دموکراسی؛ رزا لوگزامبورگ، لنین و سنتز نوین کمونیسم

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۷ دقیقه

از نشریه حقیقت شماره ۵۳ اسفند ۱۳۸۹

این ستون، در حد امکان اختصاص دارد به درج نظرات و پرسشهای خوانندگان نشریه «حقیقت» در مورد مباحث مربوط به سنتز نوین و پاسخگویی بدانها. برخی نامهها خلاصه شدهاند و برخی دیگر به شکل طرح نکات و پرسش و پاسخ می آیند. به برخی پرسشها نمیتوانیم پاسخ دهیم زیرا فکر سنتز شدهی ما در مورد انها به حدی نرسیده است که بتوانیم پاسخگو باشیم و جواب برخی پرسشهای دیگر مفصلتر از آن است که در این ستون بگنجد. امید آنکه بتوانیم در این ستون دیالوگ زنده ای در مورد سنتز نوین ایجاد کنیم.

پرسش ها

رفیق رضا یادداشتهای خود را در مورد مقاله «بازبینی انتقادی برنامه حزب کمونیست ایران (م ل م) – بخش اول» (حقیقت ۵۱) همراه با طرح پرسشهایی برای ما ارسال کرده است. متن کامل یادداشتهای این رفیق در شمارهی ۵۴ نشریه که اولین بخش از پاسخ به نکات ایشان را درج کردیم قابل دسترس است. در این شماره به دو نکته دیگر می پردازیم.

رفیق رضا می گوید: اجازه ابراز مخالفت به دگراندیشان در سوسیالیسم را رزا لوگزامبورگ قبلا طرح کرده، شما دیر متوجه شده اید.

رفیق رضا به نقد ما به نظریه ی «روند اجتناب ناپذیر تاریخ»  اشاره کرده و  در مقابل می پرسد:  آیا امپریالیسم یک سیستم ماندگار در تاریخ جهان است یا مثل هر پدیده‌ی تاریخی -دیالکتیکی و تاریخی- ماتریالیستی محکوم به زوال و نابودی است. (هر پدیده‌ای که اول دارد، مطلقاً آخر هم دارد) نیروهای مترقی در نظام امپریالیستی چه بدیلی در مورد آینده دارند؟ آیا سوسیالیسم نیست؟ این درست است که در مقابل بشریت دو راه وجود دارد. اگر امپریالیسم نتواند با توحش و وحشی گری بشریت را به نابودی بکشاند، آینده به طور حتم و مطلقاً سوسیالیسم خواهد بود. پس در مقابل بشریت دو راه بیش‌تر موجود نیست. این را نیروهای درون نظام امپریالیستی می‌گویند.

رویکرد دولت سوسیالیستی به مخالفت و مخالفین

آنچه در سنتز نوین به عنوان چگونگی برخورد به نظرات مخالفین آمده با بحث  رزا لوگزامبورگ کیفیتا متفاوت است. برای قضاوت صحیح در این زمینه مشخص باید به نظرات رزا و نقدهای وی از انقلاب اکتبر رجوع کرد. با توجه به اینکه رزا زنده نماند تا مشکلات و پیچیدگی ها واقعی ساختن جامعه نوین را مشاهده کند. با این وجود مهم است تلاش کنیم از آن مجادلات در پرتو تجارب صد ساله اخیر در سطح بالاتری جمعبندی کنیم.

رزا تا قبل از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ با لنین در مورد مسایل گوناگونی اختلاف داشت.  تا آنجایی که به موضوع بجث ما بر می گردد رزا با «مرکزیت گرایی افراطی» لنین مخالفت می کرد. (۱) و پس از انقلاب با بسته شدن مجلس موسسان توسط بلشویکها و  نبود انتخابات عمومی، رای همگانی و محروم کردن بورژوازی از حق رای مخالفت می کرد.

در اینجا قصد نداریم وارد بررسی تاکتیک بلشویکها در برخورد به مجلس موسسان شویم. اینکه مشکلات و پیچیدگی هایی که بلشویکها در این زمینه با آن روبرو بودند چه بود؟ و اینکه رزا تا چه حد در جریان این مشکلات و پیچیدگی ها قرار داشت و آنها را به حساب آورد هنوز مورد بحث است. بلشویکها مجلس موسسان را بستند به خاطر آنکه اکثریت اعضای آن حاضر به قبول قدرت سیاسی برخاسته از قیام اکتبر و قبول اراده سیاسی که در کنگره شوراها تبلور یافته بود نشدند. شوراهایی که بیان شکل جدید و کاملتری از نظام نمایندگی بودند.

پرسش اینجاست که آیا بستن مجلس موسسان را می توان تحت عنوان رویکرد نسبت به مخالفت و مخالفین مورد بررسی قرار داد؟ آن هم در شرایطی که قدرت نوینی تازه ظهور کرده و کشمکش جامعه بر سر کدام قدرت سیاسی است و پس از انقلاب فوریه تحت عنوان قدرت دوگانه در جامعه جریان داشت؟ مجلس موسسان بواقع خواهان ادامه قدرت امثال کرنسکی و مخالف قدرت انقلابی کارگری بود. در آن مقطع و با توجه به تناسب قوای میان انقلاب و ضد انقلاب بلشویکها ناگزیر به اتخاذ چنین تاکتیکی بودند. این اقدام بخشی از پروسه آغازین کسب قدرت و حفظ آن بود. (نه قدرتی مستقر شده که می توانست از خود انعطاف نشان دهد.) پرولتاریا تازه به قدرت رسیده، می بایست با اقدامی قاطعانه از شکل گیری یکی از مراکز ضد انقلاب جلوگیری کند. کما اینکه بسیاری از آن نمایندگان بعدها آتش بیار جنگ داخلی علیه بلشویکها شدند. مشکل بتوان گفت که بلشویکها درآن مقطع (تحت عنوان اجازه مخالفت دادن به بورژوازی) می توانستند نمایندگان مخالف را مهار کنند و  انقلاب اکتبر را به ثمر رسانند. (۲)

این واقعیت دارد که بلشویکها تحت عنوان کسانی که کار نمی کنند از حق رای برخوردار نیستند، بورژواها و ملاکان را از حق رای (یعنی حق انتخاب شدن و انتخاب کردن) محروم کردند. تجربه نشان داد که اتخاذ این سیاست مانع تعیین کننده ای در شکل گیری مجدد قدرت بورژوازی در جامعه سوسیالیستی نبود و در جوامع سوسیالیستی آینده هم نخواهد بود.  این روش عمدتا متاثر از انقلابهای بورژوایی علیه فئودالیسم بود که از طریق محروم کردن بخش هایی از اهالی از حق رای، سعی می کردند قدرت خود را تثبیت کنند.

این واقعیتی است که هر انقلابی با هیئت حاکمه قبلی تعیین تکلیف قهری خواهد کرد. به این معنا که در جریان انقلاب و پس از پیروزی انقلاب کلیه کسانی که مرتکب جنایتهای عظیم در حق مردم شده اند در دادگاههای عادلانه محاکمه و مجازات خواهند شد. اما با نگاه به دو تجربه ساختمان سوسیالیسم در چین و شوروی، می توان گفت که در برخورد به اعضای طبقه بورژوازی (که لزوما همه عضوی از حکومت و ارگانهای سرکوب نبوده اند) باید حق شهروندی – حق کار و حق شرکت در نهادهای انتخابی – داده شود. برخورد کمونیستهای چینی به امپراتور سرنگون شده چین (و حتی بسیاری از ژنرالهای ارتش چانکایشک) یکی از نمونه های مثبت در زمینه اصلاح و جذب آنان در جامعه بود.

انتقاد رزا از عملکرد بلشویکها در زمینه حق رای همگانی، آزادیهای سیاسی و بطور کلی برخورد به مخالفت عمدتا از زاویه دفاع از مفهوم عام دمکراسی است. او علیرغم اینکه تلاش دارد میان موضع خود و دمکراسی بورژوایی خط فاصل کشد اما فعالیت سیاسی توده ها در انقلاب اکتبر را با معیارهای فرمالیسم بورژوا دمکراتیک محک می زند و «نفس دمکراسی» را با دمکراسی که طبق اصول بورژوا دمکراتیک به عمل در می آید می سنجد. برای مثال او بلشویکها را متهم می کند که «دیکتاتوری را در برابر دمکراسی قرار می دهند»، «مدافع دیکتاتوری مشتی افراد می باشند و بنابراین طالب دیکتاتوری بر مبنای بورژوایی اند.»

رزا عملا تفاوتهای اساسی بین دیکتاتوری پرولتاریا وا دیکتاتوری بورژوازی را در نمی یابد. برای همین فعالیت گسترده و آگاهانه و داوطلبانه توده ها در حیات سیاسی جامعه را – بویژه در سالهای نخستین شوروی سوسیالیستی- نمی بیند و با تاکید بر «نهادهای نمایندگی که توسط انتخابات عمومی توده ای ایجاد شده اند و با طرح خواست آزادی بی قید و شرط مطبوعات و اجتماعات عملا شوراها را به مثابه نمایندگان حقیقی تودهها نادیده می انگارد. (عبارات داخل گیومه همگی از مقاله «انقلاب روسیه» اثر رزا لوزکزامبورگ است.) درکی که  رزا در مقاله خود از دیکتاتوری پرولتاریا می دهد، مساوی است با استفاده از زور برای مقابله با خرابکاریهای بورژواها و خرده بورژواها علیه منافع همگانی بعلاوه رعایت ضوابط و استانداردهای دمکراسی صوری یا « ساز و کارهای نهادهای دمکراتیک » .

پاسخ امروزین ما به رزا در این نیست که همانند لنین تاکید کنیم که دمکراسی پرولتری یک میلیون بار بهتر از دمکراسی بورژوایی است. این تفاوت موجود است اما  هنوز تفاوت واقعی میان ایندو را نشان نمی دهد. قرار نیست که ما سیستم خود را با سیستم بورژوازی مقایسه کنیم. پرولتاریا از فرم دمکراسی برای اعمال حاکمیت خود سود می جوید اما این فرم توسط محتوی نوین کارکرد نوینی می یابد. یعنی نه تنها اهداف و محرکهایش متفاوت است بلکه این محتوای نوین پویایی نوینی به ظرف یا فرم مورد استفاده می بخشد.

برای مثال نظام نمایندگی و انتخابات در چهارچوبه دیکتاتوری بورژوازی اساسا برای پنهان کردن سیاستهای واقعی و خواب کردن تودههاست اما در چهارچوبهی دیکتاتوری پرولتاریا، این فرایند برای عریان کردن سیاست ها و آگاه کردن توده ها مورد استفاده قرار می گیرد. رای همگانی و انتخابات عمومی معیار دخالت واقعی توده ها در سرنوشت خود و بطور کلی معیار حقیقت یا  دست یابی به حقیقت نیست.  مسئله اصلی درگیر کردن تودهها در خود این پروسه و دامن زدن به مباحث برای کشف حقیقت و تشخیص درست از نادرست است. اینجاست که مسئله حضور مخالفین و چگونگی برخورد بدانها و تعیین چارچوبه ها در این زمینه اهمیت می یابد.

برگردیم به دید رزا از جایگاه مخالفت: از نظر رزا لوکزامبورگ: «آزادی فقط برای طرفداران حکومت، حتی برای اعضای حزب – هر قدر هم که پر شمار باشند – آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرا برای کسی است که به نحو متفاوتی می اندیشد. نه به خاطر تعصب به مفهوم “عدالت” بلکه تمامی آنچه که در آزادی سیاسی آموزنده، سودمند و خلوص بخش است به این خصیصه اساسی وابسته است، و کارایی آن زمانی از بین می رود که “آزادی” به یک امتیاز ویژه تبدیل می شود.» (۳) 

به این تفکر چند ایراد وارد است.

یکم اینکه، این واقعیت ندارد که در شوروی (شوروی در دوره مورد بحث یعنی سالهای آغازین انقلاب) آزادی فقط شامل طرفداران حکومت یا اعضای حزب بود. همه افراد و گروهها تا زمانی که اقدام عملی برای سرنگونی حکومت نمی کردند از آزادی سیاسی برخوردار بودند.

دوم، چه کسانی در جامعه سوسیالیستی بیشترین دیدگاه متفاوت را دارند. بیشترین مخالفت عمدتا شامل  بورژوازی سرنگون شده و ضد انقلابیون است. آیا بنا بر منطق فکری رزا می توان گفت که آزادی را باید «همیشه و منحصرا» به آنان اعطا کرد. پس دیگران چه می شوند؟ بر چه پایه ای می توان آزادی همگانی را توضیح داد؟ تحت دیکتاتوری پرولتاریا ‌حق کنترل جامعه، حق سلطه بر اقتصاد، حق کنترل سرکوب کسانی که می خواهند سرمایه داری را احیا کنند و حق اعمال حاکمیت بر کلیه عرصه های روبنا به پرولتاریای آگاه و تحت رهبری حزب کمونیست  تعلق دارد. این حق مطلق نیست و نمی تواند باشد و این حق اساسا بر پایهی ارائهی خط و برنامه برای عرصههای گوناگون جامعه اعمال می شود. بر پایه این حقوق اساسی است که می توان درک صحیح و مشخصی از آزادی کسب کرد.

سوم، تقلیل دادن مفهوم آزادی به آزادی سیاسی و آزادی سیاسی به آزادی مخالفین توسط رزا  شکلی از ایده آلیزه کردن آزادی و برخورد اخلاقی بدان است. انگار در ذات “آزادی” «خلوص بخشی و سودمندی» موجود است. در اینجا مفهوم آزادی از زمان و مکان و شرایط مشخص تاریخی تهی شده و مهمتر از همه از ضرورت جدا می شود. آزادی درک ضرورت و دگرگونی آن  است. بر پایه فهم صحیح از ضرورتهای دوران گذار از عصر سرمایه داری به عصر کمونیسم است که می توان تعریف مشخص و صحیح از آزادی ارائه داد و مانع از تبدیل شدن آن به “امتیاز ویژه” شد. (۴)

و سرانجام اینکه، اهمیت آزادی سیاسی مخالف در چیست؟ قرار است این آزادی به چه تضادهایی پاسخ دهد؟ چرا باید به مخالفین در جامعه سوسیالیسی آزادی داد. این امر از چه ضرورت تاریخی برخوردار است؟ رزا پاسخی به این پرسشها نمی دهد جز اینکه “رعایت ساز و کارهای دمکراتیک” می تواند نقش اصلاح کننده ای داشته باشد و راه را برای فشار بی پایان تودهها و سرزندگی سیاسی باز گذارد.

 با نگاهی به پیشرفته ترین جوامع سرمایه داری براحتی می توان دریافت که “رعایت ساز و کارهای دمکراتیک” و “دادن اجازه به عقاید مخالف” و “انتخابات همگانی” نه تنها راه را به روی سرزندگی و تحرک سیاسی اکثریت مردم باز نمی کند بلکه در این زمینه  نقشی منفی دارد. معضل جایگاه مخالفین در نظام سوسیالیستی را صرفا به فرم نمی توان تقلیل داد. بدون داشتن درک صحیح، عمیق و همه جانبه از این مسئله، نمی توان به فرم مناسب و پویاتری دست یافت.

بی مناسبت نیست که برای ادامه بحث بیشتر در این زمینه به نقل قول معروف ولتر از متفکران بورژوازی فرانسه رجوع کنیم. بسیاری از مدافعان آزادی بیان یا آزادی مخالفت این جمله را از او نقل می کنند که «من جانم را می دهم تا مخالفم بتواند عقاید خود را بیان کند.»  آیا این جمله در مورد جامعه سوسیالیستی کارکرد دارد؟ یعنی دولت سوسیالیستی می تواند بر این مبنا عمل کند؟ همانگونه که بورژوازی از «جان خود» ”به معنای حق حاکمیت” خود نمی گذرد، پرولتاریا نیز نمی تواند و نباید از «جان خود» یا حق حاکمیت خود بگذرد. حاکمیتی که بدون آن پیشروی در جهت از بین رفتن ستم و استثمار غیر ممکن است. به این معنا ما مخالف این جمله ولتر هستیم.

علاوه بر این، در این جمله،  ولتر درک عمیقی از رابطه میان عقاید گوناگون و مخالف هم  بدست نمی دهد. یعنی رابطه ای میان کشف حقیقت و ابراز عقاید مختلف برقرار نمی کند. صرفا بیان برسمیت شناختن حق دمکراتیک در ابراز عقاید مختلف است. بحث سنتز نوین در مورد چگونگی برخورد به عقاید مخالف صرفا از زاویه برسمیت شناختن این حق نیست. هدف این نیست که بگوییم ما دمکراتیک تر از گذشته عمل می کنیم. بلکه فهمیدن دینامیکهای پیشرفت جامعه  سوسیالیستی است و اینکه جوشش فکری،  دامن زدن به مناظره و نارضایتی برای درک جامعه و جهان ضروری است. مسئله این نیست که در جامعه سوسیالیستی همه حق بحث و مناظره دارند، هدف گذر کردن از وضعیتی است که جامعه طبقاتی بوجود آورده است. برای این گذر کردن است که نیاز حیاتی به بحث، جدل و مناظره داریم.

تجربه نشان داد که اعمال دیکتاتوری پرولتاریا و پروسه کشف حقیقت امر آسانی نیست. رابطه میان کشف حقیقت با مبارزه طبقاتی امر پیچیده ای است. ما نیازمند درک عمیقتری از قوای محرکه و پویشهای جامعه سوسیالیستی و همچنین پروسه کشف حقیقت هستیم. یکی از نکات مهم سنتز نوین اهمیت تعیین کننده حقیقت جوئی در علم کمونیسم است.  اینکه ما همواره باید در جستجوی حقیقت باشیم حتا اگر به ضرر ما باشد. در همین رابطه است که باب آواکیان طرز تفکر «حقیقت سیاسی» یا «حقیقت طبقاتی» را که در جنبش کمونیستی رایج بوده و هست را نقد می کند.(۵) بر مبنای تفکر «حقیقت سیاسی» دستیابی به هدف عمده است، خود حقیقت مسئله مهمی نیست یا تا جایی مهم است که به دست یافتن به هدف کمک کند. این تفکر از نظر فلسفی غلط است و به لحاظ سیاسی به دنباله روی از  گرایشهای خودبخودی منجر می شود. در مقابل این درک راه حل صحیح آن  است که ما در هر مقطع درکمان را به حداکثر تکامل داده و تصحیح کنیم. اگر می خواهیم به کمونیسم برسیم باید به حداکثر پویشهای جامعه و جهان را بفهمیم.

واقعیت این است که در گذشته کمونیستها بدرستی دریافتند که نیاز به اعمال دیکتاتوری پرولتاریاست.  ولی از طرف دیگر چندان درک نکردند که فاکتورهای دیگری هم لازم است. بحث بر سر این نیست که در گذشته همه کارهای ما غلط بود. ما از کانال محدودی پویش های جامعه را مورد استفاده قرار دادیم. فقط از طریق خون رسانی از طریق رگهای اصلی به ارگانهای بدن نمی توان بدانها زندگی بخشید نیاز به استفاده از همه رگها و مویرگهاست. لازم است که فاکتورهای دیگر – بویژه در عرصه فکری و فرهنگی – نیز به میدان آید تا جامعه به سمت کمونیسم پیشروی کند. اگر چه مائوتسه دون درک کیفیتا پیشرفته تر و متفاوت تر در این زمینه – مشخصا  در برخورد به مخالفین – با استالین داشت و توجه زیادی به موقعیت روشنفکران در جامعه سوسیالیستی از خود نشان داد.  اما کماکان در این زمینه یک جانبه نگری هائی موجود بود. خط غالب این بود که ما خط پرولتری مان را تقویت و اعمال می کنیم و در این پروسه جهان بینی مردم عوض خواهد شد. این درک چشم پوشی می کرد از اینکه در جامعه هستند کسانی  که دارای بینش طبقاتی غلطند و مخالف ما نیز هستند اما قادرند حقایقی را کشف کنند. وانگهی جامعه با همه تنوعات و تضادهایش است که باید به کمونیسم گذر کند. بطور عینی با راهها و نیروی محرکهای مختلفی برای انجام این گذار روبرو هستیم. تنها از یک طریق و یا تکیه بر یک نیرو نیست که می توان جامعه را در جهت کمونیسم متحول کرد. برای مثال حتی کارزارهای موفقی چون «بگذار صد گل بشکفد و صد مکتب فکری به رقابت برخیزند» با این دید هدایت نمی شد که از دل رقابتهای فکری مختلف است که می توان پیشرفت بسوی کمونیسم را تضمین کرد، نه با مهار و کنترل آنها. زمانی که این دید قاتی می شد با گرایشات غلط دیگری که منشا طبقاتی (از طبقات زحمتکش بودن)  و بینش پرولتری را سرچشمه کشف حقیقت می دانست و با روشنفکران به عنوان معضل برخورد می کرد، بر مشکلات بسی افزوده می شد.

حقیقت از دل جدال میان گرایشات مختلف یا مبارزه میان عقاید صحیح و ناصحیح آشکار می شود. درست و نادرست دو قطب یک تضاد را تشکیل می دهند. بدون یک قطب، قطب دیگر موجود نیست. زمانی که ما به مخالفت میدان ندهیم، یا مخالفین را حذف کنیم،  خودمان را از کسب شناخت همه جانبه از جهان محروم می کنیم. خودمان را از دیدن جنبه های تاریک یا ناروشنی که در خط و عملکرد مان هست و توسط دیگران مورد مشاهده قرار می گیرد محروم می کنیم. مضافا، می دانیم اکثر کسانی که کاشف حقایق مهم در مورد جهان هستی بوده اند دارای بینش پرولتری نبوده اند.

اینگونه نیست که همواره طبقه در قدرت یا حزب کمونیست انحصار کشف حقیقت در جامعه را در دست دارد. با حذف چنین مخالفینی در واقع خود و جامعه را از دست یابی به حقیقت محروم می کنیم .

 بین این درک با احترام گذاشتن به عقاید مخالفین تقاوت زیادی موجود است. بحث سنتز نوین در مورد جنبه مثبت نارضایتی در جامعه سوسیالیستی محدود به این نیست که مخالفان باید حق مخالفت داشته باشند. کمونیستها همیشه می گفتند توده ها باید به ما انتقاد کنند. حتا استالین هم می گفت. بحث سنتز نوین کیفیتا متفاوت است. تفاوت در این است که در جامعه سوسیالیستی افکار و طبقات مختلف خارج از اراده ما موجودند. نه تنها باید اجازه داد که مخالفتها جریان یابد بلکه باید تلاش کرد از درون همین تضادها به کمونیسم رسید. نه اینکه همه را مهار و کنترل کنیم تا به کمونیسم دست یابیم. حتی صرفا از طریق قوی تر کردن افکار و عقاید مان و هل دادن یا کشاندن دیگران به سمت خود نیز نمی توان به کمونیسم دست یافت. این رویکرد تضادها را به گونه ای به میدان نمی آورد که قوه محرکه پیشروی به سوی کمونیسم باشند.

در جامعه سوسیالیستی نیر مردم باید آگاه شوند تا  بتوانند واقعیت را تغییر دهند. مطمئنا این پروسه ی پیچیده ای است. باید پویایی بر جامعه جاکم باشد که مردم را بطور مرتب – نه یک جانبه – تشویق به مبارزه کند و جامعه مدام صحنه مبارزه بر سر ایده ها  در جهت اهداف کمونیستی شود. توده ها باید درگیر رقابت فکری شوند تا بهتر بفهمند که کمونیسم چیست. باید نمایندگان  طبقات دیگر در صحنه سیاسی باشند که چنین رقابت یا مناظره های فکری صورت گیرد. 

از این زاویه است که باب آواکیان بر سخن جان استوارت میل ا تاکید میکند که مردم باید بتوانند از زبان مسلط ترین مخالفین بحث مخالف را بشنوند. به همین دلیل باید اتفاقا به متفکران اصلی نظریه های مخالف در جامعه سوسیالیستی اجازه بیان داد و برای پخش نظراتشان امکانات در اختیارشان قرار داد. تنها با افشاگری نمی توان به توده ها آگاهی داد. مردم را باید مرتب درگیر بحث کرد که انقلاب چیست، چگونه می توان از دل همین تضادها به جلو گام برداشت. این خود طریقی است برای کاهش فاصله میان کار فکری و یدی و سرانجام از میان بردن آن که خود یکی از مشخصه های اصلی جامعه کمونیستی است.

خلاصه کنیم، مسئله «دیر فهمیدن» آنچه که رزا لوکزامبورگ در برخورد به مخالفین گفت نیست. مسئله «درست فهمیدن» پویشهای جامعه سوسیالیستی در پرتو دو تجربه بزرگ ساختمان سوسیالیسم در چین و شوروی در قرن بیستم و پاسخگویی به ضرورت برداشتن گامهایی فراتر از تئوری و پراتیک مرحله اول انقلاب پرولتری است.

در مورد روند اجتناب ناپذیر تاریخ

در این زمینه بگذارید از نقد شعار « سوسیالیسم یا بربریت» که  رفیق رضا نیز به شکلی با آن موافق است آغاز کنیم. شعاری که برای نخستین بار توسط  رزا لوکزامبورگ در جزوه یونیوس در سال ۱۹۱۵ طرح شد. این شعار هم از نظر فلسفه مارکسیستی نادرست است هم به لحاظ اقتصاد سیاسی مارکسیستی.

از نظر اقتصادی، رزا نقش برجسته ای به تصرف بازار مستعمرات در بسط سرمایه می داد. از نظر او سرمایه پس از تصرف این بازارها، با دیوار محدودیتهای خود روبرو می شود و دیگر جایی برای بسط و گسترش ندارد. در نتیجه روند سقوط ناگزیر امپریالیسم آغاز شده و دو راه بیشتر در مقابل آن قرار ندارد. سوسیالیسم یا بربریت. این تحلیل در تقابل با درک صحیح لنین از سرمایه داری امپریالیستی قرار دارد. سرمایه داری امپریالیستی همچون نظام سرمایه داری رقابت آزاد کماکان پویایی درونی – یعنی رشد مدام نیروهای تولیدی – خود را حفظ می کند.

لنین نشان داد که تخریب و بازسازی، منطق ذاتی سرمایه است و تطابق بین رشد نیروهای مولده، تجمع سرمایه و تقسیم مستعمرات در عصر امپریالیسم عمدتا از طریق جنگ صورت می گیرد. در نتیجه سرمایه داری قادر است علیرغم تخریب های بزرگ – تخریب انسانها و طبیعت – همواره خود را بازسازی کند. اینکه در هر بحرانی ابعاد این تخریب عمیقتر و وسیعتر می شود به معنای این نیست که امپریالیسم نتواند خود را به شکل کارآمدتری سازمان دهد.

شعار سوسیالیسم یا بربریت این دینامیسم امپریالیسم را نادیده می گیرد و بگونه ای بیان جبرگرایی تاریخی است. تاکید رزا بر سوسیالیسم نیز شکلی خوش بینانه از تقدیر گرایی است زیرا  سوسیالیسم تنها یک امکان در میان امکان های دیگر است که فقط  در صورت فعالیت و دخالتگری آگاهانه انسانها می تواند متحقق شود. این امر بطوری خودبخودی صورت نخواهد گرفت. 

روشن است که امپریالیسم مانند هر پدیده ای آغاز و پایانی دارد. اما این پایان از قبل نوشته شده نیست. امپریالیسم با غایتی از پیش تعیین شده روبرو نیست.  همیشه جاده های مختلفی بر سر راه تغییر  و نابودی پدیده ها موجود است. اینکه یک پدیده کدام مسیر تغییر  را طی کند به ترکیبی از فاکتورهای مختلف و چگونگی تداخل سطوح مختلف ماده یا به عبارتی به ترکیبی از ضرورت ها و تصادف ها ربط دارد.

مارکس در گسست از فلسفه غایت باورانه از تاریخ که از هگل و فویر باخ به ارث رسیده بود،  روشن کرد که تاریخ غایتی ندارد، هیچ هدف از پیش تعیین شده ای ندارد با این وجود تاریخ قابل فهم است و بر پایه تعارض های طبقاتی که روابط تولیدی پدید می آورد دریافتنی است. ولی نتیجه مبارزه طبقاتی از پیش تعیین نمی شود. مارکس حتی تذکر داد که ممکن است مبارزه طبقاتی به جای دست یابی به پیشرفت اجتماعی به «ویرانی مشترک طبقات در حال پیکار» بیانجامد. (۶) به این معنا اگر طبقه کارگر قادر به سرنگونی آگاهانه سرمایه داری نشود، امکان بروز چنین “ویرانی” هایی هست. مسلما شکل چنین ویرانی هایی قابل پیش بینی نیست. یک شکل آن می تواند فاجعه محیط زیستی یا استفاده از سلاحهای هسته ای و غیره باشد.

رزا لوکزامبورگ علیرغم تلاشهایی که صورت داد نتوانست بطور قطع از تفکر «تکامل گرایانه» و «جبرگرایانه» ای که بر انترناسیونال دوم غلبه داشت، گسست کند. اگر پرولتاریا نقش اگاهانه خود را ایفا نکند هیچ «حتمیت و مطلقیتی» در رسیدن به سوسیالیسم موجود نیست.

این لنین بود که با گسست از تکامل گرایان انترناسیونال دوم نشان داد که : مبارزه طبقاتی نتیجه ای ناگزیر ندارد، همواره جاده های مختلفی برای تکامل تاریخی موجود است. برای مثال لنین تا زمان پیروزی انقلاب فوریه  فکر می کرد تنها از طریق کامل کردن انقلاب دمکراتیک است که می توان جامعه روسیه را پیشرفت داد ولی با ظهور امپریالیسم دریافت که راه واقعی  تکامل انقلاب روسیه،  انقلاب سوسیالیستی است.

افزون بر این تضادهایی که در مسیری خاص تاریخ را انباشته اند صرفا اقتصادی نیستند: یعنی این تضادها نه فقط بسته به روابط و نیروهای تولیدی بلکه منوط به روابط سیاسی و ایدلولوژیکی هستند که با آن پیوند دارند.

و سرانجام، شرایط انقلاب اجتماعی به طور خودکار و در نتیجه توسعه نیروهای تولیدی (یا ویرانی آنها) بوجود نمی آید، بلکه نیازمند دخالت فعال، آگاهانه و سازمان یافته طبقه انقلابی است.

بر همین مبنا بود که لنین گفت انترناسیونال دومی ها نقش فعال، راهنما و هدایت گننده ای را که احزاب می توانند و باید در تاریخ ایفا کنند و پیش شرطهای مادی انقلاب را تحقق بخشند و خود را در راس طبقات پیشرو قرار دهند نادیده می گیرند.

اگر آگاهی کمونیستی و حزب انقلابی در راس مقاومت توده ها قرار نگیرد، سوسیالیسم در برابر امپریالیسم از هیچ “حتمیت و مطلقیتی” برخوردار نیست.

منابع و توضیحات

۱ – رزا در مقاله ای به نام «مسایل سازمانی سوسیال دمکراسی روسیه» در سال ۱۹۰۴ به نقد نظرات لنین در مورد مسایل سازمانی می پردازد. این مقاله اساسا در نقد کتاب «یک گام به پیش، دوگام به پس» لنین نوشته شد و لنین نیز بعدها بدان پاسخ داد. رزا، لنین را به «مرکزیت گرایی» افراطی متهم می کند و اینکه همه قدرت را به مقامات مرکزی حزب می سپارد و  موجب می شود که بجای «کنترل عمومی توده های کارگر بر فعالیتهای ارگانهای حزب»، کمیته مرکزی بر فعالیت کارگران انقلابی کنترل اعمال کند.  رزا در ان مقاله جمعبندی می کند که «خطاهای یک جنبش حقیقتا انقلابی کارگری از لحاظ تاریخی بی نهایت سودمند تر و ارزش مند تر از لغزش ناپذیری بهترین «کمیته های مرکزی» است.»

نقد رزا  در آن مقاله بر پایه درکهای انترناسیونال دوم از مقوله حزب است. درکی که حزب را به تشکیلات توده ای کارگران به علاوه آگاهی سیاسی سوسیال دمکراتیک تقلیل می دهد. نه پیشاهنگ انقلابی که در هر مقطع تلاش دارد،‌آگاهانه اراده سیاسی توده های انقلابی  را نمایندگی کند و برای این کار مدام مجبور است خلاف جریان خودبخودی حرکت کند. کم بهایی رزا به نقش رهبری انقلابی او را به ستایش از حرکات خود انگیخته کارگران وا می دارد. مسئله این است که بدون رهبری انقلابی یا «کمیته مرکزی انقلابی» هیچ حرکت خود انگیخته ای به سرانجام نمی رسد.

واقعیت این است که جنبش کمونیستی – توسط لنین – در آندوره در حال فرموله کردن اصل سازمانی سانترالیسم دمکراتیک، اهمیت انقلابیون حرفه ای و ساختن تشکیلات برای انقلاب بود. که در اساس با درکهای رفرمیستی موجود در انترناسیونال دوم در تضاد قرار داشت. بدون «سانترالیسم افراطی» لنین انقلاب اکتبری در کار نبود. آیا رعایت «دمکراسی»  بنا به تصوری که رزا از این مسئله تحت عنوان کنترل عمومی توده های کارگر از ان داشت – باعث عقب افتادن انقلاب اکتبر نمی شد؟ اگر لنین و بلشویکها از انتخابات شوراهای تحت نفوذ منشویک ها پیروی می کردند، هرگز قیامی صورت می گرفت و انقلاب پرولتری پیشرفت می کرد؟ رزا قادر به درک این دیالکتیک نشد که حقیقت همواره توسط اقلیتی کشف می شود و آن اقلیت بابد برای فراگیر کردن حقیقت خلاف جریان حرکت کند.

البته رزا لنین را به خاطر این گرایش که گویا می توان از طریق مواد اساسنامه ی سازمانی سلاحی کم و بیش برنده ساخت که مانع نفوذ اپورتونیسم شود، مورد انتقاد قرار می دهد. این انتقاد رزا درست بود. لنین اصرار داشت که پرولترها بنا به غریزه طبقاتی انقلابی خود خواهان انضباط شدید، جدیت و قاطعیت و تمرکزند اما روشنفکران از چنین خصیصه ای بدور هستند و خواهان لیبرالیسم و خودمختاری و اپورتونیسم در مسایل تشکیلاتی هستند. اما این گرایش نیز نادرست است زیرا «غریزه» در جامعهای که با سلطهی طبقه بورژوازی رقم خورده اغلب مساویست با ایدههای بورژوائی.

تجربه نشان داد که با هیچ بند و قانون اساسنامه ای نمی توان مانع بروز اپورتونیسم در حزب شد. هر چند که اصول سازمانی و چگونگی ساختن تشکیلات خود یکی از عرصه های مبارزه با اپورتونیسم است. ولی پایه های مادی اپورتونیسم را باید در شرایط سیاسی اجتماعی تاریخا معین جستجو کرد. با هیچ فرمان تشکیلاتی و دستور سازمانی نمی توان از بروز آن جلوگیری کرد. رزا بر این نکته نیز انگشت نهاد که اینگونه نیست که روشنفکران اپورتونیست همواره خواهان خودمختاری اند بلکه در بسیاری از مواقع خواهان تمرکز بدور خط اپورتونیستی خود نیز هستند.

سئوال اینجاست که آیا وجود جنین گرایشات غلط – هر چند درجه دوم و غیر عمده- در تفکر لنین – ی بعدها موجب بروز مشکلات در حزب کمونیست شوروی نشد؟ امروزه بدون توجه به نقد این قبیل گرایشات غلط که در میان لنین و بلشویکها قبل از انقلاب رایج بود نمی توان به ارزیابی واقع بینانه و صحیح از خطاهای استالین دست یافت. روش حذف مخالفان در حزب توسط اهرمهای تشکیلاتی در شوروی سوسیالیستی رایج بود. این مائو بود که این روشها را مورد انتقاد قرار داد و بر اهمیت مبارزه دو خط – به جای حل و فصل تشکیلاتی مشکلات – تاکید نهاد.

۲ –  برای مطالعه بیشتر در این زمینه، فصل مجلس موسسان تاریخ روسیه شوروی اثر ای اچ کار مفید است. این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی برگردانده شد. همچنین تاریخ انقلاب روسیه اثر لئون ترتسکی (مترجم سعید باستانی) و نظرات رزا لوکزامبورگ در مورد انقلاب روسیه که درکتابی به نام گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ قابل دسترس است.

 3 –  گزیده هایی از رزا لوگزامبورگ، به کوشش پیتر هودیس و کوین ب – اندرسون؛ مترجم حسن مرتضوی، نشر نیکا ، ۱۳۸۶ ، مقاله انقلاب روسیه، صفحه ۴۱۰

۴ –  زمانی مارکس در کتاب «درباره مسئله یهود» تاکید کرد که آزادی سیاسی هر چند پیشرفت بزرگی در تاریخ است اما «شکل نهایی آزادی بشر به طور کلی نیست، بلکه بازپسین شکل رهایی انسان در چارچوبهای نظم کنونی جهان است.» به دو طریق می توان به مسئله دمکراسی و آزادی برخورد کرد، یکی از زاویه برابری حقوقی میان انسانها، دیگری به عنوان وسیله ای برای تغییر موجودیت کنونی بشر.

مارکس مسئله آزادی را همچون متفکران بورژوازی به مسئله حق تقلیل نداد. از نظر او آزادی، یعنی درک ضرورت یعنی تغییر موجودیت زندگی کنونی بشر بگونه ای که دیگر از تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمار گرانه،  روابط  اجتماعی ستمگرانه و ایده های سنتی که حافظ این روابط اند، خبری نباشد. برای نخستین بار جهان سرمایه داری پایه های عینی چنین تغییری را فراهم کرده و آنرا به عنوان امری کاملا مشخص در دستور کار بشر قرار داده است. این چارچوبه است که مفهوم آزادی انسان را رقم می زند.  تنها در این چهارچوبه مشخص است که می توان بواقع از آزادی توده ها و دخالت شان در تعیین سرنوشت، تغییر دواطلبانه خود و جهان و کشف حقیقت صحبت کرد.

۵ – در این زمینه به مقاله ای از باب آواکیان به نام «درباره فهمیدن و تغییر جهان» رجوع کنید. ترجمه فارسی این مقاله در شماره ۲۹ نشریه حقیقت قابل دسترس است.

۶ – برای بحث بیشتر در مورد جبرگرایی تاریخی به مقاله «آیا مارکس جبرگرا و غایت گرا بود؟» – در حقیقت شماره ۵۱ رجوع کنید