نشریه حقیقت شماره ۶۵

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸۸ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۶۵، آبان ۱۳۹۲

روحانی گِیت* و خیال­هایی از جنسِ هیچ

نکاتی پیرامون دور جدید روابط آمریکا و جمهوری اسلامی

با سفر اخیر حسن روحانی به نیویورک و تماس تلفنی وی با باراک اوباما، فرایند جدیدی از رابطه ایالات متحده آمریکا و جمهوری اسلامی ایران آغاز شده است که طرفین امیدوارند به عادی‏سازی‏ روابط میان دو دولت منجر شود. پیش‏بینیِ نتیجه‏ی نهایی این ماجرا حتا برای بازیگران آن روشن نیست زیرا عادی‏سازیِ روابط میان ایران و آمریکا با مفاهیمِ استراتژیک کلانی پیوند دارد که هم بر موقعیت منطقه‏ای جمهوری اسلامی و دیگر دولت‏های مرتجع خاورمیانه تاثیر خواهد گذاشت، هم بر توازن قوای میان قدرت­های امپریالیستی و هم بر چیدمانِ قدرت میان بلوک‏های رقیبِ در نظام جمهوری اسلامی. اهمیت رابطه ایران و آمریکا البته در حساسیت جایگاه خاورمیانه به عنوان یکی از نقاط استراتژیک تسلط بر جهان برای امپریالیسم آمریکا است. به همین دلیل نحوه‏ پیشروی یا توقف این پروسه باعث موضع­گیری جناح­ها و بلوک­های مختلف درون هیئت حاکمه هر دو کشور و همچنین قدرت‏های دیگر چون روسیه و چین و دولت­های منطقه­ چون ترکیه و کشورهای خلیج می­شود.

در طول ۳۴ سال گذشته بارها برای عادی سازیِ روابط از سوی هر دو طرف تلاش شده است اما هر بار با تداخل تضادهای مختلف مانند تضاد منافع و سیاست‏های متفاوت جناح‏های رقیب در درون هیئت حاکمه‏ی هر دو دولت، این فرآیند در نیمه‏ی راه مانده است. به عنوان مثال در سال ۱۳۵۸ و در جریان مذاکرات دولت جیمی کارتر با جمهوری اسلامی برای آزاد کردن کارکنان و دیپلمات­های سفارت آمریکا، حزب جمهوری‏خواهِ آمریکا با جناح حاکم در جمهوری اسلامی به توافق رسیدند که گروگان‏ها پس از خاتمه‏ی ریاست جمهوری کارتر (از حزب دموکرات) و بعد از اشغال کاخ سفید توسط رونالد ریگان (از حزب جمهوری‏خواه) آزاد شوند. این ارتباطات پنهانی تا سال­ها بعد نیز تداوم یافت و گوشه­ای از آن در جریان ماجرای مک فارلین و «ایران گیت»* برملا شد که حاکی از همکاری تسلیحاتی دولت ریگان و رژیم اسرائیل با جمهوری اسلامی علیه صدام حسین در جنگ ایران-عراق و علیه شوروی در جنگ افغانستان بود. در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی نیز جنگ قدرت میان جناح­های مختلف دو رژیم مانع از عادی شدن روابط شد هرچند گفتگوهای سرّی و همکاری­هایی در جریان حمله ایالات متحده علیه طالبانِ افغانستان میان جمهوری اسلامی و آمریکا صورت گرفت. امروز نیز اگرچه از یکسو نیازها و ضرورت‏های مشترکی امپریالیسم آمریکا و جمهوری اسلامی را به یکدیگر نزدیک می‏کند اما از سوی دیگر، تضادهای حادِ درون هیئت حاکمه‏ی آمریکا١، تضادهای درون هیئت حاکمه‏ی ایران، اوضاعِ خاورمیانه و بالاخره تضادهای سیاسی و اقتصادی میان قدرت‏های امپریالیستی رقیب یعنی آمریکا و اروپا در یکسو و روسیه و چین در سوی دیگر، ابهامات عمیق و موانع جدی­ای را پیش پای طرفین قرار می­دهد.

سوال این است که در این دوره چه الزاماتی امپریالیست‏های آمریکایی را به این سمت سوق داده است که حتا با قبول غنی‏سازی اورانیوم با جمهوری اسلامی رابطه برقرار کنند؟ چه الزام و فشارهایی جمهوری اسلامی را وادار می‏کند که یکی از اصلی‏ترین اصول ارزشی و ایدئولوژیک خود را در رابطه با “شیطان بزرگ” زیرپا گذاشته و وارد مذاکره و تعامل با آن شود؟  پاسخ به این دو سوال دشوار نیست. برای ایالات متحده آمریکا، خاورمیانه از دو جهت دارای اهمیت است: نخست سلطه بر خاورمیانه کلیدی است برای حل بسیاری ازمعضلات جهانیِ آمریکا، از جمله اعمال هژمونی بر رقبای اصلی­اش یعنی روسیه و چین. و دیگر اینکه آمریکا بدون کمک جمهوری اسلامی نمی‏تواند با نیروهایی مانند القاعده که در اشکال مختلف در آفریقا و آسیا در حال گسترش هستند مقابله کند، از فروپاشی رژیم‏های وابسته به خود ممانعت کرده و از باتلاق خاورمیانه نیز بیرون بیاید. در هر دو مورد ایران نقشی اساسی می‏تواند ایفا کند. پاتریک کلاووسون که متخصص در امور ایران از انیستیتوی واشنگتن است می‏گوید در طرف آمریکایی‏ها اتفاق مهمی افتاده که با شرایط گذشته متفاوت است و همین مسئله دینامیک جدیدی را وارد معادله کرده است: «این تیم (تیم اوباما) تصمیم گرفته است که به توافقی با ایران که مورد پذیرش جمهوری اسلامی باشد برسد. مذاکرات سختی جریان خواهد یافت اما این تیم می‏خواهد به معامله‏ای دست یابد.»٢

اما آن چه جمهوری اسلامی را وادار به تعامل با آمریکا می­کند، وضعیتِ اقتصادی است. اگر جمهوری اسلامی نتواند اقتصاد را از حالت رکود و رشد منفی بیرون آورد بدون شک با بحران‏ِ سیاسیِ عمیق‏تر و گسترده‏تری در رابطه با توده‏های مردم مواجه خواهد شد. هیئت حاکمه‏ی جمهوری اسلامی به این باور رسیده است که کلید‏ این معضل در دست “شیطان بزرگ” است و نه خدا و اهل بیت!

 اقتصاد ایران در کوچک‏ترین زوایا به جریان یابی درآمدهای نفتی وابسته است که به نوبه‏ی خود بدون بازار جهانی غیرقابل تحقق است و بازار جهانی تحت سلطه‏ی قدرت‏های مالیِ و دولتیِ امپریالیستی است. نفت عنصری تعیین کننده برای کارکرد کل نظام سرمایه­ی جهانی است. از ۱۰ کلان شرکت (کورپوراسیون) در ایالات متحده‏ی آمریکا، ۶ شرکت، صنایع نفتی و خودروسازی هستند. این نسبت در سطح جهانی، شش به هشت است. رقابت میان قدرت­های بزرگ برای کنترل تولید، تصفیه، حمل و نقل و فروش نفت در بازارهای جهان برای کنترل کلیت اقتصاد جهان حیاتی است. بنابراین، زمانی که ایالات متحده موفق شد معاملات نفتی و مالی را وارد لیست تحریم‏های بین‏المللی علیه ایران کند، صادرات نفت ایران تا ۵۰ درصد تقلیل یافت و کمر اقتصاد جمهوری اسلامی شکست. لاجرم اوضاع عوض شد و برقراری رابطه با آمریکا برای جمهوری اسلامی تبدیل به مسئله‏ی‏ بقاء و “امنیت ملی” شد. این “تجربه” سران جمهوری اسلامی را که برای بقا خود همواره بر شکاف­های میان ایالات متحده با چین و روسیه تکیه کرد‏ه‏اند به این باور رساند که اکسیر تدوام حیات و بقای رژیم­شان در خاورمیانه­ی پرآشوب فقط در مسکو و پکن تولید نمی­شود و نیازمند مُهر گارانتی کاخ سفید نیز می­باشد.

همین ضرورت باعث شد که جناح‏های مختلف هیئت حاکمه‏ی جمهوری اسلامی حول برنامه‏ای مشترک متحد شوند که انتخاب روحانی به ریاست جمهوری، نماد آن بود. اما این  اتحاد مشروط و شکننده است زیرا با عادی شدن روابط با آمریکا، منافع سیاسی و اقتصادیِ بزرگی دست به دست و جا به جا خواهد شد که زمینه­ی بروز تضادها و اختلافات مهمی درون هیئت حاکمه جمهوری اسلامی را فراهم خواهد کرد. در نتیجه باید گفت که وضعیت جمهوری اسلامی پرتضادتر و پیچیده‏تر از آن است که مسایل صرفا با “نوشیدن جام زهر” از سوی خامنه­ای حل شوند.

این پروسه برای ایالات متحده نیز ورود به یک بازیِ استراتژیک جدید در زمینی بسیار لغزنده است. جناحی از هیئت حاکمه‏ی آمریکا مترصد است تا از اشتباهات اوباما در این میدان بهره‏برداری کند. قدرت‏های بزرگ مانند روسیه و چین حتا منتظر لغزیدن یا شکست این طرح نخواهند شد بلکه از هم اکنون تلاش می‏کنند تا این رابطه را به بن­بست و شکست بکشانند و یا تضمین کنند که حدالمقدور منطبق با منافع آنان به پیش برود. به طور مثال، روزنامه‏های روسی از قول “دیپلمات”‏های عالی­رتبه‏ی این کشور در مورد توافق “زودرس” میان آمریکا و ایران هشدار داده و آن را “خطرناک” خوانده‏اند و پس از پایانِ مذاکرات ۱+۵ در ژنو (۱۵-۱۶  اکتبر ۲۰۱۳) وزارت امور خارجه‏ی روسیه گفت تا رسیدن به توافق “راه درازی” در پیش است در حالیکه آمریکا و ایران و کشورهای اروپایی مذاکرات را بسیار مثبت ارزیابی کردند.

مجموعه­ی این عوامل متناقض بیانگر وضعیت شکننده و بی‏ثبات نظام و هیئت‏حاکمه‏ی  جمهوری اسلامی و همچنین امپریالیسم آمریکا است. وضعیتی که باید آن را به طور علمی، واقعی و همه جانبه و بر بستر تغییر مداوم صحنه بررسی کرد و از آن نتایج درستی برای پیشبرد مبارزه‏ی انقلابی برای سرنگونی جمهوری اسلامی بیرون کشید.

دیپلماسیِ لبخند

 

دلربایی دیپلماتیک حسن روحانی در اجلاس سالانه­ی سازمان ملل متحد (۲۴ سپتامبر ۲۰۱۳) و خوش و بش محمد جواد ظریف با جان کِری، البته نشانه‏ی آن بود که خامنه‏ای “جام زهر” را در رابطه با آمریکا سرکشیده است. روحانی قبل از سفرِ نیویورک به اجلاس شانگهای رفت تا در آن جا به یک دسته‏بندی‏ مافیایی/امپریالیستی بین‏المللیِ دیگر (روسیه و چین) عرض ادب دیپلماتیک کند. روحانی در اجلاس شانگهای گفت: «از آقای پوتین خواهش می‏کنم در حل مناقشات هسته‏ای ایران کمک کند.» (یعنی خرابکاری نکند!)

اما بحث در مورد دیپلماسی و فواید آن به طور مجرد و بدون تحلیل از این که در خدمت به کدام منافع اقتصادی، سیاسی و طبقاتی است مضر و گمراه کننده است. دیپلماسی آمریکا برای اعطای “حقوق بشر” یا “رفاه اقتصادی” به مردم ایران نیست. کشتار نیم میلیون کودک عراقی از طریق تحریم‏های اقتصادی در دهه‏ی ۱۹۹۰ مقدمه‏ی کشتار آنان از طریق تجاوز نظامی و بمباران در سال ۲۰۰۳ بود که نتیجه‏اش نه استقرار دموکراسی و بازسازی اقتصادی در عراق بلکه استقرار آدمکشانِ ارتش آمریکا و آدمکشان‏ حرفه‏ایِ اسلام‏گرا از فرقه‏های مختلف است که روزانه ده‏ها نفر قربانی از میان مردم عادی می‏گیرند. امپریالیسم آمریکا بدون سلطه بر خاورمیانه نمی‏تواند امپریالیسم آمریکا باشد. نه ایالات متحده می‏تواند دست از سلطه بر خاورمیانه بردارد، نه روسیه و چین می‏توانند برای یافتن جای پای محکم در این منطقه تلاش نکنند و نه جمهوری اسلامی قادر است بدونِ تلاش برای تبدیل شدن به یک قدرت منطقه‏ای و هسته‏ای دوام یابد. جمهوری اسلامی به دنبال آن است که تحریم‏های اقتصادی را تخفیف دهد، نیروهای نظامی و شبه نظامی‏اش را در خاورمیانه گسترش داده و برنامه‏ی هسته‏ای را پیش ببرد — به قیمت گسترش تصاعدی فقر، سرکوب همه جانبه اجتماعی و سیاسی و تشدید دیدن‏گرایی و پدرسالاری در داخل.

دیپلماسی در خدمت این سیاست‏ها است. سران‏ جمهوری اسلامی و امپریالیست‏ها، این بار لبخندزنان توده‏های مردم‏ ایران را لگدمال خواهند کرد.

درونمای اقتصادیِ گسترش رابطه با غرب و آمریکا

 

امروزه با یک رضایت­مندیِ عمومی در میان مردم از امکان گشایش روابط ایران و آمریکا مواجه هستیم — هرچند که آمیخته با تنفر از رژیم جمهوری اسلامی است. در دل عدهی زیادی از مردم، از جمله قشر‏های کارکن و زحمتکش جامعه امیدی به وجود آمده که شاید بعد از “عادی” شدن روابط، تحریم‏ها برداشته شود، قیمت دلار پایین بیاید، سرمایه‏داران خارجی برای سرمایه‏گذاری راهی ایران شوند و با ایجاد شغل فقر و بی­کاری در سطح جامعه کاهش یابد و…

طبق معمولِ ۳۴ سالِ گذشته منبع ترویج این نوع توهمات و باورهای دروغ رسانه‏های جمهوری اسلامی هستند که از یاری و خدمات ملی-مذهبی‏ها و اکثریتی-توده‏ای‏ها و “اصلاح طلبان” برخوردارند. به طورمثال علوی‌تبارِ “اصلاح طلب” مدعی است که یک “فرصت تاریخی” به ملت ایران رخ نموده است که «در آن در این مقطع زمانی بالاترین طبقات یعنی صاحبان کسب‌‌و‌کار با پایین‌ترین طبقات منافعی مشترک دارند.»۴

بازاریان و سرمایه‏دارانِ تبهکار جمهوری اسلامی و بلندگوهای روشنفکری­شان که ده‏ها سال “اقتصاد اسلامی” را به عنوان راه حلی‏ معجزه‏آسا به مردم فروختند و روابط عقب مانده‏ی اجتماعی را به جامعه تحمیل کرده و مغزهای مردم را با باورهای پوسیده و منسوخ مذهبی پر کردند، اکنون در وصف “بازار آزاد” و “خصوصی سازی” شعر می‏سرایند و خلق افکار می‏کنند. اما  “بازار آزاد” مورد نظر ایشان منبع ایجاد و گسترش فقر و فلاکت و بی­کاری و گرسنگی در میان اکثریت مردم کشورهای تحت سلطه در سراسر جهان بوده است. این “بازار آزاد” و آخرین ورژنِ نئولیبرالی آن حتا در خودِ آمریکا و کشورهای اروپایی میلیون‏ها نفر را بی­کار و تبدیل به “جمعیت اضافه” کرده و به زیر خط فقر رسمی رانده است.

برای زدودن خوش‏خیالی در مورد “توسعه‏ی اقتصادی” کافی است نگاهی به وضعیت کشورهای مشابه ایران که زیر تحریم نظامِ بین‏المللی هم نبوده‏اند بیاندازیم. رشد اقتصادی در مصر و تونس بسیار بالاتر از رشد اقتصادی در بسیاری کشورهای مشابه­شان بود، با این وجود فقر و فلاکت کارگران و روستاییان و دیگر زحمتکشان به موازات این “رشد” بیشتر شده است. اقتصاد مصر از سال ۱۹۸۰ تا سال ۲۰۱۱ شاهد ۵ درصد رشد سالانه بوده است. این نرخ رشدی است که جمهوری اسلامی و بسیاری از کشورهای تحت سلطه آرزوی آن را دارند، اما اقتصاد مصر در همین دوره همچنین شاهد نرخ بیکاری ۵۰ درصدی و نرخ تورم ۲۰ درصدی بوده است.٣ این فقر زمین حاصلخیری را برای رشد انواع نیروهای سیاسی اسلام‏گرا – اخوان المسلمین، سلفی‏ها و عشایر اسلام‏گرا در صحرای سینا.

چنین استدلال می­شود که تحریم­ها دلیل عمده­ی وضعیت اقتصادی فلاکت­بار مردم ایران است. اما معضل اقتصاد ایران بسیار عمیق‏تر و فراتر از این بحث­ها و تحلیل­های سطحی است. اقتصاد ایران به دلیل آن که رشد سرمایه‏داری در آن در چارچوب ملزومات و اجبارات نظام سرمایه‏داری جهانی حرکت کرده و توسعه یافته است به چنین فلاکتی دچار شده است و برداشته شدن تحریم‏ها نه تنها شکاف طبقاتی و فقر را تخفیف نخواهد داد بلکه هجوم سرمایه‏های خارجی این فلاکت و اعوجاج اقتصادی را بیشتر خواهد کرد. تحریم‏ها اقتصاد ایران را آماده‏ی بهره‏برداریِ سودآور برای سرمایه‏های خارجی کرده است – از طریق ارزان‏تر کردن نیروی کار و تبدیل آن به نیروی کار یک بار مصرف (بدون قرارداد و ضمانت‏های رسمی) برای سرمایه­ی جهانی. واضح است که با لغو تحریم‏ها بخش‏هایی از اقتصاد مانند صنایع اتومبیل‏سازی و قطعه‏سازی رونق خواهند یافت اما این صنایع فقط درصد کوچکی از کارگران را شاغل می‏کنند. در توسعه‏ی اقتصادیِ آینده، بازهم بخش عظیمِ جوانانِ جویای کار در بیکاری، فقر و فلاکتِ حاشیه نشینی رها خواهند شد.

جهانی سازیِ سرمایه‏داری، رشد و انباشت سرمایه را در کشورهای موسوم به “جهان سوم” که ایران یکی از آن‏ها است افزایش داده است. حاصل این فرآیند، در کشورهای “جهان سوم” جا به جایی عظیم جمعیت در شمار صدها میلیون از روستاها و بخش کشاورزی به سوی شهرها و شهرک‏های حاشیه­ای اطراف شهرها بوده است بدون آن که این جمعیت را درگیر شغل و درآمد و زندگی باثبات بکند و در اقتصاد شهری نیز اکثریت مردم را درگیر اقتصاد غیر رسمی کرده است. اقتصاد ایران نیز در همین مدار حرکت کرده و ورود سرمایه‏گذاری‏های خارجی این فرآیند را در کلیت خود تشدید خواهد کرد. به لحاظ سیاسی و اجتماعی نیز، “بازار آزاد” نه تنها همراه با سرمایه، دموکراسیِ بورژوایی معمول در آمریکا و کشورهای اروپایی را به این کشورها “صادر” نکرده است بلکه  همواره باندهای فاشیست نظامی یا اسلامی را تقویت کرده است. “بازار آزاد” برای توده‏های محروم شهر و روستا، فقر و سرکوب بیشتر به همراه آورده است. این فرآیند در اکثر کشورها باعث رشد اعتقادات مذهبی و رواج افکار سنتی و ارتجاعی روابط اجتماعیِ ضد زن شده است.

بزرگترین نیروی توسعه‏ی اقتصادی میلیون‏ها پیر و جوان کارکن جامعه است که کارکردِ نظامِ اقتصادی جمهوری اسلامی، با تحریم یا بدون تحریم، همیشه در حال نابود کردن آنان است. با لغو تحریم‏ها نه تنها منطق نظام اقتصادی جمهوری اسلامی تغییر نخواهد کرد بلکه با بیرحمیِ بیشتری کار خواهد کرد. در مقابلِ این ماشینِ آدمخوار، راه چاره فقط یک چیز است: در میان نیروی عظیم کارگر و بیکارِ این کشور، اعم از افغانستانی، کُرد، ترک، فارس، بلوچ، عرب و ترکمن ، جنبشی برای انقلاب به راه اندازیم تا متحدانه و زیر پرچم انترناسیونالیسم پرولتری نه فقط برای رهایی مردم ایران بلکه در خدمت به رهایی پرولتاریا و خلق‏های خاورمیانه و رهایی بشریت از چنگال نظام ستم و استثمار سرمایه‏داری بجنگند.

تحکیم تئوکراسی و پدرسالاری

 

تصویب قانون “ازدواج با فرزندخوانده” توسط مجلس شورای اسلامی و ابلاغ سند دانشگاه اسلامی مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی، از سوی رئیس جمهور به وزارتخانه‏ها و دانشگاه‏ها، نشان داد که باورِ رایج مبنی بر اینکه عادی سازی روابط ایران و آمریکا، آزادی سیاسی به همراه آورده و باعث برچیده شدن گشت‏های ارشاد و لغو تفکیک جنسیتی دانشگاه‏ها و آزادی مطبوعات و احزاب و غیره خواهد شد، به شدت بی‏پایه و خوشخیالیِ خطرناک است.

این دو اقدام نشان می‏دهد که تشدید تئوکراسی و پدرسالاری در دستور کار دولت است. سند دانشگاه اسلامی، رسالت آموزش عالی کشور را تربیت متخصصین اسلامی و تحکیم اصول اعتقادی، احکام و اخلاق اسلامی در تمامی ابعاد دانشگاه‏ها می‏داند و می‏گوید،«اصول، معارف، شریعت و اخلاق اسلامی و توجه به فرهنگ امامت، ولایت و انتظار در تمامی ابعاد دانشگاه اسلامی» باید نهادینه شود و بر «تقویت بنیان خانواده و گزینش بومی» در خدمت به « ارتقاء جایگاه هدایت گر خانواده در تعالی بخشی علمی و فرهنگی دانشجویان» و « نهادینه‌سازی فرهنگ عفاف و حجاب … کاهش اختلاط غیرضروری دختر و پسر در دانشگاه‏ها … پوشش متناسب با ارزش­های اسلامی جهت توسعه فرهنگ عفاف و حجاب، تبیین آثار مثبت و سازنده حجاب و عفاف در رشد علمی و اخلاقی جامعه … جذب دانشجویان محجبه خارجی» تاکید می‏گذارد.

اما چرا جمهوری اسلامی نیاز به تشدیدِ تئوکراسی دارد؟ با توجه به واقعیت‏ها، این مساله را در سه سطح می‏توان تحلیل کرد:

یکم، جا به جایی‏های سیاسی و اقتصادی بزرگی در افق نمایان است که به لحاظ اجتماعی رشد فقر و شکاف طبقاتی از عناصر ثابت آن است. جمهوری اسلامی هیچ راه دیگری برای کنترل جامعه ندارد جز سرکوب امنیتی و پلیسی و استفاده از دین و دین‏گرایی و تقویت قشرهای ‏سنتی جامعه. دوم، جناحی که امروز مهار دولت و سیاست‏های دولتی را در دست گرفته، در ازای گرفتن امتیازات “خارجی” (یعنی آزادی عمل در مذاکره با آمریکا) به جناحِ مخالف در زمینه‏ی داخلی امتیاز داده است – یعنی، آزادی عمل در تقویت نظام تئوکراتیک و تشدید پدرسالاری (یعنی سرکوب زنان). سوم، جمهوری اسلامی در سطح خاورمیانه با رقبایِ اسلامیِ سرسختی چون سلفی‏ها و القاعده روبرو است که  در داخل ایران نیز پیشروی کرده‏اند. میان  جمهوری اسلامی و آنان رقابتی بر سر این که چه کسی “رهبر جهان اسلام” است درگیر است. بهای این رقابت ارتجاعی و پوسیده را زنانِ خاورمیانه پرداخته و می‏پردازند. سلفی‏ها و دیگر جریان‏های اسلام‏گرا مترصد فرصت‏اند تا پس از ایجاد رابطه میان آمریکا و جمهوری اسلامی، ادعای مسئولین جمهوری اسلامی مبنی بر “رهبری جهان اسلام” را به طرق گوناگون به چالش بگیرند.۵

امروز در ایران و سراسر خاورمیانه مبارزه و مقاومت علیه دین‏گرایی به طور لاینفک با مبارزه و مقاومت علیه پدرسالاری گره خورده است. آزادی برای زنان، به طور مشخص مترادف با خلاصی از حکومت دینی، آموزش دینی و اخلاقیات دینی که در جمهوری اسلامی حجاب اجباری نماد آن است، شده است. ماهیت جمهوری اسلامی و نظام سرمایه‏داری-امپریالیستی که ستم بر زن در ذات­شان است مبارزه برای آزادیِ زن را تبدیل به یکی از تعیین کننده‏ترین جبهه‏های نبرد علیه جمهوری اسلامی و قدرت‏های امپریالیستی کرده است.

آنچه هست و آنچه باید باشد

 

این تصور غلط که گویا “اگر رابطه با آمریکا سر بگیرد، دموکراسیِ آمریکایی و رشد اقتصادی به همراه خواهد آورد” مانند باور به “اصلاح” جمهوری اسلامی یکی از بزرگترین موانع در مقابل فعالیت‏ کمونیست‏ها برای شکل دادن به جنبشی برای انقلاب در میان توده‏های مردم شده است. مادام که بخشی از مردم از این دست توهمات و خیال­ها رهایی نیابند و به گونه­ای دیگر فکر نکنند، راه واقعیِ برون رفت از این اوضاع باز نخواهد شد. این توهمات حتا می‏توانند اشکال دیگری به خود بگیرد. در مناطقی مانند بلوچستان، خوزستان و حتا کردستان جریان‏های اسلام‏گرای جدیدی می‏توانند پرچم “محرومیت و فقر و بی حقوقی” را بلند کنند. یا جریان‏هایی از درون هیئت حاکمه‏ی جمهوری اسلامی می‏توانند با ادعای این‏که جناح‏ حاکم “آمریکایی” شده است و با نشان دادن فقری که لاجرم در پیِ هجومِ سرمایه‏های خارجی به اقتصاد به وجود خواهد آمد، بخشی از توده‏های فقیر و محروم را تبدیل به نیروی ضربت خود کرده و توده‏های مردم را به جان یکدیگر بیاندازند تا در معاملات خود با باندهای حاکم و امپریالیست‏ها به امتیازاتی دست پیدا کنند. می‏توانیم با شرایطی مواجه شویم که مانند جنگ هشت ساله‏ی ایران و عراق، میلیون‏ها نفر از توده‏های مردم نتوانند تشخیص بدهند که مردم طرفین جنگ دارای منافع مشترک هستند و نباید انتقامِ آن جنگ ارتجاعی را از یکدیگر بگیرند و یا این که در داخل کشور، توده‏های محروم و فقیر و ستمدیده به جای جنگیدن برای منافعِ مشترکِ خود، توسط باندهای مختلف قدرت به جان یکدیگر انداخته شوند، پدیده­ای که در سوریه‏ی امروز شاهد آن هستیم.

برای عوض کردن معادلاتِ ارتجاعی و دهشتناک در ایران و منطقه فقط یک راه وجود دارد: به راه انداختن جنبشی برای سرنگونیِ انقلابیِ جمهوری اسلامی زیر رهبری برنامه‏ای کمونیستی. تنها با پا گرفتن و گسترش آلترناتیو انقلابی در میان  قشرهای مختلف مردم و در اقصی نقاط کشور می‏توان به چالش خطرناکِ اوضاع کنونی پاسخ گفت. امکان و ضرورت درهم شکستن و نابود کردن جمهوری اسلامی و جایگزینی آن با دولت و جامعه‏ای کیفیتا متفاوت، باید در اذهان توده­های مردم جا باز کند. اگر این مسئله ابتدا در اذهان شمار قابل توجهی از مردم اعم از کارگران، دهقانان، زنان، خلق­های ملل تحت ستم، جوانان روشنفکر شکل نگیرد، تحقق عملی آن نیز غیر ممکن خواهد بود.

تضعیف و تزلزل آشکار جمهوری اسلامی، وضعیت نامعلوم اقتصادی، اوضاع متلاطم منطقه، ناآرامی­های سیاسیِ و اقتصادی در جهان گوش‏های زیادی را آماده‏ی شنیدن صدایی متفاوت کرده است، احساسِ ناگفته‏ای در میان قشرهای مختلف جامعه در گشت و گذار است که باید یک بار دیگر فعالانه سمت‏گیری کنند و به میدان بیایند و برای “چیزی” فداکاری کنند. ما به عنوان کمونیست­های انقلابی باید تضمین کنیم که این بار برای آلترناتیوی فداکاری کنند که منافع مشترک و رهایی‏بخششان را در بر دارد و آن را متحقق می‏کند.

در اوضاع و شرایط فعلی باید با تمام وجود برای ایجاد هسته‏ای مستحکم از انقلابیون حرفه­ای از زنان و مردان انقلابی تلاش کنیم؛ زنان و مردانی که مجهز به تئوری‏علمی کمونیسم باشند و زندگی خود را وقف مبارزه‏ی آگاهانه برای این هدف کنند. بدون پاسخ گفتن به چنین ضرورتی قادر به آن نخواهیم بود که میلیون‏ها نفر از توده‏های تحت ستم و استثمار را برای چنین انقلابی آماده کرده و آنان را در عملی کردنش رهبری کنیم.

پی نوشت ها:

*اصطلاح «روحانی گیت» در واقع اشاره دارد به ماجرای «ایران گیت». ایران گیت عنوانی بود که روزنامه­های آمریکایی در جریان افشا شدن روابط پنهان ایالات متحده آمریکا و جمهوری اسلامی ایران در سال­ ۱۳۶۵- ۱۹۸۶ و به ماجرای سفر رابرت مک فارلین به تهران دادند. این وجه تسمیه در واقع اشاره دارد به رسوایی جاسوسی ستاد انتخاباتی ریچارد نیکسون در سال­های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۵ در مجتمع واترگیت که از آن به رسوایی واترگیت نام برده می­شود. در هر دو ماجرا جناح­های رقیب در هیئت حاکمه ایالات متحده کارزار تبلیغاتی وسیعی را علیه یکدیگر به راه انداختند.

۱- در دو هفته‏ی اول اکتبر ۲۰۱۳، تضادهای درون هیئت حاکمه‏ی آمریکا در جریان “بسته شدن” ادارات دولت وابسته به حکومت فدرال آمریکا توسط اخلال اعضای جمهوری‏خواهِ کنگره‏ی آمریکا در تمدید سقف بدهی‏های دولت فدرال کاملا عیان شد.

۲-پاتریک کلاوسون در:

Optimism Present as Iranian Nuclear Talks Set to Resume

Meredith Buel–October 11, 2013

۳- شرق- علی سالم، ۷ مهر ۱۳۹۲

۴-آمارها از “مصر: انقلاب مستمر؟” نوشته‏ی ری بوش مندرج در گاهنامه‏ی اقتصاد سیاسی آفریقا، مجلد ۳۸ شماره ۱۲۸، ژوئن ۲۰۱۱ مقاله

 Ray Bush, “Egypt: a permanent revolution?,” Review of African Political Economy, Vol. 38, No. 128, June 2011

۵- سلفی‏ها پیشاپیش برای جمهوری اسلامی دردسرساز شده اند. به طور مثال، یکی از سانسورچی‏های جمهوری اسلامی در توجیه این که چرا “ممیزی” کتاب باید موجود باشد اعلام می‏کند که «جریان سلفی‏گری … تلاشش را می‏کند تا فعالیتش را در زمینه‏های مختلف نظامی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی گسترش دهند. … یک تلاش جدی الان شکل گرفته که این سلفی‏ها تمام مطالبی که خارج از ایران دارند چاپ می‏کنند به همان راحتی هم بتوانند در داخل ایران چاپ کنند.» (دکتر مطهری‌نیا در گفتگو با مشرق، ماجرای انتشار کتاب ۱۰۱ پروفسور خطرناک در آمریکا/چرا مجوز انتشار کتب مخرب باطل نمی‌شود؟

اوضاع جهان و ایران؛ گسل­های بزرگ طبقاتی اجتماعی؛ چه باید کرد؟

گزیده­ای از گزارش سیاسی پلنوم هشتم کمیته­ی مرکزی حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

در زیر گزیده­ای از گزارش پلنوم هشتم کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م.ل.م) به تاریخ فروردین ۱۳۹۲ را می­خوانید.

 

اوضاع جهان  و ایران

 تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه­داری در شکل­هایی خاص و همه جانبه، در عرصه­های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و ایدئولوژیک ظاهر می­شود: حدت یابی تضادهای اقتصادی و لاجرم سیاسی  درون امپریالیست­ها که گرایش به شکل گیری صف آرائی و بلوک بندی نظامی را در میان آن­ها تقویت می­کند؛ گسترش جهش وار فقر در سه قاره­ی آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین که تولید ثروت می­کنند و انباشته شدن هرچه بیشتر ثروت و رفاه در معدودی از کشورهای جهان که در خود آن­ها نیز فاصله­ی طبقاتی به سرعت در حال گسترش است؛ تشدید تضادهای طبقاتی درون کشورهای وابسته به نظام سرمایه­داری-امپریالیستی؛ گسترش شورش­های اجتماعی در کشورهای «عقب مانده» و «پیشرفته»؛ تشدید سرکوب و امنیتی کردن جوامع مختلف و جهان؛ تشدید پدرسالاری و دین سالاری؛ گسترش جنگ­های استعماری برای تحمیل انسجامی ارتجاعی بر جهان و بالاخره نابودی محیط  زیست که پا به پای رشد جهش­وار تکنولوژی و به کارگیری آن در چارچوب سرمایه­داری جهش­وار به پیش می­رود و هیچ اقدامی در چارچوب سرمایه­داری و دینامیک­های مخرب آن قادر به مهارِ این روند نیست.

 

خروج جهان از این بحرانِ همه جانبه و بی سابقه تا آن جا که طبقات اجتماعی درگیرند به دو صورت ممکن است: اول، از طریق راه حل امپریالیستیِ تخریب نیروهای مولده (وجه عمده­ی نیروهای مولده، انسان­ها هستند). این راه که اکنون بر جهان غالب است، فرآیند دردناکی است که اکثریت مردم جهان و محیط زیست را محکوم به نابودی کرده و در ادامه می­تواند به جنگ­های امپریالیستی با اشکال جدید و بی سابقه منجر شود که قدرت تخریب­شان حتا به مراتب بیش از جنگ جهانیِ اول و دوم باشد. دوم، راه حل انقلاب پرولتری. اوضاع، به طور عینی این راه حل یعنی انقلاب در کشورهای سرمایه­داری-امپریالیستی و کشورهای تحت سلطهی امپریالیسم را در دستور کار گذاشته است. اما این “عینیت”، با وجود آن که مرتبا خودنمایی می­کند اما تبدیل به انقلاب نمی­شود. در چند سال گذشته خیزش­های تونس و مصر و جنبش­های ضد ریاضت کشی در یونان و اسپانیا  و جنبش وال استریت در آمریکا بار دیگر ضرورت این راه حل را نشان دادند. اما آن چه مانع از تبدیل خیزش توده­های مردم به انقلاب می­شود فقدان عنصر آگاهی کمونیستی در شکل احزاب پیشاهنگ کمونیست، با برنامه­ی رهبری توده­ها در سرنگونی قهرآمیز دولت­های کهنه و با هدف استقرار دولت­های سوسیالیستی به عنوان مرحله­ی گذاری به استقرار کمونیسم در جهان است.

 

اوضاع کنونی ایران را باید در این چارچوب دید و درک کرد. همه تضادهای بنیادین جامعه به جنب و جوش و حرکت در آمده و طلب راه حل می­کنند. این­ها نتیجه کارکرد نظام استثمار و ستم جمهوری اسلامی در پیوستگی­اش با نظام سرمایه­داری جهانی است.

 

در چارچوب چنین اوضاعی در سطح بین­المللی و ایران است که اهمیت استراتژیک سنتزنوین* بارزتر می­شود. 

 

گسل­های بزرگ طبقاتی اجتماعی

 

۱ –  گسل­های طبقاتی و تشدید و گسترش فقر به عنوان شاخص آن.

 

گسترش فزاینده­ی فقر به گونه­ای است که حتا بخش­هایی از طبقات میانی به زیر خط فقر رانده شده­اند. از این فلاکت، بیشترین ضربه نصیب تحتانی­ترین طبقه و قشرهای جامعه می­شود. میلیون­ها تن از مردم مناطقی چون بلوچستان و کردستان و شمار عظیمی از ساکنین شهرهای بزرگ و شهرک­های سر بر آورده در کناره­ی شهرها پیشاپیش در اعماق فقر و محرومیت گرفتارند؛ از آب و برق دائمی محرومند، و گاز و جاده آسفالته ندارند؛ در مناطقی که حتا مدرسه نیست، مسجد و ملا و توزیع مواد مخدر به راه است؛ در شرایطی که توده­های مردم از ابتدایی­ترین حقوق مانند حق تغذیه کافی و سالم و بهداشت و آموزش محرومند، تولیدات ایدئولوژیک مسخ کننده مانند مذهب و خرافات یا اعتیاد در کنار محصولات سودآوری چون موبایل به دور افتاده­ترین مناطق صادر می­شود.

 

فقر یک گسل بزرگ طبقاتی است که جایی برای مانور ندارد. نه از طرف امپریالیست­ها، نه جمهوری اسلامی و نه اپوزیسیون­های رنگارنگِ بورژوایی مانند “سبز” و سلطنت طلب و مجاهدین و لیبرال­ها و غیره. در وعده­هایی که نیروهای اپوزیسیون ارتجاعی به مردم می­دهند سخنی از این که چگونه می­خواهند این معضل را حل کنند نیست و نمی­تواند هم باشد. زیرا برنامه و افق همه­ی این نیروها حفظ چارچوب طبقاتیِ نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی موجود است، در حالی که سرچشمه­ی وضعیت فلاکت­بار کنونیِ اکثریت مردم همین چارچوب طبقاتی است که از سال ۱۳۵۷ به این سو در نتیجه­ی ادغام دین در دولت و قرار گرفتن یک رژیم تئوکراتیک در رأس آن، ستم گرانه­تر از پیش شده است. اخراج گسترده­ی کارگران از کارخانه­جات، گرانی روزافزون ارزاق عمومی، تاثیرات عمیق و وسیع تحریم­های امپریالیستی بر اقتصاد، نابودی کشاورزی در رقابتی شکست خورده با شرکت­ها و بنگاه­های بزرگ مالی و تجاری بین المللی، نابودی صنایع و تولیدات داخلی در رقابتی شکست خورده با واردات از چین، وابستگی معیشت مردم و حیات تولیدات داخلی به دلار که نتیجه­ی وابستگی به فروش نفت در بازار بین­المللی سرمایه است؛ همه نتیجه­ی گریزناپذیر حاکمیت یک طبقه­ی استثمارگر وابسته به نظام سرمایه­داری-امپریالیستیِ جهانی است. جناح­های مختلف و اقتصاد دانان بورژوا تبیین­های مختلف از سرچشمه­های گسترش فقر و بیکاری دارند و می­گویند «تحریم»­ها، ارتشاء و فساد، سوء مدیریت عاملین عمده­ی این وضعیت هستند. اما تحریم، ارتشاء و فساد و غیره صرفا نتایج و فرآورده های نظام سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی حاکم هستند.

 

هرچند اقشار تحتانی طبقه­ی کارگر و شمار میلیونی شهرک نشین­ها و بیکاران و توده­های ساکن مناطق محروم در معرض شدیدترین تهاجم فقر قرار دارند اما کارگران شاغل نیز با هجوم سیاست­های نئولیبرالی بیش از پیش در موقعیت بی­ثباتی شغلی و فقر قرار گرفته­اند. حتی قشرهای “مرفه” کارگری مانند نفتگران و صنایع سنگین نیز در معرض نتایج اقتصادی این نظام قرار دارند.

 

هدفِ دستگاه سرکوب­گر جمهوری اسلامی از اعدام جوانان تهیدست به دلیل “زورگیری” یا “کیف دزدی” عمدتا مرعوب کردن قشرهای محروم جامعه به ویژه جوانان این قشر است که تبدیل به انبار باروت شده­اند. در عین حال، رژیم با کارزار کشتار جوانان محروم می­خواهد میان دستگاه سرکوب خود و قشرهای میانیِ جامعه که بعضا در نهایت عقب ماندگی فکر می­کنند از دست این قشرهای «خطرناک» باید به دستگاه سرکوبگر رژیم توسل جویند، وجه اشتراکی ایجاد کند.

به راه انداختن جنبشی هر چند کوچک در اعتراض به اعدام جوانان فقیر ضروری است. متصل کردن اعتراض­ها و مبارزات بخش­های شاغل طبقه کارگر با تحتانی­ترین قشرهای جامعه که در چنبره­ی بیکاری، کارهای موقت و فقر مطلق گرفتار آمده­اند و هیچ چیز برای از دست دادن ندارند، یکی از چالش­های بزرگ مقابل سازمان دادن جنبشی برای انقلاب در میان طبقه­ی کارگر است. تهیدستیِ این قشرها، به گفته­ی مارکس نیروی مخرب و انفجاری را در آنان می­پرورد که باید در خدمت انقلاب سازمان یابد. …

 

 

۲ – تشدید خشونت و ستم بر زن

 

 جمهوری اسلامی با ستم بر زن پیوندی دیرینه دارد. اما در دوره­ی اخیر شاهد تهاجمی گسترده­تر به آخرین باقیمانده­های “فضای تنفس زنان” در ایران در عرصه­های اجتماعی و فرهنگی هستیم. یورش ارتجاعی دوره­ی اخیر به زنان از طرف جمهوری اسلامی صرفا ادامه­ی یک سیاست زن ستیز ۳۴ ساله نیست بلکه در دوره­ی کنونی نقش یک اقدام پیشگیرانه را هم دارد. زیرا جمهوری اسلامی از حضور تاثیرگذار و بی­باک زنان در سال ۸۸ جمعبندی کرده است. تشدید پدرسالاری در عین حال برای محکم کردن پیوند­های ایدئولوژیک قشرهای سنتی جامعه با رژیم جمهوری اسلامی است. این رژیم همواره از تشدید ستم بر زنان برای قوام بخشیدن و هار کردن پایه­های اجتماعی خویش استفاده کرده است و برای دوران متلاطمی که در پیش است نیز از آن سود خواهد جست.  

 

به ویژگی­های دیگر نیز باید توجه کرد: تشدید ستم بر زن یک پدیده­ی جهانی است و به وضوح تبارزی خاص از تشدید تضاد اساسی عصر سرمایه­داری است. تشدید این ستم­گری شکل خشونت بدنی علیه زنان را به خود گرفته است. برای این خشونت فرهنگ سازی می­شود. این پدیده­ی جهانی مقاومتی جهانی را در مقابل خود برانگیخته که فضای بسیار مساعدی را برای شکل­گیری جنبشی برای انقلاب که پایه گسترده و عمیقی در میان زنان بیابد ایجاد می­کند. دیگر این که زنانه شدن فقر، ستم و استثمار طبقاتی و پدرسالاری را در هم می­آمیزد و این نیروی اجتماعی را بیش از گذشته در وضعیت اعتراضی قرار می­دهد.

 

بر خلاف دوره­ی انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری (خرداد ۱۳۷۶)، امروز چنین به نظر می­آید که هیئت حاکمه­ی جمهوری اسلامی خود را در موقعیتی نمی­بیند که وعده­هایی هرچند توخالی به زنان داده و بر روی این گسل اجتماعی مانور دهد. (توضیح: این گزارش قبل از انتخابات سال ۱۳۹۲ نگاشته شده است- حقیقت). این که در آستانه­ی انتخابات چه چیزی از آستین بیرون بیاورند و تلاش کنند بخشی از نیروی زنان را مهار کرده و به مجاری دلخواه جهت دهند هنوز روشن نیست. اما موضوع زنان به دلیل تداوم سرکوبگری رژیم کماکان از تضادها و کشمکش­های سیاسی بسیار مهم خواهد بود و “اصلاح طلبان” حکومتی و غیر حکومتی و جریان راست جنبش زنان (مانند جریان­هایی که حول “کمپین برای جمع آوریِ یک میلیون امضاء” گرد آمده بودند) به حول آن فعال خواهند بود. در دو دهه­ی گذشته موضوع زنان عرصه­ی مهمی برای مانوردهی امپریالیست­ها و اپوزیسیون­های ارتجاعی وابسته به آنان نیز بوده است. اگرچه تجربه افغانستان و عراق و نتایج “بهار عربی” و ارمغانی که امپریالیست­ها برای زنان به همراه می­آورند تا اندازه­ای توهمات را فرو ریخته اما این ریزش تبدیل به یک آگاهی همه جانبه نشده است. بنابراین افشا و مقابله با ترفندهای امپریالیستی و دار و دسته­های وابسته به آنها و نیروهای سازشکارِ درون جنبش زنان اهمیتی ده چندان دارد. اما این مقابله صرفا نمی­تواند یک چالش فکری باشد بلکه همزمان باید هم در صحنه سیاست به عنوان قطبی سازمان یافته– هر اندازه کوچک – با سیاست و شعارهایی روشن حضور داشته باشد که بتواند مرتبا نقش آگاهی دهنده را ایفا کند و هم مکانی باشد برای جلب و جذب نیروی زنان و در جهت ساختن یک جنبش انقلابی زنان….

 

۳- ستم ملی

 

 ستم گری ملی یک ستم ساختاری است که نظام اقتصادی-اجتماعی حاکم در ایران بر آن بنا شده است. جمهوری اسلامی بدون سرکوب جنبش­های انقلابی و اعتراضی خلق­های مناطق ملل تحت ستم نتوانست خود را تحکیم کند و امروز نیز نگرانِ حاکمیت خود در این مناطق است. مدتی است که بحث در مورد دادن یا ندادن امتیازات و حد و حدود آن به برخی مناطق ملی (مشخصا کردستان) برای نخستین بار وارد گفتمان علنی هیئت حاکمه جمهوری اسلامی شده است که بی ارتباط با جمعبندی از تجربه سوریه و موقعیت کردستان سوریه نیست. این زمزمه­ها  نشانه­ی نگرانی جمهوری اسلامی از به راه افتادن روندهای غیرقابل کنترل در این منطقه است. اما در رابطه با ملل تحت ستم بلوچ و عرب حتا از زمزمه­ی اصلاحات نیز خبری نیست و فقط صحبت بر سر کنترل و سرکوب است.

 

نیروهای ارتجاعی و امپریالیستی نیز نقشه­ی استفاده از این گسل را دارند و به همان درجه که در استفاده از این گسل موفق شوند از پتانسیل انقلابی نهفته در میان ملل تحت ستم کاسته می­شود. درگیری­های هر روزه میان نیروهای جمهوری اسلامی با نیروهای اسلامی در بلوچستان نشانه­ی چنین روندی است. مناطق ملی به دلیل چندگانه بودن تضادها (علاوه بر تضادهای طبقاتی، ستم و تبعیض ملی و مذهبی) این موقعیت را دارند که نقش ِ بزرگی در متزلزل کردن پایه­های نظام جمهوری اسلامی ایفا کنند. هم از نقطه نظر دخالت­گری نیروهای ارتجاعی منطقه و هم در صورت حضور یک قطب انقلابی و کمونیستی به عنوان نیرویی برای یک انقلاب واقعی. این نیز نمونه­ای دیگر از خطرات و چالش­ها در یکی از عرصه­های مهم مبارزه طبقاتی است و چالش بزرگی برای ما است که چگونه خطرات را خنثی کرده و از فرصت­ها برای انقلاب استفاده کنیم.

 

در این میان تحلیلی جدید از احزاب و جریان­های سیاسیِ کردستان ایران، برنامه و اهداف و سیاست های­شان ضروری است.

۴ – سرکوب عمومی

 

سرکوب عمومیِ همه­ی  قشرهای جامعه را در بر گرفته است. کارکرد سرکوب نتایجی دوگانه دارد. از یک سو به صورت عاملی منفی عمل می­کند، مردم را مرعوب و ساکت می­کند، از طرف دیگر به عنوان عاملی مثبت موقعیتی انفجاری و به شدت خشمگین به وجود می­آورد که در شرایطی معین، هنگامی که شکاف­های درون هیئت حاکمه و کل نظام آشکارتر می­شود و یا هر رخداد پیش بینی نشده­ی دیگر، قدرت این را دارد که خیابان­های شهرهای مختلف را اشغال کند و پایه گذار یک بحران انقلابی شود.

 

تشدید دین گرایی، ضرورتی خاص برای جمهوری اسلامی

 

دین به عنوان ابزار عمده­ی ایدئولوژیک جمهوری اسلامی برای دوره­هایی کارکرد موثر و وسیعی داشته است. اما در چند سال گذشته دامن زدن به آن، سیاست احاله دادن مردم به “مهدی موعود” و وعده­ی “نیک­بختی آخرالزمانی” ابعادی حیرت­انگیز یافته است. … آماج عمده­ی این کارزار محروم­ترین قشرهای جامعه­اند که فقرِ در میان آنان نیرویی انفجاری انباشت کرده است. تشدید دین­گرایی در شرایطی که اقتصاد جامعه در یکی از وخیم­ترین دوره­ها به سر می­برد، عامل کنترل کننده­ی مهمی برای رژیم است. تشدید دین­گرایی در کنار اعدام­های جوانان فقیر، قرار است نقش مهار کننده­ی این نیروی اجتماعی را ایفا کند.

علاوه بر این، یکی از شیوه­های حکومت آن بوده است که بر پایه­ی گسترش خرافه از میان فقرا نیروی ضربتی را برای خود دست و پا کند و علیه مردم یا در نزاع­های اجتناب ناپذیر میان باندهای مختلف درون حکومت مورد استفاده قرار دهد.

 

جمعبندی دیگری که جمهوری اسلامی از خیزش ۸۸ کرده است افت ایدئولوژیک در میان نیروهای پایه­ی اجتماعی­اش می­باشد. در سالیان اخیر از درجه “معنویات” پایه­ی اجتماعی رژیم بسیار کاسته شده و مزدوری جایگزین “ایمان” شده است. اما این دولت همانند دیگر دولت­های ارتجاعی و امپریالیستی نمی­تواند اهداف خود را صرفا با تکیه بر مزدوری پیش برند. هدف جمهوری اسلامی از تشدید دین­گرائی محکم کردن “هسته­ی محکم” پایه­ی اجتماعی­اش است. وجود یک قشر سنتی، بخشی از واقعیت اجتماعی است که جمهوری اسلامی همواره بر آن تکیه کرده و خواهد کرد. حتا اگر جناحی از جمهوری اسلامی از آن­ها استفاده نکند یک جناح «اسلام واقعی» سربلند می­کند و از آن­ها استفاده می­کند. مانند سلفی­ها در مقابل اخوان المسلمین در مصر و تونس.

 

علاوه بر تضادهای پیش گفته که بیان تضاد میان مجموعه­ی توده­ها با نظام حاکم است، با دو رشته تضاد تشدید یابنده­ی دیگر روبرو هستیم:

 

۱ –  تشدید تضادهای درون هیئت حاکمه­ی ارتجاعی

 

در رابطه با تضادهای درون هیئت حاکمه باید ۳ موضوع را در نظر داشت که جزو دینامیک­ها (قوای رانشیِ) این تضاد هستند:

یکم) هر یک از جناح­ها در واقع باندهای مالی- صنعتی و هم زمان امنیتی- نظامی هستند.

 دوم) همه­ی آن­ها با این یا آن مرکز قدرت بین­المللی رشته­های پیوند داشته، تضاد منافع  و راه کارهای این مراکز قدرت را منعکس می­کنند. این امر بازتابی از وابستگیِ جمهوری اسلامی به نظام جهانی سرمایه­داری امپریالیستی است.

سوم) همه­ی جناح­های حکومت با ضرورتی عینی مواجه­اند و هر یک پاسخی به این ضرورت عینی دارند. همه­ی آن­ها واقفند که جمهوری اسلامی باید رژیمِ خود را در سطوح مختلف مانند قوانین، روابط بین­المللی، شکل حکومتی، چگونگی سرکوب مردم و غیره بازسازی کند تا امکان دوام پیدا کند.

 

طبعا اوضاع جهان به لحاظ بحران اقتصادی و تضاد منافع حاد میان قدرت­های بزرگ جهان مانع از تخفیف تضادهای درون هیئت حاکمه و از موانع بزرگ در مقابل حل معضلات جمهوری اسلامی است.  این تضاد عمیقتر از آن است که دورنمای حلِ بدون دردسر داشته باشد. هر گونه تلاش برای درز گرفتن اختلاف­های درون هیئت حاکمه­ی جمهوری اسلامی، از جانب رهبر یا هر ریش سفید مرتجع دیگر می­تواند به ضد خود تبدیل شود و تضادهای درون هیئت حاکمه را به سطحی بالاتر و مقیاسی گسترده­تر براند. در انتخابات پیشارو (یادآور می­شویم که این گزارش پیش از یازدهمین دور انتخابات ریاست جمهوری نگاشته شده است – حقیقت) برای ممانعت از فروپاشی کامل، ممکن است سران رژیم دست به اقدامات پیشگیرانه­ای مانند وارد صحنه کردن امثال خاتمی بزنند یا اقدام به ائتلافی در میان باندهای مختلف هیئت حاکمه کنند که از آن طریق بتوانند بخشی از توده­های مردم را پای صندوق­های رأی بکشند و انتخاباتی نسبتا آرام برگزار کنند. [ این مساله در عمل با روی کار آوردن روحانی اتفاق افتاد – حقیقت] سخنان برخی از عناصر کلیدی هیئت حاکمه در مورد “فتنه گر” نبودن موسوی و کروبی و بحث­هایی مانند بیرون آوردن آنان از “حصر خانگی” بیان چنین تحرکاتی است.

 

۲ –  تشدید تضاد میان امپریالیست­ها و جمهوری اسلامی

 

به طور عینی “حل مسئله ایران” می­تواند راه نجاتی برای امپریالیسم آمریکا در باتلاق خاورمیانه باشد. امپریالیسم آمریکا پس از سقوط رژیم شاه برای پر کردن جای خالی ایران در پیمان­های منطقه­ای، اتحادی میان ترکیه و اسرائیل به وجود آورد و کشورهای خلیج را از حالت “کمپانی­های نفتی” بیرون آورده و تبدیل به یکی از مراکز فرماندهی سیاسی- نظامی خود در منطقه کرد؛ به طوری که ارتش عربستان و واحدهای ضد چریکی قطر خدمات نظامی مهمی را برای فعالیت­های امپریالیسم آمریکا در منطقه ارائه می­دهند.

 

با وجود این، آمریکا برای خلاصی از باتلاق خاورمیانه نیاز به ایران دارد. آمریکا مصمم است در درجه اول با فشار دادن گلوی جمهوری اسلامی (از طریق تحریم نفتی و عملیات خرابکاری و …) به این هدف برسد. اما اقدامات آمریکا در این عرصه­ها مرتبا با سدها و موانعی مواجه می­شود که مربوط به موقعیت تضعیف شده­اش در میان قدرت­های بزرگ جهان است. آمریکا اعلام کرده است که اگر از این راه به جائی نرسد با گزینه­ی نظامی پیش خواهد رفت اما در این زمینه نیز با تضادهای غیر قابل حل روبرو است و وارد شدن به جنگ در ایران در تضاد با استراتژی نظامی- امنیتی فعلی­اش می­باشد که مرکز ثقل آن در اقیانوس آرام قرار دارد.

 

در هر حال آمریکا نه می­تواند ایران را از دست بدهد و نه می­تواند با جمهوری اسلامی به همان صورت که هست بسازد. در وضعیتی که راه حل “ایده آلی” برای آمریکا موجود نیست برخی محافل هیئت حاکمه­ی آمریکا امید خود را به تلاطم­های اجتماعی بسته­اند که مانند مصر توده­های مردم بلند شوند و رژیم را براندازند تا امکانی برای آمریکا و نیروهای وابسته بدان فراهم شود که در عین حفظ ستون­های نظام حاکم در ایران، ائتلاف جدیدی از طبقات اسثتمارگر را به قدرت برسانند. تدارک آنان برای چنین سناریوئی کمک به شکل­گیری “آلترناتیو”­های بورژوائی و هم چنین عضو گیری از میان نظامیان و تکنوکرات­های جمهوری اسلامی است. [برای بحث در مورد روابط جدید میان جمهوری اسلامی و آمریکا به سرمقالهی همین شماره رجوع کنید – حقیقت]

 

آلترناتیوهای ارتجاعی، تحرکات اپوزیسیون ارتجاعی

 

(برای چارچوبه­های اصلی این مبحث مطالعه­ی مجدد سر مقاله حقیقت ۶۱ را پیشنهاد می­کنیم).

در کانون سیاست­ها و آلترناتیوهای ارتجاعی (که بیان سیاست و آلترناتیو جناح­های مختلف هیئت حاکمه­های امپریالیستی است) دو عنصر وجود دارد: ۱ – پیش برد راه کارها و تاکتیک­هایی که به هر صورتِ ممکن مانع از درهم شکسته شدن کامل پایه­های نظام جمهوری اسلامی در این منطقه­ی پر آشوبِ جهان بشوند. ۲ – خلق افکار و دامن زدن به این توهم که گویا برای خلاصی از وضع موجود هیچ راهی نیست مگر توسل جستن به امپریالیست­ها.

اما همین امر که آلترناتیوهای مختلف برای جامعه وارد صحنه­ی سیاست شده­اند و این واقعیت که همه­ی نیروهای طبقاتی و اجتماعی احساس می­کنند در وضعیت کنونی تغییری صورت خواهد گرفت، اوضاع را برای ما نیز در به میدان آوردن راهِ انقلابی به عنوان تنها راه واقعی برای تغییر شرایط به نفع اکثریت توده­های مردم، بسیار مساعد می­کند. اوضاع بسیار پر خطر است اما عنصر بسیار مثبت اوضاع در آن است که امکان مقابله و مقایسه دو نوع آلترناتیو – یعنی آلترناتیو کمونیستی در برابر آلترناتیوهای ارتجاعی و امکان دامن زدن به یک بحث همگانی بر سر چه دولتی؟ کدام نظام سیاسی؟ چه قوانینی؟ چه جامعه­ای؟ با کدام رهبری؟ را به طور فزاینده­ای فراهم می­کند. فرصتی است  غنیمت شمرده برای این که بتوانیم امروز و در شرایط پیشاوری به طور نافذ و پرقدرت، برنامه و راه یک انقلاب کمونیستی و مختصات نظام آینده و حکومتش را به میدان بیاوریم و تبدیل به آگاهیِ شمار فزاینده­ای از توده­های مردم کنیم.

 …

 

 تاثیرات این اوضاع بر روحیه توده­ها

 

پیچیدگی اوضاع، روحیات معینی را در میان توده­ها ایجاد می­کند. در شرایط فقدان یک قطب کمونیستی، روحیه­ی استیصال و احساس ناتوانی در برابر قدرت­های بزرگ­تری که صحنه گردان­اند در میان مردم رشد می­یابد. روحیه منتظر “منجی” بودن، امید بستن به اینکه “مصلحی” از درون جمهوری اسلامی بیرون بیاید (مانند دوره­ی خاتمی یا انتخابات ۸۸ و حضور موسوی) گسترده است. گرایشات خود به خودیِ تطبیق دادن افق خود با “دو پوسیده” (تن دادن به جمهوری اسلامی یا دست یازیدن به درگاه امپریالیست­ها) عمل می­کند.

 

گرایش به سوی دمکراسی امپریالیستی در برابر دین سالاریِ جمهوری اسلامی به ویژه در میان جوانان نفوذ و جذابیت زیادی دارد. در شرایطی که توده­های مردم مواجه با یک بدیل انقلابی نیستند از نظر آن­ها تنها بدیلِ دم دست همان است که رسانه­های خبری امپریالیستی رواج می­دهند. هرچند وجود چنین روحیاتی در میان نیروهای اجتماعی مختلف متفاوت است اما بیان یک وضعیت نسبتا عمومی در اوضاع فعلی است.

 

اما این گرایشات بر بستر افزایش نفرت از رژیم و بی اعتمادی به آن رشد یافته است. در نتیجه با سر رسید بحران­ها و آشکار شدن بی اعتباری و ضعف مرتجعین خمودگی و رخوت و استیصال می­تواند به سرعت جای خود را به شورشگری و مبارزه دهد. بنابراین تأثیرات این اوضاع بر روحیه­ی مردم را باید دوگانه و متناقض دید. از یکسو در سطح رخوت، استیصال دیده می­شود و از سوی دیگر نیاز و خواست به تغییرات رادیکال و انقلابی در اعماق موج می­زند.

 

کل این وضعیت ضرورت­های عاجلی را از نقطه نظر کار ایدئولوژیک و سیاسی و سازمانیِ مستمر و پر شتاب در برابر ما قرار می­دهد.

 

 

اضطرار اوضاع و امکان ِ شدن

 

امکان فروپاشی نظام جمهوری اسلامی را حتا سران رژیم می­بینند. کارکرد نظام و تضادهای آن توده­های مردم را به میدان سیاست می­کشد و آنان را وادار می­کند تا سیاسی باشند و موضع گیری کنند. اما کدام سیاست و کدام سمت و موضع؟ طبقات ارتجاعی تلاش می­کنند تا مُهر خود را بر اوضاع کنونی بزنند. خطر بزرگ در آن است که صحنه گردان­های ارتجاعی، میدان سیاست و تئوری و پراتیک را اشغال کنند، بخشی از توده­ها را به سیاهی لشگر ارتش­های امپریالیستی و ارتجاعی تبدیل کنند.

 

اما اعلام اضطرار، هم زمان اعلام فرصت و شانس نیز است. فرصت­های گسترش یافته برای آن که بتوانیم از ضعف دشمن و تضادهای عدیده اش استفاده کنیم و جسورانه، خط و سیاست و بدیل کمونیستی را به میدان بیاوریم. آن را با توده­های انقلابی پیوند بزنیم و در دل چنین اوضاعی یک قطب انقلابی کمونیستی را شکفته کنیم. فرصتِ این که با به کار بست خط و دورنمای کمونیستی­مان جهشی در وضعیت حزب از نقطه نظر نفوذ در میان بخش­هایی از توده­ها و از نقطه نظر تبدیل کیفیت خطی­مان به کمیت به وجود آوریم، افزایش یافته است.

 

امکان دارد که جامعه در دوره آتی وارد یک بحران انقلابی شود؛ به همان معنای علمی و معتبری که لنین تشریح کرد:«پائینی­ها دیگر نتوانند وضع سابق را تحمل کنند و بالایی­ها نیز دیگر نتوانند به سیاق سابق حکومت کنند». امروز هنوز “بالایی”ها ذخایری برای “توانستن” دارند. یکی از مهم­ترین ذخایر آن­ها رویکردهای متناقض امپریالیست­ها و رقابت­های درونی آنان در ارتباط با ایران است. یک ذخیره دیگر جمهوری اسلامی “اصلاح طلبی” و جناحین مربوطه­ی آن در داخل یا خارج از حکومت است. اینان نقش بسیار مخربی در تولید توهماتِ خطرناک مبنی بر امکان “اصلاح نظام” و دامن زدن به آن ایفا می­کنند و این بینش در میان مردم، به ویژه در میان طبقات میانی و مرفه جامعه فراگیر است. اما همه این تصورات می­توانند در بزنگاه­های بحرانی تضعیف شوند. تجربه­ی مصر قابل بازبینی است. بحران خبر نمی­دهد که چه زمانی فرا می­رسد اما طلایه­های آن را می­توان در اوضاع دید. اگر در مصر در فاصله کوتاهی بحران “بی خبر” از راه رسید (و با دخالت امپریالیست­ها به راه دیگری به جز سرنگونیِ کامل نظام حاکم کشیده شد) در ایران نیز پایه­های عینی شکل گیری چنین بحرانی، اگر نه بیشتر از مصر به وضوح موجود است.

 

اما هر بحران انقلابی منجر به اوضاع انقلابی نمی­شود. شکل گیری اوضاع انقلابی نیازمند وجود نیروهای کمونیست انقلابی و مهم­تر از همه حزب پیشاهنگ کمونیست در صحنه است. اگر در مصر یک نیرویی کمونیستی آماده- آماده از لحاظ سیاسی و عملی و تشکیلاتی- موجود بود حتا اگر نمی­توانست مانع جلوگیری از روندهایی شود که شد اما می­توانست با پیش گذاشتن دورنما و خط کمونیستی و پیوند با بخش­هایی از توده­ها بر اساس چنین خطی، یقینا در دوره­های آتی تحولات مصر نقش آفرینی کند و در کلیت­اش مسیر دیگری را مقابل جامعه باز گشاید.

 

همین وضعیت در مقابل ما است. اگر نتوانیم از فرصت­هایی که اوضاع مقابل­مان قرار داده بیشترین استفاده را ببریم، در به همان پاشنه سابق خواهد چرخید. حتا اگر شکل ها تغییر کنند، هرم قدرت سیاسی گسترده­تر شود، ولی فقیه “فقط سلطنت کند و نه حکومت” و یا حتا اگر جامعه در نتیجه روندهایی خودبخودی ویا آگاهانه درگیر یک جنگ داخلی ارتجاعی شود [که همه­ی این­ها فاکتورهایی واقعی در اوضاع هستند] چیزی از این واقعیت که دور دیگری از ستم همراه با سرخوردگی و یأس آغاز خواهد شد کم نخواهد کرد.

 

در واقع موضوع سخن­مان عمیق­ترین ضرورتِ امروز است که باید بیش از بیش نقطه­ی اتکای ما گردد. ضرورت انقلاب کردن و ساختن دنیایی بنیادا و کاملا متفاوت و بهتر یک واقعیت عینی در ایران و سراسر جهان است. هم زمان وجود خط کمونیستی و رهبری کمونیستی که می­تواند و باید کلیت خود را به اوضاع کنونی ترجمه کند و به کار ببرد نیز یک واقعیت است. دشواری­ها و پیچیدگی­ها بسیار است. اما نکته در آن است که نقطه عزیمتِ همیشگی ما باید این ضرورت و امکان باشد. یکی از عناصر مهم فلسفی در سنتزنوین رفیق آواکیان موضوع آزادی است که در تشخیص ضرورت و تغییر آن نهفته است. بزرگ­ترین آزادی ما در قدرت خط کمونیستی برای تغییر جهان و انسان­ها است. به ویژه زمانی که تنش­های بزرگ اجتماعی آغاز می­شوند درک این مساله از اهمیت زیادی برخوردار است. این نکته­ای بسیار مهم در جهت­گیری و روش شناسی است.

 

باید به حداکثر تلاش کنیم تا مسیری که به “ناگزیر” در برابر مردم نهاده شده را عوض کنیم و انقلاب را در مرکز صحنه قرار دهیم. این کار جز از طریق تبلیغ و ترویج خط و برنامه­ی کمونیستی و سازماندهی حول آن و به جریان انداختن موج­های نوین و “خلاف جریان”، میسر نیست.

 

بگذارید فصلی را با عنوان زیر را در این جا باز کنیم:

 

ما، انقلاب ۵۷ ، انترناسیونالیسم پرولتری

 

در انقلاب ۵۷، که سریعا به ضد انقلاب تبدیل شد، ما کمونیست­ها نتوانستیم رسالت تاریخی خود را به انجام برسانیم و از فرصت­های طلایی که انکشاف اوضاع سیاسی و گذر پر شتاب آن به یک بحران انقلابی مقابل روی مان قرار داده بود بهترین استفاده را بکنیم و ایده و عمل کمونیستی را آنطور که شایسته و بایسته نیرویی کمونیستی است به میدان بیاوریم. نتوانستیم بدیل کمونیستی را در برابر نظام اسلام­گرای جمهوری اسلامی قرار دهیم و توده­های کارگر و دهقان و زحمتکش، زنان و خلق­های ملل تحت ستمِ به پا خاسته را در مسیر رهایی کامل، رهبری کنیم. مشکلِ این ناتوانی، نخواستن نبود که فعالیت و فداکاری یاران ما فراموش ناشدنی است و درس آموز، بلکه مساله فقدان خط ایدئولوژیک و سیاسی صحیح و روشن بود که متمرکز شد در کم رنگ شدن وظیفه­ی مرکزیِ سرنگونیِ انقلابی دولت کهنه و استقرار دولت نوین. نیرو فراوان بود و سراسری. اما به گونه­ای شگفت­انگیز آموزه­ی مائو تسه دون را مبنی بر این که «اگر خط ایدئولوژیک سیاسی درست باشد سربازان بسیاری جذب خواهد کرد و اگر نادرست باشد بسیار از کف خواهد داد» را به نمایش گذاشت. ما به دلیل اشتباهات خطی در درجه­ی نخست و به دلیل بی­تجربگی در درجه بعد قادر نشدیم از آن اوضاع مساعد بیشترین بهره را برای پیشبرد انقلاب پرولتری ببریم. اگر در آن گرهگاه بحرانی با این هدف دست به مبارزه می­زدیم  شاید مسیر تاریخ ایران و منطقه تغییر می­یافت. اما توان آن را نداشتیم و این ناتوانی عمدتا از نداشتن خط صحیح و روشن سرچشمه می­گرفت.

 

نتیجه چه شد؟ کشور تبدیل به پایگاه و مرکز ارتجاع و اسلام­گرایی در منطقه شد. شور و شوقی که در نتیجه­ی قیام و خیزش توده­ها در ایران در میان ستمدیدگان منطقه و جهان به وجود آمده بود با نتایج ضدانقلاب ۵۷ تبدیل به یأس و سرخوردگی شد. یک نتیجه­ی مشخص و دردناک آن این بود که بسیار توده­هایی که در صورت پیروزی یک انقلاب واقعی تحت رهبری کمونیست­ها در ایران می­توانستند در کشورهای خود- به ویژه کشورهای همسایه – مبارزینِ ارتش­های انقلابی گردند، به نیروی ضربت عقب مانده­ترین نیروهای تاریخ تبدیل شدند. خشم و عصیان­شان در برابر امپریالیسم ذخیره­ی نیروهای اسلام­گرا شد. این تجربیات یک بار دیگر نشان می­دهد که جهانِ کنونی با اجزاء گوناگونش به شدت در هم ادغام شده و تحولات و تلاطمات هر کشور و نتایج آن به سرعت تأثیرات سیاسی و روحی روانی­اش را بر یکدیگر می­گذارد. بنابراین ما نه تنها در برابر ستمدیدگان ایران مسئول هستیم بلکه وظیفه­ی دشوار جبران آن شکست نیز بر دوش ما است. چرا که شکست آن انقلاب و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی عواقب بسیار دهشتناکی برای مردم ایران و منطقه به همراه داشت. امروز سوال این است: آیا توده­های ستمدیده­ی ایران می­توانند پرچمدار مبارزه­ی انقلابی علیه دو نظام پوسیده و منسوخ سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی که دو قطب امپریالیسم و اسلام­گرایی بیان مشخص امروزین آن هستند، بشوند؟ آیا ما کمونیست­ها می­توانیم بر بستر اوضاع عینیِ پر تلاطم کنونی توده­های مردم را در جهتی دیگر به جز این دو جهت (سویه­ی این دو پوسیده) رهبری کنیم و طلایه­دار موج دوم انقلابات پرولتریِ جهان در این منطقه باشیم یا نه؟ آیا می­توانیم وظیفه­ی انترناسیونالیستی­مان را که هیچ چیز کمتر از به سرانجام رساندن انقلاب در ایران (به عنوان “سهم” ما از انقلاب جهانی) نیست و استفاده از این برای گسترش انقلاب جهانی پرولتری انجام بدهیم یا نه؟

 

سنتزنوین از کمونیسم در کجای این وظایف قرار دارد؟

 

به وظایف امروز، باید از بلندای سنتز نوین کمونیسم که توسط رفیق آواکیان پیش گذاشته شده است بنگریم تا بتوانیم خط ایدئولوژکی و سیاسیِ صحیحی را برای انقلاب تضمین کنیم. سنتزنوین هم مساله­ای تئوریک است و هم مسئله­ای پراتیکی. کانونِ سنتز نوین، ارایه­ی الگوی نوینی از جامعه­ی سوسیالیستی آینده است: هدف آن، خصلت طبقاتی و کارکرد دولت آن، تدوام این الگو با الگوهای سوسیالیستی گذشته و گسست­های­اش از آن الگوها، راه دست یافتن به جامعه­ی سوسیالیستی و گذر از آن به کمونیسم جهانی است. هدف ما از نگاه به گذشته­ی انقلابی و دو تجربه عظیم ساختمان سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و چین و جمعبندی از دستاوردهای درخشان آن و هم زمان جمعبندی از اشکالات آن­ها ساختن آینده­ای بهتر از آن جوامعی است که طبقه­ی ما در اولین گام­های خود برای گذراندن جامعه­ی بشری به ورای نظام طبقاتی برقرار کرد. امروز، بدون داشتن وضوح بر سر این هدف نمی­توان جنبشی ساخت که کیفیت مبارزه برای آن هدف را داشته باشد. سنتزنوین برای مقابله با وضعیتی است که جنبش کمونیستی تبدیل به جنبش مقاومت شده است حال آن که باید جنبشی باشد برای انقلاب کمونیستی، استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیسم. وظیفه­ی کمونیست­ها ساختن جنبش­هائی که از درون آن ممکن است انقلاب بیرون بیاید نیست بلکه ساختن جنبشی برای انقلاب است. جنبش­های مقاومت که از گوشه­های مختلف و توسط  قشرهای مختلف به راه می­افتد خواست­های عادلانه دارند. اما وظیفه­ی کمونیست­ها دست و پا زدن در چارچوب آن­ها نیست. بلکه باید هر یک از این جنبش­ها را که پتانسیل دارند از جاده­ی خود به خودی­اش منحرف کرده وبه جاده­ی سرنگونی انقلابی دولت­های حاکم بیاندازد. (در این زمینه رجوع شود به سر مقاله­ی حقیقت شماره ۴۹ با عنوان «کمونیسم بر سر دو راهی: پژمردگی یا شکوفایی» و هم چنین سلسله مصاحبه­هایی که در چند شماره­ی نشریه حقیقت با عنوان “کند و کاو در سنتزنوین” انتشار یافت).

 

بنابراین:

۱ – سنتزنوین بیان کیفیت نوین حزب ما و کیفیت نوین جنبش کمونیستی بین­المللی است. آثار سنتزنوین باید مطالعه و بحث و تبلیغ و ترویج شود. … در جدل­های فکری که در میان روشنفکران بر سر سوسیالیسم و انقلاب درگیر است استفاده از سنتزنوین و معرفی آن وظیفه­ی ما است. این تئوری­ها در کار توده­ای به طور زنده و عمدتا در رابطه با نقد وضع موجود و الگوی جامعه­ی سوسیالیستی، گذشته و آینده­ی آن می­توان پیش کشید و بحث کرد. در این پروسه است که خودمان هم عمیق­تر آن را درک کرده و به کامل­تر شدنش می­توانیم کمک کنیم.

 

۲- تبلیغ و ترویج  درک صحیح از سوسیالیسم، خصلت و تضادهای آن، تجربه­ی سوسیالیسم در شوروی و چین (دستاوردهای آن­ها و گسست­هائی که سنتزنوین از آن­ها می­کند) و  الگوی رهائی بخش­تری که سنتزنوین ارائه می­دهد، یک وظیفه­ی مهم است. از فرصت­هائی که رخدادهای سیاسی به دست می­دهد برای طرح نافذ، مستدل و زنده­ی آن می­توانیم و باید استفاده کنیم. این، ضرورت دوران است. ظهور انواع و اقسام مدل­های “سوسیالیسم” و “دولت گذار” و غیره هیچ نیست مگر پاسخ­های غلط به یک ضرورت عینی و مادی و تاریخی. سنترنوین به این ضرورت پاسخ صحیح می­دهد و قدرت و بُرائی­اش از همین جا بر می­خیزد که ضرورت را تشخیص می­دهد و پاسخی می­دهد که می­تواند ضرورت را تغییر دهد. در نتیجه دارای قدرتی رهایی­بخش است.

 

۳ – سنتزنوین معیاری است برای محک زدنِ تبلیغ و ترویج کمونیستی­مان- در تبلیغ و ترویج نوشتاری یا شفاهی و در پراتیک. به طور نمونه معنایِ عملیِ اثر “چه باید کرد غنی شده” (اثری از باب آواکیان) آن است که جنبش­هایی که به راه می­اندازیم و یا در آن­ها دخالت­گری می­کنیم آیا با افق و دورنمای ساختن انقلاب و راه انقلابی است یا این که به آن­ها به صورت “جنبش­های مقاومت” که انقلاب را “خواهند زایید” می­نگریم؟ البته نباید به این “معیار” مکانیکی نگاه کنیم و مکانیکی به کار بریم. این کار باید به شکل زنده و مستدل انجام شود و نه تکرار دگماتیستیِ اهمیت سنتزنوین.

 

۴ – حزب ما وظیفه دارد که در مبارزات خطی در جنبش انقلابی انترناسیونالیستی (ریم) و هم چنین در جنبش چپ به طور کلی فعالانه دخالت­گری کند و بر پایه سنتزنوین به نقد و بررسی جریانات و گرایشات تاثیر گذار و با نفوذ دست بزند. …

 

۵ – آثار رفیق باب آواکیان که درون آن­ها از زوایای مختلف سنتزنوین کمونیستی را جلو می­گذارد بسیار انبوه­تر از آن است که تا به حال ترجمه کرده­ایم. لازم است که رفقایی که امکان ترجمه دارند این امر مهم را محکم­تر در دست بگیرند.

۶ – باز تدوین استراتژی انقلاب در کشورهای تحت سلطه و به طور خاص ایران از وظایف دوره­ی آینده است. برخی خطوط کلی مهم را با توجه به واقعیت­های جامعه می­توان پیش گذاشت و در طول راه مرتبا آن­ها را دقیق­تر کرده و در معرض آزمون پراتیکی گذارد.

 

چند موضوع  و سوالی که باید بررسی شوند عبارتند از: ۱- تغییرات جمعیتی روستا و شهر، ترکیب طبقاتی و تقسیم بندی­های شهری (شکل گیری شهرک­ها، حاشیه­ها و ترکیب طبقاتی در هر یک، تضادهای طبقاتی- اجتماعی در چه مسائلی فشرده می­شود وغیره)؛ تغییرات در روستاها از شیوه­های تولید و استثمار گرفته تا زنانه شدن کار در روستاها. ۲- تاثیرات این تغییرات بر استراتژی انقلاب در مقایسه با “قیام و جنگ داخلی” در روسیه، “جنگ درازمدت محاصره شهرها از طریق دهات” در چین و به ویژه با آن چه در برنامه­ی حزب­مان تبیین شده است؟ در این بررسی­ها لازم است به طور خاص به این سوال جواب دهیم که آیا خصلت اساسی راه انقلاب در ایران، جنگ درازمدت انقلابی است؟ چگونه می­توان آن را آغاز کرد و تداوم بخشید، چگونه گسترش داد و بالاخره به فرجام پیروزمند رساند؟ (به عبارت دیگر گذر از سه مانعِ شروع کردنِ جنگ، گسترش آن و بالاخره به فرجام پیروزمند رساندن آن کمابیش دارای چه شکل­هایی خواهد بود و برای پریدن از روی هر یک از موانع فوق چه تضادهایی را باید حل کنیم؟) ۳- تاثیرات تغییرات جمعیتی (دموگرافیک) بر برنامه­ی سیاسی- اجتماعیِ جنگ درازمدت خلق (در مقام مقایسه با جنگ درازمدت خلق در چین بر پایه­ی انقلاب ارضی که مبارزه طبقاتی در روستا را خطاب قرار می­داد). ۴- کدام مناطق را می­توان کماکان به عنوان “مناطق دور دست” که نیروهای دشمن در آن جا ضعیف هستند ارزیابی کرد و آیا می­توان برای مرحله­ی آغاز جنگ یا برای عقب نشینی در آن­ها مکان یابی کرد؟ جا به جائی مرکز ثقل شهر- روستا محتملا چگونه است (به طور مثال، در مقایسه با انقلاب روسیه، چین و نظرات حزب کمونیست پرو). ۵- ادغام عمیق­تر و گسترده­تر ایران با کشورهای همسایه چه تاثیری بر این استراتژی می­گذارد و در کار امروزمان چه نقشی دارد؟ (به طور مثال چه درس­هائی را از جنبش کردستان و استفاده­اش از مرزها می­توان آموخت و چه چیزهائی را باید نقد کرد و نیاموخت؟)

 

۷ – بررسی برنامه حزب در زمینه­ی ساختار اقتصادی-اجتماعیِ جامعه برای ارائه­ی چارچوبه­ای درست­تر و منطبق­تر بر واقعیت بسیار ضروری است. منظور از این مساله شناساییِ هر جزء از ساختار نیست بلکه به طور عمده تحلیل از آن رشته تغییراتی است که نتایج عملی و عینی برای استراتژی انقلاب و سازمان­دهی اقتصاد در دولت نوینِ آینده دارد. روشن­تر کردن دوستان و دشمنان انقلاب، مساله­ی شهر و روستا و مراکز ثقلی که در دوره­هایی جابجا می­شوند و موضوع قیام.

 

در این زمینه به موضوعات زیر توجه شود: ۱- بررسیِ الگوی تئوریک حزب ما در تدوین خصلت جامعه. به طور مثال دیالکتیک میان سرمایه­داری و فئودالیسم را در صورت­بندی اقتصادی جامعه ایران چگونه تبیین کردیم؟ این تبیین تا چه اندازه واقعیت عینی را بازتاب می­دهد و تا چه حد و در کجا بازتاب نمی­دهد؟ این نظریه دارای وجوه عمده­ی زیر است: صورت­بندی اقتصادی- اجتماعی ایران را ترکیب شیوه استثمار سرمایه­داری و بقایای فئودالی در زیربنای اقتصادی ایران رقم می­زند. برنامه­ی حزب این کلیت را “نیمه فئودالی” تبیین کرد به این معنا که استفاده از شیوه­های استثمار فئودالی بخشی از دینامیک سرمایه­داری بوروکراتیک را تشکیل می­دهد اما نیمه فئودالیسم غالب است چون شیوه­ی استثمار فئودالی در اشکال جدید و تغییر یافته (مانند رابطه­ی میان مالکیت­های کوچک معیشتی و مالکیت­های بزرگ که به طور سرمایه­داری بهره­برداری می­شوند، کار مقید و غیره) غلبه دارد. ۲- ادغام تبعی اقتصاد در نظام جهانی و تاثیرات آن بر روابط اقتصادی- اجتماعی داخلی. ۳- بررسی روش شناسی ما در تبیین صورت­بندی اقتصادی- اجتماعی جامعه ایران. ۴- برمبنای تحلیل ما از این خصلت ما نتیجه گیری­هائی برای دگرگونی انقلابی جامعه کردیم. به طور مثال اینکه “زمین از آن کسی است که روی آن کار می­کند” قوه­ی محرکه­ی مبارزه طبقاتی در روستا، سنگ بنای ریشه­کن کردن فئودالیسم و احیای کشاورزی در دولت دیکتاتوری پرولتاریا است. این برنامه تا چه حد درست است؟ ۵- تبیین برنامه در مورد ترکیب طبقاتی این ساختار تا چه حد درست است؟ (برای جزئیات بیشتر به بخش “چهره ایران معاصر” در برنامه حزب کمونیست ایران (م.ل.م)، در تارنمای حزب، در بخش “در باره ما” رجوع کنید). http://cpimlm.com/aboutusf.php?Id=3

 

“واقع بین باش! غیر ممکن­ها را طلب کن!”

 

سطح توقعات را بالا ببریم

 

چندین دهه شکست جنبش انقلابی و جنبش کمونیستی و رواج انواع و اقسام تفکرات بوژوا دمکراتیک و رفرمیستی در جنبش­های مترقی و ضد رژیمی، سقف خواسته­ها و افق­ها را به شدت پائین آورده است. از آرمان گرایی­هایی کمونیستی ظاهرا “گرد و خاکی” بر جای مانده است و جای آن را “واقع­بینی” ایده­آلیستی پر کرده است. جرأت پرواز به قله­ها، جای خود را به انطباق­گرایی داده است. تاریک اندیشی جای روشن­بینی انقلابی را گرفته است. ما کمونیست­های انقلابی به شدت زیر فشار هستیم. بلندگوهای بورژوازی بین المللی، در هماهنگیِ حیرت آوری بی­وقفه با صدایی گوش­خراش «مرگ کمونیسم و مرگ انقلاب» را به توده­های مردم جهان اعلام می­کنند. موجودیت جمهوری اسلامی و همین واقعیت که ۳۴ سال عمر کرده و با وجود ستمگری­هایش سرنگون نشده است فشار دیگری است. این واقعیت که جنگ خلق­های انقلابی در پرو و نپال به فرجامی تلخ و فاجعه­بار رسیدند فشار خاصی است نه فقط بر مائوئیست­ها بلکه بر همه­ی کسانی که مشتاق تغییر جهان هستند. در هر فعالیتی مرتبا با فلسفه­ی ارتجاعیِ پراگماتیستیِ «واقع بین باش! ممکن­ها را طلب کن!» روبرو هستیم. این واقعیت که در این کشور و آن کشور توده­ها هم چنان به سیاهی لشگر نیروهای ارتجاعی تبدیل می­شوند و هورا کش “موسوی”ها و “اوباما”ها می­شوند یک فشار واقعی است. این واقعیت که نیروی بسیار کوچکی هستیم و آلترناتیوهای بورژوایی قدرتمندی از نقطه نظر قوای انسانی، امکانات، تدارکات و… در برابرمان قرار گرفته فشاری عینی است. این واقعیت که پس از سرنگونی دولت دیکتاتوری پرولتاریا درچین چندین دهه است که ضدانقلاب بر جهان حاکم شده است، واقعیتی نفس­گیر است. نتیجه­ی همه­ی این فشارها در شرایطی که تحلیل علمی از این واقعیت و نتیجه­گیری ضرورت و امکان تغییر انقلابی و ساختن دنیایی دیگر کمرنگ شود چه خواهد بود؟ افسردگی و انفعال! رقیق کردن خط برای منطبق شدن با “روح زمانه”. باید از خود بپرسیم: آیا ما نیز مانند بسیاری از دوستداران صمیمی کمونیسم، آن را ایده­ی زیبا و ناشدنی و در بهترین حالت متعلق به آینده­های دور دست می­دانیم؟ یا قادریم ببینیم که پایه­ی مادی برای رسیدن به آن بیشتر از همیشه فراهم شده است، که تکامل جامعه بشری امروز به جایی رسیده است که برای نخستین بار امکان محو روابط ستم و استثمار فراهم شده است؛ شرایط و پتانسیل­هایی در جهان و ایران موجود است که می­تواند اساسی­ترین نیازهای بشریت را برآورده و شکوفا کند به گونه­ای که تا قبل از این امکانش نبوده است و این پتانسیل­ها فقط با انقلاب متحقق می­شوند.

 

اگر این حقیقت را قبول داریم سوال این جا است که این حقیقت در کار امروز ما چه انعکاسی پیدا میکند؟ در تبلیغ و ترویج ما که در واقع صحبت­های ما با توده­ها است چه جایگاهی دارد؟ در الهام بخشیدن به توده­های تحت ستم و استثمار چه جایگاهی دارد؟

 

رفقا! ما در این جا در حال صدور یک “بیانیه­ی ایدئولوژیک” بدون اتکا به پایه­های مادیِ اوضاع نیستیم. اگر این تحلیل را داشتیم که دوران جدیدی از رونق اقتصادی و بازسازی سرمایه و تثبیت و افول و کاهش موقتیِ تضادهای بنیادین نظام سرمایه­داری و یا درون نظام جمهوری اسلامی آغاز شده است، مسلما این گزارش را به گونه­ای دیگر تهیه می­کردیم. هرچند در چنان شرایطی نیز باید تلاش می­کردیم تا “مارکس گونه” به جستجوی این می­رفتیم که “موش کور” تاریخ چگونه باید نقب بزند و راه برای یک انقلاب کمونیستی بگشاید. خوشبختانه ما در چنان شرایطی قرار نداریم. اما پوسیدگیِ جنبشِ قدیم در شرایطی که هنوز جنبشِ نوین در تقلای زاده شدن دست و پا می­زند تاثیراتِ منفیِ ایدئولوژیک و سیاسی­اش را بر روی ما هم می­گذارد. پس باید با ذهنی دینامیک و علمی، فضای مه آلود را بشکافیم و ضرورت را ببینیم، آگاهانه خلاف جریان حرکت کنیم و اوضاع را تغییر دهیم.

 

آرزوها و/ یا آرزوهای منطبق بر واقعیت

 

بگذارید از مقاله­ی حقیقت شماره ی ۴۹ با عنوان “کمونیسم بر سر دو راهی: پژمردگی یا شکوفایی” نقل قولی بیاوریم. آن جایی که  گفته می­شود:

«غلبه­ی بیش از سی سال ضد انقلاب در سطح جهان (که با احیای سرمایه­داری در چین سوسیالیستی و سیر نزولی جنبش­های رهای­بخش ملی و جنبش دهه­ی ۶۰ میلادی در آمریکا و اروپا آغاز شد) موجب پائین آمدن سطح توقعات کمونیست­ها شده است. دیگر صحبتی از به عرش یورش بردن کموناردها، تغییر مدارِ حرکت ِ کره زمین توسط بلشویک­ها و نوید رهایی بشریت توسط کمونیست­های چینی که در دهه­ی ۱۹۶۰ با انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی انرژی عظیمی به جنبش­های انقلابی داد، نیست. دیگر صحبتی از افق پیروزی بر دولت­های ارتجاعی و کسب قدرت سیاسی برای تغییر نظام اجتماعی نیست. اکنون با اوضاعی روبرو هستیم که جنبش­های انقلابی و انقلاب­ها، با هزار زحمت، تلاش و سختی آغاز می­شوند، اگر سرکوب نشوند در نیمه­ی راه متوقف شده و به کسب خرده ریزهایی از نظام سرمایه­داری راضی می­شوند. … به دلیل فقدان جنبش کمونیستی قدرتمند در سطح جهانی، توده­ها عملا به سمت انواع و اقسام راه حل­های ارتجاعی مانند بنیادگرایی مذهبی کشیده می­شوند. …».

 

این تصویری واقعی از جهان کنونی است. تغییر این وضعیت کاری است بس دشوار اما ممکن است.  به قول مارکس «اگر قرار بود فقط تحت شرایط کاملا حتمی و مساعد به مبارزه دست یازیده شود آن گاه تاریخ جهان خیلی ساده و بی دردسر ساخته می­شد» (نامه به کوگلمان. ۱۷ آوریل ۱۸۷۱- لندن)

 

این درون بینی­های ماتریالیست دیالکتیکی را باید به اوضاع کنونی، دشواری­ها و فرصت­های بزرگ مقابل پا به کار بست.

 

بورژوازی توانسته است و باز هم می­تواند افکار کسانی را به گروگان گیرد و بقبولاند که انقلاب اجتماعی ممکن نیست. می­تواند توده­های مردم و کمونیست­های سابق را به نومیدی از تغییر جهان کنونی بکشاند. می­تواند حتا  توده­های ستمدیده را به دادخواهی مظلومانه علیه ستم (با تزریق مرفین برای تخفیف فشارها) بکشاند. هیئت حاکمه­ی ایران می­تواند از خاتمی­ها به عنوان مرفین استفاده کند و دور دیگری از توهم را بر پا کند. می­تواند احکام درست را وارونه کرده  و تاریخ را تحریف کرده و یک دور دیگر توده­ها را مسخ کند. اما یک چیز را نمی­تواند تغییر دهد: آن هم واقعیت مادی و پر تضاد این جامعه است. واقعیت این جامعه­ی طبقاتی را نمی­تواند تغییر دهد. نمی­تواند این واقعیت را تغییر دهند که اکثریت جامعه ثروت تولید می­کند اما این ثروت توسط مشتی سرمایه­دارِ انگل به تصاحب در می­آید. نمی­تواند این واقعیت را تغییر دهد که زنان نیمی از این جامعه­اند که مولد هستند و بدون کار و زحمت آن­ها جامعه نخواهد چرخید اما هم زمان این نیرو باید در چنبره­ی نظام پدرسالاری دینی منکوب و سرکوب شود. نمی­تواند سرکوبگری و ستم ملی را کنار بگذارد. این­ها تضادهایی عینی و واقعی است که جمهوری اسلامی به رغم هر فرآیند و هر تحولی، مقابل روی خود دارد. اگر این واقعیت را نبینیم و با رویکرد علمی و نقشه­مند در تغییر وضع نکوشیم آن گاه در طول راه حتما خسته خواهیم شد.

 

رفقا بگذارید چند نکته را بگوئیم:

ما نمی­توانیم به مردم پشت کنیم. ما نمی­توانیم به کسانی که امید دادیم و گفتیم راه حل واقعی در برابر جمهوری اسلامی و نظام سرمایه­داری را در دست داریم، خیانت کنیم. ما نمی­توانیم به بیشمار رفقا و انسان­های با نام و گمنامی که با از دست دادن جان­شان یا به هر طریق دیگر کمک کردند تا این خط و این حزب شکل بگیرد، پشت کنیم. این حزب فشرده­ی کار و تلاش تئوریک، سیاسی، ایدئولوژیک، عملی و تشکیلاتی بیشمار افراد است. ما نمی­توانیم از پیگیری­مان در تحقق وعده­های­مان که جدی هستیم و راه انقلاب را باز خواهیم کرد کم کنیم. به قول رفیق آواکیان ما نمی­توانیم «خنجر دیگری بر پشت ستمدیدگان باشیم». این­ها صرفا بیان اخلاق خوب نیست. صحبت بر سر سرنوشتِ میلیاردها انسان کره زمین و ده­ها میلیون انسان تحت و ستم در ایران است. این حزب بارها تا مرز نابودی رفت و از نو از درون خاکسترش ققنوس وار برآمد و هر بار با “آوایی خوش­تر از گذشته” یعنی با خط ایدئولوژیک سیاسی درست­تر. پس به هیچ وجه حاضر نیستیم در میانه­ی راه بایستیم. انتظارات زیادی از حزب ما وجود دارد، پس این انتظارات را به پرواز در بیاوریم و آگاهانه خلاف جریان و جو امروز  و وضع موجود شنا کنیم.

 

سوال این است: آیا می­خواهیم پیشاهنگ آینده باشیم یا پس مانده­ی گذشته؟ آیا می­خواهیم افتخارات گذشته را گردگیری کنیم یا این که با اتکا به آن­ها جرأت فتح قله­ها را به خود بدهیم؟ نقش حزب ما در این که یک قطب کمونیستی انقلابی را در میان توده­ها به وجود بیاورد تعیین کننده است. اهمیت آن نه تنها برای آینده­ی ایران بلکه ورای آن است. در این جا صحبت از تاثیرات فوری آن است و نه آینده­ی نامعلوم. ما نیرویی نیستیم که صرفا دریافته­ایم، ما فقط “راویان قصه­های رفته از یاد” نیستیم بلکه مصمم هستیم که این اوضاع را به سرانجام رادیکال و قطعی­اش برسانیم.

 

پس رفقا: کمونیسم نه یک کلام بیش نه یک کلام کم!

 

پیشاهنگ آینده باشیم به سوی هدف کمونیسم و آزادی بشریت از هزاران سال زنجیرهای ستم و استثمار، سنت و عادت. انسان­ها زندگی خود را وقف مسائل متفاوتی می­کنند. سوال این است که در میان تمامی پدیده­های مثبت و نیک، کدام چیز حقیقتا بشر را به رهایی خواهد رساند؟ در این جا جاده­ی تغییر- تغییر انقلابی و واقعی- فقط یکی است. آرمان و توان­مندی کمونیسم انقلابی را بار دیگر بر روی نقشه­ی جهان بیاوریم و حماسه­ها بیآفرینیم.

 

 در پایان از یک سخنرانی رفیق آواکیان بهره می­بریم:

«آیا تضمین می­کنیم که پیروز خواهیم شد؟ نه. اگر این طور بگوئیم دروغگو هستیم. آیا راحت خواهد بود؟ نه. اگر بگوئیم آری، حرف مشتی احمق دروغ­گو خواهد بود. ده­ها روند و اتفاق می­تواند رخ دهد و تناسب قوا به گونه­ای است که همه­ی عوامل می­توانند کاملا خلاف جهت ما عمل کنند. اما امکان و پایه­ی پیروز شدن هم هست. همین امکان کافی است که برای تحقق آن تلاش کنیم. چون سرنوشت صدها میلیون انسان به این تلاش وابسته است. پیروز شدن تغییرات غیر قابل تصوری در سراسر جهان به وجود خواهد آورد. چالش این است. این چیزی است که در اعصار قبل انسان­ها فقط در باره­اش خیال پردازی می­کردند. اما برای اولین بار در تاریخ بشر می­توان آن را متحقق کرد.»

پس: گل همین جا است، همین جا برقص!

 

کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

 

فروردین ۱۳۹۲

————

توضیحات از حقیقت:

* سنتز نوین کمونیسم: باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا، بدنه­ی تئوری­های انقلابی کمونیستی را مجددا قالب بندی کرده و آن را در سطحی علمی­تر و صحیح­تر ارایه داده است. وی این تلاش را در یک پروسه ی گسست از نواقص و اشتباهات تئوری و پراتیک انقلابی کمونیستی در ۱۶۰ سال گذشته از زمان کمون پاریس در سال  ۱۸۷۱ تا احیای سرمایه­داری در چین سوسیالیستی در سال ۱۹۷۶، گسست از آن جوانب تئوری­های گذشته که با مرور زمان نادرست شده­اند و ادغام دانش جدید کسب شده توسط تجربه­ی کلکتیو بشر انجام داده است. +

.

مصاحبه با رفیق امیر حسن پور پیرامون تحولات اخیر در کردستان شمالی و پروژه سازش پ.ک.ک و دولت ترکیه

بخش اول

سوال ۱) پروژه صلح و سازش میان دولت و ارتش ترکیه با پ ک ک را تا چه اندازه جزئی از یک پروژه بزرگتر منطقه­ای و بین المللی می­بینید؟ به نظر می­رسد دامنه این طرح و آینده آن فقط محدود به فضای داخلی ترکیه نمی­شود و به نوعی در مسیر یک پروژه وسیع­تر امپریالیستی در کل منطقه است؟

 

جواب: درباره­ی این پروژه بحث­های زیادی صورت گرفته است و ارزیابی­های ارائه شده طیفی را تشکیل می­دهد که در یک سو آن را “اقدام تاریخی” تلقی می­کنند و در سوی دیگر “خیانت”. اما با این مفاهیم و در چهارچوب تئوری­های دولت-محور و ناسیونالیستی نمی­توان به توضیح کافی آن پرداخت. در این تردیدی نیست که این تحول تنها مسئله­ای داخلی مربوط به ترکیه نیست و بُعد منطقه­ای و بین المللی دارد، اما بحث اصلی بر سر چگونگی تعامل تضادهای داخلی و خارجی است که شروع این پروژه را میسر کرده است.

 

در سطح کشور، تضاد بین دولت ترکیه‌ و خلق کرد که از سال ۱۹۸۴ به صورت جنگ بین حکومت و «حزب کارگران کردستان» (پ.ک.ک) به اوج خود رسید، به نظر اوجلان از طریق نظامی قابل حل نیست.  بعد از سی سال جنگ، ترکیه که دومین قدرت نظامی ناتو است، با تمام کمک­های  آمریکا و اسرائیل و بعضی دولت­های اروپائی، نتوانست پ.ک.ک را از عرصه­ی سیاسی ترکیه و منطقه حذف بکند. حتی ربودن رهبر حزب، عبدالله اوجالان، که ضربه­ی سختی به پ.ک.ک به شمار می­رفت (۱۹۹۹)، نتوانست تضاد را به نفع آنکارا حل بکند. پ.ک.ک توانست، در سایه­ی تحولاتی که به دنبال جنگ­های ۱۹۹۱ و ۲۰۰۳ آمریکا علیه عراق به وجود آمد، نیروی نظامی­اش را حفظ بکند، به دور جدیدی از سازماندهی سیاسی و تشکیلاتی بپردازد، رهبری اوجلان را که در زندان بود همچنان تداوم بدهد، و در همه­ی عرصه­های – سیاسی، حقوقی، تبلیغاتی  و دیپلماسی – در ترکیه و منطقه حضور داشته باشد و اعمال قدرت بکند. اما اگر ترکیه امکان نفی پ.ک.ک و جنبش ملی کردهای ترکیه را ندارد، پ.ک.ک هم  توانائی تغییر نظام حاکم بر ترکیه یا جدا کردن کردستان از ترکیه یا حتی کسب خودمختاری را ندارد. و این فقط مسئله ای نظامی نیست. از نقطه نظر نظامی، جنگ پ.ک.ک جنگی چریکی بود نه «جنگ خلق» نوع ویتنام که در عرض چهار دهه سه قدرت بزرگ امپریالیستی ژاپن، فرانسه و آمریکا را شکست داد.

 

در ترکیه، در حالی که پیروزی هیچ یک از طرفین بر دیگری میسر نیست، تحولات منطقه، از جمله از هم پاشیدن دولت بعث و تشکیل «حکومت منطقه ای کردستان» در ۱۹۹۱، سقوط بعث در ۲۰۰۳ و آشوب سیاسی در عراق، و به ویژه جنگی که بیش از دو سال است در سوریه در جریان است و حکومت اردوغان فعالانه در آن درگیر شده است شرایطی را به وجود آورده­اند که پ.ک.ک با استفاده از آن­ها توانسته است هژمونی خودش را در بین کردهای سوریه تامین بکند و به وزنه سیاسی و نظامی مهمی تبدیل بشود که ترکیه و ایران و دیگر کشورهای منطقه نمی­توانند آنرا نادیده بگیرند.

 

باید در نظر داشت تضادهائی که بافت اجتماعی-اقتصادی مردم ترکیه از جمله کردهای این کشور را تعیین می­کند تضاد کار و سرمایه، تضاد زن و مرد، و تضاد شهر و ده هستند اما تضاد بین آنکارا و پ.ک.ک (یا بین دولت ترکیه و جنبش ملی کردستان) در سی سال اخیرهمه­ی مناسبات طبقاتی و جنسیتی، ملیتی، و روابط منطقه­ای و بین المللی ترکیه را تحت تاثیر قرار داده است. یکی از سئوال­هائی که می­توان مطرح کرد این است: دولت ترکیه که به مدت سی سال چالش پ.ک.ک را تحمل کرده است، مانند رژیم صدام که به مدت چهل سال (۱۹۶۱ تا ۱۹۹۱) بیشتر مناطق کردستان عراق را در کنترل نداشت اما همچنان بر بقیه کشور اعمال قدرت می­کرد و به وسیله جنبش ملی کرد سرنگون نشد، چرا بر خلاف حکومت­های عراقی راه مذاکره و حل سیاسی مسئله را در پیش گرفته است؟  چه عواملی دولت مقتدرتر و باثبات­تر ترکیه را به پای مذاکره با رهبر حزبی کشیده است که مدت پانزده سال است در زندان به سر می­برد؟

 

واضح است که این دو رژیم (عراقِ صدام و ترکیه امروز) و شرایط تاریخی آن­ها تفاوت­های بسیاری دارند، یکی از این­ها جایگاه ترکیه است در نظم بین المللی و آشوبی که سال­ها است بر این نظام حاکم است. نظم بین المللی امروز که قدرت­های امپریالیستی قدیم، انگلستان و فرانسه و آمریکا، به دنبال تقسیم مجدد مستعمرات و مناطق نفوذ در جنگ جهانی اول و دوم ایجاد کردند امروز به شدت در بحران فرو رفته است، و مشخصه­ی مهم آن آشوب، بی نظمی، و بی ثباتی اقتصادی و سیاسی است. رقبای جدید مانند چین و هند وارد گود شده­اند و روسیه سهم خود را طلب می­کند. بیش از ده سال جنگ در خاورمیانه نتوانست هژمونی آمریکا را بر این منطقه که برای هژمونی بر جهان کلیدی است تثبیت کند. مدت پنج سال است آمریکا و متحدینش انگلستان و فرانسه و آلمان ناتوانی خودشان را در حل بحران سرمایه داری و حفظ نظام بین المللی به نمایش گذاشته­اند. آمریکا علاوه بر شیوه­های سنتی از قبیل جنگ واشغال، به ربودن افراد، کشتار فرا-قانونی، استفاده از زندان­های مخفی، و شکنجه می­پردازد، و به قول حقوقدان بین المللی فیلیپ سندز آمریکا و انگلستان قوانین بین المللی را که خودشان تدوین کرده بودند مدام زیرپا می­گذارند. با وجود این و علی­رغم استفاده از پیشرفته­ترین تکنولوژی نظامی، مهم­ترین جنگ­هائی که در دو دهه­ی اخیر به راه انداختند، در عراق و افغانستان، با شکست مواجه شده است. امروز خاورمیانه و شمال آفریقا و بسیاری مناطق دنیا در آشوب و بی ثباتی به سر می­برند. اگر آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم به سهولت رهبری بلامنازع کمپ امپریالیستی غرب را به دست گرفت، امروز علی­رغم ورشکستگی اقتصادی و سیاسی اتحادیه اروپا و ژاپن و تداوم وابستگی­شان به آمریکا، ستاد فرماندهی یا رهبری دچار آشوب جدی است و توانائی جمع و جورکردن این نظام را ندارد. این آشوب آنطور که ادعا می­شود به خاطر تکنولوژی جدید ارتباطات و نقش آن در «فروریزی مرزها” یا «زوال دولت-ملت» نیست بلکه بیشتر در اثر رشد ناموزون و بحران اقتصادی مداوم و تا کنون چاره ناپذیر سرمایه داری نئولیبرال است.

 

چه در گذشته و چه امروز تولید و بازتولید نظام امپریالیستی نیاز به تقسیم کار بین عناصر یا مولفه­های این نظام داشته است.  ترکیه در گذشته نیز، مخصوصا” بعد از جنگ جهانی دوم، یکی از پیچ و مهره­های این نظام بوده است، نقش فعالی در حفظ آن بازی کرده است، عضو پیمان نظامی ناتو است، یکی از مهم­ترین پایگاه­های جاسوسی آمریکا علیه شوروی بود، در تجاوز آمریکا به کره و ویتنام فعالانه شرکت کرد، و از حامیان رژیم صهیونیستی بوده است. از این رو ترکیه نقش ژاندارمی یا نگهبانی نظم امپریالیستی را مدت­ها است به عهده داشته است و اختلاف مختصری، که در شرایط آشوب کنونی، با آمریکا بر سر نقش خود در جنگ ۲۰۰۳ علیه صدام پیدا کرد و یا اختلافی که با اسرائیل پیدا کرد و یا ماهیت اسلامی حکومت فعلی هیچ کدام این رابطه را خدشه­دار نکرده است. در واقع ترکیه پتانسیل عظیمی برای ایفای نقش موثر در حفظ نظام امپریالیستی بازی می­کند.  علاوه بر موقعیت ژئواستراتژیک حساس، ترکیه دومین ارتش مهم ناتو به شمار می­رود، نیروی انسانی و طبیعی کافی (به جز نفت) دارد، و اسلام «معتدل» حزب حاکم از دید آمریکا و اتحادیه­ی اروپا «مدلِ حکومت ایده آل» برای کشورهای اسلامی است. اما ترکیه برای ایفای نقش موثر در این شرایط بحرانی نیاز به ثبات سیاسی و تحکیم بنیه­ی اقتصادی دارد.

 

البته نقشی که ترکیه برعهده گرفته است تنها ریشه در موقعیت ژئواستراتژیک و نظامی ندارد. در عرصه­ی ایدئولوژیک، حزب اسلامی آ.ک.پ که قدرت دولتی را در دست دارد در آرزوی احیای دوران امپراطوری عثمانی است حتی اگر به شکل “نوین” و یا در مقیاسی بسیار محدود. بعد از فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی اول، ناسیونالیست­های ترک به رهبری مصطفی کمال (آتاتورک) مناطق باقیمانده­ی امپراطوری را به جمهوری ترکیه تبدیل کردند، خلافت اسلامی سلاطین عثمانی را منحل کردند، و جدائی دین و دولت یکی از ارکان ایدئولوژی رسمی دولت کمالیستی شد. حکومت آ.ک.پ در حالی که مانند کمالیست­ها ناسیونالیست است، از نظر ایدئولوژیک متعهد به ادغام دین و سیاست، و تلفیق ناسیونالیسم و اسلام است. این پروژه­ی «نو-عثمانی» ترکیه با پروژه­ی «خاورمیانه­ی بزرگ» جورج بوش، آرزوی بعضی سیاست­مداران آمریکائی برای «کشیدن نقشه ی جدید خاورمیانه»، و روی کار آوردن رژیم­های «اسلامی معتدل» همخوانی دارد. بعضی سیاست­مداران و ژنرال­های بازنشسته­ی آمریکائی در جریان جنگ ۱۹۹۱ علیه عراق و بعد از آن به صراحت گفته­اند که هنگامی که قدرتهای اروپائی در سال ۱۹۱۸ مرز کشورهای خاورمیانه را ترسیم میکردند، آمریکا حضور نداشت و منافعش تامین نشد و امروز وقت آن رسیده است که آمریکا این مرزها را دوباره ترسیم کند. به زبان دیگر، نظام امپریالیستی مانند ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ نیاز به تقسیم مجدد شبه-مستعمرات و مناطق نفوذ دارد.

 

 به اجرا گذاشتن پروژه­ی نو-عثمانی حتی در شرایط پرآشوب و سیال کنونی کاری دشوار است. تا جائی که به مسئله­ی کرد مربوط می­شود، صلح با پ.ک.ک، اگر به نتیجه برسد، به ثبات سیاسی و اقتصادی ترکیه کمک می­کند، و دولت­های متعارض با آنکارا نظیر ایران و روسیه و سوریه را از امکان بهره برداری از این تضاد محروم می­کند. همچنین باعث می­شود که ترکیه از نظر نظامی دستش باز تر بماند. اگر به یاد بیاوریم، بلافاصله بعد از پایان جنگ آمریکا علیه صدام و بیرون راندن نیروهای­اش از کویت، هنگامی که صدام سرکوب شیعیان و کردها را گسترش داد، بعضی از رهبران کرد اظهار تمایل کردند که کردستان عراق به ترکیه ملحق بشود زیرا، به نظر آنها، جمعیت کردهای ترکیه را افزایش می­دهد و ترکیه تحت فشار اتحادیه ی اروپا مجبور خواهد شد حقوق ملی کردها را تامین بکند. درحالی که این برنامه به اجرا در نیامد، و به جای الحاق به ترکیه یک حکومت خودمختار شکل گرفت، تحولات بعدی به خصوص جنگ ۲۰۰۳ آمریکا و عواقب آن «حکومت منطقه­ای کردستان» را به نیروی اقتصادی (نفتی)  و منطقه­ای حساس تبدیل کرد. امروز ترکیه بیشتر سرمایه گزاری­های خرد و کلان کردستان عراق را در اختیار دارد و نفت این منطقه برای اقتصاد ترکیه و پروژه­ی ژاندارمی نقشی اساسی بازی خواهد کرد. در عین حال شرایط سیال منطقه به پ.ک.ک نیز امکان داده است که در کردستان سوریه به نیروی عمده تبدیل بشود، و در رویاروئی با آنکارا و اربیل از موضع قدرت حرکت بکند. در تابستان ۲۰۱۲ هنگامی که پ.ی.د (یکی از احزاب کرد سوریه طرفدار پ.ک.ک) مناطق کردنشین سوریه را به تصرف خود در آورد، هم اربیل و هم آنکارا به شدت نگران شدند. عقب نشینی نیروهای سوریه از مناطق کردنشین و هژمونی پ.ک.ک بر این منطقه و نفوذش در کردهای سوریه از یک طرف می­تواند آنکارا را در فشار بگذارد تا پروسه­ی صلح را کنار نگذارد و از طرف دیگر به پ.ک.ک اجازه می­دهد که امکان وحدت بخش­هائی از کردستان را مطرح بکند. در حالی که پروژه­ی صلح در جدی­ترین شکل خود برنامه­ی شرکت کردها، یا دقیق­تر بگویم بورژوازی کرد، در قدرت سیاسی را مطرح می­کند، شرایط سیال منطقه به بحث تشکیل دولت مستقل کرد (عراق) و حکومت خودمختار در سوریه و حتی ادغام آن­ها در یک دولت واحد کرد دامن زده است. در ترکیه، باید در نظر داشت که پ.ک.ک به شیوه­های مختلف سال­ها است که در سطح محدودی در قدرت سیاسی شریک بوده است. برای مثال، ب.د.پ (حزب صلح و دموکراسی) در پارلمان حضور دارد و یا حضور در حکومت شهری (از طریق شهرداری­ها) نسبتا” وسیع است. یکی از هدف­های اصلی این پروژه این است که فکر انقلاب و کسب قدرت سیاسی از طریق مبارزه‌ی مسلحانه کنار گذاشته شود و، در ضمن حفظ نظام موجود، پ.ک.ک و بورژوازی کرد از طریق پارلمان در قدرت سیاسی سهیم شوند.

 

سوال ۲) به نظر می­رسد پشت این پروژه سازش سیاسی که دارد شکل می‌گیرد، مبانی ایدئولوژیک و تئوریکی وجود دارد که این مبانی در یک بستر مشخص سیاسی و منطقه­ای-جهانی شکل گرفته است. منابع تاریخی رسمی پ.ک.ک می‌گویند بعد از رفتن اوجالان به زندان امرالی یعنی از سال ۲۰۰۰ این پروژ‌ه‌ی دگرگونی ایدئولوژیک و سیاسی شروع می‌شود و خود اوجالان در کتاب ۵ جلدی که تحت نام مانیفست تمدن دموکراتیک منتشر کرد، آنرا فرموله کرد و در آنجا می‌گوید شروع به بازبینی تجربه‌ی سوسیالیسم رئال – که تجربه‌ی شوروی مورد نظرش است – کردم. همچنین چند فرضیه در مورد گردش به راست پ.ک.ک وجود دارد. مثلا یکی از آن­ها معتقد است که بعد از سقوط شوروی، این جریان هم مثل رویزیونیست‌های دیگر گردش به راست داشت. یا یک تحلیل دیگر این است که از سال ۲۰۰۰ یعنی زمانی که زمزمه‌ی حمله‌ی آمریکا به عراق و تشکیل دولت کرد در عراق به گوش می‌رسید، اوجالان هم این فرصت و این امکان را دریافت و پس از آن سعی کرد تا در راستای شریک شدن در این طرح و نقشه عمل کند. آیا شما هم فکر می­کنید که چنین فرضیه­هایی درست است و اگر درست است، کدام بیشتر تاثیرگذار بوده است؟ شکست سوسیالیسم در قرن ۲۰ و یا این فضایی که در سطح منطقه به وجود آمده است؟

 

جواب: پ.ک.ک در جریان مبارزات سیاسی دهه­ی ۷۰ شکل گرفت و با عنوان «کارگر» و برنامه­ی ایجاد کردستان بزرگ و سوسیالیستی و مارکسیسم-لنینیسم و آرم چکش و داس وارد عرصه­ی مبارزه شد. این حزب در طول سی و پنج سال فعالیت خودش هم در وضع سیاسی کردستان و منطقه تاثیر گذاشت و هم متاثر از تحولات مهمی نظیر کودتای بورژوائی در چین در ۱۹۷۶، فروپاشی بلوک سوسیال امپریالیستی شوروی در سال­های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۲، به قدرت رسیدن تئوکراسی اسلامی در ایران، و جنگ­های آمریکا علیه عراق شد.  اما به نظر من پ.ک.ک را نباید یک جریان کمونیستی به حساب آورد چه در آغاز کارش چه در تحولات بعدی آن. سوسیالیستی بودن یا کمونیست بودن یک حزب یا فرد بیش از هر چیز بستگی به خط مشی سیاسی و ایدئولوژیک آن حزب یا فرد دارد نه به آرزوها و اعلام مواضع و یا کارگری بودن اعضاء و رهبری­اش. پ.ک.ک به مثابه­ی یک حرکت چپ در جنبش ملی کردستان ترکیه ظهور کرد همانطور که «کومه له­ی مارکسی-لنینی» در کردستان عراق و «سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان» در کردستان ایران در همین دهه پا به عرصه­ی مبارزه گذاشتند. چپ بودن­شان به خصوص در گسست­شان از خط مشی فئودالی-عشیره­ای مسلط بر جنبش ملی بود، و این گسست هم ناشی از تحولات اجتماعی-اقتصادی کردستان بود و هم متاثر از جنبش کمونیستی بین المللی به ویژه انشعاب بزرگ تحت رهبری حزب کمونیست چین. اما در حالی که خط مشی پ.ک.ک و دو کومه له تحول مهمی در جنبش ملی کردستان به شمار می­رود،  گردش به چپ این بخش از جنبش ملی واقعه­ای منحصر به فرد واستثنائی نبود. در واقع، در دهه­ی ۶۰ و ۷۰ بسیاری از جریانات ناسیونالیست و جنبش­های رهائی بخش ملی در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین اعلام می­کردند که از مارکسیسم، لنینیسم و مائوئیسم الهام می­گیرند. برای مثال در خاورمیانه، جنبش فلسطین و جنبش رهائی بخش ملی عمان و حتی «پارت دمکرات کردستان» عراق که از «حزب شیوعی عراق» فاصله گرفته بود و جریانی کاملا” ناسیونالیستی بود در اساسنامه­ی خود اعلام کرده بود که از مارکسیسم-لنینیسم الهام می­گیرد. اما با وجود حضور بسیاری از مبارزینِ شیفته­ی کمونیسم در پ.ک.ک و کومه له­ها، هیچ یک از این سازمان­ها نتوانستند از جهان بینی سرمایه داری و سیاست ناسیونالیستی آن ببرند.

 

 اوجالان پیش از دستگیری هم، مثلا” قبل از ربوده شدن­اش هنگامی که برای مدت کوتاهی در ۱۹۹۸ در اروپا بود، پیشنهاد آتش بس و مذاکره برای حل سیاسی مسئله کرد را کرده بود. بدون تردید شرایط زندانی بودن محدودیت بسیاری برای هر مبارزی به وجود می­آورد، و این محدودیت­ها در خط مشی و برنامه یک مبارز یا رهبر دربند تاثیر می­گذارد.  زندان بان، یعنی حکومت، تعیین می­کند که زندانی چه چیزی می­خواند یا نمی­خواند، چه چیزی می­شنود یا می­بیند، و کدام حرف و فکرش به خارج از زندان راه می­یابد. اما اشتباه است اگر تحولات خطی این زندانی استثنائی را به قید و بندهای زندان نسبت بدهیم. او خودش در یکی از آثارش تحت عنوان «بیانیه ی حل دمکراتیک مسئله ی کرد»  که در ۱۹۹۹ منتشر شده نوشته است که مدت­ها قبل از زندانی شدن­اش، در مارس ۱۹۹۳ اعلام آتش بس کرده بود و در مواردی دیگر نیز مذاکره برای حل دمکراتیک مسئله کرد را پیشنهاد کرده بود. در همین نوشته درباره­ی سقوط بلوک شوروی اظهار کرد که «اکنون که به پایان قرن بیستم می­رسیم پیروزی از آن دمکراسی است که به طور روز افزون به بلوغ می­رسد» و آمریکا و انگلستان نمونه­های تاریخی آن هستند. او در این نوشته  تجربه­ی سوسیالیسم در قرن بیستم را «توتالیتاریانیسم مساوات گرای افراطی» می­نامد و معتقد است که مانند «توتالیتاریانیسم خفه کننده­ی فاشیسم و ناسیونالیسم بورژوائی» شکست خورده است زیرا از چهارچوب دمکراسی خارج شده است. از این اظهار نظرها و بسیاری نوشته­های دیگرش واضح است که اوجلان به جای نقد مارکسیستی از رجعت سرمایه داری در شوروی (۱۹۵۶) و چین (۱۹۷۶) کل تجربه­ی سوسیالیسم را در قرن بیستم رد می­کند و آینده را در ترمیم و تکمیل دمکراسی بورژوائی جستجو می­کند.

 

در حالی که «گردش به راست» ممکن است در طول فعالیت هر سازمان سیاسی صورت بگیرد، پروژه­ی صلح بین پ.ک.ک و آنکارا را نمی­توان در چهارچوب چنین چرخشی تبیین کرد. هر سازمان سیاسی درگیر مبارزه می­تواند در شرایطی به مذاکره بپردازد اما آنچه مهم است هدف مذاکره و سمت و سو و خط مشی آن است. مذاکره و مخاصمه یا جنگ و صلح دو پدیده­ی جدا از هم یا مانعه­الجمع نیستند بلکه در رابطه­ی وحدت ضدین قرار می­گیرند. در بعضی شرایط مصالحه­ خوب، ضروری و قدمی به پیش است اما اگر در خدمت تداوم مبارزه نه پایان دادن به آن باشد. جنبش­های ناسیونالیستی ایده­آل­شان تشکیل دولت ملی در چهارچوب نظام سرمایه داری است و اگر چنین هدفی را غیرقابل دسترسی بیابند به خودمختاری و کسب حقوق ملی و شراکت در قدرت سیاسی حاکم رضایت می­دهند. در شرایط کنونی، جنبش­های ملی به پیروی از ملزومات فکری و طبقاتی خود، در بهترین حالت، در فکر دسترسی به دمکراسی بورژوائی و اصلاح آن از طریق برگشت به ایده­آل­های عصر روشنگری، یعنی دوران مبارزه­ی بورژوازی برای رسیدن به قدرت در قرن ۱۸ هستند. این دمکراسی چیزی جز «رژیم حقوقی»، «حاکمیت قانون»، «حکومت پارلمانی»، «انتخابات آزاد»، «حقوق  شهروندی» و سایر موئلفه­های نظام حقوقی-سیاسی سرمایه داری نیست.

 

  سوال ۳) روشن است که رهبری پ.ک.ک و خصوصا شخص عبدالله اوجالان یک شبه به این تحلیل­ها و جمع‌بندی­ها نرسید و نظرات او از یک مبنای تئوریک مشخص برخوردار است و پروسه‌ای را تا به امروز طی کرده تا به نقطه‌ی کنونی رسیده است. مشخصات و محورهای اصلی این پروسه‌ی دگردیسی چیست؟ آیا در تئوری و اندیشه‌ی سیاسی پ.ک.ک از آغاز نشانه‌‌های چنین گردش به راستی وجود داشت و یا در مقطع مشخصی به این نقطه رسیده است؟

 

پاسخ: اوجلان در طول سی و پنج سال فعالیت پ.ک.ک بیش از پانزده هزار صفحه مطلب نوشته است و تحولات فکری­اش را می­توان با دقت دنبال کرد اگر چه در یک مصاحبه تنها می­توان به کلی­ترین رئوس آن اشاره کرد. چه در مورد اوجلان و چه در موارد دیگر، کنارگذاشتن سوسیالیسم یا کمونیسم و آغوش بازکردن برای دموکراسی بورژوائی ریشه در عنصر فکری و ذهنی یعنی آگاهی دارد، و آگاهی همیشه در رابطه با ماده یا شرایط مادی معنی می­یابد.  شرایط مادیِ تغییراتِ فکری اوجلان گوناگون است که یکی از آن­ها سقوط بلوک شوروی است که روشنفکران بورژوازی آن را به مثابه پیروزی سرمایه داری و حذف نهائی سوسیالیسم و کمونیسم تلقی کرده­اند و بر عکس کمونیست­ها به استقبال آن رفتند چون در واقعیت یک نظام سرمایه داری بود با نقاب سوسیالیستی. با فروپاشی بلوک شوروی، امید بسیاری از جنبش­های ملی که به تضاد دو قدرت امپریالیستی آمریکا و شوروی دل بسته بودند به ناامیدی تبدیل شد. در عرصه­ی آگاهی، اوجلان از همان آغاز مبارزه، درکی مارکسیستی از ماهیت سرمایه داری و سوسیال-امپریالیستی شوروی نداشت و تعجب آور نیست که فروپاشی بلوک شوروی را پایان سوسیالیسم به حساب بیاورد. اما از دید مارکسیسم، سوسیالیسم در شوروی نه در اوائل دهه ۹۰ بلکه سه دهه پیش از آن در کودتای خروشچف در سال ۱۹۵۶ سقوط کرده بود، و این شکست و نیز کودتای سرمایه داری در چین در سال ۱۹۷۶ قوانین مبارزه طبقاتی را روشن می­کنند نه پیروزی سرمایه داری و «پایان تاریخ» را. از این رو برای کمونیست­ها معنی فروپاشی این بلوک نه سپرانداختن در مقابل سرمایه داری بلکه عزمی آگاهانه­تر برای برانداختن آن است. تجربه­ی جنبش کمونیستی در قرن بیست، هم پیروزی­های­اش و هم شکست­های­اش، آگاهی مارکسیستی را بسیار به پیش برد، اما پایانی بر تضاد آگاهی و ماده متصور نیست. سرمایه داری، در بستر انقلاب تکنولوژیک نستوه دهه­های اخیر، مدتی است در بحرانی جدی فرورفته است و نه تنها جامعه­های انسانی بلکه بقای طبیعت را به مخاطره انداخته است. برای جنبش کمونیستی پایان دادن به این روندِ نابودی جامعه و طبیعت (محیط زیست) در چهارچوب نظام سرمایه داری و یا با رجعت به نظام­های ماقبل سرمایه داری میسر نیست.  امروز دامنه­ی مبارزه مردم دنیا علیه وضع موجود گسترده است؛ مانع اصلی در عرصه­ی آگاهی است، یعنی در خط مشی سیاسی و ایدئولوژیک. مردم دنیا – زنان، کارگران، دهقانان، زحمت­کشان شهر، اقلیت­ها… – میدان مبارزه را رها نمی­کنند اما رهبری آن­ها را به درجازدن در روابط سرمایه داری می­کشاند.

 

 درک غیرمارکسیستی از جنبش کمونیستی در آثار اوجلان همه جانبه است. برای مثال، مهمترین عناصر تئوری مارکسیستی را نمی­توان در آثار او یافت.  من تنها تیتر بعضی از این مباحث را ردیف می­کنم: اینکه هدف انقلاب کمونیسم است نه سوسیالیسم؛ سوسیالیسم جامعه­ی گذار است، گذار از سرمایه داری به کمونیسم؛ سرتاسر دوران سوسیالیسم که دورانی طولانی است طبقات وجود دارند و مبارزه­ی طبقاتی است که شکست یا موفقیت گذار را تعیین می­کند؛ سوسیالیسم با کسب قدرت سیاسی به انجام نمی­رسد بلکه شروع می­شود؛ هر گامی که به سوی محدود کردن روابط سرمایه داری برداشته می­شود مبارزه­ای طبقاتی است؛ بنا نهادن سوسیالیسم و گذار به کمونیسم پروسه­ی مداخله­ای آگاهانه است در واقعیت مادی؛ سرمایه داری هرگز به خودی خود به سوسیالیسم نمی­انجامد و طبقه­ی سرمایه دار و دولتش متشکل­ترین مانع پیشروی به سوی سوسیالیسم هستند؛ دولتی کردن وسائل تولید به معنی سوسیالیستی کردن نیست؛ فرد کارگر بدون آگاهی طبقاتی یک بورژوا بیش نیست و مبارزه­ی کارگران برای دستمزد و شرایط بهتر کار در چهارچوب روابط بورژوائی خرید و فروش نیروی کار قرار می­گیرد؛ دیکتاتوری به معنی زورگوئی، قلدری، قدرقدرتی و گردن کلفتی نیست (این درک لیبرالی از این مفهوم است) بلکه شکلی از اعمال قدرت یک طبقه بر طبقه ی دیگر است؛  دیکتاتوری به این معنی با دمکراسی مانعه­الجمع نیست بلکه با هم دو وجهِ اعمالِ قدرتِ یک طبقه را تشکیل می­دهند؛ دولت و حزب، از جمله حزب کمونیست و دولت سوسیالیستی، هر دو پدیده­های جامعه ی طبقاتی هستند و زوال هر دو پیش شرطِ گذار از جامعه­ی طبقاتی سوسیالیسم به جامعه­ی بی طبقه­ی کمونیسم است؛ در حالی که دولت و حزب پدیده­های طبقاتی هستند، گذار از سوسیالیسم به کمونیسم بدون رهبری حزب و وجود دولت میسر نیست و این تضادی است که از زمان مارکس در درون جنبش کمونیستی و در تقابل با آنارشیسم شناخته شده اما اهمیت آن هنوز برای بسیاری روشن نیست.

 

اگر در آغازِ کارِ پ.ک.ک درک غیرمارکسیستی از سوسیالیسم و کمونیسم روند عمده بود، در سال­های بعد از امرالی کنارگذاشتن مارکسیسم روند اصلی است. و این تنها ناشی از شرایط زندان نیست.  جمیل بایک که تا چندی پیش فرمانده ی نظامی پ.ک.ک بود در مقدمه­ای که بر یکی از نوشته­های زندان اوجلان نوشته است به این پروسه­ی تغییر فکری و نظریِ حزب و رهبری اشاره می­کند:

 

«تحلیل­های اوجلان نقطه نظرهای نوینی در باره­ی تاثیرات متقابل دمکراسی و جامعه از یک طرف و سوسیالیسم از طرف دیگر ارائه کرد. دید او در مورد انکشاف ساختارهای جامعه ی مدنیِ دمکراتیک، تجدیدنظر پایه­ای در پ.ک.ک را دامن زد… جدل شدید در مورد نوشته­های اوجلان تجدیدِ فکرِ ایدئولوژیک ماندنی در درون پ.ک.ک. راه انداخت. حالا به ایده­های مارکس، انگلس و لنین از نقطه نظر متفاوتی نگاه می­شود. اصولی که گرامی شمرده می­شدند می­بایست زیر سئوال بروند…  نوسازی به این معنی نیست که ما سوسیالیسم را به عنوان یک هدف کنارگذاشته ایم.  برعکس، ما این پروسه را تعمیق اعتقادات­مان می­دانیم. زیر سئوال کشیدن رادیکال دولت به عنوان ابزار قدرت پا به پای تردید کردن­مان در مواضع پ.ک.ک. انجام گرفت.  دولت به خاطر ماهیتش  با جامعه و دمکراسی در تضاد است. بنابر این منطقی است که دکترینِ سوسیالیستیِ کلاسیک، دیکتاتوری پرولتاریا  کنارگذاشته شود. نهایتا” به درکی از سوسیالیسم می­رسیم که دیگر استدلالات و مواضع دولت-محور را به کار نمی­برد، یعنی ما متقاعد شده­ایم که سوسیالیسم نمی­تواند در چهارچوب دولت تحقق پیدا کند. در نتیجه، پ.ک.ک از هدف پیشین­اش که دولت-ملت برای خلق کرد بود صرف نظر کرد و تصمیم گرفت حل مسئله کُرد را به شکلی دنبال کند که مرزهای موجود را دستکاری نکند. سیاست ما دیگر با تصرف قدرت یا دولت که تا کنون نشان ضروری انقلاب موفقیت آمیز بود تعیین نمی­شود…»[۱]

 

به این ترتیب، با چنین درکی از رابطه­ی دولت و انقلاب این امکان به وجود می­آید که در چهارچوب نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ترکیه هم مسئله ملی حل بشود و هم دمکراسی و سوسیالیسم تحقق پیدا کند.

 

ادامه دارد …

 

 

 

[۱] Preliminary notes by Cemil Bayik, military commandr of the PKK,” in Abdullah Ocalan, Prison Writings: The PKK and the Kurdish Question in the 21st Century.  Translated and edited by Klaus Happel, London, Transmedia Publishing Ltd, 2011, p. xvi.

.

کشتار ۶۷ و طبقات مختلف

کشتار ۶۷ محصول مبارزه طبقاتی بود و این مبارزه هنوز ادامه دارد

 

 هنگامی که قریب به ۴ سال پیش دانشجویی در بابل از میرحسین موسوی، کاندیدای ریاست جمهوری سال ۸۸ در باره‏ی کشتار هزاران زندانی سیاسی در سال ۶۷ پرسید و میرحسین موسوی بیشرمانه گفت از آن “خبر نداشت” معلوم شد که “طلسم” شکسته است، جنایتِ کشتار زندانیانِ سیاسیِ انقلابی در دهه‏ی شصت و به ویژه کشتار ۶۷ دفن شدنی نیست و در آگاهیِ جامعه، نظام جمهوری اسلامی و “عصر طلایی امام” از جایگاه قاضی به صندلی محاکمه و مجازات نقل مکان کرده است. دو دهه کوشش و آگاه­گریِ مستمر و بی‏وقفه‏ی عده‏ای قلیل در خارج و داخل کشور بالاخره بر بستر و با تعامل تشدید بی­سابقه‏ی تضادهای نظام جمهوری اسلامی ثمره داد و این موضوع از محدوده‏ی سابق بیرون آمد و حتا به انتخابات‏های ریاست جمهوری راه یافت. هر حقیقت بزرگِ اجتماعی همواره در ابتدا مورد شناسایی اقلیتی قرار می‏گیرد و تنها پس از یک فرآیند پافشاری و مبارزه و خلاف جریان حرکت کردن از سوی آن اقلیت، تبدیل به آگاهیِ عده‏ی کثیری می‏شود. زمانی که چنین می‏شود طبقات گوناگون وادار به موضع‏گیری شده و جدال طبقاتی بر سر آن موضوع به سطح جدیدی منتقل می‏شود و شکل‏های جدیدی به خود می‏گیرد.

 امروز نیز کشمکش و جدال سیاسی و ایدئولوژیکِ آشکاری حولِ کشتار ۶۷ درگرفته است. جریانی به راه افتاده که کوشش می‏کند هسته‏ی بنیادین‏ حقیقتِ این کشتار را “رقیق” و “نامشخص” کند. این حقیقت را که: جنایت دهه‏ی شصت علیه زندانیانِ سیاسی ارتباط لاینفک با کارکرد و ماهیت نظام سرمایه‏داری-تئوکراتیک حاکم در ایران داشت و محصول عملکرد کلیت جمهوری اسلامی بود؛ این کشتار و تمام سرکوب­های دهه‏ی شصت محصول یک نبرد طبقاتی بود، نبردی برای ریشه کن کردن جمهوری اسلامی و استقرار یک جامعه‏ی متفاوت.  اگرچه بازیگران این نبرد بزرگ گرایش‏های سیاسی گوناگون داشتند اما خصلت عمده­ی  مبارزه در دهه­ی ۶۰ همین مساله بود.

 اگر سابق بر این در مواجهه با جنایات جمهوری اسلامی در دهه­ی ۶۰ با ابراز بی‏اطلاعی و سکوت از سوی “جوامع بین‏المللی” و جریان‏های مختلف حکومتی و حامیان “اصلاح طلبان” حکومتی مواجه می‏شدیم، امروز با تلاش‏های مختلف همین دولت­ها و نیروها برای نامشخص کردن مرزها به روش­های گوناگون مواجه هستیم. گفته می‏شود این جنایت را “بخشی از حاکمیت” مرتکب شد و برای دست اندرکارانِ این جنایت باید “فضای مثبتی برای سخن گفتن” ایجاد کرد و “از دامنه­ی تندی قضاوت مردم نسبت به کردار منفی آن­ها در گذشته” کاست.١ یا موعظه‏ی کشیش­وار ملی-مذهبی‏ها را می‏شنویم که “ویژگی مظلومان در بخشیدن است” و جامعه نیازمند رسیدن به “آرامش” از طریق “آشتی” است.٢ و یکی از سخنگویان “ایران تریبونال” می‏گوید که هدف از دادخواهی رسیدن به “آشتی ملی” است.٣ و دیگرانی از طریق به کار گرفتن فلسفه‏ی نسبیت گرایی واقعیتِ این جنایت را مشمول “گفتمان نسلی” کرده­اند تا خط تمایزها را مخدوش کرده و پاک کنند.  و بالاخره امسال مواجه بودیم با محکوم شدن جنایت ۶۷ توسط دولت­مردان کانادایی و برگزاری مراسمی با حمایت/شرکت آنان در تورنتو. شک نیست که قدرت‏های امپریالیستی غرب از موضوع “نقض حقوق بشر” و مشخصا  کشتار ۶۷ ابزارگرایانه برای فشار بر جمهوری اسلامی استفاده می‏کنند اما به اعتقاد ما هدف اصلیِ آنان خنثی کردن این “بمب اجتماعی” است، زیرا حضور قدرتمند جنبش دادخواهیِ انقلابی و رادیکال را با آینده‏ای که اینان برای ایران در نظر دارند (چه از طریق تعامل با جمهوری اسلامی یا بدون آن) سازگار نمی‏دانند.

مجموعه‏ی فوق دارای منافع فوری مشترک و یا حتا وجه اشتراک­های سیاسی و اعتقادی بزرگ نیستند. اما آن چه آنان را متحد می­کند دیدگاه­شان در مورد آینده­ی جامعه­ی ما است: آشتی دادنِ دو طرفِ جدال خونین۳۴ ساله که کشتار ۶۷ بیان فشرده­ی آن است. اینان کشتار۶۷ را تبدیل به تریبونی برای ابراز این دیدگاه و خلق افکار حول آن کرده­اند و تلاش دارند تا با الفاظی چون “اعتدال جویی” و “منطقی بودن” و مبارزه­ی “بدون خشونت و گاندی وار” و مقوله حقوقیِ “عدالت انتقالی” دیدگاه خود را موجه جلوه دهند، اما هیچ واژه­ای نمی­تواند ماهیت فلسفه­ی به غایت ارتجاعیِ این دیدگاه را پنهان کند.

در واقع می­توان آنان را به دو گروه تقسیم کرد. یکم، کسانی که آگاهانه سیاست کمپانی­های بزرگ مالی و نفتی را پیش می­برند که ایرانی “آرام” در اتحاد با قدرت­های غربی را می­خواهند (خواه از طریق سازش با جمهوری اسلامی یا بعد از تغییر جمهوری اسلامی). شرکت­های بزرگ سرمایه­داری برای “زیرساخت”های ایران در دوره­ی “بعد از جمهوری اسلامی” سرمایه­گذاری­های بزرگ در زمینه­های مختلف مانند آموزش و پرورش، قوانین و حقوق و ساختارهای اقتصادی کرده­اند و در این چارچوب تلاش می‏کنند تاریخِ دهه‏ی شصت و آرمان جانباختگانِ آن دهه را که عمدتا جوانان سیاسی کمونیست و جوانان غیر کمونیست اما رادیکال بودند خنثی و تحریف کنند. دوم، کسانی که معتقدند “راه حل­های رادیکال و انقلابی برای جامعه فاجعه بار است” و باید “پراگماتیست و واقع‏گرا بود” و با این توجیه واقعیت‏ها را تحریف می‏کنند و خود و دیگران را فریب می دهند.

می‏بینیم که به دلایل داخلی و جهانیِ پیچیده از یکسو، همه‏ی طبقات و سخنگویان آنان، در سطح داخلی و بین‏المللی خود را ملزم می‏بینند در مورد دهه‏ی ۶۰ و به ویژه کشتار ۶۷ موضع‏گیری کنند و از سوی دیگر، موضع‏گیری‏ها هرچه بیشتر و روشن‏تر بازتابِ دیدگاه‏ها و رویکردهای مختلف نسبت به آینده‏ی سیاسی و اجتماعیِ جامعه‏ی ایران شده است.

مراسم هتل چستنات

 

مراسمی در تورنتو (کانادا) به تاریخ ۲۰ سپتامبر برگزار شد به نام “کارزار کشتار ۶۷”! برگزارکنندگان این برنامه ظاهرا عده­ای از کانادایی­های ایرانی تبار بودند که دارای روابط نزدیک با حزب محافظه کار حاکم در کانادا هستند.۴ گزارشی از این برنامه از سوی یکی از شرکت‏کنندگان در روزنامه‏ی “شهروند” چاپ تورنتو مندرج شد تحت عنوان ” لباس عزا را درآوریم”۵ به قلم آقای شهرام تابع محمدی. احکام این نوشته بسیار جالب توجه است زیرا به روشنی بیان‏گر یک جهان بینی و ایدئولوژی مشخص است. وی با نقل قطعه‏ای ادبی از  نمایشنامه “فتحنامه‏ی کلات” اثر بهرام بیضایی آغاز می‏کند که، «خون‏خواهی بس است، بس! که مرگ بدین زندگی­ها که از ما ستانده چنین عمر دراز یافته! … دنیا به دست قهرمانان خراب شده! با ما است که بسازیمش!…درود بر آن که بسازد! درود بر آن که بیارد جهان آبادان!»  [علامت­های تعجب از ما است. حقیقت]

چه خوب که وی قصد خود را با شفافیت بیان می‏کند که: «زیبایی این قطعه ـ مثل بسیاری نوشته­های دیگر بیضایی ـ در این است که از محدوده ادبیات خارج می­شود و بر گستره‏های دیگری مثل فلسفه و اجتماع سایه می افکند.»

این قطعه البته زیبا است اما بازتابِ جهان طبقاتی که ما در آن زندگی می‏کنیم نیست. برنشاندن اسطوره به جای واقعیت، مذهب و خرافه تولید می‏کند و سدی می‏شود در مقابل آگاهی نسبت به واقعیت. واقعیت آن است که برای ساختن اول باید آن‏چه را که کهنه است نابود کرد تا فضا برای نشو و نمای نو باز شود. واقعیت آن است که سازش دادن کهنه و نو، برده­دار و برده هرگز عدالت تولید نکرده است. واقعیت آن است که نظام جمهوری اسلامی باید سرنگون شود اما نه به دست طبقاتی که بر این جهان حاکم‏اند و خود مجرم به جنایت علیه بشریت؛ بلکه به دست طبقاتی که محکوم و تحت ستم و استثمارند.  و باید تاکید کرد که هدف از “نابودی کهنه” انتقامگیری قومی و فردی و خانوادگی یا تبدیل محکومین سابق به  قدرتمندان جدید نیست بلکه  ساختن جامعه‏ای است که در آن سلسله مراتب طبقاتی، اجتماعی، جنسیتی، ملی نباشد و به جای دین و مذهب و خرافه، فکر علمی و نقاد حاکم شود.

تابع محمدی می‏افزاید: «“فتحنامه کلات” آموزه با ارزشی است که سی سال پیش راه و رسم‏هایی را پیشنهاد کرد که تازه ده سالی است آویزه گوش هایمان شده است.»

اما این نیز واقعیت ندارد. اگر مایل به باز کردن چشم‏ها باشیم می‏توانیم ببینیم که فراخوانِ “عدم خشونت” فتحنامه‏ی کلات به هیچ وجه آویزه‏ی گوشِ آن طبقاتی که بر این جهان سلطه دارند (از جمله اعضای محترم پارلمان کانادا که برنامه‏ی هتل چستنات را همراهی/هدایت می‏کردند) نشده است و به همین دلیل، آویزه‏ی گوش ما کمونیست‏ها نیز نمی‏تواند بشود. بنابراین لازم است به جای فرافکنی، مساله را از زاویه­ی واقعی آن ببینیم. موعظه‏ی عدم خشونت در جهانی که هر لحظه و دقیقه‏ی آن با تخاصم طبقاتی، جنسیتی، ملی و نژادی رقم می‏خورد تنها می‏تواند به صاحبان این جهانِ ستم و استثمار خدمت کند.

آقای تابع محمدی با شادی و شعف می‏نویسد: «مهمترین دستاورد این برنامه این بود که این فاجعه برای اولین بار از مالکیت اپوزیسیون سنتی درآمد و به صاحب اصلی اش، مردم ایران، بازگردانده شد.»

البته ایشان توضیح نمی‏دهد که این معجزه چگونه صورت گرفته است و برگزارکننده‏گان این برنامه و  دولتمردان محافظه‏کار و تا بن دندان ارتجاعی کانادا چگونه موفق شدند “این فاجعه” را به دست مردم ایران برسانند! اکثریت کسانی که در دهه‏ی شصت اعدام شدند با معیارهای دولت کانادا “تروریست” بودند. به طور نمونه اعضای اتحادیه‏ی کمونیست‏های ایران (سربداران) سلاح به دست گرفته و وارد جنگ با نیروهای نظامی جمهوری اسلامی شدند تا آن را سرنگون کنند. شکست خوردند و دستگیر و شکنجه و اعدام شدند. آیا اینان و دیگر مبارزین کمونیست و غیر کمونیستِ دهه‏ی ۱۳۶۰ حق داشتند دست به خشونت برای سرنگونی جمهوری اسلامی بزنند؟

از تبلیغات ایدئولوژیک آقای تابع محمدی بگذریم و نگاهی به “فلسفه” و دیدگاهی که وی در مورد کشتار ۶۷ تبلیغ می‏کند و می‏گوید برنامه‏ی “کارزار کشتار ۶۷” تورنتو تجسم و مبلغ آن بود بکنیم. در این میان ما عامدانه به موضوعاتی از قبیل وابسته بودن یا نبودن مبتکرین “کارزار کشتار ۶۷” به کمپانی‏های سرمایه‏داری غرب نمی‏پردازیم و ترجیح می­دهیم از سطح به عمق برویم. مطمئنا سیاستمداران کانادایی برای موضع گیری در مورد کشتار ۶۷ منافع سیاسی و اقتصادی امپریالیستی بزرگی دارند اما آن چه قشری از روشنفکران ایرانی را به ارابه‏ی آنان وصل می‏کند جهان‏بینی‏ وارونه‏شان در مورد حقایق اجتماعی و تاریخی است و نه نفع مادی و پولی.

فلسفه و دیدگاهی که مبارزه برای محاکمه و مجازات آمرین و عاملین کشتار دهه‏ی شصت را “خون‏خواهی” قلمداد کرده  و می‏گوید، “بس است” رک و روشن فلسفه و دیدگاهی است ارتجاعی. جنبش دادخواهی، مبارزه برای “فتح کلات” نیست؛ در این جا یک صف‏آراییِ سیاسی وجود دارد که یکسوی آن عادلانه و سوی دیگرش ارتجاعی و ناعادلانه است. واقعیت، واقعیت است و ما قصد نداریم بگذاریم که دفن شود.

در این جا لازم است به مقوله‏ی حقوقیِ “عدالت انتقالی” که راه کارِ طرفداران “جنبش عدم خشونت” است و توسط برخی وکلای فعال در زمینه‏ی شکنجه و اعدام‏ زندانیانِ سیاسی در دهه‏ی شصت به عنوان “راه حل” این جنایت پیش گذاشته می‏شود بپردازیم. به طور مثال، آقای حمید صبی در برنامه‏ای به مناسبت ۲۵‏امین سالگرد کشتار ۶۷ در تلویزیون بی‏بی‏سی، در مقام سخنگوی “کارزار ایران تریبونال” هدف از این کارزار را فراهم کردن زمینه‏های “آشتی ملی” ذکر کرد.٣

 عدالت انتقالی: اجرای عدالت یا امتیاز ارتجاعی به جمهوری اسلامی و تضمین بقای آن؟

 

همانطور که در نوشتهای دیگر گفتیم: «عدالت انتقالی به عنوان یک نظریه­ی حقوقی/سیاسی دارای دو مفهوم کلیدی است: یکم، معتقد است که برای ساختنِ جامعه‏ی بعد از رژیم استبدادی، انجام اقداماتِ اعتمادساز ضروری است. یک نمونه از این اقداماتِ اعتمادساز به رسمیت شناختن برخی از جنایت­های رژیم سابق و تنبیه بدترین مجرمین آن است. این فرآیند قرار است به “تسکین” قربانیان و “عقده گشایی” از آنان کمک کند تا آماده­ی ورود به مفهوم کلیدی دوم شوند. مفهوم کلیدی دوم در “عدالت انتقالی” فراخواندن طرفین (قربانیان و جانیان) به دادن امتیازات عمیق به یکدیگر است. این مفهوم معمولا در واژه­هایی مانند این که “فراموش نمی­کنیم اما می­بخشیم” یا “ما خواهان انتقام­گیری نیستیم” فشرده می­شود. مدافعین این دیدگاه معتقدند که سازش ناپذیریِ طرفین به خشونتی دامن می­زند که برای “بازسازی ملی” مضر است و “بازسازی ملی” از طریق “آشتی ملی” امکان پذیر است. … » (به نقل از: کارزار ایران تریبونال و مشی دادخواهی؛ از دادگاه راسل تا عدالت انتقالی، حزب کمونیست ایران- م.ل.م)۶

آن چه دیدگاه “آشتی ملی” و مقوله‏ی حقوقی‏ “عدالت انتقالی” را به غایت ارتجاعی می­کند  امتیازی است که به نظام حاکم می­دهد و بقای آن را تضمین می­کند. ماهیت عینی این دیدگاه، فارغ از تمایلات و احساسات ما یا مدافعینش، ماهیتی ارتجاعی و منسوخ است و لازم است با صراحت افشا و رد شود.

 “عدالت انتقالی” اساسا بیان افکار مهندسین و مدیران نظام امپریالیسم جهانی برای “مدیریت” بحران‏هایی است که به طور اجتناب‏ناپذیر در نتیجه‏ی کارکردِ بیرحمانه‏ی نظام‏های ستم و استثمار در اقصی نقاط جهان سربلند می‏کنند. هیچ حرکت آزادی­خواهانه و عدالت طلبانه‏ای نمی­تواند و نباید مانع از دیدن ریشه­های جنایت علیه بشریت شود که در نظام استثمار و ستم طبقاتی، جنسیتی، نژادی، ملی و امپریالیستی نهفته است. “دیوان بین المللی کیفری” نیز در زمره‏ همین نهادهای “مدیریت بحران” است. این واقعیت را کاملا می­توان در یکی از آخرین جلسات این دیوان مشاهده کرد. قضات دادگاهی که در حال محاکمه­ی معاون ریاست جمهوری کنیا به اتهام جنایت علیه بشریت بودند تصمیم گرفتند وی را مرخص کنند زیرا حضور وی را در کنیا برای “مدیریت” بحرانی که در نتیجه‏ی حمله­ی اسلام گرایان “الشباب” به یک مرکز تجاری در نایروبی به وجود آمده بود ضروری تشخیص دادند! “عدالت انتقالی” یعنی همین! یعنی افزودن بر طول عمر این جنایت‏کاران از طریق “عقده گشایی”  و دلجویی از قربانیان.۷

روشنفکران یا وکلایی که با خلوص نیت از راه کارِ “عدالت انتقالی” و “آشتی” حمایت می‏کنند، از یک طرف مبهوت “قدرت” جمهوری اسلامی هستند و از طرف دیگر، دلشان به حال مردم و درد و رنج شان می­سوزد. اما باید بدانند که ایجاد توازن میان قربانی و جلاد ممکن نیست و تلاش برای ایجاد چنین توازنی دستِ آخر به نفع جلاد تمام می‏شود. مارکس در مورد  کسانی که به جای اقدام عملی و خشونت آمیز توده­ها که تنها وسیله‏ی قادر به حل آن تعارض­ها است؛ به جای چنین حرکت گسترده، طولانی و غامض، هوی و هوس­های ذهن خود را می­نشانند گفت: «ایشان در جستجوی سنتز آزادی و بردگی» هستند و می‏خواهند یک «میانگین طلاییِ عادلانه» میان این دو جستجو کنند و «در قرن هیجدهم، … تعداد کثیری اذهان نه چندان پرمغز، همّ خود را وقف یافتن فرمولی کرده بودند که با آن بتوان میان طبقاتِ اجتماع، میان اشرافیت، شاه، پارلمان و غیره توازنی حقیقی برقرار کرد. اما یک روز صبح چشم باز می­کردند و می­دیدند که همه، از شاه گرفته تا اشرافیت و پارلمان ناپدید شده­اند. توازن واقعی میان این تضادها معنایش سرنگونی کلِ روابط اجتماعی بود …» ( نامه مارکس به پ.و. آننکوف)

 سیاست سرکوبِ جمهوری اسلامی در دهه‏ی شصت و مهمتر از همه کشتار ۶۷ تاثیری تعیین کننده بر بقای آن داشت. امروز نیز، هر شکل از موضع­گیری در قبال این مسئله مهم تاریخ ۳۴ ساله گذشته بیان دفاع از وضع موجود یا رفتن به ورای وضع موجود است و تاثیر فوق العاده­ای بر روی مبارزه طبقاتی دارد. راه میانه­ای موجود نیست. حتا اگر در نگاه اول برخی از سیاست­ها و موضع­گیری­ها “میانگین” به نظر آیند – کلیه­ی “میانگین”ها در نهایت به نفع جمهوری اسلامی تمام می­شوند. در واقع به قول مارکس «آن چه که کهنه است تلاش می­کند خود را در شکل­های جدید مستقر کند.» (نامه مارکس به ف.بولت، ۲۳ نوامبر ۱۸۷۱) و نباید گذاشت که چنین شود.

ماهیت اجتماعی دکترین عدم خشونت و بازتاب حقوقی آن در “عدالت انتقالی”

 

         «تمام طبقات ستم­گر برای حفظ حاکمیت خود نیاز به دو عملکرد اجتماعی دارند: عملکرد جلاد و عملکرد کشیش. جلاد برای خواباندن اعتراضات و عصبانیت ستم دیدگان لازم است و کشیش برای تسلی بخشیدن به ستمدیده‏گان، برای ترسیم دورنمای تخفیف رنج‏ها و دشواری‏هایشان در چارچوب حفظ حاکمیت طبقاتی (کاری سهل زیرا نیازی به تضمین “تحقق” این دورنما ندارند) و در نتیجه آشتی دادن آن­ها با حاکمیت طبقاتی، منصرف کردن آنان از عمل انقلابی، تضعیف روحیه انقلابی آنان و از بین بردن عزم انقلابی­شان.» (لنین- فروپاشی انترناسیونال دوم)

 دکترین “اعتدال” و “عدم خشونت” موعظه­ی کشیش مابانه برای ستمدیدگان است که تن به حاکمیت بدهند. به نقشی که این دکترین بازی می­کند به هیچ وجه نباید بهای کمی داد. هیچ ابهامی در این باب که به کدام طبقات خدمت می­کند نباید داشت. زیرا این دکترین بخشی از منظومه­ی ایدئولوژیک طبقه­ی بورژوازی در عصر کنونی است. رویکرد این فلسفه و دیدگاه به نظام­های اجتماعی کهنه آن است که فرماسیون­های اجتماعی و اقتصادی کهنه و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک آن­ها را ابدی و مطلق فرض می­کند و در جامعه تغییرات انقلابی و حرکت رو به جلو را نفی کرده و محافظه­کاری اجتماعی می­پراکند و به این ترتیب به عقب مانده­ترین نیروهای اجتماعی خدمت می ­کند. جمهوری اسلامی نظام منسوخی است که سرنگون خواهد شد. اما سوال اینجا است که چه جامعه­ای جایگزین آن خواهد شد. آیا کهنه در شکل جدیدی خود را بار دیگر تحمیل خواهد کرد یا این که جامعه­ای نوین بر ویرانه‏های آن خواهیم ساخت. آیا یک بار دیگر نیروهای کهنه، نیروهای نو و بالنده را سرکوب خواهند کرد یا برعکس؟ دکترین “اعتدال” و “عدم خشونت” به طور عینی و فارغ از نیات مبلغینش به میدان آمده است تا سدی باشد در مقابل آن ضرورت تغییر انقلابی که از هر درز جامعه بیرون می­زند و نیروهای انقلابی جدید را به سوی خود فرا می­خواند. تضادهای طبقاتی در جامعه تضادهایی زنده و دینامیک هستند. ایستادگی در مقابل غلبه‏ی نو بر کهنه، انسان را، چه بخواهد و چه نخواهد تبدیل به نماینده‏ی کهنه و ارتجاعی می­کند. “عدالت انتقالی” و “فراموش نمی­کنیم ولی می­بخشیم” بخشی از ایدئولوژی طبقات میرا در جامعه‏ی ما است که به هر وسیله ای چنگ می‏اندازند تا زنده بمانند. این نوع تفکر، فارغ از این که حاملین و سخنگویان آن به شخصه دارای چه پیشینه­ای هستند، ثروتمند هستند یا فقیر، حقوق­دان هستند یا فعال سیاسی، خانواده­ی جانباختگان هستند یا خود زندانی سیاسی بودند دارای ماهیت طبقاتیِ معینی است و نظام اجتماعی معینی (در این مورد، نظام جمهوری اسلامی و نظام سرمایه­داری جهانی) را بیان و تقویت می­کند. بررسی و آشکار کردن ماهیت طبقاتی این نوع رویکرد و تفکر نسبت به کشتار دهه ۱۳۶۰ یک امر ضروری برای پیشبرد مبارزه‏ی مترقی علیه جمهوری اسلامی است و نباید گذاشت که “اذعان” کردنِ افرادی از حکومتیان به کشتاری که رخ داد و حتا قبول این واقعیت از سوی برخی از آنان که کشتار ۶۷ یک جنایت بود هشیاری ما را نسبت به این گرایش کم کند. زیرا همان طور که کشیش‏های “عدالت انتقالی” به روشنی توضیح می دهند هدفشان آن است که از قربانی دلجویی و “عقده گشایی” شود. جنبش دادخواهیِ ما نمی‏تواند و نباید در چارچوب “عدالت انتقالی” که خط سازش و امتیاز دهی به جمهوری اسلامی و تبعیت از نظام قضایی بین المللی است پیش برود. این نهادهای بین‏المللی تحت اداره و کنترل قدرت­های سرمایه­داری امپریالیستی هستند و آنان بر طبق منافع سیاسی و ایدئولوژیک و اقتصادیِ خود تعیین می‏کنند که چه زمانی جمهوری اسلامی یا دیگر دولت­های مرتجع “مشروع” هستند و چه زمان نیستند و عدالت خواهیِ ما کی و در چه محدوده­ای موجه است و در چه محدوده‏ای موجه نیست! هرگز نباید این حقیقت را فراموش کرد که در جامعه‏ی طبقاتی، عرصه‏ی حقوق و قانون و دادخواهی بخشی از عرصه‏‏ی سیاسی و ایدئولوژیک و لاجرم بخشی از صحنه‏ی نبرد طبقاتی است. به مبارزه‏ی طبقاتی در این عرصه به شکل روشن کردن خط تمایزات اهمیت دهیم و آن را تبدیل به بخشی از فرآیند مبارزه برای دست­یابی به عدالت در مورد کشتارهای دهه­ی ۱۳۶۰ کنیم. به مبارزه در عرصه‏ی دادخواهی به عنوان بخشی از مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی به دست توده­های مردمِ آگاه بنگریم.

پی نوشت ها

۱-http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=28400

۲- تقی رحمانی: «ولی به نظر من در بعضی از کشورها صد در صد این جواب داده یعنی به آرامش کشور منتهی شده تا آنجایی هم که می دانم به انتقام کشیده نشده یعنی شاید ویژگی مظلومان این است که اگر یک مقدار دادخواهی شوند در جامعه گذشت شان از حاکمان بیشتر است این ویژگی مظلومان است. یک جمله ای در کتاب جامعه ی تورات هست در عهد عتیق که می گوید تو در سرزمین مصر بیگانه بودی زیرا به قلب بیگانه را می شناسی. همیشه محرومان وقتی به مرحله ی دادخواهی هم می رسند یا یک مقدار احساس عدالت کنند قدرت بخشش شان از قدرتمندان بیشتر است. … ». 

۳- برنامه‏ی “صفحه ۲-آخر هفته” در بی‏بی‏سی به تاریخ ۲۹ اوت ۲۰۱۳ به مناسبت ۲۵‏امین سالگرد کشتار ۶۷ با شرکت سحر محمدی، سحر دلیجانی و حمید صبی.

۴- شرح مفصل این رابطه در مقاله ای تحت عنوان «حقیقت برنامه یادمان در چسنات هتل تورنتو» نوشته‏ی امیر پیام، ۲۸شهریور ۱۳۹۲ آمده است.

۵- http://www.shahrvand.com/archives/43028

۶- ایران تریبونال و عدالت انتقالی. در سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م)- بخش “زندان”.

http://www.cpimlm.com/showfile.php?cId=1057&tb=zendqn&Id=41&pgn=1

۷-http://goo.gl/xUrHGF

نفت: شاه و ولایت فقیه واقعی در ایران

نفت: شاه و ولایت فقیه واقعی در ایران، یکی از اسناد پژوهش‏های اتحادیه‏ی کمونیست‏های ایران (سربداران) است که در نیمه‏ی دوم دهه‏ی ۱۳۷۰ (۱۹۹۰)، در جریان تدارک برای نگارش برنامه‏ی حزب کمونیست ایران (م.ل.م) تهیه شده بود. اکنون، با ویرایش و اضافاتی جدید در دست انتشار بیرونی است. متن زیر گزیده‏ای از این سند پژوهشی می‏باشد. 

 

مقدمه:

در تاریخ اخیر ایران همواره مهمترین مسائل اجتماعی مانند مبارزات مردم، حادترین مسائل مربوط به سیاست و اقتصاد، جنگ و صلح، فقر دهشتناک و ثروت های افسانه ای با کلمه نفت همراه بوده است. نفت شریان حیاتی دولت شاه بود و شیشه عمر رژیم کنونی است. گردش چرخ اقتصادی ایران و کلیت سیاسی و نظامی رژیم جمهوری اسلامی عمدتا به نفت وابسته است. اگر می خواهید بدانید که در نتیجه تعویض شاه با ولایت فقیه آیا تغییری اساسی در ایران رخ داد و آیا در روند حیات اکثریت مردم ایران ـ یعنی کارگران، دهقانان و دیگر زحمتکشان شهر و روستاـ  تغییری صورت گرفت یا نه، به عامل نفت و وابستگی ایران به آن بنگرید. … در ایرانِ امروز همانند زمان شاه یک قشر نازک از سرمایه داران بزرگ و زمین داران کلان و کسانی که مالک یا گرداننده‏ی نیروی کار جامعه و منابع طبیعی کشورند، بر کلیه حیات جامعه حکم می رانند. اینان تماما زائده سرمایه داری امپریالیستی و کارگزار آن در ایران هستند. نفت، یعنی شکل عمده ای که روابطِ تولیدیِ امپریالیسم با ایران را متجلی می‏کند، بستر حیات انگلی و طفیلی‏گریِ این طبقات است. پس، فهمیدن کارکرد نفت در حیات اقتصادی و سیاسی ایران، درک روابطی که نفت نمایندگی کرده و تولید و بازتولید می‏نماید، برای کشف علل عمده‏ی گرسنگی، بی حقوقی و دردهای بی‏شمار کارگران و دهقانان و خلق های تحت ستم در ایران، برای فهمیدن دلایل عقب ماندگی دردناک کشور، برای کشف راز نهفته در انباشت فقر در یکسوی جامعه و ثروت‏های افسانه ای در سوی دیگر، برای فهمیدن ماهیت و شکل سلطه‏ی زجرآور و حقارت آمیز قدرت‏های امپریالیستی بر سرنوشت ما،  برای پرتو افکندن بر نیروهای محرکه واقعی پشت اقتصاد کنونی جامعه ایران که توسعه‏ای معوج و  ناموزون را بر آن تحمیل می‏کنند و منابع حیات مردم را نابود می کنند، و بالاخره برای شناختن دوستان و دشمنان انقلاب، برای دیدن بیراهه‏ها در حل معضلات جامعه و پرتو افکندن بر راه حل واقعی، حائز اهمیت بسیار است.

 

نفت در مرکز وابستگی ایران به امپریالیسم قرار دارد: به این صورت که امروزه محور روابط تولیدی امپریالیسم با ایران است، مجرائی  است که ایران را به نظام سرمایه داری جهانی وصل و در آن ادغام می‏کند. رابطه‏ی بین ایران و کشورهای امپریالیستی، آن طور که با هزار و یک نقاب رسمی پوشانده می شود، رابطه‏ی بین دو کشور که هر یک سکان سرنوشتِ خود  را  در دست دارند نیست. ایران، هم از نظر اقتصادی و هم سیاسی، تحت سلطه‏ی نظام سرمایه‏داری-امپریالیستی جهانی است. تحت سلطه بودن اقتصادی صرفا به معنای آن نیست که قدرت‏های امپریالیستی زور بیشتری دارند و بده و بستان‏های نابرابر در همه‏ی زمینه‏ها، از جمله نفت را به ایران تحمیل می‏کنند و در امور داخلی و خارجی آن دخالت می‏نمایند. البته این کارها را هم می‏کنند، اما این نوع رابطه، اساسِ رابطه نیست. به یک کلام روابط امپریالیستی چیزی نیست که از «خارج» اعمال می‏شود ـ گرچه این هم هست- بلکه در اساس روابطی است که در تاروپود اقتصادِ ایران و ساختار طبقاتیِ آن بافته شده است. واحد اقتصادی‏ـ‏اجتماعی‏ای که ایران نامیده می شود عمدتا توسط امپریالیست ها آفریده شده و به طور تبعی در نظام جهانی سرمایه‏داری ادغام شده است. …

 

اهمیت صدور سرمایه و مواد خام برای روند انباشت سودآور سرمایه بین المللی

 

با رشد سرمایه داری به مرحله امپریالیسم، صدور سرمایه جای صدور کالا به مثابه اساسی‏ترین فعالیت بین‏المللی سرمایه را گرفت. حجم سرمایه‏گذاری‏های مجدد در کشورهای سرمایه‏داریِ پیشرفته (امپریالیستی)  بسیار بیشتر از سرمایه‏ای است که به ملل تحت سلطه در سه قاره‏ی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین صادر می‏شود. اما صدور سرمایه به این ملل برای عملکرد سرمایه داری بین‏المللی از اهمیتی کیفی برخوردار است. چرا که نرخ سود این سرمایه‏گذاری ها در کشورهای‏ موسوم به «جهان سوم» بسیار بالاتر از سرمایه گذاری‏های دیگر است. شالوده ی این نرخ سود بالا بر فوق استثمار پرولتاریای این کشورها قرار گرفته است اما عوامل دیگر مانند نهاده های ارزان (مانند نفت) برای روندهای تولیدی نیز در این سودآوری بالا نقش بسیار مهم دارند. این نرخ بازده بالا در سرمایه‏گذاری های جهان سوم، در تحرک بخشیدن به لایه‏های بالایی سرمایه مالی در کشورهای امپریالیستی تعیین کننده است. به تحرک در آمدن این لایه‏ها به نوبه‏ی خود موجب به تحرک درآمدن بخش‏های محوری در اقتصاد کشورهای امپریالیستی می‏شود و چرخ سرمایه‏ی داخلی این کشورها را روغن کاری می‏کند. نرخ بازگشت‏های بالاتر و نهاده‏های مواد خام که از کشورهای تحت سلطه سرچشمه می‏گیرد، عوامل حیاتی برای انباشت امپریالیستی می‏باشند. در همان حال، این مناطق عقب‏مانده دقیقا مناطقی هستند که سرمایه می‏تواند برجسته‏ترین تحولات را در روابط تولیدی به‏وجود بیاورد. در واقع توان سرمایه‏ی امپریالیستی برای آن که خود را به طور سودآور به آن کشورها  گسترش دهد یک شرط تعیین کننده برای تجدید سازماندهی و توسعه کلی سرمایه ی امپریالیستی است. درک همه جانبه از خصلت و اهمیت نفوذ امپریالیستی در کشورهای تحت‏سلطه خط فاصل مهمی بین درک علمی از گسترش امپریالیستی و دیگر درک ها است. …

 

جوهر روابط امپریالیست‏ها با ایران و کشورهای نظیر آن، غارت منابع طبیعی یا دزدیدن مازاد اقتصادی نیست. مسلما این مساله نیز هست. اقتصاد کشورهای صنعتی، تحت تسلط شبکه‏های درهم تنیده‏ای از بانک های بزرگ و شرکت‏های چند ملیتی است. این بنگاه‏های عظیم شاخک‏های خود را به سراسر جهان می‏دوانند، دیوانه وار به دنبال حداکثر سودآوری و کسب امتیازات استراتژیک از طریق صدور سرمایه، نفوذ بر بازارهای جدید و کنترل مواد خام هستند. روابط اقتصادی ستم گرانه‏ی امپریالیسم با کشورهای تحت سلطه به تجارت نابرابر محدود نمی شود. به همین دلیل به دست آوردن قیمت‏های بالا برای مواد خام کشور‏های تحت‏سلطه در بازار جهانی و قیمت‏های ارزان برای کالاهای وارداتی و تکنولوژی از کشورهای امپریالیستی (حتی اگر امکان‏پذیر باشد) نفوذ و سلطه ی عمیق سرمایه ی امپریالیستی بر این کشورها را از بین نمی برد. ایراد این روابط این هم نیست که امپریالیسم هیچ رونق اقتصادی در این کشورها به وجود نمی آورد. بدون شک امپریالیسم مانع عمده در رشد همه جانبه‏ی نیروهای تولیدی کشورهای تحت سلطه است، اما سرمایه امپریالیستی به دنبال بسط و گسترش و در جستجوی مافوق سود عمیقا به این اقتصادها نفوذ کرده و در این روند موجب تغییرات مهم و حتی رشد صنعتی شده است. اقتصاد نفتی و روابط تولیدی امپریالیستی در کشورهای تحت سلطه مولفه هایی از یک اقتصاد واحد جهانی هستند، آنچه این اقتصاد واحد جهانی را به هم تنیده و منسجم می‏کند بین المللی شدن سرمایه است.

… تولید مواد خام (نفت) برای صنایع اقتصاد جهانی وظیفه عمده ای است که در تقسیم کار جهانی به ایران سپرده شده است. نفت ارزان خاورمیانه و مواد خام کشورهای تحت سلطه به طور کلی،  به عنوان یکی از عوامل روندهای تولیدی، سودآوری سرمایه ی بین المللی را بسیار بالا می برد. سرمایه داری بین المللی بخشی از سودهای انباشته شده در روند استثمار بین المللی را دوباره به اقتصاد این کشورهای تولید کننده مواد خام اختصاص می دهد. درآمد نفت عمدتا و ماهیتا عبارت است از سرمایه ای که سرمایه ی مالی بین المللی از حوضچه سودها و مافوق سودهای جهانی خود مجددا  به ایران تخصیص می دهد. این سرمایه به اقتصاد داخلی تزریق شده و کل  اقتصاد داخلی را به صورت تبعی در خدمت به اقتصاد جهانی امپریالیسم سازمان داده و در آن ادغام می کند.

 

تئوری های دیگر در مورد نفت، ایران و امپریالیسم

 

یک نظریه بر آن است که نفت ثروت عظیم ملی ما است و سال ها توسط امپریالیست ها غارت شده و امروز هم موذیانه به روش‏های دیگری غارت می شود و مرکز مشکلات جامعه ما همین است و کلید نیک بختی تمام خلق و ملت نیز همین جا است. این نظریه، نظریه‏ی جریان‏های ملی‏گرا و ملی-‏مذهبی‏ها می‏باشد اما به طور کلی، نظریه‏ی غالب در صحنه ی سیاسی ایران در مورد نفت و امپریالیسم بوده و  درک عامیانه و پذیرفته شده در جامعه نیز هست و حتا بخشا تفکر برخی کمونیست ها را نیز رقم ‏زده است. همان طور که خواهیم دید بخشی از روابط ایران و امپریالیست‏ها، غارت منابع طبیعی ایران توسط قدرت های بزرگ جهان می باشد، اما این که آن ها می آیند و یک چیز گران بهایی را می‏دزدند و می برند نه تمام ماجرا و نه جوهر این روابط است. اقتصاد ایران … در واقع یکی از واحدهای تولیدی یا شعبات اقتصاد جهانیِ قدرت های بزرگ است. بگذارید به طور تحریک آمیز مسئله را مطرح کنیم: منابع نفتی ما فقط در چارچوب نظام اقتصادی جهانی امپریالیستی که روابط تحت سلطگی و وابستگی را به ایران تحمیل می کند می تواند برای ایران تبدیل به ثروت سرمایه‏ای شود! به سخن دیگر، اگر آن ها نفت ایران را که ماده ای کلیدی برای اقتصاد جهانی‏ سرمایه‏داری-امپریالیستی است غارت نکنند، یعنی اگر کسب حداکثر سود که فرمانده و محرک اقتصاد جهانی سرمایه داری است بر اقتصاد ایران فرمان نراند و چگونگی استفاده از منابع نفتی آن را دیکته نکند، آنگاه نفت دیگر یک منبع عظیم ثروت و سرمایه برای ایران نیست بلکه در زمره‏ی دیگر منابع طبیعی کشور چون ماهی های دریای خزر و زمین های حاصل خیز کشاورزی و غیره است. راه چاره ای که تاریخا این نظریه برای قطع وابستگی به امپریالیسم پیش گذارده است عبارت بوده از ملی کردن صنعت نفت و استفاده از درآمد نفت جهت صنعتی کردن ایران و به هم زدن اقتصاد تک پایه ای آن. بدون توجه به این که اگر قرار است ایران در چارچوب اقتصاد جهانی و ادغام شده در آن بماند، اقتصاد تک پایه ای با صرفه ترین راه برای آن است! امروز تجربه ی ملی کردن ها مقابل چشم همه است و روشن گشته که ذره ای با منافع امپریالیست ها و کنترل آن ها بر این ماده حیاتی اقتصاد جهانی در تناقض نبوده است و برای کشورهای تولید کننده نفت نه تنها ذره ای استقلال به دنبال نداشته است بلکه این کشورها بیش از هر زمانی وابسته شده اند. …

 

تحلیل دیگری که در نزد اقتصاد دانان چپ و محافل سیاسی رایج است، آن است که رابطه نفتی امپریالیست‏ها و ایران رابطه‏ی موجر و مستاجر است. به عبارت دیگر درآمد نفت ایران بهره مالکانه‏ای (رانت نفتی) است که از کمپانی‏های نفتی دریافت می‏کند. در این تئوری، دولت ایران مالک و حاکم بر منابع زیرزمینیِ نفتی ایران است و کمپانی‏های سرمایه داری جهانی برای استفاده از آن به دولت ایران بهره مالکانه می‏پردازند، مضاف بر این بابت امتیازی که نفت ایران از زاویه مثلا سهولت استخراج نسبت به چاه‏های نفت مثلا دریای شمال و آلاسکا دارد یک بهره‏ی تفاضلی هم به مالک نفت ایران پرداخت می‏شود و به این مجموعه گفته می‏شود رانت نفتی. این که رانت نفتی ظاهر مسئله  یا پوشش حقوقی و ابزار محاسبه صدور سرمایه خارجی به ایران است یا نیست ذره‏ای در ماهیت این درآمد نفتی که هیچ نیست مگر شکل صدور سرمایه ی خارجی به ایران و نماینده روابط تولیدی معینی است، تغییری نمی‏دهد. این اقتصاد دانان آن قدر ماهیت «رانت» را از روابط تولید امپریالیستی و روابط تولیدی سرمایه‏داری جدا می کنند که گاهی آن را درآمد مجانی می خوانند. آنان درآمد نفت را به صورت پول مشاهده می‏کنند نه به صورت سرمایه، که در واقع روابط تولیدی معینی است. … این نظریه پردازان وابستگی ایران را به امپریالیسم در آنجایی می بینند که ایران مجبور است این اجاره بها را برای خرید تکنولوژی و صنعتی کردن خود و  با شرط و شروط آنان به ایشان بازپرداخت کند و بقیه معضلات را در بی لیاقتی حکومت‏ها در هزینه کردن درآمد نفتی می‏دانند. تحلیل بسیاری از این نظریه پردازان از ماهیت درآمد نفت به نظریه‏ی وابستگی چپ نو برمی گردد. این نظریه پردازان، کشورهای تحت سلطه را کشورهای سرمایه‏داری از همان نوع کشورهای سرمایه‏داری امپریالیستی، اما چند ده سال عقب‏تر می‏پندارند که به دلیل همین ضعف مجبورند به برادران بزرگتر خود وابسته باشند. نتیجتا، از نظر اینان ایران کشوری است سرمایه داری اما عقب‏تر که حاکم بر ملک و منابع خود است و آن را تحت روابط سرمایه دارانه اجاره می دهد. و بنابراین، از نقطه نظران اینان درآمد نفت عبارت است از اجاره ی مطلق و تفاضلی که بابت مالکیت بر این منابع نفتی به ایران تعلق می گیرد. این نظریه از نظر دور می دارد که سرمایه داری مدت‏های مدیدی است که قدم به مرحله نوینی به نام سرمایه داری انحصاری گذارده و روابط اقتصادی کشورهای تحت سلطه با این سرمایه‏داری توسط مکانیسم عرضه و تقاضای بازار آزاد تعیین نمی شود، بلکه این انحصارات جهانی و نیازهای سرمایه ی مالی بین‏المللی است که عرضه و تقاضای نفت و هرچیز دیگر و بازار آن ها را شکل داده و تعیین می کند و این که سرمایه در حرکت خود جهت بین‏المللی شدن، خود را در کشورهای تحت سلطه بازتولید نکرد بلکه با هدف کسب حداکثر سود، آن ها را در درون اقتصاد جهانی خود از موقعیتی تبعی سازمان داد. در نتیجه روابط تولیدی خاصی به وجود آمد که با روابط مابین خود کشورهای سرمایه‏داری‏ پیشرفته کیفیتا فرق دارد. از هنگامی که سرمایه‏داری وارد مرحله‏ی امپریالیسم شد، تبدیل به یک نظام‏ انباشت بین المللی ـ بر بستر استثمار بین المللی ـ شد. این واقعیت را برای اولین بار لنین تحلیل کرد. لنین نشان داد که وجه مشخصه‏ی امپریالیسم عبارت است از رشد سرمایه‏ی انحصاری و سلطه‏ی چند واحد بزرگ و قدرتمند سرمایه بر کلیت رشته‏های گوناگون و شاخه‏های اقتصادی، از جمله اقتصاد کشورهای مختلف. در چنین شرایطی صحبت از این که خاستگاه درآمد نفت ایران عبارت است از مالکیت دولت ایران بر زمین، نفی کامل حقیقت است. مقاومت در پذیرش تئوری لنین در مورد امپریالیسم ـ که تکامل تحلیل مارکس از سرمایه داری است ـ بدون شک به بینش طبقاتی معینی ربط دارد. کسانی که ماهیت درآمد نفتی دولت ایران را به بهره ی مالکانه نسبت می دهند این واقعیت بنیادین را نادیده می‏گیرند. عدم درک تئوری لنین در مورد امپریالیسم، مانع از آن است که این عده اقتصاد دانان چپ بتوانند اقتصاد سیاسی ایران را به درستی تحلیل کنند.  …

 

واقعیت آن است که مشکلات بازسازی اقتصادهای نابود شده و تحریف شده اینگونه کشورها بسیار زیاد و پیچیده است و مسلما مصاف عظیمی در مقابل انقلابیون این کشورها می‏باشد. تنها راه حلی واقعا می تواند از پس‏ این مشکلات و پیچیدگی برآید که عمیقا درک کند مهم ترین ثروت، خود توده ها هستند و ساختمان عادلانه و موزون اقتصاد این کشورها پرتب و تاب‏ترین تلاش‏ها و فداکاری‏ها و خلاقیت‏های توده‏های مردم، تحت یک رهبری پیگیر و تا به آخر انقلابی را طلب خواهد نمود. آنانی که از درآمد نفت دل نمی‏کنند به این دلیل است که از انقلاب می‏ترسند، مسحور تکنولوژی امپریالیسم هستند، به توده های «عقب‏مانده» نگاه می‏کنند و آه از نهادشان برمیاید و حاضر نیستند برای راه حل، نگاه‏شان را به آنان بدوزند، بینش طبقاتی آنان نمی گذارد بفهمند که با وجود نیروی خلاقه توده‏ها هر عمل خلاف جریان عظیمی امکان‏پذیر است، آنان زوایای کاپیتال مارکس را می کاوند تا مایه‏ای برای نوشته‏ها و تحلیل‏های خود بگیرند، اما نمی‏فهمند که مفهوم عملی رازی که مارکس در مورد ثروتِ انباشت شده توسط سرمایه‏داری کشف کرد برای بازسازی اقتصادی عاری از استثمار سرمایه داری چیست! …

 لمپه ‏دوسا: هنگامی که جستجوی زندگی بهتر با مرگ همراه می‏شود

 

مدیترانه به گورستان تبدیل شده است. فقط  در دو ماه‏ مهر و آبان حداقل ۴۰۰ مهاجر آفریقایی در آن غرق شده‏اند. سالانه حداقل ۱۵۰۰ نفر که از ویرانه‏‏ای به نام آفریقا از چنگال گرسنگی و جنگ‏های قومی فرار کرده‏اند در این دریا با قایق‏هایشان  دفن می‏شوند. گویی می‏خواهند با اجساد خود مدیترانه را که نماد شکاف عظیم میان قاره‏ی آفریقا و اروپا است پر کنند؛ اروپای سرمایه‏داری نیک‏بخت که پیشاپیش با مکیدنِ آفریقا پیکره‏ی نحیفی بیش از آن باقی نگذاشته است. آفریقایی که کشاورزی‏اش نابود شده، دریاچه‏هایش از ماهی تهی شده و سالانه میلیون‏ها نفر در جستجوی کار و منبع تغذیه‏ی دیگری به شهرهای غیرقابل زندگی آن مهاجرت می‏کنند. آفریقایی که فرانسه و بلژیک و ایتالیا با ماشین‏های آدمخوارِ نظامی‏شان، در نطفه خفه کردن هر حرکت انقلابیِ رهایی بخش، به قتل رساندنِ روشنفکرانِ مترقی و با پروار کردن جنگ‏سالارانِ محلی بر مردم و منابع آن سلطه داشته‏اند و جنگ‏سالارانِ وابسته به آنان هرچند سال یک بار، هنگام تمرین دموکراسی مردم را به رقص در می‏‏آورند و هنگام باخت، رقص مرگ و کشتار طرفدارانِ یکدیگر را آغاز می‏کنند. با این اوصاف، تاراج منابع و معادنِ آفریقا لحظه ای متوقف نمی‏شود و امضای جنگ‏سالارانِ حاکم زیر هر قراردادی با شرکت‏های فرانسوی، بلژیکی، ایتالیایی، بریتانیایی، آمریکایی، روسی و چینی گذاشته می‏شود تا نقابی باشد بر استقلال ظاهری این کشورها. و برای آرام کردن وجدان اروپاییان هرچند وقت یک بار یکی از این جنگ‏سالاران مورد شماتت قضاتِ محترم “دیوان کیفریِ لاهه” که مدعی است جرایم مربوط به جنایت علیه بشریت را در سراسر جهان بررسی می‏کند قرار می‏گیرند. دردناکتر از همه این که تنها به اصطلاح “آلترناتیو”هایی که در دو دهه‏ی گذشته در مقابل این وضع قدعلم کرده اند انواع گروه‏های بنیادگرای اسلامی هستند که با اسامی مختلف مانند الشباب (جوانان) در سومالی و “بوکو حرام” (تحصیل حرام است) در نیجریه و کشورهای دیگر به جان مردم افتاد‏ه‏اند که در ارتجاعی و ضد مردم بودن دست کمی از جنگ‏سالاران و رژیم‏های حاکم ندارند.

در زیر گزیده‏ای از گزارشِ تحلیلیِ سرویس خبری جهانی برای فتح را می‏خوانید.

 

۷ اکتبر ۲۰۱۳. سرویس خبر جهانی برای فتح.

 

در تاریخ سوم اکتبر قایقی در دریای مدیترانه در نزدیکی سواحل جزیره‏ی ایتالیاییِ لمپه‏دوسا به حال خود رها شد تا غرق شود. ۵۰۰ تن در این قایق بودند که فقط ۱۵۵ نفر نجات یافتند. اغلب آنان اهل سومالی و اریتره بودند.

 

غواصانی که برای نجات آنان شتافتند غواصانی با تجربه بودند اما هرگز چنین منظره‏‏ی هولناکی را ندیده بودند: اجساد غرق شده‏گان شناور نبودند بلکه در انبارِ قایق آن چنان تنگاتنگ بسته‏بندی شده‏ بودند که هنوز روی پا بودند و موی زنی از پنجره‏ی انبار قایق که در ۴۷ متری آب دفن شده بود به بیرون موج می‏زد. غواصی می‏گفت تصویر کشته شدگان یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رود: با بازوانی که گویی به نشانه ی درخواست کمک بلند شده اند. یکی دیگر از غواصان با گریه تعریف می کرد هنگام بیرون کشیدن کودکی صورت او را در مقابل صورت خود یافت؛ گویی پسر خودش بود.

 

برخی از پناهندگانِ نجات یافته با شنا در طول یک کیلومتر خود را به ساحل رسانده بودند و دیگران خود را با چسباندن به بطری‏هایِ خالی‏، روی آب نگاه داشته بودند تا پس از سه ساعت قایق‏های نجات به سراغشان بیایند. خبرنگاران می‏گویند سواحلِ صخره‏ای خلیج مانع از آن بود که قایق پهلو بگیرد. برخی دیگر می‏گویند مسافرین آتشی برای طلب کمک روشن کردند اما قایق آتش گرفت و غرق شد. یکی از مسافرینِ نجات یافته می‏گوید دو قایق در نزدیکیِ آن‏ها بودند که یکی از آن‏ها چراغ داشت؛ چرخی به دورشان زد اما رفت. اولین ماهیگیری که به قایق درهم شکسته رسید زنگ خطر را به صدا درآورد. می‏گوید ۴۷ نفر را از دریا بیرون کشید که لباس‏هایشان توسط جریان آب کنده شده بود. ماهیگیر دیگری که به محل رسیده بود از منظره‏ی دریای پر از پناهند‏گانی که دست تکان می‏دادند و برای کمک فریاد می‏زدند، های‏های می‏گریست. می‏پرسد آخر چطور آدمی می‏تواند این منظره را ببیند و به رویش نیاورد و برگردد و برود؟ امکان ندارد که ماهیگیر لمپه‏دوسایی ظاهرسازی کند که چیزی را ندیده است. ماهیگیر دیگری تک نفره ۱۸ نفر را که در نفت سفید خیس خورده و سنگین شده بودند به قایقش کشیده بود و بازوی خودش را نیز زخمی کرده بود. یکی از آنان به بی‏بی‏سی گفت که گارد ساحلی سدی در مقابل تلاش‏های آنان برای نجات پناهندگان بود: «حاضر نشدند به کسانی که ما نجات داده بودیم اجازه ورود به سکو را بدهند و بهانه‏شان این بود که این کار ضد پروتکل است».

 

معمولا پناهندگان تلفن موبایل دارند که از طریق آن با مقامات ساحلی تماس گرفته و تقاضای نجات می‏کنند اما تلفن‏هایشان را در لیبی که دو ماه در توقیف بودند به زور گرفته بودند و بعد از دو ماه قاچاقچیان بی‏رحم با گرفتن هزاران دلار برای هر نفر آنان را سوار بر این قایق مرگ کرده بودند.

 

روز عزاداری، ۱۰ قایق ماهیگیری در نقطه‏ای که قایق پناهندگان غرق شده بود، به یادِ قربانیانی که در انبارِ قایق دفن شده بودند، دسته‏های گل ریختند. یکی از قایق‏ها پرچم سیاهی به اهتزاز درآورد که روی آن نوشته بود: ننگ! و کودکان پلاکاردهایی حمل می‏کردند که اعلام می‏کرد: بس است! بی‏تفاوتی هیچ توجیهی ندارد!

 

لمپه‏دوسا به قاره‏ی آفریقا نزدیک‏تر است تا به ایتالیا. برای مهاجرینی که می‏خواهند وارد اروپا شوند، دریای مدیترانه تبدیل به نقطه‏ی مرگ شده است در حالی که هیچ راه آبی به اندازه‏ی مدیترانه نگهبانی نمی‏شود. این بار تعداد کشته شده‏ها باعث شد که خبر به رسانه‏های بین‏المللی راه پیدا کند و خشم و اندوه مردم جهان را برانگیزد.

 

شمار زیاد زنان و کودکانی که در این تراژدی غرق شدند قابل توجه است. معمولا شمار کشته‏ها کمتر و اکثرا مردان جوان هستند که اجسادشان یا ناپدید می‏شود یا در سواحل یونان و اسپانیا ظاهر می‏شود. معمولا عده‏ی زیاد در قایق‏های کوچکی که حتا پاروهای مناسب ندارند به دریا می‏زنند. …

 

عبدلِ ۱۶ ساله که از فاجعه‏ی اخیر جان سالم به در برده است می‏گوید پدرش هفت هزار و پانصد دلار بابت این سفر پرداخت کرده است و شش ماه پیش از موگادیشو به راه افتاده است. عبدل به خبرگزاری رویتر می‏گوید: «می‏خواهم درس بخوانم و آینده‏ای داشته باشم.» بسیاری از پناهندگان از طریق جمع‏آوری پول توسط کلِ فامیل می‏توانند پول این سفر مرگبار را تهیه کنند و اگر زنده به مقصد برسند، کار می‏کنند و تلاش می‏کنند همه ی فامیل را کمک کنند. بسیاری از آنان موفق به گرفتن پناهندگی نمی‏شوند و مجبور به زندگی و کار زیرزمینی می شوند و همواره در معرض سرکوب پلیس، حملات باندهای دست راستی که زیر سایه‏ی پلیس عمل می‏کنند هستند. …

 

وکلای محلی می‏گویند طبق قوانینِ ایتالیا، قایق‏هایی که به مهاجرینِ در حال غرق شدن کمک می‏کنند مجرم شناخته شده و مجبورند جریمه بپردازند. به طور مثال، دولت ایتالیا یک کشتی تجاری را که مهاجرین در حال غرق شدن را نجات داده بود مجبور کرد که آنان را به لیبی بازگرداند. چند قرن است که اروپا کشتی‏های پر از مهاجرین را به آفریقا بازمی‏گرداند و این امر تازه‏ای نیست. ۲۷ کشور اروپایی رویهم رفته ۴ کشتی، ۲ هلیکوپتر و دو هواپیما برای عملیات نجات در مدیترانه اختصاص داده اند. به این ترتیب، کشورهای اروپایی حتا حاضر نیستند هزینه‏ی عملیات نجات غریق را که قانون بین‏المللی الزامی می‏کند قبول کنند چه برسد به آن که درهای خود را به روی پناهندگان باز کنند. بیکاری و فقری که این پناهندگان را به سوی این سفر مرگبار می‏راند دست‏پختِ نظام سرمایه‏داری-امپریالیستی و بحران مالیِ اخیر است. با این وصف، کشورهای اروپایی صراحتا یا تلویحا خودِ پناهندگان را مسئول این وضعیت معرفی می‏کنند.

 

اکنون، جانِ سالم به در بردگانِ این تراژدی به جرم‏ “مهاجرت غیرقانونی” تحت بازجوییِ پلیس ایتالیا قرار دارند که میتواند به پرداخت جریمهی ۵ هزار دلاری بینجامد. این کار، دولت ایتالیا را در ردیف همان قاچاقچیان جانی قرار می‏دهد.

 

طبق گزارش آژانس پناهندگی سازمان ملل متحد، با وجود خطر مرگ، در فاصله‏ی شش ماه اول سال ۲۰۱۳، نزدیک به سی هزار نفر با قایق خود را از آفریقای شمالی به ایتالیا رسانده‏اند. بزرگترین گروه مهاجرین از سوریه، اریتره و سومالی هستند. اریتره در گذشته مستعمره‏ی ایتالیا بود. در آن زمان دولت ایتالیا هفتاد هزار نفر کارگر و زارع فقیر ایتالیایی را با کشتی به اریتره برد تا در آن جا زندگی کنند. سومالی در گذشته مستعمره‏ی ایتالیا و سپس بریتانیا بود و ایالات متحده آمریکا نیز منافع خود را در این کشور پیش برده است. سوریه نیز مستعمره‏ی فرانسه بود. همه‏ی این قدرت‏های امپریالیستی آتش بیارِ اوضاع دهشتناک این کشورها هستند. تجربه ثابت کرده است که دولت‏های اروپایی ترجیح می‏دهند این مهاجرین همه غرق شوند و بهتر آن که در فاصله‏ای دور از سواحل غرق شوند بدون آن که دیده شوند.

 

افسوس و اندوه در مورد از بین رفتنِ بیهوده‏ی زندگی‏ انسان‏ها باید ما را به طرح سوال‏های عمیق‏تر در مورد ماهیت نظام‏ جهانیِ حاکم برساند. این چه نظامی است که این‏گونه جهان را ناموزون و معوج کرده و مردم را مجبور به ترک دیارشان و سرگردانی در گرداب‏های مرگبار می‏کند؟ و چه باید کرد؟

 

دو رویکرد متفاوت، دو اپیستمولوژی متفاوت- دو جهان متفاوت

نشریه انقلاب، ۹ ژوئیه ، ۲۰۱۳ نامه ای از یک خواننده

افکار مردم بخشی از واقعیت عینی است، اما واقعیت عینی توسط افکار مردم تعیین نمی­شود.*

 

با تامل بر روی این عبارت و تعمق در مورد معانیِ آن احساس می­کنم رویکردهای متفاوتی نسبت به ساختن جنبشی برای انقلاب وجود دارد: یکی از آن­ها در انطباق با واقعیت عینی است و رویکردهای دیگر در انطباق با آن نیست. یکی از آن­ها برای تغییر رادیکال جهان و انقلاب کردن است و دیگر رویکردها، جهان را آنطور که “هست” باقی می­گذارند و اساسا تغییری به وجود نمی­آورند. این نوشته استدلالی کامل یا آخرین کلام نیست بلکه تلاشی است برای تحریک افکار که امید دارم موجب جدل و تعمق بیشتر در مورد تئوری و پراتیک انقلاب شده و نوشته­های بیشتری بیرون بیاید. (جنبه­های مهم این استدلال تعیین کننده هستند و اگر در مورد معنای یک واژه یا مفهوم مشکل دارید، دوستانی را بیابید و با آن­ها صحبت کنید.)

زمانی که برای تبلیغ انقلاب کمونیستی وارد جامعه می­شویم، با حکایت­های دردناکی در مورد این جامعه­ی جهنمی، وضعیت کره خاکی و بشریت مواجه می­شویم. در واقع این کار چنین حکایت رنج­هایی را پیش می­کشد. از زبان مردم نظریه­های گوناگونی در مورد این که این رنج­ها از کجا سرچشمه می­گیرند را می­شنویم، مانند: فقدان “مسئولیت فردی”، بنگاه­های دندان گرد سرمایه­داری، خودپرستی “ذاتی” انسان و غیره. سپس در مورد راه حل­هایی که فکر می­کنند لازم است می­شنویم: گسترش اعتقادات دینی و گسترش دمکراسی. به صورت آشکار و نیمه  آشکار انواع پرسش­ها و ایرادها در مورد رهبریت، انقلاب و کمونیسم را می­شنویم که اغلب برخاسته از باور عمومی (چیزهایی که “همه می­دانند” یا فکر می­کنند که می­دانند) در مورد تلاش­های انقلابی و استقرار سوسیالیسم در گذشته هستند.

برخی از به اصطلاح “کمونیست”¬ها به دلایل مختلف در مقابل چنین روندی تسلیم شده¬اند: برخی به این دلیل که اساسا با این افکار درهم و مخلوط که در جامعه در میان مردم هست موافقند، برخی به این دلیل که درک نمی¬کنند می¬توان این افکار غلط را از طریق مبارزه و در جریان مبارزه تغییر داد و برخی دیگر به این دلیل که نمی¬توانند یا نمی¬خواهند در مقابل چالش¬های ترسناکِ تغییر بنیادین جهان مسئولیت بگیرند. اگر این به اصطلاح “کمونیست”¬ها را کنار بگذاریم باید بگویم که در مواجهه با چنین افکاری که در جامعه گسترده است دو رویکرد متفاوت موجود است.

 

رویکرد اول این است که افقِ دید مردم را تا حد جهان بنیادا متفاوتی که می¬تواند به وجود آید گسترش دهیم و بگوییم: «آن چه مردم بیش از هرچیز نیاز دارند و آن چیزی که بزرگترین نیازِ امروز است، راه حلِ علمی، راه برون رفت واقعی از این دهشت¬ها است. این راه حل و راه برون رفت، تجسم دوباره¬ی کمونیسم توسط باب آواکیان است که چارچوب سنتزنوین کمونیسم را به وجود آورده است و این چارچوب و افق امکان ایجاد یک جهان بنیادا متفاوت را روشن می­کند و نشان می­دهد که از طریق انقلاب کمونیستی نابودیِ نظام سرمایه­داری-امپریالیستی و ساختن نظام و جهان کاملا نوین و بسیار بهتر ممکن است. بدون چارچوب سنتز نوین کمونیسم، توده­های مردم نمی­توانند از محدوه­هایی که این نظام برای افکارشان تعیین کرده و افکار آنان در مورد آنچه ضروری، مقبول و ممکن است شکل داده و معوج می­کند، بگذرند. بنا بر این سنتز نوین را باید به مثابه­ی اهرمی به دست شمار فزاینده­ای از توده­های مردم داد، توجه­شان را به آن جلب کرد، به سوی آن جذب­شان کرد تا آن را مانند نیزه پرشی در دست بگیرند و به ورای افق دید فعلی­شان پرواز کنند…»۱

 

بر این پایه می­توانیم مخلوط در هم ایده­ها در تفکر توده­های مردم را نیز سره ناسره کنیم تا ببینیم کدام یک صحیح و کدام غلط است و به عبارت دیگر، چه ایده­ای بازتاب درست واقعیت است. به همان اندازه مهم است که ببینیم مردم در رسیدن به چنین دیدی از جهان و این نتیجه­گیری­ها از چه روش­ها و شیوه­هایی استفاده کرده­اند. وقتی امکان و قابلیت دوام یک جهان بنیادا متفاوت در مقابل­شان گذاشته می­شود و شروع به بحث و فکر می­کنند که چگونه می­توان به آن دست یافت، می­بینیم که حتی نوع سوال کردن­شان (در مورد خدا، ماهیت بشر، نیاز به علم و به رهبریت) عوض می­شود. به طور مثال وقتی مردم را درگیر یک بحث جدی در مورد انقلاب می­کنیم و اینکه برای رسیدن به جامعه­ی سوسیالیستی آینده چه باید کرد و بعد از انقلاب این جامعه چه مختصاتی خواهد داشت می­بینیم که یک باره بستر بحث بر سر رهبری کمونیستی، از جمله رهبری باب آواکیان و یا اینکه ربط خداباوری مردم با دهشت­های جهان امروز چیست و عدم اعتقاد به وجود آلترناتیوی متفاوت از وضع موجود عوض می­شود.

 

آن چه ضروری است که انجام دهیم این است که با مردم کار کنیم و افکارشان (و شیوه¬های اندیشیدن-شان) را در مورد همه¬ی این موضوعات، دگرگون کنیم و آنان را به طور فزاینده¬ای در این جنبش یعنی جنبشی برای انقلاب درگیر کنیم حتا در شرایطی که هنوز در حال سره ناسره کردن افکارشان در مورد تمام این مسایل  هستند. شیوه ی اندیشیدن مسلط در جامعه عمدتا اندیشیدن بی سند و مدرک بوده و مذهبی است (“خواست خداست”)؛ شیوه¬ی اندیشیدنِ مسلط در جامعه شیوه ی تفکر نقادانه در مورد آن چه بی وقفه از رسانه¬ها، فرهنگ و آموزش (از جمله پخش اطلاعات غلط ضد کمونیستی توسط رسانه¬هایی مانند نیویورک تایمز و جهان آکادمیک) تزریق می¬شود نیست؛ شیوه¬ی اندیشیدن مسلط شیوه¬ی تفکری است مبتنی بر روایت¬ها و نه شناساییِ الگوها و دینامیک¬های بزرگترِ نهفته در شالوده¬های جامعه. به طور کلی،  شیوه¬های اندیشیدنی مسلط است که برای تعیین واقعیت عینی از سطح ظاهری پدیده¬ها به درون آن¬ها نفوذ نمی¬کنند؛ شیوه¬های غیر علمی و ضد علمی اندیشیدن فراگیر است که بعدا در باره آن بیشتر خواهم گفت.

 

 برای تشریحی بسیار عمیق‏تر و اساسی‏تر در مورد این که علم و متد علمی و رویکرد علمی چیست به سخنان باب  آواکیان در مصاحبه با آ. بروکس، بخش «تئوری و واقعیت … دانستن و تغییر جهان» رجوع کنید.٢ همچنین پیشنهاد می¬کنم حتما به بحث در مورد علم، متد و رویکرد علمی در «علم تکامل و افسانه‏‏ی خلقت، دانش در مورد آنچه واقعی است و چرا چنین دانشی مهم است» نوشته‏ی آردی اسکای‏بریک٣ رجوع کنید. علمِ تکامل به نوبه‏ی خود بسیار مهم است و تجسم زنده‏ی متد علمی و آموزشِ آن است.

 

در مقابل این نوع رویکرد، رویکردهای کاملا برعکس موجود است که نسبت به افکار مردم بی تفاوت بوده و یا روش غلطی در برخورد به افکار مردم دارند. 

 

در مورد بی تفاوت بودن نسبت به افکار مردم، باید بگویم که اتفاقا افکار مردم بسیار مهم است! نه به این دلیل که واقعیت عینی را تعیین می¬کند. خیر! افکار مردم تعیین کننده¬ی واقعیت عینی نیست. افکار مردم به این دلیل مهم است که تفکرات آن¬ها و این که چگونه می¬اندیشند بخشی از واقعیت عینی است: بخشی از واقعیت اجتماعی است که قصدمان دگرگون کردن آن است.

 

پروژه‏ی کمونیستی بر خلاف آن چه تقریبا همه فکر می¬کنند، تحمیل افکار “ما” بر واقعیت جامعه نیست بلکه یک رویکرد علمی به تغییر واقعیت و حرکت به سوی رهایی بشریت است. این واقعیت شامل افکار مردم و این که چگونه فکر می¬کنند نیز هست. این فرآیند در برگیرنده‏ی آن است که توده‏های مردم به طور فزاینده آگاهانه به درک جهان دست یافته و آن را به طور رادیکال تغییر دهند. این فرآیند نیازمند آن است که شمار هر چه بیشتری از مردم آگاهانه یک رویکرد کاملا علمی نسبت به جهان را در دست گیرند و برای این که چنین شود لازم است که افکار مردم در مورد رخدادهای بزرگ جامعه، در مورد این که چگونه باید علیه دهشت¬ها و جنایت‏های این نظام مبارزه و مقاومت کنند عوض شود و این مبارزه و مقاومت به نوبه‏‏ی خود بر افکار مردم تاثیر می‏گذارد، افکار قبلی را برهم می‏زند و دید آنان را باز می‏کند.

 

بنابراین، دانش در مورد این که مردم چه فکر می‏کنند و چگونه می‏اندیشند بسیار مهم است! فقط به این طریق است که می‏توانیم تعیین کنیم که با کدام بخشِ افکارشان می‏توان متحد شد و با کدام یک از افکارشان باید مبارزه کرد تا تغییر کرده و هرچه بیشتر در تطابق با واقعیت قرار بگیرند؛ و تلاش کنیم که نه تنها به یک درک علمی از جهان برسند بلکه به طور فزاینده¬ای نسبت به جهان رویکرد علمی داشته باشند تا بتوانند هرچه بیشتر به تغییر جهان کمک کنند و بخشی از آن باشند. جهان بدون این کار به همان شکل که هست پابرجا خواهد ماند.

 

متاسفانه آن چه بیش از اندازه رایج است حمایتِ “زیادی” از افکار مردم است؛ یعنی رویکرد غلطی که نقطه عزیمتش آن است که مردم چه فکر می‏کنند و نه این که واقعیت عینی بزرگ چیست، درک علمی از این واقعیت بزرگ چیست و رویکرد علمی نسبت بدان کدام است؟

 

باید دانست که افکار مردم، واقعیت عینی را تعیین نمی‏کند. 

 

طی هزاران سال، در اغلب فرهنگ¬ها، مردم هنگامی که هر روز به طلوع خورشید در شرق و غروب آن در غرب می¬نگریستند فکر می‏کردند که خورشید به گِردِ زمین می‏چرخد. قابل فهم است که چرا این طور فکر می‏کردند اما برخلاف “تجربه‏ی مستقیم” مردم و فکر آنان، واقعیت عینی این بوده است که زمین به گِردِ خورشید می‏چرخد و علتِ طلوع و غروب روزانه همانا چرخش زمین است. تعیین این واقعیت عینی با علم ممکن شد.

اغلب مردم فکر می‏کنند که خدا انسان و کل حیاتِ روی کره‏ی زمین را آفرید. واقعیت عینی آن است که خدایی موجود نیست و کل حیات روی کره‏ی خاکی، چه حیاتی که انقراض یافته و چه حیاتی که هنوز باقی است، به قول چارلز داروین شاخه شاخه شدن درخت تکامل، نتیجه¬ی «توارث و تغییر از یک نیا» است.۴ تعیین این واقعیت عینی که زندگیِ زمین چگونه شکل گرفته است با کشف تکامل توسط داروین ممکن شد. (در این جا نیز مطالعه‏ی کتاب «علم تکامل و افسانه‏ی خلقت …» نوشته‏ی آردی اسکای‏بریک را پیشنهاد می‏کنم.) )

 

• اغلب افراد مترقی فکر می‏کنند که دموکراسی به شکلی که در ایالات متحده برقرار است سرمایه­داری را مهار کرده و “پادزهر/راه حلی” در مقابل افراط­های سرمایه­داری است و فقط لازم است که سرمایه­داری “منصفانه­تر” شود و پول کمتری به میلیاردرها و بنگاه­های سرمایه­داری و کسانی که از آن نفع می­برند برسد و غیره. اما واقعیت عینی این است که: «جوهر آنچه در ایالات متحده وجود دارد، دموکراسی نیست بلکه سرمایه­داری-امپریالیسم است و روساخت­های سیاسی برای تقویت این سرمایه­داری-امپریالیسم می­باشد. آنچه ایالات متحده آمریکا در جهان پخش می­کند دموکراسی نیست بلکه امپریالیسم و روساخت­های سیاسی­ای است که امپریالیسم را تقویت می­کند» (Basics 1:3) این دموکراسی نه تنها پادزهر سرمایه­داری نیست بلکه با آن سازگار است و به این نظام سرمایه­داری خدمت کرده و تقویت می­کند و جز این نیز نمی­تواند باشد. درک این واقعیت نیازمند علم و یک رویکرد علمی، یک دیدگاه ماتریالیست دیالکتیکی و علم کمونیسم است. در اینجا پیشنهاد می­کنم ضمیمه­ی «کمونیسم به مثابه­ی یک علم» از «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی در آمریکای شمالی» نوشته آر.سی.پی (حزب کمونیست انقلابی آمریکا) را مطالعه کنید.۵

اغلب مردم فکر می­کنند که ماهیت بشر تغییر ناپذیر است و نمی­توان آن را عوض کرد. واقعیت عینی آن است که «یک ماهیت بشری واحد موجود نیست. این طور نیست که همه یک طور هستند و دنیا را یک طور می­بینند. ماهیت بشر در زمان­های متفاوت و برای طبقات و گروه­های متفاوت در جامعه، معنای متفاوتی دارد.» (Basics 4:13) برای مثال در دوران برده­داری، در میان طبقات برده­دار تصاحب یک انسان توسط انسانی دیگر کاملا اخلاقی و موجه محسوب می­شد و با آیه­های انجیل که داشتن برده را موجه می­شمارد سازگار بود. این ماهیت بشر نیست که رفتار و اندیشه مردم را شکل می­دهد بلکه ماهیت نظام است که افکار حاکم را شکل می­دهد، آدم­ها را به جان هم می­اندازد، آنان را وادار به رقابت با یکدیگر می­کند، از طریق آموزش و فرهنگ افکار نژادپرستی سفید و پدرسالاری را علیه سیاهان و زنان اشاعه می­دهد. اما درک این واقعیت نیازمند علم است و نیازمند یک دیدگاه ماتریالیستی دیالکتیکی است در مورد اینکه جوامع چطور کار می­کنند، چگونه تغییر می­کنند و ایده­های مسلط در جامعه از کجا می­آیند.

 

• اکثر مردم فکر می‏کنند انقلاب کمونیستی ممکن نیست زیرا «دیگرانی» جز خودشان «اهلش» نیستند و غرق در مزخرفات این جامعه هستند؛ می گویند،آن‏ها که در قعر جامعه هستند صرفا مشغول تقلا برای بقا هستند و طبقات میانی نیز درگیر رقابت حریصانه برای جلو زدن. می‏شنویم که می‏گویند آدم‏ها ذاتا خودپرست و حریص هستند، سفیدها ذاتا نژادپرست هستند، مردان درنده‏اند و همه‏ی این‏ها جزو ماهیت از پیش تعیین شده‏ی انسان است. می‏شنویم که همه‏ی این چیزها بخشی از نقشه‏ی خدا است که به شیوه¬هایی اسرار آمیز کار می‏کند. می‏شنویم که همه‏اش تقصیر خودِ افراد است و ما باید خود را شماتت کنیم که مسئولیت پذیر نیستیم. می‏شنویم که داشتنِ رهبری باعث خفه شدن خلاقیت توده‏ها می‏شود. تکرار آن شعور متعارف را که «همه می‏دانند» در مورد تلاش‏های انقلابی گذشته و تجربه سوسیالیسم می‏شنویم.  واقعیت عینی آن است که بله مردم در این مزخرفات و افکار غلط غرق شده¬اند و درک این مسئله مهم است، اما نه برای این که آن را تبدیل به قطب راهنما برای جستجوی حقیقت کنیم بلکه باید وارد کار و فعالیت شویم تا با استفاده از علم از طریق مبارزه و در جریان مبارزه این واقعیت را تغییر دهیم. این وظیفه‏ و مسئولیت کمونیست‏ها در رهبری فرآیند انقلاب است. در بیشتر موارد فوق می‏بینیم که مردم فقط ظاهر پدیده‏ها را که فقط بخشی از واقعیت عینی است می‏بینند در حالی که در این پدیده‏ها باید به علل و تضادهای اساسیِ زیرِ سطح  بنگرند و این که چگونه این پدیده‏ها می¬توانند تغییر کنند و چیز متفاوتی بشوند. اگر بدانیم که فکر مردم از کجا می‏آید از این بابت تعجب نخواهیم کرد. فکر مردم از افکار مسلطِ همین نظام موجود سرچشمه می‏گیرد که مرتبا توسط دستگاه تبلیغاتی آن، رسانه‏هایش، آموزش و فرهنگش تقویت شده و اشاعه می‏یابد؛ در جامعه متد و رویکرد علمی نفی شده و کمبود واقعی آن بارز است. علاوه بر این،خودِ کارکردِ عمومیِ جامعه و طرز زندگی مردم به گونه­ای است که مرتبا وادار به رقابت با یکدیگر می­شوند، وادار به ان می­شوند که در خدا و زندگی آن جهانیِ ناموجود آرامشی جستجو کنند.

 

واقعیت عینی آن است که از طریق اصلاح این نظام نمی‏توان از شّر ستم و دهشت‏هایی که هر دقیقه به مردم این کشور و سراسر جهان تحمیل می‏کند خلاص شد. ضرورت و امکان و استراتژی یک انقلاب کمونیستی از یک رویکرد عمیقا علمی، ماتریالیستِ دیالکتیکی نسبت به واقعیت اجتماعی برمی‏خیزد – مانند پزشکی که از نشانه‏های بیماری به شناسایی عللِ اساسیِ بیماری دست می‏یابد تا بتواند راه درمان را تشخیص دهد. این است جوهر رهبری کمونیستی – و بر خلاف آن چه اکثر مردم فکر می‏کنند واقعیت عینی آن است که «در شرایطی که رهبری واقعا یک رهبری انقلابی است، هرچه بیشتر نقش رهبری‏اش را درست، مطابقِ اصولِ مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم انجام دهد، خلاقیت آگاهانه‏ی تود‏ه‏ها بیشتر خواهد شد.» (به نقل از: قطعنامه‏های حزب کمونیست انقلابی آمریکا در موردرهبران و رهبریت: بخش دوم: برخی نکات در باره مسئله‏ی رهبران انقلابی و افراد رهبری. ۱۹۹۵)۶

 

تعیین واقعیت عینی نیازمندِ علم و داشتن رویکرد علمی به واقعیت است؛ واقعیت نه به آن شکل که خود را در سطح نشان می‏دهد بلکه تعیین واقعیت از طریق شناساییِ دینامیک‏ها و عللِ درونی‏اش با تکیه بر شواهد و چالش پذیر بودن در مقابل اثبات غلط بودنش. تعیین واقعیت نیازمند رویکردعلمی به این مساله است که جوامع چگونه کار کرده و چگونه تغییر می‏کنند و نیازمند رویکرد علمی است به این که از تلاش‏های گذشته برای تغییر آگاهانه‏ی جامعه چه می‏توان آموخت – تلاش‏هایی مانند انقلاب¬ها، دولت¬ها و جنبش¬های سوسیالیستی قرن بیستم که فوق‏العاده رهایی‏بخش بودند اما مانند هر تلاش بشریِ دیگر [به ویژه آن تلاش‏هایی که دارای چنین مقیاس عظیمی بودند] با اشتباهات و نقصان‏ها رقم خورده است. این کاری است که باب آواکیان انجام داده است و بر بستر آن علم را به جلو برده است. به خاطر کاری که باب آواکیان کرده است با تاکید می‏گویم بله جهانی بنیادا متفاوت و بسیار بهتر ضروری، مقبول و ممکن است.

 

اینِ مطالب، صرفا افکار “ما” و جدا از واقعیت عینی نیستند، بلکه تجریدها و تراکم‏هایی از واقعیت هستند که از طریق متد و رویکرد علمی به آن دست یافته¬ایم. بنابراین در عین حال که باید دست به نبرد بزرگی در عرصه‏ی افکار و اندیشه‏ی مردم، در عرصه‏ی اپیستمولوژی (یا تئوری دانش، آن چه حقیقت است و از کجا می‏آید، مردم چگونه می‏اندیشند، رویکرد و درک جهان) بزنیم اما باید بدانیم که این‏ها صرفا افکار “ما” در مقابلِ افکار مردم نیستند بلکه مسئله این است که چه چیزی حقیقت و به لحاظ علمی صحیح بوده و واقعیت عینی را بر حسب علل درونی، دینامیک‏ها، جاده‏های تغییر این واقعیت بازتاب می‏دهد و در مقابل، چه افکاری صحیح نیستند. در نهایت و به طور فوری، همه‏ی این¬ها در رهایی بشریت ریشه داشته و برای دست یافتن به آن است و نه هیچ چیز دیگر و نه برای چیزی کمتر از آن! برای رهایی میلیاردها انسان در سراسر کره‏ی زمین است؛ از زاغه‏های ریو در برزیل تا میدان تحریر در قاهره، از آنانی که در کارخانه‏های نساجی بنگلادش زیر آوار می‏مانند تا آن‏ها که در سیاه‏چال‏های شکنجه‏ی آمریکا محبوس‏اند.

 

با در نظر داشت این امر می¬خواهم دو سوال را در مقابل همه برای فکر کردن و جدال جمعیِ غیر رسمی قرار دهم:

• آیا به طور پیگیر نقطه عزیمت ما این واقعیت عینی و پیشرفته‏ترین درک از این واقعیت عینی به ویژه در زمینه ضرورت، پایه، استراتژی و ساختن جنبشی برای انقلاب کمونیستی است و آیا یک رویکرد و متد علمیِ  پیگیر را در مورد هرجنبه از واقعیت عینی، از جمله افکار مردم به کار می‏بریم یا این که از آن چه که مردم پیشاپیش و به طور خود به خودی فکر می‏کنند حرکت می‏کنیم و اغلب اجازه می‏دهیم که این امر شرایط و بستر بحث‏ها را تعیین کند و یا حتا با گفتن اینکه مردم “اهل این حرف¬ها” نیستند، خودمان را سانسور می‏کنیم و دنباله‏رو و آماج نوسانات افکار عمومی میِ‏شویم؟

 

• آیا به میان مردم رفته و برای تغییر افکار آن¬ها بر پایه‏ی قطعیت علمی مبارزه می‏کنیم – یا این که “تصدیق” افکار “خودمان” را در آن چه مردم فکر می‏کنند جستجو می‏کنیم؟

 

در پِسِ دنبال “تصدیق” بودن، یک اپیستمولوژی (شناخت شناسی- م) نهفته است که حقیقت یک ایده را مشروط به آن می کند که دیگران با آن موافق باشند یا این که افکار مردم را تعیین کننده‏ی واقعیت عینی می‏داند. این یک اپیستمولوژی پوپولیستی است. برای اپیستمولوژی پوپولیستی حقیقت مساوی است با آن چه مردم فکر می‏کنند و در نظرسنجی‏ها و افکار عمومی بازتاب می‏یابد. این اپیستمولوژی واقعیت عینی را در کارکردها و دینامیک‏های عمیق‏ترش و در جاده‏هایی که مقابلش برای تغییر هست بازتاب نمی‏دهد؛ این اپیستمولوژی افکار غلط مردم و شیوه‏های تفکر آنان را که همگام با واقعیت عینی نیست به چالش نمی‏گیرد، رد نمی‏کند و تغییر نمی‏دهد و جهان را “آن طور که هست” برجای می‏گذارد.

 

ما باید از موضع یک اپیستمولوژی و رویکرد کاملا علمی نسبت به واقعیت عینی، از جمله افکار مردم حرکت کنیم. همان طور که باب آواکیان در مصاحبه با آ.بروکس می‏گوید «اگر قرار است علمی باشیم نمی¬توانیم با “آن چه همه می‏دانند” همراهی کنیم. نقطه‏ی حرکت ما باید کاوش، تحقیق واقعیت و البته در این فرآیند تغییر آن است و سپس روش‏مند کردن هر آن چه در این فرآیند می‏توان آموخت یعنی چه الگوهایی را مشاهده کرده¬ایم، جوهر آن چه فهمیده‏ایم چیست، چه چیزی اجزای مختلف را به یکدیگر متصل می¬کند، تمایزات میان اجزاء مختلف چیست و …»

 

پس مسئله این است: یا به علم اتکا می‏کنیم و برای تغییر افکار مردم مبارزه می‏کنیم و یا این که به دنبال تصدیق و تایید در افکار مردم هستیم و مرتبا جهت‏مان را گم می‏کنیم و به دلیل تعصبات و تصورات غلطی که نظام حاکم در مردم به وجود می‏آورد در موضع دفاعی قرار می‏گیریم؛ یا اپیستمولوژی علمی داریم یا اپیستمولوژی پوپولیستی؛ اولی درباره¬ی تغییر بنیادین جهان است و دیگری جهان را “آنطور که هست” دست نخورده بر جای می­گذارد.

 

عنوان و لینک مقاله به انگلیسی:

Two Different Approaches Two Different Epistemologies Two Different Worlds

http://www.revcom.us/a/310/two-different-approaches-two-different-epistemologies-two-different-worlds-en.html

پانویسها

* Basics 4:11

۱-Filling the Greatest Need Facing Humanity: The World Emancipating Urgency of BA Everywhere!

۲-“Theory and Reality… Knowing and Changing the World,” in Bob Avakian’s interview with A. Brooks, What Humanity Needs: Revolution, and the New Synthesis of Communism.

۳- The Science of Evolution and the Myth of Creationism, Knowing What’s Real and Why It Matters by Ardea Skybreak.

۴- descent with modification from a common ancestor

۵- Appendix: Communism as a Science, from the Constitution of the RCP, USA.)

۶- ۱۹۹۵ Leadership Resolutions on Leaders and Leadership: Part II: Some Points on the Question of Revolutionary Leaders and Individual Leaders.

 

 

باب آواکیان:

«دگم بودن یک چیز است و پافشاری بر سر موضوعی بدون داشتن پایه‏ی کافی چیز دیگری است. اما پافشاری بدون پایه‏ی کافی کاملا متفاوت است با پافشاری صحیح بر سر این که در واقع یک واقعیت عینی و در انطباق با آن یک حقیقت عینی موجود است؛ که متدها و راه¬هایی برای دست یافتن به حقیقت عینی وجود دارد؛ و مردم به این حقایق دست یافته و دست می‏یابند. بله، در این حقیقتِ عینی عنصری از نسبیت موجود است و ما همیشه باید ذهنی باز داشته باشیم، در پی درکی عمیق‏تر باشیم و اگر دیدیم آن چه را  قبلا فکر می‏کردیم حقیقت است در واقع حقیقت نیست، قبول کنیم. اما در همان حال ما واقعا نباید به نسبیت گرایی بیافتیم. منظورم از نسبیت گرایی صرفا این نیست که دانش بشر در مورد واقعیت، محدود است (در نتیجه عنصری از نسبیت دارد) بلکه این نظریه‏ی غلط است که هیچ واقعیت عینی موجود نیست و/ یا انسان‏ها نمی‏توانند با هیچ درجه از قطعیت، واقعیت را بشناسند – “همه چیز نسبی است” – و مسئله صرفا دریافت‏ها و عقاید مختلف است و تعیین این که یک فکر یا مفهوم منطبق بر واقعیت عینی هست یا خیر غیرممکن است. مبارزه علیه نسبیت‏گرایی یک نبرد اپیستمولوژیک (معرفت شناختی- م) بسیار مهم است که باید آن را به پیش برد، به ویژه در میان نیروهای مترقیِ جامعه که زیر این پست مدرنیسم و نسبیت‏گرایی و غیره واقعا کمر خم کرده اند و نسبیت­گرایی واقعا دارد آن­ها را می­کشد و توان آن­ها را در ایستادگی در مقابل آنچه در این جهان در جریان است و حتی تشخیص اینکه چه چیزی در جریان است نابود می­کند. تا زمانی که ما اجازه دهیم این درک رایج باشد که همه چیز صرفا عقیده­ی من و تو، دید من تو در مورد جهان یا “روایت” من و تو است، در این جهان هرگز به جایی نخواهیم رسید. »

 

نقل قول بالا از سخنرانی باب آواکیان در سال ۲۰۰۶ ترجمه شده است.

Why We’re in the Situation We’re in Today…And What to Do About It: A Thoroughly Rotten System and the Need for Revolution,” one of the 7 Talks given by Bob Avakian in 2006.