اشاراتی در باب بحران نقد و نقد بحران

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۹ دقیقه

نوشتۀ پیروت

از نشریه آتش شماره ۱۰۸ آبان ۱۳۹۹

هنگامی که با توده ای متورم از تولیدات فکری مواجه ایم که تحت عنوان «نقدِ…» به مخاطب معرفی می شود و هر چیزی می توان در آن یافت – اعم از قطعات ادبی، لیچارگویی ها و مزه پرانی های سبک و… – جز «نقد»؛ وقتی که روشنفکر آکادمیکی مدعی می شود تمام «برداشت های سطحی و ساده انگارانه درباره هگل» – «از طبری و مطهری گرفته تا سروش و طباطبایی» و «از مارکس و کیرکه­گور گرفته تا آلتوسر و دلوز» – را در چند صفحه از کتاب دانشگاهی به «نقد» کشیده[۱] و زمانی که در یک پاراگراف، نگارندگان اثبات می کنند که سازماندهی لنینیستی «نوعی دیکتاتوری مشابه دولت بورژوایی به نام پرولتاریا شکل می دهد» و هم هنگام خط بطلان بر سازماندهی مائوئیستی می کشد[۲]؛ وقتی به این میزان ولنگارانه از نقد استفاده میشود، بی جهت نخواهد بود اگر در باب نقد برخی بدیهیات را یادآوری کنیم.

نقد چیست؟

شاید نقطه شروعی درباره نقد بهتر از تحلیل لغوی و اتیمولوژیک این مفهوم نباشد. نقد (critique) ریشه در صفت یونانی (kritikós) دارد که به توانایی فهمیدن، تشخیص دادن و درک کردن ارجاع دارد. بنابراین مبنای نقد یک امر، فهم آن امر است. آنچه امکان نقد را فراهم می کند، شناخت جوانب گوناگون ابژه نقد است. هر نقدی ابژه اش را از وضعیت متعارف، معمول، پذیرفته شده و «طبیعی» خارج می کند و جنبه هایی که پیش از این برای ما پنهان بوده یا پیش از این بدیهی جلوه داده شده را فاش می کند. به این ترتیب نقد با نشان دادن زمینه ها و روابطی که ابژه اش در آن قرار دارد، از آن بداهت زدایی می کند. بی دلیل نیست که نقد و بحران (crisis) هر دو ریشه مشترکی دارند (همین ریشه مشترک است که حالت وصفی نقد، معنای بحرانی نیز می دهد. برای مثال critical situation/ kritieke situatie/ situation critique.  که معادل شرایط بحرانی و خطیر است)

نقد با بداهت زدایی، ابژه مورد بررسی اش را بحرانی می کند. در این معنا هر نقدی، در معنای دقیقش، ویرانگر و مخرب است. ویرانگری نقد، نه از طرد ابژه اش که از شناخت ابژه اش برمی خیزد. وقتی از مخرب بودن نقد سخن میگوییم به این معنا نیست که نقد واجد هیچ گونه ایجابیّتی نیست، اما ایجابیّت نقد دقیقا از سلب و حد زدن ابژه اش برمی­آید. به عبارت دیگر راه حل، امر استعلا یافته ای نیست که از بیرون بر معضل الصاق شود، بلکه به صورت درونماندگار از شناخت معضل نشات می گیرد.

کاپیتال مارکس را به خاطر آوریم. عنوان فرعی کاپیتال، «نقد اقتصاد سیاسی» است. نکته اول اینکه مارکس با پژوهش علمی در باب ابژه اش و در نسبت با تحولات واقعی جوامع بود توانست نقدی علمی از سرمایه ارائه دهد. و در همین راستا باید بگوییم که او با شناخت جوانب مختلف «اقتصاد سیاسی» که تا آن دوران به مثابه علم تحلیل روابط اقتصادی تثبیت شده بود، با فاش کردن مبناهای تجربه گرایانه، غیر علمی و ایدئولوژیکش، آن را دچار بحران کرد و آن جایگاهی که تا آن دوران به مثابه یک علم به آن اختصاص داده شده بود را ویران کرد. مارکس چه به لحاظ تاریخی و چه از نظر تئوریک، تسلط کم نظیری در اقتصاد سیاسی داشت. نگاهی گذرا به سرمایه تأیید کنندۀ این امر است. دانشمندی در قامت مارکس می دانست اگر قرار است اقتصاد سیاسی را نقد کند و مسیر تحلیل خود را ترسیم کند، باید پیش از هر چیز ابژه نقد خود مسلط را تحلیل کرده و فهمیده باشد.

ذکر این بدیهیات، به خاطر شرایطی است که در آن قرار داریم. شرایطی که تحت آن «نقد» بدل به دالی بی معنا شده که هر کس بنا به شنیده های پراکنده اش به لاس زدن با مفاهیم می پردازد و دلبخواهانه بدون تَقَیُّد به شواهد و نظم منطقی ای، مفاهیم نامربوط از نظام های نظری پراکنده را به یکدیگر ربط می دهد. در این شرایط است که مفاهیم نظری از منظومه شان گسسته می شوند و به یک سری واژه های عرفی و روزمره تقلیل می یابند؛ در این شرایط است که «دیکتاتوری» چه بورژوایی باشد و چه پرولتری، «بد»(!!!) قلمداد می شود؛ «رهبری» با «کیش شخصیت» یکسان گرفته می شود؛ سازماندهی حزبی، فارغ از چیستی و چگونگی اش به مثابه «اخته کنندۀ خلاقیت توده ای» گرفته می شود. در یک کلام جای تحلیل علمی، قضاوت عرفی می نشیند و «اخلاقیات» جای علم را می گیرد. پر واضح است که این گونه لگد پراکنی های فکری اساسا با نقد نسبتی ندارد. نه تنها شناختی از ابژه مورد بررسی اش به دست نمی دهد، که بدتر از آن دستگاه بازتولید کلیشه های حاکم می شود. کلیشه هایی که روابط پیچیده تاریخی را به اشخاص تقلیل می دهد و از اشخاص نیز قضاوت هایی اخلاقیاتی به دست می دهد: «چگوارا خوب بود»؛ «مائو آدم کشی بود که حتی به پرندگان نیز رحم نکرد»؛ «استالین جانی ای بود که زنش از دستش خودکشی کرد.»؛ «آلنده شریف بود»؛ «لوکزامبورگ دیالکتیکی تر (احتمالا منظورشان خوش اخلاق تر است) از لنین بود چون سانترالیسم لنینی را قبول نداشت» و خروارها خروار ترهاتی از این قبیل.

درست در همین شکل خیالین و اخلاقیاتی از مواجه با مفاهیم و تاریخ است که شناخت و نقد خطوط سیاسی، جهت پیشبرد مبارزه، جایش را به اسطوره سازی از مبارزین می دهد و نوستالژی مجالی برای مواجه سیاسی با تاریخ نمی گذارد. رفقایی چون امیرپرویز پویان، مسعود احمد زاده و بیژن جزنی یک کاسه می شوند و «نمایندۀ خط صحیح مبارزاتی». در اینجا دیگر اختلاف های خطی این رفقا اهمیتی ندارد، و همگی این اختلافات و تضادهای اساسی در شکل کشته شدن این رفقا فرعی جلوه می کند.

اهمیت نقد و مبارزه تئوریک

لنین در جزوۀ چه باید کرد؟ با ارجاع به انگلس می نویسد: « انگلس- برخلاف آنچه در نزد ما مرسوم است- برای مبارزه عظیم سوسیال دموکراسی دو شکل (سیاسی و اقتصادی) قائل نشده، بلکه در ردیف آن ها مبارزه تئوریک را هم قرار داده است. سه شکل قائل می شود»(لنین؛۸۲). لنین به خوبی می دانست علمی که تضادهای بنیادین جامعه بشری را تحلیل کرده و بر تضادهای آنتاگونیستی جوامع طبقاتی پرتو افکنده است، مَحمِل تحریف ها و انحرافات بسیاری خواهد بود: «دیالکتیک تاریخ چنان است که پیروزی مارکسیسم در رشته نظریه، دشمنان او را وادار می نماید که به لباس مارکسیست درآیند.»(لنین؛۲۹) علاوه بر این لنین در هر دوره پایه های مادی شکل گیری رویزیونیسم، اپورتونیسم و شوونیسم را مورد تحلیل قرار می دهد. او در دوران خود بهتر از هر کس دیگری بر اهمیت مبارزه نظری و نقد انحرافات در درون منظومۀ مارکسیسم واقف بود و پیگیرانه از جدال های نظری و پلمیک های سیاسی برای مبارزه با انحرافات بهره می جست.

اساسا مارکسیسم به مثابه یک علم از درون کوران چنین جدلهای نقادانه و مبارزات نظری با انحرافات بود که تکوین و تکامل یافت. مسیر این تکامل خطی و هموار نبوده. نقدهای مارکس به فوئرباخ، برادران باوئر، اشترینر، پرودون و لاسال؛ نقد انگلس به دورینگ؛ نقد لنین به نارودنیکها، منشویکها، ماخیستها، کائوتسکی، پلخانف؛ نقد مائو به دگماتیستها و رویوزیونیستهای حزبی و تروتسکی و خروشچف؛ نقد آواکیان و کمونیسم نوین به آجیت، پراچاندا، گونزالو، پوپر و در نهایت نگاه نقادانه اش به کل تجربه تئوریک و تاریخی موج اول سوسیالیسم که از آن طریق سنتز نوینی از کمونیسم ارائه داد، تنها پیکره ای از پیچیدگی این تکامل را به ما نشان می دهد.

اکنون که بار دیگر تئوری علمی شناخت تضادهای جامعه ی انسانی، پس از تمامی تکاملات و گسست هایی که از سر گذرانده، به واسطۀ انواع و اقسام درک های ایدئولوژیک احاطه شده است، برخورد نقادانه، در معنای دقیق کلمه، با تئوری و تاریخ بیش از هر زمان دیگری ضروری است. مبارزه ی نظری در جریان است، این مبارزه بدون درگیری مسئولانه هر چه بیشتر انقلابیون سرنوشت سعیدی نخواهد داشت. این هشدار را فراموش نکنیم: «کمونیسم به مویی بند است»

سلاح نقد و نقد سلاح

در بالا به اهمیت سیاسی سلاح نقد اشاره کردیم، اما تاکید بر سلاح نقد بدون اشاره به نقد با سلاح، لاجرم ما را به دامن ایدئالیسم خواهد کشاند. نگاه به نقد در سنت مارکسیستی بنیادا متفاوت است از سنت ایدئالیستی؛ برای پیگیری مسئله و روشن تر شدن موضوع، بد نیست گریزی به قیاس این دو سنت در مورد مسئلۀ نقد بزنیم.

نقد، به مثابه یک انگاره با فلسفه نقادانۀ کانت وارد دستگاه فکری مدرن می شود. کانت که مبنای تفکر نقادانۀ ایدئالیسم آلمانی را بر می سازد، وقتی از «نقد» سخن می گوید (برای مثال نقد در کتاب نقد عقل محض) به دنبال ترسیم حدود و محدوده های حوزه های مختلف است. با اشاره به «عقل محض» می توانیم بگوییم که «نقد» کانت محدوده های عقل را تعیین می کند. هگل اما در نقد کانت، تعیین محدودۀ فرمال و پیشینی برای عقل را نمی پذیرد. «عقل در تاریخ» تجلی می کند و در مسیر تکامل تاریخی اش است که به کمال می رسد. اگر عقل و نقد کانت، «محض» است، عقل و نقد هگل، «تاریخی» است. اما هر دو این نظام های فلسفی، با حفظ تمام تفاوت های شان، فعالیت و کنش را به ذهن و ایده ها اطلاق می کنند. پر واضح است که چارچوب های فلسفی کانت و هگل تمایزهای بسیاری با یکدیگر دارند اما هر دو این نظام ها با توجه به تفاسیری که رفت، منطبق بر زمینۀ فکری روشنگری است.

از آنجایی که نقطه نظر روشنگری نمی تواند مبناهای مادی تضادها را دریابد، منشاء اصلی تضادها را در آگاهی دنبال می کند و مسئله این می شود که آگاهی و عقل به میزان لازم تکامل نیافته است. با این ترتیب، مبتنی بر این دیدگاه، راه حلِ وضعیت روشنفکرانی هستند که با تفکر نقادانه، روشنگری می کنند. به واقع سلاح نقد برای متفکران روشنگری به خودی خود، برای حل تضادهای واقعی، خود-بسنده است.

مارکس اما در مرزبندی با این نگاه، یادآور می شود که آگاهی انسان ها متعین به «اراده» یا «سوژگی» آنها نیست، بلکه پایه های مادی آن در هستی تاریخی-اجتماعی انسان ها است و در واقع آگاهی، بازتاب ذهنیِ این هستی تاریخی-اجتماعی است. مارکس با تحلیل روابط زیربنایی «تعیین کننده در وهلۀ نهایی»، رابطۀ دیالکتیکی بین نقد و پایه های مادی آن را شناسایی می کند. برای مارکس -نیز همچون هگل- نقد تاریخی است، اما از سویی، تعین این تاریخ در وهلۀ نهایی توسط پراتیک تولیدی انسان ها – و نه صرفا تضاد ایده ها و پیشرفت عقل – حد می خورد، و از سوی دیگر محصور در آن تاریخ نیست و امکان های فراروی از آن را نیز می تواند ترسیم می کند.

اگر ایدئالیست ها و روشنفکران روشنگری، تضاد بنیادین را در (نا)آگاهی و «عبارات» می دانستند و بدین ترتیب فراموش می کردند که «خود آنان، برای مخالفت با این عبارات، چیزی جز عبارات ندارند و هنگام مبارزه فقط با عبارات این جهان، به هیچ وجه جهان واقعی را به مبارزه نمی طلبند»[۳] (مارکس، انگلس ۲۸۶:۱۳۸۶) مارکس – حتی مارکس جوان- در کتاب نقد فلسفۀ حق هگل علی رغم ارائۀ بسیاری از تزهای آغشته به ایدئالیسم، این تز ماتریالیستی را پیش می نهد که «سلاح نقد، به هر روی نمی تواند جانشین نقد سلاح شود. قهر مادی باید با قهر مادی سرنگون شود و تئوری، تنها آن زمان به قهر مادی بدل می شود که توده ها را دریابد.»(مارکس ۱۳۸۵: ۱۳)

از تاکید بر این مورد آخر نباید باز ایستاد. نقد می تواند و باید قلب وضعیت را هدف بگیرد اما ممکن است هیچگاه مادیّت نیابد؛ بار دیگر آواکیان را احضار کنیم: «کمونیسم به مویی بند است». از خلال مبارزات پیگیر و مدام نظری و سیاسی است که امر درست می تواند تعین مادی-سیاسی خود را بیابد در غیر این صورت «پالایش نقد» -اگر در اساس پالایشی در کار باشد- بیان درست خود را تنها در پیرایش نفس خواهد جست. ایستادن در مقابل طوفان جریانات و گرایشات سیاسی خود به خودی و سازماندهی شده به صرف نقد میسر نمی شود. برای مثال تحلیل ها و نقدهای علمی لنین در مبارزاتش علیه نارودنیک ها، منشویک ها، سوسیال شوونیست ها و… در انشعاب بلشویک ها، تبلیغ و ترویج علیه سانتریست ها و راست های انترناسیونال دوم، در مبارزۀ درونی در بلشویسم و نهایتا در انقلاب اکتبر تعیُن مادی یافت.

توجه داشته باشیم که سنت انتقاد و خودانتقادی علمی در مارکسیسم نه برای پالایش و تزکیۀ نفس که برای پیشبرد مبارزات انقلابی و برای تغییر مادی وضعیت بوده است. بدون خط سیاسی درست و شناخت تئوریک بحران، به هیچ وجه نمی توان تغییری در مادیت به وجود آورد، همانطور که به صرف خط سیاسی درست بدون سازماندهی و تبدیل آن خط به نیروی مادی برای به مصاف طلبیدن نیروی مادی دشمن نیز نمی توان. به این ترتیب تاکید بر هر یک به هزینۀ نادیده گرفتن دیگری، چیزی جز شیرجه به ورطۀ ایدئالیسم نیست.

هشداری سیاسی

با بازگشت به بحث اولیه مان، اینبار با مورد توجه قرار دادن فعالین و جوانان انقلابی و مترقی یادآور می شویم که در هر نقدی پیش از هر چیز باید ابژۀ مورد نقدمان را به درستی بشناسیم و تحلیل کنیم؛ حال ابژه نقد و بررسی مان چه مارکسیسم مارکس و لنین و مائو و سنتز نوین باب آواکیان باشد، چه پست مدرنیسم و فمینیسم و مکتب فرانکفورت و ساختارگرایی و… قرار نیست انقلابیون به هر تولید فکری ای در عرصه روشنفکری پاسخ دهند، اما نمی توانند در مقابل تولیدات فکری متعارضی که اذهان توده ها و روشنفکران را به سوی خود کشانده است، بی تفاوت باشند. انقلابیون کمونیست در مقابل چنین تولیدات فکری ای، نمی توانند به کلی گویی هایی از قبیل اینکه «این نظریات مسئله ای را حل نمی کنند.»؛ «این روشنفکران زبان یأجوج مأجوجی دارند، که خودشان هم نمی دانند چه می گویند»؛ « اینان غیر انقلابی اند»؛ «اینان ضدانقلابی اند.» و… بسنده کنند. فعالین مترقی و خاصه انقلابیون کمونیست موظفند که در نقد نظریات مختلف، خلاءها، اشتباهات و انحرافات نظریات آنان را نشان دهند و بدین طریق برای توده ها و همچنین روشنفکران به شکلی زنده، روشن کنند که چرا پا سفت کردن بر زمین چنین نظریاتی حاصلش فرو رفتن است و نه پیش رفتن. بدین صورت است که انقلابیون می توانند، اعتماد توده ها و روشنفکران را جلب کنند – هر چند که در جذب نگاه توده ها و روشنفکران به سمت انقلاب، دست های دیگری نیز در کارند.

در ارتباط با این بحث، و مشخصا در مورد مسئله زنان، آواکیان نمونه ی مهمی را مثال می زند. او سوالات مشخصی را در مورد مسئله ی زنان مطرح می کند و می گوید: «اینها سوالاتی است که هم خودمان باید به دنبال پاسخ به آن باشیم و هم بقیه ی مردم را درگیر کنیم.» و در مورد این که آیا تحت سیستم موجود می توان به ستم بر زنان پایان داد؟ عنوان می کند: «حقیقت این است که نمی توان. اما تکرار می کنم، به جای اینکه این حقیقت را مثل یک دگم مذهبی به زبان بیاوریم و مورد تاکید قرار دهیم، باید واقعا تلاش کرد علت این مسئله را فهمید. بحث و استدلال ما باید محکم باشد. با استدلال محکم است که می توان افراد بیشتری را به این درک رساند.» (کمونیسم نوین؛۷:۱۳۹۷-۲۷۶)

سخن آخر

ما در اینجا به اشاراتی در باب «نقد» و «بحران نقد» بسنده کردیم. در صورتی که بیش از هر چیز لازم است زمینه های مادی بحران نقد کنونی را روشن کرد و به این پرسش پرداخت که تعین های سیاسی، تاریخی و ایدئولوژیک آن کدامند؟ و نتیجتا پیامدهای آن چه خواهد بود؟ بررسی دقیق این پرسش ها است که جوانب و عمق این «بحران»، هر چه بیشتر بر ما فاش خواهد شد. پرسش هایی که مجال پرداختن به آن ها در این مقال نبود.  

 منابع

– مارکس، کارل/ انگلس، فردریک (۱۳۸۶)، لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، پرویز بابایی، نشر چشمه

– مارکس، کارل (۱۳۸۵) نقد فلسفه حق هگل، ترجمۀ رضا سلحشور، انتشارات نقد

– ولادیمیر، لنین (بی تا)، مجموعه آثار، محمد پورهرمزان

– آوکیان، باب (۱۳۹۷)، کمونیسم نوین، گروه مترجمان، انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۱] نگاه کنید به کانال درنگهای فلسفی

[۲] نگاه کنید به جزوه «ماتم نگیرید، سازماندهی کنید» که در کانال سرخط منتشر شد.

[۳] لازم به ذکر است که مارکس در این بخش از ایدئولوژی آلمانی، هگلیان جوان را عمدتا از این جنبه مورد انتقاد قرار می دهد که چون واقعیت را به شکل رازورزانه بررسی می کنند، نمی توانند، نسبت بین آگاهی و روابط مادی را دریابند