سنـگ ها را وابکنیـم!

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۲۲ دقیقه

نگاهی به نظرات مدافعان سرمایه داری – از جمله موسی غنی نژاد

شگفت انگیز است! کارکرد سرمایه داری، به تنهائی و به شکلی غریب ادعای مدافعان این نظام را مبنی بر برتری بی چون و چرایش، به یک ضرب نقش برفاضل آب کرد- کاری که شاید هزاران اوراق افشاگرانه ی کمونیستی نمی توانست بکند. فقهای سرمایه داری که دو دهه پیش با اطمینان “پایان تاریخ” (به معنای پیروزی ابدی سرمایه داری) را اعلام کردند، بشدت دچار تردید شده اند. روزهای آخر ریاست جمهوری بوش، در آتش “بازار آزاد” سوخت. او دیگر، هنگامی که در مورد “اقتصاد بازار آزاد سرمایه داری” و “راه و روش زندگی آمریکائی”  نطق می کند لبخند نخوت بار در کنار لبانش شکل نمی گیرد. آمریکائی ها که دو هزار میلیارد دلار از پس اندازهای بازنشستگی خود را در بحران مالی اخیر از دست دادند، رئیس جمهورشان را بزرگترین دروغ گوی روی زمین می دانند– رئیس جمهوری که در گذشته تحت این عنوان که “دخالت دولت در اقتصاد” برای جامعه بد است، بیرحمانه از هزینه های خدمات اجتماعی می زد؛ اما اکنون صدها میلیارد دلار به حلقوم بازارهای مالی و بانک های ورشکسته می ریزد.

بحران سرمایه داری جهان گیر است. روسیه که نزدیک به ۲۰ سال است از شکل “سرمایه داری دولتی” تبدیل به سرمایه داری “آزاد” شده بزرگترین سقوط بازارهای سهام جهان را تجربه کرد. ولادیمیر پوتین که قبل از پائین آمدن ناگهانی قیمت نفت، روی بشکه های نفت صد و چهل دلاری راک اند رول می رقصید و شکوه و جلال دربار تزاری را در قصر زمستانی سن پترزبورگ احیاء می کرد؛ در روزهای سقوط بازار سهام مسکو بالکل در آن را بست تا کسی سقوط آزاد آن را نبیند.

دفاعیه های کارگزاران سرمایه

عده ای از رهبران دولت های سرمایه داری (مانند سران حزب دموکرات در آمریکا و رهبران کشورهای سرمایه داری اروپا مانند سارکوزی و غیره) تقصیر این بحران را به  گردن “زیاده روی” بازارهای سهام انداخته اند. آنها وعده دادند که با اعمال مقررات بر نظام مالی، یک نظام سرمایه داری “مسئول” را برقرار کنند. خانم ناسی پلاسی، رئیس کنگره ی آمریکا (از حزب دموکرات) در نطقی به مناسبت تصویب ۷۰۰ میلیارد دلار تزریقات به بازارهای مالی آمریکا گفت: «وال استریت (بازار سهام در نیویورک) بهتر است بداند که میهمانی تمام شد!»

اما این بحران، اساسا، نه نتیجه ی فساد بانکی است و نه زیاده روی بورس بازان بازار سهام وال استریت. این بحران نتیجه ی کارکرد پر هرج و مرج سرمایه داری است که در جستجوی حداکثر سود، حتا زیرپای خود را خالی می کند.

حرص و آز بی حد و مرز- و جنایتکارانه- جزو ذات سرمایه داری است. این حرص و آز بی حد و حصر نتیجه ی قانون “گسترش بیاب یا بمیر” سرمایه داری است. وظیفه سرمایه هیچ نیست جز شکار حداکثر سود. سرمایه هیچ وظیفه ی اجتماعی دیگر ندارد. تولید غذا و مسکن، پیشرفت های فن آورانه و غیره همه نتایج جانبی این هدف مرکزی اند. صاحب کارخانه ی اتومبیل سازی فورد درست گفت که: «ما در بیزنس تولید اتومبیل نیستیم. کار ما تولید پول است.»!

تولید سرمایه داری همیشه و در کلیت خود با افراط و تفریط (و به ناگزیر اتلاف عظیم) همراه بوده و جز این نمی تواند باشد. زیرا، سرمایه داری متشکل از سرمایه های گوناگون است که در رقابت مرگ و زندگی با یکدیگر می باشند. حتا در عصر امپریالیسم که سرمایه داری انحصاری سلطه یافته و سرمایه ها در بلوک های بزرگ با یکدیگر ادغام شده اند، انباشت سرمایه (انبساط سرمایه) از طریق رقابت میان سرمایه های انحصاری پیش می رود. رقابت میان سرمایه های گوناگون مانع از آن می شود که سرمایه داری بطور “سازمان یافته” کار کند. هر سرمایه دار، در سطح کارخانه یا شرکت بسیار سازمان یافته و نقشه مند حرکت می کند. اما، در سطح کل، تولید با هرج و مرجی عظیم پیش می رود. زیرا، سرمایه های مختلف در نهان از یکدیگر و علیه یکدیگر، برای بازار تولید می کنند. موجودیت یکی به بهای دیگری گسترش می یابد. رقابت میان سرمایه ها، هرج و مرج کامل را بر کلیت نظام مستولی می کند.

شکل گیری انحصارها و دخالت دولت ها در کلیات و جزئیات اقتصاد، شکل گیری ائتلاف های بین المللی؛ همه تلاش های آگاهانه ی سرمایه داری برای فائق آمدن بر این آنارشی است. اما تضاد میان سازماندهی در سطح واحدها و آنارشی در کلیت تولید اجتماعی، جزو ذاتی نظام سرمایه داری است. ائتلافی که امروز میان کشورهای صنعتی جهان برای مهار بحران بوجود آمده یک نمونه از تلاش برای مهار این آنارشی است. این همکاری ها نه تنها رقابت میان سرمایه های بزرگ را از میان نمی برد بلکه باعث می شود که در آینده، رقابت در سطحی حادتر و مخرب تر تولید شود.

تولید از طریق رقابت و به شکلی پر هرج و مرج در کنار بسط و گسترش سرمایه  از طریق استثمار بیشتر کارگران، از خصایص پایه ای و اساسی نظام سرمایه داری است. تضاد میان سازمان یافتگی و آنارشی؛ تضاد میان کار و سرمایه؛ هردو از تضادهای اساسی عصر سرمایه داری یعنی تضاد میان این واقعیت که تمام تولیدات جامعه ی جهانی بطور اجتماعی صورت می گیرد اما تحت مالکیت و کنترل اقلیتی است، سرچشمه می گیرد.

موسی غنی نژاد؛ بازار و نقش دولت در اقتصاد

تصمیم دولت های هفت کشور صنعتی به تزریق دو هزار میلیارد دلار به درون بازارهای مالی و بانک های خود، زبان مداحان و مدافعان “اقتصاد بازار آزاد” را بند آورده است. زیرا اینان سبک سرانه دخالت دولت در اقتصاد را مترادف “سوسیالیسم” می دانستند و سرمایه داری ناب را مساوی با کنار ایستادن دولت سرمایه داری از امورات اقتصادی. اکنون، آمریکا، این کعبه ی اقتصاد بازار آزاد سرمایه داری، در مقیاسی به دخالت دولتی در کار اقتصاد زده که تاریخ به یاد ندارد.

موسی غنی نژاد که در چارچوب جمهوری اسلامی به عنوان متخصص اقتصاد شناخته شده و از حامیان سرسخت “اقتصاد آزاد سرمایه داری” (به معنای عدم دخالت دولت ها در اقتصاد) است، کاملا منکر ماجرا شده و می گوید: «علت بحران در آمریکا را نباید به پای اقتصاد آزاد نوشت بلکه می توان به جرات گفت که آنچه در آمریکا رخ داد، نشانه نبودن اقتصاد آزاد به معنای واقعی آن است. پول غیر دولتی و نظام پولی غیر دولتی ویترین اصلی اقتصاد آزاد است که از دهه ۱۹۳۰ تا به حال در هیچ جا این نظام پولی غیر دولتی وجود ندارد. به عبارتی همه کشورهای دنیا به تناسب از مسیر اصلی اقتصاد آزاد دور شده اند.» وی از فون هایک نقل می کند که: «تا زمانی که انحصار پول را از دست دولت خارج نکنیم اقتصاد آزاد موقعیتی متزلزل خواهد داشت و تابع سیاستمداران خواهد بود یعنی همین اتفاقی که در آمریکا رخ داده است.» (۱) جواب غنی نژاد و امثال او را جورج بوش این طور می دهد: «دخالت ما، علیه اقتصاد بازار آزاد نیست بلکه برای حفاظت از آن است.» 

طبعا ما قصد نداریم وارد دعوای میان طرفداران مکاتب گوناگون برای بهینه کردن سرمایه داری شویم. اما برای یادآوری باید بگوئیم که موسی غنی نژاد، همین چند وقت، برای اثبات اینکه میان سرمایه داران آمریکائی و دولت آمریکا فرق هست، گفته بود: «دولت آمریکا تصمیم اقتصادی نمی گیرد. دولت آمریکا تنها تصمیم سیاسی می گیرد.» (۲) باید دید آیا او و امثال او در مواجهه با واقعیات سرسخت زندگی، بابت احکام توخالی که تحت عنوان تحلیل اقتصادی تولید می کردند، عذر خواهی خواهند کرد یا نه.

غنی نژاد، “آزاد سازی اقتصادی” را اینطور معنا می کند: «یعنی دولت در مکانیزم بازار دخالتی نکند. مثلا دولت قیمت گذاری نکند. اگر قیمت ها آزاد نباشند خصوصی سازی معنا ندارد. … به دولت چه ربطی دارد که مردم لبنیات را به چه قیمتی می خرند؟ بازار باید تعیین کند قیمت و عرضه و تقاضا چقدر باشد.» (۳)

اما این بازار کیست و چیست که غنی نژاد و امثال او اصرار به “آزاد” گذاشتن آن دارند.

بازار شبکه ی پیچیده ی روابط کالائی (داد و ستد) میان آدم هاست. بازار  محل یا مکانیسم مبادله است: خرید و فروش میان صاحبان کالا (چه افراد و چه بنگاه ها و شرکت ها). خرید و فروش یعنی منتقل کردن مالکیت و کنترل فرآورده ها.

بازار، قبل از ظهور سرمایه داری نیز وجود داشت. اما سرمایه داری با “کالا” کردن همه ی فرآورده های تولیدی جامعه– بخصوص با تبدیل نیروی کار انسان به کالا– بازار را فراگیر کرد. در سرمایه داری همه ی عواملی که وارد فرآیند تولید می شوند “کالا” هستند. یعنی برای مبادله تولید شده اند و نه برای مصرف شخصی. همه ی کالاها دارای برابر پولی می باشند. مهمترین کالای بازار سرمایه داری، نیروی کار کارگر است. زیرا این تنها کالائی است که با استفاده از آن “ارزش اضافه” یا انباشت سرمایه بدست می آید. در سرمایه داری، همه ی عوامل فرآیند تولید ( زمین، مواد خام، ساختمان، ماشین، کامپیوتر و انسان) به مثابه کالا، و به صورت اجزاء یک نظام یک پارچه ی تولید اجتماعی، خرید و فروش می شوند.

در سرمایه داری، در اساس سه نوع بازار وجود دارد که با یکدیگر مرتبط اند: بازار فرآوردهای مصرفی. بازار سرمایه (پول، سهام، وام، و بازارهای ارز و همچنین ابزار تولید) و بازار کار.

بازار کار، اساسی ترین بازار داد و ستد در سرمایه داری است. بازار کار، یعنی وجود جمعیتی از کارگران که ابزار تولیدی ندارند و آماده ی استثمار شدن اند؛ و جمعی سرمایه دار که صاحب ابزار تولید (کارخانه، زمین و غیره) هستند و آماده ی استثمار کردن کارگران اند. مثلا وقتی در میادین شهرهای بزرگ ایران هرروز صبح هزاران کارگر بیکار جمع می شوند تا خریداری بیاید و نیروی کار آنان را برای یک روز بخرند، یک بازار کار شکل می گیرد. آگهی های استخدام، اخراج، و گردش اشتغال و عدم اشتغال مربوط به بازار کار است.

البته، بازار منبع استثمار نیست. منبع استثمار بیرون کشیدن ارزش اضافه از کارگر توسط سرمایه دار در فرآیند کار است. بنابراین مکانیسم بازار همان استثمار کارمزدی نیست. اما بخشی لاینفک از روند تحقق استثمار است. بازار مکانیسمی است که از طریق آن سرمایه دار مدار تولید  خود را کامل کرده و مبادله می کند: ابزار تولید و کاررا خریداری می کند و ارزش اضافه ای را که کار اجتماعی تولید کرده است، از طریق تبدیل آن به پول، متحقق می کند.

بجاست همین جا از موسی غنی نژاد سوال کنیم: در این “بازار” کی آزاد است؟ در این بازار، یک طرف آزاد است و یک طرف برده. چون و چرا در این واقعیت، فریبکاری است. بازار، بازتاب شکل خاصی از جبر (از نوع سرمایه داری) است. در اینجا، جبر، شکل قیود فئودالی را ندارد. اما کارگر مجبور است به دنبال فروش نیروی کار خود باشد و فقط زمانی می تواند کار پیدا کند که سرمایه دار با استفاده از نیروی کار وی، سود ببرد.

منظور کسانی که با حرارت بر لزوم “آزادی” بازار تاکید می کنند، آزادی سرمایه داران در خرید نیروی کار است. آزادی سرمایه داران از طریق باز هم برده کردن کارگران، تامین می شود. آزادی سرمایه داران از طریق گرد آوردن ذخیره ی بزرگی از نیروی کار ارزان که در رقابت با یکدیگر حاضرند به هر درجه از استثمار تن دهند، تامین می شود. آزادی سرمایه داران از طریق سهولت در استخدام و اخراج تامین می شود و …

بازار نقش مهمی در سازمان دادن کل تولید نیز دارد. علائم و نشانه هائی (مانند قیمت ها و درآمدها) را ارائه می دهد که بر حسب آن سرمایه داری منابع را تخصیص داده و تولید سرمایه داری خود را با آن تطبیق داده و انجام می گیرد. بازار تعیین می کند که چه رشته ای رونق یابد و چه رشته ای از تولید، از دور خارج شود. در این میان، نیازهای جامعه و مشاغل کارگری اصلا مهم نیست. معیار بازار، حداکثر سودآوری است. زمانی که سود در یک بخش یا خط تولید افزایش می یابد سرمایه ها وارد آن می شوند و از بخش های دیگر خارج می شوند. هر سرمایه دار این بازی را ببازد نابود می شود. سرمایه داری اینگونه خود را “تصحیح” می کند. اما نابودی خود سرمایه دار مهم نیست. مهم اینجاست که این روند پر هرج و مرج ، نیروی انسانی درگیر در تولید و سرمایه ای را که توسط کار اجتماعی تولید شده، از میان می برد. بجاست همین جا از غنی نژاد سوال کنیم: چه کسانی می توانند از این فرآیند به غایت عقب مانده و از نظر اخلاقی ارتجاعی و گندیده  حمایت کنند؟ به واقع، در مزیت این فرآیند ارتجاعی و در مزمت “اقتدارگرائی” اقتصاد سوسیالیستی بیش از اندازه یاوه سرائی شده است.

غنی نژاد، از آن دسته طرف داران سرمایه داریست که معتقدند دولت نباید هیچ گونه دخالتی در امور اقتصادی کند. آنان می گویند، دخالت گری دولت ها در امور اقتصادی موجب اخلال در کارکرد ایده آل سرمایه داری می شود. جدل میان مصلحین گوناگون سرمایه داری بر سر اینکه آیا دولت باید در مکانیزم های بازار دخالت کند یا نکند، به قدمت خود سرمایه داری است. هر کدام از این مکاتب نیز تئوریسین های خود را از کینز (موافق دخالت دولت) و هایک و فریدمن (مخالفین دخالت دولت و طرفداران “اقتصاد بازار آزاد”) را تولید کرده اند. این ها به گونه ای در مورد “دولت” صحبت می کند که گوئی این دولت بخشی از ساختار نظام سرمایه داری نیست. و دخالت دولتها در امور اقتصادی را مترادف با “نظام برنامه ریزی سوسیالیستی” یا اثرات آن، قلمداد می کنند.

اولا، در جامعه ی طبقاتی (یعنی درست از زمانی که جوامع انسانی به طبقات اقتصادی مختلف تقسیم شدند) ساختاری به نام دولت بوجود آمد تا سلطه ی طبقات اقتصادی حاکم را بر طبقات اقتصادی محکوم یا تولید کنندگان مستقیم ثروت، حفظ کند. این را برای اولین بار مارکس و انگلس در تحلیل ماتریالیستی از تاریخ جوامع بشری نشان دادند و از آن زمان تا کنون پژوهش گران تاریخ آن را مستند و بطور انکار ناپذیری ثابت کرده اند. این امر در مورد جامعه ی سرمایه داری نیز صادق است. دولت یک ساختار خنثی و جدا از طبقه ی سرمایه داران و کارکرد بازار سرمایه داری نیست. ساختاری است که توسط طبقه سرمایه داران شکل می گیرد تا منافع سرمایه بطور کلی را تامین کند. بحث “دخالت دولت در اقتصاد: آری یا نه” بحث میان جناح  های مختلف سرمایه داری و متفکرین وابسته به آنهاست. هدف از این بحث نه پیشبرد منافع جناحی بلکه اتفاقا منافع سرمایه بطور کلی است. یک بحث درون طبقه ایست برای مواجهه با بحران های اقتصادی سرمایه داری. 

ثانیا، دخالت دولت سرمایه داری در امور اقتصاد سرمایه داری هیچ ربطی به برنامه ریزی مرکزی در اقتصاد سوسیالیستی ندارد. اقتصاد برنامه ریزی سوسیالیستی بر شالوده ی محو استثمار (محو بازار کار) مستقر می شود و بدون آن معنی ندارد. به این موضوع جلوتر خواهیم پرداخت.

حتا در عصر امپریالیسم که سرمایه ها مرزها را زیر پا نهاده و انباشت بین المللی است، دولت امپریالیستی ساختاری تعیین کننده ای برای انباشت بین المللی بلوک های سرمایه است. دولت های امپریالیستی، دولت های کشورهای صنعتی پیشرفته اند؛ کشورهائی که به اقصی نقاط جهان سرمایه صادر کرده و از درون کشورهائی غیر از کشور پایگاه خود سود استخراج می کنند؛ سودی که نوک پیکان حداکثر سودآوری آنان را تشکیل می دهد. این دولت ها، ضامن تعیین کننده ای برای تولید سرمایه داری و روابط اجتماعی سرمایه داری در جهان اند و این امر را از طریق زور و سرکوب، تضمین می کنند. دولت های امپریالیستی امنیت منطقه ی خانگی سرمایه های بزرگ را حفظ می کنند. زیرا بدون امنیت در “خانه”، سرمایه های این کشورها نمی توانند در سطح جهان انباشت کنند. دولت های امپریالیستی، صحنه ی اقتصادی جهان را از طریق پیمان های اقتصادی منطقه ای و بین المللی برای سرمایه های بزرگ می آرایند. دولت ها صنایع کلیدی مانند صنایع نظامی را کنترل می کنند؛ حتا زمانی که مالکیت آن در دست گروه های خصوصی است. نهادهای مالی جدید را دولت ها پایه گذاری می کنند. مانند ایجاد “خزانه داری فدرال” آمریکا. یا بانک های مرکزی کشورهای مختلف. بانک جهانی و صندوق بین المللی پول. در برخی مقاطع مانند پس از جنگ جهانی دوم، رشد سرمایه داری آلمان و ژاپن وابسته به مالکیت های دولتی در بخش های کلیدی اقتصاد بود.

این ها همه عمل کردهای دولت در اقتصاد سرمایه داری است.

دخالت های مستقیم دولت های امپریالیستی برای مهار بحران های بزرگ مانند شکل گیری انحصارات برای مهار بحران های بزرگ سرمایه داری است. ریشه ی بحران سرمایه داری دقیقا در رقابت میان سرمایه هاست. آنچه در سرمایه داری واقعا آزاد و حتا اجباری است، استثمار کارگر و قانون گسترش یافتن به بهای سرمایه داران دیگر است. قانون گسترش بیاب یا بمیر قانون ذاتی سرمایه داری است و ریشه ی بحران های مهلکی است که موجب نابودی سرمایه های بزرگ به قیمت سرمایه های دیگر می شود و کل نظام را زیر ضرب می برد. سرمایه همیشه سرمایه های مجزا از هم و در رقابت با یکدیگر بوده است. از آنجا که سرمایه ها واحدهای جدا از هم بوده و بطور خصوصی کنترل می شوند، خبر از آن ندارند که سرمایه های دیگر برای بازار چه چیزی و به چه مقدار تولید خواهند کرد. نمی دانند آیا کالائی را که عرضه می کنند خواهند فروخت یا نه.

به آقای غنی نژاد باید گفت، روسای دول سرمایه داری خوب می دانند “اقتصاد بازار آزاد” نیازمند چیست!

اقتصاد دولتی و برنامه ریزی مرکزی مساوی با سوسیالیسم نیست

در مورد برنامه ریزی سوسیالیستی، تحریف های وقیحانه و نیز بدفهمی های زیادی موجود است. حامیان سرمایه داری عامدانه در مورد عملکرد اقتصادهای سوسیالیستی (که در گذشته موجود بودند) دست به تحریف زده اند. و این در حالیست که تجربه ی اقتصاد های سوسیالیستی بخصوص چین سوسیالیستی در دوران مائوئیستی (از ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶) در اجزای گوناگون و بطور مفصل توسط نهادهای دانشگاهی و حتا حکومتی در غرب، مستند شده است. اقتصاد سوسیالیستی چین، اقتصادی بود که یک چهارم بشریت در حال آفریدن جامعه ای نوین؛ جامعه ای بری از ستم و استثمار بود. این اقتصاد برنامه ریزی شده، کارکرد و نتایجی عالی داشت.

متخصصین بورژوا مدعی اند که اقتصادهای سوسیالیستی هیولاهای بوروکراتیک ناکارآمد و عقب مانده اند. این را طوری بیان می کنند که گوئی فاکتی ثابت شده و غیرقابل انکار است! حتا جرات به خود داده و مدعی اند که اقتصادهای سوسیالیستی، مورد نفرت مردم بودند. می گویند این اقتصادهای به اصطلاح “دستوری” محکوم به شکستند و فروپاشی اند.

غنی نژاد نیز در زمره ی اینان است. او اقتصادهای سوسیالیستی را “اقتصادهای دستوری” می خواند. ریموند لوتا (اقتصاد دان مائوئیست) در مورد این واژه و معانی آن چنین می گوید: «اگر منظور از “اقتصاد دستوری” این است که یک مشت بوروکرات، به دلخواه و بدون آنکه توجهی به نیازهای عینی تولید اجتماعی داشته باشند، دستورها و رهنمودهائی را صادر می کنند؛ باید گفت که این یک گزاره ی یاوه است. اگر اقتصادها طبق هوا وهوس یا حتا نیات حسنه ی بوروکرات ها اداره می شدند، حتما فرو می پاشیدند. اقتصاد مقوله ی پیچیده ای است که باید از قوانین معینی پیروی کند. در عصر کنونی تاریخ، توسعه ی اقتصادی توسط یکی از دو مکانیسم زیر هدایت خواهد شد: یا توسط قانون ارزش، که در آن تولید ارزش مبادله و ارزش اضافه بر فرآیند تولید و کار حاکم است؛ یا برنامه ریزی آگاهانه که در انطباق با منافع انقلاب جهانی پیش برده می شود. یکی نظام سرمایه داریست و دیگری نظام سوسیالیستی. اقتصاد سرمایه داری توسط “دست نامرئی” سود، از طریق کارکرد خود بخودی و پر هرج و مرج، و در پشت سر انسان ها از طریق بازار، هدایت می شود. اقتصاد سوسیالیستی توسط “دست مرئی” سیاست انقلابی هدایت می شود. در اقتصاد سوسیالیستی، بر پایه ی مالکیت اجتماعی و برنامه ریزی اجتماعی، توده ها قادرند آگاهانه مهار اقتصاد را  در دست گیرند. نیازهای عینی تولید اجتماعی و تعادل میان بخش های مختلف اقتصاد، آگاهانه برآورد شده و تحقق خواهد یافت. »

اقتصاد سوسیالیستی قابل تقلیل به اقتصادی با مالکیت دولتی، نیست. اگر در جامعه صرفا یک مالکیت دولتی و برنامه ریزی دولتی صوری حاکم باشد، ولی سود در فرماندهی اقتصاد باشد، و جامعه در جهت محو نابرابری های جامعه طبقاتی حرکت نکند؛ آن اقتصاد نه سوسیالیستی است و نه متکی بر برنامه ریزی سوسیالیستی. در این صورت، ماهیت جامعه، سرمایه داری دولتی خواهد بود. واقعیت شوروی در فاصله ۱۹۵۶ تا ۱۹۹۱ چنین بود. علت فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱ بخشا به این دلیل بود که اقتصاد سرمایه داری دولتی آن وارد یک بحران جدی شد.

اما وضع در چین تا سال ۱۹۷۶؛ سالی که مائوتسه دون فوت کرد؛ کاملا متفاوت بود. چین یک کشور سوسیالیستی بود ودر اقتصاد سوسیالیستی چین هیچ نوع بحران یا فروپاشی موجود نبود. پس از مرگ مائو، در چین سرمایه داری احیاء شد. اما نه به دلیل آنکه سوسیالیسم “از کار افتاد” یا اینکه اقتصاد سوسیالیستی قادر به ارضای نیازهای مردم نبود. در چین سرمایه داری احیاء شد زیرا یک طبقه استثمارگر جدید (بورژوازی نوین)، با رهبری دن سیائو پین، در اکتبر ۱۹۷۶ دست به یک کودتای ارتجاعی زد و چین را به راه سرمایه داری کشید. از نظر “بورژوازی نوین” که در حزب کمونیست چین لانه کرده بود، اشکال اساسی اقتصاد چین این بود که راه های نفوذ سرمایه داری را بسته بود.

موسی غنی نژاد در مقام مدرس مارکس!

غنی نژاد در گفتگوئی با روزنامه ی سرمایه (۸/۲/۱۳۸۷) در مورد هنرمندان و روشنفکران مترقی ایران نیز احکام بازاری صادر کرده است. وی در جواب به این سوال که چرا این هنرمندان و روشنفکران به “اقتصاد لیبرال یا آزاد” انتقاد دارند، می گوید: انتقاد اینان به دلیل غلبه ی روشنفکران چپ در تاریخ ایران است و اینها  از اقتصاد چیزی نمی دانند و به سرمایه داری فقط “به دلایل اخلاقی” انتقاد می کنند!

چیزی که غنی نژاد نمی فهمد آن است که می توان دانش اقتصاد نداشت ولی چشمان باز داشت و اثرات کارکرد اقتصادی سرمایه داری را دید. آدم ها می توانند فاقد دانش اقتصادی باشند اما فکر کردن یادشان نرفته باشد. می توان اقتصاد دان نبود و پرسید برای چه در جهان امروز بیش از یک میلیارد نفر ساکن حلبی آبادهای اطراف شهرهای بزرگ و فاقد توالت و آب آشامیدنی هستند؟ برای چه اکثر مردم  جهان در شرایطی بدتر از صد سال پیش زندگی می کنند؟ برای چه روز به روز بر تعداد مادرانی که سر زا می روند، اضافه می شود و دختران بیشتری در بازار سکس به فروش می رسند؟ برای چه به موازات بالا رفتن درآمد کشورهای نفت خیز مانند ایران بر تعداد بینوایان افزوده می شود؟ بله! می توان اقتصاد دان نبود اما میان وضعیت مردم و ماهیت اقتصاد رابطه برقرار کرد. درست است که لیبرالیسم سرمایه داری فکر کردن را قدغن کرده است اما کسانی هستند که به آن تن نمی دهند و خوشبختانه بر تعدادشان روز به روز افزوده می شود.

او در جائی دیگر مدعی است مارکس هم از اقتصاد چیزی نمی دانست و برای همین تحلیل خود را از سرمایه داری، “اقتصاد سیاسی” نام گذارد.

 بله! مارکس هم در ابتدا اقتصاد نمی دانست. اما به دنبال کشف راز بزرگ تولید ثروت انبوه در سرمایه داری و هم زمان تولید فقر و شکاف طبقاتی هولناک بود. این نظام اجتماعی، از زمان ظهورش با شورش و مبارزه ی طبقه ی کارگر مواجه شده بود و از نظر مارکس این تضاد و شکاف طبقاتی غیرقابل قبول بود. برای کشف علل این شکاف طبقاتی غیر ضروری، و یافتن راه فائق آمدن بر آن، مارکس دست به مطالعات دامنه داری زد– از جمله اقتصاد آموخت! او نظرات آدام اسمیت و ریکاردو را که دو تن از نظریه پردازان اولیه ی اقتصاد سرمایه داری بودند به دقت بررسی کرد و مسائلی را که این دو قادر نبودند، درک و حل کرد. مارکس، کارکرد درونی نظام سرمایه داری را تحلیل کرد و “راز کثیف استثمار سرمایه داری” را عریان کرد. یعنی، به ورای ظاهر رابطه ی میان سرمایه داران و کارگرانی که تحت فرمان سرمایه داران کار می کنند رفت و نشان داد که این رابطه که در ظاهر یک رابطه ی برابر است (کارگر برای سرمایه دار کار می کند و در عوض مزد می گیرد)، در واقع یک رابطه ی ستم و استثماراست. مارکس صرفا به نشان دادن ثروت عظیم سرمایه داران و فقر هولناک خانوارهای کارگری، اکتفا نکرد. این ظاهر ماجرا بود. مارکس، برای اینکه نشان دهد این رابطه یک رابطه ی ستم گرانه و استثمار گرانه است به جوهر درونی سرمایه داری نفوذ کرد و نشان داد که کارکرد این نظام اقتصادی بالاجبار به انباشت ثروت در یکسو و فقر در سوی دیگر منجر می شود.مارکس نشان داد که سرمایه داری فقط یک نظام اقتصادی کالائی گسترده (که در آن اکثر فرآورده ها با هدف مبادله تولید می شوند) نیست بلکه علاوه بر آن، نظامی است که نیروی کار(توانائی کار کردن) را تبدیل به کالا کرده است. نیروی کار، یک کالای منحصر به فرد است که بیش از ارزش خود، ارزش تولید می کند. تصاحب این ارزش اضافه است که منشاء انباشت ثروت سرمایه داران است. این رابطه ی اقتصادی اساسی سرمایه داری است: رابطه ی خرید و فروش میان سرمایه دار و کارگر که نابرابر است. ستم گرانه و استثمارگرانه است. این تنها منشاء سود سرمایه داران است. کارگر به صرف اینکه سرمایه دار مالک ابزار تولید است تن به این مبادله ی نابرابر و استثمارگرانه می دهد. اینطور نیست که هر دوی این ها بطور برابر وارد “بازار کار” می شوند. یکی با در داشتن مالکیت بر ابزار تولید وارد بازار کار می شود و دیگری با در دست داشتن فقط یک کالا: نیروی کار خود. مارکس نشان داد که نیروی محرکه ی انباشت سرمایه داری، همین ارزش اضافه است که کارگران تولید می کنند. و پایه ی استثمار و ستم بر پرولتاریا نیز همین است. آیا مفاهیمی مانند ارزش اضافه، استثمار، مبادله ی نابرابر در بازار کار، به گوش موسی غنی نژاد خورده اند؟

سرمایه داری بسیار بیش از جوامع پیشین خود، به تولید  خصلت اجتماعی داده است. حتا آن را در مقیاس جهانی اجتماعی کرده است. بطوریکه امروز، انسان های اقصی نقاط جهان بدون آنکه یکدیگر را بشناسند با هم “کار” مبادله می کنند. ما وقتی چای می نوشیم با چایکار هندی؛ وقتی قهوه می نوشیم با قهوه کار برزیلی؛ وقتی تی شرت می پوشیم با کارگر نساج چینی؛ وارد مبادله می شویم. قطعات مختلف یک ماشین در نقاط مختلف  جهان تولید می شود. این تولیدی اجتماعی در مقیاس جهانی است. اما همانقدر که تولید اجتماعی تر شده است مالکیت بر پروسه ی تولید و کنترل پروسه ی تولید، خصوصی تر شده است. تولیدات کمپانی میکروسافت (متعلق به بیل گیتس) از تولید ناخالص ملی چند ده کشور آفریقائی بیشتر است. تضاد اساسی عصر سرمایه داری همین است: اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی. این تضاد است که مرتبا بحران و شورش های اجتماعی می آفریند. آیا این واژه ی مارکسیستی به گوش موسی غنی نژاد خورده است؟

هر کس می داند که هر جامعه ای برای بقای خود باید “مازادی” اضافه بر نیازهای فوری جامعه تولید کند: برای گسترده تر کردن تولید؛ ذخیره برای رخ دادهای طبیعی مانند زلزله و سیل و غیره؛ رشد فن آوری ها و غیره. ما در جامعه ی کمونیستی نیز چنین “مازادی” را تولید خواهیم کرد و برای مصارفی ورای تولید و بازتولید زندگی جامعه، تخصیص خواهیم داد. اما: اولا، تولید بر پایه ی رابطه ی تعاون داوطلبانه ی انسان های آزاد انجام خواهد شد و نه مبادله ی استثمارگرانه ی نیروی کار. ثانیا، تخصیص این “مازاد” توسط خود همین مردم آزاد که هم تولید کننده اند و هم اداره کنند، تخصیص خواهد یافت و نه توسط طبقه ای که بالای طبقه ی تولید کننده ایستاده و بر روند تولید سلطه ی خصوصی و انحصاری اعمال می کند.

 مارکس به این دلیل اسم مطالعه ی اقتصاد را  “اقتصاد سیاسی” گذاشت زیرا اقتصاد محصول روابط میان انسان هاست. اقتصاد، یک پدیده ی خنثی، بدون ماهیت طبقاتی و بری از نوع خاصی از روابط تولیدی میان انسان ها نیست. بهمین دلیل، اقتصاد هر عصر، روبنای سیاسی خود را (مهمتر از دولت خاص خود را) تولید می کند. رابطه ی اقتصاد و دولت جدائی ناپذیر است. هر نظام اقتصادی، روبنای سیاسی و ایدئولوژیک، دولت و اخلاق  خود را تولید می کند.

به تازگی، غنی نژاد مقام تدریس مارکس را هم بخود اعطا کرده و “کلاس آشنائی با اندیشه اقتصادی مارکس” برگزار می کند! در این درس ها، کار غنی نژاد تحریف کردن تئوری های اقتصادی مارکس و رواج بدفهمی و نادانی در مورد آن بوده است. در صحبتهای او مقوله های اصلی اقتصادی سیاسی مارکس اصلا جائی ندارند یا بسیار حاشیه ای اند. او تفاوت لیبرالیسم و مارکسیسم را در دو “تعریف” متفاوت از انسان می داند. وی می گوید: لیبرالیسم انسان را خطاکار و گناه کار می داند ولی مارکسیسم به انسان ماهیت “خدائی” می دهد. اندیشه ی لیبرالی ریشه در مسیحیت و اسلام دارد! انسان در عالم آزاد گذاشته شده است تا با اختیار خود دست به انتخاب بزند و مورد آزمایش قراربگیرد؛ و اندیشه مارکسیستی ریشه در ایده آلیسم آلمانی و مکتب رمانتیک دارد که معتقد اند انسان از طریق “علم” می تواند به قدرت مطلق برسد و برای این باید موانع رسیدن انسان به قدرت مطلق را از میان برداشت. و مارکس این موانع را “طبقات” می دانست!

غنی نژاد در ادامه می گوید: «مارکس معتقد بود که در جامعه ی آرمانی و کمونیستی  هیچ گونه محدودیت و کمیابی و درد و رنجی وجود نخواهد داشت. اما چرا مارکس نمی گوید که چگونه می توان به این جامعه رسید؟ پاسخ این سوال روشن است. زیرا مارکس از اول این هدف را به عنوان فرض و اصل خود در نظر می گیرد. … در نتیجه نیازی نمی بیند به اثبات آن بپردازد یا حتی راه و روش عملکرد آن را بازگوید. اما در اقتصاد کلاسیک، کمبود و کمیابی مواد و منابع جزء لاینفک زندگی بشر دانسته می شود که هیچ گریزی از آن وجود نخواهد داشت. مارکس اما کمبود و کمیابی را مربوط به دنیای ناقص و پر درد و رنج طبقاتی می داند. یعنی معتقد است ذاتا انسان و جامعه ی بشری بی نقص و کامل است و می تواند به مطلق سعادت و بهروزی خود برسد. اما این دنیای کامل و بی نقص کمونیستی توسط چپاول سرمایه داران و جوامع طبقاتی به این دنیای پر درد و رنج تبدیل شده و با رفع آنها، انسان دوباره به “اصل” خویش باز می گردد.» (پژوهش آنلاین- سوسیالیسم پایان مارکسیسم. ص ۲)

 این تفاسیر، حتا سرسوزنی با نظریه ی مارکس خوانائی ندارد.

اولا، مارکس به دلیل “تعریف” خاصی که از انسان داشت به نقد سرمایه داری نپرداخت! اصولا مارکس به چیزی به نام ذات یا ماهیت تغییر ناپذیر انسان اعتقاد ندارد؛ انسان را، انسان مشخص می داند. مارکس صحبت از انسان هائی که بهطبقات تقسیم شده اند می کند. ماهیت انسان ها توسط نظام اجتماعی اقتصادی زمان خودشان شکل می گیرد؛ “ماهیتی” که مداوما دستخوش تغییر است. نظریه پردازان اقتصاد سرمایه داری (چه از نوع لیبرال و غیر لیبرال آن) معتقدند انسان ذاتا خودپرست است. از اینجا نتیجه می گیرند که بهترین نظام اقتصادی آن است که منطبق بر این “خودپرستی” باشد! و راه را برای ارضای این  خودپرستی باز کند. و فقط از این طریق است که انسان می تواند حداکثر خلاقیت و شکوفائی در زمینه تولید داشته باشد.

اما واقعیات جامعه ی بشر ضد این تعریف و تفسیر است. واقعیت جامعه ی بشری آن است که دست از برده داری برداشت؛ دست از سرواژ فئودالی برداشت. و بیش از یک قرن و نیم است که برای گذر از بردگی مزدی، یعنی سرمایه داری، مبارزه می کند. در هر مقطعی از تاریخ، برای دست کشیدن از نظام های پوسیده و ستمگرانه ی سابق، میان انسان ها مبارزه ی طبقاتی درگیر شده است. پیشرفت جوامع بشری در تولید (یعنی در رفع نیازهای فزاینده ی بشر برای زندگی بهتر و بقاء) مقارن بوده است با افکار پیشرفته تر در مورد سازمان اجتماعی بشر. و آخرین آن که آینده ساز است، همین مارکسیسم است.

ثانیا، دغدغه ی مارکس، “کمبود” نیست بلکه شکاف طبقاتی است. مارکس از مشاهده ی عریان ترین واقعیات جامعه بشری آغاز می کند و نه از تعاریف فیلسوفانه یا الهیات. سوال او این است که چرا در شرایط تولید این همه ثروت، این همه فقر موجود است. مارکس سوال نمی کند که چگونه می توان مشکل کمبود را حل کرد. می داند که سرمایه داری این مشکل را حل کرده است. سوال او این است که چگونه می توان در شرایط وفور کنونی، دو قطبی فقر- ثروت، تمایزات طبقاتی و اجتماعی، را حل کرد.

ثالثا، این واقعیتی است که بشر همیشه در آرزوی پایان دادن به عصر تاریک تمایزات طبقاتی و جنگ ها بوده است. اما برای اولین بار در عصر سرمایه داری، بطور واقعی امکان آن بوجود آمد؛ و به وضوح امکان فائق آمدن بر شکاف های طبقاتی، در افق نمایان شد. با گذر زمان، تازگی مارکسیسم و به روز بودن آن، حتا در شرایطی که سوسیالیسم موقتا شکست خورده است، آشکارتر می شود. و این مسئله ایست که  اعصاب اصحاب سرمایه داری را به درد آورده است.   

غنی نژاد می گوید، «مارکس انسان را خدا می دانست که اکنون از اصل خود دور افتاده. … از این رو مارکسیسم خود یک دین تمام عیار است.» و می گوید، خطر مارکسیسم در آن است که می خواهد انسان تراز نوین بسازد!

اولا، مارکس انسان را خدا نمی دانست! مارکس، ایده ی خدای ناموجود را ساخته ی ذهن بشر می دانست. اختراع خدا را هم مربوط به مرحله ی خاصی از تکامل اجتماعی و فکری انسان می دانست. وی بهیچ وجه معتقد نبود انسان از “اصل” خود دور شده است. زیرا مارکس ( همچون داروین) اصل انسان را در جنگل می دانست. انسان بعد از جدا شدن ازنوع خاصی از یک شاخه  میمون و تکاملش، در واقع یک حیوان هوشمند اجتماعی شد: یعنی حیوانی که فقط در تعاون و تقسیم کار با دیگر انسان ها می تواند بقاء یابد. انسان بر خلاف بقیه حیوانات، تاریخ دارد (یعنی ساختمان اقتصادی-اجتماعی هر نسل و آگاهی ذهنی هر نسل به نسل های بعدی منتقل می شود) و سازمان اجتماعی اش این تاریخ را بازتاب می دهد و پایه های رشد بعدی اش را تشکیل می دهد. انسان بر خلاف حیوان، در مورد گذشته ی اجتماعی اش آگاه است؛ تجربه ی گذشته را در اختیار گرفته و راه آینده را می سازد. برای همین در دوره ای که برده داری بود، برده داری را بد نمی دانست. آن را کمال مطلوب می دانست. اما امروز بهیچ وجه حاضر به احیای آن نیست. (البته غیر از کسانی که می خواهند فقه اسلامی را نگه دارند و “مدرن” کنند. مانند غنی نژاد و دوستانش.)

مارکس، از طریق تحلیل ماتریالیستی از تاریخ، نشان داد که ظهور روابط استثمار و ستم (از جمله ستم بر زن) مرتبط بود با ظهور تمایزات طبقاتی؛ که این نیز به نوبه ی خود مرتبط بود با مرحله ی خاصی از تکامل نیروهای تولیدی. سپس نشان داد که با ظهور سرمایه داری امکان از بین بردن این تقسیم طبقاتی فرا رسیده است و باید از طریق انقلاب پرولتری قدرت سیاسی سرمایه داران سرنگون شده و قدرت سیاسی پرولتاریا به نام “دیکتاتوری پرولتاریا” برقرار شود. پرولتاریا نیاز به قدرت سیاسی دارد تا نظام اقتصادی سوسیالیستی را “دیکته” کند– همانطور که در عصر کنونی، دولت سرمایه داران نظام اقتصادی سرمایه داری را “دیکته” می کنند. این “دیکته” کردن اما به معنای “دستوری” بودن نیست بلکه به معنای استقرار آن به پشتوانه ی در دست داشتن قدرت سیاسی است. هیچ جنبه ای از این پروسه به خدا یا اصل خدائی ربط ندارد.

ثانیا، مارکسیسم، دین نیست. دین معنی دارد و به آئین و نحله ی خداپرستانه می گویند. دین مسئله ای مربوط به “ایمان” است و نه مربوط به تجزیه و تحلیل تجربی روندهای جاری در جامعه و دنبال کردن یک آرمان سیاسی- اجتماعی متفاوت. از قضای روزگار، قسم و آیه های غنی نژاد در مورد “برتری” نظام سرمایه داری– آنهم در شرایطی که سرمایه داری به اوج جنایتکاری خود علیه بشریت دست یافته– فقط با توسل به “ایمان” ممکن است و نه اعتقادات خردگرایانه. آرمان سیاسی-اجتماعی کمونیسم پایه در واقعیات مادی جامعه ی بشری دارد. این رسم مداحان سرمایه داری شده است که دنبال کردن آرمان محو تقسیم جامعه ی بشری به طبقات را دین بشمارند زیرا در مخیله ی خودشان محو طبقات و تمایزات اجتماعی اصلا نمی گنجد. 

 ثالثا، مارکسیسم دنبال ساختن انسان تراز نوین نیست. این انسان تراز نوین بوجود می آید. ماهیت انسان با عوض شدن خصلت سازمان اجتماعی اش عوض می شود. ارزش و ضد ارزش؛ اخلاق و ضد اخلاق؛ برای طبقات و جوامع مختلف بشری، متفاوتند. انسان تراز نوین، یعنی انسان کمونیست. جامعه ی کمونیستی یعنی جامعه ی انسان هائی که در تعاون داوطلبانه با یکدیگر جامعه ی خود را تولید و بازتولید می کنند. همانطور که انسان ضد برده داری نسبت به انسان معتقد به برده داری، انسان تراز نوین بود؛ انسان جامعه ی کمونیستی نیز نسبت به انسان جامعه ی سرمایه داری؛ تراز نوین است. بالعکس، کسانی که با این آینده مقابله کرده و می خواهند قانون جنگل سرمایه داری را ابدیت بخشند، انسان های تراز کهن اند.

سرمایه داری آخرین فصل عصر تاریکی جامعه ی بشری است

در مورد برتری نظام سرمایه داری خیلی موعظه ها می شود. گفته می شود، این نظام با وجود معایبش بهترین بدیل ممکن برای بشریت است. حاکمین سرمایه داری، دروغ های زیادی در مغز مردم می کنند اما این، بزرگترین دروغ آنهاست. سرمایه داری و بقیه ی نظام های طبقاتی، هر یک نسبت به نظام طبقاتی پیشین خود، مزیت هائی داشته اند. اما همیشه نسبت به آنچه که در هر مقطع امکان پذیر و ضروری بوده، ارتجاعی و عقب گرا بوده اند. دفن سرمایه داری و گذر به کمونیسم آرزویی بی پایه و ناممکن نیست. انقلابی ترین دستاورد سرمایه داری آن بود که زمینه های گذر به جامعه ی کمونیستی را فراهم کرده است. سرمایه داری بشر را به نقطه ای رسانده که دیگر تداوم هزاران ساله ی جامعه طبقاتی لازم نیست. یک نوع زندگی اجتماعی متفاوت و عالی تر ممکن شده است: زندگی اجتماعی بدون استثمار و بدون مالکیت خصوصی. زندگی در شکاف طبقاتی و جنگ، در ماهیت بشر نیست. بلکه در ماهیت نظام های اجتماعی است که بشر در گرداب آن گرفتار آمده است. انحصار ابزار تولید و کنترل تولید نیازهای اجتماعی توسط یک اقلیت، در ذات بشر نیست. بلکه در مقطع معینی از تاریخ بوجود آمده و در مقطع معینی از تاریخ (که امروز آن مقطع است) باید از بین برود و جای خود را به نظام اجتماعی عالیتری دهد. زمان پایان دادن به هزاران سال تاریکی سر رسیده است. نسل امروز می تواند با جهش هائی انقلابی آن را متحقق کند. این آن هدفی است که جوانان امروز و نسل قبلی انقلابیون باید برایش سخت تلاش کنند. ما نمی توانیم آینده را به سرمایه داری اصلاح شده بسپاریم. ما نمی توانیم اجازه دهیم که سرمایه داری طول عمر دیگری بدست آرد. 

توضیحات

۱- به نقل از روزنامه اعتماد ملی- ۱۵ مهر ۱۳۸۷

۲- پژوهش آنلاین- ملی کردن صنعت نفت، بزرگترین توهم تاریخ معاصر ما. ص ۶.

۳-همانجا-ص ۵. غنی نژاد در همین جا می گوید: «… آمریکا … یک دولت امپریالیستی است. زیرا یک دولت سلطه طلب است. اما این ربطی به لیبرالیسم آمریکائی ندارد.   دولت آمریکا در تضاد با لیبرالیسم آمریکائی است. مگر من نگفتم دولت ها شر هستند؟ … اینکه می گوئیم سرمایه های خارجی را وارد کنیم یعنی شرکت های خارجی را بیاوریم نه دولت هایشان را. … دولت چین وقتی دروازه های اقتصادی اش را باز کرد مگر به روی دولت آمریکا باز کرد؟ … دولت چین هنوز هم مستقل ترین دولت دنیاست. دولت چین از نظر سیاسی گوش به حرف آمریکا نمی دهد. … لیبرال طرفدار هیج دولتی نیست. …» <