نشریه آتش شماره ۴۴ تیر ۱۳۹۴
نشریه «آتش» شماره ۴۴- تیر ماه ۱۳۹۴
سرسخن: زن، ایـدئـولوژی، قـدرت
آتش را این بار خواست حضور زنان در ورزشگاهها روشن کرد. برگزاری مسابقات لیگ جهانی والیبال در تهران بهانهای شد برای مطرح شدن مجدد این خواسته از سوی دخترانی که از طریق شبکههای اجتماعی با هم در ارتباطند و فعالان و مدافعان جنبش زنان در داخل و خارج از کشور. موجی که برخاست حاکمان اسلامی را مجبور کرد از بلندگوهای مختلف به دفاع از ارزشهای قرون وسطایی و شرع مقدس بلند شوند. ابتدا چند عضو کابینه روحانی حرف از موافقت با «شکل محدود و مناسبی از حضور بانوان» زده بودند. درست همان حرفی که زمان احمدی نژاد هم زده شده بود. اما این وعده بی پایه فقط به ایجاد یک امید واهی و موقتی دامن زد؛ آن هم در میان کسانی که هنوز پشت دست خود را داغ نکردهاند. آنچه به عمل در آمد، سیاست عمومی و دیرینه رژیم بود: زنان باید از حقوق برابر شهروندی محروم بمانند و اگر حرف از مقاومت و اعتراض در برابر این بیدادگری زدند با تهدید و پیگرد و سرکوب روبرو شوند. امام جمعه بدنام مشهد بر آتش زن ستیزی دمید؛ بر «فحشا و منکرات و بی حجابی» شمشیر کشید و هشدار داد: «بی حجابی ابزار براندازی دین خدا و افراد بی حجاب پیاده نظام دشمنان خدا هستند و این زرق و برقهای بی حجابی امروز خمپارهها و بمب افکنی آمریکا و اروپا برای براندازی جمهوری اسلامی است… باید بی حجابی را که همانند یک ویروس باعث ایجاد لامذهبی و بی دینی در قلب جوانان ما میشود درمان قطعی کرد!» فرمانده پلیس جمهوری اسلامی اعلام کرد که «جلوگیری از حضور زنان در ورزشگاهها وظیفه ذاتی و شرعی پلیس است.» مشاور صدا و سیما در امور زنان گفت «این خواسته یک اولویت ساختگی و نیازی است که طرح مدام آن باعث میشود گروهی از زنان گمان کنند حقی از آنان ضایع شده است و یا از بقیه عقب ماندهاند.» امام جمعه اصفهان در جمع انصار حزب الله نعره زد «می گویند چرا زنان در ورزشگاهها نمیتوانند بیایند؟! که پا و سینه لخت مردان را ببینند، آیا مشکل جامعه زنان واقعا این است؟!»
این مرتجعین، مشکل زنان در ایران را خارج از خانه کار کردن و خودسر شدن؛ نماز نخواندن؛ دانشگاه رفتن؛ ماهواره؛ بدحجابی؛ بی شوهری؛ بچه کمتر خواستن و تمکین نکردن؛ سفره حضرت عباس نیانداختن؛ در مراسم ایام فاطمیه یا مولودیها شرکت نکردن و… میدانند. شوخی نمیکنیم. اینها همه بازتاب دغدغههای ایدئولوژیک نظام حاکم است. دغدغههایی برخاسته از بینش معین طبقاتی و نگاه معین اجتماعی به نقش زن در جامعه و خانواده. از نظر طبقه حاکم، نیاز به معاشرت کردن و درگیر فعالیتهای اجتماعی شدن و دل به شادی و هیجان دادن و انرژی گرفتن و روحیه همبستگی را در خود پرورش دادن، اگر از جانب یک زن مطرح شود نیازی کاذب است. چرا که با جایگاه و نقش و رسالتی که خدا و قرآن و پیغمبر و امامان قدیم و جدید و هزار و یک متولی و قیم عمامه به سر یا بوروکرات برای زنان تعریف کردهاند خوانایی ندارد. خلاف فطرت زن و وظایف زنانه است. مبادا قدمی از این دایره بیرون گذاشته شود و شرع مبین زیر سوال برود.
اظهارات مراجع تقلید و نهادهای سرکوبگر رسمی و غیررسمی نشان می دهد که نظام میخواهد با چنگ و دندان از اقتدار سیاسی و ارزشهای پوسیدهاش دفاع کند. مسئله مثل همیشه مربوط میشود به ایدئولوژی حاکم و رابطهاش با قدرت. به نقشی که چسب یا ملاط ایدئولوژیک در حفظ قدرت سیاسی و تحمیل آن به یک جامعه پر شکاف طبقاتی بازی میکند. این نقش را نباید دست کم گرفت. هیچ رژیمی حتی رژیم شدیدا امنیتی ـ نظامی حاکم بر ایران نمیتواند صرفا به قدرت زندان و شکنجه و اعدام، مردم را مهار کند و از شر مخالفانش خلاص شود. ایدئولوژی (به مفهوم مجموعهای در هم تنیده از ارزشها، باورها، توجیهها و قالبهای فکری) نقشی غیر قابل چشم پوشی در اعمال این سلطه طبقاتی دارد. ایدئولوژی قادر است لایههای مختلف جامعه را که منافعشان در تضاد آشتی ناپذیر با هم قرار دارد زیر یک چتر به هم پیوند دهد و آن تضاد منافع واقعی را با همسوییها و سبک وسنگین کردنهای «ارزشی» بپوشاند.
شاید این سوال پیش بیاید که آخر، حضور چند صد یا حداکثر چند هزار زن در یک ورزشگاه برای تشویق تیم مورد علاقهشان چه ضرر یا خطری برای جمهوری اسلامی دارد؟ چرا حاکمان با این سماجت اصرار دارند به نارضایتی دامن بزنند و مردم را بیشتر با خودشان دشمن کنند؟ چارهای جز این ندارند. حداقل در شرایط کنونی، منفعتشان را در این کار میبینند. ارزیابیشان این است که اگر در این زمینه قدمی به عقب بردارند زنان را به مثابه یک نیروی عظیم اجتماعی «پُر رو» یا «زیاده خواه» خواهند کرد و این یعنی پاشیدن بذر بی ثباتی به دست خود. در سیستم عقیدتی و نگرش طبقاتی جمهوری اسلامی، زن موجودی فرودست و ذاتا ضعیف است که باید تحت قیمومیت و کنترل اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی مردان باشد. این حکم خدای ناموجود است. اگر قرار باشد طبقه حاکمهای در برابر حق طلبی این نیروی اجتماعی جا بزند و عقب نشینی کند، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. زنان گام دیگری پیش خواهند گذاشت و بر سر حقوق ریز و درشتشان که توسط نظام طبقاتی مردسالار ـ پدرسالار زیر پا گذاشته شده دست به مبارزه خواهند زد. این حتی میتواند محرک طبقات و قشرهای دیگر برای طرح صریحتر و پیگیرانهتر خواستههایشان شود. میتواند نقاط ضعف و شکافهای دستگاه حاکم را بیشتر به نمایش گذارد. میتواند باعث شود که مردم به امکان تغییرات بیشتر و اساسیتر بیندیشند. میتواند فکر شورش را در آنان بیدار کند.
آیا طبقه حاکم بیهوده تلاش میکند و تبلیغاتش در جامعه بی پژواک خواهد ماند؟ خیر. همان چسب یا ملاط ایدئولوژیک که گفتیم در این مورد به نظم موجود خدمت میکند. در ذهن بسیاری از مردان جامعه (همانها که خود اسیر انواع و اقسام بهرهکشیها و ستمها هستند) حس ترس و نگرانی از «پر رو» شدن، از کنترل خارج شدن، مستقل شدن و «زیاده خواهی» زنان وجود دارد. پنهان یا آشکار عمل میکند. این حس «عدم راحتی» خود را در جملات حق به جانبی مثل «وسط این همه بدبختی، ورزشگاه رفتن زنان کیلویی چند؟!» بازتاب میدهد یا با سکوت کردن و بی توجهی نسبت به مبارزه بر حقی که حول این خواسته جریان دارد. اینجاست که همان استدلالات فرموله شده توسط انگلها و دایناسورهایی مانند آیت الله مکارم شیرازی از زبان این پدر یا آن برادر یا شوهر به گوش میرسد: «محیط ورزشگاهها برای زنان نامناسب و ناامن است. مردان حاضر در ورزشگاه عادت کردهاند فحشهای رکیک بدهند و شعرهای ناجور بخوانند. برای خودتان است که میگوییم ورزشگاه نروید!» این واقعیتی است که نفرت و یا بی اعتمادی عمیق به حرفهای مراجع تقلید و مقامات جمهوری اسلامی باعث میشود عزم بسیاری از زنان در مبارزه برای احقاق حقوق لگدمال شدهشان جزمتر شود؛ اما اگر همان حرفها از دهانی آشنا بیرون آید و متکی به روابط عاطفی و زنجیر نامرئی خانواده باشد موثر میافتد و قدمها را سست میکند. چسب یا ملاط ایدئولوژیک این گونه کار میکند.
مبارزه جاری برای این که زنان به نیروی خود حصارها را بشکنند و بی هراس از ضرب و شتم و زندان، بی هراس از تعرض مردسالاران زن ستیز، بی هراس از خشم و غیظ مردان خانواده، در ورزشگاهها حضور پیدا کنند و در این عرصه از زندگی اجتماعی شرکت جویند، به جای خود مبارزهای مهم است. عقب راندن حکومت مذهبی در هر عرصهای تاثیر روحی، سیاسی و متحد کننده بر روی زنان جامعه و پیامی مهم برای کل مردم خواهد داشت. اما این تنها موضوع یا مهم ترین موضوعی نیست که باید به گرد آن مقاومت و مبارزه سازمان یابد. این احتمال را نباید از نظر دور داشت که بخشی از سیاست گذاران رژیم اسلامی با در نظر گرفتن منافع و مصالح درازمدت حاکمیت طبقه خود، با توصیه قدرتهای بینالمللی و افزایش فشارهای داخلی، یا در جریان رقابتهای درون هیئت حاکمه، طرحهایی کج دار و مریز را برای حضور محدود یا نمایشی زنان در ورزشگاهها اجرایی کنند. پس باید هم زمان با دفاع از این خواست عادلانه و تشویق مبارزه بر سر آن، شعارهای رادیکالتر و ادامه دارتری را جلو گذاشت و به شعارهای عمومی برای سرنگونی جمهوری اسلامی و پیروزی یک انقلاب عمیق اجتماعی ـ یک انقلاب سوسیالیستی ـ تبدیلشان کرد. برای نمونه میتوان حول حجاب اجباری و شکلهای مختلف خشونت اعمال شده بر زنان (توسط نیروهای سرکوبگر دولتی، توسط قوانین تبعیض آمیز و شرع، در خانواده و جامعه)، حرکتها و کارزارهای دائمی مبارزاتی سازمان داد.
اما تبلیغ و ترویج انقلابی حول این موضوعات و تلاش برای سازمان دادن و تقویت مقاومت و اعتراض زنان و به طور کلی تودههای مردم حول این مسائل به ناگزیر ضرورت رویارویی با چارچوبهای ایدئولوژیک مسلط و ارزشها و باورهای کهنه مذهبی را پیش مینهد. نمیشود در برابر آیات پدرسالارانه و احادیث و روایات زن ستیزانه اسلامی، در برابر تفکر کهنه مردسالارانهای که در سنتها و آیینها و ادبیات و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی ریشه دوانده سکوت کرد و انتظار داشت مردمی که از لحظه تولد تا بستر مرگ در معرض این باورها و ارزشهای مسموم قرار دارند خود به خود (یا صرفا در نتیجه نارضاییهای روزمره شان) از اینها گسست کنند. برای فرو ریختن ستونهای نظم موجود باید با پتک آگاهی انقلابی و علم انقلاب، با معرفی و ترویج نگرش ماتریالیستی و روش دیالکتیکی به این ملاط ایدئولوژیک ضربه زد؛ در آن شکاف انداخت؛ تا حد امکان تکه تکهاش کرد. اتحاد مردم در جنبشی با هدف انقلاب نیازمند تفرقه جامعه بر سر ایدئولوژی اسارت بار حاکم است.
زخم جهان کهنه، امید کهنه، «چپ» کهنه
سلین شکوهی
جهان ورم کرده است. فرقی نمیکند کجای این تصویر روبروی تاریخ ایستاده باشی. جهان ورم کرده است از دردی که در هم میپیچدش. گرسنگی، آوارگی، شکنجه، زندان، کمربندهای سفت، زنجیر تعهدات مالی، بنیادگرایی، تن فروشی، زن ستیزی، دولت اسلامی، قتل عام زحمت کشان، بیکاری، انقلابات رنگی، جنگهای نیابتی، قحطی، خشکسالی، آلودگی، بمب و کثافت و خون. گویی اواخر قرن نوزده است در جهانی که تاریخ خود را گم کرده و ایدئولوژیهای پوک و دروغین در هر گوشهای از آن به نام مردم و به کام کلیدداران جهان کهن، بیرق خود برافراشتهاند. این آشفتگی اما در دل خود نظمی تاریخی و پیگیر را نهان داشته است. نظمی که هدفش حفظ چهارچوبهای اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک جهان کهن و در نطفه خفه کردن تمامی آن لحظاتی است که بذر جهشهای نوین را با خود همراه دارد.
در این گوشه تنگ و کوچک محلی خودمان هم جز این نیست. این روزها صفحات اجتماعی داخلی پر است از جنگ طرفداران احمدی نژاد و روحانی! داستان این است: روحانی نتوانسته بدبختیها را کاهش دهد. و این موضوع یواش یواش دارد لو میرود. هنوز مذاکرات به پایان نرسیده طشت رسوایی دروغ مذاکراتی که قرار است درهای بهشت را به روی مردم باز کند، و تدبیر و امیدی که قرار بود راه گشای بیچارگی مردم باشد، بر زمین افتاده و همین بهانهای شده تا برادران به جان هم بیفتند. هرچند انتخابات نزدیک است و مجبورند بدون هم زدن این ظرف پر از کثافت ۳۶ ساله از همدیگر مچ گیری کنند.
انفعالی خشک در فضا موج میزند. چیزی شبیه «اوضاع طبیعی است! زندگی همین است! یا چه میشود کرد!» انفعالی که طبقه متوسطی شکننده و محافظه کار از پرچمدارانش است. طبقهای که در شرایط مبهم و سخت فعلی از عواقب تغییری رادیکال بیشتر میترسد. اینان از سیاه نمایی فرار میکنند. بر قدمهای مثبت دولت تاکید میکنند و هر کسی را که انگشت به سوی واقعیت موجود در عریان ترین حالتش بگیرد به طرفداری از احمدی نژاد یا در بهترین حالت به پوپولیزم متهم میکنند. اکثریت اما آنچنان درگیر شتاب نفس گیر زندگی روزمرهشان شدهاند که فرصتی ساده برای جمع بندی تصویر تکه تکه پیرامونشان نمییابند و این موضعِ شکننده، به قناعت و آرامش مردمان فهیم میهن اسلامی تعبیر میشود!! و کسانی که خود را چپ عاقل شده میدانند مراقبند گامهایی محتاطانه اما با تدبیر برداشته شود. چپی که چرتکه میاندازد میان دعوای برادران نظام تا شاید این بار با تضمین کنترل رادیکالیزمی که ممکن است ناخواسته زاده شود، اوضاع در همین چارچوب بهبود یابد.
کمی که نگاه بچرخانی، آن سوی آبهای همین نزدیک هم داستانی مشابه در حال تکرار شدن است. کمربندهای سفت، سفتتر میشوند. سرمایهداری میچاپد در هم میشکند و بدبخت بیچارههای دنیا باید بسیج شوند برای پوشش دادن سوراخ سنبههایی که دم خروس سیستم از آن بیرون زده است. هزینه بازیهای سرمایه و ارزش و زیاده طلبیها، رقابتها و ریخت و پاشهای ناگزیر آنارشی تولید را باید مردمانی بپردازند که خود ارزش میآفرینند. درست وسط چنین تصویر پر تضادی جریانی به نام اتحاد چپ رادیکال (سیریزا) در یونان قدرت را به دست میگیرد. چپی که قرار است مذاکره کند. هم مدافع زندگی و آینده پیش فروش شده زحمتکشان باشد و هم یادش نرود آدم مقروض اول باید قرض هایش را بپردازد!! چپی که قدرت گیری خود را به بازگشت امیدهای برباد رفته تاریخی، آن هم در فرم و شکلی «معقول» و «واقعی» تعبیر می کند. چپی مودب که یادش دادهاند نباید همه چیز را با هم قاطی کند. نباید پا از گلیم خود درازتر کند. چپی که باید چانه بزند و چرتکه بیاندازد. با رنگ و لعابی رادیکال. دوستان وطنی این چپ هم شادی خود را از پیروزی آن مخفی نمیکنند. همانها که کلید تدبیر و امید را تنها راه رهایی میدانند. برایشان سیریزا نوید لحظهای تاریخی است. لحظهای که قرار است در آن آینده با درایتی مصلح وار و گام به گام در مذاکره نتیجه شود. بی خطر و بدون ریسک انقلاباتی که آیندهشان سخت، نا مطمئن و طولانی است.
آنچه فضا را پر کرده امید است. اما امیدی پر از نومیدی که کش میآید بین تلخی دردی که زحمتکشان بر گرده دارند و حلاوت فرصتهایی که دیگران به کمیناش نشسته است. امیدی مدبرانه و مودبانه! امیدی کور، دست به سینه و دعاگو… امیدی عقیم که تاریخ ندارد.
اما این امید سوی دیگری هم دارد. سویی که به تنگ آمده. سویی که جواب دیگری میطلبد یا کار دیگری میخواهد بکند. سویی که باز هم از دست اندازی و انحرافات رهبری سرمایهداری جهانی دور نمانده است. جایی خواندم، کوبانی امید جهانی ناامید! توحش خفته در اعماق تاریخ به پا خاسته است. میخواهد دولتی اسلامی بسازد. آدم قاچاق میکند. دختران را میدزدد. برده داری میکند. سر میبرد. اعضایش درس خواندهاند. قاچاق مواد و سلاح و نفت و… میکند. در همه جای دنیا عضو گیری میکند. اروپا را آشفته کرده و خاورمیانه را در حسرت روزگار گذشتهاش انگشت به دهان گذاشته است. ارتشی که نصف سوریه و عراق را درست مقابل چشمان ما گرفته است. و در میانه این تصویر پر خشونت و خون که تکههای زیادی از آن مفقودند، جغرافیایی به نام کوبانی قد علم می کند. با امید مستقلش! با گردانهای زنان مبارزش. کوبانی می شود امید جهانی که ته دلش میداند دارد به خود دروغ می گوید. کوبانی میشود امید همه آنهایی که دل در گرو تدبیر و امید و کلیدهای رنگارنگ نگهبانان جهان کهن دارند. کوبانی میشود وجدان معذب همه آنهایی که دروغِ امیدِ دیپلماتیک را خود نیز باور ندارند. امیدوار نیستند و به سیم آخر میزنند.
یک قدم واقعی به جلو! اما به کدام جهت؟! وقتی رهبری کوبانی به دست سیاستی است که نه تنها بویی از کمونیزم نبرده بلکه از در آشتی با امپریالیسم و سرمایهداری ترکیه برآمده به امید طلب مشتی خاک که به نامش بزنند. این چه امیدیست که دست زحمتکشان و مبارزان سالیان را در حنا گذاشته و پشت میز مذاکره نشسته است. شاید کلاشنیکفهای خاطره انگیز کمی غلط انداز باشند. اما بعد از تقریبا چهل سال مبارزه کارنامهای وجود دارد که میتوان به آن مراجعه کرد. کارنامهای که نتیجه آن همدستی با حزب مسلط ترکیه است به قیمت خیانت به امید زحمتکشانی که دل به رهبری حزب زحمتکشان کردستان سپرده بودند.
قرابت چپی که به روحانی رای می دهد و از ذوق قدرت گیری سیریزا «انترناسیونالی» شورانگیز با خود زمزمه می کند و اخبار مقاومت کوبانی را هر ثانیه با تعهدی انقلابی پیگیری می کند تعجبی ندارد. چه غایب بزرگ هر سه تصویر کمونیزم انقلابی است. چپی که از مذاکرات ظریف دلگرم میشود و پرچمهای سرخ در میادین یونان به وجدش میآورد و در وصف مقاومت کوبانی سر از پا نمیشناسد و تحت رهبری پ ک ک سلاح به دست میگیرد، بیش از راستی که از تَرَک برداشتن ستون هایش احساس وحشت نمیکند در اشتباه است.
درست وسط همین هیاهو برای هیچ است که باید با مشت روی میز بکوبی. باید امیدهای مودبانه و محقر و دیپلماتیکی را که قرار است نو را در پیشگاه کهنه با پنبه سر ببرند رسوا کنی. این همه امید کور تنها به کار سرمایه میخورد تا در فرصت این معطلی و انتظار و توهم، نفس تازه کند. خرده بورژوازی و بورژوازی سال هاست که شکست انقلابهای روسیه و چین را چماقی برای بستن دهان منتقدان کردهاند. چطور است که زحمتکشان نباید این همه امید متعفن و کور را بالا بیاورند و راه خود را بروند. چرا نباید ناامید باشیم از آنچه سیستم در گوش مان زمزمه می کند، وقتی امید جز تداوم وضع موجود نیست.
زحمتکشان جهان و نیروهای انقلابی راهی جز این ندارند که در مسیر کمونیزم گام بردارند. هر اقدام و عملی جز این پیشروی به سوی انحطاط است. گام نخست آن است که واقعیت جهان پیرامون مان را در گسترهای تاریخی و طبقاتی بفهمیم. نباید اجازه دهیم ترس از جنگ قدم هایمان را سست کند. چه تنها در مسیر یک جنگ درازمدت انقلابی تودهای است که میتوان فرصتی برای خلق لحظات گسست از روابط کهن و شکلگیری جهانی با روابط نوین را به دست آورد. علی رغم امیدهایی که در فضا میپراکند، جهان درگیر جنگی همه جانبه است. جنگی واقعی. این نبرد تنها یک برنده میتواند داشته باشد. یا پیشگامان و سازندگان جهان نوین و یا سردمداران روابط کهن.
در ازدحام این همه هیاهو مسئله اساسی برافراشتن پرچم تئوریک جنگی است که ما درگیر آنیم و جبهه هایش هر روز بزرگتر می شود. سیاست انقلابی باید در راستای تدارک نظری و عملی این جنگ برآید. مشت محکمی که روی میز کوبیده میشود، سنتزی نوین است از تجاربی بزرگ و روشنی بخش و راهبر. سنتزی که چرتکه نمیاندازد. از شکست نمیترسد. امیدی متوهم در خود نمیپرورد. تاریخ را با تمامیت آنچه در او هست در بستری عینی مطالعه میکند. و گام هایش را با علمی روزآمد بر گرده تجارب پیشین گذاشته و قد علم میکند. جنگ واقعی است اما پیروزی در این جنگ سرنوشتی محتوم نیست، راهی است که باید با اتکاء به این سنتز آگاهانه برگزیده و ساخته شود. n
غولـی که به نابرابری دامن میزنـد
واقعیـت کمونیسـم چیست
آیا تغییرات انکار ناپذیری که به شکل افزایش شمار «کارکنان فکری» و نوع سازماندهی مشاغل در حال رخ دادن است تئوریهای پایهای مارکسیستی را نخ نما کرده است؟ بیش از سه دهه است که نظریه پردازان پسا ـ مارکسیست با این بحث که «کار غیرمادی» به شکل تعیین کننده کار در دنیای امروز تبدیل شده، نقش محوری پرولتاریا در دگرگونی جامعه بشری را سپری شده تلقی میکنند و یا به دنبال تعریف جدیدی از طبقه کارگر میگردند. اما منظورشان از شکل تعیین کننده کار چیست؟ میگویند نقشی که امروز «کار غیر مادی» در اقتصاد سرمایهداری جهانی دارد یک نقش شکل دهنده کیفی است و نه کمّی. میگویند جایگاه این شکل از کار، شبیه به کار صنعتی در قرن نوزدهم است. در آن دوران نیز اگر چه نیروی کار صنعتی در قیاس با نیروی کار کشاورزی نسبتا اندک به حساب میآمد اما سراسر عصر سرمایهداری را رقم زد. شکلهای دیگر کار (کار کشاورزی و کار دستی در کارگاههای قدیمی) را تغییر داد، برخی را کنار زد و حذف کرد، و برخی را به شکل مکمل و ادغام شده در خدمت به انباشت سرمایه و استخراج سود قرار داد. میگویند که امروز کار غیر مادی یعنی کاری که مستقیما شیء مادی تولید نمیکند (مثلا کار تحقیقاتی، برنامه نویسی و انباشت و آموزش دانش) در حال شکل دهی و تاثیرگذاری بر کار صنعتی و کار کشاورزی است.
در شماره گذشته «آتش» (مقاله «رایانه علیه مارکس؟») به بخشی از نتیجه گیریهای تئوریک پسا ـ مارکسیستی که به نفی کارکرد محوری قانون ارزش در اقتصاد سرمایهداری مربوط میشد پرداختیم. اینک ببینیم این نقطه نظرات تئوریک به چه تحلیل طبقاتیای میانجامد. اگر از صاحبان چنین نظراتی بپرسیم که کار غیر مادی توسط چه کسانی انجام میشود، در واقع چه کسانی در جامعه امروز، نقش محوری را (به همان مفهوم کیفی که گفتیم) در گرداندن چرخ نظام جهانی بازی میکنند، لیستی از کارکنان رشته تهیه و عرضه مواد غذایی، بازاریابها، مهندسان کامپیوتر، معلمان، کارکنان بخش درمان و امثالهم را ردیف میکنند. اولین مشکلی که این لیست دارد، ناهمگون بودن منافع طبقاتی و جایگاه و امتیازات اقتصادی و اجتماعی لایههایی است که مثل سیب زمینی در این گونی ریخته شدهاند. واضح است که یک کارگر ساده خدماتی در یک فروشگاه زنجیرهای فست فود که با حداقل دستمزد کار میکند و معمولا هر چند ماه یکبار از این چرخه به بیرون پرتاب میشود و جایش را به کارگر ساده و ارزان دیگری میدهد با مهندسان کامپیوتر که کماکان در همه دنیا یک قشر ممتاز محسوب میشوند همسنگ نیستند. از یک طبقه اجتماعی نیستند. نه نقش اینها در تقسیم کار اجتماعی یکسان است و نه سطح درآمدشان. اگر بخواهیم جایگاه این دو لایه را در ارتباط با سود تولید شده در کل جامعه (یا کل نظام جهانی سرمایهداری امپریالیستی) معین کنیم، باید بگوییم که آن کارگر ساده مورد استثمار قرار میگیرد تا فرایند تولید و تحقق ارزش اضافه ادامه یابد. در مقابل، آن مهندس عضوی از یک قشر ممتاز اجتماعی است که درآمد و رفاهش بخشی از ارزش اضافی تولید شده توسط کارگران و زحمتکشان جامعه را در خود نهفته دارد. این واقعیتی است که در پس نوآوریها و تاثیرات سریع و گیج کننده نرم افزاری پنهان میماند. در برابر چشم ما، دامنه ارزشهای مصرفی جدید در پی تولید و توسعه اپلیکیشنهای مختلف و بازیهای کامپیوتری اعجاب آور و سودآفرین مرتبا گسترش مییابد و به طور خود به خودی نگاه مان را به سوی برنامه ریزان خلاقی که این ارزشها (نرم افزارها) را تولید کردهاند بر میگرداند. این باعث میشود که نقش اساسی کار میلیونها کارگر ساده، نیمه ماهر یا ماهری که در بخشهای گوناگون صنعت رایانه از درست کردن و سوار کردن قطعات سخت افزاری گرفته تا کابل گذاری در قعر دریاها شاغل هستند را در تولید ارزش اضافه و سود و چرخیدن کل این صنعت (از جمله ایجاد فضا و امکانات مادی و رفاه و راحتی خیال برای پرورش و شکوفا شدن کارکنان فکری و برنامه ریزان و مهندسان) نبینیم.
حالا بیایید به یک بخش دیگر اجتماعی که در معمولا در تحلیلهای پسا ـ مدرنیستی مورد اشاره قرار میگیرد یعنی «کارکنان بخش درمان» بپردازیم. «کارکنان بخش درمان» عبارت کشداری است. بیمارستانها یکی از بهترین مکانها برای مشاهده تقسیم بندی شاغلان بر اساس جایگاه در تقسیم کار اجتماعی و سطح درآمد است. مقایسه کنید درآمد نظافتچیها و بهیاران و پرستاران ساده را با پزشکان متخصص یا غیر متخصص. نه فقط این، که تفاوت میان جایگاه کارکنان اساسا یدی در آشپزخانه و یا در حالتر و خشک کردن بیماران را با کارکنان اساسا فکری که در مصدر تصمیم گیری و مدیریت بیمارستانها قرار دارند ببینید. میشود همه اینها را در آمار دولتی یا در مقالات ژورنالیستی زیر عنوان «کارکنان بخش درمان» جای داد اما با این کار فقط واقعیت صف بندیها و تمایزات طبقاتی مخدوش میشود. اگر قصد دگرگونی ریشهای جامعه و روابط حاکم را داریم، با چنین تحلیل طبقاتی مخدوش و آشفتهای نمیتوانیم کاری از پیش ببریم. نمیتوانیم نیروهای محرکه انقلاب اجتماعی را بشناسیم. نمیتوانیم سیاستها و شعارهای صحیحی برای جلب حمایت و یا خنثی کردن هر قشر تدوین کنیم. نمیتوانیم تشخیص دهیم یا پیش بینی کنیم که انقلاب در کجا و از سوی چه کسانی با مقاومت و مخالفت جدی روبرو خواهد شد.
در ارتباط با کارکنان بخش آموزش نیز باید به لایه بندیها، شرایط کار و زندگی یعنی نقش آنان در تقسیم کار اجتماعی، مرتبه اجتماعی، سهم از توزیع درآمد اجتماعی و البته افق دید طبقاتیشان توجه کرد. یک عامل موثر در این افق دید طبقاتی که معمولا در تحلیل ها مورد اشاره قرار نمی گیرد آتوریته ای است که سلسله مراتب نظام آموزشی به معلم در مقابل شاگرد می بخشد. این جایگاه، پرستیژ اجتماعی و نگرش طبقاتی معینی را برای قشر معلم به همراه دارد. روشن است که این قشر نیز مانند سایر قشرهایی که عمدتا درگیر کار فکری، علمی و فکرسازی هستند در معرض گرایش های سیاسی و اجتماعی گوناگون و متضاد بورژوایی، خرده بورژوایی و پرولتری قرار می گیرند. اما به طور کلی، این قشر اجتماعی عمدتا در جایگاه خرده بورژوازی تحتانی و میانی ایستاده است.
یک ملاحظه دیگر: جایگاه طبقاتی بدنه معلمان را باید از آن کادرهای آموزشی که مستقیما و آگاهانه کار ترویج ایدئولوژی و ارزشهای مسلط را در میان شاگردان پیش می برند و برای حفاظت از نظم موجود، دانش آموخته و کادر و نیروی کار مطیع بار می آورند، جدا کرد. معیار در تشخیص جایگاه طبقاتی اینها، حقوق بگیر بودن یا میزان دستمزدشان نیست. بلکه باید دید برای چه کاری حقوق میگیرند. یعنی درست همان معیاری که برای تعیین جایگاه طبقاتی نظامیان حرفهای و افراد حقوق بگیر دستگاه سرکوبگر امنیتی ـ اطلاعاتی به کار میگیریم.
وجه دیگر تحلیل طبقاتی نادرست پسا ـ مارکسیستها، زیر سوال بردن بحث تئوریک لنین در رساله عامه فهم «امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایهداری» پیرامون مقوله آریستوکراسی (اشرافیت) کارگری است. لنین آریستوکراسی کارگری را بخشی از طبقه کارگر (عمدتا در کشورهای پیشرفته سرمایهداری) میداند که توسط مافوق سودهای امپریالیستی «خریده» شدهاند. یعنی سرمایهداری امپریالیستی بخشی از مافوق سودهای حاصل از استثمار پرولتاریا و تودههای زحمتکش کشورهای تحت سلطه را در میان این قشر تقسیم میکند و از آنان به مثابه یک پایگاه اجتماعی (یک ضربه گیر) استفاده میکند. در تحلیل طبقاتی پسا ـ مارکسیستها، امتیازات آریستوکراسی کارگری در نتیجه بحران اقتصاد جهانی و نیز تغییرات در ساختار تولید و کار (از جمله کم اهمیت شدن واحدهای صنعتی و نتیجتا کم اهمیت شدن کنترل و سرکوب نیروی کار در کارخانه ها) در حال زوال و محدود شدن است.
در مقابل این گونه نظرات تئوریک نادرست و تحلیلهای طبقاتی آشفته، بعضی از جریانهای «چپ» (عمدتا از طیف ترتسکیست ها) تلاش دارند با آمار و ارقام نشان دهند که کارگران صنعتی کماکان عمده نیروی کار در سراسر دنیا را تشکیل میدهند. این مشاهده نادرست نمیتواند تغییرات واقعی در ساختار نیروی کار جهانی را منعکس کند. درک قالبی و کلیشهای این جریانات «چپ» از طبقه کارگر به آنان اجازه نمیدهد که پرولتاریا را در بخشهای حاشیه ای، موقت، منعطف و در حال جا به جایی نیروی کار جهانی (و مشخصا در میان مهاجران، زنان، کودکان و نیمه پرولترهای کنده شده از روستاها و مناطق عقب مانده و گرفتار ستمگری ملی) جست و جو کنند. جالب اینست که وقتی پای تحلیل از قشر اشرافیت کارگری و به طور کلی کارگران «بورژوا زده» در کشورهای سرمایهداری پیشرفته پیش میآید موضع این جریانها شبیه پسا ـ مارکسیستها میشود. اینان از زاویه «دفاع از طبقه کارگر» به دفاع از «کلیت» کارگران (حتی اگر اشرافیت کارگری باشند) برمی خیزند و به امتیازدهی امپریالیستی از محل مافوق سودهای حاصل از استثمار پرولترها و زحمتکش در کشورهای تحت سلطه باور ندارند.
واقعیت این است که در فرایند تغییرات جاری در چارچوب نظام جهانی سرمایهداری امپریالیستی، کارکنان بخشهای خدماتی و حتی بعضی از مشاغل که سابقا ممتاز محسوب میشدند کاملا و یا به میزان زیادی پرولتریزه شدهاند. برای مثال، بخش اعظم کارکنان رستورانهای زنجیرهای فست فود را پرولترهایی تشکیل میدهند که در یک شبکه بزرگ صنعت تهیه و توزیع مواد غذایی با بکار گیری پیشرفتهترین فنآوریها کار میکنند. غذای آماده ارزان و البته بی کیفیتی که توسط این شبکه، تولید و توزیع میشود حداقل در کشورهای سرمایهداری پیشرفته نقش مهمی در بازتولید نیروی کار بازی میکند. نقش افرادی که پشت ماشین حساب فروشگاههای زنجیرهای فست فود ایستادهاند زمین تا آسمان با نقشی که چندین دهه پیش، حسابداران آشنا با ماشین حساب بازی میکردند فرق دارد. اینان بیشتر به کارگران خط تولید کارخانه که زیر نظارت مستبدانه سرکارگر و منگنه ساعت کار قرار دارند شبیهاند.
اما در مورد آن گروه از عرضه کنندگان کار غیر مادی که ساعات کاری ثابتی ندارند و برای مثال، کارهای اداری ناتمامشان را در خانه انجام میدهند چه؟ در مورد طراحان «خلاقی» که ذهنشان صبح تا شب بدون توجه به ساعات کار رسمی مشغول خلق یا پیدا کردن ایدههای بکر تبلیغاتی است چه میتوان گفت؟ در مورد ابزار اینترنت که به محیط و زمان کار، مفهومی متفاوت بخشیده و هر وظیفه شغلی را میتوانیم هر وقت که دلمان خواست یا امکانش را پیدا کردیم انجام دهیم چه نظری داریم؟ آیا همه این تغییرات، معنای جدیدی به کار و کارگر نمیبخشد؟
خیر. واقعیت این است که نقش افراد در تقسیم کار اجتماعی و سهمشان از توزیع محصول اجتماعی (یعنی درآمدشان) تاثیر زیادی در چگونگی درک و برداشت افراد از مناسباتی که درگیرش هستند دارد. به همین علت، فرق است میان درک و برداشت مثلا طراحان «خلاق» عرصه پیامهای بازرگانی با منشیهای ماشین نویس سادهای که ساعتها به انجام کاری تکراری در ادارات و شرکتها مشغولند. این منشیها به خوبی تفاوت میان ساعاتی که برای مدیر و کارفرمای خود کار میکنند و ساعات استراحتشان را درک میکنند. وقتی که خسته و عصبی به خانه میرسند همه تلاششان اینست که کامپیوتر و وظیفه تایپ متن و فرستادن ای ـ میلها را از ذهن خود دور کنند. نمیخواهند «کار فکری» یا «کار غیرمادی»شان را بیرون از محیط کار ادامه دهند. این فقط قشر نازکی از جامعه است که در تقسیم کار اجتماعی، وظیفه نوآوری و ایده پردازی و فرهنگ سازی و «خلاقیت» را به عهده دارد. در جامعه سرمایهداری فقط چنین قشرهایی هستند که به علت جایگاه ممتاز و وظیفه «ویژه» خود میتوانند فرقی میان زمان کار و زمان استراحت خود قائل نشوند. مارکس زمانی گفته بود که در جامعه کمونیستی آینده، فرد میتواند روز خود را به ساعات کار تولیدی، مطالعه و ماهیگیری به قصد تفریح تقسیم کند. شرایط مادی برای تحقق این پیش بینی مارکس مهیا شده اما تا زمانی که روابط سرمایهداری بر دنیا حاکم است و این نظام طبقاتی با همه تضادها و تمایزاتش پا بر جاست پیش بینی مارکس در حد رویا باقی خواهد ماند. پسا ـ مارکسیستها پیش شرط تحقق این رویا یعنی سرنگونی دولتهای طبقاتی و ایجاد دولتهای نوین سوسیالیستی را نادیده میگیرند. n
«آتش»
معرفی فیلم: چهار ماه و سه هفته و دو روز
سولماز مرادی
داستان فیلم به سال ۱۹۸۷ میلادی بر میگردد. دو روز زندگی دو دختر دانشجوی دانشکده پلی تکنیک به نامهای گابیتا و اتیلیا در شهری بی نام در کشور رومانی. گابیتا، در جامعهای که سقط جنین در آن غیرقانونی است، باردار شده است. او چهار ماه و سه هفته و دو روز رنج کشیده تا خودش را از این وضعیت ناخواسته خلاص کند. او به همراه دوست هم اتاقیاش (اتیلیا) برنامه ریزی میکنند تا در یک هتل به طور غیر قانونی و با کمک مردی به نام «بب» کار را تمام کند. مردی که در مقابل پولِ کم آنها حاضر به انجام کاری نیست، مگر اینکه با آنها همخوابه شود.
فیلم به روشنی مسیر ساده زندگی یک زن را به تصویر میکشد. اضطراب و وحشتی که گابیتا (دختر باردار شده) دچارش است را میلیونها زن در سراسر دنیا میشناسند. اما هنر میتواند بالاتر از زندگی را به تصویر بکشد؛ و این فیلم چنین میکند. بی پولی برای سقط جنین غیرقانونی، اضطراب از دیدن پدری که دارد از راه میرسد، کارت شناسایی نداشتهای که باید به دفتردار هتل نشان داده شود، هول و ولایی که در جای جای فیلم موج میزند و مهمتر ناروشنی از آن چه دارد بر بدن دختر میگذرد و سرانجام زنده ماندن یا نماندن اش. همراه بازیگران دلهره داریم که عاقبت این سقط جنین چه میشود و دوست داریم ختم به خیر شود. دختر زنده بماند، گرفتار نشود، همه چیز تمام شود. و ما نیز خیال مان راحت شود.
در جریان فیلم نمیدانیم که گابیتا از چه کسی باردار شده است. و این نمای مهمی از داستان است. چون مهم نیست که او از چه کسی باردار شده. اما شده است و در جامعهای که سقط جنین غیرقانونی است و مجازات سختی دارد.
وقتی «بب»، مردکی که قرارست عمل سقط جنین را انجام دهد، وارد صحنه میشود در این شک هستیم که او واقعا چهکاره است؟ آیا یک تزریفاتی است؟ آیا یک کلاش است؟ آیا یک پزشک کاردان است؟ هرچه هست، مردکی زن و بچه دار است که عمل خطرناکش برای سقط جنین نتیجه میدهد. مردکی که تنها در قبال تجاوز به اتیلیا حاضر به کمک برای انجام سقط جنین میشود.
فیلم ۴ ماه، ۳ هفته و ۲ روز، نوعی از رئالیسم رک را خلق کرده است. کریستین مونگیو (Cristian Mungiu – کارگردان فیلم)، میگوید این فیلم میتواند تا مدتها فکر و ذهن شما را به خود مشغول کند؛ و درست گفته است. فیلم ساده و تلخ است. این را میتوانیم از فضای سرد و تیره حاکم بر فیلم، از بازی شخصیتهای اصلی در بیشتر سکانسهای فیلم که تنها و بی پناهند دریابیم. میتوانیم به این فکر کنیم که چرا این فیلم موزیک ندارد. شاید کارگردان میخواسته بیرحمی و ستم حاکم بر این وضعیت و بر زن را بارزتر و تلختر نشان دهد.
فیلم اثری پر چالش و تامل برانگیز است. به روی مسالهای حساس انگشت گذاشته که نه فقط در جامعه اسلامی ما، بلکه در جوامعی مانند آمریکا مداوما بر سر آن کشمکش و مبارزه است. کشمکش بر سر بدن زن و کنترل آن، به هر صورتی و توسط جامعه پدرسالار ـ با ایدئولوژی مسیحیت (غربی) یا بنیادگرای اسلامی (شرقی) – که هر یک مرتبا با اعمال جنایت کارانهشان یکدیگر را تقویت میکنند. هیچ کدام بهتر و بدتر از آن دیگری نیستند و هر یک «شر مطلقاند» و بی حد نادرست. ضد زن هستند و ضد بشر. در بررسی این فیلم از یکی از وبلاگهای ایرانی اینطور میخوانیم: «… چیزی که در طول فیلم کاملا به چشم میآید، جهان زنانه و همچنین ضد مردانه فیلم است. زنانی که همه تحت سیطره مردانی هستند که یا آنها را به چالش میاندازند و رها میکنند (دوست پسر گابیتا) یا در عین وابستگیشان، دائم از آنها طلبکارند و میخواهند طبق خواستهشان با آنها رفتار شود…. مردان خودخواهیاند که زنان برایشان بردههایی هستند که نیازهای آنها را برآورده میکنند…..»
با این فیلم نادیا را به خاطر میآوریم. دختر بلوچ درس خواندهای که در نتیجه رابطه خارج از ازدواج باردار شده بود. او برای گریز از خشم و تنبیه خانواده، داستان «حضرت مریم» و باردار شدنش توسط «روح القدس» را دستاویز قرار داد. مگر نه این که «حضرت مریم» از خدا باردار شد، پس او هم این چنین باردار شده است. این چیزی است که نادیا به خانواده میگوید. اما او زنده به گور شد. پیش از اینکه شانس سقط کردن با هر وسیلهای را داشته باشد. دختری دیگر در آمریکا با میله رخت آویز اقدام به سقط جنین میکند. دیگری در آن گوشه دنیا، به جادو و جنبل متوسل میشود. زهر مار را با استخوان سگ مرده و تف جادوگر مخلوط کرده و مینوشد و پیش از این که سقط کند، میمیرد.
اضطراب نهفته در فیلم و گفت و گوهای بی شیله پیله، آئینه همه این هاست. فیلم ساده، هراسناک اما واقعی است. هراس از کل سیستم و مردمانی که سنتها و ایدههای عقب مانده درونشان نهادینه شده و خود تبدیل به نگهبانان بی جیره و مواجب یک نظام ضد زن شدهاند. واقعی و عینی است. دور زدن همه چیز و همه کس را عینا نشان میدهد. دور زدن قوانین نوشته و نانوشته یک سیستم طبقاتی ارتجاعی. باج دادنها به بهایی بسیار گزاف؛ پیچاندن، خوابیدن، دویدن، فرار کردن و فرار کردن و فرار کردن و….
فیلم اغراق نمیکند. بازیگران، ماجرا را به همان حدی که تکان دهنده است به تصویر میکشند. شخصیت پردازی و یا حتی نورپردازی وجود ندارد. از این زاویه بیشتر در نوع فیلمهای مستند قرار میگیرد و با سبکی روان و با بازی اعجاز برانگیز بازیگران حکایت تکان دهندهای را روایت میکند که میتواند تجربه هر زنی در هر گوشهای از این جهان باشد. فیلم به خوبی لایههای زیر و روی یک جامعه ارتجاعی و ضد زن را میشکافد و ما را با خود همراه میکند
فیلم فقط واقعیتها را به تصویر میکشد اما به شما راه حلی اساسی نشان نمیدهد. به قول احمد شاملو راه حل را باید آنانهایی جلو بگذارند که حرفهشان نه تنها تفسیر بلکه تغییر و ساختن راه حل است. اما این فیلم بیننده را در آخر به فکر کردن وا می دارد؛ به این که بپرسد: همه این فشارها و سرکوبها و اضطرابها برای چیست؟ برای کمتر از مشتی خون و بافتهایی که روزمره بارها از جسم انسان خارج میشود؟ از خود بپرسد که چرا باید نتیجه یک رابطه، چنین دردناک و مصیبت بار باشد؟ بپرسد این چه مناسباتی و چه جهانی است که چنین وضعیتی را به زنان تحمیل میکند؟ جهانی که همه چیز در آن تبدیل به کالا شده و قیمتی دارد و میتوان آن را در بازار آزاد و/یا در بازار سیاه سرمایهداری جست. از یک بسته سیگار گرفته تا عمل سقط جنین و کار به روی بدن زن. جهانی بیمار، بی فایده و مبتذل که باید به طور ریشهای دگرگون بشود. n
مطالب مرتبط
مطلب مرتبطی یافت نشد