از هویتگرایی تا کمونیسم

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۸ دقیقه

به یاد رفیق امیر حسنپور و در دومین سالگرد درگذشتش

بحثی دربارۀ شناخت علمی، خرافات و علم­ ستیزی[۱]

…من هم مثل شما و بسیاری کسان دیگری که می­شناسم در طول زندگی­ام خیلی درگیر با تضاد بین علم و ضد-علم بوده­ام. در مهاباد در خانواده­ای طبقه متوسط به بالا متولد شده و بزرگ شدم و مدرسه رفتم. از وقتی که یادم می­آید از مدرسه رفتنم تا به امروز درگیر تضاد علم و ضدعلم بوده­ام. در سی سال اخیر که بیشتر در کانادا و آمریکا بوده­ام مسائل تازه­ای در این رابطه مطرح شده که با وجودی که با بحث­های گذشته فرق دارند اما در واقع چیز تازه­ای هم نیستند. منظورم تضاد بین شناخت علمی و شناخت­های غیر­علمی و مخصوصاً شناخت­های ضد­علمی است.

مهاباد در سال ۱۳۲۲ شهری بود با جمعیتی در حدود ۱۶ هزار نفر، با چند مدرسه­ی ابتدائی پسرانه و یک مدرسه­ی دخترانه و یک دبیرستان چندکلاسه. در این محیط، شناخت­های مختلف وجود داشت: خانواده یک شناخت می­داد، دین خانواده یک جور شناخت دیگر و کل جامعه شناخت­هایی دیگر. مدارس هم شناختی می­دادند که معمولاً با جهان­بینی­های موجود در تعارض بود. مثلا من یادم است هنوز دبیرستان نرفته بودم، برادران بزرگترم دبیرستان درس می­خواندند، یکی از بحث­ها این بود بزرگسالان می­گفتند مدرسه دارد بچه­ها را کافر می­کند، می­گویند انسان از میمون زاده شده و از این حرف­ها. نگرانی آن­ها این بود که در کتاب­های درسی، تکامل داروینی بحث شده بود.  بزرگسالان معتقد بودند خدا انسان را درست کرده و انسان از آدم و حوا آفریده شده وغیره. می­خواهم بگویم تضادهای این­جوری از اول در زندگی من مثل همه بوده است. یا مثلا نوع دیگری از خرافات، یادم هست وقتی باران می­آمد و رعد و برق می­زد از بزرگترها می­پرسیدیم این چی هست، می­گفتند از ملائکه است که دستش شلاق است و می­زند به ابرها. یا مثلاً در زمستان­های سرد آن زمان گرگ­ها از فرط گرسنگی می­آمدند به اطراف شهر و صدای زوزه­ی آن­ها را می­شنیدیم، و خیلی می ترسیدیم. وقتی می­پرسیدم این گرگ­ها که مثل ما خانه و خوراک و این­ها ندارند چطور زنده می­مانند؟ یکی از بزرگسالان می­گفت یک خوراک بسیار شیرین و کوچک که مثل برف سفید است خداوند از آسمان برای این­ها پرت می­کند و می­خورند و تا شش ماه سیر می­شوند. در واقع این نوع خرافات آن زمان بر آموزش­هایی که در مدرسه به ما می­دادند می­چربید. 

در سی سال اخیر من در محیط دانشگاه­های آمریکا و کانادا بوده­ام و وقت من بیشتر در تحصیل و تدریس گذشته­ است. در محیط دانشگاهی و روشنفکری این دو کشور هم همین تضادها به شیوه­های دیگر وجود دارد. من از سال ۱۹۸۷ در کانادا شروع به تدریس در دانشگاه ویندزر کردم در زمینه مطالعات ارتباطی و مطالعات فرهنگی که خیلی از زمینه­های علوم اجتماعی را در بر می­گیرد. بعداً در دانشگاه کنکوردیا در همین زمینه، و بعد از آن در دانشگاه تورنتو مطالعات خاورمیانه را درس می­دادم. در مطالعات خاورمیانه دانشجوهائی از زمینه­ها و دیسیپلین­های مختلف به دوره­ی فوق لیسانس یا دکترا می­آمدند. معمولاً در دوره­ی لیسانس دانشجویانی از رشته­های بسیار متفاوت مانند جامعه شناسی، روان­شناسی، تاریخ و گاهی علوم تجربی درس­ها را می­گرفتند، و به این ترتیب با طیفی از کسانی که با دانش­های مختلف آشنا می­شدند در رابطه بودم. در این زمان، سال­های ۸۰ و ۹۰، شیفت مهمی به سمت پسا­مدرنیسم و پساساختگرایی و پسا­های دیگر شکل می­گرفت – چرخشی که مسعود زوارزاده آن را به انگلیسی postality نام داده و من آن را ترجمه می کنم به «پسائیت». به زودی، از اوائل سال­های ۹۰، هر چیزی پسای چیز دیگری شد. با وجود اینکه جنبش دانشجوئی این زمان بیشتر در حال افت بود، خیلی از دانشجوها علاقه داشتند دنیا را تغییر دهند، ناراضی بودند، و همیشه به نئولیبرالیسم و جنگ­های امپریالیستی در خاورمیانه انتقاد داشتند. ولی کمتر از بورژوازی صحبت می­کردند و بیشتر نقد متوجه نئولیبرالیسم بود. در حالی که اخبار خاورمیانه در راس اخبار بین­المللی بود و دانشجویان خبر داشتند که چه می­گذرد ولی دیگر کلمه«امپریالیسم» را استفاده نمی­کردند. با وجودی­ که اخبار لحظه به لحظه همه را مجبور می­کرد که در این دنیا زندگی کنند تفکرhere and now، «اینجا و اکنون» در محیط دانشگاهی و در فرهنگ عام داشت جا باز می­کرد.

این تفکری بود که پسامدرنیست­ها تبلیغ می­کردند. یعنی اگر ورای محل زندگی خودت و زمان خودت را ببینی، گرفتار «روایت  بزرگ» (گراند نارتیو) شده­ای، و اگر «روایت بزرگ» داشته باشی حتماً دچار توتالیتاریسم (تمامیت گرایی) می­شوی و تفکراتت ضد دمکراتیک می­شوند، چون می­خواهی یک فکر جهان­شمول را تحمیل کنی بر شرایط  مشخص خودت و یا بر زمان مشخص خودت. تو نباید فکر کنی که می­شود دنیائی را درست کرد که مثلا ستم جنسیتی در آن نباشد. بعضی از پسامدرنیست­ها می­گفتند، در محیط خودت، در بین اطرافیان، در یک شهر اشکال ندارد با ستم جنسیتی مبارزه کنی. ولی می­گفتند اگر به ورای آن بروی و فکر کنی در جهان و برای همیشه می­شود جامعۀ بی­طبقه درست کرد این می­شود «روایت بزرگ».

 این چرخش­های تئوریک و سیاسی در تضاد با تجربه و شیوه­ی تفکر و افق نسل من بودند، اگرچه ربطی به تفاوت نسل نداشت. بسیاری از همکاران من به این چرخش پیوستند. مثلاً از سال­های هفتاد میلادی که ما مبارزه می­کردیم و دانشجو بودیم، ایده­هائی داشتیم که باید دنیا را تغییر بدهیم و از جمله شعارهایمان «مرگ بر امپریالیسم آمریکا» بود و در خیابان­ها از جنبش ویتنام و همۀ مبارزات مردم جهان حمایت می­کردیم. به طور مثال من همراه دانشجویان آمریکائی و کشورهای دیگر علیه تجاوز آمریکا به ویتنام و در دفاع از فلسطین فعالانه شرکت می­کردم. ما دانشجویان ایرانی در دانشگاه­ها فعال­ترین گروه دفاع از مبارزات مردم فلسطین و جنبش ظفار بودیم. بحث به هیچ وجه این نبود که من ایرانی هستم، تو آمریکائی هستی، و یا فلانی آفریقائی است. کلمه­ی «هویت» (identity) در قاموس ما مطلقاً نبود. من واقعاً یادم نمی­آید در سال­های ۱۹۷۰  که در آمریکا بودم کلمه­ی «هویت» را در رابطه با هیچ مبارزۀ عادلانه و رهایی­بخشی استفاده کرده باشیم؛  برای ما که مارکسیسم را مطالعه می­کردیم کلمه­ی «آیدنتیتی» در دیالکتیک معنا می­داد، به معنی «همگونی» و آن هم در رابطه با ضدش یعنی مبارزه. یعنی همگونی و تضاد در دیالکتیک. البته این کلمه به معنی هویت در جنبش سیاهان و مردم بومی به کار می­رفت. امروز را نگاه می­کنیم، هیچ­کس در دانشگاه، رسانه­ها، و فرهنگ عام نمی­تواند از موضوعی سیاسی و هنری و فرهنگی صحبت کند و به واژه­ی «آیدنتیتی» متوسل نشود. درحدود ۱۵ سال پیش، در جلسه­ای بودم که از فعالین دانشجوئی تشکیل شده بود، و بسیاری از شرکت­کنندگان از خاورمیانه بودند. در این جلسه بحث فلسطین و مبارزه با آپارتایدِ اسرائیل بود، و عبارت «آیدنتیتی» بیش از اندازه تکرار شد. من جزو پانلیست­ها بودم. وقتی نوبت من شد گفتم من در یک خانواده کُرد متولد شده­ام و غیر از زبان کُردی زبان دیگری بلد نبودم و وقتی رفتم مدرسه زبان رسمی و اجباری فارسی بود. فارسی یاد گرفتم، بعد آگاهی ملی پیدا کردم. به این نتیجه رسیدم که در ایران، عراق، ترکیه و سوریه به کردها ظلم می­شود، و حکومت سوریه و عراق، «عرب» هستند و در حق ملت من مرتکب ستم و ژنوسید شده­اند. شروع به مبارزه کردم برای آزادی ملت کرد از یوغ ستم ملی و تا به امروز هم مبارزه می­کنم. این­ها را گفتم و اضافه کردم: ولی من «آیدنتیتی» ندارم. برای من رهائی ملت فلسطین مهم­تر از رهائی ملت کرد است و اگر ملت کرد یا هر ملت دیگری رها شود ولی ملت فلسطین این­طور در اسارت بماند هیچ­کس آزاد نیست. گفتم، تضاد میان امپریالیسم و ملت­های تحت ستم یکی از تضادهای مهم دنیا است. و در حال حاضر آزادی ملت فلسطین برایم مهم­تر است. «آیدنتیتی» ما کجاست؟ از دید شما من چه «آیدنتیتی» دارم؟ چطور با آیدنتتی می­توانید این واقعیت را که گفتم توضیح دهید، یک نفر که از نظر اتنیک (قومیتی) کرد است به مسئله ملت فلسطین این­طور نگاه می­کند. هیچ کس جوابی نداشت. بعد گفتم «آیدنتیتی» من انترناسیونالیسم است. اگر قرار باشد «آیدنتیتی» داشته باشم باید بگویم من انترناسیونالیست هستم و بهتر از یک ناسیونالیست می­توانم برای رهائی ملت کُرد مبارزه کنم و بهتر هم مبارزه کرده­ام. خلاصه کنم این وضع دنیای آکادمیک است.

در هرحال رادیکالیسم ضد امپریالیستی، جهت­گیری مبارزۀ طبقاتی، نفوذ چپ، نفوذ انقلاب فرهنگی پرولتری چین و اینکه یک قطب انقلابی مهمی مثل چین سوسیالیستی موجود بود تشویق می­کرد مردم دنیا را که به جنگ امپریالیسم و ارتجاع بروند. به طور مثال، با وجودی که  بحث «آیدنتیتی» در جنبش سیاهان آمریکا مطرح شد ولی «حزب پلنگان سیاه» هم سربلند کرد که تحت تاثیر همین فرآیند انقلابی مخصوصا انقلاب فرهنگی پرولتری در چین بود و «آیدنتیتی»گرا نبودند. امروز افق­ غالب این است که دنیا جنگ هویت­ها است: «من، منم»، «وجود مقدس من»، من «آیدنتیتی» خودم را دارم، من سیاهم یا سفیدم یا کُردم یا ترکم، و این دنیا باید حول آیدنتیتی من بگردد. در واقع همان individualism «فردگرایی» قدیم سرمایه داری است که یک شکل ستمدیدگی علیه ستمگری بهش داده­اند. در فضای آکادمیک این شیوه­ی تفکر تبدیل به یک معیار شده است، و به عنوان تنها چارچوب تئوریک درست به شیوه­های «دمکراتیک» به همه تحمیل می­شود.

من در کلاس درس این بحث­ها را تشویق می­کردم. می­گفتم بله روایت­های من بزرگ هستند ولی دلم می­خواست خیلی از این هم بزرگ­تر بودند. مثلاً جامعه­ای می­خواهم که در آن هیچ مردی حق ندارد دستش را به روی زنی بلند کند و فرق نمی­کند کجای دنیا باشد، نه فقط در این جامعۀ کانادا، هیچ جای دنیا مخصوصاً در خاورمیانه. توضیح می­دادم که این­ها که می گویند اصطلاح «قتل ناموسی» بار فرهنگی غربی دارد و نباید بگوئیم قتل ناموسی، یک­جور دفاع کردن از «قتل ناموسی» است. برحسب تئوری­های پسائیت، سوسیالیسم و کمونیسم روایت­های بزرگ­اند. خلاصه این محیط فکری که پیش آمده از نظر شناخت علمی و علومی که به اجتماع مربوط می­شوند، شکل جدیدی از همان خرافات است که در کودکی به من و امثال من تحویل می­دادند. این «اکنون و این جا» خرافه است و با خرافات مذهبی فرق محتوایی ندارد. ماتریالیست­ها از قدیم با خرافات مذهبی مبارزه کرده­اند و تا حد زیادی بی اعتبار شده ولی این نوع خرافات جدید اعتبار پیدا کرده است. به سادگی هم بی­اعتبار نمی­شود و دست و پای ماها را گرفته. یعنی خرافاتی هستند که اگر باهاش مخالفت و مقابله نشود شناخت همه را می­کند در حد سایر موجودات زنده. تکامل کرۀ زمین ما را از بقیه جانداران جدا کرده است، به ما آگاهی داده است. وسیلۀ آگاهی یعنی زبان را داده است که ما می­توانیم از طریق آن ورای زمان و مکان خودمان را ببینیم و در آن زندگی کنیم. سایر جانداران این امکان را نیافتند که این جوری شوند. این تصادف بود. و بشر هم نسبت به سایر موجودات، نسبت به محیط زیست و همۀ این­ها کارهای خیلی بدی کرده. مثالی بزنم. در دوره رنسانس در حدود پایان قرن ۱۶ عده­ای متوجه شدند که زمین کروی است، نه مسطح. چشم­های ما زمین را مسطح می­بینند و چشم و حواس پنج­گانۀ ما مهم­ترین وسیله کسب اطلاع از دنیای خارج از بدن ما است. ما دنیا را از طریق حواس پنج­گانه می­شناسیم و می­فهمیم، حس لمس کردن، بو کردن، دیدن، شنیدن و چشیدن. یک راهی که این­ها متوجه شدند این است که کشتی وقتی از دور می­آمد، اول دکلش پیدا می­شد و بعد بدنۀ آن. دورۀ رنسانس کشتیرانی خیلی پیشرفت کرده بود، تلسکوپ هم تازه پیدا شده بود. این چیزی بود که «مشاهده»می­کردند. بعد آمدند و در چیزی که می­دیدند «مداخلۀ ذهنی» کردند و آن را تحلیل کردند، و به این نتیجه رسیدند که باید جائی که ما زندگی می­کنیم یک سرزمین پهن بی­پایان نباشد، پایانش یک کوه یا چیز دیگری باشد، اینجا باید یک چیز کروی شکل باشد. خوب مدت­ها بعد از طریق مشاهده هم فهمیدیم که این­جوری است. بعد از آنکه در سال ۱۹۵۷ ماهوارۀ شوروی به اسم اسپوتنیک رفت آن بالا، بشر به چشم خودش دید که زمین کروی است. یعنی به­ مدت چهار قرن پیش انسان در اثر مداخلۀ ذهنی به این شناخت رسیده بود. این خیلی مهم است: «ذهن (سوژه) چهار قرن جلوتر از عین (ابژه) بود».رابطۀ بین عین و ذهن را باید این­ جوری دید. این چیزی است که مارکسیسم رویش تاکید می­کند و پوزیتیویسم قبول ندارد. مارکسیسم به عنوان علم این مسئله را مطرح می­کند و می­گوید رابطه بین ذهن و عین دیالکتیکی است. البته این­طور نیست که این روش همه چیز را به ما بگوید. حواس پنج­گانه مهم­ترین ابزار کسب اطلاع ما از واقعیت هستند اما کافی نیستند. حواس پنج­گانۀ ما با وجود آنکه خیلی مهم هستند و بدون این­ها شناخت درست دنیا ممکن نیست گاهی به جائی می­رسند که به مانع تبدیل می­شوند، نمی­گذارند آدم دنیا را بشناسد، نمی­گذارند که آدم گذشته را درست درک کند، آینده را درست ببیند. نمی­گذارند از قید و بند زمان عبور کنی و بیایی بیرون و به آینده­ای که ممکن است و می­توانی بسازی و ساختنش مهم است فکر کنی و عمل کنی. «ما آینده­ را می­بینیم که آن را بسازیم. این طور نیست که اول آن را می­سازیم و بعد می­بینیم». برای اینکه اسیر روابطی نشویم که از گذشته برای ما مانده است، باید آینده را ببینیم و بسازیم. به قول مارکس، انسان­ها تاریخ خودشان را می­سازند، ولی نه آن­جوری که می­خواهند. من اگر حالا بگویم جامعه بی­طبقه و بی­ستمِ جنسیتیِ کمونیستی می­خواهم، بدون مبارزه برای ساختنش به دست نمی­آید. شرایط فعلی که حاکم است نمی­گذارد که من چنین چیزی را درست کنم. پس باید برایش مبارزه کرد. ولی قبل از مبارزه باید بدانم که چنین کاری ممکن است. چه چیزی به ما می­گوید که ممکن است؟ علم است که این را به ما می­گوید و بشر به جائی رسیده است که محدودیت­های حواس پنج­گانه را درک کرده و راه غلبه کردن بر این محدودیت را هم پیدا کرده که همان درک تئوریک است. راهش این است که علم به ما تئوری می­دهد و بر اساس آن محدودیت­های حواس پنج­گانه را می­فهمیم و از طریق همه این­ها از زندان زمان و مکان خارج می­شویم و اسیر «اکنون و اینجا» نمی­شویم. ما نمی­خواهیم اسیر زمان و مکان باشیم، می­خواهیم مدام از آن­ها رها شویم، ما می­خواهیم از کرۀ زمین فراتر برویم، می­خواهیم به دنیایی برسیم که حتی نمی­توانی تصورش را بکنی، به دنیائی که همۀ موجودات متفکر این کهکشان با هم ارتباط پیدا کنند و این تضادهای پس­ماندۀ دنیای قدیم را دور بیندازند. ما هیچ علاقه­ای به حفظ ستم جنسیتی به بهانۀ «احترام به فرهنگ» این و آن نداریم. هیچ علاقه­ای نداریم که انسانی برتر از انسان دیگری باشد. ما چنین دنیایی می­خواهیم و چنین روابطی و چنین «روایت بزرگی» می­خواهیم و علم این را به ما می­دهد و بر پایۀ این حقیقت علمی باید اراده کنیم که به این افقی که بشر پیدا کرده جهش کنیم و برسیم. باید از این علوم اجتماعی امروز که ما را در بند کرده نجات پیدا کنیم. از فوکو که محصول شکست جنبش مه ۱۹۶۸ بود من چیز زیادی نمی­توانم یاد بگیرم. از فوکو غیر از اینکه آدم را نسبت به تغییر دنیا بدبین کند چیز زیادی نمی­شود یاد گرفت.

مارکس گفته که زنبور عسل شانه­های بسیار دقیقی درست می­کند، به حدی دقیق که هزاران آرشیتکت را شرم­زده می­کند، یعنی هیچ آرشیتکتی نمی­تواند مثل زنبور عسل شانه­هایی به این دقت درست کند. بعد می­گوید، اما بدترین آرشیتکت­ها از بهترین زنبورها جلوترند از این نظر که آرشیتکت قبل از اینکه خانه را درست کند تمام جزئیات آن را در فکرش، در نقشه­اش، پیش­بینی می­کند. این تفاوت آرشیتکت و زنبور عسل است و این در واقع چیزی است که تا حالا می­خواستم بگویم. بشر یک موجود آگاه است. آمیب که یک موجود تک سلولی است، برای زنده ماندن مجبور است محیط خودش را بشناسند تا بتواند غذا پیدا کند و بخورد و تولید مثل کند. ولی می­دانیم، لااقل از وقتی علم مدرن به وجود آمده، که یک آمیب هنوز مثل آمیب­های سابق هست یعنی شناخت­ آن­ها از محیط زیست­ خودشان، که غذائی بخورند و خود را بازتولید کنند، تفاوت نکرده ­است.

انسان موجودی ست که از غریزه گسسته است. شناخت ما غریزی نیست. شناخت ما صد در صد شناخت اجتماعی است. یک آنتروپولوژیست آمریکائی، لزلی وایت،[۲] دانشمند ماتریالیستی بود و در سال­های ۱۹۵۰ مقالۀ مهمی در مورد فرهنگ[۳] برای دائره­المعارف بریتانیا نوشت. او نشان می­دهد در رفتار انسان دیگر چیزی نمانده که بشود گفت غریزی یا فطری، چند تا رفتار هنوز هست. مثلاً اگر کسی چیزی بیاندازد طرف ما، ما ناآگاهانه عکس­العمل نشان می­دهیم زیرا مکانیزمی در بدن هست که برای حفظ خودش این کار را می­کند. یا مردمک چشم وقتی نور زیاد می­شود منقبض می­شود و چشم را از آسیب نور محفوظ می­کند، این هم ارادی نیست و هنوز یک چیز بیولوژیک است. مثال دیگر میل جنسی است که در انسان هنوز طبیعی است، ولی حتی این هم خیلی اجتماعی شده است. اما در انسان با عشق و ادبیات و هنر و فیلم پیوند پیدا می­کند و از طریق دین و عرف و قانون تنظیم می­شود. همچنین، لزلی وایت می­گوید موجوداتِ دیگر نمی­توانند تصمیم بگیرند که به زندگی بیولوژیک خودشان خاتمه بدهند و فقط انسان است که می­تواند خودکشی کند، فقط انسان است که می­تواند مثلاً به دلایل ایدئولوژیک رابطه جنسی نداشته باشد. خلاصه و مختصرش این است که انسان یک موجود کاملاً اجتماعی شده و از طبیعی بودن خارج شده است و مسئله این نیست که کار بدن ما طبیعی نیست – بدن ما بخشی از طبیعت است – اما مسئله این است که ما اجتماعی شده­ایم و چرا اجتماعی شده­ایم خیلی مهم است. این سوال مهم است که چنین تحولی چطور ممکن شد؟ عمدتا بر اثر این بود که انسان تنها موجودی بود که در پروسۀ تکامل، به «کار» پرداخت، کار یا labour به معنی مارکسیستی­اش. به این معنی که انسان نیازهای زیادی دارد ولی مهم­ترین نیازهایش ناشی از ضرورت زنده ماندن نوع است. تامین خوراک و مسکن حیاتی است. انسان باید خوراک و مسکن را تهیه می­کرد چون طبیعت این­ها را به انسان نمی داد یا شرایط دسترسی به آن خیلی مشکل بود. انسان در برهۀ زمانی طولانی به تدریج آموخت که کار کند و طبیعت را تغییر بدهد و چیزهائی که طبیعت به انسان نمی­داد به دست بیاورد، مثل تولید خوراک از طریق کشاورزی و نه گردآوری خوراک و شکار. چیزهایی مثل جمع­آوری خوراک موجود در طبیعت یا زندگی کردن در غار کافی نبود. این پروسه خیلی طولانی بود. صدها هزار سال طول کشید که این پروسه تا به اینجا برسد. انسان، در این پروسۀ درازمدت زبان را آفرید و از طریق زبان «تفکر انتزاعی» را به وجود آورد. تفکر انتزاعی فقط در انسان وجود دارد. روان­شناسان و مردم­شناسان مخصوصا در آمریکا حدود یک قرن، از اواخر قرن نوزده تاکنون، نهایت تلاش را کرده­اند که به شمپانزه­ها که نزدیکترین موجودات به ما هستند، زبان یاد بدهند. مثلاً در حدود جمله­ها­ی دو کلمه­ای. در همه­ موارد شکست خوردند. با وجود ادعای بعضی مردم­شناسان که بین دو نوع انسان و شمپانزه «تداوم» هست نه «گسست»، تاکنون کسی نتوانسته است به شمپانزه­ها زبان یاد بدهد. زبان انسان صوتی است و سایر موجودات حتی دستگاه صوتی لازم را برای این نوع زبان ندارند. اما در آمریکا، به یک شمپانزه زبانِ اشاره­ای در حد سیصد تا علامت، مانند شکل­هائی با رنگ­های مختلف یاد دادند. از طریق این­ قبیل نشانه­ها می­توانند ارتباط محدودی برقرار کنند اما به هیچ­وجه نمی­شود یک جمله­ی زبان انسانی یادشان داد: مثلاً «کتاب را بده» و یا «موز را بخور»، چون این جمله­های ظاهراً ساده بسیار پیچیده هستند. توانائی انسان در ابستراکت کردن یا انتزاع­ کردن را هیچ موجودی ندارد. ابستراکت کردن به این معنی که مثلاً هنگامی که می­گویم «صندلی»، صندلی اصلاً وجود ندارد، صندلی یک چیزی است که آدم رویش می­نشیند و می­تواند از فلز و پارچه باشد یا حتی از یخ. ابستراکت کردن یعنی یک کلمه بسازی که جانشین پدیدۀ صندلی بشود و در معنیِ آن تعداد پایه­های آن، چهار تا یا یکی، و موادی که از آن ساخته شده است جائی ندارند. به این ترتیب، کلمۀ «صندلی» به معنیِ صندلی مشخص نمی­تواند وجود داشته باشد. مثلاً اگر از من بپرسید «درخت چیست، نشان بده؟» من نمی­توانم جواب بدهم. می­توانم یک درخت مشخص را نشان بدهم ولی درخت عام وجود خارجی ندارد. چیزی آن جا نیست که من نشان بدهم. یعنی هیچ یک از کلمات زبان ما­به­ازاء ندارد، حتی حرف­ اضافه­هائی مانند «به» و «از» ابستراکت هستند. می­توانم یک «ساعت» مشخص را نشان بدهم، ولی خود کلمۀ ساعت یک مفهوم انتزاعی یا مجرد است که مهم­ترین خصوصیت همۀ ساعت­ها را منعکس می­کند و آن را تعمیم می­دهد.

انسان تنها موجودی است که می­تواند «جنرالایز» generalize بکند یا تعمیم بدهد. «تعمیم بدهد» یعنی اینکه وقتی می­گویم درخت، مشخصات مشترک همه درخت­های دنیا را می­آورم در کلمه درخت می­گنجانم. با استفاده از انتزاعی بودن زبان است که انسان می­تواند تجربه انباشت کند، می­تواند تجربه و دانش خودش را از یک نسل به نسل دیگر منتقل کند، و آینده را تصویر کند. سایر موجودات نمی­توانند این کار را بکنند، چون زبان و توان انتزاع ندارند.

خلاصه کنم. توانائی انتزاع کردن یکی از مهمترین توانائی­های بشر است. بدون این، بشر اصلا نمی­تواند به مثابۀ یک نوع زنده بماند. خب، این توانائی انتزاع را همه آحاد بشر دارند، اما این به معنای آن نیست که همۀ انتزاع­ها، انتزاع­های درستی هستند. مثلاً مرتجعین هم انتزاع می­کنند. آن­ها هم مفاهیم خودشان را دارند. طوری انتزاع می­کنند که در خدمت منافع جنسیتی، طبقاتی و غیرۀ خودشان است. اما چیزی که من تا حالا گفته­ام توانائی انتزاع است که چه اهمیت تعیین­کننده­ای در آزاد کردن انسان از قیدوبندهای زمان و مکان و قیدوبندهای نظام طبقاتی دارد. بحثم دربارۀ شرایط مشخص امروز است که سرمایه داری بر دنیا مسلط است، دارد دنیا را به طرف نابودی می­کشد، جنگ راه می­اندازد، فاشیسم و مذهب را گسترش می­دهد، جلوی تفکر انتقادی را می­گیرد و تجربه­هایی را که به ضررش است دفن می­کند. با همۀ دانشی که داریم، از جنبش­های قرن بیستم، از جنبش کمونیستی قرن بیستم که تلاش­های خیلی مهمی کرد برای از بین بردن این روابط، دستاوردهای خیلی مهمی داشت، تفکر «اکنون و اینجا» پسائیت ما را از همۀ این توانائیِ دانش­سازی بی­بهره می­کند. می­گوید به روایت­های بزرگ فکر نکنید و فقط به روایت­های کوچکی فکر بکنید که قابل دست­یابی هستند.

نکته­ای که می­خواهم بگویم این است که بشر در اثر این توانایی توانست محیط دور و بر خودش را بشناسد، به عمق پدیده­ها و روابط حاکم بر طبیعت و جامعه پی­ ببرد و آن­ها را تغییر بدهد. بسیاری از انواع موجودات در طول زمان از بین رفته­اند، اما انسان باقی مانده. هر روز خبر از این است که موجود جاندار یا نباتی از بین رفته، اما انسان توانسته تا حالا بماند. این شناختی که داشتیم کمک کرده که باقی بمانیم، اما همین شناخت دارد ما را در جهت نابودی می­برد. مثل سلاح­های هسته­ای که با پیشرفت علم ساخته شدند. اگر جنگ هسته­ای بین قدرت­های بزرگ سرمایه­داری بشود دیگر کرۀ زمین قابل زیست نخواهد بود. برای همین تغییر دادن ریشه­ای وضعیتی که ما در دنیا درگیرش هستیم مسئلۀ مرگ و زندگی کل بشریت است. یا باید تسلیم چنین عاقبتی در آینده­ای نه چندان دور بشویم یا باید تلاش کنیم زنجیرها را پاره کنیم و این سیستم را سرنگون کنیم.

در زمینه علوم دقیق و تجربی، این علوم خیلی پیشرفت کرده­اند. تا اواسط قرن نوزدهم دانش بشر دربارۀ طبیعت پیشرفته­تر از دانشش دربارۀ جامعه بود، زیرا شناخت طبیعت و جامعه پا­به­پای همدیگر پیشرفت نمی­کردند ولی از اواسط قرن نوزدهم به بعد با پیدایش مارکسیسم در شناخت جامعه هم این جهش صورت گرفت. دانش ما صد و پنجاه سال است که این جهش را کرده و به درک علمی جامعه رسیده­ایم. مارکسیسم شناخت علمی جامعه است. انسان مجبور است هم طبیعت را بشناسد هم جامعه را. مارکسیسم این شرایط را ایجاد کرد که جامعه را بشناسیم و بفهمیم که مثلاً بشر و دنیا توسط خدا آفریده نشده­اند. البته قبل از مارکسیسم هم روشن شده بود که زمین در هفت روز آن­طور که انجیل و سایر متون دینی ادعا می­کنند پیدا نشده و قصه­های کتب دینی بی­پایه هستند. داروین هم هم­زمان با مارکسیسم بسیاری از این حقایق را طرح کرده بود. همین هم­زمانی مارکسیسم و تئوری تکامل داروین به چیز مهمی اشاره می­کند: اینکه مارکسیسم از صفر زاده نشد. مارکسیسم بخشی نتیجۀ پیشرفتی بود که علم کرده بود. هم­زمان با مارکس، تحولاتی که در مطالعۀ طبیعت به خصوص بخش «جاندار» طبیعت، در زمینۀ بیولوژی شده بود، زمینۀ مساعدی را برای ظهور مارکسیسم ایجاد کرده بود. داروین و بسیاری از دانشمندان دیگر غیرمارکسیست بودند. اما مارکس و انگلس به استقبال این پیشرفت­ها می­رفتند و اهمیت فوق العادۀ گسترش دانش بشر را در پروسۀ شناخت می­فهمیدند. بخشی از پیشرفت­هایی که مارکسیسم کرده خودش مدیون این پیشرفت­هاست. به این معنی مارکسیسم خودش در تداوم عصر روشنگری پیدا شده است. یکی از بحث­های محیط دانشگاهی در دو سه دهۀ اخیر حمله به مدرنیسم و عصر روشنگری است. عصر روشنگری از دید مارکسیسم از اواخر قرن هفده تا اواخر قرن هیجده ادامه داشت. انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹، جنگ رهائی­بخش مستعمرات آمریکا علیه انگلستان در ۱۷۷۶، انقلاب در هلند وغیره در این دوره اتفاق افتاد و بخشی از آن بود. روشنگری دوره­ای بود که اقتصاد سرمایه داری که از دو قرن پیش شروع شده بود در بعضی جاها مثل انگلستان، فرانسه، کمی بعدتر آلمان داشت رشد می­کرد، بخشی هم در اسکاندیناوی. عصر روشنگری فقط تحول در شناخت و معرفت­شناسی (گذار به خرد) نبود، بلکه دورانِ مجموعه­ایی از جنبش­های اجتماعی بود، از جمله جنبش فکری، جنبش فلسفی، جنبش ادبی، جنبش هنری، آموزشی، فلسفی، حرکت زنان در عرصۀ سیاست و ادبیات و هنر و بسیاری دیگر. مثلاً در سال ۱۷۹۳ مری ولستونکرافت[۴] مسئلۀ ستم بر زنان را به عنوان «حق» یعنی محرومیت از حق مطرح کرد و این هم سازندۀ روشنگری و ساختۀ آن بود: در این عصر بود که روشنفکران فلسفۀ سیاسی و رژیم حقوقی مناسب برای نظام سرمایه­داری را تدوین می­کردند. این پیشرفت بسیار مهمی بود. نظریه­های ژان ژاک روسو در زمینه حق و برابری وغیره در اوج عصر روشنگری مطرح شدند. بورژوازی این جنبش­ها را علیه نظام فئودالی به راه انداخت. عصر قرون وسطی داشت به پایانش می­رسید ولی هنوز تلاش می­کرد که باقی بماند. هنوز قدرت دولتی دست طبقۀ فئودال بود، همۀ دولت­های اروپا فئودالی بودند، برای این انقلابِ فرانسه انجام شد که بورژوازی قدرت سیاسی را از دست فئودال­ها در آورد، در انگلستان هم این کار را کردند – زودتر از فرانسه ولی بعد سازش کردند – «انقلاب با شکوه» سال ۱۶۸۸ که هشت سال هم در انگلستان جمهوری برقرار بود ولی بعد سلطنت را برگرداندند و به تدریج محدودش کردند. عصر روشنگری عصرِ قدم­های مهم در از بین بردن فئودالیسم بود. مارکسیسم خودش زمانی متولد شد که بورژوازی قدرت سیاسی را به دست گرفته بود. در بسیاری از نقاط اروپا در فرانسه، انگلستان، در ایتالیا هم در سال ۱۸۶۰ ناسیونالیست­ها قدرت را به دست گرفتند و در کشورهای اسکاندیناوی هم این روند بود. مبارزه­ای بود علیه یک نظام مرتجع در حال زوال که هنوز دست و پا می زد که زنده بماند. انقلاب فرانسه عمیق­تر از جاهای دیگر بود. حل مسئله دهقانی در پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم بسیار مهم بود. از دید مارکسیستی این پیشرفت­ها از جمله برابری حقوقی افراد، در مقابله با فئودالیسم، مترقی بودند اما برای چیزی که رهایی طبقۀ نوپای کارگر وابسته به آن بود یعنی برهم زدن کل روابط سرمایه داری و ایجاد کردن جامعه کمونیستی که در آن اصلا «حق» معنی ندارد، چون نابرابری طبقاتی و جنسیتی و ملی و دیگر نابرابری­ها وجود نخواهد داشت، «حق» و برابری حقوقی به بازتولید نابرابری کمک می کنند. در جامعۀ کمونیستی انسان­ها برابرند بدون اینکه احتیاج به حقوق برابر باشد. به این ترتیب می­بینیم که مارکسیسم از روشنگری هم گسست کرد. مارکس بورژوازی را نقد کرد که انسان­ها در واقعیت، یعنی خارج از عرصۀ قانون، برابر نیستند. در چارچوب مالکیت خصوصی و اجبار کارگر به فروش نیروی کارش، برابری واقعی نمی­تواند وجود داشته باشد. انسان­ها در جامعه برابر نیستند و همین نابرابری فراقانونی باعث می­شود که برابری قانونی به بازتولید نابرابری کمک کند. به قول آناتول فرانس، یک قرن بعد از عصر روشنگری، قانون شهرداری پاریس که مقرر کرد هیچ­کس حق ندارد زیر پل­ها بخوابد برخلاف ادعای قانون­گذاران برای همه، فقیر و غنی، یکسان نیست چون ثروتمندان در کاخ­هایشان می­خوابند، نه زیر پل.

مارکسیسم از یک طرف دستاوردهای علمی روشنگری و ضدیت آن با فئودالیسم را قبول دارد و معتقد است در زمان خودش انقلابی بود. ولی از طرف دیگر، روشنگری متعلق به گذشته است و در مقابل آینده­ایی که طبقه کارگر می­خواهد بسازد عقب­مانده، عقب­گرا و ارتجاعی است. از جمله اگر کسی بگوید می­خواهم کمونیسمی درست کنم براساس اصول و پایه­هایی که روسو بنا نهاده­است برنامه­ای رو به گذشته است. این را باید به آلن بدیو گفت. و گفت تو اگر موفق هم بشوی هرگز به چیزی فراتر از فرانسۀ فعلی نخواهد رفت. پس، برخورد مارکسیسم به عصر روشنگری برخورد تاریخی است. برخورد پست­مدرنیست­ها توتالیته­کردن آن است. آن­ها عصر روشنگری را، اگر از کلمات خودشان استفاده کنم، توتالایز totalize می­کنند، کلی­نگری می­کنند، کلیتی که معلوم نیست در تاریخ خودش چه کار کرده، با چی در تضاد بوده، با چی مبارزه می­کرده، تحت تاثیر چی بوده، چه چیزی را می­خواسته بسازد. اما مارکسیسم با دید ماتریالیسم دیالکتیکی به آن نگاه می­کند: روشنگری در تضاد با فئودالیسم پایه­های زیربنایی و روبنایی حاکمیت بورژوازی و سرمایه­داری را در سطح فکری (سیاسی، قانونی، اقتصادی، قضائی، هنری، ادبی…) تصویر، تئوریزه و تدوین می­کرد. یعنی، در حالی که زیربنای اقتصادی بیشتر به شیوۀ خودبه­خودی رشد می­کرد، روبنای سرمایه­داری آگاهانه ساخته می­شد. خود روشنگری عرصۀ مبارزه بین طبقات مختلف و جناح­های بورژوازی بود و تاریخ­نویسان جریاناتی چون «روشنگری رادیکال»، «روشنگری معتدل» و «ضد-روشنگری» را تشخیص می­دهند. در مقایسه با سرمایه­داری که زیربنایش به طور خودبه­خودی رشد می­کند، در کمونیسم هم زیربنا و هم روبنا باید آگاهانه ساخته شوند.

روشنگری با دین در تضاد بود چون بنیاد دین و جهان­بینی دینی نظام فئودالی را توجیه می­کرد. در مقابله با دین، روشنگران جدائی کلیسا و دولت را مطرح کردند اما نمی­توانستند «رهائی از دین» را عملی کنند، اگر چه بعضی از روشنگران ماتریالیست به این نتیجه رسیده بودند. یعنی جدائی که روشنگران مطرح کردند و امروز هم در بسیاری کشورهای سرمایه­داری عملی شده است فقط محدود کردن اِعمال قدرت دین در بعضی عرصه­های سیاست و اقتصاد است. برای همین صد سال بعد کموناردها هرگونه پشتیبانی دولت از کلیسا را قطع کردند.

در هرحال منظورم این است که عصر روشنگری نقطه عطفی بسیار مهم است، چون عصر فئودالی با رژیم امتیاز پایه­گذاری شده بود که متکی بود بر حاکمیت طبقۀ فئودال. اگر فرد در طبقۀ دهقان متولد می­شد، دهقان بود، امکان اینکه چیز دیگری بشود بسیار ناچیز بود. بعضی دهقان­زاده­ها می­توانستند در کلیساها یا صومعه­ای به اصطلاح جزو «روحانیت» بشوند اما چاره­ای نداشتند جز اینکه تبدیل بشوند به روشنفکران طبقۀ فئودال. امتیازات طبقاتی، جنسیتی، قومی، نژادی، دینی وغیره بود. این با نظام اقتصادی بورژوازی که براساس تولید و مبادلۀ کالایی بود جور در نمی­آمد. ساختن روبنای نظام سرمایه­داری کار آسانی نبود. بسیاری از روشنفکران مجبور بودند به کشور دیگری فرار کنند. بخشی از «انسکلوپیدی»، مهم­ترین منبع دانش عصر روشنگری، به خاطر سانسور و سرکوب در فرانسه چاپ نشد و در هلند به چاپ رسید، و قاچاق می شد به فرانسه.  بسیاری از روشنفکران عصر روشنگری فداکاری­ها کردند و بعضی­ها در این راه کشته شدند و کلیسا آن­ها را رجم می­کرد و انگیزیسیون در اوج وحشیگری خود بود.

مارکسیسم روشنگری را چنین می­بیند و ارزش تاریخی آن را می­فهمد. اما وقتی کسی مثل بدیو که می­گوید باید جلوی سرمایه­داری را گرفت و حتی در سال ۲۰۰۸ مقاله نوشت که کمونیسم باید جایش را بگیرد، می­آید و کمونیسم را با رژیم حقوقی ژان ژاک روسوئی تعبیر می­کند باید گفت: «ایست»! نمی­توانی این کار را بکنی. روشنگری در زمان خودش محدودیت­های فئودالیسم را شکست ولی مال گذشته است و زمانه ضرورت دیگری را جلوی بشر گذاشته. مارکس در «نقد برنامه گوتا» گفته است که تصور برابری بدون وجود نابرابری میسر نیست. و اگر کمونیست­ها از این طرز تفکر گسست نکنند اصلا نمی­فهمند کمونیسم چی هست و وقتی آن را نفهمند نمی­توانند برایش مبارزه کنند و نهایتاً آن را بسازند.

   نقد جوانب مختلف کمونیسم آلن بدیو توسط کادرهای حزب کمونیست انقلابی آمریکا (آر.سی.پی) نوشته شده است.[۵] این به معنای آن نیست که مارکسیست­ها از اول جواب همه چیز را دارند. مارکس خودش از اول کمونیست نبود. خیلی از بیوگرافی­نویسان مارکسیست یا غیر­مارکسیست می­گویند مارکس از سال ۱۸۴۳ کمونیست شد یعنی، بعد از اینکه با انگلس «ایدئولوژی آلمانی» را نوشت. «ایدئولوژی آلمانی» جمع­بندی مارکس و انگلس از جهان­بینی و فلسفۀ ایده­آلیسم غالب در فلسفه اروپا بود. از جاهای دیگر مثل چین خبر نداشتند و نمی­دانستند در نقاط دیگر دنیا چه مبارزات فلسفی در جریان بوده. مارکس اول یک دمکرات انقلابی بود. انگلس خودش کارخانه­دار بود، از خانوادۀ کارخانه­دار، ولی کسی بود که علیه طبقه خودش قیام کرد. انگلس نظر مارکس را به اهمیت طبقه جلب کرد. قبل از «ایدئولوژی آلمانی» موضوع طبقه در آثار مارکس بسیار محدود است. بعداً طبقه مرکز توجهش می­شود.

البته در قرون وسطی هم ماتریالیسم حضور داشت. حتی قبل از قرون وسطی، در دنیای باستان هم ماتریالیسم بود. فکر می­کنید اهرام مصر را چطوری درست کردند؟ علم ریاضیات و فیزیکی وجود داشت که توانستند درست کنند. درست است که علم مثل حالا تئوریک نبود. دیوار چین را دوران باستان ساخته­اند و یکی از شاهکارهای بشر بود، تنها چیزی که از کره ماه با چشم می­شود دید دیوار چین است. خلاصه معلوم است که آن زمان هم علم بوده و ماتریالیسم بوده. دیالکتیک را هم از دنیای باستان داریم. هراکلیت بود که گفت از یک رودخانه دوبار نمی­توان عبور کرد، دنیا در حال تغییر است، امکان ندارد بتواند بایستد. خوب! این دیالکتیک دنیای باستان است. هم ماتریالیسم داشتیم، هم دیالکتیک. اما در دنیای باستان مثل امروز ترکیب این دو یعنی ماتریالیسم دیالکتیک موجود نبود.

مارکسیسم از یک­ طرف به  گذشته تکیه داشت و به این معنا تاریخ داشت. پیشرفت­های عظیمی در قرن نوزده در علم شد. مارکس و انگلس اولین کسانی بودند که توانستند جهان­بینی و فلسفه و شناخت اجتماعی را علمی کنند. تا قبل از آن واقعا علمی نبود. عناصر پراکندۀ علمی همیشه بوده است. ولی مارکس و انگلس بودند که این کار را کردند و خودشان در مبارزه با جریاناتی از جمله ماتریالیسمی که دیالکتیکی نبود درگیر شدند، مثلاً فویرباخ. فویرباخ آدم متفکر و ماتریالیست بسیار مهمی بود. نقد او از دین مهم بود. ولی مارکس و انگلس نقدش کردند و گفتند این ماتریالیسمی که فویرباخ دارد دیالکتیکی نیست و نمی­تواند ما را در درک جهان و جامعه خیلی جلو ببرد.

پس مارکسیسم بود که بررسی جامعه را علمی کرد و علم جامعه به ظهور رسید. اما شکل­گیری این علم فقط تراوش فکری مارکس و انگلس نبود. متکی بود بر علم قرن و زمان خودشان و مبارزات گوناگون در جنبش سوسیالیستی، مبارزه با پوزیتویسم، و مبارزه با آنارشیسم. همۀ این کشمکش­ها و مبارزات فکریِ آن دوران وارد شکل­گیری علم مارکسیسم شد. مبارزات درونی اهمیت خیلی زیادی در شکل­گیری و تکامل یک علم دارد. جنبش کمونیستی را نگاه کنید. انقلاب اکتبر صد سال پیش تاریخ دنیا را تغییر داد. به ما نشان داد آینده­ای دیگر کاملاً ممکن است. حتمی نیست ولی ممکن است. اینکه شکست خورد نشان می­دهد که این آینده حتمی نیست و خود­به­خودی به وجود نمی­آید و حتی اگر برایش سخت مبارزه بکنیم به این سادگی نیست. در رابطه با پیروزی انقلاب سوسیالیستی در چین و بعد شکست آن در چهل سال پیش نیز همین طور است. بعد از رجعت سرمایه­داری در شوروی، مائو و حزب کمونیست چین این بحث را مطرح کردند که در چین باید جلوی رجعت سرمایه­داری را گرفت و راه­هائی هم پیدا کردند که جلویش را بگیرند، ولی باز آن­جا هم رجعت کرد. نتیجه­اش دنیای بدتر و وحشتناک­تری است که امروز می­بینیم. امروز هم جنبش کمونیستی با وضعی که دچارش هست و در واقع متلاشی شده است، سوال این است که با این  گذشته چکار می­کنیم. دو انقلاب مهمی که کمونیست­ها رهبری کردند برای اینکه آن دنیای ممکن را ایجاد کنند منجر شد به شکست. با این وضع چکار می­کنی؟ در این رابطه کمونیست­ها در بیست سال اخیر جهش مهمی کردند. به نظر من این جهش در حزب «کمونیست انقلابی آمریکا» روی داده است. سایر احزاب موفق نشدند بفهمند که در قرن بیستم چی شد و الان مارکسیسم و جنبش کمونیستی در چه وضعی است. به نظر من وجود کسی مثل باب آواکیان برای حل این مساله خیلی مهم بود. در جنبش کمونیستی دنیا در یک جا علم جهش می­کند و به جایی می­رسد که پیشرفت بکند. الان با این پیشرفت­ها باید بتوانیم از چیزی که من بهش می­گویم خرافات پسائیت خلاص بشویم و نه اینکه صرفا از اسارت آن در بیاییم، بلکه تلاش بکنیم برای آن آینده­ای که ممکن است. این کار فقط از راه علم بیرون می­آید، یعنی نمی­شود بدون دید علمی، بدون ماتریالیست بودن و بدون دیالکتیکی بودن این کار را کرد.

محیط دانشگاهی و روشنفکری در بیست سی سال اخیر در کانادا و اکنون در سایر کشورها به تفکر پسائیت مجهز شده است و از جمله ادعا می­کنند مدرنیته مشکل عصر است.  گویی اگر از مدرنیته نجات پیدا کنیم مساله حل است. می­گویم خوب شما چطوری می­توانید از مدرنیته نجات پیدا کنید، وقتی که بدیل شما در مقابل مدرنیته سنت است. می­پرسم این چه­ کاری است که شما می­کنید، مدرنیته را کنار می­زنید ولی دچار ترادیسیونالیسم (سنت­گرائی) می شوید، از قتل ناموسی دفاع می­کنید به این بهانه که «قتل ناموسی» برچسبی غربی است که «فمینیست­های سفید» به کار می­برند وغیره. خیلی­ها این دو (مدرنیته و سنت) را بایناریزم binarism می­دانند. در حالی که این دو تا از هم جدا نیستند. بعد، بایناریزم را این جوری حل می­کنند که یک طرف را که دوست ندارند حذف می­کنند و طرف دیگر را جهان­شمول می­کنند. و اتهام اوروسنتریسم (اروپا-محوری) را هم می­زنند.

این شیوۀ درک مسائل بخشی از تفکر پسائیتی است و اجزای آن نه پراکنده بلکه یک جهان­بینی ایده­آلیستی را تشکیل می­دهند. برخلاف ادعای خودشان دیدی تک­خطی و بیناریستی یا دوآلیستی دارند. همه چیز، در گذشته و حال، براساس بیناریسم «خود و دیگری» درک می­شود، بیناریسمی که اساساً روان­شناختی یا روانکاوانه است و با آن همۀ پدیده­های اجتماعی را تبیین می­کنند. من گاهی در رد این درک­های ایده­آلیستی رابطۀ خودم با کمون پاریس را مثال می­زنم. کمون در فرانسه اتفاق افتاد و مردم فرانسه به طور دست اول آن را تجربه کردند. اگر چارچوب درک من «خود و دیگری» باشد باید آن را «دیگری» به حساب بیاورم زیرا این متعلق به گذشتۀ من نیست مال «سفید»ها است. اما برای من کمون پاریس از هر چیزی در تاریخ کردستان مهم­تر است. این سلیقۀ شخصی نیست. این فهمیدن حقیقت است. من در تاریخ کردستان مبارزه­ایی را نمی­بینم که به گردِ پای کمون پاریس برسد. کاش بود. این را هم می­دانم که در همین فرانسه، فاشیست­ها هم هستند و مبارزۀ ضد-فاشیستی هم همیشه بوده و حالا هم هست. من با اینها هستم، با این بخش از مردم فرانسه هستم.

خلاصه کنم. اگر به مارکسیسم که علم جامعه است آگاه نشویم، هیچ آگاهی در مورد جامعه و کارکرد آن و راه عوض کردنش را نخواهیم فهمید. اگر از من بپرسید راه چی است، چاره چی است، من می­گویم: در شناخت از طبیعت، بشر پیشرفت­های خیلی مهمی کرده است و در شناخت از جامعه هم این پیشرفت روی داده است. این پیشرفت مارکسیسم بوده و با خط زیگزاکی پیشرفت کرده است. پیشرفت مارکسیسم نسبت به علم بشر در شناخت از طبیعت با موانع بسیار بزرگتری روبرو بوده است، چون پیشرفت در این علم به نفع طبقات حاکم نیست. به نفع طبقات حاکم است که همین خرافه­ها در دنیای آکادمیک و در فرهنگ عام حاکم باشد. در هر حال، با وجود همۀ موانع بزرگ مارکسیسم امروز هم جهش تکاملی کرده است. همان­طور که گفتم این جهش امروز سنتز نوین از جنبش کمونیستی است. به نظر من این مارکسیسمی است که می­تواند ما را به جلو ببرد و راه دیگری نیست. سایر مارکسیسم­هایی که وجود دارند و هنوز ادعای مارکسیستی می­کنند و یا دیدگاه­هائی مثل بدیو و ژیژک و غیره کارشان به درجا زدن در این گنداب سرمایه­داری می­رسد.

سئوال پرسیدید تفاوت مارکسیست­هایی که نام بردم با باب آواکیان که بحث کردم چه است؟ یک منبع بسیار مهم رشد علم اجتماع احزاب کمونیست بودند. درست است که مارکس از حزب شروع نکرد، ولی به زودی شروع به فعالیت در تشکیلات طبقۀ کارگر و جنبش سوسیالیستی کرد و همراه با انگلس انترناسیونال اول را درست کردند. خلاصه یک پای این دو نفر همیشه در جنبش­های اجتماعی بود و یک پایشان در کار تئوریک و خواندن و نوشتن. مارکس وقت زیادی در کتابخانۀ موزه بریتانیا گذاشت. یک پایش آن­جا بود و یک پایش هم در تشکیلات بین­المللی کارگری. یکی مبارزه حزبی و تشکیلاتی و جنبشی و یکی هم کار تئوریک در کتابخانه­ها و سنتز آمار و ارقام و شواهد و مستندات و افکار و دانش زمانه برای شناخت پیدا کردن از جامعه و معضلات آن. هدف او تنها شناختن دنیا نبود، بلکه تغییر آن را می­خواست. در زمان لنین هم این­طور بود و این علم مرتب پیشرفت می­کرد و تاثیر می­گذاشت بر سایر دانش­ها. آواکیان هم همیشه در جریان سازمان دادن انقلاب در آمریکا و رهبری حزب کمونیست انقلابی آمریکا و خدمت به جنبش انترناسیونالیستی بوده است و هم در کار مبارزه برای درک مارکسیسم و دفاع از آن و بالاخره تکامل آن. این حزب بخشی از جنبش نوین کمونیستی بود که در اواخر سال­های ۱۹۶۰ پیدا شد. در همه جا این تلاش بود، از جمله در فرانسه. در فرانسه در مه ۱۹۶۸، بیست و دو تشکیلات مائوئیستی وجود داشت. یکی از آن ها تشکیلاتی بود که آلن بدیو در آن فعالیت می­کرد. در آلمان هم همین­طور. یعنی دیگر روشن بود که با رجعت سرمایه­داری به شوروی در جنبش کمونیستی جهان انشعاب شده است و یک جنبش کمونیستی نوین ظهور کرده. اینکه اروپای شرقی بغل گوش فرانسه و آلمان شرقی بغل گوش آلمان غربی دیگر سوسیالیستی نیستند و بخشی از نظام سوسیال امپریالیستی هستند که با رجعت نظام سرمایه­داری در شوروی پیدا شدند. مثلا آمریکا را مقایسه کنیم با فرانسه. در آمریکا هم چندین گروه کمونیستی و مائوئیستی جدید بودند، از بین این­ها تنها یکی راهش را ادامه داد و قدم­های خیلی مهمی برداشت که اسمش «اتحادیه انقلابی» بود و باب آواکیان یکی از فعالینش بود و یکی دیگر از فعالینش مارتین نیکلاس بود. مارتین کسی است که «گروندریسه» را از آلمانی به انگلیسی ترجمه کرده است و تنها ترجمه­ایست که تا حالا مورد استفاده است. در سال ۱۹۷۳ چاپ شد. یکی دیگر بروس فرانکلین بود که بعدها منتخبی از مهم­ترین آثار استالین را در یک جلد چاپ کرد و به تحقیق در رمان علمی جامعه سوسیالیستی و سرمایه­داری­ پرداخت. این دو نفر از «اتحادیۀ انقلابی» جدا شدند. «اتحادیۀ انقلابی» مشی چریکی را که آن­وقت­ها خیلی در بین جوانان محبوبیت داشت و فرانکلین از آن پشتیبانی می­کرد به نقد کشید. رد تئوریک مشی چریکیِ کاستریسم و گوارایسم و استدلال کردن که با این روش نمی­شود سرمایه­داری را سرنگون کرد. مشی چریکی در آلمان و ایتالیا هم قوی بود. یک مبارزۀ تئوریک دیگر که اتحادیۀ انقلابی با آن درگیر بود مبارزه علیه ناسیونالیسم بود، چون که در آمریکا جنبش سیاهان خیلی مهم بود و ناسیونالیسم در جنبش کمونیستی و انقلابی سیاهان قوی بود. مارتین لوتر کینگ که خط بورژوازی لیبرال داشت خیلی محبوب بود و حزب «پلنگان سیاه» هم بود که آواکیان قبل از تشکیل «اتحادیۀ انقلابی» تنها عضو «سفید» آن بود و با این حزب رابطۀ خیلی نزدیک داشت. او در سال­های ۱۹۷۰ در مقابله با خط ناسیونالیستی، ماهیت مساله ملی در آمریکا را از نظر تئوریک و سیاسی به بحث و جدل کشید. من خودم آن­وقت­ها در آمریکا دانشجو بودم و با این ادبیات کمونیستی آشنا شدم. بحث­هائی که «اتحادیۀ انقلابی» در مورد مساله ملی و ناسیونالیسم می­کرد برای من خیلی آموزنده بود. مثلاً یکی از نقدها در رابطه با خط کمینترن در مورد جنبش سیاهان آمریکا بود. کمینترن در سال­های ۱۹۳۰ در این مورد می­گفت سرزمین سیاهان «کمربند سیاه» در آمریکا است (خطۀ جنوبی که تراکم جمعیت سیاه در آن بود) و سیاهان را به عنوان یک ملت باید شناخت و در «کمربند سیاه» حق تعیین سرنوشت دارند. «اتحادیۀ انقلابی» به جای اینکه بیاید سی سال بعد از آن تحلیل کمینترن، همان­ها را تکرار کند با دید انتقادی به آن برخورد کرد، چون نسبت به سال ۱۹۳۰ تغییرات مهمی به وجود آمده بود: سیاهان از یک منطقه به مناطق دیگر پراکنده شده بودند، و طبقۀ پرولتاریای سیاه درست شده بود.

یک مبارزۀ مهم­تر از همۀ این­ها مبارزه علیه اکونومیسم بود. «اکونومیسم» اسمی بود که لنین روی گرایش دنباله­روی از جنبش خودبخودی طبقه کارگر گذاشت. یعنی این گرایش نادرست که فکر کنیم طبقه کارگر با مبارزه اقتصادی می­تواند به سوسیالیسم برسد و خیلی مفاهیم مربوط به آن. تحقیق و تحلیل «اتحادیۀ انقلابی» که بعداً «حزب کمونیست انقلابی» شد از سرمایه­داری شدن شوروی جدی بود. این حزب مثل بقیه احزاب مائوئیستی باید می­توانست نشان بدهد که چرا این­ جوری شد. فکر نکنید آسان بود. مقاومت زیاد بود. شوروی هنوز اعتبار انقلاب اکتبر را یدک می­کشید و نفوذش در جنبش رادیکال و چپ قوی بود. در عرصۀ فکری هم خیلی قوی بود. یک نظام انتشاراتی وسیع بین­المللی داشت. این همه مجله، کتابخانه، و دانشگاه پر از نشریات آن­ها بود. می­پرسیدند کو و کدام سرمایه­داری در شوروی وجود دارد؟ همه سرمایه­دارها از بین رفته­اند، به کی می­گویی سرمایه­دار؟ یک سازمان تروتسکیستی در ۱۹۷۷ کتابچه­ای در دفاع از سوسیالیستی بودن شوروی منتشر کرد. بحث «اتحادیۀ انقلابی» این بود که باید نشان داد آیا قانون ارزش در فرماندهی اقتصاد شوروی هست یا نه؟ این قانون ارزش در آمریکا چطوری عمل می­کند و در شوروی چطور؟ خلاصه، «اتحادیۀ انقلابی» نقش خیلی مهمی در این مبارزه برای اثبات ماهیت سرمایه­داری شوروی داشت. یکی از مناظره­های مهم که یادم هست بحثی بود بین ریموند لوتا، از حزب کمونیست انقلابی، با ژیمانسکی که استاد دانشگاه در آمریکا بود. (این مناظره در دو جلد چاپ شده با عنوان «شوروی: سوسیالیستی یا سوسیال امپریالیستی؟»).[۶] ژیمانسکی استدلال می­کرد که شوروی سوسیالیستی است. او تحقیقات مفصلی هم کرده بود تا ثابت کند که شوروی سوسیالیستی است و الکی حرف نمی­زد. «حزب کمونیست انقلابی» با او در عرصۀ نظری در افتاد. حزب این مبارزات را رهبری می­کرد.

بعد از ۱۹۷۶ به دنبال مرگ مائو در چین، رویزیونیست­ها یعنی بورژوازی جدیداً تولید شده در جامعۀ سوسیالیستی که در حزب کمونیست هم حضور داشتند، کودتا کردند و سرمایه­داری برگشت. مائو گفته بود که چنین اتفاقی ممکن است بیفتد و اگر افتاد باید دوباره انقلاب کرد. وقتی کودتا شد، عدۀ کمی از احزاب مائوئیست علیه آن موضع گرفتند. «حزب کمونیست انقلابی» یکی از آن­ها بود. بقیه می­گفتند بله یک مشکلی آن­جا هست، ولی آن را به عنوان کودتای سرمایه­داری نمی­دیدند. کار خیلی مهمی که آواکیان بعد از این واقعه کرد نوشتن یک­ سری مقاله بود در توضیح خدمات مائو به تکامل مارکسیسم. این سلسله مقالات اول به صورت روزنامه­ای در نشریۀ حزب منتشر شد در زمینۀ فلسفه، اقتصاد سیاسی، انقلاب فرهنگی پرولتری، سوسیالیسم، روبنا و غیره. این­ها عنوان­های این مقالات بودند هر کدام به شکل روزنامۀ ده صفحه­ای که بعداً به صورت کتابی با عنوان «خدمات فناناپذیر مائو»[۷] منتشر شد که به نظرم هنوز خیلی مهم است برای درک اینکه در جنبش کمونیستی چه گذشت و چین چه بود و چه شد و چرا این­طور شد. بعد از آن مبارزه برای بازسازی جنبش کمونیستی بود که به تشکیل «جنبش انقلابی انترناسیونالیستی» مشهوربه «ریم» انجامید.[۸] احزاب مائوئیست دنیا از جمله «اتحادیۀ کمونیست­های ایران (سربداران)» در آن بودند و مجلۀ «جهانی برای فتح»را منتشر می­کرد. این تشکیلات با این دید درست شد که همیشه نیاز به یک انترناسیونال هست.  سند انتقادی مهم آواکیان «فتح جهان»[۹] بود که در سال ۱۹۸۱ در حزب سخنرانی کرده بود و بعد منتشر شد. یا بعد از آن نقد مهمی در مورد گرایش­های ناسیونالیستی در رهبران کمونیست مثل مائو و پیشینه­ی این گرایش­ها در جنبش کمونیستی و بسیاری موضوعات دیگر که برای کمونیسم جهت­گیری استراتژیک هستند طرح کرد. این سند هم سال ۱۹۸۴ منتشر شد.[۱۰]

بالاخره می­رسیم به نتیجه­ی این تحولات تئوریک که الان «سنتز نو» می­نامیم. بحثی که آواکیان سال­ها دارد می­کند این است که دوره­ی جنبش کمونیستی قرن بیستم به پایان رسیده و با آن نمی­شود جلو رفت. موج اول جنبش کمونیستی از کمون پاریس شروع شد و با رجعت سرمایه­داری به چین سوسیالیستی تمام شد. این موج دستاوردهای خیلی مهمی داشت و نشان داد که ما می­توانیم به این دنیایی که مارکس و انگلس تصویر می­کردند برسیم و باید به آن برسیم. قدم­های بزرگی برداشته شد، پیشرفت­های مهمی در رسیدن به آن شد ولی کار بسیار طولانی است و در عرض چند دهه نمی­شود آن را ساخت. مبارزۀ خیلی طولانی­تر می­خواهد و بدون درک تئوریک و علمی اصلاً نمی­شود به طرف آن حرکت کرد، چه برسد به رسیدن به آن. و باید از نو ساخت و موج دومی شروع شود و این موج نوین خود به خود راه نمی­افتد. مسلم است که راه آن نه با اعتصابات کارگری و نه با گسترش جنبش­های اجتماعی رادیکال باز نمی­شود. این محال است، امکان ندارد.

یک بحث مهم دیگر «سنتز نو» مساله «جسمیت بخشیدن به طبقه کارگر» است.[۱۱] بسیاری از کمونیست­ها رابطۀ بین مبارزۀ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک را درست درک نمی­کنند. می­دانیم که لنین مبارزه علیه خط مشی اکونومیستی را به پیش برد و روشن کرد مبارزات اقتصادی طبقه کارگر ربطی به سوسیالیسم ندارد، کارگران خود به خود کمونیست نمی­شوند و آگاهی کمونیستی را باید بیاموزند و این آگاهی خارج از فضای استثمار توسط سرمایه­دار تولید و آموخته می­شود. «سنتزنو»، در همین رابطه درک «جسمیت بخشیدن» را نقد کرده است که در جنبش کمونیستی بین­المللی درک بسیار رایجی است، و در جنبش کمونیستی ایران هم که خودمان تجربه کرده­ایم دیده­ایم که چقدر رایج بوده است، در همۀ سازمان­های منتسب به جنبش کمونیستی. تقدیس طبقه کارگر، یک خدا از طبقه کارگر درست کردن، و گویا طبقه کارگر به خاطر اینکه استثمار می­شود حق ویژه در مورد «حقیقت» دارد و افکاری که از کارگر­بودن تراوش می­کنند خود به خود درست بوده و یا حتی کمونیستی هستند. «سنتز نو» می­گوید مارکسیسم «مال» طبقه کارگر نیست. مارکسیسم می­گوید کل این وضعیتی که بشر در آن اسیر است باید از میان برود، و در بین طبقات اجتماعی می­بینید که این طبقه به عنوان یک طبقه بین­المللی در موقعیتی هست که با وجود آن بشود ستون فقرات انقلابی را پایه­گذاری کرد که بشر را از عصر بورژوازی خلاص کند و ببرد به عصر کمونیسم، که در آن خود طبقه و حزب و دولت از بین می­روند.


[۱] . این سخنان در تابستان ۲۰۱۶ در پاریس در گردهم­آئی با جمعی از دوستان ارائه شد و با ویرایش و تصحیحات و تلخیص متنِ پیاده شده منتشر می­شود.

۲. Leslie White.

[۳]. culture.

[۴]. Wolstonecraft.

[۵] . ریموند لوتا، نایی دونیا، ک.ج.آ، «سیاست رهایی بخش بدیو: کمونیسمی در قفس بورژوایی،» در

http://cpimlm.com/bzpolomicm/badio.pdf

[۶]. The Soviet Union: Socialist or Social Imperialist? In  https://www.marxists.org/history/erol/ncm-8/rcp-soviet-debate-2.pdf

[۷] . خدمات فناناپذیر مائوتسه دون. انتشارات حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در وبسایت www.cpimlm.com

[۸]. Revolutionary Internationalist Movement- RIM.

[۹]. Avakian, “Conquer the World? The International Proletariat Must and Will,” http://revcom.us/bob_avakian/conquerworld/

[۱۰]. Avakian, “Advancing the World Revolutionary Movement: Questions of Strategic Orientation,”http://revcom.us/bob_avakian/advancingworldrevolution/advancingworldrevolution.htm

[۱۱]. Reification.