گریزان از وضع موجود، بیگانه با انقلاب

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۱ دقیقه

نقدی بر مصاحبه مراد فرهادپور

پیروت. از نشریه حقیقت شماره ۸۶. خرداد ۱۳۹۹

اخیرا مصاحبه ای دربارۀ قیام آبان با مراد فرهادپور، تحت عنوان «جبهه واحد؛ پیش شرط وجود سیاست»[۱] در سایت تز یازدهم منتشر شده. در این مصاحبه فرهادپور تلاش می کند به تحلیل شرایط موجود بپردازد. فرهادپور در طول فعالیت فکری خود، همیشه در مقابل آثاری که دست به ترجمه آنها زده زبردستی خود را اثبات کرده و در مقابل تحلیل وضعیت هایی که در مقابلش قرار گرفته نیز دست و پا بسته بودنش را. این مترجم زبردست این بار نیز ترک عادت نکرده و یک بار دیگر به بر گیج سری­اش در مقابل تحلیل شرایط صحه گذاشت.

معتقدیم، برای آنکه گفته های فرهادپور در این مصاحبه را بهتر بفهمیم، لازم است که بر نگفته های وی پرتویی بیافکنیم. امید که از خلال تحلیل گفته ها و نگفته های وی و با اشاره به چارچوب فکری ای که او برای تحلیل شرایط بدان متوسل شده (نظرات آلن بدیو)[۲]، به دلایل گیج سری هایش در تحلیل وضعیت پی ببریم.

طبقات و دولت

فرهادپور جا به جا از طبقات نام می برد اما تحلیل طبقاتی به کلی در بحثش غایب است. او در پاسخ به پرسش از «ترکیب طبقاتی قیام» و «نپیوستن بخش هایی از جامعه» در خیزش آبان می گوید:

«درست است که فعالان این قیام عمدتا طبقات فرودست و جوانان بیکار بودند، و مناطقی که درگیری در آنها زیاد بود عمدتا حواشی شهرها و مناطق حاشیه نشین، ولی قضیه از این فراتر بود. حتی می توان گفت اگر اینترنت قطع نمی شد شاهد مشارکت بیشتر اقشار دیگری هم می بودیم که مسلما همراهی سیاسی یا ایدئولوژیکی داشتند ولی امکان شرکت عملی نداشتند چون اصلا نمی توانستند یکدیگر را پیدا کنند.»

ما نیز مدعی نیستیم که خیزش آبان صد در صد متشکل از طبقات فرودست بوده است، اما مسئله این است که در تحلیل هر خیزشی با توجه به پایگاه های طبقاتی عمده افراد شرکت کننده، شعارها، خواستها و اشکال بروز خیزش، بتوانیم پایه های توده ای عمدۀ خیزش را کشف کنیم. اینگونه نیست که بین طبقات عایقی نفوذ ناپذیر کشیده شده باشد. اما خیزش ها با توجه به پایگاه­های طبقاتی متفاوت شان می­توانند ماهیت های متفاوتی داشته باشند. البته نباید فراموش کنیم که آنچه تعیین کننده در ماهیت خیزش ها، جنبش ها و قیام ها است، خطوط سیاسی حاکم بر آنها و رهبری آنها است و نه پایگاه طبقاتی افراد شرکت کننده. این ها نکاتی است که فرهادپور به علت نحوۀ نگاهش به جامعه و انکار مبانی تحلیل طبقاتیِ جامعه، اساسا به آنها نپرداخته و نمی پردازد.

در امتداد همین نگرش است که فرهادپور عنوان می کند:

«اینکه همواره طبقات مدنی دنبال مسائل فرهنگی و سیاسی می روند و فقط پاپتی ها و تهی دستان دنبال اقتصاد می روند چیزی است که حتی در مورد انقلاب ۵۷ هم صادق نیست… بنابراین اصلا نمی توان طبقات را از هم سوا کرد و گفت یکی دنبال اقتصاد است و دیگری سیاست. شاید حتی جنبش ۸۸ را هم ما الان باید اینگونه بخوانیم، یعنی واکنش عمدتا طبقات میانی که زودتر به شکل های سلب مالکیت از خود پی برد، البته همراه با انبوهی از خواسته ها و تقاضاهای فرهنگی و سیاسی. به همین ترتیب، دور بعدی اعتراضات و واکنش به بحران­های سرمایه داری چه در ایران و چه بحران کلی جهانی سازی مبنای واکنش طبقات فرودست و فقیر در ۹۶ و ۹۸ بود. ولی باز هم در این مورد از ابتدا شاهدی آمیزش سیاست و اقتصاد هستیم» (تاکید از ما)

از پرتاب شدن ناگهانی انگارۀ جدید «طبقات مدنی» که بگذریم، لازم به ذکر است که ما دلبخواهانه و سرخود طبقات را از هم «سوا» نمی کنیم. طبقات بنا به ۱- نسبت شان با مالکیت بر ابزار تولید ۲- جایگاه شان در تقسیم کار اجتماعی و ۳- میزان سهمی که از توزیع ثروت اجتماعی می برند، از هم جدا می شوند. اساسا افراد بنا به جایگاه عینی ای که در روابط تولیدی اشغال می کنند، از فرصت ها و امکاناتی بهره مند یا بی بهره می شوند و این جایگاه های عینی تاثیرات واقعی بر نگاه، جهان بینی و گرایشات خود به خودی افراد در طبقات می گذارند. (آواکیان، ۱۳۹۸: ۱۵-۱۲) عدم درک این چنین مسائلِ بنیادی است که به عدم فهم تفاوت های طبقاتی جنبش ها و خیزش ها می انجامد و فرهادپور را به سمت تحلیلی سوق می دهد که دی ۹۶ و آبان ۹۸ را به جنبش ۸۸ وصل می کند. او گسست ها و شکاف های عمیق ۹۶ و ۹۸ از ۸۸ را با مفهوم «سلب مالکیت» (در ادامه به تحلیل این مفهوم می پردازیم) پر می کند و با اشاره به «انبوهی از خواسته ها و تقاضاهای فرهنگی و سیاسی» طبقات میانی، گریبان خود را از تبیین تفاوت ها، مشخصه ها و گسست های تاریخی از ۸۸ تا ۹۸ رها می کند.[۳]

این تحلیلِ روشنفکری است که قصد دارد از «تقسیم بندی های صرفا انتزاعی» فرار کند و براساس «تحلیل درست واقعیت تاریخی… دیالکتیک و درهم آمیختگی این ها {طبقات، زیربنا و روبنا، سیاست و اقتصاد}» را نشان دهد.

اما چه چیزی موجب می شود که فرهادپور گسست های بین ۸۸ تا ۹۸ را نبیند؟ آبشخور این پراکندگی فکری، مثل اغلب پراکندگی های فکری دیگری که فرهادپور درگیر آنها است و در ادامه به آنها خواهیم پرداخت، نظام فکری فیلسوف فرانسوی آلن بدیو است. بنابراین ناگزیریم اگرچه گذرا، به برخی از آراء بدیو نظری بیاندازیم.

بدیو معتقد است که در مقاطعی از تاریخ بشر، شاهد در هم فشردگی عناصر یک وضعیت هستیم که به صورت کاملا غیرمنتظره موجب انفجاری در وضعیت می شوند و منطق و قوانین آن وضعیت را بر هم می زنند و «سوژه آگاهِ» مختص خود و حقیقت را شکل می دهند. او این بزنگاه ها را با اسم رمز «رخداد» کدگذاری می کند. (لوتا و دیگران ص ۱۷۸) البته بدیو  همیشه از رخداد به مثابه «خلق یک امکان» سخن می گوید و نه الزاما تحقق واقعی (بدیو۱۳۹۵: ۳۲). اما نکته مهم این است که او نه تنها بر غیرمنتظره و تصادفی بودن رخداد تاکید دارد، بلکه بر غیرقابل ارزیابی بودن و اثبات ناپذیری رخداد نیز اصرار می کند: « اگر بتوانید با استمداد از قواعد معرفت جا افتاده و رسمی، صدق یا کذب این جمله “این رخداد به وضعیت تعلق دارد” را تعیین کنید، رخدادِ مورد نظرتان رخداد نخواهد بود؛ چرا که در آن صورت در درون وضعیت محاسبه کردنی می بود.» (بدیو ۱۳۸۷: ۱۴۵) به همین علت است که بدیو رخداد را به مثابه یک «شانس ناب» معرفی می کند. (لوتا و دیگران ۱۸۰) و از آنجایی که «رخداد تعیین کردنی نیست، ظهور سوژۀ رخداد را بی چون و چرا لازم می آورد» چگونه؟ «به میانجی گفتن جمله ای در قالب یک قمار یا شرط بندی»: «اتفاق افتاده، نه می توانم ارزیابی اش کنم و نه به اثباتش برسانم، با این همه بدان وفادار خواهم ماند.» ( بدیو ۱۳۸۷: ۱۴۵)

پرسش موجهی که می توانیم از بدیو بپرسیم این است که در میان رخدادهای سیاسی (بدیو مقولۀ رخداد را علاوه بر عرصه سیاست، به عرصه های علم، هنر و عشق نیز تسری می دهد) مناسبات و تضادهای طبقاتی چه جایگاهی دارند؟ وی به ما چنین خواهد گفت: «مسئله فراتر رفتن است از این طرز فکر که سیاست گروه هایی عینی را بازنمایی می کند که می توان زیر نام طبقات آنها را مشخص ساخت. این طرز فکر به وقت خود قدرت و اهمیت فراوان داشت. اما به عقیده ما، امروز نمی توانیم مبدأ فعالیت نظری و عملی خود را این طرز فکر قرار دهیم» (بدیو ۱۳۸۷: ۴۱۵)

به این ترتیب است که در نزد بدیو ظهور مسیحیت، حمله به کاخ تویلیری در ۱۷۹۲، کمون پاریس، انقلاب اکتبر و می ۶۸ همگی «رخداد» هستند. «نکته محوری رخداد از نظر بدیو این است که خصلت و محتوایی عمیقا تساوی جویانه دارد» و در پس یک چنین تحلیل های فرمالیستی است که گسست کاخ زمستانی ۱۹۱۷ از کاخ تویلیری ۱۷۹۲ محو می شود. (لوتا و دیگران ۱۷۸) و هنگامی که می خواهد گسست های این دو را توضیح دهد صرفا به جابه جایی تمرکز از «فکر آزادی» در انقلاب فرانسه به «اولویت برابری نسبت به آزادی و مالکیت» در «ایده کمونیسم» اشاره می کند. (بدیو ۱۳۹۵: ۴۳)

با عاریت گرفتن این نظام فکری و با فاصله گرفتن از «تقسیم بندی های صرفا انتزاعی» است که فرهادپور امروز می تواند «جنبش ۲۲ خرداد ۸۸» را به خیزش آبان ۹۸ پیوند دهد، همانطور که دیروز (بیش از ۱۰ سال پیش) توانست همان جنبش را به «رخداد۵۷» وصله پینه کند: «”جنبش ۲۲ خرداد” نه فقط تکرار طنزآمیز انقلاب ۵۷ نیست، بلکه تداوم و تحقق پتانسیل حقیقتا سیاسی رخداد ۵۷ است»[۴] او در همان دوران (مرداد ۸۸) نیز سیاست را نه به مثابه عرصه مبارزات طبقاتی و تلاش دولت در حفظ سلطۀ طبقه مسلط، بلکه به تأسی از بدیو «دفاع کردن و بسط حقیقتی» می دانست «در وضعیتی معین». حقیقتی که «در چارچوب زبان و معرفت مسلط و رسمی چیزی است بیان ناپذیر و ناشناختنی و نهایتا ناموجود…»

برگردیم به مصاحبه اخیر فرهادپور. گیج سری او در خصوص مسئله دولت حتی به مراتب بیش از مسئله طبقات است. او بدون آنکه مشخص باشد کدام نحله فکری را نقد می کند، می گوید: «معمولا به دولت به عنوان یک شبح نگریسته اند که قاعدتا باید به یک تحلیل طبقاتی برگردد، طبقاتی که گویا ورای تاریخ  وجود دارند و صرفا اسمی هستند که ما بر زبان می آوریم… در نتیجه یک امر خیالی و ذهنی را بی هیچ میانجی تاریخی به بیرون سرایت می دهیم».

آقای فرهادپور! ما نمی دانیم کِی و چه کسانی دولت را «به عنوان یک شبح نگریسته» اما می دانیم که هر تحلیلی از دولت بدون توجه به طبقات، تحلیل توخالی بیش نخواهد بود و به ادعای خودتان تحلیل دولت «قاعدتا باید به یک تحلیل طبقاتی بر گردد». مضاف بر این و مهمتر از آن، آقای فرهادپور! دولت را اگر از ماهیت طبقاتی اش، یعنی به مثابه ابزار سلطه طبقه مسلط ، جدا کنیم، است که به مثابه شبحی در خواهد آمد که بر فراز طبقات و تضادهای طبقاتی در گردش خواهد بود. برخلاف مورد قبلی، فهم اخیر را می دانیم که چه زمانی (بیش از ۴۰۰ سال پیش) و چه کسانی (تئوریسین های بورژوازی) در باب اسطوره دولت پرورش داده اند.

فرهادپور در باب دولت سوالات عجیبی را نیز طرح می کند: «…آیا انقلاب فقط در گرفتن دولت خلاصه می شود؟ انقلاب های عظیمی بر اثر خطر دولت پرستی بر باد رفتند و به سرنوشت هایی شوم دچار شدند.» (تاکید از ما است) ما نمی توانیم بفهمیم منظور آقای فرهادپور از انقلاب چیست؟ و انقلاب های عظیمی که بدان اشاره می کند کدامند؟ اما می توانیم به آقای فرهادپور تضمین دهیم که کمونیست ها به دنبال «گرفتن دولت» نیستند. این را مارکس قریب به ۱۵۰ سال پیش در جمع بندی از کمون پاریس عنوان کرد: «به ویژه کمون ثابت کرد که طبقه کارگر نمی تواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده ای را تصرف نماید و آن را برای مقاصد خویش به کار اندازد» لنین نیز در اثر درخشان خود دولت و انقلاب بر این آموزه تاکید کرد: «طبقه کارگر باید ماشین دولتی حاضر و آماده را خرد کرده و در هم شکند، نه این که به تصرف  سادۀ آن اکتفا ورزد» (لنین ۱۳۸۴: ۷۱۱)

بله آقای فرهادپور! کمونیست ها نه «دولت پرست»اند و نه به دنبال «گرفتن دولت». همچنین و حتی برای کمونیست ها انقلاب در خرد کردن ماشین دولتیِ کهنه، «خلاصه نمی شود». بلکه تنها پیش شرطی است برای استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا در جهت الغاء «چهار کلیت» و «زوال» کلی دولت -به معنی اخص کلمه- در کمونیسم. و اگر احیانا (قصد نیت خوانی نداریم) مقصودتان از اشاره به «سرنوشت شوم دولت پرستی»، پیشکش کردن «سیاست رهایی بخش»ِ «حفظ فاصله از دولت» و «مطالبه گری از دولت» باشد[۵]، باید بگوییم کسان دیگری (برنشتینی های آلمانی، اکونومیست های روس، فابین های انگلیسی، پسیبلیست های فرانسوی و سندیکالیست های سراسر جهان) سالها پیش از بدیو چنین سیاستی که «وعده نتایج محسوس» میداد را به جنبش کمونیستی پیشکش کرده اند. شما به خود زحمت ندهید!

جبهه متحد و حزب

فرهادپور در این مصاحبه تاکید زیادی بر «جبهه واحد» می گذارد و آن را به مثابه «پیش شرط سیاست» مطرح می کند. در این جا سعی می کنیم نشان دهیم «جبهه واحد»ی که فرهادپور مطرح می کند، ارتباطی با جبهه متحد مارکسیسم ندارد و بیشتر نشان «جنبش همه چیز است» را می توان در جبهه واحد مد نظر او سراغ گرفت.

او می گوید: «جبهه واحد یعنی همراهی بر سر یک برنامه عمل مشترک که پیش شرط اساسی وجود سیاست و مبارزه سیاسی است» و ادامه می دهد: «اتحاد نه فقط بین گروه های سیاسی بلکه فراتر از آن بین جریانات مختلف جنبش کارگری، جنبش زنان، دانشجویان و گروه هایی که حقوق فردی و آزادی بیان و آزادی های اجتماعی و انبوه خواسته هایی را دنبال می کنند که مبنای حرکت رهایی بخش در یک جامعه مدرن امروزی اند.» او بنیان بحث «جبهه واحد» در شرایط کنونی و «فرض اصلی» را با توجه به این هدفگیری بنا می کند که «در تحلیل نظریِ اوضاع سیاسی به شکلی از تحول برسیم که عمدتا متکی به مردم خودمان و جریان های داخلی است، آن هم بر اساس مفهوم تعیین سرنوشت مردمی یا حاکمیت ملی».

می توان از فرهادپور پرسید چه چیزی ضامن این است که اتحاد گروه های سیاسی و جنبش های مختلف اجتماعی به افق دخالت های خارجی گره نخورد؟ بحران های سرمایه داری در شرایط مشخص می توانند گروه های مختلف اجتماعی و سیاسی را حول یک برنامۀ عمل مشترک ارتجاعی به یکدیگر نزدیک کنند. بنابراین صحبت کردن از جبهۀ متحد بدون اشاره به اصول این اتحاد و «هستۀ مستحکم» انقلابی هدایت کننده یا حداقل شرکت کننده در این اتحاد، نمی تواند چیزی جز ستایش بی خودِ جنبش های خود به خودی و دنباله روی از آنها باشد.

این در صورتی است که جبهه متحد در نگاه مارکسیستی، یک استراتژی برای انقلاب کمونیستی تحت رهبری حزب کمونیست بوده و هست. آواکیان پافشاری می کند که «جبهه متحد تحت رهبری پرولتاریا، یک جهت گیری استراتژیک صحیح است» (آواکیان ۱۳۹۷: ۲۷۸) و در ضرورت تشکیل جبهه متحد بر این مسئله انگشت می نهد که « انقلابی که به آن نیاز است، از دل مبارزۀ طبقه علیه طبقه یا طبقه کارگر در نبرد علیه طبقه سرمایه دار به مفهومی تنگ نظرانه بیرون نخواهد آمد». (همان) او همچنین با ارائه مفهوم «هسته مستحکم با الاستیستۀ بسیار بر مبنای هسته مستحکم» درک ما را از این مفهوم عمیق تر می کند.

در واقع در تمامی جوامع سرمایه­داری تضادها و ستم هایی وجود دارد. توده ها از طبقات مختلف به میزان های متفاوت از این تضاد ها و ستم ها رنج می کشند. اما ما نمی­توانیم جامعه ای را پیدا کنیم که در آن تمام افراد کمونیست باشند، یا برای اهداف و تحقق جامعه کمونیستی بجنگند. بنابراین وظیفه کمونیست ها صرف متحد کردن یا ایجاد همبستگی بین جنبش های مختلف نیست، چرا که خود تضادهای جامعه سرمایه داری در وهله های بحرانی اش امکان این اتحادها را محقق می کند. آنچه در این مورد وظیفه اکید کمونیست ها است، پیوند دادن این جنبش ها و لایه های پیشرو آنها به افق های کمونیستی است.

مقصود تزریق مکانیکی شعارهای کمونیستی درون این جنبشها یا تحمیل کردن چارچوب و مطالبات کمونیستی به آنها نیست. بلکه پیش گذاشتن استراتژی و خط و نقشه از سوی کمونیستها است، به گونه ای که دینامیسم و سمتگیری این جنبشها در نهایت در مسیر خدمت به انقلاب کمونیستی قرار گرفته و از چارچوبه های تنگ افق طبقات دیگر فراتر بروند. به این معنا نیاز به هسته مستحکمی است که  به این کار مبادرت ورزد. چرا که جنبشهای اجتماعی نه در یک فضای خلاء اجتماعی، بلکه در محدودۀ تفکرات، ایده ها، عادتها و ایدئولوژی های بورژوایی و خرده بورژوایی صورت می گرند و لنین تأکید کرد، گرایش خودانگیختۀ توده ها حتی در مبارزه شان، رفتن زیر بال و پر خطوط و تفکرات و راه حلهای بورژوایی و خرده بورژوایی است.

حال این هسته­ی مستحکم چیست؟ «هسته مستحکم همۀ­ اصولی است در رابطه با پیشروی در مسیر کمونیسم جهانی… و به کاربست آنها در ابعاد مختلف. هسته مستحکم یعنی افرادی که بر اساس این درک و جهت گیری و این رویکرد استراتژیک فعالیت می کنند.» (آواکیان ۱۳۹۷: ۲۰۰) این درک ماتریالیستی و دیالکتیکی از تضادهای جامعه و وظایف کمونیستها، این امکان را برای کمونیست ها فراهم می آورد تا از تضادهای اجتناب ناپذیر سرمایه­داری و ضرورت­های آن بتوانند برای استفادۀ همه جانبه جهت گسترش محدوده­های آزادی خود برای مبارزه شان بهره ببرند. به این ترتیب ضرورت جبهه متحدِ تحت رهبری پرولتاریا برای کمونیست ها از ضرورت های مبارزه شان برای تحقق جامعه کمونیستی استخراج می شود و نه از این که بتوانیم «همه با هم» با مخرج مشترک منافع مان در هر جنبشی، قوی تر فعالیت کنیم.

 علی رغم اینکه رفیق آواکیان در بحث هایش از جبهه متحد، به جوانب مختلف ضرورت های این امر اشاره می کند و با نقد جوانب غلط این بحث در تجارب پیشن[۶]، فهم­مان را در این مورد تکامل می­دهد، اما او نبود که مفهوم «جبهه متحد تحت رهبری پرولتاریا» را اول بار صورت بندی کرد[۷]. لنین و مائو اسلاف او در تبیین این بحث بودند. مائو در بحث از جبهه متحد ضدژاپنی بر «استقلال نسبی» حزب کمونیست در درون جبهه متحد تأکید کرد و گفت: «ما به هیچ وجه نباید جبهه متحد را درهم شکنیم. ولی در عین حال نیز به هیچ وجه نباید دست و پای خود را ببندیم… سیاست ما عبارت است از سیاست استقلال و عدم وابستگی در درون جبهه متحد، یعنی وحدت و در عین حال استقلال» (مائو: جلد ۲ ص ۳۲۴) لنین نیز در پلمیک با مارتینف در چه باید کرد؟ تصریح می کند که: «بحث بر سر امکان و لزوم شرکت قشرهای اجتماعی گوناگون برای سرنگون کردن حکومت مطلقه است و ما این “فعالیت موثر قشرهای گوناگون اپوزیسیون” را نه تنها می توانیم رهبری کنیم، بلکه اگر بخواهیم “پیشاهنگ” باشیم، حتما باید رهبری کنیم»[۸]  (تاکید از ما است) (لنین ۱۳۸۴: ۲۷۲)

بگذارید اینگونه بگوییم که بنا نیست و اساسا غیرممکن است که تمامی عناصر جبهه متحد انقلابی باشند، اما اگر جبهه متحد بخواهد مترقی بماند، باید واجد چارچوب های مشخص و مترقی ای برای اتحاد بوده و نیروهای انقلابی نیز ضمن وفاداری به اصول اتحاد، افق کمونیستی خود را پیش چشم توده ها گذاشته و شرایط را برای انباشت هر چه بیشتر عناصر پیشرویِ جبهه متحد برای انقلاب را فراهم کنند. نباید از تاکید بر این نکته خسته شویم که که جبهه متحد ادغام بینش و منافع پرولتاریا با بینش و منافع طبقات دیگر نیست. جبهه متحد و حتا اتحاد کوتاه مدت، ائتلاف پراگماتیستیِ بنا شده بر «کوچکترین مخرج مشترک» برای جمع کردن آدمها دور هم نمی تواند باشد. جبهه متحد این گونه هم نیست که هرکس کار خودش را بکند و فقط زیر یک خیمه جمع شویم زیرا در این دوران سخت به نفع «همه» است و برای این است که تو پشت من را داشته باشی و من هوای تو را. به هیچ وجه! این یک قرارداد با این نیرو و آن نیرو نیست. بلکه یک جهت گیری و روش و رویکرد استراتژیک است که هدف دارد. هدفش شکل دادن به یک اتحاد طبقاتی استراتژیک است که در جریان یک فرآیند طولانی و پر از فراز و نشیب به ما امکان تثبیت رهبری خط و برنامه انقلاب کمونیستی در جنبش و انقلاب را می دهد. این رهبری در افق و برنامه و نقشه راه حزبِ پیشاهنگ فشرده می شود.

حال این تحلیل ها را با نقطه نظرات فرهادپور قیاس کنیم: «مسئله ی ما به وجود آوردن یک حرکت سراسری داخلی است که از یک جا به بعد آگاهانه تر و سازمان یافته تر شود و پرسش های مشخص تری طرح کند. طبقات و جریان های اجتماعی خودشان نسبت به منافع شان آگاه ترند»

بعد از کشفیات گالیله، بودند متفکرانی که همچنان بر مبنای هیئت بطلمیوسی و فیزیک ارسطویی به تحلیل جهان می پرداختند اما به سرعت، کمیتشان رو به کاستی نهاد و پس از مدتی کاملا ایزوله شدند. گویا در علم کمونیسم، تشبث جستن به التقاطات و بی توجهی به پیشرفت های علمی این حوزۀ دانش، رویه ای رایج است. این اظهارات صرفا نشان دهنده آن است که «جبهه واحد» فرهادپور هیچ ارتباطی با «جبهه متحد» که در مارکسیسم از آن سخن می رود ندارد. بگذارید از فرهادپور بپرسیم اگر به راستی «خود طبقات و جریان های اجتماعی نسبت به منافعشان آگاه ترند» چرا شما برای کسانی که «خودشان نسبت به منافع خودشان آگاه ترند» راهبرد ارائه می دهید؟ درست جمله بعد نقیض جمله قبل قلم می خورد: «مسلما این سوال که این منافع با هم چه ارتباطی دارند و چگونه می توانند کنار هم قرار بگیرند بحثی نیست که خود به خودی و بدون تنش صورت بگیرد. به هر حال فرآیند سیاسی اغلب پر التهاب و تنش آلود و احتمالا همراه با اشتباه و خطا است…». اما برای این که احیانا خواننده به این گمان شوم نیافتد که ممکن است راه حل بتواند حزب انقلابی باشد، فرهادپور خود را موظف می داند اضافه کند که: «به همین دلیل، تحلیل نظری مسائل و حیطه های مختلف… تعیین کننده خواهد بود.» تناقض های فرهادپور در گفتارش هنگامی به چشم می زند که از تلاش های حزب کمونیست ایتالیا در جهت وحدت شمال و جنوب ایتالیا سخن می راند. احتمالا حزب کمونیست ایتالیا به عنوان یک حزب سیاسی صرفا به کارهایی بیش از صرف تحلیل نظری برای اتحاد ایتالیا دست یازیده است.

پرسش بنیادی این است که کدام جبهه واحد پیش شرط کدام سیاست است؟[۹]

انباشت یا غارت؟

از فرهادپور در مورد نقش نئولیبرالیسم پرسش می شود و چنین پاسخ می دهد:

«متاسفانه نئولیبرالیسم این روزها تبدیل شده به دال اعظمی که قرار است همه چیز درون آن تبلور پیدا کند… به نظر من صرف تحلیل نئولیبرالیسم کفایت نمی کند. اتفاقا مفهوم انباشت اولیه در مقام یک چرخۀ تکراری که سیاست و اقتصاد، یا دولت و سرمایه، هر دو در آن حضور دارند، خصوصا در مورد تجربه ما بسیار اساسی تر و مهم تر است تا نئولیبرالیسم…»

او در توضیح «انباشب اولیه» در مقام «یک چرخه تکراری» می گوید: «بر اساس دیدی که انباشت اولیه را فرآیندی تکراری تلقی می کند می توان وصل شدن آن را به انواع مختلف دخالت دولت در اقتصاد دید: سلب مالکیت، اختلاس، فساد، خصوصی سازی و همه آنچه این روزها به آن نئولیبرالیسم می گویند».

فرهادپور در ابتدا به درستی اشاره می کند که اخیرا، نئولیبرالیسم تبدیل به «دال اعظمی» شده که با آن می خواهند به تببین همه چیز بپردازند. او معتقد است که از قضا انباشت اولیه مفهوم کاراتری برای توضیح وضعیت است. اما او آنجایی دچار دُور می شود که وقتی می خواهد انباشت اولیه را توضیح دهد به «همه آنچه این روزها به آن نولیبرالیسم می گویند» اشاره میکند. بگذریم!

دستکاری مفهوم «به اصطلاح انباشت اولیه» مارکس، و استفاده ولنگارانه از آن، اخیرا در تحلیل وضعیت اقتصادی بسیار رایج شده است. لازم است توضیح مختصری در مورد این مفهوم ارائه کنیم.

مارکس از این مفهوم برای رد اسطوره پردازی های اقتصاددانان کلاسیک (مشخصا  آدام اسمیت) در باب سرمایه و انباشت استفاده کرد. از قضا به همین دلیل بود که عنوان فصلی را که به این مسئله می پردازد را «به اصطلاح انباشت بدوی» (so called primitive accumulation) نام نهاد. چرا؟ به این دلیل ساده که مارکس انباشت را «بازتبدیل ارزش اضافی به سرمایه» تعریف می کند. بنابراین هر شکل دیگری از تصاحب یا تملک ثروت نسبتی با مفهوم مارکس از انباشت نخواهد داشت.

همچنین مارکس بحث «به اصطلاح انباشت بدوی» را برای تبیین نظری و تاریخی شرایط تحقق سرمایه داری مطرح کرد: «انباشتی که نتیجه شیوه  تولید سرمایه داری نیست بلکه آغازگاه آن است.» (مارکس ۱۳۹۴: ۷۲۹) شرایطی که «به اصطلاح انباشت بدوی» فراهم می کند و مولفه های آن از این قرار است: ۱- «تبدیل وسایل معاش و تولید به سرمایه» ۲- «تبدیل تولیدکنندگان بی واسطه به کارگران مزدبگیر» و به تبع این دو ۳- عمومیت بخشی به روابط کالایی. به این ترتیب می بینیم مبنای نظری ای که مارکس در آن «به اصطلاح انباشت بدوی» را تعریف می کند، کاملا مشخص است. بدیهی است که انباشت بدوی بسته به پیشرفت نیروهای مولده در زیربنا و نسبتش با ساخت سیاسی هر فرماسیون اجتماعی می تواند در زمان های مختلفی به اشکال مختلفی تحقق یابد. اما این نکته مجوز دستکاری دلبخواهانه این مفهوم را به ما نمی دهد.

بحث در باب «انباشت اولیۀ مستمر» منحصر به آرای دیود هاروی نیست. اما در ایران با مفهوم «انباشت به مدد سلب مالکیت» او گره خورده است. فرهادپور هم با عطف توجه به هاروی است که «سلب مالکیت، اختلاس، فساد، خصوصی سازی و…» را انباشت اولیه می داند. با توجه به مولفه های انباشت بدوی که در بالا توضیحش رفت، هیچ کدام از این موارد را نمی توان به عنوان «تکرار» انباشت بدوی یا «انباشت به مدد سلب مالکیت» تلقی کرد. اندکی دقیق تر شویم.

در شیوه ی تولید سرمایه داری، پیشروی انباشت، همزمان با دو حرکت متفاوت تراکم (concentration) و تمرکز(centralization) همراه است. تراکم سرمایه نتیجه تبدیل ارزش اضافه به سرمایه یا بازتبدیل ارزش اضافه به سرمایه است. تمرکز سرمایه، تصاحب سرمایه های پیشاپیش تولید شده از طریق رقابت و بلعیده شدن توسط بزرگترها یا حتا از طریق ایجاد هُلدینگ ها یا تراست ها است. بنابراین، «تراکم که فقط نام دیگری است برای بازتولید گسترده» همان به خدمت گرفتن ارزش اضافی تولید شده برای افزایش بهره وری یا افزایش تولید است. این در صورتی است که « تمرکز می تواند نتیجه تغییری صرف در باز توزیع سرمایه های از پیش موجود یعنی نتیجه تغییری کمی در گروه بندی اجزای تشکیل دهنده سرمایه اجتماعی باشد». هر دو این روند می توانند روابط ارزشی جدیدی را حاکم کنند و ارزش کالاهای تولیدی را کاهش دهند. اما تمایز اساسی تمرکز و تراکم این است که در تراکم عوض شدن روابط ارزشی از خلال تولید ارزش و سرمایه گذاری مجدد ارزش اضافی تولید شده، صورت می گیرد، اما در تمرکز ما صرفا شاهد جابه جایی یا الحاق بخشی از مجموعه سرمایه اجتماعی هستیم. (مارکس ۱۳۹۴ :۶۴۵ )

در سرمایه داری بنگاه های اقتصادی مختلف نمی توانند نسبت به سایر بنگاه ها، بی تفاوت عمل کنند، فشار قانون ارزش و روابط ارزشی حاکم بر آنها در شکل رقابت بین این مالکیت های خصوصی متفاوت تبارز می یابد. در جریان همین رقابت است که برخی از بنگاه های اقتصادی توسط سایرین بلعیده می شودند، و بخشی از سهام برخی بنگاه ها فروخته و واگذار می شود و برخی شرکت های بزرگ یا کوچک نیز با یکدیگر ائتلاف می کنند. بار دیگر تاکید می کنیم، تمامی این فرایندها بسته به رقابت یا حس رقابت جویی بنگاه ها یا سرمایه دارها نیست، بلکه فشار قانون پایه ای ارزش است که در شکل رقابت بین بنگاه ها ظهور پیدا می کند. بنابراین می بینیم که ائتلاف، انتقال یا واگذاری بنگاه ها بر اساس چارچوب های تولید سرمایه داری امری اجتناب ناپذیر است و نمی شود آن را بر اساس چپاول و دزدی و غارت و… توضیح داد. نمی گوییم که در سرمایه داری، جبر اقتصادی، رانت های سیاسی را کلا حذف می کند؛ البته که در جریان رقابت سرمایه دارانه، بسته به نزدیکی یا دور بودن از هسته قدرت، توان رقابتی بنگاه ها – از طرق مختلف مثل تخصیص برخی منابع، یا اطلاعات- افزایش یا کاهش می یابد. اما نکته این است که بحران های سرمایه را نمی شود بر حسب دزدی، چپاول و غارت توضیح داد، بلکه تبیین آن ها باید با اتکا بر تحلیل منطق سرمایه صورت گیرد.

هاروی و به تبعیت از او بسیاری از متفکرین ایرانی، خصوصی سازیِ دارایی های دولتی که توسط خود دولت صورت می گیرد را  به مثابه نمونۀ تداوم انباشت بدوی یا انباشت به مدد سلب مالکیت می داند. با توجه به توضیحاتی که در بالا آمد می توان گفت که با هیچ معیاری نمی توان خصوصی سازی را با انباشت یکی در نظر گرفت. در این خصوص ذکر دو نکته لازم است.

نکته اول این که دارایی های دولت مستقل و منتزع از منطق سرمایه، ایفای نقش نمی کنند. بلکه بر اساس همان قوانین پایه ای عمل می کنند که سایر «سرمایه های خصوصی» عمل می کنند. اساسا تولید کالایی به دو معنا خصوصی و مستقل است: ۱- تصاحب ارزش اضافی به شکل خصوصی توسط یک طبقه، ۲- تقسیم این طبقه به بلوک های مجزا و مستقل. حال مسئله مهم این است که «این قضیه حتی در مواردی که بلوک های سرمایه از نظر حقوقی در شراکت بوده یا از نظر موسسه ای به هم مربوط باشند و حتی در مورد اشکال مالکیت دولتی نیز صادق است». به این ترتیب، مالکیت دولتی را نمی توان در تقابل مالکیت خصوصی قرار داد. (لوتا و شانون ۲۵)

 ضمن اینکه «خصوصی سازی» صنایع دولتی در اقتصاد سرمایه داری با رویکرد نئولیبرال یا دولتی کردن صنایع در اقتصاد سرمایه داری با رویکرد دولت رفاهی، پاسخ های متفاوت سرمایه داری به بحران های ساختاری اش و رفع مقطعی موانع پیش پای انباشت سرمایه است و ربطی به «تکرار انباشت اولیه» در قالب «انباشت به مدد سلب مالکیت» ندارد. گذرا اشاره کنیم که آنچه بحران های سرمایه داری در یک کشور و حتی شکل پاسخ دهی به این بحران ها را متعین می کند، روابط امپریالیستی بین کشورهای گوناگون می باشد. این آن چیزی است که فرهادپور به کلی راجع به آن سکوت می کند. به واقع امپریالیسم به مثابه روابط تولیدی بین کشورهای متفاوت است که «بدون آن نمی توان سرمایه داری امروز را درک کرد» و نه انگارۀ «انباشت به مدد سلب مالکیت». با این حال، فرهادپور به کمک این انگاره سعی می کند فرازهایی از تاریخ سرمایه داری در ایران را توضیح دهد. در این جا بهتر می دانیم که به یکی از سخنرانی های او که به همان مسئله اما شکل منسجم تری پرداخته است، ارجاع دهیم:

«سه چرخۀ اصلی انباشت اولیه سرمایه را می‌توان در ۴٠-۵٠ سال گذشته برجسته کرد. ١- اصلی‌ترین، بزرگ‌ترین و مهم‌ترین چرخه انباشت اولیه سرمایه در ایران به دولت‌های نهم و دهم آقای احمدی‌نژاد برمی‌گردد که با شدت کمتری هنوز هم سویه‌هایی از آن ادامه دارد. در این دوره شاهد سلب مالکیت با زور قانون و… هستیم که در دولت بعدی نیز با قانونی‌شدن همین فرایند سلب مالکیت روبه‌روییم. ٢- موج دوم به بعد از جنگ و دوران سازندگی برمی‌گردد که همراه بود با تورم و افزایش قیمت‌ها. اما به لطف مقاومت مردمی و اوج‌گیری سیاست مردمی در دوم خرداد – که جنبش اصلاحات و جنبش نواندیشی دینی ازجمله تجلیات آن بود – این موج در اول کار متوقف شد و نتوانست ادامه یابد. البته الزاماً نمی‌توان رابطه‌ای علت و معلولی میان ظهور سیاست مردمی و فرایند انباشت اولیه برقرار کرد. ٣- موج سوم نیز قبل از انقلاب و در اصلاحات ارضی دهه ١٣۴٠ رخ داد که در آن شاهد کنده‌شدن روستاییان از زمین و روابط تولیدی قبلی…بودیم»[۱۰]

فرهادپور، از مفهوم انباشت اولیه استفاده می کند تا چرخه های غارت و فساد را توضیح دهد. اما آنچه بیش از هر چیز به چشم می خورد نه تحلیل چرخه های فساد و غارت که تطهیر چهره دوم خرداد است. اگر بخواهیم تحلیل فرهادپور را خلاصه کنیم، داستان از این قرار خواهد بود: چرخه غارت با شروع دوم خرداد تمام می شود و با پایان دوم خرداد دوباره شروع می شود و اوج می گیرد. البته سال ۸۸ «موسوی تیزهوشانه این نکته را دریافته بود وقتی گفت من آمده ام چون حدس می زنم سرنوشت اقتصادی مملکت زیر و رو خواهد شد» (از مصاحبه آخر فرهادپور) ولی نگذاشتند که بار دیگر جلوی چرخه فساد، غارت یا «انباشت اولیه» گرفته شود!

این بود روایت یک «وفادار» به دوم خرداد و بیست و دوم خرداد از تاریخ  اقتصادی ۴۰-۵۰ سال اخیر ایران. وقتی در عرصه تحلیل اقتصادی بدون توجه به مبانی نظری و به صورت دلبخواهی مفاهیم را به کار بریم و هیچ درکی از روابط امپریالیستی تعیین کننده نداشته باشیم، وقوع چنین فاجعه ای دور از ذهن نیست.

سخن آخر

مشخص است که فرهادپور از وضعیت رضایتی ندارد؛ اما دیدگاه او نسبتی با تغییر بنیادین وضعیت نیز ندارد. در واقع چارچوب بندی نظری فرهادپور، نظرگاه خرده بورژوازی ناراضی را نمایندگی می کند که از یک سوی ناراضی از وضع موجود است و از سوی دیگر بیگانه با انقلابی که به واقع قادر به گذاشتن نقطۀ پایانی بر این وضعیت در سراسر جهان است. درون این چارچوب بندی، انقلاب به دالی بی معنا تقلیل داده می شود، رویایی که تحقق آن و گام گذاشتن در راه آن برای امروز نیست؛ برای فردا های دور است. دستور کار امروز، مقاومت برای بهبود وضعیت است. به همین جهت در مواقع بحرانی، توسل به نزدیکترین نیروهای حاضر در صحنه صورت می گیرد. نیروهایی که بدند اما بدتر نیستند. به خاطر داریم که فرهادپور در اذعاناتش منتقد منطق بد و بدتر بوده است و چارچوب پراگماتیسم و رئال پلتیک منطق بد و بدتر را اساسا نقد می کند، اما از آنجایی که انقلاب را ناممکن می داند و به واسطه چارچوب نظری ایدئالیستی- التقاطی اش در بحبوجه بحران ها، در عمل به سوی بد جهت گیری می کند.

 موضع گیری سیاسی افراد در وهله نهایی با توجه به تحلیل ها و خط سیاسی شان تعیین می شود. بحث بر سر این نیست که فرهادپور در کلام از انقلاب دفاع می کند، مسئله این است که خط سیاسی وی امکان سوگیری به سمت انقلاب را به او نمی دهد.

به هر ترتیب، سعی کردیم نشان دهیم: ۱- گفتن از طبقات بدون تحلیل طبقاتی صرفا سازش طبقاتی است ۲- گفتن از دولت بدون تضادهای طبقاتی توخالی است ۳- گفتن از «جبهه واحد» بدون توجه به انقلاب و حزب انقلابی، یا ترمیم وضع موجود خواهد بود یا عوامفریبی ۴- گفتن از نئولیبرالیسم بدون کلامی از امپریالیسم، تلاش برای دادن تصوری از سرمایه­داری است که می تواند منزه باشد.

[۱] http://www.thesis11.com/Images/Pdf/6487/ArticleFile.pdf

[۲] برای نقد و بررسی مبانی فکری خط و نگرش فرهادپور یعنی نظرات آلن بدیو رجوع کنید به: لوتا، ریموند، ک.ج.آ و نایی دونیا (۱۳۸۹) «سیاست رهایی بخش» آلن بدیو؛ کمونیسمی در قفس دنیای بورژوایی، ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران(م ل م)

[۳] رجوع کنید به: مرداد فرهادپور، پنج چیزی که باید درباره این جنبش بدانیم

[۴] رجوع کنید به:مرداد فرهادپور، پنج چیزی که باید درباره ی این جنبش بدانیم. قابل درسترسی در:

[۵] بدیو سیاست رهایی بخش را در گرو «حفظ فاصله از دولت» و مطالبه گری از دولت می داند. برای مطالعه در این باب می توانید به فصل پنجم کتاب «کمونیسمی در قفس دنیای بورژوایی» و همچنین مصاحبه بدیو با پیتر هالوارد تحت عنوان «سیاستی دیگر» در کتاب آلن بدیو با گزینش و ویرایش فرهادپور و دیگران رجوع کنید.

[۶]  برای مثال نگاه کنید به نقد آواکیان از تجربۀ «جبهه متحد ضد فاشیستی» که کمینترن و استالین در سالهای جنگ جهانی دوم پیش گذاشتند در آواکیان (۱۳۹۸) گسست از ایده های کهنه

[۷] اشاره کنیم که مائو از ضرورت های مادی تشکیل جبهه متحد به خوبی آگاه بود اما بعضا صورت بندی های نادرستی را از مسئله ارائه داد که راه را برای استفاده های رویزیونیستی از آن ها باز کرد. برای مثال مائو در باب تشکیل جبهه متحد ضد ژاپنی می گوید «با دو مشت نمی شود جنگید» از این صورت بندی تعمیم هایی شد که راه را برای تز رویزیونیستی سه جهان باز کرد.

[۸] لنین ضمن حفظ همین جهت گیری پایه ای که ساختار و دیدگاه چه باید کردی او را شکل می دهد، در تزهای آوریل گسست مهمی را از دیدگاه خطی دیدن رهبری سایر طبقات کرد. به این معنا که رهبری سایر طبقات مستقیما به انقلاب پرولتاریا گره می خورد و نه مرحله ای برای تحقق انقلاب پرولتری. برای توضیح مبسوط تر رجوع شود به نشریه آتش، شماره ۷۲: «تزهای آوریل: جهش در تفکر لنین و پیروزی انقلاب اکتبر»

[۹] صورت بندی دقیقی از نسبت جبهه متحد و کارهای جبهه متحدی با استراتژی انقلاب را می توانید در «هفت توقف» طرح شده در «بیانیه انقلاب: اوضاع کنونی و وظایف ما» ببینید:

https://bit.ly/2yXz3Zp

[۱۰] رجوع کنید به:

https://bit.ly/35WKWe9

منابع

-آواکیان، باب (۱۳۹۸)، گشایش ها، ترجمه ریحانه رهنمایی با کمک منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

آواکیان (۱۳۹۸) گسست از ایده های کهنه. ترجمه منیر امیری. چاپ دوم. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

-لوتا، ریموند- شانون،فرانک، آمریکا در سراشیب. ترجمه منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

-لوتا، ریموند- دونیا، نایی- کی، جی، آ، (۱۳۸۹) “سیاست رهایی بخش” آلن بدیو کمونیسمی در قفس بورژوایی. ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)

-آواکیان، باب (۱۳۹۷)، کمونیسم نوین. گروه مترجمین حزب کمونیست ایران (م ل م)

-لنین (۱۳۸۴) منتخب آثار جلد اول، مترجم:محمد پورهرمزان. انتشارات فردوس

-مارکس، کارل (۱۳۹۴)، کاپیتال، جلد اول، حسن مرتضوی. انتشارات لاهیتا

-مائو (۱۹۷۵) مسالۀ استقلال و عدم وابستگی در درون جبهه متحد. در منتخب آثار مائو، جلد دوم، ترجمه و انتشار از اداره زبانهای خارجی پکن

-بدیو، آلن (۱۳۸۷) آلن بدیو/ گزینش و ویرایش مقالات: مراد فرهادپور، صالح نجفی، علی عباس بیگی، نشر فرهنگ صبا

– بدیو، آلن (۱۳۹۵)، رخداد و فلسفه،  مترجم: علی فردوسی. نشر دیبا