نشریه حقیقت شماره ۶۹

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۵ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۶۹، مهر ۱۳۹۳

یادداشتهایی بر اوضاع جهانی و تکالیف ما

صورت مساله و راه حل

جنگ سوم آمریکا در عراق آغاز شده است. این بار آماج حملات نظامی آمریکا نه ارتش صدام حسین و توده های مردم عراق بلکه ارتش داعش و توده های مردم عراق است. آماج حملات نظامی و کشتار ارتش داعش نیز علاوه بر همتایان عراقی و ایرانی اش، توده های مردم آن کشور هستند. در تمام این جنگ های ارتجاعی یک عنصر ثابت وجود دارد: تشدید رنج و فلاکت و دربه دری مردم این منطقه و گرفتار آمدن آن ها در چنبره ی جنگ های ارتجاعی که بازیگرانش قدرت های امپریالیستی، دولت های منطقه و ارتش های اسلام گرا از نحله ها و فرقه های گوناگون هستند که جملگی تبهکار و تا مغز استخوان ضد مردمی اند. این وضعیت، به  خودی خود پایان نخواهد یافت. بدون دخالت گری نیروهای آگاه مردمی به ویژه کمونیست های انقلابی، این دهشت به فرجامی دهشتناک خواهد رسید. هم اکنون عراق و سوریه میدان قتل عام مردم است. اما تحرکات دسته جات فاشیست اسلامی و دولت های ارتجاعی منطقه و قدرت های امپریالیستی، بروز نقاط اشتعال دیگری را بر روی نقشه ی خاورمیانه، شمال آفریقا و دیگر نقاط آسیا نشان می دهد.(۱)

وظیفه ی کمونیست ها و کلیه ی نیروهایی که خود را ضد امپریالیست و ضد ارتجاع می دانند، امروز عبارت است از: اول، ارائه ی تحلیلی ماتریالیستی از علل شکل گیری چنین اوضاعی و سرچشمه های آن و متمایز کردنِ صف دوستان و دشمنانِ مردم بدون هیچ گونه مصلحت جویی «تاکتیکی». دوم، تبلیغ و ترویج گسترده جهت ممانعت از کشیده شدن توده های مردم و مقاومت های عادلانه ی آنان به زیر پرچم دشمنانی که در حال جنگ با یکدیگر هستند و سوم، در پیش گرفتن سیاست های عملی برای برهم زدن این توازن قوای نامساعد و راهگشایی برای ایجاد و گسترش جنبشی برای انقلاب.

وضعیت جاری عمیق تر و پیچیده تر از آن است که تئوری های «توطئه» (نظیر این که امپریالیسم آمریکا داعش را ساخته و به میدان آورده تا پوششی برای حضور دوباره در خاورمیانه بدهد و آن را در نگاه مردم آمریکا و دیگر نقاط جهان موجه جلوه دهد) یا «اشتباهات آمریکا» (جنایت هایی که در ده سال گذشته در عراق مرتکب شده است) بتوانند آن را توضیح دهند. شک نیست که امپریالیست ها برای حفظ سلطه ی خود هم توطئه چینی می کنند و هم اشتباه. حتا اوباما و جناحی از هیئت حاکمه ی آمریکا، تجاوز نظامی آمریکا به عراق و اشغال آن را «اشتباه» ارزیابی کرده اند. اما بستر و چارچوب توطئه چینی های آنان، وضعیت مشخص سیستم اقتصادی و سیاسی سرمایه داری امپریالیستی است که به بحرانی ساختاری گرفتار آمده است. «اشتباهات» آنان در جواب گفتن به ضرورت های این نظام رخ می دهد. در واقع امپریالیست ها مرتباً تلاش می کنند با تجدید ساختارهای قسمی، بحران های سیاسی و اقتصادی نظام شان را حل کنند اما این تلاش ها در ده سال گذشته، با وجود آن که در کوتاه مدت «موفقیت آمیز» جلوه کردند، در نهایت نتیجه ی عکس دادند و به نوبه ی خود، بحران ساختارهای سیاسی منطقه ای و جهانی این نظام را حادتر کردند. روند عمده در این نظام، در حال حاضر، تبدیل تَرَک ها به شکاف های غیرقابل ترمیم است. در مرکز این وضعیت، تضعیف تصاعدی امپراتوری آمریکا به ویژه در خاورمیانه قرار دارد. خاورمیانه ای که امپریالیسم آمریکا پس از جنگ جهانی دوم در مقامِ فاتحِ آن جنگ از امپریالیست های بریتانیایی و فرانسوی تحویل گرفت و طبق نظم امپریالیستی جدیدی سازمان داد، با سرعتی شگفت آور متزلزل می شود. در چنین اوضاعی نامساعدترین و فاجعه بارترین عامل برای توده های مردم این منطقه، فقدان یک آلترناتیو مردمی و نبود جنبشی برای انقلاب تحت رهبری کمونیست ها است که توده های مردم این منطقه را در اتحادی انترناسیونالیستی گرد آورد و نیروهایشان را سازمان دهد که برای استقرار نظمی واقعاً و بنیاداً نوین و سوسیالیستی بجنگند. در فقدان چنین آلترناتیوی، انواع و اقسام نیروهای ارتجاعی اسلام گرا به عنوان «اپوزیسیون» نظم کهنه ی در حال فروریختن قد علم کرده اند در حالی که اینان خود، محصول نظام سرمایه داری و نظم کهنه ستم و استثمار هستند و برنامه ی آنان هیچ نیست مگر استقرار همان نظام کهنه اما تحت لوای «اسلام» و تحت حاکمیت خودشان به عنوان کارگزاران اصلی نظام سرمایه داری در این منطقه. به این معنا، اینان عاملین این نظام و نظم کهنه ی طبقاتی هم هستند.

 

امپریالیسم آمریکا و جنگ سوم عراق

در صحنه ای از فیلم «پدرخوانده -۳»، مایکل کورلئونه که قصد داشت روش های پدر (دون کورلئونه) در اداره ی خاندان مافیایی کورلئونه را تغییر دهد، می گوید: همان لحظه که فکر می کردم از آن خارج  شده ام دوباره به درونش کشیده شدم!

سربلند کردن و گسترش «دولت اسلامی» (داعش) در سوریه و عراق آن چنان به ریزش ساختارهای سیاسی ترک خورده در خاورمیانه شتاب بخشیده و مرزهای یک صد ساله را برهم زده است که امپریالیسم آمریکا تحت ریاست جمهوری اوباما علیرغم داشتن سیاستِ تخفیفِ درگیری ارتش آمریکا در باتلاق خاورمیانه مجبور است بار دیگر بخش مهمی از ماشین جنگی خود را به خاورمیانه و مهار هرج و مرج سیاسی بی سابقه و گسترش یابنده ی آن اختصاص دهد. به این ترتیب جنگ سوم ایالات متحده در عراق آغاز می شود و از هم اکنون نتایج فاجعه بار آن را می توان دید.

اوباما با وعده ی پایان دادن به درگیری نظامی آمریکا در عراق و ایجاد «جهانی بدون سلاح های هسته ای» رئیس جمهور شد. وی در مقابلِ دکترینِ نظامی «خاورمیانهی بزرگ» که رئیس جمهورِ پیش از وی با نتایجی فاجعه بار برای امپریالیسم آمریکا، عملی کرده بود، دکترینِ پاسیفیک-محور را پیش گذاشت با نام «محوری برای آسیا» که به معنای درگیری فعال آمریکا در منطقه ی اقیانوس آرام بود. هم زمان، دولت اوباما رویکرد «جدیدی» را نسبت به روسیه تدوین کرد که به «استارت جدید» (New START) معروف شد. (این واژه به پیمان کاهش سلاح های استراتژیک اشاره دارد). بر پایه ی رویکرد جدید، ایالات متحده پیمان جدیدی را برای محدود کردن سلاح های هسته ای طرفین با روسیه امضاء کرد (فوریه ۲۰۱۱). دکترین نظامی «محوری برای آسیا» به معنای خروج آمریکا از خاورمیانه نبود. خروج آمریکا از خاورمیانه، امری است که بدون فروپاشی امپراتوری آمریکا ممکن نیست.(۲) کلیه ی دکترین های سیاسی و نظامی آمریکا یک هدف را دنبال می کنند: یافتن بهترین طریقِ ممکن برای حفظ و تحکیم سلطه ی آمریکا بر خاورمیانه و جهان. در دوران استراتژی «خاورمیانه ی بزرگ»، آمریکا قصد داشت از طریق قدرت نمایی و تحکیم سلطه اش بر خاورمیانه، اراده و اولویت های خود را در این منطقه و در اقصی نقاط جهان بر شرکای امپریالیست و دولت های زیر سلطه اش اعمال کند و در دوره ای دیگر به ویژه با عروج چین به مثابه ی یک قدرت امپریالیستی که هژمونی آمریکا را حداقل در اقیانوس آرام به چالش کشیده است، تصمیم گرفت تا اولویت خود را بر اعمال هژمونی در حاشیه ی اقیانوس آرام و مهار چین بگذارد. اهداف سیاست های جدید در دوره ی اوباما به طور کلی این بود که قدرت چین را مهار کند، هم زمان دستی بر خاورمیانه داشته باشد و فرآیند عروج دوباره ی امپریالیسم روسیه را کُند کرده و مانع اتحاد استراتژیک آن با چین و اروپا شود.

اما وقایع اوکراین و سپس سربلند کردن داعش تمام این محاسبات را برهم زد. امپریالیسم آمریکا دریافت که مجبور است هم زمان در خاورمیانه، اقیانوس آرام و اروپا (که بعد از فروپاشی شوروی، در دهه ی ۱۹۹۰ نیروهایش را از آن بیرون کشیده بود) فعال شود. اوباما، حتا سیاستِ خود مبنی بر کاهش سلاح های هسته ای را کنار گذاشت و در ۲۰ سپتامبر یک قرارداد تریلیون دلاری برای نوسازی سلاح های هسته ای آمریکا را امضاء کرد.(۳) روزنامه ی نیویورک تایمز در گزارشی از سخنان اوباما در کشور استونی، پیش از سفر وی برای شرکت در اجلاس ناتو (در روزهای ۴ و ۵ سپتامبر ۲۰۱۴ در شهر نیوپورت انگلستان) پرتره ی سه نفر (پوتین، رئیس جمهور چین و البغدادی خلیفه ی «دولت اسلامی») را با اندازه ای مساوی به عنوان نماد درگیری و قدرت نمایی نظامی آمریکا در سه جبهه منتشر کرد و نوشت، اوباما در استونی قول داد «تا زمانی که ضروری است» از ملل شکننده ی ناتو در مقابل روسیه دفاع کند. به این ترتیب پرزیدنت اوباما، ایالات متحده را متعهد به استفاده از قدرت خود در سه جبهه کرده است: «محوری» برای آسیا، حضور قوی تر در اروپا و جنگی جدید علیه افراطی گرایانِ اسلامی که به احتمال زیاد شتاب خواهد گرفت.(۴)

اوضاعِ به شدت متغیر تدوین این سیاست ها و تغییر آن ها را بر امپریالیسم آمریکا تحمیل می کند. تغییر در راهکارهای نظامی و به اصطلاح «دفاعی» امپریالیسم آمریکا در واقع پاسخ به ضرورت هایی است که وضعیت جهان در مقابل آمریکا می گذارد و آمریکا به مثابه ی تنها ابرقدرت امپریالیست باید جهان را اداره کند و آن را به گونه ای اداره کند که هژمونی اش را بر آن تثبیت کند. اگر آمریکا چنین نکند و یا نتواند چنین برنامه ای را پیش ببرد، به سرعت فرو می پاشد به ویژه آن که سراشیب در قدرت اقتصادی و سیاسی امپریالیسم آمریکا از مدت ها پیش آغاز شده است. اوضاع جهان آن چنان متغیر و مملو از رخدادهای غیرمنتظره است که حتا به ابر پلیس و ابرقدرت جهانی امکان آن را نمی دهد که برای خود «اولویت» تعیین کند هرچند که بدون اولویت تعیین کردن اموراتش پیش نمی رود. اکنون جنگ با داعش (بله «همین گروهک تروریستی») تبدیل به اولویت امپریالیسم آمریکا و متحدینش شده است.

در روز ۲۰ شهریور (۱۱ سپتامبر ۲۰۱۴) اوباما، استراتژی ایالات متحده علیه داعش را اعلام کرد و گفت ائتلافی گسترده شامل قدرت های بزرگ و دولت های منطقه (منهای جمهوری اسلامی و سوریه) برای جنگ با داعش تشکیل می شود. ائتلافِ ساختِ آمریکا آن چنان مملو از تضاد است که پیشاپیش «شکست» آن توسط تحلیل گران مختلف پیش بینی می شود. از قرار، هسته ی مرکزی این ائتلاف «کشورهای سُنی مذهب» مانند عربستان و کشورهای خلیج هستند و سربازان این ائتلاف در سوریه نیز طبق نقشه باید از میان «اپوزیسیون میانه رو» انتخاب شوند.

سرباز زدن ترکیه از شرکت در این ائتلاف، اولین شکست استراتژی اوباما بود. به ویژه آن که ترکیه عضوی از پیمان نظامی ناتو می باشد. حزب حاکم در این کشور هنوز به افراد داعش اجازه ی ورود به خاک ترکیه را می دهد و حتا رهبران زخمی داعش در بیمارستان های ترکیه مداوا می شوند و در مناطق مرزی دفاتر علنی نظامی دارند. بزرگ ترین منبع مالی داعش فروش نفت مناطق تحت سلطه اش در عراق است که بازار سیاه آن عمدتاً در ترکیه قرار دارد و شرکای ترک اینان دارای ارتباطات محکم در حکومت هستند.(۵)

 با وجود تهدیدهای وزیر دفاع آمریکا (چاک هگل) که گفت، «ترکیه به عنوان عضوی از ناتو باید در همه ی سطوح به این جنگ کمک کند»، ترکیه از شرکت در این ائتلاف امتناع کرد و حتا اجازه ی استفاده از پایگاه های نظامی ناتو در ترکیه را نداد.(۶) 

عدم تمایل ترکیه به درگیر شدن با داعش تا بدان حد است که حتا زمان نزدیک شدن نیروهای داعش به دروازه های شهر اربیل یعنی مقّر مسعود بارزانی، آنکارا از هرگونه کمک به حکومت اقلیم کردستان امتناع کرد. این در حالی است که ترکیه روابط اقتصادی و سیاسی بسیار نزدیکی با اقلیم کردستان دارد و بارزانی شریک استراتژیک ترکیه در کردستان عراق بوده، نیروهای پارت دمکرات در سرکوب پ.ک.ک خدمات زیادی به دولت ترکیه کرده اند.(۷) 

پس از امتناع ترکیه از همکاری با ائتلاف مذکور، گزارش های متعددی در روزنامه های رسمی آمریکا (به ویژه در نیویورک تایمز) مبنی بر گستره ی فعالیت داعش در ترکیه منتشر شد که با عکس العمل شدید رئیس جمهور این کشور (طیب اردوغان) مواجه شد به طوری که وی خواستار محاکمه ی «سیلان یگینسو» گزارشگر روزنامه ی نیویورک تایمز در ترکیه شد.(۸)

عدم تمایل ترکیه به شرکت در ائتلاف جنگی آمریکا علیه داعش، صرفاً مربوط به آن نیست که در سوریه روابطی با داعش دارد یا عناصر قدرتمند حکومت ترکیه از بازار سیاه نفت داعش سودهای افسانه ای به جیب می زنند. بلکه هیئت حاکمه ی ترکیه نسبت به نتایجی که این جنگ در جابه جایی روابط قدرت و اتحادهای منطقه ای خواهد داشت و همچنین نسبت به موفقیت نقشه ی جنگ علیه داعش و به طور کلی ثبات هژمونی آمریکا در خاورمیانه تردیدهای جدی دارد.

وضعیت عربستان سعودی و کشورهای خلیج از این هم غامض تر است زیرا علاوه بر شرکت فعال در ائتلاف ساختِ آمریکا باید از اسراییل که دژِ دفاعی آمریکا در خاورمیانه است و از نسل کشی فلسطینی ها توسط اسراییل نیز حمایت کنند. این موقعیت جدید، حمله ی بنیادگرایان اسلامی سنی به این رژیم ها را شدیدتر خواهد کرد، به ویژه آنکه دعوای پادشاهان عربِ خلیج و شاخه های مختلف جهادگرایان، یک دعوای فامیلی بر سر قدرت و مشروعیت در درون وهابیست ها و سلفیست ها و دیگر روایت های اسلام است.(۹)

مؤلفه ی دیگر استراتژی جنگی آمریکا علیه داعش، تبدیل اپوزیسیون به اصطلاح «میانه رو»ی سوریه به یک نیروی نظامی کارآمد برای جنگ با داعش است. اما گروه های این «اپوزیسیون» اکثراً گروه های اسلام گرای افراطی هستند که طی سه سال گذشته تحت الحمایه ی کشورهای غرب، کشورهای خلیج و ترکیه بوده اند.

بدون شک جنگ سوم آمریکا هرج و مرج در خاورمیانه را گسترش داده و بر شدت آن خواهد افزود. تجدید ساختارهای موقتی و گذرا، قسمی تر خواهد بود و هر دیواری که ترک نداشته، ترک برخواهد داشت و ترک های دیگر تبدیل به شکاف خواهند شد.

 

شکاف و ترک در هیئت حاکمه  جمهوری اسلامی ایران

هرچند جمهوری اسلامی به طور آشکار در ائتلافِ ساخت آمریکا نیست و امپریالیسم آمریکا هم به ظاهر حاضر نیست جمهوری اسلامی را در لیست همکاران نظامی خود در عراق بگذارد اما بر هیچ کس پوشیده نیست که نیروهای نظامی سپاه پاسداران پیشاپیش در سوریه و در عراق درگیر جنگ با داعش می باشند و در این جنگ از حمایت های هوایی و اطلاعاتی ارتش آمریکا برخوردارند. درواقع، اشتیاق جمهوری اسلامی برای شرکت در جنگ جدید، بسیار بیشتر از تمایل موکلینِ سنتی آمریکا در منطقه (مانند عربستان و ترکیه و غیره) است.

ژست های خامنه ای با گفته هایی از این دست که «ما دست همکاری آمریکا را پس زدیم» را هیچ کس جدی نگرفت. مقامات جمهوری اسلامی آن چنان از پیشروی های داعش در هراسند که آماده اند برای استقرار روابط «استراتژیک» با آمریکا جام زهرهای دیگری نیز سربکشند و حتا حضور نظامی آمریکا در کردستان عراق و در مرزهای ایران را با رضایت قبول کرده اند به طوری که فرمانده کل سپاه پاسداران (جعفری) روز ۲۶ شهریور تلاش کرد مخاطبین خود را در مورد «بی خطر بودن» حضور نظامی آمریکا در مرزهای ایران قانع کند. جعفری در پاسخ به سؤال یکی از خبرنگاران که آیا حضور آمریکا در پایگاهی در شمال عراق تهدیدی برای ایران نیست، گفت: «این تهدیدی برای ما نیست … این اقدام آمریکایی ها برای حمایت از کردها در شمال عراق است که در منطقه ی اربیل مستقر شده اند.»!

برای آمریکا نیز روشن است که در جنگ با داعش باید با جمهوری اسلامی کار کند. روزنامه ی وال استریت ژورنال در مقاله ای تحلیلی خبر از نزدیکی ایران و عربستان سعودی و همکاری ایران با آمریکا در عراق برای مقابله با داعش می‏دهد و می نویسد: «… تحلیل گران می گویند دولت باراک اوباما … در نبود ائتلافی از همراهان باید ائتلافی از «نا همراهان» را سرهم بندی کند.»(۱۰) زبیگنیو برژینسکی، رئیس پیشین شورای امنیت ملی ایالات متحده ی آمریکا نیز معتقد است «باید این ها سرهم بندی شوند، به شکلی موقتی یا به احتمال بیشتر غیر رسمی و حتا پنهانی توافق کنند که چه کسی چه کاری باید بکند.» (همان جا)

جیمز تروب، پژوهشگر مرکز همکاری های بین المللی، و از نویسندگان مجله ی فارین پالیسی می نویسد: «مساله ای که در مقابل ایران و آمریکا هست همکاری کردن یا نکردن نیست. بلکه نحوه ی همکاری است. ستون های خاورمیانه دارند یکی یکی فرو می ریزند … فهرست دولت های ساقط شده یا به شدت در خطر در این منطقه مدام بلندتر می شود. … ایران به ناگهان برای برخی از نقاط به درمانی احتمالی تبدیل شده است حتا اگر در سوریه، لبنان و نقاط دیگر خود عامل بیماری بوده است. … می توان ایرانِ شیعی و ترکیه ی سنی را تصور کرد که به عنوان ژاندارم های منطقه، جهانِ تجزیه شده و سخت فقرزده ی عرب را زیر نفوذ خود دارند. غرب البته باید هرچه در توان دارد بکند تا این خیال، هرچند اندکی به واقعیت درآید.»(۱۱)

به این ترتیب، از میان شکاف های خاورمیانه نه تنها مرزبندی های جغرافیایی بالقوه ی جدید بلکه اتحادهای جدیدی سربلند کرده است. وضعیت پرتلاطم و متغیر خاورمیانه، ایران را در نگاه آمریکا تبدیل به یک متحد بالقوه کرده است و به طرز طنزآلودی ایران و آمریکا و عربستان و اسراییل و بشار اسد در یک صف قرار گرفته اند (برخی آشکار و برخی مخفی). آنچه جابه جایی در صف آرایی نیروهای ارتجاعی و امپریالیستی مختلف در خاورمیانه را به وجود می آورد، جابه جایی تخته سنگ های قاره ای سیاسی این منطقه و جهان است که ساختارهای سیاسی پیشین را متزلزل کرده است. وضعیت این نظام آن چنان متلاطم است که هیچ راهکاری، هیچ ائتلافی و هیچ «ثباتی» عمر زیادی ندارد.

جمهوری اسلامی در این اوضاع به دنبال آن است که حداکثر استفاده را از ضرورت های تحمیل شده بر آمریکا در این منطقه برای تثبیت جایگاه خود به عنوان یکی از بازیگران اصلی خاورمیانه بکند و به امپریالیسم آمریکا بقبولاند که جمهوری اسلامی را در زمینه ی اداره ی خاورمیانه به بازی بگیرد و به طور جدی روی آن حساب کند. اما این تمام ماجرا نیست. جمهوری اسلامی نیز ارتعاش زمین لرزه های خاورمیانه را بر پیکر خود حس می کند. خامنه ای پنج شنبه، ۱۳ شهریور در دیدار با اعضای مجلس خبرگان اجبارِ جمهوری اسلامی به درگیر شدن در این جنگ را این گونه بیان کرد: «نظام فعلی جهانی قابل استمرار نیست و نظم جدیدی در حال شکل گیری است». و به دنبال این تحلیل، «نقش آفرینی در نظم جدید جهانی از طریق قوی تر کردن کشور» را وظیفه ی جمهوری اسلامی خواند. خامنه ای در سخنانش به وجود «طرفداران نظام جمهوری اسلامی در منطقه و عمق راهبردی» آنان اشاره کرد. اشاره ی خامنه ای به متحدانش در منطقه (حزب الله لبنان، سپاه بدر در عراق و غیره) چند هدف دارد: نخست اینکه نشان دهد جمهوری اسلامی در منطقه قدرت مانور و دخالت گری دارد، دوم اینکه به این توهم دامن بزند که این جنگ در خارج از مرزهای ایران جریان خواهد یافت و به داخل راه نخواهد یافت!

چگونگی پاسخ به «وظیفه» درگیر شدن در جنگ خاورمیانه، سرمنشأ شکاف های بیشتر و صف آرایی های جدید در هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی خواهد شد. اختلافات و تضادهای اقتصادی، سیاسی و به ویژه «فرهنگی» در این چارچوب تشدید خواهد شد. می گوییم «به ویژه فرهنگی» زیرا هنگامی که دولت های مرتجع وارد جنگ می شوند، مشروعیت ایدئولوژیک بیش از همیشه برایشان اهمیت می یابد. آیا این مشروعیت را با تقویت دیانت و پدرسالاری در داخل کسب خواهند کرد یا از طریق «میهن پرستی» و گرفتن ژست «روشنگری اسلامی» در مقابل فناتیک های داعشی؟ به طور مثال خامنه ای در سخنانش ضمن تأکید بر این «وظیفه»، سه عنصر را در زمینه ی بسیج منابع انسانی و اقتصادی کشور (به قول وی راه های «قوی تر کردن کشور») برجسته کرد: فن آوری، اقتصاد و فرهنگ. اما تأکید کرد که «فرهنگ از همه مهم تر است زیرا با باورها و عقاید مردم مرتبط است» و ادامه داد «دیگر کسی شعار طرفداری از حقوق بشر و دموکراسی و آزادی» را از غرب نمی پذیرد.

جمهوری اسلامی در عین حال که در رکاب آمریکا شمشیر می زند و تشنه ی تبدیل شدن به ژاندارم نظام سرمایه داری جهانی و یکی از دولت های مورد اتکای ایالات متحده در منطقه است اما خوب می داند که به قول خامنه ای هم پایه های «فکری و ارزشی» ایالات متحده به چالش گرفته شده است و هم پایه های «نظامی و سیاسی» آن. در نتیجه جمهوری اسلامی نیاز دارد در عین این که در صحنه ی جنگ جدید خاورمیانه با ایالات متحده همکاری کند، در مذاکرات هسته ای بر سر لغو «تحریم ها» که در واقع لغو محدودیت دسترسی سرمایه داری ایران به شبکه ی مالی و اقتصادی و تنظیمات سیاسی و امنیتی و نظامی تحت سلطه ی ایالات متحده است، چانه بزند و هم زمان به نظام سیاسی و ارزشی ایالات متحده و غرب حمله کند و آن را نامتناسب برای اداره ی نظم جهانی سرمایه داری خطاب کند و نظام اسلامی را (حداقل در خاورمیانه) بدیلی در مقابل آن اعلام کند.

این دقیقاً مشابه رویکردی است که رژیم اسلام گرای آ.ک.پ در ترکیه دارد. کافی است به سخنان داوود اوغلو نخست وزیر دولت ترکیه نگاهی بیاندازیم. وی ترکیه را «شریک استراتژیک» ایالات متحده می داند و معتقد است که ایالات متحده باید اداره ی خاورمیانه را بر عهده ترکیه بگذارد و به تبدیل شدنِ آن به قدرتی منطقه ای یاری برساند. از نظر دولت آ.ک.پ تقویت نقش ترکیه مستلزم آن است که ترکیه تبدیل به گذرگاه همه ی لوله های نفتی و گازی جمهوری های آسیای میانه و عراق به اروپا بشود. اما این ترکیه، به گفته ی داوود اوغلو باید زیر نظر «وزارت دیانت» اداره شود و اخلاقیاتش توسط آن تعیین شود. داوود اوغلو نظام غربی را متزلزل و تمام شده می داند و بدیل اسلامی را تنها بدیل واقعی برای اداره ی نظام سرمایه داری در خاورمیانه و حتا ورای آن می داند.(۱۲)

این مرتجعین نیز بر مبنای دیدگاه خود تلاش دارند تا روندهای واقعی را دریابند و بر حسب منافع طبقاتی خود، راهکارهای ممکن در مقابل طبقه ی خود را بازرسی و جستجو کنند.

 

تشدید هرج و مرج در نظم جهانی و خاورمیانه به مثابه ی نقطه ی اشتعال

آشوب در خاورمیانه صرفاً یکی از تبارزات چرخش فرساینده و خردکننده ی تضاد اساسی عصر سرمایه داری است. تبارز بسیار مهم و بزرگ تر دیگر که در بطن آشوبِ خاورمیانه نیز جاری است، حاد شدن رقابت میان قدرت های امپریالیستی است. در واقع وقایع اوکراین دست در دست رخدادهای خاورمیانه در شش ماه گذشته فصل جدیدی را در هرج و مرج نظام سیاسی جهان باز کرده است. مرتباً تضادهای جدید از دل تضادهای قدیم متولد شده و هیزم بیارِ شعله های آتشی می شوند که نظام جهانی تحت سلطه ی امپریالیست ها را گرفته است.

امپریالیسم آمریکا و قدرت های امپریالیستی دیگر مانند کشورهای اتحادیه ی اروپا و روسیه و چین خوب می دانند که اتحاد و توان کافی برای دست زدن به تجدید سازمان دهی اساسی نظم جهانی را ندارند. زیرا تجدید سازمان دهی اساسی تنها بر بستر تخریب مهیبِ اتحادها، ساز و کارها و ساختارهای گذشته ممکن است و هیچ یک نمی دانند که از درون یک بی نظمی و هرج و مرج وسیع تر در نظم جهانی چه چیزی بیرون خواهد آمد. با این وجود، رقابتِ اجتناب ناپذیر و گریزناپذیر میان این قدرت ها که ذاتی نظام سرمایه داری شان است و یکی از منابعِ اصلی هرج و مرج در نظام جهانی تحت سلطه شان می باشد به آنان اجازه نمی دهد که برای متوقف کردن این روند با یکدیگر به توافق برسند. اختلاف ها و شکاف ها حتا در میان قدرت های ناتو که در روزهای ۴ و ۵ سپتامبر در بریتانیا اجلاس اضطراری برگزار کردند تا نقشه ای هماهنگ برای کنترل هرج و مرج بسیار دینامیک حاکم بر جهان بریزند، بسیار مشهود بود. تضادهای میان آمریکا با متحدین اروپایی اش به ویژه با آلمان بر سر رویکردشان در مقابل روسیه بسیار آشکار است. آمریکا به وضوح به دنبال آن است که به طرق سیاسی و اقتصادی و نظامی مانع از نزدیکی و اتحاد میان آلمان و روسیه شود و روسیه با صراحت به دنبال آن است که آلمان را از اتحادی که از زمان پایان جنگ جهانی دوم به این سو با آمریکا و بریتانیا داشته است، جدا کند. کشمکش و رقابت میان آمریکا و روسیه نه فقط بر سر اوکراین که مهم تر و استراتژیک تر از آن، بر سر آلمان است. این رقابت و کشمکش فقط در هیئت حاکمه ی اوکراین شکاف نینداخته است بلکه موجب شکاف مهمی در خودِ هیئت حاکمه ی آلمان و طبقه ی سرمایه داران بزرگ آلمان شده است. طبعاً آلمان مانند اوکراین تجزیه نمی شود اما فشارهای مربوط به «دوستی» یا «دشمنی» با روسیه موجب آن می شود که وحدت درون اتحادیه ی اروپا تضعیف شود. در اجلاس اضطراری ناتو همه ی قدرت ها توافق کردند که داعش «بزرگ ترین تهدید علیه نظم جهانی» است و یک اتحاد مرکزی برای «نابود کردن» آن تشکیل دادند اما حتا علیه داعش نتوانستند به سیاست واحدی برسند. آمریکا خواهان درهم کوبیدن مراکز داعش در سوریه بود و امپریالیسم فرانسه که سلطه بر سوریه را «حق خود» می داند با آن مخالفت می کرد. اختلافات در مورد اوکراین بسیار آشکارتر بود، آن چنان که آلمان حاضر نشد حضور تانک ها و سربازان روسی در شرق اوکراین را به عنوان «تجاوز» بشمارد و حتا در درون هیئت حاکمه ی آمریکا بر سر این که اعمال روسیه در اوکراین «تجاوز» است و یا «گشت» نزاع درگرفت.

رقابت میان قدرت های امپریالیستی چندجانبه است: رقابت برای گسترش نفوذ سیاسی در نقاط مختلف جهان، رقابت شدید اقتصادی که محور آن جنگ انرژی است (لوله های نفتی و گازی میان قاره ای، دست یابی به فنّاوری های جدید مانند شکست هیدرولیکی و گاز شیل، و …) و بالاخره رقابت نظامی که امروزه نقطه ی حاد آن گسترش ناتو تا مرزهای روسیه می باشد. این رقابت به شکل های گوناگونِ اقتصادی، جنگ های نیابتی و دیپلماسی در جریان است.

هرچند هنوز امپریالیسم آمریکا مرکز سیاسی و تشکیلاتی نظام سرمایه داری جهانی است اما این مرکزیت روز به روز بیشتر به چالش کشیده می شود و فرآیندهایی خارج از کنترلِ همه ی امپریالیست ها را به وجود می آورد. همه ی امپریالیست ها از جمله امپریالیسم آمریکا می دانند که روند پرشتاب هرج و مرج در نظم جهان امپریالیستی شان را نمی توانند متوقف کنند. اما در حال حاضر تلاش می‏کنند رقابت های فی مابین را کنترل شده پیش ببرند و با توافقات قسمی و موقت و ایجاد ساختارهای سیاسی قسمی و موقت (مانند ائتلاف های نظامی و سیاسی، پیمان های آشکار یا مخفی در مورد این که در هر منطقه چگونه همکاری و رقابت کنند و …) هرج و مرج شتاب یابنده در نظم جهانی را به حداکثر «مدیریت» کنند و هم زمان برای شرایطی که اوضاع ممکن است کاملاً از دستشان خارج شوند تدارک بینند و یارکشی و سنگربندی کنند.

تضاد اساسی عصر سرمایه داری و راه حل آن

در هسته ی مرکزی این بی ثباتی در نظامِ سیاسی جهانی که تحت سلطه ی قدرت های امپریالیستی، به ویژه ایالات متحده است، تشدید فزاینده ی تضاد اساسی عصر سرمایه داری قرار دارد: تضاد میان هرچه اجتماعی شدن تولید و هر چه خصوصی تر شدن تملک و کنترل دست رنج و منابع زیست هفت میلیارد انسان. این واقعیت به ما می گوید که روند عمده در جهان تشدید و گسترش بی ثباتی و سربلند کردن تضادهای جدید از دل این تضاد اساسی و تبدیل هر یک به منبع بحرانی دیگر است. این به ما می گوید که منطقه ی خاورمیانه و هیچ یک از دولت های این منطقه (از جمله جمهوری اسلامی) که صرفاً قطعاتی از این نظام جهانی هستند از این بحران و تکان های شدید آن در امان نخواهند بود. از درون هرج و مرج کنونی نظمی دیگر باید بیرون آید. این واقعیت را همه ی نیروهای امپریالیستی، دولت های منطقه و دیگر نیروهای طبقاتی (از جمله، داعش) می دانند و بر مبنای آن عمل می‏کنند. نظم «جدید»، اما، از دیدِ قدرت های امپریالیستی (ایالات متحده، اتحادیه ی اروپا، بریتانیا، روسیه، چین)، دولت های ارتجاعی منطقه (جمهوری اسلامی، ترکیه، عربستان، عراق، و غیره) و نیروهای ارتجاعی خارج از قدرت یا شریک در قدرت (مانند داعش، حزب الله لبنان و غیره )، با هر روایتی و در هر شکلی علیه رهایی و آزادی و نیک بختی مردم این منطقه و برای برده کردن آنان است.

این واقعیت ها به ما می گوید که این نظام در هیچ جنبه اش قابل اصلاح نیست و اگر از درون این هرج و مرج ، یک نظم انقلابی بیرون نیاید فاجعه های عظیم تری در انتظار مردم این منطقه و جهان است. راه سومی موجود نیست. آگاهی ماتریالیستی در مورد رخدادهای شگفت انگیز جاری، بر آلترناتیو انقلاب به عنوان تنها راه رهایی پرتو می افکند و خیالی و بی پایه بودن «راه»های رفرمیستی و دلتنگی برای «نظم متعارف» را نشان می‏دهد. اگرچه راه انقلاب، راهی دشوار است اما هر راه دیگری به فاجعه می انجامد و حتا ارزش خیال پردازی هم ندارد. بسیاری از «چپ» ها می پرسند آیا سوریه در زمان قبل از جنگ داخلی و تحت فرمان بشار اسد بهتر نبود؟ جواب ما این است که بحث بر سر بد و بدتر بودن نیست. بحث بر سر آن است که نظام سرمایه داری با کارکرد و سوخت وساز ماهوی اش، تمامی این گزینه های بد و بدتر را به وجود می آورد. بنا بر این، هرگونه تلاش برای حفظ نظم موجود و دولت های حاکم در منطقه تحت عنوان ممانعت از «فروپاشی جامعه ی مدنی»، ممانعت از «بدتر» شدن وضع، دفاع از «استقلال»، دفع خطرِ «داعش» و غیره، سیاستی محکوم به شکست و چه بسا ارتجاعی است.

نظم کهنه غیرقابل حفظ کردن است. دو راه بیشتر در مقابل مردم این منطقه نیست. راهی که بازیگران به ظاهر ناهمگون (و ماهیتاً همگون) صحنه ی کنونی خاورمیانه و جهان در مقابل مردم هر کشور می گذارند، بازسازی نظم ستم و استثمار امپریالیستی در اتحاد با دسته جاتی از طبقات استثمارگر بومی هر کشور است. این راه، دایره وار و از طریق جنگ های ویران گر دوباره به همان نقطه ی امروز یعنی جوامع و جهانی مملو از تمایزات طبقاتی، فقر و گرسنگی، ستم گری ملی، ستم بر زن، تاریک اندیشی دینی، خواهد رسید. اما راه دیگری را هم می توان گشود و به فرجام پیروزمند رساند و به نتایجی کاملاً متفاوت رسید: دفن این نظام و بازیگران ناهمگون آن از طریق انقلاب های کمونیستی و استقرار سوسیالیسم در بیشترین کشورها و مناطق ممکن در این منطقه و در سراسر جهان.

 برای بازکردن این راه دوم باید مانند همیشه اما بیشتر از همیشه، به گسترش مقاومت و مبارزات عادلانه علیه کلیه ی مظاهر ستم و استثمار مانند گسترش شکاف های طبقاتی و فقر و بیکاری، تبعیض و ستم گری ملی، پدرسالاری و مردسالاری و هر شکل از ستم بر زنان، تاریک اندیشی دینی دامن زد و این مبارزات را تبدیل به جبهه های گوناگون نبرد برای چنین انقلابی کرد. شک نباید کرد، در میدانی که نیروهای سیاسی وابسته به طبقات استثمارگر به زبان اسلحه حرف می زنند، به قول مائوتسه دون، توده های مردم بدون داشتن ارتش خلق در واقع هیچ چیز ندارند. بر متن تمامی مقاومت ها و مبارزات مردمی، کمونیست های انقلابی باید ضرورت ایجاد یک ارتش انقلابی خلق در مقابل ارتش های مرتجع امپریالیستی، بورژوایی و اسلام گرا را درک کرده و این درک را به طور گسترده به میان کارگران، زنان، روشنفکران و به طور کلی مردمی که به مبارزه بر می خیزند ببرند. زیرا جنگ های ارتجاعی و استثماری منطقه را باید به جنگی علیه تمامی مظاهر ستم و تبعیض و بهره کشی تبدیل کرد. هیچ یک از دو راه پیش گفته، چه راه امپریالیستی و ارتجاعی یا راه انقلابی، بدون ویرانی های بزرگ و رنج های عظیم طی نخواهند شد. بنا بر این، انتخاب را نمی توان متکی بر آن کرد که کدام یک برای اکثریت مردم این منطقه، «کم دردتر» است.

برای دیدن واقعیت هایی که بر آن انگشت گذاردیم فقط از علم مارکسیسم که میکروسکوپ و تلسکوپ اجتماعی است می توان سود جست. مارکسیسم، هم بطن این نظام سرمایه داری را به ما نشان می‏دهد و هم افق متفاوتی را که برای بشریت امکان پذیر است. اهمیتِ درک ماتریالیستی دیالکتیکی از واقعیت های سیاسی و اجتماعی در آن است که نیروهای کمونیست انقلابی و چپ و مترقی را قادر می کند که هم خودشان توهمات را در مورد «امکان بازگشت به وضعیت متعارف» و «حفظ جامعه ی مدنی» یا دور کردن «ملت خود» و «کشور خود» از این هرج و مرج جهانی را دور بریزند و هم توهمات مربوط به امکان هرگونه بهبود در اوضاع در چارچوب نظام سرمایه داری را در توده های کارگر و زحمتکش و ملل تحت ستم و غیره بزدایند. این آگاهی ماتریالیستی دیالکتیکی باید مبارزات امروز ما را هدایت کند.

ساختارهای نظام سرمایه داری ترک برداشته اند اما به طور یک جانبه فرو نخواهند ریخت. نیروهای ارتجاعی گوناگون به حرکت درآمده اند که از درون این هرج و مرج بزرگ، نظمی را که در نظر دارند و منطبق بر منافع طبقاتی شان هست بیرون بیاورند. برای طبقه ی ما نیز فرصت آن است که از درون این بی نظمی بزرگ نظمی را بیرون بیاورد که به طور بنیادین با نظام سرمایه داری حاکم در جهان و در هر کشور از جمله ایران، متفاوت است. تدارک انقلاب و دست زدن به آن تکلیفی بلافصل است و پیش درآمدی که کمتر از انقلاب باشد ندارد.

 

پی نوشت ها

۱- پیشاپیش، رقابتی مهلک میان جناح های مختلف اسلام گرایان در هند (میان القاعده و داعش) درگرفته است و هر یک به سرعت از میان مردم فقرزده ی مسلمانِ هند سربازگیری می کنند. هندوهای فاشیست نیز بیکار ننشسته و از میان مهاجرینی که از فقر دهشتناک روستا به زاغه های شهری پناه برده اند برای خود سربازگیری می کنند. شبح کشت و کشتار میان دسته های مسلمان و هندو در سال ۱۹۴۷ را بار دیگر، به شکلی دیگر و چه بسا هولناک تر از هم اکنون می تواند دید. در جریان تقسیم شبه قاره ی هند که بخشی از امپراتوری امپریالیسم انگلیس بود به دو کشور هندوستان و پاکستان یک میلیون کشته شدند و بیش از ده میلیون نفر از خانه و روستا و شهر اجدادی خود آواره شدند.)

۲- همان طور که بعد از جنگ جهانی دوم، خروج بریتانیا از خاورمیانه نتیجه ی تضعیفِ این قدرت امپریالیستی در جنگ جهانی دوم و تجزیه ی امپراتوری بریتانیا و انتقال مسالمت آمیز و گاه خشونت بارِ قلمروی تحت نفوذش به امپریالیسم آمریکا بود. به طور مثال، آمریکا فعالانه در جنگ کانال سوئز به جمال عبدالناصر یاری رساند تا انگلیس و فرانسه را شکست دهد و سلطه ی خود را بر مصر برقرار کرد.

-۳ The New York Times article, “U.SRamping Up Major Renewal in Nuclear Arms,” (Sept. 21), by William Broad and David Sanger,

۴- تعهد به سه جبهه سیاست خارجی اوباما را به آزمون می گذارد. دیوید ای. سانگر، نیویورک تایمز ۳ سپتامبر ۲۰۱۴)

Commitments of Three Fronts Test Obama’s Foreign Policy, David E. Sanger NYT sept 3, 2014

۵- نیویورک تایمز ۱۶ سپتامبر، سیلان یگینسو، ورود دائم جوانان به صفوف داعش از ترکیه.

ISIS Draws a Steady Stream of Recruits From Turkey, By CEYLAN YEGINSU(NYT, September 16, 2014)

همچنین نیویورک تایمز ۱۳ سپتامبر. «آمریکا در تلاش برای بستن لوله های درآمد نفتی داعش، از ترکیه کمک می خواهد»

Struggling to Starve ISIS of Oil RevenueU.S. Seeks Assistance From Turkey, By D. E. SANGER SEPT. 13, 2014

 

۶- نیویورک تایمز. ۸ سپتامبر. هلن کورپر. آمریکا به ترکیه می گوید علیه داعش بجنگند

Turkey Is Courted by U.S. to Help Fight ISIS By HELENE COOPER SEPT. 8, 2014

۷- تلویزیون روداو. ۱۶ سپتامبر. توسط هویدار احمد. مقام بلندپایه ی کردستان: داعش در دروازه های اربیل و ترکیه کمک نکرد.

فواد حسین رئیس دفتر ریاست جمهوری اقلیم کردستان در مصاحبه ای با تلویزیون «روداو» فاش کرد که نیروهای داعش روز چهارشنبه ۱۵ مرداد تا دروازه های اربیل رسیده بودند و دو روز بعد با بمباران هوایی آمریکا عقب نشینی کردند. وی گفت هنگام رسیدن داعش به حوالی فرودگاه اربیل، سیل تلفن به واشنگتن از طرف مقامات اقلیم سرازیر شد و سپس بارزانی به تفصیل وضعیت را برای جو بایدن، معاون اوباما توضیح داد و گفت که داعش پشت دروازه های اربیل است و سلاح هایشان، سلاح هایی است که آمریکا به ارتش عراق داده است. وی در این مصاحبه به شدت از ترکیه انتقاد کرد و گفت ترکیه بر خلاف وعده هایش دست روی دست گذاشت و کاری نکرد. وی بر ضرورت استقرار مجدد نیروهای آمریکایی در کردستان تأکید کرد و گفت، ترکیه حداقل باید اجازه ی استفاده از پایگاه های نظامی دهوک را بدهد ( ترکیه از سال ۱۹۹۷ دارای یک پایگاه نظامی در منطقه ی «بامرنی» در ۴۵ کیلومتری شمال دهوک در کردستان است). وی در قسمتی دیگر از مصاحبه اش تهدید کرد که اقلیم کردستان با وجود روابط گسترده ی تجاری و نفتی با ترکیه، روابط خود را با آن کشور بازبینی خواهد کرد.

Senior Kurdistan Official: IS Was at Erbil’s Gates; Turkey Did Not Help

By HEVIDAR AHMED 16 sept

۸ – نیویورک تایمز ۱۶ سپتامبر، سیلان یگینسو، ورود دایم جوانان به صفوف داعش از ترکیه

این گزارشگر می نویسد: «طبق گزارش رسانه ها به نقل از مقامات رسمی رژیم، نزدیک به ۱۰۰۰ نفر از ترکیه به داعش پیوسته اند. … اردوغان در مقابل درخواست از ترکیه مبنی بر اقدامات تهاجمی علیه داعش مقاومت کرده است … طی سال ها ترکیه تلاش کرده است نماد دموکراسی اسلامی در خاورمیانه باشد. …» این گزارشگر می نویسد محله ی حاجی بایرام در آنکارا یکی از مراکز سربازگیری داعش است. وی از قول یکی از ساکنین محله می نویسد: «در این منطقه ۷ مسجد است اما مدرسه ای نیست. زندگی بچه ها آن قدر خالی است که هر عملی می تواند آن ها را جذب کند.» گزارشگر از قول صاحب مغازه ای در محله که طرفدار داعش است می نویسد، «اسلام آبکی که در ترکیه حاکم است، توهین به دین است. در «دولت اسلامی» زندگی مردم طبق فرمان خدا تنظیم می شود و به شما پاداش داده می شود. بچه ها پارک و استخر بازی دادند. در اینجا بچه های من در کثافت زندگی می کنند.» این گزارشگر می نویسد، در ماه اوت گذشته اردوغان و داوود اوغلو (رئیس جمهور و نخست وزیر ترکیه) برای نماز به مسجد ولی در محله ی حاجی بایرام که مرکز سربازگیری داعش است رفتند.»

۹- ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۴- نیویورک تایمز – احمد سامح خالدی، استاد کالج سن آنتونی آکسفورد

To Crush ISIS, Make a Deal With Assad, AHMAD SAMIH KHALIDI SEPT. 15, 2014

۱۰- در محاسبات بی رحمانه ی سیاسی در خاورمیانه، اساس دوستی همیشه ساده بوده است: دشمنِ دشمن من دوست من است. نوشته ی جرالد صیب و بیل اسپیندل به نقل از وب سایت روزنامه ی وال استریت ژورنال.

 ۱۱- جیمز تروب، واشنگتن پست. ۲۰ تیر ۹۳

۱۲- دیلی نیوز، ۵ سپتامبر ۲۰۱۴، نخست وزیر ترکیه «حیثیت» نهاد دینی اعظم را احیا می کند

داوود اوغلو در سخنرانی اش بعد از انتصاب به مقام نخست وزیری گفت: «در سال ۲۰۱۵ ترکیه میزبان اجلاس اقتصادی جی-۲۰ خواهد بود. این نشانه ی دستاورد اقتصادی ترکیه در ده سال گذشته است» و در آستانه ی جهش بزرگ دوم است. «قدرت اقتصادی ترکیه، مردم ترکیه و منطقه است». او گفت که «کریدورهای انرژی مانند پروژه ی لوله های گاز ترانس آناتولیا از ترکیه رد خواهد شد که از آذربایجان تا قفقاز است و راه های انتقال نفت و دیگر منابع گازی شمال عراق خواهد بود. وی گفت: «ما دست به اصلاحات کشاورزی نیز خواهیم زد که راه را به روی روش های بهینه ی کشاورزی باز خواهد کرد.»

Turkish PM Seeks Restitution of Top Religious Body’s “honor”, Daily News 05 September 2014-09-08

حملات جنایت بار داعش علیه کوبانی و بیم ها و امیدهای جنگ روژئاوا

حملات جنایت کارانه ی اسلام گرایان داعش به شهر کوبانی در کردستان سوریه (روژئاوا یا کردستان غربی)، مردم این شهر را در خطر کشتاری بزرگ قرار داده است. این حملات، روز پنجشنبه ۲۷ شهریور برابر با ۱۸ سپتامبر شدت گرفتند و اسلام گرایان داعش موفق به تصرف چندین روستای این شهر شدند. در نتیجه ی تهاجم اخیر داعش، هزاران تن از اهالی روستاهای کوبانی به مرز ترکیه سرازیر شده اند. نیروهای نظامی ترکیه در ابتدا مانع از ورود آنان به این کشور شدند. در همان حال آمبولانس های دولت ترکیه، مجروحان داعش در این جنگ را به بیمارستان های ترکیه حمل کرده و در آنجا مداوا می کنند.

شهر کوبانی (به عربی، عین العرب) و روستاهای اطراف آن بیش از پانصد هزار نفر جمعیت دارد. این شهر در ۱۵۰ کیلومتری حلب و ۳۰ کیلومتری حاشیه ی رود فرات قرار دارد. مردم کردستان سوریه تحت رهبری حزب اتحاد دموکراتیک کردستان ( پید- PYD Partiya Yekîtiya Demokrat) که نزدیک به حزب کارگران کردستان (پ.ک.ک ) است در دو سال گذشته به طور سازمان یافته در مقابل داعش مقاومت مسلحانه کرده اند.

واحدهای رزمنده ی این منطقه «یگان های مدافع خلق» (YPG) نام دارند. مقاومت این مردم، به ویژه به دلیل شرکت گسترده ی زنان در مقابله با داعش آوازه ی بلندی یافته است. هنگامی که جنگ داخلی در سوریه به اوج رسید، حزب اتحاد دموکراتیک کردستان (پید) در جنگ میان رژیم بشار اسد و گروه های اپوزیسیونِ طرفدار ترکیه و غرب اعلام بی طرفی کرد. نیروهای بشار اسد از این منطقه بیرون کشیدند و این حزب، با استفاده از خلأ دولت مرکزی، قدرت منطقه ای را تحت رهبری خود سازمان داد.

دولت ترکیه با همدستی سران کردستان عراق به ویژه مسعود بارزانی تلاش کرده است تا منطقه ی روژئاوا را تحت محاصره قرار داده و مقاومت مردم آن را درهم شکند. به این منظور، سران کردستان عراق در مناطق مرزی خود با مناطق کُردنشین سوریه خندقی به طول چند کیلومتر، به عمق و عرض چندین متر حفر کرده اند. مردم این منطقه حفر خندق را خوش خدمتی بارزانی به دولت ترکیه می دانند. محبوبیت و خوش نامی این حزب در جریان نجات مردم ایزدی شنگال نیز بیشتر شد. هنگامی که روز اول اوت (۱۰ مرداد) نیروهای داعش حملات خود را متوجه منطقه ی کردستان عراق (مرز عراق و سوریه) کردند و سه روز بعد از سه محور به مناطق ایزدی نشین در ناحیه ی شنگال حمله ور شده و آنجا را اشغال کردند، ۵ تیپ نظامی با ۱۵ هزار نیروی پیشمرگ حزب دموکرات کردستان عراق بدون شلیک یک گلوله از شهر عقب نشینی کردند. اما گریلاهای پ.ک.ک و نیروهای پید موفق شدند با باز کردن کریدور امنی، ده ها هزار تن از مردم شنگال را نجات دهند و در این منطقه به سازمان دهی و مسلح کردن مردم آن پرداختند.

تفاوتِ میان زندگی و مقاومت مردم در منطقه ی روژئاوا، امیدهای رهایی بخش آنان و شرکت گسترده شان در تعیین سرنوشت خود، در مقایسه با اقلیم کردستان بارز است. اقلیم کردستان، پس از یک دهه در زیر حاکمیت احزاب کردستان عراق (به رهبری بارزانی) و اتحادیه ی میهنی (به رهبری طالبانی) تبدیل به جامعه ای شده است با همان مختصاتِ باقی جوامع خاورمیانه با تمایزات طبقاتی و ستم های اجتماعی چشم گیر به ویژه تقویت ساختارهای فئودالی-عشیره ای ستم بر زنان.

اما…

اما سیاست هایی که رهبران پید، به ویژه در جنگ های ارتجاعی جاری در سوریه و عراق اتخاذ کرده اند، آینده ی متفاوتی را برای مردم این منطقه به ارمغان نخواهد آورد.

رهبران پید، به تبعیت از اوجالان (که وی را رهبر فلسفی-سیاسی خود می دانند) به واقع در پی آن هستند که تبدیل به شرکای رسمیت یافته ی دولت های استثمارگر و ستم گر حاکم در این منطقه و قدرت های امپریالیستی شوند. یکی از رهبران پید در مصاحبه با حسن جمال (خبرنگار ترک) می گوید، «ترکیه می تواند خود را با کُردها همراه نموده و قدرتمند شود. اگر ترکیه از سیاست کُرد هراسی نجات پیدا کند، می تواند صاحب همه ی خاورمیانه شود.» با توجه به چنین چشم اندازی باید از رهبران پید پرسید، آیا برای رهایی ملی می جنگند یا برای انقیاد ملی ملل خاورمیانه به دست ترکیه؟! رهبران پید امیدوارند که حملات داعش باعث شود که امپریالیست های آمریکایی آنان را به رسمیت بشناسند و پید را نیز در ائتلافی جای دهند که از ده ها گروه اسلام گرا و ارتجاعی سوری تشکیل داده اند. گفته می شود امپریالیست های آمریکایی به دلیل مخالفت دولت ترکیه به شدت از به رسمیت شناختن پید پرهیز می کند. با این اوصاف رهبران پید سخت در تلاش اند!

خبرگزاری آسوشیتدپرس از قول خلیل نواف یکی از سخنگویان پید گفت: «ما آماده ی پیوستن به هر ائتلافی برای جنگ با داعش هستیم.» حاج منصور، یکی از مقامات دفتر دفاعی روژئاوا می گوید ایالات متحده در زمینه ی تشکیل ائتلافی از اپوزیسیون سوریه «استانداردهای دوگانه» دارد زیرا پید را از این ائتلاف حذف کرده است و گفت آمریکا به دنبال متحدین واقعی نیست.(۱) سخنگویان پید شکایت می کنند که آمریکایی ها حتا به صالح مسلم، یکی از رهبران پید که برای مذاکره با مقامات ایالات متحده قصد سفر به آمریکا داشت ویزا ندادند.(۲) در رابطه با این وضعیت، ژنرال دمپسی (رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح آمریکا) گفته است که آمریکا برای فشار گذاشتن بر داعش نیاز به نیروهای کرد سوریه دارد ولی لزوماً آنان را در ائتلاف جای نخواهند داد.(۳) از خرداد ماه گذشته که داعش بخش های بزرگی از عراق را به تصرف درآورد، کشورهای غربی روابط خود ر ا با پید که حزب اصلی کرد است گسترش داده اند. و پید تلاش کرده است با استفاده از این وضعیت تبدیل به یکی از شرکای غرب در جنگ با داعش شود. طبق گزارش روزنامه ی فاینانشال تایمز(۴)، یکی از رهبران پید (صالح مسلم) اخیراً در لندن جلسه مهمی با مقامات دولت بریتانیا داشت. این روزنامه از تلاش های گسترده ی رهبران پید برای برقراری ارتباط با غرب خبر داده و می نویسد: «در شرایطی که آمریکا به دنبال تشکیل ائتلافی علیه داعش است، کردهای سوریه تلاش می کنند تبدیل به یکی از متحدین اصلی ایالات متحده گردند. … آنان می گویند در حال برقراری ارتباطاتی با غرب هستند که امیدوارند مشروعیت بیشتری در صحنه ی جهانی به آنان بدهد…. »

امری پوشیده نیست که رهبری این «ائتلاف» امپریالیسم آمریکا است و طبق طرح آمریکا توسط کشورهای منطقه از جمله ترکیه و اردن و عربستان سیاست های این جنگ را تعیین خواهند کرد و شرکت در «ائتلاف» صرفاً شامل «دریافت سلاح» نخواهد بود. بنا به گزارش روزنامه ی نیویورک تایمز، این پروسه توسط مقامات اطلاعاتی چند کشور اداره می شود. ایالات متحده رهبری عمومی است اما ترکیه و کشورهای خلیج مانند عربستان سعودی درگیر پیش برد آن هستند. روزنامه ی نیویورک تایمز(۵) خبر از آن می دهد که در ترکیه در دفتری نزدیک مرز سوریه، «اطلاعاتی های ایالات متحده و متحدین آن در حال ریختن شالوده های تشکیل یک نیروی سوری هستند که امیدوارند تبدیل به یک نیروی زمینی مؤثر در جنگ علیه داعش بشود. این دفتر، فرماندهی عملیات نظامی است.» پید به شدت در تلاش است که با گروه های مورد علاقه و دست چین شده توسط آمریکا وارد ائتلاف شود. این گروه ها که امپریالیسم آمریکا آنان را «میانه رو» می خواند، در اسلام گرایی دست کمی از داعش ندارند.(۶) یکی از گروه های اپوزیسیون سوری که از ائتلاف گروه های اسلامی گوناگون تشکیل شده و مورد حمایت ایالات متحده است گروه «حرکت حزم» است. احمد ابو عماد، رهبر این گروه معتقد است که باید به کردهای سوریه در جنگ با داعش اسلحه داد و تأکید می کند که «ترکیه نیز به طور پنهانی از این امر حمایت خواهد کرد تا بتواند داعش را از مرزهای خود براند.»(۷) 

رهبران پید به جای آنکه در پی به رسمیت شناخته شدن توسط طیفِ قدرت های امپریالیستی و ارتجاعی باشند باید بدانند که مبارزه ی مستقل از ائتلاف های امپریالیستی یک نقطه ی قوت است و نه نقطه ی ضعف. مبارزه ی مستقل و کاملاً ضد امپریالیستی و ضد ارتجاعی، آن کیفیتی است که در بازار زد و بندهای سیاسی ضد مردمی و ارتجاعی نایاب است و زمانی که قد برافرازد به سرعت تبدیل به محوری متفاوت می شود. اما سیاست گذاران پید و پ.ک.ک درست در خلاف چنین سیاستی حرکت می کنند. رهبران پید نمی توانند شکاف عمیق میان ادعاهایشان مبنی بر ایجاد جامعه ای «دموکراتیک» که در آن ستم گری اجتماعی نیست و زنان آزاد و برابرند را با سیاستِ تلاش برای راه یافتن به ائتلافِ نیروهای تا مغز استخوان ضد مردمی، رفتن به زیر رهبری دولت هایی مانند ترکیه که سرکوب مردم کردستان جزو سوخت و ساز حاکمیت آن می باشد، جنگیدن تحت سیاست های امپریالیست ها که نه تنها خودشان جنایتکارتر از داعش و داعش ها هستند بلکه تاریخاً ستم گری ملی را در خاورمیانه در وجود دولت های حاکم نهادینه کرده اند، پر کنند. واقعیت ها نشان می دهند که رهبران پید و «ریاست مشترک شورای رهبری کنفدرالیسم جوامع کردستان»(ک.ج.ک) در راهی هستند که اگر آن را طی کنند مسلماً به آمال و آرزوهای مردان و زنان جوانی خیانت خواهند کرد که در کردستان سوریه با نیت ساختن جامعه ای متفاوت از جوامع ستم گرانه ای که در آن زندگی کرده اند جان بر کف مبارزه می کنند. ممکن است آنان چنین نیتی را نداشته باشند. اما راه است که انسان را می برد و نه برعکس.

تصاویر زنان مسلح کردستان سوریه و مناطق خودگردان آن بسیار الهام بخش اند و بسیاری از زنان و مردان جوانِ مترقی غیر کرد در دیگر نقاط سوریه و ایران را به سوی خود جلب می کند. بسیاری از ظواهر امر شبیه دورانِ بعد از شکست انقلاب ایران و استقرار جمهوری اسلامی است که در کردستان، مردم شهر و روستا توسط نیروهای انقلابی و کمونیست سازمان می یافتند تا با نیروهای سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی بجنگند و از کردستان به عنوان آخرین پایگاه انقلابی که توسط اسلام گرایان در نقاط دیگر به خون کشیده شده بود دفاع کنند. اما آن کجا و این کجا؟ سیاست حاکم بر رهبران پید به روشنی حاکی از آن است که جان فشانی ها و رویاهای جوانان منطقه ی کردستان سوریه را بر سر میز معامله با قدرت هایی که خود از قاتلان خلق کرد بوده اند و دولت های تا مغز استخوان ارتجاعی و گروه های اپوزیسیونی که در ارتجاعی و عقب گرا و واپس گرا بودن دست کمی از این دولت ها ندارند خواهند گذارد.

رهبران پید و پ.ک.ک، با وجود داشتنِ ظاهری متفاوت از رهبران ملی گرای کردستان (چه آنان که «شیخ» بودند و چه آنان که بر طبق فضای زمانه ظاهر «چپ» گرفته بودند) همان سیاست «رئال پلتیک» تاریخی آنان را پیشه کرده اند — یعنی سیاست پراگماتیستی با ممکنات و مصالح روز حرکت کردن. هرچند که این سیاست، گاهی رهبران این گروه ها را صاحب قدرت کرده است (مانند اقلیم کردستان) اما همان طور که تجربه ی بیست سال اقلیم کردستان در عراق نشان می دهد، به از بین بردن حقوق پایه ای مردم و قهقهرای اجتماعی منجر شده است. جناح های مختلف بورژوازی کرد همواره نظریه های انطباق گرای زیادی تولید کرده اند و با این انطباق گرایی ها همواره مانعی در راه رهایی ملی کرد نیز بوده اند. رهبر معنوی- سیاسی پید یعنی عبدالله اوجالان نیز به نوبه ی خود آن قدر در این راه خود را با موقعیت ها سازگار کرده است که در راه خدمت به سیاست های مقطعی امپریالیست ها در منطقه گام نهاده است.

«ریاست مشترک شورای رهبری کنفدرالیسم جوامع کردستان» (ک.ج.ک) در بیانیه ای نبرد کوبانی را به نبرد استالینگراد در جنگ جهانی دوم تشبیه کرده و گفته است که مقاومت کوبانی در برابر تبهکاران فاشیست داعش یادآور استالینگراد است. شک نیست که این آرزوی بزرگی است و اگر به واقع استالینگرادی در این منطقه شکل بگیرد، حمایت شورانگیز همه ی مردم خاورمیانه و جهان را برخواهد انگیخت. اما با ورود به ائتلاف با امپریالیست ها و دولت های فاشیست منطقه و گروه های اسلام گرای نمی توان استالینگراد شد. در جنگ جهانی دوم، شوروی نیز با کشورهای امپریالیستی در حال جنگ با هیتلر وارد جبهه ی مشترکی شد. اما شوروی، علاوهبر ماهیت سوسیالیستی اش، دارای آن حد از قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی بود که در این جبهه سیاست های مستقل خود را پیش برد و برده ی قدرت های امپریالیستی نشود. فرق هست میان ائتلافی که به سود جبهه ی انقلاب است با ائتلافی که به سود امپریالیسم است. استالینگراد با وجود خرابکاری های بین المللی از سوی قدرت های امپریالیستی «متفق» که آمریکا و بریتانیا در رأسشان بودند از طریق اتکا به خود، استالینگراد شد. استالینگراد توانست به خودش اتکا کند چون توده های مردم در یک انقلاب سوسیالیستی خود را از طبقات استثمارگر سرمایه دار و فئودال رها کرده بودند. نبرد استالینگراد صرفاً یک نبرد نظامی نبود. بلکه هماورد دو نظام اجتماعی بنیاداً متفاوت بود: یک طرف نظام سرمایه داری امپریالیستی در قالب آلمان نازی بود و در طرف دیگر نظام برآمده از انقلاب اکتبر. این دو نظام در یک نبرد مرگ و زندگی درگیر شده بودند. پیروزی نبرد استالینگراد اساساً مدیون وجود نظام سوسیالیستی در شوروی بود. دولتی برقرار بود که در آن، طبقه ی کارگر در اتحاد با دهقانان و سایر زحمت کشان بر جامعه حکم می راند. استثمارگران کهنه از قدرت به زیر کشیده شده بودند. گام های عظیمی در مسیر ساختمان یک اقتصاد نوین سوسیالیستی برداشته شده بود. نیروی تولیدی توده های زحمتکش، آزاد از بردگی مزدی سرمایه داری، به شکلی کاملاً بی سابقه رها شده بود. نان و تفنگ این جنگ بزرگ، توسط همین کارگران و زحمتکشان تولید می شد و نیازی به دریافت اسلحه و نان و پول از قدرت های امپریالیستی دیگر نبود. به جز شوروی، کشورهای امپریالیستی ایالات متحده و بریتانیا و فرانسه هم درگیر جنگ با آلمان امپریالیستی بودند. اما آنان برای تقسیم جهان میان خودشان با آلمان امپریالیستی می جنگیدند. برای حفاظت از نظام سرمایه داری جهانی می جنگیدند. جنگ شوروی با اتکا به توان تولیدی و نظامی و سازمانی توده های شوروی پیش می رفت و یک جنگ خلق به تمام معنا بود.

کردستان سوریه، با رهبری و سیاستی که بر آن حاکم است، علی رغم فداکاری های زنان و مردان شجاع آن در نبرد با داعش، سرنوشتی بهتر از اقلیم کردستان عراق تحت رهبری احزاب کرد حاکم در آنجا که نمایندگان طبقات بورژوا و ملاک کردستان هستند، نخواهد داشت. اما بیم و هراس بزرگ تری نیز باید داشت. کلیه ی قدرت هایی که پید از آنان مشروعیت یا همکاری می طلبد کارنامه ی خونینی در مورد مردم کردستان و نیروهای کرد دارند. از امپریالیسم آمریکا و دولت ترکیه تا ایران و سوریه همواره به «پیمان»ها و «ائتلاف»های خود با نیروهای کرد پشت کرده اند زیرا اینان طبقات سرمایه دارند و در بازار سیاست به یکدیگر نیز رحم نمی کنند چه برسد به نیروهای کوچکِ مردم تحت ستم. آنان بارها به خلق کرد و نیروهای سیاسی کرد خیانت کرده اند و آنان را با شرکای قدرتمندترشان معامله کرده اند. در شرایط کنونی نیز سایه ی شوم این معاملات خونین را می توان دید. آنان هرگز ساطور قصابی خود را بر زمین نخواهند گذاشت. امروز در خاورمیانه، هر جریان سیاسی که می خواهد مردمی و دلسوز مردمی که داعیه ی نمایندگی اش را دارد، بماند باید با تمام قوا از نزدیک شدن به چرخاب ائتلاف های امپریالیستی و ارتجاعی پرهیز کند و خلق خود را نیز به سرعت از این چرخاب دور کند. برای پیروز شدن در انقلابی که حاصلش یک نظام اجتماعی بنیاداً متفاوت از نظام های اجتماعی حاکم در خاورمیانه و جهان است باید سؤال هایی کرد که راحتی خیال را از انسان می گیرد: مبارزینی که رویای دنیایی عادلانه را در سر می پرورانند و برای تحقق آن جان برکف هستند، زیر کدام پرچم طبقاتی می جنگند؟ آیا یک بار دیگر، مردمی که برای تغییر جامعه به پا خاسته اند، گوشت دم توپ مرتجعین شناخته شده و قدرت های بزرگ خواهند شد یا آگاهانه برای منافع بنیادین خود خواهند جنگید؟ پاسخ ما این است: همه چیز وابسته به آن است که در رأس مبارزات مردم چه طبقه ای، چه برنامه ی سیاسی و کدام نیروی پیشاهنگ قرار می گیرد و آن را هدایت می کند. و سؤالات چالش برانگیزتر: در این میان، چه کسانی متعهد خواهند شد که به روشنی، با جسارت و با صدای بلند، منافع اساسی مردم را بیان کرده و پیگیرانه برای این منافع ، آرزوها و رویاهای مردم بجنگند؟ در هر کشور، چه کسانی نماینده ی ستم دیده گانی خواهند بود که در این جهان، فارغ از ملیت و نژاد و جنسیت هیچ به حساب می آیند اما با کار خود و بر پشت خود جهان را حمل می کنند؟ •

 

پی نوشت ها

 

۱– پیشروی جنگجویان نشانه ی مخمصه ی کردهای سوریه، بسام مرو، آسوشیتد پرس- ۱۸ سپتامبر،

Militant Gains Illustrate Plight of Syrian Kurds, BASSEM MROUE Associated

۲- آسوشیتدپرس. همان جا

۳- آسوشیتدپرس. همان جا

۴- روزنامه ی فاینانشال تایمز. ۱۷ سپتامبر. کردهای سوریه به دنبال نقش بزرگ تر در جنگ غرب علیه داعش

Syrian Kurds eye greater role in west’s Isis fight, By Erika Solomon in Beirut and Piotr Zalewski in Istanbul, 17 september ۲۰۱۴

۵- روزنامه ی نیویورک تایمز، ۱۸ سپتامبر. تلاش آمریکا برای کارآمد کردن گروه های سوری. نوشته ی بن هوبارد.

U.S. Goal Is to Make Syrian Rebels Viable-By BEN HUBBARD SEPT. 18, 2014

۶- طبق گزارش نیویورک تایمز (همان جا) همه ی این گروه ها با جبهه ی النصره همکاری می کنند و بر خلاف آمریکا، هدف اصلی این گروه ها سرنگونی بشار اسد است و نه جنگ با داعش. «حمزه الشمالی، رهبر گروه حزم که از فرماندهی عملیات نظامی اسلحه و پول دریافت کرده است می گوید، همان طور که الویت جامعه ی بین المللی جنگ با داعش است، الویت ما جنگ با اسد است.» یکی دیگر از این گروه ها «حرکت نورالدین زنگی» است. شیخ توفیق شهاب الدین رهبر این گروه در «ریحان علی» ترکیه مستقر است و جزو ائتلاف «اعتدال گرایان» آمریکا است. و یکی دیگر از «اعتدال گرایان» کلنل فارص البیوش است که رهبر «بریگاد فرسان الحق» است. وی می گوید، که آن ها در کنار نیروهای جبهه النصره (القاعده) می جنگند و می گوید، که جبهه النصر هنگام عملیات های سخت علیه ارتش بشار اسد، برایشان سوءقصد انتحاری می فرستد و این ها هم به آن ها سلاح و وسایل نقلیه می دهند.

۷- حرکت حزم: گروه جهادگرای مورد علاقه ی آمریکا. الاخبار.

Harakat Hazm: America’s new favorite jihadist group–Suhaib Anjarini, 22 May 2014-Al-Akhbar

«ژنولوژی»: زن اثیری و الهه ی مادر در جهان اوجالان

این نوشتار فصلی از کتابی است که در نقد خط سیاسی – ایدئولوژیک حزب کارگران کردستان (پ.ک.ک PKK) و حزب حیات آزاد کردستان (پژاک PJAK) و به طور مشخص افکار و عقاید اوجالان نوشته شده است و در دست انتشار می باشد. این کتاب حاصل کار جمعی و مشترک رفقای حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) است. با توجه به وقایع سیاسی روز و اهمیتی که این وقایع برای جنبش کردستان و مردم منطقه ی خاورمیانه دارد، یک  فصل از این کتاب که به طور مشخص به مساله ی زنان در اندیشه ی اوجالان اختصاص داشته به صورت جداگانه انتشار می یابد. ….

 امید بهرنگ – شهریور ۱۳۹۳/آگوست ۲۰۱۴

Behrang1384@yahoo.coom

 

گزیده: متن کامل نوشته ی زیر در وب سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در دسترس است.

 

مقدمه 

 

نقش و حضور پررنگ زنان در صفوف پ.ک.ک و ایضاً پژاک و حزب اتحاد دمکراتیک کردستان سوریه و تمامی تشکل های تابع آنان، برای همه ی  کسانی که مدافع رهایی ملت کرد و رهایی ستم دیدگان و استثمارشوندگان این منطقه هستند درخور توجه است. این حضور از یک سو حاصل تأثیر مبارزات عادلانه ای است که پ.ک.ک ابتکار عمل آن را در دهه ی ۸۰ و ۹۰ میلادی در دست داشت، از سوی دیگر و مهم تر از آن بیان تغییرات عظیم اقتصادی اجتماعی ای است که در چند دهه ی اخیر در ترکیه و به طور کلی در منطقه ی خاورمیانه و جهان صورت گرفته و موجب به میدان آمدن زنان به عنوان نیروی انفجاری قدرتمند در عرصه ی مبارزه شده است. به علاوه نشانه ی آن است که هر آنجایی روابط عقب مانده به  زور بر مردم تحمیل شود میل به پیشرفت صد چندان خواهد بود.

تاریخاً جنبش های ملی کرد در قرن بیستم به دلیل آغشته بودن به افکار فئودالی و عقب مانده مانع از حضور فعال زنان در این جنبش می شدند. زنان پشتِ جبهه ی جنبش محسوب می شدند و آزادی شان جایگاهی در این جنبش نداشت و با حضور زنان در صفوف مبارزه ی مسلحانه مخالفت می شد. «پیشمرگه» مرد بود و پیشمرگایتی مفهومی مردانه. تنها پس از انقلاب ۵۷ ایران و جنگ مقاومت ده ساله در کردستان، به طور قسمی حضور زن در جنبش کردستان برجسته شد. نیروهای کمونیست و انقلابی در جنبش کردستان ایران در درهم شکستن این سنت های عقب مانده نقش مؤثری ایفا کرده و توانستند تا حدی افکار و عقاید مردسالارانه در این زمینه را به چالش کشند.

اما به طور کل رابطه ی جنبش های رهایی بخش ملی (تحت رهبری نیروهای غیر پرولتری) و ایدئولوژی ناسیونالیستی با مساله ی رهایی زنان دوگانه بوده و هست. از یک سو ظهور این جنبش ها موجب بیداری سیاسی زنان می شد و آنان را به عرصه ی مبارزه ی اجتماعی می کشاند، از سوی دیگر حد و مانعی برای ایفای نقش زنان و فرآیند رها شدن آنان ایجاد می کرد. علت اساسی این امر افق و برنامه ی تنگ و بورژوایی این جنبش ها بود. به علاوه طرح مساله ی زن به شکل فشرده ای روابط اجتماعی عقب نگاه داشته شده در میان ملل تحت ستم را عریان می کرد – روابطی که از مناسبات ملت ستم گر و ستم دیده جدا نبوده و جزئی از عملکرد ستم ملی است. مضافاً از نظر اغلب ناسیونالیست ها انگشت نهادن بر شکاف میان زن و مرد به معنای ایجاد شکاف در ملت است؛ همان گونه که اغلب ناسیونالیست ها مبارزه ی طبقاتی در میان ملت خود را انکار می کنند، طرح مساله ی زنان را نیز عامل تفرقه در میان ملت خود می دانند و اغلب با این توجیه که انگشت نهادن بر عقب ماندگی ها و ستم های خاص و جاری در میان ملت تحت ستم، موجب سوءِ استفاده  ملت ستم گر و دولت مرکزی می شود موانع جدی بر سر طرح مساله زنان به وجود می آورند. این امر نه  تنها موجب جدایی جنبش های ملی از دیگر جنبش های اجتماعی خواهد شد بلکه مانع شرکت همه جانبه  ی زنان خود ملت ستم دیده در این جنبش ها می گردد. هراندازه افکار ناسیونالیستی به افکار فئودالی بیشتر آغشته باشد، این موانع عریان تر و بی رحمانه تر اعمال می شوند و هر اندازه افکار ناسیونالیستی اشکال مدرن تر و بورژوایی تری به خود می گیرد، تناقض میان ناسیونالیسم و مساله ی زن برجسته تر می شود. اما امروزه دیگر کسی نمی تواند بر نقش زنان در مبارزه چشم فروبندد. حضور این نیروی اجتماعی در صحنه ی مبارزه برای رهایی ملی «خطرات» خود را در بردارد. چراکه پتانسیل آن را دارد که چارچوب و افق سیاسی ناسیونالیستی را از هم بگسلد. زمانی که زنی اعلام کند من قبل از اینکه کُرد باشم زن هستم – تناقض امر رهایی زن با ناسیونالیسم را تقویت می کند.

به طور عینی و تاریخی افق ناسیونالیستی و شکل گیری دولت های ملی نه  تنها به رهایی زنان منجر نشده بلکه فقط شکل ستم بر زن را تغییر داده است. ملت، شکل تاریخاً معینی است که جوامع انسانی به خود گرفته اند که در آن باید همه ی گروه های اجتماعی مشخصاً طبقات (و همچنین زن و مرد) به سازش و وحدت با طبقه ی بورژوازی برسند و پروسه ی همگونی سیاسی و اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، دینی و اخلاقی و زبانی و روانی بخش های مختلف جامعه آغاز شود. وحدت و همگونی ای که اجباراً بر پایه ی نفی و سرپوش گذاشتن بر تضادهای طبقاتی و جنسیتی صورت می گیرد. پایه ی اصلی این همگونی سلطه ی آشکار مجموعه ی طبقه ی بورژوا بر جامعه است. بین مفهوم «ملت» و روابط مالکیت رابطه ای مستقیم موجود است. تمامی دولت – ملت های مدرن بر پایه ی مالکیت خصوصی شکل  گرفته اند و ادعای مالکیت را با ایده ی سرزمین ملی پیوند زدند. چشم انداز این دولت – ملت ها همواره هم تراز و یکدست کردن جامعه و برپایی قلم رویی بود که هر وجب خاکش و هرگونه روابط اجتماعی اش – از خصوصی ترین تا عمومی ترین روابط میان انسان ها – به  وسیله ی قوانین مشترکی که توسط روابط تولید کالایی رقم می خورد، تعیین می شود. محرک های نظام اقتصاد سرمایه داری (که مبنای آن تولید و مبادله ی کالایی گسترده است) به گونه ای است که هر «تفاوتی» را تبدیل به تمایزات اجتماعی و سلسله  مراتب اجتماعی ستم گرانه (بالادست و فرودست) می کند. بر پایه ی این محرک ها رفتار جنسیتی، زندگی خانوادگی و هنجارهای جنسی از نو قالب ریزی می شوند، به گونه ای که به طور مدام ایدئولوژی، حیثیت و نزاکت اخلاقی ملت، تولید و بازتولید شود و دولت پدرسالار به طور قطعی کنترل بر زندگی اجتماعی و رفتار جنسی زنان (به طور مشخص تولید مثل) را تحت اختیار و وظایف خود قرار می دهد.(۱)

علت تناقض میان ناسیونالیسم و مساله ی زنان در بدطینتی یا ضد زن بودن ذاتی این یا آن رهبر ناسیونالیست یا حزب بورژوا ناسیونالیست نیست، بلکه در واقعیت مادی ای به نام ملت و روابط اجتماعی ای است که ناسیونالیست ها از آن برخاسته و بر آن تکیه  دارند. به طور عینی مبارزه برای رهایی زنان یعنی فراتر رفتن از افق و اهدافی که مُهر مالکیت خصوصی بر آن خورده است، درصورتی که رهایی ملی و ناسیونالیسم در نهایت، ماندن و درجا زدن در سطح این افق و اهداف است. تأکید بر رهایی زنان به معنای عریان کردن آن روابط تولیدی اجتماعی است که اصولاً ناسیونالیست ها قادر به گسست از آن نیستند.

باوجود اینکه رهایی از ستم ملی و اصل دمکراتیک برابری ملل و حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تا جدایی خواستی عادلانه بوده که باید برای آن مبارزه کرد. مبارزه علیه ستم ملی یک جبهه ی مهم از جنگ علیه کلیت نظامی است که این ستم گری را با کارکرد خود و سیاست های عامدانه اش بازتولید می کند. اما این مبارزه به لحاظ تاریخی امری محدود است و در تحلیل نهایی حتی برای روشن کردن مسیر از میان برداشتن نابرابری ملی و ستم گری ملی نیز کافی نیست و بسیار ناتوان تر از آن است که جهانی را نشان دهد که در آن جامعه ی بشری با تقسیم به ملل، تقسیم به طبقات و ستم جنسیتی رقم نخورده باشد. در نتیجه نه تنها تناقض میان رهایی زن و ایدئولوژی ناسیونالیستی قابل حل نیست بلکه رهایی زن با تکیه به این ایدئولوژی قابل تصور نیست.

 

*****

 

کتاب مانیفست آزادی زن در سده ی بیست و یکم ترجمه و تلخیصی است از کتابی ترکی به قلم عبدالله اوجالان که توسط پژاک انتشار یافته است.(۲) این کتاب تلاشی است برای پاسخ دادن به تناقض تاریخی میان رهایی زن و ناسیونالیسم. کتاب به زعم خود با تحلیل تاریخی – جهانی از مساله ی زن تلاش دارد راه  حلی برای رهایی زنان کُرد ارائه دهد و با برجسته کردن اهمیت نقش زنان در تاریخ و در کردستان و افشای مردسالاری در دوره های تاریخی مختلف می کوشد رنگ و بویی «زنانه» به رهایی ملت کُرد داده و بین رهایی زن و ناسیونالیسم آشتی ایجاد کند.

کتاب شامل چند تز و راه  حل اساسی است که عبارت اند از:

یکم: «خلق کرد برای تاریخ نقش مادری و گهواره ایفا کرد» (ص ۸۶)

دوم: «سرشت بشر سرشتی زنانه بود و به دلیل انحراف از این سرشت دیگر زن بااراده ی ذاتی و هویت خود وجود ندارد» و «با بازگشت به گوهر زن می توان به شکل گیری مجدد انسانیت یاری رساند» (ص ۱۶۵)

سوم: « نیاز به قرارداد اجتماعی میان زن و مرد است تا نهاد خانواده دمکراتیزه شود.» (ص ۲۰۹)

چهارم: برای رسیدن به این هدف، زنان پ.ک.ک باید «اصل میهن پرستی و پایبندی به زادگاه را به عنوان نخستین اصل ایدئولوژی رهایی زن بپذیرند» (ص ۱۷۴) و در وهله ی اول با میهن خود ازدواج کنند و تا زمانی که از نابرابری ها و زشتی و پلیدی هایی که این نابرابری ها به وجود آورده گسست نکرده اند بهتر است از برقراری رابطه ی جنسی با مردان همرزم خود دوری گزینند.

این تزها و راه  حل ها در این کتاب و برنامه ی سیاسی حزب کارگران کردستان در هاله ای از اسطوره سازی ها، احکام دلبخواهی، اندرزهای اخلاقی و برجسته کردن تجربه ی شخصی اوجالان در رابطه با زن و اشاره به برخی معضلاتی که پ.ک.ک در زمینه ی سازمان دهی زنان در صفوف خویش با آن رو به رو بوده، به  هم  بافته شده اند. تکه هایی از واقعیات تاریخی و حقایقی که تاکنون توسط اندیشمندان مارکسیست و غیر مارکسیست و فمینیست و غیر فمینیست کشف شده، برای توجیه این تزها مورد استفاده قرار گرفته است. همچنین برخی حقایق اثبات  شده در زمینه ی شکل گیری ستم بر زن به راحتی و بدون هیچ تحقیق و استدلال علمی و روش نظام مند مورد انکار قرار می گیرند. قطعاً این روش التقاطی و استفاده از یک سری تحقیقات علمی برای پوشاندن خط واقعی این جریان دشواری هایی برای نقد همه جانبه و دقیق تفکر اوجالان در زمینه ی زنان فراهم می کند. با این  وجود تلاش می کنیم به هسته ی اصلی این تزها و راه  حل ها بپردازیم.

 

از خاک سومر تا خاک مادر!

 

از نظر اوجالان تاریخ تمدن بشر از سومر (بین النهرین) آغاز شد و او معتقد است که این ناحیه محل زیست کردها و اجداد اولیه ی کردها بوده است.

… اوجالان به اعماق تاریخ می رود تا به کردها ثابت کند که چرا «کردها پویاترین خلق عصر نوسنگی و آفریننده ی بزرگ ترین انقلاب اجتماعی مبتنی بر کشاورزی و دامپروری بودند» (مانیفست آزادی زن ص ۸۷) او به نبش قبر تاریخ خاورمیانه می پردازد تا به کردها غرور ملی بدهد و بگوید: «گنجینه ها جایی که گم شده اند بازیافت می شوند» (همانجا ص ۸۵) و از آن این نتیجه را بگیرد که «آیا زندگی کنونی در جغرافیایی که زادگاه بشر، سرآغاز تمامی مبانی بشریت، بانی روند تکامل اجتماعی انسانی است، زیبنده ی عظمت تاریخی ۱۵ هزارساله آن می باشد؟» (همانجا ص ۱۰۸)

اوجالان اسطوره سازی از خاک سومر را با اسطوره سازی از خاک مادر و نقش زنان سومری در هم می آمیزد تا هویتی نمادین شکل دهد. ازنظر او این زنان سومری – به عنوان اسلاف زنان کُرد – بودند که نقش تعیین کننده ای در بنیان گذاری تمدن سومر و به طور کلی روند تکامل اجتماعی انسان داشتند. به باور اوجالان زایندگی زن، رفتار مادرانه و روحیه ی تعاون برای نگهداری فرزند نقش تعیین کننده ای در گذر انسان از دوره ی توحش به انسان اجتماعی داشت، زنان نه  تنها خالق زندگی بودند بلکه تولید کننده ی آلات و ابزار مورد نیاز دوام زندگی و مبدع انقلاب نوسنگی (انقلاب در کشاورزی و دامپروری) نیز بوده اند. …

از نقطه نظر اوجالان، زن از طبیعت پاک و بی غشی برخوردار بود و «دفاع و نگهداری زن از کودک او را از سایر جانداران متمایز ساخت و زن با توسعه ی رنج و احساس مادریتی که داشت توانست روحیه ی جمعی و تعاون را بنیان بگذارد. در حالی  که مرد وحشی بود و اسیر غرایز جنسی. زن، جامعه را تشکیل داد و تهیه ی غذا را فرا گرفت، آتش را کشف کرد و زندگی اشتراکی را توسعه داد و نیروی مشترک به وجود آورد. این زن بود که مرد را به گروه های همبسته ی زنان و فرزندان راه داد و توانست غرایز حیوانی جنس مرد را به کنترل در آورد. زن، قوی بود و کامل، در مقابل مرد ضعیف بود و نقشی ناقص در زندگی و اجتماعی شدن داشت» (مانیفست آزادی زن ص ۱۳)  

این تصویری تقلیل گرایانه و سطحی از تاریخ تکامل انسان و جوامع انسانی است و کاملاً در تضاد با دانش انباشت شده ی بشر در این زمینه قرار دارد. تقلیل تکامل پیچیده ی تاریخِ جوامع انسانی به خصوصیات طبیعی این یا آن جنس است. قطعاً نرینگی و مادینگی «میمون – انسان» اولیه و ویژگی های تولید مثل در این نوع از پستانداران تأثیرات معینی بر چگونگی شکل گیری تجمعات اولیه ی این نوع طبیعی داشت. برای مثال مؤلفه هایی چون نیاز به زمان طولانی تر برای حفظ و رشد و پرورش کودک در نوع انسان، محدودیت ها در تأمین غذا بر وابستگی متقابل دو جنس به یک دیگر و گرد آمدنشان به دورهم بی تأثیر نبود.(۳) اما همان گونه که انگلس و بعدها دیگر دانشمندان علم تکامل و بیولوژی اثبات کردند آنچه عامل اصلی اجتماعی شدن بشر بود نه خصوصیات طبیعی این یا آن جنس بلکه کار و عملِ کار کردنِ انسان بود. این کار بود که نقش تعیین کننده ای در گذر از میمون به انسان ایفا کرد. (۴) هر دو جنس درگیر پروسه ی کار مشترک اجتماعی بودند. تأثیر نقش های طبیعی (نرینگی و مادینگی)  در این گذار بسیار محدود بوده و مفاهیمی چون مردانگی و زنانگی اساساً در پروسه ی تکامل روابط اجتماعی میان انسان ها شکل گرفتند.

علاوه بر این در تصویرسازی تاریخی اوجالان از مساله ی زنان، تصویری وارونه و غیرواقعی از زندگی طبیعی انسان اولیه ارائه داده می شود. زندگی طبیعی حیواناتی مانند شیر مدل قرار داده می شود نه میمون هایی که از همان ابتدا درگیر نوعی زندگی جمعی – طبیعی بوده اند. گویی مرد همان شیر نر ایزوله و منفردی بوده که در اطراف شیر ماده و توله هایش می چرخید و هر از گاهی برای تغذیه و جفت گیری به آن ها نزدیک می شد. تا زمانی که جنس ماده همراه با فرزندانش و ماده های دیگر تشکیل اجتماع داده و اجازه ی ورود نرها به درون جمع خود را می دهند و با کنترل غرایزشان، آن ها را رام کرده و در نهایت مُهر انسانی بر آن ها می زنند. این مدل و الگوی تاریخ طبیعی توسط اوجالان انتخاب می شود تا زنان را از نقطه  نظر طبیعی و ذاتی برتر از مردان نشان دهد. محدودیت این تئوری نادرست، رجحان دادنِ طبیعت زنانگی بر روابط اجتماعی است حال  آنکه پژوهش های علمی – تاریخی ثابت کرده اند که روابط اجتماعی نقش اساسی در تعیین نقش های جنسیتی داشته است.

در تئوری مورد نظر اوجالان مادریت زن تقدیس می شود تا زایندگی زن با زایندگی خاک یکسان گرفته شود تا بین «مادر خاک» و «مادر طبیعت» پلی زده شود و به اصطلاح «یک ایدئولوژی زنانه ی بسیار ریشه دار و مرتبط با گوهر انسان و خاک» آفریده شود. (مانیفست آزادی زن ص ۱۶۷) ایده ی «خاک – مادر» نقش محوری در این ایدئولوژی به اصطلاح «زنانه» دارد. خاکی که مقدس و زنی که الهه است. توانایی خاک در نو شدن و محصول دهی است و توانایی زن در زایش فرزند است. خاکی که کشت می شود و زنی که کشتزار است و بذر انسان در آن کاشته می شود. از گوهر خاک است که گوهر سرزمین زاده می شود و همه  چیز در چارچوب آن معنا می یابد و از خاک سومر است که خاک مادر زاده می شود. «مادر خاک» با «مادر طبیعت» پیوند می یابد تا مفهوم «سرزمین مادری» ساخته شود. مفهومی که نقش مرکزی در تمامی ایدئولوژی های ملی گرایانه داشته و دارد. شاید بتوان به ناسیونالیسم رنگ و لعاب «زنانه» زد اما ماهیت اساساً مردانه ی این ایدئولوژی را نمی توان تغییر داد. در این به  اصطلاح «ایدئولوژی زن محور» نیز همانند تمامی ایدئولوژی های ناسیونالیستی که تاکنون فرموله و تدوین  شده اند، از ملت به عنوان مادر یاد می شود و بر این باورند که این زنان هستند که حاملان نمادین «هویت و شرف جمعی» می باشند. «ارزش والای مادر و مادریت» جنبه ی مهمی از این ایدئولوژی را تشکیل می دهد. این امر با برساخته ی مرکزی ناسیونالیستی «خانه و خانواده» هم سو است. خانه و خانواده ای که توسط روابط جنسیتی معین شکل  گرفته و سازنده ی «ذات» فرهنگ ملی است و به نوبه ی خود شیوه ی زندگی ملت را نسل  اندر نسل تعیین می کند. تاریخاً در این نماد و روایت ملی گرایانه همواره به مردانی نیاز است که به دفاع از «سرزمین مادری» و زنان ملت که «خلوص» و «زایندگی» ملت را به شکلی نمادین بیان می کنند، برخیزند. به همین دلیل از مردها خواسته می شود همان گونه که خود را فدای زن و فرزندانشان می کنند، فدای سرزمین مادری نیز بکنند. بی جهت نیست که در بسیاری از فرهنگ های ملی تصویر از یک زن – غالباً یک مادر – روح جمع را می نمایاند. در انقلاب بورژوایی فرانسه در ۱۷۸۹ تصویر زن، نماد میهن و شمایل ملت بود، زنی که مظهر زایش ملت است. زن حتی نماد انقلاب بود درحالی که قانون اساسی برخاسته از آن انقلاب، زنان را در کنار مهجورین و دیوانگان قرار داد و از حق رأی و دخالت در سرنوشت سیاسی خود و کشور و دیگر مطالبات حقوقی عمومی انقلاب محروم کرد تا خصلت کاملاً مردانه ی ملت – دولتِ بورژوایی تضمین شود.

اما خط اوجالان پیرامون مساله ی زنان می کوشد در فرم متفاوت باشد به این معنا که این بار از زنان خواسته می شود که پرچم دار فداکاری میهن پرستانه و نجات تمدنِ «باستانی» کردستان و کُرد شوند. در ادامه خواهیم دید که این فرم زنانه است که بر محتوی مردانه می چربد یا برعکس محتوی مردانه است که فرم زنانه را دربند و اختیار خود خواهد گرفت.

 

سرشت برتر زنانه یا سرشت مادرانه!

 

سرشت زنانه و مختصات آن چیست؟ پاسخ رهبری پ.ک.ک به این پرسش، «مادریت» است. مادریت هم در مفهوم طبیعی یا بیولوژیکی آن و هم در مفهوم نقش اجتماعی آن: در مفهوم بیولوژیک مادریت یعنی زایندگی و در مفهوم اجتماعی یعنی توسعه ی رنج و احساس مشترک زنانه ای که سرچشمه ی عواطف نوع  دوستانه، روحیه ی جمعی و همیاری اجتماعی است.(۵) از  نظر آنان برتری سرشت زن نسبت به مرد در این است که زن به طبیعت و ذات طبیعت نزدیک تر است. در دستگاه فلسفی اوجالان هر کس به طبیعت و به ذات کیهانی و ذات اخلاق نزدیک تر باشد به حقیقت نزدیک تر است و قادر است بهتر به هوش کیهانی گوش بسپارد.(۶) ویژگی طبیعی زن و امتداد این ویژگی به عرصه ی اجتماع، هر دو امتیازی برای زن محسوب می شود که موجب برتری ذات یا گوهر زن بر ذات یا گوهر مرد است. اوجالان می گوید که بهترین دوران زندگی بشر، «عصر الهه های مادر یا عصر طلایی زن بود زیرا این عصر با طبیعت زن رقم خورد … این طبیعت زن بود که عدالت حقیقی را به وجود آورد و این طبیعت زن بود که صلح طلب بود و در تضاد با جنگ و روند طبقاتی شدن جامعه قرار داشت.» (مانیفست آزادی زن ص ۱۱) از سوی اوجالان چنین وانمود می شود که چنین «کشفیاتی» جدیدند و سنتز تازه ای از تئوری های فمینیستی و تئوری های زیست شناختی بوده و بیانگر گسست وی از افکار «مدرنیته ی کاپیتالیستی» نسبت به مساله ی زنان است.

تا آنجایی که به دیدگاه های مختلف فمینیستی بر می گردد اوجالان از میان پیامبران جرجیس را انتخاب کرده است. شاخه ای از فمینیست ها که با ایده ی «برتری طبیعت زن بر مرد» و تکیه  بر «فضایل زنانه» و ابعاد مادری خواهان تأمین حقوق ویژه برای زنان بوده اند. این تفکر در اواخر قرن ۱۹ میلادی شکل گرفت و باوجود آنکه داعیه ی حمایت از حقوق زنان را داشت اما به برداشت «طبیعت گرا» و سنتی از تفاوت میان زن و مرد کمک کرد. این شاخه ی فکری با تمایز گذاری میان زن و مرد از زاویه ی حقوقی، تا حدی موجب پیشرفت مفهوم برابری در برخی جزئیات حقوق مربوط به زنان شد. مانند به رسمیت شناختن حقوقی که باید به زن در دوره ی حاملگی یا نگهداری از کودک تعلق گیرد. اما در حیطه ی سیاست کلان مبلغ اصلاح طلبی بود. از همان ابتدا برخی از طرفداران این نحله ی فکری که پیوندهایی با مسیحیت داشتند تلاش کردند با تأکید بر سرشت معنوی زن دنبال پاک کردن «آلودگی های» عمومی جامعه باشند. درک آنان از جامعه همچون خانه بود که زن پاک و پاکیزه نگهش می دارد به همین دلیل باور داشتند که «اگر زنان وارد حکومت شوند آن را تطهیر می کنند» و «زنان اگر وارد سیاست شوند آن را می پالایند». «با تکیه به زنانگی غریزی زن و فضایل والای اخلاقی زنانه» می توان با افراط گری های مردانه مقابله کرد». چنین تئوری هایی عملاً به جای مبارزه ی رادیکال برای کسب برابری بر برداشت های سنتی تر از تفاوت ها تأکید می کردند و از این طریق به حفظ اخلاقیات سنتی یاری می رساندند.(۷) خواننده در ادامه بیشتر با نمونه های دفاع از اخلاقیات سنتی توسط اوجالان آشنا خواهد شد. استفاده ی اوجالان از افکار این شاخه ی فمینیسم برای دفاع از «حقوق ویژه ی زنان» نیست بلکه برای اثبات «مادریت» به عنوان سرشت ازلی و ابدی زن است. این دیدگاه نه  تنها منطبق بر درک علمی از تاریخ انسان و جوامع انسانی نیست بلکه اساساً بازتاب دیدگاهی مردسالارانه و نسخه ای دیگر از نظرات بورژوایی در مورد زن است که مبتنی بر «طبیعت گرایی» و «ذات گرایی» است.

مشکل تئوری سرشت برتر زنانه صرفاً در ناتوانی اش در توضیح این ستم خاص نیست بلکه در امتیازی است که به تفکر رایج بورژوایی می دهد که زن را با «طبیعت زن» و «نقش طبیعی زن» باز می شناسند. تفکر رایجی که روابط اجتماعی را به نوعی کیفیت ذاتی در طبیعت بشر ربط می دهد. حال  آنکه هیچ ذات تغییر ناپذیری وجود ندارد و تاریخ مدام شاهد تغییر این کیفیت بوده و به  عبارت  دیگر آنچه مدام در حال تغییر است، درک آدمیان از خودِ مقوله ی انسان و ماهیت بشر است. درکی که پا به  پای رشد تکامل اجتماعی بشر تغییر یافته است. برای مثال حتی درک از مقوله ی مادر و مادریت هم امری ثابت و ایستا نبوده است. درک انسان و انتظارات انسان از مادر و مادریت پا به پای تکامل اجتماعی اقتصادی جوامع تغییر کرده است. زمانی، رابطه ی مادر و فرزندی بر اساس رابطه ی خونی یا ژنتیکی تعریف می شد اما امروزه شاهد آن هستیم که مدام از نقش این رابطه ی خونی و ژنتیکی برای تعریف مادر و فرزندی کاسته می شود. در دوره ی مادر تباری رابطه ی زن با توانایی اش در زایش و رابطه اش با کودک به گونه ای دیگر بود، نه کنترلی بر زاد و ولد بود و نه تفاوت چندانی بین فرزندان جوامع کمونی گذاشته می شد. در دوران امروز زن می تواند تصمیم به بچه دار شدن یا نشدن بگیرد (هرچند چنین حقی هنوز تام و تمام به رسمیت شناخته نمی شود) اما سرنوشت زن چنان با کودک گره  خورده که این رابطه به اهرمی برای سرکوب زن و تولید و بازتولید موقعیت فرودست زن بدل شده است. حتی اگر افرادی مانند اوجالان باور داشته باشند که زن به دلیل نزدیکی به طبیعت، نقش ویژه ای را در جامعه بر عهده دارد، این باور و ایمان هیچ تأثیری در عوض کردن موقعیت اجتماعی کنونی زن نخواهد داشت. در تفکر فلسفی اوجالان هر آنچه طبیعی است، نیک و مفید است. این همان تفکری است که فیلسوفان عصر روشنگری با تکیه بدان نابرابری میان زن و مرد را به دلیل خصایل طبیعی شان توجیه می کردند.(۸) اوجالان مدعی گسست از «مدرنیته ی کاپیتالیستی» است و مارکسیسم را به دلیل آنکه از این «مدرنیته» گسست نکرده مورد انتقاد قرار می دهد اما خود وی هسته ی اساسی تفکر بورژوایی «طبیعت بشر» را نه  تنها حفظ می کند بلکه با تقلب بدان رنگ و لعاب زنانه می زند و با آن مدعی رهایی زنان می شود!

بازگردیم به ستایش اوجالان از وجه طبیعی و اجتماعی مادریت. بر خلاف نظرات و تصورات اوجالان، توان باروری زن نه یک نعمت است و نه یک لعنت. بلکه بیان یک محدودیت عینی است که طبیعت به بشر تحمیل کرده است. تکامل طبیعی بین دو جنس به گونه ای رقم خورده که زن مجبور است بار اصلی تولید مثل را به دوش بکشد. قطعاً زمانی انسان با پیشرفت علم و فنّاوری می تواند بر این محدودیت طبیعی فائق آید و زن را از تبعیت از این تقسیم  کار طبیعی برهاند و وظیفه ی تولید مثل از جانب زنان به امری کاملاً اختیاری و داوطلبانه بدل شود. در نتیجه اگر این تقسیم  کار طبیعی میان دو جنس در زمینه ی تولید مثل خصلت ازلی داشته، به هیچ وجه خصلت ابدی ندارد. این واقعیت که به لحاظ زیست  شناختی زنان بچه می زایند، مبین هیچ سرشتی نیست. این سرشت را جوامع مبتنی بر مردسالاری به زنان تحمیل کرده اند. جامعه ای که پیشاپیش فرض می گیرد که زایش (و همچنین پرورش فرزند) خصوصیت و محور اصلی زندگی زن است. هرگونه تمجید از این سرشت و ابدی دانستن آن در ذات خود مردسالارانه است و مانع از آن خواهد شد که بشر در آینده بر این محدودیت های طبیعی غلبه کند چرا که آن را ضرورت اجتناب  ناپذیر طبیعت می داند.(۹)

اما مردسالاری اوجالان زمانی عریان تر و کریه تر می شود که او مادریت در بُعد اجتماعی را نیز بر سرشت ویژه ی زن می افزاید. این سرشت که شاخصش از نظر اوجالان «توسعه ی رنج و احساس مشترک زنانه و عواطف نوع  دوستانه و همیاری» است اساساً بر پایه ی نقشی است که زن در مراقبت از کودک بدان دست  یافته است. این رابطه با کودک است که «گوهر زنانه» را در زن نهادینه می کند. گوهری که تکلیف آن مانند ساخت ژنتیک انسان از پیش تعیین  شده است.

اوجالان تمایزی میان قابلیت طبیعی بچه دار شدن و نقش اجتماعی مادر قائل نیست. کیش مادری یکی دیگر از برساخته های جامعه ی مردسالار است و در تمام ایدئولوژی های بورژوایی به عنوان ذات و جایگاه اجتماعی زن تعریف می شود. این کیش، مادری را هویت اصلی و مشغولیت عمده ی زن می داند. زنان چون بچه می زایند، بچه داری هم خواهند کرد و این امر غریزی است. حال آنکه چیزی به نام «غریزه ی مادری» موجود نیست. این «غریزه» را فرهنگ مسلط جامعه القا می کند و قابلیت مادری کردن را به زنان آموزش می دهد و مادر شدن را به عنوان نقشی طبیعی و مطلوب جا می زند. به واقع زنان از نظر اجتماعی و فرهنگی برای ایفای نقش مادری تربیت می شوند. هیچ «ذات، سرشت و غریزه»ای در کار نیست.

سیمون دوبووار فمینیست مشهور می گوید: «مادریت به صورت کنونی به راستی زنان امروز را به برده بدل می سازد و خطرناک ترین دامی است که بر سر راه تمامی زنانی که می خواهند آزاد و مستقل باشند، زندگی خود را اداره کنند، استقلال اندیشه داشته باشند و به شیوه ی خود زندگی کنند گسترده شده است.» (درآمدی جامع بر نظریه های فمینیستی ص ۳۳۱) مادری نقشی است که راه زن را برای دست یابی به آزادی سد می کند. از نقطه نظر تاریخی مادریت به شکلی که در جامعه ی مردسالار نهادینه  شده درست همان چیزی است که زنان باید خود را از قید و بند آن رها سازند. در نظام سرمایه داری پایه های عینی و امکان مادی این امر فراهم  شده است. نیاز به جهشی آگاهانه و رادیکال است تا زنان بتوانند خود را از نقش مادری رها کنند به گونه ای که زنی که خواهان بچه است نیاز به باردارشدن نداشته باشد یا زنی که باردار است مجبور نباشد بچه را خودش بزرگ کند و اساسی تر از همه عملکرد مادری و خانه داری کاملاً اجتماعی شود.

 

از ذات خبیث مرد تا نظام طبقاتی!

 

وجه دیگر «نظریات جدید» اوجالان در مورد مساله ی زنان این است که در مقابل سرشت برتر زنانه، این مرد بود که ذاتاً خبیث بود و مشکل از آنجایی آغاز شد که نظامِ مادر تبار نتوانست خود را نوسازی کند و ایدئولوژی زنانه به وجود آورد، در نتیجه «مرد حقه باز، نیرومند، صاحب سنت شکارگر» دست  به  کار می شود و آرام  آرام تمام فوت  و فن های تولیدی که زنان مبتکرش بودند را فرا می گیرد و چون در به کارگیری آهن و خیش مهارت بیشتری به خاطر روحیه ی شکارگری و جنگ طلبی داشت، زن را از عرصه ی تولید کنار می گذارد و الهه ی مقدس را به زیر می کشد و خود را خدا – شاه اعلام می کند. پس  از آن است که زن به عنوان اولین طبقه ی تحت ستم در تاریخ شکل می گیرد و به اولین مستعمره تبدیل می شود و اوجالان با سناریوی فوق نتیجه می گیرد که این امر خود بستر مناسبی برای ایجاد جوامع طبقاتی می شود. (مانیفست آزادی زن ص ۴۵)

اما این تصویری است وارونه از تکامل جامعه ی انسانی. تصویری که امیال، حس و روح و روان یک جنس را – آن هم با نگاه و معیارهای امروزی – جایگزین تجزیه و تحلیل علمی و همه  جانبه از واقعیت مادی زندگی اولیه ی بشر و محرک های درونی آن می کند. چنانکه در فصول پیشین و در نقد تصویرسازی تاریخی اوجالان گفتیم تجمعات اولیه ی بشری که هنوز در اسارت قهر طبیعت و محدودیت و کمبود منابع برای تأمین زندگی قرار داشتند، به گونه ای نقشه مند تصویر می شود که گویی اراده ی آگاهانه ای از جانب مردِ حقّه باز و حسود به جریان می افتد که زن را از مقامش سرنگون کند. با این دیدگاه فشار خود به خودی نیروهای قدرتمند دیگر – ازجمله تفاوت های بیولوژیکی واقعی که مبنای تقسیم  کار طبیعی و اولیه بوده و همچنین تفرقه و حتی آنتاگونیسم غیر طبقاتی که میان کمون های اولیه بر سر منابع و امکانات زندگی وجود داشت نادیده گرفته می شود و مهم تر از آن پروسه ی شکل گیری مازاد اولیه و تصرف آن  که مبنای تقسیم جامعه به طبقات بوده از صحنه ی تاریخ حذف می شود. آردی اسکای بریک (Ardea Skybreak) بیولوژیست و فعال حزب کمونیست انقلابی آمریکا در کتاب از گام های اولیه تا جهش های بعدی (۱۹۸۴) می نویسد:

به دلیل تفاوت های بیولوژیک در زمینه ی تولید مثل و نگهداری از نوزاد، تقسیم  کار اولیه بین زن و مرد در جوامع اولیه ی بشری اساساً غیرقابل  اجتناب بود. این تقسیم  کار می توانست به یک رابطه ی ستم گرانه حداقل به شکل نهادینه شده ی امروز تکامل نیابد. اما از سویی دیگر دارای بذرهای روابط ستم گرانه بین زن و مرد بود که با تغییر در فعالیت های تولیدی جوامع بشری متفاوت و وزنه ی نسبی ای که انواع مختلف فعالیت تولیدی پایه ای به خود گرفتند و همراه با آن ظهور مازاد انباشت شده ی تفاضلی و در پی آن تغییرات در دیگر روابط اجتماعی و روابط مالکیت، به روابط ستم گرانه کامل جهش کرد.(۱۰)

اگر ماتریالیستی به تاریخ نگاه کنیم، آنچه از نظر اوجالان نقطه ی قوت «سرشت برتر و طبیعی زن» – یعنی مادریت و نگهداری از کودک – شمرده می شود در واقع بذری بود که روابط ستم گرانه را در خود نهفته داشت. هرچند این بذر بدون تغییر و تحولات اساسی دیگری که در نحوه ی زندگی تولیدی بشر صورت گرفت نمی توانست به بار نشیند. تاریخ اولیه ی بشر بدون اینکه اراده ی آگاهانه ی مرد یا زن بر آن حاکم باشد به این شکل رقم خورد. شاید می توانست به گونه ای دیگر تکامل یابد اما عملاً این گونه رقم خورد.(۱۱)

اوجالان اصرار بر این دارد که همزمانی ستم بر زن و شکل گیری طبقات را انکار کند و زنان را به عنوان اولین طبقه ی تحت ستم تاریخ مطرح کند. (مانیفست آزادی زن ص ۳۰) زمانی انگلس به درستی همزمانی ظهور این دو نوع ستم را نشان داد. تأکید بر این همزمانی – موضوع روز و سال و ماه نیست بلکه تأکیدی بر این مساله است که ستم بر زن و شکل گیری طبقات را نباید به صورت دو پروسه ی جدا از هم تصور کرد. اوجالان زنان را به مقام یک طبقه ارتقا می دهد تا تئوری مارکسیستی طبقات را زیر سؤال ببرد.(۱۲)

بر پایه ی تحقیقاتی که اسکای بریک در کتابش صورت داده می توان گفت رشد ابزار تولید بر مبنای انباشت دانه های خوراکی پدید آمد و در این زمینه زنان در جوامع «گرد آورنده – شکارچی» در برابر جوامع «شکارچی – گرد آورنده» نقش مهمی ایفا کردند و به این معنا کارشان در انباشت مازاد نقش داشته است. اما با اسارت گرفتن برده ها بود که مساله ی مازاد به معنای واقعی شکل گرفت و این سؤال بزرگ طرح شد که چه کسانی یا گروهی این مازاد اجتماعی را کنترل می کنند. پروسه ی پیچیده ای شکل گرفت که مؤلفه های زیادی را در برمی گرفت. از جمله بیولوژی زن (نقش تعیین  کننده در تولید مثل و اجبارات دوران حاملگی و نگهداری از نوزاد) گرایش به این را به وجود آورد که زنان درگیرِ کار ِگردآوری دانه ها شوند. احتمالاً نقشی که مردها می توانستند در تنازعات بین جوامع اولیه بر سر به دست آوردن برده ها بر عهده بگیرند، متفاوت از زنان بود. اما ادغام مجموعه ی این پروسه ها بود که نقش مهمی در شکل گیری همزمان ستم بر زن و ظهور طبقات و مالکیت خصوصی (به معنای کنترل بر مازاد) داشت. به این معنا شرایط جوامع اولیه ی بشر که جنبه ی مهم آن تقسیم کار طبیعی بین دو جنس بود، بدون به وجود آمدن مؤلفه ی دیگری، یعنی ظهور طبقات و مالکیت خصوصی، به ستم بر زن پا نمی داد. زیرا آن تقسیم کار اولیه میان جنس مؤنث و جنس مذکر تقسیم کاری نبود که از خصلت ستم گرانه و استثمارگرانه برخوردار باشد. استقرار چارچوب نظام طبقاتی و مناسبات طبقاتی لازم بود تا این تفاوت تبدیل به تمایز اجتماعی شود و هر تقسیم  کاری تبدیل به روابط قدرت بالادست و فرودست و مشخصاً پیدایش نظام مردسالاری شود.

آردی اسکای بریک همچنین تأکید می کند که عواملی به جز نقش مشخص زنان در بازتولید و تقسیم طبیعی کار لازم بود، تا ستم بر زن را نهادینه کند. نیاز به قواعد، آیین ها و قوانین سامان مند بود تا ستم بر زن – نه به معنای ستم بر افراد زن بلکه زنان در کلیت خود – به ظهور برسد. دولتی باید شکل می گرفت تا نیروی کار زنان به طور کلی و به طور مشخص توان شان در تولید مثل را تحت کنترل مرد درآورد.

تنها با تکیه به روش علمی تحلیل تاریخ یعنی ماتریالیسم تاریخی است که می توان ظهور ستم بر زن را بر مبنایی درست و واقعی توضیح داد. مارکس و انگلس بودند که برای نخستین بار نشان دادند ستم بر زن محصول و نتیجه ی تغییر در خصلت سازمان اجتماعی بشر است. خصلت سازمان اجتماعی بشر، در هر مقطع از تاریخ در نهایت توسط سطح رشد نیروهای تولیدی و روابط تولیدی منطبق بر آن تعیین می شود. مارکس و انگلس تعصبات اجتماعی زمانه ی خود را درهم شکستند و اثبات کردند که موقعیت تبعی زن هیچ ربطی به «سرشت» زنانه یا احکام الهی که نظم امور را تعیین می کند، ندارد. امروزه قطعاً این ماتریالیسم تاریخی با جذب دست آوردهای جدید دانش فمینیستی در مورد تاریخ می تواند و باید کامل تر شود. اما طنز ماجرا این است که اوجالان با تئوری «برتری های ذاتی زنانه» تصویری تخیلی از تاریخ ارائه می دهد. تصویر تخیلی که بیشتر به کار تقویت ایده آلیسم و خلق مذهب جدید می آید تا رهایی زنان. اوجالان با این شگردهای «نظری» می خواهد وانمود کند که مساله ی زنان ربطی به طبقات ندارد و نباید دنبال راه حل طبقاتی برای رهایی زنان بود. در مقابل نظر اوجالان باید گفت درست است که ستم بر زنان شامل زنان همه ی طبقات (با درجات متفاوت) می شود و به این معنا ستمی ورای طبقات (یا همگانی) است اما راه حل آن در جامعه ای که به طبقات تقسیم  شده یک راه حل کاملاً طبقاتی است. امروزه بدون درک علمی از سوخت و ساز جامعه و درک درست از موقعیت طبقه ای که نقش استراتژیک در تولید و بازتولید نظام دارد – یعنی پرولتاریا – نمی توان راه حلی برای رفع تمامی ستم های جاری در جامعه – از جمله ستم ملی و جنسیتی – ترسیم کرد. اوجالان تلاش دارد خصلت «همگانی» ستم جنسیتی را به خصلت «همگانی» ستم ملی گره زده و به خیال خود راه حل طبقاتی را دور بزند. حال  آنکه به طور عینی ستم طبقاتی با ستم جنسیتی درهم  آمیخته و نمی توان آن ها را از یکدیگر جدا کرد. ستم بر زن، ستم ملی، تبعیض نژادی، جنگ های ویران گر میان مرتجعین، نابودی محیط زیست و هزاران فاجعه ی بشری دیگر، همه محصول کارکرد یک نظام مشخص یعنی نظام طبقاتی است. لاجرم، راه خلاص شدن از همه ی این ها در نابودی کلیت این نظام یعنی در محو هم  زمانِ تمایزهای طبقاتی، تبعیض های جنسیتی، ستم ملی و به طور کلی محو کلیه ی ستم های اجتماعی و همچنین محو افکاری است که توسط این تمایزها شکل  گرفته و از آن محافظت می کند. این راه به ناگزیر یک  راه حل طبقاتی است. برای ترسیم راه رهایی زنان در عین  حال که لازم است نقش بیولوژی زن به رسمیت شناخته شود؛ همچنین لازم است این واقعیت مهم نیز به رسمیت شناخته شود که بیولوژی منبع اساسی ستم بر زن نیست. انسان ها زن و مرد به دنیا نمی آیند بلکه زن و مرد می شوند. زن و مرد دو مقوله ی اجتماعی هستند و نه بیولوژیک. یعنی بیولوژی در چارچوب روابط تولیدی معینی به کار گرفته  شده است. این روابط تاریخاً تکامل  یافته و در جوامع مختلف و در اعصار مختلف با ظهور جامعه ی طبقاتی اشکال مختلف به خود گرفته اند و به طرق خاصی تقسیم طبقاتی و ستم و استثمار – از  جمله ستم جنسیتی – را تجسم بخشیده اند. هرچند همه ی آن ها از نظر روابط ستم گرانه و استثمارگرانه مشترک هستند.

با تصوراتی مبنی بر «سرشت برتر زنان نسبت به ذات خبیث مردان» نه می توان پروسه ی پیچیده ی شکل گیری ستم بر زن را توضیح داد و نه راه  حلی واقعی برای رفع این ستم ارائه داد.

 

از الهه ی مقدس تا زن فاحشه ی شهری!

 

اسطوره پردازی اوجالان از زن همچنان ادامه دارد هرچند که به عرش رساندن زن چندان دوام نمی یابد. از نظر وی پس  از آنکه از منزلت زن در جوامع اولیه کاسته شد، زن به صورت یکی از ابزارهای اساسی انحطاط مردان مورد استفاده قرار گرفت. طبق حکایت تاریخی وی «به دلیل آنکه تمدن سومری از ریشه هایش جدا گشت، به انحراف کشیده شد. تمدن امروزی بر تمدن نوسنگی غالب شد. پدیده ی کاهن – شاه شکل گرفت، پرستش گاه ها به عنوان رحم اصلی جامعه ی نوین ایجاد شدند. کاهنان با حیله گری جامعه را به اطاعت خود و زن را به اطاعت مرد وا داشتند. کاهنان دخترانی را برای پرستش گاه ها برگزیده و آن ها را مورد آموزش قرار دادند تا به صورت مؤثرترین ابزار در شکار مردانِ جامعه ایفای نقش کنند. اولین توطئه ی پلید بدین شیوه چیده می شود و برای اولین بار در پرستش گاه ها نیروی فوق العاده ای به  نظام رذیلانه میان دو جنس داده می شود. این سیستم بعدها در پرستش گاه به صورت اولین فاحشه  خانه ی عمومی در  می آید.» (مانیفست آزادی زن ص ۳۰) «کردهای نخستین در نظام برده داری سومر، با استفاده از جنسیت زن به انحطاط کشیده شده و همدست [نظام برده داری] گردانیده شدند … کُردِ آزاد جامعه ی کمون اولیه از راه این دخترانِ پرستش گاه، در اندک زمانی از کوهستان به پایین آورده شده و به شهر عادت داده می شود.» (همان جا ص ۱۰۲) «خائنان از طریق جنسیت زن در شهر به پستی کشانده می شوند.» (همان جا ص ۱۰۳)

بر اساس این تصویرسازی تاریخی جعلی است که اوجالان به نقش منفی رابطه ی جنسی می رسد. زن از سرشت خود دور می شود و به عاملی برای تباهی جامعه بدل می شود. از آن  پس است که زن در دیدگاه اوجالان با توجه به تجربه ی زندگی شخصی اش هم جذاب است هم ترسناک؛ هم زیبا است هم خطرناک؛ هم عامل خیانت است هم پلیدی و با توجه به موقعیت بردگی اش می تواند به عامل جاسوسی بدل شود.(۱۳) از نظر اوجالان «دلیرترین مرد کُرد همین که پای زن به میان می آید محو  شدنی است.» (همان جا ص ۱۲۲) تنها با از میان بردن زنی که بی هویت و پوچ شده و از وطن و جامعه بریده و به پست ترین شیوه وابسته به مرد است، می توان زندگی را معنادار کرد و با نگرش فلسفی «زنِ اعتلا یافته ی کُرد، مرد رشد یافته ی کُرد است»، مرد را متحول کرد و تفکر «زن کلاسیک – که مساعدترین شرایط برای ساختن مرد جعلی فراهم آورده است» را از میان برد. (همان جا ص ۱۲۳)

این جملات به ظاهر نقد مردانگی است ولی در جوهر خود برخورد ابزارگرایانه به زن است. دیدگاهی که زن را برای اعتلای مرد و هر دو را برای اعتلای ملت کُرد می خواهد. زنی که از نو باید آفریده شود تا ملت ساخته شود. عملاً نقد از موقعیت کنونی زن در هاله ای از اخلاقیات سنتی در مورد رابطه ی جنسی بافته و فرموله می شود. در ادامه به ویژگی های «آفرینش» زن جدید و معنای بازگشت به «سرشت زنانه» و همچنین کارکرد اجتماعی امروزی ممنوعیت برقراری رابطه ی جنسی در صفوف پ.ک.ک و پژاک خواهیم پرداخت.

مساله بر سر دیدگاهی است که زن را یا مقدس می داند یا فاحشه. جوهره این دیدگاه، مردسالارانه است. زن از مجموعه ی شبکه ی روابط سیاسی اقتصادی اجتماعی و فرهنگی مشخص جدا می شود و بر مبنای اخلاقیات سنتی مبتنی بر «نقش طبیعی زن» و «نقش ویژه ی مادری» مورد ارزیابی قرار می گیرد. این اخلاقیات که خود را در لوای آفرینش دوباره ی زن پنهان می کند به اهرمی برای سرکوب زنان و مشخصاً سرکوب رابطه ی جنسی بدل می شود. این اخلاقیات سنتی با اظهاراتی در مورد هم جنس گرایی تکمیل می شود. از نظر اوجالان هر رابطه ی جنسی که خارج از رابطه ی زن و مرد باشد غیرطبیعی و انحرافی است. او می نویسد «صاحبان بازار بین المللی به زنانی که شغل فحشا را برگزیده اند اکتفا ننموده اند، بلکه به منظور کسب سود بیشتر با تشویق های خود پدیده ی هم جنس بازی و همو  سکسوالیته را هم پدید آورده اند.»، «بحران و انحراف جنسی شیوع یافته و یکی از نتایج آن بیماری ایدز – که به سرعت در زنان و مردان شیوع می یابد – است.» (مانیفست آزادی زن ص ۵۹ و ۶۰) علت اصلی مخالفت بسیاری از جمله اوجالان با پدیده ی هم جنس گرایی، ایدئولوژیک است، زیرا این پدیده به طور عینی به تفکرات سنتی که رابطه ی جنسی را فقط در چارچوب تولید مثل و دگرجنسی پذیرا هستند، ضربه می زند.(۱۴)

این اخلاقیات سنتی با امتیازاتی که اوجالان به اخلاقیات دینی به ویژه اسلام و رفتار محمد نسبت به زنان می دهد به اوج می رسد. ازنظر اوجالان «روابط محمد با خدیجه در واقع بیانگر انقلاب زن است.»؛ «حضرت محمد کسی است که بیش از همه در برخورد با زن عشق به خدا را بازتاب داده است. در آن دوران پیشرفته ترین شخص می باشد. این نوع عشق ورزی که بعدها فراموش گردید در واقع با توجه به شرایط آن دوران به نحوی، متعالی ساختنِ زن و خانواده می باشد. فاصله بین عشق الهی و عشق به زن چندان زیاد نیست.»؛ «حضرت محمد به زنی که در چنین ساختار اجتماعی بدوی به دیده ی دردسر و مایه ی حقارت نگریسته می شود ارزش داد، این را در ازدواجش با زنان عشایر و اقشار مختلف متجلی ساخت.» (مانیفست آزادی زن – ص ۴۴ و ۴۵ و ۴۶) یا در جای دیگری می خوانیم «هستند کسانی که می گویند چرا محمد به این تعداد زن عقد کرده است؟ من می گویم که کار خوبی را انجام داده است. حتی اگر چندین زن دیگر را نیز به عقد خود در می آورد، کار اشتباهی نبود. چون می توان او را به عنوان یکی از عاشقان بزرگ قلمداد نمود. با زنان همانند کودکان رفیق و یار بود. شخصیتی دمکرات بود من این موارد را قبول را دارم». (رهبریت و خلق ص ۱۴۴) این اظهاریه های خود افشاگر به قدر کفایت افکار و اخلاقیات پدرسالارانه و مردسالارانه ی اوجالان را آشکار می کند. تحقیقات و ارزیابی های علمی و مبتنی بر اسناد تاریخی و نه استنادهای گزینشی و پیشداورانه نشان می دهد که اسلام از آغاز دینی پدرسالارانه بود و با سرنگونی خدایان زن، خانواده ی مردسالار را نهادینه و تثبیت کرد.(۱۵) می توان نشان داد که شخصیت محمد در ازدواج های بی شمارش چگونه فشرده ی عقاید و افکار مردسالارانه اش نسبت به زنان بود. می توان ثابت کرد که هیچ عنصر رهایی بخشی نسبت به زنان حتی در آن دوره ی تاریخی در اسلام وجود نداشت.

واقعاً حیرت آور است که اوجالان چگونه می تواند مدعی آزادی زن باشد و در همان حال مروج «انقلابی»بودنِ نقشِ پیامبر اسلام در رابطه با زنان! اینجا است که دُم خروس آشکار می شود و معلوم می شود که صحبت از آزادی زن کُرد برای اوجالان صرفاً کارکردی ابزاری دارد و همچنین تعریف و تمجید از صدر اسلام در رابطه با زنان و چند همسری ناشی از سیاست پراگماتیستی اوجالان و ملاحظات سازشکارانه و مصلحتی وی برای ایجاد ائتلاف سیاسی با اسلام گرایان ترک و سران عشایر کُرد و به طوری کلی سازش با افکار و عقاید عقب مانده ی دینی حاکم بر جامعه ی ترکیه است. اما مساله هرگز به این محدود نمی شود و مشکل اصلی، جوهره ی اخلاقیات سنتی است که اوجالان مدافع آن است. اخلاقیاتی که به راحتی قادر است خود را با هرگونه رفتارهای مردسالارانه در شرایط مقتضی هماهنگ و همساز کند و تمامی ادعاهای پر سر و صدا در مورد آزادی زن را به زیر سؤال برد.

اوجالان زنان را بر سر دوراهی «الهه ی مقدس» یا «فاحشه ی شهری» قرار می دهد و از آنان می خواهد که به ایفای نقش اسطوره ای خود بپردازند. حال  آن که زن اثیری، زن اسطوره ای یا الهه ی مقدس پاک و مطهری موجود نیست. هرگونه تغییر واقعی و مادی در وضعیت زنان از دل همین جامعه و همین زنان واقعی باید بر خیزد. از دل همین روابطی اجتماعی ای که زن را زن کرده است، پتانسیل یکی از عظیم ترین انقلاب های تاریخ بشری رخ می نمایاند. معمولاً این مردان هستند که در ذهن خود دنبال زن اسطوره ای یا اثیری هستند، مدلی از زن را الگوی خود و جامعه قرار می دهند که نهایتاً به کار تحقیر و سرکوب زن واقعی می آید. چرا که همواره می توانند زنان را به دلیل نرسیدن به موقعیت الگویی که واقعی و قابل  دسترس نیست مورد سرزنش قرار دهند. این جزیی مهم از ایدئولوژی ناسیونالیستی است که تاریخاً از – حافظه ی مذکر، تحقیر مذکر و امید مذکر – مرد متعلق به ملت ستم دیده نشأت می گیرد. به قول سیمون دوبووار غالباً آنچه مردان از زنان طلب می کنند چیزهایی است که خود ندارند. مردان این کار را با پیش گذاشتن الگوی زن آرمانی در برابر زنان واقعی انجام می دهند، مشکلی که این الگوهای زن آرمانی ایجاد می کنند آن است که کمابیش در تمامی آن ها گویی زن وظیفه دارد که خود را فدای مرد کند. اوجالان نیز از زن کُرد می خواهد با بازگشت به «ذات اسطوره ای و مقدسش» به وظیفه ی خود یعنی اعتلای مرد خود و ملت خود یاری رساند. این امر با اهداف سیاسی وی نیز منطبق است. او با خلق زن اسطوره ای و اثیری می خواهد پتانسیل انقلابی زنان در کردستان را به سمت ایدئولوژی ناسیونالیستی و پروژه ی ملت سازی اش منحرف کند. او نمی خواهد جنبش زنان با خواسته های زمینی و مشخص در کردستان شکل گیرد چون آن را در مقابل ناسیونالیسم پدرسالارانه اش می بیند.

برای مثال اوجالان تحت عنوان اینکه « فمینیسم به نام استقلال، خود را از مشکلات جدا می کند» (مانیفست آزادی زن ص ۶۲) مخالف کاربرد اصطلاح فمینیسم است و واژه ی ژنولوژی (زن شناسی) را به جای آن پیشنهاد می کند. یعنی ایده ها، دانش و جنبشی که تاریخاً برای رفع نابرابری میان زن و مرد به وجود آمده را نفی می کند. مساله ی اصلی فمینیسم نقد و مبارزه علیه تبعیضات جنسیتی است در حالی  که «ژنولوژی» تمرکز را از روی این رابطه برمی دارد و توجه را به خصوصیات خود زن – یا به تعبیر اوجالان «گوهر و ذات زن» جلب می کند تا آن را به خدمت ناسیونالیسم در آورد. جدل بر سر لغت نیست، جدل بر سر آن است که مساله ی زن یک مساله ی اجتماعی و مربوط به سلسله  مراتب ستم گرانه در جامعه است یا مربوط به «گوهر زن». اتخاذ واژه ی «ژنولوژی» تلاشی است برای نادیده انگاشتن جنبش تاریخی زنان و دستاوردهایش؛ جنبشی که به فمینیسم معروف شده و هنوز الهام بخش مبارزات زنان و مردان آزادی خواه در جهان است.

 

از آزادی زن تا ممنوعیت رابطه ی جنسی!

 

پ.ک.ک با برقراری رابطه ی جنسی میان مردان و زنان در صفوف خود مخالف است. اوجالان در یکی دو مصاحبه و مشخصاً کتاب مانیفست آزادی زن تلاش می کند این امر را به صورت رهایی زن کُرد جلوه دهد. از نظر او دلایل چندگانه است؛ ولی دلیل عمده قداست اخلاقی رابطه ی جنسی است.(۱۶) از نقطه  نظر رهبری پ.ک.ک «غریزه ی جنسی جهت تداوم حیات است یک محصول خارق العاده ی طبیعت است که بایستی قداست داشته باشد. اما انحصارگری مرد و سرمایه، زنان را چنان آلوده نموده که این استعداد خارق العاده ی طبیعت را به یک نهاد تولید کالا نظیر «کارخانه ی زاد و ولد» آن  هم با پست ترین وضعیت متحول ساخته است»؛ «بی گمان صاحب فرزند شدن از زن ماهیتاً پدیده ای مقدس است.» (مانیفست تمدن دمکراتیک – ج ۱ ص ۷۱) و اینکه «زن  و شوهری رابطه ای پلید است. شوهر شدن بسیار پلید است. کلمات دخترم یا زنم گوش خراشند» (چگونه باید زیست؟ – جلد ۱، ص ۹۱)

دوری جستن از رابطه ی «پلید» زناشویی به ظاهر برای ممانعت از بردگی زن است. ولی باید لایه به لایه ظواهر را کنار زد تا به عمق مساله رسید. تا آنجایی که به تاریخچه ی این مساله بر می گردد می توان گفت پ.ک.ک نیز مانند بسیاری از جنبش های مسلحانه ای که در دهه ی هشتاد میلادی در گوشه و کنار جهان به راه افتادند و توانستند زنان را به صفوف خود جلب کنند با حل مشکل رابطه ی میان زن و مرد رو به رو شدند. زیرا همان روابط و افکار جامعه به درون این جنبش ها راه یافت. از یک سو حضور زن در صفوف مبارزه ی مسلحانه افکار و عقاید سنتی را به زیر سؤال برد از سوی دیگر ضرورت تبیین نگرش و رویکردی نوین نسبت به رابطه ی میان زن و مرد و حتی تشکیل خانواده را به وجود آورد. هر یک از این جنبش ها یا ارتش های مبارزه جو بر اساس طرز نگرش خود نسبت به مساله ی ستم بر زن و تبارز آن در روابط جنسی و خانوادگی، خود را ملزم به برقراری نظم و انضباط و حتی مقررات خاصی کردند. هر جریان سیاسی طبقاتی ای با توجه به دیدگاه های عمومی و اهداف سیاسی جنگش به حل این مساله می پردازد. هرچقدر افکار هدایت کننده ی جنگ پیشروتر و اهداف سیاسی جنگ انقلابی تر باشد حل این موضوع به شیوه ی صحیح تری امکان پذیر است. بحث و بررسی انتقادی تجربه های مثبت و منفی بسیاری از جنگ های انقلابی و جنبش های آزادی بخش مسلحانه در گذشته ی دور و نزدیک در برخورد به مساله ی زنان از اهمیت زیادی برخوردار است. از جمله تجربه ی مثبت سازمان دهی مشترک زنان و مردان در جنگ خلق پرو و نپال، علی رغم اینکه هر دو به دلایل متفاوت در نیمه ی راه ایستادند.(۱۷)

شیوه ای که پ.ک.ک برای حل این معضلات برگزیده صرفاً پاسخگویی به ضرورت های پیش پای سازمان دهی مبارزه ی مسلحانه نیست. بلکه نمایانگر دیدگاه این جریان به ویژه نسبت به مساله ی زن است. سازمان دهی جداگانه زنان و مردان رزمنده و ممنوعیت ازدواج و رابطه ی جنسی خود عرصه ای است برای کاربست دیدگاه اوجالان نسبت به مساله ی زن. برای پاک نگه داشتن زن و مرد است که باید از ازدواج و رابطه ی جنسی دوری جست. از دید او «اگر دو تن را که باهم ارتباط دارند به حال  و روز خود بگذاری در اولین فرصت یا می گریزند یا به خیانت کشیده می شوند.» (چگونه باید زیست؟ ص ۹۵) او خواهان سازمان دهی جداگانه ی مردان و زنان در صفوف نیروی نظامی پ.ک.ک است. اما محرک این «جدا سری» آزادی و رهایی زنان نیست. او مخالف ازدواج رزمندگان است چون معتقد است موقعیت رزمندگان همانند بردگان است. «بردگان حق ازدواج نداشتند. مادامی  که در وضعی بدتر از بردگان هستید، نمی توانید رهایی یابید و حق ازدواج و چیزهایی از این قبیل نخواهید داشت.» (همان جا – ص ۱۹۹) البته رهایی هم مفهومی جز آزادی سرزمین ندارد. «نمی توانی در جایی که دشمن آن را وجب  به  وجب اشغال کرده آشیانه بسازی»،  «احتیاج به آزاد کردن یک منطقه ی کوچک دارید و از خطر دور بمانید. در غیر این صورت جستجوی ارضای راه های غریزه ی جنسی خیانت است زیرا به بی ارادگی می انجامد.» (همان جا – ص ۹۳)

مشخص نیست چرا ارضای غریزه ی جنسی در میان رزمندگان به بی ارادگی منجر می شود. اوجالان با نفی رابطه ی جنسی می خواهد تعلق دو جنس به یکدیگر را زیر سؤال ببرد تا تعلق به سرزمین و ملت برجسته شود. البته این بار این زن است که در درجه ی اول و قبل از هر چیز باید برای آزادی ملت فداکاری کند. زن کُرد خود را باید بسوزاند و در وهله ی اول با میهن خود ازدواج کند (مانیفست آزادی زن ص ۱۵۱) تا ملت کُرد رها شود. هدف آفرینش مجدد زن است، زنی که با تکیه و بازگشت به سرشت طبیعی خویش، خود را پاک می کند، مرد را پاک می کند و ملتی پاک و پاکیزه و نو را شکل می دهد. رهایی زن به رهایی ملت گره خورده است. با رهایی ملت کُرد است که به زن وعده ی آزادی داده می شود. تمام تعریف و تمجیدها از «سرشت برتر زنانه» به دلیل انجام این وظیفه ی تاریخی است نه رهایی زن. حقیقت ماجرا زمانی آشکار می شود که بازتاب اجتماعی این ممنوعیت اخلاقی – تشکیلاتی در جامعه ی کردستان روشن شود.

واضح است که رهنمودهایی چون ممنوعیت رابطه ی جنسی میان افراد تا زمان رهایی ملت کرد از هیچ پایه ی عینی برخوردار نیست. حتی در صفوف پ.ک.ک هم نمی توان وفاداری همه را به چنین تصمیماتی تضمین کرد، جامعه که جای خود را دارد و کسی تن به اجرای چنین فرمان هایی نمی دهد. اما اعلان این ممنوعیت در صفوف پ.ک.ک پیامی مشخص است برای جامعه ای که در آن در سطح گسترده ای افکار و عقاید عشیره ی، فئودالی و اسلامی در قالب «ناموس پرستی» غالب است – به ظاهر متناقض می آید اما واقعیت دارد. این ممنوعیت نوعی امتیاز دادن به روابط فئودالی و نیمه فئودالی است که به شکل فشرده ای در کردستان در ارتباط با زنان اعمال می شود، همچنین نوعی خاطرجمعی دادن این حزب به افکار و عقاید عقب مانده ی جاری در جامعه ی کردستان است. پیام این است: نگران نباشید! در صفوف پ.ک.ک و پژاک ناموس دخترانتان حفظ خواهد شد! «چرا دخترمان را به دست فردی بی اخلاق بسپاریم و یا چرا یک نوجوان عاقل خود را قربانی یک دختر هرزه کنیم؟ ما هم به اندازه ی یک خانواده حیثیت داریم.» (چگونه باید زیست؟ ص ۱۹۸)

این است کارکرد و بازتاب سیاسی – اجتماعی این تصمیم! و سؤال این است که آیا تحت رهبری این افق و اندیشه، زنان کُرد به آزادی دست خواهند یافت؟

 

از رهایی زن تا بازسازی خانواده!

 

تمام ادعاهای اوجالان و پ.ک.ک مبنی بر آزادی و رهایی زن به بازسازی خانواده ختم می شود. از همه  چیز می توان چشم پوشید به جز خانواده. طبق ایدئولوژی اوجالان زن را باید از نو آفرید، مردانگی را باید برانداخت، رفتارها و اخلاقیات را از نو باید تعریف کرد اما خانواده یعنی ساختار اساسی که بردگی زن در آن نهادینه  شده را نمی توان دست زد. از نظر اوجالان «خانواده نهاد اجتماعی نیست که از آن گذار صورت بگیرد اما می تواند متحول گردد.» (مانیفست تمدن دمکراتیک جلد ۳ ص ۱۰۷) تحول به این معنا که زنان از چنان احترام و توانی برخوردار شوند تا خانواده ی معنادار ایجاد شود. «از ادعای مالکیت بر روی زن و فرزند دست برداشته شود و روابط مبتنی بر قدرت سرمایه (همه ی نوع آن) در مناسبات زناشویی ایفای نقش ننماید … ایده آل ترین رویکرد جهت هم زیستی زن – مرد رویکردی است که در پیوند اخلاقی و سیاسی، فلسفه ی آزادی را سرلوحه قرار می دهد. خانواده ای که در این چارچوب دگرگونی یابد، سالم ترین ضمانت جامعه ی دمکراتیک و یکی از روابط بنیادین تمدن دمکراتیک خواهد گشت. زناشویی طبیعی، مهم تر از زناشویی رسمی است. طرف ها باید همیشه آماده ی پذیرفتن حق زندگی مجردی یکدیگر باشند …. تا زمانی که زنان که احترام و توان عظیمی کسب ننمایند، واحدهای بامعنای خانواده ایجاد نخواهد شد.» (مانیفست تمدن دمکراتیک جلد ۳ – ص ۱۰۷) برای دستیابی به «واحدهای بامعنای خانواده» هم کافی است مهر سرشت زن بر قرارداد اجتماعی بخورد. «همان گونه در آغاز تاریخ نیز صورت پذیرفته بازهم خوردن مهر سرشت زن بر پیشرفت ها و قرارداد اجتماعی در واقع و از لحاظی آنچه پاسخگوی نیازهای امروزین انسانیت است، روزآمد کردن حقوق مادر می باشد. این به معنای صرفاً مبنا قرار دادن زن و به مرکزیت در آوردن او نمی باشد. باید شیوه ی زندگی و نوع روابط را برای هر دو جنس تعیین کرد. از این لحاظ قرارداد اجتماعی پروژه ای است که ارزش حیاتی برخوردار می باشد.» (مانیفست آزادی زن – ص ۲۰۹ و ۲۱۰)

از قضا پ.ک.ک نیاز چندانی به قرارداد اجتماعی جدید ندارد زیرا تمام قراردادهای اجتماعی تاکنون موجود در جوامع طبقاتی مبتنی ستم و استثمار مهر «طبیعت زن» و «مادریت» را بر خود داشته و دارند.

به ظاهر بسیاری از خواست های برابری طلبانه و عادلانه میان زن و مرد در چارچوب خانواده توسط پ.ک.ک مورد تأکید قرار می گیرد اما در مورد مساله ی زنان، دمکراتیزاسیون خانواده در رأس افق و برنامه ی سیاسی این جریان قرار دارد. به علاوه این دمکراتیزاسیون «اخلاقی – سیاسی مبتنی بر فلسفه ی آزادی» و دوری جستن از «مناسبات سلطه و قدرت سرمایه» قرار است بدون دست زدن به پایه های اساسی «سلطه و سرمایه»، بدون درهم شکستن ماشین دولتی ارتجاعی صورت بگیرد. همان  گونه که در فصول پیشین نشان داده  شد، کنفدرالیسم دمکراتیک پ.ک.ک قرار است در همزیستی با دولت حاکم و در حاشیه ی آن شکل بگیرد. سازش با دولت ارتجاعی، سازش با نهاد همزادش یعنی نهاد خانواده را نیز ناگزیر به همراه دارد. همان  گونه که سازش با نهاد خانواده نهایتاً سازش با دولت را به همراه می آورد. به همان اندازه می توان فراتر رفتن از نظام حاکم را در برنامه ی پ.ک.ک واقعی دانست که فراتر رفتن از مناسباتِ «سلطه و سرمایه» در نهاد خانواده را. بی جهت نیست که برنامه ی سیاسی پ.ک.ک جز چند عبارت  پردازی کلی در مورد برابری و آزادی زن، چیزی در بر ندارد. (برنامه و اساسنامه – ص ۶۶) این جریان عموماً از بحث مشخص در مورد ساختارهایی که امروزه ستم بر زن را تولید و بازتولید می کند احتراز می کند. پتانسیل زنان برای مبارزه در مسیر رهایی خویش را نه از متن روابط اقتصادی – اجتماعی مشخص حاکم بلکه از تاریخ و اسطوره می گیرد. ازنظر آنان پتانسیل زن به خاطر قدیم است نه حال. زمانی مارکس گفت نقش اسطوره ها در تاریخ بشر این بود که به آدمی یاری می رساند تا بر تضادهایی که قادر به فائق آمدن آن در زندگی واقعی نبود، در ذهنش فائق آید. اما اسطوره  سازی های اوجالان پیرامون زن، در خدمت پنهان کردن تضادهای واقعی ای است که زنان درگیر آن هستند. می بینیم که چگونه محرک های واقعی نظامی که مدام زنان را به عنوان یک نیروی اجتماعی به میدان می آورد، توسط اوجالان دور زده می شود و در نتیجه مانعی برای شناخت همه  جانبه از ساختار واقعیت مادی ستم بر زن به وجود می آید و مهم تر از آن چارچوب معوج و محدودی برای نقشی که انرژی انقلابی زنان می تواند ایفا کند ساخته می شود. زنان به جای براندازی نظام سرمایه داری – مردسالار و تغییر بنیادین ساختار اقتصادی اجتماعی باید به دنبال تنظیم «قرارداد اجتماعی» برای دمکراتیزه کردن نهاد خانواده باشند. گویی اوجالان همانند ژان ژاک روسو می پندارد که جامعه بر مبنای «قرارداد اجتماعی» اموراتش می چرخد نه «سازه» یا «ساختار»های اجتماعی. او ساختارهای موجود ستم بر زن را نادیده می گیرد در حالی  که این ساختارهای اجتماعی اند که قراردادها را به وجود می آورند و نه برعکس. قراردادهای اجتماعی ناشی از ساختارهای اجتماعی اند که به نوبه ی خود، این ساختارها را قوام و مشروعیت می بخشند. بدون تغییرات ساختاری، تغییرات اجتماعی و خلق قراردادهای اجتماعی جدید میسر نیست. نهاد خانواده یکی از ساختارهای بنیادین نظام حاکم بر جهان است که هم پدیده ای زیر بنایی است و هم روبنایی و حفظ آن – علی رغم تناقضاتش با نظام سرمایه داری – نقش مهمی در انباشت سرمایه در سطح جهانی، فرودستی زنان و حفظ ارزش ها و اخلاقیات کهنه دارد.(۱۸)

بر پایه ی نهاد خانواده است که قرارداد اجتماعی میان زن با مرد، رابطه ی زن با دولت و زن با جامعه تعریف می شود. این نهاد با تمامی روابط اقتصادی اجتماعی سیاسی و فرهنگی حاکم بر جامعه ی طبقاتی در هم  تنیده شده است و به همین دلیل این تمامیت باید تغییر یابد. بدون تغییر تمامیت یا کلیت این روابط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی حاکم بر جهان از دمکراتیزه کردن واقعی این نهاد حتی نمی توان حرفی هم زد. خط سیاسی –ایدئولوژیک اوجالان دقیقاً چون از تغییر بنیادین این کلیت تن می زند، نمی تواند در مسیر رهایی واقعی زنان گامی بردارد و لذا تصویری معوج و اسطوره ای و غیرواقعی از ماهیت ستم بر زن و رهایی زنان ارائه می دهد. این کلیت استثماری، تبعیض آمیز و ستم گر فقط با انقلاب سوسیالیستی قابل  تغییر است، انقلابی که باید امکان گذر از نهاد تاریخی خانواده را برای بشر فراهم  کند و مقدمه ی رهایی همه جانبه ی زنان و کل جامعه بشود. با ابدی دانستن نهاد خانواده نمی توان گرهی از موقعیت ستم دیدگی زن در جهان امروز گشود.

 

نتیجه گیری

 

دیدیم که اوجالان چگونه تمام تلاش خود را به کار گرفت تا میان ناسیونالیسم و رهایی زنان آشتی ایجاد کند، اما تناقضات ذاتی میان این دو مساله عملاً چنین امری را غیرممکن می کند و حاصل نهایی تفکر اوجالان در مورد زنان چیزی نیست جز بازتولید همان ایده های سنتی در چارچوب ناسیونالیسم.

در بُعد ایدئولوژیک، تفکر اوجالان نسخه ی دیگری است از «بازگشت به گذشته» که وعده ی خلاص شدن از فجایع نظام سرمایه داری را به مردم می دهد. با فضای ایدئولوژیکی که در این مقطع تاریخی بر جهان حاکم است ما به وسعت فرهنگ های گوناگون با انواع و اقسام ایدئولوژی های کهنه و ارتجاعی رو به رو هستیم که به خود رنگ و جلای «نو» می زنند و این امر پدیده ی جدیدی نیست. سرمایه داری از زمانی که بر جهان غلبه یافت، گرایش بازگشت به گذشته برای خلاص شدن از فجایع آن را نیز تولید کرد. همواره کسانی بودند که این گرایشِ خود به خودی در میان توده های مردم را تئوریزه می کردند. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست، این  گونه افکار را «سوسیالیسم تخیلی» نامیدند و بنیان ایده آلیستی و ارتجاعی آن را به نقد کشیدند.

خلق چنین ایدئولوژی هایی در دوره ی کنونی اساساً ناظر بر فضای ایدئولوژیکی است که پس از به اصطلاح «مرگ کمونیسم» پدید آمده است. اوجالان که در حسرتِ شریک شدن در قدرت سیاسی به اهمیت ایدئولوژی و ایجاد تمایز ایدئولوژیک آگاه است، تحت عنوان اینکه «سوسیالیسم قرن بیستم بیشترین خدمت را به سرمایه داری کرده» با تنها راه خلاص شدن از شر سرمایه داری و فجایع آن یعنی کمونیسم مقابله می کند. او تلاش عظیمی به خرج می دهد و به انبار نظریات گوناگون کهنه و شبه نو سرک می کشد تا ایدئولوژی ای را تولید کند که هم ضد کمونیستی باشد و هم ظاهری «نو» داشته باشد. او برای متمایز ساختن خود از تفکر بورژوایی غربی و همچنین کمونیسم به «بومی گرایی» کُردی و خاورمیانه ای رجوع می کند. همانند آنچه امثال شریعتی و یا حتی طرفداران خمینی از طریق بومی گرایی اسلامی در ایران انجام دادند. اوجالان نیز تلاش می کند برای «رجعت به گذشته» و «بازگشت به خویشتن خویش» انواع و اقسام نظریه های الیناسیون، پسااستعماری و پسامدرنیسم را – به ویژه در مورد مساله ی زن – مورد استفاده قرار دهد، شکلی ناب از ایدئولوژی ناسیونالیستی بیافریند تا آنجا که شانه  به  شانه ی مذهب بساید.(۱۹) اما همان طور که در مورد انواع و اقسام ایدئولوژی ها اسلام گرا و بومی گرا دیده ایم، این ایدئولوژی های ماهیتاً ارتجاعی، در عمل نظام مالکیت سرمایه داری و کلیه ی تبعیض های اجتماعی از جمله ستم جنسیتی را در جهان معاصر تقویت و بازتولید کرده اند.

در بُعد سیاسی نیز تفکر اوجالان کاربرد عملی معینی دارد: تلاش برای مهار یک نیروی اجتماعی مهم برای پیشبرد مقاصد سیاسی و ناسیونالیستی خود. او تا آن حدی مدافع «آزادی زن» است که به بازسازی ملت کُرد یاری رساند. ملت آن حصاری است که زنان نباید از آن گذر کنند. هدف درهم شکستن تام و تمام زنجیرهایی نیست که دست و پای زنان را بسته است. محدودیت های تاریخی این تفکر دیر یا زود به مانعی در راه رهایی زنان و به ناگزیر به اهرمی برای مهار و کنترل این نیروی اجتماعی بدل خواهد شد. تمامی تلاش های نظری اوجالان از چنین خصلت مهار کننده ای در رابطه با بیداری سیاسی زنان کُرد برخوردار است. این امر برخاسته از موقعیت سیاسی متناقضی است که امروزه پ.ک.ک با آن رو به رو است. بیداری سیاسی و مقاومت خلقی که خودِ پ.ک.ک زمانی نقشی مهم در برانگیختن آن داشته، امروزه برای سیاست های سازش کارانه و کنار آمدن با نظام حاکم بر ترکیه و جهان به معضلی بدل شده است. شکافی واقعی میان بیداری سیاسی و مقاومت زنان کُرد با ناسیونالیسم به وجود آمده است. این شکاف با افقی که هدف خود را «انتقام از تاریخ» یا «جبران بی عدالتی های تاریخی» یا بازگشتن به دوران «الهه ی مقدس» یا «ابدی دانستن نهاد خانواده» قرار می دهد پُر نخواهد شد. این شکاف تنها زمانی پاسخ خواهد گرفت که مبارزات مردم با افق رهایی بشریت (نه صرفاً رهایی یک ملت یا یک طبقه یا یک قشر ستم دیده) به پیش برود، یعنی افق کمونیستی که مخالف هر شکلی از ستم و استثمار است. •

 

یادداشت ها

 

۱ – برای بحث بیشتر در این زمینه می توانید به کتاب نقش جنسیت و طبقه در امپریالیسم و ناسیونالیسم اثر شهرزاد مجاب و دیگران رجوع کنید:

Mojab, Shahrzad – Bannerji ,Himani – Whitehead, Judith – Of Property and Propriety: The Role of Gender and Class in Imperialism and Nationalism – University of Toronto Press – 2001

 همچنین رجوع شود به کتاب ناسیونالیسم و مدرنیسم – آنتونی دی. اسمیت – ترجمه ی کاظم فیروزمند – نشر ثالث – تهران – ۱۳۹۱

۲– این کتاب در بخش فارسی سایت حزب کارگران کردستان قابل  دسترس است و ترجمه و تلخیصی است از کتابی ترکی با عنوان کردستان، زنان و خانواده (kürdistan da kadın ve aile) اثر عبدالله اوجالان. متأسفانه هیچ توضیحی از جانب مترجم در این زمینه در نسخه ی فارسی ارائه نشده است اما مباحث اصلی کتاب مانیفست آزادی زن در قرن بیست و یکم برگرفته از محورهای اصلی بحث کتاب اوجالان است.

۳ – این فرضیه توسط یکی از زیست شناسان آلمانی طرح  شده که یکی از دلایل وابستگی متقابل «زن و مرد» (به عبارت صحیح تر انسان نر و انسان ماده) به یکدیگر نیازهای غذایی متفاوتی بود که هر یک داشتند. بدن زن بیشتر از مرد به مواد پروتئینی نیاز داشت که مردان در شکار بدان دست پیدا می کردند و بدن مرد بیشتر به مواد هیدروکربور که زنان با جمع آوری دانه ها به آن دست می یافتند. رجوع شود به کتاب پیدایش انسان – یوزف رایش هلف – ترجمه ی سلامت رنجبر – نشر آگه- ۱۳۸۹

۴- رجوع شود به مقاله ی نقش کار در گذار از میمون به انسان در در باره ی تکامل مادی تاریخ – فردریش انگلس و کارل مارکس – ترجمه ی خسرو پارسا – نشر دیگر – تهران – ۱۳۸۰

۵ – برای نمونه به این نقل قول ها از اوجالان توجه شود: «بنیان جامعه همانا زن است … هر چیزی که توان زایش و تقسیم شدن و زیادشدن داشته باشد نوعی ویژگی مادینگی و زنانه دارد … معلوم است که تولد و زایش نیز مستلزم وجود مادینه بودن است. یعنی جهان ما یک جهان برخوردار از خصلت مادینه است». (مانیفست تمدن دمکراتیک جلد ۳ ص ۴۲) یا نقل قول دیگری از اساس نامه ی پ.ک.ک: «صاحب اصلی اقتصاد زن است. اگر بخواهیم ارزیابی جامعه شناسانه ی بامعنایی را در باره ی اقتصاد به عمل آوریم، صحیح ترین رویکرد تحلیل گرایانه این است که چون زن از مرحله ی پروراندن جنین در شکم خویش کشیده تا دشوارترین زایمان و سپس رساندن به سراپا ایستادن کودک را تغذیه می کند، همچنین از آنجا که پیشه گر تغذیه ی خانه نیز زن است، بنا بر این زن اساسی ترین نیرو است.» (اساسنامه ص ۱۹)

۶ – موضوع هوش کیهانی در فصل اول این کتاب مورد نقد قرارگرفته است. هواداران پژاکی اوجالان این مساله را به اوج رسانده اند. برای مثال در مقاله ی کدام آزادی، کدام حقیقت؟! نوشته ی گلاویژ اوین در شماره ی ۴۲ نشریه ی آلترناتیو مارس ۲۰۱۴ چنین آمده است: «می گویند انسان نمونه ای ملموس از گیتی است. حتی چنین نظریه ای وجود دارد که دوره ی ۹ ماهه ی شکل گیری جنین در شکم مادر، همانند دوره ی چند میلیارد سال شکل گیری گیتی می باشد. یعنی اینکه اگر چگونگی ابعاد شکل گیری جنین کشف شود، آن هنگام است که انسان به راز گیتی نیز پی ببرد.»

۷ – برای نمونه می توان به فمینیست هایی چون مری لیورمور و کتابش «در باب سپهر و نفوذ زنان» در سال ۱۸۹۴ اشاره کرد. برای بحث بیشتر رجوع شود به کتاب از جنبش تا نظریه ی اجتماعی : تاریخ دو قرن فمینیسم – حمیرا مشیر زاده – نشر شیرازه – تهران – ۱۳۸۱

 

توضیح: برای دسترسی به باقی پینوشتها به متن کاملِ این نوشته در وبسایتِ حزب کمونیست ایران (م.ل.م) رجوع کنید.

 

اطلاعیه ی نشست احزاب، سازمان ها و نهادهای چپ و کمونیست پیرامون تحولات اخیر عراق

عراق طی هفته های اخیر به صحنه ی درگیری های خونین و وسیع نظامی میان جنگجویان دولت اسلامی عراق و شام «داعش» و نیروهای وابسته به نوری مالکی مبدل شده است. عروج جریان موسوم به «داعش» و پیشروی و تصرف بخشی از عراق، رویدادی بدون پیش زمینه و خلق الساعه نیست. تصویر هولناک دیگری است از تقابل نیروهای واپس گرای حاکم بر منطقه و جهان ما؛ یک سو ارتجاع بنیادگرایان اسلامی و سوی دیگر ارتجاع امپریالیستی و رژیم های بورژوایی منطقه.

 

عروج داعش و به طور کلی خیز دوباره ی جریانات بنیادگرای اسلامی در خاورمیانه و شمال آفریقا در درجه ی اول محصول تشدید تضادها و بحران های سرمایه داری معاصر است. عملکرد سرمایه ی امپریالیستی در کشورهای پیرامونی، گسترش فقر و فلاکت، استقرار رژیم های فاسد و سرکوب گر، اشغال امپریالیستی کشورها، جنگ ها و کودتاهای نظامی را به همراه آورده و مجموعه ی این عوامل بستر مساعدی برای رشد نیروهای ارتجاعی و واپس گرا را فراهم ساخته است.

 

رژیم مالکی که محصول اشغال عراق توسط آمریکا و متحدینش می باشد رژیمی است ناکارآمد، فاسد ، زن ستیز و مبتنی بر اعمال تبعیض علیه اقلیت های عرب سنی و کرد؛ رژیمی است که به خاطر سیاست های ارتجاعی خود جامعه ی عراق را دستخوش فقر فزاینده، فقدان اولیه ترین خدمات عمومی، مصائب اجتماعی بی شمار و ناامنی روزمره نموده و در قطب مقابل خود زمینه ی مادی ائتلافی از نیروهای ارتجاعی شامل بقایای حزب بعث، سران عشایر اهل سنت و سازمان های تروریستی شبیه به القاعده در زیر پرچم داعش را فراهم ساخته است.بلوک ها و کشورهای منطقه ای همچون جمهوری اسلامی ایران، اسرائیل، سوریه، ترکیه، اردن، عربستان و شیخ نشین های خلیج فارس و قدرت های امپریالیستی متحد این یا آن بلوک منطقه ای در رقابت ها و سازش های دائمی برای پیشبرد منافع ارتجاعی و ضد مردمی خود هیزم بر آتش این بحران ریخته و کشور عراق را به سوی تلاشی سوق داده اند. اوضاع خاورمیانه به گونه ای است که رژیم های حاکم فقط به این شکل می توانند ابراز وجود کرده و به  مثابه ی دولت هایی قابل اتکا و قدرتمند، نظر قدرت های امپریالیستی رقیب مانند ایالات متحده ی آمریکا، روسیه، چین و امپریالیست های اروپایی را جلب کنند.

 

یکی از صحنه گردانان اصلی تشدید بحران کنونی عراق، رژیم جمهوری اسلامی ایران است که سال ها است با مداخله، توطئه و ماجراجویی های خود تلاش کرده است رژیم ارتجاعی مالکی را حمایت و تقویت کند. در تقویت دولت مرکزی عراق که در آن مواضع اصلی قدرت در دست احزاب مذهبی شیعه ی طرفدار ایران می باشد رژیم جمهوری اسلامی در همسویی با دولت آمریکا قرار داشته و اکنون که بحران عراق به تهدیدی جدی برای دولت مرکزی مبدل شده است این همسویی به شکل همکاری های پنهان و آشکار فرا روییده است. رژیم جمهوری اسلامی ایران در عین حال می کوشد با تقویت یک محور نظامی- تروریستی شیعی به وسیله ی متحدینش مانند رژیم بشار اسد، حزب الله لبنان، رژیم عراق و شیعیان افغانستان به رویارویی و رقابت با محور نظامی- تروریستی عربستان سعودی ، قطر، ترکیه به پردازد. جمهوری اسلامی همچنین تلاش دارد از اوضاع جنگی به عنوان عاملی جهت ایجاد انسجام درونی و ترمیم و گسترش مشروعیت و پایگاه داخلی خود با توهم پراکنی حول شعارهای ارتجاعی ناسیونالیستی و شیعی استفاده کند. این طنز تاریخ است که جمهوری اسلامی به عنوان نخستین حکومت اسلامی منطقه این تحرکات را به نام و با ژست مخالفت با «افراطی گری دینی» و با بیرق میانه روی و اعتدال و دفاع از حقوق مردم در مقابل یک جریان مذهبی دیگر به نمایش می گذارد.

 

آنچه اکنون در عراق می گذرد بازنده ای غیر از مردم محروم این کشور ندارد. مردم عراق اکنون در مقابل تراژدی دهشتناکی قرار گرفته اند و مانند مردم زجردیده در سوریه و افغانستان و … به قربانی و گوشت دم توپ قدرت های امپریالیستی و ارتجاعی در منطقه تبدیل شده اند. در چنین اوضاعی بیش از هر زمان دیگری، نیروهای چپ و کمونیست باید بر پراکندگی خویش فائق آمده و از طریق مبارزه ی مشترک برای اهداف همسان به تشریح و توضیح واقعیت اوضاع جاری پرداخته و ضمن مرزبندی و افشاگری علیه قدرت های امپریالیستی، دولت ها و رژیم های ارتجاعی منطقه، جناح ها و نیروهای بورژوایی، به ضرورت یک آلترناتیو و راهکار مشترک انقلابی و سوسیالیستی پافشاری کنند. باید خشم و نفرت میلیون ها زن در کشورهای عربی و ایران و شمال آفریقا را علیه اسلام و پدرسالاری آن برانگیخت و سازمان دهی کرد و در مقابل گرایش های تنگ نظرانه ی ناسیونالیستی، باید بر همبستگی بین المللی کارگران و مردم محروم و ستم دیده تأکید کرد. باید علیه نقش ارتجاعی مذهب در هر شکلش در میان توده های مردم افشاگری کرد و برای جدایی دین از دولت و تضعیف نفوذ مذهب در میان جامعه به مبارزه برخاست.

 

مردم این منطقه در مقابل سرنوشت دردناکی که به آن ها تحمیل شده است ، بیش از هر زمان دیگری به راهکاری سوسیالیستی و انقلابی نیاز دارند که بتواند افق راهگشا و راهنمای عمل برای ساختن یک جامعه و جهان متفاوت باشد. راهکاری که از عاجل بودن سرنگونی انقلابی تمامی رژیم های بورژوایی منطقه، در هم شکستن ماشین دولتی و نظامی آن ها، لزوم قطع وابستگی اقتصادی و سیاسی به تمامی قدرت های امپریالیستی و ضرورت ساختن دولت و جامعه ی سوسیالیستی سخن می گوید و آن را به برنامه ی عمل خود و طبقه ی کارگر و توده های مردم تبدیل می کند. در پرتو وجود یک بدیل سوسیالیستی و پرولتری است که مردم باید به قدرت خویش متکی شوند و آن توانایی و آگاهی را به دست آورند که اسلحه را به سوی عاملین جنگ و کشتار و بانیان رنج خویش نشانه روند.

 

ما احزاب، سازمان ها و نهادهای چپ و کمونیست ایرانی ضمن محکوم کردن جنگ ارتجاعی جاری در عراق و کلیه ی بازیگران مرتجع آن به ویژه رژیم جمهوری اسلامی ایران، اتحاد خود را با طبقه ی کارگر، زحمت کشان ، زنان و جوانان و توده های مردم عراق اعلام می کنیم و معتقدیم تنها راه رهایی از این همه رنج ، نکبت و مصیبت برپایی جنبشی برای انقلاب سوسیالیستی تحت رهبری طبقه ی کارگر است.این وظیفه ی تاریخی کارگران و زحمت کشان، زنان و جوانان و کمونیست ها و انقلابیون عراق، ایران، سوریه و کلیه ی کشورهای جهان است که آلترناتیو مستقل خود را با اتحاد و همبستگی و سازمان یافتگی عملی سازند. •

  

سرنگون باد رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی

 

زنده باد آزادی، زنده باد سوسیالیسم

 

زنده باد انترناسیونالیسم پرولتری

 

جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳ برابر با ۱۸ژوئن

  

امضا کنندگان :

 

– اتحاد چپ ایرانیان در خارج از کشور

– اتحاد چپ سوسیالیستی ایرانیان

– اتحاد فدائیان کمونیست

– حزب کمونیست ایران

– حزب کمونیست ایران(مارکسیست-لنینیست-مائوئیست)

– سازمان راه کارگر

– سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر)

– شورای حمایت از مبارزات آزادی خواهانه مردم ایران-استکهلم

– کانون همبستگی با کارگران ایران-گوتنبرگ

– کمیتهی بین المللی برای حمایت زندانیان سیاسی ایران- ناظر

– کمیتهی جوانان بلژیک

– کمیتهی حمایت از مبارزات کارگران ایران-فنلاند

– کمیتهی خارج کشور سازمان فدائیان(اقلیت)

– کمیتهی حمایت از مبارزات جنبش کارگری ایران-دانمارک

– نشست زنان چپ و کمونیست

– نهاد همبستگی با جنبش کارگری ایران-غرب آلمان

– هستهی اقلیت

 

اعتصاب غذای جوانان در مصر و مراکش علیه رژیم های حاکم

اول سپتامبر ۲۰۱۴، جهانی برای فتح

 

مصطفی مزیانی دانشجوی ۳۱ ساله مراکشی روز ۱۳ آگوست بعد از اعتصاب غذای ۷۲ روزه در گذشت. وی پس از درگیری ۲۴ آپریل بین دانشجویان اسلام گرا و سکولار در پردیس دانشگاه ظهرالمهراز-فاس دستگیر شد . این درگیری نقطه ی تمرکز مهمی در مبارزات علیه حکومت سلطنتی در مراکش بود. طبق گزارش ها یک جوان اسلام گرا در اثر اصابت گلوله در گذشت. نخست وزیر و سران کشور در مراسم خاکسپاری وی شرکت کردند.

مقامات خواستار سختگیری بیشتری نسبت به سازمان راه دموکراتیک شدند. مزیانی و سه نفر دیگر به قتلِ برنامه ریزی شده متهم شدند. افرادی که با سازمان کار می کنند می گویند که هیچ کدام از طرفین از سلاح گرم استفاده نکردند و بنا بر این مرگ جوان اسلام گرا مشکوک است.

مزیانی و دونفر دیگر در انتظار محاکمه به بازداشتگاه موقت منتقل شدند و متعاقباً از شرکت در امتحانات نیز محروم شدند. وی با خواست بازگشت به دانشگاه دست به اعتصاب غذا زد، در حالی که اعلام می کرد که در این ماجرا بی گناه است و صرفاً به خاطر فعالیت های سیاسی اش (علیه رژیم) محکوم شده است. پدر و یکی از دوستانش متعاقباً در بیرون بیمارستانی که وی در آن نگهداری می شد دست به اعتصاب غذا زدند ولی خیلی سریع دستگیر شدند.

اعتصاب غذای مزیانی به عنوان مثالی از بی تفاوتی مقامات به زندگی جوانان کشور حمایت وسیعی در سطح ملی کسب کرد. سازمان حقوق بشر مراکش اعلامیه ای صادر کرده و در آن دولت به طور کلی و وزیر دادگستری و مجریان زندان به طور خاص را مسئول مرگ مرد جوان دانست. چرا که وی آماده بود اعتصاب غذای خود را به شرط حق شرکت در دانشگاه، حقی که سازمان حقوق بشر مراکش آن را مشروع می داند تمام کند. وی تا زمانی که به کما نرفت کمک های پزشکی دریافت نکرد.

تظاهرات آپریل که مزیانی در آن دستگیر شد تا حدی به عنوان ادامه ی شورش جوانان مراکشی که در فوریه ی ۲۰۱۱ ،زمان بیداری مصر و تونس، شروع شده بود به حساب می آید. در فوریه ی ۲۰۱۱ تظاهرات وسیعی از جمله حمله به یک ایستگاه پلیس در پایتخت کشور رخ داد. نظام سلطنتی توانست اوضاع را با مجاز شمردن انتخابات در مجلس سفلی پارلمان و شکل گیری یک دولت اسلامی آرام کند.

با این همه شاه محمد ششم همچنان قدرت نهایی کشور است. بیشتر گروه های حقوق بشری و سایر گروه ها محدودیت های زندگی سیاسی در مراکش را پذیرفته اند. در مراکش به چالش کشیدن نهاد سلطنت ، «یکپارچگی کشور» (منظور از یکپارچگی ضمیمه کردن غیر قانونی صحرای غربی ،مستعمره ی سابق اسپانیا به مراکش است) و مذهب اسلام غیرقانونی است. ولی بعضی از گروه های مرتبط با دانشجویان دانشگاه ها از پذیرفتن این محدودیت ها سرباز زده اند.

در اول ژوئیه، معاد بالغوتی که با اسم «الحاقد» رپ می خواند به خاطر ویدئویی به نام «سگ های دولت» که در باره ی پلیس مراکش است به چهار سال زندان در کازابلانکا محکوم شد.

در مصر نیز علاء عبدالفتاح Alaa Abd ElFattah نیز دست به اعتصاب غذا زد. او یک وبلاگر ۳۳ ساله، برنامه نویس زبان عربی و فعال سیاسی است که به خاطر پیشتاز بودن در مخالفت با پرزیدنت مبارک معروف است. برای بسیاری نام وی با جنبش جوانانِ ۲۵ ژانویه ۲۰۱۱ گره خورده است. این جنبشی است که به سقوط مبارک منجر شد. در روز ۱۸ آپریل عبدالفتاح اعلام کرد که «امروز ساعت ۴ بعد از ظهر من آخرین وعده ی غذایی خودم در زندان را با همکارانم جشن گرفتم». و عهد کرد تا زمانی که از زندان آزاد نشود غذا نخورد. وی یکی از ۲۵ نفری است که در نوامبر گذشته به خاطر برگزاری تظاهرات در برابر پارلمان در سرپیچی از قانون منع اعتراضات به ۱۵ سال زندان محکوم شد.

این جوانان که در روز آخر مارس به قید وثیقه از زندان آزاد شده بودند در ماه ژوئیه از حضور در دادگاه خود منع شدند و دادگاه در غیاب ایشان رای صادر کرد.

خواهر جوانتر علا، سنای ۲۰ ساله نیز به خاطر شرکت در تظاهرات در زندان است و اکنون در اعتصاب غذا به سر می برد. دیگر فعالین سیاسی نیز در اعتصاب غذا به وی پیوسته اند. از جمله رهبران جنبش جوانانِ ۶ آپریل. این تشکیلات غیرقانونی شده است و فیس بوک آن گزارش می‏دهد که نزدیک به ۳۰ تن از اعضایش در اول سپتامبر دستگیر شده اند. یعنی زمانی که برای شرکت در مراسم عزا در مقابل خانه ی یکی از اعضایشان که به تازگی درگذشته است، در یکی از زاغه نشین های قاهره به نام بولاک ال داکرور Bulaq El Dakrour جمع شده بودند.

طبق گزارش ها، طرفداران اخوان المسلمین که غیرقانونی شده است نیز در زندان دست به اعتصاب غذا زده اند.

علاء در وب سایت (madamasr.com) توضیح می دهد که اعتصاب غذایش را با آروزی این که با پدر در حال مرگش همراه باشد جلو انداخته است. پدر علاء وکیلی است که به خاطر مبارزاتش علیه رژیم مبارک و حضور ارتش در دادگاه و فضای عقاید عمومی شناخته شده بود. نام او احمد سیف الاسلام است که در ۲۷ آگوست از دنیا رفت. او به خاطر پیامی که برای پسر زندانی اش فرستاد، معروف شد. او می گفت وی آرزو داشت که یک کشور دموکراتیک برای وی به جا بگذارد ولی در عوض برای او سلول زندان را به جا گذاشت، جایی که خود وی در آن گرفتار بود.

افراد دیگری که به خاطر مخالفتشان با رژیم نظامی بعد از سقوط مبارک در فوریه ی ۲۰۱۱ شناخته شده هستند، همسر علاء مانال، خواهر وی مونا، مادر وی لیلا سویف و خاله ی داستان نویس وی به نام Ahdaf Soeuif که مقیم بریتانیا است. این سومین بازداشت وی از آن زمان می باشد.

در اعلامیه ی اعتصاب غذا وی می گوید که «خانواده ی وی بخشی از مبارزه ی هزاران نفری است که هرگز تسلیم نمی شوند و میلیون ها نفری که گاهی بر می خیزند».

مانند بسیاری دیگری که در ارتباط با جنبش جوانان مصری بودند علاء نیز در ژوییه ی ۲۰۱۳ در ابتدا از ارتش وقتی که به مقابله با دولت انتخاب شده ی اخوان المسلمین برخاست حمایت کرد ولی پس از آن همیشه کوشیده است که خود را از هر دو سو جدا کند. وی می گوید: «ما باید که کاملاً خود را از هر دو طرف درگیری جدا کنیم و مطالبات خود را به هیچ چیز دیگری به جز حق زندگی و کرامت جمعی و آزادی فردی محدود نکنیم».

کسانی که چنین دیدگاهی دارند در فضای سیاسی مصر نسبتاً به حاشیه رانده شده اند چرا که بیشتر مردم نمی توانند تصور کنند که مجبور نیستند بین دو گزینه ی حکومت ارتش و حاکمیت اسلام یکی را انتخاب کنند. چنین دیدگاهی جایگزین قابل قبولی ارایه نمی کند و نمی تواند خواسته های «کرامت» و «نان، آزادی و عدالت اجتماعی» را که میلیون ها نفر از توده های فقیر و طبقه ی متوسط مصری را در سال ۲۰۱۱ به حرکت در آورد، برآورده کند.

تا زمانی که آمریکا از دولت نظامی مصر حمایت می کند و نظام سطلنتی در مراکش مورد حمایت فرانسه و آمریکا است، آن ها بر خلاف نمایش های انتخاباتی شان ، هر مخالفتی را که مشروعیتشان را به زیر سوال بکشد، سرکوب خواهند کرد. •

قربانی شدن در تنش ها و منازعات میان امپریالیست ها و بنیادگرایان اسلامی یا جنبشی برای انقلاب تحت رهبری کمونیستی؟

 گزیده ی زیر از کتاب «مصر، تونس و خیزش های عربی:چطور به بن بست رسیدند و چطور می توان از بن بست خارج شد» استخراج شده است. این کتاب توسط ماهنامه ی «آتش» منتشر شده و در کتابخانه ی وب سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) موجود است. همچنین به زبان انگلیسی در مجله ی «Demarcation» شمارهی ۳،  قابل دسترس است. این متن برای روانی مطلب توسط «حقیقت» ویرایش شده است، توضیحاتی در داخل پرانتز و زیرعناوین اضافه شده است.

 

«منسوخ های» رقیب، یکدیگر را تقویت می کنند

 موقعیت سیاسی جهان عرب به شدت با برخورد بین دو رقیبی که هر دو نمایندهی وضع موجود هستند رقم خورده است: هر یک از این ها ایدئولوژی بردگی مخصوص به خود را موعظه می کنند. برخورد این دو رقیب، بخشی از یک پدیدهی جهانی است.

آواکیان در مقالهی «پیش گذاشتن راهی دیگر» که بعد از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نوشت می گوید: «در اینجا با تقابل میان جهاد از یک سو و مک ورلد/مک صلیبی از سوی دیگر مواجهیم (Jihad vs.McWorld/McCrusade) یعنی میان قشر منسوخ در میان بشریتِ تحت ستم و مستعمره با قشر حاکمهی تاریخاً منسوخ نظام امپریالیستی. این دو قطب ارتجاعی در همان حال که ضد هم هستند یکدیگر را تقویت می کنند. سمت گیری با هر یک از این «منسوخ»ها در نهایت هر دوی آن ها را تقویت خواهد کرد.» و اضافه می کند که «این فرمول بندی بسیار مهمی است و برای درک بسیاری از دینامیک هایی که وقایع کنونی جهان را به حرکت در می آورند، لازم است. در همان حال باید بدانیم که کدام یک از این دو قطب «تاریخاً منسوخ» بزرگ ترین لطمات را به بشریت زده اند و خطر بزرگ تری برای آن هستند: یعنی قشر تاریخاً منسوخ حاکم در نظام امپریالیستی به ویژه امپریالیست های ایالات متحده.»

امروز اهمیت این بینش راهگشا برای درک آنچه در جهان عرب (و ورای آن) می گذرد بیشتر مشخص می شود. می بینیم که هم جهادی هایی که با غرب در جنگند و هم اسلام گرایانی که می کوشند به لحاظ سیاسی مقبول غرب واقع شوند رشد می کنند. این روند، هم به دلیل تغییرات اقتصادی و تضعیف و بی آبرو شدن ساختارهای قدیمی قدرت و ایدئولوژی های رسمی آن ها است و هم نتیجه ی واکنش به نیروی وحشیانه ای است که برای حفظ دولت های موجود به کار گرفته شده است – غیرقانونی کردن اخوان المسلمین در مصر مساله را حل نخواهد کرد.

 

بنیادگرایی اسلامی ادامه یک دین گرایی کهنه نیست

بنیادگرایی اسلامی ادامهی یک دین گرایی کهنه نیست. بنیادگرایی اسلامی در سال های ۱۹۲۰ بعد از سقوط امپراتوری عثمانی و زمانی که قدرت های بزرگ غربی، خاورمیانه را بین خودشان تقسیم می کردند شکل گرفت. سلف یعنی اجداد و سلفی ها در صدد هستند به شیوه ای که به قولشان، پیامبر و همراهانش زندگی می کردند بازگردند. در زمانه ی تغییرات بزرگ (در جهان و در خاورمیانه) بود که این بینش پایه ی  یک برنامه و جنبش سیاسی به نام اخوان المسلمین شد. این جریان در ابتدا از مصر شروع شد و به سرعت با آل‌‌سعود و سپس عربستان سعودی ارتباط پیدا کرد. عربستان سعودی یک رژیم قبیله ای و دست پرورده ی بریتانیا است که با کشف نفت در سال ۱۹۳۸ به ایالات  متحده ی آمریکا نزدیک شد و نزدیک ماند. برای اخوان المسلمین سؤال این نبود که چطور به یک جامعه ی نیمه قبیله ای از دست رفته بازگردند بلکه این بود که چطور رژیم ها و جوامعی بنا کنند که در عین تناسب با منافع غرب، حافظ ایدئولوژی ای باشند که نظم اجتماعی ارتجاعی را حفظ کند و به حاکمان جدید مشروعیت بدهد.

اسلام گرایان در برخی از کشورها به عنوان نمایندگان نظام استثمارگر سنتی، شروع کردند. اما موقعیتشان به دلیل رابطه با سرمایه ی امپریالیستی تغییر کرد. به طور مثال، مورد ایران. در برخی دیگر از کشورها که مصر مثال بارزی از آن ها است، موفقیت اخوان المسلمین با شکوفایی سرمایه دارانِ جدیدی که خارج از محافل حاکمه ی مرتبط با دولت قدیم بودند، رقم خورد.(۱) بررسی رشد این ها و شرایطی که باعث شد به اسلام گرایی روی بیاورند مهم است. اینجا ما از دو عامل اصلی یاد می کنیم بدون اینکه بخواهیم از درک فعلی نویسنده و داده های موجود پا فراتر بگذاریم. به طور کلی چیزی که به چشم می آید یک تکامل از هم گسیخته و ناموزون سرمایه داری است و تأثیرات کنونی یا تاریخی شیوه های تولیدی فئودالی و سایر شیوه های تولیدی ماقبلِ سرمایه داری.

هرم اجتماعی در سعید، در کناره ی نیل علیا، کماکان در تسخیر خانواده های اشرافیت سنتی است که مدعی اند از اولاد پیامبرند یا از خاندان سایر مهاجمین عرب. فلاحین (دهقانان) در قاعده ی هرم قرار دارند. در دلتای نیل خانواده های زمین داران مسلمان یا مسیحیان قبطی توانستند با ترفندهای گوناگون و علی رغم اصلاحات ارضی وسیع جمال عبدالناصر و سایر تلاش هایی که برای شکستن قدرت فئودال های مرتبط با بریتانیا شد، زمین های وسیعی را در دست خود نگاه دارند. «ضد اصلاحات» ارضی که در رژیم مبارک انجام شد و رشد تولید سرمایه‏بَر (capital intensive) برای بازار جهانی به همراه سیاست های آگاهانه برای نابود کردن مالکیت های معیشتی خانوارها(۲) منجر به بازگشت خانواده های فئودالی سابق که قدرتشان هیچ وقت صرفاً اقتصادی نبود شد و کشاورزی سرمایه داری امروز آن نشانه ها را بر خود دارد. بعداً بحث خواهیم کرد که نه تنها نزدیک به نیمی از جمعیت در روستا زندگی می کند (و اغلب با یک زندگی حداقلی) بلکه روستا به شهر منتقل شده است – به شکل شمار عظیمی از مهاجرین شهرنشین که به لحاظ اقتصادی اجتماعی و فرهنگی به زندگی مدرن دسترسی ندارند.

به علاوه در مصر هم مانند سایر کشورها روند رشد عظیم شمار دانشجویان و متخصصین دانشگاه با مانع ساختار طبقاتی سنتی کشور و با این واقعیت که شغل مناسبی برایشان پیدا نمی شود برخورد کرده است. بسیاری از این ها، از خانواده های زمین داران فعلی و یا سابق می آیند و برخی از آن ها از اعضای نخبگان سنتی روستایی هستند. میلیون ها تکنیسین و مهندس و متخصصین دیگر مصری و همین طور کارگران ماهر و مردم طبقات پایین تر در سایر نقاط منطقه (خاورمیانه و شمال آفریقا) کار کرده اند. در  واقع دانشجویان اغلب حرفه هایی را انتخاب کرده اند که فکر می کرده اند به وسیلهی آن می توانند در خارج از کشور پول دار شوند. در چند دهه ی گذشته حدود سه میلیون مصری از طبقات متوسط و پایین به کار در کشورهای خلیج رفته اند که بسیاری از آن ها، هم صاحب سرمایه شده اند و هم صاحب شور وهابی‏گری (سلفی‏گری) و به ویژه سنت های عقب مانده ای مانند نقاب را که تبارزات دینی هستند و قبلاً در مصر ناشناخته بودند را اتخاذ کرده اند. (نقاب= پوشاندن مو و بخشی از صورت).

کانال های تلویزیونی ماهواره ای که آخوندهای شرور و هوچی سلفی را نشان می دهند بسیار بیشتر از شبکه های اجتماعی اینترنتی در میان مردم نفوذ دارند. قطر پول های فراوانی در اختیار دم و دستگاه اخوان قرار داده است و سعودی ها هم همین کار را برای سلفیست ها کرده اند. ولی علاوه بر تربیت و تأمین مالی، الگویی که پادشاهی های خلیج ارائه می کنند بسیار قدرتمند است : کشورهایی ثروتمند با تمام تسهیلات مدرن و آخرین کالاهای مصرفی که تحت حاکمیت یک ایدئولوژی و ساختار سیاسی قرون وسطایی قرار دارد.

همان طور که بعداً هم بحث می کنیم، یک عامل مهم دیگر تأثیر ایدئولوژیک پایان اولین مرحلهی انقلابات سوسیالیستی و به ویژه سقوط چین انقلابی و احیای سرمایه داری در آن کشور و سقوط نزدیک به کل جنبش های انقلابی و ناسیونالیستی در کشورهای عرب زبان بود که کم و بیش همگی روی به چین داشتند (مثلاً در میان گروه های فلسطینی). باید روشن کرد که در اینجا منظور صرفاً یا عمدتاً ضعف تشکیلاتی «چپ» نیست بلکه فقدان پیش گذاشته شدن یک آلترناتیو انقلابی در مقابل امپریالیسم و ایدئولوژی جهان شمول گرای (universaliazing) آن است. در مقابل این استدلال که اسلام گرایان با تشکیلاتِ خوب سازمان یافته شان توانستند از ضعف «چپِ» سنتی استفاده کنند باید پرسید که چرا احزابی که قبلاً پرنفوذ بودند موضوعیتشان را از دست داده اند.(۳)

عوامل فوق می توانند بر این واقعیت پرتو افکنند که چرا اخوان توانسته است بر انجمن های حرفه ای مهم (نظیر مهندسین، پزشکان و دندان پزشکان) و دانشگاه قاهره سلطه بیابد. هر چند که برخی از همان ها که بیش از همه از حکومت اخوان می هراسند نیز در همین حرفه ها متمرکز هستند. ولی پایهی اسلام گرایان در میان این اقشار را باید در رابطه با سر دیگر «نردبان اجتماعی» در نظر گرفت – میلیون ها نفر مصری که به شیوه های سنتی در روستا زندگی می کنند و میلیون ها نفری که از زمین هایشان بیرون رانده شده اند و به شهرها رفته اند و آنجا هیچ جای قابل قبولی در جامعه ای که مدرن خوانده می شود ندارند. ارتش مصر بعد از سرکوب هایی که در پی کودتا (ژوییهی ۲۰۱۳) انجام داد راه آهن شمال به جنوب را که هزاران روستایی را برای حمایت از اخوان المسلمین به تحصن قاهره می برد تعطیل کرد. گردهمایی ها و درگیری هایی که در دفاع از اخوان المسلمین انجام می شد مربوط به نقاطی مانند جنوب قاهره نظیر فایوم (Faiyum) و مرکز و شمال مصر بود. این ها مناطقی هستند که معمولاً در آن ها خبری از فعالیت سیاسی نیست.

بسیاری از محققین اشاره می کنند که سیاست های اقتصادی- اجتماعی اخوان المسلمین کاملاً با مدلی که بانک جهانی و صندوق بین المللی پول تحمیل می کند خوانایی دارد. این قبیل نیروها، چه در حالتی که انتقاد جدی به غرب دارند و چه در شرایطی که امیدوارند مقبول غرب واقع شوند، در هر حالت هیچ برنامه ای برای غلبه بر وابستگی کشور به بازار جهانی و سرمایه ی امپریالیستی ندارند.

ولی برخی از همین محققان و نیز عده ی زیادی از مردم، به  اشتباه جمع بندی می کنند که هیچ نزاع جدی میان امپریالیست ها و اخوان المسلمین و دیگر گروه های اسلام گرا موجود نیست. اسلام گرایی یک جنبش سیاسی و ایدئولوژیک است که روبنای سیاسی و جوانب بسیاری از روبنای ایدئولوژیکی را که غرب به این کشورها تحمیل کرده است به چالش می گیرد و حتا اعتبار فراگیر جهان شمول ارزش هایی را که غرب مدعی آن است را قبول ندارد و جهان بینی دیگری را که به همان اندازه جهان شمول گرا است پیش می گذارد. این جریان مخالف سرمایه داری نیست اما با برخی جنبه های نظم کنونی جهان امپریالیستی تعارض دارد. با این وجود، سعی می کند برای خود جایی در نظام امپریالیستی باز کند. نظام امپریالیستی یعنی سلطه بر جهان توسط سرمایه داری انحصاری طبقاتِ حاکمه ی کشورهای امپریالیستی و سازمان دهی اقتصاد جهان بر طبق منافع آنان.

ترجیح آمریکا این نبود که اخوان المسلمین در مصر و النهضه در تونس به قدرت برسند ولی با توجه به این که ساختارهای نظم کهنه از اعتبار افتاده و تکه تکه شده اند، واشنگتن بهترین گزینه را در ورود اسلام گرایان به درون ساختار دولتی دید. امپریالیست ها و مشاورانشان کاملاً توانایی درک این واقعیت را دارند که اگر به جای کودتایی که منجر به خلع مُرسی در سال ۲۰۱۳ شد، ارتش در سال ۲۰۱۱ برای حفظ مبارک وارد صحنه می شد و مردم را قتل عام می کرد فاجعه ی بزرگی برای نظامشان در مصر به وقوع می پیوست. تا کودتای ۲۰۱۳ کمک های مالی آمریکا به دولت اخوان المسلمین مصر به همان اندازه ای که به دولت مبارک کمک می کرد ادامه یافت و البته کماکان بخش بزرگی از این کمک به ارتش مصر می رسید. در مورد تونس هم دولت النهضه در تونس فعلاً برای آمریکا قابل تحمل است.

ولی این کنار آمدن موقتی اخوان المسلمین و النهضه و غیره با منافع غرب فقط یک روی سکه است. روی دیگر سکه آن است که اسلام گرایی منطق خودش را دارد. اخوان و النهضه مدعی اند که از بنیادگرایی سلفی اولیه شان فاصله گرفته اند، ولی وقتی مذهب به  عنوان سرچشمهی غائی حق و اخلاق و مشروعیت سیاسی محسوب شود، اسلام گرایی های متنوع را خیلی نمی شود از هم جدا کرد. حتی رژیم ترکیه که قرار است نمونهی اسلام سیاسی «معتدل» باشد، نه تنها جلوی رشد شکل های «افراطی»تر اسلام سیاسی را نگرفته بلکه به آن پا داده است – هم در خارج و هم در داخل دولت حزبِ آ.ک.پ. «موفقیت» اقتصادی آ.ک.پ – که رهبری ادغام بیشتر ترکیه در سرمایه داری جهانی را در دست داشته است– از یک طرف تقویت اسلام گرایی در جامعه ی ترکیه را برای پیشبرد نقشه ی اردوغان بیش از پیش ضروری کرده و از طرف دیگر به منازعات شدیدتری بین نیروهای سیاسی اسلام گرا و سکولار دامن زده است. آنچه «اسلام- لایت» (مثل «کوکاکولا-لایت») اردوغان نام گرفته است پایدار از کار در نیامد زیرا دارای تضادهای ذاتی است.

به طور کلی اسلام گرایی به دنبال کسب قدرت سیاسی است تا بتواند یک افق و ایدئولوژی جامع الاطراف را اجرایی کند – افق و ایدئولوژی ای که به عقب مانده ترین جنبه های سنت و روابط اجتماعی که در نتیجه ی رشد سرمایه داری وابسته به امپریالیسم تحلیل رفته اند، جان می دمد. انسجام این سازمان ها و جنبش اسلام گرا به طور کلی، مدیون دینامیک های ایدئولوژیک واقعی است. تحت رژیم های اسلام گرای «معتدل»، نفوذ اسلام گرایی جهادی و بنیادگرا رشد بسیار کرده است.

بزرگ ترین اختلاف میان اسلام گرایان سنی در دامنه ی عمل پروژهی دینی شان نیست و ربطی به «معتدل» و «جنگ طلب» ندارد. بلکه، مساله رابطه ای است که هر یک می خواهند با آمریکا و غرب داشته باشند. مثلاً، دولت سعودی در سلفیگری به هیچ وجه «معتدل» نیست ولی به بن علی نسبتاً سکولار (رئیس جمهور سرنگون شده ی تونس) پناه داد و از مبارک و کودتای ارتش مصر علیه اخوان المسلمین دفاع کرد. عربستان یک سلطنت مبتنی بر قبیلهگری است، نه یک تئوکراسی (حکومت دینی) و خانوادهی سلطنتی از این می ترسد که به خاطر بندهای محکمی که با آمریکا دارد توسط اتوریته های دینی سعودی مرتد خوانده شود. یک مثال دیگر الظواهری (وارث بن لادن در رأس القاعده) است که از درون همان اخوان المسلمینی بیرون آمده است که در مصر خواهان داشتن روابط خوب با آمریکا بود. این دو جریان همپوشانی دارند و بر هم تأثیر متقابل می گذارند. به لحاظ تاریخی اخوان و النهضه، هر دو گرایش فوق را در برگرفته اند.

به علاوه یک تضاد ذاتی دیگر هم هست بین اینکه از یک طرف، آمریکا حاضر است از مشروعیت اسلامی برای سلطه ی منطقه ای خودش استفاده کند ولی از طرف دیگر، اسرائیل قابل  اتکاترین مجری این سلطه است. بازهم برگردیم به نمونهی ترکیه که در آنجا دولت اسلام گرا نمی تواند رابطه ی خوب خود را با اسرائیل به راحتی به نمایش بگذارد و در عین حال مشروعیتش را حفظ کند. این مساله در واقعهی کشتی «ماوی مرمره» در سال ۲۰۱۰ به خوبی مشهود بود و دولت ترکیه که در آن زمان بهترین دوست اسرائیل در خاورمیانه محسوب می شد در ابتدا اجازه داد یک ناوگان کوچک به قصد شکستن محاصرهی اقتصادی اسرائیل حرکت کند تا برای نوار غزه کمک رسانی کند و سپس وقتی اسرائیل به کشتی پیش قراول حمله کرد و نه نفر را کشت، دولت ترکیه کُرکُری خواند ولی کاری نکرد.

اخوان المسلمین (پس از اینکه در پی سقوط مبارک به قدرت رسید) تلاش کرد با وسط صندلی نشستن با تضاد فوق الذکر کنار بیاید. قول داد که از اسرائیل محافظت کند ولی حماس را هم که از اخوان المسلمین مصر نشأت گرفته است تقویت کرد. مقاصد اخوان هر چه که بوده ولی تحت حاکمیت آن، اسلام گرایان قبیلهگرای مسلح در صحرای سینا رشد کردند و زنگ خطر مهمی برای آمریکا و شریک دست پایین صهیونیست آن به صدا در آمد. به نظر می رسد مساله ی حفاظت از اسراییل برای ایالات آمریکا هم در قبول حکومت اخوان المسلمین، زمانی که ارتش مصر به وضوح قادر نبود نظم اجتماعی را اعمال کند، نقش داشت و هم زمانی که ایالات متحده مشتاق بود که حکومت اخوان المسلمین را پرتاب کند و بی وقفه نیروهای نظامی مصر را حمایت و تقویت کند.

 

شبح مارکسیسم مکانیکی در مقابل ماتریالیسم دیالکتیک

در میان کسانی که خود را مارکسیست می خوانند یک درک بسیار نادرست از بنیادگرایی اسلامی هست که منتج از یک «تحلیل طبقاتی» مکانیکی و غیرعلمی می باشد. این رویکرد متدولوژیک مکانیکی مرتبط است با دیدگاه های سیاسی مشخص و به  نوبه ی خود آن دیدگاه ها را تقویت می کند: یعنی گرایش به دنباله روی از یکی از دو «منسوخ»: اسلام گرایی در یک طرف و امپریالیسم غرب و نماینده های سیاسی عربِ آن، احزاب سیاسی لیبرال مدافع غرب در طرف دیگر. برقرار کردن یک معادلهی یک به یک بین طبقه و ایدئولوژی در تقابل با درک دیالکتیکی و ماتریالیستی مارکسیستی است.(۴)

 یک نگرش فقط به «ترکیب طبقاتی» جنبش اسلام گرا در نظر می گیرد. کریس هارمن، تئوریسین تروتسکیست تحلیلی ارائه داد که بسیار تأثیرگذار بود. وی می گوید «اسلام رادیکال… یک «اتوپی» است که از بخش های فقرزده ی طبقهی متوسطِ نوین نشأت می گیرد.»(۵) این تعریف در نظر نمی گیرد که نقش واقعی دین فقط «افیون توده ها» و یک منبع تسلی رخوت آور نیست. نمی بیند که دین یک ایدئولوژی، یک جهان بینی و یک سلسله افکار منسجم است که روابط ستم و استثمار انسانی و زمینی را در برگرفته، منعکس و تحکیم می کند.

حتی گفتن اینکه بنیادگرایی اسلامی از فقر «نشئت می گیرد» به معنی اتو کشیدن به ساختارهای اجتماعی پیچیده و تحریف آن ها است. این نظریه، نمی تواند توضیح دهد که چرا نارضایتی عمیق توده های مردم، از جمله در میان گروه های اجتماعی که زمانی جذب کمونیست ها می شدند (نظیر جوامع شیعهی شهرنشین عراق)، این شکل خاص را به خود می گیرد. یا چرا بنیادگرایی اسلامی در این برهه از تحولات جهان به چنین نیروی عظیمی تبدیل شده است و قبلاً که فقر مطلق و عقب ماندگی بیشتر بود چنین نبود؟ و چرا در کشورهای نفت خیز خلیج – و در میان طبقات اجتماعی بسیار متفاوت –رونق بیشتری دارد؟ چرا برخی از اعضا یک قشر معین (چه بالا چه پایین) طرفدار یکی از انواع اسلام گرایی هستند و برخی دیگر به شدت با اسلام گرایی ضدیت دارند؟ چرا امیر قطر هم پذیرای پایگاه های نظامی آمریکا است و هم حامی اخوان المسلمین مصر، در حالی که امارات متحدهی عربی که وابسته به آمریکا است و خاندان سعود از اخوان المسلمین بیزارند؟ به نظر نمی رسد که این پدیده ها به طور مستقیم از مواضع طبقاتی «نشأت» بگیرند.

سمت و سوها هیچ گاه به طور تر و تمیز با پایگاه طبقاتی خورند ندارند و ماتریالیسم مکانیکی حتا تحت پوشش «تحلیل اقتصادی» نمی تواند سر نخی برای درک مساله به دستمان بدهد.

یک تحلیل پرطرفدار دیگر هم هست که همین معادلهی یک به یک طبقه و ایدئولوژی را که به غلط یک شیوهی «مارکسیستی» تصور می شود استفاده می کند و به نتیجه ای ۱۸۰ درجه متفاوت می رسد. تحلیل مذکور معتقد است که این جریان عمدتاً به خاطر حمایت امپریالیسم آمریکا و متحدانش رشد کرده است و امپریالیسم به دلیل آنکه اسلام گرایی «تضادهای طبقاتی را پنهان می کند» و مانعی است برای رشد جنبش آزادی بخش ملی، از آن حمایت کرده است. یکی از پرنفوذترین بانیان این نظرگاه اقتصاددان و متفکر سیاسی مصری فرانسوی یعنی سمیر امین است(۶) که به چیزی که از نظر بسیاری از روشنفکران سکولار عرب و از جمله مصری عقل سلیم تصور می شود بیان تئوریک داده است.

آواکیان رابطهی بین مذهب و اقتصاد را به گونه ای کاملاً متفاوت تحلیل می کند. او بنیادگرایی دینی مسیحی را موشکافی می کند و همان روش را در تحلیل از بنیادگرایی اسلامی استفاده کرده، می نویسد:

«بعضی ها با یک کوته بینی اکونومیستی سوسیال دمکراتیک به جایی رسیده اند که اصرار دارند همهی این «محافظه کاری اجتماعی» یا بنیادگرایی دینی فقط تیلهای است که مردم را از حرکت در جهت منافع اقتصادی خودشان دور می کند. این یک اشتباه جدی است. این ها متوجه نیستند که این پدیده های روبنایی، به ویژه این بنیادگرایی اسلامی در عین اینکه پایه اش در نهایت در تغییرات اقتصادی-اجتماعی جامعه و تغییرات اجتماعی نهفته است اما به نوعی زندگی خودش را هم دارد و به  مثابه ی یک بیان ایدئولوژیک دارای خودمختاری نسبی است… این نیروهای سوسیال دمکرات و ترقی خواهان بورژوا دمکرات در رویکردشان به مساله، به استقلال نسبی روبنا اهمیت کافی نمی دهند و نمی بینند که چطور این روبنا به  نوبه ی خود بر زیربنای اقتصادی و روابط اجتماعی تأثیر می گذارد…

«بین آنچه از لحاظ اقتصادی بر مردم می رود و اینکه مردم چه برداشتی از آن می کنند، یک رابطهی خامِ یک به یک خام موجود نیست. برداشت مردم از منشور روابط اجتماعی گوناگون انکسار می یابد – می شود گفت وقتی از روبنا، از حیطهی ایده ها و فرهنگ و غیره می گذرد تاب بر می دارد. این ایده ها و این فرهنگ که شامل بنیادگرایی ارتجاعی مسیحی هم می شود نهایتاً در زیربنای اقتصادی تعیین می شود، اما این تعین نهایی است. ما باید دیالکتیک این مساله را درک کنیم. ماتریالیسم خام و مکانیکی به درد نمی خورد.»(۷)

 

بنیادگرایی دینی حقه ای نیست که سرمایه داران به مردم نادان زده اند

بنیادگرایی دینی نسبت به جوامعی که در آن رشد می کند یک چیز خارجی نیست، حقه ای که سرمایه داران به مردم نادان زده اند هم نیست. البته رشد آن تا حد زیادی مدیون پول سعودی، عملیات پنهانی اسرائیل و پشتیبانی آمریکا و سایر قدرت های غربی است که هدفشان مقابله با نفوذ شوروی و جنبش های واقعاً انقلابی بوده است – باید روی این مساله انگشت گذاشت، و مرتب و با جزئیات آن را افشا کرد.(۸) ولی این امر به تنهایی توضیح نمی دهد که چرا امروزه اسلام گرایی چنین اقبال گسترده ای دارد. البته این اقبال تا حد زیادی با امپریالیسم اخیر مرتبط هست ولی نه به دلیل یک توطئه. ارتباط آن بیش از آن که با توطئه های امپریالیست ها باشد (امپریالیست ها همواره در حال توطئه اند) با کارکرد کورِ خود سیستم است – به ویژه تغییرات عمیق و دائمی که امپریالیسم در کشورهای تحت سلطه ی خود ایجاد می کند و در چارچوب چنین وضعیتی، تأثیراتی که جنایت هایش می گذارد.

همان طور که آواکیان توضیح می دهد:

«از بارزترین ویژگی های وضعیت امروز جهش هایی است که در جهانی سازی صورت می گیرد و مرتبط است با فرایند تسریع شدهی انباشت سرمایه داری در جهانی که تحت سلطهی نظام سرمایه داری امپریالیستی قرار دارد. این به تغییرات مهم و اغلب تکان دهنده در زندگی تعداد عظیمی از مردم انجامیده و اغلب عرف و عادت ها و روابط سنتی را تحلیل برده… و به رشد کنونی بنیادگرایی دینی کمک کرده است…

«در سراسر جهان سوم مردم هر ساله به طور میلیونی از کشتزارهایشان رانده می شوند، کشتزارهایی که در آن زندگی می کردند و به سختی و تحت شرایطی بسیار ستم بار گذران می کردند ولی امروز حتی این زندگی بخور نمیر هم دیگر ممکن نیست : به مناطق شهری رانده می شوند و اغلب سر از زاغه ها در می آورند، زاغه ها و حلبی آبادهایی که به دور مرکز شهرها شکل می گیرند و به طور از هم گسیخته رشد می کنند. برای اولین بار در تاریخ، امروزه نیمی از جمعیت جهان در مناطق شهری ساکن است و این شامل زاغه های وسیع و در حال رشد است.

«مردم که از موقعیت سنتی زیستِ خود – و اشکال سنتی استثمار و ستم – ریشه کن شده اند ناگهان در موقعیتی بسیار ناامن و بی ثبات قرار می گیرند، به هیچ شکل «مفصل دار و پیوسته ای» قادر به ادغام در بافت اقتصادی اجتماعی و کارکرد جامعه نیستند. در بسیاری از این کشورهای جهان سوم، اکثریت مردم در مناطق شهری در اقتصاد غیررسمی – دست فروشی و کسب و کارهای دست پایین و فعالیت های غیرمجاز مشغول به کار هستند. همین مساله نقش زیادی در گرویدن مردم به بنیادگرایی دینی دارد چون در میان این تکان ها و جابجایی ها برایشان حکم یک لنگر را دارد.

«یک عامل دیگر در این میان آن است که این تغییرات عظیم و سریع، این جابجایی ها در جهان سوم، در متن سلطه و استثمار امپریالیست های خارجی صورت می گیرد که در پیوند است با طبقات حاکم «بومی». این طبقات حاکم «بومی» به لحاظ اقتصادی و سیاسی وابسته و تابع امپریالیسم هستند و به طور فراگیر به عنوان واسطه های فاسد یک قدرت بیگانه که «فرهنگ فاسد غرب» را هم تبلیغ می‏کنند دیده می شوند. این امر، در کوتاه  مدت می تواند دست رهبران و نیروهای بنیادگرای دینی را تقویت کند زیرا اینان ضدیت با «فساد» و «انحطاط غربی» طبقات حاکمه بومی و بالاسری های امپریالیستشان را در چارچوبِ بازگشت و تحمیل کینه توزانه ی روابط و سنت ها و ایده ها و ارزش های سنتی قرار می دهند که خودشان ریشه در گذشته داشته و تجسم شکل های مفرط استثمار و ستم هستند. …

«ولی رشد بنیادگرایی مدیون تغییرات عظیم سیاسی و سیاست و عملکرد آگاهانه از جانب امپریالیست ها در عرصهی سیاسی هم هست که تأثیر عمیقی بر موقعیت بسیاری از کشورهای جهان سوم از جمله در خاورمیانه داشته است. یکی از ابعاد کلیدی این مساله که به هیچ وجه نباید از نظر دور داشت و اهمیتش را دست کم گرفت تأثیر تحولات چین بعد از مرگ مائوتسه دون و تغییر کامل آن کشور است. چین کشوری بود سوسیالیستی اما تبدیل به کشوری شد که سرمایه داری در آن احیا شده است. چین کشوری بود که جهت گیری تقویت و حمایت از انقلاب در چین و سراسر جهان را داشت اما آن اکنون به جای آن با کشوری مواجهیم که می خواهد موقعیت چین را در چارچوب قدرت نمایی های سیاسی در جهانی که تحت سلطهی امپریالیسم است تقویت کند. این مساله تأثیر منفی عمیقی داشته است و در کوتاه مدت این احساس را که انقلاب سوسیالیستی راه برای برون رفت از زجر و بدبختی های این جهان است را تضعیف کرده است. این احساسی است که در میان بسیاری از ستمدیدگان سراسر جهان وجود داشت و تضعیف آن زمینهی بیشتری را به وجود آورده است برای دیگرانی چون بنیادگرایان دینی که می خواهند مردم را پشتِ برنامه ای بسیج کنند که از برخی لحاظ با قدرت ستم گرانه ی حاکم بر جهان تضاد دارد اما خودش نماینده ی یک برنامه و جهان بینی ارتجاعی است. …

«همین جوانان و سایرینی که در حال حاضر به سمت بنیادگرایی دینی – از جمله بنیادگرایی اسلامی گرایش پیدا کرده اند می توانستند به سمت قطبی کاملاً متفاوت و انقلابی جذب شوند. یعنی، قطب کمونیسم. این پدیده با سقوط اتحاد شوروی و «اردوگاه سوسیالیستی» آن بیشتر تقویت شد. …

«همهی این ها – و در همین رابطه تهاجم بی وقفه ی ایدئولوژیک امپریالیست ها و روشنفکران مجیز گوی آن – این نظریه را جا انداخته و وسیعاً پخش و تبلیغ کرده است که کمونیسم شکست خورده و مرده و فعلاً کمونیسم را در میان بخش های وسیعی از مردم از جمله آن هایی که به دنبال راهی برای نبرد با سلطهی امپریالیسم و ستم و تحقیر بی قرارند بی اعتبار کرده است.

«ولی این فقط کمونیسم نیست که امپریالیست ها برای شکست و بی اعتبار کردنش تلاش کرده اند. آن ها نیروها و رژیم های سکولار را هم که به درجات مختلف با منافع و اهداف امپریالیست ها مخالفت کرده اند و یا به طور عینی مانعی در مقابل منافع و اهداف آنان بوده اند، به ویژه در مناطقی از جهان که برایشان از نظر استراتژیک مهم است مورد حمله قرار داده اند.»(۹)

درک مسطح و تخت از رابطه ی میان سیاست و اقتصاد که مشخصه ی خط اکونومیستی است نمی تواند چرایی وجود رژیم هایی را توضیح دهد که به لحاظ اقتصادی با بازار جهانی همخوان اند ولی از لحاظ سیاسی برای ایالات متحده و/ یا سایر امپریالیست ها دردسرساز هستند – مانند رژیم اسد در سوریه و جمهوری اسلامی در ایران. به همین منوال چنین دیدگاه هایی قادر به درک پدیده هایی نظیر جنگ های امپریالیستی که مستقیماً سودآوری ندارند نیستند. این نوع تقلیل گرایی، پیچیدگی رابطهی بین امپریالیسم غرب و بنیادگرایی اسلامی را دست کم می گیرد و گرایش به این دارد که خود را با یکی از این «دو منسوخ» متحد کند.

نظرات غلطی که اینجا توضیح دادیم دارای این وجه اشتراک اند که با یکی از این دو «منسوخ» سمت گیری کرده و آن ها را تقویت می‏کنند. بخشا به همین دلیل است که بسیار کسانی که خود را مترقی یا انقلابی می دانند چنین مواضع سیاسی ارتجاعی را اتخاذ می کنند. با همین تفکر است که موضع گیری نیروهای تاریخاً چپ و سکولارهای مصر و تونس و نقاط دیگر که توجیه شده است، به اینجا رسیده اند که دشمن عمده شان اسلام گرایان هستند و به دنبالچهی احزاب لیبرال تبدیل شده اند. یا در مورد برخی در مورد سوریه، دنبالچهی حزب حاکم بعث شده اند که خیلی سکولاریست تر و به لحاظ اقتصادی لیبرال تر از بیشتر رژیم های خاورمیانه است و حتی برخی از «چپ» ها را هم بیشتر تحمل می کند. باز هم می بینیم که رابطهی بین سیاست و اقتصاد، رابطه ای ساده نیست. در اینجا نیز شاهد ورشکستگی احزاب «چپی» هستیم که رادیکال ترین دیدگاهشان محدود به رژیمی مانند رژیم اسد می شود.

 

دور باطلِ تقویت متقابل

بسیاری آرزو دارند که کودتای مصر به تضعیف اسلام سیاسی بیانجامد و این خوش خیالی محض است. دقیقاً به خاطر اینکه آمریکا و سایر امپریالیست ها بر جهان سلطه دارند، و تا وقتی مردم گزینهی دیگری به جز سمت گیری با اسلام گرایان یا نیروهای طرفدار غرب در مقابل خود نبینند، موقعیت کنونی مصر نهایتاً به قدرتگیری اسلام گرایان در همه جا منجر خواهد شد.

اسلام گرایان از افشاگری در مورد عوام فریبی عریان امپریالیست های غربی و ستمگرانه بودن ارزشها و اخلاقیات آنان لذت می برند. ایالات متحده ی آمریکا همان وقتی که داشت در مورد حقوق بشر موعظه می کرد، به مبارک و بشار اسد ابزار شکنجه و کتاب های آموزشی و لیست سؤال های بازجویی ها و حتی لیست کسانی را که باید دستگیر می کردند را می داد و از همهی جنایت های اسرائیل دفاع می کرد. امپریالیست ها کرهی زمین را به جهنمی برای اکثریت ساکنین آن تبدیل کرده اند و حتی بقای کرهی زمین را به خطر انداخته اند. در مورد نجات زنان عرب از دست مردان عرب کُرکُری می خوانند و در عین حال زنان کشورهای خودشان را تحقیر می کنند و آنان را به ابزار لذت جنسی مردان تبدیل کرده اند.(۱۰)

این امپریالیست ها و سیاستمداران بلند مرتبه ی لیبرال عرب که نمایندگانشان هستند نه می توانند راه حلی برای درد و رنجی که زندگی روزمرهی اکثریت مردم را رقم می زند به دست دهند و نه می توانند گزینه ای در مقابل دیدگاه دینی که بیان ناامیدی و تمکین است ارائه دهند.

اسلام گرایان به دروغ، تقابل کنونی را (که در  واقع نزاعی است میان دو رقیب که هر دو در تضاد با منافع اکثریت وسیع مردم قرار دارند) به عنوان تقابل بین توده های وسیع تحت ستم با مدافعان صاحب امتیاز طرفدار سلطه غرب قلمداد می‏کنند. تا زمانی که اسلام گرایان بتوانند این دروغ را پیش برند، دست بالا را خواهند داشت. در ضمن تلاش می کنند سکولاریست ها را به عنوان اقلیتی مطرح کنند که فقط نگران به خطر افتادن امتیازهای خودشان هستند. ترس لیبرال ها از طبقات پایینی و ناتوانی و بی رغبتی شان در فصل الخطاب قرار دادن نیازهای توده های مردم، آب به آسیاب تبلیغات اسلام گرایان می ریزد.

حتی اگر ممکن بود که مثلاً مصر و تونس آن چیزی بشوند که لیبرال ها قولش را می دهند یعنی فساد و شکنجه نباشد ولی کاملاً مثل قبل به سرمایه خارجی و بازار جهانی متصل باشد، که بی شک به فقر و عقب ماندگی و نابرابری برابر توده های خلق منجر خواهد شد – چطور می توان گفت که خواسته «نان، آزادی و عدالت اجتماعی» تحقق یافته است؟

اصلاً دموکراسی بورژوایی در دنیا واقعی چه شکلی دارد؟ به آفریقای جنوبی نگاه کنید که یکی از پیشرفته ترین قانون های اساسی بورژوا  دمکراتیک را دارد که نه فقط برابری سیاسی را تضمین می کند بلکه حق تمام شهروندان به خانه، بهداشت، درمان، غذا، آب و آموزش را نیز تضمین می کند. در طول این دو دهه که از آپارتاید می گذرد نابرابری بیشتر شده در حالی که بزرگی اقتصاد سه برابر شده است. اما اکثریت مردم که سیاهان هستند کماکان در فقر و بدبختی به سر می برند و دولت اعتصاب کنندگان را به گلوله می بندد. یا هند، «بزرگ ترین دمکراسی جهان» کشوری است که مراکز پاسخگویی تلفنی و کارخانه های سطح بالا در میان زباله و فاضلاب ها که محل بازی کودکان و زندگی توده ها است ساخته می شود و پیشرفت های تکنولوژی برای تشخیص و نابود کردن جنین های مؤنث به کار گرفته می شود، کشوری که با فقر دهشتناک، فساد افسارگسیخته، نظام کاستی و ستم ملی و مذهبی رقم می خورد.

یا به خود ایالات متحده ی آمریکا نگاه کنید. ثروتمندترین کشور دموکراسی بورژوایی جهان با طبقه ی حاکمه ای که از شدت استثمار و سرکوب جهان باد کرده و بوی تفعن باقی مانده های نظام بردگی به تمام منافذ جامعه رسوخ کرده است، نابودی زندگی و آمال و آرزوی مردم که نتیجه کارکرد معمول بازار است که جای خود دارد.

آن هایی که مدعی اند مشکل شمال آفریقا و خاورمیانه این است که به رشد بیشتر سرمایه داری نیاز دارند متوجه نیستند، یا حاضر به قبول این مساله نیستند که همانا رشد سرمایه داری این کشورها را به وضعیت امروز گرفتار کرده است. در دنیای امروز رشد سرمایه داری به معنی رشدی است که تابع سرمایه امپریالیستی باشد؛ به معنی رشد اقتصادی است که بخش های مختلف آن به بازار جهانی متصل است و مفاصل آن از هم  گسیخته اند و بخش های پیوسته ی یک اقتصاد ملی را تشکیل نمی دهند.

نرخ رشد اقتصادی در مصر و تونس در دهه های گذشته نسبت به بسیاری از کشورهای مشابه آن بالاتر بوده است. با وجود این در این دو کشور، مانند بیشتر کشورهای منطقه، تداوم فقر و عقب ماندگی به  شدت بر کل جامعه سنگینی می کند و احساس حقارت و محرومیت تولید می کند. این مساله، با رجوع به تحلیل آواکیان، از دلایلی است که اسلام گرایی به یک فاکتور نوین و مهم در جهان امروز بدل شده است.

لیبرال ها در عرصه سیاسی خود را نماینده «آزادی» می دانند. در مورد این ادعا، اسلام گرایان مشتاقانه روی این مساله انگشت می گذارند که این لیبرال ها قدرت های امپریالیستی را نمایندگی می‏کنند و قدرت های امپریالیستی مرتباً در حال تجاوز به کشورهای مختلف هستند و اساساً بر اکثر جهان سلطه دارند. وقتی حکام بومی منتخبِ امپریالیست ها در مانورهای انتخاباتی بازنده می شوند، یک باره یادشان می آید که حکومت اکثریت و حقوق قانونی و غیره برایشان تقدسی ندارد – یعنی همان چیزی که در مصر اتفاق افتاد. برای اسلام گرایان هم همین طور است. آن ها هم انتخابات و مجلس را به عنوان ابزاری برای رسیدن به هدفشان پذیرفته اند و هر وقت به درد حفظ نظام ستم و استثمارشان نخورد آن را به دور می اندازند. هر چند مبارزه ایدئولوژیک و سیاسی با بنیادگرایان دینی ضروری است ولی به همان اندازه لازم است که با برنامه اقتصادی لیبرال ها و همین طور ایدئولوژی دموکراسی بورژوایی که به همان اندازه ی دین، مغز توده ها را آلوده می کند مبارزه کرد.

برگردیم به بحث آواکیان در مورد رابطه میان اقتصاد و سیاست:

«نکته اساسی در مورد مساله آزادی و دمکراسی و حقوق مردم این است که وقتی روابط تولیدی به گونه ای هستند که توده های مردم از مالکیت بر ابزار تولید محروم اند – و در نتیجه برای جان و گذران زندگی شان به گروه کوچک، یا طبقه ای وابسته اند که مالکیت ابزار تولید را در انحصار دارد – جوهر موقعیت این است که توده ها از یک توانایی، اگر می خواهید اسمش را «حق» بگذارید، از یک توانایی اساسی محروم اند، از یک کنترل واقعی بر زندگی شان هم محروم اند چه به رسد به کنترل جامعه… و این رابطه اقتصادی – که در آن یک طبقه بر مرگ و زندگی دیگران اعمال قدرت می کند – نه تنها از طرق بسیار و به طور کیفی توانایی آن «دیگران» را در شرکت در جهت گیری جامعه و بازی کردن نقش تعین کننده در آن محدود می کند… بلکه این رابطه اقتصادی در روبنا هم انعکاس دارد و جز این نمی تواند باشد، و این به خصوص در اشکال تجسم و اعمال قدرت سیاسی برای تقویت روابط اقتصادی استثماری منعکس است.»(۱۱)

حتی در یک انتخابات واقعی هم یک دمکراسی پارلمانی کاملاً با دیکتاتوری طبقات استثمارگر همساز است و حتی اغلب بهترین شکل این دیکتاتوری است و این مساله با نگاهی به واقعیت سیاسی و اجتماعی تمام کشورهای دنیا که از این نوع انتخابات در آن ها صورت می گیرد معلوم می شود. برابری رسمی شهروندان در مقابل قانون، نقابی است بر نابرابری های عظیمی که مشخصهی همه و هر یک از این کشورها می باشد و آن را تقویت می کند.

 

همان طور که آواکیان می گوید :

« در جهانی که با تقسیمات طبقاتی و نابرابری های اجتماعی عمیق رقم خورده است، صحبت کردن از «دمکراسی» بدون توجه به خصلت طبقاتی این دمکراسی و طبقه ای که به آن خدمت می کند در بهترین حالت بی معنی است. تا وقتی که جامعه به طبقات تقسیم شده «دمکراسی برای همه» ممکن نیست، یک طبقه بر طبقه دیگر حکومت می کند و آن دمکراسی را ترویج می کند که به منافع و اهدافش خدمت کند. سؤال اینجا است : کدام طبقه حکومت می کند و آیا این حکومت و نظام دمکراسی آن به ادامهی تقسیمات طبقاتی و روابط ستم و استثمار و نابرابری منطبق بر آن خدمت می کند و یا به از بین رفتن نهایی شان.»(۱۲)

به علاوه در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم نظیر شمال آفریقا و خاورمیانه، دمکراسی پارلمانی (وقتی به اجرا گذاشته می شود) نه تنها (مثل غرب) شکلی از دیکتاتوری طبقات استثمارگر است و منافع و عمیق ترین خواسته های مردم هیچ وزنی در تصمیم گیری های اساسی ندارد، بلکه دو برابر غرب بی محتوا است. زیرا حیات بومی این کشورها نهایتاً توسط منافع و تصمیمات قدرت های امپریالیستی تعیین می شود که از ابزار دوگانه قدرت نظامی و بازار جهانی برای تحمیل این انقیاد استفاده می کنند. این عوامل به همراه فقر شدید و تداوم روابط اقتصادی و اجتماعی ماقبل سرمایه داری به  کارگیری دمکراسی پارلمانی، از آن نوع که سرمایه داران معمولاً در کشورهای امپریالیستی به کار می گیرند را دشوار می کند.

نبود حقوق سیاسی، سانسور و رسانه های مجیزگو از ویژگی های عمومی دمکراسی هایی است که در کشورهای تحت سلطه ی امپریالیسم به اجرا گذاشته می شود. بی علت نیست که دولت ها در کشورهایی که در آن ها سلطه امپریالیسم از طریق طبقه حاکمه وابسته به امپریالیسم مردم را به استیصال کشانده به طور مکرر به سرکوب های وحشیانه و شکنجه و مذهب و اسلامی تر کردن جامعه روی می آورند. مبارک و بن علی هم در عین اینکه سعی می کردند به تشکلات اسلامی دهنه بزنند همین کار را می کردند.

در سال ۱۹۵۸، حبیب بورقیبه اولین رئیس جمهوری تونس بعد از استقلال، در ماه رمضان در مقابل تلویزیون یک لیوان آب پرتقال سر کشید. با این حرکت وی می خواست مانع از آن شود که به قول خودش در ماه رمضان در نتیجه بطالت اقتصاد کشور متوقف شود. امروزه چنین ژستی، از سوی روسای هیچ یک از کشورهای عربی قابل تصور نیست. حتی بشار اسد که سکولارترین رهبر منطقه است هر جا که بتواند به دین متوسل می شود. این است درجه شیوع ناامیدی و رشد دین در سراسر جهان که ملازم آن است.

بین امپریالیست ها و سیاستمدارانِ بومی طرفدار آنان از یک طرف و اسلام گرایان از طرف دیگر، هیچ انتخاب قابل قبولی وجود ندارد. در واقع هر اتفاقی که بیافتد بدون ظهور یک جنبش انقلابی با رهبری کمونیستی که بتواند صحنه سیاست امروزی در خاورمیانه را عوض کند مردم منطقه و خارج از آن، هم از دستورات امپریالیستی عذاب خواهند کشید، هم از یوغ مذهب و هم از تنش ها و منازعاتی که از این فعل و انفعالات منتج می شود. •

از نشر آتش:

مصر، تونس و خیزش های عربی:

چطور به بن بست رسیدند و چطور می توان از بن بست خارج شد

به قلم ساموئل آلبرت

samalbert@myway.com

پی نوشت ها

۱- «در اواسط دهه ی ۲۰۰۰ بانک های اسلامی که در مصر فعالیت می کردند حدود ده درصد از موجودی های تجاری نظام بانکی مصر را در اختیار داشتند. … در سراسر دهه ی ۱۹۹۰ و دهه ی ۲۰۰۰ هشت نفر از بیست نفر ثروتمندترین خانواده در مصر، با دارایی های خالص به هم پیوسته در بخش خصوصی، از اخوان المسلمین یا گروه های سلفی دیگر بوده اند. اخیراً، رهنِ اسلامی تبدیل به یک بازیگر کلیدی در یکی از استراتژیک ترین و رشد  یابنده ترین بخش صنایع شده است. در دهه ی ۲۰۰۰ اسلام گرایی در حال تثبیت خود در بالای نردبان اجتماعی مصر بود.»

Tarek Osman, Egypt on the Brink, Yale University Press, New Haven, 2010, pp. 109-110.

۲- در دو دهه ی گذشته نزدیک به ده میلیون نفر از زارعان اجاره دار و خانواده هایشان به زور از زمین هایشان بیرون رانده شدند، در حالی که جمعیت مصر ۹۰ میلیون نفر است.

 Bush, editorial, Review of African Political Economy, August 2013.)

۳- این استدلال ژیلبر آشکار است در:            

Gilbert Achcar in The People Want: A Radical Exploration of the Arab Uprising, Saqi Books, London, 2013, pp. 250-261.

۴- «طبق درک ماتریالیستی از تاریخ، عامل تعیین کننده ی نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و بازتولید زندگی. نه مارکس و نه من هرگزی چیزی بیش از این نگفته ایم. در نتیجه، اگر کسی این را پیچانده و بگوید که عامل اقتصادی تنها عامل تعیین کننده است، در واقع این گزاره را تبدیل به عبارتی بی معنا ، مجرد و یاوه کرده است. وضعیت اقتصادی اساس است اما مؤلفه های مختلف روبنا … نیز بر مسیر مبارزات تاریخی تأثیر می گذارند و در بسیاری موارد به ویژه شکل آن ها را تعیین می کنند.» — نامه ی فردریک انگلس به جی. بلوخ، ۲۱-۲۲ سپتامبر ۱۸۹۰

۵- کریس هارمن، پیامبر و پرولتاریا، بنیادگرایی اسلامی، طبقه و انقلاب.

Chris Harman, The Prophet and the Proletariat, Islamic Fundamentalism, Class and Revolution, Socialist Workers Party, London, 1999.

در لینک زیر اساس تئوریک گرایش انترناسیونال سوسیالیستی را در حمایت از اسلام گرایی و این که چرا باید از آن حمایت کرد را می توانید بخوانید. اما باید خاطرنشان کرد که چنین دیدگاهی منحصر به ترتسکیست ها نیست.

http://www.marxists.org/archive/harman/1994/xx/islam.htm

۶- سمیر امین به مدت چند دهه یکی از تئوریسین های معرفِ ضد امپریالیست و یکی از شخصیت های «سوسیال فوروم جهانی» بوده است. با این وصف او از تجاوز فرانسه به مالی و کودتا در مصر حمایت کرد. و استدلالش در این کار این بود که این ها موجب تضعیف اسلام گرایان می شود و عملکرد نظامیان علیه اسلام گرایان ضربه ای به سلطه ی ایالات متحده بوده است. برای شخصی چون امین که خود را مارکسیست می داند، باید این موضع گیری را یک خیانت تلقی کرد اما متأسفانه در میان مصری ها و بسیاری دیگر چنین موضعی عقل سلیم قلمداد می شود. (نوشته های امین در مورد اسلام گرایی را می توان در سایت مانتلی ریویو یا لینک های زیر جستجو کرد.

pambazuka.org; on the coup, «The Egyptian nation and its army http://www.ahewar.org/eng/show.art.asp?aid=1791

این موضع مرتبط است با نظریه امین در مورد امپریالیسم و رشد سرمایه داری. او هم نظر آندره گونترفرانک است که در سال ۱۹۶۶ کتابی تحت عنوان «توسعه ی توسعه نیافتگی» (مانتلی ریویو پرس، نیویورک، ۱۹۶۶) را منتشر کرد و در آن این تز را پیش گذاشت که امپریالیسم رشد اقتصادی کشورهایی مانند برزیل را می گیرد. این نظریه عکس برگردان تئوری کلاسیک و ارتجاعی توسعه است که توسعه ی اقتصادی را راه حل مشکلات این کشورها می داند. کافی است نگاهی به برزیل بیندازیم تا ببینیم که هیچ یک از این تئوری ها درست نیست.

این فکر غلط که امپریالیسم مانع توسعه می شود بر نگاه امین در مورد انقلاب چین تأثیر گذاشت. از آنجا که وی توسعه ی اقتصادی را موضوع کلیدی می دانست، نتوانست متوجهی تفاوت فاحش میان پروژه ی اقتصادی مائو و پروژه ی اقتصادی دن سیائو پین شود و ببیند که اولی پروژه ی توسعه ی منسجم و متوازن در خدمت چیره شدن بر جامعه ی طبقاتی بود و دومی پروژه ی توسعه ی اقتصادی به هر قیمتی. هرچند امین خود را با مائوئیسم همسو می بیند اما کارش به حمایت از «رهروان سرمایه داری» در چین کشید که سوسیالیسم را سرنگون کرده و سرمایه داری را احیاء کردند.

امین، اسم خود را پشتوانه ی کودتای نظامیان در مصر کرد. او نوشت که اراده مردم توسط «ملت مصر و ارتش آن» به اجرا درآمد. باید به وی خاطرنشان کرد که، طبقات حاکمه ی مصر ارتشی دارند؛ وظیفه ی این ارتش هیچ ربطی به منافع توده های مردم مصر یا ملت مصر ندارد. سلاح های آن برای کشتار مصری ها است یا برای نمایش – مانند هواپیماهای درجه دومی که آمریکایی ها به آن داده اند و دارای هیچ گونه فن آوری که بتواند در مقابل اسراییل مفید باشد نیست. شاید هم این سلاح ها برای آن است که علیه دیگر همسایه های ضعیف ترش به کار رود. ارتش مصر مشخصاً طوری سازمان یافته است که نتواند علیه دولت هم مرزی که مکرراً به آن تجاوز کرده و تنها تهدید خارجی است بجنگد. برخی می گویند از آنجا که اعضای ارتش مصر عمدتاً سربازان وظیفه هستند پس باید ارتشی مردمی باشد. با این حساب ارتش ایالات متحده ی آمریکا در جنگ ویتنام نیز «ارتش مردمی» بود.

۷- آواکیان، «نظراتی در باره ی سوسیالیسم و کمونیسم: یک دولت بنیاداً نوین، یک تصویر بنیاداً متفاوت و بسیار عظیم تر در مورد آزادی»

revcom.us/bob_avakian/views

۸- برای مثال رجوع کنید به کتاب رابرت دریفوس، «بازی شیطان، چگونه ایالات متحده به رشد بنیادگرایی اسلامی کمک کرد». (نیویورک، ۲۰۰۵، انتشارات متروپولیتن). اثرات درهم شکستن جنبش آزادی بخش سکولار در فلسطین، از جمله قتل سیستماتیک روشنفکران فلسطینی توسط اسراییل هنوز به طرز دردناکی در کشورهای عرب احساس میشود.

۹- آواکیان، «دور ریختن همه خدایان! پاره کردن زنجیرهای اسارت ذهن و تغییر رادیکال جهان»، ص ۱۰۱-۱۰۶. در صفحات بعدی آواکیان مورد ایران، سازمان آزادی بخش فلسطین و ایران را بحث می کند.

۱۰- یکی از نمونه های گفتمان «ضد امپریالیستی» اسلام گرایان می توان به نوشته های شیخ مراکشی به نام عبدالسلام یاسین رجوع کرد. مثلاً جزوه ای تحت عنوان «زنان مؤمن در جهانی پرآشوب» که از کتابی (۱۹۹۳) گزیده شده است. این گفتمان موضوعاتی مانند موضوعات زیر را در بر می گیرد: نابودی اجتماعی توسط اثرات بازار آزاد و ریشه کن شدن دهقانان، فسادی که توسط غرب وارد شده است و عوام فریبی ایده آل ها و اعمال غرب، نابودی محیط زیست و شرایط «نکبت بار» زنان در «مدرنیته». این مواضع در میان کسانی که خود را فمینیست و ضد کلنیالیست می دانند اعتباری یافته است.

۱۱- آواکیان، «نظراتی در باره ی سوسیالیسم و کمونیسم …»

۱۲- نقل شده در «اساس نامه ی  حزب کمونیست انقلابی آمریکا»- ۲۰۰۸

پایه مادی برای انقلاب کمونیستی و روش انجام آن

باب آواکیان

متن زیر توسط نشریه انقلاب (Revolution، ۴ اوت ۲۰۱۴) از روی سخنرانی باب آواکیان پیاده شده است. نشریه انقلاب با اجازه سخنران ویرایش های لازم را جهت انتشار و تسهیل ترجمه متن به زبان های مختلف انجام داده است. این متن توسط نشریه حقیقت به فارسی ترجمه شده است.

 

پایهی مادی انقلاب کمونیستی

پایه ی مادی برای این انقلاب، یعنی انقلاب کمونیستی چیست؟ با نقل به معنی از یکی از جملات مارکس شروع کنیم. این جمله به دلایل خوبی بارها تکرار شده است. مارکس می گوید، آنچه مهم است افکار و اعمال مردم در هر مقطع معین نیست بلکه این است که وقتی با کارکردهای سیستم مواجه می شوند مجبور می شوند کاری کنند. در صورت درک درست از گفته ی مارکس، می توانیم با این واقعیت دست و پنجه نرم کنیم که شالوده ی اساسی انقلاب کمونیستی، تضادهای سیستم و آنچه از آن سرچشمه می گیرد است و نه این که در هر مقطع زمانی معین مردم در مورد انقلاب چه فکر می‏کنند یا چند درصدشان آن را «قبول دارند». فرض کنیم به عنوان یک فعال به میان مردم می روید و می بینید که عده ی زیادی حرف شما را قبول ندارند، نتیجه ای که ممکن است از این وضعیت بگیرید این است که هیچ کس طرفدار انقلاب نیست. واضح است که چنین وضعی را باید به طور رادیکال تغییر داد. زیرا انقلاب باید توسط توده های میلیونی مردم انجام شود. این میلیون ها نفر حتی زمانی که درگیر انقلاب می شوند درک های متناقضی از آن خواهند داشت. با این وصف، باید هسته ی مستحکمِ در حال گسترشی ایجاد شود که در نقطه ی انقلاب مشتمل بر هزاران نفر باشد. هزارانی که رویکردی آگاهانه و علمی نسبت به چالش های مقابلِ انقلاب دارند و میلیون ها نفر از توده های مردم را بر پایه ی آن درک و رویکرد علمی از انقلاب تحت تأثیر قرار داده و رهبری ‏کنند.

این یک نکته ی اساسی است. البته که مهم است در هر مقطع معین توده های مردم کجا ایستاده اند. اما این مساله به طور اساسی ضوابط فعالیت ما را تعیین نمی‏کند و به ما نمی گوید که انجام این انقلاب ممکن است یا خیر. درک از امکان پذیر بودن انقلاب از طریق تحلیل علمی از تضادهای سیستم و دینامیک هایی که مرتباً از این تضادها سربلند می‏کنند، ممکن است. این دینامیک ها مرتباً دستخوش تغییرند و ما باید آگاهانه بر مبنای آن ها عمل کنیم و همیشه هم باز باشیم که تغییرات جدید، رخدادهای غافلگیرکننده و تصادف ها را ببینیم.

این است موضوع آن شش پاراگراف اول در بخش دوم از «انقلاب کردن و رهایی بشریت» که در سخنانی دیگر به آن خواهم پرداخت اما اکنون بپردازیم به جمله ای که از مارکس نقل به معنی کردم.

 

تضاد اساسی این سیستم

تضاد اساسی سیستم را کمی تجزیه و تحلیل کنیم. تضاد اساسی سرمایه داری، تضاد میان تولید اجتماعی و تملک خصوصی/سرمایهدارانهی آن تولید است و شکل عمده ی حرکت این تضاد، نیروی محرکه ی آنارشی است. ما در اینجا با سیستمی سر و کار داریم که در حال حاضر متأسفانه کاملاً در جهان سلطه دارد و سلطه ی آن بر جهان نسبت به چهار دهه ی پیش، بیشتر هم شده است. زیرا چهار دهه ی پیش، هنوز چین سوسیالیستی موجود بود. حتی در اوایل سال های ۱۹۵۰، دو کشور سوسیالیستی چین و شوروی موجود بودند. البته شوروی سوسیالیستی تضادهای خودش را داشت. اگرچه در آن زمان هم نظام امپریالیستی بر جهان سلطه داشت اما در حال حاضر سلطه ی بسیار بیشتری دارد. در مقابل این وضع، می توان اظهار نظر کرد: «پس همه چیز از انقلابی که ما داریم برایش فعالیت می کنیم دور می شود و در نتیجه پایه ی کمتر و کمتری برای آن هست.» اما این اظهار نظر با اظهاریهی اول متفاوت است. این دو را باید از هم جدا کرد. یک اظهاریه این است که در چند دهه ی گذشته اوضاع جهان از انقلابی که در پی آن هستیم فاصله گرفته است. بله این حقیقت دارد. حرکت جهان از آن دور شده است. دلایل چندگانه ی آن را در جای دیگر تحلیل کرده ایم و در اینجا وارد جزییات آن نخواهم شد. زیرا اگر این کار را بکنیم و به همه چیز بپردازیم نخواهیم توانست روی موضوع مورد بحث مان تمرکز کنیم. بله درست است که در چند دهه اوضاع به طرف منفی رفته است: تغییرات مادی، تغییرات سیاسی و تبارزات ایدئولوژیک آن بر حسب این که مردم دنیا را چطور می بینند، چطور انگیزه می گیرند، اخلاقیاتشان چیست، به سوی چه چیزی کشیده می شوند، تحولاتی منفی بوده اند. به طور مثال، رشد گرایش بنیادگرایی دینی در میان مردم به جای رشد کمونیسم انقلابی. همه ی این ها تحولات منفی بوده اند. اما از اینجا نمی توان گفت که پایه و اساس انقلاب کمونیستی کمتر و کمتر شده است.

اگر از اظهاریه ی اول، اظهاریه ی دوم را نتیجه گیری کنید و بگویید که چون در چند دهه ی گذشته جهت تحولات منفی بوده است پس پایه و اساس انقلاب کمونیستی کمتر و کمتر شده است در واقع پدیده های سطحی و ظاهری را اصل قرار می دهید. این پدیده ها البته مهم هستند و باید با آن ها رو در رو شد، به طور علمی درک کرد و برای تغییر آن ها کارکرد اما این پدیدها صرفاً تبارزاتِ حرکت و تغییر تضادها در مقطع کنونی هستند. خود این ها اساسی ترین و تعیین  کننده ی نهایی ضوابط نیستند. به عبارتی این ها خودِ آن تضادها و حرکت های سرچشمه گرفته از آن تضادها نیستند.

تضاد اساسی سرمایه داری در جهان برجسته تر شده است و بیشتر و بیشتر عمل می کند و تبارزات عجیب و غریب یا حتی گمراه کننده به خود می گیرد. یکی از تبارزات آنکه امروزه جذابیت زیادی دارد بنیادگرایی دینی است. بنیادگرایی مسیحی در آمریکا و آفریقا و بنیادگرایی اسلامی در نقاطی از آسیا و آفریقا و البته در خاورمیانه. و در آفریقا هم محدود به آفریقای شمالی نیست. این ها پدیده های واقعی و مهمی هستند اما تبارزات انکشاف تضاد اساسی سرمایه داری در مقطع کنونی هستند. هرچند تبارزاتی واژگونه و نامساعد به حال انقلاب هستند اما تبارزات انکشاف تضاد اساسی هستند.

حرکت این تضاد اساسی و به ویژه قوه ی محرکه ی آنارشی سرمایه داری، در رابطه ی دیالکتیکی و کنش با پروسه های دیگری که در جهان در جریان است (و آن ها هم در همین چارچوب تضاد اساسی هستند مانند، مبارزات سیاسی، تحولات فرهنگی، پدیده های ایدئولوژیک از جمله دین و تقویت آن توسط نیروهای مختلف از جمله طبقات حاکمهی امپریالیستی و خود دولت آمریکا) یک شرایط مادی را به وجود آورده است. این شرایط مادی، به  نوبه ی خود، تماماً با حرکت (motion) آن تضاد اساسی تداخل و کنش می‏کنند. اما خودِ این تضاد اساسی، به ویژه قوه ی محرکه ی آنارشی است که به طور مداوم این دینامیک ها را تولید می کند و آن ها را به حدی می رساند که در حال حاضر در واقع بسیار نامساعد هستند. با این وجود، کارکرد این تضاد اساسی، پایه ی تغییر بنیادین سیستم را نیز فراهم می کند. منظورم تغییر بنیادین آن به شکل های کهنه نیست بلکه به شکلی بنیادا متفاوت است. بله در واقع پایه ی دگرگون کردن اوضاع در جهت رادیکال انقلاب کمونیستی موجود است و این پایه  یک عامل درجه دوم و غیر مهم نیست.

در نتیجه مرتباً باید به این موضوع بازگشت وگرنه همان طور که لنین گفت انسان مرتباً با نوسانات و تغییرات کوچک در زندگی روزانه به این طرف و آن طرف کشیده خواهد شد و این چیزی است که نه فقط در میان توده های مردم بلکه در میان خود کمونیست ها می بینیم که مرتباً توسط نوسانات و تغییرات کوچک در زندگی روزمره دچار نوسان می شوند: «اوه امروز مردم به ما روی خوش نشان دادند آی ی ی! شاید در هزاره ی بعدی انقلابی به وقوع بپیوندد» یا «امروز هیچ کس از کاری که می کنیم استقبال نکرد. یک عده عوضی، ناسیونالیست یا خرده بورژوازی سوسیال دموکرات اپورتونیست یا آنارشیست ضدانقلابی به میز کتاب ما حمله کردند و این احتمالاً نشان می‏دهد که پایه ای برای انقلاب وجود ندارد.» این مثل فیس بوک است. ایدئولوژی فیس بوکی.

شاید فقط کمی اغراق می کنم. اما این نوع نگرش به جای نگاه کردن به جهان مادی و تضادهای واقعی آن بسیار رایج است.

بیایید ببینیم سیستمی که در جهان مادی کار می کند، سیستمی که از طریق آن بشریت سازمان یافته و با باقی طبیعت کنش می کند چیست؟ و به چه مسائلی پا می‏دهد؟ (توضیح مترجم: تأکید مداوم آواکیان بر «جهان مادی» برای متمایز کردن تحلیل ماتریالیستی دیالکتیکی از روش‌شناسی ظاهربینی و مکانیکی است که به «روایت» های مختلف در مورد واقعیت جهان و سرمنشاء اوضاع کنونی پا می دهد است.)

 

مارکس چه چیزی را روشن کرد؟

تضاد میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی یکی دیگر از نکات اساسی مارکس است. وقتی آن را بیان می کنیم خیلی واضح به نظر می آید. اما مارکس باید سال ها صرف می کرد و انواع و اقسام اقتصاد سیاسی را زیر و رو می کرد، از داروین در عرصه ی بیولوژی و تئوری فرگشت می آموخت، تحولات سیاسی و تاریخ و فلسفه را مطالعه می کرد تا از ظواهر بیرونی به تضادی که در هسته ی مرکزی سیستم است برسد: تضادی که توسط او و به طور کلی مارکسیسم به عنوان تضاد میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی شناسایی شده است و این تضادی که محرکه ی اساسی سیستم است به  نوبه ی خود به تضاد دیگری پا می‏دهد (و دارای رابطه ی درونی دیالکتیکی با آن است) یعنی تضاد میان شیوه ی تولید (زیربنای اقتصادی) و روبنایی که بر مبنای آن زیربنا استقرار یافته و کارش تقویت آن است.

معنای این عبارات چیست؟ اگر بخواهیم به جوهر آن برسیم معنایش این است که بدون تولید و بازتولید نیازهای مادی زندگی و همچنین نسل جدیدی از مردم، وقوع هیچ حرکتی در جامعه ممکن نیست.

درک این واقعیت در جامعه ای مانند آمریکا مشکل است. چون ما در جامعه ای به شدت انگلی زندگی می کنیم. به این نکته قبلاً در پرندگان نمی توانند کروکودیل بزایند اما بشر می تواند به ورای افق ها پرواز کند (به اختصار «پرندگان و کروکودیل») اشاره  کرده ام. در این جامعه ی به شدت انگلی، بخش بزرگی از مردم هستند که به طور مستقیم درگیر در تولید و بازتولید نیازهای مادی زندگی نیستند. در واقع حیات انگلی امپریالیسم ایالات متحده، با این درجه از گلوبالیزاسیون این بوده است که به طور فزاینده ای قابلیت تولید را به کشورهای دیگر به ویژه به کشورهای جهان سوم و به طور عموم به اقصی نقاط جهان بفرستد (outsourcing). در نتیجه، شمار کسانی که در تولید نیازمندی های مادی زندگی درگیر هستند نسبت به کل جمعیت مرتباً کاهش یافته است. بنا بر این در چنین جامعه ای، اگر شما بخشی از آن بخش کوچک جمعیت کشور که به طور مستقیم درگیر تولید نیازمندی های مادی زندگی هستند نباشید خیلی راحت است که فکر کنید این چیزها از آسمان ظاهر می شوند. اگر شما در انتهای زنجیره ی غذایی و در بالای آن قرار داشته باشید و بقیه ی مردم کارهایی را انجام می دهند که به آن جا منتهی می شود، آنگاه به سادگی می توانید اصلاً این واقعیت را نبینید (که نیازمندی های مادی زندگی در واقع توسط کسانی تولید می شوند –م). من دوست دارم این استعاره را استفاده کنم: شما در بالای ساختمانی هستید که زیر آن در حال پوسیدن است و شالوده های آن در حال فروریختن. هرچه پایین تر می روید پوسیده تر می شود اما شما در پنتهاوس بالا هستید و فکر می کنید که جهان واقعاً این طور است که از پنتهاوس آن را می بینید. اما به ناگهان (آن طور که در نقاشی های قدیمی کمونیستی نشان می دهند) انفجاری از پایین رخ می‏دهد و آن زمان است که به شما یادآوری می شود که، «اوه، علاوه بر پنتهاوس من، چیزی دیگری هم هست.»

منظورم این نیست که در ایالات متحده همه پنتهاوس دارند. این صرفاً یک استعاره است. استعاره ها و قیاس ها محدودیت های خودشان را دارند. اما وقتی که آدم در چنین جامعه ی انگلی زندگی می کند به راحتی می تواند این واقعیت را نبیند که این جامعه بر چه پایه ای کار می کند، آدم در چه چارچوبی رویاهایش را دنبال می کند و حتی ثروتی که در گردش است و به افراد مختلف اجازه می‏دهد که امور گوناگون را با آن انجام دهند کجا تولید شده است. در چنین جامعه ای ندیدنِ این واقعیت و نداشتن درک علمی از آن ساده است. اما اساسِ جامعه، تولید و بازتولید نیازمندی های مادی زندگی و بر پایه ی آن تولید و بازتولید نسل جدید است. نسل های جدید نیز نمی توانند بر پایه ای دیگر بازتولید شوند. می توان آن ها را به دنیا آورد اما اگر آدم ها مریض باشند نسل جدیدی را نیز نمی توانند به دنیا بیاورند. یا اگر بیاورند نرخ مرگ و میر کودکان، همانطور که در اکثر نقاط جهان سوم می بینیم بسیار بالا است. باید نیازمندی های پایه ای زندگی باشد تا نسل های جدید نیز بازتولید شوند.

و این نکته ای است که مارکس روشن کرد و روی آن تمرکز کرد. کمی به این موضوع فکر کنید که ما هر روز، به طرق گوناگون با آدم های دیگر وارد رابطه می شویم. این چیست که دنیا را می چرخاند. چه چیزی است که به واقع کارکرد جامعه را ممکن می کند. این چه چیزی است که شما را قادر می کند صبح بلند شوید و فعالیت کنید. مردم، همان قدر هم که فکر می‏کنند، در مورد این مسائل چه فکرهایی دارند؟ باید بگویم که مردم کلی افکار غلط در این باره دارند. یا اینکه اصلاً در مورد آن فکر نمی کنند و گاه ترکیبی از این دو است. آیا این اراده ی فردی شما است که شما را قادر میکند صبح از جا بلند شوید و فعالیت کنید یا این که فرآیندی بسیار بزرگ تر از خود شما، پدیده ای کاملاً اجتماعی که کل جامعه و در نهایت جهان چند میلیاردی را در بر می گیرد در جریان است که عزم و اراده ی فردی شما را ممکن می کند. و این میلیاردها انسان درگیر فعالیت هایی هستند که از آن ها پنهان است.

نکته ی دوم مارکس که حتی مهم تر از اولی است و آن هم از دیدگان پنهان است این است: برای این که مردم درگیر در این فعالیت بشوند باید وارد روابط تولیدی معنی دار با یکدیگر بشوند که کمابیش منطبق (و درک مکانیکی از این امر نباید داشت) بر نیروهای تولیدی موجود است. نیروهای تولیدی نیز به طور مدام در حال تکامل اند. انسان ها موجودات متفکری هستند. در هر جامعه ای انسان ها در مورد راههای جدید انجام کارها، راههای جدید سازمان دادنِ امور فکر می‏کنند و علاوه بر این نظام سرمایه داری به دلیل قوه ی محرکه ی آنارشی، سیستمی بسیار پویا است که مرتباً نیروهای تولیدی را دگرگون می کند و حتی در چارچوبه ی کلی روابط تولیدی سرمایه داری در زمینه ی روابط تولیدی نیز تغییراتی به وجود می آورد.

بنا بر این، پدیده ها ایستا و لایتغیر نیستند. بسیار پویا می باشند اما همیشه به بهای تحمیل رنج و محنت عظیم به توده های مردم جهان، به اکثریت بشریت و در نهایت به بهای کلیت بشریت. و ما می توانم این واقعیت را در مورد محیط زیست و شرایط توده های مردم، شرایط زنان، شرایط ملل تحت ستم، جنگ ها و غیره و غیره ببینیم.

 

مارکس و داروین

اغلب از شنیدن بحث ها و یا خواندن مقالات و کتاب های افرادی که اساساً دارای بینش بورژوایی هستند (حتی اگر خودشان خاستگاه خرده  بورژوایی دارند) و تلاش می کنند با مسائل اجتماعی دست و پنجه نرم کنند (مسائلی از این دست که: مشکل جامعه چیست؟ آیا راهی برای تغییر جامعه هست؟ آیا لازم است که این همه رنج در دنیا باشد؟ و غیره) حیرت می کنم. چون متوجه می شوم که به طرز عجیبی کاملاً با این علم (مارکسیسم-م) بیگانه اند. حتی برخی از آن ها که مترقی هستند و سعی می‏کنند از موضعی بهتر به این مسایل بپردازند، به شدت با آن بیگانه اند. هیچ توجهی به آن چه مارکس روشن کرد نمی کنند و در مورد هر چیزی حرف می زنند و با هر نظریه ای درگیر می شوند جز با درک پایه ای مارکسیستی. موضوع این نیست که مارکسیسم «روایت بهتری» است. بلکه نادیده گرفتن مارکسیسم مثل این است که یک عده زیست شناس دور هم جمع شوند و به مناظره در مورد رخدادهای جهان طبیعی بنشینند اما کاملاً داروین را نادیده بگیرند یا آن را رد کنند. زیست شناسی بعد از داروین کاملاً و بنیاداً متفاوت از زیست شناسی قبل از داروین است. البته افراد دیگری به تکامل نظریه ی داروین ادامه داده اند و این رشته هم مانند دیگر رشته های دانش در نتیجه ی رویکرد علمی، دائماً تکامل می یابد. در مقام قیاس (با علم زیست شناسی –م) باید بگویم که درک از جامعه را مارکس سنتز کرد. البته درک از فلسفه و سیاست را هم سنتز کرد اما درک از این مساله ی اساسی که چرا عملکرد جامعه  این گونه است، چگونه می تواند تغییر کند، اصلاً محرک های تغییر جامعه چیست، چگونه دگرگونی رادیکال را از سر می گذراند، و پایه ی همه ی این ها چیست را مارکس سنتز کرد. افرادی چون لنین، مائو، استالین و صد البته انگلس به تکامل این درک خدمت کرده اند و من هم بر روی آن کارکرده ام و درک بیشتری از آن را به وجود آورده ام. اما راهگشایی اساسی اول را مارکس انجام داد. علم جامعه و کنش انسان ها با باقی طبیعت از طریق جامعه و هر آنچه که از این فرآیند برمی خیزد، از جمله کلیه ی افکاری که در نتیجه ی این کنش در میان انسان ها سربلند می کند، موضوع این علم است و این علم قبل و بعد از مارکس همان قدر متفاوت است که زیست شناسی قبل از داروین و بعد از داروین. اما این افراد در مورد همه چیز حرف می زنند به جز این درک اساسی. آن را نادیده می گیرند یا مردود اعلام می‏کنند یا تحریف کرده و مردود اعلام می‏کنند.

جهان با دهشتهای روزمره رقم خورده است و همه فکر میکنند این وضعیت، نظم طبیعی امور است. اگر قرار است برای تغییر رادیکال جهان تلاش کنیم، اگر قرار است بشریت را به  نقطهای کاملاً متفاوت ببریم، اگر قرار است که به واقع این جامعه را پشت سربگذاریم و آن را تغییر دهیم، آنگاه باید خود را با رویکردی علمی نسبت به جامعه مجهز کنیم. رویکردِ علمی ریشه در فهم تضادها و دینامیک های واقعی دارد – تضادها و دینامیک هایی که مرتباً صحنه را آرایش می دهند، دائم چیدمان آن را برهم زده و دوباره می چینند، به طور ثابت تغییراتی را به وجود می آورند و تغییراتی را ممکن می‏کنند – منظورم تغییرات اجتناب ناپذیر نیست بلکه تغییرات ممکن است. واقعیت آن است که نیروهای طبقاتی متفاوت با درکی کمابیش آگاهانه، با چشم انداز خودشان دائماً بر روی همان صحنه عمل می‏کنند و روی همان تضادها کار می‏کنند. جامعه مانند یک آزمایشگاه نیست. روندهای بسیاری در آن دخالت می کنند و پدیده هایی که با آن ها سر و کار داریم پدیده هایی منفعل و ایستا نیستند که با جا به جا کردن آن بتوان انقلاب کرد (حتی در آزمایشگاه ها هم با حیوانات زنده سر و کار داریم). بلکه با دینامیک هایی سر و کار داریم که به طور دائم تغییر می‏کنند و هر نیروی دیگر در جامعه (حداقل نمایندگان آگاهشان) روی این دینامیک ها کار می‏کنند تا آن ها را در جهتی تغییر دهند که فکر می‏کنند برای جهان خوب است.

بگذارید روشن کنم که بحث اصلاً بر سر «این روایت در تقابل با آن روایت»، «این منافع در تقابل با آن منافع» نیست. این یک بحث ماتریالیستی است. این تضادها فقط یک راه حل دارند که به طور اساسی با منافع توده های ستم دیده ی بشریت و در نهایت همه ی بشریت خوانایی دارد. هرچند که نمایندگان همه ی طبقات فکر می‏کنند کاری که آن ها به نیابت از یک طبقه انجام می دهند در واقع به نفع کل جامعه و بشریت است. این نکته ای است که مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت به آن اشاره می کند. به  جز عده ای مقامات فاسد و فرصت طلب و کلبی مسلک، نمایندگان دوراندیش یا وسیعاندیشانِ طبقات مختلف (اگر بخواهید از این واژه ها استفاده کنید)، کسانی که مخلصانه در تلاش برای تحقق منافع طبقه شان هستند، به واقع فکر می‏کنند که منافع طبقه ی آن ها به طور عام به نفع جامعه و بشریت است و جامعه ی کنونی بهترین جامعه ی ممکن است.

اما در واقعیت فقط یک برنامه و بینش هست که در این عصر از تاریخ بشر و بر حسب این که تضادها چگونه خود را به نمایش می گذارند و این تضادها را باید به چه طرف راند، به رهایی ستم دیدگان – به رهایی هیچ بودگان زمین، ستم دیدگان جهان و در نهایت کل بشریت می انجامد و جامعه می تواند به نقطه ای گذر کند که تضادهای شاخص سرمایه داری، آن روشی که سرمایه داری انسان ها را در کنش با باقی طبیعت سازمان می‏دهد و دینامیک هایی که از این تضادها تولید می شوند را پشت سر بگذارد و ما به عصر کاملاً متفاوتی برسیم. عصری که هم به لحاظ روابط مادی میان انسان ها متفاوت است و هم به لحاظ تفکر انسان ها. به همین دلیل، مارکس و انگلس تأکید کردند که انقلاب کمونیستی دربرگیرنده ی رادیکال ترین گسست از روابط مالکیت کهنه است، بنا بر این عجیب نیست که دربرگیرنده ی رادیکال ترین گسست از افکار کهنه نیز باشد. چنین تغییری دارای پایه ی مادی است. صرفاً یک رشته افکار بهتر یا جامعه ی عادلانه تری که به طور مجرد می توان سازمان داد یا یک رشته افکاری که می توان داشت، نیست. بله جامعه ی عادلانه تری هست اما دارای یک پایه ی مادی است.

اگر مرتباً خود را بر این درک ماتریالیستی متکی نکنیم، کشش های خود به خودی دائماً ما را به طرف بینش طبقات دیگر و نمایندگان آن طبقات سوق خواهد داد و گرایش پیدا خواهیم کرد که جهان را از دریچه ی دید آن ها و از پشت عینک آن ها ببینیم. بنا بر این، باید دائماً مبارزه کنیم که به درک علمی باز گردیم، با آن دست و پنجه نرم کنیم، درکمان را از آن عمیق تر کنیم و آن را به طور زنده به کار بریم و همه ی این ها را نه به طور فردی بلکه به طور جمعی انجام دهیم. البته به طور فردی هم می توان انجام داد اما بالاتر از همه باید به طور جمعی در صفوف حزب و صفوف گسترش   یابنده ی حزب و صفوف گسترش   یابنده ی جنبش برای انقلاب و توده های مردم انجام شود. باز تأکید می کنم که اولین راهگشایی کیفی را مارکس در به ثمر رساندن این درک علمی کرد (همچنین همراه با انگلس اما مارکس بیش از هر کس دیگر).

برای بهتر فهماندن مطلب، دوباره از قیاس قبلی استفاده می کنم. درک علمی از جامعه و کنش جامعه با باقی طبیعت که توسط مارکس به ثمر رسید، به طور اساسی با درک ها و رویکردهای پیش از مارکس متفاوت است. در علم زیست شناسی پیش از داروین و بعد از داروین نیز چنین است. بعد از داروین، افراد دیگر بر روی علمی که داروین به ثمر رساند کارکرده اند و هرچند مسایل بسیاری بود که داروین درک نکرده بود یا درکی قسمی و حتی درک های غلط از آن ها داشت اما درک اساسی وی کیفیتاً درست و یک راهگشایی عظیم بود. همین امر در حیطه ی ما (درک علمی از جامعه –م) نیز صادق است. مسائلی بود که مارکس درک نکرد. مسائلی بود که انگلس، لنین، مسلماً استالین و حتی مائو (می گویم «حتی مائو» به دلیل اینکه او متأخرتر از بقیه است) درک نکردند. ما آگاه شده ایم که مسائلی بودند که آن ها نفهمیدند یا اینکه درک درستی از آن ها نداشتند. ماهیت رویکرد علمی همین است. با این وصف باید گفت که یک گشایش کیفی اساسی و اولیه توسط مارکس انجام شد. و مرتباً باید به این درک پایه ای بازگردیم، دوباره خود را بر آن متکی کنیم، آن را عمیق تر درک کنیم و به کار بندیم و رابطه ی دیالکتیکی صحیحی برقرار کنیم میان اتکا به آن، به کار بستن آن، آموختن از تجربه ی به کار بستن آن و همچنین آموختن از تجربه ی گسترده در جهان، در عرصه های گوناگون. به این ترتیب، درکمان را از آن عمیق کنیم و در یک حرکت دیالکتیکی پیش رونده با آن درک عمیق تر بازگردیم و پیچیدگی را حل کنیم بدون این که هسته ی مرکزی را از کف دهیم، بدون اینکه بگذاریم اساس ها از چنگمان بیرون بروند. در همان حال، اساس ها را هم مورد بازبینی و سؤال قرار دهیم زیرا این علم است و باید به طور منسجم، روش مند، کامل و جامع، نسبت به آن رویکردی علمی داشته باشیم.

مارکسیسم و کمونیسم به واقع همین است. این به معنای آن نیست کسانی که سعی می‏کنند این کار را بکنند اشتباه نمی کنند، تحت تأثیر درک های محدود خودشان یا بینش طبقات دیگر یا یک جانبه گری و تعصبات فردی خودشان و غیره قرار نمی گیرند. این امر در هر عرصه ی علمی اتفاق می افتد. اما روش علمی ما را قادر می کند که هم از آن ها درس بگیریم و هم آن ها را جمعبندی کنیم و درک خود را در یک پروسه ی ادامه دار، صحیح تر و عمیق تر کنیم. این بسیار مهم است. ما باید علمی باشیم و مخصوصاً باید آن چه را که در واقع جامع ترین، نظام مندترین و منسجم ترین روش و رویکرد علمی است، رویکرد ماتریالیسم دیالکتیک و کمونیسم – کمونیسمی که پایه در ماتریالیسم دیالکتیک دارد – را به کار بندیم.

 تضاد اساسی و تضادهای اصلی دیگر

… فکر می کنم یکی از مسائلی که باید رویش انگشت گذاشت و لازم است که رفقا با آن کلنجار بروند این سؤال است (سؤالی که اغلب به طور غیرمستقیم طرح می شود و بعضاً به طور قسمی اما در هر حال طرح می شود) رابطه ی میان تضاد اساسی سرمایه داری و نیروی محرکه ی آنارشی آن با تضادهای دیگر – به طور مثال ستم بر زنان یا ستم ملی یا ستم بر خلق ها یا تضاد کار فکری و کار یدی – چیست؟

 از دو منظر می توان به این سؤال پاسخ اشتباه داد. اول استفاده از ماتریالیسم مکانیکی به جای ماتریالیسم دیالکتیک است. به عبارت دیگر، نگرش به پدیده ها به صورت تک خطی و مسطح به جای نگرش به آن ها بر حسب تضادها و حرکت و کنش تضادهای مختلف با یکدیگر. به معنی ندیدن تضادها در پروسه ی حرکت و کنش هایشان با یکدیگر و تقلیل دادن و مساوی قرار دادنِ آن ها با تضاد اساسی سرمایه داری. نتیجه ی چنین نگرشی انواع و اقسام رفرمیسم و اکونومیسم خواهد بود. مثلاً ستم بر زن را به شکل تک خطی و تقلیل گرایانه به استثمار پرولتاریا و آنارشی و رقابتی که آنارشی میان سرمایه داران ایجاد می کند فروکاستن و تلاش تنگ نظرانه برای گنجاندن این ستم در آن چارچوب. این درست نیست زیرا این خودش یک تضاد است! تضادی حول ستم بر زن که قبل از سرمایه داری (به طور مثال در جوامع بزرگ فئودالی اروپا) وجود داشته است و ریشه در آغاز تقسیم جامعه به ارباب و برده، استثمارگر و استثمار شونده دارد که دچار تغییر شده و شکل های مختلف به خود گرفته است. واضح است که در سراسر تاریخ، تغییرات در شیوه ی تولید بر روی شکل های ستم بر زن تأثیر گذاشته است. اما برخی شاخص ها و عناصر پایه ای که قابل تقلیل دادن به هیچ شیوه ی تولیدی خاص نیستند را نیز حفظ کرده است. درک این موضوع بسیار مهم است.

آیا این به معنای آن است که این تضاد هیچ ربطی به تضاد اساسی ندارد؟ این نیز اشتباه دوم در پاسخ به سؤال است! روی دیگرِ نگرش غیر دیالکتیکی به مساله است که همه چیز را به طور مجزا از یکدیگر و در جعبه های کوچک می بیند. هر یک از این تضادها را به شکل تضادهایی در خود می بیند. در حالی که این ها پدیده هایی هستند با هویت نسبی و جدایی نسبی. در آن چارچوب (چارچوب تضاد اساسی –م) دارای حرکت و تکامل مستقل خود هستند اما دیوار چین این ها را از تضادهای دیگر جدا نمی‏کند. بیایید یک بار دیگر به ستم بر زن نگاه کنیم. ستم بر زن، همان طور که تأکید کردم مربوط به تاریخ ماقبل سرمایه داری است. شیوه ی تولید سرمایه داری آن را به وجود نیاورده است. با غلبه ی شیوه ی تولید سرمایه داری در بسیاری از جوامع و سپس به طور کلی در جهان، ستم بر زن در جهات بسیار دستخوش تغییر شد اما مطمئناً توسط شیوه ی تولید سرمایه داری از بین نرفت. اما آیا بی رابطه با تضاد اساسی سرمایه داری است؟ خیر. زیرا آن  طور که قبلاً گفتم تضاد ستم بر زن تحت تأثیر تغییر در شیوه های تولیدی متفاوت بوده است. از جمله تحت تأثیر سرمایه داری و تغییراتی که در جوامع سرمایه داری صورت گرفته است. تغییراتی که پیش از هر چیز، در نتیجه ی حرکت تضاد اساسی و نیروی محرکه ی آنارشی سرمایه داری به وجود آمده اند. تحت تأثیر این ها ستم بر زن نیز تغییرات مهمی کرده است. در همین راستا می توان گفت، این تضاد (تضاد ستم بر زن و کلیه ی روابط اجتماعی مرتبط با آن و کلیه ی افکاری که وابسته به آن است) امروزه، در چارچوب و بستری گسترده تر که اساساً توسط حرکت تضاد اساسی تعیین می شود، شکل ها و تبارزات خاص خود را پیدا می کند، هر چند که هم زمان دارای جدایی، هویت و دینامیک  نسبی خودش بوده و تضاد مشخصی است.

این است راه درک کردن مساله. این پدیده ها دارای ویژگی هستند (خاص بودن تضاد –م) اما همچنین، موجودیتشان در درون چارچوبی بزرگ تر است. باز تأکید می کنم که این رابطه یک رابطه ی ایستا نیست، رابطه ای است در حال حرکت و تغییر. درک صحیح روابط مهم است.

این امر در مورد ستم ملی نیز صادق است. در مورد مساله ای چون محیط زیست هم صدق می کند. سرمایه داری راههای خاص خود را در رابطه با محیط زیست دارد. اما همه ی تغییرات زیست محیطی را (به طور مستقیم، تک خطی و تقلیل گرایانه) نمی توان صرفاً به دینامیک های شیوه ی تولید سرمایه داری فروکاست. اما بازهم تکرار می کنم، همه ی این تغییرات در آن چارچوب رخ می‏دهند. دینامیک ها را باید به این روش درک کنیم. این تضادها به شدت از دینامیک های اساسی تضاد اساسی سرمایه داری و نیروی محرکه ی آنارشی آن تأثیر می گیرند و این تأثیر گرفتن یک چیز مجرد نیست بلکه موجب تغییر در این مقوله ها هم می شود.

این است راه درک این پدیده ها و رویکرد نسبت به آن ها. چنین درکی روشن می کند که چرا لازم است بر روی تضادهای خاص کار کنیم و چرا هم زمان لازم است جای آن تضادهای خاص را در چارچوب کلی که باید تغییر کند معلوم کنیم. و مشخص کنیم کدام دینامیک ها هستند که باید به آن ها برخورد کرد و تغییرشان داد تا این که به واقع به ورای کلیت این عصر گذر کنیم و به واقع به جایی برسیم که بشریت، هم در زمینه ی مادی و هم در زمینه ی افکار مردم در مورد این که جهان چگونه است و چگونه می تواند باشد، به ورای افقی که تنگ و بسیار تنگ است به پرواز در آید.

… همان طور که مائو می گوید، برای تغییر جهان باید فعالانه درگیر آن شد، برای فهمیدن مزه ی گلابی باید آن را گاز زد و آن را با گاز زدن تغییر داد. بنا بر این، باید عمیقاً در باره ی این مسایل کنکاش کرد. موضوعی که در مبانی (Basics) شماره ی ۴:۱۰ گفته شده است فشرده ی بسیاری مطالب است اما مانند کلیه ی عناصر تئوری علمی لازم است با آن ها نیز کلنجار برویم، آن را به کار ببندیم و غنی اش کنیم. این رویکرد کاملاً در تضاد است با هر نوع رویکرد دینی، دگماتیسم و هر شکل از محدود نگری رفرمیستی. صرفاً از یک رشته ایده ها یا روایت ها شروع کردن، پدیده ها را ایستا و ثابت دیدن و تصور این که پدیده ها با دیوارهای غیرقابل نفوذ از یکدیگر جدا شده اند، غیر ماتریالیستی و غیر دیالکتیکی است.

 

برای تغییر رادیکال جهان به یک پروسه ی زنده نیاز داریم

این بخش تأکیدی است بر این که باید بر درکی علمی متکی باشیم و حزب و افراد حزب درگیر پروسه ی زنده ی کلنجار رفتن با تئوری باشند. این پروسه باید پروسه ای دلپذیر باشد. کلنجار رفتن با تئوری و خط و داشتن رویکرد علمی واقعاً پروسه ای خوشایند است. البته ناکامی هم دارد. با این وجود با تمام ناکامی هایش بسیار خوشایند است. در هر حال باید یک پروسه ی مستمر و ادامه دار، یک پروسه ی زنده، هم رسمی و هم غیررسمی، با روحیه ی خوب، با استفاده از راههای مناسب موجود باشد. به قول یکی از رفقا بسیار مهم است که همه ی ما در مورد همه چیز تفکر انتقادی داشته باشیم. نه تنها مهم است بلکه بخشی اساسی از کل پروسه ای است که در موردش صحبت کردم. اما فرق است میان داشتن تفکر انتقادی و انتقادهای ناچیز. آدم هایی که دائماً از همه چیز عیب جویی می‏کنند کارشان غلط است. نه فقط به خاطر اینکه کوته فکرانه است بلکه برای اینکه غیرعلمی است. بعداً به این مساله باز خواهم گشت.

داشتن انضباطِ معرفتشناختی به چه معنا است و چرا مهم است؟ این امر ربط دارد به داشتن دید گسترده، کلنجار رفتن و فعالانه درگیر شدن با مسایل فکری در سطوح مختلفِ داخل و اطراف حزب و به جریان انداختن آن نوع تصفیه ای که لازم است به طور دائم داشته باشیم. اگر واقعاً نسبت به این پروسه رویکردی علمی داشته باشید و دارای روش و روحیه ای باشید که از آن رویکرد علمی بلند می شود و ملازم آن است، آنگاه پروسه ای زنده و به این معنا پروسه ای دلپذیر – البته همراه با ناکامی ها خواهید داشت. اما هدف این نیست که صفا یا ناکامی داشته باشیم. هدف تغییر جهان است. از سوی دیگر، خودِ این پروسه، با هدف ما همگون است و لازم است دارای روحیه و از آن مهم تر، روش و رویکردی همگون با آن نیز باشد. این پروسه و دگرگونی های بسیار بیشتری در این زمینه لازم است. منظورم این نیست که در خود فرو برویم و کلی کلنجار درونی در میان صفوف کوچک انقلاب و حزب (که در این مقطع بیش از اندازه کوچک است) داشته باشیم. این کار باید از طریق رفتن به جهان بیرون و کلنجار رفتن با مردم در گستره ی جامعه صورت گیرد اما این کار در صفوف خودمان نیز پیش برود.

هسته ی مستحکم و الاستیسیته

 

یکی از عناصر کلیدی سنتز نوین به لحاظ معرفتشناختی، هسته ی مستحکم و الاستیسیته است؛ هسته ی مستحکم و الاستیسیته آن  طور که در زمینه ی معرفتشناسی، روش و رویکرد علمی به کار بسته می شود. این نکته ای است که در سخنرانی دیکتاتوری و دموکراسی و گذار سوسیالیستی به کمونیسم مطرح کردم و گفتم که هسته ی مستحکم و الاستیسیته در زمینه ی روش و رویکرد به کار بسته می شود. چگونه؟ همان طور که در بحث روش علمی گفتم زمانی که می خواهید در مورد جهان تحقیق کنید، شواهد و تجاربی را جمع آوری و سپس آن ها را سنتز کنید، باید نقطه ی عزیمتی داشته باشید. اصلاً نمی توانید بدون داشتن هیچ درک و فهمی از موضوع این کار را شروع کنید. باید کار را با فرضیه ای شروع کنید. این هسته ی مستحکم شما است. البته فرضیه ها نباید صرفاً روایت هایی باشند که خودتان پخته اید یا صرفاً ایده های مشعشع باشند. فرضیه ها هم باید از درون پروسه ی مستمر و ادامه دار علمی بیرون کشیده شده باشند و بهترین درکی باشند که روش و رویکرد علمی در هر رشته یا به طور کلی در انباشت دانش بشر تولید کرده است. شما باید بر پایه ی آن چه تا آن زمان به طور علمی معین شده است شروع کنید. این هسته ی مستحکم شما است.

اما وقتی شروع به این کار می کنید می فهمید که به قول لنین تئوری خاکستری است اما درخت زندگی سبز است. البته منظور لنین این نبود که تئوری مهم نیست. منظورش این بود که تئوری اگر درست باشد، همیشه بهترین تقریبِ واقعیت است و همانطور که گفته است، بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد. لنین می گفت تئوری بسیار مهم است اما زندگی همیشه غنی تر از آن است و زندگی همیشه در حال تغییر است. زندگی پر تضاد است. واقعیت مادی موجود است و به صورت تضاد موجود است یعنی در حرکت، تغییر و کنش با تضاد. بنا بر این همیشه یادگیری و فهم بیشتر لازم است. اما با گفتن این که هیچ چیز حقیقت ندارد یا نمی توان هیچ چیزی را شناخت نمی توان چیزی آموخت. زیرا این (طرز تفکر-م) حقیقت ندارد و علمی نیست. ما میتوانیم درک درست را انباشت کنیم و میکنیم. این به معنای دست یافتن به درک مطلقاً صحیح، معرفتِ مطلق نیست اما به معنای معرفت اساساً صحیح از واقعیت مادی هست (صحیح بودن جنبه ی عمده ی آن است) و ما این معرفت اساساً صحیح را به کار می بریم و برای دست یافتن به شناخت بیشتر آن را نقطه ی عزیمت خود میکنیم و در طول مسیر ممکن است به این نتیجه برسیم که باید بخشی از آن معرفت اساسی را که نقطه ی عزیمتمان بود به زیر سؤال بکشیم.

این است معنای رفتن به اقیانوس بزرگ و در گرداب کوچک و آب راکد نماندن. شما هم باید مشتاق ورود به دنیای بزرگ باشید و هم رابطه ی دیالکتیکی میان هسته ی مستحکم و الاستیسیته را هنگامی که در زمینه ی دانستن و تغییر جهان به کار برده می شود درک کنید: هنگامی که در زمینه ی معرفتشناسی و به کار بستن آن معرفتشناسی در تغییر جهان به کار برده می شود، و هنگامی که در رابطه ی زیر به کار برده می شود: رابطه ی میان شناختی که به واقع در بازتاب واقعیت (حداقل در جنبه ی عمده اش) صحیح است با آموخته های بیشتری که در جریان به کار بستن آن شناخت و تغییر فزاینده ی واقعیت، در مورد آن شناخت به دست می آورید.

وقتی فرد متوجه می شود آن چه را که فکر می کرد حقیقت است، حداقل بخشاً حقیقت نیست، خیلی راحت می تواند تعادل خود را از دست بدهد. سپس، سقوط در نسبیت گرایی یا آگنوستیسم راحت است. اما نسبیت گرایی و آگنوستیسم غیرعلمی هستند. علم، روش و رویکرد علمی و بالاتر از همه ماتریالیسم دیالکتیک به فشرده ترین وجه به ما می گوید که با افزایش آموخته هایمان ممکن است بفهمیم که تمام یا بخش خاصی از آن چه را فکر می کردیم حقیقت است، به زیر سؤال رفته است. این واقعیت جزیی لاینفک از پروسه ی علمی است و نباید ما را گیج و مأیوس کند. بخشی از پروسه ی علمی است که از درون آن ما عمیق تر می آموزیم تا جهان را به شکل اساسی تر به سوی هدف کمونیستی تغییر دهیم.

 

هسته ی مستحکم و الاستیسیته – انضباط معرفتشناختی و تفکر انتقادی

 

در اینجا می خواهم به جنبه ای خاص از این موضوع برگردم. کاربست هسته ی مستحکم معرفتشناختی و الاستیسیته در خود حزب و در پیشبرد دیالکتیک یا دینامیکِ تئوری- پراتیک- تئوری حزب چگونه است؟ قبلاً به یکی از سخنرانی هایم اشاره کردم که ده سال پیش تحت عنوان دیکتاتوری و دموکراسی و گذار سوسیالیستی به کمونیسم ارائه کردم. در آن جا خاطرنشان کردم که در کل زندگی و در هر آن چه که انجام می دهیم همیشه یک هسته ی مستحکم و الاستیسیته است. در آن جا مثالی زدم از این که وقتی مثلاً جلسه ای برگزار می کنیم، آن جلسه هسته ی مستحکمی دارد. به عبارت دیگر، دارای دستور جلسه ای است. جلسه باید دارای ساختار و رویکردی باشد که صرفاً بر مبنای تعین دلبخواهی نیست و نباید باشد. به طور مثال، اگر موضوع صحبت در مورد حزب و کسانی است که حزب در چارچوب ساختن جنبشی برای انقلاب آنان را رهبری می کند و حزب هسته ی مستحکم این جنبش است، آنگاه مبنا را باید بررسی واقعیت عینی و تضادهای آن بگذاریم، مهم ترین عوامل را شناسایی کنیم و روشن کنیم که این جلسه ی خاص (جلسه ای که در یک مقطع زمانی خاص برگزار میشود) در چارچوب فعالیت های ضروری باید روی چه مسائلی تمرکز کند. بنا بر این کسانی هستند که مسئولیت دارند دستور جلسه را تعیین کنند. این بخشی از هسته ی مستحکم است و دستور جلسه بخشی از هسته ی مستحکم است.

حال اگر دستور جلسه ای وجود ندارد یا اینکه جلسه ساختاری ندارد و همه در مورد همه چیز حرف می زنند دو اتفاق می افتد. اولاً کاری را که لازم است به انجام برسانید نمی توانید به انجام برسانید: به درک غنی از واقعیت نمی رسید؛ درکی که در نتیجه ی آن بتوانید دست به عمل برای تغییر واقعیت بزنید و مردم را در جهتی که برای رهایی توده های تحت ستم و نهایتاً بشریت لازم است، رهبری کنید. دوم، به هر حال بالاخره افکار یک نفر حاکم می شود. در هرج و مرج ناشی از فقدان هسته ی مستحکم، فقدان مرکزیت، نبود مرکزیت و رهبری بالاخره یکی شروع می کند به رهبری کردن و تقریباً همیشه رهبری به دست آدمی می افتد که نباید بیافتد. در واقع این نوع روش تضمین می کند که پروسه دیر یا زود به فرجام غلط برسد.

پس باید یک هسته ی رهبری کننده، ساختار و دستور جلسه داشته باشیم. برای اینکه خوب رهبری کنیم باید زمانی که کسی شروع می کند در مورد مسائلی که از سوژه به دور است صحبت کند باید بگویید که: «صبر کن. موضوع صحبت این نیست. ما داریم در باره ی فلان و بهمان موضوع صحبت می کنیم و دلایل موجهی برای آن داریم؛ سؤال شما هم مهم است یا شاید هم نیست اما اگر هست، در زمان دیگری یا در انتهای این جلسه یا در شکلی دیگر به آن خواهیم پرداخت ولی در این جلسه باید به چیزهایی دست پیدا کنیم.» در هر حال، هدف درک جهان است برای اینکه بتوانیم آن را در جهتی انقلابی به سمت هدف کمونیسم تغییر دهیم. کار ما این است و هر کاری می کنیم در خدمت آن است. منظورم از «هر کاری» عملکردمان به  مثابه ی حزب یا در رهبری کردنِ جنبش است و نه مثلاً غذا هم که می خوریم باید ربط داشته باشد به ساختن جنبشی برای انقلاب و آن چه می خوریم، هویج و سیب یا استیک و چیزهای دیگر باید به طور تقلیل گرایانه ی یک به یک توسط این تعیین شود که آیا و چگونه به ساختن جنبشی برای انقلاب و حزب به  مثابه ی هسته ی مرکزی آن خدمت می کنیم (خنده). منظورم کارهای کلی مان و کارهایی است که مستقیماً به این پروسه خدمت می کند. جلسات و فعالیت های دیگر، تظاهرات و مبارزات ایدئولوژیک و نقشه هایی که ریخته می شود – انواع کارهایی که به این هدف خدمت می کند و باید بکند — همه ی این ها باید یک هسته ی مستحکم داشته باشند.

 الاستیسیته هم باید وجود داشته باشد. برگردیم به مثال جلسه. در جلسه افراد باید مجاز باشند که در میدان گسترده ای حرکت کنند. اگر این میدان بیش از اندازه محدود باشد آنگاه نخواهیم توانست پروسه ای به راه اندازیم – پروسه ای غنی – که به واقع عمیق تر به حقیقت نزدیک شود. و همان طور که در تمامِ واقعیت مادی، مرزها نسبی اند در اینجا نیز نسبی اند. بنا بر این ممکن است آدم عمدتاً در مورد موضوع صحبت کند اما از مرز رد شده و کمی هم در مورد چیز دیگری صحبت کند. اگر شما دارید چنین جلسه ای را، چنین پروسه ای را هدایت می کنید، باید بدانید که این تضادها را چگونه حل کنید و کسانی که در رهبری کردن جلسه یا این پروسه نیستند نیز باید تمام سعی خود را بکنند که رابطه ی صحیحی با این تضادها برقرار کنند تا بتوانند به طور عمده به موضوعی که در دست است کمک کنند و نه این که آن را به طرف موضوعی دیگر ببرند. از سوی دیگر اما ، نباید آن را آن قدر تنگ کرد که ضد این واقعیت باشد که مرزها در طبیعت و جامعه و در تمام فعالیت های بشری نسبی و مشروط هستند و نه مطلق. امکان ندارد که آدم به دقت بر سر چیزی حرف بزند بدون اینکه به طور درجه دوم در مورد چیزهای دیگر صحبت کند. بنا بر این شما هم باید منعطف باشید. شما با یک دستور کار جلسه ای را برگزار می کنید اما موضوعی پیش می آید که در دستور جلسه نیست. باید به عنوان رهبری و گروه به طور جمعی تصمیم گیری کنید که آیا آن چه سربلند کرده است مهم تر از دستور جلسه است یا خیر؟

بنا بر این نیاز به انضباط معرفتشناختی هست. انضباط صرفاً یک مساله ی تشکیلاتی نیست. یک مساله ی معرفتشناختی نیز هست. هسته ی مستحکم و الاستیسیته بیش از هر چیز یک مساله ی معرفتشناختی است. این ربط دارد به آن چه در باره ی علم گفته ام. نقطه ی عزیمت ما نمی تواند فقدان هسته ی مستحکم باشد. نقطه ی عزیمت نمی تواند فقدان هر گونه درکی باشد. نقطه ی عزیمت ما بر پایه ی  یک هسته ی مستحکم معین، یک درک معین است. سپس وارد درخت سبز زندگی، غنای زندگی، متضاد بودن و حرکت زندگی می شویم.

این رابطه ی دیالکتیکی در مورد همه چیز صادق است از جمله در مورد یک جلسه. اگر در یک جلسه همه در مورد هر موضوعی که به نظرشان می آید صحبت کنند و روی موضوع اصلی نمانند، سعی نکنند انضباط داشته و متمرکز باشند، آنگاه هیچ چیز به درد خوری نخواهیم آموخت و در واقع پروسه ی آموزش جمعی افراد برهم خواهد خورد. به همین ترتیب، اگر حزب متشکل از افرادی باشد که هر یک افکار خود را دنبال می‏کنند و نه آن چه را که حزب به مثابه ی بهترین درک انباشت شده اش بر پایه ای علمی جمع بندی کرده است آنگاه شناخت شما از مسایل کاهش خواهد یافت و افزایش نخواهد یافت. پروسه ی آموختن و انجام دادن در زمینه ی تغییر جهان و آموختن بیشتر برای تغییر بهتر جهان تضعیف خواهد شد. این بخش هسته ی مستحکم است.

بخش الاستیسیته چگونه است؟ مثلاً وقتی مطلبی در نشریه ی حزب نوشته می شود که شما با آن موافق نیستید، آیا شما باید مساله را این طور حل کنید که، «خوب، من شخصاً فکر نمی کنم که این صحیح است اما من انضباط خواهم داشت و راهی خواهم یافت که خود را قانع کنم که این صحیح است چون قرار است که صحیح باشد.» خیر. این غیرعلمی است. ساختارهایی هست، کانال هایی هست، رویه هایی موجود است برای مواقعی که فکر می کنید چیزی صحیح نیست. از یک طرف شما نمی توانید به طور فردی حرکت کنید و بگویید، «خوب من از این خوشم نمی آید بنا بر این به همه خواهم گفت که این غلط است.» اما از طرف دیگر باید نقادانه فکر کنید. این بخش مهمی از علم است. در ابتدای انقلاب فرهنگی حزبمان، شعاری را طرح کردیم: «فروتنی آن را داشته باشید که اجازه دهید رهبری شوید». چون این کار را نکردن مساله است. اما دنباله ی آن شعار این بود: «بدون ذره ای دنباله روی کورکورانه». تواضع آن را داشته باشید که تحت رهبری قرار بگیرید بدون ذره ای دنباله روی کورکورانه. هر دو قسمت این شعار به مفهوم هسته ی مستحکم و الاستیسیته ربط دارد. بیان دیگری است از همان پدیده ی عام اما اساسی که ما نیاز به کسانی داریم که خلاقانه فکر کنند. ما نیاز به تصفیه (percolation) داریم. ما نیاز به افرادی داریم که انتقادی فکر کنند حتی در مورد آن چه حزب در هر مقطعی می گوید صحیح است – اما به روشی درست، با روحیه ی درست، با معرفتشناسی درست، با رویکرد درست و از طریق کانال ها و رویه های درست. ما به کسانی نیاز داریم که در مورد مسائلی که حزب در باب آن ها کنکاش علمی نکرده است ابتکار عمل به دست بگیرند، در مورد آن ها کاوش کرده و فکر فرموله کنند و آن را از طریق مناسبی تبدیل به بخشی از پروسه ی جمعی حزب در کسب شناخت از واقعیت و تغییر انقلابی آن در یک پروسه مستمر کنند.

پس نیاز به هسته ی مستحکم دارید. نیاز به آن انضباط معرفتشناختی دارید. اگر آن را نداشته باشید، نه بیشتر بلکه کمتر خواهید آموخت و توانایی خود را در زمینه ی شناخت جهان و تغییر آن، رهبری توده های مردم، رهبری شمار فزاینده ای از آنان برای اینکه تبدیل به بخشی از پروسه ی مستمر جنبش انقلابی در درک جهان و تغییر آن در جهتی انقلابی شوند، تضعیف خواهید کرد. از سوی دیگر، اگر دنباله روی کورکورانه کنید و ابتکار عمل نداشته باشید، اگر تشخیص ندهید که هسته ی مستحکمی که در هر زمان معین در خط حزب فشرده شده است یک هسته ی مستحکم است اما تمام پروسه ی دانستن و تغییر جهان را در بر نمی گیرد و اگر مبتکر نباشید در فکر، تحقیق و کنکاش کردن در باره ی (و بله با روشی درست به زیر کشیدن) آن چه حزب گفته است و همچنین فکر و تحقیق در باره ی آن چه که حزب حتی بررسی نکرده است، در این صورت نیز پروسه ی مذکور تضعیف و میانبر زده میشود و توانایی شما در دانستن و تغییر جهان در جهت رهایی ستم دیدگان جهان و در نهایت تمام بشریت عقب رانده می شود و عقب نگاه داشته می شود. پس هر دو جنبه را نیاز داریم. این موضوعی است که باید با آن دست و پنجه نرم کرد.

 

نفوذ زهرآگین نسبیت گرایی، معرفتشناسی مورد نیاز ما

اکنون به نتیجه گیری از این سخنرانی می رسیم. در اینجا می خواهم بازگردم به موضوع نسبیت گرایی. همان طور که می دانید، پست مدرنیسمِ حاکم در دانشگاه ها و نفوذ گسترده ی نسبیت گرایی، بر روی چند نسل به ویژه بر روی روشنفکران و در جهان آکادمیک، در این کشور و سراسر جهان، تأثیرات واقعاً زهرآگینی داشته است. بخش بزرگی از این نسبیت گرایی فقط از داخل ایالات متحده برنخاسته بلکه در نقاطی دیگر مانند فرانسه توسط کسانی فرموله شده است. در هر حال، در سطح آکادمیک به ویژه در میان کسانی که قرار است افراد و نیروهایی مترقی تر باشند و در بخش هایی از روشنفکران و جهان آکادمیک به طور گسترده اتخاذ شده و دارای نفوذ بسیار گسترده است.

به نظر من (نظری که باید در آن کنکاش بیشتری کرد) این گرایش یک همگامی (رزونانس) یا نوعی توازی (پارالل) با رشته ی فیزیک دارد و از آن نیز تأثیراتی می گیرد. در این باره کمی در مقاله ی بحران در فیزیک، بحران در فلسفه و سیاست صحبت کرده ام. این مقاله در شماره ی اول مجله ی Demarcations (مجله ی خط تمایزات –م) منتشر شد. البته در این مورد باید به طور کامل تر کنکاش کرد اما نظرم را حداقل به شکل کلی جلو می گذارم: در رشته ی فیزیک تلاش هایی در جریان است برای سازگار کردن کشفیات مکانیک کوانتوم در مورد عناصر و ذرات بسیار کوچکِ واقعیت با روندهای بزرگ تر که انیشتن بر حسب نسبیت و غیره در موردشان صحبت کرده است؛ تلاش هایی در زمینه ی سازگار کردن یا سنتز آن ها. این تلاش ها با مشکلات بسیار مواجه شده است و به نظر من به جایی رسیده است که بخش بزرگی از فیزیک به متافیزیک سقوط کرده است. مثلاً به نکات احتمالات در فیزیک نگاه کنید که عده ای می گویند مکانِ ذره وابسته به مشاهده کننده است. این روند تأثیر و یا تأثیرِ تقویت کننده داشته است بر گرایش فلسفی که می گوید به واقع چیزی مستقل از مشاهده کننده وجود ندارد و نمی توان به شناختی دست یافت که مستقل از مشاهده کننده باشد. به عبارت دیگر، واقعیتی مستقل از مشاهده کننده که بتوان از آن شناخت یافت موجود نیست. فکر می کنم این به عرصه ی فلسفه نیز نفوذ کرده است و در واقع به نسبیت گرایی پا داده یا آن را تقویت کرده است.

خیلی نمی خواهم به میدان های دورتر بروم اما نظریه ی وجودِ جهان های دیگر تقریباً و به طرق مختلف تبدیل به یک داستان علمی تخیلی (science fiction) شده است. ببینید من در فیزیک تخصص ندارم بنا بر این سعی ندارم که «حکم صادر کنم» یا در مورد عرصه هایی از فیزیک که هنوز برای من نامفهوم اند و موضوعاتی هستند که برای علمی حرف زدن در موردشان نیاز به سطح بسیار بالایی از تجرید هست، قضاوت های جاهلانه بکنم. اما برخی از این مسایل که به طور گسترده در موردشان صحبت می شود شبیه داستان های علمی تخیلی اند و این درک را تقویت می‏کنند که واقعیت مادی یک چیز عینی نیست بلکه وابسته به مشاهده کننده است.

البته من فکر نمی کنم که این منبع عمده یا علت عمده ی نسبیت گرایی رایج در میان روشنفکران و جهان آکادمیک و نفوذ آن در میان تحصیل کرده های کالج به ویژه در هنرهای لیبرال و غیره است. در زمان دیگری می توانیم عمیق تر این موضوع را بررسی کنیم و ببینیم چه منابعی نفوذ بیشتری داشته اند و بیشتر از بقیه نسبیت گرایی را تقویت کرده اند، از جمله شکست های سیاسی، واژگون شدن بسیاری از روندهایی که در دهه ی ۱۹۶۰ سربلند کردند و از همه مهم تر این واقعیت که جنبش دهه ی شصت در ایالات متحده به یک انقلاب واقعی منجر نشد و نیز همچنین عقب گردهای بزرگ تر مانند عقب گردها در کشورهای سوسیالیستی و احیای سرمایه داری در چین. من فکر می کنم که همه ی این ها به مقدار زیادی به آگنوستیسم و نسبیت گرایی دامن زده و آن را تقویت کرده است و آب به آسیاب کسانی ریخته است که نسبیت گرایی و آگنوستیسم و غیره را در میان روشنفکران ترویج می‏کنند.

این که افراد قشر میانی، از جمله و به ویژه روشنفکران در نسبیت گرایی مآمن نرم و راحتی می یابند دلایل مادی واقعی دارد. آنان صحبت از پیچیده بودن واقعیت ها می کنند. البته که زندگی پیچیده است اما همان طور که یک بار گفتم یکی از اظهارنظرهای مورد علاقه ی روشنفکران خرده بورژوا این است که، «زندگی خاکستری است و نه سیاه و سفید». این خاکستری بودن آن سنبلی است که روشنفکران خرده بورژوا عاشق چرخ زدن حول آن هستند. البته زمینه های خاکستری هم موجود است اما درک اینان از خاکستری بودن یک چیز دیگر است. قبلاً گفتم که منظور لنین از این که «تئوری خاکستری است، درخت زندگی سبز است» چه بود و چه نبود. اما بله، پیچیده است و من بر روی این نکته بارها تأکید کرده ام و نکته ی مهمی است که: برای این که به غنی ترین و عمیق ترین و علمی ترین سنتز صحیح برسیم ما باید با پیچیدگی های پدیده ها درگیر شویم و کلنجار رویم. اما این یک روش است و پناه بردن به بیشه زار پیچیدگی به عنوان راهی برای بی حال شدن و ول کردن خود، امر دیگری است.

کشش قوی روشنفکران خرده بورژوا به سوی نسبیت گرایی و عشق خاصی که به آن دارند، دلیلی دارد: اگر آدم نتواند تعیین کند که چه چیزی حقیقت است آنگاه لازم نیست که کاری کند، یا نمی تواند با قطعیت عمل کند زیرا واقعاً نمی داند. به قول یکی از رفقا جهت گیری فوق دارای این خصلت است که: «پس معلوم میشود که بهترین کار در رابطه با تغییر جهان کاری نکردن است و چه خوب است که این موضوع معلوم شده است» به این ترتیب می بینیم که دلایل مادی برای نسبیت گرایی موجود است و می توانیم به طور علمی آن را بشناسیم و بفهمیم که چرا چنین جاذبه ای در میان خرده بورژوازی، به ویژه در میان روشنفکران دموکراتِ این قشر (در مقام مقایسه با دکان داران خرده بورژوازی) دارد.

این امر نشان می‏دهد که مبارزه علیه این نوع نسبیت گرایی – پلمیک کردن علیه آن و بی وقفه مبارزه کردن علیه آن، بسیار مهم است زیرا زهرآگین است و به فلج منجر می شود و سبب می شود که مردم انواع و اقسام دهشت های این جهان را قبول کنند. سیاست هویتی (identity politics) که از ملازمین نسبیت گرایی است، نیز همان کار را می کند. «خب، بله من فکر می کنم ماجرای ترایون مارتین خیلی وحشتناک است اما این باید مشغله ی سیاهان باشد و من سیاه نیستم پس من نمی توانم کاری در مورد آن بکنم.» این یعنی ترویج فلج – یعنی ترویج روابط کالایی و «تملک» ستم. ترویج این فکر که گویا ستم هم «صاحب» دارد و گروه های هویتی مختلف که آماج مستقیم یا قربانیان یک شکل خاص از ستم هستند، «صاحب» آن هستند. این نگرش به کجا منتهی می شود؟ به آنجا که جهان به همین شکل بماند. همانطور که در پلمیکِ (مناظره –م) ضد آلن بدیو گفتیم، جهان به همان شکل می ماند، و بر زمینه ی آن ماشین امپریالیسم با همهمه، زندگی ها را درهم می شکند، روحیه ها را خرد می کند و …

برای اختتام نکته ی نسبیت گرایی و تمام کردن این سخنرانی خاص می خواهم به نقل قول «مبانی» شماره ی ۴:۱۰ (Basics) که در پایانِ انقلاب، نه چیزی کمتر از آن! نقل شد بازگردم . یک جمله ی بسیار فشرده را در اینجا و به طور کلی به عنوان غذای فکر طرح می کنم تا به آن برخورد فعالی بشود. …

جمله این است: «امروزه بشریت با این وضعیت رو به رو است که «زور مساوی با حقانیت است» و در نهایت همه چیز در روابط عریان قدرت خلاصه می شود. برای این که بشریت به ورای این وضعیت برود، به عنوان یک عنصر اساسی نیاز به رویکردی در فهم پدیده ها (نیاز به یک معرفتشناسی) دارد که تشخیص می‏دهد واقعیت و حقیقت عینی (ابژکتیو) است؛ واقعیت و حقیقت عینی طبق «روایت های» متفاوت تغییر نمی‏کند و وابسته نیست به «روایت های» متفاوت و «اقتدار» پشت یک ایده (یا «روایت») یا به این که به نیابت از آن ایده یا «روایت» چه قدرت و نیرویی در میدان است.» در این جمله مطالب زیادی فشرده است و لازم است که کنکاش شود و عناصر مختلفش تجزیه و سپس سنتز شود – این پروسه ای است که باید از سر بگذراند. یک نکته ی دیگر برای تحریک بیشتر افکار می گویم و تمام می کنم. جمله ی بالا، در ابتدا می گوید که لازم است به ورای این وضعیت برویم. یعنی به کمونیسم برویم. آیا این معرفتشناسی است؟ خیر. معرفتشناسی باید برای تغییر جهان مادی به کار بسته شود. برای تغییر جهان باید به «۴ کلیت» دست یافت، باید کل قدرت دولتی و هر چیزی را که در راه دست یافتن به این ۴ کلیت است و شرایط دهشتناک کنونی را تقویت می کند و در سیستم کنونی، سیستم ستم و استثمار و غارت حاکم در جهان کنونی تجسم یافته است، شکست داد و درهم شکست. اما اگر نقطه ی عزیمت ما در این کار، معرفتشناسی ماتریالیستی نباشد که تشخیص می‏دهد واقعیت مادی و حقایق مربوط به واقعیت، عینی (ابژکتیو) هستند و طبق افکار افراد یا گروه ها و یا روایت های آن ها عوض نمی شوند و به آن ها وابسته نیستند، در این کار موفق نخواهیم شد. این اولین نکته ای است که لازم است عمیقاً کنکاش شود. آیا این حقیقت دارد و چرا؟ اگر آن نوع معرفتشناسی ماتریالیستی را نداشته باشیم نمی توانیم به ورای وضع موجود برویم. آیا این حقیقت دارد؟ اگر ماتریالیسم دیالکتیک را پیوسته به طور علمی برای فهم و تغییر جهان استفاده نکنیم، نخواهیم توانست به ورای وضع موجود (وضعیتی که در این واژه تجسم یافته است: «زور حقانیت می آورد و هر آنچه را که زور بتواند تحمیل کند، حق است») برویم. آیا این حقیقت دارد و اگر دارد چرا؟ و اگر ندارد چرا؟

و بخش دوم آن جمله: اگر حقیقت دارد برای اینکه بتوانید به ورای این وضعیت بروید و همه ی نیروها و موانع راه را شکست داده و از میان بردارید، حتماً باید آن نوع معرفتشناسی، یعنی معرفتشناسی ماتریالیست دیالکتیکی را داشته باشید، بگویید چرا همچنین حقیقت دارد که معرفتشناسی مبتنی بر نسبیت گرایی ، سیاست هویتی، حقیقت وابسته است به مشاهده کننده و غیره در نهایت و حتی گاه در کوتاه مدت منجر به روابط عریان قدرت و رقابت و مسابقه خواهد شد که در آن مسابقه، داور نهایی قدرت خواهد بود و زور حقانیت می آورد؟ •

 

ترجمه ی کامل این سخنرانی: به زودی در سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) منتشر خواهد شد.

تمام عناوین این سخنرانی به ترتیب زیر است:

تضاد اساسی این سیستم

مارکس چه چیزی را روشن کرد

مارکس و داروین

 تضاد اساسی و تضادهای اصلی دیگر

برای تغییر رادیکال جهان نیاز به یک پروسه زنده داریم

گرایشِ غالب در جنبش های توده های همیشه صحیح نیست: با کشش های خود به خودی و تقلا برای رفتن به زیر بال بورژوازی باید جنگید

در مقابل ضرورت نباید کرنش کرد . ضرورت را باید به عنوان تضاد دید

یک روش و رویکرد علمی – ماتریالیسم و دیالکتیک

سنتز نوین

علم چیست و روش علمی کدام است؟

جستجوی دائمی حقیقت و پیشبرد انقلاب کمونیستی

هسته ی مستحکم و الاستیسیته

هسته ی مستحکم و الاستیسیته – انضباط معرفتشناختی و تفکر انتقادی

علیه معرفتشناسی «پوپولیستی»

«مشی توده ای»

نفوذ زهرآگین نسبیت گرایی و معرفتشناسی مورد نیاز

The Material Basis and the Method for Making Revolution

by Bob Avakian, Chairman of the Revolutionary Communist Party

August 4, 2014 | Revolution Newspaper | revcom.us