نشریه حقیقت شماره ۸۵

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۸ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۸۵، تیر ۱۳۹۸

جنگ با ایران و چارچوب تدارک امپریالیست ها برای یک رویارویی جهانی

 

هنگامی که مایک پمپئو وزیر امور خارجه ترامپ اعلام کرد: آمریکا بدون پیش شرط حاضر به مذاکره با ایران است، خامنه ای و کارگزارانش و سخنگویانشان آن را نشانه «عقب نشینی» آمریکا و نتیجه «مقاومت» جمهوری اسلامی در مقابل ایالات متحده معرفی کردند. رسانه های خبری داخلی و خارجی کارشناس و تحلیلگر ردیف کردند تا از این کش و قوس های سیاست خارجی آمریکا رمزگشایی کنند و باز هم مردم را در دایره تنگ گمانه زنی بر سر حرکات طرفین برای تعیین این که بالاخره جنگ خواهد شد یا خیر، سرگردان کنند.

«تغییر» موضع رژیم ترامپ و بایگانی کردن پیش شرط هایش برای مذاکره و رسیدن به توافق با جمهوری اسلامی هیچ ربطی به «مقاومت» جمهوری اسلامی نداشت. بلکه نشانه رسیدن کل هیئت حاکمه آمریکا به اجماعی حول سیاستِ الویت دادن به اعلام جنگ تجاری به چین و گره زدن تنش و برخورد با جمهوری اسلامی به پیشبرد یک جنگ سیاسی و اقتصادی شدید با چین است که آمریکا آن را بزرگترین «تهدید امنیتی» برای خود می داند. به واقع نیز چین بزرگترین و جدی ترین قدرت امپریالیستی است که هژمونی سیاسی و اقتصادی آمریکا را در نقاط مختلف دنیا و در فضا و دریا به چالش کشیده است.

این اجماع در هیئت حاکمه ایالات متحده در اجلاس معروف به بیلدربرگ (Bilderberg Meeting)۱ نهایی شد. پمپئو پس از شرکت در این اجلاس در ۲۷ خرداد/ ۱۷ جون موضع جدید و پیشنهاد رژیم ترامپ/پنس در مورد مذاکره بدون پیش شرط با ایران را در ۲۹ خرداد/ ۱۹ جون اعلام کرد. پس از آن خودِ ترامپ در سفر به ژاپن اعلام کرد «ایران با همین رهبران، می تواند کشور بزرگی شود». یعنی در صورتی که سران جمهوری اسلامی حاضر باشند سمت آمریکا را در خاورمیانه و جهان بگیرند و نه سمت امپریالیست های چینی و روسی را، آمریکا می تواند با آن ها کنار آمده و در غیر این صورت و تا زمان حصول به این نتیجه، «فشار حداکثری» بر جمهوری اسلامی را از طریق تحریم های اقتصادی و جنگ روانی و سیاسی ادامه خواهد داد. این «فشار حداکثری» می تواند به درگیر کردن ایران در جنگی دیگر علاوه در برجنگ های سوریه، یمن و غیره منتهی شود۲ که این بار دامنه اش به درون مرزهای ایران هم برسد و جنگ در ایران هم تبدیل به یک جنگ «نیابتی» دیگر در خاورمیانه شود. همان طور که جنگ سوریه تبدیل به یک رویارویی نیابتی میان امپریالیسم آمریکا و امپریالیسم روسیه شد.۳

ترامپ با اقدام به فشار حداکثری از طریق تحریم های اقتصادی، همچنین می خواهد نشان بدهد که اقتصاد جمهوری اسلامی کاملاً به نظام اقتصاد سرمایه داری امپریالیستی جهانی وابسته است و مهار و افسار این اقتصاد جهانی در دست آمریکا است. همچنین به دیگر قدرت های امپریالیستی پیام بدهد که ایالات متحده هنوز ابرقدرت اقتصادی و نظامی جهان است و آن ها بدون شرکت و رضایت آمریکا هیچ نظم سیاسی و اقتصادی را در هیچ نقطه جهان، به ویژه در خاورمیانه و خصوصا در رابطه با ایران، نمی توانند شکل دهند.

تحریم های اقتصادی امپریالیسم آمریکا از یک طرف یک سلاح کشتار جمعی علیه مردم ایران است و از طرف دیگر کشیدن طناب وابستگی اقتصادی ایران و سخت تر کردن شرایط وابستگی آن به نظام سرمایه داری امپریالیستی است. واکنش و راهکار جمهوری اسلامی به این تحریم ها تبهکارانه و عبارت از تشدید استثمار کارگران و زحمتکشان، غارت دارایی هایی کوچک مردم، حذف هزینه هایی که برای زندگی روزمره مانند آموزش و بهداشت و سلامت و محیط زیست و غیره حیاتی اند، بوده است. جمهوری اسلامی همزمان هزینه های مزدور پروری در داخل و ماورای مرزها، هزینه های زندان و سرکوب و تبلیغات ایدئولوژیک اسلام گرایی و بالاخره هزینه های نظامی و خرید اسلحه از چین و روسیه و دیگر منابع پنهان را افزایش داده است. هدف سران جمهوری اسلامی حفظ حاکمیتشان بر ایران و رقابت با دیگر دولت های ارتجاعی منطقه برای گسترش نفوذشان است. ایران درگیر هر جنگی که بشود، ادامه همین سیاست خواهد بود.

در مورد این تحریمها هم امپریالیسم آمریکا و جمهوری اسلامی ثابت می‏کنند که هر دو دشمنان آشتی ناپذیر مردم هستند و در عین حال که با یکدیگر ضدیت می ورزند اما در ضدیت و تخاصم اساسی شان با توده های مردم و منافع آنان ماهیتی یکسان دارند. رژیم فاشیستی ترامپ/پنس و رژیم فاشیستی جمهوری اسلامی، حال و آینده هشتاد میلیون نفر را به گروگان گرفته اند. سرگردان ماندن در گردابِ انتظار برای «بهتر شدن اوضاع» بازیچه تضاد ارتجاعی میان جمهوری اسلامی و آمریکا و بازیچه دیپلماسی سرّی این دولت ها شدن است. با تحلیل علمی از ماهیت رژیم جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا و بستر اوضاع جهانی که تعیین کننده وضعیت کلی و تمامی رخدادهای مهم سیاسی و اقتصادی و نظامی است، به سادگی می توان فهمید که چه دارد می شود و منافع بلند مدت و کوتاه مدت اکثریت توده های مردم در انتخاب چه راهی است و با در پیش گرفتن این راه، دست جمهوری اسلامی و امپریالیست ها را از سرنوشت جامعه مان کوتاه کرده و حاکم بر سرنوشت خود شویم. یک بار دیگر به قول رفیق آواکیان، داشتن معرفت شناسی علمی و رویکرد و روش علمی در شناخت و فهم واقعیت و همچنین داشتن درک برای یک امر حیاتی است. بر این مبنی و در این بستر می توان نکات زیر را در تحلیل اوضاع حاکم بر ایران، منطقه و جهان و روندهای احتمالی، ضرورت ها، نیروهای محرکه و قوایی که در کارند جمعبندی کرد:

 

یک) تضاد دیرینه آمریکا و جمهوری اسلامی وارد چارچوب و بستری کیفیتا متفاوت با گذشته شده است. این واقعیت با به قدرت رسیدن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس تشدید شد. این بستر جدید، جهش کیفی در رقابت میان قدرت های بزرگ امپریالیستی است که در یک طرف امپریالیسم آمریکا قرار دارد و در طرف دیگر چین و روسیه و هر یک در جستجوی یارگیری از میان قدرت های امپریالیستی دیگر و دولت های ارتجاعی در اقصی نقاط جهان هستند. فشارها از هر دو طرف بر دیگر قدرت های امپریالیستی مانند امپریالیست های اروپایی و ژاپن و سایر دولت ها مانند جمهوری اسلامی، ترکیه، کره جنوبی و غیره افزایش پیدا کرده که سمت خود را تعیین کنند. تمام افت و خیز در تب و تاب های تخاصم جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا که تقریباً روزانه شده است، در کادر بزرگتر این بستر و تحولات مرتبط با آن صورت می گیرد.

هر چند به ظاهر عامل اصلی در تشدید تضاد میان قدرت های امپریالیستی سیاست خارجی رژیم ترامپ است، اما به قدرت رسیدن خودِ این رژیم در آمریکا و رشد جریان های فاشیستی در حکومت های دیگر کشورهای امپریالیستی، محصول بحران عمیقی است که نظام سرمایه داری-امپریالیستی را فرا گرفته و چالش های بی سابقه ای را مقابل پای قدرت های جهانی گذاشته است. کلیت نظم قدیمی جهان امپریالیستی ترک های غیرقابل ترمیم برداشته و از مهار آن ها خارج شده است. حتا میان آن چه «بلوک غرب» خوانده می شد یعنی اجماعی که پس از جنگ جهانی دوم به مدت چند دهه تحت حاکمیت ایالات متحده حاکم بود ازهم گسیخته شده است.

 ایجاد نظم نوین جهانی برای تنظیم دوباره روابط قدرت و توازن قوا میان امپریالیست ها و تکیه بر روابط قدرتِ باثبات برای نظم بخشیدن به جهان امپریالیستی و نظام سرمایه داری جهانی، تبدیل به یک ضرورت عینی برای همه قدرت های امپریالیستی شده است و همه آن ها فشارِ این ضرورت را حس کرده و زیر این فشار حرکت می‏کنند. این امر، رقابت میان آن ها را شدت بخشیده زیرا تنظیم جدید روابط قدرت میان امپریالیست ها از دالان پر تب و تاب رقابت می گذرد. این رقابت میان همه قدرت های امپریالیستی جریان دارد، اما امپریالیسم آمریکا تحت رهبری رژیم ترامپ/پنس قصد آن کرده که چین را آماج عمده خود قرار دهد و دیگران را مجبور به انتخاب و صف آرایی با، یا در مقابل آمریکا کند. رژیم ترامپ خواهان ایجاد یک «نظم نوین» جهانی است که در آن امپریالیسم آمریکا قدرت بلامنازعِ گذشته خود را بازیابد. شعار فاشیستی ترامپ مبنی بر «بازگرداندن آمریکا به شکوه گذشته»، اعلام همین هدف است. وی قصد آن دارد تا تمام ستون های «نظم قدیم» امپریالیستی که در تمام دوران پس از جنگ دوم جهانی، روابط میان قدرت های سرمایه داری امپریالیستی را انتظام می بخشید و خود امپریالیسم آمریکا معمار آن بود را برهم زند.۴ چرا که آن ها را مضر به حال امپریالیسم آمریکا و دست و پاگیر برای اهداف آن می داند. این ستون ها، شامل نظام مالی و پیمان های اقتصادی بین المللی و پیمان های نظامی و سیاسی و غیره است. تقریباً تمام هیئت حاکمه آمریکا متفق القولند که در این اوضاع، چین را باید آماج عمده کنند تا قدرت چین و دامنه نفوذش در جهان افزایش نیابد. اما بر سر رویکرد نسبت به اتحادیه اروپا و نظم بخشیدن به خاورمیانه اختلاف دارند. چین نیز به عنوان امپریالیست تازه نفس می خواهد جایی که «شایسته» خود می داند را در نظام جهانی داشته باشد، سلطه آمریکا بر نظام سرمایه داری امپریالیستی را به چالش بگیرد و برای یارگیری از میان دیگر قدرت های امپریالیستی و دولت های کوچکتر منطقه آسیا-اقیانوسیه آرام و خاورمیانه تلاش کند.

تحلیلگران گوناگون، رقابت آمریکا و چین را به صورت «رقابت دو ابرقدرت» تحلیل می کنند که با جنگ تجاری و با تلاش برای بیرون کردن یکدیگر از فن آوری ها و منابع کلیدی، در حال از بین بردن کامل روابط درهم تنیده اقتصادی میان یکدیگر هستند و به این ترتیب «یک واقعیت ژئوپلتیک جدید» را به ثبت رسانده و قدرت های دیگر را نیز مجبور به انتخاب کرده اند.۵

 

دو) با وجود آنکه قوه محرکه رقابت میان امپریالیست ها بسیار قوی است اما روند رقابت و جنگ های اقتصادی میان قدرت های امپریالیستی می تواند سال ها به طول بیانجامد و به یک زورآزمایی نظامی در جنگی مستقیم میان آن ها، منجر نشود. اما در این فاصله صرفاً به جنگ اقتصادی و سیاسی علیه یکدیگر اکتفا نخواهند کرد. هر صف آرایی اقتصادی و نظامی قابل توجه که در نقاط مهم ژئواستراتژیک جهان رخ دهد، از جمله چنانچه جنگی با ایران به راه افتد، بخشی از این رقابت جهانی و تابع آن خواهد بود. به گونه طنزآلود یکی از موانع بزرگ در مقابل ورود مستقیم قدرت های امپریالیستی به جنگ با یکدیگر، وجود سلاح های عظیم هسته ای است که هیچ یک هنوز نمی توانند نتایج جنگی را که این نوع سلاح ها در آن به کار گرفته شوند، تضمین کنند. همین عامل درنهایت مانع از تبدیل «جنگ سرد» میان شوروی و آمریکا به جنگ گرم شد. «جنگ سرد» تبدیل به جنگ گرم نشد اما بسیاری از مردم جهان در همان دوران جنگ های نیابتی مهلک و ویرانگری را تجربه کردند که قدرت های امپریالیستی پیش می بردند.

 

 سه) اندیشکده های امنیتی و نظامی وابسته به امپریالیسم آمریکا طی مطالعات استراتژیک گسترده، سیاست های جدید «جنگ سیاسی» را برای مقابله آمریکا با چین و روسیه طراحی کرده اند.۶ آن ها معتقدند آمریکا باید سلاح های «جنگ سیاسی» را فعالانه به کار گیرد زیرا روسیه و چین در تضعیف هژمونی آمریکا در نقاط مختلف جهان و حتا ایجاد هرج و مرج سیاسی در داخل آمریکا از این روش «موثر» و «کم هزینه» حداکثر استفاده را کرده اند. و تأکید می‏کنند ایران نیز در خاورمیانه از این استراتژی علیه آمریکا استفاده کرده است و به رژیم ترامپ پیشنهاد داده اند «دپارتمان دفاع ایالات متحده» که فرماندهی پیشبرد جنگ های «نامنظم» را عهده دار است همراه با سازمان سیا و وزارت امور خارجه رهبری پیشبرد «جنگ سیاسی» دامنه دار علیه چین، روسیه و ایران را در دست بگیرند و در این کار همه عناصر قدرت آمریکا را در سطح «پایین تر از درگیری نظامی متعارف» به کار گیرند.۷

بخش مهمی از این «جنگ سیاسی» استفاده آمریکا از قدرت اقتصادی اش است. در اینجا منظورمان استفاده از تحریم علیه ایران و ونزوئلا نیست، بلکه علیه رقبای عمده آمریکا است. آمریکا شبکه تجاری بین المللی اش را تبدیل به سلاحی کرده و از این جنگ نه برای گرفتن امتیازات اقتصادی بلکه برای ایجاد فضای بی ثباتی در میان شرکای تجاری اش در اروپا نیز استفاده می کند. ۸ در نتیجه جهان هم با «نظم نوینی» در عرصه فن آوری و مالی مواجه است. تمام اصول به اصطلاح «بازار آزاد» و اقتصاد سرمایه داری «نئولیبرال» مبنی بر عدم دخالت دولت در اقتصاد و حرکت سرمایه که سه دهه تبلیغ می شد، یکی پس از دیگری توسط ترمپ لگدمال می شوند. به طور مثال طبق فرمان ترامپ معامله و استفاده از نیمه هادی ها و نرم افزارهایی که توسط رقبای آمریکا ساخته می شوند ممنوع است. سال گذشته قانونی به نام فیررما (FIRRMA) در آمریکا تصویب شد که بر سرمایه گذاری های خارجی در کمپانی های دره سیلیکان (مرکزِ جهانی فن آوری ها و اختراعات و رسانه های اجتماعی در جنوب سانفرانسیسکو) نظارت می کند. اگر شرکتی در لیست سیاه قرار بگیرد، بانک ها از معامله با آن سر باز می زنند. این ها شرایط و ابزاری است که در گذشته، در دوران جنگ استفاده می شدند. فقط شرکت های هوآوی (Huawei) و ژِن (zen) چینی در معرض حملات این سلاح اقتصادی قرار ندارند. مقرراتِ درهم شکستن تراست ها (چند شرکتِ دارای یک مدیریت) شرکت هایی مانند گوگل، آمازون، فیس بوک را هم آماج قرار داده است. نشریه اکونومیست لندن در شماره ماه ژوئن ۲۰۱۹ جنگ اقتصادی آمریکا را این طور تحلیل می کند:

ممکن است فکر کنید قدرت حقیقی آمریکا در ۶۵۰۰ کلاهک هسته ای و یازده ناو هواپیمابر یا سلطه اش بر صندوق بین المللی پول است. در حالی که علاوه بر این آمریکا گرهگاهِ شبکه ای است که زیربنای جهانی سازی را تشکیل می‏دهد. این مجموعه درهم تنیده از شرکت ها، ایده ها و استانداردها بیان چالاکی آمریکاست و آن را تقویت می کند…. آمریکا میزبان یا کنترل کننده بیش از ۵۰ درصد پهنای باند فرامرزی، بیش از ۵۰ درصد از سرمایه گذاری های وِنچِر (venture capital)۹ در جهان سیستم های عامل تلفن های همراه، دانشگاه های برتر جهان و همچنین دارایی های تحت مدیریت صندوق های سرمایه است. حدود ۸۸ درصداز تجارت ارزی جهان با دلار آمریکا است.

اما چین به عنوان قدرت امپریالیستی تازه نفس، دست روی دست نگذاشته و به سبک خود در حال پیشبرد «جنگ سیاسی» است و از بی اعتمادی متحدین آمریکا در اروپا و منطقه آسیا-اقیانوسیه برای گسستن پیمان ها و اتحادهای استراتژیک آن ها سود می جوید. نهادهای مالی و امنیتی بین المللی مانند سازمان همکاری شانگهای را در مقابل نهادهای بین المللی تحت هژمونی آمریکا تقویت می کند. چینی ها در منطقه آسیا-اقیانوسیه سخت در تلاشند تا اتحاد استراتژیک میان ژاپن و کره جنوبی و آمریکا را بر هم بزنند. پکن از طریق صدور سرمایه (فینانس و صدور فن آوری و سرمایه گذاری مستقیم) و پیمان های نظامی و امنیتی در بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی جای امپریالیست های قدیمی تر را گرفته است و حتا با روسیه که تاکنون شریک اقتصادی و سیاسی و نظامی اش بوده، بر سر نفوذ در کشورهایی مانند جمهوری های آسیایی و ایران رقابت می کند. کشورهای آفریقایی یکی پس از دیگری به زیر سلطه سرمایه مالی و کمپانی های زیرساختی چین در می آیند. چین حتا در اروپا با خرید شرکت ها، به فن آوری آن ها دسترسی پیدا می کند. علاوه بر این در زمین و هوا و فضا در حال رقابت نظامی با آمریکا است و هدفش رسیدن به برابری تسلیحاتی با نخستین قدرت نظامی جهان است. دزدیدن فن آوری پیشرفته از مراکز تاسیسات و پژوهشکده های نظامی در آمریکا، مولفه ای مهم در «جنگ سیاسی» چین بوده است. به عنوان مثال چین اطلاعات مربوط به سه هواپیمای جنگی پیشرفته آمریکا یعنی لاکهد مارتین (Lockheed Martin) اف۳۵ و اف۲۲ و بویینگ سی۱۷ را ربوده است.۱۰ «اداره نمایندگی تجارت ایالات متحده» مقدار دزدی های تکنولوژیک چین از آمریکا را بالغ بر سالانه ۶۰۰ میلیارد دلار برآورد کرده است و یک مامور ضد اطلاعاتِ اف.بی.آی می گوید: «هدف آن ها این است که از آمریکا به عنوان قدرتمندترین و از نظر تکنولوژیک پیشرفته ترین ابرقدرت جهان پیشی بگیرند. رهبران چین ترجیح می دهند به طور صلح آمیز به این هدف برسند اما اگر جنگی در بگیرد، می خواهند با آمریکا برابر باشند». ۱۱ این ها گوشه ای از رقابت و جدال همه جانبه ای است که میان آمریکا و چین در جریان است. وقایع خاورمیانه و مشخصا تنش میان آمریکا و جمهوری اسلامی، میلیتاریزه تر شدن خلیج و اقیانوس هند از سوی آمریکا تحت لوای حفاظت از خطوط دریایی این منطقه را باید در این چارچوب گذاشت و درک کرد. اگر جنگی علیه ایران از سوی آمریکا و یا متحدینش رخ بدهد، بخشی از همین صحنه بزرگتر و تدارک برای رویارویی های بزرگتر خواهد بود.

 

چهار) زیربنای تشدید تضاد میان قدرت های سرمایه داری امپریالیستی، تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه داری یعنی تضاد میان تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی یعنی تصاحب خصوصی این تولید اجتماعی است. سرچشمه کلیه معضلات جهان امروز از گرسنگی شنیع صدها میلیون نفر در سراسر جهان تا محرومیت و فقر غیر ضروری چند میلیارد انسان و از نابودی محیط زیست تا جنگ های ویرانگر همین جا است. تولید اجتماعی در جامعه بشری، انسان های چهار گوشه کره زمین را به یکدیگر متصل کرده است. اما واسطه این تعاون جهانی، سرمایه است. سرمایه داری نه فقط میلیاردها انسان را به رنج روزمره استثمار و تمام روابط اجتماعی تبهکارانه ناشی از آن محکوم می کند، بلکه دائماً آن ها را به گرداب جنگ هایی در ابعاد غیر جهانی و هر چند وقت یکبار کل بشریت را با تخریب و کشتار جنگ های بزرگ امپریالیستی مواجه می کند. همه این ها برای تقسیم غنائم حاصل از استثمار شبکه بین المللی انسان هایی است که مانند زنجیرهای به هم پیوسته، ثروت های جهان را تولید می کنند. جنگ های جهانی اول و دوم نمونه ای از این منازعه جهانگیر بر سر تقسیم جهان و تجدید تقسیم جهان بوده اند. ۱۲

هنگامی که ضرورت تجدید تقسیم جهان در مقابل نظام سرمایه داری امپریالیستی خودنمایی می کند، این امر لزوما از طریق جنگ های جهانی از نوع اول و دوم صورت نمی گیرد. بلکه مسئله می تواند به شکلی تمام شود که «جنگ سرد» میان بلوک غرب به سرکردگی امپریالیسم آمریکا و بلوک امپریالیستی شرق به سرکردگی شوروی سابق، تمام شد. امروز یک پنجم کودکان جهان در مناطق جنگ زده زندگی می‏کنند. ده کشور افغانستان، جمهوری آفریقای مرکزی، جمهوری دموکراتیک کنگو، عراق، مالی، نیجریه، سومالی، سودان جنوبی، سوریه و یمن میدان نبرد رقابت های ژئوپلتیکی امپریالیست ها هستند و انواع سلاح های کشتار از طرف آمریکا، روسیه، بریتانیا، فرانسه، آلمان و چین به این کشورها سرازیر می شوند. با وجودی که این جنگ ها زبانه می کشند و کشورها را ویران و ده ها میلیون نفر را آواره و صدها هزار نفر را کشتار می کنند، اما با معیارهای نظام امپریالیستی دوران کنونی هنوز دوران «صلح» محسوب می شود!

 

پنج) جمهوری اسلامی به دنبال تضمین بقای خود است. این هیئت حاکمه مفلوک بالاجبار به درون گرداب نزاع قدرت های بزرگ کشیده شده و بیشتر کشیده خواهد شد. نیروی فشار وابستگی مالی و اقتصادی به جهان امپریالیستی و همچنین نیاز آن به این که یک پای جنگ های ارتجاعی در خاورمیانه باشد، جمهوری اسلامی را هرچه عمیق تر در این گرداب فرو می برد.

 

خلاصه کنیم:

– میان آمریکا و جمهوری اسلامی همواره یک تضاد ارتجاعی موجود بوده است که رفیق آواکیان آن را به صورت «تضاد میان دو منسوخ امپریالیسم و اسلام گرایی» مفهوم سازی کرده است.۱۳ اما امروزه این تضاد، به میدان رقابت های ژئوپلتیک و ژئواکونومیک میان قدرت های امپریالیستی به ویژه میان آمریکا از یکسو و چین و روسیه از سوی دیگر رانده شده و حدت بی سابقه ای یافته است.

– بسیاری از رهبران امپریالیسم آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی به ترامپ هشدار می دهند که ممکن است جنگ با ایران به طور «تصادفی» شروع شود و بهتر است فتیله تنش را پایین بکشد. اما این هشدارها ربطی به این ندارد که گویا می خواهند از کشتار مردم و ویران کردن ایران پرهیز کنند. آن ها می خواهند مانع از آن شوند که آمریکا وارد گرداب جنگ دیگری در خاورمیانه شده و نتواند رقابت موثر خود را با امپریالیست های رقیب به ویژه با چین در منطقه آسیا-اقیانوسیه پیش ببرد. مراکز مهمی در هیئت حاکمه آمریکا معتقدند هرگونه گسترش جنگ در خاورمیانه فضا را برای رشد و گسترش قدرت چین در آسیا و اروپا و آفریقا فراهم می کند.۱۴ این ها تضادهای چندلایه ای است که آمریکا با آن مواجه است و اختلاف نظرهای درون هیئت حاکمه آمریکا مربوط به آن است که «ضرورت» های مقابل امپریالیسم آمریکا را چگونه می بینند و چگونه به آن ها جواب می دهند.

– امپریالیست ها در حین رقابت (حتا در حین جنگ) به بده بستان های سیاسی پشت پرده ادامه می دهند. در رابطه با ایران نیز امپریالیسم آمریکا، چین، روسیه و اتحادیه اروپا دائماً در حال معامله و چانی زنی اند.

– سران جمهوری اسلامی می دانند که ایران میدان بده بستان های میان قدرت های امپریالیستی است و این را «قانون بازی» می دانند. اما جلوی مردم ژست های «استقلال» و «مقاومت» می گیرند تا قافیه را در مقابل مردم نبازند.

– جمهوری اسلامی به هر طرف بچرخد، خواه با چین و روسیه «محور مقاومت» تشکیل دهد (مانند رضاشاه در جریان جنگ دوم جهانی که می خواست با چرخش به سمت امپریالیسم آلمان در مقابل امپریالیسم بریتانیا «مقاومت» کند) یا بنا به تمایل برخی محافل جمهوری اسلامی، دست از چین و روسیه و اروپا بکشد و منجی خود را در وجود آمریکا جستجو کند، ضرورتِ جامعه ما سرنگون کردن جمهوری اسلامی و هر ترکیب بندی جدید از مرتجعین است که ممکن است در بطن تحولات جهانی بر جامعه ما تحمیل شود.

– اگر جنگی در بگیرد مطمئنا تخریب و رنج های بزرگ به بار می آورد. اما ما کنترل کننده سرچشمه های تولید این جنگ ها نیستیم. بنابراین هنگامی که تضادهای میان دشمنان شدت می گیرد، باید از فرصت هایی که این درهم ریختگی ها ارایه می دهند استفاده کرده و تدارک انقلاب کمونیستی را جهش وار پیش ببریم. تنها از این طریق می توانیم مانع از ادامه جنگ های ارتجاعی و امپریالیستی بشویم. همچنین اگر جنگی میان مرتجعین رخ بدهد، خواهیم توانست با تبدیل آن به جنگ داخلی علیه جمهوری اسلامی و همچنین امپریالیست ها، در اسرع وقت و با نتایج مساعد به حال رهایی بشریت آن را تمام کنیم.

–  اوضاع نظام جهانی در همه سطوح آن به هم ریخته است و به علت همین به هم ریختگی است که فاشیست ها در آمریکا و نقاطی از اروپا به قدرت رسیده و نیروهای فاشیست در کشورهای تحت سلطه نیز قدرتمندتر شده اند. این وضعیت به احتمال بسیار زیاد، بدتر خواهد شد اما این حادتر شدن اوضاع و به هم ریختگی نظام حاکم در ایران و جهان در همه سطوح آن، امکان انقلاب کمونیستی و به پیروزی رساندن آن را به مراتب افزایش خواهد داد که باید آن را به انقلاب کمونیستی برای رها شدن از تمامی اشکال بهره کشی و ستم تبدیل کرد.

این که از میان تمام تلاطمات نظام جهانی، چگونه باید «سه آماده سازی» یعنی آماده کردن حزب، آماده کردن توده های مردم و آماده کردن صحنه سیاسی جامعه برای پیشبرد انقلاب کمونیستی را متحقق کنیم، هم در گروی تحلیل مدام ماتریالیستی-دیالکتیکی از اوضاع است و هم بسیج کردن شمار هر چه بیشتری از توده های مردم، به ویژه جوانان برای تحقق چنین وظایف و چنین انقلابی. ما کمونیست های انقلابی باید تصویر کامل واقعیت اوضاع و معضلات حاکم بر جهان را تمام قد جلوی توده های مردم بگذاریم، راه حل را تشریح کنیم و بگوییم تحقق این راه حل با چه موانع و مشکلاتی روبه رو است و بر این موانع و مشکلات فقط از یک طریق فعالیت آگاهانه و سازمان یافته هزاران و ده ها هزار تن از آن ها تحت رهبری حزب، می توانیم فائق آییم.

 

 

پی نوشت ها:

۱- نشست بیلدربرگ نهادی است که «حکومت جهانی» غیر رسمی قدرت های امپریالیستی موسوم به بلوک غرب تحت رهبری آمریکا، محسوب می شود. کنفرانسی غیررسمی که هر ساله به صورت کاملاً خصوصی و محرمانه در نقطه‌ای از جهان برگزار می شود. اعضای گروه بیلدربرگ تماماً انتصابی هستند و تعداد ایشان به حدود ۱۳۰ نفر می‌رسد. تمامی اعضا از قدرتمندترین و با نفوذترین افراد در زمینه‌های سیاست، اقتصاد و رسانه هستند. اجلاس اخیر بیلدربرگ، یازده مسئله را بزرگترین چالش های نظام سرمایه داری امپریالیستی دانست و مورد بحث قرار داد: ایجاد یک نظم استراتژیک با ثبات، گام بعدی در اروپا، تغییرات اقلیمی و حفظ تعادل آن، چین، روسیه، آینده سرمایه داری، برگزیت، اخلاقیات هوش مصنوعی، تبدیل رسانه اجتماعی به سلاح جنگی (تأثیرات اینترنت بر جنگ و سیاست)، اهمیت فضا، خطرات سایبری.

Tchetvertakov, George (May 31, 2019) Bilderberg 2019: the world’s most powerful and influential people meet secretly behind closed doors

https://bit.ly/2Y2APzI

۲- رئیس «شورای روابط خارجی» (CFR) که اندیشکده ای وابسته به هیئت حاکمه آمریکا و مشخصا بیان کننده اجماع حاصل شده در اجلاس سالانه بیلدربرگ است می نویسد: «با وجود ناموفق بودن سفر نخست وزیر ژاپن به تهران اما درهای دیپلماسی باز شده است.» او پیش بینی می کند تشدید تحریم های اقتصادی حتما به آغاز جنگ «میان ایران و یکی از متحدین آمریکا در منطقه یا خود آمریکا» منجر خواهد شد و نسبت به آن هشدار می دهد و پیشنهاد مذاکره بر سر «برجام ۲» در ازای تعدیل تحریم ها علیه ایران را می کند.

Haass, Richard N. (June 14, 2019) Taking on Tehran

https://bit.ly/2Zmek9d

۳-  رژیم ارتجاعی بشار اسد، سپاه پاسداران ایران و نیروهای حزب الله لبنان در عین حال که هر کدام منافع و اهداف خود را دارند اما در واقع «پیاده نظام» جنگی هستند که جهت عمده اش را امپریالیسم روسیه هدایت کرده و تصمیم های عمده صحنه جنگ را اتخاذ می کند. در طرف دیگر ماجرا نیروهای به اصطلاح «اپوزسیونی» که ارتش آمریکا و ترکیه و اسراییلی ها در سوریه تعلیم داده اند، به نیابت از سوی امپریالیسم آمریکا می جنگند.

۴- این روابط اعم از رقابت امپریالیست ها بر سر مناطق نفوذ و مستعمرات و نومستعمرات یا تبانی و همکاری شان برای سلطه بر جهان و پیشبرد انباشت سودآور سرمایه بود.

۵- برای مثال چین به غول های فن آوری هشدار می دهد که با سیاست ترامپ همراهی نکنند. نگاه کنید به:

Conger, Kate (June 8, 2019) China Summons Tech Giants to Warn Against Cooperating With Trump BaN

۶- برای نمونه نگاه کنید به:

Robinson, Linda and others (2018) Modern Political Warfare, Current Practices and Possible Responses. RAND Corporation

https://bit.ly/2WSBYgC

«جنگ سیاسی» شامل تأثیر گذاشتن در ترکیب سیاسی یک حکومت و تصمیم گیری های آن، خرابکاری در نظام فرمانروایی رقیب، زمینه چینی برای واژگون کردن حکومتی و جایگزین کردن آن با حکومتی دیگر، دزدی اطلاعات فن آوری، کارزارهای دیپلماتیک، تحریم اقتصادی و رسانه های تبلیغات «سفید»، کارزارهای اشاعه اطلاعات غلط (Disinformation) و جنگ روانی «سیاه»، عملیات نظامی و خرابکارانه، استفاده از نیروهای مزدور، ترور، کودتا، دست زدن به جنگ های به اصطلاح «محدود»، کمک رسانی به نیروهای به اصطلاح «مقاومت»، جنگ سایبری و حتا حمایت از گانگسترها و جنگ سالاران بومی و منطقه ای. مثلا روسیه در جنگ اوکراین بر باندهای جنایتکار محلی تکیه کرده و به آن ها اطلاعات و تسلیحات می رساند و آتش ارتش روسیه به عملیات آن ها پوشش می داد. یا استفاده آمریکا از باندهای اسلام گرا در افغانستان هنگام اشغال افغانستان توسط سوسیال امپریالیسم شوروی. استفاده گسترده جمهوری اسلامی از مزدوران شیعی عراقی و افغانستانی در جنگ سوریه، در این زمره اند. برای اولین بار جورج کِنان دیپلمات وزارت امور خارجه آمریکا در دوره پس از پایان جنگ دوم، «جنگ سیاسی» را مفهوم سازی و تبیین کرد و گفت حتا برای دوران «صلح» لازم است. کل کارزار ضد کمونیستی پس از جنگ دوم بر اساس این دکترین پیش رفت. کنان نوشته است: «جنگ سیاسی به کاربست منطقی دکترین کلازویتس در دوران صلح است. در گسترده ترین معنایش به معنای به کار گرفتن کلیه ابزار ممکن، کمتر از ورود به جنگ، برای دست یافتن به اهداف ملی است. این ها از عملیات علنی مانند ائتلاف های سیاسی، اقدامات اقتصادی و تبلیغات «سفید» هست تا عملیات مخفی مانند حمایت مخفی از عناصر خارجی «دوست»، جنگ روانی «سیاه» و حتا تشویق مقاومت زیرزمینی در کشورهای متخاصم.»

Kennan, George F (1948) Organizing Political Warfare

https://bit.ly/2MZEIo1

۷- در اینجا منظور از «متعارف» یعنی جنگ ارتش های دو کشور با یکدیگر است. آن ها تأکید می‏کنند که این روش برگرفته از تجارب دوران «جنگ سرد» با اتحاد شوروی سابق است.

Cleveland, Charles and others (July 2018) An American Way of Political Warfare. Rand

https://bit.ly/2FApShN

۸- The Economist. 6 June 2019

۹- سرمایه گذاری ریسک پذیر. کمک مالی و فناوری به شرکت های جدید یا کوچک که دارای نرخ بازگشت بالاتر است. حتا وقتی این سرمایه گذاری در شکل انتقال فن آوری است، سرمایه گذار در سود و تصمیم گیری های شرکت سهیم می شود. بسیاری از معادن و منابع زیرزمینی کشورهای تحت سلطه با این شکل از صدور سرمایه بهره برداری می شود.

۱۰- Sciutto, Jim (2019) The Shadow War: Inside Russia and China’s Secret Operations to Defeat America. HarperCollins

۱۱- همانجا

۱۲- برای درک آن چه در این زمینه رخ داده است نگاه کنید به:

 لوتا، ریموند (۱۳۹۳) آمریکا در سراشیب. ترجمه منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

http://cpimlm.com/bzecom/sarashib.pdf

لوتا، ریموند (۱۳۹۷) چه اتفاقای دارد می افتد و چه معنایی می تواند داشته باشد؟ در از اقتصاد و سیاست. ترجمه منیر امیری. فصل اول ص ۳-۸۷. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

http://cpimlm.com/bzecom/lotta-new.pdf

«در جهان چه می گذرد» (۲۰۰۸) باید رجوع کرد. وی در این مقاله، زیربنای شکل گیری کلیه روندهایی را که امروز شفاف تر شده اند، با بررسی علمی نشان می‏دهد.

۱۳- رجوع کنید به مقاله: سه نکته ضروری درباره پس زمینه های رویدادهای خاورمیانه و شمال آفریقا. از نشریه انقلاب ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا. شماره ۲۸۱. ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۲. در همین شماره نشریه حیقت.

۱۴- نگاه کنید به:

Mai, Jun and William Zheng (18 May 2019) How Donald Trump’s tweets outgunned China’s heavy media weapons in the trade war publicity battle.

https://bit.ly/2WSkzAT

Daniels, Owen (28 Aguest 2018) How China Is Trying to Dominate the Middle East

https://bit.ly/2Pc1qFu

Goldenberg, Ilan (June 4, 2019) What a War With Iran Would Look Like. Neither Side Wants a Fight, but That Doesn’t Eliminate the Danger

https://fam.ag/2HW2Z9U

ضمیمه سرمقاله: لنین و جنگ های امپریالیستی

تحلیل های لنین در مورد امپریالیسم و جنگ امپریالیستی از ستون های علم انقلاب کمونیستی هستند. در آستانه جنگ جهانی اول، لنین راهگشایی فوق العاده مهمی در مارکسیسم کرد و نشان داد که با تبدیل سرمایه داری رقابت آزاد به سرمایه داری جهانی امپریالیستی، رقابت های درون سرمایه داری که در دوران «رقابت آزادی» به شکل بلعیده شدن برخی سرمایه ها توسط برخی روی می داد، با ظهور سرمایه داری امپریالیستی، به صحنه جهانی پرتاب شده است و در رقابت میان دولت های امپریالیستی برای تجدید تقسیم جهان بروز می یابد. ضرورت تجدید تقسیم جهان به علت آن به وجود می آید که در جریان رشد ناموزون سرمایه ها، برخی قدرت های سرمایه داری معظم افول می‏کنند و برخی صعود. لنین رابطه مستقیمی میان سیاست و جنگ برقرار کرده و می گوید: «جنگ ادامه سیاست است… سلطه بر جهان مضمون سیاست امپریالیستی است که جنگ امپریالیستی ادامه آن است…» (لنین. کلیات آثار به زبان انگلیسی. جلد ۲۳. ص ۳۵)

لنین علت ورود امپریالیست های آلمانی، انگلیسی و روسی و دیگران به جنگ جهانی اول را این طور تشریح می کند:

جنگ توسط روابط امپریالیستی قدرت های معظم تولید شده است. یعنی، توسط جدال آنان بر سر تقسیمِ چپاول، جدالی برای تصمیم گیری در مورد این که کدام یک از آنان می توانند این یا آن مستعمره یا دولت کوچک را ببلعند. در این جنگ دو تضاد از همه برجسته تر است. اول، میان انگلستان و آلمان. دوم، میان آلمان و روسیه. این سه قدرت معظم، این سه راهزن بزرگ، بازیگران اصلی در جنگ فعلی اند، بقیه متحدین وابسته هستند. هر دو تضاد توسط کل سیاستی که این قدرت ها به مدت چند دهه قبل از جنگ پیش برده اند آماده شده است. انگلستان برای به چنگ آوردن مستعمرات آلمان و داغان کردن رقیب عمده اش که بی رحمانه او را توسط فن آوری، سازمان و تحرک تجاری برتر از میدان به در کرده – و آن چنان همه جانبه که انگلستان نمی توانست سلطه جهانی اش را بدون جنگ حفظ کند — می جنگد. آلمان می جنگد زیرا سرمایه دارانش خود را شایسته حق بورژوایی “مقدس” آقایی بر جهان در امور غارت مستعمرات و کشورهای وابسته می بینند. آلمان بالاخص برای به انقیاد در آوردن کشورهای بالکان می جنگد…. هدف امپریالیستی روسیه که توسط رقابت کهنسال و تناسب قوای عینی بین المللی بین قدرت های بزرگ تعیین می شود، به اختصار چنین است: داغان کردن قدرت آلمان در اروپا به کمک انگلستان و فرانسه برای چپاول اطریش و ترکیه… و پس از آن داغان کردن انگلستان در آسیا با کمک ژاپن و آلمان برای به دست آوردن تمام ایران و تمام کردن تجزیه چین و غیره…. جنگ ادامه سیاست است. اما سیاست در حین جنگ نیز ادامه می یابد. آلمان با بلغارستان و اطریش بر سر تقسیم غنائم پیمان سری دارد…. روسیه با انگلستان و فرانسه و غیره معاعده سری دارد و همه این ها در مورد غارت و دزدی است… در تمام این حالات جنگ امپریالیستی فقط می تواند به صلح امپریالیستی ختم شود مگر این که به یک جنگ داخلی پرولتاریا علیه بورژوازی برای سوسیالیسم بدل شود…» (تأکیدات از ما. لنین. یک صلح جداگانه. کلیات آثار. جلد ۲۳ ص ۱۳۲)

لنین عصر امپریالیسم را به سیاست و جنگ امپریالیستی خلاصه نمی‏کند بلکه بر ضرورت و امکان تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ های انقلابی، تأکید می کند:

از نقطه نظر تئوری کاملاً اشتباه بود هر آینه فراموش می شد هرجنگی فقط ادامه سیاست با وسایل دیگر است؛ جنگ امپریالیستی فعلی ادامه سیاست امپریالیستی دو گروه از کشورهای بزرگ است و این سیاست معلول مجموعه روابط عصر امپریالیستی بوده است و از آن نیرو می گیرد. ولی همان عصر ناگزیر باید موجب پیدایش مبارزه بر ضد ستم گری ملی، سیاست مبارزه پرولتاریا بر ضد بورژوازی گردد و به آن نیرو بخشد و به همین جهت اولا، قیام ها و جنگ های ملی انقلابی و ثانیاً جنگ های و قیام های پرولتاریا بر ضد بورژوازی و ثالثا وحدت هر دو نوع جنگ های انقلابی و غیره را ممکن و ناگزیر کند. (برنامه جنگی انقلاب پرولتاریایی. ص ۴۴۲ از منتخب آثار لنین)

در آستانه جنگ جهانی اول، اکثریت احزاب کمونیست اروپا (احزاب سوسیال دموکرات) با بورژوازی کشورهای خودشان متحد شدند و بیرق «دفاع از میهن» را بلند کردند. و به این ترتیب به کمونیسم و انقلاب کمونیستی و پرولتاریا خیانت کردند. آنان در واقع، به جای «کارگران جهان، متحد شوید» شعار «کارگران جهان یکدیگر را کشتار کنید» را پیشه خود کردند. لنین در مورد این بحران می نویسد:

مانند هر بحرانی در زندگی افراد یا در تاریخ ملل، جنگ نیز کمر برخی را خم می‏کند، روحیه و تفکرشان را در منگنه می گذارد و برخی دیگر را آبدیده و آگاه می کند. این حقیقت اکنون در تفکر سوسیال دموکراتیک درباره جنگ خود را آشکار کرده است. این که در مورد علل و اهمیت یک جنگ امپریالیستی که از دل سرمایه داری بسیار پیشرفته بیرون می آید، در مورد تاکتیک های سوسیال دموکراسی در قبال چنان جنگی، علل بحران در جنبش سوسیال دموکراسی و غیره به طور جدی اندیشه کنیم، یک چیز است. اما اجازه دهیم که جنگ اندیشه ما رادر منگنه بگارد، زیر بار آثار و عواقب دردناک جنگ یا خصایل آن از اندیشه باز ایستیم، کاملاً یک چیز دیگر است. یکی از اشکال در منگنه قرار گرفتن و زیر بار خم شدن اندیشه انسانی که جنگ موجب آن گشته است رامی توان در برخورد انزجار آمیز اکونومیسم امپریالیستی به مسئله دموکراسی دید. (لنین. کلیات آثار به انگلیسی جلد ۲۳. ص ۲۲)

پاسیفیسم، موعظه صلح مجرد، یکی از طرق تخدیر طبقه کارگر است. تحت سرمایه داری، بالاخص در مرحله امپریالیسم، جنگ اجتناب ناپذیر است…در حال حاضر تبلیغ صلح بدون فراخوان دست زدن به یک مبارزه انقلابی توده ای فقط می تواند تخم سرخوردگی رادر میان پرولتاریا بپاشد چرا که به پرولتاریا این درک را می‏دهد که بورژوازی با شفقت است، و او را به بازیچه دست دیپلماسی سری کشورهای جنگ طلب بدل می‏کند. بخصوص این ایده که گویا صلح به اصطلاح دموکراتیک بدون یک رشته انقلاب ها امکان پذیر می باشد، بسیار غلط است. (لنین. کلیات آثار انگلیسی جلد ۲۱ ص ۱۶۳)

سه نکته ضروری درباره پسزمینههای رویدادهای خاورمیانه و شمال آفریقا

 

از نشریه انقلاب ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا شماره ۲۸۱. ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۲ ۱

۱– «جوهر آنچه که در ایالات متحده وجود دارد دمکراسی نیست، بلکه سرمایه داری، امپریالیسم و ساختارهای سیاسی برای تحمیل این سرمایه داری- امپریالیسم است. آنچه که ایالات متحده به سراسر جهان انتشار می دهد دموکراسی نیست بلکه امپریالیسم و ساختارهای سیاسی برای تحمیل این امپریالیسم است».۲ (آواکیان. کتاب پایه. ۳:۱)

این گفته در مورد خاورمیانه و هر نقطه ی دیگر جهان صادق است. رژیم حسنی مبارک که تحت الحمایه آمریکا بود طی سی سال حاکمیت خود، منافع امپریالیسم آمریکا را با سرکوبِ هر شکلی از اعتراض و به وسیله شکنجه و «ناپدید» کردن پیش برد. سلطنت بنیادگرای مذهبی و مطلقه در عربستان سعودی، نمونه ای از «آزادی و دموکراسی» اهدائی آمریکا برای مردم دنیا است. در عربستان شرکت زنان در فعالیت های اجتماعی از جمله رانندگی ممنوع است. اخیرا عربستان ارتش خود را به بحرین فرستاد تا یکی دیگر از رژیم های سرکوبگر و شکنجه گر وابسته به آمریکا را در قدرت نگه دارد. علاوه بر این، آمریکا حامی اسرائیل در سرزمین های غصب شده از مردم فلسطین است. اسرائیل نقش «ژاندارم» منطقه ای و جهانی امپریالیسم را به عهده دارد.

این فقط مشتی نمونه خروار از واقعیت های جهان است. برشمردن جنایت های آمریکا و امپریالیست های انگلیس، آلمان، فرانسه، روسیه و غیره نیازمند کتاب ها و مجلات است. تحقیقی ساده در اینترنت انجام دهید و دوستان و همکاران و هم کلاسی های خود را در این مورد به چالش بگیرید. بررسی تاریخ هر یک از کشورهای خاورمیانه، شمال آفریقا و جنوب آسیا رد پای خونین امپریالیسم و ساختارهای سیاسی تحت الحمایه آن را نشان می دهد. گذشته و حال میلیاردها نفر مردم این مناطق شاهد این مدعا است.۳

 

۲- برخورد دو نیروی ارتجاعی

مردم خاورمیانه، شمال آفریقا و جنوب آسیا دارای سابقه ای طولانی از مقاومت شجاعانه علیه امپریالیسم اند. اما شکست های جدی نیروهای انقلابی راستین در چند دهه اخیر، به ویژه شکست سوسیالیسم در چین و کودتای ۱۹۷۶ در آن کشور که به احیای سرمایه داری انجامید، تأثیر وحشتناکی بر وضعیت سیاسی دنیا گذاشته است. اگر چه مبارزه برای ظهور مرحله جدید انقلاب کمونیستی در جهان جریان دارد اما تأثیر آن وقایع کماکان حس می شود.

در خاورمیانه و شمال آفریقا، شتاب فزاینده جهانی سازی سرمایه داری موجب جا به جایی ده ها میلیون دهقان و فرسایش ساختارها و روابط اجتماعی سنتی شده است. این ساختارهای سنتی ریشه در روستاها و در شیوه ای از زندگی داشت که با استثمار دهقانان توسط زمینداران، جهل گسترده و تحمیلی رقم می خورد و زنان را در جایگاه ستم دیده ترین قشر جامعه قرار می داد. ستم بر زن از جمله توسط مردانی که خود ستمدیده بودند بر زنان اعمال می شد. در این شرایط نیروهای بنیادگرا و مرتجع اسلامی تا حدودی به شکل «خودبه خودی» و در بسیاری از موارد با حمایت مستقیم ایالات متحده از نفوذ قابل توجهی در بین ملل ستمدیده برخوردار شدند.

نیروهای بنیادگرای اسلامی در خاورمیانه، جنوب آسیا و دیگر نقاط جهان به مردمی که توسط امپریالیسم آواره و جا به جا شده اند و به کسانی که به شدت ستم ملی را احساس می کنند برنامه رجعت به یک نسخه آرمانی از گذشته، در قالب یک حکومت اسلامی را عرضه می کنند. این ها ژست ضدیت با امپریالیسم به خود می گیرند فقط به این منظور که برای خود جایی در نظم امپراتوری دست و پا کنند. این ها نه برنامه ای برای گسست از کلیت نظم ناعادلانه و مخربی که توسط قدرت های بزرگ اعمال می شود را دارند و نه تمایلی به این کار.

نیروهای بنیادگرای اسلامی نماینده ی منافع توده ها نیستند. منافع توده ها در رهایی کل بشریت است و تنها از طریق انقلاب علیه امپریالیسم به دست خواهد آمد. بنیادگرایان اسلامی نماینده منافع آن طبقاتی هستند که آرزوی رسیدن به قدرت در چهارچوب روابط امپریالیسم را دارند و از توده ها به عنوان ابزاری برای رسیدن به این هدف استفاده می کنند. وقتی که از این ها تحت عنوان «قشر منسوخ و پوسیده» یاد می کنیم منظورمان همین است. این ها نماینده طبقات و گروه هایی هستند که دوران شان اساسا به سر آمده و فقط رو به گذشته دارند. نقطه مرکزی برنامه آن ها تحمیل حکومت دینی و سخت گیری های اجتماعی مذهبی است، اما در چارچوبِ نظامی که توسط امپریالیسم شکل یافته و تحت سلطه آن قرار دارد. این نیروها در هر جا که به قدرت برسند، جهنم زمینی ویژه خود را تحمیل می کنند. از جمله ستم وحشیانه بر زنان، سرکوب شدید اندیشه انتقادی و بیان آن و سرکوب عمومی مردم. ایران امروز نمونه ای از جهنم آن ها است. تاکتیک های نیروهای بنیادگرای اسلامی همانند تاکتیک های امپریالیسم آمریکا، بازتاب نفرت ریشه دار آن ها از توده های مردم است.

نیروهای بنیادگرای اسلامی حاکم بر ایران به رغم تمام حرافی های جنجالی علیه آمریکا، در ابتدای به قدرت رسیدن توسط ایالات متحده حمایت شدند. از نظر امپریالیسم آمریکا، بنیادگرایان اسلامی در مقایسه با نیروهای رادیکال و انقلابی که در سرنگونی رژیم جنایتکار و وابسته شاه شرکت داشتند (و نیز در مقایسه با نیروهای وابسته به دیگر قدرت های امپریالیستی آن زمان) «شیطان» کم خطرتری به حساب می آمدند. تثبیت جمهوری اسلامی در ایران، بخشا از طریق قتل هزاران انقلابی و تحمیل محدودیت های شدید و بی رحمانه بر زنان ممکن شد. طالبان در افغانستان و نیروهای مشابه آن، در جایی که علیه اتحاد شوروی سابق می جنگیدند، با پول های آمریکا بنیانگذاری شدند. تنها بعد از این که نظم جهانی امپریالیستی تغییر کرد و قدرت های امپریالیستی منافع خود را به گونه ای دیگر دیدند، بنیادگرایان اسلامی در موضع مخالفت با آمریکا قرار گرفتند.

در حال حاضر با دینامیکی مواجهیم که هر بار آمریکا به جایی حمله ی نظامی می کند، هر بار هواپیماهای بدون سرنشین آن، خانواده ای را کشتار می کنند و هر حادثه خشونت بار تحقیرآمیز، افراد بیشتری را به آغوش بنیادگرایان اسلامی می راند. همچنین هر تهاجم توسط بنیادگرایان ارتجاعی، هر بیانیه تاریک اندیشانه یا هر اقدام ستمگرانه توسط آن ها، برای امپریالیسم حامی ایجاد می کند و دست سلطه امپریالیستی را بر کره زمین محکم تر می کند.

به قول باب آواکیان:

آنچه ما در دعوای میان جهادی ها و صلیبی های مَک- جهان۴ می بینیم، جدال دو قشر است که ازنظر تاریخی منسوخ و پوسیده اند. یکی در بین مردم تحت استعمار و ستم جای دارد و دیگری قشر حاکم بر نظام امپریالیستی است. این دو قطب مرتجع با وجود ضدیتی که با هم دارند، یکدیگر را تقویت می کنند. اگر شما جانب هر یک از این دو پوسیده را بگیرید، دست آخر هر دو را تقویت خواهید کرد. درعین حال که فرمولبندی بالا بسیار مهم است و برای درک قوای محرکه آنچه امروز در دنیا می گذرد حیاتی است، اما روشن است که کدام یک از این دو «تاریخا منسوخ و پوسیده» آسیب بیشتری به نوع بشر زده است و تهدید بزرگتری برای بشریت به حساب می آید: قشر تاریخا منسوخ حاکم بر نظام امپریالیستی و به ویژه امپریالیست های آمریکایی.

۳- اضطرار به گشودن راهی دیگر

خیزش های قهرمانانه سال گذشته علیه رژیم های مورد حمایت ایالات متحده در تونس، مصر و کشورهای دیگر نشان داد که نظم ستمگر حاکم بر دنیای امروز جاودانه نیست. آن خیزش ها به آزادی خواهان سراسر دنیا الهام بخشیدند اما به انقلاب های همه جانبه ای که کل ساختار سلطه امپریالیستی را ریشه کن کند، منجر نشده است. دست یافتن به این مهم نیازمند رهبری انقلابی، رهبری کمونیستی است. در پی آن خیزش ها، امپریالیسم آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی برای حفظ و گسترش منافع خود با تمام قوا دست به کار مانور شدند و البته اقداماتی نظیر بمباران و تغییر قهری رژیم در لیبی را هم به پیش بردند.

وضعیت ناعادلانه و ناپایدار کنونی در حال از هم گسیختن است. اما سوال این است که آیا می توان از درون آن نظمی مثبت برای مردم بیرون کشید یا خیر؟ تنها راهش این است که از گزینه های وحشتناک موجود جدا شویم و راه دیگری را بگشاییم. راهی رهایی بخش با هدف سرنگونی و از بین بردن سبب های ریشه ای دهشت هایی که مردم با آن روبه رو هستند. سرنگونی سلطه امپریالیستی و روابط فئودالی، پدرسالارانه و دیگر روابط ستمگرانه و سنتی و ساختارهای سیاسی که همه این ها را اعمال می کند.

در این چارچوب، لازم است دو نکته دیگر نیز مطرح کنیم: اولاً هر چه بیشتر یک نیروی قابل مشاهده در آمریکا سر بلند کند که جنایات و «توجیهات» حاکمان «خودی» را به چالش بگیرد، شرایط بهتری برای سر بلند کردن نیروهای رهایی بخش راستین در دنیا فراهم می شود. ثانیا بسیار مهم است که پیام رهایی بخش راستین کمونیسم را، آن گونه که در مانیفست حزب کمونیست انقلابی آمریکا متمرکز شده است به گوش جهانیان برسانیم.

 

پی نوشت ها:

۱- Three Things You Need to Know About the Background for Events in the Middle East and North Africa

https://bit.ly/2FpJmoV

 

۲- Avakian, Bob (2011) Basics. ۱:۳. RCP Publications

 

۳- نگاه کنید به:

آواکیان، باب (۱۳۹۵) راهی دیگر. ترجمه منیر امیری. نشر آتش

http://cpimlm.com/bztmsnc/Another-way-B0B.pdf

حزب کمونیست انقلابی آمریکا (۲۰۰۸) کمونیسم: آغاز یک مرحله نوین. ترجمه از حکا (م ل م)

http://cpimlm.com/bztmsnc/komunism-aghaze-yek-marhale.pdf

اورست، لاری (۱۳۸۵) نفت، قدرت امپراتوری. ترجمه اقبال طالقانی. تهران. نشر دیگر

 

۴- مَک-جهان (mc world) از نام کتابی به نام جهاد و مک جهان نوشته بنیامین باربِر گرفته شده است. منظور از مک- جهان، نیروهای اقتصادی و تکنولوژیک حاکم بر جهان است که به زور جهان را ادغام کرده و ملل جهان را تبدیل به شبکه ای همگون می کنند.

سوال این نیست که جنگ می شود یا نه. سوال این است: با جنگ چه باید کرد؟

 اطلاعیه تحلیلی حزب کمونیست ایران (م ل م) درباره تشدید تضاد ایالات متحده آمریکا و جمهوری اسلامی

 

خامنه ای مرتجع می گوید: جنگ نمی شود! اما دروغ می گوید. این رژیم، یک پای مهم در جنگ های کثیف و گسترش یابنده خاورمیانه بوده است. مگر جنگِ سوریه که آن کشور را ویران و نیمی از جمعیتش را آواره کرده جنگ نیست؟ سکوت کر کننده توده های مردم در ایران در مورد جنایت های جنگی سپاه پاسداران در سوریه که تحت تأثیر تبلیغات سیاسی و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی و تزریق انحطاط اخلاقی به جامعه شکل گرفته، نشانه آن نیست که ایران درگیر در جنگ نیست. توده های مردم سوریه بهای سنگینی بابت جنگ ارتجاعی سوریه پرداخته اند اما توده های مردم در ایران هم بهای سنگینی بابت آن پرداخته اند زیرا جنگ های جمهوری اسلامی در کشورهای خاورمیانه این رژیم نظامی-دینی فاشیست و سرکوبگر را در داخل کشور هم، در مقابل مردم، قدرتمندتر کرد و برای جلب وفاداری مردم به این نظام و خواب کردن آن ها به کار گرفته شد. هرگز نباید این حقیقت را فراموش کرد و دقیقاً در شرایطی که تهدیدهای اقتصادی و نظامی رژیم ترامپ/پنس اوج گرفته است، باید تبلیغات ارتجاعی و ضد انسانی این رژیم را به یاد مردم آورد که: «اگر در سوریه با داعش نجنگیم باید در خیابان های تهران با آن ها بجنگیم».

حال، بعد از اوج گیری حملات رژیم ترامپ/پنس علیه جمهوری اسلامی، انواع تحلیل گران سیاسی قد و نیم قد در کانال های تلویزیونی گوناگون صف کشیده اند و در مورد این مسئله «تحلیل» می دهند که: بالاخره جنگ خواهد شد یا مذاکره، اگر جنگ بشود قد و قواره اش چه اندازه خواهد بود و هزاران ساعت بحث سرکاری و بیهوده دیگر که حتا یک روزنه به سوی این سوال باز نمی کند که: بالاخره این جنگ ها و خود رژیم هایی مثل ترامپ/پنس و جمهوری اسلامی محصول چه نظام سیاسی و اقتصادی هستند و باید با آن چه کرد؟ توده های مردمی که از هر دوی این ها (در ایران و آمریکا) متنفرند چگونه باید صحنه را مطابق منافع خود تغییر دهند؟

پادوهای روشنفکری دو قطب ارتجاع (جمهوری اسلامی) و امپریالیسم (رژیم ترامپ/پنس) چاره را قطب بندی شدن میان این دوسو می دانند. حتا برخی «چپ» ها برای جمهوری اسلامی و به اصطلاح «حقوق بین المللی» آن اشک می ریزند و برای «میهنی» که در جنگ ویران خواهد شد سینه می زنند. برخی دیگر آه کشیده و می گویند به هر حال چاره ای نیست جز در یک صف با ترامپ قرار گرفتن! دست راستی های طرفدار آمریکا برای جان بولتنِ جانی هورا می کشند که بالاخره توانسته سیاست حمله به ایران را روی میز ترامپ بگذارد. در راس طرفداران جمهوری اسلامی اندیشکده ایرانی-آمریکایی مانند نایاک در آمریکا قرار دارد که تز جواد ظریف را فرموله کرده یا تکرار می کند که، «گروه ب (بولتن، بنیامین نتانیاهوی اسراییل، بن سلمان عربستان) جنگ طلب است و دور ترامپ را گرفته اند و او را به سمت جنگ با ایران می رانند!!». تزی که فاشیسمِ رژیم ترامپ/پنس را تطهیر و توده های مردم را خواب می کند.

با نگاه به تصویر بزرگتری که تنش ایران و آمریکا بر بستر آن جریان دارد، می توان دید که تشدید تهدیدهای اقتصادی و نظامی آمریکا علیه ایران، صرفاً برای حل «معضل ایران» که امپریالیسم آمریکا در چهل سال گذشته با آن دست به گریبان بوده است، نیست. حرکات ترامپ با هدف تقویت فاشیسم در جهان است تا بستر نرمی برای تهاجم نظامی و سیاسی و اقتصادی آمریکا در جهان فراهم شود. این تحرکات بخشی از یک نقشه وسیع تر، با ابعاد جهانی و داخلی است. هم زمان با تهدید ایران به جنگ، آمریکا تنش های تجاری (و حتا نظامی) با چین را افزایش داد. در همان هفته، بار دیگر در مراسمی (در شهر پاناما سیتی از ایالت فلوریدا) به مهاجرین آمریکای لاتینی و مکزیکی حمله کرد و آنان را تهدیدی برای امنیت جامعه آمریکا خواند و پایه های فاشیستِ ترامپ در این مراسم، حملات نژادپرستانه او را با عربده های «آن ها را به گلوله ببند» استقبال کردند.۱ در همان هفته، «ویکتور اوربان» نخست وزیر مجارستان هنگام دیدار با ترامپ در کاخ سفید اعلام کرد، ترامپ پایگاه دفاع از مسیحیان در سراسر جهان است! هم زمان، در ایالات آلاباما دادگاه ایالتی طرح یک لایحه قانونی را مورد بحث قرار داد که طبق آن هر پزشکی که سقط جنین کند به ۹۹ سال زندان محکوم می شود. نشریه انقلاب (صدای حزب کمونیست انقلابی آمریکا) می نویسد که هم زمان با تشدید تنش با ایران، رژیم ترامپ با چین و کره شمالی و ونزوئلا هم تنش هایش را حادتر کرد و به درستی خاطرنشان می کند که: «… هر یک از این تضادها به دوران قبل از رژیم ترامپ/پنس بر میگردند اما در چارچوب رویکرد فاشیستی «آمریکا بالاتر از همه» از سوی این رژیم فاشیستی، خطر جنگ های بسیار ویرانگرتر در افق پیدا شده است و هم زمان، ترامپ تمام پیمان های بین المللی را پاره می کند و مانند یک قلدر افسارگسیخته به شکلی تهاجمی برای برقرار کردن شرایط جدیدی در روابط جهانی حرکت می کند.»[۲]

سال گذشته هنگامی که ترامپ به طور رسمی قرارداد برجام را پاره کرد ما نوشتیم، هرچند امپریالیسم آمریکا همواره جمهوری اسلامی را مانع و تهدیدی در حفظ ساختارهای هژمونی اش در خاورمیانه دیده است اما تقابل رژیم ترامپ/پنس با جمهوری اسلامی تفاوتی مهم با گذشته دارد. زیرا با به قدرت رسیدن رژیم ترامپ/پنس تغییرات بزرگی در اوضاع جهان به وجود آمده است و برای آن بخش از بورژوازی آمریکا که رژیم ترامپ نماینده و سخنگویش است، مسئله عمده «پاره کردن برجام» نیست. بلکه برهم زدن کلِ روابط و نُرمهای بین المللی است که «دیپلماسی برجام» نیز در چارچوبه آن قرار میگرفت. و تأکید کردیم که این تهدیدها حتا مانند سیاست دوران جورج دبلیو بوش در سال ۲۰۰۲ نیست که ایران را همراه با عراق و کره شمالی را در «محور شرارت» گذاشت و حتا تهدید به حمله نظامی کرد. زیرا رژیم بوش عمدتاً در چارچوب روابط قدرت، قواعد و قوانین و نهادهای بین المللی امپریالیستی که بعد از جنگ جهانی دوم با سرکردگی خودِ آمریکا معماری و بنا شده بود حرکت می کرد اما رژیم ترامپ/پنس در حال به چالش گرفتن یک به یک آن ها است و حتی «ناتو» را که پیمان نظامی میان آمریکای شمالی و اروپا است بی فایده اعلام کرده است. (رجوع کنید به حقیقت شماره ۸۲، مقاله، این بازگشت به پیش از برجام نیست، جنگی در راه است!)

ترامپ و دولت فاشیستی اش، بیان فشرده نظم اجتماعی سرمایه دارانه در دوران تلاطمات و بحران های جهانی هستند. در دورانی که امپریالیسم آمریکا در عرصه داخلی و بین المللی با چالش های مهمی روبه رو است. امپراتوری آمریکا در صحنه رقابت میان قدرت های جهانی، چند دهه است که روند نزولی و رو به سراشیبی را در پیش گرفته است. روندی که اجتناب ناپذیر نیست و الزاماً به سمت سقوط این امپراتوری نمی رود اما آمریکا با فشارهای جدی روبه رو است که جایگاه امپریالیسم آمریکا به عنوان «یگانه قدرت بی بدیل» جهان متزلزل کرده است و با هماورد طلبی های اقتصادی، سیاسی و نظامی از سوی دیگر قدرت های امپریالیستی یعنی اتحادیه اروپا، روسیه و به ویژه چین همراه است. این فشارها و رقابت جهانی خود ناشی از قوای محرکه درونی و عملکرد اقتصاد سرمایه داری جهانی است. پاسخ جناحی از بورژوازی آمریکا به این وضعیت، استقرار رژیم فاشیستی و ایجاد یک اجماع جدید در دولت و جامعه آمریکا برای پاسخگویی «کارآمد» به بی نظمی های بزرگ و خطرات پیش پای این امپراتوری است.

رژیم ترامپ/پنس تماماً یک رژیم فاشیستی است که باهدف حفظ هژمونی امپریالیسم آمریکا در جهان و تحکیم دولت دیکتاتوری بورژوازی در آمریکا، بر عناصری مانند قلدری و نظامی گری امپریالیستی، نژادپرستی، ناسیونالیسم، دیگر هراسی، زن ستیزی، همجنس گرا هراسی (هموفوبیا)، مهاجر ستیزی، سرکوب و خفقان پلیسی و نهایتاً جهل و خرافات مسیحی بنا شده است. این رژیم در حال برهم زدن حاکمیت «متعارف» بورژوازی در آمریکاست اما یک «وصله ناجور» و «انحراف» از عملکرد نظام سرمایه داری نیست– همان طور که به قدرت رسیدن یک رژیم دینمدار فاشیست در ایران نه تنها ایران را از نظام سرمایه داری جهانی و تحت سلطه امپریالیسم جدا نکرد بلکه هرچه بیشتر به طور تبعی در آن ادغام کرد. همه این ها بیانگر پتانسیل های نظام سرمایه داری جهانی در تخاصم آشتی ناپذیرش با منافع اکثریت مردم جهان است.

قدرت  گرفتن این جریان فاشیستی در آمریکا اجتناب ناپذیر نبوده است. اما می توان دید چگونه برخی عوامل تداخل کرده و ترکیب شدند و امکان تکوین و گسترش پاسخ فاشیستی به عنوان پاسخ بخشی از هیئت حاکمه آمریکا به وضعیت امپراتوری اش را فراهم کردند. مهمترین عامل این بوده است که در مقابل جنایت های آمریکا، در داخل آمریکا نه تنها انقلابی به وقوع نپیوست بلکه حتا یک تلاش جدی برای انقلاب صورت نگرفت و در سطح جهان به طور کلی، ضد انقلاب حاکم شد: از احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی پس از مرگ مائوتسه دون در سال ۱۹۷۶ تا وقوع یک ضد انقلاب اسلام گرا در ایران به جای یک انقلاب واقعی. علاو بر ایران در دیگر نقاط خاورمیانه هم نیروهای بنیادگرای اسلامی پرچم دار ضدیت با آمریکا شدند و بسیاری از نقاط جهان را به صحنه رویارویی دو نیروی پوسیده امپریالیسم و اسلام گرایی تبدیل کردند.

جمهوری اسلامی دروغ می گوید که طالب جنگ نیست. بقای جمهوری اسلامی وابسته به آن است که در صحنه پرآشوب خاورمیانه یک بازیگر مهم باشد و در این راستا جبراً دست به قمارهای نظامی و سیاسی بزرگ زده و خواهد زد. حال که افق کشیده شدن جنگ به داخل مرزهای ایران نمایان شده، از رهبر و رئیس جمهور و سران سپاه تا روشنفکرانی که پادوهای این رژیم جنایتکار هستند، تلاش می کنند توده های مردم را حول پرچم «دفاع از میهن» در مقابل «تهاجم خارجی» بسیج کنند. اگر در این کار موفق شوند، توده های مردم و همه نیروهای سیاسی ضد ارتجاع و امپریالیسم، هم در مقابل جمهوری اسلامی و هم امپریالیسم آمریکا، بی دفاع خواهند شد. با تحلیلی علمی از واقعیت ها می توان دید که مقابله با رژیم ترامپ و تهدیدهای آن هم به لحاظ تاکتیکی و هم استراتژیک وابسته به آن است که یک جنبش توده ای علیه کلیت این رژیم و با موضع گیری روشن علیه امپریالیسم آمریکا و نیروهای وابسته به آن و کلیه دولت ها و جریان های مرتجع در منطقه و جهان رشد یافته و در مرکز آن یک هسته گسترش یابنده و قدرتمند تحت رهبری حزب و «مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران» با هدف سرنگونی جمهوری اسلامی و استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین شکل بگیرد. بدون سرنگون شدن این رژیم، با این هدف (و نه با هدف استقرار یک رژیم دست نشانده آمریکا) هیچ امکان دفاع در مقابل تهاجمات جمهوری اسلامی و رژیم فاشیستی ترامپ/پنس را نخواهیم داشت.

 

اوضاع سخت است اما فرصت های بسیار برای تغییر بنیادین جامعه و جهان در بطن آن هست!

این که اوضاع چگونه تکامل خواهد یافت و از چه پیچ و خم‌هایی گذر کرده و فرجامش چه خواهد بود، به عوامل گوناگونی ربط دارد — از جمله رشد جنبشی انقلابی با هدف سرنگونی جمهوری اسلامی و استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین در ایران و همچنین پیشروی مبارزه در آمریکا، برای بیرون کردن رژیم ترامپ/پنس توسط یک جنبش توده ای از پایین.جنگ های درهم و برهم ارتجاعی، از این منطقه رخت بر نخواهند بست مگر با اوج گیری جنبش های انقلابی واقعی. از هم اکنون باید تدارک دید و در صورت بروز جنگ، هرگز این جهت گیری لنینی را از کف نداد که: لازم نیست جنگ های ارتجاعی، با نتایج ارتجاعی تمام شوند. جنگ جهانی اول توسط امپریالیست ها شروع شد و در روسیه تحت رهبری لنین تبدیل به یک جنگ داخلی انقلابی شد که محصول آن انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود. یکی از اسناد پایه‌ای حزب ما به نام استراتژی و راه انقلاب مصوب پلنوم دهم کمیته مرکزی حزب، اردیبهشت ۱۳۹۶ می گوید:

… در صورت به راه افتادن جنگ های درهم و برهم مانند آنچه در لیبی و سوریه و عراق شاهد آن هستیم، در درجه اول و به صورت تعیین کننده باید توده های مردم به ویژه جوانان را در مورد ماهیت همه مرتجعین در صحنه، علیه همه جنگ‌سالاران (اعم از جمهوری اسلامی یا آمریکا و نیروهای وابسته به آمریکا) آگاه و بسیج کنیم و بر اساس این آگاهی، تعهد و سازمان‌دهی برای آغاز جنگ انقلابی در مقابل جنگ های ارتجاعی را به وجود آوریم. این آمادگی علیه جنگ های ارتجاعی، در وهله اول عمدتاً از طریق کار سیاسی و تدارک سیاسی-فکری پیش می‌رود…. » این سند در ادامه تأکید می کند: «انقلاب باید توسط توده های آگاه و سازمان یافته و تحت رهبری حزب پیشاهنگ پیش برده شود. استراتژی جنگ انقلابی، باید با اتکا به توده ها و با پشتوانهٔ توده‌ای آغاز شده و به گونه‌ای پیش برود که مرتباً خصلت توده‌ای آن افزایش یابد….اعتماد استراتژیک ما به پیروزی، پایه‌های علمی دارد. چرا که این رژیم و دولت طبقاتی حاکم و امپریالیست ها، نقطه ضعفی دارند که هرگز نمی توانند برطرف کنند؛ آن ها استثمارگر هستند. حتا وقتی توده ها به دنبال آن ها می‌افتند و یا خرده‌بورژوازی دست به سازش سیاسی و ایدئولوژیک با آن می‌زند و در عمل با آن همکاری می کند، در این خصلت تغییری حاصل نمی شود. آن ها در تخاصم طبقاتی ذاتی و همیشگی با اکثریت کارگران و زحمتکشان شهر و روستا و زنان و روشنفکران هستند. این ماهیت، قابل اصلاح نیست…. اعتماد استراتژیک ما مربوط به خصلت و ماهیت طبقاتی ما است. ما توده های بشریتیم! ما جامعه‌ای را نمایندگی می کنیم که در آن تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری که کلیه رنج‌های امروز بشر را تولید می کند‌از میان می‌رود. به این ترتیب، نیروی انقلاب واقعی و پیشاهنگ کمونیست آن، منافع فوری و درازمدتِ اکثریت مردم این کشور و سراسر جهان را نمایندگی می کند. حتا نیروهای سیاسی که کمونیست نیستند می توانند با برنامه انقلاب کمونیستی برای استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین ایران متحد شوند. زیرا این انقلاب و استقرار سوسیالیسم، به نفعِ طبقات خرده‌بورژوازی نیز هست. متحدین بین‌المللی جمهوری اسلامی، قدرت های ریز و درشت جهان هستند که خودشان در تخاصم طبقاتی با مردمشان قرار دارند. اما متحدین بین‌المللی ما، کارگران و زحمتکشان و زنان و خلق‌های تحت ستم و از همه مهم‌تر کمونیست های انقلابی جهان و نیروهای مترقی هستند که خواهان تغییر جهان اند.

 

اهمیت جهانی انقلاب در آمریکا

پیشبرد جنبش توده ای بیرون راندن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس در آمریکا، با جهت گیری استراتژیکِ رفتن به ورای این هدف و انقلاب کردن در آمریکا و استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی، سیاست و عملکرد امروز رفقای حزب کمونیست انقلابی در آمریکا تحت رهبری رفیق آواکیان است. کمونیست های انقلابی و همه نیروهای مترقی در آمریکا باید خواهان شکست بورژوازی خود در هر جنگی با هر کسی باشند و هم زمان از تلاش انقلابیون کمونیست و توده های مردم در کشوری که آمریکا با آن در جنگ است، برای سرنگونی دولت آن کشور از طریق یک انقلاب کمونیستی، حمایت کنند و هنگامی که موفق به این کار شده و یک دولت سوسیالیستی در آن کشورِ سابقاً تحت سلطه برقرار شد، انقلابیون کمونیست و نیروهای مترقی و توده های مردم در آمریکا نه تنها باید خواهان شکست بورژوازی خود بوده و برای آن کار کنند بباید خواهان پیروزی ارتش طرف مقابل (ارتش دولت سوسیالیستی نوین) شده و برای آن کار کنند.

در شرایط کنونی داشتن یک جهت گیری استراتژیک کمونیستی دیگر نیز برجسته تر از هر زمان خودنمایی می کند: یک نیروی کوچک، به شرط داشتن تئوری علمی صحیح کمونیستی انقلابی (که امروز در کمونیسم نوینِ تکامل یافته توسط باب آواکیان فشرده شده است) و به کاربست آن، دست یافتن به تحلیل صحیح از واقعیت و روندهای حرکت آن و بر این مبنا طرح سیاست هایی که بتواند مبارزه امروز را به هدف نهایی و استراتژیک انقلاب پیوند زند و با انضباط و کارایی تشکیلاتی آن سیاست را تبدیل به نیروی مادی در صحنه نبرد کند، در شرایطی که بحرانِ مشروعیت حاکمیت را در برمی گیرد و میلیون ها نفر به زندگی سیاسی کشیده می شوند، می تواند به سرعت عقب ماندگی های خود را برطرف کند. در چنین بزنگاه تاریخی است که یک حزب کمونیست انقلابی، بخت و فرصت تاریخی برای پیشروی و جهش و رهبری مردم و ارتقای مقاومت و اعتراض آنان به یک جنبش انقلابی و اعتلای انقلابی را دارد.

بی تردید رفقای حزب کمونیست انقلابی آمریکا، در بطن جنبش جاری با چالش بزرگی روبه رو هستند که چگونه با گسترش افق و جهان بینی شمار عظیمی از توده های مردم آنان را جذب مبارزه و جنگ برای یک بدیل واقعی و امکان پذیر یعنی انقلاب کمونیستی و کسب قدرت سیاسی کنند. این رفقا تلاش می کنند، مقایسه «دولت آن ها و دولت ما» — یعنی مقایسه دولت سرمایه داری امپریالیستی حاکم (که توسط کلیه جناح های حاکمیت از جمهوری خواه و دموکرات و از جمله خودِ ترامپ نمایندگی می شود) با دولت سوسیالیستی که مختصات و نهادها و کارکردهای آن در سند «قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی» تعریف شده است– را تبدیل به موضوع بحث شمار عظیمی از توده ها و کل جامعه کنند و نگرش توده های حاضر در صحنه مبارزه را به یک جهان و جامعه بنیاداً متفاوت جلب کرده و انرژی و شور آن ها برای مبارزه علیه ستم و استثمار و تحقیر را به مبارزه و جنگ برای ساختن چنین جهانی پیوند زنند.

اوضاع جهان، نه فقط ایران بلکه تمام بشریت را بر سر دو راهی سرنوشت سازی قرار داده است: وقوع فجایع ناشی از عملکرد نظام جهانی سرمایه داری یا نابودی این نظام از طریق انقلاب های کمونیستی و تغییر مسیر جامعه بشری به سمت آینده ای معلوم.

ما قبلاًً درباره روابط بین المللی جمهوری سوسیالیستی نوین در ایران که با سرنگونی جمهوری اسلامی از طریق یک انقلاب کمونیستی استقرار خواهد، در سند «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران» و در مقالات دیگر گفته ایم:

اولویت در روابط بین‏المللی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، رها کردن ایران از سلطه و استثمار امپریالیستی خواهد بود و با هر گونه غارت و استیلا جویی، سلطه‏گری و بهره کشی از سوی هر کشوری که بر هر کشور و ملت دیگری تحمیل شود، مخالفت خواهد شد. هم چنین به حداکثر ممکن در مسیر پیشروی انقلاب جهانی در هر گوشه دنیا کمک خواهد شد. این جمهوری کلیه روابط بین‏المللی خود را بر اساس این اصول و اولویت‏ها پیش خواهد برد. مهم‏تر از همه، این جمهوری به مثابه منطقه پایگاهی انقلاب جهانی عمل خواهد کرد و برای آن منبع حمایت و الهام خواهد بود…. جمهوری سوسیالیستی نوین ایران، کلیه پیمان های محرمانه و مخفی جمهوری اسلامی با دولت های خارجی را فاش خواهد کرد. کلیه پیمان های سیاسی، نظامی، امنیتی، اقتصادی و فرهنگی جمهوری اسلامی با دولت های خارجی را که مغایر با قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی و منافع مردم ایران و منافع مردم هر کشوری در جهان باشد را ملغی خواهد کرد.

جمهوری سوسیالیستی نوین با نظام سیاسی و اقتصادی حاکم بر جهان یعنی سرمایه داری جهانی و دولت ها و نهادهای آن، رابطه دیپلماتیک خواهد داشت. اصل هدایت کننده این روابط عدم تقابل با رشد و دگرگونی جمهوری سوسیالیستی نوین در مسیر کمونیسم و در عدم تقابل با پیشروی مبارزه انقلابی در سراسر جهان به سوی هدف کمونیسم است.

جمهوری سوسیالیستی نوین ایران صندلی جمهوری اسلامی در سازمان ملل متحد را از آن خود کرده و از این تریبون علیه رفتارهای مستبدانه و ضد مردمی دولت ها علیه مردمشان مانند شکنجه و اعدام و حبس مخالفین، اشاعه فقر و بیکاری و بیماری و علیه نابودی محیط زیست و علیه تجاوزگری امپریالیستی و غیره استفاده خواهد کرد و متقابلا اجازه خواهد داد که دیگر کشورها هم با همین اصول، جمهوری سوسیالیستی ما را محک بزنند.»

 

حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست)

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸/ ۱۷ مه ۲۰۱۹

 

پی نوشت ها:

۱- When is Enough, Enough? ۱۳ may 2019

https://bit.ly/2LGxlBl

با کمونیسم نوین، برافرازیم پرچم انترناسیونالیسم

اطلاعیه اول ماه مه، روز جهانی کارگر حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

هنگامی که تاریخ اول ماه مه در ۱۸۸۶ در شیکاگو نوشته می شد، کارگرانِ فقر و بردگی مزدی در خیابان ها می خواندند:

 

می خواهیم همه چیز را واژگون کنیم

از زحمت کشیدن برای هیچ خسته  ایم

از به دست آوردن لقمهای ناچیز

تنها برای روز بعد، بدون حتی یک ساعت برای تفکر، خسته ایم.

 

از آن زمان تاکنون نظام سرمایه داری در سراسر جهان غلبه کرده و تبدیل به سرمایه داری امپریالیستی شده است. قشر کوچکی از کارگران در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی تبدیل به اشرافیت کارگری شده اند، اما بخش عظیمی از مردم جهان به طور روزافزون به پرولتاریایی تبدیل شده اند که به واقع «تنها برای روز بعد، بدون حتی یک ساعت برای تفکر» کار می کنند. در قرن بیست و یکم کماکان شاهد کار تا سر حد مرگ در مشقت خانه های تولیدی هستیم که گریبان صدها میلیون کارگر کارخانه و مزرعه و بخش خدمات را گرفته است. سرمایه داری با کارکرد آنارشیک و بحران زای خود حتا زندگی قشرهای میانی را تبدیل به قماری کرده که هیچ آینده قابل پیش بینی در آن وجود ندارد. تهاجم افسارگسیخته سرمایه داری محدود به استثمار در نقطه تولید نیست، بلکه در رابطه دیالکتیکی و درهم تنیده با روابط تولیدی استثمارگرانه و تمایزات طبقاتی، کارکرد سرمایه داری گسل های اجتماعیِ ستمگرانه ای مانند پدرسالاری و ستمگری ملی و شکاف عظیم میان کشورهای تحت سلطه و کشورهای سلطه گر امپریالیستی را تولید و بازتولید می کند. نابودی محیط زیست جزئی از سوخت  ساز سرمایه داری است که قدرت تخریب و کشتار آن را توده های مردم دائما در شکل سیلاب و توفان و گرداب و خشکسالی و بی آبی تجربه می کنند و دانشمندان اعلام کرده اند که ابعاد تخریب به نقطه ای رسیده است که بقای نوع انسان را به خطر انداخته است. تاریخ خونین سرمایه داری جهانی ثابت کرده است که جنگ و ویرانی، بخشی لاینفک از حرکت سرمایه برای بسط و گسترش و ادامه اجتناب ناپذیرِ رقابت میان سرمایه های کلان برای دست یابی به سود بیشتر و از میدان به در کردن رقباست. دولت های سرمایه داری، در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم مانند ایران و ترکیه، هند، عراق، پاکستان، عربستان و گواتمالا و… برای تسلیم و تابع کردن توده های مردم همواره نیاز به استقرار استبداد و سرکوب سیاسیِ خشونت بار و رواج جهل دینی داشته اند. اما جوامع «دموکراسی لیبرال» هم به طرق گوناگون، فضای امنیتیِ پلیسی و تفتیش عقاید و ممنوعیت تفکر را بر مردم این کشورها تحمیل کرده اند. علاوه بر این،  جناحی از هیئت حاکمه کشورهای سرمایه داری امپریالیستی برای مقابله با بحران هایی که زاده عملکرد خود سرمایه داری است، به فاشیسم که در نژادپرستی و مهاجر هراسی و زن ستیزی و تاریک اندیشی دینی فشرده می شود روی آورده است، به طوری که در آمریکا یک رژیم فاشیستی به قدرت رسیده و نیروهای فاشیستی در کشورهای اروپایی به سرعت در حال گسترش و فتح یک به یک نهادهای قدرت دولتی هستند.   

به این ترتیب اکثریت مردم جهان در سرنگونی نظام سرمایه داری ذینفع هستند و می توانند و لازم است که به انقلاب کمونیستی برای سرنگونی این نظام بپیوندند. این انقلاب، یک جنگ طبقاتی است. اما، فقط برای پرولتاریا — یعنی طبقه ای که استثمار آن مغز استخوان نظام سرمایه داری است– نمی باشد بلکه هدفش، رهایی بشریت است و طبقه پرولتاریا هم بدون رهایی تمام بشریت از نظام سرمایه داری، هرگز به رهایی نمی رسد.

در ایران گام اول در انجام انقلاب کمونیستی، سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی و استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین است. ما با این انقلاب، طبقه سرمایه داری و دولت اسلامی نگهبان منافع این طبقه را که در اشتراک و هماهنگی با مراکز سرمایه داری جهانی، ظرفیت های تولیدی و خلاقیت های کارگران و دیگر قشرهای جامعه را به اسارت کشیده است، سرنگون کرده  و یک دولت نوین که خصلت طبقاتی آن دیکتاتوری پرولتاریا است برقرار خواهیم کرد. سپس، با استفاده از این قدرت، زیربنای اقتصادی و تمام روابط اجتماعی را تغییر داده و نظامِ اجتماعی نوینی را بر اساس از میان بردن کلیه تمایزات طبقاتی، کلیه روابط تولیدی متکی بر استثمار، کلیه روابط اجتماعی ستمگرانه و کلیه افکار کهنه توجیه گر ستم و استثمار، سازمان خواهیم داد و ایران را تبدیل به یک منطقه آزاد شده سوسیالیستی برای گسترش انقلاب کمونیستی در جهان خواهیم کرد. این تنها راه خلاص شدن از شکاف طبقاتی، بیکاری و فقر، فرودستی و تحقیر زنان، نابودی کودکان در معادن و کوره پزخانه ها و کارگاه های عرق ریزان، تحت ستم  بودن ملل غیر فارس، فوق استثمار مهاجرین افغانستانی، نابودی خطرناک محیط زیست، سرکوب علم و هنر و ترویج تاریک‌اندیشی، سرکوبِ آزادی بیان و اندیشه و شکستنِ قلم روشنفکران آگاهگر و هزاران مصائب دیگر است که تحت حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، اکثریت مردم تجربه می کنند. بی تردید، برای انجام چنین انقلابی باید راهی سخت و پر پیچ و خم را پیمود. گسترش جنگ های ارتجاعی و امپریالیستی در خاورمیانه و ویران شدن چندین کشور (افغانستان، عراق، سوریه و یمن) توسط ارتش های امپریالیستی آمریکا و متحدین آن، امپریالیسم روسیه و ارتش های ارتجاعی منطقه مانند نیروهای نظامی جمهوری اسلامی و اسراییل و عربستان و جنگ سالاران اسلامی و … نشان داده است که این انقلاب از میان جنگ های درهم و برهم ارتجاعی گذر خواهد کرد. یکی از اسناد پایه‌ای حزب مان به نام استراتژی و راه انقلاب رویکرد و سیاست حزب در مواجهه با چنین وضعی را پیش گذاشته و تأکید می کند:

«… در صورت به راه افتادن جنگ‌های درهم و برهم مانند آنچه در لیبی و سوریه و عراق شاهد آن هستیم، در درجه اول و به صورت تعیین کننده باید توده‌های مردم به ویژه جوانان را در مورد ماهیت همه مرتجعین در صحنه، علیه همه جنگ‌سالاران (اعم از جمهوری اسلامی یا آمریکا و نیروهای وابسته به آمریکا) آگاه و بسیج کنیم و بر اساس این آگاهی، تعهد و سازمان‌دهی برای آغاز جنگ انقلابی در مقابل جنگ‌های ارتجاعی را به وجود آوریم. این آمادگی علیه جنگ‌های ارتجاعی، در وهله اول عمدتاً از طریق کار سیاسی و تدارک سیاسی-فکری پیش می‌رود. … » این سند در ادامه تأکید می کند: «انقلاب باید توسط توده‌های آگاه و سازمان یافته و تحت رهبری حزب پیشاهنگ پیش برده شود. استراتژی جنگ انقلابی، باید با اتکا به توده‌ها و با پشتوانهٔ توده‌ای آغاز شده و به گونه‌ای پیش برود که مرتباً خصلت توده‌ای آن افزایش یابد. …اعتماد استراتژیک ما به پیروزی، پایه‌های علمی دارد. چرا که این رژیم و دولت طبقاتیِ حاکم و امپریالیست‌ها، نقطه ضعفی دارند که هرگز نمی‌توانند برطرف کنند؛ آن ها استثمارگر هستند. حتا وقتی توده‌ها به دنبال آن ها راه می‌افتند و یا خرده‌بورژوازی دست به سازش سیاسی و ایدئولوژیک با حاکمین می‌زند و در عمل با آن ها همکاری می‌کند، در این خصلت تغییری حاصل نمی‌شود. آن ها در تخاصم طبقاتی ذاتی و همیشگی با اکثریت کارگران و زحمتکشان شهر و روستا و زنان و روشنفکران هستند. این ماهیت، قابل اصلاح نیست. … ما جامعه‌ای را نمایندگی می‌کنیم که در آن تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری که کلیه رنج‌های امروز بشر را تولید می‌کند‌ از میان می‌رود. … حتا نیروهای سیاسی که کمونیست نیستند می‌توانند با برنامه انقلاب کمونیستی برای استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین ایران متحد شوند. زیرا این انقلاب و استقرار سوسیالیسم، به نفعِ طبقات خرده‌بورژوازی نیز هست. متحدین بین‌المللی جمهوری اسلامی، قدرت های ریز و درشت جهان هستند که خودشان در تخاصم طبقاتی با مردمشان قرار دارند. اما متحدین بین‌المللی ما، کارگران و زحمتکشان و زنان و خلق‌های تحت ستم و از همه مهم‌تر کمونیست‌های انقلابی جهان و نیروهای مترقی هستند که خواهان تغییر جهاناند.»

در استراتژیِ این انقلاب، داشتن نگرش انترناسیونالیستی برای تحلیل از اوضاع و درک شرایط مادی ای که بر توسعه مبارزه انقلابی تأثیر می گذارد و همچنین اتخاذ رویکرد انترناسیونالیستی در تدارک و پیشبرد انقلاب، مولفه ای تعیین کننده است. پایه مادی انترناسیونالیسم، توسعه سرمایه داری و تبدیل آن به یک نظام بین المللی سرمایه داری امپریالیستی است. هر یک از کشورها و مناطق جهان، سطوح مختلفی از این نظام بین المللی هستند. هرچند، هر یک از این سطوح دارای قوای محرکه و تضادهای درونیِ خاص و  نسبتا خودمختاری می باشند، اما، به طور تعیین کننده تحت تأثیر قوای محرکه کلی این نظام جهانی هستند. به همین علت، انترناسیونالیسم، صرفا یک اصل اخلاقی نیست و هرگونه اجتناب از پسایندهایِ عملی آن مترادف با شکست محتوم انقلاب خواهد بود. در نتیجه، انقلاب های کمونیستی در کشورهای مختلف باید به مثابه بخشی از یک فرآیند واحد انقلاب جهانی پیش برده شوند. در تدارک انقلاب در هر کشور، انترناسیونالیسم یک نقطه شروع اساسی است و باید مولفه ای برجسته در تغییر افکار توده های مردم، در تأثیرگذاری بر صحنه سیاسی و در تقویت حزب پیشاهنگ کمونیست باشد. هر انقلابی باید توسط یک حزب پیشاهنگ کمونیست اما بر اساس یک تئوری جهان شمول کمونیستی رهبری شود. این تئوری که توسط مارکس و انگلس بنیان گذاری شد و توسط لنین و مائوتسه دون در جوانب مهمی توسعه یافت و پیروزی انقلاب های بزرگ سوسیالیستی قرن بیستم (سال ۱۹۱۷ در روسیه و ۱۹۴۹ در چین) را ممکن کرد، اکنون با یک جهش تکاملی حیاتی، به کمونیسم نوین رسیده است که پیروزی های عظیم تر آینده را امکان پذیر می کند. به علت این جهش تکاملی، امروز، به طور عینی و عملی، رهبری کلی فرآیند واحد انقلاب جهانی در کمونیسم نوین و رهبری تکامل دهنده این علم یعنی، باب آواکیان تجسم پیدا می کند. هر حزب و گروهی، در هر نقطه جهان که خواهان پیوستن به راهپیمایی عظیم موج نوین انقلاب های کمونیستی است باید متون اصلی این علم و استراتژی منتج از تکاملات آن را مطالعه و بررسی کرده و آگاهانه اتخاذش کند و برنامه و راه انقلاب، در هر کشور را مشخص کرده و در عمل به سوی پیروزی رهبری اش کند. اسناد پایه ای حزب ما،  مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران (مصوب بهمن۱۳۹۶)؛ استراتژی و راه انقلاب در ایران؛ قانون اساسیِ جمهوری سوسیالیستی نوین ایران (پیشنویس پیشنهادی) سنگ بنا و قطب راهنمای رهبری این فرآیند در ایران هستند.

اما حزب ما صرفا به پیشبرد انقلاب در ایران اکتفا نمی کند و نمی تواند بکند. در واقع، ترویج و گسترش کمونیسم نوین و کمک به شکل گیری گروه ها و احزاب متکی بر کمونیسم نوین، در هر آن جا که بتوانیم، بخشی از پیشبرد استراتژی انقلاب کمونیستی در ایران است.

به تاریخ زایش اول ماه مه بر گردیم، در ۱۹ مارس ۱۸۸۶، یکی از کارگران شیکاگو در مصاحبه با نشریه کارگر که در آمریکا به زبان آلمانی منتشر می شد، گفت: «اگر ما هر چه زودتر خود را برای انقلابی خونین آماده نکنیم، میراثی جز فقر و بردگی برای فرزندانمان بر جای نخواهیم گذاشت. بنابراین خود را برای انجام انقلاب مجهز کنید.». فراخوانی که امروزه کماکان موضوعیت دارد و به طور عاجل پاسخ می طلبد.

آن ها درست یک شب قبل از واقعه اول ماه مه، در روزنامه شان نوشتند: «با جسارت به پیش. نبرد آغازشده است…. سازش موقوف!» و سوم ماه مه پس از سرکوب خونین مبارزاتشان نوشتند: «مالکیت خصوصی با خشونت آبیاری می شود. این یک واقعیت تاریخی است…. اشکهایتان را پاک کنید ای ستمکشان و بردگان! بپاخیزید و کل قدرت نظام چپاول را سرنگون کنید!».

 

سرنگون باد جمهوری اسلامی ایران و نظام سرمایه داری امپریالیستی،

پیش به سوی استقرار جمهوری سوسیالیستی نوین ایران در خدمت به کمونیسم جهانی،

زنده باد انقلاب کمونیستی،

حزب کمونیست ایران (مارکسیست-لنینیست-مائوئیست)

اول ماه مه ۲۰۱۹/ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸

شوراها و انقلاب اکتبر، یا چرا حق با لنین بود؟

بخش اول: از فوریه تا اکتبر

صلاح قاضی زاده

 

مبارزات کارگران هفت تپه و فولاد اهواز و طرح شعار «اداره شورایی» طی یک سال اخیر بار دیگر بحث تشکل های توده ای (به طور مشخص شوراهای مردمی)، چیستی و خصلت آن و رابطه اش با حزب کمونیست را در دستور مباحث جنبش چپ و کمونیستی ایران قرار داده است. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و تجربه «شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان» در این انقلاب، یکی از نمونه های تاریخی مهم تجربه شوراها و نسبت آن با حزب کمونیست است که مورد مطالعه قرار گرفته و از فردای پیروزی انقلاب اکتبر تا همین امروز بر سر آن بحث و مناقشه و جدل جریان دارد. اهمیت مسئله شوراها و رابطه آن با حزب فقط در تعریف ماهیت و چگونگی اعمال حاکمیت پرولتری نیست، بلکه به درک از چیستی سوسیالیسم و تعریف از آن هم ارتباط دارد. از این رو در این نوشته سعی شده است بار دیگر به تجربه شوراها در انقلاب اکتبر روسیه پرداخته شود.

نقطه شروع ما بررسی دو ادعا از سوی طیف طرفداران ایده اداره شورایی (چپ شورایی) در مورد انقلاب اکتبر و رابطه آن با شوراهای مردمی است. دو ادعایی که اساسا بر تحریف وقایع انقلاب اکتبر و دولت شوروی، نقش شوراها در آن و رابطه حزب بلشویک و شوراها بنا شده اند. مجموعه مباحث و ادعاهای این طیف در این مورد را به این شکل می توان صورتبندی کرد:

۱- انقلاب اکتبر اساسا با نقش مرکزی و محوری شوراهای مستقل و خودانگیخته مردمی تحقق پیدا کرد و به پیروزی رسید. لنین و بلشویک ها بر امواج این انقلاب سوار شدند و سر سفره آماده نشستند.

۲- بلشویک ها ماهیت رهایی بخش و شورایی و مردمی انقلاب را به چارچوب تنگ حزب-دولت و حتی نوعی سرمایه داری جدید کشاندند. حال آنکه ایده اداره شورایی که در شوراهای کارگران و دهقانان و سربازان، جنبش کمیته های کارخانه، اپوزسیون کارگری، کمیته های محلات، ملوانان کرونشتات و دیگر شوراها و تشکل های مردمی و «غیر حزبی» تبلور پیدا می کرد، راه حل صحیح  تر، مردمی تر و سوسیالیستی برای تضادهای پیش پای انقلاب داشت.

در قسمت اول این نوشته به ادعای نخست و در قسمت دوم به ادعای دوم خواهیم پرداخت. همچنین در قسمت دوم یک نگاه انتقادی به محدودیت های درک لنین و حزب بلشویک از قدرت پرولتری و عملکرد بلشویک ها در سال های ابتدایی استقرار دیکتاتوری پرولتاریا (۱۹۱۷-۱۹۲۳) از منظر سنتز نوین کمونیسم خواهیم داشت.

در مقابل دو ادعای فوق، فرضیه های این تحقیق که با اتکا به اسناد تاریخی و مباحث آن سال ها می کوشیم اثباتشان کنیم عبارتند از:

۱- در مورد شوراها لنین هیچگاه دچار فرمالیسم و تقدیس دگماتیستی شورا نشد و همواره به تزهای اساسی اش در مورد آگاهی کمونیستی که در کتاب چه باید کرد؟۱ در ۱۹۰۲ نوشته بود وفادار ماند. عملکرد لنین در فاصله فوریه ۱۹۱۷ تا لحظه مرگش در ۱۹۲۴ در کادر تزهای اصلی این کتاب به اضافه تلفیق ماهرانه آن با شور و ابتکار عمل توده ها قابل فهم و تحلیل است.

۲- بدون وجود رهبری لنین و حزب بلشویک انقلاب پیروز نمی شد، تداوم نمی یافت و دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیسم در شوروی مستقر نمی شد. رهبران اپوزسیون ضد لنین از فوریه ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۴ و شوراها و تشکل های خودجوش توده ای در مواجهه با تضادها و بحران های پیش پای انقلاب، مواضع نادرستی داشتند که به شکست انقلاب و تقدیم قدرت به بورژوازی منجر می شد. آن ها در رویارویی با تضادها و پیچهای تند انقلاب، در سمت راست لنین و بلشویک ها ایستاده بودند نه در جایگاه موضع صحیح و رادیکال.

۳- درک اولیه لنین از ماهیت دولت دیکتاتوری پرولتاریا، جامعه سوسیالیستی و تضادهای آن، که به طور مشخص در بخشی از تزهای کتاب دولت انقلاب فشرده شد، دارای محدودیت های تاریخی شناخت بود که به ویژه در مورد درک از نقش و کارکرد قانون اساسی در جامعه سوسیالیستی تبارز پیدا می کرد. این محدودیت ها در عملکرد حزب بلشویک در حل تضادهای بغرنج سال های ۱۹۱۸-۱۹۲۳ انعکاس پیدا کرد و تأثیر گذاشت.

پایه های تئوریک این تحقیق، مباحث باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم هستند.۲ به ویژه بحث های پیرامون مسئله دولت، دیکتاتوری پرولتاریا، ماهیت سوسیالیسم، اهمیت و کارکرد قانون اساسی در جامعه سوسیالیستی، رهبری حزب کمونیست و نسبت آن با جامعه و توده ها، جبهه متحد تحت رهبری پرولتاریا، هسته مستحکم با الاستیسته بالا بر مبنای هسته مستحکم و جمعبندی از تجربه موج اول انقلاب های کمونیستی (۱۸۴۸-۱۹۷۶) که این مورد آخر بیشتر در تحقیقات تاریخی ریموند لوتا۳ فشرده شده است. علاوه بر آثار آواکیان و لوتا، نوشته ها و سخنرانی های متعدد لنین (به ویژه از فوریه ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۴)، اسناد و قطعنامه های حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه و حزب بلشویک در این دوران۴، آثار اپوزسیون ضد لنین در شوروی در فاصله سال های ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۴، منابع اصلی تاریخی مانند کتاب های جان رید۵ و تروتسکی۶ و پژوهش های تاریخی و تئوریک موافق و مخالف لنین و انقلاب اکتبر همچون تاریخ رسمی حزب کمونیست اتحاد شوروی۷ (۱۹۳۸)، اثر سه جلدی ای.اچ.کار۸، پژوهش دو جلدی اورلاندو فایجس۹، کتاب مارک فرّو۱۰ دبیر مجله تاریخی آنال (Annales)، تحقیقات بتلهایم۱۱ و کتاب ها و مقالات متعدد طیف چپ شورایی۱۲ منابع و مأخذ این تحقیق هستند. جهت ارائه فاکت تاریخی برای ادعاهای این نوشته بیشتر کوشیده شده از منابع منتقدین و مخالفین لنین و بلشویک ها استفاده شود.

 

پرچمِ چه باید کرد؟

چه باید کرد؟ اثر تاریخی و تاریخ ساز لنین در سال ۱۹۰۲ و در جریان پلمیک با انحراف اکونومیستی و منشویکی درون جنبش روسیه نوشته شد، اما تزها و تکاملات آن اهمیتی جهان شمول داشت و به نوعی سرنوشت انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را تعیین کرد. لنین در این کتاب مسئله آگاهی پرولتاریا را تشریح کرد و نشان داد که آگاهی طبقاتی پرولتاریا یا همان آگاهی کمونیستی چگونه و در چه فرایندی به وجود می آید. چه باید کرد، سنتز مسئله آگاهی کمونیستی در مقابل آگاهی خودانگیخته است و الگوی ساختن حزب کمونیست بر مبنای آگاهی علمی. این کتاب مباحث مختلف تشکیلاتی و روش های تبلیغ، ترویج و سازماندهی را هم در بر می گیرد اما مهمترین تزهای آن از زاویه بحث آگاهی کمونیستی را می توان چنین صورتبندی کرد:

الف) بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی ممکن نیست و نقش انقلابی پیشگام را فقط حزبی که تئوری های علمی رهنمونش باشند، می تواند ایفا کند. (ص ۳۰ و ۳۱)

ب) آگاهی خودبه خودی پرولتاریا محدود به چارچوب های تنگ وضع موجود است و گرایش خودبه خودی در مبارزات و تفکرات آن ها، رفتن زیر بال و پر بورژوازی است. (ص ۳۷، ۳۸، ۴۹، ۵۰، ۵۵، ۹۹، ۱۰۵)

ج) آگاهی کمونیستی بیرون از روابط و مبارزات صنفی (تردیونیونی) و خودبه خودی توده ها و توسط رهبران و افراد مسلط به علم کمونیسم (فرق ندارد غیر کارگر باشند یا کارگر بلکه باید مسلط به این علم و به این معنی «روشنفکر » شده باشند) به درون مبارزات آن ها برده شوند. کمونیست ها باید «تریبون مردم» باشند نه منشی ها و دنباله روان مبارزات خودبه خودی کارگران و تمایلات لحظه ای توده ها. کمونیست ها باید مبارزات توده ها را به سمت اهداف استراتژیک خود هدایت کنند. (ص ۹۹، ۱۰۱، ۱۰۳)

نکته قابل تأکید این است که لنین چه در این کتاب و چه در تمام دوران حیات سیاسی اش دچار چیزی که باب آواکیان آن را «اپیستمولوژی پوپولیستی» نامیده، نمی شود. به این معنی که جستجوی حقیقت را خارج از عرصه علم و روش شناسی علمی یا چیزی به عنوان نتیجه «خرد جمعی» یا محصول مبارزات خودانگیخته توده ها در نظر بگیرد. او با تکرار جملات انگلس در مقدمه سال ۱۸۷۴ بر کتاب جنگ های دهقانی در آلمان۱۳ می گوید:

بدون وجود فهم تئوریک در کارگران، سوسیالیسم علمی هرگز نمی توانست به درجه ای که ما اکنون ناظر آنیم در جسم و جان آن ها رسوخ کند… سوسیالیسم از زمانی که علم شد، نیازمند این است که مانند یک علم با آن رفتار کنند. یعنی آن را بیاموزند. آگاهی که به این شکل به دست آمده را… باید با تلاش روزافزون میان توده های کارگر رواج داد و اتحاد صفوف سازمان حزب و سازمان اتحادیه های صنفی را بیش از پیش مستحکم ساخت…»

بنابراین تأکید بر آگاهی و تحلیل علمی در برابر خود انگیختگی و مبارزه برای تغییر فکر توده ها در مقابل کرنش در مقابل خودرویی ها و دنباله روی از تمایلات شان، جوهر چه باید کرد و اصل اساسی نظریه انقلاب لنین و استراتژی انقلابی وی بود. لنین بر سر این اصل هیچگاه کوتاه نیامد و پانزده سال مبارزه فکری با گرایشات خرده بورژوایی انحرافی در جنبش روسیه (گرایشات مختلف نارودنیکی، نظرات پلخانوف، منشویسمِ تروتسکی و مارتوف و غیره) و انترناسیونال دوم (رفرمیستهای برنشتینی و بعدها کائوتسکی، نظرات رزا لوکزامبورگ و غیره) حول این خط پیش رفت. او حتی پیشبینی کرد که آینده جنبش کمونیستی و انقلاب روسیه برای سالیان دراز به تحکیم یکی از این دو خط (آگاهی در برابر خودانگیختگی، لنینیسم در مقابل منشویم) بستگی پیدا خواهد کرد (ص ۳۰) و چنین هم شد. بدون حزبی که لنین ساخت و به ویژه بدون رهبری حیاتی و قاطع شخص او در فاصله فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، از انقلاب روسیه نه تجربه درخشان، پر فراز و نشیب و مملو از دستاورد و درس های اتحاد شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) بلکه خاطره کوتاه و ناکامی از مقاومت و امید توده ها باقی می ماند.

تأکید چه باید کرد و لنین به اهمیت آگاهی و شناخت علمی، به معنای نادیده گرفتن و انکار نقش و اهمیت مبارزات خودبه خودی توده ها یا ابتکار عملها و توانایی های آن ها در مبارزه یا انکار نقش شوراها در جریان پیروزی انقلاب اکتبر نیست. لنین هرگز منکر نقش شوراها نشد یا چنان که در بخش دوم این مقاله خواهیم دید، معتقد به جانشینی حزب به جای شوراها نبود. بلشویک ها شوراها را ابزاری برای متشکل کردن توده ها جهت سرنگون ساختن نظم کهنه، درهم کوبیدن دستگاه دولتی کهنه و اعمال دیکتاتوری پرولتاریا می دانستند. اما به درستی معتقد بودند که اِعمال خط صحیح و دیکتاتوری پرولتاریا صرفاً از طریق شوراها و بدون رهبری مداوم و نهادینه حزب در شوراها و دیگر نهادها و تشکل های توده ای امکان پذیر نیست.

 

آغاز پدیده شوراها

نخستین مواجهه لنین و جنبش کمونیستی روسیه با پدیده نو ظهور شوراها در جریان انقلاب شکست خورده سال ۱۹۰۵ اتفاق افتاد. «شورای نمایندگان کارگران پترزبورگ» در ۱۴ اکتبر ۱۹۰۵ تشکیل شد و کار آن به مدت پنجاه روز ادامه داشت. این شورا در اوج فعالیتش ۵۵۰ عضو داشت که دویست و پنجاه هزار کارگر را نمایندگی می کردند. ( ای اچ کار ج ۱ ص ۷۱) لنین کوشید این پدیده جدید را شناسایی و تحلیل کند و در اولین جمعبندی اش نوشت که این شوراها نه یک پارلمان کارگری و نه یک ارگان خودگردان، بلکه ارگان های نبرد هستند برای رسیدن به اهداف معین. (سوسیالیسم و آنارشیسم۱۴ ج ۱۰ ص ۷۲) اما در قدم دوم گفت: «یک ارگان مردمی که به طور موقت وظایف یک دولت اضمحلال یافته را بر عهده می گیرد و دولت موقت انقلابی نامیده می شود. چرا که اتوریته شوراها با گردهمایی مجلس مؤسسانی که همه مردم را نمایندگی می کند، ملغی می شود. (اتوکراسی رو به مرگ و ارگان های نوین قدرت توده ای.۱۵ ج ۱۰ ص ۶۷)

در مورد موضع لنین در قبال شوراها در ۱۹۰۵ و پس از آن، برخی با هدف ایجاد پیوند میان نظرات لنین با تروتسکی و خودبه خودی گرایی ادعا می کنند که لنین پس از نقش آفرینی شوراهای کارگران در این انقلاب، به تجدید نظر در دیدگاه های خود در چه باید کرد و نسبت جنبش خودانگیخته و حزب پرداخت و حتی از آن به عنوان «شورش لنین علیه لنینیسم» یاد می کنند.۱۶ اما نوشته های لنین در این سال ها نشان می دهد که او همواره به نقش ویژه و بی بدیل حزب در بردن آگاهی به درون مبارزات کارگران و در امر سازماندهی تأکید داشت. اگرچه خواهان بازسازی صفوف حزب از طریق حضور نیروهای جدید بود. ادعای ما این نیست که لنین در تمام طول سال های ۱۹۰۲ تا ۱۹۲۴ نظراتش در مورد رابطه حزب و کارگران و مبارزات توده ها را تغییر نداد و همواره به یک شکل آن را صورتبندی می کرد، اما او تا پایان به دو محور اساسی چه باید کرد یعنی بردن آگاهی کمونیستی بیرون از مبارزات خودبه خودی مردم و مبارزه با گرایشات خودبه خودی توده ها برای رفتن زیر بال و پر بورژوازی، وفادار ماند. در مورد شوراهای سال ۱۹۰۵ به ویژه آنکه لنین از نفوذ منشویک ها (از جمله تروتسکی) در این شوراها آگاه بود و می دانست شوراها در اختلافات میان بلشویک ها و منشویک ها اساسا با منشویک ها سمتگیری کرده بودند.

منشویک ها غرق در تقدیس خودانگیختگی شوراها، آن ها را جایگزین حزب کردند و مارتوف نوشت: «میدان نبردی که در آن کادرهای یک حزب بزرگ متشکل می شوند». این دیدگاه ها با نقدهای بی رحمانه لنین در مقالاتی مثل شرمساری خشمگین۱۷ و قهرمانان روشنفکر علیه تسلط روشنفکران۱۸ روبه رو شد. لنین ضمن به رسمیت شناختن پتانسیل مبارزاتی موجود در شوراها و ابتکارات توده ها، کماکان بر مسئله رهبری خط کمونیستی و مبارزه برای تغییر فکر توده ها و مبارزه با گرایشات توده ها به ایدئولوژی، جهانبینی و تفکرات بورژوایی تأکید می کرد. او در طرح پیشنهادی برای کنگره وحدت در سال ۱۹۰۶ نوشت: «کلیه اعضای حزب موظفند در اتحادیه های کارگری وارد شوند، در کلیه فعالیت های آن ها به طور مؤثر شرکت کنند و پیوسته به همبستگی طبقاتی و آگاهی طبقاتی اعضای اتحادیه ها بپردازند تا از طریق این مبارزه و تبلیغ، اتحادیه های کارگری را به طور ارگانیک باز حزب پیوند دهند» (قطعنامه ها ج ۱ ص ۱۱۲) و در جای دیگری در همان سال ۱۹۰۵ در مقابل منشویک هایی که به لنین و بلشویک ها اتهام ضدیت با شورا زده بودند می نویسد:

رفقای کارگر، از دشمنانتان که از تشکیل یک سازمان کارگران غیرحزبی هواداری می کنند… یاد بگیرید! مانیفست کمونیست مارکس و انگلس را به یاد بیاورید که از تبدیل شدن پرولتاریا به یک طبقه در همراهی با رشد نه فقط اتحاد آن، بلکه همچنین آگاهی سیاسی اش صحبت می کند. نمونه کشورهایی همچون انگلیس… علیرغم این که پرولتاریا نامتحد باقی مانده، نمایندگان انتخاب شده‌اش توسط بورژوازی خریداری شده‌اند، آگاهی طبقاتی اش توسط ایدئولوگ های سرمایه فاسد شده است… به همه این ها فکر کنید رفقای کارگر، و به این نتیجه خواهید رسید که تنها پرولتاریای سوسیال دموکرات، پرولتاریای آگاه از وظایف طبقاتی اش است. غیرحزبی گری را به دور اندازید! غیرحزبی بودن همیشه و همه جا سلاح و شعار بورژوازی بوده است… تحت هیچ شرایطی و هیچگاه نباید فراموش کنیم یا به دیگران اجازه بدهیم فراموش کنند که خصومت نسبت به سوسیال دموکراسی (کمونیست ها) در صفوف پرولتاریا اثر دیدگاه های بورژوایی در بین پرولتاریا است. (از دشمن بیاموزیم۱۹ ج ۱۰ ص ۶۱-۶۲)

آیا سطور بالا چیزی جز وفاداری به تزهای اساسی چه باید کرد؟ چه در مورد تفاوت آگاهی کمونیستی با خودانگیختگی، چه در مورد جلوگیری از رفتن توده ها زیر بال و پر بورژوازی و چه در مورد اتحاد است؟ لنین همین خط را در سال ۱۹۱۲ در مسائل اساسی کارزار انتخاباتی۲۰ تکرار می کند: «کسی که طبقه را به عرصه و شکلی محدود می کند که توسط لیبرال ها مشخص و مجاز شده است، وظایف طبقه را نمی فهمد. فقط کسی وظیفه طبقه را تشخیص می دهد که بخواهد توجه و آگاهی و فعالیت عملی اش را به تجدید ساختار این بستر و شکل فعالیت طبقه در جهتی فراتر از محدودیت های مجاز شناخته شده از طرف لیبرال ها، گسترش بدهد…» (ص ۴۲۲) و این یعنی تلاش برای برکشیدن فعالیت و آگاهی کارگران به بستر و چارچوبی فراتر از محدودیت های وضع موجود که توسط بورژوازی اعمال شده است.

حزب لنین پس از ۱۹۰۵ و در تمامی سال های افزایش سرکوب تزاریسم اگر چه زیر فشار پلیس بود اما بر اساس خط و مشی ترسیم شده در چه باید کرد، هیچگاه متوقف نشد و در موقعیتی بهتر از حزب بی در و پیکر و ولنگار منشویک ها بود. (کار ج ۱ ص ۹۵) لنین با حفظ خطوط عمده چه باید کرد به طوفان سال های ۱۹۱۷ پا نهاد.

 

 نجات شوراها از دست شوراها

انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه و سرنگونی تزار یکبار دیگر به شوراها فرصت به صحنه آمدن را داد. اما برای فهم جایگاه و نقش تاریخی شوراها در این انقلاب به قول باب آواکیان باید تا اندازه زیادی «اسرار زدایی» یا اسطوره زدایی کنیم. چون چنان که دیگران هم گفته اند (ن.ک کاساکف ص ۳) انبوهی از نتیجه گیری های بی پشتوانه و دلبخواهی و تصویرهای تاریخی یک جانبه و نادرست، سیمای اسطوره ای از شوراها به عنوان نهادهای مطلقاً خودجوش، رادیکال و تا به آخر انقلابی ساخته اند. اسطوره ای که بیشتر نتیجه دست چین کردن گوشه ای از عملکرد و مواضع این نهادها و نادیده گرفتن کلیت بستر و روندی است که مبارزه طبقاتی در آن انقلاب طی کرده است. آواکیان در مورد خودجوش بودن شوراها در انقلاب روسیه می گوید:

اگرچه شوراها به معنایی واقعی و به شکل برجسته ای ساخت دست توده ها بودند، اما ساخته ای صرفاً «خودجوش» و «صرفاً» توده ای نبودند. شوراها محصول مبارزه طبقاتی بودند و توده ها در این مبارزه تحت تأثیر نیروهای سیاسی متفاوت از جمله بلشویک ها و منشویک ها و سایرین قرار داشتند و درون شوراها از همان آغاز کارشان، مبارزه ای سخت و مداوم میان نمایندگان گرایشات مختلف که نهایتاً نماینده منافع طبقاتی متفاوت بودند، در جریان بود. (دموکراسی بیش از هر زمان می توان و باید بهتر از آن را به دست آورد)

این مسئله به ویژه در مورد شوراهای انقلاب فوریه ۱۹۱۷ در مقایسه با شوراهای سال ۱۹۰۵ صادق است. چرا که برخلاف سال ۱۹۰۵ که این نهادها عمدتا خودجوش (اگرچه متأثر از تمامیت مبارزه طبقاتی از جمله نقش احزاب سیاسی) تشکیل شدند و عمدتا نهادهای کارگری بودند، در فوریه ۱۹۱۷ عناصر احزاب سیاسی در تأسیس آن ها پیشقدم بودند، گرایشات و مبارزات سیاسی میان احزاب و جریانات فکری روسیه در رهبری و بدنه این شوراها عمیقاً تأثیر گذاشته و منعکس بود و شوراهای کارگری دیگر اکثریت را نداشته و بیشتر به شکل ائتلافی از کارگران، سربازان و دهقانان تشکیل شدند. لنین در همان سال های پس از ۱۹۰۵ تشخیص داد که شوراها به عنوان «نطفه های یک دولت موقت انقلابی» ظرفی برای اتحاد توده های خلق شامل کارگران، دهقانان فقیر و میانه حال و خرده بورژوازی انقلابی تحت رهبری کمونیست ها هستند. بر خلاف سال ۱۹۰۵ که شوراها بیشتر حول خواسته ها و اهداف اقتصادی و صنفی تشکیل شده بودند، در فوریه ۱۹۱۷ وظایف سیاسی از جمله ادامه اعتصاب ها و توزیع مایحتاج زندگی بین مردم هم بر عهده شوراها قرار گرفت. (تروتسکی ج ۳ ص ۷۴) رهبری شوراها مثل سال ۱۹۰۵ در دست رفرمیستهای منشویک و سوسیالیست های انقلابی (از این به بعد اِس.آر) بود. به نحوی که از ۵۷ عضو دفتر اجرایی شوراها که منتخبین آرای ۱۳ میلیون کارگر و دهقان بودند، سهم توده های کارگران و سربازان (دهقانان به جنگ فراخوانده شده و یونیفورم پوش) ۱۳ نفر و باقی از رهبران و کادرهای احزاب سیاسی بودند. (فرّو ص ۶۱ و ۶۲) لنین که می دانست مسئله اساسی هر انقلابی، مسئله قدرت سیاسی و دولت است، به محض بازگشت از مهاجرت اجباری از سوئیس، دست به کار تحلیل اوضاع و رهبری حزبش با هدف کسب قدرت سیاسی از طریق یک قیام مسلحانه شد. منتهی او برای رسیدن به این هدف استراتژیک، نیاز به زمان داشت تا رهبری توده های متشکل شده در شوراها را در جریان مبارزه با دولت موقت بورژوایی و از طریق افشای خیانت ها و اشتباهات اساسی رهبران شوراها (منشویک ها و اس.آرهای راست) و همچنین مبارزه با توهمات خرده بورژوایی خودِ توده ها، به دست آورد.

اولین تشخیص لنین پس از بازگشت از تبعید این بود که با سرنگونی تزاریسم، دو قدرت سیاسی و دو دولت در روسیه حاکمند: یکی دیکتاتوری بورژوازی که لووُف، کرنسکی و شُرکای شان آن را نمایندگی می کردند و یکی دیکتاتوری بالقوه پرولتاریا که در هیئت شوراهای کارگران، دهقانان و سربازان تجلی پیدا کرده بود. لنین در این مقطع یعنی از ۲۷ فوریه تا ۴ جولای، طرفدار شعار «همه قدرت به شوراها» بود. چرا که خواهان جلوگیری از انتقال کامل قدرت به بورژوازی بود و می دانست دیر یا زود یکی از این دو دولت باید دیگری را خورده و حاکمیتش را بر تمام جامعه اعمال کند. او مرحله اول انقلاب روسیه یعنی انقلاب بورژوایی را با به قدرت رسیدن دولت موقت تمام شده می دانست و جامعه و جنبش را در دوره انتقال به مرحله دوم یعنی انقلاب سوسیالیستی و کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا می دید. (نامه هایی از دور۲۱ ص ۱۳ تا ۱۵ و وظایف پرولتاریا در انقلاب کنونی۲۲) لنین امیدوار بود روند وقایع و نقش آفرینی حزب بلشویک در افشای ماهیت دولت موقت بورژوازی در میان توده ها، باد مساعد انقلاب را در بادبان های او و حزبش بیاندازد. او در نظراتش در ماه آوریل نوشت:

در بیشتر شوراهای نمایندگان کارگران، حزب ما در اقلیت است. اقلیتی کوچک در برابر بلوکی از همه عناصر خرده بورژوای فرصت طلب… که تسلیم نفوذ بورژوازی شده اند و این نفوذ را در میان پرولتاریا گسترش می دهند. باید به توده ها نشان داد که شوراهای نمایندگان کارگران تنها شکل ممکن حکومت انقلابی هستند و از این رو وظیفه ما تا آنجا که این حکومت تسلیم نفوذ بورژوازی می شود عبارت است از کار توضیحی صبورانه، سیستماتیک و پیگیرانه در مورد اشتباهات آن ها. کار توضیحی ای که به ویژه با نیازهای عملی توده ها انطباق داشته باشد. تا زمانی که ما در اقلیت هستیم کار انتقاد و افشای خطاها و در همان حال تبلیغ ضرورت انتقال تمام قدرت دولتی به شوراهای نمایندگان کارگران را انجام می دهیم تا مردم با تجربه خود به اشتباهاتشان پی ببرند. (وظایف پرولتاریا در انقلاب کنونی)

برخلاف تمام افسانه های طرفداران ایده اداره شورایی که گویی شوراها خط درست و داهیانه در تحلیل اوضاع و روندها و حل تضادها داشتند، واقعیت این بود که شوراها پس از این دوره فطرت و حاکمیت قدرت دوگانه، دست به کار واگذار کردن قدرت به بورژوازی و خواندن فاتحه انقلاب نیمه تمام فوریه بودند. حتی تاریخ پژوهان ضد بلشویک هم اعتراف می کنند شوراها در این مقطع تحت نفوذ ایدئولوژی های بورژوایی از جمله رقابت با یکدیگر بر سر چگونگی تسلیم شدن به دولت دیکتاتوری بورژوازی بودند. (جونز ص ۸ و فرّو ۵۴) از این رو لنین دوباره بر مشی اساسی تبلیغ و ترویج و سازماندهی و مبارزه با توهمات و تفکرات غلط توده ها تأکید کرد:

شورا… از طریق سازش مستقیم با دولت بورژوایی… مواضع خود را به بورژوازی تسلیم کرده و به این تسلیم ادامه می دهد… بگذارید یک حزب کمونیست پرولتری ایجاد کنیم. عناصر اصلی آن پیش از این توسط بهترین پیروان بلشویسم ساخته شده اند. بگذارید صفوف خود را برای کار طبقاتی پرولتاریا متحد کنیم و شمار بزرگتر و بزرگتری از میان پرولتاریا، از میان فقیرترین دهقانان به صفوف ما خواهند پیوست. زیرا تجربه کنونی روز به روز توهمات خرده بورژوایی… را متلاشی خواهد کرد… قدرت مطلق [بورژوازی] نه با اَعمال ماجراجویانه بلکه با روشن کردن افکار پرولتاریا و با رها ساختن آنان از تأثیرات بورژوازی ممکن می گردد. (قدرت دو گانه۲۳)

در ادامه مسیر نزولی شوراها شدت گرفت، آن هم در شرایطی که روند وقایع به ویژه بحران جنگ، هر روز بیشتر دولت موقت را به زوال می برد. لنین نوشت: «ما همیشه می دانستیم و مکرراً نشان داده ایم که بورژوازی نه فقط به وسیله زور، بلکه همچنین به اتکای فقدان آگاهی و سازماندهی طبقاتی، نیروی عادات و بی حقوقی توده ها خودش را در قدرت نگه می دارد». بخش قابل توجهی از رهبران شوراها به سمت دفاع از جنگ و تأیید نیات بورژوازی برای ادامه جنگ امپریالیستی رفتند و لنین باز با همان خط و مشی پایه ای میراث چه باید کرد و با همان شکیبایی که گفته بود در مبارزه با اشتباهات توده ها و شوراها باید عمل کرد، نوشت:

توده ها اینک به دیوانگی دفاع گرایی انقلابی تسلیم شده اند. آیا برای انترناسیونالیست ها برازنده تر نیست که در این لحظه نشان بدهند می توانند به جای این که بخواهند با توده ها بمانند و به این مستی توده ای تسلیم شوند، در مقابل این بیماری همه گیر مقاومت کنند؟… آیا در حال حاضر نکته اصلی کار مروجین این نیست که خط و مشی پرولتاریایی را از جنون توده ای دفاع گرایانه و خرده بورژوایی خلاص کنند؟» (نامه هایی درباره تاکتیک ها)

و همین جا است که لنین ایده ایجاد انشعاب در شوراها را پیش کشیده و اعلام می کند شعار «همه قدرت به شوراها» دیگر موضوعیت ندارد و «دونکیشوتیسم و مضحکه ای بیش نیست» و از «خیانت شوراهای کنونی» به انقلاب حرف زد. شوراها از دست رفته بودند و بلشویک ها باید آن ها را از جنون خرده بورژوایی و تسلیم شدن به بورژوازی نجات می دادند. این مسئله به معنای انکار اهمیت شوراها به عنوان نهادهای اعمال دیکتاتوری پرولتاریا در نظر لنین نبود و در همان مقاله معروف درباره شعارها۲۴ در ماه ژوئیه گفت که پس از سرنگونی دولت موقت از طریق یک قیام مسلحانه: «پیدایش شوراها در این انقلاب جدید ممکن و لازم است، منتهی نه شوراهای کنونی یعنی ارگان های سازش با بورژوازی بلکه ارگان های مبارزه انقلابی علیه بورژوازی». (ص ۴۸۱) لنین و حزبش در ادامه با سازماندهی قیام مسلحانه و رهبری انقلاب اکتبر چنین کردند. به قول رفیق م.پرتو از شارحین سنتز نوین کمونیسم، «لنین شوراها را از دست “شوراها” یعنی از خود رویی شان و از بازیچه بورژوازی شدن نجات داد». (کند و کاو در سنتز نوین۲۵ ص ۷۷)

لنین و بلشویک ها به منظور ایجاد این انشعاب، تمرکزشان را متوجه «کمیته های کارخانه» کردند. نهادهای توده ای دیگری که در دوره جنگ امپریالیستی و پس از فرار کارخانه داران یا ناتوانی شان در تهیه مواد خام و غیره، کنترل تولید و اداره کارخانه ها را در مراکز صنعتی به ویژه پتروگراد و مسکو در دست گرفته بودند. تا ماه سپتامبر رفته رفته شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان نفوذ بی رقیب شان را به ویژه در مورد موضع متزلزل در ضدیت با جنگ امپریالیستی از دست داده بودند و حتی در ماه جولای کارگران و سربازان علیه شوراها تظاهرات کردند. (فرّو ص ۵۷) توده ها به جای شوراها، بیشتر خط و شعارهای کمیته های کارخانه و «شورای کمیته های محله» را می خواندند و رفته رفته در شهرهای بزرگ میان شوراهای رفرمیست و سازشکار با کمیته های کارخانه رادیکال، تضاد و درگیری به وجود می آمد. کمیته های کارخانه و محلات به بلشویک ها نزدیک بودند و به اعتراف مخالفین لنین، بیش از ۶۲ درصد این کمیته ها را اعضا و هواداران حزب بلشویک تشکیل می دادند. (فرّو ص ۶۳ و ۶۴ و پیتر رچلف ۱۹۷۴) و در انتخابات کمیته های کارخانه های سراسر روسیه در ماه ژوئن، ۳۳۵ رأی از مجموع ۴۲۱ رأی اخذ شده، به قطعنامه بلشویک ها رأی دادند… (جونز ص ۸)

 

هژمونی و اتحاد استراتژیک

اما بلشویک ها که در آغاز انقلاب فوریه در هیچ کدام از نهادهای مردمی در اکثریت و حتی موقعیت رهبری نبودند، چگونه در اکتبر توانستند به رهبر بلامنازع و بی رقیب انقلاب تبدیل شوند؟ نظریه پردازان و تاریخ پژوهان لیبرال، رفرمیست، آنارشیست و شبه آنارشیست بلشویک ها را به فرصت طلبی، تظاهر به همدلی و همخطی با شوراها و کمیته های کارخانه، کسب هژمونی از طریق ترفندهای تشکیلاتی و بوروکراتیک (فرّو ص ۶۸ و ۶۹) و حذف دیگر گروه ها متهم می کنند. اما واقعیت این است که بلشویک ها در این مقطع هیچ اهرم مادی، نظامی و سیاسی برای حذف رقبای شان از احزاب و جریانات دیگر و «تطمیع» و «فریب دادن» توده ها نداشتند. تنها سلاح حزب بلشویک در جذب و متحد کردن توده ها در فاصله فوریه تا اکتبر عبارت بود از: ۱) خط صحیح و علمی که عمدتا در رهبری لنین فشرده می شد ۲) مروجین و سازمان دهنده گان مجرب و توانمند که در سیمای «انقلابیون حرفه ای» ناشی از تئوری های چه باید کرد؟ و لنینیسم تربیت و آبدیده شده بودند. عناصری که آواکیان در سنتز نوین و راه انقلاب از آن ها با عنوان «رهبران استراتژیک» نام می برد۲۶ ۳) استراتژی روشن برای کسب قدرت سیاسی و ۴) جبهه متحدی که عمدتاً با شعار راهبردی «نان، صلح، زمین» به دور بلشویک ها شکل گرفت.

بلشویک ها به مسئله رهبری که ضرورتِ روز انقلاب و توده ها بود، پاسخ دادند. این رهبری عمدتاً رهبری خطی و سیاسی بود. یعنی معضل جامعه موجود را چگونه دیدن، چه تغییری را ممکن و مطلوب دانستن، استراتژی رسیدن به هدف را چگونه مشخص کردن و تاکتیک های مرتبط با آن را چگونه شناختن و پیش گذاشتن. لیبرال ها و آنارشیست ها چون ضرورت عینی مسئله رهبری و دینامیزم واقعی این ضرورت که از دل تضاد میان کار فکری و کار بدنی در جامعه طبقاتی بر خاسته را نمی بینند، انبوهی از اتهام را متوجه بلشویک ها و لنین می کنند. بلشویک ها این رهبری را نه با پراگماتیسم و اپورتونیسم و شعبده بازی های تشکیلاتی بلکه در جریان یک پروسه عملی (چه جذب پیشروان جنبش روسیه از سال های ۱۹۰۲ به بعد و چه جذب توده ها در فاصله فوریه تا اکتبر) و با کار توضیحی، ترویجی و در پروسه مبارزه با دشمن و تغییر فکر توده ها، کسب کردند. به عنوان مثال آن ها در شورای کمیته های محله به شیوه دموکراتیک اکثریت را به دست آوردند و در تلفیقی از ابتکارات مردمی و رهبری بلشویکی، اداره محلات و شهرها را در دست گرفتند. (فرّو ص ۷۱ و جونز ص ۷) نمونه دیگر در میان گاردهای سرخ بود. درحالی که در فوریه تنها ۱۵ درصد آن ها بلشویک بودند، این عدد در اکتبر به ۴۴ درصد رسید. (فرّو ۷۵) بلشویک ها بر خلاف منشویک ها و اس.آرها وارد دولت ائتلافی با بورژواها نشدند و این مسئله در افزایش اعتبار آن ها در بین توده ها بسیار مؤثر بود. (جان رید ص ۱۵) این فرصت طلبی لنین و بلشویک ها نبود که به دولت دیکتاتوری بورژوازی نپیوستند و به مردم و انقلاب خیانت نکردند! این وظیفه شان و بر آمده از مبانی سیاسی مارکسیستی و شناخت واقعیت بود. به واقع تنها حزب بلشویک بود که در فاصله فوریه تا اکتبر می توانست مانورهای طبقات حاکمه را از طریق پیش گذاشتن خط و تاکتیک های صحیح و رهبری آگاهانه و نقشه مند توده ها در کوران مبارزه، خنثی کند و به سمت هدف استراتژیکش پیشروی کند.

دیگر گام عاجل بلشویک ها در این مسیر، متحد کردن اکثریت جامعه روسیه یعنی دهقانان فقیر و خرده بورژوازی شهر و روستا و نمایندگان سیاسی و تئوریک آن ها یعنی جناحی از منشویک ها به رهبری تروتسکی و اس.آرهای چپ بود. لنین همچنین در چه باید کرد؟ نکته ای درباره مقوله اتحاد با دیگر نیروها گفت که همانند دیگر تزهای این کتاب، اهمیتی حیاتی و تاریخ ساز در انقلاب اکتبر بازی کرد. او در ۱۹۰۲ نوشته بود: «فقط کسانی از ائتلافها و اتحادهای موقت ولو با عناصر نامطمئن می ترسند که به خود اطمینان ندارند. هیچ حزب سیاسی بدون این اتحادها نخواهد توانست به موجودیت خود ادامه دهد… اما شرط ضروری چنین اتحادی آن است که سوسیالیست ها امکان کامل داشته باشند تضاد آشتی ناپذیر میان منافع طبقه کارگر و بورژوازی را به طبقه کارگر توضیح دهند» (ص ۲۰ و ۲۱) به بیان دیگر کمونیست ها امکان گذاشتن خط و مشی و نقطه نظرات پایه ای شان را به توده های متشکل در ظرف اتحاد داشته باشند. هژمونی پرولتاریا در مقام قدرت دولتی باید از طریق جبهه ای به مراتب وسیعتر از حزب و کادرهای متحد شده با آن تأمین می شد؛ از طریق جبهه متحد تحت رهبری پرولتاریا. لنین دریافته بود شوراها و دیگر کمیته ها و نهادهای توده ای، ظرف و شکل تشکیلاتی را ایجاد می کنند که در بستر آن، مبارزات اجتماعی و سیاسی توده ها امکان این را پیدا می کردند که با مبارزات انقلابی برای قدرت سیاسی تلفیق شوند. او با اتکا به علم کمونیسم توانست به درستی ضرورت ها و فوریت های عینی مقطع پس از انقلاب فوریه جامعه روسیه را شناسایی کند و در شعار «نان، صلح، زمین» آن را فشرده کرد. این سه مطالبه به اضافه خواست آزادی های سیاسی و حق تعیین سرنوشت ملل تحت ستم، فشرده گسل های سیاسی و اجتماعی جامعه روسیه تزاری بودند. به ویژه متحد کردن دهقانان به زیر پرچم پرولتاریا اهمیت کلیدی برای پیروزی در انقلاب و کسب قدرت سیاسی داشت. بلشویک ها با شرکت نکردن در دولت موقت و با افشاگری های مداوم از ماهیت و برنامه های این دولت و متحدینش، به توده ها اثبات کردند که بدون سرنگونی رژیم کرنسکی و شرکایش خواست صلح و خواست زمین هرگز محقق نخواهند شد. پیتر رچلف یکی از نظریه پردازان جریان چپ شورایی اذعان می کند که بلشویک ها توانستند برنامه شان برای انقلاب را با اساسی ترین خواسته های توده ها پیوند بزنند و «هیچ حزب سیاسی دیگری خودش را علناً در جایگاه دفاع از کنش ها و خواسته های توده های روسیه قرار نداد. از این رو، کارگران بسیاری در برابر کوشش های حکومت موقت به منظور تضعیف دستاوردهای شان، و تلاش شان برای بسط قدرتشان، به حزب بلشویک به عنوان متحدی مطلوب می نگریستند». (رچلف ۱۹۷۴)

هرگز چنین نبود که لنین پراگماتیستی یا دنباله روانه با خواسته های توده ها برخورد کرد. او ماهرانه توانست مسئله کلیدی انقلاب یعنی چگونگی کسب قدرت سیاسی را از طریق شعار نان، صلح، زمین به انرژی ده ها میلیون نفر از توده های وسیع مردم روسیه پیوند بزند و رهبری آن ها و انقلاب را در دست بگیرد. نشریات بلشویکی با سرعت در بین توده ها طرفدار پیدا کردند. از جمله هفته نامه ای برای دهقانان روستاها که در تیراژ نیم میلیونی منتشر می شد. (جان رید ص ۲۹) پس از تثبیت خط سیاسی و ایدئولوژیک صحیح در رهبری و بدنه شوراها، کمیته های کارخانه و کمیته های محلات، لنین بار دیگر در سپتامبر و اکتبر شعار همه قدرت به شوراها را طرح کرد و از آن دفاع کرد. اکثریت تمامی نهادهای توده ای اصلی انقلاب از جمله شوراهای پتروگراد، کیئِف، مسکو، اودسا و غیره اینک طرفدار برنامه بلشویک ها بودند. (جان رید ص ۲۰ و ۲۶) حالا مسئله یک چیز بود: ساعتِ قیام و زدن تیر خلاص به جسد نیمه جان دولت موقت و دنیای کهنه.

 

هنر قیام، ضرورت قیام

یکی از توانایی های رهبری انقلابی، هنر استفاده از لحظات تاریخی است. لحظاتی که اگر از دست بروند، امکان انقلاب از دست خواهد رفت. از این منظر انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و نقش لنین نمونه خوبی برای تشریح هنر و مهارت در آغوش گرفتن لحظه انقلاب است. روند انقلاب ۱۹۱۷ روسیه چند نقطه عطف یا لحظه سرنوشت ساز دارد. نخستین لحظه در کنگره سراسری شوراهای روسیه در ماه ژوئن ۱۹۱۷ و در حضور نمایندگان احزاب و سازمان های مختلف بود. جایی که تسرتلی وزیر منشویک پست و تلگراف دولت ائتلافی گفت: «در لحظه حاضر هیچ حزب سیاسی نیست که بگوید قدرت را به دست ما بدهید، کنار بروید، ما جای شما را می گیریم. چنین حزبی در روسیه نیست». و تنها لنین بود که از جایش برخاسته و گفت: «چرا چنین حزبی وجود دارد». (کار ج ۱ ص ۱۲۱) پاسخی کوتاه اما تاریخ ساز. رویارویی لنین و تسرتلی شکل نمادین رویارویی انقلاب و رفرمیسم، رویارویی پرولتاریا و خرده بورژوازی و رویارویی گذشته و آینده بود. لنین در این لحظه از موجودیت حزبِ رهبری کننده انقلاب و اراده آن پرده برداشت و اراده انقلابی و انگیزه پیشگام انقلاب را به رخ تردیدهای ملال آور و حقیرانه خرده بورژوایی منشویک ها و اس.آرها کشاند.

 لحظه دوم، اولتیماتیوم ماه سپتامبر ۱۹۱۷ لنین به کمیته مرکزی حزب خودش در مورد ضرورت تعیین تکلیف با جناح راست حزب بلشویک (کامِنُف، زینُوییف، ریازانف) و عناصر مرددی بود که حاضر نبودند تزهای آوریلِ او و به ویژه طرحش برای قیام را بپذیرند. لنین در لحظه دوم، همان اراده و انگیزه را به روش دیگری به رخ جناح راست حزب خودش کشاند. هیچ انقلابی چنان بر خط راست و واضح پیش نمی رود که گویی بلشویک هایی که لنین از ۱۹۰۲ تا آن روز از میان پیشروترین بخشهای جامعه روسیه جذب کرده و تعلیم داده بود، همچون کارمندان وظیفه شناس قدم به قدم انجام وظیفه کنند. سرکوب، زندانی کردن و تبعید رهبران حزب توسط تزاریسم، بازتاب توهمات خرده بورژوایی در درون حزب از جمله در کمیته مرکزی و چسبیدن رهبرانی چون کامنف به احکام و فرمولهایی که لنین و بلشویک ها از سال ها پیش در مورد مرحله انقلاب در روسیه تدوین کرده بودند، جملگی حزب بلشویک را در هفته های نخست پس از فوریه ۱۹۱۷ با انفعال و گیجی روبه رو کرده بود. تازه بعد از بازگشت لنین در شب ۳ آوریل ۱۹۱۷ به روسیه بود که یک دوره مبارزه تئوریک، سیاسی و تشکیلاتی برای احیای حزب و استقرارش در مسیر درست از سوی او آغاز شد و به مرور بلشویک ها به همان بازوی پرتوان برای رهبری انقلاب تبدیل شدند. نظرات لنین در جلسه روز چهارم آوریل کمیته پتروگراد (قلب انقلاب ۱۹۱۷ روسیه) به بحث گذاشته شد که ۱۳ رأی مخالف، ۲ رأی موافق و یک رأی ممتنع به دست آورد. ده روز بعد لنین در جلسات کنفرانس حزبی پتروگراد توانست اکثریت کادرها را متقاعد و با خودش متحد کند. (کار ج ۱ ص ۱۱۳) از این مقطع به بعد تمرکز او روی زمان و چگونگی قیام مسلحانه برای سرنگون کردن کامل بورژوازی بود. لنین از سال ها پیش، عدم موفقیت شوراها در تبدیل اعتصابات به قیام مسلحانه را به عنوان یکی از علل مهم شکست انقلاب ۱۹۰۵ و از کاستی های جدی روند خودبه خودی شوراها، جمعبندی کرده (قطعنامه ها ج ۱ ص ۱۰۷-۱۱۲) و شخصاً درباره تاکتیک های جنگی و چگونگی شروع قیام مسلحانه کار و تحقیق کرد.

لنین در ۱۹۱۷ ابتدا از آگوست تا اوایل سپتامبر در مخفیگاهش در فنلاند، اثر تاریخی دیگرش دولت و انقلاب را نوشت و در آن از نظریه مارکسیستی دولت مبنی بر ضرورت در هم شکستن کامل ماشین دولتی بورژوازی دفاع کرد. در نیمه سپتامبر طی نامه ای به کمیته مرکزی حزب بلشویک درباره ضرورت عاجل سازماندهی قیام مسلحانه بحث کرد. پیش از این تمایل به قیام در میان توده های مردم وجود داشت و حتی یک بار شبه قیامی در سوم و چهارم جولای صورت گرفت که به شکست منتهی شد. طرفداران ایده اداره شورایی در اسطوره پردازی های شان پیرامون خودانگیختگی انقلابی شوراها، لنین و حزب بلشویک را به عدم همکاری با قیام و محافظه کاری متهم می کنند. اما لنین به درستی گفته بود که «با قیام نباید شوخی کرد» و پیش از موعد نباید دست به قیام زد. او نوشت در اوایل جولای شرایط عینی برای قیام مساعد نبود. چرا که بلشویک ها هنوز در میان پیشاهنگان انقلاب در مسکو و پتروگراد اکثریت را نداشتند، شور انقلابی برای جنگیدن در میان مردم به قدر کفایت موجود نبود، دشمن و خرده بورژوازی به قدر کافی متزلزل و پریشان نبودند (مارکسیسم و قیام۲۷ ص ۱۴۵ و ۱۴۶) و اگر حزب بلشویک دست به قیام مسلحانه می زد، یا سرکوب می شد و یا قادر به حفظ قدرت نبود. اما پس از کودتای ماه جولای ژنرال کورنیلُف و افشا شدن هر چه بیشتر ناتوانی و خیانت دولت موقت کرنسکی، لنین در نیمه سپتامبر به این نتیجه رسیده بود که شرایط عینی و ذهنی برای قیام مسلحانه فراهم است و عدم دست زدن به قیام، مترادف با شکست و از دست رفتن انقلاب است. نوشت که قیام برای موفقیت باید به توده ها متکی باشد، بخشهای پیشروی مردم آمادگی جنگیدن داشته باشند و دشمن و عناصر مردد خرده بورژوازی هم پریشان و نامنسجم باشند. (همان ص ۱۴۴)

اما در کمیته مرکزی حزب بلشویک جناح راست کماکان از اجرای این نقشه خودداری می کرد. لنین در اواخر سپتامبر و پس از بازگشت مجدد به روسیه، در مقاله ای با عنوانبحران به اوج رسیده است ۲۸ کمیته مرکزی حزب را تهدید کرد اگر پیام و نظرات او در مورد قیام را نادیده بگیرند، از کمیته مرکزی استعفا خواهد کرد تا بتواند آزادانه در بدنه حزب به تبلیغ و تهییج بپردازد «زیرا یقین قطعی دارم که اگر منتظر کنگره شوراها بمانیم و لحظه کنونی را از دست بدهیم، انقلاب را نابود کرده ایم». (ص ۷۴-۷۸) بالاخره کمیته مرکزی حزب بلشویک در جلسه محرمانه روز ۱۰ اکتبر، قطعنامه لنین که در آن قیام مسلحانه به عنوان وظیفه عاجل تعیین شده بود را به تصویب رساند و کمیته ای به این منظور سازمان داد. از آن لحظه به بعد، حزب آرایش جنگی به خود گرفت. (تروتسکی ج ۳ ص ۸۷) اما باز هم جناح راست مانع از اجرا شدن آن شده و حتی کامنف و زینویف طرح محرمانه آن را افشا کردند. به این بهانه که کنگره شوراها (که حالا بلشویک ها در آن اکثریت را داشتند) تشکیل نشده است و این کنگره باید فرمان قیام را صادر کند. اما کنگره را منشویک ها و اس.آرهای راست دقیقاً به این علت به تعویق انداخته بودند که از هدف لنین و حزب بلشویک برای برپایی قیام آگاه شده و امیدوار بودند در این فرصت، هوادارانشان را از نقاط مختلف به پتروگراد آورده و مانع از تحقق و پیروزی قیام و انقلاب شوند. (فایجس ج ۲ ص ۷۱۳) لنین پیشتر گفته بود که تصمیم به قیام خارج از این نهادها و در میان کارگران پتروگراد و مسکو تأیید شده است و بلشویک ها و فراکسیون بلشویکی باید تهییج گران خود را به اعماق جامعه بفرستند. (مارکسیسم و قیام ص ۱۴۷-۱۴۹) این ادعای لنین را شواهد تاریخی متعدد تأیید می کنند. از دهقانان گرسنه و متنفر از جنگ در طول هزاران کیلومتر جبهه ها تا کارگران و ملوانان. (جان رید ص ۳۳ و فایجس ج ۲ ص ۷۲۵) لنین بار دیگر در پلنوم وسیع حزب در ۱۶ اکتبر از لزوم اقدام فوری حرف زد. به باور او از روز کودتای کورنیلیف توده ها پشت سر حزب هستند اما مسئله، مسئله اکثریت صوری نیست: «وضعیت روشن است؛ یا دیکتاتوری کورنیلیف یا دیکتاتوری پرولتاریا و فقیرترین قشر دهقانان. ما نمی توانیم از روحیه آنی توده ها پیروی کنیم؛ این روحیه متغیر و توضیح ناپذیر است. ما باید از تحلیل و ارزیابی عینی انقلاب پیروی کنیم. توده ها رأی اعتماد خود را به بلشویک ها داده اند و از آن ها حرف نمی خواهند، عمل می خواهند». (کار ج ۱ ص ۱۲۷ و ۱۲۸) می بینیم که لنین یک بار دیگر سرنوشت انقلاب را به تمایلات لحظه ای توده ها و گرایشات خودبه خودی آن ها پیوند نمی زند و تحلیل علمی از صحنه واقعی مبارزه را ملاک تصمیم برای قیام قرار می دهد.

بالاخره قیام در سحرگاه ۲۵ اکتبر ۱۹۱۷ با تسخیر نقاط حساس شهر توسط بلشویک های مسلح آغاز شد و کمابیش بدون خونریزی در همان روز به پیروزی رسید. علت اصلی پیروزی بدون خونریزی قیام این بود که دولت موقت تا پیش از شب ۲۵ اکتبر عملا سقوط کرده بود. روند وقایع، ناتوانی دولت موقت در حل مسئله نان، صلح و زمین و افشاگری بلشویک ها عملا هیچ پایگاه و نقطه اتکایی در جامعه برای دولت موقت ائتلافی باقی نگذاشته بود. حتی سربازان محافظ کاخِ محل تجمع اعضای دولت موقت هم گرسنه، دلتنگ و ناامید پست های نگهبانی شان را ترک کرده بودند. (فایجس ج ۱ ص ۷۲۳-۷۲۷) قدرت در حال افتادن از دست کرنسکی بود و اگر بلشویک ها، شورا و کمیته انقلابی پتروگراد قدرت را در آن شب در دست نمی گرفتند، به زودی جناح دیگری از بورژوازی یا بقایای تزاریسم قدرت را قبضه می کرد. فایجس تاریخ پژوه لیبرال و عمیقاً ضد لنین تأیید می کند که اگر بلشویک ها در ۲۵ اکتبر دست به قیام نمی زدند و منتظر تشکیل کنگره شوراها تا بعد از ظهر روز بعد می شدند، استراتژی لنین و انقلاب شکست می خورد. (فایجس ج ۲ ص ۷۲۱) و جونز از قول یکی از بلشویک های شورای مرکزی کمیته های کارخانه پتروگراد خطاب به کمیته مرکزی حزب بلشویک نقل می کند که: «کارگران برای انقلاب آماده هستند. اگر به زودی حرکتی انجام نشود، کمیته ها به سوی آنارکوسندیکالیست ها چرخش خواهند کرد.» (جونز ص ۱۸)

لحظه سوم انقلاب اکتبر در مساعد ترین زمان ممکن توسط لنین، حزبش و توده های تحت رهبری شان در آغوش کشیده شده بود. قیام اکتبر (۷ نوامبر به تاریخ جدید میلادی) به پیروزی رسید. شب سنگین و سرد ۲۵ اکتبر رو به پایان می رفت و سپیده دمی درخشان بر فراز سر روسیه و تمامی جهان در حال بالا آمدن بود.

پی نوشت ها:

۱- لنین. چه باید کرد؟ ترجمه محمد پورهرمزان. مسکو. ۱۹۸۰. بنگاه نشر پروگرس

۲- اکثر این آثار به زبان های انگلیسی و اسپانیولی در سایت حزب کمونیست انقلابی آمریکا (revcom.us)، به زبان فارسی در وب سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) (cpimlm.com) قابل دسترسی اند.

۳- لوتا، ریموند. تاریخ واقعی کمونیسم. ترجمه منیر امیری. ۱۳۹۴. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

۴- قطعنامه و تصمیمات حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه ۱۸۹۸-۱۹۱۷. ترجمه و انتشار از سازمان چریک های فدایی خلق ایران. بی جا. ۱۳۶۳

قطعنامه های حزب کمونیست روسیه (بلشویک) ۱۹۱۷-۱۹۲۴. بینا. ۱۳۶۶. انتشارات شورا. بی جا

۵- رید، جان. ده روزی که دنیا را لرزاند. ترجمه رحیم نامور، بهرام دانش. نشر اینترنتی ۲۰۰۸

۶- تروتسکی، لئون. تاریخ انقلاب روسیه. سه جلد، ترجمه سعید باستانی. تهران. ۱۳۶۰. شرکت انتشارات فانوسا

۷- کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی. تاریخ حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی دوره مختصر. بی نا. بی جا. بی تا. بی نا

۸- کار، ادوارد هلت. تاریخ روسیه شوروی انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷-۱۹۲۳. سه جلد. ترجمه نجف دریابندری. تهران. ۱۳۷۱. انتشارات زنده  رود

۹- فایجس، اورلاندو. تراژدی مردم انقلاب روسیه ۱۸۹۱-۱۹۲۴. دو جلد. ترجمه احد علیقلیان. تهران. ۱۳۸۸. نشر نی

۱۰- فِرّو، مارک. زایش و فروریزش رژیم کمونیستی در روسیه. ترجمه عبدالوهاب احمدی. تهران. ۱۳۸۰. نشر فرهنگ و اندیشه

۱۱- بتلهایم، شارل. مبارزه طبقاتی در اتحاد شوروی دوره اول ۱۹۱۷-۱۹۲۳. ترجمه خسرو مردم دوست. تهران. ۱۳۵۸. انتشارات پژواک

۱۲- مهمترین منابع این جریان که در این نوشته مورد استفاده قرار گرفته اند عبارتند از:

جونز، آر.ام. تجربه کمیته های کارخانه در انقلاب روسیه. بی نا. چاپ اینترنتی. بی جا. بی تا

رچلف، پیتر (۱۹۷۴) شوراها و کمیته های کارخانه در انقلاب روسیه. ترجمه وحید تقوی. چاپ اینترنتی. در سایت کاوشگر (kavoshgar.org)

رچلف، پیتر (۱۹۷۶) تئوری کمونیسم شورایی. ترجمه وحید تقوی. چاپ اینترنتی در سایت کاوشگر (kavoshgar.org)

۱۳- Engels (2010) Supplement to the Preface of 1870 for The Peasant War in Germany. Marx and Engels Collected Works. V 23. Lawrence & Wishart Electric Book. P 630-631

۱۴- Lenin (1905) SOCIALISM AND ANARCHISM. COLLECTED WORKS 10. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977

۱۵- Lenin (1905) THE DYING AUTOCRACY AND NEW ORGANS OF POPULAR RULE. COLLECTED WORKS 10. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977

۱۶- برای نمونه نگاه کنید به:

شاندور، آلن. لنین و هژمونی: شوراها، طبقه کارگر و حزب در انقلاب ۱۹۰۵. ترجمه امین حصوری. در لنین، بارگذاری مجدد، به سوی یک سیاست حقیقت. ویراستاران بودگن، کوولاکیس، ژیژک. نشر اینترنتی از منجنیق. ص ۳۳۷

Liebman, Marcel (1970) Lenin in 1905: A Revolution That Shook a Doctrine. Monthly Review, Number 11 p 73

 

۱۷- Lenin (1907) ANGRY EMBARRASSMENT. The Question of the Labour Congress. COLLECTED WORKS. 12. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977. P 320-331

۱۸- Lenin (1907) INTELLECTUALIST WARRIORS AGAINST DOMINATION BY THE INTELLIGENTSIA. COLLECTED WORKS. 12. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977. P 316-319

۱۹- Lenin (1905) LEARN FROM THE ENEMY. COLLECTED WORKS. 10. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977

۲۰- Lenin (1912) FUNDAMENTAL PROBLEMS OF THE ELECTION CAMPAIGN. COLLECTED WORKS. 12. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977

۲۱- لنین. نامه هایی از دور. ترجمه محمد پورهرمزان. مسکو. پروگرس

۲۲- لنین. وظایف پرولتاریا در انقلاب کنونی (تزهای آوریل). ترجمه سهراب شباهنگ. چاپ انترنتی. ۱۳۹۳. سایت آذرخش

۲۳- لنین. قدرت دوگانه. ترجمه بهروز فرهیخته. چاپ اینترنتی. ۱۳۸۷. سایت آذرخش

۲۴- لنین. در اطراف شعارها. ترجمه پورهرمزان. در منتخب آثار یک جلدی. ص ۴۸۰. برلین. انتشار از سزمان دانشجویان ایرانی در برلن غربی

۲۵- پرتو،م. کندوکاو در سنتز نوین. چاپ اول. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م). ۱۳۹۳

۲۶- ن ک: آواکیان، باب. کمونیسم نوین. ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م). آلمان. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م). ۱۳۹۷. بخش ۳ و ۴

۲۷- لنین. مارکسیسم و قیام. ترجمه محمد پورهرمزان. در آثار منتخب در دوازده جلد. جلد ۶. مسکو. ۱۹۸۵. انتشارات پروگرس

۲۸- Lenin (1917) THE CRISIS HAS MATURED. COLLECTED WORKS. 12. MOSCOW. PROGRESS PUBLISHERS. Fourth printing 1977

 

گزارشی فشرده از مباحث کنفرانس سالانه گروه مانیفست کمونیست انقلابی در اروپا (RCMG)

همراه با متن سه سخنرانی ارائه شده در این کنفرانس

 

گروه مانیفست کمونیست انقلابی در اروپا که حزب کمونیست ایران (م ل م) یکی از سازمان دهندگان آن است، کنفرانس سالانه بین المللی خود را برگزار کرد. این کنفرانس، همچون سال های گذشته حول سنتز نوین باب آواکیان (کمونیسم نوین)، درک این مرحله تکاملی از علم انقلاب کمونیستی و اهمیت تعیین کننده آن برای ساختن جنبش نوین کمونیستی و آغاز موج نوین انقلاب های کمونیستی برای پاسخ گفتن به ضرورت عاجل انقلاب در تمام کشورهای جهان با هدف محو سرمایه داری و ایجاد جهان کمونیستی، بود. این کنفرانس در شرایطی برگزار شد که تلاطمات سیاسی بزرگی اروپا را گرفته است که مشخصه اش رشد روزافزون نیروهای فاشیست و تداوم اعتراض و مقاومت در میان مردم علیه این روند است. این روند با چنان سرعتی پیش می رود که از زمان کنفرانس قبل تا کنون با استقرار رژیم فاشیستی در ایتالیا و افزایش قدرت اخیر آن ها در اسپانیا، اتریش، فرانسه، هلند و … مواجه بوده ایم.

کنفرانس دو بخش از کتاب گشایش ها (یا پیشرفت های بزرگ) BREAKTHROUGHS اثر اخیر باب آواکیان را عمدتا حول موضوع علم و استراتژی مورد بحث قرار داد و آن را با یک سخنرانی و بررسی در مورد نظریه اینترسکشنالیتی پایان داد. بحث ها به رفقای حاضر در کنفرانس درک بیشتری از اهمیت کتاب جدید رفیق آواکیان داد. در مشاهدات پایانی کنفرانس گفته شد که این صرفاً «یک کتاب دیگر» توسط رفیق آواکیان نیست. بلکه خلاصه ای پایه ای از سنتزنوین کمونیسم است. برای بیشتر کسانی که تازه با علم کمونیسم آشنا می شوند، این کتاب بهترین و قابل دسترس ترین نقطه ورود به آن است. در «گشایش ها» رفیق آواکیان در مورد این که مهمترین نکات اساسی در این سنتز چیستند سخن می گوید و رابطه درونی آن ها و نقش و اهمیت شان برای تغییر جهان از طریق انقلاب را ارایه می کند. در طول کنفرانس مباحث زنده ای در مورد این مسئله شد. در این گزارش قصد نداریم مناظره ها و بحث های مختلف را خلاصه کنیم، زیرا اینکار نیاز به انتشار یک کتابچه دارد. اما بر چند نکته کلیدی انگشت می گذاریم.

پس از ارایه بحث از سوی یکی از رفقا در مورد موضوع علم و رابطه میان رویکرد علمی و جانبداری، تأکید شد که این مبحث مربوط به درک از رابطه میان علم و ایدئولوژی است. در طول بحث بر درکی که رفیق آواکیان در گشایش ها پیش می گذارد تأکید شد: «پس مسئله ای که اساسی و خط تمایز می باشد این است که آیا داریم با واقعیت همان طور که واقعاً هست و پتانسیلی که در بطن آن برای کمونیسم هست، برخورد می کنیم یا خیر.» این مسئله ای مربوط به اپیستمولوژی (معرفت شناسی) است. یعنی این که مردم چگونه به شناخت و درک جهان می پردازند؛ مسئله اپیستمیک، مسئله ای تعیین کننده است زیرا شناخت و درک از واقعیت و پتانسیلی که برای کمونیسم در بطن آن هست، پایه تغییر بنیادین واقعیتِ موجود و انقلاب اجتماعی می باشد. آواکیان با تأکید می گوید: «در سنتزنوین، در کمونیسم نوین و تکامل بیشتر کمونیسم از این طریق، تمرکز بر اپیستمولوژی (تئوری شناخت) مهم است.» اگر واقعیت را طوری درک کنیم که شناخت ما با گذشتن از فیلترهای مختلف تحریف و معوج شده باشد، آنگاه تأثیرات منفی جدی و نهایتا تأثیرات مهلک بر تمام فعالیت های ما و بیشتر از هر چیز بر روی انقلاب کردن می گذارد. تأکید شد که درک غلط از نقش «جانبداری» و «ایدئولوژی» و مقوله هایی مانند «حقیقت طبقاتی» در واقع همین کار را می کنند. یعنی، شناخت ما از واقعیت تحریف می کنند. در همین رابطه، رفیق آواکیان در سنتز نوین کمونیسم: جهت گیری اساسی، روش و رویکرد و عناصر مرکزی آن می گوید:

 در سنتزنوین، آن چه بنیادی تر و اساسی تر از همه چیز است، تکامل بیشتر و سنتز بیشتر کمونیسم به مثابه روش و رویکرد علمی است و به کاربست منسجم تر این روش و رویکرد علمی در درک واقعیت به طور عام و به طور خاص در زمینه مبارزه انقلابی برای سرنگونی و ریشه کردن کلیه نظام ها و روابط استثمار و ستم و پیشروی به سوی کمونیسم است. این روش و رویکرد در زیربنای همه عناصر مرکزی و مولفه های اساسی این سنتزنوین قرار داشته و آن ها را شکل داده است.

وی در کتاب گشایش ها این موضوع را بیشتر تشریح می کند و لازم است با رجوع دوباره به آن درک های خود را از این مسئله تیزتر کنیم. همچنین ارزشمند است که به بخش دوم از مقاله آواکیان تحت عنوان کلنجارهای فکری: درباره اهمیت ماتریالیسم مارکسیستی، کمونیسم به مثابه علم، فعالیت انقلابی معنادار و زندگی با محتوا۱ رجوع کنیم زیرا در آن جا وی مفصلا وارد این بحث می شود که آیا کمونیسم علم است یا «ایدئولوژی علمی» است.

بحث در مورد علم و رابطه آن با جانبداری به نوبه خود چارچوبه ای را برای بحث در مورد استراتژی فراهم کرد و به روشن تر شدن این مسئله کمک کرد که چگونه گشایش علمی آواکیان راه را برای استراتژی ای باز می کند که درست نقطه مخالف طرز تفکری است که در جنبش کمونیستی بین المللی در میان نسل های متعدد غلبه داشته است. یعنی این طرز تفکر که انقلابیون اول باید عمیقاً وارد مبارزات مختلف توده ها علیه ستم شوند؛ با این مبارزات متحد شده و شانه به شانه توده های تحت ستم مبارزه کنند تا اعتماد آن ها را جلب کنند؛ سپس در طول این مبارزات است که کمونیست ها می توانند ریشه های ستم و استثمار توده ها را برای شان تشریح کرده و آن ها را سازماندهی کنند و آگاهی طبقاتی شان را بالا ببرند و شاید زمانی و در جایی در درون این جنبش ها، پرچم انقلاب را هم بالا ببرند. بر خلاف این طرز تفکر، استراتژی ای که آواکیان پیش می گذارد و در این کتاب و پیش از آن تحت عنوان «چه باید گرایی غنی شده» بیان شده است بر رویکردهای ضروری زیر تأکید می کند: عوض کردن مسیر جنبش توده ها، حرکت خلاف جریان حرکت خودبه خودی آن ها، بردن آگاهی از «بیرون» به «درون» این مبارزات، علم را به توده ها آموزش دادن و هم زمان کلنجار رفتن با آنان که روش و رویکرد علمی را در پیش بگیرند، نسبت به معضلات انقلاب آگاه شوند و درگیر حل آن ها شوند و…

در بحث ها روشن تر شد که چگونه این استراتژی از درک علمی ترِ کمونیسم نوین از واقعیت اجتماعی و تغییر آن سرچشمه می گیرد و در مرکز این درک علمی تر گسست های آن با اپیستمولوژی پوپولیستی، جسمیت بخشیدن و دیگر گرایش های غلطی که به طور ثانویه در شیوه تفکر رهبران موج اول انقلاب های کمونیستی در زمینه شناختن و تغییر جهان، وجود داشت. به طور مثال در کنفرانس در مورد عاقبت انقلاب نپال بحث شد و این که چقدر انحراف از آن درک علمی که مارکس بنیان گذاری کرده بود (به ویژه در مورد دولت و دیکتاتوری طبقاتی) در شکست این انقلاب نقش داشت و این که چگونه گرایشات غلطی که به طور ثانویه در مارکسیسم وجود داشت، در حزب کمونیست نپال برجسته شد و این حقیقت بنیادین (دولت و دیکتاتوری طبقاتی) را در خود غرق کرد.

در مورد ماهیت گسست اپیستمیک (گسست معرفت شناختی) که این استراتژی در بر دارد بیشتر بحث شد: اگر ما تیمی از دانشمندان هستیم که در جریان جنگ با قدرت و تغییر جهان برای انقلاب داریم این علم را به توده ها آموزش می دهیم، آیا این به معنای آن است که توده ها همگی دانشمند خواهند شد؟ در اینجا قیاسی با کار دکترها شد و این که آیا منظورمان این است که وقتی یک نفر بیمار است، به جای بردن وی نزد یک متخصص پزشکی، هر کسی می تواند او را درمان کند؟ همچنین بحث های زیادی در مورد جمله ای از آواکیان که وی «عمدا به طور تحریک آمیز» طرح کرده بود شد. این جمله که وی می گوید: «ما می خواهیم با پرولتاریایی که وجود ندارد یک انقلاب پرولتری کنیم». از یک طرف، رفقا به اهمیت مبحث جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری و اهمیت تشخیص تغییراتی که از زمان مارکس تا کنون در ترکیب پرولتاریا صورت گرفته توجه کردند. اما از سوی دیگر، نقد شد که نباید به گرایش «مادیت زدایی کردن» از پرولتاریا پا بدهیم و نباید بحث آواکیان را به غلط این طور تفسیر و تعبیر کنیم که پرولتاریا به آن معنا دیگر نقش مهمی در انقلاب بازی نمی کند. گفته شد که نکته در این جا است که کمونیسم نوین رابطه دیالکتیکی میان طبقه و دیگر تضادهای اجتماعی و همچنین رابطه آن با روبنای سیاسی و ایدئولوژیک را بهتر و عمیق تر از گذشته درک می کند و این دارای نتایج مهم برای استراتژی انقلابی است. این ها مسائلی هستند که باید هرچه بیشتر بحث شوند و لازم است بخش هایی از کتاب کمونیسم نوین در مورد جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری و جبهه متحد تحت رهبری پرولتاریا مطالعه و بحث شود.

در کنفرانس موضوعات دیگر در بخش علم مانند رابطه میان آزادی و ضرورت که یکی دیگر از عناصر مرکزی در سنتزنوین است، بحث نشد و باید در گردهمایی های دیگر، این موضوع در دست گرفته شود.

جلسه آخر با ارایه یک بحث الهام بخش و بحث برانگیز در مورد اینترسکشنالیتی آغاز شد. این نوعی آزمون به کاربستنِ علم و استراتژی کمونیسم نوین بود. بحث های زیادی به خصوص حول مسائلی مانند این که آیا سیاست های هویتی (به ویژه فمینیسم) دارای «اپیستمولوژی خودشان» هستند، رابطه میان تجربه مستقیم و غیر مستقیم با تفکر عقلانی، تجربه کردن و دیگر موضوعات مربوط به این مسئله بحث شد.۲

در پرتو این مباحث، رجوع دوباره به کتاب «گشایش ها»، درک از این مبحث را عمیق تر می کند.

کنفرانس با توجه به رشد روزافزون دهشت های جهان بر نکته پایانی کتاب آواکیان تأکید گذاشت که می گوید:

در تضاد با انگیزه ها و آمال کوته نظرانه و خُرد برای رسیدن به چیزهایی مانند انتقام گرفتن و «حالا نوبت من است»، هدف انقلاب کمونیستی… رهایی بشریت است — از طریق دست یافتن به کمونیسم در سراسر جهان، نابود کردن کلیه روابط استثمار و ستم و محو تخاصماتی که این روابط در میان انسان ها به وجود می آورند و از بین بردن زمینی که همه این ها را تولید می‏کند.

چنانچه ضرورت و امکان این نوع انقلاب رادیکال در تاریخ بشر درک شود و این درک دارای شالوده علمی کمونیسم باشد – علمی که توسط تکامل تاریخی مارکس بنیان گذاشته شد و با تکامل بیشتر در سنتزنوین کمونیسم تجسم یافت؛ آنگاه تبدیل به تعهد پرشور برای کار فعالانه و خستگی ناپذیر جهت تحقق آن خواهد شد. همان طور که در کتاب کمونیسم نوین تأکید کردم: «این مسئولیتی است که در قبال توده های مردم جهان داریم؛ مردمی که از دردهای وحشتناکی رنج می برند و بدتر از همه این که، این همه درد و رنج کاملاً غیر ضروری است.

 

پی نوشت ها:

 

۱- Avakian, Ruminations and Wranglins– On the Importance of Marxist Materialism, Communism as a Science, Meaningful Revolutionary Work, and a Life with Meaning

۲- برای مباحث بیشتر در این زمینه رجوع کنید به:

دونیا، نایی (۱۳۹۸) اینترسکشنالیتی: تغذیه از توهماتی که امپراتوری در فضاهای «بیداری» فراهم می کند، برای رها شدن از عذاب وجدان! ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م)

حسن پور، امیر (۱۳۹۶) بحثی درباره شناخت علمی، خرافات و علم ستیزی. در بر فراز موج نوین کمونیسم. ص ۳۳۶. انتشارات حکا (م ل م)

سخنرانی مربوط به علم

در کنفرانس  گروه مانیفست کمونیست انقلابی (آر.سی.ام.جی) در اروپا آوریل ۲۰۱۹

برای اولین بار با تکامل مارکسیسم امکان یک درک علمی از جامعه بشری و تکامل تاریخی آن به وجود آمد. با سنتزنوین باب آواکیان، کمونیسم بر یک پایه علمی استوارتر گذاشته شد. مائوتسه دون انقلابی بزرگ، گرایش به آن داشت که کمتر بر جنبه علمی مارکسیسم تأکید کند. با این وصف درک او عموماً صحیح تر از استالین بود. در حالی که استالین بیشتر در مورد مارکسیسم به مثابه علم حرف می زد. این نشان می دهد که صرفاً حرف زدن از کمونیسم به مثابه علم مسئله را حل نمی کند. پس باید پرسید: منظور از کمونیسم به مثابه علم چیست؟

مائو تلاش کرد بر برخی ضعف های استالین فائق آید. در انجام این کار او خدمات جاودانه ای کرد. با این وصف، او به قلب مشکل نرفت و تضادی را که از ابتدای تئوری کمونیستی در آن وجود داشت حل نکرد. یعنی تضاد میان بدنه عمدتا علمی کمونیسم و عناصر فرعی که با این جنبه عمده علمی در مغایرت قرار داشتند. در این جا می توان پرسید آیا کم بهایی مائو به خصلت علمی کمونیسم بخشی از محدودیت های او نبود و به محدودیت های او کمک نکرد؟

آواکیان در کتاب «گشایش ها» که امسال منتشر شد صحبت از آن می کند که بخش وسیعی از جنبش بین المللی کمونیستی حاضر نبود با اشتباهات و نقصان های رهبران بزرگشان روبه رو شده و آن را نقد کنند. پس از انتشار سخنرانی باب تحت عنوان فتح جهان۱ در اوایل دهه ۱۹۸۰ که ارزیابی انتقادی از تاریخ جنبش کمونیستی است، او متهم به آن شد که با این سخنرانی از این تاریخ فقط یک «پرچم پاره پاره» برجای گذاشته است. این واقعاً حیرت انگیز است. در کدام علم دیگر می توان این نوع رویکرد را مشاهده کرد؟ تصورش را بکنید که فیزیک دان ها را به خاطر نقد محدودیت های نیوتون و انیشتین به باد اتهام بگیرند. تصورش را بکنید که امروز برخی زیست شناسان متکی بر تئوری تکامل داروین که اشتباهات درک داروین از تکامل را اصلاح کرده اند به باد اتهام بگیرند که تکامل داروین را تبدیل به «پرچم پاره پاره» کرده اند. چنین چیزی را نمی توان یافت و اگر هم باشد استثناء بر قاعده است. خود همین مسئله نشان دهنده درک پایین از علم در درون جنبش بین المللی کمونیستی است که چنین واکنش هایی را می توان دید.

مسئله وابسته به این است که آیا کمونیسم را واقعاً به عنوان علم برای تحلیل و درک جهانی که در مرتبا در تغییر و تکامل است استفاده می کنیم یا این که به آن به عنوان یک رشته آموزه های «ناب» نگاه می کنیم. مثالی بزنیم؛ به عروج فاشیسم در دنیای امروز نگاه کنید. اگر بخواهیم از مدل استدلال و تشریح در اوایل قرن گذشته در مورد فاشیسم استفاده کنیم، این طور می شود که فاشیسم عمدتا واکنش طبقه بورژوازی کمابیش یکدست به جنبش انقلابی کارگران است. با این نوع تحلیل امروزه حتا متوجه خطر فاشیسم نخواهیم شد. در فصل علم از کتاب «گشایش ها» نقل قول هایی در مورد «آنارشی به مثابه قوه محرکه» در رشد شیوه تولید سرمایه داری، آمده است. این چه ربطی به درک علمی از کمونیسم دارد؟

مفهوم «آنارشی به مثابه قوه محرکه» به نظر نظریه ای مصنوعی می آید که در تضاد با این نظریه است که توده ها سازندگان تاریخ اند. اما در این جا نیز مهم است که از فرمول ها شروع نکنیم بلکه ببینیم حقیقت چیست. آیا هر واقعه تاریخی مهم نتیجه مبارزه طبقاتی است؟ آیا آغاز جنگ جهانی اول بیشتر از هر چیز نتیجه رشد مبارزه طبقاتی بود؟ خیر! نتیجه رقابت میان قدرت های امپریالیستی بود و ریشه این رقابت در دینامیک های رشد سرمایه داری و آنارشی ذاتی آن است. کسانی که می گویند تز «آنارشی به مثابه نیروی محرکه» انحرافی است توجه نمی کنند که این مسئله که فرآیند تاریخ را چه چیزی به پیش می راند با این که چه نیرویی دینامیک های تولید سرمایه داری را می راند، متفاوت است. نگاه کردن به مبارزه طبقاتی به مثابه قوه محرکه رشد سرمایه داری، بازتاب واقعیت و علمی نیست.

آواکیان در گشایش ها می گوید سنتزنوین کمونیسم «ادامه تئوری کمونیستی است که تا پیش از آن تکامل یافته بود اما همچنین یک جهش کیفی به ورای آن است و در جنبه های مهمی گسست از آن را نیز نمایندگی می کند.» کمی بعدتر از آن، از شش قطعنامه کمیته مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا (آر سی پی) نقل می کند که سنتزنوین، «تجسم یک حل کیفی در تضادی حیاتی است که از ابتدای کمونیسم تاکنون وجود داشته است: تضاد میان روش و رویکرد اساسا علمی آن و جوانبی از کمونیسم که در مغایرت با آن قرار داشتند».

تکامل سنتزنوین کمونیسم را نباید این طور فهمید که آواکیان صرفاً چیزی به ساختمان تئوریک قبلی اضافه کرده است. در این جا می خواهم روی این نکته تکیه کنم که: تکامل کیفی تئوری کمونیستی از طریق سنتزنوین شامل این است که تئوری، از جمله از طریق گسست از تئوری پیشین، تکامل می یابد. با این تکامل و در پرتوی سنتزنوین، خدمات رهبران پیشین کمونیست معنای عمیق تر یافته است. به طور مثال خدمات لنین در اثر مهمش چه باید کرد؟ یک معنای عمیق  تر یافته و تغییر یافته است همان طور که خدمات فناناپذیر مائو در دوران انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی نیز غنی تر و عمیق تر شده است. همان طور که چند سال پیش در نامه آر سی پی به احزاب و سازمان های جنبش انقلابی انترناسیونالیستی (ریم) تشریح شده است، کار آواکیان در چند دهه گذشته صرفاً «اضافه کردن اصلاحات یا متمم هایی به بدنه موجود مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم نیست. درک قبلی، از نو قالب ریزی شده و سنتزنوینی به ظهور رسیده است.» بنابراین علت این که ما تصویر سنتی پنج نفر (مارکس تا مائو) را با عکس نفر ششم در دست نمی گیریم در درجه اول به خاطر آن است که این کار با خود تکامل تئوری کمونیستی در مغایرت قرار می گیرد و سنتزنوین کمونیسم مخالف آن است که گویا تئوری در یک خط مستقیم با اضافه کردن هایی تکامل می یابد.

درک محدود از تکامل تئوری کمونیستی متکی است بر تأکید یک جانبه بر تجربه مستقیم. در پلمیک آجیت: تصویر بازمانده ای از گذشته۲ گفته شد مائو یک گرایش درجه دوم غلط هم داشت مبنی بر این که به طور یک جانبه بر اهمیت تجربه مستقیم در پروسه تکاملی شناخت تأکید می کرد. این گرایش در فرمول هایی مانند «حقیقت را از درون فاکت ها بیرون کشیدن» بازتاب می یافت. اما مائو اظهاریه های درست تر دیگر هم داشت ولی جریان های «بازمانده گذشته» این گرایش غلط که در مائو فرعی بود را برجسته کرده اند. کمونیسم نوین پروسه علمی پیچیده کسب شناخت را از تجربه حسی فردی تا تجریدات تئوریک سطح بالا نشان می دهد و صحیح تر و علمی تر است و گسست اساسی با میان بر زدن امپریسیسم (تجربه گرایی) است.

آواکیان در گشایش ها یک بار دیگر بر اهمیت جستجوی حقیقت و دفاع از آن تأکید می کند و می گوید این مسئله ای است که در زمانه کنونی بسیار مناقشه انگیز است. چون که این روزها هرکس «تئوری» خود و «حقیقت خود» را دارد و انواع «روایت ها» هست که هر یک افق متفاوتی را بیان می کنند، اما هیچ یک از آن ها ادعای «حقیقت» را ندارند. این طرز تفکر در نهادهای آکادمیک و جنبش های سیاسی امروز شایع و رایج است و بر شیوه تفکر توده های وسیع تر نیز تأثیر گذاشته است. و حتا زمانی که صحبت از «حقیقت» می شود ضرورتا آن را به عنوان حقیقت یعنی به عنوان بازتاب واقعیت عینی درک نمی کنند بلکه مفاهیم دیگری را دنبال می کنند.

علم یک «پروسه متکی بر شواهد» است، اما این طرز تفکر رایج است که در حیطه علوم طبیعی می توان به ضروریات اثبات علمی تکیه کرد، اما جامعه بشری و تاریخ آن بسیار پیچیده و پر از تصادف است و نمی توان این معیار را که معیار حقیقت عینی است برای جامعه نیز به کار برد. گفته می شود، هر چیزی را که نتوان برای اثبات آزمایش کرد نمی توان علم حساب کرد. کارل پوپرِ فیلسوفی که آواکیان در چند جا او را نقد کرده است (به ویژه در انقلاب کردن و رهایی بشریت) نیز می گفت روش های خردگرایانه و متکی بر شواهد، نقشی در بررسی جامعه بشری و تاریخ آن بازی نمی کنند. و همان طور که در پلمیک با آجیت اشاره شده است چنین نظراتی را می توان در جنبش مائوئیستی هم یافت. رفقای نویسنده پلمیک آجیت نشان می دهند که، هر چند رشته های علمی گوناگون چارچوبه های تئوریک، قضایا، ابزار و پرسدورهای راست آزمایی متفاوت دارند اما این تفاوت ها به خاطر موضوعات متفاوتی است که مورد بررسی و مطالعه هر یک قرار می گیرد. اما خیلی مزخرف است که مثلا زیست شناسی را نسبت به فیزیک، کمتر علمی بدانیم صرفاً به این علت که پرسدورهایی را دنبال می کند که از پرسدورهای فیزیک متفاوت است. هم در طبیعت و هم در جامعه بشری، می توان ساختارها و سطوح مختلف واقعیت را علیرغم تفاوت هایی که دارند، مشاهده کرد، تشخیص داد و به طور عینی مطالعه کرد. چرا که پایه همه هستی، ماده در حال حرکت است و دیالکتیک می تواند دینامیک های هر یک را بشناساند. آردی اسکای بریک در مصاحبه اش علم و انقلاب۳ می گوید که هم در طبیعت و هم جامعه، هم سادگی هست و هم پیچیدگی. او به پیچیدگی اکوسیستم هایی مانند جنگل های استوایی اشاره می کند و با این باور که گویا این ها را ساده تر از جامعه بشری می توان فهمید مخالفت می کند. هیچ گونه پایه علمی برای این باور وجود ندارد که می توان پدیده ها و پروسه ها را در طبیعت شناخت اما در جامعه نمی توان.

آواکیان در گشایش ها وسیعا به انتقاد از سیاست های هویتی و نسبیت گرایی اپیستمیک که با سیاست های هویتی همراه است، می پردازد. او می گوید هرچند که ممکن است برخی از آدم ها در محافل محدودی توسط ژست گرفتن های نمایندگان سیاست هویتی مرعوب شوند، اما این ژست ها در مقابله با دشمن کاملاً بی فایده است. این واقعیت در زمانه ای که فاشیسم در حال رشد است و در نقاطی مانند ایالات متحده و شماری دیگر از کشورها افسار قدرت را هم به دست گرفته است، بیش از پیش خود را نشان می دهد. در بسیاری جهات، جنبش های فاشیستی و راست اساسا یک نوع از سیاست هویتی را نمایندگی می کنند و از زمینه ای که ده ها سال لگدمال کردن علم و حقیقت به وجود آورده است تغذیه می کنند. این مسئله بیان خود را در تبلیغات آن ها پیدا می کند؛ آن ها خود را به عنوان به اصطلاح «قربانی» و «زیردست شده» قلمداد می کنند. آن هایی که همه چیز را بر حسب «روایت ها» می بینند، در مقابل این فاشیست ها و «روایت» آن ها چیزی برای گفتن ندارند.

آواکیان خاطرنشان می کند که رد «حقیقت» توسط پیروان انواع مختلف سیاست های هویتی نیز مبتنی بر درک دروغین و تحریف شده از این است که حقیقت چیست. آن ها می گویند که مفهوم حقیقت به سمت حقایق مطلق و جاودانه حرکت می کند. اما این مفاهیم دقیقاً در تضاد با مفهوم علمی حقیقت هستند. در واقع هر گونه پروسه علمی دربرگیرنده مفهوم تقریب به سمت بازتاب کامل واقعیت است: پروسه ای که در اصل هرگز کامل نیست. همچنین در برگیرنده این فرض است که نظرات مشخص را می توان در زمانی دیگر ابطال کرد و این کهحقایق اصولاً حقایق نسبی هستند. اما این ابطال پذیری و نسبی بودن حقیقت به معنای آن نیست که اظهاریه های مختلف را نمی توان به عنوان نتیجه گیری های مسلم و بازتاب حقیقت عینی دانست. آواکیان تأکید می کند که جستجوی حقیقت و حمایت از آن مهم است اما این صرفاً هدفی در خود نیست. بلکه میان حمایت از حقیقت و مبارزه برای کمونیسم رابطه تنگاتنگی موجود است. این بسیار سخت تر و چالش انگیز تر از صرفاً حمایت از حقیقت به طور مجرد است به ویژه در زمانه ای که کمونیسم به مویی بند است.

آوکیان تأکید می کند «هر چیزی که حقیقت است برای پرولتاریا خوب است، همه حقایق می توانند به ما در رسیدن به کمونیسم کمک کنند.» این جمله بسیار غنی است. این جمله شامل آن است که حتا وقتی حقیقت به ضرر ما است (حداقل در کوتاه مدت) و مبارزه برای کمونیسم را در یک موقعیت معین مشکل می کند، اما باید از آن حمایت کرد. رویکرد صحیح به این مسئله کار راحتی نیست. چرا که رابطه میان حمایت از حقیقت و پیشبرد مبارزه برای کمونیسم یک رابطه دیالکتیکی است و این رابطه گاه با تضاد حاد رقم می خورد. با این وصف در نهایت، کمونیسم را فقط می توان با یک رویکرد علمی به دست آورد و تحت کمونیسم این رویکرد علمی مشترک همگان خواهد بود و طوری شکوفا خواهد شد که در تاریخ بشر سابقه نداشته است.

آواکیان این رویکرد را با رویکرد دیگری مقابله می کند: «هر چیزی که برای پرولتاریا خوب است، حقیقت است، هر چیزی که برای دست یافتن به کمونیسم به ما کمک می کند حقیقت است». او خاطرنشان می کند که این ها صرفاً به ظاهر شبیه اند اما کاملاً ضد هم هستند و چنین رویکردی «عمیقاً ضد علمی و ذهنی گرایانه است و در نهایت به انواع و اقسام اشتباهات و حتا اشتباهات هولناک منتهی می شود». این رویکرد به «حقیقت طبقاتی» منجر می شود. یعنی به این باور که چیزی به اسم «حقیقت پرولتری» و «حقیقت بورژوایی» موجود است که به هر یک از این طبقات خدمت می کند. همچنین به مفهوم «حقیقت سیاسی» منتهی می شود. یعنی به «حقیقت دلبخواه» که ظاهرا در کوتاه مدت به اهداف کمونیست ها یا کسانی که خود را کمونیست می خوانند خدمت می کند. همه این ها هیچ ربطی به حقیقت واقعی به معنای بازتاب واقعیت عینی ندارد. در این چارچوب، آواکیان می نویسد: «برخی حقایق در جنبش کمونیستی هستند که خیلی خوشایند نیستند.» در جای دیگر او صحبت از «حقایقی که پشت آدم را به لرزه در می آورند» می کند. شماری از مثال ها را باید آورد. مثلا مورد پیمان عدم تخاصم میان شوروی و آلمان در سال ۱۹۳۹. ما در اینجا وارد جزییات در مورد پس منظر تاریخی و این مسئله که چرا رهبری شوروی این پیمان را با آلمان نازی بست نمی شویم. اما در این جا می خواهم به این واقعیت اشاره کنم که علاوه بر نسخه منتشر شده از این پیمان یک پیمان تکمیلی مخفی دیگر هم میان این دو بر سر تقسیم لهستان امضا شد. اما چرا رهبری شوروی وارد یک پیمان اضافه شد و بعد آن را مخفی کرد؟ این قضیه به تنهایی نشان می دهد که در رهبری شوروی تحت استالین این گرایش تا چه اندازه قوی بود که منافع انقلاب جهانی را تقلیل دهد به منافع شوروی و سیاست خارجی آن. این واقعه یک مورد معین از «حقیقت سیاسی» است. کمونیست های سراسر جهان به مدت چندین دهه حتا موجودیت این قرارداد تکمیلی را انکار می کردند. چرا که فکر می کردند که توجیه آن سخت است و نمی خواستند توده ها را با حقایقی که «چندان خوشایند» نیستند بترسانند.

باب آواکیان در این زمینه لنین را هم بررسی می کند. او می گوید لنین از یک طرف با چیزهایی مانند «حقیقت سیاسی» یا «حقیقت به مثابه شکل سازماندهی تجربه انسان» مقابله کرده بود اما در مبارزه سیاسی برخی اوقات «لنین عملگرا سد راه لنین فلسفی» می شد. با وجود آنکه لنین بزرگ بود اما لازم است روی این نکته عمیق تر بشویم. بی تردید این چیزها ربط دارد به شرایط به شدت نامساعدی که در جریان جنگ داخلی از سال های بعد از انقلاب اکتبر برای بلشویک ها به وجود آمده بود. اما آیا این تجارب نشان نمی دهد که درک لنین از برخی موضوعات اشتباهاتی راداشت یا متناقض بود؟

آواکیان رویکرد «هدف وسیله را توجیه می کند» را هم نقد می کند و در این جا نیز میان معرفت شناسی و اخلاق رابطه برقرار کرده و می گوید: «کمونیسم نوین کاملاً نظریه مهلک “هدف وسیله را توجیه می کند” را تقبیح کرده و مصمم است که آن را از جنبش کمونیستی ریشه کن کند» و در ادامه می گوید: «ابزار این جنبش باید از “هدف” اساسی محو تمام استثمار و ستم از طریق انقلابی که بر اساسی علمی رهبری می شود، سرچشمه بگیرد. این یک اصل پایه ای در کمونیسم نوین است».

در این جا می خواهم به رابطه میان علم و جانبداری (جانبداری از پرولتاریا) بپردازم. کمونیسم نوین تأکید می کند که پایه جانبداری طبقاتی ما علمی است. این واقعیت به واقعیت دیگری نیز مرتبط است: این که تئوری، عامل دینامیک در تقویت ایدئولوژیک است. اما در جنبش کمونیستی درک هایی نفوذ دارد که در تضاد با چنین درکی است. مسائلی همچون «موضع طبقاتی» یا «نفرت از دشمن» را در تقویت و استحکام ایدئولوژیک افراد تعیین کننده تر می دانند تا آگاهی تئوریک و تمایل افراد به این که هرچه بیشتر علم کمونیسم را در دست بگیرند تا برای مسائل حیاتی مبارزه انقلابی جواب بیابند. اما همان طور که از مثال انقلاب نپال و موارد دیگر دیدیم، عامل تعیین کننده در سراشیب رهبران و صفوف آن انقلاب این نبود که روحیه یا اراده انقلابی نداشتند یا فداکاری نکردند بلکه عامل تعیین کننده مواضع رویزیونیستی رهبری آن حزب بود.

حالا می خواهم به مسئله ارتباط میان معرفت شناسی پوپولیستی، جسمیت بخشیدن به پرولتاریا و دیگر بخش های توده های ستمدیده، به مفهوم مشی توده ای و این طرز تفکر که گویا توده ها «صفحه سفید نانوشته» هستند بپردازم. معرفت شناسی پوپولیستی اشاره دارد به این درک که هرچه توده ها یا گروه اجتماعی معین در هر لحظه فکر می کنند مترادف با حقیقت است. جسمیت بخشیدن در این جا به معنای آن است که پرولترها یا دیگر بخش های توده های تحت ستم به علت موقعیت ستمدیدگی شان دارای امتیاز دسترسی به حقیقت هستند یا تفکراتی از این قبیل که توده ها در همان درک خودبه خودی شان یک درک صحیح را حداقل در شکل خام پیش می گذارند. مفهوم «خط مشی توده ای» فرمولی است که مائو جلو گذاشت و به این معنا است که وظیفه رهبری کمونیستی تکامل خط و برنامه سیاسی است اما برای این کار اول باید ایده های خودجوش و پراکنده توده ها را بگیرد و آن ها را منظم کند و در شکل خط و سیاست به آن ها بازگرداند.

آواکیان در کتاب پایه ها (Basics) در شماره ۴:۱۱ می گوید: ایده های پراکنده بخش های مختلف توده ها بخشی از واقعیت هستند که رهبری کمونیستی باید در تدوین خط و سیاست آن ها را به حساب آورد اما در واقع باید تحولات گسترده تر در جامعه و جهان و همچنین در دیگر عرصه های شناخت انسان را به مثابه پایه در دست بگیرد و همه این ها را به طور علمی سنتز کرده و در هیئت خط و سیاست درآورد. برای مثال تغییرات اقلیمی را در نظر بگیریم؛ آیا موضع درست در این مورد از درک توده ها از این مسئله، بیرون کشیده می شود؟ یا این که اکتشافات علمی در مورد این مسئله، مستقل از موقعیت عمومی آگاهی در میان توده ها در این مورد در این یا آن مقطع زمانی معین، تعیین کننده است؟ واضح است که دومی تعیین کننده است. و توده های مردم باید نسبت به سرچشمه این مسئله آگاه شده و به عنوان معضل حاد که در چارچوب سرمایه داری غیرقابل حل است وارد مبارزه شوند.

آواکیان در جاهای مختلف نشان داده است که مائو و هنگامی که خط و سیاست فرمول می کرد در عمل از موضع «خط مشی توده ای» پیروی نمی کرد. در واقع مائو عمدتا بر مبنای علمی و نه جمع آوری ایده های پراکنده توده ها و منظم و منسجم کردن آن ها این کار را کرده است. با این وصف، مفهوم «خط مشی توده ای» در میان کمونیست ها رایج شده و تأثیر گذاشته و یک شعار فراگیر در انقلاب فرهنگی پرولتاریی در چین سوسیالیستی این بود: «بدنه اصلی توده ها همیشه صحیح است». آواکیان می گوید «اغلب مردم، تحت تأثیر روابط بورژوایی و روبنای بورژوایی هیچ چیز نمی دانند و سرشان در ماتحت شان است». در جنبش مائوئیستی این نوع حرف زدن در مورد توده ها قدغن است! زیرا گویا توده های تحت ستم به ویژه پرولترها، پیشاپیش به طور خودجوش گرایش به یک درک صحیح دارند و وظیفه کمونیست ها صرفاً عبارت از آن است که افکار پراکنده آن ها را فشرده و منسجم کنند. در اینترنت مقالاتی می توان یافت که در مخالفت با تز آواکیان در مورد «آنارشی به مثابه قوه محرکه عمده» و نقد او به مفهوم «مشی توده ای» چیزها نوشته اند و گفته اند این ها نشانه «خصومت» آواکیان با توده ها! است. اما باید سوال کرد: حقیقت چیست؟ چه چیزی منطبق بر واقعیت عینی است؟ این اظهاریه که اغلب توده ها سرشان در ماتحتشان است به معنای آن نیست که توده ها نمی توانند سرشان را بالا گرفته و یاد بگیرند. برعکس، شعار «با قدرت بجنگیم و توده ها را برای انقلاب تغییر دهیم» به روشنی تمرکز بر وظیفه تغییر دادن توده ها دارد. نشانه اعتماد به توده ها است. از طرف دیگر موضع دیگران صرفاً بیان یک موضع ایدئولوژیک و ابراز وفاداری توخالی به توده ها است. در نهایت یک فرضیه است. در واقع مفاهیمی مانند این که توده ها «صفحه سفید نانوشته» هستند یا تلاش برای جذب آن ها از طریق «حقیقت های سیاسی» بیشتر نشانه عدم اعتماد استراتژیک به توده ها و امکان تغییر آن ها است. جسمیت بخشیدن به توده ها و آگاهی خودجوش آن ها دو فاکتو کنار گذاشتن ضرورت و امکان تغییر آن ها است. و این عدم اعتماد استراتژیک از نداشتن درک علمی از این که پایه مادی انقلاب در این جهان چیست نشأت می گیرد. این گرایش های غلط درون جنبش مان را می توانیم و باید با تکیه بر کمونیسم نوین، افشا کنیم.

نکته آخری که می خواهم در این جا بپردازم رابطه میان آزادی و ضرورت است. در این جا نمی توانم به همه نکاتی که آواکیان در این رابطه در گشایش ها طرح کرده، بپردازم. اما اهمیت آن را باید گفت. کمونیسم نوین این گفته انگلس را رد می کند که گذار به جامعه کمونیستی در همان حال «جهش بشریت از عرصه ضرورت به عرصه آزادی است». کمونیسم نوین، رابطه میان ضرورت و آزادی را بر پایه ای علمی تر استوار می کند. با این وصف، به طور خاص می خواهم به این بپردازم که آواکیان چگونه مسئله روابط میان علیت و تصادف را برقرار می کند: مفاهیمی که روی روابط علیت تمرکز دارند اما معنای تصادف در رابطه دیالکتیکی با علیت را رد می کنند، در رابطه با تحولات سیاسی مهم در جهان (و گشایش های بالقوه برای مبارزه انقلابی که از درون این تحولات بیرون می آیند) می توانند به سوء قضاوت های مهمی منجر شوند. اگر نتوانیم اهمیت تصادف و غیر منتظره ها را بفهمیم آنگاه در تشخیص دینامیک های متناقض دچار مشکل خواهیم شد و به امکان تغییرات ناگهانی و متلاطم کم بها خواهیم داد. این می تواند ما را به دام آن بیندازد که فریب اوضاع به ظاهر با ثبات را بخوریم.

 با مارکسیسم، انقلاب های عظیمی پیش برده شد. هرچند که تضاد اساسی سرمایه داری لاینحل باقی ماند. این انقلاب ها همیشه سنگ بنای راه رهایی بشریت خواهند ماند. اما امروز با کمونیسم نوین ما دارای درکی علمی هستیم که خیلی بهتر منطبق بر واقعیت و تضادها و ظرفیت های آن و ضرورت تغییر رادیکال است. سنتزنوین کمونیسم به ما نمی گوید، انقلاب راحت تر از پیش خواهد بود اما واقع بینانه بودن آن را خیلی بهتر از گذشته به ما نشان می دهد. محدودیت های مارکسیسم واقعی بودند و تأثیرات خود را بر جهان واقعی گذاشته اند. اما امروز، با کمونیسم نوین یک پایه مستحکم تر در دست داریم که نه تنها راه بیرون رفت از فلاکت و تحقیر و ستم هزاران ساله را باز کنیم بلکه یک آینده کاملاً نوین را برای بشریت ترسیم کنیم که کلیت انسان در آن شکوفا می شود و در همان حال روابط خود را با طبیعت بر مبنایی عقلایی تنظیم می کند. هیچ هدفی عالی تر از مبارزه برای چنین جامعه ای نیست و هیچ هدفی بیشتر از این ارزش جنگیدن و زندگی ندارد و اگر لازم است باید جان را در راهش گذاشت.

 

پی نوشت ها:

۱- https://bit.ly/2FqBzqS

۲- http://cpimlm.com/bzpolomicm/ajit-net.pdf

۳- مجموعه این مصاحبه ها در سیزده قسمت در نشریه حقیقت در وب سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) دور سوم قابل دسترسی هستند.

سخنرانی در مورد استراتژی

در کنفرانس گروه مانیفست کمونیست انقلابی (آر.سی.ام.جی) در اروپا آوریل ۲۰۱۹

 

در کتاب گشایش ها همان طور که آواکیان در پاراگراف اولِ فصل استراتژی خاطرنشان می کند، این بخش ادامه فصلِ مربوط به علم است. چارچوبه جدید و علمی تر کمونیسم نوین شامل رویکرد نوین به استراتژی نیز هست و از جوانب مهمی با درک های پیشین که در میان کمونیست ها، چه در کشورهای امپریالیستی و چه به طور عام رایج بود، گسست می کند. کمونیسم نوین با درک دقیق تر و همه جانبه ترِ قوای محرکه واقعی جامعه، به کمونیست ها ابزار بی سابقه قدرتمندی را به دست می دهد تا ضرورت را به آزادی تبدیل کرده، انقلاب کنند و جامعه را به سوی آینده بدون ستم و استثمار ببرند. این استراتژی جامعه کمونیستی رهایی بخش تری را که هدف ما است به طور کامل تر بازتاب می دهد و می تواند ما را حتا علیه دشمنی که قدرت بی سابقه ای دارد، پیروزمند کند. اما این امر وابسته به ما است که آن را ثابت کنیم.

پس بیایید وارد این موضوع شویم. در پاراگراف دوم از این فصل، آواکیان «پایه مادی برای انقلاب» را تشریح می کند و می گوید، «تضادهایی که معرف این نظام هستند… و آن ها را نمی توان در چارچوب این سیستم حل و یا نابود کرد» پایه های مادی انقلاب هستند. بعد گسل های استراتژیک را که در ایالات متحده در «پنج توقف» فشرده شده اند می شمارد. این گسست بسیار مهم است. زمانی که حزب کمونیست انقلابی در آمریکا (آر سی پی) بیش از چهل سال پیش تشکیل شد، مانند اغلب احزاب مائوئیست بسیاری از رفقا را به میان کارگران در کارخانه ها فرستاد تا مبارزه کارگران علیه سرمایه داران را سازماندهی کنند. رویکرد امروز به طور رادیکال متفاوت است. این گسست رادیکال از خط پیشین نتیجه رویکرد علمی کمونیسم نوین است. به ویژه رویکرد نوین به روابط درونی پیچیده تر میان تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی، روابط اجتماعی و افکار و برهم کنش دیالکتیکی میان آن ها. همچنین درک این مسئله که هر یک از این عناصر متفاوت دارای خودمختاری نسبی خود هستند و این که چگونه در طول زمان به طور تاریخی تکوین یافته اند.

انقلاب در روبنا انجام می شود. دولت کهنه باید سرنگون شود و یک قدرت یک دولت نوین برپا شود تا به سمت ریشه کن کردن تمام تمایزات و نابرابری ها و روابط تولیدی و اجتماعی که این تمایزات را تولید کرده و افکار منطبق بر آن ها حرکت کرده و همه بشریت را به سمت نابود کردن «چهار کلیت» (محو کلیه تمایزات طبقاتی، محو کلیه روابط تولیدی که تمایزات طبقاتی را به وجود می آورد، محو کلیه تمایزات اجتماعی که از این روابط تولیدی بر می خیزند و محو کلیه افکار برخاسته و توجیه گر این تمایزات) برساند.

در واقع آواکیان، به امروز از اوج و فراز «چهار کلیت» که هدف انقلاب کمونیستی است، و از همین منظر به مارکس و موج اول انقلاب جهانی می نگرد و تلاش می کند روشن کند که در کجای حرکت به سمت آن چهار کلیت قرار داریم. این موضوع در فصل دیگر کتاب، در بخشی که در مورد مارکس است، بحث شده است و ما در این کنفرانس به آن نمی پردازیم. ولی مهم است که در فصول پیشین به تحلیل آواکیان در مورد خط گسل های استراتژیک توجه داشته باشید. آواکیان استدلال می کند که انترناسیونالیسم نقطه عزیمت استراتژی است. پس این سوال پیش می آید که مگر این طور نیست که انقلاب باید کشور به کشور انجام شود؟ آیا تجربه موج اول انقلابات کمونیستی چنین چیزی را نشان نداد؟ اول روسیه و سپس چین؟ پس چه اشکالی دارد که استراتژی را بر مبنای روابط طبقاتی در هر کشور خاص تدوین کنیم؟

 

همان طور که آواکیان بحث می کند، کمونیسم نوین با گرایش های فرعی در کمونیسم که مغایر انترناسیونالیسم بوده اند، گسست می کند. او می گوید، «قوای محرکه کلی این سیستم در سطح جهانی، تنها فاکتور نیست اما در تداخل دیالکتیکی با اوضاع در مناطق خاص جهان و کشورهای خاص، فاکتور عمده در تعیین صحنه عینی برای مبارزه انقلابی در هر کشور خاص است.» (ص ۴۱-۴۲)

تشخیص این مسئله برای تمام مبارزات ما تعیین کننده است. یعنی، صرفاً برای بعد از کسب قدرت در یک کشور نیست که آن کشور باید به مثابه منطقه آزاد شده برای انقلاب جهانی عمل کند. بلکه حتا پیش از آن، تشخیص این واقعیت برای پیش برد مبارزه برای کسب قدرت سیاسی، تعیین کننده است.

امروز عروج فاشیسم را در نظر بگیریم. می بینیم که اکثریت به اصطلاح مارکسیست ها نتوانسته اند این واقعه را به درستی درک کنند. آیا یک علت این امر آن نیست که گرایش دارند به جهان از دریچه کشورشان نگاه کنند؟ اما اگر به تحولات از درون یک کشور به بیرون بنگرید (مثلا از درون آلمان یا فرانسه یا بریتانیا) آنگاه صرفاً بخشی از تصویر را خواهید دید و اتفاقاً بخش درجه دوم آن را خواهید دید. باب آواکیان پایه های مادی عروج بنیادگرایی دینی و روندهای فاشیستی را از یک منظر گسترده جهانی بررسی کرده است. او تغییرات عمیق در قوای محرکه جهانی را که پس از احیای سرمایه داری در چینِ سوسیالیستی و فروپاشی شوروی (که سرمایه داری امپریالیستی با نقاب سوسیالیستی بود) رخ داده اند، تحلیل کرده است. او به زیر و رو شدن روابط اقتصادی و اجتماعی سنتی در سراسر جهان؛ به تلاش توده های مردم به چسبیدن به یک چیز با ثبات؛ به تأثیرات شکستی که امپریالیست ها بر نیروهای ملی گرای سکولار و بر انقلاب جهانی وارد کردند؛ به توخالی شدن طبقات میانی در کشورهای سرمایه داری غرب؛ به جنگ علیه زنان؛ و به بسیاری عوامل دیگر، اشاره می کند. من در این جا نمی خواهم یک جمعبندی جامع الاطراف از تحلیل آواکیان ارایه کنم. صرفاً می خواهم بر بُعد انترناسیونالیسم تأکید گذاشته و آن را پر رنگ کنم. امروزه، به قدرت رسیدن رژیم های فاشیستی در شماری از قدرت های مهم در جهان به نوبه خود در حال تحمیل ضرورت بر کشورهای دیگر است. رژیم فاشیستی در آمریکا، منافع امپریالیستی خود را تحت پرچم «آمریکا اول» به شدت اعمال می کند. این رژیم تجسم جهان بینی فاشیستی خارجی هراسی، نژادپرستی، زن ستیزی، انکار تغییراتِ اقلیمی، ضدیت با علم و مهاجر هراسی است و این جهان بینی را اشاعه می دهد. تمام این ها، ضرورت عظیمی را بر هر نیروی مهم دیگر در جهان می گذارد که به آن پاسخ دهد و با ژست تهاجمی آمریکا به مقابله برخیزد. تحلیل انترناسیونالیستی آواکیان باید هشداری باشد که آن قوای محرکه ای که در اعماق عمل می کنند و به عروج نیروهای فاشیست پا می دهند را تحلیل کنیم و اگر صرفاً از «درون به بیرون» نگاه کنیم متوجه این واقعیت و نیروهای عمقی نخواهیم شد.

علت تأکید آواکیان بر نقطه نظر انترناسیونالیستی در پیشبرد استراتژی انقلاب، کاملاً به نقطه نظر آواکیان که در مفهوم سازی «چه باید کرد گرایی غنی شده» ارایه شده مرتبط است. لنین در «چه باید کرد؟» در مورد تلاش خودبه خودی دائمی توده ها در رفتن به زیر بال بورژوازی صحبت کرده است. این تلاش خودبه خودی، به شکل گرایش به ناسیونالیسم هم بروز پیدا می کند. این گرایش به ویژه در کشورهای امپریالیستی که انگل وارگی عمیقاً در حیاتشان تنیده شده است، خطرناک تر است.

 امیدوارم که نکات کلیدی باب آواکیان را در بحثِ چه باید گرایی غنی شده را خوانده باشید. در آن جا وی صحبت از «رویکرد پایه ای به ساختن جنبش برای انقلاب می کند» و به مولفه های این رویکرد پایه ای می پردازد: بردن آگاهی کمونیستی از بیرون به درون؛ «تسریع در حین انتظار ظهور یک اوضاع انقلابی را کشیدن» و به جای انتظار منفعلانه که اوضاع و شرایط خودش عوض شود، شرایط عینی را فعالانه تسریع کردن؛ برهم کنش دیالکتیکی نیروهای ذهنی و شرایط عینی و وابستگی درونی آن ها؛ توجه به این که هر دوی این ها دائماً تغییر می کنند و در ضمن باید انتظار «پیامدهای غیر منتظره» عملکرد نیروهای طبقاتی دیگر را هم داشت. آواکیان این ها را در یک بسته بندی ادغام کرده و می گوید، انجام تمام این ها به مثابه بخشی از «جنگیدن با قدرت، تغییر مردم، برای انقلاب» که در آن تغییر طرز تفکر مردم «حلقه کلیدی و محوری» می باشد. گذاشتن مشکلات انقلاب در مقابل توده ها، بخشی از این رویکرد است. این مجموعه ای از استراتژی انقلابی است که در سراسر پروسه انقلابی باید به کار بست.

در جنبش کمونیستی بین المللی همواره نظریه ای غالب بوده است که در ضدیت با این رویکرد بوده است. آن نظریه کهنه این بود که انقلابیون باید خود را در مبارزات توده ها علیه ستم غرق کنند، با این مبارزات متحد شده و دوش به دوش آنان مبارزه کنند تا در طول این مبارزات کمونیست ها بتوانند به توده ها توضیح دهند که ریشه ستم دیدگی شان چیست، تشکیلاتشان را تقویت کنند، آگاهی طبقاتی خود را بسازند و پرچم انقلاب را به اهتزاز درآورند.

زمانی که واقعاً این استراتژی را درک کنیم و بفهمیم که:

کارگران امتیاز ویژه در رسیدن به حقیقت ندارند؛ توده ها صفحه های نانوشته ای نیستند؛ توده ها مرتبا گرایش به آن خواهند داشت که تلاش کنند به زیر بال بورژوازی بروند؛ کمونیست ها باید علم و روش علمی و آگاهی کمونیستی را «از بیرون» به میان آن ها ببرند؛ به جای به کاربستن «مشی توده ای» باید توده ها را از مسیری که می روند منحرف کرد؛ «تسریع در حین انتظار» به معنای فشار گذاشتن روی اوضاع عینی است و همان طور که آواکیان می گوید، «تغییر دادن اوضاع عینی به حداکثر درجه ممکن در راستای سمتی که اوضاع باید برود تا سرنگون کردن این نظام ممکن شود». و این که در فرآیند جنگ با قدرت، تغییر مردم برای انقلاب، «تغییر دادن تفکر مردم، محوری و حلقه کلیدی است». و بالاخره این که، کمونیسم به مویی بند است و باید معنای آن را درک کرد و به طور خاص نیاز به سازمان دادن هسته های جوانان برای این که با کمونیسم نوین درگیر شده و آن را اتخاذ کنند هست.

وقتی همه این ها را درک کنیم، آنگاه در همان حال که با توده ها در مبارزه علیه جنایت های این سیستم متحد می شویم، نسبت به موانع و محدودیت هایی که در اندیشه پیشروان موجود است و آن ها را از انقلاب دور می کند آگاه خواهیم بود. برای تشخیص این موانع مبارزه کرده و در مبارزه با حاملین این موانع برای تغییر تفکر آنان در راستای نیاز عینی انقلاب تردید نخواهیم کرد. وقتی این ضرورت را عمیقاً درک کنیم آنوقت می توانیم به طور قدرتمند و قانع کننده تشریح کنیم که چرا ورود به کمونیسمِ نوین باب آواکیان و اتخاذ آن، برای انقلاب کردن تعیین کننده است.

بیایید از خودمان بپرسیم: آیا از «گشایش ها» و کتاب «کمونیسم نوین» استفاده می کنیم تا پیشاپیش تشخیص دهیم که آماج کلیدی برای دست زدن به مبارزه ایدئولوژیک تیز با افراد مختلف چیست تا اهمیت تعیین کننده و حیاتی کمونیسم نوین را بفهمند؟ وقتی ما دست به مبارزه علیه فاشیسم می زنیم، آیا پیشاپیش فکر می کنیم که پیشروان به طور خودبه خودی به سمت چه خط های معینی کشش خواهند یافت: مثلا در آلمان به سمت دی لینکه (حزب چپ)، گرونه (حزب سبز) و غیره و غیره؟ آیا ما در همان حال که با آنان در خشم حق طلبانه شان متحد می شویم، تشنه آن هستیم که با آنان پنجه در پنجه بیندازیم و به قول آواکیان، برایشان تشریح کنیم که چگونه هیولاهای فاشیست درست مانند بوی گندی که از درون منجلاب بلند می شود از درون سرمایه داری سربلند کرده است و به آن ها نشان دهیم که چگونه نیروهای چپ پارلمانی (مانند همین دی لینکه و گرونه و غیره) به طور اجتناب ناپذیر برای محدود کردن مبارزات توده ها در حصارهای همین نظام عمل می کنند — از جمله از طریق ناسیونالیسم گندیده شان. آیا ما نشان می دهیم که برای سرنگون کردن این سیستم از طریق انقلاب نیاز به چه چیزی هست و به روشنی اشاره می کنیم که برای انقلاب کردن یک خط و افق یک جامعه رهایی بخش، یک استراتژی برای رسیدن به آنجا و یک رهبری برای رهبری این فرآیند موجود است؟ آیا هسته مرکزی پیامی که از ما به شکلی قانع کننده و تکان دهنده می شنوند این است؟ به عبارت دیگر، آیا ما کمونیسم نوین را با آن چه که ما به عنوان موانع فکری پیشروان شناسایی می کنیم، مقایسه و مقابله می کنیم و اشتیاق داریم که آن را انجام دهیم؟ و بالاخره آیا ما واقعاً اهمیت بندهای یکم و ششم از قطعنامه کمیته مرکزی آر سی پی را درک می کنیم؟ (رجوع کنید به حقیقت شماره ۷۸ صفحه ۲۳)

مقاله ای تحت عنوان «کمونیسم نوین می تواند همه چیز را عوض کند اگر…»* می نویسد:

«در صورتی که بتوانیم ماموریت مرکزی مان را متحقق کنیم و آن چه را که همه باید بفهمیم هدف استراتژیک حیاتی و مهمترین هدف یگانه ما و مشغله هر روزمان است انجام دهیم : که عبارتست از درهم شکستن موانع گوناگون و وسیعا شناساندن و درگیر کردن کل جامعه حول باب آواکیان و کمونیسم نوینی که تولید کرده است. به خاطر بشریت و آینده بشریت، و اگر قرار است بشریت هیچگونه آینده با ارزشی داشته باشد، موفقیت در انجام این کار باید یگانه و مهمترین و حیاتی ترین ماموریت استراتژیک و هدف ما باشد».

امروزه این وظیفه همه کمونیست های دنیا است. اما این امر برای ما که اینجا هستیم و در اطراف «گروه مانیفست انقلابی در اروپا» و در جایی که حزب پیشاهنگ کمونیست موجود نیست، به کاربست خاصی دارد. امروز این به معنای آن است که از هر فرصتی باید استفاده کنیم و گشایش های مارکسیسم را به میان توده ها ببریم. به زبان های مختلف ترجمه کرده و آن را محور کارمان بکنیم و از این طریق افراد جدیدی را به سمت کمونیسم نوین جلب کنیم.

تعیین مختصات مبارزات برای این امر و رهبری کلیدی است. همان طور که آواکیان در بخش «علم» از کتاب گشایش ها می گوید: «این یک واقعیت است که در هر زمان معین به طرق مختلف، چارچوبه های دست زدن به هر کاری تعیین می شود. این درست است که این چارچوبه ها را در ابعاد بزرگتر، واقعیت عینی تعیین می کند ولی این چارچوبه های از طریق عمل آگاهانه انسان ها هم تعیین می شوند.»

به ویژه ما کمونیست ها، بر اساس ضروری، ممکن و مطلوب بودن انقلاب لازم است درک کنیم که به ضرورت هایی که از اوضاع خاص سربلند می کنند چگونه پاسخ دهیم: ما در جواب به جنایت هایی که علیه مهاجرین می شود، به جنایت هایی که علیه زنان می شود یا در پاسخ به دیگر جنایت های سیستم به طور نافذ و زنده و بدون تعارف چارچوبه های مبارزه را تعیین خواهیم کرد و معین خواهیم کرد که: این جنایت از یک نظام (سیستم) بر می خیزد و ضرورتی ندارد و ما نیاز داریم که از طریق انقلاب آن را محو کنیم و برای انجام این کار نیاز به شما است که کمونیست انقلابی شده و متشکل شوید! و این که کمونیسم نوین و رهبری ای موجود است که این درک را حدادی کرده است. یعنی باب آواکیان.

به نکته دیگری که در «چه باید کرد-گرایی غنی شده» به اندازه کافی در مورد آن صحبت شده برویم: طرح مشکلات انقلاب با توده ها. دیروز رفیق سخنران گفت که مائوئیست هایی که بر مبنای «خط مشی توده ای» تعلیم یافته اند و اصلاً عادت ندارند با توده ها در مورد این که چقدر افکار غلط در سر دارند و چقدر آشغال در کله شان است صحبت کنند. اما «چه باید کرد گرایی غنی شده» می گوید که ما باید مشکلات انقلاب را در مقابل آن ها بگذاریم. حال سوال این است که: پس ما داریم مشکلات انقلاب در دست مردمی که سرشان پر از افکار غلط است می گذاریم!؟ چگونه می توانیم این کار را بکنیم اگر که با آن ها مبارزه نکنیم که با استفاده از علم به این مشکلات برخورد کنند. این مسئله به این واقعیت که کمونیسم به مویی بند است و شمار کمونیست ها در جهان امروز بسیار کم است مرتبط می باشد. ما چگونه مردم را از طریق گذاشتن مشکلات جلویشان به چالش می کشیم و راه های مختلفی برای درگیر کردن آن ها در حل این مشکلات پیدا می کنیم و آن ها را آموزش می دهیم که چگونه به طور علمی به این ها نگاه کرده و حل شان کنند؟ آیا فکر می کنید که مارکس با چنین چالشی مرعوب می شد؟ در اطراف او در ابتدا چند تا مارکسیست بود؟

وارد مبحث ستم بر زنان و کم بهایی به آن از سوی گرایش های اکونومیستی و ناسیونالیستی و همچنین گذاشتن این مسئله در چارچوب سیاست های هویتی، نمی شویم و این را واگذار می کنم به سخنرانی و بحث فردا.

پس یک نکته پایانی: جدایی جنبش کمونیستی و جنبش کارگری و جمعبندی آواکیان از این نکته. او استدلال می کند که انقلاب کردن در کشوری مانند آمریکا، حتا با هرچه عمیق تر رفتن به میان بخش های تحتانی پرولتاریا و آن جا را تکیه گاه عمده انقلاب کردن، ممکن نخواهد بود. هرچند که این اقشار بسیار مهم هستند. او یک فرمولبندی جلو می گذارد و خودش می گوید عمدا تحریک آمیز است: «ما می خواهیم با پرولتاریایی که موجود نیست یک انقلاب پرولتری کنیم». این مرتبط است با شناختن تضادهایی که شاخص سیستم هستند، گسل های استراتژیک، و نه شیرجه رفتن در داخل طبقه کارگر و مبارزات کارگران با کارفرمایان. نکته در این جا چیست. آیا منظور او این است که از پرولتاریا «مادیت زدایی» شده است؟ خیر. برعکس. پرولتاریا در دوران ما گسترش یافته است اما به عنوان یک طبقه جهانی، با ترکیبی پیچیده تر. این مسئله کلیدی است که باید بحث کنیم.

با تحلیل آواکیان، شما روشن تر از پیش می توانید دیوانگی نیروهای انقلابی بیشماری را مشاهده کنید که به دنبال کمونیسم سنتی افتادند و آخرش تبدیل به رفرمیست های حقیری که دنبالچه کارگران بورژوا شده در کشورهای امپریالیستی بودند شدند. اما آواکیان در ادامه چالش دیگر را هم تشخیص می دهد. چالش های مربوط به رفتن به قشرهای عمقی و تحتانی پرولتاریا. او می گوید، حتا در میان ستم دیده ترین و فلاکت زده ترین، ما با «لمپن بورژوا زدگی» یا «ریگانیسم» مواجهیم. شاید بتوانیم در این جا به آن «تاچریسم» بگوییم. او صحبت از تاجر صفتی در میان جوانانی که «بِرَند خود» را دارند می کند. تمام این روندها در جهان مدرن به شدت در جریان هستند و چالش های جدی می باشند.

نتیجه گیری کنم:

این استراتژی منطبق است با دست یابی به جامعه ای بدون استثمار و ستم، رسیدن به چهار کلیت، یک جامعه کمونیستی که شالوده ای رهایی بخش برای شکوفایی کلتیو و فرد را در ابعادی و گونه ای بی سابقه در تاریخ فراهم خواهد کرد. هیچ آرمان دیگری به این اندازه ارزش سپردن تعهد تمام عمر و زندگی را ندارد.

 

*The New Communism Could Change Everything If…

https://revcom.us/a/534/the-new-communism-could-change-everything–if-en.html

اینترسکشنالیتی؛ تئوریی برای ندیدن واقعیت، راهی برای تغییر ندادن جهان

 

توضیح نشریه حقیقت: نوشته زیر متن سخنرانی یکی از رفقا در کنفرانس بین المللی «گروه مانیفست کمونیست انقلابی» است. نکات برآمده از پرسش و پاسخهای پیرامون آن به صورت یک متن واحد بازنویسی، و برای انتشار ویرایش شده است.

بحث نظریه اینترسکشنالیتی مدت ها است در فضای دانشگاه های مختلف جهان رایج است و طرفدارانی هم در میان فعالین جنبش های مختلف مبارزاتی به ویژه جنبش زنان پیدا کرده است. در این نوشته کوشیده ام با اتکا به مارکسیسم و مباحث سنتزنوین کمونیسم و به ویژه مقاله رفیق نایی دونیا با عنوان اینترسکشنالیتی: تغذیه از توهماتی که امپراتوری در فضاهای «بیداری» فراهم می کند، برای رها شدن از عذاب وجدان! نگاهی فشرده به خطوط اصلی اشکالات معرفت شناختی و ایدئولوژیک این نظریه بیاندازم.

اینترسکشنالیتی چیست و چه می گوید؟

اینترسکشنالیتی یا «نظریه تقاطع» به لایه های مختلف و اشکال گوناگون ستم، تبعیض و محرومیت در جامعه و در هم تنیدگی نظامهای سلطه و تأثیرگذاری آن ها بر یکدیگر و بَرهَمکُنش شان می پردازد. این نظریه با ادعای نقد بر «سیاست هویتی» و جبران کمبودهای آن با یک نگاه همه جانبه تر و جامع تر به مقوله ستم های اجتماعی و رابطه بین آن ها خودش را تعریف می کند. به ادعای طرفداران اینترسکشنالیتی، جنبش های مبارزاتی و اجتماعی با تکیه بر یکی از ابعاد هویت مثل زن بودن، سیاه بودن، کارگر بودن، همجنسگرا بودن و غیره مانع از طرح و بررسی تجربههای چند لایه فرودستی می شوند. در واقع اینترسکشنالیتی، سیاست هویتی را متهم به تک بُعدی بودن کرده و خواهان به رسمیت شناختن چندلایه بودن هویت ها و ستم های مبتنی بر آن است.

خواستگاه اینترسکشنالیتی به جنبش «فمنیسم سیاه» در دهه ۱۹۷۰ بازمی گردد که در طول دهه ۸۰ و پس از شکست انقلاب های سوسیالیستی، در بستر مبارزات جنبش های کارگری، ضدنژادپرستی و زنان شکل گرفت. اولین نظریه پردازان اینترسکشنالیتی در مورد تجربه زنان سیاه پوست در ایالات متحده آمریکا به این جمعبندی رسیدند که مسئله زن سیاه پوست بودن، به طور خاص شامل تجربه «زن بودن» یا «سیاه پوست بودن» جدا از هم نیست بلکه نیاز به یک درک تلفیقی و ترکیبی از این دو ستم و سایر سطوح و لایه های دیگر ستم و تبعیض اجتماعی است. زنان آفریقایی تبار در جامعه آمریکا بنا به رنگ پوست یا جایگاه طبقاتی شان، سطحی از ستم بر زن را تجربه کرده اند که با تجربه و روایت زنان سفید طبقات میانه متفاوت است. بنابراین باید به طور خاص به تجربه و روایت انها گوش داد و در تحلیل و توضیح مسئله ستم بر زن آن را لحاظ کرد. به این ترتیب، اهمیت شنیدن روایت و تجارب مختلف به ویژه تجارب شنیده نشده لایه های تحتانی تر و تحت ستم تر در سلسله مراتب ستم و تبعیض اجتماعی، از عناصر اصلی و تأکیدات اصلی نظریه اینترسکشنالیتی است.

اما مقولات ستم اجتماعی را با این نگرش نمی توان به درستی توضیح داد. در ادامه نگاهی به اشکالات معرفت شناختی و ایدئولوژیک این نظریه خواهم انداخت و سپس خواهم گفت که چرا با اینترسکشنالیتی نمی توان جهان را تغییر داد.

 

اشکالات و محدودیت های معرفت شناختی اینترسکشنالیتی

۱- اولین اشکال سیاست هویتی و اینترسکشنالیتی در عرصه اپیستمولوژی یا شناخت شناسی است. بدین معنی که به واقعیت از جایگاه شناخت شناسی استندپوینت۱ (آنجا که من ایستاده ام و با تجارب شخصی ام با واقعیت روبه رو می شوم) نگاه می کند نه همان طور که واقعیت فارغ از این که هر فرد آن را چطور تجربه می کند یا تبینش می کند، هست. طبق این نظریه، درک افراد از حقیقت وابسته است به تجربه مستقیم شان به عنوان عضوی از یک گروهبندی اجتماعی (یا گروه های اجتماعی در هم تنیده) و طبق تجربه های متفاوت، درک از حقیقت از این فرد تا آن فرد، فرق می کند. اما این نظریه کاملاً ضد علمی و مانعی در مقابل کشف حقیقت در رابطه با بسیاری مسائل، به ویژه مسائل اجتماعی و ریشه های آن ها و راه حل واقعی شان است. زیرا، ستم های اجتماعی مانند هر پدیده واقعی دیگری جدای از نگاه های متفاوت و تجارب متفاوت افراد وجود دارند و قابل بررسی هستند. چیزی به نام «حقیقت من» و «حقیقت تو» وجود ندارد و حقیقت نباید با یک صفت ملکی همراه شود. همان طور که نایی دونیا در نوشته اش می گوید:

 

این شناخت شناسی (اینترسکشنالیتی)، تحلیل ضروری و ممکن از قوای محرکه زیربنایی که علت های ساختاری (سیستمیک) ستم های وحشتناکی هستند که میلیاردها نفر آن ها را زندگی و تجربه می کنند، مجاز نمی شمارد! ندیدن روابط زیربنایی جهان که همه این ستم ها را هدایت می کند. واقعیت عینی و اجتماعی حی و حاضر موجود است و صرفاً با داوری بر سر تعابیر جمع آوری شده نمی توان آن را دید. واقعیت آن حتا توسط افکار کسانی که خودشان بخشی از آن واقعیت اجتماعی هستند تعیین نمی شود. جوامع، مانند کلیه پدیده های طبیعی، به وجود می آیند، تغییر می کنند و از بین می روند. همان طور که برای درک طبیعت از علم استفاده می کنیم، برای تحلیل جامعه نیز می توانیم از علم استفاده کنیم. با به کاربست علم می توانیم قوای محرکه زیربنایی جامعه را درک کنیم، و بفهمیم در چارچوب این قوای محرکه، جاده های متفاوت تغییر آن چیستند.

۲- اینترسکشنالیتی در عرصه شناخت، امپریسیست (تجربه محور) است به این معنی که به تجارب زیسته برای درک چیستی و چگونگی ستم اکتفا می کند و یا این تجارب را مبنی اصلی شناخت قرار می دهد. در حالی که بین تجربه کردن یا حس کردن یک ستم تا شناخت درست و علمی آن یک جهش لازم است. این جهش با جمع آوری تجارب زیسته اتفاق نمی افتد بلکه با به کارگیری رویکرد علمی صورت می گیرد. رویکرد علمی متکی بر شواهد و جستجوی الگوهای تکراری در این شواهد و بالاخره، سنتز کردن آن ها برای نشان دادن ساختارِ کلی ستم و جایگاهش در جامعه و راه ریشه کن کردن آن است. بخشی از رویکرد علمی جمع آوری تجربه زیستی انسان ها تحت این ستم هاست. بین تجربه شخصی و شناخت، فاصله ای وجود دارد که فقط با رویکرد و روش علمی قابل طی شدن است. به عنوان مثال تجارب کارگران از استثماری که هر روزه در محیط کار تجربه می کنند، خودبه خود به شناخت ساختار این استثمار، چرایی و چگونگی آن، پیوندش با کل ساختار جامعه سرمایه داری و دیگر ستم های موجود در جامعه و مهمتر از آن چگونگی خلاص شدن از دست آن ها منتهی نمی شود. این مارکس بود که در آثار متعددش از جمله کتاب سرمایه توانست عملکرد نظام سرمایه داری و دینامیک ها (قوای محرکه یا تضادهای) آن، و سایر مقولات جامعه طبقاتی را درست تحلیل کند و راه برون رفت از این وضعیت را هم پیش بگذارد. درست است که اینترسکشنالیتی سعی می کند ستم طبقاتی را هم در بربگیرد، اما نمی توان طبقه را به عنوان یک «هویت» ولو هویت اینترسکشنال، جایگزین تحلیل از کلیت نظام سرمایه داری امپریالیستی به عنوان نظام جهانی تولید و مبادله کالایی و انباشت سرمایه داری که مهر خود را بر روی تمام روابط اجتماعی و افکار زمان می زند، کرد. طرفداران اینترسکشنالیتی حتی ستم طبقاتی را به طور اکونومیستی درک کرده و به سهم کمتر از اقتصاد و درآمد ناکافی تقلیل می دهند. جالب اینجا است اکثر کسانی که از موضع «چپ» به نقد اینترسکشنالیتی می پردازند هم نقد خود را از همین موضع و نگاه اکونومیستی و یک درک جسمیت بخشی شده از پرولتاریا مطرح می کنند. گویی مسئله این است که چرا طرفداران اینترسکشنالیتی یک هویت دیگر را در مقابل هویت اصلی یعنی پرولتاریا پیش می گذارند. نه پرولتاریا هویت است و نه زن تحت ستم و نه ملت تحت ستم. پرولتاریا، این ها مبین ساختارهای اساسی یک نظام ستم و استثمار هستند. پرولتاریا، طبقه ای است جهانی که استثمار آن مغز استخوان شیوه تولید سرمایه داری است. این شیوه تولیدی، همراه و هم زمان و در ارتباط لاینفک با تمایزات طبقاتی، تمایزات اجتماعی مانند ستم بر زن، ستم ملی، سرکوب سیاسی، حاشیه نشینی، جنگ های ارتجاعی، نابودی محیط زیست و افکار ارتجاعی و خرافه و توهمات بورژوا دموکراتیک را تولید و بازتولید می کند و کلیه این ها را با محو کلیت این سیستم می توان از بین برد. فاصله این دو نگاه، فاصله میان راه حل انقلاب و بیراهه اصلاحات قسمی نظام است – که حتا اصلاحات بدون تلاش برای محو کلیت این نظام در هیچ جنبه به دست نمی آید و هر جزء اصلاحات هم همیشه در معرض بلعیده شدن توسط کلیت سیستم و کارکرد آن است.

۳- عدم درک درست رابطه جزء و کل در پروسه شناخت، یکی دیگر از اشکالات این نظریه است. آن ها بر این باورند که کُلیت ستم از به هم پیوستن و تقاطع ستم های مختلف در یک شبکه متقاطع به وجود می آید و برای شناخت کارکرد و قوای محرکه (یا تضادهای) کلی آن شبکه باید اجزاء آن را جزء به جزء شناخت. حال آنکه شناختِ کل از پیوستن اجزاء به هم حاصل نمی شود و دیالکتیک کل و جزء چنین نیست. درست است که دریا از قطرات آب تشکیل شده اما قوانین حرکتی دریا همان قوانین حرکتی هر قطره آب نیست. این ها کیفیتا متفاوت اند. ویژگی ها، تضادها و تضادهای حرکتی دریا در قطرات آب قابل ردیابی و شناخت نیست. به همین شکل ساختار کلی تبعیض و ستمی که در جامعه حاکم است، نتیجه به هم پیوستن و تقاطع ستم های مختلف و سطوح گوناگون تبعیض نیست بلکه یک کُلیت دینامیک (یعنی تغییر یابنده) است که قانونمندی های خودش را دارد و تمامی این اشکال ستم و تبعیض را در این پویش کلی ادغام کرده و هدایت می کند. حتی برای شناخت اجزاء باید تضاد زیربنایی اساسی که حرکت کلیت را شکل می دهد شناخت. درست است که ما ویژگی های هر کدام از این ستم های خاص را درنظر می گیریم اما این تضاد اساسی جامعه سرمایه داری یعنی تضاد تولید اجتماعی و تَمَلُک خصوصی است که همه آن ها را در کارکرد خودش ادغام کرده است. مثلا ستم بر زن در یک نظام جهانی امپریالیستی اتفاق می افتد و می بینیم که این کلیت نظام سرمایه امپریالیستی بر موارد مشخص ستم بر زن تأثیر می گذارد و به همین علت ستم بر زن در جامعه سرمایه داری متفاوت است نسبت به ستم بر زن در جامعه فئودالی.

۴- اینترسکشنالیتی نه تنها ساختار کلی ستم (یعنی ساختار کلی معضل) و راه حل را درست توضیح نمی دهد بلکه در تحلیل صحیح رابطه بین ستم های مختلف اجتماعی و رابطه ستم های اجتماعی با تمایزات طبقاتی (استثمار)هم ناتوان است. قادر نیست مانند مارکسیسم این حقیقت را ببینند که زیربنای ستم های اجتماعی (مانند ستم بر زن) و تمایزات طبقاتی، همانا روابط تولیدی است. و این مجموعه توسط چسب روبنای سیاسی و ایدئولوژیک حاکم تقویت شده و استحکام می یابد. انواع ستم و تبعیض تنها تارهای به هم پیوسته در شبکه متقاطع ستم ها نیستند بلکه ادغام آن ها بر بستر روابط تولیدی سرمایه داری شکل می گیرد و در این چارچوب و تحت سیطره تضاد اساسی این نظام است که روابط میان این ها شکل میگیرد و کارکرد سرمایه داری و دینامیک های آن است که شکل های ریشه دار ستم های اجتماعی را در ماتریکس جامعه درهم می تند.

۵- اینترسکشنالیتی با اولویت دادن به هویت و شعور انسانی در برابر ساختارها و ماده در واقع رویکرد ایده الیستی اتخاذ می کند. این رویکرد منجر به این می شود که اول باید دیدگاه افراد جامعه را تغییر داد تا به «قله بیداری» برسند و عرصه شناخت و فرهنگ را از ساختارهای اقتصادی و سیاسی جامعه جدا کرده و عملا رابطه متقابل میان این زیرساخت ها و فرهنگ و افکار حاکم را در نظر نمی گیرد. این که تمام افکار و فرهنگ حاکم افکار و فرهنگی است که توسط طبقه ای که انحصار اقتصادی دارد شکل می گیرد و به جامعه تزریق می شود و تغییر باورهای توده های مردم منوط به آن است که مادیت افکار حاکم بر خود را در این حاکمیت طبقاتی ببینند و با این حاکمیت در تمام وجوه آن در بیفتند.

 

اشکالات و محدودیت های ایدئولوژیک اینترسکشنالیتی

۱- ادعای جهان شمولی اینترسکشنالیتی در مقابل جهان شمول بودن انترناسیونالیسم پرولتری مطرح شد. اما جهان شمولی آن بر خلاف انترناسیونالیسم پرولتری پایه در واقعیت ندارد. جهان شمولی انترناسیونالیسمی که مارکس تبیین کرد ریشه در جهانی بودن روابط تولیدی سرمایه داری دارد که به صورت علمی این رابطه ثابت شده است. اما جهان شمولگرایی مورد ادعای اینترسکشنالیتی فاقد این پایه عینی و ادله کافی برای اثبات است.

۲- اینترسکشنالیتی در مورد شکاف بین کشورهای غنی و فقیر سکوت می کند. اگر چه خاستگاه این نظریه، ایالات متحده آمریکا است اما در نظام تحلیل و توضیح اینترسکشنالیتی هیچ اشاره ای به جایگاه ویژه این کشور در نظام حاکم بر جهان نمی شود. همان موقعیت برتر آمریکا که به نقل از نایی دونیا؛ انگل وار بر قله قاف زنجیره غذایی نظام سرمایه داری-امپریالیسم جلوس کرده است. و یا اگر هم اشاره ای به آن می شود در نهایت به تقلیل این شکاف به هویت تحت ستم تر فرد جهان سومی به نسبت فرد جهان اولی رضایت می دهد. یعنی مسابقه ای برای درجه بندی ستمدیدگان به جای دیدن ریشه های این ستم ها.

۳- یکی دیگر از اشکالات اینترسکشنالیتی خصوصی کردن ستم است: عطف توجه به «من»، «ستم من» یا حتی ستم بر یک کلکتیو خاص (ستم بر گروه من) بدون توجه به آنچه بر سر هفت میلیارد توده های دنیا می آید. که این مسئله در راه حل به شکل من محوری و منفعت طلبی شخصی بروز می کند که «به من چی می رسد؟». در واقع رسیدن به چیزی «برای من» در چارچوب سیستم سرمایه داری امپریالیستی و از خرده ریزهای غارت امپریالیستی سهمی دریافت کردن.

۴- ما در کمونیسم در مورد آگاهی علمی و ایدئولوژی انقلابی بحث می کنیم در حالی که در اینترسکشنالیتی مبنا بر شناخت هویت و تدوین ایدئولوژی هویت من قرار داده می شود. یعنی کماکان در چارچوبه سیاست هویتی خودش را تعریف می کند اگر چه سعی دارد این هویتها را در معنایی وسیعتر و متقاطع بفهمد و تحلیل کند.

۵- اینترسکشنالیتی علیرغم متقاطع دانستن ستم ها در عمل جدایی جنبش های مختلف حول ستم های متفاوت را ایجاب می کند. برای آن ها مبارزه با شکل های خاص ستم، حوزه منحصر به آن گروه تحت ستم است و تحت رهبری آن باید باشد و تحلیل یا نقد آن ستم نباید توسط کسانی که از آن گروه نیستند انجام شود. مثلا در یک تجربه مشخص، تعدادی از زنان لاتینو در آمریکا برای خودشان یک «مکان امن» (Safe Space) تدارک دیده بودند که به آنجا رفته و حکایت خطرات و رنجهای شان را بیان می کردند و درباره آن شعر می خوانند. آن ها مانع ورود یک رفیق کمونیست انقلابی که قصد داشت شعری در مورد رنج های زنان بنگلادش بخواند شدند زیرا به گفته آنان او «مردی سفید پوست» بود. بر همین اساس، مبنای هر اتحادی باید ماندن هر گروهِ تحت ستم در «حوزه خودشان» باشد. یعنی اینترسکشنالیتی قائل به یک مبارزه سراسری و پایه ای و با یک هدف مشترک و کلی یعنی نابودی همه انوع و اشکال ستم و تبعیض از طریق یک دگرگونی و تغییر ریشه ای (انقلاب کمونیستی) را مردود می شمارد. چرا که چنان مبارزه ای را معادل نادیده گرفتن تفاوت ها و حل شدن یک جنبش به نفع دیگری می بیند. هر مبارزه ای برای یک هدف مشترک و بزرگ که خواهان نابودی تمام ستم ها است، غیر قابل پذیرش است. تبدیل شدن از مبارز یک عرصه به مبارز راه رهایی بشریت شدن برای آن ها غیرقابل پذیرش است.

۶- اینترسکشنالیتی بر خلاف انگیزه ها و نیتش در مواردی به شکل گیری ستم های دیگری پا داده است. برای مثال زنان ترنس جنبشی دارند که هدفش پذیرفته شدن بین دیگر گروه های زنان هترو سکسوال است. زنان ترنس سکسوال باید مبارزه کنند تا زن بودن خود را اثبات کنند و شایستگی این را داشته باشند که در یک گروه خاص زنانه قرار بگیرند.

 

چرا راه حل اینترسکشنالیتی بیراهه است

همان طور که نایی دونیا می گوید هیچ جنبه از اینترسکشنالیتی رادیکال نیست. وقتی می گوییم «رادیکال» به معنای دیدن ریشه ها است. اینترسکشنالیتی از آنجا که در مورد تشخیص معضل (ریشه های ستم) رادیکال نیست و به ریشه ها راه نمی برد بلکه در سطح روایت های مختلف هویت های گوناگون می ماند، نمی تواند در مورد ارایهراه حل (این که برای ریشه کن کردن ستم و به ورای آن رفتن چه باید کرد) هم رادیکال باشد. هر دوی این ها نیازمند علم است. یعنی نیازمند مارکسیسم و مرحله تکامی اش سنتزنوین کمونیسم است. با علم است که می توان به ورای سطح مسئله رفت و سرچشمه ها و قوای محرکه زیربنایی را یافت و فهمید که این ها در طول تاریخ چگونه تغییر کرده اند، چطور کارکرده اند و کماکان در تغییر هستند. مسئله در واقع رفرم یا انقلاب است. هیچ راه حلی کمتر از انقلاب و تحقق چهار کلیت نمی تواند ستم هایی که اینترسکشنالیتی راجع به آن ها بحث می کند را از بین برد. در واقع سیستم فکری اینترسکشنالیتی جهان کنونی را همینطور که هست حفظ می کند در حالی که توده های مردم با یکدیگر بر سر امتیازات در چارچوب همین سیستم به جان یکدیگر می افتند. به یک معنا می توان گفت اینترسکشنالیتی توانسته است نوعی تقاطع و اینترسکشن را بین سیاست های مختلف رفرمیستی مانند ناسیونالیسم، جهان سومی گرایی، پان آفریکنیسم و غیره به وجود بیاورد.

در مقابل اینترسکشنالیتی، ما با علم مارکسیسم و سنتز نوین کمونیسم، واقعیات را تحلیل می کنیم، معضل را در زیربنا و روابط تولیدی سرمایه داری جهانی و رابطه آن با روبنا و فرهنگ و سیاست پیدا می کنیم. راه حلمان هم سرنگون کردن کل سیستم سرمایه داری جهانی از طریق یک انقلاب کلی و هدفمند سراسری یعنی انقلاب کمونیستی است. انقلابی که منشأ اصلی تمامی استثمار، ستم و تبعیضی که امروزه در جامعه وجود دارد یعنی تضاد اساسی عصر سرمایه داری و این نظام تولیدی-اجتماعی را هدف قرار می دهد. این بدان معنا نیست که ما برای ستم های گوناگون، خود ویژگی قائل نیستیم بلکه ارتباط این ستم ها به یکدیگر و به روش تولیدی سرمایه داری را به رسمیت می شناسیم و راه حل پشت سر گذاشتن آن ها را هم که در استراتژی انقلاب و ساختن یک جامعه سوسیالیستی نوین تبلور می یابد را پیش می گذاریم.

اینترسکشنالیتی را نباید به جمع آوری و شنیدن تجارب و حکایت های ستم کشان تقلیل داد. این نظریه یک سیاست مشخص است و هنگامی که به عرصه پا می گذارد، به یک استراتژی و «راه حل» تبدیل می شود که به هیچ تغییر ماندگاری نمی تواند برسد. توده های تحت ستم همواره علیه ستم خود برخاسته و برخواهند خاست. اما در در چارچوب اینترسکشنالیتی قادر به درک علل ستم شان و راه حل آن نخواهند بود.

 

۱- Standpoint Theory

اینترسکشنالیتی: تغذیه از توهماتی که امپراتوری در فضاهای «بیداری» فراهم می کند، برای رها شدن از عذاب وجدان!

نایی دونیا- نشریه انقلاب، دوم مارس ۲۰۱۹*

به سرزمین اینترسکشنالیتی خوش آمدید: این جا، جایی است که می توانید بر یک بستر به ظاهرا رادیکال و فراگیر، ستم های چندگانه ای را که میلیاردها نفر بر روی این کره خاکی با آن روبه رو هستند در بر بگیرید و از آن ها عبور کنید بدون این که لازم باشد برای سرنگونی سیستمی که این ستم ها را تولید و بازتولید و تقویت می کند، «دستان خود را کثیف کنید». این جا، سرزمینی است که با چرب کردن و نیایشِ ستم دیده ترین ها به عنوان آتوریته و رهبری در مبارزه برای رفرم، حقیقت تعیین می شود و بی عدالتی ها درمان می شوند. در این سرزمین، اساسی ترین و عمیق ترین شکاف های اجتماعی و شکاف های معوج جهان مانند شکاف میان کشورهای غنی و فقیر به طور موثر پنهان می شوند و «درهم تنیدگی های» هویت یافته و سهیم شدن «حوزه» های مختلف در «تجارب مستقیم» یکدیگر، برای تغییر جهان کافی است.

این جهانی است که حس سرخوشی و توهم «بیداری» به آدم ها می دهد. اما در جهان واقعی دهشت ها و فلاکت بی دلیل و غیر ضروری، اینترسکشنالیتی صرفاً شوخی بی رحمانه ای است با میلیاردها انسان. جهان برای اکثریت عظیم مرم جهان جهانی دهشت بار است. ستم و استثمار میلیاردها انسان، جنگ های نسل کشی و خشونت در نزدیکترین فضاهای زندگی، آوارگی میلیون ها نفری که از کاشانه شان به علت جنگ و گرمایش اقلیمی فرار کرده اند. این جهانی است که متکی بر یک سیستم است: سیستم سرمایه داری- امپریالیسم.

باب آواکیان می گوید: «بیایید به مبانی برگردیم. ما نیاز به یک انقلاب داریم. هر چیز دیگر، در تحلیل نهایی یاوه است.» (بیسیکس، سخنان و نوشته های باب آواکیان. شماره ۳:۱)

اینترسکشنالیتی چارچوبه ای است برای درجه بندی و داوری در مورد شکل های مختلف ستم. این سیستم فکری جهان کنونی را همینطور که هست حفظ می کند در حالی که توده های مردم با یکدیگر بر سر محله خود و امتیازات به جان یکدیگر می افتند. اینترسکشنالیتی بر «شناخت شناسی استند پوینت» تکیه دارد. این شناخت شناسی، تحلیل ضروری و ممکن از قوای محرکه زیربنایی که علت های ساختاری (سیستمیک) ستم های وحشتناکی هستند که میلیاردها نفر آن ها را زندگی و تجربه می کنند، مجاز نمی شمارد! هیچ جنبه از اینترسکشنالیتی «رادیکال» نیست. نه در مورد تشخیص معضل (ریشه های ستم) رادیکال است و نه در مورد ارایه راه حل (این که برای ریشه کن کردن ستم و به ورای آن رفتن چه باید کرد). هر دوی این ها نیازمند علم است. یعنی به ورای سطح مسئله رفتن و سرچشمه ها و قوای محرکه زیربنایی را یافتن و درک این که این ها در طول تاریخ چگونه تغییر کرده اند، کارکرده اند و کماکان در تغییر هستند.

آیا تشخیص و درمان بیماری های جدی مانند سرطان یا ابولا بر مبنای تجربه مستقیم و مشترک «درهم تنیده» هر بیمار و صرفاً با نگاه به علائم بیماری و درد بیمار، ممکن است؟ هرگز. این تشخیص و درمان نیاز به کاربرد علم دارد: علل زیربنایی مانند موتاسیون ژن ها یا میکروب ها را در نظر گرفتن، علاج های منطبق بر آن را تجویز کردن و در این چارچوب، با بیمار کار کردن و از خود بیمار آموختن.

واقعیت عینی و اجتماعی حی و حاضر موجود است و صرفاً با داوری بر سر تعابیر جمع آوری شده نمی توان آن را دید. واقعیت آن حتا توسط افکار کسانی که خودشان بخشی از آن واقعیت اجتماعی هستند تعیین نمی شود. جوامع، مانند کلیه پدیده های طبیعی، به وجود می آیند، تغییر می کنند و از بین می روند. همان طور که برای درک طبیعت از علم استفاده می کنیم، برای تحلیل جامعه نیز می توانیم از علم استفاده کنیم. با به کاربست علم می توانیم قوای محرکه زیربنایی جامعه را درک کنیم، و بفهمیم در چارچوب این قوای محرکه، جاده های متفاوت تغییر آن چیستند.

این ها مسائلی هستند که باید طرح کرد و عمقی تر واردشان شد: حلقه های اتصالی واقعی و دینامیک میان روابط تولیدی سرمایه داری و شکل های ریشه دار ستم های اجتماعی که در نسوخ جامعه بافته شده اند (مانند ستم بر سیاهان، ستم بر زنان، بر ال.جی.بی.تی.کیوها، و مهاجرین) چیستند؟ آیا می توانیم یکی از آن ها را از بین ببریم بدون این که باقی را محو کنیم؟ آیا برای اینکار نیاز به یک انقلاب یعنی سرنگون کردن کل سیستم هست یا با چیزی کمتر از آن می توان مسئله را حل کرد؟ در کشوری مانند ایالات متحده آمریکا چگونه می توان یک انقلاب واقعی کرد؟ چه نوع جامعه ای باید و می تواند جای این جامعه را بگیرد؟ آیا ممکن است و چگونه می توانیم به طور اساسی به جامعه ای برسیم که کلیه این ستم ها، استثمار و تقسیمات طبقاتی متخاصم را پشت سر بگذاریم و به رهایی همه بشریت خدمت کنیم؟ این پروسه به عنوان بخشی از یک پروسه جهانی چه شکلی است؟

برای تمام این سوال ها، رویکردها و جواب هایی موجود است که در آثار راهگشای باب آواکیان فشرده شده اند. کشف علمی مارکس در مورد چگونگی تکامل جوامع و امکان به دست آوردن جامعه آینده ای که در آن تمایزات طبقاتی و هیچ شکلی از ستم دیگر موجود نباشد و تکامل بیشتر این درک علمی از طریق موج اول انقلاب های کمونیستی، جملگی پیشرفت هایی بودند که جهان را دگرگون کردند. اما جوانب مهمی از این تئوری و پراتیک، با خصلت و هدف اساسا علمی و رهایی بخش کمونیسم، در مغایرت قرار داشتند. باب آواکیان این مشکل را حل کرده و کمونیسم نوین را که یک چارچوب کاملاً نوین برای رهایی بشریت است، تکامل داده است. این است آن چارچوبه رادیکال و علمی که نه تنها ستم های چندگانه ای که میلیاردها نفر در جهان در معرض شان هستند را در بر می گیرد بلکه راهِ پشت سر گذاشتن آن ها را نیز ترسیم می کند.

«شناخت شناسی استندپوینت» یا «تحلیل اینترسکشنالیتی» این سوال های حیاتی را حتا طرح نمی کند و موانعی هستند بر سر راه چنین پروسه ای که امروز به شدت ضروری است. واضح است که شکل های مختلف ستم در یکدیگر «تنیده» می شوند زیرا در چارچوب یک سیستم جهانی سرمایه داری-امپریالیسم رخ می دهند اما اگر نقطه عزیمت خود را «نقطه نظر» یا «روایت های» ستمدیده ترین ستمدیدگان هم قرار دهیم، نمی توانیم به ساختار زیربنایی این ستم ها پی ببریم؛ نمی توانیم بفهمیم که تمامی این روابط ستم گرانه اجتماعی در تاریخ و ماهیت این سیستم تنیده شده اند. نمی توان طبقه را به عنوان یک «هویت اینترسکشنال» جایگزین نظام سرمایه داری- امپریالیسم به عنوان یک نظام جهانی روابط تولیدی که مهر خود را بر روی تمام روابط اجتماعی و افکار زمان می زند کرد. با این رویکرد حتا یک قدم هم نمی توان به جوهر مسئله نزدیک شد و آن را درک کرد.

بدون علم و رویکرد علمی نمی توان به علت های ریشه ای این ستم ها پی برد. نمی توان فهمید که برای ریشه کن کردن آن ها و استقرار یک سیستم و جامعه بنیادا متفاوت نیاز به چه است و تمامی مقاومت ها و مبارزات دوباره به درون سیستم کانالیزه خواهند شد. یعنی به درون همان سیستمی که منبع این ستم است. بدون این، حتا صمیمانه ترین و بهترین نیت ها، درون بینی ها، تحلیل ها و مبارزات، اسیر و زندانی کور ذهنی ای خواهند ماند که اساسا قادر نیست افقی ورای شیوه تولید سرمایه داری و جاودانگی این سیستم را ترسیم کند. روایت ها و تجارب زندگی ستم دیدگان که برای مدت زمان طولانی به سکوت و خاموشی برگزار شده اند، نقش بسیار مهمی دارد؛ اما در این چارچوب اهمیت دارند: در چارچوبانقلاب کردن و به ورای همه این ستم ها و رهایی بشریت رفتن. وگرنه در چارچوب «به من چی می رسد» یا رسیدن به نوک قله جهان «بیدار» اهمیتی ندارند!

جالب توجه است که در جهانِ «بیدار» اینترسکشنالیتی که مدعی «بیداری» در مورد ماتریکس درهم تنیده ستم است، سخن از موقعیت ممتاز آمریکا به طرز کر کننده ای غایب است و در «فضاهای امن» سخنی از آن در میان نیست و این در حالی است که ایالات متحده آمریکا، انگل وار بر قله قاف زنجیره غذایی نظام سرمایه داری-امپریالیسم جلوس کرده است! عطف توجه به «من» و «ستم من» و بی اعتنا به هفت میلیارد مردم دنیا: در عراق، افغانستان، لیبی، آمریکای مرکزی و جنوبی، یا بنگلادش! میلیاردها نفر در کارگاه های عرق ریزان، معادن، مزارع که لباس، فن آوری و غذا تولید می کنند! و این لیست را می توان ادامه داد…

در این فضاها، «استندپوینت» صرفاً یک علامت راهنما است برای داوری کردن در مورد خرده ریزهای غارت امپریالیستی و این که به هرکس چقدر می رسد. در این فضاها از چارچوبه ای که برای رهایی بشریت لازم است هیچ حرفی در میان نیست. برای کسانی که تلاش می کنند اینترسکشنالیتی را در ورای مرزها به کار ببرند بدون این که به دنبال ریشه کن کردن شکاف میان کشورهای امپریالیستی و کشورهای تحت سلطه در جهان سوم باشند، بدون این که نقش آمریکا را در این شکاف ببینند، یک خیال افیونی است و در بدترین حالت توجیه امپریالیسم است. جوهر اینترسکشنالیتی این است: «بیدار» بودن بدون این عوض کردن چیزی در این جهان!

 

یک چالش و یک دعوت

بازی دادن مردم موقوف! به هرز دادن آمال و آرزوهای مردم برای دست یافتن به تغییر واقعی، موقوف! نباید گذاشت کلاشان یا انواع قلچماق های دانشگاهی که تبدیل «هویت های» تحت ستم را به سرمایه سیاسی، تئوریزه می کنند، از این آمال و آرزوها سواری بگیرند. این کلاشان، برخی اوقات بر روی توهمات مخرب و اصلاح های بی معنی روکش های زرق و برق دار می کشند و آن را مترادف با جنبش «لغو برده داری» می خوانند و گاه برای کاندیداهای حزب دموکرات که حزب طبقه حاکمه و حزب جنایتکار جنگی است، کارزار انتخاباتی راه می اندازند. ما نیاز به آن نداریم که به خاطر هویت و روایت به ما «حق بیان» و «رهبریت» داده شود. ما نیازمند آن هستیم که هر حرف و رهبریتی توسط محتوایش و این که به کجا ره می برد، مورد قضاوت قرار بگیرد.

آن چه به طور عاجل مورد نیاز است، تغییر رادیکال و اساسی جهان و تمام روابط ستم گرانه اجتماعی آن است. این امر نیازمند درگیر شدن در دیالوگ و مناظره جدی بر سر رفرم یا انقلاب است: سرچشمه این دهشت ها چیست و راه حل آن کدام است، چه چیزی است که تمام بشریت را رها خواهد کرد و چه چیزی است که صرفاً در داخل همان سیستم چیدمان یکسری چیزها را عوض خواهد کرد. هر فرد با وجدانی باید به فراخوان مزبور اهمیت دهد.۱

فکر می کنید که بیدار هستید… دست از خوابگردی در داخل یک کابوس بردارید: این سیستم غیرقابل اصلاح است، باید آن را سرنگون کرد!

 

ضمیمه: تعریف مختصر از اینترسکشنالیتی

اینترسکشنالیتی (درهم‌تنیدگی روابط اجتماعی مختلف طبقاتی، جنسیتی، ملی و غیره-م) یک سیستم فکری است که پس از مقاله کیمبرلی کرنشا (حقوقدان و استاد دانشگاه کالیفرنیا، ۱۹۸۹) مطرح شد. او خاطرنشان کرد، چارچوبه هایی که زنان سیاه از طریق آن علیه تبعیض اقامه دعوا کرده اند، ناکافی است. زیرا زنان سیاه تحت دو تبعیض درهم تنیده هستند: هم به علت سیاه بودن به آن ها ستم می شود و هم به علت زن بود. در نتیجه نسبت به زنان دیگر (مثلا، زنان سفید- م) دارای موقعیت منحصر به فردی هستند که به علت درهم تنیدگی (اینترسکت) دو شکل از تبعیض به وجود آمده است.

به مرور، واژه اینترسکشنالیتی به عرصه اپیستمولوژی (شناخت شناسی: روش کسب شناخت) و برنامه سیاسی هم تعمیم داده شد. در بُعد شناخت شناسانه، خود را متکی بر شناخت شناسی «استندپوینت» (نقطه نظر) می کند. یعنی، درک افراد از حقیقت وابسته است به تجربه مستقیم شان به عنوان عضوی از یک گروهبندی اجتماعی (یا گروه های اجتماعی در هم تنیده) و طبق تجربه های متفاوت، درک از حقیقت از این فرد تا آن فرد، فرق می کند. به لحاظ سیاسی، اینترسکشنالیتی معتقد است مبارزه با شکل های خاص ستم، حوزه منحصر به آن گروه تحت ستم است و تحت رهبری آن باید باشد؛ و تحلیل یا نقد آن ستم نباید توسط کسانی که از آن گروه نیستند انجام شود؛ و مبنای هر اتحادی باید بر اساس ماندن هر گروهِ تحت ستم در «حوزه خودشان» به وجود آید. اینترسکشنالیتی به طور مکرر فرض می گیرد کسانی که تحت بیشترین شکل های ستم هستند، صاحب بیشترین درون بینی و بصیرت می باشند و بر این پایه باید {مبارزه را} رهبری کرد.

.

*Intersectionality: Feel-good Make-believe in the Woke Spaces of Empire, By: Nayi Duniya. March 2, 2019 | Revolution Newspaper | revcom.us

 

https://revcom.us/a/582/the-get-organized-for-an-actual-revolution-tour-en.html

 

علم و انقلاب

درباره اهمیت علم و به کاربست علم در بررسی جامعه، سنتز نوین کمونیسم و رهبری باب آواکیان

 مصاحبه ای با آردی اسکای بریک. نشریه انقلاب. ۲۰۱۵

 بخش ۱۴ (آخر)

در اوایل سال ۲۰۱۵ نشریه ی «انقلاب» مصاحبه ای با آردی اسکای بریک داشت. این مصاحبه که طی چند روز انجام شد طیف گسترده ای از مسائل را در برمی گیرد. آردی اسکای بریک تعلیمات حرفه ای خود را در رشته های محیط زیست و بیولوژی تکاملی گذرانده است. وی از مبلغین سنتزنوین است که توسط باب آواکیان تکامل یافته است. در میان آثار وی می توان از دو اثر زیر نام برد: علم فرگشت و افسانه ی آفرینش: واقعیت چیست و چرا دانستن آن مهم است؛ از گام های نخستین تا جهش های آینده، رساله ای درباره ظهور انسان، سرچشمه ی ستم بر زن و راه رهایی. گزیده ای از این مصاحبه در مورد «دیالوگ میان باب آواکیان و کورنل وست» برای اولین بار در فوریه ۲۰۱۵ انتشار یافت. ترجمه فارسی این مصاحبه به مرور در شماره های مختلف نشریه حقیقت منتشر شد. در زیر بخش آخر آن را می خوانید و تمام کتاب در وب سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در دسترس است.

 

جای شما اینجا، در کنار ماست!

سوال: بسیار خوب، به مسئله قشرهای میانی برگردیم. سوالم این است: پیام تو برای کسانی که از قشر متوسط جامعه هستند یا تحت تأثیر جهانبینی این قشر هستند و هنوز مصممانه به صفوف اپوزسیون نپیوسته اند، چیست؟ کسانی نظیر استادهای دانشگاه، هنرمندان یا روشنفکران. پیام تو برای این افراد چیست؟

اسکای بریک: ساده و خلاصه اش این است که، انقلاب به شما نیاز دارد. با آن همراه شوید. به آن بپیوندید. از وجدان و باورهایتان پیروی کنید. اولین نکته اینست که نباید بی تفاوت باشید. باید دغدغه تان باشد که در اطرافتان چه می گذرد. اگر هرباری که یک جوان غیر مسلح سیاه یا رنگین پوست توسط پلیس کشته می شود عصبانی می شوید، اگر تعداد بی سابقه افرادی که در این کشور در حبس دسته جمعی هستند آزارتان می دهد، اگر این واقعیت آزارتان می دهد که زنان آنقدر سرکوب و تحقیر شده و به کمتر انسان تقلیل داده می شوند که عملا تفاوتی با برده های بی هویت ندارند، اگر نابودی محیط زیست آزارتان می دهد، اگرجنگ های خانمانسوزی که در سراسر دنیا به اسم شما انجام می شوندآزارتان می دهد، اگر این واقعیت آزارتان می دهد که مهاجرین «غیرقانونی» خوانده شده و تحت تعقیب و آزار و حبس قرار گرفته و به قتل می رسند صرفاً به این خاطر که در جستجوی یک زندگی بهتر هستند و از شرایط هولناکی که توسط نظام امپریالیستی ایجاد شده فرار کرده اند؛ اگر با وجود آن که خودتان زندگی راحتی داشته و این مصائب را شخصا تجربه نکرده اید، اما غم این همه ستم های بزرگ و شرایط غیر قابل تحمل را در دل دارید و برایتان مهم است که چرا این مسائل به طور پیوسته و در چنین سطح وسیعی ادامه دارند، در اینصورت شرط اول و اساسی را کسب کرده اید. پس اگر این ها برایتان واقعاً اهمیت دارد، قدم به میدان بگذارید! در تحلیل های ارایه شده به ویژه تحلیل های باب آواکیان درباره ریشه همه این بدبختی ها کند و کاو کنید. عمیق بشوید. مطالب ارایه شده را مطالعه کنید. با دوستان و خانواده تان درباره آن ها بحث کنید. چیزهایی را که درک نمی کنید یا با آن ها موافق نیستید به چالش بکشید. افکار خودتان را وارد بحث کنید و حول آن ها جدل کنید. به تبلیغ و ترویج آن قسمت هایی که موافق هستید کمک کنید. در واقع، حتی وقتی با آن ها موافق نیستید به پخش آن ها کمک کنید برای این که تبدیل به موضوع بحث گسترده در سطح جامعه شوند. چون به همان دلیلی که قبلاً گفتم این نوع بحث های محتوادار باید به طور گسترده در جامعه بحث شود.

من نمی خواهم این درک را القا کنم که وضع همه قشر متوسط جامعه خراب است و هیچ جایی در انقلاب ندارند. چنین برداشتی کاملاً خطا است و مطلقاً چنین منظوری ندارم. اما خواهم گفت که این روزها خیلی از این ها من را ناامید می کنند، با مسائل به صورت سطحی برخورد می کنند، استانداردهای خیلی پایینی دارند و نقطه حرکتشان غالبا «خود / من» است و آنقدری اهمیت برایشان ندارد که همراه شوند. می خواهم آن ها و به ویژه جوانان این قشر را به چالش بکشم که بیدار شوند و به این راه بپیوندند. کمی زحمت بکشید، در مسائل کند وکاو کنید. می توانید خدمات زیادی بکنید، می توانید با توانایی ها و ایده هایتان کمک های زیادی بکنید. ما درباره انقلابی که شامل شما نمی شود صحبت نمی کنیم. ما درباره انقلابی صحبت می کنیم که بی شک شما باید بخشی از فرایند آن و بخشی از ساختن جامعه جدید باشید و خیلی جدی نیاز داریم که قشرهای متنوع جامعه متحد شوند: توده های مردم از طبقات محروم، از محله های فقیر نشین شهر، استادان دانشگاه و دانشجویان، و هنرمندان و دانشمندان.

و شما! شما دانشمندان! همکاران من، شما کدام طرف ایستاده اید؟ (خنده). قدم به میدان بگذارید! باید خیلی هیجان زده بشوید که کسی پیدا شده که به واقع روش های علمی را به صورت پیوسته و دقیق به کار می بندد تا به این مسئله پاسخ بدهد که چگونه می توان جامعه را در جهتی عادلانه و خوب که به نفع اکثریت بشریت باشد، تغییر داد. چنین چیزی باید روی میز شما جای بگیرد!

روش های علمی، صرفاً محدود به کار در رابطه با دنیای طبیعی نیست. جامعه بشری هم مثل هر چیزی دیگری بخشی از واقعیت مادی است. {جامعه بشری} هم به اندازه هر چیز دیگری در دنیای طبیعی، ماده در حرکت است (matter in motion). بنابراین اگر می خواهیم جامعه را در جهتی بهتر تغییر بدهیم، باید روش های علمی را به کار بگیریم. زیرا، با مشتی نظرات سطحی ذهنی گرایانه یا با نظرات نسبی گرایانه در مورد حقیقت به عنوان موضوعِ روایت های من و تو و یا با شروع کردن از سیاست های هویتی، چنین کاری ممکن نیست. این روزها، آدم های زیادی در دانشگاه ها ایده عینی بودن (objective) حقیقت و این که حقیقت می تواند دریک پروسه علمی مبتنی بر شواهد، کشف شود را رد می کنند. این افراد استدلال می کنند که یک «روایت» فردی به همان اندازه معتبر است که یک روایت دیگر.

این افراد استدلال می کنند که راه مبارزه و حل مشکلات جامعه و تمایزات اجتماعی این است که نقطه عزیمت همگی «سیاست های هویتی» باشد. یعنی، همگی، منافعِ مفروضِ بخشی از جامعه یا «هویت» این یا آن بخش را به عنوان نقطه عزیمت گرفته و آن را پیش ببرند. مثلا، «فقط زنان» یا «فقط مردم رنگین پوست» یا «فقط مردم جهان سوم» وغیره. اما واقعاً ما نباید این طوری در مقابل هم قرار بگیریم و نباید اجازه دهیم ما را به چنین اردوگاه های کوته نظرانه ای تقسیم کنند. بزرگترین مشکلات جامعه و دنیا پایه های مادی عمیق تری دارند! این ها را باید به صورت نظام مند کشف کرد. از جمله، باید ریشه های مشترکشان را تشخیص داد. لطفا دست بردارید از این روش های غیر علمی! بیایید از روش هایی که به واقع علمی هستند استفاده کنید. از روش هایی که دارای دقت علمی هستند استفاده کنید تا عمیق تر ماهیت مشکلات را کندوکاو کنید و مسیرها وراه حل های ممکن برای ایجاد یک دنیای بهتر برای همه را کشف و ارزیابی کنید. به این راه بپیوندید. از حضور شما در این فرآیند انقلابی استقبال خواهد شد و اگر مایلید که حقیقتا در محتوی آن کند و کاو کند، من فکر می کنم از خیلی جنبه های کار باب آواکیان، روش و رویکرد اش، جدیت و دقت کارش، و همچنین حس شوخ طبعی و سرزندگی و شخصیتش خوشتان بیاید. این ها به نظر من به خودی خود نشانه های خوبی از آن نوع جامعه ای هستند که باب آواکیان تلاش می کند تجسم کرده و به طور کنکرت برای ایجاد آن تلاش می کند.

سوال: و این مسئله هم بسیار مهم است که این ها، یعنی کسانی که آن ها را خطاب قرار داده ای نترسند! پایشان را از محدوده ای که با آن راحت هستند بیرون بگذارند و اجازه دهند که فرضیاتشان و بینش طبقاتی خاصی که بر آن ها تأثیر می گذارد، به چالش کشیده شود.

اسکای بریک: بله قبول دارم، این مسئله بسیار مهم است. بجنبید دوستان! فکر می کنید بدترین حالتی که در این کار ممکن است رخ بدهد چیست؟ آیا خیلی بد است که بفهمید برای مدت طولانی نگاهتان به اوضاع، غلط بود؟ اتفاقا، کشف این واقعیت باید الهام بخش باشد. یکی از چیزهایی که دانشمندان علوم طبیعی اغلب درباره آن بسیار هیجان زده می شوند، کشف یک خطا، کشف یک عیب، کشف زاویه غلط نگاهی که برای مدت زیادی حاکم بود. چرا این مسئله{کشف خطاها} اینقدر هیجان انگیز است؟ مسلما به این خاطر نیست که آدم ها از این که بفهمند برای مدت طولانی اشتباه می کردند خوشحال می شوند (خنده). به این خاطر هیجان انگیز است که کشف حقیقت در مورد چیزی، کشف شواهدی درباره جنبه های مختلف واقعیت، حتا کشف چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتید و اصلاً منطبق بر آن چه تا آن موقع فکر می کردید نیست، هیجان انگیز است. حداقل برای اغلب دانشمندان علوم طبیعی این طور است. هیجان انگیز است چون، ابعاد کاملاً جدیدی را برای {درک حقیقت} مسئله اضافه می کند. شما در طی این پروسه چیزهای جدید می آموزید. از جمله، با کشف این مسئله که چرا قبلاً اشتباه می کردید: نه صرفاً کشف این که قبلاً اشتباه می کردید بلکه کشف این مسئله که چرا اشتباه می کردید. شما با دنبال کردنِ نتایج و پیامدهای این کشف، به حل مسئله نزدیکتر می شوید. برای مثال، با به کارگیری رویکرد علمی در عرصه اجتماعی، شما ممکن است کشف کنید که سوء برداشت های راست آزمایی نشده زیادی درباره محتوای حقیقی سوسیالیسم و کمونیسم داشته اید، سوء برداشت هایی درباره خصلت واقعی موج اول انقلاب های سوسیالیستی در شوروی و چین، در مورد چالش ها و مشکلات واقعی که در مقابلشان قرار داشت، و در مورد این که دستاوردهای واقعی و همچنین نقصان های این اولین گام ها در ساختمان سوسیالیسم چه بودند، داشته اید. فکر می کنم که اگر با یک روش علمی منسجم مبتنی بر شواهد در این مسائل کند و کاو کنید، از آنچه که کشف می کنید، شگفت زده خواهید شد. ممکن است در مدرسه به شما «گفته باشند» که این ها جوامع وحشتناکی بودند؛ همه چیز در آن ها فاجعه بار بود و مردم رنج و عذاب های وحشتناکی کشیدند. و احتمالاً شما هم دست به تحقیق در این باره نزده اید چون، فرض کرده اید که این حرف ها حقیقت دارند و این ها چیزهایی هستند که به اصطلاح «همه می دانند». در هر حال، به جای این که یک روش نظام مند و رویکرد علمی در پیش بگیرید و از درون شواهد و مدارک، الگوی حقیقی مسئله را کشف کنید، بر آگاهی پوپولیستی رایج و تبلیغات کسانی که در راس جامعه نشسته اند، تکیه کردید. ولی این مسئله واقعاً قابل قبول نیست. درچنین رویکردی هیچگونه صداقت روشنفکری موجود نیست. نمی توانید کورکورانه به خاطر این که «همیشه شنیده ام» و «همه می دانند» فرض کنید این حرف ها که تجربه نخستین انقلاب های سوسیالیستی وحشت محض بود و مائو یک هیولا بود، حقیقت دارد. پس اینجا تفکر انتقادی چه می شود؟ مسئولیت اجتماعی روشنفکر چه می شود؟ مگر نه این که باید کار نظام مندی انجام داد، شواهد انباشت شده را عمیقاً بررسی کرد و با تشخیص الگوهای تکراری در میان اسناد و شواهد، حقیقت امر را کشف کرد؟

شاید اکنون شمایی که یک جو صداقت فکری دارید می خواهید بروید و در این باره تحقیق کنید و چیزهایی یاد بگیرید: می توانید به وب سایت «حقایق را روشن کنیم» (Settingthe Record Straight) یا وب سایت (revcom.us) مراجعه کنید و در شماره ویژه نشریه «انقلاب» مصاحبه با ریموند لوتا را مطالعه کنید. عنوان این مصاحبه تاریخ واقعی کمونیسم: شما فقط فکر می کنید که چیزی درباره این تاریخ «می دانید». این مصاحبه را بخوانید و در منابع و مواد تحقیقی تجربیات موج اول جوامع سوسیالیستی کند وکاو کنید تا خودتان به شواهدی دست پیدا کنید که نشان می دهد، آن ها در این جوامع چه دستاوردهایی داشتند و چه خطاهایی مرتکب شدند. با این روش می توانید حقیقت را از افسانه تمیز دهید. شاید دست آخر کار به این نتیجه برسید که، «آره باید قبول کنم که دید کاملاً متفاوتی از این مسائل داشتند. کاملاً پرت بودم و الان فهمیدم که چقدر یکسری سوء برداشت های واقعی در این مورد داشتم.» آیا کشف این واقعیت برایتان فاجعه بار خواهد بود؟ شما را خواهد کشت؟ نخیر! درست برعکس، احتمالاً درهای جدیدی به روی شما باز خواهد کرد. به شما کمک خواهد کرد، شما را به چالش خواهد کشید تا جلوتر بروید و کشفیات بیشتری کنید و حتا ممکن است انگیزه پیدا کنید تا به شیوه خودتان تلاش کنید چارچوبه های خفقان آور و ستمگرانه کنونی را بشکنید و به بشریت کمک کنید که در مسیر نوینی حرکت کند.

بعضی وقت ها آدم ها، به ویژه کسانی از قشرهای روشنفکر، نگران آن هستند که انقلاب سوسیالیستی و حرکت در سمت کمونیسم، ممکن است طراوت و سرزندگی را از امور و از آدم ها، به خصوص آدم هایی مانند خودشان بگیرد. نگران این هستند که این انقلاب ممکن است محدودیت های زیادی بر آن ها و کارشان اعمال کند و به طور کلی نشاط و سرزندگی را از ذهن ها، از دنیای اندیشگی، دنیای تجربه و نوآوری بگیرد. اما این هم پنداشت غلط و افترایی بیش نیست.

کافیست آثار آواکیان را بخوانید تا حس عمیق تری از جامعه پویا و سرزنده ای که او ترسیم می کند به دست بیاورید و بفهمید در آن جامعه چه باید بکنیم تا پایه های مادی شکوفایی کنجکاوی روشنفکرانه، تجربه کردن، تحقیق، کشف و نوآوری عملا در سطوح و ابعاد بزرگتر و گسترش یابنده تر به وجود آید و این کار را چگونه انجام دهیم که در نهایت به بشریت خدمت کند اما محدود کننده و خفقان آور نباشد. با شیوه ای که اجازه حرکت در جهت های مختلف و دنبال کردن پروژه های پژوهشی و هنری و غیره را که ممکنست دست آخر ثمره ای هم نداشته باشند را می دهد — پروژه هایی که قبل از اتمامشان نمی توان گفت که نتیجه شان چه خواهد بود. ممکن است به هیچ چیزی منجر نشوند و به بن بست بخورند. ولی همه این ها بخشی ازتوسعه دادن علم و فرهنگ به صورت عمومی است. با سنتز نوین کمونیسمِ باب آواکیان، در واقع پژوهشگران در سطحی گسترده امکان تجربه کردن و کشف کردن را خواهند داشت بدون این که کارشان محدود شود به تولید نتایج قابل لمس یا نتایجی که کوته نظرانه فرموله شده اند زیرا این کار، جامعه را عقیم و خفقان آور می کند. بنابراین، شما هنرمندان دانشمندان و روشنفکران اگر واقعاً بدانید که چه جور جامعه ای اینجا ترسیم شده است، از خوشحالی پر در می آورید. فکرش را بکنید که میان چنین جامعه الهام بخشی و جامعه ای که ما اکنون در آن زندگی می کنیم چه تفاوت عظیمی هست!

 

رهبر کمونیست، نه ناجی فروتن

سوال: قبل از این که مصاحبه را تمام کنیم، می خواهم به نقش باب آواکیان در تحول خودت تو به عنوان یک انقلابی و یک کمونیست صحبت کنیم. می توانی کمی در اینباره توضیح بدهی؟

اسکای بریک: برای من خیلی سریع همان اوایل دهه ۱۹۷۰ معلوم شد که روش و رویکرد باب آواکیان ویژگی های خاصی دارد. بعضی از کارهایی که باب حتی همان موقع هم منتشر می کرد اصلاً شبیه باقی کارهای معمول در جنبش آن زمان نبود. کارهایش جدی تر و پر محتوی تر و همچنین دقیق تر بوده و پیچیدگی امور را نشان می داد. تئوری او به طرز مهمی در ترکیب با پراتیک بود. مارکسیسمِ پشت میزنشین نبود و بی تردید با جنبش های عملی آن زمان پیوند داشت و به طور کنکرت تلاش می کرد مبارزات انقلابی را به سمت یک انقلاب واقعی هدایت کند. در آن زمان هم تئوری آواکیان چنین مشخصه ای داشت واین مشخصه تا امروز ادامه یافته است. همان موقع هم مثل امروز واضح بود که آثارش با تئوری عمیق و تکامل تحلیل عمیق مشخص می شود و کاملاً متفاوت است با انواع و اقسام رویکردهای سطحی نسبت به تغییرات اجتماعی؛ رویکردهایی مانند خط « جنبش همه چیز، هدف هیچ چیز» یا شکل های مختلف اکونومیسم که محدود به کسب یک سری بهبودهای جزیی در شرایط ستمدیدگان هستند در حالی که نهایتاً، کاملاً در چارچوب همین سیستم وحشتناک باقی می مانند. آواکیان هیچوقت خودش را با اصلاحات سطحی سرگرم نمی کرد. او برای عوض کردن کلیت چارچوب سیستم در مقیاسی بنیادین، تلاش می کرد و این مسئله عمیقاً برای من را جذب می کرد.

وقتی به راهبردهای نظری و عملی آواکیان در طول مسیر چهل سال گذشته فکر می کنم، نقاط عطف کلیدی ای را هم می بینم. اینجا نسبت به همه آن ها نمی توانم حق مطلب را ادا کنم، ولی چند مثال میزنم. باب از آغاز در مورد مسئله ملی سیاهان در آمریکا تحلیل های عمیقی ارایه می داد، که در واقع، آن زمان روی من تأثیر تعیین کننده گذاشتند. پیش خود فکر کردم: این تنها تحلیل علمی و استخواندار درباره مسئله ملی سیاهان است که تا حال با آن مواجه شده ام و واقعاً مسائل را از جنبه درست بررسی می کند. این تحلیل بسیار عمیق بود و پایه در تاریخ داشت. پلمیک های آواکیان، از یکسو درباره نیاز به انقلاب وچرایی آن بودند و از سوی دیگر هشدار درباره خطر ماجراجویی؛ خطر این که یک گروه کوچک بخواهد بدون حضور توده های مردم که انجام یک انقلاب را امکان پذیر می کنند و بدون این که شرایط مهیا باشد بخواهد انقلاب کند و این که این نوع ماجراجویی بی مسئولیتی بوده و هرگز به یک انقلاب واقعی منجر نمی شود. از همان ابتدا و در تمام طول راه، پلمیک های مهمی درباره معضل اکونومیسم در جنبش کمونیستی و معضلات تاریخی شوونیسم و ناسیونالیسم در جنبش بین المللی داشته است. این ها پلمیک های بینهایت مهمی بودند. آواکیان بسیاری از بهترین جنبه های لنینی لنین را بیرون کشید و به آن ها نیروی تازه بخشید. به طور مثال، نقد لنین به اکونومیسم. در واقع، آواکیان تحلیل لنین را عمیق تر نیز کرده است. آواکیان از تجربیات موج نخست انقلاب های سوسیالیستی، از جمله تجربه چین و دلایل احیای سرمایه داری در این کشور تحلیل های عمیقی ارایه کرده است در حالی که بسیاری از انقلابیون آن زمان حتا وقوع آن را نتوانستند تشخیص دهند یا واقعاً نمی دانستند که چرا سرمایه داری احیاء شده است. آواکیان خطوط متفاوت موجود در حزب کمونیست چین را شکافت و یک تحلیل ماتریالیستی ارایه داد از این که در مبارزه طبقاتی در چین، این خطوط بر اساس کدام پایه های مادی شکل گرفتند. تحلیل آواکیان بر وجود تضادهای طبقاتی در جامعه سوسیالیستی و پایه مادی زیربنایی که این تضادها را تولید می کند و این که انقلاب چین هنگام ورود به مرحله سوسیالیستی و زمانی که می خواست در جاده سوسیالیسم پیشروی کند با چه مشکلاتی روبه رو شد، تمرکز داشت. علاوه بر این، آواکیان روی برخی نقصان ها در رویکردِ کمونیست های چینی که جامعه را در مقابل احیای سرمایه داری شکننده تر کردند، انگشت می گذارد و در عین حال، تحلیل می کند که نواقص و خطاهای کمونیست ها دلیل اصلی احیای سرمایه داری در چین نبودند. به این ترتیب، در بزنگاه های مهم، تحلیل های حیاتی ارایه داده است. سپس، هنگام افول جنبش های دهه ۱۹۶۰ در آمریکا یا در سطح بین المللی و زمانی که تضاد میان بلوک های امپریالیستی که آمریکا و رقیب آن شوروی (شوروی تا زمان فروپاشی اش در دهه ۱۹۸۰ ادعا می کرد که یک کشور سوسیالیستی است اما این واقعیت ندارد) رهبری می کردند به اوج رسید، آواکیان خطر وقوع جنگ جهانی را تحلیل کرد. بعدا با وقوع چرخش های تکان دهنده در اوضاع جهان و فروپاشی شوروی و بلوک آن که علنا سرمایه داری شدند، آواکیان تحلیل از این وقایع را نیز رهبری کرد که شامل تحلیل از یکسری خطاهای ثانویه در رویکرد آر.سی.پی نیز بود؛ رویکردی که گرایش داشت به طورمکانیکی و یک جانبه خطر جنگ جهانی را تحلیل کند. این خطر واقعی بود اما تا حدی در تحلیل های اولیه (RCP)آر. سی. پی بزرگنمایی شده بود. اگر به یادداشت های اقتصاد سیاسی (Notes on Political Economy) که در دهه ۱۹۹۰ (RCP) آر. سی. پی منتشر کرد نگاه کنید می بینید که تحلیل های عمیقی از قوای محرکه نظام جهانی امپریالیستی و شالوده سرمایه داری آن، وجود دارد. همچنین می بینید که جمعبندی های مهمی از تحلیل های عمدتا درست (RCP) آر.سی.پی درباره خطر وقوع جنگ جهانی در دهه ۱۹۷۰ و۱۹۸۰ و خطاهای ثانویه آن کرده است. این خطاها هم در زمینه روش رخ داده اند و هم در رابطه با محتوای تحلیل ها. از هر دو بخش چیزهای بسیار زیادی می توان آموخت. این برمی گردد به آن چه قبلاً درباره روش علمی گفتم و تأکید کردم که بخش مهمی از روش علمی، تشخیص دادن اشتباهاتی است که کرده اید و آموختن از آن هاست. روش علمی به این کار خوشامد می گوید. آواکیان خدمات مهم دیگری در زمینه ضرورت داشتن جهتگیری و رویکرد استراتژیک نسبت به پیشبرد مبارزه انقلابی، نه فقط در یک کشور خاص بلکه در سراسر دنیا، کرده است. یکی از مهمترین خدمات او عمیق تر کردن فهم ما از پایه های انترناسیونالیسم (internationalism) و اهمیت حیاتی آن است که در یک جهت گیری پایه ای فشرده می شود: کل جهان اول می آید. این امرشامل تحلیل و نقد جهت گیری های انحرافی برخی از سازمان ها و احزاب انقلابی در نقاط مختلف دنیا بود که به ویژه با جایگزین کردن ناسیونالیسم با کمونیسم، از مسیر خارج شدند. کافی نیست که فقط بگویید آن ها از مسیر خارج شدند. باید تحلیل کرد که چرا از مسیر خارج شدند، در غیر اینصورت هیچ چیزی از آن ها یاد نخواهید گرفت و وقتی فرصت هایی دوباره ظهور کنند، بهتر از آن ها عمل نخواهید کرد. یکبار دیگر شما را دعوت می کنم که پلمیک سازمان کمونیست های انقلابی مکزیک را در مورد این مسئله بخوانید. نام مقاله این است: «کمونیسم یا ناسیونالیسم؟». این مقاله و پلمیک های مهم دیگر در نشریه اینترنتی خطوط تمایز (Demarcations) و وب سایت (revcom.us) قابل دسترس است. و در تمام این دوره، تحلیل های آواکیان در مورد ضرورت و اهمیت پیشبرد پیگیرانه فعالیت انقلابی در شرایط غیر انقلابی و معنای پیشبرد این فعالیت و آماده شدن برای یک وضعیت انقلابی، بسیار مهم بوده است. یکبار دیگر می گویم این ها فقط چند نمونه بودند و در حوصله این مصاحبه نیست که حق مطلب را درباره کل مجموعه کارهای باب آواکیان، خدمات کلیدی و راهگشایی هایش از لحاظ تکامل تئوری و رویکرد استراتژیک برای یک مرحله نوین از انقلاب های کمونیستی در جهان، ادا کنم. و در داخل خود حزب کمونیست انقلابی (the Revolutionary Communist Party) باب آواکیان یک انقلاب فرهنگی آغاز و آن را رهبری کرد. در این مورد در وب سایت حزب می توانید بخوانید چون علنی است. این وسیله و روشی بود برای مقابله با خط ها و گرایش های رویزیونیستی جدی که خطر آن را به وجود آورده بودند حزب را اساسا از مسیرش منحرف کرده و در جهت اکونومیسم، رفرمیسم و زندگی در چارچوب نظام امپریالیستی، بکشند. تحت رهبری باب آواکیان نقدهای برنده و عمیقی به سیاست های هویتی (identity politics) نظیر سیاست هویتی ناسیونالیستی یا سیاست هویتی حول مسئله زنان انجام شده و نشان داده شده است که پایه های فلسفی همه آن ها ایده آلیسم غیر علمی و نسبیت گرایی است. همه این سیاست های هویتی بر این درک فلسفی استوارند که واقعیت عینی وجود ندارد یا این که واقعاً نمی توان از واقعیت عینی شناخت کسب کرد و صرفاً می توان «روایت»های متفاوت و «حقایق» متفاوتی داشت که مال افراد و گروه های مختلف است. این را قبلاً هم توضیح دادم.

 آواکیان نقد بسیار مهمی به «خط انتقام» هم که در میان توده های تحتانی نفوذ دارد کرده است. او در مخالفت با این نوع خط ها روشن کرده است که انقلاب کمونیستی برای انتقام نیست بلکه برای رهایی بشریت و پایان دادن به تمامی روابط استثمارگرانه و ستمگرانه است.

آواکیان در مورد بسیاری از مسائل اجتماعی بزرگ، کنکاش و تحقیق کرده و تحلیل های مهمی پیش گذاشته است. اما این کار را همیشه متصل به هدف استراتژیک انقلاب کمونیستی و رهایی بشریت کرده است. رویکرد او پیوسته این بوده است: چرا ما این کارا را می کنیم؟ چرا با چنین سوالاتی دست وپنجه نرم می کنیم؟ به این خاطر نیست که این چیزها جالب هستند یا می توانیم گفتگوهای مهیجی با هم داشته باشیم و ببینیم کداممان باهوش تریم. به خاطر این چیزها نیست. (خنده). ما اینکار را به خاطر این که می خواهیم دنیای بهتری بسازیم، انجام می دهیم. خب ربط این سوالات به ساختن یک دنیای بهتر، چیست؟ در رویکرد آواکیان، مسائلی که مورد کنکاش و جدل قرار می گیرند همیشه به این هدف متصل می شوند. من همواره این جنبه از باب را ستوده ام.

یکی دیگر از مشخصه های آواکیان این است که حقیقتا همیشه تمایل داشته صادقانه و پاکدلانه با آدم ها درباره موانع فکری شان مبارزه کند. باب هرگز تردیدی از خودش نشان نداده است که صادقانه و قدرتمندانه با هر گروهی از مردم، از جمله مردم تحتانی جامعه مبارزه کند. شما هیچ وقت در او رفتار ناجی فروتن را نخواهید یافت. او مستقیم به هدف می زند و به شما می گوید که نظرش چیست. او خیلی رک به شما می گوید که فکر می کند اشتباه می کنید و چرا اشتباه می کنید. او صرفاً به خاطر این که ممکن است شما از اقشار تحت ستم جامعه باشید، با نرمش بیشتری برخورد نکرده و یا از تمایلش به مبارزه با شما کم نخواهد شد. او آنقدر به شما احترام می گذارد که با شما مبارزه کند. و من واقعاً از این نگرش قدردانی می کنم.

 

یک رویکرد و روش منسجم علمی

اسکای بریک ادامه می دهد: بازهم تأکید می کنم، چیزی که همه این ها را به هم پیوند می دهد، روش و رویکرد است. چیزی که از همه بیشتر برای من اهمیت دارد رویکرد و روش باب آواکیان و به ویژه گسست های فلسفی- روش شناسیک (متدولوژیک) است که باب از تجربه قبلی جنبش کمونیستی کرده است. باب از لحاظ قرار دادن کمونیسم بر پایه های علمی تر، خیلی پیشتر از قبلی ها رفته و حتا به درستی تشخیص داده است که کمونیسم به عنوان یک علم باید الزاما ابطال پذیر (falsifiable) باشد. بر خلاف مذهب، یک تئوری جامع و حقیقتا علمی باید نسبت به آزموده شدن مکرر در مقایسه با واقعیت جهان مادی باز باشد؛ باید خطر این را بپذیرد که در نهایت رد و ابطال شود – البته فقط بر پایه شواهدِ مادی کنکرت که به صورت نظام مند و در یک بازه زمانی طولانی و از جهات مختلف جمع آوری شده اند. بر چنین مبنایی است که ما با اطمینان بسیار بالایی می توانیم بگوییم که تئوری فرگشت ابطال پذیر است (چرا که به عنوان یک تئوری علمی باید ابطال پذیر باشد) ولی در ۱۵۰ سال گذشته و از زمان داروین تا کنون این تئوری هرگز ابطال نشده است. برخلاف تلاش های سخت و پیوسته نیروهای مذهبی برای ابطال تئوری داروین، این تئوری مکررا تقویت و در طول زمان با شواهد بسیاری اعتبار آن تایید شده است. به کمونیسم هم همینطور، به عنوان یک علم باید نگاه کرد.

جوهر و اساسِ اصول کمونیسم و تحلیل های آن، پایه در دنیای مادی و کارکردهای واقعیت مادی دارد. این اصول و تحلیل ها مرتبا توسط کارکرد واقعیت مادی به چالش گرفته شده و آزمون می شوند. این تئوری مانند هر تئوری علمی دیگر «ابطال پذیر» است. اما، «ابطال پذیر» بودن به معنای آن نیست که بالاخره ابطال خواهد شد. «ابطال پذیر» بودن خیلی ساده به این معنی است که کمونیسم نسبت به نقد و بازرسی همه جانبه خود باز است و پذیرای آن است تا به صورت مکرر در مقایسه با واقعیت مادی عینی آزمون شود. به عنوان یک دانشمند و کسی که در علوم آموزش دیده این مسئله بینهایت برای من مهم است که از هر نوع رویکرد «مذهبی» به کمونیسم دور شویم و واقعاً به آن به عنوان یک پروسه علمی نگاه کنیم. یعنی این که، با واقعیت مادی همان طوری که هست روبه رو شده و با آن دست و پنجه نرم کنیم و مشتاق آن باشیم که خطاها و جهت گم کردگی های خودمان و خطاهای دیگران را چه در طول تاریخ و یا در دوره اخیر، ببینیم. تشخیص این اشتباهات و دیدن آن ها به عنوان بخشی از یک پروسه، کند و کاو در آن ها و آموختن از آن ها تا این که در انتهای این پروسه قادر باشیم که امور را در سطح بهتری، در سطحی که هرچه بیشتر منطبق بر واقعیت است و بازتاب هرچه عمیق تر واقعیت مادی و کارکردهای آن است، پیش ببریم. این نوع روش علمی به شدت در تضاد با انواع و ا قسام اپیستمولوژی های پوپولیستی (شناخت شناسی های عوامگرایانه) است. پوپولیست ها تمایل دارند حقیقت را به نسبت این که چه تعداد آدم فکر می کنند چیزی حقیقت است، یا کدام بخش از توده های تحت ستم فکر می کنند چیزی حقیقت است تعریف کنند. می دانید که آواکیان سراغ این چیزها نمی رود. او سراغ شواهد را می گیرد و بر مبنای تحلیل عمیقِ شواهد حرکت می کند و به هرجا که این روش او را بکشاند، می رود؛ حتا اگر به معنای روبه رو شدن با خطاهایی باشد که پشت آدم را می لرزاند اما حقیقت دارند. آواکیان با این حقایق مواجه می شود. این از شاخص های یک دانشمند خوب است. چنین روش و رویکردی است که بیشتر از هر چیز دیگر، وی را متمایز و برجسته می کند. این چیزی است که همه باید آگاهانه از باب بیاموزند و خودشان هم به کار بگیرند.

فکر می کنم چیزهایی که برشمردم، به ویژه روش و رویکرد علمی شدیداً‌ دقیقِ آواکیان، برای خود من همیشه سرچشمه الهام و منبعی برای آموزش کنکرت من بوده است. هرچند، من در دنیای علوم طبیعی آموزش های علمی دیده ام ولی به کاربردن درک علمی در تحلیل از جامعه و تغییر آن، کلاً یک چیز دیگر است. آدم به طرق گوناگون می تواند از ریل خارج شود! مثلا می توانی سر یک موضوع به ذهنی گرایی بیافتی. من نسبت به مسئله زنان و ستم بر زنان، شدیداً‌ دغدغه مند هستم و یکی از سوالاتی که در دهه ۱۹۶۰ برایم مطرح بود این بود که: آیا واقعاً می توانیم از درون جنبش های انقلابی و درون جنبش هایی برای سوسیالیسم و کمونیسم، برای رهایی زنان مبارزه کنیم؟ یا این که این مبارزه را باید به صورت یک پروسه کاملاً جدا، در دست بگیریم؟ من احساس می کردم که مبارزه زنان باید بخشی از یک مبارزه واحد و کلی و فراگیر باشد. آن موقع تا حدی می فهمیدم که چرا چنین حسی دارم. ولی باید بگویم، هر چه عمیق تر در کلیت روش و رویکرد آواکیان بیل زدم، تفکر من در مورد این نوع مسائل به صورت پیوسته غنی تر شد و به من کمک کرد که درکم از مسئله ستم بر زن و فعالیتم حول آن تیزتر و براتر شود. همچنین هرچه عمیق تر فهمیدم چه نوع تغییرات اجتماعی اساسی لازم است تا به واقع به رهایی همه جانبه زنان دست پیدا کنیم و مکررا به گرداب چارچوبه های بسته و محدود کننده ای مانند سیاست های هویتی نیفتیم که اندیشه های اینان در مورد ریشه ها و خصوصیت های پاینده ستم بر زن، به طرز حیرت انگیزی کوته بینانه است. و به جای آن بفهمیم که چگونه این ستم، با روابط کلی و اساسی حاکم در جامعه مرتبط است و همه این روابط اجتماعی نیازمند یک تغییر کاملاً بنیادین و زیر و رو کردنِ کامل چارچوبه نظام اجتماعی (تغییر سیستمیک) هستند.

این امر درباره مسائل متنوع دیگر هم صادق است. در زمینه توانایی باب آواکیان در رهبری کردن، چیزی که بسیار روی من تأثیر گذاشته، دقت علمی، انسجام و خواست و توانایی وی در حرکت روشمند و نقشه مند (متدیک و سیستماتیک) است. اگر شما کسی هستید که به طور خودبه خودی و تحت تأثیر این و آن احساسات که در جامعه هست یا تحت تأثیر تجربه خاص خودتان، به این سو و آنسو کشیده می شوید و دارید مقداری از ریل دقت علمی خارج می شوید و به عبارت دیگر، به نوعی دچار ذهنی گرایی می شوید، می توانید از الگوی آواکیان که نمونه خوبی در دقت علمی است یاد بگیرید. به این معنا که باب آواکیان آماده است نواقص و خطاها، از جمله در کار خودش را تشخیص داده و قبول کند. می دانید که هیچ کس را نمی توان یافت که در طول زندگی اش اشتباه نکند. ولی آواکیان هرگز کاری را بر مبنای آن چه پُر طرفدار است انجام نخواهد داد و هرگز در مقابل گرایش های رایج و مُد روز، یا چیزهایی از این دست تعظیم نمی کند. او مرتبا به این موضوع بر می گردد که: شواهد چه چیزی را نشان می دهند؟ بیایید به پروسه نگاه کنیم، بیایید ببینیم که این مسائل از کجا ریشه گرفته اند، ملزومات تغییر دادن این پدیده چیست و در نتیجه تغییر چه شکلی باید بشود و غیره.

بازهم می خواهم تأکید کنم که الگوسازی آواکیان در زمینه روش و رویکردِ علمی دقیق و منسجم، چیزی بوده که من از آن بسیار بهره برده ام و تأثیر عظیمی روی کار من و خدمات من، تا آن حد که توانسته ام خدماتی حول موضوعاتی مانند ستم بر زن یا ترویج درکِ علمی از فرگشت بیولوژیک یا کلاً فراگیر کردن علم بکنم، داشته است. همان طوری که قبلاً هم بارها گفته ام، فوق العاده مهم است که توده های مردم در مقیاس اجتماعی، بدانند که چه چیزی واقعی است و چرا تشخیص واقعیت مهم است – مهم است که آن ها دارای حدی از آگاهی در مورد جهان مادی، در مورد این که زندگی از کجا آمده، انسان چگونه تکامل یافته و زندگی چگونه تکوین یافته، باشند. بی شک دانستن این چیزها و درک این که حیات چگونه تکوین یافته، به خودی خود هم خیلی با حال است ولی داشتن این آگاهی به دلایل اجتماعی هم بسیار مهم است. خیلی مهم است که مردم، عمیقاً روشن باشند که پیدایش انسان و حیات و منشاء آن ها هیچ ربطی به نیروهای ماورالطبیعه ندارد و این ها حاصل پروسه های طبیعی و مادی هستند. یکبار دیگر یادآوری می کنم که همه این ها در کتاب فرگشت آمده است (The Science of Evolution and the Myth of Creationism: Knowing What’s Real and Why It Matters) (علم فرگشت و افسانه خلقت: دانستن این که چه چیزی واقعی است و چرا اهمیت دارد). اینجا، نکته ام آن است که آواکیان به صورت مستقیم یا غیر مستقیم بر تمامی جنبه های کار من تأثیر داشته است ولی بیشتر از هر چیز، از طریق الگوسازی در زمینه روش و رویکرد و تأکید بر این که مردم بیش از هر چیز نیاز به دانستن و درک چه چیزی دارند، تأثیر گذاشته است.

 

یک کاشف، یک اندیشمند نقدگرا، یک پیرو باب آواکیان:

 فهم جهان و تغییر دادن آن در جهت منافع بشریت

 

سوال: به نظرم این سوال برای به پایان بردن مصاحبه خوب است: ربط رهبری باب آواکیان و سنتز نوین کمونیسم به این که چگونه جهان را درک کرده و چه رویکردی به آن داری چیست؟

اسکای بریک: (می خندد) بعضی وقت ها مردم می پرسند چه جور آدم هایی با باب آواکیان کار می کنند یا تحت رهبری او هستند. فکر می کنم این بخشی از سوال تو هم هست. جواب من اینست که اطرافتان را نگاه کنید. ترکیب متنوع و تحسین انگیزی از افرادِ با وجدانِ خلاق خواهید دید که سوابق، مهارت ها و شخصیت های بسیار متفاوتی دارند. درباره خودم می توانم بگویم من همیشه یک اندیشمند نقدگرا critical thinker بوده ام و اصلاً جور دیگری نمی توانم باشم. مطمئنم که همشه یک فرد کنجکاو در مورد همه چیز، چه در مورد جهان طبیعت یا جامعه بشری، باقی خواهم ماند. تنوع و پیچیدگی های دنیای طبیعی و جامعه بشری، هم من را به چالش می کشد و هم زنده و استوارم نگه می دارد. فکر می کنم ته قلبم یک کاشف هستم. کشف نادانسته ها، کشف چیزهایی که تا حالا درک نشده اند، کشف زمینه های بکر؛ به نظر من تا حد زیادی این چیزی است که به زندگی ارزش ادامه دادن می دهد.

ولی در عین حال دلم نمی خواهد که صرفاً دنیا را بفهمم. می خواهم که به تغییر آن در جهت بهتر و منافع کل بشریت کمک کنم. اینجاست که سنتز نوین باب آواکیان وارد زندگی من می شود. به این خاطر که به لطف سنتز نوین کمونیسم و به ویژه به صورتی که در کاربرد روش ها و رویکردهای علمی توسط او فشرده شده است، من در طی سال ها درک بسیار عمیق تری نسبت به پیچیدگی های فرایند انقلابی و همچنین فرصت های واقعی برای تغییر انقلابی آن، به دست آورده ام. این که عملا چگونه می توان این کار را عملی کرد. چگونه می توان به واقع پیروز شد. چگونه در عمل می توان جامعه ای ایجاد کرد که ارزش زندگی کردن در آن را داشته باشد.

اگر سنتز نوین کمونیسم نبود من احتمالاً تا حالا از مبارزه دلسرد شده بودم. من در کارم روی موضوع ستم بر زن، در کارم بر سر فراگیر کردن علم فرگشت و در زمینه های دیگری که سعی کرده ام خدماتی کنم، دائماً از شناخت شناسی و روش شناسی سنتزنوین یاد گرفته ام و کوشش کرده ام آن ها را در کارم به کار بگیرم که فکر می کنم خوب به کار گرفته ام. فکر می کنم در تمام عمر حرفه ای ام این امر مشهود بوده که من بسیار متعهد به اشاعه درک پایه ای علمی و روش علمی در میان گروه های هرچه وسیع تری از مردم هستم؛ متعهد به آن هستم که به شمار روزافزونی از توده ها، از جمله ستمدیده ترین اقشار جامعه که از کمترین آموزش رسمی بهره مند شده اند کمک کنم تا تا به نوبه خود وارد فرایند علمی بشوند. همچنین متعهد هستم که تمامی آموزشی را که دیده ام و تمامی تجربیات اندوخته زندگیم را صرف آن کنم که رویکرد دقیقِ علمی منسجم تر را به هر گوشه و هر بخشی از جنبشی برای انقلاب ببرم و آن را در خدمت به باز کردن و ساختن راهی که به یک جامعه نوین، یک انتقال سوسیالیستی با هدف کمونیسم، ختم می شود به کار بگیرم. سنتز نوین باب آواکیان و کلِ روش و رویکردی که به روشن ترین وجه خصلت و فشرده سنتزنوین است، الهام بخش من بوده و در طول سالیان دراز، در جهت های بسیار و به طرق مثبت بسیار زیاد، کار من را به چالش کشیده است.

بازهم می خواهم بیش از هر چیز بر رویکرد و روشی که در سنتز نوین فشرده شده است تأکید کنم، به ویژه در ابعاد شناخت شناسانه اش: یعنی، جستجوی دقیقِ الگوهایی که ماهیت واقعیت را همان طوری که هست، پدیدار می کنند، بی توجه به این که چقدر این کشفیات نامنتظره یا ناراحت کننده باشند. و همچنین، این درک علمی که، همیشه تضادهایی که درون هر پدیده یا پروسه هستند، پایه مادی تغییر آن می باشند. بنابراین، کشف خواهید کرد که پایه مادی برای تغییر بنیادین و انقلابی جامعه و دنیا در درجه اول درست در درون گروهی انگشت شمار از تضادهای بنیادین که کلیدی هستند، قرار دارد. آن تضادهایی که هسته زیربنایی و خصلت های تعیین کننده نظام حاکم را تشکیل می دهند. نظامی که امروز در دنیا حاکم است نظام سرمایه داری-امپریالیسم است.

به طور کلی، چارچوبی فراهم کرده است که در داخل آن، احساس می کنم آدم هرچه بیشتر می تواند «سوال های درست را طرح کند» و نه تنها «سوال های درست را طرح کند» بلکه این سوال ها را به مقصد و به راه حل شان برساند. این چارچوب، شخصا مرا تغذیه کرده و برای من هوای تنفس داده است. فکر می کنم لاقل من را قادر کرده در حیطه های مختلف، خدمات قابل توجهی به پروسه عمومی کشف علمی کرده و تغییر دهم. این صرفاً به روشن شدن فکر من یا ارضای حس کنجکاوی شخصی من کمک نکرده است. هرچند در این زمینه هم کمک کرده (خنده). بلکه، به من در خدمت به پیشبرد پروسه تغییر بنیادین جامعه که اکنون به صورت عاجل مورد نیاز است، کمک کرده است. سنتز نوین کمونیسم باب آواکیان مرا در جنبه های مثبتی به چالش کشیده و مرا قادر به ارایه خدماتی کرده که بدون آن نمی توانستم. این را فقط از طرف خودم نمی گویم بلکه از طرف خیلی های دیگر می گویم که در کار و خدماتشان، از سنتز نوین باب آواکیان الهام گرفته اند. این نیز، نشانه دیگری از یک رهبری علمی واقعاً خوب است.