جنگ ارتجاعی ایران و عراق؛ قسمت ششم: ایالات متحده آمریکا و جنگ (بخش اول)

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

صلاح قاضی زاده

از نشریه آتش شماره ۱۲۴. اسفند ۱۴۰۰

جنگ هشت سالۀ ایران و عراق طولانی ترین جنگ میان دو کشور در قرن بیستم بود و از همان ابتدا ابعاد دیپلماتیک و حتی تسلیحاتی منطقه ای و بین المللی داشت. این جنگ در اوج رقابت میان دو بلوک امپریالیستی غرب به سرکردگی امپریالیسم آمریکا و شرق به رهبری سوسیال-امپریالیسم (۱) شوروی اتفاق افتاد و در دوره های مختلف به درجات گوناگون از رقابت و روابط میان دو قدرت امپریالیستی تأثیر گرفت و به سهم خود بر آن تأثیر گذاشت.

جنگ هشت سالۀ صدام و خمینی در قلب خاورمیانه یکی از ژئواستراتژیک ترین مناطق جهان اتفاق افتاد. بیخ گوش مهم ترین منابع نفتی دنیا، پس از خلاء مهمی که در آرایش قوای دو بلوک بعد از سقوط رژیم محمدرضا شاه به عنوان ژاندارم منطقه ایجاد شده بود، در جنوب مرزهای اتحاد شوروی و به موازات جنگ تجاوزکارانۀ این کشور در افغانستان، وسط کلاف پیچیدۀ مسالۀ اعراب و اسرائیل و اندکی پس از بحران اقتصاد جهانی در دهۀ ۱۹۷۰. هر کدام از این فاکتورها به تنهایی کفایت میکرد تا پای قدرتهای جهانی و منطقه ای را به این معرکه بکشاند و بر جهتگیری ها و فراز و فرود جنگ تأثیر بگذارد. در این بخش نشان خواهیم داد که چگونه دو قدرت امپریالیستی آمریکا و شوروی در مراحل مختلف جنگ کوشیدند از آن در مسیر پیشبرد اهداف اسراتژیک شان در رقابت با یکدیگر و کسب نفوذ و هژمونی مضاعف به ویژه در منطقۀ خاورمیانه استفاده کنند.  قدرتهای منطقه ای نیز هر کدام به فراخور نیاز و ضرورت در این دیوانگی هشت سالۀ صدام و خمینی سهم گرفتند.

جنگ در چنان بستر منطقه ای و بین المللی پیچیده و حادی روی داد که گاه اضداد سیاسی و تاریخی را به ائتلاف و اتحاد با یکدیگر کشاند. این شد که از یک طرف عربستان سعودی و کویتِ محافظه کار به حامی حزب ناسیونالیست بعث عراق تبدیل شدند و شوروی و فرانسه از دو بلوک جهانیِ رقیب مهمترین تأمین کنندگان تسلیحات مورد نیاز صدام بودند؛ و از طرف دیگر لیبی و سوریۀ ناسیونالیست عرب در کنار اسرائیل به مثابۀ حامی و پشتیبان سیاسی و تسلیحاتی ایرانِ اسلامگرا ایفای نقش کردند.

مدت زمان جنگ و ابعاد وسیع اقتصادی و سیاسی اش پای بسیاری از قدرتهای جهانی و کشورهای منطقه و حتی خارج از منطقه را به دامنۀ رقابتهای دیپلماتیک و اقتصادی جنگ گشود؛ از آمریکا، بریتانیا، فرانسه، آلمان غربی، سوئد، چین، ترکیه، برزیل و اسرائیل تا شوروی، بلغارستان، چکسلواکی، عربستان سعودی، کویت، مصر، لیبی، سوریه و کره شمالی. با این وجود در این بخش بنا به اهمیت و تأثیرگذاری بین المللی و تاریخی مساله، به طور اختصار تنها به بررسی نقش سه کشور ایالات متحده آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی و اسرئیل بسنده شده است.

ایالات متحده آمریکا

اهمیت جنگ ایران و عراق و سرانجام آن به علت وجود سه فاکتور برای امپریالیسم آمریکا مضاعف و حیاتی بود:نخست: موضع تهاجمی سوسیال امپریالیسم شوروی در خاورمیانه و شمال آفریقا از سالهای میانی دهۀ ۱۹۷۰. دوم: مسالۀ نفت و تأمین امنیت شبکۀ بین المللی انتقال انرژی از خلیج و خاورمیانه به سراسر جهان. سوم: اوضاع منطقه و ایران پس از سقوط رژیم محمدرضا شاه.

الف) وضعیت منطقه ای آمریکا در آستانۀ جنگ

صدام حسین در هنگامه ای به ایرانِ خمینی زده حمله کرد، که امپریالیسم آمریکا با یکی از بی ثبات ترین و متزلزل ترین موقعیتهایش در منطقۀ خاورمیانه روبرو بود. امپریالیسم شوروی هشت ماه پیش از حملۀ صدام به ایران، با لشگرکشی به افغانستان و پیشتر با مداخلۀ نظامی در اتیوپی و یمن جنوبی، تمایلش برای نفوذ هر چه بیشتر در خاورمیانه و شمال آفریقا را اعلام کرده بود. لیبی، سوریه و عراق متحدین منطقه ای شوروی بودند و مسکو تلاش داشت از ضعف آمریکا در منطقه پس از سقوط رژیم محمدرضا شاه، جهت کسب امتیاز و عمق استراتژیک استفاده کند.(Razoux 2015: 74) مجموعۀ این عوامل یک «مسالۀ امنیتی» جهانی را برای امپریالیسم آمریکا ایجاد کرد. فراموش نباید کرد که آمریکا در اوج جنگ سرد با بلوک شرق و شوروی بود و سه اولَویَت منطقه ای و ژئواستراتژیک داشت: اروپای مرکزی و غربی، شرق دور (ژاپن، شبه جزیره کره و چین) و خاورمیانه.

انقلاب ایران و سقوط رژیم شاه، آمریکا را از یکی از گوش به فرمان ترین دست نشاندگانش محروم کرد. تا پیش از سال ۵۷ استراتژی آمریکا و آرایش قوایش در منطقۀ خلیج بر ژاندارمی ایران بنا شده بود و با سقوط شاه، آیندۀ این آرایش و استراتژی نامشخص بود. آمریکا پایگاه های جاسوسی اش در ایران یعنی در جنوب مرزهای شوروی را از دست داد، چهل هزار مستشار نظامی و امنیتی اش ناچار به خروج از ایران شدند و حلقۀ پیمان منطقه ای ترکیه-ایران-پاکستان به مثابۀ امتداد زنجیرۀ پیمان ناتو تا اقیانوس هند از هم گسست. این مساله با پیشامد ماجرای اشغال سفارت آمریکا در تهران ابعاد پیچیده و حادتری برای دولت جیمی کارتر به وجود آورد. پاره ای از پژوهشگران تاریخ جنگ و برخی از مسئولین سابق سیاست خارجی جمهوری اسلامی معتقدند صدام برای حمله به ایران، نیازمند چراغ سبز آمریکا و بود و ماجرای گروگانگیری در سفارت آمریکا این فرصت را برای عراق ایجاد کرد (۲) .(یزدی ۱۳۹۵: ۱۶) (پارسادوست ۱۳۸۶) به هر حال عراق متحد نظامی شوروی و بلوک شرق و ایران متحد آمریکا و بلوک غرب در خاورمیانه بودند و هر گونه تهاجم نظامی یکی از دو کشور علیه دیگری، قاعدتا باید با واکنش و حساسیت قدرتهای امپریالیستی حامی شان روبرو میشد. منتهی ماجرای گروگانگیری و سفارت، عملا ایران را از چتر حمایتی آمریکا خارج کرده بود. به همین علت جنگ ایران و عراق در مقطع آغازینش، مسالۀ اصلی سیاست خارجی آمریکا در منطقه نبود. کاخ سفید بیشتر نگران حضور نظامی شوروی در افغانستان، افزایش بهای نفت و پیشروی و نفوذ بیشتر اتحاد شوروی در منطقه بود. (۳)

ب) استراتژی کلی آمریکا در قبال جنگ

رهبران آمریکا بر بستر چنین وضعیت بحرانی و نا به هنجاری باید سیاست کلان خود در قبال جنگ ایران و عراق را تنظیم میکردند. آن هم در شرایطی که در آستانۀ حملۀ ارتش عراق به ایران، کاخ سفید روابط دیپلماتیک عادی با هیچ یک از دو کشور نداشت. روابط دیپلماتیک و کنسولی واشنگتن و بغداد از سال ۱۹۶۷ و پس از جنگ شش روزۀ کشورهای عربی و اسرائیل قطع بود و رابطه با ایران هم بعد از ماجرای اشغال سفارت آمریکا در تهران به حالت تعلیق در آمده بود.

آمریکا پس از سقوط شاه و حمله شوروی به افغانستان به تدوین یک استراتژی همه جانبه در قبال خلیج پرداخت. عناصر این استراتژی عبارت بودند از: ۱) فرسایش انرژی انقلاب مردم ایران و انتقام گرفتن از آنها به جرم سرنگون کردن محمدرضا شاه، ۲) ترکیب فشار و امتیاز به رهبران جمهوری اسلامی برای دوباره متحد کردن شان با بلوک غرب و جلوگیری از صدور اسلامگرایی به کشورهای حاشیۀ خلیج، ۳) تقویت رژیمهای دوست آمریکا و غرب در منطقه شامل پاکستان، ترکیه، عربستان سعودی و شیخ نشینهای خلیج، ۴) ایجاد روابط دیپلماتیک و اقتصادی با عراق و یمن جنوبی، ۵) حضور نظامی در خلیج به بهانۀ جنگ با هدف اساسی جلوگیری از نفوذ و پیشروی شوروی در منطقه.(گوگوشویلی ۱۳۶۷: ۱۲)

با آغاز رسمی جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، دولت کارتر اعلام بی طرفی کرد. اما آمریکایی ها قلبا از تجاوز عراق به ایران و از ادامۀ جنگ توسط ایران پس از بازپس گیری خرمشهر استقبال کردند. چرا که آن را در مسیر اهداف استراتژیک پنج گانۀ فوق میدیدند. زبیگنیف برژینسکی معاون امنیت ملی آمریکا در دولت کارتر در اکتبر ۱۹۸۰ در نامه ای به رئیس جمهورش نوشت: «وقوع یک جنگ در منطقه حاوی تهدید است اما این تهدید برای ما فرصتهای بی سابقه ای برای تحکیم موضع امنیتی مان به وجود می آورد. ما باید روی ایران فشار بیاوریم تا به عنوان یک منطقۀ از دست رفته دوباره آن را به دست بیاوریم».(Brzezinski, 1983: 454)

با این وجود جنگ و بستر شکلگیری آن حاوی تضاد و عوامل تهدیدآمیزی هم برای آمریکایی ها بود که آزادی عمل آنها را محدود میکرد. عواملی مثل: الف) پیروزی کامل عراق در جنگ که توازن قوای منطقه را به نفع شوروی ها تغییر میداد، ب) خطر رانده شدن ایران به دامن شوروی به علت تحریمهای تسلیحاتی آمریکا علیه جمهوری اسلامی، ج) پیروزی قطعی ایران در جنگ و گسترش جنبش اسلامگرایی به کشورهای متحد آمریکا و غرب در خلیج. به همین علت آمریکایی ها سیاست راهبردی شان در قبال این جنگ را بر «استراتژی موازنه سازی» (Balancing Strategy) یعنی حفظ توازن قدرت در منطقه بدون غلبۀ یکی از طرفین قرار دادند. جنگی فرسایشی با روند رفت و برگشتی و پایاپای؛ به نحوی که هر گاه یکی از دو طرف دست بالا را میگرفت، آمریکا کمکهای اطلاعاتی و تسلیحاتی را متوجه طرف دیگر میکرد و بالعکس. این هدف به استراتژی کاخ سفید در قبال جنگ، خصلتی پر نوسان و شناور میداد. تبارز این سیاست، در مرحله ای به شکل چراغ سبز نشان دادن به صدام برای حمله به ایران و فشار برای محدود کردن توان نظامی ایران از طریق وارد کردن نام آن در لیست کشورهای حامی تروریسم و تحریم تسلیحاتی تهران بود، بعد حمایت اطلاعاتی و فروش پنهانی تسلیحات به ایران از طریق واسطه های جهانی و منطقه ای همچون اسرائیل و سپس حمایت اطلاعاتی از عراق و حضور مستقیم نظامی یگانهای رزمی ارتش ایالات متحده در خلیج در مقطع پایانی جنگ.

جنگ ارتجاعی ایران و عراق از دو جنبۀ دیگر هم به منافع و اهداف استراتژیک امپریالیسم آمریکا در منطقه خدمت میکرد: کاربرد تئوری جنگ کم شدت و مسالۀ منافع امنیتی اسرائیل. تئوری «جنگ کم شدت» (Low Intensive War) که پس از شکست ارتش آمریکا در ویتنام مدنظر هیئت حاکمۀ امپریالیسم آمریکا قرار گرفت و ناظر بر مهار رادیکالیسم چپ و جنبشهای رهایی بخش ملی در خاورمیانه، آمریکای مرکزی و برخی مناطق آفریقا از طریق به کار بردن انرژی و توان این واحدها علیه یکدیگر جهت خنثی سازی اقدامات منطقه ای آنها بود. به نحوی که سطح درگیری مستقیم ارتش آمریکا کاهش پیدا کند و این جنبشها و واحدها به جای رویارویی با آمریکا و متحدینش، به جان هم بیافتند. به کاربست این تئوری در مقطع سال ۱۹۸۰ و در مورد جنگ ایران و عراق در خاورمیانه به این شکل بود که ایرانِ اسلامگرای جدا شده از بلوک آمریکا و عراقِ متحد شوروی، هر دو به عنوان تهدیدهای امنیتی علیه متحدین استراتژیک آمریکا در خاورمیانه و خلیج (اسرائیل، عربستان، کویت و دیگر شیخ نشینها) در جنگی فرسایشی و ویرانگر یکدیگر را مهار و تضعیف میکردند. به همین علت هنجری کسینجر از استراتژیستهای برجستۀ امپریالیسم آمریکا در مورد فرجام جنگ ایران و عراق گفته بود: «این جنگ پتانسیل امتیاز برای اسرائیل را دارد که دو دشمن بالقوه اسرائیل را خنثی کند و فرصت بیشتری به تلاویو بدهد تا روابطش را با سوریه به عنوان یک متحد بالفعل شوروی تنظیم کند. شرم آور است اگر این جنگ یک برنده داشته باشد».(Everest 1991)

یادداشتها:

  • اتحاد جماهیر شوروی از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۶ یک کشور سوسیالیستی بود. اما در سال ۱۹۵۶ سرمایه داری در این کشور احیاء شد و کنگره بیستم حزب کمونیست رسما شوروی را ابتدا به یک کشور سرمایه داری و بعدها به یک کشور سرمایه داری امپریالیستی تبدیل کرد. شوروی تا لحظۀ فروپاشی در سال ۱۹۹۱ یک قدرت امپریالیستی و ارتجاعی بود که اما چون صفت و نام سوسیالیسم را یدک میکشید، ان را «سوسیال-امپریالیست» یعنی سوسیالیست در نام و امپریالیست در عمل می نامیدند.
  • صحبتهای منصور فرهنگ در برنامه زمینه های آغاز جنگ ایران و عراق
  • Hollis, Rosemary. The US Role: Helpful or Harmful. P In (Potter,Lawrence. Gary Sick 2004)