رهبری می گردند نیز نمی باشند. به انقلاب روسیه نگاه کنیم. شعار آن در آستانه ی انقلاب چه بود؟ زمین، نان و صلح. فقط بلشویک ها دارای برنامه ای بودند که می توانست خواست های تجسم یافته در این شعارها را عملی کند. هیچ نیروی دیگریِ، از جمله نیروهای به اصطلاح “سوسیالیست” حاضر به خروج از جنگ امپریالیستی نبودند. همه شان ادامه ی حضور در جنگ را توجیه می کردند. به طور مثال می گفتند که  برای جنبه ی دموکراتیک یا سرزمین پدری و غیره می جنگند. هیچ نیروی دیگری برنامه و جهت گیری تقسیم زمین میان دهقانان را نداشت و هیچ نیروی دیگری برنامه ای برای برآورده کردن نیازهای مردم در سطح بسیار ابتدایی مانند “خوردن” را نداشت. توده های مردم حتا نان نداشتند. به ویژه در شرایط جنگی و درهم شکسته شدن دردناکِ بافت جامعه و زمانی که منابع اقتصادی توسط جنگ تهی شده بود. به این ترتیب، برای ده ها میلیون نفر شعار زمین و نان و صلح تبدیل به فراخوانی شد که حول پرچم بلشویک ها گرد آیند. نه به این دلیل که بلشویک ها این سه کلمه را گفته بودند، بلکه به دلیل این که در گرداب تحولات و رخدادها و در جریان مبارزه ای که بر سر برنامه های مختلف در گرفت، توده ها در شمار میلیونی فهمیدند که همه ی نیروهای دیگر جز بلشویک ها نه می خواهند و نه می توانند برای تغییری بجنگند که جوابگوی این نیازها باشد که ده ها میلیون نفر فوریت، حدت و اضطرار آن را احساس می کردند. به این ترتیب ده ها میلیون نفر حول بلشویک ها متراکم شدند. این طور نیست که یک باره همه ی آن ها افکار “انتقام جویانه” و “به جایی رسیدن” و مفاهیم مشابه را دور ریختند و در جا کمونیست شدند. خیر! اکثریت حامیان بلشویک ها اصلا کمونیست نبودند. مطمئنا ضد کمونیست یا عمیقا مخالف کمونیسم هم نبودند. اما بیشتر آنان مخلوط پیچیده ای از نگرش های مختلف و مقاصد متفاوت را داشتند. افق های مختلفی به آنان انگیزه و قدرت حرکت می داد. اما با کمونیست ها متحد شدند و حول برنامه ی کمونیستی متراکم شدند و تنگاتنگ به آن چسبیدند. زیرا فقط کمونیست ها راه حلی داشتند برای اوضاعی که توده ها به طور اضطراری و فوری بیرون رفتن از آن را می خواستند. نه به این معنی که توده ها جمع شدند و به برنامه ی کمونیست ها گفتند: چه خوب است! بلکه اعلام می کردند که حتا یک لحظه ی دیگر نمی توانند آن اوضاع را تحمل کنند و کمونیست ها راه برون رفت از شرایط موجود را داشتند. هیچ کس دیگر راه حل نداشت و توده ها این را فهمیدند. به عبارت دیگر، به یک معنا در آن اوضاع انقلابیِ روسیه (و این خصلت همه ی انقلاب ها در مرحله ای است که به نقطه ی کسب قدرت سیاسی در کل جامعه می رسند) کلیت برنامه ی کمونیستی و ابعاد بزرگتر آن که توسط پیشاهنگ نمایندگی می شد در آن لحظه با این نیازهای حاد و اضطراری توده ها یکی شد؛ نه این که به طور مکانیکی و یک به یک روی هم منطبق شدند و یک چیز بودند؛ نه این که توده هایی که خواست های حاد و اضطراری داشتند کاملا از کلیت برنامه ی کمونیستی  حمایت می کردند. خیر! اما این خواست ها و کلیت برنامه ی کمونیستی به هم رسیدند، زیرا فقط کمونیست ها، با عزیمت از برنامه و نقطه نظر استراتژیک شان و بر آن پایه (و نه چیزی کمتراز آن) می توانستند این نیازهای عاجل توده ها را برآورده کنند. توده ها و کمونیست ها به این معنا در آن لحظه به هم رسیدند نه این که در یک خط مستقیم یکی شدند. این طور هم نبود که توده ها به صرف این که کمونیست ها برنامه ای برای نیازهای عاجل آنان داشتند، کمونیست شدند. اما آنان از کمونیست ها پیروی کردند زیرا هر نیروی دیگر حاضر در صحنه در آن شرایط و در مقایسه با برنامه ی کمونیستی نشان داده بود که هیچ برنامه ی واقعی برای پاسخگویی به نیازهای اضطراری و حاد و فوری توده ها ندارد. این چیزی است که همواره  در اوضاع انقلابی رخ می دهد؛ نیروهای زیادی حول کمونیسم متراکم می شوند؛ نیازهای عاجل و حاد توده ها با برنامه ای که کمونیست ها در آن لحظه پیش می گذارند یکی می شود – حتا با وجود آن که نقطه ی عزیمت کمونیست ها در ارایه ی این برنامه نیز نقطه نظر و برنامه ی استراتژیک شان است و نه لحظه ی حاضر. به این معنا به هم می رسند.

در تمام دوره ی قبل از آن ما برای رسیدن به چنین نقطه ای کار می کنیم و تدارک می بینیم. نمی توان درک رمانتیک داشت که گویا همیشه می توانیم در ابعاد وسیع توده ها را به سوی خود جلب کنیم. حرفم را اشتباه معنا نکنید: ما در طول راه باید در حداکثر امکان و توان مان افراد را به سوی کمونیسم جلب کنیم. امروز تعداد کمونیست ها بیش از اندازه کم است و تا مدت های مدیدی تعداد کمونیست ها کم خواهد ماند و ما مرتبا نیاز داریم که هرچه بیشتر آدم ها را بر پایه ای صحیح به سوی کمونیسم جلب کنیم. اما ما ماتریالیست هستیم و درک می کنیم که اکثر آدم ها، از جمله اکثریت کسانی که به سوی ما کشیده می شوند و در شمار عظیم تر در شرایط تعیین کننده به سوی ما می آیند، در همان لحظه کمونیست نخواهند شد؛حداقل به تمامی یک کمونیست نخواهند شد. و این تضادی است که در تمام طول راه تا کسب قدرت سیاسی و حتا در جامعه ی نوین با خود حمل خواهیم کرد. اما نکته در آن است که وضعیت شبیه همان چیزی است که قبلا با استفاده از قیاس “چتر نجات” گفتم؛ وقتی به جامعه ی نوین برسیم این چتر نجات دوباره باز خواهد شد و آن تفاوت هایی که مردم با ما بر سر مسایل مختلف دارند دوباره به صحنه خواهند آمد؛ تاثیرات و افکار جامعه ی کهنه و تاثیرات روابط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که هنوز دگرگون نشده اند دوباره عمل خواهند کرد. آدم ها خواهند گفت، بله دیروز با شما بودیم، برخی افکارتان خوب است اما حالا که به اینجا رسیده ایم چرا از آن راه نرویم؟ ما باید بدانیم که این بخشی از پروسه، بخشی از تجربه است… آدم هایی که تا دیروز با ما متحد بوده اند مخالف شده و برخی مسایل را صحیح تر از ما خواهند دید یا کسانی که هنوز اختلاف هایشان حل نشده گرایش های خود را خواهند داشت. “چتر نجات” دوباره باز خواهد شد و همه چیز به تنگاتنگی قبل حولِ پیشاهنگ نخواهد ماند و تنوع بیشتر خود را تحمیل خواهد کرد و ما باید بتوانیم با این وضعیت کار کنیم. نباید فکر کنیم می توانیم دوباره همه را با فشار یک جا جمع کنیم و به آدم ها بگوییم که “چه مرگتان هست، مگر در جامعه ی نوین نیستیم”. البته که باید با مردم مبارزه کنیم. اتفاقا این موضوعی است که در بحث حول موبیل شاو پیش آمد … ما مرتب باید با کسانی که افکار کهنه دارند مبارزه کنیم اما باید دیالکتیک آن را درک کنیم و بدانیم که حتا با وجود مبارزه علیه افکار کهنه شان، این نوع افکار را نگاه خواهند داشت؛ عده ای را جذب خواهیم کرد و بقیه را زمان طولانی تری خواهد برد و حل تمام مسایل مربوط به “چهار کلیت” مدت درازی طول خواهد کشید تا این که به جامعه ی کمونیستی برسیم و در آن جامعه نیز تضادهای دیگری بوجود خواهد آمد اما آدم ها به آن ها در چارچوبی کاملا متفاوت خواهند نگریست. در جامعه ی کمونیستی تفاوت ها ناپدید نخواهند شد؛ صرفا شکل دیگری به خود خواهند گرفت چون زندگی این طور است؛ یعنی پر از تضاد، مملو از ضرورت و تغییر ضرورت است و آدم ها در مورد این که ضرورت را چگونه باید تغییر داد و این که اصلا ضرورت چیست با هم جدل می کنند. این همیشه خواهد بود. این بخشی از انجام انقلاب برای کسب قدرت است، بخشی از دوران گذار سوسیالیستی خواهد بود و به شکل بسیار متفاوتی در دوره ی کمونیسم نیز وجود خواهد داشت.

دیالکتیک هسته ی مستحکم و الاستیسیته

اما اگر قرار است این پدیده را رهبری کنیم باید چشم انداز بسیار گسترده ای داشته باشیم. به اصطلاح باید بازوان بسیار گشاده ای داشته باشیم که بتوانیم همه ی این ها را در بر بگیریم و اگر سعی کنیم دوباره چتر باز شده را مثل لحظه ی فشرده ی کسب قدرت ببندیم و یکجا فشرده کنیم دچار اشتباهات بزرگ و حتا جنایات وحشتناک خواهیم شد. زیرا در آن عصر تاریخی (دوران گذار سوسیالیسم- م) باید راه را از میان حل تضادهای “چهار کلیت” به جلو باز کنیم؛ آنهم نه فقط در یک کشور بلکه در مقیاس جهانی. عده ی زیادی خواهند خواست که در جهت های مختلف حرکت کنند و راه های مختلفی را آزمایش کنند و بخشی از رویکرد و برنامه و نگرش ما برای جامعه سوسیالیستی باید این باشد که بفهمیم که چطور باید همه ی این ها را در بر بگیریم و به اصطلاح چگونه بازوان گشاده ای را دور همه ی این ها بگذاریم و به سوی هدفی که باید برویم هدایتشان کنیم. بدون این که در طول راه مردم را خفه کرده و درهم بشکنیم و  به اتم های پولاریزه شده تبدیل شان کنیم. به عبارت دیگر، رابطه ی میان هسته ی مستحکم و الاستیسیته را چگونه برقرار خواهیم کرد؟ چگونه هسته ی مستحکمی خواهیم داشت که نسبت به تحقق کامل هدف تا رسیدن به کمونیسم متعهد است اما درک می کند که برای رسیدن به هدف، در طول راه باید خیلی روندها را داشته باشیم که در جهات مختلف حرکت می کنند و جدل های بسیار بر سر بسیاری مسایل باید وجود داشته باشد. و چگونه به طور مستمر تمام این تنوع و گوناگونی را وارسی و غربال و سنتز خواهیم کرد و بازهم به انواع و اقسام دیوانه بازی ها دامن خواهیم زد؛ آنهم در بحبوحه ی حملات دشمن که مترصد است از هر اشتباهی که می کنیم سوء استفاده کند که تازه بسیاری از آن ها اصلا اشتباه نیستند. این چیزی است که کار را سخت می کند و برای همین است که مرتب بر می گردم و تکرار می کنم که باید حاضر باشیم تا آستانه ی چهار شقه شدن برویم. اگر از این بترسیم، به مقصد نخواهیم رسید. اگر فکر کنیم که باید همه چیز را “در خط” نگاه داریم و همه را در یک خط صاف و متحد الشکل بر سر همه چیز به جلو هدایت کنیم به مقصد نخواهیم رسید. شبیه حکایتی می شود که ریچار پریِر نقل می کرد که دو نفر داشتند بر سر این که باید به کسی که از بیماری یا سکته قلبی بی جان کنار جاده افتاده بود تنفس مصنوعی بدهند یا نه کلنجار می رفتند و یکی از آن ها می گفت: نمی دانم، ممکن است موقع تنفس مصنوعی دادن یک دفعه مرگ ازش بپرد بیرون و یقه من را بگیرد! بعد به جسم بیهوش نگاه کرد و گفت: «فکر نمی کنم به جایی برسی، خداحافظ!» ما هم به مقصد نخواهیم رسید اگر که با افق های تنگ به حرکت در بیاییم؛ با افق انتقام گرفتن یا درک های ساده مانند این که چون در سنگرها با هم بودیم و بهم فشرده بودیم در ادامه ی راه هم باید همان طور باشد. خیر! صفوف فشرده، باز خواهند شد؛ دوباره فشرده خواهند شد و دوباره باز خواهند شد. ما باید این دیالکتیک را بفهمیم و با آن کار کنیم. اینجاست که به کار بردن دیالکتیک و ماتریالیسم به میدان می آید. چگونه این گوناگونی را باید در بر گرفت و در عین حال، به طور عام به طرف جلو به جهتی که باید برود هدایت کرد؟ این هسته ی محکم چگونه باید راه را از میان این همه گوناگونی – ابتکارهایی که مردم می زنند و ما باید تشویق کنیم، مخالفت ها، مناقشه ها بر سر مسایل مختلف، دیدگاه های متضاد و گرایش کسانی که می گویند می خواهم هر کاری می خواهم بکنم – به طرف جلو وجهتی که باید برود بگشاید؟ بعضی ها خواهند گفت، «می خواهم هرکاری می خواهم بکنم!» خب برود بکند. مانعش نخواهیم شد چون می دانیم که وقتی آدم می خواهد برود کار خودش را بکند با ضرورت مواجه می شود. بعد از مدتی از او خواهیم پرسید اوضاع و احوالش چطور است؟ چون آدم باید به طریقی بقا پیدا کند. در سرمایه داری برای بقا آدم ها باید  برای سرمایه دارها کار کنند، باید به این یا آن طریق به انباشت سرمایه خدمت کنند؛ شاید به طور غیر مستقیم ولی در همان چارچوب باید این کار را انجام دهند. در سوسیالیسم همه باید به پیشروی به سوی کمونیسم خدمت کنند و این خدمت می تواند به شکل های مختلف باشد، حتا می تواند از طریق مخالفت کردن با آن (سوسیالیزم) باشد. اما در هر حال باید بخشی از پروسه باشند. در این جا کماکان داریم مسئله ضرورت در جامعه ی سوسیالیستی را طرح و حل می کنیم. به طور مثال، انصاف نیست که بعضی ها انتظار داشته باشند دیگران کار کنند و آن ها بخورند. زیرا این به بازتولید طبقه ی انگل که بر دیگران حکومت می کند خدمت خواهد کرد. بنابراین هر کس باید به شکلی به این پروسه خدمت و  کار کند. اگر قرار است “بخورد” باید کار کند و در این چارچوب اگر می خواهد  کار خودش را هم بکند آن نیزبخشی از پروسه است. اما بعد از مدتی این افراد “تنها” خواهند شد. همه ی کسانی که به راه خودشان می روند دیر یا زود بر می گردند. چون حتا فردیت انسان اجتماعا مشروط است و توسط آن تعیین می شود. بنابراین دیر یا زود تمایل پیدا می کنند که با دیگران وارد رابطه شوند. اصلا لازم نیست که دنبال هر کس بدویم و آنان را نزد خودمان بکشیم، وقتی می خواهند مقداری تنهایی داشته باشند. اصلا نباید ترسی از این داشته باشیم. اما برای این که همه را در جهت معینی هدایت کنیم باید بر روی برخی چیزها پافشاری کنیم. سوسیالیسم و رفتن به کمونیسم به معنای آن است که هیچ کس نمی تواند از کار دیگری تغذیه و زندگی کند. ما این را می خواهیم محو کنیم. اگر افراد  کار خود را انجام ندهند، نباید انتظار بردن “سهمی” را داشته باشند. ما می خواهیم به طرف جامعه ای حرکت کنیم که «از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش» کار می کند. اما  بین  کار کردن برای جامعه و سهم بردن از آن رابطه وجود دارد. البته این به معنای آن نیست که همه باید یک شکل حرکت کنند؛ یا این که آدم ها هیچ فضایی برای انجام تمایلات فردی نخواهند داشت. همان طور که در مورد “انقلاب فرهنگی” گفتم، وجود هسته ی مستحکم در هنر چیز مثبتی بود؛ آثار بزرگی تولید شد اما نه می توان و نه باید تلاش کرد که همه ی آثار هنری را آن طور تولید کرد (به صورت آثار هنری نمونه – م). واقعا آثار بی نظیری تولید شد. به طور مثال به باله های آثار نمونه نگاه کنید. غیر از محتوای سیاسی و ایدئولوژیک شان به جنبه ی هنر و تکنیک آن ها نگاه کنید؛ آیا کسی قبل از آن دیده بود که رقصندگان باله، به ویژه زنان چنین حرکاتی کنند؟

اما همه کار را نمی توان به این طریق انجام داد. فضایی باید باشد که مردم بتوانند روش های بیان خود را کشف کنند، چیزی را که فکر می کنند مهم است بیان کنند و غیره. و سپس در یک پروسه باید آن ها را وارسی کرد؛ بدون ایجاد فضای خفقان. و دید چه چیزهایی می توان از آن ها یادگرفت.

در این جامعه مانند قبل این طور نیست که هر اثری باید جای خود را در “بازار” پیدا کند. ما از آن دور شده ایم. ولی پروسه ی دیگری هست برای شریک شدن افکار خود با دیگران و اگر کسی بخواهد افکار خود را با دیگران شریک شود، دیگران هم به آن جواب خواهند داد. آن را قبول یا رد خواهند کرد، بر حسب این که فکر کنند آیا ارزش دارد یا خیر. البته نه “ارزش” پولی بلکه به این معنا که آیا تجسم حقیقت و زیبایی هست؟ آیا مردم را به طریقه ی متفاوتی برمی انگیزد که در مورد مسایل فکر کنند؟ در آن جامعه کماکان این کنش ها وجود خواهد داشت. به قول مائو، ده هزار سال دیگر هم مردم خواهند گفت: “بوی گند می دهد!” و شاید در این زمینه اشتباه کنند. باید مبارزه کرد تا  درستی مسئله را درک کنند. هر زمان پدیده ی نوینی ظهور کند این اتفاق خواهد یافت. مثل زمانی که باب دیلان گیتار الکتریکی به دست گرفت همه او را هو کردند و گفتند: بابی این تو نیستی! اما او پافشاری کرد. هرچند کاری که داشت می کرد محدودیت هایی داشت اما جوانب مثبت زیادی هم داشت که از جمله دست زدن به خودِ این تغییر بود. پس بر سر این چیزها مبارزه در خواهد گرفت. اما مسئله این جاست که چگونه همه ی این ها را در جاده ی پیشروی نگه داریم؛ با بازوانی گشاده، با هسته ی مستحکمی که این گونه الاستیسیته را، وجود ایده های متضاد را ، وجود عوامل گوناگون در “بازی” را مجاز می شمارد. هر نوع “بازی” (این جا “بازی” را تمثیلی استفاده می کنم) زمانی که عده ای چارچوبه های مرسوم و متداول آن را برهم می زنند، بهبود پیدا می کند (هنگامی که بحث بسکتبال باشد مثال هایی خواهم زد). البته بسیاری مواقع این کار منجر به بهبود نمی شود و اشتباه است و به دلایل درستی نفی می شود. اما از طرف دیگر، بسیاری مواقع اشتباه خوانده می شوند اما مبتکرین آن پافشاری می کنند و معلوم می شود که اشتباه نبوده اند. هر ابداعی و در واقع هر حقیقتی که در این جهان به رسمیت شناخته شده است ناگزیر از درون این پروسه رد شده است تا به رسمیت شناخته شود. در ابتدا به آن خندیده اند و نه تنها خندیده اند بلکه سرکوبش کرده اند اما بالاخره تبدیل به باور عموم شده است. و این پروسه ای است که مرتبا تکرار می شود.

این بخشی از پروسه است. تنگ نظری و تقلیل گرایی است که بگوییم، آنان که در ارتباط با تولید مقیاس بزرگ هستند یا فقیرترند، خود به خود نمایندگان جامعه ی نوینی اند که لازم است ایجاد کنیم. به انقلاب هم باید رویکردی علمی داشته باشیم. انقلاب در کلیت خود جهان بینی و منافع طبقه ی پرولتاریا را نمایندگی می کند. اما افراد پرولتر یا توده های تحت ستم به طور خودکار دارای این جهان بینی نیستند. انقلاب کردن یک عمل آگاهانه است. توده های مردم کاملا این را درک می کنند. مسئولیت ما که به درک پایه ای از این مسئله رسیده ایم اولا آن است که درک مان را عمیق تر کنیم؛ ثانیا آن را به میان توده های وسیع ببریم و با آن ها مبارزه کنیم، به آنان گوش فرا دهیم، از آنان یاد بگیریم، اما همچنین با آنان سر و کله بزنیم که حقیقت را درک کنند که: چرا وضعیت این گونه هست که هست، چگونه می تواند تغییر کند و ما چه باید بکنیم که این تغییر انجام شود. این رویکرد نسبت به آگاهی و تاکید بر آن بر خلاف حملاتی که به آن می شود نشانه ی آن نیست که ما فکر می کنیم توده ها نمی فهمند و نمی توانند این مسایل را درک کنند و فقط رهبر پیشاهنگ می تواند این ها را بفهمد و باید به نام آنان و طبق منافع آنان عمل و حکومت کند. درست بر عکس! این تاکید نشانه ی آن است که توده ها کاملا می توانند این مسایل را درک کنند اما اولا، همه چیز را یک باره درک نخواهند کرد و ثانیا، اکثریت شان درون حصار دیوارهای این نظام و کارکرد آن این موضوعات را درک نخواهند کرد و ما باید انقلابی کنیم که پیشاهنگ، توده ها را کمابیش در همان موقعیتی که هستند، با تمام درک های متضادی که دارند در این انقلاب رهبری کند؛ و در این پروسه و بعد از آن همراه با توده ها باید مبارزه کنیم که هم شرایط و هم انسان ها را عوض کنیم تا به “چهار کلیت” برسیم.

این پروسه را به همین شکل باید تصویر کنیم و به همین شکل به عمل درآوریم. عرصه های کلیدی مبارزه ی سیاسی را تشخیص دهیم و توده ها را درگیر در عرصه های کلیدی مبارزه ی ایدئولوژیک کنیم. “ایدئولوژیک” یعنی به دنیا چطور نگاه می کنیم، چرا امور این گونه است و کدام نیروها محرک این وضعیت و بازتولید کننده ی آن هستند، آیا می توان وضع را عوض کرد و اگر می توان چگونه و با چه ابزار و طریقی؟ با چه روشی، از طریق بسیج چه عواملی و چه نیروهایی؟ معنای ایدئولوژی به زبان ساده این است که دنیا را چطور می بینی و در نتیجه چطور باید زندگی کنی؟ وقتی در مورد ایدئولوژی صحبت می کنیم مسئله این است.

اما وقتی که مرحله ی کسب قدرت سیاسی را پشت سر نهادیم (در هر نقطه ی جهان باید هر فرصت و گشایشی را که دست می دهد بچسبیم و این اولین جهش را انجام دهیم) “چتر نجات” دوباره باز می شود. همان طور که در “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” گفتم برنامه های سیاسی، گرایشات و جهان بینی های متنوع بار دیگر در صحنه ظاهر می شوند؛ که بخشی بازتاب آن روابط تولیدی و اجتماعیِ جامعه ی کهنه هستند که هنوز در جامعه ی نوین تغییر نیافته اند و بخشی دیگر بازتاب روابط نوینی هستند که در جامعه ی نوین در نتیجه ی کسب قدرت و تحکیم آن به ظهور رسیده اند. به این معنا “چتر نجات” دوباره باز می شود. کسانی که به طور تنگاتنگی به ما چسبیده بودند الان فاصله می گیرند. تفاوت ها به شکلی آشکارتر دیده شده و بیان می شوند و در این زمان اگر با این فرض پیش برویم که همان کسانی که در مقطع خاصی، زمانی که فقط برنامه ی ما می توانست گره اوضاع را بگشاید، گرد ما جمع شده بودند کماکان به طور تنگاتنگ در کنار ما خواهند ماند و تا کمونیسم با ما در توافق و اتحاد خواهند بود مرتکب اشتباهات جدی خواهیم شد. این نکته، به طور کلی مسئله ی مهمی برای انقلاب است و واضح است که کاربست خاصی در کشوری مانند آمریکا دارد.

قبلا پرسیده ام که ربط این وضعیت با کاربست “هسته مستحکم و الاستیسیته ی زیاد” چیست؟ اگر دست از “هسته مستحکم” بکشیم همه چیز را از دست خواهیم داد. اگر اجازه دهیم رفتار و افکار خودانگیخته ی مردم که هنوز بازتاب روابط تولیدی و اجتماعی قدیم یا متاثر از بازمانده ی آن روابط در جامعه ی نوین که تازه شروع به تغییر آن کرده ایم هستند، غلبه کند؛ آن گاه بدون تردید به سوی سرمایه داری عقب گرد خواهیم کرد. این عقب گرد فقط تحت فشار آن بقایا صورت نمی گیرد بلکه از این واقعیت هم سرچشمه می گیرد که ما در خلا زندگی نمی کنیم؛ نمایندگان طبقات حاکمه ی قدیمی هنوز هستند و هنوز کسانی موجودند که گذشته را مطلوب می دانند و مصمم اند که برای بازگشت بجنگند، هنوز نیروهای امپریالیست و مرتجع در جهان هستند که مترصدند از هر فرصتی برای بریدن گلوی ما سود بجویند. بنابراین اگر اجازه دهیم که امور مسیر خود به خودی خود را طی کند، معلوم است که به کجا خواهیم رسید: بازگشت به همان دهشت های سابق. فکر نکنید که “روز بعد” می توانید همه چیز را به حالت قبل برگردانید. این کار ممکن نیست. زیرا فرصت های انقلابی به وفور ظاهر نمی شوند. اگر پس از رد شدن از هفت خوان رستم و فداکاری های بزرگ انقلاب کنیم و در موقعیت دست یافتن به این “چهار کلیت” قرار بگیریم و بعد اجازه دهیم که این موقعیت راحت از دستمان برود مرتکب جنایت بزرگی شده ایم. در این صورت دروازه ها را به روی بازگشت آن دهشت هایی که برای خلاصی از آنان انقلاب کردیم و برایش فداکاری ها کرده ایم، باز کرده ایم – حال توده ها یا خودمان این واقعیت را می فهمیم یا نه مهم نیست. علاوه بر این دشمنان مان از فرصت استفاده خواهند کرد که تکه تکه مان کنند. دشمن به تجربه نشان داده است که بعد از این که انقلابیون علیه آن ها بر می خیزند (چه برسد به این که سرنگون شان می کنند) در اولین فرصت انتقام این جسارت را چندبرابر خواهند گرفت تا دیگر کسی جرات نکند علیه شان به پا خیزد. دوست دارم فیلم “مسافت طولانی” با بازیِ برت رینولدز را به یادتان بیاورم. زندانی ها با نگهبانان زندان فوتبال بازی می کنند و برتری خود را نسبت به تیم نگهبانان زندان نشان می دهند. رئیس زندان برای تحقیر زندانیان و تمرین دادن نگهبانانش مسابقه ای ترتیب می دهد. می خواهد انتظارات زندانیان را بالا ببرد تا بعدا با درهم شکتنشان مایوس و سرخورده شوند. یکی از زندانیان که بازیکن حرفه ای است تیم را تعلیم داده و با آن بازی می کند. بعد از نیمه ی بازی رئیس زندان او را صدا می کند و می گوید: می فهمی داری چه کار می کنی؟ و خلاصه به او می فهماند که تیم زندانیان باید ببازد. رئیس زندان به او قول می دهد که بعد از باخت، زندانیان از دست نگهبانان کتک نخواهند خورد. بلافاصله بعد از ختم بازی و باخت تیم زندانیان، به دستور رئیس زندان، نگهبانان یکی پس از دیگری زندانیان را زیر مشت و لگد گرفته و استخوان هایشان را خرد می کنند. این داستان، آیینه ی تمام نمای دیدگاه و راهنمای عمل بورژوازی و همه ی مرتجعین است. آن ها نه تنها در شکست دادن ما مصمم عمل خواهند کرد بلکه به دلیل آن که حتا به فکرمان رسیده که آنان را به چالش بکشیم عزم خواهند کرد که استخوان هایمان را خرد کنند. تاریخ پر از چنین مثال هایی است؛ حتا زمانی که خیزش مردم با هدف انقلاب کردن نیست و به ویژه زمانی که مردم انقلاب می کنند اما به دلایل گوناگون آن را از دست می دهند. بنابراین اگر اجازه دهیم که انقلاب به سادگی از دست مان برود در واقع نه فقط خودمان بلکه توده های مردم را معرض چنین سرنوشتی قرار داده ایم.

اما از سوی دیگر، بعد از این که کسب قدرت سیاسی را پشت سر نهادیم اگر به آن نوع الاستیسیته و تنوعی که گفتم اجازه ی ابراز وجود ندهیم و فکر کنیم که هنوز در شرایطی هستیم که همه مانند آستانه ی کسب قدرت به طور تنگاتنگ با ما هستند دوباره به همان نقطه ی اول باز خواهیم گشت. توده های مردم از ما متنفر خواهند شد و خواهند گفت این  چیزی نبود که وعده داده بودید؛ ما به شما باور داشتیم و شما به ما خلاف وعده، چیز دیگری را دادید. و باید بدانیم که عمل کردن به وعده هایی که داده ایم کار بسیار سختی خواهد بود؛ اما در صورتی که رویکردی بسیار علمی داشته باشیم و “هسته ی مستحکم با الاستیسیته ی بالا” را به کاربندیم عمل به این وعده ها ممکن خواهد بود. برای این که بتوانیم این تضادها را درست حل کنیم باید با دیدی گسترده به آن ها نگاه کنیم و در همان حال به دینامیک های زیربنایی که تولید کننده ی آن ها هستند بنگریم و همه ی ما مرتبا برای درک عمیق تر آن کار کنیم. این کار، واقعا کاری سختی است. اصلا چرا باید این رویکرد را داشته باشیم؟ چون اگر به درکی علمی از این واقعیت که بشریت درگیر چه وضعیتی است و چه وضعیت کاملا متفاوتی را می تواند تجربه کند برسیم، آن گاه هم امکان و هم ضرورت تغییر این وضعیت را خواهیم دید و دست به این کار خواهیم زد. اگر امکان و ضرورت آن را به طور علمی درک نکنیم به واقع نخواهیم توانست تغییری ایجاد کنیم. اگر مرتبا درک مان را از این مسایل عمیق تر نکنیم در این راه تداوم هم نخواهیم داشت. باید متدی را در پیش بگیریم که همراه با دیگران راه خود را از میان این تضادها به جلو باز کنیم.

بنابراین هدف این نیست که “آخر خطی ها به اول خط برسند و اول خطی ها به آخر خط بروند.” هدف دقیقا زیر و رو کردن وضعیت کنونی بشریت است. هدف تغییر رادیکال جامعه و تمام جهان است. این پروژه ربطی به “این یک حزب کارگری است” (با صدای کلفت بیان می شود!) یا جسمیت بخشیدن به پرولتاریا و سیاست هویتی ندارد. نمی توان گفت که : چون تحت ستم هستم پس به طور خودکار حقیقت هم در دست من است. انقلاب برای آن نیست که افراد تحت ستم به “حق”شان برسند. هدف دست یافتن به یک دنیای جدید و کاملا متفاوت است که در آن انسان ها به مثابه افراد و در روابط با یکدیگر از زیر کوه ستم و سرکوب بیرون آمده اند و به همه چیز با دیدگاه و رویکردی بنیادا متفاوت می نگرند و برخورد می کنند.

چند سال پیش در یکی از سخنرانی ها نکته ای را گفتم که کاملا به بحث کنونی مان می خورد. در دهه ی ۱۹۵۰ چوئن لای (یکی از رهبران وقتِ چین سوسیالیستی) به شوروی سفر کرده بود. مائو می گوید، به چوئن لای گفتم به شوروی ها بگوید: به چه چیزی غره شده اید؟ مگر غیر از تولید چند تن فولاد و چند تن گندم چه کرده اید؟ این که غره شدن ندارد! علت کنایه ی مائو این بود که شوروی ها این واقعیت را که توانسته بودند یک کشور قدرتمند و صنعتی سوسیالیستی بسازند را خیلی به رخ چین سوسیالیستی و دیگران در جنبش کمونیستی بین المللی می کشیدند. در واقع با این پیشرفت ها یک جهان بینی بورژوایی در آنها غلبه کرده بود که به این دستاوردها به مثابه سرمایه نگاه کنند – حتا در رابطه با دیگر کمونیست های جهان و مبارزات جنبش کمونیستی بین المللی. برای همین مائو بهشان گفت: هی! چرا فکر می کنید شاهکار کرده اید؟ مگر جز این است که مقداری فولاد و گندم تولید کرده اید؟

بگذارید با همان روحیه بگویم که: پرولتاریا چه اهمیتی دارد؟ البته پرولتاریا اهمیت دارد. اما فقط در صورتی که جایگاهش را درست بفهمیم. بزرگ کردن پرولتاریا  با یک دید غلط، جوهر اکونومیسم و ماتریالیسم عامیانه و مکانیکی است که قبلا در موردش صحبت کردم. دوباره کتاب سباستیان هافنر را در مورد شکست انقلاب در آلمان پس از جنگ جهانی اول می خواندم. اسم کتاب “شکست یک انقلاب” است. این کتاب را این بار در پرتو انتقادی که به لنین در مورد شوراها می شود خواندم. انتقاد این است که بعد از کسب قدرت، خصلت سویت ها – شوراهای کارگری – عوض شد و آن ها تابعِ دیگر ساختارهای دولتی شدند. از خودم پرسیدم: مگر می شود جامعه ای را بر پایه شوراهای کارگری اداره کرد؟ مگر می شود یک دیکتاتوری پرولتاریا داشت که از شوراهای کارگری تشکیل شده باشد؟ مسئله بسیار پیچیده تر از این هاست. همان طور که در بحث اپیستمولوژی گفتم پرولتاریا طبقه ای است که نقش تاریخیِ معینی دارد. وقتی در یک بازه ی تاریخی از آن بالا به جامعه بنگریم می بینیم که در مقطع معینی از تاریخ طبقه ای ظاهر می شود که به مثابه یک طبقه هم ضرورتش را دارد و هم توان و پتانسیلش را که کل جامعه را به جای دیگری ببرد. پرولتاریا فقط به این معنا اهمیت دارد و همان طور که رفیقی می گفت: دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری پرولترها فرق دارد. بله تفاوت بسیار بزرگی میان آن ها هست. دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری یک طبقه است برای پیش بردن جامعه به سوی تحقق “چهار کلیت” و رهایی بشریت و نه دیکتاتوری افراد پرولتر که به “حق”شان می رسند.

ایده آل کمونیست: منشی تردیونیون یا تریبون توده ها

در  پرتواین بحث می خواهم در مورد “چه باید کرد؟” و “چه نباید کرد؟” صحبت کنم. قبلا در مورد تاکید لنین بر نقش آگاهی صحبت کرده ام. لنین آن را در یک  شعار فشرده می کند: ” نه منشیِ تردیونیون، بلکه تریبون توده ها”. وی گفت ایده آل یا جوهر یک کمونیست نباید این باشد که منشی تردیونیون بوده و برای اصلاحات در چارچوب سرمایه داری بجنگد. یک کمونیست باید تریبون مردم باشد و ضرورت و امکان انقلاب برای دست یافتن به جهانی کاملا متفاوت را برایشان روشن نماید. یعنی، کمونیست ها باید توده های پرولتر و دیگر قشرهای مردم را به  درجه ای از آگاهی برسانند که آنان بتوانند درکی ماتریالیستی و به  گفته ی لنین “ارزیابی ماتریالیستی” از همه ی رخدادهای مهم جامعه و جهان و از واکنش کلیه ی قشرها و گروه های اجتماعی نسبت به آن رخدادها داشته باشند. بدون در غلتیدن به ماتریالیسمِ عامیانه، به طور مثال، باید پرسید چرا دانشجویان به وقایع به شکل و شیوه ی خودشان جواب می دهند؟ چرا بقال ها مثل بقال ها عمل می کنند؟ چرا کسانی که در مشاغلی با دستمزد بالا هستند به رخدادها آن طور می نگرند؟ و چرا آن ها که در لایه های پائینِ پرولتاریا هستند به طور خودکار به رخدادها جور دیگری نگاه می کنند؟ بدون این که به تحلیل عامیانه یا تقلیل گرایی بیفتیم باید بگوییم که این مسئله به نقش و جایگاه  افراد در فرآیندعمومیِ کارکردِ جامعه مربوط است، که توسط روابط تولیدی و فرآیند انباشت سرمایه تعیین شده و به جلو رانده می شود؛ اما همچنین نقش و جایگاه افراد تحت تاثیر روابط اجتماعی و فاکتورهای روبنایی مانند سیاست، فرهنگ و ایده ها و فلسفه و غیره نیز هست.

نکته ی اصلی این است که توده های پرولتر باید (به گونه ای وسیع و گسترده و نه تقلیل گرایانه و تنگ نظرانه؛ و نه برحسب ماتریالیسم عامیانه بلکه بر حسب ماتریالیسم دیالکتیک) بتوانند درک کنند که چرا و چگونه طبقات و قشرها و گروه های مختلف جامعه به وقایع مهم  به گونه ی خاص خود جواب می دهند؟ چرا قشرهای وسیع تحصیل کرده در رابطه با سیاست های بورژوازی تا این حد احمقانه عمل می کنند؟ چرا درک جوهر و ماهیت واقعیِ این سیاست ها تا این حد برایشان سخت است آنهم بعد از این که به طور مکرر برای  آنان توضیح داده شده و علاوه بر این بورژوازی هم به طرق مختلف و مکرر به آنان نشان داده است که ماهیت واقعی اش  چیست. چرا درک این حقیقت تا این اندازه  برایشان مشکل است؟ پاسخ در موقعیت اجتماعی این افراد است؛ به دلیل این که پی آمدها و مفاهیم درک کردن این واقعیت برای آنان متفاوت از کسی است که در گتو (زاغه – م) نشسته و برای ارتزاق به سختی حتا یک کار کم اهمیت به دست می آورد. منظور از این بحث آن نیست که قشرهای دیگر را باید قلم بگیریم. نکته اینجاست  که (به گفته ی  لنین) پرولترها باید به دو نوع آگاهی برسند و رابطه ی دیالکتیکی بین آن دو را درک کنند. اول، پرولتاریا تنها طبقه ای است که نفع و توانایی آن را دارد  تا ستون فقرات مبارزه برای نابود کردن این نظام گردد. تاکید می کنم پرولتاریا به مثابه یک طبقه و نه افراد. دوم، این موضوع که چگونه، چرا و از چه طریقی می تواند قشرهای دیگر را در این مبارزه متحد کند؛ محدودیت های آن قشرهای  دیگر چیستند و در این راه پرولتاریا با چه تضادهایی روبرو خواهد شد؟ همان طور که لنین گفت، برای این که پرولتاریا به مثابه یک طبقه به آگاهی طبقاتی کامل دست پیدا کند، باید بداند که در جامعه و نظام موجود چه موقعیتی دارد؛ پتانسیل اش را در نابود کردن این نظام و تمام روابط استثمارگرانه و افکار متصل به آن بشناسد و بداند که برای پیش برد این مبارزه ضروری و همچنین ممکن است که اتحاد وسیعی با قشرهای دیگر جامعه بوجود آورد؛ اما اتحادی زیر رهبری پرولتاریا که در جهان بینی استراتژیک و منافع استراتژیک پرولتاریا در تحقق “چهار کلیت” تجسم می یابد.

این است معنای تریبون توده ها بودن و به گفته ی  لنین باید در مقابل همه و با جسارت تمام عقاید راسخ کمونیستی مان را طرح کنیم و به توده ها توضیح دهیم که چرا موضع کمونیستی داریم، چرا برای این هدف فعالیت می کنیم، معضل چیست، راه حل کدام است و چرا راه های دیگر به جایی نمی رسند و نمی توانند وضعیتی را که توده ها از آن ها متنفرند نابود کنند و چیزی را که آرزوی آنان است برجایش بسازند. این بخشی از کار برای رشد و توسعه ی آگاهی انقلابی در میان شمار فزاینده ای از پرولترهاست.

باید با جسارت کمونیسم و انقلاب را به میان توده ها به میان قشرهای تحتانی پرولتاریا، هم چنین به میان همه ی قشرهای دیگر ببریم و این کار را پیگیرانه، مصمم و با جسارت انجام دهیم. چرا؟ نه به خاطر این که ما کالایی بهتر برای عرضه به بازار داریم بلکه به دلیل آن که تنها راه خلاص شدن از وضعیتی می باشد که مردم، به ویژه قشرهای تحتانی جامعه اما هم چنین قشرهای وسیع تر مردم را محکوم به رنج و فلاکت و درد کرده است. …

پی نوشت ۱- “چهار کلیت” واژه ی اختصاری است برای تعریفی که مارکس از جامعه ی سوسیالیستی به مثابه گذاری به کمونیسم ارایه داد. جامعه ای با هدف: نابود کردن کلیه ی تمایزات طبقاتی، نابودن کردن کلیه روابط تولیدی که تمایزات طبقاتی را بوجود می آورد، نابود کردن کلیه ی روابط اجتماعی منطبق بر آن روابط تولیدی، نابود کردن کلیه ی افکار برخاسته از این روابط.

*Communism: A Whole New World and the Emancipation of All Humanity—Not “The Last Shall Be First, and the First Shall Be Last”

م