برخی نکات در باره نقش روشنفکران و فرآیند انقلابی

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

باب آواکیان

از نشریه حقیقت شماره ۸۴ بهمن ۱۳۹۷

رویزیونیست شدن بخشی از رهبران حزب کمونیست و دولت چین، به این علت نبود که در موقعیت قدرت قرار گرفته و چاق و چله و تشنه قدرت بودند. جوهرمسئله بوروکراسی هم نبود. مسئله مربوط به خصلت روشنفکران و دو دسته شدن آنها بر حسب سیاست ها و برنامه ای است که اتخاذ کردند. این دو دسته، هر یک خط هایی را اتخاذ کردند که به طور اساسی طبقات متفاوت و متخاصم رانمایندگی می کردند. حرف مارکس را به یاد بیاورید که گفت نمایندگان سیاسی و ادبی طبقات لزوما خودشان از آن طبقه نیستند. یا به عبارت دیگر، بر سر این که جامعه و جهان را بر مبنای افق و منافع کدام طبقه اجتماعی باید از نو ساخت یک مبارزه طبقاتی خصمانه جریان داشت. آیا بر مبنای افق پرولتاریا باید این کار را می کردند؟ (در این جا منظورم از افق پرولتاریا، افقی نیست که توسط این یا آن عده از کارگران ارایه می شود بلکه افقی است که منافع یک طبقه اجتماعی را نمایندگی می کند و تحقق  این منافع طبقاتی در گروی حل نهایی تضادهای سرمایه داری است. به ویژه در حل تضاد اساسی آن. و حرکت برای محو چهار کلیت.**) یا این کار را بر مبنایی که منافع طبقه ای دیگر را نمایندگی می کرد، باید انجام می دادند؟ یعنی، ساختن جامعه و در نهایت جهان، طبق جهانبینی قشری از رهبران حزب کمونیست که می خواستند چین را تبدیل به یک کشور قدرتمند کنند و مصمم بودند که بهترین راه برای اینکار آنست که روابط سرمایه داری را احیاء کرده و سیاست هایی را به اجرا بگذارند که در واقع تمام روابط دیگری را که ملازم روابط اقتصادی سرمایه داری است تقویت کرده و چین را وارد چارچوبه سلطه و استثمار امپریالیستی در مقیاس جهانی می کرد.

این اختلاف، یک «دعوای قدرت» میان افراد و باندها نیست. بلکه مربوط به دعوای طبقات مختلف، اختلاف میان افراد و گروه هایی که به طور عینی طبقات مختلف را نمایندگی می کنند و منافع خود را به عنوان یک نیروی اجتماعی، یک طبقه، کمابیش درست تشخیص داده و سپس تلاش می کنند بر توده ها تاثیر بگذارند، از آمال و مبارزه آنها برای تغییر جامعه استفاده کنند و جامعه را طبق آن منافع طبقاتی تغییر دهند. این رویزیونیست ها در واقعیت قشری از روشنفکران بودند اما احیای روابط سرمایه داری و برگرداندن چین به دامن امپریالیسم بر افق آنها به مثابه یک طبقه منطبق بود و به منافع آن طبقه خدمت می کرد. راه و برنامۀ اینها کاملا در تضاد با راه و برنامۀ رهبران دیگر حزب بود، که آنها هم یک گروه از روشنفکران بودند اما روشنفکرانی که نقطه نظر پرولتاریا را به مثابه یک طبقه اتخاذ کرده بودند و برای منافع انقلابی پرولتاریا مبارزه می کردند. اینها بر روی جاده سوسیالیسم که دوران گذاری به سوی هدف نهایی کمونیسم جهانی است، قرار داشتند. در دهسال «انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریایی» نبرد میان راه سوسیالیستی و نیروهای رهبری کننده ای که این راه را نمایندگی می کردند با نیروهایی که در جاده سرمایه داری بودند و آن راه را نمایندگی می کردند بسیار حاد بود. هر چند که این مبارزه با افت و خیز جلو می رفت. متاسفانه پس از مرگ مائو با پیروزی آن نیروی طبقاتی که برنامه سرمایه داری و امپریالیسم را نمایندگی می کرد و شکست کسانی که برنامه کمونیسم و محو روابط ستم واستثمار را نمایندگی می کردند تمام شد.

وقتی می گویم این نبرد شکل فشرده ای از مبارزه میان روشنفکران(رهبران حزب) بود که به ترتیب، راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری را نمایندگی می کردند، قصد ندارم نقش توده ها را غیر مهم جلوه دهم انگار که آنان تماشاچی بودند یا مهره های گروه های رقیب یکدیگر بودند. خیر. در واقع شاخص انقلاب فرهنگی پرولتاریایی درگیر شدن تاریخا بی سابقه توده ها در آن بود. یعنی صدها میلیون نفر. و حداقل ده ها میلیون نفر از آن ها با درجه بیسابقه ای از آگاهی نسبت به اینکه مبارزه بر سر چیست درگیر این انقلاب بودند. همان طور که لنین در مقاله چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم می گوید: «همه می دانند که توده ها به طبقات تقسیم شده اند … و عموما … طبقات توسط احزاب سیاسی رهبری می شوند. احزاب سیاسی به مثابه یک قانون عمومی، توسط گروه های کمابیش باثبات که مرکب از محکمترین، با نفوذترین و با تجربه ترین اعضا هستند و به مهمترین موقعیت ها انتخاب شده اند رهبری می شوند و اسمشان رهبر است. این صرفا الفبا است.»

البته شاید لنین وقتی می گفت «همه می دانند» زیادی خوش بین بود. اما واقعیت این است که «این صرفا الفبا است». اما مسئلۀ پیچیده تراین است که رهبران عموما کسانی هستند که یکی از کیفیت های مهم و ضروری شان این است که توان بیشتری در کار با ایده ها دارند و اینها، عموما روشنفکران اند. این واقعیت، تا زمانی که توده ها به طبقات تقسیم شده اند و تا زمانی که روابط ستم گرانه اجتماعی که مرتبط با تقسیم جامعه به طبقات است، از جمله تقسیم کار میان کار فکری و یدی، محو نشده اند، به صورت یک عامل مهم پابرجا خواهد ماند. این واقعیت عینی و شکاف میان روشنفکران و توده های مردم، به ویژه آنان که روشنفکر نیستند، واقعی است و  دارای پیامدها و نتایجی است – و فرقی نمی کند که آن روشنفکران (رهبران) از میان خرده بورژوازی برخاسته باشند یا از میان پرولتاریا و دیگر زحمتکشان. یکی از خصایل مشخص روشنفکران، چه به عنوان فرد یا پدیده ای اجتماعی، این است که به خاطر موقعیت خاص شان و ماهیت نقش آنان در کار با ایده ها، امکان و ظرفیت آن را دارند که خود را به این یا آن طبقه «بچسبانند» و حتا خود را از یک طبقه «جدا» کرده و به طبقه ای دیگر «بچسبند». به عبارت دیگر، آنها می توانند جهان بینی این یا آن طبقه را اتخاذ کنند و نماینده منافع این یا آن طبقه شوند. به نکتۀ مارکس در مورد رابطۀ میان روشنفکران ودکان داران، باید توجه کرد. (مارکس می گوید، وجه اشتراک روشنفکر دموکرات و دکاندار در آن است که هر دو افق کوتاهی دارند و دنیا را ورای پنجره دکان نمی بینند. می گوید، اما فرق روشنفکر با دکاندار در آن است که روشنفکر با فکر کار می کند و ظرفیت آن را دارد که تغییر کند –م) در واقع مارکس می گوید، روشنفکران به طور خود به خودی و معمولا با گرایش قدرتمندی، جذبِ بینش و منافع خرده بورژوازی می شوند. زیرا به عنوان یک قاعده عام، این موقعیت بیشتر از هر موقعیت دیگر با جایگاه اجتماعی روشنفکران منطبق است. اما همانطور که می دانیم برخی از روشنفکران و حتا گروه هایی از آنان میتوانند تبدیل به کارگزاران عالیرتبه و رهبران سیاسی بورژوازی شوند. از طرف دیگر، برخی روشنفکران می توانند بینش پرولتاریا را اتخاذ کرده و تبدیل به رزمندگان منافع آن شوند — از جمله روشنفکرانی که از میان توده های زحمتکش برخاسته اند و در صفوف انقلاب جلو رفته و توانایی کار با ایده ها را در خود پرورش می دهند و توان آن را پیدا می کنند که خط و سیاست را درسطوح بالا فرموله کنند. این امر، عموما در دورۀ خیزش های اجتماعی تبدل به یک پدیدۀ اجتماعی می شود. به ویژه زمانی که نفوذ جریانهای انقلابی در میان توده ها و در کل جامعه قوی تر است. 

اما آن دسته روشنفکرانی که به معنای اساسی جذب آرمان انقلابی پرولتاریا می شوند، همواره با یک چالش واقعی روبرو هستند. با چالشِ پیگیری در به کار بستنِ بینش و متد ماتریالیسم دیالکتیک، با این چالش که نه تنها وارد راه انقلاب بشوند بلکه در تمام طول راه و فراز و نشیب های سخت، به معنای واقعی بر جادۀ انقلاب پابرجا بمانند، این چالش که نه تنها وجودشان بلکه ظرفیت های روشنفکری شان را در خدمت آرمان این انقلاب و اهداف رهایی بخش آن بگذارند. علاوه بر این، و به ویژه برای آنان که موقعیتهای رهبری را در پیشاهنگ انقلاب پرولتری اشغال میکنند، آنان با این چالش مواجهند که نه تنها صرفا انقلاب را رهبری کنند بلکه این کار را به طور مشخص طوری انجام دهند که توده های مردم ، به ویژه از میان استثمار شونده ترین و ستم دیده ترین بخش های جامعه، به طور روز افزون توانمند شوند که هرچه آگاهانه تر در این مبارزه انقلابی شرکت کنند.

 مسئله را طور دیگری طرح کنیم و به یک جنبۀ کلیدی دیگرو تضاد عمیقی که انقلاب پرولتری/کمونیستی را رقم می زند بپردازیم. این انقلاب به طرق مختلف باید اساسا متفاوت از تمام انقلاب های پیشین در جامعه بشری باشد. این موضوعی است که دهسال پیش در مقاله «مسائل استراتژیک» طرح کردم: همۀ انقلاب ها توسط بخش کوچکی از جامعه رهبری می شوند. همۀ انقلاب ها به شکلی فشرده توسط یک گروه از رهبران رهبری می شوند که شمار اینها نسبت به شمار توده هایی که در نهایت تحت رهبری آن هستند بسیار کم است. و این گروه رهبری کننده، عمدتا مرکب از کسانی است که فارغ از این که «منشاء طبقاتی» شان چیست (از میان قشرهای بورژوا و خرده بورژوا هستند یا طبقه کارگر و زحمتکشان – م) به طور عموم روشنفکر هستند. این امری نیست که فقط مختص انقلاب هایی باشد که رهبری آنها با کسانی است که دارای جهان بینی ومنافع طبقات استثمارگر هستند. بلکه در جنبه ای بسیار مهم در مورد انقلاب پرولتری هم صادق است. چالش عمیق و حقیقتا تاریخی-جهانی برای انقلاب پرولتری/کمونیستی و برای آنان که رهبری اش می کنند این است که در این زمینه یک جهش وگسست رادیکال نسبت به انقلاب های پیشین به وجود آورند. خصلت نمای تمام انقلاب های پیشین که در نهایت در خدمت به منافع طبقات استثمارگر پیش برده شده اند و توسط کسانی که آن طبقات استثمارگر را نمایندگی می کردند رهبری شده اند این بوده است که توده ها نیروی جنگندۀ  عمده در انقلاب بوده اند، یا عریان تر بگویم، عمدۀ فداکاری ها و کشته شدن در مبارزه بر دوش آنها بوده است، اما ثمرۀ این مبارزات و فداکاری ها توسط نیروهایی که در واقعیت استثمارگران و ستمگران توده ها بوده اند چیده شده است و جامعه یک بار دیگر منطبق بر «طرح» یک طبقه استثمارگر «بازسازی» شده است. اینکه برخی تغییرات هم در رابطه با شیوۀ خاص پیشبرد استثمار صورت گرفته است، فرقی در جوهر مسئله نمیکند. دست یافتن به گسست و جهشی رادیکال در این زمینه، نیازمند فائق آمدن بر تضاد کار فکری-بدنی است و حل این تضاد یکی از جنبه های حیاتیِ دست یافتن به «چهارکلیت» است.** اما حل این مسئله نیازمند یک عصر تاریخی کامل است و تنها در سطح جهانی می توان به آن دست یافت و در تمام دوران گذار سوسیالیستی در هر آن جا که قدرت سیاسی کسب شده و دیکتاتوری پرولتاریا برقرار شود و انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا ادامه یابد، با تضادهای پیچیده و گاه بسیار حاد مواجه خواهیم بود که با این واقعیت مرتبط هستند که شکاف کار فکری-بدنی و دست یافتن به «چهار کلیت» نه تنها یک هدف درازمدت بلکه به طور کنکرت در هر مرحله از این پروسه  باید «روی آن کار کرد» حتا در شرایطی که تضاد کار فکری-بدنی یک پدیدۀ بسیار عمیق باقی خواهد ماند و این در برگیرنده دورانی طولانی از دوره گذار است. حل صحیح این تضاد، در فرآیند زندۀ پیشبرد انقلاب، با تمام پیچیدگی هایش یکی از چالش های انقلاب ما و در نهایت هدف کمونیسم در سراسر جهان است.

توضیحات

*Some points concerning the role of intellectuals and the revolutionary process

** «چهار کلیت»: مارکس گفت، سوسیالیسم دوران گذاری است که با دیکتاتوری پرولتاریا و محو کلیۀ تمایزات طبقاتی، محو کلیۀ روابط تولیدی که این تمایزات را به وجود می آورند، محو کلیۀ روابط اجتماعیِ برخاسته از این روابط تولیدی و محو کلیۀ افکار ارتجاعی که این تمایزات و ستم گری های اجتماعی را توجیه و نمایندگی می کنند  است.