نقد کتاب : در دوران استالین چه می گذشت؟

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۴۸ دقیقه

به قلم: ب، و.‏

از جهانی برای فتح، شماره ۲۴، ۱۹۹۸

انقلاب صنعتی استالین: سیاستهای کارگران (امور سیاسی و کارگران)، ۱۹۳۲ـ۱۹۲۸ نوشته “هیروآکی کورومیا” (نشر داشگاه کمبریج، ۱۹۹۰‏

بهترین فرزندان سرزمین پدری: کارگان در مقام پیشاهنگ کلکتیویزاسیون شوروی نوشته: لین ویولا ( نشر دانشگاه آکسفورد، ۱۹۸۷)‏

طی چند ساله اخیر، حکام اتحاد شوروی سابق کل دوران سوسیالیسم در آن کشور را علناً نقبیح کرده اند. آنها اشکال بی پرده سیاسی و اقتصادی سرمایه داری را برای حاکمیت در جمهوریهای گوناگون برگزیده اند.‏

بازنویسی تاریخ که به قصد توجیه و تبلیغ چنین تغییراتی صورت می گیرد، یک بخش مهم از تحولات در شوروی سابق است. می خواهدند ستمدیدگان در آن جمهوری ها و سراسر جهان را قانع کنند که سوسیالیسم به معنای شکست تمام و کمال است و هیچ گزینه ای غیر از سرمایه داری وجود ندارند. اینک دوران تزاریسم را بمثابه عصری طلایی تصویر می کنند که تواناییهای نهفته عظیمی داشت اما انحراف انقلاب بلشویکی باعث اتلاف آنها شد و به دوره ای “روزهای تیره و تار” حاکمیت استالین انجامید.‏

این تحولات اهمیت گرایش نوینی که درمیان مورخان غربی پیدا شده و در محافل آکادمیک به “تجدید نظر طلبی” مشهور شده را مورد تاکید فرار می دهد. علت این نامگذاری “تجدید نظر” در مارکسیسم ـ لنینیسم نیست. بلکه آنها به تجدید نظر در نوعی تاریخ نگاری که “منطبق بر تئوری توتالیتاریسم” است پرداخته اند. این نوع تاریخ نگاری سالیان سال در غرب تسلط داشته است.(۱) مورخانی که به به تئوری توتا لیتاریسم معتقدند، اتحاد شوروی تحت رهبری لنین و استالین را تحت اراده آهنین استبداد مطلقه فردی تصویر کرده و توده ها را صرفاً قربانیانی ساکت قلمداد می کنند، برعکس “تجدید نظر طلبان” نقش نیروهای طبقاتی مختلف در شوروی سوسیالیستی را خاطر نشان می کنند و بر شماری از دستاورهای انقلابیون شوروی انگشت می گذارند. یکی از این نویسندگان که “هـ.کورومیا” نام دارد این روند را چنین توصیف می کند: “انقلاب در آثار (تجدید نظر طلبانه) صرفاً انقلابی از بالا معرفی نمی شود، بلکه بعنوان پدیده ای تصویر می شود که تحت فشار سیاسی “پایینی ها” بوقوع پیوسته است. از دیدگاه مورخان غربی، استالین که تحمل انتقاد نداشت یک حکومت ترور برقرار ساخته و کل جامعه را مرعوب کرده بود. آنها حمایت توده ای از او را کاملا نادیده می گیرند.”‏

مورخان تجدید نظر طلب ادعای انقلابی بودن ندارند و نیستند. همانگونه که از اظهارات “کورومیا” بر می آید، این مورخان دولت را دیکتاتوری این یا آن طبقه در نظر نمی گیرند بلکه عرصه ای می بینند که هر یک از طبقات به درجه ای در آن اعمال نفوذ می کند. هدف آنها از تاریخ نگاری این نیست که چگونگی غلبه بر جامعه سرمایه داری را تحلیل کنند. آنها می کوشند به دیدگاهی وفادار بمانند که جامعه را جمع منافع اجتماعی مختلف و اغلب متخاصم جلوه می دهد. بعقیده آنها، این الگو از تاریخ، حقیقت را بهتر از مکتب مسلط توتالیتاریستی منعکس می کند. اما مکتب تاریخ نگاری “تجدید نظر طلب” علیرغم دیدگاه اساساً انحرافی حامیانش، نگرشی نو از بسیاری وقایع مهم در ساختمان سوسیالیسم در شوروی ارائه می دهد. نوشته حاضر به دو کتاب در این زمینه می پردازد که اخیرا منتشر شده است.‏

‏”بهترین فرزندان پدری” نوشته “ل. ویولا” شرح کارزاری است که در سال ۱۹۲۹ با فراخوان حزب بلشویک براه افتاد. هدف این بود که ۲۵ هزار کارگر را بمثابه نیروی ضربت پرولتری به روستا بفرستید تا کلکتیویزه کردن کشاورزی را به پیش برند. “ویولا” یک تصویر کلی مختصر از اوضاع اقتصادی شوروی در آن زمان ارائه می دهد و نشان می دهد که از نظر افراد شرکت کننده در کارزار کلکتیویزاسیون، این کارزار برای ادامه انقلاب بلشویک واجب بود. این امر بریژه در مورد کارگران فعال سیاسی صدق می کند که از سنگرهای تاریخی انقلاب اکتبر برخاسته بودند. این افراد که به “۲۵ هزاریها” مشهور شدند، آگاهانه خود را حامل آگاهی پرولتری به میان توده های دهقان در مناطق عقب مانده روستایی می دیدند. هدف آنها اتحاد با دهقانان انقلابی، کمک به رهبری مبارزه آنها در راه ساختمان سوسیالیسم و آفرینش دنیایی نوین بود. کارزار “۲۵ هزاری” در پی یک بحران عظیمی براه افتاد که در سالهای ۲۸ ـ ۱۹۲۷ اتحاد شوروری را در بر گرفت. علیرغم برداشت خوب محصول، میزان غله ای که به شهرها فرستاده می شد ناگهان کاهش یافت. بعلاوه، جمعیت شهر به سرعت رو به افزایش نهاده بود. برخلاف انتظار اکثر بلشویکها، انقلاب در سراسر اروپا براه نیفتاد، و در عوض خطر برپایی جنگ دوباره مطرح شد. در حالیکه برخی رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی از انقلاب دست شسته و در پی سازش با نظم کهن بودند، بخش مسلط حزب به رهبری استالین مصمم بود که به پیش راه بگشاید، سوسیالیسم را بسازد، قدرت اقتصادی و نظامی شوروی را ارتقا دهد و در صورت بروز جنگ رسیدن غله به ارتش سرخ را تضمین کند.‏

در آغاز، رهبری حزب کوشید از طربق اتکا به مقامات روستایی که از قبل بر سر کار بودند، انقلاب را به روستاها ببرد. اما این تلاشهای اولیه ناکام ماند. کارزار “۲۵ هزاریها” از دل این شکست سر بر آورد.‏

اگرچه “۲۵ هزاریها” از حمایت رهبری حزب برخوردار بودند اما شرایط محلی اغلب دشوار بود. در سال ۱۹۲۶ از هر ۴۰۰ روستایی فقط یک نفرشان بلشویک بود. اغلب این بلشویک ها اعضای جدید بودند که در دوره “نپ” به حزب پیوسته بودند. آنها نه فقط از لحاظ سیاسی نا آزموده بودند، بلکه بسیاریشان دهقانان مرفهی بودند که در واقع برای حفظ موقعیت ممتاز خود به حزب پیوسته بودند.‏

فراخواندن کارگران پیشرو برای اعزام ۲۵ هزار نفر از صفوف خود به روستا، که در آغاز انتظار می رفت کارزاری یکی دوساله باشد، بخشی از تلاش برای بر هم زدن بساط محافظه کاران در روستا و بسیج پایه اجتماعی پرولتری حزب بود. نقطه اوج کارزاری توده ای که در کارخانه ها به راه افتاد، انتخاب کارگران بود. شمار داوطلبان اعزام به روستاها چندین برابر تعداد مورد نیازبود. کارخانه ها این کارگران را تامین می کردند و می کوشیدند به لحاظ مادی و معنوی از آنها حمایت کنند. از بین مدیران کارخانه ها که همگی عضو حزب کمونیست بودند، تعداد اندکی از کارزار حمایت کردند. اما بسیاری در مقابلش مقاومت کردند. آنها نیز با نیاز صنعتی کردن سریع که بخشی از برنامه پنج ساله اول بود مواجه بودند و به عقیده “ویولا”، نه حاضر بودند تعدادی از بهترین کارگران و فعالین خود را از دست بدهند و نه به پای کارزار سیاسی مهمی بروند که از کار، مجزا باشد. خیلی از آنها آشکارا از این بحث می کردند که سهمیه کارگرانی که از آنها خواسته شده خیلی بالاست. بعضی هایشان نیز تاکتیکهای مختلفی را بکار بستند و کوشیدند جوانان بی تجربه و نپخته که هیچ تعهد سیاسی خاصی برای پیشبرد این وظیفه پیچیده و خطرناک را نداشتند را اعزام کنند. مقالاتی در مطبوعات به چاپ می رسید که از امکان برخورد خصمانه روستائیان با کارگران اعزامی می گفت ـ و مسلماً قصد از چنین اظهاراتی تشویق کارگران به شرکت در این کارزار نبود.‏

نیروهای حزب بلشویک تحت رهبری استالین برای فائق آمدن به این مقاومت، اجرای کارزار و سپس حمایت از کارگران اعزامی، به بسیج توده ای (از پایین) دست زدند. آنها کارگران را بر مبنای منافع شخصی بسیج نمی کردند: شرایط زندگی در روستا خیلی بدتر از شهر بود. کاهش فوری و قابل توجه دستمزد و افت شرایط عمومی معیشت منجمله خوراک و فعالیت فرهنگی و امثالهم در انتظار “۲۵ هزاری ها” بود. رفتن آنها به روستا دلایل دیگری داشت: اغلب داوطلبان از صفوف رزمندگان جنگ داخلی علیه بورژوازی و ارتشهای مداخله گر، و از فعالین سیاسی سالهای بعد از آن بودند. آنها خودق را وقف آرمان های مارکسیسم ـ لنینیسم و حزب کمونیست کرده بودند. “ویولا” از کارگری بنام “ف. ز. دروژد” اهل “روستف” مثال می آورد. او برای کارگران همسنگر خود در کارخانه توضیح داد که چرا بعد از خدمت در جنگ داخلی اینک وظیفه نبرد در راه کلکتیویزاسیون را نیز به دوش می گیرد: “من یک پارتیزان قدیمی هستم. در گذشته، بی آنکه لحظه ای دچار فکر وتردید شوم، خانواده ام را رها کردم و برای دفاع از حزب و دولت شوروی به جنگ رفتم. حالا که شعار “کلکتیویزه کردن کامل منطقه فقفاز شمالی طی یک تا یکسال و نیم” جلو گذاشته شده، من با رضایت خاطر به روستا می روم تا بار دیگر وظیفه خود را در قبال حزب و دولت شوروی انجام دهم”. “ویولا” به ناخرسندی بسیاری ازکارگران طی دوران “نپ” (سیاست اقتصادی نوین) اشاره می کند. “نپ” به عقب نشینی موقتی در اوایل و میانه دهه ۱۹۲۰ اطلاق می شد که لنین در مواجهه با ویرانیهایی ناشی از مداخله امپریالیستی علیه دولت نوبنیاد انقلاب فرا خوانش را داد. “نپ” تا حدی احیای سرمایه داری در شهرها و بویژه در روستاها که بلشویکها کماکان توان دگرگون کردن موثر جامعه و اقتصاد رانداشتند، مجاز شمرد. بعد از ارائه سیاست کلکتویزه کردن، کارگران می دیدند که مجدداً در موضع تعرض قرار گرفته اند و می توانند از طریق بردن انقلاب در بین دهقانان بویژه دهقانان فقیر، به تقویت آن بپردازند. کارگران قدیمی از ۶۰ سال به بالا داوطلب شدند و به سایرین یادآوری کردند که چگونه در صف مقدم جنگ داخلی نبرد کرده اند. آنها بدین ترتیب کارگران جوان را تشویق می کردند که در صفوف مقدم بایستند و جای آنها را پر کنند. کارگرانی که با روستا آشنا بودند نیز به سخن در آمدند. یکی از آنها اعلام کرد: “خود من از میان دهقانان آمده ام. سالیان سال نه فقط شاهد زندگی دهقانان بودم، بلکه خود طعم تمامی خرافاتی که ذهن جماعت دهقانی کهنسال قبل از انقلاب را پر کرده بود، چشیده ام. بنظر من راه خلاصی دهقانان از این شرایط فلاکت بار، پیوستن به مزرعه کلکتیو است”. “۲۵ هزاریها” خود را کمکی ضروری برای نیروهای ضعیف حزب در مناطق روستایی می یافتند. کمکی بی چون و چرا برای تضمین اینکه کلکتیویزاسیون به پیش برده شود؛ و شهرها و خود انقلاب به محاصره نیروهای بورژوایی روستا در نیایند و خفه نشوند. اما آنها خود را برای صرفاً یک ضامن و اهرم فشار انسانی برای اجرای سیاست حزب نمی دیدند. “۲۵ هزاری ها” خود را الگویی از فرهنگ و آگاهی کمونیستی می یافتند که علیه بیسوادی، اعتیاد به الکل و بی انضباطی مبارزه کرده و به طور کلی چشم نواحی تاکنون دور از دسترس را به انقلاب باز می کند. اگرچه بسیاری از آنها عملا به شهر بازگشتند، اما بسیاری نیز در آنجا اقامت گزیدند و زندگی نوینی را در میان دهقانان آغاز کردند.‏

کارگران علیرغم محرومیتهای مادی، خصومتها و خطراتی که از جانب کولاکهای دشمن (دهقانان مرفه) تهدیدشان می کرد به روستا رفتند. بسیاری از آنها به قتل رسیدند، صدها نفر از آنها توسط کمیته های حزب در روستا که تحت رهبری قشر ممتاز دهات و نوکران آنها بود مورد ضرب وشتم قرار گرفته، دستگیر و از حزب تصفیه شدند. بسیاری اسیر گرسنگی شدند، و به واقع همگی شان در شرایط بسیار دشوارتر از زندگی در شهر قرار گرفتند. با وجود این اکثریت “۲۵ هزاریها” بر کلکتیویزاسیون پایدار مانده و آنرا به پیش بردند. آنها متحدان خود در روستا، که عمدتاً دهقانان فقیر و آموزگاران و جوانان بودند را بسیج کردند.‏

بخشاً به واسطه تلاشهای فداکارانه همین انقلابیون پرولتری بود که برای نخستین بار در تاریخ بشر کشتگران زمین را از چنگال مالکان خصوصی که برای چندین و چند نسل اراضی را تحت کنترل خود داشتند، خارج کردند. این یک پیروزی تکان دهنده و حقیقی بود که الهام بخش میلیونها کارگر و دهقان در سراسر جهان شد، بدانان امید بخشید و تسلیم طلبی آن دسته از رهبران حزب شوروی نظیر تروتسکی و بوخارین که مدعی بودند کسب پیروزی در این زمینه ناممکن است را بخوبی افشا کرد. همانگونه که مائو بعداً مسئله را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، اشتباهاتی جدی بوافع در جریان این کارزار رخ داد. و زمانی که رویزیونیستها در دهه ۱۹۵۰ قدرت را غصب کردند، مزارع کلکتیو دولتی را به ابزار رنج وتحقیر تبدیل کردند. و بر مبنای تحلیل مائو، علیرغم اینکه کلکتویزاسیون در اتحاد شوروی یک پیروزی بزرگ بود اما وسیعا شیره دهقانان را کشید. این امر را باید بخشی از سیاست تاکید بیش ازحد بر صنایع سنگین به زیان کشاورزی و صنایع سبک، محسوب داشت. اما بروز ناین خطاها از جانب استالین و انقلابیون شوروی به این واقعیت هم مربوط می شد که آنها نخستین گام راهگشا را در این مسیر بر می داشتند. همین گامهای راهگشا مبنایی آموزش و پیشرفت مائو و رفقای چینی به سطحی بهتر و عالیتر پیشروی کنند.‏

‏”انقلاب صنعتی استالین” به قلم “هیروآکی کورومیا” اثری درباره تاریخ اقتصاد است. در این کتاب، واقعیاتی جمع آوری شده که بسادگی قابل دسترس نیست. این اثر کانون توجه خود را برنامه پنج سال اول در اتحاد شوروی (۱۹۳۲ ـ ۱۹۲۸) قرار داده و بویژه به نقش کارگران در پیشبرد امر صنعتی کردن می پردازد. “کورومیا” مختصراً شرایط عینی موجود در زمان تصمیم گیری به خاتمه “نپ” و آغاز تعرض در راه صنعتی کردن و کلکتیویزاسیون را برمی شمارد. در آن دوره، تنش بین المللی بالا گرفته و رهبران شوروی بیش از پیش نگران احتمال مداخله مجدد امپریالیستها بودند. هانطور که بالاتر اشاره شد، بحران غله در سال ۲۷ ـ ۱۹۲۶ براه افتاده و استالین و کسانی که مصمم به پیشروی و ساختمان سوسیالیسم در شوروی بودند را با مصاف حادی مواجه کرده بود. این عوامل به بحران اعتماد در رژیم انقلابی پا داد.‏

‏”کورومیا” در پی آن نیست که یک جمعبندی کلی از دوره برنامه پنج سال اول ارائه دهد. کتاب او به تشریح نقش کارگران در پیشبرد امر صنعتی کردن محدود می شود. ارزیابی وی از آن دوره، بدرستی از مزخرفاتی که توسط مکتب تاریخ نگاری “توتالیتاریستی” تولید کرده و سرکوب روشنفکران ارتجاعی و کولاکها را منعکس می کند، فاصله می گیرد. “کورومیا” بنحوی زنده نشان می دهد که نه فقط سیاستهای استالین از حمایت قابل توجه توده ها برخوردار بود بلکه پاسخی به احساس ناخرسندی عمیق اقشار گسترده ای از جامعه خاصه پرولترهای جوان از دوره “نپ” نیز بود. مائو به آن دوره، از زاویه مبارزه حاد طبقاتی در جامعه شوروی می نگرد و این کارزار را عاجل و ضروری ارزیابی می کند.‏

اما حزب برای پیشبرد این تعرض روی چه کسانی حساب کرد؟ انقلابیون هرگز پیش از آن با چنین مشکلی موجه نشده بودند. اینک موفقیت انقلاب به معضلات نوینی پا داده بود: کارگران قدیمی اغلب به کارخانه هایی که دستمزد بالاتر و مشاغل ماهرانه تر داشتند منتقل شده و از همان موقعیت مشابه رهبران شناخته شده برخوردار بودند. تقریبا تمام بخش مدیریت کارخانه ها از اعضای عالیرتبه حزب کمونیست تشکیل شده بود. آیا آنها حاضر بودند جنبش های توده ای که برای ساختمان سوسیالیسم الزامی بود را رهبری می کردند؟

پروژه های عظیم صنعتی که صدها هزار جوان بیکار شهری و مهاجران جوان روستایی را درگیر می کرد براه افتاد. در صف مقدم پروژه های غول آسای ساختمان سوسیالیسم، جنبشهای ضربتی قرار داشتند که نوک پیکان آنها را اغلب جوانان تشکیل می دادند. در آن زمان، سیاست ها آنچنان که امروز احتمالا انقلابیون ممکن است تصور کنند روشن نبود: جنبشهای ضربتی بمعنای افزایش مداوم معیارهای تولیدی بود، و این اغلب با نارضایتی بخشهایی از خود کارگران بویژه مسن ترها و کارگران ماهرتر و منجمله بسیاری از رزمندگان قدیمی انقلاب و جنگ داخلی روبرو می شد. ‏

بخشی از رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی در صف مقدم این جنبش قرار گرفته بودند، اما اغلب جوانانی که در کارخانه ها کار می کردند تازه از روستا آمده بودند و تجربه مبارزه طبقاتی و زندگی صنعتی را نداشتند. کارگرانی که حزب به آنها متکی بود به این جوانان با سوء ظن می نگریستند. مثلا یکی از رهبران حزب چنین می گفت: “کارگران جوانتری که از روستا آمده اند، کارخانه را مایملک طبقه کارگر، مایملکی که که از چنگال سرمایه داران به در آورده شده نمی دانند. آنرا مخلوق پرولتاریا که توسط دولت شوروی بر پا شده نمی بینند. بلکه کارخانه را محلی می دانند که در آنجا می توانند در آمد اضافه بدست آورند و به کار زراعی خویش بزنند.‏

با وجود این، رهبری حزب به این جوانان بویژه به جوانانی که از دل طبقه کاگر برخاسته بودند، اعتماد بسیار کرد. استالین جوانان کومسومول (سازمان جوانان حزب) را فرا خواند که “در صف مقدم” جنبش صنعتی کردن جای گیرند. و آنها چنین کردند. یک مهندس آمریکایی در اتحاد شوروی علیرغم اینکه علاقه ای به رژیم شوروی نداشت، در دفتر خاطرات خود چنین نوشته است: “امروز یک ناظر میتواند به سادگی خیزش اصیلی که بر مبنای آمال مسیحایی و فداکاری انقلابی براه افتاده و رهایی مشتاقانه از افسردگی “نپ” با اهداف محدود و و با راحت طلبی های خرده بورژوایی اش را نادیده بگیرد… شور و هیجان عظیمی در بین بخشی از نسل اول بعد از انقلاب بویژه در بین آن دسته از دهقانان و کارگران کارخانه که سابقا موقعیتی پایینتر از بقیه داشتند برانگیخته شده بود.” برای آنها هدف از این مصاف جدید صرفا ارتقا موقعیت شغلی خودشان نبود بلکه آفرینش جامعه ای نوین بود که تا کنون سابقه نداشته و در آن بی عدالتی و نابرابریهای بازمانده اجتماعی محو شده و به اتحاد پرولتاریا و کل خلق می انجامد.‏

جنبش های ضربتی و نشستهای برنامه ریزی کارگران شاهد حضور کادرهای حزب در کارگاهها جهت بسیج کارگران بود تا بتوانند از سطوح تعیین شده در برنامه مرکزی فراتر روند. مدیران کارخانه هرچند اکثریت قریب به اتفاقشان از اعضای حزب بودند اما در بسیاری از موارد مقاومت می کردند و مصافهای جدیدی را به ناگزیر در برابر جنبشهای توده ای مطرح می کردند. زمانی که کارگران بر مضاعف کردن میزان تولید پافشاری کردند، آنها از کجا باید مواد خام جدید بدست می آوردند، و چگونه باید بهایش را می پرداختند؟ نقش اتحادیه های کارگری چه بود که قرار بود از شرایط کارگران دفاع کنند؟ بسیاری از مدیران از اوقاتی که در نشستهای مداوم کارگران از دست می رفت و بطور متوسط نصف روز را شامل می شد، شدیدا گله داشتند.‏

بعقیده “کورومیا” خیزش شور انگیز انقلابی در اتحاد شوروی، با خود رشد گرایشات تساوی جویانه را بهمراه آورد. گروههای کمک متقابل و سایر اشکال کار کلکتیو توسط کارگران ایجاد شد. منجمله در دوره معینی یک “نظام بریگادی” تشکیل شد که شامل گروههایی گسنره ای بود که مهارتهای گوناگون را در بر می گرفت. آنها فعالیت و دستمزدهایشان را به هم می آمیختند و سپس بطور برابر این دستزدها را تقسیم می کردند. برای مدتی تفاوت دستمزدها در سراسر جامعه شوروی کاهش یافت و در بسیاری از کارخانجات، کارگران ماهر معادل کارگران غیرماهر حقوق می گرفتند. “کورومیا” بدین اشاره دارد که این تحول از یک دیدگاه بازاری، غیر قابل فهم بود. زیرا در بحبوحه کمبود بارز کار ماهر صورت می گرفت. روند تعادل دستمزدها به عقیده “کورومیا”، آهنگ قهرمانانه نبرد علیه حرکت خود روی بازار را داشت. یک منبع پشتیبانی از این سیاستهای تعادلی، به عقیده “کورومیا” دیدگاه استالین بود که معتقد بود این تساوی گری هسته مرکزی طبقه کاگر را از خطر ناشی از اشرافیت کارگری در امان می دارد.‏

با وجود این، گرایشات تساوی جویانه به مشکلات نوین پا داد. بسیاری از کارگران ماهر بسادگی به جانب کارخانجاتی روان شدند که جنبش انقلابی در بین کارگران توان کمتری داشت و نتیجتاً تساوی جویی ضعیفتر بود. بنابراین آنها می توانستند دستمزدها و شرایط کاری بهتری را دیکته کنند. این امر بطور جدی باعث اختلال در تولید شد و در نهایت رهبری حزب چنین نتیجه گیری کرد که حفظ سیستم بریگادی غیرممکن است.‏

مائوتسه دون در جمعبندی از ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی خاطر نشان کرد که هرچه زمان می گذشت استالین کمتر به توده ها اتکا میکرد. “کورومیا” مارکسیست نیست. تحلیل او مسلما از تجربه انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی که در آن انقلابیون چین توانستند بسیاری از خطاهای انقلابیون شوروی را تصحیح کنند، بهره نبرده است.‏

با وجود این، جزییاتی که “کورومیا” بدست می دهد هم، نشانگر کارهایی است که واقعا از جانب رهبران و توه ها در شوروی انجام شد و تحلیل مائو است. یکی از این موارد، ارزیابی “کورومیا” از سیاست مدیریت تک نفره است.‏

بدون شک استالین می دانست که برای راه گشودن به صنعتی کردن و کلکتیویزاسیون، باید با منافع قدرتمند بوروکراتیک در جامعه شوروی نبرد کند. او برای چنین نبردی آماده شده بود. نمونه اش را میتوان در توبیخ بی رحمانه مدیران و سایر کسانی دید که در برابر ابتکارات کارگران در امر برنامه ریزی جنبش ضربتی کارگران و اسلوب رقابت سوسیالیستی مقاومت می کردند. در این مورد استالین چنین گفت: “رقابت سوسیالیستی جلوه ای از انتقاد از خود انقلابی توده هاست که از ابتکار عمل خلاقانه میلیونها کارگر سرچشمه گرفته است…. خطر بوروکراتیک مشخصا و پیش از هر چیز در مانع تراشی در برابر شور و شوق، ابتکار عمل و فعالیت مستقلانه کارگران تبلور می یابد. منبع عظیمی که در اعماق نظام ما درون طبقه کارگر و دهقان وجود دارد را پنهان می کند و نمی گذارد که از این منابع در مبارزه علیه دشمنان طبقاتی ما در داخل و خارج کشور استفاده شود”.‏

اگرچه استالین سکاندار مردم شوروی در دریایی ناشناخته بود و نوعی از تحول اقتصادی را به پیش می برد که در تاریخ سابقه نداشت، اما وی بطور فزاینده به شیوه هایی اتکا می کرد که در تضاد با هدف مبارزه وی قرار داشت. یک جنبه مهم از این روشها، سیاست مدیریت تک نفره بود. بنظر می آید که استالین این سیاست را یک بخش ذاتی از تمرکز فزاینده می دید که وی این را بنوبه خود وجه اساسی صنعتی کردن و کلکتویزه کردن سریع به قصد تقویت بنیه جنگ اتحاد شوروی به حساب می آورد. تمرکز، بنظر ضد حمله ای علیه آشوبی می آمد که به ناگزیر در این پروسه سر بلند می کرد.‏

اما اسلوب مدیریت تک نفره که بین کارگران و مدیریت کارخانه ها فاصله می انداخت، تنها راه حل ممکن برای چنین مشکلی نبود. حزب کمونیست اتحاد شوروی می کوشید از طریق یک سیستم “کنترل کارگری” نوعی تعادل با مدیریت تک نفره ایجاد کند. کنترل کارگری آنقدر موثر بود که اغلب اعتراض مدیران را بر می انگیخت. زیرا اغلب چنین بود که کارگران از طریق “نشستهای پر آشوب” خود که در آنها طرحهای تولید و غیره را ارائه می داند، روال عادی امور را بر هم می زدند. بر مبنای شواهدی که “کورومیا” ارائه می دهد از جانب کارگران اعتراض مستقیم و گسترده ای نسبت به اعمال مدیریت تک نفره ابراز می شد. مائو تسه دون سیاست مدیریت تک نفره را یک اشتباه ارزیابی کرد و از این بحث کرد که “باید یک خط تمایز اساسی بین قوانین حاکم بر موسسات سوسیالیستی با موسسات سرمایه داری وجود داشته باشد”. در واقع چینی ها در جریان انقلاب فرهنگی، کمیته های انقلابی را بوجود آوردند که ترکیب افراد در آنها شامل نمایندگان منتخب “پایین” بود. برخی اوقات آنها از نمایندگان حزب، ارتش و توده ها تشکیل می شد و یا گاه ترکیب پیر، میانسال و جوان را بر می گرفت. این کمیته ها بویژه شامل سرخ و متخصص بود که سرخ در آن عامل تعیین کننده بحساب می آمد. کمیته ها تجارب گوناگون برای هدایت کارخانه ها، مدارس و سایر موسسات بهم می آمیخت و مورد استفاده قرار می داد. بعلاوه کمک می کرد که تقسیم کار بازمانده از جامعه طبقاتی بهم بخورد و شور و شوق توده ها برانگیخته و سازماندهی شود.‏

حمایت استالین از مدیریت تک نفره بخشی از گرایش در حال رشد در صفوف رهبری شوروی بود. اتکا آنها به توده ها روزبروز کمتر می شد. این گرایش بعدها نتایج منفی وخیمی ببار آورد. حتی در لحظات پرشور برنامه پنج ساله اول و تعرض کلکتیویزاسیون، تبلور چنین گرایشاتی را می شد دید. “کورومیا” نه فقط نشان میدهد که علیرغم مقاومت بسیاری از کارگران مدیریت تک نفره اعمال میشد، بلکه قطعه کاری و انگیزه های مادی سیاستهای مشابه دیگر روز بروز بیشتر مورد استفاده قرار می گرفت.‏

بعلاوه خیزش کارگران در برنامه پنج ساله اول، علیرغم اینکه از روحیه انقلابی اصیلی برخوردار بود و دستاوردهای انقلاب اصیلی را داشت، از آغاز تولید را کانون توجه خویش قرار داد و بنابراین محدود شد. برای نمونه، میلیونها کارگر حقیقتاً در صفوف مدیران و کارگران علمی و فنی جامعه نوین جای گرفتند. این امر بسیاری از ناظران آن دوره را حیرت زده کرده بود. اما این امر آنسان به پیش رفت که نتوانست تا حد امکان به ریشه های تقسیم کار جا افتاده در جامعه ضربه بزد. بنابراین اگرچه می توان گفت که کارگران آن نسل تقریبا در همه عرصه های جامعه به صحنه آمده بودند، اما این کار به میزان زیادی از طریق جدا شد آنها از طبقه کارگر انجام گرفت. یا بعبارت دیگر، از طریق انتقال آنها به سطحی بالاتر در تقسیم کار اجتماعی. این نظریه که از طریق تبدیل فزاینده کارگران به مدیر، دانشمند و امثالهم می توان بر تقسیم کار فائق آمد، با این دیدگاه موکد استالین همراه شد که ساختمان سوسیالیسم بمعنای رشد نیروهای مولده است. عظیم ترین مصاف در انتظار مائو تسه دون و انقلاب فرهنگی بود تا به تدریج ریشه های واقعی تقسیم کار اجتماعی را که مشخصه جامعه طبقاتی است دریابد. آنها این امر از طریق بسیج توده ها جهت شناخت و تغییر روبنا به انجام رساندند.‏

برای مثال در انقلاب فرهنگی جوانان محصل را فرا خواندند که به روستا رفته و نه فقط دانش کتابی خود را به میان دهقانان برند بلکه مهمتر از آن، از دهقانان بیاموزند که چه دانشی مورد نیاز است و برای چه کسی و چه هدفی باید آموخت.‏

‏”کورومیا” با جدا شدن از مکتب “توتالیتاریستی” تاریخ معتقد است که مبارزات مهمی در صفوف بالای حزب کمونیست اتحاد شوروی در دهه ۱۹۳۰ ادامه داشته و موفقیت “گروه استالین” (به گفته او) به هیچ وجه امری حتمی نبوده است. او به قدرت مخالفان استالین که اوائل و در میانه دهه ۱۹۲۰، در اتحادیه کارگری و موسسات دیگر، نخست حول تروتسکی و سپس حول بوخارین گرد آمده بودند اشاره می کند و این احتمال را جدی می گیرد که آنها حتی در اوایل دهه ۱۹۳۰ آماده شده بودند که از هر شکست مهم “گروه استالین” برای غصب قدرت استفاده کنند. برای مثال، “ک. ب. رادک” که یکی از اعضای دفتر سیاسی بود، در مورد سیاست تعرضی صنعتی کردن چنین اظهار داشت: “اگر از شتاب این تعرض عمومی کاسته نشود به چیزی می انجامد که آن را به اصطلاح “نتیجه مارش ورشو” می نامیم. (منظور کارزاری است که طی جنگ انقلابی داخلی به راه افتاد و استالین هم در آن درگیر بود و به شکست جدی ارتش سرخ انجامید.) دیگران فکر می کردند که ناکامی سیاست استالین و سر بلند کردن جریان راست واقعا یک نتیجه از پیش معلوم است. “کورومیا” نشان می دهد که این خطوط راست روانه در سطوح مختلف حزبی از حمایت گسترده ای برخوردار بودند. برای مثال، در نشست “کارگران ضربتی در جبهه مالی” به سال ۱۹۳۲، حمایت آشکار گسترده ای از این پیشنهاد بعمل آمد که نیروی محرکه سود باید دوباره به عامل تعیین کننده در امور مالی دولت شوروی تبدیل شود. و کسانی که از این پیشنهاد حمایت می کردند ظاهرا کارگران پیشرو سیاسی در بخش مالی بودند!‏

‏”کورومیا” در جمعبندی از دوران برنامه پنج ساله اول به این نکته می رسد که مورخان غرب بطور جدی به نقش فعال ایدئولوژی و امور سیاسی در سیاست حزب کمونیست اتحاد شوروی کم بها داده و بدین ترتیب برخصلت یکدست جامعه شوروی تاکید بیش از حد می گذارند: “استالین، نه تنها کل ملت را بسیج نکرد، بلکه حتی آنرا دچار تفرقه ساخت. استالین برخلاف “ویت” (یکی از اصلاح گران در دوره ماقبل جنگ جهانی اول) که در پی یک حکومت مطلقه قدرتمند بود که نیازی به اتکا به هیچ طبقه خاصی ندارد، و فرای تمامی طبقات بایستد، عامدانه در پی جلب حمایت حوزه های سیاسی مشخص، کمونیستها، کمسومولها و کارگران صنعتی از طریق برانگیختن آنها علیه کسانی بود که ادعا می شد که دشمن طبقاتی هستند”.‏

نسل بعدی انقلابیون که توسط مائو تسه دون رهبری می شدند در عین حال که از خدمات استالین دفاع می کردند، انتقاداتی جدی از خط راهنمای این کارزارهای عظیم به عمل آوردند.(۲) علیرغم همه اینها، کارزارهای فوق الذکر دستاوردهای عظیمی در ساختمان سوسیالیسم به حساب می آیند که توسط مردم شوروی حاصل شده اند. تعداد قابل توجهی از ناظران عینی نظیر “آنا لوییز استرانگ”، “موریس هیندوس”، “دووران”، دکتر “نورمن بسیون” و سایرینی که در آن دوران به گوشه و کنار اتحاد شوروی سفر کردند، ماجراهای بی شماری را نقل می کنند یکه نشان می دهد کارگران و دهقانان در روسیه عقب مانده چه معجزاتی آفریده اند. شرح این مشاهدات در کتابهایی آمده که البته امروز دیگر تجدید چاپ نمی شوند.‏

واقعیت این است که وقتی قدرتهای پیشرفته امپریالیستی در آلمان، انگلستان، فرانسه و آمریکا در بحران بزرگ دست و پا می زدند و میلیونها نفر در این ثروتمند ترین کشورهای جهان بی خانمان شده و لقمه نانی گدایی می کردند، کشور سابقا عقب مانده اتحاد شوروی شاهد سریعترین توسعه اقتصادی در قرن بیستم بوده و شیوه کهن زندگی در آنجا دگرگونی میشد. توده های چین تحت رهبری مائو با تصحیح اشتباهات استالین و مردم شوروی، توانستند بسیار بیشتر از آنها در مسیر کمونیسم پیشروی کنند. در واقع، پیشرفت چینی ها فقط با ایستادن بر شانه های چند نسل از مردم شوروی که حقیقتاً دست به کار ساختن جهان بر شالوده ای نوین شدند، میسر شد.‏

توضیحات

‏۱) در فصل ششم از کتاب “دمکراسی: آیا نمی توانیم بهتر از آن را انجام دهیم؟” ( شیکاگو: انتشارات بن، ۱۹۸۶) به قلم باب آواکیان، صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا، تئوری “دولت توتالیتر” و شیوه ای که تئوریسین های غرب و بویژه سوسیال دموکرات ها از آن بعنوان “یکی از سلاحهای عمده ایدئولوژیک امپریالیسم غرب در تقابل با بلوک شوروی” بعد از جنگ جهانی دوم استفاده کرده اند، مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. در واقع، چیزی بمثابه “دولت توتالیتر” هرگز وجود نداشته است. آواکیان اصول عمده این تئوری چنین برمی شمارد: “دولت توتالیتر” بر ترور همه جا گستر استوار است. هدف آن تسلط بر جهان و کنترل بر تمامی عرصه های زندگی است. آواکیان نشان می دهد که این تئوری به چه طرقی به امپریالیسم خدمت کرده است. این تز بویژه تقسیم جامعه به طبقات و نقشی که دولت به مثابه نهاد حاکمیت یک طبقه بازی می کند را پنهان می کند.‏

‏۲) مائو بطور مشخص تاکید یک حانبه استالین به صنعتی و مدرنیزه کردن را مورد انتقاد قرار داد. او این مسئله را بطور مفصل در کتاب “نقدی بر اقتصاد شوروی” (چاپ مانتلی ریویو، ۱۹۷۷) را مورد بحث قرار می دهد. موضع مائوئیستی بطور فشرده در “بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی” آمده است.

دادگاه های جمهوری اسلامی؛ دادگاه های استالین؟

بخش اول: کارزار ضد کمونیستی

همه دست به دست هم داده اند: از صدای آمریکا تا رادیو بی بی سی، از فرید زکریا (۱) سردبیر نشریه هفتگی نیوزویک در آمریکا تا  اکبر گنجی و محسن سازگارا (از رهبران «سبز» در خارج از کشور) و مشروطه خواهانی چون  داریوش همایون، از برنارد کوشنر وزیر خارجه فرانسه تا آیت الله منتظری در قم، از پیروان نهضت آزادی تا  چپ های نادم؛ هم صدا شده اند تا به مردم ایران حقنه کنند که دادگاه هایی که اخیرا جمهوری اسلامی در محاکمه سران اصلاح طلب براه انداخته، همان دادگاه های استالینی است. مضحکه تا بدان حد است که تلویزیون آمریکا در برنامه ای که چالنگی میهمان دار محسن سازگارا و نوری زاده است، هنگام گزارش تظاهرات گروهی که در نماز جمعه به امامت رفسنجانی علیه روسیه و چین شعار می دادند، به جای عکس پوتین یا رئیس جمهور فعلی روسیه عکس استالین را نشان می داد. انگار استالین که ۵۶ سال پیش چشم از جهان فروبسته، یاری رسان باند کودتاچی خامنه ای – احمدی نژاد بوده است! یا در برنامه دیگری، همین گوینده با اصرار از خانم الهه هیکس می پرسید: «خانم هیکس چرا فقط در جمهوری اسلامی و کشورهای کمونیستی سابق مخالفین را شکنجه می کردند. راز این مسئله در چیست؟»  آنوقت، همین ها به خود حق می دهند که در مورد «شیوه های استالینی» یاوه سرائی کنند.

حتی کسانی مانند اکبر گنجی که سال ها از جمله سازماندهندگان سرکوب های جمهوری اسلامی و توجیه گر چنین دادگاه هایی (به ویژه در دهه شصت) بود، در کمال وقاحت، این اعمال را به تفکرات لنینیستی نسبت می دهد. او و یارانش حتی در شرایطی که گرفتار تارعنکبوت خود- بافته هستند، حاضر نیستند مسئولیت اعمال خود را پذیرا شوند و به جای آن پای استالین و لنین را وسط می کشند. تا همین چند وقت پیش امام و پیغمبر ۱۴۰۰ سال پیش را الگوی کارهای خود  معرفی می کردند، اکنون که گند اعمال و نظام شان در آمده، لنین و استالین را سرزنش می کنند. 

سئوال اینجاست که یکم، چرا ناگهان از چارگوشه دنیا به طور هم زمان چنین کر بدآهنگی براه افتاده است؟ چرا زمانی که دسته دسته انقلابیون و کمونیست ها در دهه شصت و سال ۶۷ در بیدادگاه هایی بدتر از امروز طی محاکمات چند دقیقه ای به اعدام محکوم می شدند یا دسته ای از آنان زیر شکنجه وادار به «اعتراف و توبه» می شدند، رسانه های بین المللی نه تنها یاد دادگاه های استالین نمی افتادند بلکه ترجیح می دادند سکوت اختیار کنند؟ و سرانجام آیا واقعا شباهت هایی بین این دادگاه ها با دادگاه های زمان استالین (موسوم به دادگاه های مسکو) هست؟ آن دادگاه ها چه بود و جمعبندی کمونیست ها از آن ها چیست؟

اهداف سیاسی از این مقایسه تاریخی

یک وجه مشخصه بارز مبارزات کنونی در ایران، به پاخیزی نسل جوان است. نسلی که تاریخ واقعی از آنان دزدیده شده است. نسلی که از دانستن بسیاری از حقایق تاریخی در سطح ملی و بین المللی محروم بوده است. ممکنست این نسل از بسیاری از وقایع و رویدادهای تاریخی اطلاع چندانی نداشته باشد اما با گوشت و پوست خود اثرات کارکرد این نظام را حس کرده است. این نسل روزمره با واقعیت های تلخی چون فقر و فلاکت اکثریت مردم ایران و جهان، گسترش اشکال گوناگون ستم و استثمار و ترور و سرکوب در سطح جهانی  روبرو بوده است. این نسل شاید آشنائی با بسیاری از بیدادگری های تاریخی نداشته باشد اما بیدادگری های زمانه خود را عمیقا حس می کند و در ذهن خود سعی می کند آن ها را با یکدیگر مقایسه  و رابطه میان آنها را کشف کند. بی جهت نبود که اولین گزارش هایی که از زندان کهریزک به بیرون درز کرد، با عناوینی چون «اینجا از گوانتانامو و ابو قریب بدتر است» بود. بسیاری از آن گزارش دهندگان شاید نام استالین را نیز نشنیده باشند، اما تصاویر شکنجه های حیوانی در زندان ابو قریب را مشاهده کرده بودند، از کانتینرهای مرگ در افغانستان و از نحوه اعتراف گیری ها در زندان گوانتانامو خبر داشتند. از قانونی شدن شکنجه در آمریکا توسط بوش باخبر شده بودند. دیده بودند که در این گوشه دنیا همان بلاهایی بر سرشان نازل می شود که در گوشه دیگر دنیا بر سر مردم دیگر. ذهن جستجوگری نمی تواند رابطه بین این واقعیات بزرگ را نادیده انگارد و بدنبال کشف علل آن نباشد.

به میان کشیدن دادگاههای استالین، در واقع پاتکی است که بورژوازی آگاهانه برای ایز گم کردن براه انداخته است.  گوانتانامو و ابو قریب باید از اذهان جوانان پاک شود. وجه اشتراک های اساسی و واقعی میان نظام سرمایه داری جهانی و نظام جمهوری اسلامی باید پنهان شود. این است راز به میان کشیدن دادگاه های استالین. این است راز همراهی رسانه های پر قدرت بین المللی با قلم زنان دو ریالی وطنی. همه می دانند بدون منحرف کردن اذهان جوانان شورشی از واقعیت های بزرگی چون گوانتانامو و ابوقریب، که مضمون واقعی پیشرفته ترین نوع دمکراسی بورژوایی را نشان می دهد، نمی توانند آنان را رام کرده و به تغییرات سطحی راضی شان کنند.

در جهان امروز، لاپوشانی حقیقت بدون تبلیغات ضد کمونیستی میسر نیست. در این امر سران کشورهای امپریالیستی و جمهوری اسلامی نزدیکی و قرابت دیرینه دارند.

 مسئله اصلی بورژوازی در رابطه با دادگاه های استالین، کشف حقیقت آن نیست بلکه استفاده تبلیغاتی علیه کمونیسم است. این کار بخش مهمی از کارزار ضد کمونیستی بورژوای بین المللی طی دو دهه اخیر بوده است. هدف این کارزار پائین آوردن سطح امید و انتظار توده های مردم در زمینه امکان سرنگونی نظام های اجتماعی ستم گر حاکم  و دست یابی به یک نظم اجتماعی واقعا عادلانه ست. تبلیغات ضد کمونیستی بخش مهمی از سیاست مهار و کنترل خیزش های توده ای است تا مبادا چارچوبه های نظام طبقاتی سرمایه داری، بطور رادیکال زیر پا گذاشته شود. بورژوازی خوب می داند که هر چقدر هم در مورد مرگ کمونیسم سخن براند، نمی تواند واقعیت های زشت و منفور نظام سرمایه داری را عوض کند. نمی تواند ماهیت سرمایه و ماهیت جامعه طبقاتی را که مدام نیازمند ایجاد اوین و کهریزک و گوانتانامو و ابو قریب است را عوض کند. بورژوازی خوب می داند، هنوز همان تضادهایی که موجب سربلند کردن تئوری کمونیستی و انقلاب کمونیستی شد، هنوز به قوت پا برجاست.ی به همین دلیل به حداکثر تلاش می کند از  سربلند کردن مجدد این ایده  جلو گیری کند. ارائه اطلاعات غلط، پاک کردن سوابق تاریخی و واژگونه کردن حقایق تاریخی مربوط به کمونیسم آن روی سکه پنهان کردن حقایق امروزین مربوط به شکنجه ها و کشتارهائی است که نظام سرمایه داری در سطح گسترده اعمال می کند تا مردم را در زندان های اقصی نقاط جهانش به زانو در آورد.

شباهت سازی های فرصت طلبانه : «هدف وسیله را توجیه می کند»!

تکیه گاه اساسی نظام قضائی در جمهوری اسلامی، دین و شریعت است. نظام قضائی در ایران شکل فشرده و برجسته ای از  درهم آمیزی دین و دولت است. هر جرم، حکم و مجازات با تکیه به قرآن و سنت های اسلامی تعریف و توجیه و اجرا می شود. (۲)  از این زاویه تفاوتی میان نظام قضائی جمهوری اسلامی با نظام قضائی مذهبی در قرون وسطی نیست. مقایسه این نظام قضائی با نظام قضائی شوروی دوران استالین  کتمان این حقیقت بنیادین است. آزار، شکنجه جسمی و روحی متهم و وادار کردن وی به اعتراف در هر نظامی کریه و نکوهیده است. در بخش بعدی این مقاله به دادگاه های دوره استالین خواهیم پرداخت. اما میان این دو نظام قضائی دنیائی فاصله است – هم در متن های قانونی و مدون شان و هم در عمل کردی که از خود بر جای گذاشته اند. اگر کسی از وجدان علمی برخوردار باشد و با واقعیت ها آنطور که هست روبرو شود این تفاوت های فاحش را خواهد دید. دیدن تفاوت میان نظام قضائی که بر پایه قصاص، سنگسار، تجاوز و قوانین و معیارهای عهد بوق (مانند، کافر، مرتد، محارب، مفسد فی الارض و …) قرار دارد و  نظام قضایی که بر پایه قوانین عصر مدرن و مهم تر از آن با هدف سرنگون کردن تمایزات طبقاتی و ستم گری های اجتماعی سازمان یافته کار سختی نیست. (۳) قوانین دوران لنین و استالین  در زمینه هایی حتا بسیار پیشرفته تر از کشورهای سرمایه داری هم عصر خود بود. کدام وجدان علمی و حقیقت جو می تواند اعدام فله ای هزاران جوانی را که به جرم روزنامه فروشی دستگیر شده بودند، تجاوز به دختران زندانی سیاسی قبل از اعدام آنان، کشتار جمعی پس از دادگاه های یک دقیقه ای، و شکنجه های قرون وسطائی و سنگسار زنان و قصاص و ده ها موارد دیگر از این نمونه ها را با نظام قضائی شوروی یا چین سوسیالیستی مقایسه کند؟

شگفتا که امروز همان کسانی که  پایه گذاران ولایت فقیه و دادگاه های تفیتش عقاید و نظام قضائی دینی قصاص و تعزیر بوده اند (آیت الله منتظری و صانعی)، در حقانیت توبه و اعتراف به گناه فیلم می ساختند (محسن مخملباف) ، سلمان رشدی را حرامزاده و لایق مرگ می دانستند (مهاجرانی)، دادگاه های سران اصلاح طلب را به «دادگاه های استالین» تشبیه می کنند! (۱) امثال آقای فرید زکریا که با حرارت دادگاه های جمهوری اسلامی را به دادگاه های استالین تشبیه می کند یا دیگرانی که  به نقد اردوگاه های کار اجباری در شوروی زمان استالین می پردازند نیم نگاهی هم به مدرن ترین نظام کار اجباری – یعنی کار بردگی  دو میلیون نفر در زندانهای آمریکا بیندازند و صدای اعتراضشان را علیه آنهم بلند کنند. دو میلیون نفرزندانی در آمریکا از کمترین حقوق شهروندی – مانند حق رای – محرومند و  زنان زندانی باید بسته به تخت وضع حمل کنند. خوبست نیم نگاهی هم به پلیس آمریکا بکنند که ید طولائی در پرونده سازی های قلابی و ارائه شهادت های دروغین علیه فعالین سیاسی و توده های رنگین پوست دارد. فرید زکریا حتما اسم «اسکول آو آمریکاز» وابسته به ارتش آمریکا را شنیده است. این دانشگاه برای دولت های آمریکای لاتین شکنجه گر تعلیم می داد که در کتاب های دستورالعمل آن از جمله نوشته است که برای به حرف در آوردن زندانی علاوه بر اعمال شکنجه، وی را تهدید کنید که به زن و فرزندش تجاوز خواهید کرد. ( این دانشگاه در نتیجه افشاگری های نیروهای مترقی بسته شد. ولی کار آن بطور حتم به طور مخفی یا طرق دیگر پیش برده می شود.) اگر آقای ذکریا بجز به حرف دولتمردان به حرف های سازمان های حقوق بشر هم گوش دهد باید بداند که مجبور کردن متهمان جنائی به اعترافات دروغین یکی از روش های دائمی پلیس در آمریکاست. در مورد تاریخچه پلیس انگلیس باید از ایرلندی ها حقیقت ماجرا را پرسید. این آقایان برای تشبیه چرا راه دور می روند و کلمه ای در مورد دادگاه های تفتیش عقاید دوره مک کارتی در اوایل دهه پنجاه در آمریکا نمی گویند. خوب است مدافعان دمکراسی بورژوائی یک سوزن به خود زنند یک جوالدوز به دیگران.

رسانه های غربی به مدت سی سال در مورد دادگاه های اسلامی، مجازات های اسلامی در ایران سکوت اختیار کردند. زمانی که دسته دسته جوانان انقلابی و کمونیست در بیدادگاه های چند دقیقه ای محاکمه و محکوم به مرگ می شدند، زمانی که این متهمان در اثر شدت شکنجه های وارده قادر به راه رفتن نبودند و حق کوچکترین دفاع از خود را نداشتند، زمانی که قتل عام سال ۶۷ زندانیان سیاسی در ایران اتفاق افتاد، همه رسانه های غربی وابسته به قدرت های امپریالیستی سکوت کردند. زمانی که ۲۸ نفر از اعضا و رهبری اتحادیه کمونیست ها در نفرت انگیزترین دادگاه تاریخ جمهوری اسلامی در دی ماه ۱۳۶۱ به مرگ محکوم شدند، رسانه ها یاد «دادگاههای استالینی» نیفتادند. آن دسته از حاکمانی که این روزها  رخت اصلاح طلبی بر تن کرده اند هر زمان سخن از آن قتل عام ها به میان می آید یا سکوت اختیار کرده یا می گویند اگر دوباره آن شرایط پیش بیاید همان اعمال را تکرار خواهند کرد.(۵)

گفته می شود دادگاه های اخیر جمهوری اسلامی، همچنین از این نظر که عده ای از دست اندر کاران خود نظام را بر روی صندلی اتهام نشانده اند شبیه دادگاه های استالین هستند. اما برای «شبیه سازی» باز راه دور رفته اند. در نیم قرن اخیر در رژیم های وابسته به امپریالیسم آمریکا در آمریکای لاتین و آسیا پس از هر کودتائی چنین دادگاه هایی تشکیل شده و فاتحان، مغلوبین را بر روی صندلی محاکمه نشانده اند. در جمهوری اسلامی نیز بارها چنین اتفاقی رخ داده است.

شک نیست «اعترافات» اغلب متهمان این دادگاه ها در اثراعمال شکنجه های روحی و جسمی صورت گرفته است.(۶)  بسیاری از آنان علیرغم عدم اعتقاد به رهبری خامنه ای – و شاید کلا ولایت فقیه –  به وی ابراز وفاداری کردند. ممکنست برخی از اینان با پیروی از اصل «تقیه» در شیعه یا  حسابگری های دیگر و شاید هراس از  اعمال مخوفی که تا کنون علیه مخالفین این نظام انجام گرفته (و این ها بدلیل شرکت در آن ها از کم و کیف ماجرا باخبرند)  تن به اعترافات دروغین داده اند.

  اما حمایت آشکارشان از کلیت نظام جمهوری اسلامی امری ظاهری و زیر فشار شکنجه و تهدید به اعدام نبوده است. آنان به این نظام و ضرورت حفظ آن باور دارند. اغلب اینان قبل از دستگیری هم می گفتند: «جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر» و یا  از «نظام مشروطه ولائی» حمایت می کردند.

کمونیست ها کلیه این اعمال ضد انسانی، کلیه شکنجه های روحی و جسمی زندانیان را تحت هر شرایطی و عنوانی که باشد و علیه هر کس که باشد محکوم می کنند. هیچ زندانی را نمی توان بر پایه «اعترافات» آنان محکوم کرد. کمونیست ها تحت هر شرایطی باید اصول و معیارهای صحیح و انقلابی دفاع از حقوق زندانیان سیاسی و اسرای جنگی را تبلیغ کنند و  با توجه به تجارب مثبت و منفی، معیارهای جنبش کمونیستی را در این زمینه ها ارتقاء دهند و آنها را به عنوان اصول جامعه سوسیالیستی آینده فراگیر کنند.

دادگاه های اخیر قبل از هر چیز بیان ورشکستگی سیاسی و ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی است. پوسیدگی شالوده های اجتماعی و عقیدتی این نظام حتا در زمینه های قضائی نیز برای خود حکام روشن است. ایدئولوژی اسلامی دیگر کارآئی خود را در مهار و کنترل و سرکوب محکومین جامعه و متحد نگهداشتن حاکمان از دست داده است. این یک معضل جدی برای طبقات حاکمه در ایران است. معضلی که بورژوازی امپریالیستی نیز بدان واقف است. اگر اسلام در دیگر کشورهای منطقه هنوز بعنوان ابزار طبقات ارتجاعی از خود کارآئی نشان می دهد، در ایران به دلیل سی سال تجربه حکومت دینی ایدئولوژی اسلامی (بخصوص در شکل و شمایل) کنونی به آخر خط رسیده است. دیگر محکومان جامعه بدان تن نمی دهند و بی اعتقادی به اسلام حتی دامن گردانندگان و پایه های رژیم را فراگرفته است. حمله به کمونیسم – تحت عنوان افشای دادگاه های استالینی – فقط  و فقط برای پوشاندن این ورشکستگی عریان است. هم امپریالیست ها و هم طبقات حاکمه نیازمند فرصتی هستند تا این ایدئولوژی را در شکل دیگری (و احتمالا در ترکیب با ایدئولوژی های دیگر) باز سازی کنند و در درجه اول وحدتی حول آن در میان طبقات حاکمه ایجاد کنند. از این روست که امثال فرید زکریا در انتهای پیام تلویزیونی اش هشدار می دهد که: «دولت ایران هنوز برای تغییر فرصت دارد.»

اینکه امپریالیست ها و طبقات حاکمه به چنین فرصتی دست یابند یا خیر به خط و عملکرد جنبش کمونیستی ربط خواهد داشت. مسئله این است که آیا جنبش کمونیستی این توانائی را از خود نشان خواهد داد که در شرایط خلاء ایدئولوژیک، افق و دورنمای دیگری را پیشاروی مردم قرار دهد و تعهد و آگاهی کمونیستی را با خیزش اخیر پیوند دهد؟ روشن است که  بدون جمعبندی علمی و نقادانه از تجارب انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم – منجمله در زمینه نظام قضائی — و پاسخ به سئوالات گزنده ای که احیای سرمایه داری در شوروی و چین پیش آورده، نمی توان در چنین موقعیتی قرار گرفت. کمونیست هایی که از زیر بار این وظیفه شانه خالی کنند قادر به ایفای نقشی نخواهند شد.

بخش دوم: دادگاه های مسکو در شماره آینده

توضیحات

۱- فرید زکریا از کارشناسان سیاست خارجی آمریکا و مفسر مهم شبکه خبری سی ان ان می باشد. پیام تلویزیونی او را همراه با ترجمه فارسی می توانید در لینک زیر مشاهد کنید. 

۲ – در زمینه ربط اعمال شکنجه با ایدئولوژی اسلامی به مقاله «شکنجه در جمهوری اسلامی، ریشه ها و توجیه های قساوت» مندرج در شماره ۴۶ نشریه حقیقت رجوع کنید.

۳ – برای نمونه می توان به اظهارات آیت‌الله محمدی گیلانی حاکم شرع رجوع کرد: «محارب بعد از دستگیر شدن، توبه‌اش پذیرفته نمی‌شود و کیفرش همان است که قرآن گفته. کشتن به شدید‌ترین وجه. حلق آویز کردن به فضاحت‌بارترین حالت ممکن. تعزیر باید پوست را بدرد، از گوشت عبور کند و استخوان را درهم شکند.» (کیهان،۲٨ شهریور ۶۰) یا به اظهارات موسوی تبریزی (دادستان جمهوری اسلامی که امروز جزو اصلاح طلبان است): «یکی از احکام جمهوری اسلامی این است که هرکس در برابر این نظام امام عادل بایستد، کشتن او واجب است. زخمی‌اش را باید زخمی‌تر کرد تا کشته شود. این حکم اسلام است. چیزی نیست که تازه آورده باشم.» (کیهان،۲۹شهریور ۶۰ )

۴ – برای نمونه می توان از فیلمهایی چون «توبه نصوح» و «بایکوت» اثر محسن مخلمباف نام برد که تماشای شان در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه ۶۰ اجباری بود. یا به کتابی که عطاالله مهاجرانی در مورد سلمان رشدی و آیه های شیطانی نگاشته رجوع کرد. همچنین  اظهاریه این وزیر فرهنگ دوره خاتمی در مورد ضرورت پنهان نگهداشتن  سنگسار زنان.

۵ –  برای نمونه می توان به اظهارات امثال جلایی  پور در کنفرانس برلین در سال ۲۰۰۰ رجوع کرد.

۶ –  می گویند اغلب متهمان تحت شکنجه های سفید نیز قرار داشتند. شکنجه سفید یا روحی تاریخا به نام حاکمان بلوک شرق در تاریخ ثبت شد. اما در زمینه اعمال شکنجه های سفید نیز جمهوری اسلامی دست حاکمان بلوک شرق را از پشت بست. برخی از کسانی که قادر شدند از شکنجه گاهها و زندانهای جمهوری اسلامی جان بدر برند می گویند شکنجه ی جسمی بیشتر قابل تحمل بود تا شکنجه روحی. شکنجه  روحی در ایران شکلهای متنوعی داشت. از مراسم نمایشی اعدام متهم گرفته تا تماشای اعدام دیگران. از صحنه ی کتک زدن و یا تجاوز به عزیزی گرفته تا  بیخوابی های ممتد. یا مدت طولانی در انفرادی و سکوت مطلق نگهداشتن و در تابوت قرار دادن. بنا به گفته یکی از زندانیان سیاسی: زندانبانان بارها آنها را برای تماشای اعدام دیگران می بردند. بار اول بسیاری غش کردند و حالشان بهم خورد. بار دوم و سوم هم همینطور. اما برای بار چهارم بی تفاوت شده بودند. نه تنها بی تفاوت شده بودند بلکه برایشان تنوعی بحساب میآمد که از سلول بیرون می آیند. او می گفت وقتی شب صدایمان میکردند با بی تفاوتی میگفتیم: “بچه ها بریم برای تماشای اعدام”. بعدها فهمیدیم با این کار دارند روح ما را پاره پاره میکنند و از درون تهی مان میکنند. میگفت این جزو وحشیانه ترین شکل “شکنجه ی سفید” بود.

دادگاه های جمهوری اسلامی دادگاه های استالین!

بخش دوم: دادگاه های مسکو

پس از پخش تلویزیونی سلسله دادگاه هائی که در آن رهبران و کادرهای جناح «اصلاح طلب» جمهوری اسلامی به اتهام توطئه علیه نظام محاکمه شدند، از گوشه و کنار جهان همهمه ای ضد کمونیستی به راه افتاد که: وای مصیبتا! جمهوری اسلامی مثل استالین عمل می کند!  این دادگاه ها همان دادگاه های استالینی است! گوئی جمهوری اسلامی در عمر سی و یکساله اش نقطه رجوع و رکوردی ثبت نکرده است و اینان برای افشای وی نیاز دارند که به «دادگاه های استالین» رجوع کنند.

ما در بخش اول این مقاله که در حقیقت شمارهء ۴۷ منتشر شد، به تجزیه و تحلیل اهداف سیاسی نهفته در این گونه مقایسه های مد روز توسط نظریه پردازان سرمایه داری جهانی و قلم زنان دو ریالی وطنی آن ها پرداختیم. در بخش دوم این مقاله می خواهیم به واقعیت آنچه به «دادگاه های استالین» یا «دادگاه های مسکو» معروف شد، بپردازیم و خارج از هیاهوی ضد کمونیستی، حقایق مربوط به آن را تا حدی که شناخت امروزمان اجازه می دهد بیرون بکشیم.

روش حقیقت جوئی روش علمی و پرولتری است

اولین سوال این است که آیا اتهامات بورژوازی علیه تاریخ انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم، خالی از هر گونه واقعیت است؟ جواب ما این است: خیر! این انقلاب ها برای اولین بار در تاریخ، افق رهائی از نظام تمایزات طبقاتی را به روی بشر گشودند و منبع الهام شورش های عدالت جویانهء قرن بیستم شدند. این انقلابات، در مبارزه با سرمایه داری و نظام طبقاتی دستاوردهای عظیمی بودند که پرولتاریا برای بشریت به ارمغان آورد. اما مانند هر پدیده نوئی که دست به گریبان مرگ و زندگی با کهنه است به بیراهه نیز افتادند و حتا مرتکب خطاهائی شدند که یادآوری برخی از آن ها لرزه بر اندام می اندازد. طبقهء کهنه کار بورژوازی که بیش از ۲۰۰ سال است بر جهان سیطره دارد و نظام جهنمی اش مرتبا در اقصی نقاط جهان توسط مردم تحت ستم و استثمار به چالش کشیده می شود، تلاش می کند با انگشت گذاردن بر این خطاها کل پروژهء کمونیستی را هدف قرار داده و آن را بی اعتبار کند.

باید مقاصد بورژوازی را افشا کرد اما هنگامی که روی نقاط ضعف واقعی ما انگشت می گذارند دیگر این مقاصد چندان اهمیتی ندارند. اگر آن چه علیه ما گفته می شود واقعیت داشته باشد باید آن را قبول کنیم و دست به کنکاش بزنیم که: چرا این وقایع رخ دادند؟ ضعف های نظام های سوسیالیستی ما چه بودند و چگونه در آینده مانع تکرار آن ها خواهیم شد؟

حقیقت جوئی قلب روش کمونیستی است و حقیقت (هر چه باشد) بیش از آن که به ضرر پرولتاریا و انقلاب پرولتری باشد به نفع آن است – حتا اگر در این یا آن لحظه توسط بورژوازی برای حمله به کمونیسم مورد سوء استفاده قرار گیرد. تفکر کمونیستی هر چه را حقیقت است می تواند جذب کند و تبدیل به دانش و شناخت بالنده خود کند. کمونیست ها باید تحلیل و نظر خود را در مورد «فصل استالین» از تاریخ انقلاب های سوسیالیستی روشن کنند. این فصل مناقشه انگیز از تاریخ جنبش کمونیستی بین المللی،خود، بخشی از جمعبندی وسیع تر در مورد تجارب انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم است. «دادگاه های مسکو» را نیز باید در این بستر جمعبندی کرد. برای این کار چارچوبه های تئوریکی مائو در زمینه خصلت سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی در سوسیالیسم بطور عام و در زمینه جمعبندی از تجربه سوسیالیسم در شوروی بطور خاص، نقطه رجوع مهمی است. باب آواکیان (صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا) با تکیه بر تئوری های مائوتسه دون، این فصل را عمیقتر و علمی تر از وی مورد بررسی و درس آموزی قرار داده است که در نگارش این مقاله راهنمای ما بوده است.(۱)

رویکردهای غیر علمی به کمونیسم و تاریخ سوسیالیسم

استالین پس از مرگ لنین، رهبر حزب و دولت سوسیالیستی شوروی شد. جمعبندی از دوران وی (۱۹۲۵-۱۹۵۳) یک کار جدی است که باید اکیدا علمی انجام شود – زیرا نه مربوط به فردی به نام «استالین» بلکه مربوط به تئوری و پراتیک طبقه ای به نام پرولتاریا در مقطعی از تکامل مبارزه اش برای نابودی جهان سرمایه داری و ساختن جهان دیگری است. احکام و تبلیغات بورژوازی بین المللی مانع مهمی در بررسی علمی این فصل مهم از تاریخ تحولات جهان است. ضدیت اینان با استالین برای ضدیت با کمونیسم انجام می شود و در واقع «ابزاری» است برای رسیدن به مقاصد ضد کمونیستی شان. تکلیف این ها روشن است. اما در میان جریان های منتسب به جنبش کمونیستی ایران نیز دو متد و رویکرد نادرست موجود است که به هیچ روی ره به حقیقت نمی برند. این دو رویکرد که یکی «قبول دربست» و دیگری «رد دربست» است، به ظاهر مخالف یکدیگرند اما از یک متدولوژی مایه می گیرند. 

در رویکرد اول با طرفداران دفاع بی چون و چرا از استالین مواجهیم. (۲) عده ای از اینان در زمینه دفاع از استالین و نوع دفاع از استالین، از جهان بینی و خط مشی و متدولوژی انورخوجه (رهبر کشور آلبانی در زمانی که خود را «سوسیالیست» می خواند) تغذیه فکری می شدند. اینان به تبع انورخوجه، بدون بررسی جدی و علمی جمعبندی های مائو از علل احیای سرمایه داری در شوروی و گسست های مائوتسه دون از تئوری ها و پراتیک استالین، به تخاصم با وی برخاستند. احیای سرمایه داری در شوروی سوسیالیستی موجب نشد که اینان نگاهی جدی به روند شکلی گیری این احیاء و دینامیک های اقتصادی- اجتماعی آن کنند و متوجه خدمات فناناپذیر مائوتسه دون گردند. سیاست های چین سوسیالیستی تحت رهبری مائوتسه دون در زمینه های گوناگون (رویکرد به دهقانان، سیاست توسعه موزون کشاورزی و صنعت، رویکرد به گرایشات فکری مختلف درون جامعه سوسیالیستی و مبارزات درون حزب کمونیست) در نتیجه انتقاد از تجربه روسیه و الگوی سوسیالیسم روسی شکل گرفته بود. و مهم تر از همه اینکه، شناخت مائوتسه دون از ماهیت متناقض سوسیالیسم و ادامه وجود طبقات و مبارزه طبقاتی در سوسیالیسم، از مشاهده واقعیت های جامعه شوروی و چین برخاسته و در نقد تبیین ها و درک های استالین تکامل یافته بود. و به همین دلیل الگوی سوسیالیسم در چین، الگوئی کیفیتا پیشروتر از الگوی سوسیالیسم روسی را نمایندگی می کرد.

طرفداران رویکرد «قبول دربست»،  تائید وجود خطاهای اجتناب ناپذیر و اجتناب پذیر در تجربه کشورهای سوسیالیستی را مساوی با دور انداختن پرچم کمونیسم تلقی می کنند. این رویکرد یک رویکرد مذهبی و تعصب آمیز است که درک نمی کند افت و خیز یک پدیده نو که قصد ریشه کن کردن نظام طبقاتی چند هزار ساله را دارد و در محاصرهء بیرحمانهء نظام سرمایه داری جهانی است، امری طبیعی است و برخورد غیر علمی به آن، روند تکاملی اش را سترون می کند. باب آواکیان  در مورد این نوع تفکرات می گوید:

«چرا برخی فکر می کنند اگر اشتباهاتی (در تاریخ سوسیالیسم) رخ داده است پس کمونیسم «یک بیرق پاره پاره» است؟ این یک نقطه نظر مذهبی است که اگر یک نخ از آن بکشی همه اش از هم گسیخته می شود – این تمامیت گرائی دینی است. این نکته ایست که من سعی کرده ام در مورد فاشیست های مسیحی بگویم: اگر یک چیز انجیل غلط باشد تمام پروژه شان از هم می پاشد. … زیرا این ها ایده آلیست هستند. تمامیت گرا هستند … این تفکر کاملا در تضاد با مارکسیسم است. ما باید مارکسیست باشیم و به این علم اتکاء کنیم که  انتقادی ترین، خلاق ترین رویکرد است و عمیقا و بطور سیستماتیک و جامع، یک رویکرد علمی است.» ( از مقاله «بوش- ایسم و کمونیسم» در کتاب «مشاهداتی بر هنر، علم و فلسفه» ص ۷۷)

رویکرد نادرست دیگر، «رد دربست» و «دور ریختن دربست» است. طرفداران این رویکرد به جای بررسی علمی تجارب  انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم و حمایت از دستاوردهای آن ها (که جنبه عمده بود) و جمعبندی از خطاها و کمبودهایشان، اعلام می کنند: «آن ها ربطی به سوسیالیسم نداشتند»! این رویکرد نه تنها جدی نیست بلکه کمدی است. مانند آن است که هنگام ظهور نقصان در تئوری های نیوتون یا انیشتین بگوئیم، این ها اصلا فیزیکدان نبودند! حداقل در جنبش چپ ایران چنین احکامی نه بر پایه یک بررسی جدی بلکه بر مبنای میل مبارکی و پراگماتیسم «کی بود، کی بود، من نبودم» و محاسبه گری در مورد آنچه اکنون مقبول عامه است و در بازار روز خوب فروش می رود، صادر شده اند. (۳) از قضا، این روش متافیزیکی و ابزاری، بیان نفوذ آموزه های فلسفی استالین است. هشدار مائو را نباید فراموش کرد که گفت: استالین عده زیادی را با متافیزیک تعلیم داد! اکثر کسانی که به رهبران سازمان های منتسب به جنبش کمونیستی در ایران و جهان تبدیل شدند با متافیزیک استالین تعلیم یافتند و زمانی که از استالین رویگردان شدند بطور آشکار یا در خفا به سوسیال دموکراسی انترناسیونال دوم دخیل بستند. به دلیل همین طرز تفکر قادر به درک و جذب تئوری های کمونیستی تکامل یافته توسط مائوتسه دون و خصلت کیفیتا پیشرفته تر سوسیالیسم در چین، نبوده اند.

مروزه ضد استالین بودن بسیار راحت است. می توان استالین را متهم به هزار جرم کرد اما اگر درک نکنیم که رفتار و رویکردهای او از یک نگرش، از یک متدولوژی ماتریالیست مکانیکی و فلسفهء پراگماتیستی سرچشمه می گرفت،  مشابه آن ها را تکرار خواهیم کرد. با صراحت بگوئیم: اگر با نگرشی علمی اعتقادات و پراتیک سی و چند سالهء پر مدعاترین احزاب چپ ایران را بررسی کنیم، دستاوردهای آن ها را در یک طرف ترازو و اشتباهاتشان را در طرف دیگر ترازو قرار دهیم و مقیاس صحنه ای را که در آن عمل می کردند را نیز به حساب آوریم، به سهولت متوجه می شویم که خطاهای استالین به گرد پای اشتباهات آن ها نمی رسد.  

در مقابل این دو رویکرد، باب آواکیان رویکرد صحیحی را پیش می گذارد:

« بیرون ریختن تجربه تاریخی جامعه سوسیالیستی، منجمله شوروی، به خاطر اینکه در دوره استالین اشتباهات جدی رخ داد اشتباه بزرگی است و بازتاب یک تحلیل غلط از تجربه تاریخی و از واقعیت است. … مائو هم کمبودهای مهم داشت. به رسمیت شناختن این اشتباهات نیز بخشی از ماتریالیست تاریخی بودن است. … ما چون ماتریالیست هستیم از اینکه مائو هم کمبود داشت تعجب نمی کنیم. و من نام او را پائین نخواهم کشید … من این کار را نه با مائو خواهم کرد، نه با لنین و نه با مارکس. اما همهء آن ها کمبود داشتند. … ما کمونیسم را یک علم می دانیم… دانشمندان هم اشتباه می کنند. حتا آن هائی که خدمات بزرگی کرده اند به محدودیت های خود می رسند و دیگران باید آنچه را آن ها کردند از نو قالب ریزی کنند و جلو بروند. … به ایدئولوژی کمونیستی باید به مثابه علم برخورد کنیم، از تجربه این دنیائی یک جمعبندی علمی کنیم؛ از آن تجربه و تجربهء گستردهء بشریت یک تجرید تئوریک کنیم. وقتی می گوئیم ایدئولوژی کمونیستی مذهب نیست بلکه علم است یعنی این. اگر این علم درک شده و درست بکار گرفته شود منسجم ترین و منظم ترین و جامع ترین بینش و متدولوژی علمی است.» (مقاله «مدیسون، جفرسون و استالین: کمونیسم به مثابه یک علم.» در  کتاب «مشاهداتی در باره هنر علم و فلسفه» ص ۹۳)

دادگاه های مسکو چه بودند

دادگاه های مسکو به ترتیب در اوت ۱۹۳۶، ژانویه ۱۹۳۷، و مارس ۱۹۳۸ میلادی  تشکیل شدند. کلیه متهمان از رهبران حزب کمونیست و دولت شوروی بودند که در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ نقش ایفا کرده بودند. در دادگاه اول، شانزده نفر از اعضای رهبری حزب کمونیست از جمله زینوویف و کامنف که از یاران نزدیک لنین بودند محاکمه شدند. همه متهمان اعدام شدند. در دادگاه دوم، هفده نفر از مقامات حزبی محاکمه شدند که ۱۳ نفر اعدام شده و ۴ نفر به اردوگاه کار اجباری فرستاده شدند. در دادگاه سوم ۲۱ نفر از سران بلشویک محاکمه شدند. بیشتر آنان از وزرای سابق دولت بودند. در میان آنها افراد نامداری چون بوخارین (رئیس سابق کمینترن) و ریکوف (نخست وزیر قبلی) قرار داشتند. همه متهمان اعدام شدند.

دادگاه‌ها پشت درهای بسته و سریع انجام ‌شد. زندانیان وکیل مدافع نداشتند و از حق فرجام‌خواهی محروم بودند. اتهام اصلی متهمان، همدستی با «دشمن» برای سرنگونی دولت شوروی بود. منظور از دشمن، عمدتا امپریالیسم آلمان و بقایای ارتش «سفید» تزاری بود. مبنای دادرسی، اصل ۵۸ قانون کیفری شوروی بود که برای متهمین «توطئه علیه کشور» درخواست مجازات اعدام می کرد. کیفرخواست بر پایه‌ی «اعترافات» خود متهمان تنظیم شده بود. این رهبران  به جرائمی چون خیانت به کشور یا جاسوسی برای کشور بیگانه  «اعتراف» کردند – اعترافاتی که پر از ضد و نقیض بود. برای نمونه یکی از متهمان به نام ایوان سمیرنوف اعتراف کرد که در سال ۱۹۳۴ در سوءقصد به جان کیروف (یکی دیگر از بلندپایگان حزب) شرکت داشت در حالیکه او از یک سال قبل از آن دستگیر شده و در زندان بود. (۴) 

نیکولای یژوف – دستیار رئیس کمیسیاریای خلق (یا پلیس سیاسی)-  در نامه ای تحت عنوان «در باره فعالیت های تروریستی بلوک ضد انقلابی ترتسکی-زینویف» به سازمان های حزبی نوشت:

« می توان یک فاکت را مسلم دانست که زینویف و کامنف نه تنها محرک فعالیت های تروریستی علیه رهبران حزب و دولت ما بودند بلکه مولفین … تدارک برای سوء قصد به جان دیگر رهبران حزب ما و بویژه رفیق استالین بودند.»

و در ادامه می گوید تمایز میان این ها و «همه دشمنان قسم خوردهء کارگران و کشور ما – جاسوسان، پروواکاتورها، گاردهای سفید، کولاک ها، و غیره» از بین رفته است. (به نقل از «یژوف: مشت آهنین استالین» به قلم آرچ گتی و و. نائوموف- ص ۳) (۵)

یژوف در جریان دادگاه دوم و سوم به ریاست کمیساریا رسید و برای رئیس قبلی خود نیز پرونده ای تشکیل داد که در دادگاه های بعدی محکوم به اعدام شد. یژوف با هر گونه آئین دادرسی قانونی برای اثبات «جنایت های» این رهبران مخالفت کرده و در پائیز ۱۹۳۶ طی نامه ای به استالین پیشنهاد می کند، «پیاتاکف و رادک بدون دادگاه تیرباران شوند». (همانجا- ص ۳)

در ژوئن ۱۹۳۷ یژوف سخنرانی شگفت انگیزی در جلسه کمیته مرکزی کرده و اعلام می کند، یک شبکه توطئه چینی عظیم که چپ ها و راست ها و ترتسکیست ها و اعضای سابق احزاب سوسیالیست، افسران ارتش، افسران ن.ک.و.د و کمونیست های خارجی را متحد می کند کشف شده است و این «مرکز همه مرکزها» کنترل ارتش، حمل و نقل نظامی، کمینترن، و کمیساریای امور خارجه، حمل و نقل و کشاورزی را در دست گرفته است. او ادعا می کند، این ها نمایندگان خود را در شاخه های حزبی در شهرستان ها داشته و جاسوسان لهستانی و آلمانی کاملا در آن ها  نفوذ کرده اند. (همانجا ص ۷) پس از این تحلیل موج دستگیری و اعدام ده ها هزار تن از اعضای حزب و ارتش و ارگان های مختلف شوروی شروع شد.

این دادگاه ها در چه شرایطی برگزار شدند

دادگاه ها بر بستر شرایط بی ثباتی بزرگ تشکیل شدند. شوروی زیر فشارهای عظیم از سوی امپریالیست های خارجی بود.  جنبش کمونیستی آلمان در سال ۱۹۳۴ بطور قطع شکست خورد. هیتلر در حال تحکیم قدرت خود و حمله به شوروی بود. دولت شوروی «سیاست اقتصادی نوین» (نپ) را پس از رسیدن به هدف مورد نظر ( بازسازی اقتصاد ویران کشور) کنار گذاشته بود و روند سوسیالیستی کردن مالکیت بر زمین در روستاها آغاز شده بود. این جابجائی اقتصادی عظیم، دهقانان مرفه و سرمایه داران را به صف ناراضیان فعال رانده بود. شمار اینان کم نبود. در همان زمان، آلمان تدارک جنگ جهانی دوم را می دید و بخشی از این تدارک خرابکاری در خاک شوروی بود. کادرهای حزب و کارگران کمونیست در اقصی نقاط کشور بطرز مشکوکی ترور می شدند. جمهوری های آسیائی توسط باندهای شبه مافیائی که در حزب و ارگان های دولتی نفود کرده بودند اداره می شد. پانیک سراسر حزب را فراگرفته بود. اتفاقات داخلی و خرابکاری های خارجی درهم تداخل کرده و اوضاع شوروی را بسیار بی ثبات کرده بود. زیر فشار اوضاع اختلافات میان جناح های مختلف حزب بسیار حاد شده بود. رهبران «اپوزیسیون» (بوخارین، زینویف، کامنف و غیره که به دلیل مخالفت با سیاست ها و برنامه های استالین و رهبری حزب به این نام خوانده می شدند) نیز گیج بودند و نمی دانستند چه دارد می شود. جریان های بورژوائی داخل و خارج کشور برای پیشبرد فعالیت هایشان خود را به دم این یا آن جناح وصل می کردند.

دو روند در کشور جریان داشت: روند توطئه چینی و فعالیت گسترده دولت های امپریالیستی و مرتجعین سرنگون شده در داخل شوروی با هدف سرنگونی دولت سوسیالیستی. و روند حدت یابی تضادهای میان خط مشی ها و پلاتفرم های مختلف درون حزب کمونیست. هر چند اختلاف های درون حزب و پلاتفرم های مختلف متاثر از اوضاع داخلی و بین المللی شوروی بودند، اما این ها دو روند متفاوت بودند که راه حل های متفاوت می طلبیدند. اما رهبری حزب و مشخصا استالین مرز تمایز میان آن ها را مخدوش می کرد و اهمیت متمایز کردن آن ها را نیز نمی فهمید. مبارزه طبقاتی پیچیده ای در شوروی در جریان بود که در اختلافات سیاسی و برنامه ای جناح های مختلف حزب بازتاب می یافت. اما هیچ یک از رهبران آنروز شوروی (منجمله استالین) درک صحیح و روشنی از قوای محرکه مبارزه طبقاتی در جامعه سوسیالیستی نداشتند. به همین دلیل، صف آرائی سیاسی و ایدئولوژیک و برنامه ای روشن و مستحکمی شکل نگرفت. شرایط فوق العاده پیچیده بود و تفکر صحیحی نیز در میدان نبود. تداخل این دو عامل به اشتباهاتی راه گشود که فاجعه آفریدند و دادگاه های مسکو یکی از آن ها بود.

باب آواکیان در عین تاکید بر تحلیل از ضرورت ها و فشارهای آن دوران می گوید:

«آن ها در شرایطی که امپریالیست ها تفنگ بر روی شقیقه شان گذاشته بودند تلاش می کردند که جهان را عوض کنند. به این دلیل مرتکب اشتباه شدند. ولی مسئله فقط این نبود. در بینش و متدولوژی شان هم اشکالاتی بود که منجر به ارتکاب این اشتباهات شد.»

اما چرا استالین این دو جریان را مساوی قلمداد می کرد؟ آیا به واقع اعتقاد داشت که اینان عوامل دشمن اند یا اینکه با یک جرم تراشی ابزارگرایانه و عامه پسند مواجهیم؟ و دیگر اینکه، آیا فرآیند دادگاه ها جنبه ای از حقیقت را روشن کردند؟

اپوزیسیون یا جاسوس؟

افراد «اپوزیسیون» حزب که در این دادگاه ها محاکمه شدند، در هر زمینه مهم و تعیین کننده دارای خطی متفاوت از خط رهبری حزب و مشخصا استالین بودند. استالین آنان را مدافع «احیای سرمایه داری» می دانست و دست قدرت های سرمایه داری را در پشت مخالفت های آنان با رهبری حزب و خط مشی حاکم می دید.

 اختلاف و دسته بندی سیاسی در حزب کمونیست شوروی فقط مربوط به دوران استالین نبود. پیش از انقلاب ۱۹۱۷ و تشکیل کشور سوسیالیستی شوروی، این دسته بندی ها وجود داشت. بسیاری افراد از «اپوزیسیون» در آستانه پیروزی انقلاب یا پس از آن با بلشویک ها متحد شدند. اما وقتی حزب تبدیل به حزبی در قدرت شد (آن هم در شرایطی که کشور در جریان جنگ داخلی ویران شده بود) اختلاف های سیاسی کیفیتا حادتر شدند. در این شرایط معنای سلطهء خط مشی صحیح یا غلط این است که کشور به کدام سو می رود: به سوی سوسیالیسم یا احیای سرمایه داری.

بررسی اختلاف های حادی که حول پایان دادن به سیاست «نپ» بروز کرد بر روی این مسئله پرتو می افکند. نپ یا «سیاست های اقتصادی نوین» در سال ۱۹۲۱ اتخاذ شد و به کشاورزی و صنایع متوسط اجازه استفاده از مکانیسم بازار آزاد را داد. بلشویک ها کنترل صنایع فولاد سنگین را حفظ کردند. به نظر لنین، اجازه فعالیت محدود به سرمایه داری در شکل مکانیزم بازار برای جلب نظر دهقانان و بازسازی اقتصاد نابود شده، ضروری بود. گرایش های مختلف حزب بلشویک به این سیاست برخوردهای گوناگون داشتند. بلشویک های دست راستی مانند بوخارین و رهبر اتحادیه کارگری به نام میخائیل تومسکی طرفدار سرسخت آن بودند و آن را یک استراتژی درازمدت برای حفظ وحدت با دهقانان مرفه می دانستند. این ها می گفتند از دهقانان نباید مالیات زیاد برای رشد صنایع گرفت. شعاری را که بعدها رویزیونیست های چینی بعد از سرنگونی سوسیالیسم و احیای سرمایه داری در چین استفاده می کردند برای اولین بار توسط بوخارین فرموله شد: ثروتمند شدن با شکوه است!

اما جناح «چپ» اپوزیسیون طرفدار «چلاندن» هر چه بیشتر دهقانان بود. زینویف، رئیس حزب در لنینگراد و کامنف، رئیس حزب در مسکو و ترتسکی افراد این جناح بودند و خواهان کنار گذاشتن سیاست «لوس کردن» دهقانان و در پیش گرفتن سیاست صنعتی کردن تعرضی و رادیکال بودند. (یژوف ص ۶۹) زینویف و کامنف که در سال ۱۹۲۴ از سیاست های نپ نسبت به دهقانان بشدت دفاع کرده بودند در سال ۱۲۵-۱۹۲۷ بر سر همین موضوع بشدت به استالین تاختند. و گفتند که «نپ» موجب بالا رفتن قیمت غلات شده و دولت را از سرمایه لازم برای صنعتی کردن محروم می کند و قیمت «نان پرولتاریا» را هم بالا می برد و پیشروی به سوی سوسیالیسم را به ابد حواله می دهد. در سال ۱۹۲۶ ترتسکی به آن ها پیوست و اپوزیسیون متحد را تشکیل دادند. استالین و بوخارین این اپوزیسیون را محکوم کردند. اکثر دبیران حزبی با استالین سمت گیری کردند. این اپوزیسیون در سال ۱۹۲۷ شکست خورد. دو سال بعد ترتسکی تبعید شد.

شک نیست که قدرت های سرمایه داری بخصوص آلمان که تدارک جنگ جهانی را می دیدند از نقاط شکننده دولت شوروی برای نفوذ و خرابکاری استفاده می کردند و در جامعه نیز پایه برای فعالیت های دشمنان خارجی موجود بود. اما تضادهای مهم درون حزب به تناقضات خود جامعهء سوسیالیستی باز می گشت. خصلت سوسیالیسم به مثابه یک جامعه گذار که از سرمایه داری بریده و هنوز به کمونیسم نرسیده است،  در میان کمونیست ها مرتبا به دو خط مشی پا می داد: خط مشی گسترش انقلاب جهانی و تعمیق سوسیالیسم از یک سو، و از سوی دیگر خط مشی توقف کردن در میانهء راه و بازگشت به عقب، به سرمایه داری. این واقعیت متناقض و سیال سوسیالیسم است و با رویکردهای «امنیتی» مهار این تناقضات ناممکن بوده و همه چیز به ضد خود تبدیل می شد. استالین این واقعیت را نمی فهمید. وصل کردن مخالفین به قدرت های سرمایه داری از سوی وی صرفا استدلالی برای تسویه حساب درونی نبود. طبق دیدگاه و تحلیل استالین، در داخل شوروی بدلیل سوسیالیستی شدن مالکیت بر ابزار تولید، طبقات و مبارزه طبقاتی از میان رفته بود و منطقا هر گونه افکار و اعمال بورژوائی وابسته به «خارج» بود که باید به آن به مثابه «دشمن خارجی» برخورد می شد.

مائو در باره استالین

اولین جمعبندی ها از دوران استالین توسط مائوتسه دون ( رهبر انقلاب سوسیالیستی چین) انجام شد. در سال های پس از به قدرت رسیدن رویزیونیست های خروشچفی در شوروی (۱۹۵۶) مائوتسه دون به قدرت رسیدن بورژوازی نوین در شوروی و احیای سرمایه داری در آنجا را تجزیه و تحلیل کرد و به این ترتیب راه را برای شکل گیری جنبش نوین کمونیستی در سراسر جهان باز کرد. اما حتا قبل از آن به نقد تفکر متافیزیکی و سیاست های غلط استالین در رابطه با جنبه های مختلف ساختمان سوسیالیسم پرداخته بود. این امر تاثیر زیادی در جهت گیری های بعدی مائوتسه دون داشت. او در مورد فضای جامعه در دوران استالین می گوید: «بعد از انقلاب اکتبر در دوره ای که استالین در راس امور بود، برای مدت زیادی تفاوت میان دو نوع تضاد را نمی دید. مسائلی مانند ضد حکومت حرف زدن، از حزب کمونیست ناراضی بودن، انتقاد به دولت، انتقاد به حزب حاکم در اصل مسائل درون خلق است. اما دو نوع انتقاد موجود است: انتقادی که دشمن از ما می کند زیرا از حزب کمونیست ناراضی است؛ و انتقادی که مردم می کنند زیرا از ما ناراضی هستند. میان این دو باید فرق گذاشت. استالین سال ها بین این دو فرق نگذاشت یا اینکه به ندرت میان این ها فرق گذاشت. تعدادی از رفقائی که سال ها در شوروی کار کرده اند به من گفته اند که هیچ تمایزی موجود نبود؛ آدم فقط می توانست در مورد چیزهای خوب حرف بزند و نه بد. فقط باید تحسین می کردی و نه انتقاد؛ هر کس انتقادی می کرد به او به عنوان دشمن مشکوک می شدند و خطر زندانی شدن و اعدام داشت.» (به نقل از کتاب «سخنرانی های محرمانه صدر مائو» – متن «تضادهای میان مردم» ص ۱۳۷- انتشارات مطالعات آسیای شرقی دانشگاه هاروارد- ۱۹۸۹)

«گل هائی که کلاه مارکسیسم به سر دارند همیشه لزوما مارکسیست نیستند. مثلا استالین که ۷۰ درصد مارکسیست بود و ۳۰ درصد بورژوا. این یک اصل پایه ای است. زندگی مارکسیسم … مبارزه با چیزهای مختلف است. فقط در انتقاد متقابل و از طریق انتقاد می تواند تکامل یابد. اما رفقای ما ربط این نکات را نمی بینند.» (همانجا-۱۷۳)

مائو نظری انتقادی نسبت به فرآیند کلکتیویزه کردن کشاورزی در شوروی داشت و می گفت سیاست های استالین، « بیش از اندازه به دهقانان فشار آورد.» الگوی چین در روستاها که به مرحله اداره کمونی روستاها رسید در مقابل تجربه شوروی کیفیتا متفاوت بود. حتا در دوران «جهش بزرگ به پیش» که جابجائی های اقتصادی منجر به ناملایمات جدی و قحطی و مرگ و میر شد اما دولت پرولتری هیچگاه حمایت دهقانان را از دست نداد.

مائو به رویکرد استالین نسبت به مخالفین نیز انتقاد می کرد: «استالین از مخالفین بیش از اندازه ترسید و سایه وحشت را در همه جا گستراند بطوریکه آدم ها از مخالفت کردن می ترسیدند.»

در سال ۱۹۵۶  هنگامی که مائوتسه دون فراخوان کارزار «بگذار صد گل بشکفد و صد مکتب فکری به رقابت با هم برخیزند» را داد، بسیاری فکر کردند که او و کمونیست ها آماده تقدیم قدرت سیاسی به بورژوازی هستند. اما بهیچوجه اینطور نبود. مائو می گفت بگذار همه حرف بزنند و جوانب تاریک ما را روشن کنند اما هیچ نیروئی حق سرنگون کردن دولت پرولتری را ندارد. واضح است که بورژواهای دست راستی از بازگشائی «صد گل بشکفد» برای مقاصد خود استفاده کردند. راستها فراخوان ایجاد نظام دموکراسی غربی داده و خواهان دست کشیدن حزب کمونیست از قدرت شدند و وارد سازماندهی برای عملی کردن آن شدند. حزب هم متقابلا حمله کرد و آنان مجبور به عقب نشینی شدند اما در جریان جوشش فکری و بحث و مجادلات گسترده ای که در این کارزار به راه افتاد، توده های مردم با این حقیقت که مبارزه طبقاتی ادامه دارد و با  نظرات حزب و برنامه های آن عمیق تر آشنا شدند. در رابطه با جدال ها و اختلافات سیاسی درون جامعه سوسیالیستی، مائو ارزیابی و  سیاستی روشن و دیالکتیکی پیش روی گذاشت: «مبارزه طبقاتی یک واقعیت عینی مستقل از اراده انسان است. … از آن نمیتوان اجتناب کرد … تنها کاری که میشود کرد استفاده حداکثر از اوضاع و هدایت مبارزه به سوی پیروزی است. …ما چه سیاستی باید نسبت به نظرات غیرمارکسیستی اتخاذ کنیم؟ این مساله در مورد ضدانقلابیون شناخته شده و خرابکاران در امر ساختمان سوسیالیستی به آسانی حل میشود: ما به طور ساده حق بیان را از آنها سلب میکنیم. ولی برخورد با افکار نادرست درون خلق کاملا مطلب دیگری است. آیا عملی خواهد بود اگر ما چنین کاری را قدغن کنیم و از آنها امکان هرگونه تظاهری را بگیریم؟ یقیناً خیر. سعی در حل مسایل ایدئولوژیک درون خلق و یا مسایل جهان معنوی انسان ها به وسیله شیوه های سطحی و ساده نه تنها موثر نیست، بلکه فوق العاده زیانبخش است. ممکن است که بتوان از بیان نظرات نادرست جلوگیری کرد، ولی نظرات نادرست مع الوصف همچنان باقی خواهند ماند. وانگهی اگر نظرات صحیح در گلخانه رشد کرده باشند و باد و باران ندیده و مصونیت پیدا نکرده باشند، در برخورد با نظرات ناصحیح پیروز نخواهد شد. از اینرو فقط به وسیله شیوه بحث و انتقاد و اقناع است که میتوان افکار صحیح را واقعا رشد داد و افکار ناصحیح را برطرف ساخت و فقط از این طریق است که میتوان مسایل را واقعا حل کرد.»( مائو- درباره حل تضادهای صحیح درون خلق)

جمعبندی های مائوتسه دون از استالین در دهه ۱۹۵۰ بسیار جسورانه و صحیح بود اما در دهه ۱۹۶۰ این جمعبندی ها را به درک استالین از سوسیالیسم ربط داد. مائو بر خلاف باور استالین اعلام کرد، در جامعه سوسیالیستی طبقات کماکان موجود خواهد بود و خلع ید از طبقه سرمایه داری و همگانی کردن مالکیت بر ابزار تولید، منجر به محو طبقات و تمایزات طبقاتی نمی شود. اما این طبقات از کجا می آیند؟ آیا بقایای روبیده نشدهء گذشته هستند؟ آیا از خارج کشور نفوذ می کنند؟ مائو جواب داد، خیر! خاک سوسیالیسم هنوز به تمایزات طبقاتی پا می دهد و در دل آن کشمکش به سوی سرمایه داری یا کمونیسم در جریان است. بورژوازی نوین از دل این خاک متناقض سربلند می کند و نمایندگان فکری خود را در بالاترین مقامات حزب و دولت سوسیالیستی پیدا می کند. کمونیست های چینی در تشریح خاک متناقض سوسیالیسم گفتند، در این جامعه هنوز مدیر و کارگر هست؛ هنوز عدهء کمی در زمینه کار با فکر و تولید ایده تعلیم می یابند و عدهء زیادی کار یدی می کنند؛ تضاد کار یدی و فکری هنوز هست؛ تضاد میان زن و مرد هنوز هست؛ خانواده بالاجبار موقعیت زن را پائین می راند؛ هنوز روستاها از شهرها عقب ترند و غیره. و تاکید کردند که اگر این تمایزات که از جامعه سرمایه داری به جا مانده اند، برطرف نشوند و جهت گیری جامعه سوسیالیستی کاستن مستمر این شکاف ها نباشد؛ این تمایزات بزرگتر شده و ماهیت کل اقتصاد و روابط اجتماعی را عوض کرده و شرایط احیای سرمایه داری را در مقیاس همه جانبه ایجاد خواهد کرد. به همین دلیل سوسیالیسم یک دوره گذار است که با انقلاب دائم در روابط تولیدی و اجتماعی و در افکار مردم رقم می خورد. این شناخت از خصلت بی ثبات جامعهء گذاری سوسیالیسم و مهار آن در تئوری های «ادامه مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم» بدنهء دانش کمونیستی را یک مرحله بالاتر برد و بر بسیاری از «اسرار» احیای سرمایه داری در شوروی آن زمان ( و بعدا احیای سرمایه داری در چین) پرتو افکند.

در حزب کمونیست چین بارها بر سر جهت گیری سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشور، «مبارزه دو خط» به راه افتاد و هر بار فرآیند این مبارزات به درک عمیق تر قوانین جامعه سوسیالیستی و ماهیت طبقاتی برنامهء هر جناح از حزب منجر شد. این «مبارزه دو خط و دو راه» عامل سرزندگی و پیشرفت حزب دانسته می شد. در دوره «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریائی» این مبارزه حادتر از همیشه شد و سراسر کشور را در بر گرفت. در این مبارزه، مائوتسه دون عده ای از رهبران حزب را «رهروان سرمایه داری» خواند و خواهان سرنگونی آنان توسط یک خیزش توده ای غیر مسلحانه شد. این انقلاب ده ها میلیون تن از توده های کارگر و دهقان و دانشجو را در سراسر کشور درگیر مطالعه مارکسیسم، مناظره در مورد اسناد برنامه ای طرفین «دو مشی و دو راه» و میتینگ های بحث در کارخانه و دانشگاه و روستا و نوشتن روزنامه های دیواری و انتشار مقالات در روزنامه های کشور کرد. هیچ یک از رهبران سرنگون شده (که دن سیائو پین در راسشان بود) زندانی و اعدام نشدند. اینان در سال ۱۹۷۶ طی یک کودتای نظامی طرفداران مائو را دستگیر و سرکوب کردند و پس از تثبیت قدرت خود، سرمایه داری را در چین احیاء کردند. همین امر موجب شد طرفداران انورخوجه، مائو را به دلیل آنکه رهبران «رهرو سرمایه داری» را در دوران «انقلاب فرهنگی» بالای دار نفرستاده بود، یک لیبرال متعارف بخوانند. اما این نه یک ارزیابی علمی بلکه بازتاب یک تفکر کوته بینانه و پراگماتیستی در مورد فرآیند تاریخی – جهانی مبارزه طبقاتی و محو نظام سرمایه داری و رسیدن به کمونیسم است.

هر چند رهروان سرمایه داری در چین برای پیشبرد برنامه های خود روی به امپریالیسم آمریکا داشتند اما در جریان مبارزات سیاسی که تحت رهبری مائوتسه دون علیه اینان پیش برده می شد هرگز از آنان به عنوان «جاسوس» نام برده نشد. و این علت داشت. زیرا مبارزه سیاسی و ایدئولوژیک بر مبنای یک درک روشن و علمی از اینکه اینان محصول کدام روندهای طبقاتی و مبارزه طبقاتی داخل جامعه سوسیالیستی هستند پیش برده می شد. و رهبری مائوئیست حاضر نبود با استفاده از استدلال های ابزاری و کوته بینانه بر این درک علمی سایه بیندازد و یا فرآیند درک از آن را کوتاه کند.

استفاده ابزاری از شرایط «امنیتی» برای از میدان به در کردن مخالفین

فاجعه «دادگاه های مسکو» در سطوح و لایه های مختلف قابل مشاهده است. استالین نگرشی مکانیکی نسبت به فرآیند پیچیدهء تکامل جامعه سوسیالیستی و مبارزه طبقاتی درون آن داشت و این نگرش مکانیکی در تداخل با شرایط بسیار پیچیده منجر به اتخاذ سیاست هائی شد که فاجعه آفریدند. او میان معضلات مختلف که سرچشمه های مختلف داشتند و لاجرم راه حل های متفاوت طلب می کردند تمایزی نمی گذاشت. تحلیل استالین از ماهیت «اپوزیسیون» این بود که اینان «دشمن» هستند و دارای پلاتفرم «احیای سرمایه داری اند». (۶) او به واقع تمایزی میان «دشمن» که فعالانه در تدارک سرنگونی سوسیالیسم است و کسانی که با سیاست های حزب مخالف اند و حتا پلاتفرم ارتجاعی دارند، نمی دید و همین نگرش، رویکرد او را به تصفیه های حزبی تعیین می کرد.

با این وجود، اقامه دعوا علیه متهمین و فرآیند دادرسی دادگاه ها بر مبنای بررسی پلاتفرم های متهمین پیش نرفت. بلکه بیشتر با استفاده ابزاری از استدلال ها و اتهامات امنیتی پیش رفت. زیرا ایراد اتهام امنیتی سهل الوصول تر از بررسی پلاتفرم های اقتصادی- اجتماعی متهمین بود. بطور نمونه به حکم محکومیت بوخارین به اشد مجازات نگاه کنیم: « ثابت شده است که در سال ۱۹۱۸ بوخارین و یک گروه از کمونیست های چپ همراه با ترتسکی و سوسیال رولوسیونرهای چپ توطئه ای را علیه حکومت شوروی سازمان دادند که عبارت بود از درهم شکستن عهدنامه برست لیتوفسک، دستگیری و کشتن لنین، استالین، اسولدورف و تشکیل یک حکومت جدید.» (سخنان قاضی در دادگاه بوخارین- به فیلم این دادگاه در یوتوب مراجعه کنید) یعنی بوخارین به دلیل جرمی (واهی یا واقعی) که ۲۰ سال پیش از آن مرتکب شده بود محکوم به اعدام شد!

 در سطحی دیگر، این دادگاه ها بازتابی از رویکرد رهبری حزب و مشخصا استالین به مسئله «حقیقت» بود. در دیدگاه آنان (و کل جنبش کمونیستی) معیار حقیقت آن بود که در آن لحظه چه چیزی به نفع کشور سوسیالیستی و «طبقه» است و این «نفع» را نیز بسیار کوته نظرانه تعریف می کردند. بررسی فرآیند این دادگاه ها شکی باقی نمی گذارد که نتایج قبل از فرآیند دادرسی روشن بودند. احکام پیشاپیش صادر شده بودند. واژه «دادگاه های نمایشی» بیانگر کامل این دادگاه هاست. برای رهبری حزب تحریف واقعیت های مربوط به متهمین ابزاری بود برای رسیدن به مقاصد. این مقاصد هر چقدر هم که درست و در خدمت سوسیالیسم و رهائی پرولتاریا به نظر می رسید اما به دلیل رویکرد غیر حقیقی به حقیقت، دیر یا زود به ضد خود بدل می شد که شد. و جنبش کمونیستی هنوز تاثیرات آن را حس می کند و بهای آن را می پردازد.

فاجعه دیگر آن بود که اعدام های سریع السیر دیگر جائی برای تصحیح اشتباه باقی نمی گذاشت. به قول مائوتسه دون، پس از بریدن سر، دیگر چیزی جای آن سبز نمی شود.

در این میان به توده های مردم نیز برخورد ابزاری شد. رهبری حزب، چسباندن انگ «دشمن» به متهمین و ایجاد هیجان به حول خبر «کشف شبکهء عظیم توطئه برای بازگرداندن تزار و کولاک ها» را برای قانع کردن توده های کارگر و دهقانان فقیری که برای بدست آوردن جامعه سوسیالیستی فداکاری های شگفت انگیز کرده بودند و عمیقا به حزب و دولت خود اعتماد داشتند، کافی می دید. رهبری حزب نیازی نمی دید که برای آگاه کردن توده ها و فراهم کردن امکان تصمیم گیری آگاهانه آنان را درگیر مناقشات و جدال های بزرگ سیاسی و ایدئولوژیک حزبی کند؛ نیازی نمی دید که سطح آگاهی شان را بالا ببرد؛ به آنان آموزش دهد که آگاهانه به رهبران خود وفادار باشند و هر ادعائی را حتا اگر ضد رهبرانشان هست، بررسی کنند. حزب و رهبری اش با این روش کاملا بیگانه بود و به راحت ترین روش دست می انداخت: به گرایش خودبخودی و حس وفاداری خودبخودی توده ها. 

دادگاه های مسکو همچنین، نمونه ای از آن موارد هشدار دهنده است که نباید در میدان نبرد و زیر فشارها، مانند بورژوازی و مرتجعین عمل کرد. برخی ها معتقدند که تصفیه های خونین در پشت جبهه، ضامن پیروزی ارتش شوروی در جبهه جنگ جهانی دوم بود. اما این نیز دیدی کوته نظرانه نسبت به «پیروز» شدن است. باب آواکیان نکته عمیقی را در مورد اهمیت حیاتی «چطور پیروز شدن» طرح می کند: « یکی از راه های مهم و ظریف دشمن که معمولا از دیده پنهان می ماند این است که حتا هنگامی که شکست خورده است سعی می کند از انقلاب انتقام بگیرد و بذرهای از هم گسیختگی آیندهء آن را بپاشد. این راه چیست؟ این است که انقلابیون را مجبور می کند برای شکست دادنش تبدیل به چیزی بشوند که نیستند. مسئله اینطور است: ما با دشمن در سنگرها رویارو خواهیم شد و باید در میانهء یک نابودی عظیم او را شکست دهیم اما در این فرآیند نباید بگذاریم که تفاوت اساسی میان ما و دشمن از بین برود. مارکس نمونه درخشانی است: او بطور مکرر از نزدیک علیه ایدئولوگ ها و مشاطه گران بورژوازی مبارزه کرد اما هرگز با آن ها مثل آن ها و با جهان بینی آن ها مبارزه نکرد؛ متد مارکس همانقدر شورانگیز است که هدفش الهام بخش.» (مشاهدات- ۶۱)

اختلاف میان فراکسیون های مختلف در حزب کمونیست شوروی، بیان شکلی از مبارزه طبقاتی بود که به یک مسئله حاد در حزب، دولت و جامعه بدل شد و سرانجام به شیوه ای بورژوائی حل شد. شیوه حل این تضادها نه تنها بیانگر اهداف انقلاب پرولتری نبود بلکه بازگشتی به روش های بورژوائی و حتی روشهای فئودالی (مانند، اعتراف به گناه و اعتراف گیری دروغین) بود. انقلاب اکتبر نقد جهان کهنه بود و باید در همه زمینه ها اینگونه پیش می رفت اما نرفت. بدیع بودن دادگاه های مسکو در این بود که شیوه های بورژوایی چون «هدف وسیله را توجیه می کند» و «حقیقت آن چیزی است که اکنون به ما خدمت کند» را وارد جنبش کمونیستی کردند. به این معنا بدیع بود و نه اینکه  تاریخ برای اولین بار شاهد چنین شیوه ها و روشهایی بود.

اگر ترتسکی بجای استالین بود

از آنجا که در گفتمان حاکم بر چپ، ترتسکی تبدیل به واژه ای در مقابل و ضد استالین شده است، لازم است به تفکرات وی نیز اشاره ای کنیم.

اسلاوی ژیژک (فیلسوف معاصر) در جزوه ای به نام «ترتسکی» می نویسد: «تصویری که ترتسکیست ها از ترتسکی ارائه می دهند این است: ترتسکی، منتقد استالین، فردی ضد بوروکراتیک و آزادیخواه بود؛ ترتسکی طرفدار خود سازمان یابی کارگران بود؛ ….». ژیژک برای تعیین صحت و سقم این ادعاها یکی از نوشته های ترتسکی به نام «کمونیسم و تروریسم» را بررسی می کند و نشان می دهد که ترتسکی حتا پس از پایان جنگ داخلی در روسیه (سال ۱۹۲۱)، طرفدار به کارگیری ترور سیاسی و سرکوب بیرحمانه علیه نیروهای مخالف بود؛ وی طرف دار نظامی کردن کار و کنترل تام تولید توسط برنامه ریزی مرکزی بود.

این نوشته را ترتسکی در سال ۱۹۲۰ علیه کائوتسکی به نگارش در آورد. بسیاری از بحث های وی در نقد حملاتی که کائوتسکی به دولت نوپای شوروی می کرد و آن را استبدادی می خواند درست است. اما در آن، تفکر ماتریالیست مکانیکی و ترکیب آن با استبداد تزاری (که بعدها خودش حزب بلشویک را متهم به آن کرد) کاملا مشهود است. ترتسکی می نویسد:

«به کار گرفتن خدمت کار اجباری، بدون بکاربستن درجاتی از روش های نظامی کردن کار، غیر قابل تصور است … اگر سازمان دادن حیات اقتصادی بدون به کار گرفتن خدمت کار اجباری غیر قابل تصور است، این نیز بدون لغو افسانه آزادی کار (تاکید از ماست ) و بدون جایگزین کردن آن با اصل اجباری که با اجبار واقعی کامل می شود غیر قابل تحقق است … زیرا ما بدون تنظیم اقتدار منشانهء نیروهای اقتصادی و منابع اقتصادی و منابع کشور و توزیع نیروی کار از مرکز و در هماهنگی با نقشه عمومی دولت، هرگز سوسیالیسم نخواهیم داشت. دولت کارگری خود را صاحب اختیار می داند که هر کارگری را به هر جا که لازم است بفرستد.» (نقل شده در ژیژک- ترتسکی- «تروریسم و کمونیسم»- ص xi )

ترتسکی برای توجیه این «فاشیسم سوسیالیستی» می گوید، این روش برای رسیدن به سوسیالیسم لازم است!! سوال اینجاست که این چه «وسیله ای» است که کاملا در تضاد با هدف است؟ ببینیم چه می گوید:

«در سوسیالیسم هیچ اجباری نخواهد بود. … معذالک راه به سوی سوسیالیسم از دوره ای می گذرد که اصل دولت به بالاترین شدت ممکن می رسد. … همانطور که لامپ قبل از سوختن، یک شعلهء درخشان می کشد، دولت نیز قبل از ناپدید شدن شکل دیکتاتوری پرولتاریا را بخود می گیرد – یعنی بیرحم ترین شکل دولت که حیات شهروندان را در همه جهات بطور اقتدارمنشانه در بر می گیرد.» (همانجا).

ترتسکی تصریح می کند دیکتاتوری پرولتاریا همان دیکتاتوری حزب است: «ما بیش از یک بار متهم شده ایم که دیکتاتوری شوراها با دیکتاتوری حزب خود جایگزین کرده ایم. بله با انصاف کامل می توان گفت که دیکتاتوری شوراها فقط از طریق دیکتاتوری حزب ممکن شد.» (همانجا- ص xiv)

حال که اینجا هستیم یک سری هم به تفکر ماتریالیست مکانیکی خطرناک ترتسکی در مورد «انسان نوین» بزنیم:

«انسان چیست؟  او بهیچوجه یک موجود تمام شده و موزون نیست. خیر. هنوز مخلوقی است که بشدت ناهموار است. انسان به مثابه حیوان، طبق نقشه تکامل نیافته بلکه خودبخودی تکامل یافته و تضادهای زیادی را انباشت کرده است. این مسئله که چگونه باید او را تعلیم داد و تنظیم کرد، چگونه ساخت فیزیکی و روحی وی را بهبود بخشید یک مشکل عظیم است که فقط بر پایه سوسیالیسم می توان آن را فهمید … تولید یک «نسخه بهبود یافته» انسان وظیفه آتی کمونیسم است. … انسان باید به خودش نگاه کند و خود را به مثابه یک مواد خام ببیند یا در بهترین حالت یک محصول نیم ساخت ببیند و بگوید: بالاخره هوموسپین عزیزم من رویت کار خواهم کرد.» (همانجا صxxix)

 آیا بجا نیست که بپرسیم اگر ترتسکی به جای استالین در راس حزب کمونیست و دولت شوروی قرار می گرفت، با کارگران و دهقانان شوروی و مخالفین خود در حزب چه می کرد؟

ترتسکیست ها «مظلوم» واقع شدن ترتسکی را در کشمکش های سیاسی شوروی مساوی با صحیح بودن نظریه های او قلمداد کرده اند. این روش نیز بشدت پراگماتیستی، پوزیتویستی و ابزارگرایانه است. با یک ارزیابی علمی به سادگی می توان خلاف این ادعا را ثابت کرد و در آینده چنین خواهیم کرد.

آئین ها و قواعد در دولت سوسیالیستی

تجربه «دادگاه های مسکو» چالش های گوناگونی را در رابطه با دولت سوسیالیستی طرح می کند که یکی از آن ها جایگاه قانون و آئین های دادرسی قانونی در دولت سوسیالیستی و فرآیند اجرای آنهاست. هرچند بطور رسمی دادگاه های مسکو طبق اصل ۵۸ قانون کیفری شوروی پیش برده شدند اما جدا از درستی و وضوح این قانون، رهبری حزب با دست باز در فرآیند این دادرسی دخالت می کرد. همانطور که از گفته های ترتسکی پیداست، این طرز تفکر، منحصر به استالین و دوره استالین نبود.  البته جنگ داخلی ۵ ساله (۱۹۱۷-۱۹۲۱) در شکل دادن به طرز تفکر آنان در مورد «حکومت داری» موثر بود اما ریشه ها به قبل از انقلاب ۱۹۱۷ بر می گردد. خود لنین در باره «قانون» و دیکتاتوری پرولتاریا گفته بود: دیکتاتوری پرولتاریا مشروط به قانون نیست!

باب آواکیان در مقاله ای تحت عنوان  «تلاطم های انقلابی و قانون: تضادی که حتا در جامعه سوسیالیستی موجود است» و «شرایط مرگ و زندگی … اعمال قدرت و حق مردم» (۲۰۰۳) به نقد این اظهاریه می پردازد و می گوید: «چطور ممکن است دیکتاتوری پرولتاریا مشروط به قانون نباشد؟ قانون بازتابی از پویش های نظام اجتماعی موجود است و مسلم است که دیکتاتوری پرولتاریا نیز نیازمند قانون و محدوده های رسمی است. یکی از واقعیت های جامعهء سوسیالیستی این خواهد بود که بسیاری از اهالی کشور مخالف سوسیالیسم خواهند بود. دولت سوسیالیستی با این ها چه رفتاری خواهد داشت؟ آیا حق دخالت در امور جامعه را باید داشته باشند یا نه؟ در چه محدوده ای؟ محدوده یعنی همان قانون! علاوه بر این، فقط مخالفین و متحدین نیستند که باید طبق قانون رفتار کنند بلکه خود رهبران حزب و دولت سوسیالیستی و نهادهای دولت باید بیش از دیگران طبق قانون رفتار کنند. برای حفظ جبهه متحد میان دولت سوسیالیستی و مخالفین سوسیالیسم چنین امری بسیار ضروری است.»

 مضافا، دولت دیکتاتوری پرولتاریا خود پر از اشکال و آشغال است– هم به لحاظ ماهیت متناقض جامعه سوسیالیستی و هم به لحاظ افرادی که واردش می شوند و روابط و افکار گذشته را حمل می کنند و این روابط و افکار کهن مرتبا بازتولید می شوند. آیا شهروندان باید در معرض مراحم این افراد باشند یا اینکه یک قرارداد اجتماعی باید این ها را نیز مهار کند؟ یکی از پاسخ های نادرست به این چالش آن است که: با بکاربستن «اصل کمون» (فراخواندن مامورین دولتی توسط توده های کمون) مسئله حل می شود. اما جامعهء امروزی بسیار پیچیده تر از این هاست. چه کسی فرا می خواند؟ آیا برای «فرا خواندن» باید به توده های کارگر اتکاء کرد؟ اما کارگران نیز مانند بقیه مردم اغلب با گرایشات خودبخودی حرکت می کنند و این خودروئی یک وجه مشحصهء توده ها در سوسیالیسم هم خواهد بود. هیچ نظامی نمی تواند اینگونه کار کند. حتا کسانی که با حرارت این اصل کمونی را تبلیغ می کنند حاضر نیستند در جامعه ای که قوانین بازی آن روشن نیست زندگی کنند. 

 صحبت بر سر آن نیست که قوانین ما در سوسیالیسم دارای جنبهء اجبار نخواهد بود. مسلما خواهد بود. باب آواکیان می گوید: «بله در سوسیالیسم هم مانند سرمایه داری، اجبار هست. … بله، همیشه پارامترهائی هست و پارامترها را هم همیشه آدم ها تعیین می کنند. در این رابطه چند سوال طرح می شود: طبق چه اصولی تعیین می شوند؟ و آیا بازی قواعدی دارد (به معنای نسبی) یا اینکه اختیاری است؟ بازی باید قواعدی داشته باشد که همه از آن تبعیت کنند. هر چند این قواعد نمی توانند ایستا و همیشه یک جور باشند و متغیرند اما باید وجود داشته باشند. برای همین است که حتا در جامعه سوسیالیستی باید قوانین و قانون اساسی باشد تا مردم بدانند که قواعد بازی چیست. امور چگونه تصمیم گیری می شود و توسط چه کسانی تصمیم گیری می شود؟ و از طریق چه فرآیندها و آئین های قانونی و نهادهائی تصمیم گیری شده و به اجرا گذاشته می شوند؟  چی و کی نسبت به چی و کی جوابگوست؟ این ها چیزهائی است که در جامعه سوسیالیستی هنوز باید باشد. اگر چنین نهادها و ابزارهائی نباشند و فقط «حزب و توده ها» باشد آنوقت می تواند بسیار اختیاری شود. اشکال بحث لنین در مورد دیکتاتوری یک حاکمیت بدون محدودیت است و مشخصا در مورد حکومت نامشروط به قانون، در همین است. … پس کی این دیکتاتوری را اعمال می کند و توده ها چگونه باید بدانند که قواعد چیستند ؟ این یکی از مشکلات است. اگر آن ها ندانند که قواعد چیستند چگونه می توانند آرامش نسبی داشته باشند؟ چگونه می توانند به جامعه سوسیالیستی و پیشرفت به سوی کمونیسم کمک کنند؟ و ما چگونه می توانیم با مردم به روشی خوب و برای هدفی خوب مبارزه کنیم؟ وقتی لنین این چیزها را می نوشت تجربه دیکتاتوری پرولتاریا فراتر از کمون پاریس که عمری کوتاه داشت نبود یا در سال های اول جمهوری شوروی بود که هنوز تجربه کمی موجود بود و هیچ کس فکر نمی کرد این دیکتاتوری پرولتاریا عمر زیادی داشته باشد. … یک موضوع دیگر هم آنست که وقتی مارکس «مبارزات طبقاتی در فرانسه» را نوشت و گفت دیکتاتوری پرولتاریا یک دوره گذار ضروری برای تحقق «چهار کلیت» و کمونیسم است فکر نمی کرد که این دوره مثلا ۱۵۰ سال یا بیشتر طول بکشد. اگر فکر کنیم که دوره گذار چند سال است و بعد کمونیسم فرا می رسد، این یک موضوع دیگر است. اما اگر ۲۵ سال پیش یا پیش تر از آن بود ما احتمالا اینطور جواب می دادیم: «قوانین را همیشه یکی تعیین می کند، پارامترهای را کسی می چیند. شما هم خیالتان را ناراحت نکنید. ما بهتر از بورژوازی هستیم. پایان بحث.» اما باید بیش از این گفت و بیش از این در مورد این مسئله عمیقا فکر کرد. هر چند هر دو نکته درست است که بالاخره کسی پارامترها را تعیین می کند و ما هم از بورژوازی بهتر هستیم. اما بهتر است در این حد نمانیم و اگر در این حد از مسئله بمانیم از بورژوازی بهتر نخواهیم بود و بهتر است راجع به این مسئله فکر کنیم. و رمز ماجرا دقیقا در همین جاست.» (به نقل از کتاب «مشاهداتی در باره هنر، علم و فلسفه ص ۱۰۹)

توضیحات

۱ باب آواکیان، تئوریسین کمونیست و  صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا. از دهه ۱۹۸۰ به این سو در پرتو این واقعیت که کشورهای سوسیالیستی از بین رفته و تبدیل به کشورهای سرمایه داری شدند، دست به بازبینی علمی و انتقادی بدنه تئوری های کمونیستی از مارکس تا مائو و همچنین تجربه دو انقلاب سوسیالیستی روسیه و چین زد. و در این فرآیند موفق شد در زمینه های کلیدی سنتز نوینی از تئوری های کمونیستی ارائه دهد و بدین ترتیب آن ها را بر پایه ای علمی تر و صحیح تر استوار کند.

۲- این گرایش در جنبش ایران، بطور مشخص در نظرات سازمان «توفان» که ملهم از افکار انورخوجه رهبر کشور آلبانی بود بازتاب یافت.

۳- چنین رویکردی را در چپ ایران، «حزب کمونیست ایران» از سال ۱۳۶۲ به این سو زیر رهبری منصور حکمت باب کرد. این حزب در ابتدا از وحدت کومله و سازمانی به نام سهند بوجود آمد و بعدها به شاخه های مختلف تحت نام های «حزب کمونیست ایران» و «حزب کمونیست کارگری» و … تقسیم شد.

۴- از یافته های «کمیسیون دوئی» که در مارس ۱۹۳۷ توسط طرفداران تروتسکی در آمریکا برای بررسی صحت و سقم اتهامات دادگاه های مسکو علیه تروتسکی، تشکیل شد. هر چند تروتسکی در تبعید بود اما یکی از جرائم اقامه شده علیه متهمین ارتباط با تروتسکی بود. این کمیسیون به دلیل آنکه به ریاست معلم و فیلسوف پراگماتیست آمریکائی جان دیوئی برگزار شد به این اسم خوانده می شود.

۵- در این پژوهش به کتاب های آرچ گتی در مورد دوران استالین توجه خاص شده است. پژوهش های او و اولن نائوموف در مورد دادگاه های استالین در آخرین اثرشان به نام «یژوف: مشت آهنین استالین» برخوردار از آرشیوه های دولت شوروی است که در دههء ۱۹۹۰ به روی پژوهش گران تاریخ باز شد. (۲۰۰۸- انتشارات دانشگاه یل- آمریکا) نویسندگان کتاب بهیچوجه از دوستداران استالین نیستند اما تاریخ پژوه هستند و نه مبلغین وزارت امور خارجه آمریکا.  در ابتدای کتاب روش تحقیق خود را توضیح داده اند که به نظر علمی و بی طرفانه می آید. اگر در جائی از این روش تخطی کرده اند با خواندن دقیق کتاب معلوم می شود زیرا استاندارهای خود را خوب توضیح داده اند: « … ما از اتکاء به گزارش های ادبی پرهیز کرده ایم. این ها در سه شکل هستند: ژورنالیسم عامه پسند شوروی از اواخر دههء ۱۹۸۰ به بعد؛ خاطرات؛ و «شهادت» هائی که پس از سرنگونی یژوف از قربانیان وی زیر شکنجه گرفته شده است.»

۶- سخنرانی دادستان وقت در دادگاه بوخارین که به احتمال زیاد تحت نظارت استالین یا با تائید وی نوشته شده است این گونه است: «یکسال پیش رفیق استالین از ضعف های دولت تجزیه و تحلیل کرد و به این نتیجه رسید که بلوک بوخارین-ترتسکی باید منحل شود. … اینان دیگر یک حزب سیاسی، یک جنبش سیاسی نیستند. این بلوک بر خلاف اعضای اولیه اش هیچ محتوای ایدئولوژیک و فکری ندارد. و اکنون به راه پستی افتاده و تبدیل به جاسوسان مخفی شده اند. این ها ستون پنجم هستند. کولاک هائی هستند که در را به روی دشمن باز کرده اند و …» (دادگاه بوخارین در یوتوپ) از سوی دیگر در ۶ سپتامبر ۱۹۳۶ استالین به یکی از مقالات «پراودا» که تحت نظارت رئیس پلیس وقت نوشته شده بود انتقاد کرده و می گوید: این مقاله «توطئه» را به یک مسئله شخصی که یک گروه سیاسی علیه گروه سیاسی دیگر مرتکب می شود تقلیل داده است: در حالیکه مهم است تاکید شود که اپوزیسیون دارای پلاتفرم سیاسی احیای سرمایه داری است اما از طرح صریح آن هراس دارند.» (یژوف- ص ۱۹۳)

ریموند لوتا به کیت جیمیسون پاسخ می دهد

راجع به کمونیسم، استالین و حقایق تاریخی

در ۱۱ نوامبر، ریموند لوتا در ادامه تور سراسری دانشگاهی، در دانشگاه شیکاگو سخنرانی ای با عنوان ” هر چه درباره کمونیسم به شما گفته اند غلط است، سرمایه داری ورشکسته است، راه حل انقلاب است” ارائه کرد. شماره ۱۸ نوامبر شیکاگو ویکلی که خود را “هفته نامه آلترناتیو دانشجویان دانشگاه شیکاگو” معرفی می کند، نوشته ای به قلم کیت جیمیسون با عنوان “تمام چیزهایی که راجع به کمونیسم می دانید درست است، آنچه ریموند لوتا ارائه می دهد اشتباه است.” منتشر کرد. در ادامه متن مقاله جیمیسون و پاسخ ریموند لوتا به آن را می خوانیم.

تمام چیزهایی که راجع به کمونیسم می دانید درست است؛ آنچه ریموند لوتا ارائه می دهد اشتباه است

نوشته کیت جیمیسون

مسکو، ۱۹۳۷، روبروی زندان لوبیانکا در آن سوی خیابان ساختمانی ساده و معمولی قرار داشت، با کفپوش ویژه شیب دار برای تخلیه آب و دیواری چوبی برای خفه کردن صدای گلوله ها. اینجا بود که پلیس مخفی شوروی، ان.کا.وِ.دِ دشمنان رژیم کمونیستی را اعدام می کرد. مابین سال ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ بنا به حافظه جامعه روسیه، آمار کشته ها دست کم به ۷۰۰ هزار نفر رسید . این افراد در میان قربانیان بودند: نیکلای بوخارین یکی از اقتصاد دانهای برجسته شوروی؛ میخائیل توخاچوفسکی، ژنرال اتحاد شوروی؛ گنریخ یاگودا، رئیس پیشین پلیس مخفی؛ و صدها هزار مردم عادی. آنهایی که بلافاصله به قتل نرسیدند عموماً به اسارتگاه های گولاگ دیپورت شدند که در دوران حاکمیت تزارها بر اساس سیستم کاتورگا بوجود آمده بودند. این اردوگاه ها در سراسر سیبری پراکنده و در سال ۱۹۳۹ محل زندگی بیش از یک میلیون نفری بودند که در یکی از بی رحم ترین نقاط کره زمین به تدریج یخ می زدند یا تا دم مرگ به کار وادار می شدند.

دیگر جنایات رژیم کمونیستی در اتحاد شوروی مشتمل اند بر هولودومور، دهشت قحطی اوکراین در ۱۹۳۳ که در آن بیش از یک میلیون نفر کشته شدند؛ یک قحطی معروف تر در ۱۹۳۲ – ۱۹۳۳ که مسبب آن تلاش های استالین برای وادار کردن کشاورزان به اشتراکی سازی بود. و جنایت های گوناگون علیه بشریت که اتحاد شوروی در طی جنگ داخلی مرتکب شد و برجسته ترین آن استفاده از سلاح شیمیایی و توپخانه سنگین علیه شورش های دهقانان در اعتراض به درخواست غذا (شورش تامبوف ۱۹۲۰- ۱۹۲۱) بود. بر اساس “کتاب سیاه کمونیسم”، تاریخ بیرحمی های کمونیست ها که با استفاده از آرشیو های تازه گشوده شده دولتی در سال ۱۹۹۷ به نگارش در آمده، دولت شوروی که در ۱۹۹۱ سقوط کرد مسبب مرگ حدود ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر بوده است. این تازه شامل مرگ و میر و فلاکت ساکنین کشورهای اروپای شرقی و جهان سوم که در آن دولت های دست نشانده شوروی بر آن حاکم بودند نیست. آنجا که نام پلیس های مخفی چون طوماری کابوس وار خوانده می شوند: سکوریتات،  آ.و.خ، اشتاسی. (۱)

حالا اگر شما در حدود دو هفته پیش در محوطه کالج شیکاگو بوده باشید، اطلاعات بالا شاید شما را متعجب کند، زیرا اکنون اینطور فهمیده اید که “تمام چیزهایی که شما راجع به کمونیسم می دانید غلط است”. آمار و ارقامی که در دهه های متوالی حاصل کار تاریخ دانان مشهور برای آشکار کردن واقعیت درباره رژیم های کمونیستی بوده باید غلط باشند. (با این استدلال که این تاریخ دانان کاپیتالیست هستند و ما همه می دانیم که خرجشان را صاحبان موسسات بزرگ صنعتی می دهند.) نور مشتعل و راستین حقیقت تاریخی را تنها نزد چراغ سرخ حزب کمونیست انقلابی می توان یافت که هفته گذشته در دانشگاه ما توسط آقای ریموند لوتا و نسخه ای عجیب و باشکوهی که از گذشته برای ما آماده کرده بود، ارائه شد.

بدینسان ما می شنویم که اتحاد شوروی “تنها کشوری بود که در دهه ۱۹۳۰ در برابر آنتی سمیتیسم ایستاد”. البته صحت این حرف تا آنجاست که استالین با شادی، باتلاقی در شرق دور سیبری را به عنوان وطن یهودیان روسیه تعیین کرد، با آلمان نازی همکاری کرد و بعد از جنگ برای اعدام رهبران برجسته یهودی (شامل ۲۳ شاعر و مهندس در یک شب، به تاریخ ۱۲ آگوست ۱۹۵۲) اقدام نمود. [لوتا] به ما اطمینان داد که شوروی ها از بلند پروازی های گروه های نژادی غیر روسی نیز به حد بی سابقه ای حمایت کردند؛ لابد این هم توضیحی است بر اینکه چرا شوروی ها تمایل نداشتند به هیچ کدام از سرزمین های تحت ستم امپراطوری تزاری سابق اجازه جدا شدن بدهند (و در واقع برخی از معدود سرزمین هایی که جدا شدند، یعنی سه جمهوری بالتیک را نیز در ۱۹۴۰ مجدداً الحاق کردند.) و به طور سیستماتیک علیه خلق های غیر روس وحشی گری می کردند، منجمله کشتار صدها هزار قزاق(۲) ضد کمونیست و کمپین روسی سازی در سرزمین های آسیای مرکزی شوروی، تا آن حد که حتی امروز، اکثریت عظیم قزاق(۳) ها روسی صحبت می کنند.

از انصاف دور نشویم، به هر حال لوتا یک پژوهشگر مائوئیست است ( او می گوید “من نسبتاً به خوبی آثار مائو را مطالعه کردم”، “بگذارید به شما بگویم” ـ و می گوید) و بدین سان شاید از او نمی توان انتظار داشت که درکی بسیار جامد همچون سیاست های شوروی از مسائل در هر برهه از تاریخ این کشور داشته باشد. او در تقلا بود تا کشف کند که پرزیدنت آیزنهاور در «سخنرانی آغاز به کار خود در سال ۱۹۵۲» ـ که ظاهراً قبل از شروع به کار آیزنهاور در ۲۰ ژانویه ۱۹۵۳ ارائه شده ـ «جمهوری خلق چین را تهدید به استفاده از سلاح اتمی کرد.» چیزی که مستقیما در خود متن سخنرانی نیامده اما در روح سخنرانی مستتر است. (جملاتی برای نمونه: «ما آماده ایم تا با هر [ملت – م] یا همه [ملت های-م] دیگر وارد مساعی مشترک شویم تا موجبات ترس و بی اعتمادی دو جانبه در میان ملت ها را بزداییم…» و «ما نباید هرگز از قدرتمان برای حقنه کردن نهادهای سیاسی و اقتصادی خود بر مردم دیگر استفاده کنیم.»)

ما حاضران در سخنرانی لوتا فراخوانده شدیم تا در مورد این امکان فکر و مکاشفه کنیم که «انقلاب فرهنگی چین در ۷۶-۱۹۶۶، نقطه اوج انقلاب سوسیالیستی در قرن بیستم» بود و «مباحث سیاسی و روشنفکرانه در سطح توده ها» را در بر داشت و اینکه چگونه بسیاری از خشونت هایی که در دوره انقلاب فرهنگی رخ داد توسط «مقامات عالیه کاپیتالیستی طرح ریزی شده بود» که دیر زمانی بعد از سی سال رنج جنگ و سرنگونی تمام غول های صنعتی هنوز در چین وجود داشتند. دنیای امروز این حرف ها را نمی خرد، زیرا کسانی که آن دوره را تجربه کرده اند (و دولت فعلی چین) به ما اطلاع می دهند که انقلاب فرهنگی هزاران معلم و دانشجو را به مزارع اشتراکی فرستاد، به اندازه کافی کتاب سوزاند تا سفینه های ذغال سوز را به هوا بفرستد و بیش از یک میلیون نفر را کشتار کرد. لابد این ها هم دروغ های کاپیتالیستی است. لوتا به نوعی فراموش کرد از تصویر غلطی که غرب از جهش بزرگ به پیش (سیاست اشتراکی سازی که در بین سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۶۱ اتخاذ شد و نتیجه آن مرگ ده ها میلیون نفر از قحطی بود) سخنی به میان آورد.

[حرف های لوتا] بسیار سرگرم کننده است و از بسیاری جهات نسخه ای لطیف تر و مبهم تر از آن تاریخی که ما با آن آشناییم ارائه می دهد. اما متاسفانه، این حرف ها در مجموع ارائه درک نادرستی از ماهیت اتحاد شوروی، جمهوری خلق چین در دوران اولیه حیاتش و دیگر دولت های کمونیستی است. ای کاش می توانستم باور کنم که فاکت های ما واقعاً غلط هستند، چون دنیایی که در آن مردم به ادعای لوتا «از پشت عینک اخلاقیِ خدمت به دیگران به فعالیت های خود می نگریستند” به نظر من جای بدی برای زندگی نمی بود. اما افسوس که چشم بستن بر گذشته آن را منتفی نمی کند. برای کسانی از ما که اهل تحقیق درباره گذشته ایم دو امکان وجود دارد: یا دولت های کمونیستی در قرن بیستم میلیون میلیون آدم کشتند، یا تمام آن مردم در موجودات غیرزمینی ربوده اند یا به یک سری غار های زیر زمین منتقل و ناپدید شده اند. این است علت واقعی «بد بودن کمونیسم» ـ و نه اینکه شما آن تعداد شکلاتی که می خواهید را نمی توانید بخرید یا اینکه تعداد کمی کانال تلویزیونی دارید. صدها میلیون قطعه زمین نوآباد در سیبری و دشت حاشیه رودخانه زرد  وقتی که می شوند ریموند لوتا آنچه بر ساکنین شان رفته را انکار می کند، به این بی عدالتی اعتراض می کنند؛ با ناله ای عظیم و خاموش.

ریموند لوتا به کیت جیمیسون پاسخ می دهد: درباره کمونیسم، استالین و صحت تاریخی.

شرح داغ و تب دار کیت جیمیسون بر سخنرانی ۱۱ نوامبر من در دانشگاه شیکاگو با عنوان «هر چه درباره کمونیسم به شما گفته اند نادرست است» سزاوار پاسخ است. از آنجایی که نقطه تمرکز بخش تاریخی سخنرانی من روی مائو و انقلاب فرهنگی بود و از آنجائی که فضای کمی برای پاسخ به هر یک از ادعاهای جیمیسون داریم، می خواهم به نکاتی درباره نقش تاریخی استالین اشاره کنم.

 جیمیسون آماری را درباره مرگ و میر دوران استالین ذکر می کند. اگر جعلیات و ادعاهای به سادگی قابل تکذیب مبنی بر این که اتحاد شوروی مسبب مرگ ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر است را کنار بگذاریم جیمیسون هیچ چارچوب تاریخی یا اجتماعی ای عرضه نمی کند. تاریخِ جیمیسون مبتنی بر شمارش افراد است. گویا فرد می تواند علل و اهمیت انقلاب فرانسه یا جنگ داخلی امریکا را با ذکر تعداد کسانی که اعدام یا کشته شده اند درک کند (چرا آبراهام لینکلن، آن مدافع سرسخت اتحاد شمال و جنوب را بابت ۷۰۰ هزار کشته ناشی از جنگ مقصر نشماریم؟)

پس چطور می توانیم استالین را در چشم انداز بزرگتر تاریخی ـ با دقت نظر تاریخی ـ ارزیابی کنیم؟ دستاوردهای استالین به مثابه یک رهبر انقلابی، نقصان های متدولوژیک او و اشتباهاتش که بعضی از آنها پی آمد های اندوه باری در بر داشت، تماماً بخشی از موج اول انقلاب سوسیالیستی است که در نیمه اول قرن بیستم امکان تاریخی نوینی را به روی بشریت گشود. این تجربه تاریخی بخشی از «مارپیچ شناخت» پروژه کمونیستی است.

بعد از مرگ لنین، استالین برای رهبری پروسه تحول یک جامعه عقب مانده و عمدتاً کشاورزی (که با سابقه فئودالی اش فاصله چندانی نداشت)، بر یک مبنای سوسیالیستی گام پیش گذاشت. استالین به روشنی از نیاز و مبنای شکل دادن به یک جامعه سوسیالیستی که به رهایی ستمدیدگان و استثمارشدگان جهان خدمت می کند سخن گفت.

هیچ طرح اولیه و هیچ تجربه تاریخی قبلی برای ساختمان صنعت و کشاورزی سوسیالیستی در کار نبود. شرایطی که قرار بود این آزمون جسورانه در آن صورت بگیرد را نیز رهبری شوروی انتخاب نکرده بود.

اتحاد شوروی به طور مداوم با محاصره امپریالیستی و ضد انقلاب داخلی مواجه بود. در سال های ۲۱-۱۹۱۸، قدرت های غربی از نیرو های ارتجاعی و ناسیونالیست های افراطی در جنگ داخلی روسیه حمایت کردند و با [ارسال – م] کمک های مالی، ساز و برگ و نیرو دست به مداخله زدند. (با وجود این، طبق آماری که جیمیسون ارائه می دهد دولت شوروی مسئول تمام مرگ و میرهای حادث شده، چه به خاطر جنگ و چه به خاطر از هم گسیختگی های صنعتی ـ کشاورزی طی آن درگیری ها است.)

اما در مواجهه با این چالش ها و تحت رهبری استالین، در اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ یک پروسه خارق العاده تحولات اقتصادی و اجتماعی ریشه ای به وقوع پیوست.

این [پروسه – م] تاثیرات رهایی بخش باورنکردنی به روی زنانی گذاشت که بندهای ستمگرانه دین و پدرسالاری را از هم می گسیختند؛ به روی مردم ملل سابقاً تحت ستمی گذاشت که حالا از اشکال خودمختاری منطقه ای برخوردار می شدند و می توانستند تدریس را به زبان بومی خود جلو ببرند؛ این پروسه تاثیرات رهایی بخش واقعی در ایجاد یک فرهنگ انقلابی داشت. طبقه کارگر برای بازسازی صنایع و تغییر مناسبات تولید فعال شده بود.

در اواسط سال های ۱۹۳۰، شرایط بین المللی، اتحاد شوروی را با خطری رشد یابنده مواجه کرد. در ۱۹۳۱ ژاپن به منچوری حمله کرد؛ مدت کوتاهی بعد هیتلر در آلمان قدرتش را تحکیم نمود؛ نیروهای محافظه کار و طرفدار فاشیست ها در مجارستان، بلغارستان، رومانی و کشورهای بالتیک منجمله لهستان قدرت گرفتند؛ در اسپانیا نیروهای غربی دست روی دست گذاشتند تا شورش ۱۹۳۶ ژنرال فرانکو علیه جمهوری اسپانیا فعالانه توسط هیتلر و موسولینی پشتیبانی شود؛ آلمان و ژاپن یک معاهده ضد شوروی امضا کردند.

خطر رشد یابنده جنگ میان امپریالیست ها و امکان حملات سنگین امپریالیستی به شوروی بخشی مهم از شرایطی بود که صحنه را برای تصفیه ها و اعدام های ۳۸-۱۹۳۶ آماده کرد. (حدود ۲۶ میلیون نفر از مردم شوروی در نتیجه تجاوز نازی ها در ۱۹۴۱ جان خود را از دست دادند).

خط داستانی رایج این است که استالین یک مستبد مظنون به همه چیز و مشکوک به همه کس بود که با اختراع توطئه و دشمن سازی در پی تحکیم قدرت مطلق فردی و تحمیل فرمانبرداری تام به مردم برآمد. اما حقیقت تاریخی آن است که استالین برای دفاع از اولین و تنها دولت سوسیالیستی، در برابر تهدیدی واقعی مبارزه می کرد.

با رشد تنش های بین المللی، استالین و رهبری انقلابی حق داشتند که نگران وضعیت حزب و نیروهای مسلح باشند.

ضد انقلاب در درون اتحاد شوروی واقعی بود: کارشکنی اقتصادی، ترور رهبران و فعالان حزب، خرابکاری دیپلماتیک، جنبش های اجتماعی ارتجاعی در مناطقی مثل اوکراین. انواع و اقسام اپوزیسیون ها در رهبری عالی حزب نمایان شد. یک منبع نگرانی دیگر این بود که به رهبران محلی حزب تا چه حد می توان اعتماد کرد. در سال های ۱۹۲۰ به عنوان بخشی از قرارداد فیما بین دولت ها که شامل آموزش و واگذاری جنگ افزار می شد، افسران ارتش شوروی و آلمان با یکدیگر همکاری کرده بودند. و حالا در برابر خطر جنگ، نگرانی فزاینده ای درباره قابل اعتماد بودن افسران ارشد نظامی وجود داشت.

استالین نمی خواست اجازه دهد که اتحاد شوروی سوسیالیستی به سرمایه داری عقب گرد کند و در برابر امپریالیسم تسلیم شود. مشکل آنجا بود که استالین می خواست با خطر ضد انقلاب و حمله امپریالیستی با نوعی رویکرد «دژ سوسیالیسم» مقابله کند.

در اجتماع و اقتصاد، نقش ویژه ای به نظم، دیسیپلین و  همه چیز در خدمت تولید داده شد. سرکوب که تنها می بایست متوجه دشمنان می بود، به شکل فزاینده ای علیه مردمی به کار گرفته شد که فقط مخالفت خود را با سیاست ها یا حتی با سوسیالیسم ابراز می کردند ـ ؛ و یا علیه مدیران و رهبرانی که هنگام کار مرتکب خطا می شدند.

در ۳۸-۱۹۳۷، موجی از تصفیه، بازداشت و اعدام به وقوع پیوست. حقوق فردی و روند قانونی در جو خیانت و توطئه زیر پا گذاشته شد. نه تنها انسان های بیگناه آسیب دیدند، بلکه اتحاد شوروی نیز به طور روز افزونی به جامعه ای سرد و همرنگ تبدیل شد با مردمی که دور و بر خود را می پائیدند و «نگران حرفی که می زدند بودند.»

اما این عطش بیمارگونه استالین برای قدرت نبود که به این پی آمد انجامید. بلکه مسئله دیدگاه، درک و متد بود. مائو تسه دون خاطر نشان کرد که استالین نتوانست دو نوع تضاد تحت سوسیالیسم را از هم تمیز دهد: تضاد در میان خلق و تضاد بین خلق و دشمن. استالین فرقی میان تلاش های فعالانه برای تضعیف و سرنگونی دولت سوسیالیستی از یک سو و مخالفت و تقابل از سوی دیگر قائل نبود.

این ناتوانی استالین در به درستی تمایز قائل شدن بین تضادها، و در به کارگیری صحیح روش های متفاوت برای حل آن ها بود که به افراط های خشونت آمیز اواخر سال های ۱۹۳۰ منجر شد. ضدانقلابیون باید سرکوب و مجازات می شدند اما تضادهای درون خلق باید با اقناع، بحث و مبارزه ایدئولوژیک حل می شد. توده ها نه به این درک رسیدند که چرا نیروهای سرمایه داری نوین تحت سوسیالیسم سر بلند می کنند و نه به شکل هایی از مبارزه توده ای دست یافتند که برای نبرد با نیروهای سرمایه داری نوخاسته مورد نیاز بود.  

استالین رویکردی مکانیکی به مارکسیسم و سوسیالیسم داشت. او سوسیالیسم را جامعه ای می دید که تقریباً رژه وار، بسوی جامعه بی طبقه کمونیستی، قدم بر می دارد. اما همانطور که باب آواکیان آن را به شیوه ای کاملاً نوین تصویر کرده، سوسیالیسم باید جامعه ای سرشار از چرخش و اختلاف عقیده و آزمون باشد. نگرش مکانیکی استالین به سوسیالیسم نیز فاکتوری بود که متضمن تصفیه ها، بازداشت ها و اعدام های ۳۸-۱۹۳۶ شد.

اینجا مهم است که توضیح داده شود استالین میلیون ها نفر را نکشت. حدود ۶۸۰ هزار اعدام در سال های ۳۸-۱۹۳۷ رخ داد. این رقم ۸۷ درصد کل اعدام هایی است که بین سال های ۱۹۳۰ و ۱۹۵۳ «به جرم ضدیت با انقلاب و جرائم دولتی» انجام شد.(۴) در ۱۹۳۹ به دستور رهبری شوروی موج دستگیری ها و اعدام ها پایان یافت.

انقلاب فرهنگی مائو مقوله ای کاملاً متفاوت است. اینجاست مارپیچ شناخت پروژه کمونیستی. مائو اشتباهات استالین را جمع بندی کرد. انقلاب فرهنگی مبارزه ای علیه یک طبقه سرمایه داری نوین و مبارزه ای برای حفظ انقلاب در جاده سوسیالیستی بود. اما به جای توسل به اقدامات اداری و پلیسی، مائو توده ها را بسیج کرد تا از پائین به مسائل سیاسی و ایدئولوژیک حاد مربوط به جهت گیری کلی جامعه بپردازند. شکل های پایه ای مبارزه در انقلاب فرهنگی، مباحثات توده ای، انتقاد توده ای و بسیج سیاسی توده ای بودند. جامعه به جای اینکه بسته شود باز شد. هیچ جامعه مدرنی هرگز چنین سطحی از بحث سیاسی توده ای و تحولات سیاسی را شاهد نبوده است.

هدف از تور سخنرانی من برانگیختن بحث، مناقشه و تفکر انتقادی درباره اولین موج انقلاب های سوسیالیستی و کمک به مردم است تا آگاه شوند چگونه باب آواکیان تصویر جدیدی از پروژه کمونیستی ارائه داده است. کیت جیمیسون باور نمی کند که تاریخ نگاران این تجربه تاریخی را به شکل تمام و کمالی مغلوط جلوه داده اند.

اما واقعیت این است: درباره کمونیسم به مردم دروغ گفته شده است. روایت مسلط در جامعه سرمایه داری که در خدمت به همین جامعه قرار دارد مانع می شود که مردم به درستی علت و چرایی انقلاب ها در اتحاد شوروی و چین را بفهمند؛ موانع واقعی که این انقلاب ها با آن مواجه بودند، کارهای خارق العاده ای که انجام دادند و مشکلات واقعی و کمبودهایشان را  به درستی بفهمند. این‏ها تعجب آور نیست [زیرا در این جامعه – م] مشروعیت سیستم بر این تصور استوار است که سرمایه داری از هر دنیای ممکن بهتر یا «پایان تاریخ» است. فراموش نکنیم که به مردم آمریکا به طور سیستماتیکی درباره جنگ ویتنام دروغ گفته شد (جنگی که به بهای جان لااقل ۲ میلیون ویتنامی تمام شد) و در سال ۲۰۰۳ برای توجیه حمله آمریکا به عراق، انواع دروغ را به خورد مردم دادند. در اواخر دهه ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه ی ۱۹۷۰، یک مبارزه ایدئولوژیک عظیم و تحقیقات جدید در افشای آمریکا به راه افتاد که نشان داد آمریکا یک امپراطوری است که خاستگاه های واقعی اش در نسل کشی بومیان امریکا و به بردگی کشاندن و انقیاد افریقایی ـ امریکایی هاست.

جهان، انقلاب و تحولات رهایی بخش را با فریاد طلب می کند. جستجوی حقیقت درباره سوسیالیسم و کمونیسم به همین مساله مربوط است: ما می توانیم دنیایی از بیخ و بن متفاوت و بهتر بسازیم.

***

نکته آخر مربوط به یک واقعیت. من در سخنرانی ام در دانشگاه شیکاگو، تاریخ تهدید آیزنهاور به حمله ی اتمی به چین سوسیالیستی را اشتباها به زمانی ارجاع دادم که وی در سال ۱۹۵۳ تازه شروع به کار کرده بود. حال آن که منظور من اشاره به تهدیدهای مستتر در اظهاریه «خطابیه اتحاد» در سال ۱۹۵۳ بود ـ که طی آن آیزنهاور از «اقدامات تلافی جویانه» آمریکا دفاع کرد و گفت که «ماموریت ناوگان هفتم قرار نیست حفاظت از چین کمونیست باشد.» در ۲۰ مه ۱۹۵۳ در نشست «شورای امنیت ملی»، آیزنهاور چنین نتیجه گیری کرد که اگر ایالات متحده به دنبال کنش موثرتر در مقابله با کره شمالی بود، جنگ کره می بایست در ورای کره بسط یابد و اگر چینی ها و کره شمالی ها قرارداد متارکه را امضا نمی کردند ممکن بود استفاده از بمب اتم لازم شود (این پیغام از طریق طرف سوم برای چینی ها مخابره شد). به عنوان هشدار ضمنی، در اوایل بهار ۱۹۵۳ موشک هایی با کلاهک های هسته ای به اوکیناوا ارسال شد. سند ۱/۱۶۶ ان.اس.سی (شورای امنیت ملی) مورخه ۶ نوامبر ۱۹۵۳ با جزئیات نشان داد که نیروی امریکا در درگیری با چین «با کاربرد تمام سلاح های ممکن، می توانست ضربه قطعی بر نیروی هوایی چین و زیرساخت های آن وارد کند.» (۵)

یادداشت ها:

۱- به ترتیب نام پلیس مخفی های رومانی، مجارستان و آلمان شرقی. – م

۲- :Cossock قزاق ها در مناطق جنوبی غربی شوروی سابق و در حاشیه رودخانه دن زندگی می کردند. بعلت جنگاوری و پرورش اسب و سوارکاری ماهرانه، شاکله ارتش روسیه تزاری را تشکیل می دادند. قزاق و قزاق خانه در دوران قاجاریه برگرفته از نقش موثر این نیروها در ارتش روسیه تزاری است. – م

۳- :Kazakh ساکنین جمهوری قزاقستان امروزی. این دو ملت هر دو در فارسی، قزاق نامیده می شوند در حالیکه تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم، جغرافیای زیستی و مذهب متفاوتی دارند. – م

۴- این تخمین اعدام ها بر اطلاعات آرشیوی ان.کا.وِ.دِ (سازمان امنیت داخلی دولت شوروی) و تحقیقات پژوهشگران روسی و غربی در آرشیوهای گشوده شده شوروی سابق بعد از ۱۹۹۰ مبتنی است. جی. آرک گتی، پابو تی. ریترسپورن و ویکتور ن. زمسکوف به این نتیجه رسیدند که تعداد اعدام شدگان “احتمالاً مسئله چند صد هزار نفر است تا چند میلیون” (“قربانیان نظام کیفری شوروی در سال های پیش از جنگ: نخستین رویکرد بر مبنای شواهد آرشیوی”، بررسی تاریخ امریکا 98، شماره ۴، اکتبر ۱۹۹۳، صفحه ۱۰۲۲). روبرت تاردستون، آرنو مایر و لوئیز سیگلباوم و سایرین که آثارشان تصویری از دوران استالین ارائه می دهد بر همین برآورد گسترده تعداد اعدام شدگان تحت حاکمیت استالین استناد می کنند. این پژوهش در ضدیت با ادعاهای بطور غیر قابل قبول متورم شده (و اساساً جعلی) “استالین میلیون نفر را اعدام کرد” است که سال هاست در غرب منتشر می شود. در اینکه بخش گسترده اعدام ها در دوران ۱۹۵۳-۱۹۳۰ در دو سال ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ رخ داد (ر. ک. به لوئیز سیگلباوم، فصل ۱۱ در گئورگی فریز ویر. ، روسیه، یک تاریخ، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۲۰۰۲، صفحه ۳۱۵-۳۱۱) و اینکه مقامات سیاسی منطقه ای و محلی در اینکه چه کسانی مورد هدف قرار گرفته و حکم مرگ دریافت کنند نقش موثری داشتند مشخصه ویژه – و ظاهراً در عین حال غیر قابل کنترل – غالب سرکوب های اواخر سال های ۱۹۳۰ است. تحقیق و تحلیل بیشتری درباره آنچه گذشته لازم است.

۵- درباره تهدید های اتمی آیزنهاور و نقشه جنگ اتمی علیه چین مائوئیست در اوایل دهه ۱۹۵۰، ر. ک. به جان ویلسون لوئیز و ژوئه لیتا، چین بمب می سازد (استنفورد: انتشارات دانشگاه استنفورد، ۱۹۸۸)، بخش اول و دوم: رزمری جِی. فوت، “تهدید اتمی و پایان دادن به مناقشه کره”، امنیت بین المللی، زمستان ۸۹/۱۹۸۸ (جلد ۱۳، شماره ۳)؛ متیو جونز، “هدف گیری چین: برنامه اتمی و «انتقام جویی جمعی» در آسیای شرقی، ۱۹۵۵-۱۹۵۳″، مجله مطالعات جنگ سرد، پائیز ۲۰۰۸ (جلد. ۱۰، شماره ۴)؛ و “برای آیزنهاور، دو هدف اگر بمب ها استفاده می شد،” نیویورک تایمز، ۸ ژوئن ۱۹۸۴ و برنارد گورتزمان، “اسناد ایالات متحده از ۵۳ سیاست امریکا برای استفاده بمب-اِی در کره می گویند”، نیویورک تایمز، ۸ ژوئن ۱۹۸۴.

‏از مجموعه مقالات سوسیالیسم میلیونها بار بهتر از سرمایه داری است و کمونیسم جهانی از ان نیز بهتر است.

نوشته ریموند لوتا

بخش دوم: کمونیسم و سوسیالیسم

در اینجا می خواهم کمونیسم را تعریف کنم. می خواهم اول اینکار را بکنم چون کمونیسم هدفی است که سوسیالیسم به سویش می رود.

جامعه ای را تصور کنید که مردمش آگاهانه به شناخت جهان دست می یازند و آگاهانه آن را تغییر می دهند. جائی که مردم دیگر اسیر زنجیرهای سنت و جهل نیستند. جائی که مردم نه تنها با تعاون برای تولید نیازهای زندگی کار می کنند بلکه درگیر فعالیت هنری، فرهنگی و علمی نیز هستند و از این کار لذت می برند. جائی که بینش علمی و خیال پردازی در مقابل هم نیستند  بلکه یکدیگر را تقویت می کنند و به هم الهام می بخشند. جائی که وحدت و تنوع موجود است، مناظره های گسترده و مبارزه ایدئولوژیک بر سر جهت تکامل جامعه موجود است: با این فرق که در کمونیسم بر این مناظره ها و مبارزات دیگر مهر تخاصم اجتماعی نخورده است. جائی که مردم بر اساس احترام متقابل، نگرانی متقابل و عشق به بشر مراوده می کنند. جهانی که از محیط زیستش حفاظت و نگهداری می کند. این کمونیسم است.

کمونیسم (که تا کنون بوجود نیامده است) جامعه ای جهانی است که در آن تمام طبقات و تمایزات طبقاتی از میان رفته است؛ تمام نظام ها و روابط استثمارگرانه محو شده است؛ تمام نهادهای اجتماعی ستمگرانه و روابط مبتنی بر نابرابری اجتماعی، مانند تبعیض نژادی و سلطه مرد بر زن، رخت بر بسته اند؛ و افکار و ارزشهای عقب مانده و ستمگرانه به دور ریخته شده اند. کمونیسم جهانی است که در آن وفور است و مردم بطور جمعی تمام منابع جامعه را مشترکا در دست دارند.

کمونیسم، ایدئولوژی کمونیستی نیز هست. این روزها خیلی ها فکر می کنند که “ایدئولوژی” یکرشته افکار سیاسی انگیزه دار است که همه چیز را تحریف شده جلوه می دهد. خیر. منظور از ایدئولوژی کمونیستی یک بینش همه جانبه و متد علمی پرولتاریاست برای شناخت یافتن از نیروهای طبیعت و جامعه. ایدئولوژی کمونیستی راه یک پیشرفت تاریخی را به بشر نشان می دهد، راهی که طی آن بشر قادر است نیروهای طبیعت و جامعه را بشناسد و تغییر دهد. به علاوه ایدئولوژی کمونیستی اخلاقیاتی را ارائه می دهد که منطبق است بر آن جهش تاریخی که بشریت انجام آن را شروع کرده است.

کمونیسم یک نوع خوشخیالی رویائی و هوائی و یک اتوپی نیست. تکامل جامعه بشری، بشریت را به آستانه یک عصر تاریخی رسانده است.

نیروهای تولیدی جامعه (که فقط ماشین آلات، ابزار و تکنولوژی نیست بلکه مردم و دانش مردم نیز هست) تا بدان سطح تکامل یافته که به بشر اجازه می دهد نه تنها بر کمبود چیره آید، و نیازهای مادی اساسی مردم را تامین کند بلکه مقدار زیادی از اضافه بر جای بماند که به  رشد همه جانبه و آینده تکامل جامعه اختصاص دهد.

نیروهای تولیدی جامعه به درجه بالائی اجتماعی شده اند. بطوریکه لازم است هزاران و در نهایت میلیون ها تن با هم کار کنند تا تولید انبوه کنند (از البسه تا کامپیوتر)؛ تولیدی که توسط مردم در سراسر جامعه استفاده می شود. و این نیروهای تولیدی در مقیاس بین المللی بشدت درهم تنیده شده و مرتبطند: مواد خام و ترانزیستورها و ابزار ماشینی که در بخشی از جهان تولید می شود در بخشهای دیگر جهان وارد روند تولید می شوند. اما این نیروهای تولیدی اجتماعی شده بطور خصوصی کنترل می شوند. یک طبقه سرمایه دار، نتایج تولید را بصورت دارائی سرمایه داری خصوصی تصاحب می کند.

این است مشکل اساسی در جهان. و این مشکل را انقلاب پرولتری حل می کند.

پرولتاریا طبقه ای است که در جامعه سرمایه داری بر اساس نیروهای تولیدی اجتماعی شده به ظهور می رسد. پرولتاریا بازنمای کار تعاونی و تلاش تعاونی است که منطبق است بر ماهیت اجتماعی نیروهای تولیدی. پرولتاریا پایه مادی و جایگاه آن را دارد که بتواند یک راه بالکل و بنیادأ متفاوت را  برای سازمان دادن تولید جامعه و برای سازمان دادن جامعه ارائه دهد.

سوسیالیسم چیست؟ سوسیالیسم یک دولت رفاه بزرگ که از مردم نگاه داری می کند نیست. سوسیالیسم همان اقتصاد سرمایه داری که شکل دولتی بخود گرفته نیست. سوسیالیسم یک دوره گذار از سرمایه داری به کمونیسم، به جامعه بی طبقه، است. سوسیالیسم این است که پرولتاریا، در اتحاد با متحدینش که با هم اکثریت جامعه را تشکیل می دهند، ساختارهای اقتصادی، روابط اجتماعی، و افکاری را که شکاف طبقاتی و اجتماعی را تبلیغ کرده و نگهبانی می کنند، آگاهانه عوض می کند. سوسیالیسم یعنی رها کردن خلاقیت و ابتکار آن کسانی که قبلا در طبقه تحتانی جامعه قرار داشتند.

انقلاب سوسیالیستی یک حاکمیت سیاسی نوین برقرار می کند: دیکتاتوری پرولتاریا. این دیکتاتوری، طبقات استثمارگر قدیمی و نیروهائی را که می خواهند فعالانه این نظام نوین را سرنگون کنند مهار می کند. این حاکمیت سیاسی، به توده ها حق و توانائی تغییر جهان، مشارکت همه جانبه در جامعه، تبدیل شدن به اربابان جامعه را می دهد. در حال حاضر ما در سراسر جهان تحت نظام دیکتاتوری بورژوازی زندگی می کنیم. امروز در آمریکا این دیکتاتوری به شکل دموکراسی به اجرا در می آید. این دیکتاتوری، تقویت کننده نظامی است که در خدمت سرمایه داران است و بر مردم طوری حکومت می کند که راه را برای شکوفا شدن نظام سرمایه داری باز کند.

انقلاب سوسیالیستی یک اقتصاد نوین برقرار می کند که بر اساس مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید و برنامه ریزی اجتماعی قرار دارد؛ برای حل مشکلات و تامین نیازهای اجتماعی بر تعاون مردم تکیه می کند؛ و  دارای یکرشته الویتهای اقتصادی و اجتماعی است.

دیکتاتوری پرولتاریا بر سرمایه داران دیکتاتوری کرده و تقویت کننده نظامی است که به انسان ها اجازه رهائی از سرمایه داری را می دهد. توده ها و هسته رهبری آنها باید محکم به این قدرت بچسبند. اما نمی توانند به این قدرت بعنوان هدفی در خود نگاه کنند. این قدرت برای آن است که برای نیک بختی بشریت مورد استفاده قرار گیرد؛ برای آفریدن شرایطی که خود این دیکتاتوری هم در جامعه کمونیستی آینده به موزه سپرده شود، مورد استفاده قرار گیرد.

در میدان نبرد، این ها اصول راهنمای پایه ای لنین برای رهبری  اولین انقلاب پرولتری در اکتبر ۱۹۱۷ بودند.

 بخش سوم: بلشویکها انقلابی را رهبری کردند که جهان را تکان داد

در فوریه ۱۹۱۷ اعتصابها و تظاهرات های توده ای کارگران در شهری که امروز سن پترزبورگ نام دارد، تزار را سرنگون کرد. یک حکومت ائتلافی لیبرال قدرت را بدست گرفت اما نتوانست اولیه ترین نیازها و خواستهای توده ها را برآورده کند و شرکت روسیه در جنگ جهانی اول (جنگی دهشتناک و نابود کننده) را ادامه داد. در اکتبر ۱۹۱۷، بلشویکها دست به یک قیام مسلحانه توده ای زدند که رژیم کهنه را بالکل جاروب کرد.

جان رید در کتاب ده روزی که دنیا را تکان داد، شرح زنده ای از قهرمانی و شور و هیجان انقلاب اکتبر بدست می دهد: تشکیلات کارگران راه آهن، جلسات پر از تنش در کارخانه ها، بیانیه ها و تدارکات قیام، ملوانان و گردان های کارگران مسلح در کرونشتات که تهاجم نهائی به مراکز حکومتی را پیشتازی می کنند. یک حکومت انقلابی نوین تشکیل می شود. این حکومت بلافاصله دو حکم حیرت انگیز صادر می کند: یکم، پایان شرکت روسیه در جنگ جهانی اول را اعلام می کند و دیگر اینکه به دهقانان قدرت می دهد که زمین های وسیع سلطنت تزار، نجبا و کلیسا را تصرف کنند. این اولین اقدامات نشانه آغاز یک تغییر سیاسی و اجتماعی بیسابقه برای توده ها بود. هنگام سروری آنان بالاخره رسیده بود. در اواخر اکتبر، بقایای رژیم سرنگون شده دست به تلاشی مستاصلانه برای باز گرداندن قدرت بدست خود زدند. هزاران هزار کارگر، زن و مرد، از کارخانه ها و محلات کارگری برای دفاع از انقلاب به خیابان آمدند.

یکی از دروغ هائی که بطور  استاندارد در ادبیات ضد کمونیستی  در مورد انقلاب بلشویکی تکرار می شود این است که این انقلاب، در واقع یک کودتای سازمان یافته توسط بلشویکها بود. داستان را اینطور حکایت می کنند: بدلیل از هم گسیختن نظم کهنه یک خلاء سیاسی بوجود آمد؛ لنین بطور غیر قانونی قدرت را بدست گرفت و از طریق فریب و اعمال سیاست های اقتدارگرایانه موفق به تحکیم موقعیت خود شد.

به چه دلیل این تصویر دروغین است؟ به دو دلیل اساسی. اولا، بر روی آن شرایط ستمگرانه ای که موجب خیزش میلیون ها نفر شد، پرده می افکند. ریچارد پایپس که یکی از متخصصین بورژوازی در زمینه انقلاب اکتبر روسیه است در یکی از آثار اصلی اش می گوید، «انقلاب اکتبر زندگی عادی مردم را بهم زد. انقلاب آغاز رنج های آنان بود.» منظورش آن است که قبل از انقلاب اکتبر رنجی در کار نبود؛ روسیه بی غم بود!

پس بیائید نگاهی به اوضاع روسیه در قبل از انقلاب کنیم. در روستاها که اکثریت مردم زندگی می کردند، دهقانان برای شخم زمین عمدتا از شخم چوبی استفاده می کردند. خرافات و مذهب زندگی روزمره مردم را در چنگال خود اسیر کرده بود. روستائیان زمان بذر پاشی را برحسب روزهای مقدس مذهبی تعیین می کردند. کتک زدن زن یک امر معمول بود. در شهرها، امراض فراگیر زندگی اهالی را تیره و تار کرده بود. جامعه تحت حاکمیت یک رژیم خودکامه بود که برای حکومت از یک شبکه گسترده پلیسی و زندان و جاسوسی استفاده می کرد. زبان و فرهنگ اقلیت ها سرکوب می شد. “زندگی عادی” دوران قبل از انقلاب، این بود. وقتی روسیه وارد جنگ جهانی اول شد، این وضع غیر قابل تحمل شد. دهقانان را بزور به سربازی می بردند و کارگران را به گوشت دم توپ تبدیل کرده بودند.     

داستان دروغین کودتای لنین این واقعیت را نیز پنهان می کند که انقلاب اکتبر عمیقا با عملکرد کلکتیو و آمال کارگران و دهقانان رقم می خورد. انقلاب در فضائی رخ داد که نارضایتی اجتماعی وسیع و عمیق بود؛ مقاومت توده ای گسترده بود؛ و جوشش فکری بزرگی در جریان بود.

پس نقش لنین و حزب پیشاهنگ تحت رهبری وی، چه بود؟ در جامعه روسیه، هیچ جریانی به اندازه این حزب خود را برای دست به عمل زدن و رهبری کردن، آماده نکرده بود. در کمیته های کارخانه ها، در نیروهای مسلح، و در شوراها (سوویت ها) پایه و تشکیلات داشت. (شوراها، مجامع نمایندگی غیرقانونی و ضد رژیمی کارگران بودند که در شهرها و شهرهای بزرگ برای قدرت مبارزه می کردند.) برنامه و چشم انداز بلشویکها در جامعه طنین انداخت. ارزش ها و نهادهای نظم کهنه وسیعا نقد و تحقیر شد. و قدرت نوین پرولتری اساس ارزش های اجتماعی نوین و همچنین روابط اجتماعی و اقتصادی انقلابی شد.

جان رید شرح خود از انقلاب را “ده روزی که دنیا را تکان داد” خوانده است. و واقعا غلو نکرده است.

در سراسر اروپای ویران از جنگ جهانی، سربازان و ملوانان بیجان و خسته و کارگران کشورهای درگیر در جنگ، وقتی شنیدند که کشور پیروزمند سوسیالیستی فراخوان صلح و ختم کشتار جهانی را داده است؛ فراخوان صلحی بدون فتح و الحاق، تکان خوردند و به جوش آمدند. در کیل و هامبورگ، ملوانان شورشگر نیروی دریائی آلمان از ادامه جنگ سرپیچی کردند. آنان پرچم سرخ را بلند کرده و قدرت نوین خود را “شوراها” خواندند و تمام کشور را فراخواندند که این راه را در پیش بگیرند.

در آن سوی دیگر دنیا، در سیاتل، در سال ۱۹۱۹ کارگران دست به یک اعتصاب عمومی ۵ روزه زدند. بورژوازی محلی فریاد برآورد که این آغاز قیام است و سیاتل دارد سن پتزبورگ می شود. هر چند خیلی مانده بود تا سیاتل تبدیل به سن پتزبورگ شود اما نفوذ و مدل انقلاب روسیه مثل روز روشن در ذهن کارگران بود. چند ماه بعد از این، دولت آمریکا برای تسلیح ضد انقلاب در روسیه، مهمات به سوی آنها روان کرد. وقتی قطارهای حامل بار مهمات از سیاتل رد می شد، کارگران ساحلی حاضر نشدند مهمات را به داخل کشتی ها بار بزنند.

وقتی انقلاب روسیه مانند آتشفشان فوران کرد، وقتی در ماه اکتبر یک چرخش رادیکال کرد – زمانی که کمونیستها (و نه صرفا بورژوا دموکراتهائی که می خواستند روسیه را مدرنیزه کنند) به مثابه رهبران یک جامعه در صحنه ظاهر شدند –  در این زمان،  از تازگی این پدیده نوین، مو بر اندام جهان راست شد. به ناگهان همه مبارزات قدیمی در پرتوی نوین ظاهر شدند. چشمان ترس آلود ستمگران و چشمان خندان ستمدیدگان به آن دوخته شد. کارگران خواندن روزنامه را خود آموزی می کردند تا بتوانند  آخرین خبرهای این موجود تازه مولود را دنبال کنند؛ در جلسات کوچک پس از کار روی روزنامه ها دمر می شدند و معنای کلمات عجیب و غریب تازه را بحث می کردند: شورا، سوسیالیسم. و نام های جدیدی را که می شنیدند: لنین، مارکس، استالین. مائوتسه دون تاثیرات انقلاب اکتبر بر چین را در یک جمله خلاصه کرد: توپ های انقلاب اکتبر مارکسیسم را به چین آورد. 

می خواهید درجه زمین لرزه انقلاب اکتبر را بدانید؟ پس به حرف وینستون چرچیل (سیاستمدار امپریالیسم انگلیس) گوش کنید که در سال ۱۹۴۹ یعنی ۳۰ سال پس از اینکه بلشویکها در روسیه قدرت را گرفتند گفت: « ما امروز داریم بهای سنگین آن را می دهیم که نتوانستیم بلشویکها را در نطفه خفه کنیم و روسیه را که در آن زمان از پا در آمده بود به طریقی به درون نظام عمومی دموکراتیک خود بکشانیم.»

اریک هابزمان، تاریخ پژوه در قید حیات، مقایسه جالبی می کند. او می گوید که در فاصله میان سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۴، جنگ داخلی آمریکا بزرگترین جنگ در تاریخ آمریکا و نیز در مقیاس جهان بود. اما جنگ داخلی آمریکا تاثیر بزرگی بر رخدادهای نقاط دیگر جهان نداشت. در حالیکه، انقلاب بلشویکی پدیده ای تاریخساز بود که جهان را دگرگون کرد: هم بخاطر معنائی که برای مردم روسیه داشت، هم بخاطر معنائی که برای مردم جهان داشت، هم بخاطر معنائی که برای طبقات حاکمه و نیروهای ارتجاعی جهان داشت و بخاطر تاثیراتی که بر وقایع جهان گذاشت.

سرمایه داری جهانی دیگر نمی توانست مانند سابق پیش رود زیرا یک ششم جهان، بروی استثمار امپریالیستی بسته شد. امپریالیستها نگران سرایت ایدئولوژیک انقلاب بلشویکی بودند. این عامل بزرگی بود که در کشورهای اروپای غربی شروع  به دادن برخی امتیازات به کارگران کردند با این هدف که  صلح اجتماعی را تضمین کنند.

امپریالیستها سعی کردند انقلاب شوروی را درهم بشکنند. سعی کردند آن را در گهواره خفه کنند. و مرتبا این سعی و کوشش خود را تکرار کردند. فشارهای اقتصادی گذاشتند. اولین تحریم نفتی تاریخ جهان را علیه روسیه سوسیالیستی انجام دادند. تهدید نظامی کردند. بیرحمانه نیروهای انقلابی را در کشورهای همسایه روسیه در اروپای مرکزی و شرق مرکزی اروپا سرکوب کردند. در درون جامعه شوروی دست به ساختن نیروهای اپوزیسیون زدند.

انقلاب اجتماعی توسط قدرت پرولتری آغاز می شود

بخش چهارم: تجربه شوروی

 از سال ۱۹۱۷ تا اوائل سال ۱۹۵۰ اتحاد شوروی یا در حال جنگ بود یا در حال تدارک برای جنگ، یا در حال مرهم گذاشتن بر زخمهای جنگ و حل مشکلات جنگ در دوره پس از اختتام جنگ. هیچ دولت مدرن دیگر در تاریخ چنین وضع سختی را از سر نگذرانده است. این مسئله عمیقا بر شکل تکامل انقلاب و تصمیم گیری های سیاسی رهبری شوروی ، و مبارزات درون جامعه شوروی و درون رهبری حزب تاثیر گذاشت.

ساختن یک جامعه نوین در شرایط کمال مطلوب، دلپذیر است. اما طبقات تحت ستم و رهبران انقلابی شان دارای این انتخاب نیستند که اوضاع و شرایط کلی را بدلخواه تعیین کنند. هنگام انقلاب، روسیه یک کشور عقب مانده بود. تنها یک نسل از سرواژ (بسته بودن رعیت به زمین ارباب) گذشته بود. انقلاب روسیه یک پدیده توده ای بود و دهقانان از آن حمایت کرده بودند. در واقع انقلاب با ضرورت جلب حمایت دهقانان و گسترش انقلاب به روستا مواجه شد. با جنبش های اجتماعی عقب مانده در جامعه مواجه شد. انقلاب یک میتنیگ مودبانه شهروندان نبود. جامعه ای بود که جنگ آن را  داغان کرده بود؛ جامعه که قدم در آنچنان راهی برای دگرگونی اجتماعی گذاشته بود که قبلا هیچ جامعه دیگری آن راه را طی نکرده بود.

در سال ۱۹۱۸ نیروهای ارتجاعی سیاسی و نظامی دست به ضد انقلاب برای احیاء نظم کهن زدند. ۱۷ کشور جهان، از جمله آمریکا که سربازان خود را در سیبری پیاده کرد، یک ارتش مشترک برای ورود به روسیه و کمک به ضد انقلاب تشکیل دادند. بلشویکها در شرایطی قدرت را گرفتند که اقتصاد جنگی روسیه در آستانه فروپاشی بود. در چنین شرایطی و با چنین اقتصادی توده های مردم را در دفاع از انقلاب و تکامل آن رهبری کردند. انقلاب در جنگ داخلی پیروز شد. اما به بهای سنگین: تلفات جنگی، بیماری و جابجائی اقتصادی. دولت نوین پرولتری برای زندگیش مبارزه می کرد. یک انقلاب اجتماعی برای زنده ماندن می جنگید.

تاریخ نگاری ضد کمونیستی به انقلاب بلشویکی و پروژه کمونیستی بهتان می زند و می گوید این پروژه هیچ نیست بجز قدرت پرستی محض. اسم رمز این تاریخ نگاری “توتالیتاریسم” (تمامیت خواهی) است. به ما گفته می شود که هدف کمونیستها رام  و کنترل کردن توده های مردم است. اما بیائید ببینیم که این قدرت طبقاتی نوین، قدرت خود را چگونه بکار برد.

درهم شکستن زنجیرهای ستم بر زن      

قدرت دیکتاتوری پرولتاریا برای از بین بردن ستم بر زن مورد استفاده قرار گرفت. در سال ۱۹۱۸ قانون نوین ازدواج تصویب شد که ازدواج را تبدیل به یک مراسم مدنی کرد. در جامعه قبلی، ازدواج باید مورد تائید کلیسا قرار می گرفت. دولت جدید طلاق را قابل دسترس کرد. مردان قانونا از قدرت  بر زن و فرزندانشان خلع شدند. قوانینی که روابط خارج از ازدواج را جرم قلمداد می کردند ملغی شدند. مزد زنان و مردان شاغل یکسان شد. زایمان زنان در بیمارستان مجانی شد. در سال ۱۹۲۰ اتحاد شوروی اولین کشور اروپائی بود که سقط جنین را قانونی کرد. در روزنامه ها و مدارس بحثهای زنده در مورد نقش زن و مرد، ازدواج و خانواده براه افتاد. رمان های جدید که روابط اجتماعی نوینی را رویا پردازی می کردند، منتشر شد.

رسوم کهنه ستمگرانه و پدرسالارانه مورد نقد قرار گرفته و به چالش گرفته شدند. زنان جمهوری های آسیای مرکزی  که در جامعه کهن به زور روبنده و چادر به سر می کردند، تشویق شدند و به آنان قدرت داده شد که از این قید و بند خود را برهانند. زنان اکنون بجای  آنکه زیر کنترل قدرت خانواده، کلیسا و دولت باشند، صاحب قدرت شدند که برای رهائی خود بجنگند. حال به چهره جهان کنونی بنگرید تا اهمیت همه این ها خوب درک کنید. تا آن زمان هیچ یک از جوامع جهان سعی نکرده بود که نظام جنسیتی خود را این چنین زیر و رو کند.

درهم شکستن زنجیرهای ستم بر خلقهای اقلیت

این قدرت نوین پرولتری برای از بین بردن ستم بر خلقهای اقلیت بکار برده شد. انقلاب بلشویکی اولین دولت چند ملیتی جهان را بوجود آورد؛ دولتی که اساسش بر تساوی ملل قرار داشت. دولت سوسیالیستی نوین برای همه مللی که سابقا در امپراطوری تزار تحت ستم بودند حق تعیین سرنوشت را برسمیت شناخت.  در سال ۱۹۱۷ قانون حق ملل در تدریس زبان های خود در مدارس و دانشگاه ها تصویب شد.

اتخاذ این اقدامات و بسیاری دیگر نشان داد که عزم جزم در حل مشکلات، واقعی است. برای مثال، بسیاری از ملل اقلیت دارای زبان نوشتاری نبودند. برایشان الفبا درست شد تا صاحب زبان نوشتاری شوند. دولت شوروی منابع قابل توجهی را به تولید انبوه کتاب، مجله، روزنامه، فیلم سینمائی، موسیقی های فولکور و موزه در مناطق ملل اقلیت اختصاص داد. سیاست های مربوط به ملل مقرر کرد که رهبری در مناطق ملی جدید باید از خود آن مناطق باشد و نه از سوی ادارات روسی. از میان مردم خود آن ملل، رهبران حزبی و حکومتی، مدیران مدارس و آموزش و اقتصاد تعلیم یافتند. در امپراطوری تزار، روسها ملت مسلط و ستمگر بودند. در دولت سوسیالیستی، سرزمین روسیه به جمهوری های غیر روس تخصیص داده شد؛ در دولت جدید از روس ها خواسته شد که زبان های غیر روسی کشور را یاد بگیرند.  بر آزار و اذیت یهودیان نقطه پایان نهاده شد. روحیه مقابله با ستمگری ملی در جان و روح شوروی اولیه نفوذ یافت.

دولت نوین شوروی کارزارهای سراسری آموزشی و بهداشتی براه انداخت. در فاصله میان جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم، هیچ کشور جهان در زمینه رشد تناسب میان تعداد دکتر و جمعیت، به پای شوروی نرسید. درصد سواد از ۳۰ به ۸۰ درصد در سال ۱۹۳۹ رسید.

در آن زمان، در کدامین نقطه ی دیگر جهان، چنین وقایعی در جریان بود؟ در هیچ کجا. می دانیم که وضع آمریکا چگونه بود. در آمریکا، آرپاتاید نژادی (جدا سازی سفیدان و سیاهان) قانون بود. قانون جیم کراو در اوج خود بود. وقتی پل رابسون، این هنرپیشه، خواننده و فعال رادیکال بزرگ آفریقائی تبار آمریکائی برای اولین بار به اتحاد شوروی سفر کرد، از موفقیتهای انقلاب در چیره شدن بر تعصبات نژادی و ملی حیرت زده شد. اقلیتهای ملی و فرهنگی  اتحاد شوروی مانند اقلیتهای در جنوب آمریکا  ضرب و شتم و کشتار نمی شدند. آمریکا و اتحاد شوروی دو دنیای کاملا متفاوت بودند.

خلق اولین اقتصاد سوسیالیستی جهان

بخش پنجم:تجربه اتحاد شوروی، ساختمان اولین اقتصاد سوسیالیستی جهان

لنین در سال ۱۹۲۴ درگذشت. پس از او، ژوزف استالین رهبری حزب کمونیست را در اتحاد شوروی بدست گرفت. انقلاب اجتماعی که از آن سخن راندم بطور لاینفک با رهبری استالین عجین است. در اواسط دهه ۱۹۲۰ این سوال مطرح بود که آیا می توان در اتحاد شوروی سوسیالیسم را ساخت؟ آیا در جامعه ای با اقتصاد و فرهنگ عقب مانده می توان چنین کرد؟ آیا در شرایطی که اتحاد شوروی به مثابه یک دولت پرولتری تنهاست و معلوم نیست که انقلابات دیگری در کشورهای دیگر رخ خواهد داد، می توان در این کشور سوسیالیسم را بنا کرد؟

استالین قدم پیش گذاشت و برای این نظریه مبارزه کرد که بله  شوروی می تواند و در این شرایط باید راه سوسیالیستی را در پیش گیرد. در غیر اینصورت نمی تواند بقاء یابد. و نخواهد توانست در نقطه دیگری به انقلاب یاری برساند. با این جهت گیری، استالین مبارزات پیچیده و حادی را برای اجتماعی کردن مالکیت صنایع و کلکتیویزه کردن کشاورزی هدایت کرد.

در اواسط دهه ۱۹۲۰ اوضاع اقتصادی در اتحاد شوروی چگونه بود؟ زراعت به شکل سابق دیگر کفاف تغذیه جمعیت شوروی را نمی داد. صنعت محدود بود و قادر به تولید کارخانه ها و ماشین هائی که برای مدرنیزه کردن اقتصاد لازم بود، نبود. روسیه جامعه ای بود که بخش روشنفکری آن کوچک بود. و فقط لایه نازکی از مردم دارای آموزش عالی در زمینه فنی و هنرهای لیبرال بودند. و همیشه در خطر حمله نظامی امپریالیستها بود. تضادهای اقتصادی و اجتماعی واقعی در مقابل انسان های واقعی که قصد داشتند جامعه و جهان را بر پایه ای نوین بسازند، قرار داشت.

ببینیم در همان دهه ۱۹۲۰ بقیه جهان چه شکلی بود؟ در اکثریت مناطق روستائی جهان فئودالیسم غلبه داشت. و سرمایه داری به شکلی بیرحمانه و بی برنامه در حال غرق کردن جهان بود.

اما اکنون در اتحاد شوروی، در این یک تکه قلمروی آزاد شده، یک جنبش پرولتری نوین به قدرت رسیده بود که باید یک برنامه اقتصادی بریزد که به مردم خدمت کند. وقتی واژه “برنامه پنج ساله سوسیالیستی” بیان شد، تا قبل از آن چنین چیزی به گوش هیچکس نخورده بود.  بنظر بورژوازی برنامه ریزی یک اقتصاد،  اوج بی حرمتی و خطا بود.

برنامه ریزی یک اقتصاد

انقلاب سوسیالیستی یک نوع اقتصاد نوین می آفریند.  این به معنای آن است که تولید دیگر امر خصوصی یک بخش اقلیت جامعه نیست. تولید زیر کنترل کلکتیو جامعه قرار می گیرد. و این کلکتیو از طریق کنترل دولت پرولتری بیان می شود. منابع اقتصادی دیگر برای تولید حداکثر سود نیست. بلکه برای برآورده کردن نیازهای اساسی و منافع توده ها و خدمت به انقلاب جهانی مورد استفاده قرار می گیرند. تولید اجتماعی دیگر بدون نقشه از پیش ریخته شده یا بدون هدف اجتماعی پیش برده نمی شود بلکه توسط اهدافی که آگاهانه اتخاذ شده اند شکل می گیرد و در کلیت خود هماهنگ می شود.

برنامه پنج ساله در اتحاد شوروی در سال ۱۹۲۸ آغاز شد. تمرکز آن آهن و فولاد بود. مجتمع های صنعتی عظیم جدید از صفر ساخته شدند. کارخانه های تراکتور سازی در الویت قرار داشتند. زیرا مناطق روستائی نیازمند تراکتور بودند. و کارخانه های تراکتور سازی در صورت لزوم، یعنی در صورت بروز جنگ، قابل تبدیل شدن به کارخانه های تانک سازی بودند. کارخانه های تولید ابزار بسرعت گسترش یافتند تا اقتصاد وابسته به واردات نباشد.

شعار برنامه پنج ساله این بود: «ما در حال ساختن یک دنیای نوین می باشیم». میلیون ها کارگر و دهقان با این روحیه به شور و حرکت در آمدند. در کارخانه ها و روستاها، مردم به بحث در مورد برنامه اقتصادی می پرداختند: اگر چنین اقتصادی ساخته شود چه تفاوتی در زندگی آنها- و مردم جهان-  بوجود خواهد آورد. خواستهایشان را بیان می کردند و اینکه چه چیزهائی را می توانند بسازند و برای ساختن آنها به چه چیزهائی نیاز دارند.

برنامه های محلی ریخته می شد و تحویل مراکز برنامه ریزی مرکزی داده می شد که با برنامه سراسری ادغام شده و دوباره به پائین فرستاده شود. در کنفرانس های کارخانه، همه در مورد اینکه روند تولید را چگونه سازمان دهند حرف می زدند و نظر می دادند. مردم داوطلب کمک به ساختن راه آهن در مناطق دور دست وبیابان ها می شدند. آنها داوطلبانه ساعات درازی را کار می کردند. در کارخانه های فولاد، در راه رفتن بر سر کار آوازهای انقلابی می خواندند. تا پیش از این در تاریخ سابقه نداشت که مردم آگاهانه برای تحقق یک برنامه اقتصادی و اهداف اجتماعی آن این چنین بسیج شوند. بگذارید یکبار دیگر سوال کنیم: در همین زمان، در باقی نقاط جهان چه خبر بود؟ اقتصاد سرمایه داری در  رکود اوایل دهه ۱۹۳۰ دست و پا می زد و سطح بیکاری به ۲۰ تا ۵۰ درصد رسیده بود. اما در اتحاد شوروی بیکاری توده ای خاتمه یافته بود. نه تنها بیکاری خاتمه یافته بود بلکه اتحاد شوروی با کمبود نیروی کار مواجه بود زیرا برای ساختمان جامعه نوین کارهای زیادی طلب می شد. صنعت سالیانه ۲۰ درصد رشد می کرد و سهم اتحاد شوروی از تولیدات صنعتی جهان که در سال ۱۹۲۱ فقط ۲ درصد بود  در سال ۱۹۳۹ به ۱۰ درصد رسید.

با کلکتیویزه کردن کشاورزی   در سال ۱۹۲۹، حزب کمونیست دست به یک حرکت بزرگ در جهت کلکتیویزه کردن کشاورزی زد. حکایت های ضد کمونیستی می گویند این نیز یک “توتالیتاریسم استالینی” بود. به ما می گویند استالین می خواست تمام قدرت را تحکیم کند و برای انجام این کار باید دهقانان را درهم می کوفت و گرسنه می کرد.

اما این نیز یک دروغ عجیب و غریب است. واقعیت آن است که کلکتیویزاسیون جوابی بود به تضادهای اقتصادی و اجتماعی در روستا و جوابی بود به نیازهای عاجل انقلاب. واقعیتی را که با این بهتان ها می خواهند سرپوش بگذارند آن است که کلکتیویزاسیون آتش یک خیزش توده ای اصیل را در میان دهقانان که اسیر فقر و روابط اجتماعی برده وار بودند، روشن کرد. بیائید از نزدیک ببینیم این کلکتیویزاسیون چه بود؟

شوروی بطور جدی با این مشکل روبرو بود که آیا می تواند بطور قابل اتکائی مواد غذائی شهرها را تامین کند به خصوص با این حساب که صنعت در حال جهش و جمعیت شهری بسرعت در حال گسترش بود. پس از انقلاب، زمین در میان دهقانان تقسیم شد. اما دهقانان مرفه، که کولاک خوانده می شدند، در اقتصاد روستائی که غرق در کشاورزی خصوصی مقیاس کوچک بود، در حال قدرت یافتن بودند. کولاکها صاحب زمینهای بیشتری بودند. صاحب آسیاب ها بودند. بخش بزرگی از بازار دانه های خوراکی را کنترل می کردند. پول قرض می دادند. این وضعیت قطب بندی طبقاتی را در روستاها تشدید کرده بود.

خطر واقعی بازگشت به شرایط دوران قبل از جنگ جهانی اول، کشاورزی را تهدید میکرد. این کولاکها صرفا مالکین بیگناه نبودند. بلکه برای اعمال حاکمیت خود دارودسته هائی براه انداخته بودند. دست به سازماندهی علیه رژیم زده بودند. و  نیروهای اجتماعی دیگر را نیز در روستا به گرد خود جمع کرده بودند.

جواب رهبری انقلابی، کلکتیویزاسیون بود. زمین و ابزار زراعت تبدیل به مالکیت جمعی شدند. بین سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳، ۱۴ میلیون دارائی های کوچک دهقانی غیر کارآمد با ۲۰۰ هزار مزرعه کلکتیو ادغام شدند. دولت به این مزارع جدید تراکتور و ماشین آلات می داد و آنها به دولت دانه های خوراکی می دادند. یک چنین مبادله پایه ای  برقرار شد.

کلکتیویزاسیون عکس العمهای اجتماعی مختلفی را برانگیخت. بخش بزرگی از دهقانان فقیر به آن خوشامد گفتند. بخشهای دیگر دهقانان نمی خواستند با آن همراهی کنند.این کلکتیویزاسیون دربرگیرنده اعمال زور علیه بسیاری از این دهقانان بود اما یک جنبش اجتماعی بود. کارگران متعهد داوطلبانه به روستا رفتند تا در خط اول جبهه مبارزه علیه کولاکها درگیر شوند. این کارگران در اداره مزارع نقش رهبری را بدست گرفتند.

در بسیاری از مناطق کارگران کشاورزی و دهقانان فقیر که سابق بر این مرعوب کولاکها شده بودند، وقتی دولت را پشتیبان خود و در مقابل باندهای کولاک یافتند، دست به تصرف زمین زدند.

زنان که زندگیشان توسط سنت ستمگرانه و قیود پدرسالارانه تعیین می شد، تبدیل به رانندگان تراکتور شدند. برای تیم ها در مزارع کشاورزی کتابخانه های سیار روانه شد. در برخی دیگر از مناطق مزارع گروه های تئاتر خود را سازمان دادند. مذهب، خرافه و سنت هائی که مثل موریانه مغز آدمها را می خوردند، به چالش کشیده شدند. مردم سرشان را بالا گرفتند و با ضرباهنگ در جهت نوین جامعه هماهنگ و همراه شدند. شروع به بحث در مورد برنامه اقتصادی ملی و پیشرفتهای ملی کردند.

کولاکها انتقامجویانه مقاومت کردند.  داستان هائی که مخالفین سوسیالیسم تعریف می کنند همیشه یکجانبه است. اینها می گویند، کولاکها “قربانی” شدند. اما این دروغ است. کولاکها دست به کمونیست کشی و تهاجمات سازمان یافته علیه کلکتیوها می زدند، در برداشت محصول خرابکاری می کردند و باندهائی را برای تجاوز به زنان به حرکت در می آوردند. کولاکها بالاخره شکست خوردند، بسیاری دستگیر شدند و بسیار اخراج شده و کشته شدند. این یک “خونریزی استالینیستی” نبود. بلکه نبردی بود بر سر آینده روستاهای شوروی. نبردی بود بر سر اینکه آیا صنعتی کردن کشور و دگرگونی اجتماعی می تواند بجلو رود یا اینکه سرمایه داری احیاء شده در روستا جلوی آن را خواهد گرفت. این یک مبارزه طبقاتی حادی بود که مرگ و زندگی قدرت دولتی را رقم میزد.

کلکتیویزاسیون بخش مهمی از ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی است و اینکار باید می شد. اما مائوتسه دون نسبت به روشهای استالین در انجام اینکار انتقادهای جدی داشت. مائو می گوید که در زمان استالین کلکتیویزاسیون قبل از آنکه دهقانان از طریق کار تعاونی در زمین و استفاده از ابزار تجربه کسب کنند صورت گرفت و مضافا اینکه دهقانان دارای یک پایه محکم سیاسی و ایدئولوژیک که  آگاهانه برای تحقق مالکیت اجتماعی کلکتیوی مبارزه کنند، نبودند. یکی دیگر از انتقادات مائوتسه دون به کلکتیویزاسیون شوروی آن است که دولت بیش از اندازه دانه های خوراکی از روستا منتقل کرد. این مسئله به روابط میان مناطق شهری و روستائی لطمه زد. مائو انتقادهای دیگر هم داشت و چین مائوئیستی وظیفه کلکتیویزاسیون کشاورزی را بسیار متفاوت از شوروی انجام داد. که بعدا در باره آن صحبت خواهیم کرد.

اما جنبش کلکتیویزاسیون در اتحاد شوروی بخشی از یک پیشتازی جسورانه و الهام بخش برای یافتن راهی بیرون از نظام کهنه مالکیت کوچک در کشاورزی و پیشروی بود. جنبش کلکتیویزاسیون به محرومان روستا امید بخشید. و بدون آن، اتحاد شوروی نمی توانست آلمان نازی را شکست دهد.

بخش ۶:  تجربه شوروی،  جنگ جهانی دوم و پس از آن

 در اواسط دهه ۱۹۳۰ مقدمه های جنگ جهانی دوم آماده می شد. در سال ۱۹۳۱ ژاپن به منچوری در چین، واقع در مرز خاور دور اتحاد شوروی سوسیالیستی، حمله کرد. سال ۱۹۳۴ هیتلر پس از درهم شکستن حزب کمونیست آلمان قدرت خود را تحکیم کرده و شروع به میلیتاریزه کردن اقتصاد کرده بود.

انقلاب شوروی به یک گره گاه حساس نزدیک می شد. خطر جنگ امپریالیستی رشد کرده بود. اتحاد شوروی سوسیالیستی چگونه می توانست خود را به لحاظ اقتصادی، نظامی و سیاسی و اجتماعی برای مواجهه با این وضع آماده کند؟

نبرداستالینگراد

  در سال ۱۹۳۴، استالین و دیگر رهبران شوروی احساس کردند که زمان تحکیم دستاوردهای سیاسی و اجتماعی انقلاب است. دولت پرولتری نوین در حال مواجه شدن با شرایط عینی بسیار سخت و پیچیده ای بود. جنگ در افق نمایان می شد. هیچ تجربه تاریخی در مواجه با مشکلاتی با این مقیاس از مسائل موجود نبود. باید خودشان را آماده می کردند. اما در راه جواب دادن به این ضرورت عاجل اشتباهاتی رخ داد. بر اساس تغییراتی که در زمینه مالکیت بوجود آمده بود، سیاست بالا بردن تولید در کارخانجات و دیسیپلین بیشتر، در پیش گرفته شد. اما گفته شد که رشد نیروهای مولده ضامن سوسیالیسم است. رهبری هر چه کمتر بر فعالیت و ابتکار عمل آگاهانه توده ها تکیه کرد. تجربه کردن های رادیکال دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ متوقف شد – تحکیم به گونه ای پیش رفت که روابط سنتی تر را تقویت کرد. سوسیالیسم در اتحاد شوروی باید مورد حمایت قرار می گرفت. اما رهبری شوروی دفاع از شوروی را مساوی و همسنگ منافع انقلاب جهانی قرار داد، گوئی تضادی بین اینها نیست.  و در همان حال بجای انترناسیونالیسم پرولتری، میهن پرستی ناسیونالیستی را تشویق کرد.

استالین و “تصفیه های بزرگ

خطر فزاینده جنگ میان امپریالیستها و احتمال تهاجم امپریالیستی به اتحاد شوروی صحنه را برای آنچه که محققین غربی “تصفیه های بزرگ” در حزب کمونیست شوروی نامیده اند، آماده می کرد. در تاریخ مدرن کمتر موضوعی تا به این اندازه تحریف شده است. یکبار دیگر، داستان سرائی بورژوازی را در این باره می بینیم. به ما گفته می شود که استالین مست قدرت بود و می خواست قدرت مطلق داشته باشد و هر کس را که با او کمترین مخالفتی می کرد زیر پا له می کرد.

اما واقعیت اوضاع این بود که انقلاب با فشارها و مصاف های جدیدی مواجه بود. و مبارزه سیاسی در درون حزب و حکومت شوروی در حال تشدید بود. این مبارزه بر سر مسائلی مانند سیاست داخلی و بین المللی از جمله اتحادهای بین المللی، جهتی را که انقلاب باید در پیش گیرد و اینکه آیا انقلاب می تواند دوام آورد یا خیر، درگرفت.

به ما گفته می شود استالین پارانویا داشت. اما باید در مقابل بگوئیم که دشمنان انقلاب، واقعی بودند و نه خیالی. خرابکاری هائی که علیه انقلاب صورت می گرفت بسیار واقعی بود. جنبش های عقب مانده در جامعه موجود بود. خطر بزرگ آلمان واقعی بود. و در سال ۱۹۳۴، کسی که بعد از استالین بزرگترین رهبر شوروی بود و از نزدیکان وی بود، ترور شد. فضای آن دوران اینگونه بود.

در مورد تصفیه ها باید صادقانه بگویم که باید تحقیقات بیشتری در مورد اینکه در دهه ۱۹۳۰ در درون حزب کمونیست شوروی واقعا چه خبر بود صورت بگیرد. اما بنظر می آید که مسئله این بود: با تشدید تنش های بین المللی، وضعیت حزب و ارتش، نگرانی استالین و دیگر رهبران انقلابی را برانگیخت. دلایل واقعی برای این نگرانی وجود داشت. آنان نمی دانستند در شرایطی که جامعه واقتصاد بسرعت در حال حرکت بسوی جنگ بودند، می توانند برای پیشبرد رهنمودهای کشوری به رهبران منطقه ای حزب اتکاء کنند یا خیر. دلایل موجهی موجود بود که رهبران انقلابی در مورد قابل اتکاء بودن فرماندهی بالای ارتش شوروی نیز در تردید باشند. بعد از جنگ جهانی اول، آلمان و شوروی وارد توافقات همکاری های نظامی شده بودند. این توافقات شامل تعلم افسران و فروش اسلحه بود. در مورد احتمال ایجاد روابط وبندهائی میان پرسنل ارتش شوروی و ارتش آلمان نگرانی موجود بود. سوال این بود که  در شرایطی که شوروی آماده رویاروئی با امپریالیسم آلمان می شد، می توانست به ژنرالهای شوروی تکیه کند یا اینکه این ژنرالها با آلمان سازش خواهند کرد؟

این بود فضائی که تصفیه های مقامات بالای حزبی و نظامی در آن صورت گرفت. استالین برای دفاع از انقلاب می جنگید. نمی خواست اجازه دهد که شوروی به عقب، به سرمایه داری، بازگردد یا اینکه در مقابل امپریالیسم به زانو درآید.

اما درک استالین از تضادها و مبارزاتی که در سوسیالیسم بروز می کند در جوانب گوناگون غلط بود. درک استالین با ماتریالیسم مکانیکی رقم می خورد تا با ماتریالیسم دیالکتیکی. روشهای او در حل پیچیدگی های اوضاع  دارای اشکالات جدی بود که به نتایج وخیمی منجر شد. او برای حل مشکلات به تصفیه و عملیات پلیسی دست یازید. در حالیکه می توانست توده ها را بسیج کند که مسائل عاجل سیاسی و ایدئولوژیک در مورد جهت گیر کلی کشور را بفهمند و بر اساس آن عمل کنند. مائو رویکرد استالین را نقد کرد و گفت استالین گرایش به آن داشت که دو نوع تضاد را که اساسا با هم متفاوتند مخلوط کند: تضاد میان مردم و دشمن؛ تضادهای میان خود مردم. سرکوب که رویکرد مواجهه با دشمن است علیه مردمی که دشمن نبودند و صرفا دچار اشتباهاتی شده بودند یا اینکه با سیاست حکومت ابراز مخالفت می کردند، بکار برده شد.

قهرمانی شوروی ها و شکست هیتلر

در ژوئن ۱۹۴۱ نازی ها به اتحاد شوروی حمله کردند. آنها مدرن ترین ارتش جهان و اکثر قدرت نظامی خود را علیه شوروی به میدان آوردند. هیتلر برای سربازانش روشن کرد که این یک جنگ نابود کننده است و در این جنگ هر گونه اصول بشری را باید دور اندازند.

شوروی ها با قهرمانی بی نظیری جنگیدند – استالینگراد شاهد جنگ بلوک به بلوک وسرزمین های یخ زده، شاهد نبردهای حماسی تانکها بود. زمان حمله آلمان، شوروی یک اقتصاد برنامه ریزی شده داشت و همین به شوروی امکان داد که در عرض چند هفته ۱۵۰۰ کارخانه عظیم را پیاده کرده و به مناطق شرقی اتحاد شوروی منتقل کند.

بیش از ۲۰ میلیون نفر از اهالی شوروی در جنگ جهانی دوم جان باختند. یعنی یک نفر از ده نفر. هر چند دروغ نویسان غربی به ما می گویند نقطه عطف جنگ جهانی دوم روز “د”  و پیاده شدن سربازان آمریکائی و بریتانیائی در نرماندی بود، اما واقعیت آن است که نبرد استالینگراد نقطه چرخش بود. در شکست هیتلر، شوروی ها عامل و نیروی عمده بودند.  این پیروزی بدون عزم بزرگ و فداکاری های عظیم مردم شوروی تحت رهبری حزب کمونیست شوروی که استالین در راسش بود، امکان نداشت. این نیز از دستاوردهای انقلاب شوروی است.

به لحاظ نظامی شوروی از جنگ جهانی دوم، پیروز بیرون آمد. اما انقلاب به لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک بسیار ضعیف شده بود. نیروها و جریانات محافظه کار در حزب، حکومت و جامعه قوی شده بودند. پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ نیروهای بورژوازی جدید که در حزب کمونیست قوی شده بودند برای کسب قدرت مانور دادند. در سال ۱۹۵۶ خروشچف قدرت را بدست گرفت و حاکمیت یک طبقه سرمایه دار جدید را تحکیم کرد. تحت رهبری وی تجدید ساختار شوروی و تبدیل آن به یک جامعه سرمایه داری دولتی، بطور منظم پیش رفت. این پایان عمر اولین دولت پرولتری در تاریخ بود.

جایگاه انقلاب شوروی

اگر از یک چشم انداز گسترده تاریخی بنگریم، انقلاب شوروی یک راهگشائی تکان دهنده در زمینه رهائی بشر ستمدیده بود. توده های شوروی در مواجهه با موانع عظیم به دستاوردهای حیرت انگیزی رسیدند. جهان نوینی در پروسه آفریده شدن بود. این انقلاب الهام بخش ستمدیدگان جهان شد. این انقلاب بعد از کمون پاریس بازنمای اولین گام ها در جاده رهائی و بسوی جهانی خالی از ستم و از استثمار بود.

اما پروژه  رهائی در جا نمی زند؛ رشد و تکامل می یابد. رهبران انقلابی بزرگ که دارای افق روشن و درک علمی هستند می توانند درسها را جمعبندی کنند و درکهای جدیدی را تکامل دهند و راه حل جدیدی را برای مواجهه با چالش های ایجاد یک جهان بدون طبقه، بیابند. مائوتسه دون پروژه کمونیستی را به سطح کیفیتا عالیتری رساند.

چند قسمت از مصاحبه اینترنتی با ریموند لوتا که درباره شوروی سالهای لنین و استالین است

در روزنامه ها و مدارس شوروی بحث داغی درباره نقشهای جنسیتی، ازدواج و خانواده  در جریان بود. داستانهای علمی تخیلی  روابط اجتماعی جدیدی را تجسم می کردند. و بی پرده بگویم وقتی که شما آنچه در اتحاد جماهیر شوروی اتفاق می افتاد را با دنیای مردسالار، مردسالاری تقویت شده در ما بقی دنیا در آن زمان و اکنون مقایسه می کنید، واقعا شبیه داستانهای علمی تخیلی است.

پیش از آن هرگز یک جامعه برای غلبه بر انقیاد زنان تنظیم نشده بود… پیش از آن هرگز برابری جنسیتی تا این حد مورد توجه اجتماعی قرار نگرفته بود. مردم باید درباره آن بدانند. مردم باید از آن بیاموزند. ما باید درباره نقاط قوت آن که به طرز قابل ملاحظه ای، مخصوصا در آن  دوره، عمده هستند و همچنین باید ازبعضی از نقاط ضعف آن که بعدا به آن اشاره میکنم، یاد بگیریم.

تغییرات رادیکال: اقلیتهای ملی

سوال: شما به مساله اقلیتهای ملی اشاره کردید. با مساله تبعیض چگونه برخورد می شد؟ ما اینجا در ایالات متحده هستیم و نژادپرستی آشکارا زنده و جاری است. ولی یک سوال در بین فعالین پیشرو و رادیکال مطرح است که آیا سوسیالیسم و کمونیسم واقعا می تواند مساله نژادی و ستم ملی را حل کند؟

ریموند لوتا: انقلاب بلشویکی اولین کشور چند ملیتی مبنی بر برابری ملیتها در جهان را به وجود آورد.

کشور جدید سوسیالیستی حق خودمختاری را به رسمیت شناخت-که حق ملتهای تحت ستم است که از یک امپراتوری یا یک قدرت سرکوبگر جدا شوند و استقلال به دست بیاورند. برای مثال فنلاند  که در امپراتوری روسیه، تحت ستم بود یک کشور مستقل شد. در ۱۹۲۴ قانون اساسی شوروی به اتحاد چندین ملیتی و جمهوری و مناطق خودمختار شکل رسمی داد. به این علت است که شما “اتحادشوروی را دارید. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که شامل ۱۲ جمهوری ملی بزرگ و ۲۵ منطقه خودمختار و بسیاری مناطق و واحد های کوچکتر می شد. دولت مرکزیِ جدید حق خودمختاری- به معنای دولت خود مختار در جمهوریها و مناطق را به رسمیت شناخت.

در فرمان سال ۱۹۱۷ ،  به  تمام اقلیتهای ملی، حق تحصیل به زبان مادری در تمام مدارس و دانشگاهها اعطا شد.(۱۸) این یک مساله غیر قابل باور بود که در دهه ۱۹۲۰ و اوایل ۱۹۳۰ اتفاق افتاد. بسیاری از اقلیتهای ملی هیچ منبع زبانی مکتوبی نداشتند. دولت شوروی بودجه قابل توجهی برای تولید انبوه کتاب، مجله و روزنامه و توزیع فیلم و تشویق به برگزاری جشنها و گردهمایی‌های فلکور این مناطق، صرف کرد.

کتابهای در بیش از ۴۰ زبان غیر روسی چاپ می شدند. بیایید همینجا توقف کنیم. در آمریکای امروز چه می گذرد؟ شما کمپینهای”فقط انگلیسی” را در مناطق مختلف کشور می بینید! آنرا با اتحاد شوروی مقایسه کنید. در دهه ۱۹۲۰، روسها تشویق می شدند که زبانهای غیر روسی بیاموزند، و شاوانیسم/میهن پرستی روسیه بزرگ (به نظر من اصطلاح “شوینیسم عظمت طلبانه روس” بهتره) ، چیزی شبیه برتری آمریکایی سفید پوست بودن، به عنوان یک تاثیر مسموم برجامعه به صورت عمومی نکوهش می شد.

سیاست عمومی درباره ملیتهای مختلف ” رهبری محلی ”  در مناطق ملی جدید بود. ایده این بود که رهبران این آن مناطق را از میان توده‌های مردم خود این مناطق به میدان بیاورند. وازهیچ گونه تلاشی برای آموزش رهبران حزب، دولت، مدرسه و مؤسسات اداری از ملیتهای سابقا تحت ستم فروگذار نشد.(۱۹|)

آزار و اذیت یهودیان که در زمان تزاریسم– شدیدا محدود به اقامت در مناطق خاصی به نام”سرحد”بودند و به طور منظم قربانی برنامه های  ستم و آزاری [ببین اینجا از واژه ای استفاده کرده (pogrom) که در لغت به معنای نسل کشی است] شبیه لینچ بودند، متوقف شد. بعد از پیروزی انقلاب، دولت جدید یهود ستیزی رسما غیرقانونی اعلام کرد. یهودیان به حرفه هایی وارد شدند که برای زمان طولانی از آن منع شده بودند و پستهای مهمی را در ادارات دولتی و بخشهای اجرایی دولت به دست آوردند. گروه های تئاتر که نمایش به زبان یدیش اجرا می کردند، تاسیس شدند.در زمان جنگ داخلی رهبران بلشویک علیه نفود افکار یهودی ستیزی در بین دهقانان و دیگر افراد مبارزه می کرد.(۲۰)

روحیه مبارزه با ستم ملی و  ترغیب به تنوع قومیتی در سالهای آغازین  تشکیل کشور شوروی نفوذ پیدا کرد. این یکی از جنبه های تعیین کننده جامعه و دولت جدید بود.

در کجای دنیا در آن زمان چنین چیزهایی رخ می داد؟ یک جواب یک کلمه ای: هیچ کجا. ولی ما می دانیم یا حداقل مردم باید بدانند که شرایط در آمریکا چگونه بود. سیاست جدایی سازی (تبعیض نژادی) قانون کشور بود. جیم کرو (Jim Crow) نفوذ کامل داشت. گروه کوکلاکس کلان در خیابانهای واشنگتن دی سی با تفاخر کامل در آن زمان راهپیمایی می کردند. و فرمان حکومتی لینچ کردن، آمریکای های آفریقایی تبار را در جنوب وحشت زده کرده بود. و در “شمال روشنفکر” اراذل سفید پوست دست به آدمکشی دیوانه وار در شهرهای شمالی زده، ۲۳ سیاه پوست را در شیکاگو تنها در یک حمله هفت روزه در ۱۹۱۹ کشتند، که تنها یکی از ۲۵ حمله مشابه در آن سال بود. درست در همان سال”سرخها” یک جنگ داخلی را در روسیه پیش می بردند تا اتحاد جماهیر شوروی را بسازند. (۲۱).

وقتی پاول روبرسون (Paul Robeson) ، بازیگر و خواننده سیاه پوستِ برجسته و رادیکال آمریکایی که  برای اولین بار در دهه ۱۹۳۰ از شوروی دیدن کرد، عمیقا تحت تاثیر تلاشهای انقلاب برای فائق آمدن بر تعصبات قومی و ملی قرار گرفت و نحوه برخورد مقامات و مردم عادی او را شخصا دچار تاثر کرد. اقلیتهای قومی در جماهیر شوروی مورد آزار و خشونت، آنطوری که آفریقاییان در آمریکا قرار می گرفتند، نبودند(۲۲). اتحاد جماهیر شورویِ جدید، جایی نبود که فیلمهای نژاد پرستانه نظیر تولد یک ملت که کوکلاکس کلان ها را می ستود یا فیلم بر باد رفته که  از فرهنگ مزرعه داری سفید پوستان تمجید می کرد، در آن تولید شده و به عنوان آیکونهای سینمایی در صدر قرار بگیرند. فرهنگ جدید در شوروی، برابری در میان ملیتها را تبلیغ می کرد و قهرمانی مردم برای جنگ با ستم ملی را می ستود.

آمریکا و شوروی دو دنیای متفاوت بودند.

هنر

سوال: شما عمدتا بر مساله اقتصاد و تغییرات سیاسی متمرکز بوده اید. ولی در دنیای هنر چه اتفاقاتی رخ داد؟

ریموند لوتا: خوب، اول از همه، چیزهایی که من درباره شان صحبت کردم، مسلما سیاسی بودند ولی آنها درعین حال شامل شیوه هایی نیز هستند که مردم در زندگی اجتماعی از طریق آنها با یکدیگر و حتی با دنیا وبا خودشان ارتباط برقرار می کنند. و این در هنر هم انعکاس پیدا می کند. از زمانی که انقلاب قدرت را ۱۹۱۷ به دست گرفت تا دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، شور و نشاط هنری عظیمی در شوروی در جریان بود. بحثهای زیادی درباره نقش و هدف و ویژگیهای هنر انقلابی در ساختن دنیا و جامعه‌ی جدید در گرفته بود.

شما نوآوریی های هنری در سطح جهانی داشتید. منظورم این است که هنرمندان پیشرو آوانگاردی نظیر رودچنکو (Rodchenko)، ملویچ (Malevich) در هنرهای تصویری و فیلم سازانی نظیر آیزنشتاین (Eisenstein) و دوژنکو (Dovzhenko) را داشتید(۲۳) که آثار بسیار هیجان انگیزی تولید می کردند که شعله های دوباره تصویر کردن رادیکال دنیا را در خود داشت، با تمنای بازسازی بنیادین دنیا … و این کار را از طریق تکنیکهای جدید مانند مونتاژ در فیلم انجام می دادند.

من شنیدم که مدیر نمایشگاه جدیدی در موزه های هنرهای مدرن، به جریانات هنری در هنر انتزاعی در اوایل قرن بیستم می پردازد. او یک مصاحبه در تلوزیون داشت و از او پرسیده شد که در کجای دنیا، هنر واقعا بر جامعه تاثیر گذاری داشت. او با کنایه گفت: خوب تنها جایی در دنیا که آوانگاردها قدرت دولتی را در دست داشتند، شوروی بود.

هنرمندان در جماهیر شوروی، یک کارعمیقا نوآورانه را به عنوان بخشی از تغییر متهورانه جامعه و آگاهی انجام دادند. یک معمار سرشناس، سازه هایی برای بیان مفهموم انترناسیونالیسم، طراحی کرد؛ سایر معماران و طراحان شهری به طراحی دوباره شبکه شهری و خانه سازی به منظور ترویج روحیه اجتماع و همکاری فکر می کردند….این مساله همچنین شامل چیزهایی مانند طراحی دوباره مبلمان و وسائل خانه نیز می‌شد.

همه دیدگاهها و مباحث به اطلاع عموم می رسید. مسائل مهم و نقش هنر یا رابطه بین تجارب هنری و روابط اجتماعی. انواع و اقسام گروهها و انجمنهای هنری و کارگران فرهنگی، ژورنالها، مانیفستها و اعلامیه ها وجود داشت.

نوآوریهای در سطح جهانی و اکتشافات نظری با نیازهای توده ها ترکیب شد، اگر بخواهید می توانیم اصطلاح”  هنرهای روزمره” (everyday acts) را به کار ببریم. به ویژه در هنرهای تصویری، با پیشرفتهای عظیمی در پوستر و چاپ سنگی (لیتوگرافی) مواجه می شوید که به جنگ علیه بی سوادی دهقانان می رود.

کمپینهای توده ای برای نابودی بی سوادی وجود داشت و در دوره ای کوتاه اتحاد جماهیر شوروی به سطح بالایی از باسوادی دست یافت.

و همچنین کمپینهای بهداشت عمومی وجود داشت. منظورم مسائل ابتدایی نظیر تشویق کردن مردم در مناطق دور افتاده به رعایت بهداشت است. در این مورد هم هنرمندان هنرهای تصویری دعوت شدند تا برای انتقال پیامها راهی پیدا کنند. آنها قطارها را با گرافیکهای پررنگ آذین می کردند.

تئاترهای خیابانی زیادی  که تئاتر برای توده مردم است، وجود داشت. هنرمندان زیادی در جشنواره های خیابانی و رژه ها شرکت می کردند… اینها اشکال متداول بیان فرهنگی توده ای بودند. شاعران و طنزپردازان طرفداران زیادی در میان مردم داشتند(۲۴).

نکته من این است که اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۱۹۲۰ و اوایل ۱۹۳۰ یک مکان بسیار هیجان انگیر و فوق‌العاده برای زندگی بود. متفاوت از هر جای دیگری بر روی کره زمین.

ژوزف استالین

سوال:  شما هیچ وقت درباره این چیزها کلمه ای نمی شنوید. نقش استالین در این مسائل چه بود؟ و ممکن است درباره نقش استالین به طور کلی صحبت کنید؟ تصویر عمومی اینست که او دیوانه یا مستبد بود.

ریموند لوتا: مسائل زیادی برای گفتن هست. و من از اصطاح آرنو مایر، تاریخدان،  استفاده میکنم ” یک سنت اهریمن سازی ” از استالین وجود دارد(۲۵). و بگذارید صریح باشم، کسانی که این “سنت اهریمن سازی” را قبول  و آنرا تکرار می کنند، قربانیان مغزشویی هستند. ritualized demonization

ما باید این خطاها را اصلاح کنیم و به افراد و وقایع به صورت علمی نگاه کنیم، به زمینه واقعی آن روزها برگردیم: چه اتفاقی در دنیا و جهان در حال رخ دادن بود؟ آنها چه درکی داشتند و  با چه مسائلی مواجه بودند؟ و بر چنین مبنایی، اهداف وخواسته های آنها چه بود؟ به عبارت کوتاهتر ما باید اسطوره زدایی کنیم.

استالین یک نابغه انقلابی بود. آن دست از تغییرات اجتماعی که در شوروی در حال رخ دادن بود و من آنها را توصیف کردم، همگی تا حدود زیادی به رهبری استالین گره خورده است. لنین در ۱۹۲۴ درگذشت و ژوزف استالین رهبری حزب کمونیست در شوروی را به عهده گرفت. و سوال مطرح شده در میانه دهه ۱۹۲۰ اینست: آیا می توان در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیسم ایجاد کرد؟ آیا می توان در کشوری مانند شوروی که از نظر اقتصادی و فرهنگی عقب مانده است، سوسیالیسم را ایجاد کرد؟

مارکس پیش بینی کرده بود که انقلابات سوسیالیستی ابتدا در کشورهای سرمایه داری پیشرفته تری رخ بدهد. به خاطر اینکه در چنین جامعه یک طبقه بزرگ کارگران صنعتی و یک اقتصاد مدرن وجود دارد که مبانی جامعه و اقتصاد پیشرفته سوسیالیستی خواهند بود. ولی تاریخ به شیوه دیگری متحول شد.

لنین گفت، بسیار خوب، ما آنچه را که از لحاظ نظری انتظار داشتیم که پایه های رشد اقتصاد سوسیالیستی باشد نداریم…اینها کارتهای ما هستد(امکانات ما) که با آنها باید سوسیالیسم و یک اساس بهتر را بسازیم… و ما باید انقلاب جهانی را تبلیغ کنیم. و شوروی نقش آغازگر در ایجاد احزاب کمونیست را به عهده گرفت… واین کنگره سوم بین الملل کمونیست بود.

ولی در عمل چالشها به شکل می گرفتند و عمیق می شدند. یک دهه بعد از انقلاب ۱۹۲۷ شوری  هنوز تنها کشور پرولتری دنیا تنها بود. و هیچ تضمینی نبود که انقلاب در سایر کشورها رخ بدهد، خوب آیا شما در این شرایط می توانید خودتان را حفظ کنید و اقتصاد و تحولات سوسیالیستی را پیش ببرید؟

استالین به جلو قدم برداشت . برای این ایده که اتحاد جماهیر شوروی می تواند و باید در این شرایط در جاده سوسیالیسم گام بگذارد، جنگید. اگر شما چنین نمی کردید، اتحاد شوروی، اولین کشور سوسیالیست قادر به بقا نبود و این به رخ دادن انقلاب در سایر نقاط دنیا کمکی نمی کرد. هر تصمیم دیگری فداکاری میلیونها نفر در شوروی را به باد می داد و به امید توده های ستمدیده جهان خیانت می کرد. این جهت گیری بود که استالین برای آن می جنگید…و استالین مبارزه عاجل و پیچیده سوسیالیزه کردن مالکیت صنعت و همگانی کردن کشاورزی را رهبری کرد.

برساختن یک اقتصاد سوسیالیستی

سوال: آیا دارید به بحث” ساختن سوسیالیسم در یک کشور” اشاره می کنید؟

ریموند لوتا: بله.در آن زمان در اواخر دهه ۱۹۲۰ استالین سوسیالیسم در اتحاد شوروی را به عنوام  بخشی از کمک به ایجاد انقلاب جهانی می دید. او و بسیاری دیگر از سران رهبری در حزب، انتظار  رخدادن  یک انقلاب مخصوصا در آلمان را داشتند. آنها فکر می کردند که شوروی می تواند جرقه این یک موج جدید را بزند، گرچه همچنان ضرورت اقتضا می کرد، شوروی برای مدت زمان دیگری نیز  تنها باشد.

سوال: آیا می توانید به صورت خلاصه شرایط اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی را در نیمه دهه ۱۹۲۰ توصیف کنید؟

ریموند لوتا: اقتصاد هنوز عقب مانده بود، و نمی توانست به صورت واقعی مردم را تامین  کند. صنعت عقب مانده بود و نمی توانست همه ابزارآلات که برای مدرن سازی اقتصاد نیاز بود را تامین کند. شوروی کشوری بود که در آن روشنفکران بخش بسیار کوچکی از جمعیت را تشکیل می دادند جایی که تنها لایه بسیار نازکی از جمعیت آموزش های عالیتر تکنیکی و لیبرالی  از هنر داشتند. و همیشه در خطر حمله جدی از سوی امپریالیسم بود.

آنها تضادهای اقتصادی و اجتماعی واقعی بودند که انسانهای واقعی که می خواستند دنیا  و جامعه را  از نو بسازند،با آنها مواجه بودند. شوروی تحت رهبری استالین به سمت ایجاد چنین جامعه ای حرکت کرد. برای اولین بار در تاریخ مدرن، تولید اجتماعی به صورت آگاهانه بر طبق برنامه ای که برای برطرف کردن نیازهای مردم طراحی شده بود،انجام میشد. هدف فراگیر اجتماعی  این  شیو تولید پایان دادن به همه انقیادها و تغییر دادن دنیا بود، این برنامه ، برنامه ای بودکه به عنوان یک کل تنظیم شده بود. این یک پیشرفت شگفت آور بود. و تولید دیگر با مساله سود برای یک سرمایه دار تنظیم نمی شد.

من درباره اینکه ” شب دراز سیاه” پایان یافته است قبلا صحبت کرده ام. در این بخش آزاد شده دنیا، که توسط امپریالیستهای متخاصم و نیروهای عقب مانده محاصره شده است، چیزی شدیدا رادیکال در حال رخ دادن است. به جای استثمار شدن توسط یک اقلیت،  به جای تحت انقیاد اقلیتی از مالکان بودن، به جای آنکه محصول اجتماعی کار و انرژی مردم در خدمت بقای تمایزات طبقاتی قرار بگیرد، اکنون به نیازهای جامعه و تحولات انقلابی خدمت می شود.

سوال: ولی چیزی که اینجا ترسیم شده ، تحمیا یک برنامه از بالا به پایین به جامعه است.

ریموند لوتا: اولین برنامه ۵ ساله در شوروی در ۱۹۲۸ آغاز شد. شعار برنامه اول پنجساله این بود” ما یک دنیای جدید می سازیم”. میلیونها کارگر و دهقان با این روحیه تهییج شده بودند. در کارخانه ها و روستاها مردم این برنامه را بحث می کردند.  آنها درباره تغییراتی  که این برنامه در زندگی ایشان و مردم دنیا ایجاد می کرد و اینکه  چنان اقتصادی در حال ساخته شدن بود، صحبت می کردند. در کنفرانسهای کارخانه، مردم درباره اینکه چگونه فرایند تولید را تشخیص بدهند، صحبت می کردند. مردم برای ساختن راه آهن در مناطق طبیعی وحشی داوطلب می شدند. آنها داوطلبانه شیفتهای طولانی کار می کردند. در کارخانه های فولاد سازی کارگران در راه خود بر سر کار سرودهای انقلابی می خوانند.(۲۶)

هرگز در طول تاریخ چنین بسیج گسترده ای از مردم برای دستیابی آگاهانه به اهداف اجتماعی وجود نداشته است. و بگذارید دوباره بپرسم: در باقی دنیا چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟ اقتصاد سرمایه داری جهانی با نرخ بیکاری بین ۲۰ تا ۵۰ درصد در رکورد بزرگ ۱۹۳۰ به سر می برد،. مردم در شهرهای بزرگ مثل نیویورک و برلین قحطی زده بودند و اگر شما فلیم” خوشه های خشم” را دیده باشید، تصویری از کشاورزان خرده پا در ایالات متحده، در ثروتمندترین کشور دنیا به دست می آورید.

لحظه سرنوشت ساز: انقلاب در آلمان شکست می خورد و نازیها به قدرت می رسند

سوال:  تا جایی که من متوجه شدم، در سراسر روسیه در میانه دهه ۱۹۳۰ یک تمایل آشکار به سوی سیاسیتهای  محافظه کارانه تر وجود داشت. آیا این درست دارد؟ و اگر آری، چرا؟

ریموند لوتا: رهبری شوروی و توده های مردم شرایطی که در آن انقلاب کردند، از آن دفاع کردند و آنرا پیش بردند را انتخاب نکردند. و در میانه دده ۱۹۳۰ انقلاب زیر ضرب حملات سنگینی بود و با شرایط نامساعد وخطرناک جهانی مواجه بود. ژاپن در ۱۹۳۱ به ایالت منچوری در مرزهای شرقی شوروی حمله کرد. در ۱۹۳۳ حزب نازی به رهبری هیتلرقدرت را در آلمان به دست گرفت.

همانطور که گفتم، رهبری شوروی انتظار داشت که انقلابی در آلمان رخ دهد ولی رژیم نازی حزب کمونیست آلمان  را در هم شکست وبرنامه نظامی سازی(میلیتاریزه کردن)آلمان را آغاز کرد. در همین زمان نیروهای طرفدار فاشیستها در مجارستان، بلغارستان، رومانی و دریای بالتیک از جمله لهستان قدرتمند شدند. در اسپانیا،  قدرتهای غربی، وقتی که ژنرال فرانکو  خیزش علیه جمهوری اسپانیا که فعالانه توسط  هیتلر و موسولینی حمایت می شد را رهبری می کرد، بی تفاوت ایستادند، ژاپن و آلمان معاهده ضد شوروی امضا کردند.

خطرروزافزون جنگ بین امپریالیستها و احتمال حمله گسترده امپریالیستها به اتحاد شوروی عمدتا سیاست اقتصادی و اجتماعی اتحاد شوروی را شکل می داد.

پرسش:   خوب،اینها به چه معنایی بودند؟

ریموند لوتا: شبح جنگ در حال پدیدار شدن بود. و در کنار همه چالشهای اتحاد شوروی، هیچ تجربه تاریخی از مواجه با شرایطی در این بعد وجود نداشت… احتمال حمله تمام عیار آلمان امپریالیستی عیله شوروی. و استالین و کادر رهبری شوروی با این مساله به صورت معینی برخورد کردند. ارزیابی این بود که  یک جهش بزرگ در مالکیت دولتی سوسیالیستی و پیشرفت نیروهای مولده وجود داشت. و وقت آن بود که تمام نیروهای خود را وقف آماده سازی برای وقوع جنگ کنند.

یک فشار برای نظم و انضباط و تولید بیشتر در حد ظرفیت تولید جنگی وجود داشت. تاکید زیادی بر اقدامات اداری، تشویق  مادی مردم(به مردم پول بیشتری پرداخت شود تا سختتر کار کنند) و تکنیکهای مدیریتی و تکنولوژیکی بود.

تجربیات پیشرو فرهنگی و اجتماعی دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ متوقف شدند. این تجربه گرایی از وظایف فوری سیاسی و تولیدی بیش از اندازه دور دیده شد و چنین تفسیر شد که  صفوف گسترده کارگران و قشر تازه تحصیل کرده تکنیکی که به دور رژیم حلقه زده بودند را از خودبیگانه می کرد.

دربرابر خطر روزافزون جنگ متحد بودن، یک امتیاز محسوب می شد …و این متحد شدن گرد نوعی میهن پرستی ملی شکل گرفت.

اتحاد شوروی می کوشید تا یک جبهه متحد بین المللی علیه نیروهای فاشیست امپریالیست به وجود بیاورد. این تلاش مبارزات انقلابی در نقاط مختلف دنیا را با هدف دفاع از اتحاد شوروی قربانی کرد وبه شکست کشانید. رهبری شوروی دفاع از اتحاد شوروی را به عنوان دفاع از انقلاب جهانی می دید.

این مساله برانگیزبود. این مساله بر علیه و در تضاد با ویژگی عمومی انقلاب  حرکت کرد. انقلاب می بایست با نیاز مقابله با حملات و جنگی که می توانست کل انقلاب را نابود کند، مواجه شود. این مساله واقعی و سرنوشت ساز بود. ولی رویکرد استالین بسیار اشتباه آمیز بود.

اشتباه ها و عقب گردها:

سوال: می توانید کمی این مساله را بیشتر روشن کنید که آنها چگونه این چرخش را توجیه کردند؟

ریموند لوتا: خوب، من درباره گرایش استالین برای دیدن و تفسیر کردن اوضاع به صورت مکانیکی و ایستا صحبت کردم؛ رویکردی که تضادهای درون جوامع، فرایندها و افراد و در واقع دورن هر چیزی را نمی بیند. مسائلی که شاید در سطح پوسته  ظاهری نباشند ولی تغییرات درون آن چیز را باعث می شوند. مثلا یک تخم مرغ، شما فقط با نگاه کردن به پوسته آن نمی توانید  قابلیت وجود یک مرغ درون آن را ببینید، رشد کردن و رشد کردن و نهایتا پوسته را برای تبدیل شدن به یک جوجه شکستن و به یک چیز کاملا متفاوت تبدیل شدن.

این درک مکانیکی و ایستا، آرام آرام به دورن فهم  استالین  از سوسیالیسم خزید وآنرا تغییر داد… درکی که از دولت سوسیالیستی دربرابر حملاتی که او تشخیص می داد، باید به هر قمیتی  دفاع شود . بسیاری چیزها تحت عنوان دفاع مشروعیت پیدا کردند که در واقع ویژگیهای سوسیالیستی دولت را نابود می کردند.

برای مثال استالین  شروع به سازش کردن با بخشهایی از جامعه روسیه کرد که یا شدید مذهبی بودند یا تمایلات عمیق میهن پرستانه داشتند. بله، از عمر جامعه جدید ۱۵ سال می گذرد ولی بخشهای بزرگی  از جامعه یک شبه از تفکرات قدیمی خود دست نمی کشند. خوب این به معنای به حرکت درآوردن مبارزات ایدئولوژیک، اجرای برنامه های آموزشی و تبلیغ یک جهان بینی علمی در جامعه در کنار حفط حقوق اجرای مناسک مذهبی است. ولی استالین مسال را اینگونه تفسیر کرد که شما  باید با کلیسای ارتدوکس روسی سازش کنید تا بتوانید در جبهه جنگ اتحاد قوی تری داشته باشید.

مثال دیگر این بود که دولت از یکسری دستاوردها درباره حقوق زنان و همنجسگرایان عقب نشینی کرد. بعضی از پیشرفتهای عظیم و بسیار پیشرو و منحصر به فرد در دنیای آن زمان ، مانند حق سقط جنین،  که من قبلا درباره آن صحبت کردم، باز پس گرفته شدند. و خانواده سنتی ستوده شد و روابط سنتی دوباره تقویت شدند. این هم یک خطای بسیار جدی و هم یک نارسایی جدی در درک اهمیت روابط جنسیتی در دگرگون کردن کل جامعه بود. و چنین مسایلی کمابیش از این درک ناشی شده بودند که خصلت سوسیالیستی جامعه تضمین شده بود و تنها کاری که باید انجام می شد، دفاع کردن از آن بود.

من به هیچ وجه نمی خواهم که تهدیدی که اتحاد شوروی با آن مواجه بود را کوچک جلوه بدهم. استالین و افراد اطراف او اولین کسانی بودند که یک دولت سوسیالیستی را رهبری می کردند، آنها مسوولیت عظیم دفاع از آنرا به عهده داشتند، و بزرگترین ارتش دنیا پشت در شما آنها ایستاده و رهبر این ارتش به صراحت اعلام کرده بود  که هدفش نابودی کشور سوسیالیستی است. و بگذارید که اینرا هم یادآوری کنیم که نازیها تقریبا این تهدیدشان را عملی هم کردند و ۲۶ میلیون نفر از مردم شوروی، بله ۲۶ میلیون نفر را برای عملی کردن این تهدیدشان کشتند.

من این نکات را بر نمی شمارم که این خطاها را مشروعیت ببخشم. من اینها را می گویم تا بدانیم که آنها واقعا با چه مسایلی مواجه بودند و چه نوع فشاری برروی آنها بود و ما  در آینده چگونه در شرایط مشابه بهتر عمل کنیم. بدون وارد شدن به (جزییات)همه این مسایل الان، (باید بگویم)این اهمیت کار باب آواکیان برای درک کل این تجربه، رویکرد وی و  فرایندی که به ایجاد سنتز نوین کمونیسم منجر شد، را نشان می دهد.

سوال: درباره گولاگها(۳۲) چطور؟ وقتی شما اسم استالین را می آورید، این اولین چیزی است که مردم درباره آن شروع به صحبت می کنند.

ریموند لوتا: وضعیت بین المللی که من تشریح کردم، جایی که حتی حیات اتحاد شوروی به مویی بند بود، همچنین وضعیت تصفیه ها و سرکوبهای اواخر دهه ۱۹۳۰ را تعیین می کرد.

نگاه کنید، هنگامی که ما در مورد اشتباهات به معنای واقعی کلمه ،فاحش، صحبت می کنیم، منظورم مثلا بخشی ازچیزهایی است که طول دوره 1936-1938 رخ داد : بسیاری از مردم بی گناه سرکوب شدند: مقامات اقتصادی، افسران نظامی، اعضای حزب کهسالهای  قبل ابراز مخالفتی کرده بودند، یا  دیگر افرادی که به عنوان منابع بالقوه مخالفت دیده می شدند، نظیر روشنفکران از این سرکوبها رنج می بردند. حقوق اولیه  مردم نقض شد و مردم بر اساس این  نقض حقوق اعدام شدند. همانطور که گفتم این خطاها فاحش بودند.(۳۳)

در حال حاضر دو شیوه رقیب برای درک آنچه رخ داد، وجود دارد و فقط یکی از این شیوه ها شما را به حقیقت می رساند. شما می توانید اعلام کنید که استالین یک هیولا بود، یک حاکم مطلق پارانویید که می خواست “قدرت مطلق” را به دست بیاورد…و بحث را خاتمه بدهید. این خط حمله تاریخدانان ضد کمونیست و پروپاگاندای جنگ سرد است.

یا اینکه شما می توانید یک رویکرد علمی برای فهم این بخش از تاریخ انقلاب کمونیستی به کار بگیرید تا بفهمید که چه اتفاقی رخ داد و چرا. شما به آنچه که استالین و رهبری شوروی واقعا از نظر حملات گسترده با آن مواجه بودند، نگاهی بیاندازید، به این حقیقت نگاه بیاندازید که بعضی عناصر”ضد” انقلاب واقعا در حزب و ارتش وجود داشتند و بعضی از عناصر در حزب و ارتش بودند که واقعا مجذوب این یا آن نیروی امپریالیستی بودند، شما چارچوبه ای که آنها برای فهم این مسایل به کار می بردند را تحلیل می کنید و در این حالت می توانید آنچه آنها از نظر سیاسی برای مقابله با آن انجام دادند را نیز ارزیابی کنید. و اگرخطاهایی وجود داشت، و همانطورکه گفتم بعضی از آنها خطاهای فاحشی بودند، شما می کوشید که بفهمید که  چه چیزی در فهم آنها از این مشکلات وجود داشت، که به چنین خطاهایی دامن زد.

مساله جهت گیری

می خواهم به مسایلی بپردازم که به این خطاها منجر شد. ولی قبل از آن می خواهم موضوعی را به این بحث وارد کنم و آن مساله جهت گیری بنیادی است. به رسمیت شناختن همه افراطی گرایی هایی که در اتحاد شوروی رخ داد حتی قابل مقایسه با آنچه در ایالات متحده رخ می داد، نیست: تصمیم توماس جفرسون برای خرید ایالت لوئیزیانا  که نقش اصلی در گسترش و تداوم برده داری در ایالات متحده بازی کرد.  

صدهزار برده که یک سوم آنها کودک بودند، تا پیش از جنگ داخلی در بازارهای نیواورلئان فروخته شدند(۳۴). برده ها از طلوع تا غروب خورشید پنبه چینی می کردند. آنها مردابهای آلوده (بیماری زا) را خشک می کردند. از آنها مانند حیوانات باربر کارکشیده میشد. دوستان  برده دار جفرسون در مقیاس وسیع و مستمر به تجاوز، تنبیهات وحشیانه و حتی فروختن کودکان در جایی دور از پدر و مادرشان اقدام می کردند. بره داران کرانه های شرقی، شامل خود جفرسون با گسترش مناطق برده دار سود کلانی به جیب زدند. و در سرزمینهای جدیدا  به دست آمده، نسل کشی علیه سرخپوستان  به طرز وحشتناکی از نو آغاز شد.

توماس جفرسون آگاهانه و نطام مند برای ایجاد و تقویت نظام برده داری مالکانه chattel slavery  فعالیت کرد. او یک جهنم مجسم بر مبنای امپرتوری سود برپا کرد که تا ۶۰ سال بعد نیز ادامه پیدا یافت. یا اینکه نگاه کنید به کشتارهای وسیعی که توسط آمریکا در دهه های گذشته  انجام شد، زمانی که هیچ کس نمی تواند ادعا کند که خطری متوجه آمریکا بود.  ما درباره کشته شدن میلیونها نفر در کره، وحتی چندین میلیون نفر کشته بیشتر  در هندوچین، و صدها هزار نفر در عراق صحبت میکنیم که همه در نتیجه مستقیم دخالت نظامی آمریکا رخ داد. و این ارقام حتی اشاره ای به بیشمار جنگهای نیابتی که در آمریکای لاتین و آفریقا توسط  آمریکا حمایت می شود، نمی کند و برای چه؟ برای بقای یک سیستم جهانی استثمار و سیه روزی.

استالین از سوی دیگر خطاهایی انجام داد، خطاهای بسیار فاحشی در شرایطی که اتحاد شوری  در شرایط بحرانی و در مواجه با تهدیدهای دایم بود.ولی او این خطاها را برای دفاع از ” انقلاب بسیار مهمی که هدفش رهایی دنیا از شر برده داری در اشکال مدرنش بود”، انجام داد(۳۶).

مردم باید درباره شخصیتها و حوادث تاریخی در زمینه ای که آن حوادث رخ دادند، قضاوت کنند، چه منافع حیاتی درخطر و معرض از دست رفتن بودند، اهداف وخواسته های این افراد برای حفظ و نگهداری ماهیت آن مساله چه بود. و همانطوری که قبلا نیز گفتم، ما نیاز داریم که فهم استالین و رهبری اتحاد شوروی از تنشها و ضدیتها در جامعه و رویکرد آنها برای مواجه  با آنها را ارزیابی کنیم. و مشکلات جدی وجود داشت.

انواع گوناگون ضدیتها/تضادها

سوال:منظورت اینجا چیست؟ مشکلات در فهم  او(استالین) از امور؟ آیا این در پیوند با چیزی است که قبلا درباره درک ایستا از سوسیالیسم گفتی؟

ریموند لوتا: بله.پیشتر اشاره کردم که مالکیت سوسیالیستی و اشتراکی در مهمترین بخشهای اقتصاد به دست آمده  بود. طبقات مالک پیشین به پایین کشیده شده بودند و سرمایه داری خصوصی تا حد زیادی انتقال یافته بود. تحلیل استالین این بود که دیگر هیچ بنیاد اقتصادی برای استثمار وجود ندارد…و بنابراین آنتاگونیسم طبقاتی در جامعه نیز وجود ندارد. درک کلی  این بود که دو طبقه غیر آنتاگونیست  به وجود امده است: کارگران و دهقانان (بامالکیت) اشتراکی و یک قشر جدید و قدیم از روشنفکران و صاحبان مشاغل یقه سفید. طبقه حاکم سابق (هم که ) توسط انقلاب و جنگ داخلی سرنگون شده بود. درک استالین چنین بود که بقایای نظم کهنه وجود داشت ولی  چنانچه اشاره کردم دیگر تضاد طبقاتی… و نیروهای بورژازی داخل جامعه وجود نداشت. و این بقایای نظم کهنه و یک بار دیگر خصلت این نوع درک را بر می شمارم، …. تنها به صورت خارجی می توانستند وجود داشته باشند.

به این صورت تهدیدهای که از سوی طبقات عزل شده متوجه  جامعه شوروی بود به عنوان تهدیداتی که توسط  قدرتهای سرمایه بیگانه ایجاد و حمایت شده بود، دیده می شدند و شما تمام این گفتمان جاسوسها وخرابکارهای خارجی و سناریوهای تئوریهای توهم توطئه از خارج را دارید. خرابکاریهای واقعی وجود داشت ولی استالین تمایل داشت که تمام مخالفتها در جامعه را ازسوی  نیروهای خارج از جامعه ببیند. و مبارزه علیه ضد انقلاب به صورت عملیات ضد جاسوسی دیده می شد. و این طرز تفکر بود که به چنان اشتباهات فاحشی که بالاتر به آن اشاره کردم ، منجر شد.

ولی تحلیلهای استالین غلط بود. در حقیقت جامعه مملو از تفاوتها و تضادهای طبقاتی بود. و همه آنها منشا خارجی نداشتند…گرچه همانطوری که قبلا گفتم خطر مداخله خارجی و جنگ و آنچه در سطح جهان در حال رخ دادن بود، به صورت عمیقی مبارزات جامعه سوسیالیستی را شکل  می داد. همه اینها توسط مائو کشف شد وبر چنین مبنانی وی توانست که انقلاب خلق  چین را به صورت عمیقا متفاوتی رهبری کند و تضادها و تنازعات متفاوتی که این تضادها موجب می شدند را مدیریت کند.(۳۷) من بعدا در این مصاحبه در اینباره صحبت خواهم کرد.

استالین این دو نوع متفاوت  از تضاد را باهم یکی می کرد. شما مردمی را در اتحاد شوروی دارید که با سیاستهای مختلف دولت سوسیالیستی مخالفت می کنند…کسانی که واقعا مخالف بودند. ولی استالین همه این مخالفتها را مخالفتهای آنتاگونیستی تشخیص داد و آنها را به تهدیدات و خرابکاری از خارج مربوط دانست. سرکوب فقط می بایست علیه دشمنان به کار گرفته می شد ولی علیه مردمی که جزو مخالفین بودند و یا در مسوولیت هایشان مرتکب خطا شده بودند، نیز به کار گرفته شد. همانطور که گفتم مائو مشکل را  اینجا را پیدا کرد و به درک عمیق تر ازواقعیت دینامیکهای(سازو کارهای) جامعه سوسیالیستی رسید. و باب آواکیان Bob Avakian بر مبنای بینش راهگشای مائو و درک وسیعتر از تجربه جوامع سوسیالیستی یک فهم علمی عمیق تر از جوامع سوسیالیستی و دید فراگیرتر از اهمیت کشاکش و مبارزه بین ایده های متضاد در جامعه را پروراند(توسعه داد/ایجاد کرد).

ولی استالین چنین درکی نداشت وبرای حل مشکلات به پلیس و نیروهای اطلاعاتی اتکا می کرد. به جای آنچه که در انقلاب فرهنگی چین رخ داد، …یعنی بسیج کردن توده های مردم برای دست و پنجه نرم کردن با سوالات سیاسی و ایدئولوژیک داغی که همه جنبه های جامعه را در بر می گرفت  و باز کردن مسائل،به جای آن  یک اشتیاق کامل hunkering down برای دفاع از دولت سوسیالیستی وجود داشت.

و شما با این گسست جدی از انترناسیونالیسم هم مواجه اید…اتحاد شوروی از مسوولیت یک کشور سوسیالیستی برای پیشبرد انقلاب جهانی خود را شانه خالی کرد. این دیدگاه وجود داشت که هیچ چیزی مهمتر از حفظ یک دولت سوسیالیستی نیست و تقریبا انجام دادن هر علمی از جمله ورود به  نوعی سیاست واقع گرایانه realpolitik یا نوعی سازشکاری با قدرتهای امپریالیستی با این ایده توجیه می شد. برای روشن شدن باید بگوییم که  روابط دیپلوماتیک دولتهای سوسیالیستی با قدرتهای امپریالیستی دارای نقش وکارکردی هستند. شما نمی توانید در یک موقعیت جنگی دایمی به حیات خود ادامه دهید، اول از همه شما نیاز به به تجارت دارید، ولی همه اینها باید برای مبنای اصول و این ایده که تمام این روابط تابع پیشبرد انقلاب هستند، باشند. ولی  در آن زمان در بیشتر موراد این مساله نادیده گرفته میشد.(۳۸).

یک رابطه حیاتی: پیشبرد انقلاب جهانی، دفاع از دولت سوسیالیستی

سوال:  شما بر نیاز واقعی دفاع از اتحاد شوروی تاکید کردید. چطور چنین ضرورتی بر تصمیماتی که استالین گرفت، تاثیر گذاشت؟

ریموند لوتا: بله ولی آن فهم درست علمی از شرایط نبود. ببینید، باب آواکیان Bob Avakian این مساله را تشخیص داد که یک تضاد واقعی بین دفاع از کشور سوسیالیستی و پیشبرد انقلابی در سطح جهانی وجود دارد و این تضاد در آن زمان با شدت زیاد خودش را نشان داد. هیچ رهبر کمونیست یا نظریه پردازی قبل از باب آواکیان مسایل را به این صورت مفهموم بندی نکرده بود و این عنصر اصلی سنتز نوین کمونیسم در توسعه فراتر علم کمونیسم است.

شما اجازه نمی دهید که کشورهای امپریالیست دولت سوسیالیستی جدید شما را نابود کنند. باید از این دولت دفاع بشود. ولی این مساله در تضاد با حمایت از انقلاب در سایر نقاط جهان قرار دارد…از این نظر که شما منابعتان را کجا صرف می کنید، چگونه دیپلوماسی تان را پیش می برید و چگونه جامعه سوسیالیستی را از نظر آماده سازی ایدئولوژیک مردم برای فداکاری در راه انقلاب جهانی، سازماندهی می کنید. شما باید این تضادها را تشخیص بدهید و یاد بگیرید که چگونه آنها را مدیریت کنید.

استالین و حتی مائو وقتی که انقلاب در چین را رهبری می کرد، چنین گرایشی داشتند که دفاع از منافع کشور سوسیالیستی را با پیشبرد انقلاب جهانی یکی بدانند. و بار دیگر تکرار می کنیم، برای ارزیابی کردن این وضعیت شما باید به خاطر داشته باشید که این نخستین بار بود که کسی در تاریخ با چنین وضعیتی مواجه می شد و هیچ تجربه قبلی برای حرکت کردن بر مبنای آن وجود نداشت. و باید تهدید واقعی متوجه هستی این دولتها را به یاد داشت و از یاد نبرد که هیچ کدام از این دو رهبر دربرابر قدرتهای امپریالیستی تسلیم نشدند و مائو مخصوصا تا آخرین روز زندگیش برای پیشبرد انقلاب جهانی تلاش کرد. ولی در عمل دفاع از دولت سوسیالیستی را بالاتر از پیشبرد انقلاب جهانی قرار داد.

اینگونه نبود که استالین و مائو آگاهانه انقلاب جهانی را تابع حفظ دولت سوسیالیستی کرده باشند. بلکه آنها این مساله بینهایت پیچیده  و تضادهای بسیار حاد آنرا  با یک خط فکری خاصی درک می کردند: انقلاب در این کشور پیروز می شود و بعد از این کشور، انقلاب جهانی در سایر کشورها در یک فرایند دفاع/حفظ کردن و افزودن کشورهای سوسیالسیتی جدید تکمیل خواهد شد. به خاطر چنین درکی بود که آنها در سیاست گذاری دچار خطا شدند.

بر اساس درک عمیق از این تجربه، باب آواکیان  یک فهم جدید علمی را پیش گذاشت : نقش بنیادی دولت سیاسی اینست که یک منطقه پایگاهی base area برای پیشبرد انقلاب جهانی باشد. این دولت باید بر چنین مبنایی از خودش دفاع کند و آماده باشد که  در مقاطعی که انقلاب جهانی امکان پیشرفتهای بزرگ دارد، بقای خودش را به خاطر پیشبرد انقلاب جهانی به خطر بیاندازد. و تمام تضادها و دشورایهایی همراه آن نیز باید به شیوه درستی مدیریت شود.(۳۹) . اینها درسهای مهم از حوادث اتحاد شوروی در دهه ۱۹۳۰ بود.

سوال: و البته  اتحاد شوروی در سال ۱۹۴۱ توسط امپریالیسم آلمان مورد حمله قرار گرفت.

ریموند لوتا: می دانید، تاریخ اتحاد شوروی، زمانی که یک کشور سوسیالیست بود یا تاریخ جنگیدن در جنگ ها بود، یا آماده شدن برای جنگ یا الیتام بخشیدن زخمهای  پس از جنگ. در سال ۱۹۴۱ آلمان نازی به اتحاد شوروی حمله کرد. آنها مدرنترین ارتش دنیا و بخش بیشتر تجهیزات نظامی شان را بر سر اتحاد شوروی فرو ریختند. هیتلرصریحا به ارتشش گفت که انتظار دارد که آنها در راه  آنچه جنگ امحا کامل بود، همه اصول انسانی را زیر پا بگذارند.(۴۰)

شوروی با قهرمانی تمام جنگید. ۲۶ میلیون شهروند اتحاد شوروی در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست دادند که معادل یک هشتم جمعیت کل کشور بود.

ولی شما این تضاد را دارید. اتحاد شوروی از جنگ جهانی دوم از لحاظ نظامی پیروز  میدان بیرون آمد. ولی انقلاب از نظر سیاسی و ایدئولوژیکی ضعیف شده بود. اشتباههایی که در بالا برشمردم، درک مردم از اهداف انقلاب سوسیالیستی را تضعیف کرده و پوسانده بود و در حقیقت نقاط ضعف درک مردم از جهان و چگونگی تغییر آن را حتی تشدید کرده بود. مردم همچنان برای بنا کردن سوسیالیسم می جنگیدند و از تسلیم شدن در برابر امپریالیسم سرباز می زدند و این بدون شک تحت رهبری استالین رخ می داد. ولی آنها در درکشان از تفاوت بین ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم… بین انقلاب و اصلاح و و آنچه که واقعا یک رویکرد علمی نسبت به جامعه و طبیعت را تشکیل می دهد،  دچار ابهام بودند.

بعد از مرگ استالین در ۱۹۵۳ نیروهای جدید بورژازی در حزب کمونیست برای کسب قدرت خیز برداشتند ودر ۱۹۵۶ نیکیتا خورشچف Nikita Khrushchev, یک مقام عالی رتبه در حزب و دولت قدرت را به دست گرفت و استیلای طبقه سرمایه دار را تثبیت کرد و به طور سازمان یافته بازسازی اتحاد شوروی برای تبدیل آن به یک دولت کاپیتالیستی را رهبری کرد.(۴۱) این پایان نخستین دولت پرولتری بود.

سوال: این را در چه چشم اندازی می بینید؟

ریموند لوتا: انقلاب شوروی درباره/مانند/در حد  شورش بردگان تحت رهبری پیشرو کمونیستی بود و راهی به تمامی جدید برای سازماندهی و اداره کردن جامعه پیش رو گذاشت. یک شیوه کاملا جدید برای ارتباط برقرار کردن با دنیا… نه برای درهم شکستن و فتح آن، بلکه  برای یاری رساندن به رهایی بشریت. شکست آن بازگشت به عقب تلخی بود و این واقعیت که  مردم در آن زمان فاقد ابزار علمی برای درک ویژگیهای و دلایل این  شکست بودند، آنرا حتی تلخ تر کرد.

علی رغم خطاهایی که برشمردم، انقلاب 1917–۵۶، جدای از کمون پاریس، اولین گام در جاده رهایی وبه سوی دنیایی رها از ستمگری و استثمار بود. این انقلاب الهام بخش مردم در سراسر دنیا بود. ولی جاده می بایست که کوبیده  می شد…فهم از آنچه نیاز بود انجام شود، می بایست که عمق و گسترش می یافت. چنین چیزی خود به خود یا اتوماتیک وار پیش نمی آید.  اگر بخواهید می توان اصصلاح “منحنی یادگیری”  را به کار برد.

ولی برای یاد گرفتن و عمیق تر یاد گرفتن به یک درک عمیق از جامعه و چگونگی تغییرات آن احتیاج است . چنین چیزی تغییرات گسترده در این علم را می طلبد. من درباره علم کمونیسم صحبت می کنم. مساله، شناسایی و تحلیل مشکلات و چالشهای بر سر راه رسیدن به یک دنیای بی طبقه  است. مساله، ایجاد راه حلهای نوین  و توسعه دیدگاههای جدید برای درک آنچه با آن مواجه می شوید است.

و این کاری است که مائو تسه دون رهبر انقلاب کمونیستی چین انجام داد. وی فرایند انقلاب کمونیستی و رهایی را به  قالب یک فهم و پراتیک کاملا جدید آورد. این یک دستاورد عظیم رادیکال ورهایی بخش برای انسانیت، بود. ما در ادامه به این خواهیم پرداخت.

فصل چهار- یک ربع قرن دست یازیدن انسانیت به قله های جدید رهایی

سوال: خوب به انقلاب ۱۹۴۹ چین می رسیم. می توانید درباره اینکه کمونیستها چگونه به قدرت دست پیدا کردند، صحبت کنید؟

ریموند لوتا: تحولات/خیزشهای اجتماعی و سیاسی گسترده و یک مبارزه انقلابی مسلحانه به غایت  شجاعانه و فداکارانه در جریان بود. مائو تسه دونگ این انقلاب حماسی  را رهبری کرد. ولی برای فهمیدن اینکه این انقلاب چگونه قدرت را به چنگ آورد، باید شرایط تاریخی زمانه اش را بفهمیم.

در قرن ۱۹ قدرتهای بزرگ کاپیتالیستی دنیا شروع به دست یازی/نفوذ در چین کردند و نیروهای نظامی و اقتصادی شان را را وارد چین کردند…و در پایان قرن ۱۹ بر چین سلطه کامل داشتند. آنها معاهدات صلحی به چین تحمیل  کردند که به ایشان امتیازات اقتصادی می داد. آنها چین را به مناطق نفوذ قدرتهای بیگانه تقسیم کردند، که به این معنی بود که هر یک از این قدرتها یک بخش از چین را تسخیر، کنترل و استثمار می کرد.

چین برای مدت زمان بسیار طولانی تحت  حکمرانی  یک سلسله پادشاهی بود. این سلسله توسط شورش افسران ارتش و مخالفان غیر نظامی در ۱۹۱۱ به پایین کشیده شده بود و در ۱۹۱۲ اعلام جمهوری شده بود. ولی جمهوری ضعیف بود…و با نظم قدیم فاسد  نیز تضعیف می شد. سپهسالاران کشور را مثل ملک شخصی شان بین خودشان تقسیم کرده بودند. همه اینها راه  امپریالیسم ، به ویژه امپریالیسم ژاپن برای نفوذ به داخل کشور را تسهیل می کرد.(۴۲).

یک انقلاب متولد شده است.

سوال: مائو و کمونیسم از کجا وارد شدند؟

ریموند لوتا: تلاشهای گوناگونی از سوی مردم چین برای بیرون راندن نیروهای خارجی انجام شده بود و اغلب خیزشهای عظیمی را نیر با خود همراه کرده بود، *مثلا* شورشهای شجاعانه دهقانان رخ داده بود. ولی اینها شرایط جامعه چین را به صورت بنیادی تغییر نداند.

انقلاب بلشویکی معادلات را شدیدا تغییر داده بود. این انقلاب بخشی از جوانان و روشنفکران چینی را هوشیار کرد و الهام بخشید تا کمونیسم را به کار گیرند. حزب کمونیست چین در ۱۹۲۱ تاسیس شد. در آغاز سال ۱۹۲۷ جنگ شدیدی بین گوامیدان Guomindangکه یک حزب ناسیونالیست –دولتی متشکل  از افراد ارتجاعی مورد حمایت نیروهای امپریالیست تاسیس بود و حزب کمونیست چین در گرفت. به دست گومیندان قتل عامها و تعقیب و آزار زیادی علیه جنبش کمونیستی انجام شد. در چنین شرایطی مائو، استراتژی صحیح سیاسی و نظامی برای رهایی واقعی را تدوین کرد و برای آن جنگید.(۴۳)

یکی از نقاط عطف بزرگ “راهپیمایی طولانی” بود، یکی از خارق العاده ترین شاهکارهای نظامی قرن بیستم. در سال ۱۹۳۴ مائو، صد هزار جنگجوری ارتش سرخ و سازماندهنگان کمونیست را در راهپیمایی طولانی ۶.۰۰۰ مایلی برای گروهبندی و سازماندهی مجدد نیروها برای انقلاب، رهبری کرد. آنها از باتلاقها ودره های خطرناک گذشتند. آنها با سپهسالاران و ارتشهای ارتجاعی جنگیدند. آنها هرجایی که رفتند، انقلاب را با خود بردند. وقتی که راهپیمایی طولانی به مقصد خود رسید، تنها ۱۰.۰۰۰ نفر باقی مانده بودند. ولی به خاطر راهپیمایی طولانی بود که انقلاب توانست ادامه پیدا کند(۴۴).

در ۱۹۳۱ امپریالیسم ژاپن شروع به گسترش(نفوذ) تجاوزگرانه اش در چین کرد… و در ۱۹۳۷ وارد جنگ با چین شد. ارتش ژاپن شانگهای را تصرف و شهر مرکز استان Nanjing نانجین را اشغال کرد. و در آنجا یکی از اسف بارترین وحشی گریهای تاریخ مدرن تجاوز، شکنجه و کشتار سیستماتیک ۳۰۰.۰۰۰ غیر نظامی رخ داد… (۴۵). ژاپن چین را برای  موادخام… برای تولید صنعتی با نیروی  کار بردگی نابود کرد و مرتکب جنایات جنگی بسیاری از جمله استفاده از سلاح های شیمیایی شد. و همه اینها در زمینه جنگ جهانی دوم 1939–۱۹۴۵ رخ می داد، وقتی که امپریالیستها با خشونت هرچه تمامتر دنیا  را از نو بین خود تقسیم می کردند.

کمونیستهای چینی مصمم بودند که با تهاجم و اشغال ژاپنیها به عنوان بخشی از مبارزه برای رهایی ملی و اجتماعی بجنگند. در ۱۹۴۰ نیروهای نظامی تا ۵۰۰.۰۰۰ نفر افزایش پیدا کردند. مائو و کمونیستها بسیج شدند و مردم چین را برای برخاستن و جنگ با نیروهای اشغال گر امپریالیسم ژاپنی رهبری کردند. در ۱۹۴۵آنها موفق شدند که نیروهای ژاپنی را شکست بدهند.

ولی کشور نابود شده بود. ۱۴ میلیون چینی در نتیجه جنگ جهانی دوم کشته شدند! بخش اعظم راه آهن چین و بزرگراهها وکارخانه های چین نابود شدند. و به محضی که جنگ جهانی دوم در 1945 تمام شد، جنگ داخلی بین نیروهای کمونیست و نیروهای گومیندان که توسط آمریکای امپریالیست تجهیز و تامین مالی شده بودند،آغاز شد. بعد از چهار سال جنگ فشرده، انقلاب چین در ۱۹۴۹ پیروز شد(۴۶).

ولی امپریالیستهای آمریکا خیلی زود به شبه جزیره کرده وارد شدند و آغاز به تهدید چین و حتی استفاده از بمب اتمی کردند. ناوگان هفتم نیروی دریایی آمریکا در شرق دور مستقرشد. همه اینها در دوران جنگ کره که درست ۹ ماه بعد از پیروزی انقلاب چین شروع شد، رخ داد.

انقلاب در چنین شرایطی به قدرت رسید. با این پیروزی درخشان، چین امید ستمدیدگان جهان و هدف حملات امپریالیستها بود. آگاهی رایج در جنبش کمونیستی در آن زمان این بود که یک اقتصاد عقب مانده نظیر چین با صدها میلیون دهقان غیر ممکن است که بتواند یک انقلاب ضد استعماری که به کمونیسم منجر بشود را به پیروزی رساند. مائو، علم کمونیسم را برای هموارکردن یک راه انقلابی برای ملتهای تحت ستم، به کار بست و گسترش داد. او هم برنامه های سیاسی و هم استراتژیهای نظامی برای به پیروزی رساندن یک انقلاب رهایی بخش در چنین کشورهایی را گسترش داد. و کار سترگ مائو، تاثیر عظیمی بر انقلاب در سراسر دنیا گذاشت.

چین در شامگاه انقلاب

سوال:  جامعه چین در ۱۹۴۹ چگونه جامعه ای بود؟

ریموند لوتا: چین یک جامعه نیمه فیودالی بود. اکثریت  جمعیت دهقانان بینوایی تحت حاکمیت بی رحمانه و خودسرانه ملاکین بودند.دهقانان زمینها را از ملاکین اجاره می کردند در سالی  که محصول خوب بود، ملاکان می تواستند تا نیمی از محصول تولید شده توسط دهقانان را به عنوان اجاره بردارند و زمانی که محصول بد بود، اجاره حتی بالاتر می رفت. و آنچه برای دهقانان باقی می ماند عموما کفایت هزینه هایشان را نمی کرد و دهقانان مجبور بودند که از ملاکین با بهره های ۳۰ تا ۱۰۰ درصد پول قرض کنند. و علاوه بر همه اینها، دهقانان می بایست که به مقامات و دولت مالیات نیز پرداخت می کردند. در سالهای قطحی که بسیار پیش می آمد، دهقانان مجبور به خوردن برگ درختان می شدند و حتی مجبور می شدند یکی از کودکان خود را بفروشند تا سایر کودکان زنده بمانند. قحطی بخشی از زندگی عادی مردم شده بود … قحطی یکی از چیزهایی بود  که یک دهقان به عنوان علت مرگ خود انتظار داشت، چیزی مثل مریضی یا کهولت سن(۴۷).

برای زنان زندگی یک جهنم مجسم بود. من درباره کتک خوردن زنان، ازدواجهای از پیش ترتیب داده شده و فحشای اجباری صحبت می کنم. یکی از سرکوب گرانه و زشت ترین سنتهای جامعه چین، بستن پای زنان بود. پاهای دخترهای ۷-۸ ساله  خیلی تنگ و محکم بسته میشد تا زمانی که سینه (قوس پا، قبل از شروع انگشتان) پای دخترکان می شکست و انگشتهای پا برای همیشه به زیر خم میشد. هدف این کار وحشتناک این بود که پای زنان کوچک بماند و آنها هنگام راه رفتن به سویی خم بشوند که در جامعه مرد سالار چین آن زمان جذاب(سکسی) و زیبا تصور می شد. عصاره این درد و ستم در یک گفته قدیمی خلاصه شده است”در مقابل هر جفت پای پیچیده شده، یک سطل پراز اشک است”. پیچیدن پای زنان، نماد شرایط زنان چینی قبل از انقلاب شد(۴۸).

در شهرها شرایط بسیار نومید کننده بود. در شانگهای قبل از آغاز جنگ جهانی دوم هر سال ۲۵ هزار مرده از خیابانها جمع می شد(۴۹). در کارخانجات نساجی زنان، شبها در کارخانجات زندانی می شدند و قدرتهای خارجی در  شانگهای بسیار قدرتمند بودند.

پایه های صنعتی چین توسعه نیافته بودند و عمدتا به تولید کالاهای سبک مانند سیگار و پارچه می پرداختند. و در یک کشور ۵۰۰ میلیونی تنها ۱۲.۰۰۰ پزشک  که آموزش پزشکی غربی دیده بودند وجود داشت. هر سال چهار میلیون نفر از بیماریهای عفونی و انگلی می مردند(۵۰).  امید به زندگی ۳۲ سال بود و مردم چنان سرخورده بودند که در مقیاس عظیمی به تریاک روی آورده بودند، ۶۰ میلیون معتاد در چین وجود داشت.

و این دلایل آنست که چرا مردم به انقلاب روی آوردند. این آن  ضرورتی است که چرا باید طبقه حاکم استثمار گر به پایین کشیده میشد و نظام دولتی آن  نابود میشد.

بسیج توده ها برای دگرگون کردن کل جامعه

و انقلاب چین دقیقا چنین کاری کرد. این انقلاب یک قدرت دولتی جدید، یک دیکتاتوری پرولتاریا بر مبنای اتحاد کارگران و دهقانان بنا نهاد. این نیروی دولتی جدید از حقوق همه مردم دفاع  کرد،  نیروهای ضد انقلاب را سرکوب کرد و تغییر همه جانبه جامعه  و حمایت از انقلاب جهانی را ممکن ساخت. در شهرها و روستاها موسسات جدیدی در همه سطوح تحت رهبری حزب کمونیست تاسیس شدند که نیروهای مردمی که سابقا تحت ستم بودند را برای نوآوری برای تغییردادن و اداره کردن جامعه به کار می گرفت.

برای هزاران سال  با ستمدیدگان مانند  یک جفت دست کارکن برخورد شده  بود. اما اکنون آنها این حق و این ظرفیت را داشتند که برخیزند… و ازیک  ارتش رهایی بخش خلق برای دگرگون سازی زندگی  اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی پشتیبانی کنند.

تحت رهبری مائو و حزب انقلابی چین، انقلاب چین فورا به تغییردادن  شرایط  اقدام کرد.

سوال: آنها از کجا شروع کردند؟

ریموند لوتا: یکی از اولین اقدامات اصلاحات ارضی بود. تا اوایل دهه ۱۹۵۰، دولت جدید انقلابی ۳۰ تا ۴۰ درصد خاک کشاورزی چین را از طبقات ملاکین استثمارگر باز پس گرفت وبین  300 میلیون دهقان تقسیم کرد.  اصلاحات ارضی چین عظیم ترین مصادره اموال، تقسیم اراضی و ثروت و بخشش بدهی ها در تاریخ جهان است(۵۱). این یک جنبش حقیقتا از پایین بود که توسط حزب کمونیست رهبری شد. و این اصلاحات با تغییرات  از بالا به پایین که در مناطق روستایی شوروی رخ داد متفاوت بود.

در سرتاسر چین، دهقانان زمینها، ابزار و حیوانات را تقسیم می کردند. آنها با ملاکین سابق مقابله می کردند. آنها جلساتی در مقیاس توده ای برای صحبت کردن درباره اینکه چگونه در زمان ملاکین سابق تحت ستم بودند و در دوره جدید چگونه کشاورزی خواهند کرد، برگزار می کردند. آنها وارد سیاست شدند، کدخدایان انتصابی سابق را از قدرت پایین کشیدند و شوراهای روستای انتخابی را جایگزین کردند. آنها شروع کردند که خرافه ها را به کنار نهاده و به تحصیل علم روی آوردند. در کشوری که زنان هیچگاه با مردان برابر نبودند، نه تنها مردان که زنان نیز زمین دریافت کردند. انقلاب به واقع کمر ستم ملاکی را شکست(۵۲).

پرسش: شما به زمین دادن به زنان اشاره کردید ولی چه چیزهای دیگری برای زنان تغییر کرد؟

ریموند لوتا: بیایید برای یک لحظه به عقب برگردیم. من پیشتر درباره آنچه در اتحاد شوروی و در باقی دنیا  در دهه اول قرن رخ می داد، صحبت کردم. و ما باید اینرا  واقعا بفهمیم که مساله زنان.-منظورم ستم بر زنان به صورت جهانی است- تا قبل از اواخر دهه ۱۷۰۰ وقتی که اولین آثار اصلی که این مساله را به صورت نوشتاری مطرح کردند،حتی به عنوان یک “سوال” هم مطرح نبود. مارکس و انگلس مساله زنان را ازهمان ابتدا به عنوان بخشی درهم تنیده از انقلاب کمونیستی می دیدند. انگلس کتاب” منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت” را نوشت  و در آن با جزئیات  به اینکه چگونه این ستم به وجود آمد  وچگونه در مبارزه گسترده  برای ایجاد یک جامعه کمونیستی می تواند نابود شود، و می شود،پرداخت.(۵۳).

و این پیشروترین درک و عمل در روی کره زمین بود ولی آنها تا حد زیادی هنوز گامهای اولیه بودند: بینش روشنگرانه تئوریک انگلس، دگرگون سازی در جامعه شوروی و حتی نوآوریهای راهگشایی در چین که من درباره آنها صحبت خواهم کرد، همه گامهای اولیه بودند. گامهای اولیه ولی گامهای عظیم. حتی  چیزی مثل حق مالکیت بر زمین در  زمینه جامعه ای که هنوز از فئودالیسم کاملا عبور نکرده بود، یک مساله بسیار بزرگ(رادیکال/پیشرو)بود.

در چین آزاد شده در دهه ۱۹۵۰ قانون جدید ازدواج، ازدواج کودکان و ازدواجهای از پیش ترتیب داده شده را ملغی کرد. این قانون حق طلاق را علاوه بر مردان برای زنان نیز تضمین می  کرد. ولی همانطور که مائو  تاکید کرد انقلاب چیزی بیشتر از قوانین جدید است. مردم جامعه را از طریق بسیجهای توده ای در حال دگرگون کردن جامعه بودند  و این مساله عمیقا با دگرگون سازی روابط اجتماعی سرکوب گرانه و ایده ها عقب مانده برای تغییر ارزشها و شیوه تفکر مرتبط بود.

هر جا که اصلاحات ارضی اتفاق می افتاد، مبارزه ای علیه برخورد با زنان به عنوان وسیله  اقتدار مردانه و مبارزه علیه دیدن  خانواده به عنوان مقابله در برابر اقتدار قبیله نیز در جریان بود. و یک نکته بسیار مهم : حزب بر نیروی بیوه ها و یتیمان در گسترش مبارزه اصلاحات ارضی وتوسعه شیوه های کشاورزی اشتراکی تکیه کرد. نیروی  زنان و سرکوب شده ترین نیروها وبه شیوه ای بسیار دینامیک به زندگی عمومی وارد کرد.

در جامعه یک مبارزه ایدئولوژی گسترده علیه فروتری زنان در جریان بود. مائو شعار” زنان نیمی از آسمانند” را رواج داد. این تنها اعلام برابری نبود بلکه فراخوانی برای نابودی هر مانعی بر سر راه برابری، نیز بود. در کمتر از یک دهه، فحشا به عنوان یک پدیده اجتماعی از جامعه رخت بست،  کسانی که قبلا به فحشا وادار شده بودند، مجبور نبودند بار شرمزدگی و سرافکندگی را با خود حمل کنند ، به جای آن یک زندگی اجتماعی اجتماعی پربار برایشان امکان پذیر شد . زنان توانستند بدون ترس در خیابانها حرکت کنند. عمل پیچیدن پای زنان یکبار و برای همیشه متوقف شد. و این تغییرات بعد از انقلاب فرهنگی در ۱۹۶۶ حتی ابعاد گسترده تری نیز گرفت، که بعدا درباره اش صحبت خواهم کرد.(۵۴)

سوال: شما گفتید که چین بعد از جنگ، نابود شده بود. این قدرت جدید چگونه با این مساله مواجه شد؟

ریموند لوتا: کمپینهای توده ای برای پاکسازی شهرها به راه افتاد. وبا و سایر بیماریهای واگیر دار نابود شد یا تحت کنترل در آمد. کارخانجات و خانه های جدید برای کارگران ساخته شد. بیمارستانها و دانشکده های پزشکی تاسیس شد. تا سال ۱۹۶۵ چین، ۲۰۰.۰۰۰ پزشک عمومی تریبت کرده بود(۵۵). یک سیستم آموزشی در سطح کشوری ایجاد شد. کمپینهای سواد آموزی توده ای  آغاز شد. دواطلبان زیادی به مناطق روستایی روانه شدند. و تا اواخر دهه ۱۹۵۰ بیشتر دهقانان سواد ابتدایی خواندن و نوشتن کسب کرده بودند. و این چیزی بود که انقلاب آنرا ممکن ساخت.

شیوع گسترده اعتیاد به تریاک توسط بازپرویها و آموزش توده ای از بین رفت. مردمی که قبلا معتاد بودند، الان می توانستند به صورت سازنده کار کنند…چرا که همه اقتصاد جدید بر مبنای تامین نیازهای اجتماعی  از جمله تولید محصولات غله بر مبنای منفعت  جامعه بنا شده بود. مهمترین و با ارزش ترین چیز، مردم و توانایی آنها برای سلامت  بودن، یاد گرفتن و خدمت رسانی بود(۵۶)

یک سوال بدون مقدمه: جهت گیری جامعه چه بود؟

سوال: و اینها پیشرفتهای عظیمی بودند.

ریموند لوتا: بله جهتی که جامعه به آن سو باید می رفت، هنوز تثبیت نشده بود.

سوال: منظورتان چیست؟ آنها قدرت داشتند، نداشتند؟

ریموند لوتا: بگذارید برای یک لحظه به عقب باز گردیم. وقتی که انقلاب در ۱۹۴۹ به قدرت رسید، مائو سخنرانی معروفش در میدان تیان آنمن در پکن را ایراد کرد. او به جمعیت اعلام کرد” مردم چین به پا خاسته اند” ولی او فراتر از آن لحظه را می دید و این را نیز اعلام کرد” اما این تازه آغاز است… تنها پیش در آمدی کوتاه  بر یک داستان طولانی”

و مائو به شیوه شاعرانه خودش اعلام کرد  که انقلاب نمی تواند متوقف شود. انقلاب وارد یک مرحله دگرگون سازی سوسیالیستی اقتصاد، ایجاد نهادهای سیاسی جدید و خلق ارزشهای نوین کار کردن برای منافع مشترک می شد. انقلاب باید ادامه می یافت.

هدف انقلاب کمونیستی فائق آمدن برتقسیم کردن جامعه و دنیا و خلق یک دنیای جدید برای انسانهاست. مارکس از این اصطلاح روشنگر برای توضیح دادن جوهر کمونیسم استفاده کرد” دو گسست رادیکال”، گسست از روابط مالکانه سنتی و گسست از ایده های سنتی. وبه این دلیل است که این تغییرات حیرت انگیز که برایتان برشمردم تازه “آغاز” بودند.

ولی نیروهای قدرتمندی در حزب کمونیست چین بودند که افق بسیار متفاوتی داشتند. آنها به انقلاب به عنوان وسیله ای برای غلبه بر عقب ماندگی و وابستگی  اقتصادی چین  و تبدیل کردن چین به یک قدرت صنعتی نوین و مدرن نگاه می کردند. چین توسط نیروهای بیگانه مورد تحقیر و سلطه قرار گرفته بود. آنها به سوسیالیسم به عنوان وسیله ای و زمینه ای برای دستیابی به رهایی و استقلال ملی نگاه می کردند.

نتیجه گیری آنها عکس مائو بود. از دید آنها، انقلاب اقتصادی-سیاسی ماهیتا در ۱۹۴۹ خاتمه یافته بود. وظیفه کنونی جوری که آنها آنرا می دیدند، مدرن سازی اقتصادی بود.

آنها دچار همان کمبودهایی بودند که اتحاد شوروی در زمان سوسیالیست بودنش به آن دچار بود. آنها از یک برنامه مدرن سازی سریع را پشتیبانی می کردند. توسعه از نظر آنها به مناطق روستایی نیز راه پیدا می کرد. بینش آنها، آنها را به مسیر خاصی هدایت می کرد: تمرکز قوا و منابع بر روی کارخانه های بزرگ و تکنولوژیهای پیشرفته… برای ساختن یک دستگاه برنامه ریز متمرکز… برای ایجاد لشکرهایی از متخصصان.. تشویق کردن مردم از طریق سیستم پاداش و حقوق دهی.  ولی اینجا rub است. بسیاری از تفکرات آنها بازتاب فهم غالب از سوسیالیسم در جنبش کمونیستی بین المللی بود. آنها شیوه توسعه اتحاد شوروی را پیش گرفتند.

سوال: و مائو مخالف بود؟

ریموند لوتا: بله، مائو نیاز به ایجاد صنایع را درک می کرد…ولی او مخالف ایده صنعنی سازی سریع متمرکر در مناطق شهری  و به هزینه دهقانان در بخش کشاورزی بود. او طرفدار توسعه تکنولوژی به ویژه تکنولوژی که متناسب با شرایط چین باشد بود. ولی او مخالف برتری  دادن تکنولوژی و دانش تخصصی نسبت به مردم و خلاقیتشان بود. هدف او ارتقای زندگی مردم بود…او مخالف انگیزه مند کردن مردم از طریق انگشت گذاشتن بر علایق مستقیم مادی شان بود.

او این رویکرد سایر رهبران حزب را  به عنوان مساله ای که به تقویت نابرابریها خواهد انجامید و خلاقیتهای توده ای را نابود خواهد کرد می دید. او به دنبال راهی بود که توده ها را قادر می ساخت که در همه جنبه های جامعه تسلط  داشته باشند و از شکل گیری یک طبقه نخبگان جدید جلوگیری کند.

نیاز بود که  برای توسعه اقتصادی برنامه ریخته شود ولی به یک برنامه  متفاوت تر، رادیکال تر، پویاتر و یک نظام مشارکتی  متفاوت از آنچه در اتحاد شوروی وجود داشت، نیاز بود. اگر چین می خواست که در برابر حملات امپریالیستی مقاومت کند، نیاز داشت که از صنایع تمرکز زدایی کند و آنها را در شهرها  و نواحی ساحلی در معرض خطرات  متمرکز قرار ندهد. ولی من درباره نکته عمیق تری صحبت می کنم، درباره مشارکت توده های مردم در فرایند شناخت و تغییر جامعه.

بله چنین تضادی بین دو جبهه در حزب کمونیست درباره جهت گیری عمده جامعه وجود داشت. این احزاب محافظه کار هم در حزب و هم در جامعه صاحب نفوذ بودند. در دوره 1949–۷۶ یک مبارزه بسیار تنگاتنگ در جامعه  بر سر دو جهت گیری در جریان بود: پیشروی به سوی کمونیسم یا بازگشت به سرمایه داری.

ماجرا بعد دیگری نیز داشت. در اواسط دهه ۱۹۵۰ مائو و نیروهای انقلابی علیه “دو میراث” مبارزه می کردند. باب آواکیان در اینباره صحبت کرده است(۵۷). اول از همه و در درجه نخست، آنها علیه تهدیدات و تاثیرات سرمایه  داری و امپریالیسم غربی مبارزه می کردند که چین را تحت سلطه خود قرار داده بود و همچنان چین را تحت محاصره و فشار داشت. و دوم ، چین با میراث و نفوذ سیاسی و ایدئولوژیک مدل توسعه اتحاد شوروی که  پیش از سقوط آن به یک کشور امپریالیستی هم مشکلات جدی داشت، می جنگید. منظورم نظامی است که در آن معادن، کارخانجات، حمل و نقل و به صورت خلاصه ابزار تولید تحت مالکیت دولت هستند ولی به جای اینکه با هدف حمایت از انقلاب و تامین نیازهای جامعه اداره شوند، طبق اصول سرمایه داری” سود در فرماندهی ” اداره می شوند.

سوال: می دانم که قبلا در اینباره صحبت کردیم ولی چرا این نمی تواند یک مدل توسعه سوسیالیستی باشد؟

ریموند لوتا: خوب یکی از مشکلات رویکرد یا مدل اتحاد شوروی، این دید بود که لحظه ای  که شما به مالکیت دولتی  منابع اصلی تولید دست پیدا کردید، دیگر وظیفه اصلی توسعه نیروهای مولد productive forces برای رشد و ساختن اقتصاد است. ولی مائو نگاه متفاوتی داشت. او استدلال می کرد که چنین دیدگاهی  در عمل به اینکه شرایط مادی و حتی خود  توده ها، به دست توده ها تغییر کنند نیانجامیده است…. تغییر همه جنبه های اجتماعی و ایدئولوژیکی جامعه. به جای مدل ” راه خودت (به سوی کمونیسم) را بساز” یک قشر ممتاز که شروع به قرار دادن خودشان در سطحی بالاتر از توده ها خواهند کرد، به ظهور می کند.

مائو در آن زمان یک تئوری کاملا شکل گرفته از این مساله نداشت. و در سالهای بعدی مبارزه بزرگی در جریان بود که در  انقلاب فرهنگی به نقطه اوج خود رسید. این مبارزات ازبوته آزمون آنچه مائو به نام درک روشنگرانه از طبیعت اجتماعی جامعه و دستیابی به اهداف کمونیسم، و در واقع یک درک جدید از آنچه کمونیسم گذر می کردند. ولی در میانه دهه ۱۹۵۰ مائو مساله را همانطوری که واقعا بود، دید، من آنرا” مدل شوروی” می نامم.

استالینگراد:‏نبرد تاریخی… تاریخ یک نبرد

با نگاهی به یک فیلم و یک کتاب 

از مجله ی جهانی برای فتح شماره ۲۷

‏(این مقاله مروری است بر نبرد عظیم استالینگراد در بحبوحه جنگ جهانی دوم که میان ارتش تجاوزگر آلمان نازی و ارتش سرخ و مردم شوروی انجام گرفت و به نقطه عطفی در کل جنگ تبدیل شد. مقاله حاضر با نگاه به کتابی تحت عنوان “نبرد استالینگراد” نوشته مورخ بورژوای انگلیسی “بیور” و فیلم “دشمن در آستانه خانه” اثر سینماگر ضد کمونیست فرانسوی “ژان ژاک آنو” نوشته شده است و به برخی نکات و تصاویر ارائه شده در این آثار، برخورد می کند.)‏

‏  نبرد استالینگراد، برخوردی غول آسا میان آلمان نازی و اتحاد شوروی سوسیالیستی در جنگ جهانی دوم بود. تا به حال تحقیقات، کتابها، فیلمها و خاطرات بی شماری در مورد این موضوع نگاشته شده است. آخرین آثاری که در این زمینه خلق شده و به نسل جدید کمک کرده که به این عظیم ترین نبرد تاریخ توجه کنند، کتابی به نام استالینگراد: تهاجم تعیین کننده نوشته آنتونی بیوور اهل انگستان است که یکی از مهمترین نویسندگان در زمینه امور نظامی به شمار می آید. اثر دیگر فیلم مهمی ساخته کارگردان فرانسوی ژان ژاک آنو است. نبرد استالینگراد نه فقط یک برخورد نظامی عظیم بود که هر یک از طرفین با میلیونها سرباز در آن شرکت جستند، بلکه یک صحنه کلیدی در نمایش بزرگ مصاف نظام سرمایه داری امپریالیستی در قالب آلمان نازی با نظام برآمده از انقلاب اکتبر بود .دو دهه از برپایی این نظام و ساختمان سوسیالیسم تحت رهبری استالین می گذشت. اینک دو نظام در یک نبرد مرگ و زندگی درگیر شده بودند. نبرد استالینگراد نقطه عطفی در جنگ دوم به شمار می آمد. این نبرد، آغازی بر پایان آلمان هیتلری بود. اگر آلمان موفق به تسخیر شوروی سوسیالیستی می شد آنوقت می توانست بسادگی تقریبا کل اروپای شرقی و غربی را تحت سیطره خویش درآورد.‏

‏  تا آنجا که به شرح عظمت نبرد استالینگراد برمی گردد، هم کتاب بیوور و هم فیلم آنو ناموفق از آب درآمده اند. دلاوری مردمی که به دفاع از اتحاد شوروی سیوسیالیستی برخاسته بودند و مقاومت قهرماناته ارتش سرخ که سرانجام موفق شد دشمنی تا به دندان مسلح را شکست دهد یک واقعیت آشکار تاریخی است که هیچ کس نمی تواند آن را منکر شود. البته منصفانه نیست که کار تحقیقی بیوور را با داستان خام فیلم آنو که به سبک هالیوودی ساخته شده هم سنگ قرار دهیم. هر یک از این آثار در عرصه متفاوت و برای مخاطبان متفاوتی ساخته شده اند. اما هر یک از آنها از دیدگاه بورژوازی به شرح قهرمانی پرولتاریا می پردازند. هر دوی این آثار به واقعیات اتکاء می کنند (و اگر از یک دیدگاه انقلابی به آنها بنگریم می توانیم چیزهای زیادی بیاموزیم) اما یک دروغ بزرگ بر آنها سایه افکنده است. می گویند که این بزرگترین پیروزی نظامی دوران، علیرغم وجود نظام سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریا و حتی در ضدیت با این نظام حاصل شد. می گویند که این پیروزی نهایتا یک حرکت بی سرانجام بود. مهم نیست که چقدر خالقان این آثار از استعداد و پشتوانه برخوردار باشند (یادآوری می کنیم که فیلم آنو از بودجه ای بی سابقه در تاریخ سینمای اروپا استفاده کرده است) مهم این است که نتیجه نهایی این آثار مثل تف سربالاست و علیرغم خواست سازندگانش نسل نوین را تشویق می کند که برود و خود معنی واقعی استالینگراد را پیدا کند. ‏

پیش زمینه نبرد‏

‏  طبقه حاکمه امپریالیست آلمان که در جنگ جهانی اول شکست خورده بود و تنبیهات معاهده ورسای بر او اعمال می شد، بیش از پیش گرایش داشت که به تقسیم نوین امپریالیستی جهان دست بزند. آنها این کار را از طریق حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر به پیش بردند. یک محرک دیگر برای امپریالیسم آلمان، تلاش برای نابود کردن اتحاد شوروی به مثابه اولین دولت سوسیالیستی جهان بود. کلیه امپریالیستهای جهان در این هدف با آلمان سهیم بودند. انگلستان، فرانسه و آمریکا درست به همین اندازه از دیکتاتوری پرولتاریا نفرت داشتند. بدون شک یکی از اهداف عمده جنگی انگلستان و آمریکا در سراسر جنگ جهانی دوم این بود که ماشین جنگی نازیها را متوجه شرق کند تا بدین ترتیب اتحاد شوروی را نابود یا به میزان قابل ملاحظه ای تضعیف کند. مائو تسه دون نام این سیاست را نشستن بر فراز کوه و تماشای جنگ ببرها گذاشت.‏

‏  اتحاد شوروی در تلاش برای خنثی کردن این استراتژی، اقداماتی را برای دستیابی به توافق با امپریالیستهای انگلیسی و فرانسوی در دفاع مشترک علیه هیتلر به پیش برد. بعد از آنکه این تلاشها شکست خورد، شوروی در سال ۱۹۳۹ یک پیمان عدم تجاوز با آلمان نازی امضا کرد. طی دو سالی که از امضای این پیمان می گذشت ماشین نظامی آلمان،کشورهای لهستان، دانمارک، هلند و بلژیک را یکی پس از دیگری فتح کرد. فرانسه مورد تجاوز قرار گرفت و به سرعت تسلیم شد. (اکثریت بزرگی از طبقه حاکمه فرانسه اساسا طی جنگ با آلمان از در اتحاد درآمد. از طرف دیگر ارتش انگلیس که در اروپا مستقر بود بسرعت عقب نشینی کرد و به آنسوی کانال مانش رفت.)‏

‏  انگلستان آنچنان عقب نشینی کرد که هیتلر توانست سلطه خود را بر سایر بخشهای اروپا تحکیم کند و تعرض قدرتمندی را علیه اتحاد شوروی تدارک ببیند. روز ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ حمله آلمان آغاز شد. نیروی تعرضی آلمان ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار سرباز را شامل می شد. (که این شامل قوایی از دولتهای دست نشانده هیتلر در رومانی و بلغارستان نیز بود. بعلاوه ارتش آلمان ۳۳۵۰ تانک و ۲۰۰۰ هواپیما را در این حمله به کار گرفت و از منابعی که در اروپای اشغال شده به دست آورده بود، سود جست.) آلمان بر سه محور عمده حمله خود را آغاز کرد: در جبهه شمال به سوی لنینگراد رفت، در جبهه مرکز به سوی مسکو و در جبهه جنوب به سوی کیف و بدنبال آن به جانب استالینگراد و منطقه قفقاز. ارتش سرخ مجبور شد که از جبهه غرب به طول ۴۵۰۰ کیلومتر به دفاع برخیزد که این شامل ۱۱۰۰ کیلومتر خط جبهه ساحلی بود. البته اتحاد شوروی به یک مفهوم کلی برای این درگیری ناگزیر، نظامی تدارک دیده بود اما حرکاتی که برای تحکیم خطوط دفاعی اش انجام داد هنوز کامل نشده و می توان گفت که به دام موقع سنجی، گستردگی و نقشه مندی تهاجم آلمانها افتاد. آلمان در مناطقی که لبه تیز حمله اش بود موفق شد نیروهای برتر را متمرکز کند. تناسب قوای طرفین در این نقاط ۴ یا ۵ به یک بود. بعلاوه آلمان از برتری تسلیحاتی و فرماندهانی که در نبرد باتجربه تر بودند و بخصوص از برتری در زمینه تانک برخوردار بود. آلمان دست به حملات ضربتی زد که تا آن زمان برایش در مقابله با دشمنان نتایج بسیار خوبی به بار آورده بود.‏

‏  نتایج روزها و هفته های آغازین جنگ برای اتحاد شوروی فاجعه بار بود. در تمامی جبهه ها، ارتش سرخ عقب نشست و واحدهای پراکنده و از هم گسیخته اش در سه هفته آغاز جنگ توسط ارتش آلمان به شدت در هم شکسته شد. بنا به تحقیقات بیوور، ارتش سرخ دو میلیون سرباز، ۳۵۰۰ تانک، هواپیما و درصد قابل ملاحظه ای از افسرانش را از دست داد. از ماه سپتامبر، قوای آلمان به حومه لنینگراد رسیده بودند. در جبهه جنوب، کیف پایتخت اوکرائین که بعد از روسیه بزرگترین جمهوری اتحاد شوروی به حساب می آمد، در خطر محاصره قوای گسترده دشمن قرار گرفت. استالین و رهبری شوروی، ارتش سرخ را به دفاع تا به آخر از کیف فراخواندند، و شاید این بزرگترین اشتباه نظامیشان در جنگ دوم بود. ارتش سرخ دفاع سرسختانه و قهرمانانه از شهر را سازمان داد، اما شکست در برابر چنین نیروی عظیمی اجتناب ناپذیر بود. ۵۰۰ هزار نفر از سربازان ارتش سرخ اسیر شدند.‏

‏  بر مبنای سناریوئی که توسط ماشین نظامی آلمان بارها در سراسر اروپا به اجرا درآمده بود، سقوط اتحاد شوروی حتمی بنظر می رسید. اواخر سپتامبر، هیتلر متفرعن که کاملا از پیروزی خود مطمئن بود، فرمان با خاک یکسان کردن استالینگراد و سپس مسکو را صادر کرد. او دستور داده بود که به جای مسکو، یک دریاچه مصنوعی بزرگ درست کنند. متفقین نیز کاملا انتظار سقوط لنینگراد و مسکو را داشتند. وزیر جنگ وقت آمریکا که هنری استیمسون نام داشت مطرح کرد که حداکثر تا سه ماه دیگر، آلمان پیروز می شود. در واقع او نظر مشترک سران نظامی آمریکا را بیان می کرد.‏

‏  با وجود این، حزب کمونیست اتحاد شوروی دست به یک بسیج نظامی بیسابقه در سراسر کشور زد و نبردی را پیش برد که ما امروز آن را جنگ خلق می نامیم. در لنینگراد، طبقه کارگر و کل توده ها موفق شدند قوای نظامی برتر آلمان را در بیرون شهر متوقف کنند. ۲۵۰ هزار نفر که اکثرشان زن بودند بسیج شدند و کیلومترها خندق دفاعی ضد تانک حفر کردند. سپس مردم به مدت ۹۰۰ روز در شرایط محاصره قهرمانانه مقاومت کردند که طی آن یک میلیون نفر که اکثرا زن بودند جان باختند. تا آنجا که به مسکو مربوط می شد، رهبران شوروی بطور جدی تخلیه شهر را مد نظر داشتند. جسد لنین را از آرامگاهش خارج کرده، به نقطه امن تری منتقل کردند. اما استالین علیرغم توصیه های بقیه،. حاضر به ترک مسکو نشد. برعکس، به مناسبت سالگرد انقلاب اکتبر یک مارش نظامی مصاف جویانه را در شهر سازمان داد که طی آن، قوای پیوسته به ارتش سرخ مستقیما از میدان سرخ مسکو راهی نبرد با تجاوزگران فاشیست آلمانی شدند.‏

‏  مردم در همه جا بسیج شدند. تعداد بیشماری از کمونیستها به جبهه ها اعزام شدند تا قابلیت ها و روحیه رزمی سربازان را برانگیزند. کمونیستها به طور گسترده در پشت خطوط دشمن، واحدهای پارتیزانی را برای پیشبرد جنگ چریکی علیه اشغالگران سازمان دادند. پارتیزانها با اتکا به توده ها موفق شدند شرایط دشوار زندگی و جنگ در جنگلها را از سر بگذرانند. مردم علیرغم سیاست جنایتکارانه نازی ها که هرگونه مقاومت اهالی غیر نظامی را با کشتار پاسخ می گفتند، به حمایت از پارتیزانها پرداختند. حمایتی که حیاتی بود. در برخی نواحی مردم شبانه روز برای انتقال کارخانه ها و خارج کردن آنها از دسترس تجاوزگران آلمانی تلاش کردند و به طرز بیسابقه ای تولید ابزار به شدت مورد نیاز برای جنگ را افزایش دادند.‏

‏  از ماه دسامبر ۱۹۴۱ که زمستان سخت روسیه (با هوای ۲۰ درجه زیر صفر) آغاز شد، دشمن بسوی دروازه های لنینگراد و مسکو و در سراسر محور شمالی – جنوبی که تا دریای کریمه می رسید، پیشروی کرد. اما تعرض آلمانی ها متوقف شد و برخی ضد حمله ها بر قوای دشمن آغاز گشت.‏

‏  فاشیستهای آلمانی، استقامت ارتش و مردم شوروی را واقعا دست کم گرفته بودند. این تفرعن که برخاسته از نگرش طبقاتی آنان بود، باعث شد فکر کنند که توان پیشبرد حمله همسان و همسنگ از سه محور را دارند. از زمانی که گرمای بهار آغاز شد، فرماندهی ارتش آلمان شروع به تصحیح نقشه ها کرد. آنان تصمیم گرفتند که بخش بزرگی از نیروهایشان را به یک تهاجم عظیم بسوی منطقه جنوب – شرق اختصاص دهند. یعنی به جانب شهری که نام رهبر شوروی بر آن نهاده شده بود: استالینگراد.‏

‏  استالینگراد که اینک ولگاگراد نامیده می شود، در کنار رود ولگا واقع است. ولگا یکی از رودهای اصلی روسیه است که به مثابه شاهراه حمل و نقل بین مرزهای اروپا و آسیا مورد استفاده قرار می گیرد. ولگاگراد دروازه قفقاز است. قفقاز منطقه ای بود که در آن بسیاری از ملل غیر روس از جمهوری های سوسیالیستی گوناگونی که در اتحاد شوروی سوسیالیستی متحد شده بودند، زندگی می کردند. برای نمونه، بسیاری از مللی که در دوران تزارها بر اثر تحمیق یا تهدید به نیروی ضربت علیه انقلابیون تبدیل شده بودند، در حاشیه رودهای دن و ولگا تمرکز داشتند.‏

‏  میادین نفتی باکو در آذربایجان شوروی، نزدیک مرز ایران، از اهمیت ویژه ای برای آلمانها برخوردار بود تا بتوانند سوخت ماشین جنگی خود را تامین کنند. تسخیر این میادین نفتی به معنای این بود که نیروهای شوروی از منابع نفتی خود محروم خواهند شد. بعلاوه ارتش آلمان فکر می کرد که با تسخیر استالینگراد و عبور از رود ولگا، کمی بعد می تواند راهی شمال شود و مسکو را به محاصره درآورد. در آن موقع مسکو از جانب جبهه غربی تحت حمله قرار داشت. کل نقشه جنگی آلمان در این مقطع به تسخیر استالینگراد گره خورده بود.‏

‏  در حالی که کمونیستها، کارگران آگاه و پیشروترین بخشهای مردم شوروی مصمم بودند که از هیچگونه فداکاری در راه غلبه بر تجاوزگران فاشیست فرو گذار نکنند، قلیلی ضدانقلابی نیز وجود داشتند که به فاشیستها تحت عنوان کسانی که قرار است مردم را از شر بلشویکها نجات دهند، خوشامد گفتند. بعلاوه تعداد قابل توجهی از مردم بر اثر پیروزهای اولیه ارتش آلمان بهت زده شده، ایمان خویش به پیروزی را از کف داده بودند. (شوروی ها بعدا جمعبندی کردند که این شکست طلبی در نتیجه تبلیغات ساده انگارانه قبل از آغاز جنگ که دشمن را کم توان وانمود می کرد، تقویت شد و زمانی که آلمان ثابت کرد حریف قدری است به روحیه باختگی و بی ایمانی انجامید. در این زمینه، جهت گیری صحیح همان است که مائو جمعبندی کرد: امپریالیستها و کلیه مرتجعین، ببر کاغذی با دندانهای واقعی هستند. مردم لازمست که توان آنها را از نظر استراتژیک کوچک شمرند ولی از لحاظ تاکتیکی جدی بگیرند.) درون ارتش و حزب شوروی منجمله در سطوح بالای آن نیز جلوه های قدرتمندی از شکست طلبی و فرارطلبی بروز یافت.‏

‏  در نخستین ماه هائی که از کارزار جبهه جنوب می گذشت، ارتش متمرکز و جهت دار آلمان باز هم ضربات سختی بر ارتش سرخ وارد کرد. استالین و رهبری شوروی به درستی مخاطرات نهفته در کارزاری که در برابرشان قرار داشت را درک کردند. روز ۲۷ ژوئیه ۱۹۴۲، استالین در مقام فرمانده کل قوا فرمان کلیدی شماره ۲۲۷ را صادر کرد که در بخشی از آن چنین آمده بود:‏

‏“نبرد در ناحیه ورونه ژ، دن، جنوب روسیه، در دروازه های شمالی قفقاز جریان دارد. تجاوزگران آلمانی به سوی استالینگراد و ولگا در حرکتند و می خواهند به هر قیمت که شده کوبان و شمال قفقاز را با منابع غنی نفت و غلاتش تصرف کنند. هم اینک دشمن وروشیلف گراد، استاروبلسک، روسوشی، کوبیانسک، والوییکی، نووچرکاسک، روستف – دن و نیمی از ورونه ژ را تصرف کرده است. برخی از واحدهای جبهه جنوب در پیروی از اضطراب آفرینان، بدون هیچگونه مقاومت جدی و بدون اینکه دستوری از مسکو دریافت کرده باشند، روستف و نووچرکاسک را ترک گفته اند و پرچم خویش را شرمگینانه پنهان کرده اند.. مردم کشور ما که برخوردی آکنده از عشق و احترام به ارتش سرخ دارند، اینک می روند که این ارتش را باعث سرشکستگی بدانند و ایمان خویش به آن را از دست بدهند. بسیاری از مردم، ارتش سرخ را به خاطر فرارش به سمت شرق و تنها گذاشتن اهالی زیر یوغ آلمان محکوم می کنند. برخی نابخردان در جبهه ها خیال سریازان را با این بحث خوش می کنند که می توان به عقب نشینی به سوی شرق ادامه داد؛ زیرا سرزمین های وسیعی داریم؛ زمین و نیروی انسانی ما گسترده است؛ و همیشه برای ما نان به وفور موجود خواهد بود. اما این بحثها فقط برای اینست که جبونی خود در جبهه را بپوشانند. همه این بحثها قلابی و اشتباه است و به نفع دشمنان ما تمام می شود. هر فرمانده، سرباز و افسر سیاسی باید این را درک کند که ذخایر ما نامحدود نیست. سرزمین اتحاد شوروی بکر و خالی از سکنه نیست؛ بلکه از کارگران، دهقانان، روشنفکران، پدران و مادران، همسران و برادران و فرزندان ما انباشته است. آن بخش از اتحاد شوروی که به تصرف دشمن درآمده و بخشهایی که قصد تصرفشان را دارد، نان و سایر ذخایر مورد نیاز ارتش و اهالی کشور را تامین می کند؛ آهن مور نیاز صنایع و کارخانه ها و مجتمع هایی را تامین می کند که برای ارتش ماشین آلات و تسلیحات می سازند. راه آهن شوروی نیز از این سرزمین ها می گذرد. از کف دادن اوکرائین، روسیه سفید، جمهوری های بالتیک، حاشیه رود دن و سایر مناطق به معنای از کف دادن سرزمین های وسیع است. به معنای آن است که ما بسیاری از مردم، نان، فلزات، کارخانه ها و مجتمع های خود را از دست داده ایم. ما در زمینه استفاده از منابع انسانی و تامین نان نسبت به دشمن، دیگر دست بالا را نداریم. ادامه عقب نشینی به معنای نابودی خویش و میهن ماست. هر تکه دیگر از خاک ما که رها شود و به دست دشمن بیفتد، او را قویتر و ما، دفاع ما، میهن ما را ضعیفتر خواهد کرد. بنابراین جلوی این بحث که ما تا ابد می توانیم عقب نشینی کنیم، سرزمین های بسیار داریم، کشوری وسیع و غنی داریم، جمعیت بسیار و نان کافی برای همیشه داریم را باید گرفت . این بحث ها قلابی و زیانبار است؛ ما را تضعیف و دشمن را تقویت می کند. اگر به عقب نشینی خاتمه ندهیم، دیگر نه نان در کار خواهد بود، نه سوخت، نه فلز، نه مواد خام، نه کارخانه و مجتمع، نه راه آهن. بنابراین زمان خاتمه عقب نشینی فرارسیده است. هیچکس نباید قدمی عقب بگذارد! این باید شعار جبهه های ما باشد. ما باید از هر یک از استحکامات، هر متر از خاک شوروی سرسختانه حفاظت کنیم. باید تا آخرین قطره خون به هر سانتیمتر از سرزمین خود بچسبیم و تا جایی که می شود از آن دفاع کنیم. میهن ما روزگار سختی را سپری می کند. ما باید به هر قیمت که شده جلوی پیشروی دشمن را بگیریم، به مصافش بشتابیم و نابودش کنیم. آلمان به آن اندازه ای که اضطراب آفرینان ادعا می کنند قدرتمند نیست. ایستادگی امروز ما در برابرش، ضامن پیروزی فردای ماست.”‏

‏  این فرمان که ترکیبی از اراده آهنین و درک درخشان وضعیت اساسی است، نحوه رهبری مردم شوروی توسط استالین در سال های جنگ را منعکس می کند. به خاطر همین نوع رهبری کردن بود که او از عشق و ستایش ماندگار توده ها نه فقط در مهد سوسیالیسم بلکه در سراسر دنیا برخوردار شد. به قول مائو، مردم دنیا با نفس های حبس شده هر گزارشی که از صحنه تکان دهنده نبرد در حال گسترش می رسید را دنبال می کردند. شعار حتی یک قدم عقب نگذارید! به فراخوان بسیج ارتش سرخ و یک اصل راهنمای نبرد استالینگراد تبدیل شد.‏

‏  مائو گفت که جنگ انقلابی فقط می تواند از طریق بسیج توده ها و با اتکاء به آنان به پیش برود. این حقیقت نه تنها در مورد سربازان در خطوط جبهه، بلکه درباره هر جنبه از امور جنگ صدق می کند. به واقع کل اهالی شوروی در خدمت پیشبرد امور جنگ بسیج شدند و همه چیز تابع جنگ شد. علیرغم سرزمین های فراوان و قابلیت های تولیدی عظیمی که شوروی از کف داده بود، میزان تولید تانک این کشور از ۶۰۰۰ عدد در سال ۱۹۴۲ به ۲۵۰۰۰ در سال ۱۹۴۲ افزایش یافت.‏

‏  دفاعی که از اتحاد شوروی صورت گرفت، بدون شک یک جنگ خلق بود. البته این جنگ برخلاف اغلب مراحل جنگ خلق در چین یا سایر جنگ خلق هایی که طی چند دهه اخیر به پیش رفته، عمدتا یک جنگ چریکی نبود؛ بلکه جنگی متحرک و موضعی با شرکت تعداد عظیمی سرباز و بکارگیری مهمات فراوان بود که عمل هماهنگ کلیه شاخه های قوای مسلح (پیاده نظام، تانک، نیروی هوایی، توپخانه، نیروی دریایی و غیره) را ایجاب می کرد. بعلاوه این نوع جنگ، ویژگی ها و قانونمندی های خود را داشت که رهبران سیاسی و نظامی می بایست آنها را می فهمیدند.‏

‏  مائو بر عامل آگاه و پویای انسان در جنگ تاکید می کند. این نکته را در چارچوب جنگ چریکی، ساده تر می توان مشاهده کرد. زیرا جنگ چریکی به میزان بسیار زیادی وابسته به شجاعت، ابتکار عمل، عزم و اراده فداکاری واحدهای نسبتا کوچک سربازان است. با وجود این، نبرد گسترده و فوق العاده هماهنگی که در اتحاد شوروی به پیش رفت نیز کاملا بیان همین حقیقت بود. و اگر نکته مائو نیاز به اثبات داشته باشد، مورد نبرد استالینگراد کافیست. ‏

‏  از همان آغاز جنگ، ارتش آلمان مبهوت روحیه جنگاوری سرباز شوروی شد. هالدر، ژنرال آلمانی در خاطرات خود نوشت که در همه جبهه ها، روس ها تا آخرین نفر می جنگند و به ندرت شاهد تسلیم کسی از آنان هستیم. به عقیده بیوور، بزرگترین خطای فرماندهان ارتش آلمان دست کم گرفتن ایوان (یعنی سرباز ساده ارتش سرخ) بود. این موضوع کاملا آشکار است که هیچکس مثل شوروی ها علیه ماشین جنگی آلمان نجنگید. اما همانگونه که نخستین سال جنگ نشان داد، فقط شجاعت و روحیه، کافی نبود. برای آزاد کردن نقش آگاهانه و پویای انسان، می بایست استراتژی و تاکتیکهای صحیح نیز به اجراء درآید.‏

استالینگراد ‏

روز ۲۱ اوت ۱۹۴۲، با عبور ارتش آلمان از رودخانه دن و رسیدن به چند کیلومتری رود ولگا، نبرد استالینگراد عملا آغاز شد. روز بعد، بمب افکنهای آلمانی وحشیانه شهر استالینگراد را به قصد نابودی، شخم زدند. واحدهای موتوریزه و تانکهای آلمان وارد شهر شده، به کرانه های ولگا رسیدند. به گفته “بیور” در همان هفته اول بمبارانها، ۴۰ هزار زن و مرد و کودک از جمعیت ۶۰۰ هزار نفری شهر کشته شدند. از روز ۲۵ اوت ۱۹۴۲، اغلب افرادی که توانایی نبرد نداشتند را از زیر بمباران بیرحمانه آلمانی رهانیدند و از شهر خارج کردند.‏

همه کسانی که در محلات و کارخانه های استالینگراد باقی مانده بودند در واحدهای دفاعی سازمان یافتند. منطقه صنعتی واقع در شمال شهر که چند مجتمع بزرگ را در بر می گرفت، در خدمت تولیدات نظامی قرار گرفته بود. حالا دیگر کارخانه تراکتورسازی دزرژنسکی، کارخانه باردیکادی و مجتمع اکتبر سرخ، تانک تولید می کردند و مستقیما به سمت جبهه روانه می ساختند. از روز ۳۰ سپتامبر، خط جبهه فقط چند دقیقه با این کارخانه ها فاصله داشت. مقر فرماندهی اصلی به سمت شرق (یا آسیایی) رود ولگا که کماکان بطور مستحکمی در دست شوروی ها بود منتقل شد. ارتش ۶۲ شوروی، بر خط جبهه باریکی که در مرکز شهر کشیده شده بود، پای محکم کرد. این جبهه که در برابر ارتش ششم آلمان برپا شده بود با خطوط جبهه ولگا فقط چند صد متر فاصله داشت. قوای آلمان بین ارتش ۶۲ و ارتش ۶۴ شوروی که در بخش جنوب شرقی به ایجاد خطوط دفاعی دست زده بود، قرار گرفت. فرماندهی سابق ارتش ۶۲ که ناتوانی خود در اجرای وظایف محوله را به اثبات رسانده بود، به جانب دیگر رود ولگا منتقل شد. فرماندهی به ژنرال واسیلی چویکوف سپرده شد و از او خواسته شد که استالینگراد را به هر قیمت که شده، حفظ کند. در آن زمان تعداد افراد ارتش ۶۲ به بیست هزار نفر تقلیل یافته بود و به شدت زیر آتش ارتش ششم آلمان قرار داشت. دستور هیتلر به ارتش ششم این بود که استالینگراد را به هر قیمت که شده، تسخیر کنید.در ماه سپتامبر، استالین و ژنرال ژوکوف که معاون فرمانده قوای نظامی شوروی بود، نقشه بزرگی را برای گرفتار کردن ارتش ششم آلمان در شهر استالینگراد و همزمان تدارک یک ضد حمله عظیم برای محاصره و نابودی کل ارتش ششم طراحی کردند. این عملیات که اسم رمز اورانوس بر خود داشت، کاملا مخفی نگاه داشته شد. استالین و ژوکوف از هرگونه بحثی بر سر این نقشه در بی سیم یا تلفن، حتی به رمز، خودداری کردند.‏

قوای شوروی دست به نبردی بیرحمانه زدند. گفته می شد که حتی یک ساختمان هم از بمباران ها جان سالم بدر نبرده، اما شوروی ها هر ویرانه را به قتلگاهی برای سربازان آلمان نازی تبدیل کردند. چویکوف برای پیشبرد جنگ خیابانی به تشکیل واحدهای کوچک ۶ تا ۹ نفری پرداخت. در جریان نبرد، ایستگاه مرکزی راه آهن، ۵ بار دست بدست شد. زمانی رسید که حتی یک انبار غله به یک جبهه کلیدی نبرد تبدیل شد. سربازان آلمان یک طبقه انبار را در تصرف داشتند و سربازان شوروی در طبقه بالایی و زیرین آنان مستقر شده بودند. چویکوف به قوای شوروی دستور داد که در هر حالت فاصله خط جبهه آنان از خطوط آلمانی ها نباید از ۵۰ متر بیشتر باشد تا همواره بتوان دشمن را با نارنجک مورد حمله قرار داد.‏

شورویها در پیشبرد این شکل از نبرد تن به تن و فشرده، تاکتیکهائی را بکار گرفتند که نقاط قوت سربازان یعنی بیباکی و خطر کردن و فداکاری را شکوفا کرد و امتیازات قوای آلمان، بویژه برتری تسلیحات و کثرت نفراتش را خنثی کرد. برپا کردن خطوط جبهه در فاصله نزدیک و در هم با قوای آلمان، کار دشمن را در استفاده از آتشبار یا حمله هوائی مشکل می کرد؛ زیرا نیروهای خودشان را هم به خطر می انداخت. چویکوف نوشت که سربازان آلمانی از نبرد تن به تن نفرت دارند:‏

‏”روحیه این نوع جنگ را ندارند. روحیه نگاه کردن در چشم سرباز شوروی را ندارند. بویژه شبها می توان محل استقرار سربازان دشمن در سنگرهای خط اول را تشخیص داد؛ زیرا بی وقفه شلیک می کنند. گاه اینکار پنج تا ده دقیقه ادامه پیدا می کند. واضح است که می خواهند به خودشان روحیه بدهند. بنابراین سربازان ما می توانند این “جنگجویان” را پیدا کنند و با یک گلوله یا بوسیله سرنیزه کلکشان را بکنند.” (نقل شده در نشریه “کارگر انقلابی”، ۱۵ آوریل ۲۰۰۱) شیوه جنگی امپریالیستی مبنی بر شلیک به هر هدف واقعی یا تخیلی، باعث شد که آلمانی ها فقط در ماه سپتامبر ۲۵ میلیون قطار فشنگ مصرف کنند. همین امر، مشکل دشمن در تامین و توزیع مهمات را وخیمتر کرد. (جای تعجب نیست که ارتش ارتجاعی اتحاد شوروی بعد از اینکه به یک کشور امپریالیستی تبدیل شد، در جریان تجاوز نظامی به افغانستان و اشغال آن کشور، مقادیر عظیمی بمب و فشنگ هزینه کرد. درست همان کاری که پیش از آن آمریکا در ویتنام کرده بود. این ماهیت طبقاتی جانور ارتجاعی است که او را به چنین شیوه نبردی می کشاند.)‏

جنبش تک تیراندازان شوروی که افرادی مانند “زیتف” (قهرمان فیلم “دشمن در آستانه خانه” که به “خرگوش صحرائی” مشهور بود) در آن جای داشتند، ضربات سختی بر ماشین جنگی آلمان وارد کردند. آنان که در شاه لوله های خشک و ویرانه ها پناه گرفته بودند، نه فقط تعداد زیادی از سربازان آلمانی را نابود کردند، بلکه یک تاثیر کلی بر صحنه نبرد بجای گذاشتند. به گفته چویکوف، آنان باعث شدند که “آلمانی ها به جای راه رفتن، چار دست و پا بر زمین بخزند.”‏

اگرچه در اوج نبرد قریب به دو میلیون سرباز درگیر شدند، اما پیشبرد نبرد به میزان بسیار زیادی توسط جنگ و گریزهای پراکنده از سوی واحدهای کوچک و حتی افراد جداگانه صورت گرفت. برای نمونه، برای دفاع از نقطه مرتفع محاط بر شهر که “مامائف کورگان” نام داشت و تحت محاصره قرار گرفته بود، تعداد اندکی که شامل چند صد سرباز می شدند درگیر شدند. این سربازان بر اهمیتی که حفظ “مامائف کورگان” بر نتیجه نهائی نبرد داشت آگاه بودند. به همین خاطر با عزم راسخ و به هر قیمت، به دفاع از این نقطه مرتفع برخاستند؛ آنهم در شرایطی که موفقیت در این کار اغلب غیر ممکن بنظر می رسید.‏

یکی از شاهکارهای پر آوازه استالینگراد، دفاع از “خانه پاولوف” بود این محل بعدها به نام سرجوخه “یاکف پاولوف” نامگذاری شد که فرمانده تعداد اندکی سرباز در دفاع از ساختمان مذکور بود. این ساختمان که نبش یک خیابان اصلی قرار داشت یک موضع استراتژیک محسوب می شد. سربازان بدون لحظه ای استراحت، پنجاه شبانه روز جنگیدند و زیر حملات آتشبارها، تانکها و بمباران های هوائی آلمانی ها دوام آوردند. نکته مهم و شایان ذکر اینست که مدافعان “خانه پاولوف” مجموعه رنگارنگی از ملیت های مختلف مردم شوروی بودند: روسها، اوکرائینی ها، ازبک ها، قزاق ها، تاجیک ها، تاتارها و سایرین. اگرچه “بیور” متفرعنانه نقش رزمندگان “بی فرهنگ” آسیائی را در نبرد استالینگراد نادیده می گیرد، ولی واقعیت اینست که ملل غیر روس نقشی حیاتی در امر دفاع از شهر، انتقال و تامین مایحتاج، و نیز در ضد حمله نهائی بازی کردند.‏

مدافعان استالینگراد در کار نابودی یا از کار انداختن تانکهای آلمان خبره شدند. باید اشاره کنیم که در مراحل اولیه جنگ جهانی دوم، تانکها در پیروزیهای آلمان نازی نقش مرکزی داشتند. تاکتیکهای مدافعان استالینگراد اغلب شامل حمله به تانکها از فاصله چند متری می شد. لازم به گفتن نیست که اینگونه قهرمانی ها با قربانی های بسیار همراه بود: بر اساس منابع رسمی شوروی، ۴۸ درصد از کل مردان و زنان بسیج شده در نبرد استالینگراد، کشته و زخمی و یا اسیر شدند.‏

جنبه دیگر دفاع استالینگراد، اتحاد فوق العاده محکم افسران و سربازان بود. به همین خاطر تصویری که فیلم “دشمن در آستانه خانه” از فرماندهان شوروی ارائه می کند، خشم بیننده آگاه را بیش از پیش بر می انگیزد. چویکوف تصمیم گرفت که محل فرماندهی خود را به یک منطقه امن تر یعنی جزیره ای که همان نزدیکی ها بر رود ولگا قرار داشت، منتقل نکند. او درباره این تصمیم نوشت: “چنان انتقالی می توانست تاثیر منفی فوری بر روحیه رهبران واحدها، افسران و کل رزمندگان بر جای گذارد. ما اهمیت این موضوع که نباید تمام وقت در مقرهای فرماندهی بنشینیم، و باید مرتب از محل های استقرار جوخه ها و هنگ ها و حتی سنگرها بازدید کنیم را…. فهمیدیم. بدین ترتیب، رزمندگان به چشم می دیدند که ژنرال ها ـ اعضای شورای نظامی ـ همیشه در کنارشان هستند.”‏

یکی از ارتجاعی ترین صحنه های فیلم “دشمن در آستانه خانه”، به گلوله بستن سربازان شوروی به هنگام عقب نشینی توسط فرماندهان خودشان است. اینبار نیز مثل اغلب دروغپردازی ها، یک جو حقیقت (یعنی تاکید زیاده از حد بر استفاده از زور) مورد استفاده قرار گرفته تا کوهی از دروغ تحویل بیننده داده شود. این یک قانون جنگ است که هیچ ارتشی، متعلق به هر طبقه ای که باشد، نمی تواند فرار از جبهه را تحمل کند. نمی توان جبونی خودخواهانه را مجاز شمرد زیرا اینکار جان سربازان دیگر و نتیجه نهائی یک نبرد را تهدید خواهد کرد. جنگ، خود یک “اجبار” بزرگ است که در آن، منافع هر فرد تابع کل است و باید چنین باشد. اینکه ارتش سرخ شوروی مانند هر ارتش دیگری، دستورات محکمی مبنی بر شلیک به فراریان از صحنه نبرد داشت، یک واقعیت است. اما این نتیجه گیری که دستاوردهای عظیم ارتش سرخ نتیجه حاکمیت نوعی ترس یا سلطه “ترور” بوده، یک ادعای کاملا مسخره است. علیرغم اینها، درک استالین از نحوه برخورد به فراریان و مقوله ترسوئی در جنگ، از نقاط ضعف معینی رنج می برد. این نقاط ضعف به همان خطاهایی مربوط می شد که بعدها مائوتسه دون در انتقاد از استالین خاطر نشان کرد.‏

در بخشهای پایانی فرمان “حتی یک قدم عقب ننشینید!” که قبلا از آن صحبت شد، استالین تاکید نادرستی بر اعمال انضباط با استفاده از ابزار نظامی داشت. او حتی نظام ایجاد جوخه های تنبیهی در ارتش آلمان را تحسین کرد. این جوخه ها متشکل از سربازان فراری بود و به آنان یک شانس دیگر داده می شد تا با نبرد در دشوارترین قسمت های جبهه، “گناه خود را بخرند.” استالین خواهان آن بود که نظام مشابهی در ارتش شوروی بوجود آید. اینجا استالین تاکید بیش از حدی بر تشابهات دو ارتش و نیاز آنها به اعمال انضباط می گذارد و بدین طریق ماهیت اساسا متفاوت دو ارتش را مخدوش می کند. در عین حال که هر ارتشی مستلزم انضباط آهنین نظامی است، اما چگونگی پیاده کردن و تضمین انضباط کاملا به اینکه چه طبقه ای حاکم است و کدام نظام اجتماعی در ارتش بازتاب می یابد، ربط دارد. این بخشی از معنی جمعبندی نظامی موجزی است که مائوتسه دون در عرصه استراتژی نظامی ارائه کرد: “تو به شیوه خود بجنگ، من به شیوه خود.”‏

در واقع، ارتشهای تحت رهبری پرولتاریا می توانند و باید برخورد بنیادا متفاوتی از ارتشهای ارتجاعی نسبت به مسئله انضباط و برقراری آن داشته باشند. اگرچه یک دولت سوسیالیستی گاهی اوقات می تواند و باید از شکل های مختلف اعمال زور استفاده کند (که برای نمونه می توان به فراخواندن افراد زیر پرچم اشاره کرد)، اما شالوده انضباط در ارتش نهایتا باید بر حقانیت آرمان، آگاهی سربازان و همبستگی میان رهبران و رهبری شوندگان استوار باشد. مائو تاکید کرد که “کار سیاسی، خون حیات بخش ارتش است.” عمل استالین نیز عمدتا و من حیث المجموع همین بود؛ بدین شکل که توده ها را بر می انگیخت و اتحاد و انضباط آنان را تضمین می کرد. سیاست حزب این بود که برای انجام مهمترین و خطرناکترین وظایف در جبهه ها، مصصم ترین کمونیستها را از سطوح مختلف اعزام کند. حزب با اینکار الگوی روشن و قدرتمندی ارائه می کرد. ترس از دادگاه های نظامی هرگز نمی توانست چنین تاثیر قدرتمندی بر ارتش داشته باشد.‏

بعلاوه این هم واقعیتی است که ارتش پرولتری هم از نیروهای پیشرو و میانی و عقب مانده تشکیل شده است. اگر چه ایدئولوژی پرولتری یک عامل محرکه قدرتمند بخش پیشرو است، اما ساده اندیشی است اگر فکر شود صرفا با رجوع به بخش آگاه تر می توان بر عقب افتادگی بخشهای دیگری از سربازان که ترس جان دارند، غلبه کرد. روشن است که زور یا اجبار در هر تشکیلات نظامی، و بیشتر از آن در صحنه هر نبرد، نقش بازی می کند. اما در اینجا بحث بر سر اینست که چه نوع زور و چه سیاستهائی باید اعمال شود. اینکه کدام طبقه در مقام رهبری قرار دارد، تفاوت عظیمی در چگونگی اعمال زور و سیاستها بوجود می آورد. در همین مورد، می توان به یک نمونه جالب، یعنی سیاستی که نیروهای مسلح انقلابی ویتنام طی جنگ علیه امپریالیسم آمریکا در برخورد به فراریان اتخاذ کردند، اشاره کرد. فراریان از جبهه، حتی کسانی که بارها چنین کرده بودند، بعد از اینکه از سوی توده های روستای محل زندگیشان مورد انتقاد شدید قرار می گرفتند مجددا در واحد قبلی خود در ارتش پذیرفته می شدند. سیاست شوروی که بر اعدام فراریان و افراد جبون تاکید داشت، در واقع بر جنبه نادرست تکیه می کرد (اعلام اینکه افراد خانواده فراریان هم مجازات می شوند نیز آشکارا نادرست بود). بعلاوه، پیشنهاد استالین مبنی بر ایجاد جوخه های تنبیهی بر اساس الگوی ارتش آلمان نیز کاری بیهوده و بی معنی بود. با اینکار، افراد عقب مانده یکجا جمع می شدند و تحت رهبری عقب مانده ترین افسران قرار می گرفتند. مسلما اینکار نمی توانست شرایط مساعدی برای تحول واقعی افکار و رفتار آنان ایجاد کند.‏

‏ ‏

درباره مقوله “جنگ بزرگ میهنی”‏

‏”بیور” و “آنو”، توضیح مشابهی از قهرمانی انکارناپذیر رزمندگان شوروی ارائه می کنند. علیرغم بهتان ها و تحریفاتی که در کتاب “بیور” و فیلم “آنو” وجود دارد، اما جلوه های این قهرمانی در آنها نیز انعکاس یافته است. قهرمانی رزمندگان شوروی با “میهن پرستی” توضیح داده شده است. به عبارت دیگر، می گویند که سربازان شوروی صرفا به خاطر نفرت از نیروی تجاوزگر خارجی و عشق غریزی به “وطن”، دست به کارهایی زدند که هیچیک از ارتشهای اروپائی قادر به انجامش نشدند. واقعیت اینست که همه کشورهای اروپا کوشیدند ارتش خود را با فراخوانهای میهن پرستانه بسیج کنند. آیا هیچ ملتی را “میهن پرست تر”، و در این مورد باید گفت هیچ ارتشی را شووینیست تر از امپریالیسم فرانسه سراغ دارید؟ با وجود این، سربازان و ارتش فرانسه طی جنگ جهانی دوم سوراخ موش می خریدند.‏

شاید هم مسئله را باید در چارچوب نوع ویژه ای از میهن پرستی “روسی” توضیح داد که کیفیت معجزه آسائی دارد و از میهن پرستی هر ملت دیگری قویتر است؟ اما یادآوری جنگ جهانی اول و تجاوز ارتش امپریالیستی آلمان به روسیه، برای اثبات پوچ بودن این بحث کافیست. مسلما تزار و بورژوازی روسیه کوشیدند توده های روس، به ویژه دهقانان را تحت شعار “دفاع از سرزمین پدری” بسیج کنند. اما همانطور که می دانیم، ارتش روسیه در جبهه گرفتار شکستهای پیاپی شد و به شدت روحیه اش را باخت. فراخوان لنین مبنی بر ضــدیــت با دفاع از “سرزمین پدری” امپریالیستی، و لزوم تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی انقلابی، نقشی تعیین کننده در گرد آمدن سربازان زیر پرچم بلشویک ها بازی کرد. فراخوان لنین مبنی بر خروج فوری روسیه از جنگ جهانی اول، بخشی از شعار مشهور انقلاب اکتبر یعنی “زمین، نان و صلح” بود.‏

بنابراین چه تفاوتی میان روسیه تزاری به هنگام جنگ جهانی اول و اتحاد شوروی به هنگام جنگ جهانی دوم موجود بود؟ یک دنیا تفاوت. طی جنگ جهانی دوم، در اتحاد شوروی دیکتاتوری پرولتاریا برقرار بود. دولتی برقرار بود که در آن، طبقه کارگر در اتحاد با دهقانان و سایر زحمتکشان بر جامعه حکم می راند. استثمارگران کهن از قدرت به زیر کشیده شده، تحت انقیاد قرار گرفته بودند. گام های عظیمی در مسیر ساختمان یک اقتصاد نوین سوسیالیستی که بر استثمار مبتنی نبود، به پیش برداشته شده بود. نیروی تولیدی توده های زحمتکش، آزاد از بردگی مزدی سرمایه داری، به شکلی کاملا بیسابقه رها شده بود، و آنچنان معجزه می آفرید که باعث تحسین هر ناظر خارجی می شد. (لازم به توضیح است که مدتها بعد، یعنی پس از خیانت رویزیونیستها در اتحاد شوروی که متعاقب مرگ استالین به سال ۱۹۵۳ صورت گرفت، بورژوازی جرات کرد و این بحث دروغ را اشاعه داد که تا به حال، جامعه تحت “سلطه ترور” حاکمیت کمونیستی قرار داشته است. طی دوران ساختمان سوسیالیستی قبل از جنگ دوم جهانی، جنب وجوش جامعه، شور و هیجان انقلابی مردم و حمایت گسترده ستمدیدگان دنیا از اتحاد شوروی آنچنان قدرتمند و آشکار بود که راه اشاعه چنین تبلیغاتی را می بست. نمونه این “تاریخ نگاری دروغ آمیز” را در مورد چین سوسیالیستی هم می بینیم. فقط بعد از شکست سوسیالیسم بود که امپریالیستها واقعا توانستند شب را روز، و روز را شب جلوه دهند.(۱‏)

‏ بنابراین وقتی که در سال ۱۹۴۱، هیتلر به اتحاد شوروی حمله کرد، برخلاف سایر کشورها در اروپا، توده ها واقعا چیز بسیار ارزشمندی داشتند که از آن دفاع کنند. آنان دولت سوسیالیستی را داشتند که نتیجه انقلاب اکتبر و نبردشان با بورژوازی بود. بذر توان و شور و امیدهای یک نسل در این دولت سوسیالیستی جوانه زده بود. چه فاصله عمیقی بود میان دفاع از این دستاورد با حمایت جنگ طلبانه ناسیونالیستی سایر به اصطلاح قدرتهای بزرگ! آن قدرتها هم بدون شک با امپریالیسم آلمان مخالف بودند ولی هدفی جز حفاظت از استثمار و ستم خونخوارانه ای که بر مردم سراسر دنیا روا می داشتند (نظیر امپراتوری بریتانیا)، یا توسعه استثمار و ستم (نظیر امپریالیسم تازه نفس آمریکا) در سر نداشتند.‏

در عین حال، شماری از اقدامات استالین و رهبری شوروی هر چه بیشتر این امکان را به دشمنان سوسیالیسم داد تا ماهیت طبقاتی جنگ خلقی که توسط اتحاد شوروی به پیش برده شد را بپوشانند. هنوز چند ساعت از آغاز درگیری نگذشته بود که شوروی ها آن را “جنگ بزرگ میهنی” خواندند. اینکار یادآوری آگاهانه “جنگ میهنی” در تاریخ روسیه بود که به سال ۱۸۱۲ در پاسخ به لشکرکشی ارتش فرانسه تحت رهبری ناپلئون به روسیه تزاری برپا شد. در آن جنگ، ارتش ناپلئون که به دروازه های مسکو رسیده بود، عقب رانده شد. سرود “انترناسیونال” کنار گذاشته شد و در مراسم دولتی از سرود جدیدی استفاده شد. تلاش زیادی برای برانگیختن احساسات میهن پرستانه روسی و تاکید بر آن انجام گرفت. ایزنشتاین سینماگر شوروی که شهرت جهانی دارد، فیلم قدرتمندی در ستایش از “الکساندر نوسکی” (الکساندر کبیر) ساخت که یکی از شخصیتهای تاریخ روسیه قرون وسطی است و به خاطر متحد کردن ملت در برابر تجاوزگران “تویتن” (قبایل آلمانی) شهرت دارد. یک نمونه جالب دیگر، “فرمان شماره چهار” است که به امضای ژنرال یرمنکو (رهبر نظامی کل جبهه جنوب غربی) و نیکیتا خروشچف (که بعدها در مقام کمیسر سیاسی اصلی ارتش سرخ در آن جبهه فعالیت کرد) منتشر شد. این فرمان که برای بکار بستن رهنمود استالین مبنی بر “حتی یک قدم عقب ننشینید!” صادر شده، خطاب به “حزب بلشویک، ملت ما و کشور کبیر ما” است. به عبارت دیگر، خروشچف و یرمنکو، “ملت روسیه” را هم تراز با کشور (اتحاد شوروی سوسیالیستی) قرار دادند. جالب اینجاست که استالینگراد در مکان استراتژیکی واقع بود که روسیه را با تعداد زیادی از جمهوری های غیر روس متصل می کرد. در نبرد استالینگراد نیز شمار گسترده ای از سربازان و افراد عادی غیر روس مستقیما شرکت داشتند.‏

بطور کلی، خط سیاسی شوروی در آن زمان، تلاشی بود برای اینکه درک از نیاز به دفاع از دولت سوسیالیستی را با رجوع به ناسیونالیسم روس به هم آمیزد. شک نیست که رهبری شوروی برای متحد کردن گسترده ترین بخشهای اهالی تا حد ممکن، زیر فشار جدی قرار داشت. مشکل بتوان از آنان خرده گرفت که چرا از بعضی احساسات میهن پرستانه، حتی در مورد بخشهائی از اهالی که برخوردشان به سوسیالیسم از کج دار و مریز تا خصمانه متغیر بود، سود جستند. برخی شخصیتهای فیلم “دشمن در آستانه خانه”، معرف این نوع نیروهای عقب مانده هستند که در تلاش رژیم شوروی برای ایجاد یک جبهه متحد علیه تجاوزگران فاشیست جای گرفتند.‏

اما به هیچوجه نمی توان انکار کرد که قلب و روح جنگ شوروی، کمونیستها و پرولتاریای آگاه بودند. آنان بودند که به استقبال هر مهلکه ای می شتافتند، سرمشق می شدند و بقیه را به پیش می راندند. یک نمونه را از گزارش “بیور” نقل می کنیم. در جریان نبرد استالینگراد، کارخانه ای در شرق یعنی در منطقه امن کوه های اورال برپا شده بود که تانکهای مشهور ت ـ ۴۳ تولید می کرد. تصمیم آن شد که از بخواهند کارگران آن مجتمع برای همراهی تانکها تا جبهه، به مثابه سربازان ارتش شوروی، داوطلب شوند. با وجودی که همه از خطرات عظیم با خبر یودند، در عرض ۶۳ ساعت ۳۶۳۴ نفر نام نویسی کردند که ۱۲۵۳ نفرشان زن بودند.‏

طی جنگ، برخی تغییرات در ارتش صورت گرفت که به تقویت نیروها و شیوه های بورژوائی انجامید. سسله مراتب ارتش احیاء شد و فرماندهان ارتش سرخ که قبلا آنان را با عنوان “رفیق” صدا می زدند، به سبک دوران قبل از انقلاب، “افسر” خطاب شدند. نظام فرماندهی دوگانه بین فرمانده نظامی و کمیسرهای سیاسی ملغی شد. (ظاهرا این کار به خاطر کسب رضایت افسران دوره قدیم صورت گرفت که از “مداخلات” کمیسرهای کمونیست ناخشنود بودند.) “بیور” می نویسد:‏

‏”به ژنرال های ارتش سرخ، آشکارا و با سر و صدا جایزه داده می شد. دادن سردوشی که مظهر امتیاز به حساب می آمد و برخی از اوباشان بلشویک (!) در سال ۱۹۱۷ آنها را به تن افسران تزاری فرو می کردند، دوباره باب شد… یکی از سربازان واحد گارد، خبر دادن سردوشی را از پیرمردی شنید که در ایستگاه راه آهن مشغول واکس زدن چکمه ها بود. پیرمرد با عصبانیت و ناباوری می گفت “اینها دوباره دارند سردوشی های طلائی را باب می کنند.” همقطاران سرباز نیز که خبر را وقت بازگشت به قطار از زبان دوستشان شنیدند شگفت زده شدند. آنان می پرسیدند: “چرا در ارتش سرخ؟”‏

بحث در مورد امتیازاتی که استالین به قشر بورژوا داد و شیوه های بورژوائی که به خاطر واقعیات جنگ الزام آور شد، از حوصله این نوشته خارج است. بدون شک، برخی تغییرات در سیاستهای گذشته، ضروری و امکان پذیر بود. اما درک این مسئله اهمیت دارد که چنین تغییراتی، چه آنها که احتمالا صحیح بوده و چه آنها که زیر سئوال است، نتایج معینی بر جای می گذاشت. اینها، تاثیرات منفی جدی و معینی داشتند. نیروهای پیشرو، گیج و جهت گم کرده به حال خود رها شدند. این در حالی بود که گرایشات عقب مانده، میدان عمل بیشتری یافته بودند. برای مثال، فهم این مسئله خیلی مشکل است که چگونه ناسیونالیسم روس قرار بود همبستگی ملیتهای مختلف اتحاد شوروی را تقویت کند. حال آنکه اثبات شده بود همبستگی ملل، پایه و اساس توان جنگی شوروی است.‏

بعلاوه، بعضی درکهای نادرست استالین در مورد خصلت متناقض سوسیالیسم باعث شد که وی راحتتر به دام اشتباهات معینی بیفتد. بکار بستن شیوه های بورژوائی، به میزان زیادی بورژوازی را در حزب تقویت کرد و پرولتاریا را درست در شرایط کسب بزرگترین پیروزیهای نظامیش، تضعیف کرد. درصد قابل توجهی از همان افراد که بعدها قدرت را غصب و سرمایه داری را در اتحاد شوروی احیاء کردند، منجمله خود خروشچف، در جنگ فعال بودند. مارشال ژوکوف به عنوان وزیر دفاع شوروی در میانه دهه ۵۰ میلادی، نقشی کلیدی در حمایت از کودتای خروشچف بازی کرد. این واقعیتی است که از نظر بورژوازی درون حزب، از روسیه دفاع شده بود و نه از سوسیالیسم که خودشان خیال سرنگونیش را در سر می پروراندند. بعدها، رویزیونیستهای شوروی برای به تن کردن یونیفورم “جنگ بزرگ میهنی” تلاش بسیار کردند تا به حاکمیت خود مشروعیت بخشند.‏

‏ ‏

زنان

یک جنبه مشترک در هر جنگ خلق، شرکت وسیع زنان است. این جنبه به شکل خیره کننده ای در نبرد استالینگراد نیز مشاهده شد. فیلم “دشمن در آستانه خانه”، یکی از زنان قهرمان ارتش سرخ را به نمایش می گذارد. او یک زن جوان یهودی است که خانواده اش قربانی کشتارهای نازی در ابتدای جنگ شده اند. اما وی یک عنصر میانی تصویر شده است، نه یک رزمنده کمونیست پیشرو. با وجود این، یکی از مشخصات ارتش سرخ شوروی، نقش قهرمانانه ای بود که هزاران زن آگاه در خطوط جبهه بازی کردند.‏

این واقعیتی است که قدرتهای امپریالیستی متفق، نظیر انگلستان و آمریکا، مجبور شدند به خاطر الزامات جنگ، زنان را در فعالیتهای مختلف مربوط به جنگ بسیج کنند. این کاری است که همین امروز هم ارتش آمریکا انجام می دهد. اما یک ارتش ارتجاعی بازتاب جامعه بورژوا و پدرسالاری است که هرگز نمی توان نیروی نهفته زنان را آزاد کند. در مقابل، یک ارتش مردمی که ارتش سرخ مسلما نمونه ای از آن بود، نمی تواند بدون آزاد کردن انرژی انقلابی زنان که نیمی از جامعه اند، موجودیت داشته باشد. جنگ خلق، دشمن را با بسیج توده ها و اتکاء به آنان شکست می دهد؛ و این کار با کنار زدن موانع ستم و سنت و عادت که مردم را از حاکم شدن بر جامعه باز می دارد میسر می شود. هر چند رهبری شوروی امتیازاتی برای ارزشهای سنتی روسیه قائل شد، اما زنان اتحاد شوروی سوسیالیستی را با روحیه کمون پاریس بسیج کرد و نه روحیه کاترین کبیر. (۱) وقتی جنگ به پایان رسید، بیش از ۲۴۶۰۰۰ زن یونیفورم پوش در جبهه بودند؛ که این “هنگ بمب افکن شب چراغ” زنان گارد ۴۶۷ را هم شامل می شد. افراد این هنگ از خلبان گرفته تا اسلحه ساز و مکانیک، همگی زن بودند.‏

زنان استالینگراد نه فقط تعداد زیادی از سربازان فاشیست را در جبهه نبرد نابود کردند، بلکه حضور آنان به خودی خود آلمانی ها را آشفته کرده بود. “بیور” بخشی از نامه یک سرباز آلمانی به پدرش را در کتاب خود نقل می کند: “تو مرتبا می گوئی که به اصولت ایمان داشته باش تا پیروز شوی. تو این حرفها را فراموش نخواهی کرد زیرا دیگر زمان اینکه هر آدم معقول در آلمان به جنون این جنگ لعنت بفرستد، فرا رسیده است. توضیح آنچه در اینجا اتفاق می افتد ناممکن است. هرکس که هنوز در استالینگراد سر و دست دارد، زن یا مرد، مشغول جنگیدن است.”‏

دفاع استوارانه از شهر استالینگراد پیروز شد. بر ارتش آلمان تلفات عظیمی وارد آمد و با نزدیک شدن زمستان، بطور جدی با کمبود سور و سات روبرو شد. در بین قوای آلمان که توقع پیروزی آسانی داشتند، روحیه باختگی وسیعی به چشم می خورد.‏

روز دهم نوامبر ۱۹۴۲، بعد از یک تدارک با حساب و کتاب اما اضطراری، ضد حمله اورانوس آغاز شد. ارتش ششم آلمان بطور کامل به محاصره افتاد. به گفته “بیور”، آغاز ضد حمله در ذهن بسیاری از سربازان شوروی به مثابه روز کبیر جنگ ثبت شد. ارتش سرخ موفق شد ضربات قدرتمندی بر قوای آلمان و موتلفانش وارد کند. دشمن به تله افتاده بود. ارتش ششم آلمان توانست به لطف بمباران های هوائی، دو ماه دوام بیاورد. فرمانده این ارتش که “پائولوس” نام داشت اتمام حجت حکومت شوروی برای دست کشیدن از این مقاومت بی سرانجام را رد کرد. تسلیم نهائی در روز ۳۱ ژانویه ۱۹۴۳ انجام گرفت؛ یعنی فقط زمانی که “پائولوس” و افسران عالیرتبه ارتش ششم اسیر شدند. کمی قبل از این تاریخ، “پائولوس” بوسیله هیتلر به مقام فیلد مارشالی ارتقاء یافته بود. ۸۰ هزار افراد باقیمانده ارتش ششم به اسارت در آمدند. این واقعه مردم سراسر جهان را شادمان ساخت. اگرچه ماشین جنگی آلمان چند سال دیگر هم دوام آورد و یک دشمن پلید باقی ماند، اما ورق برگشته بود. به قول مائوتسه دون، استالینگراد “نقطه عطف جنگ جهانی دوم” بود. (۲)‏

استالینگراد به مثابه یکی از عظیمترین تجارب جنگ انقلابی ثبت شده است. دلیل خوبی وجود دارد که پرولتاریا در سراسر دنیا از آنچه پیشینیان ما در سواحل ولگا انجام دادند، احساس غرور کند. ما هرگز نباید اجازه دهیم که دشمنان ما پیروزی هائی که طی آن چند ماهه سرنوشت ساز بدست آوردیم را بدنام یا تحریف کنند. آن نبردها، مسیر تاریخ دنیا را رقم زد. مسلم است که ما نباید از جذب همه درسهای نبردهای گذشته باز بمانیم. از این طریق است که می توانیم قاطعتر و موثرتر در نبردهای پیشاروی بجنگیم.‏

توضیحات ‏

‏۱) کاترین کبیر در قرن ۱۸ میلادی، ملکه روسیه بود. او بود که روسیه را گسترش داد و حامی یک دوره “روشنگری” شد.‏

‏۲) مائوتسه دون، مقاله “نقطه عطف در جنگ جهانی دوم”‏