نشریه آتش شماره ۶۱ آذر ۱۳۹۵
نشریه «آتش» شماره ۶۱- آذر ماه ۱۳۹۵
سرسخن: از آمریکا تا ایران انقلاب راه چاره است
سرسخن ـ از نشریه آتش ـ شماره ۶۱
روز ۸ نوامبر ( ۱۸ آبان) هنوز خبر انتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری امریکا به همه جا مخابره نشده بود که امواج بلند مبارزه و مقاومت علیه این فاشیست تمام عیار، سرتاسر آمریکا را فرا گرفت. دهها هزار زن و مرد، پیر و جوان، سیاه و لاتین، دانش آموز و دانشجو به خیابان ریختند و خشم و انزجارشان را به این انتخاب نشان دادند. این نخستین بار در تاریخ انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا است که مردم نتیجه را نه تنها نمی پذیرند بلکه علیه آن دست به مبارزه می زنند. همزمان حزب کمونیست انقلابی آمریکا (آر سی پی) در فراخوانی بسیار مهم با عنوان: «به نام بشریت، تن به یک آمریکای فاشیست نخواهیم داد»۱ از مردم خواست که برخیزند، به خیابانها بیایند، توقف نکنند، سازش نکنند، خود را منطبق بر وضعیت نکنند، با سیستم همکاری نکنند و با یکدیگر متحد شده و مقاومت را سازمان دهند. این مقاومت و مبارزه شورانگیز و عالی است.
در ایران به دلایل و با انگیزههای متفاوت تعداد زیادی از مردم کارزارهای انتخاباتی در آمریکا را دنبال کرده و در موردش نظر میدادند. به واقع هر آن کسی که مقداری حس عدالت و بشردوستی در او وجود داشت از اینکه این «مردک پلید» انتخاب شد، کفری و آزرده شد. البته روشنفکران سازشکار و بزدلی هم هستند که برای معترضین و مردمی که در خیابانهای آمریکا علیه ترامپ و فاشیسم مبارزه میکنند، نسخههای از تاریخ مصرف افتاده، پیچیده و میگویند: «تقصیر» خودشان است که نرفتند رای بدهند و «انتخاب» کنند و نتیجتا جاده برای ترامپ باز شد! و از هم اکنون برای انتخابات سال آتی ریاست جمهوری و ضرورت شرکت فعال در آن زمینهسازی میکنند تا به قول خودشان مانع از روند «ترامپیزاسیون» در ایران بشوند. مقصودشان هم از «ترامپیزاسیون» عبارت است از: پوپولیسم، نظامیگری، تفرقه افکنی های «قومی» و مذهبی، تعصب ورزی و تهدید و تشدید روند سرکوب نهادهای مدنی و حقوق بشری و غیره (بی بی سی – مرتضی کاظمیان).
به این تحلیل که قصدشان مانند همیشه ایجاد سازش طبقاتی میان تودههای مردم و مرتجعین حاکم است نباید گوش کرد. واقعیت جامعه ایران این است که «ترامپیزاسیون» از زمان روی کار آمدن جمهوری اسلامی به صورت «خمینیسم» با روابط سیاسی و اجتماعی ضدبشری، بنیادگرایی دینی، تحقیر زنان، سرکوب اقلیتهای ملی و مذهبی و ایدئولوژی «ملت شماره ۱ فارس. مذهب شماره ۱ شیعه» بر این جامعه حکمفرمایی کرده است.
اما برپایی امواج مبارزه برای بسیاری از مردم به ویژه جوانان یادآور روزهای پس از انتخابات سال ۸۸ و خیزش آن سال است. آنها از مبارزات مردم در آمریکا خوشحالند و وجوه مشترک میان مبارزات خود با مبارزات جاری در آمریکا را جستجو کرده و نتیجه گیری میکنند. این درست است که از نقطه نظر اعتراض و سربلند کردن جنبش به نتایج یک انتخابات تشابهاتی میان امروز آمریکا و آن روز ایران موجود است، اما تفاوتهای مهمی وجود دارد که بیشتر از تشابهاتش است و باید از آن درس گرفت.
۱ – در راس خیزش سال ۸۸ جناحی از ارتجاع به نمایندگی موسوی قرار داشت که سیستماتیک و سازمان یافته به توهم و سازشکاری دامن میزد، تلاش بر کنترل و مهار حرکت مردم در چارچوب دعواهای درون جناحی و تبدیل کردن توده ها به سیاهی لشگر خود داشت. نتیجتا از درون آن خیزش قطب بندی مساعدی با مرز تمایز نسبتا روشن میان مردم و ارتجاع شکل نگرفت و این خود عامل عینی مهمی در فروکش خیزش ۸۸ و دامن زدن به یاس و نومیدی و انفعال بسیاری از فعالین درون آن بود. در مبارزات جاری مردم در آمریکا علیه انتخاب ترامپ، حداقل فعلا، در یک طرف برنده و بازنده انتخابات قرار دارند (یعنی هیئت حاکمه آمریکا) و در طرف دیگر تودههای مردم و روشنفکران مترقی. جناح شکست خورده در این انتخابات (دمکراتها) به مردم هشدار میدهند که انتخابات تمام شد و اگر از نتایج آن ناراضیاند میتوانند ۴ سال صبر کنند و یکی دیگر را انتخاب کنند. اوباما در کتفرانس مطبوعاتی پس از انتخابات دو نکته را طرح کرد: یکم اینکه او قدرت و پرستیژ خود و حزبش را برای انتقال قدرت به رئیس جمهور جدید به کار خواهد برد؛ و دوم بر یک حقیقت عمیق تاکید گذاشت و اعلام کرد: ما همه اعضای «یک تیم» هستیم. این وضعیت (که در راس جنبش مردم جناحی از حاکمیت قرار ندارد)، منجر به شکل گیری پولاریزاسیون (قطب بندی) و صفآرایی ای شده که زمینه را برای فعالیت آگاهگرانه انقلابیون کمونیست و ساختن یک جنبش برای انقلاب در میان تودههایی که بیشتر از همه نیاز به تغییرات اساسی دارند، مساعدتر میکند. هرچند که بیشک مرتجعین تلاش خواهند کرد تا به این طریق و آن طریق کنترل خود را بر این مبارزات اعمال کنند و خشم مردم را با شمشیر دوگانه سرکوب و فریب، خاموش کنند.
۲ – تفاوت اساسی دیگر در ایناست که در آمریکا یک حزب کمونیست انقلابی وجود دارد که نه تنها در چنین اوضاعی غافلگیر نشد بلکه از سالها قبل بر پایه مشاهده و سنتز صحیح و علمی از تضادهای پایه ای جهان، درون جامعه آمریکا و تضادهای تاریخا حل نشده درون هیئت حاکمه آمریکا، عروج فاشیسم و چنین صف آرایی را تحلیل کرده و برای چنین دورانی که مشروعیت حکومت از هم میپاشد تدارک سیاسی ایدئولوژیک دیده و تودههای مردم را بر اساس گسلهای بزرگ درون جامعه بهخصوص ستم بر سیاهان، آگاه و متشکل میکرده است. وجود چنین حزبی کمونیست در اینکه از درون این مبارزات و بحران سیاسی جامعه آمریکا چه چیزی بیرون بیاید و چطور به جهشهای بیشتر در مبارزه برای سرنگون کردن کل نظام سرمایه داری امپریالیستی در آمریکا منجر شود، تعیین کننده است.
انتخاب عنصر فاشیست و فرومایه ای چون ترامپ به ریاست بزرگترین قدرت امپریالیستی جهان و این که وی دهها میلیون رای آورد علاوه بر اینکه عمق منجلاب جامعه آمریکا را نشان میدهد به دو باور غیرعلمی نیز ضربه محکمی زد:
اول: این واقعیت که اکثریت کسانی که به ترامپ و برنامههای تبهکارانهاش رای دادند کارگران سفید پوست بودند ضربه ای است بر نگرشهای نادرستی که در جهان و در میان بسیاری از فعالین کارگری در ایران وجود دارد. نگرشی غیرعلمی که مدعی است کارگران به صرف کارگر بودن، منافع طبقاتی خود را تشخیص میدهند و راه درست را پی میگیرند. اما این واقعیت ندارد. طبقه کارگر به صرف کارگر بودن نمیتواند بفهمد که برای جانوری مانند ترامپ پشیزی هم مهم نیست که او شغل دارد یا ندارد و هرگز نمیتواند «شغلهای از دست رفته» را برای او پس بیاورد چون منافع طبقه حاکم، حکم میکند که کارگران بیکار شوند و یا امنیت شغلی نداشته باشند. به صرف کارگر بودن نمیتواند درک کند که ترامپ یک نژاد پرست و تاریک اندیش است و علم و دانش را به سخره گرفته و فاکتهای واقعی در مورد گرمایش زمین را انکار میکند. به صرف کارگر بودن نخواهد فهمید که ترامپ زن را موضوع آزار جنسی، کالایی برای بهره جویی مرد میداند و مروج فرهنگ تجاوز به زن است. نه کارگران و نه هیچ قشر ستمدیده دیگری را نباید جسمیت بخشید۲. در میان زنانی که در انتخابات شرکت کردند ۴۲ درصدشان به کسی رای دادن که زن ستیزترین رئیس جمهور تاریخ آمریکاست. از میان مهاجرین لاتین ۲۹ درصد به کسی رای دادند که کریه ترین حرف ها را در مورد مهاجرین به زبان آورده و اعلام کرده میان آمریکا و مکزیک دیوار میکشد و مهاجرین غیرقانونی را به غل و زنجیر خواهد کشید. زمانی که هیتلر در آلمان به قدرت رسید چندین میلیون زن (کارگر و غیرکارگر) را در تشکیلات زنان حزب نازی با شعار «فرزند، آشپزخانه، کلیسا»۳ متشکل و همدست سیاستهای زن ستیزانه بورژوازی امپریالیستی آلمان کرد. همین واقعیت را در زمان به روی کار آمدن جمهوری اسلامی مشاهده میکنیم. وقتی خمینی به قدرت رسید اول از همه زنان را مورد حمله قرار داد ولی لشگری از زنان را در خدمت این رژیم ضد زن بسیج کرد. از زحمتکش تا روشنفکر.
نتیجه اینکه اگر توده های تحت استثمار و ستم آگاه نشوند و توسط کمونیستهای انقلابی رهبری نشوند، بیشک پشت دشمنان خود و کل بشریت صف خواهند کشید.
دوم: از فعالان سیاسی عرصههای مختلف فعالیت و روشنفکران مترقی زیاد میشنویم که علت بسیاری معضلات جامعه ایران (اقتصادی، سیاسی و اجتماعی) را تاریخا به نبود دمکراسی و نهادهای دمکراتیک که از حقوق اولیه مردم دفاع کنند و در برابر اقدامات مستبدانه حکومت بایستند، تحلیل میکنند. اما میبینیم که شکلِ «دمکراسی بورژوایی» قادر نیست مانع سربلند کردن و به قدرت رسیدن نیروهایی شود که هر گونه حقوق دموکراتیک سنتی منعقد توسط سیستم خود را نیز میتواند ملغی کند. ترامپ از طریق فرآیند انتخابات به عنوان کاندیدای موجه این سیستم غسل تعمید یافت و رئیس جمهور شد. هیتلر نیز از طریق پروسههای دمکراتیک مانند انتخابات به قدرت رسید و به رغم ادعاهای کوتهبینانه خرده بورژوایی، به صورت فردی عمل نمیکرد بلکه رهبر تیمی از بورژوازی امپریالیستی بود و اعمال ضدبشریاش را از طریق نهادهای دولتی و «حاکمیت قانون» پیش میبرد. اوباما اعلام کرد «با ترامپ اختلاف نظر دارم اما دمکراسی در آمریکا بزرگتر از نظرات یک نفر است». آنجلا مرکل صدر اعظم آلمان در اولین واکنش به انتخاب ترامپ سخنرانی اش را با «احترام به دمکراسی» و ارزشهای دمکراتیک مشترک میان آلمان و آمریکا، آغاز کرد. دمکراسی و فاشیسم دو شکلِ حکومتی هستند که نظام سیاسی بورژوازی در عصر سرمایهداری امپریالیستی اتخاذ میکند. امروزه طبقه بورژوازی آمریکا در برابر تضادها و چالشهای عظیم داخلی و جهانی به این رویکرد فاشیستی روی آورده است. بدیل مقابلِ آن بازگشت به وضعیت سابق نیست. بدیل این اوضاع، انقلاب و سوسیالیسم با هدف نهایی استقرار کمونیسم در سراسر جهان است. این راه حلی است منطبق بر خواست و نیاز چند میلیارد انسان روی کره زمین و خودِ کره زمین.
این تجربهها باید درس عبرتی باشد برای آنانی که توهم دمکراسی امپریالیستی مغز استخوانشان را هم دریده است. به قول رفیق باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا:
«دموکراسی تحت این سیستم نه فقط یک فریب و حقه بلکه بدتر از آن است چون این توهم را تولید می کند که گویا “اراده ی مردم” توسط آن بیان می شود، در حالی که مردم را درگیرِ “موجه” کردن حاکمیت یک طبقهی درنده و جنایتکار سرمایهداری – امپریالیستی می کند. این طبقه کاملا بر فرآیند انتخاباتی و تصمیم گیری سیاسی سلطه دارد و حاکمیت آن در واقع یک دیکتاتوری است و این دیکتاتوری را اساسا با تکیه بر نیروی سرکوب و خشونت پیش می برد.»
انتخاب ترامپ نشان از اوضاع بسیار خطرناک و هم زمان بسیار مساعد دارد. امپریالیسم آمریکا دستخوش از هم گسیختگی شدیدی شده است و هرچند انتخابات «تمام» شد اما اختلافات درون هیئت حاکمه آمریکا بیسابقه است و این سیستم را با چالشهای جدی روبهرو و درگیر بحران کرده است. بحران سیاسی در آمریکا این بزرگترین قدرت امپریالیستی که پنجه هایش بر هر گوشه جهان فرو رفته، در منطقه و در حکومتهای منطقه (از جمله جمهوری اسلامی) تاثیرات عمیق خواهد گذاشت و تضادهایی که پیشاپیش حاد و در هم تنیده است، چند برابر تشدید خواهد شد.
این اوضاع پتانسیل گشایشها و فرصتهای بزرگ برای مبارزه مردم و ایجاد یک جهان و یک دولت بنیادا متفاوت و جدید در بر دارد. جامعه ای که راه را برای محو کلیه شکلهای حاکمیت سرکوبگرانه و ستمگرانه و روابط سلطه و استثمار در سراسر جهان باز کرده و آن را متحقق خواهد کرد. در این شرایط ما کمونیستها باید کمونیسم رهاییبخش را به افق و جنبش سیاسی تودههای مردم در ایران و منطقه تبدیل کنیم و قطب قدرتمندی حول این افق و برای سرنگونی نظم ارتجاعی در ایران و منطقه به وجود بیاوریم. اینگونه است که میتوانیم به یاری جنبشی که امروز در آمریکا سربلند کرده برویم و تاثیر مثبت بگذاریم که تقویت کننده نیروی انقلابی کمونیستی باشد و برعکس این جنبش میتواند با گرفتن سمت انقلابی تاثیرات تعیین کننده بر اوضاع جهان، منطقه و ایران نیز بگذارد. n
«آتش»
پانوشت ها:
- متن این بیانیه را در سایت
www.cpimlm.com بخوانید.
- جسمیت بخشیدن یعنی منافع تاریخی- جهانی یک طبقه را به خصوصیات و مواضع یا خواستهای یک گروه از اعضای آن طبقه نسبت دادن. منافع تاریخی – جهانی پرولتاریا به مثابه یک طبقه مترادف با منافع یا مواضع این یا آن بخش از پرولتاریا نیست.
- در زبان آلمانی این سه واژه با حرف «K» نوشته میشود که به «K3» هیتلر و حزب او برای زنان معروف شد
جنبش دانشجویی و وظایف
به مناسبت ۱۶ آذر
از نشریه آتش – شماره ۶۱
اهمیت شانزدهم آذر مربوط به ضرورتی است که در مقابل جامعۀ ما بوده است و هنوز پاسخ نگرفته است: این جامعه باید زیر و رو شده و نظام اجتماعی بنیادا نوینی جای آن را بگیرد که بر سر راه خود هر شکل از ستم و استثمار را محو می کند و به زباله دانی تاریخ پرتاب می کند.
وقتی به طور جدی به این ضرورت فکر کنیم متوجه می شویم دانشجویان و به طور کلی، زندگی و حیات سیاسی و ایدئولوژیک در دانشگاه ها چه نقش عظیمی در این رابطه دارد. دانشجویان همواره کاتالیزوری در تغییر انقلابی جامعه بوده اند. نسل دانشجویانی که شانزدهم آذر را آفریدند، دید وسیعی داشتند. به کل جامعه و جهان فکر میکردند. دانشجویان درگیر در جنبش دانشجویی، منافع دانشجویان را با منافع درازمدت اکثریت زحمتکشان کشور و ستمدیدگان معنا میکردند.
هنگامی که دانشجویان با افکار تازه و ساختارشکن کمونیستی پا به میدان می گذارند می توانند بر همه روشنفکران جامعه تاثیر بگذارند و آنان را به سمت گیری با قشرهای تحت ستم و استثمار از کارگران و زنان تا خلق های ملت های تحت ستم جلب کنند و می توانند به طور تصاعدی تاثیرات مثبت و دگرگون کننده بر افکار مردم بگذارند و به میان آنها که در تحتانی ترین طبقه جهنم طبقاتی این جامعه زندگی میکنند و ذره ذره می میرند رفته و آنان را با افکار انقلابی کمونیستی و تنها راه نجات آنان و کل بشریت آشنا کنند.
دانشجویان نقش مهمی در شکافتن پرده های تاریک اندیشی دینی و دروغ های حاکمین داشته اند. اما امروزه اکثریت دانشجویان برده دروغهای حکام هستند و خود موعظه گر آن شده اند که «هیچ راهی نیست» و «هیچ تغییری نمی توان به وجود آورد» و دروغهای حکام را در مورد تاریخ کمونیسم و انقلاب های کمونیستی می بلعند و تکرار میکنند.
در نتیجه بهترین صفت و خصوصیت دانشجویان که درک علل جنایتها و ستم ها و مصیبت های جهان امروز و چاره جویی برای آن است، اسیر در منطق و حصارهای فکری که جمهوری اسلامی درست می کند مانده است. برای همین است که در مقابل جنگ بیرحمانه و جنایتکارانهای که در عراق و سوریه جاری است و جمهوری اسلامی بخشی از این جنایت علیه بشریت است، دانشگاه ها ساکت اند.
برای جمهوری اسلامی مسخ کردن دانشجویان و زندگی سیاسی در دانشگاه ها یک سیاست استراتژیک است. به همین جهت تلاش می کند دانشگاه ها را از بسیجی و عمال خود پر کند. به همین جهت تلاش میکند دانشجویان را زیر فشارهای مالی قرار دهد که مانند کارگران، وقت فکر کردن نداشته باشند چه برسد فعالیت سیاسی.
به خاطر اکثریت مردم ایران و خاورمیانه و جهان باید این وضعیت را در دانشگاه های ایران به هم زد.
حرکت دانشجویی باید از حصارهای تنگ کنونی در بیاید و تبدیل به جنبش موثر سیاسی در جامعه بشود. یعنی قدرت سیاسی حاکم را به چالش بگیرد. به جنگ های ارتجاعی که حکومت در منطقه راه انداخته و تحت پوشش گسترش دین یا «حفظ امنیت شهروند ایرانی» به عراق و سوریه تجاوز می کند، اعتراض کند. در مقابل ترویج خرافه و مذهب بایستد و در عوض، دانشگاه را تبدیل به سنگر ترویج افکار علمی کند. هنگامی که از درد و رنج محرومیت از تحصیل میگوید، به خاطر خود و یارانش بیاورد که محرومترین محرومان از تحصیل و کسب دانش، مهاجرین افغانستانی هستند که فرزندانشان در بی سوادی بالغ می شوند. دانشجو باید با این واقعیت روبهرو شود که آزار جنسی دختران دانشجو بخشی از فضای دانشگاه شده است و علیه آن حرکت اعتراضی و افشاگری راه بیندازد. دانشجوی پیشرو یعنی کسی که از هم اکنون، عمق دروغ و فریبهای انتخاباتی باندهای فاسد مافیایی جمهوری اسلامی را که شبانه روز و دست در دست هم شیره جان مردم را میکشند و به غارت دسترنج آنان و ایلغار ثروت های جامعه مشغولند، برای کل جامعه افشا می کند. دانشجو، باید معضل رشد حریق وار بیکاری را تحلیل کند و ریشه هایش را درک کند و به مردم بفهماند. مبارزه علیه پولی کردن دانشگاه ها یا افزایش شهریه و هزینه دانشجو بسیار عادلانه و به جا است و باید پیش برود اما دانشجو نمی تواند مشغول خودش و مسایل خودش باشد. این مسایل هر چقدر هم مهم باشند، بخشی از کارکرد یک سیستم ستم و استثمار هستند. اصلا نباید این طور فکر کرد که خوب اول «علیه پولی شدن تحصیل» مبارزه می کنیم بعد به مسایل بزرگی که پولی شدن بخشی از آن است فکر می کنیم. باید به سیر قهقرایی دانشگاه پایان داد و آن را به قلب تپنده اعتراض و شورش مردم علیه حکومت تبدیل کرد. جهان دستخوش تغییرات بزرگ است. در بی خبری از تلاطمات جهان، بی اعتنایی به این که هر سال ده ها هزار نفر در جنگ ها و هنگام مهاجرت در آب ها تلف می شوند، سوختن چشمان از ریزگردها و سربی که از آسمان میبارد و سوال نکردن این که با کره زمین چه کرده اند که حتا اکسیژن را هم فقط آن عده می توانند و حق تنفس آن را دارند که «پول» دارند و…
اگر دانشجو از همه این ها نتیجه نگیرد و در راه مبارزه علیه این دهشت ها قدم نگذارد، پس چه دانشی اندوخته است
ویروس«کورش بزرگ»
از نشریه ـ آتش شماره ۶۱ ـ سیامک صبوری
پاییز فصل هجوم انواع ویروسها به جامعه است. ۷ آبان ۹۵ نشان داد که ویروس بالقوه خطرناکِ پرستش کورش هخامنشی چقدر همهگیر شده و فساد نژادپرستی «پان آریایی» در میان قشرهای مختلف گسترش پیدا کرده است. احتمالاً درصد ناچیزی از مومنان «کورش بزرگ» در جریان هستند که دانستههای علم تاریخ از واقعیت زندگی او بیش از چند سطر نیست و مورخ یونانی گزنفون (۴۳۰-۳۴۵ ق م) بیش از یکصد سال پس از مرگ کورش، بر اساس رویدادهای زمانۀ خودش، یک تصویر افسانهای از او در اثر داستانگونهاش کورشنامه(cyropaedia) خلقکرد. در اواخر دورۀ قاجار برخی از روشنفکران، تسلط اسلام بر ایران را علت عقبماندگی جامعه و فرهنگ دانستند و بانی آن را حملۀ اعراب و سقوط ساسانیان. از این رو با رویکرد عربستیزانه به بافتن افسانههای دیگری از تاریخ هخامنشیان و دیگر سلسلههای ایران پیش از اسلام پرداختند. با رویکارآمدن رضاخان و تشکیل دولت مدرن نیمهمستعمراتی در ایران، جعل تاریخ و افسانهپردازی در مورد «شکوه و عظمت» ایران باستان پشتوانۀ مالی و ایدئولوژیک دولتی نیز پیدا کرد. این دولت مدرن و سلسلۀ تازه تأسیس پهلوی ضمن انکار هویت تاریخی و فرهنگی ملل غیرفارس ساکن ایران و سرکوب آنها، نقشۀ هویتسازی ملی-باستانی بر اساس افسانۀ «نژاد آریایی» و دیگری ستیزیِ ضدعرب و ضدترک را بهپیش بردند. این پروژه تا پیش از شهریور ۱۳۲۰ تحت تأثیر رشد گرایشات فاشیستی و نژادپرستانه در اروپا (به ویژه نازیهای آلمان) بود و تا سقوط رژیم پهلوی ادامه یافت. افسانۀ غیر واقعی و غیر تاریخی «منشور حقوق بشر کورش» نیز محصول جعلیات و توهمات حکومتی دولت پهلوی در همین دوران بود.
با شکست انقلاب ۵۷ و روی کار آمدن جمهوری اسلامی، اگر چه ستم ملی به عنوان یکی از ویژگیهای دولت طبقاتی در ایران همچنان ادامه یافت، اما گفتمان ایدئولوژیک دولتی از باستانگرایی و آریائیسم به اسلامیسم و شیعهگرایی تغییر کرد و حداقل برای یک دهه کورشپرستی از تریبونهای رسمی دولتی تبلیغ نشد. اما گرایش به نمادها، اسامی و رویدادهای ایران باستان در میان بخشهایی از مردم خصوصاً خردهبورژوازی شهری (که امروزه به غلط به طبقۀ متوسط مصطلح شده است) گسترش پیدا کرد. کم کم گردنبندهای فَرّوَهر، اسامی شاهان ایران باستان و شخصیتهای شاهنامه، جشنهایی مثل سده، تیگران، مهرگان و غیره به ادبیات و زندگی روزمره مردم راهپیداکرد. تا جایی که گفته شد به جای ولنتاین، روزی به نام سپندارمزگان به عنوان روز عشق جشن گرفته شود! اگر چه بخشی از شیفتگان این نو باستانگرایی با هدف ضدیت با جمهوری اسلامی و ایدئولوژی دینیاش به حلوا حلوا کردن افسانههای هخامنشی و ناسیونالیستی پرداختند، اما حتی جمهوری اسلامی هم پتانسیلهای این لقمۀ چرب برای بافتن یاوه و خزعبل در سردواندن مردم را دریافت و یک بار در طرح «مکتب ایرانی» دوران احمدی نژاد سعی کرد معجون کورش با محمد و رستم با علی بن ابی طالب را تست کند. بوی گند این معجون چند سال بعد در حمایت بخشی از جوانان کورشپرست از جنایتهای قاسم سلیمانی در سوریه و عراق فراگیر شد و بهزاد پکس در آهنگ رپ «عربکُش» به نمایندگی از این نسل جدید نئونازیهای ایران خواند «گربۀ وحشیۀ دنیا رو ببین حرفشه همه جا/ قاسم سلیمانی داره که یه ارتش همه جا/ اینجا ایرانه احمق، بوی خون میده خاکش/ اینجا سپاه کورُشه نه گروهک داعش/ قسم به خلیج پارس اسمتو از دُم میبُریم/ کنار قبر کورش همه رو گردن میزنیم».
در موج جدید کورشپرستی و باستانگرایی ما با کورشی روبهرو هستیم که برای شیفتگانش اصلا مهم نیست تصویر واقعی او در تاریخ چه بوده است. از این رو انبوهی از جملات قصار از اشعار هایکوی ژاپنی تا گفته های ژان پل سارتر و اریش فروم و منولوگهای سینمایی از زبان «کورش بزرگ» و با رنگ و لعاب «ایرانی آریایی» در تلگرام، فیسبوک و توئیتر ایرانی دست به دست میشود و لایک و صلوات انباشت میکند! به راستی که تقدیس و تکثیر چنین حجمی از جهل و جفنگیات، ترسناک است. برای ذوبشدگان در عشق «کورش بزرگ»، ویرانههای پاسارگاد و تخت جمشید نقش کعبه و قبرستان بقیع را بازی میکنند و همه چیز برای جور کردن یک فقرۀ دیگر از غرور کاذب و توهم خودبزرگبینی و بیراهه فراهمشدهاست. یاوهها و خزعبلات این واپسگرایی و مذهبِ «ایرانی آریایی» جدید قرار است به مردمی حس «شکوه و عظمت» را بدهد که در سختترین شرایط فقر و فشاراقتصادی و سرکوب و خفقان سیاسی، شبانهروزشان به حسرت و تاریکی آغشته شدهاست. لشکر جوانان بیآینده و بدون شغلی که به جای درک این واقعیت که چگونه نظام بینالمللی سرمایهداری از نیویورک تا آنکارا و از ریاض تا تهران بیکاری و فلاکت و جنگ را تولید کردهاست، در گورستان تو خالی پاسارگاد، توهم «قدرت و رفاه» در سایۀ «تخمگان» و «نژادگانی» از «نسل کورش» را در سر میپرورانند و شعار میدهند: «ما آریایی هستیم/ عرب نمیپرستیم» و یا «هر چه بلا است، از عربا است». آن هم در مجاورت مناطق عربنشینی که جز فقیرترین و محرومترین نقاط ایران هستند و روشنفکران جوانش به جرم تشکیل انجمنهای فرهنگی و ادبی اعدام میشوند. زنانی که به جای درک واقعیت روابط بینالمللی که بدن و شخصیت زن را در سایۀ سود و انباشت سرمایه از قلب اروپا و آمریکا تا خاورمیانه و شمال آفریقا به عرصۀ تجاوز و تجارت زنستیزان تبدیل کردهاست، در بیابان پاسارگاد به دنبال قبر کاساندان یکی از چندین و چند همسر و سوگولی کورش میگردند. بعید است حتی یک نفر از آنان بداند که طبق قوانین زرتشتی ایران باستان، زنان در ایام دشتان (عادت ماهانه) نجس قلمدادشده و اگر زن، کودک مردهای بهدنیا آورد، نخستین خوراکش شاش گاونر و خاکستر است و اگر آب نوشید باید ۴۰۰ تازیانه بخورد! (وندیداد. فرگرد پنجم. بند ۴۵ تا ۵۸ و فرگرد هفتم. بند ۷۰) فعالین سیاسی و صنفی جنبش کارگری و جنبش معلمان که به جای بردن علم کمونیسم و ایدئولوژی و اخلاقیات رهاییبخش کمونیستی به درون تودههای مردم، در برهوت پاسارگاد سرگردان شده و دوش به دوش مبلغین نژادپرستی پانآریایی ایستادند. آیا فعالین جنبش کارگری و معلمان حاضر در شوآف ارتجاعی ۷ آبان به قافلۀ گُمکرده راه مردم جمع شده در پاسارگاد گفتند که همچون ایرانِ جمهوری اسلامی که تحصیل کودکان افغان ممنوع و طبق آمار دولتی در اثر فقر سه میلیون و دویست هزار کودک از تحصیل بازماندهاند، در جامعۀ طبقاتی ایران هخامنشی و ساسانی هم مردمان طبقات پائین و زحمتکشان و دهقانان از تحصیل محروم بودند و درصد کمی از جامعه امکان خواندن استوانۀ کذایی کورش را داشتند و اصلا استوانه نه برای آنان و خطاب به آنان که برای خدای شاهان، روحانیون، اربابان و سپاهیان نوشته شده بود؟
«کورش بزرگ»، این «پدر» نژادپرستان پانایرانیست و ناسیونالیست، کورش نئونازیهای وطنی، کورش نفرتانگیزِ دیگریستیزانِ ضدعرب و ضدبشر، این بت و گوسالۀ سامری دین جدید نژادی-ملی را باید در هم کوبید و رسوا کرد. این کورش و قبرستان و گنبد و بارگاهش نه یک شخصیت خنثی تاریخی و یک بنای تاریخی قدیمی، بلکه نماد آیین ارتجاعی و واپسگرایی است که رو به گذشته، به توهم، به خرافه، به نژادپرستی و دیگریستیزی و سلطهطلبی و بیراههها دارد.
ویروس «کورش بزرگ» و بیراهههای کورشپرستان، بازگشت به گذشته است. به رهایی بشریت فکر کنیم، به آینده، به کمونیسم و به فردا. n
دولت آزاد جونز
فیلمی دربارهی تاریخ بردهداری در آمریکا
از نشریه آتش – شماره ۶۱
نسترن صداقت
فیلمهای تاریخیِ خوب، ذهنیت تاریخی به تودههای مردم میدهند تا مسیر تاریخیِ شکلگیری وضعیت امروز را ببینند. فیلم دولت آزاد جونز Free State of Jones ساختهی گری راس از آن جمله است. داستان فیلم، واقعی و روایت فصلی از جنگ داخلی امریکا (۱۸۶۱-۱۸۶۵) است. قیام سازمانیافتهی بردههای سیاه و دهقانان فقیر سفید علیه ارتش بردهدار جنوب، موفق به آزاد کردن قلمرویی در یکی از ایالات جنوبی میشود و چون توسط ارتش شمال (با فرماندهی ژنرال شرمن و تحت ریاستجمهوری آبراهام لینکلن) به رسمیت شناخته نمیشود، طی بیانیهای که حکم قانون اساسی آن را دارد، قلمرو آزاد شده را «دولت آزاد جونز» اعلام میکند.۱
نیوتن نایت (نوت) زارع فقیری از ایالت میسیسیپی آمریکا است که به عنوان پرستار به خدمت ارتش جنوب بُرده میشود. با بالا گرفتن جنگ و برای تامین نیازهای ارتش، دولت روی محصول کار زارعین کوچک دست میاندازد. مزارع بزرگ (پلانتاژها) با نیروی کار بردههای سیاه پنبه میکارند و به انگلستان صادر میکنند. اما زارعین کوچک که ذرت میکارند و خوک پرورش میدهند، صاحب برده نیستند. مردان جوان این زارعین به زور سرنیزه به جبهه فرستاده میشوند اما پسران صاحبان پلانتاژها به ازای داشتن ۲۰ بردهی سیاه از سربازی معاف میشوند.
برادر کوچکتر نیوتن نیز به همین سبک به سربازی برده میشود و در همان روز اول کشته میشود. نیوتن جنازهی او را به خانه میبرد. مجازات فرار از جبهه، مرگ است. با این حال، نیوتن دیگر به جنگ باز نمیگردد و در «جونز» به زنان و کودکان خانوارهای کشاورز که مردانشان به جنگ برده شده اند، کمک میکند تا اسلحه به دست بگیرند و در مقابل مامورین مالیاتی دولت که محصول آنها را برای جنگ مصادره میکنند، بایستند. نیوتون تحت تعقیب قرار میگیرد. به کمک افرادی که برای نجات جان بردهها آنها را مخفیانه به شمال میفرستادند در مردابی مخفی میشود. در آن جا یک دستهی مسلح از سیاهان تشکیل میدهد و با پیوستن هرچه بیشتر زارعین سفید جان به لب رسیده، این دسته مسلح که مرکب از زن و مرد، پیر و جوان است تبدیل به ارتش کوچکی میشود.
نیوتن فقط از «مرگ» فرار نکرده است. او این جنگ را «جنگ ثروتمندان میخواند و از آرمانهای آن فاصله میگیرد و راهی دیگر در مقابل تودهها باز میکند. اکثر تودهها یا به جنگ تن دادهاند و یا با فریب شعارهای «افتخار» و «غیرت» و شعارهای توخالی میهن پرستانه به خود دلداری میدهند.
نیوتن در جایی میگوید این جنگ، جنگِ پنبه است. در واقع او با این جمله به محرکهای زیربنایی جنگ اشاره میکند. آن زمان، دو نظام اقتصادی- اجتماعی در آمریکا حاکم بود: یکی در جنوب براساس کشاورزی و روابط تولیدیِ بردهداری و دیگری در شمال براساس تولید صنعتی و روابط تولیدی سرمایهداری و کارمزدی. رابطه میان اقتصاد کشاورزی جنوب و صنایع شمال آمریکا از طریق صنایع نساجی انگلستان برقرار میشد. محصول پنبهی جنوب مواد خام صنایع نساجی انگلستان و رشد سرمایه داری را تامین میکرد و آمریکای شمالی واردکننده محصولات انگلستان بود. بدین ترتیب، سرمایه داران شمال نیز به طور غیرمستقیم از روابط برده داری در جنوب آمریکا بهره می بردند. تا اینکه، رشد قدرت اقتصادی و سیاسی جنوب برده دار و تشدید رقابت میان سرمایهداری شمال آمریکا با سرمایهداری انگلستان، شمال را بر آن داشت که قدرت ایالات جنوبی را به شدت محدود کند، حاکمیت خود را بر کل آمریکا برقرار کند و کنترل بازار داخلی را در دست بگیرد. زمانیکه جنگ داخلی امریکا در سال ۱۸۶۱ فرارسید، این دو نظام اجتماعی بر سر هر مسالهی مهم اقتصادی در حال برخورد بودند. به طور مثال، دولت برای حمایت از صاحبان صنایع شمال، تعرفه های مالیاتی سنگین بر واردات محصولات صنایع انگلستان بست اما طبقه ی برده دار جنوب، مخالف این تعرفه های بالا و خواهان «تجارت آزاد» با تولیدکنندگان انگلستان بودند.آبراهام لینکلن مرتبا الغای برده داری و پیوستن سیاهان به ارتش شمال را به تاخیر می انداخت تا اینکه بر وی و طبقات حاکمه شمال معلوم شد بدون لغو برده داری و تبدیل برده ها به دهقانان آزاد (با وعدهی دادن ۴۰ آکر یا ۱۶ هکتار زمین و یک قاطر به هر خانوار برده) رسیدن به اهدافشان و مغلوب کردن ارتش جنوب ممکن نیست.
جنگ در سال ۱۸۶۵ با پیروزی شمال تمام شد. بردهداری ملغی اعلام شد اما مردم سیاه هرگز آزاد نشدند. پس از خاتمهی جنگ داخلی، دوران «بازسازی» آغاز شد. حق «چهل آکر زمین و یک قاطر» که از سوی لینکلن به بردهها وعده داده شده بود نیز پس گرفته شد زیرا برای ادارهی سودآور پلانتاژهای پنبهی جنوب، نیاز به کار رعیتهای نیمهبرده بود. فیلم دولت آزاد جونز این شکست و تلخیِ در نیمهی راه ماندن و لاجرم به عقب بازگشتنِ یک مبارزهی انقلابی و رهاییبخش را خوب به تصویر میکشد. درواقع، فیلم با صحنهای از جلسهی یک محاکمه در سال ۱۹۲۰ گشوده میشود و به گذشته یعنی به ماجرای دولت آزاد جونز، فلاش بک میزند. در صندلی اتهام، نوهی پسری نیوتن نشسته است. وی متهم است که با وجود داشتن یک هشتم خون سیاه در رگهایش با یک زن سفید ازدواج کرده و به این ترتیب بر خلاف قوانین ایالات متحده آمریکا عمل کرده است. در آن زمان، سیاهان حق ورود به محلهها و مجامع سفیدان را نداشتند و حتا دستشوییها وآبخوریهای سیاهان و سفیدها جدا بود و این وضعیت تا دههی ۱۹۶۰ ادامه یافت. در همان دوران در روسیه در نتیجهی انقلاب سوسیالیستیِ اکتبر ۱۹۱۷ زنجیرهای ستم ملی درهم شکسته شده بود و همهی ملل از آزادی و برابری برخوردار بودند.
مردابی که نیوتن و سیاهان فراری در آن مخفی بودند، کم کم به پناهگاهی امن برای دهقانان یا زارعین سفید فقیر تبدیل شد که در آن جا توسط نیوتن برای مقاومت در مقابل ستمهای ارتش جنوب سازماندهی شده و تعلیمات نظامیمیدیدند. دولت برای اعمال فشار بر آنها خانهها و مزارعشان را به آتش میکشید. ارتش کوچک جونز نیز به تلافی، پنبههایی را که آمادهی بار زدن بودند به آتش میکشیدند.
پس از پایان جنگ و شکست، به سیاهان «حق رای» داده شد. همراه با این حق، سیاهان حتا حق فرستادن فرزندانشان به مدارس مختلط سیاه و سفید را نداشتند (این وضع تا دههی ۱۹۶۰ ادامه یافت). فیلم به خوبی نشان میدهد که جنگِ سیستم علیه سیاهان ادامه دارد و انداختن برگهای به درون صندوقهای رای نمیتواند جوابی برای این جنگ باشد. سیستم حتا رای سیاهان را در شمارش آرا نمیخواند (در این فیلم، سیاهان به حزب جمهوریخواه یعنی،حزب لینکلن و امروز حزب دونالد ترامپ رای میدهند). بهطور خلاصه میتوان دید که انقلاب بورژوایی آمریکا نتوانست و نمیتوانست بردهها را آزاد کند.
میتوان گفت اصلیترین علت شکستِ این قیام و بهطور کلی شکستی که با دوران «بازسازی» بعد از خاتمهی جنگ داخلی در آمریکا رقم خورد این بود که پرولتاریا و حزب کمونیست انقلابی آن در صحنهی تاریخ نبود تا قیام بردگان و دیگر ستمدیدگان را بر بستر انقلاب سوسیالیستی و در اتحاد با آن به ثمر برساند. مقطع تاریخیِ فیلم، زمانی است که اندیشههای انقلاب پرولتری توسط مارکس و انگلس تازه شکل گرفته است و جنبش پرولتری هنوز در حال گذراندن مراحل اولیهی خود است. در سال ۱۸۴۸ «مانیفست کمونیست» یعنی برنامهی انقلاب کمونیستی، توسط مارکس و انگلس نوشتهشدهبود اما در رهبری این قیام و مبارزات عادلانهی دیگر، نبود. در فیلم میبینیم که نیوتن با تفسیر دلبخواهی از انجیل و با اتکا به آن تلاش میکند موجه و عادلانه بودن قیامشان را نشاندهد و با ایدئولوژی انجیل به ارتش خود انسجام و افق اجتماعی بدهد. چند سال پس از پایان جنگ داخلی آمریکا، کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ رخ میدهد. اندیشههای مارکسیستی توسط کارگران مهاجر آلمانی به آمریکای شمالی میرسد و خیزش کارگریِ «هی مارکت» که منشا اول ماه مه روز جهانی کارگر است در سال ۱۸۸۶ در شیکاگو رخ میدهد. به یک معنا میتوان گفت، شکست قیام جونز به دلیل محدودیتهای تاریخی رهبریش و لاجرم اهدافش، حتمی بود. اما امروز این محدودیت تاریخی وجود ندارد. هدف انقلاب، راه انقلاب و نیروهای اجتماعی انقلاب در آمریکا و حتی اینکه چگونه میتوان به لحاظ نظامی دشمن قدرتمند را شکست داد توسط باب آواکیان ترسیم شده است و حزب کمونیست انقلابی در آمریکا رهبر این انقلاب است. حتا قانون اساسی جامعهی آینده توسط این رهبری تدوین شده است («قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی در امریکای شمالی»).
در این فیلم، در زمینهی شیوههای جنگیدن نیز درسهای آموزندهای هست. فیلم در نشان دادن تمایز و تفاوت عظیم میان ارتش «جونز» که ارتش بردهها و فقرا است، با ارتش جنوب بردهدار موفق است. درواقع، تفاوت طبقاتی – اجتماعیِ این دو ارتش را کاملا میتوان در روابط و اصول هر یک از این ارتشها دید. در جنگ میان ارتش شمال و جنوب، کم ارزشترین چیز جان سربازان آن است. در مقابل آتشباری یکدیگر صفآرایی کرده و سربازان از هر دو طرف مانند برگ پاییزی بر زمین میریزند. آدم یاد شیوهی جنگی سپاه پاسداران میافتد که در جنگ ایران و عراق، سربازان و بسیجیها را روی مین میفرستادند تا با اجساد خود زمینه را برای پیشروی گروههای الیت سپاه باز کنند.
در ارتش «جونز» همه برابرند. با عقبماندگیهای فکری و فرهنگی سفیدها مقابله میشود تا فکر و رفتار اجتماعیشان عوض شود. در این ارتش، شیوهی جنگیدن، دلیرانه است اما با هدف حفظ نیروی خود به حداکثر ممکن و نابود کردن نیروی دشمن به حداکثر ممکن. اما در این ارتش یا بهتر است بگوییم در این انقلاب، همه چیز نرم و راحت و ساده و در خط مستقیم نیست. در مقطعی از فیلم میبینیم که نیوتن به فکر عقب نشینی به مرداب و تمدید قوا برای ادامه جنگ میافتد زیرا ارتش ژنرال شرمن از کمک به آنها سر باز زده است و همین امر در صف اعضای سفید ارتش جونز تزلزل انداخته است.
انقلاب، یک واقعیت یک لایه نیست. قشرهای مختلف جامعه در آن حضور دارند که پرولتر یا «هیچبودگانی» که چیزی برای از دست دادن ندارند، نیستند. در این فیلم، بردگان همان طبقهی بیچیز جامعه بودند که منافعشان فقط با نبود سیستم حاکم، محقق میشود اما درکنار اینها کشاورزان فقیر هم هستند. این اتحاد بر قدرت ارتش جونز میافزاید اما پیچیدگیهای خاص خود را هم دارد. پیوستن قشر خرده بورژوازی، برای پیروزی انقلاب حیاتی است اما با خود تزلزلهای طبقاتی شان را نیز وارد میکنند. در طول مبارزه این سیاهان هستند که مدام به ادامهی مبارزه اصرار دارند و دهقانان گاهی با حسابگری بیشتری نسبت به از دست دادن یا ندادن اموالشان حرکت میکنند.
این فیلم گوشهای از حقیقت حرف مارکس را نشان میدهد که، سرمایهداری در حالی که خون از دستانش میچکید پا به جهان گذاشت و حرف آواکیان را به تصویر میکشد که: «ایالات متحدهی آمریکا به شکل امروز آن، بدون برده داری شکل نمیگرفت. این یک حقیقت ساده و اساسی است.»۲ n
پانوشت:
۱ – نیوتن و افرادش که شمال را مترقیتر از جنوب میدانند برای ادامهی مبارزه و جبران کمبود سلاح و نفرات خود از ارتش ژنرال شرمن درخواست کمک میکنند اما شمالیها فقط تعدادی سلاح برایشان میفرستند و آنها را نادیده میگیرند. شمالیها حاضر نیستند به قیمت کسب حمایت این گروه به طبقه برده دار جنوب پشت کنند زیرا آنان را شریک واقعی خود در دوران پس از جنگ میدانند. خود آبراهام لینکلن، رئیسجمهور وقت آمریکا نمایندهی سیاسی بورژوازی شمال یعنی صنعتگران و صاحبان راه آهن و دیگران بود و جنگ داخلی را به نفع آنان هدایت میکرد. چهار قانون دولت آزاد به این قرار است: اعلام دولت آزاد و محدودهی جغرافیایی آن. همه کسانی که روی دو پا میایستند با هم برابرهستند. هر کس، مالک چیزی است که کاشته است. هیچ کس نمیتواند به بهای فقر دیگری، ثروتمند شود.
۲ – باب آواکیان. کتاب«پایهها»شماره ۱:۱
برای مطالعهی بیشتر در این باره به کتاب دموکراسی جفرسونی نوشتهی باب آواکیان رجوع کنید.
واقعیت کمونیسم چیست؟ لنین و امپریالیسم
از نشریه آتش – شماره ۶۱
امسال صدمین سالگرد نگارش کتاب معروف لنین به نام «امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایه داری» است.
کمونیست ها بدون درک تحلیل لنین از مرحله ی امپریالیستی سرمایه داری و با تکیه ی صرف به نقد مارکس از سرمایه داری در سیاست به «شوونیسم امپریالیستی» در می غلتند و با تکیه ی صرف بر تحلیل مائوتسه دون از رابطه ی میان امپریالیسم و کشورهای تحت سلطه، در سیاست به ناسیونالیسم جهان سومی در می غلتند. عدم درک تکامل اقتصاد سیاسی مارکسیستی توسط لنین باعث شده است که اکثریت اقتصاد دانان به اصطلاح «مارکسیست»، در دیدن سرچشمهی فجایع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جهان به راه خطا بروند و فرق زیادی با اقتصاد دانان لیبرال سرمایه داری نداشته باشند.
بدون تحلیل لنین از مرحله امپریالیستی سرمایه داری، هرگز نمی توانستیم بفهمیم سرچشمه و ریشه فجایع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جهان (مثلا، شکاف عظیم میان فقیر و غنی در داخل یک کشور و میان کشورهای جهان، شکاف میان رشد علم و دانش از یک طرف و رشد فزایندهی جهل و خرافه ی دین گرایی از طرف دیگر، جنگ های ویران گر امپریالیستی در خاورمیانه که مرتبا از یک کشور به کشور دیگر سرایت میکنند، سربلند کردن جنگهای فرقهای شیعه و سنی، رشد و گسترش فرهنگ نفرت از زن و ستم بر زن و نابودیِ سریع محیط زیست در کره زمین) کجاست. بدون این که لنین، کار مارکس را در تحلیل از سرمایه داری تکامل دهد، نمی توانستیم بفهمیم چرا سیستم سرمایه داری جهانی ذاتا این فجایع را به بار میآورد و هرگز نمی تواند خود را «اصلاح کند» و تنها راه خلاص شدن از این فجایع سرنگون کردن این سیستم از طریق انقلاب پرولتری و جایگزین کردن این سیستم با سیستم اجتماعی عالیتر یعنی سوسیالیسم و در نهایت کمونیسم در سراسر جهان است.
چه واقعه و رخدادی لنین را بر آن داشت تا نگاهی دوباره به تحلیل مارکس در مورد سرمایه داری بکند و ضرورت تکامل کار مارکس را بفهمد؟
سال ۱۹۱۴ برای جنبش کمونیستی بین المللی سال فاجعه بود. زیرا، اکثریت احزاب کمونیست جهان (که در آن زمان عمدتا در کشورهای اروپایی بودند) در جریان جنگ جهانی اول تبدیل به حامیان و همدستان دولت طبقه بورژوازی در کشورهای خود شدند. حزب بلشویک تحت رهبری لنین یکی از استثنائات بود. این واقعه ی تکان دهنده ضرورت تشریح ریشه های جنگ جهانی میان کشورهای سرمایه داری را به وجود آورد. این جنگ به وضوح بر سر کسب قلمرو نفوذ در جهانِ غیر سرمایه داری و تقسیم جهان بود. لنین در سال ۱۹۱۶ تحلیل خود را در کتاب «امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایه داری» ارایه داد و نشان داد سرچشمهی این جنگ مخرب و تبه کارانه، هیچ نیست مگر شیوه تولید سرمایه داری که تبدیل به یک سیستم جهانی شده است.
خطوط کلی سرمایه داری نوین قابل رویت بود: سرمایه داری در حال گذر خشونت بار به مرحله ای بالاتر بود. در آستانه ی قرن بیستم، سرمایه داری به سرعت کل جهان را به دام تضادهای سرمایه داری کشید و عناصر گوناگون اقتصاد جهانی وارد روابط جدیدی با یکدیگر شدند.
در قرنهای هجدهم و نوزدهم، قبل از رشد سرمایه داری به مرحله امپریالیسم، با تعمیق و گسترش بیشتر روابط کالایی، یک بازار جهانی سرمایه داری تحت سلطه سرمایه صنعتی ایجاد شد و توسط رقابت آزاد به جلو رانده شد. الزامات بینالمللی سرمایه ی صنعتی، مناطق عقب افتاده جهان را تحت انقیاد سرمایه کشید و باعث نفوذ روابط سرمایه داری در آنها شد. بخش بزرگتری از تولیدات جهان به تولید کالایی در خدمت ضروریات سرمایه صنعتی در حال گسترش تبدیل شد. سرمایهداری خارجی در این مناطق به روابط ما قبل سرمایه داری (مانند، فئودالیسم) و روبناهای این جوامع ضربه وارد آورد. در روابط استعماری میان کشورهای سرمایه داری اروپایی و آمریکا با کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین که در روابط و سطح ماقبل سرمایه داری عقب مانده بودند، تغییری رخ داد. یعنی، داد و ستد نسبت به غصب ثروت و انتقال ثروت از آن کشورها به کشورهای سرمایه داری نقش عمده تری یافت. با این وجود، سرزمین های سرمایه داری و ما قبل سرمایه داری هنوز به صورت جوامع اساسا مجزا، با یکدیگر روبهرو میشدند. یعنی، تکامل هر یک توسط قوای محرکه درونی خودشان تعیین می شد و چارچوب بین المللی به طور درجه دوم و به مثابه شرط خارجی عمل می کرد.
مدار سرمایه ی کالایی در زمان مارکس بین المللی شده بود. مدار سرمایه پولی هم پیش از ظهور سرمایه داری امپریالیستی، بین المللی شده بود. طلا تبدیل به پول جهانی شده و عنصری ضروری در تسهیل تجارت جهانی بود.اما با ظهور امپریالیسم، خودِ مدار سرمایه ی تولیدی برای نخستین بار به نحو موثری بینالمللی شد و پایه ی وحدت نوین سرمایه را در سطح جهانی فراهم کرد. جریانیابی سرمایه به خارج از کشورهای سرمایه داری جهش کرد و مطابق با قانون ارزش و سودآوری در سطح وسیع بین المللی سرمایهگذاری شد. نتیجتا انتقال ارزش (و شکل گیری ارزش) بین المللی شد. با غلبه ی این مدار بین المللی شدهی سرمایه ی مولد شیوه های پیشینِ ادغام جهانی تغییر کرد و معاملات تجاری و پولی تابع صدور سرمایه شدند. تحول کلیدی که در آستانهی قرن بیستم افتاد، صدور سرمایه یا سرمایه گذاری سرمایه بهعنوان سرمایه در مقیاس جهانی بود. در واقع «روابط تولیدی» در چارچوب سیستم سرمایه داری تغییر بزرگی کرد.
در عصر امپریالیسم، روابط ساختاری نوینی ظاهر شد و به روند انباشت ناهنجاری های ویژه ای داد. ویژگی این ناهنجاری ها بخشی از وجود سرمایه داری و نتیجه ی سوخت و ساز بنیادین آن است و نه چیزی جدا از آن. تحت نظام امپریالیستی، انباشت به طور قطعی از طریق انحصار و مشخصا تحت حاکمیت سرمایه مالی بین المللی که عامل کلیدیِ فعال کننده و تحریک کننده ی روند باز تولید سرمایه است، انجام می شود. این ( انباشت) بر پایه تقسیم جهان بین ملل ستمگر و ستمدیده انجام می گیرد. توسعه مستعمراتی و مافوق سود مستعمراتی در روند کلی انباشت نقش حیاتی ایفا میکنند. در عصر امپریالیسم، انباشت از گذرگاه رقابت بین سرمایه های ملی متفاوت، میگذرد. هر چند سرمایه ها و شکل بندیهای ملی در یک سیستم بین المللی واحد قفل شده اند، این نیز حقیقتی است که این سیستم با وجود آن که یک کل در هم تنیده است به ناگزیر به سرمایه های ملی و بلوکهای سرمایه های ملی تقسیم شده است. این پدیده ها تصادفی نبوده بلکه بخشی از شکل وجودی سرمایه های بین المللی شده هستند. تقسیم جهان و مبارزات سیاسی در جهان (از جمله، مبارزات انقلابی) با عملکرد قوانین انباشت تداخل کرده و بر آن تاثیر می گذارند. صدور سرمایه از نقشهریزیهای سیاسی ـ استراتژیک قدرتهای امپریالیستی گوناگون برای کسب موقعیت برتر در بازار جهانی و از مبارزه بر سر مستعمرات و مناطق نفوذ، جدائی ناپذیر است. از سوی دیگر، یک قوه جبر درونی که مشخصه مرحله تکامل امپریالیستی است وجود دارد که محرک صدور سرمایه است. از آنجا که قانون ارزش بر تولید حکم میراند، موارد استفاده از سرمایه توسط خواسته های سود محدود می شود ـ سرمایه نمی تواند به طور معقول در جهت تحول همه جانبه یا تامین ضروریات اجتماعی بهکار انداخته شود.
با رشد سرمایه داری امپریالیستی، یک قشر «اشرافیت کارگری» در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی به وجود آمد. مافوق سودهای ماوراء بحار به طبقه بورژوازی امکان داد تا به بخش بزرگی از طبقه کارگر و اقشار میانی کشورهای امپریالیستی امتیازات رفاهی داده و «صلح اجتماعی» درازمدت را که وجود جنبش کارگری سوسیال ـ شوونیستی واضح ترین تبارز آن بود برای خود تضمین کند. لنین، پایهی اجتماعیِِ خیانت اکثریت احزاب انترناسیونال کمونیستی دوم را بر این پایه توضیح داد. هم در آن زمان و هم امروزه، این امتیازات مادی نه بر انقلابات تکنولوژیکی و یا مبارزات طبقه کارگر بلکه عمدتا بر صدور سرمایه و حقوق ویژه کشورهای امپریالیستی تکیه دارد. این رشوه ها دقیقا در ارتباط با ضروریات سیاسی امپریالیست ها قرار دارند.
با ظهور امپریالیسم، یک محرک بین المللی جوامع مختلف را به تبعیت در آورده و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد.
بر اساس تحلیل لنین از اقتصاد سیاسی عصر، باب آواکیان به این تغییر در روابط جهانی و به ویژه به اهمیتی که مبارزه طبقاتی در سطح بین المللی دارد، معنای عمیق تری داده است. نتیجه گیری های آواکیان دارای پیامدهای متدولوژیک و سیاسی عمیق است: در یک معنای کلی، تحولات جهانی به مثابه یک کل واحد، بیش از تحولات کشورهای معین، در تکامل مبارزه طبقاتی ( و ملی )، شکل گیری اوضاع انقلابی و غیره در یک کشور معین تعیین کننده هستند؛ تعیین کننده نه فقط به عنوان شرط تحول (علت خارجی) بلکه به عنوان اساس تحول (علت داخلی) …. (آواکیان، درباره اساس فلسفی انترناسیونالیسم پرولتری، کارگر انقلابی، شماره ۶۹ (سیزدهم مارس، ۱۸۹۱) دیدگاه آواکیان، یکی از تزهای اصلی کتاب «آمریکا در سراشیب» (به قلم، ریموند لوتا) است.
رشد سرمایه داری به مرحلهی امپریالیستی زیر فشار ضرورتهای ذاتی توسعه ی سرمایه داری انجام شد و در نتیجه باعث شد که جوامع مختلف جهان در زیر یک روند واحد جهانی طبقه بندی شوند. اکنون دیگرمسئله بدین نحو نیست که ساختارهای کهنه (به طور مثال، جوامع فئودالی) صرفا شکسته میشوند و زیر ضرب می روند بلکه این ساختارها، بر پایه ادغام تبعیشان در درون جریان بین المللی سرمایه امپریالیستی، تغییر می کنند.
با ظهور امپریالیسم تضاد اساسی عصر بورژوایی، به تضاد اساسی یک روند جهانی واحد و عمومی یعنی روند گذار از عصر بورژوایی و جایگزینی آن توسط عصر کمونیسم جهانی، تبدیل می شود. در طول این روند، تضادهای دیگری که متعلق به دوره ماقبل جامعه و یا در خارج از آن وجود داشتند نیز در آن تنیده شدهاند. یک رابطه تولیدی جدید، برهم کنشِ میان کشورهای سرمایه داری پیشرفته و کشورهای تحت سلطه را تعیین می کند.
تضاد اساسی عصر سرمایه داری در دوران امپریالیستیِ سرمایه داری، شدیدتر شده است و چارچوبه ی سربلند کردن و تشدید تضادهای گوناگون را تشکیل میدهد. تغییراتی که در روابط درونی هر کشور و در کل جهان می شود، توسط حرکت تضاد اساسی عصر بورژوایی تعیین می شوند. جهان عرصه اساسی (و چارچوب تحلیلی اساسی) برای درک نیروها و عوامل تاثیر گذاری است که سیاست و اقتصاد را در عصر امپریالیسم شکل می دهند. در عین حال، جهان (به معنای جامعه بشری) یک مجموعه است که دارای سطوح متمایز تشکیل دهنده است: شکل بندی های ملی، بلوک ها و نظامهای مخالف یکدیگر که خود آنها از نقطه نظر درونی متضاد بوده و دارای ویژگیها و قابلیت تاثیر گذاری مختص به خود می باشند. مثلا، ویژگیهای ملی، استراتژی انقلاب در هر کشور مشخص را تعیین خواهد کرد. لیکن این امر نیز نسبی است.
در این مرحله از تکامل سرمایهداری، انباشت یک روند بازتولید است که بینالمللی شده و دارای پایگاهی بومی است و اینطور نیست که این پایگاه بومی یک اقتصاد خودکفا است که برای کسب فرصتهای سرمایهگذاری جدید یا بازاری جهت بهکارانداختن سرمایه بی مصرف، چشم بهخارج دارد. نکته در این جاست که دگرگونیهای ساختاری و تحولات تاریخی که در سیر تکامل سرمایهداری به وجود آمده است پی آمدهای بسیار عمیقی دارند. سرمایه دیگر نمیتواند در درون یک چارچوب ملی، به شکلی که بحران ساختاری اش را حل کند، تجدید سازماندهی شود. زمانی که سیستم وارد بحران مازاد تولید میشود در واقع تضادهای بین المللی شدن سرمایه حاد می شود.
بر این اساس، سرمایه یک ساخت سیاسی بین المللی نیز دارد. صدور سرمایه با وضعیت رقابت مابین امپریالیستها و چرخشهای آن مرتبط است؛ سرمایه همچنین در واکنش نسبت به دیگر سرمایه ها و قدرتهای امپریالیستی و با چشمداشت نسبت بدانها، جریان می یابد. به علاوه، از عهده خود رقابت برآمدن محتاج منابع و ذخایر بین المللی میباشد. برای اینکه هر قدرت (امپریالیستی) بتواند منابع لازم سیاسی، اقتصادی و نظامی را بدون تحلیل بردن اقتصاد ملی خویش به درون مهلکه بیندازد، به سودهای مافوق به عنوان منبع قدرت احتیاج دارد. به عبارت دیگر، در رقابت بین امپریالیستها کسب مافوق سود هم یک هدف است و هم یک وسیله برای پیشبرد رقابت. باز هم، این حقیقت که جهان کاملا تقسیم شده و تنها میتواند تقسیم مجدد گردد؛ دارای اهمیت تاریخی بهسزا میباشد. پس شبکه روابط و ارتباطات بین المللی به طور همزمان از یکسو محرکی بسیار مهم برای انباشت سرمایه است و از سوی دیگر عمده ترین مانع بر سر راه انباشت میباشد ـ هم به لحاظ اقتصادی و هم سیاسی.
اساس امپریالیسم، سرمایه داری است و نه چیزی دیگر. تولید سرمایهداری یعنی تولید و مبادله ی گسترده کالایی اساس آن است و رقابت جزء ذاتی آن است. اما در عصر امپریالیسم، این ها به سطحی دیگر حرکت کرده اند. قوه جبر آنارشی که سرمایه های مجزا را بر اساس استثمار کار مزدی به تخاصم می کشد، حادتر می شود. امپریالیسم یا سرمایه داری انحصاری نمی تواند بر قوانین درونی سرمایه چیره شود؛ در واقع با ایجاد تغییر در آنها زمینه هرج و مرج (آنارشی) حادتری را در سطوح بالاتر فراهم میکند.
لنین از «صعود» سرمایه داری به مرحله امپریالیستی اش نتیجه نگرفت که بهتر است سرمایه داری به عقب و به مرحله «رقابت آزاد» بر گردد یا به دوران تولید و مبادله کالاییِ دوران دهقانان آزاد (نظریه هایی که تحت عنوان «دموکراتیزه کردن اقتصاد» و «کامانز» (یا «اشتراکی» ها) در کارگاه های پیشه وری ترتسکیستها و آنارشیست ها تولید می شود). بلکه این بود که امپریالیسم یعنی سرمایهداری به حد گندیده رسیده است و باید آن را دور ریخت.
اثر لنین نه تنها یک انقلاب در علم اقتصاد سیاسی مارکسیستی بود که قادر به تشریح کارکرد سیستم سرمایهداری و حرکات سیاسی این سیستم بود بلکه خصلت تئوری و پراتیک انقلابی کمونیستی در عصر سرمایه داری امپریالیست شده را نیز تعیین کرد. تعیین سیاست انقلابیِ «شکست طلبی انقلابی» در قبال جنگ جهانی اول در پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه تعیین کننده بود. تعیین این سیاست که انقلاب در کشورهای مستعمره و مستعمرات سابق، همراه با انقلاب سوسیالیستی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته «دو مولفه از فرآیند واحد انقلاب جهانی پرولتری» هستند در شکلگیری رهبری کمونیستی و پیروزی انقلاب چین در سال ۱۹۴۹ تعیین کننده بود. تعیین این سیاست ها صرفا به نیات لنین باز نمی گشت بلکه مستقیما ناشی از درک تئوریکِ حرکت سرمایه داری در مرحله ی جدید تکاملی اش بود. n
«آتش»
پانوشت:
- البته این به معنای آن نیست که در کشورهای سرمایه داری روابط ماقبل سرمایه داری به خدمت رشد سرمایهداری گرفته نشد. در واقع اختراع ماشین «جین» روابط تولیدی برده داری در پلانتاژهای جنوب آمریکا را تشدید کرد و به رشد و گسترش صنایع نساجی انگلستان خدمت کرد.
مطالب مرتبط
مطلب مرتبطی یافت نشد