کسب قدرت توسط اسلام گرایان در ایران

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱ دقیقه

متن زیر سخنرانی یکی از رفقا در  کنفرانس داخلی «گروه مانیفست انقلابی در اروپا» می باشد. موضوع اصلی این کنفرانس به بن بست رسیدن “بهار عربی” بود – فوریه  2014

من سخنان خود را حول سه موضوع مهم مربوط به دیدگاه های تئوریک و خط های مربوط به واقعه ی عروج اسلام گرایی و رابطه ی آن با نظام سرمایه داری-امپریالیستی و قدرت های امپریالیستی سازمان داده ام. برای توضیح این مسئله تجربه ایران و اتحادیه کمونیست های ایران را به عنوان کیس مورد بررسی انتخاب کرده ام.

۱-ضد امپریالیسم جمهوری اسلامی

۲- تعیین کننده بودن تغییر فکر توده ها و شیوه فکر کردنشان، برای انقلاب

۳- ارتباط رشد بنیادگرایی دینی با احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی

۱- کسب قدرت توسط اسلام گرایان در ایران یک زمین لرزه سیاسی بود که تاثیرات پایدار جهانی بر اندیشه های سیاسی گذاشت و به عنوان یک اندیشه/برنامه ی رقیبِ کمونیسم و رهایی از طریق انقلاب های کمونیستی قد علم کرد. این جریان ادعا کرد که نه پروژه ای سرمایه دارانه است و نه سوسیالیستی. ادعا کرد  که یک  فرهنگ، ایدئولوژی و سبک زندگی واقعا غیرغربی است. ضد غربی بودنش بسیاری از روشنفکران ضد امپریالیست را شیفته خود کرد. پس از نشستن خمینی بر جای شاه، در سال ۱۳۵۷ میشل فوکو به دیدار خمینی شتافت و او را تحسین کرد. فمینیست های فرانسوی به او هشدار دادند اما او حاضر شد در ازای آن چه ضد امپریالیسم اسلام گرایان می خواند بر حمله ی اسلام گرایان به زنان چشم فرو ببندد. تقریبا تمام چپ ایران در ابتدا چنین رفتاری پیشه کرد. میشل فوکو پس از ملاقات با خمینی اعلام کرد که جمهوری اسلامی و خمینی یک آلترناتیو واقعی در مقابل کاپیتالیسم هستند. باید خاطرنشان کرد که میشل فوکو یک “فرد” نبود.  موضع او در مورد جمهوری اسلامی و خمینی در واقع نشانه ی تفکری بود که در حال غلبه بر قشر روشنفکران مترقی جهان بود. موضع او شیفت مهمی را در تعلق خاطر  این قشر نمایندگی می کرد: شیفت از تعلق خاطر به انقلاب های سوسیالیستی به جانب “آلترناتیوی” دیگر.

اگر پی آمدهای عملی موضع میشل فوکو و امثال او به فوریت احساس نشد (هرچند که نماد آن شیفت مهم بود) اما تحلیل غلط از ماهیت رژیم جدید در ایران توسط نیروهای کمونیست انقلابی – مشخصا اتحادیه کمونیست های ایران که بازیگر مهمی در صحنه سیاسی و در جنبش انقلابی بود – پی آمدهای فاجعه باری داشت. این مورد برجسته ای است که نشان می‏دهد درک غلط تئوریک می تواند درها را به روی خط و برنامه سیاسی غلط باز کند – درست در لحظات تاریخسازی که بیش از همیشه داشتن یک خط درست سیاسی و ایدئولوژیک در مورد راه و برنامه انقلاب مورد نیاز و تعیین کننده است.

موضع اتحادیه در مورد خمینی چندین نوسان داشت. در ابتدا در اطلاعیه ای تحت عنوان «اعلیحضرتی دیگر» اعلام کرد که تغییر مهمی اتفاق نیفتاده است و این رژیم صرفا تغییر نگهبان است. این موضع گیری تقریبا توسط اکثریت چپ حتا چپ انقلابی رد شد به طوری که برخی بر این پایه که خمینی دارای پایگاه عظیمی در میان فقرا و طبقه متوسط است این موضع گیری را اولترا چپ خواندند.

بلافاصله پس از اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام، خط غلط اتحادیه شکوفا شد. اتحادیه گفت که این رژیم دارای خصلت دوگانه است: از یک طرف دارای خصلت ضد امپریالیستی است زیرا به امپریالیسم حمله می کند و از طرف دیگر دارای خصلت ارتجاعی است زیرا به انقلاب حمله می کند – مانند حمله به کردستان، کشتار جوانان عرب در خوزستان … حمله به اعتصابات کارگری و غیره.

این خط پس از این که جنگ ایران و عراق آغاز شد تحکیم شد. اتحادیه آغاز جنگ را حمله امپریالیسم به انقلاب ایران ارزیابی کرد و یک خط میهن پرستانه را در دفاع از سرزمین پدری (که در واقع پس از حمله ی خمینی به زنان تبدیل به یک سرزمین “پدری” واقعی شده بود) فرموله کرد و در نتیجه سازمان نیروهای چریکی پیشمرگه خود رادر کردستان منحل و نیروهای خود رابه جبهه جنگ با عراق فرستاد. هرچند اتحادیه می گفت که این جنگ میهنی را باید مستقلا پیش ببرد و برای آن “پایه توده ای” بسازد اما چنین امری غیرممکن بود زیرا این جنگ در واقع جنگی بود ارتجاعی میان دو دولت ارتجاعی و جمهوری اسلامی به طور کامل بر فرایند جنگ سلطه داشت یا خیلی زود سلطه یافت.

باید گفت که اتحادیه هرگز مانند آژیت۱، اسلام گرایان را رومانتیزه نکرد. (رجوع کنید به موضع آژیت در اسناد مطالعاتی برای این کنفرانس). اما جرات نیروهای اسلام گرا در ایجاد مزاحمت برای قدرت های امپریالیستی و توانشان در بازی میان ابرقدرت های امپریالیستی آمریکا و شوروی تمام فضای سیاسی را اشغال کرده بود و فشار طاقت فرسایی بود. در یک کلام، حل معمای به اصطلاح «ضد امپریالیسم» اسلام گرایان و ماهیت ارتجاعی و نه مترقی آن یک موضوع خطی بزرگ بود.

اتحادیه، شروع به توجیه تئوریک موضع خود مبنی بر «ضد امپریالیست» خواندن خمینی کرد و این کار را از طریق به اصطلاح «تحلیل طبقاتی» انجام داد. اتحادیه نیروهای اسلام گرا را نماینده خرده بورژوازی سنتی قلمداد کرد. “سنتی” بودن آن ها قرار بود جنبه ی ارتجاعی شان را نمایندگی کند و خرده بورژوا بودنشان جنبه ی ضد امپریالیستی شان را. تصویر جامعه ی آینده ای که نیروهای اسلام گرا ارایه می دادند و شاخص های آن، برنامه ای که برای تحمیل چنین جامعه ای داشتند و ایدئولوژی اسلامی که دیرک این برنامه و راه تحقق آن بود اصلا جایگاهی (حداقل می توان گفت جایگاه مهمی) در این «تحلیل طبقاتی» نداشت. نوع جامعه ای که این نیروهای اسلام گرا در حال ساختنش بودند اساس این تحلیل طبقاتی را تشکیل نمی داد بلکه ترکیب طبقاتی حامیان و پایه توده ای خمینی معیار اصلی را در این تحلیل تشکیل می داد.

(در حاشیه خاطرنشان می کنم که در جنبش چپ تحلیل های دیگری نیز از خصلت رژیم جمهوری اسلامی می شد. به طور مثال یک تحلیل این بود که جمهوری اسلامی یک رژیم کاستی است و تحلیل دیگر نیز این بود که این رژیم، رژیمی «نابهنگام» است یعنی رژیمی است که منطبق بر زیربنای سرمایه داری ایران نیست و بنابراین، به زودی جای خود را به رژیمی «متعارف تر» خواهد داد.)

اشکال تز «خصلت دوگانه» چه بود؟

اولا، حقیقت نداشت. حتا “ضد امپریالیسم” رژیم خمینی و اسلام گرایان ماهیتی ارتجاعی داشت. خمینی برای اولین بار زمانی اسم و رسمی در صحنه سیاسی ایران یافت که با اصلاحات امپریالیستیِ رژیم شاه یعنی «انقلاب سفید» مخالفت کرد. مخالفت خمینی عمدتا با تقسیم زمین ملاکین میان دهقانان و  به ویژه با دادن حق رای به زنان بود. بنابراین این مخالفت یک مخالفت ارتجاعی با اصلاحات امپریالیستی بود.

ثانیا، این نیرو، نیرویی نبود که بیرون از چارچوب امپریالیسم  تولید شده و  صرفا پس مانده ای از عصر ماقبل سرمایه داری است که با سماجت بقا یافته است. هرچند که ریشه ی اینان به زمان های قدیم باز می گردد اما در شکل جدیدِ بنیادگرایی اسلامی از نو قالب ریزی شده و با قشرهای جدیدی که توسط کارکرد امپریالیسم تولید شده اند پیوند خورده اند – یا این که توسط این قشرها در آغوش گرفته شده اند.

در واقع دینامیک «دو منسوخ»٢ که آواکیان فرموله کرده است، قلب مسئله را بیان می کند. برای درک این دینامیک باید با واقعیت آن گونه که هست روبرو شد و از علم برای کشف حقیقت مسئله استفاده کرد. قدرت علم در این نهفته است که چیزهایی را برملا می کند که انتظارش نمی رفت. به همین دلیل، در مقابل خود مقاومت تولید می کند. اما پافشاری بر این مقاومت و انکار حقیقت، منجر به اپورتونیسم و حتا ارتجاع می شود. واقعیت این بود که: بله اسلام گرایان یک نیروی سیاسی جدید در میدان هستند که برای امپریالیست ها دردسر آفرین هستند اما ارتجاعی هستند و دستور کار ضد امپریالیستی شان ماهیتی ضد مردمی دارد.

نگاهی بیندازیم به آن درک تئوریک که منجر  به آن شد که “ضد امپریالیسم” خمینی به عنوان ضد امپریالیسم دیده شود. این موضوع ربط داشت به نگرش اتحادیه کمونیست ها و دیگر نیروهای جنبش کمونیستی بین المللی به امپریالیسم . امپریالیسم به عنوان یک دشمن خارجی دیده می شد و نه به عتوان شبکه ای از روابط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که به جامعه نفوذ کرده و آن را از بالا تا پایین از نو ساخته و سوخت و ساز آن را شکل داده است و “دشمن خارجی” بودن آن صرفا نوک این کوه یخ است. این دگرگونی، یعنی ادغام ایران در نظام سرمایه داری جهانی، به صورت تابع و در خدمت آن، تاثیرات بسیار عمیق بر روی صورت بندی اقتصادی اجتماعی و همچنین ترکیب طبقاتی کشور داشته است.

شک نیست که سرمایه داری خارجی – مشخصا سرمایه داری غربی، به ویژه از یک قرن گذشته بدین سو ایران را از نو ساخت اما نه به شکل خودش و به صورت کپیه ای از نظام های سرمایه داری غرب. (آن اتفاقی که مانیفست کمونیست پیش بینی می کند و می گوید که سرمایه داری به هر جا سر می کشد و  آن جا را مانند خودش می کندف رخ نداد). برای مدت طولانی پس از این ادغام، بقایای فئودالیسم شاخص برجسته ای از خصلت کشور بود. این واقعیت، در میان نیروهای کمونیست به این خط پا داد که « امپریالیسم نه می خواهد و نه می تواند نیروهای مولده را رشد دهد».

یعنی، امپریالیسم به خاطر این که نیروهای مولده را رشد نمی داد و قدرت متفرعنی بود که استقلال سیاسی کشور را به رسمیت نمی شناخت مورد نقد قرار می گرفت. اما واقعیت آن است که امپریالیسم نیروهای مولده را رشد داد و کنترل سیاسی اش بر ایران مرتبا دستخوش دگرگونی می شد. در واقع به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نوعی از استقلال سیاسی از قدرت های امپریالیستی را که تاریخا ایران را تحت کنترل داشتند برآورده کرد و این امر بسیاری از  نیروهای سیاسی مخالف را خلع سلاح کرد.

طنز ماجرا این جاست که بسیاری از نیروهای چپ به رژیم اسلام گرا نیز از دریچه ی رشد نیروهای مولده نگریسته اند و بر این مبنا آن را ارتجاعی توصیف کرده اند. در حالی که در واقعیت، تحت جمهوری اسلامی سرمایه داری رشد بسیار کرده است — البته آن نوع سرمایه داری که سرمایه داری کمپرادوری نام دارد و توسعه ی اقتصادی آن موجب شکل گیری یک اقتصاد معوج (اقتصادی که در آن بخش های مختلف در توازن و پیوستگی با یکدیگر رشد نمی کنند) می شود. حتا تغییرات روبنایی بسیاری رخ داده است که در تضاد با روبنای سیاسی تئوکراتیک رژیم است. به طور مثال در زمینه زنان: امروزه حداقل در شهرهای بزرگ بکارت به عنوان یک استاندارد اخلاقی اهمیت سابق خود را از کف داده است.

خلاصه کنم: داشتن درکی صحیح از واقعیت یک پدیده و از دینامیک های آن برای رسیدن به راه حلی صحیح در تغییر رادیکال آن پدیده، تعیین کننده است. استقلال از امپریالیسم را نمی توان مستقل از نابود کردن تمامیت دولت یعنی، نابودی ساختار اقتصادی- اجتماعیِ زیربنایی و فرهنگ و ارزش های آن و هرچیزی که در حیطه ی «۴ کلیت»٣ می گنجد، به دست آورد. به علاوه، نمی توان در چارچوبه ای محلی به این استقلال دست یافت. این به چه معناست؟ یعنی یک انقلاب واقعی در عین حال که در یک کشور انجام می شود اما باید به مثابه بخشی از پروسه واحد انقلاب جهانی انجام  شود و دارای خصایل و قوای محرکه ای باشد که آن را به بیرون از مرزهایش و به روی صحنه جهانی پرتاب می کند.

۲-   نکته دومی که می خواهم بپردازم تعیین کننده بودن روبناست. ما می دانیم که در تغییر انقلابی یک جامعه، روبنا نقش عمده را دارد و می دانیم که دولت بخش تعیین کننده ی روبناست. اما روبنا شامل افکار مردم و تغییر انقلابی شامل تغییر دادن افکار مردم نیز هست و بدون این کار انقلابی در کار نخواهد بود. این وظیفه را لنین در اثر خود به نام چه باید کرد؟ به تفصیل تشریح کرده است و آواکیان در «چه باید کرد غنی شده» آن را پردازش بیشتر کرده است.  خلاصه اش این است: ذهنیت توده های مردم باید از زنجیرهایش رها شود تا آنان برای انقلاب به حرکت در آیند.

امروز، دین یکی از  مهمترین زنجیرهاست که ذهن توده های مردم را به اسارت گرفته است. زنجیر دین یک زنجیر اجتماعی نیز هست زیرا در مقطع کنونی، به شدت در زمینه ی شکل دادن به روابط ستم گرانه در میان توده های مردم نقش بازی می کند و در قلب این روند، تقویت روابط پدرسالارانه است.

در جواب به یکی از سوال ها که آیا دین را باید مورد نقد رادیکال قرار داد یا خیر باید بگویم که: بله باید به طور رادیکال نقد کرد. نقد رادیکال یعنی به ریشه ها زدن و برای پیشبرد این وظیفه باید کارزارها و جنبش هایی که دین را افشا می‏کنند به راه انداخت. اسلام گرایان جامعه را حول دین پولاریزه کرده اند. در آمریکای شمالی نیز فاشیست های مسیحی تلاش کرده اند و می کنند همین کار را بکنند. بنابراین باید به مسئله این طور نگاه کنیم که فرصتی است برای رها کردن ذهن توده ها از زنجیر اما همچنین به طور عینی بخشی از وظیفه انقلابی ماست که عدول از آن در واقع یعنی عدول از ضرورت هایی که انقلاب در مقابل ما قرار داده است.

نگاهی به انقلاب چین که در سال ۱۹۴۹ به پیروزی رسید بیندازیم. بدون نقد دین کنفسیوسی امکان نداشت که حزب کمونیست چین و انقلابی که رهبری می کرد بتواند در میان توده های مردم چین، به ویژه دهقانان که اسیر افکار کنفسیوسی بودند ریشه بدواند. از اسلام به عنوان دینی یاد می شود که روابط اجتماعی را سازمان می‏دهد. دین کنفسیوسی نیز شباهت بسیار به آن داشت و در عرصه ی ایدئولوژیک نگهبان اصلی و اعمال کننده ی اصلی روابط پدرسالاری فئودالی در جامعه ی آن زمان چین بود. در میان انقلابیون این درک رایج بود و هست که  گویا حزب کمونیست چین صرفا از طریق برنامه ی ارضی «زمین به هرکس که رویش کار می کند» و جنگ خلق دهقانان را جذب انقلاب کرد. اما این فقط یک جنبه ی مسئله است. اولا، برنامه ضذ فئودالی فقط محدود به انقلاب ارضی نبود. و باید خاطرنشان کرد که این برنامه زنان را نیز شامل می شد. این برنامه ضد فئودالی در عین حال شامل «حق طلاق» بود و نقش مهمی در زمینه ی درهم شکستن ستون های فئودالیسم در چین بازی کرد. ثانیا، تحقق این دو مولفه ی تعیین کننده (زمین به دهقان و رهایی زنان از قیود روابط پدرسالاری فئودالی) بدون زدن ضربات سخت به دین کنفسیوسی ممکن نبود و ضربه زدن به دین کار ساده ای نبود. کادرهای حزب کمونیست چین در این کارزارها به دست دهقانانی که از گرفتن زمین خوشحال بودند اما از «حق طلاق» و کارزارهای ضد کنفسیوسی هراس داشتند کشته می شدند. متاسفانه این فاکت ها کمتر در اسناد جنبش کمونیستی بیان شده است و عمدتا در تاریخ نگاری های فمینیست هایی چون سیمون دوبوار، شیلا روباتوم، و غیره می توان به آن ها دست یافت.

نکته در آن است که توده ها می توانند تحت ستم و استثمار شدید باشند اما افکارشان آنان را به سوی هم گرایی و سازش با نظام ستم و استثمار حاکم و حتا جنگیدن در  زیر پرچم  طیف گوناگونی از نیروهای ارتجاعی براند. اما اگر زنجیر افکارشان گسسته شود می توانند طبق منافع خود برای رهایی خود و بشریت بجنگند. طیف متنوعی از خط های اکونومیستی و دنباله روانه در جنبش کمونیستی هرگز این نکته را درک نکردند.

می توان نتیجه گرفت که، امروز عمل کردن به “چه باید کرد؟” لنین شامل مقابله ی قاطع و پایدار با تهاجم ایدئولوژیک نیروهای بنیادگرای دینی است.

۳- نکته سوم من در مورد چین است: در تحلیل از فاکتورهایی که به سربلند کردن اسلام گرایی به مثابه آلترناتیوی در مقابل امپریالیسم پا داده اند، به فاکتور شکست دیکتاتوری پرولتاریا در چین در سال ۱۹۷۶ به شدت کم بها داده شده است. این شکست یک میلیارد نفر را به امپریالیست ها تحویل داد. و به نظام امپریالیستی امکانات عظیمی داد که خود را نوسازی کرده و نفس تازه کند. در زمینه ی ایدئولوژیک نیز امتیاز فوق العاده بزرگی را برای نظام امپریالیستی تامین کرد که دست کمی از فرصت های سیاسی و اقتصادی که در نتیجه ی این شکست در دست نیروهای امپریالیستی قرار گرفت، نداشت.

با الهام از فرمولبندی رفیق آواکیان که گفته است سربلند کردن دین گرایی سیاسی بیان غریبی است از حدت یابی تضاد اساسی عصر سرمایه داری (یعنی، تضاد میان هرچه اجتماعی شدن تولید از یکسو و هرچه خصوصی تر شدن تصاحب و کنترل تولید در مقیاس جهانی) این فرمولبندی را پیشنهاد می کنم: رشد و گسترش بنیادگرایی اسلامی و دیگر شکل های بنیادگرایی دینی در جهان امروز، شکل غریبی است از پایان یک مرحله از انقلاب های کمونیستی (از کمون پاریس آغاز شد و با احیای سرمایه داری در چین در سال ۱۹۷۶ پایان یافت) و ضرورت آغاز مرحله ای جدید از آن؛ مرحله ای که ادامه ی مرحله قبل خواهد بود اما بسیار متفاوت از آن نیز خواهد بود – تفاوت هایی که در سنتز نوین مدون شده توسط رفیق آواکیان در زمینه خصلت دولت دیکتاتوری پرولتاریا در جوامع سوسیالیستی آینده، مشخص شده است.

این واقعیت عینی دو ضرورت و بنابراین دو وظیفه را در مقابل ما قرار می‏دهد. یکم، ممانعت از این که میراث آن مرحله از انقلاب های کمونیستی و به طور کلی تاریخ دو انقلاب سوسیالیستی عظیم در شوروی و به ویژه چین دفن شود. و ضرورت دومی که این واقعیت در مقابل ما قرار داده است آن است که با جمعبندی از تجارب مثبت و منفی مرحله ی اول، کمونیسم و انقلاب کمونیستی را تجسمی دوباره بخشیم. 

جهل بزرگی در مورد انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم موجود است. این جهل بزرگ وظیفه بزرگی را برای ما تعریف می کند.  این جهل بزرگ، جهل دینی در میان توده ها را نیز سوخت رسانی می کند. سدها را باید بی مهابا ریخت و از هر فرصتی برای ایجاد آگاهی عظیم در مورد این وقایع استفاده کرد. تلاش بزرگی توسط رفیق آواکیان و آر سی پی در زمینه تدوین درست تاریخ آن انقلاب ها و سنتز درس های آن صورت گرفته است و نگاه به آن انقلاب ها از بلندای سنتز نوین اهمیت آن ها را صد برابر روشن تر به ما نشان می‏دهد. شناساندن واقعیت آن انقلاب ها که برای همیشه چهره جهان را عوض کردند همراه با سنتز نوین در میان توده ها، وظیفه بزرگ این دوران است برای تدارک موج بعدی انقلاب های کمونیستی.

توضیحات:   

۱-آژیت: رهبر حزب کمونیست م.ل. هند (ناگزالباری) که از اعضای شرکت کننده در جنبش انقلابی انترناسیونالیستی بود. آژیت معتقد است که نیروهای اسلام گرا نماینده ی احساسات ملی گرایانه ی ضد امپریالیستی در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم می باشند و کمونیست ها باید با این احساسات متحد شوند ولی ایدئولوژی اسلامی را به عنوان یک ایدئولوژی ارتجاعی نقد کنند. در واقع هیچ رابطه ای میان ایدئولوژی ارتجاعی که آگاهانه تدوین شده و تعلیم داده می شود و برنامه سیاسی این جریان نمی بیند.

۲- دو منسوخ: دو منسوخ یا دو پوسیده عبارتی است که اشاره دارد به دو قشر از مرتجعین امپریالیست و اسلام گرا که در تضاد با یکدیگر قرار دارند

۳- ۴ کلیت به ۴ جنبه از جامعه طبقاتی اشاره دارد که به گفته ی مارکس گسست با آن ها جوهر انقلاب کمونیستی را تشکیل می دهد. این نظریه مارکس در جریان «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی» در چین سوسیالیستی به شکل «چهار کلیت» فراگیر و توده ای شد: گسست  از کلیه تمایزات طبقاتی، گسست از کلیه روابط تولیدی که سرچشمه ی تمایزات طبقاتی هستند؛ گسست از کلیه روابط اجتماعی که منطبق بر این روابط تولیدی هستند و گسست از کلیه افکار و ایده ها و سننی که از این ها برخاسته و توجیه گر و تقویت کننده و نگهبان آن ها هستند.