کمونیسم در برابر اکونومیسم

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۶ دقیقه

از حقیقت شماره ۳۱ و ۳۳- دی ۱۳۸۵

چرا آگاهی طبقاتی “بیرون” از طبقه کارگر قرار دارد؟

 خودآگاهی طبقه کارگر یعنی اینکه طبقه ما خودش را بشناسد. بفهمد که چگونه در بطن نظام سرمایه داری دائما به وجود می آید و ادامه حیات می دهد. از رابطه خود با نظام حاکم (و نه فقط با سرمایه دار یا کارفرما) آگاه شود. بداند که چرا ظرفیت تغییر این نظام به یک نظام اجتماعی عالیتر را دارد و چگونه می تواند این توان بالقوه را بالفعل کند. طبقه کارگر جنبه های پراکنده و حسی این آگاهی را از تجربه خود می تواند کسب کند اما آگاهی همه جانبه و عمیق، یا به عبارتی شناخت و دانش طبقاتی، چیزینیست که خود به خود و صرفا از درون تجربه روزمره کارگران به دست آید. برای این کار باید به کلیت ساختار نظام سرمایه داری که طبقه کارگر بخشی از آن است، نگاه کرد. کارگر در تجربه روزمره اش با نظام سرمایه داری به آگاهی بسیار محدود و حتی تحریف شده ای از خود می رسد. آگاهی حاصل از این تجربه چیست؟ این که او به عنوان دارنده نیروی کار با کارفرما به عنوان صاحب سرمایه وارد یک مبادله کالائی شده است. مبارزات خودبخودی جمع کارگران نیز در سطح تامین شرایط بهتر برای این مبادله کالائی جمعی، چانه زنی جمعی، و مقاومت در برابر «جر زنی های» کارفرما در این معامله، باقی می ماند.

طبقه کارگر بدون نگاه کردن به کلیت ساختار سرمایه داری حتی نمی تواند خود را بشناسد. بخش عمده این ساختار بیرون از طبقه کارگر قرار دارد. طبقه کارگر تنها جزئیاز این کل است. طبیعی است که آگاهی نسبت به کل، نیاز به یک نگاه فراگیر و از “بیرون” دارد. برای فهمیدن نقش و کارکرد قلب باید به کل بدن انسان نگاه کرد. باید کل کارکرد و سوخت و ساز بدن را بررسی کرد. باید به فرایند تکامل کل اندامهای انسان در ارتباط با یکدیگر رجوع کرد. این در مورد شناخت از نقش و جایگاه طبقه کارگر در جامعه طبقاتی هم صدق می کند. اگر طبقه کارگر از درون خود بیرون نیاید و به کل ساختار جامعه طبقاتی آگاهی پیدا نکند، اصلا نمی فهمد که خود در طول تاریخ چگونه شکل گرفته است. کسانی که با این حقیقت ساده مخالفت می کنند از دیالکتیک و ماتریالیسم فاصله گرفته اند. چگونگی شکل گیری و تکامل،  جایگاه و ظرفیت طبقه کارگر را متفکرانی دریافتند و به شیوه ای علمی مدون کردند که “بیرون از طبقه کارگر” قرار داشتند. اما این “بیرون” بودن از فعل و انفعال روزمره طبقه، ذره ای از حقیقت علمی نظریه آنان کم نکرد. مارکسیسم اینگونه متولد شد. “مانیفست کمونیست”، فراخوان و چکیده این خودآگاهی بود.

از زمان مارکس و انگلس تا به امروز، حاکمان و ایدئولوگ های نظام سرمایه داری،  آگاهیانقلابی و دانش طبقاتی را بسیار خطرناک تلقی کرده اند و کاملا حق با آنهاست! زیرا اشاعه این آگاهی و به کار گرفتن این دانش، تقسیم کار پایه ای و حیاتی سرمایه داری را مختل می کند. طبقه کارگر به واسطه این آگاهی واقعا تبدیل به یک طبقه میشود. فاصله میان “بودن” و “شدن” طبقه کارگر را این دانش پر می کند.

بر مبنای تصور رایج در میان بسیاری از چپ ها، مارکسیسم بخاطر این به وجود آمد که طبقه کارگر نیاز به تئوری داشت. ولی این طور نیست. مارکسیسم در نقد سرمایه داری به وجود آمد. مارکس در جریان بررسی کارکرد سرمایه داری، نطفه نابودیاین نظام یعنی طبقه کارگر را در بطن آن شناسائی کرد.  مارکس با نگاه دیالکتیکیخود ظرفیت ها و محدودیت های طبقه کارگر را یکجا در نظر گرفت و بر این اساس کوشید به قانونمندی های مبارزه طبقاتی دست یابد. مارکس به این نتیجه گیریعلمی رسید که طبقه کارگر “جزئی” از نظام سرمایه داری است که به لحاظ تاریخی، ظرفیت و منفعت و گرایش آن را دارد که این “کل” را سرنگون کند و رهبر تکامل بعدیجامعه بشری باشد. در عین حال، طبقه کارگر به علت تقسیم کار جامعه سرمایه داریدر جائی قرار گرفته که نمی تواند به کل فرایند تولد و تکامل خویش و کل فعل و انفعالات نظام سرمایه داری نگاه کند و به لحظات آن آگاه شود. از نقطه ای که ایستاده است نمیتواند جایگاه خود و بقیه قشرها و طبقات را ببیند.

 پیدایش مارکسیسم در نقد سرمایه داری، ضربه ای بزرگ و تاریخی به این محدودیت طبقه کارگر زد. در واقع، قطب آگاهی انقلابی و دانش طبقاتی بنیان نهاده شد ولی تضاد میان محدودیت و ظرفیت، بالقوه و بالفعل، خودانگیختگی و خودآگاهی، یک وجه لاینفک از پدیده طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی است. این تضاد مرتبا به اشکال گوناگون تولید می شود و خودنمایی می کند. حل این تضاد و غالب شدنیک وجه آن بر وجه دیگر، فرایندی طولانی است و یک شبه و یک بار برای همیشه صورت نمی گیرد. پیدایش مارکسیسم و حتی نفوذ و اشاعه آن در میان طبقه کارگر، آگاهی انقلابی را بر نوار ژنتیکی کارگران ثبت نمی کند و دانش طبقاتی جزئی از ژن آنان نمی شود. مارکسیسم باید مرتبا به میان طبقه کارگر برده شود. باید پا به پایتکامل مبارزه طبقاتی، تولید و آزمون های علمی بشر مرتبا نو و متکامل شود و آگاهیانقلابی طبقه کارگر را تر و تازه کند. باید نسل از پی نسل، کارگران را در مسیر نابود کردن سرمایه داری و رهبری نوع بشر به سوی جامعه نوین مسلح و مجهز کند.

همه مشاجراتی که حول مساله آگاهی طبقاتی و آگاهی خودانگیخته جریان داشته و دارد،  دست آخر به این موضوع منتهی می شود که آیا طبقه کارگر ظرفیت، منافع و گرایش آن را دارد که سکان تکامل بعدی جامعه بشری را بدست گیرد یا خیر؟ تمام دلسوزی ها یا در واقع چاپلوسی های اکونومیستی  در مورد کارگر و اینکه چه قدرت حیرت انگیزی دارد و او را نیازی به “هیچکس از بیرون” و “هیچ آگاهی از بیرون” نیست، به این پرسش برمی گردد. پاسخ نادرست اکونومیستها به این پرسش نتیجه ای جز زنجیر کردن طبقه کارگر به موقعیت کارمزدی، محدود کردن آگاهی کارگران به شناخت حسی و انتشار صنفی گرایی در جنبش کارگری ندارد. این محدودیت ها و گرایشات است که طبقه کارگر را از اینکه سکاندار جامعه بشری شود باز می دارد.

درک نادرست اکونومیستی در مورد فرا روئیدن آگاهی طبقاتی “از درون” به جای انتقال آگاهی “از بیرون”، معنایی جز صحه گذاشتن بر تقسیم کار حاکم بر جامعه سرمایه داریندارد. در این تقسیم کار به کارگر فقط وظیفه تولید داده شده است. اما حقیقتیکه در این تقسیم کار پنهان می ماند اینست که کارگران فقط نیروی بازوی خود را نمیفروشند. بلکه باید توان فکری خود را هم کنار بگذارند. یعنی کاری به کار تولید فکر در جامعه نداشته باشند. تولید فکر، قلمروی انحصاری بورژوازی است. در جامعه طبقاتیتقسیم کار پایه ای و دیرینه ای بین کار فکری و کار یدی برقرار شده است. بنابراین وقتی که کارگری آگاه می شود، در واقع پا از  دایره این تقسیم کار ظاهرا ازلی و ابدیبیرون می گذارد. این گامی تعیین کننده از مبارزه طبقاتی است که یکی از ستون های نظم طبقاتی هزاران ساله را به چالش می گیرد. تفکر اکونومیستی قادر به فهم این وجه از مبارزه طبقاتی نیست. حل این مساله که چگونه می توان به طور فزاینده بر تعداد کارگران دارای آگاهی طبقاتی افزود و آنان را از بند این تقسیم کار رها کرد، موضوع مبارزه طبقاتی است. در جامعه سرمایه داری فقط قشر کوچکی از طبقه کارگر توانایی این کار را پیدا می کند. این پیشروان، برای رهبری نبرد طبقاتی پرولتاریا حیاتی اند. حقیقت اینست که طبقه کارگر قبل از کسب قدرت سیاسی نمی تواند این تقسیم کار را به طور کامل و ریشه ای دگرگون کند. در جامعه سوسیالیستیاست که برای اولین بار ضربات محکمی بر جدایی کار فکری از کار یدی وارد می آید. هر چند، یک فرایند تاریخی طولانی و سرشار از مبارزه طبقاتی، تحولات سیاسی و اقتصادی و فرهنگی، و پیشرفتهای علمی در جامعه نوین لازم است که هر کارگر یک مدیر و روشنفکر، و هر روشنفکر و مدیر یک کارگر باشد.

 آیا جنبش خودبخودی یا مبارزه مطالباتی کارگران ضد سرمایه داری است؟

 در جنبش چپ بحثهای پایان ناپذیری در مورد اینکه جنبش خودانگیخته کارگری، ضد سرمایه داری هست یا نه جریان دارد. گاه این پرسش این طور مطرح می شود که آیا این جنبش ذاتا سوسیالیستی هست یا نه؟ شاید این همسنگ قرار دادن ضد سرمایه داری با  سوسیالیستی، یک “راه حل” برای پر کردن شکاف میان جنبش خودانگیخته با جنبش سوسیالیستی در ذهن اکونومیستها باشد. اما علیرغم این اغتشاش و ابهام، واقعیت اینست که جنبش ضد سرمایه داری سطوح گوناگون دارد. جنبش خودبخودی اقتصادی یک سطح آن است و جنبش کمونیستی یعنی جنبش انقلابی سیاسی بر پایه برنامه نابودی دولت سرمایه داری و استقرار دولت پرولتری، یک سطح کاملا متفاوت از آن است.

جنبش خودبخودی کارگران انعکاس تضادهای ذاتی سرمایه داری میان کار و سرمایه است. بیان این است که سرمایه داری در بطن خود ضد خودش را بوجود می آورد. پس این جنبش خودانگیخته، به این معنا، ضد سرمایه داری است. هر چند، ضد موجودیت سرمایه داری نیست. ضد سرمایه داری بودن با ضد موجودیت سرمایه داری بودن دو چیز متفاوت است. اکونومیستها و رفرمیستها مرز این دو را مخدوش میکنند. روی دیگر سکه اکونومیسم، گرایش خرده بورژوایی چپ فردگرا است که هیچ اهمیت و جایگاهی برای مبارزات خودبخودی کارگران قائل نیست و خط و مشی غیر پرولتری خود را در قالب این عبارت که “مبارزه برای کسب قدرت سیاسی مهم است و مبارزه روزمره توده ها به جایی نمی رسد و ارزشی ندارد”  ابراز می کند. این در واقع کاریکاتوریزه کردن مبارزه برای کسب قدرت سیاسی است و نتیجه ای جز ناممکن کردن این هدف و یا پیروی از شکل های کودتایی کسب قدرت ندارد.

جنبش خودبخودی کارگری، مقاومت کارگر در مقابل استثمار است. برای برانگیخته شدن این مقاومت نیازی به آگاهی انقلابی و عنصر کمونیست نیست. به قول مائو تسه دون: «هر جا ستم هست مقاومت هم سر بلند می کند.» بدون مقاومتی که نظام سرمایه داری هر روز و هر ثانیه علیه خود بر می انگیزد، آگاهی طبقاتی جای نشو و نما نخواهد داشت. مقاومت توده های تحت ستم و استثمار، مساعدترین فضا را برایاشاعه آگاهی طبقاتی ایجاد می کند. همانطور که مائو می گوید وقتی توده ها پا به میدان مقاومت می گذارند بدنبال فلسفه می گردند تا مقاومتشان را هدایت کند. کمونیستها اهمیت و جایگاه و کارکرد این مقاومت را در چارچوب مبارزه عمومی طبقه کارگر و اهداف انقلابی درک می کنند. ارزش حرکت پیشروان و شرکت کنندگان در این مقاومت را می فهمند و  به حمایت از آنان برمی خیزند. کمونیستها می دانند که این خود جنگ نیست، بلکه به قول لنین، مدرسه جنگ است. اهمیت جنبش هایخودبخودی اقتصادی در دوره های مختلف یکسان نیست. در اوضاع انقلابی که مساله سرنگونی رژیم کهنه در دستور روز قرار می گیرد، همین جنبشهای اقتصادی نقش بسیار مهمی در تحکیم جبهه انقلابی تحت رهبری پرولتاریا بازی می کند زیرا حتیعقب مانده ترین قشرهای طبقه را با انقلاب همراه می سازد.

مساله اساسی که اکونومیستها با تاکید یک جانبه بر نقش و جایگاه جنبش خودبخودی و مطالباتی کارگران بر آن پرده ساتر می افکنند اینست که سرمایه داری از طریق سلطه سیاسی حاکمیت می کند. از طریق دولت بورژوایی که هم ماشین خشونت سازمان یافته است و هم چتر سلطه ایدئولوژیک بورژوازی بر جامعه. اگر پرولتاریا واقعا خواستار عوض کردن مناسبات است باید در همین عرصه یعنی روبنایسیاسی بر بورژوازی غلبه کند. بدون تعیین رویکرد طبقه کارگر در قبال دولت، اصلا صحبتی از استراتژی سیاسی طبقه کارگر نمی توان کرد.

 جنبش کارگری مذهب نیست ؛ طبقه کارگر امامزاده نیست!

 چرا می گوئیم پرولتاریا بدون رها کردن نوع بشر نمی تواند خود را رها کند؟ آیا میخواهیم نشان دهیم که پرولتاریا خیلی اخلاقی عمل می کند؟ آیا می خواهیم بگوئیم پرولتاریا با همه خوب است و به فکر همه است، پس بگذارید کارمان را بکنیم؟ آیا می خواهیم بگوئیم آنقدر سعه صدر داریم که به فکر همه هستیم؟ خیر. حرف ما یک عوامفریبی تبلیغاتی نیست. بلکه یک واقعیت بسیار جدی عصر ماست.

برای فهمیدن اهمیت طبقه کارگر باید آن را از حالت اخلاقی بیرون آوریم. اخلاقیکردن یک مقوله، یعنی مذهبی کردن آن. این اکونومیستها هستند که درکیاخلاقی و مذهبی از طبقه کارگر ارائه می دهند. در واقع تعریف و تمجیدها،  دلسوزیها و طرفداری های اکونومیستی از طبقه کارگر بسیار غیر زمینی و پا در هواست. ولی ما کمونیستها نمی خواهیم از طبقه کارگر امامزاده درست کنیم.  هیچ یک از موضوعات انقلاب مانند آزادی بیان، برابری زن و مرد، برابری ملل، و غیره موضوعات اخلاقی نیستند. بلکه موضوعاتی منطبق بر حقایق عینی جامعه بشری اند. همینکه بر حقیقت و واقعیت یک پدیده اتکاء می کنیم در واقع آن را غیر اخلاقی و غیر ایده آلیزه می کنیم. زمانی که میان واقعیت و ایده آل افراد فاصله می افتد، گرایش خودبخودی اینست که این فاصله را با اخلاقی کردن پدیده واقعی پر کنند. به این می گویند آرزوی ایمانی. کارگر، کارگر، کارگر گفتن اکونومیستها نمونه ای از آرزویایمانی آنان در مورد طبقه کارگر است.

اکونومیستها دستاورد فکری مارکس را به تشخیص و تشریح این نکته محدود می کنند که سرمایه دار ارزش اضافه تولید شده توسط کارگر را به جیب می زند. راز مهمتری که مارکس کشف کرد جایگاه طبقه کارگر به مثابه “گورکن” سرمایه داری است. مارکس با کسی تعارف نداشت و این مقام را هم به دلیل علاقه اش به طبقه کارگر به وی اعطا نکرد! نگاه مارکس به دلیل علاقه اش به نابودی سرمایه داری و ساختن کمونیسم متوجه طبقه کارگر شد. او در جریان کالبد شکافی سرمایه داری، نطفه های نابودی این نظام را در وجود طبقه کارگر مشاهده کرد. برای مارکس، طبقه کارگر← ←تنها وسیله نقلیه است برای رسیدن به کمونیسم. بله! وسیله نقلیه. و این اصلا چیز بدینیست. این پیشرفته ترین اتفاقی است که می تواند در تاریخ بشر رخ دهد. با این دید بود که مارکس گفت: طبقه کارگر انقلابی ترین طبقه تاریخ است.به یک کلام، مارکس دریافت که اهمیت طبقه کارگر برای جامعه بشری در توان نهفته   اوست. اگرطبقه کارگر به ظرفیت خود آگاه شود می تواند جامعه بشری را به سوی  دنیایی نو و متفاوت ببرد که سرمایه داری هر روز شالوده های مادی برای ساختن آن را فراهم می کند. اما برای استفاده از این شالوده های مادی، نیاز به قدرت سیاسی طبقه کارگر است.

مشخصه اکونومیسم و رفرمیسم اینست که کسب قدرت سیاسی را هدف طبقه کارگر قرار نمی دهند. در تفکر اکونومیستی راست یا چپ، هیچ ربطی میان مبارزات امروز طبقه کارگر با هدف کسب قدرت سیاسی و برنامه برای  رسیدن به دنیایکمونیستی برقرار نمی شود. اهمیت آگاهی طبقاتی دقیقا در تحقق این هدف و دورنما است. مشکل اکونومیستها اینست که اصلا کسب قدرت سیاسی را جزو اهداف طبقه کارگر نمی بینند، پس طبیعی است که نسبت به آگاهی طبقاتی و ضرورت انتقال آن به میان کارگران بی توجه و بی تفاوت باشند و در مقابل این کار بایستند. اگر اکونومیسم در جنبش کارگری جا بیفتد و  میدان از سیاست انقلابی و هدف تغییر ریشه ای وضع موجود خالی بماند، اوضاع همین طور که هست باقی می ماند و حتیبدتر هم خواهد شد. طبقه کارگر فرصت هایی که برای در دست گرفتن رهبری تحولات انقلابی جامعه پدید می آید را پیاپی از کف خواهد داد. در این صورت، جنبش کارگری می تواند فریب وعده آزادی سندیکا یا اتحادیه های کارگری مستقل و قانونی را بخورد و به ابزار دست یک گروه ارتجاعی برای کنار زدن یک گروه ارتجاعی دیگر از راس قدرت تبدیل شود. این تجربه پیش روی ما در نقاطی از دنیای امروز است. مثلا در برزیل، امپریالیستها حتی اجازه دادند گروه های “کارگری” در راس حکومت قرار گیرند. حزب کارگر برزیل تحت رهبری لولا کرسی های حکومتی را اشغال کرد و تحت نام کارگران برزیل، مجری سیاست های امپریالیستی بانک جهانی شد. در واقع یک قشر چک و چانه زن و واسطه که به اصطلاح هوای کارگران را داشت همراه با بخشی از فعالین دیروز جنبش کارگری برزیل به کارگزاران جدید سرمایه داری وابسته به امپریالیسم این کشور تبدیل شدند. این یکی از راهکارهای مهم «سازمان جهانیکار» برای تخفیف بحران های سیاسی جاری در کشورهای جهان سوم است. سوال اینست که آیا فعالین جنبش چپ و کارگری ایران می خواهند همین بیراهه را طیکنند؟ یا اینکه بدنبال تغییر ریشه ای وضع موجودند؟ برای تغییر ریشه ای وضع موجود باید رد پای اینگونه آلترناتیوهای بورژوایی را در جنبش کارگری شناسائی کرد و در مورد آنها هشیار بود. رواج آگاهی طبقاتی کمونیستی، شیشه عمر این آلترناتیوها را می شکند.

تئوری و پراتیک و رویکرد اکونومیستی 

پراتیک چیست؟ پراتیک یعنی مداخله انسان در واقعیت در تمام حیطه های جامعه بشری و طبیعت. تمام درگیریهای انسان با واقعیت، پراتیک است. پراتیک دسته بندی های مختلف دارد. پراتیک انقلابی یکی از آنهاست که بسیار مهم است.

  اهمیت پراتیک انقلابی پرولتاریا از کجاست؟ پرولتاریا از یک سو جایگاه تعیین کننده ای در سوخت و ساز و زندگی و موجودیت نظام حاکم بر جامعه بشری دارد و از سوی دیگر به خاطر دامنه و عمق اهداف و آمال خود این ظرفیت را دارد که با پراتیک انقلابی، وضع موجود را کاملا دگرگون کند و جامعه بشری را بر پایه ای متفاوت تکامل دهد. صریح بگوییم این است دلیل پایه ای اهمیتی که برای پراتیک انقلابی پرولتاریا قائلیم و دغدغه اساسی ماست، و نه فقر و “مظلومیت” و بی حقوقی کارگران.

 اما جایگاه و نقش تئوری انقلابی چیست و از کجا ناشی می شود؟ هر گونه فکر و تئوری و ایده ای با ماده یا عین مرتبط است. افکار کمونیستی نیز چنین اند. ولی ارتباط فکر با ماده به این صورت نیست که مثلا به نگاه به یک پدیده، حرکات درون آن را ببینیم و در یابیم. با نگاه کردن صرف، هرگز نمی توان به حرکات درون یک پدیده پی برد. قانونمندی های علمی، طبقاتی و اجتماعی، “نامرئی”  هستند. این طور نیست که در مقابلمان رژه بروند و آنها را ببینیم و بشناسیم و رفیق شویم. داستانهای عامه پسندی مثل افتادن سیب از درخت و پی بردن ناگهانی نیوتون به قانون و نیروی جاذبه زمین فقط یک قصه سرگرم کننده است. وگرنه تا زمان نیوتون سیب های بیشماری در مقابل چشم انسانهای بیشماری از درختهای بیشمار افتاده بود ولی قانون جاذبه کلاه از سر برنداشته و خودش را معرفی نکرده بود!

 اکونومیستها می گویند، مارکس و انگلس تئوری های انقلابی و کمونیسم علمی را  از خودشان در نیاوردند؟ مثل این که بد هم نمی گویند! ولی نه، بقیه اش را بشنوید. اکونومیستها ادامه می دهند که مارکس و انگلس صرفا آن چه را که جاری بود  بیان کردند و این شد تئوری انقلابی!

 برخلاف اکونومیستها، ما به رابطه میان تئوری و پراتیک به مثابه وحدت اضداد نگاه می کنیم. ما تئوری انقلابی (یا مارکسیسم) را راهنمای عمل انقلابی می دانیم. عمل انقلابی معنا و مفهوم معینی دارد و یکسره با مقاومت عادلانه و مبارزه خودانگیخته روزمره قشرها و طبقات تحت استثمار و ستم متفاوت است. تئوری انقلابی برای پیشبرد عمل انقلابی، ضروری و غیر قابل چشم پوشی است. اما برای پیشبرد هر چه بهتر مبارزه اقتصادی کارگران نیازی به مارکسیسم نیست. کار تئوری انقلابی، “منسجم کردن” جنبش اقتصادی طبقه کارگر نیست. این تئوری ابزاری است برای بیرون آوردن طبقه کارگر از “همان مبارزه اقتصادی” و سازمان دادن انرژی طبقه در مبارزه سیاسی انقلابی برای کسب قدرت سیاسی و برقراری دولت دیکتاتوری پرولتاریا. بخشی از تئوری انقلابی در این شعار فشرده شده که  “بدون قدرت دولتی همه چیز توهم است.” اما این قانونمندی ساده و بدیهی را هیچ اکونومیستی که روز و شب به تماشای “آنچه جاری است” و “جنبش واقعا موجود” مشغول است نمی تواند کشف کند.

 از دیدگاه ماتریالیستی، ایده ها اساسا با ماده مرتبطند. اما صرفا با نگاه کردن به پدیده ها و “بیان آنچه جاری است” که نمی توان به تئوری رسید. یعنی نمی توان ارتباطات درونی را کشف کرد و فهمید. و در نتیجه نمی توان تضادها را حل کرد و پدیده های موجود را تغییر داد. یک مثال بزنیم: هیچ کس حاضر نمی شود به پزشکی مراجعه کند که فقط با نگاه کردن به قیافه بیمار برایش نسخه می نویسد. حتی اکونومیستها هم اینکار را نمی کنند. تئوری با نگاه کردن به یک پدیده یا فرایند بدست نمی آید بلکه نیازمند کار فکری مشخص است.  نیازمند پراتیک فکری مشخص است. ولی نگاه کردن به پدیده و آنچه را جاری است، بیان کردن، نیاز به کار فکری ندارد. نیاز به حواس پنجگانه دارد. فراموش نکنیم که کار فکری مارکس و انگلس برای “بیان آنچه در جریان بود”، سی سالی طول کشید و  بیشترش هم در کتابخانه ها انجام شد!

 اصولا اکونومیستها به مساله استثمار طبقه کارگر و رابطه اش با آگاهی طبقاتی آنطور نگاه نمی کنند که مارکس نگاه می کرد. در فرایند کار، سرمایه، ارزش مصرف کار  کارگر را می گیرد و بجایش ارزش مبادله می دهد. سرمایه دار کالای خودش را بکار می برد همانطور که کارگر نیز وقتی که پول میدهد میوه می خرد هر کاری با آن میوه می تواند بکند. دو کالا که دارای ارزش برابرند با هم مبادله می شود. سوال اینجاست که نابرابر و ناعادلانه و استثمارگرانه بودن این مبادله چگونه فهمیده می شود و توضیح داده می شود؟ نابرابر بودن را کارگر حس می کند و عکس العمل نشان می دهد. این سطح از آگاهی که خودبخودی به دست می آید با آگاهی طبقاتی فرق دارد و در جریان مقاومت و مبارزات روزمره به آگاهی طبقاتی  تبدیل نمی شود. آگاهی در مورد ماهیت نابرابر و استثمارگرانه این مبادله کالائی، از درون تجربه روزمره کارگران شکل نگرفته و نمی گیرد. برای این کار، مارکس و فعالیت مارکسیستها و جنبش کمونیستی لازم است.

 یکی از وظایف کمونیستها در جنبش کارگری تاکید بر روی تئوری انقلابی است. ما برخلاف اکونومیستها نه تنها ذهن را فقط عکاس عینیت نمی بینیم بلکه مهمتر از آن معتقدیم که ذهن در تغییر عینیت نقش بازی می کند. وقتی که لنین در اثر مهم خود “چه باید کرد؟” تاکید می کند که “بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد” روی این رابطه دیالکتیکی تاکید می گذارد. ولی از نظر اکونومیستهای ما هر کس صحبت از اهمیت عنصر آگاهی در تبدیل مبارزه اقتصادی (رفرمیستی) کارگران به مبارزه طبقاتی انقلابی کند، “ایده آلیست” و “اراده گرا” است. بی توجهی به تاریخ و بها ندادن به تجارب مهم تاریخی، مشخصه اکونومیستها است. چرا که در آیینه تاریخ به روشنی می توان نقش عنصر آگاهی را در دگرگونی ها و تحولات انقلابی و ایجاد نقاط عطف تعیین کننده دید. و در مقابل، می توان مسلط ماندن ایدئولوژی طبقات حاکم بر طبقات محکوم و پدیده واقعی “هژمونی ایدئولوژیک و فرهنگی” بورژوازی و توده های تحت استثمار را هم مشاهده کرد. این تسلط و هژمونی به شکل خودبخودی دچار شکاف و فروپاشی نشده و نخواهد شد. حتی اگر تکان دهنده ترین مبارزات خودانگیخته کارگری ـ توده ای به راه افتد، حتی اگر کارگران بی بهره از آگاهی طبقاتی انقلابی و محروم از تئوری انقلابی بیشترین فداکاری ها را در جریان خیزش ها و انقلابات سیاسی انجام دهند، ممکنست سلطه ایدئولوژیک طبقات استثمارگر به لرزه در آید ولی سرنگون نخواهد شد. برعکس، مرتبا رنگ و رویی تازه به خود خواهد داد و به شکل های مختلف جای پایش را دوباره محکم خواهد کرد. یک روز به شکل تفکرات و ارزش های قرون وسطایی مذهبی، و زمانی در قالب ایده های مدرن طرفداری از امپریالیسم.

همانطور که دیدیم در تعریف اکونومیستها، تئوری یعنی بیان آنچه جاری است. برای مثال قانون جاذبه مساوی است با افتادن سیب از درخت. با این حساب، تدوین و تبیین و تکامل علوم از آب خوردن هم راحت تر است. شاید اکونومیستها درک خود از تئوری را به دیگر حیطه های علمی تعمیم ندهند و فقط دستیابی به علم انقلاب اجتماعی طبقه کارگر  را اینقدر ساده و بی دردسر بدانند. شاید هم اعتراض کنند که: “شما دارید مساله را می پیچانید و بحث ما این نیست. منظور ما اینست که باید به مقوله تئوری رویکردی ماتریالیستی داشت. منظور ما اینست که تئوری، تجرید قوانین حرکت عینی پدیده هاست.”

 در جواب به این اعتراض اکونومیستها باید بگوییم که حتی اگر نیت این باشد، نگرش شما به علم مارکسیسم، یک نگرش ماتریالیستی مکانیکی است و ماتریالیسم مکانیکی در نهایت سر از ایده آلیسم در می آورد. چون در زندگی واقعی، هرکس باید برای یکرشته سوالات مهم پیش پا پاسخ هایی پیدا کند. اکونومیستها هم مانند کمونیستها در عرصه پراتیک مبارزاتی خود با این سوالات روبرو هستند که: پرولتاریا بر چه مبنا و اساسی بر آگاهی خودبخودی غلبه کرده،  آگاهی خود را رشد خواهد داد؟ چگونه از سطح تفکر و ایده ها و ارزش ها و توقعاتی که امروز دارد و به هیچوجه برای انجام یک انقلاب اجتماعی پیروزمند کافی نیست جدا شده، به تفکر و ایده ها و آرمان های عالیتر گذر خواهد کرد؟ این تغییر و تکامل بر چه مبنای ماتریالیستی انجام خواهد گرفت؟

 مشکل اکونومیستها در پاسخ به این سوالات اینست که نقش ایده و تئوری و آگاهی را تقریبا به صفر تنزل می دهند. اسم این کار را هم می گذارند دوری از “ایده الیسم”! در صورتی که در دنیای واقعیات، طبقه کارگر و توده ها در مقاطعی به مبارزه انقلابی آگاهانه علیه نظام طبقاتی برخاسته اند، مرزها و محدوده های خودانگیختگی را شکسته اند و درگیر جنبشی شده اند که به لحاظ کیفی با مقاومت و مبارزه روزمره شان در محیط کار و استثمار متفاوت بوده است.

 این تحول یک واقعیت عینی است که در تاریخ اتفاق افتاده است و هیچکس نمی تواند انکارش کند. سوال اینجاست که چه عاملی باعث این تحول شده است؟ اگر بخواهیم مثل اکونومیستها دور ایده انقلابی و نقش فعال و متحول کننده آگاهی و تئورری انقلابی را خط بکشیم، چاره ای نمی ماند جز اینکه برای این تحول یک عامل غیر مادی و غیر واقعی بتراشیم. چیزی در مایه خدا! یا دستی نامرئی که در سراسر تاریخ می چرخد و سیر وقایع را به این طرف و آن طرف می چرخاند. این هم نوعی خدا است حتی اگر اکونومیستهای دترمینیست (قدر گرا) اسمش را خدا نگذارند. بنابراین می بینیم کسانی که حملات خود به کمونیستهای انقلابی را با شعار مبارزه با “ایده الیسم” آغاز کرده بودند در تبیین و توضیح تاریخ و مبارزه طبقاتی، خود گرفتار ایده الیسم ناب می شوند.

روشنفکران ناقد وضع موجود عموما می فهمند که آگاهی خودبخودی به جائی نخواهد رسید. برای حل این معضل دو راه بیشتر نیست: یا آگاهی باید رشد هگلی کند. یعنی بدون اینکه با شالوده های مادی پیوند داشته باشد، معلوم نیست به کمک کدام محرک “ماوراء الطبیعه ای” تکامل یابد. و یا باید از محدوده تنگ نقطه تولید بیرون آید و بر کارکرد و دینامیسمهای کل نظام احاطه یابد. این دومی، آگاهی کمونیستی است که مرتبا در حال تکامل است و باید متکامل تر شود زیرا واقعیت مادی، واقعیتی ایستا نیست و در جا نمی زند. رویکرد رهبران انقلابی طبقه کارگر جهانی یعنی مارکس و لنین و مائوتسه دون به آگاهی این چنین بود و با اتکا به علم و تجربه و عمل و تلاش فکری متمرکز، آگاهی را از درون واقعیت مادی بیرون کشیدند و به آن بیان تئوریک دادند.

 خوب است اشاره ای به رویکرد مائو به مقوله آگاهی انقلابی بکنیم. همانطور که می دانیم مائو تسه دون بی وقفه از سوی اکونومیستها و رویزیونیستها به عنوان یک “ایده الیست” و “اراده گرا” مورد حمله قرار گرفته است. نگرش و تئوری های مائو  در مورد “جنبه فعال آگاهی” چگونه تکامل یافت؟ از طریق دست و پنجه نرم کردن با تضادهائی که در پراتیک تغییر دنیا (عمدتا در جریان ساختمان سوسیالیسم) با آنها مواجه شد. او و کمونیستهای چین که از مکتب شوروی الهام می گرفتند، بعد از کسب قدرت سیاسی تلاش کردند که در کشور خود الگوی شوروی را بکار بندند و دیدند که این راه به سرمایه داری می انجامد و نه سوسیالیسم. مائو و همفکرانش تضادهای آن الگو را دیدند و برای رفع آن تضادها، تئوری های جدید و متفاوتی را تبیین کردند و تکامل دادند. این یک مرحله کیفی از تکامل آگاهی پرولتاریا بود.

تمام آثار مائوتسه دون پر از این دیالکتیک متکی بر ماتریالیسم است. سه اثر مائوتسه دون تحت عناوین “در باره تضاد”، “در باره پراتیک” و “ایده های صحیح انسان از کجا سرچشمه می گیرند؟” از ماندگارترین آثار فلسفی ماتریالیست دیالکتیکی اند.

 مائو با دیدگاهی ماتریالیستی، انقلاب را چنین تعریف کرد: “وقتی که ابزار طلب انقلاب می کنند از زبان انسان این ضرورت را اعلام می کنند.” اما نگرش مائو به این محدود نبود.  همزمان او نشان داد که چگونه تضادهای واقعیت مادی، عنصر آگاهی را وادار می کند که در این دیالکتیک نقش مبتکر را به عهده بگیرد. نقش مبتکر عنصر آگاهی، یک عامل مادی است. تئوری مائوتسه دون بیان حرکت درونی ماده، رابطه دیالکتیکی عین و ذهن، و مسیر ماتریالیستی دگرگونی های اجتماعی در جهان مادی است .