نشریه آتش شماره ۴۴ تیر ۱۳۹۴

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۳۰ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۴۴- تیر ماه ۱۳۹۴

سرسخن: زن، ایـدئـولوژی، قـدرت

آتش را این بار خواست حضور زنان در ورزشگاه‌ها روشن کرد. برگزاری مسابقات لیگ جهانی والیبال در تهران بهانه‌ای شد برای مطرح شدن مجدد این خواسته از سوی دخترانی که از طریق شبکه‌های اجتماعی با هم در ارتباطند و فعالان و مدافعان جنبش زنان در داخل و خارج از کشور. موجی که برخاست حاکمان اسلامی را مجبور کرد از بلندگوهای مختلف به دفاع از ارزش‌های قرون وسطایی و شرع مقدس بلند شوند. ابتدا چند عضو کابینه روحانی حرف از موافقت با «شکل محدود و مناسبی از حضور بانوان» زده بودند. درست همان حرفی که زمان احمدی نژاد هم زده شده بود. اما این وعده بی پایه فقط به ایجاد یک امید واهی و موقتی دامن زد؛ آن هم در میان کسانی که هنوز پشت دست خود را داغ نکرده‌اند. آنچه به عمل در آمد، سیاست عمومی و دیرینه رژیم بود: زنان باید از حقوق برابر شهروندی محروم بمانند و اگر حرف از مقاومت و اعتراض در برابر این بیدادگری زدند با تهدید و پیگرد و سرکوب روبرو شوند. امام جمعه بدنام مشهد بر آتش زن ستیزی دمید؛ بر «فحشا و منکرات و بی حجابی» شمشیر کشید و هشدار داد: «بی حجابی ابزار براندازی دین خدا و افراد بی حجاب پیاده نظام دشمنان خدا هستند و این زرق و برق‌های بی حجابی امروز خمپاره‌ها و بمب افکنی آمریکا و اروپا برای براندازی جمهوری اسلامی است… باید بی حجابی را که همانند یک ویروس باعث ایجاد لامذهبی و بی دینی در قلب جوانان ما می‌شود درمان قطعی کرد!» فرمانده پلیس جمهوری اسلامی اعلام کرد که «جلوگیری از حضور زنان در ورزشگاه‌ها وظیفه ذاتی و شرعی پلیس است.» مشاور صدا و سیما در امور زنان گفت «این خواسته یک اولویت ساختگی و نیازی است که طرح مدام آن باعث می‌شود گروهی از زنان گمان کنند حقی از آنان ضایع شده است و یا از بقیه عقب مانده‌اند.» امام جمعه اصفهان در جمع انصار حزب الله نعره زد «می گویند چرا زنان در ورزشگاه‌ها نمی‌توانند بیایند؟! که پا و سینه لخت مردان را ببینند، آیا مشکل جامعه زنان واقعا این است؟!»

این مرتجعین، مشکل زنان در ایران را خارج از خانه کار کردن و خودسر شدن؛ نماز نخواندن؛ دانشگاه رفتن؛ ماهواره؛ بدحجابی؛ بی شوهری؛ بچه کمتر خواستن و تمکین نکردن؛ سفره حضرت عباس نیانداختن؛ در مراسم ایام فاطمیه یا مولودی‌ها شرکت نکردن و… می‌دانند. شوخی نمی‌کنیم. این‌ها همه بازتاب دغدغه‌های ایدئولوژیک نظام حاکم است. دغدغه‌هایی برخاسته از بینش معین طبقاتی و نگاه معین اجتماعی به نقش زن در جامعه و خانواده. از نظر طبقه حاکم، نیاز به معاشرت کردن و درگیر فعالیت‌های اجتماعی شدن و دل به شادی و هیجان دادن و انرژی گرفتن و روحیه همبستگی را در خود پرورش دادن، اگر از جانب یک زن مطرح شود نیازی کاذب است. چرا که با جایگاه و نقش و رسالتی که خدا و قرآن و پیغمبر و امامان قدیم و جدید و هزار و یک متولی و قیم عمامه به سر یا بوروکرات برای زنان تعریف کرده‌اند خوانایی ندارد. خلاف فطرت زن و وظایف زنانه است. مبادا قدمی از این دایره بیرون گذاشته شود و شرع مبین زیر سوال برود.

اظهارات مراجع تقلید و نهادهای سرکوبگر رسمی و غیررسمی نشان می دهد که نظام می‌خواهد با چنگ و دندان از اقتدار سیاسی و ارزش‌های پوسیده‌اش دفاع کند. مسئله مثل همیشه مربوط می‌شود به ایدئولوژی حاکم و رابطه‌اش با قدرت. به نقشی که چسب یا ملاط ایدئولوژیک در حفظ قدرت سیاسی و تحمیل آن به یک جامعه پر شکاف طبقاتی بازی می‌کند. این نقش را نباید دست کم گرفت. هیچ رژیمی حتی رژیم شدیدا امنیتی ـ نظامی حاکم بر ایران نمی‌تواند صرفا به قدرت زندان و شکنجه و اعدام، مردم را مهار کند و از شر مخالفانش خلاص شود. ایدئولوژی (به مفهوم مجموعه‌ای در هم تنیده از ارزش‌ها، باورها، توجیه‌ها و قالب‌های فکری) نقشی غیر قابل چشم پوشی در اعمال این سلطه طبقاتی دارد. ایدئولوژی قادر است لایه‌های مختلف جامعه را که منافع‌شان در تضاد آشتی ناپذیر با هم قرار دارد زیر یک چتر به هم پیوند دهد و آن تضاد منافع واقعی را با همسویی‌ها و سبک وسنگین کردن‌های «ارزشی» بپوشاند.

شاید این سوال پیش بیاید که آخر، حضور چند صد یا حداکثر چند هزار زن در یک ورزشگاه برای تشویق تیم مورد علاقه‌شان چه ضرر یا خطری برای جمهوری اسلامی دارد؟ چرا حاکمان با این سماجت اصرار دارند به نارضایتی دامن بزنند و مردم را بیشتر با خودشان دشمن کنند؟ چاره‌ای جز این ندارند. حداقل در شرایط کنونی، منفعتشان را در این کار می‌بینند. ارزیابی‌شان این است که اگر در این زمینه قدمی به عقب بردارند زنان را به مثابه یک نیروی عظیم اجتماعی «پُر رو» یا «زیاده خواه» خواهند کرد و این یعنی پاشیدن بذر بی ثباتی به دست خود. در سیستم عقیدتی و نگرش طبقاتی جمهوری اسلامی، زن موجودی فرودست و ذاتا ضعیف است که باید تحت قیمومیت و کنترل اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی مردان باشد. این حکم خدای ناموجود است. اگر قرار باشد طبقه حاکمه‌ای در برابر حق طلبی این نیروی اجتماعی جا بزند و عقب نشینی کند، سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. زنان گام دیگری پیش خواهند گذاشت و بر سر حقوق ریز و درشت‌شان که توسط نظام طبقاتی مردسالار ـ پدرسالار زیر پا گذاشته شده دست به مبارزه خواهند زد. این حتی می‌تواند محرک طبقات و قشرهای دیگر برای طرح صریح‌تر و پیگیرانه‌تر خواسته‌های‌شان شود. می‌تواند نقاط ضعف و شکاف‌های دستگاه حاکم را بیشتر به نمایش گذارد. می‌تواند باعث شود که مردم به امکان تغییرات بیشتر و اساسی‌تر بیندیشند. می‌تواند فکر شورش را در آنان بیدار کند.

آیا طبقه حاکم بیهوده تلاش می‌کند و تبلیغاتش در جامعه بی پژواک خواهد ماند؟ خیر. همان چسب یا ملاط ایدئولوژیک که گفتیم در این مورد به نظم موجود خدمت می‌کند. در ذهن بسیاری از مردان جامعه (همان‌ها که خود اسیر انواع و اقسام بهره‌کشی‌ها و ستم‌ها هستند) حس ترس و نگرانی از «پر رو» شدن، از کنترل خارج شدن، مستقل شدن و «زیاده خواهی» زنان وجود دارد. پنهان یا آشکار عمل می‌کند. این حس «عدم راحتی» خود را در جملات حق به جانبی مثل «وسط این همه بدبختی، ورزشگاه رفتن زنان کیلویی چند؟!» بازتاب می‌دهد یا با سکوت کردن و بی توجهی نسبت به مبارزه بر حقی که حول این خواسته جریان دارد. اینجاست که همان استدلالات فرموله شده توسط انگل‌ها و دایناسورهایی مانند آیت الله مکارم شیرازی از زبان این پدر یا آن برادر یا شوهر به گوش می‌رسد: «محیط ورزشگاه‌ها برای زنان نامناسب و ناامن است. مردان حاضر در ورزشگاه عادت کرده‌اند فحش‌های رکیک بدهند و شعرهای ناجور بخوانند. برای خودتان است که می‌گوییم ورزشگاه نروید!» این واقعیتی است که نفرت و یا بی اعتمادی عمیق به حرف‌های مراجع تقلید و مقامات جمهوری اسلامی باعث می‌شود عزم بسیاری از زنان در مبارزه برای احقاق حقوق لگدمال شده‌شان جزم‌تر شود؛ اما اگر همان حرف‌ها از دهانی آشنا بیرون آید و متکی به روابط عاطفی و زنجیر نامرئی خانواده باشد موثر می‌افتد و قدم‌ها را سست می‌کند. چسب یا ملاط ایدئولوژیک این گونه کار می‌کند.

مبارزه جاری برای این که زنان به نیروی خود حصارها را بشکنند و بی هراس از ضرب و شتم و زندان، بی هراس از تعرض مردسالاران زن ستیز، بی هراس از خشم و غیظ مردان خانواده، در ورزشگاه‌ها حضور پیدا کنند و در این عرصه از زندگی اجتماعی شرکت جویند، به جای خود مبارزه‌ای مهم است. عقب راندن حکومت مذهبی در هر عرصه‌ای تاثیر روحی، سیاسی و متحد کننده بر روی زنان جامعه و پیامی مهم برای کل مردم خواهد داشت. اما این تنها موضوع یا مهم ترین موضوعی نیست که باید به گرد آن مقاومت و مبارزه سازمان یابد. این احتمال را نباید از نظر دور داشت که بخشی از سیاست گذاران رژیم اسلامی با در نظر گرفتن منافع و مصالح درازمدت حاکمیت طبقه خود، با توصیه قدرت‌های بین‌المللی و افزایش فشارهای داخلی، یا در جریان رقابت‌های درون هیئت حاکمه، طرح‌هایی کج دار و مریز را برای حضور محدود یا نمایشی زنان در ورزشگاه‌ها اجرایی کنند. پس باید هم زمان با دفاع از این خواست عادلانه و تشویق مبارزه بر سر آن، شعارهای رادیکال‌تر و ادامه دارتری را جلو گذاشت و به شعارهای عمومی برای سرنگونی جمهوری اسلامی و پیروزی یک انقلاب عمیق اجتماعی ـ یک انقلاب سوسیالیستی ـ تبدیل‌شان کرد. برای نمونه می‌توان حول حجاب اجباری و شکل‌های مختلف خشونت اعمال شده بر زنان (توسط نیروهای سرکوبگر دولتی، توسط قوانین تبعیض آمیز و شرع، در خانواده و جامعه)، حرکت‌ها و کارزارهای دائمی مبارزاتی سازمان داد.

اما تبلیغ و ترویج انقلابی حول این موضوعات و تلاش برای سازمان دادن و تقویت مقاومت و اعتراض زنان و به طور کلی توده‌های مردم حول این مسائل به ناگزیر ضرورت رویارویی با چارچوب‌های ایدئولوژیک مسلط و ارزش‌ها و باورهای کهنه مذهبی را پیش می‌نهد. نمی‌شود در برابر آیات پدرسالارانه و احادیث و روایات زن ستیزانه اسلامی، در برابر تفکر کهنه مردسالارانه‌ای که در سنت‌ها و آیین‌ها و ادبیات و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی ریشه دوانده سکوت کرد و انتظار داشت مردمی که از لحظه تولد تا بستر مرگ در معرض این باورها و ارزش‌های مسموم قرار دارند خود به خود (یا صرفا در نتیجه نارضایی‌های روزمره شان) از این‌ها گسست کنند. برای فرو ریختن ستون‌های نظم موجود باید با پتک آگاهی انقلابی و علم انقلاب، با معرفی و ترویج نگرش ماتریالیستی و روش دیالکتیکی به این ملاط ایدئولوژیک ضربه زد؛ در آن شکاف ‌انداخت؛ تا حد امکان تکه تکه‌اش کرد. اتحاد مردم در جنبشی با هدف انقلاب نیازمند تفرقه جامعه بر سر ایدئولوژی اسارت بار حاکم است.  

زخم جهان کهنه، امید کهنه، «چپ» کهنه

 سلین شکوهی

جهان ورم کرده است. فرقی نمیکند کجای این تصویر روبروی تاریخ ایستاده باشی. جهان ورم کرده است از دردی که در هم می‌پیچدش. گرسنگی، آوارگی، شکنجه، زندان، کمربندهای سفت، زنجیر تعهدات مالی، بنیادگرایی، تن فروشی، زن ستیزی، دولت اسلامی، قتل عام زحمت کشان، بیکاری، انقلابات رنگی، جنگ‌های نیابتی، قحطی، خشکسالی، آلودگی، بمب و کثافت و خون. گویی اواخر قرن نوزده است در جهانی که تاریخ خود را گم کرده و ایدئولوژی‌های پوک و دروغین در هر گوشه‌ای از آن به نام مردم و به کام کلیدداران جهان کهن، بیرق خود برافراشته‌اند. این آشفتگی اما در دل خود نظمی تاریخی و پیگیر را نهان داشته است. نظمی که هدفش حفظ چهارچوب‌های اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک جهان کهن و در نطفه خفه کردن تمامی آن لحظاتی است که بذر جهش‌های نوین را با خود همراه دارد.

در این گوشه تنگ و کوچک محلی خودمان هم جز این نیست. این روزها صفحات اجتماعی داخلی پر است از جنگ طرفداران احمدی نژاد و روحانی! داستان این است: روحانی نتوانسته بدبختی‌ها را کاهش دهد. و این موضوع یواش یواش دارد لو می‌رود. هنوز مذاکرات به پایان نرسیده طشت رسوایی دروغ مذاکراتی که قرار است درهای بهشت را به روی مردم باز کند، و تدبیر و امیدی که قرار بود راه گشای بیچارگی مردم باشد، بر زمین افتاده و همین بهانه‌ای شده تا برادران به جان هم بیفتند. هرچند انتخابات نزدیک است و مجبورند بدون هم زدن این ظرف پر از کثافت ۳۶ ساله از همدیگر مچ گیری کنند.

انفعالی خشک در فضا موج می‌زند. چیزی شبیه «اوضاع طبیعی است! زندگی همین است! یا چه میشود کرد!» انفعالی که طبقه متوسطی شکننده و محافظه کار از پرچم‌دارانش است. طبقه‌ای که در شرایط مبهم و سخت فعلی از عواقب تغییری رادیکال بیشتر می‌ترسد. اینان از سیاه نمایی فرار می‌کنند. بر قدم‌های مثبت دولت تاکید می‌کنند و هر کسی را که انگشت به سوی واقعیت موجود در عریان ترین حالتش بگیرد به طرفداری از احمدی نژاد یا در بهترین حالت به پوپولیزم متهم می‌کنند. اکثریت اما آنچنان درگیر شتاب نفس گیر زندگی روزمره‌شان شده‌اند که فرصتی ساده برای جمع بندی تصویر تکه تکه پیرامونشان نمی‌یابند و این موضعِ شکننده، به قناعت و آرامش مردمان فهیم میهن اسلامی تعبیر می‌شود!! و کسانی که خود را چپ عاقل شده می‌دانند مراقبند گام‌هایی محتاطانه اما با تدبیر برداشته شود. چپی که چرتکه می‌اندازد میان دعوای برادران نظام تا شاید این بار با تضمین کنترل رادیکالیزمی که ممکن است ناخواسته زاده شود، اوضاع در همین چارچوب بهبود یابد.

کمی که نگاه بچرخانی، آن سوی آب‌های همین نزدیک هم داستانی مشابه در حال تکرار شدن است. کمربندهای سفت، سفت‌تر می‌شوند. سرمایه‌داری می‌چاپد در هم می‌شکند و بدبخت بیچاره‌های دنیا باید بسیج شوند برای پوشش دادن سوراخ سنبه‌هایی که دم خروس سیستم از آن بیرون زده است. هزینه بازی‌های سرمایه و ارزش و زیاده طلبی‌ها، رقابت‌ها و ریخت و پاش‌های ناگزیر آنارشی تولید را باید مردمانی بپردازند که خود ارزش می‌آفرینند. درست وسط چنین تصویر پر تضادی جریانی به نام اتحاد چپ رادیکال (سیریزا) در یونان قدرت را به دست می‌گیرد. چپی که قرار است مذاکره کند. هم مدافع زندگی و آینده پیش فروش شده زحمتکشان باشد و هم یادش نرود آدم مقروض اول باید قرض هایش را بپردازد!! چپی که قدرت گیری خود را به بازگشت امیدهای برباد رفته تاریخی، آن هم در فرم و شکلی «معقول» و «واقعی» تعبیر می کند. چپی مودب که یادش داده‌اند نباید همه چیز را با هم قاطی کند. نباید پا از گلیم خود درازتر کند. چپی که باید چانه بزند و چرتکه بیاندازد. با رنگ و لعابی رادیکال. دوستان وطنی این چپ هم شادی خود را از پیروزی آن مخفی نمیکنند. همان‌ها که کلید تدبیر و امید را تنها راه رهایی می‌دانند. برایشان سیریزا نوید لحظه‌ای تاریخی است. لحظه‌ای که قرار است در آن آینده با درایتی مصلح وار و گام به گام در مذاکره نتیجه شود. بی خطر و بدون ریسک انقلاباتی که آینده‌شان سخت، نا مطمئن و طولانی است.

آنچه فضا را پر کرده امید است. اما امیدی پر از نومیدی که کش می‌آید بین تلخی دردی که زحمتکشان بر گرده دارند و حلاوت فرصت‌هایی که دیگران به کمین‌اش نشسته است. امیدی مدبرانه و مودبانه! امیدی کور، دست به سینه و دعاگو… امیدی عقیم که تاریخ ندارد.

اما این امید سوی دیگری هم دارد. سویی که به تنگ آمده. سویی که جواب دیگری می‌طلبد یا کار دیگری می‌خواهد بکند. سویی که باز هم از دست‌ اندازی و انحرافات رهبری سرمایه‌داری جهانی دور نمانده است. جایی خواندم، کوبانی امید جهانی ناامید! توحش خفته در اعماق تاریخ به پا خاسته است. می‌خواهد دولتی اسلامی بسازد. آدم قاچاق می‌کند. دختران را می‌دزدد. برده داری می‌کند. سر می‌برد. اعضایش درس خوانده‌اند. قاچاق مواد و سلاح و نفت و… می‌کند. در همه جای دنیا عضو گیری می‌کند. اروپا را آشفته کرده و خاورمیانه را در حسرت روزگار گذشته‌اش انگشت به دهان گذاشته است. ارتشی که نصف سوریه و عراق را درست مقابل چشمان ما گرفته است. و در میانه این تصویر پر خشونت و خون که تکه‌های زیادی از آن مفقودند، جغرافیایی به نام کوبانی قد علم می کند. با امید مستقلش! با گردان‌های زنان مبارزش. کوبانی می شود امید جهانی که ته دلش می‌داند دارد به خود دروغ می گوید. کوبانی می‌شود امید همه آن‌هایی که دل در گرو تدبیر و امید و کلید‌های رنگارنگ نگهبانان جهان کهن دارند. کوبانی می‌شود وجدان معذب همه آن‌هایی که دروغِ امیدِ دیپلماتیک را خود نیز باور ندارند. امیدوار نیستند و به سیم آخر می‌زنند.

یک قدم واقعی به جلو! اما به کدام جهت؟! وقتی رهبری کوبانی به دست سیاستی است که نه تنها بویی از کمونیزم نبرده بلکه از در آشتی با امپریالیسم و سرمایه‌داری ترکیه برآمده به امید طلب مشتی خاک که به نامش بزنند. این چه امیدیست که دست زحمتکشان و مبارزان سالیان را در حنا گذاشته و پشت میز مذاکره نشسته است. شاید کلاشنیکف‌های خاطره انگیز کمی غلط ‌انداز باشند. اما بعد از تقریبا چهل سال مبارزه کارنامه‌ای وجود دارد که می‌توان به آن مراجعه کرد. کارنامه‌ای که نتیجه آن همدستی با حزب مسلط ترکیه است به قیمت خیانت به امید زحمتکشانی که دل به رهبری حزب زحمتکشان کردستان سپرده بودند.

قرابت چپی که به روحانی رای می دهد و از ذوق قدرت گیری سیریزا «انترناسیونالی» شورانگیز با خود زمزمه می کند و اخبار مقاومت کوبانی را هر ثانیه با تعهدی انقلابی پیگیری می کند تعجبی ندارد. چه غایب بزرگ هر سه تصویر کمونیزم انقلابی است. چپی که از مذاکرات ظریف دلگرم می‌شود و پرچم‌های سرخ در میادین یونان به وجدش می‌آورد و در وصف مقاومت کوبانی سر از پا نمی‌شناسد و تحت رهبری پ ک ک سلاح به دست می‌گیرد، بیش از راستی که از تَرَک برداشتن ستون هایش احساس وحشت نمی‌کند در اشتباه است.

درست وسط همین هیاهو برای هیچ است که باید با مشت روی میز بکوبی. باید امید‌های مودبانه و محقر و دیپلماتیکی را که قرار است نو را در پیشگاه کهنه با پنبه سر ببرند رسوا کنی. این همه امید کور تنها به کار سرمایه می‌خورد تا در فرصت این معطلی و انتظار و توهم، نفس تازه کند. خرده بورژوازی و بورژوازی سال هاست که شکست انقلاب‌های روسیه و چین را چماقی برای بستن دهان منتقدان کرده‌اند. چطور است که زحمتکشان نباید این همه امید متعفن و کور را بالا بیاورند و راه خود را بروند. چرا نباید ناامید باشیم از آنچه سیستم در گوش مان زمزمه می کند، وقتی امید جز تداوم وضع موجود نیست.

زحمتکشان جهان و نیروهای انقلابی راهی جز این ندارند که در مسیر کمونیزم گام بردارند. هر اقدام و عملی جز این پیشروی به سوی انحطاط است. گام نخست آن است که واقعیت جهان پیرامون مان را در گستره‌ای تاریخی و طبقاتی بفهمیم. نباید اجازه دهیم ترس از جنگ قدم هایمان را سست کند. چه تنها در مسیر یک جنگ درازمدت انقلابی توده‌ای است که می‌توان فرصتی برای خلق لحظات گسست از روابط کهن و شکل‌گیری جهانی با روابط نوین را به دست آورد. علی رغم امیدهایی که در فضا می‌پراکند، جهان درگیر جنگی همه جانبه است. جنگی واقعی. این نبرد تنها یک برنده می‌تواند داشته باشد. یا پیشگامان و سازندگان جهان نوین و یا سردمداران روابط کهن.

در ازدحام این همه هیاهو مسئله اساسی برافراشتن پرچم تئوریک جنگی است که ما درگیر آنیم و جبهه هایش هر روز بزرگتر می شود. سیاست انقلابی باید در راستای تدارک نظری و عملی این جنگ برآید. مشت محکمی که روی میز کوبیده می‌شود، سنتزی نوین است از تجاربی بزرگ و روشنی بخش و راهبر. سنتزی که چرتکه نمی‌اندازد. از شکست نمی‌ترسد. امیدی متوهم در خود نمی‌پرورد. تاریخ را با تمامیت آنچه در او هست در بستری عینی مطالعه می‌کند. و گام هایش را با علمی روزآمد بر گرده تجارب پیشین گذاشته و قد علم می‌کند. جنگ واقعی است اما پیروزی در این جنگ سرنوشتی محتوم نیست، راهی است که باید با اتکاء به این سنتز آگاهانه برگزیده و ساخته شود. n

 

شهر زیبایی که زیبا نیست
گزارش ارسالی
«کانون اصلاح و تربیت» یا همان دارالتأدیب در غرب تهران در محله شهر زیبا واقع شده و مکانی است برای «اصلاح کردن» کودکان بزهکار. بگذریم از میزان دردناک بودن و پارادوکس میان واژه کودک و بزهکار!
این کانون که از آن بهعنوان یک حرکت اصلاحی مثمرثمر یاد میشود، با نمای زیبایش، با فضای زیبای سبز حیاطش و دیوارهای نقاشیشدهاش با رنگهای شاد ویترینی شده تا بیننده حتی نتواند حدس بزند چه اتفاقی در دنیای داخل آن رخ میدهد. اینجا با کودکان و نوجوانان زیر ۱۸ سال روبروییم. کسانی که تا از نزدیک در کنارشان زندگی نکنی، نمیتوانی دردها و اتفاقات روزمرهشان را بفهمی. تبعیض قائل شدن بین کودکان عاملی است که آنان را تا انجام خطرناکترین کارها سوق میدهد. اینجا با خانوادههایی روبروییم که از ترس آنکه به فرزندشان در این محیط بد بگذرد، شروع میکنند به هرگونه باج دادنی به هر کسی از رئیس گرفته تا سرباز وظیفه. اینجا کودکان بهاصطلاح خانوادهداری را میبینیم که لباس مارکدارشان، غذاهای خانگی گهگاهشان، میوه نوبرانهشان، عزیزدردانه بودنشان و بدون الفاظ توهینآمیز ادا شدن اسمشان، خاریست بر چشم کودکانی که حتی ماهها کسی به آنها تلفنی نمیزند تا خبری از دنیای بیرون بگیرند و این میشود که تمام حسرتها و عقدهها و کمبودهای زندگی را میکنند تنفر و میریزند روی سر آن گروه دیگر که بهاصطلاح خودشان، حقشان را خوردهاند. و جوری علیه این دسته از بچهها با هم متحد میشوند که انگار مقصر تمام نداشتهها و کمبودهایشان در زندگی اینها هستند.
در مقابل رفتار فرد مراقبی که این یکی را آقا و آن یکی را هوی صدا میزند، واقعا از این نوجوانان چه رفتار دیگری میتوان انتظار داشت؟ و آن پدر و مادر کودک مرفه حتی نمیتواند تصور کند که فرزندش بهای این آقا شنیدن را چقدر سنگین باید پرداخت کند. مدام مورد نفرت هم سن و سالانت در آن محیط بودن و طرد شدن از جمع چیزی نیست که بهسادگی بتوان تحمل کرد؛ برخوردهای فیزیکی که جای خود دارد.
بهاسم تربیت آنقدر با آیه و احکام و مذهب، مغز در حال شکلگیری نوجوان را شستوشو میدهند تا دیگر خودش را هم گم میکند. حس گناه آنقدر برایش پررنگ میشود که کوچکترین کار خود را گناه و شنیع میداند. و در این شرایط واکنشها دو حالت است: کودکانی که به طرز عجیبی دچار خودسانسوری میشوند و سعی میکنند هر چیزی را که دوست دارند نفی کنند چون گناه است و تمام شیطنتهای بچگانه آنها قرار است به آتش سوزان جهنم منتهی شود؛ و کودکانی که آنقدر روحیه ستیزهجویی دارند که این مسائل آنها را بیشتر از پیش تحریک کرده و خدای نادیده و ناموجود را هم به مبارزه میطلبند و هرکاری میکنند تا لج این خدایی را که با همه چیز مخالف است در بیاورند.
دختران نوجوانی که تمام دغدغهشان تبدیل میشود به حسرت درست کردن فلان مدل مو یا جواب پس دادن به خدایی که به خاطر چند تار مو قرار است آنها را به چهار میخ بکشد. نمازها و روزههای اجباری، یواشکی غذا خوردنهای ماه رمضان و بعد از آن اشک ریختن از روی القای حس گناه. ساعتها تنبیه شدن یک دختر نوجوان ۱۵-۱۴ ساله بهخاطر نگاه کردن به صف پسرهای داخل حیاط و شاید دزدانه پاسخ چشمکی را با اشارهای دادن…
همین چیزهای بهظاهر ساده و کوچک است که در این چهاردیواری بسته این کودکان را رشد نمیدهد و اصلاح نمیکند که هیچ، بلکه تمام وجود آنها را پر میکند از تضادهایی که شکل گرفتن شخصیت آن کودک را هم مختل میکند. اینها همه مسائلی است که آنقدر به مرور و آرام در این محیط اتفاق میافتد و روی ذهن این کودکان اثر میکند که دیگر برای آنها تبدیل به یک قانون و اصل میشود.
در پشت دیوارهای همین محیطی که قرار است از این نوجوانان انسانهای درستکار بسازد(!) اسفند ماه سال ۹۳ درست یک هفته قبل از شروع سال نو ۳ پسر نوجوان که دو نفر از آنها هیچگونه سابقه سوء مصرف مواد هم نداشتند بر اثر خوردن قرص ترامادول بعد از یک روز کامل بستری شدن در بهداری کوچک داخل کانون میمیرند بدون اینکه حتی به بیمارستانی انتقال داده شوند. فقط برای بردن جسد آنهاست که اورژانس بیمارستان خبر میشود. معنای «تربیت و اصلاح» این کودکان و نوجوانان در جمهوری اسلامی، زندگی دردناک و پر عقده و یا راهی گورستان شدن است.
این شرایط آنقدر به این کودکان فشار آورده که از ۱۵ فروردین ۹۴ مددجویان پسر کانون اصلاح و تربیت طبق یک قرار پنهانی به نشانه اعتراض و برای اینکه بالاخره کسی صدایشان را بشنود و به حرفشان گوش کند به نوبت هر هفته ۲ نفر اقدام به خودزنی میکنند. خودزنیهایی که در مواردی حتی جانشان را به خطر میاندازد اما همچنان به این قرار و این شکل از اعتراض ادامه میدهند به امید اینکه بالاخره صدایشان شنیده شود. غافل از اینکه حتی کوچکترین صدایی به آن طرف دیوارها نخواهد رسید؛ یعنی نخواهند گذاشت که برسد. در هیچ رسانهای، در هیچ خبری، هیچ حرفی از رگهایی که هر هفته به نشانه اعتراض بریده میشوند گفته نخواهد شد.  n

«آتش»: چنین مکانهایی در واقع ماکت کوچک روابط و مناسبات طبقاتی درون جامعه است. نوجوانان طبقات محروم و ستمدیده که قربانی نظام حاکم و شرایط نابهسامان اجتماعی و فقر و کمبودند زیر این فشارها به دزدی، خرده فروشی مواد مخدر، تن فروشی و دعوا و درگیریهای گاه خونین کشانده میشوند. نظامی که خود مسئول این شرایط نکبت بار و ستمگرانه است قربانیانش را به عنوان بزهکار راهی کانون و زندان میکند و گاه بالای چوبه دار میفرستد. همه این سرکوبها و زهر چشم گرفتنها برای مهار و کنترل خشم و انرژی نهفته در بخش گستردهای از محرومان جامعه است که رژیم آنان را «اراذل و اوباش» میخواند. کسانی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارند. کسانی که دستیابیشان به آگاهی انقلابی از علل و ریشههای این همه بدبختی، سمت و سو یافتن خشم و نارضایتیشان در راستای برنامه انقلاب اجتماعی و استراتژی کسب قدرت سیاسی، و تبدیل روحیه مبارزه جو و بیباکشان به نیروی محرکه هر تشکل و اتحاد انقلابی میتواند طوفانی دگرگون ساز به پا کند.  n
 

 

غولـی که به نابرابری دامن می‌زنـد

 
 نسیم ستوده
 
۲۲ خرداد ۹۴، آزمون کنکور سراسری (دانشگاههای آزاد و دولتی)، در سراسر کشور برگزار شد. داوطلبان بسیاری بودند که وقتی با آنان گفتگو میکردی از سخت بودن غیرعقلانی این آزمون، از مزخرف بودن سوالات ۴ گزینهای، از پشک انداختن الابختکی برای انتخاب یکی از گزینهها، از سوالات منزجر کننده دینی و مذهب شیعی در مورد «این امام و آن امام» حرف میزدند. از انتخابات ناباورانه گزینهها برای گرفتن نمره. برای ورود به دانشگاه.

سال هاست که جوانان ایرانی با استرس بزرگترین مسابقه کشوری روزگار میگذرانند. در سالهای اخیر این موج به مقاطع دبستانی هم کشیده شده است. انواع و اقسام آموزشگاههایی که دانشآموزان را برای این آزمون بزرگ آماده میکنند، منبع بزرگ کسب سود و سرمایه هستند. در هر شهر و محلهای شاهد کلاسهایی از این نوع هستیم. هفتهای دو بار آزمونهای آزمایشی، جمعهها را نه به یک روز تعطیل و فراغت از کار خستهکننده که به روزی سرنوشت ساز بدل میکند. تبلیغ برای خرید کتابهایی را شاهد هستیم که هر سال در آنها تجدیدنظر میشود. استفاده از ویرایش قدیمیتر را به شدت منع میکنند تا سود کلان موسسات نشر این نوع کتابها دائما تأمین شود. اگر به نمایشگاه کتاب سر بزنید از هجوم خریداران کتب کمک آموزشی تعجب خواهید کرد. تعداد بازدیدکنندگان این غرفهها از تمامی غرفههای نمایشگاه کتاب بیشتر است. بابت خریدشان به دانش آموزان بُن کتاب میدهند تا انگیزه خرید را بالاتر ببرند. و امان از نوآوریها در این عرصه! یک روز کتاب جمعبندی، یک روز کتاب تابستان، کتاب نوروز و… متناسب با هر تعطیلی یک کتاب برای بچهها تهیه میبینند تا فکر و خلاقیتشان را بکشند و آنها را به آرشیوی از سوالات چهارگزینهای بدل کنند. در خانه اکثر دانش آموزانی که در این مرحله قرار دارند کوه عظیمی از این کتابها دیده میشود.
پروسه کنکور به گونهای طراحی میشود که داوطلبان را به سمت استفاده از این برنامهها هدایت کند. اگر از پذیرفتهشدگان چند ده سال پیش بخواهیم که با مطالعه به سبک گذشته در آزمون فعلی شرکت کنند نخواهند توانست در دانشگاه قبلی خود پذیرفته شوند؛ حتی ممکن است مجاز به انتخاب رشته خود هم نشوند. این مثال یک انتزاع غیر قابل قبول به نظر میآید اما واقعیت این است که شکل سوالات آزمونها ظرف ده، پانزده سال اخیر به گونهای شده که اگر دانش آموز امکان حضور در کلاسهای کنکور و استفاده از کتابهای ویژه کنکور را نداشته باشد بازنده این مسابقه خواهد بود. همین واقعیت است که خانوادهها را به تکاپو برای تأمین هزینههای مربوطه وادار میکند.
شرایطی که تصویر کردیم دو نوع نتیجه در پی داشته است:
اول، نتایج اقتصادی
در دو دهه اخیر آموزش بیش از پیش به پول وابسته شده است. اکثر پذیرفتهشدگان کنکور یا از طبقات بالادست و مرفهاند که میتوانند هزینههای هنگفت کلاسها و برنامههای سیستماتیک کنکوری را تقبل کنند و یا قشرهایی از طبقه متوسط که با رفتن زیر بار قرض و قسط وام هزینه ادامه تحصیل فرزندانش را فراهم میکنند. این دو دسته برای شکست دادن غول کنکور چنان تلاشی میکنند که دانشگاه، شهریه و کیفیت آموزشی برایشان نقش درجه چندم یافته و هیجان حاصل از پیروزی، چشمشان را کور کرده است. نتیجه این میشود که تنها ۲۴ درصد از ظرفیت دانشگاهها به رشتههای بدون شهریه اختصاص مییابد. البته نظام آموزشی تدبیری برای از دست ندادن طبقه متوسط اندیشیده و با وامهای ریز و درشتی که میدهد داوطلبان را به انتخاب رشتههای شبانه، دانشگاههای غیرانتفاعی و آزاد تشویق میکند. آن تعداد اندک دانشجو که به دورههای رایگان راه مییابند نیز البته تعهد خدمت رایگان دارند. هدف از قوانین و مقرراتی که در این زمینه وجود دارد ظاهرا ایجاد امکان برای استفاده از تخصص فارغ التحصیلان دانشگاهها توسط دولت است. اما نبود عرصه کاری مناسب سبب میشود که فارغ التحصیلان مرفه برای کسب مدارک تحصیلی بالاتر در خارج از کشور و یا به طور کلی اقامت در آنجا، تعهد خدمتشان را با پول خریداری کنند.
این واقعیتی است که اعتراضی نسبت به کاهش سهم رشتههای رایگان دانشگاهی صورت نگرفت. بگذریم از اینکه، باز هم عمدتا این فرزندان طبقات مرفه بودند که به علت استفاده بهتر از کلاسهای کنکور توانستند به رشتههای رایگان راه یابند. افزایش تقاضا و در بورس بودن برخی رشتههای دانشگاهی، دولت و مدیریت مراکز آموزش عالی کشور را به فکر انداخت که طرح «پردیسهای خودگردان» را به اجراء گذارند. این پردیسها، شعباتی از دانشگاههای مطرح کشور هستند که با دریافت هزینههای هنگفت در برخی رشتهها دانشجو میپذیرند. اما فقط در رشتههای پر طرفدار. مثلا از بین رشتههای زیر مجموعه علوم انسانی، فقط رشته مدیریت یا بعضا اقتصاد و حسابداری به پردیسهای خودگردان راه یافته است. از فلسفه، جامعه شناسی، تاریخ و ادبیات خبری نیست. بقیه پردیسهای خودگردان به رشتههای پر طرفدار فنی مهندسی و پزشکی اختصاص دارند. در کنار دانشگاههای علوم پزشکی هر شهر میتوان ساختمان نوساز پردیس بینالملل را دید. پردیس کرج دانشگاه تهران، پردیس بینالملل دانشگاه شهید بهشتی و …. دیگر پردیسهای خودگردان هستند. هنگام انتخاب رشته به متقاضی هشدار میدهند که اول به جیبتان نگاه کنید و ببینید از پس هزینه هایش بر میآیید یا نه! وقتی که از منظر اقتصادی به کنکور نگاه میکنیم، دیگر با یک آزمون روبرو نیستیم بلکه با یک از ابزار و فرایند آگاهانه تولید سود و پول پارو کردن برای دولت و سرمایهداران بخش آموزش عالی روبروییم.
دوم، نتایج اجتماعی
یکی از این نتایج، افت علمی دانشآموختگان است که به مرور اتفاق افتاده. دانشجویان عادت کردهاند که در دانشگاه هم با سبک کنکوری تحصیل علم کنند که این ضربات جبران ناپذیری به درک مطلب و جذب دانش وارد کرده، ذهن را از جست و جو و پژوهش و خلاقیت دور میکند. قبولیهای کنکور که با مشقت خستگی و هزینه بسیار از هفت خوان رستم گذشتهاند از همان اول به عبور از موانع مرحله بعدی این بازی میاندیشند. با همان استرس. هدفشان یادگیری و عمیق شدن و افزودن نه فقط بر «دانش شخصی» که بر دانستههای تاکنونی و گسترش دایره علوم نیست بلکه کسب معدل مناسب برای پذیرش در مرحله بعدی است. دیگر کسی معادلات ریاضی را اثبات نمیکند، حفظ کردن راه حل کافی است. کتابها و کلاسهای آمادگی کنکور ارشد و دکتری که در گذشته تشریحی بودند، در حال حاضر فرق چندانی با کنکور سراسری ندارد. برای بالاتر قرار گرفتن از بقیه، انواع روشهای متقلبانه به کار گرفته میشود. بخشی از استادان نیز به این بازی کشیده میشوند و منافعشان را به قیمت سوء استفاده از دانشجو و با سود جستن از موقعیت خود پیش میبرند. 
پیامد اجتماعی دیگر، تغییر تقاضای داوطلبان کنکور در گروههای آزمایشی است. با پرتاب شدن بخشی از جوانان از دایره آموزش و مشخصا آموزش عالی که نتیجه مستقیم فقیرتر شدن جامعه است، تعداد نسبی شرکت کنندگان در کنکور نیز سال به سال کاهش مییابد. به طوری که در سال ۹۴ شاهد کاهش ۱۵ درصدی داوطلبان کنکور بودیم. اما گرایش همین داوطلبان کاهش یافته نیز نسبت به گروههای آزمایشی در حال تغییر است. اگر قبلا گرایش به گروه آزمایشی ریاضی بیشتر بود حالا گروه آزمایشی تجربی به ویژه رشتههای علوم پزشکی پر طرفدار شده است. در کنکور سال ۹۳ نزدیک به نیمی از داوطلبان از مجموع یک میلیون و سی و چهار هزار و هفتصد و پنجاه و سه نفر به این گروه اختصاص داشتند. در کنکور امسال نیز بالاترین تعداد شرکت کننده در این گروه بود و تعداد داوطلبان گروههای ریاضی و انسانی تقریبا با هم برابری میکرد. این گرایش کاملا به وضعیت وخیم اشتغال در حال حاضر و دورنمای اشتغال در شرایط رکود اقتصادی مربوط است. مثلا در زمینه خدمات پزشکی، وضعیت به جایی رسیده بود که جریان اعزام پزشک به مناطق محروم دچار اختلال شده، فارغ التحصیلان دختر داوطلب اعزام نمیشدند و نظام پزشکی با معضل روبرو شده بود. افزایش کنونی روز افزون تمایل داوطلبان به رشتههای علومتجربی، بازتاب افزایش شرکتکنندگان دختر در کنکور با وجود سهمیه جنسیتی برای پسران و مردانه بودن بازار کار نیز هست. در مقابل، ورشکستگی و بحران صنایع و عدم ضمانت شغلی در این بخش، تمایل داوطلبان به رشتههای فنی و مهندسی را کاهش داده است. در شرایطی که دانشآموخته رشته فنی در نهایت باید به دلال خرید تجهیزات تخصصی وارداتی و یا نگهدارنده و آموزش دهنده استفاده از آن تبدیل شود و نقشی در تولید قطعات و لوازم مورد استفاده صنایع ندارد، بسیاری از دانشجویان میکوشند از سرنوشت اینان «عبرت» بگیرند و رشتههای پردرآمدی مثل پزشکی را انتخاب کنند.

خلاصه کنم، در این شرایط جامعه اکثر جوانان طبقات محروم، بازندگان از قبل مشخص مسابقه نابرابر کنکور هستند. شکاف عمیق طبقاتی در این عرصه نیز به شکلی عریان به نمایش در میآید. ناآگاهی عمومی باعث میشود که بسیاری فریب تبلیغ روزانه موسساتی مثل قلمچی را بخورند که دم از بورسیه کردن دانشآموزان مستعد میزند. مگر در شرایط فوق نابرابر میتوان معیارهای برابری برای استعداد تعیین کرد؟ در شرایطی که معیار طراحی سوالات، استفاده از منابع آموزشی در کلاسهای کنکور به جای متون اساسی باشد چگونه میتوان دانشآموز مستعد کم درآمد را تشخیص داد؟ نظام سرمایهداری، استعداد را نیز کالایی کرده است. نام نویسی در این یا آن کلاس و خرید این یا آن کتاب، اوج هوشمندی تحت این نظام آموزشی است. سوالات گول زننده و تله وار است و در کتاب «اشتباهاتمتداول» انواع آن را حفظ میکنند. نظامی که نابرابریها را تولید و بازتولید میکند، جامعه را نیز از شالوده ریزی گسترده و همه جانبه علم محروم میسازد. آزمونهای پیاپی در دانشگاه و تعیین حجم کمر شکن منابع آموزشی برای دانشجو روشی است بیهوده از نظر بالا بردن کیفیت آموزش و در عین حال روشی است کارآمد برای مشغول نگه داشتن دائمی ذهن دانشجویان و دور کردنشان از توجه و دقت سیاسی و پیوستن به عرصههای مبارزاتی. برای شکستن این فشارها و محدودیتهای عینی و زنجیرهای ذهنی که به دور دانشگاه کشیده شده راهی جز تبلیغ و ترویج آگاهی کمونیستی ـ انقلابی و ارزشها و باورهای جمع گرایانهای که سودجویی و خودخواهی و انگیزههای برتری طلبانه بورژوایی را به مصاف میگیرد و به نقد میکشد وجود ندارد. n     

 

واقعیـت کمونیسـم چیست

در جستجوی پرولتاریا
 

آیا تغییرات انکار ناپذیری که به شکل افزایش شمار «کارکنان فکری» و نوع سازماندهی مشاغل در حال رخ دادن است تئوری‌های پایه‌ای مارکسیستی را نخ نما کرده است؟ بیش از سه دهه است که نظریه پردازان پسا ـ مارکسیست با این بحث که «کار غیرمادی» به شکل تعیین کننده کار در دنیای امروز تبدیل شده، نقش محوری پرولتاریا در دگرگونی جامعه بشری را سپری شده تلقی می‌کنند و یا به دنبال تعریف جدیدی از طبقه کارگر می‌گردند. اما منظورشان از شکل تعیین کننده کار چیست؟ می‌گویند نقشی که امروز «کار غیر مادی» در اقتصاد سرمایه‌داری جهانی دارد یک نقش شکل دهنده کیفی است و نه کمّی. می‌گویند جایگاه این شکل از کار، شبیه به کار صنعتی در قرن نوزدهم است. در آن دوران نیز اگر چه نیروی کار صنعتی در قیاس با نیروی کار کشاورزی نسبتا‌ اندک به حساب می‌آمد اما سراسر عصر سرمایه‌داری را رقم زد. شکل‌های دیگر کار (کار کشاورزی و کار دستی در کارگاه‌های قدیمی) را تغییر داد، برخی را کنار زد و حذف کرد، و برخی را به شکل مکمل و ادغام شده در خدمت به انباشت سرمایه و استخراج سود قرار داد. می‌گویند که امروز کار غیر مادی یعنی کاری که مستقیما شیء مادی تولید نمی‌کند (مثلا کار تحقیقاتی، برنامه نویسی و انباشت و آموزش دانش) در حال شکل دهی و تاثیرگذاری بر کار صنعتی و کار کشاورزی است.

در شماره گذشته «آتش» (مقاله «رایانه علیه مارکس؟») به بخشی از نتیجه گیری‌های تئوریک پسا ـ مارکسیستی که به نفی کارکرد محوری قانون ارزش در اقتصاد سرمایه‌داری مربوط می‌شد پرداختیم. اینک ببینیم این نقطه نظرات تئوریک به چه تحلیل طبقاتی‌ای می‌انجامد. اگر از صاحبان چنین نظراتی بپرسیم که کار غیر مادی توسط چه کسانی انجام می‌شود، در واقع چه کسانی در جامعه امروز، نقش محوری را (به همان مفهوم کیفی که گفتیم) در گرداندن چرخ نظام جهانی بازی می‌کنند، لیستی از کارکنان رشته تهیه و عرضه مواد غذایی، بازاریاب‌ها، مهندسان کامپیوتر، معلمان، کارکنان بخش درمان و امثالهم را ردیف می‌کنند. اولین مشکلی که این لیست دارد، ناهمگون بودن منافع طبقاتی و جایگاه و امتیازات اقتصادی و اجتماعی لایه‌هایی است که مثل سیب زمینی در این گونی ریخته شده‌اند. واضح است که یک کارگر ساده خدماتی در یک فروشگاه زنجیره‌ای فست فود که با حداقل دستمزد کار می‌کند و معمولا هر چند ماه یکبار از این چرخه به بیرون پرتاب می‌شود و جایش را به کارگر ساده و ارزان دیگری می‌دهد با مهندسان کامپیوتر که کماکان در همه دنیا یک قشر ممتاز محسوب می‌شوند همسنگ نیستند. از یک طبقه اجتماعی نیستند. نه نقش این‌ها در تقسیم کار اجتماعی یکسان است و نه سطح درآمدشان. اگر بخواهیم جایگاه این دو لایه را در ارتباط با سود تولید شده در کل جامعه (یا کل نظام جهانی سرمایه‌داری امپریالیستی) معین کنیم، باید بگوییم که آن کارگر ساده مورد استثمار قرار می‌گیرد تا فرایند تولید و تحقق ارزش اضافه ادامه یابد. در مقابل، آن مهندس عضوی از یک قشر ممتاز اجتماعی است که درآمد و رفاهش بخشی از ارزش اضافی تولید شده توسط کارگران و زحمتکشان جامعه را در خود نهفته دارد. این واقعیتی است که در پس نوآوری‌ها و تاثیرات سریع و گیج کننده نرم افزاری پنهان می‌ماند. در برابر چشم ما، دامنه ارزش‌های مصرفی جدید در پی تولید و توسعه اپلیکیشن‌های مختلف و بازی‌های کامپیوتری اعجاب آور و سودآفرین مرتبا گسترش می‌یابد و به طور خود به خودی نگاه مان را به سوی برنامه ریزان خلاقی که این ارزش‌ها (نرم افزارها) را تولید کرده‌اند بر می‌گرداند. این باعث می‌شود که نقش اساسی کار میلیون‌ها کارگر ساده، نیمه ماهر یا ماهری که در بخش‌های گوناگون صنعت رایانه از درست کردن و سوار کردن قطعات سخت افزاری گرفته تا کابل گذاری در قعر دریاها شاغل هستند را در تولید ارزش اضافه و سود و چرخیدن کل این صنعت (از جمله ایجاد فضا و امکانات مادی و رفاه و راحتی خیال برای پرورش و شکوفا شدن کارکنان فکری و برنامه ریزان و مهندسان) نبینیم.

حالا بیایید به یک بخش دیگر اجتماعی که در معمولا در تحلیل‌های پسا ـ مدرنیستی مورد اشاره قرار می‌گیرد یعنی «کارکنان بخش درمان» بپردازیم. «کارکنان بخش درمان» عبارت کشداری است. بیمارستان‌ها یکی از بهترین مکان‌ها برای مشاهده تقسیم بندی شاغلان بر اساس جایگاه در تقسیم کار اجتماعی و سطح درآمد است. مقایسه کنید درآمد نظافتچی‌ها و بهیاران و پرستاران ساده را با پزشکان متخصص یا غیر متخصص. نه فقط این، که تفاوت میان جایگاه کارکنان اساسا یدی در آشپزخانه و یا در حال‌تر و خشک کردن بیماران را با کارکنان اساسا فکری که در مصدر تصمیم گیری و مدیریت بیمارستان‌ها قرار دارند ببینید. می‌شود همه این‌ها را در آمار دولتی یا در مقالات ژورنالیستی زیر عنوان «کارکنان بخش درمان» جای داد اما با این کار فقط واقعیت صف بندی‌ها و تمایزات طبقاتی مخدوش می‌شود. اگر قصد دگرگونی ریشه‌ای جامعه و روابط حاکم را داریم، با چنین تحلیل طبقاتی مخدوش و آشفته‌ای نمی‌توانیم کاری از پیش ببریم. نمی‌توانیم نیروهای محرکه انقلاب اجتماعی را بشناسیم. نمی‌توانیم سیاست‌ها و شعارهای صحیحی برای جلب حمایت و یا خنثی کردن هر قشر  تدوین کنیم. نمی‌توانیم تشخیص دهیم یا پیش بینی کنیم که انقلاب در کجا و از سوی چه کسانی با مقاومت و مخالفت جدی روبرو خواهد شد.

در ارتباط با کارکنان بخش آموزش نیز باید به لایه بندی‌ها، شرایط کار و زندگی یعنی نقش آنان در تقسیم کار اجتماعی، مرتبه اجتماعی، سهم از توزیع درآمد اجتماعی و البته افق دید طبقاتی‌شان توجه کرد. یک عامل موثر در این افق دید طبقاتی که معمولا در تحلیل ها مورد اشاره قرار نمی گیرد آتوریته ای است که سلسله مراتب نظام آموزشی به معلم در مقابل شاگرد می بخشد. این جایگاه، پرستیژ اجتماعی و نگرش طبقاتی معینی را برای قشر معلم به همراه دارد. روشن است که این قشر نیز مانند سایر قشرهایی که عمدتا درگیر کار فکری، علمی و فکرسازی هستند در معرض گرایش های سیاسی و اجتماعی گوناگون و متضاد بورژوایی، خرده بورژوایی و پرولتری قرار می گیرند. اما به طور کلی، این قشر اجتماعی عمدتا در جایگاه خرده بورژوازی تحتانی و میانی ایستاده است.

یک ملاحظه دیگر: جایگاه طبقاتی بدنه معلمان را باید از آن کادرهای آموزشی که مستقیما و آگاهانه کار ترویج ایدئولوژی و ارزش‌های مسلط را در   میان شاگردان پیش می برند و برای حفاظت از نظم موجود، دانش آموخته و کادر و نیروی کار مطیع بار می آورند، جدا کرد. معیار در تشخیص جایگاه طبقاتی این‌ها، حقوق بگیر بودن یا میزان دستمزدشان نیست. بلکه باید دید برای چه کاری حقوق می‌گیرند. یعنی درست همان معیاری که برای تعیین جایگاه طبقاتی نظامیان حرفه‌ای و افراد حقوق بگیر دستگاه سرکوبگر امنیتی ـ اطلاعاتی به کار می‌گیریم.

وجه دیگر تحلیل طبقاتی نادرست پسا ـ مارکسیست‌ها، زیر سوال بردن بحث تئوریک لنین در رساله عامه فهم «امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه‌داری» پیرامون مقوله آریستوکراسی (اشرافیت) کارگری است. لنین آریستوکراسی کارگری را بخشی از طبقه کارگر (عمدتا در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری) می‌داند که توسط مافوق سودهای امپریالیستی «خریده» شده‌اند. یعنی سرمایه‌داری امپریالیستی بخشی از مافوق سودهای حاصل از استثمار پرولتاریا و توده‌های زحمتکش کشورهای تحت سلطه را در میان این قشر تقسیم می‌کند و از آنان به مثابه یک پایگاه اجتماعی (یک ضربه گیر) استفاده می‌کند. در تحلیل طبقاتی پسا ـ مارکسیست‌ها، امتیازات آریستوکراسی کارگری در نتیجه بحران اقتصاد جهانی و نیز تغییرات در ساختار تولید و کار (از جمله کم اهمیت شدن واحدهای صنعتی و نتیجتا کم اهمیت شدن کنترل و سرکوب نیروی کار در کارخانه ها) در حال زوال و محدود شدن است. 

در مقابل این گونه نظرات تئوریک نادرست و تحلیل‌های طبقاتی آشفته، بعضی از جریان‌های «چپ» (عمدتا از طیف ترتسکیست ها) تلاش دارند با آمار و ارقام نشان دهند که کارگران صنعتی کماکان عمده نیروی کار در سراسر دنیا را تشکیل می‌دهند. این مشاهده نادرست نمی‌تواند تغییرات واقعی در ساختار نیروی کار جهانی را منعکس کند. درک قالبی و کلیشه‌ای این جریانات «چپ» از طبقه کارگر به آنان اجازه نمی‌دهد که پرولتاریا را در بخش‌های حاشیه ای، موقت، منعطف و در حال جا به جایی نیروی کار جهانی (و مشخصا در میان مهاجران، زنان، کودکان و نیمه پرولترهای کنده شده از روستاها و مناطق عقب مانده و گرفتار ستمگری ملی) جست و جو کنند. جالب اینست که وقتی پای تحلیل از قشر اشرافیت کارگری و به طور کلی کارگران «بورژوا زده» در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته پیش می‌آید موضع این جریان‌ها شبیه پسا ـ مارکسیست‌ها می‌شود. اینان از زاویه «دفاع از طبقه کارگر» به دفاع از «کلیت» کارگران (حتی اگر اشرافیت کارگری باشند) برمی خیزند و به امتیازدهی امپریالیستی از محل مافوق سودهای حاصل از استثمار پرولترها و زحمتکش در کشورهای تحت سلطه باور ندارند.

واقعیت این است که در فرایند تغییرات جاری در چارچوب نظام جهانی سرمایه‌داری امپریالیستی، کارکنان بخش‌های خدماتی و حتی بعضی از مشاغل که سابقا ممتاز محسوب می‌شدند کاملا و یا به میزان زیادی پرولتریزه شده‌اند. برای مثال، بخش اعظم کارکنان رستوران‌های زنجیره‌ای فست فود را پرولترهایی تشکیل می‌دهند که در یک شبکه بزرگ صنعت تهیه و توزیع مواد غذایی با بکار گیری پیشرفته‌ترین فن‌آوری‌ها کار می‌کنند. غذای آماده ارزان و البته بی کیفیتی که توسط این شبکه، تولید و توزیع می‌شود حداقل در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته نقش مهمی در بازتولید نیروی کار بازی می‌کند. نقش افرادی که پشت ماشین حساب فروشگاه‌های زنجیره‌ای فست فود ایستاده‌اند زمین تا آسمان با نقشی که چندین دهه پیش، حسابداران آشنا با ماشین حساب بازی می‌کردند فرق دارد. اینان بیشتر به کارگران خط تولید کارخانه که زیر نظارت مستبدانه سرکارگر و منگنه ساعت کار قرار دارند شبیه‌اند.

اما در مورد آن گروه از عرضه کنندگان کار غیر مادی که ساعات کاری ثابتی ندارند و برای مثال، کارهای اداری ناتمام‌شان را در خانه انجام می‌دهند چه؟ در مورد طراحان «خلاقی» که ذهن‌شان صبح تا شب بدون توجه به ساعات کار رسمی مشغول خلق یا پیدا کردن ایده‌های بکر تبلیغاتی است چه می‌توان گفت؟ در مورد ابزار اینترنت که به محیط و زمان کار، مفهومی متفاوت بخشیده و هر وظیفه شغلی را می‌توانیم هر وقت که دلمان خواست یا امکانش را پیدا کردیم انجام دهیم چه نظری داریم؟ آیا همه این تغییرات، معنای جدیدی به کار و کارگر نمی‌بخشد؟

خیر. واقعیت این است که نقش افراد در تقسیم کار اجتماعی و سهم‌شان از توزیع محصول اجتماعی (یعنی درآمدشان) تاثیر زیادی در چگونگی درک و برداشت افراد از مناسباتی که درگیرش هستند دارد. به همین علت، فرق است میان درک و برداشت مثلا طراحان «خلاق» عرصه پیام‌های بازرگانی با منشی‌های ماشین نویس ساده‌ای که ساعت‌ها به انجام کاری تکراری در ادارات و شرکت‌ها مشغولند. این منشی‌ها به خوبی تفاوت میان ساعاتی که برای مدیر و کارفرمای خود کار می‌کنند و ساعات استراحت‌شان را درک می‌کنند. وقتی که خسته و عصبی به خانه می‌رسند همه تلاش‌شان اینست که کامپیوتر و وظیفه تایپ متن و فرستادن ‌ای ـ میل‌ها را از ذهن خود دور کنند. نمی‌خواهند «کار فکری» یا «کار غیرمادی»شان را بیرون از محیط کار ادامه دهند. این فقط قشر نازکی از جامعه است که در تقسیم کار اجتماعی، وظیفه نوآوری و ایده پردازی و فرهنگ سازی و «خلاقیت» را به عهده دارد. در جامعه سرمایه‌داری فقط چنین قشرهایی هستند که به علت جایگاه ممتاز و وظیفه «ویژه» خود می‌توانند فرقی میان زمان کار و زمان استراحت خود قائل نشوند. مارکس زمانی گفته بود که در جامعه کمونیستی آینده، فرد می‌تواند روز خود را به ساعات کار تولیدی، مطالعه و ماهیگیری به قصد تفریح تقسیم کند. شرایط مادی برای تحقق این پیش بینی مارکس مهیا شده اما تا زمانی که روابط سرمایه‌داری بر دنیا حاکم است و این نظام طبقاتی با همه تضادها و تمایزاتش پا بر جاست پیش بینی مارکس در حد رویا باقی خواهد ماند. پسا ـ مارکسیست‌ها پیش شرط تحقق این رویا یعنی سرنگونی دولت‌های طبقاتی و ایجاد دولت‌های نوین سوسیالیستی را نادیده می‌گیرند. n

 



«آتش»

 

معرفی فیلم: چهار ماه و سه هفته و دو روز

سولماز مرادی

داستان فیلم به سال ۱۹۸۷ میلادی بر می‌گردد. دو روز زندگی دو دختر دانشجوی دانشکده پلی تکنیک به نام‌های گابیتا و اتیلیا در شهری بی نام در کشور رومانی. گابیتا، در جامعه‌ای که سقط جنین در آن غیرقانونی است، باردار شده است. او چهار ماه و سه هفته و دو روز رنج کشیده تا خودش را از این وضعیت ناخواسته خلاص کند. او به همراه دوست هم اتاقی‌اش (اتیلیا) برنامه ریزی می‌کنند تا در یک هتل به طور غیر قانونی و با کمک مردی به نام «بب» کار را تمام کند. مردی که در مقابل پولِ کم آن‌ها حاضر به انجام کاری نیست، مگر این‌که با آن‌ها همخوابه شود.

فیلم به روشنی مسیر ساده زندگی یک زن را به تصویر می‌کشد. اضطراب و وحشتی که گابیتا (دختر باردار شده) دچارش است را میلیون‌ها زن در سراسر دنیا می‌شناسند. اما هنر می‌تواند بالاتر از زندگی را به تصویر بکشد؛ و این فیلم چنین می‌کند. بی پولی برای سقط جنین غیرقانونی، اضطراب از دیدن پدری که دارد از راه می‌رسد، کارت شناسایی نداشته‌ای که باید به دفتردار هتل نشان داده شود، هول و ولایی که در جای جای فیلم موج می‌زند و مهم‌تر ناروشنی از آن چه دارد بر بدن دختر می‌گذرد و سرانجام زنده ماندن یا نماندن اش. همراه بازیگران دلهره داریم که عاقبت این سقط جنین چه می‌شود و دوست داریم ختم به خیر شود. دختر زنده بماند، گرفتار نشود، همه چیز تمام شود. و ما نیز خیال مان راحت شود.

در جریان فیلم نمی‌دانیم که گابیتا از چه کسی باردار شده است. و این نمای مهمی از داستان است. چون مهم نیست که او از چه کسی باردار شده. اما شده است و در جامعه‌ای که سقط جنین غیرقانونی است و مجازات سختی دارد.

وقتی «بب»، مردکی که قرارست عمل سقط جنین را انجام دهد، وارد صحنه می‌شود در این شک هستیم که او واقعا چه‌کاره است؟ آیا یک تزریفاتی است؟ آیا یک کلاش است؟ آیا یک پزشک کاردان است؟ هرچه هست، مردکی زن و بچه دار است که عمل خطرناکش برای سقط جنین نتیجه می‌دهد. مردکی که تنها در قبال تجاوز به اتیلیا حاضر به کمک برای انجام سقط جنین می‌شود.

فیلم ۴ ماه، ۳ هفته و ۲ روز، نوعی از رئالیسم رک را خلق کرده است. کریستین مونگیو (Cristian Mungiu – کارگردان فیلم)، می‌گوید این فیلم می‌تواند تا مدت‌ها فکر و ذهن شما را به خود مشغول کند؛ و درست گفته است. فیلم ساده و تلخ است. این را می‌توانیم از فضای سرد و تیره حاکم بر فیلم، از بازی شخصیت‌های اصلی در بیشتر سکانس‌های فیلم که تنها و بی پناهند دریابیم. می‌توانیم به این فکر کنیم که چرا این فیلم موزیک ندارد. شاید کارگردان می‌خواسته بی‌رحمی و ستم حاکم بر این وضعیت و بر زن را بارزتر و تلخ‌تر نشان دهد.

فیلم اثری پر چالش و تامل برانگیز است. به روی مساله‌ای حساس انگشت گذاشته که نه فقط در جامعه اسلامی ما، بلکه در جوامعی مانند آمریکا مداوما بر سر آن کشمکش و مبارزه است. کشمکش بر سر بدن زن و کنترل آن، به هر صورتی و توسط جامعه پدرسالار ـ با ایدئولوژی مسیحیت (غربی) یا بنیادگرای اسلامی (شرقی) – که هر یک مرتبا با اعمال جنایت کارانه‌شان یکدیگر را تقویت می‌کنند. هیچ ‌کدام بهتر و بدتر از آن دیگری نیستند و هر یک «شر مطلق‌اند» و بی حد نادرست. ضد زن هستند و ضد بشر. در بررسی این فیلم از یکی از وبلاگ‌های ایرانی این‌طور می‌خوانیم: «… چیزی که در طول فیلم کاملا به چشم می‌آید، جهان زنانه و همچنین ضد مردانه فیلم است. زنانی که همه تحت سیطره مردانی هستند که یا آن‌ها را به چالش می‌اندازند و رها می‌کنند (دوست پسر گابیتا) یا در عین وابستگی‌شان، دائم از آن‌ها طلبکارند و می‌خواهند طبق خواسته‌شان با آن‌ها رفتار شود…. مردان خودخواهی‌اند که زنان برای‌شان برده‌هایی هستند که نیازهای آن‌ها را برآورده می‌کنند…..»

با این فیلم نادیا را به خاطر میآوریم. دختر بلوچ درس خوانده‌ای که در نتیجه رابطه خارج از ازدواج باردار شده بود. او برای گریز از خشم و تنبیه خانواده، داستان «حضرت مریم» و باردار شدنش توسط «روح القدس» را دستاویز قرار داد. مگر نه این که «حضرت مریم» از خدا باردار شد، پس او هم این چنین باردار شده است. این چیزی است که نادیا به خانواده می‌گوید. اما او زنده به گور شد. پیش از اینکه شانس سقط کردن با هر وسیله‌ای را داشته باشد. دختری دیگر در آمریکا با میله رخت آویز اقدام به سقط جنین می‌کند. دیگری در آن گوشه دنیا، به جادو و جنبل متوسل می‌شود. زهر مار را با استخوان سگ مرده و تف جادوگر مخلوط کرده و می‌نوشد و پیش از این که سقط کند، می‌میرد.

اضطراب نهفته در فیلم و گفت و گوهای بی شیله پیله، آئینه همه این هاست. فیلم ساده، هراسناک اما واقعی است. هراس از کل سیستم و مردمانی که سنت‌ها و ایده‌های عقب مانده درون‌شان نهادینه شده و خود تبدیل به نگهبانان بی جیره و مواجب یک نظام ضد زن شده‌اند. واقعی و عینی است. دور زدن همه چیز و همه کس را عینا نشان می‌دهد. دور زدن قوانین نوشته و نانوشته یک سیستم طبقاتی ارتجاعی. باج دادن‌ها به بهایی بسیار گزاف؛ پیچاندن، خوابیدن، دویدن، فرار کردن و فرار کردن و فرار کردن و….

فیلم اغراق نمی‌کند. بازیگران، ماجرا را به همان حدی که تکان دهنده است به تصویر می‌کشند. شخصیت پردازی و یا حتی نورپردازی وجود ندارد. از این زاویه بیشتر در نوع فیلم‌های مستند قرار می‌گیرد و با سبکی روان و با بازی اعجاز برانگیز بازیگران حکایت تکان دهنده‌ای را روایت می‌کند که می‌تواند تجربه هر زنی در هر گوشه‌ای از این جهان باشد. فیلم به خوبی لایه‌های زیر و روی یک جامعه ارتجاعی و ضد زن را می‌شکافد و ما را با خود همراه می‌کند

فیلم فقط واقعیت‌ها را به تصویر می‌کشد اما به شما راه حلی اساسی نشان نمی‌دهد. به قول احمد شاملو راه حل را باید آنان‌هایی جلو بگذارند که حرفه‌شان نه تنها تفسیر بلکه تغییر و ساختن راه حل است. اما این فیلم بیننده را در آخر به فکر کردن وا می دارد؛ به این که بپرسد: همه این فشارها و سرکوب‌ها و اضطراب‌ها برای چیست؟ برای کمتر از مشتی خون و بافت‌هایی که روزمره بارها از جسم انسان خارج می‌شود؟ از خود بپرسد که چرا باید نتیجه یک رابطه، چنین دردناک و مصیبت بار باشد؟ بپرسد این چه مناسباتی و چه جهانی است که چنین وضعیتی را به زنان تحمیل می‌کند؟ جهانی که همه چیز در آن تبدیل به کالا شده و قیمتی دارد و می‌توان آن را در بازار آزاد و/یا در بازار سیاه سرمایه‌داری جست. از یک بسته سیگار گرفته تا عمل سقط جنین و کار به روی بدن زن. جهانی بیمار، بی فایده و مبتذل که باید به طور ریشه‌ای دگرگون بشود. n