فرودستی زنان در تاریخی هزاران ساله
واقعیت کمونیسم: مسئله ستم بر زن- بخش اول
در پرتو قیام زنان علیه جمهوری اسلامی و برخورد پر آهنگ گسل ستم بر زنان با باقی گسلهای برآمده از روابط ستم و استثمار حاکم در جامعه، مسئله رهایی زنان پر رنگتر از پیش وارد صحنه مبارزه سیاسی شده است. بسیاری از زنان، از همان روزهای نخست این جنبش حجاب را به مثابه مهمترین نماد و ابزار انقیاد اجتماعی زنان در چهارچوب دولت سرمایه داری دینمدار، به آتش کشیدند. در این میان موضوع رهایی زن و مسیرهای پیش روی آن بحث روز ماست. هر نیروی سیاسی به وسعت افق طبقاتیاش کوشیده رهبری این مبارزه را به دست آورد. اما چطور میتوانیم بدانیم که کدام مسیر میتواند به رهایی واقعی زنان ختم شود؟ این ستم اجتماعی چه رابطه ای با دیگر روابط ستمگرانه در جامعه دارد؟ پاسخ به این پرسشهای کلیدی منوط به پرداخت به پرسشهای اولیهتری است. پرسشهای بنیادینی که چهره واقعی ساختارهای اجتماعی سنتی موجود را به ما نشان میدهد و انکشاف تاریخی و برهم کنش سطوح مختلف آن را تبیین میکند. در این متن سعی داریم به پرسشهای چهارگانه زیر بپردازیم. تاریخ ظهور رابطه پدر/مردسالاری چیست و به ما چه میگوید؟ نقش دولت و قوانین و فرهنگ و ایدئولوژی در تقویت و اعمال روابط ستمگرانه علیه زنان چیست؟ انقلاب های کمونیستی در ضربه زدن به این روابط ستمگرانه چه دستاوردها و نقصان هایی داشتند؟ و در نهایت جمعبندی از اشکالات تئوریک و پراتیک جنبش بین المللی کمونیستی و الگوی سوسیالیسم نوین در این رابطه چیست؟
از ابتدای پایه گذاری جنبش کمونیستی بین المللی، مسئله فرودستی زنان در جامعه از پروبلماتیک های آن بوده است. مارکس و انگلس به مثابه پایه گذاران این جنبش مطالعه متمرکزی بر روی این موضوع کردند. در آن زمان، نمایندگان سیاسی و فکری طبقات دیگر نیز در این زمینه نظریه پردازی می کردند که یا در سوی ارتجاعی تاریخ خواستار تداوم روابط ستمگرانه و جایگاه فرودست زنان در جامعه بودند و یا به مثابه نیروی رزمنده انواع فمینیسم را تبلیغ میکردند. مارکس و انگلس، این واقعیت تاریخ را کشف کردند که موقعیت فرودست زنان هیچ ربطی به «طبیعت زنانه» یا «مشیت الهی» ندارد و کاملاً منشاء اجتماعی دارد. یعنی، مربوط به سازمان اجتماعی ای است که انسان، به وجود آورده است و نه «ازلی» است و نه حامل ضرورتی «ابدی». این رابطه ستمگرانه در طول تاریخ و به دنبال تغییر در نظام اجتماعی، دچار تغییر شده و شکل های متفاوتی به خود گرفته است اما هرگز ریشه کن نشده است. بنابراین، دو سوال بزرگ مطرح است. یکم، این ستم چگونه و در چه تاریخی به وجود آمد؟ دوم، چرا در هیچ یک از جوامع مشخصی که یکی پس از دیگر، به وجود آمده اند (برده داری، فئودالی، سرمایه داری) از بین نرفته و کماکان تداوم یافته است و بالاخره چگونه ریشه کن خواهد شد؟
ستم بر زن، محصول و پیامد سربلند کردن سازمان اجتماعی طبقاتی است. در مقطعی از سیر تحول اجتماعی، رابطه میان انسان، تبدیل به رابطه «طبقاتی» شد. مارکس و انگلس گفتند که خصلت جوامع معین در طول تاریخ، اساساً توسط سطح مشخصی از رشد نیروهای تولیدی (زمین، کارخانه، فن آوری و مهارت های انسان) و مجموعۀ روابط تولیدی منطبق با آن سطح از رشد نیروهای تولیدی، تعیین می شود. آن ها با به کاربست این درک ماتریالیستی از تاریخ، ظهور ستم بر زن را که هم زمان با ظهور مالکیت خصوصی بر ابزار تولید بود را اثبات کردند.
انگلس در کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت پروسه تاریخی تحول نهاد خانواده را بررسی کرده است. کشفیات پژوهشگران زمان انگلس و مارکس، مانند باکوفن و مورگان فکت های مهمی در اختیار آنان قرار داد تا با به کاربست روش ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی، از درون آن فکت ها و بسیاری یافته های دیگر، بتوانند تحولات تاریخی جامعه بشری و مهمترین مؤلفههای هر دوره به لحاظ «روابط تولیدی» و به طور کلی، سازمان اجتماعی کار را تشخیص دهند. آن هم در زمانهای که به بیان انگلس هیچ تلاشی جهت مطالعه تاریخ خانواده صورت نگرفته بود و شکل مردسالارانۀ خانواده در شکل مدرن بورژوایی اش، بدیهی تلقی میشد.
ابتداییترین شکل تقسیم کار در نخستین سیستمهای اجتماعی انسان تقسیم کار طبیعی در ارتباط با تولید مثل بوده که بر پایه تفکیک جنسی صورت گرفته است. این تقسیم کار طبیعی درهم تنیده با تقسیم کار جامعه است که برای پاسخ دادن به نیازهای مادیاش آن را سازمان میدهد. توسعه شیوه سازماندهی کار در جامعه است که تاریخ جوامع را میسازد. در پروسه این پیشروی ما میتوانیم نهادها، روابط و ساختارهای دائماً در حال تغییر جامعه را مطالعه کنیم.
اشکال ابتداییتر سازمان جوامع انسانی با تصاحب منابع در حالت طبیعی (گردآورنده- شکارچی)، با رشدِ اندک نیروهای تولیدی درحد ابزار و سلاحهای ساده مشخص می شود. در چنین جوامعی، تبار مشترک از طریق مادر منتقل می شود و زنان جایگاه اجتماعی بالایی داشته و در تصمیم گیریهایی که کل اجتماع را تحت تأثیر قرار میداد، نفوذ داشتند. شکل ازدواج در این جامعه «ازدواج گروهی» است. یعنی یک مرد میتوانسته روابط جنسی با تعداد زیادی زن داشته باشد و یک زن با تعداد زیادی مرد. در چنین سیستمهایی زنان و مردان قادر بودند شریکشان را با حداقل جنجال و دخالت اجتماعی انتخاب یا ترک کنند. سازمان اجتماعی اولیه عمدتاً اشتراکی است.
همزمان با شروع اهلی کردن حیوانات و گیاهان روابط میان مردان و زنان به وضوح سخت گیرانه تر و قاعده مندتر شد. امکان انباشت و ضرورت مالکیت بر آن باقی روابط تولیدی را دستخوش تحول کرد. ازدواج، بیش از پیش توسط خویشاوندان با هدف گسترش شبکۀ تعهدات دو طرفه و اتحادهای سیاسی و نیز اطمینان از ثروت بیشتر ترتیب داده میشد. در ابتدا «ازدواجهای یارگیر» هنوز نسبتاً آسان فسخ میشد اما وقتی که روابط بین دو طرف بیشتر و بیشتر با روابط مالکیت جدید در هم تنیده شد، این مساله نیز تغییر کرد.
با گسترش زیربنای تولیدی جامعه، و مالکیت بر ابزار تولیدی، قدرت تصمیم گیری به دست آن هایی افتاد که بیشترین کنترل را بر ابزار تولید داشتند و از آنجایی که زنان بر ابزار اصلی تولید (به عنوان پیامد تقسیم کار قبلی) یا کنترل اندکی داشتند و یا کنترلی نداشتند، از قلمرو تصمیم گیری کنار گذاشته شدند و در جایگاه اجتماعی فرودستتری قرار گرفتند. گسترش تولید اجتماعی، تغییر روابط میان افراد و تغییر جایگاههای اجتماعیشان همه درون پروسههایی متداخل و در هم تنیده پیش رفته است. همچنین با جدا شدن زنان از فعالیتهای اصلی تولید، مسئله وراثت دستخوش تحولات رادیکالی شد. چرا که این موضوع با تبار مادری و شبکههای تعهدات و همکاری اجتماعی از تبار زن، در تضاد قرار گرفت.
در نتیجۀ این تضاد، نیاز به جایگزین کردن سیستمهای خویشاوندی با مرکزیت مردان به جای نوع قدیم که مرکزیت در آن با زنان بود، پایه گرفت. زنان که دیگر مالکیت و توزیع منابع انباشت شده جدید را کنترل نمیکردند جایگاه اجتماعی و قدرت تصمیم گیری بیشتری را از دست دادند. مردان برای اولین بار در تاریخ، تعیین پدر را به یک مساله تبدیل کردند و انحصار آن را در دست گرفتند. از این لحظه بود که فعالیت جنسی زنان بیشتر و بیشتر کنترل شد و انتخاب و یا ترک آزادانه مردان و نیز داشتن چند شریک جنسی توسط زنان دشوارتر گردید.
سرانجام تک همسری سختگیرانه (و به قول انگلس همواره برای زنان و نه برای مردان) برای کنترل فعالیت تولید مثل زنان و تعیین پدر کودکان تحمیل شد. ابزار تحمیل تک همسری برای زنان، گستره وسیعی از فشارهای اجتماعی برای همرنگ جماعت شدن تا شکنجههایی نظیر گرسنگی دادن و یا مرگ به خاطر زیر پا گذاشتن قوانین را در بر میگرفت. استفاده از کمربند نجابت، شیوههای دفترداری پیچیده جهت ثبت تاریخ دقیق دخول جنسی، اخته کردن مردان جهت خدمت به عنوان نگهبانان قابل اعتماد حرمسرا، عمل شایع بریدن و برداشتن چوچوله زنان (بریدن کلیتورس دختران جوان که گاهی اوقات همراه می شد با رویۀ طولانیتر دوختن واژن به منظور بستن آن) با هدف کم و یا نابود کردن لذت جنسی انجام می شد تا از این طریق زنان را از «منحرف شدن» با مردان دیگری غیر از شوهران مقرر شده محافظت کنند. همه این ها وسایلی بودند برای اطمینان از این که پدر بودگی بر بچههای کس دیگری تلف نشود.
محدود شدن زنان به خانواده، جایگاه زنان در تقسیم کار اجتماعی را نیز به شکل تعیین کنندهای تغییر داد. زنان که پیشاپیش از کنترل فعالیتهای اصلی تولید کنار گذاشته شده بودند اکنون به کار مشخص خانگی مکلف شدند. کاری که پیش از این محصول تلاش کل افراد بدون اعمال تمایز جنسی بود، در خانوادههای تازه شکل گرفته بر مبنای پدرسالاری و فرودستی زن، به وظیفه اجتماعی جنس مؤنث بدل شد. کاری که هم در خدمت انباشت بیشتر ثروت در دست خانوادهها و در نهایت طبقات حاکم بود و هم ذهن، اندیشه، جهان بینی و نگاه زنان را نیز در چهاردیواری خانه و خدمت به خانواده شکل میداد. پروسه در هم تنیده این روابط زیربنایی و روبنایی در خانواده است که در نهایت جنس مؤنث را به «زن» تبدیل کرد. زنی با جایگاه، نقش و تکالیفی مشخص. این قوانین و روابط محدودیت آفرین در جامعه به واسطه تحکیم پایههای قدرت مرکزی تضمین عملیاتی یافت.
بخش نهایی کتاب «منشأ خانواده» تبیین تداخل سه سطح سازمان تقسیم کار تولیدی، سازمان خانواده و سازمان دولت است. جایی که او روشن میکند، پروسۀ گذار از جوامع مادر تبار به پدرتبار در زیربنای اقتصادیاش، پروسۀ شکل گیری توزیع ابزار تولید و تثبیت روابط مالکیت و تحکیم نهاد خانواده و شکل گرفتن نطفههای قدرتی بر فراز جامعه است که دولت نامیده می شود. این پروسه در عین حال پروسه ورود زیست تاریخی انسان از جامعه بی طبقه به جامعۀ طبقاتی نیز هست، چراکه در آن بهره کشی از کار دیگری از رابطهای تصادفی یا غیر معمول به رابطهای غالب و تعیین کننده تبدیل می شود. با تثبیت این رابطه در زیربنای اقتصادی جامعه و حفظ و تضمین تداوم آن توسط قدرت سیاسی «دولت» است که نهادها و ساختارهای که به آن خدمت میکنند شکل گرفته و تثبیت میشوند.
مارکس و انگلس این حقیقت تاریخی را کشف کردند که اکنون (در نظام سرمایه داری) ضرورت و امکان پشت سر گذاردن جامعۀ طبقاتی و گذر به کمونیسم به وجود آمده است و هدف از آن نه تحقق «برابری» بلکه عبور کردن از مرزهای جامعۀ سرمایه داری است که به معنای «محو هر چهار کلیت» است: محو کلیۀ تمایزات طبقاتی، محو کلیۀ روابط تولیدی که تمایزات طبقاتی را تولید می کنند، محو کلیۀ روابط اجتماعی ستم گرانه که منطبق بر این روابط تولیدی اند (مانند، ستم بر زن) و محو کلیه افکار کهنه که از این روابط استثمارگرانه و ستم گرانه برخاسته و آن ها را تقویت می کنند.
برگرفته از کتاب خانواده، مالکیت خصوصی و دولت اثر فردریش انگلس ۱۹۸۸ و کتاب از گامهای اولی تا جهشهای بعدی، نوشتهای دربارۀ ظهور انسان، ریشههای ستم بر زنان و جادهای به سوی رهایی، نوشتۀ آردی اسکای بریک، ۱۹۸۴