اصلاحات و عادی سازی شَر

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

حسام سیه سرانی

از نشریه آتش شماره ۱۱۸ شهریور ۱۴۰۰

از خرداد ۱۳۷۶ به بعد جملاتی از این دست را کم نشنیدیم که «خشونت سالهای اول پس از انقلاب را اپوزیسیون به جمهوری اسلامی تحمیل کرد»، «هر نظامی برای دفاع از خودش در مقابل اپوزیسیون برانداز و مسلح، دست به سرکوب میزند»، «سرکوبگری حاکمیت در واکنش به خشونت اپوزیسیون بود» و دیگر جعلیاتی همینقدر بی اساس که تنها بخشی از کارزار جعل و تحریف تاریخ وقایع سیاسی سالهای دهۀ شصت از سوی اصلاح طلبان برای متحد کردن بخشهایی از اقشار میانی جامعه با جمهوری اسلامی بود.

 آخر بدون تحریف واقعیت و تاریخ نمیشد به مردم بقبولانند که مجمعی از قضات هیئتهای مرگ، حاکمان شرع، فرماندهان سپاه و وزارت اطلاعات، بازجو و سربازجو، شکنجه گر و تیرخلاص زن، زندان بانان و نظریه پردازان و مدافعان اعدام و شکنجه و فاشیسم اسلامی دور هم جمع شده اند و از «گفتگوی تمدنها» و «مدارا و تساهل» و «آزادی اندیشه» میگویند. اگر واقعیت به تمامه افشا و گسترده میشد، چه کسی باور میکرد سعید حجاریان (برادر صالح) از بنیانگذاران گشتاپوی اسلامی و از سربازجویان شعبات شش گانۀ سلاخ خانۀ اوین و مقاله نویس ارگان فرقۀ فالانژیستی «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» حالا از «آزادی اندیشه» حرف میزند؟ کی باورش میشد علی ربیعی (برادر عباد) از دیگر سربازجویان شعبات اوین حالا داعیۀ رواداری دارد؟ مضحک نبود اگر مردم میفهمیدند حمیدرضا جلایی پور که حالا دکترای جامعه شناسی گرفته بود و از «جامعه مدنی» میگفت، همان فرماندار مهاباد در قتل عام ۵۹ نوجوان کرد در خرداد ۱۳۶۲ بود[۱]؟! که اکبر گنجی عضو واحد تبلیغات فاشیستیِ «عقیدتی-سیاسی» سپاه پاسداران حالا از «صلح جهانشمول» کانت میگفت؟ که آیت الجنایتهایی همچون یوسفی صانعی و موسوی خوئینی ها و موسوی اردبیلی از «حقوق شهروندی» میگفتند؟! میرحسین موسویِ سردبیر روزنامۀ کودتاچیان خرداد ۶۰ در حزب جمهوری اسلامی و مدافع ترور سلمان رشدی و کشتار بهاییان و قتل عام تابستان ۶۷ حالا ردای گشادِ «پیگیری حقوق مردم» را پوشیده است و زهرا رهنورد و جمیله کدیور و فاطمه کروبی و یک دو جین دیگر از تئوریسنهای حجاب اجباری و چند همسری مردِ مسلمان و کودک همسری، حالا ژستِ فمنیستی و زنان پیشگام جنبش سافرجت[۲] را گرفته اند؟ و عبدالکریم سروش سر تیمِ هیئت تفتیش عقاید اساتید دانشگاه در ستاد ضد انقلاب فرهنگیِ اسلامی حالا معجون متناقضِ ابدیِ «روشنفکری دینی» با چاشنی پوپر به اضافۀ شیخ کُلِینی را به جامعه میخوراند.

این بود که کارزار نانوشته ای برای فراموشی ایلغار اسلامی دهۀ ۶۰ به راه افتاد تا دستها از رد خون و جای دستۀ کابل و بوی باروت و طناب دار پاک شوند و جلاد و قاتل و شکنجه گر، خود را معرض اعتماد عمومی و رأی مردم و «حماسه»های انتخاباتی پی در پی قرار بدهند. آنها شّر را عادی سازی کردند، عدالت را به ابتذال کشیدند و تفاهم نامۀ نانوشته اما موجودِ «ببخشید و فراموش کنید» را به جامعه تنقیه کردند. ابراهیم نبوی از طنز نویسان اصلاح طلب به صراحت میگفت: «مردم سال ۶۸ که آقای خمینی مُرد را یادشان رفته و حالا شما میخواهید ببینند ۶۷ چه خبر شده است» [نقل به مضمون] گویی قتل عام دست کم پنج هزار زندانی سیاسی طی دو ماه و در گورهای بی نشان به خاک سپردن، رویدادی است پیش پا افتاده و بی نیاز از تحقیق برای کشف حقیقت. یا تکرار همان دروغ سراپا بی اساس که «زندانیان مجاهد در زندان و همزمان با عملیات فروغ جاودان، قصد شورش در زندانها را داشتند و اعدامها واکنش به این شورش بود» از سوی اصلاح طلبان[۳]. انگار بدون تشکیل دادگاهی برای کشف حقیقت و اجرای عدالت، میتوان سلاخان انسان و قصابان زندانها را بخشید و فراموش کرد و حتی فراتر از آن میتوان به آنها امید بست و رأی داد تا «ایران برای همۀ ایرانیان» خلق کنند و از «منشور حقوق شهروندی» بنویسند!

این کارزار اما با اقبال بورژوازی بیرون از قدرت و بخش قابل توجهی از خرده بورژوازی شهری ایرانی مواجه شد. همانها که سرخورده از یک انقلاب شکست خورده و خسته از ویرانه های جنگِ سراپا ارتجاعی هشت ساله، چنان از ترور و وحشت حُقنه شدۀ سالهای خمینی بیمناک و رمیده خاطر بودند که سنسورهای اجتماعی شان از کار افتاده و برای پذیرش هر سقف کوتاه و حقیری آمادگی نسبی داشتند. این یک تجربۀ قابل تأمل است که زندگی زیر وحشتِ مداوم فاشیسم، چگونه آدمها را به پذیرش هر استاندارد و هنجار تحمیل شده از سوی فاشیستها عادت میدهد و ایرانِ دهۀ ۷۰ و ۸۰ یکی از موارد دقیق برای مطالعه و بررسی این پدیدۀ روان شناسیِ اجتماعی است.

سلولهای بد خیم این کارزار در پیوند با دیگر عوامل اقتصادی و فرهنگی جهانی و داخلی، در بخشهای وسیعی از اقشار میانی ریشه دواندند. همانها که از قِبَل تحولات اقتصادی سالهای «سازندگی» دوباره رنگِ موز و ماشینهای ژاپنی و کره ای و سفرهای دوبی و ترکیه و پاتایا را میدیدند و کارزار ایدئولوژیک راست جهانیِ آغاز دهۀ ۱۹۹۰ مبنی بر «پایان تاریخ» و «انتهای انقلابها» هم حسابی مغزشان را انباشته بود. لایه ای از «روشنفکران» لیبرال و ملی-مذهبی ها، سوسیال دمکراتها و رویزیونیستهای نادم از «چپ» بعد از فروپاشی شوروی و سابقا آرمانگرایانِ حالا پست مدرن و پراگماتیست و «چپِ نو» شده و «به سر عقل» آمده، نقش واسطه گری مهمی در القا و پذیرش این سازش و بخشش میانِ شکنجه گر و شکنجه شده ایفا کردند. بی تأثیر نبود که محمود دولت آبادی و هوشنگ ابتهاج و بابک احمدی و مراد فرهادپور و جواد طباطبایی و بهمن نیرومند و رخشان بنی اعتماد و مانی حقیقی و دیگرانی از این قماش، به نورچشمی های خمینی از هاشمی رفسنجانی تا میرحسین و کروبی و عبدالله نوری فراخوان بیعت و لبیک میدادند. به راستی که «طوفان خنده ها».

آنها فراموش کردند یا خود را به فراموشی زدند که چه خط خونینی میان مردم و جمهوری اسلامی در دهۀ ۶۰ کشیده شد، که خاورانهای سراسر ایران هنوز از خون تَر بود و چه امیدها که از انقلاب نفله شدۀ ۵۷ زنده به گور نشده بودند. پس به دفن تَتمۀ آرمان و انقلاب و افقهای بلند برخاستند و چه ظیافتهای وقیح و کارناوالهای تهوع آوری از سازش میان شکنجه گران و شکنجه شدگان، ستمگران و ستم دیدگان که نیافریدند.

توهم «اندیشۀ عدم خشونت» وسیعا توسط روزنامه های اصلاح طلب و ایدئولوگهای راست و لیبرال به موازات تداوم سرکوب و خشونت و جنایت دولتی، در میان مردم ترویج و موعظه میشد. آنها از بخشش میگفتند و ایران کماکان در صدر لیست اعدامهای سالانه بود؛ از تساهل میگفتند و حزب الله دانشجویان را از ارتفاع به پایین پرتاب میکرد؛ از جامعه مدنی میگفتند و نیروی انتظامی کارگران خاتون آباد را به گلوله میبست؛ از «ایران برای همه ایرانیان» میگفتند و روشنفکران و فعالین فرهنگی و سیاسی عرب و کُرد و بلوچ بر تخت شکنجه خانه و تیرک اعدام به صلیب کشیده میشدند. حتی اگر مردم در تیر ۷۸ و تابستان ۸۸ سر به خیزش بر میداشتند، زرادخانۀ «ضد خشونت» اصلاح طلبان و توجیه گران لیبرال و ملی مذهبی، در مذمت «خشونت» و رادیکالیسم و انقلاب، چه موعظه ها که نمیکردند.

گرایشات ملی گرایانۀ موجود در میان بخشهایی از مردم فارس هم البته به کارشان می آمد. اینکه کردها و عربها و بلوچها و ترکها و ترکمنها «خواهان تجزیه» ایران هستند و چرا پیشمرگان کُرد یا مجاهدین خلق[۴] یا کمونیستهای مسلح، در سالهای جنگ ایران و عراق به خاک عراق رفتند و «علیه میهن سلاح در دست گرفتند». هنوز توهم «جنگ میهنی» و «دفاع مقدس» عمل میکرد و مانده بود تا ابعاد آن جنگ سراپا ارتجاعی، افشا و همه گیرتر شوند. راستی آیا کسی از پارتیزانهای ایتالیایی پرسیده است که چرا علیه «وطن»شان در سالهای حاکمیت فاشیسم موسولینی جنگیدند؟ کسی گریبان سربازان جنبش ضد جنگ در ایالات متحده را گرفت که چرا علیه جنایات ارتش «وطن»شان در ویتنام، مبارزه میکردند؟ کسی به سُوفی شُل[۵] و برادرش خرده گرفت که چرا علیه «میهن» و ارتش آلمان در سالهای جنگ جهانی دوم مبارزه کردند؟

اما در ایران اصلاحات زده، مسمومیّت پراگماتیستی و «عقلانی» این کارزار چنان همه گیر شد که پس مانده های «خط امام» دهۀ ۶۰ بارها و بارها ضمن بیرون آمدن از انتخاباتهای «حماسۀ حضور» و «بد و بدتر» و «نه بزرگ» توافق ضمنی بخشهایی از جامعه با دارالولایۀ تهران را به دست آوردند. مِلاک، «حالِ افراد» شد و انگار مهم نبود چه کهنه آدمکشانِ حرفه ای را بر میگزیدند. برایند این پروژه، گرفته شدن احساس خشم و انزجار جامعه نسبت به جنایت و قتل عام و آدم کشی بود و به سازش یا توهم به دشمنان مردم منتهی میشد. میشد به هر شکنجه گر و سلاخی امید بست و متحد شد، به شرط آنکه از «سوریه ای شدن» جلوگیری کند یا «بد» باشد در قیاس با «بدتر» و الی آخر. توهم بی پایانی که سال به سال تمدید میشد و به جای فتحِ «سنگر به سنگر» به عقب نشینی پیگیر از حداقل پرنسیپهای سیاسی بدل میشد. این شد که بدیلها و «گزینه های موجود» از خاتمی و موسوی و عبدالله نوری به مرور به هاشمی رفسنجانی و حسن روحانی و پورمحمدی و ریشهری و دری نجف آبادی رسیدند. کار چنان بیخ پیدا کرد و بی ریخت شد که بعد از ۸۸، تعدادی از بستگان جانباختگان قتل عام ۶۷ حتی نسبت به پیگیری نقش موسوی در جنایات دهۀ ۶۰ اعتراض کردند.

اما خوشبختانه این کارزار ارتجاعی فراموشی و سازش به دلایل مختلف و اتفاقاتی چند، بخشا به ضد خود بدل شد. مهمترین فاکتور، افشاگری اپوزیسیون انقلابی ضد رژیم، خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی جان به در برده بودند. به عنوان مثال ده ها کتاب خاطرات، سخنرانی، چندین فیلم مستند، مقاله و سمینار و تریبونال بین المللی در ثبت و مستند و مدون کردن آن فاجعه، بسیار تأثیر گذار بودند. مبارزات مردم در ادوار مختلف مانند تیر ۷۸، سال ۸۸، دی ۹۶، آبان ۹۸ و غیره که به جنایت و کشتار مردم توسط رژیم منتهی شدند، هم در گشودن مجدد پروندۀ جنایتهای گذشتۀ حکومت تأثیرگذار بودند. عامل موثر دیگر، اختلافات درون هیئت حاکمۀ رژیم بود. مهمترین آنها، افشاگری های حسینعلی منتظری که در مستند شدن سازمان یافته بودن جنایات، به ویژه قتل عام سال ۶۷، بود. یا افشاگری های درونی جناحین رژیم هنگامی که قاتلانی مانند پورمحمدی، علی فلاحیان، علیرضا آوایی، موسوی خوئینی ها، ریشهری و غیره به وزارت میرسیدند یا کاندیدایی انتخابات میشدند.

با وجود تمام این عوامل، اما هنوز جای بسیاری جهت افشاگری علیه جنایات رژیم وجود دارد. کارزارهای بسیار و فعالیتهای متعددی برای گستردن هر چه بیشتر آگاهی داخلی و بین المللی در مورد ابعاد آن دهۀ وحشت و یک جنبش سراسری هر دم گسترش یابنده که بر پرچم آن نوشته شده باشد: «نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم».

یادداشتها

[۱] نگاه کنید به: «یک صد جنایت ارتجاع شاه و شیخ علیه بشریت؛ پروندۀ شماره ۱: قتل عام خرداد ۱۳۶۲ مهاباد»

[۲]  سافرجت (Suffragette) زنان پیشگام جنبش حق رأی زنان در قرن نوزدهم به ویژه در انگلستان بودند.

[۳]  مثلا رجوع کندی به فایل صوتی میرحسین موسوی در سال ۸۸ در همین رابطه.

[۴]  اشتباهات استراتژیک و تاکتیکی برخی گروه های مسلح اپوزیسیون جمهوری اسلامی، به ویژه سازمان مجاهدین خلق ایران، در پیوند زدن مبارزه مسلحانه شان علیه جمهوری اسلامی به جنگ ارتجاعی ایران و عراق و وحدت استراتژیک مجاهدین با رژیم ارتجاعی بعث عراق، جای بررسی و نقد دارد اما نه از منظر «خیانت به وطن» و «وطن پرستی» و اینکه به ابزاری جهت توجیه جنایات جمهوری اسلامی علیه زندانیان و اعضای این گروه ها و سازمانها شود.

[۵]  سُوفی ماگدالنا شُل (Sophia Magdalena Scholl) فعال سیاسی، دانشجوی انقلابی آلمانی و عضو گروه مقاومت «رز سفید» در آلمان نازی بود که علیه رژیم هیتلر فعالیت می‌کرد. وی پس از پخش اعلامیه‌های ضد جنگ در دانشگاه مونیخ به همراه برادرش هانس شول توسط گشتاپو دستگیر شد. در نتیجه هردو آنها در دادگاه خائن به میهن شناخته شده و محکوم به اعدام با گیوتین شدند.