نشریه آتش شماره ۳۷ آذر ۱۳۹۳

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۸ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۳۷- آذر ماه ۱۳۹۳

سرسخن نامه ها و برنامه ها

روزنامه وال استریت جورنال چاپ آمریکا به تاریخ ۶ نوامبر (۱۶ آبان) نکات نامۀ اوباما به خامنه‌ای را منتشر کرد. در این متن تاکید شده بود که هر گونه همکاری آمریکا با ایران در مبارزه با داعش (دولت اسلامی) تا حد زیادی مشروط است به دستیابی طرفین به یک توافق جامع هسته ای. مهلتی که تا زمان نگارش این مقاله برای رسیدن به توافق تعیین شده ۲۴ نوامبر (۴ آذر ۹۳) است. اوباما تاکید کرد که ایران به عنوان یک نیروی بالقوه مهم می‌تواند در قبال برنامه‌های نظامی که در دستور کار آمریکا قرار دارد و در کارزار دیپلماتیکی که برای عقب راندن داعش از مناطق نفوذش به راه افتاده نقشی سازنده و یا مخرب بازی کند. انتشار اخبار مربوط به نامه نگاری اوباما همراه شد با مذاکرۀ مستقیم و فشردۀ جان کری وزیر امور خارجۀ آمریکا با محمد جواد ظریف در مسقط پایتخت عمان. موضوع رسمی این مذاکره، مسئلۀ هسته‌ای بود اما طرفین در واقع می‌خواستند یک بار دیگر در مورد مناسبات سیاسی و اقتصادی و نظامی جمهوری اسلامی و آمریکا و جایگاه ایران در آیندۀ منطقه به بحث و چانه زنی بپردازند.

رسانه‌های جمهوری اسلامی و آمریکا بر سر نامۀ اوباما سر و صدای زیادی به راه انداختند و کوشیدند افکار عمومی را سمت و سو دهند. کوشیدند کاری کنند که مردم ایران و منطقه سرنوشت خود را در دست ستمگران ببینند و به قهر و آشتی‌های اینان امید ببندند. کوشیدند وانمود کنند چیز جدیدی اتفاق افتاده است. این در حالی است که بین طرفین مدت هاست مذاکرات پنهانی انجام می‌شود و نامه نگاری صورت می‌گیرد. درست همان موقع که بلندگوهای جمهوری اسلامی شعار مرگ بر آمریکا می‌دادند و رسانه‌های آمریکا رژیم ایران را به عنوان دشمن شمارۀ یک جهانی معرفی می‌کردند، نشست و برخاست‌ها در کشورهای مختلف از جمله در همین عمان انجام می‌شد.

آنچه جدید است اما جهشی است که در رقابت‌ها و درگیری‌های بین‌المللی به ویژه در منطقۀ خاورمیانه صورت گرفته و به روند جنگ‌های نیابتی شدت بخشیده است. کل ساختار سیاسی و سلسله مراتب قدرت در این منطقه به لرزه افتاده و مرزهای ترسیم شده در قرن بیستم زیر سوال رفته است. خاورمیانه به بازار مکاره‌ای تبدیل شده که در آن منابع اقتصادی، نیروهای انسانی، ارتش‌ها و ایدئولوژی‌های رنگارنگ را تاخت می‌زنند یا به حراج می‌گذارند. خریداران، قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری امپریالیستی‌اند و دلالان، رژیم‌های ضدمردمی نظیر جمهوری اسلامی و حاکمان کشورهای عربی و نیروهای واپس‌گرایی مثل داعش. در این بازار شلوغ، سگ صاحبش را نمی‌شناسد و هیچکس نمی‌داند و مطمئن نیست که دست آخر چه چیزهایی به چنگ خواهد آورد و به چه قیمتی.

آنچه امروز جمهوری اسلامی در جریان مذاکرات آشکار و پنهان بر سرش بازارگرمی می‌کند منابع عظیم انرژی (نفت و گاز)، نیروی انسانی قابل توجه ۷۶ میلیونی و جغرافیای سیاسی ویژه ایران به عنوان یک چهارراه منطقه‌ای است. اما فقط این نیست.

جمهوری اسلامی نفوذ سیاسی و اقتصادیش در کشورهایی مثل عراق و لبنان و سوریه و تا حدی افغانستان را روی میز گذاشته است؛ نیروی گسترده و نسبتا مجهز نظامی و امنیتی‌اش را در سطح منطقه؛ توان ایدئولوژیکش را به مثابه اولین رژیم تئوکراتیک اسلامی و پایگاه مهم اسلام سیاسی؛ قدرت سرکوب و حفظ نظم داخلی‌اش را نسبت به نظام‌های بی ثبات و در حال فروپاشی خاورمیانه. تک تک این امتیازات، از دید قدرت‌های امپریالیستی پنهان نیست. اوباما با در نظر داشتن برنامه‌های استراتژیک آمریکا برای کسب هژمونی جهانی، وضعیت دنیای امروز و ظرفیت‌های جمهوری اسلامی است که به خامنه‌ای نامه می‌نویسد.

هر چند به نظر می‌رسد که ایران و آمریکا در این دور از مذاکرات با ۱+۵ به توافق نزدیک شده‌اند اما دستیابی به چنین توافقی می‌تواند برای آمریکا و رقبای اروپایی، روسی و چینی‌اش نتایج متناقضی در بر داشته باشد. به این معنی که دست یک امپریالیست را ناگهان قوی‌تر کند و رشته‌هایی که دیگران طی سال‌ها بافته‌اند را یک مرتبه پنبه کند.

تناقض دیگر، به جایگاه سایر کارگزاران و مهره‌های منطقه‌ای سرمایه‌داری جهانی (از ترکیه گرفته تا عربستان) مربوط می‌شود. توافق آمریکا با ایران بدون شک بر منافع این دولت‌ها تاثیر خواهد گذاشت و می‌تواند باعث نگرانی، عصبانیت و حتی چرخش این‌ها به سمت رقیبان آمریکا شود.

نه امپریالیسم آمریکا می‌تواند نسبت به این احتمالات بی تفاوت بماند و نه جمهوری اسلامی می‌تواند فارغ از فشارها و تدابیر احتمالی رقیبان آمریکا خود را به آغوش آمریکا اندازد. اختلاف نظرها و بدبینی‌هایی که امروز در صفوف هیئت حاکمۀ آمریکا و جمهوری اسلامی نسبت به «توافق جامع» بین دو دولت مشاهده می‌شود به این چنین احتمالاتی نیز مربوط است.

بنابراین به احتمال زیاد فشارها بر جمهوری اسلامی و باج گیری‌ها از سوی مراکز گوناگون قدرت امپریالیستی ادامه خواهد یافت و با عقد قراردادهای اسارت بار اقتصادی و بسط روابط دیپلماتیک و سیاسی بین ایران و آمریکا و غرب همراه خواهد شد. اظهارات و اقدامات نه چندان دوستانۀ مقامات کنگرۀ آمریکا علیه جمهوری اسلامی (که بازتاب سیاست گذاری‌های عمومی طبقۀ حاکمۀ آمریکا است) و توسعۀ تجارت خارجی و از سر گیری سرمایه‌گذاری‌های غربی در شرکت‌های خودروسازی ایران نشانه‌های فوری همین روند است. اما جدیت و نیاز طرفین به نزدیکی بیشتر و تغییر کیفی در روابط فی مابین زمانی مشخص خواهد شد که قراردادهای پایدار و پُر دامنه در زمینۀ نفت و گاز و برقراری روابط دیپلماتیک کامل و رسمی شکل عملی به خود بگیرد.

سران و باندهای اصلی جمهوری اسلامی بدون شک خواهان پیشرفت چنین روندی هستند و به واقع ادامۀ حیات نظام و حفظ و گسترش منافع و قدرت خود را وابسته به آن می‌دانند. آن‌ها ملزم به دادن تضمین و جلب اعتمادند. بخشی از این تضمین‌ها همراهی عملی و موثر جمهوری اسلامی با برنامه‌های آمریکا برای کنترل بحران منطقه‌ای و شرکت در جنگ‌های نظامی و امنیتی علیه نیروهایی مثل داعش است. بخش دیگر، قدر قدرتی در داخل و برقراری ثبات و سکوت قبرستانی در جامعۀ ایران با چماق سرکوب. اگر جمهوری اسلامی نتواند چهره‌ای با ثبات از خود ارائه دهد، قدرت‌های امپریالیستی اعتماد لازم را به او نخواهند کرد و پشتش را نخواهند گرفت. تشدید سرکوب سیاسی و اجتماعی و فرهنگی که امروز شاهدش هستیم و به صورت افزایش اعدام‌ها، اسیدپاشی بر زنان، تصویب قوانین سرکوبگرانه و مهار کننده به ویژه علیه زنان و جوانان، و گسترش تبلیغات ایدئولوژیک مذهبی بروز می‌کند کاملا به اعتماد سازی جمهوری اسلامی در بارگاه آمریکا و غرب ربط دارد.

استخوان‌های مردم زیر فشار استثمار و فقر خرد می‌شود، جسم‌شان توسط ماشین سرکوب به خون کشیده می‌شود، روح‌شان زیر چماق ایدئولوژی مذهبی و شلاق پدرسالاری و زن ستیزی تکه تکه می‌شود تا قدرت‌های امپریالیستی به جمهوری اسلامی اعتماد پیدا کنند. از دید امپریالیست‌ها این رژیم پوسیده زمانی ارزش حمایت و دوستی پایدار دارد که بتواند مقاومت و اعتراض توده‌های مردم را مهار یا محدود کند؛ محیطی امن و مناسب برای فعالیت سرمایه و کسب سودهای کلان از خون و عرق زحمتکشان و غارت منابع کشور تامین کند، شرایط بازتولید و استفاده از نیروی کار ارزان میلیون‌ها زن و مرد و بازار مصرف گسترده ایران را برای سرمایۀ جهانی فراهم کند.

واقعیت جز این نیست. دل بستن به بهبود روابط جمهوری اسلامی و آمریکا و مهیا شدن زمینه برای فعالیت بیشتر سرمایه‌های امپریالیستی در ایران، توهم مسمومی است که حاکمان ستمگر اسلامی و اربابان سلطه گر دنیای امپریالیستی رواج می‌دهند. این جور خواب و خیال‌ها محصول تبلیغات رسانه‌های فریبکار داخلی و بین‌المللی است. باید با افق یک انقلاب ریشه ای، با برنامه و استراتژی و تشکیلات رهبری کنندۀ کمونیستی که جامعه و دنیایی کاملا متفاوت را نمایندگی می‌کند، این توهم را پاک کرد و این خواب و خیال‌ها را به هم زد. باید فضایی ایجاد کرد که این دو نیروی منسوخ تاریخی (قدرت‌های امپریالیستی و مرتجعان بنیادگرای مذهبی چه در قدرت باشند چه نباشند) نتوانند تنها صحنه گردانان تحولات خاورمیانه باشند. نه فقط مردم ایران و منطقه که کل انسان‌های تحت استثمار و ستم هیچ نیازی به هیچکدام از این دو منسوخ ندارند. برای خلاص شدن از کشتار و فقر و فلاکت و بردگی، برای رسیدن به رهایی و بهروزی و رفاه، باید تکلیف همین‌ها را یکسره کرد.

 

به بهانۀ ۱۶ آذر (روز دانشجو)

حمید محصص
بیایید تا بی مقدمه مقالهای را که به بهانۀ ۱۶ آذر روز دانشجو نوشته میشود به مسائل کلیدی و مجادلات مهم مربوط به جنبش دانشجویی و سیاست کمونیستی انقلابی در قبال این جنبش اختصاص دهیم. نشریۀ آتش در سرمقالۀ شمارۀ ۳۵ خود که عنوانش «دانشگاه: سیاستگریزی، ناگزیری سیاست» بود کوشید ضمن توصیف فضای عمومی حاکم بر دانشگاههای کشور در آستانۀ اول مهر ۹۳، ظرفیت مبارزاتی واقعی را که پشت این آرامش نهفته است و نقاط گسلی که مبارزات دانشگاه میتواند از آنجا سر بلند کند مورد تاکید قرار دهد. همزمان با انتشار این مقاله، بیانیۀ «دانشگاه سنگر آزادی» نیز از سوی گروهی از فعالان چپ در چند سایت اپوزیسیون از جمله در «طبقه دات کام» انتشار یافت که تلاش میکرد اهمیت دانشگاه و جنبش دانشجویان را برای پیشبرد استراتژی کمونیستها در مقابله با قدرت سیاسی به لحاظ تئوریک و عملی روشن کند و بر این پایه رهنمودهایی برای تغییر شرایط کنونی که آن را با عبارت «سیاستگریزی» تعریف میکرد پیش گذارد.
این بیانیه علیرغم اینکه از هدف بزرگ به گردش درآمدن دوباره شبح کمونیسم بر فراز ایران میگوید حاوی کجاندیشیها و ابهاماتی است. از این رو نه میتواند به جهتگیری انقلابی و سیاستگذاری رادیکال جنبش دانشجویی کمک کند و مُهر رهبری کمونیستی را حداقل بر حرکت بخشهایی از مبارزان این جنبش بکوبد و نه قادر است عناصر آگاه و متعهد کمونیست را برای تقویت صفوف جنبش کمونیستی از میان پیشروان جنبش دانشجویی تربیت کند. به عقیدۀ ما در شرایط کنونی نقد این کجاندیشیها و ابهامات به روشنتر کردن استراتژی انقلاب اجتماعی (کسب قدرت سیاسی و ساختمان دولت نوین و جامعۀ نوین سوسیالیستی) که میتواند و میباید پایۀ اتحاد پیشروان انقلابی و رادیکال باشد کمک خواهد کرد.
بیانیۀ «دانشگاه سنگر آزادی» از اینجا آغاز میکند که «تحقق خواست رهایی بشر، آنچنانکه کمونیسم در پی آنست، مستلزم در هم شکستن دولت سرمایهداری» است و ادامه میدهد که «این یکی از مهم ترین اهداف مبارزات آزادیخواهانۀ کمونیستها» است. ظاهرا شروع رادیکالی است اما این حرف نه کامل است و نه کاملا صحیح. نابودی کهنه و ساختن نو یک کلیت به هم پیوسته است. اینها دو جزء لاینفک استراتژی انقلاب سوسیالیستیاند. اما در سراسر بیانیه هیچ اشارهای به خطوط کلی جامعۀ آینده نمیشود. هیچ نشانهای از اینکه نویسندگان چه درکی از روابط و نهادها و ارزشهای نوین دارند نیست. در شرایط امروز، و با توجه به اختلاف درکها و مجادلاتی که بر سر مفهوم سوسیالیسم و جمعبندی و سنتز انقلابهای سوسیالیستی روسیه و چین در قرن بیستم جریان دارد، نمیتوان از تلاش برای به گردش درآوردن دوبارۀ شبح کمونیسم بر فراز ایران سخن گفت اما حرفی در مورد کدام سوسیالیسم نزد. به علاوه، تعبیر «یکی از مهم ترین اهداف مبارزات آزادیخواهانۀ کمونیست ها» از امر در هم شکستن دولت حاکم، تعبیری مبهم و محدودنگرانه است. سرنگونی دولت طبقاتی توسط انقلاب قهرآمیز، کلید دگرگونی ریشهای جامعه در همۀ ابعاد اقتصادی و سیاسی و فرهنگی است که بدون آن، همه چیز توهم است.
بیانیه خاطرنشان میکند که: «طراحی استراتژی مبارزه البته بدون توجه به موازنه قدرت بین طبقات، توازن قوا در فراکسیونهای تشکیل دهنده دولت، مراکز اصلی قدرت در ساخت دولت، مراکز اصلی مقاومت در جانب مردم، امکانات موجود و ابزارهای ممکن برای مبارزه و همچنین امکانات، استراتژیها و منافع دیگر نیروهای موجود در جامعه، ممکن نخواهد بود.» عباراتی که زیر آن خط تاکید کشیدهایم کاملا سوال برانگیز است. چرا باید این دو عامل (توازن قوای جناحهای حکومتی و مراکز اصلی قدرت در ساخت دولت) در ترسیم استراتژی ما که انقلاب سوسیالیستی در ایران است دخیل باشند؟ توجه داشته باشید که اینجا بحث از تعیین تاکتیکهای مقطعی نیست؛ بگذریم از اینکه تاکتیکهای مقطعی در مسیر طولانی انقلاب نیز باید تابع استراتژی انقلابی باشند، به پیشبرد آن خدمت کنند و به بیراهۀ رفرمیسم منتهی نشوند. توجه بیانیه به توازن قوای جناحهای حکومتی میتواند به راحتی به اسم رمزی برای آماج قرار دادن فقط یک جناح تبدیل شود و یا تحت عنوان آن چیزی که بیانیه «ضرورت استفاده از فرصتهای به دست آمده»اش مینامد به تکرار جوانب منفی تجربۀ چپ دانشجویی در دهۀ ۱۳۸۰ یعنی غرق شدن در علنی گرایی و دل بستن به فعالیتهای نهایتا اصلاحطلبانه منتهی شود. دخالت دادن چنین عواملی در ترسیم استراتژی که در گذشته از زبان رویزیونیستهای حزب توده به گوش میرسید میتواند ما را یک روز به دنبال مبارزۀ مطالباتی مسالمت آمیز بکشاند، روز دیگر به فکر نافرمانی مدنی و شکلهای «رادیکال»تر مبارزه بیفتیم یا حتی در دورههایی خیال شراکت در قدرت موجود را در سر بپرورانیم.
به نظر میآید که مخاطبان اصلی بیانیه، معتقدان به تحلیلهای کارگریستی هستند و بیانیه میخواهد قانعشان کند که باید به جای توجه به مبارزات اقتصادی کارگری چشم خود را به سمت دانشگاه بچرخانند. استدلال بیانیه اینست که برای باز کردن فضای سیاسی و ایدئولوژیک و ایجاد شرایط مساعدی که بتوان در آن حزب ساخت امروز باید فعالیت خود را روی مکانی متمرکز کنیم که هم در بازتولید ایدئولوژی حاکم نقش کلیدی دارد و هم دولت در آنجا از نظر سیاسی و ایدئولوژیک آسیب پذیرتر است. این مکان، دانشگاه است. بیانیه میخواهد بر دانشگاه مسلط شود و از این طریق هم به بازتولید ایدئولوژی حاکم ضربه بزند و هم ساخت سیاسیاش را تهدید کند. بیانیه، دانشگاه را گرانیگاه استراتژی سوسیالیستی میداند.
برخلاف این تصور ساده از واقعیت دانشگاه باید تاکید کنیم که قشر دانشجو از نظر سیاسی و ایدئولوژیک بسیار متنوع است و جنبش دانشجویی به مثابه بخش مهمی از جنبش روشنفکری، آیینۀ تمام نمای منافع و تحرکات طبقات و قشرهای مختلف است. بخش تاثیرگذار و پیشرو دانشجویان این ظرفیت را دارند که به کمونیستهای انقلابی تبدیل شوند و پرچم انقلاب کمونیستی را در دانشگاه و به طور کلی در سطح جامعه بالا نگه دارند. اما گرایشها و خطوط و برنامههای غیر کمونیستی که بازتاب حرکت قشرهای خرده بورژوایی و بورژوایی موجود در جامعهاند نیز پرچمهای خود را بلند خواهند کرد. حتی اگر شرایطی به وجود آید که بخش قابل توجهی از آنها رخت چپ و سکولار به تن کنند این صف بندیهای متضاد کماکان وجود خواهد داشت. ایدئولوژیهای محافظهکارانه و تنگنظرانۀ رایج (خواه در قالب مذهبی، خواه به شکل ناسیونالیستی، مردسالارانه، پدرسالارانه، فردمنشانۀ بورژوایی) دائما در بدنۀ قشر دانشجو بازتولید میشود و انتشار پیدا میکند. بنابراین دانشگاه خود به خود و به طور عینی گرانیگاه استراتژی سوسیالیستی نیست بلکه این ظرفیت را دارد که تحت تاثیر رهبری کمونیستی و مبارزۀ سیاسی انقلابی علیه قدرت حاکم، و البته تحت تاثیر مبارزۀ سیاسی و ایدئولوژیک معین در صفوف جنبش دانشجویی علیه رفرمیسم و ناسیونالیسم و مردسالاری و باورهای اسارت بار خرافی به یک گرانیگاه استراتژی کمونیستی تبدیل شود.
بیانیه به ارائۀ تعابیر تئوریک سادهانگارانۀ محدود نمیشود و به ترسیم سیاستهایی میانجامد که در بهترین حالت غیر عملی است و اگر کسی واقعا بخواهد پای انجامش برود به سادگی میتواند به پیچ و مهرهای در ساختار حاکم تبدیل شود. تحلیل بیانیه اینست که سیستم اقتصادی سرمایهداری به سوی تخصصیتر شدن پیش میرود. نقش تکنولوژی پر رنگتر میشود. بنابراین قشر کارگران متخصص گسترش مییابد و نقش مهمتری درون طبقۀ کارگر بازی میکند. کاری که چپ الزاما باید انجام دهد جذب «کارگران متخصص و مدیران صنعتی متخصص به جبهۀ پرولتاریا در مبارزۀ طبقاتی است.» اما این مدیران صنعتی متخصص و نیز قشر مشابه در بخش بهداشت و درمان و آموزش (پزشکان و استادان و معلمان) امروز کجا هستند؟ اینها همان دانشجویان کنونی هستند. بنابراین چپ تا دیر نشده و نظام حاکم اینها را به بورژوا تبدیل نکرده باید سوسیالیستشان کند! ما فعلا به تخیلی بودن این تصویر که کارگران میروند تا به کارگر متخصص تبدیل شوند کاری نداریم؛ حتی در کشورهای پیشرفتۀ سرمایهداری امپریالیستی نیز چنین روندی مستقیم و بدون افت و خیز و عقبگرد پیش نمیرود و همچنان بدنۀ اصلی پرولتاریای جهانی را تودۀ کارگران ساده و غیر ماهر و سیال تشکیل میدهند. به درک نادرست یکدستی که بیانیه از صفوف نامتجانس دانشجویان ارائه میدهد و مبارزۀ ناگزیر میان خطوط متضاد در صفوف دانشجویان را نادیده میگیرد هم کاری نداریم. به این هم نمیپردازیم که نه اکثریت بلکه همیشه اقلیتی از این قشر ظرفیت تبدیل شدن به عناصر کمونیست انقلابی را دارد؛ هر چند همین اقلیت کوچک میتواند با تلاش و نقشۀ علمی و روشن به رهبر جنبش سیاسی دانشجویان برای انقلاب اجتماعی تبدیل شود. مسالهای که باید رویش انگشت بگذاریم سیاستی است که بیانیه از این تحلیل نادرست بیرون میکشد و در مقابل چپ قرار میدهد.
بیانیه میگوید: «بدیهی است که برای در هم شکستن هژمونی سیاسی دولت، تنها مبارزه جدی سیاسی است که کارساز است. یکی از جدی ترین و مهمترین وجوه مبارزه سیاسی رخنه در ماشین دولت و تخریب آن از درون است. بخش اعظم مدیران سیاسی و اجرایی و حتی نظامی از مسیر دانشگاه عبور کرده و خواهند کرد. در هم شکستن ماشین سرکوب دولتی جز با آشنایی و تسلط بر چگونگی عملکرد آن امکان پذیر نیست و این مستلزم حضور در جایگاههایی است که این دسترسی و آشنایی را میسر کند.» این دیگر یک تحلیل نادرست تئوریک نیست بلکه یک جهت گیری و سیاست گمراه کننده و خطرناک است. این همان سیاست کودتاگرانهای است که نیروهای رویزیونیستی مانند حزب توده از قدیم دنبال میکردند. فرموله کنندگان این سیاست به توان و ابتکار عمل و استقلال تودههای آگاه و به حرکت در آمده تحت رهبری حزب پیشاهنگ کمونیستی اعتقادی ندارند. باور ندارند که میتوان و باید ماشین کهنۀ دولت طبقاتی را از بیرون، از پایین، و از طریق شکل دادن به نهادهای قدرت تودهای و در مرکز آن، نیروی مسلح انقلابی در هم شکست. چیزی که بیانیه پیشنهاد میکند، به اصطلاح سوسیالیست کردن دانشجویان در ابعاد وسیع و سپس اعزام و استقرار آنان به مثابه مدیر در پستهای مختلف سیاسی و اجرایی و حتی نظامی دولت ارتجاعی است. بیانیه به خیال خود میخواهد ماشین سرکوب دولتی را از راه آشنایی و تسلط بر چگونگی عملکرد دولت از درون در هم بشکند! شنیده بودیم که جنگیدن را در جریان جنگ میتوان آموخت. به نظر میآید که نویسندگان بیانیه میخواهند کارکرد دولت بورژوایی را در جریان ایفای نقش برنامه ریز و مجری برای همین دولت بیاموزند. واقعیت اینست که حتی اگر چنین عناصری در ساختار موجود رسوخ کنند این کارکرد سیستم است که آنان را تابع خود خواهد کرد و شکلشان خواهد داد؛ نه بر عکس. این نه فقط در مورد عناصر که حتی در مورد گروهبندیها و نهادهای مستقل و خودمختاری که میکوشند مستقل از آتوریتۀ مستقیم نهادهای حاکم در فضاهای محدود مدنی و اجتماعی باقی بمانند هم صدق میکند. کارکرد سیستم یا آنها را از هم میپاشد و یا در درازمدت به زائدۀ خود تبدیل میکند و روابط درونی این نهادها را با روابط حاکم همخوان میکند.
بگذارید در حد اشاره چند نکتۀ دیگر را هم بگوییم:
یکم، اگر پُر کردن پستهای مدیریتی و اجرایی توسط دانشجویان چپی سابق واقعا ممکن باشد آیا «در هم شکستن ماشین دولتی موجود» به یک اقدام بی معنی تبدیل نخواهد شد؟ آیا منطقیتر نیست که همین نیرو در درون دولت یک جناح قدرتمند «ترقیخواه» درست کند و با تغییر تناسب قوای درونی، رهبری دولت را به دست گیرد و دولت را به خدمت طبقۀ کارگر در آورد؟ این پرسشها را از سر طنز و کنایه مطرح نمیکنیم. همان طور که قبلا گفتیم، رویزیونیستهایی که رخت چپ و سوسیالیست و کمونیست بر تن داشتند در سراسر دنیا سالیان سال این بیراهه را طی کردند و به عنوان مسیر منطقی تغییر و ترقی در مقابل روشنفکران جوامع نهادند. نتیجه آن شد که خود به بخشی از دستگاه ضدمردمی سرکوبگر تبدیل شدند و به آن رنگ و لعاب ترقیخواهی زدند و مبارزات انقلابی قهرآمیز و خیزشهای عادلانۀ تودهای علیه حکومتهایی که در آن مشارکت داشتند را محکوم کردند. هر جا که روشنفکران مردمی به این سیاست امید بستند سرانجام سرکوب خونین و یاس و نومیدی نصیبشان شد و فرصتهای انقلابی از دست رفت.
دوم، این سیاست رویزیونیستی تمام بخش پایانی بیانیه را که به زنده کردن تجربههای ارزشمند جنبش دانشجویی ایران و نام بردن از مبارزات الهامبخش و چهرههای مبارز اختصاص یافته به حرف و ادعای پوچ تبدیل میکند. واقعیت اینست که آن تجربهها و آن مبارزان اساسا نماد و نمایندۀ اقدام انقلابی مستقیم علیه دولت طبقاتی از بیرون و از پایین بودند و نه استدلالی برای نفوذ کودتاگرانه از درون. با این حساب، ما حق داریم بخش دوم بیانیۀ «دانشگاه سنگر آزادی» را صرفا یک تزئین بدانیم. یعنی وسیلهای برای جلب نظرها و سلیقههای مختلف یا سوار شدن بر روحیات نوستالژیک رایج.
سوم، بیانیهای که ادعای ترسیم سیاست و تعیین جهتگیری برای دانشجویان چپ و انقلابی دارد هیچ اشارهای به سیاستهای محوری و پایهای که میباید به منشور و مانیفست جنبشی برای انقلاب تبدیل شود نمیکند. در این بیانیه هیچ حرفی از مبارزۀ ریشهای با بهرهکشی و ستمهای گوناگون طبقاتی و جنسیتی و ملی و مذهبی نیست. به طور مشخص، بیانیه هیچ اشارهای به نیروی مبارزاتی عظیم بالقوه و بالفعل زنان در جامعه و دانشگاه (که آماج سیاستهای سرکوبگرانه و طرحهای ایدئولوژیک زنستیزانۀ دولت هستند) ندارد.
خلاصه کنیم. نویسندگان بیانیه با تئوری و دیدگاه و سیاستی که پیش گذاشتهاند نباید از ما انتظار داشته باشند که «مجاملهها و مجادلههای جاری» را کنار بگذاریم. برای اینکه شبح کمونیسم بر فراز ایران به گردش در آید، نیاز به مبارزۀ سیاسی و ایدئولوژیک صریح و علمی و عمیق با دیدگاهها و سیاستهای نادرستی است که کمونیسم را به یک سایه، به یک ادعا، تبدیل میکنند.
 

 

به یاد آن که تسلیم نشد

 
 آرش واحدی پسر ۱۷ ساله تهرانی به جرم ارتداد به مرگ محکوم شد. ماجرا در روزی از روزهای تعطیل به مناسبت سالگرد ارتحال خمینی شروع شد. اواسط خرداد ماه امسال، آرش در پارک با یک شیشه مشروب الکلی دستگیر میشود. در درگیری لفظی، مامورین به اعتقادات او مشکوک میشوند وبه خاطر پافشاری آرش بر حرفها و عقایدش، روانه زندانش میکنند. کتابهای یافت شده در منزل وی از جمله آیات شیطانی و چند کتاب از مارکس و داروین ضمیمه پرونده میشود تا قاتلان بساط خونریزی را جور کنند. آرش واحدی از پیشنهاد برگشت به اسلام و اظهار پشیمانی شجاعانه خودداری کرد و حکم قاضی بیرحم جامه عمل پوشید. آرش قبل از اجرای حکم آرش ناپدید شده بود. وکیلش هیچ اثری از او در زندانهای جمهوری اسلامی پیدا نکرد. حتی با مراجعه به دادگاه جواب منفی گرفت و هیچ نامی از او در پروندهها یا رایانههای قوۀ قضائیه نیافت. پس از گذشت چند هفته از گم شدن آرش از پزشکی قانونی خبر میرسد که جنازه او مدتهاست در سردخانه پزشکی قانونی است و از خانواده آرش میخواهند تا جنازه را تحویل بگیرند. آرش واحدی را در نیمۀ اول مهر ماه به قتل رساندند. او در برابر بیعدالتی زانو خم نکرد و زمانی به زمین افتاد که دیگر مرده بود. آرش و امثال آرش همیشه در خاطره ما زنده خواهند ماند تا محکمتر در مسیر سرنگونی رژیم قدم بگذاریم»

جمهوری اسلامی به جرم قتل عمد در انتظار کیفر است

 
 
کاوه اردلان
جمهوری اسلامی به جرم قتل عمد در انتظار کیفر است
آنچه باعث شد جمهوری اسلامی علیرغم مخالفت گستردهای که در داخل و خارج از کشور با حکم قصاص و اعدام ریحانه جباری بر پا شد سرانجام این جنایت را عملی کند نیازی است که به قدرت نمایی و ایجاد رعب و وحشت به ویژه در میان زنان دارد. قوۀ قضائیه با دار زدن ریحانه میخواست بر هویت پدرسالار و مردسالار نظام حاکم و قوانین پوسیدۀ مذهبی که قصاص جلوهای از آن است تاکید بگذارد. در مقابل، ریحانه جباری با جسارت ایستاد و حاضر به تسلیم در برابر باند اطلاعاتیها و قاضیان نشد. حاضر نشد دروغهایی که میخواستند به آن اعتراف کند را به زبان بیاورد. او با قبول مرگ حقانیتش را به اثبات رساند و زبان گویای بسیارانی شد که هر لحظه در معرض آزار و تجاوز جنسی به سر میبرند و میخواهند مقاومت و خشمشان را فریاد کنند؛ اما روابط و ارزشهای کهنه حاکم بر جامعۀ پدرسالار و مردسالار دچار تردیدشان میکند و راه گلویشان را میبندد.
 
جنایتکار، قوه قضائیه
جمهوری اسلامی است
در این جنایت و قتل عمد حکومتی کل دستگاه قضائیه حکومت نقش داشت. قوه قضائیه در جامعه طبقاتی علیرغم ادعا و ظاهر عادلانهاش نماینده منافع طبقه حاکمه و کلیه ارزشهای ارتجاعی است. درست همانگونه که قانون علیرغم ظاهر بیطرفانه و فراطبقاتیاش از بنیانهای نظام و نظم و ثبات مطلوب حاکمان پاسداری میکند.
قوۀ قضاییه جمهوری اسلامی با قوانین شرعی و ارزشهای برده دارانه ـ قرون وسطاییاش زمانی که پای مزدوران سرکوبگر و مقامات حکومتی پیش میآید به توان ۱۰ مطیع و کارگزار ولایت فقیه و سپاه و وزارت اطلاعات میشود. چنین بود که در پروندۀ ریحانه وقتی مشخص شد پای قتل یک مزدور اطلاعاتی در میان است کلیه قاضیان و بازجویان ظاهرا بی طرف کنار رفته و به فرستادگان ولایت فقیه اجازه دادند که در مورد این قتل قضاوت کنند و حکم صادر کنند.
در قتل ریحانه، جنبه طبقاتی هم دخیل بود. ریحانه یک دانشجوی تازه فارغ التحصیل از خانواده کارمندی بود و مرد به قتل رسیده مردی میانسال بسیار ثروتمند و عضو یکی از ارگانهای سرکوب طبقه حاکمه. او علاوه بر داشتن سابقه عضویت در دستگاه کثیف اطلاعاتی، عضو مافیای واردات دارو از خارج هم بود. مقتول سوار بر ماشین گرانقیمت و با وعده دادن دستمزدی بالا برای انجام کار دکوراسیون فرضی ریحانه جباری را به خانهای متروکه که متعلق به عمهاش بود کشاند تا از او سوء استفاده جنسی کند. تا به او تجاوز کند.
در مواجهه با حکم اعدام ریحانه، فعالین جنبش زنان، مخالفان رژیم، مخالفان مجازات اعدام و کسانی که از هر زاویهای حکم قصاص را ناعادلانه و غیر انسانی میدانند کوشیدند از اجرای این حکم جلوگیری کنند. در این مبارزه که وسعتی جهانی داشت شاهد دفاع جانانه و خستگی ناپذیر از ریحانه بودیم. این مبارزه برای مدتی حدود یک سال حتی حکم اعدام را به عقب انداخت. شگفتا که بعد از اعدام ریحانه جریانی ضعیف و مرتبط با جریان اصلاحطلب و سبز با ترس و لرز و بگم نگم اعلام کرد «اگر پرونده ریحانه رسانهای نمیشد ممکن بود که خانواده سربندی وی را ببخشند و اعدام نشود.» به طور مثال هلیا صدیقی شاعره مدافع جنبش سبز موسوی ـ کروبی در بیانیهای که در فیسبوک به اشتراک گذاشت چنین موضعی گرفت. البته شعله پاکروان مادر ریحانه جباری به درستی جواب این ادعاهای غلط را داد و گفت اگر موضوع رسانهای نشده بود خیلی زودتر از این ریحانه اعدام شده بود.
رویکرد اصلاحطلبان حکومتی و پیروانشان در بین مردم به این مساله چیزی جدا از دفاعشان از کلیت نظام و پایههای ایدئولوژیک و سیاسی آن نیست. تجارب دور و نزدیک اثبات میکند با سکوت، با طفره رفتن از برپایی جنبش مردمی علیه ستمگری و در دفاع از ستمدیدگان، نمیتوان وقت بیشتری برای خود خرید. نمیتوان بخت بیشتری برای «قانع کردن» ستمگران به گذشت از خون ما به دست آورد. این قانون جمهوری اسلامی است. دستی که چارپایه را از زیر پای ریحانه میکشد همان دستی است که جنایتکاران وقیحی از قماش عاملان و آمرین قتلهای زنجیره ای، بازجویانی که ستار بهشتی را زیر شکنجه کشتند، بسیجیهای که در خیابان به روی نداها و سهرابها شلیک کردند و… را آزاد میکند.
تنها زمانی که کلیه قوانین ارتجاعی نابرابر و ضد مردمی جمهوری اسلامی به خصوص قصاص و قوانین ویژه زنان ملغی شود میتوان حرف از تغییر در وضعیت قضائی زد. به جای این قوانین ارتجاعی باید قوانینی را تدوین و برقرار کرد که به نفع ستمدیدگان باشد و با ارزشهای مترقی و نوین و رهایی بخش همخوان باشد. تنها زمانی که کل دم و دستگاه سرکوبگر حاکم با یک انقلاب سوسیالیستی سرنگون شود میتوان از عدالت و قانون مردمی صحبت کرد.
تقابل دو حرکت در مقابل قوانین و نهادهای سرکوبگر
مدتی است که جریانی معروف به جنبش بخشش به راه افتاده است. این جریان اساسا تلاش میکند که جدا از موضوع هر حکم اعدام یا دلایل وقوع جرم، از ولی دم یا همان خانواده مقتول بخواهد که «برای رضای خدا از حق خود بگذرند.»
مدعیان این حرکت میگویند که با توجه به قوانین و شرایط موجود از آنجا که در اکثر موارد نهایتا ولی دم است که در مورد اجرای حکم تصمیم میگیرد باید از این طریق پیش رفت. این رویکرد به معنی پذیرش چارچوب قوانین ارتجاعی حاکم و دل بستن به جنبشی محدود و ناقص است. این جریان در تقابل با جنبشی است که تلاش میکند کلیه قوانین ارتجاعی جمهوری اسلامی و پایههای وقوع جرائم را که چیزی نیست جز سیستم ارتجاعی جمهوری اسلامی (سرچشمۀ فقر و ستمگری و مرد سالاری و بی فرهنگی) به چالش بکشد؛ مزدوران حکومتی را افشا کند و جنبشی تودهای علیه حبسهای گسترده و اعدام که عمدتا جوانان و زنان را هدف گرفته بر پا کند. اگر قرار است دستگاه حکومتی وادار به عقب نشینی شود با اعتراض و مبارزه خواهد شد و نه با گدائی و گریه و زاری. مشکل مردم در جمهوری اسلامی این نیست که قوانینش اساسا عادلانهاند اما بد تفسیر میشوند یا بد به اجراء گذاشته میشوند. آوردن بهانههای پوچی مانند اینکه فرهنگ مردم همین است و چشم در مقابل چشم را قبول دارند و تنها راه چاره جلب رضایت اولیا دم است فقط به ادامۀ این وضع کمک میکند.
در این نظام، حکومت خود هم دادستان است و هم مجری و هم قاضی. شاکی خصوصی وقتی به رسمیت شناخته میشود که رویکردش، منافعش و نتیجۀ شکایتش به نفع حکومت باشد. آخر کجای دنیا، تصمیم به کشتن یا زنده نگهداشتن انسانی را به اصطلاح به کسانی میسپارند که از انتقام کور و منفعت خویشاوندی پیروی میکنند و از مسائل حقوقی و قضایی هیچ آگاهی ندارند و نمیخواهند داشته باشند.
البته تلاش برای مجاب کردن خانوادهای که قصد دارد با اجرای قانون ارتجاعی قصاص انسانی را به دار بکشد به خودی خود بد نیست اما موضوع اینست که چنین رویکردی را که اینجا و آنجا میتواند نتیجه هم بدهد نمیتوان جایگزین یک حرکت تودهای و آگاهی بخش برای لغو قوانین ارتجاعی حاکم کرد. همان طور که در مورد جنایت حکومتی اسیدپاشی دیدیم این جنبش اعتراضی چشمگیر و به موقع در برابر مراکز قدرت بود که رژیم را حداقل در مقطع کنونی واقعا در منگنه قرار داد. باید مردم را به بلند کردن صدای اعتراض دعوت کرد و نه به آهسته رفتن و آهسته آمدن و نامه نوشتن از موضع ضعف به سنگدلانی که بویی از انسانیت و فرهنگ اجتماعی نبردهاند. 

 

 

دارند برای خواب ما هم خواب می‌بینند!

سعید سبکتکین
 
 
شاید این جمله بدیهی و تکراری به نظر برسد که در دنیای سرمایهداری همه چیز به کالا تبدیل شده است. اما همین واقعیت بدیهی را چگونه باید فهمید؟ ما از یک فرایند صرفا اقتصادی صحبت نمیکنیم. مساله صرفا قیمت گذاشتن روی هر چیز و هر کس، و سپس چک و چانه زدن و مبادلۀ کالا به منظور کسب سود نیست. سرمایهداری دائما بستری سیاسی و ایدئولوژیک فراهم میکند و شرایطی عینی و ذهنی را به زور به انسانها تحمیل میکند تا با همه چیز از جمله با نیروی کار خودشان مثل کالا رفتار کنند. نظام سرمایهداری از طریق دولت خود به طور منظم اعمال قدرت میکند. از طریق علم و فنآوری شرایط مادی را برای تشدید بردگی مزدی مهیاتر میکند.
در سال جاری، چند مطلب به قلم برخی از دانشپژوهان و استادان روشنبین در نشریۀ لوموند دیپلماتیک به چاپ رسیده که نگرانی عمیق آنان را از سوء استفادۀ سرمایهداری از علم و فنآوری بازتاب میدهد. عنوان یکی از این مقالات که توسط «جاناتان کری ری» استاد تئوری هنر مدرن در دانشگاه کلمبیای نیویورک نوشته شده، «یورش به خواب» است. در این مقاله با خبری عجیب روبرو میشویم: طی پنج سالۀ اخیر، وزارت دفاع آمریکا اهمیت ویژهای به پژوهش در مورد پرندگان مهاجر داده است. چرا؟ زیرا دانشمندان متوجه شدهاند که گونهای از این پرندگان به نام «گنجشک گردن سفید» برخلاف همتایان خود میتواند یک هفتۀ تمام در مسیر مهاجرت پرواز کند بی آنکه نیاز به خواب داشته باشد. این پرنده در فصل مهاجرت میتواند بدون استراحت پرواز کند، مسیر خود را در شب پیدا کند و غذای خود را تامین کند. پنتاگون هزینۀ پژوهش در این زمینه را که به ویژه در دانشگاه ویسکانسین دنبال میشود تقبل کرده است، تا دانشمندان با مطالعۀ فعالیت مغز این پرنده بتوانند راهی برای تغییر فعالیت مغز انسانها بیابند. به این معنی که از خواب و استراحت برای دورهای نسبتا طولانی بی نیاز شوند. هدف نهایی روشن است. میخواهند سربازانی تولید کنند که نخوابند! میخواهند راه مسلط شدن بر خواب انسان، حتی اگر شده به شکل قسمی، را پیدا کنند. فعلا دارند روی ایدۀ یک هفته بی خوابی کار میکنند. اما در درازمدت میخواهند این دوره را به دو هفته افزایش دهند. مشکلی که تا به حال برای بیدار نگه داشتن سربازان داشتهاند این است که باید از داروهای محرک و ضدخواب استفاده کنند که خود این داروها سطح هشیاری و حساسیت نسبت به محیط اطراف را کاهش میدهد. حالا به نظرشان رسیده که از طریق دستکاری روی بخشهای مربوط به خواب در مغز این مشکل را حل کنند.
هدف آمریکا به عنوان یک امپراتوری سرمایهداری امپریالیستی اینست که ماشین کشتار و تجاوز نظامیاش را با در نظر داشتن افق درگیریهای عظیم آینده کارآمدتر کند. سربازانی که یک یا دو هفته اصلا نخوابند و سطح هشیاریشان هم پایین نیاید میتوانند تعداد به مراتب بیشتری از مردم یا از سربازان نیروهای رقیب را بکشند و سرزمینهای وسیعتری اشغال کنند. مطمئنا این فقط دولت آمریکا نیست که در حال حاضر چنین پروژهای را در دستور کار دارد. امپریالیستهای دیگر نیز برای اینکه از دور مسابقه عقب نمانند پروژههای مشابه را کلید زدهاند.
نکته اینجاست که دامنۀ استفادۀ سرمایهداری از این دانش و فنآوریای که احتمالا در ارتباط با آن تولید خواهد شد فقط به تقویت ماشین کشتار در میدانهای جنگ محدود نمیشود. چه کسی میتواند قول بدهد که نظام سرمایهداری از این دانش برای تولید کارگرانی که یک یا دو هفته اصلا نخوابند و یک کلّه کار کنند استفاده نخواهد کرد؟! چه کسی میتواند این انگیزه را از نظام سرمایهداری بگیرد که به فکر تولید مصرف کنندگانی نیفتد که ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته (یا شاید ۱۴ روز پیاپی) کالاهای گوناگون را مصرف میکنند و منحنی فروش را به شکل اعجاب آوری بالا میبرند؟! این که به واقع توان جسمی و روانی انسانها برای تحمل فشار کار و یا مصرف تا چه حد است را کسی دقیقا نمیداند. اما نظام سرمایهداری نشان داده که نگران عواقب مرگبار و ناشناختهای که پروژههای سودآورش میتواند در بر داشته باشد نیست؛ هرگز نبوده است.
بعد از انقلاب صنعتی در اروپا که با تشدید فشار کار و بالا بردن درجۀ بهرهکشی از کارگران همراه بود دورهای رسید که برخی از متفکران و برنامهریزان سرمایهداری از تاثیرات منفی و زیانهای درازمدت فشار کار بر جریان تولید و کسب سود صحبت کردند. اما این مقاومت و مبارزۀ کارگران از پایین و به ویژه پیروزی انقلاب سوسیالیستی در شوروی و ارائۀ یک الگوی الهام بخش غیر استثماری به دنیا بود که قدرتهای سرمایهداری را به تدریج ، اینجا و آنجا، مجبور کرد به کاهش ساعات و شدت کار تن دهند. علیرغم این گونه عقبنشینیهای مقطعی که به سراسر دنیا هم تعمیم پیدا نکرد، انگیزه قدرتمند سرمایه به کسب سود عوض نشد. سرمایه همچنان دنبال به حداکثر رساندن سود و تلاش بی وقفه در مسابقۀ مرگ و زندگی با سرمایههای رقیب بوده و هست. این گرایش ذاتی سرمایه است. میلیونها نفری که مرتبا زیر چرخهای این ماشین له میشوند، سد راه آن نیستند. درست بر عکس. خون و عرق آنها، سرعت حرکت این ماشین را بیشتر میکند. از نظر سرمایهداری، خواب انسانها با حرکت شتابان سرمایهداری امروز خوانایی ندارد. یک وقفۀ غیر قابل توجیه است که باید فکری برایش کرد. بر همین مبنا الگوی کار و استراحت در دنیای امروز در حال تغییر است. تئوری بافان سرمایهداری حتی تلاش میکنند به جای واژۀ مثبت استراحت از اصطلاح «بی عملی» یا «وقت تلف شده» استفاده کنند تا فرهنگ بردگی را جا بیندازند. طی سالیان سال نظام جهانی سرمایهداریموفق شده همۀ نیازهای زندگی بشر که ظاهرا نمیتوان از آنها گذشت (از گرسنگی و تشنگی گرفته تا اشتیاق جنسی یا تمایل به دوستی و ارتباط اجتماعی) را به کالا تبدیل کند و از آن سود بیرون بکشد. و حالا دارد برای خواب انسانها خواب میبیند.
 

 

دیوارها چگونه فرو می ریزند

سیما توکلی

لندن. صبح یک روز تابستان سال ۱۹۸۴. همه دارند برای تظاهرات «سربلندی» (Pride) آماده می‌شوند. می‌دانند مورد حمله قرار می‌گیرند. بهتان و فحاشی‌های روزنامه‌های زرد همیشگی است. از دست خشونت پلیس و حکومت تاچر هم در امان نیستند. وحشت از بیماری ناشناخته و مرگبار ایدز روح تک تکشان را می‌خورد. جامعۀ سنتی بریتانیا همجنسگرایی را انحراف می‌داند. ایدز کفارۀ گناه تلقی می‌شود. بسیاری همجنس گرا بودنشان را از نزدیک ترین‌ها هم پنهان می‌کنند. جو (جرج مک کی)، که در یک محلۀ سنتی و محافظه کار و در خانواده‌ای مذهبی زندگی می‌کند، در حین خوردن صبحانه یواشکی به ساعت نگاه می‌کند و در فکرش برای بیرون ماندن دنبال بهانه می‌گردد. مارک اشتون (بن شنِتزر) که از فعالین جنبش است و با پارتنرش زندگی می‌کند، در حین آماده کردن پلاکاردها و لباس پوشیدن به اخبار هم گوش می‌دهد. تظاهرات «سربلندی» در متن اعتصاب تاریخی معدنچیان بریتانیا* انجام می‌شود.

کلوزآپ صورت متفرعن مارگارت تاچر. اعلان کوتاه نیامدن دولت در مقابل معدنچیان. مصاحبه با رهبر سندیکای معدنچیان. فیلمی از درگیری معدنچیان با پلیس. مارک در سخنان تاچر، باتوم پلیس و پروپاگاند تلویزیون دشمنان خودش را باز می‌شناسد. و چیزی نمی‌گذرد که گروه «لزبین‌ها و مردان گِی از معدنچیان دفاع می‌کنند» آغاز به کار می‌کند. اسم شاعرانه‌ای نیست، ولی گروه موسیقی هم نیستند. کارشان هم آسان نیست. اگر امروز ازدواج همجنس گرایان در بسیاری از کشورهای اروپایی قانونی شده، سی سال پیش، هر کسی جرأت شرکت در «سربلندی» را نداشت. همجنس گرایانی که خودشان مرتب مورد حمله‌اند، در پس کوچه‌ها چاقو می‌خورند و تا ۲۱ سالگی غیرقانونی‌اند، میل چندانی به کمک به سایر جنبش‌ها ندارند. از کارگران معدن و سندیکاها هم دل خوشی ندارند. معادن در مناطق دورافتاده و کوچک و اغلب مذهبی قرار دارند، افکار سنتی و مردسالارانه بر سندیکاها غلبه دارد. برخی گِی‌ها کتک‌هایی را که از این کارگران و خانواده‌شان خورده‌اند فراموش نکرده‌اند. شاید هم خود طرد شده‌های همین خانواده هایند.

اولین چالش گروه قانع کردن همجنس گرایان به جمع آوری کمک مالی برای معدنچیان است. سطل به دست در شهر می‌گردند و حمایتشان را فریاد می‌کنند. ولی این فقط بخشی از کار است. تحویل کمک مالی به سندیکا چالش دیگری است. دفتر مرکزی سندیکا و کمیته‌های محلی یکی پس از دیگری به محض شنیدن اسم گروه گوشی را قطع می‌کنند. بهتر نیست پول جمع آوری شده را به طور ناشناس تحویل دهند و پی کارشان بروند؟ ولی مارک و رفقایش می‌دانند که این کار درستی نیست، که از آن چیزی که هستند خجالت زده نیستند. با پیگیری بسیار، شهرکی در برهوت جنوب ایالت ویلز پیدا می‌کنند. شهرکی به نام اونلوین در منطقۀ معدنی دِلیز که دست رد به سینه‌شان نمی‌زند و دِی دونوان (پَدی کُنسیدین) را که یک معدنچی روشن بین است برای تماس با «گِی ها» می‌فرستد. از این ملاقات اتحادی شکل می‌گیرد که یکی از زیباترین فصول این اعتصاب تاریخی است.

سخنرانی دِی در یکی از کلوپ‌های همجنس گرایان لندن برای تشکر و برای تحکیم این اتحاد یکی از نقاط عطف فیلم است. کافی است احساسش را با شنوندگانی به ظاهر غریب و متفاوت در میان بگذارد تا فاصله‌ها بی معنی شود: «وقتی با دشمنی دست به گریبانی که به این حد از تو بزرگتر و قوی‌تر است و در میانۀ نبرد می‌بینی دوستانی داری که حتی از وجودشان هم خبر نداشتی… انگار دنیا را به تو داده‌اند».

دِی فعالین گروه را به میان مردمش دعوت می‌کند و با ورود این گروه نامتعارف به اونلوین، مبارزه در میان معدنچیان نیز شکل می‌گیرد. آیا کافی است حمایت از یکدیگر را قبول کنیم، هر کدام به هر آن چه می‌دانیم و باور داریم بچسبیم و صرفا با هم مؤدب باشیم؟ آیا می‌توانیم از این فرصت برای شناختِ هم استفاده کنیم؟ از هم یاد بگیریم؟ شناختمان را از یکدیگر و از دنیا بیشتر و عمیق‌تر کنیم؟ یا حمایت مان از یکدیگر فقط به یک مبارزۀ مشخص محدود می‌شود؟

وقتی دولت تاچر اعلام کرد که ۲۱ معدن زغال سنگ را تعطیل می‌کند و هر هفتاد و اندی معدن به تدریج تعطیل خواهند شد، سندیکا اعلام اعتصاب کرد. هدف اعتصاب صرفاً حفظ مشاغل بود و بقا خانه و زندگی. اگر هم فراخوانی داده می‌شد، فراخوان حمایت از «یک گروه اجتماعی» بود.

به درازا کشیدن اعتصاب، همسران معدنچیان را به وسعت به مبارزه برای کمک به ادامۀ اعتصاب کشاند، و این برای کارگران معدن که آلوده به تفکرات مردسالارانه بودند افت داشت. ولی خود همین مسئله نه تنها فشار گرسنگی را از روی اعتصابیون کم کرد و در نهایت انرژی و همبستگی را تقویت کرد بلکه در افکار عمومی جهان نیز تاثیر گسترده‌ای داشت. ورود همجنس گرایان به صف حامیان مبارزه ضربۀ دیگری به تفکر مردسالارانه بود. در این فیلم به خوبی می‌بینم که چطور زنان در شکستن این پیشداوری‌ها پیشقدم می‌شوند. هِفینا (ایملدا ستانتون) زن کارگر میانسالی است که معدنچیان جوان را به اختلاط با مهمانان لندنی تشویق می‌کند و در مقابل تحجر عناصر عقب مانده، سازش ناپذیر است. گوئن (مِنا تروسلر) زن مسنی است که ذهنش را بر ایده‌های نو نبسته. هم اوست که به اولین تلفن «گِی ها» جواب می‌دهد و تا به آخر با دوستان تازه یافته‌اش می‌گوید و می‌خندد.

پیشداوری‌های آغشته به خرافات مذهبی در بین کارگران و خانواده هاشان بسیار است و این اتحاد از توطئه در امان نیست. ولی اتحادی که شکل گرفته نیز به راحتی شکسته نمی‌شود. وقتی روزنامه زرد «سان» با مقاله‌ای تحت عنوان «اتحاد معادن و منحرفین» راه جدیدی برای بدنام کردن اعتصابیون پیدا می‌کند و در عین حال باعث تشدید حملات به دفتر گروه در لندن می‌شود، فعالین ورق را به نفع خود بر می‌گردانند. کنسرتی تحت عنوان «معادن و منحرفین» بیشترین کمک‌ مالی را برای اعتصابیون جمع می‌کند.

فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده. واقعیتی که مدت‌ها بود در ذهن استفن بِرِسفورد (سناریو نویس) می‌جوشید ولی فکر نمی‌کرد کسی حاضر به ساختنش باشد. داستانی که با تشویق دیوید لیوینگستون (تهیه کننده) به یک سناریوی قدرتمند و با کارگردانی مَتیو وارکوس به فیلمی الهام بخش تبدیل شد که بسیاری آن را بهترین فیلم سال خوانده‌اند. قهرمانان فیلم، همچون زندگی واقعی بسیارند. در میان ساکنین شهرک باید از‌ شان (جسیکا گانینگ) نیز گفت. زنی جوان و شورشی که فورا به یکی از سازماندهان تبدیل می‌شود و شوهرش را نیز به صفوف اول مبارزه فرا می‌خواند؛ از کلیف (بیل نایی) معدنچی ظریف و شاعر مسلک که علیرغم تمسخر «مردان»، مدافع همجنس گرایان است.

فیلم حول یک شخصیت نمی‌گردد و با شخصیت‌های فیلم از لابلای مبارزات شخصی‌شان و مبارزۀ متحدشان آشنا می‌شویم. می‌بینیم که چطور مبارزۀ عمومی راه را برای مبارزه در عرصۀ خصوصی باز می‌کند. جو در مقابل خانواده‌اش می‌ایستد، گتین (اندرو سکات) بعد از ۱۶ سال با مادرش صحبت می‌کند. مارک که زندگی‌اش با فعالیت اجتماعی معنی می‌شود با تردیدهای خود و رابطۀ مبارزه و زندگی شخصی دست و پنجه نرم می‌کند. و کلیف پا به سن گذاشته گِی بودن خود را اعلام می‌کند.

«سربلندی» فیلمی دربارۀ اتحاد است. اتحادی نامتعارف که از جایی غیر منتظره آغاز شد. این کارگران نبودند که دست اتحاد دراز کردند. ابتکار از جانب چند جوان همجنس گرا به پیش گذاشته شد و تغییری مهم هم برای کارگران معدن و هم برای جامعۀ همجنس گرایان انگلستان به وجود آورد. به طوری که بیشترین کمک‌های مالی برای اعتصابیون را همجنس گرایان جمع آوری کردند و پر جمعیت ترین صف در تظاهرات «سربلندی» سال ۱۹۸۵ صف معدنچیان بود.

ولی «سربلندی» دربارۀ جسارت نیز هست. جسارت گروهی بسیار کوچک که با تضادهای درون و بیرون به مقابله می‌ایستد و با سماجت بر افکار کهن غلبه می‌کند. بدون پیشداوری به تماشای فیلم بنشینید، بخندید، گریه کنید، به هیجان بیایید و به امکانات نامحدود مبارزه بیاندیشید.  

 

* اعتصاب کارگران معادن انگلیس ماه مارس ۱۹۸۴ (اسفند ۱۳۶۲) شروع شد و تا مارس ۱۹۸۵ یعنی یک سال به طول انجامید. رویهم رفته در طی این مدت نزدیک به ۷۴ در صد از ۱۹۶ هزار کارگر معدن کشور در این اعتصاب شرکت داشتند. ۹۹.۶% کارگران جنوب ویلز که این داستان در آن جا اتفاق می‌افتد اعتصابی بودند. اعتصاب علیرغم تاثیر عظیمی که بر جامعه گذاشت نتوانست جلوی بسته شدن معادن را بگیرد. بعد از پایان اعتصاب هم معادن یکی پس از دیگری بسته شد و با خصوصی سازی‌ها سرعت این تعطیلی‌ها بیشتر هم شد. هدف اعتصاب و رهبری سندیکا انقلاب و سرنگونی دولت نبود.

 

انقلاب کمونیستی و خدا باوران

 
روز ۱۵ نوامبر امسال (۲۵ آبان) گفتوگویی بین باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا و کورنل وست، یکی از روشنفکران مسیحی سیاهپوست آمریکا که در مدرسۀ علوم دینی نیویورک، فلسفه و عملکرد مسیحیت را تدریس میکند در یکی از کلیساهای معروف محلۀ هارلم (نیویورک) برگزار شد. این گفت و گو به طور زنده از طریق اینترنت قابل مشاهده بود.
گفت و گوی آواکیان و وست از زوایای مختلف اهمیت داشت که در مطالب قابل دسترسی در اینترنت به آنها اشاره شده و مسلما جمعبندیهای مختلفی نیز در مورد تاثیر آن و عکس العملهای مردم نسبت به آن خواهیم شنید. ولی یکی از نکات قابل توجه آن، برای کسانی که در ایران قصد انقلاب دارند مسئله مذهب و نفوذ آن در میان مردم و امکان اتحاد با جریانات و افراد مذهبی است.
انقلاب و سرنگونی حاکمیت ظاهراً و حداقل در وهلۀ اول، به طور مستقیم به باورهای ایدئولوژیک افراد شرکت کننده در آن مربوط نیست. هر چند در ایران به خاطر حاکمیت مذهبی، مسئلۀ جدایی دین از دولت به عنوان یکی از خواستههای اولیه و مهم انقلاب مطرح است، ولی نمیتوان انتظار داشت برای سرنگونی نظام حاکم اکثریت جامعه لامذهب شده باشند. نمیشوند. و کمتر کسی است که فکر کند میتوان بدون افراد خداباور (و حتی برخی گروههای معتقد به مذاهب مختلف و اغلب تحت فشار) نظام را سرنگون کرد. در دو انقلاب روسیه و چین نیز بسیاری از کارگران و مردم فعال در انقلاب کماکان از مذهب و بسیاری از ایدههای متعلق به گذشته گسست نکرده بودند و مقابله با این ایدهها جریانی پر فراز و نشیب را بعد از کسب قدرت طلب کرد.
ولی واقعیت این است که مبارزه با خرافههای دینی و تفکر تخدیر کنندۀ مذهبی در فرایند آمادگی برای انقلاب ضروری است. مردم در مبارزاتی که علیه استثمار و ظلم و بی عدالتی میکنند، میآموزند و برای نبردهای بزرگتر آماده میشوند. آشنایی با ایدههای رهاییبخش و تفکر علمی و مبارزه با ایدههای متحجر، نادرست و غیر علمی و باورهای اسارت بار و جاهلانه و کهنه بخش مهمی از این آموزش است. کمونیستها مذهب را مسئلهای شخصی میدانند. در سوسیالیسم علیرغم کوتاه شدن دست مذهب و نهادهای مذهبی از همه عرصههای عمومی از قوانین مدنی و جزایی گرفته تا آموزش و پرورش و روابط زناشویی و خانوادگی، آزادی افراد در قبول یا رد باورهای ایدئولوژیک دینی تامین میشود. آزادی عمل به آیینها و مناسک مذهبی در مورد گروههای خداباور گوناگون رعایت میشود. البته در صورتی که قانون اساسی جامعه را زیر پا نگذارند و به حقوق و آزادیهای عمومی دیگران از جمله حقوق کودکان تعرض نکنند. این نه فقط در مورد ادیان شناخته شده و رایج بلکه در مورد سایر باورهای غیر علمی و عقبمانده موجود در میان تودهها هم صادق خواهد بود.
بسیاری معتقدند که پیله کردن به اعتقادات مذهبی در صفوف مردم و طبقه کارگر شکاف ایجاد میکند و بهتر است روی مسائل مورد اتحاد متمرکز کنیم. باید به صراحت گفت که اگر به تغییری کمتر از انقلاب اجتماعی و آیندۀ کمونیستی قانع باشیم و فقط بخواهیم خرده اصلاحاتی در وضع کنونی انجام شود، مبارزه با خرافات اهمیت چندانی ندارد. همانطور که مبارزه عمیق با روابط و ارزشهای ستمگرانه دیگری که در بین مردم رایج است هم لازم نیست. ولی مبارزۀ انقلابی برای سرنگونی حاکمیت و کسب قدرت با افق ساختن جامعه سوسیالیستی و شکل دادن به روابطی کاملا متفاوت و نوین بدون مقابله با ایدهها و باورهای نادرست ناممکن است. اعتقاداتی که کار دنیا را به خواست خدا و قضا و قدر و قسمت مربوط میکند، بردگی و اطاعت کورکورانه و مرد سالاری و زن ستیزی را توجیه میکند، حس انتقام و قصاص را در بین مردم دامن میزند، و روحیه فرصتطلبی را در پس دعاها و صدقهها رواج میدهد، شرکت آگاهانه و فعالانه مردم در انقلاب را محدود و مشروط و ناقص میکند.
برای مبارزه علیه خرافات مذهبی، باید این توانایی و ظرفیت نهفته در مردم را درک کرد که میتوانند حقیقت را جذب کنند. این توانایی در روند به پا خاستن در مبارزه و سرنوشت خود را به دست گرفتن تقویت میشود. اگر قرار است تعداد هر چه بیشتری از مردم آماده سرنگونی حاکمیت سرمایه و به دست گرفتن قدرت برای ساختمان سوسیالیسم باشند، بهتر است که از هم امروز برای پذیرفتن چالشهای ایدئولوژیک آماده شوند.
در جریان گفت و گوی آواکیان ـ وست، باب آواکیان به تفصیل انجیل و تورات و قرآن را به خاطر توحش، پدرسالاری، توجیه برده داری و خشونت علیه زنان به صلابه کشید. حاضران در این جلسه که احتمالا بسیاریشان مذهبی بودند به حرفهای صریح این رهبر کمونیست انقلابی گوش دادند. کورنل وست هم همینطور. رگهای گردن هیچکس از تعصب بیرون نزد. دشنامی به زبان آورده نشد. هیچکس سالن را به نشانۀ اعتراض ترک نکرد. چرا که یک تضاد بنیادین و واقعی همه را زیر آن سقف جمع کرده بود. درجهای از آگاهی سیاسی و انگیزه انقلابی علیه نظام موجود بر جمع حکمفرما بود. همانطور که کورنل وست به حاضران و همۀ کسانی که در گوشه و کنار دنیا این جلسه را مستقیما دنبال میکردند اعلام کرد، اگر میخواهید در نبرد با امپراتوری ستمگر آمریکا پیروز شوید به رهبری مثل باب آواکیان و به این حزب یعنی حزب کمونیست انقلابی آمریکا احتیاج دارید. جمعیت حاضر اکثرا از صفوف داغ لعنت خوردگان جامعه و مبارزان انقلابی شناخته شدۀ و روشنفکران روشنبین بودند. بسیاریشان در مبارزات نزدیک و دور در کنار هم مبارزه کرده بودند. کورنل وست و کارل دیکس یکی دیگر از سخنگویان حزب کمونیست انقلابی آمریکا به تازگی در جریان مبارزه تودهای علیه خشونت پلیس و قتل یک جوان سیاهپوست در شهر فرگوسن به همراه هم دستگیر شده و به یک سلول انداخته شده بودند. این جمعیت رنگارنگ از پرولترها و روشنفکران انقلابی و افراد مذهبی که در محلات فقیرنشین خود را همدوش و همسنگر جوانان تحت ستم و قربانی سیستم میدانند از شرایط زندگی فقر و بیکاری و نژادپرستی در آمریکا به تنگ آمدهاند و خواهان تغییراتی ریشهای هستند (هر چند درکهای متفاوتی از این مقولات دارند). این شرایط مناسبی است که در عین تحکیم اتحاد حول مسائل سیاسی مبارزاتی، فرصت و امکان بحثهای رک و راست حول مسائل ایدئولوژیک را هم بین مردم به وجود میآورد. این نیز جزئی لازم و تاثیرگذار از جریان وحدت ـ مبارزه ـ و تلاش برای دستیابی به وحدت در سطحی بالاتر در صفوف انقلاب اجتماعی است.