نوع بشر، «مورچه» نیست: در باره ای.او.ویلسون و آشغال علمِ بیولوژی اجتماعی

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

نامه ای از یک خواننده به نشریه «انقلاب» ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا ۲۴ ژانویه ۲۰۲۲

ترجمه از: ژیلا انوشه

از نشریه آتش شماره ۱۲۴. اسفند ۱۴۰۰

ادوارد او ویلسون، زیست شناس دانشگاه هاروارد و نویسنده، در ۲۶ دسامبر ۲۰۲۱ در سن ۹۲ سالگی درگذشت. محدودۀ این نامه اجازه نمی دهد که وارد جزئیات متدولوژی علمی کلی و سهمی که به طور مثال در زمینه رفتار اجتماعی مورچه ها و تنوع بیولوژیک و تاثیرات آن بر جامعه داشته است، بپردازم. در این جا به طور مختصر در مورد جان سخت ترین تاثیرات وی که بدبختانه تاثیراتی عمیقا منفی هستند خواهم نوشت. به عبارت دیگر، در مورد سهمی که در زمینۀ احیای «دترمینیسم بیولوژیک» {«تقدیر بیولوژیک»} به عنوان یک رشتۀ علمی معتبر داشته است. وی این کار را از طریق تبلیغ و فراگیر کردن مفهوم «بیولوژی اجتماعی» انجام داد. (۱)

«بیولوژی اجتماعی: سنتز جدید»(۲) نام کتاب ویلسون است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد. وی برای اولین بار در این چنین استدلالی را طرح کرد و در این زمینه به شدت بر تحقیقاتی که به عنوان انتومولوژیست (انتومولوژیست: دانشمند رفتارشناسیِ حشرات) انجام داده بود تکیه کرد و گفت، منبع «رفتار اجتماعی» انسان ها، این که ما چگونه با هم رابطه برقرار کرده و برهم کنش داریم، اخلاقیات ما، نوع سازمان اجتماعی که به وجود می آوریم و همچنین، به درجات زیاد، ظرفیت های ذهنی ما عمدتا و پیشاپیش توسط ژن های ما تعیین شده اند. ژن، واحدهای کوچک دی.ان.ای در تمام انواع موجودات زنده هستند که حامل اطلاعاتِ مربوط به خصلت های ارثی بوده و آن ها را از یک نسل به نسل دیگر منتقل می کنند. طبق نظریۀ ویلسون، این دترمینیسم ژنتیکی (تعیین شده، تعریف شده و حد خورده توسط ژن های ما) در مورد بشریت به طور کل مصداق دارد و می توان منبع ژنتیکیِ رفتارهای اجتماعی خاص را در گروه بندی خاص (یعنی، زنان، سیاهان و غیره) نشان داد.

رک بگویم، ویلسون اساسا استدلال می کرد که بشریت و ظرفیت اجتماعی کلکتیو ما به مثابه یک نوع، توسط ماهیت غیر قابل تغییر انسان حد خورده است و این امر ریشه در ترکیب ژنتیکی پیشینی ما دارد. صاف و ساده، این نظریه یک زبالۀ علمی و نمونه ای از علم بد است.

همان طور که آردی اسکای بریک در سال ۱۹۸۵ در مروری بر کتابِ «در ژن های ما نیست: بیولوژی، ایدئولوژیک و ماهیت بشر»(۴) به قلم، ریچارد لوانتین و استیون رُز و لئو جی. کامین (احتمالا، جامع ترین نقد کتاب ویلسون است) نوشت:

   بیولوژی اجتماعی، مدعیِ مشتق کردن مختصات رفتارهای پیچیدۀ اجتماعی و صورت بندی های اجتماعی (از جمله جوامع بشری) از خواص ژن ها و با گمانه زنی های احمقانه در مورد به اصطلاح ارزش انطباقیِ ترکیب های ژنتیکی متفاوت در طول دگرگشتِ {تکاملِ} بیولوژیکی نوعِ انسان، می باشد. بیولوژی اجتماعی، امروزه تبدیل به فشرده ترین بیان تهاجم بیودترمینیستی شده است.


ای.او. ویلسون در کتابش، «بیولوژی اجتماعی: یک سنتزجدید» استدلال می کند که رفتارهای اجتماعیِ تمام موجودات زنده به مقدار بسیار زیاد توسط انتخاب طبیعی شکل گرفته است و از طریق ژن های ما، منتقل شده اند و تکامل ژنتیکی در زمینۀ رفتار اجتماعی «مفید»، تلاشی بود برای حفظ ژن های فرد از یک نسل به نسل دیگر. همان طور که مکررا اثبات شده است، این نقطه نظر بیودترمینیستی نمونه ای است از «آشغال» علم.

بیولوژی اجتماعی: نمونه ای از یک علم بد

بیولوژی اجتماعی نمونه ای افراطی از آن چیزی است که آردی اسکای بریک به عنوان «علم بد» از آن اسم می برد.(۵) بیولوژی اجتماعی تاثیرات وحشتناکی در عرصه ای ورای سالن های آکادمیک داشته اشت.

ویلسون تلاش می کند با استفاده از «تقلیل گرایی» آن چه را که اسکای بریک با دقت، «رفتارهای اجتماعی پیچیده و صورت بندی های اجتماعی» می خواند، تشریح کند. بازهم از مقاله ۱۹۸۵ آردی اسکای بریک نقل کنیم:

تقلیل گرایی، تلاش می کند خواص کلیت های پیچیده را فقط بر حسب خواص مولفه های شکل دهندۀ آن درک کند و خود این مولفه ها را هم مجزا از فرآیند بزرگتر بررسی می کند. این تقلیل گراییِ تحلیلی (۶) طبق معمول قاصر از تشخیصِ ایمرجنسِ {ظهور یا برآمدگی} یک خصوصیت کاملا جدیدِ ماده، در سطح کلیت پیچیده تر، است. و از طرف دیگر، تشخیص نمی دهد که حتا مولفه های یک کلیت می توانند خواصی را به منصه ظهور بگذارند که از برهم کنش های آنها در درون کلیت بر میخیزد و این مولفه ها نمی توانند آن خصوصیات را مجزا از کلیت داشته باشند.

چنین درک علمی در مورد «ظهور خصوصیات کاملا جدید …»، در مورد واقعیت به طور کلی، قابل به کاربستن است. این درک علمی، در حالت مورد بحث ما، نه تنها محدودیت های بیولوژیکِ ایجاد شده توسط ترکیب ژنتیکی ما را به حساب می آورد بلکه برهم کنش بسیار پیچیده تر آن را با بقیه عملکرد بیولوژیک ما (در سطح ارگان ها یا کل بدن)، با محیط زیست فیزیکیِ اطراف ما، و بسیار اساسی تر، با بستر فرهنگی و اجتماعیِ بزرگتر، از جمله و به ویژه افکار مسلط و زیربنای شیوه تولیدی جامعه در هر دوره معین را به حساب می آورد.(۷) ما محصولِ این مخلوط برهم کنش کنندۀ پیچیده هستیم. به همین علت نیز هست که چیزی مانند «ماهیت تغییر ناپذیر بشر» وجود خارجی ندارد. آن چه که به عنوان «خوب» یا «نرمال» در «ماهیت بشر» محسوب می شود، در طول زمان و جغرافیا به طرزی برجسته دگرگون شده است. فقط فکر دوران برده داری را بکنید که تصاحب یک فرد توسط فرد دیگر نرمال محسوب می شد، دوره هایی که برخی نژادهای جهان سوم یا زنان آشکارا پست تر محسوب می شدند و غیره.  

همانطور که آردی اسکای بریک متذکر می شود:

در واقع نظریۀ تعیین کننده بودنِ ژن در تفاوت های فردی در زمینۀ آن چه توانایی ها خوانده می شود، هیچ اعتباری ندارد. اولا، تمام جوانب یک فرد، بیان کنندۀ تداخل دائمی میان فنوتیپ (۸) آن (یعنی، مجموعه خصایلی که توسط فرد تظاهر می یابد، نتیجه برهم کنش ژن های او و محیط اوست – فنوتیپ فیکس نیست بلکه در تغییر دائمی است) و محیط بیرونی اوست.(۹)

رویکرد تقلیل گرایانۀ ویلسون، از همان ابتدا، کاملا نسبت به این برهم کنشِ پویا میان عوامل گوناگون بی اعتنا بوده و بی اهمیت جلوه داده و آن را به ژن تقلیل می‏دهد و از این رهگذر، ماهیت بشر و ماهیت عوض نشدنی آن را «عامل ثابت» می کند.

آردی اسکای بریک در ادامۀ مرور بر کتاب «در ژن های ما نیست» (در انتهای نامه گزیدل طولانی تری از این مرور را آورده ام) می نویسد:

در واقع آن چه در دگرگشت {تکامل} انسان برجسته است، انعطاف پذیری عظیم افراد بشری است که به طور متعارف قادرند در مواجهه با موقعیت های متغیر اجتماعی، طیفِ عریضی از رفتارها را داشته باشند. به علاوه، این انعطاف پذیری و تنوع، در سطح جامعۀ بشری کیفیتا عظیم تر است، که توانایی های افراد بشر را بسیار زیاد وسعت می بخشد و اصول سازمان یابی جامعه بشری را نمی توان فقط (یا حتا عمدتا) به صورت مجموعه هایی از خواص و اعمال فردی فهمید. این بیولوژی ما نیست که در مقابل رهایی بشریت از روابط اجتماعی منسوخ ایستاده است.


 کتاب ژن خودخواه نوشته ریچارد داوکینز. «آشغال» علمِ دیگر. طبق نظر برخی بیودترمینیست ها، نه تنها رفتار اجتماعی انسان ها توسط ژن های ما پیشاپیش تعیین شده است بلکه ژن های ما به طور طبیعی «خودخواه» هستند. با جهش کوچکی می توانند از این جا به جایی برسند که بگویند، سیستم سرمایه داری-امپریالیسم، «نظم طبیعیِ ژن خودخواه» ما است.

بیولوژی اجتماعی: مضر و ابزار خطرناک ستم گری است 

بیودترمینیسم{تقدیر بیولوژیک} و متاخرترین تجسد آن بیولوژی اجتماعی، شیوه های تفکر ایدئولوژیک به شدت ضررمند هستند که از طریق مدیا، فرهنگ عامیانه و دیگر نهادهای دانشگاهی و کلیسا، عمیقا در جامعه ما نفوذ کرده اند. بیولوژی اجتماعیِ ویلسون، یک علم بد است و علم بد سدی است در مقابل تعیین صحیح ترین درک از واقعیت، آن گونه که وجود دارد. اما علاوه بر این، تبدیل به سنگ بنایی شده است برای استدلال های غلط و علمی نما(۱۰) که برای توجیه پذیر کردن انواع و اقسام دهشت ها و نابرابری هایی که توسط سیستم سرمایه داری-امپریالیسم تولید می شود، مورد استفاده قرار می گیرند؛ درست همان طور که از دین برای آن استفاده شده است. این تشابه، آموزنده است.

تاریک اندیشان دینی اعلام می‏کنند که جهان به این علت این گونه هست که خدا خواسته است و «نقشه یک ماوراء الطبیعه است»  یا این که «تقدیری از قبل تعیین شده است». هرچند، بیولوژیست های اجتماعی، خود را آته ائیست (یا لامذهب) می دانند و  خودِ ویلسون هم خود را آته ائیست می دانست، اما استدلال های آنها در مورد این که جامعۀ بشری چگونه حرکت می کند، در همان رده است. اینجا به جای «خدای متعالی»، ژن است که به عنوان داور نهایی در مورد این که چرا امور اینگونه هستند، به میان آورده می شود: ژن به عنوان خدا.     

با این چارچوبه، واقعیت علمی واژگونه می شود و سرمایه داری-امپریالیسم به مثابه محصول «طبیعی» و تداوم «خودهای خودخواه» دیده می شود و خصلت سیستم بیرحم به عنوان نتیجۀ ناگزیر ماهیت تغییر ناپذیر بشر، توجیه می شود.(۱۱)


طبق «بیولوژی اجتماعیِ» ویلسون، تفاوت های ژنتیکی میان مردان و زنان آنقدر بزرگ بودند که «موجب تقسیم کار قابل توجه حتا در آزادترین و تساوی طلب ترین جوامع آینده شدند …. حتا با آموزش مشابه و دسترسی برابر به تمام حرفه ها، مردان کماکان نقش زیادتری در حیات سیاسی، اقتصادی و علم بازی خواهند کرد.» (ویلسون، ۱۹۷۸)

ردیه ای علمی و رهایی بخش و راهِ به جلو

اولا، هیچ شواهد علمی برای این ادعا که «ماهیت بشر» تغییرناپذیری وجود دارد و از پیش توسط ژن های ما تعیین شده است، وجود ندارد. هیچ «ژن خودخواه» یا «ژن نوع دوست» وجود خارجی ندارد. در واقع، پژوهش های علمی دائما خلاف آن را آشکار می کنند و به این ترتیب، نکته ای را که مارکس گفت تقویت می کنند که تاریخ بشر دربرگیرندۀ دگرگشتی دائمیِ «ماهیت بشر» در رابطۀ دیالکتیکی با تغییرات جامعۀ بشری است.(۱۲)

ثانیا، مجموعۀ بزرگی از شواهد علمی موجود است، مبتنی بر مطالعات و تحقیقات کارشناسی شده که با صراحت بیولوژی اجتماعی را به عنوان زبالۀ غیر علمی رسوا کرده اند. به طور مشخص به گزیده ای که از آردی اسکای بریک ضمیمه کرده ام نگاه کنید.

نباید تعجب انگیز باشد که علیرغم این که بیولوژی اجتماعی کاملا به طور علمی رسوا شده است (۱۳)، اما طبقه حاکمه و دستیاران کشیش اش در دانشگاه ها و مدیا، آن را تا عرش اعلا بالا برده اند.

به جای علم زباله ای که توسط ارگان ها و نهادهای این سیستم تبلیغ می شود و به پایین نشت داده شده و توسط «آدم های خیابان» بیان می شود، چیزی که شدیدا مورد نیاز می باشد، عبارتست از:

در این جا بازهم می خواهم به مساله «ماهیت بشر» برگردم – مشخصا در رابطه با پیشروی به کمونیسم، که نه تنها یک تغییر به ورای سرمایه داری و بقایای آن در جامعۀ سوسیالیستی را نمایندگی می کند، بلکه به معنای گسترده تر، تغییری از تمامی عصر پیشین در تاریخ بشر – از جمله، جامعه کمون اولیه و همچنین انواع مختلف جوامع طبقاتی – به یک عصر کاملا جدید در زندگی انسان را نمایندگی می کند. این عصر جدید، یعنی کمونیسم، نمایندۀ نوعی از «شرایط ناب» نیست – جامعه ای نیست که در آن در انسان ها یا در جامعه بشری دیگر تضادی وجود ندارد. بلکه، «فلات» کاملا نوینی است که انسان ها در آن به برهم کنش با یکدیگر و با باقیِ طبیعت ادامه خواهند داد، اما بر پایه ای کیفیتا و بنیادا متفاوت از آن روابطی که در گذشته ظهور کرده است. (باب آواکیان. پرندگان نمی توانند تمساح بزایند، اما انسان می تواند به ورای افق ها پرواز کند)

انتشار کتاب «بیولوژی اجتماعی: سنتز جدید» ویلسون، جواب گسترده و قدرتمندی از طرف نسل جوانی از دانشمندان گرفت. جامع ترین ردیه انتشار کتاب «در ژن های ما نیست، بیولوژی، ایدئولوژی و ماهیت بشر» به قلم ریچارد لوانتین، استیون رز و لئو جی. کامین در سال ۱۹۸۵ بود. من برای این نامه وسیعا از مروری که آردی اسکای بریک بر این کتاب کرده، استفاده کرده ام و یک گزیدۀ طولانی از این مرور را که به شاخص های «بیودترمینیسم» و ردیۀ نویسندگان بر آن ورود می کند را آورده ام

یادداشتها

  • Human Beings Are Not “Ants”—E.O. Wilson and the Junk Science of Sociobiology
  • نظریۀ دترمینیسم بیولوژیک (بیودترمینیسم) معتقد است که شخصیت و رفتار فردی منحصرا توسط عوامل بیولوژیک تعیین می شوند. به علاوه، عواملی مانند عوامل زیست محیطی، اجتماعی و فرهنگی نقشی در شکل دادن به فرد بازی نمی کنند. بیولوژی اجتماعی، نظریه ای است که می گوید بیودترمینیسم را می توان در مورد جامعه به مثابه یک کل نیز به کار بست.
  • SOCIOBIOLOGY: The New Synthesis, E.O. Wilson
  • NOT IN OUR GENES, Biology, Ideology and Human Nature, co-authored by Richard Lewontin, Steven Rose and Leo J. Kamin
  • آردی اسکای بریک در مصاحبه «علم و انقلاب، در باره اهمیت علم و به کاربست علم در رابطه با جامعه، سنتزنوین کمونیسم و رهبری باب آواکیان» می گوید: «یک دلیل دیگر که برخی اوقات آدم ها از علم روی بر می گردانند این است که با علم بد مواجه می شوند. ما همیشه «علمی» را که از آن سوء استفاده می شود و یا به غلط به کار بسته می شود خواهیم داشت. اما در هر حال، علمِ بد است. برای مثال، ببینید که چگونه برخی اوقات در طول تاریخ، علم برای تبلیغ این ایده که برخی از نژادها فروتر از نژادهای دیگر هستند، و به لحاظ ذهنی پست تر هستند، یا چیزهایی شبیه این استفاده شده است. این علم نیست بلکه آشغال علم است. در واقع می توان از روش های علمیِ جدی برای اثبات علمِ بد بودن این ها استفاده کرد. این ها فقط به لحاظ «اخلاقی» بد نیستند – البته که به لحاظ اخلاقی بد هستند اما از نظر علمی نیز بد هستند و در واقع کاملا دروغین می باشند و می توان با استفاده از علم خود این امر را اثبات کرد».
  • analytical reductionism
  • همانطور که باب آواکیان، مولف کمونیسم نوین در «امید برای بشریت بر پایه ای علمی: گسست از فردگرایی، انگل وارگی و شوونیسم آمریکایی» می گوید: «… همانطور که در شماری از آثارم (از جمله در کمونیسم و دموکراسی جفرسونی و همچنین گشایش ها …) تاکید کرده ام، افراد همیشه در چارچوب اجتماعی موجودیت دارند – در جامعه ای (یعنی، در یک سازمان اجتماعی از مردم) که شالودۀ آن روابط اقتصادی (یا روابط تولیدی) و روابط اجتماعیِ منطبق بر آن است و مختصات بنیادین عملکرد جامعه و فرآیندهای سیاسی مسلط و ساختارها و نهادها و افکار و فرهنگ حاکم آن را تعیین می کند. تمام اینها است که روابط میان مردم با یکدیگر و همچنین تفکر «خود به خودیِ» مردم در مورد مسائل مختلف را شکل می دهند – چه در سطح افراد یا گروه بندی هایی از افراد را. برعکس آن چه در مورد «ماهیت بشر» و به ویژه در مورد به اصطلاح «ماهیت تغییر ناپذیر و تغییر نیافتنی بشر» تبلیغ می شود، چنین چیزی یعنی ماهیت تغییرناپذیر بشر وجود ندارد. بلکه همان طور که مارکس (در فقر فلسفه) تاکید کرد، تمام تاریخ بشر تجسم تغییرات مداوم در «ماهیت بشر» است که به موازات تغییر در جامعه بشری تغییر می کند، به ویژه به واسطه انقلاب هایی که سیستم روابط اقتصادی، روابط اجتماعی منطبق بر آن و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک آن (فرآیندهای سیاسی، ساختارها و نهادها و افکار و فرهنگ منطبق بر آن) را از بنیاد دگرگون می کنند».
  • Phénotype
  • Not in Our Genes and the Waging of the Ideological Counteroffensive by Ardea Skybreak, REVOLUTION magazine, Winter/Spring 1985.
  • Pseudoscience
  • بیولوژیست های اجتماعی، یک ایده کاملا دروغین در مورد «ژن خودخواه» را تبلیغ کرده اند. به این معنا که باید ژنی وجود داشته باشد که بتوان از آن برای تشریح نابرابری هایی که جهان سرمایه داری-امپریالیستی را رقم می زند استفاده کرد. این ژن از قرار باید خصلت هایی که افراد مختلف (یا گروه هایی از افراد) دارند را به آنها منتقل کرده باشد، توانایی های موفقیت در استثمار و سلطه بر دیگران. و ژن مذکور توسط این فکت «پاداش» می گیرد که آن افراد بیشتر از بقیه امکان بازتولید و انتقال این ژن به نسل های آینده را دارند. کتاب ژن خودخواه نوشته ریچار داوکینز یک نمونه است. این، همراه با تئوری های بیولوژی اجتماعی، هیچ نیستند مگر یک مشت آشغال. نگاه کنید به ضمیمه ای از آردی اسکای بریک.
  • Karl Marx, The Poverty of Philosophy(Foreign Languages Press Peking, Third Edition, 1977