تکامل بیشتر در «ضرورت و آزادی» با کمونیسم نوین
واقعیت کمونیسم
دربارۀ گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین – بخش چهارم
منبع اصلی این سلسله مقالات، کتاب «گشایش ها، گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین – یک چکیده پایه ای» نوشته باب آواکیان است که به اختصار در این مقالات آن را «گشایش ها» می نامیم.
«نه ظهور نوع انسان و نه تکامل جوامع انسانی تا بدین لحظه، نه از پیش تعیین شده بودند و نه مسیرهای از پیش تعیین شده را طی کرده اند. هیچ نیروی ماوراء طبیعه ای که تمامی این مراحل را پیش بینی و آن ها را شکل داده باشد وجود ندارد و نباید به طبیعت و تاریخ نقش شخصیت هوشمند را داد. این تحولات در تعامل دیالکتیکی بین ضرورت و تصادف، رخ می دهند و در مورد انسان در تعامل دیالکتیکی بین نیروهای مادی بنیادی و فعالیت و مبارزه آگاهانه مردم رخ می دهند.» [۱]
این پارگراف کوتاه فشرده گسست کمونیسم نوین است از تاریخ گرایی، قدرگرایی و اجتناب ناپذیری، برقرار کردن رابطه خطی بین علت و معلول و ندیدن نقش تصادف که از گرایش های غلط و ضدعلمی درون مارکسیسم بوده است. در بخش های قبل توضیح دادیم که: مارکس برای اولین بار در تاریخ بشر، با کشف تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولیدی بعنوان نیروی محرکه تاریخ، تحلیل علمی از فرایند تکامل تاریخی جوامع بشری ارائه داد. او همچنین، این واقعیت را روشن کرد که جوامع طبقاتی ازلی و ابدی نیستند. اما لازم است تاکید شود که مقدر نبود که تضاد میان نیروهای مولده و روابط تولیدی در جوامع بشری، به نظام های اجتماعی مشخص برده داری، فئودالیسم و بعد سرمایه داری منتهی شود. همچنین، با وجود آن که در سرمایه داری برای اولین بار، «امکان» واقعی برای فرا رفتن از جامعه طبقاتی (تقسیم جامعه به طبقه استثمارگر و طبقه استثمارشونده) بوجود آمد – نه تنها «امکان» بلکه ضرورت آن به وجود آمده است که بشر جامعه طبقاتی را پشت سر بگذارد – اما به معنای آن نیست که این «امکان» به طور خود به خودی محقق خواهد شد. و حتا به معنای آن نیست که با وجود «ضرورت» جامعه بشری برای گذر از جامعه طبقاتی، این اتفاق به طور اجتناب ناپذیر خواهد افتاد. در به تحقق پیوستن این امکان، فعالیت و مبارزه آگاهانه تعیین کننده است.
مقابله با قدرگرایی یا تاکید بر تعیین کننده بودن نقش نیروی آگاه در گذر جامعه بشری به ورای تقسیمات طبقاتی و اجتماعی و دیدن درهم تنیدگی عامل ضرورت و تصادف در شکل دادن به فرآیندها و پدیده ها، مترادف با انکار وجود پیوستگی در تاریخ بشر نیست. دیدگاه مارکس در مورد وجود پیوستگی در تاریخ اجتماعی بشر اساسا درست و علمی است. وجود پیوستگی به این معناست که تاریخ صرفا انبوهی از رخدادها و تصادفات و اتفاقات بی ربط نیست یا حتی صرفا محصول ایده های انسان های بزرگ و قهرمانان تاریخ نمی باشد. اما در عین حال نتیجه اجتناب ناپذیر کارکرد تک خطیِ «قوانین آهنین» تاریخ (یا نقشه قادر مطلق یا ایده هگلی مطلق) نیز نیست. پیوستگی در تاریخ بیانگر این واقعیت ساده است که نیروهای مولده – نیروهای مولده شامل انسان (نیروی کار) و وسایل تولید (ابزار، فناوری، و منابع)- از نسلی به نسل دیگر به ارث می رسند و انسان های جامعه، به نسبت درجه رشد نیروهای مولده با یکدیگر روابط تولیدی ای (روابطی که انسان ها در پروسه تولید با یکدیگر برقرار می کنند و شامل مالکیت، تقسیم کار و توزیع می شود) برقرار می کنند که مستقل از اراده افراد از جمله افراد طبقه حاکمه است. بنابراین نوعی پیوستگی تاریخی وجود دارد، درحالیکه هیچ سمت و سوی اجتناب ناپذیر و از پیش «مقدر» شده برای تاریخ موجود نیست. نه روندهای تکاملی تاریخ و نه طبیعت هدفمند نبوده است. همانطور که مقدر نبوده که روند دگرگشت، به ظهور نوع انسان بیانجامد، مقدر هم نبوده که جامعه بشری به سرمایه داری امپریالیسم با تمام خصوصیاتی که این فرماسیون اجتماعی دارد، منتهی شود. گرایشات قدرگرایانه هم در علوم و هم در فلسفه وجود داشته و جنبش کمونیستی را نیز تحت تاثیر قرار داده است که پیامدهای منفی مهمی در جریان مبارزه انقلابی داشته است.
اظهاراتی همچون «پیروزی قطعی است» و «ما محکومیم به پیروزی» یا «پرولتاریا جهان را تسخیر خواهد کرد!» صرفا بیاناتی برای روحیه دهی و شکل دادن اراده جمعی برای پیروز شدن نیستند. بلکه عنصر مهمی از درک فلسفی «اجتناب ناپذیری» در آن هست که منجر به خودرویی و کم اهمیت شمردن نقش تئوری علمی کمونیستی و عنصر آگاهی در محقق کردن انقلاب می شود. این گرایش در جنبش کمونیستی، خود را بر اشتباه درجه دوم و فرعی ای بنا کرده است که در خود بدنه مارکسیسم وجود داشت و مغایر با بدنۀ اساساً علمی آن بوده است. این اشتباهی است که تبدیل به مانعی در درک درست از واقعیتی که می خواهیم تغییر دهیم می شود و لاجرم، به سیاست هایی منتهی می شود که در مغایرت با تغییر آن واقعیت هستند. این اشتباه، در مقاطع مختلف در برخی خطوط سیاسی جنبش کمونیستی عمده شد و شکل های بد و ضربه زننده ای به خود گرفت و این رویکرد را تقویت کرد که در نهایت تاریخ بطور خودبخودی به کمونیسم خواهد رسید، چه ما برایش بجنگیم چه نه! چه با دقت و موشکافی علمی به تحلیل واقعیت در هر مقطع و پیش گذاشتن خط سیاسی درست برای تغییر آن بپردازیم چه نه. تا آن جا که به بدنه مارکسیسم مربوط است، این گرایش به نوعی خود را در قانون «نفی در نفی» که مارکس و انگلس از هگل گرفتند، نشان می دهد که نتایج تاریخ گرایانه دارد. بعدها رهبران و متفکران دیگر (از کمینترن تا رزا لوگزامبورگ) نیز به انواع مختلفی یک جنبه از قدرگرایی یا دترمینیسم را با خود حمل می کردند و حتا رهبران مائوئیستی مانند چان چون چیائو. او چنین نوشت:« نابودی بورژوازی و همۀ طبقات استثمارگر دیگر و پیروزی کمونیسم امری اجتناب ناپذیر، حتمی و مستقل از اراده بشر است.» بعدها این جنبه در رهبر حزب کمونیست پرو، گونزالو بسیار پررنگ تر شد تا جایی که گفت: «۵۰ میلیارد سال ماده در حال حرکت بخشی از فرایند حرکت ماده که ما بدان آگاهیم به مارش سد ناشدنی به سوی کمونیسم پا داده است.»[۲] مشابه این اشکال را در اظهارات آجیت، رهبر حزب کمونیست هند و تبدیل مفهوم پیوستگی تاریخی به حتمیت و اجتناب ناپذیری نیز می بینیم. پس این اشکال نه به یک باره ظاهر شد و نه از ابتدا با همین ابعاد در تفکر کمونیستی وجود داشت. باب آواکیان، ریشه این مشکل را در بدنه تفکر مارکسیستی شناسایی کرد. علاوه بر این، یک سنتز بسیار دیالکتیکی تر از تعامل بین شرایط عینی (نیروهای مادی و ضرورت ها) با شرایط ذهنی (نیروی آگاه) و نقش تصادف در پروسه تاریخ تحولات جوامع بشری ارایه داد.
اما این اشکال فکری از کدام متدولوژی و شیوه اندیشیدن بر می خیزد؟ ماتریالیسم مکانیکی، ضرورت را و آزادی درون ضرورت را مطلق می کند. در صورتی که ضرورت، ظرفیت ها و مسیرها را معین می کند، چارچوب ها را شکل می دهد و محدود می کند اما این طور نیست که محصول ضرورت همیشه یک نتیجۀ واحد است. مقولۀ ضرورت در برگیرنده قوانین اساسی هر پدیده از جمله هر فرماسیون اجتماعی است. در پروسه تغییر پدیده، روابط علت و معلولی وجود دارد اما این روابط، تک خطی و از پیش تعیین شده نیستند و عدم قطعیت یا پیش بینی ناپذیر بودن نتایج پروسه های پیچیده تاریخی و حرکت های اجتماعی فقط به محدودیت شناخت ما بر نمی گردد. این یک فرایند پویا است که شامل تصادف نیز می شود اما در قدرگرایی، هر چیزی یک علت آغازینی دارد. اگر قرار بود ماده، علت آغازین داشته باشد آنگاه می بایست چیزی جز ماده پیش از آن وجود می داشت که خود راه به تصور وجودی خداگونه می برد. در واقعیت ما فقط با یک رشته ناگسستنی از علت و معلول مواجه نیستیم بلکه تصادف نیز بخشی از وجود ماده در حال حرکت و دائما در تغییر است. باب آواکیان با تاکید بر رابطه تضادمند بین ضرورت و تصادف، ماتریالیسم دیالکتیکی تری را در فهم جهان مادی و بطور خاص فهم جامعه بشری پیش می گذارد.
در مقابل گرایش قدرگرایی و اجتناب ناپذیری، گرایش های ایده آلیستی و غیرماتریالیستی نیز وجود دارند که وجود ضرورت را یعنی واقعیت مادی عینی را، نادیده می گیرند.«ضرورت» خیلی ساده یعنی واقعیت عینی و خصلت متضاد آن و «آزادی» این طور به دست می آید که از آن واقعیت عینی و خصلت متضاد آن تحلیل صحیحی داده شود و بر این اساس، دست به تغییر آن زده شود. گرایش های ایده آلیستی و غیر ماتریالیستی، خود را آزاد از این واقعیت عینی می بینند و تصورات خود را بر جهان واقعی تحمیل می کنند. در حالی که در رابطه با واقعیت عینی باید کاری انجام داد و انجام این کار، محدوده دارد. در همین رابطه است که مارکس می گوید: «انسانها خود سازندگان تاریخ خویشاند، اما نه به دلخواه خود و به گونهای که خود انتخاب کرده باشند، بلکه به گونهای که از گذشته به ارث بردهاند.» [۳] یعنی در هر مقطع از تاریخ، نوع تغییری که می توان به وجود آورد، مشروط و در قید واقعیت مادی است. مردم حتی از طریق انقلابات تنها بر مبنای آنچه پیشاپیش در زیربنای اقتصادی، نیروهای تولیدی و روابط تولیدی مبتنی بر آن موجود بوده می توانند جهش هایی در شرایط اجتماعی خود بوجود بیاورند، نه بر مبنای تصورات و ایده آل هایشان. این نوع دیدگاه ها حتی وقتی بصورت رادیکال فرموله می شوند (مثلا توسط آلن بدیو)، به دلیل برخورد نکردن به ضرورت و احترام نگذاشتن به ماهیت ضرورت مقابل پا، نهایتا به تغییر ندادن اساس روابط سرمایه داری منجر می شوند و اجازه می دهند امپریالیسم در پس زمینه به ستم و استثمار و سرکوب و تخریب زندگی و زیست ادامه دهد. این مسئله تفاوت های عمیق بین کمونیسم با سوسیالیسم تخیلی و آنارشیسم را نشان می دهد. یعنی نه تنها کمونیسم، ضرورت دوران گذار سوسیالیستی و ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا در این گذار تاریخی به جامعه بدون طبقه و بدون دولت را تشخیص می دهد، بلکه در تصویر کردن آن جامعه آینده نیز نقش ضرورت را نادیده نمی گیرد.
آواکیان روی رابطه تضادمند بین ضرورت و آزادی انگشت می گذارد و بر درک عمیق این مطلب که آزادی، در غیبت ضرورت نهفته نیست تاکید می کند و به این شکل از جنبه هایی از تفکر مارکس و انگلس که جامعه کمونیستی آینده را بری از «ضرورت» و به مثابه آزادی مطلق تصویر می کردند، گسست می کند.
در جامعه کمونیستی آینده، ما نه تنها با جبرهایی که طبیعت بر ما اعمال می کند بلکه با جبرهای اجتماعی نیز مواجه هستیم. «سوال اساسی این نیست که جبر هست یا نه؛ بلکه این است که آیا در شکل تخاصم اجتماعی است که خود ریشه در روابط اساسیِ استثمار و ستم دارد؟»[۴] به این معنا در جامعه کمونیستی، بشر با آزادی کیفیتا متفاوتی روبروست. هرچند «آزادی منفی» – آزادی از چیزی مثلا آزادی از زور دولتی – جنبه اساسی دوران کمونیسم نیست اما این نوع از آزادی که در جامعه بورژوایی به شدت تبلیغ می شود، در کمونیسم هم وجود خواهد داشت اما علاوه بر آن «آزادی مثبت» – آزادی برای رسیدن به اهداف معین – هم در سطح فردی و هم مهمتر از آن، بطور اشتراکی وجود خواهد داشت. به عبارت دیگر رابطه بین ضرورت و زور از یکسو و آزادی از سوی دیگر؛ و رابطه بین رهاییِ خود-آگاهانه از یک سو و شرایط مادی زیربنایی از سوی دیگر را نمی توان جدا از هم و بدون هم فهمید یا بسیار ساده انگارانه، یک سوی تضاد را انتخاب کرد. این دو جنبه همیشه با هم موجودند. شرایط همیشه توسط سیستم و نیروی محرکه آن تعیین، تثبیت و تقویت می شود. تفاوت اساسی در جامعه کمونیستی با جامعه سرمایه داری کنونی در این است که آن زمان تقسیمات طبقاتی، روابط اجتماعی ستمگرانه و افکار همسو با آن وجود ندارد تا مانع بشر بشود برای برخورد به ضرورت ها به شکلی که به نفع تمام بشریت باشد. از جمله اینکه درکشان از واقعیت، با گذر از منشور روابط اجتماعی و طبقاتی متخاصم و افکار و جهان بینی برخاسته از آن، تحریف نخواهد شد. اما همیشه در درک بشر از واقعیت مادی محدودیت وجود خواهد داشت و همین باعث خواهد شد که در شناخت از ضرورت و پاسخ دادن به آن اشتباه کند. بعلاوه همیشه دیدگاه های متفاوتی در برخورد به ضرورت ها موجود خواهند بود و نتیجتا مبارزه فکری جریان خواهد داشت. بنابراین، کمونیسم آنطور که مخالفانش قصد دارند غیرواقعی نشانش دهند، بهشت برین با آزادی مطلق و بدون هیچ اشتباهی و جایی که همه همگون فکر می کنند، نخواهد بود.
برای جمع بندی از بحث ضرورت و آزادی و تکامل بیشترش در کمونیسم نوین توسط باب آواکیان، به پاراگراف نخستین در این مقاله برگردیم. این پارگراف کوتاه فشرده نکات کلیدی اساسی و سنتزی پایه ای از مسائل کلان در رابطه با ماتریالیسم تاریخی است:
اول، بیان میکند که دگرگشت طبیعی و نتیجتا ظهور نوع انسان و همچنین دگرگشت جوامع انسانی از کمون های اولیه تا امروز، هیچکدام از پیش تعیین نشدهاند اما، به طور علمی می توان این مسیر را بررسی کرده و تعیین کرد که در نتیجه چه تضادهایی، در پاسخ به چه ضرورت هایی و در تعامل با چه عوامل تصادفی، این مسیر طی شده است. این دید علمی ردیه ایست بر اینکه پدیده های جهان مادی، محصول نقشه ای هدفمند یا حتی حرکت تک خطی روابط علت و معلولی صرف هستند. دوم، متن تأکید دارد که هیچ نیروی ماوراء طبیعی (مانند خدا یا طراح بزرگ حتی به شکل «انتخابگر طبیعی») وجود ندارد که دگرگشت انواع و تاریخ بشر را پیشبینی و یا آگاهانه آن را شکل دهد. به عبارت دیگر، تاریخ بشر و جوامع انسانی در نهایت محصول برهم کنش عوامل مادی و نیروی آگاه انسان و تصادفات است و هیچ نوع “خودآگاه کل” در تاریخ و طبیعت وجود ندارد. سوم، تحولات تاریخ بشری بهطور دیالکتیکی (یعنی از طریق تعامل و تضاد) بین «ضرورت» و «تصادف» رخ میدهند. ضرورت به ساختار واقعیت و در این مورد، به ساختار جوامع انسانی (مانند چارچوب اقتصاد و شیوه تولید، طبقات اجتماعی، منابع طبیعی و …) اشاره دارد. تصادف به عوامل غیرقابل پیشبینی و تصادفی اشاره دارد که بر سرنوشت جوامع و تاریخ بشر تأثیر میگذارند. و چهارم، بر نقش مبارزه آگاهانه مردم، بهویژه در رابطه با تحولات تاریخی انگشت می گذارد. این یعنی انسانها با آگاهی از شرایط خود و تلاش برای تغییر آن بر اساس امکانات درون ساختار واقعیت مادی ، میتوانند نقش فعالی در شکلدهی به تاریخ و جهت تحولات اجتماعی ایفا کنند. در نهایت آزادی، از طریق شناخت ضرورت و تغییر آن حاصل می شود.
[۱] گشایش ها ص ۶۵
[۲] آژیت، تصویری از بازمانده گذشته، اسحاق باران و کی.جی.آ، ص ۷۱-۷۳
[۳] هجدهم برومر لوئی بناپارت، کارل مارکس
[۴] پرنده ها نمی توانند کروکودیل بزایند اما بشر می تواند افق ها را در نوردد!، باب آواکیان، ص ۵۳