بر فراز موج نوین کمونیسم

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۵ دقیقه

متن زیر مقدمه ای است که رفیق امیر حسن پور برای نسخه ی کُردیِ کتاب «تاریخ واقعی کمونیسم» (به قلم ریموند لوتا) نوشته است.

امپریالیسم و بنیادگرائی اسلامی، این دونیروی منسوخ تاریخ معاصر، دنیا را به عرصه تاخت و تاز، جنگ و کشتار، اشغالگری و اسارت، استثمار و ستم، خشونت علیه زنان، خرافه پراکنی، تفرقه اندازی مذهبی، ستم ملی، و نابودی محیط زیست تبدیل کرده اند. هر چند امروزه این دو نیروی ارتجاعی با یکدیگر می جنگند، تکیه گاه هر دوی آن ها سیستم سرمایه داری امپریالیستی است.  شیوه تولید و نظام اجتماعی و سیاسی هر دو سرمایه داری است که سرچشمه ی تولید و بازتولید این نیروهای سیاسی منسوخ و کلیه ی دهشت های جهان معاصر است.

کردستان از جمله مناطق خاورمیانه است که در آتش این جنگ می سوزد.  نیروهای مسلح کرد، هم در عراق و هم در سوریه بخش مهمی از ارتش نیابتی آمریکا را تامین می کنند. سه دهه مبارزه مسلحانه ناسیونالیست های کرد علیه بغداد، کردستان عراق را با اتکا به جنگ آمریکا علیه صدام حسین به حکومتی نیمه مستقل تبدیل کرد، و اکنون پایگاه اقتصادی و نظامی آمریکا، اسرائیل و قدرت های ناتو است. ناسیونالیسم کرد و جنبش ملی کردستان نشان داده اند که، مانند سایر جنبش های ملی، بخشی از سیاست و ایدئولوژی سرمایه داری هستند و در نهایت ناگزیر تبدیل به پیچ و مهره های نظم جهانی امپریالیستی می شوند. بسیاری از روشنفکران و فعالین سیاسی کرد از جنبش ملی گسست نکرده اند و افق دیدشان در حد سران این جنبش است که از آغاز فئودال ها و شیخ ها بودند. در سال های اخیر، با رشد بورژوازی کرد به ویژه در ترکیه، عراق و ایران، ناسیونالیست ها در هر کشور شرکت در قدرت سیاسی و قانونگذاری را طلب می کنند. حتی هنگامی که جنبش ملی اسلحه بر می دارد، هدفش نه تغییر بنیادین وضع موجود بلکه سهیم شدن در قدرت دولتی و نظام اقتصادی-اجتماعی حاکم است. رسیدن به پارلمان، رفرم قانونی، حقوق شهروندی، حقوق زبانی و فرهنگی، و برابری ملی غایت مطالبات آن است.

جنبش ملی کرد که در اوائل قرن بیست با خواست استقلال یا خودمختاری کردستان شروع شد توسط فئودال ها، روسای عشایر، و شیوخ (رهبران طریقت اسلامی) رهبری می شد. سران این جنبش، فئودال ها و شیخ هائی چون شیخ محمود (۱۹۱۸-۱۹۱۹، ۱۹۲۲-۱۹۲۴)، شیخ سعید (۱۹۲۵)، سید رضا (۱۹۳۷-۱۹۳۸)، سمایل آغا سمکو (۱۹۲۱-۱۹۲۴)، و ملا مصطفی بارزانی (۱۹۶۱-۱۹۷۵) بودند. درخشان ترین دستاورد جنبش ملی، «جمهوری کردستان» سال ۱۹۴۶، تحت رهبری مشترک بورژوازی و فئودال ها بود. بر همین روال، جنبش مسلحانۀ خودمختاری در کردستان عراق که در ۱۹۶۱ شروع شد و سی سال بعد به «حکومت اقلیمی کردستان» انجامید توسط رئیس عشیرۀ بارزان، ملا مصطفی بارزانی، شروع شد و روشنفکران و فعالین سیاسی که بسیاری از آنان عضو حزب «پارت دمکرات کردستان» بودند به آن پیوستند.

در همۀ این موارد، دهقانان که اکثر جمعیت زحمتکش کردستان را تشکیل می دادند، تحت سلطۀ فئودال ها بودند و نیروی جنگی جنبش ملی را تشکیل می دادند. به این ترتیب، ناسیونالیسم کرد تضاد بین ملت کرد و دولت های مرکزی (ترکیه، ایران، عراق، سوریه) را بر تضاد بین فئودال ها و دولت های تمرکزگرا منطبق کرد. در واقع، رهبران جنبش ملی، از شریف پاشا در جنگ جهانی اول گرفته تا ملا مصطفی بارزانی بعد از جنگ جهانی دوم، «استقلال» کردستان را در وابسته شدن به قدرت های امپریالیستی جستجو می کردند: اولی به انگلستان پیشنهاد کرد که کردستان به تحت الحمایه این قدرت استعماری تبدیل بشود و دومی از امریکا خواست که کردستان را به ایالت پنجاه و یکم خودش تبدیل بکند. حتی در جمهوری کردستان، که در شرایط حضور نیروهای شوروی در شمال ایران و با تایید آن ها، تاسیس شد، فئودال ها و روسای عشایر در کابینه و در راس ارتش ملی قرار داشتند و استثمار دهقانان مانند گذشته ادامه یافت.

کردستان در قرن بیستم، به ویژه در جریان جنگ جهانی اول و بعد از آن، به یکی از عرصه های مهم کشمکش سیاسی بین دولت های منطقه و قدرت های امپریالیستی (به ویژه روسیۀ تزاری، انگلستان، فرانسه، و بعد آمریکا) تبدیل شد. ژنوسید، پاکسازی قومی، جنایت جنگی، تبعید دسته جمعی، قتل عام، ویرانی، قحطی، و بیماری کردستان را به سوی نابودی کشاند. مقاومت در مقابله با این شرایط پراکنده، خود به خودی، محلی، و جسورانه بود.  اما جنبش ملی توانائی دگرگون کردن این وضع را نداشت. در این شرایط بسیار سخت و پیچیده، در صورت وجود رهبری انقلابی، امکانات وسیعی برای تبدیل وضع ضدانقلابی به وضع انقلابی و خلق دنیای بهتری وجود داشت.

 وضع جنبش ملی کردستان استثنا نبود. سایر جنبش های ملی و ضداستعماری از قبیل ویتنام، الجزایر، کوبا، و فلسطین پیشرفته تر از جنبش ملی کردستان بودند که نه ضد فئودالی بود و نه ضد امپریالیستی. اما همان ها هم که بعد از چند دهه مبارزات ضد استعماری در آسیا وآفریقا به دولت های «مستقل» طبقه ی بورژوا-ملاکان بومی دست یافتند، هم چنان در درون نظام سرمایه داری امپریالیستی و تابع آن ماندند و وضعیت اکثریت توده های کارگر و دهقان و زنان تغییر زیادی نکرد.

جنبش ملی کرد در عراق بعد از سه دهه جنگ با دولت عراق و با پیوستن به جنگ آمریکا علیه رژیم صدام حسین (۱۹۹۱ و ۲۰۰۳) موفق به تشکیل «حکومت اقلیمی کردستان» شد. رهبران جنبش ملی که سه دهه در کوهستان علیه بغداد مسلحانه می جنگیدند به محض انتقال از کوه به شهر ماشین اداری رژیم بعث را به حکومت کرد تبدیل کردند، و تداوم این نظام طبقاتی را در شکل ملی کرد تضمین کردند. کارنامۀ یک ربع قرنِ این حکومت نیمه مستقل نشان می دهد که به جای حکومت ارتجاعی بعث، دیکتاتوری طبقات حاکمۀ کرد (فئودال ها، روسای عشایر و بورژواهای وابسته به دو حزب حاکم) بر قرار است. کردستان از چنگال بعثی ها خارج شد و به پایگاه نظامی و سیاسی و اقتصادی آمریکا، اتحادیۀ اروپا، ترکیه، ایران و اسرائیل تبدیل شد.  پیشمرگه، که در جنبش ملی سمبل مبارزه برای رهائی توده های مردم به شمار می رفت، به «ارتش نیابتی» آمریکا تبدیل شده است. تحت پرچم ناسیونالیسم که ملت را «تجزیه ناپذیر» و «بی طبقه» می انگارد، «پارت دمکرات کردستان» بخش غربی حکومت اقلیمی را به پایگاه ترکیه  و «اتحادیه میهنی کردستان» بخش شرقی را به جولانگاه رژیم اسلامی ایران تبدیل کرده است. «پارت دمکرات کردستان» برای کمک به ترکیه در سرکوب جنبش روژاوا مرز بین دو بخش کردستان را برای مدتی خندق کشی کرد و امروز روژاوا را در محاصرۀ اقتصادی و سیاسی قرار داده است. اقتصاد «حکومت اقلیمی کردستان» زائدۀ اقتصاد نفتی است که با نزول قیمت نفت در بازارهای دنیا در آستانۀ سقوط قرار گرفته است. سران حکومت کرد در فساد مالی و اداری گوی سبقت را از رژیم بعثی ربوده اند.

ناسیونالیسم تنها سیاست و ایدئولوژی نبود. در حالی که در کردستان عراق حکومت خودمختار فئودالی-عشیره ای شیخ محمود بر سر کار بود و شیخ خود را «پادشاه کردستان» اعلام کرد، در شوروی بعد از ۱۹۲۱، بخش کوچکی از جمعیت کردستان که در قفقاز (ارمنستان، آذربایجان و گرجستان) زندگی می کرد پروسۀ گذار به سوسیالیسم را شروع کرد، و برای مدتی منطقه «کردستان سرخ» برقرار بود . در مقایسه با کردهای سایرکشورها، پیشرفت کردهای شوروی، در مدت کوتاه یک دهه، به مراتب عمیق تر و وسیع تر بود –  از منحل کردن روابط عشیره ای و فئودالی گرفته تا رهائی زنان، ریشه کن کردن بیسوادی، آموزش عمومی، تحصیل به زبان کردی، ترجمه و تالیف و انتشارات به زبان کردی، رشد قشر روشنفکر، و غیره. اما شوروی، حتی از اوائل دهه ۱۹۳۰ به بعد، نقش پایگاه انقلاب جهانی را به درستی ایفا نمی کرد و خط و مشی آن ناتوان از رها کردن و سازمان دادن انرژی رهایی بخش انقلابی در اقصی نقاط جهان برای به پیش راندن انقلاب جهانی بود. اندکی قبل از شروع جنگ جهانی دوم و در تدارک برای مقابله با حمله آلمان، حکومت شوروی دست به تبعید کردها وبعضی دیگر از ملیت ها به آسیای مرکزی زد. هم زمان، دولت های ایران، ترکیه، عراق (تحت قیمومیت انگلستان) و سوریه (تحت قیمومیت فرانسه) از هیچ کوششی برای سرکوب جنبش کمونیستی نوپا در این کشورها کوتاهی نمی کردند.

تلاش مبارزان برای گسست از ناسیونالیسم و پیوستن به جنبش کمونیستی در دهۀ ۱۹۴۰ در سطح محدودی شروع شد اما از همان وقت با محدودیت های تاریخی جنبش کمونیستی مواجه شد.  تشکلات و احزاب کمونیست در ترکیه، ایران، عراق و سوریه در شرایطی شکل گرفتند که جنبش کمونیستی بین المللی تحت رهبری حزب کمونیست شوروی بود و این حزب دارای یک خط صحیح انترناسیونالیستی پرولتری نبود. در نتیجه به جای کمک به احزاب کمونیست کشورهای مختلف که هر یک در کشور خود دست به انقلاب زده و با سرنگونی دولت های حاکم، دولت های طراز نوین دیکتاتوری پرولتاریا برقرار کرده و شروع به ساختمان سوسیالیسم بکنند، آنان را فرا خواند که به دفاع از شوروی سوسیالیستی بپردازند و برای این «دفاع» با دولت های ارتجاعی خود که در ائتلاف با بلوک امپریالیست های متفقین بودند به سازش برسند. احزاب کمونیست این کشورها در چهارچوب این خط مشی توانائی تبدیل کردستان به پایگاهی انقلابی را نداشتند. فقط حزب کمونیست چین تحت رهبری مائوتسه دون بود که نادرستی این استراتژی و خط مشی سرچشمه گرفته از آن را تشخیص داد و از آن سر باز زد. در جریان جنگ جهانی دوم، سیاست ناسیونالیستی بیش از بیش بر حزب کمونیست شوروی غلبه کرد و به دنبال احیای سرمایه داری (به رهبری خروشچف در کنگره بیستم این حزب در ۱۹۵۶) انقلاب از دستور کار این احزاب حذف شد.

احیای سرمایه داری در شوروی ضربۀ بزرگی به روند انقلاب در جهان وارد کرد و جنبش کمونیستی بین المللی را در وضعیت مرگ و زندگی قرار داد. حزب کمونیست چین به رهبری مائو تسه دون مبارزه علیه رویزیونیسم خروشچفی را شروع کرد و نشان داد که سرمایه داری در اولین کشور سوسیالیستی احیا شده است. مائوتسه دون با حل این معضل که چگونه سرمایه داری می تواند در یک کشور سوسیالیستی احیاء شود و خصلت مبارزه طبقاتی در دوران گذار از سوسیالیسم به کمونیسم چیست، درک علمی انقلاب را تکامل داد. او با رهبری تئوریک وسیاسی به انشعاب بزرگ درجنبش کمونیستی بین المللی (۱۹۶۴) دامن زد و راه را برای شکل گیری جنبش نوین کمونیستی در سطح جهان باز کرد. سپس با راه انداحتن «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری» در خود چین (۱۹۶۶-۱۹۷۶) به مقابله با روند احیای سرمایه داری رفت و راه ادامه انقلاب در سوسیالیسم را الگوسازی کرد، وبه این ترتیب مائوئیسم تبدیل به خط تمایز میان مارکسیسم و رویزیونیسم شد.  بار دیگر کمونیسم مشعل دار رهایی بشریت از اسارت نظام سرمایه داری و مصیبت های تولید شده توسط آن شد. حتا بسیاری از جریان های ملی گرا خود را طرفدار «اندیشه مائو» و چین سوسیالیستی قلمداد می کردند بدون این که به واقع جذب کمونیسم شده باشند.

بعد از مرگ مائو در سپتامبر ۱۹۷۶، کودتائی شبیه کودتای خروشچف در حزب کمونیست چین روی داد و سرمایه داری  در این آخرین کشور سوسیالیستی هم احیا شد. این شکست نیز در سراسر دنیا ضربه بزرگی به جنبش کمونیستی وارد کرد. در این شرایط، تشتت تئوریک و سیاسی همه جانبه بود. در کردستان، در دهۀ ۷۰، سه جریان متمایل به جنبش کمونیستی به تاسیس تشکلات انقلابی دست زدند و به درجات مختلف اما بسیار محدود متاثر از مائوئیسم بودند – «کومه له ی مارکسی-لنینی» در کردستان عراق (۱۹۷۰)، «کومه له ی شورشگیری زه حمه تکیشانی کوردستان» در ایران (۱۹۶۹) و «پارتیا کارکه رین کوردستان» (پ ک ک، ۱۹۷۸) در ترکیه. تشکل اول به تدریج در حزب ناسیونالیستی «یه کیتی نیشتمانی کوردستان» که خود از موسسین آن بود تحلیل رفت.

 جریان دوم، «سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان»، در ۱۹۸۳، در وحدت با یک گروه چپ دیگر «حزب کمونیست ایران» را با حفظ استقلال تشکیلاتی خود به وجود آورد. این حزب با پرچم «مارکسیسم انقلابی» شروع کرد، و ده سال بعد در جریان انشعاب به شاخه های مختلف طرفدار مارکسیسم اومانیستی تقسیم شد. «مارکسیسم انقلابی» این حزب بر اساس منحل کردن خط تمایز مارکسیسم و رویزیونیسم و منحل کردن دستاوردهای تئوریک و پراتیک موج اول انقلاب های کمونیستی به ویژه انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین شکل گرفت، و به جای کمونیسم مارکس و لنین و مائو ملغمه ای از تروتسکیسم و سوسیال دموکراسی و اکونومیسم کارگری را قطب راهنمای خود کرد.

جریان سوم (پ ک ک) با ادعای  ایجاد کردستان بزرگ و سوسیالیستی به میدان آمد. رهبر حزب، اوجلان، بعد از ربوده  و زندانی شدن (۱۹۹۹)، افق دمکراسی بورژوائی خود را آشکار کرد  و آن را با مفاهیمی چون «دمکراسی رادیکال»، «دمکراسی مستقیم»، «دمکراسی افقی»، و «دمکراسی از پائین به بالا» آرایش داد. امروز پ ک ک و احزاب هم خط آن اعلام می کنند که از ناسیونالیسم گسست کرده اند، معتقد به حق تعیین سرنوشت و ایجاد دولت مستقل یا ملت-دولت کرد نیستند، و در چهارچوب مرزهای  موجود به برپائی «اتونومی دمکراتیک» و «کنفدرالیسم دمکراتیک» می پردازند. در این خط مشی، دمکراسی از طبقه جدا شده است، دمکراسی و دیکتاتوری دو فرم اعمالِ قدرت یک طبقه نیستند بلکه مستقل از هم و در تضاد با هم قرار می گیرند، و با این زمینه چینی ها، دمکراسی بورژوائی در بسته بندی جدیدی به عنوان آلترناتیو «مدرنیته سرمایه داری» عرضه می شود. بر همین روال، پ ک ک بنیاد دولت را رد می کند اما در درون مرزهای ملت-دولت ترکیه و سوریه با پروژۀ اتونومی سازی و کنفدرالیسم سازی به ساختن ملت و دولت کرد می پردازد. پوشیده نیست که با سیاست اصلاح دمکراسی بورژوائی نمی توان به مقابله با دنیای کهنه رفت و دنیای نوینی خلق کرد. خروج از مغاک نظام سرمایه داری و گذار به جامعۀ کمونیستی بیش از هر چیز به تئوری انقلابی یعنی مارکسیسم نیاز دارد.

احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی نیروهای کمونیست را در همه جا تضعیف و سردرگم و بحرانی کرد و در عوض نفوذ نیروهای ناسیونالیست و اسلام گرا در میان توده های مردم رشد و گسترش یافت. اما مشکل کلیدی خودِ نیروهای جنبش کمونیستی بودند که نتوانستند درس های مثبت و منفی موج اول انقلاب های کمونیستی، به ویژه انقلاب چین، را درست جمعبندی کنند و به چالش های انقلاب در خاورمیانه و دیگر نقاط جهان پاسخ دهند. بسیاری از نیروهای مائوئیست (مانند «اتحادیه کمونیست ها» در ایران) پس از احیای سرمایه داری در چین مواضعی پر از التقاط در مورد مائوئیسم گرفتند و معلوم شد که تکامل علم کمونیسم توسط مائوتسه دون را درک نکرده بودند. در نتیجه نیروهای مائوئیست از پیش برد انقلاب کمونیستی در نقاط مختلف جهان، حتا در جایی مانند ایران که فرصت چنین انقلابی در  1978-1979 به وجود آمد عاجز ماندند. در میان این نیروهای مائوئیست هم گرایش بورژوا دموکراتیک رایج بود و قادر نبودند وظایفی مانند مبارزه با عقب ماندگی فئودالی و وابستگی به امپریالیسم و حل مساله ملی و ستم بر زنان را در چارچوب و قالب یک استراتژی انقلاب کمونیستی بگذارند و انقلاب را رهبری کنند.

 ناتوانی انقلابیون در کردستان و منطقه در دامن زدن به جنبش نوین کمونیستی و انجام انقلاب کمونیستی ناشی از کمبود مبارز و مبارزه نبود. در واقع در هر گوشۀ این سرزمین نشانی از جسارت، فداکاری، ازخودگذشتگی، و بی باکی آزادیخواهان کمونیست و غیرکمونیست در جنگ با ارتجاع و امپریالیسم به چشم می خورد. مانع اصلی ناتوانی در گسست از جهان بینی، سیاست، و ایدئولوژی بورژازی و در پیش گرفتن جهان بینی، سیاست، و ایدئولوژی کمونیستی بود. اما کمونیسم، به ویژه بعد از شکست دو تجربۀ مهم شوروی و چین، چیزی نبود که حاضر و آماده در دسترس باشد. تلاش برای برپاکردن جنبش کمونیستی در کردستان مصادف شد با آن چه باب آواکیان، صدر «حزب کمونیست انقلابی آمریکا»، «پایان موج اول کمونیسم» (از کمون پاریس ۱۸۷۱ تا احیای سرمایه داری در چین ۱۹۷۶) نامیده است. مشخصۀ این سال ها، تشتت و سردرگمی در تئوری و پراتیک  و ناتوانی جنبش های کمونیستی در درک شکست و تبدیل آن به پیروزی بود.

در شرایط شکست جنبش کمونیستی، سرمایه داری امپریالیستی دنیا را به سرعت به سوی نابودی می کشاند؛ فقر، گرسنگی، محرومیت، بیکاری، بی خانمانی و فوق استثمار و ستم زندگی میلیاردها انسان را تباه کرده است. تحت سیادت سرمایه، نظام بردگی دوباره قد علم کرده است؛ فروش و ترافیک زنان و کودکان به بخشی از نظام اقتصادی تبدیل شده است. بحران محیط زیست، که نتیجۀ مستقیم سلطۀ سرمایه است، زندگی انسان و بقیه موجودات زنده را به خطر انداخته است. جنگل، دریا و اقیانوس و رودخانه و خاک و آب و هوای کرۀ زمین به شدت آسیب دیده اند. هر سال هزاران انسان که در جستجوی کار به اروپا و آمریکا پناه می برند با مرگ فوری یا تدریجی مواجه می شوند. ستم بر زنان و خشونت مردسالاری بیداد می کند؛ همه جا «جنگ علیه زنان» در جریان است. خرافات دینی، علم ستیزی، نژادپرستی، و فاشیسم دست در دست هم آیندۀ تاریکی ترسیم می کنند. تضاد بین دو نیروی ارتجاعی و تاریخاً منسوخ – یعنی امپریالیسم و بنیادگرائی – خاور میانه را به ویرانه و کشتارگاه تبدیل کرده است؛ جنگ و ویرانی و آوارگی میلیون ها نفر به امری عادی تبدیل شده است.  

وضع دنیا به جائی رسیده است که یا باید نظام سرمایه داری را از میان برداشت یا سرمایه داری زندگی را از میان برخواهد داشت. انتخاب دیگری باقی نمانده است. اما روشن است که نیروئی جز جنبش کمونیستی توانائی و خواست این تاریخ سازی را ندارد.  جنبش کمونیستی هم، آن طور که در گذشته بود، از عهده چنین مسئولیتی بر نمی آید. با کمونیسم پیشین نمی توان به آیندۀ کمونیستی دست یافت و بدون «کمونیسم نوین» نه به درک درست گذشته می رسیم نه به ساختن این آینده. سنتز کمونیستی از کمونیسمِ گذشته و تدوین «کمونیسم نوین» کار سترگی است که باب آواکیان، در پروسۀ مبارزات وسیع در عرصۀ تئوری، سیاست و ایدئولوژی در سه دهۀ اخیر، موفق به انجام آن شده است. اگر کمونیست ها می خواهند پیشاهنگ آینده باشند و نه زائدۀ گذشته باید خود را متکی بر سنتز نوینی از کمونیسم بکنند و به طور جدی ببینند که «کمونیسم نوین» چیست و چه جایگاهی در تاریخ و در جهان امروز دارد؟ طبق گفتۀ آواکیان سنتز نوین چنین است:

«سنتز نوین، ترکیب بندی و قالب بندی دوبارهی جوانبِ مثبتِ تجاربِ جنبش کمونیستی و جوامع سوسیالیستی و یادگیری از جنبه های منفی این تجربه، در ابعاد فلسفی و ایدئولوژیک و سیاسی است. هدف، دست یابی به جهت گیری، متد و رویکردی بسیار علمی‪تر در مورد انقلاب کردن و کسب قدرت و نیز در مورد جوانب مختلفِ جامعه‪ی سوسیالیستی آینده است: تامین نیازهای مادی بسط یابندهی جامعه و مردم؛ غلبه بر زخم‪های گذشته و تداوم بخشیدن به دگرگونی انقلابی جامعه و حمایت از مبارزات انقلابی جهان و عمل کردن بر این پایه که عرصه ی جهانی و مبارزه ی جهانی اساسی ترین و مهمترین عرصه است. همراه با این، ایجاد فضائی کیفیتا بیشتر برای نیازهای فکری و فرهنگی مردم و به راه انداختن پروسه های متنوع و غنی اکتشاف و تجربه کردن در عرصه های علم، هنر و فرهنگ و به طور کلی حیات فکری جامعه، و ایجاد فضای گسترش یابنده برای رقابت ایده ها و مکاتب فکری گوناگون و برای ابتکار عمل و خلاقیت فردی و حمایت از حقوق فردی از جمله تامین فضا برای اینکه افراد بتوانند در «جامعه ی مدنی»، مستقل از دولت، با هم کُنش داشته باشند –  و انجام همهی این ها در چارچوبهی تعاون و کلکتیو. در همان حال، از قدرت دولتی محافظت خواهد شد و به مثابه یک قدرت دولتی انقلابی در خدمت منافع انقلاب پرولتری در این کشور و در سراسر جهان تکامل خواهد یافت و دولت، عنصر رهبری کننده و مرکزی در اقتصاد و در جهت‪گیری کلی جامعه خواهد بود. اما خودِ دولت نیز مداوما تحول یافته و به طور فزاینده تبدیل به دولتی کاملا متفاوت از همه ‪ی دولت هائی که بشر تا کنون به خود دیده خواهد شد. این، بخش مهمی از حرکت به سوی محو دولت خواهد بود که با استقرار کمونیسم در مقیاس جهانی ممکن خواهد شد.» (باب آواکیان: «انقلاب کردن و رهائی بشریت»، بخش اول، حقیقت، شماره ۵۴ ، اردیبهشت ۱۳۹۰، صفحه ۱۷)

«کمونیسم نوین» بر پایه های مارکسیسم مارکس، انگلس، لنین و مائو –  ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک – استوار است، از دستاوردهای انقلابات پیشین دفاع می کند، و اشتباهات و محدودیت های تئوری و متدولوژی مارکسیسم را که به این اشتباهات راه داده اند به نقد می کشد. «کمونیسم نوین» اشتباهات، نابلدی ها، و لغزش ها را که در تجربه های آغازین ساختمان سوسیالیسم اجتناب ناپذیر بودند خاطر نشان کرده و نقد می کند. اما این کار به تنهائی نمی توانست به سنتز نوینی از این مهمترین تجربه های تاریخ بشر برسد به این معنی که راهگشای موج جدیدی از انقلابات پرولتری باشد. دستاورد آواکیان تنها مشخص کردن و نقد پراکنده اشتباهات تجربه ساختمان سوسیالیسم در موج اول کمونیسم نیست. آن چه مهم تر است این است که او خطاها و کمبودهائی را که در عرصه تئوری و متدولوژی به این اشتباهات راه داده اند نشان داده و به نقد کشیده است. برای بسیاری از کمونیست ها نقدکردن مارکس، انگلس، لنین و مائو قابل تصور نیست. اما چنین رویکردی به کمونیسم به وضوح ضد دیالکتیکی است.  از دید اواکیان، بخش عمده اشتباهاتِ رایج در جنبش کمونیستی بین المللی، در گذشته و حال، ریشه در بنیانگذاران و تئوریسین های کمونیسم چون مارکس، انگلس، لنین و مائو ندارد. اما این رهبران کمونیست به دنیا نیامدند، بلکه در پروسۀ مبارزۀ طبقاتی از بورژوازی گسست کردند و کمونیست شدند.  مارکس و انگلس در مقابله با ایدالیسم، یعنی فلسفه و جهانبینی نظام طبقاتی، ماتریالیسم را تدوین کردند اما این گسست نمی توانست ناب، منزه و نهائی باشد.  تا وقتی که جامعه طبقاتی است ایدالیسم و ماتریالیسم به شکل همگونی و وحدت ضدین وجود خواهند داشت و در همدیگر تاثیر خواهند گذاشت.  و تعجب آور نیست  که در تفکر مارکس و انگلس نیز عناصری از ایدالیسم یعنی گرایشات غلط، هر چند فرعی، دیده می شود، گرایشاتی که معمولاً در جنبش کمونیستی به یک خط مشی کامل تبدیل می شد.

علاوه بر این، مارکسیسم، مانند سایر علوم، دانشی ازلی، یک باره و پایان یافته نیست بلکه علمی است که جهان را تغییر می دهد و در پروسۀ این تغییر خودش نیز تحول می یابد. به این ترتیب، مارکسیسم تراوش مغز مارکس و انگلس نبود بلکه انقلاب فکری بود که آن ها در دانش انسان در بارۀ جامعه بشری و تغییر آن انجام دادند.  آواکیان مارکسیسم را به عنوان علمی همیشه در حال تحول و تکامل  تلقی کرده است، و با این رویکرد، به نقد گرایش های متافیزیکی و ایده الیستی در کمونیسم از جمله در مارکس، انگلس، لنین و مائو پرداخته است. در واقع، او موفق به حل یک تضاد جدی که از ابتدای تکامل تئوری کمونیستی در آن موجود بود شده است. یعنی، تضادِ رویکرد و متد بنیاداً علمی آن با جنبه هایی که با چنین رویکرد و متدی مغایرت داشته است. بدون نقد اشتباهات نظری و اعتلای دانش تئوری، سنتز نوین چیزی جز یک مجموعه ارزیابی های سیاست و پراتیک جنبش کمونیستی نمی شد؛ در این جا، میتوان دیالکتیک ماده و آگاهی را دید: واقعیت مادی، یعنی پایان موج اول انقلابات کمونیستی، سوالات بزرگی مطرح کرد که اکنون به آن ها پاسخ داده شده، و این پاسخ به نوبت خود آگاهی را ارتقا داده است، به طوری که اگر به کار گرفته شود واقعیت مادی را تغییر می دهد. بر این منوال، سنتز نوین مانند هر تلاش علمی کاری پایان یافته نیست بلکه در حال پیشروی است.

«کمونیسم نوین» نوسازی جنبش کمونیستی را با تکامل دادن بسیاری از عرصه های فلسفه، اقتصاد سیاسی، سیاست، متدولوژی، معرفت شناسی، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم، کمونیسم و مسائل مربوط به استراتژی انقلاب میسر می سازد. یکی از نقدها در عرصۀ تئوری و فلسفه متوجه ادعای «اجتناب ناپذیری» کمونیسم است. «کمونیسم نوین» تاکید می کند که، بر خلاف تصور رایج در میان کمونیست ها، گذار از سرمایه داری به کمونیسم جبر تاریخ نیست. اگر انقلاب کمونیستی صورت نگیرد، آن هم نهایتاً در سطح جهانی، آیندۀ کمونیستی وجود نخواهد داشت. همچنین، برخلاف نظر کسانی چون نگری و هارت، کمونیسم بطور خودجوش و خودبه­خودی از بطن سرمایه داری قد علم نخواهد کرد. کمونیسم، جامعۀ بی طبقه و بدون ستم و استثمار، تنها می تواند آگاهانه ساخته شود، یعنی از طریق انقلاب آن هم با تئوری و رهبری حزب و سازماندهی کمونیستی. جامعۀ کمونیستی و زیربنای اقتصادی آن از طریق روبنا ساخته خواهد شد نه از طریق تحول خودجوش در زیربنا. 

آگاهی کمونیستی و جنبش کمونیستی با تولد مارکسیسم در اواسط قرن نوزدهم پا به عرصۀ تاریخ گذاشت. در ۱۸۷۱، اولین تلاش مهم برای رهائی انسان از سلطۀ سرمایه داری در انقلاب پرولتری موسوم به «کمون پاریس» تحقق یافت و عمر کوتاه این تجربه نشان داد که خلق دنیائی هزاران بار بهتر از دنیای سرمایه داری میسر و ضروری است. نیم قرن بعد، اولین انقلاب سوسیالیستی در روسیه در ۱۹۱۷ و سی سال بعد انقلاب سوسیالیستی در چین چهرۀ دنیا و تاریخ انسان را تغییر دادند. این دو انقلاب گامهای بلند اما آغازین در جهت گسست از جامعه طبقاتی بودند. اما با وجود دست آوردهای مهم، هر دو شکست خوردند. ابتدا سرمایه داری در شوروی احیا شد. در چین، مائو، برای مقابله با تلاش های احیاگرانه فرم نوینی از مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی یعنی انقلاب فرهنگی را رهبری کرد اما بعد از مرگ مائو در ۱۹۷۶، کودتای «رهروان سرمایه داری» این پایگاه انقلاب را به پایگاه سرمایه داری تبدیل کرد. به این ترتیب، مرحلۀ اول انقلابات کمونیستی به پایان رسید.

سوال من از روشنفکران وفعالین سیاسی که از وضع موجود بیزاز هستند و به تسلیم به آن تن در نمی دهند این است: با چه افقی باید به مصاف وضع موجود رفت؟ آیا می توان خشونت روزافزون سرمایه را تخفیف داد، و به آن چهرۀ انسانی بخشید؟ آیا باید به جنگ و فقر و استثمار و ستم پایان داد یا با آن ها کنار آمد و به تعدیلشان پرداخت؟  آیا می توان مهمترین تضاد این دوران، یعنی تضاد بین ماهیت اجتماعی تولید و تصاحب خصوصی، را حل کرد؟ آیا می توان تضاد بین ۹۹% و ۱% را در چهارچوب سرمایه داری حل کرد؟ سوال نهائی این است: آیا می خواهیم بر فراز موج دوم انقلابات کمونیستی به دگرگون کردن خود و دنیا بپردازیم؟

کتابی که در دست دارید به بررسی موج اول انقلابات پرولتری می پردازد و به آغاز موج دوم انقلاب اشاره می کند. مطالب به زبانی ساده اما نافذ و دقیق بیان شده اند. خواننده علاقمند میتواند با مراجعه به منابعی که در سراسر کتاب در پانویس ذکر شده اند به مطالعۀ عمیق تر و وسیع تر گذشته، حال و آیندۀ کمونیسم بپردازد. تاریخ نگاری کمونیسم خودش عرصۀ مبارزۀ طبقاتی است. این کتاب تاریخ کمونیسم را از دید سنتز نوین ارائه می دهد و به این ترتیب از سایر تاریخ ها متمایز می شود.