نشریه حقیقت شماره ۸۴

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۲ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۸۴، بهمن ۱۳۹۷

انقلاب مرد! زنده باد انقلاب!

تمامی یک ملت که گمان می کرد از راه انقلاب نیروی دوباره برای حرکت یافته است، ناگهان می بیند که وی را به دوره ای سپری شده بازگردانده اند و برای آن که در مورد این رجعت توهمی باقی نماند، تاریخ کهنه دوباره سر بلند می کند – گاه شمار کهنه، نام های کهنه، فرمان های کهنه که دیرزمانی فقط موضوع پژوهش عتیقه شناسان بودند و ماموران پیر و فرتوت قانون که سالها پیش باید مرده باشند …  انقلاب با تردستیِ درخور یک حقه باز ربوده شد. آن چه به نظر سرنگونی سلطنت آمد، در واقع واژگون شدن امتیازهای لیبرالی بود که بر اثر قرن ها مبارزه ذره ذره از نظام سلطنتی گرفته شده بود. به جای آن که جامعه محتوای تازه ای پیدا کند، دولت را می بینیم که به کهنه ترین قالب خویش برگشته و صرفا سلطۀ بی شرمانۀ شمشیر و عبای راهبان است. (مارکس. هیجدهم برومر لوئی بناپارت)

این گفتۀ مارکس در مورد جانی شروری است که انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه را ربود اما کمابیش در مورد انقلاب ۵۷ ایران نیز مصداق دارد. چهل سال پیش خمینی، واژۀ انقلاب را به جنبش فاشیستی اسلامی اش چسباند تا کهنگی، ابتذال و شرارت ضد مردمی آن را  بپوشاند. او و دار و دستۀ اسلامگرایش، با پشتوانۀ سرمایه داران و تجار بزرگ و در اتحاد با طیف روشنفکران ملی و ملی مذهبی و بستن عقد و پیمان محرمانه با امپریالیست های غرب به ویژه آمریکا، رژیمی را بر جامعه تحمیل کردند که آمال رهایی‌بخش و ظرفیت‌های مردم ما را به نابودی کشاند. نظامی که با سرکوب بی رحمانۀ اقشار مختلف جامعه از کارگران و دهقانان، تا زنان و روشنفکران دگراندیش و از دانشجویان و ملل تحت ستم تا سازمانها و گروه های چپ و کمونیست و دیگر مخالفینِ مذهبی اش، سیطره طبقاتی و ایدئولوژیک خود را طی چند سال پس از روی کار آمدنش بر سراسر کشور گشود.  

رژیمی در ایران مستقر شد که برآمدنش نه تنها زندگی اکثریت چند نسل از مردم را به کابوس و هراس مداوم تبدیل کرد، بلکه سرنوشت کل منطقۀ خاورمیانه و بعدها شمال آفریقا را تحت تأثیر قرار داد. نخستین دولت اسلامگرادر قرن بیستم همچون زلزله ای اجتماعی و سیاسیِ مهلک و ویرانگری عمل کرد و راه را برای سایر رژیمها و دولتهای اسلامگرا چون طالبان و داعش گشود. برپایی این رژیم، اعتماد به نفس زیادی به اسلامگرایان سراسر منطقه جهت کسب قدرت سیاسی و تشکیل حکومت داد و احزاب و جریانات اسلامی متعدد از لبنان و عراق و افغانستان تا ترکیه و شمال آفریقا و مصر و سودان و حتی فیلیپین و اندونزی به درجات مختلف مستقیم یا غیر مستقیم تحت تأثیر الگوی آن قرار گرفتند. جمهوری اسلامی با سرکوب خونین انقلاب، گونه ای از دولت دیکتاتوری سرمایه داریِ (بورژوایی) وابسته به نظام سرمایه داری امپریالیستی در پیوند با شریعت و اخلاقیات و ایدئولوژی اسلامی مستقر کرد.

جمهوری اسلامی و اسلامگرایی

اسلامگرایی که مهمترین مشخصه ایدئولوژیک و سیاسی نظام حاکم بر ایران است، یک جنبش ارتجاعی و مربوط به عصر سرمایه داری است. این جریان سیاسی اساسا در مواجهه با عملکرد سرمایه امپریالیستی در قرن بیستم شکل گرفت و پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری عثمانی در مناطق مختلف خاورمیانه و شمال آفریقا عروج کرد. اسلامگرایان نیرویی نبودند که بیرون از چارچوب امپریالیسم تولید شده و صرفا پس مانده ای از عصر ماقبل سرمایه داری باشند که با سماجت بقا یافته اند. عروج اسلامگرایی مدیون نحوه رشد و شکلگیری نظام کاپیتالیستی در کشورهای تحت سلطه مانند ایران و عملکرد امپریالیسم در آنها است. در واقع بنیادگرایی دینی به طور کلی و جنبش اسلامگرایی، شکل ویژه و تبارز غریبی از شدت یابی تضاد اساسی عصر سرمایه داری است. یعنی تضاد میان تولید به شدت اجتماعی شده در سطح جهان و تصاحب و کنترل خصوصیِ (سرمایه دارانه) آن. سرمایه داری امپریالیستی پس از جنگ جهانی اول در سطحی کیفیتا متفاوت نسبت به پیش از آن، ساختار جامعه و اقتصاد کشورهای تحت سلطه (جهان سوم) را به قوای محرکۀ نظام جهانی سرمایه داری و نیازهای آن پیوند زد و در آن ادغام کرد.

این روند پس از جنگ جهانی دوم شاهد جهشهای دیگری بود که باعث به وجود آمدن تغییرات مهم و غالبا تکان دهنده و ناگهانی در زندگی میلیونها نفر از مردم جهان سوم شد. ترکیب طبقاتی، ترکیب جمعیتی شهر و روستا و همچنین ساختار قدرت سیاسی طبقات استثمارگر تغییر بسیار کرد. نظامهای سرمایه داری و نیمه فئودالی حاکم در کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا طی صد سال اخیر نتوانستند انتظارات مردم را برآورده کنند و همواره فقر، گرسنگی، آوارگی، بی کاری، سرکوب و تحقیر و ستم را به مردم تحمیل کردند. رشد روابط سرمایه داری در بسیاری از کشورهای تحت سلطه که بر اساس منطق کور و مغشوش نیروی محرکۀ آنارشی تولید صورت گرفت، باعث رانده شدن میلیونها نفر از کشاورزان و روستاییان از زمین و محل زندگی شان شد. آنها موجوار به شهرهای بزرگ پرتاب شدند بدون آن که در استخوانبندی اقتصادی و اجتماعی و کارکرد جامعه به شکل «منسجم» ادغام شوند. ساختار معوج و بیمار اقتصاد و جامعه کشورهای پیرامونی توان و ظرفیت ادغام آنها در کارکرد اقتصاد رسمی اش را نداشت و آنها اغلب در اقتصاد غیر رسمی مشغول به کار شدند. شمار عظیمی در زاغه های محرومیت جمع شدند و در سایۀ کلان شهرهایی پر زرق و برقی مثل تهران، غرق در فلاکت حاشیه نشینی شدند. به علاوه بسیاری از عادات و فرهنگ و باورهای سنتی شان در زندگی شهری و نظام جدید دچار بی ثباتی و تغییر شده بود.

بر بستر چنین شرایطی، نه فقط در ایران بلکه در سراسر خاورمیانه و شمال آفریقا، کارگران و توده های محروم شهر و روستا هر چه بیشتر در معرض تبلیغ و نفوذ بنیادگرایان اسلامی قرار گرفتند. علت رشد اسلام گرایی پاسخی به فقر و عدم توسعه نبود، بر عکس نوعی توسعه یافتگی معوج امپریالیستی برای آنها زمینه سازی و صحنه آرایی کرد. چرا که در میانۀ تکان ها و جابجایی هایی که توسعۀ سرمایه داری از بالا و زیر سرنیزه رژیم های مستبد به وجود آورده بود، دین حکم یک لنگر روحی و پشتیبان را برای شان بازی می کرد. اسلامگرایان  با استفاده از گفتمانِ مخالفت با «فساد» و «فرهنگ غرب» در میان توده های مستاصل پایه می گرفتند و راه «استقلال» از «غرب» را در گروی  بازگشت به دین و باورهای هزار ساله نشان می دادند. اهمیت ایدئولوژی اسلامی در این بود که به عنوان یک نیروی منسجم کننده، توده های معلق در حاشیه ها و فقر را به «جماعت» و «امت اسلامی» پیوند زد و دوباره به آنها معنی و امید (امید کاذب) بخشید.

 طبقات حاکم که به لحاظ اقتصادی و سیاسی وابسته و تابع امپریالیسم بودند و وسیعا به عنوان عوامل فاسد یک قدرت خارجی مطرح شده و می شوند، نوعی از فرهنگ و سبک زندگی را تبلیغ می کردند که از سوی اسلامگرایان و بخش هایی از مردم به عنوان «فرهنگ فاسد غرب» تعریف شد و «استقلال» از غرب به ضدیت با «فرهنگ» آن و ترویج «فرهنگ دینی» تفسیر شد. نقش ایدئولوگ های اسلام گرا مانند علی شریعتی و مهدی بازرگان در تئوریزه کردن این گفتمان و ترویج آن بسیار مهم بود. این مساله در کوتاه مدت دست نیروهای اسلامگرا را برای جا انداختن فرهنگ و ارزشهای ارتجاعی اسلامی به عنوان «فرهنگ بومی» بسیار باز کرد و خمینی با اتکا به این گفتمان و شعارهای پوپولیستی عدالت خواهانه توانست نفرت بخش زیادی از مردم از رژیم شاه و نظام سرمایه داری امپریالیستی را به پایه و پشتیبان اهداف ارتجاعی اش در احیای ارزش های سنتی و پوسیده اسلامی تبدیل کند. او مانند دیگر اسلامگرایان علت اصلی فلاکت و فقر و  تحقیر شدن مردم را نه در اساس نظام سرمایه داری، تبعیض و ستم طبقاتی و جهل و خرافه دینی بلکه در «فرهنگ فاسد و بیگانه غربی» و راه چاره را بازگشت به دین و باورهای هزار و چهارصد ساله اسلامی معرفی کرد.

عوامل سیاسی دیگری هم بنیادگرایان اسلامی را به ویژه در خاورمیانه تقویت کرد و اوضاع را به سمت «راه حل» ارتجاعی سوق داد. این عامل، سیاست های آگاهانه امپریالیسم آمریکا و متحدین آن در صحنه سیاسی خاورمیانه بود. حمایت از بنیادگرایان اسلامی در خاورمیانه برای مقابله با کمونیسم و ناسیونالیسم و نیروهای سکولار و همچنین در دهۀ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی برای ممانعت از نفوذ سوسیال امپریالیسم شوروی در خاورمیانه، برای آمریکا کاربست سیاست «دشمن دشمن من دوست من است» بود.. به تبعیت رژیم شاه از اواخر دهۀ ۱۳۴۰ دست اسلام گرایان را برای مقابله با جنبش نوین کمونیستی باز گذاشت. اسرائیل و آمریکا در جنبش فلسطین عامدانه حماس را تقویت کردند تا نیروهای سکولار و احزاب تحت الحمایۀ شوروی را  تضعیف کنند. راه حل امپریالیسم  آمریکا در مواجهه با بحران افغانستان به وضوح و بدون پرده پوشی حمایت از رشد و توسعه نیروهای بنیادگرای اسلامی بود. در این میان با یک تیر دو نشان می زدند، هم کمونیست های واقعی را قتل عام کرده و کمونیسم را بی اعتبار می کردند و هم با شوروی که رقیب امپریالیستی آنها بود، مقابله می کردند. علاوه بر این نیروهای ملی گرا و جریان موسوم به ملی مذهبی، در وجود اسلام گرایان متحدین طبیعی خود علیه کمونیست ها را دیدند. این مولفه های سیاسی در تداخل و ترکیب با عوامل اقتصادی و اجتماعی، عروج قدرتمند بنیادگرایی اسلامی را در خاورمیانه رقم زد که در هیبت به قدرت رسیدن یک رژیم فاشیستی دینمدار در ایران تجلی پیدا کرد.  

پایه طبقاتی اسلامگرایی

اسلامگرایی یک حرکت سیاسیِ طبقاتی است که برآمد ایدئولوژیک دارد. ماهیت طبقاتی آن در برنامۀ اجتماعی اش آشکار است و در عمل هم از این طریق که چه روندهایی را سرکوب کرده و به کدام روندها اجازۀ رشد و توانمندی می دهد ماهیت طبقاتی خود را آشکار می کند. این جریان سیاسی- طبقاتی، در برآمد ایدئولوژیک خود از آن ایدئولوژی که به طور خود به خودی در جامعه مهیا است استفاده میکند. اخوان المسلمین در جهان عرب، فداییان اسلام و روح الله خمینی در ایران، سلطنت بچه سَقا (۱۹۲۹) و بعدها احزاب جهادی و سپس طالبان در افغانستان، حزب عدالت و توسعه در ترکیه، دولت اسلامی عراق و شام، حزب نهضت اسلامی تاجیکستان، بوکوحرام و الشباب در آفریقا و غیره جملگی تبارزات مختلف برآمدن و خیز این قشر از سرمایه داران و زمین داران بزرگ برای کسب قدرت سیاسی هستند اما در هیچ کجا، مانند ایران نتوانستند تبدیل به یک قدرت سیاسی تئوکراتیک تمام عیار شوند.

پیشگامان جنبش اسلامگرایی در تمام این کشورها از یک موقعیت مشابه طبقاتی و سیاسی برنخاستند. در برخی از کشورها مانند ایران پرچم جنبش اسلام گرایی به دست طبقات استثمارگر کهنه و سنتی افتاد که منافع و اقتدارشان توسط توسعه امپریالیستی تضعیف شده بود. در برخی دیگر از کشورها مانند آ.ک.پ ترکیه یا اخوان المسلمین در مصر بیشتر مرتبط است با ظهور اقشار جدید سرمایه داری که در بیرون از محافل هیئت حاکمه رشد یافتند. در ایران، از آغاز قرن بیستم و بعدها در دوران رضا شاه و پروژۀ تشکیل دولت متمرکز مدرن وی، روحانیت شیعه و برخی اقشار فئودالی و بازاریان سنتی، بسیاری از منابع نفوذ و اهرم های قدرتشان در نظام قضایی، آموزش و پرورش، اقتصاد و اراضی وقفی، رسانه ها و دستگاه تبلیغاتی حاکم در جامعه را از دست دادند و شاهد تضعیف روز افزون آن بودند.این نگرانی و اعتراض با رفرمهای امپریالیستی شاه در دهه ۱۳۴۰ به نقطه عطف جدیدی رسید و خمینی از آغاز حیات سیاسی اش در سال ۱۳۴۲ به عنوان نماینده روحانیتی بلند شد که با این رفرمهای امپریالیستی بیش از پیش نگران از دست رفتن قدرت اقتصادی و نفوذ اجتماعی شان در جامعه بودند. سال ۵۷ بخش های دیگری از اقشار بورژوازی و روشنفکران ناراضی حول برنامه ارتجاعی خمینی و دولت مورد نظر او متحد شدند. اما پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی، قشر جدیدی از سرمایه داران بزرگ وابسته به قدرت سیاسی و ادغام شده در نظام سرمایه داری جهان به وجود آمد که تمرکز سرمایه انحصاری و دامنۀ انباشت سرمایۀ آن به ورای مرزهای ایران رفته است. در واقع، ایدئولوژی جهان گرایی اسلام گرایان حاکم در ایران، این امر را به شدت تسهیل کرد و یاری داد.

یک روبنای تئوکراتیک و جهان گرایی اسلامی

ائتلاف به قدرت رسیده حول محور شخص خمینی و ایده و برنامه سیاسی و حکومتی او در سال ۵۷، یک دولت و روابط تولیدی-اجتماعی سرمایه داری وابسته به امپریالیسم را از رژیم سلطنت گرفت و آن را با قانون شریعت و فقه اسلامی و اخلاقیات و ایدئولوژی منتج از آن پیوند زد. تسلط فقه اسلامی به شکل قوانین شریعت و نهادهای رسمی و قانونیِ تعیین کننده همچون ولایت فقیه (رهبری مرجعیت شیعه)، شورای نگهبان و مجلس خبرگان بر چارچوب قانون اساسی این نظام، بیانگر تسلط تئوکراسی بر جمهوریت است و نهادهای انتخابی و اجراییِ برآمده از بخشی از آرای عمومی به صورت سیستماتیک و قانونی تحت نظارت و تسلط شریعت و فقه قرار دارند. بنابراین، رژیم جمهوری اسلامی یک رژیم تئوکراتیک است.

اما علاوه بر این جمهوری اسلامی یک رژیم تئوکراتیک جهانگرا (یونیورسالیست) است و نه ناسیونالیستی و نه حتا ناسیونالیستی اسلامی. جمهوری اسلامی از همان روز اول و در اسناد رسمی اش خود را برای تحقق اهداف فراملی در جهت برافراشتن «پرچم اسلام در جهان» آماده کرد. در اصل ۱۱ قانون اساسی آمده است: «به حکم آیه کریمه ”ان هذه امتکم امۀ واحده و انا ربکم فاعبدون” همه مسلمانان یک امت‌اند و دولت جمهوری اسلامی ایران موظف است سیاست کلی خود را بر پایه ائتلاف و اتحاد ملل اسلامی قرار دهد و کوشش به عمل آورد تا وحدت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان اسلام را تحقق بخشد». آنها پایه اجتماعی خود را نه بر مبنای ملی گرایی اسلامی و در یک کشور خاص و برای یک ملت خاص بلکه عمدتا بر اساس جهانگرایی اسلامی و «تدارک جهت استقرار حکومت امام زمام در سراسر جهان» متحد و تهییج می کنند. آنها به واقع، بر این باورند که اسلام باید ایدئولوژی، اخلاقیات و روش زندگی حاکم در جهان یا حداقل در آن بخشهایی از جهان که تاریخا «جهان اسلام» مینامند باشد.

باب آواکیان در مقاله پیش گذاشتن راهی دیگر بعد از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به برج های دوقلو در نیویورک توسط اسلامگرایان، تحلیل مهمی از تضاد میان اسلام گرایان و امپریالیستها به عنوان یکی از روندهای تاثیر گذار بر اوضاع جهان داد و نوشت که اسلام گرایان قشری منسوخ و ارتجاعی در کشورهای اسلامی هستند که در تقابل با قشر  منسوخ دیگر در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی می باشند. او تاکید کرد، این دو قطب ارتجاعی در همان حال که ضد هم هستند، یکدیگر را تقویت می کنند و سمت گیری با هر یک از این منسوخ ها در نهایت هر دوی آن ها را تقویت خواهد کرد. اسلامگرایی یک پاسخ ارتجاعی به نظام جهانی ارتجاعی و ستمگرانۀ امپریالیستی است. یک ایدئولوژی منسجم است که شکل های تازه و کهنۀ روابط استثمار و ستم را نمایندگی می کند. در واقع کلیۀ اشکال اسلامگرایی از دو منظر ارتجاعی هستند: نخست از زاویه جهانبینی، اخلاقیات و ایدئولوژی پوسیدۀ دینی و دیگر از زاویه حفظ روابط ارتجاعی سرمایه داری و طبقاتی و دست نزدن به اساس بهره کشی، ستم و تبعیض طبقاتی در جامعه.

کم بها دادن به برهم کنش میان روبنای سیاسی- ایدئولوژیک و زیربنای اقتصادی، از معضلات روش شناختی دیرینۀ جنبش کمونیستی بوده است و هنوز گریبانگیر ما است. باب آواکیان در تحلیل دیالکتیکی از رابطه زیربنا و روبنا و نقش ایدئولوژی و مذهب در جامعه می گوید:

بعضی ها با یک کوته بینی اکونومیستی سوسیال دمکراتیک به جایی رسیده‌اند که اصرار دارند همه این «محافظه کاری اجتماعی» یا بنیادگرایی دینی فقط تیله ایست که مردم را از حرکت در جهت منافع اقتصادی خودشان دور میکند. این یک اشتباه جدی است. آنها متوجه نیستند که این مولفه های روبنایی، به خصوص بنیادگرایی اسلامی در عین اینکه نهایتاً ریشه در تغییرات اقتصادی اجتماعی جامعه و تغییرات اجتماعی در جامعه دارند اما به نوعی زندگی خود را هم دارند و به عنوان یک بیان ایدئولوژیک دارای خودمختاری نسبی میباشند… بین آنچه از لحاظ اقتصادی بر مردم می‌رود و اینکه مردم چه برداشتی از آن میکنند، یک رابطۀ یک به یک خام مکانیکی موجود نیست. برداشت مردم از منشور روابط اجتماعی گوناگون انکسار مییابد. می‌شود گفت وقتی از روبنا، از حیطۀ ایده‌ها و فرهنگ و غیره می‌گذرد تاب بر میدارد. این ایده‌ها و این فرهنگ که شامل بنیادگرایی ارتجاعی مسیحی هم می‌شود نهایتاً در زیربنای اقتصادی تعیین میشود، اما این تعین نهایی است. ما باید دیالکتیک این مسأله را درک کنیم. ماتریالیسم خام و مکانیکی به درد نمی خورد. (دولت و آزادی)

جمهوری اسلامی و سرمایه داری امپریالیستی

اسلامگرایان چه در ایران و چه در ترکیه، مصر، افغانستان و هر جای دیگری که فرصت تشکیل دولت و یا شرکت در حکومت پیدا کردند، به سرعت تبدیل به قشر جدیدی از بورژوازی بزرگ و وابسته به نظام سرمایه داری جهانی شدند و در حداکثر توانشان درها را به روی رشد سرمایه داری باز کردند. اسناد منتشر شده وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا و خاطرات شخصیتهای آمریکایی و نزدیکان خمینی بیانگر این حقیقت اند که خمینی در پیامهای محرمانه اش به دولت آمریکا از نوفلوشاتو فرانسه، تضمین کرد که استخراج و صدور نفت به روی جهان و غرب را هیچگاه متوقف نکند. نفت، شاهرگ پیوند ساختار کل اقتصاد ایران به نظام سرمایه جهانی امپریالیستی است و جمهوری اسلامی نه تنها هیچ برنامه ای برای قطع پیوند اقتصاد ایران به نظام سرمایه داری-امپریالیستی نداشت بلکه آن را وسیله ای برای ابقای رژیم خود و ادغام هرچه بیشتر نظام اقتصادی و سیاسی ایران در نظام جهانی کرد.همچنین سیاستهای نئولیبرالی صندوق بین المللی پول و طرحهای اقتصادی بانک جهانی در جمهوری اسلامی به صورت گسترده به کار گرفته شده و پیاده شدند. اسلامگرایان، چه به غرب انتقاد جدی داشته باشند و چه مقبول آن واقع شوند، هیچ برنامه‌ای برای استقلال یا غلبه بر وابستگی جامعه و اقتصاد به بازار جهانی و سرمایه امپریالیستی ندارند. ایده آل آن ها ایجاد جوامع و حتا «امپراتوری» های اسلامی است که در عین تناسب و انطباق با شیوه تولید سرمایه داری حاکم بر جهان، بر مبنای اصول اسلام اداره شود. این ویژگی ایدئولوژیهایی است که محصولات تاریخی اند اما دارای انعطاف پذیری بوده و در همه دورانهای جوامع طبقاتی، قابل استفاده هستند. ایدئولوژی اسلامگرایی یک مقوله جدید در جواب به اوضاع امروز است که از آن چه هزار و چهارصد سال پیش بر مبنای فئودالیسم و برده داری بلند شده بود استفاده می کند.

جمهوری اسلامی و تضاد با امپریالیسم

وابستگیِ جمهوری اسلامی و دیگر اسلام گرایان به پیوندشان با سرمایه داری و نظام سرمایه داری جهانی نباید به این اشتباه پا بدهد که گویی هیچ تضادی میان اسلام گرایان و امپریالیست ها به ویژه امپریالیست های غربی و دولت آمریکا وجود ندارد و جنگ میان این دو «جنگ زرگری» است! اسلامگرایان یک روابط تولیدی متفاوت را نمایندگی نمی کنند اما یک ایدئولوژی ارتجاعی متفاوت از ایدئولوژی ارتجاعی امپریالیستی را نمایندگی می کنند. اسلامگرایی یک جنبش سیاسی و ایدئولوژیک است که روبنای سیاسی و جوانب بسیاری از روبنای ایدئولوژیکی را که غرب به این کشورها تحمیل کرده است به چالش می‌گیرد. با بسیاری از مظاهر و عناصر فرهنگ سرمایه داری غرب یا برآمده از آن مانند سبک زندگی، آزادی پوشش و روابط جنسی، هنر و تولیدات صنعت فرهنگی آن ضدیت آشتی ناپذیر دارد. اسلامگرایی بدون ضدیت با غرب بی معنی است. به همین علت نخستین مخالفتها و اعتراضات فداییان اسلام و خمینی به رژیم شاه نه با اساس سلطنت بلکه در اعتراض به پدیدههای سیاسی و فرهنگی و اجتماعی آغاز شد که آنها را «غربی» و «آمریکایی» می نامیدند. پدیده هایی مانند بی حجابی و حق رأی زنان، سینما و تلویزیون و نشریات و روزنامه های آن دوره، فروش مشروبات الکلی و غیره.

اما علاوه بر این اسلامگرایان از جمله جمهوری اسلامی به علل دیگری به جز تضاد روبنایی و فرهنگی، به لحاظ سیاسی هم با امپریالیسم آمریکا تضاد و رقابت دارند. اسلامگرایان اکثرا در کشورهایی به دنبال کسب قدرت سیاسی بوده اند که رژیمهای «سکولارِ» تحت الحمایۀ  امپریالیسم آمریکا مثل رژیم محمد رضا شاه، سادات و مبارک در مصر، بن علی در تونس و غیره بر سر کار بوده اند و از این نظر آنها رو در روی آمریکا و متحدینش قرار گرفتند. برای مثال اگر چه ایالات متحده و امپریالیستهای غربی در سال ۵۷ و پس از کنفرانس گودالوپ راه را برای به قدرت رسیدن اسلامگرایان ایران گشودند و خمینی و نزدیکانش هم پیامهایی با محتوای تأمین منافع آمریکا در ایران و ضدیت با انقلابیون چپ و کمونیست و سوسیال امپریالیسم شوروی برای آمریکاییها فرستادند، اما جمهوری اسلامی در ماجرای اشغال سفارت آمریکا و بعدها حمایت از اسلامگرایان در سراسر منطقه تا به امروز کوشیده به عنوان یک رقیب و یک قدرت ضد غربی، ایالات متحده را به چالش بکشد و دست کم خود را به عنوان یک قدرت منطقه ای به رخ آمریکا و اسرائیل و رژیم های تحت الحمایۀ آمریکا در خاورمیانه بکشد. از سوی دیگر مساله اسرائیل هم یک تضاد جدی برای ایالات متحده آمریکا در ایجاد اتحاد با  اسلامگرایان بوده است. اسرائیل کانون ثقل و نگهبان منافع امپریالیسم آمریکا در منطقه خاورمیانه است. و همین امر، برای اتحاد آمریکا با اسلام گرایان در ایران و افغانستان مشکل آفرین بوده است. در هر صورت، این رابطه پر از تضادهای لاینحل است که مرتبا هر دو را به بحران می اندازد و فضای مساعدی برای سرنگونی هر دوی آنها فراهم می کند. و هم زمان هر دو طرف از این تضاد برای فریب توده های مردم استفاده کرده اند و هر یک سعی کرده اند در این مناقشه، توده های مردم را گوشت دم توپ خود کنند. چهل سال پیش خمینی و باند تبهکار او این کار را کردند و امروز رژیم ترامپ و باند فاشیست او آرزو دارند چنین پروژه ای را پیش ببرند تا بار دیگر، در یک بزنگاه تاریخی دیگر، مانع از آن شوند که یک راه دیگر، در مقابل توده های مردمی که علیه شرایط ستم و استثمار خویش به پا خاسته اند باز شود.

انقلاب مرد! زنده باد انقلاب!

زمینۀ به ظهور رسیدن جنبش اسلام گرایی در بطن نظام سرمایه داری جهانی را تغییراتی که در نتیجۀ کارکرد سرمایه داری به وجود می آید و گرایش به تضعیف نظام سرمایه داری یا ایجاد تلاطمات شدید در آن دارند، فراهم کرد. علت به قدرت رسیدن اسلامگرایان را سربلند نکردن یک انقلاب واقعی یک انقلاب کمونیستی تعیین کرد. با شکست انقلاب، طبقۀ تازه به قدرت رسیده همراه با تیزتر کردن شمشیر، اتوریته «اخلاق دینی» را هم پرخاشگرانه به میدان آورد. جنگ با فقرا جای جنگ علیه فقر را گرفت. آسمانی ترین هیجانات مذهبی و افکاری که با خرد معاصر باید آنها را در دسته بندی جنون قرار داد، برای تحمیل بی سابقه ترین استثمار و بی رحمانه ترین سرکوبها استفاده شد. تا زمانی که این رژیم با یک انقلاب واقعی، که پژواک آن سراسر جهان را در نوردد، سرنگون نشود، این روال ادامه یافته و چه بسا شدیدتر خواهد شد. بزرگترین درس شکست انقلاب ۵۷ و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی این است: هنگامی که ضرورتِ زمانه انجام انقلاب پرولتاریایی است اما به آن جواب داده نمی شود، نتیجه اش تحمیل «راه حلی» است که جامعه را فرسنگ ها به عقب پرتاب می کند. راه «میانه» موجود نیست. جامعه ما نیاز به انقلابی دارد که طرح و نقش و نگارش را از آینده ای که باید ساخته شود بگیرد. به گفته مارکس بازگردیم:

انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم {انقلاب کمونیستی} نمی تواند چکامۀ خود را از گذشته بگیرد. این چکامه را فقط از آینده می توان گرفت. این انقلاب تا همۀ خرافات گذشته را نروبد و نابود نکند قادر نیست به کار خویش بپردازد. انقلاب های پیشین به یادآوری خاطره های تاریخی جهان از آن رو نیاز داشتند که محتوای واقعی خویش را برخود بپوشانند. انقلاب قرن نوزدهمی به این گونه یادآوری ها نیاز ندارد. … اکنون به نظر می رسد که جامعه به جایی عقب تر از نقطۀ حرکتش برگشته است. اما در  واقع، فقط از همین حالا است که جامعه می باید نقطۀ عزیمت انقلابی اش را بیافریند، یعنی موقعیت، روابط و شرایطی را پدید آورد که یک انقلاب مدرن به معنای جدی کلمه بدان ها نیاز دارد. … انقلابهای پرولتاریایی، برعکس، مانند انقلاب های قرن نوزدهم همواره در حال انتقاد کردن از خویش اند، لحظه به لحظه از حرکت باز می ایستند تا به چیزی که به نظر میرسد انجام یافته است دوباره بپردازند و تلاش را از سر گیرند، به نخستین دودلیها و ناتوانیها و ناکامیها در نخستین کوششهای خویش بیرحمانه میخندند، رقیب را به زمین نمیزنند مگر برای فرصت دادنِ به وی تا نیرویی تازه از خاک برگیرد و به صورتی دهشتناک تر از پیش رویاروی شان قد علم کند، در برابر عظمت و بی کرانی نامتعین هدفهای خویش بارها و بارها عقب مینشینند تا آن لحظه که کار به جایی رسد که دیگر هرگونه عقب نشینی را ناممکن سازد و خود اوضاع و احول فریاد برآورند که «رودس همین جاست، همین جا است که باید پرید! گل همین جاست، همین جا است که باید رقصید!» (مارکس، هیجدهم برومر لوئی بناپارت)

 

انقلاب ایران و جمهوری اسلامی

گزیده ای از مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران – مصوب کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م ل م) دی ماه ۱۳۹۶

فصل دوم انقلاب در ایران

در سال ۱۳۵۷ نیروهای سیاسی اسلام‌گرا که طیفی از گروه‌های مختلف را تشکیل می‌دادند، تحت رهبری خمینی انسجام یافته و توانستند با برنامه «حکومت اسلامی»، رهبری خود را بر مبارزات ضد سلطنتی توده‌های مردم تحمیل کرده و انقلابی که در حال زایش بود را به یک ضد انقلاب دینی تبدیل کنند. رژیم جمهوری اسلامی جانشین رژیم سلطنتی شد و دولت سرمایه‌داری وابسته به امپریالیسم را در شکلی جدید و تحت رژیمی جدید بازسازی کرد و تداوم بخشید. به قدرت رسیدن یک رژیم دینی بر اساس سرکوب انقلاب مردم ایران و با تکیه بر وعده‌های عوامفریبانه به قشرهای محروم جامعه که قربانیان توسعه اقتصادی امپریالیستی بودند، یک رویداد مهلک برای جامعه ایران بود. این رژیم دینی-فاشیستی همواره با دیکتاتوری بیرحمانه جامعه را اداره کرده است.   

در این جا به جایی قدرت که «انقلاب اسلامی» خوانده شد، سرمایه‌داران بزرگ پیشین قدرت را از کف دادند و اسلام‌گرایانی که قدرت را گرفته بودند، کل طبقه سرمایه‌داران بزرگ را در چارچوبی جدید، تجدید سازمان‌دهی کردند.

دولت دینی روابط خود با نیمی از جامعه (زنان) را بر شریعت استوار کرد و رابطه ارباب-بنده را میان مردان و زنان جامعه قانونی کرد. ستم‌گری ملی که از زمان رضا شاه یکی از ارکان دولت در ایران بوده است، کماکان ادامه یافت و تبعیض مذهبی نیز بر آن افزوده شد. سرکوب هر‌گونه مخالفت سیاسی، سرکوب آزادی بیان و قلم و هنر ابعاد بی سابقه‌ای یافت. تبلیغ و ترویج تفکرات خارج از گفتمان تعیین شده توسط شریعت و قانون رژیم حاکم و در ضدیت با آن، با خطرات جانی همراه شد. شوراهای کارگری، اتحادیه‌های دهقانی، شوراهای کارمندان و کارکنان موسسات گوناگون، کانون‌ها و نهادهای نویسندگان و هنرمندان و به طور کل هر نوع نهاد مدنی غیر دولتی سرکوب شدند تا نظم سیاسی و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی تثبیت شد. جنبش‌های دهقانی که برای تقسیم اراضی ملاکین بزرگ در ترکمن صحرا، کردستان، فارس و دیگر نقاط کشور برخاسته بودند، به خون کشیده شدند. حکام شرع و بازجویان و قاضیان و روسای دادگاه‌ها در صدور اعدام و گرفتن فتوای مرگ از آیت الله ها و دست انداختن بر روی منابع اقتصادی با یکدیگر به رقابت برخاستند. در همان چند سال نخست روی کار آمدن جمهوری اسلامی، ده‌ها هزار معلم، استاد و کارمند به دلایل عقیدتی و فکری تصفیه و بازخرید شدند. ده‌ها هزار دانشجو به همین علت از تحصیل محروم شده و فقط کسانی حق ورود به دانشگاه داشتند که از فیلترهای تفتیش عقاید گذشتند. بالاخره هزاران نفر از زندانیان سیاسی کمونیست، انقلابی و دیگر مخالفین حکومت در دهه شصت در زندان‌ها به قتل رسیدند.

به قدرت رسیدن اسلام‌گرایان شیعه در ایران، در بسیاری از موارد با ساختارهای فرمانروایی قدرت‌های امپریالیستی غرب در خاورمیانه و حکومت‌های تحت الحمایه آن‌ها، در تضاد قرار گرفت. در این تضاد، جمهوری اسلامی گفتمان «ضد امپریالیستی» و ادعای «استقلال» از امپریالیسم را اتخاذ کرد. اما از وابستگی ایران به نظام سرمایه‌داری جهانی هیچ کم نشد و به شکل جدیدی، این بار تحت حاکمیت یک رژیم دینمدار تحت سلطه امپریالیست‌ها باقی ماند.

  

نظام جمهوری اسلامی

ساختار اقتصادی  

نظام اقتصادی حاکم بر ایران یک نظام سرمایه‌داری وابسته به نظام جهانی امپریالیستی است. در این نظام جهانی، انحصارات عظیم و نهادهای مالی چند کشور قدرتمند امپریالیستی، کنترل اقتصادها و نظام‌های سیاسی، نه تنها در یک کشور بلکه در سراسر جهان را در دست دارند.

بر اساس تقسیم کار جهانی در نظام امپریالیستی، وظیفه اقتصاد ایران به ویژه بعد از جنگ جهانی دوم، تولید و صدور نفت برای اقتصاد جهانی بوده و کلیت اقتصاد ایران، حول این تقسیم کار با نظام جهانی سرمایه‌داری تنیده شده است. بنا بر این صنعت نفت، صرفاً تولید نفت نیست بلکه شالوده و تداوم دهنده روابط تولیدی سلطه امپریالیستی در ایران است. جمهوری اسلامی، از این ساختار اقتصادی هیچ گسست نکرد و چنین هدفی هم نداشت. برعکس شدیدا اشتهای ادغام شدن در نظامِ سرمایه‌داری امپریالیستی جهانی را داشت و نفت را محور آن قرار داد. جمهوری اسلامی حتا عمیق‌تر از پیش، اقتصاد ایران را به شبکه نظام جهانی سرمایه‌داری تحت سلطه امپریالیست‌ها متصل کرد. در این فرآیند، رژیم تئوکراتیک تلاش کرد با ارجاع به این که سرمایه‌داری حاکم در ایران اکنون «اسلامی» است، به این ساختار طبقاتی و وابستگی به امپریالیسم، مشروعیت «الهی» ببخشد.

اقتصاد جمهوری اسلامی عمدتا تحت فرمان‌های «ولی فقیه» یا خواست دولت‌ مردان جمهوری اسلامی نیست. بلکه در خطوط کلی و تعیین کننده، تحت سیاست‌ها و فرامین نهادها و مراکز مالی مستقر در نیویورک، فرانکفورت، توکیو، پکن و مسکو، برنامه ریزی کلان شده و کار می‌کند. به همین علت، قدرت‌های امپریالیستی بدون نیاز به استفاده از جنگ و اشغال می‌توانند اقتصاد ایران را با بیرون کردن از چند شبکه روابط اقتصاد جهانی، به زانو درآورند. اقتصاد ایران، تابع قوانین بازار جهانی سرمایه، نهادهای اقتصاد جهانی، نوسانات این اقتصاد و نظام بانکی آن است. از آن جا که رقابت میان قدرت‌های امپریالیستی (ایالات متحده آمریکا، روسیه، اتحادیه اروپا، چین و ژاپن) مدام در جریان است، این رقابت‌ها بر اقتصاد ایران نیز تاثیر گذاشته و به از هم گسیختگی بیشتر این اقتصاد دامن می‌زند. این روابط اقتصادی با خود، روابط سیاسی خاص و ضرورت گردن نهادن به نظام اقتصادی و سیاسی تحت کنترل امپریالیست‌ها را ایجاب می‌کند.

اقتصاد ایران تمام علائم رشد و توسعه سرمایه داری در یک کشور تحت سلطه امپریالیسم را نشان می دهد. اقتصادی است که توسعه و رونق آن، شکاف طبقاتی را بیشتر کرده و توسعه ناکافی اش فقر و محرومیت به بار می آورد. این دو از شاخص‌های اقتصاد سرمایه داری در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم هستند. اقتصاد سرمایه داری حاکم بر ایران، پیوستگی و انسجام درونی مشابه کشورهای  امپریالیستی را ندارد. اعوجاج یکی از مشخصات این اقتصاد است که دائما بازتولید شده و حاصلِ وابستگی آن به سرمایه‌داری امپریالیستی است. رونق در یک بخش اقتصادی عموما موجب پیشرفت در سایر بخش‌ها نمی‌شود. توسعه صنعت و کشاورزی در ایران همواره تابعی از تقسیم کار جهانی و نقش ایران در آن به عنوان تولید کننده نفت برای اقتصاد جهانی بوده است. تمام استانداردها و معیارهای بهره وری اقتصادی از طریق این رابطه اقتصادی که بخشی از رابطه تولیدی حاکم در ایران است به کل اقتصاد کشور وارد شده و دیگر فرآیندهای اقتصادی را نیز تابع معیارها و شاخص های بازار جهانی می کند. بنابراین در اقتصاد ایران یک عقب ماندگی مزمن در صنعت و کشاورزی وجود دارد و خدمات و فعالیت‌های ساختمانی و اقتصاد انگلی سفته و سهام‌بازی، دلالی و واسطه‌گری، همواره سودآورتر از سرمایه‌گذاری در بخش‌های صنعت و کشاورزی هستند.

رشد سرمایه‌داری، کلان شهرها را که مرکز رونق اقتصادی‌اند به وجود آورده و مناطق دیگر کشور را به «حاشیه» توسعه اقتصادی رانده است. در نتیجه، کلان شهرها به قطب جاذبه میلیون‌ها دهقان، تولید کننده خُرد ورشکسته و جوانان بیکار تبدیل شده‌اند، بدون آن که قادر به ادغام آن‌ها در فرآیند اقتصاد شهری باشند.

آن چه تاکنون گفته شد، خصلت عام اقتصاد سرمایه‌داری در ایران است و حتا اگر رژیم سلطنتی بر جای می‌ماند، کارکرد این اقتصاد، نتایج کمابیش مشابه امروز را به بار می‌آورد. اما این اقتصاد، علاوه بر تمام تضادهای رشد و توسعه سرمایه داری در یک کشور تحت سلطه امپریالیسم، تضادهای خاصی هم دارد که نشئت گرفته از جا به جایی یک رژیمِ سلطنتی مورد حمایت امپریالیست‌های غربی با یک رژیم اسلام‌گرا است. به این شکل که از یک طرف، اقتصاد سرمایه‌داری ایران به اقتصاد سرمایه داری جهانی وصل است و از طرف دیگر، منافع، برنامه‌ها و اهداف استراتژیک ایالات متحده (به عنوان بزرگ ترین قدرت نظامی و اقتصادی در خاورمیانه و جهان) با رژیم اسلام‌گرای حاکم در ایران سازگار نبوده است. جمهوری اسلامی و سرمایه‌داران بزرگ اسلام‌گرا تلاش کرده‌اند از طریق وابسته شدن به قدرت‌های امپریالیستی دیگر مانند روسیه و قدرت امپریالیستی نوظهور چین که در حال حاضر از رقبای آمریکا و امپریالیست‌های اروپایی هستند، این تناقض را حل کنند.

اقتصاد جمهوری اسلامی، دو قطبی فقر و ثروت بسط یابنده تولید می‌کند. در یک قطب، قشر اندکی از رفاه اقتصادی قابل مقایسه با قشرهای مرفه در کشورهای سرمایه‌داری غرب برخوردارند و در قطب دیگر، با دریای عظیم فقر که شامل محرومیت غذایی، مسکن و بهداشت و هم‌چنین محرومیت از کسب علم، هنر و فرهنگ است، مواجهیم. این دو قطبی فقر و ثروت، مناطق مختلف ایران را نیز به مناطق ثروتمند و محروم تقسیم کرده است. چند کلان شهر، مرکز انباشت ثروت و امکانات هستند و باقی کشور، به ویژه مناطق مربوط به ملل تحت ستم، در رکود و رخوت اقتصادی و ضعف ساختارهای بهداشتی، آموزشی، علمی و فرهنگی دست و پا می‌زنند. فساد اقتصادی در شکل غارت منابع مالی، زمین، دریا، کوه و جنگل، جزئی لاینفک از اقتصاد جمهوری اسلامی است. با هر دم و بازدم این اقتصاد، شمار عظیمی از جوانان بی آینده و بیکار به وجود می آید و ضربه ای دیگر به محیط زیست وارد می‌شود. 

  

شکل گیری قشر سرمایهداران بزرگ اسلامگرا در بورژوازی ایران

اسلام‌گرایان تحت رهبری خمینی از قدرت سیاسی خود استفاده کردند تا تبدیل به قشر جدیدی از کلان سرمایه‌داران شوند. با استقرار جمهوری اسلامی، انتقال ثروت‌های دولتی و ثروت تحت مالکیت سرمایه‌داران و زمین داران بزرگ زمان شاه به مراکز قدرت و نهادهای مالی محل تجمع این قشر جدید در بورژوازی ایران و ایجاد انحصارهای بزرگ اقتصادی آغاز شد. بانک‌ها، کارخانه‌ها، زمین‌ها و اماکن شهری و اراضی کشاورزی روستائی در دست نهادها و بنیادهای وابسته به دایره قدرت، متمرکز شد. کنترل و مدیریت کارخانجات، معادن، جنگل‌ها، کشت و صنعت‌ها و شیلات و غیره میان بنیادها و نهادهای تازه تاسیس و مکتبی توزیع شد. درآمد حاصل از نفت میان این نهادها و موسسات تقسیم شد. دست انداختن به اراضی شهری و درآمدهای ناشی از آن از طریق انتصاب شهرداری‌ها، کنترل بنادر و راه‌های ترانزیت، فصل دیگری از این توزیع بود. کلان سرمایه‌داران اسلام‌گرا به مرور خود را در مجموعه های مالی، صنعتی و تجاری بزرگ سازمان دادند. مهم‌ترین منبع شکل‌گیری این قشر سرمایه‌داران اسلام‌گرا آن جا بود که اهرم‌های دولت و اداره و مدیریت روابط تولیدی امپریالیستی میان ایران و نظام سرمایه‌داری جهانی را در دست گرفتند. نماینده رژیم جدید، بر سر میز اوپک نشست و روابط اقتصادی امپریالیستی در لباس صنعت نفت و تزریق سرمایه امپریالیستی به این اقتصاد در شکل درآمدهای نفتی، تداوم یافت. این قشر، در چارچوب روابط تولیدی امپریالیستی و با تکیه بر آن است که مالکیت خصوصی را بر کلیت خاک و دیگر منابع طبیعی ایران و کنترل نیروی کار اعمال می‌کند.

این فرآیندِ شکل گرفتن یک قشر جدید از طبقه  بزرگ سرمایه‌دار در ایران از طریق «انقلاب اسلامی» بود.

 

نظام سیاسی و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی

  رژیم جمهوری اسلامی، یک رژیم دینمدار (تئوکراتیک) است. رژیمی که در آن حاکمیت یک مذهب خاص، قوانین را تعیین می‌کند. در این رژیم، منبع قانون نه عقل بشر که «وحی الهی» است و روحانیت شیعه، وظیفه تفسیر آن را بر عهده دارد. ادغام دین و دولت، به معنای سرکوب آزادی‌های فردی، اندیشه علمی، تبدیل مردسالاری به یک امر مقدس الهی و تقویت پدرسالاری، سرکوب هنر به ویژه موسیقی و آواز و رقص، سرکوب ادبیات و افکار و گفتمان سکولار و تفکر انتقادی است.

طبقِ قانون اساسی جمهوری اسلامی، مذهب شیعه اثنی عشری، مذهب رسمی حاکم بر ایران و غیرقابل تغییر است. قانون اساسی مردم را بر پایه جنسیت، هویت دینی و مذهبی و مرامی، به بخش‌های مختلف با حقوق و امتیازات متفاوت و نابرابر تقسیم می‌کند. «اخلاق» این حکومت وابسته به تبعیت زنان از نقش و رفتار اجتماعی است که اسلام و مذهب شیعه برایشان تعریف کرده است. طبق شریعت اسلام، رفتارهای جنسی ال.جی.بی.تی سزاوار مرگ است. طبق همین شریعت ورود بهایی‌ها به مراکز آموزشی و کسب و کار ممنوع است. علاوه بر روحانیت و منبرهای مساجد و نمازهای جمعه، تمامی تریبون‌های رسمی و غیر‌رسمی حکومت، رسانه‌ها، نظام آموزشی، تولیدات به اصطلاح فرهنگی و غیره، عمدتا روابط و افکار فاشیستی دینی را در جامعه تبلیغ و ترویج می‌کنند. برگزاری نماز جمعه، ایجاد مقرهای فرماندهی نظامی و شکنجه‌گاه در مساجد، کارزارهای «زیارت» قبور امامان و امام زاده‌ها و کارزارهای برگزاری مناسک و آیین‌های دینی شیعه، بخشی از دستگاه «فکر‌سازی» و عمومی کردن نظام ارزشی و باورهای جمهوری اسلامی و تبدیل کردن مردم به سربازانِ حاکمیت‌شان است.

حکومت دینمدار بیش از هر بخش دیگری، در قوه قضائیه جمهوری اسلامی و نظام کیفری آن متجلی می‌شود. بخشی از قوانین کیفری جمهوری اسلامی به تبعیت از شریعت، قوانینِ مبتنی بر روابط قبیله‌ای در دوران صدر اسلام هستند. در آن جوامع، جنایت با جنایت پاسخ داده می‌شد و نظام قضایی جمهوری اسلامی نیز چنین است. کیفر یا مجازاتِ جرم، قصاص، شکنجه، شلاق، سنگسار، قطع دست و اعدام است. از آن جا که در جمهوری اسلامی همه مردم در مقابل قانون برابر نیستند و نسبت به جنسیت، دین و مذهب ارزش‌گذاری شده‌اند، در نظام قضایی نیز برابر نیستند. در نتیجه مثلا در معادله «دیه»، ارزش زن و پیروان ادیان دیگر، نصف مرد مسلمان است. در این جهانبینی، مجازات، عملی برای مرعوب کردن کل مردم و حربه‌ای برای سرکوب و تثبیت قدرت سیاسی و اقتصادی است. نمونه آن، اعدام‌های کردستان در ابتدای به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی و در دهه ۶۰ و سال ۶۷ است که در مورد آخر، لغو احکامِ زندانیان سیاسی توسط «فتوا» و اعدام آن‌ها بدون تفهیم اتهام، بدون آیین‌های دادرسی، بدون حق درخواست تجدید نظر در حکم اعدام، بدون حق وکیل و صرفا بر اساس «فتوای» خمینی جلاد صورت گرفت.

این نظام قضایی بازتاب ماهیتِ ارتجاعی رژیم جمهوری اسلامی، ایدئولوژی و کل نظام اجتماعی آن است.

 

دستگاه نظامی-امنیتی ستون فقرات دولت

جمهوری اسلامی، دستگاه دولتی رژیم شاه، به ویژه دستگاه نظامی و امنیتی آن را در اختیار گرفت و قوای مسلح و امنیتی دیگری نیز بر آن افزود. رژیم در بدو امر برای تحمیل خود با تکیه بر نیروی نظامی سپاه پاسداران و ارتش، به لشگرکشی در اقصی نقاط کشور به ویژه کردستان دست زد و با گسترش بی وقفه دستگاه امنیتی، مخالفین خود را به طور مستمر حبس و شکنجه و اعدام کرد. نیروی شبه نظامی سراسری بسیج، یکی از بازوان اعمال سرکوب وسیع در شهرها، روستاها، ادارات، کارخانه‌جات، محلات، دانشگاه‌ها و غیره شد. علاوه بر وزارت اطلاعات، نهادهای امنیتی دیگر مانند اطلاعات سپاه نیز با کمک سرویس‌های امنیتی امپریالیستی (عمدتا کشورهای اروپایی و روسیه و چین) به مدرن‌ترین ابزارها و شگردهای جاسوسی، شکنجه و ترور مسلح شده و آموزش دیدند. هم‌چنین واحدهای رزمی، جاسوسی و تروریستی فرا-مرزی مانند سپاه قدس، برای عملی کردن اهداف رژیم در خارج از کشور تاسیس و فعال شدند. جمهوری اسلامی در سرکوب امنیتی و به راه انداختن ترور و وحشت، از دادگاه‌های شرع و خودمختاری قضات شرع استفاده کرده و ترکیب ویژه‌ای از «جلاد-روحانی» را به وجود آورد.

 تودههای طرفدار جمهوری اسلامی

 طبقه سرمایه‌داران بزرگ وابسته در ایران و دولت آن‌ها بی پایه نیستند. به ویژه آن که جمهوری اسلامی بر اساس یک جنبش توده‌ای ارتجاعی به قدرت رسید و پس از کسب قدرت، پایه‌های توده‌ای خود را سازمان داده و ایدئولوژیزه کرد. رژیم ایران بر مبنای یک ایدئولوژی دینی و هم‌چنین دست آویختن به جنگ ارتجاعی هشت ساله با عراق و کشته‌های آن جنگ، در میان توده‌های طبقه متوسط و قشرهای فرودست برای خود پایگاهی درست کرد. هرچند با گذشت چند دهه، از پایگاه توده‌ای جمهوری اسلامی به شدت کاسته شده است اما انقلاب سوسیالیستی برای سرنگونی جمهوری اسلامی، یک جنگ داخلی را از سر خواهد گذراند. به این معنا که در سمت دشمن، درصدی از توده‌های مردم قرار خواهند گرفت.

جناحبندیهای درون هیئت حاکمه

دولت بورژوازی از جمله دولت حاکم در ایران، هرگز یکدست نیست و متشکل از جناح‌ها و نیروهای مختلف است که همواره در رقابت و نزاع با یکدیگرند. هدف هر یک از این نیروها در نزاع درونی، حفظ ثبات و استحکام دولت طبقاتی شان و در عین حال قرار گرفتن در راس هرم قدرت است. همه این جناح‌ها، همواره خود را نماینده منافع «عمومی» قلمداد می‌کنند. همان گونه که کلیت دولت دیکتاتوری بورژوازی در همه جا خود را نماینده منافع «همه مردم» اعلام کرده است. جناح‌بندی های گوناگون جمهوری اسلامی نیز از این امر مستثنی نیستند.

جمهوری اسلامی توانست روابط درون هیئت حاکمه را بر مبنای شکلی از دموکراسی سازمان دهد. به این معنا که جناح‌ها و باندهای گوناگون اسلام‌گرایان که حول خمینی متحد شده بودند، توانستند نظام انتخاباتی را در کارکرد خود نهادینه و از آن استفاده دوگانه کنند: به عنوان ابزاری برای ایجاد تناسب قدرت در میان خودشان و هم‌چنین وسیله‌ای برای فریب مردم و متحد کردنشان با حکومت. جناح‌های گوناگون جمهوری اسلامی از تضادهای درونی خود برای پراکندن توهم میان توده‌های مردم که گویا یکی از میان آن‌ها «منجی» یا «حامی» مردم‌اند، استفاده کرده‌اند. اما همین رقابت‌ها و شکاف‌های درون هیئت حاکمه، عامل مهمی در شکل‌گیری بحران‌های مشروعیت حکومتی و برهم خوردن استحکام و تعادل رژیم است.

 وحدت و تضاد جمهوری اسلامی با امپریالیسم

اگر چه اسلام‌گرایان حاکم بر ایران، برای تحمیل قوانین شرعی هزار و چهار صد سال پیش تلاش کرده‌اند اما، مانند دیگر نیروهای اسلام‌گرا ، اساسا نیروهای سیاسی زاده عصر سرمایه‌داری هستند که در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، برای دست یافتن به قدرت سیاسی، به رقابت و جنگ با قشرهای سنتا حاکم پرداخته‌اند. میان اسلام‌گرایان و قدرت‌های امپریالیستی غربی به ویژه آمریکا، تضادهای حاد وجود داشته است اما این تضادها دال بر ماهیت متخاصم نظام‌های اقتصادی-اجتماعی آن‌ها نیست.

در سال ۱۳۵۷، امپریالیست‌های غربی راه را برای قدرت گیری اسلام‌گرایان در ایران باز کردند تا هم مانع از رشد نیروهای انقلابی کمونیست شوند و هم از نفوذ سوسیال امپریالیسم شوروی در ایران جلوگیری کنند. هر چند امپریالیست‌های غربی راه را برای این قدرت گیری گشودند، اما روابط آن‌ها با جمهوری اسلامی همواره پر تنش بوده است. به یک کلام، تضاد میان اسلام‌گرایان و امپریالیست‌ها، ماهیتی ارتجاعی دارد و تضادی است درون سیستم سرمایه‌داری امپریالیستی میان دو نیروی ارتجاعی که هر یک به نوبه خود شکلی از یک نظام اجتماعی منسوخ و ارزش‌های منطبق بر آن را نمایندگی می‌کنند.

 

به مناسبت سی و هفتمین سالگرد قیام مسلحانه سربداران آمل

مقدمه ای برای نسخه صوتی کتاب پرنده نوپرواز

رها شدن بر گُرده باد است و

با بی­ثباتی سیماب­وار هوا بر آمدن

به اعتماد استقامت بالهای خویش،

وگرنه مساله­ای نیست:

پرنده نو پرواز

بر آسمان بلند

سرانجام

پر باز می­کند. (احمد شاملو)

 

در ۵ بهمن ۱۳۶۰ نیروهای نظامی سربداران در نبردی جسورانه با کمک مردم، شهر آمل را کوچه به کوچه و خیابان به خیابان به تصرف خود در آوردند. ستون فقرات سربداران کمونیست های انقلابی و آگاهی بودند که با هدف سرنگونی جمهوری اسلامی، مبارزۀ مسلحانه ای را آغاز کردند. قیام آمل در ابتدا به عنوان عملیات گشایش جنگ برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح ریزی شده بود، اما نیروهای سربداران از شش ماه پیش از آن درگیر در چند عملیات نظامی با نیروهای سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی شده و یک عملیات محاصره و سرکوب بزرگ دشمن را درهم شکستند. در پاییز و زمستان سال ۶۰  این مبارزه شور عظیمی در میان توده های مردم و نیروهای انقلابی ایجاد کرد. زیرا بیان آن بود که در اکنون یک نیروی بدیل در مقابل جمهوری اسلامی در صحنه است و بر پایه افق و برنامه تغییر رادیکال جامعه، نقشه سرنگونی این رژیم را دنبال می کند.

سازمانده و رهبر این قیام، اتحادیه کمونیست های ایران بود. سازمانی که بعد از قیام آمل نامش به اتحادیه کمونیست های ایران (سربداران) تغییر کرد و سپس در سال ۱۳۸۰ حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) را تشکیل داد. اتحادیه کمونیست های ایران گردانی از جنبش نوین کمونیستی جهانی بود. جنبشی که در دهه ۱۹۶۰ تحت رهبری مائوتسه دون و در جدایی از کمونیسم دروغین حاکم بر شوروی سرمایه داری شده (۱۹۵۶-۱۹۹۱)  شکل گرفت. مانند دیگر احزاب و سازمان های جنبش کمونیستی بین المللی، دست زدن به جنگ انقلابی از اصول خدشه ناپذیر اتحادیه کمونیست های ایران برای به فرجام رساندن انقلابِ پرولتری از طریق درهم شکستن دولت طبقاتی حاکم بود. اما علاوه بر این اصل عام، در سال ۱۳۶۰ اوضاع ویژه ای نیز در کشور شکل گرفت که عملی کردن این استراتژی را نه فقط به امری ممکن بلکه به امری عاجل تبدیل می کرد.

از روزهای پایانی زمستان ۱۳۵۹ به خوبی احساس می شد امواج بلند مقاومت و مبارزه توده ای علیه رژیم اسلامی در راه است. توهمات اولیه بخش های بزرگی از مردم نسبت به اهداف و عملکرد حاکمان جدید در حال فرو ریختن بود. این تحولِ مهم، علی رغم آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق و تبلیغات وسیع رژیم برای فریب دادن و متحد کردن مردم زیر پرچم «دفاع از میهن» [که چیزی جز دفاع از جمهوری اسلامی نبود]، در حال شکل گیری بود و این مساله نه از نگاه رژیم اسلامی و نه از دید قدرت های امپریالیستی دور نمانده بود. همچنین شکاف بزرگی در درون هیئت حاکمه جمهوری اسلامی نیز ایجاد شده بود افتاده بود که به از هم گسیختگی و ضعف حکومت دامن می زد. از خرداد ۱۳۶۰ دستگاه سرکوب امنیتی رژیم تحت رهبری شخص خمینی، طرح تسویه حساب درونِ حاکمیت و همزمان سرکوب و کشتار نیروهای اپوزیسیون را آغاز کرد. در مقابل همه این جنایات، دولت های امپریالیستی آگاهانه سکوت کردند تا جمهوری اسلامی بقایای جنبش انقلابی و روحیه انقلابی درون توده های مردم را نابود کند.

تحلیل مشخص اتحادیه کمونیست ها از شرایط مشخص این بود که گرهگاهی سیاسی در مبارزه طبقاتی ایجاد شده و جمهوری اسلامی بر سر دوراهی سرنگونی یا تحکیم قرار گرفته است و اگر نیروهای انقلابی و در رأس آن ها کمونیست های انقلابی به ضرورت سرنگونی فوری این رژیم پاسخ نگویند، روند ضدانقلاب هولناکی برای مدتی نامعلوم بر کشور حاکم خواهد شد و پیامدهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی بی سابقه ای را بر جامعه تحمیل خواهد کرد.

اتحادیه کمونیست های ایران در آن مقطع سازمان کمونیستی جوانی بود که ستون فقرات محکمی از اعضای متعهد، رهبران و کادرهای آموزش دیده داشت و دارای یک تشکیلات سراسری بود که در مناطق گوناگون کشور پایه گرفته بود. مهمتر از همه این بود که اتحادیه کمونیست های ایران توانست از خط راستی که در سال ۱۳۵۹ در رهبری آن شکل گرفته بود گسست کند و با بیرون ریختن این خط راست، بر توانایی سیاسی و عملی اش بیافزاید. با این وصف اتحادیه به لحاظ کمیت نسبت به برخی سازمان های چپ ایران، سازمانی کوچک به حساب می آمد. اما در شرایطی مانند سال ۶۰ حتی یک نیروی نسبتاً کوچک می توانست چرخشی کیفی در اوضاع به وجود آورده و نه تنها مانع از تثبیت حکومتِ ضدانقلابی بشود بلکه راه یک انقلاب واقعی را باز کرده و آن را رهبری کند. بر اساس این تحلیل و ارزیابی اتحادیه کمونیست ها اعلام کرد: «در شرایط مساعد و قابل انفجار سیاسی در یک جامعه، به هیچ رو کوچکی و بزرگی یک نیروی انقلابی نمی تواند در تصمیم و عزم آن نیروی انقلابی برای تولید حریق انقلاب در آن شرایط نقشی تعیین کننده ایفا کند… به عبارت دیگر نحوه برخورد و رفتار عوامل ذهنی محیط یعنی دسته ها و سازمان ها و رهبران آن ها در این لحظات تعیین کننده می شود.»

برای کمونیست‏‏هایی که قیام سربداران را سازمان داده و رهبری کردند روشن بود چنانچه حاکمیت جمهوری اسلامی تثبیت شود نتیجه اش وضعیتیِ دهشتناک‏ تر از آن چیزی بود که مردم در سال ۵۷ علیه آن انقلاب کردند. زیرا جمهوری اسلامی، حفظ همان نظام طبقاتی ستم و استثمار پیشین به علاوۀ استبداد فاشیستی دینی بود.

جمهوری اسلامی نظام خود را با سرکوب خیزش زنان علیه حجاب اجباری در اسفند ۵۷، سرکوب جنبش‏های عادلانه ملل تحت ستم در خوزستان و کردستان و ترکمن صحرا، یورش به آزادی تفکر و دانشگاه ها و سرکوب مطبوعات و روشنفکران و سازمانهای سیاسی اپوزیسیون و سرکوب جوشش انقلابی کارگران و زحمت کشان ایران شروع کرد و با کشتار پیشروانِ آگاهِ جامعه در زندان‏ها آن را تحکیم کرد. اتحادیه کمونیست‏ها در سال ۶۰ علیه چنین رژیمی بود که فراخوان خیزش و قیام برای سرنگونی را داد و در همین رابطه و در بیانیه آبان ماه سال ۶۰ سربداران نوشت:

ای مردم ایران! … جمهوری اسلامی، خمینی و دارودسته‏اش چیزی جز یک دستگاه فساد و زور و قلدری آخوندی نیست. خمینی دغل کار رژیم مطلقه سلطنتی را در شکل و شمایل مذهبی و بر تلی از بدن‏های متلاشی شده جوانان انقلابی ما بار دیگر احیاء کرده است. حکومت شلاق و چوبه  اعدام خمینی و شرکاء، روزی نیست که خون صدها جوان و نوجوان، زن و مرد و حتا فرزندان خردسال مردم را به زمین نریزد. صدای گلوله همچنان از زندان ها و بازداشت گاه‏های فراوان جمهوری اسلامی به گوش می‏رسد… آشوب و شرارت خمینی و دارودسته‏ اش ملت را به عزا و کشور را به سوی اضمحلال و از هم ‏پاشیدگی کامل کشانده است. حکومت جهل و خودپرستی و خیانت این پیر روباهِ متقلب، صنعت و کشاورزی و علم و فرهنگ ملی را به حال رکود و افول کشانده و آسایش و امنیت فردی و اجتماعی را در میهن ما به یک‏ باره از میان برداشته است… ای رفیقان کارگر و ای برادران و خواهران رنجبر در همه شهرها و روستاها… یک دل و متحد به پا خیزید! از توپ و تشر توخالی و تیر و تفنگ پوشالی مشتی اشرار و اوباش بی‏آبرو نهراسید. خیمه و بارگاه این خیره سران را که هوای سلطنت به سرهای بی مغزشان زده است باید بی رحمانه به آتش کشید…

 

رهبران، سازمان دهندگان و رزمندگان قیام سربداران، کمونیست ها و انقلابیونی بودند که در مبارزه با رژیم شاه و سپس طی سال های ۵۷ تا شروع مبارزه مسلحانه در جنگل های آمل، در صحنه های مختلف مبارزاتی از خوزستان تا آذربایجان، از فارس تا خراسان، از مبارزات کارگری و دهقانی تا مبارزه مسلحانه در کردستان تبدیل به انقلابیون آبدیده ای شده بودند. مبارزۀ بزرگ و قیام سربداران اگر چه به هدف خود نرسید ولی به سهم خود راه پیشروی های آینده را هم برای اتحادیه کمونیست ها وهم جنبش انقلابی ایران گشود.

از زمان قیام سربداران تا کنون جامعه ایران دستخوش تغییرات زیادی شده است اما آن تغییری که از هر تغییر دیگری ضروری تر بود و هست یعنی سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی هنوز متحقق نشده است. در این فاصله در هیچ نقطۀ جهان، انقلابی که در دستور کار ما کمونیست های انقلابی و وظیفۀ مرکزی و علت وجودی ما است انجام نشده و به پیروزی نرسیده است. هم اینجا است علت اصلیِ سیر قهقراییِ شتابان اوضاع ایران و جهان. شکاف طبقاتی و خفقان سیاسی و بی حقوقی اکثریت مردم در ایران کماکان ادامه دارد. در سطح جهانی سرمایه داری در جستجوی دیوانه وار برای بسط و گسترش سود، شکاف طبقاتی را به جایی رسانده که اکنون چند ده نفر ثروتی برابر با داراییِ نیمی از مردم جهان یعنی سه و نیم میلیارد نفر را کنترل می کنند. صدها میلیون بیکار و آواره تولید شده و نزدیک به یک میلیارد نفر از مردم جهان به غذای کافی در طول روز دسترسی ندارند. محیط زیست چنان شتابان در حال نابودی است که دانشمندان هشدار داده اند «تمدن بشری در خطر است». زن ستیزی و بسط و گسترش شکل های سنتی و مدرن ستم بر زن، مانند حفره زخمی عمیق، زشتی و تعفن نظام سرمایه داری را آشکار می کند و به بشریت نهیب می زند که این نظام جهانی اصلاح ناپذیر را تحمل نکنند!

از قیام سربداران تا امروز چند دهه با سرعت گذشت و حزب ما با گذشتن از فراز و نشیب های بسیار، همواره بر راه و آرمان خود پایدار مانده است اما همچنین تغییر بزرگی را تجربه کرده که در مرکز آن، استوار کردن این حزب بر پایه سنتز نوین کمونیسم و کمونیسم نوین است که بدون آن پایدار ماندن در مسیر انقلاب کمونیستی برای استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین در ایران ممکن نخواهد بود. اهمیت این تغییر را بیانیه حزب کمونیست ایران (م ل م) در اول ماه مه روز جهانی کارگر سال ۱۳۹۵ چنین تشریح می کند:

در هر گوشه دنیا علیه انواع و اقسام مظالم سرمایه داری… مقاومت و مبارزه هست. بله مردم می‌جنگند اما در حالی می‌جنگند که توهمات تولید شده توسط همین سیستم بر ذهنشان حاکم است… بسیاری از آنها باور کرده‌اند با کمک خرافۀ دین و بازگشت به گذشته می‌توان نیروهای افسارگسیخته سرمایه‌داری را مهار کرد و عده‌ای دیگر بر این باورند که گویا می‌توان سرمایه‌داری را اصلاح کرد… اسفناک‌ترین جنبه وضعیت حاضر آن است که کمونیسم انقلابی، یعنی تنها افق و برنامه و جنبشِ واقعاً رهایی‌بخش در صحنه نیست. اثری از تاریخ و تجربه رهایی‌بخش آن در میان نیست و این فاجعه‌بار است. زیرا زمانی که این تاریخ را ندانیم و ابزارهای تولید شده در این تجربه را در دست نداشته باشیم مانند آن است که همین دیروز به دنیا آمده‌ایم: کودکی شیرخواره در مقابل دشمنی درنده و مجرب! اما در این وضعیت بد، تغییری شگفت و قدرتمند رخ داده است. جهشی نوین در علم کمونیسم نه تنها این تاریخ را حفظ بلکه آن را غنی‌تر و روشن‌تر کرده است. با این جهش در علم کمونیسم اکنون می‌توان کارکردهای سیستم سرمایه‌داری و طریقِ نابود کردن آن از طریق انقلاب را بهتر درک کرد. این جهش در علم کمونیسم ساده به کف نیامده است. در طول چهل سال کار سخت و خستگی‌ناپذیر علمی، لایه به لایه تجربه موج اول انقلاب کمونیستی بررسی شده و درس‌های آن تجربه عظیم با دقت و وسواس سنتز شده است تا بتوانیم موج دوم را آغاز کنیم. بسیاری از اشتباهات مرحله اول شناسایی و نقد شده‌اند. اشتباهات موجود در بدنه عمدتاً صحیح علم کمونیسم (که توسط مارکس بنیان‌گذاری و توسط لنین و مائو تکامل یافته است) کنار گذاشته شده و بدنه اصلی و درست آن در سطحی عالی‌تر سنتز شده است. بدین ترتیب، سطح بالاتری از علم انقلاب تولید شده است که می‌تواند جهانِ پیچیده را صحیح‌تر و بی‌ابهام‌تر تشریح کند و راه پرپیچ و خمِ تغییرِ انقلابی آن را با دقت و وضوح بیشتری ترسیم کند. جهش نوین در علم کمونیسم سنتز نوین کمونیسم نام دارد و محصول کار سخت و خستگی‌ناپذیر بزرگ‌ترین انقلابی زمان ما، باب آواکیان است. بی‌تردید این تولیدِ علمی رهایی‌بخش هم‌ردیف کار بزرگ مارکس است و چارچوبی در اختیار ما می‌گذارد تا مرحله دوم انقلاب کمونیستی را آغاز کنیم؛ سلاحی به دست ما می‌دهد تا در مقابل چالشِ خلاص شدن از شر سرمایه‌داری در سراسر جهان که عاجل‌ترین نیاز پرولتاریا و کل بشریت است، سربلند کنیم.

 

همچنین زنده یاد رفیق  امیرحسن پور در سی و دومین سالگرد قیام آمل در رابطه با ابعاد سیاسی-نظامی آن قیام چنین نوشت:

…جنگی که امروز در خاورمیانه در جریان است و مدام گسترش می یابد، جنگ طبقات ارتجاعی علیه همدیگر و علیه مردم است. زیرا جنگ جزیی لاینفک از جامعه ی طبقاتی است و روابط طبقاتی خصمانه سرچشمه برخوردهای مسلحانه و جنگ ها است. بنا بر این سوال این نیست که جنگ آری یا نه؟ چرا که نمی توان با موعظه به مصاف جنگ رفت. سوال این است که چه نوع جنگی؟ در ارزیابی از هر جنگ و مبارزات مسلحانه گوناگون از جمله سربداران در درجه اول باید پرسید که رهبری جنگ کدام جریانِ طبقاتی و سیاسی است؟ سیاست این جنگ چیست؟ از آن جا که جنگ ادامه سیاست به طریقی دیگر است، در ارزیابی از خصلت و ماهیت هر جنگی اول باید سراغ سیاست حاکم بر آن، افق و برنامه و رهبری آن رفت و بعد پرسید آیا جنگ و مبارزه مسلحانه مورد نظر، جنگی هست که جامعه ای دیگر با خصائل و کیفتی دیگر را منعکس  کند و اگر موفق شود،  می تواند چنان جامعه ای را برقرار کند؟! همچنین اگر می توان گفت که یک جنگ بر مبنای رهبری و افق و برنامه اش، انقلابی است، سوال این است که استراتژی نظامی اش چه باید باشد که بتواند نیروی دشمن را شکست بدهد و دولت را سرنگون بکند و بعد بتواند به برچیدن نظم موجود و ساختن جامعه ای نوین بپردازد؟ ساختن جامعه ای نوین چالشی به مراتب جدی تر از کسب قدرت سیاسی است و احتیاج به آگاهی انقلابی، نیاز به رهبری حزب و تئوری دارد.

 

رفیقی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا (RCP) در مراسم انترناسیونالیستی به مناسبت سی و دومین سالگرد قیام سربداران گفت:

برخی از ما افتخار آشنایی با رفقایی را داشتیم که در تدارک و جنگ سربداران فعال بودند و یا جان خود را در امواج ترور ارتجاعی که ملّایانِ درنده خو به انتقامِ قیام آمل به راه انداختند، از دست دادند. برخی از این رفقا به دلیل خدماتشان در ترویج کمونیسم و آموزه های مائوتسه دون در آمریکا، احترام عمیقی در میان رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا داشتند. برای من افتخاری واقعی است که امروز همراه با رفقا و هواداران حزب کمونیست ایران (م ل م) و کمونیست های انقلابی از دیگر نقاط جهان در این جا هستم تا به یاد آنان ادای احترام کنم…. نمونه های دیگری از قیام ها در تاریخ انقلاب پرولتری هست که شکست خوردند اما راه را برای پیشروی آینده باز کردند. کمون پاریس را به خاطر بیاوریم. مارکس حتا قبل از این قیام امید کمی به پیروزی آن داشت اما وقتی قیام آغاز شد، مانند بسیاری از پاریسی ها با دل و جان از آن دفاع کرد و درس های تعیین کننده ای از آن بیرون کشید که تا همین امروز یار و یاور ما هستند. یا به یاد بیاوریم که لنین قیام عید پاک دوبلین را گران قدر دانست. آن قیام از جهات بسیار، ضعیف تر از قیام آمل بود و بسیار سریع تر از قیام آمل سرکوب شد. اما لنین آن هایی را که این قیام را «کودتا» خوانده و کم اهمیت می دانستند، خوار شمرد و مورد شماتت قرار داد. به این فکر کنید که ما چگونه به سربداران افتخار می کنیم و یادشان را گرامی می داریم و این احساس را مقایسه کنید با حس تحقیر و نفرتی که به درستی هر انسان با شعور و شرافتمند نسبت به آن رویزیونیست ها و خائنینی دارد که در شکار انقلابیون به رژیم کمک ‏کردند و در گوشه خیابان ها ایستادند، انقلابیون را شناسایی کرده و با انگشت به شکارچیان نشان دادند. در میان رزمندگان سربدار گیجی زیادی در مورد خط و سیاست و استراتژی موجود بود اما این اشتباه ها، اشتباه رفقایی بود که عزم جزم کرده بودند از اپورتونیسم راست گسست کنند، مصمم بودند پرچم انقلابی را که در حال نابودی بود بلند کنند و پرچم کمونیسم را برافراشته نگاه دارند. به این معنا آنان فرزندان به حق کموناردها بودند. امروز جنبش کمونیستی در سطح جهان و در خاورمیانه ضعیف است. باب آواکیان در مورد موقعیت آن می گوید، در سطح جهان کمونیسم به مویی بند است. و این ارزیابی درست است. پس، با تمام قوا باید آن را نجات دهیم و نجاتش وابسته به آن است که کمونیسم را به سطحی عالی تر برسانیم. ما می دانیم که رفقای ما در ایران همانند کمونیست های انقلابی در همه کشورها، عده ای کم هستند. اما در عین حال می دانیم که آنها هنوز در حال مبارزه اند. می دانیم که این رفقا نه تنها خاکستر گرم مبارزات گذشته و تداوم مبارزه در ایران و در سراسر جهان را با خود حمل می‏کنند بلکه همچنین در این جهان در زمره عده قلیلی هستند که با قدرتمندی به دفاع از سنتز نوین بلند شده اند و برای گسترش آن در جهان می جنگند. آیا می توان تردیدی در این امر داشت که قهرمانی، دوراندیشی و فداکاری سربداران، پایه و اساس بسیار مهمی را برای شکل گیری و پیشروی حزب کمونیست ایران (م ل م) فراهم کرد؟! امروز در ایران و جهان، ما نیازمند سربدارانی بیشتر، سربدارانی بهتر با درکی تیزتر در مورد هدف و حتا دوراندیش تر هستیم. نیازمند توانایی بالاتر در ادغام توده های مردم در فرایند یک مبارزه پیوسته هستیم. اما نمونه سربداران، در تمام دورانی که شعله های مبارزه انقلابی برای استقرار یک دولت پرولتری در ایران یا در دیگر نقاط جهان دوباره برافروخته می شود، به ما الهام و شجاعت خواهد بخشید و با شعله ور شدن نبرد و رسیدن لحظه شیرین پیروزی، مبارزینِ آینده اندکی تامل کرده و به یاد سربداران خواهند گفت: «رفقا سپاس!». 

اینک در سی و هفتمین سالگرد قیام سربداران وقتی به آن قیام آن فکر می کنیم احساس چندگانه‌ای ما را فرا می گیرد: حسی از خشم و نفرت مضاعف نسبت به رژیم جمهوری اسلامی، ایدئولوژی و نظام طبقاتی آن؛ حسی از غرور و وفاداری به قیام آمل که بر افروخته شدن شعله‌های‌اش در بهمن ۶۰ دل‌های مردمِ متنفر از این رژیم را گرم و پیکر دشمن مردم را به لرزه انداخت؛ احساسی از خاطره و احترام به رفقای جان باخته‌مان که، سر در راه رهایی مردم گذاشتند، احساسی از تعهد و الزام به جمع‌بندی علمی‌تر از این تجربه بزرگ، حسی از آرمان و امید به فعلیت زنده‌ی انقلاب کمونیستی و عزم و اراده در راه استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین در ایران در خدمت به رهایی بشریت در سراسر جهان.

 

حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) بهمن ۱۳۹۷

 

چهل سال پس از تبدیل انقلاب به ضد انقلاب: بار دیگر جامعه بر سر دوراهی و تنها بدیل رهایی بخش

امکان فروپاشی جمهوری اسلامی را حتا سران رژیم می­بینند. کارکرد نظام و تضادهای آن توده­های مردم را به میدان سیاست می­کشد و آنان را وادار می­کند تا سیاسی باشند و موضع گیری کنند. اما کدام سیاست و کدام سمت و موضع؟  اوضاع به طور «عینی» راه حل انقلاب کمونیستی را نه فقط در ایران بلکه در همه کشورهای جهان در دستور کار گذاشته است. اما این «عینیت»، با وجود آن که مرتبا خودنمایی می­کند تبدیل به انقلاب نمی­شود. آن چه مانع از تبدیل خیزش توده­های مردم به انقلاب می­شود فقدان عنصر آگاهی کمونیستی در شکل احزاب پیشاهنگ کمونیست، با برنامه­ی رهبری توده­ها در سرنگونی قهرآمیز دولت­های کهنه و با هدف استقرار دولت­های سوسیالیستی است. اهمیت استراتژیک «برنامه و مانیفست انقلاب کمونیستی در ایران» و «پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران» را در پرتو چنین اوضاع و ضرورتی درک کرد. سرنگونی جمهوری اسلامی، نه تنها ضرورتی عینی بلکه ضرورتی عاجل برای تعیین مسیر آینده است. میدان «سرنگونی» بازیگران متعددی دارد که دارای منافع طبقاتی متخاصم با یکدیگر هستند. هم کمونیست های انقلابی در این میدان هستند، هم نیروهای مختلف وابسته به امپریالیسم آمریکا و هم نیروهای گریخته یا بیرون پرتاب شده از درون حاکمیت. در چنین صحنه ای، منافع پرولتاریا و دیگر قشرهای تحت ستم و استثمار جامعه به سادگی می تواند قربانی اهداف و سیاست های طبقات دیگر شود.  تجربۀ تلخ چهل سال پیش بازهم می تواند تکرار شود. ارائۀ آلترناتیو جامعۀ سوسیالیستیِ نوین و ایجاد آگاهی عمومی در مورد مختصات، اصول و کارکرد آن و سازماندهی حول این آلترناتیو عامل تعیین کنندۀ در شکل گیری جنبشی برای انقلاب کمونیستی است. چالش موجود در مورد مسالۀ آلترناتیو این است: تغییر جامعه و جهان بر پایۀ واقعیت و نه بر پایۀ آن چه دوست داریم یا خیال می کنیم «ممکن» است. چه چیزی باید عوض شود تا معضلات کنونی حل شوند؟ این تغییر چگونه به دست می آید؟ ماهیت هر آلترناتیوی که امروز در مقابل جمهوری اسلامی و برای پس از سرنگونی آن پیش گذاشته می شود باید حداقل حول سه محور اقتصاد، سیاست حکومتداری و روابط بین المللی موشکافی شده و محک بخورد.

سطح اول: خصلت نظام اقتصادیِ آلترناتیو مورد نظر و تفاوت هایش با نظام اقتصادی جمهوری اسلامی چیست؟ آیا می تواند بلافاصله پس از کسب قدرت سیاسی، ضربات کاری بر پیکرۀ فقر و بیکاری، شکاف های طبقاتی، تبعیضها و محرومیت ملی و منطقه ای وارد کرده و راه را برای از بین بردن هر شکل  از استثمار و تمایزات طبقاتی و تبعیضهای اجتماعی باز کند؟ آیا می تواند اقتصادِ خودکفایی توسعه دهد که از تاثیراتِ مخرب بحران های نظام سرمایه داری جهانی و اوامر نهادهای بین المللی آن مستقل باشد؟ آیا می تواند یک اقتصاد کشاورزی و صنعتی منسجم و همه جانبه که جوابگوی نیازهای معیشتی و رفاهی مردم باشد را توسعه دهد؟ اگر پاسخ به این سوالات مثبت است، این نظام اقتصادی دارای کدام دینامیک ها یا قوای محرکۀ اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است که می تواند چنین کند؟ گام های فوری که از چنین چشم اندازی منتج می شوند و بلافاصله پس از سرنگونی جمهوری اسلامی برداشته خواهند شد کدامند؟

سطح دوم: نظام سیاسی و حکومتی این آلترناتیو، بر چه اصول، ساختارها و نهادهایی استوار خواهد بود. مسئلۀ ستم بر زنان و ستم گری ملی را چگونه حل خواهد کرد؟ حقوق و آزادی های اساسی شهروندان، اعم از حامیان و مخالفینش چیست و این حقوق و آزادی ها را با چه مکانیسم هایی تضمین خواهد کرد؟ نظام کیفری اش چه اصولی داشته و چگونه کار خواهد کرد؟ مردم با چه ابزاری خواهند توانست دولت و نهادهای اجرایی و قضایی و قانونگذار آن را کنترل کنند؟

سطح سوم: رابطه این آلترناتیو با نظام سیاسی و اقتصادی حاکم بر جهان، یعنی سرمایه داری امپریالیستی جهانی و دولت ها و نهادهای آن چه خواهد بود؟ با جنگ های ارتجاعی منطقه ای و جهانی، قراردادها و پیمان های اقتصادی و سیاسی و نظامی رژیم پیشین چه خواهد کرد؟

پاسخ ما به این سوالات اساسی، به صورت فشرده اما روشن در مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران  (مصوب بهمن ۱۳۹۶) و به شکلی مفصل در پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران که در چهلمین سال به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی انتشار یافته، تشریح شده است. در زیر مقدمۀ سند پیش نویس قانون اساسی را می خوانید.

 

در بارۀ پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران 

از کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م ل م)

سند پیش نویسِ «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران» نمای کلی، ساختار و اصول دولت جمهوری سوسیالیستی نوین و کارکرد حکومت آن است که پس از سرنگونی جمهوری اسلامی و با پیروزی انقلاب کمونیستی، برقرار خواهد شد. ارایۀ طرح کلی و تبیین اصول  جامعهای که در آینده پس از درهم شکستن دستگاه دولتی حاکم — که نیروهای مسلح و سرکوبگر، ستون فقرات آن هستند — بنا خواهیم کرد، کاری است که باید از همین امروز صورت بگیرد. زیرا، برای آن چه می جنگیم باید آگاهانه بجنگیم. باید بدانیم جای جامعۀ کهنه، چه نوع جامعه ای خواهیم ساخت و جامعه نوین چگونه و بر پایۀ چه اصولی کار خواهد کرد. تفاوتِ آن چه برای نابودیاش مبارزه میکنیم با آن چه برای ساختنش میجنگیم باید از هم اکنون روشن باشد تا ماهیت رهایی بخش آلترناتیو ما در مقابل وضع موجود، دولت موجود و نظام سیاسی-ایدئولوژیک، اجتماعی-اقتصادی موجود عیان شود. تا طبقۀ پرولتاریا و متحدین آن که نیروهای اجتماعی و پایۀ طبقاتی این آلترناتیو هستند، از همین امروز دریابند که استقرار چه نوع نظام سیاسی و اجتماعی ضروری است و حول جنگیدن برای آن — و نه چیزی دیگر– متحد و منسجم شوند. توده های مردم تعیین کنندهترین عامل در ایجاد جامعه سوسیالیستی و جهان کمونیستی هستند. و آن ها از هم اکنون و در تمام طول راهِ رسیدن به این هدف، باید توان تصور کردن جامعۀ آینده را داشته باشند و بدانند جامعهای که به آنان تعلق دارد، دارای چه اصولی است، چگونه و با استفاده از چه ابزاری کار خواهد کرد و جایگاه هر قشر اجتماعی و هر فرد در آن چه خواهد بود. این سند باید بتواند به قوۀ تصور توده های مردم در مورد جامعه و جهانی که می توان و باید ساخت، دامن بزند و آنها را متقاعد کند که فداکاری برای حفظ جامعۀ کنونی، عملی به غایت ضد بشری است اما فداکاری های عظیم برای ایجاد جامعه سوسیالیستی با هدف رسیدن به جهان کمونیستی، معنادارترین نوع زندگی و فعالیت بشری است.

ممکن است گفته شود « شما چه کاره اید که قانون اساسی برای جامعۀ آینده را پیش میگذارید؟» و پاسخ ما چنین است که: ما کمونیستهای انقلابی هستیم که موظفیم آن نوع انقلابی که برای رهایی بشریت ضروری است را رهبری کنیم وپیش گذاشتن مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران و پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران بخشی از این وظیفه و برای پاسخ گفتن به این ضرورت است که تودههای مردم آگاهانه برای انقلاب به پا خیزند تا بتوانند نظام اجتماعی نوینی را برقرار کنند. در غیر این صورت همان نظام کهنه به بقای خود ادامه خواهد داد. همانطور که باب آواکیان در پاسخ به همین سوال گفت:

نکتۀ اساسی آن است که جهان نمیتواند بدون تغییر باقی بماند… نه تنها اخلاقا نمیتوان جهان کنونی را اساسا دست نخورده گذاشت بلکه به مفهوم ماتریالیستی نیز نباید اساس آن را دست نخورده گذاشت… اگر مایل به پذیرش آن تغییر انقلابی که ضروری و به واقع ممکن است نباشید و به آن خدمت نکنید، اگر تلاش کنید از انقلابی که به دیکتاتوری پرولتاریا به مثابه یک دولت سوسیالیستی انقلابی، به مثابه یک نظام اقتصادیِ نوین بنیادا متفاوت، و به مثابه دوران گذار به جهان کمونیستی منجر میشود دوری یا با آن مخالفت کنید – دست آخر خواسته یا ناخواسته با دیکتاتوری بورژوازی که حاکم است، چه آن را ببینید یا نبینید، همزیستی کرده، آن را و نظام سرمایهداری- امپریالیستی حاکم بر جهان را که وجودِ غیرضروریاش پیامدهای دهشتناکی برای اکثریت مردم جهان و به طور کلی برای بشریت در بر دارد، حمایت و تقویت خواهید کرد… مادام که روابط اساسی و دینامیکهای سرمایه داری بر جامعه حاکم است، اساسا نمی توانیم جامعه را تغییر دهیم، نمی توانیم تغییرات کیفی در روبنا، در نظام سیاسی، ایدئولوژی و فرهنگ و اخلاق آن ایجاد کنیم و اگر جامعه از اسارت نظام سرمایهداری امپریالیستی و دینامیکهای آن خلاص نشود دوباره به درون حصارها و دینامیکهای خردکننده و فرآیند انباشت آن باز خواهد گشت که به نوبۀ خود مختصات کل جامعه را دیکته خواهد کرد. اگر بخشی از گسستن از این نظام و خدمت به مبارزه برای نابودی آن نشوید، چه بخواهید یا نخواهید، چه بدانید یا ندانید، انتخابی نخواهید داشت جز زندگی تحت یک حاکمیت سیاسی نهادینه شده که دیکتاتوری خود را برای تحمیل و تقویت این نظام اقتصادی استثمار و دینامیکهای خردکنندۀ آن اعمال می­کند. بخواهید یا نه، انتخاب دیگری نخواهید داشت به جز زیستن تحت حاکمیت نهادینه شده­ای که دیکتاتوری را برای به زور پیش بردن و باز تحکیم جبری این سیستم اقتصادی سرکوبگرانه با دینامیزم نابود کننده­اش اعمال می­کند.[۱]

 

 پس مسئله این نیست که «ما» چه کاره­ایم، مسئله این است که با یک واقعیت مادی روبروییم و به طور علمی روشن شده است که تغییر مثبت این واقعیت یعنی تغییری به نفع رهایی پرولتاریا، اکثریت مردم و در نهایت تمامی بشریت، یک راه دارد: انجام انقلاب کمونیستی و استقرار دولت سوسیالیستی تحت رهبری پرولتاریا و حزب پیشاهنگ کمونیست انقلابیِ آن و در اتحاد با توده های وسیع مردم، و سپس پیشروی به سمت هدف نهاییِ استقرار نظام کمونیستی در سراسر جهان. گزینۀ دیگر به جز انقلاب کمونیستی، ابقای سرمایه­داری و تداوم تصاعدی دهشت­های بی پایان برای اکثریت مردم دنیا تحت دیکتاتوری بورژوازی است. اینها انتخاب هایی هستند که واقعیت معین کرده است. تنها کاری که ما کردهایم این است که این واقعیت را تشخیص داده و بر مبنای آن عمل می کنیم.

سند پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، برای رفقایی که مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران (مصوب دی ۹۶)  را پذیرفته و در حزب کمونیست ایران (مارکسیست  لنینیست مائوئیست) متشکل می شوند، مشخص می کند که «برای چه و برای که» مبارزه می کنند.

این سند، تمایز ماهویِ آلترناتیو رهایی بخش سوسیالیستی با انواع آلترناتیوهای طبقاتی دیگر که در صحنۀ سیاسی ایران هستند و یا ممکن است در آینده سر بلند کنند را نشان می دهد. وضوح و شفافیت این سند همچنین مانع از قلب ماهیت آلترناتیو سوسیالیستی توسط طیف های متفاوتی از «سوسیالیست ها و چپها» می شود که از زمان بنیان گذاری مارکسیسم در صحنۀ مبارزۀ طبقاتی جهانی و به تبع در ایران حضور داشته اند. آلترناتیو آنها چیزی نبوده است به جز ارائۀ تصورات ایده آلیستی خرده بورژوایی در پوشش کلمات و اصطلاحات و ادبیات سوسیالیستی-پرولتری و محصور و محدود کردن ماهیت سوسیالیسم، به درون چارچوب نظام سیاسی و اقتصادی سرمایه داری. آنها در واقع و نهایتاً همین نظام اقتصادی و سیاسی سرمایه داری وبورژوایی را دست نخورده باقی می گذارند.

کمونیستها، فعالین، هواداران و دوستداران حزب ما و انقلاب کمونیستی موظفند که در جریان مبارزه با جمهوری اسلامی و در مسیر سازمان دادن جنبشی برای انقلاب کمونیستی، سند پیش نویس قانون اساسیِ جمهوری سوسیالیستی نوین ایران را به دست توده های مردم، کارگران و زحمتکشان، زنان و مردم ملل تحت ستم برسانند. زیرا آنها باید ستون فقرات آگاه جنگیدن برای استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین شوند. مسلما قانون اساسی، سند پیچیده ای است. به ویژه برای توده های کارگر و زحمتکش که از فرآیندِ داشتن وقت و امکان آموختن تئوری و تولید فکر محرومند. اما ساختنِ جامعه ای بنیادا و به طور رادیکال متفاوت از آن چه در ایران و جهان موجود است نیز امر پیچیده ای است. آنها بسیاری از این پیچیدگی ها را در عمل حس کرده و می بینند و در این سند با مواردی که در تجربه نمی بینند و حس نمی کنند نیز آشنا شده و  با راه حل های ممکن و مطلوبی که پیشنهاد می شود مواجه می شوند. آنها فرصت می یابند تا در مورد مسائل و راه حل های ساختن چنین جامعه ای تامل کنند و حتا عمیق تر از این سند مسائل اجتماعی را دیده و راه حل های صحیح تر و بهتری را به میدان بیاورند و خود را ملزم به ویران کردن کهنه و تصور کردن و ساختن نو بدانند. پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران باید در دسترس فعالین جنبش های اجتماعی، حقوقدانان و روشنفکران آزادیخواه نیز قرار گرفته و به موضوع بحث و انتقاد آنها تبدیل شود.

 

قانون و قانون اساسی چیست؟

در نظام سوسیالیستی هم مثل سرمایه داری، قانون اساسی وجود دارد. به عبارت دیگر جامعه دارای قواعد «باید» و «نباید» است. مرزها و محدوده هایی باید درهم شکسته شوند، مرزها و محدوده های نوینی برقرار و تقویت شوند و برای هر دو جنبه باید قانون اساسی و قوانینی که از قانون اساسی سرچشمه گرفته اند، وجود داشته باشد. قانون در رابطه با اعضای جامعه و حقوق آنان در برگیرنده دو جنبه است: حمایت و اجبار. دستگاه دولتی برای اعمال این قوانین ضروری خواهد بود. قانون در صورت لزوم و وقتی هیچ روش دیگری کار نکند، برای اعمال این قوانین از زور و حتا اعمال محدودیت فیزیکی بر افراد مانند دستگیری و گاه زندانی کردن آن ها بعد از اثبات جرمشان، استفاده خواهد کرد.

قانون، بخشی از روبنای سیاسی است اما  در اساس، بازتاب زیربنای اقتصادی (روابط مالکیت و اساسی­تر از آن بازتاب روابط تولیدی) حاکم است. سرمایه داری و سوسیالیسم، دو نظام بنیادا متفاوت هستند. سرمایه داری بر شالودۀ روابط تولیدی استثمارگرانه استوار است. این روابط تولیدی استثمارگرانه، تمایزات طبقاتی و انواع ستم گری های اجتماعی را به وجود می آورد و فرهنگ و افکار و ارزش های ارتجاعی و ستم گرانه را تولید می کند. در حالی که هدف سوسیالیسم محو کلیۀ این ها ا است و خصلت آن را جامعۀ عمل پوشاندن به این هدف تعیین می کند. در نتیجه، قانون اساسی و قواعد جامعه، در نظام سرمایه داری و نظام سوسیالیستی طبق اصولی کاملا متفاوت وضع می شوند. به یک کلام، قانون محتوای اجتماعی/طبقاتی دارد و بیانِ خصلتِ نظام اجتماعی/طبقاتیِ حاکم در جامعه است.

قانون اساسی، نظامنامه ای است که چارچوبه های اساسیِ جامعه را معین می کند و مرجع و محکِ کلیۀ قوانین سراسری و محلی دیگری است که بنا به ضرورت تصویب می شوند. نه تنها نص صریح قانون بلکه فرآیند اجرا و تفسیر آن در عرصۀ نهادهای قضایی نیز بازتاب خصلتِ روابط سیاسی و اجتماعی (و از همه مهمتر روابط تولیدی) است. قانون حتا در چارچوب یک نظم اجتماعی/اقتصادی معین، دوره به دوره نیازمند تغییر است. زیرا جامعه و جهان متحرک و متغیر است و قانون نیز در انطباق با قوای محرکۀ آن نظام اجتماعی، تغییر می کند. در نتیجه قانون اساسی شامل آیین­نامه­های (پرسدورهای) تفسیر و تغییر نیز هست.

با وجود آنکه در جامعه سوسیالیستی بر خلاف جامعه سرمایه داری، قوانین به مرور کمتر خواهند شد، اما حاکمیت قانون و دستگاه اعمال کنندۀ آن از بین نمی رود. تا زمانی که جامعه سوسیالیستی هنوز، اثراتِ جامعۀ طبقاتی کهنه و فرهنگ تولید شده توسط آن را با خود حمل می کند و مهمتر از آن هنوز جامعه سوسیالیستی در محاصرۀ جهانی است که سرمایه داری بر آن غلبه دارد، نیازمند دولت و قانون هستیم. در مورد همین ضرورت، آواکیان نوشت:

  تا زمانی که یک قانون اساسی داریم که مقررات را تعیین می کند، هم شامل حمایت از حقوق مردم و حفاظت از جامعه خواهد بود و هم اعمال زور نسبت به افراد و به طور کلی اعضای جامعه. این مسئله­ای است که از درک ماتریالیستی جامعه برمیخیزد و بیان آن است که جامعه بشری در چه مقطعی است و هنوز به جایی که باید برسد نرسیده است. حتا بعد از استقرار سوسیالیسم، این قوانین بازتاب آن خواهند بود که جامعه  بر حسب روابط اجتماعی، بر حسب روابط تولیدی و همچنین نقش روبنا، در چه مقطعی است و هنوز به جایی که باید برسد نرسیده است[۲].

 

به یک کلام، قانون اساسیِ جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، نظامنامه ای است برای جامعه سوسیالیستی آینده و تا آن جا که امروز ممکن است، روشن می­کند که خصلت سیاسی-ایدئولوژیک و اجتماعی-اقتصادی جمهوری سوسیالیستی نوین  چیست، قواعد زندگی در آن جامعه چگونه است، حقوق و تکالیف شهروندان کدامند، امور چگونه تصمیم گیری می شوند و از طریق کدام فرآیندها و نهادها تصمیم گیری شده و به اجرا گذاشته می شوند، جایگاه آحاد مردم (از جمله مخالفین این نظام) در این فرآیندها چیست، چه نهادهایی نسبت به گردش امور جامعه پاسخگو هستند و جامعه چگونه و به سمت چه هدفی پیشروی می­کند؟

 

چرا جمهوری سوسیالیستیِ نوین؟

طرح کلی جامعۀ سوسیالیستی، برای اولین بار توسط کارل مارکس پیش گذاشته شد. این طرح در جریان انقلاب های بزرگ کمونیستی و دولتهای سوسیالیستیِ قرن بیستم از کورۀ عمل گذشت و نه فقط در تئوری بلکه در پراتیک نیز به عنوان تنها بدیلی که می تواند بشریت را از تاریکی جامعه طبقاتی رها کند، به اثبات رسید. انقلاب سوسیالیستی و بنای جامعه سوسیالیستی ابتدا در اتحاد شوروی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) و سپس در جمهوری خلق چین (۱۹۴۹-۱۹۷۶) تجربه شد. این تجربیات، گام های اولیه با دستاوردهای بی نظیر در راه محو نظام طبقاتی هزاران ساله بودند. اما مانند هر کار سترگ دیگر، با چالش های عظیم و پیشاپیش ناشناخته ای مواجه شده و مانند هر گام اولیه، رهبران این انقلاب ها در جواب به این چالش ها مرتکب خطاهای جدی در تئوری و پراتیک شدند. پیروزی و در نهایت شکست این انقلاب ها، تجربه ای عظیم و پر از درس برای بشریت بر جای گذاشت. با جمعبندی و تحلیل کلیۀ این چالش ها و تضادها و سنتزتجارب دولت و جامعه سوسیالیستی در شوروی و چین، الگوی نوینی از جامعۀ سوسیالیستی آینده توسط باب آواکیان مولف کمونیسم نوین، پیش گذاشته شد. الگویی که در جوانب بسیار مهمی گسست از روش های به کار گرفته شده در ساختمان و کارکرد جوامع سوسیالیستی پیشین است. باب آواکیان، این الگوی کیفیتا پیشرفته تر را در سندی به نام قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی در آمریکای شمالی (پیش نویس پیشنهادی) به کار بسته است که در واقع چهارچوب و برنامه عمل یک تفکر نوین در مورد جوامع سوسیالیستی است که توسط موج نوین انقلاب های کمونیستی در کشورهای جهان برقرار خواهند شد.

هرچند جوانب خاص مربوط به جمهوری سوسیالیستی نوین که در آمریکای شمالی باید مستقر شود در سند آواکیان مطرح شده اند، اما این سند به طور کلی، اصول جهانشمول پایه ای، نهادها، ساختارها، پروسه ها وچارچوبۀ کلی حکومت در جوامع سوسیالیستی آینده را ارایه می دهد. همین مسئله در مورد پیش نویسِ قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران نیز صادق است. بنابراین سندِ آواکیان، به عنوان مبنای اصلی برای تدوین سندی که در پیش رو دارید،  برگزیده شده و ویژگی های جامعۀ ایران، در این چارچوب و با به کاربست آن سنتز شده است.

در قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، برخی موضوعات بدون آن که به چارچوبۀ جهانشمول ضربه بزنند، به سنتز بیشتر و آینده واگذار شده اند. علاوه بر این، در طول راه امروز تا پیروزی انقلاب کمونیستی، در رویارویی با چالش های ناشناخته، در نتیجۀ تغییر در تناسب قوای میان انقلاب و ضد انقلاب در جهان و با بالا رفتن دانش مان از فرآیند انقلاب، با ضرورت وارد کردن تغییراتی در این سند مواجه خواهیم شد و هر بار در جریان پاسخگویی به ضرورت ها و چالش های جدید، بر سر حفظ اصول پایه ای، نهادها، ساختارها و پروسه های جهانشمول آن مبارزه در خواهد گرفت.

اصول جهانشمول این قانون اساسی نشان می دهد که جامعه سوسیالیستی، جامعه ای پرتضاد و در حال تحرک است و باید بر بستر این تضادها و دینامیک ها، آن را سازماندهی و به پیش هدایت کرد. الگوی نوین برای جوامع سوسیالیستی آینده، حاصل درکی عمیق از ماهیت و چالش های یک دولت و جامعه سوسیالیستی است و جوهر آن را حل یک تضاد اساسی شکل می دهد. تضادی که درک آن برای ساختن یک جامعۀ سوسیالیستی پویا و رهایی بخش بسیار مهم است. آواکیان در کتاب کمونیسم نوین، مسئله را اینگونه طرح میکند:

… این  قانون اساسی دارد تضادی بسیار عمیق و دشوار را حل می‌کند. تضاد این است که از یک طرف، بشریت واقعا نیاز به انقلاب و کمونیسم دارد؛ و از طرف دیگر، همۀ بشریت در همه زمان‌ها، خواهان انقلاب و کمونیسم، از جمله جامعه سوسیالیستی، نیستند. … این قانون اساسی طوری تنظیم شده است که روش‌ها و ابزار پایه‌ای برای حل آن تضاد را فراهم کند … ما نیاز داریم که به سمت کمونیسم برویم، اما با گذاشتن هفت تیر روی شقیقۀ مردم نمی‌توانیم آنان را به‌سمت کمونیسم ببریم. بلکه باید مرتبا آنها را به این هدف جلب کنیم، با همۀ تضادهایی که سربلند می‌کنند دست و پنجه نرم کنیم، از جمله تضادهایی که دشمنان بر سر راه ما می‌گذارند یا آن‌ها را تشدید می‌کنند تا مردم را ضد ما کنند. … این قانون اساسی طوری تنظیم شده است که روش‌ها و ابزار پایه‌ای برای حل آن تضاد را فراهم کند.»[۳]

 

قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران به چه چالش هایی پاسخ می دهد؟

 

قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین باید بازتاب دوعملکرد مهم دیکتاتوری پرولتاریا باشد: یکم اعمال دیکتاتوری بر بقایای بورژوازی قدیم و  روابط باقی مانده از جامعه کهنه و ممانعت از شکل گیری بورژوازی جدید و پیشبرد انقلاب به سمت پیروزی کمونیسم که فقط می تواند در مقیاس جهانی کسب شود. دوم حمایت از حقوق مردم و احقاق آن در شرایطی که در این دوران گذار هنوز نابرابریهایی میان مردم وجود دارد و همچنین حفاظت از حقوق مردم در برابر اجحافاتی که حکومت علیه مردم می تواند مرتکب شود.

اما عملی کردن این دو وظیفه و ضرورت ساده نیست. زیرا ماهیت جامعه سوسیالیستی، در حال گذار بودن آن است. به این معنی که بشریت در حال نقل مکان به نظام اجتماعی دیگر یعنی کمونیسم جهانی است. اکثریت مردم در پیروزی انقلاب کمونیستی و استقرار سوسیالیسم با هدف رسیدن به جامعه کمونیستی جهانی، ذینفع هستند، اما این امر بسیار متناقض است. زیرا از یک طرف، جامعۀ سوسیالیستی شالوده و اساس سرمایه داری را برهم زده و نظام اجتماعی کاملا متفاوتی را برقرار می کند که در آن هر کس به عنوان دارندۀ کالایی (از جمله کالایی به نام نیروی کار) با دیگران روبرو نمی شود و روابط اجتماعی میان مردم بر مبنای منافع متضاد و متخاصم برقرار نمی شود، محیط زیست غارت و نابود نمی شود، زنان  تحت سلطۀ مردان نیستند و در روابط میان انسان ها ملیت، مذهب و تفاوت های دیگر مانند رفتار جنسی، رجحان و برتری یکی بر دیگری محسوب نمی شود. اما از طرف دیگر، توده های مردمی که در این انقلاب و استقرار جامعه سوسیالیستی ذینفع هستند، به طبقات و قشرهای مختلف تحت استثمار و ستم تقسیم شده اند و بخش بزرگی از آنها متعلق به  خرده بورژوازی هستند. با استقرار سوسیالیسم، این تمایزات و افکار تولید شده توسط آنها یک شبه از میان نخواهند رفت و حتا پس از گسست اولیه از روابط ستم و استثمار، تمایزات میان مردم و نیروی عادت به روابط و افکار قدیم تا مدت ها دوام خواهد داشت. به طور مثال در سوسیالیسم، آحاد جامعه به نسبت کارشان، از تولیدات جامعه بهره مند می شوند و نه بر حسب نیازشان. همین امر، رده بندی های متفاوت دستمزدی را ایجاد می کند. هنوز تمایزات میان کسانی که در تولید مستقیم درگیر کار بدنی هستند با کسانی که درگیر در کار فکری هستند، میان زن و مرد، میان مناطق گوناگون از میان نرفته است. سهولت یا سختیِ فرآیند از بین بردن آثار و تمایزات برجای مانده از جامعۀ کهنه، با پیشروی انقلاب کمونیستی در جهان، نسبت مستقیم خواهد داشت.

در چنین وضعیتی قانون اساسی یک دولت سوسیالیستی (و نهادها، ساختارها و پروسههای حکومتی شکل گرفته توسط آن) از یک طرف باید سمت اساسی سوسیالیسم یعنی، از بین بردن چهار کلیت (کلیه تمایزات طبقاتی، کلیه روابط تولیدی که این تمایزات را تولید می کنند، کلیه تمایزات اجتماعی که برخاسته از این روابط تولیدی اند و کلیۀ افکار کهنه که از این روابط محافظت کرده و آن ها را تقویت می کنند) را حفظ کند. از طرف دیگر، باید وجود تمایزات و نابرابری های به ارث رسیده از جامعۀ کهنه را به حساب آورد و «حاکمیت قانون» نیز باید در قانون اساسی دولت سوسیالیستی تعبیه شده و به طور برابر درمورد تک تک افراد جامعه به کار برده شود.

 

فشارهای احیای سرمایه داری

 

در دوران گذار بزرگترین چالش این است که جامعه زیر فشارهای گوناگون به سمت احیای سرمایه داری عقب گرد نکرده و هم زمان به سمت آن هدف نهایی به پیشروی ادامه دهد. فشارها برای بازگشت به عقب از جهات گوناگون وارد می شوند. چنانکه به تجربه دیده ایم، جوامع سوسیالیستی در جهانی پای به عرصه وجود می گذارند که عمدتا در سیطرۀ نظام جهانی سرمایه داری است و این عامل خارجی مرتبا تبدیل به چالشی داخلی می شود. نه فقط به شکل تهدید موجویت کشور سوسیالیستی توسطِ دولت های امپریالیستی و ارتجاعی بلکه به شکل تضاد میان دو نظام اجتماعی بنیادا متفاوت که درهم تداخل کرده و ماحصل نمیتواند چیزی جز بلعیده شدن یکی توسط دیگری باشد. دولت سوسیالیستی باید در حین تلاش برای محدود کردن تمایزات برجای مانده از گذشته، سیطرۀ سرمایه داری جهانی را به چالش گرفته و پایگاه گسترش انقلاب کمونیستی در جهان باشد. بنابراین در دوران گذار کماکان مواجه هستیم با تمایزات و نابرابری ها و افکار و عادات برجای مانده از گذشته و بازتولید جدید آنها تحت تأثیر این «پسماندها» و تاثیرات جهانی که هنوز سرمایه داری در آن سلطه دارد.

دولت سوسیالیستی، سیاست انترناسیونالیسم پرولتری را ترویج کرده و با تکیه بر قدرت دولتی و آگاهی توده ها آن را پیش خواهد برد. سیاست انترناسیونالیسم پرولتری، جزیی جدایی ناپذیر از کل فرآیند انقلاب ما از امروز تا پیروزی و در تمام دوران گذار سوسیالیستی است. در تمام فرآیند انقلاب سوسیالیستی و قبل از پیروزی و استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، یکی از فعالیت های مهم ما این خواهد بود که بخش بزرگی از پرولتاریا و مردم تحت ستم و زنان و جوانان در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی و درکشورهای تحت سلطۀ امپریالیسم، با خصلت این انقلاب و دولتی که در نتیجۀ پیروزی آن استقرار خواهد یافت آشنا شوند و آن را به عنوان پایگاهی برای حرکت به سوی آیندۀ کمونیستی در سراسر جهان بشناسند و بر این مبنا، آن را متعلق به خود بدانند. در نتیجۀ چنین فعالیتی، هنگامی که جمهوری سوسیالیستی نوین ایران در محاصره و یا تعرض امپریالیست ها و دولت های مرتجع دیگر قرار گیرد، مردم اقصی نقاط جهان به ویژه در نقاطی که احزاب کمونیست انقلابی موجودند، با تعرضات دولت ها و بورژوازی آن کشورها علیه این دولت سوسیالیستی نوین، مقابله خواهند کرد. چنانچه پیشاپیش یک یا گروهی از دولت های سوسیالیستی در جهان شکل گرفته باشند، یا اگر هم زمان در یک یا گروهی از این کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری نیز انقلاب سوسیالیستی به پیروزی برسد، این چالش عظیم، ساده تر و سریعتر جواب خواهد گرفت.

 

چالش های دگرگون کردن زیربنای اقتصادی

 

خصلت طبقاتی دیکتاتوری پرولتاریا اساسا توسط خصلت زیربنای اقتصادی تعیین می شودتغییر در زیربنای اقتصادی یعنی تغییر در روابط تولیدی که مالکیت بر ابزار تولید، تبارز عمدۀ آن است. دولت سوسیالیستی بلادرنگ دست به کار تغییر در زیربنای اقتصادی جامعه خواهد شد و این کار را به گونه ای پیش خواهد برد که هم در کوتاه مدت و هم درازمدت، سطح زندگی مردم اعم از معیشت و دست یابی به آموزش و علم و هنر و بهداشت، ارتقاء یافته و اقتصاد شروع به توسعۀ خودکفا کند.

تحت دیکتاتوری پرولتاریا، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ممنوع شده و اقتصاد بر مبنای برنامه ریزی مرکزی تحت هدایت دولت (تمرکز استراتژِیک)، همراه با ابتکارهای محلی (عدم تمرکز تاکتیکی) پیش خواهد رفت. اقتصاد تابع حرکت کور و آنارشیک قوای محرکۀ سرمایه داری و قانون ارزش نخواهد بود. هدف توسعۀ اقتصادی در سوسیالیسم، تولید برای برآوردن نیازهای اولیۀ مردم بر اساس یک برنامه ریزی آگاهانه است و نه تولید با هدف تولید حداکثر سود. سوسیالیستی کردن اقتصاد صرفا با ممنوع شدن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، صورت نخواهد گرفت. جنبه های دیگر روابط تولیدی و اجتماعی و افکار مردم نیز همزمان باید دستخوش تغییر شوند.

در زمینه توسعه اقتصادی، توده های مردم به ویژه آنها که در اقتصاد و جامعه سرمایه داری در معرض بیشترین استثمار قرار داشتند، باید آگاهانه درگیر این توسعۀ شوند تا دریابند اقتصاد سوسیالیستی چگونه و چرا از اقتصاد سرمایه داری متفاوت است. به یک کلام آنها باید بر اقتصاد نوین تسلط یابند و این امر صرفا به معنای تسلط تکنیکی در امور اقتصادی نیست بلکه مسئله عبارت است از یک تحول تاریخی در سازمان اجتماعی بشر و روابط میان انسان ها که آنها را از پیچ و مهره های جامعۀ سرمایه داری و روابط کالایی حاکم بر آن، به افرادی آگاه، مختار و حاکم بر سرنوشت خود و جامعه تبدیل می کند.

 بی تردید در کشوری مانند ایران، دگرگون کردن اقتصاد، فرآیندی دشوار و پر تضاد خواهد بود. چرا که در این جا اقتصاد و توسعۀ اقتصادی تابع و زائده ای از توسعه اقتصاد سرمایه داری جهانی بوده است و اقتصادی بیمار و معوج حاکم است که حتا کشاورزی آن قادر به تأمین نیازهای غذایی اهالی کشور نیست. اقتصاد، شالودۀ تولیدیِ خودکفای بسیار ضعیفی دارد و مدارهای تولیدی آن مرتبا در معرض رقابت ها و فراز و فرودهای اقتصاد بین المللی، نابود شده و الگوهای «توسعه اقتصادی» تحت نظارت سازمان های سرمایه داری جهانی مرتبا تغییر می کنند. میلیون ها نفر در مشاغل خُرد مانند دکان داری، زراعت و تجارت کوچک درگیرند. اکثریت جمعیت شهرها در فقر و بیکاری و در معرض خطرات ناشی از زلزله و هوای آلوده به سر می برند. دولت سوسیالیستی ملزم به حل فوری این مشکلات است و برای حلشان نباید به چارچوب های سرمایه داری تکیه کند. چالش در این است که حتا در جهت گیری های فوری، از ساختارهای سرمایه داری و ایدئولوژی آن گسست کرده و هنگام پاسخ به این تضادها، ساختارها و اصول جهانشمول سوسیالیستی را ولو در شکل اولیۀ آن مستقر کند.

 ایجاد اقتصادی خودکفا و مستقل از نظام سرمایه داری جهانی و معیارهای سودآوریِ آن، چالشی عظیم خواهد بود. در اولین گام، این جمهوری دو گسست بزرگ اقتصادی انجام خواهد داد: نخست قطع شاهرگ هایی که اقتصاد ایران را به طور تبعی در اقتصاد سرمایه داری جهانی ادغام و حیات روزمرۀ اقتصاد و معیشت مردم را وابسته به شبکۀ مالی و تجاری جهانی و نیازهای سودآوری سرمایه در بازار جهانی می کند. دوم مصادره تمام ابزار تولید و دارایی و منابع همۀ نهادها و شخصیتها  و وابستگان جمهوری اسلامی. این ها دو منبع عمدۀ تولید و بازتولید روابط اقتصادی ستم و استثمار سرمایه داری در ایران هستند. بدون این دو گام اولیه، نمی توان از اقتصاد سرمایه داری گسست کرده و بر جای آن اقتصادی سوسیالیستی را پایه ریزی کرد. اما از طرف دیگر، جا به جایی های بزرگ تاریخی در نظام اقتصادی می تواند ضایعات انسانی نیز به بار آورد و مسلما نظام سرمایه داری امپریالیستی از این تضاد استفاده خواهد کرد تا دولت سوسیالیستی را وادار به تسلیم یا فروپاشی اقتصادی کند. به همین علت رهبری این فرآیند به طور نقشه مند، با تحلیل مشخص از شرایط مشخص و ارزیابی گام به گام نقشه ها و حل تضادهای آنها در دستور کار خواهد بود.

به طور مثال در اقتصاد سوسیالیستی مالکیت بر ابزار تولید ممنوع بوده و علیه آن دیکتاتوری اعمال خواهد شد. اما به علت ساختار اقتصادی و کارکرد آن در کشور تحت سلطه ای مانند ایران، میلیون ها نفر دارندۀ مالکیت خصوصی بر ابزار تولید درگیر تولید خُرد در کشاورزی و صنعت و تجارت هستند. با این مالکیت خصوصی نمی توان به فوریت و همانطور برخورد کرد که با مالکیت خصوصیِ سرمایه های بزرگ دولتی و غیر دولتی داخلی و خارجی که امروز طبقۀ حاکم را تشکیل می دهند. دولت سوسیالیستی نسبت به سرمایه های کوچک و خُرد رویکردی متفاوت خواهد داشت اما این رویکرد متفاوت، در چارچوب کلی اقتصاد سوسیالیستی و اعمال دیکتاتوری بر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و ضدیت با استثمار خواهد بود.

در ایران مانند دیگر کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، عقب ماندگی فن آورانه نیروهای تولیدی، چالش دیگری است که پیش پای دولت سوسیالیستی نوین قرار خواهد گرفت. ما باید در کشور تحت سلطه ای انقلاب کنیم که میان آن و کشورهای سرمایه داری امپریالیستی روابط تولیدی ستم گرانه برقرار است و معنای عملی اش این است که ابزار تولید پیشرفته (دانش و فن آوری) تحت کنترل کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است. در حل این معضل نیز رویکرد هسته مستحکم با الاستیسیته بسیار بر مبنای هسته مستحکم را اتخاذ خواهیم کرد. از طرف، این عقب ماندگی را باید بر مبنای سوسیالیستی کردن، دگرگونی گام به گام و مستمر روابط تولیدی و اجتماعی و تغییر افکار مردم برطرف کنیم. از طرف دیگر، با تکیه بر این رویکرد و در خدمت به آن، جمهوری سوسیالیستی نوین ایران از حمایت و یاری دانشمندان و فن آورانی که در کشورهای پیشرفته سرمایه داری حامی و دوستدار انقلاب سوسیالیستی شده اند، بهره مند خواهد شد. چنانچه پیشاپیش یک یا گروهی از دولت های سوسیالیستی در جهان شکل گرفته باشند یا اگر در یک یا گروهی از کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری، هم زمان انقلاب سوسیالیستی به پیروزی برسد، این چالش عظیم ساده تر و سریعتر جواب خواهد گرفت. اما در هر شرایطی، جمهوری سوسیالیستی نوین ایران به مثابه پایگاهی برای پیشروی انقلاب جهانی عمل خواهد کرد و از طریق تبلیغ و ترویج و الگو سازی، به مردم جهان نشان خواهد داد که فقر و محرومیتٍ ناشی از روابط مالکیت کهنه، افکار کهنه، روابط ستم گرانه اجتماعی مانند ستم بر زنان، سلطۀ  اقتصادی و سیاسی و فرهنگی مللی بر ملل دیگر، نژادپرستی و نابودی محیط زیست، انحصار دسترسی به دانش و علم و هنر در دست عدۀ قلیلی در جامعه، تحت اجبار قرار گرفتن هنر و دانش برای  خدمت به دولتهای سرمایه داری ، ممنوعیت تفکر و تبدیل کردن انسان ها به موجوداتی تسلیم و مطیع و پیچ و مهره هایی درسیستم سرمایه داری و… با سرنگون کردن نظام سرمایه داری، استقرار سوسیالیسم و حرکت به سوی استقرار نظام اجتماعی کمونیستی در جهان امکان پذیر خواهد شد.

 

چالش های مربوط به ضرورت وجود دولت سوسیالیستی و حزب پیشاهنگ

 

چالش های فوق، وجود دولت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری حزب پیشاهنگ کمونیست را به عنوان مرکز هدایت کنندۀ استراتژیک، برای دوران گذار سوسیالیستی مطلقا ضروری می کند. اما این ضرورت نیز مملو از تضاد است. زیرا دولت سوسیالیستی و حزب کمونیست، از یک طرف، تا رسیدن به جامعۀ کمونیستی مورد نیاز خواهند بود. اما از طرف دیگر، خود اینه از ابزارهای جامعه طبقاتی هستند و خصلتی متناقض دارند و هر دو می توانند زیر فشار چالش های عظیم، برای حل معضلات جامعه جهت گیری بورژوایی  در پیش بگیرند. در این صورت رجعت به سرمایه داری به سرعت اتفاق می افتد. این تضاد و چالش دشوار باید به رسمیت شناخته شده و رویکرد نسبت به آن در ساختار و اصول و قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران و کارکرد حکومت آن بازتاب یابد.

دولت سوسیالیستی باید شرایط اجتماعی و تاریخی زوال خود را فراهم کند و جامعه را به سمتی براند که نهاد دولت برای ادارۀ جامعه غیر ضروری شده و همراه با محو طبقات، خودِ دولت هم محو شود. این فرآیندی است که با مشارکت توده های آگاه در جریان انقلابی وسیع و مداوم در سطح جامعه و مبارزات بزرگ توده ای همراه با امواج مخالفت و مناظره و جدل در سطح جامعه رقم خواهد خورد. در نتیجه دولت سوسیالیستی فقط عامل تداوم انقلاب سوسیالیستی نیست بلکه آماج انقلاب سوسیالیستی برای از بین بردن خودش هم هست. همین هدف، دولت سوسیالیستی را تبدیل به یک قدرت سیاسی دگرگون کننده و کیفیتا متفاوت از دولت دیکتاتوری بورژوازی می­کند. با این وصف دولت سوسیالیستی یک قدرت سیاسی طبقاتی است و بنابراین آشکارا ابزاری است برای سرکوب منافع و نیروهای طبقاتی که در ضدیت آنتاگونیستی با آن عمل میکنند.

دولت سوسیالیستی از یک طرف دیکتاتوری پرولتاریا است و توده ها باید از این دولت سوسیالیستی در مقابل کسانی که میخواهند آن را سرنگون کنند، حفاظت کنند. اما از سوی دیگر خطر آن هست که این دولت، ضد توده ها شده و برای حفاظت از توده ها در مقابل آن، سپری لازم است. دولت سوسیالیستی باید قوانینی داشته باشد که از مردم و حقوق آنها در مقابل خودِ دولت و نهادهای آن و همچنین در مقابل حزب کمونیست که این دولت را رهبری می کند حمایت کند. از جمله از حق آزادی اندیشه و بیان و تشکل یابی، حق اعتراضِ سازمان یافته، حق دفاع در محاکم و غیره.

این مسئله به ویژه در مورد مخالفین دولت سوسیالیستی مصداق دارد. تجربه تاریخی دولتهای سوسیالیستی پیشین نشان داده که بخش بزرگی از جامعه، حتا پس از استقرار دولت سوسیالیستی، تا مدتها مخالف این دولت خواهند بود. عده ای به علت آن که از قشرهای متوسط جامعه هستند، تحولات اقتصادی دولت سوسیالیستی را مغایر با اهداف کوتاه مدت و منافع طبقاتی خود می دانند و حتی بخشهایی از توده های سابقاً تحت استثمار و ستم نظام سرمایه داری به علل گوناگون از جمله علل ایدئولوژیک مانند باور و عادت دینی شان، مخالف انقلاب سوسیالیستی و جامعه سوسیالیستی خواهند بود. و جنبۀ نسبتا پیچیده تر و چالش برانگیزتر مربوط به قشری از روشنفکران و هنرمندان است که منتقد خواهند بود. قانون نه تنها از حقوق دگراندیشی اینان حمایت خواهد کرد بلکه آثار انتقادی شان عاملی در تقویتِ جوشش و زایش فکری اجتماعی خواهد بود.

با علم به این واقعیت ها، دولت سوسیالیستی بر اساسی تشکیل شده و کار خواهد کرد که در آن همۀ آحاد جامعه از موافق و مخالف، از حقوق و وظایف یکسانی برخوردار شوند. موافقین دولت سوسیالیستی هرگز جایگاه ویژه ای در قانون نخواهند داشت. در الگوی نوین سوسیالیستی، مخالفت و نارضایتی به عنوان منبعی برای پیشروی جامعه به سمت کمونیسم نگریسته خواهد شد و قانون از این منبع اجتماعی حفاظت خواهد کرد.  

با استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین، قدرت های سرمایه داری امپریالیستی و کشورهای تحت سلطۀ امپریالیسم، برای نابودی آن تلاش خواهند کرد. این واقعیت را تجربۀ تاریخی محاصرۀ سیاسی، اقتصادی و نظامی و امنیتی اولین کشورهای سوسیالیستی شوروی و چین نشان داده است. اما معضل فقط این نیست. دولت سوسیالیستی از یک طرف پایگاه گسترش انقلاب کمونیستی است و از طرف دیگر، دولتی در میان دولت های بورژوایی است و با آنها روابط دیپلماتیک و حتا روابط اقتصادی خواهد داشت. این مساله یک تنش واقعی در وجود این دولت خواهد بود و در رویارویی با این تضاد و حل آن، گرایش های طبقاتی گوناگون در جامعه و به ویژه در دولت سوسیالیستی و از همه مهمتر در حزب کمونیست تولید خواهد شد. گرایش های بورژوایی متفاوت سربلند کرده و علیه سیاست حفظ خصلت سوسیالیستی کشور خواهند جنگید، در مقابل گسست دائم از هر جنبۀ نظام سرمایه داری خواهند ایستاد و با حفظ کشور سوسیالیستی به عنوان پایگاهِ جهانی انقلاب های کمونیستی، ضدیت خواهند ورزید.

همه این ها بخشی از مبارزه طبقاتی در دوران گذار سوسیالیستی خواهند بود که حزب پیشاهنگ کمونیست از آن ها به عنوان فرصتی برای آگاه کردن توده ها به صورتی هرچه عمیق تر در مورد تمایز میان مارکسیسم و رویزیونیسم سود خواهد جست و توده ها را در مقابله با برنامه و راه احیای سرمایه داری رهبری خواهد کرد. این مبارزه می تواند آنتاگونیستی شده و دولت دست به سرکوب نیروهایی که در درون حزب کمونیست و دولت سوسیالیستی، به طور سازمان یافته برنامه احیای سرمایه داری را دنبال می کنند بزند.

 

جمهوری، تفکیک قوا، انتخابات

 

شکل حکومت در دولت سوسیالیستی نوین ایران، جمهوری است. بر اساس نمایندگی و با آرای مردم اداره شده، تفکیک قوا در آن وجود دارد و هیچ فرد و نهادی از جمله حزب کمونیست، بالاتر از قانون نیست و همه در مقابل قانون پاسخگو هستند. در شکلگیری این جمهوری و ارگان های حکومتی مرکزی و محلی، انتخابات مستقیم و مخفی نقش مهمی دارد.

نظریۀ «تفکیک قوا» ریشه در یک نظام روابط اقتصادی تولید و مبادله کالایی دارد. اما جوانب مثبت آن در چارچوبِ الگوی سوسیالیستی نوین، که چارچوب و محتوایی بنیادا و کیفیتا متفاوت است، ادغام شده است.

در مورد انتخابات نیز مهم است تأکید کنیم در جوامع بورژوایی و در شرایطی که جامعه به طبقات تقسیم شده و تمایزات اجتماعی خصمانه آن را رقم می­زند، انتخابات مهمترین بیان «اراده مردم» نیست و نمیتواند بیان اساسیترین نیازها و منافع آنها باشد. در چنین شرایطی انتخابات هیچگونه ابزار اساسی برای تغییر ماهیت جامعه نیست. چون زیربنای اقتصادی (روابط تولیدی حاکم) است که مقررات، شرایط و محدودههای آنچه را که در عرصه سیاست (از قبیل انتخابات) و همچنین حوزه فرهنگ و ایدئولوژی باید حکمفرما باشد را تعیین میکند. این اصل پایهای (که انتخابات در یک جامعه طبقاتی نمیتواند عالیترین بیان منافع مردم و نیازهای اساسی آنها باشد) به گونهای در مورد جامعه سوسیالیستی نیز صادق است هر چند که در جامعه سوسیالیستی، انتخابات نقش مهمی بازی میکند.

انتخابات در جمهوری سوسیالیستی نوین، مترادف با «کثرت گرایی» نیست. «کثرت گرایی» برای بورژوازی مهم است زیرا اصلی است که بر منطق هرج و مرج سرمایه داری منطبق است و با خودرویی سازگار است. اما انتخابات در جامعه سوسیالیستی ما، مربوط به حقیقت جویی در رابطه با جهتی است که جامعه باید حرکت کند و جلب  حداکثری مردم به این فرآیند و انگیزه دادن به آنها. بدین ترتیب انتخابات در جمهوری سوسیالیستی نوین، صرفا برای انتخاب کردن نمایندگان نخواهد بود، بلکه فرصت دیگری است برای اینکه توده های مردم نظر دهند و از دهان مدافعان اصلی افق ها و برنامه های گوناگون، استدلال های­شان را بشنوند و در مورد سمت و سوی جامعه و خصلت آن به جدل بپردازند. انتخابات، روشی است برای بسیج مردم که وارد دخالت گری سیاسی و اداره جامعه شوند. توده های مردم باید وارد این فرآیند کشمکش و کارزارهای سیاسی شده و از سوی دولت سوسیالیستی نوین، شرایطی حاکم باشد که مردم در مبارزه برای یافتن حقیقت، فعال بوده و روند و کارزارهای انتخاباتی و مبارزات سیاسی حول آن را به واقع مسالۀ خود دانسته و نسبت به آن احساس رضایت داشته باشند. انتخابات یکی از اشکالی خواهد بود که حکومت و حزب کمونیست، دانش و شناخت خود را از پویش های جامعه و گرایشات میان مردم بالا ببرند و خود را اصلاح کنند.

ارگان های حکومتی که در محل کار و زندگی مردم در مناطق مختلف، مستقیما توسط توده های مردم انتخاب شده اند در تعیین کاندیداهای انتخابات، نقش مهمی خواهند داشت. همچنین حزب کمونیست کاندیداهای مورد نظر خود را با تکیه بر کمیته ها یا شوراهای انقلابی که در محل های کار و زندگی در مناطق مختلف تشکیل شده اند معرفی خواهد کرد.

در پیش نویس قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین، در ماده اول، آیین نامه ها و قواعد رأی گیری همگانی، نقش احزاب و نهادهای گوناگون، توضیح داده شده است و درصدها و ارقام در بخش بندی معرفی کاندیداهای انتخابات مجلس قانون گذار مرکزی (و در بخش های دیگر در رابطه با مجالس محلی و منطقه ای) آمده است.

 

جایگاه حزب کمونیست و رویکرد آن به رهبری دولت سوسیالیستی

 

موقعیت رهبری حزب کمونیست در دولت سوسیالیستی نهادینه است اما نهادینه بودن موقعیت رهبری آن در دولت، به معنای آن نیست که این موقعیت تضمین شده است. هرچند حزب کمونیست، دولت نوین را رهبری می کند اما کارکرد حکومت سوسیالیستی طوری است که توده های مردم و ناراضیان، تشویق می شوند تا درگیر در سازمان دادن مقاومت در مقابل سیاست های این حکومت شوند و امور را به دولت «واگذار» نکنند. انتخابات یکی از آن فرصت ها است که توده های مردم و منتقدین می توانند مقاومت انتخاباتی سازمان دهند. چنین سیاستی حزب کمونیست را به طور واقعی زیر فشار می گذارد تا بکوشد توده های مردم را در مورد سیاست های خود قانع کرده و برای قانع کردن آنها با مخالفت های منتقدینش مواجهه شود.

این ساختار انتخاباتی به افراد و احزابی بجز حزب کمونیست، اجازۀ انتخاب شدن و تاثیر گذاری بر روند قانون گذاری و اداره کشور را می دهد. چنانچه کاندیداهای دیگر از کاندیداهای حزب کمونیست سبقت بگیرند، به معنای آن است که حزب نتوانسته توده های مردم را قانع کند و در استدلال های خود پیروز نشده است. بنابراین حزب باید بیشتر تلاش کند و اگر استدلال های غلطی و برنامه های نادرست و نا موفقی داشته آن ها را اصلاح کند. به عبارت دیگر انتخابات در چارچوب دولت سوسیالیستی نوین، فرآیندی است که حزب باید مرتبا برای استقرار رهبری خود مبارزه کرده و توده های مردم و خودِ حزب کمونیست در جریان منازعه و مبارزه بر سر این که پیشروی جامعه در چیست و چگونه است، تغییر کنند. وظیفۀ رهبری، تضمین این فرآیند و چنین تغییری است. روشن است که در این فرآیند، موقعیت دولت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری حزب می تواند به شدت تضعیف شود، اما بدون چنین رویکردی نمی توان شرایطی ایجاد کرد که دوره به دوره دولت دیکتاتوری پرولتاریا بر پایه ای صحیح تر و استوارتر استقرار یافته و در نتیجه محکمتر شود و توانمندی های حزب و کارایی اش در رهبری کردن دوران گذار سوسیالیستی به سوی کمونیسم قوی تر شود.

در جریان این بحث و جدلها کل جامعه و توده های مردم نسبت به جامعه ای که باید در این کشور و در مقیاس جهانی برایش جنگید، آگاه تر شده و قشرهای میانی نیز امکان همراهی رضایتمندانه تری با این فرآیند را بیابند. تعبیۀ مجاری مبارزۀ فکری و انتقاد و جدل و بحث و روش های مشابه آن در جامعه، در واقع اعلام این حقیقت است که حزب کمونیست در مورد معضل و راه حل بشریت و مشخصا این جامعه مطمئن است اما همه چیز را نمی داند. از پیش به تمامی تضادها و مشکلات پیش پای حرکت جامعۀ سوسیالیستی آگاه نیست و گذار تاریخی به سمت استقرار جامعه جهانی کمونیستی هم تضمین شده نیست. کلیۀ این تضادها و پیچیدگی ها باید در سند قانون اساسی و قوانین دیگری که از قانون اساسی سرچشمه می گیرند متبلور شوند. این قانون اساسی نه تنها رویکرد خود را در مورد روابط طبقاتی و تمایزات طبقاتی به روشنی جلو می گذارد، بلکه دیالکتیک «حرکت دهنده و آماج بودن»[۴]  را نیز بازتاب می دهد. این قانون اساسی، تجسم اعمال دیکتاتوری طبقاتیِ طبقۀ پرولتاریا بر طبقات استثمارگر و تجسم دموکراسی برای کلیۀ اقشار و طبقات دیگر است. دیکتاتوری پرولتاریا، در ممانعت از مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و دیگر منابع تولیدی و در توزیع ثروت اجتماعا تولید شده، به گونه ای عمل خواهد کرد که تمایزات طبقاتی را هرچه محدودتر کند. دیکتاتوری پرولتاریا در زمینۀ از میان برداشتن تمایز میان کار بدنی (یدی) و کار فکری از طریق درگیر کردن روزافزون توده های کارکُن در کسب دانش و مهارت و فن آوری، در زمینۀ ملغی کردن کلیۀ مظاهر نابرابری میان زن و مرد و محو ستم ملی ودر مبارزه با کلیۀ تمایزات اجتماعی دیگر اعمال خواهد شد. باید در نظر داشت که قانون اساسی، تضمینی برای حفظ حرکت جامعه بر جاده سوسیالیسم نیست. زیرا قانون به خودی خود نمی تواند ماندن بر مسیر انقلاب کمونیستی را تضمین کند. اما قوانین و مقررات، جایگاه مهمی در نشان دادن ماهیت و جهت جامعه دارند. قانون اساسی دولت سوسیالیستی نوین ایران، تجسم روابط، اصول و اهداف هر مرحله از توسعه سوسیالیسم به سمت هدف نهایی آن یعنی کمونیسم جهانی است. ارگانهای حکومتی و فرآیندهای دولت سوسیالیستی درهمۀ سطوح باید وسیلۀ نقلیهای باشند برای کمک به پیشروی انقلاب کمونیستی. این اساسیترین ماهیت و هدف آنها است.

[۱] باب آواکیان، پرنده ها نمی توانند کروکودیل بزایند اما بشر می تواند افق ها را در نوردد

[۲] آواکیان. پرنده ها نمی توانند کروکودیل بزایند اما بشر می تواند افق ها را در نوردد

[۳] آواکیان در مورد سیر تکاملی قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکا شمالی (پیش نویس پیشنهادی) در سخنرانی «چالش های انقلاب سوسیالیستی در آمریکا –تابستان ۲۰۱۷–  قابل دسترس در کتابفروشی های ایرانمی نویسد: «من در مقطع معینی، به مطالعۀ اسناد مختلفی پرداختم؛ از جمهوری افلاطون تا قانون اساسی ایالات متحده و بیانیه حقوق بشر فرانسه و اسنادی از این دست و سپس، قوانین اساسیِ اتحاد شوروی و چین زمانی که سوسیالیستی بودند. این مطالعات مهم بودند. … اما بسیار اساسی‌تر از این کار، در واقع در طول چند سال به‌طور مکرر به آن چه به‌عنوان تضادهای عمده توانسته بودم شناسایی کنم و لازم بود که این قانون اساسی به آن‌ها جواب دهد، برگشتم. … به‌ویژه حل این مساله که کاربست هستۀ مستحکم و الاستیسیته بر پایۀ هستۀ مستحکم، در قانون اساسی از این نوع، چگونه است؟ کاربستِ آن در مورد دولت چیست؟ کاربستِ آن در رابطه با جامعۀ مدنی و روابطِ میان مردم و هم‌چنین روابط آن‌ها با دولت، چیست؟ چگونه در واقعیت می‌توانیم هم رهبری و شناخت فشرده شده در رهبری را نهادینه کنیم زیرا برای حرکت جامعه به سمتی که جامعه نیاز دارد برود، ضروری است؛ و درعین‌حال، ابزاری را تامین و نهادینه کنیم تا انواع نظرات و گرایشات متنوع مردم بخشی از این فرآیند بشوند، و پروسۀ حرکت جامعه به آن سمت، تداوم یابد؟ این‌ها تضادهایی بودند که در طول راه به طور مکرر با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کردم. حتا جدول‌های کوچکی کشیده بودم که بعدا تبدیل به بندهای انضمامی در قانون اساسی شدند. مثلا، جدولی برای حزب و آن نهادهایی که حزب ضرورتا باید رهبری کند کدام‌ها هستند؟ دستگاه حقوقی، محاکم، مجریه، نهادهای دفاع و امنیت. اما سوال این بود که این را به چه طریقی انجام دهیم که مترادف آن چیزی نباشد که ما را متهم به آن می‌کنند؟ برای مثال، آژیت[۳] در پلمیک خود علیه سنتزنوین می‌گوید: «این حرف‌ها که حزب باید وفادار به قانون اساسی یا تابع آن باشد بی معنی است زیرا حزب می‌تواند قانون اساسی را به تعلیق درآورد.» اینطور نیست و در واقع  قانون اساسی این را نمی‌گوید. در این قانون اساسی، خودِ حزب نمی‌تواند چنین اقدامی کند. بند «H» در زیرِ بخشِ حقوق مردم، در آن جا که صحبت از بروز وضعیت‌های اضطراری و به‌خطر افتادن موجودیت جمهوری می‌کند، می‌گوید در چنین اوضاعی می‌توان برخی از حقوق را معلق کرد. اما برای این که چنین کاری به‌طور دلخواهی انجام نشود، تعداد زیادی ابزار ضروری برای انجام آن و نظارت بر آن، فراهم شده است. در هر حال، این حزب نیست که چنین تصمیمی را می‌گیرد. مکانیزم‌های نهادینه‌ای برای انجام این کار فراهم شده‌اند تا حزب نتواند یک طرفه این کار را بکند و به دلخواه و خودسرانه و بر پایۀ ناخشنودی‌اش از اتفاقاتی که رخ می‌دهد، تصمیم بگیرد. … این راه، یکسره بنیادا متفاوت از راهی است که پیش از این (در جوامع سوسیالیستی پیشین) در مواجهه با این تضاد در پیش گرفته شده بود. نه این که تجربۀ گذشته را کاملا رد کنیم یا بگوییم آن تجربه عمدتا منفی بود. خیر. می‌خواهم بگویم که نسبت به تجربه گذشته، این یک جهش رادیکال است و همان‌طور که گفته‌ام، شامل گسست از برخی جوانب آن تجربۀ گذشته است.

بنابراین، در این جا تاکید می کنم که این قانون اساسی باید با چنین درکی به کار برده شود و بر پایۀ چنین درکی، به  اعتراضات کوچک و بزرگی که به آن می‌شود، به‌طور کامل جواب داده شود تا در عمل مردم به درگیر شدن با آن جلب شوند و بدانند که: ما داریم برای چنین جامعه‌ای مبارزه می‌کنیم، قصد ما از این مبارزه ایجاد چنین جامعه‌ای است. و ما ارادۀ خود را یا ارادۀ یک طرفۀ خود را بر دیگران تحمیل نمی‌کنیم اما این جامعه دارای جهتی خواهد بود که به آن نیاز دارد. ولی در همان حال که این جهت را خواهد داشت، پروسه‌ای زنده و سرشار از تضاد و تنوع و مخالفت و مبارزه را نیز خواهد داشت و این پروسه خودش یک بخش ضروری از حرکت جامعه به آن سمت مورد نیازش خواهد بود و قانون اساسی، چنین پروسه‌ای را نیز ترسیم و متبلور و نهادینه کرده است.»

 

 

[۴]  پیشتر توضیح داده شد که دولت سوسیالیستی هم حرکت دهنده است و هم آماج نقد.

کمونیسم، نه شورائیسم

نقدی بر نوشته یاشار دارالشفا و لیلا

فرشته احمدی اسکویی، صلاح قاضی­زاده

طرح شعار «اداره شورایی» در مبارزات و اعتصابات کارگران هفت تپه، ماهیت و چیستی این ایده را بار دیگر به سوال رایج در میان برخی محافل و نیروهای چپ تبدیل کرد. متن حاضر تلاش برای مجادله حول این مسئله است و بدین منظور مقالۀ «همه قدرت به دست شوراها، فراخوان عمومی به ایدۀ اداره شورایی جامعه» به قلم یاشار دارالشفا و لیلا از فلاخن شماره ۱۲۴ که توسط انتشارات منجنیق ۱۲۴ منتشر شد،۱ را برای نقد و بررسی پیرامون این موضوع انتخاب کردیم. چرا که این نوشته خواهان گشودن باب «گفتگو و گفتمان سازی» حول ایده اداره شورایی است. با اینکه بحث اداره شورایی، «سوسیالیسم شورایی» و «کمونیسم شورایی» در چپ جهان، پیشینه ای به قدمت بیش از یک قرن دارد، اما خطوط فکری و «راه حل»های طرفداران آن همواره با محتوایی یکسان تکرار می شوند.۲ هر چند که این بحث به فراخور زمانه به ویژه تحت تاثیر پیروزی ها و شکست های انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم و نظریه پردازی روشنفکرانِ مختلف چپ در باره آنها، شکل های متفاوت به خود گرفته و استدلال هایی به آن اضافه یا کم شده اند. در هر حال به این بحث باید پرداخت. اوضاع کنونی بیش از هر زمان نیروهایی را که متعهد و صادقانه دغدغۀ تغییر رادیکال وضع موجود را دارند، بر آن می دارد تا در سطوح مختلف به ضرورت تغییر وضع موجود جواب دهند. امید است در این وضعیت جسارت همگی ما در پرداختن به پرسش های کلان، سختی سنگلاخ کشف حقیقت را تاب آورد و در شجاعت پذیرش حقیقت تجلی کند.

پیشاپیش لازم به ذکر است که این نوشته نه تحلیل و بررسی مبارزات جاری در هفت تپه است، نه نقد و بررسی تمام رئوس و گرایشات و تعاریف مختلف ایده اداره شورایی و نه حتی بررسی همه مباحثی که مقاله همه قدرت به دست شوراها به آنها اشاره کرده است. مسائلی مانند بحران محیط زیست، واقعیت تجربه شوراها در انقلاب ۵۷، ایده «سوسیالیسم بازار» و غیره که در جای دیگر باید به آن پرداخت. این نوشته تمرکزش بر خطوط عمده و اشکالات اساسی خط و تئوری حاکم بر مقاله است و از این رهگذر نقد خطوط کلی تئوری غیر مارکسیستی و ایدئالیستی اداره شورایی. همچنین تأکید باید کرد که نقد ایده اداره شورایی به معنای مخالفت با مساله شوراهای کارگری یا دیگر تشکلات صنفی کارگران یا تشکلهای توده ای نیست. چرا که بحث اداره کردن جمعی و شورایی یک مبارزه صنفی، اعتصاب و حتی بحث شوراهای مردمی و غیردولتی در دولت سوسیالیستی (دولت دیکتاتوری پرولتاریا) یک چیز است و نظریه اداره شورایی به عنوان یک «بدیل» و «راه حل» و مهمتر از آن به عنوان تجسم و معنای سوسیالیسم، یک چیز دیگر.

معضل چیست، راه حل چیست؟

بررسی نوشته «همه قدرت به دست شوراها» (منبعد در همه جا «فراخوان») را با آخرین جملات آن شروع می کنیم: «به ممکن شدن اداره شورایی فکر کنیم… مردم با واگذاری قدرت و منابع خود به گروهی محدود هرگز نمی توانند در مقابل استثمار و استبداد محافظت شوند…». و در جای دیگری: «مگر زندگی چیزی جز تلاش دائمی برای تسلط داشتن بر سرنوشت خویش است؟ آیا مشکلات دقیقا از جایی آغاز نمی شود که ما می پنداریم عده ای هستند که بهتر از ما می توانند فکر کنند و اداره کنند…» (ص ۷) و « آیا می توان انکار کرد که اداره شورایی دمکراسی را به رادیکال ترین شکل ممکن ارتقا خواهد داد و رفاه عمومی را در نتیجه بیشترین کاهش سطح استثمار افزایش می دهد؟» (ص ۱۳)  [تأکیدات در همه جا از ما است].

تمام بحث نظری مارکسیسم به عنوان یک علم و ماتریالیسم دیالکتیک به عنوان یک روش علمی این است که واقعیت، قانون مندی ها و پیچیدگی های آن و ارتباط سطوح مختلف واقعیت را به همان شکلی که هست باید دید و به دو سوال پایه ای «معضل چیست؟ و راه حل چیست؟» راه برد. از این منظر به نویسندگان «فراخوان» باید گفت که خیر نه مشکل و معضل جامعه بشری چیزی است که آنها می گویند و نه راه حل در برابری و «دمکراسی رادیکال» و افزایش رفاه عمومی نهفته است. محرومیت اکثریت مردم جهان از دخالت آگاهانه در زندگی شان یا چنانکه «فراخوان» می گوید «تسلط بر سرنوشت شان» و واگذار کردن تفکر و اراده به دیگران، علت و مسبب وضعیت فاجعه بار حاکم بر بشریت نیست. «حق» (از جمله «حق حاکمیت بر زندگی») به تعبیر مارکس نمی تواند فراتر از ساختار اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که توسط آن شکل می گیرد باشد. برای درک تاریخ از کف رفتن این «حق» باید به ماتریالیسم تاریخی مارکس رجوع کرد. فقدان چنین حقی به موضوع «کنترل کار دیگری» باز می گردد و تنها به این اعتبار معنا دار است. از دست رفتن این حق و واگذار کردن آن به دیگران، خود معلول وجود طبقات، تخاصم طبقاتی و استثمار طبقاتی است که در زمانه ما در تضاد اساسی عصر سرمایه داری یعنی تضاد تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی و نهادهای سیاسی و اجتماعی برخاسته از آن انعکاس پیدا می کند. و دقیقا چون معضل واقعی این است، راه حل واقعی را هم نه در دمکراسی مستقیم، اداره شورایی و دمکراسی رادیکال بلکه در شیوه تولید بنیادا متفاوت و جامعه ای بنیادا متفاوت یعنی کمونیسم باید جست. برای رسیدن به این شیوه تولید و این جامعه به دوران گذاری نیاز است که مارکس آن را در کتاب نبردهای طبقاتی در فرانسه چنین تعریف کرد: «…سوسیالیسم اعلام دایمی انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان ضرورت نقطه گذار به سوی الغای کلیه تمایزهای طبقاتی، نابودی کلیه روابط تولیدی که این تمایزها بر مبنای آنها شکل گرفته اند، محو کلیه مناسبات اجتماعی منطبق و ملازم با این روابط تولیدی و واژگون کردن کلیه اندیشه هایی است که از این مناسبات اجتماعی بر می آیند». فرمولبندیی که در جنبش کمونیستی به «چهار کُلیّت» معروف شد. بنا بر این سوال بنیادین و کلیدی این نیست که «چه فرمی از دمکراسی و نظرخواهی می تواند از بقیه رادیکالتر باشد؟» یا «چه تمریناتی برای گسترده تر کردن تجربه شورایی در پیش باید گرفت؟» بلکه پرسش اساسی این است که «تضاد اساسی سرمایه داری، نیروی محرکه اش و تبعات دهشتناک ناشی از آن را چگونه می توان حل کرد؟».

سند «فراخوان» معتقد است: «شورا به معنی حاکمیت شورایی، با ایجاد امکان برای مالکیت جمعی شاغلین و نه دولت و رعایت اصل آزادی اطلاعات استثمار و استبداد را تا حدود زیاد ی کاهش میدهد و توافق و همکاری را جای اجبار و رقابت می نشاند». (ص ۶)  ابتداً باید روشن کنید چگونه ممکن است مالکیت جمعی شاغلین به رفع استثمار منجر شود. این شکل از مالکیت می تواند استثمار را شدیدتر و سازمان یافته تر بکند. شما می توانید یک واحد تولیدی، یک منطقه و حتی یک شهر را به صورت شورایی و با حضور و نظر دهی مستقیم مردم در تمام مسائل ریز و درشت اداره کنید، اما کماکان سود، قانون ارزش، رابطه کالایی و قانونمندی های سرمایه روابط بین مردم را تعیین و هدایت کنند. این «مالکیت جمعی» تنها زمانی می تواند واقعا جمعی باشد که برای استثمار و سودآوری مورد استفاده قرار نگرفته و دولت دیکتاتوری پرولتاریا با مشارکت توده های مردم مانع از هرگونه حرکت و گرایشی در جهت بازتولید روابط سود و بهره کشی شود. این الفبای علم مارکسیسم است که عنصر نهایتا تعیین کننده ماهیت و چیستی هر جامعه ای، رابطه میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی حاکم بر آن جامعه است و این رابطه و این تضاد است که اصلی ترین روندها و روابط و نهادهای آن جامعه از جمله فرم مشارکت مردم در نظر سنجی ها و تصمیم گیری ها و آرای آنها را تعیین و تاریخاً مشروط می کند. هیچ فرمی از نظردهی مستقیم، رأی دهی و مشارکت از کوچکترین تا کلان ترین سطوح اجرایی جامعه، به خودی خود قادر نیست روابط تولیدی حاکم بر آن جامعه را تغییر دهد. آیا غلبه بر قانون «گسترش بیاب یا بمیر» سرمایه، مهار نیروی محرکه آنارشیِ تولید، سرنگون کردن قانون ارزش از فرماندهی اقتصاد، کنترل بحرانهای ادواری و ساختاری سرمایه با اتخاذ مستقیم ترین روش نظر سنجی و ابراز نظر میان مردم ممکن است؟ یا تضادهای تاریخی ریشه ای و پایه ای مثل وجود طبقات، تقسیم کار تبعیض آمیز و اجتماعی، تبعیض های پایه ای در سطح جامعه مانند تضاد میان کار فکری و بدنی، میان شهر و روستا، بین زن و مرد، بین ملل غالب و ملل تحت ستم وجود دارد که موجودیت عینی آنها، مارکس و انگلس را به این سنتز درست و کشف علمی رساند که چیزی به نام دولت دیکتاتوری پرولتاریا (دولت سوسیالیستی) نیاز است تا توده ها بتوانند علل و زمینه های عینی و ذهنی که این تبعیضها و تضادها طی چند هزار سال در جامعه طبقاتی از آنها برآمده و توسط آنها بازتولید می شوند را نابود کرده (چهار کلیت) و خود دولت طبقاتی را هم به سمت زوال ببرند؟ و تمام این فرآیند توسط خود توده های مردم با آگاهی کمونیستی و تحت رهبری کمونیستی پیش برده شود؟

اگر زیربنای اقتصادی به چیزی بنیادا متفاوت تغییر نکند، همواره همان نظام پیشین با همان روابط اقتصادی و همان روبنا  گیریم با واریته های گوناگون اما در همان چارچوب، احیاء خواهند گشت. از سوی دیگر اگر در روبنای سیاسی، انقلابی صورت نگیرد و قدرت حکومتیِ بنیادا متفاوتی برقرار نشود، تغییر زیربنای اقتصادی به زیربنای اقتصادیِ بنیادا متفاوت ممکن نخواهد بود. میان زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی (دولت) یک وحدت دیالکتیکی موجود است. اگر روبنا را به طور رادیکال و کیفی دگرگون نکنید، نمی توانید زیربنای بنیادا متفاوتی را به وجود آورده، حفظ کرده و توسعه دهید. از این نظر بدون وجود دیکتاتوری پرولتاریا و دولت سوسیالیستی با هر سطحی از گستردگی و مستقیم بودن نظر خواهی و مشارکت، کارگران هفت تپه یا هر واحد تولیدی دیگری در جهان حتی قادر به تامین مداوم پایه ای ترین حقوق شان از جمله «حق خوردن غذا» [که دولت جمهوری اسلامی مطالبه آن را با شکنجه و زندان پاسخ داده است]، هم نخواهند بود. چرا که نظام سرمایه داری یک نظام گسترش یابنده و جهانی است که سایه دینامیزم و قوانین بحران زایش را بر هر عرصه ای اعمال خواهد کرد و به قول مارکس از دیوار چین هم خواهد گذشت. برای مهار جنایت و جنون ذاتیِ اقتصاد سرمایه داری که کسب حداکثر سود آن را هدایت می کند، شما باید یک برنامه ریزی اقتصادی سراسری و مرکزی را جایگزین آن کنید. حرکت ساختار اقتصاد جامعه باید بر بستر یک برنامه ریزی مرکزی تنظیم شده باشد و بر این مبنا تعیین کند نیروی کاری که در اختیار جامعه است و مایحتاج عمومی را چطور و چقدر تولید کند؟ چقدر از آن برای بازتولید گسترده کنار گذاشته شود و چقدر از آن برای رفاه عمومی و تامین آن بخش از جامعه که نمی توانند کار کنند، استفاده شود؟ چقدر از آن بر حسب «به هر کس به اندازه کارش» توزیع شود و چقدر از آن برای بالا کشیدن سطح مناطق محروم صرف شود و چقدر برای دفاع از کشور سوسیالیستی کنار گذاشته شود و غیره؟۳ در صورتی که چارچوب نظام سرمایه داری سرنگون نشده باشد، هر شکل از مالکیت جمعی با هر سطحی از مشارکت شورایی به یک شرکت سرمایه داری تبدیل خواهد شد. برای پیاده کردن این سیاست و برنامه ریزی نیاز به دولت و ارتش و مرکزیتی دارید که ماشین دولتی بورژوازی را در هم بشکند. زیرا طبقه بورژوا با دیکتاتوری طبقاتی اش و در رأس آن نیروهای مسلحش و همچنین روابط مبتنی بر تبعیض و ستم و تفکرات ارتجاعی و کهنه از تداوم و بقای استثمار سرمایه دارانه حراست می کند. به همین علت قلب سوسیالیسمِ مارکس و انگلس که دست مایه پراتیک انقلابی لنین و مائو تسه دون در انقلابهای پیروزمند و استقرار دولتهای سوسیالیستی شوروی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) و چین (۱۹۴۹-۱۹۷۶) بود، نه میزان مستقیم بودن یا نبودن دمکراسی بلکه تلاش در جهت نابودی چهار کلیت بود. و چهار کلیت را با دولت دیکتاتوری پرولتاریا می توان از بین برد و نه با اداره شورایی.

اما پی بردن به ضرورت اقتصاد برنامه ریزی شده و چیستی و قوانین آن، فهم چگونی تشکیل ارتش انقلابی که توان در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و استقرار دولت دیکتاتوری/دموکراسی پرولتاریا را داشته باشد، شناخت مداوم تضادهای پیش روی جامعه چه در جریان مبارزه برای کسب قدرت سیاسی و چه در جریان استقرار و تثبیت سوسیالیسم همگی نیاز به آگاهی و دانش علمی دارند. این پیش فرض «فراخوان» که حقیقت در اثر فرایند مشورتی و بیان آزادانه نظرات افراد کشف می شود (ص ۱۱)، نادرست است. بیان آزادانه افکار حقی است که در جامعه سرمایه داری از اکثریت سلب شده است و باید برای کسب آن جنگید. اما فرایند کشف حقیقت از طریق بیان آزادانۀ افراد و مشورت عمومی طی نمی شود. واقعیت سازمان یابی جامعه بشری به نحوی است که حقیقت در هر حوزه ای  و در هر سطحی، ابتدا در میان اقلیتی که به صورت علمی به مطالعه واقعیت می پردازند و قانونمندی های آن را سنتز می کنند، کشف می شود. مبارزه برای تثبیت و پذیرش حقیقت، مبارزه برای جایگزین شدن آن با اباطیلی که حافظ جامعه کهنه و روابط کهنه هستند، نیروهای ویژه ای را می طلبد. نیروهای منسجمی که اتفاقا در گوشه ای از «فراخوان» به ضرورت آن ها تاکید می شود. «برای رسیدن به اداره شورایی به نیروهای منسجم و پیگیر نیاز است». (ص ۱۴) این از معدود روزنه هایی است که واقعیت در سند «فراخوان» قدرت خودنمایی یافته است. مارکسیسم چه در آثار مارکس و انگلس (مانیفست، نقد برنامه گوتا و غیره) و به ویژه از سال ۱۹۰۲ و در جزوه چه باید کرد؟ لنین و امروزه در «چه باید کرد غنی شده»۴ باب آواکیان، اثبات کرد که از دل هیچ مبارزه خود به خودی و هیچ فرمی از شورا و دمکراسی مستقیم و غیر مستقیم، دانش و آگاهی لازم جهت شناخت این تضادها و پاسخ به آنها به دست نخواهد آمد و وجود یک رهبری کمونیستیِ متکی به شناخت علمی و توان به کار بستن آن برای پیشبرد چنین روند و مبارزه ای ضروری است. تمام توده های مردم توان دست یابی به این شناخت و دانش و سنتز کردن آن را دارند مسئله این است که که برای دست یابی توده ها به شناخت و دانش، ابتدا مانع بزرگ یعنی دولت دیکتاتوری بورژوایی و روابط سرمایه داری را باید از میان برداشت و این تازه گام اول است. در جامعه سوسیالیستی برای رهایی توده ما با موانع بزرگی روبرو هستیم. تازه پس از کسب قدرت سیاسی و تشکیل دولت و جامعه سوسیالیستی، هنوز جهان امپریالیستی در اطراف و اکناف ما قرار دارد. تشخیص خود تضادهای جامعه سوسیالیستی بسیار پیچیده و متناقض است و همین طور گام برداشتن برای حل و محدود کردن حقوق بورژوایی. اما این شناخت از طریق مشورت یا الهام شدن در دل مبارزه خود به خودی به دست نمی آید بلکه از طریق آموختن رویکرد و روش علمی و به کار بردن این علم در جریان تغییر جهان. بردن این علم و این رویکرد و روش به میان توده ها، وظیفه کمونیستها است و نقش مرکزی در تغییر انقلابی جهان دارد.۵

ضرورت و آزادی یا اراده و تخیل؟

بار دیگر به این جمله «فراخوان» رجوع کنیم: «آیا مشکلات دقیقا از جایی آغاز نمی شود که ما می پنداریم عده ای هستند که بهتر از ما می توانند فکر کنند و اداره کنند…». نویسندگان «فراخوان» مبنا را بر «پندار» غلط ما می گذارند و در حالی که مارکسیسم توضیح می دهد بر وجود روابط اجتماعی و نهادهای عینی که ورای پندار و اراده و میل ما وجود دارند و عمل می کنند و برای ایجاد هر تغییر واقعی اتفاقا باید واقعیت آنها را شناخت و بر آن غلبه کرد و تغییرشان داد. درک دیالکتیک بین ضرورت و آزادی، مبنای علمی بودن روش و معرفت شناسی مارکسیسم است. مارکس و انگلس گفتند مردم تاریخ را خودشان می سازند اما نه آنچنان که دلشان می خواهد بلکه آنچنانکه بر مبنای «پیوستگی تاریخ جامعه» به آنها در مقطع مشخصی از تاریخ به ارث می رسد. انسانها همواره با ضرورتهایی خارج از اراده و میل خودشان در جامعه و طبیعت روبرویند که فقط به شرط به رسمیت شناختنشان و کشف و فهم قانونمندیهای حاکم بر آنها از طریق علم است که امکان تغییر ضرورت و رسیدن به آزادی و گذار به سطح دیگری از ضرورت را پیدا می کنند.۶ به بیان ساده تر ما امروزه امکان پیروزی انقلاب و ساختن سوسیالیسم را داریم اما نه آنچنانکه دلمان می خواهد و اراده می کنیم و در زمین و بستری اجتماعی که مطلوبمان است. بلکه در چارچوب روابط و نهادهای اجتماعی که تاریخا به ما رسیده است و فقط از طریق فهم ضرورت آنها است که می توانیم بر آن غلبه کرده، تغییرش بدهیم و در رابطه با آن به آزادی برسیم. این روش و رویکرد علمی است که به ما امکان فهم این مساله را می دهد که ضرورت (واقعیت مادی) چیست و چگونه و با چه ابزاری قادر به حل تضادهای پیش رو هستیم. فهم ضرورت و قانون مندی های حاکم بر جامعه طبقاتی،  مارکس و انگلس را به کشف این حقیقت رساند که فقط از طریق چیزی به نام دولت سوسیالیستی (دیکتاتوری پرولتاریا) و رهبری کمونیستها است که می توان چهار کلیت را نابود کرد و پتانسیل و انرژی توده ها را برای تغییر جهان و انقلاب به واقع رها ساخت و نه از طریق اداره شورایی یا «تخیل انقلابی». فرق میان سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی دقیقا در درک یا عدم درک ضرورت و آزادی و عمل کردن طبق آن است. پس آزادی ما در درک ضرورت و تغییر آن است). در مورد فرایند حاکم بر نظام تصمیم گیری در جامعه این «پندار» مردم نیست که آنها را به سمت تبعیت از تصمیمات و رهبری بورژوازی در جامعه می راند، بلکه روابط و تضادهای طبقاتی واقعی و شکاف عظیم میان کار فکری و کار بدنی است که چنین روندی را بر جامعه تحمیل می کند و ضرورت رهبری را چه قبل از کسب قدرت سیاسی و چه در پروسه پیشروی انقلاب سوسیالیستی، پیش پای کمونیستها گذاشته و پاسخ صحیح می طلبد. امکان دور زدن تضادهای واقعی از طریق فرمهای شورایی و دمکراسی رادیکال و دمکراسی گسترده و غیره نیست. اگر چنین چیزی امکان پذیر بود، بسیار مطلوب و کار تغییر رادیکال جامعه بسی آسانتر بود.

نویسندگان فراخوان حتی درچارچوب همین نوشته هم با تناقض روبرو می شوند. تناقضی که وجه مشترک بسیاری از گرایشات ایدئالیستی و شبه آنارشیستی مانند «جنبش شبکه ای»، «جنبش بدون رهبر»، «تشکیلات افقی» و تجارب عملی مبتنی بر آنها است. در صفحه ۱۶ چنین می خوانیم که:‌ «باری منطق وضعیت به ما حکم می کند که باید کار تغییر را از سطح کلان آغاز کرد…» و در جای دیگری «صرفا با پشت کردن به تفکر مرحله ای است که می توان به اداره شورایی جامعه اندیشید» و یا «رسیدن به چنین امکانی نه تنها آمادگی ذهنی… فراگیری ایده و آگاهی را می طلبد…» (ص ۱۴). بسیار خب بیایید از مدافعین اداره شورایی با استفاده از منطق خودشان بپرسیم: اولا چه کسی و با چه حقی و بر چه مبنایی تشخیص می دهد که حکم «منطق وضعیت» این است که کار تغییر را از کل شروع کنید نه از جزء؟ این «آقا بالا سر» از کجا و با چه معیاری تشخیص داد که حکم منطق عینی وضعیت چیست؟ ثانیا اگر این «آقا بالا سر» نیست که ورای فرم خودبنیاد خردشورایی و مشورت همگانی برای دیگران نسخه می پیچد که «صرفا» به فلان شکل می توان به اداره شورایی اندیشید، پس چیست؟ ثالثا چه نیازی به «فراگیری ایده و آگاهی» است؟ مگر نه این است که صرف فرم شورا و مشارکت مستقیم همگان و مشورت جمعی، مسائل را حل می کند، دیگر چه نیازی به «آقا بالا سر»ها دارید که تشخیص بدهند کدام ایده و کدام آگاهی باید اتخاذ شده و آموزش داده شوند؟ تعارفات را کنار بگذاریم رفقا! شما در همین نوشته هم با ضرورت رهبری روبرو شده اید! بگذارید کمی «تخیل انقلابی» کنیم: در شوراهای شما با بالاترین سطح دمکراسی مستقیمی که در ذهن دارید، همه اعضا به یک اندازه و در یک زمان واحد و با یک کیفیت یکسان نمی توانند درباره ایده های اداره شورایی، تشخیص الویتها، دریافتن حکم «منطق وضعیت»، توانایی آموزش ایده ها و غیره عمل کنند و لاجرم تعدادی نقش رهبری (بله تکرار می کنیم رهبری و نه رتوریک «آقا بالاسر») را بر عهده خواهند گرفت. حتی اگر با هزار و یک فرم و ساختار شورایی مستقیم و غیر مستقیم و چند ده بردار بخواهند موجودیت و موضوعیت این رهبری و سلسله مراتب میان کار فکری و کار یدی را کتمان کنند. نه به این علت که شما «آقا بالاسر» هستید یا برای یک آن یا یک دوره توان مرز کشیدن میان توهم و تخیل انقلابی را از دست دادید یا افراد تحت رهبری تان در شورا «پنداشتند» که شما بهتر توان فرموله کردن و غیره دارید، بلکه به این علت که ورای میل و خواست و انگیزه و «تجارب غنی شورایی» و توان مرزکشی شما میان توهم و تخیل و دمکراسی مستقیم و غیره، واقعیتی عینی و اجتماعی و تاریخی به نام تضاد طبقاتی و شکاف کار فکری و کار بدنی منتج از آن وجود دارد که لاجرم این نقش را به بخشی از گروه و جامعه می دهد، حتی اگر شبانه روز به یکسانی و عدم وجود رهبری تظاهر کنیم! این تضاد را هم مانند دیگر تمایزات واقعی طبقاتی نمی توان دور زد یا به دست پنهان شوراها سپرد. شما با ضرورتی به نام رهبری مواجهید و تنها راه پاسخ دادن به این ضرورت و رسیدن به آزادی در مورد آن، پذیرش نقش رهبری و جسارت انجام آن و تلاش برای حل «تضاد میان رهبری کننده و رهبری شونده» است. منتهی فرق شما و مارکسیسم در این است که مارکسیسم این ضرورت را به رسمیت می شناسد (همان که شما با لفظ مبهم منطق وضعیت ناچار به پذیرشش و برخورد شرمنده با آن هستید)، با روش علمی (و نه با تخیل انقلابی) به شناسایی و تحلیل آن می پردازد و با شور انقلابی به آن پاسخ می دهد، عینیت و موجودیت آن را خطاب به توده ها اعلام می کند و برای پاسخ به آن قدام می کند. اما مارکسیسم چون به ضرورت جواب می دهد و روابط تولیدی و اجتماعی که این سلسله مراتب و تبعیضها و شکافها از آنها بر می خیزند را تغییر می دهد، در عمل قادر به دست و پنجه نرم کردن واقعی با تضاد کار فکری و کار یدی، محدود کردن آن و به واقع بالفعل کردن توان و پتانسیل توده ها برای مشارکت در تعیین مسیر زندگی و اعمال حاکمیت بر سرنوشتشان است. شوراهای واقعی کارخانه، محلات، روستاها، مدارس و دانشگاه ها فقط تحت چنین دولتی می توانند «واقعی» باشند و توانمندی و آزادیِ ریشه کن کردن تمایزات طبقاتی و روابط تولیدی سرمایه داری و روابط اجتماعی ستم گرانه و تبعیض آمیز را داشته باشند. تنها در چنین نظام سیاسی و اقتصادی است که توده های مردم می توانند افکار و ارزش های جامعۀ طبقاتی را که مملو از رقابت و سودجویی و تبعیض است دور بریزند. توده ها برای اعمال حاکمیت بر سرنوشتشان، بیش و پیش از حل مساله فرم و نحوه مشارکت، نیاز به حل تضادها و روابطی دارند که آنها را در عمل از این اعمال حاکمیت و مشارکت محروم کرده و توان و دانشِ لازم جهت مشارکت آگاهانه و تأثیر گذار را از آنها گرفته است.

چه در سطح تئوری و چه با اتکا به تجربه تاریخی در دولتهای سوسیالیستی قرن بیستم می توان اثبات کرد که این تئوری مارکسیستی دولت است که با ادامه مبارزه طبقاتی در جریان اعمال دیکتاتوری پرولتاریا (به ویژه پس از تکاملات مائو تسه دون در انقلاب فرهنگی پرولتاریایی۷ و امروزه با تکاملات باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم) توان و پتانسیل توده های مردم برای نابودی چهار کلیت و اعمال واقعی حاکمیت بر سرنوشتشان را فراهم کرد. و این خصلت دگرگون کنندگی دولت سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا است. بر خلاف تصور فرمالیستی و ذات گرایانه نویسندگان «فراخوان»، چنین نیست که هر گونه ای از دولت محکوم به نابودی و فساد و تجمع قدرت و استبداد باشد. تا زمانی که طبقات در جامعه وجود دارند، دولت هم وجود خواهد داشت و جوهر مشترک همه دولتها نه فساد و تباهی بلکه اعمال اراده یک طبقه بر طبقه دیگر است. دولت ذات نیست که بر اساس فرمش لاجرم یک کارکرد داشته باشد، بلکه بسته به اینکه کدام طبقه قدرت دولتی را در دست دارد، ماهیت و کارکرد دولت و نقش تاریخی اش متفاوت است. مساله «دولت خوب در مقابل دولت بد» یا «دولت پاک دست و خیر اندیش» در مقابل دولت چرب دست و شر اندیش نیست، مساله این است که دولت کدام طبقه، هدایت جامعه را در دست دارد؟ دولت دیکتاتوری بورژوازی که خواهان تداوم روابط استثمار و ستم و بازتولید کننده آن است یا دولت دیکتاتوری پرولتاریا که خواهان ریشه کن کردن بقایای روابط طبقاتی و دگرگون کردن جامعه در مسیر رسیدن به کمونیسم جهانی است. دولت دیکتاتوری پرولتاریا تنها شکل، فرم و محتوایی است که به واقع ملزومات مادی و ذهنی برای از بین بردن شکافها و تضادهای تبعیض آمیز اجتماعی (از جمله تضاد کار فکری و بدنی) را فراهم می کند. دولت سوسیالیستی این تضاد را بر خلاف باور نویسندگان فراخوان نه با «صرف اعلان دستوری از بالا» (ص ۱۶) بلکه با دو گسست از روابط تولیدی کهنه و باورهای کهنه انجام می دهد. آن هم فقط در جریان یک مبارزه طبقاتی دائم از پایین با بقایای بورژوازی و با مشارکت وسیع توده های آگاه مردم. چنانکه مارکس گفت «حق بورژوایی» و بقایای بورژوایی را چه در زیربنا و چه در روبنا و عادات و تفکرات مردم را بنا به ضرورت (یا همان منطق وضعیت شما) یک شبه نمی توان نابود کرد و بر آن غلبه و از آنها گسست کرد. این مبارزه آنچنان که در اسناد سیاسی بر آمده از سنتز نوین کمونیسم از جمله در سند قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران آمده است، بدون حضور توده های مردم، بدون ابتکار عملها و کارزارهای وسیع آنها، بدون مخالفتشان با دولت سوسیالیستی، بدون مبارزات وسیع فکری و در واقع بدون اعمال مشارکت و حاکمیت آگاهانه آنها در زندگی و سرنوشتشان امکان پذیر نیست.۸

اشتباهات «فراخوان» در مورد تاریخ شوراها در اتحاد شوروی را نیز نباید نادیده گرفت. شوراها در اتحاد شوروی به دلیل سرکوب دولتی منحل نشدند. بررسی تاریخ شوراها در شوروی، در حوصله این نقد نیست و در جایی دیگر به آن خواهیم پرداخت. ادعای «فراخوان» که با تحمیل چند گذاره اثبات نشده می خواهد ما را متقاعد کند که «همه ما موافق ایده اداره شورایی هستیم. چرا در حالی که همه اعتقاد داریم این شیوه ای درست و انسانی است اما باز هم دست آخر خود را با انواع و اقسام راه حل های دم دستی و کلیشه شده راضی می کنیم؟» (ص۸ و ۱۵) اگر منظور از «انواع و اقسام راه حل های دم دستی»، راه حل لنین مبنی بر درهم شکستن دولت کهنه و استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا» است که باید گفت این اقدام «انسانی ترین» اقدام در تاریخ بشر تا آن مقطع بود. زیرا برای اولین بار سرنوشت جامعه را اکثریت انسان ها در دست گرفتند و فصل جدید در تاریخ بشر باز کردند و نشان دادند که می توان جامعه را بر اساسی به غیر از استثمار و ستم گری های اجتماعی سازمان داد. ما همچنین در مقابل «تجارب غنی اداره شورایی» که «فراخوان» به جز پرهیبهای محدودی در دانشکده ها یا شوراهای محلی دوران انقلاب ۵۷  چیزی از آنها نمی گوید۹، تجربه مشارکت ۸۰۰ میلیون نفر خلق چین در غنی ترین پراتیک انقلابی تغییر جامعه در سالهای انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین سوسیالیستی را پیش می گذاریم. آنجا که تحت رهبری حزب کمونیست و خط انقلابی مائو تسه دون و با حضور وسیع و ابتکارات توده ها، با مشارکت کمونهای خلق، گاردهای سرخ، «پزشکان پا برهنه» و دیگر نهادهای اعمال اراده توده ای، صدها میلیون نفر با تضاد کار فکری و کار بدنی و دیگر تمایزات طبقاتی باقی مانده از دنیای کهنه جنگیدند و آن را تغییر دادند. آنجا که کارگران و دهقانان و توده های زحمتکش جامعه که تاریخاً تحت دیکتاتوری بورژوازی و فئودالی از دسترسی به کار فکری و دانش و هنر محروم بودند، تحت دیکتاتوری پرولتاریا و دولت دگرگون کننده سوسیالیستی، گامهای بلندی در مسیر گسست از ایده های کهنه و روابط کهنه برداشتند و علاوه بر کار تولیدی، فراغ بال آن یافتند که نقاش و مجسمه ساز، دانشمند و نویسنده، نوازنده و موسیقدان، بازیگر و رقصندۀ هنرهای نمایشی بشوند و به واقع دنیای نوین، روابط نوین و تجارب نوینی از تعاون و همزیستی برابر را خلق کردند.۱۰

دمکراسی، بیش از آن را می توان و باید به دست آورد!

«دمکراسی مستقیم مهمترین و دقیقترین شیوه ای است که… امکان فساد را در بیشترین حد ممکن کاهش می دهد. بنا بر این اداره شورایی دمکراسی را در رادیکال ترین شکل آن متحقق می کند». (ص۶) راه حل نهایی مورد نظر «فراخوان»، دمکراسی است که به شرط اعمال فرم و شکل مستقیمش به رادیکالترین شکل و ماهیتش خواهد رسید و نه تنها مشکل روابط تولیدی یعنی مالکیت، نحوه توزیع و روابط بین مردم در پروسه تولید را حل می کند بلکه مساله فساد، نزاعهای منطقه ای و ملی و بحران محیط زیست را هم از پیش رو بر خواهد داشت. این نوع نگاه به بدیل و راه حل وضع موجود، بسیار مشابه درکهای بورژوا دمکراتیک از سوسیالیسم است که با فراخوان بازگشت به دمکراسی قرن هجدهم، سوسیالیسم را «وسیعترین و رادیکالترین و مستقیم ترین شکل دمکراسی» یا «دمکراتیزه کردن دمکراسی» تعریف می کنند. بار دیگر تأکید می کنیم در اینجا بحث نه بر سر اعمال روشهای دمکراتیک در یک تشکیلات صنفی و اعتصاب کارگری مثل هفت تپه بلکه بحث بر سر بدیل و آلترناتیو در مقابل روابط و جامعه سرمایه داری است.

باب آواکیان از اواسط دهه ۱۹۸۰ تا تدوین سنتز نوین کمونیسم، به تحلیل همه جانبه تر از پدیده دمکراسی و رابطه آن با دولت سوسیالیستی و جامعه کمونیستی پرداخت و نوشت: «هر زمان سخن از دمکراسی، از هر نوع آن در میان باشد، نشانه ای است که تمایزات طبقاتی و تخاصمات اجتماعی و به همراه آنها دیکتاتوری هنوز موجود است و در واقع وجه مشخصه جامعه همین تخاصمات و تمایزات هستند. هر آینه که جامعه چنین نباشد، دیگر امکان یا ضرورت سخن گفتن از دمکراسی نیز در میان نخواهد بود».۱۱ او به درستی تأکید می کند که دمکراسی تحت دیکتاتوری بورژوازی، وسیله ای برای تقویت حاکمیت بورژوازی، فریب توده ها، پنهان کردن واقعیت تضاد طبقاتی در جامعه و کسب مشروعیت برای طبقه سرمایه داران است، اما در دیکتاتوری پرولتاریا، دمکراسی وسیله و ابزاری جهت گذار به کمونیسم است. اما دمکراسی در هر شکلش برای کمونیستها یک وسیله است و نه هدف.

واقعیت آن است که خود روند دموکراتیک در چارچوب یک مناسبات اجتماعی معین، در چارچوب جامعه ای که در آن تخاصمات و مبارزه طبقاتی جریان دارد، قرار دارد… هیچ روند دموکراتیکی که در خود و مجرد از روابط اجتماعی غالب بر جامعه باشد، موجود نیست. هر روند دموکراتیکی را باید نسبت به روابط اجتماعی غالب در جامعه ارزیابی کرد؛ در جامعه ای که به طبقات تقسیم شده است، هر روند دموکراتیک را باید بر حسب روابط طبقاتی و مبارزه طبقاتی ارزیابی کرد. پس در این چارچوب، دموکراسی به مثابه یک هدفی در خود و برای خود در بهترین حالت معنا ندارد… روند دموکراتیک روندی است که بخشی تبعی از مبارزه طبقاتی است، یک شکلی است که مبارزه طبقاتی از طریق آن پیش برده می شود، و در واقع، دیکتاتوری طبقاتی اعمال می شود.۱۲

 

به طور خلاصه می توان گفت دمکراسی در جایی معنی و کارکرد دارد که چیزی به نام تضاد طبقاتی و تمایزات طبقاتی یا بقایای آنها هنوز وجود دارند و دمکراسی وسیله و نهادی برآمده از این روابط است. به همین علت در سنتز نوین کمونیسم و قانون اساسی تدوین شده بر اساس آن، دمکراسی سوسیالیستی به عنوان یک وسیله و اهرم در جهت تأمین حقوق و اختیارات مردم در مقابل دولت و همچنین اهرمی در مبارزه طبقاتی در دوران سوسیالیسم هم به رسمیت شناخته شده و هم بنا به ماهیت دولت دیکتاتوری پرولتاریا و روابط متفاوت و انقلابی در جامعه سوسیالیستی، عمیقتر از دمکراسی بورژوایی نهادینه شده است. اما هدف کمونیستها و انقلاب کمونیستی نه بسط و گسترش دمکراسی و مستقیم تر و خالصتر و ناب تر کردن آن، بلکه بنای جامعۀ کمونیستی که دمکراسی هم مانند دولت در آن بی معنا شده و زوال پیدا می کند. چون در کمونیسم روابط اجتماعی مبتنی بر طبقات، تضاد و تخاصم طبقاتی، تمایزات طبقاتی و دیکتاتوری طبقاتی (دولت) وجود ندارد تا نیاز به دمکراسی باشد. توده ها در دوران گذار سوسیالیستی به کمونیسم جهانی، چهار کلیتی که وجود دمکراسی، وجود دولت و وجود حزب رهبری کننده انقلاب را ضروری و الزامی کرده اند را محو کرده و کمونیسم جهانی را بنا نهاده اند.

یک تضاد واقعی و راه حل آن

نویسندگان فراخوان به وجود یک تضاد واقعی در جامعه اشاره می کنند، هر چند پاسخ نادرست و ایدئالیستی اداره شورایی را برای حل آن پیش می گذارند. اما نگاه به این تضاد مهم است. تضاد و دشواره واقعی که بخش اعظمی از مردم پس از پیروزی انقلاب، تمایل به این دارند که قدرت و اداره جامعه را به حزب و دولت واگذارند و به خانه و زندگی روزمره شان بر گردند. این مساله هم از شکاف میان رهبری کننده و رهبری شونده در دوران سوسیالیسم بلند می شود. یعنی از یک طرف با ضرورت رهبری حزب و سطوح مختلف آن در جامعه روبرو هستیم و از سوی دیگر ضرورتی که باید با جلب تعداد هر چه بیشتری از مردم به فرایندهای تصمیم گیری، مدیریت و اجرایی جامعه، این تضاد را محدود کنیم و به سمت زوال ببریم. کشش خودبه خودی چه از سوی توده ها و چه از سوی حزب این است که این شکاف و تضاد تقویت شود و حزب در موقعیت رهبری و توده ها در موقعیت رهبری شونده قرار بگیرند. این تضاد و مساله همواره یکی از دغدغه های کار فکری آواکیان در جریان تکوین سنتز نوین کمونیسم بود. او در همان سخنرانی عبور از روی دو مانع بزرگ در سال ۲۰۰۳ گفت:

به نظر من این یک تضاد واقعی است. در تاریخ جنبش کمونیستی بین المللی گرایشی بود که وجود چنین تضادی را نفی می کرد و می گفت «اصلا چنین تضادی نیست. ما حزبی داریم که پرولتاریا را نمایندگی می کند. توده ها را رهبری می کند و در سوسیالیسم توده ها سروران جامعه هستند. هیچ تضادی موجود نیست.» اما تجربه تاریخی به طور برجسته نشان داده است که چنین تضادی موجود هست که حتا می تواند تبدیل به تخاصم شود؛ تضاد میان وجود یک هسته رهبری (به خصوص حزب پیشاهنگ، و رده های مختلف این حزب)، رسمیت یافتن و نهادینه شدن این رهبری از یک طرف و از طرف دیگر، تلاش برای هرچه گسترده تر کردن میدان مشارکت آگاهانه توده های وسیع در زمینه حاکمیت و دگرگون کردن جامعه…. سوال این است: ما چگونه می توانیم در دوره گذار سوسیالیستی، به مثابه بخشی از انقلاب جهانی، مرتبا این تضاد را کمتر کنیم و نه اینکه مرتبا آن را پر رنگ تر و حادتر کنیم؟ البته به رسمیت نشناختن وجود چنین تضادی حتما به حاد شدن و تقویت این تضاد می انجامد… حلی این تضاد… در بر گیرنده تلاش برای غلبه بر این تضاد در درون حزب و در کل جامعه سوسیالیستی در چارچوب پیشبرد انقلاب جهانی پرولتری است؛ اما همچنین در بر گیرنده ایجاد و تکامل شکلها و نهادهایی به جز حزب خواهد بود که آغاز تحقق نوعی از عدم تمرکز قدرت و رهبری در رابطه دیالکتیکی با تمرکز رهبری به نمایندگی حزب، است. زوال حزب و زوال دولت، نتیجه فعل و انفعال دیالکتیکی میان این مولفه ها، در چارچوب پیشروی کلی انقلاب جهانی به سوی کمونیسم، خواهد بود.۱۳

و سپس چنین ادامه می دهد که:

به عبارت دیگر در جامعه سوسیالیستی… تضاد میان رهبری کننده و رهبری شونده و مشخصا تضاد میان حزب پیشاهنگ و توده ها به این ترتیب حل نمی شود که مرتبا بخشهای بیشتری از توده ها به حزب می پیوندند. بلکه در همان حال وظایفی که توسط حزب پیش برده می شود و روشهایی که حزب به طور غیر متناسب بر روند تصمیم گیری نفوذ اعمال می کند (به خصوص در دوره های اولیه جامعه سوسیالیستی) نیز عوض می شوند و روشها و اَشکالی به وجود می آیند که چنین وظایفی هر چه بیشتر توسط خود توده ها و نمایندگانشان انجام می شود… به طور کلی نیاز خواهیم داشت که روشهای متفاوتی را بسط و تکامل دهیم. از جمله ساختارهای رسمی را بسط دهیم و شرایطی به وجود آوریم که توده ها به طور روزافزونی مسئولیت کارکرد جامعه و نهادهای آن را به عهده بگیرند. تحقق این امر در عین حال که تابع پیشرفت کلی مبارزه طبقاتی خواهد بود اما بخش مهمی از خود مبارزه طبقاتی و پیشروی به کمونیسم در جهان و زوال دولت (و همراه با آن زوال دموکراسی) خواهد بود…۱۴

 

نویسندگان «فراخوان» از ضرورت مفهوم سازی پیرامون این تضاد و سوالهای مرتبط با آن سخن گفته اند. آواکیان از زمان طرح پرسشها و ایده هایی که در دو نقل قول بالا آمد تاکنون که به تکامل بیشتر و تدوین سنتز نوین کمونیسم به عنوان پیشرفته ترین درک بشریت از علم کمونیسم منجر شد، حول این سوالها و تضادها به مفهوم پردازی های جدیدی مانند «هسته مستحکم و الاستیسته بسیار بر اساس هسته مستحکم» یا «رفتن جامعه در کوران مبارزات اجتماعی تا آستانه چهار شقه شدن» پرداخت و آنها را در اسناد مربوط قانون اساسی اجرایی و قابل پیاده شدن کرد. بر اساس همین درک دیالکتیکی و ماتریالیستی از تضادهای جامعه سوسیالیستی، ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری و حزب و همچنین حق حاکمت توده ها در جامعه و در مسیر نابودی چهار کلیت، حزب ما این مباحث و راه کارهای پیشنهادی اش را به شکل سه سند پایه ای مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران،۱۵ استراتژی راه انقلاب در ایران۱۶ و پیشنویس پیشنهادی قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران منتشر کرده است. روشن است که ادعای این اسناد، در دست داشتن پاسخ تمام پرسشهای موجود در مسیر پرپیچ و خم مبارزه طبقاتی و تسلط به انبوه تضادهای شناخته و ناشناخته مسیر انقلاب و پیشروی جامعه سوسیالیستی به سمت کمونیسم جهانی نیست و نمی تواند هم باشد. اما بحث بر سر چارچوبهای صحیح و بنیانهای علمی است که امکان دیدن بهتر واقعیت، شناختن و تحلیل حقیقت تضادها، پیش گذاشتن راهکارهای واقعی، حل تضاد و تبدیل کردن ضرورت به آزادی را فراهم می کند. آن هم نه توسط جمع کوچکی از رهبران و انقلابیون بلکه از طریق متحد کردن شمار هر چه بیشتری از توده های مردم حول یک مبارزه وسیع طبقاتی و اجتماعی همراه با دشواری ها، فراز و فرودها، شکستها و پیشروی ها، آموختنها و جمعبندی کردنها. مهمترین و استراتژیک ترین ابزار و بازوهای توده ها در این مسیر نه ایده هایی چون اداره شورایی، دمکراسی مستقیم، دمکراسی رادیکال و تخیل انقلابی بلکه رهبری انقلابی و کمونیستی است که به خط صحیح، روش و رویکرد علمی و استراتژی مشی توده ای و بسیج و متحد کردن فزاینده توده ها در کوره راه انقلاب، متعهد، مصمم و پیگر است.

۲۲ بهمن ۱۳۹۷

یادداشتها

۱_http://manjanigh.de/wp-content/uploads/2018/12/falakhan124.pdf

 ۲– در مورد نظرات و ایده های تئوریسنهای شورایی نگاه کنید به آرای: آنتون پانه­کوک، هری کلیور، پیتر رچلف، کورنلیوس کاستوریادیس، کایو برندل، پل ماتیک و دیگران در سایت کاوشگر (http://www.kavoshgar.org/)

۳- در مورد اقتصاد سوسیالیستی و برنامه ریزی سوسیالیستی نگاه کنید به: اقتصاد مائوئیستی و مسیر انقلابی به سوی کمونیسم، کتاب آموزشی شانگهای. ویرایش و مقدمه ریموند لوتا. ترجمه منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م). ۱۳۸۶

http://cpimlm.com/bzecom/shanghai.pdf

همچنین رجوع کنید به: برنامه ریزی سوسیالیستی یا سوسیالیسم بازار. در از اقتصاد و سیاست. ریموند لوتا. گروه مترجمان حزب کمونیست ایران (م ل م). آلمان . ۱۳۹۷

http://cpimlm.com/bzecom/lotta-new.pdf

 

۴-گرایش چه باید کردی غنی شده. باب آواکیان. ترجمه از حکا (م ل م)

http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1043&tb=bobr&Id=29&pgn=2

۵- درمورد اهمیت تئوری در انقلاب کمونیستی و وظایف کمونیستها نگاه کنید به: کمونیسم نوین. باب آواکیان. گروه مترجمان حکا (م ل م). ۱۳۹۷. بخش اول و بخش چهار

http://cpimlm.com/bztmsnc/new-comun-main.pdf

۶- در مورد ضرورت و آزادی نگاه کنید به: دولت و آزادی. باب آواکیان. ترجمه منیر امیری. نشر آتش. ۱۳۹۳. ص۲۷-۴۹

http://cpimlm.com/bztmsnc/bob-dolat-azady.pdf

۷-در مورد تکاملات مائو پیرامون ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا نگاه کنید به: خدمات فناناپذیر مائو تسه دون. باب آواکیان. ترجمه و انتشار از حکا (م ل م). فصل ششم

http://cpimlm.com/bztmsnc/khadamat-mao.pdf

۸- قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران. حکا (م ل م). بهمن ۱۳۹۷

http://cpimlm.com/bziran/ghanon-assasi-nowin.pdf

۹- درباره جزوه مورد ارجاع مقاله فراخوان و نگاه واقعی به تجارب شوراهای مردمی در انقلاب ۵۷ نگاه کنید به: ایدئالیزم ضد تاریخی منجنیق. نشریه رادیکال ارگان شورای دانشجویان و جوانان چپ ایران. شماره ۷. بهمن ۱۳۹۰. ص ۱۳-۲۰

https://shorayejavanan.files.wordpress.com/2012/03/radical-7-fin1.pdf

۱۰- در مورد تاریخ واقعی دولتها و انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم و همچنین تاریخ انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین رجوع کنید به: تاریخ واقعی کمونیسم. ریموند لوتا. ترجمه منیر امیری. انتشارات حکا (م ل م). چاپ اول. ۱۳۹۴

http://cpimlm.com/bzhistjm/tarikh-waghei-komonism.pdf

همچنین در مورد انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین برای نمونه به دو اثر زیر رجوع کنید:

The battle for Chinas past. Mao and the cultural revolution. Mobo Gao. Pluto Press. London 2008

https://espressostalinist.files.wordpress.com/2010/12/battle-for-chinas-past.pdf

The unknown cultural revolution. Dongping Han. Monthly Review Press. New York. 2008

۱۱-به نقل از: دمکراسی: بیش از هر زمانی می توانیم و باید بهتر از آن را به دست آوریم. باب آواکیان. ترجمه و انتشار از حکا (م ل م)

http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1043&tb=bobr&Id=45&pgn=1

۱۲-عبور از روی دو مانع بزرگ، نظراتی درباره فتح جهان. باب آواکیان. ترجمه و انتشار از حکا (م ل م). بخش ۳: دیدگاهی بورژوائی در مورد آزادی و فرد

http://cpimlm.com/showsearch.php?Id=919&pgn=1

۱۳ – همان: بخش ۴ حل تضاد میان رهبری کننده و رهبری شونده

۱۴- همان، بخش ۶ زوال دمکراسی

۱۵ http://cpimlm.com/congeres/Manifesto_Web_V2.pdf

۱۶ http://cpimlm.com/congeres/estrategy-hezb.pdf

 

برخی نکات در باره نقش روشنفکران و فرآیند انقلابی*

باب آواکیان

رویزیونیست شدن بخشی از رهبران حزب کمونیست و دولت چین، به این علت نبود که در موقعیت قدرت قرار گرفته و چاق و چله و تشنه قدرت بودند. جوهرمسئله بوروکراسی هم نبود. مسئله مربوط به خصلت روشنفکران و دو دسته شدن آنها بر حسب سیاست ها و برنامه ای است که اتخاذ کردند. این دو دسته، هر یک خط هایی را اتخاذ کردند که به طور اساسی طبقات متفاوت و متخاصم رانمایندگی می کردند. حرف مارکس را به یاد بیاورید که گفت نمایندگان سیاسی و ادبی طبقات لزوما خودشان از آن طبقه نیستند. یا به عبارت دیگر، بر سر این که جامعه و جهان را بر مبنای افق و منافع کدام طبقه اجتماعی باید از نو ساخت یک مبارزه طبقاتی خصمانه جریان داشت. آیا بر مبنای افق پرولتاریا باید این کار را می کردند؟ (در این جا منظورم از افق پرولتاریا، افقی نیست که توسط این یا آن عده از کارگران ارایه می شود بلکه افقی است که منافع یک طبقه اجتماعی را نمایندگی می کند و تحقق  این منافع طبقاتی در گروی حل نهایی تضادهای سرمایه داری است. به ویژه در حل تضاد اساسی آن. و حرکت برای محو چهار کلیت.**) یا این کار را بر مبنایی که منافع طبقه ای دیگر را نمایندگی می کرد، باید انجام می دادند؟ یعنی، ساختن جامعه و در نهایت جهان، طبق جهانبینی قشری از رهبران حزب کمونیست که می خواستند چین را تبدیل به یک کشور قدرتمند کنند و مصمم بودند که بهترین راه برای اینکار آنست که روابط سرمایه داری را احیاء کرده و سیاست هایی را به اجرا بگذارند که در واقع تمام روابط دیگری را که ملازم روابط اقتصادی سرمایه داری است تقویت کرده و چین را وارد چارچوبه سلطه و استثمار امپریالیستی در مقیاس جهانی می کرد.

این اختلاف، یک «دعوای قدرت» میان افراد و باندها نیست. بلکه مربوط به دعوای طبقات مختلف، اختلاف میان افراد و گروه هایی که به طور عینی طبقات مختلف را نمایندگی می کنند و منافع خود را به عنوان یک نیروی اجتماعی، یک طبقه، کمابیش درست تشخیص داده و سپس تلاش می کنند بر توده ها تاثیر بگذارند، از آمال و مبارزه آنها برای تغییر جامعه استفاده کنند و جامعه را طبق آن منافع طبقاتی تغییر دهند. این رویزیونیست ها در واقعیت قشری از روشنفکران بودند اما احیای روابط سرمایه داری و برگرداندن چین به دامن امپریالیسم بر افق آنها به مثابه یک طبقه منطبق بود و به منافع آن طبقه خدمت می کرد. راه و برنامۀ اینها کاملا در تضاد با راه و برنامۀ رهبران دیگر حزب بود، که آنها هم یک گروه از روشنفکران بودند اما روشنفکرانی که نقطه نظر پرولتاریا را به مثابه یک طبقه اتخاذ کرده بودند و برای منافع انقلابی پرولتاریا مبارزه می کردند. اینها بر روی جاده سوسیالیسم که دوران گذاری به سوی هدف نهایی کمونیسم جهانی است، قرار داشتند. در دهسال «انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریایی» نبرد میان راه سوسیالیستی و نیروهای رهبری کننده ای که این راه را نمایندگی می کردند با نیروهایی که در جاده سرمایه داری بودند و آن راه را نمایندگی می کردند بسیار حاد بود. هر چند که این مبارزه با افت و خیز جلو می رفت. متاسفانه پس از مرگ مائو با پیروزی آن نیروی طبقاتی که برنامه سرمایه داری و امپریالیسم را نمایندگی می کرد و شکست کسانی که برنامه کمونیسم و محو روابط ستم واستثمار را نمایندگی می کردند تمام شد.

وقتی می گویم این نبرد شکل فشرده ای از مبارزه میان روشنفکران(رهبران حزب) بود که به ترتیب، راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری را نمایندگی می کردند، قصد ندارم نقش توده ها را غیر مهم جلوه دهم انگار که آنان تماشاچی بودند یا مهره های گروه های رقیب یکدیگر بودند. خیر. در واقع شاخص انقلاب فرهنگی پرولتاریایی درگیر شدن تاریخا بی سابقه توده ها در آن بود. یعنی صدها میلیون نفر. و حداقل ده ها میلیون نفر از آن ها با درجه بیسابقه ای از آگاهی نسبت به اینکه مبارزه بر سر چیست درگیر این انقلاب بودند. همان طور که لنین در مقاله چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم می گوید: «همه می دانند که توده ها به طبقات تقسیم شده اند … و عموما … طبقات توسط احزاب سیاسی رهبری می شوند. احزاب سیاسی به مثابه یک قانون عمومی، توسط گروه های کمابیش باثبات که مرکب از محکمترین، با نفوذترین و با تجربه ترین اعضا هستند و به مهمترین موقعیت ها انتخاب شده اند رهبری می شوند و اسمشان رهبر است. این صرفا الفبا است.»

البته شاید لنین وقتی می گفت «همه می دانند» زیادی خوش بین بود. اما واقعیت این است که «این صرفا الفبا است». اما مسئلۀ پیچیده تراین است که رهبران عموما کسانی هستند که یکی از کیفیت های مهم و ضروری شان این است که توان بیشتری در کار با ایده ها دارند و اینها، عموما روشنفکران اند. این واقعیت، تا زمانی که توده ها به طبقات تقسیم شده اند و تا زمانی که روابط ستم گرانه اجتماعی که مرتبط با تقسیم جامعه به طبقات است، از جمله تقسیم کار میان کار فکری و یدی، محو نشده اند، به صورت یک عامل مهم پابرجا خواهد ماند. این واقعیت عینی و شکاف میان روشنفکران و توده های مردم، به ویژه آنان که روشنفکر نیستند، واقعی است و  دارای پیامدها و نتایجی است – و فرقی نمی کند که آن روشنفکران (رهبران) از میان خرده بورژوازی برخاسته باشند یا از میان پرولتاریا و دیگر زحمتکشان. یکی از خصایل مشخص روشنفکران، چه به عنوان فرد یا پدیده ای اجتماعی، این است که به خاطر موقعیت خاص شان و ماهیت نقش آنان در کار با ایده ها، امکان و ظرفیت آن را دارند که خود را به این یا آن طبقه «بچسبانند» و حتا خود را از یک طبقه «جدا» کرده و به طبقه ای دیگر «بچسبند». به عبارت دیگر، آنها می توانند جهان بینی این یا آن طبقه را اتخاذ کنند و نماینده منافع این یا آن طبقه شوند. به نکتۀ مارکس در مورد رابطۀ میان روشنفکران ودکان داران، باید توجه کرد. (مارکس می گوید، وجه اشتراک روشنفکر دموکرات و دکاندار در آن است که هر دو افق کوتاهی دارند و دنیا را ورای پنجره دکان نمی بینند. می گوید، اما فرق روشنفکر با دکاندار در آن است که روشنفکر با فکر کار می کند و ظرفیت آن را دارد که تغییر کند –م) در واقع مارکس می گوید، روشنفکران به طور خود به خودی و معمولا با گرایش قدرتمندی، جذبِ بینش و منافع خرده بورژوازی می شوند. زیرا به عنوان یک قاعده عام، این موقعیت بیشتر از هر موقعیت دیگر با جایگاه اجتماعی روشنفکران منطبق است. اما همانطور که می دانیم برخی از روشنفکران و حتا گروه هایی از آنان میتوانند تبدیل به کارگزاران عالیرتبه و رهبران سیاسی بورژوازی شوند. از طرف دیگر، برخی روشنفکران می توانند بینش پرولتاریا را اتخاذ کرده و تبدیل به رزمندگان منافع آن شوند — از جمله روشنفکرانی که از میان توده های زحمتکش برخاسته اند و در صفوف انقلاب جلو رفته و توانایی کار با ایده ها را در خود پرورش می دهند و توان آن را پیدا می کنند که خط و سیاست را درسطوح بالا فرموله کنند. این امر، عموما در دورۀ خیزش های اجتماعی تبدل به یک پدیدۀ اجتماعی می شود. به ویژه زمانی که نفوذ جریانهای انقلابی در میان توده ها و در کل جامعه قوی تر است. 

اما آن دسته روشنفکرانی که به معنای اساسی جذب آرمان انقلابی پرولتاریا می شوند، همواره با یک چالش واقعی روبرو هستند. با چالشِ پیگیری در به کار بستنِ بینش و متد ماتریالیسم دیالکتیک، با این چالش که نه تنها وارد راه انقلاب بشوند بلکه در تمام طول راه و فراز و نشیب های سخت، به معنای واقعی بر جادۀ انقلاب پابرجا بمانند، این چالش که نه تنها وجودشان بلکه ظرفیت های روشنفکری شان را در خدمت آرمان این انقلاب و اهداف رهایی بخش آن بگذارند. علاوه بر این، و به ویژه برای آنان که موقعیتهای رهبری را در پیشاهنگ انقلاب پرولتری اشغال میکنند، آنان با این چالش مواجهند که نه تنها صرفا انقلاب را رهبری کنند بلکه این کار را به طور مشخص طوری انجام دهند که توده های مردم ، به ویژه از میان استثمار شونده ترین و ستم دیده ترین بخش های جامعه، به طور روز افزون توانمند شوند که هرچه آگاهانه تر در این مبارزه انقلابی شرکت کنند.

 مسئله را طور دیگری طرح کنیم و به یک جنبۀ کلیدی دیگرو تضاد عمیقی که انقلاب پرولتری/کمونیستی را رقم می زند بپردازیم. این انقلاب به طرق مختلف باید اساسا متفاوت از تمام انقلاب های پیشین در جامعه بشری باشد. این موضوعی است که دهسال پیش در مقاله «مسائل استراتژیک» طرح کردم: همۀ انقلاب ها توسط بخش کوچکی از جامعه رهبری می شوند. همۀ انقلاب ها به شکلی فشرده توسط یک گروه از رهبران رهبری می شوند که شمار اینها نسبت به شمار توده هایی که در نهایت تحت رهبری آن هستند بسیار کم است. و این گروه رهبری کننده، عمدتا مرکب از کسانی است که فارغ از این که «منشاء طبقاتی» شان چیست (از میان قشرهای بورژوا و خرده بورژوا هستند یا طبقه کارگر و زحمتکشان – م) به طور عموم روشنفکر هستند. این امری نیست که فقط مختص انقلاب هایی باشد که رهبری آنها با کسانی است که دارای جهان بینی ومنافع طبقات استثمارگر هستند. بلکه در جنبه ای بسیار مهم در مورد انقلاب پرولتری هم صادق است. چالش عمیق و حقیقتا تاریخی-جهانی برای انقلاب پرولتری/کمونیستی و برای آنان که رهبری اش می کنند این است که در این زمینه یک جهش وگسست رادیکال نسبت به انقلاب های پیشین به وجود آورند. خصلت نمای تمام انقلاب های پیشین که در نهایت در خدمت به منافع طبقات استثمارگر پیش برده شده اند و توسط کسانی که آن طبقات استثمارگر را نمایندگی می کردند رهبری شده اند این بوده است که توده ها نیروی جنگندۀ  عمده در انقلاب بوده اند، یا عریان تر بگویم، عمدۀ فداکاری ها و کشته شدن در مبارزه بر دوش آنها بوده است، اما ثمرۀ این مبارزات و فداکاری ها توسط نیروهایی که در واقعیت استثمارگران و ستمگران توده ها بوده اند چیده شده است و جامعه یک بار دیگر منطبق بر «طرح» یک طبقه استثمارگر «بازسازی» شده است. اینکه برخی تغییرات هم در رابطه با شیوۀ خاص پیشبرد استثمار صورت گرفته است، فرقی در جوهر مسئله نمیکند. دست یافتن به گسست و جهشی رادیکال در این زمینه، نیازمند فائق آمدن بر تضاد کار فکری-بدنی است و حل این تضاد یکی از جنبه های حیاتیِ دست یافتن به «چهارکلیت» است.** اما حل این مسئله نیازمند یک عصر تاریخی کامل است و تنها در سطح جهانی می توان به آن دست یافت و در تمام دوران گذار سوسیالیستی در هر آن جا که قدرت سیاسی کسب شده و دیکتاتوری پرولتاریا برقرار شود و انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا ادامه یابد، با تضادهای پیچیده و گاه بسیار حاد مواجه خواهیم بود که با این واقعیت مرتبط هستند که شکاف کار فکری-بدنی و دست یافتن به «چهار کلیت» نه تنها یک هدف درازمدت بلکه به طور کنکرت در هر مرحله از این پروسه  باید «روی آن کار کرد» حتا در شرایطی که تضاد کار فکری-بدنی یک پدیدۀ بسیار عمیق باقی خواهد ماند و این در برگیرنده دورانی طولانی از دوره گذار است. حل صحیح این تضاد، در فرآیند زندۀ پیشبرد انقلاب، با تمام پیچیدگی هایش یکی از چالش های انقلاب ما و در نهایت هدف کمونیسم در سراسر جهان است.

توضیحات

*Some points concerning the role of intellectuals and the revolutionary process

** «چهار کلیت»: مارکس گفت، سوسیالیسم دوران گذاری است که با دیکتاتوری پرولتاریا و محو کلیۀ تمایزات طبقاتی، محو کلیۀ روابط تولیدی که این تمایزات را به وجود می آورند، محو کلیۀ روابط اجتماعیِ برخاسته از این روابط تولیدی و محو کلیۀ افکار ارتجاعی که این تمایزات و ستم گری های اجتماعی را توجیه و نمایندگی می کنند  است.

 

فرانسه: «آتش به خانه افتاده است»

از سرویس خبری جهانی برای فتح. ۷ دسامبر ۲۰۱۸

ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م) آذر ۱۳۹۷

شورش جلیقه زردها به ناگهان در میان طبقات فرودست مناطق روستایی و شهرهای کوچک فرانسه که معمولا نادیده گرفته شده و صدایی نداشتند، سربلند کرد و به مرکز صحنۀ سیاسی فرانسه هجوم آورد. این شورش در سدی شکاف انداخته است که از درون آن انواع و اقسام نارضایتی اجتماعی در ابعادی بسیار وسیع تر، می تواند بیرون زده و بخروشد. «آتش به خانه افتاده است» ارزیابی غالب در میان «نخبگان سیاسی» کشور است. اما شعله های کوچک این آتش از قبل روشن شده بود.

بعد از شوک های رفراندوم برگزیت در بریتانیا، انتخاب ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا، نزول مرکل در آلمان و در بهار گذشته استقرار حکومتی تحت رهبریِ فاشیست ها در ایتالیا، امانوئل مکرون به عنوان «رهبر جهان آزاد» و قهرمان نظم سوسیال دموکراسی که در دوره بعد از جنگ جهانی دوم مشخصۀ این کشور و جهان غرب بوده است، قد علم کرد. در میان هوادارانش جوک هایی مانند اینکه «رهبر جوان فرانسه می تواند روی آب راه برود»، نقل می شد. اکنون این قهرمان جهان آزاد، رهبر کشوری که تا چند ماه پیش باثبات ترین کشور اروپا محسوب می شد، در بلوارهای پاریس زره پوش مستقر کرده است و «شهر نور» را شعله های به آتش کشیده شدن ماشین ها روشن می کند.

بحران عمیقی که نظام سرمایه داری-امپریالیستی را فراگرفته و چالش هایی که این بحران در مقابل قدرت های جهانی گذاشته است موجب رقابت حادی میان نیروهای قدرتمند در طبقات حاکمۀ قدرت های اصلی غرب شده است. آنها علیه هم صف آرایی کرده اند. بر سر این که آیا ساختارهای دموکراسی بورژوایی و حاکمیت پارلمانی، حاکمیت قانون و نهادهای ملازم با آن را حفظ کنند یا اینکه حاکمیت علنیِ تروریستی و یک نظم فاشیستی را تحمیل کنند، اختلاف دارند. در حالی که نظم موجود تکه تکه شده و زیر ضربات دعواهای درونی بیشتر از هم گسیخته می شود، بافت اجتماعی نیز کشیده شده و از هم می گسلد و توده های مردم در این کشورها به درون گردباد کشیده می شوند.

مکرون برای کنترل شورش جلیقه زردها دست و پا می زند. مارین لوپن فاشیست که اکنون بیش از هر زمانی به رقیبی جدی برای مکرون تبدیل شده است، در تلاش است تا از این شورش به هر وسیلۀ ممکن، برای باز کردن راهش به سوی قدرت استفاده کند. او خود را تنها کسی می داند که قادر است فرانسه را از هرج و مرجی و خون ریزی بیشتر نجات دهد. مارین لوپن تهدید کرده است که مکرون اگر استعفا ندهد، مجبور خواهد شد با به گلوله بستن مردم جلوی شورش جلیقه زردها را بگیرد. از آن جا که اکثریت قابل توجهی از مردم فرانسه با جلیقه زردها همبستگی دارند، به گلوله بستن آنها عواقبی بسیار وخیم تر از استعفای مکرون که قبلا حتا در خیال کسی هم نمی گنجید، برای ثبات سیاسی فرانسه خواهد داشت. در این نقطه مکرون دست به دو اقدام زده است که کمتر کسی پیش بینی می کرد: او در مقابل مطالبات توده ای امتیازاتی را داده که پیشتر می گفت هرگز نخواهد داد و در مقابل این شایعه که ممکن است ارتش را فرابخواند، سکوت کرده است.

 

خیزش جلیقه  زردها و گِلمالی کردن طاق پیروزی

روز اول دسامبر، طاق پیروزی (Arc de triomphe) که نماد قدرت و توانایی نظامی فرانسه است، زیر باران و در تاریکی در حالی که توسط جرقه نارنجک های گاز اشک آور و آتش بازی و آتشی که تظاهرات کنندگان راه انداخته بودند روشن شد، عده ای آن را اشغال کرده و گِلمالی کردند. صبح روز بعد پس از اینکه اکثر تظاهر کنندگان پراکنده یا دستگیر شده بودند، امانوئل مکرون به آنجا آمد تا خسارات را بررسی کند اما با شعار جمعیت روبرو شد: «مکرون، استعفا».

شانزه­لیزه یکی از لوکس ترین خیابان های جهان است و کاخ ریاست جمهوری در نزدیکی آن واقع شده است. حکومت اکثر نیروهای امنیتی خود را در حوالی کاخ مستقر کرد و به این ترتیب توانستند از یورش به کاخ ریاست جمهوری که بزرگترین ترس شان بود، ممانعت کنند. اما نتوانستند بر جمعیتی که به سرعت گردهم می آمدند چیره شوند. جمعیت مورد حمله پلیش قرار گرفته و پراکنده می شدند و دوباره در نقطه ای دیگر جمع می شدند. علیرغم سرمای هوا، هزاران نفر جلوی ماشین های آب پاش و تانک های مسلح ضد شورش ایستادند و چراغانی کریسمس شیشۀ مغازه های معروف لوکس و پر زرق و برق را شکستند و غارت کردند. تظاهر کنندگان در کوچه پس کوچه های مناطقی که به ثروت های خیره کننده شهره اند، سنگر بندی کرده و صدها ماشین و چند دوجین ساختمان را به آتش کشیدند. پلیس و نیروهای امنیتی-شبه نظامیِ (CRS) تلافی جویانه عده ای از مردم را در گوشه ای محاصره کرده و بیرحمانه ضرب و شتم کردند.

روز شنبه اول دسامبر چهارصد نفر دستگیر شدند که اکثرشان بدون این که اتهامی به آنان بسته شود روزها در زندان به سر بردند و عده ای دیگر به سرعت محکوم شدند. طبق گزارش پلیس، اینها عمدتا مردان بیست ساله و سی سالۀ شاغل و از اهالی شهرستان ها و شهرهای کوچک بودند که به لحاظ اجتماعی نیز با پایتخت فاصلۀ زیادی دارند. پلیس برخی از آنها را تعقیب کرد و هنگام سوار شدن به خودروهای شان که پلاک شهرستان داشت، دستگیر کرد. عده ای دیگر هنگام سوار شدن به قطار برای بازگشتن به شهرهای شان دستگیر شدند.

یکی از انگیزه هایی که این مقاومت را دامن می زند، «ضدیت با پاریس» است. توده های شهرستان فکر می کنند هر آنچه نمایندۀ پاریس است، ضد آنها است. به مدت سه هفته، به ویژه در روزهای شنبۀ هر هفته، صدها هزار نفر که در گروهبندی های پراکنده متشکل بودند، بزرگ راه ها و چهارراه ها را در سراسر کشور، در شهرهای کوچک و بزرگ، در کنار مخازن سوخت، انبارها و دیگر تسهیلات استراتژیک، بستند. سن و سال ها به طرز عجیبی برای چنین جنبشی که نیازمند قدرت بدنی است بالا است. جمعیت جلیقه زردها شامل صاحبان کسب و کارهای کوچک، خود فرمایان (تکنیسین ها و رانندگان کامیون)، شاغلین رده پایین بخش خدمات (کمک پرستاران، فروشندگان سوپرمارکت ها و غیره) و کارگران کارخانه ها و دیگر اماکن کاریِ روستایی هستند. ظاهرا ترکیب اجتماعی آنها در مناطق مختلف و حتا در محلات مختلف تفاوت می کند. بسیاری فقیر هستند و برخی دیگر چندان فقیر نیستند. اما تقریبا همه شان در رساندن هزینه ها تا آخر ماه مشکل دارند. زن سالمندتری که اهل شمال فرانسه است به خبرنگاری گفت: «ما کم درآمد هستیم، اما کم درآمدترین نیستیم. بلکه در میان کم درآمدها، متوسط هستیم.» مسئله ای که چکانندۀ این موج اعتراضی بود، مسئله ای است که همۀ اهالی این روستاها و شهرهای کوچک و کسانی که بیرون شهرهای بزرگ زندگی می کنند در آن سهیم هستند و آن هم هزینه های روزافزون سوخت برای خودروها و کامیون های شان است.

هدف «اصلاحات» مکرون این بود که فرانسه را برای سرمایه داران «جذاب» کند. اما مردم احساس کردند که این سیاست ها به طرز وقیحانه ای اجحاف گرانه است. برای مثال مالیات بر ثروت را لغو کرد و در همان حال بدون توجه به درآمدها، ۸.۶ درصد بر مالیات خانوارها افزود. جلیقه زردها تصمیم گرفتند اعتراض و عصبانیت­شان را روی قانون افزایش قیمت سوخت دیزل که قرار بود از اول ژانویه عملی شود، تمرکز دهند و جلیقه های زرد را که علامت وضعیت اضطراری رانندگان است به عنوان یونیفرم خود انتخاب کردند.

جلیقه زردها خود را کسانی می دانند که با تکیه بر تلاش های فردی شان گذران می کنند ولی دولت مرتبا این کار را برای شان سخت تر می کند. فرانسه زمانی شبکۀ ریلی محلی گسترده ای داشت که فرسوده شده است. در نتیجه بسیاری از کسانی که بیرون پاریس زندگی می کنند مجبورند فاصله های زیادی را با خودروهای خود طی کنند تا هم سر کار بروند و هم از خدمات همگانی که از مناطق روستایی رخت بربسته اند استفاده کنند. آنها احساس می کنند «کاست بالای» پاریس به آنها به دیده تحقیر نگاه می کند. برخی از اینها به خودشان «بی دندان ها» می گویند. واژه ای که اشراف به مسخره به دهقانان می گفتند. اما واقعیت تلخی هم در این واژه هست: در آن مناطق تعداد کمی دندانساز هست و دندان مصنوعی یک محصول لوکس به حساب می آید.

استدلال مکرون برای اعمال مالیات سوخت این است که این مالیات برای گذار «اکولوژیک» فرانسه کلیدی است. اما مکرونِ عوامفریب از یک طرف با این مالیات ضربه ای به قشرهای فرودست وارد کرده و از طرف دیگر، تاسیسات هسته ای که فرانسه به شدت به آن وابسته است را حفظ کرده است. عوامفریبی دیگر که منتقدین خاطرنشان می کنند این است که حکومت فرانسه سال ها مردم را به خریدن خودروهای دیزلی تشویق کرده بود تا در رقابت های حاد بین المللی، صنایع خودروسازی فرانسه تقویت شوند. خودروسازی از ستون های صنعت و کل اقتصاد فرانسه است. عوامفریبی شرم آور در این جا تمام نمی شود. شرکت نفتی توتال که مثل پرچم فرانسه نماد این کشور است، از سرکردگان غارت منابع طبیعی جهان و تحمیل وابستگی به سوخت فسیلی است.

بدنۀ اصلی جنبش جلیقه زردها از اصلاحات مکرون، از نابرابری های خشم برانگیز و از بین رفتن سیستم حمایت اجتماعی که از زمان بحران ۲۰۰۸ مرتبا بدتر شده است، عصبانی اهستند. اما هم زمان گرایش دارد که با دلتنگی به «سی سال شکوهمند» نگاه کند. سی سالی که بعد از جنگ جهانی دوم اقتصاد فرانسه پیشرفت می کرد و به نظر می آمد یک قرارداد اجتماعی میان بالایی ها و پایینی ها صورت گرفته و همگی راضی اند. بی جهت نیست که جلیقه زردها در آغاز اعتراضات شان – و حتی امروز – در رویارویی با پلیس شعار می دادند «پلیس با ما است». و منظورشان این بود که حتا اگر پلیس الان با «ما» نیست، اما باید با ما باشد. حتا یکی از اتحادیه های پلیس از جلیقه زردها اعلام پشتیبانی کرد. در راه بندان های نزدیک مرز شمالی فرانسه، عده ای از جلیقه زردها جویای ملیّت راننده ها می شدند و تریلی ها را برای پیدا کردن مهاجرین می گشتند و آنها را تحویل پلیس مرزی می دادند و حتا با افتخار اعلام می کردند که کار پلیس را بهتر از خود پلیس ها انجام می دهند.

مناظرۀ زیادی بر سر این مسئله هست که تا چه حد «راست افراطی» در این جنبش درگیر است و چقدر در آن نفوذ دارند. در این جا منظور از «راست افراطی» حزب لوپن (که قبلا جبهه ملی نام داشت و امروز مجمع ملی خوانده می شود) و بقایای نیروهای دست راستی فرانسه است که این روزها علنی تر از لوپن، فاشیست هستند. واضح است که نیروهای فاشیست در این جنبش درگیرند. از جمله گروه های موسوم به «کاتو-فاشو» (Catho-fascho) یعنی فاشیست هایی که توسط کشیش ها و اسقُفها تشویق می شوند، باندهای بزن بهادر جوانان قشر طبقه متوسط مرفه، «هویت گرایان»، گروه های فاشیستی تروریست که غیرقانونی هستند، سلطنت طلبان و دیگران. در مناطقی که جلیقه زردها در آن جا قوی تر بوده اند، بهترین مناطق انتخاباتی ماری لوپن در انتخابات گذشته بودند. بسیاری از جلیقه زردها می گویند سیاسی نیستند و اصلا رأی نمی دهند اما به جز موارد استثنایی، عدۀ کمی هستند که علیه نقشی که طرفداران لوپن در جنبش آنها بازی می کنند، موضع گیری کنند. در واقع ظاهر شدن مکرر پرچم فاشیست ها در تظاهرات ها، حضور آنان را عادی سازی (نرمالیزه) کرده است.

مهمترین مسئله این نیست که آیا به لحاظ تشکیلاتی، لوپن «پشت» این جنبش هست یا خیر. نگاهی کنیم به نمونۀ جنبش پنج ستاره در ایتالیا. این جنبش سال ها خود را جنبشی غیر سیاسی اعلام می کرد و تحت عنوان «دموکراسی افقی» از طریق شبکه های اجتماعی و رفراندوم های اینترنتی، علیه کلیۀ احزاب بود. اما در نهایت با فاشیست ها حکومت ائتلافی تشکیل داد و آشکارا در کنار اوباش تروریست که در ائتلاف حکومتی غالب هستند (با وجود آنکه پنج ستاره آرای بیشتری کسب کرده بود) قرار گرفت. مهمترین مسئله این است که به طور مکرر، جنبش های توده ای که تمرکز مبارزه شان را روی عقب کشیدن عقربه های ساعت گذاشته اند و مطالبه شان تحقق وعده های قبلی در مورد دولت رفاه اجتماعی بوده است، توسط نیروهایی که به وضوح دارای پروژه های سیاسی ارتجاعی هستند زنده زنده بلعیده شده اند و امروز پروژه ای در میدان فعال است که می خواهد یک رژیم فاشیستی در فرانسه برقرار کند تا موقعیت فرانسه را در میان رقبای خون آشام و غارتگر جهان امپریالیستی، حفظ و تقویت کند.

مکرون و حزبی که یک شبه تشکیل داد، به عنوان «بدیل» در مقابل احزاب کهنۀ راست سنتی و چپی که فروپاشی اش تبارز برجستۀ سقوط مشروعیت کل دستگاه سیاسی حاکم بود، به قدرت رسید. دولت رفاه سوسیال دموکراتیک قدیمی مدعی بود که میان همه طبقات، «همبستگی اجتماعی» ایجاد کرده است. پروژۀ مکرون انحلال این دولت رفاه و همزمان احیای مشروعیت دستگاه دموکراسی بورژوایی پارلمانی فعلی بود. به طور مثال، مکرون حتا حاضر نشد کمی به حداقل دستمزدها بیافزاید. در حالی که به طور سنتی هر رئیس جمهوری پس از به قدرت رسیدن به طور سمبلیک این کار را انجام می داد. استدلال مکرون این بود که هدفش بهبود شرایط مردم فقیر نیست بلکه می خواهد سرمایه داران فرانسه را در صحنه بین المللی تبدیل به سرمایه داران رقابتجو کند و از این طریق فقر را ریشه کن کند. پروژه اش کار نکرد. پس از هیجانی که در میان بسیاری از مردم برانگیخته شد و منتهی به پیروزی او در انتخابات شد، اوضاعی پیش آمد که اکثر قشرهای تحتانی و میانی احساس کردند که او به نفع ثروتمندان، جیبشان را می زند. و این وضع به سقوط بیشتر مشروعیت ساختار سیاسی موجود خدمت کرد.

باید تاکید کرد که جنبش جلیقه زردها را نمی توان به صورت یک پدیدۀ منفرد ارزیابی کرد. بیش از یک نسل است که حزب فاشیست لوپن، نیروی مهمی در صحنه سیاسی فرانسه است. هیجده ماه پیش، مارین لوپن کاندیدای ریاست جمهوری شد. علاوه بر این، حزب او در انتخابات آینده پارلمان اروپا جلوتر از همه است. لوپن نقش مهمی در به راست راندن کل فرآیند سیاسی کشور بازی کرده است. به موازات فرو ریختن احزاب سیاسی سنتی فرانسه، فرایندی که مشابه آن را  در تعداد روزافزونی از دیگر کشورهای غرب می توان دید، در میان طبقۀ حاکمه فرانسه گرایش به حمایت از تلاش لوپن برای به قدرت رسیدن زیاد شده است.

مکرون امیدوار است با عقب نشینی کردن در مورد افزایش قیمت سوخت، بین جلیقه زردها انشعاب بیاندازد، مصمم ترین بخش آنها را از دیگران در میان طبقات میانی که بزرگترین مشغله شان حفظ نظم است جدا کند و صد البته از مشت آهنین علیه عناصر سرسختی که عزم پایداری دارند استفاده کند. اما تشدید سرکوب علیه یک جنبش توده ای، برای مکرون خطر از کف دادن حمایت کسانی را دارد که به او به عنوان مانعی در مقابل فاشیست ها نگاه می کنند. تشدید سرکوب می تواند باعث شود که حامیان مکرون حتا با علم به این که ممکن است راه برای به قدرت رسیدن لوپن باز شود، دست از حمایت از او بکشند.

جریان «چپ» ژان لوک ملانشون که رهبر فرانسه تسلیم ناپذیر (La France Insoumise) است هم در میدان هست. ملانشون هم مانند لوپن، فراخوان استعفای مکرون و برگزاری انتخابات جدید را داده است. این «چپ» به جای آن که درک و توانایی مردم را در این که از طریق عمل توده ایِ مستقل خودشان می توانند فاشیسم را متوقف کنند، بالا ببرد؛ حرکت در همان مجاری و چارچوبی را به آنها نشان می هد که ابتدا به ساکن این وضعیت را به وجود آورده است. این یک بازی ارتجاعی و پتانسیلا خطرناک و مبتنی بر کم بها دادن به خطر فاشیسم است و در واقع لگدمال کردن منافع مردم می باشد. بسیاری برنامه ملانشون را به عنوان «پوپولیسم چپ» که برای مقابله با «پوپولیسم راست» لوپن مورد نیاز است، تحسین می کنند. اما این برنامه ترکیبی است از دولت رفاه اجتماعی و ناسیونالیسم عریان فرانسوی. دفاع ملانشون از «جمهوری»، دفاع از تداوم دولت و جامعه کنونی فرانسه است. او با افتخار از رفاه «فرانسه» در مقابل دولت های خارجی که رقیب فرانسه هستند و از امتیازات نسبی که فرانسوی ها به عنوان شهروندان یکی از چند کشوری که ثروت عظیمشان با مکیدن خون مردم جهان به دست آمده است، دفاع می کند. بنابراین سوال این جا است: اگر قرار است کسی با این نوع پروژۀ ناسیونالیستی همراه شود، چرا به جای نسخۀ کمرنگ ملانشونِ تازه از راه رسیده با نسخۀ اصل، یعنی ناسیونالیسم تهاجمی و وقیحانۀ لوپن فاشیست همراه نشود؟!

«فرانسۀ دیگر» که جلیقه زردها نمایندگی می کنند، تنها بخش مردم در رنجند نیستند. در محله های شهری، محله های طبقه کارگر و طبقه متوسط فقیر چند ملیتی نیز «فرانسۀ دیگری» هست. برای مثال در مارسی، در یک محلۀ شلوغ و سرزندۀ چند ملیتی که ساختمان های خراب و فرسوده اش در سراسر کشور نظیر ندارد، دو ساختمان بر سر ساکنانش فروریخت و هشت نفر کشته شدند. در اعتراض به این وضع، یک تظاهرات اعتراضی به راه افتاد. در جایی این تظاهرات اعتراضی و راهپیمایی جلیقه زردها به هم رسیدند. جلیقه زردها پرچم فرانسه را حمل می کردند و شعار توده های این تظاهرات اعتراضی «این پرچم را بنداز توی مستراح» بود. بعد از این که دو تظاهرات به هم رسیدند، پلیس شروع به انداختن گاز اشک آور به همه کرد و نه تنها معترضین بلکه پنجره های ساختمان های اطراف را هدف گرفت که منجر به کشته شدن یک زن هشتاد ساله شد. واقعه مارسی این سوال را پیش می کشد: ستم دیدگان را چگونه می توان متحد کرد؟

نارضایتی های دیگر نیز که فوق العاده اهمیت دارند در فرانسه در حال جوشیدن­اند. در همان روز اول تظاهرات جلیقه زردها در پاریس که به هشت هزار نفر می رسیدند، حداقل بیست هزار نفر و شاید بیشتر از آن، زنان علیه خشونت جنسی تظاهرات کردند. عده ای مرد نیز در آن شرکت داشتند اما اکثرشان زنان جوان بودند. ده ها هزار نفر دیگر به همین مناسبت در شهرهای کوچکتر تظاهرات کردند. در کشوری که جنبش «من هم همینطور» (Me Too) با مقاومت روبرو شده است و روشنفکران آن بیشتر دوست دارند روی مسئلۀ ستم بر زنان کشورهای مسلمان متمرکز شوند، چنین صحنه ای بسیار نشاط آور بود. زنان جوان شعارهایی حمل می کردند که رک و صریح پدرسالاری و مردسالاری را نشانه می گرفت. انرژی، خشم، گوناگونی و تعدادشان کاملا خارج از انتظارات و تخمین هایی بود که زده می شد. این نیز یک پدیدۀ چندگانه و متناقض است اما پدیده ای است تازه و آینده نگر و آمال بسیاری از شرکت کنندگانش تغییرات اجتماعی واقعی و رهایی بخش است. آمال و آرزویی که از یک گسل اساسی در جامعۀ طبقاتی بیرون می زند: از ستم بر زن که بدون تغییر جهان محو نخواهد شد.  

چگونه می توان به ورای تقاطع اجتناب ناپذیر گروه های مختلف با منافع مختلف حرکت کرد و مردم را علیه دشمن، یعنی طبقۀ حاکمه سرمایه دار امپریالیستی و دولت آن متحد کرد؟ مسلما نه مانند ملانشون که تلاش می کند بخش های مختلف توده ها را حول ناسیونالیسم و رویای بیهودۀ احیای دولت رفاه سوسیال دموکراتیک متحد کند. و نه مانند آنارشیست ها که تلاش می کنند با اثبات این که بهترین رزمندگان خیابانی علیه پلیس هستند، خصلت جنبش جلیقه زردها را عوض کرده و آن را رهبری کنند. مردم را بر مبنای خودرویی نمی توان متحد کرد و انقلابیون نباید از این ها دنباله روی کنند.

مکرون و مدافعان نظم سوسیال دموکراتیک حاکم در فرانسه جوابی برای رنج توده های تحت ستم ندارند. نه لوپن و نه نیروهای فاشیستی که آماده باش ایستاده اند تا وارد میدان شوند نیز جوابی ندارند. این دو نیروی سیاسی که رقیب یکدیگر هستند در نهایت شکل های متفاوتی از نظم منسوخِ استثمار، ستم، جنگ برای امپراتوری و نابودی محیط زیست هستند و بدیل لوپنِ فاشیست صرفا وعده می دهد که همۀ اینها را چند برابر حادتر کرده و این کار را با استفاده از خشونت و کارآیی بالا انجام دهد.

اعتراضات جلیقه زردها فرانسه را به لرزه در آورده است، اما آن چه مورد نیاز است یک بدیل بنیادا متفاوت است. آن طور که نشریه انقلاب در باره انتخابات میان دوره ای در آمریکا نوشت:

 

… یک آلترناتیو بنیادا متفاوت، یک آیندۀ سوم نیاز داریم. یعنی گسست رادیکال از همه جناح های امپریالیسم، ایجاد جامعه ای متفاوت و مبتنی بر محو کلیه اشکال استثمار و ستم، از بین بردن تمام آن روابط اجتماعی، اخلاقیات و طرز فکر هایی که توده های مردم برای بقا یافتن در این جوامع، به آن آلوده شده اند. آینده ای که تفاوتش با جامعه امروز تفاوت شب و روز است. آینده ای برای رهایی بشریت. امروز ما دارای افق، استراتژی و رهبریتی بسیار تکامل یافته هستیم که متکی بر روش علمی است و قادر است دینامیک های جامعه و راه تغییر رادیکال آن از طریق انقلاب را درک کرده و نشان دهد.

 

این آلترناتیو، یعنی کمونیسم نوین باب آواکیان را باید به طور عاجل در دست هسته ای از مردم این کشور گذاشت که بتوانند جسورانه وارد دریاهای طوفانی شده و شمار روزافزونی از مردم شروع به درک اوضاع کنند، تغییر کنند و در میانۀ توفان ها برای رهایی بشریت بجنگند.

 

توضیحات:

cpimlm.com

facebook: https://www.facebook.com/cpimlm1380

telegram: @newcommunism

intstagram: cpimlm

 

برای دریافت مقالات سرویس خبری جهانی برای فتح به زبان انگلیسی، وبسایت زیر را دنبال کنید:

http://aworldtowinns.co.uk/

aworldtowinns@yahoo.co.uk

 

 

علم و انقلاب

بخش سیزدهم: یک مشکل اساسی در دنیای امروز: کمبود اسفناک روش های علمی و ماتریالیسم علمی

مصاحبه با آردی اسکای بریک، نشریه ی انقلاب، ۲۰۱۵

در اوایل سال ۲۰۱۵ نشریه ی انقلاب (ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا) مصاحبه ای با آردی اسکای بریک داشت. این مصاحبه طی چند روز انجام شد و طیف گسترده ای از مسائل را در بر می گیرد. آردی اسکای بریک تحصیلات حرفه ای خود را در رشته های محیط  زیست و بیولوژی تکاملی گذرانده است. وی از مبلغین سنتز نوین است. در میان آثار او می توان از دو اثر نام برد: علم فرگشت و افسانه ی آفرینش: واقعیت چیست و چرا دانستن آن مهم است و از گام های نخستین تا جهش های آینده، رساله ای در باره ی ظهور انسان، سرچشمه ی ستم بر زن و راه رهایی. پاره های پیشین ترجمه ی فارسی این مصاحبه را در حقیقت شماره ی ۷۱ تا ۸۳ خواندید. اکنون، بخش سیزدهم را می خوانید.

 

یک مشکل اساسی در دنیای امروز: کمبود اسفناک روش های علمی و ماتریالیسم علمی

اسکای بریک ادامه میدهد: یکی از بزرگترین مشکلاتی که امروزه با آن مواجهیم، کمبود اسفناک روش های علمی و ماتریالیسم علمی است. مردم عادت ندارند به عمق مشکلات بروند تا ببیند جنبه های بنیادی پدیده ها و فرایندها و نیروی محرکۀ آنها چیست. در جامعۀ سرمایه داری امپریالیستی چه نیرویی نهادهای این جامعه را به پیش می برد؟ پیشتر از این درباره تضاد اساسی سرمایه داری، یعنی، تضاد بین تولید اجتماعی شده و تملک سرمایه دارانۀ آن صحبت کردیم و گفتیم که تضاد میان هرج و مرج و سازمان یافتگی (آنارشی- ارگانیزاسیون anarchy/organization) بیان این تضاد بنیادین است و در موردنیروی محرکۀ آنارشی در سرمایه داری صحبت کردیم. بگذارید اینطور بگویم، این بازی قواعدی دارد. هر پدیده طبیعی قواعد خودش را دارد. در هر سیستم (یا نظام) تضادهای بنیادی وجود دارند که آن پدیدۀ مشخص را جلو می برند، خصلت آن را تعیین میکنند و در عین حال، پایه و بنیادی برای تغییر آن پدیده فراهم میکنند. مثلا اگر به فرگشت بیولوژیکی در یک گونه گیاهی یا حیوانی نگاه کنیم می بینیم که پایۀ تغییر در آن ها را تنوع ژنتیکی بنیادین آنها فراهم کرده است. یا اگر صحبت از نظام های اجتماعی در میان است، می بینیم «تنش های» مادی که در شالودۀ این نظام ها تنیده شده اند و خصلت منحصر به فرد آن ها را تعیین میکنند، اساسی ترین پایه های تغییر اجتماعی را تشکیل می دهند. این مساله درباره کلیت شیوۀ کارکرد نظام سرمایه داری-امپریالیستی هم صادق است. آن تضادهای بنیادین بزرگ سرچشمۀ تولید مشکلات وحشتناکی هستند که حرفشان را زدیم اما همین تضادها در عین حال پایۀ دگرگونی جامعه در یک جهت انقلابی هستند. این طور نگاه کنید که تضادهای بنیادین نظام سرمایه داری باعث «سابیده شدن چرخ دنده های» آن می شوند و این اتفاق به طور مکرر و در ابعاد عظیم رخ می دهد و این مسئله ای است که سرمایه داری دارای پایۀ مادی برای حلش نیست. ممکن است هر از گاهی اینجا و آنجا کمی این چرخ دنده ها را روغنکاری کنند،  مثلا هراز گاهی به ستمدیدگان امتیازاتی  بدهند ولی درنهایت قادر نیستند، به صورت اساسی نظامشان را اصلاح کنند. خیلی ساده  بگویم، نمی توانند هم نظام سرمایه داری- امپریالیسم را حفظ کرده و قواعد پایه ای کارکرد آن را به اجرا بگذارند و هم تضادهای بنیادین عظیم آن را حل کنند. درک این مسئله فقط وقتی ممکن است که از سطح به عمق برویم،  با استفاده از روش علمی خصلت مسئله را عمیق تر کنکاش کنیم تا بفهمیم که جامعه حقیقتا چگونه  می چرخد، چرا به این شیوه می چرخد، چرا مشکلات دوباره و دوباره تکرار می شوند و چه باید کرد؟ در غیر این صورت در سطح مسئله گیر میکنیم و لایه سطحی مسایل  را می بینیم ودر نتیجه راه حل های ساده لوحانه ای ارایه میکنیم، از این دست که بیایید چند تا از این سرمایه داران را قانع کنیم که منطقی تر باشند یا چیزهایی از این دست.

همین حرف را درباره بحران محیط زیست زدم. می توانید تمام عمرتان را صرف قانع کردن مردم کنید که زباله های تَرِشان را برای تهیه کود تفکیک کنند، تا جایی که می توانند از حمل و نقل عمومی استفاده کنند، بیشتر پیاده  بروند، بیشتر از دوچرخه استفاده کنند، مصرف سوخت {ماشین} را کاهش دهند و چیزهایی از این قبیل. می توانید تمام اینکارها را بکنید ولی همچنان در سطح هستید و فقط دارید یکسری تغییرات نمادین انجام می دهید. این ایده ها تا حدی ارزشمند هستند (به ویژه اگر در یک نظام متفاوت اجرا شوند). اما صاف و ساده بگویم که در سرمایه داری بنیان و پایه های مادی برای این که چنین ایده هایی حقیقتا ریشه بدوانند و حداقل در ابعاد و مقیاسی که برای ایجاد تحولی اساسی لازم است، دوام بیاورند، وجود ندارد. ببینید، بحران محیط زیست یک مشکل جهانی است و مقیاس و ابعاد اقدامات ضروری عظیم است و انجام یکسری تغییرات جزیی اصلا مسئله ای را حل نمی کند و به جایی نخواهد رسید چون در قواعد نظام موجود، هیچ پایه مادی برای ریشه دواندن این اقدامات نیست؛ هیچ پایۀ مادی برای ایجاد تغییرات کافی در نحوه رابطۀ ما با محیط زیست وجود ندارد، تغییراتی که به اندازه کافی از آن چه امروز در جریان است، متفاوت باشد. 

سوال: یک بار دیگر بگویم که یکی از ایده ها که بعضی ها برای تغییر دادن جامعه دارند مثل همان ایدۀ جهیدن از ساختمان های بلند و پرواز کردن است. گرچه آنها احتمالا مسئله را این طور نمی بینند. ولی ایده ای که در بین عدۀ زیادی از مردم، به ویژه میان طبقه متوسط طرفدار دارد این طور است که، بیایید اختلاف سطح ها را از بین ببریم و همه را با هم برابر کنیم. خب، یکی از برجسته ترین شاخص های دنیای تحت سلطۀ سرمایه داری- امپریالیسم وجود نابرابری های عجیب هم در داخل جامعه ایالات متحده آمریکا و هم در مقیاس جهانی است: نابرابری بین ملتهای مختلف، نابرابری در درون ملیت های مختلف، بین زن و مرد، بین کسانی که با زور بازو کار می کنند و آنها که با ذهن کار می کنند. نابرابریها و تمایزات  عظیمی در این نظام وجود دارد که  به صورت دایم تولید می شوند. من فکر میکنم حتی خیلی از آدمهای خوش نیت هم به مساله اینطور نگاه می کنند که: «بله، نابرابریهای عظیمی وجود دارد، پس بیایید همه را با هم برابر اعلام کنیم. چرا نباید اختلاف سطح ها را از بین ببریم؟». ولی این ایده خیلی سریع به دیوار واقعیت می خورد. چون در نظامی که دایما نابرابری را تولید و تقویت و تحمیل می کند، برابر اعلام کردن همه با هم، مشکل را حل نخواهد کرد. حتا بعد از انقلاب در جامعه سوسیالیستی، اگر صرفا همه را برابر اعلام کنید ولی پایه و اساسی که این نابرابری ها را تولید می کند از بین نبرید، بازهم مشکل حل نمی شود. اگر ممکن است بیشتر درباره این پدیده صحبت کنید؟ بگذارید تکرار کنم که این جهان بینی منطبق بر موقعیت قشر متوسط در جامعه است که خواست هایشان حول دموکراسی بیشتر یا دموکراسی «واقعی» و برابری میان همه می چرخد.

آردی اسکای بریک: این یکی از تبارزات خاص جهانبینی طبقه خرده بورژوا است. یک جهانبینی ایده آلیستی و کاملا تهی از ماتریالیسم علمی است، چون اصلا به این مسئله نمی پردازد که ریشۀ  نابرابری ها چیست و چگونه واقعا میتوان بر آن غلبه کرد. نمی شود صرفا یک برچسب برابری بر مردم زد و فکر کرد که مسئله حل است. چه چیزی این نابرابریها را که به آنها اشاره کردی تولید میکند؟ ببینید، کمبود ماتریالیسم علمی باعث می شود که بسیاری از مردم از سنجش اینکه که چه چیزی در هر جامعه نقش بنیادی بازی میکند، سرباز بزنند. چه چیزی پایه و بنیاد هر جامعه است، شکل های سازماندهی اقتصادی هر جامعه چیست، روابط تولیدی  هر جامعه کدام است. هر اقتصادی می کوشد تا ضروریات زندگی را تامین کند ولی به چه شکلی؟ از چه طریقی؟ با چه اهدافی؟  برای منفعت رسانی به کدام بخش از جامعه و به هزینه کدام بخش از مردم جامعه؟

به این دلیل است که هرکس باید حداقل برخی اصول اولیه اقتصاد سیاسی را بیاموزد تا ارتباط میان مسایل  را بفهمد…. برای همین است که به «چهار کلیت» اشاره کردم تا ارتباط میان تمایزات طبقاتی و سایر تمایزات و نابرابری ها را با شکل های زیربناییِ سازمان اقتصادی و روابط تولیدی که خصلت آن سازمان اقتصادی را تعیین می کند بفهمیم و بدانیم که اقتصاد چگونه و بر چه مبنایی کار می کند. و ربط همه اینها به روابط اجتماعی، ارزشهای اجتماعی و نحوه روابط مردم با همدیگر و ایده هایی که دارند چیست. این مسایل بی ربط به هم نیستند. نحوه ای که مردم با همدیگر رابطه بر قرار میکنند و شیوه ای که با همدیگر رفتار میکنند در خلا و جدای از سازمانیابی بنیادی جامعه در سطح اقتصادی و از لحاظ روابط تولیدی اتفاق نمی افتد. این را هم بگویم که درست نیست بگوییم کل کاری که باید کرد این است که یک زیربنای اقتصادی بهتر برقرار کنیم و باقی مسایل خود به خود حل خواهند شد. چنین دیدگاهی یک دیدگاه اکونومیستی کوته نظرانه است. در نتیجه، کمونیستهای انقلابی همیشه بر این مساله تاکید میکنند که باید همیشه به صورت مداوم به انقلابی کردن عرصه های دیگر ادامه داد. در جامعه سوسیالیستی کارتان را باید با برقراری یک اقتصاد برنامه ریزی  شده شروع کنید که حول سودآوری خصوصی ساختار نیافته باشد بلکه یک شیوه کاملا نوین از سازماندهی تولید در جامعه باشد. ولی  اگر تمام کاری که می کنید همین باشد، همه مشکلات حل نخواهد شد. شما واقعا باید در تمامی عرصه های جامعه تغییرات ملموس ایجاد کنید. ببینید، برای تغییر روابط اجتماعی، تغییر افکار مردم و نحوه روابطشان با یکدیگر، باید مبارزات زیادی میان خود مردم جریان یابد. در جامعه سوسیالیستی همچنان باید روی آن دسته  از تمایزاتی  که از جامعه کهنه به جامعه جدید به ارث رسیده، کار کنید. تمایزاتی مانند شکاف میان زن و مرد، تمایزات میان ملل مختلف و تضاد  بین کار فکری و کار یدی. اینها بازماندۀ شیوه های قدیم، بقایای جامعۀ کهنه هستند و در جامعه سوسیالیستی همچنان روی طرز تفکر و روابط عینی مردم در زندگی واقعی تاثیر خواهند گذاشت. بنابرین در تمام دوران گذار سوسیالیستی باید روی همه اینها کار کرد.

می توانیم همچنان درباره این مساله بیشتر صحبت کنیم. اما چیزی که می خواهم برجسته کنم این واقعیت است که اگر ماتریالیسم نداشته باشیم، اگر تحلیل علمی ماتریالیستی از آن چه در زیربنای ساختاربندی جامعه قرار دارد نداشته باشیم، آنوقت اعلام اینکه مردم در همه چیز با هم برابر هستند بی معنی است. میتوانید آنقدر درباره دموکراسی صحبت کنید تا نفستان بند بیاید بدون اینکه چیزی عوض شود. چون، شالوده ای را که مرتبا و روزانه این تفاوت ها و تمایزات ستمگرانه را باز تولید میکند تغییر نداده اید. می خواهم نظر شما را به «سه جمله در باره دموکراسی» از باب آواکیان جلب کنم. او در کتاب پایه ها (BAsics) در  (BAsics ۱:۲۲) می گوید:

در دنیایی که مهر تمایزات عظیم طبقاتی و نابرابری اجتماعی را بر پیشانی دارد، صحبت کردن درباره “دموکراسی” بدون صحبت کردن درباره خصلت طبقاتی این دموکراسی و اینکه در خدمت چه طبقه ای است، بی معناست و حتی نتایج معکوس دارد. تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده ” دموکراسی برای همه” نمی تواند وجود داشته باشد. این یا آن طبقه بر سایر طبقات حاکمیت خواهد کرد و آن نوع دموکراسی که از همه بیشتر به منافع و اهدافش خدمت می کند را حاکم کرده و ترویج می کند. سوال اینست که : کدام طبقه حاکمیت خواهد داشت و آیا حاکمیت آن طبقه و نظام دموکراسی اش به  تداوم  تمایزات طبقاتی، روابط استثمارگرانه، ستمگرانه و نابرابریِ منطبق بر آن خدمت خواهد کرد یا به  الغای این ها.

یک نقل قول دیگر از کتاب پایه ها (BAsics ۱:۲۲) هست که کمی پیچیدگی دارد به نظر من به اندازه کافی در آن کندو کاو نمی شود در حالی که به نظر من درک آن بسیار مهم است. این نقل قول به قلب مسائلی از این دست که ریشۀ تمایزات طبقاتی کجاست، منظور آدم های مختلف از دموکراسی چیست، جهان بینی کدام طبقات را بیان می کنند، این جهان بینی ها به چه منافعی خدمت کرده و منطبق بر حرکت جامعه در کدام مسیر هستند. همانطوری که BAsics ۱:۲۲ می گوید مساله اینست:  آیا این {دموکراسی} به ادامه تمایزات طبقاتی و تداوم  روابط استثماری و ستمگرانۀ منطبق بر آن خدمت میکند یا  نهادی است که واقعا به سمت الغای این تمایزات و آن روابط بهره کشی، ستم و نابرابری حرکت می کند؟ کدامیک از این دو؟

یک بنیان و پایۀ مادی در سطح زیربنای اقتصادی جامعه وجود دارد که نحوۀ سازمان یابی جامعه را تعیین میکند. بنابراین مردم باید خیلی بیشتر در مورد رابطۀ میان افکار و ایده ها با زیربنای مادیِ جامعه فکرکنند. چون آن چه کمابیش می تواند به افکار و ایده ها اعتبار ببخشد، یا کمابیش پایۀ مادی برای ریشه دواندنشان در دنیای واقعی فراهم کند، همین بنیان و پایۀ مادی جامعه است. در غیر این صورت، ایده هایی انتزاعی { منتزع از دنیای عینی } و شناور در خلا خواهند بود.  باید ایده ها را متصل کنیم به واقعیت مادی. یک ایده میتواند خیلی خوب و مطلوب باشد، مثلا ممکن است قرن ها قبل یک نفر ایده بسیار خوبی درباره اینکه چگونه می توان جامعه را از نو ساخت داشت اما در آن زمان پایه های مادی برای عملی کردن آن ایده خوب موجود نبود. ببینید اینجا رابطه ای هست. ما الان در دوره ای از تاریخ بشر زندگی می کنیم که این رشته ایده های جدید، که منطبق بر روابط نوین و جهت گیری نوین برای جامعه هستند، فعلیت زنده دارند چون برای ریشه دواندنشان در جهان واقعی یک پایۀ مادی وجود دارد. ولی تحقق این امر نیازمند آن است که نظام کنونی و ساختارهای موجود را از میان برداریم تا زمین برای یک شروع جدیدپاکسازی و آماده شود.

سوال: یک نکته خیلی مهم اینجا هست که اتفاقا من می خواستم در سوال قبلی ام به آن بپردازیم: در قلب انقلاب کمونیستی مساله فائق آمدن برنابرابریهای عمیقی قرار دارد که تحت نظام امپریالیستی- سرمایه داری تولید می شوند. ولی شما نمیتوانید فقط با اعلام کردن اینکه همه با هم برابر هستند، نابرابریها را از بین ببرید و بعد بگویید که خوب همه اکنون با هم برابر هستند. به یک انقلاب واقعی نیاز است تا نظامی که مسئول این نابرابریهاست را به کناری بزند. حتی بعد از انقلاب هم در جامعه سوسیالیستی نمیتوانیم ادعا کنیم که همه برابر هستند. یک پروسه کامل نیاز است تا بر نابرابریهایی که به آن اشاره کردی فایق بیاییم. مسلما در ظرفیت این مصاحبه نیست که به صورت عمیق و با اشاره به همه جزییات به این سوال پاسخ بدهیم. کمی از موضوع صحبت مان پرت می افتیم ولی میخواهم چند منبع را معرفی کنم که  خوب است معرفی کنیم تا  مردم عمیق تر به این سوالات بپردازند. اول  قانون اساسی  است که شما هم قبلا به آن اشاره کردیپیش نویس قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی  که بر مبنای سنتز نوین باب آواکیان یک تصویر بسیار روشن از اینکه جامعه سوسیالیستی چگونه خواهد بود ارایه میکند، و تصویری از کلیت فرایند فایق آمدن بر این نابرابریها به دست می دهد. یک منبع دیگر، نوشته ای از آواکیان است با این عنوان:  پرنده ها تمساح نمی زایند ولی انسان میتواند افقها را در نوردند. این اثر هم در وبسیات (revcom.us) قابل دسترس است (توضیح مترجم: و ترجمه فارسیِ آن در وبسایت حزب کمونیست ایران م.ل.م در دسترس است). تا آنجا که می دانم، اثر دیگر باب آواکیان تحت عنوان دموکراسی، آیا بهتر از این نمیتوانیم عمل کنیم؟ Democracy: Can’t We Do Better Than That? در هند بازچاپ شده است.

 این اثر هم به سوالات مطرح شده بسیار مرتبط است.  این سه اثر را معرفی کردم چون وارد عمق و جزییات موضوع می رود که در حوصله این مصاحبه نمی گنجد.  

اسکای بریک: یک اثر دیگر باب آواکیان که برای کند و کاو در مسائل مطرح شده منبع بسیار خوبی است مقالۀ  کمونیسم  و دموکراسی جفرسونی  (Communism and Jeffersonian Democracy) است.

سوال: بله

اسکای بریک : میخواهم به یک مفهوم دیگر هم بپردازم که به نظرم در رابطه با این سوال مهم است. بعضی از مردم می پرسند: آیا هدف ما نباید دموکراسی باشد؟ در رابطه با این سوال هم می خواهم برگردم به این واقعیت که ایده ها در خلا شناور نیستند و اگر روش علمی را به کار نبریم و دنبال بنیان های مادی که زیربنای این ایده ها هستند نگردیم، از ریل خارج خواهیم شد. یکی از گفته های مارکس را که به نظرم خیلی تحریک آمیز است می خواهم نقل به مضمون کنم. جایی کارل مارکس با استفاده از یک شخصیت پردازی کلی در مورد اینکه وجه اشتراک روشنفکر دموکرات و دکاندار در چیست صحبت می کند. مارکس می گوید در زندگی روزمره بین این دو نفر از زمین تا آسمان فاصله است. از لحاظ اینکه یک دکان دار و یک رشنفکر در طول روز چه کاری انجام می دهند یا به چه چیزهایی فکر میکنند، بینشان از زمین تا آسمان فاصله است. ولی نقطه اشتراکشان  ناتوانی شان در دیدن افقی ورای افق  حق بورژوازی است، ناتوانی شان برای تجسم و خواست افق  اساسا متفاوت برای سازماندهی جامعه است. و اگر از زاویه ای دیگر به آنها نگاه کنیم می بینیم که دکانداران بر مبنای منافع کوچک خود کار می کنند و روشنفکران برای امتیازات و پیشرفت های حقیر. تلاشهای این دو گروه هر شکلی به خود بگیرد، اساسا وضعیت کنونی شان در نظام موجود را تقویت میکند، آنها تب و تاب آنرا ندارند که از چارچوبه کنونی جامعه فراتر بروند. در سطح مسئله، ممکن است این طور به نظر آید که این دو قشر عناصر بسیار متفاوتی در طبقه متوسط هستند، اما هیچ یک از چارچوبۀ تثبیت شدۀ نظام کنونی فراتر نمی روند و در همین جاست که اغلب به هم رسیده و اشتراک دارند.

من نا آشنایی مردم با چارچوب بنیادا متفاوتی که هرگز با آن برخورد نکرده اند را تقصیر خودشان نمی دانم. این مساله یک جورهایی شبیه رفتن به یک سیاره دیگر است! باید واقعا کند و کاو کنند تا بفهمند چنین جامعه ای  چه شکلی  است و زندگی روزمره در آن چگونه خواهد بود. تقصیر مردم نیست که به صورت خودکار در مورد جامعۀ سوسیالیستی که بر مبنای سنتز نوین بنا خواهد شد و چه شکلی خواهد بود، چیزی نمی دانند. ولی آنها را مقصر می دانم که تلاش نمی کنند آن را بدانند به ویژه وقتی یک نفر اینقدر زحمت کشیده و چارچوبه ای را برای چنین جامعه ای تکامل داده است، آنها باید تلاش کنند و آن را درک کنند. با خواندن این آثار از جمله قانون اساسی برای جمهوری  سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی تصویر خیلی ملموسی از اینکه جامعه در چنین جامعه چگونه خواهد بود، به دست می آورید. این تصویر خیلی روشن  و عینی ترسیم شده است. تغییرات بسیاری یک شبه رخ خواهد داد و مردم هم از این تغییرات استقبال خواهند کرد. مثلا بعد از انقلاب دیگر پلیس در خیابانهای شهر به روی مردم اسلحه نمی کشد. یا مثلا دیگر ترس از تجاوز – به ویژه در شب- مانع تحرک آزادانۀ زنان نخواهد بود و یا مورد ضرب و شتم همسران قرار گرفتن و پناهی نداشتن وجود نخواهد داشت. دیگر این جنگهای توسعه طلبانه امپریالیستی که مردم را به کام خود می کشند وجود نخواهند داشت. دیگر این سازمان یابی جنون آمیز جامعه را نخواهیم داشت که به صورت روزمره  بشریت را از طریق نابودی محیط زیست به سمت انقراض میراند.

البته کماکان درعرصه های مختلف مشکلات زیادی خواهیم داشت که باید روی آنها کار کنیم. باید همچنان بر روی تغییر نحوه تفکر مردم کار کنیم. ولی یک تکیه گاه مادی خواهیم داشت که پایۀ انجام این کار را در اختیارمان خواهد گذاشت که به طور منظم و پیوسته این کار را انجام دهیم و در عین حال مردم احساس خواهند کرد می توانند آسایش خیال داشته باشند، می توانند بر سر مسائل مختلف اختلاف داشته و بر سر آن ها کلنجار بروند و در سراسر جامعه فضای تنفس خواهد بود. تکرار میکنم این یکی از شاخص های سنتز نوین است. این تغییرات  زیر فشار چکمه نظامی و تبدیل افراد به آدم آهنی که همه مثل ربات فکرکنند، به دست نخواهد آمد. البته منظورم این نیست که در جوامع سوسیالیستی قبلی چنین چیزی رخ داد. چنین ادعایی افترا خواهد بود. ولی با رهبری سنتز نوینِ باب آواکیان اهمیت جوشش فکری، دست و پنجه نرم کردن  با نظرات مختلف،  کشتی گرفتن با ایده ها  را درک کرده و برای دگرگونی مستمر عرصه های مختلف جامعه روش های متنوعی را تجربه خواهیم کرد.

کدام سمت ایستاده اید؟

سوال: در بحثی که می کردی نکات بسیار روشنگر و مهمی در این باره بود که چگونه شیوه های تفکر متفاوت با جایگاه های طبقاتی متفاوت در جامعه مرتبط اند. و فحاشی، بدگویی و حملات شخصی به باب آواکیان بدون اینکه حقیقتا با محتوی آثارش درگیرش شده باشند، ربط به شیوۀ تفکر طبقاتی معین دارد. این مسئله زیربنای مهمی دارد. ولی میخواهم باز برگردم به ضررهایی که این رفتار به بار می آورد. یک دسته از مردم هستند که خیلی رک و روشن ضد انقلاب هستند و هدف تعریف شده شان، نابودی تمامی تلاشهایی از این دست است. ویک دسته دیگر از مردم هستند که در این طبقه بندی قرار نمی گیرند ولی همین شرارت، بدگویی و رفتار منحط را تکرار می کنند. ممکنه کمی بیشتر درباره نتایج این رفتار و ضررهایی که می زند صحبت کنی؟

اسکای بریک: در دهه شصت مردم عادت داشتند که خیلی رک و صریح یکدیگر را به چالش بگیرند و بپرسند، «کدام طرفی ایستاده ای؟» چیزی که باید تشخیص داد اینست که خیلی از این افراد که در فرهنگ لیچارگویی و حملات افترا آمیز درگیر هستند، گذشته از اینکه حقیر و پست هستند، ناامید کننده هم هستند و هیچ حرف درست و حسابی مطرح نمی کنند و خودشان هیچ پاسخ با محتوایی جلو نمی گذارند. این افراد خیلی آزار دهنده هستند. به نظر من مهم است که این پدیده زیادی ذهنمان را درگیر و از مسایل اصلی منحرف نکند. وجود چنین پدیده ای بخشی از ماجراست. همیشه کسانی خواهند بود که وقتی شما سعی می کنید کار خوبی انجام بدهید، می خواهند پاچه ات را بگیرند. بنابراین، این چیزهای بخشی از ماجراست و نباید بیش از اندازه به آن بها داده و ذهنتان را درگیر کنید. و بدانید، زمانی که شمار وسیعی از مردم، از میان طبقات تحتانی و دیگر قشرها که به واقع سودای آنرا دارند که برای ایجاد دنیای بهتری با هم متحد شوند، به میدان بیایند، این شرایط شروع به تغییر خواهد کرد و مردم به اینها خواهند گفت: تشریف ببرید، ما از رفتار شما و سنگ اندازی هایتان حالمان به هم می خورد، از جلوی چشم مان دور شوید، دیگر تحملش را نداریم.

از طرف دیگر، بدون اینکه بخواهم آن را خیلی بزرگ کنم یا ذهنمان را بیش از اندازه درگیرش کنم، باید بگویم مهم است بفهمیم که این نوع حملات، از لحاظ لطماتی که به طور عینی به بار می آورند، صرفا مثل یک مزاحمت ساده نیست. وقتی می خواهیم در کشوری مثل آمریکا انقلاب کنیم،  قبل از رسیدن به مرحله ای که برای عملی کردن انقلاب و کسب عملی قدرت سیاسی (که هدف فعالیت های امروزمان است) باید دست به آن اقدام ضروری بزنیم، یک پروسۀ طولانی مدت تدارک سیاسی لازم است. چنین چیزی یک شبه خلق نمی شود. شرایط باید به ظهور برسد، شرایط را باید خلق کرد، زمینه را باید آماده کرد، مردم را باید آماده کرد و حزب پیشاهنگ را باید آماده کرد. و روی همه اینها باید به صورت نظام مند کار کرد و طی یک بازه زمانی نسبتا گسترده، تدارک دید. و هنگامی که مشغول این کار هستیم نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که کسانی که جامعه را اداره میکنند، گوشه ای بنشینند و تماشایمان کنند. اگر آنها فکر کنند که ما مطلقا تاثیری نداریم و مطلقا کسی به کار ما علاقه ای نشان نمی دهد، ممکن است برای مدتی چشم شان را روی ما ببندند. اما حداقل یک چشمشان به ما هست چون درک می کنند ما تهدیدی بنیادین برای نظامشان هستیم. و به ویژه زمانی که صفوف مان شروع به گسترش کند و با شمار روزافزونی از مردم پیوند برقرار کنیم و دایره نفوذمان بیشتر شود … بُراق خواهند شد. ببینید، آنها تحلیل گران خودشان را دارند، کسانی را دارند که کاملا قادرند این واقعیت را درک کنند که رهبریت کسی مثل آواکیان، دارای محتوا است و می تواند برایشان مشکلات جدی درست کند. آنها دست روی دست نمی گذارند. درست برعکس آنها هرکاری که از دستشان بربیاید انجام می دهند تا به جریان انقلابی که در حال قوی تر شدن است، حمله و نابودش کنند.

تاریخ آمریکا پر است از سرکوب دولتی و اقدامات جاسوسی و خرابکاری دولتی (COINTELPRO[۱]) علیه باب آواکیان و سایر انقلابیونی که در دهه ۱۹۶۰ قدم به میدان گذاشتند. مردم باید خاطرات باب آواکیان را بخوانند: از آیک تا مائو و فراتر از وی: سفر من از یک  آمریکایی متعارف تا  یک کمونیست انقلابی (From Ike to Mao and Beyond: My Journey from Mainstream America to Revolutionary Communist) و همچنین باید به روز شمار فعالیت های سیاسی و رهبری انقلابی باب آواکیان از دهه ۱۹۶۰ تا کنون رجوع کنند تا تمامی حرکات سرکوبگرانه ای که از جبهه های مختلف علیه وی و سایر انقلابیون صورت گرفته را ببینند. می توان تهدیدهای نسبتا آشکاری که از هر سویی صورت گرفته و کارزارهای تبلیغاتی که از سوی سرویس های اطلاعاتی برای لجن مال کردن انقلابیون و به ویژه رهبران انقلابی  برای بی اعتبار کردنشان در چشم مردم راه اندازی می شوند را دید. این امر جدیدی نیست. این شیوه معمول رفتار ماموران {اطلاعاتی} حکومت است. قصه های پرافترا را راه می اندازند و کسانی را تشویق می کنند که شایعات و افتراها را برای تضعیف {فرایند انقلابی} تکرار کنند. البته دست به ترور رهبران انقلابی هم می زنند. و البته وقتی رهبران انقلابی را ترور نمی کنند، خیلی کارهای دیگر می کنند تا جنبش انقلابی را دچار اخلال کنند و مانع آن شوند که رهبران انقلابی کارشان را انجام دهند، و به واقع در شرایطی قرار بگیرند که بتوانند کارشان را ادامه بدهند. درنتیجه اینجا ما با یک رابطه بسیار خصمانه مواجهیم. برخی اوقات، سرکوب و اقدامات ملموس سرکوبگرانه مانند محکومیت های قانونی، تعقیب و آزار و تهدیدهای فیزیکی از سوی مقامات حکومتی جریان دارد. و در دوره هایی همه اینها بسیار سریع و به شکل بسیار خشنی بروز پیدا میکنند. در دوره هایی هم این سرکوبها بیشتر در پس زمینه رخ میدهد و حالت پوشیده تری دارد و دست حکومت تا حدی مخفی می ماند. تاریخا این چیزها بستگی دارد که در یک دوره و زمان معین، ارزیابی ماموران حکومتی از حد و حدود خطر انقلابیون چیست. و همچنین می تواند ربط داشته باشد به اختلاف هایی که میان خودشان{در هیات حاکمه} درباره این که در یک دوره خاص بهترین شیوه برای محدود کردن یا سرکوب جنبش های انقلابی و رهبران چیست: بی اعتنایی به آنها؟ افترا زدن به آنان؟ دست و پایشان را با محکومیتهای قانونی بستن؟ قتلهای سیاسی هدف دار؟ این اختلاف هایشان برخی اوقات می تواند ربط به آن داشته باشد که برخی کارگزاران طبقۀ حاکمه ممکن است استدلال کنند که کلی معضلات دیگر روی دستشان است و نه فقط در سطح داخلی بلکه در سطح جهانی درگیریهای زیاد دیگری دارند که باید به آنها بپردازند. به این دلیل، ممکن است حداقل برای مدتی توجهشان بین جاهای مختلف تقسیم شود. اما خیلی مهم است این نکته را پیوسته در ذهن داشته باشیم که انقلابیون حقیقی همیشه با طرف مقابل، با کسانی که جامعه را اداره می کنند، در یک رابطه  بنیادا خصمانه قرار دارند. چون آنها در حال ساختن یک جنبش انقلابی هستند که هدفش اینست که  در نهایت تعداد بیشتر و بیشتری از مردم را درگیر کنند و تعداد هر چه بیشتری از مردم را سازماندهی کنند تا عملا نظام سرمایه داری شان را سرنگون کنند، نهادهای دولتی شان را  متلاشی کنند و به جای آن یک جامعه کاملا نوین با نهادها و اندامهای کاملا نوین قدرت دولتی بر پا کنند. بله این رابطه به صورت عینی یک رابطه خصمانه است. آنها همینطوری بیکار نمی نشینند و منتظر نمی مانند که انقلابیون به مرحله ای برسند که عملا قادر به این کار{ سرنگونی} باشند. پس، این یک خطر همیشگی در پس زمینه است. یکبار دیگر می گویم آنها کاملا این توانایی را دارند که ویژگیهای یک رهبر انقلابی ویژه را تشخیص بدهند، کسی که واقعا تجربه و مهارتهای همه جانبه لازم برای رهبری کل ماجرا را دارد. آنها درباره کسانی مثل لنین یا مائو حرف می زنند و درباره آنها مطالعه می کنند. آنها متوجه این امر هستند که همه افراد درگیر جنبش یا همه اعضای حزب در  آن جوامع در حد این رهبران نبودند. آنها نقش تعیین کننده رهبران تکامل یافته و پیشرو را درک می کنند.

 به این ترتیب می خواهم  توجه همه را به آن تصویر بزرگتر و زمینه وسیع تری جلب کنم که این دارودسته های «نفرت پراکن» و صاحب «فرهنگ افترا زنی و لیچار گویی» در آن عمل می کنند. این افراد وقت بسیار زیادی را صرف نفرت پراکنی و افترا زنی علیه جنبشهای انقلابی، انقلابیون جدی و رهبرای برجسته انقلابی نظیر باب آواکیان  میکنند. بعضی وقتها آدم از خودش می پرسد: آیا واقعا کار بهتری ندارند که انجام بدهند؟ آنها اغلب پشت کامپیوترهایشان پنهان می شوند تا  برای نابود کردن و بی اعتبار سازی باب آواکیان سخیف ترین حملات را  بکنند، آثارش را وارونه جلوه بدهند تا مردم را از آموختن از وی و پیروی از رهبری اش دلسرد کنند. اگر با باب آواکیان موافق نیستند، چرا به جای خراب  کردن وی، انرژی شان را برای حل مسایلی که در سطح جامعه یا دنیا نگرانشان می کند، صرف نمی کنند؟ حقیقت اینست که هیچ چیزی بیشتر از این آنان را خوشحال نمی کند که شما سراغ کارهای باب آواکیان نروید، آثارش را نخوانید، درباره حرفهایش بحث و جدل نکنید. بعضی وقتها حقیقتا سخت است که بین یک خوک واقعی {عامل حکومت} و یکی از این «خوک- سانان» نفرت پراکن یا رهبران فرصت طلب جامعه تفاوت گذاشت. احتمالا تا حدی هم با هم یکی شده اند.

خیلی ها هستند که خودشان کمونیست یا انقلابی نیستند ولی مایلند با صرف وقت، انرژی، پول و منابعشان از انقلابیون حمایت کنند، یا از فعالیت های انقلابیون در سازماندهی مقاومت در برابر ظلم و ستم های اجتماعی، در دامن زدن به  بحث و مناظره های گسترده اجتماعی درباره باب آواکیان و نظراتی که او درباره  مشکلات جامعه و راههای ممکن برون رفت دارد، پشتیبانی کنند. یکی از کارهای «نفرت پراکنان» ممانعت از حمایت این نوع افراد از انقلابیون است. بعضی از این ها عملا راه می افتند و می روند سراغ کسانی که  حاضرند چنین حمایت های گشاده نظرانه ای را به انقلابیون بکنند و به آنها می گویند از انقلابیون دوری بگزینند، با آنها ضدیت کنند، در ملا عام  باب آواکیان را نفی کنند و حتی کتابها، فیلمها وسخنرانی هاب باب آواکیان را گوش ندهند یا نخوانند و بالاتر از همه اینها هیچ پول، وقت یا منابعی به انقلابیون اختصاص ندهند. این کار حقیقتا حقیر و تهوع آور است. مسلما انقلابیون در اشکال مختلف به حمایت نیاز دارند. از جمله به مقدار زیادی پول نیاز دارند که پیامشان را از طریق کتابها، فیلم یا انواع دیگر ماتریال در سطح جامعه ترویج کنند. یک انقلاب هرگز بدون چنین حمایتهای گسترده ای اتفاق نخواهد افتاد. آشکار است که انقلابیون که سعی می کنند انقلاب را در جامعه ای مثل آمریکا گسترش بدهند، هیچ وقت پولدارنخواهند شد. اگر هدفت اینست که به عنوان یک فرد پولدار بشوی بهتر است که یک کار دیگر پیدا کنی! (خنده).  اینهم مسلم است که انقلابیون هرگز از دولت یا سازمانهای بزرگ خصوصی بودجه  و کمک مالی برای انجام کارشان دریافت نخواهند کرد! در نتیجه همیشه کمبود پول وجود خواهد داشت. مانند هر چیز دیگری، انقلابیون هیچ راه دیگری ندارند به جز اینکه به مردم عادی تکیه کنند تا امر مهم انقلاب را پیش ببرند. از این رو خیلی اهمیت دارد کسانی که فقیرند فعالیت هایی مانند فروش کیک خانگی را در مجتمع های مسکونی سازماندهی می کنند تا برای انقلاب پول جمع  کنند چون از ته قلب می دانند که این مسئله برای زندگی آنها اهمیت دارد و باید حمایتش کرد. این هم مهم است که کسانی که پول و در عین حال وجدان اخلاقی و احساس مسئولیت اجتماعی دارند- و حتا کسانی که شاید حتی بر سر ضرورت انقلاب  یا انقلابی از این یا در مورد شایستگی رهبری باب آواکیان قانع نشده اند- مقادیر قابل توجهی پول اهدا می کنند چون می فهمند که این یک پروژه ای جدی با اهداف خوب است؛ پروژه ای است که حداقل می تواند بحث و جدلی ضروری را حول مسائل حیاتی به طور گسترده در جامعه به راه اندازد؛ پروژه ای است که در حال سازمان دادن مقاومتی مشخص در برابر بی عدالتی های جامعه امروز است؛ پروژه ای است که دارای جهان بینی و رویکرد گشاده نظرانه ای است و به طور کنکرت دارد برای متحد کردن طیف متنوعی از مردم در این فرآیند کار می کند. «نفرت پراکنان» و سوداگران لیچار، به طور ویژه چنین حامیانی را آماج قرار می دهند. امیدوارم که تعداد زیادی از این افراد خودشان {مستقلا} فکر کنند و بتوانند هرچه بیشتر از ورای این  حملات غیر اخلاقی حقایق امور را ببیند و به جای اینکه به صورت غیر انتقادی این لیچارو افتراها را قبول کنند و به مخالفان باب آواکیان تبدیل بشوند، سوالات زیادی را بپرسند، خیلی محکم و استوار به سراغ آثار آواکیان بروند، در کارهای وی کند و کاش کنند. این مساله دقیقا به مساله ارزشهای اخلاقی  فردی برمی گردد که افراد تا چه حد دربرابر فرهنگ افترازنی مقاومت می کنند و حمایتشان از انقلابیون را حفظ و یا حتی گسترش می دهند.

مردم باید بیشتر به این مساله فکر کنند. این دروغها و وارونه سازی کارهای باب آواکیان توسط کسانی انجام می شود که گرایش دارند «چشم بسته کسی را نفی کنند». کسانی که هرگز به صورت جدی یک کتاب آواکیان را زیر رو نکرده اند یا به مجموعه وسیع آثار وی ورود نکرده اند و قادر نیستند وارد هیچ نوع گفتگوی جدی یا تحلیل و نقد با محتوا در مورد روش و رویکرد وی و سنتزنوین کمونیسم بشوند. با این وصف، به شدت مشتاق هستند که دیگران را به دوری جستن از این رهبر انقلابی تشویق کنند. تمامی اینها به نفغ دشمن، کاملا به نفع حاکمان سرمایه دار است. اهمیتی ندارد  این افراد این کار را آگاهانه انجام می دهند، به عواقب آن فکر کرده اند یا خیر. اینکه اینها چنین کاری را آگاهانه انجام می دهند یا نه، در هر حالت  به صورت عینی یک شکل از همدستی با دشمن است. بنابراین من یکبار دیگر همه این افراد را به چالش می گیرم و می پرسم: «آیا این واقعا چیزی است که میخواهید؟» آیا واقعا می خواهید با این کار نقش همدست را بازی کنید؟ این کار متوقف کنید! فورا متوقفش کنید! این بازی نیست. کاری که انجام میدهید تهوع آور است. کاری که میکنید بی وجدانی است.  کاری که میکنید از نظر عینی همدستی با ستمگران است. پس متوقفش کنید! اگر نظرات متفاوتی دارید، خیلی هم خوب است. به صورت کمال و تمام بنویسید و به صورت اصولی و پر محتوی وارد بحث بشوید. ولی افترا زنی، لجن پراکنی و اینکه سعی کنید مردم را فراری بدهید را متوقف کنید. دست از اینکه این کار را هدف اصلی زندگیتان قرار دهید بردارید.چونکه اینطوری در سمت غلط تاریخ قرار خواهید گرفت. عملا دارید کار دشمن را برایش انجام می دهید.

 سوال: به نظر می رسد که عده بیشتری از کسانی که خودشان درگیر این افترا زنی و لیچارگویی نیستند و از نظر سیاسی آگاه و فعال هستند و حتی مردم عادی در سطح وسیع تر جامعه باید یاد بگیرند که خط تمایز کاملا روشنی  که تو ترسیم کردی را بکشند. میان داشتن اختلاف نظرهای اصولی با افترا زنی و لیچار گویی و حملات غیر اصولی خط تمایز بکشند. باید استانداردهایی در مورد کشیدن این خط تمایزات برقرار شود و همه یاد بگیرند که چگونه این خط تمایزات را بکشند.

اسکای بریک: بله درست است. این نکته ای بسیار مهم است. وقتی مردم عادی به سمت ما می آیند که ببینند ما چه می گوییم و چه می کنیم و بر سر راهشان با لیچارهایی علیه حزب کمونیست انقلابی روبرو می شوند، به ویژه وقتی با حملات شخصی و افتراهای سخیف علیه باب آواکیان روبرو می شوند، به اعتقاد من باید پاسخی شبیه این را بدهند:

تمایلی ندارم این چیزها را بشنوم! آواکیان کسی است که همه زندگی خودش را صرف این کار کرده و تلاش می کند تحلیلی ارایه بدهد که چرا ما این مشکلات بسیار عمیق  و این نابرابرایهای عظیم را در جامعه داریم و چگونه می توانیم یک جامعه کاملا نوین داشته باشیم. من هنوز نمی دانم که قرار است با وی هم نظر باشم یا نه، نمی دانم آیا ما به انقلاب نیاز داریم یا نه ، نمی دانم با افقی که این آدم پیش رو گذشته موافق هستم یا نه ، ولی قصد دارم که به سراغ آثارش بروم. چیزی که می دانم اینست که مسایلی که وی به آنها می پردازد، آن نوع مسایلی هستند که همه ما باید به آنها بپردازیم و اینها سوالات بزرگی هستند که همه ما باید درباره آنها بحث و مجادله کنیم. این کاریست که باید انجام بدهیم. بنابراین نمیخواهم این داستان ها، این بدگویی ها و این حملات و چیزهایی از این قبیل را بشنوم. اینها تهوع آور هستند و هیچ جنبه مثبتی ندارند. هدفش فقط تلاش برای نابود کردن یک نفر است. برای چه؟ وقتی یک نفر این همه تلاش کرده و راهی پیش گذاشته برای این که جامعه بتواند از این کثافتی که در آن است بیرون بیاید، من می خواهم راجع به آن راه بیشتر بدانم. نمی دانم که با آن موافق خواهم بود یا نه ولی می دانم که در آن کنکاش خواهم کرد  و به عمق محتوایش خواهم رفت.

 

[۱] اصطلاحی که به مجموعه اقدامات غیر قانونی دولت آمریکا اطلاق می شود که  در سالهای (۱۹۵۶-۱۹۷۱)توسط نهادی چون اف.بی، آی در جهت جاسوسی، دستکاری و خرابکاری در سازمانهای داخلی آمریکا به قصد دستکاری در سیاسیت داخلی انجام شد