معرفت شناسی کمونیسم به مثابه علم
واقعیت کمونیسم
دربارۀ گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین – بخش سوم
منبع اصلی این سلسله مقالات، کتاب «گشایش ها، گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین – یک چکیده پایه ای» نوشته باب آواکیان است که به اختصار در این مقالات آن را «گشایش ها» می نامیم.
در شماره قبل، درباره پایه گذاری علم مارکسیسم توسط مارکس صحبت کردیم. در این شماره به تکامل بیشتر این علم توسط باب آواکیان در مهمترین جنبه آن، یعنی علمی بودن می پردازیم.
این تکامل که کمونیسم نوین یا سنتزنوین کمونیسم است، عمدتاً نتیجۀ حل کیفی یک تضاد جدی است که از ابتدای به وجود آمدن تئوری کمونیستی در آن وجود داشت. کمونیسم نوین، «معرف و تجسم پاسخی کیفی به یک تضاد جدی است که در درون کمونیسم از ابتدای تکاملش تا کنون موجود بوده است: تضاد روش و رویکرد بنیادا علمی کمونیسم با جنبه هایی از آن که با چنین متد و رویکردی مغایرت داشته اند.»[۱] اما روش و رویکرد علمی چیست؟ جنبه های غیر علمی در کمونیسم چه هستند و چگونه خود را در طرز تفکر و سیاست روز نشان می دهند؟
خیلی ها، کاربست متدولوژی علمی را در ارتباط با شناخت یافتن از قوای محرکۀ جامعه بشری ممکن نمی دانند و در واقع، علمیت مارکسیسم را قبول ندارند. در طول تاریخ علم، ما همواره شاهد دیوار کشیدن بین علوم اجتماعی و علوم طبیعی بوده ایم که با این گرایش همراه بوده که علوم اجتماعی و بطور خاص مارکسیسم را از حیطه علم خارج فرض کند. در حالی که متدولوژی علمی، در مورد شناخت از هر سطح از واقعیت مادی کاربست دارد. جامعه بشری نیز یک واقعیت مادی (موجودیتی خارج از ذهن) است.
روش علمی در عین حال که اصول پایه ایِ جهانشمول دارد، اما هر رشته علمی دارای شیوه های مختص به خود است. علم مربوط به جامعه که توسط مارکس بنیان گذاشته شد نیز روش های خاص خود را دارد. یعنی، علم فیزیک، شیمی، زیست شناسی و جامعه، هر کدام روش های خاص خود را برای شناخت موضوع مورد مطالعه خود دارند. موضوع مورد مطالعه، خود شیوه ها و معیارهای مناسبش را طلب می کند و پیش می کشد به این معنا شیوه های علمی شناخت در هر علم، نسبت به آن «درون زا» هستند و نمی توان روش های یک عرصه علمی دیگر را وارد عرصه ای دیگر کرد. اما این تفاوت ها در ابزار، چارچوب ها و روش بررسی که از تفاوت در موضوع مورد مطالعه بر می خیزد، باعث نمی شود هیچ کدام از این علوم نسبت به دیگری کمتر علم باشند. بنابراین، تاکید بر این نکته مهم است که، روش های علمی، صرفاً محدود به کار در رابطه با دنیای طبیعی نیست. جامعه بشری هم مثل هر چیزی دیگری بخشی از واقعیت مادی است و به اندازه هر چیز دیگری در دنیای طبیعی، ماده در حال حرکت (matter in motion) است. و «با وجود تفاوت های مهمی که بین شاخه های مختلف علم موجود است، همۀ آنها مستلزم واقعیت، شواهد و اثبات است؛ مستلزم دقت و عقلانیت؛ مستلزم عینیت داشتن است. و همه این ها بخشی از نزدیک شدن به بیشترین حد ممکن به واقعیت است. در جامعۀ بشری و در طبیعت، ساختارها و سطوحی از واقعیت وجود دارند که می توان آن ها را مشاهده و شناسایی کرد و به طور عینی آن ها را مورد مطالعه قرار داد.»[۲]
این کاری است که مارکس در مورد جامعه بشری انجام داد و علم مارکسیسم که علم شناخت از جامعه بشری در حرکت تاریخی آن است، را پایه گذاشت. بنابراین، مارکسیسم بر خلاف آن چه به شدت تبلیغ می شود یک «ایدئولوژی» نیست. بلکه یک علم است. علم مربوط به ماده اجتماعی است که دارای حرکت و دینامیک های مختص به خودش است و برای فهم آن، نیازمند به علم خودش است. اگر می خواهیم جامعه را در جهتی بهتر تغییر بدهیم، باید روش های علمی مرتبط به شناخت جامعه را به کار بگیریم، نه اینکه روش های علوم دیگر را به این عرصه از واقعیت تحمیل کنیم. گرایشاتی از این دست، با توجه به تاریخ بوجود آمدن علم مدرن بسیار است که در نتیجه رشد نیروهای مولده و امکان یافتن بشر برای کشف واقعیت و اندازه گیری های دقیق در فیزیک و شیمی و زیست شناسی، و تاثیرات انکارناپذیر آن ها بر شیوه تفکر انسان عصر مدرن و متفکران آن در فلسفه و سیاست و … بوجود آمد. باب آواکیان در فصل دوم کتاب «دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» به انقلاب علمی در قرن هفدهم میلادی می پردازد که چگونه با شکستن زنجیرهای قرون وسطا و ابراز وجود جسورانۀ ماتریالیسم مکانیکی، بر متفکران بورژوازی در آن دوره تاثیر گذاشت از جمله اینکه کل هستی مادی از جمله انسان ها به فرآیندهای ماشینی تقلیل داده شدند.
این تقلیل گرایی ها که خود برخاسته از محدودیت های نیروهای مولده (که مهمترین آن، محدودیت درک و دانش انسان ها می باشد) بوده اند، انواع دیدگاه ها و مثلا در قرن ۱۹ مکاتب پوزیتیویسم و امپریسیسم را تحت تاثیر ماتریالیسم مکانیکی بوجود آوردند که تاثیراتش را تاکنون بر علم جامعه نیز گذاشته و جنبش کمونیستی نیز از این تاثیرات مستثنی نبوده است. در اثر بسیار مهم باب آواکیان، «گشایش ها … گشایش تاریخی مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین» به همه این طرز فکرها و گرایشات غلط برخورد شده و زیربنای اپیستمیک مشترک آنها تشریح شده است. بحث بر سر این گرایش های معرفت شناختی (اپیستمیک) غلط، بحثی صرفا آکادمیک و مربوط به عرصه روشنفکری نیست. در زندگی روزمره نیز مردم این روش های غلط را استفاده می کنند. به طور مثال: روش ابزارگرایی (پای واقعیت را بریدن تا اندازه کفش شود یعنی آدم اول هدفش را تعیین می کند و بعد برای اثبات آن «داده ها را صورت بندی» می کند) و کارکردگرایی (پراگماتیسم یا هرچه ممکن است، مطلوب است)، و پوزیتیویسم (هر آنچه در سطح قابل مشاهده و اندازه گیری است، حقیقت است و دینامیک های درونی و سطوح عمیق تر علیت را نفی می کند) و امپریسیسم (استنباط حقایق از تجارب فوری بخصوص از طریق حواس پنج گانه). چنانچه با این عینک های معرفت شناختی غلط به واقعیت و شرایط زندگی بشر نگاه کنیم هرگز موفق به دیدن درست واقعیت و تغییر شرایط استثمار و ستم حاکم در جامعه مان و در جهان نخواهیم شد. چند مثال بزنیم.
امروز بخشی از مردم و حتی برخی نیروهای چپ، در مواجهه با نسلکشی در غزه توسط امپریالیست های آمریکایی و اسراییل، به دنباله روی از بنیادگرایی اسلامی روی می آورند و بخشی دیگر، نجات خود از شر جمهوری اسلامی را در وابستگی به جنایت های آمریکا و اسرائیل می بینند. این گرایش ها، به خاطر داشتن معرفت شناسی ابزارگرایانه و پراگماتیستی نمی توانند این واقعیت را کشف کنند که بنیادگرایی اسلامی هرگز نمی تواند ستم استعماری اسراییل را سرنگون کند زیرا علیرغم حرافی های «ضد امپریالیستی»، خودش همانند دولت استعماری اسراییل، محصول کارکرد سیستم سرمایه داری امپریالیستی است و بنیادگرایان اسلامی هرگز ذره ای از سیستم سرمایه داری امپریالیستی گسست نکرده اند و اصلا در افق اجتماعی شان چنین گسستی جایی ندارد. هر دو طیف، به جای نگاه عمیق به واقعیت و کشف ماهیت یکسان هر دو طرف این معادله (بنیادگرایی اسلامی و امپریالیسم) دنبالچه تضاد میان این دو طرف می شوند و برای تبیین این دنبالچه شدن، صرفا فکت هایی را گلچین می کنند که به هدفشان خدمت کنند و تصویر بزرگتر و کامل تر و قوای محرکه درونی سیستم را که چنین جنایت هایی را تولید می کنند، از نظر دور نگه می دارند. اتحادهای پراگماتیستی از این دست حتی اگر در کوتاه مدت نتایجی قسمی به همراه داشته باشد، نهایتا تقویت کننده کلیت سیستمی است که هر طرف به خیال خودشان با بخشی از آن مبارزه می کند. یا مردم می گویند بر اساس تجربه ما جمهوری اسلامی هر صدای مخالفی را در چهل و پنج سال گذشته سرکوب کرده، پس امکان اینکه یک مبارزه مردمی قدرتمند بتواند شکل بگیرد و جمهوری اسلامی را سرنگون کند وجود ندارد. اینجا نیز نگرش امپریسیستی مانع از دیدن دیالکتیک واقعی بین سرکوب و مبارزه و دیدن امکان جهش ها در روال معمول امور می شود.
می بینیم که هر کدام از این طرز فکرها، پیامدهای سیاسی مشخصی به دنبال دارند. بنابراین مهم است که بدانیم وجه اشتراک همه این ها در چیست؟ آنچه در زیربنای همه این ها مشترک است، این است که «حقیقت» چیست؟ آیا حقیقت وجود دارد؟ آیا دستیافتنی است؟ معیار حقیقت چیست و چطور به آن دست پیدا می کنیم؟
به همین دلیل، در سنتز نوین کمونیسم مسئله اپیستمولوژی (معرفت شناسی) یا تئوری شناخت اهمیت ویژه ای دارد. دیدگاه های مختلفی در باب تئوری شناخت وجود دارند: «دیدگاهی وجود دارد که تعیین حقیقت بر اساس واقعیات را توهم می داند. اما معتقد است اگر عقیده ای مقدم بر واقعیت های عینی توسط کسی و در جایی مطرح شده باشد که در عمل مسئله ای را حل کند، حتی اگر واقعا حقیقت نباشد، می تواند هم تراز حقیقت تلقی شود. و ما می دانیم دیدگاهی که قبول ندارد با تکیه به واقعیات می توان صحت یا سقم امری را تعیین کرد به کجا می تواند بیانجامد؛ می دانیم که تا به حال به کجا انجامیده و در آینده نیز خواهد انجامید. این دیدگاه نه فقط باعث انواع و اقسام اشتباهات، بلکه انواع و اقسام پدیده های وحشتناک خواهد شد. اگر هر کس مجاز باشد بر پایۀ آنچه به نفع خودش است صحت و اعتبار هر چیز را محک بزند، همۀ مشکلاتی که نسبیت گرایی به همراه دارد را به بار خواهد آورد: به ویژه زمانی که جنگ اسطوره ها با هم آغاز می شود، پیروان چنین دیدگاهی نهایتا این جدال را با مسابقه و روابط قدرت ها توضیح می دهند و برای تعیین این که حق با کیست، منتظر می نشینند تا یکی شان از میدان پیروز به در آید. خلاصه اینکه «قدرت است که حق و ناحق را تعیین می کند» وقتی که هیچ معیار عینی برای تعیین صحت و اعتبار امور در دست ندارید، چنین سرنوشتی در انتظارتان می تواند باشد. این چیزی است که اغلب اتفاق افتاده است»[۳]
تنها معیار سنجش درستی یک ایده یا تئوری، انطباق آن با واقعیت است و به همین دلیل تمام علوم تابع «ابطال پذیری» هستند یعنی آماده هستند تا در پروسه سنجش خود با واقعیت، در صورت عدم تطبیق یا عدم بازتاب درست واقعیت، ابطال شوند و در نتیجه سعی کنند تا اشکالات خود را برطرف کرده و بازتاب دقیق تری از واقعیت باشند. وقتی بر پایه واقعیت، تئوری های صحیح (تجریدهای تئوریک) به دست آید؛ این تئوری ها به نوبۀ خود میتوانند، واقعیت را حتی عمیق تر منعکس کنند.
در برابرِ تئوری انطباق، بعنوان معیاری در سنجش حقیقت، انواع مختلفی از نظرات وجود دارد: برای برخی اصلا امر واقع موجود نیست! (لاکان) یا اینکه حقیقت دست یافتنی نیست و حتی فکر اینکه کسی به حقیقت دست یابد «تمامیت خواهی» است (پست مدرنیسم)، یا امکان انطباق ایده و واقعیت وجود ندارد چون اصلا این دو از یک جنس نیستند (که از زمان دکارت شروع شد و به اینجا انجامید که تنها می توان ایده ها را باهم مقایسه کرد و هرکدام که استدلال های منطقی تری داشت را حقیقت دانست) و یا اینکه در نهایت، حقیقت آن چیزی است که اجماع بوجود آورد! حقیقت آن چیزیست که نزد اکثریت یا گروه های تحت ستم خاص (پرولتاریا، زنان، سیاهان…) محبوبیت دارد (پوپولیسم)، حقیقت چیزی است که کار کند، … تمام این معرفت شناسی ها، معیار و پروسه دستیابی به حقیقت و سنجش حقیقت را از واقعیت جدا و تهی می کنند.[۴]
در اینجا مهم است به یکی از این اپیستمولوژی های غیر علمی که به جنبش کمونیستی و نیاز آن به علمی بودن ضربات سنگینی زده است، یعنی پوپولیسم و معرفت شناسی پوپولیستی بیشتر بپردازیم. باب آواکیان در کتاب «گشایش ها»، توضیح می دهد «پوپولیسم و ایدئولوژی پوپولیستی یعنی اینکه هرچه مردم – چه اکثریت مردم و چه گروه معینی که به باور شما دارای قدرت درک شهودی حقیقت هستند، فکر کنند همان حقیقت است یا عملا معادل حقیقت است.» (ص ۴۵) پوپولیسم در جنبش کمونیستی با گرایش هایی چون دنباله روی از توده ها و جسمیت بخشی به پرولتاریا و همچنین این نظریه خطرناک که «حقیقت، خصلتی طبقاتی دارد» (یعنی پرولتاریا حقیقت خودش را دارد و بورژوازی حقیقت خودش را) و «حقیقت سیاسی» همراه بوده است. «حقیقت سیاسی » شکلی از «حقیقت دلخواه » است. «حقیقت دلخواه » به این معنی است که هر چیزی که به ظاهر برای اهداف و منافع کمونیست ها یا گروه معینی از کمونیست ها در یک مقطع زمانی مطلوب به نظر برسد، گذشته از این که واقعاً حقیقت دارد یا خیر، حقیقت محسوب می شود. این گرایش گاهی یک شکل ابتدایی از «رئال پلیتیک » را به خود می گیرد و تبارزات سیاسی خود را در مورد جنبش های توده ای، اکونومیسم جنبش کارگری و «سیاست های هویتی» می یابد. یکی از مشکلاتی که معرفت شناسی پوپولیستی باعث می شود، این است که به کلام لنین، کمونیست ها دیگر «تریبون پرولتاریا» نباشند بلکه به «منشی اتحادیه های کارگری» یا دنباله روی جنبش های اجتماعی مختلف تبدیل شوند. زیرا حقیقت نزد پرولتاریا به مفهوم تقلیل یافته افراد پرولتر یا افراد گروه های تحت ستم دیگر است و دنباله روی از اهداف و منافع آنی آن افراد یا گروهبندی ها، مساوی با رفتن به سوی کمونیسم تلقی می شود. از نقطه نظر جهت گیری و روش، این مسئله حیاتی است که ما از این فهم و درک گسست کنیم که چیزی که در یک لحظه ممکن است به سود ما باشد، مترادف با حقیقت است.
در مقابل باب آواکیان می نویسد: «هرآنچه حقیقت دارد برای پرولتاریا خوب است و تمام حقایق به ما کمک می کنند تا به کمونیسم برسیم.» این گفته عمدتا به رابطه دست یافتن به حقیقت و پیش بردن مبارزه برای هدف کمونیسم می پردازد یعنی درباره معرفت شناسی و رابطه آن با تغییر رادیکال دنیاست. همانطور که پیشتر به آن اشاره کردیم بحث درباره معرفت شناسی، صرفا بحثی انتزاعی نیست بلکه ما به ازای عینی و حتی اخلاقی برای ما و برای تغییر این دنیا به دنیایی بدون ستم و استثمار دارد. حقیقت (حتی حقایق تلخ در تاریخ جنبش کمونیستی مانند خطاهایی که لرزه بر اندام می اندازند) بنیاداً در وحدت با مبارزه برای کمونیسم است. برخی مواقع، به طور فوری و کوتاه مدت، حقایق میتوانند علیه کمونیست ها باشند، اما در نهایت، قبول آنها به انقلاب کمونیستی خدمت می کنند.[۵] اما درک اینکه «هر آنچه حقیقت دارد به نفع پرولتاریاست و تمامی حقایق می توانند به ما در رسیدن به کمونیسم کمک کنند» نه تنها به خودی خود جهت گیری و اصلی فوق العاده مهم است بلکه همچنین از نزدیک با این واقعیت مرتبط است که کمونیسم نوین نظریه و پراتیکِ مسمومِ «هدف وسیله را توجیه می کند» را تماما رد کرده و مصمم است آن را از جنبش کمونیستی ریشه کن کند. «وسیله»های این جنبش باید از «هدف» آن، یعنی از نابودی هرگونه ستم و استثمار از طریق انقلابی که بر بنیانی علمی رهبری می شود، سرچشمه بگیرند. این یک اصل بنیادین در کمونیسم نوین است. (ص ۵۷) این بدان معناست که شما نمی توانید با توجیه این که هدف تان خوب است، به روش های ابزارگرایانه، پراگماتیستی یا پوپولیستی متوسل شوید. مسیری که به این شکل طی شود هرگز به آن هدف خوب نخواهد رسید زیرا مسیر رسیدن، خود بخشی از هدف است. این مسیر تنها می تواند با اتکا به مردم و رهبری آنان و مبارزه با آنان برای تغییر خود و توانمند شدن در به عهده گرفتن رهبری جامعه و بکار بستن روش و رویکرد علمی در تضادهای مقابلشان طی شود.
«برای این که بشریت بتواند به مرحله ای برود که ورای عصری است که «حق با قدرت است» و همه چیز به روابط قدرت جابرانه ختم می شود، نیازمند یک عنصر بنیادین در این فرایند است: نیازمند رویکردی در فهم مسائل (معرفت شناسی) است که تشخیص می دهد حقیقت و واقعیت عینی وجود دارند و وجودشان وابسته به «روایت های» مختلف نیست و تحت تاثیر این «روایت ها» عوض نمی شوند. همچنین وابسته به این نیستند که پشت یک ایده یا «روایت» چقدر «آتوریته» وجود دارد یا به نیابت از یک ایده یا «روایت» چه میزان زور و قدرت را می تواند به حرکت در آورد.» ( ص ۵۳)
[۱] بند اول از شش قطعنامه مصوبه کمیته مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا، نشریه حقیقت شماره ۸۷، بهمن ماه سال ۱۳۹۵
[۲] کتاب آٓجیت، تصویری از بازمانده گذشته نوشته جی.کی.آ و اسحاق باران ، ص ۱۸
[۳] از کتاب دور ریختن همه خدایان، باب آواکیان
[۴] هنگامی که ما از حقیقت حرف می زنیم منظورمان یک حقیقت مطلق و نهایی نیست، بلکه حقیقت در مورد هر سطح و جنبه ای از ماده، از جمله جامعه بشری، نسبی است. زیرا شیوه موجودیت ماده، تغییر است. بنابراین، حقایق مربوط به هر واقعیتی، همواره نسبی است و مرتبا باید به روز شده و با واقعیت دوباره انطباق داده شود. اما، نسبی بودن حقیقت، مترادف با این که یک «روایت» است نیست. به کاربست رویکرد علمی در پروسه تحلیل واقعیت و سنتز آن، می تواند ما را به نتایج قطعی مهمی برساند، هرچند که این فرآیند، یک فرایند ادامه دار و پایان ناپذیر است.
[۵] گشایش ها، ص ۴۵ تا ۵۰