نشریه آتش شماره ۱۱۸. شهریور ۱۴۰۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۴۸ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۱۱۸- شهریور ماه ۱۴۰۰

سرسخن: افغانستان؛ «راه حل حداکثری ارتجاعی یا انقلاب کمونیستی؟» انتخاب این است!

شاید فشرده ترین تعبیر دربارۀ وقایع هفتۀ سوم ماه آگوست افغانستان، این گزارۀ معروف و تاریخی کارل مارکس باشد که «هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسد، دود میشود و به هوا میرود». گزاره ای ناظر بر اینکه نظم اجتماعی حاکم، ابدی نیست. آنچه در افغانستان رخ داد دقیقا به نمایش درآمدن این واقعیت است که نظام سرمایه داری امپریالیستی حاکم بر جهان، شکافها و تضادها و معضلاتی را ایجاد میکند که خود قادر به حل آنها نیست و اساسا در چارچوب نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی موجود غیر قابل حل هستند.

اسلامگرایی از انواع مختلف جمهوری اسلامی، طالبان، احزاب جهادی افغانستان، داعش و غیره در واکنش به سلطۀ ویرانگر قدرت های امپریالیستی و به عنوان یک نیروی منسوخ سیاسی و اجتماعی به ظهور رسید و نزاع میان این دو پوسیدۀ امپریالیسم و اسلامگرایی، مردم ایران، افغانستان و دیگر کشورهای خاورمیانه را در منگنۀ خود قرار داد و تبدیل به مانع مهمی در مقابل مبارزات رهایی بخش و انقلابی مردم شد.

خبرنگاری تصاویر خروج نیروهای ارتش ایالات متحده از پشت بام سفارتخانه آمریکا در افغانستان را نمادی از فرآیند سراشیب قدرقدرتی امپراتوری آمریکا در جهان دانست. این آخرین پرده از شکست پروژۀ «خاورمیانه بزرگ» جورج دبیلو بوش و نئوکانهایش بود. آمریکایی که قرار بود افغانستان را به آزمایشگاه «بومی» و «اسلامیزه» کردن الگوی دولت-ملت مقبول «دموکراسی» امپریالیستی تبدیل کند، مجبور به خروج از این کشور و ارائۀ طرح سازشی میان دولت دست نشانده اش (غنی-کرزی و شرکا) با طالبان شد.[۱]

این طرح، گزینۀ مطلوب کاخ سفید نبود، اما ضرورتهای جهان واقعی خود را به آمریکا تحمیل کردند. خروج آمریکا از افغانستان صرفا قبول شکست در افغانستان نیست. بلکه تغییر الویت بندی های امپریالیسم آمریکا در مواجهه با ضرورت های جدیدی است که در نتیجه تغییرات بیست سال گذشته در جهان، در مقابلش سربلند کرده اند. از یکسو در مناطق مختلف جهان، نه فقط در خاورمیانه بلکه مهمتر از آن در اروپا، با چالش برآمدن و گسترش امپریالیسم چین و روسیه مواجه است. از سوی دیگر، تغییرات اقتصادی و سیاسی در سی سال گذشته در خود آمریکا موجب ازهم گسیختگی بیسابقه در سطح کل جامعه و در سطح طبقۀ حاکمۀ امپریالیسم آمریکا شده و به قدرتگیری یک نیروی فاشیست منجر شد. نیروی فاشیستی که برای حفظ قدرت امپراتوری آمریکا به عنوان ارباب جهان قصد آن کرده است که مجاری و روال همیشگیِ حکومت کردن را تغییر دهد و حکومتی تک پایه با حذف حزب دموکرات و تشدید سرکوب علیه سیاهان و زنان و مهاجران برقرار کند. این دو چالش بی سابقۀ داخلی و بین المللی، عامل عمده در خروج آمریکا از افغانستان بوده است.[۲].

در مقابل چشمان حیرت زدۀ همگان، محصول کج و معوج و پوشالی بیست سال کار و لشگری کشی و هزینه و برنامه ریزی امپریالیسم آمریکا و متحدینش، دود شد و به هوا رفت. تمامیّت ارتش سیصد هزار نفرۀ تسلیح شده توسط ناتو و پنتاگون بدون کمترین مقاومتی فروپاشید و تسلیم چند ده هزار جهادگرای طالب شد و ارگ ریاست «جمهوری اسلامی افغانستان» در کمتر از چند روز به تصرف طالبان در آمد. حتی مُلاهای رهبری طالبان هم انتظار نداشتند پرچم نفرت انگیز «لا اله الا الله» به این سرعت در تمامی ولایت و ولسوالی ها به اهتزاز در بیاید.

برآمد رویدادهای اخیر افغانستان احتمالا به شدت گیری اختلافات درون هیئت حاکمۀ امپریالیسم امریکا منتهی خواهد شد که البته مشخص نیست دقیقا به کجا خواهد رسید.[۳] همچنانکه  دونالد ترامپ فاشیست، عقب نشینی مفتضحانۀ ارتش ایالات متحده از افغانستان را «نمادی از تحقیر شدن آمریکا» خواند و خواهان استعفای بایدن شد. طرفداران او از جمله در افغانستان و ایران، مدعی شدند که «اگر ترامپ به جای بایدن بود، طالبان به این راحتی به قدرت دست پیدا نمیکردند»! البته لشگر فاشیستهای آمریکایی و طرفدارانشان فراموش کرده اند که دیدارها و توافقات دوحه در دولت همین ترامپ و وزارت خارجه پومپئو آغاز شد. تمامی جناح های جمهوری خواه، دمکرات و فاشیست هیئت حاکمۀ آمریکا به این اجماع رسیده بودند که بحران افغانستان را نمیتوانند از بین ببرند و فقط باید به مدیریت آن تن بدهند. این به معنای عدم مداخلات سیاسی و حتی بعضا و موقتا نظامی آمریکایی ها در افغانستان نیست. آنها هم مانند امپریالیسم روسیه و چین و دولتهای مرتجع منطقه مانند ایران، پاکستان، سعودی و ترکیه به دنبال پیش بردن جنگهای نیابتی و رقابت و زورآزمایی در افغانستانِ تحت حاکمیت طالبان خواهند بود.

صدها میلیون نفر در سراسر جهان شاهد تصاویری از میدان هوایی کابل بودند که نمایی بی سانسور، عریان و ادیت نشده ای از کثافت و فاجعه ای بود که نظام سرمایه داری در سراسر دنیای ما حاکم کرده است؛ مردمی که به صرف داشتن ویزا یا پاسپورتهای آمریکایی و اروپایی حق زندگی زیر سقف های امن را دارند و مردمی که برای فرار از وحشت و شکنجۀ طالبان به بالهای هواپیماهای آمریکایی آویختند و بعد پرتاب شدند و پس در گمنامی مُردند؛ کودکانی که از ورای دیوارها و سیم های خاردار به سوی آینده ای کاملا نامشخص و مبهم دست به دست میشدند؛ دولتها و وزارت خانه ها و هیئتهای دیپلماتیک و سازمان ملل که در اوج بی تفاوتی یا رضایت، بازگشت پیروزمندانۀ آدمخواران طالبان به افغانستان را به نظاره نشستند و سرانجام جهانی که اینهمه تباهی و تاریکی را در روشنایی روز دید اما از شرم سر بر دیوار نکوبید و تهوعی که سیستم سرمایه تولید کرده است را بالا نیاورد!

واکنش مردم افغانستان به این تصاویر و تحولات، چندگانه بود. ترکیبی از حسرت، رضایت، توهم، یأس، خشم و امید. عده ای حسرت از دست رفتن «جمهوری و جامعه مدنی و دمکراسی» را خوردند؛ بخشی از روی کار آمدن «امارت اسلامی افغانستان» احساس شادی و رضایت کردند؛ پاره ای دیگر به توهم «امنیت» و «طالب معتدل شده» دست آویختند؛ دیگرانی را یأس و سرخوردگی از چهل سال چرخۀ شکست و جنگ و فاجعه در این کشور فرا گرفت؛ بخشی را خشم و نفرت نسبت به جهانی این چنین تباه، بی رحم و عمیقا ستمگر در بر گرفت؛ و سرانجام جمعی دیگر شعله های امید رویاندن بذرنوینی برای خلق یک جهان سراسر متفاوت از دل همین فاجعه را برافروختند!

حسرت

حتی بدبین ترین طرفداران آمریکا در آن بخش از مردم افغانستان که طی بیست سالۀ اخیر دل به امپریالیسم آمریکا و ناتو دل خوش کرده بودند که «آمده اند تا امنیت، رفاه، کار، آبادانی، آزادی برای زنان، دمکراسی و جامعه مدنی» را برای افغانستانی ها به ارمغان بیاورد، فکر نمیکردند رهبران ایالات متحده این چنین آنها را به دست امارت اسلامی طالبان و شکنجه و ترور فاشیسم اسلامی بسپارند.

 آنها نمی دیدند که رفرمهای اعمال شده از «بالا» و در چارچوب روابط سرمایه داری و پروژه های امپریالیستی، چه به نام «سوسیالیسم و خلق» توسط بروکراتهای وابسته به امپریالیسم شوروی اعمال شوند و چه به نام «دمکراسی و جمهوری» توسط بروکراتهای وابسته به امپریالیسم آمریکا، محکوم به شکست هستند و صرفا قشر کوچکی را در بر می گیرند. آنها نمیدیدند حتا این رفرم های محدود هم نمی توانند دوام بیاورند، چرا که بخشی از ایجاد یک جامعۀ بنیادا متفاوت از نظام سرمایه داری-امپریالیستی و فئودالی و عشیره ای نیستند و متکی بر شورش آگاهانه و انقلابی توده های از پایین و هدایت شده توسط برنامه و چشم انداز و الگوی جامعه ای رهایی بخش نیستند.

طرفداران نیروی منسوخ و پوسیدۀ امپریالیسم آمریکا و همۀ آنها که نسبت به بمبهای «دمکراسی گستر» آمریکا و ناتو توهم داشتند و دارند، ندیدند که رفرمهای آمریکایی ها در افغانستان، «پروژه»های تباه و فسادآورشان، تمام بودجه و پولی که به حلقوم دست نشاندگان و مزدوران فاسدشان ریختند، از چند کیلومتری شهرهای بزرگ فراتر نرفت و روستاها و شهرستانهای افغانستان بدون برق و بهداشت و رفاه و سلامت به حال خود رها شدند؛ آنها نخواستند ببینند که پهبادها و بمب افکنهای آمریکایی چگونه مجالس عروسی و بیمارستان و روستاها را ویران کردند؛ آنها نخواستند بفهمند که عملکرد اقتصادی و سیاسی سرمایه داری امپریالیستی و نیروی منسوخ امپریالیسم چگونه به شکلگیری و رشد و تقویت جنبشها و جریانات ارتجاعی و پوسیدۀ اسلامگرایی در سراسر خاورمیانه و شمال آفریقا و از جمله افغانستان منجر شده است. آنها ندیدند که امپریالیسم آمریکا در افغانستان به طرق مختلف بنیادگرایان اسلامی را تقویت کرد. در یک برهه از طریق متحد شدن و تسلیح و گسترش شان در رقابت با امپریالیسم شوروی و زمانی دیگر از طریق جنگیدن با آنها موجب گسترش نفوذشان در میان بخشی از توده های محروم شد. توده هایی که زیر بمبارانهای آمریکا و ویران شدن کشاورزی معیشتی در روستاها، به سمت بنیادگرایان اسلامی گرایش یافتند. آنها نخواستند ببینند و بدانند که آمریکایی ها بارها و بارها حتی به متحدین شان در عراق، کردستان و غیره خیانت کرده بودند. آنها توهم و امیدشان را به باد گره زده بودند.

رضایت

بخش دیگری از توده های مردم افغانستان که در مقابل توحش و جنایت ارتشهای امپریالیستی و تبعیض برآمده از عملکرد آنها، به قطب پوسیدۀ اسلامگرایی دل بسته اند، ناآگاهانه به وجد و شعف آمدند.

آنها نمیبینند که اساس اسلام و قوانین شریعت اسلامی (چه سنی چه شیعه) بر بهره کشی انسان از انسان، بر تبعیض و سلسله مراتب اجتماعی، بر بردگی زنان، بر نفرت از دیگران، بر جهل و خرافه و ستم بنا شده است. آنها نمیبینند که رهبران طالب مشتی مرتجعِ ستمگر و استثمارگر هستند که لاجرم بر شیوۀ تولیدی-اجتماعی بهره کشانه و تبعیض آمیز طبقاتی تکیه میزنند و امارت اسلامی افغانستان هم مانند هر دولت دیکتاتوری سرمایه داری دیگری بر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و استثمار نیروی کار بنا شده است؛ آنها نمیبینند که امارت اسلامی افغانستان لاجرم باید اقتصاد و تولید اجتماعی افغانستان را بر وابستگی به امپریالیستها (فرقی نمیکند آمریکایی و اروپایی یا چینی و روسی) پیوند بزنند؛ آنها نمیدانند که جنایت و توحش اسلامگرایان در افغانستان، از مجاهد تا طالب، چگونه به تقویت قطب پوسیدۀ امپریالیسم در منطقه و در اذهان بخشی از مردم افغانستان منتهی شد و میشود و لاجرم به تقویت امپریالیسم خدمت میکنند. آنها نمیدانند که اسلامگرایان افغانستان، از مجاهد تا طالب، با حمایت مالی و تسلیحاتی و تشکیلاتی سی.آی.اِی آمریکا و اینتلیجنس سرویس انگلستان و فرانسه ساخته شدند.

توهم

بخش دیگری از توده های مردم افغانستان به این دلخوش کرده اند که با آمدن طالبان «عوضش امنیت» خواهند داشت، یا «طالبان معتدل شده و به سر عقل آمده و قابل اصلاح است» و یا اینکه «حضور طالبان موقتی است و آنها خواهند رفت». اما نمیدانند که باد در قفس میکنند و چه طاعونی در انتظار است اگر طالب مستقر و تثبیت شود؛ که طالبان از تجربۀ اسلامگرایان ایران و خمینی جمعبندی کرده اند و میکوشند به یک رژیم ماندگار تبدیل شده و بخشی از بروکراسی و جامعه افغانستان، و اتفاقا در درجۀ اول همین باورمندان به معتدل و قابل اصلاح شدن طالبان، را متحد کنند. فاشیسم اسلامی ایران هم سالها پشت «اصلاحات» پنهان شد و تازه اگر طالبان معتدل هم بشوند، در بهترین حال چیزی شبیه همین طاعون ناسوری است که چهل سال به جان مردم ایران و کل منطقه افتاده است. طالب بنا به ذات اسلامگرایانه اش لاجرم اسلامگرایی و قوانین ارتجاعی ضد بشری را تحمیل و تشدید خواهد کرد. این همان طالبان است که بیمارستان و زایشگاه و مدرسه دخترانه و بازارها را با عملیات انتحاری منفجر میکرد تا به اهدافش برسد. بالاخره این که، اوضاع جهان و منطقه چنان سیال و بی ثبات و فروپاشیده است که بسیار بسیار بعید است تا طالب بتواند یک حکومت کارآمد و متمرکز و با ثبات را ایجاد کرده و صلح پایداری را در افغانستان مستقر کند[۴]. آنها نمیبینند و نمیدانند که در هم تنیدگی تضادها و اوضاع شاریده و فروپاشیدۀ منطقه ای و جهانی، شانس بسیار بسیار کمی برای راه حلهای میانی میگذارد و عرصه، جهت هماوردی راه حلهای حداکثری ارتجاعی (فاشیسم و اسلامگرایی) یا حداکثری انقلابی محیا است.

ناامیدی

بخش زیادی از مردم افغانستان، خصوصا روشنفکران اقشار متوسط، شدیدا احساس یأس و شکست و ناامیدی میکنند. تکرار چهل سال اشغال خارجی و جنگ داخلی، فلاکت و آوارگی، نا کارآمدی و تبعیض دولتهای فاسد و ستمگر و دست آخر بازگشت رژیم طالبان آنها را مأیوس کرده که گویی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست» و «از این بدتر نخواهد شد».

آنها حق دارند از اینهمه ستم و وحشتی که امپریالیستهای اشغالگر و متحدین و مزدوران شان و اسلامگرایان مرتجع بر جوانی و زندگی و آرزوهای شان تحمیل کرده اند، متنفر باشند اما اوضاع افغانستان و جهان به مراتب بدتر از این میتواند بشود. در تمام چهل سال اخیر، به طور عام شاهد روندی از سقوط و وخیم تر شدن اوضاع جهان بوده ایم و اگر نظام تولیدی-اجتماعی و سیاسی حاکم بر افغانستان و جهان تغییر نکند، احتمال بسا بدتر شدن وضعیت باز هم وجود دارد. در سایۀ عملکرد نظام جهانی سرمایه داری و دولتهای مجری آن از آمریکا تا طالبان، سیارۀ ما زمین در مسیر پرشتاب فاجعۀ زیست محیطی در حرکت است. و سرانجام اینکه در دل همین فروپاشی سیاسی و نهادهای بین المللی جهانی است که به واقع امکان تحقق انقلاب، سرنگونی دو پوسیدۀ امپریالیسم و اسلامگرایی در افغانمستان و بنای یک دولت و مناسبات تولیدی و اجتماعی بنیادا متفاوت و رهایی بخش وجود دارد.

خشم و نفرت

فاجعۀ جاری در افغانستان و ناگهانی و سرعت غیر قابل انتظار وقوعش، باعث خشم بخشی از مردم به ویژه در میان جوانان، زنان و روشنفکران افغانستان شد. آنها که از ستمگری و خیانت امپریالیسم آمریکا و بزدلی و فساد نوچه هایش در افغانستان و از وحشت و فاجعه ای که امارت اسلامی طالبان میخواهد بر کشورشان تحمیل کند، خشمگین و عصبانی و البته متنفر و منزجرند. زنانی که نمیخواهند برقع و حجاب و قوانین شریعت را بالای سرشان ببینند؛ روشنفکران و هنرمندانی که از زیستن در تعفن فکری و جمود عقیدتی حکومت اسلامی خشمگین اند؛ جوانانی که منزجرند از زندگی زیر پرچم جهل و خرافۀ دین.

خشم و نفرت عمیق نسبت به ستم و جهل و تبعیض، احساساتی اعتلا دهنده، مترقی و انقلابی اند. سلام و درود بر نفرتها و خشم شما جوانان و زنان و روشنفکران خشمگین کابل و قندهار و هرات، مزار و غزنی و بدخشان، بامیان و نورستان و بغلان. خشم تان از تحمل تباهی جاری در افغانستان و جهان را به امید پیوند بزنید و به راهی بپیوندید که اینک در افغانستان طالب و آمریکا زده گشوده شده است؛ به پیش بروید و از یاد نبرید که «مثال رود که در مسیر دره سر به سنگ میکوبد، رونده باش/ امید هیچ معجزی زِ مرده نیست، زنده باش».

امید

 بخشی از مردم افغانستان اما در دل همین تاریکی و تباهی ناشی از عملکرد آمریکا و ناتو و سیطرۀ طالبان، در دل انبوهی از حسرتها و توهمات، نا امیدی ها و خشمها، از امید و امکان انقلاب میگویند.؛ از راهی به سوی روشنایی از دل همین تاریکی همه جا گیر.

جکنا (جنبش کمونیسم نوین افغانستان) جمعی از کمونیستهای انقلابی هستند که با اتکا بر سنتز نوین کمونیسم، به امکان واقعی تحقق انقلاب می اندیشند و برای تحقق و وقوع آن در راه مبارزه قدم گذاشته اند. جکنا در کشاکش راه حلهای حداکثری ارتجاعی، به دنبال تحقق راه حل حداکثری ممکن و مطلوب انقلاب هستند. آنها برآنند که در گرماگرم سختی و فاجعه، نباید گذاشت ارتجاعی ترین نیروهای افغانستان از این شاریدگی برای استقرار و استحکام قدرت خود استفاده کنند. هدف جکنا سرنگون کردن کلیت سیستم اجتماعی موجود از طریق انقلابی کمونیستی و بنای یک جامعۀ بنیادا و بسیار بهتر یعنی جامعه سوسیالیستی نوین است. جایگاه جوانان، زنان و روشنفکران خشمگین افغانستان در صفوف جکنا است؛ آنها که با دریافتن علم کمونیسم نوین و متشکل شدن در جکنا میتوانند به رهبران استراتژیک انقلاب تبدیل شوند.

[۱]  آیت الله آنتونی بلینکن و تشکیل شورای فقها در افغانستان!. ستاره مهری. آتش شماره ۱۱۳. فروردین ۱۴۰۰

[۲]  افغانستان؛ آمریکا، طالبان و دولت. از نشریه آتش شماره ۱۱۷. مرداد ۱۴۰۰

[۳]  ن ک: افغانستان: منافع بشریت در چیست؟ مقالۀ ۱۶ آگوست ۲۰۲۱ در وبسایت انقلاب. ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۴]  در مورد فروپاشی و اوضاع سیال نگاه کنید به: بیانیۀ باب آواکیان به مناسبت سال ۲۰۲۱. در مجموعه مقالات باب آواکیان سال ۲۰۲۰. ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

 

دربارۀ جکنا (جنبش کمونیسم نوین افغانستان)

این متن، دو بخش ابتدایی از بیانیۀ اعلام موجودیت جکنا است که از سوی بنیان گذاران این تشکیلات در کلاب هاوس خوانده شد و برای انتشار در اختیار نشریه آتش قرار گرفت. متن کامل این بیانیه در وبسایتهای مختلف قابل دسترسی است.

جکنا چیست؟

ج.ک.ن.ا (جنبش کمونیسم نوین افغانستان) هسته اولیۀ جمعی از ما زنان و مردان کمونیست انقلابی است که زشتی و جنایت جهانِ موجود را تحمل کرده نمیتوانیم و آمده ایم در قدم اول صدای خود را بکشیم که: نه! این جهان شایستۀ هیچ انسانی نیست.

جهانِ یک میلیارد گرسنۀ منع شده از حقِ نان خوردن و چند میلیارد نفوس زندگی در فقر و بی کاری و ویرانه ها! جهانِ اولادهای من و تو که به جای شادی و مکتب و بازی محکومند به بردگی و بیگاری! جهانِ چند هزار سرمایه دار که بر ما چندمیلیارد مردمِ زمین حاکمند.

جهانِ چند صد میلیون بی جا شده و آوارگانِ ابدیِ روانه در سرکها و سرحدات و حاشیه ها؛ جهانِ طفلها و اطفال هراسیده از بمباردمانها و مَرمی ها؛ جهانِ پاهای بر جای مانده در میدانهای مَین و خنده های به یادگار مانده در قاب عکسها و عُمق قلبها؛ جهانِ اشغالگران، جنگسالاران و قوماندانهایی با بیرقهای امپریالیستی و مذهبی!

 جهانی این رقم ستمگر به سر صدها میلیون زنِ لت و کوب شده در کُنج خانه ها، کشته شده در میدانهای سنگسار، تجاوز شده در کارتیه های تاریک و تن فروشهای خانه های قرمز، جهانِ زیبایی های به بند کشیده زیر برقع و چادری ها و حجاب، جهانِ لزبینها و گی ها و ترنسکچوالهای تحقیر شده در هر کدام جا، جهانِ پدرسالارن و مردسالاران و متجاوزین و سکسیستها!

جهانِ خودبرتر پنداری نژادپرستان و شوینیستها و فاشیستها از دیگر ملل و تبارها و زبان و کولتورها؛ جهانِ تحمیل مفکوره ها و سلایق و ادیان و مذاهب بالای سر دیگران؛ جهانی که مصارفِ گوانتانامو و پلچرخی بسیار کلانتر از شفاخانه ها و کتابخانه ها و سینماها است!

جهانی که اصوات تکفیر و دین از مسجدها و کلیساها و دیرها و معابد بلندتر است تا نغمه های شادمانۀ سازها و بیت خوانان و هنرمندان؛ جهانی که به جهاد برای نابودی محیط زیست ایستاده شده و انگار از هیچ مُلک و قریه و دریا و دشت و لاله زاری نمی براید مگر تا نابودی اش!

 جهان سرمایه داری و طبقات استثمار کننده و استثمار شونده، جهانِ امپریالیسم و اسلامگرایی!

جکنا چه میخواهد؟

جکنا (جنبش کمونیسم نوین افغانستان) تشکیل و تنظیم خُرد اما مصمم و پایدار ما جمعی از کمونیستهای انقلابی است که شانه به شانۀ هم ایستاده شدیم تا صدای خود را علیه همگی این رنجها و تباهی ها بکشیم و فریاد بزنیم چنین جهانی را تحمیل کرده نمیتوانیم و رویای جهانی سراسر متفاوت را در سر میپرورانیم: «جهانی که شکوفایی هر فرد، شرط شکوفایی همگان است»، جهانی که هر انسان برای هر انسان، یاوری است و تفاوتهای آدمها در مفکورات و سلایق نه بهانۀ تبعیض و جگرخونی و ستم که شرط زیبایی و تنوع و همزیستی است؛ جهان برآمده از «انقلاب کمونیستی و نه چیزی کمتر از آن»!

جور کردن چنین جامعه و جهانی فقط رویای ما نیست، بلکه بیش از هر وقت دیگری در تاریخ بشر دست یافتنی، امکان پذیر و واقعی است. این یک فَکت علمی و قابل اثبات است. کمونیسم کدام معرفت و روش و رویکرد علمی است که با آن میتوان جامعه انسانی را شناخت و نشان داد که چه رقم عملکرد و سوخت و ساز این جامعه طبقاتی و سرمایه داری، امکان و پتانسیل جور کردن یک جامعۀ متفاوت و بهتر را به دست بشریت داده است.

علم کمونیسم (مارکسیسم) به ما نشان میدهد که همگی ثروتها و دانش و مدنیت و کلی چیزهایی که انسان برای زندگی به آنها ضرورت دارد را هشت و نیم میلیارد نفوس سیارۀ ما به طریقۀ جمعی و اجتماعی تولید و جور میکنند. اما در چارچوکات جامعه طبقاتی، اجتماع و جهان به قسمی تنظیم شده و سازمان یافته که کمتر از یک فیصد انسانها به شمول سرمایه داران و زمینداران کلان و دولتهای حامی منافعشان، این ثروت و تولیدات را تصاحب کرده و به سر دیگر مردم جهان انواع بهره کشی، ستم، تبعیض و سرکوب را تحمیل میکنند.

این تضاد اساسی شیوۀ تولید سرمایه داری یعنی تضاد «تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی» که لاجرم به شکلگیری تبعیضها، استثمار، بحرانها و جنگها در جامعه انسانی و امروزه به خطر نابودی سیارۀ زمین رسیده است. تضادهای ذاتی و دینامیکهای درونی سیستم تولیدی سرمایه داری در کدام جای جهان به قسمی است که دولتهای سرمایه داری این سیستم را اصلاح کرده نمیتوانند و این سیستم ذاتا بحران زا و ضد انسانی است.

اما مارکس و مارکسیسم نشان دادند که این سیستم سرمایه داری در عین زمان که فقر و جنگ و فلاکت برای اکثریت مردم جهان جور میکند، امکان از اساس گذاری یک سیستم تولیدی-اجتماعی نوین یعنی جامعه کمونیستی و جامعۀ در حال گذار و گذران به سوی کمونیسم جهانی یعنی جامعه سوسیالیستی را هم جور میکند. اما مارکس و مارکسیسم به طریقۀ علمی نشان دادند که این مساله به حیث یک اتفاق خود به خودی و صد در صد و اجتناب ناپذیر نیست، بلکه یک امکان و پتانسیل مقبول در تاریخ و جامعه است که بالفعل کردن آن به عنصر و عامل انسانی ضرورت دارد.

فعلیّت دادن به این امکان و عبور از جهان کهنه و گذار به جهان نو، ضرورت به انقلاب کمونیستی دارد. یک انقلاب سیاسی که با قدرت گیری طبقۀ پرولتاریا و حزب پیش قراول کمونیسم، راه و مسیر را برای جور کردن تغییرات کلان و اساسی اقتصادی، اجتماعی و کولتوری باز کند. این انقلاب به حضور و فعالیت و تلاش توده های آگاه شدۀ مردم ضرورت دارد و حیاتی است که با طریقۀ علمی و خط سیاسی و آیدیولوژیک کمونیستی، موانع راه و تضادها و مشکلات را شناسایی کرده و برای حل آنها راه حل پیش بماند.

به خاطر از این است که توده های مردم برای نابود سازی دنیای کهنه و بنای دنیای نو و حرکت در مسیر دنیای نوین، به علم کمونیسم و استراتژی انقلاب کمونیستی و تنظیمات و حزب کمونیست نوین ضرورت دارند. ما جمعی از کمونیستهای انقلابی در هستۀ اولیۀ جکنا اشتراک کرده ایم تا روند و پروسۀ جور کردن و اساس گذاری این حزب در جغرافیای سیاسی انقلاب افغانستان را به پیش ببریم.

 

افغانستان، ستم افراطی علیه زنان: یک ستمگر نمیتواند ما را از دست ستمگر دیگر رها کند؛ ما نیاز به انقلاب داریم!

 

مقاله ای[۱] از انقلاب، وبسایت حزب کمونیست انقلابی آمریکا. ۲۱ آگوست ۲۰۲۱

 

آمریکا جنگ در افغانستان[۲] را بخشا تحت این عنوان که جنگی برای «آزادی زنان افغانستان» است توجیه کرد. هرچند در ۲۰ سال گذشته اصلاحات قابل توجهی برای بخشی از زنان شهری اتفاق افتاد اما اکثریت عظیم زنان تحت ستم بیرحمانه و انقیادی شبیه شرایط قبلی باقی ماندند. در هر حال، این تاکتیک که جنگ افغانستان برای «آزادی زنان» است در جلب حمایت بخش های «مترقی» جامعه آمریکا موفق بود. از جمله در میان بسیاری از لیبرال ها و ترقی خواهان (پروگرسیوها). در این جا سوالی مطرح است: اصلا چطور کسانی که دغدغۀ نیمی از بشریت یعنی زنان را در سر دارند، می توانند به خود اجازه دهند همگام با کشور قدرتمندی شوند که در رأس سیستمی نشسته است که هرساله میلیون ها زن را به درون صنعت تن فروشی و بردگی جنسی می راند… سیستمی که در آن حق سقط جنین (و به زودی حق کنترل بارداری) زیر حمله است و حقی است که اکنون به مویی بند است… در سیستمی که تجاوز و دیگر شکل های تعرض به طور مستمر علیه زنان در جریان است و تحقیر زنان سلول های جامعه را ا اشباع کرده است و شکل های بی حد و حصر متنوعی را به خود می گیرد؛ در سیستمی که همین دهشت ها در درون نیروهای مسلح اش که برای «آزاد کردن» زنان افغانستان فرستاده شده بودند، فشرده تر از هر جای دیگر است … در سیستمی که تبعیض در هر عرصل آن افسارگسیخته است … سیستمی که مافوق سودهایی که «استاندارد زندگی» در کشورهای امپریالیستی را امکان پذیر می کنند به مقدار بسیار زیاد از کار زنانِ جنوب جهانی است و از پیکر آنان مکیده می شود؟ چرا، کسی که این فکت ها را می داند، کماکان مردم را فرا می خواند که در کنار این ستم گرانِ زنان قرار گیرند و انتظار داشته باشند که این ستم گران در هر جا ستم بر زنان را خاتمه دهند؟!؟

سوال دیگر: حاصل این جنگ به واقع چه بود؟ مرگ، ویرانی و دهشت که اکثریت عظیم آن علیه شهروندان غیر نظامی بوده است و به شدت بالاتر از کشتاری بود که در ۱۱ سپتامبر {در حمله به برج های دوقلو در نیویورک} رخ داد. تا اوت ۲۰۱۶ در نتیجه جنگ آمریکا در افغانستان نزدیک به ۱۱۱ هزار نفر کشته شده بودند و ۱۱۶ هزار نفر زحمی و جنگ نزدیک به نیم میلیون نفر را از خانه و کاشانه شان رانده بود. در سیاهچال های ارتش آمریکا، شمار زیادی از افغانستانی ها بدون این که در محکمه ای محاکمه شوند زندانی و شکنجه شدند. از جمله دو زندانی که زیر شکنجه در زندان بدنام بگرام کشته شدند.

حکومت های فاسد یکی پس از دیگری توسط ایالات متحده تحمیل شده و اداره می شدند. این حکومت ها، فلاکت و فقر و عقب ماندگی ای را که مردم افغانستان روزمره با آن مواجه می شدند، بدتر کردند. افغانستان در میان ده فقیرترین کشور جهان است و نزدیک به ۵۰ درصد از مردم آن زیر خط فقر زندگی می کنند و ۳۶ درصد با «ناامنی غذایی حاد» مواجهند. بله، اصلاحاتی در وضعیت زنان عمدتا شهری شد اما این اصلاحات حتا سایه ای از یک اصلاحات همه جانبه نبود و نه می خواست و نه توانست بر ریشه های روابط ستم گرانۀ پدر/مردسالاری ضربه زند. آن تغییر اساسی که در وضعیت زنان افغانستان لازم است فقط می تواند از طریق یک انقلاب کمونیستی به دست آید. فقط انقلاب کمونیستی از ابتدای می تواند می تواند به این ستم تهاجم کرده و ریشه های آن را در عرصه های مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک جامعه از جای بکند.  

بیاییم ببینیم حاصل جمع این دو دهه دهشت و کشتار هزاران نفر از مردم و نابودی زندگی میلیون ها چیست؟

اول، حداقل در کوتاه مدت چنگال پدر/مردسالاری بنیادگرایی اسلامی وحشی تقویت خواهد شد.

دوم، امپریالیستهای آمریکایی حداقل موقتا توانستند عده ای از افراد مترقی را پشتِ یک تفکر کاملا دروغین، فاسد کننده و عمیقا ضررمند بسیج کنند و به این توهم دامن بزنند که گویا حکومتِ آمریکا را با فشار می توان وادار به «صدور دموکراسی» به کشورهای دیگر کرد؛ بنابراین، تا زمانی که قصابان امپریالیست جنگ های خود را ملبس به این نوع فریبکاری ها کنند مردم مجازند که از آنها و جنگ شان حمایت کنند.

باب آواکیان می نویسد: «سیستم سرمایه داری امپریالیستی ایالات متحده آمریکا بر روی برده داری و عظمت طلبی سفید و انواع و اقسام جنایت ها علیه مردم سیاه و دیگر خلق های تحت ستم، و توده های بشریت در سراسر جهان، از جمله نیمۀ مونث بشریت بنا شده است و کماکان اینها را بازتولید می کند. برخی ها مدعی اند که اسلام و به ویژه جهاد اسلامی بنیادگرا جوابی در مقابل آن است. اما این طور نیست و  نه تنها یک بدیل رادیکال در مقابل امپریالیسم و جنایت هایش نیست بلکه خودش شکل دیگری از برده کردن انسان، ستم و جنایت علیه زنان و دیگر توده های مردم است. جواب واقعی، یک انقلاب واقعی است. انقلابی رادیکال و رهایی بخش. یعنی انقلاب کمونیستی. فقط چنین انقلابی می تواند بالاخره در هر گوشۀ جهان نقطه پایان بر ستم بگذارد.» (باب آواکیان)

 

 

 

باب آواکیان در سال ۲۰۱۶ در مورد اشغال افغانستان توسط آمریکا نوشت:

عجیب ترین آدم ها، فمینیست های بورژوا هستند که به حمایت از این جنگ کشیده شدند و آن را بر این پایه که اشغال توسط آمریکا به نفع زنان خواهد بود توجیه کردند. امروز آمریکا در افغانستان بیشتر از شوروی در دهه ۱۹۸۰ کنترل بر افغانستان ندارد. اگر صادقانه و علمی نگاه کنیم می توانیم ببینیم شوروی ها، در دوره اشغال افغانستان دست به اصلاحاتی به مراتب بیشتر، به ویژه در رابطه با زنان زدند. این اصلاحات، از جمله عواملی بود که بنیادگرایان اسلامی را عصبانی کرد. شوروی هم اینکار را از بالا به پایین انجام داد و از طریق تجاوز و اشغال و کودتا و غیره تحمیل کرد ولی بعد از آن نتوانست این رفرم ها را به این طریق پیش ببرد و یک حاکمیت با ثبات ایجاد کند. در نتیجه عقب نشست و با اسلام گرایان سازش کرد.» (آواکیان. راهی دیگر)

 

[۱] On Afghanistan and the Extreme Oppression of Women: One Oppressor Cannot Liberate Us from Another—We Need Revolution! August 16, 2021

[۲] دینامیکی که در افغانستان و در مناطق مهمی از خاورمیانه گشایش یافته است دقیقا قابل تشریح در عبارت «دو منسوخ» (دو پوسیده) و برخورد آنها است که باب آواکیان فرموله کرده است. در واکنش به حملات امپریالیسم آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی به اهالی افغانستان و مقاومت در مقابل آن، حمایت از طالبان افزایش یافت. اوضاع کنونی و قدرت گیری طالبان که نتایج وحشتناکی خواهد داشت محصول بیست سال عملکرد این دینامیک است.

 

علی خامنه ای به علت کشتار کرونایی باید محاکمه شود

ژیلا انوشه

ویروس سارس۲ (کرونای جدید) جهش تکاملیِ جدیدی کرده و سویه ای از این ویروس به نام «دلتا» بوجود آمده است. این سویه از ویروس کرونا بسیار مهلک تر از سویه های پیشین و کرونای اولیه است. ویروس کرونا برای اولین بار در سال ۱۳۹۸ در شهر ووهانِ چین رصد شد. سویۀ جدید کرونا نیز مانند کرونای اولیه حریق وار در سراسر ایران گسترش یافته و در هر شبانه روز نزدیک به هزار نفر قربانی می گیرد. . گسترش سویه «دلتا» اکثریت قریب به اتفاق شهرهای ایران را «قرمز» کرده است.  مسئولیت مستقیم این قتل عام، به وضوح متوجه شخص خامنه ای است که با ممنوع کردن ورود واکسن به کشور عامل اصلی در آلوده شدن میلیون ها تن به بیماری عفونی کوید۱۹ و مرگ صدها هزار تن از آنان بوده استبی شک تلاش عده ای از وکلای دادگستری و فعالین مدنی[۱] که قصد داشتند شکایت نامه ای علیه خامنه ای به خاطر استفاده اش از سلاح کشتار جمعی کرونا تنظیم کنند عادلانه بود و به همین علت، دستگیر شدند و با وجود گذشت بیش از یک هفته هنوز از مکان و سرنوشت آنها اطلاعی در دست نیست.

تصمیم خامنه ای فقط معلول اعطای انحصار به شرکت های تولید داروی وابسته به «ستاد فرمان اجرایی امام» (برکت و شفافارم[۲]) نبود، بلکه باور و یقین قطعی وی به تئوری های توطئه بود. او در سخنرانی هایش اعلام کرد با واکسن های خارجی قصد «جنگ بیولوژیک علیه ایران» را کرده اند. یکی از دست یارانش به نام «پروفسور علی کرمی» تا آن جا پیش رفت که مدعی شد غربی ها واکسن «دین زدایی» به نام «فانداواکس» (واکسن ضد بنیادگرایی دینی) ساخته اند. «رهبر معظم» تلاش کرد برای مقبول جلوه دادن تصمیم ارتجاعی و پوسیده اش، خزعبلاتِ تئوری توطئه اش را در پوشش «ملی» و خدمت به رشد «علم» بیان کند و واکسن سازهایش وعدۀ «فتح بازارهای منطقه و جهان با واکسن برکت» را دادند. در نهایت، همان «جنگ بیولوژیک» را به سرکردگی علی خامنه ای علیه مردم پیش بردند و ایران را تبدیل به عفونی ترین کشور کرونایی کردند.

بحران کرونا بحرانی نیست که جمهوری اسلامی آن را ساخته و پرداخته باشد اما مطمئنا تبدیل به اسلحه ای دیگر در دست این اسلام گرایان فاشیستِ ضد علم شد تا مردم را کشتار کنند. جنون ضد علمی که اینها در میان پایه های جاهل و خرافاتی شان رواج دادند و قدرت آتش و صدها میلیون دلار را پشتوانۀ افکار و اعمال آنها و دیگر عوامفریبان حکومتی کردند موجب مرگ غیر ضروری صدها هزار و رنج های غیر ضروری دیگر برای آنها که نمردند شده است. اگر جمهوری اسلامی بتواند از درونِ بحران کنونی بدونِ فروپاشی کامل جانِ سالم به در ببرد، با جامعه‌ای به‌ مراتب خشمگین‌ تر روبرو خواهد بود و از نظر درونی نیز پاره پاره تر و از هم گسیخته تر از همیشه خواهد شد. «رهبر» و دیگر متولیان جنایتکار این رژیم اگر در جریانِ جنگ انقلابی برای سرنگونی جمهوری اسلامی حسابرسی نشده باشند، یقینا و باید در دولت سوسیالیستی آینده و در دادگاه‌های مردمی که چند و چونِ و چگونگی اجرای آن در طرحِ پیشنهادی سندِ «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران» (حزب کمونیست ایران – م.‌ل.‌م) مشخص شده، حسابرسی شوند.

ضدیت خامنه ای با واکسن و همدستی اش با سویۀ دلتا

اما چرا سویۀ خطرناک تری از ویروس کرونا تکامل یافته؟  جواب ساده است: زیرا، هر موجود زنده ای در جریان تکثیر، تغییر می کند. این تغییرات در موجوداتی که دارای طول عمر کوتاه هستند، بیشتر رخ می‏دهد. چالش بزرگ در جنگ با بیماری های عفونی آن است که پاتوژن ها (ارگانیسم های میکروسکوپی که بیماری زا هستند مانند ویروس و باکتری) جهش تکاملی می کنند و درست همین اتفاق برای ویروس سارس۲ (یا کرونای جدید) افتاده است. این فرآیند قابل پیش بینی بود و از آن جا که دانشمندان با شیوۀ تکامل حیات آشنا هستند در این مورد هشدار داده بودند که اگر ویروس کرونای جدید از طریق پیشگیری جمعیِ جهانی و بعد از اختراع واکسن موفق علیه آن، از طریق واکسیناسیون جهانی، محاصره و سرکوب نشود، کاملا می تواند با استفاده از امکان تکثیر در انسان هایی که واکسینه نشده اند جهش های تکاملی کرده و سویه هایی به وجود آیند که بسیار مهلک تر از کرونای اولیه باشند. بدن کسانی که واکسینه نشده اند مانند دستگاه «انکیباتور» (مرکز پرورش) عمل می کند که در آن ویروس جهش تکاملی می کند. هرچه تعداد کسانی که واکسینه نشده اند بیشتر باشد این «مراکز رشد» بیشتر می شوند و امکان جهش سویه های خطرناک تر بیشتر می شود. با ظهور کرونای دلتا این اتفاق افتاده است. نسل های جدیدی بر اساس زیست و تکثیر کرونای اولیه تکامل یافته اند که دارای تفاوت های راندوم با کرونای اولیه هستند[۳]. این تغییر دائم چیز جدیدی نیست و تئوری تکامل داروین صد و اندی سال پیش آن را بر اساس مستندات شناسانده است و از آن پس تا کنون نیز درستی آن مکررا اثبات شده است. فرآیند فرگشت، پایۀ ظهور غیر منتظرۀ ارگانیزم های جدید را فراهم می کند. این رخدادی دائمی در همه انواع حیات است.

خزعبلات ضد علمی خامنه ای در مورد واکسن و واقعیت واکسن

تحلیل خامنه ای از واکسن های «آمریکایی و انگلیسی» کاملا ضد علمی و پوچ و نشئت گرفته از تفکر ضد علمی «توطئه» است. او مدعی شده است که این واکسن ها را بر پایۀ شناسایی «ژن ایرانی» ساخته اند تا علیه ایران «جنگ بیولوژیک» به راه اندازند. اما حقیقت علمیِ ابتدایی در مورد واکسن آن است که واکسن با شناخت از ساختار ژنتیکی خودِ ویروس ساخته می شود و تفاوت ژنتیکی میان مردمان مختلف کرۀ خاکی چندان نیست که نیاز به واکسن های متفاوت باشد. همانطور که واکسن های آنفولانزا برای نژادهای مختلف ساخته نمی شوند. خطرِ تبدیل شدن ویروس کرونا به سلاح بیولوژیک علیه بشریت زمانی است که به علت ضدیت باعلم، به علت نابرابری های اجتماعی و اقتصادی و فقر گسترده در جامعه و جهان، واکسیناسیون انجام نشود و ویروس کرونا امکان تکثیر بی وقفه در بدن انسان ها و لاجرم امکان جهش و تبدیل شدن به سویه های مهلک تر را پیدا  کند.

واکسن بدن را تعلیم می‏دهد که ویروس بیماری زا را شناسایی کرده و آن را دفع کند. برای درست کردن واکسن ضد ویروس کرونا دانشمندان ابتدا باید به شناخت از ساختار ژنتیکی این ویروس و رفتارش دست می یافتند و باید دانسته می شد که چگونه وارد بدن «میزبان» (یعنی انسان) می شود، از چه مکانیسم هایی برای چسبیدن به سلول های بدن و تکثیر خود در  آن استفاده می کند و چگونه سیستم ایمنی بدن را دور می زند.  کسب شناخت از کلیۀ این جوانب فرآیندی پژوهشی و علمی است که در گستره ای  جهانی انجام میشود. دانشمندان با ثبت و جمع آوری تمامی شواهد و دانسته هایشان در همکاری با هم توانستند به شناختی قابل اتکا برای ساخت واکسن در این زمینه دست پیدا کنند.. به طور مثال این ویروس ساختاری شبیه تاج دارد که اطرافش دندانه دار است و اصطلاحا «شاخ دار» است و برای همین «کرونا» نام گرفته است[۴]. ویروس از این شاخ ها یا دندانه ها (که دندانه های گل میخی نیز به آن گفته می شود) برای حمله به سلول های سالم بدن انسان استفاده می کند. این شاخ ها در درست کردن واکسن های ضد ویروس کرونا نقش تعیین کننده داشتند.

دانشمندانی که واکسن های مختلف را ساختند، خود را بر چنین دانش و شناختی متکی کردند تا توانستند واکسن موثر را بسازند. علت این که فایزر-بیونتک و مودرنا توانستند سریع تر از دیگران به ساخت واکسن دست پیدا کنند این بود که از قبل بر روی ویروس های دیگری از خانوادۀ سارس کار کرده بودند و همچنین به شیوه جدیدی از تولید واکسن دست یافته بودند. این شیوۀ جدید، تولید مولکول های «آر.ان.ای پیامرسان[۵]» در آزمایشگاه بود[۶].  کار آر.ان.ای پیامرسان در بدن انسان این است که به بدن فرمان تولید پروتئین ها را می دهد. دانشمندان موفق شدند در آزمایشگاه، آر.ان.ای پیامرسانی بسازند که به بدن فرمان تولید پروتئینی را می دهد که شبیه «دندانه های گل میخی» ویروس کرونا هستند. به این ترتیب، بدن می آموزد که پروتئین های «دندانه دار» را تشخیص داده و پادتن هایی (آنتی بادی هایی) برای مقابله با ویروس کرونا تولید کند. احساس تبِ پس از واکسیناسیون، مربوط به آن است که پادتن ها فعال شده اند.

اما موضوع مهمتر در زمینۀ کسب شناخت از ساختار و عملکرد ویروس کرونا، کسب شناخت از ظرفیت های تغییر آن در محیط های مختلف و به ویژه در بدن انسان و در برهم کنش با سیستم ایمنی انسان است. درک این ظرفیت و این که چگونه و در چه محیط ها و فرآیندهایی بالفعل می شود، فقط با استفاده از دانش نظریۀ تکامل (یا فرگشت) ممکن است. تئوری تکامل، مکانیسم دگردیسی حیات طی میلیاردها سال و چگونگی به وجود آمدن انواع مختلف موجودات زنده را نشان می دهد. فقط با این تئوری است که می توان از بدن انسان و سیستم ایمنی آن یا این که میکرو ارگانیسم های بیماری زا (مانند ویروس و باکتری) چگونه تکامل می یابند شناخت یافت[۷]. آردی اسکای بریک در کتاب «تئوری تکامل و افسانۀ خلقت» می گوید: «نظریۀ تکامل به ما این امکان را می دهد که چنین چیزهایی را درک کنیم و داشتن چنین درکی به نوبۀ خود می تواند سرنخ هایی در مورد این که کجا باید تلاش کنیم تا چیزی را کشف کنیم به ما می دهد. افرادی که تئوری تکامل را نپذیرفته اند و معتقدند که همه گونه های زیستی گیاهی و حیوانی بی ارتباط با یکدیگر هستند، نمی توانند در مبارزه مدرن برای مدیریت یا درمان بیماری های عفونی پیشرفت چشمگیری داشته باشند. فقط کسانی که کاملا به علم تکامل تکیه دارند می توانند این کار را انجام دهند.»

تفکر دینی و ضدیت با علم دست در دست سرمایه داری فاجعه آفرید

اغلب اوقات تفاوت میان مرگ و زندگی، داشتنِ دانش علمی صحیح است! این در هر مبارزه یا جنگی مصداق دارد و امروز هم در مواجه با ویروسِ کرونا آگاهی و دانش علمی است که کمک می‌کند تا بفهمیم چه اتفاقی دارد می‌افتد و چرا و چه‌طور می‌توانیم با فجایعی که به ناگهان از راه می‌رسند به‌طورِ جمعی مقابله کنیم. آگاهی و دانش علمی و خدمت به حفظ جان و سلامت توده‌های مردم دو چیزی هستند که جمهوری اسلامی ذاتا ضد آن است. اما اوضاع وخیم تر از داشتن یک حاکمیت دینمدار ضد علم است! توده های مردم که باید علیه این رژیم شورش کنند، خود مملو از این افکار خرافیِ ضد علمی هستند و همین واقعیت یکی از بزرگترین موانع در انجام انقلابی است که ضرورت فوری جامعه است. توده های تحت ستم و استثمار جامعه، در عین نفرت و انزجارشان از این حکومت اما به ایده های خرافی و ضد علمی که اینها در جامعه ترویج می کنند آلوده اند. همین اسارت فکری باعث می شود که آنها در  مقابل هر ایدۀ غلط و مضر و انواع «تئوری‌های توطئه» و بدتر از همه در مقابل این ایده غلط و به غایت سمی که «همه‌چیز دست خداست» آسیب پذیر باشند. بدون داشتن شیوۀ تفکر علمی، توده های مردم – حتا کسانی که دارای تحصیلات و آموزش عالی هستند — هر دروغ و یاوه ای را باور خواهند کرد. بدون علم، به راحتی می توان بازی خورد. بدون علم نخواهیم فهمید چه چیزی درست است و چه چیز غلط. افکار توده های مردم باید عوض شده و علمی شود. تبلیغ و ترویج شیوۀ تفکر علمی و مقابلۀ جدی و مستمر با تئوری های توطئه و خرافه های دینی از ضرورت های عاجلِ جامعۀ ما و جهان کنونی می باشد. بی اعتنایی به این ضرورت و پاسخ ندادن به آن در سطح نظریه پردازی و همچنین در سطح ترویج همگانی، نه تنها در عرصۀ درمان و بهداشت و محیط زیست فاجعه آفریده، بلکه از آن مهمتر، موجب قهقرا در آگاهی اجتماعی و روابط اجتماعی و مبارزۀ سیاسی علیه قدرت های حاکم شده است– به ویژه در ایران و افغانستان و دیگر کشورهای خاورمیانه که در چند دهۀ گذشته اسیر بیماریِ همه گیری بنیادگرایی اسلامی بوده اند. فعالین کمونیست باید به طور مستمر خلاف جریان افکار حاکم حرکت کرده و خود را با علم و شیوۀ تفکر علمی تعلیم دهند. در غیر این صورت «کمونیسم نوین» را نیز درک نخواهند کرد. تبلیغ و ترویج علم و شیوۀ تفکر علمی به طور کلی و تبلیغ و ترویج «کمونیسم نوین» هرگز نباید در محدودۀ عده ای کم بماند بلکه باید آن را فراگیر و توده ای کرد. زیرا کمونیسم نوین، علم انقلاب اجتماعی است؛ علم درکِ سرچشمه های ستم و استثمار، علمِ ساختن راه انقلاب برای ریشه کن کردن ستم و استثمار و ایجاد جامعه و جهانی بنیادا متفاوت و بهتر برای کل بشریت است. همانطور که آردی اسکای بریک می گوید: «علم چیز راز آلودی نیست و هر کسی می تواند آن را آموخته و به کار برد. … خواه شما می خواهید یک بیماری را درمان کنید و یا جامعه بهتری بسازید، شما به فرآیند علمی مبتنی بر شواهد نیاز دارید.»

یادداشتها

[۱] مصطفی نیلی، آرش کیخسروی، مهدی محمودیان، محمدرضا فقیهی، محمد هادی عرفانیان، مریم فرا افراز

[۲] این شرکت در سال ۲۰۱۰ از طرف دولت کانادا و ژاپن مظنون به وارد کردن مواد مربوط به غنی سازی اورانیوم شناخته و مورد تحریم قرار گرفت.

[۳] ماده ژنتیکی ویروس کرونا آر.ان.ای است که حدود سی هزا نوکلئوتید یا رمز ژنتیکی دارد. هنگامی‌که ماده ژنتیکی این ویروس در بدن ساخته می‌شود امکانِ تغییر این رمزهای ژنتیکی به وجود می آید که اصطلاحاً جهش خوانده می‌شود. جهش‌ها جز عملکرد ویروس هستند و همیشه بد نیستند و حتی می‌توانند باعث ضعیف‌تر شدن ویروس شوند. اما اگر جهش در ناحیه ژنتیکی پروتئین گل‌ میخی (شاخ) رخ داد بسیار مهم است. ویروس کرونا مکانیسم ویرایش تکثیر دارد که اشتباهاتش را تصحیح می کند و همین امر کمک می کند که دچار جهش بسیار کمی شود. اما جهش های اخیر به ویژه سویۀ دلتا بسیار مهلک بوده اند.

[۴] crown

[۵] mRNA

[۶] آر.ان.ای و دی.ان.ای و پروتئین سه مولکول اصلی درشت هستند که همۀ گونه های زیستی دارا می باشند. مولکول چیدمانی از ترکیبات شیمیایی است

[۷] Why everyone wh can should take the covid-19 vaccine. Revcom.us August 9 2021

 

اصلاحات و عادی سازی شَر

حسام سیه سرانی

از خرداد ۱۳۷۶ به بعد جملاتی از این دست را کم نشنیدیم که «خشونت سالهای اول پس از انقلاب را اپوزیسیون به جمهوری اسلامی تحمیل کرد»، «هر نظامی برای دفاع از خودش در مقابل اپوزیسیون برانداز و مسلح، دست به سرکوب میزند»، «سرکوبگری حاکمیت در واکنش به خشونت اپوزیسیون بود» و دیگر جعلیاتی همینقدر بی اساس که تنها بخشی از کارزار جعل و تحریف تاریخ وقایع سیاسی سالهای دهۀ شصت از سوی اصلاح طلبان برای متحد کردن بخشهایی از اقشار میانی جامعه با جمهوری اسلامی بود.

 آخر بدون تحریف واقعیت و تاریخ نمیشد به مردم بقبولانند که مجمعی از قضات هیئتهای مرگ، حاکمان شرع، فرماندهان سپاه و وزارت اطلاعات، بازجو و سربازجو، شکنجه گر و تیرخلاص زن، زندان بانان و نظریه پردازان و مدافعان اعدام و شکنجه و فاشیسم اسلامی دور هم جمع شده اند و از «گفتگوی تمدنها» و «مدارا و تساهل» و «آزادی اندیشه» میگویند. اگر واقعیت به تمامه افشا و گسترده میشد، چه کسی باور میکرد سعید حجاریان (برادر صالح) از بنیانگذاران گشتاپوی اسلامی و از سربازجویان شعبات شش گانۀ سلاخ خانۀ اوین و مقاله نویس ارگان فرقۀ فالانژیستی «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» حالا از «آزادی اندیشه» حرف میزند؟ کی باورش میشد علی ربیعی (برادر عباد) از دیگر سربازجویان شعبات اوین حالا داعیۀ رواداری دارد؟ مضحک نبود اگر مردم میفهمیدند حمیدرضا جلایی پور که حالا دکترای جامعه شناسی گرفته بود و از «جامعه مدنی» میگفت، همان فرماندار مهاباد در قتل عام ۵۹ نوجوان کرد در خرداد ۱۳۶۲ بود[۱]؟! که اکبر گنجی عضو واحد تبلیغات فاشیستیِ «عقیدتی-سیاسی» سپاه پاسداران حالا از «صلح جهانشمول» کانت میگفت؟ که آیت الجنایتهایی همچون یوسفی صانعی و موسوی خوئینی ها و موسوی اردبیلی از «حقوق شهروندی» میگفتند؟! میرحسین موسویِ سردبیر روزنامۀ کودتاچیان خرداد ۶۰ در حزب جمهوری اسلامی و مدافع ترور سلمان رشدی و کشتار بهاییان و قتل عام تابستان ۶۷ حالا ردای گشادِ «پیگیری حقوق مردم» را پوشیده است و زهرا رهنورد و جمیله کدیور و فاطمه کروبی و یک دو جین دیگر از تئوریسنهای حجاب اجباری و چند همسری مردِ مسلمان و کودک همسری، حالا ژستِ فمنیستی و زنان پیشگام جنبش سافرجت[۲] را گرفته اند؟ و عبدالکریم سروش سر تیمِ هیئت تفتیش عقاید اساتید دانشگاه در ستاد ضد انقلاب فرهنگیِ اسلامی حالا معجون متناقضِ ابدیِ «روشنفکری دینی» با چاشنی پوپر به اضافۀ شیخ کُلِینی را به جامعه میخوراند.

این بود که کارزار نانوشته ای برای فراموشی ایلغار اسلامی دهۀ ۶۰ به راه افتاد تا دستها از رد خون و جای دستۀ کابل و بوی باروت و طناب دار پاک شوند و جلاد و قاتل و شکنجه گر، خود را معرض اعتماد عمومی و رأی مردم و «حماسه»های انتخاباتی پی در پی قرار بدهند. آنها شّر را عادی سازی کردند، عدالت را به ابتذال کشیدند و تفاهم نامۀ نانوشته اما موجودِ «ببخشید و فراموش کنید» را به جامعه تنقیه کردند. ابراهیم نبوی از طنز نویسان اصلاح طلب به صراحت میگفت: «مردم سال ۶۸ که آقای خمینی مُرد را یادشان رفته و حالا شما میخواهید ببینند ۶۷ چه خبر شده است» [نقل به مضمون] گویی قتل عام دست کم پنج هزار زندانی سیاسی طی دو ماه و در گورهای بی نشان به خاک سپردن، رویدادی است پیش پا افتاده و بی نیاز از تحقیق برای کشف حقیقت. یا تکرار همان دروغ سراپا بی اساس که «زندانیان مجاهد در زندان و همزمان با عملیات فروغ جاودان، قصد شورش در زندانها را داشتند و اعدامها واکنش به این شورش بود» از سوی اصلاح طلبان[۳]. انگار بدون تشکیل دادگاهی برای کشف حقیقت و اجرای عدالت، میتوان سلاخان انسان و قصابان زندانها را بخشید و فراموش کرد و حتی فراتر از آن میتوان به آنها امید بست و رأی داد تا «ایران برای همۀ ایرانیان» خلق کنند و از «منشور حقوق شهروندی» بنویسند!

این کارزار اما با اقبال بورژوازی بیرون از قدرت و بخش قابل توجهی از خرده بورژوازی شهری ایرانی مواجه شد. همانها که سرخورده از یک انقلاب شکست خورده و خسته از ویرانه های جنگِ سراپا ارتجاعی هشت ساله، چنان از ترور و وحشت حُقنه شدۀ سالهای خمینی بیمناک و رمیده خاطر بودند که سنسورهای اجتماعی شان از کار افتاده و برای پذیرش هر سقف کوتاه و حقیری آمادگی نسبی داشتند. این یک تجربۀ قابل تأمل است که زندگی زیر وحشتِ مداوم فاشیسم، چگونه آدمها را به پذیرش هر استاندارد و هنجار تحمیل شده از سوی فاشیستها عادت میدهد و ایرانِ دهۀ ۷۰ و ۸۰ یکی از موارد دقیق برای مطالعه و بررسی این پدیدۀ روان شناسیِ اجتماعی است.

سلولهای بد خیم این کارزار در پیوند با دیگر عوامل اقتصادی و فرهنگی جهانی و داخلی، در بخشهای وسیعی از اقشار میانی ریشه دواندند. همانها که از قِبَل تحولات اقتصادی سالهای «سازندگی» دوباره رنگِ موز و ماشینهای ژاپنی و کره ای و سفرهای دوبی و ترکیه و پاتایا را میدیدند و کارزار ایدئولوژیک راست جهانیِ آغاز دهۀ ۱۹۹۰ مبنی بر «پایان تاریخ» و «انتهای انقلابها» هم حسابی مغزشان را انباشته بود. لایه ای از «روشنفکران» لیبرال و ملی-مذهبی ها، سوسیال دمکراتها و رویزیونیستهای نادم از «چپ» بعد از فروپاشی شوروی و سابقا آرمانگرایانِ حالا پست مدرن و پراگماتیست و «چپِ نو» شده و «به سر عقل» آمده، نقش واسطه گری مهمی در القا و پذیرش این سازش و بخشش میانِ شکنجه گر و شکنجه شده ایفا کردند. بی تأثیر نبود که محمود دولت آبادی و هوشنگ ابتهاج و بابک احمدی و مراد فرهادپور و جواد طباطبایی و بهمن نیرومند و رخشان بنی اعتماد و مانی حقیقی و دیگرانی از این قماش، به نورچشمی های خمینی از هاشمی رفسنجانی تا میرحسین و کروبی و عبدالله نوری فراخوان بیعت و لبیک میدادند. به راستی که «طوفان خنده ها».

آنها فراموش کردند یا خود را به فراموشی زدند که چه خط خونینی میان مردم و جمهوری اسلامی در دهۀ ۶۰ کشیده شد، که خاورانهای سراسر ایران هنوز از خون تَر بود و چه امیدها که از انقلاب نفله شدۀ ۵۷ زنده به گور نشده بودند. پس به دفن تَتمۀ آرمان و انقلاب و افقهای بلند برخاستند و چه ظیافتهای وقیح و کارناوالهای تهوع آوری از سازش میان شکنجه گران و شکنجه شدگان، ستمگران و ستم دیدگان که نیافریدند.

توهم «اندیشۀ عدم خشونت» وسیعا توسط روزنامه های اصلاح طلب و ایدئولوگهای راست و لیبرال به موازات تداوم سرکوب و خشونت و جنایت دولتی، در میان مردم ترویج و موعظه میشد. آنها از بخشش میگفتند و ایران کماکان در صدر لیست اعدامهای سالانه بود؛ از تساهل میگفتند و حزب الله دانشجویان را از ارتفاع به پایین پرتاب میکرد؛ از جامعه مدنی میگفتند و نیروی انتظامی کارگران خاتون آباد را به گلوله میبست؛ از «ایران برای همه ایرانیان» میگفتند و روشنفکران و فعالین فرهنگی و سیاسی عرب و کُرد و بلوچ بر تخت شکنجه خانه و تیرک اعدام به صلیب کشیده میشدند. حتی اگر مردم در تیر ۷۸ و تابستان ۸۸ سر به خیزش بر میداشتند، زرادخانۀ «ضد خشونت» اصلاح طلبان و توجیه گران لیبرال و ملی مذهبی، در مذمت «خشونت» و رادیکالیسم و انقلاب، چه موعظه ها که نمیکردند.

گرایشات ملی گرایانۀ موجود در میان بخشهایی از مردم فارس هم البته به کارشان می آمد. اینکه کردها و عربها و بلوچها و ترکها و ترکمنها «خواهان تجزیه» ایران هستند و چرا پیشمرگان کُرد یا مجاهدین خلق[۴] یا کمونیستهای مسلح، در سالهای جنگ ایران و عراق به خاک عراق رفتند و «علیه میهن سلاح در دست گرفتند». هنوز توهم «جنگ میهنی» و «دفاع مقدس» عمل میکرد و مانده بود تا ابعاد آن جنگ سراپا ارتجاعی، افشا و همه گیرتر شوند. راستی آیا کسی از پارتیزانهای ایتالیایی پرسیده است که چرا علیه «وطن»شان در سالهای حاکمیت فاشیسم موسولینی جنگیدند؟ کسی گریبان سربازان جنبش ضد جنگ در ایالات متحده را گرفت که چرا علیه جنایات ارتش «وطن»شان در ویتنام، مبارزه میکردند؟ کسی به سُوفی شُل[۵] و برادرش خرده گرفت که چرا علیه «میهن» و ارتش آلمان در سالهای جنگ جهانی دوم مبارزه کردند؟

اما در ایران اصلاحات زده، مسمومیّت پراگماتیستی و «عقلانی» این کارزار چنان همه گیر شد که پس مانده های «خط امام» دهۀ ۶۰ بارها و بارها ضمن بیرون آمدن از انتخاباتهای «حماسۀ حضور» و «بد و بدتر» و «نه بزرگ» توافق ضمنی بخشهایی از جامعه با دارالولایۀ تهران را به دست آوردند. مِلاک، «حالِ افراد» شد و انگار مهم نبود چه کهنه آدمکشانِ حرفه ای را بر میگزیدند. برایند این پروژه، گرفته شدن احساس خشم و انزجار جامعه نسبت به جنایت و قتل عام و آدم کشی بود و به سازش یا توهم به دشمنان مردم منتهی میشد. میشد به هر شکنجه گر و سلاخی امید بست و متحد شد، به شرط آنکه از «سوریه ای شدن» جلوگیری کند یا «بد» باشد در قیاس با «بدتر» و الی آخر. توهم بی پایانی که سال به سال تمدید میشد و به جای فتحِ «سنگر به سنگر» به عقب نشینی پیگیر از حداقل پرنسیپهای سیاسی بدل میشد. این شد که بدیلها و «گزینه های موجود» از خاتمی و موسوی و عبدالله نوری به مرور به هاشمی رفسنجانی و حسن روحانی و پورمحمدی و ریشهری و دری نجف آبادی رسیدند. کار چنان بیخ پیدا کرد و بی ریخت شد که بعد از ۸۸، تعدادی از بستگان جانباختگان قتل عام ۶۷ حتی نسبت به پیگیری نقش موسوی در جنایات دهۀ ۶۰ اعتراض کردند.

اما خوشبختانه این کارزار ارتجاعی فراموشی و سازش به دلایل مختلف و اتفاقاتی چند، بخشا به ضد خود بدل شد. مهمترین فاکتور، افشاگری اپوزیسیون انقلابی ضد رژیم، خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی جان به در برده بودند. به عنوان مثال ده ها کتاب خاطرات، سخنرانی، چندین فیلم مستند، مقاله و سمینار و تریبونال بین المللی در ثبت و مستند و مدون کردن آن فاجعه، بسیار تأثیر گذار بودند. مبارزات مردم در ادوار مختلف مانند تیر ۷۸، سال ۸۸، دی ۹۶، آبان ۹۸ و غیره که به جنایت و کشتار مردم توسط رژیم منتهی شدند، هم در گشودن مجدد پروندۀ جنایتهای گذشتۀ حکومت تأثیرگذار بودند. عامل موثر دیگر، اختلافات درون هیئت حاکمۀ رژیم بود. مهمترین آنها، افشاگری های حسینعلی منتظری که در مستند شدن سازمان یافته بودن جنایات، به ویژه قتل عام سال ۶۷، بود. یا افشاگری های درونی جناحین رژیم هنگامی که قاتلانی مانند پورمحمدی، علی فلاحیان، علیرضا آوایی، موسوی خوئینی ها، ریشهری و غیره به وزارت میرسیدند یا کاندیدایی انتخابات میشدند.

با وجود تمام این عوامل، اما هنوز جای بسیاری جهت افشاگری علیه جنایات رژیم وجود دارد. کارزارهای بسیار و فعالیتهای متعددی برای گستردن هر چه بیشتر آگاهی داخلی و بین المللی در مورد ابعاد آن دهۀ وحشت و یک جنبش سراسری هر دم گسترش یابنده که بر پرچم آن نوشته شده باشد: «نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم».

یادداشتها

[۱] نگاه کنید به: «یک صد جنایت ارتجاع شاه و شیخ علیه بشریت؛ پروندۀ شماره ۱: قتل عام خرداد ۱۳۶۲ مهاباد». در وبسایت cpimlm.org

[۲]  سافرجت (Suffragette) زنان پیشگام جنبش حق رأی زنان در قرن نوزدهم به ویژه در انگلستان بودند.

[۳]  مثلا رجوع کندی به فایل صوتی میرحسین موسوی در سال ۸۸ در همین رابطه.

[۴]  اشتباهات استراتژیک و تاکتیکی برخی گروه های مسلح اپوزیسیون جمهوری اسلامی، به ویژه سازمان مجاهدین خلق ایران، در پیوند زدن مبارزه مسلحانه شان علیه جمهوری اسلامی به جنگ ارتجاعی ایران و عراق و وحدت استراتژیک مجاهدین با رژیم ارتجاعی بعث عراق، جای بررسی و نقد دارد اما نه از منظر «خیانت به وطن» و «وطن پرستی» و اینکه به ابزاری جهت توجیه جنایات جمهوری اسلامی علیه زندانیان و اعضای این گروه ها و سازمانها شود.

[۵]  سُوفی ماگدالنا شُل (Sophia Magdalena Scholl) فعال سیاسی، دانشجوی انقلابی آلمانی و عضو گروه مقاومت «رز سفید» در آلمان نازی بود که علیه رژیم هیتلر فعالیت می‌کرد. وی پس از پخش اعلامیه‌های ضد جنگ در دانشگاه مونیخ به همراه برادرش هانس شول توسط گشتاپو دستگیر شد. در نتیجه هردو آنها در دادگاه خائن به میهن شناخته شده و محکوم به اعدام با گیوتین شدند.

تصویر حمید نوری؛ یادآوری توأمان مرگها و مقاومتها

آناهیتا رحمانی

آنچه میخوانید خلاصه ای از روایت رفیق آناهیتا رحمانی از زندانیان سیاسی دهۀ ۶۰  است که در اواسط مرداد ماه اخیر در جلسۀ کلاب هاوس اتاق «به یادآربخشی از مشاهداتش دربارۀ حمید نوری و زندانهای جمهوری اسلامی را روایت کرد. وی از فعالین اتحادیه کمونیستهای ایران (سربداران) بود که خاطرات خود را به صورت مشروح در کتاب «و ما انکار خدای شان بودیم[۱]» روایت کرده است.

 

زمانی که عکس حمید نوری را در روزنامه ها دیدم که اعلام میکردند یکی از عاملین کشتار تابستان ۶۷ در فرودگاه سوئد دستگیر شده بود، ناگهان چهرۀ بازجویم در زیرزمین بند ۲۰۹ زندان اوین را به خاطر آورد. فردی با قد متوسط که همیشه کفشهای کتانی به پا داشت و خیلی سریع از پله های ۲۰۹ بالا و پایین میرفت. البته من در تمام مدت زندان چشم بند داشتم اما موقعیتهایی به وجود می آمد که میتوانستم از زیر چشم بند او را ببینم. اویی که از هیچ فرصتی برای دستمالی و ارضای جنسی ذهن بیمار خود دریغ نمیکرد. دستگیری حمید نوری مرا به سالهای دهه شصت برد و صحنه های اعدام و شکنجه و البته مقاومتها و ایستادگی زندانیان . این صحنه ها همچون پلانها یک فیلم هولناک و در عین حال سرشار از فداکاری و مبارزۀ زندانیان از جلوی چشمانم میگذشتند. اما تابستان ۶۷ داستان دیگری بود. زندان در آغاز سال ۶۷ بسیار آرام بود. ما تا حدود بسیاری تلاطمات سالهای ۶۰-۶۱ را پشت سر نهاده بودیم و تلاش داشتیم که با یک برنامه پر بار روزهای زندان را سپری کنیم .

کلاسهای زبان، فیزیک (نسبیت انیشتین)، روانشناسی پاولف و مقالات اقتصادی- اجتماعی روزنامه ها که  برگ برگش دست به دست میچرخید و با دقت تمام میخواندیم شان تا شاید نشانی از مبارزه  در گوشه ای از جهان بیابیم. نیمی از روز را به هواخوری می‌رفتیم و با توپ پارچه ای که  خودمان  درست کرده بودیم، بازی می‌کردیم و می‌دویدیم. اما آن روزها بر سهیلا به دشوارى مى‌گذشت. او که دختر کم سن و سال و زیبایی بود، توجه بازجویش زمانی ، را  به خود جلب کرده بود. هر روز به بهانه‌اى سهیلا را بازجویی مى‌برد و نظرات سیاسی و عقایدش راجویا مى‌شد. او که عضو وزارت اطلاعات  بود سعی داشت با اعمال فشارهای روحی و جسمی، سهیلا را به اعلام  انزاجار وادارد. اما سهیلا مقاومت می‌کرد و درآغاز از نظراتش دفاع می‌کرد؛ ولی بعد سیاست سکوت اختیار کرد. با تنی کبود و روحى خسته به سوالات ما که دورش حلقه زده و از اخبار شعبه و حرف‌های رد و بدل شده می‌پرسیدیم، پاسخ مى‌‌داد. در یکی از بازجوی‌ها ، زمانی به او گفته بود: «اوضاع خطرناکی در انتظار زندانیان است. قرار است خیلی از زندانیان کشته شوند . به نفع تو است که همین حالا اعلام انزجار بدهی و جانت را نجات بدهى». ما به این حرف‌ها مى خندیم و مطمئن بودیم که زمانی برای ترساندن و به انزجار واداشتن سهیلا سعى دارد از هر ترفندی استفاده کند. ما غرق در دنیای خود و بی خبر از فاجعه ای که در حال شکل گیری بود. با این که مدتى بود نشانه‌های یک تغییر و تحول را مى‌دیدیم، ولی اصلا نمیتوانستیم  وقایع هولناکی که در انتظار مان بود را حدس بزنیم.

مثلا زندانیان کم سن و سال را که به «ملی کشها»  معروف بودند، ازما جدا کردند. سهیلا نیز در بین آنها بود. در ملاقات شنیدیم که در بند مردان جداسازی های بیشتری انجام داده اند. در بهار ۶۷ حسین زاده مسئول زندان، تمام زندانیان را از زن و مرد صدا زد و نظر تک تک مان را راجع به مذهب و مارکسیسم پرسید: اسم، فامیل، وابستگی گروهی، آیا سازمانت را قبول داری؟، نظرت راجع به مارکسیسم چیست؟، آیا خدا را قبول داری؟ و در مقابل جواب منفی و محکم زندانیان، گفته بود «نشانتان خواهیم داد».

چه چیز را مى‌خواست یا مى توانست نشان دهد؟ ما کشت و کشتار سال‌هاى ۶٠ و ۶١ را دیده بودیم. روزهایى که بین ۵٠ تا صد نفر را بدون محاکمه و با یک سوال و جواب ساده محکوم به مرگ مى‌کردند و به جوخۀ اعدام مى‌سپردند. روزهایى که کارخانۀ تواب سازى‌شان با حد اکثر ظرفیت کار مى‌کرد. روزهایى که زندانیان تواب شده، فضاى بند را به یک جهنم واقعى تبدیل کرده بودند و هر حرکت ما را به زندانبان گزارش مى‌کردند. ما این جهنم روى زمین را تاب آورده بودیم.

در آن  سال کشور شرایط  حساسی را از سر می‌گذراند. جمهوری اسلامی پس از هشت سال جنگ ویرانگر بالاخره به قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل و آتش بس با دولت عراق تن داد. در ۲۹ تیر خمینی بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و «جام زهر»ش را نوشید. روز سوم مرداد مجاهدین عملیا ت «فروغ جاویدان» را آغاز کردند، روز ۵ مرداد سران جمهوری اسلامی خبر شکست مجاهدین و پیروزی خود را اعلام کردند. روز ١۴ مرداد موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور در خطبه های نماز جمعه دانشگاه تهران به بهانه حملۀ مجاهدین به مرزهای غربی کشور خواهان اعدام مجاهدین شد. و بدینسان از هماند هفتۀ دوم ماه مرداد به فرمان مستقیم خمینی و تایید سران جمهوری اسلامی، نمایندگان اطلاعات، دادستانی و دادگاههای شهرهای سراسر کشور با همدستی بازجویان و مسئولان و دیگر گردانندگان زندانهای جمهوری اسلامی، قتل عام هزاران زندانی سیاسی آغاز شد. ما اما از  تصمیم قتل عام و تشکیل هییت مرگ بى‌خبر بودیم. ارتباط ما با دنیای بیرون به طور کامل قطع گردید.

یک شب سه نفر از زندانیان هوادار مجاهدین را صدا زدند و آن‌ها دیگر برنگشتند؛ مریم گلزاده غفوری یکی از آنها بود. آنها اولین گروهی بودند که به قتلگاه برده شدند. چند روز بعد گروه دیگری از مجاهدین بند از جمله فرزانه ضیاء میرزایی را بردند. فرزانه مضطرب و پریشان به بند برگشت. آیا اشتباه کرده بودند یا از روی عمد او را به بند برگردانده بودند؟ برای گفتن شنیده‌ها و دیده‌هایش مستقیما به سراغ دوستانش رفت. هنوز داشت ماجرا را برای آنها تعریف میکرد که پاسدار بند او را دوباره صدا کرد. گویا او را دادگاه برده بودند. در جلوی اتاق دادگاه، تعداد زیادی زن و مرد نشسته بودند. پیش از رفتن به اتاق دادگاه برگه‌اى به آنها می‌دادند تا نظرشان را نسبت به ولایت فقیه، سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی در آن  بنویسند. مدام به آنها اطمینان می‌دادندکه محاکمه ای در کارنیست و این سوالات به منظور عفو عمومی است. اما در دادگاه حاکم شرع چند سوال دیگر از آن‌ها می پرسید و همانجا رأی صادر می‌شد. اگر کسی خود را مجاهد معرفی میکرد و یا به جاى نام «منافقین» از سازمان مجاهدین خلق ایران نام مى‌برد، سوال دیگرى از او نمى‌کردند و در صف اعدامى‌ها قرار می گرفت. اما به زندانیان محکوم به اعدام طورى وانمود می کردند که به زندان گوهردشت منتقل می‌شوند.

آخرین گروه مجاهدین بندمان را هم صدا زدند. ولی آن‌ها چند ساعت بعد برگشتند. در صف دادگاه تعداد زندانیان به صف شده در برابر اتاق دادگاه آنقدر زیاد بود که نوبت آنها نرسیده بود. تعداد زیادی از آنها بسیار خوش بین بودند و چشم انداز آزادی نزدیک را می‌دیدند. آنها بهترین لباسشان را برتن می‌کردند و سرخوشانه در هواخوری توپ بازی میکردند. ما نمی توانستیم یا نمی خواستیم واقعیت هولناکی که درزندانها جریان داشت را باور کنیم. پس از چند روز بالاخره آنها را بردند. برای وداع با آن‌ها همه در راهرو ایستادیم. لحظۀ دردناکی بود. بعضی‌ها ترجیح دادند اصلا جلو نیایند. اما شورانگیزکریمی با همه روبوسی کرد. لبخند خاصی روی لبانش بود. او می‌دانست که کجا می‌رود. وقتى همدیگر را در آغوش گرفتیم،  نزدیک گوشم گفت: «یادت نره که مردن، آسانتر از خوب زنده ماندن و به مبارزه ادامه دادن است». لرزش خفیفی در تمام وجودم احساس کردم. اما مهرانگیز، خواهر شورانگیز با صورتی بشاش از پیش ما رفت. انگار که به مهمانی مى‌رفت. صورت او که به خاطر ناراحتی قلبی‌اش همیشه پریده رنگ بود، آن روز گل انداخته بود. با آرامش با همه روبوسی کرد و رفت. او از هواداران سازمان «آرمان مستضعفین خلق» بود.  ولی چون نمی‌خواست بدون دوستانش زنده بماند، در دادگاه خود را مجاهد معرفى کرد و همان شب همراه با خواهر و دوستانش حلقه‌آویز شد. ما زندانیان چپ اما هنوز امیدوار بودیم که آنها به زود باز میگردند.

شبی از پشت دیوار اتاق‌ بندمان صدای بلند گریه  یکی از نگهبانان زن را شنیدیم که اتاقشان کنارسلول ما قرار داشت. نگهبان دیگری تلاش داشت که او را آرام کند و به او دلداری بدهد، می‌گفت: «این منافقین باید بمیرند. آنها هر جا که میرن مفسد هستن و مرگشون هم مثل زندگی شون باعث درد سره. دیدی چه جورى وقتی داشتند از طناب آویزون می شدن، دستهای همو گرفته بودن؟ آنقدر محکم که وقتى برادرا آمدند ببرنشون مجبور شدن برای جدا کردنشون دستاشونو بشکنند». ما ناباورانه به این حرفها گوش میدادیم. این خبرهولناک در بند پیچید. سکوت سنگینی حاکم شد. ورزش و بازی دیگر تعطیل شد. در خود فرو رفته بودیم. در خواب هم آرامش نداشتیم. هر از گاهی صدای ناله و ضجۀ کسی در سکوت شب مى‌پیچید. از این فکر رها نمى‌شدیم که با ما چه خواهند کرد؟ آیا کشتارى که به راه افتاده تنها مجاهدین را در برمى‌گیرد یا که همگانى است؟ هنوز از قتل عام مردان زندانی چپ خبر نداشتیم. وضعیت غریبى بود.

 برایم روشن بود که اگر برای بردن چپ‌ها به بند ما بیایند، من جز اولین ها خواهم بود. چون حکمِ حبس ابد داشتم. آن روزها مانند کسی بودم که بر ابرها سوار است و تلاش دارد هرچه بیشتر از زمین فاصله بگیرد. غرق در رویاهای زیبا و افکاروالایم بودم بررسی گذشته مان و اینکه ما در مبارزات‌مان چه اشتباهاتی داشتیم که در آینده باید از آنها اجتناب کنیم. این افکار برایم لذت بخش بود؛ انگار در خلوت خود با معشوقم گفتگو میکردم چنان حالتی پیدا کرده بودم که ازهیاهوهای اطراف چیزى به درستی  نمی دیدم. آیا این یک انتخاب آگاهانه بود یا مکانیسم دفاعی بدنم چنین واکنشی از خود نشان می‌داد؟ روی نوشته‌ها و اشعار مائو که ریزنویس شده بودند، متمرکز بودم. آثار مائو به من روحیۀ مبارزه ومقاومت می‌داد: «من قطره ای از دریای بیکران خلقم، اگر باشم یا نباشم باز شما خواهید بود، پس نه به پاهای خسته بلکه به گامهای استوار بیاندیشید». در دنیای رویایى خودم برای ایجاد یک دنیای زیباى واقعى نقشه می‌ریختم و رئوس حاکم بر آنرا در لوح خیال ترسیم می‌کردم. روزی یکی از دوستان بسیار نزدیک به من گفت: «در این شرایط که هر لحظه ممکنه ترا برای اعدام ببرن، چطور میتونی این چنین آرام باشی؟» فقط نگاهش کردم. در آن مقطع خودم هم نمی دانستم که شاید با تمرکز روی اهداف و آرزوهایم در واقع با هراس از مرگ دارم مقابله می‌کنم.

روزی اکبری پاسدار و مسئول بند آمد و اسامی سه نفر از ما را خواند و دستور داد که با کلیۀ وسائل بیرون برویم. وجه مشترک ما سه نفر این بود که در دادگاه اول محکوم به اعدام شده بودیم ولی در دادگاه دوم حکم‌‌مان به حبس ابد تقلیل یافته بود. برای وداع با ما، تمام زندانیان به صف ایستادند. آیا این آخرین دیدار است؟ فضاى سنگینى بود. بعضی ها گریه می‌کردند. من سعی داشتم با دقت به چهره ها نگاه کنم. دلم نمی‌خواست نگاهم را از آنها برگیرم. نگهبان مدام نعره می‌کشید که سریعتر بیرون برویم. وسائلم را برداشتم و با عجله از بند خارج شدم. من را به یک سلول انفرادی بردند بعدها فهمیدم که در این زمان مشغول اعدام زندانیان چپ در بند مردها بودند. صدای رژه پاسداران را می شنیدم که محکم پا بر زمین می‌کوبیدند و شعار می‌دادند: «مرگ بر منافق/ مرگ بر کافر». من هم در انتظار نوبت خویش بودم .ساعت‌ها در سلول قدم می‌زدم و به بهروز همسرم فکر می‌کردم که  در سال ۶۱  زیر شکنجه کشته شده بود[۲]. با یادآوری مقاومتها و حماسه های اودر بیرون از زندان و زیر شکنجه، من نیز از خود احساس رضایت می‌کردم که من هم به سهم خود زیر فشارهای زندان تسلیم  نشده‌ و برای حفظ جانم  سر منافع مردم با این جنایتکاران معامله نکرده ام.

هر روز اکبری که کمی چاق و کوتاه بود و لهجه جنوبی داشت به سلول من می آمد و با  صدایی آهسته و مرموز سعی داشت که مرا از مرگ بترساند. «تورا به زودی توی گور میذاریم. اونجا خیلی تاریکه. فقط کرم‌ها و جانورها اونجا زندگی میکنن. اونا از سر و صورتت بالا میرن، پوستتو سوراخ میکنن وارد بدنت میشن و شروع به خوردنت میکنن. تواونجا تنهای تنها هستی. در تاریکی مطلق نه نور، نه هوایی». با خود فکر مى‌کردم که چه موجود حقیر و پستی در برابرم ایستاده است. در آن روزها در حالی که هییت مرگ به دیدار منتظری رفته و برای کشتن ما با او چانه میزدند، ما در سلول منتظر سرنوشت خود بودیم. به یاد نمی آورم چند روز در سلول بودم. مرا دوباره به بند برگرداندند.

اوایل شهریور بود که سراغ ما چپ‌ها آمدند. خبر آمد که تعدادی از زندانیان مِلی کش را که قبلا به سلول‌های انفرادی برده بودند، صدا میزدند و پس از طرح تعدادى سوال ایدئولوژیک، آن‌ها را محکوم به پنج ضربه شلاق در هر وعدۀ نماز میکنند که مجموعاً مى‌شد ۲۵ ضربه در روز. اولین ضربات شلاق در ساعت چهار صبح نواخته می‌شد. یعنى با صدای اذان، درِ سلول باز می‌شد، زندانی را به  راهرومى‌بردند، او را روی تختی می‌خواباندند، پنج ضربه شلاق به او می‌زدند و دوباره به سلول برمیگرداند. و این روند در تمام طول روز در وعده های نماز و تا نمیه شب ادامه داشت. پس از مدتی چند نفراز کسانى را که نتوانسته بودند شلاق روزانه را تاب آورند و زیر این شکنجۀ وحشیانه قبول کرده بودند که نماز بخوانند، را به بند ۲ بردند. در این بند تمام زندانیان نماز میخواندند مدتی بعد، چند نفر از زندانیان بند ما را صدا زدند. آنها را  به دادگاه مى‌برند و از آن‌ها مى‌پرسندک «نماز میخوانی؟ مسلمان هستی؟»  و چند سوال دیگر از این دست. همه جواب داده بودند مسلمان نیستیم و نماز نمى‌خوانیم. حاکم شرع هم درجا حکم مى‌دهد که آن قدر شلاق‌شان بزنید که یا توبه کنند و یا بمیرند. در اعتراص به این حکم زندانیان  تصمیم مى‌گیرند به اعتصاب غذا دست بزنند. به این ترتیب همگى افراد گروه بعدی را که براى شلاق خوردن مى‌برند، اعلام اعتصاب غذای خشک می‌کنند.

 در این میان اما کسانی نیز بودند که در تنهایی فریاد درد خود را در گلو فرو مى‌شکستند و ذره ذره در خود فرومی‌رفتند. مهین بدویی یکی از این افراد بود که ده ماه در تابوتهای زندان قزل حصار نشسته بود و تسلیم نشده بود. او در بند درتنهایی زندگی میکرد، در تنهایی غذا میخورد و در تنهایی قدم میزد. پس از مدتی دیگر حر ف نمی‌زد. نگاهش و چهره زیبایش همیشه مضطرب و نگران مى‌نماید. او در روزهای تابستان ۶۷ بسیار آشقته و پریشان حال بود. چند بار در دستشویی و در حالیکه می‌خواست رگش را بزند، جلوی او را گرفته بودند. بار آخر سخت مقاومت می‌کند و رگ بریده اش را با فشارزیاد بیرون می‌کشد. زندانیان هراسان به پاسدار بند خبر را مى‌رسانند.او را به بهداری زندان می‌برند، به قتلگاهش. در بهداری اوین برای آخرین بار رگ خود را برید و به زندگی پر از رنج و دردش ، پایان داد. زندانبانان هیچ تلاشی برای نجاتش نکردند.

و خودکشی‌ها ادامه داشت. اما خودکشی ثریا که زندانی زمان شاه بود و تجارب بسیاری داشت برای همه بسیارغیر منتظره بود. او با خوردن مقدار زیادی قرص مسکن و خواب آور که در طول زمان از دیگران گرفته بود و جمع آوری کرده بود، دست به خود کشی زد که زنده ماند و احیا شد. اما خودکشی رفعت مجاهد با داروی نظافت در بند ٢ کسی را متعجب نکرد. او ناراحتی روحی داشت. او را مدتی پیش از بند ما به  بند دو برده بودند. برادرش یک سال پیش از آن خودکشی کرده بود.

اواسط مهر بود که خبردار شدیم  رئیس زندان عوض شده است . او به سلول‌هایی که زندانیانش همچنان در هر وعدۀ نماز شلاق مى‌خوردند نیز  سرزده بود و به آنها گفته بود که دیگر شلاق نخواهند خورد و از آنها خواسته بود که اعتصاب غذای خود را بشکنند. بلاخره آنها را نیز به بند برگرداندند. از میان آنها مهین و مینو وضعیت بدتری داشتند. فوق العاده لاغر شده بودند. آن دو بیست و دو روز هر روز پنج بار شلاق خورده بودند؛ یعنى در مجموع ۵۵۰ ضربه شلاق. ۲۲ روز در اعتصاب غذای خشک به سربرده بودند. در هفته آخر اعتصابشان بیهوش بودند. مقاومت کم نظیر این زندانیان و خودکشی سهیلا درویش کهن که گفته شد خود را حلق آویز کرده است، شاید در تغییر سیاست زندانبانان و منصرف شدن آن‌ها از ادامه این سرکوبگرى بى رحمانه موثر بوده باشد.

در اواخر مهر بود که ملاقات‌ها دوباره برقرار شد. ولی روز ملاقات روز شادی نبود. خانواده ها اسامی برخى‌ از اعدامی‌ها را به ما گفتند. هر دسته از زندانیان که به ملاقات میرفتند، اسامی بیشترى با خود مى‌آوردند. خانواده ها گریه و التماس می‌کردند که کوتاه بیاییم و جان خود را نجات دهیم. اما ما در بهتى همراه با خشمی عظیم  فرو رفته بودیم. همانند کسانی شده بودیم که از یک کوره گداخته مرگ و شکنجه گذشته؛ با دردی عمیق در سینه برای هم بندمان که از دست داده بودیم. در تابستان ۶٧ ترس از مرگ  جای خود را  به خندیدن به مرگ داده بود، توامان با کینه ای عمیق از آن همه رذالت و پستی. به این ترتیب تابستان ۶۷  به پایان رسید.   

من سه سال دیگر را از بندی به بند دیگر و از سلولی به سلول دیگر در اوین گذراندم. گاهی ما را با زندانیان عادی می انداختند گاهی بیمار روانی را با من همسلول میکردند. دیگر من در زندان صدای خنده ای را نشنیدم و دیگر کسی در هوا خوری توپ بازی نکرد. ولی در انفرادی های طولانی در سلولهای آسایشگاه آواز زندانی هم جوار سلولم که  سرود های انقلابی را با خود زمزمه میکرد نبض قوی استمرار زندگی را به من یادآوری میکرد. من در سال ۱۳۷۰ تحت عنوان «مرخصی متصل به آزادی» از زندان بیرون آمدم و به این تربیت ۸ سال زندان من سپری شد.

[۱]  و ما انکار خدای شان بودیم. زنان در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه ۶۰. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۲] رفیق بهروز فتحی از اعضای اتحادیه کمونیستهای ایران بود که در قیام مسلحانۀ سربداران شرکت داشت. رفیق بهروز بعد از قیام در بهار سال ۱۳۶۱ در شورای چهارم اتحادیه به عضویت رهبری اتحادیه در آمد. او در سال ۱۳۶۲ دستگیر شد و مدتها زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت و سرانجام زیرشکنجه جان باخت.

 

واقعیت کمونیسم

اقتصاد سیاسی مارکسیستی

بخش ۱۵: گسست مستمر از روابط کالایی در جامعۀ سوسیالیستی

 

در بخش های پیشین با استفاده از «کتاب شانگهای» که سنتزی از تجربۀ ساختمان سوسیالیسم در چین سوسیالیستی (۱۹۴۹-۱۹۷۶) است تناقضات جامعۀ سوسیالیستی و چالش های حفظ جامعۀ سوسیالیستی و ممانعت از رجعت آن به سرمایه داری را بحث کردیم. این بحث را ادامه می دهیم.

حتا پس از پیروزی انقلاب کمونیستی و استقرار نظام سوسیالیستی، ما کماکان با وظیفۀ بسیار مهم کنکاش عمیق در سیستم سرمایه داری و روابط و نیروهای محرکۀ واقعی آن مواجه خواهیم بود. زیرا سوسیالیسم فقط در گسست دائم از ساختارها و روابط و نیروهای محرکۀ بنیادین سرمایه داری می تواند ساخته شود. همانطور که امروز بدون علم اقتصاد سیاسی مارکسیستی، نمی توانیم سرچشمه معضلات کنونی را فهمیده و توده‌های مردم را به آن آگاه کنیم، همان طور که بدون علم اقتصاد سیاسی مارکسیستی هرگز نمی توانیم علت ستم و استثمار، نابودی محیط زیست، جنگ های ویرانگر و غیره را بفهمیم و راه پایان دادن به آنها و رسیدن به جامعه کمونیستی را حتا نمی توانیم تصور کنیم؛ پس از استقرار سوسیالیسم نیز تنها با کمک علم اقتصاد سیاسی مارکسیستی خواهیم توانست معضلات تکامل و توسعۀ جامعه سوسیالیستی را درک کرده و راه حلشان را بیابیم.

 «کتاب شانگهای» یکی از نادر بازمانده های تلاش هایی است که کمونیست های انقلابی در چین سوسیالیستی  در این زمینه می‏کردند. در هر فصل کتاب با شیوۀ نگرش و رویکردی اکیدا علمی به اقتصاد سوسیالیستی بر می خوریم. از یک طرف، گسست های اقتصاد سوسیالیستی از روابط مالکیت خصوصی سرمایه داری و استثمار تعریف و ترسیم می شود و از طرف دیگر، هشدار داده می شود که هنوز بذرهای سرمایه داری در بطن اقتصاد سوسیالیستی موجود است و این بذرها کاملا پتانسیل آن را دارند که به یک نظام سرمایه داری کامل برویند. مهمترین و بنیادی ترین بذری که از سرمایه داری بر جای می ماند و اقتصاد سوسیالیستی نیازمند محدود کردن دائمی آن است، وجود عملکرد «قانون ارزش» و به این معنا، وجود تولید و مبادلۀ کالایی است.

 برای از بین بردن هر سیستمی باید هستۀ مرکزی آن را که همواره یک مولفۀ ساده است شناخت. با شناخت از آن هستۀ مرکزی، می توان به درک درستی از پیچیدگی های سیستم نیز دست یافت. بی جهت نیست که مارکس کتاب پایه ای اقتصاد سیاسی مارکسیستی یعنی «سرمایه» (کاپیتال) را با تشریح «کالا» شروع کرد. هستۀ مرکزی سرمایه داری، تولید و مبادلۀ کالایی است، شیوۀ تولید سرمایه داری بر این شالوده سوار است. مهمترین کاری که سرمایه داری نسبت به نظام های اقتصادی پیشین کرد اجتماعی شدن تولید بود. اما آن چه واسطِ اجتماعی شدن تولید است، تولید و مبادلۀ کالایی گسترده است و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. مالکیت خصوصی در سیستم سرمایه داری، مبتنی بر کالا کردن هر چیز قبل از ورود آنها به عنوان نهاده در فرآیند تولید است. مهمتر از همه کالا کردن توان کار کردن انسان ها یا نیروی کار. سوسیالیسم باید این هسته مرکزی را آماج قرار دهد.

«کتاب شانگهای» مرتبا به «هسته مرکزی» باز می گردد و نشان می‏دهد که چگونه حتا در نظام سوسیالیستی (تا قبل از رسیدن به کمونیسم) روابط کالایی هم در اقتصاد کلان جامعه حضور دارد (به طور مثال در مبادلات میان بخشهای صنعت و کشاورزی و صنایع سنگین و سبک و میان مناطق مختلف) و هم در روابط تولیدی میان مردم (مانند روابط میان کار بدنی و فکری و توزیع چند درجه ایِ درآمد در جامعه که سلسله مراتب مزدی ایجاد میکند). همان طور که در شماره های قبل نیز توضیح دادیم، جامعۀ سوسیالیستی به یک ضرب نمی تواند این تفاوت ها را از بین ببرد و وجود این تفاوت ها بیان حضور روابط کالایی در شیوۀ تولید سوسیالیستی است. دولت سوسیالیستی می تواند و باید به موازات رشد تولید و وفور، این تفاوت ها را محدود کند. اما این امر توسط جهانی که هنوز در سیطرۀ سرمایه داری است حد می خورد و ضرورت پیشروی انقلاب جهانی کمونیستی را به وجود می آورد.

«کالا» چیست که وجود آن حتا به شکل کنترل شده و محدود در سوسیالیسم، خطر رجعت سرمایه داری را در خود حمل می کند؟ می دانیم که اجتماعی شدن تولید و تصاحب و کنترل خصوصی آن، اساس و بنیان و چگونگی کارکرد سرمایه داری است. اما پدیدۀ عمده ای که مختصات سرمایه داری را تعیین می کند و با تولید اجتماعی شده پیش می رود این است که چیزها اساسا به عنوان کالا تولید و مبادله می شوند. این شیوۀ تعمیم یافتۀ انجام امور در سرمایه داری است. کالا فرآوردۀ مفیدی است که برای مبادله تولید می شود و نه برای مصرف شخصی یا گروهی. کالا اگر مبادله نشود، هزینه ای که برای تولیدش صرف شده باز نمی گردد و فرآیند تولید متوقف میشود. به عبارت دیگر، کالا بیفایده میشود. سرمایه داران بخش بزرگی از محصولات تولید شده را دور میریزند زیرا تکنولوژی های جدید آنها را غیرقابل مصرف کرده و در نتیجه «رزش مصرف» کالا از بین میرود و داشتن «ارزش مصرف» پیشرط آن است که سرمایه دار بتواند محصولش را برای دریافت «ارزش مبادله» آن بفروشد. به این ترتیب، سیستم تولید و مبادله کالایی سرمایه داری همواره ضایعات عظیم به بار می آورد. سالانه میلیون ها تُن مواد غذایی دور ریخته می شود و مهمتر از آن سالانه میلیون ها نفر از نیروی کارِ سابق برای سرمایه داری «غیر قابل مصرف» می شوند.

 به یک کلام، کالا که شیوۀ متداول تولید نیازهای بشر در سیستم سرمایه داری است، حاوی یک تضاد است. به این معنی که بالقوه ارزش مبادله دارد یا به عبارت دیگر برای این تولید شده که مبادله بشود و با پول یا چیز دیگری معاوضه شود ولی برای این که ارزش مبادله اش تحقق پیدا کند، باید مفیدتر از انواع و اقسام محصولات کم و بیش مشابهی باشد که دیگر تولید کنندگان کالایی تولید می کنند و به بازار می دهند. همین تضاد نهفته در کالا، منشاء آنارشی در تولید سرمایه داری است. آنارشی یعنی این که تولید در سطح واحدهای مختلف برنامه ریزی و حساب شده پیش می رود اما در سطح جامعه هرگز. چرا که سرمایه داران (تولید کنندگان کالایی) در رقابت با یکدیگر برای فروش کالاهای خود و کسب حداکثر سود هستند. تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی بخش جدایی ناپذیری از تضاد میان تولید اجتماعی شده و مالکیت خصوصی است، اما نیروی محرکه یا پیش برندۀ این فرایند، آنارشی تولید سرمایه داری است. باب آواکیان می نویسد:«هر چند استثمار نیروی کار، شکلی است که ارزش اضافه از طریق آن تولید شده و تخصیص می یابد اما چیزی که تولیدکنندگان سرمایه دار را به استثمار شدید و گسترده و تاریخا بیسابقۀ طبقۀ کارگر وادار می کند، نه صرف وجود پرولتاریای بدون مالکیت و یا تضاد طبقاتی، بلکه رابطۀ آنارشیک بین تولیدکنندگان سرمایه دار است. … نیروی محرکه آنارشی بیان این واقعیت است که شیوۀ تولید سرمایه داری توسعۀ کامل تولید کالایی و قانون ارزش را نمایندگی می کند» (کمونیسم نوین)

آنارشی به این معنی است که همه چیز از یک مرکز تنظیم نمی شود. تضاد این است که سرمایه داران و یا گروه های سرمایه دار به عنوان واحدهای مجزای سرمایه داری موجود هستند و عمل می کنند و در عین حال توسط قانون ارزش به هم بسته شده اند و نهایتا مجبورند بر اساس آن حرکت کنند. این همان چیزی است که به آنارشی سرمایه داری ختم می شود.

این آنارشی، به تضاد پایه ایِ بین ارزش مصرف و ارزش مبادله برمی گردد. سرمایه داران به منظور تولید محصولاتی که به قصد فروش تولید می شوند، باید سرمایه گذاری کنند و نیروی کار بخرند (کارگر استخدام کنند)، مواد خام، ماشین و سایر وسایل تولید را بخرند. اما هرگز تضمینی برای بازگشت سودآور سرمایه یا حتا «سر به سر» شدن آن نیست. این نیروی محرکۀ آنارشی موجب می شود، سرمایه داران دائما در جستجوی شرایطی باشند که بتوانند کارگران را هر چه شدیدتر استثمار کنند. به طور مثال، با دستمزدهای پایین تر از خط فقر، به کار گرفتن کودکان و غیره. از آن جا که رقابت میان سرمایه داران و آنارشی تولید در مقیاس جهانی رخ می‏دهد، تخریب ناشی از آن نیز مقیاسی عظیم دارد. در عصر سرمایه داری امپریالیستی سرمایه برای بسط یابی باید به ورای مرزها  برود و در سطح جهانی رقابت کند. این امر محدود به سرمایه داری امپریالیستی نیست. سرمایه ها در محدوده های بازارهای داخلی و منطقه ای با یکدیگر رقابت می کنند. یک مکانیسم عمومی است. اما وقتی بزرگ شد به ورای مرزهای «ملی» هم می رود. و اگر امکانات داشت سرمایه داری امپریالیستی هم می شود و با امپریالیست های دیگر به رقابت بر سر منافع نفوذ و منابع و نیروی کار ارزان جهان سوم هم می پردازد. مانند آن چه شوروی امپریالیستی (۱۹۵۶-۱۹۹۱) بود و آن چه چین امپریالیستی امروز شده است.

 قدرت های امپریالیستی مکررا جنگ های ویرانگر به راه می اندازند. برخی از جنگ های آنان برای سلطه بر کشورهای جهان سوم به منظور دستیابی به منابع مواد خام و استثمار اهالی آن کشورها است. اما به طور کل این جنگ ها، رقابتی است میان قدرت های سرمایه داری امپریالیستی برای تسلط بر مناطق استراتژیک جهان و کسب موقعیت مسلط در جهان به طور کلی. دو جنگ جهانی میان قدرت های امپریالیستی برای تجدید تقسیم جهان به وقوع پیوسته است. باب آواکیان تاکید می کند: «با وجود تمام پیچیدگی های درگیر در این موضوع، همه اینها نهایتا بر زمینه تضاد پایه ای درونی کالا – بین ارزش مصرف و ارزش مبادله – و راه هایی که این تضاد با شیوه تولید سرمایه داری تبارز می یابد، استوار می شود؛ شیوه تولیدی که موجب پیامدهای وحشتناکی برای بشریت و آینده اش می شود. این تضاد پایه ای که همه چیز به آن بسته شده و از آن سرچشمه می گیرد است که انقلاب سوسیالیستی با هدف نهایی جهان کمونیستی، میتواند پایانی به آن دهد. انقلاب سوسیالیستی می تواند با حرکت به سوی محو مالکیت خصوصی وسایل تولید؛ محو تصاحب خصوصی محصولات تولید و در نتیجه محو نهایی محصولات به عنوان کالا – و در عوض، آرایش نیرو های تولیدی جامعه به شیوۀ اجتماعی شده و برنامه ریزی شده، جهت تولید چیزها بر اساس آنچه در تأمین نیازهای توده های مردم و در نهایت کل بشریت مفید است و توزیع آن بر اساس نیاز، نه بر اساس ارزش مبادله ای می تواند آن تضاد پایه ای را محو کند. این امر امکان – یعنی مبناهای مادی ای – برای دوره ی تماما جدیدی در تاریخ بشر ، با روابط تماما جدید بین مردم با ایده ها و ارزش های منطبق بر آن ، که اساسا بر مبنای همکاری است و نه رقابت، را فراهم می کند.» (آواکیان. سرمایه داری و کالاها و پیامدهای وحشتناک آن)

اینها قوای محرکۀ بنیادین و قوانین سیستمی هستند که تحت حاکمیت آن زندگی می کنیم. درک کالا و تضادهای نهفته در کالا و روابط کالایی، قلب فهم سرمایه داری است. با وجود این دینامیک ها هرگز نمی توان سیستم سرمایه داری را اصلاح کرد و سیستم سرمایه داری بدون این دینامیک ها نمی تواند وجود داشته باشد. پس از پیروزی انقلاب کمونیستی و استقرار نظام مالکیت همگانی بر ابزار تولید به جای نظام مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، هنوز راهی طولانی در پیش است. اگر مرتبا تولید و مبادله کالایی محدود نشود، همیشه مستعد آن است که نیروی کار هم تبدیل به کالا شود. در این حالت، در واقع نظام مالکیت همگانی بر ابزار تولید، تبدیل به سرمایه داری دولتی می شود. وقتی تولید و مبادله کالایی به جای تحدید و محدود شدن، گسترش یابنده باشد، به کالایی شدن نیروی کار هم می رسد. پس از آن تولید کنندگان کالایی خصوصی که نیروی کار استثمار می کنند، به سرعت به وجود می آیند و این تولید کنندگان خصوصی کالایی به رقابت با یکدیگر می پردازند. تمام امراض جامعه سرمایه داری باز می گردد: تبعیض جنسیتی، ستم ملی، جنگهای منطقه ای و الی آخر.

تولید و مبادلۀ کالایی، دینامیک گسترش یابنده و بسط یابنده دارد و فقط با اعمال زور و حرکت نقشه مند و آگاهانه می توان جلوی دینامیک بسط یابنده اش را گرفت. این یک دیکتاتوری است: دیکتاتوری پرولتاریا. بنابراین، وجود یک دولت سوسیالیستی برای ممانعت از رجعت سرمایه داری ضرورتی حتمی است. این دولت موظف است برای تحقق «چهار کلیت» سوسیالیستی اعمال دیکتاتوری کند. یکی از ابزارهای محدود کردن حرکت بسط یابنده تولید و مبادله کالایی، برنامه ریزی مرکزی اقتصادی است. اما برنامه ریزی مرکزی به خودی خود نمایانگر خصلت اقتصاد سوسیالیستی نیست. بلکه محتوای این برنامه ریزی تعیین کنندۀ خصلت آن است. در مرکز خصلت سوسیالیستی برنامه ریزی اقتصادی، محدود کردن دائمی تولید و مبادله کالایی و مقابله با حرکت بسط یابندۀ آن و مبارزه با کلیۀ اثرات اجتماعی و فرهنگی و ایدئولوژیکی که با خود به همراه می آورد، قرار دارد.