نشریه آتش شماره ۱۲۳. بهمن ۱۴۰۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۴۱ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۱۲۳- بهمن ماه ۱۴۰۰

 

سرسخن: مذاکرات برجام: آمریکا و جمهوری اسلامی بر جادۀ برخورد!

اگر کسی فکر می کند به نتیجه رسیدن مذاکرات «برجام» میان جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا که با وساطت اروپا و چین و روسیه در جریان است، برخورد احتمالی میان جمهوری اسلامی و آمریکا را از میان خواهد برد، عمیقا در اشتباه است. چرا که عوامل و دینامیک های شکل دهندۀ «جادۀ برخوردِ» این دو نیروی منسوخ و ارتجاعی ، بسیار جا افتاده هستند و با افزوده شدن دو عامل مهم دیگر به اوضاع جهانی، تقویت می شود. این دو عامل عبارتند از، وجود یک جناح بسیار قدرتمند فاشیست در هیئت حاکمه امپریالیسم آمریکا است که خواهان به انتها بردن روند برخورد با جمهوری اسلامی است. و دیگر، تشدید رقابت میان قدرت های سرمایه داری-امپریالیستی، به ویژه میان آمریکا و چین. تحلیل گرانِ کاخ سفید در امور ایران نیز، از دید خود بر چنین واقعیتی تاکید می گذارند. رابین رایت در مقاله ای تحت عنوان«چشم اندازِ یک بحران هسته ای با ایران» از قول رابرت مالی (نمایندۀ ویژه جو بایدن در امور ایران) می نویسد که «خطرات و منافع پیروزی یا شکست مذاکرات بسیار فراتر از ایران است. این مذاکرات در شرایطی است که آمریکا، روسیه و چین مشغول مدرن کردن زرادخانه های خود هستند….» و فرد دیگری از «انجمن کنترل سلاح های هسته ای» به این تحلیل گر گفته است که،«بحران هسته ای ایران را نمی توان در خلاء بررسی کرد. نظام جامع هسته ای دچار هرج و مرج شده است و شکست مذاکرات با ایران پیامدهای جهانی خواهد داشت.» [۱]

این واقعیت، بار دیگر بر اهمیت حیاتی و اضطراریِ موضع گیری علیه هر دو نیروی منسوخ و ارتجاعیِ جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا تاکید می گذارد. چنانچه اجازه دهیم دینامیک برخورد میان این دو نیروی منسوخ، آینده جامعه ما را تعیین کند، آینده ای بس وحشتناک تر از امروز در انتظارمان است. خطر تجزیه شدن مخالفین جمهوری اسلامی میان این دو قطب ارتجاعی جدی است. زیرا، جادۀ برخورد میان جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا، بر صف آرایی های سیاسی مخالفین جمهوری اسلامی فشار اعمال میکند تا میان این دو تجزیه شده و سیاهی لشگر یکی از طرفین شوند. چنین قطبی شدنی فاجعه بار است. چرا که دو منسوخ در تخاصم اساسی و بنیادین با منافع کوتاه مدت و درازمدت اکثریت ستمدیدگان و استثمار شوندگان ایران و خاورمیانه و جهان قرار دارند. با بررسی علمی می توان دریافت که ضدیت آمریکا و جمهوری اسلامی، به تقویت متقابل طرفین خدمت کرده و خواهد کرد. این یک «دینامیک» است که فارغ از «فاعلیت» یا سیاستی که سیاستمداران هر یک از طرفین در هر مقطعی اتخاذ می کنند، عمل میکند. هرگونه سیاستی که جانبداری از یکی از طرفین را داشته باشد، در نهایت به تقویت هر دو طرف خدمت خواهد کرد. هر دو طرف تلاش می کنند با استفاده از این تقابل، بهره برداری های سیاسیِ مطلوب خود را بکنند. امپریالیسم آمریکا از جنایت های ۴۳ سالۀ جمهوری اسلامی برای تقویت پایه های خود در میان مخالفین جمهوری اسلامی (و به واسطۀ آنها در میان توده های مردمی که علیه جمهوری اسلامی به پا خاسته اند) استفاده میکند. و جمهوری اسلامی از جنایت های تاریخی و فعلی امپریالیسم آمریکا، برای تقویت پایه هایش در ایران و حامیانش در کشورهای خاورمیانه و ایزوله کردن مخالفین جمهوری اسلامی در نگاه نیروهای مترقی جهان استفاده کند.

اما، دیدن قوای محرکۀ جاده برخورد به معنای آن نیست که این جاده حتما و فقط به جنگ ختم خواهد یافت. خیر! چون علاوه بر قوای محرکه ای که این دو را به سمت برخورد می برد، اجبارات و تصادفات دیگری هم وجود دارند که جاده های دیگری را باز کرده و حتی می تواند به تداخل جاده های محتملۀ مختلف منجر شود. مسئله این است که کدام یک از این جاده ها دست بالا را خواهند گرفت. به عنوان نمونه  چنانچه مقاومت و مبارزۀ سیاسی فراگیر در چارچوب ضدیت با «دو منسوخ»  در ایران به راه افتاده و شتاب گیرد، نه فقط در ایران بلکه در کل منطقه اوضاعِ نوینی به وجود خواهد آمد که زمینِ بسیار مساعدتری را برای ما کمونیستها در گشودن راه انقلاب کمونیستی برای ایجاد جامعه ای سوسیالیستی، فراهم خواهد کرد.

کارکردها و دینامیکهای زیربنایی نظام سرمایه داری جهانی از مهمترین عللی هستند که دولتهای آمریکا و ایران را در مسیر تصادم قرار میدهند. در هم تنیدگی چندین تضاد است که این تضاد را برای آمریکا غلیظ تر می کند. به طور کلی برای آمریکا ضروری است، موقعیتی را که در دهه های بعد از جنگ جهانی دوم به دست آورده بود حفظ کند. آمریکا در دوران به اصطلاح «طلاییِ» تسلط اقتصادی و نظامی و سیاسی و ایدئولوژیک اش در جهان، به دو موفقیت چشمگیر دست یافت. نخست شکست سوسیالیسم در چین در سال ۱۹۷۶ (پس از مرگ مائوتسه دون) و تبدیل چین به یک کشور سرمایه داری و متحد آمریکا در مقابل امپریالیسم شوروی و دیگری فروپاشی سوسیال امپریالیسم شوروی بلوک شرق در اوایل دهه ۱۹۹۰ (شوروی نیز پیشاپیش، در اواسط دهه ۱۹۵۰ تبدیل به یک کشور سرمایه داری شده بود اما پس از احیای سرمایه داری، خودش یک کشور سرمایه داری-امپریالیستی و چالش گر نفوذ و سلطۀ آمریکا در کشورهای «جهان سوم»، از جمله در منطقه خاورمیانه شد). در دهه ۱۹۹۰، بسیاری از صنایع آمریکایی به چین و دیگر نقاط جهان «مهاجرت» کردند تا انباشت سودآور سرمایه شان را به حداکثر برسانند. سرمایه در همه جا خود را نوسازی کرد و سرمایه های آمریکایی به شدت از آن منتفع شدند. اینها فرصتهایی بود که امپریالیسم آمریکا بسیار از آنها بهره برد. اما برخی از معضلات جدی که جامعه و هیئت حاکمۀ آمریکا امروز با آنها مواجهند، کاملا به این وضعیت مرتبط هستند. معضلاتی مانند رشد فاشیسم، از هم گسیخته شدن بافت جامعه، از بین رفتن شهرهایی که «کمربند صنعتی» آمریکا بودند. مثلا، شهر صنعتی مانند دیترویت تبدیل به «شهر ارواح» شد. تشدید سیاستهای سرکوب جوانان سیاه و لاتین تبار، فرآیند الغای حق سقط جنین و تشدید زن ستیزی و تقدیس خانواده، گسترش برتری طلبی نژادی به ویژه در میان مردان سفید، راه افتادن موج خارجی هراسی و ستیزه با ال.جی.بی.تی کیو و غیره؛ جملگی محصول های این دوره بودند. نفوذ سرمایه داری در سراسر جهان در جریان جهانی سازی به تغییر در روابط تولیدی و روابط ارزش در نقاط مختلف دنیا منجر شد و به شدت بافت ها و ساختارهای کشورهای مختلف را از هم گسست. به موازات تشدید جهانی سازی سرمایه، بنیادگرایی اسلامی در سراسر منطقۀ خاورمیانه، که در قلب هژمونی جهانی امپریالیسم آمریکا قرار دارد، گسترش بیشتری یافت. برای شرح کامل این تغییرات و تحلیل از آنها به یکی از اسناد فوق العاده مهم باب آواکیان تحت عنوان «بیانیه سال جدید ۲۰۲۱» که در وبسایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در دسترس است، رجوع کنید).

یک ضرورت ساختاری دیگر آمریکا در جاده برخورد با ایران، نفت است. اقتصاد جهان سرمایه داری بر اساس استفاده از سوخت فسیلی سازمان یافته است و نفت، نه تنها عامل تعیین کننده ای در فرآیند انباشت سودآور سرمایه های آمریکایی است بلکه از جنگ دوم جهانی به این سو، در زیربنای ائتلاف سازیِ آمریکا با دیگر قدرت های سرمایه داری-امپریالیستیِ اروپا و ژاپن قرار داشته است. پس، به موازات متزلزل و سست شدن کنترل آمریکا بر این منطقه، روابط قدرت در سطح جهانی نیز دستخوش تغییراتی شد. جنگی که جورج بوش پسر پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در خاورمیانه با شعار «خشکاندن مرداب های پشه خیز» به راه انداخت، به تمام این تغییرات ربط داشت. اما نه تنها مرداب های پشه خیز خشک نشدند، بلکه عملا تقویت شدند؛ و علاوه بر جمهوری اسلامی ایران، جریان هایی مانند داعش و رجعت طالبان در افغانستان و غیره سربلند کردند. در خود آمریکا، اوضاعی به وجود آمد که به پاره شدن انسجام هیئت حاکمه در بالا و جامعه در پایین رسید و متاسفانه به قطب بندی نامساعدی در داخل آمریکا منجر شده است، به نحوی که ده ها میلیون نفر زیر پرچم جناح فاشیست هیئت حاکمه آمریکا جمع شده اند و حاضرند برای این که آمریکا موقعیت سرکردگی جهانی اش را دوباره کسب کند، چه در داخل و چه در بیرون مرزهای آمریکا، بجنگند و بکشند و کشته شوند. وضعیتی که به قول تاریخ پژوهان برجسته در آمریکا، از زمان جنگ داخلی سالهای ۱۸۶۰ بی سابقه است. باب آواکیان در مقالاتی مانند «توطئه دست راستی» (۱۹۹۹) و «راهی دیگر» (۲۰۰۶) تمام این فرآیندها را بررسی و قوای محرکه و جهت آنها را نشان داده است.

آمریکا برای بازسازی موقعیت خود در جهان، چه برای تحکیم اتحادش با اروپا و ژاپن و چه ایجاد سدی در مقابل گسترش نفوذ چین در خاورمیانه باید راهی برای پایان دادن به زوال سلطه اش در این منطقه بیابد و جمهوری اسلامی یک مانع مهم در تحقق این هدف است. آمریکا برای ایجاد توازن قدرت مطلوب و دلخواهش  در میان امپریالیستها، باید به پروسه باخت در خاورمیانه پایان دهد. حتا دور نگاه داشتن کشورهای اروپایی به ویژه آلمان از اتحاد با امپریالیسم روسیه، وابسته به آن است که آمریکا موقعیت خود را در خاورمیانه تحکیم کند.

اجبارات جمهوری اسلامی در «جاده برخورد» کمتر از آمریکا نیست. جمهوری اسلامی در مناطقی از خاورمیانه که سنتاٌ تحت نفوذ آمریکا بود، بی ثباتی ایجاد میکند. رژیم ایران شاید بتواند از دست یابی به سلاح هسته ای چشم بپوشد، اما نمی تواند از نفوذ سیاسی و نظامی اش  و شبه نظامیان وابسته به خود  در عراق، سوریه و لبنان و یمن دست بکشد. جمهوری اسلامی این مناطق را «عمق استراتژیک» برای بقایش می داند.

جمهوری اسلامی نه تنها نمی تواند دست از تقابل نظامی خود در پهنه خاورمیانه با امپریالیسم آمریکا بر دارد؛ بلکه چین و روسیه نیز بدون این که چنین «زورآزمایی»هایی را از جانب رژیم ایران مشاهده کنند، نمی توانند با اطمینان خاطر روی آن شرط بندی کنند. در شرایط پر تنش جهانی، امپریالیسم روسیه کماکان نیازمند استفاده از سپاه قدس و پایگاه های نظامی در ایران برای پیشبرد جاه طلبی های خاورمیانه ایِ خود است و چین  امپریالیستی نیز حریصانه چشم به استفاده از «امکانات» منطقه ای جمهوری اسلامی دوخته است.

تمام این تضادها در حال تشدید شدن هستند و آمریکا هرچه بیشتر به سمت آن رانده می شود که با جمهوری اسلامی تعیین تکلیف کند. این تعیین تکلیف می تواند اشکالی به خود بگیرد که فجایع انسانی هولناکی را به بار بیاورد. حتی در غیاب جنگ هم تحریمهای اقتصادی دوران اوباما و ترامپ، شرایط اقتصادیِ بسیار دلخراشی برای مردم به وجود آوردند و ماشین سرکوب جمهوری اسلامی بیرحمانه کار کرد. جمهوری اسلامی دو جنایت را هم زمان علیه هشتاد میلیون نفر مرتکب می شود: نخست تحمیل یک رژیم دیکتاتوری سرمایه داری فاشیستی دینمدار و دیگری بستن سرنوشت این هشتاد میلیون انسان به کلاف سردرگم اتحادهای بین المللی اش. کلافی که بازنکردنی است و در نتیجه برای توده های مردم این کشور، فقط یک راه نجات باقی مانده و آنهم قطع کردن این کلاف و سر جمهوری اسلامی است. 

ما نمی توانیم اجازه دهیم که جمهوری اسلامی بقاء یابد. همچنین نمی توانیم اجازه دهیم که بار دیگر، مانند سال ۵۷ آمال و آرزوهای مردم برای داشتن جامعه ای بهتر، توسط قشری جدید از مرتجعین سرمایه داری و طرفدار امپریالیستها دزدیده شود. این بار اما مساله فقط این نیست، بلکه ممانعت از جنگی ویرانگر نیز هست که جنگ های خاورمیانه در مقابلش رنگ خواهند باخت و قدرت های امپریالیستیِ مختلف و دولت های مرتجع منطقه را در ابعادی که پیش بینی آن غیر ممکن است، درگیر خواهد کرد. به همین علت است که مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی، به گونه ای که منافع فوری و درازمدت اکثریت ستم دیدگان و استثمار شوندگان جامعه را تامین کند، عاجل تر از همیشه است.

در حقیقت، سه آینده ممکن را می توان تشخیص داد:

اول: آینده ای که جمهوری اسلامی تدارک دیده است؛ تداوم بسیار دردناک تر چهل و چند سال اخیر و سرکوب شورش گرسنگان، سرکوب مخالفین سیاسی و فکری، تشدید دین سالاری و پدرسالاری دینی، به گلوله بستن هر صدای حق طلبانه ای در جای جای کشور. در صحنه بین المللی نیز تبدیل شدن به توپخانۀ امپریالیست های چین و روسیه در مقابله و رقابت با امپریالیسم آمریکا.

دوم: آینده ای که امپریالیسم آمریکا و اسرائیل تدارک می بینند. اپوزیسیون دست راستی جمهوری اسلامی، از متحدین امپریالیستهای آمریکایی به ویژه جناح فاشیست ترامپ و حزب جمهوری خواه هستند.

سوم،: آینده ای که با انقلاب کمونیستی رقم می خورد. انقلابی که افق، فلسفه و نقشۀ کمونیسم نوین قطب راهنمای آن است. ما بیش از هرچیز و در نهایت نیازمند انقلاب هستیم.

 

[۱] Robin Wright, The Looming Threat of a Nuclear Crisis with Iran, 27December 2022

 

گزارشی از برنامه «شجاعت در زمان ما: همبستگی برای آزادی زندانیان سیاسی ایران»

 توضیح آتش: این گزارش برنامۀ اینترنتی است که در تاریخ ۹ ژانویه ۲۰۲۲ برگزار شد. این گزارش و ترجمۀ پیام و سخنان لاری اورست توسط یکی از فعالین «کمپین بین المللی فراخوان اضطراری آزادی فوری زندانیان سیاسی ایران» در اختیار نشریه آتش قرار گرفته است.

«کمپین بین المللی فراخوان اضطراری آزادی فوری زندانیان سیاسی ایران» در همکاری با «انجمن اجتماعی جهانی یونیتاریست سانفرانسیسکو» در ادامه تلاش برای جلب حمایت هرچه بیشتر بین المللی از این کارزار، اقدام به برگزاری یک گردهمایی مجازی بنام «شجاعت در زمان ما: همبستگی برای آزادی زندانیان سیاسی ایران: نمود. این برنامه در تاریخ ۹ ژانویه در پلاتفرم زومبرگزار شد و همزمان در یوتیوپ پخش میشد. به طور همزمان در کلاب هاوس متن ترجمه شده صحبتهای سخنرانان، پیامهای همبستگی و همچنین پرسش و پاسخ و نظرات مختلف پیرامون آن به زبان فارسی ارائه گردید.

شروع برنامه با گرامی داشت یاد و خاطره بکتاش آبتین شاعر و مستند سازمردمی بود که لزوم تلاش هر چه بیشتر برای حفاظت از جان زندانیان سیاسی را به همگان یادآوری کرد. در ادامه بخشی از بیانیه انجمن قلم آمریکا در این رابطه خوانده شد. دالی ویل سخنان خود را با خواندن بخشی از پیام آریل دورفمن به پایان رساند که در آن از اهمیت حمایت از زندانیان سیاسی در بند و تاثیر این حمایت بر مقاومت آنها مورد تاکید فرار گرفته است.

 اولین سخنران برنامه مریم کلارن دختر ناهید تقوی زندانی سیاسی در ایران بود. او روند دستگیری، زندانی شدن در انفرادی، بازجوئی و دادگاهی شدن مادرش را به دادگاه های تفتیش عقاید تشبیه نمود که تنها جرم در آنها، اندیشیدن و سخن گفتن است. در بخشی از سخنانش اضافه کرد که: «اما پرونده او دلیلی شد که من به یک فعال سیاسی برای آزادی زندانیان سیاسی ایران تبدیل شوم. زیرا مقاومت و سخن گفتن در برابر بی عدالتی تنها راه ایستادگی در برابر این ظلم است. این تجربه به من آموخته است که هر چه افراد بیشتری به این مسئله اهمیت دهند، روزی فرا می رسد که همه افراد با شرافت، به آنها اهمیت خواهند داد».

خانم اعظم نیرومند راد دیگر سخنران برنامه بود که صحبت هایش را با پیام همبستگی با زندانیان سیاسی ایران آغاز کرد و در ادامه با شرح دلایل ایجاد سازمان های حقوق بشری در سازمان ملل و فعالیت های خودش در این زمینه، حکومت جمهوری اسلامی را ناقض قوانین حقوق بشری دانست و حاکمان قضائی را به دلیل مشارکت در جنایت های رژیم مستحق محاکمه و مجازات دانست.

سخنران بعدی خانم لادن بازرگان خواهر زنده یاد بیژن بازرگان ازاعضای اتحادیه کمونیست ها و از اعدام شدگان سال ۶۷  بود که به شرح رنج ها و فعالیت های خانواده های زندانیان سیاسی به ویژه مادران خاوران پرداخت و در عین حال خواهان اجرا و تداوم تحریم های بین المللی علیه جمهوری اسلامی و هم عواملش در سراسر جهان شد. این نظر لادن بازرگان در مورد تحریم ها، در بخش پرسش و پاسخ به تفصیل به چالش کشیده شد.

سخنران بعدی لری اورست سخنگوی کمپین اضطراری بود. متن کامل پیام او در انتهای این گزارش آورده شده است. در ادامۀ برنامه کاوه میلانی سخنگوی کارزار«قفس را بسوزان رها کن پرندگان را» پیام همبستگی خود را خواند. او گفت: «ما ممکن است به زبان های مختلف صحبت کنیم و حتی در کشورهای مختلفی زندگی کنیم. اما همگی زندانیان سیاسی نزدیک ترین آشنایان نزدیک ما هستند. صدای متحد ما در مبارزه علیه هر شکلی از شکنجه، دستگیری و سرکوب فعالین سیاسی، اجتماعی و عقیدتی و خشونت های رژیم فاشیستی ایران، یک صدای همبستگی و انترناسیونالیستی است. درخواست عادلانه برای آزادی فوری زندانیان سیاسی در ایران را یکصدا به یک مطالبه بین المللی تبدیل کنیم.».

سپس پیام تقی رحمانی در دفاع از نرگس محمدی قرائت شد. پیامهای همبستگی خانم منیره برادران زندانی سیاسی دهه ۶۰، سعید پورعبدالله از جمعیت سوسیال دمکراسی ایران، پوران ناظمی از اعضای امضا کننده بیانیه ۱۴ نفر، در حمایت از زندانیان سیاسی و مشارکت در امضای کمپین ارائه و قرائت شد. با اتمام بخش سخنرانی ها و پیام ها، بخش پرسش و پاسخ بین شرکت کنندگان برگزار گردید که قسمت عمده این بخش به تقابل نظرات در مورد تحریم های ایالات متحده علیه جمهوری اسلامی اختصاص پیدا کرد.

 

قهرمانی برای زمانه ما

متن سخنرانی لاری اورست

نرگس محمدی که بیش ازپنج سال از عمرش را به دلیل فعالیت های حقوق بشری خود در زندان گذرانده بود، حتی با اینکه می دانست احتمالا پس از آزادی مجددا دستگیر خواهد شد، قهرمانانه سکوت نکرد و به مبارزه اش ادامه داد. در نتیجه در نوامبر گذشته به ۸۰ ضربه شلاق تهدید شد. سپیده قلیان روزنامه نگار به دلیل گزارش مبارزه کارگران نیشکر به زندان افتاد و با آگاهی به اینکه ممکن است با اتهامات بیشتر و زندانی شکنجه و حتی با مرگ روبرو شود، اما باز هم به علت گزارش قهرمانانه خود در مورد رفتار وحشیانه با زنان در «جهنم فراموش شده» زندان بوشهر دستگیر شد.

وکلای انجمن حمایت از حقوق شهروندی در تهران قهرمانانه از کسانی که توسط رژیم مورد تعقیب و بازداشت قرار گرفته بودند، دفاع کردند. آنها به خوبی میدانستند که ممکن است در مرحله بعد خودشان تحت تعقیب قرار بگیرند. افرادی مانند نسرین ستوده وکیل حقوق بشر که در هفتم اوت به سیاه چالهای ایران انداخته شد.

این قهرمانی برای زمانه ما است. قهرمانی و یا شجاعتی است که توسط زنان زندانی به دلیل مخالفت با بردگی مردسالارانه به نمایش گذاشته شد. توسط اقلیت های قومی و مذهبی که به دلیل مبارزه با تبعیض مورد خشونت قرار می گیرند. به فعالین محیط زیست که به دلیل حفاظت از محیط زیست زندانی شده اند. هنرمندان و روشنفکرانی که به دلیل اندیشیدن، آفرینش هنری و ادبی و صحبت کردن مورد اذیت و آزار قرار می گیرند. کارگران اعتصابی و معترض که با سرکوب های خشونت آمیز مقابله می کنند و انقلابیونی که به علت مبارزه برای رهایی بشریت به زندان افتاده اند. بسیاری از این قهرمانان شکنجه شده اند، در سلولهای انفرادی محبوس می شوند، از حقوق قانونی و کمکهای پزشکی محروم شده اند و پس از محاکمه های ساختگی در دادگاه های نمایشی محکوم شدند که در آنها از همان ابتدا احکام مشخص است و بعد دنبال مدرک می گردند. با این حال آنها مبارزه را ادامه می دهند. این قهرمانی لازمۀ مبارزه علیه بی عدالتی و برای جهانی بهتر است و این قهرمانی است که پتانسیل آن دنیای جدید را نشان می دهد. این قهرمانی نه فقط برای تحسین بلکه برای یادگیری از آن و اشاعه و گسترش آن هم هست. این قهرمانی است که باید از آن دفاع کرد و برای آن مبارزه کرد.

جمهوری اسلامی با زندانی کردن افراد مسئول، شجاع و دوراندیش، می کوشد که آینده ایران را به بند بکشد. ما نباید اجازه بدهیم که چنین اتفاقی بیفتد. زندانیان سیاسی ایران را فوری آزاد کنید! هدف کمپین ما چیزی کمتر از آن نیست. این همان چیزی است که کمپین بین المللی اضطراری به دنبال آن است و نه چیزی کمتر از آن. من از همه دعوت می کنم به آن بپیوندید و آن را گسترش دهید.

واقعا چگونه می توانیم زندانیان سیاسی ایران را آزاد کنیم؟ با افشای جنایات جمهوری اسلامی و نشان دادن حقانیت زندانیان به میلیونها نفر در سراسر جهان به شکل روزافزون. با به صحنه آوردن صداهای برجسته برای درگیر شدن در این نبرد و ایجاد یک فریاد جهانی برای محکوم کردن و به دادگاهی و محاکمه کردن این رژیم. با تضعیف کردن مشروعیت آن و تقویت کردن مبارزات مردم علیه آن. ما قبلا شواهدی را دیده ایم که تلاشهای جهانی ما و اعضای خانواده و حامیان زندانیان و فعالین حقوق بشر، نویسندگان و گروه های حقوقی و سایرین اهمیت دارد و یا تاثیرگذار بوده است. مقامات رژیم از شهرت جهانی برخی زندانیان شکایت کرده اند. ما شنیده ایم که روحیه زندانیان با تماشا کردن و یا شنیدن جلسات کمپین اضطراری آزادی فوری زندانیان سیاسی و سایر تلاش ها تقویت شده است.

پس از قتل وحشیانه جرج فلوید همه ما دیدیم که اقدامات میلیونها نفر در سراسر جهان می تواند چه تاثیر قدرتمندی بر نحوه تفکر و عملکرد مردم داشته باشد. هزاران نفردر سراسر جهان به کمپین اضطراری واکنش مثبت نشان داده اند، اما برای رهایی زندانیان سیاسی که زندگی شان بر لبۀ تیغ این رژیم شرور و قاتل است، ما باید کمپین و مبارزات خود را به سطح بالاتری ببریم. از همین حالا و در سال جدید بسیاری از افراد دیگر باید به کمپین ما بپیوندند. آنها باید به جمع آوری هزاران دلار مورد نیاز برای تبلیغ این کمپین و افشای وضعیت اضطراری وحشتناک در سراسر جامعه کمک کنند. این باید به موضوعی تبدیل شود که نتوان آن را نادیده گرفت که میلیونها نفر دیگر درباره آن میدانند و حس میکنند که به الزام به حرکت در این مسیر قرار گیرند.

برای اینکه این اتفاق بیافتد و برای هر امیدی به دنیای بهتر، مردم اینجا در دل هیولای امپریالیستی نباید اول به خود و کشورشان فکر کنند. بلکه در ابتدا می بایست به انسانیت و کره زمین بیاندیشند. از جمله با عواقب و معضلاتی که کشور آمریکا بر مردم ایران تحمیل کرده است. این امر به ویژه در حال حاضر، زمانی که طبل جنگ بار دیگر به صدا درآمده است و در حالی که ایالات متحده و اسرائیل در حال بحث و گفتگو هستند که آیا در صورت شکست مذاکرات هسته ای با ایران، حمله کنند یا نه؟ یعنی چگونه انحصار هسته ای خود را برای خفه کردن و کنترل خاورمیانه و جهان حفظ کنند. به همین دلیل است که کمپین بین المللی اضطراری اعلام می کند که ما بر اساس منافع بشریت عمل می کنیم نه بر مبنای خواسته ها و برنامه های قدرت های مرتجع جهان. و اینکه ما در ایالات متحده مسئولیت ویژه ای داریم که به طور گسترده علیه سرکوبهای وحشیانه توسط جمهوری اسلامی متحد شویم. همچنین فعالانه با هر گونه حرکت جنگی دولت ایالات متحده که درد و رنج غیرقابل تحمل بیشتری را برای مردم ایران همراه خواهد داشت، مخالفت کنیم. در اینجا نکته مهم دیگر این است که ما به هیچوجه با جانبداری از این و یا آن ستمگر هرگز نخواهیم توانست زندانیان سیاسی را آزاد کنیم و یا به بی عدالتی و ظلم پایان دهیم. آمریکا برای منافع مردم جهان نمیجنگد و یک نیرو در جهت عدالت جامعه بشری نیست. همچنین جمهوری اسلامی ایران آلترناتیو ضد امپریالیستی علیه سرمایه داری جهانی و امپراطوری آمریکا نیست.

درک من از برخورد جهانی بین بنیادگرایی اسلامی و امپریالیسم غربی توسط تحلیل مهم باب آواکیان رهبر انقلاب و نویسنده کمونیسم نوین شفاف تر شده است. تضاد میان دو نیروی منسوخ امپریالیستی و بتیادگرایی اسلامی. این دو قطب ارتجاعی همدیگر را تقویت می کنند حتی در حالی که با هم مخالف هستند. اگر طرفدار هر یک از این منسوخ ها باشید، در نهایت هر دو را تقویت خواهید کرد و از میان این دو نیروی منسوخ، این ایالات متحده است که خسارت بزرگتری را وارد کرده و تهدید بزرگتری برای بشریت ایجاد کرده است. ما می توانیم به سراسر خاورمیانه از لیبی گرفته تا عراق و افغانستان نگاه کنیم و شواهد مخربی از این دینامیسم وحشتناکی که باب آواکیان شناسایی می کند را دیده و نیاز فوری برای خروج از آن را ببینیم.

کمپین بین المللی اضطراری برای آزادی فوری زندانیان سیاسی، کمپینی برای عدالت و انسانیت مشترک ما است. ما می خواهیم موانع بین مردم را بشکنیم و از سدها و مرزها عبور کنیم و بخشی از مبارزه برای راه دیگری باشیم. مبارزه برای آزادی زندانیان سیاسی ایران بخشی از ساختن این روحیه انترناسیونالیستی است که جهان دیگری می تواند به وجود آید. دنیایی که درآن زنان، نه کالاهای جنسی هستند و نه ماشین فرزندآوری. جهانی که طبیعت در آن دارای ارزش است نه مکانی برای غارت. جهانی که روابط بین بخشهای مختلف سیاره ما دیگر با سلطه و خشونت تعیین نمیشود. به عبارت دیگر جهانی بدون حکومت امپریالیستها یا بنیادگراهای اسلامی، جهانی بدون ظلم و استثمار.

بنابراین ما برای کمک به آزادی پرندگان در قفس همان زندانیان سیاسی ایران، میجنگیم تا بتوانند اوج بگیرند و آواز بخوانند. تا همه با هم در مبارزه مشترکی برای آینده ای شایسته انسانها اوج بگیریم و آواز بخوانیم. به ما بپیوندید.

۹ ژانویه ۲۰۲۲

 

 

به یاد رفیق سیامک زعیم

توضیح آتش: متن زیر توسط یکی از دانشجویان جوان نوشته شده و در اتاق کلاب هاوس «به یاد آر» دوم بهمن ۱۴۰۰ و در گرامی داشت زنده یاد رفیق سیامک زعیم خوانده شد.

سیامک زعیم! از بنیانگذاران سازمان انقلابیون کمونیست. سیامک زعیم! از بنیانگذاران اتحادیه کمونیستهای ایران. سیامک زعیم! رهبر سیاسی قیام آمل. سیامک زعیم! آنکه شکست انقلاب را به چشم دید و چشم در چشم ارتجاع مسلط دوخت و گفت نه. سیامک زعیم نامی است که به نشانه های زیادی گره خورده است اما برای من، جوانی بیست و اندی ساله، بیش و پیش از هر چیز سیامک زعیم مولف جزوه «مارکسیست لنینیستها و مشی چریکی» است. میگویم پیش از هر چیز، چرا که پیش از مواجهه با نشانهای مرتبط با سیامک زعیم و حتی نامش، من با این جزوه مواجه شدم. اما چرا این مواجهه مهم و تعیین کننده بود؟

نسل ما نیز یکی از نقاط اتصالش به سیاست چپ، چریک های فدایی خلق بود. برای بسیاری از ما، چریکها نماد مبارزه انقلابی بودند. جانهای جوان و شیفته ای که میخواستند «دو مطلق» (قدرت مطلق رژیم شاه و ضعف مطلق توده های مردم در مقابل رژیم شاه) را در هم بشکنند. بنا بر مجموع شرایط موجود، پرسش فداییان و پاسخشان برای ما، دست کم بخشی از ما، جاذبه داشت. اما ما بر کرانه های مغاک عمیقی که شکست انقلاب و کشتار هزاران انقلابی حفر کرده بود، به چریکهای فدایی مینگریستیم. مغاک شکست و غیاب انقلابیون آن نسل، گذشته را اسطوره ای میکرد و حاله سرود و ستایش آن ها را در برگرفته بود. این هاله امکان مواجۀ انتقادی را محدود میکرد. تفاوتهای نظری رفقا پویان، احمدزاده و جزنی در هالۀ اسطورۀ جسارت، اراده و عمل انقلابی شان درز گرفته میشد.

با این حال، بخشا نطفه های برخی از پرسش ها نیز شکل میگرفت؟ آیا دو مطلق در هم شکسته شد؟ آیا موتور کوچک موتور بزرگ را فعال کرد؟ اگر خیر، چرا؟ اگر آری، چگونه و در چه سمتی؟ محدودیت شناخت ما چه از تئوری و چه از تاریخ جنبش کمونیستی امکان طرح دقیق این پرسشها را از ما میگرفت. سرنخی هم در دست نداشتیم. در این گنگی نظری-سیاسی؛ پاسخ نهایی ما در بحثهای پراکنده این بود که رد مشی چریکی، لاجرم به پاسیفیسم و رویزیونیسم خواهد انجامید.

در این بستر بود که به تصادف در فضای مجازی به جزوه ای برخوردم. عنوانش مرتبط بود به پرسش ما. محض کنجکاوی شروع کردم به خواندن؛ به سرسری خواندن سطور اول متن. همان سطر اول ارجاع میدهد به بخشی از نوشته ی روزنامه «باختر امروز». گمان میکنی بحثی کهنه و تاریخی در مورد تضادهای گذشتۀ درون جریانهای چپ است. کمی جلوتر رفتم. مشخص بود که جزوه از درِ مخالفت با مشی چریکی در آمده است. تا اینکه جمله ای توجه ام را جلب میکند: « مشی چریکی… از دو جانب کاملا متضاد با مخالفت مواجه گردیده است: از جانب رویزیونیستهای حزب توده، و از جانب مارکسیست لنینیستهای ایران» همین جمله نشان از این داشت که بحث میتواند فراتر از یک تضاد تاریخی مربوط به گذشته باشد. جملات را پی گرفتم.

 مولف از همان ابتدا خط مرزهای دقیق ترسیم میکند. خط مرز کلی بین مشی چریکی و مخالفان مشی چریکی. خط مرز جزئی بین مخالفان مشی چریکی. و نهایتا خط مرز دقیق و جزئی بین هر کدام از مخالفان با مشی چریکی. تمام خط مرزها بر بستر تاریخ جنبش کمونیستی و بر بنیان تئوری ترسیم میشوند. متن نظرگیر بود. هر چقدر ریتم و ضرباهنگ جملات تند بودند و بر کشش متن می افزودند، گامهای استدلالی ظریف و دقیق بود. متن در نهایت دقت، روشنی و صراحت به نگارش در آمده بود. دست مخاطبش که این بار با فاصلۀ چهل سال، از قضا و به اتفاق من بودم را میگرفت و نه تنها پاسخ پرسشهای کهنه ام را میداد بلکه گاه پرسشهای کلی ام را تدقیق میکرد و گاه نیز پرسشهای جدیدی را پیش رو میگذاشت. به این ترتیب، متن صرفا پاسخی معین به پرسشی مشخص نبود، سامان مسائل را دگرگون میکرد.

مارکسیست لنینستها و مشی چریکی جزوه کوتاهی است، اما خواندنش برای من بیش از حد معمول به طول انجامید. وقفه ای در خواندن نبود، بدون اینکه توان کنار گذاشتن متن را داشته باشم، کلمات، جملات و صفحات را پی میگرفتم. اما توقف در مناظر متن زمان میگرفت. هر چند صفحه و گهگاه هر چند پاراگراف متن را کنار میگذاشتم و استدلال را در ذهن مرور میکردم و هیجان وجودم را میگرفت. چنان که گویی برای اولین بار خودم پاسخ مسئله ای برزرگ را کشف کرده باشم. جذبۀ کشفِ جاذبه بود. و سیصد سالگی افتادن سیب، چیزی از جذابیت فهم آن نمی کاست. و این هم نصیب نسلی بود که لاجرم دیر رسیده بود.

خواندن آن جزوه، در همان دوره برای من رد تام و مستدل مشی چریکی بود. اما چیزی از احترام و ستایش من نسبت به رفقای فدایی نکاست. این جزوه در عوض، رفقای انقلابی را از آسمان اسطوره به زمین تحلیل سیاسی نظری کشاند. بسیاری از ما در خلوت خود، در کوهنورودی، در شب نشینی به یاد و در ستایش مبارزان انقلابی و رفقای فدایی سرودهای آنان را زمزمه کرده ایم. اما «مارکسیست لنینیستها و مشی چریکی» در نقد رفقای فدایی ستایش انگیز ترین سرودی بود که میشد برای آنها سرود.

 مجال و جای بحث بر سر محتوای استدلالهای جزوۀ رفیق سیامک نیست. تردیدی هم نیست که آن جزوه اشتباهات تاریخی خاص خود را دارا است. اما معتقدم همچنان جنبش و به ویژه نسل جوان میتواند از آن جزوه بیاموزد. از تاکیدش بر اهمیت مبارزه تئوریک و مرعوب و مقهور شعار وحدت نشدن؛ از استواری استدلال و استحکام کلام؛ از این نکته به ظاهر پیش پا افتاده ولی به غایت خیره کننده که پیگیری حقیقت گاه مستلزم تغییر پرسشها است و نه حفاری در پاسخ های موجود؛ هر قدر هم حقیقت جو باشیم، با پرسش غلط نمیتوان به پاسخ درست رسید. در مورد رابطه تئوری انقلابی و سیاست انقلابی، رابطه سیاست انقلابی با عمل انقلابی و مسئله نظامی.

در نهایت، نمیتوان از سیامک سخن گفت و از همرزمان و رهروانش حرفی نزد. اگر رفیق سیامک برای من، ما و نسلهای آینده، نامی نوید بخش است، به یمن حضور، ایستادگی و در میانه متوقف نشدن رفقای اتحادیه کمونیستهای ایران (سربداران) و بعدها حزب کمونیست ایران ( م ل م) است. رفقایی که در عوض حفاظت از خطاهای خود و رهبرانشان، و به جای بسنده کردن به این که سیامک سوژه ای برای سالگرد و ستایش باشد، با سلاح نقد از دستاوردها، خطا و اشکالات خود و رهبرانشان جمع بندی کردند . در غیاب این رفقا، چه بسا، نه تنها دستاوردهای سیاسی-تئوریک سیامک بلکه یکی از مهمترین دقایق تاریخ جنبش کمونیستی ایران – قیام آمل- نیز زیر تلی از گیجی و گنگی سیاسی من و ما گم می شد.

سلامهای سرخ نثار تک تک این رفقا.

 

ستم ملی در بلوچستان و گرایشات طبقاتی مختلف

شببیر صابری

بلوچستان سرزمینی اشغال شده ای است که آخرین بار از طرف امپریالیسم انگلیس و حکومتهای مرتجع شریک آن، به سه قسمت «بلوچستان شرقی» ، «بلوچستان غربی» و «بلوچستان شمالی» بین کشورهای امروزی ایران، پاکستان و افغانستان تقسیم شده است.

 بلوچستان یکی ازمحرومترین مناطق  جهان است. با طبیعتی خشن و همزمان پُر ظرفیت؛ سرزمینی حاصلخیز و مملو از مواد معدنی که طی تقریبا یک قرن اخیر تحت حاکمیت دولتهای اشغالگر ایران (پهلوی و جمهوری اسلامی)، پاکستان و افغانستان و در چنبرۀ سیستم سرمایه داری امپریالیستی جهانی غارت شده و مورد استثمار و ستم ملی قرار میگیرد. گرفتار در مناسبات طبقاتی استثمارگرانه و ستم ملی و تبعیض مذهبی و عقب مانده ترین اشکال ستم بر زن. هم اکنون هفتاد در صد مردم بلوچ زیر خط فقر و بدون هیچگونه امکانات اولیۀ زندگی و تحت امنیتی ترین فشارهای روحی و روانی و اعدام و ترور جوانان بلوچ زندگی میکنند. زاغه نشینی در اطراف شهرهای بلوچستان و کپرنشینی در این سرزمین، فقر و بیکاری و بی آبی و تبعیض و تحقیرملی نشان بارزی از ستمدیدگی این ملت است. به عبارت دیگر بلوچستانِ امروز و تحت اشغال دولتهای سرکوبگر سرمایه داری، همان «جهنمی» است که در تورات و انجیل و قرآن مردم را از آن ترسانده اند!عملکرد این روابط ستمگرانه و استثماری امروزه به اشکال مختلف باعث مقاومت و مبارزه مردم بلوچ علیه این مناسبات میشود.

آنچه که در ساختار طبقاتی در بلوچستان غربی (واقع شده در ایران) قابل مشاهده است، اینگونه است که سرمایه داران و بخشی از سردارها ( بورژوا-فئودالها) قبیله ای بلوچ در مافیای قاچاق مواد مخدر با سپاه پاسداران جمهوری اسلامی شریک هستند. بخشی از مولوی های بلوچ که حامی رژیم بنیادگرایی اسلامی طالبان در افغانستان هستند، «مصلحت» را درهمکاری با رژیم ایران میبینند و با سوء استفاده از باورهای مذهبی و تبعیض مذهبی در ایران، به اشکال مختلف مردم بلوچ را به دنبال منافع طبقاتی خود و رژیم میکشند. این دو قشر همچنین از طریق خرده بورژوازی متوهم به اصلاح جمهوری اسلامی، به پیشبردن آلترناتیو خود یعنی ادامه همین مناسبات موجود درچهار چوب نظام جمهوری اسلامی حرکت میکنند.

اما در طیف مخالفان جمهوری اسلامی بخش اعظم روشنفکران و تحصیلکرده های بلوچ هستند که اساسا افق سیاسی و نظری ناسیونالیسم بلوچ را دارند. برخی از آنها خودمختاری و یا فدرالیسم در چهارچوب تمامیت ارضی حاکمیت ایران (بعد از جمهوری اسلامی) را مطرح میکنند و پاره ای دیگر خواهان استقلال و جدایی بلوچستان و ورود مستقیم به ساختار اقتصادی و سیاسی سرمایه داری جهانی با امپریالیستهای عمدتا غربی هستند. حتی یک جریان سیاسی-نظامی با نام «سرمه چاران» بلوچ  برای استقلال بلوچستان شرقی (واقع شده در مرزهای پاکستان) سالها است به مبارزه مسلحانه با رژیم مرتجع پاکستان پرداخته و خواستار ورود مستقیم بورژوازی بلوچ در ساختار اقتصاد سیاسی امپریالیستهای غربی است. بخشی از جریانات سیاسی و نظامی بورژوازی بلوچ در ضدیت با رژیم ایران را هم گروه ها و گرایشات بنیادگرای اسلامی اهل سنت تشکیل میدهند که گاها به عملیات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی هم دست میزنند.

اما دراین میان اکثریت بلوچها که نیمی از آنان زنان ستمدیده در هر سه بخش بلوچستان هستند، طبقات تحتانی و فرودستان و کارگران را تشکیل میدهند. بخش قابل توجهی از این اقشار در فقدان یک خط انقلابی و حزب انقلابی کمونیستی در بلوچستان، به زیر پر و بال سیاستهای بورژوازی طبقات و اقشار مذکور میروند. برخی طرفدار مولوی های فرصت طلب و مرتجعی مانند عبدالحمید و توهمات اصلاح طلبانه در چارچوب جمهوری اسلامی میشوند؛ برخی چشم به امپریالیستهای غربی و بورژوا ناسیونالیستهای طرفدار امپریالیستها میدوزند و تعدادی از جوانان بلوچ نیز به گروه های سیاسی و نظامی بنیادگرای اسلامی ملحق میشوند.

اما واقعیت این است که افق و برنامه سیاسی هیچکدام از این جریانات و گروه های سیاسی، منافع بلند مدت اکثریت مردم بلوچ یعنی مردم تحت ستم و زحمتکشان را تأمین نمیکنند. آنها خواهان از میان بردن روابط تولیدی و اجتماعی و سیاسی طبقاتی موجود نیستند که ستم بر زن را در سیستم خود ادغام کرده و ستم ملی را هم به وجود آورده است. آنها در چارچوب همین روابط تولیدی و اجتماعی طبقاتی خواهان جایگزین شدن بورژوازی و فئودالهای بلوچ به جای طبقات حاکمۀ وابسته به دولتهای ارتجاعی ایران، پاکستان و افغانستان هستند. از این رو قادر نیستند انواع تبعیضها و ستمهای موجود در بلوچستان یعنی ستم طبقاتی، ستم ملی و ستم بر زن را ریشه کن کنند. ستم ملی و ستم بر زن و ستمهای دیگر آنچنان با ساختار و عملکردهای اقتصادی و سیاسی سیستم سرمایه داری عجین شده است که بدون متوقف کردن قوانین حرکت سرمایه، بدون نابود کردن مناسبات و نهادهای استثماری آن و بدون محو تبعیض های اجتماعی و فرهنگی ناشی از این مناسبات، نمیتوان انواع ستمها و ستم ملی را از بین برد. درست به همین دلیل، یعنی درهم تنیدگی این ستمها در ساختار سیستم جهانی سرمایه داری امپریالیستی، مبارزه علیه این ستمها و ستم ملی، نه از طریق اصلاحات ومطالبه گری ازسیستم موجود جمهوری اسلامی میسر است و نه از طریق راه هایی که احزاب ناسیونالیست بلوچ  که همچنان خواهان باقی ماندن در چهار چوب ساختار اقتصادی و سیاسی سیستم سرمایه داری هستند، میسر می باشد.

حل مسالۀ ستم ملی در مبارزۀ انقلابی برای در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و استقرارسوسیالیسم و مناسبات نوین سوسیالیستی میسر است و اهمیت اساسی دارد. برای ساختن جامعه ای عاری از هر گونه تبعیض و نابرابری و ستم باید سازمان تولیدی و اجتماعی جامعه و نهاد های سیاسی و فرهنگی حاکم بر جهان و هر کشورخاصِ تحت این نظام به صورت ریشه ای و بنیادی تغییر یابد. این ضرورت نیز بدون کسب قدرت سیاسی در یک جنگ انقلابی توده ای ممکن نیست و نخواهد بود. در سند «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین ایران»، حق تعیین سرنوشت ملل تحت ستم تا جدایی  کامل  و تشکیل دولت مستقل برای تمام ملل ستمدیده از جمله ملت بلوچ درج شده است.

اما واقعیت این است که توده های مردم ملت بلوچ به چیزی بیشتر از «بلوچستان مستقل» نیاز دارد. چرا که بدون محو سیستم سرمایه داری و برقراری یک سیستم بنیادن نوین اقتصادی و سیاسی یعنی سوسیالیسم، هیچ مشکلی ازتضادهای موجود در بلوچستان و ملت ستمدیدۀ بلوچ حل نشده و همین مناسبات ستم و استثمار این بار با دست طبقات فرادست آنها و مردان علیه طبقات فرودست و کارگران و زحمتکشان و زنان باز تولید خواهد شد.

 

طرح یک جمعبندی سیاسی از دورۀ اخیر جنبش دانشجویی

قسمت سوم: زمینه های شکل گیری جریان صنفی

در دو بخش پیشین مشخصه ها، پتانسیل ها و نقش های جنبش دانشجویی به طور کلی را بررسی کردیم. در بخش های آتی به شرایط مشخص جنبش دانشجویی دهه ۱۳۹۰ خواهیم پرداخت. اما پیش از آن ضروری است که زمینه های شکل گیری جنبش صنفی دانشجویی را بررسی کنیم. در بررسی این زمینه ها، لازم است ذکر کنیم که توجه ما در این بخش اساسا متوجه تحولات اندیشاری فضای فکری دهه ۹۰ خواهد بود. و گرنه می دانیم که زمینه بسیار گسترده تری بود که شاهد تولد و گسترش جنبش صنفی در بین اقشار و طبقات مختلف بودیم.

 پیش از جنبش صنفی دانشجویان، جنبش صنفی کارگران دور جدید فعالیتش را از سر گرفته بود و همزمان با جنبش صنفی دانشجویان، جنبش صنفی معلمان نیز در حال گسترش بود. می دانیم که بسترهای – ناهمگن- مادی (اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک) در شکل گیری این شکل از اعتراضات نقش داشت. برای تحقیق جامع در این مورد باید به بررسی های دقیق تغییر سیاستهای اقتصادی و تاثیرات آن بر لایه های مختلف جامعه را در دستور کار قرار داد. و برای این منظور نیز اتخاذ این سیاست ها را در بستر تغییر و تحولات روابط جهانی امپریالیستی بررسی کرد. ما در اینجا اساسا تمرکز خود را بر بستر فکری درونی جنبش دانشجویی قرار می دهیم و به شرایط زیربنایی صرفا به صورت گذرا اشاره خواهیم کرد.

میان پردۀ بین سرکوب ۸۶ تا نضج جریان صنفی

پس از سرکوب جنبش دانشجویی در سال ۸۶، زندانی، تبعید و منفعل شدن تعداد زیادی از دانشجویان فعال جنبش دانشجویی دهه ۸۰، دانشگاه برای مقطعی تا انتخابات ۸۸ چندان فعال نبود و به سکوت واداشته شده بود. با شروع فعالیت های انتخاباتی دوره دهم ریاست جمهوری، بازمانده های فعالین دانشجویی (که بسیاری از آنها هم «چپ» بودند) دوباره فعال شدند. این بار نه الزاما در دانشگاه، که بسیاری شان در ستادهای انتخاباتی آقایان کروبی و موسوی! حضور آنها در آن مقطع، در دانشگاه نیز مشهود بود. این­بار نه با پرچم و پلاکارد سرخ که با شال و مچ­بند سبز! با شکل­گیری جنبش سبز، عمدۀ بدنۀ «چپ» لیبرال  –چه در دانشگاه و چه بیرون از آن- به بهانه های مختلف پشت سنگر جناحی از حاکمیت پناه گرفت. این بهانه ها، عمدتا شکوفایی فضای مدنی، گسترش امکانات دمکراتیک، زمینه سازی برای تشکل یابی، «رخداد» و… بود.

 ستایش و تبلیغ «رخداد خرداد» تا شروع دهه نود ادامه داشت. هنوز هم بخشی از چپ بر آن رخداد حسرت می خورد. بخش عمدۀ اصلاح طلبان در دانشگاه بار دیگر «عقلانیت» خود را باز یافته بودند و از تظاهرات سکوت در خیابان به گفتگوی متمدنانه در انجمن های دانشجویی نقل مکان کرده بودند. مهمترین اعتراضات این دسته، اعتراض به حصر و مهمترین خواسته شان رفع حصر بود.

در این میان اما بخش های ناهمگن چپ­ها نیز در دانشگاه «فعالیت مستقل» خود را پی میگرفتند. عمده این حلقه ها به مطالعات حول اقتصاد سیاسی محدود بود و اساسا درکی اکونومیستی از مارکسیسم رواج میدادند. به طور کلی اقتصاد سیاسی بدل به محور عمده مطالعات چپ در دانشگاه شد. این در حالی بود که اقتصاد سیاسی از حاشیه ای ترین مباحث مربوط به فضای فکری دانشگاه و جنبش دانشجویی دهه ۸۰ بود. این چرخش در فضای فکری را چگونه می توان توضیح داد؟

این مسئله یک پایه مادی مشخص داشت:

 جمهوری اسلامی بعد از جنگ، رو به سوی سیاست های نئولیبرالی آورد. اتخاذ این سیاست اقتصادی برای روغن کاری چرخ تولید و تشویق سرمایه داران به سرمایه گذاری های گسترده، بحران های دیگری می آفرید. اما زمان می برد تا اینکه این سیاست بحران هایش را در ابعاد وسیع نمایانگر کند. البته از همان اوایل فشارش بر لایه های پایینی طبقات فرودست مشهود بود. شاهدش شورش های مقطعی ای بود که در اوایل دهه ۱۳۷۰ شاهد بودیم و همچنین اعتصابات کارگری ای که در اواخر این دهه رخ داد و در دهه ۸۰ نیز ادامه داشت. اما مشخصا در اواسط دهه ۸۰، توده های فرودست به وضوح شاهد کوچکتر شدن سفره های شان بودند. این سیاست به همراه تنش های جمهوری اسلامی با سایر کشورها بر سر برنامه هسته ای و تقسیم بندی های منطقه ای در خاورمیانه سایر طبقات و اقشار را نیز هدف ضربه خود قرار داد. تورم رشد کرده بود و زمین زیر پای بخش های متفاوت اقشار میانی سست شده بود.

این مسئلۀ مادی مشخص، در فضای فکری نیز اثرات خود را گذاشت. اگر دهه ۸۰ فضای فکری و بحث های سیاسی-اجتماعی «چپ» عمدتا حول مباحث فلسفی و فرهنگی امثال ژیژک، بدیو، بنیامین و فوکو در گردش بود. در دهه ۹۰ بحث های سیاسی-اجتماعی «چپ» عمدتا حول مباحث اقتصادی متفکرانی همچون دیوید هاروی، نائومی کلاین و… در گردش است. دهه هشتاد با رشد قارچ گونۀ موسسات خصوصی مواجه بودیم که تئوری های فلسفی تدریس میکردند. دهه ۱۳۹۰ همان موسسات بخش عمدۀ کلاس های خود را به اقتصاد سیاسی اختصاص دادند. توجه داشته باشیم که در اینجا صرفا از جریان های غالب سخن می گوییم و گرنه فضای فکری همگن و تک راستایی وجود نداشته و ندارد.

در این بین، مورد یوسف اباذری به عنوان روشنفکری پرهیاهو و قطعا تاثیر گذار، جالب توجه است. گستردگی حوزۀ مطالعاتی اش، تسلط بر نظریه جامعه شناسی و به ویژه جامعه شناسی ادبیات، بیان تحریک آمیز، خصلت جدلی مباحث، دست گذاشتن بر مسائل روز و تدریس در یکی از فعال ترین دانشکده های کشور تاثیرگذاری او را دو چندان می کرد. تمرکز بر اباذری از این جهت برای ما جالب توجه است که به صورت تیپیک میتوانیم در او چرخش فضای فکری دهه ۱۳۹۰ را ببینیم.

 اباذری در دهه ۸۰  یکی از فعال ترین افراد در ستادهای انتخاباتی اصلاح طلبان بود و از برنامه سیاسی- اقتصادی دولت اصلاحات و حتی سازندگی دفاع تمام قد می کرد:

« اگر آن برنامه اول (برنامه آزادسازی اقتصادی) را آقای هاشمی رفسنجانی تا انتها پیش برده بودند من می‌توانستم بگویم که ما یک قدم مهمی در جهت حل مشکلاتمان برمی‌داشتیم به رغم شاید فداکاری‌های بسیاری یا قربانی‌های بسیاری که در واقع مردم می‌دادند» (یوسف اباذری، سخنرانی «خاتمی کنشگر عصر گذار» سال ۱۳۸۱).

 بله اباذری از «شاید…قربانی های بسیار» این سیاست که «در واقع مردم» باشند، آگاه بود. اما مشکل او قربانی های این سیاستها نیست، بلکه ناراحتی اش از این است که چرا این سیاست را همچون تاچر «با قدرت تمام» پیش نمی برند:

«…در دوران تاچر او این سیاست را [اجرای برنامه تعدیل ساختاری] با قدرت تمام  پیش برد و موقعی هم که [این] سیاست نتایج منطقی‌اش را نشان داد در واقع نهراسید [و آن‌ را] پیش برد. منتها در اینجا به محض اینکه علائم این سیاست شروع شد [اجرای آن] قطع شد. یعنی این کار نصفه نیمه باقی ماند. .. به هر حال از قبل ما می‌دانستیم که این سیاست چه نتایجی به بار خواهد آورد بدیهی بود که ناعدالتی اجتماعی یکی از نتایج این سیاست است برای اینکه بعدها یک عدالتی بوجود بیاید؛ فقیر شدن یک عده‌ای، غنی‌شدن یک عده‌ای تا اینکه اقتصاد راه بیافتد» (همان)

بر خلاف تصور اباذری، سیاست نئولیبرالی با «قدرت تمام» به پیش برده شد. تا آنجایی که پایه های طبقه متوسط را نیز متزلزل کرد. اما آنچه اباذری نمی دانست و حتی اکنون که موضعش را تغییر داده و منتقد سیاست های اقتصادی نئولیبرالی شده نیز نمی داند، بستر روابط امپریالیستی است. او نمی دانست که اتخاذ یک سیاست اقتصادی نئولیبرال در یک کشور امپریالیستی، مثل انگلستان با یک کشوری مثل ایران اشکال و کیفیت های گوناگونی به خود میگیرد. و گرنه مسئله این نبود که «بانوی آهنین» از «ناعدالتی اجتماعی» «نهراسید» و برنامه را تا انتها پیش برد و «آقای هاشمی رفسنجانی» «هراسید» و «اجرای آن را قطع کرد».

البته اباذری اکنون هم که منتقد خصوصی سازی، مالی گرایی و هوادار «اقتصاد دولتی» است، نمی داند که اتخاذ سیاستهای اقتصادی کینزی و به اصطلاح «دولت رفاه» در کشورهای امپریالیستی و حوزه اسکاندیناوی با کشورهای تحت سلطه اساسا متفاوت است و محدودیت هایی دارد که بستر روابط امپریالیستی تعیین کنندۀ آنها است و نه دلرحمی یک سیاست مدار و بی رحمی سیاست مدار دیگر.

در هر حال اثرات مخرب خصوصی سازی های گسترده به همراه مجموع تنش های سیاسی، گروه های گسترده طبقه متوسط را متاثر کرد. در ساحت اقتصادی رکود و تورم دست در دست یکدیگر می رفتند و شکاف های اقتصادی عیان شده بود. در این شرایط بود که اباذری در دهه ۹۰ به عنوان چهره ای «ضدنئولیبرال» شناخته شد. او ابتدا در سال ۹۰ با انتشار مصاحبه ای تحت عنوان «لیبرال های وطنی و اسطوره هایک» به نقد نظریات نئولیبرالی پرداخت و سپس در سال ۹۲ مقاله پر سر و صدای «بنیاد گرایی بازار» را منتشر کرد. اباذری مشخصا از این سال  به بعد از هر فرصتی برای تاختن به نظریات نئولیبرالی استفاده کرد. از حضور نئولیبرالیسم در سینما، موسیقی، دانشگاه، ورزش و … داد سخن داد. به طور کلی «نئولیبرالیسم» و تئوری های حول آن مبدل به فتیش نظری شد که همه چیز را می شد با آن توضیح داد.

در همین راستا کلاسهای درس آقای اباذری که پیشتر مختص به نظریات مکتب فرانکفورت و بخشا فوکو بود، به تسخیر نظریات هاروی و کلاین درآمد و افکار بخش زیادی از دانشجویان را نیز در پی خود کشاند. در این جا به این مسئله نمی پردازیم که صورت بندی ناقصی که از نئولیبرالیسم به صورت سیاستی منفک از روابط امپریالیستی ارائه می شد، چه انحرافات فکری ای را به بار آورد و لاجرم بخشی از چپ را خواسته ناخواسته به سمت خوانشی سوسیال دموکراتیک از اقتصاد سیاسی مارکسیستی کشاند. اما در تقابل با خوانش سوسیال دموکراتیک از اقتصاد سیاسی، حلقه های مطالعاتی دانشجویی شکل گرفت که معتقد بودند ریشه تمامی مسائل، استثمار کارگران است و تمام تضاد ها را به تضاد کار- سرمایه فرو می کاستند. این دسته با اکونومیسم کارگری می خواست در مقابل رفرمیسم سوسیال دموکراتیک بایستد. فضای موجود، یعنی یورش آشکار سیاست های حاکم به سفره طبقات فرودست، اعتصابات کارگری و فعال شدن دوباره تشکلات کارگری برای احقاق حقوق خود و در دست نداشتن درکی پیشرفته از تئوری انقلابی، به صورت خود به خودی گرایش به اکونومیسم کارگری را در بین بخشی از دانشجویان تقویت کرد. آنچنان که حتی خشونت خانگی علیه زنان را ناشی از استثمار مضاعف کارگران می دانستند!

از سوی دیگر اما گروهی از دانشجویان شکل گرفتند که در تقابل بر آن کلی گرایی نظری، سوی تاکید را بر مسائل جزئی بردند. این گروه از دانشجویان اساسا به مباحث تئوریک توجه چندانی نشان نمی دادند، اما برگ برنده ای که حضور و نفوذش را توضیح می داد، دست گذاشتن اش بر مسائلی بود که همه دانشجویان با آن سر و کار داشتند: پولی شدن دانشگاه، کیفیت غذا و خوابگاه، سنوات، ساعت عبور مرور خوابگاه و…

در چنین بستر و متن اجتماعی و فکری و سیاسی بود که جریان صنفی اولین گام های خود را برداشت. جریان صنفی توانست تعداد قابل توجهی از دانشجویان را با خود همراه کند. اما مسئله اساسی این بود که همراه کدام سیاست و کدام خط سیاسی. در شماره بعد این موضوع را پی می گیریم.

 

جنگ ارتجاعی ایران و عراق

قسمت پنجم: جنگ چرا و چگونه تمام شد؟

جمهوی اسلامی در اواخر تیر ماه سال ۱۳۶۷ و در بدترین موقعیت نظامی و وخیم ترین اوضاع سیاسی به لحاظ بین المللی، ناچار به پذیرش خاتمۀ جنگ یا به قول خمینی «سرکشیدن جام زهر» شد. آن هم در شرایطی که نسبت به مقطع بعد از بازپس گیری خرمشهر هیچ دستاورد نظامی در جنگ کسب نکرده بود و به لحاظ حقوقی و سیاسی هم قطعنامۀ جدید در مقایسه با قطعنامۀ ۵۱۴ (جولای ۱۹۸۲/ تیر ۱۳۶۱) حاوی هیچ امتیازی برای جمهوری اسلامی نبود.

قطعنامۀ ۵۹۸

شورای امنیت سازمان ملل متحد در ۲۰ جولای ۱۹۸۷ (۲۹ تیر ۶۶) قطعنامۀ ۵۹۸ را به هر دو کشور پیشنهاد کرد. عراق دو روز بعد آن را پذیرفت اما ایران بعد از سه هفته رسما آن را رد کرد. به گفتۀ محمد جواد لاریجانی از معاونین وقتِ وزارت خارجه، علی اکبر ولایتی وزیر خارجه معتقد بود این قطعنامه از معاهدۀ ترکمنچای هم بدتر است و او اجازه نخواهد داد دنبال و تصویب شود[۱]. خمینی یک هفته پس از صدور این قطعنامه در ۶ مرداد ۱۳۶۶ گفت:

هم اکنون که به مرز پیروزی مطلق رسیده‏‌ایم و قدمهای آخرمان را برمی‏‌داریم، صدای ناآشنای صلح طلبی آن هم از کام ستمگران و جنگ‏‌افروزان به گوش‏ می‏‌رسد و در جهان غوغا به راه انداخته و عزا و ماتم صلح‌طلبی برپا نموده است و مدافع آزادی و امنیت انسان‌ها شده و برای خون جوانان و سرمایه‏‌های مادی و معنوی در کشور ایران و عراق مرثیه سرایی می‏‌کند… آیا به راستی از این طریق جهانخواران نمی‌‏خواهند از ضربه آخر ما جلوگیری کنند و برای حفظ منافع خویش، سیاست جنگ و صلح جهانی را به تصمیمات و فکرهای پوسیده و شیطانی خود گره بزنند… امروز بدون شک سرنوشت همه امتها و کشورهای اسلامی به سرنوشت ما در جنگ گره خورده است. و جمهوری اسلامی ایران در مرحله‌‏ای است که پیروزی آن به حساب پیروزی همه مسلمانان و خدای نخواسته شکست آن، به ناکامی و شکست و تحقیر همه مومنان می‏‌انجامد و رها کردن یک ملت و یک کشور و یک مکتب بزرگ در نیمه راه پیروزی، خیانت به آرمان بشریت و رسول خدا است، لذا تب جنگ در کشور ما جز به سقوط صدام فرو نخواهد نشست و ان شاء الله تا رسیدن به این هدف فاصلۀ چندانی نمانده است (صحیفه ج ۲۰)

 

علی خامنه ای رئیس جمهور ایران هم در ۳۱ شهریور ۶۶ در سخنرانی اش در مقر سازمان ملل در نیویورک گفت: «مهمترین هدف خود را تنبیه متجاوز می دانیم و هر دستاورد دیگری بدون آن را برای ملت خود خسارت میدانیم» و پس از بازگشت از این سفر در خطبه های نماز جمعۀ تهران هم همین مواضع را تکرار کرده و مدعی شد مورد تأیید خمینی هم هست و گفت: «امام به من فرمودند به مردم بگو ما با استکبار جهانی هیچ سازشی نخواهیم داشت».

هَزم المُبین

 اما به فاصلۀ کوتاهی یعنی از اواخر زمستان ۶۶ ورق به شدت در جبهه ها به ضرر جمهوری اسلامی چرخید. اگر پیش زمینۀ قطعنامۀ ۵۱۴، دست بالا داشتن نظامی ایران یا آنچنان که تبلیغات جمهوری اسلامی می گفت «فَتح المُبینِ» بازپس گیری خرمشهر بود، در تابستان ۶۷ و در مقطعی که ایران از موضع ضعف ناچار به پذیرش قطعنامۀ ۵۹۸ شد، عراق در موقعیت نظامی کاملا برتر قرار داشت و خمینی با مجموعۀ چندین شکست (هزم) نظامی بزرگ به پیشواز سرکشیدن جام زهر رفت.

ارتش عراق از اواخر فرودین ۶۷ تا اواخر تیر ماه همان سال مناطقی از خاکش که ایران با تلفات و هزینه های بالا تصرف کرده بود را پس گرفت. مناطقی همچون شبه جزیرۀ فاو، شلمچه، جادۀ شرقی بصره، تالاب هورالعظیم، جزیرۀ مجنون و مناطقی در جبهۀ شمالی در حلبچه و خورمال. ارتش عراق در ادامۀ این روند از حالت تدافعی خارج شده و از مرزهای ایران عبور کرد و بار دیگر مناطق مختلف و حتی چند شهر را اشغال کرده و به ۲۵ کیلومتری خرمشهر و ۵ کیلومتری قرارگاه مرکزی جمهوری اسلامی رسید. جمهوری اسلامی که در سال ۶۱ به بهانۀ تحت اشغال بودن ۱۴۰۰ کیلومتر مربع از خاک ایران، از پذیرش آتش بس خودداری کرد و جنگ را به مدت شش سال دیگر ادامه داد، در تابستان ۶۷ در شرایطی ناچار به پذیرش آتش بس شد که نزدیک به ۲۷۰۰ کیلومتر مربع از خاک ایران در اشغال ارتش عراق بود[۲]. این مناطق تا دو سال بعد از آتش بس در دست عراق باقی ماند و ارتش عراق در آستانۀ حمله به کویت آنها را تخلیه کرد و عملا به قرارداد ۱۹۷۵ تن داد.

 عراقی ها همچنین در این دوره توانستند بیست هزار نفر از قوای ایران را به اسارت بگیرند. مساله ای که باعث شد در پایان جنگ، موقعیت دو کشور به لحاظ معادلۀ اُسرا تقریبا برابر باشد. تعداد کشته شده گان ایران از آغاز جنگ تا مقطع بازپسگیری خرمشهر نزدیک به ۴۳۴۷۶ نفر بود. حال آنکه آمار تلفات نظامیان ایران از مقطع ورود به خاک عراق در تیر ۶۱ تا پایان جنگ به ۱۵۹۱۴۷ (تقریبا چهار برابر) رسید.

جمهوری اسلامی در فاصلۀ یک سالۀ میان عدم پذیرش و بعد پذیرفتن قطعنامۀ ۵۹۸، بسیاری از متصرفات خود را از دست داد، موازنۀ اسرایش با عراق به تعادل رسید و همچنین نتوانست هیچ تغییری در متن اولیۀ قطعنامه ایجاد کند و به هیچ کدام از انتظاراتش از قطعنامه های پیشنهادی سازمان ملل – مشخص شدن عراق به عنوان متجاوز، بازگشت به مرزهای ۱۹۷۵، تنبیه متجاوز از طریق دریافت غرامت و خسارت – نرسید. چرا که عراق تا دو سال پس از این تاریخ به مرزهای ۱۹۷۵ بازنگشت، هیچ خسارتی در متن قطعنامه ۵۹۸ مشخص نشد و عراق به عنوان متجاوز و مسئول جنگ معرفی نشد. سازمان ملل متحد بعدها و پس از شکست عراق در جنگ کویت بود که این کشور را به عنوان آغاز کنندۀ جنگ با ایران معرفی کرد، اما عراق موظف به پرداخت غرامت نشد.

جام زهر

جمهوری اسلامی در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ رسما قطعنامۀ ۵۹۸ را پذیرفت. دولت جمهوری اسلامی به ریاست علی خامنه ای و نخست وزیری میر حسین موسوی که تا پنج روز پیش از پذیرش قطعنامه فریاد بر می آوردند: «استکبار جهانی و رژیم تجاوزگر عراق که در برابر ضربات کوبندۀ رزمندگان اسلام به استیصال رسیده بودند، دو سال است با برنامه ریزی همه جانبه تمام توان خویش و خویشان سیاسی خود را… به صحنه اورده اند… اگر میخواهیم سربلند زندگی کنیم و پیروز شویم، باید تمام کشور به خدمت جنگ در آید… باید تمام کشور به جنگ فکر کنند… و پیش به سوی جبهه ها» (کیهان هوایی ۲۹ تیر ۱۳۶۷) در ۲۶ تیر جلسه ای تشکیل دادند و یک روز پس از اینکه رئیس جمهور عراق شرط کرد «ایران بدون ابهام و به طور رسمی اعلام کند بلافاصله پس از آتش بس حاضر به مذاکرۀ مستقیم است»، شرط وی را پذیرفتند.

خمینی که تا یک سال پیشتر، سودای سقوط صدام را دنبال میکرد و صلح و آتش بس را خیانت به «رسول خدا» می دانست، در ۲۹ تیر ۱۳۶۷ گفت:

و اما در مورد قبول قطعنامه که حقیقتاً مسئله بسیار تلخ و ناگواری برای همه و خصوصاً برای من بود، این است که من تا چند روز قبل معتقد به همان شیوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و کشور و انقلاب را در اجرای آن می‌دیدم؛ ولی به واسطه حوادث و عواملی که از ذکر آن فعلًا خودداری می‌کنم، و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامی کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور، که من به تعهد و دلسوزی و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم؛ و در مقطع کنونی آن را به مصلحت انقلاب و نظام می‌دانم. و خدا می‌داند که اگر نبود انگیزه‌ای که همه ما و عزت و اعتبار ما باید در مسیر مصلحت اسلام و مسلمین قربانی شود، هرگز راضی به این عمل نمی‌بودم و مرگ و شهادت برایم گواراتر بود. اما چاره چیست که همه باید به رضایت حق تعالی گردن نهیم… مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است… خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده‌های معظم شهدا! و بدا به حال من که هنوز مانده‌ام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیده‌ام (صحیفه ج ۲۱)

 

به این ترتیب شعله های جنگ ویرانگر و سراپا ارتجاعی ای که صدام و خمینی به قیمت کشته و معلول شدن یک میلیون نفر از مردم عراق و ایران و از بین رفتن و ویرانی بسیاری از زیرساختها و شهرها و منابع دو کشور آغاز کرده و ادامه داده بودند، به طور رسمی در ساعت شش و نیم صبح  ۲۰ آگوست ۱۹۸۸ (۲۹ مرداد ۱۳۶۷) فروخفت.

چرا خمینی جام زهر را سر کشید؟

اینکه چرا خمینی و دیگر سران جمهوری اسلامی آتش بس و متارکۀ جنگ را پذیرفتند، بیش از هر چیز به این حقیقت باز می گشت که رژیم شان به دلایل مختلف داخلی، منطقه ای، بین المللی، نظامی، اقتصادی و سیاسی توان ادامه دادن جنگ را نداشت و تداوم آن ممکن بود رژیم خمینی را با خطر نابودی کامل روبرو کند. خمینی و مریدانش که جنگ را با هدف تثبیت نظام جمهوری اسلامی در داخل و گسترش اسلامگرایی در منطقه، به عنوان «نعمت» پاس داشته و ادامه داده بودند، در تابستان ۶۷ آن را به مثابۀ بحران همه جانبه­ای می دیدند که ممکن بود تمامیت نظام شان را به خطر بیاندازد.

به لحاظ اقتصادی وضعیت ایران از میانۀ سال ۶۶ هر روز وخیمتر میشد. بحران اقتصادی و مالی و مشکلات دولت در تأمین ساده ترین ملزومات جبهه ها و زندگی مردم به نقطۀ بن بست کامل رسیده بود. بیش از آن نمی شد از گلوی مردم زد و در تنور جنگ ارتجاعی سوزاند. هاشمی رفسنجانی خطاب به فرمانده سپاه محسن رضایی گفته بود که اگر دولت بخواهد خواسته های سپاه را برآورده کند، قادر به تأمین نان و روغن و نیازهای اولیه مردم نیست[۳]. حملات عراق به نفتکشهای ایرانی باعث کاهش درآمد نفت ایران از آغاز سال ۱۳۶۷ شده بود.

قدرتهای جهانی چنانکه در فصل بعد خواهیم دید، تا پیش از این منافع استراتژیکشان را در تداوم جنگ ارتجاعی خمینی و صدام می دیدند، اما از ابتدای سال ۱۹۸۸ به دلایل مختلف – به ویژه گسترش جنگ نفتکشها و نا امن شدن حمل و نقل نفت در خلیج – به این نتیجه رسیدند که جنگ باید تمام شود. از این رو آمریکا تحریم تسلیحاتی جمهوری اسلامی که از سال ۱۹۸۳ شروع شده بود را با شدت و سختگیری بیشتر اعمال کرد و اسرائیل را هم متقاعد کرد که از تأمین تسلیحاتی جمهوری اسلامی دست بکشد. آمریکایی ها با زدن هواپیمای مسافربری ایران در ۳ جولای ۸۸ (۱۲ تیر ۶۷) و قتل عام تمام مسافران غیر نظامی آن، پیام تهدید آمیز و خونینی را به رهبران ایران فرستادند. جمهوری اسلامی از اواخر سال ۶۶ بیش از همیشه به لحاظ بین المللی و منطقه ای منزوی شد و حتی سوریه به عنوان مهمترین متحد ایران در جهان عرب هم برای نخستین بار به قطعنامۀ اتحادیه کشورهای عربی علیه ایران، رأی مثبت داد.

در این مقطع به لحاظ توازن قوای نظامی هم خمینی در موقعیت بسیار ضعیفی نسبت به صدام قرار داشت. عراق که جنگ را با ۴۰۰ فروند هواپیما و ۱۲ لشگر آغاز کرده بود، در مقطع پایانی جنگ ۵۶ لشگر به استعداد یک میلیون نفر و ۷۰۰ هواپیمای روز جهان را داشت. این در حالی بود که ایران در این مقطع در مقابل هر پنج تانک عراقی فقط یک تانک، در مقابل هر ۹ واحد توپخانۀ سنگین عراق فقط یک توپخانه و هر شش هواپیمای پیشرفتۀ عراقی فقط یک هواپیما داشت. در شرایطی که جمعیت ایران سه برابر جمعیت عراق بود، قوای نظامی ایران در این مقطع ۶۴۴۸۰۰ نفر در مقابل یک میلیون نفر نیروی رزمندۀ عراق بودند. (پارسادوست ۷۷۹) همچنین مقامات جمهوری اسلامی بعدها گفتند پس از فاجعۀ حلبچه، نگران حملۀ شیمیایی عراق به شهرهای ایران بودند[۴].

نکتۀ دیگر این بود که هیئت حاکمۀ جمهوری اسلامی و جناحهای مختلفش خوب میدانستند که پیش از مرگ خمینیِ ۸۶ ساله باید سه مسالۀ حیاتی را تعیین تکلیف کنند: ۱) جانشینی خمینی، ۲) مسالۀ جنگ و ۳) مسالۀ هزاران زندانی سیاسی که مخالف رژیم بودند و در صورت آزادی عمدتا به سازمانهای سیاسی و نظامی ضد جمهوری اسلامی می پیوستند. حل و تعیین تکلیف این سه مساله به نحوی که به ایجاد شکاف و انشقاق بیشتر و انشعاب اساسی در درون هئیت حاکمه منجر نشود، فقط از اتوریتۀ فقهی و سیاسی خمینی در میان تمامی این جناحها بر می آمد. پاسخ خمینی به سه ضورت و تضاد چنین بود که از موضع ضعف حاضر به اتمام جنگ شد، دست کم پنج هزار زندانی سیاسی را طی دو ماه مرداد و شهریور ۶۷ قتل عام کرد و حسینعلی منتظری را به علت اعتراض به این قتل عامها از قائم مقامی و جانشینی اش عزل کرد.

 

[۱]  مستند «اتاق فکر جنگ»

[۲]  از نامۀ ۶ مارس ۱۹۸۹ (۱۵ اسفند ۱۳۶۷) علی اکبر ولایتی وزیر خارجۀ ایران به دبیرکل سازمان ملل متحد

[۳]  هاشمی رفسنجانی در برنامۀ «نیمۀ خاموش» از شبکۀ افق

[۴]  هاشمی رفسنجانی در برنامۀ «جنایتی فراموش شده»

 

 

واقعیت کمونیسم

اقتصاد سیاسی مارکسیستی

 

بخش ۲۰: بازسازی اقتصاد ویران پس از استقرار دولت سوسیالیستی: کشاورزی اساس و تکیه گاه اقتصاد

 

در شماره قبل با عنوان «دفن واقعیت سوسیالیسم در چین مائوئیستی، جنایت علیه بشریت است» گفتیم که انقلاب کمونیستی و استقرار سوسیالیسم در چین در سال ۱۹۴۹، در فاصله کمتر از دهسال جمعیت چند صد میلیونی چین را از فقر، بیکاری، اعتیاد، تن فروشی، بی سوادی، قحطی و خشکسالی و سیلاب های مکرر، ازهم گسیختگی اجتماعی و ویرانی بخش های اقتصاد کشاورزی و فقدان صنعت و وابستگی استعماری به قدرت های امپریالیستی، نجات داد. هنگام پیروزی انقلاب، چین کشوری بسیار فقیر بود. عده ای از روشنفکران اروپایی و آمریکایی که اکثرشان کمونیست هم نبودند، هنگامی که جنگ درازمدت خلق تحت رهبری حزب کمونیست چین در جریان بود (۱۹۲۷-۱۹۴۹) و همچنین در سال های بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، به چین سفر کرده و فقر اقتصادی و عقب ماندگی اجتماعی و فرهنگی در آن کشور و تغییرات شتابان و شگفت انگیزی که انقلاب کمونیستی در این وضعیت به وجود آورده بود را مستند کردند. اگر بخواهیم چند نمونه از این آثار تاریخی را نام ببریم، کتاب های ادگار اسنو (ستاره سرخ بر فراز چین، ۱۹۳۷)[i]، ویلیام هینتون (فنشن،۱۹۶۶)[ii] و سیمون دوبوار (راه پیمایی طولانی، ۱۹۵۷)[iii]. سیمون دوبوار، تجربۀ چین را «تلاش عظیم برای ساختن یک جامعه انسانی» خواند. در چین سوسیالیستی تا قبل از این که سوسیالیسم در این کشور توسط یک کودتای بورژوایی در سال ۱۹۷۶ سرنگون شود، یک چهارم جمعیت کره زمین درگیر آفریدن چنین جامعه ای شد. جامعه و اقتصادی بر مبنای تغییر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید به مالکیت همگانی بر ابزار تولید و به واسطۀ برنامه ریزی مرکزی با هدف از بین بردن شکاف ها و تمایزات طبقاتی و اجتماعی سازمان یافت؛ خصلت کار و زندگی و آموزش کاملا عوض شد؛ مشارکت آگاهانه و داوطلبانه جایگزین فردگیرایی شد،؛ و به این ترتیب امکان شکوفایی همه جانبه پتانسیل های اکثریت جامعه فراهم آمد.

در شماره قبل گفتیم که ایجاد روابط متناسب میان بخش های مختلف اقتصاد، برای دست یافتن به توسعه موزون اقتصاد سوسیالیستی، ضروری است و توازن میان بخشهای  مختلف و وابسته به یکدیگر، از طریق برنامه ریزی مرکزی تنظیم می شود. به ویژه، ایجاد رابطۀ متناسب میان کشاورزی و صنعت که دو بخش اساسی تولید هستند و دارای وابستگی متقابل می باشند. در میان این دو، کشاورزی شالودۀ اساسی اقتصاد و صنعت عامل هدایت کننده است.

کتاب «شانگهای» در فصل ۷ تحت عنوان «در توسعه اقتصاد ملی باید به کشاورزی به عنوان اساس و صنعت به عنوان عامل رهبری کننده اتکاء کنیم»، علت تکیۀ اساسی به کشاورزی در توسعه اقتصادی را توضیح می دهد: برای زندگی، تولید کردن و درگیر شدن در فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی، مردم ابتدا باید مسئله خوردن را حل نمایند. تولید کشاورزی پیش شرط بقای افراد بشر و کلیه فعالیتهای تولیدی است.

می دانیم که در سرمایه داری «حق خوردن» موجود نیست. اما در سوسیالیسم، خوردن و سلامت  یک حق تخطی ناپذیرِ سیستم سوسیالیستی است.

برای تضمین آنکه کشاورزی سوسیالیستی بتواند به حداکثر وظیفه خود را انجام دهد، توسعه علمی و فن آورانه برای بالا بردن بارآوری کار ضروری است. کتاب «شانگهای» این ضرورت تاریخی را توضیح می دهد:

«در مراحل اولیۀ شکل گیری جامعۀ بشری، تولید فقط تولید کشاورزی (مشتمل بر گردآوری، کشت، شکار، ماهیگیری و دامداری) بود. در آن مرحله از تاریخ، بارآوری کار[iv] بسیار پایین بود و برای تضمین بقای صرف، درگیر شدن تمام نیروی کار موجود در کمون اولیه در کار کشاورزی ضروری بود. در مقطعی از تاریخ‎‏ بارآوری کار در کشاورزی به حدی رسید که اشتغال بخشی از مردم به تولیدات کشاورزی برای تامین بقای تمام اعضای جامعه کفایت می کرد. در نتیجه‏، بخشی از نیروی کار از مشغله تولید کشاورزی آزاد شد و به فعالیتهای دیگر پرداخت. به این ترتیب، صنایع دستی از کشاورزی جدا شد و به یک شاخه تولیدی مستقل تبدیل شد. سپس تجارت براه افتاد و همچنین دیگر بخشهای فعالیت انسانی که به تولیدات فکری مثل فرهنگ و علم مربوط میشد نیز به ظهور رسید. هر چقدر بارآوری کار در کشاورزی بالاتر می شد، تولیدات دیگر شاخه های مادی و فکری نیز فزونتر می شد. … این قانون اقتصادی برای تمام دوران های تاریخی در جامعه بشری صادق است.» (شانگهای، فصل ۷)

نقش کشاورزی به عنوان اساس اقتصاد، در نظام سوسیالیسم، برجسته تر از نقش آن در سرمایه داری است. زیرا، در سرمایه داری، این قانون عینی[v] که کشاورزی اساس اقتصاد است، در چارچوب رقابت میان سرمایه های مختلف و زیر فشار و تاثیر دینامیک آنارشی سرمایه داری، نقش خود را بازی می کند و در نتیجه، کشورهای سرمایه داریِ امپریالیستی، علاوه بر توسعه کشاورزی داخلی خود، به سرزمین های تحت سلطه هجوم می برند و کشاورزی آن ها را در خدمت به انباشت سرمایه خود سازمان می دهند. اما کشور سوسیالیستی، مجاز نیست که چنین کند. زیرا، نه تنها غارت گر نیست بلکه نیاز دارد در شرایطی که در محاصرۀ سرمایه داری جهانی است، برای تامین معیشت و رفاه مردم، به خود تکیه کند.

توسعه اقتصاد سوسیالیستی باید اساسا متکی بر توسعه کشاورزی باشد. زیرا، رشد دیگر شاخه های اقتصاد وابسته به آن است که کشاورزی وسائل معیشت را تامین کند. دلیل دیگر آن است که، کشاورزی منبع مواد خام برای بخش صنعت است. البته خود صنعت هم بخشی از مواد خام صنایع را تامین می کند (مثلا، مواد خام استخراج شده از معادن). اما بخش بزرگی از مواد خام صنایع سبک توسط کشاورزی تامین می شود. مثلا، صنایع فرآورده های غذایی، صنایع نساجی و غیره.

صنعت نیز متقابلا نقش بسیار مهمی در توسعه کشاورزی دارد و بسیاری از نیازهای فن آورانه و ماشین آلات آن را تامین کرده و به پروژه های حفظ منابع آبی و حمل و نقل، مصالح ساختمانی و غیره خدمت میکند. کشاورزی، به ویژه در کشورهای کمتر توسعه یافته، منبع ذخیره نیروی کار برای صنعت و دیگر بخشهای اقتصادی است. در نتیجه، در نظام سوسیالیستی، صنعت با ارائه فن آوری به کشاورزی، موجب آزاد شدن نیروی کار بیشتر برای دیگر بخش های اقتصادی، از جمله خود صنعت می شود. البته «کتاب شانگهای» هشدار می دهد که: «اما نیازهای بخشهای اقتصادی دیگر نیست که تعیین می کند چند درصد از جمعیت روستائی برای تامین نیروی کار مورد نیاز آن بخشها منتقل شود؛ بلکه سطح توسعه تولیدات کشاورزی و میزان افزایش بارآوری نیروی کار کشاورزی آن را تعیین می کند. تنها تحت شرایطی که بارآوری نیروی کار کشاورزی مداوما افزایش یابد و داده های کشاورزی و تولیدات جنبی مداوما افزایش یابند انتقال نیروی کار مناسب از کشاورزی برای توسعه سایر بخشهای اقتصاد ملی امکانپذیر میشود.» (شانگهای، فصل ۷)

انقلابی کردن روابط تولیدی و مکانیزه کردن کشاورزی

     توسعه کشاورزی در یک نظام سوسیالیستی چگونه صورت می گیرد؟ همان طور که در بخش های اول از مباحث «اقتصاد سیاسی» گفتیم، در مقاطع مختلفِ تکامل تاریخی جامعه، «روابط تولید» تبدیل به زنجیری در دست و پای «نیروهای مولده» می شوند. در این مقطع، انقلاب ضروری می شود. مائوتسه دون میگوید، وقتی «روابط تولیدی» تبدیل به قفسی برای «نیروهای مولده» می شود، ضرورت انقلاب از گلوی نیروهای مولده فریاد زده می شود! انقلاب های بورژوایی، نیروهای مولده را از اسارت قدرت سیاسی و روابط تولیدی فئودالی رها کردند و پرولتاریا با انجام انقلاب سوسیالیستی، نیروهای مولده را از اسارت قدرت سیاسی و روابط تولیدی سرمایه داری، نجات می دهد.

در چین سوسیالیستی، در بخش کشاورزی، ابتدا بقایای روابط تولیدی فئودالی ریشه کن شد و در ادامه، مالکیت های خصوصی کوچک دهقانی که در نتیجۀ «انقلاب ارضی» به وجود آمده بودند، در جریان جنبش عظیم کلکتیویزاسیون، تبدیل به مالکیت های تعاونی و کمونی شدند. به این ترتیب، چارچوب جدیدی از روابط تولیدی استقرار یافت که فضای عظیمی را برای رشد نیروهای مولده در کشاوری به وجود آورد. در چارچوب روابط تولیدی جدید، مکانیزاسیون کشاورزی به سرعت پیش روی کرد.

اما این فرآیند سهل و ساده پیش نرفت. در چین سوسیالیستی، بر سر این که در توسعه کشاورزی، آیا اولویت عبارتست از «تغییر دادن روابط تولیدی» یا «رشد نیروهای مولده» (مثلا از طریق مکانیزاسیون کشاورزی) در میان رهبران حزب کمونیست چین، مبارزه شدیدی میان «دو خط» و «دو راه» در گرفت. کتاب شانگهای می نویسد:

«کشور سوسیالیستی نمیتواند کشاورزی مکانیزه را قبل از کلکتیویزاسیون کشاورزی تحقق بخشد. کلکتیویزاسیون کشاورزی باید قبل از استفاده از ماشینهای بزرگ صورت پذیرد. اما پس از انجام اینکار، مکانیزاسیون از اهمیت بسیار برخوردار است. … پس از تحقق کلکتیویزاسیون کشاورزی (تولید و مالکیت جمعی – مترجم)  و استقرار کمونهای روستائی خلق، صدر مائو بموقع وظیفه سترگ تحقق منظم مکانیزاسیون در کشاورزی را پیش نهاد. … با میدان دادن به نقش محرک روابط تولیدی سوسیالیستی، و با حمایت صنعت سوسیالیستی بخصوص صنایع سنگین، سرعت مکانیزاسیون کشاورزی تندتر می شود.»(شانگهای، فصل ۷)

لازم به یادآوری است که، در سال های ۱۹۲۷ تا ۱۹۴۹، هنگامی که حزب کمونیست چین، جنگ درازمدت خلق را در مناطق روستایی پیش می برد؛ همراه با واژگون کردن قدرت فئودال ها و نظامیان حامی آنها، انقلاب ارضی و رهایی زنان از قیود پدرسالاری را نیز پیش می برد. پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۹۴۹، انقلاب ارضی به آن نقاطی از کشور که نرسیده بود نیز تسری داده شد. به این ترتیب، پیشبرد فرآیند کلکتیویزاسیون کشاورزی (جمعی کردن مالکیت بر زمین)، هرگز فرآیندی ساده و راحت نبود. زیرا، از یک طرف باید صدها میلیون دهقان که در نتیجۀ انقلاب ارضی و ریشه کن کردن فئودالیسم صاحب زمین شده بودند، تشویق می شدند که آگاهانه و با علاقه دست از مالکیت های کوچک خود بردارند. و از سوی دیگر، برخی از رهبران با نفوذ حزب کمونیست چین (مانند، لیوشائوچی و دن سیائو پین) مخالف این روند بودند و در مقابل آن مقاومت می کردند.  برای پیش برد این فرآیند، کادرهای حزب به روستاها سرازیر شدند و در برخی نقاط نمونه سازی کردند. و تلاش کردند این حرف مائوتسه دون را به کار برند که: «زمانی که ایده های صحیحی که صفت مشخصه طبقه پیشرو است توسط توده ها درک شود، این ایده ها به یک نیروی مادی بدل می شود که می تواند جامعه و جهان را دگرگون  کند.»[vi]

روند توسعه کشاورزی، به ویژه پس از انقلاب فرهنگی پرولتاریی در چین سوسیالیستی (۱۹۶۶) تندتر شد. در سال ۱۹۷۰ به نسبت سال ۱۹۶۵، مصرف برق در مناطق روستایی ۲.۸ برابر شد و مقدار زمین کشاورزی که به طور مکانیزه شخم زده می شود ۷۰ درصد افزایش یافت. با رشد مکانیزاسیون کشاورزی، مقیاس و نقش اقتصاد کلکتیو در سطوح کمون و بریگاد گسترش یافت و برتری کمون های خلقی بیش از پیش آشکار شد.

حمایت از کشاورزی از سوی همه رشته ها و صنایع یک وجه مشخصه مهم از اقتصاد سوسیالیستی است

«کتاب شانگهای» بر واقعیت مهمی انگشت می گذارد و تاکید می کند که صنعت در جامعه سرمایه داری، کشاورزی را استثمار می کند؛ مناطق شهری، مناطق روستایی را غارت می کنند. و به طور کلی، جا انداختن و فراگیر کردن این نظریه که کشاورزی باید اساس توسعه اقتصادی سوسیالیستی باشد وکلیۀ رشته های تجارت و صنعت از توسعه کشاورزی حمایت کنند، کار ساده ای نبوده است: «افراد تحت تاثیر خط رویزیونیستی غالبا دچار گرایش بالا بردن صنعت و پائین راندن کشاورزی می شوند. … این شرایط نشان می دهد که برای تثبیت این اصل که کشاورزی اساس است، باید به طور جدی تئوری های صدر مائو درباره روابط متقابل صنعت و کشاورزی را مطالعه کرد … و انواع فریبکاری های ارتجاعی رویزیونیسم مدرن که تحقیر کشاورزی را موعظه می کند، بیش از پیش نقد و رد کرد.» (شانگهای،فصل ۷)

در شماره آینده به نقش هدایت کننده صنعت در توسعه اقتصاد سوسیالیستی خواهیم پرداخت …

[i]Edgar Snow, Red Star Over China, 1937

ادگار اسنو آخرین مصاحبه خود را با مائوتسه دون در سال ۱۹۶۵ کرد که حاوی مطالب بسیار مهمی است.

[ii] William H. Hinton, Fanshen: A Documentary of Revolution in a Chinese Village ۱۹۶۶

[iii]Simone de Beauvoir, The Long March: An Account of Modern China 1957

[iv] بارآوری یا بهره وری کار یعنی اینکه در مدت زمان معینی از کار چه مقدار از نیازها را می توان تولید کرد. استفاده از فن آوری، بهره وری یا بارآوری کار را بالا می برد. مثلا کار کشاورزی بدون استفاده از ماشین آلات کشاورزی دارای بهره وری یا بارآوری بسیار پایین است.

[v] هنگامی که صحبت از «قانون عینی» می کنیم منظور آن است که فارغ از تصورات ذهنی هر کس، این قانون عمل می کند و باید به نسبت آن طرح های مربوط به توسعه اقتصادی را پیش برد.

[vi] مائوتسه دون، مسائل اقتصادی و مالی در جنگ ضد ژاپنی، منتخب آثار مائو، جلد سوم، صفحه ۱۱۱، انگلیسی