از هویتگرایی تا کمونیسم
به یاد رفیق امیر حسنپور و در دومین سالگرد درگذشتش
بحثی دربارۀ شناخت علمی، خرافات و علم ستیزی[۱]
…من هم مثل شما و بسیاری کسان دیگری که میشناسم در طول زندگیام خیلی درگیر با تضاد بین علم و ضد-علم بودهام. در مهاباد در خانوادهای طبقه متوسط به بالا متولد شده و بزرگ شدم و مدرسه رفتم. از وقتی که یادم میآید از مدرسه رفتنم تا به امروز درگیر تضاد علم و ضدعلم بودهام. در سی سال اخیر که بیشتر در کانادا و آمریکا بودهام مسائل تازهای در این رابطه مطرح شده که با وجودی که با بحثهای گذشته فرق دارند اما در واقع چیز تازهای هم نیستند. منظورم تضاد بین شناخت علمی و شناختهای غیرعلمی و مخصوصاً شناختهای ضدعلمی است.
مهاباد در سال ۱۳۲۲ شهری بود با جمعیتی در حدود ۱۶ هزار نفر، با چند مدرسهی ابتدائی پسرانه و یک مدرسهی دخترانه و یک دبیرستان چندکلاسه. در این محیط، شناختهای مختلف وجود داشت: خانواده یک شناخت میداد، دین خانواده یک جور شناخت دیگر و کل جامعه شناختهایی دیگر. مدارس هم شناختی میدادند که معمولاً با جهانبینیهای موجود در تعارض بود. مثلا من یادم است هنوز دبیرستان نرفته بودم، برادران بزرگترم دبیرستان درس میخواندند، یکی از بحثها این بود بزرگسالان میگفتند مدرسه دارد بچهها را کافر میکند، میگویند انسان از میمون زاده شده و از این حرفها. نگرانی آنها این بود که در کتابهای درسی، تکامل داروینی بحث شده بود. بزرگسالان معتقد بودند خدا انسان را درست کرده و انسان از آدم و حوا آفریده شده وغیره. میخواهم بگویم تضادهای اینجوری از اول در زندگی من مثل همه بوده است. یا مثلا نوع دیگری از خرافات، یادم هست وقتی باران میآمد و رعد و برق میزد از بزرگترها میپرسیدیم این چی هست، میگفتند از ملائکه است که دستش شلاق است و میزند به ابرها. یا مثلاً در زمستانهای سرد آن زمان گرگها از فرط گرسنگی میآمدند به اطراف شهر و صدای زوزهی آنها را میشنیدیم، و خیلی می ترسیدیم. وقتی میپرسیدم این گرگها که مثل ما خانه و خوراک و اینها ندارند چطور زنده میمانند؟ یکی از بزرگسالان میگفت یک خوراک بسیار شیرین و کوچک که مثل برف سفید است خداوند از آسمان برای اینها پرت میکند و میخورند و تا شش ماه سیر میشوند. در واقع این نوع خرافات آن زمان بر آموزشهایی که در مدرسه به ما میدادند میچربید.
در سی سال اخیر من در محیط دانشگاههای آمریکا و کانادا بودهام و وقت من بیشتر در تحصیل و تدریس گذشته است. در محیط دانشگاهی و روشنفکری این دو کشور هم همین تضادها به شیوههای دیگر وجود دارد. من از سال ۱۹۸۷ در کانادا شروع به تدریس در دانشگاه ویندزر کردم در زمینه مطالعات ارتباطی و مطالعات فرهنگی که خیلی از زمینههای علوم اجتماعی را در بر میگیرد. بعداً در دانشگاه کنکوردیا در همین زمینه، و بعد از آن در دانشگاه تورنتو مطالعات خاورمیانه را درس میدادم. در مطالعات خاورمیانه دانشجوهائی از زمینهها و دیسیپلینهای مختلف به دورهی فوق لیسانس یا دکترا میآمدند. معمولاً در دورهی لیسانس دانشجویانی از رشتههای بسیار متفاوت مانند جامعه شناسی، روانشناسی، تاریخ و گاهی علوم تجربی درسها را میگرفتند، و به این ترتیب با طیفی از کسانی که با دانشهای مختلف آشنا میشدند در رابطه بودم. در این زمان، سالهای ۸۰ و ۹۰، شیفت مهمی به سمت پسامدرنیسم و پساساختگرایی و پساهای دیگر شکل میگرفت چرخشی که مسعود زوارزاده آن را به انگلیسی postality نام داده و من آن را ترجمه می کنم به «پسائیت». به زودی، از اوائل سالهای ۹۰، هر چیزی پسای چیز دیگری شد. با وجود اینکه جنبش دانشجوئی این زمان بیشتر در حال افت بود، خیلی از دانشجوها علاقه داشتند دنیا را تغییر دهند، ناراضی بودند، و همیشه به نئولیبرالیسم و جنگهای امپریالیستی در خاورمیانه انتقاد داشتند. ولی کمتر از بورژوازی صحبت میکردند و بیشتر نقد متوجه نئولیبرالیسم بود. در حالی که اخبار خاورمیانه در راس اخبار بینالمللی بود و دانشجویان خبر داشتند که چه میگذرد ولی دیگر کلمه«امپریالیسم» را استفاده نمیکردند. با وجودی که اخبار لحظه به لحظه همه را مجبور میکرد که در این دنیا زندگی کنند تفکرhere and now، «اینجا و اکنون» در محیط دانشگاهی و در فرهنگ عام داشت جا باز میکرد.
این تفکری بود که پسامدرنیستها تبلیغ میکردند. یعنی اگر ورای محل زندگی خودت و زمان خودت را ببینی، گرفتار «روایت بزرگ» (گراند نارتیو) شدهای، و اگر «روایت بزرگ» داشته باشی حتماً دچار توتالیتاریسم (تمامیت گرایی) میشوی و تفکراتت ضد دمکراتیک میشوند، چون میخواهی یک فکر جهانشمول را تحمیل کنی بر شرایط مشخص خودت و یا بر زمان مشخص خودت. تو نباید فکر کنی که میشود دنیائی را درست کرد که مثلا ستم جنسیتی در آن نباشد. بعضی از پسامدرنیستها میگفتند، در محیط خودت، در بین اطرافیان، در یک شهر اشکال ندارد با ستم جنسیتی مبارزه کنی. ولی میگفتند اگر به ورای آن بروی و فکر کنی در جهان و برای همیشه میشود جامعۀ بیطبقه درست کرد این میشود «روایت بزرگ».
این چرخشهای تئوریک و سیاسی در تضاد با تجربه و شیوهی تفکر و افق نسل من بودند، اگرچه ربطی به تفاوت نسل نداشت. بسیاری از همکاران من به این چرخش پیوستند. مثلاً از سالهای هفتاد میلادی که ما مبارزه میکردیم و دانشجو بودیم، ایدههائی داشتیم که باید دنیا را تغییر بدهیم و از جمله شعارهایمان «مرگ بر امپریالیسم آمریکا» بود و در خیابانها از جنبش ویتنام و همۀ مبارزات مردم جهان حمایت میکردیم. به طور مثال من همراه دانشجویان آمریکائی و کشورهای دیگر علیه تجاوز آمریکا به ویتنام و در دفاع از فلسطین فعالانه شرکت میکردم. ما دانشجویان ایرانی در دانشگاهها فعالترین گروه دفاع از مبارزات مردم فلسطین و جنبش ظفار بودیم. بحث به هیچ وجه این نبود که من ایرانی هستم، تو آمریکائی هستی، و یا فلانی آفریقائی است. کلمهی «هویت» (identity) در قاموس ما مطلقاً نبود. من واقعاً یادم نمیآید در سالهای ۱۹۷۰ که در آمریکا بودم کلمهی «هویت» را در رابطه با هیچ مبارزۀ عادلانه و رهاییبخشی استفاده کرده باشیم؛ برای ما که مارکسیسم را مطالعه میکردیم کلمهی «آیدنتیتی» در دیالکتیک معنا میداد، به معنی «همگونی» و آن هم در رابطه با ضدش یعنی مبارزه. یعنی همگونی و تضاد در دیالکتیک. البته این کلمه به معنی هویت در جنبش سیاهان و مردم بومی به کار میرفت. امروز را نگاه میکنیم، هیچکس در دانشگاه، رسانهها، و فرهنگ عام نمیتواند از موضوعی سیاسی و هنری و فرهنگی صحبت کند و به واژهی «آیدنتیتی» متوسل نشود. درحدود ۱۵ سال پیش، در جلسهای بودم که از فعالین دانشجوئی تشکیل شده بود، و بسیاری از شرکتکنندگان از خاورمیانه بودند. در این جلسه بحث فلسطین و مبارزه با آپارتایدِ اسرائیل بود، و عبارت «آیدنتیتی» بیش از اندازه تکرار شد. من جزو پانلیستها بودم. وقتی نوبت من شد گفتم من در یک خانواده کُرد متولد شدهام و غیر از زبان کُردی زبان دیگری بلد نبودم و وقتی رفتم مدرسه زبان رسمی و اجباری فارسی بود. فارسی یاد گرفتم، بعد آگاهی ملی پیدا کردم. به این نتیجه رسیدم که در ایران، عراق، ترکیه و سوریه به کردها ظلم میشود، و حکومت سوریه و عراق، «عرب» هستند و در حق ملت من مرتکب ستم و ژنوسید شدهاند. شروع به مبارزه کردم برای آزادی ملت کرد از یوغ ستم ملی و تا به امروز هم مبارزه میکنم. اینها را گفتم و اضافه کردم: ولی من «آیدنتیتی» ندارم. برای من رهائی ملت فلسطین مهمتر از رهائی ملت کرد است و اگر ملت کرد یا هر ملت دیگری رها شود ولی ملت فلسطین اینطور در اسارت بماند هیچکس آزاد نیست. گفتم، تضاد میان امپریالیسم و ملتهای تحت ستم یکی از تضادهای مهم دنیا است. و در حال حاضر آزادی ملت فلسطین برایم مهمتر است. «آیدنتیتی» ما کجاست؟ از دید شما من چه «آیدنتیتی» دارم؟ چطور با آیدنتتی میتوانید این واقعیت را که گفتم توضیح دهید، یک نفر که از نظر اتنیک (قومیتی) کرد است به مسئله ملت فلسطین اینطور نگاه میکند. هیچ کس جوابی نداشت. بعد گفتم «آیدنتیتی» من انترناسیونالیسم است. اگر قرار باشد «آیدنتیتی» داشته باشم باید بگویم من انترناسیونالیست هستم و بهتر از یک ناسیونالیست میتوانم برای رهائی ملت کُرد مبارزه کنم و بهتر هم مبارزه کردهام. خلاصه کنم این وضع دنیای آکادمیک است.
در هرحال رادیکالیسم ضد امپریالیستی، جهتگیری مبارزۀ طبقاتی، نفوذ چپ، نفوذ انقلاب فرهنگی پرولتری چین و اینکه یک قطب انقلابی مهمی مثل چین سوسیالیستی موجود بود تشویق میکرد مردم دنیا را که به جنگ امپریالیسم و ارتجاع بروند. به طور مثال، با وجودی که بحث «آیدنتیتی» در جنبش سیاهان آمریکا مطرح شد ولی «حزب پلنگان سیاه» هم سربلند کرد که تحت تاثیر همین فرآیند انقلابی مخصوصا انقلاب فرهنگی پرولتری در چین بود و «آیدنتیتی»گرا نبودند. امروز افق غالب این است که دنیا جنگ هویتها است: «من، منم»، «وجود مقدس من»، من «آیدنتیتی» خودم را دارم، من سیاهم یا سفیدم یا کُردم یا ترکم، و این دنیا باید حول آیدنتیتی من بگردد. در واقع همان individualism «فردگرایی» قدیم سرمایه داری است که یک شکل ستمدیدگی علیه ستمگری بهش دادهاند. در فضای آکادمیک این شیوهی تفکر تبدیل به یک معیار شده است، و به عنوان تنها چارچوب تئوریک درست به شیوههای «دمکراتیک» به همه تحمیل میشود.
من در کلاس درس این بحثها را تشویق میکردم. میگفتم بله روایتهای من بزرگ هستند ولی دلم میخواست خیلی از این هم بزرگتر بودند. مثلاً جامعهای میخواهم که در آن هیچ مردی حق ندارد دستش را به روی زنی بلند کند و فرق نمیکند کجای دنیا باشد، نه فقط در این جامعۀ کانادا، هیچ جای دنیا مخصوصاً در خاورمیانه. توضیح میدادم که اینها که می گویند اصطلاح «قتل ناموسی» بار فرهنگی غربی دارد و نباید بگوئیم قتل ناموسی، یکجور دفاع کردن از «قتل ناموسی» است. برحسب تئوریهای پسائیت، سوسیالیسم و کمونیسم روایتهای بزرگاند. خلاصه این محیط فکری که پیش آمده از نظر شناخت علمی و علومی که به اجتماع مربوط میشوند، شکل جدیدی از همان خرافات است که در کودکی به من و امثال من تحویل میدادند. این «اکنون و این جا» خرافه است و با خرافات مذهبی فرق محتوایی ندارد. ماتریالیستها از قدیم با خرافات مذهبی مبارزه کردهاند و تا حد زیادی بی اعتبار شده ولی این نوع خرافات جدید اعتبار پیدا کرده است. به سادگی هم بیاعتبار نمیشود و دست و پای ماها را گرفته. یعنی خرافاتی هستند که اگر باهاش مخالفت و مقابله نشود شناخت همه را میکند در حد سایر موجودات زنده. تکامل کرۀ زمین ما را از بقیه جانداران جدا کرده است، به ما آگاهی داده است. وسیلۀ آگاهی یعنی زبان را داده است که ما میتوانیم از طریق آن ورای زمان و مکان خودمان را ببینیم و در آن زندگی کنیم. سایر جانداران این امکان را نیافتند که این جوری شوند. این تصادف بود. و بشر هم نسبت به سایر موجودات، نسبت به محیط زیست و همۀ اینها کارهای خیلی بدی کرده. مثالی بزنم. در دوره رنسانس در حدود پایان قرن ۱۶ عدهای متوجه شدند که زمین کروی است، نه مسطح. چشمهای ما زمین را مسطح میبینند و چشم و حواس پنجگانۀ ما مهمترین وسیله کسب اطلاع از دنیای خارج از بدن ما است. ما دنیا را از طریق حواس پنجگانه میشناسیم و میفهمیم، حس لمس کردن، بو کردن، دیدن، شنیدن و چشیدن. یک راهی که اینها متوجه شدند این است که کشتی وقتی از دور میآمد، اول دکلش پیدا میشد و بعد بدنۀ آن. دورۀ رنسانس کشتیرانی خیلی پیشرفت کرده بود، تلسکوپ هم تازه پیدا شده بود. این چیزی بود که «مشاهده»میکردند. بعد آمدند و در چیزی که میدیدند «مداخلۀ ذهنی» کردند و آن را تحلیل کردند، و به این نتیجه رسیدند که باید جائی که ما زندگی میکنیم یک سرزمین پهن بیپایان نباشد، پایانش یک کوه یا چیز دیگری باشد، اینجا باید یک چیز کروی شکل باشد. خوب مدتها بعد از طریق مشاهده هم فهمیدیم که اینجوری است. بعد از آنکه در سال ۱۹۵۷ ماهوارۀ شوروی به اسم اسپوتنیک رفت آن بالا، بشر به چشم خودش دید که زمین کروی است. یعنی به مدت چهار قرن پیش انسان در اثر مداخلۀ ذهنی به این شناخت رسیده بود. این خیلی مهم است: «ذهن (سوژه) چهار قرن جلوتر از عین (ابژه) بود».رابطۀ بین عین و ذهن را باید این جوری دید. این چیزی است که مارکسیسم رویش تاکید میکند و پوزیتیویسم قبول ندارد. مارکسیسم به عنوان علم این مسئله را مطرح میکند و میگوید رابطه بین ذهن و عین دیالکتیکی است. البته اینطور نیست که این روش همه چیز را به ما بگوید. حواس پنجگانه مهمترین ابزار کسب اطلاع ما از واقعیت هستند اما کافی نیستند. حواس پنجگانۀ ما با وجود آنکه خیلی مهم هستند و بدون اینها شناخت درست دنیا ممکن نیست گاهی به جائی میرسند که به مانع تبدیل میشوند، نمیگذارند آدم دنیا را بشناسد، نمیگذارند که آدم گذشته را درست درک کند، آینده را درست ببیند. نمیگذارند از قید و بند زمان عبور کنی و بیایی بیرون و به آیندهای که ممکن است و میتوانی بسازی و ساختنش مهم است فکر کنی و عمل کنی. «ما آینده را میبینیم که آن را بسازیم. این طور نیست که اول آن را میسازیم و بعد میبینیم». برای اینکه اسیر روابطی نشویم که از گذشته برای ما مانده است، باید آینده را ببینیم و بسازیم. به قول مارکس، انسانها تاریخ خودشان را میسازند، ولی نه آنجوری که میخواهند. من اگر حالا بگویم جامعه بیطبقه و بیستمِ جنسیتیِ کمونیستی میخواهم، بدون مبارزه برای ساختنش به دست نمیآید. شرایط فعلی که حاکم است نمیگذارد که من چنین چیزی را درست کنم. پس باید برایش مبارزه کرد. ولی قبل از مبارزه باید بدانم که چنین کاری ممکن است. چه چیزی به ما میگوید که ممکن است؟ علم است که این را به ما میگوید و بشر به جائی رسیده است که محدودیتهای حواس پنجگانه را درک کرده و راه غلبه کردن بر این محدودیت را هم پیدا کرده که همان درک تئوریک است. راهش این است که علم به ما تئوری میدهد و بر اساس آن محدودیتهای حواس پنجگانه را میفهمیم و از طریق همه اینها از زندان زمان و مکان خارج میشویم و اسیر «اکنون و اینجا» نمیشویم. ما نمیخواهیم اسیر زمان و مکان باشیم، میخواهیم مدام از آنها رها شویم، ما میخواهیم از کرۀ زمین فراتر برویم، میخواهیم به دنیایی برسیم که حتی نمیتوانی تصورش را بکنی، به دنیائی که همۀ موجودات متفکر این کهکشان با هم ارتباط پیدا کنند و این تضادهای پسماندۀ دنیای قدیم را دور بیندازند. ما هیچ علاقهای به حفظ ستم جنسیتی به بهانۀ «احترام به فرهنگ» این و آن نداریم. هیچ علاقهای نداریم که انسانی برتر از انسان دیگری باشد. ما چنین دنیایی میخواهیم و چنین روابطی و چنین «روایت بزرگی» میخواهیم و علم این را به ما میدهد و بر پایۀ این حقیقت علمی باید اراده کنیم که به این افقی که بشر پیدا کرده جهش کنیم و برسیم. باید از این علوم اجتماعی امروز که ما را در بند کرده نجات پیدا کنیم. از فوکو که محصول شکست جنبش مه ۱۹۶۸ بود من چیز زیادی نمیتوانم یاد بگیرم. از فوکو غیر از اینکه آدم را نسبت به تغییر دنیا بدبین کند چیز زیادی نمیشود یاد گرفت.
مارکس گفته که زنبور عسل شانههای بسیار دقیقی درست میکند، به حدی دقیق که هزاران آرشیتکت را شرمزده میکند، یعنی هیچ آرشیتکتی نمیتواند مثل زنبور عسل شانههایی به این دقت درست کند. بعد میگوید، اما بدترین آرشیتکتها از بهترین زنبورها جلوترند از این نظر که آرشیتکت قبل از اینکه خانه را درست کند تمام جزئیات آن را در فکرش، در نقشهاش، پیشبینی میکند. این تفاوت آرشیتکت و زنبور عسل است و این در واقع چیزی است که تا حالا میخواستم بگویم. بشر یک موجود آگاه است. آمیب که یک موجود تک سلولی است، برای زنده ماندن مجبور است محیط خودش را بشناسند تا بتواند غذا پیدا کند و بخورد و تولید مثل کند. ولی میدانیم، لااقل از وقتی علم مدرن به وجود آمده، که یک آمیب هنوز مثل آمیبهای سابق هست یعنی شناخت آنها از محیط زیست خودشان، که غذائی بخورند و خود را بازتولید کنند، تفاوت نکرده است.
انسان موجودی ست که از غریزه گسسته است. شناخت ما غریزی نیست. شناخت ما صد در صد شناخت اجتماعی است. یک آنتروپولوژیست آمریکائی، لزلی وایت،[۲] دانشمند ماتریالیستی بود و در سالهای ۱۹۵۰ مقالۀ مهمی در مورد فرهنگ[۳] برای دائرهالمعارف بریتانیا نوشت. او نشان میدهد در رفتار انسان دیگر چیزی نمانده که بشود گفت غریزی یا فطری، چند تا رفتار هنوز هست. مثلاً اگر کسی چیزی بیاندازد طرف ما، ما ناآگاهانه عکسالعمل نشان میدهیم زیرا مکانیزمی در بدن هست که برای حفظ خودش این کار را میکند. یا مردمک چشم وقتی نور زیاد میشود منقبض میشود و چشم را از آسیب نور محفوظ میکند، این هم ارادی نیست و هنوز یک چیز بیولوژیک است. مثال دیگر میل جنسی است که در انسان هنوز طبیعی است، ولی حتی این هم خیلی اجتماعی شده است. اما در انسان با عشق و ادبیات و هنر و فیلم پیوند پیدا میکند و از طریق دین و عرف و قانون تنظیم میشود. همچنین، لزلی وایت میگوید موجوداتِ دیگر نمیتوانند تصمیم بگیرند که به زندگی بیولوژیک خودشان خاتمه بدهند و فقط انسان است که میتواند خودکشی کند، فقط انسان است که میتواند مثلاً به دلایل ایدئولوژیک رابطه جنسی نداشته باشد. خلاصه و مختصرش این است که انسان یک موجود کاملاً اجتماعی شده و از طبیعی بودن خارج شده است و مسئله این نیست که کار بدن ما طبیعی نیست بدن ما بخشی از طبیعت است اما مسئله این است که ما اجتماعی شدهایم و چرا اجتماعی شدهایم خیلی مهم است. این سوال مهم است که چنین تحولی چطور ممکن شد؟ عمدتا بر اثر این بود که انسان تنها موجودی بود که در پروسۀ تکامل، به «کار» پرداخت، کار یا labour به معنی مارکسیستیاش. به این معنی که انسان نیازهای زیادی دارد ولی مهمترین نیازهایش ناشی از ضرورت زنده ماندن نوع است. تامین خوراک و مسکن حیاتی است. انسان باید خوراک و مسکن را تهیه میکرد چون طبیعت اینها را به انسان نمی داد یا شرایط دسترسی به آن خیلی مشکل بود. انسان در برهۀ زمانی طولانی به تدریج آموخت که کار کند و طبیعت را تغییر بدهد و چیزهائی که طبیعت به انسان نمیداد به دست بیاورد، مثل تولید خوراک از طریق کشاورزی و نه گردآوری خوراک و شکار. چیزهایی مثل جمعآوری خوراک موجود در طبیعت یا زندگی کردن در غار کافی نبود. این پروسه خیلی طولانی بود. صدها هزار سال طول کشید که این پروسه تا به اینجا برسد. انسان، در این پروسۀ درازمدت زبان را آفرید و از طریق زبان «تفکر انتزاعی» را به وجود آورد. تفکر انتزاعی فقط در انسان وجود دارد. روانشناسان و مردمشناسان مخصوصا در آمریکا حدود یک قرن، از اواخر قرن نوزده تاکنون، نهایت تلاش را کردهاند که به شمپانزهها که نزدیکترین موجودات به ما هستند، زبان یاد بدهند. مثلاً در حدود جملههای دو کلمهای. در همه موارد شکست خوردند. با وجود ادعای بعضی مردمشناسان که بین دو نوع انسان و شمپانزه «تداوم» هست نه «گسست»، تاکنون کسی نتوانسته است به شمپانزهها زبان یاد بدهد. زبان انسان صوتی است و سایر موجودات حتی دستگاه صوتی لازم را برای این نوع زبان ندارند. اما در آمریکا، به یک شمپانزه زبانِ اشارهای در حد سیصد تا علامت، مانند شکلهائی با رنگهای مختلف یاد دادند. از طریق این قبیل نشانهها میتوانند ارتباط محدودی برقرار کنند اما به هیچوجه نمیشود یک جملهی زبان انسانی یادشان داد: مثلاً «کتاب را بده» و یا «موز را بخور»، چون این جملههای ظاهراً ساده بسیار پیچیده هستند. توانائی انسان در ابستراکت کردن یا انتزاع کردن را هیچ موجودی ندارد. ابستراکت کردن به این معنی که مثلاً هنگامی که میگویم «صندلی»، صندلی اصلاً وجود ندارد، صندلی یک چیزی است که آدم رویش مینشیند و میتواند از فلز و پارچه باشد یا حتی از یخ. ابستراکت کردن یعنی یک کلمه بسازی که جانشین پدیدۀ صندلی بشود و در معنیِ آن تعداد پایههای آن، چهار تا یا یکی، و موادی که از آن ساخته شده است جائی ندارند. به این ترتیب، کلمۀ «صندلی» به معنیِ صندلی مشخص نمیتواند وجود داشته باشد. مثلاً اگر از من بپرسید «درخت چیست، نشان بده؟» من نمیتوانم جواب بدهم. میتوانم یک درخت مشخص را نشان بدهم ولی درخت عام وجود خارجی ندارد. چیزی آن جا نیست که من نشان بدهم. یعنی هیچ یک از کلمات زبان مابهازاء ندارد، حتی حرف اضافههائی مانند «به» و «از» ابستراکت هستند. میتوانم یک «ساعت» مشخص را نشان بدهم، ولی خود کلمۀ ساعت یک مفهوم انتزاعی یا مجرد است که مهمترین خصوصیت همۀ ساعتها را منعکس میکند و آن را تعمیم میدهد.
انسان تنها موجودی است که میتواند «جنرالایز» generalize بکند یا تعمیم بدهد. «تعمیم بدهد» یعنی اینکه وقتی میگویم درخت، مشخصات مشترک همه درختهای دنیا را میآورم در کلمه درخت میگنجانم. با استفاده از انتزاعی بودن زبان است که انسان میتواند تجربه انباشت کند، میتواند تجربه و دانش خودش را از یک نسل به نسل دیگر منتقل کند، و آینده را تصویر کند. سایر موجودات نمیتوانند این کار را بکنند، چون زبان و توان انتزاع ندارند.
خلاصه کنم. توانائی انتزاع کردن یکی از مهمترین توانائیهای بشر است. بدون این، بشر اصلا نمیتواند به مثابۀ یک نوع زنده بماند. خب، این توانائی انتزاع را همه آحاد بشر دارند، اما این به معنای آن نیست که همۀ انتزاعها، انتزاعهای درستی هستند. مثلاً مرتجعین هم انتزاع میکنند. آنها هم مفاهیم خودشان را دارند. طوری انتزاع میکنند که در خدمت منافع جنسیتی، طبقاتی و غیرۀ خودشان است. اما چیزی که من تا حالا گفتهام توانائی انتزاع است که چه اهمیت تعیینکنندهای در آزاد کردن انسان از قیدوبندهای زمان و مکان و قیدوبندهای نظام طبقاتی دارد. بحثم دربارۀ شرایط مشخص امروز است که سرمایه داری بر دنیا مسلط است، دارد دنیا را به طرف نابودی میکشد، جنگ راه میاندازد، فاشیسم و مذهب را گسترش میدهد، جلوی تفکر انتقادی را میگیرد و تجربههایی را که به ضررش است دفن میکند. با همۀ دانشی که داریم، از جنبشهای قرن بیستم، از جنبش کمونیستی قرن بیستم که تلاشهای خیلی مهمی کرد برای از بین بردن این روابط، دستاوردهای خیلی مهمی داشت، تفکر «اکنون و اینجا» پسائیت ما را از همۀ این توانائیِ دانشسازی بیبهره میکند. میگوید به روایتهای بزرگ فکر نکنید و فقط به روایتهای کوچکی فکر بکنید که قابل دستیابی هستند.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که بشر در اثر این توانایی توانست محیط دور و بر خودش را بشناسد، به عمق پدیدهها و روابط حاکم بر طبیعت و جامعه پی ببرد و آنها را تغییر بدهد. بسیاری از انواع موجودات در طول زمان از بین رفتهاند، اما انسان باقی مانده. هر روز خبر از این است که موجود جاندار یا نباتی از بین رفته، اما انسان توانسته تا حالا بماند. این شناختی که داشتیم کمک کرده که باقی بمانیم، اما همین شناخت دارد ما را در جهت نابودی میبرد. مثل سلاحهای هستهای که با پیشرفت علم ساخته شدند. اگر جنگ هستهای بین قدرتهای بزرگ سرمایهداری بشود دیگر کرۀ زمین قابل زیست نخواهد بود. برای همین تغییر دادن ریشهای وضعیتی که ما در دنیا درگیرش هستیم مسئلۀ مرگ و زندگی کل بشریت است. یا باید تسلیم چنین عاقبتی در آیندهای نه چندان دور بشویم یا باید تلاش کنیم زنجیرها را پاره کنیم و این سیستم را سرنگون کنیم.
در زمینه علوم دقیق و تجربی، این علوم خیلی پیشرفت کردهاند. تا اواسط قرن نوزدهم دانش بشر دربارۀ طبیعت پیشرفتهتر از دانشش دربارۀ جامعه بود، زیرا شناخت طبیعت و جامعه پابهپای همدیگر پیشرفت نمیکردند ولی از اواسط قرن نوزدهم به بعد با پیدایش مارکسیسم در شناخت جامعه هم این جهش صورت گرفت. دانش ما صد و پنجاه سال است که این جهش را کرده و به درک علمی جامعه رسیدهایم. مارکسیسم شناخت علمی جامعه است. انسان مجبور است هم طبیعت را بشناسد هم جامعه را. مارکسیسم این شرایط را ایجاد کرد که جامعه را بشناسیم و بفهمیم که مثلاً بشر و دنیا توسط خدا آفریده نشدهاند. البته قبل از مارکسیسم هم روشن شده بود که زمین در هفت روز آنطور که انجیل و سایر متون دینی ادعا میکنند پیدا نشده و قصههای کتب دینی بیپایه هستند. داروین هم همزمان با مارکسیسم بسیاری از این حقایق را طرح کرده بود. همین همزمانی مارکسیسم و تئوری تکامل داروین به چیز مهمی اشاره میکند: اینکه مارکسیسم از صفر زاده نشد. مارکسیسم بخشی نتیجۀ پیشرفتی بود که علم کرده بود. همزمان با مارکس، تحولاتی که در مطالعۀ طبیعت به خصوص بخش «جاندار» طبیعت، در زمینۀ بیولوژی شده بود، زمینۀ مساعدی را برای ظهور مارکسیسم ایجاد کرده بود. داروین و بسیاری از دانشمندان دیگر غیرمارکسیست بودند. اما مارکس و انگلس به استقبال این پیشرفتها میرفتند و اهمیت فوق العادۀ گسترش دانش بشر را در پروسۀ شناخت میفهمیدند. بخشی از پیشرفتهایی که مارکسیسم کرده خودش مدیون این پیشرفتهاست. به این معنی مارکسیسم خودش در تداوم عصر روشنگری پیدا شده است. یکی از بحثهای محیط دانشگاهی در دو سه دهۀ اخیر حمله به مدرنیسم و عصر روشنگری است. عصر روشنگری از دید مارکسیسم از اواخر قرن هفده تا اواخر قرن هیجده ادامه داشت. انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹، جنگ رهائیبخش مستعمرات آمریکا علیه انگلستان در ۱۷۷۶، انقلاب در هلند وغیره در این دوره اتفاق افتاد و بخشی از آن بود. روشنگری دورهای بود که اقتصاد سرمایه داری که از دو قرن پیش شروع شده بود در بعضی جاها مثل انگلستان، فرانسه، کمی بعدتر آلمان داشت رشد میکرد، بخشی هم در اسکاندیناوی. عصر روشنگری فقط تحول در شناخت و معرفتشناسی (گذار به خرد) نبود، بلکه دورانِ مجموعهایی از جنبشهای اجتماعی بود، از جمله جنبش فکری، جنبش فلسفی، جنبش ادبی، جنبش هنری، آموزشی، فلسفی، حرکت زنان در عرصۀ سیاست و ادبیات و هنر و بسیاری دیگر. مثلاً در سال ۱۷۹۳ مری ولستونکرافت[۴] مسئلۀ ستم بر زنان را به عنوان «حق» یعنی محرومیت از حق مطرح کرد و این هم سازندۀ روشنگری و ساختۀ آن بود: در این عصر بود که روشنفکران فلسفۀ سیاسی و رژیم حقوقی مناسب برای نظام سرمایهداری را تدوین میکردند. این پیشرفت بسیار مهمی بود. نظریههای ژان ژاک روسو در زمینه حق و برابری وغیره در اوج عصر روشنگری مطرح شدند. بورژوازی این جنبشها را علیه نظام فئودالی به راه انداخت. عصر قرون وسطی داشت به پایانش میرسید ولی هنوز تلاش میکرد که باقی بماند. هنوز قدرت دولتی دست طبقۀ فئودال بود، همۀ دولتهای اروپا فئودالی بودند، برای این انقلابِ فرانسه انجام شد که بورژوازی قدرت سیاسی را از دست فئودالها در آورد، در انگلستان هم این کار را کردند زودتر از فرانسه ولی بعد سازش کردند «انقلاب با شکوه» سال ۱۶۸۸ که هشت سال هم در انگلستان جمهوری برقرار بود ولی بعد سلطنت را برگرداندند و به تدریج محدودش کردند. عصر روشنگری عصرِ قدمهای مهم در از بین بردن فئودالیسم بود. مارکسیسم خودش زمانی متولد شد که بورژوازی قدرت سیاسی را به دست گرفته بود. در بسیاری از نقاط اروپا در فرانسه، انگلستان، در ایتالیا هم در سال ۱۸۶۰ ناسیونالیستها قدرت را به دست گرفتند و در کشورهای اسکاندیناوی هم این روند بود. مبارزهای بود علیه یک نظام مرتجع در حال زوال که هنوز دست و پا می زد که زنده بماند. انقلاب فرانسه عمیقتر از جاهای دیگر بود. حل مسئله دهقانی در پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم بسیار مهم بود. از دید مارکسیستی این پیشرفتها از جمله برابری حقوقی افراد، در مقابله با فئودالیسم، مترقی بودند اما برای چیزی که رهایی طبقۀ نوپای کارگر وابسته به آن بود یعنی برهم زدن کل روابط سرمایه داری و ایجاد کردن جامعه کمونیستی که در آن اصلا «حق» معنی ندارد، چون نابرابری طبقاتی و جنسیتی و ملی و دیگر نابرابریها وجود نخواهد داشت، «حق» و برابری حقوقی به بازتولید نابرابری کمک می کنند. در جامعۀ کمونیستی انسانها برابرند بدون اینکه احتیاج به حقوق برابر باشد. به این ترتیب میبینیم که مارکسیسم از روشنگری هم گسست کرد. مارکس بورژوازی را نقد کرد که انسانها در واقعیت، یعنی خارج از عرصۀ قانون، برابر نیستند. در چارچوب مالکیت خصوصی و اجبار کارگر به فروش نیروی کارش، برابری واقعی نمیتواند وجود داشته باشد. انسانها در جامعه برابر نیستند و همین نابرابری فراقانونی باعث میشود که برابری قانونی به بازتولید نابرابری کمک کند. به قول آناتول فرانس، یک قرن بعد از عصر روشنگری، قانون شهرداری پاریس که مقرر کرد هیچکس حق ندارد زیر پلها بخوابد برخلاف ادعای قانونگذاران برای همه، فقیر و غنی، یکسان نیست چون ثروتمندان در کاخهایشان میخوابند، نه زیر پل.
مارکسیسم از یک طرف دستاوردهای علمی روشنگری و ضدیت آن با فئودالیسم را قبول دارد و معتقد است در زمان خودش انقلابی بود. ولی از طرف دیگر، روشنگری متعلق به گذشته است و در مقابل آیندهایی که طبقه کارگر میخواهد بسازد عقبمانده، عقبگرا و ارتجاعی است. از جمله اگر کسی بگوید میخواهم کمونیسمی درست کنم براساس اصول و پایههایی که روسو بنا نهادهاست برنامهای رو به گذشته است. این را باید به آلن بدیو گفت. و گفت تو اگر موفق هم بشوی هرگز به چیزی فراتر از فرانسۀ فعلی نخواهد رفت. پس، برخورد مارکسیسم به عصر روشنگری برخورد تاریخی است. برخورد پستمدرنیستها توتالیتهکردن آن است. آنها عصر روشنگری را، اگر از کلمات خودشان استفاده کنم، توتالایز totalize میکنند، کلینگری میکنند، کلیتی که معلوم نیست در تاریخ خودش چه کار کرده، با چی در تضاد بوده، با چی مبارزه میکرده، تحت تاثیر چی بوده، چه چیزی را میخواسته بسازد. اما مارکسیسم با دید ماتریالیسم دیالکتیکی به آن نگاه میکند: روشنگری در تضاد با فئودالیسم پایههای زیربنایی و روبنایی حاکمیت بورژوازی و سرمایهداری را در سطح فکری (سیاسی، قانونی، اقتصادی، قضائی، هنری، ادبی…) تصویر، تئوریزه و تدوین میکرد. یعنی، در حالی که زیربنای اقتصادی بیشتر به شیوۀ خودبهخودی رشد میکرد، روبنای سرمایهداری آگاهانه ساخته میشد. خود روشنگری عرصۀ مبارزه بین طبقات مختلف و جناحهای بورژوازی بود و تاریخنویسان جریاناتی چون «روشنگری رادیکال»، «روشنگری معتدل» و «ضد-روشنگری» را تشخیص میدهند. در مقایسه با سرمایهداری که زیربنایش به طور خودبهخودی رشد میکند، در کمونیسم هم زیربنا و هم روبنا باید آگاهانه ساخته شوند.
روشنگری با دین در تضاد بود چون بنیاد دین و جهانبینی دینی نظام فئودالی را توجیه میکرد. در مقابله با دین، روشنگران جدائی کلیسا و دولت را مطرح کردند اما نمیتوانستند «رهائی از دین» را عملی کنند، اگر چه بعضی از روشنگران ماتریالیست به این نتیجه رسیده بودند. یعنی جدائی که روشنگران مطرح کردند و امروز هم در بسیاری کشورهای سرمایهداری عملی شده است فقط محدود کردن اِعمال قدرت دین در بعضی عرصههای سیاست و اقتصاد است. برای همین صد سال بعد کموناردها هرگونه پشتیبانی دولت از کلیسا را قطع کردند.
در هرحال منظورم این است که عصر روشنگری نقطه عطفی بسیار مهم است، چون عصر فئودالی با رژیم امتیاز پایهگذاری شده بود که متکی بود بر حاکمیت طبقۀ فئودال. اگر فرد در طبقۀ دهقان متولد میشد، دهقان بود، امکان اینکه چیز دیگری بشود بسیار ناچیز بود. بعضی دهقانزادهها میتوانستند در کلیساها یا صومعهای به اصطلاح جزو «روحانیت» بشوند اما چارهای نداشتند جز اینکه تبدیل بشوند به روشنفکران طبقۀ فئودال. امتیازات طبقاتی، جنسیتی، قومی، نژادی، دینی وغیره بود. این با نظام اقتصادی بورژوازی که براساس تولید و مبادلۀ کالایی بود جور در نمیآمد. ساختن روبنای نظام سرمایهداری کار آسانی نبود. بسیاری از روشنفکران مجبور بودند به کشور دیگری فرار کنند. بخشی از «انسکلوپیدی»، مهمترین منبع دانش عصر روشنگری، به خاطر سانسور و سرکوب در فرانسه چاپ نشد و در هلند به چاپ رسید، و قاچاق می شد به فرانسه. بسیاری از روشنفکران عصر روشنگری فداکاریها کردند و بعضیها در این راه کشته شدند و کلیسا آنها را رجم میکرد و انگیزیسیون در اوج وحشیگری خود بود.
مارکسیسم روشنگری را چنین میبیند و ارزش تاریخی آن را میفهمد. اما وقتی کسی مثل بدیو که میگوید باید جلوی سرمایهداری را گرفت و حتی در سال ۲۰۰۸ مقاله نوشت که کمونیسم باید جایش را بگیرد، میآید و کمونیسم را با رژیم حقوقی ژان ژاک روسوئی تعبیر میکند باید گفت: «ایست»! نمیتوانی این کار را بکنی. روشنگری در زمان خودش محدودیتهای فئودالیسم را شکست ولی مال گذشته است و زمانه ضرورت دیگری را جلوی بشر گذاشته. مارکس در «نقد برنامه گوتا» گفته است که تصور برابری بدون وجود نابرابری میسر نیست. و اگر کمونیستها از این طرز تفکر گسست نکنند اصلا نمیفهمند کمونیسم چی هست و وقتی آن را نفهمند نمیتوانند برایش مبارزه کنند و نهایتاً آن را بسازند.
نقد جوانب مختلف کمونیسم آلن بدیو توسط کادرهای حزب کمونیست انقلابی آمریکا (آر.سی.پی) نوشته شده است.[۵] این به معنای آن نیست که مارکسیستها از اول جواب همه چیز را دارند. مارکس خودش از اول کمونیست نبود. خیلی از بیوگرافینویسان مارکسیست یا غیرمارکسیست میگویند مارکس از سال ۱۸۴۳ کمونیست شد یعنی، بعد از اینکه با انگلس «ایدئولوژی آلمانی» را نوشت. «ایدئولوژی آلمانی» جمعبندی مارکس و انگلس از جهانبینی و فلسفۀ ایدهآلیسم غالب در فلسفه اروپا بود. از جاهای دیگر مثل چین خبر نداشتند و نمیدانستند در نقاط دیگر دنیا چه مبارزات فلسفی در جریان بوده. مارکس اول یک دمکرات انقلابی بود. انگلس خودش کارخانهدار بود، از خانوادۀ کارخانهدار، ولی کسی بود که علیه طبقه خودش قیام کرد. انگلس نظر مارکس را به اهمیت طبقه جلب کرد. قبل از «ایدئولوژی آلمانی» موضوع طبقه در آثار مارکس بسیار محدود است. بعداً طبقه مرکز توجهش میشود.
البته در قرون وسطی هم ماتریالیسم حضور داشت. حتی قبل از قرون وسطی، در دنیای باستان هم ماتریالیسم بود. فکر میکنید اهرام مصر را چطوری درست کردند؟ علم ریاضیات و فیزیکی وجود داشت که توانستند درست کنند. درست است که علم مثل حالا تئوریک نبود. دیوار چین را دوران باستان ساختهاند و یکی از شاهکارهای بشر بود، تنها چیزی که از کره ماه با چشم میشود دید دیوار چین است. خلاصه معلوم است که آن زمان هم علم بوده و ماتریالیسم بوده. دیالکتیک را هم از دنیای باستان داریم. هراکلیت بود که گفت از یک رودخانه دوبار نمیتوان عبور کرد، دنیا در حال تغییر است، امکان ندارد بتواند بایستد. خوب! این دیالکتیک دنیای باستان است. هم ماتریالیسم داشتیم، هم دیالکتیک. اما در دنیای باستان مثل امروز ترکیب این دو یعنی ماتریالیسم دیالکتیک موجود نبود.
مارکسیسم از یک طرف به گذشته تکیه داشت و به این معنا تاریخ داشت. پیشرفتهای عظیمی در قرن نوزده در علم شد. مارکس و انگلس اولین کسانی بودند که توانستند جهانبینی و فلسفه و شناخت اجتماعی را علمی کنند. تا قبل از آن واقعا علمی نبود. عناصر پراکندۀ علمی همیشه بوده است. ولی مارکس و انگلس بودند که این کار را کردند و خودشان در مبارزه با جریاناتی از جمله ماتریالیسمی که دیالکتیکی نبود درگیر شدند، مثلاً فویرباخ. فویرباخ آدم متفکر و ماتریالیست بسیار مهمی بود. نقد او از دین مهم بود. ولی مارکس و انگلس نقدش کردند و گفتند این ماتریالیسمی که فویرباخ دارد دیالکتیکی نیست و نمیتواند ما را در درک جهان و جامعه خیلی جلو ببرد.
پس مارکسیسم بود که بررسی جامعه را علمی کرد و علم جامعه به ظهور رسید. اما شکلگیری این علم فقط تراوش فکری مارکس و انگلس نبود. متکی بود بر علم قرن و زمان خودشان و مبارزات گوناگون در جنبش سوسیالیستی، مبارزه با پوزیتویسم، و مبارزه با آنارشیسم. همۀ این کشمکشها و مبارزات فکریِ آن دوران وارد شکلگیری علم مارکسیسم شد. مبارزات درونی اهمیت خیلی زیادی در شکلگیری و تکامل یک علم دارد. جنبش کمونیستی را نگاه کنید. انقلاب اکتبر صد سال پیش تاریخ دنیا را تغییر داد. به ما نشان داد آیندهای دیگر کاملاً ممکن است. حتمی نیست ولی ممکن است. اینکه شکست خورد نشان میدهد که این آینده حتمی نیست و خودبهخودی به وجود نمیآید و حتی اگر برایش سخت مبارزه بکنیم به این سادگی نیست. در رابطه با پیروزی انقلاب سوسیالیستی در چین و بعد شکست آن در چهل سال پیش نیز همین طور است. بعد از رجعت سرمایهداری در شوروی، مائو و حزب کمونیست چین این بحث را مطرح کردند که در چین باید جلوی رجعت سرمایهداری را گرفت و راههائی هم پیدا کردند که جلویش را بگیرند، ولی باز آنجا هم رجعت کرد. نتیجهاش دنیای بدتر و وحشتناکتری است که امروز میبینیم. امروز هم جنبش کمونیستی با وضعی که دچارش هست و در واقع متلاشی شده است، سوال این است که با این گذشته چکار میکنیم. دو انقلاب مهمی که کمونیستها رهبری کردند برای اینکه آن دنیای ممکن را ایجاد کنند منجر شد به شکست. با این وضع چکار میکنی؟ در این رابطه کمونیستها در بیست سال اخیر جهش مهمی کردند. به نظر من این جهش در حزب «کمونیست انقلابی آمریکا» روی داده است. سایر احزاب موفق نشدند بفهمند که در قرن بیستم چی شد و الان مارکسیسم و جنبش کمونیستی در چه وضعی است. به نظر من وجود کسی مثل باب آواکیان برای حل این مساله خیلی مهم بود. در جنبش کمونیستی دنیا در یک جا علم جهش میکند و به جایی میرسد که پیشرفت بکند. الان با این پیشرفتها باید بتوانیم از چیزی که من بهش میگویم خرافات پسائیت خلاص بشویم و نه اینکه صرفا از اسارت آن در بیاییم، بلکه تلاش بکنیم برای آن آیندهای که ممکن است. این کار فقط از راه علم بیرون میآید، یعنی نمیشود بدون دید علمی، بدون ماتریالیست بودن و بدون دیالکتیکی بودن این کار را کرد.
محیط دانشگاهی و روشنفکری در بیست سی سال اخیر در کانادا و اکنون در سایر کشورها به تفکر پسائیت مجهز شده است و از جمله ادعا میکنند مدرنیته مشکل عصر است. گویی اگر از مدرنیته نجات پیدا کنیم مساله حل است. میگویم خوب شما چطوری میتوانید از مدرنیته نجات پیدا کنید، وقتی که بدیل شما در مقابل مدرنیته سنت است. میپرسم این چه کاری است که شما میکنید، مدرنیته را کنار میزنید ولی دچار ترادیسیونالیسم (سنتگرائی) می شوید، از قتل ناموسی دفاع میکنید به این بهانه که «قتل ناموسی» برچسبی غربی است که «فمینیستهای سفید» به کار میبرند وغیره. خیلیها این دو (مدرنیته و سنت) را بایناریزم binarism میدانند. در حالی که این دو تا از هم جدا نیستند. بعد، بایناریزم را این جوری حل میکنند که یک طرف را که دوست ندارند حذف میکنند و طرف دیگر را جهانشمول میکنند. و اتهام اوروسنتریسم (اروپا-محوری) را هم میزنند.
این شیوۀ درک مسائل بخشی از تفکر پسائیتی است و اجزای آن نه پراکنده بلکه یک جهانبینی ایدهآلیستی را تشکیل میدهند. برخلاف ادعای خودشان دیدی تکخطی و بیناریستی یا دوآلیستی دارند. همه چیز، در گذشته و حال، براساس بیناریسم «خود و دیگری» درک میشود، بیناریسمی که اساساً روانشناختی یا روانکاوانه است و با آن همۀ پدیدههای اجتماعی را تبیین میکنند. من گاهی در رد این درکهای ایدهآلیستی رابطۀ خودم با کمون پاریس را مثال میزنم. کمون در فرانسه اتفاق افتاد و مردم فرانسه به طور دست اول آن را تجربه کردند. اگر چارچوب درک من «خود و دیگری» باشد باید آن را «دیگری» به حساب بیاورم زیرا این متعلق به گذشتۀ من نیست مال «سفید»ها است. اما برای من کمون پاریس از هر چیزی در تاریخ کردستان مهمتر است. این سلیقۀ شخصی نیست. این فهمیدن حقیقت است. من در تاریخ کردستان مبارزهایی را نمیبینم که به گردِ پای کمون پاریس برسد. کاش بود. این را هم میدانم که در همین فرانسه، فاشیستها هم هستند و مبارزۀ ضد-فاشیستی هم همیشه بوده و حالا هم هست. من با اینها هستم، با این بخش از مردم فرانسه هستم.
خلاصه کنم. اگر به مارکسیسم که علم جامعه است آگاه نشویم، هیچ آگاهی در مورد جامعه و کارکرد آن و راه عوض کردنش را نخواهیم فهمید. اگر از من بپرسید راه چی است، چاره چی است، من میگویم: در شناخت از طبیعت، بشر پیشرفتهای خیلی مهمی کرده است و در شناخت از جامعه هم این پیشرفت روی داده است. این پیشرفت مارکسیسم بوده و با خط زیگزاکی پیشرفت کرده است. پیشرفت مارکسیسم نسبت به علم بشر در شناخت از طبیعت با موانع بسیار بزرگتری روبرو بوده است، چون پیشرفت در این علم به نفع طبقات حاکم نیست. به نفع طبقات حاکم است که همین خرافهها در دنیای آکادمیک و در فرهنگ عام حاکم باشد. در هر حال، با وجود همۀ موانع بزرگ مارکسیسم امروز هم جهش تکاملی کرده است. همانطور که گفتم این جهش امروز سنتز نوین از جنبش کمونیستی است. به نظر من این مارکسیسمی است که میتواند ما را به جلو ببرد و راه دیگری نیست. سایر مارکسیسمهایی که وجود دارند و هنوز ادعای مارکسیستی میکنند و یا دیدگاههائی مثل بدیو و ژیژک و غیره کارشان به درجا زدن در این گنداب سرمایهداری میرسد.
سئوال پرسیدید تفاوت مارکسیستهایی که نام بردم با باب آواکیان که بحث کردم چه است؟ یک منبع بسیار مهم رشد علم اجتماع احزاب کمونیست بودند. درست است که مارکس از حزب شروع نکرد، ولی به زودی شروع به فعالیت در تشکیلات طبقۀ کارگر و جنبش سوسیالیستی کرد و همراه با انگلس انترناسیونال اول را درست کردند. خلاصه یک پای این دو نفر همیشه در جنبشهای اجتماعی بود و یک پایشان در کار تئوریک و خواندن و نوشتن. مارکس وقت زیادی در کتابخانۀ موزه بریتانیا گذاشت. یک پایش آنجا بود و یک پایش هم در تشکیلات بینالمللی کارگری. یکی مبارزه حزبی و تشکیلاتی و جنبشی و یکی هم کار تئوریک در کتابخانهها و سنتز آمار و ارقام و شواهد و مستندات و افکار و دانش زمانه برای شناخت پیدا کردن از جامعه و معضلات آن. هدف او تنها شناختن دنیا نبود، بلکه تغییر آن را میخواست. در زمان لنین هم اینطور بود و این علم مرتب پیشرفت میکرد و تاثیر میگذاشت بر سایر دانشها. آواکیان هم همیشه در جریان سازمان دادن انقلاب در آمریکا و رهبری حزب کمونیست انقلابی آمریکا و خدمت به جنبش انترناسیونالیستی بوده است و هم در کار مبارزه برای درک مارکسیسم و دفاع از آن و بالاخره تکامل آن. این حزب بخشی از جنبش نوین کمونیستی بود که در اواخر سالهای ۱۹۶۰ پیدا شد. در همه جا این تلاش بود، از جمله در فرانسه. در فرانسه در مه ۱۹۶۸، بیست و دو تشکیلات مائوئیستی وجود داشت. یکی از آن ها تشکیلاتی بود که آلن بدیو در آن فعالیت میکرد. در آلمان هم همینطور. یعنی دیگر روشن بود که با رجعت سرمایهداری به شوروی در جنبش کمونیستی جهان انشعاب شده است و یک جنبش کمونیستی نوین ظهور کرده. اینکه اروپای شرقی بغل گوش فرانسه و آلمان شرقی بغل گوش آلمان غربی دیگر سوسیالیستی نیستند و بخشی از نظام سوسیال امپریالیستی هستند که با رجعت نظام سرمایهداری در شوروی پیدا شدند. مثلا آمریکا را مقایسه کنیم با فرانسه. در آمریکا هم چندین گروه کمونیستی و مائوئیستی جدید بودند، از بین اینها تنها یکی راهش را ادامه داد و قدمهای خیلی مهمی برداشت که اسمش «اتحادیه انقلابی» بود و باب آواکیان یکی از فعالینش بود و یکی دیگر از فعالینش مارتین نیکلاس بود. مارتین کسی است که «گروندریسه» را از آلمانی به انگلیسی ترجمه کرده است و تنها ترجمهایست که تا حالا مورد استفاده است. در سال ۱۹۷۳ چاپ شد. یکی دیگر بروس فرانکلین بود که بعدها منتخبی از مهمترین آثار استالین را در یک جلد چاپ کرد و به تحقیق در رمان علمی جامعه سوسیالیستی و سرمایهداری پرداخت. این دو نفر از «اتحادیۀ انقلابی» جدا شدند. «اتحادیۀ انقلابی» مشی چریکی را که آنوقتها خیلی در بین جوانان محبوبیت داشت و فرانکلین از آن پشتیبانی میکرد به نقد کشید. رد تئوریک مشی چریکیِ کاستریسم و گوارایسم و استدلال کردن که با این روش نمیشود سرمایهداری را سرنگون کرد. مشی چریکی در آلمان و ایتالیا هم قوی بود. یک مبارزۀ تئوریک دیگر که اتحادیۀ انقلابی با آن درگیر بود مبارزه علیه ناسیونالیسم بود، چون که در آمریکا جنبش سیاهان خیلی مهم بود و ناسیونالیسم در جنبش کمونیستی و انقلابی سیاهان قوی بود. مارتین لوتر کینگ که خط بورژوازی لیبرال داشت خیلی محبوب بود و حزب «پلنگان سیاه» هم بود که آواکیان قبل از تشکیل «اتحادیۀ انقلابی» تنها عضو «سفید» آن بود و با این حزب رابطۀ خیلی نزدیک داشت. او در سالهای ۱۹۷۰ در مقابله با خط ناسیونالیستی، ماهیت مساله ملی در آمریکا را از نظر تئوریک و سیاسی به بحث و جدل کشید. من خودم آنوقتها در آمریکا دانشجو بودم و با این ادبیات کمونیستی آشنا شدم. بحثهائی که «اتحادیۀ انقلابی» در مورد مساله ملی و ناسیونالیسم میکرد برای من خیلی آموزنده بود. مثلاً یکی از نقدها در رابطه با خط کمینترن در مورد جنبش سیاهان آمریکا بود. کمینترن در سالهای ۱۹۳۰ در این مورد میگفت سرزمین سیاهان «کمربند سیاه» در آمریکا است (خطۀ جنوبی که تراکم جمعیت سیاه در آن بود) و سیاهان را به عنوان یک ملت باید شناخت و در «کمربند سیاه» حق تعیین سرنوشت دارند. «اتحادیۀ انقلابی» به جای اینکه بیاید سی سال بعد از آن تحلیل کمینترن، همانها را تکرار کند با دید انتقادی به آن برخورد کرد، چون نسبت به سال ۱۹۳۰ تغییرات مهمی به وجود آمده بود: سیاهان از یک منطقه به مناطق دیگر پراکنده شده بودند، و طبقۀ پرولتاریای سیاه درست شده بود.
یک مبارزۀ مهمتر از همۀ اینها مبارزه علیه اکونومیسم بود. «اکونومیسم» اسمی بود که لنین روی گرایش دنبالهروی از جنبش خودبخودی طبقه کارگر گذاشت. یعنی این گرایش نادرست که فکر کنیم طبقه کارگر با مبارزه اقتصادی میتواند به سوسیالیسم برسد و خیلی مفاهیم مربوط به آن. تحقیق و تحلیل «اتحادیۀ انقلابی» که بعداً «حزب کمونیست انقلابی» شد از سرمایهداری شدن شوروی جدی بود. این حزب مثل بقیه احزاب مائوئیستی باید میتوانست نشان بدهد که چرا این جوری شد. فکر نکنید آسان بود. مقاومت زیاد بود. شوروی هنوز اعتبار انقلاب اکتبر را یدک میکشید و نفوذش در جنبش رادیکال و چپ قوی بود. در عرصۀ فکری هم خیلی قوی بود. یک نظام انتشاراتی وسیع بینالمللی داشت. این همه مجله، کتابخانه، و دانشگاه پر از نشریات آنها بود. میپرسیدند کو و کدام سرمایهداری در شوروی وجود دارد؟ همه سرمایهدارها از بین رفتهاند، به کی میگویی سرمایهدار؟ یک سازمان تروتسکیستی در ۱۹۷۷ کتابچهای در دفاع از سوسیالیستی بودن شوروی منتشر کرد. بحث «اتحادیۀ انقلابی» این بود که باید نشان داد آیا قانون ارزش در فرماندهی اقتصاد شوروی هست یا نه؟ این قانون ارزش در آمریکا چطوری عمل میکند و در شوروی چطور؟ خلاصه، «اتحادیۀ انقلابی» نقش خیلی مهمی در این مبارزه برای اثبات ماهیت سرمایهداری شوروی داشت. یکی از مناظرههای مهم که یادم هست بحثی بود بین ریموند لوتا، از حزب کمونیست انقلابی، با ژیمانسکی که استاد دانشگاه در آمریکا بود. (این مناظره در دو جلد چاپ شده با عنوان «شوروی: سوسیالیستی یا سوسیال امپریالیستی؟»).[۶] ژیمانسکی استدلال میکرد که شوروی سوسیالیستی است. او تحقیقات مفصلی هم کرده بود تا ثابت کند که شوروی سوسیالیستی است و الکی حرف نمیزد. «حزب کمونیست انقلابی» با او در عرصۀ نظری در افتاد. حزب این مبارزات را رهبری میکرد.
بعد از ۱۹۷۶ به دنبال مرگ مائو در چین، رویزیونیستها یعنی بورژوازی جدیداً تولید شده در جامعۀ سوسیالیستی که در حزب کمونیست هم حضور داشتند، کودتا کردند و سرمایهداری برگشت. مائو گفته بود که چنین اتفاقی ممکن است بیفتد و اگر افتاد باید دوباره انقلاب کرد. وقتی کودتا شد، عدۀ کمی از احزاب مائوئیست علیه آن موضع گرفتند. «حزب کمونیست انقلابی» یکی از آنها بود. بقیه میگفتند بله یک مشکلی آنجا هست، ولی آن را به عنوان کودتای سرمایهداری نمیدیدند. کار خیلی مهمی که آواکیان بعد از این واقعه کرد نوشتن یک سری مقاله بود در توضیح خدمات مائو به تکامل مارکسیسم. این سلسله مقالات اول به صورت روزنامهای در نشریۀ حزب منتشر شد در زمینۀ فلسفه، اقتصاد سیاسی، انقلاب فرهنگی پرولتری، سوسیالیسم، روبنا و غیره. اینها عنوانهای این مقالات بودند هر کدام به شکل روزنامۀ ده صفحهای که بعداً به صورت کتابی با عنوان «خدمات فناناپذیر مائو»[۷] منتشر شد که به نظرم هنوز خیلی مهم است برای درک اینکه در جنبش کمونیستی چه گذشت و چین چه بود و چه شد و چرا اینطور شد. بعد از آن مبارزه برای بازسازی جنبش کمونیستی بود که به تشکیل «جنبش انقلابی انترناسیونالیستی» مشهوربه «ریم» انجامید.[۸] احزاب مائوئیست دنیا از جمله «اتحادیۀ کمونیستهای ایران (سربداران)» در آن بودند و مجلۀ «جهانی برای فتح»را منتشر میکرد. این تشکیلات با این دید درست شد که همیشه نیاز به یک انترناسیونال هست. سند انتقادی مهم آواکیان «فتح جهان»[۹] بود که در سال ۱۹۸۱ در حزب سخنرانی کرده بود و بعد منتشر شد. یا بعد از آن نقد مهمی در مورد گرایشهای ناسیونالیستی در رهبران کمونیست مثل مائو و پیشینهی این گرایشها در جنبش کمونیستی و بسیاری موضوعات دیگر که برای کمونیسم جهتگیری استراتژیک هستند طرح کرد. این سند هم سال ۱۹۸۴ منتشر شد.[۱۰]
بالاخره میرسیم به نتیجهی این تحولات تئوریک که الان «سنتز نو» مینامیم. بحثی که آواکیان سالها دارد میکند این است که دورهی جنبش کمونیستی قرن بیستم به پایان رسیده و با آن نمیشود جلو رفت. موج اول جنبش کمونیستی از کمون پاریس شروع شد و با رجعت سرمایهداری به چین سوسیالیستی تمام شد. این موج دستاوردهای خیلی مهمی داشت و نشان داد که ما میتوانیم به این دنیایی که مارکس و انگلس تصویر میکردند برسیم و باید به آن برسیم. قدمهای بزرگی برداشته شد، پیشرفتهای مهمی در رسیدن به آن شد ولی کار بسیار طولانی است و در عرض چند دهه نمیشود آن را ساخت. مبارزۀ خیلی طولانیتر میخواهد و بدون درک تئوریک و علمی اصلاً نمیشود به طرف آن حرکت کرد، چه برسد به رسیدن به آن. و باید از نو ساخت و موج دومی شروع شود و این موج نوین خود به خود راه نمیافتد. مسلم است که راه آن نه با اعتصابات کارگری و نه با گسترش جنبشهای اجتماعی رادیکال باز نمیشود. این محال است، امکان ندارد.
یک بحث مهم دیگر «سنتز نو» مساله «جسمیت بخشیدن به طبقه کارگر» است.[۱۱] بسیاری از کمونیستها رابطۀ بین مبارزۀ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک را درست درک نمیکنند. میدانیم که لنین مبارزه علیه خط مشی اکونومیستی را به پیش برد و روشن کرد مبارزات اقتصادی طبقه کارگر ربطی به سوسیالیسم ندارد، کارگران خود به خود کمونیست نمیشوند و آگاهی کمونیستی را باید بیاموزند و این آگاهی خارج از فضای استثمار توسط سرمایهدار تولید و آموخته میشود. «سنتزنو»، در همین رابطه درک «جسمیت بخشیدن» را نقد کرده است که در جنبش کمونیستی بینالمللی درک بسیار رایجی است، و در جنبش کمونیستی ایران هم که خودمان تجربه کردهایم دیدهایم که چقدر رایج بوده است، در همۀ سازمانهای منتسب به جنبش کمونیستی. تقدیس طبقه کارگر، یک خدا از طبقه کارگر درست کردن، و گویا طبقه کارگر به خاطر اینکه استثمار میشود حق ویژه در مورد «حقیقت» دارد و افکاری که از کارگربودن تراوش میکنند خود به خود درست بوده و یا حتی کمونیستی هستند. «سنتز نو» میگوید مارکسیسم «مال» طبقه کارگر نیست. مارکسیسم میگوید کل این وضعیتی که بشر در آن اسیر است باید از میان برود، و در بین طبقات اجتماعی میبینید که این طبقه به عنوان یک طبقه بینالمللی در موقعیتی هست که با وجود آن بشود ستون فقرات انقلابی را پایهگذاری کرد که بشر را از عصر بورژوازی خلاص کند و ببرد به عصر کمونیسم، که در آن خود طبقه و حزب و دولت از بین میروند.
[۱] . این سخنان در تابستان ۲۰۱۶ در پاریس در گردهمآئی با جمعی از دوستان ارائه شد و با ویرایش و تصحیحات و تلخیص متنِ پیاده شده منتشر میشود.
۲. Leslie White.
[۳]. culture.
[۴]. Wolstonecraft.
[۵] . ریموند لوتا، نایی دونیا، ک.ج.آ، «سیاست رهایی بخش بدیو: کمونیسمی در قفس بورژوایی،» در
[۶]. The Soviet Union: Socialist or Social Imperialist? In https://www.marxists.org/history/erol/ncm-8/rcp-soviet-debate-2.pdf
[۷] . خدمات فناناپذیر مائوتسه دون. انتشارات حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در وبسایت www.cpimlm.com
[۸]. Revolutionary Internationalist Movement- RIM.
[۹]. Avakian, Conquer the World? The International Proletariat Must and Will, http://revcom.us/bob_avakian/conquerworld/
[۱۰]. Avakian, Advancing the World Revolutionary Movement: Questions of Strategic Orientation,http://revcom.us/bob_avakian/advancingworldrevolution/advancingworldrevolution.htm
[۱۱]. Reification.