دمکراسی : بیش از هر زمانی می توانیم و باید بهتر از آن را به دست آوریم

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۳۸ دقیقه

به قلم باب آواکیان؛ صدر کمیته مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا

از جهانی برای فتح ۱۷، ۱۳۷۱

یادداشت نویسنده:

این نقدی است بر سند “در باره دمکراسی پرولتری”. این نقد به عنوان بخشی از کتاب “کمونیسم دروغین مرد… زنده باد کمونیسم راستین”، در پاییز سال ۱۹۹۱ نوشته شد. در آخرین مراحل تدارک چاپ این کتاب، خبر رسید که “کمیته مرکزی بازسازی، حزب کمونیست هند (مارکسیست ـ لنینیست) ـ طی اطلاعیه ای “انحلال ساختار سراسری حزب را اعلام کرده است.” آنگونه که از این اطلاعیه  بر می آید، این تصمیم بنا بر نظر ک . ونو دبیر (سابق) CRC، که نویسنده اصلی “درباره دمکراسی پرولتری” نیز می باشد، اتخاذ شده است.

اقدام به انحلال تشکیلاتی CRC آشکارا جهشی به عقب و همچنین در تداوم خط سیاسی و ایدئولوژیکی “درباره دمکراسی پرولتری” میباشد. مبادرت به انحلال CRC بمثابه یک تشکیلات سراسری در هند و استدلالی که برای این عمل ارائه میشود بر اهمیت تعمیق انتقاد همه جانبه از خط مشی و جهانبینی اپورتونیستی تاکید می نهد که بطور فزاینده ای به مشخصه رهبری CRC و  در راس آن ک . ونو تبدیل شده است.

در پرتو مسائل فوق الذکر، در مشورت با کمیته جنبش انقلابی انترناسیونالیستی، (CRC از اعضای شرکت کننده در جنبش انقلابی انترناسیونالیستی بوده است) تصمیم گرفته شد که این مقاله به همراه مقاله “در باره دمکراسی پرولتری” در مجله جهانی برای فتح به چاپ رسد. همانگونه که در این جا ذکر شده، امید از نوشتن این نقد این بوده است که خدمتی به مبارزه رفقای درون و برون CRC باشد تا مگر این تشکیلات از مسیر انحرافی کنونی باز گردد؛ “در باره دمکراسی پرولتری” را طرد کند؛ میراث کبیر انقلابی جنبش مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستی هند را زنده نگاه دارد؛ مجددا به آن اصول انقلابی که حزب کمونیست هند (مارکسیست ـ لنینیست) بر پایه آنها تشکیل شد روی آورده و به پیشبرد این اصول خدمت کند. متاسفانه رهبری CRC روندی عکس این را اتخاذ کرده و به ورطه اپورتونیسم در غلطیده است، لیکن همین امر به مبارزه علنی میان صفوف CRC دامن زده است.

به دلایل بسیار، از آنجمله بدلیل اهمیت بسیار زیاد انقلاب هند برای انقلاب پرولتری جهانی، خبر شروع مبارزه علیه خط اپورتونیستی که CRC را به این بحران کشاند، بسیار دلگرم کننده می باشد. بیشک این مبارزه پیچیده خواهد بود؛ و همین امر اهمیت تعیین کننده انتقاد عمیق و همه جانبه از خط رویزیونیستی که بطور فشرده در “در باره دمکراسی پرولتری” بیان شده و درک کامل از ارتباط این خط ، جهانبینی و متدولوژی آن  با سایر مواضع نویسندگانش را روشن تر می کند.

یکبار دیگر، امید است که نقد سند “درباره دمکراسی پرولتری” بتواند به این روند خدمت کند؛ و در عین حال، همانگونه که در ابتدای این نوشته نیز ذکر شد، هدف دیگر این نقد عبارتست از خدمت به روندی که طی آن “جنبش انقلابی انترناسیونالیستی بطور کل در عزم خود جهت وحدت بر مبنای مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم محکم تر شده و از تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا، در عین جمعبندی دقیق از اشتباهات و نیز دستاوردهای جنبش بین المللی کمونیستی، سرسختانه دفاع کرده و بر آن مبنا پیشروی کند.”باب آواکیان ـ دسامبر ۱۹۹۱

مقدمه

عنوان این مقاله عمدا طوری انتخاب شده تا عنوان کتابی که در باره مسئله دمکراسی، محتوای اجتماعی و طبقاتی آن، نقش تاریخی و رابطه آن با انقلاب پرولتری و هدف کمونیسم، نوشتم را تداعی کند. وقایع مهمی که طی مدت کوتاه چند سال پس از انتشار این کتاب رخ داد ـ بویژه تحولات عظیم در نوع حاکمیت بورژوایی در شوروی و بلوک آن، بهمراه حوادث میدان “تین آن من” در چین ـ آنچه در آن کتاب در باره امکان و ضرورت دست یافتن به چیزی بهتر از دمکراسی گفته ام را از اهمیت بیشتری برخوردار ساخته است. این وقایع، اهمیت نتیجه گیری زیر را برجسته کرده اند: “هر زمان که سخن از دمکراسی، از هر نوع آن در میان باشد نشانه اینست که تفاوتهای طبقاتی و تخاصمات اجتماعی ـ و بهمراه آنها دیکتاتوری ـ هنوز موجود است و فی الواقع وجه مشخصه جامعه اند. هر آینه که جامعه چنین نباشد، دیگر امکان یا ضرورت سخن گفتن از دمکراسی نیز در میان نخواهد بود.” (باب آواکیان، دمکراسی: آیا نمیتوانیم به چیزی بهتر از آن دست یابیم؟، شیکاگو، ۱۹۸۶)

همانگونه که میدانیم، وقایع تکان دهنده در کشورهایی که عموما به عنوان کشورهای “کمونیستی” محسوب می شدند واکنشهای مهمی را بر انگیخته است. این امر نه تنها در مورد توده های وسیع مردم صدق می کند، بلکه در مورد نیروهای آگاه انقلابی، منجمله درون صفوف کسانی که خود را کمونیستهای انقلابی دانسته و برخط انقلابی مائوتسه دون و کل تاریخ جنبش کمونیستی بین المللی که با مارکس، لنین و مائو مشخص میشود اتکاء کرده اند نیز صادق میباشد. یکی از واضحترین نمونه های این امر سندی است که اخیرا توسط کمیته مرکزی بازسازی، حزب کمونیست هند (مارکسیست ـ لنینیست) که از این به بعد به اختصار CRC خطاب خواهد شد، منتشر شده است. CRC تشکیلاتی است وابسته به جنبش انقلابی انترناسیونالیستی (ج. ا. ا) سند CRC تحت عنوان “در باره دمکراسی پرولتری” نه تنها بیانیه (ج. ا. ا) بلکه آن اصول اساسی که شالوده این بیانیه را تشکیل می دهند و حتی کل تجربه پرولتاریای بین المللی و جنبش کمونیستی بین المللی در مورد اعمال دیکتاتوری پرولتاریا و پیشبرد تحول سوسیالیستی جامعه را زیر سوال برده و نفی می کند.(۱)

برای اینکه دقیقتر گفته باشیم، این سند کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ را بمثابه تنها تجربه صحیح دیکتاتوری پرولتاریا قبول دارد؛ یعنی تجربه بسیار کوتاه و محدود کمون پاریس را در تقابل با کل تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در تمام جوامع سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، قرار میدهد. (۲)

بحث اصلی سند CRC این است که: لنین پیش از انقلاب اکتبر، کمون پاریس را بمثابه الگوی دیکتاتوری پرولتاریا قبول داشت (همانگونه که در “دولت و انقلاب” که چند ماه پیش از انقلاب اکتبر نوشته شد، آمده است) معهذا، متعاقب کسب قدرت توسط انقلاب بلشویکی، لنین دیکتاتوری حزب کمونیست را بجای قدرت سیاسی توده های کارگر نشاند؛ و مابقی قضایا هم دیگر تکرار مکررات است. استالین این دیکتاتوری حزب را به حد اعلی رساند و حتی مائو و انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی هم از این نظام دیکتاتوری حزبی گسست نکرد. بنابراین، کل تجربه تاریخی “انحصار قدرت سیاسی” توسط حزب باید مردود شناخته شود و انقلابات سوسیالیستی آتی باید به اعمال مو به موی الگوی کمون پاریس بازگردند.

میان حملات چندین و چند ساله علیه لنینیسم و تهاجمات کنونی بر کمونیسم بطور کل و این خط CRC نکات مشترک موجود است و دیدن این نکات مشترک کار دشواری نیست.

به این دلیل، ارائه پاسخ علنی و در قالب عبارات روشن و محکم به این سند ضروری است. این امری اجتناب ناپذیر است ـ این سند به سطح مخالفت سوسیال دمکراتیک کلاسیک با کمونیسم و انقلاب پرولتری سقوط کرده است. شاید این اتهام زیاده روی به نظر رسد، ولی در زیاده روی به پای این سند نمی رسد؛ زیرا این سند علنا کل تجربه دیکتاتوری پرولتاریا از زمان تشکیل اتحاد شوروی به بعد و جهت گیری اساسی آنرا ـ چه در شوروی تحت رهبری لنین و استالین و چه در چین تحت رهبری مائوتسه دون ـ اساسا معیوب دانسته و می گوید باید تمام این تجربه را مردود شمرد و از آن بعنوان تجربه منفی  آموخت.

این امر بویژه دردناک است هنگامی که به یاد می آوریم CRC خود را متعهد به دفاع از یک تاریخ انقلابی بسیار مثبت و مهم و تکامل آن می دانست ـ تاریخی که هویت آن با پیشرفته ترین تجربه و رهبری انقلابی درون جنبش بین المللی کمونیستی (از مارکس تا لنین و مائو) مشخص می شود و شامل تجربه مبارزه مسلحانه توده های دهقان تحت رهبری انقلابیون کمونیست در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰  در هند می باشد ـ این مبارزه از روستای ناگزالباری در ایالت بنگال غربی در بهار ۱۹۶۷ شروع شد و به “تندر بهاری” معروف  گشت؛ در آن زمان رهبری انقلابی حزب کمونیست چین این “تندر بهاری” و راه انقلابی مربوط بدان را به عنوان پیشرفتی مهم ستود؛ این جنبش حتی اگر اشتباهات و کمبودهائی هم داشت بدون شک یک تحول انقلابی عظیم و پر اهمیت در آن منطقه و برای کل جهان بود.

بدین دلیل، در پاسخ گویی به این سند باید روش مائو مبنی بر “علاج بیماری برای نجات بیمار” را در پیش گرفت. اما مائو گفت که برخی اوقات برای اینکه بیمار به حدت بیماری پی ببرد تا در پی علاج آن افتد، باید به او شوک وارد کرد. این سند CRC “پیش نویس” نامیده شده است: به امید اینکه این پیش نویس در نتیجه مبارزه سرسختانه رفقای درون و برون CRC علیه خط آن، بطور کامل طرد شده و این رفقا یکبار دیگر راه انقلاب را در پیش گیرند و جنبش انقلابی انترناسیونالیستی بطور کل در عزم خود در جهت وحدت بر مبنای مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم قدرتمندتر گشته و از تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا، در عین جمعبندی کامل از اشتباهات و نیز دستاوردهای جنبش بین المللی کمونیستی، سرسختانه دفاع کرده و بر آن مبنا پیش روی کند. با این روحیه و با این هدف است که این نقد از سند CRC انجام گرفته است.

در ابتدا و برای دستیابی به چشم اندازی عمومی، ، نکات عام زیر را میتوان با مطالعه نقادانه این سند جمعبندی نمود:

۱ ـ فقدان ماتریالیسم در این سند شدیدا چشمگیر است. این سند فاقد هرگونه درکی از تضادهای اساسی مربوط به جامعه سوسیالیستی که یک جامعه در حال گذار است، می باشد ـ بخصوص تضادهائی که در زیربنای اقتصادی اما همچنین میان زیربنای اقتصادی و روبنا موجود است. اینها مسائلی هستند که مائو و ستاد فرماندهی انقلابی او بر آنها به عنوان مسائل تعیین کننده در مبارزه جهت دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا و فراتر از آن در پیشبرد انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا و مبارزه علیه رویزیونیسم و جلوگیری از به قدرت رسیدن بورژوازی، تاکید کردند. لیکن، سند CRC تمامی آنها را بی ربط دانسته و می گوید مسائل اساسی اینها نیست!

خاصتر آنکه، این سند نمی فهمد که در جامعه سوسیالیستی درون دسته بندی گسترده ای بنام “خلق” طبقات مختلف (علاوه بر اقشار پیشرو، میانی و عقب افتاده) وجود دارد. یا به عبارت صحیحتر، نقش تعیین کننده تحلیل طبقاتی مارکسیستی تحت عنوان مخالفت با “تقلیل گرائی طبقاتی” مردود اعلام میگردد!

علاوه بر این، هیچ توجه جدی به این مسئله نمی شود که دولتهای سوسیالیستی در جهانی که هنوز عمدتا تحت سلطه امپریالیسم است تولد می یابند و واقع شدن در حلقه “محاصره” امپریالیستها مشکلات مهمی برای آنها بوجود می آورد. اینها ظاهرا هیچ اهمیتی ندارند. بحث درباره مقولات دمکراسی و دیکتاتوری به دور از بررسی این مسائل نشانه عدم جدیت است و خاصتر نشانه آن است که بحث کننده دارای تعصب و “نقطه ضعف” کلاسیک انواع سوسیال دمکراتهائی است که با جهانبینی ایده آلیستی مسئله دمکراسی را به شیوه ای “ناب” و “غیر طبقاتی” و منتزع از محتوای حقیقی و بستر تاریخی ـ اجتماعی اش بررسی می کنند.

۲ ـ مباحثات سند CRC در باره نقش حزب (یا این نقطه نظر که در جامعه سوسیالیستی نباید برای حزب نقش پیشاهنگ قائل شد و این نقش را نهادی کرد) به یک خط “گذار مسالمت آمیز” منتهی میشود. منطق این مباحثات به این نتیجه ختم خواهد شد که دست یازیدن به سرنگونی قهری دشمن نیز نسبت به توده ها (و یا حد اقل نسبت به اقشاری از آنها که در مبارزه مسلحانه شرکت ندارند) عملی “جابرانه” و “نخبه گرایانه” است و بنابراین اساسا اشتباه میباشد.

اما این سند چنین نتیجه ای اخذ نمیکند ـ و در حقیقت اعلام میکند که سرنگونی قهری بورژوازی ضروری است. علتش اینست که این سند منطق خود را تا “نتیجه منطقی” اش دنبال نمیکند. در این رابطه، این سند از آن دسته سوسیال دمکراتها، آنارشیست ـ پاسیفیستها و غیره عقب است که از مدتها پیش این مباحثات را پیش کشیده و گفته اند که جنگ، حتی جنگ انقلابی، خود به پیدایش نخبگان کمک کرده و به تمرکز قدرت نزد دستگاهی که ( حزبی که در مرکز نیروی مسلح انقلابی) جنگ انقلابی را رهبری کرده و پابپای پیشبرد این امر هسته رژیم سیاسی نوین را ایجاد میکند، منجر می شود. افراد فوق الذکر غالبا این بحث را با رد خط لنین در مورد نقش رهبری پیشاهنگ در رابطه با توده ها همراه می کنند ـ این خط لنین بویژه در اثر “چه باید کرد” فشرده شده است. این افراد غالبا مدعیند ریشه های “دیکتاتوری حزب” در همینجا نهفته است. سند CRC این بحث تحریف آمیز در مورد “دیکتاتوری حزب” را قبول میکند، ولی سراغ “کشف” ریشه های آن در “چه باید کرد؟” نمیرود (در اینجا هم سند CRC از آنها “عقب” است).

از “دیکتاتوری حزب” گله کردن با گفتن اینکه “نمی بایست دست به اسلحه میبردند” پیوند ناگسستنی دارد ـ همانگونه که لنین تصریح کرد، این جمله ای است که ضدانقلابیون در محکومیت کمون پاریس و نیز انقلاب اکتبر ساختند و همواره جمله مشترک همپالگی های آنان در مخالفت با کلیه انقلابات راستین بویژه انقلابات پرولتری بوده است. در اینجا مهم است یادآوری کنیم که تمام مبارزات مسلحانه انقلابی تاکنونی که به کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا ختم شده، توسط یک اقلیت آغاز گشته اند و احتمالا در آینده نیز چنین خواهد بود. این مسئله چه در مورد مبارزات مسلحانه در کشورهای جهان سوم که جنگ دراز مدت خلق است و چه در کشورهای امپریالیستی که قیام شهری است، صدق میکند. این مبارزات مسلحانه پیش از اینکه اکثریت خلق (حتی در خود مناطقی که مبارزه مسلحانه از آنجا آغاز میگردد) به حمایت از آنها برخیزند، برپا میشوند. این مبارزه مسلحانه هر چقدر هم که بطور اساسی بر توده ها متکی باشد، بهر حال عنصری از جبر را نه تنها علیه دشمن، بلکه به شیوه ای کیفیتا متفاوت ولی واقعی، حتی بر توده های متاثر از آن اعمال میدارد ـ بطور مثال به معنای واقعی توده ها را و بویژه آنهائی را که هنوز درگیر نشده اند، مجبور به موضعگیری نسبت به خود می کند.

بیشک انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تحت رهبری بلشویکها نیز چنین بود. به احتمال خیلی زیاد هنوز اکثریت کارگران درون شوراها در سطح کل کشور ایده اقدام به قیام مسلحانه در آنزمان را قبول نکرده بودند. مسلما این در مورد دهقانان سراسر کشور نیز صادق بود. و حتی در شهرهای بزرگی که قیامهای مسلحانه نخست از آنجا آغاز شد (بویژه پتروگراد و مسکو) هنوز اکثریت کارگران غیر صنعتی بطور آگاهانه زیر پرچم بلشویکی نرفته بودند؛ و همین کارگران غیر صنعتی بخشی از دسته بندی گسترده “خلق” را تشکیل میدادند. بدین ترتیب، بر طبق منطق سند CRC هیچ نتیجه گیری دیگری نمیتوان کرد مگر اینکه “نمی بایست دست به اسلحه میبردند”. “منطقا” نمیتوان گفت که پیشاهنگ هنگامیکه در قدرت است نباید اراده خویش را بر توده ها تحمیل کند، اما برای رسیدن به قدرت اجازه دارد چنین کند. تضادهای موجود را میتوان از طریق بکارگیری دیالکتیک ماتریالیستی برطرف نمود؛ ولی این کار از عهده منطق (بورژوایی) بکار گرفته شده در سند CRC خارج است.

البته این یک حقیقت و حقیقتی برجسته است که اقدامات بلشویکها در براه انداختن و رهبری این قیامهای مسلحانه، در جهت منافع اکثریت توده ها بود ـ نه تنها به معنای کلی و دراز مدت تاریخی، بلکه بر حسب پاسخگویی به نیازهای بلافصل و عاجل توده ها و “اراده سیاسی” ایشان. اما نکته اینجاست که سند CRC اکنون معیارهائی از این قبیل را مردود میشمارد و منطق و نیازهای دمکراسی صوری (بورژوایی) را بجای آنها مینشاند، یعنی بر شکل دمکراسی بدون توجه به محتوای اجتماعی و طبقاتی آن اصرار میورزد. به عبارت دیگر، شکل را بر محتوا ترجیح میدهد.

۳ ـ همین منطق همچنین به رد دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان یک نظام “غیر دمکراتیک” منتهی خواهد شد. دیکتاتوری پرولتاریا نیز دارای عنصری از جبر است که توسط دولت نه تنها نسبت به طبقات خصم بلکه همچنین نسبت به آحاد تشکیل دهنده (دسته بندی گسترده) خلق اعمال می شود. سیاستهای پایه ای، از درجه بندی دستمزدها تا مسائلی از قبیل گسیل میلیونها جوان تحصیلکرده به روستاها جهت پیوند با توده های دهقان، همگی عنصری از جبر در خود دارند.

البته در رابطه با توده ها نباید بر جبر اتکاء نمود، بلکه باید بر آموزش و مبارزه بر پایه خط مشی سیاسی و ایدئولوژیکی کمونیستی متکی شد. معهذا، عنصر جبر در مجموع از بین نمی رود. این مسئله با موجودیت نابرابریهای به ارث رسیده از جامعه کهن ـ مثل تفاوت میان شهر و روستا، تفاوت میان کارگر و دهقان، و تفاوت میان کار یدی و کار فکری ـ مرتبط است. لنین در توضیح ضرورت دولت در جامعه سوسیالیستی (حتی پس از اینکه مالکیت بر ابزار تولید کاملا اجتماعی میشود) این تضادها را علت میشمارد. لنین تصریح نمود که این دولت ضروری است تا حل این تضادها در جهت پیشروی بسوی کمونیسم تضمین گردد، ولی در عین حال این قدرت دولتی ـ یعنی دیکتاتوری پرولتاریا ـ برای اجرای “حق بورژوایی” نیز لازم است. (منظور از “حق بورژوائی” تبارز مناسباتی در قوانین و سیاست هاست که در برگیرنده عناصری از نابرابری بجا مانده از جامعه کهن میباشد.) لنین برای توضیح بهتر نکته مورد نظرش و به شیوه ای تحریک آمیز، این دولت را “دولت بورژوایی بدون وجود بورژوازی” خطاب نمود (دولت و انقلاب ـ مجموعه آثار ـ مسکو ـ انتشارات پروگرس ـ جلد ۲۵ ص ۴۷۶)

منطق غالب بر این سند نمیتواند پاسخی به سئوال زیر که با همان منطق (بورژوایی) مطرح شده ارائه دهد: اگر سوسیالیسم واقعا در جهت منافع اکثریت خلق است، اگر بر توده های خلق متکی بوده و بر منافعشان منطبق است و تنها منافع اقلیت کوچکی از استثمارگران در مخالفت با سوسیالیسم و در احیای سرمایه داری نهفته است، پس اصلا چه احتیاجی به دیکتاتوری میباشد؟

من در این مورد به تفصیل در کتاب “دمکراسی: آیا به چیزی بهتر از این نمی توانیم دست یابیم” (بویژه در فصل هفتم) سخن گفته ام. من در آنجا نقل قولهای زیادی از کتاب لنین “انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد” ذکر کرده ام. این کتاب بسیار رک و صریح به این نکته برخورد میکند. لنین به تشریح پایه داخلی و نیز ارتباطات بین المللی بورژوازی می پردازد که وی را از امتیازاتی واقعی در برابر پرولتاریای تازه به قدرت رسیده و محروم از تجربه تاریخی اعمال قدرت برخوردار می کند. او نشان میدهد که بخاطر این دلایل دیکتاتوری پرولتاریا تا دوره ای طولانی ضروری خواهد بود.

لنین طی نخستین سالهای عمر اتحاد شوروری مکررا به توضیح همین مسئله پرداخت. آثار این دوره وی تحلیلی اگر چه ابتدایی ولی پر مغز از دلایل ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا برای تمام دوره طولانی گذار از سرمایه داری به مرحله ای عالیتر از جامعه بشری را ارائه میدهند. و همانگونه که میدانیم، مائو این تحلیل را تکامل داد و به صورت این تئوری سیستماتیزه نمود: سوسیالیسم یک دوره گذار از سرمایه داری به کمونیسم است، طبقات و مبارزه طبقاتی طی این دوره وجود دارد، و اینکه مبارزه علیه احیای سرمایه داری ضروری بوده و باید انقلاب را تحت دیکتاتوری پرولتاریا ادامه داد. اما سند CRC قادر به دیدن اینها نیست. منطقش راه را بر توضیح ماتریالیستی نکات زیر می بندد: چرا دیکتاتوری پرولتاریا طی سراسر دوره سوسیالیسم مطلقا ضرورت دارد، و اینکه این دیکتاتوری نه در تضاد بلکه در تطابق با این واقعیت است که سوسیالیسم و پیشروی بسوی کمونیسم بر منافع اساسی پرولتاریا و توده های گسترده در برابر عده قلیلی استثمارگر استوار است.

بجای ادامه بحث در باره نتیجه گیریهای کلی که از سند CRC بیرون کشیدیم، اکنون بهتر است به بررسی برخی مباحثات خاص این سند بپردازیم. این امر به “پروراندن” و تعمیق و گسترش این نتیجه گیری پایه ای کمک میکند.

در باره وقایع اخیر در بلوک سابق شوروی و چین

روش سند بگونه ای است که از همان آغاز دنباله روی از توهمات دمکراتیک خرده بورژوایی ـ و تخیلات بورژوا دمکراتیک بطور کل ـ آشکار میگردد. در همان نخستین جمله، وقایع چند سال اخیر “در کشورهای سابقا سوسیالیستی نظیر چین، شوروی و اروپای شرقی” صرفا “خیزشهای دمکراتیک” خوانده میشوند. (پاراگراف I ـ ۱  رجوع کنید به سند CRC در همین شماره، صفحه ۷۴)

اولا، این وقایع منجمله خیزشهای توده ای در این کشورها در برگیرنده نیروهای طبقاتی مختلفی بود که تحت برنامه های مختلف گرد آمده بودند. اما مسئله اصلی اینست که رهبری دست ایدئولوژی و سیاست بورژوایی بوده است. آنها را صرفا به عنوان “خیزشهای دمکراتیک” تعریف کردن، قصور از ارائه هرگونه تحلیل طبقاتی جدی است و تصویر دمکراسی به شیوه بورژوازی است یعنی پدیده ای “همه گیر” و “ورای طبقات”. این یعنی دنباله روی از خود جوشی خرده بورژوایی و حداقل بطور غیر مستقیم، ترغیب نیروها، جهانبینی و برنامه های بورژوایی که در راس این “خیزشهای دمکراتیک” است.

نکته فوق یک واقعیت است، علیرغم اینکه این سند به کلی گویی در این مورد میپردازد که “نیروهای مارکسیست ـ لنینیست به آنها (مردم) هشدار داده اند که دمکراسی بورژوایی یا سرمایه داری بدون نقاب را نباید بعنوان راه حل در نظر گرفت.” (پاراگراف I ـ ۲) این خیزشها را صرفابه صورت “دمکراتیک” توصیف کردن در حقیقت لاپوشانی ماهیت بورژوا ـ دمکراتیک آنها است. همانگونه که مائو تصریح نمود، ماهیت هر پدیده را جنبه عمده اش تعیین میکند ـ که در این مورد عبارتست از سلطه نیروها و جهانبینی بورژوایی بر این “خیزشهای دمکراتیک”.

مضافا، مهم است نگاهی به آنچه در نگاه اول ممکن است مسئله ای جزئی در فرمولبندی بنظر رسد، بیاندازیم. در ابتدای پاراگراف (Iـ ۲) به “کشورهای سابقا سوسیالیستی” خصلت “سوسیال فاشیست” داده شده است. (تاکید از من) این فرمولبندی نخست توسط مائو ارائه شد و سپس مائوئیستهای جهان آنرا بکار گرفتند (منجمله حزب ما نیز در برخی موارد آنرا بکار برده است، اگر چه ما شکل حاکمیت بورژوایی در شوروی زمان خروشچف، برژنف و امثالهم را بیشتر “دمکراسی رویزیونیستی” خوانده ایم) لیکن نکته مهم اینست که مائوئیستها همواره محتوای طبقاتی ـ یعنی ماهیت بورژوایی ـ این حاکمیت رویزیونیستی را مورد تاکید قرار داده اند. در درک خود بخودی توده ها و نیز در تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی، فاشیسم به عنوان چیزی “ورای طبقات”، چیزی “بدتر” از دیکتاتوری “متعارف” بورژوایی بحساب آمده و این تبدیل به توجیهی شده تا چارچوب مبارزه به دعوای میان فاشیسم با دمکراسی بورژوایی محدود گردد. سند CRC نیز همین کار را می کند: در سراسر این متد واژه “سوسیال فاشیسم” برای اشاره به رژیمهای رویزیونیستی مکررا و بطور پیگیر مورد استفاده قرار گرفته و هنگامی که در برابر “خیزشهای دمکراتیک” نهاده میشود، بوضوح این مفهوم استنباط میگردد که دمکراسی ـ در واقع چیزی که ماهیتا دمکراسی بورژوایی است ـ نسبت به “سوسیال فاشیسم” و بطور کلی نسبت به دیکتاتوری عریان، منجمله دیکتاتوری پرولتاریا، مقبولتر میباشد.

لازم نیست زیاد در متن بدنبال جمله پردازیهای چند پهلو و ظریف بگردیم و بحثمان را بر استنتاج از این نکات متکی کنیم. چون این سند خیلی زود بر تمامی تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا از انقلاب شوروی به بعد خط بطلان میکشد و دمکراسی بورژوایی را بدون پرده پوشی چندانی بعنوان بدیل در برابر آن قرار میدهد. سند در همان پاراگراف نخست میگوید که در واکنش نسبت به “تاثیرات این تحولات” (“موج اخیر خیزشهای دمکراتیک در کشورهای سابقا سوسیالیستی”) کمونیستها “باید عمق این مسائل را درک کرده و پاسخهای مناسبی پیدا کنند” از همینجا معلوم است که این سند پاسخهای اساسی ارائه شده توسط مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم را ناکافی و نادرست میداند و در پی بازبینی اساسی و رد “تفسیر سنتی مارکسیست ـ لنینیستی از احیای سرمایه داری در کشورهای سابقا سوسیالیستی” میباشد. ( پاراگراف I ـ ۳)

زیاد طولی نمیکشد که این نکته به وضوح بیشتر تشریح میشود: “در چنین اوضاعی، این وظیفه کمونیستهای واقعی است که به گذشته بنگرند و ریشه مسائلی که جنبش کمونیستی با آنها روبرو بوده را تشخیص دهند. بدون پاسخگویی به موضوعات اساسی که پیشاروی ما مطرح گشته اند، هیچ سازمان کمونیستی نمیتواند در پراتیک خود پیشروی کند. اگر این مسائل پایه ای برای مدت درازی بی جواب بماند کادرها را روحیه باخته خواهد کرد و تشکیلات را تضعیف خواهد نمود. بنابراین حل این مسائل یا حداقل تلاش در جهت حل آنها باید بمثابه یک وظیفه اضطراری سیاسی قلمداد گردد. با چنین روحیه ای است که از تمام کمونیستهای راستین میخواهیم کل تاریخچه جنبش کمونیستی و مفاهیم اساسی را که تا کنون فرض مسلم میدانستیم را مورد بررسی مجدد قرار دهیم تا بدین طریق تصویر روشنی از دیکتاتوری پرولتاریا آنگونه که تا به حال به پراتیک در آمده، بدست آوریم.” (پاراگراف I ـ ۹)

نگاهی بدین “بررسی مجدد” بیفکنیم. با یک نقل قول دیگر از این سند شروع کنیم. در رابطه با “تفسیر سنتی مارکسیست لنینیستی از احیای سرمایه داری” می گوید “این توضیح در رابطه با جنبه اقتصادی احیای سرمایه داری اساسا صحیح است، اما برای پاسخگویی به موضوعات سیاسی عمده ای که توسط توده های این کشورها پیش کشیده شده ناکافی است. خواست عمده آنها انحلال سیستم سیاسی موجود است ـ سیستمی که ضامن انحصار حزب کمونیست می باشد.” I) ـ ۳)

اولا که جدا کردن سیاست و اقتصاد بدین شکل، متافیزیکی است ـ یک توضیح نمی تواند در رابطه با جنبه اقتصادی صحیح، ولی در رابطه با جنبه سیاسی اساسا نادرست یا “ناکافی” باشد؛ ثانیا رجوع به “توده ها” و “خواست عمده آنها” بشیوه سند CRC،  لاپوشانی این واقعیت است که هرچند “انحلال سیستم سیاسی موجود” ممکن است هواخواه فراوان داشته باشد و بیان احساسات وسیع توده ای باشد، ولی این خواست بیش از هر چیز خواست برخی نیروهای بورژوا می باشد، چه به لحاظ اینکه این نیروها که محرک ترویج این خواست بوده اند و چه بطور اساسی تر از این لحاظ که این خواست در تطابق با منافع مشخص این نیروها بوده و نیازهای آنها در شرایط کنونی را برآورده می سازد.

سپس سند ادامه می دهد: “تا آنجا که به توده های این کشورها مربوط می شود، هیچ تفاوتی بین ساختارهای پایه ای این سیستم سیاسی سوسیال فاشیستی با گذشته ـ زمانی که این کشورها سوسیالیستی بودند ـ وجود ندارد.” (۱ ـ ۳) و سند بروشنی توافق خود را با این نکته بیان می کند که : “حتی در چین، جایی که انقلاب فرهنگی به یک شرایط نوین سیاسی پا داد، ساختار دولتی تحت دن سیائوپین در اساس تفاوتی با آنچه سابقا موجود بود ندارد.” (همانجا)

چه اظهاریه حیرت انگیزی! هیچ تفاوتی نیست؟! این هیچ نیست مگر دنباله روی از عقب مانده ترین توده ها و بورژوازی که مدتهاست چنین خطی را تبلیغ می کند. ارائه این تحلیل در مورد شوروی مضحک است ؛ این ارزیابی نه فقط در رابطه با سالهای اولیه یعنی دوران رهبری لنین بلکه حتی در مورد دهه های بعدی، زمانیکه استالین رهبر شوروی بود، نیز غلط است. به چند نمونه بنگریم: جنگ علیه نیروهای ضدانقلابی و مهاجمین امپریالیست در سالهای اولیه جمهوری شوراها؛ مبارزات پرشور درون حزبی طی سالهای دهه بیست (گرچه وجود فراکسیونهای سازمان یافته درون حزب ممنوع شده بود)؛ بسیج گردانهای آگاه به منافع طبقاتی خویش و خیزشهای توده ای که به تشکیل مزارع اشتراکی در اوایل دهه ۱۹۳۰ منتهی شد؛ بسیج توده ها طی صنعتی ساختن سوسیالیستی کشور علیرغم بروز برخی گرایشات انحرافی معین در پیشبرد آن. همه اینها که برشمردیم بهمراه نمونه های بیشمار دیگر شواهد واضحی هستند بر تفاوت ریشه ای میان زمانیکه شوروی سوسیالیستی بود و زمانیکه رویزیونیستها قدرت را غصب و سرمایه داری را در شوروی احیاء کردند.

این واقعیتی است که بویژه پس از انجام تحولات عمده در اقتصاد شوروی (اواسط دهه ۱۹۳۰)، در حزب کمونیست شوروی و استالین به عنوان رهبر آن گرایشی بوجود آمد که بیش از پیش بر تدابیر اداری، متخصصین و غیره اتکاء کنند. این مسئله ای است که باید نقد شود (و مورد نقد مائوئیستها قرار گرفته است) و درکمان از پایه های این گرایشات انحرافی باید تعمیق یابد. اما تنها راه صحیح انجام این کار، استفاده از اصول مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم است، نه اصول دمکراسی بورژوایی. برای این کار ضجه های تروتسکیستها، منشویک ها و کائوتسکیست ها و بطور کلی بورژوا ـ دمکراتها در مورد دهشتهای بوروکراسی در زمان استالین (و لنین) نمیتواند راهنمای عمل واقع شود؛ بلکه این مائوتسه دون است که سمت گیری صحیح را در این مورد تعیین میکند: “استالین زمانیکه بجز توده ها نقطه اتکای دیگری نداشت، فراخوان بسیج همه جانبه حزب و توده ها را داد. (اشاره مائو به دوره اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ است) بعد از اینکه نتایجی از این طریق بدست آوردند، از میزان اتکاء به توده ها کاسته شد.” (مائوتسه دون، نقد اقتصاد سیاسی شوروی) لیکن باید همانند مائو متوجه بود که مارکسیستهائی که با کاستن از اتکاء خود به توده ها مرتکب اشتباه ـ حتی اشتباهات جدی ـ میشوند با رویزیونیست هائی که حاکمیتشان بر ستم و استثمار توده ها متکی است، زمین تا آسمان فرق دارند.

گفتن اینکه این تفاوت ریشه ای در تمامی نهادهای جامعه (در آنچه واقعا بوقوع پیوست و در آنچه مبنای این تحولات بود) و در مناسبات توده ها با این نهادها و رفتارشان نسبت بدانها بازتاب نیافت، ایده آلیسم و متافیزیک ناب است.

این استدلال فرمالیسم توخالی است. بر مبنای این بحث چون نقش حزب کمونیست به عنوان رهبر کلیه عرصه های سیاسی و اقتصادی در جامعه نهادی شده بود، بنابراین فرقی نمی کند که این رهبری کدام راه را نمایندگی می کند: راه سرمایه داری یا راه سوسیالیستی. و توجیه این استدلال تحت عنوان اینکه توده های “بی طبقه” “هیچ تفاوتی” میان “ساختارهای اساسی” سوسیالیسم و سرمایه داری نمی بینند، در بهترین حالت دنباله روی از آن قشر توده ها و ایده هایی است که شدیدا به جهانبینی بورژوایی آلوده اند.

ارائه این تحلیل در مورد چین مسئله را بسیار مضحکتر میکند. آیا نویسندگان این سند تحولات عظیمی که پس از کسب قدرت سراسری و بویژه طی انقلاب فرهنگی در تمام سطوح جامعه چین رخ داد را “فراموش” کرده اند؟ آنها ظاهرا “فراموش” کرده اند که چگونه رویزیونیستها پس از مرگ مائو در سال ۱۹۷۶ قدرت را غصب کرده و بطور سیستماتیک این تحولات را مورد حمله قرار داده و “پدیده های نوین سوسیالیستی” را از بین بردند ـ پدیده هایی نظیر کمیته های انقلابی که از سطوح پایه ای تا عالی، توده ها و رهبران را در اشکال حکومتی و اداری ترکیب مینمودند؛ ترکیبهای سه در یک که ترکیب توده ها، کادرها و متخصصین و غیره در تمام سطوح جامعه بودند؛ مشارکت کارگران در مدیریت و مشارکت مدیران و مقامات بالا در کار تولیدی که یک سیاست رسمی بود؛ مدارس کادر سازی ۷ مه که کادرهای حزبی و دولتی از آن طریق به روستاها رفته و در کار تولیدی و نیز مطالعه و مبارزه ایدئولوژیکی و سیاسی شرکت میکردند؛ علوم و آموزش “فضای آزاد”، بسیج توده ها و اتکاء بر آنها و ترکیب متخصصین و توده ها و نیز پیوند تجربه عملی و مطالعه تئوریک؛ عرصه بهداشت که سمتگیری توده ای بویژه بسوی توده های روستایی داشت و عدم اتکای صرف به پرسنل حرفه ای پزشکی و در مقابل تربیت و گسیل “دکترهای پابرهنه” به روستاهای سراسر کشور و غیره.

 بعلاوه، رویزیونیستها تغییرات اساسی و تعیین کننده ای در ارتش رهائیبخش خلق بوجود آوردند. آنها خصلت انقلابی ارتش که عبارت بود از اتکاء بر نقش پویا و آگاهانه سربازان و حمایت توده های گسترده را از بین بردند و یک نیروی مسلح “حرفه ای” بورژوایی بجای آن نشاندند. همین ارتش “نوین” بود که قتل عام میدان تین آن من در سال ۱۹۸۹ را انجام داد. علاوه بر این، رویزیونیستها تمام تلاشهای رهبری انقلابی در رابطه با تقویت میلیشیا را پایمال کردند ـ میلیشیا دقیقا تبلور مسلح بودن خود توده ها، تحت هدایت یک خط پرولتری بود (حتی در شرایطی که ارتش رسمی به دلایلی که ارائه خواهد شد، تا مدتها نمیتوانست منحل گردد.) (۳)

آیا نویسندگان سند CRC واقعا انتظار دارند کسی که در جریان این مسائل بوده باور کند که این پدیده ها هیچ تفاوت واقعی در ساختارهای اساسی جامعه بوجود نمی آورند و یا توده ها ـ بویژه توده های کارگر و دهقان ـ از این تفاوتها بی اطلاعند و یا ناچیزشان میشمارند؟! آیا هنگامیکه کارگران باراندازهای شانگهای بر مبنای “ساختارهای اساسی” چین سوسیالیستی و ایدئولوژی پرولتری حاکم بر آن، شعار “ما اربابان باراندازیم، نه بردگان ترازو” را سر دادند و هنگامیکه کارگران یک بنگاه تولیدی وارد دفتر شده و از پرسنل مدیریت پرسیدند “پتکهایتان کجاست؟” ـ یعنی کجاست مشارکت شما در کار تولیدی بهمراه کارگران ـ آیا این از اوضاع کنونی چین کیفیتا متفاوت نبود؟ آیا توده های کارگر این تفاوتها را نمی بینند؟ آیا هنگامیکه کمونهای خلق در روستاها متلاشی شده و ایجاد مزارع دهقانان مرفه ترغیب شد و در عین حال سیاست اولویت دادن به کشاورزی در اقتصاد ملی به کناری زده شد؛ و هنگامیکه شعار “ثروتمندتر شدن افتخار است” بعنوان یک اصل راهنما بجای “به خلق خدمت کنید” نشست ـ عقبگردهای ریشه ای صورت نگرفت و توده های زحمتکش به عینه اینها را ندیدند؟ مجددا یادآوری کنیم، هنگامیکه سند CRC از “توده ها” سخن میگوید، ظاهرا عقب افتاده ترین اقشار و بیشتر از همه بخشهایی از روشنفکران و سایر اقشار ممتاز که به بیشترین نحوی تحت تاثیر ایده های دمکراتیک بورژوائی “کلاسیک” و ایدئولوژی بورژوایی بطور عام قرار دارند را مد نظر دارد.

واقعیت کمون پاریس:انقلاب بلشویکی وانقلاب چین بمثابه تداوم و تعمیق آن

اکنون به این بپردازیم که سند CRC به جمعبندی مارکس از کمون پاریس که در اثر بسیار مهم او به نام “جنگ داخلی در فرانسه” آمده، چگونه می نگرد ـ بویژه در رابطه با انحلال ارتش دائمی توسط کمون و نشستن توده های مسلح بجای آن و عزل و نصب مقامات اداری کمون توسط انتخابات و رای همگانی مردم. این بخش سند CRC همچنین یادآوری میکند که لنین این تجارب اساسی را در “دولت و انقلاب” (و در سایر نوشته هایش طی دوره بلافاصله قبل از انقلاب و تا دوره ای پس از انقلاب اکتبر) مورد حمایت قرار داد. سند CRC چنین بحث میکند که سپس، حتی در زمان خود لنین، انحرافی پایه ای از این مسیر آغاز گردید. (به پاراگرافهای I ـ ۲ تا VI ـ ۶ مراجعه کنید)

نخست، یک “بررسی تاریخی” اجمالی ضروری است. در اینجا یکبار دیگر توجه شما را به این واقعیت جلب میکنم که در تجربه اتحاد شوروی (و سوسیالیسم در کلیت خود) تاکنون ثابت نشده که اجرای کامل سیاستهای اتخاذ شده در کمون پاریس (و تا حدود زیادی سیاستهای اتخاذ شده در اوایل جمهوری شوروی)، سیاستهایی که مارکس اهمیت تعیین کننده برای آنها قائل بود، امکان پذیر بوده است. به یکی از جوانب کلیدی این سیاستها توجه کنید. تاکنون انحلال ارتش دائمی بعنوان یک نهاد و جایگزین کردن آن با توده های مسلح امکانپذیر نبوده است. در مورد دلایل این امر قبلا صحبت شده است: این واقعیت که انقلاباتی که به سوسیالیسم منتهی شدند، در کشورهای پیشرفته سرمایه داری که پرولتاریا اکثریت جمعیت (یا حداقل بزرگترین طبقه) را تشکیل میدهد آنگونه که مارکس و انگلس پیش بینی میکردند رخ نداد؛ بلکه در کشورهایی که از لحاظ تکنولوژیک عقب افتاده بوده و جمعیت دهقانی گسترده است و پرولتاریا اقلیت کوچکی می باشد، اتفاق افتاده اند. این انقلابات در تعدادی کشورها بطور همزمان به وقوع نپیوسته اند، بلکه کمابیش هر کدام در زمانی متفاوت در یک کشور انجام شده اند (از تجربه کشورهای اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم میگذریم که در آنجا جوانبی از مناسبات اجتماعی دستخوش تغییر شدند ولی هرگز تحول سوسیالیستی واقعی در جامعه انجام نگرفت) و دولتهای سوسیالیستی در جهانی که هنوز تحت سلطه امپریالیسم است، موجودیت داشته اند.

در مورد اینکه چرا تاکنون ممکن نبوده که کشورهای سوسیالیستی ارتش دائمی را از بین برده و توده های مسلح را در کلیت خود به جای آن بنشانند ـ و بعید به نظر میرسد در آینده نزدیک هم ممکن باشد ـ میتوان بطور خلاصه چنین گفت: انجام اینکار نیازمند تحول در مناسبات تولیدی (و کلا مناسبات اجتماعی) و نیز پیشرفت نیروهای مولده تا بدان حد است که بتوان کل توده ها ـ و نه فقط بخش کوچکی از آنها ـ را در زمینه نظامی در سطحی که واقعا برای رودررویی با ضدانقلابیون “داخلی” ونیز با نیروهای مسلح کشورهای امپریالیستی باقیمانده و سایر مرتجعین لازم است، سازمان و تعلیم داد. هنگامیکه به این حد دست یافته شد، دیگر ضروری نخواهد بود که بخشی از توده ها در ارگان نظامی خاصی متشکل باشند و در مسائل نظامی تخصص یافته و این مسائل بخش عمده فعالیتشان را تشکیل دهد. ارتش دائمی در این حالت میتواند جای خود را به توده های مسلح بدهد. مجددا متذکر میشوم، هیچ دولت سوسیالیستی تاکنون نتوانسته به این حد دست یابد و یا حتی بدان نزدیک شود.

مارکس هنگام بررسی کمون پاریس (و لنین هنگام نوشتن “دولت و انقلاب”) چنین تجربه ای نداشتند که بتوانند جمعبندی کنند. علیرغم اینکه سمتگیری اساسی موجود در آثارشان در مورد دیکتاتوری پرولتاریا باید تا حد بسیار زیادی مورد تایید قرار گیرد، اما بسیاری از جوانب خاص تحلیل هایشان، درک ناکافی آنان را از شدت، پیچیدگی و مدت مبارزه برای به سرانجام رساندن تحول کمونیستی جامعه ـ و جهان ـ پس از استقرار دیکتاتوری پرولتاریا در یک یا چند کشور، منعکس میکند. آخر، کمون پاریس تنها مدت دو ماه در بخشهایی ـ هرچند مهم ـ از فرانسه و نه در تمامی کشور، برقرار بود.

برای اینکه به شیوه ای تحریک کننده، محدودیتهای تاریخی کمون پاریس را برجسته کنیم، لازم است آنچه در این مورد در “دمکراسی: آیا نمیتوانیم به چیزی بهتر از آن دست یابیم؟” نوشتم را تکرار نمایم:

“در این رابطه بحث جیمز میلر در مورد دیدگاه مارکس از کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ شایان ذکر است:

“ترکیب خیزش گران سال ۱۸۷۱ بنحو قابل توجهی به ترکیب خیزش گران سالهای ۱۷۹۲، ۱۸۳۰ و   1840 پاریس شباهت داشت: پیشه وران، صنعتگران و شاگردان کارگاه ها، تولیدکنندگان مستقل، صاحبان حرفه ها و تنها تعداد اندکی کارگران کارخانجات صنعتی جدید. اگر چه کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ را می توان بعنوان آخرین تجلی فرهنگ سیاسی خلقی فرانسه که ژان ژاک روسو سه نسل پیشتر به شکل گیری آن کمک کرده بود بشمار آورد، بسیار مشکلتر است که بویژه در پرتو تاریخ نگاری مدرن، بتوان آنرا منادی انقلاب جهانی پرولتری محسوب داشت.” (میلر، روسو، صفحات ۶۱ ـ ۲۶۰)

“اگرچه نظرات میلر یکجانبه اند و بویژه آخرین جمله اش غلط است (تعصبات بورژوایی میلر نمی گذارد که او بتواند کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ را بعنوان “منادی انقلاب جهانی پرولتری” تشخیص دهد) گفته هایش چندان هم بی اعتبار نیستند و منعکس کننده این واقعیت اند که حتی کمون پاریس در برگیرنده عناصر انقلاب بورژوایی کهن و نیز انقلاب پرولتری نوین است و بنابراین نمیتواند بعنوان الگوی تمام عیار یک دولت پرولتری بکار آید (بویژه دولتی که در نخستین مراحل انقلاب جهانی پرولتری و در محاصره دولتهای قدرتمند بورژوایی است)” (باب آواکیان، دمکراسی…صفحات ۳۹ ـ ۳۸، پانویس ۶۳)

ما نمیتوانیم شیوه ایده آلیستی و متافیزیکی در پیش گیریم و اصرار بورزیم که سر واقعیت را باید خم کرد تا بر تصویری که مارکس (و لنین، بویژه پیش از انقلاب اکتبر) بر مبنای تجربه بسیار مهم ولیکن بسیار محدود کمون پاریس طرح کردند، منطبق گردد. اگر قرار بر اصرار باشد، اصلا می توانیم اصرار بورزیم که پرولتاریا باید بلافاصله از سرمایه داری به کمونیسم تمام عیار جهش کند و بدین ترتیب از تمام تضادهای موجود در گذار سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا احتراز ورزد! آنچه که ما باید بر آن اصرار ورزیم عبارتست از بررسی خط مشی و پراتیک حاکم بر دولتهای نقاطی که چنین انقلاباتی در آنها بوقوع پیوست تا ببینیم آیا با آن جهتگیری اساسی که مارکس در جمعبندی از کمون تعیین می کند، منطبق هستند یا نه؛ آیا خطوط، سیاستها، نهادها و ایده هایی که مشخصه آن جوامع بود، در کل در جهت تحول جامعه بسوی امحاء طبقات و بهمراه آن، امحاء دولت (و حزب) سیر می کردند یا نه. برمبنای این معیارها است که باید یکبار دیگر بر این “تحلیل سنتی مارکسیست ـ لنینیستی یمائوئیستیه” که اتحاد شوروی تحت رهبری لنین و استالین و چین تحت رهبری مائو تداوم کمون پاریس بودند، تاکید ورزیم.

اینجا لازم است به نکته دیگری نیز بپردازیم ـ جنبه دیگری از اینکه توقعات لنین در رابطه با خصلت انقلاب پرولتری بطور کامل برآورده نشد. لنین در نخستین سال پس از انقلاب اکتبر چنین نوشت:

“بداقبالی انقلابات پیشین این بود که شور انقلابی مردم که این انقلابات را در هیجان نگاه میداشت و به آنها قدرت سرکوب بیرحمانه عوامل فروپاشی را می داد چندان دیر نمی پائید. دلیل اجتماعی، یعنی طبقاتی این ناپایداری شور انقلابی مردم عبارت بود از ضعف پرولتاریا. پرولتاریا تنها طبقه ای است که (اگر آگاه، منضبط و برخوردار از کمیت کافی باشد) میتواند اکثریت زحمتکشان و استثمارشدگان (به زبان عامیانه و ساده تر، اکثریت فقرا) را بسوی خود جلب کند و در نتیجه مدت زمان لازم جهت حفظ قدرت برای سرکوب کامل استثمارگران و نیز عوامل فروپاشی را بدست آورد.

“این تجربه تاریخی کلیه انقلابات، این تجربه (سیاسی و اقتصادی) جهانی ـ تاریخی را مارکس در فرمولبندی بر ا، فشرده و گویای خود جمعبندی نمود: دیکتاتوری پرولتاریا.” (وظایف عاجل حکومت شوروی، مجموعه آثار لنین، جلد ۲۷، تاکیدات از متن اصلی است).

در اینجا لنین انقلاب تحت رهبری پرولتاریا را با انقلابات پیشین که طی آنها پرولتاریا نتوانست رهبری را بدست آورد و مبارزه را تا سرنگونی سرمایه داری به پیش براند، مقایسه میکند. اما آنچه که لنین در اینجا در مورد مشکلات مربوط به حفظ شور انقلابی توده ها ذکر میکند، در برخی جنبه های مهم، در مورد خود انقلابات پرولتری نیز صادق بوده است.

این نکته به آنچه تاکنون پروسه واقعی انقلاب پرولتری در جهان بوده (مورد بحث در بالا) و واقعیت مرتبط بدان باز میگردد که گذار از سرمایه داری به کمونیسم پروسه ای بسیار طولانی تر، پیچیده تر و پر افت و خیزتر از آن چیزی است که پیشتر از این ـ نه تنها توسط مارکس و انگلس، بلکه همچنین توسط خود لنین پیش از انقلاب اکتبر و طی دوره بلافاصله پس از آن ـ انگاشته میشد (در اوایل دهه بیست، تنها طی چند سال آخر عمرش بود که لنین بطور کاملتر با این واقعیت روبرو گشت که انقلاب شوروی به احتمال زیاد باید برای دوره ای “به تنهایی طی طریق کند.”)

و همه اینها که برشمردیم از نزدیک مرتبط است با این واقعیت که مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم و بویژه خیزش های توده ای در دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا و پیشبرد انقلاب تحت این دیکتاتوری موج وار پیش میروند و خصلتشان این است. در رابطه با گفته لنین در مورد حفظ شور و انرژی انقلابی توده ها، نکته را میتوان بدین شکل مطرح ساخت: آنگونه که تاکنون تجربه نشان داده در شرایطی که دوره گذار سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا بیش از آنچه انتظار می رفت طول کشید؛ و به فواصل کوتاه پس از نخستین انقلابات سوسیالیستی، انقلابات سوسیالیستی دیگر در جوامع از نظر تکنولوژیک پیشرفته تر رخ نداد؛ و کشورهای سوسیالیستی مجبور بودند در شرایط محاصره امپریالیستی بسر برند، بنابراین از توده ها نمیتوان انتظار داشت بطور مداوم از سطح بالایی از انرژی و شور انقلابی برخوردار باشند، چنین انتظاری واقع بینانه نیست و در عمل هم چنین نبوده است. در واقع، داشتن چنین توقعی از توده ها نه تنها در تقابل با تجربه عینی است، بلکه در تضاد با اصول دیالکتیک نیز میباشد.

به علت همین خصلت متضاد پروسه گذار از سرمایه داری به کمونیسم در سطح جهانی است که نقش توده ها بمثابه اربابان جامعه و صاحبان ابزار تولید در نظام سوسیالیستی واقعی است اما مطلق نیست ـ نسبی و شدیدا متضاد است؛ و به دو طریق تبارز می یابد ـ هم مستقیما از طریق دخالت خودشان در تمام عرصه های جامعه و هم با وساطت برخی ابزار، که مهمترینشان دولت و حزب پیشاهنگ می باشد ـ و این همه خود جزئی از خصلت متضاد این پروسه است.

یکبار دیگر اضافه کنیم، روش فرمالیستی و اصرار بر دمکراسی صوری بمثابه جوهر مسئله نمیتواند حتی به طور جدی به این تضاد برخورد کند، تا چه رسد به حل آن. اصرار بر بکارگیری چنین روشی در حقیقت عمل کردن طبق اصول دمکراسی بورژوایی و از موضع منافع بورژوازی در حمله به دیکتاتوری پرولتاریا و تضعیف آنست. استدلالش هم آنست که چون نظام دیکتاتوری پرولتاریا در تمام جوانب مهم با اصول دمکراسی صوری منطبق نیست در نتیجه نافی دمکراسی است ـ حتی برای کسانی که این دیکتاتوری تحت نامشان انجام میگیرد.

اجازه دهید به نکات خاصتر این مقوله بپردازیم. سند CRC میگوید: “این برنامه کلی برای کسب قدرت توسط دومین کنگره سراسری نمایندگان شوراهای کارگران و سربازان روسیه که به تاریخ ۲۶ ـ ۲۵ اکتبر ۱۹۱۷ تشکیل گشت، به اجرا گذارده شد.” (پاراگرافV  ـ ۲)

اما مهم است خاطرنشان سازیم که بلشویکها برای کسب قدرت منتظر تشکیل این کنگره نشدند ـ آنها قیام مسلحانه را پیش از این کنگره آغاز کردند. همانطور که در “تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی (بلشویک) ” آمده است این کنگره سراسری شوراها هنگامی افتتاح شد که “قیام در پتروگراد در اوج پیروزی بود و قدرت در پایتخت یپتروگراده فی الواقع بدست شورای پتروگراد افتاده بود.” (تاریخ حزب بلشویک، مسکو، ۱۹۳۹. فصل هفتم، بخش ششم) تروتسکی و برخی دیگر مخالف این امر بوده و بر این فرمالیته اصرار داشتند که قیام مسلحانه باید توسط این کنگره سراسری شوراها اعلام شود. همه اینها مرتبط است با نکته ای که قبلا گفتم (در خلاصه نتیجه گیریهای عام)، یعنی اصرار بر دمکراسی صوری که از مشخصات سند CRC است، منطقا به این نتیجه گیری می انجامد که قیام مسلحانه تحت رهبری بلشویکها نقض دمکراسی و قصور از اتکاء به توده ها از طریق نهادهای نمایندگیشان، در کسب قدرت سیاسی بود. این عین مباحثات تروتسکی در آنزمان است؛ و اگر در آن زمان به این حرفها گوش داده می شد به احتمال زیاد قیام مسلحانه خفه میشد و دیگر هرگز انقلاب اکتبری در کار نمی بود که در موردش جدل شود.

سند CRC در مورد تصمیم بلشویکها در رابطه با خروج از مجلس موسسان کوتاه می آید: “این کاری قابل توجیه بود، بدین مفهوم که قدرت شوراها که توسط انقلاب به ظهور رسیده بود واقعا اراده سیاسی اکثریت وسیع خلق را نمایندگی میکرد.” به نظر میرسد سند CRC معتقد باشد که انحلال مجلس موسسان توسط کمیته مرکزی شورای سراسری روسیه ـ و به ابتکار بلشویکها ـ صحیح بود. (رجوع کنید به پاراگراف V ـ ۴)

خوب توجه کنید: “واقعا اراده سیاسی اکثریت وسیع مردم را نمایندگی می کرد.” این صحیح است ـ و همانگونه که قبلا تاکید شد این در مورد دست زدن به قیام مسلحانه نیز صادق بود، اگرچه این قیام از طریق تصمیم گیری کنگره سراسری شوراهای روسیه و با تایید رسمی اکثریت توده ها از مجرای ارگان های انتخابیشان، پیش نرفت. در حقیقت این معیار ـ اینکه آیا امری با منافع اساسی و نیز “اراده سیاسی” توده های خلق تطابق دارد یا نه ـ جوهر مسئله است و بسیار تعیین کننده تر از مسائل مربوط به دمکراسی صوری می باشد. اما دقیقا همین محک است که توسط این سند در “بازبینی” تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا (و نه فقط این، بلکه در باز بینی “کل تاریخ جنبش کمونیستی و مفاهیم اساسی آن که تا کنون آنها را فرض مسلم بحساب می آوردیم”) “فراموش” میشود و معیار دمکراسی صوری را بجای آن می نشاند.

سند سپس چنین میگوید: “اما… سیستم سیاسی نوین، تدریجا تحت کنترل حزب کمونیست قرار گرفت.” (پاراگراف V ـ ۷) از اینجاست که بحث راجع به “دیکتاتوری حزب” واضحتر میشود. سند CRC ادعا میکند که: “بعدا لنین قاطعانه نقش حزب کمونیست را چنین اعلام کرد: بعد از دو سال و نیم که از قدرت شورایی میگذرد، ما در انترناسیونال کمونیستی به جهان اعلام کردیم که دیکتاتوری پرولتاریا کار نخواهد کرد مگر از طریق حزب کمونیست. (کلیات آثار لنین جلد ۳۲، ص ۱۹۹) بدین ترتیب حلقه دایره بسته میشود. برنامه عملی استقرار دیکتاتوری پرولتاریا که با شعار جذاب “همه قدرت بدست شوراها” آغاز شده بود، با این واقعیت که دیکتاتوری پرولتاریا از طریق حزب کمونیست اعمال میشود و شوراها صرفا به چرخ دنده هایی در ماشین بدل گشته اند، به پایان میرسد. هرچند انتقاد کائوتسکی از زاویه پارلمانتاریسم بورژوایی صورت میگرفت، اما این واقعیتی است که در شرایط کنونی جهان، زمانی که یک نظام سیاسی کیفیتا نوین آنگونه که در یک دیکتاتوری پرولتری واقعی تصور میشد، به یک واقعیت تاریخی مبدل نگشته است، این طبقه نیست که واقعا حکومت میکند، بلکه حزبش است.” (پاراگراف V ـ ۸)

در اینجا چند ادعا و تحریف در مسائل اساسی شده است؛ بنابراین لازم است قدری در مسئله تعمق کنیم. اولا، نمیتوانیم براحتی از کنار جمله بظاهر معصومانه “هرچند انتقاد کائوتسکی از از زاویه پارلمانتاریسم بورژوایی صورت میگرفت”، بگذریم. در حقیقت، نکته در همین “هرچند” نهفته است ـ مخالفت کائوتسکی با دیکتاتوری پرولتاریا تحت رهبری بلشویک ها، از زمان لنین به بعد، کاملا به “پارلمانتاریسم بورژوایی” آغشته بود. دقیقا همین موضع پارلمانتاریستی کائوتسکی بود که او را به تحریف محتوای دیکتاتوری پرولتاریا و مخالفت با آن کشاند؛ و این سند اساسا از همان موضع است که به تحریف و تقبیح کل تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا می پردازد. در حقیقت، این سند تماما مهر منطق کائوتسکی را بر خود دارد، “هرچند” بطور آشکار و کامل از کائوتسکی دفاع نمیکند.

این نکته، در استفاده از نقل قول های تحریف و تکه پاره شده از لنین و استالین در این بخش از سند CRC منعکس شده است. نخست، نگاهی به شیوه برخورد سند به سخنان لنین در مورد این نکته اساسی که دیکتاتوری پرولتاریا بدون نقش رهبری کننده حزب کمونیست کار نخواهد کرد و لنین آن را روشن بیان می کند، می افکنیم.

در همین نوشته (و در همان صفحه ای) که سند CRC از آن نقل قول می آورد، لنین تصریح می دارد که این بمعنای آن نیست که حزب بجای پرولتاریا دیکتاتوری اعمال می کند، و یا اینکه حزب به نحوی از انحاء از پرولتاریا در اعمال این دیکتاتوری جداست. وی روشن میسازد که این پرولتاریا است که دیکتاتوری را اعمال می دارد ولی اینکار را بدون رهبری حزب نمیتواند انجام دهد. لنین بازهم در همین صفحه و نیز در سراسر این اثر خود (سخنرانی لنین در دهمین کنگره حزب در ماه مارس سال ۱۹۲۱ ) تاکید میورزد که گرایشات آنارشیستی و سندیکالیستی نمی توانند وحدت بین نقش رهبری کننده حزب و اعمال دیکتاتوری توسط توده های پرولتر را ببیند. او تصریح میکند که اتهاماتی که در مورد دیکتاتوری حزب زده می شود بر بستر و تا حدود زیادی بعلت نفوذ جو  تجزیه خرده بورژوازی سر بلند کرده اند؛ تجزیه ای که در آن زمان در جمهوری شوروی در نتیجه جنگ داخلی درازمدت و جابجائی های عظیم و خرابی اقتصادی ناشی از آن جنگ و دوره پس از آن در جریان بود (موضع طبقاتی و جهان بینی بسیاری از کارگران در چنین شرایطی تضعیف شده بود؛ پیوندهای اقتصادی میان کارگران و دهقانان، میان شهر و روستا هنوز بطور کامل و بر پایه ای نوین بازسازی و تثبیت نشده بود.) این پاسخ لنین به منتقدینش در آنزمان، پس از گذشت هفتاد سال پاسخ صحیح به نویسندگان سند CRC است.

و اما در مورد عبارت “شوراها صرفاً به چرخ دنده هایی در ماشین بدل گشته اند”! ظاهراً، نویسندگان سند فکر می کنند با اضافه کردن کلمه “صرفاً” نکته عمیقی ارائه کرده اند. لیکن در توضیحات لنین، هیچ “صرفاً” ای در آن مورد وجود ندارد. وی روشن میسازد که در حالیکه از یکسو، “بهتر است بگوئیم حزب، پیشاهنگ پرولتاریا را بخود جذب می کند و این پیشاهنگان دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال می دارند”؛ از سوی دیگر، وظایف حکومت “باید از طریق نهاد های خاص و طراز نوین، یعنی شوراها، پیش برده شوند.” (اتحادیه های کارگری، اوضاع جاری و اشتباهات تروتسکی، کلیات آثار لنین، جلد ۳۲) نویسندگان سند CRC درواقع این نقل قول را از لنین ذکر میکنند ولی اهمیت آنرا در نمی یابند ـ ظاهراً آنها با بکارگیری استعاره “چرخ دنده” چنان گریبان خود را رها شده می پندارند که این بخش از گفتار لنین دال بر اینکه شوراها که “نهادهای خاص و طرازنوین” اند و وظایف حکومت را به پیش می برند، از چندان اهمیتی برای آنها برخوردار نیست. (توجه داشته باشید که شوراها همان نهادهای کهن جامعه بورژوایی نبوده، بلکه شکل کیفیتا نوینی از قدرت دولتی هستند و وظایف حکومتی را به پیش میبرند) چگونه و با چه جهانبینی میتوان اهمیت تاریخی این را درنیافت؟

آری لنین با صراحت از این صحبت می کند که “پرولتاریا در تمام کشورهای سرمایه داری (ونه تنها در اینجا که یکی از عقب افتاده ترینشان است) هنوز چنان متفرق و تحقیر شده است و بخش هایی از آن چنان (توسط امپریالیسم در برخی کشورها) فاسد شده است که تشکیلاتی که کل پرولتاریا را در بربگیرد یلنین در اینجا اتحادیه های کارگری را بطور خاص در نظر دارده نمیتواند مستقیماً دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال دارد. دیکتاتوری پرولتاریا تنها میتواند از طریق پیشاهنگی که انرژی انقلابی طبقه را جذب کرده است، اعمال گردد”. (همانجا) و در اینجاست که لنین این جمله معروفش را می گوید؛ “کل جریان، مثل نظم و ترتیب چرخ دنده هاست” و “بدون تعدادی “تسمه نقاله” که از پیشاهنگ تا توده طبقه پیشرو و از توده طبقه پیشرو تا توده زحمتکشان کشیده شده باشد، نمیتواند کار کند.” (همانجا)

در اینجا باید پرسید: اشکال این کار چیست؟ از کجای این عبارت میتوان این مفهوم را استنباط نمود که حزب بجای توده ها دیکتاتوری پرولتاریا و وظایف حکومتی را به پیش میبرد؟ تنها مخالفتی که میتوان مطرح نمود ـ مخالفتی که در سند CRC مطرح شده ـ اینست که لنین بر نقش رهبری کننده حزب تاکید ورزیده است. هر کسی در ابراز این مخالفت آزاد است ـ و مطمئناً بورژوازی و انواع منشویکها، سوسیال دمکراتها و غیره از زمان لنین تاکنون با حرارت بسیار این مخالفت خود را ابراز داشته اند. اما کسانیکه مدعی اند کمونیست بوده و دیکتاتوری پرولتاریا را بعنوان یک اصل قبول دارند، باید نشان دهند که توده ها حقیقتاً چگونه میتوانند بدون نقش رهبری کننده حزب (یعنی بدون نقش رهبری کننده نهادی شده حزب) دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال دارند و از احیای سرمایه داری جلوگیری نمایند. هردو یکی هستند: قبول این نقش رهبری در حرف و اصرار بر اینکه این نقش رهبری کننده نهادی نشود، در حقیقت به معنای نفی کامل آنست. خواهیم دید که چگونه سند CRC سعی می کند نشان دهد که تحت سوسیالیسم وضع توده ها بدون این نقش رهبری کننده (نهادی شده) حزب تحت سوسیالیسم بهتر است، و خواهیم دید که چگونه به وضعی فلاکتبار و بناگزیر قاصر از اثبات این نکته می باشد.

برای اینکه موضوع نقش شوراها (وسایر تشکلات توده ای) و رابطه آنها با حزب کمونیست را در ابعادی گسترده تر و تاریخی بررسی کنیم، ضروری است آنرا قدری “اسرارزدایی” کنیم. اولا، اگرچه شوراها به معنایی واقعی و برجسته ساخته دست توده ها بودند، اما ساخته ای صرفاً “خودجوش” و “صرفاً” توده ای نبودند. شوراها محصول مبارزه طبقاتی بودند و توده ها در این مبارزه تحت تاثیر نیروهای سیاسی متفاوت منجمله بلشویکها و منشویکها و سایرین قرار داشتند؛ و درون شوراها از همان آغاز کارشان، مبارزه ای سخت و مداوم میان نمایندگان گرایشات مختلف که نهایتاً نماینده منافع طبقاتی متفاوت بودند، در جریان بود.

یکی از نکات اصلی مبارزات این مسئله بود که بالاخره نقش سیاسی شوراها چیست و باید بخشی از چه روندی باشند. موضوع را ساده تر بیان کنیم. بلشویکها شوراها را ابزاری برای متشکل کردن توده ها جهت سرنگون ساختن نظم کهن، درهم کوبیدن دستگاه دولتی کهن و اعمال دیکتاتوری پرولتاریا می دانستند. منشویکها و سایرین اینرا قبول نداشته و با آن مخالفت میورزند. نظر آنها در مورد شوراها از دیدگاه خرده بورژوائیشان ناشی میشد. هر زمان و به هر درجه که شوراها تحت رهبری یا نفوذ آنها قرار می گرفت، آنها را در جهت تبدیل به تشکلات توده ای با سمت و سوی برنامه های سوسیال دمکراتیک و یا آنارشیستی و در تقابل با کسب قدرت دولتی و اعمال آن توسط پرولتاریا، سوق میدادند. مبارزه بر سر این اختلافات اساسی درون شوراها تا قیام اکتبر ادامه داشت، و پس از کسب قدرت نیز در اشکال متفاوتی به پیش رفت.

این واقعیت دارد که مدت کوتاهی پس از کسب قدرت، لنین به ضرورت انجام تعدیلاتی در نقش شوراها و رابطه حزب با آنها واقف شد. این نکته در نقل قول هائی از لنین که در سند CRC آمده، انعکاس یافته است. اما این مسئله باید بر زمینه حوادث مشخص آن زمان و نیز چشم انداز تاریخی گسترده تر بررسی گردد. همانگونه که در بالا ذکر شد، اوضاع عبارت بود از جنگ داخلی جانفرسا و ـ علیرغم کسب پیروزی در این جنگ ـ از هم پاشیدگی، جابجایی و از هم گسیختگی اقتصادی و سیاسی در سطح گسترده. در چنین شرایطی بسیاری از عناصر پیشرو درون شوراها داوطلب شدند که در مقام رهبران و کمیسارهای ارتش سرخی که تقریباً در عرض یک شب تشکیل شد، با شتاب وارد عرصه جنگی تعیین کننده گردند. سایرین نیز در دیگر عرصه های بسیار مهم ولی متفاوت مبارزه بسیج شدند: از قبیل رسیدگی به اوضاع و مسائل بحرانی گوناگونی که بروز میکرد؛ کمک به سرکوب ضدانقلاب؛ شرکت در کادر تامین مواد خوراکی؛ مدیریت کارخانجات و غیره؛ پیوستن به حزب و تقویت آن.

واقعیت اینست که در پایان جنگ داخلی، دهها هزار کارگر، سرباز و ملوان، مقامات پرمسئولیت اداری را بر عهده گرفتند (سیاست جذب توده های پیشرو به درون دستگاه حکومتی بعدا تحت رهبری استالین نیز طی کارزارهای ایجاد مزارع اشتراکی و صنعتی کردن سوسیالیستی ادامه یافت) اما جنبه دیگر واقعیت این بود که نتیجتاً بسیاری از بهترین و دوراندیش ترین رهبران پرولتاریا نه در شوراها بلکه در نهادهای دیگر جای گرفتند؛ و بدین ترتیب، در رابطه با اداره مستقیم جامعه و کلا اعمال دیکتاتوری پرولتاریا یک جابجائی در وزن نسبی شوراها در مقام مقایسه با سایر نهادها، منجمله و بویژه حزب، صورت گرفت.

آنچه لنین با استفاده از قیاس بسیار سوء تعبیر شده اش در مورد چرخ دنده، تسمه نقاله و غیره، و با اظهار نظر عمومی ترش درباره نقش رهبری کننده حزب در اعمال دیکتاتوری پرولتاریا بیان میکند، از این قرار است: لنین از تجربه واقعی آن دوران حیاتی چنین جمعبندی میکند که نمیتوان صرفاً با اتکاء بر شوراها و یا بدون رهبری سیستماتیک (نهادی شده) حزب در شوراها (و سایر نهادها و تشکلات توده ای) دیکتاتوری پرولتاریا را به پیش برد. او نمی گوید که شوراها دیگر نقشی تعیین کننده بازی نخواهند کرد ـ او تصریح میدارد که شوراها کماکان برای پیش برد وظایف حکومتی مورد استفاده قرار خواهند گرفت. او صحبت از جایگزینی حزب بجای شوراها (یا سایر نهادها و تشکلات توده ای) در اعمال دیکتاتوری پرولتاریا نمیکند. او نمیگوید که رهبران بجای توده ها در اعمال این دیکتاتوری تعیین کننده اند.(۴)

در اینجا بنظر میرسد که صحبت در مورد یکی دیگر از روش های کمون پاریس که مارکس آنرا دارای اهمیت تعیین کننده میدانست ـ یعنی اصل “قابل تعویض بودن” یا “انفصال” رهبران ـ حائز اهمیت باشد. مجددا میگویم، تجربه تاریخی پرولتاریا نشان داده است که پیاده کردن این اصل به معنای اکیدی که مارکس از آن بحث میکرد و بحثش را از کمون پاریس گرفته بود ـ یعنی مقامات همواره توسط توده ها انتخاب و یا با رای ایشان معزول شوند ـ امکانپذیر نیست.

باید صریحاً گفت که چسبیدن به برخورداری توده ها از حق رسمی تعویض رهبران، تا وقتی شرایط (تضادهای) اجتماعی بگونه ای است که برخی افراد کمتر از دیگران “قابل تعویض” اند، ندیدن جوهر مسئله است. یک مثال افراطی ذکر میکنم. اگر توده ها در چین سوسیالیستی از حق رای دادن علیه مائو و عزل وی برخوردار می بودند اگر از این حق رای خود بطور احمقانه استفاده کرده و او را عزل میکردند، با این واقعیت تکان دهنده روبرو میشدند که مائوی دیگری برای جانشینی وی یافت نمی شود. در عالم واقعیات، آنها با شرایطی مواجه می شدند که فردی میبایست نقشی را بازی کند که از نظر رسمی شبیه نقش مائو باشد؛ یعنی اینکه مناصب رهبری بالاخره توسط فردی پر شود و تقسیم کار در جامعه ـ بویژه کار یدی و فکری ـ بگونه ای است که تنها بخش کوچکی از افراد قادر به ایفای چنین نقشی هستند. عزل مائو توسط آراء تنها به معنای این بود که فردی با شایستگی کمتر ـ یا حتی بدتر از آن، فردی که بورژوازی را بجای پرولتاریا نمایندگی میکرد ـ آن نقش رهبری را بازی مینمود. از زیر این قضیه نمی توان دررفت و چسبیدن به معیارهای دمکراسی صوری نیز دردی را دوا نمیکند.(۵)

البته این بدان معنا نیست که تقسیم کار میان رهبران و توده ها را باید ابدی فرض کرد؛ این فاصله باید محدود شده و نهایتاً از بین برود؛ و این بهیچ وجه بدان معنا نیست که رهبران، و نه توده ها، اربابان واقعی جامعه سوسیالیستی هستند. در چین انقلابی، تاکید بسیاری بر نقش توده ها در انتقاد از رهبران و در معنایی کلی تر نظارت بر آنها، نهاده میشد. این مسئله از طریق انقلاب فرهنگی در سطح کاملا نوینی انعکاس یافت، و همانطور که مائو تاکید کرد، انقلاب فرهنگی اساساً چیز نوینی را نمایندگی میکرد ـ “شکل و شیوه ای برای برانگیختن توده های وسیع که جوانب تاریک ما را بطور آشکار، همه جانبه و از پائین افشاء کنند.” (مائو بنقل از گزارش به نهمین کنگره سراسری حزب کمونیست چین، انتشارات زبانهای خارجی پکن) علیرغم اهمیت بسیار و بیسابقه این امر، این واقعیت کماکان پابرجاست که در سراسر دوره گذار سوسیالیستی نه تنها وجود رهبران ضروری است ـ و تضاد عینی بین رهبران و رهبری شوندگان وجود خواهد داشت ـ بلکه این احتمال نیز وجود دارد که این امر به مناسبات استثماری و ستمگرانه بدل گردد.

با توجه به تضادهایی که ماهیت گذار از سرمایه داری به کمونیسم را در سطح سراسر جهان تعیین می کنند، اگر حزب نقش رهبری را درون دولت پرولتری ایفاء نکند سایر گروههای سازمانیافته ـ دارودسته های بورژوایی ـ آنرا ایفاء خواهند کرد، و این دولت دیگر پرولتری نمانده و سریعاً بورژوایی میشود. به صراحت باید گفت که از نظر پرولتاریا، اشکال احزاب حاکمه در کشورهای رویزیونیستی این نبوده که آنها قدرت سیاسی را در “انحصار” خود داشته اند، بلکه این بوده که آنها از این قدرت سیاسی در جهت احیای سرمایه داری و حفظ آن استفاده کرده اند. مشکل آنست که آنها واقعاً نه کمونیست اند و نه انقلابی ـ و بنابراین برای اعمال دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه انقلاب تحت این دیکتاتوری بر توده ها و بسیج آنان اتکاء نمی کنند.

همانطور که فوقاً ذکر شد در چین طی دوره انقلاب فرهنگی، ابزار و شیوه های نوینی  برای غلبه بر تفاوت ها و نابرابری های برجای مانده از جامعه کهن بکار گرفته شد ـ ابزار و شیوه هایی برای محدود ساختن حق بورژوایی به حداکثر ممکن و در تطابق با شرایط مادی و ایدئولوژیک هر زمان معین. با این وجود، این تفاوت ها و نابرابری ها و تجلی آنان در حق بورژوایی که پایه مادی طبقات، مبارزه طبقاتی و خطر احیای سرمایه داری را تشکیل میدهد، بعنوان یک تضاد پایه ای در سراسر دوره گذار سوسیالیستی باقی میماند. این مسئله ای است که اساسا به شیوه ای فرمالیستی (ظاهری، رسمی) نمی توان بدان برخورد نمود تا چه رسد به آنکه حلش کرد. به این مسئله باید از طریق براه انداختن مبارزه طبقاتی تحت رهبری کمونیست های انقلابی ـ و تبدیل این مبارزه به حلقه کلیدی ـ برخورد شود. هیچ راه دیگری نیست؛ و این دقیقاً همان شیوه ای بود که تحت رهبری مائو بکار بسته شد.

بطور خاص در رابطه با توزیع درآمد، طی انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریائی یک سمت گیری پایه ای و سیاست های مشخصی که از آن سمتگیری نتیجه می شدند، برای کاستن تدریجی تفاوت دستمزدها اتخاذ شد ـ این کار در انطباق با افزایش وفور همگانی و عمدتاً بوسیله بالا آوردن سطوح پائینی دستمزد انجام می شد. بخش مهمی از این سیاست پائین نگاهداشتن تفاوت میان دستمزد مقامات حکومتی و کارگران ساده بود ـ روحیه اساسی کمون پاریس در این مورد به کمک گرفته شد و به اجراء درآمد ـ اگرچه این تفاوت دستمزدها کماکان وجود داشت، ولی سمتگیری کاستن آنها بود. پیاده کردن چنین اصولی، در تطابق با شرایط واقعی هر برهه زمانی، بسیار مهم بود اما نمی توانست این واقعیت اساسی را که این تفاوت ها و نابرابریها برای یک دوره تاریخی طولانی در جامعه سوسیالیستی بقا خواهند یافت، تغییر دهد؛ و اگر یک خط پرولتری در فرماندهی جامعه سوسیالیستی نباشد که این تفاوتها و نابرابریها را محدودتر کند، آنگاه اینها رشد کرده و به تضادهای طبقاتی خصمانه بدل خواهند شد.

اعمال قدرت درجامعه سوسیالیستی:رهبری، توده ها و دیکتاتوری پرولتاریا

با توجه به مطالب فوق الذکر، مجدداً به مسئله “دیکتاتوری حزب” می پردازیم. سند CRC در ادامه مینویسد: “موضعی که لنین در ارتباط با حزب و دیکتاتوری پرولتاریا اتخاذ کرد تفاوت چندانی با موضع استالین و عملکرد وی نداشت.” (پاراگراف V ـ ۹) این نکته اساساً صحیح است ـ اگرچه این موضوع بشدت متضاد است، ولی در وجه عمده اش این صحیح است که استالین از اصل لنینیستی در رهبری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی پیروی کرد و آن را بکار بست؛ و این اعتباری برای استالین است. اما سند برای بی اعتبار کردن استالین و لنین و مستدل کردن اتهاماتش علیه “دیکتاتوری حزب”، میگوید “استالین مطرح ساخت که دیکتاتوری پرولتاریا “در جوهر خود” همان دیکتاتوری حزب است، و در اعمال این دیکتاتوری، حزب از شوراها همانند اتحادیه های کارگری، انجمن جوانان و غیره صرفاً بمثابه تسمه نقاله، استفاده می کند.” (پاراگراف V ـ ۹)

حیرت انگیز است که سند CRC این عبارت را از استالین نقل میکند، ولی از آنچه که وی بطور مفصل پیش و پس از این نقل قول گفته، ذکری بمیان نمی آورد. ابتدا، زمینه بلافصلی که استالین از این عبارت استفاده می کند را نقل می کنیم:

“عالیترین مظهر نقش رهبری کننده حزب در شوروی، در سرزمین دیکتاتوری پرولتاریا، اینست که مثلا شوراها یا سایر تشکلات توده ای ما هیچ یک از مسائل مهم سیاسی یا تشکیلاتی را بدون رهنمودهای هدایت کننده حزب حل و فصل نمی کنند. اگر بدین معنا بگیریم، میتوان گفت که دیکتاتوری پرولتاریا در جوهر خود، “دیکتاتوری پیشاهنگش”، “دیکتاتوری” حزبش است که نیروی عمده هدایت کننده پرولتاریا می باشد”. (استالین، مسائل لنینیسم، بخش پنجم: درباره مسائل لنینیسم، تاکید از متن اصلی است)

استالین در ادامه بحث صفحات زیادی را به توضیح مطلب فوق اختصاص داده و می گوید نباید چنین برداشت کرد که “می توان بین دیکتاتوری پرولتاریا و نقش رهبری کننده حزب (“دیکتاتوری” حزب) علامت تساوی  گذاشت، یا میتوان اولی را با دومی یکی شمرد، و یا میتوان دومی یحزبه را جایگزین اولی ی پرولتاریاه نمود.” (همانجا. تاکیدات از متن اصلی است) وی بروشنی بحث می کند که “”در جوهر خود” به معنای “تماماً” نیست”. (همانجا) و علت آنرا مفصلا شرح میدهد. او نه تنها بطور مفصل علیه خطی که تلاش دارد حزب را در اعمال این دیکتاتوری بجای توده ها بنشاند پلمیک میکند، بلکه بطور مشخص میگوید “کسی که نقش رهبری کننده حزب را با دیکتاتوری پرولتاریا یکی میشمارد، حزب را جایگزین شوراها، یعنی قدرت دولتی، مینماید”. (همانجا. تاکیدات اضافه شده اند)

استالین بر اهمیت اعمال خط مشی توده ای تاکید میکند. او بر این مصر است که حزب باید “مناسبات متقابل” صحیح، مناسبات “اعتماد متقابل” با توده ها برقرار سازد؛ و این یعنی اینکه “حزب باید با توجه به حرف توده ها گوش فرا دهد، نسبت به غریزه انقلابی توده ها دقیق باشد، تجربه مبارزه توده ها را مورد مطالعه قرار دهد و صحت سیاست خود را با آن بسنجد، و نتیجتاً نه تنها به توده ها یاد بدهد بلکه خویشتن نیز از آنان یاد بگیرد” (همانجا). وی علیه هرگونه گرایش به تبدیل نقش رهبری کننده حزب، به دیکتاتوری علیه توده ها هشدار داده و موکداً تذکر میدهد:

“آیا رهبری حزب را میتوان با زور به طبقه تحمیل نمود؟ خیر، نمیتوان. این چنین رهبری بهرحال نمیتواند زیاد دوام بیاورد. اگر حزب میخواهد حزب پرولتاریا باقی بماند، باید بداند که مقدم بر هر چیز و عمدتا راهنما، رهبر و آموزگار طبقه کارگر است… اگر سیاست حزب غلط باشد، اگر سیاستش با منافع طبقه کارگر تلاقی پیدا کند، در اینصورت آیا میتوان حزب را رهبر حقیقی طبقه دانست؟ البته نمیتوان. در اینگونه موارد، اگر حزب بخواهد همچنان رهبر باقی بماند، باید در سیاست خود تجدید نظر نماید، باید سیاست خود را اصلاح کند، باید به اشتباه خویشتن اعتراف نموده و آنرا رفع کند.” (همانجا. تاکیدات از متن اصلی است)

باز هم استالین صفحات بسیاری در تشریح نکات تعیین کننده بحث خود مینویسد تا نشان دهد که حزب نمیتواند در اعمال دیکتاتوری پرولتاریا بجای توده ها بنشیند و یا با تحمیل رهبری خود به آنان به قوه زور، علیه اراده و منافع توده ها دیکتاتوری اعمال کند.

اما سند CRC به هیچکدام از اینها اشاره نمیکند؛ عبارت “در جوهر خود” را نقل کرده و اضافه میکند که استالین گفته است شوراها “صرفاً بمثابه تسمه نقاله” توسط حزب مورد استفاده واقع میشوند؛ و همین. مشکل بتوان باور داشت که نویسندگان این سند زحمت خواندن کل مبحث مورد نظر را بخود نداده اند ـ و حیرت انگیزتر آنکه اگر خوانده اند، خودسرانه تصمیم گرفته اند تمام مطالبی را که استالین در مورد این موضوع تشریح می کند، نادیده بگیرند. اما باز هم میگوئیم که این شیوه خاص کسانی است که از زاویه دمکراسی بورژوایی (حتی دمکراسی بورژوایی نوع رادیکال یا “سوسیالیستی”) با تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا مخالفت میورزند. کسانی که از “موضوعات اساسی که تاکنون فرض مسلم می پنداشتیم” دست کشیده و به منطق بورژوایی درغلتیده اند، مجبورند به این شیوه ها دست بیاویزند.

میتوان گفت که علیرغم همه اینها، علیرغم همه آنچه که استالین در مورد این مسئله گفته و من نقل کرده ام، باز هم این فرمولبندی، که دیکتاتوری پرولتاریا “در جوهر خود” دیکتاتوری حزب است، یک فرمولبندی ناجور میباشد. این نکته بنظر من تا حدودی صحت دارد. از قضا، این فرمولبندی میتواند علیه همان مناسباتی که استالین در باره شان مصرانه تاکید می ورزید؛ یعنی مناسباتی که در آن توده ها دیکتاتوری پرولتاریا را تحت رهبری حزب اعمال میدارند، مورد استفاده قرار گیرد. شاید بتوان فراتر رفت و متذکر شد که این فرمولبندی میتواند گرایش سمتگیری “از بالا به پائین” را بجای اتکاء به توده ها منعکس سازد و یا حداقل ترغیب نماید. بویژه در پرتو تجربیات مثبت و منفی از آن زمان تاکنون باید گفت که این نکته نیز تا حدودی صحت دارد. این گرایش در خود استالین چشمگیر شد. اما این پروسه ای تک خطی نبود. همانگونه که مائو متذکر شد، پروسه ای بود که طی آن سمتگیری صحیح تر استالین، در برخی جنبه های مهمش، به ضد خود تبدیل گردید.

اما سند CRC طوری به مسئله برخورد میکند که گویی استالین از همان ابتدا سمتگیری عدم اتکاء بر توده ها را داشت، و پای جای پای لنین گذارد و خطی را تبلیغ کرد و به پیش برد که دیکتاتوری حزب را جایگزین دیکتاتوری توده ها میکرد. در حقیقت، لنین این خط را شدیداً میکوبید و استالین این خط مشی را ـ بطور صریح، موکد و با استدلالات بسیار ـ در همان اثری که خود سند CRC نقل کرده، مردود میشمرد. استالین در آنجا ـ به تبعیت از لنین ـ دیدگاه درست و دیالکتیکی رابطه میان حزب و توده ها، بمثابه رابطه میان نیروی رهبری کننده و نیروی محرکه را مطرح میسازد.

سند CRC با تحریف گفته استالین  ـ “در جوهر خود” ـ آغاز میکند تا این نتیجه را بگیرد:

“از همین موضع، خصلت و جریان رشد روند بوروکراتیزه شدن و ظهور طبقات نوین بسادگی قابل ردیابی است. تحت یک چنین ساختار سیاسی، فقدان یک سیاست آگاهانه برای تحدید حق بورژوایی و اتکاء فزاینده به انگیزه های مادی برای افزایش تولید، بنیان اقتصادی سرمایه داری بوروکراتیک را ریخت. و زمانیکه ما به مرحله ای میرسیم که مائو درمی یابد که تحت دیکتاتوری پرولتاریا، بورژوازی از درون خود حزب سر بلند میکند، تصویر کامل میشود.” (پاراگراف V ـ ۹ تاکیدات اضافه شده اند)

این خلاف تحلیل لنین از پایه های “ظهور طبقات نوین” و بویژه بورژوازی تحت دیکتاتوری پرولتاریا است. لنین به کارکنان حکومت شوروی و قشر درگیر در کار فکری بطور عام و همچنین به تداوم تولید کوچک بعنوان منابع عمده ایجاد بورژوازی نوین اشاره نمود. لیکن  تحلیل وی در ارزیابی ماتریالیستی از تضادهای اجتماعی و طبقاتی که در جامعه سوسیالیستی برجای مانده بود، ریشه داشت. این تحلیل بدنبال یافتن سرچشمه یا منشاء بورژوازی نوین در “بوروکراسی” نبود. لنین حق داشت ـ او در مسیر صحیحی حرکت میکرد ـ سند CRC کاملا از مرحله پرت است.

همانگونه که قبلا گفتم، مائو تحلیل ابتدائی لنین از این مسئله را گرفته و آنرا تکامل داده و به یک خط فراگیر تبدیل نمود. سند CRC این خط مشی ـ و واقعیت ـ را “وارونه” میکند. این سند بجای حرکت از تضادهای موجود در زیربنای اقتصادی (تفاوت ها و نابرابری های برجای مانده، جان سختی مناسبات کالایی و غیره) با در نظر گرفتن اوضاع بین المللی و سپس بررسی روبنا (بویژه نهادها و ایده های حاکم بر جامعه) در پرتو این تضادها، در حقیقت از تحلیل تحریف آمیز تضادهای روبنا آغاز کرده و آنها را بر زیربنای اقتصادی تحمیل می کند. این سند رابطه سیاست و اقتصاد و رابطه زیربنای اقتصادی و روبنا را معکوس میسازد. این شاید ظاهراً تحلیلی مائوئیستی بنظر رسد، ولی درواقع نقطه مقابل آنست. این شیوه تحلیل ایده آلیستی است، درصورتیکه شیوه مائوئیستی، شیوه ماتریالیستی است. این تحلیل، انحرافات بوروکراتیک (برخی واقعی اند و بسیاری ساخته و پرداخته این سند) را شالوده یا عامل اساسی در ایجاد “پایه اقتصادی سرمایه داری بوروکراتیک” تصویر میکند.

این دیدگاه ایده آلیستی در مورد پایه های تولید بورژوازی نوین در جامعه سوسیالیستی و خطر احیای سرمایه داری بارها در سند CRC تکرار شده است؛ منجمله در این تز حیرت انگیز:

“بنابراین، یلنینه به نتیجه رسید که صرفاً با تغییر دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت به دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت میتوان دیکتاتوری پرولتاریا را جانشین دیکتاتوری بورژوازی ساخت. اینگونه بود که هیچ گسست کیفی از ساختار کهن الزام آور نگشت. در نهایت، آن ساختار کهن که قدرت سیاسی را در دست رهبری دولتی متمرکز میسازد، به ظهور و تقویت یک طبقه نوین حاکمه از میان خود طبقه کارگر و بدنه و رهبری حزبش می انجامد”. (پاراگراف IX ـ ۲، تاکیدات اضافه شده اند)

در اینجا است که میتوان با صراحت بیشتر به این نکته پی برد که چگونه سند CRC روبنا ـ در حقیقت نمای تحریف شده ای از روبنا در جامعه سوسیالیستی ـ را عنصر تعیین کننده در “ظهور و تقویت یک طبقه حاکمه نوین” میداند.

مائو “تئوری نیروهای مولده” ماتریالیسم مکانیکی را رد کرد. این تئوری، نیروهای مولده و زیربنای اقتصادی جامعه را بطور تقریباً مطلقی تعیین کننده می داند و نقش پویای روبنا در تاثیر متقابل بر زیربنای اقتصادی را نمی بیند، و قبول نمی کند که انقلاب در روبنا و در مناسبات تولیدی، در را به روی رشد و انکشاف نیروهای مولده باز میکند. اما مائو با ماتریالیسم دیالکتیک به مقابله با این ماتریالیسم مکانیکی برخاست نه با ایده آلیسم؛ (۶) نه با خطی که نقش نهایتاً تعیین کننده واقعیت مادی و بویژه زیربنای اقتصادی در رابطه با روبنای جامعه را انکار می کند. اما سند CRC تحت لوای مخالفت با “تقلیل گرایی اقتصادی” (پاراگراف VII ـ ۴) خط مشی مائو را سوء تعبیر میکند، و درواقع نافی نقش تعیین کننده اقتصاد در رابطه با سیاست است (و کمی جلوتر خواهیم دید که چگونه سند CRC ماتریالیسم مارکسیستی را نیز بیش از پیش تحت عنوان نفی “تقلیل گرایی طبقاتی” رد میکند).

باز هم تکرار میکنم، خط مائوئیستی زیربنای مادی برای احیای سرمایه داری را در بقایای تضادهای موجود در مناسبات اجتماعی (بیش از همه در مناسبات تولیدی) درون جامعه سوسیالیستی و همچنین در مناسبات بین المللی، میبیند. این خط مشی اساسا در رابطه با این تضادهاست که روبنا را کانون توجه میکند. خط سند CRC تضادهای زیربنای اقتصادی را درجه دوم و تابعی از به اصطلاح عنصر تعیین کننده می سازد: “عنصر تعیین کننده” از نظر سند عبارت است از وجود “چنین ساختار سیاسی”، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا که بر دمکراسی صوری بنیان نیافته است.

و اینک اجازه دهید به بحث سند CRC در مورد مبارزه میان تروتسکی و استالین بپردازیم و اینکه انتقادات تروتسکی نتوانست پاسخی “به هیچیک از سوالات اساسی پیشاروی دیکتاتوری پرولتاریا” ارائه دهد؛ اما تصادفاً ـ طوری برخورد شده که گویا تصادفی بود ـ در “اختلاف مهم” بین استالین و تروتسکی بر سر امکان ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، حق با استالین بود. (رجوع شود به پاراگرافV ـ ۱۰)

اما سوال اینست که چطور ممکن بود حق با استالین باشد؟ چگونه استالین میتوانست ساختمان سوسیالیسم را در شوروی به پیش ببرد، در حالیکه (بیش از هر کس دیگری) مسئول اعمال دیکتاتوری حزب بر توده ها بود؟ او چه نوع سوسیالیسمی را میتوانست تحت یک چنین دیکتاتوری بنا کند؟ شاید هم هیچوقت در اتحاد شوروی جامعه سوسیالیستی بنا نشد؟ و با استفاده از همین منطق، شاید در چین هم اصلا چنین نشد؛ در این صورت زیربنای اقتصادی این کشورها چه بود؟ آیا در تمام این مدت سرمایه داری بودند، یا چیز دیگری؟ که در این صورت بالاخره به همان تحلیل پایه ای تروتسکی می رسیم.

باز هم متذکر میشویم، این خط به رابطه میان اقتصاد و سیاست، میان زیربنا و روبنا بطور متافیزیکی برخورد میکند، اگر چه نوعی “پیوستگی” هم در آن وجود دارد: اگر این خط پیاده میشد، هم زیربنای اقتصادی و هم روبنا تحت تسلط بورژوازی قرار میگرفت. شاید از قضا این خط سعی دارد فرمولبندی خود مبنی بر اینکه ـ دمکراسی توده ای بر مبنای الگوی اکید کمون پاریس به علاوه شیوه “سنتی مارکسیست ـ لنینیستی” در زمینه اقتصاد سوسیالیستی، شالوده جلوگیری از احیای سرمایه داری است ـ را بجای فرمولبندی رویزیونیستی مبنی بر اینکه ـ مالکیت دولتی به علاوه نهادی کردن نقش رهبری حزب برابر با سوسیالیسم و یا ضامن آنست ـ بنشاند. هیچکدام از این دو فرمولبندی “بهتر” از دیگری نیست ـ هر دو غلط هستند.

با توجه به تمام دلایلی که برشمردیم، دست شستن از نقش رهبری کننده حزب به احیای سرمایه داری منتهی خواهد شد و درست به همان اندازه، اصرار بر اینکه این نقش نهادی شده به خودی خود ضامن جلوگیری از احیای سرمایه داری است و نیز عدم توجه به خط مشی حزب در رابطه با تضادهای واقعی و مادی رویاروی دیکتاتوری پرولتاریا در درون هر کشور خاص و در سطح بین المللی، به احیای سرمایه داری منجر خواهد شد. یادآوری آنچه قبلا گفته شد خالی از فایده نیست: اگر حزب چنین نقش رهبری کننده نهادی شده ای را ایفا نکند، نیروی دیگری ـ در حقیقت دارودسته های بورژوایی ـ اینکار را کرده و حاکمیت بورژوازی را نهادی خواهند کرد. علت این امر، تضادهای موجود در اساس جامعه سوسیالیستی است و تحت چنین شرایطی امکان بکارگیری موبه موی ساختارهای رسمی کمون پاریس وجود ندارد. بعلاوه همانگونه که مائو گفت اگر هم چنین ساختارهائی بکار گرفته شوند، جای فراوانی برای مانور بورژوازی باز میشود که این امر به تسلط آنها بر ساختارها و بر کل جامعه خواهد انجامید.

برویم سراغ جمعبندی سند از آنچه که “انتقادات تیز” رزا لوکزامبورگ از دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی میخواند. (رجوع شود به بخش ۶) به نظر لوکزامبورگ، بلشویکها اساسا در اشتباه بودند، چرا که آنها نیز مانند کائوتسکی “دیکتاتوری را در مقابل دمکراسی قرار میدهند.” لوکزامبورگ چنین بحث میکند که موضع بلشویکها “از یک سیاست سوسیالیستی راستین فاصله بسیار دارد ” او در واقع می گوید که بلشویکها “مدافع دیکتاتوری در ضدیت با دمکراسی بوده، و بنابراین طالب دیکتاتوری مشتی افراد میباشند، یعنی طالب دیکتاتوری بر مبنای مدل بورژوایی.” (نقل قولهای لوکزامبورگ در پاراگراف VI ـ ۱ سند CRC به نقل از کتاب “رزا لوکزامبورگ سخن میگوید”، نیویورک، ۱۹۷۰ . تاکیدات اضافه شده اند) باز هم این همان “دیدگاه کلاسیک” خرده بورژوایی است که بین بورژوازی و پرولتاریا ایستاده و در دیکتاتوری هر دو تبعیت منافع خرده بورژوازی از منافع طبقه حاکم را می بیند، اما تفاوتهای اساسی میان ایندو دیکتاتوری را براحتی منکر میشود.

سند CRC “انتقادات تیز” لوکزامبورگ را چنین مطرح می کند:

“نظر لوکزامبورگ اینست که مدل دیکتاتوری پرولتاریا پیاده شده تحت رهبری لنین و تروتسکی یاحسنت!ه بعد از انقلاب اکتبر، در واقع در پی حذف خود دمکراسی، تحت این عنوان بوده که “نهادهای دمکراتیک انتخاباتی خصلتی دردسر آفرین دارند”… “مطمئنا هر نهاد دمکراتیکی ـ مانند تمامی نهادهای بشری ـ محدودیتها و کمبودهای خود را دارد. اما راه چاره ای که تروتسکی و لنین پیدا کرده اند، یعنی حذف خود دمکراسی، بدتر از آن مرضی است که خیال معالجه اش را دارند؛ چرا که درست راه را بر آن منبع زنده ای که تنها سرچشمه تصحیح تمامی محدودیتهای ذاتی نهادهای اجتماعی است می بندد. این منبع، زندگی سیاسی فعال، نامحدود و پرانرژی وسیعترین توده های مردم است” …رزا لوکزامبورگ در ضدیت با این نظریه لنین که سیستم شورایی دمکراسی پرولتری یک میلیون بار بهتر از دمکراسی بورژوایی است، به ارزیابی از اوضاع تحت دیکتاتوری پرولتاریا اعمال شده توسط بلشویکها، پرداخت: “لنین و تروتسکی بجای نهادهای نمایندگی که توسط انتخابات عمومی توده ای ایجاد شده اند، فقط شوراها را بعنوان تنها نماینده واقعی توده های زحمتکش نشاندند. اما با سرکوب زندگی سیاسی در سراسر کشور، حیات شوراها نیز بیش از پیش فلج خواهد شد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون برخورد آزادانه عقاید، زندگی در نهادهای عمومی به پایان میرسد و صرفا به یک زندگی تصنعی تبدیل می شود که در آن فقط بوروکراسی بمثابه یک عنصر فعال برجای مانده است. حیات عمومی تدریجا به خواب میرود و چند دوجین رهبر حزبی که از انرژی پایان ناپذیر و تجربه نامحدود برخوردارند، رهبری می کنند و حکم میرانند.” ” (پاراگراف VI ـ ۲ و VI ـ ۴، گفته های لوکزامبورگ در سند CRC از کتاب “لوکزامبورگ سخن میگوید” نقل شده است ـ ص ۳۷۸، ۳۹۱)

این خط مشی سوسیال دمکراتیک است و این واقعیت را به خوبی افشاء میکند که این موضع بر دیدگاهی بورژوا دمکراتیک منطبق است ـ علیرغم اینکه لوکزامبورگ تلاش دارد میان موضع خویش و دمکراسی بورژوایی خط فاصل بکشد. شکی نیست که توده های مردم در شوروی آنزمان ـ بویژه سالهای نخستین جمهوری شوروی ـ در سطحی گسترده تر و عمیقتر از آنچه تاریخ تا آنزمان بخود دیده بود، با انرژی بسیار، فعالانه و آگاهانه در زندگی سیاسی شرکت داشتند و بحث لوکزامبورگ به هیچ وجه نمی تواند بر ارزیابی لنین از دیکتاتوری پرولتاریا در جمهوری شوراها، مبنی بر اینکه برای توده های مردم “یک میلیون بار دمکراتیک تر” از هر دولت بورژوا دمکراتیک است، خط بطلان بکشد. ارائه بحثی خلاف این ـ کاری که لوکزامبورگ میکند ـ و ادعای اینکه بلشویکها سعی داشتند فعالیت سیاسی توده ها را خفه کرده و “نفس دمکراسی” را مضمحل سازند، افشاگر دیدگاهی است که فعالیت سیاسی توده ها را با معیارهای تنگ نظرانه فرمالیسم بورژوا دمکراتیک محک میزند و “نفس دمکراسی” را با دمکراسی که طبق اصول بورژوا دمکراتیک به عمل در می آید، می سنجد؛ و این دقیقا کاری است که لوکزامبورگ با تاکید بر “نهادهای نمایندگی که توسط انتخابات عمومی توده ای ایجاد شده اند” و با مطرح کردن خواست آزادی “بی قید و شرط” مطبوعات و اجتماعات، می کند؛ توجه کنید که اینهمه را در ضدیت با شوراها بمثابه نمایندگان حقیقی توده های زحمتکش مطرح می کند.

سند CRC حتی از اینهم پیشتر رفته و میگوید که “نقص اساسی نظام شوروی” (خوب توجه کنید: نقص اساسی) “توسط رزا بدین نحو برملا میگردد: آن آزادی که فقط برای هواداران حکومت، فقط برای اعضای یک حزب باشد، هر چقدر هم که شمارشان بسیار باشد، به هیچ وجه آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرا آزادی برای کسی است که بگونه ای دیگر فکر می کند.” (پاراگراف VI ـ ۳، به نقل از کتاب “لوکزامبورگ سخن میگوید”)

اولا، این تحریف و افتراء است که گفته میشود تنها هواداران حکومت و بلشویکها از آزادی برخوردار بودند. این واقعیت دارد ـ و صحیح است ـ که ضدانقلابیون بویژه هنگامیکه علیه حکومت شوروی دست به اسلحه بردند، سرکوب شدند. بطور مثال، واقعه معروف شورش کرونشتات؛ و همانگونه که لنین به صراحت معترف بود، توده ها هم در آن درگیر بودند. اما زیاد طولی نکشید که به قول لنین تحریکات ژنرالهای سابق گارد سفید (یعنی ژنرالهای سابق ارتش ضد انقلابی که جنگ داخلی را علیه دولت پرولتاریا پیش برده بودند) در رابطه با حوادث کرونشتات، و روابط امپریالیستها با این ژنرالهای سفید، برملا شد. معلوم شد که خیزش کرونشتات تلاشی در جهت سرنگونی دولت پرولتری و احیای نظم کهن بود. بنابراین طبیعی و نیز درست است که افراد شرکت کننده در چنین شورشهای ارتجاعی سرکوب شوند. (رجوع کنید به “کنگره دهم حزب کمونیست شوروی (بلشویک)، ۱۲ ـ ۸ مارس ۱۹۲۱ “، بخش دوم، “گزارش درباره کار سیاسی کمیته مرکزی ح ک ش (ب) ۸ مارس”، مجموعه آثار لنین، جلد ۳۲)

اما انتقادات بسیاری علیه حکومت و حزب انجام می گرفت و “اجازه” داده شد که انجام بگیرد. اینرا به وضوح میتوان از مطالعه نوشته ها و سخنرانیهای لنین طی آن دوره از حیات جمهوری نوین شوراها دریافت. لنین آشکارا صحبت از این میکند که حزب و حکومت در جو ی خرده بورژوایی بسر می برند و باید روش کنار آمدن با اقشار خرده بورژوایی، بویژه در بین دهقانان را، بدون  دست کشیدن از منافع  بنیادین پرولتاریا، بیاموزند. او کل مسئله را با معیارهای تاریخی توضیح میدهد، که چگونه میتوان بورژوازی بزرگ را به محض کسب قدرت سریعا خلع ید کرده و سرکوب نمود، ولی در مورد تولید کنندگان کوچک و خرده بورژوازی بطور عموم باید سیاست همزیستی و مبارزه درازمدت را در پیش گرفت. او مسئله را بدینگونه بیان میکند که باید خرده بورژوازی را هم تحمل نمود و هم  در شرایط مادی و جهانبینی اش تحول ایجاد کرد و این امر بخشی از حرکت بسوی محو تمایزات طبقاتی است. (چنین بحثی را میتوان بطور مثال در اثر “چپ روی بیماری کودکانه” که طی نخستین سالهای جمهوری شوروی نوشته شده، یافت.) بدین ترتیب، معلوم میشود که نوشته ها و سخنرانیهای لنین طی این سالها (که اتفاقا برخی از آنها بنحو تحریف آمیزی در سند CRC نقل شده اند) روش پایه ای لنین در این رابطه را روشن می کنند و نشان میدهند که سمتگیری او این نبود که هرکس حکومت و یا بلشویکها را مورد انتقاد قرار دهد باید سرکوب شده و حقوق سیاسی اش نقض گردد.

سند CRC به جای اینکه بطور جدی با آنچه لنین در باره این تضادهای پیچیده می گوید دست و پنجه نرم کند، در انتقادات انحرافی لوکزامبورگ دنبال راهنما می گردد. این گفته لوکزامبورگ که آزادی “همیشه و منحصرا آزادی برای کسی است که بگونه ای دیگر فکر می کند” اشتباه بودن این انتقادات و سمتگیری اساسی شان را خوب آشکار می کند. البته این نکته با فراخوان لوکزامبورگ برای آزادی “بی قید و شرط” مطبوعات و اجتماعات و غیره ربط دارد و منطبق است با دمکراسی بورژوایی کلاسیک که آزادی را برابر با حقوق اقلیت علیه “استبداد اکثریت” می داند. بطور مثال، این فرمولبندی شباهت بسیار با فرمولبندی های نوشته های کسانی همچون جان استوارت میل و آلکسی دوتوکویل در مورد دمکراسی و آزادی فردی دارد. در پاسخ به این نکته، باید این پرسش را مطرح نمود: چه کسی ـ جز بورژوازی و ضد انقلابیون ـ بیش از همه تحت دیکتاتوری پرولتاریا “بگونه ای دیگر فکر می کند”؟ شوخی نمی کنم. “نتیجه منطقی منطق” لوکزامبورگ در اینجا اینست که به این افراد بیش از هر کس دیگر باید آزادی و حقوق کامل سیاسی اعطا کرد. در این صورت، تکلیف دیکتاتوری پرولتاریا چه میشود؟ (۷)

بهتر است گفته های لوکزامبورگ در مورد آزادی، “همواره و منحصرا”، را با گفته های عمیق مائو درباره اجزاء متشکله آزادی یا حقوق اساسی زحمتکشان در جامعه سوسیالیستی مقایسه کنیم: حق کنترل جامعه، حق سلطه بر اقتصاد، حق کنترل و سرکوب نیروهای متخاصمی که در صدد احیای سرمایه داری اند، حق اعمال حاکمیت بر کلیه عرصه های روبنا، به نظر مائو همه چیز از این آزادی یا این حقوق اساسی ناشی می شود. این دیدگاه بسیار عمیق تر و درست تر از تعریف لوکزامبورگ از آزادی است. در حقیقت، این قطب مخالف فرمالیسم دمکراتیک لوکزامبورگ بوده و از کنه مطلب سخن میگوید:”اینکه کنترل ارگانهای (قدرت) و موسسات در دست چه کسی است، شدیدا بر مسئله تضمین حقوق مردم تاثیر دارد. اگر مارکسیست ـ لنینیستها کنترل داشته باشند، حقوق اکثریت گسترده تضمین خواهد بود. اگر راست روها یا اپورتونیستهای راست کنترل داشته باشند، این ارگانها و موسسات کیفیتا تغییر خواهند یافت و حقوق مردم در رابطه با آنها تضمین نخواهد بود. بطور مجمل مردم باید از حق اداره روبنا برخوردار باشند.” (مائو، نقد اقتصاد سیاسی شوروی، تاکیدات اضافه شده اند)

در اینجا نیز مائو، همچون لنین، دیدگاه صحیح ماتریالیستی و دیالکتیکی در مورد رابطه میان اعمال دیکتاتوری پرولتاریا توسط توده ها و نقش رهبری کننده پیشاهنگ کمونیست آنان را ارائه میدهد.

به سراغ نکته دیگری در سند CRC می رویم که محتاج برخورد است: “اما علیرغم همه این راهگشایی های مهم، اکنون می توانیم ببینیم که دیکتاتوری دمکراتیک نوین خلق که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب در چین برقرار شد و یا دیکتاتوری پرولتاریا که بدنبال آن آمد، هیچ پیشرفت مهمی نسبت به چارچوب بنا شده توسط لنین و استالین را رقم نزد.” (پاراگراف VII ـ ۲)

با توجه به روحیه و سمتگیری سند CRC میتوان گفت: “شکر خدا!” تا حالا باید روشن شده باشد “پیشرفت مهمی” که نویسندگان این سند متوجه فقدانش شده اند، در حقیقت عبارتست از دست شستن از دیکتاتوری پرولتاریا و بجای آن اتخاذ الگوهایی متکی بر “انتقادات تیز” افرادی نظیر لوکزامبورگ و افشاگریهای او در مورد اینکه “نقص اساسی سیستم شوروی” عبارت بود از دور شدن از فرمالیسم بورژوا دمکراتیک.

به بررسی فرمولبندی دیگری از این سند میپردازیم:

“مشکلات پایه ای پیشاروی اتحاد شوروی در زمان لنین و استالین، مثلا فقدان یک سیستم سیاسی که مردم بتوانند مستقیما در آن شرکت کرده و اراده سیاسی خود را اعمال کنند و یا اجتماعی کردن ابزار تولید که به تمرکز و بوروکراتیزه شدن کل سیستم انجامید، تماما در چین نیز خودنمایی می کرد. بدین ترتیب، همان پروسه احیای سرمایه داری که در آنزمان به یک مرحله پیشرفته در اتحاد شوروی رسیده بود، در چین نیز آغاز گشت.” (پاراگراف VII ـ ۳)

مبارزه طبقاتی در سوسیالیسم و اشکال حاکمیت توده ای

از آنجا که چندین بار و از زوایای مختلف درباره تحلیل اساسا غلط سند از نظام سیاسی و رابطه آن با نظام اقتصادی در اتحاد شوروی (و کلا جامعه سوسیالیستی) صحبت کرده ام، توجه تان را تنها به عبارت “بدین ترتیب” که آخرین جمله بند فوق الذکر سند با آن شروع میشود، جلب میکنم. این عبارت تجلی تداوم برخورد ایده آلیستی و متافیزیکی به رابطه بین اقتصاد و سیاست است که پیش از این بحث شد ـ بویژه در بخش انتقاد از “تحلیل وارونه” سند CRC از پایه های احیاء سرمایه داری. باز هم یادآوری میکنم که مائو اساس و پروسه بازتولید بورژوازی در جامعه سوسیالیستی و خطر احیای سرمایه داری را اصلا “بدین ترتیب” توضیح نداد.

در واقع، جلوه دیگری از ایده آلیسم که اینجا در استفاده از “بدین ترتیب” منعکس است، عبارتست از این طرز تلقی که احیای سرمایه داری عمدتا از سمتگیری اشتباه و سیاستهای غلط انقلابیون در چین و شوروی ناشی شد. در حالیکه در عالم واقعیت، خطر احیای سرمایه داری در تضادهای بنیادین ریشه داشت که مشخصه جامعه سوسیالیستی که جامعه ای در حال گذار از سرمایه داری به کمونیسم در سطح جهانی است، می باشد؛ و پیروزی رهروان سرمایه داری نتیجه مبارزه طبقاتی درون خود کشورهای سوسیالیستی و نیز در سطح جهانی بود. دیدگاه سند CRC در مورد این نکته تعیین کننده، پژواک جار و جنجالهایی است که در این روزها در مورد “ورشکستگی” کمونیسم مطرح می شود و قبول ندارد که آنچه در چین و شوروی اتفاق افتاد، در جوهر خود شکستی بود که بورژوازی بین المللی بر پرولتاریای بین المللی تحمیل کرد و اشتباهات انقلابیون از نقش درجه دوم برخوردار بوده و عمدتا اشتباهاتی بودند که در راه حل و مشکلات واقعی و مقابله با خطراتی که توسط خود امپریالیسم و موقعیت کماکان مسلطش بر جهان ایجاد شده بودند، به ظهور رسیدند. (۸)  اینگونه شکستها از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی، بویژه در اوان تخاصمات انقلاب پرولتری با ضد انقلاب بورژوایی، شگفت آور نیستند. نکته اینست که از تمام این شکستها باید آموخت ـ درسهای واقعی را خوب دریافت ـ تا بتوان بارها عقب نشینیهای موقت را به جهشهای نوین و بزرگتر تبدیل نمود و در طول نبرد تاریخی و مستمر به سوی پیروزی نهایی راه گشود.

لیکن نیل به چنین هدفی ممکن نخواهد بود اگر مختصات واقعی مبارزه درک نشود و تحلیلهای ایده آلیستی جای واقعیات را بگیرند ـ و این شیوه ایست که سند CRC اتخاذ می کند:”در واقع او یمائوه هنگامی که عرصه های مبارزه در روبنا و در مناسبات تولیدی را تشخیص داد، به جنبه تعیین کننده مسئله نزدیکتر گشت. به همین ترتیب، او این واقعیت را دریافت که قدرت سیاسی در دست طبقه کارگر و دیگر توده های زحمتکش خلق قرار ندارد. اینجا بود که وی به جنبه تعیین کننده مسئله سپردن قدرت سیاسی به دست خلق پی برد.” (پاراگرافVII  ـ ۴)

غلط است! مائو این واقعیت را دریافت و گفت که بخشهای مهمی از روبنا در دست توده ها نیست و آنها را به پس گرفتن آن بخشهایی از قدرت که رهروان سرمایه داری غصب کرده بودند، فراخواند. اما او هرگز نگفت که رهروان سرمایه داری قدرت عالی را غصب کرده اند و نگفت که قدرت سیاسی مسلط بر جامعه در کلیت خود در دست پرولتاریا نیست. انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی در موقعیتی انجام شد که پرولتاریا قدرت دولتی را در دست داشت ولی درگیر مبارزه مرگ و زندگی بر سر جلوگیری از به قدرت رسیدن رویزیونیسم و احیای سرمایه داری بود ـ این انقلاب ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا بود.

“قطعنامه ۱۶ ماده ای” که در اوایل انقلاب فرهنگی همچون رهنمود عمومی برای پیشبرد این مبارزه انقلابی صادر شد، این نکته را با صراحت بیان می کند. این قطعنامه میگوید که انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی “مرحله نوینی در تکامل انقلاب سوسیالیستی در کشور ماست” و سپس ادامه میدهد “اگر چه بورژوازی سرنگون شده است، ولی هنوز تلاش دارد از ایده ها، فرهنگ، رسوم و عادات کهن طبقات استثمارگر در به فساد کشاندن توده ها و به اسارت کشیدن ذهن آنان استفاده کرده و زمینه های بازگشت خود را فراهم آورد.” و پرولتاریا باید به شدت با این مصاف مقابله کند. هدف انقلاب فرهنگی چه بود؟ هدف مواجه با شرایطی که توده ها قدرت سیاسی را در دست ندارند نبود، بلکه عبارت بود از “مبارزه علیه آن مقاماتی که راه سرمایه داری در پیش گرفته اند و سرنگون کردن آنها، انتقاد و طرد آن “مراجع” آکادمیک آموزشی که بورژوا و ارتجاعی اند، انتقاد و طرد ایدئولوژی بورژوازی و سایر طبقات استثمارگر، و تغییر محتوای آموزش، هنر و ادبیات و سایر عرصه های روبنا که با زیربنای اقتصاد سوسیالیستی تطابق ندارند، برای تسهیل رشد و تحکیم نظام سوسیالیستی.” (قطعنامه کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در مورد انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی یقطعنامه ۱۶ ماده ای ۸ اوت ۱۹۶۶، پکن. تاکیدات اضافه شده اند)

و خود مائو طی مباحثه ای مهم با “چان چون چیائو” در اوج انقلاب فرهنگی (در واقع همان مباحثه ای که سند CRC از آن نقل قول آورده است) روشن می سازد که:

“انقلاب کنونی ما ـ انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی ـ انقلابی تحت دیکتاتوری پرولتاریا است و خود ما آنرا برپا داشته ایم. علت آنهم اینست که بخشی از ساختار دیکتاتوری پرولتاریا غصب شده و دیگر نه به پرولتاریا بلکه به بورژوازی تعلق دارد. بدین جهت، چاره ای جز انقلاب نداشتیم.” (مائو، “رهنمود درباره انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی در شانگهای” به نقل از “آثار پراکنده اندیشه مائوتسه دون” منتشره توسط خدمات مشترک تحقیقات و انتشارات، آرلینگتون، ویرجینیا، آمریکا، جلد۲ تاکیدات اضافه شده اند)

سند CRC در اینجا “دو در یک” می کند. سعی میکند خط انحرافی خود در مورد “دیکتاتوری حزب” را با تحلیل صحیح و کیفیتا متفاوت مائو از بورژوازی درون حزب (رهروان سرمایه داری) و ضرورت دست زدن به مبارزه علیه آنها و انقلابی کردن بیش از پیش خود حزب همچون بخشی از کل مبارزه برای ماندن بر مسیر سوسیالیسم و ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا ترکیب نماید.(۹)

اما سند CRC که با اصرار میخواهد دیدگاه ایده آلیستی خود را به واقعیت حقنه کند، این جمعبندی را از انقلاب فرهنگی ارائه میدهد: “همانطور که مائو خود خاطر نشان کرد توده ها این شکل نوین مبارزه یعنی انقلاب فرهنگی را پروراندند. این در واقع مبارزه ای علیه ساختارهای بوروکراتیزاسیون موجود تحت دیکتاتوری پرولتاریا بود. چون این مبارزه یک خیزش خودبخودی توده ها بود، انحرافات آنارشیستی آن نیز کاملا طبیعی بود. اما آنچه می باید انجام می شد، سیستماتیزه کردن تمامی این درسها در یک سیستم نوین سیاسی و شکل مبارزاتی برای به اجراء گذاشتن تحت دیکتاتوری پرولتاریا بود. ولی متاسفانه نمی توانیم چنین تحول مثبتی را طی دوران حیات مائو مشاهده کنیم.” (پاراگراف VII ـ ۵)

باز هم غلط اندر غلط!  در آغاز باید گفت که این دنباله روی و کرنش به خودرویی است. طنز قضیه در اینجاست که این بحث “روی دیگر” (یا “عکس برگردان”) بحثی است که اغلب در مورد انقلاب فرهنگی مطرح میشود و آنرا مبارزه دارودسته های بالایی برسرقدرت میداند و می گوید از توده ها به عنوان سیاهی لشکر استفاده شد. انقلاب فرهنگی “خود جوش” نبود. انقلاب فرهنگی همچون تمام تلاشهای انقلابی بزرگ، به معنایی اساسی توسط توده ها آفریده شد ولی توده ها از رهبری یک پیشاهنگ کمونیست برخوردار بودند ( به یاد بیاوریم این گفته مائو را که “ما خودمان آنرا برپا داشتیم” و منظور از ما مقر فرماندهی پرولتری در حزب کمونیست چین است) بدون این رهبری، انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی درکار نمی بود. حتی اگر هم براه می افتاد، در نطفه خفه میشد و بیشک به قله ها و دستاوردهای عظیم ـ بدانگونه که انقلاب فرهنگی دست یافت ـ دست نمی یافت. انقلاب فرهنگی ترکیبی از ابتکار توده ها و رهبری پیشاهنگ کمونیست بود.

نویسندگان سند CRC حاضر به قبول این نکته نیستند، زیرا با خطشان که قرار دادن توده ها در برابر حزب است جور در نمی آید ـ خط آنها عبارت از اینست که رهبری حزب در دیکتاتوری پرولتاریا چیزی نیست مگر “دیکتاتوری حزب” بر توده ها. بدین ترتیب، آنها میگویند که انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی “در واقع مبارزه ای علیه ساختارهای بوروکراتیزاسیون موجود تحت دیکتاتوری پرولتاریا” بود. خیر، “در واقع” این چنین نبود. در واقع آن چیزی بود که مائو گفت ـ مبارزه ای انقلابی که آماج حمله اش آن دسته مقامات پر نفوذ حزبی بود که راه سرمایه داری در پیش گرفته بودند.

در اینجا به بررسی برخورد سند CRC به مباحثات مائو با “چان چون چیائو” در رابطه با کمون شانگهای میپردازیم. سند CRC میگوید “همانطور که در مباحثات مائو با چان چون چیائو در ارتباط با کمون شانگهای می بینیم، او هیچ پاسخ جدیدی برای مسئله پایه ای که طی انقلاب فرهنگی در مقابلشان قرار گرفت ، ندارد. در عوض، او به این موضوع برمی گردد که آتوریته نهایی حزب، حافظ دیکتاتوری پرولتاریاست.” (پاراگراف VII ـ ۵)

سند CRC اصلا نکته را نگرفته است. مسئله این نیست که مائو “پاسخ جدیدی نداشت.” بلکه مسئله اینست که نویسندگان این سند پاسخ مائو را “درنمی یابند”. نکته اساسی مائو این بود که تحت شرایط مسلط در چین در آنزمان ـ و با توجه اوضاع بین المللی ـ شکل کمون که طی خیزش انقلاب فرهنگی در شانگهای انکشاف یافت، در آن مقطع شکل مناسبی برای دیکتاتوری پرولتاریا نبود ـ یعنی با شرایط مادی و بویژه قدرت نسبی طبقات مخالف در آن شرایط، وفق نداشت. به عبارت دیگر، مائو می گفت اگر انقلابیون مبادرت به حفظ کمون شانگهای کنند (و آنرا به سراسر چین گسترش دهند) منجمله الگوی کمون پاریس در سال۱۸۷۱ را اکیدا به اجرا بگذارند، آنگاه ضد انقلابیون خواهند توانست فورا حاکمیت پرولتاریا را سرنگون کنند و یا در غیر اینصورت از شکل کمون سوء استفاده کرده و آنرا به عکس خود تبدیل کنند و از آن برای غصب قدرت از دست توده ها استفاده کرده و سپس سرکوبشان سازند. باز هم، دلیل این امر چیزی بجز تضادهای بنیادین جامعه سوسیالیستی و نیز اوضاع بین المللی نیست.

زمانی که مائو مثال کمون پاریس را می آورد، میخواهد به این نکته برسد. او گفت که اگر کمون پاریس سرکوب هم نمیشد، به کمون بورژوازی تبدیل میگشت. به عبارت دیگر، با توجه به اوضاع واقعی در آنزمان، اگر کمون پاریس پا برجا میماند و تلاش میشد که دیکتاتوری پرولتاریا در همان شکل حفظ شود، نیروهای بورژوایی آنرا از درون فتح میکردند. مائو بطور موثری تاکید می ورزد که جوهر مسئله در محتوی نهفته است نه در شکل؛ و اینرا در تجربه اتحاد شوروی بکار میگیرد:

“هنگامیکه شکل قدرت سیاسی شورایی مادیت یافت، لنین به شوق آمده و آنرا خلقت خارق العاده کارگران، دهقانان و سربازان و نیز شکل نوین دیکتاتوری پرولتاریا خواند. اما لنین در آنزمان نمیتوانست پیش بینی کند که هر چند کارگران، دهقانان و سربازان میتوانند از این شکل قدرت سیاسی استفاده کنند، ولی بورژوازی هم میتواند، خروشچف هم میتواند. بنابراین، شوروی کنونی از شوروی لنین به شوروی خروشچف تغییر یافته است.” (آثار پراکنده مائو، جلد ۲، ص ۴۵۲)

در اینجا هم نویسندگان سند CRC اگر چه این گفته مائو را نقل میکنند، اما در واقعا لب مطلب را در نمی یابند ـ آنها مشاهدات ژرف و تاریخی مائو را “گیجی مائو” میخوانند! (پاراگراف VII ـ ۵) این نه مائو، بلکه نویسندگان سند CRC هستند که درگیجی عمیقی بسر می برند. به نظر می رسد که فرمالیسم بورژوا دمکراتیک و کلا توهمات و تعصبات بورژوا دمکراتیک چنان کورشان کرده که واقعا نمی فهمند که مائو دارد این درس کلی را جمعبندی میکند که : مادامی که طبقات و بویژه بورژوازی وجود دارد، هیچ شکلی، بخودی خود، نمیتواند سد غیرقابل نفوذی در برابر احیای سرمایه داری باشد و بورژوازی میتواند قدرت را غصب کرده و اشکالی را که برای اعمال دیکتاتوری پرولتاریا تکوین یافته اند به نفع خود مورد استفاده قرار دهد.

بدین جهت، اصل (وجه عمده) موضوع، محتواست نه شکل. این درک مائو در پیش بینی او که متاسفانه درست درآمد نیز منعکس شده است: “اگر بورژوازی مارا سرنگون ساخته و قدرت را غصب کند، احتیاجی به عوض کردن نام ندارد و کماکان آنرا جمهوری خلق چین خواهد خواند. مسئله اصلی اینست که چه طبقه ای قدرت سیاسی را در دست دارد. این مسئله اساسی است، نه نام.” (آثار پراکنده مائو ، جلد ۲)

اینها نکات کلیدی بودند که مائو در مباحثات خود با “چان چون چیائو” مطرح ساخت: اومی گفت باید متوجه بود که بورژوازی و پرولتاریا هر دو میتوانند از ساختارهای رسمی ایجاد شده تحت دیکتاتوری پرولتاریا استفاده کنند؛ و باید به محتوا ـ محتوای طبقاتی ـ توجه داشت نه به شکل؛ و به طور اخص میگفت که تقلید از الگوی کمون پاریس در شرایط آنزمان در واقع بیشتر به نفع بورژوازی تمام میشود تا پرولتاریا : چرا که پرولتاریا را در اعمال دیکتاتوری خویش تضعیف میکند و دست بورژوازی را در سرنگونی این دیکتاتوری و یا خرابکاری در آن از درون و تبدیلش به ضد خود، تقویت میسازد. یک بخش کلیدی از این تحلیل مائو تاکید مشخص او بر لزوم رهبری پیشاهنگ بود. او میگفت مهم نیست که حزب کمونیست خطابش کنید یا چیز دیگر، مهم اینست که کماکان هسته ای از رهبران خواهید داشت.

علتش این نیست که مائو مصمم به تحمیل “دیکتاتوری حزب” بود. بلکه اساسا بدلایلی است که در اینجا در مورد تضادهای بنیادین موجود در گذار از سرمایه داری به کمونیسم در سطح جهانی گفته شد و اینکه شور و انرژی انقلابی توده ها و مبارزه طبقاتی بطور کل، نه در یک خط مستقیم بلکه موج وار و مارپیچی جلو می رود. این نکته بسیار مهم را تکرار میکنم: تضادهای نهفته در جامعه سوسیالیستی ـ بویژه میان کار یدی و فکری؛ و همچنین میان شهر و روستا؛ و میان کارگران و دهقانان و سایر تضادهای اجتماعی عمده نظیر اینها ـ در وجود یک تفاوت عینی میان بخش پیشرو طبقه و کل طبقه متبلور خواهند شد.

این نیز بنوبه خود در شکل گیری اجتناب ناپذیر یک هسته رهبری کننده متبلور خواهد شد ـ و اگر این هسته یک هسته رهبری کننده پرولتری نباشد، پس یک هسته رهبری کننده بورژوایی خواهد بود، چه به صورت آشکار و چه زیر نقاب “سوسیالیستی”؛ و این مرتبط با این نکته اساسی است که اگر خط صحیح غالب نباشد، الزاما خط غلط غالب خواهد بود. و خط صحیح را باید با مبارزه آگاهانه بدست آورده و آگاهانه هم پیاده نمود. اگر قرار باشد که دیکتاتوری پرولتاریابطور خودجوش اعمال شود، آخرالامر به تسلیم دو دوستی آن به بورژوازی ختم خواهد شد.

به این دلایل است که مائو میگوید باید حزبی بمثابه هسته رهبری موجود باشد. و این یکی از آن دلایل اساسی است که شکل کمونی تحت شرایط موجود نمی توانست کار را پیش ببرد ـ دیکتاتوری پرولتاریا را تضعیف کرده و به بورژوازی برای سرنگون ساختن این دیکتاتوری و یا فتح آن از درون کمک می نمود.

کل اوضاع بین المللی را نیز باید به تمام اینها افزود: نهادها و تدابیر لازم جهت مقابله با خطر تهاجم امپریالیستی، و چگونگی تداخل و ربط آن با وجود طبقات و مبارزه طبقاتی درون جامعه سوسیالیستی و کلیه تضادهایی که در این رابطه از آنها صحبت شد. بحث مائو پایه در فهم و درک عمیق وی از این مسائل دارد و نشانگر آن است که او سخت با این مسائل دست و پنجه نرم کرده است. اما سند CRC اینها را “درنمی یابد” و در عوض شیوه فرمالیستی توخالی را اتخاذ میکند.

گفتن اینکه مائو “به این موضوع برمی گردد که آتوریته نهایی حزب حافظ دیکتاتوری پرولتاریا است” ساده نگری بوده و نشانه عدم دریافتن اصل موضوع است. مسلم است که مائو به دفاع از نقش رهبری کننده کلی حزب ادامه داد، اما در عین حال تصریح نمود که خود حزب نیز باید بعنوان بخشی از انقلابی شدن کل جامعه، دستخوش انقلاب گردد. حتی شیوه بازسازی حزب کمونیست در نتیجه موج خروشان انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی نشان میدهد که مائو تلاش داشت تا حداکثر ممکن روح و اصول پایه ای کمون پاریس را بکار بندد ـ در عین حال که معتقد بود نمیتوان بسیاری از اشکال و سیاستهای خاص کمون را بطور اکید بکار بست. حزب از سطوح پائینی تا بالایی بازسازی شد و اینکار بصورت علنی و از طریق جلسات توده ای علنی انجام گرفت؛ که طی آنها افراد واحدهای حزبی که می بایست بازسازی میشدند مورد انتقاد و نظارت کلی توده ها قرار گرفتند. باز هم این چیزی نبود بجز بکارگیری روح و اصول پایه ای کمون پاریس؛ و بیان این واقعیت بود که دیکتاتوری پرولتاریا توسط توده ها و تحت رهبری حزب اعمال میگردید.

در رابطه با اشکال توده ای دیکتاتوری پرولتاریا، مائو از کمیته های انقلابی بعنوان صحیح ترین شکل رهبری تحت شرایط آنزمان حمایت کرده و آنها را عمومیت داد. لازم به تذکر است که کمیته های انقلابی نیز اساسا ساخته دست توده ها، تحت رهبری مقر فرماندهی پرولتری در حزب بودند. این شکل ابتدا طی خیزشهای توده ای در شمال شرقی چین، بطور خاص در استان “هیلون کیان” ایجاد شد و سپس جمعبندی گشته و درسراسر جامعه و در تمام سطوح عمومیت داده شد ـ آری، نهادی شد. این “پدیده ای نوین” و فوق العاده مهم بود که طی انقلاب فرهنگی خلق شد: همانگونه که پیشتر ذکر شد، شیوه ای بود برای ترکیب توده ها با کادرهای حزبی و دولتی در اشکال واقعی حکومتی و اداری در تمامی سطوح جامعه چین.

جمعبندی سند CRC از این تجربه نشان میدهد که اصلا آنرا نفهمیده است. سند به همین راحتی میگوید:

“در اینجا نکته عمده مورد نظر مائو اینست که مهم شکل ساختار دولتی نبوده بلکه طبقه ای است که قدرت را کسب میکند. این حرف نشان میدهد که تاکید مارکس بر شکل نوین دولت تحت دیکتاتوری پرولتاریا تقریبا بطور کلی فراموش گشته است.” (پاراگراف VII ـ ۵، تاکیدات در متن اصلی است)

به چه کسی اینرا نشان می دهد؟! اصلا چنین چیزی را نشان نمی دهد. نویسندگان سند CRC یکبار دیگر مطلبی را خوانده اند (وحتی نقل کرده اند) اما آنرا نفهمیده اند. بالعکس، آنچه که این تجربه به واقع نشان میدهد اینست که مائو بطور خاص توجه بسیاری به این موضوع معطوف داشت. مائو در عین حال که تاکید میکرد شکل بخودی خود اصل موضوع نیست، باز هم توجه بسیار زیادی به وحدت میان شکل ومحتوای دیکتاتوری پرولتاریا، بویژه به انکشاف اشکال نوینی نمود که بطور روزافزون توده ها را قادر ساخت که حاکمیت خود را بر جامعه تحکیم بخشند ـ دیکتاتوری همه جانبه بر بورژوازی اعمال کنند و اربابان اقتصاد سوسیالیستی باشند.

این مائو بود که پیش از آن، علیرغم مخالفت شدید رویزیونیستهای موجود در رهبری حزب، از توده ها در ایجاد کمونهای خلق در روستاها حمایت و آنان رهبری کرده بود. کمونهای خلق در عین حال که در تمام زمینه ها مو به مو از الگوی کمون پاریس تقلید نمیکردند، ولی اصول پایه ای آنرا بکار می بستند. آنها اشکال نوین تولید سوسیالیستی و مناسبات سوسیالیستی، و تحولی نوین در روبنا بودند بطوری که پیشرفت بیشتر در استقرار مالکیت عمومی اقتصادی را با اشکال پیشرفته تر اداره جامعه که دخالت توده ها را در سطح وسیع امکانپذیر می ساخت، یکجا در خود جمع داشتند. عامتر آنکه، مائو همچنین تجربه  پیشرو در رابطه با استقرار اشکال نوین مربوط به مناسبات تولیدی پیشرفته تر (در صنعت و کشاورزی)، یافتن طرق نوین برای درهم شکستن تقسیم کار کهن و درگیرساختن توده ها در اداره و مدیریت و در عین حال درگیر ساختن مدیران، مسئولین و کلا کارکنان فکری جامعه در کار تولیدی بهمراه زحمتکشان را جمعبندی نمود و به آنها عمومیت بخشید؛ البته همه اینهاطی انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی جهش بزرگتری به پیش انجام دادند.

سند CRC با نادیده گرفتن این تجربه تاریخی غنی، بر فرمالیسم ایده آلیستی خویش پای می فشارد. چند صفحه بعد، سند CRC مجددا نکته پر معنی مائو در باره این واقعیت تاریخی که شوراهای لنینی به شوراهای خروشچفی تغییر ماهیت دادند و درس واقعی که از این تجربه بیرون کشید را سوء تعبیر میکند یا از درک آن باز میماند. در حقیقت سند CRC چنین بحث میکند که، “مائو نیز اهمیت ساختارسیاسی تشکیلاتی نوین را درک نکرد” و به نظر مائو “کشف شوراها هیچ اهمیتی نداشته است.” (پاراگراف VIII ـ ۱۱)

باور نکردنی است! همانگونه که دیدیم نظر مائو اصلا چنین نیست. اما طنز قضیه در اینست که خود سند CRC قبلا بحث کرده بود که شوراها هنگامی که تحت رهبری نهادی شده حزب قرار گرفتند دیگر چیز کیفیتا نوینی نبودند، اگر چه لنین تصریح کرد که شوراها و نه حزب، وظایف حکومتی را بدوش داشتند و شوراها “نهادهای خاص” از “طراز نوین” بودند. (رجوع کنید با پاراگرافهای V ـ ۷ و V ـ ۸) و حالا سند CRC این حرف که شوراها چیز کیفیتا نوینی نبودند را به مائو نسبت میدهد، در حالیکه مائو اصلا چنین چیزی نگفته و نکته ای کاملا متفاوت مطرح می کند.

اجازه دهید نگاهی به ارزیابی سند CRC از انقلاب فرهنگی کبیر پرولتاریایی بیاندازیم:

“انقلاب فرهنگی فقط بواسطه رهبری مائو امکان پذیر شد و خارج از ساختار سیاسی موجود تکامل یافت. هرچند مائو خاطرنشان ساخت که طی کل دوران سوسیالیسم نیاز به انقلابات فرهنگی بسیار است، روشن است که این انقلابات در فقدان سیستمی  که ضامن آنها باشد تداوم نخواهند یافت؛ و مائو و دیگر رهبران سوسیالیسم در چین نتوانستند چنین سیستمی را ایجاد یا ترسیم کنند. تلاش آنها برقراری یک دیکتاتوری همه جانبه بر بورژوازی بود، یعنی استفاده از همان چارچوب قدیمی دیکتاتوری پرولتاریا. چنین برخوردی بگونه ای بس آمرانه جلوه کرد و به همین خاطر، حتی محتوای ضد بوروکراتیک انقلاب فرهنگی نیز بد جلوه داده شد.” (پاراگراف VII ـ ۶)

ایده آلیسم و متافیزیک بیش از پیش نشان داده میشود. با توجه به تمام آنچه که در رابطه با خصلت پرتضاد جامعه سوسیالیستی گفته شد، چگونه چنین “تضمینی” میتوانست وجود داشته باشد؟ چه روشهایی یا کدامین نهادهای رسمی میتوانند وقوع انقلابات فرهنگی “تضمین” نمایند (“تضمین ” موفقیت آنها پیشکش) ؟ در ضمن باید پرسید برای چه کسی “بگونه ای بس آمرانه” جلوه کرد ـ برای چه طبقه ای؟ سند CRC در اینجا هم گرایش پابرجای خود در دنباله روی از عقب افتاده ترین اقشار و دفاع از تعصبات بورژوا دمکراتیک و بینش بورژوایی بطور کلی ـ منجمله، واضح بگویم، آنتی کمونیسم ناهنجارـ را به نمایش میگذارد. در واقع، سند CRC کم و بیش علنا موضع بورژوازی و روشنفکران بورژوایی که این آتوریته علیه شان نشانه رفته بود و آزارشان میداد، را اتخاذ میکند. دراین رابطه بد نیست نظرات انگلس در استهزای آنارشیستها را ذکر کنیم؛ انگلس در اینجا بنحو جالب توجهی از تجربه کمون پاریس استفاده کرده و به آن رجوع می نماید و این درس را از آن تجربه جمع بندی می کند:

 “آیا این عالیجنابان تاکنون شاهد انقلابی بوده اند؟ انقلاب بیشک آمرانه ترین چیز ممکن است. عملی است که طی آن یک بخش از اهالی اراده خود را بزور تفنگ، سرنیزه و توپ که همگی ابزارهایی بسیار آمرانه اند، بر بخش دیگری از اهالی تحمیل میکنند. دسته فاتح باید حاکمیت خود را به وسیله خوف افکندن در دل مرتجعین از طریق بکارگیری اسلحه حفظ کند. آیا کمون پاریس حتی یک روز هم بدون استفاده از آتوریته مردم مسلح علیه بورژوازی میتوانست دوام بیاورد؟ بالعکس، آیا نمیتوانیم یکمون پاریسه را بخاطر استفاده ناکافی از آن آتوریته سرزنش کنیم؟” (به نقل از لنین، دولت و انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۵۲)

انگلس بیشک محتوای طبقاتی دیکتاتوری پرولتاریا را در نظر داشت. او نه از آتوریته به معنایی کلی یا انتزاعی، بلکه دقیقا از آتوریته انقلابی پرولتاریا دفاع میکند. همین نکته در مورد مائو و سایر “رهروان سوسیالیسم” در چین نیز صادق است. آنها به اعمال دیکتاتوری پرولتاریا توسط توده ها بر بورژوازی و کلیه کسانی که می خواستند سرمایه داری را احیا کنند، حیات و شکل دادند و آنرا رهبری کردند. (۱۰)

مشکل بوروکراسی،نقش حزب و ساختارهای دولتی تحت سوسیالیسم

مسئله بعدی. زیرعنوان “اشتباه اساسی”، سند CRC بدنبال این است که در یابد “لنین چگونه و از کجا به اشتباه رفت.” ولی با این “اکتشاف” اشتباه اساسی خود را که رد پایش در سراسر سند هویداست، عمیق تر می کند. نه تنها استدلالات سند بد و بدتر می شوند، بلکه بحثهای جدیدی بمیان می آید که نشان دهنده گسست ـ یا عقب نشینی ـ واضح تری از مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم است. باقی نقد حاضر از سند CRC عمدتا روی همین بحثهای جدید ـ که نشان می دهیم چندان هم جدید نیستند ـ متمرکز است.

سند CRC می گوید: “در ساختار سیاسی کمون پاریس، حزب کمونیست هیچ نقش مستقیمی بعهده نداشت.” (پاراگراف VIII ـ ۴)

باز هم بلحاظ تاریخی، تنها میتوان گفت “خدا را شکر!” منظورم این است که اگر یکی از بانفوذترین نیروهای درون کمون پاریس چنین نقش رهبری “مستقیمی” بازی کرده بود، رهبری بدست حزبی می افتاد که نماینده حقیقی پرولتاریا نبود چرا که نیروهای رهبری کننده کمون پاریس هیچکدام واقعا کمونیست نبودند: سوسیالیست بودند، ولی نه سوسیالیست علمی. این نیروها مخالفین سیاسی مارکس بودند و اگر کمون بیشتر عمر می کرد و رهبری آنها بر کمون تحکیم می شد، کار بهرحال به احیاء سرمایه داری می کشید. باز تکرار می کنم، فقدان یک حزب پیشاهنگ کمونیست واقعی یک ضعف حیاتی کمون بود. این مربوط میشود به نکته اساسی که تجربه کمون پاریس دارای محدودیت بود و هر چند در واقع انقلابات روسیه و چین از روح و جهت اساسی که مارکس در کمون پاریس تشخیص داد پیروی کردند، اما علم کردن تجربه بسیار محدود کمون در مقابل تجارب بسیار عظیم تر بعدی دیکتاتوری پرولتاریا، اشتباه است.

به نکته دیگری در سند CRC بپردازیم. “اینکه در شمای کلی دیکتاتوری پرولتاریا که توسط لنین در “دولت و انقلاب” ارائه شده هیچ اشاره ای به نقش حزب نشده، جالب توجه است. این میتواند متاثر از ساختار سیاسی کمون پاریس باشد. اما در روسیه، بر خلاف کمون پاریس، حزب بواسطه اینکه بعنوان پیشاهنگی که منافع طبقاتی پرولتاریا را نمایندگی می کرد تکوین یافته بود الزاما طی دوران انقلاب اکتبر نقشی حیاتی ایفا نمود. پس این سوال تئوریک مهم آن دوران بود و باید پاسخ می گرفت. بی توجهی کامل لنین به این مسئله لغزشی جدی بود که به اشتباه اساسی در تکامل درک از دیکتاتوری پرولتاریا انجامید.” (پاراگراف VIII ـ ۵)

واقعیتی است که لنین در اثر “دولت و انقلاب ” به نقش حزب در دیکتاتوری پرولتاریا نپرداخت. هدف او از نوشتن دولت و انقلاب در فاصله بین انقلاب بورژوا دمکراتیک فوریه ۱۹۱۷ و انقلاب پرولتری اکتبر ۱۹۱۷، این بود که ضرورت سرنگونی قهرآمیز دولت بورژوایی، نابودی ماشین کهنه دولتی و ایجاد دولتی از نوع نوین ـ دیکتاتوری پرولتاریا ـ را نشان دهد. مسئله تئوریکی اساسی در آن لحظه تعیین کننده این بود و نه نقش حزب در دیکتاتوری پرولتاریا.

“دولت و انقلاب” پلمیکی بود علیه “سوسیالیستهای” اپورتونیست آن دوره (که “محترم ترین” و با نفوذترینشان کائوتسکی بود.) این افراد ضرورت قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا را نفی و آموزه های بنیادین مارکسیستی در باره دولت را تحریف میکردند ـ آموزه هائی مبنی بر اینکه دولت ابزار سرکوب طبقاتی است، با شکل گیری تخاصمات طبقاتی بوجود آمده و با نابودی این تخاصمات و بطور کلی تفاوت های طبقاتی از طریق انقلاب پرولتاریا و تحول ریشه ای جامعه و دولت از بین خواهد رفت.) لنین در این پلمیک به جمعبندی مارکس و انگلس از تنها تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در آن زمان یعنی کمون پاریس، اتکاء کرد. مسئله نقش پیشاهنگ حزب کمونیست در اعمال دیکتاتوری پرولتاریا هنوز بطور جدی مطرح نشده بود.

بعید نیست اگر لنین با استنباط از تجربه کمون پاریس ـ بخصوص که در کمون پیشاهنگ کمونیست واقعی موجود نبود ـ به نتایجی درباره ضرورت نقش پیشاهنگ حزب، نه تنها در سرنگونی قدرت کهنه دولتی بلکه در ایجاد و اعمال قدرت نوین، رسیده باشد. ولی نپرداختن به این مسئله در دولت و انقلاب را “لغزشی جدی” که به “اشتباهی اساسی” منجر شد دانستن، نشاندهنده یک طرز تفکر ایده آلیستی و متافیزیکی است.

دقیقا این تجربه انقلاب اکتبر و سپس اعمال قدرت توسط پرولتاریا بود که مسئله نقش رهبری کننده حزب را به میان کشید و مطرح ساخت. مسلم است که در آن هنگام، لنین چه در حیطه تئوریک و چه در حیطه پراتیک، مداوما در عرض چند سال بعد به این مسئه پرداخت. او در نوشته ها و سخنرانی های خود در این دوره (سالهای اولیه دیکتاتوری پرولتاریا در جمهوری شوراها و سالهای آخر زندگی خود) بکرات در این مورد بحث کرده و به تضادهای مربوط به این مسئله پرداخته است ـ در واقع در بخش های دیگر این سند هم از این نوشته ها و سخنرانی ها نقل قول آورده شده است. (البته بطور تحریف شده و بمنظور متهم کردن لنین به تبلیغ “دیکتاتوری حزب” بر توده ها) (۱۱)

نوع مطرح شدن این مسئله، خود رابطه واقعی بین تئوری و پراتیک را نشان می دهد. در واقع همانطور که لنین گفت مهمترین عملکرد تئوری برخورد به مشکلات عاجل روز، برخورد به مشکلات تئوریکی است که توسط پراتیک مطرح می شود.

به نکته دیگری از سند CRC بپردازیم: “بعد از کسب قدرت در اکتبر، کنگره شوراها به آتوریته رسمی قدرت سیاسی نوین بدل گشت اما در واقع امر، حزب از پشت صحنه نقش حیاتی در ارائه تمامی سیاستها و تاکتیکهای مهم ایفا می نمود. اگر چه نقش حزب در ساختار دولتی نوین معین نگشته بود، اما در عمل شوراها را کنترل می کرد.” (پاراگراف VIII ـ ۶)

با کمال تاسف می بینیم سند CRC ترس از همان شبحی را دامن می زند که عموما بورژوازی علم می کند ـ شبح کمونیستهای حقه باز که نقشه های مخفی در سر می پرورانند! و می بینیم که باز هم این سند فرمالیسم آشنای بورژوایی خود را پیش می کشد (گله می کند که واقعا به ساختارهای رسمی دمکراسی اعتنا نمی شد)، ولی اینبار تحت پوشش ضدیت با فرمالیسم (شوراها فقط آتوریته رسمی بودند ولی در پشت صحنه اداره امور عمدتا دست کمونیستها بود) در واقع این امر اصلا “پشت صحنه” نبود. قبلا، سند CRC خود از لنین نقل قول آورده که بلشویک ها ضرورت نقش رهبری کننده حزب را به “جهانیان اعلام کردند.” واقعیت این است که نقش حزب بعنوان نیروی رهبری کننده دیکتاتوری پرولتاریا در رابطه دیالکتیکی با توده ها که برای اعمال این دیکتاتوری بسیج شده بودند، با وضوح هرچه بیشتری تعریف می شد. و لنین با مسئله، چه در تئوری و چه در پراتیک، به همین شکل برخورد کرد. استالین نیز بخصوص در ابتدا، عمدتا چنین کرد. (تحلیل مائو را بیاد آورید: در ابتدای رهبری استالین، حزب بجز توده ها تکیه گاهی نداشت و بنابراین استالین خواستار بسیج همه جانبه توده ها و حزب شد، ولی بعدا که از این طریق دست آوردهایی کسب شد، اتکاء به توده ها تقلیل یافت.

)سند CRC چنین ادامه می دهد:

“بنابراین، تحت فشار شرایط، در مواجهه با تهدیدات خارجی و داخلی، حزب مجبور شد که نقش مرکزی را بعهده گیرد و شوراها را به پشت صحنه براند.” (پاراگرافVIII ـ ۷)

صحبت از “به پشت صحنه راندن” شوراها، عامیانه کردن مسئله و از بنیاد غلط است. حتی “تحت فشار شرایط” و با وجود تغییرات ضروری که در وزنه شوراها نسبت به سایر نهادها (از جمله و بخصوص نسبت به حزب ) در اداره جامعه و اعمال دیکتاتوری پرولتاریا داده شد (چنانکه قبلا صحبتش شد)، همانطور که لنین گفت برای اجرای امور دولتی تحت رهبری حزب کماکان به شوراها تکیه می شد؛ ولی اینجا باید به یک مسئله تاریخی جامع تر یعنی نقش شوراها (و سایر نهادها و تشکلات توده ای مشابه) در پروسه انقلاب سوسیالیستی و پیشروی بسوی کمونیسم برگردیم.

استالین، در گفتگویی در باره انقلاب چین و بخصوص در پاسخ به سوالی در باره تشکیل و نقش شوراها در آن انقلاب (در سال ۱۹۲۷ یعنی مراحل اولیه انقلاب چین) چنین بحث می کند که شوراها “ارگان قیام علیه قدرت موجود، ارگان مبارزه برای قدرت انقلابی نوین، ارگان قدرت انقلابی نوین اند.” (استالین “گفتگویی با دانشجویان دانشگاه سون یاتسن”، ۱۳ مه ۱۹۲۷، سوال هشتم، در “در مورد اپوزیسیون” ـ پکن؛ انتشارات زبانهای خارجی صفحه ۶۸۹) ما قصد وارد شدن به مسائل خاص و بغایت پیچیده تاکتیکی مورد بحث استالین در باره انقلاب چین در آن دوران را نداریم، ولی اینجا استالین به یک مسئله مهم و جهانشمول اشاره می کند. در تجربه انقلاب بلشویکی ( و این در مورد انقلاب چین تحت شرایطی که شوراها تشکیل شدند نیز صدق می کند) شوراها از درون قیام توده ای بوجود آمدند و تا مدتی بعد از کسب قدرت (۱۲) همان تحرکی را که در طول قیام داشتند حفظ کردند. ولی روشن بود که این تحرک را نمی توان بشکل “خط مستقیم” در همان سطح و برای مدت زمانی طولانی حفظ کرد.

این نیز مربوط است به نکاتی که قبلا در باره مشکل حفظ انرژی و شور و شوق انقلابی توده ها مطرح شد. مبارزه طبقاتی و طغیانهای انقلابی توده ها در جامعه سوسیالیستی ( و در جامعه سرمایه داری) الزاما موج وار و مارپیچی تکامل می یابند. و این مسئله ناچارا در درجه تحرک ـ و گاهی در فقدان نسبی تحرک ـ ارگانهایی از قبیل شوراهای تحت رهبری پرولتاریا انعکاس می یابد.

این واقعیت که در شوروی، شوراها همیشه آن تحرک دوران خیزش توده ها برای کسب قدرت و سالهای اولیه اعمال قدرت را نداشتند، بیانی از این تکامل عینی موج وار است و نه آنطور که سند CRC می گوید نتیجه حقه بازیها و اعمال شیطانی بلشویکها برای جایگزین کردن دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری حزب.

و درست بر خلاف آنچه این سند می گوید، لنین از این مسئله که نه توده ها و بلکه “فقط حزب”، “می تواند دیکتاتوری را اعمال کند”، اصل نساخت. (پاراگراف VIII ـ ۷) او با جدیت به مشکل چگونگی شرکت توده ها در اداره دولت و مبارزه با گرایشات بوروکراتیکی که مانع آن می شوند، پرداخت. نوشته های او در سالهای آخر زندگیش نشان می دهد که شدیدا با این مسئله دست به گریبان بود ولی در عین حال مجبور بود قبول کند که بوروکراسی تا مدتها به اشکال مختلف به زندگی خود ادامه داده و به این زودیها از بین نخواهد رفت.

یکی از شیوه های مهم لنین در رهبری مبارزه علیه بوروکراتیزه شدن و گرایش به فساد که در حزب کمونیست بخاطر در قدرت بودن رشد میکند، کارزار تصفیه حزب از کاریریست ها یکسانی که برای پیشرفت شخصی وارد حزب شده بودند ـ مه بود؛ این تصفیه بخصوص شامل افرادی شد که بعد از تثبیت قدرت و زمانیکه حزب نقشی رهبری کننده در نهادهای جامعه، در اقتصاد و زندگی سیاسی کشور ایفا می کرد، به حزب پیوسته بودند. لنین اصرار داشت که حزب، بخصوص هنگامی که نیروی رهبری کننده پرولتاریای در قدرت است، باید همواره از افرادی تشکیل شود که حاضرند برای منافع پرولتاریا فداکاری کنند. در سال ۱۹۲۱  یعنی دوران بعد از پیروزی در جنگ داخلی علیه ارتجاعیون بومی که با شماری از قدرتهای امپریالیستی مرتبط بودند ، لنین در مورد تصفیه حزب گفت:

“شکی نیست که تصفیه حزب به امری جدی و بسیار مهم تبدیل شده است.”

“در برخی نقاط حزب عمدتا با کمک تجربه و پیشنهادات کارگران غیر حزبی تصفیه می شود؛ این پیشنهادات و نمایندگان توده های پرولتر غیرحزبی به طور جدی مورد ملاحظه قرار می گیرند. این با ارزش ترین و مهمترین مسئله است. اگر ما در تصفیه حزب به این شیوه، بدون استثناء و از بالا تا پائین، واقعا موفق شویم، دست آورد عظیمی برای انقلاب کسب خواهیم کرد.”

“…حزب باید از آنانی که از توده ها بریده اند تصفیه شود ( چه برسد به کسانی که حزب را در چشم مردم بی اعتبار می کنند) طبیعتا ما به هرچه توده ها بگویند گردن نخواهیم گذاشت. چرا که توده ها نیز گاهی ـ بخصوص هنگام خستگی و فرسودگی مفرط ناشی از سختی و رنج بیش از حد ـ غرق احساساتی میشوند که اصلا پیشرو نیست؛ ولی پیشنهادات توده های پرولتر غیر حزبی و در بسیاری موارد توده های دهقان غیر حزبی، در ارزیابی از افراد و در انتقاد از کسانی که با انگیزه های خودخواهانه خودشان را به ما “چسبانده اند”، از آنانی که تبدیل به “کمیسرهای متفرعن” و “بوروکرات” شده اند، بسیار با ارزش است. توده های زحمتکش حساسیت فوق العاده ای دارند. بنابراین می توانند فرق کمونیستهای صدیق و متعهد را با آنهائی که مایه نفرت کسانی میشوند که با عرق جبین تامین معاش میکنند و هیچ امتیاز و هیچ “راهی به مقامات بالا” ندارند تشخیص دهند.”

“برای تصفیه حزب در نظر گرفتن پیشنهادات مردم زحمتکش غیر حزبی بسیار مهم است. اینکار نتایج بزرگی بهمراه میاورد. این کار حزب را به پیشاهنگی قوی تر از آنچه بود تبدیل می کند. این کار حزب را تبدیل به پیشاهنگی می کند که با طبقه، بند های محکم تری دارد و حزب را در رهبری طبقه از میان انبوه مشکلات و خطرات بسوی پیروزی، تواناتر می کند.” (لنین، تصفیه حزب، منتخب آثار لنین. جلد ۳۳، ص ۴۰ ـ ۳۹ تاکید از لنین)

این تصفیه های حزبی و سایر اقداماتی که علیه بوروکراتیزه شدن حزب تحت رهبری لنین اتخاذ شد، نمی توانست بخودی خود مشکل را حل کند و نکرد ـ این اقدامات نمی توانست تضادهای بنیادینی که زاینده بوروکراتیسم و کاریریسم در میان سردمداران حزبی و دولتی و غیره می باشند را حل کند و نکرد. ولی این سیاستها نشان می دهد که لنین مصمم بود با بوروکراتیسم و کاریریسم و سایر گرایشاتی که میخواستند ماهیت حزب و دولت را عوض کرده و آن را به ابزاری برای دیکتاتوری بر توده ها تبدیل کنند، بجنگد.

این مشکل، ابداعات نوین، کشف شیوه ها و ابزار جدیدی از مبارزه را طلب می کرد ـ و انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری چین، آن ابداع نوین، آن شیوه و ابزار نوین مبارزه انقلابی تحت دیکتاتوری پرولتاریا بود. ولی همانطور که مائو گفت تنها یک انقلاب فرهنگی نمی توانست همه مشکلات را حل کند؛ و نیز نمی توانست خصلت موج وار مبارزه طبقاتی و خیزشهای توده ای ، که خصلتی عینی است، را از بین ببرد. همانطور که مائو گفت در طول جاده ای که نهایتا به کمونیسم می انجامد انقلابات فرهنگی متعددی لازم است و با وجود این، انقلابات فرهنگی همیشه بوقوع نمی پیوندند. در آن دورانی که انقلاب فرهنگی میسر نیست باید با گرایشات بوروکراتیک مبارزه کرد و اساسی تر از آن باید راههایی یافت تا بتوان از طریق آن شور و تحرک آگاهانه توده ها را به حد اکثر ممکن بسیج کرد. ولی هیچ یک از اینها سدی آهنین و تضمین شده علیه احیاء سرمایه داری نخواهد بود و این واقعیت را که در دوره هایی حتی در جامعه سوسیالیستی “هیجان” انقلابی و ابتکار توده ها در اوج خود نیست، عوض نخواهد کرد.

در اینجا مسئله دیگری نیز مطرح است و آن برخورد حزب، بعنوان نیروی رهبری کننده دیکتاتوری پرولتاریا، به مخالفین و برخورد عقاید، چه درون حزب و چه بطور کلی در سطح جامعه، می باشد. در مقاله “پایان / آغاز” و برخی نوشتجات دیگر، من به تبعیت از مائو به اهمیت آزاد گذاشتن و حتی تشویق اختلاف نظر و برخورد عقاید تحت دیکتاتوری پرولتاریا بعنوان یک اصل عام تاکید کرده ام. ولی در عین حال باید متوجه بود که به این مسئله نیز نمی توان بطور مجرد و فرمالیستی و با دید دمکراسی “ناب” و “غیر طبقاتی” برخورد کرد ـ شرایط معین و بالاخص  روابط طبقاتی و مبارزه طبقاتی چه در خود جامعه سوسیالیستی و چه در سطح بین المللی بر این مسئله نیز تاثیری تعیین کننده دارد.

گاهی امکانش هست ـ یعنی در تطابق با منافع پرولتاریا است ـ که به چنین مناظره و اختلاف عقیده “میدان” داده شود و حزب نباید در چنین فرصتهایی از “میدان دادن” امتناع کند؛ گاهی هم باید “صفها را فشرده” تر کرد و مبارزه ایدئولوژیک و مناظره و غیره را به شیوه ای محدودتر پیش برد؛ و در شرایطی که چنین برخوردی ضروریست، حزب از اتخاذ این روش هم نباید طفره رود. با وجود این، باید اصل راهنما در تمام این موارد پیدا کردن شیوه هایی برای بحث، ابراز نظر مخالف و مبارزه ایدئولوژیک، چه در درون حزب و چه در میان توده های وسیع باشد؛ شیوه هایی که با شرایط وفق داشته باشد و در آن شرایط مشخص بر منافع پرولتاریا منطبق باشد؛ و باید از هر فرصتی برای حداکثر “میدان دادن” استفاده کرد که البته باید در تطابق با منافع پرولتاریا یعنی با اعمال دیکتاتوری پرولتاریا توسط توده ها و ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا و با رهبری حزب پیشاهنگ کمونیست باشد.

این کار باید انجام گیرد ـ حتی با وجود اینکه الزاما خطرات زیادی در برداشته و مکررا نظمی را که تحت سوسیالیسم جا افتاده، بهم خواهد زد؛ اما اینکار باید به طریقی انجام شود که پایه های احیاء نظم کهن و سرمایه داری را تقویت نکرده بلکه تضعیف کند. اینجا بر می گردیم به “جنبه مثبت تضادهای حل نشده تحت سوسیالیسم” و اصل مرتبط بدان که:

“حزب در جامعه سوسیالیستی باید به دو صورت بمثابه پیشاهنگ عمل کند: نه تنها بعنوان حزب در قدرت بلکه در رابطه با شرکت فعال و در واقع به میدان آوردن توده ها و رهبری مبارزات آنها علیه آن جنبه هایی از نظم موجود که در هر لحظه معین به مانعی در مقابل انقلابی تر کردن جامعه و در مقابل نیروهای نوین نوپای انقلابی تبدیل شده اند. بطور خلاصه حزب باید هم حزب در قدرت باشد و هم پیشاهنگ مبارزه انقلابی علیه آن جوانبی از قدرت که راه رهایی کامل را سد می کنند.” (باب آواکیان، “یادداشتی نهایی”، مجله انقلاب ـ پائیز ۱۹۹۰ ص ۴۶، تاکیدات از متن اصلی است)

کلیت این مسئله سوالات عمیقی را در بر دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کرد و پاسخ داد ـ ولی تکرار کنم، اینکار باید با اتکاء به مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم و با جمعبندی مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستی از تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا صورت گیرد. نفی این تجربه تاریخی و جستجوی “جواب های راحت” که حزب را در مقابل توده ها قرار می دهد، صریحا بگویم، شیوه کلاسیک ضد کمونیستی است. بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی بر نکته ای تاکید می کند که در پرتو وقایع اخیر جهانی بیش از پیش اهمیت یافته است:

“جمعبندی از تجارب تاریخی، خود همیشه صحنه مبارزه طبقاتی حاد بوده است: از زمان شکست کمون پاریس تاکنون، رویزیونیستها و اپورتونیستها بر شکستها و کمبودهای پرولتاریا انگشت گذارده اند تا درست و نادرست را وارونه جلوه داده جای عمده و غیر عمده را عوض کرده و به این ترتیب نتیجه گیری کنند که پرولتاریا “نمی بایست دست به اسلحه می برد.” ظهور شرایط جدید اغلب بمثابه توجیهی برای نفی اصول اساسی مارکسیسم، تحت عنوان “تکامل خلاق” آن، مورد استفاده قرار گرفته است. در عین حال این نادرست و بهمان میزان مضر است که روح نقادانه مارکسیسم را کنار نهاده، از کمبودها و موفقیتهای پرولتاریا همزمان جمعبندی نکرده و بدفاع از مواضعی که در گذشته صحیح ارزیابی می شد و اتکاء به آنها قناعت کنیم. چنین برخوردی مارکسیسم ـ لنینیسم را شکننده می کند و در مقابله با حملات دشمن و هدایت پیشروی های نوین در مبارزه طبقاتی ناتوانش می سازد. فی الواقع، چنین شیوه ای روح انقلابی مارکسیسم را می کشد.

” در واقع تاریخ نشان داده است که تکاملات خلاق و واقعی مارکسیسم (و نه تحریفات رویزیونیستی و قلابی) در ارتباط لاینفک با مبارزه حاد در دفاع و پشتیبانی از اصول پایه ای مارکسیسم ـ لنینیسم قرار داشته است. مبارزه لنین در دو جبهه علیه رویزیونیسم آشکار و علیه افرادی همچون کائوتسکی که تحت پوشش “مارکسیسم ارتدکس” با انقلاب ضدیت می ورزیدند، و نبرد بزرگ مائو علیه رویزیونیستهای مدرن که تجربه ساختمان سوسیالیسم در شوروی لنین را نفی می کردند، در عین پیشبرد نقدی علمی و همه جانبه از ریشه های رویزیونیسم، شواهد این مدعا هستند.”

 ” امروزه برخوردی مشابه به مسائل و مشکلات آزارنده تاریخ جنبش بین المللی کمونیستی لازم است.” (بیانیه ج ا ا ـ ص ۸)

متاسفانه سند CRC از این برخورد صحیح بریده و خلاف آن می رود. این سند اصرار دارد بر اینکه “دو گام عملی توسط کمون پاریس برداشته شد: اولا، یک سیستم سیاسی که توسط ماموران قابل عزل دولتی اداره می شود و ثانیا، جایگزین کردن خلق مسلح بجای ارتش دائمی”؛ و مدعی است که از این زاویه در “قوای محرکه” قدرت سیاسی تعمق می کند (پاراگراف VIII ـ ۹ ، پاراگراف VIII ـ ۱۰) و به این ترتیب کاملا به نقطه نظر بورژوایی نزول می کند. سند با توصیف ماهیت دولت شروع می کند:

” طبقه مسلط در یک جامعه طبقاتی، قدرت سیاسی را با ادعای نمایندگی کل جامعه بکار می برد. این بازتاب تضادی میان اراده سیاسی طبقه حاکم و اراده سیاسی جامعه بطور کل است. برای حل این تضاد است که قدرت در ساختار دولتی تمرکز می یابد و توسط طبقه حاکم بمثابه قدرت اجرائی اش بکار برده می شود. بنابراین، این تمرکز اراده سیاسی طبقه حاکمه تحت لوای اراده سیاسی کل جامعه در شکل کنکرت دولت ( خصوصا در قدرت مسلح آن)، صفت ممیزه قدرت سیاسی در جامعه طبقاتی از دیرباز بوده است” (پاراگراف VIII ـ ۱۰ ـ تاکید از من است)

این توضیح نادرستی از تضادهای موجود و جوهر مسئله است. اعمال قدرت سیاسی توسط طبقه غالب، ماهیتا و بنیادا به منظور حل “تضاد بین اراده سیاسی طبقه حاکمه و اراده سیاسی جامعه بطور کل ” نبوده بلکه ماهیتا و بنیادا هدفش برخورد به تضاد ـ خصمانه ـ بین طبقه غالب و طبقه (یا طبقاتی) است که طبقه غالب برای حفظ موقعیت مسلط خود در جامعه باید بر آنها دیکتاتوری اعمال کند. و ریشه آن نه در برخوردی مجرد بین “اراده های سیاسی” بلکه در شرایط مادی زیربنایی نهفته است ـ یعنی برخورد منافع طبقاتی متفاوت که منطبق بر مناسبات توده ای مادی مشخص است. ریموند لوتا توضیح موشکافانه زیر را از مسئله ارائه می دهد:

“دولت یک ساختار عینی جامعه است که خصلتش نه توسط منشاء طبقاتی اعضای رهبری کننده آن بلکه توسط تقسیم کار اجتماعی مشخصی که خود جزئی از آن است و روابط تولیدی ای که باید نهایتا به آن خدمت کرده و بازتولیدش کند، تعیین می شود. (لوتا، “واقعیت های سوسیال امپریالیسم در مقابل دگم های رئالیسم بدبینانه: دینامیسم شکل بندی سرمایه در شوروی” از کتاب “اتحاد شوروی: سوسیالیست یا سوسیال امپریالیست؟ بخش ۲، شیکاگو، انتشارات RCP 1983 ـ ص ۴۱ ـ تاکید از من است).

ولی سند CRC مسئله را درست برخلاف این مطرح می کند؛ تمرکز بروی “تضاد بین اراده سیاسی طبقه حاکمه و اراده سیاسی جامعه بطور کل” نگرشی ایده آلیستی به مسئله بوده و کار را به پرده پوشی ماهیت طبقاتی دولت می کشد، (خواهیم دید که این سند هم دقیقا در این جهت پیش می رود) سند در ادامه بحث خود مسئله را چنین ارائه می کند:

“پرولتاریا در پی گسست کیفی از این ساختار است. او می باید روندی را آغاز کند که جامعه را بطور کل به جذب دوباره این قدرت متمرکز، قادر سازد؛ و جایگزینی ارتش دائمی با خلق مسلح یک گام اولیه مشخص در این جهت است. در فقدان یک سیستم کامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که ضامن این جذب دوباره باشد، خود این گام به تنهایی نخواهد توانست به هدف یاد شده خدمت کند. در کل این روند، شرایط و ساختارهایی می باید ایجاد شود که اراده سیاسی کل جامعه بتواند بطور مستقیم بدون وساطت یک دولت بروز یابد و متحقق گردد. فقط بعد از این است که پرولتاریا می تواند به هدف خود یعنی جامعه ای که در آن دولت ناپدید می شود دست یابد. اگر پرولتاریا نتواند چنین آلترناتیوی را برای سیستم سیاسی ارائه دهد، نخواهد توانست هیچ گسست کیفی از سیستم بورژوایی موجود انجام دهد.” (پاراگرافVIII ـ ۱۰)

از قسمت آخر شروع می کنیم. در این بخش رابطه بین اقتصاد و سیاست بطور ایده آلیستی و متافیزیکی “وارونه” شده و به خود سیاست ـ و بخصوص دولت ـ هم بطور ایده آلیستی و متافیزیکی برخورد می شود. در این میان مسئله تعیین کننده دگرگون کردن زیربنای اقتصادی در رابطه با “گسست کیفی از سیستم بورژوایی موجود” مطرح هم نمی شود و مسئله “ارائه آلترناتیوی برای سیستم سیاسی ” از زیربنای اقتصادی جدا می شود و یا حداقل مسئله دگرگون ساختن زیربنای اقتصادی و فعل و انفعال آن با امر ایجاد دولتی از نوع نوین که بنوبه خود به از بین رفتن دولت بطور عموم می انجامد، اصلا در نظر گرفته نمی شود. فقط بطور سرسری به “سیستم کامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که ضامن این جذب دوباره باشد” اشاره می شود و بجای اینکه شرایط مادی زیربنایی را مرکز توجه قرار داده و سیستم سیاسی را در زمینه آن ـ یعنی در رابطه دیالکتیکی با شرایط اقتصادی زیر بنایی که نهایتا تعیین کننده اند ـ بررسی کند، توجه اولیه و عمده را به مسئله سیستم سیاسی معطوف می دارد.

در فرمولبندی “در کل این روند شرایط و ساختارهایی می باید ایجاد شود که اراده ( سیاسی) کل جامعه بتواند بطور مستقیم بدون وساطت یک دولت بروز یابد و متحقق شود” یک مسئله خیلی تعیین کننده از قلم افتاده است؛ مسئله ای که “کل روند” را مشخص می کند؛ یعنی مسئله وجود طبقات و مبارزه طبقاتی که مهمترینش تضاد و مبارزه خصمانه بین پرولتاریا و بورژوازی است؛ ولی همچنین تضاد و مبارزه بین کارگران و دهقانان، بین زحمتکشان و روشنفکران، و سایر تضادهای اجتماعی را هم در بر می گیرد، تضادهایی که منعکس کننده تضادهای طبقاتی اند و یا تخم تضاد طبقاتی و حتی تخاصم طبقاتی را در بردارند.

درست است که با رسیدن به کمونیسم، که لازمه اش تغییر انقلابی زیربنای اقتصادی و روبنا است، چنان سیستم سیاسی و اداری بوجود خواهد آمد که در واقع بیان اراده کل جامعه خواهد بود ـ البته این به معنی فقدان تضاد نیست . ولی روند رسیدن به کمونیسم از طریق انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا برای حل تضادهای عمیق اجتماعی و برخوردهای طبقاتی میسر می شود و نه از طریق رشد کم و بیش تک خطی ساختارهایی که “اراده سیاسی کل جامعه” و “جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه” را بیان می کنند. (پاراگراف X ـ ۳)

بعدا سند بما می گوید که “کل سیستم دیکتاتوری پرولتاریا که از زمان لنین تا مائو در عمل پیاده گشته، رفوزه شده است.” (پاراگراف VIII ـ ۱۱) چون طبق نسخه این سند یعنی “آلترناتیوی برای سیستم سیاسی” جلو نرفتند و طبق نظر این سند در مورد چگونگی از بین بردن دولت (یا “جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه”) عمل نکردند. در این مورد هم باید گفت “خدا را شکر!” اگر “کل سیستم دیکتاتوری پرولتاریای در عمل پیاده شده” کوشیده بود خط سند CRC را در عمل پیاده کند، این دیکتاتوری پرولتاریا خیلی زودتر از اینها مضمحل شده و سرنگون می شد، و پرولتاریای بین المللی تمام آن تجارب غنی تاریخی را که از طریق درسهای واقعی کسب کرده، نداشت. و باید اضافه کنیم که کاش این دیکتاتوری پرولتاریا در امتحان سند CRC بیشتر از اینها “رفوزه” شده بود ـ یا، اگر بخواهیم مسئله را بشکل مثبت مطرح کنیم، کاش بیشتر از اینها در ممانعت از قدرت گیری بورژوازی موفق شده بود و هنوز در قدرت بود.

موضوع تعیین کننده و مورد اختلاف بین مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم و خط سوسیال دمکراتیک سند CRC در مورد دولت و بخصوص دیکتاتوری پرولتاریا را تکرار و تاکید می کنم: این سند طوری برخورد می کند که گویا به محض اینکه دیکتاتوری پرولتاریا بدست آمد، مسئله اساسی در پیشروی بسوی کمونیسم گسترش دمکراسی است ـ دمکراسی صوری. در حالیکه در واقعیت، نکته اساسی ـ یا همانطور که مائو بروشنی گفت، حلقه کلیدی ـ مبارزه طبقاتی است.

در نوشتجات مارکس و انگلس (ولنین) می توان فرمولبندی هایی یافت که از برخی جهات بظاهر به آنچه در مورد “جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه” در سند CRC آمده است شبیه می باشد، ولی این سند اصل مسئله را نمی بیند (یا ندیده می گیرد): دولت بر پایه شکاف جامعه به طبقات متخاصم بوجود می آید و ارگان یک طبقه ـ طبقه ای که از لحاظ اقتصادی غالب است ـ برای سرکوب سایر طبقات است: دولت ابزار دیکتاتوری طبقاتی است. این مسئله در “منشاء خانواده، دولت و مالکیت خصوصی”، نوشته انگلس، بوضوح و بطور کامل ادا شده: “پس دولت از روز ازل موجود نبوده. جوامعی بودند که بدون آن سر می کردند و هیچ تصوری از دولت و قدرت دولتی نداشتند. در مرحله مشخصی از تکامل اقتصادی که تقسیم اجتناب ناپذیر جامعه به طبقات را به همراه داشت، وجود دولت، درست بخاطر این تقسیم، لازم شد.” (انگلس، “منشاء …” در مارکس و انگلس، آثار منتخب، مسکو: انتشارات پروگرس، جلد ۳، ص ۳۳۰) و دولت، هر کجا که موجود باشد و به هر شکلی که حکومت کند، “اساسا ماشین انقیاد طبقه تحت ستم و استثمار است” (همانجا ص ۳۳۲)

” جامعه بطور کل” هیچ “اراده سیاسی” ندارد ـ حداقل در جامعه طبقاتی. میتوان گفت طبقات “اراده سیاسی” دارند؛ و تکرار می کنم، قدرت دولتی (دیکتاتوری) برای برخورد به تضاد بین “اراده سیاسی” طبقه غالب ( بطور اساسی تر منافع طبقاتی عینی آن) و طبقاتی که مورد استثمار و ستم آن هستند بکار گرفته می شود.

نکته اساسی که اینجا باید مورد توجه قرار داد اینست که نیروی مسلح دولتی فشرده ترین تبلور قدرت سیاسی است و تا وقتی دولت هست ـ بعبارت دیگر تا وقتی جامعه به طبقات تقسیم شده ـ نیروهای مسلح بهرحال یکی از طبقات را نمایندگی می کنند. این نیروهای مسلح نمی توانند “تمام خلق” و یا “کل جامعه” را بدون تمایز طبقاتی نمایندگی کنند. تحت شرایط سوسیالیسم ـ که نه تنها یک جامعه طبقاتی است بلکه جامعه ایست که در آن تقسیمات طبقاتی خصمانه موجودند ـ فراخوان انحلال ارتش دائم (حرفه ای و تمام وقت) و جایگزینی آن با تسلیح “تمام خلق” را دادن به معنی درخواست حذف انحصار پرولتاریا بر نیروهای مسلح است که بنوبه خود به خواست انحلال دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد.

زیرا آن تضادهای اساسی که جامعه سوسیالیستی را بمثابه جامعه گذار از سرمایه داری به کمونیسم رقم می زند پایه های مادی برای ادامه موجودیت طبقات و بخصوص برای بازتولید مستمر بورژوازی، ایجاد مداوم بورژوازی نوین چه از میان کارمندان حزبی و دستگاه دولتی و چه بطور کلی از صفوف مردم می باشد. در چنین شرایطی منحل کردن ارتش دائمی که تحت رهبری حزب پرولتاریا (تنها حزب پیشاهنگ کمونیست آن) می باشد (۱۳) و جایگزینی آن با تسلیح “تمام خلق” در واقعیت به رشد نیروهای مسلح متفاوتی که نمایندگی طبقات متفاوتی، از جمله بورژوازی، را می کنند می انجامد. حتی اگر طبقات حاکمه سرنگون شده و هواداران (علنی) آنان از دسته بندی “تمام خلق” که قرار است جایگزین ارتش دائم دولت پرولتری شود، حذف شوند، باز هم این امر بوقوع خواهد پیوست. نیروهای مسلح پرولتاریا تحلیل رفته یا تضعیف خواهند شد و قدرت، از جمله قدرت نظامی سایر نیروهای طبقاتی، و از آنجمله نیروهای بورژوایی که مترصد احیاء سرمایه داری هستند، تقویت خواهند گشت. در واقع در چنین وضعی حفظ قدرت سیاسی و ادامه پیشروی بسوی کمونیسم برای پرولتاریا غیرممکن خواهد بود. وقتی بیاد داشته باشیم که ضد انقلابیون “بومی ” بدون استثناء بدنبال ایجاد وحدت با قدرتهای خارجی امپریالیستی و سایر دول ارتجاعی هستند، این مسئله را با وضوح بیشتری میتوان دید. نتیجتا انحلال نیروهای مسلح تمام وقت و تعلیم یافته، دولت پرولتری را در نبرد با تجاوز امپریالیستی و نیروهای احیاگر سرمایه داری درون کشور سوسیالیستی بطور مهلکی فلج خواهد کرد.

البته این بمعنای بی اهمیت بودن تسلیح توده های وسیع تحت سوسیالیسم نیست و برای حفظ حکومت پرولتاریا نباید تنها بر ارتش دائم تکیه کرد. در واقع چه از زاویه نبرد با حملات مسلحانه ضدانقلابی (وتجاوز امپریالیستی) و چه از زاویه پیشبرد تغییر انقلابی جامعه در جهت حذف تقسیمات طبقاتی (و به همراه آن دولت)، لازم و حیاتی است که در کنار ارتش دائم دولت پرولتری (تا فرارسیدن زمانیکه بتوان ارتش دائم را از بین برد) توده های وسیع “مسلح” بوده و مهمتر از آن وسیعا در میلیشیای خلق متشکل شده و تعلیم ببینند.

ولی مسئله تعیین کننده، هم در رابطه ارتش دائمی و هم در رابطه با میلیشیای خلق، این است که تفنگ باید واقعا دست توده ها باشد نه فقط بطور صوری. این مسئله  به ماهیت رهبری اعمال شده در ارتش دائم و میلیشیا منوط است. و ماهیت این رهبری نیز بنوبه خود بطور فشرده در خط متجلی میشود ـ هم خط ایدئولوژیک و سیاسی بطور عام و هم تبلور آن در سیاستهای مشخص. این شامل روابط درونی داخل نیروهای مسلح (از جمله میلیشیا) و روابط بین این نیروهای مسلح و توده های خلق است؛ همچنین مستلزم فرموله کردن قصد و هدف اساسی این نیروهای مسلح و اصول نبرد و دکترین آن است که از این هدف اساسی سرچشمه می گیرد.

در همه این موارد درک تفاوتهای طبقاتی بین خلق و اصرار بر نقش رهبری کننده پرولتاریا و حزب پیشاهنگش که در خط و سیاستهایش تبلور می یابد، تعیین کننده است. فقط بکاربست بی وقفه این روش، و مبارزه مستمری که کانون توجهش مسئله خط است، تعیین می کند که نیروهای مسلح دولت پرولتری نماینده قدرت مسلح توده ها هستند و در تطابق با منافع انقلابی پرولتاریا عمل می کنند یا نه.

انحلال تحلیل طبقاتی تحت عنوان مخالفت با “تقلیل گرایی طبقاتی”

مسلما موضع سند CRC چنین نیست. این سند بر ماهیت طبقاتی دولت پرده می کشد. در واقع، تحلیلش از دولت و روند زوال آن (“جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه”) نه تنها دولت پرولتری بلکه دولت بورژوایی را هم اساسا تحریف می کند. تحت عنوان “دیکتاتوری بورژوائی و دمکراسی پرولتری” به این (تجدید) نظر بر می خوریم:

 “لنین مطلقا حق داشت که بگوید تمامی اشکال مختلف دولتهای بورژوایی بناگزیر دیکتاتوری بورژوازی می باشند و کلیه اشکال متفاوت ممکن برای دولت در حال گذار پرولتری اساسا دیکتاتوری پرولتاریا هستند. اما این جنبه دیکتاتوری فقط جنبه اساسی آن است و نه همه آن. دولت دمکراتیک بورژوایی با یک سوال مهم در جامعه بشری دست و پنجه نرم می کند. تضاد میان فرد با جامعه. اما یک دولت بورژوا ـ فاشیستی هیچ جایی برای برخورد با این تضاد حتی در آن سطح باقی نمی گذارد. هر چند هر دوی اینها اساسا دیکتاتوری های بورژوایی هستند. برای نخستین بار در تاریخ جامعه بشری، دمکراسی بورژوایی فرد را بمثابه یک موجودیت سیاسی به رسمیت می شناسد و به او (زن یا مرد) نقشی هرچند صوری در سیستم سیاسی میدهد. ضعف این دمکراسی بورژوایی آنست که بر حاکمیت مالکیت خصوصی که توسط آن دیکتاتوری بورژوایی تضمین می شود استوار گشته است. بنابراین برابری ادعائی آن نه فقط صوری بلکه دروغین نیز میشود.” (پاراگراف ۹ ـ ۱) (۱۴)

قبل از هر چیز، انتقاد کردن از دمکراسی بورژوایی بخاطر “ضعفهایش”، بشیوه سند CRC خود کاملا افشاگر است! ولی علاوه بر آن گفتن اینکه دمکراسی بورژوایی “به حاکمیت مالکیت خصوصی استوار است” بسیار نادقیق و غلط می باشد. بورژوا دمکراسی به سلطه مالکیت بورژوایی استوار است. این نکته ممکن است جزئی و بی اهمیت بنظر آید ـ و ممکن است در متن دیگری چنین نیز باشد ـ ولی در زمینه تلاش سند CRC برای لاپوشانی پایه و خصلت طبقاتی دمکراسی بورژوایی اصرار بر این نکته و کاوش پیامدهای بعدی اش ضروریست. جوهر مالکیت بورژوایی استثمار پرولتاریا توسط بورژوازی است. مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست دقیقا بر این نکته تاکید کردند. آنها نشان دادند که “مالکیت خصوصی بورژوایی مدرن…بر تخاصمات طبقاتی، بر استثمار عده کثیر توسط عده ای قلیل استوار است.” آنها تاکید کردند که از نظر کمونیستها نابودی مالکیت خصوصی بمعنی نابودی این روابط و شرایط است ـ و باید “به این مفهوم” درک شود. (مانیفست حزب کمونیست، پکن؛ انتشارات زبانهای خارجی، صفحات ۵۱ ـ ۵۰)

مالکیت خصوصی بطور عام لزوما این تخاصم طبقاتی را در بر ندارد. مالکیت خصوصی، بعنوان یک دسته بندی کلی، به مالکیت خصوصی ابزار تولید محدود نشده و اجناس مصرف شخصی را نیز در بر می گیرد. این اجناس مصرف شخصی بخودی خود دارای روابط استثماری نیستند؛ و بهمین قیاس مالکیت فردی (خصوصی) ابزار تولید نیز لزوما چنین روابطی را در خود ندارد (مثلا مزرعه ای که متعلق به یک زارع بوده وخود روی آن کار می کند) همانطور که مارکس و انگلس روشن می کنند این مالکیت خصوصی بورژوایی (و سایر مناسبات آنتاگونیستی مالکیت نظیر فئودالیزم و برده داری) است که حامل این روابط استثماری و تخاصم طبقاتی می باشد، و کمونیسم با وجود اینکه هدفش نابودی هرگونه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و در واقع هرگونه تولید کالایی است، بین انواع گوناگون مالکیت خصوصی بوضوح تفاوت می گذارد. (۱۵) بسنده کردن به استفاده از عبارت کلی “مالکیت خصوصی” در اینجا، و صرفا اظهار اینکه دمکراسی بورژوایی “بر حاکمیت مالکیت خصوصی استوار است” کمک به پنهان کردن تخاصم طبقاتی بنیادین جامعه سرمایه داریست ـ تخاصمی که توسط جنبه صوری رابطه بین پرولتاریا و بورژوازی در تولید سرمایه داری نیز پنهان میشود (در ظاهر چنین است که این رابطه بر مبادله برابر میان مزد و نیروی کار قرار دارد، در صورتیکه در واقع یک رابطه استثماری است.)

تمجیدهای علنی این بخش از سند CRC از دمکراسی بورژوایی واقعا چشمگیر است (“برای نخستین بار در تاریخ جامعه بشری دمکراسی بورژوایی فرد را بمثابه یک موجودیت سیاسی برسمیت می شناسد و به فرد نقشی هر چند صوری در سیستم سیاسی میدهد.”) و مهم است توجه کنید که در اینجا برای جذاب تر نشان دادن دمکراسی بورژوایی آنرا در مقابل فاشیسم بورژوایی هم قرار می دهد. باز هم اینجا با تحریفی روبروئیم که تخاصم طبقاتی در دمکراسی بورژوایی را لاپوشان کرده یا در صدد تخفیف آن است.

همه اینها مهر آشنای التقاط رویزیونیستی بر خود دارد ـ از یک طرف دولتهای بورژوا ـ دمکراتیک “الزاما دیکتاتوری بورژوازیند” ولی از طرف دیگر “موجودیت سیاسی ” فرد را به رسمیت شناخته و به او “نقشی هر چند صوری در سیستم سیاسی می دهد.” سند CRC (“هر چند صوری”) تصدیق می کند که جوهر مطلب دیکتاتوری بودن همه دول بورژوایی است، ولی با بکار بردن روش التقاطی اش، این جوهر را غیر اساسی می نمایاند. بحث را بر “تضاد بین فرد و جامعه” متمرکز می کند و این تضاد را با این واقعیت اساسی که همه اشکال دولت بورژوایی دیکتاتوری اند در یک رده قرار داده ـ یا در واقع از آن مهمتر می داند. دقیقتر به مسئله نگاه کنیم.

در واقع نه فقط دولت بورژوا دمکراتیک، بلکه همه دولتها نه فقط با طبقات بلکه به اشکال متفاوت به افراد نیز برخورد می کنند. در این رابطه یادآوری نکته ای که قبلا ذکر شد مهم است: دیکتاتوری پرولتاریا جنبه ای از بکاربست زور بر افرادی از میان توده ها که خود بطور کلکتیو دیکتاتوری اعمال می کنند، نیز دارد. همه دولتها ـ همه دیکتاتوری ها ـ از منافع کلی طبقه حاکمه حمایت می کنند و دیکتاتوری قبل از هر چیز و اساسا علیه طبقاتی بکار می رود که در تقابل خصمانه با طبقه حاکمه قرار دارند. ولی این دیکتاتوری علیه منافع مشخص افرادی از طبقه حاکمه ، در آن موارد و تا جایی که در تقابل با منافع عمومی طبقه حاکمه قرار گیرند، نیز اعمال می شود.

درست است که دمکراسی بورژوایی نسبت به اشکال قبلی دولت، حقوق افراد را به اشکال جدید و متفاوتی مطرح می کند، ولی باز هم تحلیل انگلس را تکرار می کنم که دولت با ظهور تخاصم طبقاتی بوجود آمده و تمام دولتها ماهیتا ابزار سرکوب طبقاتی اند، و دولت بورژوا دمکراتیک نیز از این قاعده مستثنی نیست. ولی سند CRC آشکارا می کوشد رابطه فرد با دولت را در جامعه بورژوا دمکراتیک از روابط طبقاتی و دیکتاتوری طبقاتی جدا کند. بما می گوید لنین “با معادل گرفتن دمکراسی بورژوایی و دولت بورژوایی” “جنبه غیر طبقاتی دمکراسی را که در دمکراسی بورژوایی بازتاب یافته، از دیده فرو می نهد. به رسمیت شناختن نقش سیاسی فرد در سیستم سیاسی یک جامعه بواقع یک پیشرفت تاریخی در برخورد با تضاد غیر طبقاتی میان فرد و جامعه است.” (پاراگراف IX ـ ۲)

وقتی لنین کائوتسکی را بخاطر “تبدیل مارکس به یک لیبرال متعارف” افشا کرد (کائوتسکی میخواست وانمود کند که مارکس وقتی صحبت از دیکتاتوری پرولتاریا می کرد منظوری نداشت، چرا که این عبارت خود نقض دمکراسی است!) این نکته مهم را مطرح کرد: “ریشه های فلسفی این پدیده، نشاندن التقاط و سفسطه بجای دیالکتیک است.” (انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد ـ مجموعه آثار لنین ـ جلد ۲۸ ص ۲۳۴ ـ ۲۳۳). سند CRC نیز وقتی می کوشد افراد را از آن طبقه اجتماعی که در جامعه طبقاتی به آن متعلقند جدا کند، وقتی برای دولت بورژوایی و تضادهایی که با آن روبروست خصلت “دوگانه” قائل می شود، وقتی بر “جنبه غیر طبقاتی” دولت بورژوا دمکراتیک اصرار می ورزد؛ به همین شیوه آشنا، التقاط و سفسطه را بجای ماتریالیسم دیالکتیک می نشاند.

مائو و رفقایش در آخرین نبرد خود با دن سیائوپین و سایر رهروان راه سرمایه داری در چین نشان دادند که منظور دن و شرکاء چیست وقتی که آنان می گویند توجه به انقلاب به تنهایی کافی نیست بلکه باید به تولید هم توجه کرد؛ و اینکه قوانین و مقررات در موسسات تولیدی نه فقط به مناسبات بین افراد در تولید (روابط طبقاتی) بلکه به مناسبات بین افراد و طبیعت در روند تولید (“تضادی غیر طبقاتی”) هم مربوط است. انقلابیون چین گفتند که مناسبات (یا تضاد) بین افراد و طبیعت در تولید را نمی توان اینگونه از مناسبات بین افراد در روند تولید (یعنی مناسبات تولیدی که در جامعه طبقاتی، مناسبات طبقاتی است) جدا کرد. آنها نشان دادند که این التقاط رویزیونیستها کوششی است برای تحمیل قوانین و مقرراتی با محتوای طبقاتی بورژوایی تحت پوشش “تضاد غیر طبقاتی” و میخواهند تحت لوای بالا بردن تولید انقلاب را خفه کنند و با خط مائو یعنی “انقلاب را در یابید، تولید را بالا برید” مقابله نمایند.

سند CRC نیز وقتی می گوید دولت بورژوایی فقط ابزار سرکوب طبقاتی نیست بلکه “جنبه غیر طبقاتی” نیز دارد، درست از همین نوع التقاط استفاده می کند. مضمون و تاثیر این بحث، انکار و قلب این واقعیت بسیار اساسی است که دولت بورژوا دمکراتیک یعنی دمکراسی فقط برای بورژوازی و دیکتاتوری بر پرولتاریا و توده های خلق. “فراموش” کردن این مطلب و صحبت از “پیشرفت تاریخی” دمکراسی بورژوایی در “برخورد به تضاد غیر طبقاتی فرد با جامعه” به معنی فراموش کردن یکی از آموزه های اساسی مارکسیسم است: در جامعه طبقاتی افراد بطور بسیار اساسی و تعیین کننده اعضاء طبقات هستند و حتی “اراده” فردی آنها محصول شرایط اجتماعی و موقعیت طبقاتی آنهاست و نه زائیده یک جوهر فردی مستقل از روابط اجتماعی. (۱۶)

اینجا برای روشنتر کردن مسئله و آشکارتر کردن پایه طبقاتی ـ و دیدگاه و منافع طبقاتی موجود ـ در مواضع سند CRC راجع به دولت بورژوا دمکراتیک و رابطه آن با افراد و با طبقات، بد نیست نگاهی به بخشهای مهمی از آثار عمده مارکسیستی در این مورد بیاندازیم. اول گفته ای از انگلس می آوریم که در آن ماهیت طبقاتی به اصطلاح “اصول جهانشمول” انقلاب بورژوایی را برملا می کند:

 “مردان بزرگی که در فرانسه، افکار را برای انقلاب (بورژوایی) که در راه بود آماده می کردند خود انقلابگرانی افراطی بودند. این اشخاص هیچگونه آتوریته بیرونی را به رسمیت نمی شناختند. از مذهب، علوم طبیعی، جامعه و موسسات سیاسی انتقاد بیرحمانه و شدید می شد: همه می بایست مشروعیت خود را در مقابل محکمه عقل ثابت نمایند یا بوجود خود خاتمه دهند”

“اکنون، برای اولین بار روشنی تجلی می کند و برای اولین بار وارد قلمرو عقل می شویم: حالا خرافات، بی عدالتی، امتیازات شخصی و بالاخره ستم توسط حقیقت ازلی، حق ازلی، تساوی مبتنی بر طبیعت و حقوق تخطی ناپذیر بشر مطرود می شود و از بین می رود.”

“ما امروز می دانیم که این قلمرو عقل همان قلمرو بورژوازی بود که بصورت ایده آل در آورده شده بود؛ که حق ازلی در عدالت بورژوایی تجسم یافت؛ که برابری به برابری بورژوایی در مقابل قانون نزول کرد؛ که مالکیت بورژوایی یکی از حقوق اساسی انسان خوانده شد؛ و حکومت عقل، قرارداد اجتماعی روسو، بمثابه جمهوری دمکراتیک بورژوایی وجود یافت؛ و جز این نیز نمی توانست باشد. متفکرین بزرگ قرن هیجدهم نیز مانند پیشینیانشان قادر نبودند از محدودیتهای تحمیلی عصر خود بگذرند. (انگلس، سوسیالیسم علمی، سوسیالیسم تخیلی، منتخب آثار مارکس و انگلس جلد ۳ ص ۱۱۶ ـ ۱۱۵)

مارکس نقل قول زیر را “اصل راهنمای مطالعات” خویش خواند:

” انسانها در تولید اجتماعی موجودیت خود، وارد روابطی مشخص و ضروری می شوند که خارج از اراده آنهاست، یعنی روابط تولیدی منطبق بر آن مرحله مشخص از تکامل نیروهای مادی تولیدی. مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد؛ این زیربنای واقعی است که روبنای سیاسی و قانونی از آن بر می خیزد و اشکال مشخص آگاهی اجتماعی مربوط به خود را دارد. شیوه تولید زندگی مادی، روند زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری را در کلیت خود تعیین می کند. این آگاهی انسانها نیست که موجودیشان را تعیین می کند بالعکس موجودیت اجتماعیشان است که آگاهی شان را تعیین می کند.” (مارکس، پیشگفتار و مقدمه کتاب “درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی ” ، پکن ؛ انتشارات زبانهای خارجی، ص ۳)

بالاخره لنین می گوید:

“همه میدانند که توده ها به طبقات تقسیم شده اند؛…

و معمولا… طبقات توسط احزاب سیاسی هدایت می شوند؛ و احزاب سیاسی عموما توسط گروه هایی کمابیش ثابت که متشکل از با نفوذترین، پرتجربه ترین و معتبرترین اعضاء هستند هدایت می شوند که برای اشغال بالاترین مواضع مسئولیت انتخاب شده و رهبر خوانده می شوند. اینها مسائل ابتدائی است.” (لنین، بیماری کودکی چپ روی ـ پکن ؛ انتشارات زبانهای خارجی فصل ۵ ، ص ۲۹ ـ ۲۸)

نکته زیربنایی و مشترک این نقل قولها این است که افرادی که دیدگاهشان منطبق بر جهان و جهان بینی بورژوایی است و توسط آن شکل می گیرد ـ و این در مورد خرده بورژواهای دمکرات هم صدق می کند ـ قادر به درک آن واقعیت مادی بنیادین که محتوای یک جامعه معین و نهادها و ایده های آنرا تعیین می کند، نیستند. آنها نمی توانند بدرستی زیربنا و ماهیت طبقاتی دمکراسی بورژوایی و عقاید بورژوا دمکراتیک در مورد آزادی، فردیت و غیره را بفهمند، و بر همین مصداق از درک صحیح محتوای دمکراسی پرولتری و دیکتاتوری پرولتری نیز عاجزند. روابط بین طبقات مختلف، بین افراد و طبقات، و بین این طبقات و رهبری ایدئولوژیک و سیاسی شان (احزاب) برای این افراد روشن نیست.

سند CRC که می کوشد به تحلیل “غیر طبقاتی” ـ یا به تحلیل خود از “جنبه غیر طبقاتی” ـ اعتبار ببخشد، بخشی (یا بهتر بگوئیم یک قسمت از یک بخش ) از فصل اول “ایدئولوژی آلمانی” مارکس و انگلس را نقل می کند:”…در طول تکامل تاریخی …تمایزی بین زندگی افراد تا بدانجا که شخصی است و تا بدانجا که توسط رشته کار و شرایط مربوط به رشته کار معین می گردد، بوجود آمد” (ایدئولوژی آلمانی منتخب آثار مارکس و انگلس مسکو ص ۶۶)

در سند CRC نقل قول به این شکل آمده (پاراگراف ۱۳ ـ ۴) و فقط هم همین قسمت نقل شده و یک قسمت مهم حذف شده است. اگر این قسمت را بطور کامل بخوانیم می بینیم که قسمت از قلم افتاده، منظور مارکس و انگلس را درست بر عکس آنچه CRC میخواهد بنمایاند، میرساند. مارکس و انگلس بروشنی بیان می کنند که فردیت در جامعه طبقاتی درون روابط طبقاتی شکل گرفته و توسط آن شکل می گیرد. مثلا درست در جمله بعد از قسمتی که CRC نقل کرده، مارکس و انگلس می گویند:

 ” منظور ما این نیست که مثلا اجاره دار یا سرمایه دار دیگر بصورت فرد مطرح نیستند؛ بلکه شخصیتشان توسط مناسبات طبقاتی کاملا مشخص شکل می گیرد و تعیین می شود و تمایز تنها در تقابل با یک طبقه دیگر ظاهر میشود و در میان خودشان فقط وقتی ورشکست شدند مطرح می شود.” (منتخب آثار مارکس و انگلس جلد ا، ص ۶۶)

اینجا مارکس و انگلس نمی گویند که در جامعه طبقاتی “زندگی افراد” و بویژه کار آنها دارای یک “جنبه غیر طبقاتی” است، بلکه می گویند تضادی در این واقعیت است که آنها همچون افرادی مجزا زندگی و کار می کنند اما نقش آنها در تولید و در جامعه بطور کل توسط روند کلی تولید اجتماعی و تقسیم کار آن شکل گرفته و توسط آن تعیین می شود. در جامعه سرمایه داری کار (و موجودیت) افراد به تولید و مبادله کالایی و مهمتر از آن به پروسه انباشت سرمایه داری وابسته است. مارکس و انگلس این نکته را باز کرده و بطور مشخص به مسئله آزادی فردی می پردازند که بویژه تحت سرمایه داری و خصوصا برای پرولتاریا، ظاهر آن (آزادی فردی) در تضاد با جوهرش (ستم و استثمار طبقاتی) قرار دارد. اینجا در قسمتی طولانی تر از همین اثر این نکته را بسط می دهند:

” این مسئله در زمینداری (و حتی بیشتر از آن در قبیله) نیز پنهان است. برای مثال یک اشراف زاده همواره از اشراف است و عوام زاده همیشه از عوام و این خصلت، صرف نظر از سایر روابطش، از شخصیت او جدا نشدنی است. جدایی بین فرد شخصی و طبقاتی و خصلت تصادفی شرایط زندگی یک فرد، فقط با ظهور طبقه ای که خود محصول بورژوازیست ظاهر می شود. این خصلت تصادفی تنها با رقابت و مبارزه میان افراد ظاهر شده و رشد می کند. بنابراین تحت سلطه بورژوازی افراد در خیال آزادتر از دوران قبل بنظر می رسند، چرا که شرایط زندگیشان تصادفی به نظر می آید؛ البته در واقعیت کمتر آزاد هستند چرا که بیشتر در معرض خشونت امور قرار دارند. تفاوت سرمایه داری با زمینداری بویژه در تخاصم بین بورژوازی و پرولتاریا ظاهر می شود. (همانجا تاکید از من)

مارکس در گروندریسه این نکته را بسط بیشتری میدهد و مسئله ای را مطرح می کند که برای افشاء موضع و دیدگاه سند CRC بسیار بجاست:

“در روابط پولی و نظام مبادله ای توسعه یافته پیوندهای وابستگی شخصی، پیوندهای خونی، تربیتی و غیره از هم می گسلد  بی اعتبار می شود، یا حداقل بندهای اشخاص با هم جنبه خصوصی پیدا می کند؛ (و همین مایه شیفتگی دمکرات هاست) و افراد مستقل بنظر می رسند (هر چند این استقلال توهمی بیش نیست و در واقع بیشتر بی اعتنایی به یکدیگر است  تا استقلال) و به ظاهر آزادند که با یکدیگر برخورد کنند و در محیطی آزاد به مبادله با یکدیگر بپردازند. این استقلال ظاهری فقط هنگامی است که شرائط هستی ، روابطی که پایه و مایه پیوندهای اجتماعی افراد با یکدیگرند، در نظر گرفته نشود (و همین خود نشان می دهد که شرائط مذکور خود کاملا مستقل از افرادند و گرچه آفریده جامعه اند اما به نظر طبیعی و خارج از نظارت افراد آدمی، می رسند… با این همه، بررسی دقیق تر این مناسبات خارجی، این شرایط، نشان می دهد که غلبه بر آنها برای توده افراد یک طبقه و غیره بدون نابود کردن آنها ممکن نیست. )مارکس، گروندریسه ترجمه مارتین نیکولاس؛ کتاب پنگوئن؛ ص ۱۹۴ ـ ۱۹۳؛ تاکیدات در اصل(

ببینیم تحریف مواضع مارکسیستی در مورد رابطه بین افراد و طبقات واصرار بر “جنبه غیر طبقاتی” دولت بورژوا دمکراتیک و “تضاد غیر طبقاتی فرد با جامعه” نویسندگان سند CRC را به کجا می برد. طولی نمی کشد که این تحریفات به یک انتقاد کامل از “گرایش غالب” در “خطی که کمونیستها از لنین به بعد دنبال کردند” می رسد، یعنی:

“…یک گرایش تقلیل گرایی طبقاتی … بدین معنی که جامعه فقط بر حسب طبقه ومبارزه طبقاتی مورد تحلیل قرار می گیرد و بدین ترتیب جوانب غیر طبقاتی پدیده پیچیده جامعه نادیده گرفته می شود. یکجانبه نگری لنین در درک پیچیدگیهای دیکتاتوری پرولتاریا و بی توجهی کاملش به ضرورت تکوین یک سیستم سیاسی به این گرایش تقلیل گرایانه طبقاتی یاری رساند ـ گرایشی که همچنان بر کل جنبش کمونیستی مسلط است.” (پاراگراف X ـ ۶)

ادعای گنده ای است ! همه آنچه تا بحال، در انتقاد از این سند، درباره تئوری و عمل لنین در رهبری دیکتاتوری پرولتاریا گفتیم بکنار، ولی مثل اینکه نویسندگان این سند فراموش کرده اند که لنین آثار متعددی در مورد حق ملل در تعیین سرنوشت خویش نگاشت و افرادی مانند روزا لوکزامبورگ را که گرایش داشتند مسئله ملی را منحل کنند و ستم وارده به توده های ملل تحت سلطه را صرفا استثمار طبقاتی، آنهم به محدودترین معنای آن، می خواندند، محکوم کرد. تازه اگر بخواهیم عبارت “تقلیل گرایی طبقاتی” را برسمیت بشناسیم، در مورد این گرایش عامیانه اکونومیستی صدق می کند که همه تضادها را به سطح محدودترین تبلور رابطه کارگر و سرمایه دار تقلیل می دهد؛ و هیچکس بیشتر و پیگیرانه تر از لنین با این گرایش اکونومیستی خاص مبارزه نکرد. ولی مبارزه لنین علیه تمام گرایشات اکونومیستی از زاویه یک طبقه مشخص بود ـ یعنی پرولتاریا؛ و نکته هم همینجاست. نویسندگان سند CRC هم وقتی شبح “تقلیل گرایی طبقاتی” را علم می کنند منظورشان دقیقا تحلیل طبقاتی مارکسیستی است. آنها از ریشه با این گفته مائو که “در جامعه طبقاتی همه بمثابه اعضاء طبقه معینی زندگی می کنند و هر تفکری بدون استثناء مهر طبقاتی خورده است” مخالفند. (۱۷) (مائو ـ درباره پراتیک، منتخب آثار، پکن؛ انتشارات زبانهای خارجی، جلد ۱ ص ۲۹۶)

تصویری از این امر را می توان در مثالی که خود مائو در “سخنرانی در محفل ادبی و هنری ین آن” زد ببینیم. او درباره مفهومی که توسط برخی هنرمندان مطرح می شد ـ بحث “عشق به بشریت” ـ صحبت می کند و می گوید در واقعیت، در جامعه ای که به طبقات تقسیم شده است، هر چند افراد در مورد عشق به بشریت صحبت می کنند ولی پیاده کردن آن در عمل برای هیچکس میسر نیست؛ چرا که جامعه به طبقات تقسیم شده و ممکن نیست بتوان هم به ستمدیده عشق ورزید و هم به ستمگر. خواه ناخواه باید سمتگیری کرد؛ و در هر جامعه طبقاتی این اساسا توسط روابط طبقاتی تعیین می شود. ممکن است، بخصوص از نقطه نظر خرده بورژوایی، بنظر آید که “عشق به بشریت” خصلت طبقاتی ندارد ـ یا ماوراء روابط طبقاتی بوده و به تضادی “غیر طبقاتی” مربوط می شود ـ ولی در واقع همیشه (وتا وقتی جامعه به طبقات تقسیم شده) با مضمونی طبقاتی تبلور می یابد. تاکید بر این نکته، “تقلیل گرایی طبقاتی” نیست ـ ماتریالیسم مارکسیستی است.

ولی با استفاده از مفهوم خود سند CRC (“تقلیل گرایی طبقاتی”) باید گفت هر چند همه امور جامعه لزوما بیان فوری و مستقیم طبقاتی نمی یابند ولی در تحلیل نهایی همه را می توان به بیانی طبقاتی “تقلیل” داد. مثلا وقتی مائو در اعلامیه سال ۱۹۶۸ در دفاع از مبارزه خلق آفرو ـ آمریکایی گفت که تضاد بین توده های خلق سیاه با طبقه حاکمه آمریکا در تحلیل نهایی تضادی طبقاتی است، منظورش این نبود که مسئله ملی در بین نیست؛ بلکه میخواست بگوید که این تضاد نهایتا از طریق انقلاب پرولتری حل خواهد شد. بطور کلی مبارزه ملی را در تحلیل نهایی موردی از مبارزه طبقاتی خواندن، نفی این نیست که مسئله ملی دینامیزم خاص خودش را دارد، بلکه بدین معناست که مسئله ملی نهایتا و ماهیتا مشروط به روابط بنیادین طبقاتی بوده و حل نهایی آن از طریق حل مبارزه طبقاتی و پیروزی نهایی پرولتاریا بر بورژوازی و دستیابی به کمونیسم میسر است؛ یعنی طبقات مختلف، چه در میان ملل تحت ستم و چه در میان ملل ستمگر در مورد مسئله ملی هم، مانند سایر موارد، دیدگاههای متفاوتی خواهند داشت.

دیگر باید روشن شده باشد که ضدیت سند CRC با “تقلیل گرایی طبقاتی” در واقع یک خواست خرده بورژوایی برای “رهایی” از شیوه مارکسیستی تحلیل طبقاتی و کل بینش و متدولوژی پرولتریست ـ خواستی است بموازات آرزوی “آزاد بودن” از پرولتاریا و دیکتاتوری اش در دنیای واقعی، و انکار تمام تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا (“از لنین به بعد”) اینجا نقل قولی از مارکس می آوریم که بسیار بجاست. این گفتار در مورد یکی از انواع سوسیال دمکراسی خرده بورژوایی است که در زمینه و شکل بخشا متفاوتی مبلغ “تغییر جامعه بشیوه ای دمکراتیک، ولی تغییری که درون مرزهای خرده بورژوایی صورت بگیرد” می باشد. مارکس میگوید:

” نباید به این پندار کوته بینانه دچار شد که گویا خرده بورژوازی بر پایه اصولی برای پیشبرد مقاصد طبقاتی خودخواهانه خود می کوشد. برعکس او معتقد است که شرایط خاص رهایی اش در عین حال همان شرایط عامی است که نجات جامعه معاصر و اجتناب از مبارزه طبقاتی فقط در چارچوب آن میسر خواهد بود. ونیز نباید تصور کرد که تمام نمایندگان دمکراسی دکاندار یا مفتون دکانداران هستند اینان از نظر معلومات و موقعیت فردی خویش می توانند زمین تا آسمان با آنها تفاوت داشته باشند. عاملی که آنها را به نمایندگان خرده بورژوازی بدل می سازد اینست که مغز آنها نمی تواند از حدی که خرده بورژوازی در زندگی خود قادر به گذشتن از آن نیست فراتر رود و بدینجهت در زمینه تئوریک به همان مسائل و همان راه حل هایی می رسند که خرده بورژوازی بحکم منافع مادی و موقعیت اجتماعی خود در زمینه پراتیک به آن می رسد. بطور کلی رابطه نمایندگان سیاسی و ادبی یک طبقه با خود طبقه ای که نمایندگی آنرا دارند نیز بر همین منوال است…”

” ولی دمکرات از آنجا که بیانگر خرده بورژوازی یعنی بیانگر طبقه ای در حال گذار است که در آن منافع دو طبقه برندگی خود را از دست می دهد، می پندارد که اصولا مافوق تناقضات طبقاتی قرار دارد. دمکراتها برآنند که علیه آنها طبقه ممتازی قرار دارد ولی آنها به اتفاق مجموع قشرهای دیگر ملت مردم را تشکیل می دهند و آنچه که بدفاع از آن مشغولند حق مردم است، آنچه که در آن ذینفعند منافع مردم است. به این جهت لزومی نمی بینند که در آستان مبارزه ای که در پیش است به بررسی منافع و مواضع طبقات مختلف بپردازند.” (مارکس هجدهم برومر لوئی بناپارت ـ مسکو انتشارات پروگرس ـ صفحات ۴۰ ـ ۴۱ ـ ۴۳ ـ ۴۴ ـ تاکیدات از متن اصلی است)

ارزیابی از تجربه تاریخی

سند CRC، با دیدگاه خود، کل تجربه سوسیالیسم را چنین جمعبندی می کند:

 “…ما بعنوان کمونیست در عین حال که از تلاش قهرمانانه برای خلق جامعه نوین و پدیده های نوینی که در دل سوسیالیسم به ظهور رسیدند (چیزهایی که نقشی مثبت در تحول تاریخ بازی کردند) دفاع می کنیم، این وظیفه را بدوش داریم که اشتباهات خود را کانون توجه قرار داده و تصحیح شان کنیم ـ نه اینکه آنها را تحت عنوان محدودیتهای تاریخی توجیه نمائیم.” (پاراگرافIX ـ ۶)

در جواب به این، سه نکته را می توان خاطر نشان کرد:

۱ ـ وظیفه اصلی ما کمونیستها در این رابطه، بخصوص در شرایط خاص حاضر، این است که نه تنها “از تلاش قهرمانانه برای خلق جامعه نوین”، بلکه از دستاوردهای عظیم تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در ایجاد جامعه ای بنیادا نوین (که برای اولین بار در شوروی بظهور رسید و سپس با انقلاب چین و انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری به قله های نوینی رسید) نیز دفاع کنیم. در عین حال ما باید بر پایه این دستاوردها، بیرحمانه و عمیقا از اشتباهات خود انتقاد کنیم و در جستجوی شیوه هایی باشیم که در آینده از این اشتباهات اجتناب ورزیم و بطور کلی بکوشیم اشتباهات را به حداقل ممکن برسانیم.

سند CRC از یک طرف مدعی دفاع از “پدیده های نوینی که از دل سوسیالیسم بظهور رسیدند (چیزهایی که نقشی مثبت در تحول تاریخ بازی کرده اند)” است و از طرف دیگر اصرار دارد که “از لنین به بعد” خط و عمل کلی جنبش بین المللی کمونیستی در رابطه با مسئله تعیین کننده قدرت دولتی پرولتری معیوب بوده و چند سال بعد از انقلاب اکتبر “دیکتاتوری حزب” بجای دیکتاتوری توده ها نشست و حتی انقلاب فرهنگی نیز نتوانست از این چارچوب “دیکتاتوری حزب” بگسلد ـ باید صریحا گفت که این برخورد اگر عوامفریبانه نباشد بسیار غیراصولی است. نتیجه گیری اصولی ـ از زاویه مارکسیستی ـ چنین تحلیلی باید این باشد که در این جوامع هرگز دگرگونی سوسیالیستی صورت نگرفت. سوسیالیسم هر چند یک جامعه بی طبقه نیست ولی بیان یک تغییر تاریخی ـ جهانی است. از اینرو چطور می تواند بفکر یک مارکسیست خطور کند که حزبی بجای رهبری توده ها و اتکاء به آنان دیکتاتوری خود را به آنان اعمال کرده و با این وصف توانسته به چنین تغییرات تاریخی ـ جهانی دست بزند؟! اگر با این دید بنگریم “پدیده های نوین” و بخصوص پدیده های نوین سوسیالیستی زیادی برای دفاع باقی نمی ماند.

۲ـ در رابطه با اشتباهاتمان، قبل از هر چیز باید بدرستی سنجید چه اشتباه بود ـ و چه نبود؛ و بر این پایه آنها را ریشه یابی کرد. این ریشه ها برخی ذهنی اند و برخی عینی؛ برخی از محدودیت تاریخی و تناسب ناموافق نیروهای طبقاتی منتج شدند و برخی نتیجه اشکالات در دیدگاه و متدولوژی و اشتباهات در سیاست و استراتژی بودند.

۳ـ سند CRC نمی تواند یک ارزیابی صحیح و آموزنده از پیشروی های عظیم و اشتباهات واقعی موجود در این تجربه تاریخی ارائه دهد. این مسئله اتفاقی نیست: بدون ارزیابی صحیح از دست آوردها، تحلیل درست از اشتباهات امکان ندارد و بالعکس (و این کاملا با نکته ای که “بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی” بعنوان جهت گیری اساسی به آن اشاره می کند مرتبط است ـ یعنی جمعبندی از تجربه تاریخی خود عرصه مبارزه حاد طبقاتی است و انتقاد از این تجارب و تکامل خلاق مارکسیسم با مبارزه حاد برای دفاع از اصول اساسی مارکسیسم رابطه تنگاتنگ دارد) ولی متاسفانه سند CRC از اصول اساسی مارکسیسم دست کشیده است.

تمرکز، عدم تمرکز و زوال دولت

همانطور که دیدیم موضع غلط در مورد نقش حزب، بخصوص تحت دیکتاتوری پرولتاریا، در دست کشیدن سند CRC از این اصول نقش محوری دارد. این سند حتی کار را بجایی رسانده که می گوید، “یک گرایش دیگر نیز توسط موضع لنین درباره نقش مرکزی حزب در دیکتاتوری پرولتاریا ترغیب شد. این گرایش که تفکر مسلط در جنبش کمونیستی است بر این پایه مبتنی است که در ارتباط با انقلاب اجتماعی همه چیز را حزب تعیین می کند.” (پاراگراف IX ـ ۷)

تنها با انکار واقعیت (پراتیک لنین بعنوان رهبر انقلاب اکتبر و جنبش بین المللی کمونیستی و خدمات او در تکامل تئوری مارکسیستی) است که می توان چنین موضعی را به لنین نسبت داد. ولی نسبت دادن این موضع به مائو واقعا وقاحت می خواهد. این درک که توده ها سازندگان تاریخند، آنها و فقط آنها نیروی محرکه تاریخ جهان می باشند، توسط مائو تبلور یافت ـ مائو به این درک بیان فشرده تئوریک داد و بدون وقفه در عمل، در مبارزه برای کسب قدرت، در اعمال دیکتاتوری پرولتاریا و پیشبرد مبارزه انقلابی بسوی کمونیسم، آنرا بکار بست. و عجیب نیست که سند CRC، با توجه به درک تحریف شده ای که از عمل و “تفکر غالب” در جنبش بین المللی کمونیستی دارد، در حالیکه “از یک طرف” برای پیشاهنگ کمونیست نقش رهبری قائل می شود، “از طرف دیگر” فورا و ماهیتا این نقش را نفی می کند.

مسئله، آنجا که این سند باصطلاح “جهت گیری نوین” را مطرح میکند، روشنتر می شود. طبق معمول این جهت گیری “نوین” اصلا هم “نوین” نمی باشد، درک آشنایی است که در میان قشر خاصی از “سوسیالیستهای” بورژوا و خرده بورژوا متداول است. و چنانچه معمول این نوع درکهاست، این “جهت گیری نوین” عمیقا در ایده آلیسم ریشه دارد. تضادهای واقعی درون جامعه سوسیالیستی و در سطح بین المللی در اینکه تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در عمل از آنچه مارکس با جمعبندی از تجربه بسیار محدود و کوتاه کمون پاریس پیش بینی کرده بود تفاوت داشت، نقش اساسی داشتند. ولی سند CRC از دست کم گرفتن و نادیده انگاشتن این تضادها دست بر نداشته اصرار دارد که، “نقطه آغاز می باید یک درک کیفیتا نوین از قدرت سیاسی پرولتری باشد. این می باید بازتاب درک مارکس از کمون پاریس مبنی بر جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه باشد. بنابراین دولت پرولتری نباید دولتی شبیه به دولت بورژوایی یا دولت تحت سوسیالیسم ـ آنگونه که تاکنون کمونیستها با تمرکز کل قدرت در یک ساختار متمرکز دولتی آنرا عملی ساخته اند ـ باشد. این می باید یک سیستم سیاسی نوین باشد که دولت با آغاز روند جذب دوباره قدرت دولتی توسط جامعه، از طریق روند تمرکز زدایی قدرت سیاسی و با هدف رسیدن به مرحله ای که اراده سیاسی کل جامعه مستقیما بتواند بدون وساطت دولت تبارز یابد و متحقق شود، از جنبه دولت بودنش دست بکشد. چنین سیستمی تنها می تواند از طریق اجتماعی کردن واقعی ابزار تولید تکوین یابد که به نوبه خود فقط از طریق یک سیستم سیاسی متکی بر دمکراسی پرولتری می تواند تضمین گردد. این سیستم سوسیالیستی که در آن زیربنای اقتصادی سوسیالیزه و سیستم سیاسی دمکراتیک پرولتری جوانب مکمل یکدیگر هستند، باید به خودی خود قادر به ادامه حیات بوده و تبدیل به یک سیستم اجتماعی شود که از جانب کل خلق قابل قبول بوده و توسط آنها تحت رهبری پرولتاریا بعمل درآید.” (پاراگراف X ـ ۳)

معادله را بنگرید: تمرکز ـ بد؛ عدم تمرکز ـ خوب. این است انزجار کلاسیک خرده بورژوایی از حکومت پرولتاریا که از طریق دولت، قدرتمند متمرکز آن و کنترل متمرکزش به اقتصاد اعمال می شود. این سند عملا خواهان انحلال دولت پرولتری ـ به محض تحکیم حاکمیت پرولتاریا و اجتماعی شدن مالکیت ـ و جایگزینی آن با یک سیستم سیاسی دمکراتیک بدون دولت است.

در واقعیت امر، زوال دولت به معنای از بین رفتن ساختار متمرکز اداری نیست ـ در جامعه کمونیستی نیز به چنین ساختاری نیاز است، هر چند که این ساختار، حتی در مقایسه با جامعه سوسیالیستی ، ساختاری کاملا نوین خواهد بود. و روند زوال دولت ـ روند “جذب دوباره قدرت دولتی توسط کل جامعه” ـ اساسا بشکل تضعیف دستگاه متمرکز دولتی و جایگزینی آن با نهادهای سیاسی غیر متمرکز تبلور نخواهد یافت. جوهر این پروسه عبارتست از شرکت توده های وسیع (و نهایتا تمام خلق) در اداره جامعه ـ هم در سطوح مرکزی و هم در سطوح محلی ـ و اینکار بخشی از یک مبارزه کلی برای غلبه بر اختلاف بین کار یدی و کار فکری، و تقسیم کار ستمگرانه از هر نوع و نابرابری های مربوط به آن در جامعه است.

کمی بیشتر به مسئله تمرکز ـ عدم تمرکز و دید معوج سند CRC از این موضوع بپردازیم. در واقع “جهتگیری نوین” این سند همان خط کهنه آنارکو ـ سندیکالیستی است که لنین مورد انتقاد قرار داد؛ این خطی است که عدم تمرکز را در مقابل قدرت دولتی متمرکز و کنترل اقتصاد توسط دولت پرولتری قرار می دهد و رابطه ایندو را خصمانه قلمداد می کند و رابطه دیالکتیکی و غیر آنتاگونیستی بین شان را درک نمی کند. تحت دیکتاتوری پرولتاریا، اگر یک دولت مرکزی قدرتمند و کنترل متمرکز آن بر اقتصاد موجود نباشد، عدم تمرکز ناچارا به برخورد منافع محلی و منفرد کشیده خواهد شد، به رقابت سرمایه دارانه پا خواهد داد و به احیاء سیستم سرمایه داری خدمت خواهد کرد. در جهان واقعی امکان ندارد پرولتاریا بتواند بدون اعمال چنین تمرکز قدرتمندی، بر دشمن دیکتاتوری اعمال کرده، در میان خلق دمکراسی برقرار کند و بر اقتصاد مسلط باشد. بدون چنین تمرکزی امکان حفظ یک اقتصاد همگون و متحد سوسیالیستی، اقتصادی که بر توسعه موزون و برنامه ریزی شده استوار بوده و منافع انقلابی پرولتاریا را نمایندگی می کند، وجود ندارد؛ و بدون آن نمیتوان منافع طبقاتی جامع تر پرولتاریا را در خطوط و سیاستهایی که کل جامعه را هدایت می کنند، منعکس ساخت.

از طرف دیگر تمرکز بدون اتکاء به توده ها و میدان دادن به ابتکارات سطوح پائینی و محلی نیز به احیاء سرمایه داری خواهد انجامید که (حداقل در ابتدا) شکل سرمایه داری دولتی بخود می گیرد. بهمین دلیل مائو تاکید کرد که در فرموله کردن برنامه های اقتصاد سوسیالیستی و بهنگام پیاده کردن این برنامه ها، مانند هر کار دیگر، باید خط توده ای بکار برده شده و اساسا بر فعالیت آگاهانه توده ها تکیه شود. ریموند لوتا تجربه بی همتای اجرای خط “انقلاب را دریابید تولید را افزایش دهید” در چین سوسیالیستی را چنین جمعبندی می کند: “سیستم برنامه ریزی چین تصمیم گیری را به آتوریته های سیاسی محلی محول کرد که در پیوستگی با جهت گیری سیاسی متحد و اشکال نوین مدیریت سوسیالیستی، اعمال کنترل جمعی توسط پرولتاریا را افزایش داد. انقلابیون چینی نشان دادند که ترکیب کنترل سیستماتیک با آزمونهای خلاق، کنترل مرکزی با ابتکارات محلی، توازن با ارتقاء سطح و هماهنگی اقتصادی با کارزارهای سیاسی توده ای، امکان دارد. آنها سیاست انقلابی را در فرماندهی توسعه اقتصادی قرار دادند. این مدل بیانگر جهشی کیفی در تئوری و عمل برنامه ریزی سوسیالیستی است…”

” مائو جمعبندی کرد که زیاده روی در کنترل از بالا به پائین (عمودی) بر اقتصاد، ابتکار عمومی را خفه می کند. چنین سیستم برنامه ریزی به توانایی های محلی نقش کافی نداده و امکان استفاده خلاق از منابع محلی را سد می کند. این نوع برنامه ریزی، رهبری متحد بر اقتصاد را نیز تضعیف می کند چرا که هر قدر هم اطلاعات آماری و محاسبات قیمت دقیق در دست باشد، اداره کردن یک اقتصاد گوناگون و پیچیده از طریق فرمان های جزء به جزء از بالا، امکان پذیر نیست…”

 “چنین بود که سیاست باز گذاشتن دست آتوریته محلی در وحدت دیالکتیکی با رهبری مرکزی متحد و برنامه ریزی متحد پیاده شد. ابتکار محلی، رهبری متمرکز و برنامه ریزی متحد را تقویت کرد نه تضعیف. ولی چسب واقعی این سیستم که ضامن تحقق منافع جمع و احتیاجات انقلاب بطور کلی بود، چسب ایدئولوژیک سیاسی بود و در اینجا بکاربست خط توده ای تعیین کننده بوده و تضمین می نمود که برنامه ریزی منطبق بر منافع توده ها و بر پایه بسیج آنان، انجام شود.” (لوتا، “برنامه ریزی مائوئیستی در تئوری و عمل: از سوسیالیسمی که آرزویش را در سر میپرورانیم و قابل تحقق است، به دفاع برخیزیم” این مقاله در شماره آینده مجله انقلاب (شماره ۶۲) منتشر خواهد شد ـ تاکیدات از اصل است.)

اگر پیشاهنگ رهبری نکند چه کسی خواهد کرد؟

بیائید با توجه به این سوال به فرمولبندی “جهت گیری نوین” سند CRC برگردیم: “سیستم سوسیالیستی که در آن زیر بنای اقتصادی سوسیالیزه و سیستم سیاسی دمکراتیک پرولتری جوانب مکمل یکدیگر هستند، باید بخودی خود قادر به ادامه حیات بوده و تبدیل به یک سیستم اجتماعی شود که از جانب کل خلق قابل قبول بوده و توسط آنها تحت رهبری پرولتاریا به عمل در آید.” اینجا باید پرسید منظور از “کل خلق” چیست؟ آیا این فرمولبندی استثمارگران سرنگون شده را نیز شامل می شود؟ برخورد به استثمارگران نوپا که از درون خود جامعه سوسیالیستی سربیرون می آورند چگونه است؟ عناصر منحط درون زحمتکشان چه می شوند؟ بهرحال هیچ آدم منطقی نمی تواند منکر آن شود که در جامعه سوسیالیستی چنین افرادی پیدا خواهند شد. همینکه پذیرفته شد باید بر این گروهها دیکتاتوری اعمال شود به این واقعیت بر می گردیم که “یک سیستم اجتماعی که از جانب کل خلق قابل قبول باشد و توسط آنها به عمل در آید” نمی تواند بلافاصله و یا در کوتاه مدت بوجود آید ـ این امر بدون یک مبارزه طولانی، و گاهی مبارزه بسیار حاد طبقاتی و در واقع دگرگونی کامل زیربنای اقتصادی و روبنای جامعه و تمامی جهان میسر نیست.

“باید بخودی خود قادر به ادامه حیات” باشد در این زمینه چه مفهومی دارد؟ آیا بدان معناست که اگر “تمام خلق” تصمیم بگیرند که این نظام را نمی خواهند، باید آنرا تا آینده نامعلومی کنار گذاشت ؟ مثلا تا زمانی که این “تمام خلق” دوباره تصمیم بگیرند که حداقل برای چند صباحی، خواهان این نظام اند؟ مزخرف بودن این درک ـ که مرتبط است با مزخرفات شبه خروشچفی “تمام خلق” بی طبقه ـ آشکار است.

اما آنها گفته اند که این “تمام خلق” باید این نظام “سوسیالیستی” را “تحت رهبری پرولتاریا” به اجرا درآورد. ولی اینجا سند CRC با تضادی منطقی که خود ساخته روبرو می شود. طبعا، طبق منطق خود سند، میتوان پرسید: چه کسی به پرولتاریا “حق” اعمال رهبری داده است؟ آیا از نقطه نظر “تمام خلق” این امر به همان هولناکی “دیکتاتوری حزب” نیست؟ ولی حتی اگر این رهبری پرولتاریا مورد قبول واقع شود، در عمل چگونه اعمال خواهد شد (بعنوان یک نهاد یا “غیر نهاد”) و از چه ابزار و مکانیزم هایی باید استفاده شود که دوباره عملا بهمان وضعیتی که پیشاهنگ پرولتاریا نقش رهبری کننده ایفا می کند برنگردیم؟

در واقع باز هم منطق سند به این نتیجه خواهد رسید که هیچ پیشاهنگی، حداقل پیشاهنگ پرولتری، نباید موجود باشد. و در پس آن به این نتیجه هم خواهد رسید که هیچکس، هیچ نیرو و طبقه اجتماعی را نباید از صف “تمام خلق” کنار گذاشت؛ چه کسی به گروهی “حق” داده خود را به کرسی قضاوت نشاند و تصمیم بگیرد چه کسانی جزو “تمام خلق” محسوب می شوند؟ البته این سوال جوابی  دارد، ولی این جواب با دیدگاه بورژوا ـ دمکراتیکی که در این سند موجودست، فراهم نخواهد شد.

بنظر می رسد فعلا سند CRC می پذیرد که رهبری حزب پیشاهنگ برای سرنگونی قدرت دولتی کهن، در هم کوبیدن ماشین دولتی کهن و سپس “برقراری سیستم سیاسی نوین” ضروریست (پاراگراف X ـ ۴) و چنین ادامه می دهد “حزب پیشاهنگ پرولتاریا می باید نقش رهبری کننده را تا زمانیکه سیستم سیاسی نوین بطور موثر بکار افتد (از طریق کامل کردن روند اجتماعی کردن ابزار تولید و سپس تحکیم قدرت در دست طبقات حاکمه نوین تحت رهبری پرولتاریا) بازی کند. زمانیکه این امر به انجام رسید، حزب می باید از نظارت انحصاری اش بر تحولات انقلابی دست بکشد و بگذارد سیستم خودش کار کند. تحت سیستم دمکراتیک پرولتری، کارآرایی سیستم جدید از سوی خلق و از طریق یک روند دمکراتیک باز که تمام خلق آزادانه از طریق تشکلات سیاسی خودشان یا هر چیز دیگر در آن درگیر خواهند بود، مورد قبول واقع شده یا رد خواهد شد.” (همانجا) یکبار دیگر سند در آشفته بازار تضادهای منطقی که خود ساخته گیر کرده است.

یکم، در مورد سرنگونی قهرآمیز نظام کهن و نقش حزب پیشاهنگ در آن، که در ابتدای این نقد به آن اشاره رفت، در ارتباط با سند CRC چند نتیجه گیری کلی کنیم: موضع این سند در مورد به اصطلاح دیکتاتوری حزب بطور گریز ناپذیر در پیوند با موضعی قرار دارد که طبق آن سرنگونی قهرآمیز هم، بخصوص اگر توسط حزب پیشاهنگ رهبری شود، غلط بوده ـ و عملی نخبه گرایانه و قهرآمیز نه فقط علیه بورژوازی بلکه علیه توده های خلق است چون امکان دارد این توده ها، حداقل در ابتدا، با حزب پیشاهنگ در مورد لزوم این سرنگونی قهرآمیز هم نظر نباشند. آیا این سوال که نظام کهن را باید برانداخت یانه، نباید به رای “تمام خلق” گذاشته شود؟ یا شاید باید از “تمام خلق” منهای طبقه حاکم و کسانیکه علنا از آن حمایت می کنند، رای گیری کرد؟ ـ ولی باز به همان مشکل آزار دهنده بر می خورید: چه کسی تصمیم می گیرد، چه کسی “حق” دارد تصمیم بگیرد، که چه افرادی را باید از صفوف “تمام خلق” کنار گذارد و چه کسانی را نگذارد. طولی نخواهد کشید که این مشغله فکری دمکراتیک صوری جای هرگونه گرایشی به سرنگونی سیستم را بگیرد!

این شاید، بنظر کاریکاتوری از موضع سند CRC برسد، اما اینطور نیست. تصادفی نبود که خط خروشچف در مورد “دولت تمام خلقی” بخشی از یک مجموعه بود که “گذار مسالمت آمیز به سوسیالیسم” را نیز در بر می گرفت. با توجه به خط و منطقی که در سند CRC پیش گذاشته شده نیز چنین وجه اشتراکی را میتوان دید. اگر بر این خط و منطق پافشاری شود، دیری نخواهد کشید که نسخه کم و بیش آشکاری از “گذار مسالمت آمیز” نیز پیچیده شود.

برگردیم به این مسئله که چه وقت و با چه معیاری باید تعیین کرد که حزب دیگر نباید دارای یک نقش رهبری نهادی شده در جامعه نوین باشد. اینجا هم به یکی دیگر از تضادهای منطقی آشنای سند CRC برمی خوریم. چه کسی تعیین می کند که چه زمانی “سیستم سیاسی نوین بطور موثر” بکار افتاده است و مشخصا چه موقع “قدرت در دست طبقات حاکمه نوین تحت رهبری پرولتاریا” باندازه کافی تحکیم شده است که پرولتاریا دیگر باید از نقش خود دست بکشد؟ آیا حزب است که تصمیم می گیرد؟ ولی این خود یک تضاد است ـ حزب چطور می تواند برای توده ها تصمیم بگیرد که آنها دیگر به نقش رهبری نهادی شده حزب نیازی ندارند؟ یا، اگر این حزب نیست که تصمیم می گیرد، این تصمیم توسط چه کسانی و چگونه اتخاذ خواهد شد؟ به رای مردم گذاشته می شود؟ چه کسی تصمیم می گیرد که زمان رای گیری فرا رسیده، چه کسی سازماندهی اش می کند و قواعدش را تعیین می کند و غیره و غیره؟ مسخرگی این سوالات انعکاس ایده آلیسم اساسی خطی است که در سند CRC پیش گذاشته شده است.

در بررسی جنبه اقتصادی باید گفت که تاکنون در هیچ یک از کشورهای سوسیالیستی روند اجتماعی کردن مالکیت بهیچوجه کامل نشد، بخصوص به آن مفهومی که مارکس آنرا در نقد برنامه گوتا تصویر کرد (تمام انواع مالکیت به مالکیت تمام جامعه در می آید) و تجربه بما می گوید که برای رسیدن به تولید کاملا اجتماعی شده، به زمانی دراز نیاز است. هم در شوروی و هم در چین زمانیکه سوسیالیستی بودند، امور هنوز به مرحله ای که تمام ابزار تولید در مالکیت تمام خلق باشد تکامل نیافته بود و این واقعیت یکی از دلایلی بود که باعث می شد کالاها و بهمراه آن قانون ارزش کماکان نقشی مهم، اگر نه تنظیم کننده، در اقتصاد ایفا کنند. در چین مالکیت جمعی گروههای دهقان هنوز متداول ترین شکل مالکیت بود و تیم های نسبتا کوچک تولید هنوز واحدهای اصلی محاسبه اقتصادی بودند. مائو، و بدنبال او چان چون چیائو، این مسئله را تضادی مهم و دراز مدت تشخیص دادند، تضادی که با موجودیت طبقات و مبارزه طبقاتی و تولید مثل مداوم بورژوازی تحت سوسیالیسم پیوند تنگاتنگ دارد. سند CRC بدون برخورد به اینگونه سوالات حیاتی، می گوید وقتی روند اجتماعی شدن تکمیل شد حزب باید از نقش پیشاهنگ نهادی شده خود دست بکشد؛ این نشانه ای دیگر و جدی تر از ایده آلیسم این سند است.

دقیقا بخاطر وجود این تضادهای عمیق و انعکاس آنها در روبنا، حزب باید تا مدتها ـ فی الواقع در سراسر دوره تاریخی گذار سوسیالیستی که با این تضادها رقم می خورد ـ نقش رهبری کننده داشته باشد؛ و برای ایفای صحیح آن ـ در رابطه صحیح با توده ها ـ این نقش رهبری کننده باید نهادی شود و اگر چنین نشود، همانطور که قبلا اشاره شد، بخاطر تضادهای کماکان موجود، لاجرم گروهی دیگر بر دیوان تصمیم گیری خواهد نشست، گروهی از میان دستجات بورژوازی.

چه نوع حزبی،چه نوع انقلابی؟

“جهت گیری نوین” سند CRC در تضاد با درک فوق الذکر بوده و معتقد است که از زمان کسب قدرت، حزب، حتی زمانیکه هنوز باید نقش پیشاهنگ ایفا کند، “می باید آتوریته اش را فقط بلحاظ سیاسی از طریق نهادهای انتخاب شده توسط خلق اعمال دارد” و بعلاوه حزب باید بمثابه “یک حزب علنی” عمل کند و “بسیار دمکراتیک بوده و حتی وجود فراکسیونها و غیره را بعنوان یک اصل مجاز شمارد.” (پارا گراف X ـ ۵) و هنگامیکه عملکرد سیستم نوین سیاسی و اقتصادی، بنا بر اصول ارائه شده توسط این سند، تکوین یافت، حزب “می باید رسما از انحصار قدرت خود دست کشد” و “حق حاکمیتش می باید کاملا متکی بر پشتیبانی انتخاباتی بدست آمده بر پایه پلاتفرم حزب، نظیر هر پلاتفرم دیگر باشد.” (پاراگراف X ـ ۹)

باز هم ایده آلیسم. این در بهترین حالت بازی با انقلاب سوسیالیستی است. این حزب ممکن است بدرد جامعه سوسیالیستی ای بخورد که در یک دنیای خیالی و شاعرانه بوجود آید، دنیایی که در آن از محاصره امپریالیستی خبری نیست، زمینه ای برای تولید مثل مستمر بورژوازی درون خود جامعه سوسیالیستی وجود ندارد، تمایزات اجتماعی و تضادهای طبقاتی بین خود مردم ناچیز است، طبقات استثمارگر نفوذ ایدئولوژیک ندارند و قس علیهذا. ولی روشن است که این حزب هیچ ربطی به یک حزب انقلابی که باید بمثابه پیشاهنگ یک مبارزه طبقاتی قاطع (درون کشور و در سطح بین المللی) عمل کند، ندارد؛ و ربطی ندارد به حزبی که باید علیه دشمن طبقاتی برزمد، دشمنی که هنوز از پایه ای قدرتمند در سطح بین المللی برخوردار بوده و حتی درون جامعه سوسیالیستی شرایط مادی قدرتمندی بنفعش عمل می کند. (۱۸)

یک “حزب علنی” که وجود فراکسیونها را “بعنوان یک اصل” مجاز می شمارد و غیره، ممکن است “خیلی دمکراتیک” بنظر آید. ولی در واقعیت این دستورالعمل ساختن حزبی است که “مراکز” متعددی دارد که هیچکدامشان، بخصوص بهنگام مبارزه حاد طبقاتی، قادر به نمایندگی منافع انقلابی پرولتاریا نیستند ـ چنین حزبی به انحطاط فرقه گرایی بورژوایی در خواهد غلتید. واقعا “خیلی دمکراتیک” است ـ خیلی بورژوا دمکراتیک است ـ این “اصل” یک اصل بورژوایی است.(۱۹)

فراموش نکنیم که یکی از جوانب مهم تجربه حزب بلشویک، در رهبری انقلاب اکتبر و ایجاد دولت شوراها، عبارت بود از گسست از نفوذ سوسیال دمکراسی، که یکی از نمایندگان برجسته اش حزب سوسیال دمکرات آلمان به رهبری کائوتسکی بود. این گسست روندی بود که در برخورد به جنگ اول جهانی به اوج خود رسید و به گسست کامل انجامید؛ جنگ اول تند پیچی بود که در آن انحطاط اپورتونیستی اکثریت احزاب انترناسیونال دوم از کمیت به کیفیت رسید و بلشویک ها نیز در گسست از گرایشات غلطی که در جنبش بین المللی سوسیالیستی سلطه قابل ملاحظه ای داشت، از کمیت به کیفیت رسیدند. یکی از حادترین کانونهای این مبارزه دقیقا مسئله حزب بود.

همانطور که میدانیم، بلشویکها، تحت رهبری لنین، جهت آماده شدن برای انقلاب اکتبر و رهبـری آن مجبـور شدند برای ایجاد و حفظ حزب پیشاهنگی که برای انجام وظایف انقلاب پرولتری لازم بود، با چنگ و دندان بستیزند. بعد از کسب قدرت نیز بلشویکها مجبور شدند درک از حزب پیشاهنگی که قادر به رهبری مبارزه ممتد باشد را تکامل داده و به آن جامه عمل بپوشانند. یکی از تبارزات مهم این مسئله غیرقانونی کردن فراکسیونهای درون حزب بود. هر چند به این مسئله در ابتدا بعنوان اقدامی موقتی در مقابله با شرایط بغایت دشوار بعد از جنگ داخلی نگریسته می شد، ولی واقعیتی است که بعدا جنبه عمومی و دراز مدت یافت. و این درست بود.

احزاب واقعا کمونیست، پیشاهنگان واقعی انقلاب پرولتری، نیازمند برخورد دیدگاههای مخالف و مبارزه شدید ایدئولوژیک درون صفوف خود هستند، ولی این امر باید از طریق ساختار تشکیلاتی متحد حزب پیش رود و نه از طریق تشکیل فراکسیون های متشکلی که هرکدام رهبران و پلاتفرم های متفاوت خودشان را دارند و غیره. موارد جدی نقض انضباط و فعالیت فراکسیونی درون حزب کمونیست نزدیک بود قیام اکتبر را نابود کند (کامنف و زینویف که با قیام، یا حداقل با زمان آن، مخالف بودند، برنامه قیام را علنی کردند و اینکار میتواست نتایج مهلکی در برداشته باشد)؛ و اگر فراکسیونها (در سال ۱۹۲۱ ) غیر قانونی نمی شدند، سر جمهوری نوین شوراها را به باد می دادند و واضح است که از ساختمان سوسیالیسم تحت رهبری پرولتاریا ممانعت می کردند. (۲۰)

با خطی که در مورد ماهیت و نقش حزب تحت سوسیالیسم در این سند CRC پیش گذاشته شد، چگونه پرولتاریا قادر خواهد بود رهبریش ـ درواقع دیکتاتوری همه جانبه اش ـ را در روبنا، از جمله در عرصه های مهمی مانند فرهنگ اعمال نماید؟ در چنین حالتی، چه نوع فرهنگی، نماینده چه طبقه ای بر صحنه سلطه خواهد داشت؟ لازم به یادآوریست که مائو از دلایل ضروری و بینهایت بموقع بودن انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری، یکی به این نکته اشاره کرد که حتی بعد از کسب قدرت و تا زمان وقوع انقلاب فرهنگی، آموزش و فرهنگ رویهمرفته در تسلط بورژوازی (بویژه رویزیونیست ها) باقی مانده بود. بیرون آوردن این عرصه های حیاتی از دست رویزیونیست ها و آغاز تغییر ریشه ای این عرصه ها، مبارزه ای عظیم می طلبید. تصور اینکه خط پرولتری بر پایه خودرویی و بدون رهبری سیستماتیک و همه جانبه حزب بر عرصه فرهنگ غالب خواهد شد، ایده آلیسم محض است ـ و برای ایفای نقش رهبری، به یک حزب واحد که بحول خطی واحد متحد باشد نیاز است نه حزبی که به فراکسیون ها تقسیم شده و اسیر فراکسیونیسم می باشد. در غیاب این رهبری، روبنا در سلطه بورژوازی درآمده و این بنوبه خود بمعنای تسلط مناسبات سرمایه داری بر زیربنای اقتصادی می باشد ـ و سرمایه داری در کل جامعه احیاء خواهد شد. (۲۱)

 مدل انتخاباتی بورژوایی یا رهبری توده ها برای بازسازی جهان

 آری، حزب باید به توده ها تکیه کند نه به موقعیت پرنفوذ خویش؛ ولی تکیه به توده ها به این معنا نیست که مثل احزاب سوسیال دمکراتیک دنبال توده ها بیفتد و از چارچوب و محدوده بورژوا دمکراتیک سیاست بازی برای کسب رای فراتر نرود و از زیر بار مسئولیت خویش یعنی ایفای نقش پیشاهنگ و رهبری توده ها در انقلاب شانه خالی کند.

تا اینجا باید روشن شده باشد که در واقعیت دید سند  CRC از عملکرد “سیستم دمکراتیک پرولتری” با سیستم بورژوا دمکراتیک تفاوت کیفی ندارد. طبق “مدلی” که این سند پیش می گذارد “حق حاکمیت” حزب کمونیست “کاملا متکی بر پشتیبانی انتخاباتی بدست آمده بر پایه پلاتفرم حزب، نظیر هر پلاتفرم دیگر” است؛ چنین “مدلی” در بهترین حالت شرایطی پیش می آورد که در آن مراکز قدرتی که حول پلاتفرم های متفاوت گرد آمده اند، برای رای توده ها به رقابت برمی خیزند. نتیجه (بازهم در بهترین حالت) نوعی دولت “ائتلافی” است که در آن “کمونیستها” و “سوسیالیستها” ی گوناگون با نمایندگان سایر گرایشات “دمکراتیکی” که بطور علنی تر بورژوا و خرده بورژوا هستند، درهم می آمیزند و منافع اساسی توده ها را “متحدانه” زیرپا میگذارند، هیچ تغییر ریشه ای در جامعه صورت نمی گیرد (وهر تلاشی برای انجام چنین تغییراتی فوراً و بیرحمانه توسط این دولت “ائتلافی” سرکوب خواهد شد) آیا به اندازه کافی ـ یا درواقع بسیار بیش از اندازه ـ در سراسر جهان تجاربی اینگونه نداشته ایم؟ (۲۲)

اگر کسی با پروسه انتخاباتی آشنا بوده و دچار “نسیان سیاسی” نباشد، با شنیدن این نظریه که یک چنین روند انتخاباتی به بیان “اراده سیاسی” توده ها منتهی خواهد شد، خنده تلخی تحویل خواهد داد. فقط کسانی که بورژوا دمکراسی را از خود بورژوازی جدی تر میگیرند، میتوانند معتقد به این نظریه باشند ـ آنها یا نیاموخته اند که این دمکراسی و روند انتخاباتی اش ابزاری است در خدمت اعمال دیکتاتوری بورژوازی به توده ها، و یا “آموخته ها را بدور افکنده اند” البته این بمعنای نامشروع بودن نقش انتخابات در جامعه سوسیالیستی نیست، ولی باید دانست که روند رسمی انتخابات والاترین و اساسی ترین تبلور “اراده سیاسی” توده ها نیست؛ در روندی که “اراده سیاسی” توده ها از طریق آن بیان می شود، انتخابات فقط میتواند یک نقش تبعی داشته باشد؛ و اینکه در جامعه طبقاتی، انتخابات نیز درست مثل سایر امور توسط روابط بنیادین طبقاتی تعیین شده و شکل می گیرد؛ و در جامعه سوسیالیستی انتخابات باید منعکس کننده اعمال قدرت سیاسی پرولتاریا و نقش رهبری کننده حزبش بوده و به آن خدمت کند.

توضیح زیر در مورد نقش انتخابات در جامعه بورژوایی، در مورد روند (بورژوا) دمکراتیک انتخاباتی که سند CRC برای “جامعه سوسیالیستی” و “سیستم دمکراتیک پرولتری” خویش تصویر میکند، نیز صادق است:

“خود روند انتخاباتی، مناسبات طبقاتی ـ و تخاصمات طبقاتی ـ بنیادین جامعه را می پوشاند و شرکت سیاسی اشخاص منفرد شده در جاودانی کردن وضع حاضر را نهادی کرده و بدان بیان رسمی می بخشد. این روند مردم را به افراد ایزوله تبدیل کرده و در عین حال موقعیت آنها را از لحاظ سیاسی به یک موقعیت منفعل تقلیل می دهد و جوهر سیاسی این انفعال منفرد شده را تعیین میکند ـ چرا که هر شخص، منفرداً جدا از سایرین بر یکی از موضوعات مورد انتخاب تاکید می گذارد و این موضوعات خود توسط قدرتی فعال که ماوراء “توده های منفرد شده “شهروندان” قرار دارد فرموله و معرفی می شوند.” (آواکیان، دمکراسی، ص ۷۰ ـ تاکید در اصل)

در سراسر سند CRC موارد زیادی از رجوع به “اراده سیاسی” خلق و پرولتاریا دیده می شود. ولی یکبار هم به این مسئله توجه نشده که برای تحقق، و یا حتی برای تعیین “اراده سیاسی” پرولتاریا و توده ها هیچ راهی بجز نقش رهبری حزب ـ از طریق اعمال خط توده ای و کلا خط سیاسی و ایدئولوژیک کمونیستی ـ وجود ندارد، درواقع سند CRC چنین نظریه ای را نفی کرده است.

در واقع همانطور که دیدیم، سند CRC مرتباً نقش پیشاهنگ حزب را در مقابل فعالیت آگاهانه توده ها می گذارد. جای شک و شبهه باقی نمی ماند: میگویند وقتی ارتش دائم منحل شد و خلق مسلح جای آنرا گرفت، و هنگامیکه حزب و “نقش پیشاهنگ” بجایی رسید که بر پایه پلاتفرم خود (نظیر هر پلاتفرم دیگر) با سایر احزاب به رقابت بر سر آراء پرداخت، آنگاه است که “در ساختار سیاسی نوین، بر خلاف اشکال تاکنون اعمال شده دیکتاتوری پرولتاریا، خلق واقعاً صاحب قدرت و سلاح بر کف نقش بسیار فعالی در حیات کلی سیاسی جامعه بازی خواهد کرد. بدین ترتیب بهترین ضامن علیه احیاگری و بهترین شرایط برای کسب دوباره قدرت اگر احیاء صورت پذیرد، فراهم خواهد گشت.” (پاراگراف X ـ ۹، تاکید از من است).

چه اظهاریه شگفت انگیزی! چطور کسانی که مثلا با انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری آشنایی دارند میتوانند ادعا کنند که توده های چین “نقش بسیار فعالی در کل حیات سیاسی جامعه” بازی نمی کردند؟ ـ چه بطور کلی و چه بطور خاص و در مبارزه با رویزیونیسم و احیای سرمایه داری. با مقایسه انقلاب فرهنگی و “شورش های” (بورژوا) “دمکراتیک” اخیر در چین بدون ذره ای تردید میتوان گفت که در انقلاب فرهنگی، فعالیت انقلابی و ابتکار انقلابی آگاهانه توده های خلق چین “میلیونها بار بیشتر” تبلور یافت؛ و این تنها به این دلیل است که در انقلاب فرهنگی توده ها از رهبری پیشاهنگ کمونیست برخوردار بودند، در صورتیکه مبارزات اخیر چنین رهبری نداشت. (۲۳) درمبارزات اخیر عوامل مثبتی موجود بود و نیروهای مترقی و حتی انقلابی در آن شرکت داشتند ـ احترام به مائو و دفاع از خط مائو بطور علنی بیان می شد و روشن بود که مردم بین مائو و پیروان انقلابیش از یک طرف و حکام رویزیونیست فاسد کنونی از طرف دیگر تفاوت قائلند. ولی با این وجود، بطور کلی نیروها و خطوطی که در این قیام توده ای موضع رهبری را اشغال کردند نماینده منافع بورژوازی بودند.

جا دارد پاراگراف زیر را در مورد نقش حزب لنینیستی و رابطه آن با توده ها، که هم در مورد مبارزه برای کسب قدرت و هم بعد از کسب قدرت و سراسر دوران گذار سوسیالیستی صدق می کند، تکرار کنیم:

“لنین از اصولی که قبل از او توسط مارکس و انگلس تدوین شده بود فراتر رفت و بعلاوه از ذهنیت رسمی و عمل جنبش مارکسیستی آندوره گسست کرد و به این ترتیب بود که این اصول را تکامل داده و بعمل درآورد. ولی لنین اینکار را بر پایه اصول اساسی مارکسیستی انجام داد، به متدولوژی آن وفادار ماند و در تطابق کامل با روح انقلابی و نقادانه مارکسیستی حرکت کرد. علم کردن تجربه کمون پاریس که بخشاً و نه عمدتاً، به دلیل فقدان حزب لنینی شکست خورد یا انترناسیونال دوم که به انحطاط کامل در غلتیده و آلت دست امپریالیسم شد، در مقابل اصول لنین، اگر بخواهیم با ملایمت بگوئیم، نشاندهنده طرز تفکر وارونه و رو به عقب است. ریشه یابی انحطاط انقلاب روسیه در خصلت و نقش حزب لنینی در تناقض با واقعیات بوده و نیز طفره رفتن از مشکلات اساسی است. بحث لنین در “چه باید کرد” این بود که هرچه حزب متمرکزتر و متشکلتر باشد، و بیشتر تشکیلات پیشاهنگ واقعی انقلابیون باشد، نقش و ابتکار توده ها در مبارزه انقلابی عظیم تر خواهد بود. صحت این بحث در خود انقلاب روسیه و در همه انقلابات پرولتری با وضوح تمام به اثبات رسید. هیچ کجا بدون چنین حزبی چنین انقلابی صورت نگرفته، و هیچ کجا فقدان چنین حزبی به رها شدن ابتکار توده های تحت ستم در مبارزه آگاهانه انقلابی خدمت نکرده است. و… گفتن اینکه چون ممکن است حزب پیشاهنگ لنینی منحط شده و به دستگاهی برای ستم به توده ها تبدیل شود پس بهتر است چنین حزبی نباشد، مساوی است با این بحث که بهتر است اصلا انقلاب نشود. با این شیوه نمیتوان تضادهایی که وجود چنین حزبی را ضروری میکند، از بین برد ـ یعنی آن شرایط مادی و ایدئولوژیک که باید با رهبری چنین حزبی تغییر کند تا تمایزات طبقاتی از بین رفته و در نتیجه آن نهایتاً به وجود حزب پیشاهنگ نیز نیازی نباشد.” (آواکیان ، برای دروی اژدها، شیکاگو، انتشارات RCP، 1983، ص ۸۴، تاکیدات از متن اصلی)

 سانترالیسم دمکراتیک مبارزه دو خط و حفظ پیشاهنگ درجاده انقلاب

سند CRC بحث خود در مورد حزب را با بررسی “اصل سانترالیسم دمکراتیک طرح و اعمال شده توسط لنین” بمثابه اصل تشکیلاتی احزاب کمونیست ادامه میدهد. (پاراگراف XI ـ ۲) سند CRC در تئوری سانترالیسم دمکراتیک را تایید میکند ولی در ادامه بحث میگوید که نهایتاً در بکار بست آن گرایشی مبتنی بر تاکید بیش از حد به سانترالیسم غالب شد و کار به حذف کامل دمکراسی رسید (طبق گفته سند CRC این امر که بخصوص از زمان غیرقانونی شدن فراکسیون ها در حزب بلشویک بچشم می خورد بعداً بعنوان یک اصل درآورده شد و مورد قبول احزاب کمونیست قرار گرفت) این امر در “مقوله کلی حزب کمونیست مونولیتیک ییکدسته که توسط استالین ارائه گشت و طی دوره کمینترن برقرار شد” بیان تئوریک یافت (پاراگراف XI ـ ۴)؛ و حتی “تلاشهای مائو برای تکوین مبارزه دو خط درون حزب” بعنوان “گامی جهت برقراری مجدد سبک کار سانترالیسم دمکراتیک بگونه لنین، بنحوی سیستماتیک تر”، هیچ بهبود اساسی بهمراه نداشت چراکه مائو هم نخواست از آن جهت گیری که اولین بار با غیرقانونی کردن فراکسیون ها و سپس با کل تجربه رهبری استالین در شوروی و کمینترن پیش گذاشته شده بود گسست کند. نتیجتاً “مبارزه دو خط و غیره فقط برخی گام های کوچک تصحیحی، درون یک چارچوب کلی سابقاً مستقر شده بود” (پاراگراف XI ـ ۵) آنچه سند CRC در مقابل این گرایش مطرح میکند نیاز به “یک ارزیابی مجدد همه جانبه از مقوله حزب کمونیست و نقش آن در روند تاریخی ساختمان سوسیالیسم و کمونیسم” است. (پاراگراف XI ـ ۷)

تا اینجا به تفصیل منظور سند CRC از مفهوم و نقش حزب کمونیست را بررسی کرده ایم ولی بد نیست ببینیم چطور تحت عنوان “اسرار زدایی از حزب کمونیست” یک خط نسبی گرایانه و پراگماتیستی جلو میگذارد. سند با این حکم شروع می کند که “نقش حزب کمونیست بعنوان پیشاهنگ پرولتاریا می باید در جریان روند تاریخی آزموده شود و به اثبات رسد” و فقط وقتی حزب کمونیست “فهمید همیشه تابع آزمون واقعیات تاریخی است آنگاه میتواند با پیچیدگی های واقعیت رو در رو گردد. فقط آنگاه است که میتواند بفهمد طبقه کارگر، خلق و یا تاریخ هیچ آتوریته ای را به او ارزانی نداشته اند.” (پاراگراف XII ـ ۱)، سپس در مورد “تمایز کیفی میان حزبی که یک انقلاب را بسوی کسب قدرت رهبری می کند و حزبی که انحصار قدرت را بدست دارد” بحث می کند: در مورد اول “حزب مجبور است خود ـ منقد باشد و مداوماً خط و پراتیکش را تصحیح کرده و تکامل دهد تا بتواند توده ها را برای انقلاب بسیج نماید.” در حالیکه “در مورد دوم، فشار شرایط در جهتی خلاف این عمل میکند.” (پاراگراف XII ـ ۱)

سند CRC بروی برخی مسائل عمیق و واقعی انگشت می گذارد و ممکن است بنظر آید که به شیوه ای صحیح و دیالکتیکی به این سوالات برخورد می کند. ولی متاسفانه اینبار هم چنین نیست. قبل از هر چیز باید گفت که هرچند حزبی که در قدرت نیست مجبور است نسبت به خود دید نقادانه داشته باشد و خط توده ای اعمال کند و نتیجتاً خط و توانائی اش در “بسیج توده ها برای انقلاب” را بطور مستمر تکامل دهد، ولی فشار این ضرورت را تنها تا زمانی احساس خواهد کرد که این حزب، حزبی انقلابی بوده و جهت گیری رهبری توده ها برای سرنگونی نظم کهن و پیشبرد مبارزه انقلابی در جهت کمونیسم را حفظ کند. بعبارت دیگر هر آن ممکن است که حزب بجای بکارگیری انتقاد از خود و جمعبندی نقادانه از خط و عمل خود و تکامل آن در جهتی انقلابی تر، درست عکس این عمل کند ـ یعنی راه انقلاب را رها کند و بدین ترتیب نیاز به انتقاد از خود و تصحیح و تکامل مداوم خط و عمل خود جهت بسیج توده ها برای انقلاب را منتفی سازد.

این نکته را اصلا نباید دست کم گرفت. احزابی که وظیفه رهبری مبارزه برای سرنگونی نظم کهن را بعهده می گیرند در معرض فشاری واقعی و بسیار قدرتمند قرار دارند ـ فشار رها کردن این مبارزه و تبدیل شدن به احزاب رفرمیست و رویزیونیست. در سند CRC این فشارها ندیده گرفته شده. تجربه تاریخی نشان میدهد که مقاومت در مقابل این فشارها و ادامه راه انقلاب کاری است بس دشوار و مبارزه ای بی امان می طلبد.

در مورد احزاب در قدرت باید گفت که هرچند فشاری واقعی در جهتی که سند CRC مطرح میکند موجود است ـ یعنی در جهت عدم اعمال سیستماتیک خط توده ای و عدم جمعبندی نقادانه از خط و عمل خود ـ نباید اصل را بر این گذاشت که این احزاب به محض رسیدن به قدرت خواه ناخواه (یا بقول سند CRC، بخصوص اگر “انحصار قدرت” در دستشان باشد) منحط خواهند شد. این واقعیت ندارد. در هر دو مورد سند CRC یک نکته را از معادله حذف کرده ـ یا حداقل بعنوان نکته تعیین کننده مطرح نمی کند ـ و آن دقیقا عبارتست از مبارزه ایدئولوژیک درون حزب بر سر مسائل مهم خطی. بنیادی ترین این مسائل هدف نهائی حزب ـ که فی الواقع باید مقاصد حزب را تعیین کند ـ و ارتباط اهداف و سیاست های فوری حزب با این هدف و نقش آنها در رسیدن به این هدف نهائی می باشد.

بیخود نیست که سند CRC به مبارزه دو خط درون حزب کم بها داده و خدمات عظیم مائو به این مبارزه را محدود و پر اشکال می خواند. در واقع مائو با اصرار بر اهمیت تعیین کننده مبارزه درون حزب بین دو خط مارکسیسم و رویزیونیسم، و دو راه سوسیالیسم و سرمایه داری یک ابزار کلیدی برای مقابله با گرایش حزب ـ بخصوص حزب در قدرت ـ به سقوط در ورطه رویزیونیسم بدست ما داد. و انتقاد مائو از نظریه غیردیالکتیکی “حزب یکدست” نقش مهمی در این مسئله داشت. “مثلا در مقاله “صحبت در شن دو” مائو میگوید “همیشه از وحدت یکدست صحبت کردن و از مبارزه دم نزدن مارکسیست ـ لنینیستی نیست” ـ “مائوتسه دون، پرداخت نشده ـ صحبت ها و نامه ها”، ویراستار استوارت شرام، لندن، نشر پنگوئن، ص ۱۰۷)

مائو متوجه بود که بطور عینی در حزب گرایشات متفاوتی موجود است که انعکاس نیروهای متفاوت و نهایتاً منافع طبقاتی متفاوت در جامعه هستند و وحدت حزب نسبی است نه مطلق. این وحدت، نه ثابت بلکه متحرک می باشد و از درون پروسه مبارزه ـ وحدت ـ مبارزه تکامل می یابد. ولی مائو لزوم مبارزه درون حزب را در مقابل لزوم وحدت پولادین حزب بحول یک خط واحد و بر پایه آن ایفای نقش ـ نهادی شده ـ در رهبری جامعه سوسیالیستی تا رسیدن به کمونیسم، قرار نداد؛ درک این مسئله اساسی است ـ و همین نشاندهنده تفاوت اساسی خط مائو با خط سند CRC می باشد.(۲۴)

مائو از زاویه فراکسیونیسم بورژوایی یا آنارشیسم خرده بورژوایی به مسئله مبارزه درون حزب برخورد نمی کرد. او متوجه بود که در جامعه ای که مهر تضاد و مبارزه طبقاتی خورده است، فراکسیون سازی درون حزب بطور اجتناب ناپذیر به فراکسیونیسم بورژوایی خواهد کشید. فراکسیون های متشکل نه تنها به وحدت عمل حزب لطمه میزنند بلکه وحدت اراده حزب را نیز مختل می کنند؛ توانائی حزب در رهبری توده ها و در یادگیری از آنها را ـ که در کسب توانائی رهبری کردن توده ها ضروری است ـ تحلیل میبرند. فراکسیون ها نه تنها زنجیره فرماندهی حزب بلکه حتی اساسی تر از آن زنجیره شناخت حزب ـ یعنی جریان یابی ایده های توده ها از سطوح پایه ای حزب به رهبری حزب ـ را نیز از هم می گسلد. بطور خلاصه توانائی حزب در ایفای نقش پیشاهنگ پرولتاریا در مبارزه انقلابی چه قبل و چه بعد از کسب قدرت مختل میشود.

به تمام این دلایل بود که مائو هرچند بر اهمیت و لزوم مبارزه دو خط درون حزب تاکید گذارد ولی بر سه اصل زیر نیز پافشاری کرد: به مارکسیسم عمل کنید نه به رویزیونیسم؛ وحدت کنید نه انشعاب؛ رک و صریح باشید و توطئه چینی نکنید. بهمین خاطر، مائو پیوسته می گفت که حزب کمونیست باید دائماً خود را انقلابی کند ولی در عین حال باید بر همه امور رهبری اعمال کند.

هدف خط مائو حفظ حزب بر جاده انقلاب و تقویت نقش آن بمثابه پیشاهنگ انقلابی است. ولی خط سند CRC، برخلاف خط مائو، حزب را درحد یک حزب رفرمیست پائین می آورد، حزبی که در نسبی گرایی غوطه می خورد، به دنباله روی از توده ها می پردازد، و خطش را با تطبیق دادن اصول بر شرایط هر لحظه، تدوین می کند. این نکته را آنجا میتوان دید که می نویسند “منافع طبقه پرولتر تحت یک شرایط معین نیز بسیار نسبی بوده و با توجه به واقعیات متحول تغییر می کند، هرچند که نفع نهایی طبقه کارگر در ساختمان کمونیسم بمثابه یک هدف درازمدت برجای می ماند” (پاراگراف XII ـ ۱) این از بنیاد غلط است، منافع طبقاتی پرولتاریا آنطور که سند CRC میگوید عوض نمی شوند؛ برخی تاکتیک ها یا حتی استراتژی ها، برخی سیاست ها یا حتی برنامه ها ممکن است به این شکل عوض شوند، ولی منافع طبقاتی پرولتاریا عوض نمی شود.

اختلاف ممکن است صرفاً لفظی بنظر آید چراکه سند CRC کمونیسم را بعنوان “هدف درازمدت” نفی نمی کند؛ اما سند CRC این هدف درازمدت را از “پرولتاریا تحت شرایط معین” جدا کرده و منافع طبقاتی پرولتاریا تحت شرایط معین را “بسیار نسبی” می داند؛ یعنی همه چیز ـ هر سیاست مشخص و غیره ای ـ اگر چند جمله عام در مورد هدف نهایی کمونیسم را یدک بکشد میتواند در خدمت منافع پرولتاریا باشد. فرمولبندی این سند در مورد منافع طبقاتی، “دو در یک” است چون بطور التقاطی منافع طبقاتی پرولتاریا را با سیاست های خاص و غیره در هر زمان مشخص مخلوط می کند. درک درست و دیالکتیکی از مسئله این است که منافع طبقاتی پرولتاریا عوض نمی شود ولی در هر مقطع مشخص این منافع در سیاست های معینی بیان میشود که ممکن است تغییر کنند و می کنند.

تکرار کنیم، نکته اینست که همیشه و تحت هر شرایطی، هدف نهایی کمونیسم باید مبنای حرکت و قطب نمای همه چیز ـ تمام سیاست ها، برنامه ها، استراتژی ها، و تاکتیک ها ـ باشد و همه اینها نه فقط در حرف، بلکه در عمل، باید همچون اجزاء پلی باشند که حال و آینده کمونیستی را به هم متصل میکند. بین منافع پرولتاریا در هر زمان مشخص و منافع کلی پرولتاریا در رسیدن به کمونیسم یک همگونی اساسی موجود است و این همگونی باید در وحدت بین سیاست های حزب در هر زمان معین و خط پایه ای پیشبرد مبارزه انقلابی برای رسیدن به کمونیسم منعکس باشد. سند CRC با التقاط، نسبی گرایی و پراگماتیسم خود این وحدت را زیر پا می گذارد.

جای تعجب نیست که سند CRC، با توجه به نظرگاه کلی اش، ضرورت حزب کمونیستی را که اصول تشکیلاتی آن منطبق بر اهداف انقلابی و ایدئولوژی پرولتاریا بوده و بیان این ایدئولوژی و اهداف است قبول ندارد، درحالیکه حزب فقط در اینصورت می تواند در سراسر دوره مبارزه طولانی و بی سابقه علیه دشمن طبقاتی قدرتمند و مستاصل نقش پیشاهنگ خود را ایفاء کند ـ و این دشمن وقتی سرنگون شد و خطر نابودی تاریخی خویش را حس کرد، استیصالش صد چندان شده و بیش از پیش در صدد شکست پرولتاریا بر میآید. سند CRC از حزب مورد نقدش “اسرار زدایی” نکرده بلکه “انقلاب زدایی” کرده است؛ و این در تطابق با همان دید غیرانقلابی و سوسیال دمکراتیک از “سوسیالیسم و کمونیسم” است که متاسفانه سراپای سند CRC را رقم می زند.

نتیجه: مسئولیت انقلاب راگرفتن یا نفی آن

یا نفی آنتا اینجا به تزها و بحثهای اصلی سند CRC برخورد کردیم و سوالی که دوباره مطرح می شود اینست که کار آنهایی که از دنبال کردن این خط دست برنمی دارند به کجا خواهد کشید. در آخر، سند به “چند سوال دیگر” میپردازد که عواقب گسترده تر این خط و متدولوژی را عیان می کنند. بویژه سعی می کند نظریه ضدیت با “تقلیل گرایی طبقاتی” را بکار ببندد و “جنبه های غیرطبقاتی” یک رشته از مسائل مهم اجتماعی را عمده کند. بنابراین روشن است که یک عقب نشینی کامل از اصول اساسی و شیوه های مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم در جریان است.

و این عقب نشینی نه تنها در مواضع مهم سیاسی، بلکه در مورد مسائل مهم خط ایدئولوژیک نیز تبلور می یابد. در اواخر سند و در حین بحث در مورد برخورد درست به اشتباهات و خدمت رهبران پرولتاریای بین المللی به این جمله برمی خوریم: “حتی طی تجارب گرانبهای انقلاب چین، فقط خدمات مائو برای غنی کردن مارکسیسم بحساب آورده می شد.” (پاراگراف XII ـ ۲)

در جــواب بـه ایــن نـکته بـاید تـاکیـدکرد که اینجا مسئله فرد مائو یا آتوریته او بعنوان یک رهبر بطور مجرد ـ یا رسمی ـ مطرح نمی باشد؛ و اینطور هم نیست که مائو هیچ اشتباهی نکرده و نباید از این اشتباهات جمعبندی کرد. نکته این است که خط ایدئولوژیک و سیاسی مائو بیان علمی فشرده تجارب غنی انقلاب در چین و در سطح بین المللی است ـ این خط، عبارت است از سنتز این تجارب توسط تئوری کمونیستی و تکامل ایدئولوژی کمونیستی به سطحی نوین. عدم درک این مسئله ـ یا بهتر بگوئیم، طفره رفتن از قبول آن ـ تحت عنوان اجتناب از توجه یکجانبه به خدمات آتوریته های رهبری کننده، بازهم نشانگر التقاط است. این ایده آلیسم و متافیزیک است که در ضدیت با دیالکتیک ماتریالیستی، حلقه رابط بین پراتیک و تئوری (بعنوان فشرده پراتیک) را می گسلد. این نسبی گرایی است و در را بروی بحث متداول نسبی گرایانه که معتقد است همه ایده ها به یک اندازه ارزش دارند، چهارطاق باز می کند؛ و این یکی دیگر از تبارزات عمده نگرش خرده بورژوایی این سند است.

جریان خیلی شبیه موقعیتی است که لنین در مقاله “ورشکستگی انترناسیونال دوم” توضیح می دهد: یک چرخش عمده در وقایع جهان، عده ای را به جهت گم کردگی و وحشت انداخته و برای خلاصی از دست اصول شدیداً به تکاپو افتاده اند. چراکه این اصول، در راه کرنش به خودرویی توده ها (بخصوص کرنش به باورهای خرده بورژوایی و توهمات دمکراتیک) و دنباله روی از بورژوازی زحمت جان هستند نه قاتق نان. قبلا شاید می شد “مردم عادی” را بخصوص در مورد شوروی قانع کرد که: “این کمونیسم واقعی نیست.” ولی حالا همان “مردم عادی” شاهد پائین کشیده شده مجسمه های لنین در شوروی هستند و این “دید خود بخودی” (پرورده بورژوازی) در آنها تقویت میشود که “کمونیسم هرگز، حتی در سرزمین اولین انقلاب کمونیستی، چیز خوبی نبوده است.”

این نوع دنباله روی از نیروها و احساسات عقب مانده یکبار دیگر در پایان سند CRC بطرز فاحشی بچشم میخورد. در پاراگراف آخر می خوانیم: “زمانیکه مردم کشورهای سابقاً سوسیالیستی، استراتژی کمونیستی مبنی بر انحصار قدرت حزب در طول دوره گذار سوسیالیسم را به محکمه تاریخ می سپارند، کمونیست ها صرفاً نمی توانند دلشان را با گفتن اینکه این امر نتیجه افکار عقب افتاده توده هاست، خوش کنند. بالعکس، این تجربه بازهم نشان می دهد که آموزه مارکسیستی مبنی بر اینکه توده ها سازندگان تاریخند درست است.” (XIV ـ ۲)

قبل از هر چیز گفتن اینکه “مردم” این کشورها اصل نقش نهادی شده رهبری حزب را به “محکمه تاریخ سپردند” بسیار گزافه گویی است. مثلا در چین (واین مثال مهمی است)، توده ها اصلا چنین موضعی ندارند: بسیاری از آنها فرق کیفی بین حزب کمونیست مائو و “حزب کمونیست” فاسد زیردست دن سیائو پین را واقعاً حس می کنند. برای اولی احترام زیادی قائلند و دومی را بشدت تحقیر می کنند ـ و این بخصوص در مورد توده های کارگر و دهقان صادق است.

در مورد شوروی باید گفت که هرچند هستند افرادی (بخصوص کارگران مسن) که فرق کشور تحت رهبری استالین و دوران بعد را بطور کلی حس می کنند (وبدلایل مختلف اولی را قویا ترجیح می دهند)، ولی با اطمینان میتوان گفت که در شوروی (ودر سایر “کشورهای سابقاً سوسیالیستی” که بخشی از بلوک شوروی بوده اند) تعداد افرادی که در عمرشان یک توضیح سیستماتیک در مورد تحلیل مائوئیستی از روند احیاء سرمایه داری و ماهیت طبقات حاکمه در کشورهای رویزیونیستی و برخوردهای جناح های متفاوت درون این طبقات حاکمه، بگوششان خورده باشد، بسیار کم است. این تحلیل علمی دقیقاً همان چیز مورد نیاز است. ولی سند CRC بجای ارائه یک تحلیل ماتریالیستی از آنچه در این کشورها گذشت ـ از جمله تحلیل طبقاتی از نیروها و خطوط درگیر ـ از کرنش به گیج سری و عقب ماندگی بخشهایی از مردم در ارتباط با این وقایع یک اصل فلسفی ساخته و می گوید “این تجارب بازهم نشان میدهد که آموزه مارکسیستی مبنی بر اینکه توده ها سازندگان تاریخند، درست است.”

مجسم کنید اگر لنین میخواست مثل سند CRC رفتار کند باید در آغاز جنگ جهانی اول، یعنی وقتیکه موج شوونیسم ملی روسیه را فرا گرفته بود، به پیشواز احساسات و تظاهرات شوونیستی توده های خلق روس می رفت و می گفت این ها شاهد زنده “این آموزه مارکسیستی” است که “توده ها سازندگان تاریخند”! در واقع منطق سند CRC به اینجا می رسد که هرچه توده ها ـ و بخصوص توده های میانی و حتی عقب مانده، یعنی آنها که بیشتر از بقیه تحت تاثیر بینش و تبلیغات بورژوایی قرار دارند ـ در یک لحظه معین فکر می کنند، تبلور منافع واقعی و والای آنهاست. این خیلی شبیه همان فرمولبندی رویزیونیستی است که لنین شدیداً آن را مورد انتقاد قرار داد: یعنی “آنچه مطلوب است که ممکن است و آنچه ممکن است همان چیزی است که در آن لحظه معین بوقوع می پیوندد.” با این جهت گیری و شیوه نمیتوان توده ها را در شکستن زنجیرهای نظم کهن ـ که در آن میان زنجیرهای فکری اهمیت زیادی دارند ـ و ساختن جهانی نوین، طی یک مبارزه انقلابی، رهبری کرد. این نسخه ای برای دنباله روی زبونانه از توده هاست که آنها را اسیر دور باطل میکند؛ بدون اینکه هرگز از بند این زنجیرها رها شوند.

در رابطه با وقایع اخیر در کشورهای رویزیونیستی (سابق) سوالات واقعی و عمیقی بطور متمرکز بروز یافته اند. برای جواب به آنها باید در مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم عمیق تر شد و پایه خود را در این علم محکمتر کرد و بر این پایه، با شجاعت و برخورد علمی بیرحمانه، تجارب تاریخی جنبش بین المللی کمونیستی را بررسی کرد. ولی بازهم بگویم، در سند CRC برخوردی متفاوت موجود است و مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم و “آن درک اساسی که تا کنون از آن دفاع شده” آشکارا نفی می شود.

نکته دیگری که لنین در “ورشکستگی انترناسیونال دوم” مطرح کرد را بخاطر آوریم: چنین جهشی به رویزیونیسم از “ناکجاآباد” نیامده است بلکه انفجار برخی گرایش های غلطی است که در دورانی طولانی تر رشد کرده اند. (لنین تشبیه غد ه چرکینی که می ترکد را بکار برده است) یکی از جنبه های مهم خطی که در سراسر سند CRC بچشم میخورد، دنباله روی از ناسیونالیسم است که از مدتها پیش از ویژگی های خط CRC بوده است و بخصوص در نظریه “مجموعه انقلابات دمکراتیک نوین” تبلور می یابد؛ این نظریه بر آن است که راه و محتوای انقلاب دمکراتیک نوین در هند حاصل جمع انقلاباتی جداگانه توسط ملل مختلف درون هند (کنونی) است. ۲۵)

نویسندگان سند CRC می گویند که این حزب هنگام فرموله کردن خط خود در مورد مسئله ملی “با مشکل تقلیل گرایی طبقاتی” روبرو بود و ادامه میدهند، “هرچند ما مسئله در تقابل قرار دادن مبارزه طبقاتی با مسئله ملی را حل نمودیم، اما هنوز جنبه غیرطبقاتی مسئله ملی را به سبب برخورد تقلیل گرایی طبقاتی خودمان درک نکرده بودیم.” (پاراگراف XIII ـ ۲) ولی اکنون “به عمق شکستی که جنبش کمونیستی بدلیل نداشتن درک صحیح دیالکتیکی از جوانب طبقاتی و غیرطبقاتی دخیل در تکوین یک نظام سیاسی و اقتصادی در دوره گذار سوسیالیسم خورد” پی برده ایم؛ و نتیجتاً اکنون متوجه لزوم یک مبارزه هماهنگ علیه “تبارزات کنکرت این برخورد تقلیل گرایانه طبقاتی” شده ایم (همانجا)؛ تا در موقعیتی قرار گیریم که بتوانیم بطور سیستماتیک تر متدولوژی و دیدگاه نوظهور خود را در مورد مسئله ملی و برخی مسائل مهم دیگر بکار ببندیم.

بعبارت دیگر بین مواضع غلط CRC بر سر تعدادی از مسائل یک رابطه موجود است. شکی نیست که حرکت رو به عقب CRC بدلیل عوامل متعددی می باشد و تحلیل تمام ریشه ها و تکوین آنها خارج از بحث این مقاله است. ولی CRC در روند اتخاذ یک موضع غلط در مورد رابطه بین مسئله ملی و انقلاب دمکراتیک نوین در هند ـ و همینطور سایر مسائل کلیدی ـ بوضوح از جایگاه طبقاتی پرولتاریا کناره گرفت تا به موضع طبقاتی خرده بورژوایی بپیوندد، دنباله روی از انواع نیروهای ناسیونالیست درون ملل تحت سلطه در هند نیز از آن جمله است. این جایگاه خرده بورژوایی که گرایش به مقاومت در برابر هر قدرت حاکمه متمرکزی را با خود دارد (حال این قدرت حاکمه نماینده پرولتاریا باشد یا طبقات ارتجاعی برایش فرقی نمی کند)، بنوبه خود به انکار “تفسیر سنتی مارکسیست ـ لنینیستی” از تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا (“از لنین به بعد”) ـ که مستلزم یک دستگاه دولتی مرکزی قدرتمند و رهبری نهادی شده حزب پیشاهنگ کمونیست می باشد ـ پا داد؛ و این جهش در انکار اصول اساسی مارکسیسم ـ لنینیسم ـ مائوئیسم درباره مسئله ای به این اهمیت، بنوبه خود به یک بینش و متد غلط و اتخاذ مواضع غلط در مورد بسیاری مسائل مهم دیگر خواهد کشید ـ چنانچه کشیده است.

خود نویسندگان سند CRC مواضع سیاسی غلطشان را در ارتباط با یکدیگر دانسته و خودشان بخش تعیین کننده ای از آن بینش و متدولوژی که مواضع غلطشان را بهم مرتبط می کند آشکار می سازند؛ که عبارت است از: رها کردن موضع طبقاتی پرولتاریا و دست کشیدن از تحلیل طبقاتی مارکسیستی ـ و درواقع ماتریالیسم مارکسیستی در کل ـ تحت لوای مخالفت با “تقلیل گرایی طبقاتی.”

نویسندگان “درباره دمکراسی پرولتری” به آنچنان موضعی عقب نشسته اند که در واقع گذشتن از افق محدود حق بورژوایی ـ و حتی گذر از مرزهای دمکراسی صوری بورژوایی ـ را ناممکن و نامطلوب می دانند. جواب آنها به این سوال که “آیا نمیتوان به چیز بهتری دست یافت؟” منفی است. علیرغم اظهارات و یا نیات ایشان در مورد دفاع از هدف غائی کمونیسم، نویسندگان این سند عقب نشسته و با “تم کلاسیک” مورد استفاده همه جناحهای بورژوازی (از بورژوازی بی نقاب گرفته تا بورژوا ـ سوسیالیست ها) هم آوا شده و همان آواز قدیمی و بی حال را سر داده اند. آنها با کسانی هم آواز شده اند که امروزه بلندتر از هر روز جار می زنند که نمیتوان و نباید از این مرحله از تاریخ بشر، مرحله ای که در آن جامعه به طبقات تقسیم شده و با تخاصمات اجتماعی رقم خورده است، فراتر رفت.

موضع آنها، خواسته یا ناخواسته، توده ها را محکوم به ماندن در موقعیتی می کند که نمی توانند بپا خیزند و نظم کهن را سرنگون کنند، نمی توانند بر طبقات استثمارگر اعمال دیکتاتوری کنند و نمی توانند تحت این دیکتاتوری انقلاب را تا رسیدن به هدف غائی کمونیسم به پیش برند. این موضع توده ها را تحت سلطه سیستم اقتصادی استثمار سرمایه داری و سیستم سیاسی بورژوایی منطبق بر آن، بحال خود رها می کند ـ سیستمی که بقول مارکس توده ها هرچند سال یکبار میتوانند دسته ای استثمارگر را برای حاکمیت و ستم بر خود انتخاب کنند. نفی تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا در جامعه سوسیالیستی و درسهائی که کمونیست ها باید از این تجارب بیاموزند و جایگزینی آن با مطالبه یک دمکراسی توهمی، نتیجه ای جز این ندارد. این نوع دمکراسی تحت شرایط سوسیالیسم نه ممکن است و نه مطلوب و با رسیدن به جامعه کمونیستی در سطح جهان نه تنها غیرلازم بلکه به مفهومی عمیق غیرممکن نیز هست.

اینجا قصد و هدف من بررسی تمام ارتباطات بین خط سراپا اپورتونیستی این سند CRC در مورد دیکتاتوری پرولتاریا و سایر گرایشات غلطی که مشخصه CRC است، نیست. مرکز بحث من افشای این خط سراپا اپورتونیستی است که یک بینش، شیوه و خط سیاسی نادرست را در خود متمرکز کرده است. همانطور که در ابتدای نقدی بر سند CRC گفتم، امیدوارم این نقد به رفقای CRC کمک کند که خود نقدی همه جانبه از این سند ارائه داده و آن را طرد کنند و در عین حال دیگر مواضع CRC را بازبینی کنند، نقاط مشترک این مواضع را با بینش، شیوه و خط نادرست این سند (یا حداقل با جنبه هائی از آن) بیابند.

 یادداشت‌ها

۱ ـ این سند CRC در دسامبر ۱۹۹۰، پیش از حوادث مربوط به کودتا و ضد کودتا در شوروی در تابستان ۱۹۹۱، انتشار یافت. این حوادث باعث شد کسانیکه در شوروی در قدرت بودند تظاهر به “کمونیسم” را بطور کل کنار گذارند، و بر موارد تظاهرات توده ای آشکارا ضد کمونیستی افزوده گردد. همانگونه که خواهیم دید، این سند از کل میراث انقلاب پرولتری و ساختمان سوسیالیسم ـ از انقلاب اکتبر تا انقلاب چین و انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی ـ دست می شوید. از آنجا که واضح است که وقایع چند سال اخیر در چین و شوروی، حتی پیش از حوادث مربوط به کودتا و ضد کودتا در شوروی و وقایع پس از آن، محرک بلافاصله این عقب نشینی نویسندگان سند CRC است، متاسفانه باید قبول کنیم که وقایع تازه این عقب نشینی را در ذهن کسانی که کماکان با مفروضات آن سند موافقند، بیش از پیش معقول جلوه خواهد داد.

۲ ـ در سراسر این نقد، هر آنجا که از مردود شمرده شدن “کل تجربه تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا” توسط این سند CRC صحبت میکنم، منظورم بطور خاص تجربه ای است که با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ آغاز گردید. گرچه سند CRC مدعیست برخی دستاوردهای این تجربه تاریخی را قبول دارد، اما از بررسی این سند ـ و حتی بر حسب آنچه گفته و بدون توجه به نتایج الزامی از مواضعش ـ معلوم میشود که کل این تجربه را اساسا معیوب دانسته و مصر بر اینست که سمتگیری نوینی باید اتخاذ گردد. همچنین باید اضافه نمود، سند CRC در هنگام مقایسه تجربه محدود کمون پاریس با تجربه دیکتاتوری پرولتاریا از آن زمان به بعد، بجای اینکه وحدت اساسی میان آنها را دریافته و بر آن تاکید ورزد، فی الواقع روح و درسهای اساسی خود کمون پاریس را بدور می افکند.

۳- رویزیونیستها نیروهای میلیشیا را به کلی از بین نبردند، بلکه آنها را دگرگون کرده و به بخشی از دستگاه سرکوب بورژوایی شان و در خدمت به حاکمیت رویزیونیستی خویش بر توده ها، به ارتش دایمی ملحق کردند.

۴ـ نقش شوراها و بطور عام تر نقش نهادهای انقلابی و تشکلات توده ای، در رابطه با روند گسترده تر و درازمدت تر تحول سوسیالیستی جامعه، مسئله ای بسیار مهم و پیچیده است. در هنگام پاسخ به مباحثات بعدی سند CRC در مورد اینکه شوراها “به کنار رانده شدند”، به این مسئله برخورد خواهم کرد.

۵ ـ در حقیقت، اعضای حزب کمونیست چین که تعدادشان به میلیون ها نفر بالغ شده و درصد بسیار بالایی از کارگران و دهقانان را دربر میگرفت، از حق رای رسمی عزل مائو برخوردار بودند. دقیقتر صحبت کرده باشم، آنها از حق انتخاب هیئت های نمایندگی برای شرکت در کنگره حزبی برخوردار بودند. این کنگره، اعضای کمیته مرکزی حزب را انتخاب میکرد و حق رسمی داشت که از انتخاب مائو به کمیته مرکزی امتناع ورزد. اینکه آنها اینکار را نکردند و یا چرا چنین نکردند، از زوایای مختلف تائید دیگری است بر نکته اساسی ما: نه شکل بلکه محتوای اجتماعی (طبقاتی) که در تضادهای مادی اساسی ریشه دارد، ماهیت مسئله است.

۶ ـ در حقیقت “تئوری نیروهای مولده” (و بطور کلی ماتریالیسم مکانیکی) نهایتاً ایده آلیستی است. این تئوری بطور متافیزیکی ماده را از شعور جدا میکند. بقول مائو، طریق تبدیل ماده به شعور و شعور به ماده را درک نمیکند. بدین ترتیب، نه پایه مادی کلیه ایده ها را بدرستی درک میکند، و نه اینکه چگونه ایده ها میتوانند به نیروی مادی عظیم تبدیل شوند.

۷ ـ مهم است شیوه برخورد لنین به لوکزامبورگ را که چه پیش از انقلاب اکتبر و چه پس از آن، سالها بر سر نکات بسیار بطور جدی با وی عدم توافق داشت، ذکر کنیم. علیرغم اینکه لنین انتقادات شدید بسیاری از مواضع و متدولوژی لوکزامبورگ به عمل آورد، به عنوان رفیقی درون اردوگاه انقلاب با او مبارزه مینمود. خود سند CRC اذعان دارد که لوکزامبورگ بسیاری از این انتقادات در مورد نظام نوین شوروی را از درون زندان کرده بود و “پس از خروج از زندان و کسب اطلاعات مستقیم درباره اوضاع روسیه، برخی از آن انتقادات را پس گرفت و در مورد برخی دیگر سکوت اختیار کرد. او دشواریهای ناشی از اعطای آزادی نامحدود به دشمنان را دریافت.” (پاراگراف VI ـ ۶) اما متاسفانه علیرغم این، سند CRC باز هم از انتقادات لوکزامبورگ مصرانه دفاع میکند، بویژه در مورد مسئله دمکراسی تحت دیکتاتوری پرولتاریا، و آنها را بخش مهمی از زرادخانه خود در حمله به دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی (و نیز چین) می کند.

۸ ـ برای مباحثه بیشتر در این مورد رجوع کنید به: باب آواکیان، “پایان یک مرحله ـ آغاز مرحله ای نوین”، نشریه انقلاب، شماره ۶۰، پاییز ۱۹۹۰، شیکاگو، انتشارات RCP، “بعد بین المللی شکست در چین”، صفحات ۱۱ ـ ۹

۹ ـ در واقع، خط سند CRC در اینجا اساسا در وحدت با خط اپورتونیسم “چپ” است که طی انقلاب فرهنگی مطرح شد ـ خطی که میگفت کل رهبری حزب کمونیست و دولت (به استثنای مائو و چند تن دیگر) رویزیونیست بوده و بنابراین لازم است “به همه مظنون” بوده و حتی “همه سرنگون” شوند. این خطی بود که اگر در رهبری انقلاب فرهنگی قرار میگرفت، به آن ضربه می زد و به تقویت رویزیونیستها به رهبری “لیوشائوچی” و “دن سیائوپین” می انجامید. در حقیقت، مقر فرماندهی رویزیونیستی در حزب این خط “چپ” را در جهت به انحراف کشاندن انقلاب فرهنگی ترغیب میکرد و یا به هر صورت از آن سوء استفاده میکرد.

۱۰ ـ در اینجا لازم به یادآوری مجدد است که انگلس (و مارکس) خط سیر واقعی انقلاب پرولتری و آن شرایطی که تاکنون دیکتاتوری های پرولتری با آن روبرو شدند را پیش بینی نمیکردند؛ در همین رابطه، آنها طولانی بودن و پیچیدگی روند گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم را پیش بینی نکردند.

گفته انگلس متاثر از این وضع بود. انگلس می گوید که فقدان تمرکز و آتوریته به قدر کافی قدرتمند برای کمون پاریس حکم نابودی را داشت. و از سوی دیگر، “زمانیکه شما پیروز شدید، هر کاری که دلتان خواست با این آتوریته می توانید بکنید.” (انگلس، به نقل از سند CRC، پاراگراف III ـ ۵، نامه به “کارلو تراگی” تاکیدات از CRC ) نکته تعیین کننده آنست که دست یافتن به چنان وضعیتی که “شما پیروز شده اید” ـ یعنی وضعیتی که پیروزی پرولتاریا آنچنان محکم و بطور غیرقابل برگشتی تثبیت گشته که دیگر نیازی به یک تمرکز و آتوریته قدرتمند نیست (و “هر کاری دلتان خواست با این آتوریته می توانید بکنید”) ـ  تنها میتواند حاصل یک مبارزه طبقاتی دراز مدت در جامعه سوسیالیستی و نیز در سطح بین المللی باشد، و طی تمام این دوران باید با اتکاء به توده ها و تحت رهبری پیشاهنگ کمونیست، از این قدرت و آتوریته متمرکز دفاع کرد و آنرا اعمال نمود. دقیقا همین تمرکز و آتوریته است که مورد لعن سند CRC واقع میشود.

۱۱ ـ در واقع لنین  تا بعد از انقلاب اکتبر (حتی در نوشتجاتی که تنها بعد از مرگش انتشار یافت) هیچوقت بطور سیستماتیک به این مسئله نپرداخت و این خود ضربه ایست به آنان که می گویند لنین از همان اول قصد داشت “دیکتاتوری حزب” را بنا کند و “چه باید کرد” را سرنخ “دیکتاتوری حزب” می دانند. (بحثی که بین سوسیال دمکراتها و امثالهم بسیار متداول است)

۱۲ –  در انقلاب چین این به معنی کسب قدرت در بخشهایی از کشور و مدتها قبل از کسب سراسری قدرت است.

۱۳-  ممکن است پرسیده شود که چرا نمیتوان ارتش دائمی تحت رهبری حزب را با تشکیلات میلیشیای توده های وسیع تحت رهبری حزب تعویض کرد. دلیل اینکه چرا تابحال در جوامع سوسیالیستی امکان داشتن چنین میلیشیایی بجای (و نه در کنار) ارتش دائمی موجود نبوده قبلا بحث شد و برخی ارزیابی های کلی در باره شرایط لازمه برای برداشتن چنین قدمی ارائه گشت. ولی باید توجه نمود که نکته ای که اینجا تاکید کرده ام ـ یعنی نقش رهبری کننده حزب در نیروها ی مسلح (ارتش دائم و میلیشیا) ـ دقیقا همان چیزیست که سند CRC قاعدتا باید با آن مخالفت کند. چرا که هیچ چیز بیشتر از اعمال رهبری بر نیروهای مسلح نشاندهنده “دیکتاتوری حزب” نیست. طبق منطق سند CRC، این رهبری بدین معناست که حزب انحصار نیروهای مسلح که خود بیان فشرده قدرت است را دارد. واضح است که این دیدگاه با آنچه اینجا ( در انتقاد به سند CRC) در مورد نقش رهبری در نیروهای مسلح و ارتباط آن با این مسئله اساسی که آیا نیروهای مسلح (ارتش دائم و میلیشیا) واقعا بیانگر قدرت مسلح توده ها و مدافع منافع انقلابی پرولتاریا هستند یا نه، گفته شد شدیدا مغایر است.

۱۴- اظهار نظر در مورد فرمولبندی “نه تنها صوری بلکه دروغین” ضروریست. “دروغین” و “صوری” را اینجا نمی توان زیاد از هم جدا کرد. از آنجا که “برابری ادعائی” دمکراسی بورژوائی ناچارا فقط “صوری” است لاجرم جنبه هایی از دروغین بودن را در خود دارد. ولی از طرف دیگر کاملا هم “دروغین” نیست ـ و برخی از جنبه های مساوات واقعی را در خود دارد. نکته اساسی ـ نکته عمیقی که مارکسیسم بر آن تاکید دارد ـ این است که همه نوع برابری، حتی آن برابری موجود تحت دیکتاتوری پرولتاریا، در عین حال نابرابری نیز هست. بعلاوه برابری همانند دمکراسی، انعکاس موقعیتی است که در آن تضادهای طبقاتی هنوز موجودند؛ و در واقع برابری، بهمراه جنبه نابرابری خود، بذر تقسیم طبقاتی را در خود دارد، هرچند در جنبه صوریش چنین تظاهر میکند که تفاوت طبقاتی را قبول ندارد.

۱۵-  این نقد بر سند CRC بخشی بود از کتاب “کمونیسم دروغین مرد، زنده باد کمونیسم واقعی” اینجا تکرار زیرنویسی که در آن کتاب در بخش دیگری آمده بی فایده نیست:همانطور که تاکید شد هدف انقلاب کمونیستی از بین بردن آن روابط مالکیت است که در آن افراد توسط افراد دیگر استثمار می شوند و نه آنطور که برژنف می گوید “محروم کردن مردم از تمام مایملکشان”، ولی با وجود این در گذار به کمونیسم ـ و بطور کاملتر در خود جامعه کمونیستی ـ بسیاری از چیزهایی که در جامعه حاضر جزء تعلقات فردی (یا در محدوده خانواده کنونی) بوده و بطور فردی مصرف می شود، به درجات مختلف اجتماعی شده و در یک زمینه اجتماعی شده مصرف خواهند شد. از آنجمله است غذا (چه تهیه و چه مصرف آن) که امروزه محدوده افراد یا خانواده های مجزا بوده و بخصوص باری بر دوش زنان این خانواده ها می باشد. و بطور کلی تر آنچیزهایی که در جامعه کنونی برای مصرف باید ابتدا بعنوان کالا خریده شوند (نه فقط غذا بلکه سایر احتیاجات اولیه و برخی از اجناس مصرف شخصی) با محو تولید و مبادله کالایی بطور مستقیم و بدون واسطه پول (و سایر کالاهای معادل) مطابق احتیاج مردم و بدون واسطه قابل دسترسی خواهند بود. هر چند در این زمینه ـ در غیاب کالا و پول ـ تعلقات شخصی گوناگون (بخصوص اقلام مصرف شخصی) کماکان موجود خواهد بود، اما هرگز از سطح تعلقات شخصی تجاوز نخواهد کرد. یعنی تبدیل به یک منبع بالقوه برای انباشت ثروت شخصی و قابل تبدیل به سرمایه و پایه ای برای استثمار سایرین نخواهد شد.

۱۶-  شاید لازم باشد اشاره کنیم که انگلس در نامه ای که در سال ۰۹۸۱ به بلوخ نوشت (مارکس و انگلس، نامه های منتخب، پکن انتشارات زبانهای خارجی ص ۷۸ -۷۵) در مورد مسئله اراده فردی “زیاده روی ” کرد. قصد او در این نامه این بود که تاکید بیش از حدی را که او و مارکس بالاجبار بر نقش زیربنایی نیروهای مادی (تولیدی) در تعیین پیشرفت اجتماعی بشر گذاشته بودند، “متعادل” کند. انگلس در این نامه برخوردهای جامعه را برخورد اراده های اجتماعی متعددی می خواند که نهایتا توسط نیروهای مادی زیربنایی تعیین می شوند. در این توصیف یک واقعیت اساسی جا افتاده و یا “کنار گذاشته شده” و آن اینکه افراد و “اراده های اجتماعی” توسط موقعیت اجتماعی شان شکل می گیرند و این در جامعه طبقاتی بیش از هر چیز به معنی موقعیت طبقاتی شان است. ولی این گرایش خاص، در این نامه خاص، این واقعیت را که انگلس، و مارکسیسم بطور کلی، معتقد به نقش طبقات و مبارزه طبقاتی (از زمان بوجود آمدن طبقات) است عوض نمی کند. این مسئله چه در مانیفست کمونیست و چه در سایر آثار متعدد مارکسیستی مشهود است.

۱۷ ـ از این نکته نباید استنتاج کرد که بین موضع طبقاتی یک فرد معین و طرز تفکرش در همه موارد یک رابطه مستقیم و فوری موجود است. همانطور که مارکس و انگلس گفتند ایده های  حاکم بر جامعه، ایده های طبقه حاکم است و این ایده ها تاثیر قابل توجهی به افکار جامعه و حتی اعضاء طبقه ستمدیده می گذارد. بعلاوه ایده ها، که از واقعیت مادی سرچشمه می گیرند، بنوبه خود تاثیر زیادی به واقعیت مادی می گذارند. نتیجتا ایده ها، بویژه ایده های صحیح، توانایی زیادی در تاثیرگذاری وسیع بر مردم یک جامعه دارند. این یک اصل اساسی ماتریالیسم دیالکتیکی، مارکسیستی است. (این اصل توضیح می دهد که چرا مثلا برخی افراد، بخصوص روشنفکرانی که از درون بورژوازی و خرده بورژوازی برخاسته اند، دیدگاه پرولتاریا را برگزیده و به مبارزه انقلابی می پیوندند) ولی با همه اینها، در تحلیل نهایی، بین موقعیت طبقاتی و دیدگاه توده های مردم یک انطباق کلی موجود است. و بطور کلی تر، این حقیقتی است که بقول مائو، در جامعه طبقاتی افراد بعنوان اعضاء یک طبقه مشخص زندگی می کنند و همه افکار بدون استثناء مهر طبقاتی خورده است.

۱۸ـ سند CRC کاملا فراموش نکرده مبارزه طبقاتی را متذکر شود و می گوید سیستم دمکراسی پرولتری مورد نظرش “می باید بیشتر تکامل یابد” (“از آنجا که سوسیالیسم خود یک دوره تحول انقلابیست”) و “چنین تغییراتی در ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی، خود موضوع مبارزه طبقاتی خواهد گشت.” (همانجا) ولی این درک مبهم از “مبارزه طبقاتی” بخشی از دید خیال گونه سند CRC از “جامعه سوسیالیستی” می باشد که در آن پایه مادی موجودیت و قدرت بورژوازی نه بطور جدی بحساب آمده ـ و نه حتی بدرستی فهمیده شده است. “مبارزه طبقاتی” شان هم مثل “سوسیالیسم” شان تخیلی است و هیچ ربطی به مبارزه طبقاتی واقعی و تعیین کننده ای که باید در سراسر دوران گذار سوسیالیستی، بمثابه حلقه کلیدی، جریان داشته باشد، ندارد. جایی که ماهیت “دوره تحول انقلابی” تحریف شده و پایه تضاد طبقاتی و مبارزه طبقاتی، و مرکزی بودن آنها، در سراسر این دوره بد فهمیده می شود و نادرست مطرح می شود، صحبت از “مبارزه طبقاتی” و “دوره تحول انقلابی” فایده ای ندارد.

۱۹ ـ یکی از تبلورات مهم این اصل بورژوایی اینست که به ایده ها، و از آنجمله خطوط و “پلاتفرم های” احزاب سیاسی ، بمثابه کالاهایی برخورد می کند که ارزششان در “بازار ایده ها” تعیین می شود (و بویژه خرده بورژوازی ، مستعد گرفتاری در این توهم می باشد که با عملی شدن “بازار آزاد” عملا مساوات برقرار خواهد شد. اینجا به یک مسئله توجه نشده و آن اینکه جوهر بازار سرمایه داری مشخصا سلطه و استثمار طبقاتی است.

۲۰ـ ممکن است خیانت ضد انقلابی کامنف و زینویف در شرایطی که از لحاظ سیاسی (و هم به معنی واقعی کلمه) مسئله مرگ و زندگی در میان بود، نتیجه شرکت ایشان در یک فراکسیون سازمان یافته نبوده باشد ـ و بهرحال، با یک اقدام تشکیلاتی مبتنی بر غیر قانونی کردن فراکسیون ها نمیتوان از این مسائل جلوگیری کرد ـ ولی اعمال آنها آشکارا خصلت فراکسیونی داشت: مطابق خط و انضباط خود و برخلاف خط و انضباط حزب عمل میکردند. و بواقع هر قدر موجودیت فراکسیون ها طولانی مدت تر و تکامل یافته تر باشد، وحدت اراده و عمل حزب را جدی تر زیر ضربه می برد و توانائی ایفای نقش پیشاهنگ، رهبری توده ها در مبارزه انقلابی، (برای کسب قدرت و ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا و سپس پیشبرد انقلاب تحت این دیکتاتوری) را از حزب سلب می کند.

برای اینکه مسئله را بیشتر بشکافیم بد نیست شرایط خاصی که منجر به غیرقانونی کردن فراکسیون ها در حزب بلشویک در سال ۱۹۲۱  شد را بررسی کنیم. اقتصاد جنگ زده ای که در شرف فروپاشی کامل بود نیازمند بازسازی بود و بلشویک ها را بمصاف می طلبید، باید با بخش های کلیدی جمعیت (بخصوص در روستا) مجدداً پیوند برقرار می کردند، و تشکیلات باید در میانه جابجائی اجتماعی، نارضایتی سیاسی (از جمله در میان طبقه کارگر شهری ) و تزلزل اقشار میانی، تقویت می شد. جنگ داخلی با پیروزی خاتمه یافته بود، ولی سرنوشت انقلاب هنوز روشن نبود. وظایف نوینی در پیش رو بود، تغییراتی جدی در سیاست طلب می شد (سیاست اقتصادی نوین بیان سیستماتیک این نیاز بود) و باید مهارت های نوینی، بخصوص در زمینه مدیریت اقتصاد، پرورش می یافت. به مصاف وضعیت نوین رفتن حزبی متحد و مصمم میخواست، ولی حزب خود تحت تاثیر کشاکش و خیزش دوران جنگ داخلی بود، و جز این نیز نمیتوانست باشد. مبارزه دو خط شدیدی بر سر راهی که باید در پیش گرفته می شد، درگرفت. این امر اجتناب ناپذیر بود. ولی مشکل فزاینده فراکسیونیسم، پیگرد موفقیت آمیز این مبارزه را مشکل میکرد.

گروه های گوناگون مخالف بحول پلاتفرم های جداگانه سازماندهی میکردند، دستور جلسات حزب را به مسائل ثانوی میکشاندند و تبعیت از پلاتفرم خود را به انضباط حزبی ارجح می شمردند. خطر واقعی انشعاب حزب، در این اوضاع وخیم ، لنین را نگران کرده بود. او نگران این بود که لزوم لیبرالیزه کردن امور اقتصادی به گرایشات بورژوا ـ دمکراتیک درون حزب دامن زند. اوضاع بگونه ای بود که عناصر فراکسیونی هر کجا و هر وقت که دستشان می رسید، درصدد پیاده کردن برنامه های خود برمی آمدند (مثلا پیروان تروتسکی سعی میکردند برنامه خود در میلیتاریزه کردن اتحادیه ها را پیاده کنند، سیاستی فاجعه بار که به سرخوردگی درون اتحادیه ها و بی اعتمادی کل جامعه به حزب پا میداد، و این درست زمانی بود که زنده کردن اعتماد عمومی به انقلاب بسیار اهمیت داشت.

) هجوم اعضاء جوان و بی تجربه به حزب، بهمراه بسیاری از سوسیال رولوسیونرها و منشویک های سابق ولی اصلاح نشده، زمینه مساعدی برای سازماندهی فراکسیون ها درون حزب بوجود آورد.

اگر فراکسیونیسم بحال خود رها می شد، تصمیم گیری و انجام تصمیمات حزبی مشکلتر می شد، وحدت حزب ضربه میخورد و سیاست های غلط آزادی عمل بیشتری بدست می آوردند؛ خلاصه اینکه پایه های حکومت پرولتری تضعیف می شد. بعلاوه، دقیقاً به این خاطر که بلشویک ها اکنون یک حزب در قدرت بودند، فراکسیونیسم ابعاد جدید و تهدید کننده ای بخود گرفت. دشمنان داخلی و خارجی انقلاب برای پیشبرد منافع خویش می توانستند روی توطئه و کار فراکسیونی از طریق گروهبندی های نزدیک به قدرت حساب باز کرده و از آن سود جویند، و این در حالی بود که تکثیر گروه هایی که حول برنامه های خود سازمانیافته بودند به دشمنان درون انقلاب فضای بازتری جهت مانور و سازماندهی میداد.

هرچند شرایط ویژه ای که در سال ۱۹۲۱  به غیرقانونی کردن فراکسیون ها درون حزب بلشویک انجامید، برای دولت نوین پرولتری و حزب رهبری کننده اش شرایطی بغایت بحرانی بود، و هرچند وجود فراکسیون در یک حزب در قدرت پایه های قدرتمندی برای نیروهای ضدانقلابی ایجاد میکند که بتوانند چه از داخل و چه از خارج کشور سوسیالیستی، دولت سوسیالیستی را تضعیف یا حتی سرنگون کرده و یا از درون منحطش کرده و به ضد خود تبدیلش کند؛ با وجود این، در این مورد اصول عام تری دخیل می باشد. تاریخ حزب بلشویک نشان می دهد که حتی قبل از کسب قدرت نیز بلشویک ها مجبور بودند از خط تشکیلاتی که بر احزاب سوسیالیست انترناسیونال دوم غالب بود، بطور کاملتر گسست کنند، خطی که وجود فراکسیون و غیره را درون حزب مجاز میشمرد. این خط از دیدگاه و برنامه رفرمیستی اکثریت این احزاب (و پرنفوذترینشان)  نشئت می گرفت ـ جهت گیری این خط، رهبری توده ها برای سرنگونی و خرد کردن دستگاه دولتی کهن و ایجاد دولت نوین پرولتری نبود. غیرقانونی کردن فراکسیونها در حزب بلشویک در سال ۱۹۲۱  ـ و سپس تثبیت آن بعنوان یک اصل اساسی تشکیلاتی در احزاب کمونیست ـ بیانگر هم خط شدن کاملتر اصول و عمل تشکیلاتی با احتیاجات عینی مبارزه انقلابی پرولتری، چه قبل و چه بعد از کسب قدرت بود.

در بحث بخش های نتیجه گیری سند CRC، بیشتر به مسئله فراکسیون های درون حزب می پردازیم.

۲۱ـ در جزوه “سه مبارزه عمده در جبهه فلسفی چین” این هشدار مائو آمده که “اگر ما یک اقتصاد سوسیالیستی بنا ننهیم، دیکتاتوری پرولتاریائی ما به یک دیکتاتوری بورژوایی، به یک دیکتاتوری ارتجاعی فاشیستی بدل خواهد شد” (“سه مبارزه عمده” ـ پکن، انتشارات زبانهای خارجی سال ۱۹۷۳، ص ۱۹) و طرف دیگر قضیه اینست که اگر پرولتاریا، در روبنا و از جمله عرصه های فرهنگ و ایدئولوژی، یک دیکتاتوری همه جانبه بر بورژوازی اعمال نکند، ساختمان اقتصاد سوسیالیستی و ماندن بر جاده سوسیالیستی امکان ندارد. خط سند CRC پژواک ـ یا درواقع “آنروی سکه” خط لیوشائوچی و پیروان فلسفی اوست. آنها، بعد از کسب قدرت سیاسی سراسری در چین، می گفتند که طی یک دوره طولانی، اقتصاد باید خصلتی داشته باشد که “سنتز” سوسیالیسم ـ سرمایه داری است و روبنا هم به بخش سوسیالیستی خدمت کند و هم به بخش سرمایه داری و “هم در خدمت بورژوازی باشد” (همانجا ص ۱۶) خط سند CRC “از یک جهت دیگر” به همینجا میرسد چرا که پایه های اعمال دیکتاتوری همه جانبه پرولتاریا بر روبنا را سست کرده و شرایطی بوجود می آورد که طی آن، در تئوری، نیروهای مختلف طبقاتی در روبنا “شریک قدرتند”؛ و البته این روبنای “سنتز” شده به معنای این خواهد بود که بورژوازی پرولتاریا را “سنتز” میکند ـ یعنی”میبلعد” ـ و کنترل کل روبنا را به دست میگیرد و جامعه را بشیوه خود دگرگون میسازد و سرمایه داری را احیاء میکند.

۲۲ـ احزاب کمونیست و سوسیالیست متعددی به پارلمانتاریسم بورژوایی سقوط کردند و  یا شرکت در دولت های “ائتلافی” در کنار انواع نیروهای بورژوا را کانون تلاش های خود قرار دادند؛ ولی شاید بتوان گفت که تجربه حزب کمونیست اندونزی در اواسط سال های ۱۹۶۰از تمام این فجایع اسفبارتر بوده، که به کشتار صدها هزار کمونیست (و سایر مردم اندونزی)، خرد شدن یک حزب کمونیست قدرتمند توسط ارتجاعیون انجامید. قبل از اینکه کار به اینجا بکشد، حزب اندونزی بطور روزافزون توجه خود را به کار پارلمانی و سایر اشکال مبارزه قانونی معطوف کرده بود؛ بطور روزافزون به موفقیت های پارلمانی و مواضعش درون دولت ائتلافی (که سوکارنوی بورژوا ـ ناسیونالیست در راس آن قرار داشت) تکیه میکرد؛ و در نتیجه برای کودتای ضدانقلابی ای که توسط ارتش اندونزی (به رهبری سوهارتو) انجام گرفت ـ و سیای آمریکا علاوه بر پشتیبانی از این کودتا و هدایت آن از پشت صحنه در آن شرکت فعال نیز داشت ـ آماده نبود. (رجوع کنید به “سند تاریخی: انتقاد از خود حزب کمونیست اندونزی، ۱۹۶۶″، مجله انقلاب، شماره ۵۵، زمستان، بهار ۱۹۸۷)

مسلم است که حکومت سوکارنو نماینده دیکتاتوری پرولتاریا نبود، ولی وضعیت حزب کمونیست اندونزی در حکومت “ناسیونالیست” با موقعیتی که حزب کمونیست، در صورت اعمال خط سند CRC در مورد چگونگی عملکرد حزب تحت دیکتاتوری پرولتاریا به آن دچار خواهد شد، جای مقایسه دارد. همانطور که قبلا ذکر شد، چنین حزبی در عمل از یک حکومت “ائتلافی” سر درمی آورد و قادر نخواهد بود رهبری مطلق خویش را اعمال کند ـ فی الواقع اصلا قادر به اعمال رهبری نخواهد بود. حزب و بطور کلی توده های انقلابی در مقابل کودتای ضدانقلابی (وقتل عام های متعاقب آن) شدیداً آسیب پذیر میشوند. اینجا بازهم توجه به یک نکته حیاتی است و آن اینکه در شرایط جامعه سوسیالیستی “تمام خلق”، حتی اگر طبقه حاکم سرنگون شده را هم کنار بگذاریم، بسیاری طبقات مختلف ـ از جمله نیروهای نوپای بورژوایی ـ را در بر میگیرد، و”تسلیح تمام خلق” درواقع به معنی رشد اردوگاه های مسلح مختلف در میان خلق است و این شامل نیروهای مسلحی که بطور موثر تحت فرمان رهبری ضدانقلابی بورژوایی قرار دارند نیز میشود.

۲۳ـ بعلاوه باید اشاره کرد که در انقلاب فرهنگی به میدان آمدن توده ها در این وسعت به این دلیل امکان داشت که انقلاب فرهنگی تحت دیکتاتوری پرولتاریا صورت گرفت در حالیکه وقایع سال ۱۹۸۹ توسط یک دولت بورژوایی، یک دیکتاتوری بورژوایی، سرکوب شد.

 24ـ بسال ۱۹۶۲ مائو در یک سخنرانی “درباره سانترالیسم دمکراتیک” می گوید “فراکسیون های مخفی” را باید ممنوع کرد، اما “ما از گروه های مخالف علنی هراسی نداریم، فقط از گروه های مخالف مخفی می ترسیم.” (مائوتسه دون، پرداخت نشده ـ ص ۱۸۳) با توجه به روح کلی نظرات مائو و با خواندن این مقاله مائو، روشن است که او روی جهت گیری استقبال از مبارزه ایدئولوژیک، درصورتیکه آشکارا و علنی پیش رود، تاکید میکند. و وقتی میگوید از گروه های مخالفی که مخفی نیستند نمی ترسیم، منظورش فراکسیون های متشکلی که وحدت و انضباط مختص به خود را درون حزب برقرار می کند و علیه خط و انضباط حزب فعالیت می کند نیست. بلکه منظورش گروه هایی از افراد است که بطور غیررسمی تر با هم در می آمیزند تا در مورد مسائل مشخص موضع واحدی پیش گذارند. مائو تاکید میکند که “همه اعضاء رهبری کننده حزب باید مروج دمکراسی باشند و بگذارند مردم حرفشان را بزنند” (همانجا) ولی همانجا تاکید میکند که این کار باید بر اساس “پیروی اعضاء از انضباط حزبی، تبعیت اقلیت از اکثریت و تبعیت تمام حزب از مرکز” باشد. بعبارت دیگر افراد، حتی در صورت عدم توافق با یک سیاست مشخص و یا خط غالب بر حزب، باید از انضباط پیروی و وحدت را حفظ کنند ـ و منظور وحدت و انضباط حزب است نه فراکسیون ها. مائو میگوید “اگر افراد انضباط شکنی نمی کنند و مشغول فعالیت مخفی فراکسیونی نیستند باید همیشه به آنها اجازه صحبت داد و حتی اگر اشتباه می کنند، نباید تنبیه شان کرد. اگر اشتباه می کنند باید به آنها انتقاد کرد ولی برای متقاعد کردنشان باید استدلال را بکار گیریم.” (همانجا)

در این رابطه مائو بر یک اصل مهم دیگر نیز تاکید می کند، “به کرات، ایده های اقلیت درست از آب درمی آید. تاریخ پر از چنین مثال هایی است. در ابتدا حقیقت نه در دست اکثریت بلکه در دست اقلیت است.” (همانجا) ولی وجود فراکسیون ها درون حزب به فهم حقیقت و جلب سایرین بدان خدمت نمی کند بلکه به آن لطمه میزند. و بهمین دلیل حزب کمونیست چین تحت رهبری مائو همیشه در تلاش برای رسیدن به موقعیتی بود که طی آن در تمام حزب (وبطور کلی در جامعه) بحث و مبارزه ایدئولوژیک و زنده و فعال صورت بگیرد، ولی فراکسیون های متشکل درون حزب را (حداقل به شکل تمام عیار، رسمی شده و “دائمی”) مجاز نمی دانستند.

واقعیت اینست که وجود فراکسیون های متشکل به فراکسیونیسم می کشد ـ افرادی که درون این فراکسیون ها هستند خط و “وحدت” فراکسیون خود را ورای خط و وحدت حزب قرار می دهند. در برخی موارد استثنائی که رهبری حزب بدست عوامل اپورتونیست افتاده که خط ضدانقلابی بر حزب تحمیل کرده اند، ولی رها کردن بلافاصله حزب بدست این رهبری و ایجاد حزب نوین صحیح نمی باشد، تشکیل فراکسیون انقلابی برای پیشبرد مبارزه جهت غلبه بر خط و رهبری اپورتونیستی، بمنظور بازسازی حزب بر پایه انقلابی، ممکن است ضرورت یابد. ولی این مبارزه بعد از مدتی باید به سرانجام برسد ـ یا خط انقلابی پیروز شده و حزب را بر پایه انقلابی بازسازی می کند و یا خط و رهبری اپورتونیستی کاملا غالب میشود، که در اینصورت باید از چنین حزبی برید و بر پایه اصول انقلابی، و خط ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی مارکسیست ـ لنینیست ـ مائوئیستی، حزبی نوین ساخت.

۲۵ـ طبق درک پایه ای لنینیستی، مسئله ملی در عصر امپریالیسم بخشی از انقلاب جهانی پرولتری است و جهت گیری لنینیستی عبارت است از دفاع از حق تعیین سرنوشت ملل تحت ستم و در عین حال ـ بویژه در رابطه با ملل مختلف درون یک کشور ـ سعی در پیشبرد مبارزه متحد انقلابی و ایجاد یک دولت انقلابی واحد و متحد در وسیعترین سرزمین ممکن و بر پایه مساوات بین ملل (و منجمله حق تعیین سرنوشت) با وجود اینکه مسئله ملی در هند مسئله ای پیچیده بوده و نیاز به مطالعه دقیق دارد، میتوان گفت که خط CRC از خط و گرایش لنینیستی فوق الذکر منحرف شده است. خط CRC از دفاع حق تعیین سرنوشت در این شرایط فراتر رفته و عملا جدایی را تبلیغ می کند و کار را بجایی می رساند که حتی به وجود جنبش های انقلابی مجزا و انقلابات دمکراتیک نوین جداگانه برای هر یک از ملل تحت سلطه اصرار میورزد. اگر چنین خطی بعمل درآید نتیجه اش این خواهد بود که در کشور هند، پرولتاریا ـ که می تواند و باید از طریق نقش پیشاهنگ یک حزب چند ملیتی متحد شود تا بتواند نقش رهبری را در یک انقلاب دمکراتیک نوین سراسری بازی کند ـ در امتداد خطوط ملی منشعب شده و در واقع درون ملل جداگانه تابع نیروهای طبقاتی و برنامه های غیرپرولتری خواهد شد. اینجا بار دیگر می بینیم که چطور موضع CRC، مواضع ـ دیدگاه و منافع ـ پرولتاریا را رها کرده و در این مورد دنباله روی نیروهای بورژوا (وسایر طبقات استثمارگر) ملل تحت سلطه کشور هند می شود).