نشریه حقیقت شماره ۵۶ شهریور ۱۳۹۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۷ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۵۶، شهریور ۱۳۹۰

آشوب و بی نظمی بزرگ در نظام جهانی و آلترناتیو انقلابی

 

  • امپریالیسم آمریکا به سوی یک «توفان کامل»*

 

حدتیابی همزمان و آمیزش استثنائی تضادهای گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک، امپریالیسم آمریکا و جهان سرمایه داری را بسرعت به سوی وضعیتی می راند که «توفان کامل» بهترین واژه برای توصیف آن است.

 

گلوبالیزاسیون به ضد خود تبدیل می شود

 

گلوبالیزاسیون یا گسترشِ جهانی و پُر هرج و مرج سرمایهداری، در بیست سال گذشته با تمام قوا هر مانعی را در مقابل بسط و گسترش سرمایه کنار زد، دور افتادهترین نقاط جهان و بیاهمیتترین رشتههای تولید را در نوردید و جهانِ سرمایهداری درهم تنیدهتری آفرید. سرمایه با سرعت و نرخ سودهای بینظیر انباشت کرد اما گسلها و شکنندهگیهای جدید و جدیتری در ساختارش پدیدار شد. سقوط مکرر بازارهای مالی در دهسال گذشته که هر بار مخربتر و در مقیاسی عظیمتر سربلند کرده اند بازتابی از این بحران ساختاری- جهانی سرمایهاند. آزادی عملهای دورانِ «پایان جنگ سرد» و گلوبالیزاسیون یک به یک بر گردن نظام سرمایهداری گره می خورند و آن را تهدید می کنند.

 

تا بیست سال پیش نظام جهانی بر محور رقابت دو بلوکِ سرمایهداری امپریالیستی غرب و شرق (یکی به سرکردگی آمریکا و دیگری با سرکردگی شوروی که تحت لوای «سوسیالیسم» با بلوک سرمایهداری امپریالیستی غرب برای کسب مناطق نفوذ در جهان رقابت می کرد) استوار بود. اما با فروپاشی شوروی آن «نظم امپریالیستی» که روابط قدرتِ سیاسی را میان قطبهای سرمایهداری جهانی تنظیم می کرد نیز فرو ریخت. «جنگ سرد» میان این دو بلوک امپریالیستی (که چندان هم «سرد» نبود زیرا با جنگهای «نیابتی» که در سه قارهی آسیا، آفریقا و آمریکا لاتین به راه می انداختند و با نفوذ در جنبشهای «رهائیبخش» آمال مردم را به خاک و خون کشیده و آنان را گوشت دم توپ رقابتهای خونین خود می کردند) پایان یافت و دوران گذار پر تلاطمی در نظام سرمایهداری امپریالیستی آغاز شد. اما دوران گذار به استقرار نظمی نسبتا با ثبات منتهی نشد و امروز نمای انفجارات بزرگ در افق پدیدار گشته و صدای غرش گردبادهای تند در سطح جهانی و در کشورهای خاص از دور و نزدیک به گوش می رسد.

 

با فروپاشی شوروی، هیئت حاکمهی آمریکا در پی استفاده از آن شرایط برای تضمین «یک قرن آمریکائی جدید» و در پاسخ به ضرورت استقرار نظمی نوین در جهان، دو رویکرد اتخاذ کرد: یکم، دامن زدن به گلوبالیزاسیون سرمایهداری و دوم به کار گرفتن نیروی نظامی خود برای دخالت در اقصی نقاط جهان تحت استراتژی نظامی «جنگ بازدارنده». بدین ترتیب فرآیند گلوبالیزاسیون سرمایهداری با پشتوانهی ماشین جنگی آمریکا آغاز شد. پُمپهای مکندهی سرمایهداری جهانی با قدرتی چندبرابرِ گذشته به مکیدن حاصلِ کار و دسترنج و ثروتهای مردم جهان پرداختند. نتیجهی اجتماعی این فرآیند پدید آمدن اشکال جدیدی از «بردگی» (بخصوص در تجارت «سکس»)، نابودی اقتصادهای بومی که منبع معیشت میلیاردها نفر است، جابجائی عظیم انسانها از روستا به شهر و از کشور به کشور، رشد و گسترش شکافهای طبقاتی و فقر در همهی نقاط جهان منجمله در خودِ جوامع غرب است که از دوران جنگ جهانی دوم به این سو بیسابقه می باشد.

 

در آمریکا شکافهای طبقاتی بخش بزرگی از تودهها را در شرایط مردم فقیرِ «جهان سوم» قرار داده است. با پایان «جنگ سرد» هیئت حاکمهی آمریکا برنامههای رفاهی چون «نیودیل» (یا پیمان جدید که قبل از آغاز جنگ جهانی دوم و در زمان ریاست جمهوری روزولت در پاسخ به رکود بزرگ و خطر انقلاب در آمریکا بعنوان امتیازی به کارگران و محرومان ارائه شد) و «جامعهی بزرگ» (که در زمان ریاست جمهوری لیندون جانسون وبعنوان امتیازی در پاسخ به جنبش حقوق مدنی سیاهان و جنبش ضد جنگ ویتنام و جنبش زنان ارائه شده بود) را گام به گام برچید. تنبیه جایگزینِ «امتیاز دادن» به تودههای مردم شد. بطوریکه که در دهسال گذشته شمار زندانیان دو برابر شده است و امروزه دو میلیون و سیصد هزار نفر (عمدتا از میان سیاهان) در زندان به سر می برند. چندین برابر این تعداد محکومیت تعلیقی داشته و یا به قید ضمانت در خارج از زنداناند. حاصل آنکه بیش از شش میلیون آمریکائی به دلیل آنکه مجرم شناخته می شوند از حق رای، حق دریافت حقوق بیکاری و دیگر خدمات اجتماعی محرومند. در واقع ستمملی و تبعیض علیه سیاهان امروز از این طریق صورت می گیرد. این فقط یکی از گسلهای اجتماعی با پتانسیل انفجارات بزرگ در کشور آمریکاست.

 

گوشهای از نتایج استثمار گلوبالیزه یا نئولیبرالیسم را می توان در وضعیت مکزیک دید. ۴۴% از مردم مکزیک در فقر زندگی می کنند و ۱۸ میلیون نفر در فقر شدید و از کمبود مواد غذائی رنج می برند. نسبت به سال ۱۹۹۴ که پیمان نفتا امضاء شد (یعنی سرمایهداری نئولیبرالی گریبان مکزیک را گرفت) حداقل دستمزد ۴۰% سقوط کرده است.۵.۱ % مردان و ۹.۴% زنان بدون دستمزد کار می کنند. فرزندان فقرا به جای مدرسه باید کار کنند. (رجوع کنید به اسناد دیپلماتیک محرمانهی آمریکا که توسط ویکیلیکس منتشر شده است). خدمات دولتی چون آموزش، بهداشت، آب آشامیدنی، برق و گاز و غیره خصوصی سازی شده و از دسترس میلیون ها تن خارج شده است. میلیونها دهقان از روستا به شهر و از مکزیک به آمریکا و کانادا مهاجرت کردهاند. اینان در آمریکا زیر فشار فقر به هر درجه از استثمار تن می دهند بطوریکه وضعیت آنان به «بردهگی مدرن» تشبیه شده است. در این اقتصاد نئولیبرالی تجارت مافیائی مواد مخدر تبدیل به اقتصاد مسلط شده است که میلیونها نفر را درگیر کرده و ساختارهای دولتی «متعارف» را نیز ازهم پاشانده است. این وضعیت مکزیک است – کشوری که در واقع حیاط خلوت امپریالیسم آمریکا محسوب می شود.

 

سرمایه داری کاملا مرزهای عملکرد «متعارف» را پشت سر گذارده و قانونا از طریق بازیهای مالی چون وصل کردن مواد خوراکی و مسکن مردم به بازارهای سهام (در واقع به قمارخانهها)، تحمیل مالیات بردرآمدهای بالاتر تحت عنوان «شرایط اضطراری ملی» (یعنی در خطر قرار گرفتن بانکها و نهادهای مالی)، حذف سوبسیدها و دیگر خدمات اجتماعی و نابودی افسارگسیختهی منابع زیست محیطی چون جنگلها و دریاچهها، بی وقفه تصرف و مصادره و غارت می کند. همزمان برای خفه کردن پرولتاریا و دیگر کارکنان جامعه بطور بیسابقه و افسارگسیخته از ابزار تنبیه و کنترل غیر اقتصادی استفاده می کند. بطور مثال، تعبیهی دوربینهای پائیدن دائمی مردم در محلات کار و زندگیشان که انگلستان مقام اول را در این زمینه بدست آورده است. دولتهای غربی بخصوص آمریکا در هر جا که لازم بدانند «حقوقی» را که قانون بورژوائی به شهروندانشان داده است زیرپا می گذارند. استراق سمع، نفوذ در سندیکاها و جنبشها و صدور حکم ترور افراد آمریکائی که «خائن ملی» شناخته شده اند توسط رئیس جمهور آمریکا، استفاده از سیستم بیومتریک توسط آمریکائیها برای ثبت مشخصات بیولوژیک خارجیهائی که وارد آمریکا می شوند و همچنین استفاده از آن در گلوگاههای ورودی شهرهای افغانستان و مرزهای پاکستان و عراق، تعبیهی دروازههای «اشعهی ایکس» که حتا امحاء و احشاء بدن را نشان می دهند که در حال حاضر در برخی فرودگاهها بطور آزمایشی استفاده می شوند اما براحتی قابل تعبیه در گلوگاههای بین شهری اند – همه و همه تبدیل به جزئی لاینفک از عملکرد دموکراسیهای غربی شده است. تشدید نژادپرستی، ستمگری ملی، و مردسالاری و پدرسالاری، تاریک اندیشی دینی و به راه انداختن نزاعهای قومی نیز مکمل زرادخانهی امنیتی امپریالیستها و مرتجعین در چنین شرایطی است.

 

حدت یابی تضادها در درون امپریالیستها

 

با این حال بحرانی که سرمایهداری با آن دست به گریبان است بحرانی نیست که فقط با «خوردن» پرولتاریا و نابودی محیط زیست حل بشود. این بحرانی است که از حرص و آز ذاتی و غیرقابل کنترل سرمایه به تولید سودآورتر برمی خیزد و به ناچار به رقابت دیوانهوار سرمایههای مختلف در ابعاد جهانی دامن می زند. سرمایهها نیز باید همدیگر را بخورند! تا بحران سرمایه حل شود. این دینامیک، به آشوب در میان خود سرمایهداران و دولتهایشان نیز دامن می زند. در نتیجه، جایگاه ابرقدرتی آمریکا و موقعیت دلار در اقتصادی جهانی نه تنها با عروج قدرتی چون چین به عنوان دومین اقتصاد جهان به چالش کشیده شده است بلکه آشوب در درون هیئت حاکمه آمریکا نیز گسترش یافته است.

 

ظهور حزب چای(تی پارتی) در آمریکا که بخشی پُر نفوذ در حزب جمهوریخواه است و جناح رقیب را تهدید به حل و فصل امور از «طریق جنگ داخلی» می کند از آثار این وضعیت است. هدف حزب چای ایجاد تغییرات جدی در شکل حاکمیتِ بورژوازی آمریکا و حتا تغییر قانون اساسی آن است. در واقع فشار ضرورتهای اوضاعی که امپریالیسم آمریکا در آن گیر کرده، تضادها و شکافهای درون هیئت حاکمهی آمریکا را از حالت متعارف خارج کرده و آنها را تا آستانهی صفآرائی خصمانه در مقابل هم پیش برده است بطوریکه تضادهای درونی تبدیل به نقطه ضعف و شکنندهی مهمی در وضعیت امپریالیسم آمریکا شده است. بخش بزرگی از این تضاد در عرصهی ایدئولوژیک بازتاب می یابد زیرا حزب چای بطور جدی به دنبال ایجاد جامعهای «ایمانی» یعنی ادغام دین در دولت است. هستهی مرکزی حزب چای را مسیحیان فاشیست که در دوران بوش در ائتلاف با «نئوکان ها» به قدرت رسیدند تشکیل می دهد. حزب چای تنها حزب حاکم است که مدعی است درمان دردهای جامعهی آمریکا فقط از طریق راه حل های «افراطی» ممکن است و حتا از واژهی «بازسازی انقلابی» استفاده می کند. اعضای این حزب مسلحاند و ابائی ندارند از گفتن اینکه در صورت لزوم برای «بازسازی انقلابی» جامعه دست به اسلحه نیز خواهند برد. این حزب برای بسیج تودههای مردم (از اقشار پائین سفیدها و حتا آفریقائی تباران و مهاجرین لاتین آمریکائی) همچون هیتلر از ادبیاتی پوپولیستی سود می جوید.

پیروزی آمریکا در «جنگ سرد» و تبدیل آن به یگانه ابرقدرتِ امپریالیستی جهان بهیچوجه مشابه پیروزی آن در جنگ جهانی دوم نبود. پیروزی در «جنگ سرد» در واقع آغاز سراشیب آن بود. نقشه «خاورمیانه بزرگ» و «جنگ علیه ترور» نه تنها آمریکا را تبدیل به ابرقدرت بیرقیب در جهان نکرد بلکه آن را تبدیل به امپریالیست مقروضی کرد که نقش پلیس بینالمللی را با بیرحمی برای حفظ نظام جهانی سرمایه داری بازی می کند. آمریکا نه تنها نتوانست نظم جهانی نوینی را بر جای نظم جهانی قبل از فروپاشی شوروی بنشاند بلکه موقعیت بلامنازع آن مورد تردید و چالش قدرت های امپریالیستی دیگر و قدرتهای جدید دیگر چون چین است.

 

  • آشوب بزرگ در غرب

امپریالیسم آمریکا در شرایطی به سراشیب تند افتاده است که قدرت امپریالیستی دیگری امکانِ جایگزینی آن را ندارد. هرچند قدرتهای دیگر اقتدار آمریکا را به چالش می گیرند اما هیچ یک قادر نیستند آنطور که پس از جنگ جهانی دوم خودِ آمریکا جای امپراتوری ورشکسته و متزلزل بریتانیا را گرفت و با اقتدار جهان سرمایه داری را بازسازی و هدایت کرد چنین نقشی را ایفا کنند. تمام دولتهای اتحادیه اروپا منجمله آلمان بر روی دریای قرض شناورند در حالیکه برای ممانعت از ورشکستگی آمریکا باید آستینها را بالا بزنند زیرا نظام جهانی – بخصوص در بیست سال گذشته – آنچنان درهم تنیده شده است که سقوط اقتصادی آمریکا کل نظام اقتصادی جهان را تهدید می کند.

  

بحران مالی ۲۰۰۸ که با تزریق چند تریلیون دلار به نهادهای بانکی و مالی «آرام» شده بود یکبار دیگر در شکل عجزِ شماری از دولتهای اروپایی در بازپرداخت بدهیهای خود و نزدیک شدن قروض آمریکا به سقف حد نصاب تعیین شده توسط دولت سربلند کرد (به مقالهی سایهی سنگین بحران در همین شماره حقیقت رجوع کنید). هر دو واقعه، جهان سرمایهداری را تکان داد زیرا ثابت کرد که بحران نه تنها تخفیف نیافته بلکه هر لحظه می تواند در ابعادی عظیمتر منفجر شود.

تحمیل طرحهای ریاضتکشی به اسپانیا و یونان از سوی صندوق بین المللی پول و اتحادیه اروپا تحت نام ضرورتی برای نجات وحدت مالی یورو (که بطور جدی به مخاطره افتاده است) زمین لرزههای اجتماعی بزرگی در اسپانیا و یونان به بار آورد و مشروعیت دموکراسیهای حاکم را به زیر سوال کشید.

 

شورشهای ضد سرمایهداری در ابعاد جهانی

 

پس از خیزشهای انقلابی در تونس و مصر و سرنگونی رژیمهای به ظاهر با ثبات در این کشورها، پایتختهای اروپائی شاهد اعتراضات خیابانی جوانان و بیکاران و زنان علیه نظام ریاضت کشی سرمایهداری بودند. این جنبشها در قلب اروپا همان اندازه «غیر منتظره» بودند که «بهار عربی». خیزش مردم کشورهای عرب که امروز گلوی رژیم چهل سالهی سوریه را در دست می فشارند، منبع الهام بخشِ بزرگی برای جوانان اروپا و سایر نقاط جهانِ غرب بود. روز ۱۵ مه ۲۰۱۱ پس از صعود نجومی بیکاری در اسپانیا جنبشِ «خشم» جوانان که از جنبش میدان تحریر مصر الهام می گرفت میدان خورشید در مادرید را به اشغال درآورد. اعلام موضع و پیامهای معناداری در اطراف میدان به اهتزاز درآمد: «بیخانمان- بیکار- بیآینده- و نترس»، «سیستم از کار افتاده – پیام از انقلاب اسپانیا». همزمان جوانان آنارشیست در میدان باستیل پاریس در حمایت از «انقلاب اسپانیا» شعار «انقلاب اروپا» را به اهتزاز درآوردند. به فاصلهی کوتاهی پس از اسپانیا، جوانان و گروههای معترض در یونان در پاسخ به طرحهای بیشرمانهی ریاضت کشی که اتحادیه اروپا و صندوق بینالمللی پول به یونان تحمیل کردهاند میدان سینتاخما در آتن را به اشغال درآوردند. در میان جوانان و کارگران و دانشجویان اسپانیائی و یونانی بحث و مناظرهی داغی بر سر لزوم تغییرات بنیادین و امکان آن و چگونگی انجام آن به راه افتاده است. این واقعه بخصوص در اسپانیا مهم است زیرا تا پیش از آن بحث در مورد ساختار قدرت سیاسی در کشور از طرف احزاب راست و حتا چپِ رسمی ممنوع بود. آنچه در میان جوانان اسپانیا قابل توجه است رد جسورانهی این ایده است که گویا می توان تغییرات بنیادین در نظام موجود را بدون کسب قدرت سیاسی به روش انقلابی، بدست آورد.

 

لندن در روزهای آخر تابستان شاهد درگیریهای گستردهی میان جوانان محلات فقیر و پلیس بود (گزارش آن را در همین شماره حقیقت بخوانید). شورش محرومین در لندن به لحاظ ترکیب شرکت کنندگان با اسپانیا و یونان متفاوت بود. در اینجا نیز همان «بی کاران و بیآینده گان» بودند اما اغلب از مهاجرین آفریقائی و آسیائی که نسبت به «بیکاران و بیآیندهگان» سفیدپوستِ اروپا در طبقات پائینتر نظام سرمایهداری زندگی می کنند و هرگز از «تنبیهات» غیراقتصادی نظام سرمایهداری در امان نیستند. هر چند در مادرید و آتن نیز جوانان از گاز اشکآور نیروهای سرکوب در امان نبودند اما در لندن ۳ هزار نفر متعاقب شورش جوانان علیه جنایات پلیس دستگیر و به زندانها طولانی محکوم شدند – دو تن از آنان به ۴ سال زندان به اتهام «تشویق مردم به ارتکاب جرم»! در حالیکه مدت محکومیت برای جرائمی چون تجاوز و آدم دزدی کمتر از این است. (به نقل از «جنگ طبقاتی عریان» از سرویس خبری جهانی برای فتح. ۲۲ اوت ۲۰۱۱)

 

اعتصاب غذای زندانیانِ یکی از مخوفترین زندانهای آمریکا (در خلیج پلیکان از ایالت کالیفرنیا) و پیوستن هزاران زندانی ۱۳ زندان دیگر را می توان یکی از نشانههای آغاز شورشهای اجتماعی مهم در آمریکا دانست. زیرا وجود ۲.۳ میلیون نفر زندانی و چند میلیون تعلیقی و آزاد به قید ضمانت و خانوادههای آنان یعنی چند ده میلیون نفر! بعلاوه وجود این تعداد زندانی بطور عینی یعنی ادامهی بردگی سیاهان به شکلی دیگر که تاریخا در آمریکا سرچشمهی بیداری و مقاومت اقشار مترقی و جوانان بوده است. مقاومت در مقابل سرکوب پلیسی تبدیل به جنبشِ اجتماعی مهمی شده است که نه فقط اقشار محروم گتوهای آمریکا بلکه اقشاری از روشنفکران و هنرمندان را نیز در بر می گیرد. پدیدهی دیگری که بخشی از نمای گسترشیابندهی مقاومت جوانان علیه نظام است شکلگیری «فلَش ماب»های** سیاسی و اجتماعی است. این پدیدهی جدیدی از اعتراضات جمعی است که بورژوازی را «زهره تَرَک» کرده است زیرا به آسانی می تواند تبدیل به شکلی از تدارک برای قیام سراسری علیه دولتها شود.

 

تودهها بر می خیزند و دولتها را به چالش می گیرند. ترس همراه با توهم در مورد «دموکراسی برای همه» فرو می ریزد. سرکوب پلیسی و خفقان، قوانین و دادگاهها و زندانها در تکاپویند تا از نظام سرمایهداری حفاظت کنند. بطور عینی واضح است که اکثریت مردم جهان منجمله آنان که در «دل هیولا» زندگی می کنند هیچ آیندهای در این نظام ندارند.

 

  • آشوب بزرگ در نظام سرمایهداری عالیست اما جنبش کمونیستی کماکان به مویی بند است

 

اغلب جنبشهای سیاسی و اعتراضی که امروز در نقاط مختلف جهان سربلند می کنند اسیر دیدگاه سیاسی و ایدئولوژی طبقات میانیاند که مختصات آن ناباوری به امکان انقلاب از طریق سرنگونی انقلابی دولتهای حاکم و باور به امکان دست یابی به برخی حقوق در چارچوبهی نظامهای حاکم است. این دیدگاه نه فقط توسط سخنگویان و نمایندگان فکری طبقات بورژوا و خرده بورژوا فرموله می شود بلکه نیروهای انقلابی شکست خورده نسل قبل نیز حامل همین دیدگاه سیاسی و ایدئولوژیک هستند.

هرچند خیزشهای سیاسی در خاورمیانه (منجمله ایران) و جنبشهای جوانان و جنبشهای ضد سرمایهداری ریاضت کشی در اروپا دچار این معضلاند اما منافع عمیق مردم درگیر در این جنبش ها و خیزشها در گرو سرنگونی سرمایه داری و استقرار جامعهی سوسیالیستی است. سرمایهداری برای چند میلیارد تن از مردم این جهان دهشتی روزمره است. این چند میلیارد پایهی اجتماعی درک و جذب برنامهی انقلاب سوسیالیستی با هدف استقرار کمونیسم در سراسر جهاناند و دهها میلیون تن آنان بالقوه سربازان آگاه و استوار و جسور جنگهای انقلابی برای تحقق انقلابهای سوسیالیستی نویناند. حتا اقشاری که تحت استثمار سرمایهداری نیستند و یا تحت استثمار شدید آن نیستند نیز علیه نظام سرمایهداری به پا می خیزند زیرا توسعهی پرُ هرج و مرج سرمایهداری موقعیت اقشار غیرپرولتری را نیز بیثبات و مخاطرهآمیز می کند، محیط زیست را از میان می برد، روابط اجتماعی میان مردم را مملو از نژادپرستی، ستمگری ملی و جنسیتی و غیره می کند. حرکت سرمایهداری بطور عینی آلترناتیو دیگری را می طلبد و جز کمونیسم آلترناتیو دیگری نیست. همین حقیقت عینی پتانسیل جذب بسیاری از افراد اقشار و طبقات غیرپرولتری به سوی اتحاد با برنامهی انقلاب پرولتری را فراهم می کند. سوال اینجاست که این پتانسیلها را چگونه باید متحقق کرد؟ و چه جریانی باید آن را متحقق کند؟

 

ضرورت به میدان آوردن آلترناتیو کمونیستی – تنها راه نجات اکثریت مردم جهان – با اضطرار خودنمائی می کند اما جنبشِ کمونیستی بینالمللی نیز از زمان احیای سرمایهداری در چین (۱۹۷۶) وارد «دوران گذاری» شد که هم جادهی نابودی در مقابلش است و هم جادهی شکوفائی بینظیرش. این دوران گذار با افت و خیز در جریان است اما هنوز از پیچی که باید گذر کند و سمت روشنی را بگیرد عبور نکرده است. هنوز نقطه عطف ضروری را از سر نگذرانده است. این آن جنبهی منفی در اوضاع عینی است زیرا وضع جنبش کمونیستی را نیز باید بخشی از اوضاع عینی محسوب کرد. بورژوازی بینالمللی در گرداب مشکلات جدی دست و پا می زند اما ضعف و عقب ماندهگی جنبش کمونیستی – به لحاظ تئوریک و عملی – و فقدان جنبشهای کمونیستی انقلابی در اکثر کشورهای جهان عامل مساعدی برای بورژوازی بینالمللی و عامل منفی برای اکثریت مردم تحت ستم و استثمار جهان است.

 

نیروهای این جنبش بسیار کم و تئوریهای رایج در این جنبش ابزار درست و دقیق برای تحلیل و ارزیابی از اوضاع و ترسیم راه پیشروی انقلابی به سوی انقلابهای سوسیالیستی نیستند. همانطور که در مقالهی «کمونیسم بر سر دوراهی: شکوفائی یا پژمردگی» گفتیم: «جنبش کمونیستی بین المللی در موقعیت خطیر و دشواری قرار گرفته است. … جنبش کمونیستی صرفا به جنبش مقاومت بدل شده و به جای ارتقاء جنبشهای مقاومت مردمی به یک جنبش انقلابی برای سرنگونی دولتها و استقرار جوامع رهائیبخش نوین، خود تبدیل به یک جنبش مقاومت دیگر شده است. … دیگر صحبتی از افق پیروزی بر دولتهای ارتجاعی و کسب قدرت سیاسی برای تغییر نظام اجتماعی نیست. اکنون با اوضاعی روبرو هستیم که جنبش های انقلابی و انقلاب ها با هزار زحمت، تلاش و سختی آغاز می شوند، اگر سرکوب نشوند در نیمه راه متوقف شده و به کسب خرده ریزهایی از نظام سرمایه داری راضی می شوند. …» (حقیقت شماره ۴۹)

 

همین موقعیت مانع از آن می شود که جریانات و احزاب موسوم به احزاب کمونیست (که اغلب کمونیست نیستند) بتوانند در جنبشهای اعتراضی گسترش یابنده دخالتگری کرده و راهی انقلابی در مقابل این جنبشها بگذارند و پتانسیل حقیقی اردوی هیچ بودگانِ جهان را متحقق کنند.

 

در مقابل اوضاع وظایف حزب ما چیست؟

 

یکی از مهمترین وظایف ما و همهی کمونیستهائی که این معضل را تشخیص می دهند آن است که بطور اضطراری به این وضعیت خاتمه دهند. ابتدائیترین گام در این راه ترویج و فراگیر کردن تئوری های کمونیستی سنتز نوین است که باب آواکیان (صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا) موفق شده، از طریق جعبندی از تجارب دولتهای سوسیالیستی (دولتهای دیکتاتوری پرولتاریا) در شوروی و بخصوص چین سوسیالیستی، فراهم آورد و پروژهی انقلاب کمونیستی را روشنتر، معتبرتر و صحیحتر از هر زمان ارائه دهد. بدون الگوئی که سنتز نوین از جامعهی سوسیالیستی آینده و معضلات رسیدن به آن، راه حل آنها و ادامهی راه برای استقرار نظام کمونیستی به جای نظام سرمایهداری در جهان ارائه می دهد ما قادر به نوسازی جنبش کمونیستی و تبدیل آن به قطبی قدرتمند در میان دهها میلیون نفر از مردم تحت ستم و استثمار جهان که برخاستهاند و با اضطرار بر دروازههای سرمایهداری می کوبند تا برج و باروی آن را به پائین کشند، نخواهیم شد.

 

تدارک و هدایت انقلاب در ایران وظیفهی مرکزی ماست. با در دست داشتن سلاح سنتزنوین باید از طریق تبلیغ و ترویج و کارزارهای مبارزاتی، کمونیسم انقلابی و هدف انقلاب سوسیالیستی و استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا را تبدیل به قطب با نفوذی در میان تمامی اقشار و طبقاتی که پا به میدان مبارزه گذاشته اند بخصوص در میان جوانان و زنان و اقشار پرولتری جامعه کنیم و در خدمت به تسریع اوضاع انقلابی جنبشهای سیاسی انقلابی به راه اندازیم. باید از بحرانهای مکرری که سربلند می کنند استفاده کرده و در هر موج بخشی از مردم را آگاه و سازماندهی کنیم. بطور خلاصه، وظیفهی امروز ما تسریع فرآیندی است که میلیونها تن از کارگران، زنان و جوانان، معلمان و پرستاران، زحمتکشان شهر و روستا انقلابی شوند. منظورمان از انقلابی شدن این است که نه تنها خواهان برچیدن نظام سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی حاکم باشند بلکه خود نیز در این فرآیند دگرگون شده و به قول مارکس شایستهی حکومت کردن شوند. این فرآیند نه تنها مستلزم جنگ علیه حاکمان است بلکه شامل مبارزه علیه افکار بورژوائی غالب در میان تودههای مردم نیز هست.

 

حزب ما با وجود نیروی اندکی که دارد باید با خلاقیت و ابتکار عمل و با استفاده از کلیهی ابزاری که در دسترس دارد و با کمک متحدینش این وظیفه را بطور منظم اما با تعجیل پیش برد. باید با فعالیت خستگیناپذیر اقشار فزایندهای از تودههای طبقات پرولتری و زحمتکش جامعه را در پیوند با اقشار دیگر تبدیل به لشگری انقلابی کنیم تا بتوانیم در شرایط ضعف و درماندهگی فزایندهی مرتجعین حاکم در ایران و امپریالیستها این لشگر انقلابی را برای درهم شکستن دستگاه دولت و کسب قدرت سیاسی و استقرار جامعه نوین رهبری کنیم.

 

————

*توفان کامل: Perfect storm

این واژه برای توصیف واقعه یا وضعیت وخیمی به کار می رود که در نتیجه گردهمائی استثنائی چندین شرط متفاوت اما مرتبط به کارکرد یک سیستم بوجود می آید. این واژه برای اولین بار برای توفانی که در سال ۱۹۹۷ در آمریکا رخ داد استفاده شد: تلاقی چندین عامل مربوط به هوا که ترکیب شده و «توفان کامل» بوجود آورد. مثلا هوای گرم برخاسته از یک سیستم هوائی با فشار پائین از یک سو و از سوی دیگر وزیدن هوای خنک و خشک تولید شده توسط سیستمِ فشار بالا و دیگری رطوبت فراهم شده توسط گردباد گریس.

**فلش مابFlash Mob

عدهی زیادی با شبکه بندی از طریق تلفن و اینترنت به ناگهان و همزمان در نقاط پرتردد شهرها حضور یافته و دست به عمل اعتراضی می زنند.

دریاچه ارومیه هم از دست جمهوری اسلامی به ستوه در آمده است!

امید بهرنگ

دریاچه ارومیه در معرض خطر خشک شدن قرار گرفته است. این امر نه تنها یک فاجعه زیست محیطی دهشتناک است بلکه زندگی و معاش میلیونها انسان را نیز به خطر انداخته است. هم اکنون اندوه حیات رو به خاموشی این دریاچه به عزم و اراده مبارزاتی مردم آذربایجان بدل شده است. اعتراضات گسترده ای توسط جوانان در برخی شهرهای آذربایجان براه افتاده که موجی از همدلی و همراهی مردم را با خود داشته است. این مردم معترض زبان گویای این دریاچه شده و خواهان اقدامات فوری برای نجات آن هستند. در حالی که جمهوری اسلامی طرح دو فوریتی برای نجات این دریاچه را از دستور کار مجلس اسلامی خارج کرد. یکی از شعارهای مردم این بود که «ارومو گولو جان ویریر، مجلس اونون قتلینه فرمان ویریر» (دریاچه ارومیه جان میدهد، مجلس به قتل آن فرمان میدهد.) ‌رژیم مانند همیشه به سرکوب این اعتراضات پرداخته و مردمی را که اگاهانه به دفاع از محیط زیست برخاسته اند مورد ضرب و شتم و بازداشت جمعی قرار داده است. طبق خبرهای رسیده تاکنون ۴ تن کشته، تعدادی زخمی و حدود ۴۰۰۰ نفر دستگیر شده اند. بدون شک این فداکاری و تلاش مردم خطه آذربایجان بی حاصل نخواهد بود و زمین انقلاب را بارور خواهد ساخت. جمهوری اسلامی باید در قبال قتل این دریاچه و دیگر جنایاتی که صورت داده حساب پس دهد. طبیعت نیز از دست نظام فرسوده سرمایه داری به ستوه در آمده و خواستار انقلاب شده است.

 

چرا دریاچه ارومیه در حال خشک شدن است؟

 

این دریاچه با طول ۱۵۰ کیلومتر و عرض ۵۰ کیلومتر، یکی از بزرگترین دریاچه های ایران و بیستمین دریاچه بزرگ جهان است که از قدمتی ۴۰۰ هزار ساله برخوردار است. تاریخا جزایر متعدد این دریاچه (حدود ۱۰۰ جزیره) محل زیست انواع متنوع و زیبایی از گیاهان و جانوران بوده است. رسوبات ساحلی آن خصلت درمانی داشته و مورد استفاده مردم منطقه بود. هم اکنون ۶۰ درصد این دریاچه به شوره زار بدل شده،‌عمق متوسط دریاچه از ۱۶ متر به ۷ متر رسیده و اگر اقدامی صورت نگیرد طبق ارزیابی کارشناسان محیط زیست طی دو تا ۵ سال آینده این دریاچه کاملا خشک خواهد شد و کویری با ده میلیارد تن نمک باقی خواهد ماند.

خشک شدن این دریاچه عوارض زیانباری برای سلامتی و معاش مردم منطقه در بر داشته و سلامتی بسیاری از انسانها به دلیل استشمام گرده نمک و فلز در معرض خطر قرار خواهد گرفت. در اثر از بین رفتن رطوبت هوای ناشی از وجود این دریاچه، کشاورزی و باغات و مراتع (در نتیجه دامداری) منطقه سخت آسیب خواهد دید. مهمتر از آن گردبادهای نمک تا شعاع ۲۰۰ کیلومتر می توانند زمینهای کشاورزی را مورد تخریب جدی قرار دهند.

 

هم اکنون حدود چهل روستای اطراف این دریاچه به دلیل عقب نشینی ۱۵ کیلومتری دریاچه به ویرانه بدل شده، زندگی کسانی که ازقبل توریسم و حمل و نقل و کشتیرانی در حاشیه این دریاچه تامین می شد مختل شده است. اگر روند خشک شدن دریاچه ادامه یابد یکی از قطبهای مهم کشاروزی ایران منهدم خواهد شد و حداقل زندگی و معاش چند میلیون انسان (طبق برآوردهایی ۱۴ – ۶ میلیون تن) دچار تلاشی خواهد شد.

 

قتل عمدی در جریان است! منطق سود و هرج و مرج حاکم بر نظام سرمایه داری کمر به قتل این دریاچه بسته است. در دوران ریاست جمهوری رفسنجانی نقشه قتل طراحی شد و طی ۲۰ سال اخیر گام به گام این نقشه به اجرا گذاشته شد. طرح توسعه «سردار سازندگی» بر پایه غارت هر چه بیشتر منابع طبیعی و استثمار هر چه شدید تر نیروی کار استوار بود. طرحهای کشاورزی صادراتی، اقتصاد معیشتی و نسبتا خودکفای منطقه را آماج قرار داد و آنها را ویران کرد. قرار شد محصولات باغی به بازارهای منطقه صادر شوند تا درآمد ارزی بیشتری نصیب دولت شود. طی ۲۰ سال گذشته برای پیشبرد این طرح، ۳۶ سد (که اکنون در حال بهره برداری است) بر ۲۱ رودخانه که آب شان به دریاچه ارومیه سرازیر می شد بسته شد؛ ۱۲ سد دیگر در دست ساختمان است و چهل سد هم در دست مطالعه است. با ایجاد این سدها دریاچه ارومیه از مهمترین منبع آبی خود – چیزی حدود ۵.۵ میلیون متر مکعب آب در سال محروم شد.

 

علاوه بر این دولت تمامی باغداران و کشاورزان منطقه را به حفر چاههای عمیق تشویق کرد. بدین سان دریاچه ارومیه از سفره های زیر زمینی آب، به عنوان تامین کننده دیگر آب خود محروم شد.

 

در درجه دوم، کمبود نسبی نزولات آسمانی، در برخی سالها نیز بر مشکلات افزود. اما بر خلاف تبلیغات مسئولین جمهوری اسلامی این کمبود نقش مهمی در خشک کردن دریاچه نداشته است چرا که دریاچه های مشابهی چون دریاچه وان در ترکیه، یا سیوان در ارمنستان که از موقعیت اکولوژی نسبتا یکسانی با دریاچه ارومیه برخوردارند، دچار خشکی نشدند.

 

نهادهای دولتی مانند سپاه پاسداران و چهاد سازندگی از قبل فروش آب ذخیره شده پشت سدها، و فروش باغات و ویلاهایی که کنار سدها تاسیس کردند، مبالغ گزافی به جیب زده اند.

 

در عین حال طرح جاده سازی و پل سازی بر روی این دریاچه نیز موجب تخریب بیشتر این دریاچه شد. بیش از ۵ میلیارد تن خاک و سنگ به دریاچه ریخته شد تا شرق و غرب این دریاچه به هم متصل شود. در نتیجه دریاچه به دو ناحیه شمالی و جنوبی تقسیم شد. عملا اکوسیستم آبی یکپارچه و واحد به دونیم تبدیل شد و تعادل زیست محیطی دریاچه بر هم خورد. گردش طبیعی آب و هوا و مواد خوراکی که از طریق چرخش آب در حاشیه و کناره های دریاچه انجام میشده تخریب شد و این موجب شد که میزان غلظت نمک آب در بخش شمالی دریاچه به خاطر عدم تبادل طبیعی آب بین این دو بخش به سرعت بالا برود که منجر به نابودی تنها جاندار آبزی سخت پوست به نام آرتمیا (معروف به خاویار این دریاچه) در نیمه شمالی شد. علاوه بر این، آلودگی صوتی و محیط زیستی حاصل از رفت و آمد خودروها امنیت زیستی پرندگان را نیز به هم زده است. پشت این طرح اقتصادی غیر ضروری شرکت های مافیایی ساختمانی قرار داشتند که شایعه است یک سرشان به بیت رهبری وصل است.

نظام سرمایه داری بر پایه آنارشی و هرج و مرج جلو می رود. این هرج و مرج همواره به تخریب عظیم منابع انسانی و طبیعی منجر می شود. هیچ منطق عقلانی و برنامه دراز مدت بر این نظام حاکم نیست جز منطق سود. سرنوشت دریاچه ارومیه همانند زندگی میلیونها ایرانی دیگر توسط طرح توسعه یا «بازسازی» ای رقم خورد که رفسنجانی بنا به فرامین صندوق بین المللی پول و بانک جهانی به اجرا گذاشت. در جوهر چنین «بازسازی» های امپریالیستی همواره تخریب و هرج و مرج قرار دارد چرا که همواره منافع اقلیتی استثمارگر باید تامین شود. آن هم در نظامی که سراپای آن را فساد اقتصادی و اداری فراگرفته است.

برای این نظام نتایج درازمدت طرحهای اقتصادی مهم نیست. برای گردانندگان این نظام مهم نیست که هم اکنون طرحهای باصطلاح «توسعه و خودکفایی کشاورزی» شان به بن بست رسیده است. گردباد نمک به باغات میوه های صادراتی آسیب رسانده و سلامت مردم را به خطر انداخته است. اگر قبلا آب شرب کشاورزی با چاه شش متری قابل تامین بود، اکنون چاههای ۱۲۰ متری نیاز است و تازه آب شور دریاچه در حال نفوذ به این چاهها بوده و همگی را بلااستفاده می کند. سرمایه داران نیز اسیر قوانین کور سرمایه هستند.

حفظ محیط زیست نیازمند راه حل طبقاتی است نه ملی!

 

در جهان امروز حفظ محیط زیست به یکی از مبرمترین مشکلات بشر بدل شده است تا بدان حد که موجودیت کلی انسان را به خطر انداخته است. این دستپخت نظام مبتنی بر سود و حرص و آز است. هرگونه راه حل در چارچوبه این نظام، بر مشکلات خواهد افزود. به قول مارکس:«نگاه به طبیعت که تحت رژیم مالکیت خصوصی و پول بالیده است حکم تحقیر واقعی طبیعت و به تباهی کشاندن عملی آن را دارد.» (۱)

 

از این رو معضل حفظ محیط زیست نیز مانند تمامی مشکلات کنونی بشر، راه حل طبقاتی دارد. نمی توان طرفدار سود و مبادله سرمایه دارانه بود و جلوی غارت و ویرانی منابع طبیعی را گرفت. نمی توان از نظامی که کوچکترین ارزشی برای انسانها قایل نیست توقع داشت که حرمت طبیعت را نگاه دارد.

 

این واقعیتی است که مبارزه برای حفظ دریاچه ارومیه، به عرصه ای برای مقابله با ستم گری ملی نیز بدل شده است. بسیاری این قتل عمد را حلقه ای از اعمال شوونیستهای عظمت طلب فارس می بینند که هیچ حقی برای ملت آذری (ترک) قایل نیستند. اینکه دولت جمهوری اسلامی هنگام اختصاص بودجه های کلان به طرحهای اقتصادی در مناطق مرکزی (یا اشاعه خرافه از طریق طرحهایی چون توسعه چاه جمکران) سرکیسه را شل می کند اما زمانی که نوبت به مناطق تحت ستم ملی و دور از مرکز می رسد کمر بندها را سفت می کند خود جلوه ای آشکار از تبعیض و ستمگری ملی است.علت اصلی سرکوب اعتراضات اخیر نیز آن است که جمهوری اسلامی نمی خواهد ذره ای از قدرت خود در این منطقه بکاهد. رژیم به خوبی می داند که عقب نشینی در این زمینه به معنای تن دادن به دیگر خواستهای ملی مردم آذربایجان است. و این امر در ظرفیت دولت ارتجاعی که ستم ملی یکی از ارکان اصلی آنرا تشکیل می دهد نیست.

 

جوانان آذربایجان سعی می کنند با سر دادن شعارهایی چون، «ارومو گولو سوسوزدی، آذربایجان اویانماسا اتوزدو» (دریاچه ارومیه تشنه است، آذربایجان بیدار نشود باخته است) مسئله نجات ارومیه را به یک مسئله ملی بدل کنند. اما آنها باید بدانند که نجات دریاچه ارومیه ربطی به کسانی ندارد که می خواهند از این مسئله برای دمیدن گرایشات ناسیونالیسم افراطی و ارتجاعی مانند پان ترکیسم در میان مردم سود جویند. بدون کشیدن خط تمایز با چنین گروهها و جریانات سیاسی که سر در آخور این یا آن قدرت سرمایه دار در سطح منطقه و جهان دارند نمی توان به یک راه حل واقعی دست یافت. کسانی که دنبال سهم بیشتر از همین نظام موجودند، قادر نیستند اقدامی اساسی برای نجات دریاچه ارومیه انجام دهند. طبقهای که بَرده ی سود است اجبارا طبق منطق آن عمل خواهد کرد، مهم نیست آذری باشد یا فارس یا کرد. در بهترین حالت این جماعت ناسیونالیستهای ارتجاعی خواهان نشستن بر جای کسانیاند که این بلا را بر سر محیط زیست آذریابجان و دیگر نقاط ایران آورده اند. با دیدگاه محدود «سرزمین من» و «ملت من» نمی توان مشکلی را که حاصلِ کارکرد یک نظام اقتصادی-اجتماعی در مقیاس جهانی است حل کرد. حفاظت از محیط زیست امری سراسری و مهمتر از آن امری جهانی است. تنها با دیدی علمی و افقی انترناسیونالیستی می توان فهمید مشکل چیست و راه حل واقعی کدام است. بنابراین باید از تفکر رایج بورژوایی گسست و به جستجوی راه حل جدی برآمد.

 

این متفکران نظام بورژوایی بودند که از سلطه انسان بر طبیعت سخن راندند. آنان به خاطر کارکرد و منافع نظام شان همسازی میان انسان به عنوان بخشی از طبیعت و بر آمده از طبیعت را با جهان طبیعی برهم زدند و انسان را نسبت به طبیعت بیگانه ساختند. مارکس و انگلس تئوریسینهای برجسته انقلاب کمونیستی برای نخستین بار چنین تفکری را مورد نقد قرار دادند. آنان تاکید کردند که انسان بخش خود واسط طبیعت است. وابستگی مداوم انسانها به نظامی طبیعی که خود بشر جزیی از آن است ظرفیت انسان را برای تسلط بر طبیعت محدود می کند. به قول مارکس «انسان از قبل طبیعت می زید، طبیعت همانا تن اوست، و اگر نمی خواهد بمیرد می بایست گفت و شنودی مستمر با طبیعت داشته باشد.» (۲) هیچ کس مالک زمین و منابع طبیعی نیست. انسانها صرفا دارندگان و بهره مندان از آن اند و باید آنرا با وضعیت بهیود یافته به نسل های بعدی واگذارند. از این رو باید به کیفیت کنش متقابل میان انسان و طبیعت به شیوه عقلانی توجه کنند.

 

بی جهت نبود که انگلس تاکید کرد: «بگذارید به دلیل پیروزی هامان بر طبیعت بیش از حد خودمان را گول نزنیم. چون که هر یک از پیروزیهایی بر طبیعت انتقام خود را از ما خواهد گرفت. …. ما به هیچ رو مانند فاتحی که بر مردمی خارجی فرمان می راند، مانند کسی که بیرون طبیعت ایستاده است بر طبیعت فرمان نمی رانیم – بلکه با گوشت و خون و مغز از آن طبیعت ایم و در میانه ی آن به سر می بریم، و این که تمامی تسلط ما بر طبیعت عبارت از این است که امتیاز ما بر همه دیگر موجودات در این است که می توانیم قوانین طبیعت را بشناسیم و آن را بدرستی به کار بندیم. (۳)

 

بدون چنین تفکری نمی توان رابطه ای صحیح و همساز میان خود و طبیعت برقرار کرد و از طبیعت مراقبت کرد. داشتن چنین تفکری نیز هر فرد را از هر طبقه ای که باشد در تقابل کامل با خودخواهی و حرص و آز سرمایه دارانه قرار می دهد. اما تنها طبقه ای که در معرض «رنج همگانی» منجمله «آلودگی همگانی» محیط زیست قرار دارد، می تواند از پس نظامی مبتنی بر سود بر آید و جامعه را از این وضعیت برهاند. طبقه ای به نام پرولتاریا که فقط از رهگذر رهایی تام و تمام بشریت و طبیعت از دست نظام سرمایه داری می تواند خود را نیز رها کند.

 

بدون انقلاب نمی توان دریاچه ارومیه را نجات داد!

 

می توان با چند اقدام فوری دریاچه ارومیه را از خطر مرگ رهانید؛ می توان آب پشت سدها را به جریان انداخت؛ می توان استفاده از چاههای عمیق را ممنوع ساخت؛ از کشت محصولاتی چون چغندر در زمینهای اطراف دریاچه که به آب زیاد نیازمندند، خودداری کرد؛ می توان با تخصیص بودجه به کسانی که زندگی و معاش شان آسیب دید خسارت پرداخت؛ می توان بسیج عمومی براه انداخت و علم و دانش متخصصان در سطح ملی و بین المللی را با عزم و اراده همگانی مردم آذربایجان در هم آمیخت و راه چاره های بیشتری کشف کرد. اما این اقدامات تحت سلطه جمهوری اسلامی امکان پذیر نیست. با جمهوری عمیقا بافته شده در سود و فساد، دزدی و ارتشا، سرکوب و جنایت و خرافه و دین نمی توان هیچ کاری در جهت بهبود محیط زیست و بهروزی مردم انجام داد. جمهوری اسلامی در مقابل خواست مردم مقاومت می کند زیرا حافظ ساختار اقتصادی – اجتماعی هست که هم اکنون بر ایران و مشخصا آذربایجان حاکم است. انجام همین اقدامات ساده یعنی به هم زدن ساختارهای اقتصادی منطقه، دگرگون کردن روابط اجتماعی موجود و از میان بردن سلطه و زور و رابطه میان ملت حاکم و محکوم و طبقات دارا و ندار. همه اینها تنها از طریق سازمان دادن انقلاب اجتماعی میسر است. انقلابی که منافع اکثریت مردم و طبیعت را در دستور کار خود قرار دهد. گام اول این انقلاب سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی است.

 

تغییر رابطه میان انسان با طبیعت در درجه اول نیازمند تغییر رابطه میان انسانهاست. تا زمانی که جامعه ای عادلانه و آزاد شکل نگیرد و در جهت رفع هر گونه ستم و استثمار گام بر ندارد، طبیعت نیز از غارت و ویرانی مصون نخواهد بود. حفظ محیط زیست در جهان امروز وظیفه پیچیده ای است. تضادهای گوناگونی در این زمینه درهم امیخته که حل شان ساده نیست. اما بشر با بازنگری تمامی تجارب مثبت و منفی در این زمینه می تواند به راهگشایی های تعیین کننده ای دست یابد.

 

کمونیستهای انقلابی نیز در حال درسگیری از تجارب گذشته ساختمان سوسیالیسم در چین زمان مائو و شوروی زمان لنین و استالین هستند. از تجربه مثبت زمان لنین که برای نخستین بار در روسیه در سال ۱۹۲۰ ، مناطق حفاظت شده طبیعی تاسیس شد، تا تجارب مثبت چین سوسیالیستی که برنامه های ویژه برای کاهش اثرات منفی زباله های صنعتی سازمان داد و بر خلاف تجربه شوروی زمان استالین از تقسیم کارهای تخصصی که موجب از بین رفتن منابع طبیعی می شد، دوری جست. اما این هم واقعیتی است که تاکید یک جانبه کمونیستها بر تامین رفاه عمومی موجب می شد که برای رشد نیروهای مولده فشار بی حسابی به طبیعت و نیروهای طبیعی صورت گیرد و بیش از حد طبیعت مورد مصرف و تصرف قرار گیرد. جمعبندی علمی و نقادانه از این تجارب مثبت و منفی بخشی از سنتز نوین از علم کمونیسم است که بدون آن کمونیستها قادر به هدایت انقلاب پیروزمند توده ای نیستند.

 

زمانی یکی از رویاهای مردم آذربایجان شیرین کردن آب دریاچه ارومیه بود. امری که با کنترل نمک رودخانه اهر و سبلان امکان پذیر بود. هنوز باید چنین رویاهایی را در سر پروراند. رویایی که تنها از طریق شیرین کردن روابط اجتماعی میان انسانها از طریق انقلاب کمونیستی میسر است. انقلابی که اکولوژی خردمندانه را با رهایی بشریت پیوند زند.

 

منابع:

۱ – مارکس – درباره مسئله یهود

۲- مارکس – دست نوشته های اقتصادی فلسفی

۳ – مجموعه آثار مارکس و انگلس جلد ۲۵ به نقل از کتاب اکولوژی مارکس، ماتریالیسم و طبیعت اثر جان بلامی فاستر ترجمه اکبر معصوم بیگی نشر دیگر

به یاد رفیق محمد رالا*

محمد فرهادی کشکولی

در مقدمه ی جزوه ی جانباختگان اتحادیه کمونیست ها می خوانیم: «در راه نبرد برای کمونیسم، همواره افرادی در صحنه‏ی مبارزه ظهور می کنند که بیش از دیگران در این راه تلاش کرده و تاثیرات کیفیتا عمیقتری بر جای می گذارند. این‏ها آمیزه‏ای از استواری بر اصول کمونیسم و قدرت بکارگیری این علم و توان هدایت و هماهنگ ساختن مجموعه‏ی نیروهای آگاه طبقه را در خود فشرده کرده اند و به مفهومی خود بهترین و روشنترین بیانِ جهانبینی، سیاست و ایدئولوژی پرولتاریا هستند. اینها رهبرانی کمونیست اند که زندگی و حرکت انقلابی شان به نمونه و سرمشقی برای تمام کمونیست ها و کارگران و خلق های ستمدیده تبدیل می گردد، و در عین حال این زندگی و حرکت، خود از پراتیک و تجربه انقلابی توده ها و آنچه آن‏ها به پیشروان می آموزند سرچشمه گرفته است. »

 

محمد فرهادی چنین کسی بود. در خانوادها‏ی از ایل قشقائی چشم به جهان گشود. پدرش حاجی همدم از کدخداهای بنام طایفه کشکولی بود.از تاریخ تولد او اطلاع دقیقی نداریم اما رفقائی که با او در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آمریکا (کنفدراسیون احیاء) هم رزم بودند، می گویند متولد ۱۳۳۲ بود. پس از اتمام تحصیلات متوسطه برای تحصیل به آمریکا رفت و از «دانشگاه علوم و تکنولوژی میسوری» در شهر رالا در رشته ی مهندسی عمران فارغ التحصیل شد. هنگامی که در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آمریکا (کنفدراسیون احیاء) فعالیت می کرد به «محمدِ رالا» مشهور بود. فعالیت های سیاسی اش در منطقه ی غربِ میانه ی آمریکا (که مرکزش شهر شیکاگوست) متمرکز بود و علاوه بر فعالیت هایش در کنفدراسیون عضو یکی از هسته های کمونیستی مخفی اتحادیه ی کمونیست ها بود. در فعالیت های اعتراضی کنفدراسیون سازمان‏گری ماهر و در جلسات «بحث آزاد» سخنگوئی دانا و مطلع بود. صداقت فوق العاده اش پیام های انقلابی او را جذاب تر می کرد. محمدِ رالا انقلابی کمونیستی بود که حس استواری و پابرجائی را در هر فرد صادق بر می انگیخت.

 

در سال ۵۷ در ارتباط با تشکیلات اتحادیه کمونیست ها به ایران بازگشت و در تشکیلات فارس اتحادیه کمونیست ها فعالیت هایش را ادامه داد. در سال ۵۸ جنبش های دهقانی فارس اوج گرفت و محمد یکی از چهره های محبوب و شناخته شده‏ی این جنبش ها بود. یکی از رفقای قشقائیاش می نویسد: «صداقت و پایداری انقلابیاش زبانزد همه بود. توده ها شخصیت محمد را دوست داشتند. حتا افرادی که از توده های تحتانی جامعه نبودند او را تحسین می کردند. مثلا حبیب خان گرگین پور از کلانتران و اساتید موسیقی بود او را تحسین می کرد و می گفت، “در میان کمونیست هایمان محمد چیز دیگری است .. او یک آزاداندیش. بی آلایش. نجیب و محترم است. … دیدگاهش باز و چند بُعدی است.” هر کس او را می دید و می شناخت عاشق اخلاق و رفتارش می شد. فوق العاده متین بود. او درد جنبش کمونیستی را خوب درک کرده بود. به مشی چریکی شدیدا نقد داشت و افکار آوانتوریستی را خوش نداشت. کتاب «چه باید کرد؟» لنین و نقد مشی نارودنیکها توسط لنین را برای ما می شکافت. بسیاری از دانشجویان هوادار مشی چریکی را جذب «خط سه» کرد. دانشجویانی را جذب کمونیسم کرد که هیچ گرایش چپی نداشتند. من هم پس از شنیدن بحثهای قانع کننده‏ی او در نقد مشی چریکی و استدلالاتش در مورد خصلت نیمه فئودال- نیمه مستعمرهی ایران و ماهیت سوسیال امپریالیستی شوروی جذب اتحادیه شدم. محمد در سال ۵۸-۵۹ به تبریز رفت. گویا مسئولیت شاخه ی آذربایجانِ اتحادیه کمونیستها را به او محول کرده بودند. گاهی برای دیدار خانواده اش به شیراز می آمد. شنیدم در تبریز محمد را شیردل لقب داده بودند. جثه‏ی کوچکش به عظمت دِنا بود.»

 

محمد در زمان دستگیری مسئول اتحادیهی کمونیستها در شهر مسجدسلیمان بود. یکی از رفقا که مدتی در زندان مسجدسلیمان با او همبند بود می گوید: «دو سه ماه با محمد در زندان مسجدسلیمان با هم بودیم. هویت سیاسی محمد تا مدت زیادی برای مقامات امنیتی ناشناخته ماند. خیلی عالی پوشش درست کرده بود. واقعهی دستگیریاش را خودش اینطور تعریف می کرد: سال ۶۰ در مسجد سلیمان بحث آزاد زیاد بود. هر چند اوضاع داشت خفقانی می شد. یکی از بچه ها هم داشت با چند نفر بحث می کرد. آن ها اطلاعاتی بودند اما معلوم نبود که اطلاعاتی هستند. این رفیقمان تک افتاده بود و جوان بود و در بحث گیر افتاده بود. محمد فرهادی از راه می رسد و وارد بحث می شود. بحث تمام می شود و هر کس می رود راه خودش. اما اینها محمد را تعقیب می کنند و جائی می پرند و او را می گیرند. محمد مهندس عمران بود اما وانمود کرد که بیش از ۹ کلاس درس نخوانده است و سعی کرد نقش یک آدم عادی را که عوضی او را گرفته اند بازی کند. به هر حال نتوانستند اطلاعاتی راجع به او کسب کنند و ظاهرا قبول کردند که او را عوضی گرفتهاند. با این وصف یکسال به او حبس می دهند و او را به تهران منتقل می کنند که به خاطر نمی آورم قزل حصار بود یا اوین. این سال ۶۱ است. فکر می کنم یکی دو هفته هم او را به زندان اهواز بردند. یکماه مانده به آزادی در ضربهی سراسری به اتحادیه کمونیستها عده ی زیادی دستگیر می شوند. در نتیجهی خیانت افرادی، سابقه و سِمَت تشکیلاتی او در اتحادیه لو می رود. به فاصلهی کوتاهی پس از آن محمد فرهادی اعدام شد.

 

وقتی به مسجد سلیمان آمد خیلی سریع با همه جوش خورد. طوری رفتار نمی کرد که فکر کنند او سمت بالائی دارد. معمولا حرکاتی انجام می داد که سِمَتش معلوم نشود. بچه ها با او شوخی می کردند. همه فکر می کردند او هوادار ساده ای است.

اسم مستعارش جواد بود. وقتی او را به بند آوردند مبهوت شدم. او را آوردیم به یکی از اتاقها که بچه های اتحادیه در آن بودند. یک روز داشتیم والیبال بازی می کردیم که وسط بازی یک باره نام مستعارش را گفتم که فوری به من اشاره کرد و گفت اسم من این نیست و اسم اصلیاش را گفت.»

 

رفیق دیگری که با محمد هم بند بود می گوید: «وقتی محمد را در زندان مسجدسلیمان دیدم به من گفت از آنجا که سن تو کم است آزادت می کنند. هنوز به من حبس نداده بودند. در بند عمومی بودیم. یادداشتی را به من داد. گفت این را بگیر و خوب مخفی کن. آدرسی در تبریز به من داد و گفت وقتی آزاد شدی برو تبریز و این پیام را شخصا به دست دختر خواهرم برسان. به هیچ کس هم نگو که کجا داری می روی. آدرس را پشت پیام نوشته بود اما آن را پیچانده بود که دیده نشود. به من گفت تا آزاد نشدی آدرس را نگاه نکن. متاسفانه به من هم حبس دادند و معلوم شد که آزاد نمی شوم و من دوباره برگه را به او برگرداندم که آن را سوزاند.»

 

یکی دیگر از هم بندان محمد می گوید: «در آن دوران هنوز جَو فعال سیاسی بر زندان حاکم بود و روحیه ها مقاوم و بالا بود. هر روز صبح همه در ورزش جمعی شرکت می کردند. فقط دو نفر از اعضای حزب توده در جمع ما نبودند. هر شب جلسه بحث داشتیم. متاسفانه بسیاری از بچههای خوب گروههای سیاسی مختلف دستگیر شده بودند و در این جمع بودند. پیکار، رزمندگان، چریک ها و مجاهدین. همه بحث می کردند و هر کس نظر سازمان خود را می داد. محمد فرهادی در این جمع نقش برجستهای داشت و نظراتش از قدرت و نفوذ خاصی برخوردار بود. همهی افراد دیگر او را قبول داشتند و به تحلیلها و صحبتهایش گوش می دادند. این را به خاطر آن که من از نظر فکری به او نزدیک بودم نمی گویم. بطور مثال در مورد خط مشی حزب توده و ماهیت امپریالیستی شوروی سابق که ما آن را سوسیال امپریالیسم شوروی می خواندیم خیلی مستدلل و قوی بحث می کرد. ویژگی محمد در این بحثها این بود که جمع را با وجود اختلاف نظرات به صورت جمع نگاه دارد و بحث در مورد اختلافات طوری انجام شود که به روحیه‏ی جمعی ضربه نزند. و این خیلی عالی بود. زیرا دیده بودم که در مباحث میان افرادِ سازمان ها با یکدیگر برخی اوقات کار به جاهای باریک می کشید و باعث دور شدن افراد از هم و انفعال می شد. این خیلی خطرناک بود. ولی محمد فرهادی اتحاد جمع را نگاه می داشت. در شرایطی که همه زیر فشار کتک و شکنجه و اعدام ها بودند نقش او در سیاسی و متحد نگاه داشتن فضا فوق العاده مهم بود. محمد قبلا در شیراز و در روستاها در رابطه با سازماندهی مبارزه دهقانان علیه ملاکین فعالیت می کرد. اما به مسجدسلیمان آمده بود که مسئولیت شاخه ی اتحادیه را بر عهده بگیرد.»

 

علیرضا آذین از اعضای اتحادیه کمونیستهای ایران در خوزستان که مدتی با محمد در زندان مسجد سلیمان و کارون بود می گوید: « من در زندان با محمد رالا آشنا شدم. خودم از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ به مدت ۲ سال در زندان کارون حبس کشیدم. سال ۱۳۶۰ موقعیکه من را به زندانِ سپاهِ مسجد سلیمان بردند محمد رالا و کیانوش بهادری و نوذر آنجا بودند. زندان وسط یک کوه بود. زندان مسجدسلیمان ۲ ساختمان داشت که بغل هم بودند. هفت هشت تا اتاق داشت که اتاقهای بالا را زندانیان سیاسی اشغال کرده بودند که درهایش معمولا قفل بود و در طبقهی پائین زندانیان عادی بودند که درِ اتاقها معمولا باز بود. من و محمد در ۲ بند مختلف بودیم (وی در بند زندانیان عادی یا زندانیان مشکوک الهویه بود) اما با هم و دیگران والیبال بازی می کردیم. محمد خیلی اهل ورزش بود. به خاطر اینکه هویتش را عادی و غیر سیاسی بروز دهد در جمع با توپ مسخره بازی در می آورد. من ابتدا نمی شناختمش و نمی دانستم سیاسی است و کارهایش به نظرم مسخره می آمد. اما کم کم که با او آشنا شدم و به هم اطمینان پیدا کردیم فهمیدم برای رد گم کردن این کارها را می کند. حتا در آن زمان که نقش یک آدم معمولی را بازی میکرد آدم می فهمید که یک انسان والاست و محبتش در دل گُل می کرد.

 

بعد از اینکه به کارون اهواز منتقل شدم محمد رالا را نیز به کارون منتقل کردند. فکر می کنم برای اولین بار در مهر سال ۱۳۶۱ به زندان کارون اهواز منتقل شد و ۳ تا ۵ ماه آنجا ماند. وقتی محمد را به کارون آوردند به علت فشار زیاد رژیم روی زندانیان، عدهای می بریدند و تواب میشدند. محمد به بچه هاهشدار می داد که حواستان جمع باشد و به سادگی به همه اطمینان نکنید.

 

قبل از اینکه ما به کارون بیاییم، تورج بهگام و بهنام ایثاری هم آنجا بودند. ما ازطریق بهنام وتورج و یکی دیگر فهمیدیم که، «محمد از بچه های خوب اتحادیه است!». بهنام ایثاری قبل ازاینکه خودرا به دشمن بفروشد هویت محمد را برای ما رو کرد. آن زمان و امروز بیش از آن زمان از این کار بدم آمد زیرا از لحاظ حفظ امنیت رفقا کار بسیار اشتباهی بود. هر کدام از ما می توانستیم زیر شکنجه بشکنیم و نتوانیم اسرار رفقایمان را حفظ کنیم. هر چند باید همیشه سَر داد و سِر نداد اما در مبارزهی سخت و پرپیچ و خم انقلابی که با دشمنی بیرحم روبرو هستیم نمی توانیم بر پایهی این فرض جلو برویم که همه همیشه بر این اصل استوار خواهند ماند. پس نباید اطلاعاتی را که لازم نیست به کسی بدهیم (چه درون زندان و چه بیرون زندان) و چه بپرسیم. در هر حال آشکار کردن هویت محمد برای من و بقیهی زنداینان توسط اینها کار بسیار بدی بود. با وجود این من آگاهانه سعی کردم همان هویت ساختگی محمد را تقویت و تائید کنم. با این وجود محمد رالا که از آشکار شدن هویتش بی خبربود هنوز نقش زندانی عادی را بازی می کرد.

 

موقعیکه من وارد زندان مسجدسلیمان شدم هنوز هویت محمد رو نشده بود تا اینکه علی گلگیری را دستگیر کردند. علی هم مثل من در همان سن ۱۸-۱۹ سالگی به اتحادیه پیوسته بود و در قیام آمل هم شرکت کرده بود. در زندان شنیده بودم که پس از ضربهی سال ۱۳۶۱ به اتحادیه کمونیستها و شک به رهبری علی انگیزه خود را از دست داده و بسیار بی بند و بار شده است – به این معنا که در اهواز علنا رفت و آمد می کرد و اصلا تلاش نداشت مخفی شود. اواخر سال ۶۲ یا اوایل ۶۳ دستگیر شد. او را به زندان مسجدسلیمان آوردند. محمد قبل ازاینکه او را به زندان بیاورند می دانست که علی را دستگیر کرده اند. اینکه چگونه می دانست من نفهمیدم. محمد رالا به من گفت که علی را دستگیر کردهاند و او (محمد) زیاد نسبت به علی خوشبین نیست. اما کاملا مطمئن نبود که علی خراب کرده است. بالاخره روز موعود رسید. جریان بازجوئی را محمد برای من شرح داد که خلاصهاش این بود که وقتی وارد اتاق بازجوئی شد دادستان رشیدی ( که هم دادستان بود و هم بازجو) و علی را در آنجا دید و پس از مدتی علی نه تنها فعالیتها و نقش محمد در مسجد سلیمان بلکه فعالیتهای گذشتهی محمد در دوران کنفدراسیون را که احتمالا قبل از دستگیری از دهان این و آن شنیده بود (طبق معمول از طرف کسانی که اصلِ «اضافه نپرسید و اضافه نگوئید» را رعایت نکرده بودند) برای رشیدی نقل کرد.

 

محمد را یکی دو جلسه دیگر برای بازجوئی بردند. دیگه برای محمد روشن شد که جز اعدام سرنوشت دیگری نخواهد داشت. طبق تجارب دیگر مشخص بود که ظرف ۲ ماه آینده اعدام خواهد شد و همین اتفاق هم افتاد. خودمحمد این پیش بینی را کرد و با ما در میان گذاشت. تابستان بود و بچه ها با شلوار راحتی و زیر پوش در بند راه می رفتند و حتا با همان زیرپوش و شلوارِ راحتی به اتاق بازجوئی می رفتند. اما هر وقت محمد را صدا می کردند محمد فورا لباس رسمی اش را می پوشید و امکان نداشت با شلوارِ راحتی برود چون احتمال می داد که برای اعدام ببرندش. وقتی صدایش می کردند با لباس رسمی می رفت تا به دشمن آمادگی و ایستادگی اش را نشان دهد. همیشه با نهایت سربلندی در مقابل اینان می ایستاد. در ضمن دوست نداشت وقتی جسدش را تحویل خانواده اش می دهند در لباس بدی باشد و تاثیر بد روی خانواده اش بگذارد. باور کن هر فرد انقلابی هر چقدر هم محکم باشد و بداند که اعدامش نزدیک است بالاخره مقداری در روحیه و رفتارش بروز پیدا می کند. اما در مورد محمد احساس نمی کردیم. با چنان روحیهی بالائی با بچهها حرف می زد و شوخی و بگو بخند می کرد که فکر نمی کردی می داند که دشمن به زودی به قتلش خواهد رساند. حتا در مورد اینکه هنگام اعدام چطور بایستد وارد بحث و شوخی و گفتگو می شد. فضائی را بوجود آورده بود که همه جرات کنند و به مرگ خویش بدست دشمن پوزخند بزنند. این کار را آگاهانه می کرد تا ظرفیت مقاومت و ایستادگی را در همه بالا ببرد.

چون توابین در هر اطاق بودند نه تنها محمد بلکه هیچکس در جمع بحث نمی کرد. ولی ۲ نفری و سه نفری که به هم کاملا اطمینان داشتیم، محمد بحث می کرد. روزهای آخر کیف (ساک) وسایلش رومنظم کرده بود. چیزهایی را که فکرمیکرد به درد بچههای دیگر می خورد به آنان داد. ساعت رولکسی داشت که به من داد. بقیه چیزها مانند شورت و جوراب و غیره را که به درد کسی نمی خورد آنچنان شسته و تمیز تا کرده و در ساک گذاشته بود که وقتی به خانوادهاش می دهند از روی آن بفهمند که هنگام مرگ روحیهی افسرده نداشت. می خواست همه منجمله خانوادهاش بدانند که کمترین تزلزلی در مورد درستی راه و آرمانش نداشت.

 

اما این را بگویم که اکثر کسانی که سر موضع بودند (از جمله محمد) اعلام نمی کردند که ما کمونیستیم بیایید ببرید اعداممان کنید! این صحبت ها نبود. ولی در زندان قطب بندی شده بود. توابین با هم و سر موضعیها که اکثریت بودند نیز باهم در یک طرف. البته رژیم هم این را می دانست که که با دو گروهِ سرموضعی و تواب طرف است.

 

باید به محمد افتخار کرد. او یک رفیق واقعی بود. برای ما الگوی روحیهی بالا و ایستادگی بود. کلام من در وصف عمق آگاهی محمد به هدف و راهش و استقامت و پایداریش در مقابل دشمن قاصر است. طی آخرین روزهای قبل از اعدامش، من و محمد در یک بندبودیم. کوچکترین ترس و نگرانی از مرگ در او نمی دیدم. نمی گویم او تنها کسی بود که این خصلت را داشت. خیلیهای دیگر اینگونه بودند اما محمد را را به چشم دیدم. فکرش دور و بر مرگ نمی چرخید. مشغلهاش این بود که تا آخرین لحظات زندگیش به عنوان یک کمونیست بر اطرافیان و جهان خارج از زندان تاثیر بگذارد. حتی نوع رفتنش به پای اعدام سرمشقی برای زندانیان بود. »

 

محمد الابخشی که مدتی در زندان کارون اهواز با محمد رالا بود در مورد او می گوید: «سال ۱۳۶۱ محمد رالا را به اتاق ۴ بند ۷ (معروف به بند سگ دونی) زندان کارون آوردند. ژولیده بود و ژاکت گشاد و مندرسی به تن داشت که نشاندهنده این بود که رفیق محمد برای رد گم کردن ظاهر خود را چنین آراسته بود. از دادگاه کیانپارس به کارون آوردنش. در کیانپارس بشدت او را کتک زده و شکنجه داده بودند. در بند سگ دونی ۵۵ تا ۶۰ نفر بودیم. در یک محیط ۱۲ متر در ۱۲ متر.این اتاق ها در قبل از انقلاب انبار زندان بودند ولی بزودی تبدیل به بند زندان شدند. روحیهی همه بالا بود. بطوری که همبندان سرودهای انقلابی را با خود یا در جمع ۲ تا ۳ نفره زمزمه می کردند. محمد رالا جلو در ورودی اطراق کرد. من و یکی از بچه های پیکار باهاش صحبت کردیم. به مجرد اینکه او شروع به صحبت کرد، روشن بود که بر خلاف ظاهر مندرسش و اعلام به دشمن که دیپلم هم ندارد، فردی تحصیل کرده و با مطالعه است و خط سیاسی دارد. منطبق با سنت زندان به او گفتم حواسش جمع باشد و هویت سازمانی خود را علنا برای همه بازگو نکند. بخصوص که او باید ظاهر مندرس خود را با محتوای صحبت هایش همطراز کند. به مجرد ورود به بند اصلا خود را نباخت. معمولا کسی که در ابتدا وارد اطاق می شد و می دید ۵۵ تا ۶۰ نفر در یک جا پشت درب قفل شده ای هستند کمی جا می خورد. ولی محمد اصلا جا نخور و جو زندان اصلا او را نگرفت. خیلی سریع با محیط خود را وفق داد و بسیار عادی با ما شروع به صحبت کرد. بعد از ۲ یا ۳ هفته رفیق محمد را از زندان کارون بردند.عدم ترس و نگرانی در محمد خیلی برجسته بود. از زندان و اسارت واهمه نداشت. گویی تمامی خاطرات و تجارب زندانیان سیاسی شاه را با گوشت و پوست خود در زمان مبارزاتش در کنفدراسیون با دقت خوانده و فرا گرفته بود و آنها را برای توشه راه امروزش در ذهنش ذخیره کرده بود. بعد از مدتی تختی به او داده شد. چندی نگذشت که شروع کردیم روی اوضاع سیاسی صحبت کردن. محمد به تاریخ مبارزات مردم ایران خیلی مسلط بود. بخصوص روی نقش ارتجاعی مشروعه خواهان ( شیخ فضل الله نوری و شرکا) از یک طرف و مشروطه خواهان (ستار و باقر خان) از طرف دیگر. محمد نقش ارتجاعی جناح بهشتی و حزب جمهوری اسلامی را همچون جریان مشروعه چیان شیخ فضل الله نوری و شرکا و یا آیت الله کاشانی در کودتای سال ۳۲ در بعد از انقلاب ۵۷ می دید.

 

بسیار روشن بود که با دقت خاصی عمیقا دراین باره مطالعه کرده بود. خیلی زود با همه دوست می شد. آن موقع اتحادیهی کمونیست ها می گفت دو جناح در حکومت است: بنی صدر و بهشتی( لیبرالها و ارتجاعیون). محمد هم طبق خط اتحادیه می گفت نباید گذاشت دولت بنی صدر به عنوان نماینده بورژوازی ملی لیبرال سرنگون بشود. نباید اشتباه حزب توده در سالهای ملی شدن صنعت نفت به رهبری دکتر مصدق را تکرار کرد. ولی موقعی که بحث می کرد نتیجهی بحث اش سرنگون کردن کلیت این رژیم بود. به این مفهوم که محمد معتقد بود علیرغم دفاع از گرایشات مترقی جناح بنی صدر نباید وارد همکاری مستقیم یا دنباله روی از آن شد. در بند ما افراد طرفدار بنی صدر ( ۲ تا ۳ نفرکه بعد ها آزاد شدند) افراد طرفدار حزب رنجبران ایران ( ۲ نفر) و چند نفر امتی (جنبش مسلمانان مبارز) طرفدار دکتر حبیب الله پیمان که با حزب توده و فدائیان اکثریت همکاری می کردند هم بودند. امتیها و تودهای معتقد بودند باید با جناح بهشتی علیه بنی صدر متحد شد و رفقای طرفدار حزب رنجبران در زندان بر خلاف امتیها و تودهایها استدلال می کردند که باید از جناح بنی صدرحمایت کرد و وارد همکاری عملی با آن شد. در بحث ها و مجادلات داخل زندان فرق محتوای بحث اتحادیه با رنجبران روشن بود چون اتحادیه به سرنگونی کلیت رژیم جمهوری اسلامی معتقد بود. من و محمد سه هفته در کارون با هم بودیم. سه هفته پرافتخارو مملو از مبارزه و مقاومت و ایستادگی. محمد هنوز حکم نداشت. من خودم از طرفداران آرمان مستضعفین و شریعتی بودم. ولی بیشتر ما (آرمان مستضعفین) با خط ۳ نزدیک بودیم. من هنوزچپ نشده بودم. پروسه تحولات فکری و خطی من بسیار طولانی بود و حتی به دوران بعد از آزادی از زندان می رسد. من از سال ۵۶ ابتدا با نظرات شریعتی آشنا شدم. ولی اکثر طرفداران شریعتی، از جمله من، بعد از انقلاب دچار بحران نظری شدند و انشعابات متعددی درما بوجود آمد، منجمله پدیدار شدن گروه امتی ها یا ارشادی ها یا آرمانیها که که ابتدا همه یکی بودند ولی بعد از انقلاب در ارتباط با طرفداری یا عدم طرفداری از جمهوری اسلامی از هم جدا شدند. مثلا گروه آرمان مستضعفین شوروی را سوسیال امپریالیسم می دانست ولی امتیها همانند حزب توده شوروی را سوسیالیستی می دانستند. به نوعی گروه آرمان مستضعفین نظراتش شبیه و تحت تاثیر خط ۳ در ابتدای انقلاب بود. من بعد از پیروزی انقلاب علاوه بر خواندن مقالات شریعتی و نوشته های گروه آرمان مستضعفین، نشریاتی همچون حقیقت، پیکار، ررزمندگان، راه کارگر، کار اقلیت، اکثریت و حزب توده و غیره را هم می خواندم و کم کم به سبب تحقیق و واکاوی تعقلی و آگاهانه اولیه گرایشات علمی رادیکال (چپی) در نظرات من نمودار شد.

 

محمد به خطش خیلی مسلط بود. باهاش بحث کردن، از پس او برآمدن و نظراتش را به چالش گرفتن کار سختی بود. بچه پاکی بود. من و محمد در برخی مواضع  کلیدی با هم همنظر نبودیم و متضاد فکر می کردیم. مثلا در برخورد با جناح بنی صدر( بورژوازی ملی لیبرال- از دید رفیق محمد) یا بر سر بافت اقتصادی جامعه ایران که محمد معتقد به نیمه فئودال – نیمه مستعمره بود و من معتقد به ساختار مسلط بورژوا کمپرادوری ایران ( سرمایه داری وابسته ) بودم و برای همین دو جناح بنی صدر و بهشتی را ارتجاعی و تضادشان را تضاد درونی حاکمان دولت بورژوا کمپرادر وابسته به امپریالیسم می دیدم. علیرغم اختلافات خطی و سیاسی رفیق محمد فوق العاده فروتن و افتاده بود. و به دل می نشست. از ایزوله کردن افراد خطوط دیگر در جمع به خاطر مقاصد سکتاریستی آگاهانه امتناع می ورزید. البته نظرات مشترکی نیز بین ما موجود بود ولی گذشته از اینکه همگی ما زندانیان ( سوای تعلقات سیاسی- خطی به هر یک از گروه ها و سازمان ها) از توهمات و نظرات غیر علمی خود در ارتباط با چگونگی پیشروی انقلاب، برخورد التقاطی به حاکمیت و نداشتن راه حل علمی مشخص برای کسب قدرت سیاسی و نیز عدم گسست با نظرات غیر علمی مان رنج می بردیم، یک چیز بین همه ما زندانیان سر موضعی مشترک بود. و آن چیزی مگر اعتقاد راسخ به ادامه مبارزه تا به آخر با این نظام ارتجاعی و پیدا کردن راه پیشروی انقلاب و شکست دشمن نبود.

 

*این یادنامه بر مبنای خاطرات رفقای مختلف نگاشته شده است. به دلیل گذشت زمان ممکنست برخی تاریخ ها در این خاطرات دقیق نباشند.

به یاد رفیق بیژن بازرگان

لادن بازرگان

رفیق بیژن بازرگان در سال ۱۳۳۷ در قوچان متولد شد. او از رفقای پرشور و استوار اتحادیه کمونیستهای ایران بود که در ۶۱ سال پس از ضربهی سراسری به سازمان در تهران دستگیر و در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت به قتل رسید. وی قبل از دستگیری دانشجوی پیراپزشکی بود. بیژن در زمرهی زندانیانی بود که شعار ارتجاعی «النصر بالرعب» زندانبانان خود را به هیچ گرفت و ذرهای در مقابل آنان سرخم نکرد. یادنامهی زیر گزیدهای است از نوشتهی لادن خواهرِ بیژن. با درود به ایشان و همهی خانوادههای جانباختگان ۶۷ که مرعوب جلادان و سرکوبگران جمهوری اسلامی نشدند، این جنایت هولناک را افشا کرده و یاد این عزیزان را زنده نگاه داشتند – حقیقت.

 

لادن می نویسد:

بیژن از روزی که دوستانش اعدام شدند دیگر روی تختخوابش نرفت و روی زمین می‌‌خوابید. وقتی‌که سرما می‌‌خورد حاضر نبود که به دکتر مراجعه کند و یا دوا بخورد. در لیوان آبش دیگر یخ نمی ریخت. می‌‌دانست که به زودی به سراغِ او هم خواهند آمد و می‌خواست به شرایطِ سختِ زندان عادت کرده باشد. او مطمئن بود که گناهی مرتکب نشده است و فعالیت سیاسی و دگر اندیشی را حق خود می دانست.

بیژن همیشه در زندگی برنامه داشت، او هر روز صبح سرِ ساعت معین بلند میشد و نرمش می‌‌کرد. بعد هم ساعت‌ها کتاب می‌‌خواند و یادداشت بر می‌‌داشت و یا شطرنج بازی می‌‌کرد. هر عصر سرِ ساعت ۵ به آشپزخانه می‌‌رفت و یک ظرف میوه بر می‌‌داشت و در جلوی تلویزیون می‌‌نشست تا با ما کارتون تماشا کند. عاشقِ کارتونِ پلنگِ صورتی بود. این تنها استراحتی‌بود که به خودش می‌‌داد و دوباره بر می‌‌گشت به اتاقش و مشغولِ مطالعه می‌‌شد. یک ظهرِ گرمِ تیرماه تلفن زنگ زد و یکی‌از دوستانش او را به سرِ قراری دعوت کرد. بعدها فهمیدیم که این شخص قبلا دستگیر شده و در زیر شکنجه بیژن را لو داده است. بازجوها هم او را مجبور کرده بودند که به بیژن تلفن زده و او را به قرار دعوت کند. وقتی که کسی سر قرار دستگیر می شد، دست بازجوها برای اعمال فشار برروی او باز بود. دیگرلازم نبود که جرمی را ثابت کنند و یا برای او هیچ حقوق قانونی قائل بشوند. همین که شما سر ملاقات حاضر شده بودید، مجرم بودن شما و وابستهگی شما به یک گروه خاص را ثابت می کرد. بیژن بی خبر از اینکه در دام وزارت اطلاعات گرفتار شده است، رفت و دیگر باز نگشت…

 

چندی پیش بطور اتفاقی با یکی از همسلولی های قدیمی بیژن آشنا شدم. از او خواستم که اگر خاطره ای از بیژن بخاطردارد برایم تعریف کند و او برایم گفت: «من با بیژن هم سلول بودم،یادش گرامی باد. برگشتن به آن سالها خیلی سخت است. من خاطرات خوبی ازاو دارم. … او یک سربهدار واقعی بود. از خوبیهای بیژن همین جمله معروفش یادم است که به باز جویش گفته بود “مردک مگه نون نخوردی محکمتر بزن .” او با این حرف سعی میکرد که بازجویش را تحریک کند تا او را محکمتر بزند تا زودتر بیهوش بشود. شب اولی که آمدم به بند من توی یک اتاق کوچک پهلوی او خوابیدم. در یک فضای کوچک ۵ در ۶ متری حدود ۱۰۰ نفر بودیم . جایمان خیلی کم بود و باید تیغی میخوابیدیم یعنی روی شانه هایمان. …»…

 

دوستی دیگرکه مدت کوتاهی با بیژن همبند بود، در توصیف بیژن و آنچه که در زندان بر آنها گذشته است، برایم نوشت: «… من مدت کوتاهی بابیژن بودم، ولی درآن مدت کوتاه بیژن آنچنان تصویر زیبایی از خود برای من باقی گذاشت که تمامی تصورات قبلی راکه ازکنفدراسیون دهه ۵۰ داشتم زدود ونقش تازه‌ای از یک فارغ التحصیل خارج از کشور درذهنم ایجاد کرد. وقتی دشمنان جنگل انسانها به نابودی جنگل میپردازند، درهراس از رویش نهالها وجوانهها به ریشه‌ها حمله میکنند، تا فکر وقدرت رویش رانابود کنند. در واقع نسل من وبیژن ناخواسته اسیرموج سرکوبها گشتیم. ما روشنفکرهایی بودیم که آینده رامی دیدیم وفریاد سر می دادیم. ما سرداران بدون لشکر بودیم. جوان، پرشوق، پر هیاهو باآرزوهای طلایی، برای لشکری که قدر سردارانش رانمیدانست. تنها جرممان این بودکه میخواستیم از درخت نارس، میوه شیرین (آزادی عدالت وبرابری) رابرچینیم. میوه را نچشیده، دندان مان شکست. سرداران آگاه، مبارزو دلیر هیچگاه بدون فوج سربازان نباید به قلب دشمن حمله برند. آگاه سازی، بعد ایثاروفداکاری، بزرگترین سلاح مبارزات، امیدواری …امیدواری ..امیدواری….»

 

مادرم به همراه خانواده ها چندین بار در اعتراض به وضعیت زندانها، نبود امکانات، بلاتکلیفی فرزندانشان و احکام ناعادلانه ای که به آنها داده بودند به قم رفتند تا با آقای منتظری ملاقات کنند. هر بار بین ۳ تا ۷ اتوبوس از خانوادهها به میدانی که در جلوی خانه آقای منتظری بود رفته و در آنجا منتظر شنیدن پاسخ از مسولین می شدند. آنها هرگز نتوانستند با خود او ملاقات کنند. معمولا یکی از پسران او و یا دامادهایش بیرون آمده، کمی با خانواده ها حرف می زد و نامههای آنها را می گرفت و می رفت. خانوادهها همیشه یک نامه دسته جمعی می نوشتند و در آن بطور کلی به اتفاقاتی که در زندانها در جریان بود و وضعیت بد فرزنداشان اشاره می کردند. هرکس هم که دلش می خواست نامهای انفرادی نوشته و در آن مشخصا به وضعیت فرزند خود اشاره می کرد. من نمیتوانم به طور قطع بگویم که این نامهها تاثیری داشت یا نه. اما برای بیژن یا همبندیهای او که ما می شناختیم کوچکترین اثری نداشت.

 

دراواخر سال ۶۳ لاجوردی از ریاست زندانها و دادگاه های انقلاب کنار گذشته شد و گروهی که بعد ها به “گروه دوم خردادی ها” معروف شد، قدرت را به دست گرفت. این گروه تغییراتی ایجاد کردند و جو کمی بهتر شد. اما تنها بعد از گذشت چند ماه، دوباره این گروه نیز همان شیوههای پیشین، سرکوبها، فشارها، اذیت و آزارها را در دستور کار خود قرار دادند و با راه اندازی کشتار سال ۶۷ مفهوم جدیدی به نسل کشی و جنایت علیه بشریت دادند.

 

در سال ۱۳۶۴ یکی از بستگان نزدیک ما آشنایی در دفتر آقای منتظری پیدا کرد و از مادرم خواست که نامه ای نوشته و به او بدهد تا به دست این مرد برساند، تا شاید در میزان حکم بیژن تجدید نظری بشود. مادرم نامه را نوشت و به او داد. یکی از نمایندهگان آقای منتظری در زندان با بیژن ملاقات کرد. بیژن هرگز چیزی از این ملاقات به ما نگفت اما نماینده آقای منتظری به دوستی که واسطه ما شده بود گفت «من بیژن را خواستم و به او گفتم آیا حاضری با ما همکاری کنی؟ او چنان نگاهی به من کرد که فکر کردم الان توی گوشم خواهد زد. به او گفتم منظورم همکاری فرهنگی بود نه همکاری اطلاعاتی. تو انگلیسی خوب بلدی و گویا شاگردانی هم داری.  ما برایت کلاس تشکیل می دهیم و تو در این کلاسها به متقاضیان درس انگلیسی بده. او گفت من در کلاسهایی که شما تشکیل بدهید درس نخواهم داد. تا وقتی که بیژن در رفتارش تجدید نظر نکند همینجا خواهد بود.»

 

کشتار ۶۷

 

روزِ ۱۳ آذر با مادرم به اوین می‌‌رویم. من در بیرون می‌‌مانم و مادرم به داخل می‌‌رود. مردی بیرون می آید و در حالی که صورتش از اشک خیس است به زنی که در کنار من است می گوید «این یکی را هم اعدام کرده اند». زن شروع می کند به داد زدن و گریه کردن و در میان هق هق گریه می گوید «این یکی هم، این یکی را هم کشتید؟» پسرانش هوادار سازمان مجاهدین بوده اند. در شهریور ماه خبر اعدام پسر دیگرش را به او داده بودند و امروز این یکی را. من با دلسوزی به آنها نگاه می کنم و دلم می خواهد چیزی بگویم که آنها را آرام کند. اما هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسد. به پدر و مادری که داغ فرزند دارند چه می شود گفت؟ بعد از حدود یک ساعت مادرم بر‌می گردد. رنگ بر چهره ندارد. می‌‌گوید، «تمام شد. اعدامش کرده اند». باورم نمی‌شود. میگویم «مطمئنی، خودشان بهت گفتند؟» میگوید، «نه گفتند که برو و بگو پدرش فردا بیاید. من گفتم پدرش چرا؟ اعدامش کرده اید؟ به من بگویید. گفتند بهت گفتیم برو و بگو که پدرش بیاید.»

 

رژیم حسابِ همه چیز را کرده بود. از ترسِ گریه زاری مادر‌ها و سر و صدایی که ایجاد می‌‌شد، حاضر به پاسخ گویی به مادرها نبودند. نمیدانم چطوری خودمان را از جلوی اوین به خانه رساندیم. مادرم شروع کرد به تلفن زدن به افرادِ فامیل که در این چند ماه نگرانِ وضعیتِ سلامتی‌بیژن بودند و به همه گفت که او اعدام شده است. بزودی خانه ما پر شد از افرادِ فامیل و آشنایان. زنان فامیل سرپرستی آشپزخانه و پذیرایی از میهمانان را به گردن گرفتند. مادرم نشسته بود و گریه نمی‌‌کرد. همش می‌‌گفت که «بیژن یک قهرمان بود و در راهِ عقیده ش جان داد.» من دلم می‌خواست فریاد بکشم و زار زار گریه کنم. اما از مادرم خجالت می‌‌کشیدم، می‌‌دانستم که غمِ او از من بسیار بیشتر است. بیژن برادرِ من بود اما جگر گوشه او بود، پاره تن او بود. اگر مادرم گریه نمی‌‌کرد من هم نباید ضجه می‌‌زدم. نمی خواستم با گریههای خود غم و غصه او را بیشتر کنم. مادرم تا شب آرام بود اما از شب تا صبح دراز کشیده بود و ناله می‌‌کرد. از صدای ناله‌ها و مویه‌های او تمامِ کسانی‌که آن شب در خانه ما مانده بودند، خوابشان نبرد. اما صبح دوباره مادرم آرام بود و همه را به آرامش دعوت میکرد. می‌‌گفت «گریه نکنید، مرگِ قهرمان گریه ندارد».

 

بعد از ظهرروز بعد، پدرم به همراه تنی چند از مردهای فامیل به اوین رفت تا ازصحتِ خبرِ مرگِ بیژن مطمئن شود. من هرگز صحنه خروج او از خانه را فراموش نمی‌‌کنم. پدرم آن روز‌ها ۶۲ ساله بود و موهای پر پشتِ سیاهی داشت. وقتی ‌که از درِ خانه بیرون می‌‌رفت استوار و محکم بود. پدرِ همیشه گیم بود. هنوز باورش نمی‌‌شد که واقعاً بیژن را کشته باشند. وقتی‌که برگشت به اندازه ۲۰ سال پیر شده بود. موهایش سفید شده بودند و پشتش خمیده بود، کمرش شکسته بود. در حالی‌که ساک کوچکی به دست داشت بر زمین نشست و گفت، «همه چیز تمام شد. اعدامش کرده اند. به من گفتند که پسرت در این دنیا جایی‌نداشت و در آن دنیا نیز جایی نخواهد داشت. گفتم که جسدش را به من بدهید یا قبرش را نشان دهید. گفتند که پسرت کافر بود و قبر ندارد، برو برایش قرآن بخوان. اجازه گرفتنِ مراسم را هم نداری. من گفتم که از دیروز همه فامیل به خانه ما آمده اند و داریم برایش عزاداری می‌‌کنیم. آنها هم گفتند که کاری نکن که به خانه شما بیاییم و همه تون را دستگیر کنیم. تنها چیزی که از او به من دادند این ساک است.» وقتی‌که حرفهای پدرم تمام شد یکباره سکوتِ خانه با صدای فریاد و گریه و زاری افرادِ فامیل پر شد. بالاخره همه باور کردیم که دیگر هرگز بیژن را نخواهیم دید.

 

هنگامی که سرانجام جو کمی آرام شد ساک را آوردیم پیش مادرم و باز کردیم. امیدوار بودیم که متنی، وصیت نامه ای چیزی پیدا کنیم و بفهمیم که در زندان بر این بچهها چه گذشته است. نمی دانستیم که چرا یک زندانی، اسیری که حکم داشت، شش و سال و نیم آن را هم گذرانده بود و هیچ جرم جدیدی هم مرتکب نشده بود، یکباره باید اعدام بشود؟ در ساک، یکی دو دست لباس بود و یک حوله و یک ساعت. هیچ کدام آنها آشنا نبود و چیز هایی نبود که مادرم برای او خریده و به زندان برده بود.

 

رژیم جمهوری اسلامی ما را از یادگاریهای او هم محروم کرده بود. بعدها فهمیدیم که همه چیز به سرعت اتفاق افتاده است. هیئت مرگ که متشکل از نیری، اشراقی، پور محمدی، رییسی، ناصریان، لشگری، نوری و شوشتری بود زندانیها را صدا کرده و فقط پرسیده بودند که آیا به اسلام اعتقاد داری؟ آیا نماز می خوانی؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟ زندانیها نمی دانستند که عاقبت جواب نه دادن به سوالهای هیئت مرگ به دار کشیده شدن است. به همین دلیل هم نه وصیت نامه نوشته بودند و نه وسائل خود را جمع کرده بودند. بعد ها عده کمی که زنده مانده بودند وسایل هر کسی را در ساکی گذاشته بودند و چون دقیقا نمی دانستند که چی مال کی است، وسایل شخصی بچه ها قاطی شده بود.

 

هزاران جوان ایران زمین را به دار کشیده بودند و به خانواده های آنها تنها یک ساک کوچک داده بودند. هنوز هم بعد از این همه سال وقتی که یاد آن ساک و یاد آن روزها می افتم پشتم می لرزد. خیلی وحشتناک است که تنها یادگار برادرت یک ساک کوچک باشد. ساکی که وسائل درون آن متعلق به قربانی دیگری است. ما سالها بعد، ازگوشه و کنار و از روی کتابهایی که معدود جان بدر بردهگان از این جنایت نوشتند فهمیدیدم که در زندان ها چه گذشته است. رژیم بیش از ۵۰۰۰ زندانی سیاسی و دگراندیش را به دار کشیده بود و هیچ توضیح و یا پاسخ روشنی به کسی نمی داد. سالها گذشت تا ما کم کم این معمای بزرگ را حل کردیم. اما آنچه که ما امروز می دانیم تنها گوشه ای از حقیقت، و از زبان قربانیان این جنایت است. هنوز عاملین این جنایت باید پاسخ گو باشند و بگویند که چه شد و چرا این جنایت انجام شد.

 

پدرم وقتی که خبر کشته شدن بیژن را شنید و با ساکی کوچک به خانه برگشت، شعری برای بیژن سرود و در تمام مراسم بیژن آن را می خواند و تغییراتی به آن می داد. پدرم شاعر نبود و در زندهگی خود فقط دوبار شعر گفت، یکبار وقتی که من دستگیر شده بودم و یکبار هم در مرگ بیژن. هربار که پدرم در مراسم های بیژن سر پا می ایستاد و کاغذی را که این شعر را بر روی آن نوشته بود، در دستهای لرزانش می گرفت وبا صدای بلندی که از بغض میلرزید آن را میخواند، قلبم مچاله می شد. هر چه که به آخر شعر نزدیکتر می شد، طنین صدای او در اتاق صلابت بیشتری می گرفت. او همه تلاش خود را می کرد که بغض را در گلویش خفه کند و بدون گریستن شعر خود را به پایان برساند. چه غم انگیز است که پدری در رثای فرزند خود شعر بگوید.

 

هفت شبانه روز خانه ما پر بود از افراد فامیل و دوستان و آشنایانی که برای ابراز همدردی می آمدند. ما دیوار های خانه را از عکسهای بیژن و پوسترهایی که بر روی آنها شعر و سرود نوشته بودیم، پرکرده بودیم . هر روز دسته ای از خانوادههایی که آنها هم فرزندان خود را از دست داده بودند به خانه ما می آمدند. دیدن آنها از بار غم ما کم می کرد. درد مشترک ما را به هم نزدیکتر کرده بود و در کنار یکدیگر احساس آرامش بیشتری می کردیم. در وضیعت خفقان آن روزها، ما نمیتوانستیم این درد بزرگ را با هر کسی درمیان بگذاریم. دیگران نمی فهمیدند که داغ فرزند یعنی چه و یا نمی خواستند که بدانند. خیلیها می ترسیدند که رفت و آمد با ما برای آنها و یا فرزندانشان دردسر ایجاد کند.

 

ما در آریاشهر زندهگی می کردیم و از اوایل انقلاب اکثر همسایههای قدیمی، خانه های خود را فروخته و به محلههای دیگری رفته بودند. خریداران جدید هم خانههای ویلایی را کوبیده و به جای آن آپارتمان سازی کرده بودند. در نتیجه بیشتر همسایهها جدید بودند و ما زیاد با آنها آشنا نبودیم. ما به دلیل فشارهای رژیم به همسایهها نگفتیم که بیژن اعدام شده است، اما آنها خودشان می دیدند که هفت شبانه روز مردم در این خانه رفت و آمد می کنند و با پرس و جو از مهمانان فهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده است. از همسایههای جدید هیچ کس برای تسلیت گفتن به خانه ما نیامد. از همسایههای قدیمی دختر یکی از آنها بعد از چند هفته که از این واقعه می گذشت، با گلدانی گل به دیدن ما آمد. از میان اقوام همه در مراسم های بیژن شرکت کردند بجز یکی از پسر عموهایم. پدرش می گفت « او دانشجو است ودر شهرستان محل تحصیل خود است و مرخصی ندارد.» در حالی که آنها در محله ما زنده گی می کردند و دوستانم او را در خیابان دیده بودند. اما او از ترس اینکه آمدن به خانه ما دردسری برایش فراهم کند تا بعد از هفتم بیژن به خانه ما نیامد. من هرگز او را برای اینکار نبخشیدم . هزاران جوان از جان خود گذشته بودند و او از ترس یک اخطاراز حراست دانشگاه به مجلس ختم پسر عموی خود نیامده بود! خیلی از دوستان و آشنایان جوان ما که خود در اوایل انقلاب سیاسی بودند و بعد ها به دلیل سرکوبها منفعل شدند، در مراسم مختلف ما شرکت کردند و حضورشان موجب تقویت روحیه ما می شد.

 

حضور آنها نشان می داد که جمهوری اسلامی نتوانسته همه نیروهای مترقی را سرکوب کند. هرگز پسردانشجوی جوانی را که دوست برادر دوست من بود، فراموش نمی کنم . ما به دنبال کسی بودیم که خط خوبی داشته باشد و بتواند پوستر های قشنگ برای ما درست کند و روی آنها شعر و جملات زیبا بنویسد که به یاد بیژن به دیوارها بزنیم. وقتی که برادر دوستم به او گفته بود که چنین جنایتی صورت گرفته و ما به کسی با خط خوب نیاز داریم، او بلافاصله داوطلب شده و به خانه ما آمد. او چندین ساعت درگیر درست کردن این پوسترها بود و اصلا نگران این نبود که اگر در حال درست کردن این پوسترها، در خانه ما دستگیر بشود چه بلایی به سرش خواهند آورد. من هنوز هم یکی از دست نوشته های او را نگه داشته ام. این مقوای کوچک برای من یادآور شهامت و از خودگذشتهگی است. یادآور دورانی است که در اوج تنهایی، انزوا، استیصال و غم، باور می کردی که انسانیت همراه این بچه ها به قربانگاه نرفته است و هنوز هستند کسانی که راه آنها را ادامه خواهند داد. …

 

گلزار خاوران

 

… ظرف ۵-۶ ماه، هر روز خبر کشته شدن عده ای را به خانواده ها داده بودند، جسد هیچ کس را تحویل نداده و اجازه برگزاری مراسم هم نمی دادند. رژیم می خواست سر و صدای این جنایت درهیچ کجا منعکس نشود. اما خاوران همه معادلات آنها را بهم زد. در ۲۳ سال گذشته گلزار خاوران به کابوس رژیم تبدیل شده است. خانواده ها با حضور همیشه گی خود در این محل، یاد فرزندان خود را زنده نگه داشته اند. آنها بی توجه به اینکه فرزندانشان هوادار چه گروه و دسته ای بوده اند، هر جمعه در کنار هم جمع شده و یک تکه زمین خاکی را گلباران می کردند. صدها گل سرخ به یاد عزیزان پرپر شده، آذین بخش زمین می شدند. در میان دسته های گل، عکسهای جوانان به خون خفته، مانند ستاره گان آسمان می درخشیدند. خانواده ها هر جمعه از مسافت های دور به خاوران می آمدند تا یاد عزیزان خود را زنده نگه دارند. پدر و مادر ها به همین تکه زمین خشک و برهوت هم راضی بودند. اما رژیم این کمترین را هم از آنها دریغ می کرد. بسیاری از خانواده ها وسلیه نقلیه نداشتند و باید با اتوبوس به خاوران می آمدند. آنان باید اول هر طوری بود خود را به میدان انقلاب می رساندند، از میدان انقلاب با اتوبوس و یا مینی بوس به میدان امام حسین می رفتند، از امام حسین به میدان خراسان و از آنجا به افسریه. از افسریه هم سوار ماشین هایی که مسافربری میکردند می شدند و خود را به خاوران می رساندند. یعنی هرکدام باید ۴-۵ وسیله نقلیه عوض می کردند و حدود ۳ ساعت در راه بودند تا به تلی خاک برسند و برای فرزاندن به خون خفته شان گریه کنند و زجه سر دهند.

 

سال گذشته مادرم وسط هفته به آنجا رفت و با قفل روی در مواجه شد. بعد از کمی جستجومتوجه شد که در کوچکتری هم هست و آن در باز بود. مادرم به داخل رفت و وسط زمین روی خاک نشست. مردی به او نزدیک شد و گفت که چرا اینجا نشسته ای؟ مادرم عصبانی شد و با پرخاش به او گفت «تو با من چکار داری؟ وجود من در اینجا چه آزاری به کسی می رساند؟» مرد بلافاصله با یک لحن همدردانه گفت، «نه هر چه دوست داری اینجا بشین. من مواظب هستم که اگر ماموری آمد خبرت کنم. می خواهی گلهایت را به من بدهی تا برایت پخش کنم؟» مادرم هم بیخبر از اینکه او خود یکی از ماموران است دسته گلی را که خریده بود به او می دهد. مرد دسته گل را گرفته و غیبش زد! آنها حتی تاب دیدن یک بسته گل را بر سر مزار این بچه ها ندارند.

 

کشتار سال ۶۷ یک حرکت ناگهانی و از سر اجبار نبود. مسولین زندان از سال ۱۳۶۵ با پرسشنامههایی که به زندانیان داده بودند، آنها را به دستههای مختلف تقسیم کرده و دقیقا می دانستند که از دست چه کسانی، در کدام بندها و کدام اتاقها می خواهند خلاص شوند. هیات مرگ و مجتهدان شرکت کننده در آن فقط دکورهای این نمایش از پیش نوشته شده بودند. آنها در فکر تسویه حساب با دگر اندیشان بودند. شکست تزهای خمینی اول از همه در زندانهای ایران به اثبات رسید. رژیم از اینکه با وجود این همه شکنجه، تنبیه و فشارهای روحی و روانی نتوانسته بود اکثر زندانی ها را به توبه وادار کند و آنها را مجبور کند که از عقاید خود دست بکشند کلافه بود. سردمداران جمهوری اسلامی که به تبعیت از دستورات دینی و فقه اسلامی یک حکومت دینی فاشیستی را بر مملکت حاکم کرده و با اشاعه جو رعب و وحشت قصد پیاده کردن شعار ضد بشری «النصر بالرعب» را داشتند از مقاومت زندانیها عصبی شده بودند. آنها به عینه می دیدند که زندانیها بدون توجه به فشارها و هزینه ای که باید بپردازند همچنان برسر مواضع خود باقی مانده اند و حاضر به پذیرفتن ایدئولوژی متحجر آنها نیستند. برای سردمداران جمهوری اسلامی و هواداران آن این غیر قابل قبول بود. اگر آنها حریف عده ای اسیر نمی شدند، چگونه می توانستند جامعه را مجبور به تمکین کنند؟

طراحان، کارگردانان و مجریان قتل عام سال ۶۷ و همه کشتارها و خشونتهای دهه ۶۰، همه طیفهای جمهوری اسلامی هستند. هیچ کس نمی تواند ادعا کند که، «چپ گرایان دیروز و اصلاح طلبان امروز» و یا «اقتدار گرایان دیروز و تمامیت خواهان امروز» و یا «دفتر تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه» و یا «انجمن اسلامی های دانشگاه» و یا هر طیف و گروه و دسته دیگری که در ۳۲ سال گذشته کوچکترین قدرت و یا فعالیتی داشته از این موضوع بیخبر بوده و یا با آن مخالفتی داشته است. آنها نه تنها در سال ۱۳۶۷ بلکه امروز هم مشکلی با خلاص شدن از دست دگراندیشان ندارند، مشروط بر اینکه آن دگراندیش خودشان و یا دوستانشان نباشند. به اطلاعیهها، مقالات، مصاحبهها و برنامههایشان نگاه کنید. اعتراضهای آنها فقط به دستگیری و زندانی شدن دوستان و نزدیکان خودشان است. آنها کوچکترین اشاره ای به دانشجویان و زندانی های بی نام و نشانی که سکولار هستند و از پایه مخالف نظام جهوری اسلامی و خواهان برچیدن حکومت دینی هستند نمی کنند. برای آنها زندانی سیاسی هم خودی و غیر خودی دارد. این آقایان منتقد دولتند نه نظام و حکومت اسلامی. آنها به دنبال قدرت سیاسی هستند نه دموکراسی، مردم سالاری و حقوق بشر. می خواهند ما را به «دوران طلایی» امامشان برگردانند. دورانی که درآن بیشترین سرکوبها، جنایت ها، کشتار ها و شکنجه ها به وسیله خود آنها، که در آن زمان بر مسند قدرت بودند، اعمال شده است. اصلاح طلبان فقط به دنبال حکومت دینی و خواهان حفظ جمهوری اسلامی هستند.

 

۲۳ سال از به دار کشیده شدن بیژن می گذرد و من هنوز به نبودنش عادت نکرده ام. هنوزهم در خواب او را می بینم و وقتی که بیدار می شوم فکر می کنم شاید آنچه که در ۳۲ سال گذشته بر ما رفته است تنها یک کابوس بوده است. اما وقتی که چشمم به عکس قاب گرفته او در روی کمد می افتد بالاجباراز دنیای خیالات بیرون کشیده می شوم و باور می کنم که او دیگر نیست. اندوه از دست دادن عزیزانمان هرگز ما را رها نمی کند. تلخی بیپایان مرگ زودرس و نا حق آنها تا ابد با ماست. خلاء نبود آنها در زندگی ما با هیچ چیز پر نمی شود. تلاش ما بازمانده گان و قربانیان این جنایت این است که از ظلمی که بر ما رفته پرده برداریم و عاملین این جنایات را رسوا کنیم تا باردیگر با نامی دیگر و ترفندی جدید، آزادی، عشق و دگر اندیشی را به قربانگاه نبرند. من نه می بخشم و نه فراموش می کنم، شما چطور؟

 

شهریور ۱۳۹۰

 

هر کس دیر یا زود خواهد مرد! مسئله این است که چگونه و برای چه هدفی زندگی می کنیم؟

از: باب آواکیان

به نقل ازمقاله نشخوارهاوکلنجارهای فکری: درباره اهمیت ماتریالیسم مارکسیستی،کمونیسم به مثابه علم، فعالیت انقلابی معنادار و زندگی معنادار.

 

زندگی هدفمند: تجارب گوناگون، نگرش های خودبخودی متفاوت و جهان بینی های اساسا متفاوت

 

دو واقعیت مرتبط با موضوع مورد بحث تاثیر فوق العاده ای بر زندگی انسان، روابط میان انسان ها و افکار انسان ها دارند. اول اینکه همه می میرند و دیگر اینکه انسان ها نه تنها به آن آگاهند بلکه نسبت به آن هشیارند. هدفم این نیست که حرف های «اگزیستانسیالی» بزنم یا نگرش فلسفی اگزیستاسیالیستی در پیش بگیرم اما قدری شکافتن این مسئله ارزشمند است. چرا این موضوع را طرح می کنم؟ در اغلب ادبیات اگزیستانسیالیستی و بسیاری نوشته هائی که تلاش می کنند با «طنزها و تراژدی های عمیق زندگی» دست و پنجه نرم کنند این تضاد که انسان ها موجودات زنده هستند اما می میرند و انسان ها به این موضوع آگاهند یکی از موضوعات برجسته و پدیده ای مهم است که آدم ها سعی می کنند حلاجی کنند. در فلسفه اینطور است ولی در هنر هم بازتاب زیاد دارد. بخصوص در جامعه ای که افراد جزئی لاینفک از واقعیت مادی هستند اما به معنای ایدئولوژیک تاکید زیادی بر «فرد» گذاشته می شود (بخصوص در جامعه آمریکا و امپریالیسم آمریکا) عجیب نیست که مرگ آدم ها و آگاهی آنان به این مسئله نقش برجسته ای در فرهنگ جامعه بازی می کند.

 

این یکی از عناصر اصلی دین و درک و توضیحات مردم از مقوله دین است و خیلی ها نیاز به دین را از این دریچه توضیح می دهند. بعضی ها حتا می گویند دین همیشه خواهد بود زیرا آدم ها همیشه نیازمند طریقی برای حل مسئله مرگ خواهند بود. منظور فقط مرگ خودشان نیست بلکه شاید مهمتر از آن مرگ عزیزانشان…..

 

هرچند مرگ انسان امری جهانشمول است (به این معنا که همه می میرند) اما همه دارای یک نقطه نظر در مورد مرگ نیستند: آدم ها بدلیل آنکه در شرایط اجتماعی متفاوت زندگی می کنند دارای تجارب و نقطه نظرات متفاوت در مورد انواع و اقسام پدیده ها هستند و مرگ هم یکی از آن هاست.

 

در این رابطه یکی از حرف های آخر مائو به ذهنم می رسد. فکر می کنم در نامه ای به چیان چین است که می نویسد از طریق انقلاب در چین به مثابه بخشی از انقلاب جهانی به چه هدفی می خواست دست یابد و به چه موانعی برخورده است. در آنجا جمله ای دارد به این مضمون که «حیات انسان متناهی ، انقلاب لایتناهی است». البته فکر نمی کنم منظورش این بود که انقلاب به معنای واقعی کلمه لایتناهی است زیرا مائو آنقدر ماتریالیست بود که بداند وجود بشر به این شکل، یعنی به مثابه یکی از انواع موجودات، لایتناهی نیست. … در هر حال در بُعدی که مائو داشت در مورد انسان و جامعه انسانی صحبت می کرد اشاره اش به این تضاد بود که افراد می توانند نقش معینی بازی کنند (بخصوص اگر نسبت به ضرورت انقلاب آگاه شوند و مشخص تر اینکه بینش و متد کمونیسم را اتخاذ کنند می توانند به دگرگونی رادیکال جامعه بشری خدمات بزرگی کنند) اما در هر حالت نقش و خدماتشان محدود خواهد بود – نه فقط به دلیل توانائی ها و نقصان هایشان و موقعیت هایشان بلکه همچنین به دلیل این واقعیت که حیات انسان متناهی است و آدم ها صرفا چند دهه زندگی می کنند. حال آنکه انقلاب (یعنی، نه تنها سرنگونی طبقات استثمارگر بلکه حتا بسیار فراتر از آن در جامعه کمونیستی ضرروت دگرگونی مداوم جامعه) مرتبا طرح خواهد شد و موجودات بشر مرتبا و با درجات متفاوتی از آگاهی در رابطه با آن عمل خواهند کرد. پس معنای اساسی گفته مائو در رابطه با جامعه بشری این است که حیات انسان متناهی و انقلاب لایتناهی است.

 

این امر چالش اخلاقی و به قولی چالش روحی بزرگی یا چالشی در رابطه با جهت گیری آدم پیش می کشد. بله همه ی انسان ها حیات نسبتا کوتاهی خواهند داشت بخصوص اگر آن را با حیات کیهان مقایسه کنیم. طی هزاران سال طول عمر انسان زیادتر شده است با این وصف هنوز نسبتا کوتاه است. اما واقعیت این است که (در این چارچوب متناهی ) عمر فرد کوتاه تر باشد یا بلندتر در هر حالت وقف این یا آن هدف است. این عمر توسط عواملی بزرگتر و مستقل از اراده فرد شکل خواهد گرفت اما سوال اینجاست که هر فرد (و همچنین در ابعادی بزرگتر، هر طبقه اجتماعی) چگونه با تضادهائی که اوضاع را شکل می دهد روبرو می شود و بر آن ها تاثیر می گذارد. آدم ها در رابطه با زندگی خود آرزوهای آگاهانه و تصمیم گیری آگاهانه دارند – برحسب اینکه چه چیزی را ضروری، ممکن و مطلوب می دانند. انقلاب چیزی خارج از تجربه بشر یا خارج از وجود مادی بشر نیست. به عبارت دیگر، انسان ها هستند که انقلاب می کنند. وقتی گفته می شود «انقلاب لایتناهی است» به معنای آن نیست که یک نیروی ماوراء الطبیعه ای به نام «انقلاب» هست یا چیزی مثل طبیعت آگاه یا تاریخ آگاه که بر حسب تقدیر پیشروی می کند. خیر! این مردم هستند که انقلاب می کنند و بر پایه معینی دست به این کار می زنند. به این معنا که بقول مارکس: انسان ها تاریخ را می سازند اما نه هر طور که مایلند بلکه بر پایه شرایط مادی معینی که از نسل های قبل به ارث رسیده است و فارغ از اراده ی فردیشان چنین می کنند. اما در این چارچوب، آدم ها دارای امکان انتخاب و تصمیم گیری آگاهانه در مورد اینکه با زندگی خود چه خواهند کرد دارند و هر چه در مورد جهان و تضادهائی که جهان را شکل می دهند و این تضادها چگونه حرکت کرده و تغییر می کنند، آگاه تر شوند، تصمیمشان در مورد اینکه با زندگی خود چه خواهند کرد نیز آگاهانه تر می شود….

 

جوانان سیاه گتوهای آمریکا انتظار طول عمری بیش از ۲۱ سال ندارند.

 

جورج جکسون هنگام صحبت در مورد انقلاب به این واقعیت اشاره کرده و تاکید می کند که تدریجگرائی هرگز نمی تواند برای این جوانان جذاب باشد – یعنی این ایده که انقلاب در آینده ای دوردست رخ خواهد داد برای برده ای که نمی داند آیا تا فردا زنده است یا خیر بی معنی است. این تضادی بسیار مهم و سخت است که حزب ما مرتبا درگیر آن است. اما چیزی که می خواهم در اینجا تاکید کنم این است که این نقطه نظر (که بیش از ۲۱ سال زنده نیستیم پس مهم نیست) نقطه نظری خودبخودی است که از تجربه اجتماعی خاصی بر میخیزد. یعنی دلیل تفاوت فکری یک فیلسوف اگزیستانسیالیست و جوانان عضو گانگسترهای گتو در مورد مرگ و زندگی اسرار آمیز نیست. این تفاوت از تجارب اجتماعی متفاوت بر میخیزد. …

 

… این جوانان انتظار عمری بیش از ۲۱ سال ندارند و برایشان مهم نیست. این را مقایسه کنید با نقطه نظر و رویکرد فردی از طبقات میانی در مورد مرگ و زندگی – فردی خوب که دست به هر کاری می زند تا عمرش را دو سال، سه ماه، شش روز … یا هر چی بیشتر کند. ورزش می کند، رژیم غذائی اش را رعایت می کند و غیره. نمی گویم که آدم باید نسبت به سلامت و فیت بودن خود و عمر طولانی داشتن بی خیال باشد. در این بحث کمیت زندگی جائی ندارد.بلکه نکته در آن است که کمیت اصلا به اندازه کیفیت زندگی اهمیت ندارد. منظور از کیفیت زندگی آن است که آدم برای چه زندگی می کند. اما طبقات اجتماعی، گروه های اجتماعی متفاوت در جامعه که دارای تجارب اجتماعی متفاوت هستند نقطه نظرات متفاوتی نسبت به این مسئله دارند. بدون اینکه به تقلیل گرائی و ماتریالیسم مکانیکی بیفتیم باید بگویم که این تفاوت ها در نهایت منطبق است بر تجارب اجتماعی متفاوت.یا جوانانی که جان خود را در مبارزات و جنگ ها می بازند را در نظر بگیریم. اینان در بسیاری مواقع (بخصوص امروزه) با کمال میل در راه هائی جان می دهند که اهداف بدی دارند و یا در بهترین حالت بن بست اند. اما از سوی دیگر تجربه تاریخی (و تجارب جاری) نشان داده است که بسیاری نیز در راه رهائی بخش جان بازی می کنند. خیلی ها در ابعاد «شخصی» جان بازی می کنند. مانند پدران و مادرانی که می گویند «به هر قیمتی شده باید از فرزندان خود حفاظت کرد». برخی اوقات این به روشی الهام بخش انجام می شود و برخی اوقات خیر. اما در کل ما با این پدیده مهم روبرو هستیم که آدم ها برای وقف زندگی خود و حتا جان بازی در خدمت این یا آن هدف (برخی اوقات اهداف بسیار منفی و برخی اوقات بسیار مثبت) آگاهانه تصمیم گیری می کنند. این تصمیم گیری در ارتباط «تنگاتنگ» با تجربه اجتماعی صورت می گیرد با این وجود پروسه تصمیم گیری آگاهانه است.

 

بنابراین، انسان ها می میرند و نسبت به آن آگاهند. اما این واقعیت، اول و آخر ماجرا نیست. واقعیت بسیار بزرگتر دیگری هم هست که منتج از تجربه اجتماعی و تجارب فردی درجه دوم اما مهم است. … این یک واقعیت مادی است اما این واقعیت مادی چیزی است که آدم ها به طرق گوناگون به آن می نگرند و تحت شرایط متفاوت و تجارب مختلف نسبت به آن آگاهانه رفتار می کنند.

 

در مقاله «دخالتگری در جهان به مثابه پیشاهنگ آینده» نکته ای گفتم که به موضوع مورد بحث مربوط است. هنگام آغاز جنگ خلق در چین مائو بر اهمیت جذب کسانی که آنان را «عناصر شجاع» می خواند تاکید می کرد. مائو می گفت این ها از مردن نمی ترسند و حاضرند خطر کنند. شبیه چیزی که باب دیلان در آوازش می خواند: «وقتی هیچ نداری برای از دست دادن هم هیچی نداری». بگذارید تاکید کنم که این حرف به معنای آن نیست که کمونیست ها ارزشی برای زندگی توده های مردم قائل نیستند. اتفاقا بالعکس. همانطور که مائو می گفت: در این دنیا مردم از هر چیزی گرانبهاترند. اما واقعیت آن است که الف) هیچ کس از مرگ نمی تواند فرار کند و حیات آدم ها و حتا مرگشان دارای این یا آن محتوا بوده و به این یا آن حساب خواهد بود تراژدی آن است که آدم ها جان خود را در راهی بدهند که نهایتا بن بست است و یا در خدمت اهداف بد است. البته جانباختن هر فردی حتا برای هدفی رهائی بخش نیز سنگین است. همانطور که مائو شاعرانه و نافذ فرموله کرد: مردن در خدمت امپریالیست ها و مرتجعین سبک تر از پر کاه است. مردن برای مردم سنگین تر از کوه است. در سوگ رفیق دامیان گارسیا نیز من این جهت گیری را تاکید کردم. چه مرگ زودرس باشد یا دیررس مهم ترین چیز محتوای زندگی آدم هاست — کیفیت زندگیشان و اینکه وقف چیست و نهایتا آن را در چه راهی گذرانده اند و برای چه زیسته اند. این است که به زندگی آدم ها که نسبت به وجود لایتناهی ماده ی در حال حرکت بسیار کوتاه است، معنا می دهد.

 

سئوال این است که آیا انسان ها (یا حداقل برخی از آن ها) برای تسلی نیاز به واقعیت تحریف شده بخصوص در شکل اختراع خدایان یا دیگر موجودات و نیروهای ماوراء الطبیعه دارند یا اینکه می توانیم ( و باید) با واقعیت آنطور که هست روبرو شویم. این یک نکته اساسی در جهت گیری ایدئولوژیک و مبارزه ایدئولوژیک است. آیا می توانیم و باید با واقعیت آنطور که هست روبرو شویم؟ آیا انسان می تواند بواقع زندگی ای سراسر از معنا و هدف داشته داشته باشد؟ آیا این امر به بهترین وجه از طریق رویاروئی با واقعیت آنطور که هست و پتانسیلی که درونش برای تغییر است و تلاش برای تغییر آن بدست نمی آید؟ یا اینکه به جای این، در تلاش برای فراهم کردن تسلی دروغین و در نهایت محکوم به شکست در مورد مرگ و مهمتر از آن در مورد زندگی اکثریت مردم جهان که در شرایط کنونی تحت سلطه نظام امپریالیستی و روابط ستم و استثمار هیچ بهره ای از غنا نبرده است (منظورم از غنا معنای پولی آن نیست بلکه به معنای کامل بودن و یا به قولی انسانیت زندگیشان است)به ورطه ی اختراعات، تاریک اندیشی و تحریف واقعیت سقوط کنیم؟ بله سقوط کنیم. این واژه را آگاهانه استفاده کردم.

 

با این تضاد خیره کننده که از یک سو، حیات اکثریت انسان ها به خاک کشیده می شود و در شرایط کاملا فلاکت باری زندگی می کنند و از سوی دیگر، زندگیشان می تواند کاملا دگرگون شود و جهان بطور کلی می تواند جهانی بنیادا متفاوت و بهتر شود؛ چه باید کرد؟ جهت گیری ما در باره این تضاد چه باید باشد و در مورد آن چه باید بکنیم؟ آیا به دلیل اینکه زندگی ها کوتاه است و همه انسان ها می میرند و آن را می دانیم از فداکاری های ضروری برای تغییر بنیادین و بهتر کردن زندگی بشر پرهیز کنیم؟ یا اینکه آگاهانه تر و مشتاق تر زندگی خود را وقف اهداف رهائی بخش انقلاب کمونیستی کنیم و به معنائی بزرگتر جان خود را برایش بدهیم؟

 

ما نمی توانیم این واقعیت را که حیات انسان ها متناهی است عوض کنیم. ما نمی توانیم این واقعیت را که انسان ها نسبت به این امر آگاهند را عوض کنیم. (و اگر نسبت به ان آگاه نبودند زندگی ها بسیار فقیرانه تر از این ها می بود زیرا آگاهی شان نسبت به بسیاری مسائل بسیار محدودتر می بود. ) آنچه ما می توانیم عوض کنیم و دارای معنای عظیمی است آن است که با حیاتی که داریم چه می کنیم. …

اعتصاب غذای زندانیان در آمریکا

زندانیانِ بخش «اس.اچ.یو» در زندان ایالتی خلیج پلیکان در کالیفرنیای آمریکا در اول ژوئیه دست به اعتصاب غذا زدند و ۶۶۰۰ تن از زندانیان ۱۳ زندان در حمایت از آنان دست از غذا خوردن کشیدند. صدها زندانی اعلام کردند تا حد مرگ مبارزه خواهند کرد و دیگر حاضر به تحمل شرایط حیوانی و غیر انسانی و شکنجه نیستند. خواست زندانیان عبارت بود از: پایانِ زندان انفرادی که زندانیان ۲۳ ساعت در روز بدون هیچ تماس انسانی در سلولها نگاهداری می شوند، پایانِ تنبیه دستهجمعی و بازجوئیهای دائم، دسترسی به امکانات درمانی، غذای انسانی، برنامههای توانبخشی و آموزشی، حق تلفن یکبار در هفته، حق داشتن تقویم دیواری، لباس گرم و …

سلولهای بتونی ۲.۵ در ۳ متر، بدون پنجره و هوا، حدود هفتاد زندانی را در اینجا در خود جای داده اند. نگهبانان می توانند تصمیم بگیرند که زندانی را به دلیل عدم «همکاری» (مثلا، بیرون نگذاشتن سینی غذا) بطور دسته جمعی و با تجهیزات ضد شورش به زیر کتک بگیرند. زندانیان ۵ تا ۳۰ سال است که در چنین شرایطی بسر می برند بدون آنکه هرگز آسمان را ببینند و نوای موسیقی به گوششان بخورد. این نوع محرومیت برای دیوانه کردن زندانی طراحی شده است. این نوع حبس انفرادی در ضدیت با استانداردهای بینالمللی حقوق بشر و کنوانسیون سازمان ملل علیه شکنجه و دیگر تنبیههای غیرانسانی است. زندان اس.اچ.یو در زندان ایالتی خلیج پلیکان زندانی است در درون زندان. به قول مقامات زندان «بدترینِ بدترین ها» به اینجا آورده می شوند. زندانیان به صرف اینکه اعتراض و فکر می کنند سر از اس.اچ.یو در می آورند. یکی از اعتصابیون در نامهای به «صندوق نشریات انقلابی برای زندانیان» (سازمان یافته توسط نشریه «انقلاب» -ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا) می نویسد: « نگهبانان زندانیان شورشگر و مترقی را نشان کرده و تحت عنوان اینکه عضو فلان و بهمان باند هستند به اس.اچ.یو می فرستند. از این زندان مثل چماقی برای منفعل کردن زندانیان استفاده می کنند درست مثل تهدید به اخراج مهاجرین یا شلاق نشان دادن به برده. … در چنین شرایطی است که حتا خواندن کتابهای فلسفه و تاریخ سانسور می شود. اس.اچ.یو در خلیج پلیکان فقط برای کنترل کردن طراحی شده است. …»

این اعتصاب غذا جمعیت بسیاری را در خارج از زندان به حول دفاع از خواست زندانیان و افشای شکنجه و شرایط حیوانی در زندانهای آمریکا فعال کرد و بطور عینی، ارتجاعی و نامشروع بودن این نظام و ماهیت دروغین عوامفریبیهای آمریکا که خود را «رهبر جهان آزاد» و «نگهبان دموکراسی و حقوق بشر» معرفی می کند نشان داد. نشان داد که چگونه نظام از سرکوب پلیسی و خفقان، از قوانین و دادگاهها و زندانهایش برای حفظ روابط اقتصادی و اجتماعی ستمگرانه و حفظ کنترل خود بر مردمی که از شورششان علیه ستم و استثمار می هراسد استفاده می کند. این سیستمی است که از پتانسیل میلیونها تن از مردمی که در این سیستم هیچ ایندهای ندارند هراس دارد.

سایه سنگین بحران

قروض دولتِ آمریکا، بحران جهانی و تحمیل ریاضت کشی اقتصادی وحشیانه

گزیدهای از مصاحبهی نشریه انقلاب (ارگان حزب کمونیست انقلابی ـ آمریکا) با ریموند لوتا اقتصاددان کمونیست — شماره ۲۴۱، ۳۱ ژوئیه ۲۰۱۱- ترجمه فارسی برگرفته از جمعی از فعالین کارگری (جافک)

انقلاب: پرزیدنت اوباما و رهبران دو حزب دموکرات و جمهوریخواه در کنگره آمریکا به توافق شکنندهای دست یافتند. بر مبنای این توافق قرار است طی ده سال آینده میلیاردها دلار از هزینههای دولت فدرال کاسته شود. بهزودی کنگره در مورد افزایش سقف قروض دولتی رای گیری خواهد کرد. سوالات مهمی در این مورد وجود دارد اما بگذار از بعضی نکات پایه ای شروع کنیم. اصلا سقف قائل شدن برای قروض دولتی به چه معناست؟

ریموند لوتا: این به معنای تعیینِ حدی برای حکومت فدرال است که تا چه اندازه می تواند برای تامین مخارجش پول قرض کند. این مخارج شامل هزینههای نظامی، برنامههایی نظیر خدمات و بیمههای درمانی، هزینه های دستگاه اداری و حقوق کارمندان و بازپرداخت اصل و بهره قرض به سرمایه گذارانی است که پشتوانهی خزانه آمریکا را تامین می کنند. زمانی که دولت بیش از درآمدهایش خرج می کند با تفاوت رقمی مواجه می شویم که کسری (deficit) نام دارد. قروض ملی دولت آمریکا بیش از ۱۴ تریلیون دلار است. این قروض در سال های گذشته برای جبران کسری بودجه انباشت شده است.

سقف قروض زمانی بالا می رود که منابع مالی دولت برای پاسخگویی به تعهداتش ته می کشد. اگر دولت نتواند پول بستانکاران را بپردازد آن وقت با مساله عدم پرداخت بدهی در موعد مقرر روبرو میشویم(default ).

انقلاب: چرا میزان قرض دولت این قدر زیاد است؟

لوتا: طی چند سال گذشته سه عامل باعث انباشت عظیم قروض دولت شده است. عامل اول انقباض شدید اقتصادی در سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ است. کُند شدن فعالیت اقتصادی به سقوط شدید درآمدهای دولت انجامید. کسادی ادامهدارِ اقتصادی میزان مالیاتهای جمع آوری شده توسط دولت را کاهش داده است. مخارج دولت را نیز در زمینههایی مانند تمدید حق بیکاری، بُن مواد خوراکی و امثالهم افزایش داده است.

عامل دوم کاهش مالیاتها در دوران حکومت بوش طی سالهای ۲۰۰۱ و ۲۰۰۳ بود. این مساله باعث شد که درآمد دولت از محل مالیات ها کم شود.

عامل سوم جنگهای امپراطوری آمریکا در اشغال افغانستان و عراق بود که کسری بودجه را به اوج رساند. در دهساله اخیر آمریکا بیش از یک تریلیون دلار در این جنگها هزینه کرد. اشغال نظامی افغانستان که در دوران اوباما اوج گرفت ماهانه حدود دو میلیارد دلار هزینه برمی دارد.

پشت کاسه بحران پولی نیم کاسه ای است! منظورم هزینههای نظامی است. اما در موردش صحبت نمی کنند. از ابعاد واقعیاش چیزی نمی گویند. اگر بودجه ۲۰۱۲ را در نظر بگیرید می بینید که میزان هزینههای نظامی در آن حدود ۷۰۰ میلیارد دلار است. اما این تصویر دقیقی از هزینههای نظامی و امنیتی آمریکا نیست. رقم واقعی خیلی بیشتر از این است. یعنی چیزی حدود ۱.۲ تریلیون دلار یا حدود ۴۰% بودجه. برای دستیابی به تصویر واقعی از هزینههای نظامی و امنیتی باید هزینههای سازمان سیا و آژانس امنیت ملی(NSA)، هزینه های تحقیقاتی برای توسعه تسلیحات هستهای که توسط وزارت نیرو انجام می گیرد، بازپرداخت قروضی که برای پیشبرد جنگهای گذشته و ایجاد سیستمهای تسلیحاتی گرفته شده را به رقم موجود در بودجه اضافه کنید. همه این ها ضامن حفظ سلطه آمریکا در دنیاست.

جالب اینجاست که درست زمانی که بحثهای داغ بر سر قروض دولتی و بودجه در کنگره به راه افتاد، اوباما جبهه نظامی جدیدی را در لیبی باز کرد.

کسری بودجه دولت فدرال در حال حاضر حدود ۹ تا ۱۰ درصد تولید ناخالص ملی است… که این حدود سه برابر متوسط کسری بودجه طی سی سال اخیر است.

… مردم به این معضل جور خاصی نگاه می کنند. درک های نادرست زیادی وجود دارد که البته به هیچ وجه اتفاقی نیست. علتش اینست که رسانه ها، سیاستمداران و به اصطلاح کارشناسان، مسئلهی قروض را در چارچوب معینی مطرح می کنند. بسیاری از مردم هم این چارچوبه را پذیرفته اند. مثلا قضیه را این طور می بینند که وابستگان دو حزب رقیب در واشنگتن به شکلی خودخواهانه و برخلاف خیر و صلاح کشور به جان هم افتاده اند و باید این تفرقهها را کنار بگذارند. ببینید اوباما چه شعاری می دهد: «همه باید به طور یکسان برای دستیابی به خیر و صلاح کشور فداکاری کنند. پولدارها باید سهم عادلانهای از مالیاتها را بپردازند». این نوع عوامفریبی برای مدتی خریدار داشت. یا به این اظهارات شووینیستیاش نگاه کنید: «اگر نتوانیم مسئله قروض دولتی را حل کنیم به اعتبار آمریکا لطمه خواهد خورد».

این حرفها یا اصلا با واقعیات نمی خواند و یا جوهر آنچه دارد رخ می دهد را آشکار نمی کند. مردم واقعا نمی دانند که توافق یا عدم توافق جمهوریخواهان و دمکراتها بر سر چیست. باید روشن کنم که این توافق «سازشکارانه» به معنای سازش دو برنامه مختلف است که هیچ یک از آنها به نفع مردم نیست.

انقلاب: پس جوهر قضیه چیست؟

لوتا: دعوائی که بر سر تعیین سقف قروض دولتی جریان دارد جلوهای از مشکلات عمیقِ امپریالیسم آمریکاست. منظورم تاثیرات بحران اقتصاد جهانی است…. منظورم فضای متلاطم اقتصاد بینالمللی است و محدودیتها و تضادهای واقعی بودجه که به انباشت عظیم قروض دولتی و خصوصی گره خورده است.

در عین حال نیروهای قدرتمندی از طبقه حاکمه دارند از لولوی عدم پرداخت بدهیها استفاده می کنند تا سیاست تامین هزینههای اجتماعی توسط دولت (مثلا در آموزش و پرورش و بهداشت و درمان، و حق و حقوقهایی مانند خدمات اجتماعی) را به شکل بیسابقهای زیر سوال ببرند. آن ها از فرصت برای سازمان دادن یک حمله ایدئولوژیکی استفاده کردهاند. هدفشان شکل دادن به افکار عمومی حول این ایده است که «دولت دارد پا را از گلیمش فراتر می گذارد.» منظورشان این است که در زمینه تامین هزینه های اجتماعی کنترلی بر دولت وجود ندارد. بر مبنای این بحث ارتجاعی همه باید دست به دست هم دهند و از توقعات خود در برابر دولت کم کنند. دولت هم دیگر نباید به کسانی که شایستگیاش را ندارند و می خواهند از قِبَل هزینه های دولتی زندگی کنند «امتیاز» بدهد.

انقلاب: این روزها بحث سفت کردن کمربندها و لزوم فداکاری بالا گرفته است.

لوتا: فداکاری! این حرف را زمانی می زنند که نزدیک یک ششم کارگران بیکار شده اند یا نیمه بیکارند و دامنه مشاغل به شدت محدود شده است. متوسط دوره بیکاری در آمریکای امروز طولانیتر از هر دورهی دیگر در سالهای بعد از خاتمه جنگ دوم جهانی است. فداکاری! بنیاد پیو (PEW) اخیراً نتیجه تحقیق خود در مورد ثروت خانوارهای آمریکایی طی سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۹ را منتشر کرده است. ثروت شامل مسکن، خودرو، پسانداز و امثالهم می شود. شدیدترین ضربه را خانوارهای سیاه ، لاتینو و سایر رنگینپوستان خوردهاند. نرخ خالص ثروت خانوارهای لاتینو ۶۶% کاهش یافته است. این رقم در مورد خانوارهای سیاه ۵۳% است. یک سوم خانوارهای لاتینو و سیاه هیچ ثروتی ندارند.

چنین کاهشی نتیجه بحران قروض بدون پشتوانه (sub-prime) مسکن است. میلیونها نفر به سوی وامهایی کشانده شدند که ظاهرا توان بازپرداختش را داشتند و میلیون ها نفر از بازپرداخت به موقع این وامها ناتوان ماندند. وامهای مسکن، پسانداز و در آمدهای آتی میلیونها نفر را فرو بلعید. بهعلاوه بخشی از همین وامها در ماوراء بحار به ابزار مالی تبدیل شده و به صورت سهام در بازارهای جهانی به فروش رسیده بود.

این، کارکرد بازار است. یکی از نیازهای اولیهی انسانها یعنی مسکن به ابزاری برای سرمایه گذاری و بورس بازی تبدیل شد و سپس همه چیز فرو ریخت. میلیونها خانه تخلیه شده است چرا که برای بانکها اِعمال حقوق مالکیتشان مهمتر از این است که مردم سر پناهی داشته باشند.

در ماه گذشته ۲۵ میلیون نفر جویای کار تمام وقت بودند. ۱۰ میلیون خانوار با خطر ضبط اموالشان مواجهند. طی چند دهه اخیر نابرابری درآمد خانوارهای سفیدپوست با خانوارهای سیاه و لاتینو به بالاترین سطح رسیده است و حالا از مردم می خواهند که فداکاری کنند تا نظامی را نجات دهند که زندگیشان را نابود کرده است. نظامی را نجات دهند که باعث نابرابری اجتماعی است و آن را گسترش می دهد. چه وقاحتی! البته همه این حرفها را در پوشش «هر کس باید سهم خود را ادا کند» می زنند.

انقلاب: حالا که ظاهرا به توافق رسیدهاند فرضِ عملی آن است که برنامههای دولتی در زمینه بهداشت و درمان، آموزش و پرورش و تامین مسکن باید بشدت کاهش یابند.

لوتا: چندین هفته حول قرض و مهلت پرداخت قرض حرف زدند. اما در همه این بحث ها جای بخش بزرگی از اهالی خالی بود. منظورم تهیدستان و بیکاران است. انگار واژه فقر از قاموس طبقه حاکمه کاملا پاک شده است. این در حالی است که اینک شمار کارگران بیکار شده به حدی رسیده که از زمان بحران بزرگ دهه سی سابقه نداشته است. …

انقلاب: در مورد توافقی که روز ۳۱ جولای حاصل شد چه نظری دارید؟

لوتا: آن طور که در مطبوعات خواندم به نظر می رسد به توافق شکنندهای دست یافته اند که بر مبنای آن طی دهسال آینده سه تریلیون دلار از هزینههای داخلی کاسته شود. این شامل هزینه آژانسهای دولت فدرال هم می شود. این شامل انواع مختلف هزین های اجتماعی هم هست که نخستین تاثیراتش بر آموزش و پرورش، مسکن عمومی، ایاب و ذهاب، حفاظت از محیط زیست و بیمه درمانی خواهد بود. بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۲ موج جدیدی از کاهش هزینهها مرحله به مرحله اجرا خواهد شد.

انقلاب: بخش بزرگی از این برنامه به شدت به فقرا ضربه خواهد زد.

لوتا: حق با شماست…. نشریه آمریکایی پابلیک هلث (Public Health) در شماره ماه ژوئن خود نتایج تحقیقاتی را منتشر کرد که در آن تعداد موارد مرگ و میر بر اثر فقر و کم سوادی و سایر عوامل اجتماعی در آمریکا ذکر شده بود. در سال ۲۰۰۰ حدود ۱۷۶ هزار نفر بر اثر جداسازی نژادی و حدود ۱۳۳ هزار نفر بر اثر فقر جان خود را از دست دادهاند. اینها مرگهای قابل پیشگیری و مربوط به شرایط مسکن و کار و ناشی از فقدان دسترسی به امکانات درمانی، نداشتن بیمه درمانی و یا کیفیت پایین خدمات بهداشتی است.

… این چه نظامی است که زندگی انسانها را زیر ساطور برنامه ریاضت کشی مالی می فرستد؟ این منطق سرمایه است. این نظام نمی تواند به نفع مردم عمل کند زیرا در این نظام سود در فرماندهی همه چیز است.

بنابراین ما با حرکت به سوی تجدید ساختار تکاندهندهی هزینههای دولتی روبروئیم. مردم فکر می کنند اوباما خود را به جمهوریخواهان فروخته یا دنباله رو آنها شده است. اما دو حزب در زمینهی کاهش هزینهها دارای توافق عمومی هستند هر چند که در مورد چگونگی انجام این کار اختلاف نظراتی هم دارند.

انقلاب: ولی ما شاهد بحث داغی بر سر کاهش هزینهها و تعیین سقف قروض دولتی بودیم.

لوتا: … جمهوریخواهان دست راستی می خواهند از این هم فراتر بروند. آنها می خواهند نقش دولت را در تامین هزینههای اجتماعی تمام کنند. این دیگر ربط چندانی به موضوع کسری بودجه ندارد. در دوران بوش مساله تعیین سقف قروض دولتی هفت بار مطرح شده بود. همین جمهوریخواهان برای تامین مخارج جنگهای آمریکا که با هدف دستیابی به یک امپراطوری بزرگ راه افتادهاند از انباشت قروض ابایی نداشتند. برای آنها قابل قبول بود که کمبود درآمد ناشی از سیاست کاهش مالیاتهای زمان ریاست جمهوری بوش را از طریق گرفتن قروض بیشتر به تعویق بیندازند.

مخالفت آن ها با «دولت بزرگ» یک مخالفت ایدئولوژیک است. حمله آنها در واقع به ایده ای است که مسوولیت رفاه مردم را بر دوش جامعه می گذارد. بیرحمی در آنها نهادینه شده است. می گویند: اگر بیکارید تقصیر خودتان است. خدمات درمانی وجود ندارد که ندارد. این دیگر مشکل شماست.

هفته پیش والستریتژورنال مقالهای منتشر کرد که برخی جوانب این حملهی ایدئولوژیک در آن متبلور شده بود. نیروهای محافظه کار از زبان این مقاله به خوانندگان می گفتند مشکل فقط اوباما نیست بلکه به فرانکلین روزولت و به «فرهنگ گداپروری» و «طرفداری از بازتوزیع ثروت» برمی گردد. مقاله تاکید می کند که زمان تسویه حساب با این گرایش فرا رسیده است. جریان تی پارتی (Tea Party) شمشیر نفرت مردم عوام را از «دخالتهای دولت» تیز می کند.

تحلیلی که باب آواکیان از «هرم قدرت» در آمریکا ارائه داده اتفاقات امروز را به میزان زیادی روشن می کند. ما با اوضاعی مواجهیم که طبقه حاکمه آمریکا در عالیترین سطوح خود دچار تفرقه شدید شده است. این را تقریبا می توانیم به شکل صف بندی دمکراتها و جمهوریخواهان ببینیم. بخشی از طبقه حاکمه که کم و بیش با جمهوریخواهان همخوان است در موضع تعرضی قرار گرفته و جامعه را بیش از پیش به سمت و سویی فاشیستی می برد. دمکراتها با جمهوریخواهان بر سر جوانب مشخصی از چگونگی حفظ سلطه جهانی آمریکا و «نظم اجتماعی در داخل کشور» اختلاف نظر چشمگیری دارند. اما بر سر اصل قضیه یعنی حفظ این سلطه و این نظم کاملا توافق نظر دارند.

این مساله قوه محرکه دعوای کنونی طبقه حاکمه در برخورد به موضوع قروض دولتی هم هست. مبارزه حادی در جریان است که دستور کارهای سیاسی و ایدئولوژیک به مثابه عوامل بزرگ در آن نقش بازی می کنند. تا به حال ابتکار عمل در دست جمهوریخواهان بوده است. آنها می خواهند در جریان دعوای کنونی نیز این موقعیت را حفظ کنند.

کُنشِ میان یک بحران واقعی و تعرضِ ایدئولوژیک

 

انقلاب: نظر شما در مورد رابطهی این تعرضِ ایدئولوژیک با پایه اقتصادی بحران بودجه چیست؟

لوتا: اغلب منتقدان مترقی و رادیکال می گویند کل این بحران قرض را درست کرده اند تا دستورِ کارهای سیاسی و ایدئولوژیک خودشان را جلو ببرند. فکر می کنم این تحلیل اشتباه است. مسئله پیچیدهتر و اساسیتر از این است. ما با یک بحران اقتصادی جهانی روبروئیم که پس زمینهی همهی این اتفاقات است.

در واقع یک بحران واقعی با یک تعرضِ ایدئولوژیک درهم آمیخته است و بیش از پیش بر آتش آن می دمد. این تعرض ایدئولوژیک با تثبیت معیارهای جدید کنترل و سرکوب اجتماعی درهم تنیده است.

اشتباه است اگر نتیجه بگیریم که توجه طبقه حاکم به کسری بودجه و قروض دولتی صرفا یک ترفند سیاسی است. سرمایه مجبور است هزینهها را کاهش دهد و قابلیت رقابتجوئی خود را افزایش دهد. بر سر راه هزینههای گسترشیابندهی دولت محدودیتهای واقعی قرار دارد. این به «قوانین بازی» سرمایه داری مربوط می شود. ما با نظامی روبروئیم که تولید سود را بر پایه استثمار کارمزدی جلو می برد و انباشت از طریق رقابت پیش می رود؛ رقابتی که در آن قدرتهای بزرگ در یک میدان بازی جهانی به دنبال کسب امتیاز و سلطه هستند.

گسترش بحران و ظهور چالشهای بزرگ و مهم

 

انقلاب: مساله را از نظر اقتصاد سیاسی،عمیقتر بررسی کنیم.

لوتا: کمی عقبتر برویم و وضعیت اضطرار مالی امروز را بر پرسپکتیو جهانی بگذاریم. … اواخر سال ۲۰۰۸ قلبِ مالی-خصوصی امپریالیسم آمریکا (منظورم بانکهای عظیم فراملیتی است) با خطر فروپاشی روبرو شد. این بانکها به واسطهی وامهایی که برگشت داده نشد دچار ضررهای عظیم شدند، نمی توانستند حجم سرمایهها را افزایش دهند و در عین حال تمایلی به دادن وام های بیشتر هم نداشتند. این جا نمی توانم به کل این ماجرا بپردازم فقط بگویم که این جلوهای از آنارشی سرمایه داری بود. این بانکها شروع کردند به ایجاد ابزارهای مالی بسیار پیچیده برای کسب سود و انداختن مخاطرات به دوش سایرین. اما در اینجا نیز قانونمندیهای سرمایه داری عمل کرد. برای تحلیل بیشتر در این زمینه می توانید به مقالهای که در اکتبر ۲۰۰۸ تحت عنوان «گردباد مالی سرمایه داری جهانی را در هم می پیچد» نوشتم رجوع کنید.

این تلاطم اقتصادی تهدیدی بود برای نظام مالی جهانی چرا که می توانست گسترش پیدا کند. رژیم امپریالیستی آمریکا به مثابه نگهبان منافع سرمایه به سرعت دست به کار شد. بانک ذخیره فدرال حجم عظیمی از سرمایه را به نظام بانکی تزریق کرد. حکومت نقش وام دهنده را به عهده گرفت و به بانکها وامهای کم بهره داد. به علاوه ادغام بنگاه های مالی را تشویق کرد و در بالاترین سطح بانکداری خصوصی سیاست ادغام و تثبیت را به اجراء گذاشت. حکومت آمریکا، سیتیگروپ (City Group) و جیپیمورگان (J. P. Morgan Chase) و چیس) Chase)، بنک آو امریکا (Bank of America) را قادر ساخت که به نحو سودآوری داراییهای بانکهای ورشکسته یا در حال ورشکستگی را در خود ادغام کنند یا سهام آن ها را بازخرید کنند.

نظام بانکداری آمریکا با بازارهای اعتباری گسترده و پرنفوذش و دلار که ارز عمده اقتصاد جهانی است ارکان پایهای هژمونی امپراتوری آمریکا در نظام سرمایه داری جهانی به حساب می آیند. در عین حال آمریکا با چالشهای جدیدی مواجه است. مثلا با ظهور اتحادیه اروپا به مثابه یک بلوک منسجم تر از گذشته و چین به مثابه یک رقیب بالقوه.

از سال ۲۰۰۹ این اوضاع وارد مرحله دوم خود شد. بحران مالی به یک رکود اقتصادی عمومی تکامل پیدا کرد که کل اقتصاد دنیا را تحت تاثیر قرار داد. این بدترین بحران اقتصادی از زمان بحران بزرگ دهه ۱۹۳۰ محسوب می شود. حجم مبادلات میان کشورها به شدت نزول کرد. تولیدات صنعتی در سطح جهان سقوط کرد. حرکت اقتصاد آمریکا کند شد. جنرال موتورز با خطر ورشکستگی مواجه شد. بیکاری اوج گرفت.

کابینه اوباما در پاسخ به این اوضاع برنامهای تنظیم کرد که بر مبنای آن باید مبالغی را در عرصه کالاها، خدمات، پروژه های زیرساختی و انرژیهای گوناگون، اعتبارات مالیاتی و حقوق بیکاری هزینه می کرد. این برنامه نوعی همکاری مالی میان ایالات را هم شامل می شد. هدف برنامه این بود که محرک رشد اقتصادی قابل توجهی شود اما چنین نشد.

بزرگی بحران مالی مرتبا چالشهای جدیدی را در برابر سیاستگذاران امپریالیسم آمریکا می گذارد. اقدامات اتخاذ شده فشارهای جدیدی را در عرصهی مالی برای دولت تولید کرده است. در حال حاضر یکی از چالشهای بزرگ مقابل پای طبقه حاکمه آن است که مشکل قرض را به نحوی مهار کند که باعث اختلالات عمده در اقتصاد جهانی نشود. ما با یک وضع بسیار بی ثبات روبروئیم. این که دولت آمریکا چگونه مشکل قرض را مدیریت کند و منابع مالی برای بازپرداخت قروض را فراهم آورد تاثیرات بزرگی بر اقتصاد دنیا خواهد داشت.

ببینیم وضع اقتصاد دنیا واقعا چگونه است؟ اقتصاد جهانی از بحران مالی و سراشیب رکود سالهای ۲۰۰۸ ـ ۲۰۰۹ بیرون نیامده است. فشارهای رقابت جویانه شدیدی در اقتصاد جهانی وجود دارد.

مردم می پرسند چرا دولت برای حل معضل کسری بودجه بر مالیات بنگاههای سرمایهداری نمی افزاید؟ چون مالیات گرفتن از بنگاههای بزرگ سرمایه داری که بخش کلیدی اقتصاد آمریکا هستند آن هم در بحبوحه بحران می تواند رشد اقتصادی کشور را مختل کند. با این کار آنها جایگاه و امتیازات رقابتی خود را در نبرد جهانی بر سر بازار و فن آوریهای جدید و بازخرید بنگاههای دیگر از دست خواهند داد.

اما مسائل دیگری هم وجود دارد. اقتصاد جهانی در حال گذار است. صف آراییهای جدیدی در این اقتصاد در حال شکل گیری است. این موضوع بسیار مهمی است و من بار دیگر همه را تشویق می کنم که مجموعه مقالاتی را که در مورد بحران نوشتهام مطالعه کنند تا تصویر و تجزیه تحلیل کاملتری از آن بهدست آورند. اما در اینجا به خطوط کلی اوضاع اشاره می کنم.

همان موقع که بحران مالی- اقتصادی سربلند کرد چین تبدیل به دومین اقتصاد بزرگ دنیا شد و به زودی جای آمریکا را به عنوان بزرگترین تولید کنندهی جهان خواهد گرفت. در حال حاضر بیشترین قروض دولتی آمریکا متعلق به چین است. درآمدهای صادراتی چین که بر فوقاستثمار کارگران در مناطق صنعتی وسیعش متکی است در بازارهای مالی آمریکا بازیافت شده است. چین در حال حاضر بیش از پیش در اقتصاد جهانی اعمال نفوذ می کند. اگر چین و سایر قدرتهایی که خزانهداری امریکا وامدار آنهاست احساس بیثباتی کنند و در صدد تغییر ذخایر ارزی خود از دلار به ارزهای دیگر برآیند و ابزارهای سرمایهگذاری دلاری خود را عوض کنند، فشار عظیمی بر دلار خواهد آمد که می تواند به ناگهان همه را از دلار فراری دهد. اگر وام دهندگان خارجی نگهداری قروض درازمدت آمریکا را برای خود خطری تلقی کنند آنگاه آمریکا مجبور است به گرفتن وامهای کوتاه مدت مبادرت کند و با این کار در برابر آشوبها و عدم اطمینانها در عرصه مالی ضربهپذیرتر خواهد شد.

همانطور که گفتم نقش بین المللی دلار باعث امتیازات و گشایشهای بسیاری برای آمریکا در عرصه اقتصاد جهانی می شود. در این گرهگاه هیچ ارز دیگری نمی تواند مثل دلار به پول کلیدی دنیا تبدیل شود. اما جایگاه دلار آمریکا در حال تحلیل است و با تهدیدات رقابت جویانه جدید روبروست.

همه اینها میدان مانور امپریالیسم آمریکا را کوچکتر می کند و بر سیاست گذاری ها و مجادلات درونی طبقه حاکم تاثیر می گذارد.

آنچه به شکل یک بحران بانکی شروع شد حالا به بحران دراز مدت قروض دولتی تغییر شکل داده است. …

امپریالیستهای آمریکایی با یک تضاد مهم مواجه اند. آن ها بر قروض عظیم و فزاینده متکیاند. اقتصاد کشور رشدی ندارد. در طول تاریخ دیدهایم که یکی از راه حلهای این مشکل افزایش هزینههای دولتی است، با این هدف که اقتصاد تحریک شود. اما نتیجه این کار کسری بودجه بزرگتر و قروض دولتی بیشتر خواهد بود.

انقلاب: … فکر می کنید تعداد بیشتری از حامیان اوباما از او دلسرد شوند؟ آیا فرصتهای بیشتری برای یک تغییر بنیادین ایجاد خواهد شد؟

لوتا: … مردم احساس می کنند به آنان خیانت شده است. فکر می کنم مساله بودجه نیز این احساس را تشدید کند. این احساس تلخی در میان بخش زیادی از مردم عمیق است و یکی از فاکتورهای فضای کنونی است. اما سوال اینجاست که این احساسات به کدام سو خواهند رفت؟

به هر حال این وضعیت تاکیدی است بر اهمیت بحث باب آواکیان که می گوید در شرایط کنونی هیچگونه ضرورت ابدی وجود ندارد. لزومی ندارد که اوضاع به همین شکل باقی بماند. حزب کمونیست انقلابی آمریکا اخیرا قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی را به صورت پیشنویس پیشنهادی منتشر کرده است. این قانون اساسی تصویری الهام بخش از یک جامعه نوین ارائه می کند و تدابیر معینی را برای ساختن آن جلو می گذارد. این جامعهی نوین یک جامعهی سوسیالیستی است که نظام اقتصادی آن بر استثمار و سود متکی نیست بلکه به نیازهای مردم پاسخ می دهد، بر نابرابریهای بزرگ اجتماعی غلبه می کند، از کره زمین حفاظت می کند و به پیشرفت انقلاب جهانی خدمت می کند. هدف نهائی این جامعه جهان کمونیستی است – جهانی که در آن انسانها در همه جا فارغ از استثمار و ستم زندگی خواهند کرد و در آن درگیریهای خصمانه و نابودگر وجود نخواهد داشت. جهانی که در آن انسانها به نگهبانان کره زمین تبدیل خواهند شد.

تصویری که در پیش نویس قانون اساسی ارائه شده می تواند تاثیرات ایدئولوژیک بزرگی بر فضای جاری بگذارد. اشاعهی این تصویر بخش مهمی از تلاش برای ساختن جنبشی انقلابی است که می تواند جامعه نوین را بیافریند.

تابستان داغ در خیابانهای لندن

گزیدهای از سرویس خبری جهانی برای فتح

… آنچه در خیابان های انگلیس می گذرد شورشی است علیه دستگاه سرکوبگر دولتی. شورشی است علیه نژادپرستی و طرز تفکر استعماری طبقه حاکمه. این شورش نشانه نافرمانی صدها هزار جوان در برابر نظامی است که چیزی جز محرومیت و بیکاری و بی آیندگی برایشان به ارمغان نمی آورد.

می گویند این اعتراض نیست، «دزدی و غارت» است! اما ببینیم این آتش چگونه شعله ور شد؟ مرد رنگین پوستی به نام مارک دوگان که ۲۹ سال داشت و پدر ۴ فرزند بود توسط افراد پلیس در منطقه تاتنهام لندن به قتل رسید. او در مجتمع بزرگی زندگی می کرد که مسکن افراد کم درآمد است. ۲۶ سال پیش در همین مجتمع شورش بزرگی در اعتراض به قتل «سینتیا جارت» بر پا شد که مادر یکی از فعالان اجتماعی محله بود. مارک دوگان را اهل محل خوب می شناختند به همین خاطر خیلی ها از خبر قتل او و جزییات ماجرا به شدت بهت زده و خشمگین شدند. به نوشته روزنامه مشهور ایوینیگ استاندارد، مارک که توسط یک واحد مسلح پلیس بازداشت شده بود در حالی مورد شلیک گلوله قرار گرفت که روی زمین درازکش شده بود. این روزنامه حرف های یک شاهد عینی را چنین نقل کرد: «سه یا چهار افسر پلیس مارک و یک نفر دیگر را با تهدید وادار به درازکشیدن روی زمین کردند. بعد صدای شلیک چهار گلوله بلند شد.

دوگان را کشتند. این اولین بار نبود که پلیس انگلیس دست به چنین کاری می زد. یک نهاد مدافع حقوق بشر به نام «پروژه بیگناهان» با مدرک و سند نشان می دهد که طی چند سال نزدیک به ۲۰۰ نفر تحت بازداشت پلیس کشته شده اند. شورش که آغاز شد رهبران حزب کارگر کمی در مورد کاهش بودجه خدمات اجتماعی از طرف دولت ائتلافی محافظه کار ـ لیبرال غر زدند و اینگونه سیاستها را زمینه ساز آشوب معرفی کردند. اما با گسترش شعلههای شورش، آنها هم فتیله انتقادها و غر زدن هایشان را پایین کشیدند و هم صدا با کل دستگاه حاکم خواهان تشدید سرکوب توسط پلیس شدند.

ضربات خردکننده ای که سیاست ریاضت کشی دولت فعلی و به طور کلی بحران مالی گسترده نظام سرمایه داری به توده های مردم می زند غیر قابل انکار است. طی سه سال اخیر بیکاری سه برابر شده است. محلاتی نظیر تاتنهام به شدت گرفتار مساله بیکاریاند. برای هر تک شغلی که در بازار کار عرضه می شود ۵۴ جوان بیکار تاتنهامی دندان تیز کرده اند. نرخ بیکاری در بین جوانان سیاه تاتنهام بیش از ۵۰ درصد است. یک بررسی نشان می دهد که اتفاقا محله تاتنهام کمتر از بقیه مناطق کشور تحت تاثیر کاهش هزینه های خدمات اجتماعی قرار گرفته است! می دانید چرا؟ چون پیشاپیش چیزی در این محله هزینه نمی شد که آن را کاهش دهند!! جالب است بدانیم که سبد مصرف ساکنان محلات تاتنهام و پکهام و هنکی در لندن و محلات مشابه در لیورپول و منچستر و بیرمنگام و ناتینگام، از همه اهالی انگلیس خالی تر است. این در حالی است که«حزب کارگر» با ادعای نمایندگی کارگران و زنان و اقلیت های ملی و نژادی و فقرا، طی ۱۳ سال حکومتش فقط بر نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی افزود.

یکی از بحثهای اصلی در رسانهها از جمله در بی بی سی اینست که «پلیس بیش از حد با جوانان آشوبگر» مدارا کرده است. به موازات همین تبلیغات شاهد تشدید فعالیت نژادپرستان متشکل در «اتحادیه دفاع از انگلیسی ها» و حزب ناسیونالیست بریتانیا و سایر اوباشان در شبکههای اجتماعی هستیم. سایتهای به اصطلاح وزین نظیر یاهو پر است از پیامهای با این مضمون که اخراج مهاجران از انگلیس کافی نیست، نابودشان کنید!

عوامفریبی سیاستمداران و رسانه ها را ببینید که با نفرت از دزدیده شدن تلفنهای همراه و کفشهای ورزشی و این قبیل اشیاء توسط جوانان می گویند در حالی که نظام خودشان بر تجارت برده استوار شد. برقراری امپراتوری استعماری شان جان دهها میلیون نفر را گرفت. و امروز به زور اسلحه و پیشبرد جنگ در گوشه و کنار دنیا مثلا در افغانستان و عراق صدها میلیارد دلار به جیب می زنند. اما ببینیم پشت این «دزدی و غارتی» که اینقدر بر سرش داد و بیداد می کنند واقعا چیست.

روزنامه گاردین در شماره ۹ اوت خود تیتر زد که: «در هدف آنان شک نکنید: می خواستند با پلیس بجنگند». هدف از تاکتیکهایی که اکثر جوانان به کار بردند مثلا آتش زدن سطلهای بزرگ زباله در خیابانها این بود که افراد پلیس را در نقاطی وادار به درگیری کنند که زمین خودشان به حساب می آمد و شانس بیشتری برای ضربه زدن به نیروهای سرکوبگر در اختیارشان میپگذاشت. در مقابل، پلیس سعی کرد از درگیری اجتناب کند. افراد پلیس بر مبنای اولویتهای خود مجبور به محاسبه بودند و دست جوانان را در فضاهایی باز گذاشتند که ساختمانهای گرانقیمت شرکتها و ادارات دولتی در آنجا نبود و آماج قرار نمی گرفت. شب اول شورشهای پراکنده به طور خودجوش و توسط نوجوانان خشمگینی آغاز شد که تجربه مبارزاتی نداشتند. آنان مرتکب اشتباهاتی شدند. اما طی دو شب بعد خانههای کمتری بر اثر آتش سوزی نابود شد یا اصولا خانه های مردم طعمه حریق نشد.

در گوشه ای از محله محروم «هنکی» مادران محله با دخترها و پسرهایشان دعوا می کردند و از آن ها می خواستند که در خانه بمانند و درگیر شورش نشوند اما خودشان وقتی که کوکتل مولوتفی به خودروی پلیس اصابت می کرد از شادی هورا می کشیدند. یک پناهنده سیاسی عراقی می گفت این ها علیه همان کسانی برخاسته اند که کشور مرا به کشتارگاه تبدیل کردند. یک زن رنگین پوست کارائیبی و دخترانش دور یک سطل زباله بزرگ شعله ور جمع شده بودند و ترانه باب مارلی را می خواندند: «همه چی داره می سوزه/ همه چی غارت می شه».

وقتی تعدادی از فروشگاههای خانوادگی و کوچک محله غارت شدند باعث افزایش تنش بین مردم شد. صاحب مغازهها که معمولا هم ملیت هستند گروههایی را برای دفاع از فروشگاههایشان در نقاط مختلف شکل دادند. پلیس هم از این وضعیت بیشترین استفاده را کرد تا آتش درگیریهای درونی را بین مردم ستمدیده روشن کند. اما علیرغم همه این تضادها و تناقض ها، این شورش نیروی محرکه دیگری دارد. بخشی از جوانان حس می کنند که فرصتی برای ضربه زدن به نیروهای مسلط و ستمگر به دست آورده اند و نمی خواهند این فرصت را از دست بدهند. یک گروه چهار نفره از جوانان سومالیایی تبار که در انگلیس زاده شده اند را دیدیم که دوشنبه شب راهی محل درگیریها در محله «هکنی» بودند. آن ها خود را «انقلابیون» معرفی می کردند. حرفشان این بود که هیچکس ما و دوستانمان را آدم حساب نمی کند. با افزایش شهریه دانشگاه حتی دارند فرصت ادامه تحصیل را هم از ما می گیرند.

علیرغم درگیریهایی که در گذشته اینجا و آنجا بین جوانان سفید و آسیایی و سیاه رخ می داد اینبار شاهد روحیه اتحاد و همبستگی بین این گروهبندیهای ملی/ نژادی هستیم. تا به حال گزارشی از حمله جوانان به افراد معمولی نرسیده است. آن ها فقط افراد پلیس را هدف گرفته اند. در حال حاضر حداقل ۲۰ محله لندن و شمار دیگری از شهرها شاهد ناآرامی ها هستند. جوانان شورشگر نسبت به نیروهای پلیس تحرک و سرعت بیشتر از خود نشان داده اند. خیلیها می پرسند این حرکت چقدر متاثر از قیامهای خاورمیانه و شمال آفریقا است؟

شعله های شورش را خشم از فقر و نژادپرستی و پلیس و کاهش خدمات اجتماعی فروزان کرد. جرقه شورش را خشم از خشونت و ستم دستگاه دولتی روشن کرد. از نظر نظام حاکم، خشونت پلیس خشونتی «مشروع» است زیراپلیس نگهبان روابط مالکیت سرمایه داری است و همین مالکیت است که ثروت عظیمی را برای بخش کوچکی از جامعه انباشت می کند و در مقابل، میلیون ها نفر را در محرومیت نگاه می دارد. بعد از گذشت چند شبِ پر تلاطم همه از هم می پرسند: وقایع بعدی چه خواهد بود؟ استفاده مستقیم از ارتش برای بازگرداندن و حفظ نظم؟ این حرف ها را حتی از زبان مجریان لیبرال برنامه های خبری بی بی سی می شنویم. ولی یک نکته حتمی است: عدالت و احترامی که توده ها طلب می کنند و سزاوارش هستند هرگز تحت چنین نظامی حاصل نخواهد شد

سرنگونی نظام پدرسالاری جمهوری اسلامی گام فوری در راه رهایی زنان

در نقدِ کمپینِ یک میلیون امضاء و «فمینیسمِ اسلامی»

مریم جزایری٭

بخشِ اولِ این مقاله در شماره​ی ۵۳ نشریه​ی حقیقت منتشر شد.

 

بخشِ دوم: فمینیسمِ اسلامی و حصارهای جاودانهی طبیعت!

 

باید خاطرنشان کنم که پژوهش‪گرانِ «فمینیسمِ اسلامی» که اغلب خود را سکولار می دانند در تلاش برای اثباتِ فمینیستی بودن این جریانِ ایدئولوژیک- سیاسی نظریهها و مفاهیم مورد استفادهی آنان را درست بازتاب نمی​دهند. به همین دلیل باید گفت آنان در موردِ «فمینیسمِ اسلامی» پژوهش نمی​کنند بل​که برای​اش بازاریابی می​کنند. مثلا افسانه نجم آبادی استفاده از مفاهیمِ جنسیتی توسطِ «فمینیست​های اسلامی» را مثبت تلقی می​کند و آن را چنین تفسیر و برای​اش بازاریابی می​کند که، «فمینیست​های اسلامی» تفاوت​های طبیعی​ی میانِ زن و مرد را دلیلی بر برتری​ی مرد بر زن نمی​دانند و به زعمِ نجمآبادی، این امر فرصت​های جدیدی را برای کسبِ برابری فراهم می​کند.(۱)

 

اما واقعیت چیست؟ «فمینیست​های اسلامی» دارای نظراتِ ذات​گرا (essentialist) در موردِ نقشهای طبیعی و طبیعتِ مرد و زن هستند. بر این پایه معتقدند که تقسیمِ کارِ ستمگرانه در خانوادهی پدرسالار امری «طبیعی» است و نه اجتماعی. برای مثال جمیله کدیور معتقد است که معضلِ تبعیضِ جنسیتی در جوامعِی که اکثریت مسلماناند به این دلیل بُروز می​یابد که در این جوامع به اندازه​ی کافی به وظایفِ طبیعیی زنان هم​چون زنانه​گی و مادری و بزرگ​کردنِ فرزندان ارج و احترام گذاشته نمی​شود. (تاکید از من است.)(۲)

در بینشِ «فمینیسمِ اسلامی»، جنسیت و روابطِ میانِ دو جنس، به​طورِ قطع متصل است به آن​چه نقش​های «طبیعی»​ی مردان و زنان می​دانند. «فمینیست​های اسلامی» تمایزاتِ اجتماعی​ی میانِ زن و مرد را به تمایزاتِ بیولوژیک میانِ دو جنس منتسب می​کنند و در پی​ی آن، کیشِ مادری و هم​سری را توجیه می​کنند. این دقیقا همان کاری است که در همه​ی جوامعِ طبقاتی از برده​داری تا سرمایه​داری می شود. حال آن​که مقوله​های «زن» و «مرد» مقوله​هائی با تعینِ اجتماعی​اند. پروسه​های اجتماعی، تمایز و تفاوت «زن» و «مرد» را به​وجود آورده است. حال آن​که نرینه​گی و ماده​گی منشاءِ بیولوژیک دارد.

مجله​های “زنان” و “فرزانه” که توسطِ «فمینیست​های اسلامی» منتشر می​شد مملو از مفاهیمِ کیشِ مادری و کیشِ هم​سری و دیگر کیش​های مستخرج از تئوری​های قانونِ طبیعی هستند. مثلا دکتر ناهید مطیع جنبشِ فمینیستی​ی غرب را به بادِ انتقاد می​گیرد که، نقش​های «طبیعی»​ی کدبانوگری و مادری​ی زنان را واژگون کرده است.(۳)

اینان «حقوقِ» زنان را در چارچوبه​ی «قانونِ طبیعت» و عدالت را با رعایتِ «قانونِ طبیعت» معنا می​کنند «طبیعت»گرائی​ی این تاریک​اندیشانِ اسلامی در واقع استذلالِ سیاسی و ایدئولوژیک​شان برای تحمیلِ این حکمِ ارتجاعی است که «حق» نمی​تواند از نقش​هائی که روابطِ اجتماعی​ی حاکم برای اقشارِ مختلفِ مردم تعیین کرده فراتر رود و این نقش​های اجتماعی (روابطِ اجتماعی و طبقاتی​ی حاکم) جاودانه​اند. در قاموسِ اینان، «حق» و «عدالت» را باید در چارچوبه​ی حاکم جست​وجو کرد.

هر «حق»ی که در چارچوبه​ی «حقوقِ طبیعی» گذاشته شود برای توجیهِ خود ناگزیر به توسل به یک مرجعِ آپریوری (پیشینی) است. افلاطون (که یکی از منابعِ فلسفی​ی آیت الله خمینی بود) در کتابِ جمهوری به صراحت حقِ طبیعی را شرح می​دهد: «به آنان بگوئید که همه​ی شما در شهر برابرید اما وقتی خدا شما را می​آفرید در قالبِ کسانی که شایسته​ی فرمان​روایی​اند طلا ریخت و در قالبِ هم​دستانِ فرمان​روایان نقره و در قالبِ دهقانان و صنعت​گران، آهن و برنج …» (۶)

اما ماهیتِ «حق» هیچ ربطی به ادعاهای «خدایی» و «طبیعی» و غیره ندارد. «حق» خصلت و ماهیتی اجتماعی دارد و نقطه​ی رجوعِ آن، خود روابطِ اجتماعی​ی میانِ انسان​هاست. مفهومِ حق در رُمِ باستان با برده​داری و پدرسالاری پیوند داشت. در آن چارچوب حقِ مالکیت شاملِ مالکیت بر زن و فرزندان و برده​ها می​شد. در رُمِ باستان «شخص» ((Person به کسانی اتلاق می​شد که برده نبودند و خود بر اشیاء و برده​گان «حق» داشتند. اما در عصرِ مدرن هر انسان یک شخص است که صرفا بر اشیاء حق دارد.

مقوله​های مدرنی چون «حقِ» جهان​شمول را در هیچ یک از متونِ مذهبی نمی​توان یافت. ایده​ی مدرنِ «حق» زمانی متولد شد که به مثابهِ یک پدیده‪ی اجتماعی و تاریخی تعریف شد و هم​راه بود با لغوِ فئودالیسم و ظهورِ سرمایه​داری و در واقع بازتاب روبنائی غلبهی روابطِ کالائی در جامعه است. در نظامِ حقوقی​ی مدرن (تحت نظامِ مالکیتِ خصوصی​ی سرمایه​داری) هر کس یک شخص است و شخصیتِ هر فرد، حداقل، در شکلِ مالکیت بر کار و بدن و حیاتِ خود به ظهور می​رسد. در سرمایه​داری، حقِ مجرد، ظرفیتِ کاری​ی هر فرد را (نیروی کارش را) تبدیل به دارائی​ی قابلِ مبادله می​کند. در این نظام افراد خریدوفروش نمی​شوند اما نیروی کارِ بدنی و فکری​شان خریدوفروش می​شود.(۴) تفاوتِ میانِ کارگر و برده به مثابه طبقاتِ اجتماعی در این​جاست.

درشریعت اسلامی ، «حق» یک مقوله ی جهان شمول نیست. بلکه بر پایه ی ویژه گی هایی چون جنسیت و ایمان به سلسله​مراتبِ مذهبی تعریف می شود. نیره توحیدی در «گزارشِ کشوری» ی خود به «فریدم هاووس»(Freedom House) ادعا می​کند که قانونِ جمهوری اسلامی ایران از زنان در مقابلِ برده​داری حمایت می کند.(۵) اما این واقعیت ندارد. شریعت و نظامِ قانونی​ی جمهوری اسلامی شاملِ داشتنِ حق بر آدم هاست: شوهر بر همسر و فرزندانش حق دارد. بر پایه‪ی این حق شوهر می​تواند زنش، معشوقِ زنش و هم​چنین فرزندانِ خود را بِه قتل برساند. در برده​داری، برده​ها جزوِ منابعِ طبیعی محسوب می​شدند و نمی​توانستند «شخص» صاحبِ حق باشند. در شرع و نظامِ قانونی​ی جمهوری اسلامی زن یک شخصِ کامل محسوب نمی​شود، زیرا شرع زن را منبعِ طبیعی​ تولیدِ مثل می​شمارد و به وی شخصیتِ حقوقی- قانونی​ی کامل نمی​دهد. به او به صورتِ قطعه زمینی که می​توان خرید و فروخت می​نگرد. اخلاقیاتِ مربوط به رفتارِ جنسی​ی زن در شریعت اسلام از این بینش بر می​خیزد.

در هر عصر، آزادی به معنای چالشِ روابطِ اجتماعی​ی پوسیده و تغییر آن است. شالوده​های روابطِ اجتماعی​ی برده​داری از طریقِ مبارزاتِ طبقاتی​ی خونینی هم​چون قیامِ برده​گان از میان رفت. روابطِ ارباب- برده دست​خوشِ تغییر و تبدیل به روابطِ فئودال-دهقان شد. روابطِ فئودالی نیز با طغیان​های اجتماعی مواجه شده و از بین رفت. بعد از آن مردم به مثابه دارنده​گانِ کالا (که شاملِ کالائی به نامِ نیروی کار نیز هست) با یک​دیگر واردِ رابطه شدند و جامعه بر آن پایه بنا شد. سرمایه​داری نیز با طغیان​ها و انقلاب​هائی روبه​رو شد که هدف​شان پشتِ سر گذاشتنِ این نظامِ پوسیده‪ِ​ی اجتماعی همانندِ نظام​های اجتماعی​ی گذشته است. در تمامِ این فرآیند، هم​راه با تغییرِ نظام​های اجتماعی، نهادِ خانواده (پدرسالاری) نیز دست​خوشِ تغییر شده است؛ اما هرگز ریشه​کن نشده و هم​واره توسطِ روابطِ اقتصادی ​اجتماعی​ی مسلط از نو بازسازی و بخشی لاینفک از کارکردِ آن شده است. با استقرارِ حکومتِ دینی در ایران بسیاری از مختصاتِ پدرسالاری​ی کهن احیاء و قانونی شد.

نظامِ حقوقی یک پدیده​ی اجتماعی است و روابطِ قدرتِ جامعه را بازتاب می​دهد. (۴) بر خلافِ قوانینِ طبیعت، نظامِ حقوقی و قانون ساخته​ی دستِ انسان است و به​دستِ انسان تغییر می​کند. جوامعِ انسانی​ بسیار پویا و متغیر بوده​اند – به​خصوص در صدسالِ گذشته. هم​واره میانِ آن​چه «هست» و آن​چه «باید باشد» تنش بوده است و این تنش منجر به تغییر در روابطِ اجتماعی و نهادهای جامعه شده است. آن​چه «فمینیسمِ اسلامی» را ارتجاعی می​کند مقاومتِ آن در مقابلِ این ضرورتِ اجتماعی است.

جمهوری اسلامی برای احیای شریعت و تحمیلِ آن بر جامعه قدرتِ دولتی​اش را بی​رحمانه به​کار گرفت و تابع کردن زنان دیرک این تلاش بود. اما زنان مقاومت کردند و همواره برای پروژهی اسلامی کردنِ جامعه سرچشمهی بحران بودند. ظهورِ جناحِ «اصلاح طلبِ» حکومت و «فمینیست های اسلامی» به عنوان شاخهای از آن تکاپوئی بود برای حلِ این بحران. اما راهِ حلِ این بحران در سرنگون​کردنِ دولتِ تئوکراتیک جمهوری اسلامی و جدائی​ی دین از دولت است. این جدائی به معنای گسستِ کامل از شرایطِ اجتماعی​ی حاکم در جوامعِ باستانی​ی فئودالی و برده​داری است که افرادی مُکلَف به تبعیت از افرادِ دیگر بودند.

قدرتِ دولتی، اسلامیکردنِ پدرسالاری در ایران

 

طرحِ مسئله​ی ستم بر زن در ایران بدونِ طرحِ نقشِ قدرتِ دولتی در آن، از عجایبِ روزگار است. «کمپینِ یک​میلیون امضاء» و «فمینیست​های اسلامی» همواره شورشِ ۵ روزه​ی زنان علیهِ فرمانِ حجابِ اجباری​ی خمینی در اسفندِ ۱۳۵۷ را از صفحاتِ تاریخِ مبارزاتِ زنان حذف و گفتگو در بارهی آن را سانسور کرده​اند. دلیل اصلیاش آن است که این تاریخ، ادعاهای جعلی​ی آنان را برمَلا می​کند. اینان تاریخ را دست​کاری می​کنند تا بتوانند خود را به​عنوانِ «جنبشِ زنانِ ایران» و «آغازِ» آن جا بزنند. در حالی​که شورشِ زنان در سالِ ۵۷، آغازِ فصلِ نوین و ادامهدارِ جنبشِ مقاومتِ زنانِ ایران بود و چه به​جا بود شعار اصلی​اش، که: «ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم!»

در جمهوری اسلامی حجاب و ارتجاعی​ترین ارزش​های اخلاقی زیرِ سرنیزه به زنان تحمیل شد. به​تدریج بسیاری از باورهای کهن و عاداتِ سنتی که در میانِ مردم کم​رنگ شده و حتا از بین رفته بودند دوباره سربلند کردند و به پشت​وانه​ی قانون گسترش یافتند. تاریخ​پژوهِ معاصرِ ایرانی “ژانت آفاری” برپایه​ی تحقیقاتِ دقیق و گسترده به این نتیجه رسیده است که مجازات شرعی​ی زِنا با وجودِ قدمتِ ۱۴۰۰ ساله تقریبا در ایران رخت​بَربسته بود و تنها در دوره​ی اخیر و به​خصوص در جمهوری اسلامی ما شاهدِ پدیده​ی «قتل​های ناموسی» هستیم و تقریبا هیچ گزارشی در مورد این​که رژیم​های قبلی مجازاتِ زِنا را عملی می​کردند در دست نیست.(۸) در جمهوری اسلامی ایران، قانون پشت​وانه​ی قتل​های ناموسی شد. این فاجعه آن​چنان گسترده است که طبقِ گفته​ی رئیسِ پلیسِ خوزستان، « ۴۰ درصدِ قتل​های استان خوزستان قتل​های ناموسی است. ۷۵ درصدِ ناپدیدشده​گانِ استان دختران و زنان​اند و دلیل​اش فرار از خانواده است.»(۹)

نکته در آن است که جمهوری اسلامی بدونِ دست​یازیدن به سرکوبِ دولتی​ی وسیع نمی​توانست حجاب را تبدیل به پوششِ زنان کند و روابطِ پدرسالاری را اسلامی کند. این کار بدونِ وضعِ قوانین، نیروهای بسیچ و سپاه، گشت​های اخلاق، دادگاه​ها و زندان​ها، عمل​کردِ اداری، کنترلِ دولتی​ی نظامِ آموزشی، ماشینِ تبلیغاتی​ی دولتی، تحمیلِ محرومیتِ اقتصادی ناممکن بود. طی سه دهه بخشِ مهمی از سوخت و ساز و کارکرد دولتِ جمهوری اسلامی به حول کنترل رفتار اجتماعی و اخلاقیات این قشر و سرکوب آن شکل گرفته است. تحمیل اخلاق اسلامی به زنان تبدیل به چسبِ ایدئولوژیک هیئت حاکمهی اسلامی شده و شاخص مهمی از اتحادِ آنان است.

واکنشِ بیرحمانهی رژیم به طغیانِ زنان و مقاومتِ آنان در مقابلِ حجاب و ارزش​های اسلامی، بی‏دلیل نیست. خصلتِ ستم بر زن در ایران بسیاری از تضادهای نظام را در خود فشرده می​کند و خصلتِ طغیانِ زنان تهدیدی جدی برای​ی نظام است. طبقاتِ حاکمه​ی ایران (تمامِ جناح​ها) نسبت به این موضوع روی​کرد و رفتاری بسیار آگاهانه دارند. طغیانِ زنان از زمان به​وجود آمدنِ جمهوری​ی اسلامی​ی ایران، بافتِ این نظام و عمل​کردِ آن را به چالش گرفته است. برای​​ی همین، نظام مجبور به تهدید و ارعابِ زنان است تا بتواند آنان را «سرِ جای خود» بنشاند. برای جمهوری اسلامی تحمیلِ حجاب و اخلاق اسلامی دارای بُعد امنیتی و در واقع بخشی از دُکترینِ امنیتی​ی آن است. برای مثال نگاهی کنیم به «طرحِ ارتقای امنیتِ اجتماعی» که توسطِ خامنه​ای تائید شد و دولتِ احمدی نژاد دستورِ اجرای آن را تحت نامِ «طرحِ عفاف» به نیروی انتظامی واگذار کرد. رسما اعلام شد که مرحله‏ی اولِ این پروژه بر لباسِ زنان تمرکز خواهد داشت و مرحله‏ی بعدی به جمع آوری​ی «اوباش» و معتادین تخصیص دارد.(۱۰) مقاله​ای که به تئوریزه کردنِ پروژه‏ی مذکور از دیدگاهِ «امنیتِ ملی» اختصاص دارد چنین می​نویسد: «یکی از اهدافِ امنیتِ ملی در هر کشور حفاظت از ارزشهای مرکزی و حیاتِ نظامِ فرهنگی​ی آن است و بالعکس، یکی از عمل​کردهای اصلی​ی هر نظامِ فرهنگی اعمالِ امنیتِ حیاتِ اجتماعی و گسترشِ هویتِ اجتماعی و حفاظت از همبستگیی اجتماعی است.» (تاکید از من است.) (۱۱)

این اظهاریه​ی مهم به​طور موجز جای​گاهِ حجابِ اسلامی و فرهنگِ پدرسالاری​ی اسلامی را در کارکرد و اداره‏ی نظامِ جمهوری اسلامی نشان می​دهد. فقط لحظه​ای فکر کنید و از خود بپرسید: این چه نظامِ ارزشی و فرهنگی و به​طورِ کلی چه نظامِ اجتماعی​یی ست که «امنیتِ حیاتِ اجتماعی» و «هم​بستگی​ی اجتماعی»اش را با سرکوبِ نیمی از جمعیتِ کشور و راندنِ آن به موقعیتِ بی​حقوقی​ی مفرط تامین می​کند؟

این شاخصِ نظامِ جمهوری اسلامی باید راهنمائی باشد برای این​که بدانیم بر خاکسترِ این نظام چه نوع جامعه​ای باید بنا کنیم. نظام ارزشی و فرهنگی​ی جامعه‏ی آینده‏ی ما چه باید باشد؟ و «امنیتِ حیاتِ اجتماعی» و «هم​بستگی​ی اجتماعی»اش را با استقرارِ چه نوع روابطِ اجتماعی​ی میانِ انسان​ها تامین کند؟ و معنی​ی آن برای مبارزاتِ امروزِ ما و ایجادِ هم​بستگی و اتحاد برای سرنگونی​ی جمهوری اسلامی چیست؟

دیدنِ خصلتِ زن​ستیزِ جمهوری​ی اسلامی چندان مشکل نیست. اما این را هم باید دید که ستم بر زن دلایلِ عمیق دارد و صرفا ناشی از «بدذاتی» این یا آن گروه​بندی​ی حاکم نیست (هر چند که بدذات و منفور و منحط و … هم هستند). نقشِ نهادِ ستم بر زن در کارکردِ کلِ نظامِ جمهوری​ اسلامی​ ایران تعیین کننده و یک وجهِ اساسی از آن است و این وجه در سه دههی به​طورِ مستمر خود را به ثبوت رسانده است. ما با یک نظام اقتصادی – اجتماعی و قدرتِ دولتی​ی آن سروکار داریم- دولتی که اصول و قواعدِ بنیادینِ نظام را تضمین می​کند. اگر اصول و قواعدِ بنیادین تضمین نشوند نظام فرومی​پاشد. به همین دلیلِ اساسی کسانی که در بیرونِ نظام قرار دارند و تلاش کرده​اند «از درون آن» کار کنند و روابطِ پدرسالاری​ی اسلامی را در جوانبی اصلاح کنند جذبِ منطقِ نظام شده​اند (یا مانند تفاله​ای به بیرون آن پرتاب شده​اند).

روابطِ پدرسالاری و مردسالاری و ارزش​های فرهنگی و اخلاقی​ی حاکم در میانِ مردمِ جامعه نیز بازتاب روابطِ اجتماعی و ارزش​های فرهنگی و اخلاقی​ی طبقاتِ حاکم هستند که توسطِ ساختارهای دولتی حفاظت و بازتولید می​شوند، گاه با روشنی و صراحت و گاه به​طورِ تلویحی و نه چندان عریان. این واقعیتِ مهمی است که هم​واره باید تاکید کرد و به خاطر سپرد.

در نتیجه، اصلاحِ مسالمت​آمیز و «از درونِ» این نظام امری ناممکن است. روابطِ قدرتِ پدرسالاری و مردسالاری و دیگر روابطِ ستم​گرانه توسطِ نیروهای بسیار قدرت​مند و منافعِ ریشه​دارِ طبقاتی حفاظت شده و اِعمال می​شوند و سرنگونی آن​ها بدونِ یک انقلاب ممکن نیست. حتا اصلاحات (اصلاحاتِ واقعی و معنادار) تنها می​تواند حاصلِ یک جنبشِ انقلابی که آماجش به​زیرکشیدنِ این منافعِ ریشه​دار است باشد. اگر به پدیده​ی​ی ستم بر زن در ایران واقع​بینانه و فارغ از فرصت​طلبی​ی سیاسی بنگریم به راحتی می​توانیم ببینیم که طرح​های رفرمیستی​ی آن کسانی که واردِ ائتلاف​های مراکزِ قدرت (ائتلاف​هائی چون کمپینِ یک میلیون امضاء و هم​گرائی​ی سبزِ زنان) شده​اند در به​ترین حالت به​شدت خیالی است. عمل​کردِ پیوسته​ی این طرح​های رفرمیستی (جدا از نیاتِ مبلغینِ آن) پائین​کشیدنِ افقِ انتظاراتِ زنان تا حدِ «اصلاحات» حقیر و ناچیز در کارکردِ نظام بوده است – «اصلاحاتی» که با وجودِ ناچیز بودن هرگز عملی نشده​اند. این طرح​ها فقط به منحرف​کردنِ انرژی​ی زنان، از یک مبارزه​ی واقعی برای رهائی​شان به مجاری​ی بی​حاصل، خدمت کرده و به این ترتیب به حفظِ نظام کمک کرده​اند.

نگرشِ کمونیستی​ی انقلابی برآن​است که آزادی در درکِ ضرورت و تغییرِ آن است. این به معنای آن است که باید از واقعیتِ عینی حرکت کرد، به پویش​های متناقضِ آن توجه کرد، به راه​هائی که واقعیتِ متناقض ارائه می​دهد نگاه کرد و آن راه​هائی را در پیش گرفت که به دگرگونی​ی رادیکالِ آن واقعیتِ عینی می​انجامد. (۱۳)

اگر این متدولوژی​ی علمی را در موردِ روابطِ پدرسالاری​ی حاکم در ایران و جهان به​کار بندیم، مطمئنا متوجه خواهیم شد که چه راهی واقعی است و چه راهی خیالی و ارتجاعی. این متدولوژی درست نقطه​ی مقابلِ متدولوژی حرکت از یک​ رشته باورهاست که آدم​ها بر مبنای تعصبات​شان جمع​آوری کرده​اند. مثلا این​که برای​ی تغییرِ اجتماعی باید بسیار آهسته حرکت کرد، ضدِ کمونیست و ضدِ راه​های انقلابی بود و غیره. برخلافِ تبلیغاتِ ضدِ کمونیستی​ی برخی از مبلغینِ کمپینِ یک میلیون امضاء (مانندِ نوشین احمدی و کاوه مظفری و ناصحینِ ایرانی​ی آن​ها در آکادمی​های غرب) راهِ کمونیستی​ی انقلابی هرگز برپایه​ی هیجانات و دل​خواه​های آرمانی پیش گذاشته نشده است. ضد کمونیستها می​توانند از این راه منزجر باشند اما این امر خللی در این حقیقت به​وجود نمی​آورد که این راه، یک واقعیت است!

فرمولهکنندگانِ سکولارِ «فمینیسم اسلامی» می گویند «فمینیستهای اسلامی» از طرق «بومی» به رهائی زنان می اندیشند و در راه آن تکاپو می کنند. جواب من این است که: بله، مردم از طریقِ پروسه​های متفاوتی به حقایقِ امور مِن​جُمله این​که عدالتِ اجتماعی چیست و اخلاق غیرِسرکوب‏گرانه کدام است پی​می​برند. اما یک چیز مسلم است: از طریقِ بازتفسیر متونِ دینی نمی​توان به این حقیقت رسید که فرودستی​ی زن نسبت به مرد – در قانون و فرهنگ و مذهب و در سازمانِ اجتماعی به​طورِ کلی – بی​عدالتی است، ارتجاعی است، بازتاب یک سازمانِ اجتماعی پوسیده است و باید برچیده​شود. ادیان خود محصولِ جوامعی هستند که بر پایه‏ی این رابطه​ی ستم​گرانه و دیگر روابط​ اقتصادی و اجتماعی ستم​گرانه بنا شده​اند. ادیان، قواعد اجتماعی و توجیهاتِ ایدئولوژیکِ جوامعِ باستانی​اند و به همین دلیل متروکند و در ادارهی جامعه باید کنار گذاشته شوند. فمینیسم و اسلام پدیده​هائی مانع​الجمع​ا‪ند. فمینیسم در دوره​ی معینی از تاریخِ بشر ظهور یافت: در دورانی که فئودالیسم که مبتنی بر انقیادِ فردی و قیمومیت است در بیش​ترِ اروپا سرنگون شد. هرچند طبقه‏​ی بورژوازی و نظریه​پردازانِ آن زنان را، به مثابه فردِ در انقیاد که باید آزاد شود، به رسمیت نشناختند اما این آگاهی به ناگزیر متولد شد زیرا نیمه‏ی زنِ جامعه نیز چشم به افق‏های نوین گشود و دید که می​توان حیاتِ اجتماعی​ی بشر را به گونه‏ای دیگر سازمان داد.

شاید برخی پروفسورهای دانش​گاه بی​هیچ نیتی و از روی خام​دستی واژه​ی «فمینیسمِ اسلامی» را اختراع کردند و برخی دیگر با دیدنِ کورسوئی کاذب در شرایطی تیره​وتارِ هیجان زده شده و نتیجه​گیری​ی عجولانه کردند. اما ساختنِ این واژه عمدتا از روی مصلحت​جوئی​ی سیاسی بوده است و بارها بر مبنای ایدئولوژی​ی پراگماتیستی «هدف وسیله را توجیه می​کند» از آن دفاع شده است. در بخشِ اولِ این نوشته به استدلال​های دفاعی افرادی مانندِ نیره توحیدی و افسانه نجم آبادی اشاره شد. همان کسانی که «ظرفیتِ رهائی بخشِ فمینیسمِ اسلامی» را «کشف» کردند””مطمئنا با استفاده از همان اسلوب” می​توانند «ظرفیت​های» مشابه​یی را در گفت​مانِ دیگر مراکزِ قدرت بیابند و صحبت از فمینیسمِ سلطنتی، فمینیسمِ استعماری، فمینیسمِ شرکت​های مالی، فمینیسمِ جنگ علیهِ ترور (آها! مگر هدفِ «جنگ علیهِ ترورِ» جورج بوش آزاد کردنِ افغانستان از یوغِ طالبان نبود؟) نیز بکنند. به​زودی ممکن​ ست شاهدِ سربلندکردنِ فمینیسمِ آریائی در جمهوری​ی اسلامی باشیم زیرا مشاور و استادِ اعظمِ احمدی نژاد – رحیم مشائی – در کارِ ساختمانِ ایدئولوژی​ی اسلامی-آریائی (یا اگر مایلید: «گفت​مانِ اسلامی-آریائی») برای​ی ایرانیان است.  

در واقع می خواهم بگویم که تاثیرات روابطِ قدرتِ حاکم بر جامعه است که پروفسورهای محترم را به کشف «ظرفیتِ رهائی​بخش» در «فمینیسمِ اسلامی» زنانِ محافلِ حاکمِ جمهوری​ی اسلامی برانگیخته است.

انواعِ «فمینیسم»​های ارتجاعی تلاش می​کنند از این حقیقت سترگ پرهیز کنند که پدرسالاری یک نهادِ ضروری برای جامعه​ی طبقاتی از انواعِ مختلف است: مالکیتِ خصوصی مبتنی بر برده​داری، فئودالیسم و سرمایه​داری. پدرسالاری هم​واره یک رابطه​ی اجتماعی​ی ضروری در عمل​کردِ این جوامعِ طبقاتی بوده است و مبارزه در راهِ الغای​ آن نیروی محرکه‪ی مهمی در راهِ الغای نظامِ طبقاتی است.

توضیحات

٭ نسخه​ی اولیه​ی این مقاله در کنفرانسِ «نارضایتی: سیاست و شعر در مقاومتِ زنان» ارائه شد ( ۱۱ و ۱۲ مه ۲۰۱۰- دانشگاه ِ “تورنتو”).

  • نجم آبادی در مجله کنکاش شماره ۱۲. هم​چنین نقل شده توسط شهیدیان. همان​جا (ص ۶۲۰)
  • زن نوشته​ی کدیور ص ۱۶. نقل شده توسط شهیدیان. همان​جا
  • مطیع. فمینیسم در ایران: در جست​وجوی یک راه بومی. مجله زنان شماره ۳۳. ۱۹۹۷ او می نویسد: «هر چند مبارزات تئوریکی و عملی جنبش فمینیستی در غرب به حول شعارهای برابری و حقوق برابر زن و مرد چرخیده است اما این جنبش در تکامل خود بطور انکار ناپذیری موجب افزایش همجنس گرائی، دو جنس گرائی و طلاق و همچنین افزایش گرایش سلطه گری در میان زنان شده است.» بر این پایه، وی فراخوان یافتن یک راه «بومی» را برای فمینیسم در ایران می دهد که بر نقش های متفاوت زن و مرد تاکید بگذارد و هر دو را به یک اندازه ارج نهد. تقاضای «فمینیست های اسلامی» از نظام پدرسالاری ارج و احترام برای نقش‪های زنانه (نقش​هائی که سازه​های نظام پدرسالاری هستند) است.
  • محتوای اجتماعی قانون و تفسیر آن. باب آواکیان در مقاله‏ی «از پرنده تمساح زاده نمی شود» بخش اول از سند « انقلاب و دولت». همچنین رجوع کنید به فلسفه حق از هگل. همچنین رجوع کنید به فصل سوم (قانون طبیعی و علم حق) از کتاب تحقیقات سیاسی نوشته رابرت فاین.

Bob Avakian. The Social Content of Law and Its Interpretation in “Birds Can not Give Birth to Crocodils” Part One: Revolution and State. Revcom.us—

( Hegel. Phylosophy of Righ– Fine, Robert: Political Investigations-chapter 3: Natural Law and Science of Right

N.Touhidi -Country report to Freedom House.2010   -۵

۶   – خمینی در تفسیر اسلام از فلسفه افلاطون سود می جست. برای بحث در مورد این رابطه رجوع کنید به کتاب «معمای ایرانی» نوشته ی کِنِت پولاک. و «جمهوری آیت الله: بررسی جمهوری افلاطون و ولایت فقیه خمینی» نوشته ی دیوید اَلویس.

Persian Puzzle — Kenneth Pollack

The Ayatollah’s Republic: An Examination of Plato’s Republic and Khomeini’s Welayat Al-Fageeh by David Alvis

۷- مطمئنا پژوهش سه جلدی در دست انتشار با ویراستاری ناصر مهاجر منبع موثق تری در مورد این مدعاست.

۸- ژانت آفاری. سیاست جنسی در ایران ِ مدرن.

Afary, Janet. “Sexual Politics in Modern Iran” ۲۰۰۹ cited in “Modern Use of Desire in Iran” By Mehdi Khalaji- BBC

۹- نقل شده از خبرگزاری ایسنا ۸۷ ۱۷/۷/۱۳۸۷ در فاجعه ی خاموش نوشته ی پروین بختیار نژاد.

۱۰- به ویکیپدیا در مورد «طرح ارتقای امنیت اجتماعی» رجوع کنید

۱۱-امنیت و انحرافات اجتماعی. آفتاب. چهارشنبه ۱۱ ژوئن ۲۰۰۸  

http://aftab.ir/articles/social/psychopathology/c4c1213178878_security_p1.php

۱۲- فریبا امیرخیزی. مذهب، تبعیض جنسی در دانشگاه ها. سخنرانی در ۲۱مین سمینار بنیاد پژوهش های زنان. ژوئن ۲۰۱۰. پاریس

۱۳- باب آواکیان این متدولوژی​ی علمی و رهائی​بخش را با قدرت و وضوحِ تمام در مقاله​ی «انقلاب و دولت» در بخش های «رویکردی ماتریالیستی و نه تخیلی به تغییر جهان» و «پرنده از تمساح زاده نمی شود»

A Materialist, Not a Utopian, Approach to Changing the World. Bob Avakian in Birds don’t Give Birth to Crocodiles– Part One: Revolution and State. In revcom.us

دموکراسی: رزا لوگزامبورگ، لنین و سنتز نوین

پاسخ به خوانندگان

این ستون، در حد امکان اختصاص دارد به درج نظرات و پرسشهای خوانندگان نشریه «حقیقت» در مورد مباحث مربوط به سنتز نوین و پاسخگویی بدانها. برخی نامهها خلاصه شدهاند و برخی دیگر به شکل طرح نکات و پرسش و پاسخ می آیند. به برخی پرسشها نمیتوانیم پاسخ دهیم زیرا فکر سنتز شدهی ما در مورد انها به حدی نرسیده است که بتوانیم پاسخگو باشیم و جواب برخی پرسشهای دیگر مفصلتر از آن است که در این ستون بگنجد. امید آنکه بتوانیم در این ستون دیالوگ زنده ای در مورد سنتز نوین ایجاد کنیم.

پرسش ها

 

رفیق رضا یادداشتهای خود را در مورد مقاله «بازبینی انتقادی برنامه حزب کمونیست ایران (م ل م) – بخش اول» (حقیقت ۵۱) همراه با طرح پرسشهایی برای ما ارسال کرده است. متن کامل یادداشتهای این رفیق در شمارهی ۵۴ نشریه که اولین بخش از پاسخ به نکات ایشان را درج کردیم قابل دسترس است. در این شماره به دو نکته دیگر می پردازیم.

رفیق رضا می گوید: اجازه ابراز مخالفت به دگراندیشان در سوسیالیسم را رزا لوگزامبورگ قبلا طرح کرده، شما دیر متوجه شده اید.

رفیق رضا به نقد ما به نظریه ی «روند اجتناب ناپذیر تاریخ» اشاره کرده و در مقابل می پرسد: آیا امپریالیسم یک سیستم ماندگار در تاریخ جهان است یا مثل هر پدیده‌ی تاریخی -دیالکتیکی و تاریخی- ماتریالیستی محکوم به زوال و نابودی است. (هر پدیده‌ای که اول دارد، مطلقاً آخر هم دارد) نیروهای مترقی در نظام امپریالیستی چه بدیلی در مورد آینده دارند؟ آیا سوسیالیسم نیست؟ این درست است که در مقابل بشریت دو راه وجود دارد. اگر امپریالیسم نتواند با توحش و وحشی گری بشریت را به نابودی بکشاند، آینده به طور حتم و مطلقاً سوسیالیسم خواهد بود. پس در مقابل بشریت دو راه بیش‌تر موجود نیست. این را نیروهای درون نظام امپریالیستی می‌گویند.

رویکرد دولت سوسیالیستی به مخالفت و مخالفین

 

آنچه در سنتز نوین به عنوان چگونگی برخورد به نظرات مخالفین آمده با بحث رزا لوگزامبورگ کیفیتا متفاوت است. برای قضاوت صحیح در این زمینه مشخص باید به نظرات رزا و نقدهای وی از انقلاب اکتبر رجوع کرد. با توجه به اینکه رزا زنده نماند تا مشکلات و پیچیدگی ها واقعی ساختن جامعه نوین را مشاهده کند. با این وجود مهم است تلاش کنیم از آن مجادلات در پرتو تجارب صد ساله اخیر در سطح بالاتری جمعبندی کنیم.

رزا تا قبل از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ با لنین در مورد مسایل گوناگونی اختلاف داشت. تا آنجایی که به موضوع بجث ما بر می گردد رزا با «مرکزیت گرایی افراطی» لنین مخالفت می کرد. (۱) و پس از انقلاب با بسته شدن مجلس موسسان توسط بلشویکها و نبود انتخابات عمومی، رای همگانی و محروم کردن بورژوازی از حق رای مخالفت می کرد.

در اینجا قصد نداریم وارد بررسی تاکتیک بلشویکها در برخورد به مجلس موسسان شویم. اینکه مشکلات و پیچیدگی هایی که بلشویکها در این زمینه با آن روبرو بودند چه بود؟ و اینکه رزا تا چه حد در جریان این مشکلات و پیچیدگی ها قرار داشت و آنها را به حساب آورد هنوز مورد بحث است. بلشویکها مجلس موسسان را بستند به خاطر آنکه اکثریت اعضای آن حاضر به قبول قدرت سیاسی برخاسته از قیام اکتبر و قبول اراده سیاسی که در کنگره شوراها تبلور یافته بود نشدند. شوراهایی که بیان شکل جدید و کاملتری از نظام نمایندگی بودند.

پرسش اینجاست که آیا بستن مجلس موسسان را می توان تحت عنوان رویکرد نسبت به مخالفت و مخالفین مورد بررسی قرار داد؟ آن هم در شرایطی که قدرت نوینی تازه ظهور کرده و کشمکش جامعه بر سر کدام قدرت سیاسی است و پس از انقلاب فوریه تحت عنوان قدرت دوگانه در جامعه جریان داشت؟ مجلس موسسان بواقع خواهان ادامه قدرت امثال کرنسکی و مخالف قدرت انقلابی کارگری بود. در آن مقطع و با توجه به تناسب قوای میان انقلاب و ضد انقلاب بلشویکها ناگزیر به اتخاذ چنین تاکتیکی بودند. این اقدام بخشی از پروسه آغازین کسب قدرت و حفظ آن بود. (نه قدرتی مستقر شده که می توانست از خود انعطاف نشان دهد.) پرولتاریا تازه به قدرت رسیده، می بایست با اقدامی قاطعانه از شکل گیری یکی از مراکز ضد انقلاب جلوگیری کند. کما اینکه بسیاری از آن نمایندگان بعدها آتش بیار جنگ داخلی علیه بلشویکها شدند. مشکل بتوان گفت که بلشویکها درآن مقطع (تحت عنوان اجازه مخالفت دادن به بورژوازی) می توانستند نمایندگان مخالف را مهار کنند و انقلاب اکتبر را به ثمر رسانند. (۲)

این واقعیت دارد که بلشویکها تحت عنوان کسانی که کار نمی کنند از حق رای برخوردار نیستند، بورژواها و ملاکان را از حق رای (یعنی حق انتخاب شدن و انتخاب کردن) محروم کردند. تجربه نشان داد که اتخاذ این سیاست مانع تعیین کننده ای در شکل گیری مجدد قدرت بورژوازی در جامعه سوسیالیستی نبود و در جوامع سوسیالیستی آینده هم نخواهد بود. این روش عمدتا متاثر از انقلابهای بورژوایی علیه فئودالیسم بود که از طریق محروم کردن بخش هایی از اهالی از حق رای، سعی می کردند قدرت خود را تثبیت کنند.

این واقعیتی است که هر انقلابی با هیئت حاکمه قبلی تعیین تکلیف قهری خواهد کرد. به این معنا که در جریان انقلاب و پس از پیروزی انقلاب کلیه کسانی که مرتکب جنایتهای عظیم در حق مردم شده اند در دادگاههای عادلانه محاکمه و مجازات خواهند شد. اما با نگاه به دو تجربه ساختمان سوسیالیسم در چین و شوروی، می توان گفت که در برخورد به اعضای طبقه بورژوازی (که لزوما همه عضوی از حکومت و ارگانهای سرکوب نبوده اند) باید حق شهروندی – حق کار و حق شرکت در نهادهای انتخابی – داده شود. برخورد کمونیستهای چینی به امپراتور سرنگون شده چین (و حتی بسیاری از ژنرالهای ارتش چانکایشک) یکی از نمونه های مثبت در زمینه اصلاح و جذب آنان در جامعه بود.

انتقاد رزا از عملکرد بلشویکها در زمینه حق رای همگانی، آزادیهای سیاسی و بطور کلی برخورد به مخالفت عمدتا از زاویه دفاع از مفهوم عام دمکراسی است. او علیرغم اینکه تلاش دارد میان موضع خود و دمکراسی بورژوایی خط فاصل کشد اما فعالیت سیاسی توده ها در انقلاب اکتبر را با معیارهای فرمالیسم بورژوا دمکراتیک محک می زند و «نفس دمکراسی» را با دمکراسی که طبق اصول بورژوا دمکراتیک به عمل در می آید می سنجد. برای مثال او بلشویکها را متهم می کند که «دیکتاتوری را در برابر دمکراسی قرار می دهند»، «مدافع دیکتاتوری مشتی افراد می باشند و بنابراین طالب دیکتاتوری بر مبنای بورژوایی اند.»

رزا عملا تفاوتهای اساسی بین دیکتاتوری پرولتاریا وا دیکتاتوری بورژوازی را در نمی یابد. برای همین فعالیت گسترده و آگاهانه و داوطلبانه توده ها در حیات سیاسی جامعه را – بویژه در سالهای نخستین شوروی سوسیالیستی- نمی بیند و با تاکید بر «نهادهای نمایندگی که توسط انتخابات عمومی توده ای ایجاد شده اند و با طرح خواست آزادی بی قید و شرط مطبوعات و اجتماعات عملا شوراها را به مثابه نمایندگان حقیقی تودهها نادیده می انگارد. (عبارات داخل گیومه همگی از مقاله «انقلاب روسیه» اثر رزا لوزکزامبورگ است.) درکی که رزا در مقاله خود از دیکتاتوری پرولتاریا می دهد، مساوی است با استفاده از زور برای مقابله با خرابکاریهای بورژواها و خرده بورژواها علیه منافع همگانی بعلاوه رعایت ضوابط و استانداردهای دمکراسی صوری یا « ساز و کارهای نهادهای دمکراتیک » .

پاسخ امروزین ما به رزا در این نیست که همانند لنین تاکید کنیم که دمکراسی پرولتری یک میلیون بار بهتر از دمکراسی بورژوایی است. این تفاوت موجود است اما هنوز تفاوت واقعی میان ایندو را نشان نمی دهد. قرار نیست که ما سیستم خود را با سیستم بورژوازی مقایسه کنیم. پرولتاریا از فرم دمکراسی برای اعمال حاکمیت خود سود می جوید اما این فرم توسط محتوی نوین کارکرد نوینی می یابد. یعنی نه تنها اهداف و محرکهایش متفاوت است بلکه این محتوای نوین پویایی نوینی به ظرف یا فرم مورد استفاده می بخشد.

برای مثال نظام نمایندگی و انتخابات در چهارچوبه دیکتاتوری بورژوازی اساسا برای پنهان کردن سیاستهای واقعی و خواب کردن تودههاست اما در چهارچوبهی دیکتاتوری پرولتاریا، این فرایند برای عریان کردن سیاست ها و آگاه کردن توده ها مورد استفاده قرار می گیرد. رای همگانی و انتخابات عمومی معیار دخالت واقعی توده ها در سرنوشت خود و بطور کلی معیار حقیقت یا دست یابی به حقیقت نیست. مسئله اصلی درگیر کردن تودهها در خود این پروسه و دامن زدن به مباحث برای کشف حقیقت و تشخیص درست از نادرست است. اینجاست که مسئله حضور مخالفین و چگونگی برخورد بدانها و تعیین چارچوبه ها در این زمینه اهمیت می یابد.

برگردیم به دید رزا از جایگاه مخالفت: از نظر رزا لوکزامبورگ: «آزادی فقط برای طرفداران حکومت، حتی برای اعضای حزب – هر قدر هم که پر شمار باشند – آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرا برای کسی است که به نحو متفاوتی می اندیشد. نه به خاطر تعصب به مفهوم “عدالت” بلکه تمامی آنچه که در آزادی سیاسی آموزنده، سودمند و خلوص بخش است به این خصیصه اساسی وابسته است، و کارایی آن زمانی از بین می رود که “آزادی” به یک امتیاز ویژه تبدیل می شود.» (۳)

به این تفکر چند ایراد وارد است.

یکم اینکه، این واقعیت ندارد که در شوروی (شوروی در دوره مورد بحث یعنی سالهای آغازین انقلاب) آزادی فقط شامل طرفداران حکومت یا اعضای حزب بود. همه افراد و گروهها تا زمانی که اقدام عملی برای سرنگونی حکومت نمی کردند از آزادی سیاسی برخوردار بودند.

دوم، چه کسانی در جامعه سوسیالیستی بیشترین دیدگاه متفاوت را دارند. بیشترین مخالفت عمدتا شامل بورژوازی سرنگون شده و ضد انقلابیون است. آیا بنا بر منطق فکری رزا می توان گفت که آزادی را باید «همیشه و منحصرا» به آنان اعطا کرد. پس دیگران چه می شوند؟ بر چه پایه ای می توان آزادی همگانی را توضیح داد؟ تحت دیکتاتوری پرولتاریا ‌حق کنترل جامعه، حق سلطه بر اقتصاد، حق کنترل سرکوب کسانی که می خواهند سرمایه داری را احیا کنند و حق اعمال حاکمیت بر کلیه عرصه های روبنا به پرولتاریای آگاه و تحت رهبری حزب کمونیست تعلق دارد. این حق مطلق نیست و نمی تواند باشد و این حق اساسا بر پایهی ارائهی خط و برنامه برای عرصههای گوناگون جامعه اعمال می شود. بر پایه این حقوق اساسی است که می توان درک صحیح و مشخصی از آزادی کسب کرد.

سوم، تقلیل دادن مفهوم آزادی به آزادی سیاسی و آزادی سیاسی به آزادی مخالفین توسط رزا شکلی از ایده آلیزه کردن آزادی و برخورد اخلاقی بدان است. انگار در ذات “آزادی” «خلوص بخشی و سودمندی» موجود است. در اینجا مفهوم آزادی از زمان و مکان و شرایط مشخص تاریخی تهی شده و مهمتر از همه از ضرورت جدا می شود. آزادی درک ضرورت و دگرگونی آن است. بر پایه فهم صحیح از ضرورتهای دوران گذار از عصر سرمایه داری به عصر کمونیسم است که می توان تعریف مشخص و صحیح از آزادی ارائه داد و مانع از تبدیل شدن آن به “امتیاز ویژه” شد. (۴)

و سرانجام اینکه، اهمیت آزادی سیاسی مخالف در چیست؟ قرار است این آزادی به چه تضادهایی پاسخ دهد؟ چرا باید به مخالفین در جامعه سوسیالیسی آزادی داد. این امر از چه ضرورت تاریخی برخوردار است؟ رزا پاسخی به این پرسشها نمی دهد جز اینکه “رعایت ساز و کارهای دمکراتیک” می تواند نقش اصلاح کننده ای داشته باشد و راه را برای فشار بی پایان تودهها و سرزندگی سیاسی باز گذارد.

با نگاهی به پیشرفته ترین جوامع سرمایه داری براحتی می توان دریافت که “رعایت ساز و کارهای دمکراتیک” و “دادن اجازه به عقاید مخالف” و “انتخابات همگانی” نه تنها راه را به روی سرزندگی و تحرک سیاسی اکثریت مردم باز نمی کند بلکه در این زمینه نقشی منفی دارد. معضل جایگاه مخالفین در نظام سوسیالیستی را صرفا به فرم نمی توان تقلیل داد. بدون داشتن درک صحیح، عمیق و همه جانبه از این مسئله، نمی توان به فرم مناسب و پویاتری دست یافت.

بی مناسبت نیست که برای ادامه بحث بیشتر در این زمینه به نقل قول معروف ولتر از متفکران بورژوازی فرانسه رجوع کنیم. بسیاری از مدافعان آزادی بیان یا آزادی مخالفت این جمله را از او نقل می کنند که «من جانم را می دهم تا مخالفم بتواند عقاید خود را بیان کند.» آیا این جمله در مورد جامعه سوسیالیستی کارکرد دارد؟ یعنی دولت سوسیالیستی می تواند بر این مبنا عمل کند؟ همانگونه که بورژوازی از «جان خود» ”به معنای حق حاکمیت” خود نمی گذرد، پرولتاریا نیز نمی تواند و نباید از «جان خود» یا حق حاکمیت خود بگذرد. حاکمیتی که بدون آن پیشروی در جهت از بین رفتن ستم و استثمار غیر ممکن است. به این معنا ما مخالف این جمله ولتر هستیم.

علاوه بر این، در این جمله، ولتر درک عمیقی از رابطه میان عقاید گوناگون و مخالف هم بدست نمی دهد. یعنی رابطه ای میان کشف حقیقت و ابراز عقاید مختلف برقرار نمی کند. صرفا بیان برسمیت شناختن حق دمکراتیک در ابراز عقاید مختلف است. بحث سنتز نوین در مورد چگونگی برخورد به عقاید مخالف صرفا از زاویه برسمیت شناختن این حق نیست. هدف این نیست که بگوییم ما دمکراتیک تر از گذشته عمل می کنیم. بلکه فهمیدن دینامیکهای پیشرفت جامعه سوسیالیستی است و اینکه جوشش فکری، دامن زدن به مناظره و نارضایتی برای درک جامعه و جهان ضروری است. مسئله این نیست که در جامعه سوسیالیستی همه حق بحث و مناظره دارند، هدف گذر کردن از وضعیتی است که جامعه طبقاتی بوجود آورده است. برای این گذر کردن است که نیاز حیاتی به بحث، جدل و مناظره داریم.

تجربه نشان داد که اعمال دیکتاتوری پرولتاریا و پروسه کشف حقیقت امر آسانی نیست. رابطه میان کشف حقیقت با مبارزه طبقاتی امر پیچیده ای است. ما نیازمند درک عمیقتری از قوای محرکه و پویشهای جامعه سوسیالیستی و همچنین پروسه کشف حقیقت هستیم. یکی از نکات مهم سنتز نوین اهمیت تعیین کننده حقیقت جوئی در علم کمونیسم است. اینکه ما همواره باید در جستجوی حقیقت باشیم حتا اگر به ضرر ما باشد. در همین رابطه است که باب آواکیان طرز تفکر «حقیقت سیاسی» یا «حقیقت طبقاتی» را که در جنبش کمونیستی رایج بوده و هست را نقد می کند.(۵) بر مبنای تفکر «حقیقت سیاسی» دستیابی به هدف عمده است، خود حقیقت مسئله مهمی نیست یا تا جایی مهم است که به دست یافتن به هدف کمک کند. این تفکر از نظر فلسفی غلط است و به لحاظ سیاسی به دنباله روی از گرایشهای خودبخودی منجر می شود. در مقابل این درک راه حل صحیح آن است که ما در هر مقطع درکمان را به حداکثر تکامل داده و تصحیح کنیم. اگر می خواهیم به کمونیسم برسیم باید به حداکثر پویشهای جامعه و جهان را بفهمیم.

واقعیت این است که در گذشته کمونیستها بدرستی دریافتند که نیاز به اعمال دیکتاتوری پرولتاریاست. ولی از طرف دیگر چندان درک نکردند که فاکتورهای دیگری هم لازم است. بحث بر سر این نیست که در گذشته همه کارهای ما غلط بود. ما از کانال محدودی پویش های جامعه را مورد استفاده قرار دادیم. فقط از طریق خون رسانی از طریق رگهای اصلی به ارگانهای بدن نمی توان بدانها زندگی بخشید نیاز به استفاده از همه رگها و مویرگهاست. لازم است که فاکتورهای دیگر – بویژه در عرصه فکری و فرهنگی – نیز به میدان آید تا جامعه به سمت کمونیسم پیشروی کند. اگر چه مائوتسه دون درک کیفیتا پیشرفته تر و متفاوت تر در این زمینه – مشخصا در برخورد به مخالفین – با استالین داشت و توجه زیادی به موقعیت روشنفکران در جامعه سوسیالیستی از خود نشان داد. اما کماکان در این زمینه یک جانبه نگری هائی موجود بود. خط غالب این بود که ما خط پرولتری مان را تقویت و اعمال می کنیم و در این پروسه جهان بینی مردم عوض خواهد شد. این درک چشم پوشی می کرد از اینکه در جامعه هستند کسانی که دارای بینش طبقاتی غلطند و مخالف ما نیز هستند اما قادرند حقایقی را کشف کنند. وانگهی جامعه با همه تنوعات و تضادهایش است که باید به کمونیسم گذر کند. بطور عینی با راهها و نیروی محرکهای مختلفی برای انجام این گذار روبرو هستیم. تنها از یک طریق و یا تکیه بر یک نیرو نیست که می توان جامعه را در جهت کمونیسم متحول کرد. برای مثال حتی کارزارهای موفقی چون «بگذار صد گل بشکفد و صد مکتب فکری به رقابت برخیزند» با این دید هدایت نمی شد که از دل رقابتهای فکری مختلف است که می توان پیشرفت بسوی کمونیسم را تضمین کرد، نه با مهار و کنترل آنها. زمانی که این دید قاتی می شد با گرایشات غلط دیگری که منشا طبقاتی (از طبقات زحمتکش بودن) و بینش پرولتری را سرچشمه کشف حقیقت می دانست و با روشنفکران به عنوان معضل برخورد می کرد، بر مشکلات بسی افزوده می شد.

حقیقت از دل جدال میان گرایشات مختلف یا مبارزه میان عقاید صحیح و ناصحیح آشکار می شود. درست و نادرست دو قطب یک تضاد را تشکیل می دهند. بدون یک قطب، قطب دیگر موجود نیست. زمانی که ما به مخالفت میدان ندهیم، یا مخالفین را حذف کنیم، خودمان را از کسب شناخت همه جانبه از جهان محروم می کنیم. خودمان را از دیدن جنبه های تاریک یا ناروشنی که در خط و عملکرد مان هست و توسط دیگران مورد مشاهده قرار می گیرد محروم می کنیم. مضافا، می دانیم اکثر کسانی که کاشف حقایق مهم در مورد جهان هستی بوده اند دارای بینش پرولتری نبوده اند.

اینگونه نیست که همواره طبقه در قدرت یا حزب کمونیست انحصار کشف حقیقت در جامعه را در دست دارد. با حذف چنین مخالفینی در واقع خود و جامعه را از دست یابی به حقیقت محروم می کنیم .

بین این درک با احترام گذاشتن به عقاید مخالفین تقاوت زیادی موجود است. بحث سنتز نوین در مورد جنبه مثبت نارضایتی در جامعه سوسیالیستی محدود به این نیست که مخالفان باید حق مخالفت داشته باشند. کمونیستها همیشه می گفتند توده ها باید به ما انتقاد کنند. حتا استالین هم می گفت. بحث سنتز نوین کیفیتا متفاوت است. تفاوت در این است که در جامعه سوسیالیستی افکار و طبقات مختلف خارج از اراده ما موجودند. نه تنها باید اجازه داد که مخالفتها جریان یابد بلکه باید تلاش کرد از درون همین تضادها به کمونیسم رسید. نه اینکه همه را مهار و کنترل کنیم تا به کمونیسم دست یابیم. حتی صرفا از طریق قوی تر کردن افکار و عقاید مان و هل دادن یا کشاندن دیگران به سمت خود نیز نمی توان به کمونیسم دست یافت. این رویکرد تضادها را به گونه ای به میدان نمی آورد که قوه محرکه پیشروی به سوی کمونیسم باشند.

در جامعه سوسیالیستی نیر مردم باید آگاه شوند تا بتوانند واقعیت را تغییر دهند. مطمئنا این پروسه ی پیچیده ای است. باید پویایی بر جامعه جاکم باشد که مردم را بطور مرتب – نه یک جانبه – تشویق به مبارزه کند و جامعه مدام صحنه مبارزه بر سر ایده ها در جهت اهداف کمونیستی شود. توده ها باید درگیر رقابت فکری شوند تا بهتر بفهمند که کمونیسم چیست. باید نمایندگان طبقات دیگر در صحنه سیاسی باشند که چنین رقابت یا مناظره های فکری صورت گیرد.

از این زاویه است که باب آواکیان بر سخن جان استوارت میل ا تاکید میکند که مردم باید بتوانند از زبان مسلط ترین مخالفین بحث مخالف را بشنوند. به همین دلیل باید اتفاقا به متفکران اصلی نظریه های مخالف در جامعه سوسیالیستی اجازه بیان داد و برای پخش نظراتشان امکانات در اختیارشان قرار داد. تنها با افشاگری نمی توان به توده ها آگاهی داد. مردم را باید مرتب درگیر بحث کرد که انقلاب چیست، چگونه می توان از دل همین تضادها به جلو گام برداشت. این خود طریقی است برای کاهش فاصله میان کار فکری و یدی و سرانجام از میان بردن آن که خود یکی از مشخصه های اصلی جامعه کمونیستی است.

خلاصه کنیم، مسئله «دیر فهمیدن» آنچه که رزا لوکزامبورگ در برخورد به مخالفین گفت نیست. مسئله «درست فهمیدن» پویشهای جامعه سوسیالیستی در پرتو دو تجربه بزرگ ساختمان سوسیالیسم در چین و شوروی در قرن بیستم و پاسخگویی به ضرورت برداشتن گامهایی فراتر از تئوری و پراتیک مرحله اول انقلاب پرولتری است.

در مورد روند اجتناب ناپذیر تاریخ

 

در این زمینه بگذارید از نقد شعار « سوسیالیسم یا بربریت» که رفیق رضا نیز به شکلی با آن موافق است آغاز کنیم. شعاری که برای نخستین بار توسط رزا لوکزامبورگ در جزوه یونیوس در سال ۱۹۱۵ طرح شد. این شعار هم از نظر فلسفه مارکسیستی نادرست است هم به لحاظ اقتصاد سیاسی مارکسیستی.

از نظر اقتصادی، رزا نقش برجسته ای به تصرف بازار مستعمرات در بسط سرمایه می داد. از نظر او سرمایه پس از تصرف این بازارها، با دیوار محدودیتهای خود روبرو می شود و دیگر جایی برای بسط و گسترش ندارد. در نتیجه روند سقوط ناگزیر امپریالیسم آغاز شده و دو راه بیشتر در مقابل آن قرار ندارد. سوسیالیسم یا بربریت. این تحلیل در تقابل با درک صحیح لنین از سرمایه داری امپریالیستی قرار دارد. سرمایه داری امپریالیستی همچون نظام سرمایه داری رقابت آزاد کماکان پویایی درونی – یعنی رشد مدام نیروهای تولیدی – خود را حفظ می کند.

لنین نشان داد که تخریب و بازسازی، منطق ذاتی سرمایه است و تطابق بین رشد نیروهای مولده، تجمع سرمایه و تقسیم مستعمرات در عصر امپریالیسم عمدتا از طریق جنگ صورت می گیرد. در نتیجه سرمایه داری قادر است علیرغم تخریب های بزرگ – تخریب انسانها و طبیعت – همواره خود را بازسازی کند. اینکه در هر بحرانی ابعاد این تخریب عمیقتر و وسیعتر می شود به معنای این نیست که امپریالیسم نتواند خود را به شکل کارآمدتری سازمان دهد.

شعار سوسیالیسم یا بربریت این دینامیسم امپریالیسم را نادیده می گیرد و بگونه ای بیان جبرگرایی تاریخی است. تاکید رزا بر سوسیالیسم نیز شکلی خوش بینانه از تقدیر گرایی است زیرا سوسیالیسم تنها یک امکان در میان امکان های دیگر است که فقط در صورت فعالیت و دخالتگری آگاهانه انسانها می تواند متحقق شود. این امر بطوری خودبخودی صورت نخواهد گرفت.

روشن است که امپریالیسم مانند هر پدیده ای آغاز و پایانی دارد. اما این پایان از قبل نوشته شده نیست. امپریالیسم با غایتی از پیش تعیین شده روبرو نیست. همیشه جاده های مختلفی بر سر راه تغییر و نابودی پدیده ها موجود است. اینکه یک پدیده کدام مسیر تغییر را طی کند به ترکیبی از فاکتورهای مختلف و چگونگی تداخل سطوح مختلف ماده یا به عبارتی به ترکیبی از ضرورت ها و تصادف ها ربط دارد.

مارکس در گسست از فلسفه غایت باورانه از تاریخ که از هگل و فویر باخ به ارث رسیده بود، روشن کرد که تاریخ غایتی ندارد، هیچ هدف از پیش تعیین شده ای ندارد با این وجود تاریخ قابل فهم است و بر پایه تعارض های طبقاتی که روابط تولیدی پدید می آورد دریافتنی است. ولی نتیجه مبارزه طبقاتی از پیش تعیین نمی شود. مارکس حتی تذکر داد که ممکن است مبارزه طبقاتی به جای دست یابی به پیشرفت اجتماعی به «ویرانی مشترک طبقات در حال پیکار» بیانجامد. (۶) به این معنا اگر طبقه کارگر قادر به سرنگونی آگاهانه سرمایه داری نشود، امکان بروز چنین “ویرانی” هایی هست. مسلما شکل چنین ویرانی هایی قابل پیش بینی نیست. یک شکل آن می تواند فاجعه محیط زیستی یا استفاده از سلاحهای هسته ای و غیره باشد.

رزا لوکزامبورگ علیرغم تلاشهایی که صورت داد نتوانست بطور قطع از تفکر «تکامل گرایانه» و «جبرگرایانه» ای که بر انترناسیونال دوم غلبه داشت، گسست کند. اگر پرولتاریا نقش اگاهانه خود را ایفا نکند هیچ «حتمیت و مطلقیتی» در رسیدن به سوسیالیسم موجود نیست.

این لنین بود که با گسست از تکامل گرایان انترناسیونال دوم نشان داد که : مبارزه طبقاتی نتیجه ای ناگزیر ندارد، همواره جاده های مختلفی برای تکامل تاریخی موجود است. برای مثال لنین تا زمان پیروزی انقلاب فوریه فکر می کرد تنها از طریق کامل کردن انقلاب دمکراتیک است که می توان جامعه روسیه را پیشرفت داد ولی با ظهور امپریالیسم دریافت که راه واقعی تکامل انقلاب روسیه، انقلاب سوسیالیستی است.

افزون بر این تضادهایی که در مسیری خاص تاریخ را انباشته اند صرفا اقتصادی نیستند: یعنی این تضادها نه فقط بسته به روابط و نیروهای تولیدی بلکه منوط به روابط سیاسی و ایدلولوژیکی هستند که با آن پیوند دارند.

و سرانجام، شرایط انقلاب اجتماعی به طور خودکار و در نتیجه توسعه نیروهای تولیدی (یا ویرانی آنها) بوجود نمی آید، بلکه نیازمند دخالت فعال، آگاهانه و سازمان یافته طبقه انقلابی است.

بر همین مبنا بود که لنین گفت انترناسیونال دومی ها نقش فعال، راهنما و هدایت گننده ای را که احزاب می توانند و باید در تاریخ ایفا کنند و پیش شرطهای مادی انقلاب را تحقق بخشند و خود را در راس طبقات پیشرو قرار دهند نادیده می گیرند.

اگر آگاهی کمونیستی و حزب انقلابی در راس مقاومت توده ها قرار نگیرد، سوسیالیسم در برابر امپریالیسم از هیچ “حتمیت و مطلقیتی” برخوردار نیست.

منابع و توضیحات

 

۱ – رزا در مقاله ای به نام «مسایل سازمانی سوسیال دمکراسی روسیه» در سال ۱۹۰۴ به نقد نظرات لنین در مورد مسایل سازمانی می پردازد. این مقاله اساسا در نقد کتاب «یک گام به پیش، دوگام به پس» لنین نوشته شد و لنین نیز بعدها بدان پاسخ داد. رزا، لنین را به «مرکزیت گرایی» افراطی متهم می کند و اینکه همه قدرت را به مقامات مرکزی حزب می سپارد و موجب می شود که بجای «کنترل عمومی توده های کارگر بر فعالیتهای ارگانهای حزب»، کمیته مرکزی بر فعالیت کارگران انقلابی کنترل اعمال کند. رزا در ان مقاله جمعبندی می کند که «خطاهای یک جنبش حقیقتا انقلابی کارگری از لحاظ تاریخی بی نهایت سودمند تر و ارزش مند تر از لغزش ناپذیری بهترین «کمیته های مرکزی» است.»

نقد رزا در آن مقاله بر پایه درکهای انترناسیونال دوم از مقوله حزب است. درکی که حزب را به تشکیلات توده ای کارگران به علاوه آگاهی سیاسی سوسیال دمکراتیک تقلیل می دهد. نه پیشاهنگ انقلابی که در هر مقطع تلاش دارد،‌آگاهانه اراده سیاسی توده های انقلابی را نمایندگی کند و برای این کار مدام مجبور است خلاف جریان خودبخودی حرکت کند. کم بهایی رزا به نقش رهبری انقلابی او را به ستایش از حرکات خود انگیخته کارگران وا می دارد. مسئله این است که بدون رهبری انقلابی یا «کمیته مرکزی انقلابی» هیچ حرکت خود انگیخته ای به سرانجام نمی رسد.

واقعیت این است که جنبش کمونیستی – توسط لنین – در آندوره در حال فرموله کردن اصل سازمانی سانترالیسم دمکراتیک، اهمیت انقلابیون حرفه ای و ساختن تشکیلات برای انقلاب بود. که در اساس با درکهای رفرمیستی موجود در انترناسیونال دوم در تضاد قرار داشت. بدون «سانترالیسم افراطی» لنین انقلاب اکتبری در کار نبود. آیا رعایت «دمکراسی» بنا به تصوری که رزا از این مسئله تحت عنوان کنترل عمومی توده های کارگر از ان داشت – باعث عقب افتادن انقلاب اکتبر نمی شد؟ اگر لنین و بلشویکها از انتخابات شوراهای تحت نفوذ منشویک ها پیروی می کردند، هرگز قیامی صورت می گرفت و انقلاب پرولتری پیشرفت می کرد؟ رزا قادر به درک این دیالکتیک نشد که حقیقت همواره توسط اقلیتی کشف می شود و آن اقلیت بابد برای فراگیر کردن حقیقت خلاف جریان حرکت کند.

البته رزا لنین را به خاطر این گرایش که گویا می توان از طریق مواد اساسنامه ی سازمانی سلاحی کم و بیش برنده ساخت که مانع نفوذ اپورتونیسم شود، مورد انتقاد قرار می دهد. این انتقاد رزا درست بود. لنین اصرار داشت که پرولترها بنا به غریزه طبقاتی انقلابی خود خواهان انضباط شدید، جدیت و قاطعیت و تمرکزند اما روشنفکران از چنین خصیصه ای بدور هستند و خواهان لیبرالیسم و خودمختاری و اپورتونیسم در مسایل تشکیلاتی هستند. اما این گرایش نیز نادرست است زیرا «غریزه» در جامعهای که با سلطهی طبقه بورژوازی رقم خورده اغلب مساویست با ایدههای بورژوائی.

تجربه نشان داد که با هیچ بند و قانون اساسنامه ای نمی توان مانع بروز اپورتونیسم در حزب شد. هر چند که اصول سازمانی و چگونگی ساختن تشکیلات خود یکی از عرصه های مبارزه با اپورتونیسم است. ولی پایه های مادی اپورتونیسم را باید در شرایط سیاسی اجتماعی تاریخا معین جستجو کرد. با هیچ فرمان تشکیلاتی و دستور سازمانی نمی توان از بروز آن جلوگیری کرد. رزا بر این نکته نیز انگشت نهاد که اینگونه نیست که روشنفکران اپورتونیست همواره خواهان خودمختاری اند بلکه در بسیاری از مواقع خواهان تمرکز بدور خط اپورتونیستی خود نیز هستند.

سئوال اینجاست که آیا وجود جنین گرایشات غلط – هر چند درجه دوم و غیر عمده- در تفکر لنین – ی بعدها موجب بروز مشکلات در حزب کمونیست شوروی نشد؟ امروزه بدون توجه به نقد این قبیل گرایشات غلط که در میان لنین و بلشویکها قبل از انقلاب رایج بود نمی توان به ارزیابی واقع بینانه و صحیح از خطاهای استالین دست یافت. روش حذف مخالفان در حزب توسط اهرمهای تشکیلاتی در شوروی سوسیالیستی رایج بود. این مائو بود که این روشها را مورد انتقاد قرار داد و بر اهمیت مبارزه دو خط – به جای حل و فصل تشکیلاتی مشکلات – تاکید نهاد.

 

۲ – برای مطالعه بیشتر در این زمینه، فصل مجلس موسسان تاریخ روسیه شوروی اثر ای اچ کار مفید است. این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی برگردانده شد. همچنین تاریخ انقلاب روسیه اثر لئون ترتسکی (مترجم سعید باستانی) و نظرات رزا لوکزامبورگ در مورد انقلاب روسیه که درکتابی به نام گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ قابل دسترس است.

۳ – گزیده هایی از رزا لوگزامبورگ، به کوشش پیتر هودیس و کوین ب – اندرسون؛ مترجم حسن مرتضوی، نشر نیکا ، ۱۳۸۶ ، مقاله انقلاب روسیه، صفحه ۴۱۰

۴ – زمانی مارکس در کتاب «درباره مسئله یهود» تاکید کرد که آزادی سیاسی هر چند پیشرفت بزرگی در تاریخ است اما «شکل نهایی آزادی بشر به طور کلی نیست، بلکه بازپسین شکل رهایی انسان در چارچوبهای نظم کنونی جهان است.» به دو طریق می توان به مسئله دمکراسی و آزادی برخورد کرد، یکی از زاویه برابری حقوقی میان انسانها، دیگری به عنوان وسیله ای برای تغییر موجودیت کنونی بشر.

مارکس مسئله آزادی را همچون متفکران بورژوازی به مسئله حق تقلیل نداد. از نظر او آزادی، یعنی درک ضرورت یعنی تغییر موجودیت زندگی کنونی بشر بگونه ای که دیگر از تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمار گرانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایده های سنتی که حافظ این روابط اند، خبری نباشد. برای نخستین بار جهان سرمایه داری پایه های عینی چنین تغییری را فراهم کرده و آنرا به عنوان امری کاملا مشخص در دستور کار بشر قرار داده است. این چارچوبه است که مفهوم آزادی انسان را رقم می زند. تنها در این چهارچوبه مشخص است که می توان بواقع از آزادی توده ها و دخالت شان در تعیین سرنوشت، تغییر دواطلبانه خود و جهان و کشف حقیقت صحبت کرد.

۵ – در این زمینه به مقاله ای از باب آواکیان به نام «درباره فهمیدن و تغییر جهان» رجوع کنید. ترجمه فارسی این مقاله در شماره ۲۹ نشریه حقیقت قابل دسترس است.

۶ – برای بحث بیشتر در مورد جبرگرایی تاریخی به مقاله «آیا مارکس جبرگرا و غایت گرا بود؟» – در حقیقت شماره ۵۱ رجوع کنید

کند و کاو در سنتز نوین (۵)

دولت، ایدئولوژی و دیکتاتوری پرولتاریا

پرسش و پاسخ با م. پرتو

 

پرسش: آیا دولت سوسیالیستی نیاز به ایدئولوژی رسمی دارد؟ دولت های سوسیالیستی گذشته در این زمینه دچار چه اشتباهاتی شدند؟ آیا قرار است ما نیز مانند جمهوری اسلامی که مراسم مذهبی را به مردم تحمیل می کند، مراسم های خود مانند برگزاری اول ماه مه، هشت مارس، ورزش صبحگاهی با سرود انترناسیونال و غیره را به مردم تحمیل کنیم؟ بطور کلی رابطه حزب و دولت در جامعهی تحت دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟

 

پاسخ: سنتز نوین مقولههای حزب و دولت را حذف نمی کند بلکه با ارائه درک کاملتر، عمیقتر و صحیحتر از این مقوله ها، آنها را زندهتر، دینامیکتر یعنی دگرگون شوندهتر و دگرگون کنندهتر طرح می کند. دولت دیکتاتوری پرولتاریا نباید دارای ایدئولوژی رسمی باشد.

 

دولتِ سوسیالیستی دارای ایدئولوژی رسمی مقولهی غلطی است. اما چرا؟ اغلب کسانی که در جنبش چپ بوده اند بیشتر از اینکه چرائی غلط بودن آن را بفهمند از این مسئله فقط شکایت می کنند. نمی گویند چرا غلط است. اشکال این مسئله فقط این نیست که دولت سوسیالیستی را خفقان آور می کند. اشکالش این است که بازتابِ واقعیتِ جامعه نیست.

 

همانگونه که در بخشهای قبل گفتم ایدئولوژی تجربه زندگی و آمال یک گروهبندی طبقاتی معین در جامعه است. رسمی کردن آن در جامعه مانند آن است که بگوئیم تجربهی زندگی و آمالی که به این گروه طبقاتی «وحی» شده است و بطور «ازلی و ابدی» با وی است تبدیل به آگاهی کل جامعه شده و تبدیل به ایدئولوژی رسمی دولت شود! این غلط است زیرا واقعیت ندارد. وقتی دولت سوسیالیستی اعلام کند که دارای ایدئولوژی پرولتری است یعنی اینکه این ایدئولوژی کلِ آحاد جامعه است و این واقعیت ندارد.

اولا، ایدئولوژی متعلق به هر کس که باشد، محدود و تنگ است زیرا علمی نیست. ثانیا، اینکه ایدئولوژی پرولتری می تواند عامل مثبتی در کنار انقلاب پرولتری باشد به معنای آن نیست که باید آن را بعنوان حقیقتی ناب نهادینه کرد. برای درک بیشتر این مسئله باید مُدلی را مورد بررسی قرار داد. مثلا در بحث های لوکاچ ایدئولوژی پرولتری یعنی حقیقت ناب. تبدیل ایدئولوژی پرولتری به ایدئولوژی دولت مانند این است که شیوهی نفس کشیدن خود را تبدیل به حقیقتِ جامعه کنیم. اشتباه جنبش کمونیستی آن بود که فکر می کرد این حقیقت است؛ حقیت خوبی هم هست پس دیگر چه می خواهیم؟. کافیست ما در راس جامعه بنشینیم و نفس کشیدن خود را تبدیل به حقیقت جامعه کنیم!

 

اِشکالِ چنین دیدگاهی این است که دید غلطی از سوخت و ساز جامعه ارائه می دهد. این دید منطبق بر واقعیت جامعه نیست.دید غلط از آگاهی و از ایدئولوژی است. این دید ذهنی گرایانه است. مثلا، بر مبنای این مُدل باید بخش بزرگی از خرده بورژوازی در جامعه سوسیالیستی را سوسیالیست و کمونیست حساب کنیم!.

 

در ایدئولوژی آلمانی نیز مارکس ایدئولوژی دولتی را ضروری می داند. درکی که مارکس از پرولتاریا و ایدئولوژی وی داشت این مسئله را برایش الزام آور کرد. باید بدانیم که مارکس در جریان تلاش برای یافتن درک درست مرتکب این اشتباه می شود. سنتز نوین این اشتباه را تصحیح می کند. باید این اشتباه را آنگونه که سنتز نوین تصحیح می کند بر طرف کرد نه با افتادن به ایدئولوژی بورژوا-دموکراتیک. مشکل ایدئولوژی رسمی دولتی این است (یعنی منطبق بر واقعیت نیست) نه اینکه دولت سوسیالیستی را غیر دموکراتیک می کند. اگر مسئله را اینگونه نبینیم نقدمان تبدیل می شود به اصلاحیه ای دموکراتیک بر دولت دگماتیک. در حالیکه می خواهیم دولتهای سوسیالیستی آینده را بر مبنای درک علمی از جامعهی سوسیالیستی تبدیل به دولتهای دینامیک یعنی دگرگون کننده و دگرگون شونده کنیم. اگر چنین نکنیم نقدمان محدود می ماند به اصلاح دگماتیسم و فشارهای استبدادی. اگر نقد درست و علمی از علل غلط بودن این مسئله داشته باشیم آنگاه نه تنها به الگوی دولت سوسیالیستی هزاران بار دینامیک تر از الگوهای گذشته بلکه به اصلاح دگماتیسم و استبداد و غیره هم دست خواهیم یافت.

 

پرسش: چرا دولت سوسیالیستی دولت دیکتاتوری پرولتاریاست و ضرورت آن چیست؟

پاسخ: پاسخ برمی گردد به موضوع جایگاه استراتژیک پرولتاریا. موقعیت پرولتاریا به این معنا استراتژیک است که جایگاهش در سوخت و ساز جامعهی سرمایه داری منطق ساختاری سرمایه داری را آشکار می کند و دینامیک کلی جامعه را بازتاب می دهد. این به معنای آن نیست که پرولتاریا همه جامعه را شامل می شود. پرولتاریا بخشی از جامعه است اما بخشی از جامعه است که در سوخت و ساز سرمایه داری از جایگاه تعیین کننده ای برخوردار است.

 

پرسش: جایگاه استراتژیک این طبقه چگونه راه دگرگون شدن جامعه، گذار از سرمایه داری و رسیدن به عصر کمونیسم را نشان می دهد؟ فرقش با تاکید بر ایدئولوژی پرولتاریا به عنوان ایدئولوژی رسمی دولت سوسیالیستی چیست؟ دولت سوسیالیستی قدرت خود را چگونه حفظ خواهد کرد؟

 

پاسخ : تاکید بر ایدئولوژی رسمی به معنای آن است که بگوییم همه سوخت و ساز جامعه همین است. عملا گروه بندی های دیگر، تفکرات دیگر و غیره محو می شوند و در پرولتاریا حل می شوند که واقعیت ندارد. این جایگاه و اینکه بقیه هم در جاده دگرگونی جامعه حرکت می کنند پرولتاریا را نماینده آن گروهبندیهای اجتماعی دیگر نمی کند. بلکه با آنها دارای رابطه متمایز و دیالکتیکی است. در جامعهی سوسیالیستی ما با کلیتی یکدست روبرو نیستیم. روشن است که پرولتاریا دست از قدرت سیاسی نمی کشد و برای حفظ قدرت مبارزه می کند. اما این به معنای آن نیست که بقیه هم با او هستند. ادعای اینکه همه با من هستند اساسا غلط است. دیکتاتوری طبقاتی نمی تواند بر پایهی فرضی که غلط است بنا شود.

 

در عکس العمل به این روش غلط در دورانِ سوسیالیسمِ موج اول از انقلابهای پرولتری گرایش کثرت گرائی بوجود آمده است. مثلا وجود احزاب بورژوائی با برنامهی بورژوائی که با حزب کمونیست برای قدرت مبارزهی انتخاباتی می کنند. هیچ چیز غیر واقعیتر از این نمی تواند باشد.

 

این نظریه فراموش می کند که در جوامع سرمایهداری کثرت گرائی نقابی است برای پوشاندن خصلت طبقاتی دولت یعنی دیکتاتوری طبقه بورژوازی. بورژوازی انحصار قدرت سیاسی را در زیر نقاب کثرت گرائی پنهان می کند. بورژوازی هرگز دست از انحصار بر قدرت سیاسی نمی کشد اما این را پنهان می کند. برای اولین بار در تاریخ این لنین بود که واقعیت عینی را در مورد دولت خودش به عنوان دیکتاتوری یک طبقه بر طبقهی دیگر به جهانیان اعلام کرد. ما نیز این را قبول می کنیم و آشکارا اعلام می کنیم که دولت ما دیکتاتوری طبقاتی است. از این نظر با دولتهای بورژوائی شباهتهایی دارد ولی عمدتا شبیه آن نیست و کیفیتا با آن متفاوت است.

ایدئولوژی پرولتاریا را تبدیل به ایدئولوژی کل جامعه کردن غلط است اما قدرت دیکتاتوری پرولتاریا و اِعمال این قدرت درست است. سوال گرهی اینجاست که با این قدرت چه می خواهیم انجام دهیم. اغلب کمونیستها در مورد شکل و نهادهای این دولت (مانند حزب، شورا و …) حرف می زنند اما نمی گویند این قدرت قرار است چه کاری انجام دهد و چگونه؟ مسئله این است که پرولتاریا نمی خواهد و نباید تا ابد در راس قدرت بنشیند. بدین منظور قبل از هر چیز نباید اعلام شود که همهی مردم کشور، کمونیست یا سوسیالیست هستند. خیر! عده کمی هستند. در چارچوب این دولت دگرگونیها و مبارزات و رقابتهای ایدئولوژیک و فکری زیادی لازم است. دیدن ضرورت این رابطه باز هم بر میگردد به واقعیت مادی جامعه که پرولتاریا نه همه بلکه بخشی هر چند بخش استراتژیک جامعه سرمایه داری است. پرولتاریا نمی خواهد هیچ طبقه ای را منجمله طبقهی خود را حفظ کند.همین امر، کیفیت متفاوت دولت سوسیالیستی را از دولت بورژوازی دیکته می کند.

 

دولت برای پرولتاریا مانند وسیلهی نقلیهای است برای حمل جامعه ازاین مکان به جایی که در آن طبقات و دولت طبقاتی موجود نیست. پرولتاریا نمی خواهد تا ابد قدرت داشته باشد. این دولتی است که هدفش زوال دولت است. بنابراین به دلیل ماهیت این هدف، پرولتاریا در راه انداختن و دامن زدن به کنش فکری و تحرک میان گرایشات مختلف، مبارزات ایدئولوژیک و سیاسی متنوع منفعت دارد. اگر پرولتاریا قدرت دولتی داشته باشد می تواند این کنشها را با شرایط خوبی پیش ببرد.

 

مدل استالین این بود که ما همه کمونیست هستیم!. این عدم تشخیص و برسمیت نشناختن واقعیت است. در جامعهی سوسیالیستی اکثر مردم کمونیست نخواهند بود بخاطر اینکه هنوز به کمونیسم نرسیده ایم! اگر کسانی که کمونیست نیستند گرایشات خود را بروز ندهند و برای افکار خود مبارزه نکنند چگونه می توان جامعه را دگرگون کرد؟ این تضادها را باید عمیق تر فهمید.این ماتریالیسم تاریخی است. این پداگوژی در مورد دموکراسی نیست. اگر این واقعیت را برسمیت نشناسیم، تمامی اَشکال و مقوله ها (مبارزه دو خط در حزب؛ مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم) تبدیل به اَشکال مرده می شوند زیرا سوخت و ساز واقعی جامعه برسمیت شناخته نمی شود. در واقع تمام کلیدهای پیانو نواخته نمی شوند و برای نواختن ارکستر سنفونی جامعه همهی کلیدها را در اختیار نداری.

 

اگر درک فوق به شکل یک درک علمی کامل و همه جانبه بروز کند آنگاه می توانیم دیکتاتوری پرولتاریا را بر مبنای مفاهیمی قدرتمند تر قرار دهیم. بر پایهی این درک علمی موجودیت دیکتاتوری پرولتاریا انعطاف پذیرتر اما با دوام تر خواهد بود. دیکتاتوری پرولتاریا برای موجودیتش نه بر ارتش بلکه اساسا باید بر پویشهای جامعه تکیه کند. اما باید ارتش نیز داشته باشد.

 

پرسش: پس جنبه دیکتاتوری این دولت چیست؟

 

پاسخ: جنبهی عمدهی دیکتاتوری از کف ندادن قدرت دولتی است. این دیکتاتوری بر اقلیت طبقات استثمارگر اعمال می شود ولی در کنش دوستانه با طبقات و اقشار دیگر قرار دارد. در عین همزیستی و آموختن از آنان، آنان را به طرف دگرگون شدن می راند. در تمام این پروسه – یعنی در جریان دگرگون کردن جامعه – خود پرولتاریا نیز باید دگرگون شود و بهتر دریابد که این قدرت برای چیست. پروسه ای است مملو از آموختن، تغییر دادن و انقلابی تر شدنِ خود طبقه و حزب پیشاهنگِ این پروسهی انقلابی. پرولتاریا هر چه بهتر کار تغییر جامعه را هدایت کند بهتر به موقعیت پرولتری خود آگاه می شود.

 

پرولتاریا دارای موقعیت خدادادی اثبات شدهی ناب و خالص که یکبار برای همیشه در «ذات» او کاشته شده است نیست. موقعیت پرولتاریا در جامعه سوسیالیستی مانند موقعیت فرفره است که فقط زمانی که تند می چرخد می تواند صاف بماند. باید جامعه را بهم ریزد تا ایده های درست و غلط تولید شود. مردمی بوجود آیند که با این ایده ها دست و پنجه نرم کنند. بدون این دینامیک پرولتاریا از کجا چیزی خواهد آموخت؟ زیرا خیلی مسایل را نمی داند. اِشکالِ دیگر ایدئولوژی رسمی همین است. یعنی هیچ نمی دانی ولی فکر می کنی که می دانی.

 

بنابراین دیکتاتوری پرولتاریا باید بگذارد که جامعه در جهت دگرگونی، با سوخت و ساز خودش زندگی کند و این جهت گیری را با اتکا به دینامیک های جامعه تضمین کند و نه عمدتا از طریق اعمال زور. البته در شرایط مرگ و زندگی اعمال زور هم خواهد بود. اگر در آستانه از کف دادن قدرت باشد دست به سرکوب هم خواهد زد. اما این سرکوب هم تنها بازتابی از دینامیک دگرگونی جامعه و تابع آن خواهد بود. یعنی دیکتاتوری پرولتاریا می خواهد جامعه را روی آن جهت و جاده نگاه دارد. نمی خواهد جامعه را روی آن جاده فریز کند بلکه می خواهد در ان مسیر نگاه دارد.

 

به دلایل فوق الذکر، دولت سوسیالیستی نباید از ایدئولوژی رسمی برخوردار باشد. اما حزب کمونیست دارای ایدئولوژی رسمی هست. حزب ایده رفتن به سوی کمونیسم را در دست می گیرد/ اعضای حزب افرادی هستند که می خواهند در آن جهت حرکت کنند. این به معنای آن است که همه شهروندانِ کشور سوسیالیستی دارای این هدف نیستند. اما کسانی که دارای این هدف نیستند آدمهای بدی نیستند و رابطهی میان حزب و آنان نیز بر مبنای پروسه رفتن به سوی کمونیسم نیست. خیلیها می توانند ضد کمونیست باشند و آن را اعلام کنند. وقتی اجازه داشته باشند اینها را بگویند آنگاه حزب می تواند بفهمد که توده های مردم چه فکر می کنند. حزب باید این صحنه را برسمیت بشناسد. همه باید بتوانند مواضعشان را جلو بگذارند. مسئله فقط تشخیص دشمنان نیست. بلکه برسمیت شناختن واقعیت این صحنهی جامعه است.

 

وقتی حزب و دولت در معرض انتقادهای سخت باشند می توانند از اشتباهات خود آگاه شوند و بیاموزند. این وضعیت به حزب آموزش می دهد که چگونه رهبری کند. نیروهای غیر کمونیست که امکان حرکت مثبت در جهت کمونیسم دارند امکان شکوفائی خلاقیتهایشان را می یابند. مردم بدون اینکه کمونیست باشند بسوی کمونیسم حرکت خواهند کرد اما نه بدون رهبری کمونیستی. نیاز به رهبرییی هست که واقعا این دینامیک را درک کند و چنین درکی را تولید کند. درک، راه، نقشه و غیره. و زمانی که این رهبری را تولید کردهای و آن را داری آن را برسمیت می شناسی.

در سوسیالیسم این رهبری تبدیل به نهاد رسمی و برسمیت شناخته شده می شود. به مثابه بخشی از پروسه، نیاز به این رهبری هست. این واقعیتِ پروسه گذار سوسیالیستی است. هر پروسه ای دارای لبهی جلوئی است. در سوسیالیسم هم لبهی هدایت کننده حزب است و نه همه جامعه. گفتن اینکه همه با هم لبه هدایت کنندهاند نه حقیقت دارد و نه اینکه مفید است.

 

اگر عوامل گفته شده در فوق در سنتز کهن شناخته نشوند و تصحیح نشوند جنبه های منفی رشد کرده و خود را مشروعیت داده و تبدیل به متد اداره امور می شوند.

 

پرسش: در گذشته دولتهای سوسیالیستی در جهانی که زیر سلطهی امپریالیستها بود رشتههای ارتباطی گستردهای با جهان نداشتند. این امر از سرزندگی و طراوت آنان کم می کرد. این معضل را چگونه باید حل کرد؟

 

پاسخ: باید طراوت بیشتری داشته باشند اما با آرایش صورت نمی توان به دولت طراوت بخشد. این کار فقط با ماتریالیسم ممکن است. یعنی با تشخیص دینامیکهای جامعه و اتکا به آن و اینکه در خارج از این دینامیکهای داخلی به چه دینامیکی در سطح بین المللی می تواند اتکا کند. مسلما پس از کسب قدرت شرایط – به معنای صحنهی سیاست و توازن قوا – تغییر می کند. اما هنوز عصر بورژوائی در جهان است. تا زمانی که در سطح جهان طبقات هست پرولتاریا این نقش و ماموریت را در گذار به عصر کمونیسم بر عهده دارد و باید به کسب قدرت در یک کشور بصورت منطقهی پایگاهی نگاه کند. مسئلهی عمده موجودیت این دولت در بطن مبارزه جهانی است. تضادهای زیادی هست. و باید تحول انقلابی را تسریع کند و تحولات بین المللی را انتظار کشد. پروسه ای بسیار متضاد است و از قبل تضمینی نیست. یا باید با این جهان رودرو شد یا انقلاب سوسیالیستی را فراموش کرد.

 

زمانی که قدرت سیاسی در یک کشور کسب شد و سوسیالیسم برقرار شد نباید گذاشت که سرنگون شود. این وظیفه اول است. از کف دادن آن جنایت است. اما جنایت دیگر این است که در قدرت و رهبری بودن را ساده بگیریم و فکر کنیم که یکبار برای همیشه است. و تلاش نکنیم که این رهبری و در قدرت بودن را دوباره و دوباره بطور توده ای و علمی به کف آوریم.

 

دیکتاتوری پرولتاریا باید ذهن و قلب توده ها را دوباره و دوباره و دوباره بدست آورد. شعار امپریالیستی “فتح ذهن و قلب مردم” برای اولین بار در دولت پرولتری واقعیت پیدا می کند اما نه بطور اتوماتیک. در سوسیالیسم رهبری حزب نهادینه اما می تواند خیلی زود توخالی شود. نهادینه کردن رهبری حزب فقط به معنای اعلام ضرورت آن است و در عمل و در جریان مبارزه سیاسی و ایدئولوژیک باید مرتبا تائید مردم را بگیرد. در این رویاروئیهای فکری و نظری با مخالفین که باید در چارچوب دوستانه انجام شود باید به دنبال آن باشیم که پیروز شویم. نه قلابی بلکه واقعی و علمی. باید به دنبال یادگیری از آنها و قانع کردن آنها هم باشیم. حزب باید افرادی داشته باشد که مرتبا یاد می گیرند و می فهمند که باید یاد بگیرند. نه افرادی که فکر می کنند ایدئولوژی پرولتری کافی است. حزب نیاز به افراد «جسم» شده ندارد بلکه افرادی می خواهد که مرتبا در حال جهش و کَنده شدن هستند. مدام جهان و خودشان را تغییر می دهند. افراد حزب تنها به این صورت سرزنده می مانند و واقعیت را می توانند تشخیص داده و بر آن پایه عمل کنند.

 

نقش رهبری حزب در سوسیالیسم نهادینه است اما این هدیه ای خدادادی نیست. بلکه پروسه ایست که حزب مرتبا باید از آن پیروز بیرون بیاید. منظور این نیست که مسابقههای از پیش طراحی شده جلو گذارد و در آنها پیروز شود. بلکه جامعه مرتبا تضادها و افکار گوناگون و پیچیده ای را به ظهور می رساند. حزب باید پروسههای واقعی بحث و جدل را هدایت کند.

پرسش: چه چیزی زوال دیکتاتوری پرولتاریا را ممکن می کند؟ کسانی هستند که می گویند دولت سوسیالیستی لازم است ولی بلافاصله باید از قدرتش کاسته شود، ضعیف شود و زوال یابد. اینکه قدرتی در حال زوال است با چه معیاری سنجیده می شود؟

 

پاسخ: زوال قدرت نیازمند اعمال قدرت است. نیاز به اعمال قدرت بیشتر در همه عرصه هاست. با محو ۴ کلیت (یعنی محو تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمارگرانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایده های سنتی حافظِ این روابط) است که دولت زوال خواهد یافت. برای تحقق این امر نیاز به دولت قدرتمند پرولتری است. ما باید خواهان دولت پرولتری قدرتمند باشیم. اصلا دولت قوی یا ضعیف به چه معناست؟ دولت بوروکراتیک نظامی دولت قوی نیست. دولت قوی دولتی است که قدرت سیاسی پرولتاریا و مردم و دگرگونیهای اجتماعی را تولید می کند. منظورمان از دولت قویتر داشتن تعداد بیشتر پاسگاه، نیروهای انتظامی و ارتش و غیره نیست. بلکه منظورمان داشتن قدرت یا «نیرو» برای تغییر است.

در علم فیزیک نیرو یعنی ظرفیت انجام کار؛ قدرت یعنی ایجاد دگرگونی و تغییر واقعیت. ما به این نوع قدرت نیاز داریم تا بتوانیم کشور و مهمتر از آن جهان را دگرگون کنیم. بدست آوردن قدرت، به کار بردن آن و حفظش مهم ست. این قدرت با ایجاد تغییرات و اساسا تولید انسانهایی با افکار نوین تولید می شود. باید قدرت دویدن در جاده ای که به سوی کمونیسم می رود را داشته باشیم. قدرت یعنی قدرت دگرگون کردن، قدرت وزنه بلند کردن. ما به دولتی نیازمندیم که از زمین به آسمان می رسد، نه بالکعس.

 

می دانیم پایه مادی دولت ها وجود طبقات است. نگهبانی و حفظ طبقات قدرت است. نابود کردن آن ها هم قدرت است. اگر پرولتاریا قدرت نداشته باشد این تمایزات طبقاتی و روابط اجتماعی ستمگرانه و افکار کهن را چگونه از بین می برد؟ با دعا که نمی توان آنها را از بین برد.

 

دولت سوسیالیستی یعنی صحبت کردن از نوع کیفیتا متفاوتی از قدرت که در آن ژنرال هائی که چند کیلو مدال آویزان کرده اند سمبل قدرت نخواهند بود. در واقع این مدالها فتیش هستند.در واقع بیان چیزی نیستند. بجای این ژنرال ها قدرت انقلابی مردم را خواهیم داشت. بی دلیل نبود که کمونیستهای چینی از یونیفورمها و مدال های ژنرالهای روسی متنفر بودند و از این قبیل رفتارها دوری می جستند. یک دلیلش تاریخ ارتش خلق بود که از میان مردم و در طول جنگ خلق سی ساله برخاسته بود. اما بعد از احیای سرمایه داری در چین دن سیائو پین ارتش نوع غربی را ساخت و با همان سمبلها تزئینش کرد.

قدرت در سوسیالیسم به معنای آن است که قدرت را برای دگرگونیهای انقلابی و از طریق آن تولید می کنیم. زمانی که آنارشیستها می گویند ما از قدرت سوسیالیستی نیز متنفریم مانند این است که بگویند از ظرفیت راه رفتن متنفریم . بله ما نیز از ظرفیت نابود کردن طبیعت توسط اتومبیل متنفریم اما از قدرت پرواز بر روی برف با وسیلهای دیگر لذت می بریم . ما در کمونیسم هم نیاز به قدرت خواهیم داشت. اما نه قدرت سیاسی. بلکه قدرت دگرگون کننده. در سوسیالیسم این قدرتِ دگرگون کننده در دست آن جایگاه یا آن طبقه ای است که رهائیِ نهائیاش مستلزم زوال دولت و طبقهی خودش است.

پرسش: پس دولت قوی تر به معنای اعمال زور بیشتر نیست؟

پاسخ: نه! دولت کیفیتا متفاوت به معنای دولتی است که ناپدید خواهد شد. پرولتاریا و تفاوتهای طبقاتی همه ناپدید خواهند شد. این جهت گیری و برنامه باید از پشتوانهی قدرت برخوردار گردد تا پیاده شود. برای زوال دولت نیز نیاز به قدرت است. چطور ممکنست این کار را بدون قدرت متحقق کرد. بدون قدرتِ برخاستن از جای خود و خروج ازاتاق چگونه می توان ناپدید شد.

پرسش: برخیها در جمعبندی از اشتباهات دولتهای سوسیالیستی قرن بیستم می گویند آنها بیان دیکتاتوری طبقه نبودند بلکه دیکتاتوری حزب بودند یا تروتسکیستها که عامل شکست را روی آوری آن دولتها به نظام بوروکراتیک می دانند. اشکال این ارزیابی ها چیست؟

 

پاسخ: اولا «دیکتاتوری حزب» ممکن نیست. زیرا هر قدرتی از ماهیت طبقاتی برخوردار است. «دیکتاتوری حزب» هم سرانجام از خصلت طبقاتی برخوردار است. هیچ دیکتاتوری ماورای طبقات موجود نیست. ثانیا، بوروکراسی نیز بدون وجود طبقات غیر ممکنست. بوروکراسی خود یکی از تبارزات وجود تقسیمات طبقاتی است. وجود این تمایزات فاکتوری مهم است. در درجه نخست باید این تقسیمات طبقاتی و تبعات آن را فهمید. باید درک کرد که معنای تقسیم اجتماعی کار چیست. مفهوم بوروکراسی بدون طبقات مفهومی بورژوائی است. شناخت ماتریالیستی عینی نیست. توهم است.

 

طی ۵ هزار سال گذشته در جهان که با حاکمیت طبقاتی رقم خورده است هیچ بوروکراسیای بدون وجود طبقات نبوده است. بوروکراسی که از آسمان نیامده و با طبقه ازدواج نکرده است. چنین چیزی ممکن نیست. بوروکراسی بازتاب تقسیمات طبقاتی است؛ عملکرد آن است و در خدمت آن است.

 

درک تروتسکیستها این است که در جامعه سوسیالیستی طبقات نیست اما بوروکراسی هست و اگر آن را از میان برداریم همه خوشبخت می شوند. این غلط اندر غلط است. زیرا بهیچوجه واقعی نیست؛ مبتنی بر وجود تقسیم طبقاتی نیست؛ بنابراین خیال پردازی اتوپیک است. این خیالپردازی خرده بورژوائی است که سرشیر را از شیر جدا می بیند. ولی بورژوازی هرگز چنین خیال پردازی نمی کند؛ فرق شیر و سرشیر را می داند؛ می داند که جایش در بلندی است؛ سرشیر است. فقط طبقه میانه است که آن را از طبقات جدا می کند و قائم به ذات می بیند. این جدا دیدن طبقات و بوروکراسی خیالپردازی اتوپیک خرده بورژوازی است.

 

البته ما ضد بوروکراسی هستیم. چرا؟ زیرا خود بازتابی از وجود طبقات است. بنابراین ما بوروکراسی بیشتر نمی خواهیم بلکه قدرتِ دگرگون کردن تمایزات طبقاتی را می خواهیم. ما عاشق بوروکراسی در دیکتاتوری پرولتاریا نیستیم اما می دانیم که بوروکراسی هم لازم خواهد بود، سیستم اداری لازم خواهد بود — بخصوص ارتش. هنوز نیروی مادیی در جهان هست که ضد انقلاب سوسیالیستی و دیکتاتوری پرولتاریاست و به قول باب آواکیان نمی توانیم بسوی آنها کتاب پرت کنیم. آنها می خواهند ما را با ارتش و سلاح هسته ای درهم شکنند؛ ما چه خواهیم کرد؟ قلب مان را بسوی شان پرتاب خواهیم کرد؟

بنابراین نیاز به ارتش رسمی خواهیم داشت. اما نکته در دیالکتیک این رابطه است. دیالکتیک یعنی تضاد. ارتش را لازم داریم و می دانیم که تضادمند است. طبقاتی در جهان و در داخل می خواهند سوسیالیسم را سرنگون کنند. برای ممانعت از آن باید دست به اسلحه ببریم. دولت،ارتش، بوروکراسی در سوسیالیسم همه تضادند. انگلس در آنتی دورینگ درست می گوید. آنجایی که از هگل نقل می کند که راه حل مشکل در خودش است. دولت خودش راه حل خودش است. برای از بین بردن دولت باید دولت داشته باشیم.

آدمها وقتی از انقلاب دور می شوند درک دیالکتیکی را هم دور می اندازند. ما بازهم همان مشکلات را اما در سطحی بالاتر خواهیم داشت زیرا پدیدهی سوسیالیسم و گذار به کمونیسم پر از تضاد است و بارها و بارها این دیالکتیک باز خواهد گشت. زیرا بر خلاف تصور هگل دیالکتیک را ما از ذهن به ماده منتقل نمی کنیم بلکه بالعکس است. دیالکتیک شیوهی موجودیت ماده است. البته هر بار دیالکتیک پدیدهها را ما باید کشف کنیم. دیالکتیک سرمایه را با تجرید سرمایه (جدا کردن از چیزهای دیگر) و بررسی آن کشف می کنیم. همین کار را با دولت و ارتش و بوروکراسی انجام می دهیم.

 

اکثر مردم منجمله کمونیستها از چنین درکی برخوردار نیستند. فکر می کنند روی هر چیزی بنویسند “دیالکتیکی” درکشان دیالکتیکی شده است. کشف دیالکتیک هر پدیده یعنی کشف این امر که آن پدیده تضاد دارد. در حال انفجار است.

پرسش: اغلب کسانی که صحبت از «دیکتاتوری حزب بجای دیکتاتوری طبقه» می کنند تاکیدشان بر کاستن از نقش و وظایفِ شوراهای کارگری – به عنوان ارگان قدرت و خودگردانی – و نهایتا انحلال آنها در شوروی است. برای همین می گویند در آینده برای اینکه قدرت دولت سوسیالیستی از «پائین به بالا باشد» باید شوراهای انقلابی در پائین سازمان یابد تا آنها بتوانند دولت را شکل دهند. چقدر این تصویر با واقعیت منطبق است؟

 

پاسخ: مسئله شوراها هم دیالکتیکی است. مردم چه خواهند کرد، چطور آن را انجام خواهند داد و چگونه می توانند انجام دهند، امکاناتشان چیست؟ اینها مسایلی است که ما نمی دانیم و باید کشف کنیم. شوراها و کمیتههای انقلابی می آیند و می روند. پروسهی مبارزهی طبقاتی نامحدود است و مدام در جریان است و بازتابهای گوناگون دارد که هیچیک را نمی توان دگماتیزه یا ایدهآلیزه کرد. کاری که بسیاری از جریان های فکری با در دست گرفتن گوشه ای از بازتابهای مبارزه طبقاتی انجام می دهند. و اعلام می کنند «آها یافتم». در شوروی شوراها قبل از اینکه رسما منحل شوند پیشاپیش در عمل از بین رفته بودند و قابل نجات دادن نبودند. در ضمن شوراها از ابتدا تا آخر دارای ماهیت واحد نبودند. شوراها یکبار در انقلاب فوریه سربلند کردند. بورژوازی شروع کرد به بازیچه قرار دادنشان و اکثریت آن شوراها هم می خواستند توسط بورژوازی به بازی گرفته شوند. قبل از دخالتگری بلشویکها شوراها منشعب بودند و بخش های مختلف به جان هم افتاده بودند آنهم بر سر خدمت به کرنسکی. به همین خاطر بود که لنین گفت شعار«همه قدرت به شوراها» غلط است. منظور لنین این نبود که هر کارگرِ عضو شورا غیرِ انقلابی است اما تاکید کرد که کارگران انقلابی در شوراها نیستند، در جائی دیگرند و منتظرند که ما دست به عمل بزنیم و آنها را رهبری کنیم و آنها هستند که شوراها را دگرگون خواهند کرد، آنها مغز شوراها شده و آن را عوض خواهند کرد، پس پیش به سوی سازمان دادن آنها و کسب قدرت.

 

بنابراین، لنین شوراها را از دست «شوراها» یعنی از خودروئیشان و از بازیچهی بورژوازی شدن نجات داد. حتا این هم به دلایل تاریخی کافی نیست. زیرا جنبشهای توده ای انرژی انقلابی خود را تا آخرِ موج حفظ نمی کنند. انرژی انقلابی شان در میانهی راه پراکنده شده و دچار فروکش می شوند — همانند امواج دریا که از نوک به داخل موج می افتند. این تعریف اختیاری نیست بلکه دیالکتیک است. لنین این پروسه را با دقت زیر نظر داشت و به پتانسیل و نقشی که این جنبشها، در هر دوره، در ارتباط با فرآیند انقلاب داشتند توجه می کرد. نه اینکه از قبل می دانست. اما وقتی مشاهده می کرد می توانست تشخیص دهد. در بحثهای جاری مربوط به شوراها این دیالکتیک اصلا حضور ندارد یا بدرستی بیان نمی شود. بحثهائی مانند خلاص شدن از دولت و مالکیت دولتی و طبقات می شود ولی به این موضوع نگریسته نمی شود که در هر مقطع باید پویشهای طبقاتی و آشفتگی سیاسی را درک کرد و به بهترین وجه از آن برای نفوذ بیشتر در اعماق جامعه برای تولید بهتر عناصر جدیدی از گردهمایی تودهها در نهادهای سیاسی برای تغییر جامعه استفاده کرد. این کاری ادامه دار است؛ هر بار زمین عملیات را باید بهتر خواند و شناخت و بهتر دخالتگری کرد و بهتر از گذشته آن را زیر فشار گذاشت تا انرژی خلاقه انقلابیی بهتر خود را نشان دهد.

 

ما نمی گوئیم در نقشِ رهبری حزب هیچ عنصر زور حضور ندارد. حتا در سدی که روی آب بسته می شود زور و تحمیل وجود دارد. اما وقتی این سد آب را جمع می کند در واقع قدرتی برای تغییر تولید می کند. مسائل را باید دیالکتیکی نگاه کرد. آیا وجود حزب و دولت و ارتش خطر احیای سرمایه داری و به ضد خود تبدیل شدن را ندارد؟ معلوم است که دارد! اما راه حل این معضل آن نیست که خود را در چارچوب نظام سرمایه داری دفن کنیم و انقلاب نکنیم چون در آن خطراتی هست. این جواب نیست. آنوقت آدم خیابان هم نباید برود چون خطر زیر ماشین رفتن هست.

سوال واقعی این است: آیا دولت سوسیالیستی می تواند ضدش و همزمان خودش را برای همیشه به تاریخ بسپارد؟ تا چه درجه؟ این مقوله ای مادی است. فلسفه نیست. فلسفه درسهای عامیت یافتهی این حقایق مادی است. این را باید درک کرد و در سطحی علمی تر و صحیحتر از گذشته توضیح داد. باید به توضیحات گذشته نگاه کنیم ببینیم آن توضیحات چقدر درست بود و چقدر غلط بود، چقدر در داخلش مذهب بود، چقدر ایده آلیسم بود، چقدر با واقعیت مادیاش الهام بخشید و افکار را روشن کرد و چقدر از آن دور شد و دگماتیک شد. عناصر غلط و دگماتیک را باید شناسائی و نقد کرد و دوباره آن را بر مبنای علمی محکم و سطح بالاتر مستقر کرد.

 

مثالی از علم فیزیک بزنیم. در فیزیک وقتی فاصله میان دو جسم را زیاد می کنیم نیروی جاذبهی میان آنها به اندازه جذر فاصلهی میان آنها (یک تقسیم بر فاصله به توان دو) کمتر می شود. نیروی جاذبه ضعیفتر و ضعیفتر می شود. این یک درک است. اما از سوی دیگر کوارک های داخل پروتون را هر چه بیشتر از هم دور کنیم قوه جاذبه اش بیشتر می شود. وقتی ولشان می کنیم که بهم بچسبند قوه جاذبه شان بشدت کم می شود. اما وقتی می خواهی آنها را از هم دور کنی بشدت به سوی هم کشیده می شوند. الان دستگاههائی که برای تجزیه پروتون درست شدهاند که با قدرت هر چه بیشتری اینکار را انجام دهند اما این ذرات تجزیه نمی شوند. نمی دانند چه باید بکنند. شاید برای تجزیه و منشعب کردن پروتون باید تا سطح صفر آن را فریز کنند و بعد به آن ضربه وارد کنند. اینطوری شاید کار کند. اما اگر سعی کنیم به آن طریق اول آنها را از هم تجزیه کنیم از هم دور می شوند ولی قویتر بسوی هم کشیده می شوند. هر چه منشعبتر می شوند قوه جاذبه شان قویتر می شود بدون اینکه بالاخره جدا شوند.

بنابراین دو مقوله متفاوت است: یکی قویتر می شود یکی ضعیفتر.

 

مقصود از این مثال آن است که بدون فکر نمی توان بطور یکجانبه مدلی را به واقعیت تحمیل کرد. واقعیت مرتبا خواهد گفت: نه من آنطور نیستم. خودتان را معطل نکنید! خیلی از کمونیستها عاشق آن هستند که عادت کنند. عادت عیبی جهانشمول است. اما تبدیل به دگم می شود؛ تبدیل به دید تک بعدی و نه دیالکتیکی و متناقض از تعین ما می شود. به این ترتیب از واقعیت دور شده و اعتماد بخش نیست. مردم به آن اعتماد نمی کنند. به جای این شروع می کنند به حرف هائی از این قبیل که «دیگر به دیالکتیک اعتماد ندارم. چون تمام متون کمونیستی سابق پر از دیالکتیک است و این شکست را به بار آورد.» ما باید محکم علیه این گرایش و این استدلال مبارزه کنیم. دیالکتیک نیروی بزرگی است. دیالکتیک واقعیت است. واقعیتی که مرتبا فراموش می شود و باز هم فراموش خواهیم کرد. در علوم هم مرتبا اتفاق می افتاد. هر بار که دانشمندان فکر می کنند طبیعت را شناخته اند طبیعت می گوید خیر من همیشه متفاوت هستم؛ یک مدل را نمی توانید به من تحمیل کنید.

 

پرسش: آیا در گذشته ما ذهنیتهایمان را به واقعیت تحمیل کردیم؟

 

پاسخ: بله. استالین گفت در شوروی مالکیت دیگر نیست. طبقات نیست. با دستور این مسائل را حل می کنم و نه با اتکا به تضادهای جامعه و غیره. اینها تحمیل کردن های متافیزیکی است. مائو هم چنین چیزهائی داشت اما کیفیتا کمتر. باید اشتباهات کوچک را بهتر بررسی و بیان کنیم. منظورم از «بهتر» این نیست که آن را بزرگ کنیم و به همه جا تسری دهیم و و چارچوب فکری عمدتا صحیح را بکُشیم. بلکه هدف آن است که نظراتمان در مورد اشتباهات باید کنکرت تر شود زیرا در ابتدا مجرد است. آن را کنکرت کنیم یعنی برایش دیفرانسیل تشکیل دهیم. آن را متمایز کنیم. تجزیه کنیم و تجزیه ها را مشخص کنیم. این همان کاری است که سنتز نوین در حال انجامش است.

پرسش: پس از فروپاشی شرق بسیاری از نیروهای طرفدار شوروی سابق، سوسیال دموکرات شدند و علنا از دموکراسی غرب حمایت کردند. آنان بر پایه معیارهای دمکراسی بورژایی مانند انتخابات، جامعه مدنی و … به نقد اشتباهات سوسیالیسم پرداختند و تلاش کردند با اضافه کردن ادویهی دمکراتیک، سوسیالیسم «جدیدی» ارائه دهند. جایگاه دمکراسی در نظام سوسیالیستی چیست، آیا ما نیز دمکراسی خود را داریم؟

پاسخ : بله داریم. اما دموکراسی ما دموکراسی فتیش شده نیست. بورژوازی برای فتیشی کردن دموکراسی دلیل دارد. هدفش پنهان کردن واقعیت جامعه است. ما هم دموکراسی داریم. این بخشی از واقعیت جامعه است. وقتی بخشی از جامعه بخش دیگری را تحت کنترل گرفته، برای اینکه جامعه منفجر نشود از دموکراسی استفاده می کند.

 

در سوسیالیسم پرولتاریا در راس قرار دارد و باید طبقه سرنگون شده را نیز هدایت کند. یعنی تقابلی در جریان است و باید راه حلی برای این تقابل یافت. نکته اینجاست که ما عاشق آن نیستیم که در راس بقیه قرار بگیریم و تا ابد دموکراسی خود را داشته باشیم. زیرا دموکراسی شکلی از سیاست طبقاتی است. دموکراسی و طبقات بخشی از معضل جامعه بشری هستند. ما می خواهیم طبقات را محو کنیم. اما بورژوازی می خواهد آنرا بازتولید کند. دموکراسی بازتاب ناموزونی، تمایزات و تقسیمات، طبقات و حاکمیت طبقاتی است. کدام طبقه و حاکمیت طبقاتی است که تعیین می کند به دموکراسی و محتوای آن چگونه نگاه کنیم؟.

 

گرایش رایج آن است که دموکراسی بدون محتوایش در نظر گرفته شود و تحسین شود. بواقع دو ظرف است که در یکی شراب است در دیگری زهر. البته این محتوا ها با ظروف خود رابطه برقرار می کنند و دینامیک جدیدی به آنها می بخشند. اما صحبت کردن در مورد خود ظرف بدون توجه به واقعیت محتوا رایج شده است. بنابراین طرفداران گرایش فوق بحثهایشان غیر طبقاتی است. یعنی محتوا را رها کرده و فرم مجرد از محتوا را چسبیده اند که بخشی از واقعیت نیست. چنین چیزی اصلا موجود نیست. آنان این فرم را تبدیل به فرمی بیطبقه می کنند که موجود نیست. این فرم، فرمی طبقاتی است. معضل در اینجاست که دموکراسی بورژوائی با سوسیالیسم قابل مخلوط کردن نیست. زیرا فرمی خنثی و بدون محتوا نیست. این تعریف بورژوائی که دموکراسی را از محتوای طبقاتیاش جدا می کند در نهایت به خودروئی و به بورژوازی خدمت می کند. آنان فکر می کنند دموکراسی بورژوائی برای هر طبقه ای قابل استفاده است. اما چرا این گرایش به مخلوط کردن رایج است؟. چون ایجاد دنیای دیگر از اذهان پاک شده است.

 

دموکراسی ما با دموکراسی بورژوازی متفاوت است. چرا نیاز به دمکراسی داریم؟ چون هنوز طبقات هستند. رابطه رهبری کننده و رهبری شونده است. رابطه زور هست. تحمیل هست. قانون هست. عده ای نمی خواهند با آن همراه شوند اما باید بشوند. چطور می توانیم این معضل را حل کنیم. چطور می توانیم توافقی عمومی ایجاد کنیم. این روابط را در جامعهی سوسیالیستی چگونه پیش خواهیم برد؟ اینها موضوعاتی هستند که نیاز به بررسی بیشتری دارند.

 

پرسش: سنتز نوین تاکید دارد که تحت دیکتاتوری پرولتاریا نیاز به نوعی جامعه مدنی است. جامعه مدنی که باید بیرون از دولت حیات مستقل خود را داشته باشد. آیا منظور بیرون ازدستگاه دولتی و بدون نظارت دستگاه دولتی و کارکنان دولتی است؟

 

پاسخ: جواب: آری! نیاز به جامعه مدنی است که در تمایز با دستگاه دولتی و کارکنان دولتی قرار دارد. اما باید درک درستی از رابطهی دولت و جامعه مدنی داشت. ساختار جامعه دارای کلیتی است اما تجزیه هم می شود. حکومت یک چیز است و بازار چیز دیگر. اینها یک چیز نیستند. در روابط تولیدی هم اجبار هست. هر روز صبح که کارگر روانه محل کار می شود، چماقی در ذهنش هست،چماقی پشتش قرار دارد. اجبار در داخل روابط تولیدی هم هست. این اجبار بازتاب دیگری هم در قانون مدون دارد. نهادهایی مانند مجلس و دادگاه و پلیس هستند که آئین نامههای قانونی را مدون می کنند و به اجرا می گذارند. یعنی هم با تجزیه روبرو هستیم هم با ترکیب همهی اینها در کل.

 

وقتی که جامعه را مطالعه می کنیم باید تجرید (انتزاع) کنیم. اما اغلب یادمان می رود دوباره ترکیب کنیم. فکر می کنیم دولت یک طرف است و فرآیند تولید هم کامل مجزا طرف دیگر قرار دارد. اینها بطور دیالکتیکی جدا و یکی هستند. آنها را تجرید می کنیم اما بعد فراموش می کنیم که این تجریدات در داخل ترکیبی دیالکتیکی موجودیت دارند. بنابراین در واقعیت دولت همه جا هست به این معنا که بنیاد و شالوده از روبنا جدا نیست. هم جدا هستند و هم نیستند. هم متفاوتن، هم همگون.

 

جامعه مدنی بخشی از واقعیت اجتماعی است که در تمایز با دستگاه دولتی جامعه دارای حیات سیاسی و فکری معین است. در عین حال جامعه مدنی بخشی از وضعیت عمومی نیز هست. کتاب سرمایه مارکس برای جوابگوئی به همه اینها طراحی شده بود. کتابی در مورد اقتصاد سیاسی هست اما قرار بود در مورد بازار جهانی، طبقه و دولت هم صحبت کند که تمام نشد. مارکس می خواست دینامیک آنها را نشان دهد که چگونه از یک بنیه بوجود می آیند و تمایز پیدا می کنند. و زیر بنا و روبنا در رابطهای دیالکتیکی با هم قرار دارند. کالا و مناسبات کالایی مستلزم نهادی به نام دولت است. اما این را بدون نشان دادن پروسهی تکامل و گشایش روابط کالایی نمی توان توضیح و نشان داد. زیربنا همواره یک زیربنای در حال کارکرد است و نباید تصویری ایستا یا کاریکاتوری از آن داشت. در هر حال دولت بازتاب تقسیمات طبقاتی است. بازتاب آنها و در همان حال فراهم کننده شرایط بازتولید همان روابط تولیدی است. برای همین دولت ابزاری خنثی نیست که هر طبقهای بتواند از آن استفاده کند. همهی دولتها خصلت طبقاتی دارند. برای همین خط حزب کمونیست نپال (مائوئیست) غلط است. چرا که هیچ دولتی در دست ندارند. اشتباه اول شان این است که رفته اند داخل آن. و اشتباه دوم شان آن است که این تئوری را رواج می دهند که گویا از این طریق می توانند انقلاب را به پیش برند. فراموش می شود که دولت چگونه از درون روابط تولیدی و تمایزات طبقاتی سر بلند کرد.

 

پرسش: ما باید بیشتر در مورد دولت بحث کنیم. درست است که بحث سنتز نوین در مورد لزوم دامن زدن به سازمان یابی و حیات زندهی جامعه مدنی جدا از دستگاه دولتی و خارج از نظارت آن در سوسیالیسم متفاوت از «جامعه مدنی» در جامعهی سرمایه داری است اما فکر نمی کنی که بورژوازی نیز این مکانیزم را برای ایجاد توافقی عمومی آگاهانه بکار برده است. آیا با جذب مخالفین دولت بورژوازی خود را سرزنده تر نکرده است؟

 

پاسخ: ولی تفاوتی بزرگ هست. در جبهه بورژوازی پیشاپیش ساختاری ناآگاه خودرو هست که کارکرد دائمی دارد و آنهم تولید کالائی است. این عنصری تعیین کننده برای اداره جامعه است و بورژوازی بدان تکیه می کند. اما پرولتاریا نمی تواند به این ساختار تکیه کند. باید همواره آگاهانه خلاف جریان خودبخودی حرکت کند. تحت سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا هم این مسئله صادق است.

 

پرسش: آنتونیو گرامشی هم زمانی ضرورت توجه به جامعه مدنی را مطرح کرده بود. ارزیابی از بحث او چیست؟

پاسخ: گرامشی می گفت در غرب دولت ضعیف است و جامعهی مدنی قوی. برای همین باید روی مسئله هژمونی و ایدئولوژی و غیره کار کرد. زیرا بورژوازی از طریق هژمونی سلطه خود را اعمال می کند. او در مقایسه با روسیهی تزاری که از دولت قوی برخوردار بود ولی جامعه مدنی در آن وجود نداشت به این بحث رسید که در غرب بورژوازی اساسا با هژمونی ایدئولوژیک جامعه را کنترل می کند – ایدهها هستند که جامعه را میچرخانند. گرامشی با تامل در مورد معضلات انقلاب در غرب به این افکار رسید. رشد سرمایه داری، اهمیت ایدئولوژی، توافق عمومی که بورژوازی از طریق آن هژمونی خود را مستقر می کند و اینکه همه اینها را باید بحساب آورد.

 

او می گفت نمی توان انقلاب لنین را کپیه برداری کرد زیرا ما مشکلات دیگری در غرب داریم. این نظر گرامشی، متناقض است. یعنی از یک طرف درست است زیرا در میان کمونیستها گرایش به تحمیل مدل انقلاب بلشویکی موجود بود و وقتی رخ نداد و نتوانستند معضلات انقلاب را حل کنند، پیشنهادات غلط دادند. حتا لنین نیز در مقابل این مشکلات سر خم کرد. برای همین آن پیشنهادات غلط مبنی بر شرکت در پارلمانهای بورژوایی را در کتاب «چپ روی، بیماری کودکی در کمونیسم» داد. یعنی رفرمیسم و قاطی شدن با احزاب دیگر را تبلیغ کرد. منظور این نیست که محتوای کل کتاب غلط است اما لنین هم به معضلات انقلاب در غرب پاسخ نمی دهد. گرامشی در این مورد که به لنین می گوید ما معضلات خاصی داریم و نمی توانیم مدل روسیه را کپیه کنیم درست می گوید. اما خودش تفکر درستی را در مورد این معضلات تبیین نمی کند.

 

گرامشی به دنبال کسب هژمونی ایدئولوژیک می افتد. یعنی جنگ پرولتاریا با بورژوازی جنگی است ایدئولوژیک میان پرولتاریا و بلوکِ متحدش با بورژوازی و بلوکِ متحدش. و نه قیام مسلحانه برای درهم شکستن دولت و کسب قدرت سیاسی. همانطور که گفتم لنین هم جواب غلطی به مسئلهی انقلاب در غرب می دهد. البته عده زیادی طرف لنین را گرفتند. و عده ای هم مانند بوردیگا به لنین انتقاد کردند که رفرمیست است. مقصود این است که معضل، خود را نشان داد اما کاملا حل نشد. مائو هم نتوانست مسئلهی استراتژی انقلاب در کشورهای امپریالیستی را حل کند. باب آواکیان در سنتز نوین به این مسئله می پردازد و آن را به لحاظ تئوریک حل می کند. البته هنوز بطور پراتیکی حل نشده اما آواکیان بطرز صحیحی آن را در پرسپکتیو گذاشته است. اینکه معضل چیست و راه حل چیست. او بطور کلی استراتژی انقلاب در کشورهای پیشرفته سرمایه داری – و البته بطور کنکرت تر در آمریکا – را صحیح تر طرح می کند. اما طرح مسئلهی استراتژی و راه حل برای سازمان دادن انقلاب در کشورهای امپریالیستی درسهائی برای همه کمونیستها در بر دارد. این خود مبحثی است که باید جداگانه بدان پرداخت.

ده سال پس از یازده سپتامبر

انفجار دو برج در نیویورک و کشتار مردم عادی جنایتی هولناک بود که بنیادگرایان اسلامی مرتکب شدند اما آن واقعه نشان داد که امپریالیسم آمریکا به خاطر جنایتهای بیحساب علیه مردم دنیا و تشدید استثمارِ گلوبالیزه تا چه حد منفور میلیونها نفر مردم جهان است. واقعهی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ نقطهی آغاز اوضاع کیفیتا جدیدی در جهان شد. امپریالیسم آمریکا از فرصت برای آغاز جنگی بیانتها برای تضمین سلطهی خود بر جهان استفاده کرد. در گام اول افغانستان و سپس عراق را اشغال کرد. هیئت حاکمهی آمریکا دکترین «جنگِ بازدارنده» را پیشه کرد و اعلام کرد «حق» دارد بر مبنای ارزیابی از «خطرات احتمالی» در هر کجای جهان که صلاح می داند دست به تجاوز نظامی بزند و از عملیات مخفی منجمله ترور، آدمدزدی، نفوذ در تشکیلاتها، جاسوسی و تامین مالی ایجاد شبکههائی از جاسوسان خارجی استفاده کند. هدف از این جنگ بیانتها ایجاد نظم جدیدی در جهان بود که از خاورمیانه شروع شد و آمریکا به اشغال نظامی دائمی آنجا دست یازید. در داخل آمریکا بر طبل میهنپرستی آمریکائی کوبید تا مردم را به حول این جنگِ جهانخوارانه متحد کند. به نام «تامین امنیت مردم» جامعهی آمریکا را امنیتیتر از همیشه کرد.

جنگ علیه ترور نقشه ای بود که بر مبنای گزارش ۱۹۹۲ وزارت دفاع آمریکا در پیش گرفته شد. در این گزارش می خوانیم: «عروج هیچ ابرقدرت رقیب را در اروپای غربی، آسیا یا در قلمرو شوروی سابق نباید اجازه داد و این اهداف باید از طریق استراتژی “جنگ بازدارنده” علیه رقبا یا دولتهائی که می خواهند به سلاحهای کشتار جمعی دست یابند پیش برود». گروهی از نقشهریزان و مقامات بالای طبقهی حاکمه تحت نام «پروژهای برای یک قرن آمریکائی جدید» تکامل یافت. انتخاب جورج بوش به عنوان نمایندهی اینان و وقوع یازده سپتامبر ۲۰۰۱ فرصتی شد برای متحد کردن هیئت حاکمه و بخشی از مردم برای پیش بردن آن.

امپریالیسم آمریکا که در نتیجه دهسال ریختن باران دهشت بر سر مردم افغانستان، عراق و پاکستان منفورتر از همیشه شده است تلاش کرد با استفاده از رنگین پوست بودن رئیس جمهور اوباما قیافه مردمی بگیرد. با ورود وی به کاخ سفید در سال ۲۰۰۹ میلیونها تن در آمریکا و سراسر جهان به او امید بستند که شاید امپریالیسم نرمتری باشد. اما اوباما کارهائی را که بوش وعده داده اما نکرده بود نیز عملی کرد. بطور مثال به رئیس ستاد مشترک ارتش دستور داد «لیست ترور» شهروندان آمریکا را که دشمن آمریکا محسوب می کنند تهیه کند. (برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به مقاله «ماشین جنگی امپراتوری و نیاز به نظم نوین جهانی» نشریه انقلاب شماره ۲۴۵) دولت آمریکا به طرق گوناگون استفاده از شکنجه و لگدمال کردن حقوق بشر را در سطح جهانی و در داخل آمریکا در خدمت به «جنگ علیه ترور» کاملا امری «مقبول» و «دفاع از جان آدمهای بیگناه» و امری «ملی» جلوه داد.

پس از آغاز پروژهی «خاورمیانهی بزرگ» تحت عنوان «جنگ علیه تروریسم» توسط امپریالیسم آمریکا در اتحاد با امپریالیستهای اروپائی و اسرائیل، برای سالیانی دیگر امپریالیستها و نیروهای اسلامی صحنهگردان سیاست در مقیاس جهانی و کشورهای خاورمیانه و آفریقا بودند. این تضاد از پویشهای سیاسی مهم جهان بوده و بر حرکت و افق توده های تحت ستم و استثمار کشورهای مختلف سایه می انداخت. امروز پس از دهسال به جرات می توان گفت که هرچند این پویش از میان نرفته است اما از قوت آن در به هرز دادن انرژی و شورشگری تودههای مردم بسیار کاسته شده است.

اما با این جنگ همه چیز طبق دلخواه آمریکا پیش نرفت. امپریالیسم آمریکا نتوانست نظم نوین جهانی دلخواه خود را برقرار کند و از ظهور رقبای جدید ممانعت کند. تضادهای برخاسته از این جنگ در تداخل با بحران اقتصادی جهانی امپریالیسم آمریکا را آنچنان ضعیف کرده است که صحبت از سناریوهای سقوط آن به مثابه ابرقدرت جهانی است و نه چگونگی شکل گیری «قرن آمریکائی جدید».