به قدرت رسیدن هیتلر و اشتباهات حزب کمونیست آلمان و کمینترن

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۹ دقیقه

از نشریه حقیقت شماره ۸۲ خرداد ۱۳۹۷

متن زیر گزیده‌ای از سخنرانی و بحث و گفتگو در یکی از جلسات گروه مانیفست کمونیسم انقلابی (RCMG) در مورد تجربۀ به قدرت رسیدن فاشیسم در آلمان دهه ۱۹۳۰ است.

تجربۀ به قدرت رسیدن نازی‌ها به رهبری هیتلر در آلمان هنوز بسیار مهم است. در آن زمان حزب کمونیست آلمان یا ک.پ.د (از احزاب عضو انترناسیونال سوم- )کمینترن) در آلمان بسیار قوی و دارای نفوذ بالایی در میان کارگران بود. هرچند این حزب علیه فاشیسم مبارزه می‌کرد اما خطوط مختلفی در حزب وجود داشت و خط حاکم بر آن، خط کمینترن تحت رهبری استالین بود. یک اشتباه خط حاکم این بود که به قدرت رسیدن نازی‌ها را دست کم گرفته و اصل منازعۀ کمونیست‌ها با فاشیست‌ها را محدود به آن می‌کرد که کدام یک کنترل محلات پرولتری را در دست دارند. یکی از گرایش‌های غلط ک.پ.د این بود که پیروزی جناح فاشیست بر جناح سوسیال دمکرات را خوب و مثبت ارزیابی کرده و استدلال می‌کرد که به قدرت رسیدن فاشیست‌ها، ماهیت بورژوازی را بهتر افشا می‌کند. آن‌ها بر این باور بودند که فاشیست‌ها حتماً شکست می‌خورند و فرصت برای انقلاب کمونیستی فراهم می‌شود.

حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) خط بسیار تسلیم طلبانه­ای در مقابل فاشیست‌ها داشت و معتقد بود تا وقتی هیتلر قانون اساسی را زیر پا نگذاشته است باید به آن به عنوان یک پدیدۀ مشروع نگریست! ک.پ.د چنین موضعی نداشت اما تا قبل از به قدرت رسیدن نازی‌ها، ک.پ.د اعلام می‌کرد تفاوتی بین دموکراسی بورژوایی و فاشیسم وجود ندارد. ک.پ.د برخی حکومت‌های قبل از به قدرت رسیدن نازی‌ها در ۱۹۳۳ را فاشیست نام‌گذاری می‌کرد و به سوسیال دمکرات‌های آلمان لقب «سوسیال فاشیست» می‌داد و حتی بر اساس این تحلیل که سوسیال دمکرات‌ها با نام سوسیالیسم و پوشش چپ به طبقۀ کارگر خیانت می‌کنند، سوسیال دموکرات‌ها را «دشمن عمده» تعریف می‌کرد. هنگامی که نازی‌ها به قدرت رسیدند و خود را تحکیم کردند، ک.پ.د و کمینترن این درک غلط را داشتند که رژیم نازی خود به خود و به طور اجتناب‌ناپذیر ساقط خواهد شد و به قدرت رسیدن آن را به عنوان یک مرحله بینابینی می‌دیدند که به فروپاشی کل دولت بورژوایی منجر خواهد شد. شعار ک.پ.د در این مقطع این بود که«بعد از هیتلر نوبت ما است».

پس از اولین موج کشتار و قتل‌عامی که هیتلر پس از به قدرت رسیدن و تثبیت حزب نازی به راه انداخت، یک خط دیگر در ک.پ.د حاکم شد. خط حاکمپف این بار میان فاشیسم و بورژوازی یک دیوار چین می‌کشید و با نادیده گرفتن مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی تا جایی پیش رفت که فراخوان دفاع از ساختار دموکراسی بورژوایی و احیای آن را داد.

این خط جدید در سال ۱۹۳۵ در کنگرۀ هفتم کمینترن رسمیت یافت. اما این دو خط و تفکر غلط هر چند در تقابل با هم به نظر می‌رسند اما هر دو نشان می‌دهند که درک درستی از رابطه تضاد و همگونی میان فاشیسم و دموکراسی بورژوایی در میان کمونیست‌های آلمانی و کمینترن موجود نبود. این واقعیت است که فاشیسم و دموکراسی بورژوایی، شکل‌های متفاوت رژیم‌های دولت دیکتاتوری طبقاتی بورژوازی‌اند اما آن‌ها در شیوۀ حکومت کاملاً متفاوت هستند.

برخی مورخین بورژوا، ک.پ.د را به این متهم می‌کنند که از به قدرت رسیدن نازی‌ها حمایت کرد زیرا آن را به عنوان مقدمه انقلاب پرولتری می‌دانست. این اتهام به هیچ وجه واقعیت ندارد اما این حزب خط اشتباهی در مورد فاشیسم داشت. تحلیلش این بود که عروج فاشیسم نتیجۀ اجتناب‌ناپذیر «زوال نهایی امپریالیسم» است و نتیجه می‌گرفت تمام دولت‌های اروپا به سمت فاشیسم خواهند رفت و فاشیسم به عنوان آخرین تیر ترکش سرمایه‌داری است. ک.پ.د این شرایط را مقدمه‌ای برای پیروزی نهایی انقلاب پرولتری می‌دید. یکی از مبانی مهم تئوریک که به چنین تحلیلی منجر می‌شد، «تئوری بحران عمومی» کمینترن بود. ریموند لوتا در فصل سوم کتاب آمریکا در سراشیب با عنوان «تئوری بحران عمومی میراث کمینترن» این طرز تفکر کمینترن را توضیح می‌دهد. کمینترن معتقد بود بعد از جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر در روسیه (۱۹۱۷) سرمایه‌داری امپریالیستی وارد یک دورۀ رکود و سراشیب شده است و هیچ امکان رشد نیروهای مولده را ندارد و یکی از نتایجش این است که توده‌ها مدام فقیرتر می‌شوند.

بر پایه‌این درک کمینترن در کنگره پنجم (۱۹۲۴) اعلام کرد با توجه به سراشیب بورژوازی، همه احزاب بورژوایی بیش از پیش خصلت فاشیستی به خود می‌گیرند. حزب کمونیست آلمان درک تدریج گرایانه ای از جذب کارگران به سمت خود داشت و برای اینکه بتواند بخش بزرگی از کارگران را حتی قبل از شکل‌گیری یک بحران انقلابی  به سمت خود بکشد، معتقد بود که قبل از هر چیز باید سوسیال دمکرات‌ها را شکست داد. نگرش ک.پ.د این بود که سوسیال دموکرات‌ها پایۀ اجتماعی این حزب را می‌برند و با همین طرز فکر سعی می‌کرد سوسیال دموکرات‌ها و فاشیست‌ها را یکی قلمداد کرده و افشا کند. استالین هم فاشیست‌ها و سوسیال دموکرات‌ها را برادران دوقلو می‌نامید. احزاب طرفدار کمینترن حتی بحث‌های تئوریک هم برای معقول جلوه دادن این نظریه ارائه می‌دادند.

از اواسط دهه ۱۹۳۰ ک.پ.د متوجه شد نازی‌ها کسانی را جذب می‌کنند که می‌توانستند پایۀ کمونیست‌ها باشند. به همین علت حزب تبلیغ و ترویج خود را علیه نازی‌ها چرخاند. نشریه‌ای منتشر کرد که روی سخنش خطاب به پایه‌هایی بود که نازی‌ها آن‌ها را جذب می‌کردند. اما حزب در این کارزار تلاش می‌کرد با بحث‌های ناسیونالیستی مانع از رفتن کارگران به سمت نازی‌ها بشود. به طور مثال راجع به این بحث می‌کرد که عهدنامه ورسای (۱) آلمانی‌ها را به بردگی کشیده و به اقلیت‌های آلمانی در کشورهای دیگر ظلم می‌شود و غیره. یعنی به همان احساسات ناسیونالیستی دامن می‌زد که هیتلر هم از آن‌ها استفاده می‌کرد. در واقع این خط نمونه‌ای است از این که چگونه برخی خط‌ها و جریان‌های به اصطلاح کمونیست، از پوپولیسم و عوام‌گرایی مشابه فاشیست‌ها استفاده  می‌کنند بدون این که متوجه پیامدهای وخیم آن باشند. هیتلر زمانی گفته بود:«بگذارید بگویم که چطور قدرت گرفتم: مسائل پیچیده را تقلیل دادم به چیزهای ساده و مردمی که مسائل پیچیده را درک نمی‌کنند، پیرو من شدند». پوپولیسم و ناسیونالیسم دو ستون ایدئولوژیک هیتلر بودند. همان‌طور که می‌بینیم اکنون رژیم ترامپ/پنس و دیگر فاشیست‌های اروپا همین روش را به کار می‌برند و در واقع، پوپولیسم و معرفت‌شناسی پوپولیستی اپیدمی جهان ارتجاعی امروز است.

کمونیست‌ها واقعاً این خطر را که نازی‌ها می‌توانند درون طبقه کارگر نفوذ کنند، دست کم می‌گرفتند. آن‌ها طبقۀ کارگر را سدی نفوذناپذیر در مقابل این گونه گرایش‌ها می‌دانستند. این «جسمیت بخشیدن» به طبقه کارگر بیان گرایشات اکونومیستی است. کسانی که دچار «جسمیت بخشی» هستند هر نوع خشمی از سوی کارگران را به حساب «خشم پرولتری» می‌گذارند. و ک.پ.د هم این خط غلط را داشت. در حالی که خشم کارگران آلمانی از این که آلمان از بقیه امپریالیست‌ها عقب مانده است، یک خشم ارتجاعی و فاشیستی بود. حتی هنگامی که کارگران آلمان می‌گفتند سرمایه‌داران یهودی باید اعدام شوند، ک.پ.د آن را به عنوان یک «خشم طبقاتی» و «مبارزه طبقاتی» تحلیل می‌کرد و البته تأکید می‌کرد که این خشم ناآگاهانه است. ک.پ.د بر پایه‌ای غلط سعی می‌کرد نظر توده‌های کارگر را جلب کند و مانع از نفوذ نازی‌ها به درون پایه‌های کارگری‌اش بشود. و این مسلماً نتیجه عکس می‌داد زیرا هرگز نمی‌توانست با نازی‌ها در مورد این که چه کسی بهتر منافع ملی آلمان را نمایندگی می‌کند، رقابت کند. رگه‌هایی از این تحلیل‌های غلط حتی در بحث‌های لنین هم دیده می‌شد. مثلاً اینکه برخی خواسته‌های ناسیونالیستی آلمان می‌توانست بر حق باشد. باب آواکیان در جزوۀ معروف فتح جهان به برخی از نظرات لنین در مورد عهدنامۀ ورسای انتقاد و این نوع اظهارنظرهای لنین را «ضد لنینیستی» ارزیابی کرده است.  

در هر حال این نوع ترویج ملی‌گرایی در میان کارگران، به نازی‌ها خدمت کرد. مثلاً تا قبل از سال ۱۹۳۹ یعنی قبل از این که رژیم هیتلر کارزار ضد یهودی‌ها را شروع کند، ک.پ.د ادعا می‌کرد نازی‌ها به یهودی‌های پولدار حمله نخواهند کرد. یعنی مبارزه طبقاتی را در چهارچوب خیلی تنگ می‌دید و بر مبنای خط اکونومیستی و ناسیونالیستی‌اش مطالبات اقتصادی را جلوی می‌گذاشت و شعار استقرار «دولت رفاه» را می‌داد. در نتیجه عجیب نیست که بسیاری از کارگران این برنامه را مقایسه می‌کردند با وعده‌های نازی‌ها و می‌دیدند نازی‌ها بیشتر توان برآورده کردن این مطالبات را دارند.

پس از کسب قدرت توسط نازی‌ها، ک.پ.د دیگر توان مقاومت نداشت. پیش‌بینی‌هایش غلط از آب در آمده بود. نمایندۀ ک.پ.د در کنگره کمینترن گفته بود علیرغم ترور فاشیستی، جنبش انقلابی در آلمان به طور اجتناب‌ناپذیر به پیش خواهد رفت و روی کار آمدن فاشیسم به این علت که توهمات بورژوا دمکراتیک را از ذهن توده‌ها می‌زداید، باعث تسریع انقلاب آلمان خواهد شد. اما چنین نشد و نمی‌توانست هم بشود. تا مدت‌ها و سال‌ها ک.پ.د به درستی ماهیت سوسیال دموکرات‌ها را افشا کرده بود اما به فاشیسم خیلی کم بها داده بود. ک.پ.د اعلام کرده بود که محال است نازی‌ها شغل و رفاه اقتصادی به وجود بیاورند، اما واقعیت طور دیگری بود و نازی‌ها اشتغال‌زایی کردند.

در نهایت، فشار واقعیت‌ها ک.پ.د و کمینترن را مجبور کرد که خطشان در مورد نازی‌ها را تغییر دهند. در سال ۱۹۳۴ گئورگی دیمیتریوف (Georgi Dimitrov) دبیر کل حزب کمونیست بلغارستان خط جدیدی را در کمینترن پیش گذاشت اما این خط هم غلط بود. در واقع سیاست کم بها دادن به تفاوت بین سوسیال دموکراسی و فاشیسم جای خود را به سیاست غلو کردن در مورد اختلاف میان این دو شکل حکومت بورژوایی داد. خط کمینترن از این مقطع به بعد اساساً مقابله با فاشیسم برای دفاع از دموکراسی بورژوایی بود. به عبارت دیگر کمینترن فاشیسم را از سرمایه‌داری جدا کرد. ک.پ.د هم همین خط کمینترن را در پیش گرفت. جنبش کمونیستی به ویژه اتحاد شوروی، در جنگ جهانی دوم توانست فاشیسم را شکست دهد و از این زاویه خدمت عظیمی به بشریت کرد، اما باید پرسید این پیروزی چگونه به دست آمد؟ اشتباهاتی که کمونیست‌ها در جریان آن جنگ و شکست فاشیسم مرتکب شدند تبعات فاجعه باری برای انقلاب کمونیستی داشت که هم موجب تقویت بورژوازی جدید در خود اتحاد شوروی شد و هم به حاکم شدن خط رویزیونیستی در اکثریت احزاب کمونیست جهان منجر شد. از دل آن اشتباهات فرصت‌های انقلابی مهمی از دست رفت. بنابراین مهم است که چگونه پیروز می‌شویم و هر پیروزی و پیشرفتی چقدر به انقلاب و پیشرفت انقلاب خدمت کند.

این اشتباه در سیاست کمینترن نتایج عملی فاجعه باری داشت و کاملاً به شیوۀ تفکر فلسفی ماتریالیست مکانیکی استالین مرتبط بود. این نوع خط ضد فاشیستی، حاصل مستقیم آن شیوۀ تفکر بود. خط جبهه متحد ضد فاشیستی استالین با خط اکونومیستی استالین ارتباط داشت. استالین می‌گفت کمونیست‌ها باید به مدت ۱۰ تا ۱۵ سال به درون  اتحادیه‌های کارگری بروند و در آنجا بدون این که اعلام کنند کمونیست هستند، کار کنند و بعد از این که کارگران به آن‌ها اعتماد کردند آنگاه بالاخره می‌توانند بگویند که کمونیست هستند. نداشتن تفکر علمی باعث می‌شود که ضرورت و تضادمندی ضرورت دیده نشود و به آن جواب صحیح داده نشود. از اینجا سیاست‌های پراگماتیستی و کوته‌بینانه و ناسیونالیستی و اکونومیستی بیرون می‌آید.

فاشیستی بودن یک رژیم مرتبط با درجه سرکوب در آن نیست. فاشیسم رژیمی از دولت دیکتاتوری بورژوایی است که رژیم دموکراسی بورژوایی را سرنگون می‌کند. در قرن‌های هفده و هیجده در آمریکا و اروپا یک انقلاب بورژوایی انجام شد. این جوامع به طور خشونت‌بار بر اساس یک روبنای خاص یعنی حاکمیت دموکراسی بورژوایی از نو قالب‌ریزی شدند. حاکمیت دموکراسی بورژوایی تاریخا با شرایط تولید و مبادلۀ کالایی گستردۀ سرمایه‌داری سازگار بود. به قول لنین این روبنا بهترین پوسته برای سرمایه‌داری بود. اما همان‌طور که آواکیان تأکید می‌کند، روبنایی که تا این حد از آن تعریف و تمجید می‌شود، منسوخ و متعلق به گذشته است و آیندۀ ممکن و مطلوب را هرگز نمی‌توان بر اساس آن تعریف کرد. اما در دوران کمینترن، سوسیالیسم به عنوان ناب‌ترین شکل دموکراسی تعریف و دانسته می‌شد. امروزه این روبنا بحرانی شده و فاشیسم را تولید کرده است که  بسیاری از آزادی‌های بورژوایی را منحل می‌کند.

گرایش خطی غلطی در میان جریان‌های چپ و حتی میان کمونیست‌ها هست که روبنای سیاسی را مستقیم به زیربنا وصل می‌کند و خودمختاری نسبی روبنا را انکار می‌کند. اما فاکتورهای سیاسی، اخلاقی، فرهنگی دارای حیات و دینامیک نسبی خود هستند. چرا هیتلر یهودی‌ها را قتل‌عام کرد؟ این جنایت، ربطی به تضادهای اقتصادی نداشت. فاشیسم حیات و دینامیک‌های روبنایی و ایدئولوژیک خود را داشت و قتل‌عام یهودیان نتیجه آن بود و نه کارکرد اقتصادی سرمایه‌داری.

طرز فکری که پدیدۀ فاشیسم را به طور مستقیم به زیربنا ربط می‌دهد، قادر به دیدن این واقعیت نیست که بحران خردکنندۀ اقتصادی دهه ۱۹۳۰ در ایالات متحده آمریکا، رژیم بورژوا دموکرات روزولت را تولید کرد و نه رژیم فاشیستی  مشابه هیتلر را. بحران در همه جا یکسان بود اما جواب‌های بورژوازی هر کشور امپریالیستی به اوضاعی که این بحران بخش مهمی از آن بود، یکسان نبود. همۀ اینها بخشی از بافت چندلایه و چند بُعدی جامعه است که باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم آن را به شکل ماتریالیستی و دیالکتیکی‌تری تحلیل کرده است.

بی‌تردید برای توده‌های مردم در آمریکا و در سراسر جهان، فاشیسم بدتر از دموکراسی بورژوایی است. اما این بدتر بودن، باعث مطلوب و خوب بودن دموکراسی بورژوازی نیست و نباید باعث این شود که استراتژی انقلابیون، حفظ دموکراسی بورژوایی باشد. یک علت آن که باید از شر سرمایه‌داری خلاص شویم این است که هیولاهای هولناکی مانند فاشیسم را تولید می‌کند. اگر می‌خواهیم از فاشیسم و ریشه‌های به وجود آورندۀ آن خلاص شویم، باید کل سیستم سرمایه‌داری را سرنگون کنیم. اما این استراتژی مبتنی بر این باور نیست که «فرقی میان فاشیسم و دموکراسی بورژوایی وجود ندارد». این استراتژی مبتنی بر آن است که در این عصر یک تضاد اساسی (تضاد میان اجتماعی بودن تولید و تملک و کنترل خصوصی آن) بر سراسر جهان حاکم است که کارکرد آن کلیۀ رنج‌ها و فجایع امروز از جمله فاشیسم را تولید و بازتولید می‌کند.

امروز مبارزه علیه فاشیسم را باید کیفیتاً بهتر از گذشتۀ جنبش کمونیستی بین‌المللی پیش ببریم. در این رابطه مانند کلیۀ مبارزات فوری دیگر باید رویکرد استراتژیک به مبارزه داشته باشیم. معنای رویکرد استراتژیک این است که کمونیست‌ها در جنبش توده‌ای باید به مثابه کمونیست فعال باشند نه به مثابه دموکرات. ما در جنبش ضد فاشیسم، در واقع در جنبشی فعال هستیم که کمتر از انقلاب است اما به مثابه دموکرات در آن شرکت نمی‌کنیم. هدف ما از شرکت در این جنبش‌ها این است که به هدف کمونیسم خدمت کنیم. توده‌های مردم باید ببینند چه راه حلی جلو آن‌ها می‌گذاریم و باید از دهان ما بشنوند که ربط معضل فاشیسم به مشکل کلی بشریت چیست و ما چگونه آن را حل خواهیم کرد. این مسئله در مورد گسل ستم بر زن و بحران محیط‌زیست هم صادق است. در چارچوب این خط، ما فرصت بیشتری برای تشریح اینکه معضل چیست و راه حل چیست برای توده‌های مردم داریم. شکست دادن فاشیسم کافی نیست. شکست دادن باید بر اساس انقلاب انجام شود.امروزه مبارزه علیه فاشیسم به طور عینی در دستور کار ما قرار گرفته است. یعنی پدیدۀ فاشیسم بخشی از واقعیت است که باید به آن برخورد کنیم، اما نیروهای دیگری هم با خط‌های خودشان در میدان هستند. ما باید تریبون توده‌ها باشیم و برای تریبون بودن یکی از وظایفمان مغلوب کردن خطوط غلط است. به همین علت به مبارزه فکری و سیاسی با خطوط دیگر هرگز نباید کم بها داد. ما باید نشان دهیم که خطوط دیگر به سیستم و به مبارزه چه نگرشی دارند و چرا رویزیونیستی (در ظاهر مدعی کمونیسم و در واقع بورژوایی) هستند.

پی‌نوشت‌ها

۱-      عهدنامه ورسای در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۹ توسط طرف‌های پیروز در جنگ جهانی اول به آلمان و متحدین شکست خورده‌اش تحمیل شد که بر اساس آن آلمان مقصر تمام فجایع جنگ اول شناخته شد و غرامت‌های سنگین اقتصادی به این کشور تحمیل شد.