نشریه آتش شماره ۱۱۳ فروردین ۱۴۰۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۵۳ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۱۱۳- فروردین ماه ۱۴۰۰

سرسخن: در آستانۀ قرن جدید

یکم: تصور کنید اگر در آخرین روز اسفند ماه سال ۱۲۹۹ شمسی به یکی از فعالین سیاسی، روشنفکران و یا مردم خیابانهای ایران میگفتند که «این جامعه صد سال بعد کماکان پنجه در پنجۀ مشکلات اساسی و تضادهایی دارد که شما امروز با آن مواجهید»، واکنشش چه می بود؟! اگر می شنید یک قرن پس از آنفولانزای اسپانیایی، روزانه صدها و بلکه هزاران نفر در اثر همه گیری یک بیماری ویروسیِ دیگر می میرند و باز هم نظام درمانی کارامدی وجود ندارد؛ اگر درمی یافت که صد و ده سال پس از بر دار کردن شیخ فضل الله نوری، روحانیت شیعه حکومت دینیِ منطبق با احکام شریعت اما مسلح به تکنولوژی جدید روزِ جهان را مستقر کرده و استبداد مطلقۀ قاجار ابتدا به چکمۀ رضاخان و پسرش و سپس ولایت فقیه بدل شده است؛ اگر می فهمید که نوادگان کارگرانِ ایرانی مهاجر به قفقاز و باکو و تفلیس و روشنفکران تبعیدی و متواری در استانبول و پترزبورگ هنوز به دنبال نان و آزادی سرگردان کوچۀ دنیا هستند و قریب یک سده پس از انتشار مجلات زبان زنان (۱۲۹۸) و عالم نسوان (۱۳۰۰) زن ایرانی کماکان در چهار راه و خیابان و زندان علیه حجاب اجباری می ستیزد؛ که هنوز ساختار اقتصادی ایران تحت سلطۀ نظام جهانی سرمایه داری و قدرتهای امپریالیستی است.

دوم: مادام که مردم فاقد حافظۀ تاریخی باشند، لاجرم محکوم به تکرار چرخه ای از شکستها و ناکامی ها هستند. در اینجا صحبت نه از حافظۀ تاریخی به عنوان خاطرات و روایات گذشتگان و وقایع و روزنگارها، بلکه تاریخ همچون علمِ فهم روند دگرگونی و حرکت جامعه است؛ آنچنانکه به آگاهی در مسیر فهم معضلِ پیش پای انسانِ امروز و راه حل غلبه بر آن تبدیل شود. همان بینش و روش ماتریالیسم تاریخی که «انقلاب کُپرنیکی» مارکس و انگلس به منظور شناختِ «سیارۀ تاریخ» در منظومۀ فهم بشر و جهانبینی علمی جدید به وجود آورد و دیگرانی تا به امروز بر آن افزوده اند. بدون در دست گرفتن روشنایی ماتریالیسم تاریخیِ مارکسیستی و تکامل یافته ترین سطحِ امروزی آن در سنتز نوین کمونیسم که توسط باب آواکیان تدوین شده است، نه میتوان فهمید که در صد سالۀ اخیر بر ما مردم چه گذشته است و چرا به نقطۀ کنونی رسیدیم؟ و نه میتوان دریافت که چه باید کرد و چه نباید کرد تا به جای تکرار چرخه های پیشین شکست، فصل نوینی در تاریخ اجتماعی این جامعه باز شود؟ در این رویکرد، تاریخ نه «گذشتۀ چراغ راه آینده»، بلکه ضرورتی است به ارث رسیده، گریزناپذیر، تضادمند و چند وجهی که می تواند به مسیرهای مختلفی منتهی شود، اما برای قرار گرفتن در جهت یگانه مسیر ممکن و مطلوب، باید آن را دریافت و از رهگذر شناختِ ویژگی ها و الزاماتش، به آن پاسخ داد و با تغییرش، به «آزادی» رسید. دیالکتیک «ضرورت و آزادی» در اینجا نیز عمل کرده و پاسخ میطلبد. به این معنی که تضادهایی که باید حل شوند، با اتکا به روش علمی قابل شناختند و بر این پایه، راه حل واقعی تغییرشان نیز قابل شناخت و کشف است.

سوم: تاریخِ صد سالۀ اخیر ایران به عنوان بخش و حلقه ای از تاریخ معاصر جهانِ تقسیم شده به طبقات و مبارزۀ طبقاتی، نشان میدهد که به طورعمده هر کجا ستم بوده است، مقاومت توده های مردم هم سربلند کرده است. تقریبا هیچ مقطع و دوره ای از سدۀ طی شدۀ ۱۳۰۰- ۱۴۰۰ نبوده که شعلۀ مبارزه و نبرد میان استثمارکنندگان و ستمگران با استثمارشوندگان و ستمکشان در این کشورمتوقف شده باشد. از انقلاب مشروطه و قیامهای مسلحانۀ دهقانان و مجاهدان تا نهضت جنگل، از جنبش دمکراتیک آذربایجان و کردستان در ۱۳۲۴ تا «نهضت ملی کردن صنعت نفت» و جنبش کارگری سالهای ۳۰ تا ۳۲، از جنبش دانشجویی و مبارزۀ مسلحانۀ چریکی تا انقلاب بهمن و سقوط سلطنت، از خیزش زنان در ۸ مارس ۵۷ علیه حجاب اجباری و جنبشها و جنگهای مردمی کردستان و ترکمنصحرا و خلق عرب تا مقاومت مردمی و مسلحانه علیه ارتجاع خمینی در سال ۶۰ و قیام سربداران، از مبارزات خانواده های جان باختگان دهه ۶۰ و سال ۶۷ تا ۱۸ تیر ۷۸ و دی ۹۶ و آبان ۹۸، از جنبش کارگری و جنبش زنان تا معلمان و وکلا و نویسندگان و روشنفکرانِ ضد حکومت. در تمامی این صد سال، ما مردم برخاستیم و علیه تبعیض و ستم و بهره کشی شوریدیم و به درجات مختلف رو در روی طبقات حاکم و امپریالیستهای حامی شان ایستادیم؛ در خیابان و نیزار و دانشگاه و کارخانه و کوه و جنگل گلوله خوردیم، دستگیر و شکنجه و زندانی شدیم، به جوخه های تیرباران و دارهای اعدام سپرده شدیم و بسا رنجها طی این صد سال در پی آزادی و رهایی بر گُرده های مان حمل کردیم. اما هر بار دستاوردی جز شکست نصیبمان نشد. هر بار امید مردم برای تحقق رویای رهایی و بنای یک جامعۀ بدون ستم و بهره کشی بر باد رفت. هر بار توده های اعماق جنگیدند و رنج و شکنج را تاب آوردند، اما فرجام کار به کامِ بخش یا جناح جدیدی از طبقۀ فئودالها و سرمایه داران شد و در بر همان پاشنه چرخید و حتا از درون انقلاب ۵۷، استبداد دینیِ فاشیستی سربلند کرد.

چهارم: معضل اساسی – نه تنها معضل، بلکه معضل اساسی – زندگی اکثریت مردم ایران مانند دیگر نقاط جهان در تمام یک صد سالۀ اخیر، حاکمیت نظام و روابط سرمایه دارانه و دولتهای دیکتاتوری طبقات استثمارگر بوده است. با آغاز قرن جدید خورشیدی، استبداد قجری حافظ منافع فئودالها و استعمارگران روسیه تزاری و بریتانیا رفت و سلطنت پهلوی به عنوان دولت متمرکزِ حامی منافع بزرگ مالکان و سرمایه داران وابسته به امپریالیسم انگلستان و آمریکا برآمد، پهلوی ها رفتند و دیکتاتوری بورژوایی فاشیستیِ اسلامگرایانِ وابسته به نظام جهانی سرمایه داری آمد. روابط تولیدی-اجتماعی سرمایه داری در صد سالۀ اخیر هر روز بیش از پیش، نبض حرکت و سوخت و سازِ جامعۀ ایران را در دست گرفت و آن را به دینامیکها و مقدرات نظام جهانی سرمایه داری امپریالیستی پیوند زد. تضاد اساسیِ عصر سرمایه داری، یعنی هرچه اجتماعی تر شدن تولید از یک سو و هرچه خصوصی تر شدن تملک و کنترل تولید اجتماعی و ثروت اجتماعا آفریده شده از سوی دیگر، زندگی اکثریت مردم ایران را همانند چند میلیارد مردم کرۀ زمین، دستخوش دینامیک بهره کشانه و تبعیض آمیزش و انواع پیامدهای اجتناب ناپذیر این نظام از فقر و بیکاری و آوارگی تا جنگ و بی حقوقی سیاسی و تشدید ستم بر زن و ستم ملی و نابودی محیط زیست کرد. بنا بر این در تمامی صد سالۀ اخیر و همچنین در قرنِ پیشِ رو و مادام که نظامِ تولیدی جامعۀ بشری بر مدار سرمایه داری و بر اساس قوای محرکۀ برخاسته از تضاد اساسی آن می چرخد، هرگونه راهِ حل واقعی، مطلوب و در مسیر خدمت به منافع اکثریت مطلق مردم و رهایی آنها، لاجرم و ضرورتا باید به حل این تضاد به نفع تولید اجتماعی، نابودی نظام سرمایه داری و دولتهای حافظ آن و استقرار یک روابط تولیدی نوین یعنی سوسیالیسم و دولت دیکتاتوری پرولتاریا منجر بشود.

پنجم: نحوۀ ورود روابط سرمایه داری به کشورهای همچون ایران اساسا منطبق با نیازهای اقتصادی و سیاسی کشورهای امپریالیستی صورت گرفت. رشد روابط سرمایه داری در نتیجۀ ورود سرمایه های امپریالیستی، به شکل گیری ترکیب طبقاتی جدیدی در جامعه ایران منجر شد. طبقه کارگر رشد کرد و به مرور قشر خرده بورژوازی شهری جدیدی شکل گرفت. از ادغام اقتصادی ایران در نظام سرمایه داری جهانی، قشر جدیدی از بزرگ سرمایه داران انحصاری به وجود آمدند که شاهرگ های حیاتی اقتصادِ پیوند خورده با نظام سرمایه داری جهانی را با پشتوانه دولت، تحت کنترل گرفتند. این قشر جدید که «سرمایه داری  بوروکرات (کمپرادور)» خوانده شده است، کنترل دولت را نیز در دست داشتند. نظام فئودالی به موازات رشد سرمایه داری و همچنین در نتیجۀ سیاست هایی مد نظر قدرت های امپریالیستی ضربه خورد و بقایای فئودالیسم در ارتباط با قوای محرکۀ سرمایه داری و در اتصال با آن و خدمت به سودآوری آن ادامه حیات دادند. این تحولات نه تنها چیزی از ضرورت ریشه کن کردن روابط فئودالی کم نکرد، بلکه ضرورت بزرگتری را به وجود آورد که ریشه کن کردن فئودالیسم چه در عرصه اقتصاد یا در عرصه سیاست بخشی از آن و در گروی آن بود و آن هم سرنگون کردن طبقه حاکمه سرمایه داران بوروکرات کمپرادور و گسست از وابستگی به امپریالیسم بود. اما این امری نبود که بتواند از طریق انقلابهایی مشابه انقلابهای بورژوادمکراتیک اروپا در قرن ۱۸ و ۱۹ علیه فئودالیسم و نهادهای روبنایی آن در سلطنت و کلیسا محقق شود. چرا که با گسترش سرمایه داری-امپریالیستی به سراسر جهان، رسالت آن نوع انقلاب ها به طور عینی خاتمه یافته و امری متعلق به گذشته بودند.

ششم: بورژوازی غیر کمپرادور یا بورژوازی کوچک و غیر انحصاریِ جوامعی مثل ایران هم به قول لنین ترسوتر، شکننده تر و بی عرضه تر از آن بود که بتواند ریشه های پیوند خود و جامعه با فئودالیسم و بقایای سیاسی و فکری پیشاسرمایه داری را قطع کند و نقش تاریخی رو به جلویی ایفا کند. این بورژوازی از دست تا زوایای پنهانِ ذهنی اش به فئودالیسم و عناصر فکری آن مبتلا بود و هر آینه از هراس شورش و انقلابِ توده های اعماق و بر باد رفتن تاک و تاک­نشانش، به سازش با روابط گذشته تن میداد. جامعه و روابطی که بورژوازی شترگاوپلنگ ایرانی طی یک سدۀ اخیر ساخت، سازۀ قِناس و کج و کوله ای بود که شِمایی از آن را در داستانهای هدایت یا اسرار گنج درۀ جنّی گلستان میتوان بازشناخت. این لنین و بعدها به نحو صحیح تر و علمی تر مائو تسه دون بودند که به درستی تحلیل کردند که در عصر سرمایه داری امپریالیستی، انقلابهای بورژوادمکراتیک نوع کهن و طبقۀ بورژوازی و نمایندگان سیاسی آن حتا قادر به کسب «استقلال» و «آزادی» به معنای ریشه کن کردن  فئودالیسم نه فقط در عرصۀ اقتصاد بلکه همچنین در عرصۀ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی هم نیستند و این پرولتاریا است که باید رهبری جامعه در مسیر حرکت رو به جلو را در دست بگیرد. پس از انقلاب اکتبر در روسیه، احزاب کمونیست جهان به رهبری لنین در کنفرانس های انترناسیونال سوم گرد آمده و خصلت انقلاب پرولتری در کشورهای تحت سلطۀ استعمار و امپریالیسم را بحث کردند. اما این امر توسط مائوتسه دون و در تئوری و پراتیک انقلاب چین حل شد. نیاز چنین جوامعی به «انقلاب دمکراتیک نوین»، تحت رهبری پرولتاریا و حزبش بود، به گونه ای که وظیفۀ حل تضادهای ماتَرَک گذشته را بر عهده میگرفت و با استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، این مرحله از انقلاب را به ساختمان جامعۀ سوسیالیستی و پیشروی در مسیر کمونیسم پیوند میزد.

هفتم: فقدان اندیشه ای که با رویکرد علمی، معضلات جامعه و راه حل آن را تشخیص بدهد، راه تغییر رادیکال جامعه را به نقشه تبدیل کند و سازمان رهبری کنندۀ این نقشه و راه یعنی حزب کمونیست را به وجود آورد، بزرگترین مانع شکست و ناکامی خیزش ها و جنبشهای سیاسی و اجتماعی ایران یک سدۀ اخیر بوده است. در انقلاب های بورژوایی، تغییر رادیکال به معنای سرنگونی نظام فئودالی و استقرار سرمایه داری بود. اما جامعۀ ایران هرچند به طور ناقص، اما از «بیرون» از آن مرحله گذشته و تضاد اساسی عصر سرمایه داری امپریالیستی را به شکل خاص و ویژه بازتاب داد و نیازمند آن بود که طبقه ای که منافعش در گذر از این عصر است، یعنی طبقه پرولتاریا، تغییر رادیکال جامعه و جهت این تغییر را رهبری کند. اما در ایران فقدان رهبری پرولتاریا در جنبشهای سیاسی از طریق یک حزب کمونیست واقعی، حلقۀ مفقوده و علت مهم شکست اکثر انقلابها و خیزشهای صد سالۀ اخیر بود. از انقلاب مشروطه و آغاز قرنِ در حال سپری شدن، ناسیونالیسم (جبهه ملی و سلطنت طلبها)، اسلامی ها (مشروعه خواهانِ مشروطیت تا اسلامگرایان ۵۷) و چپها (کمونیستها و سوسیال دمکراتها) سه جریان سیاسی اصلی جامعه ایران را تشکیل میدادند. چپها بر خلاف دو نیروی دیگر هیچگاه قدرت سیاسی را در دست نگرفتند و فرصت ماندگاری برای پیاده کردن محتوی سیاسی جامعۀ مورد نظرشان نداشتند. بن­بست جامعه ایران در این بود که بورژوازی توان و یارای پاسخ دادن به ضرورتها و تضادها را نداشت و پرولتاریا نیز به همان علتی که گفتیم، فاقد مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی و استراتژی و حزب رهبری کننده آن بود. در نتیجه کمونیستها هرگز رهبری جنبشهای اجتماعی و سیاسی را در دست نگرفتند. اما با وجود تمام این ضعف ها، کمونیست ها نقش تاثیر گذاری در تاریخ معاصر ایران داشته اند. بدون وجود سوسیال دمکراتهای قفقاز و انقلابیون فرقۀ عدالت و حزب کمونیست ایران (۱۲۹۹)، نه پیشروی های مردم در جریان جنگهای انقلابی مشروطه امکان پذیر بود و نه در جنبش جنگل. از عزل رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای امپریالیستی-ارتجاعی ۲۸ مرداد ۳۲، پرولتاریا امکان و فرصت انقلاب کردن و کسب قدرت سیاسی تحت رهبری کمونیستها را داشت. اما دقیقا مساله بر سر عدم وجود یک حزب کمونیست واقعی به عنوان برنامه، نقشۀ راه، رهبری و تشکیلات منسجم انقلابی در این دوره است. در همان دوره ای که کمونیست های چین تحت رهبری مائوتسه دون، اصول جهانشمول انقلاب در کشورهای تحت سلطه را کشف کردند ، در ایران نیروهای تازه و بالندۀ جنبش کمونیستی در بیراهه ای که حزب توده گشود، گرفتار آمدند. حزب توده در این مقطع – و همچنین در تمام طول قرن بیستم – وسیع ترین حزب چپ ایران بود، اما هیچگاه نه هدف انقلاب کمونیستی را داشت و نه برنامه و نقشه ای برای تحقق آن. افق حزب توده حتی در مقطع تأسیسش، دست یافتن به شراکت در قدرت حاکم و انجام اصلاحاتی در چارچوبۀ سیستم موجود بود و در اتخاذ این رویکرد به شدت تحت تاثیر خط کمینترن و استالین بودند و در مقابل الگویی که مائوتسه دون در پراتیک انقلاب چین، ارایه داده بود. از این رو حزب توده از تأسیس تا کودتای سال ۳۲، فرصتهای تدارک انقلاب و انجام انقلاب را جبرا بر باد داد.

هشتم: تلاشهای جنبش نوین کمونیستی ایران در دهۀ های ۱۳۴۰ و ۵۰ جهت گسستن از رفرمیسم حزب توده و ضد انقلابِ غلبه کرده در شوروی پس از سال ۱۹۵۶، باعث تشکیل هسته های اولیۀ انقلابی در آستانۀ تحولات سالهای پایان سلسلۀ پهلوی شد. اما یکی از عوامل نامساعد این بود که انقلاب ۵۷ ایران در یکی بدترین زمانهای ممکن از زاویۀ توازن قوای جهانی میان بورژوازی و پرولتاریا اتفاق افتاد. اندکی پیش از آن در ۱۹۷۶، انقلاب کمونیستی در چین سوسیالیستی شکست خورد و رهروان راه سرمایه داری با یک کودتای درون حزبی موفق به غصب قدرت و بعدها احیای سرمایه داری در این مهمترین پایگاه انقلاب جهانی پرولتری شدند. شکست چین سوسیالیستی (۱۹۴۹-۱۹۷۶) آغار روند نزولی انقلاب در سطح جهان و تثبیت و غلبۀ ضد انقلاب در اشکال مختلفش بود. یکی از تبارزات این جهش به عقب، عروج جنبش ارتجاعی اسلامگرا ابتدا در جمهوری اسلامی ایران و بعدها در مناطق گوناگونی از خاورمیانه و شمال آفریقا بود. سازمان های منتسب به جنبش کمونیستی کوشیدند با هر چه داشتند و نداشتند در مقابل ارتجاعِ اسلامی غالب مقاومت کنند، اما تدارک و ابتکار عملشان بسیار کم و بسیار دیرهنگام و سلاح سیاسی و فکری شان برای این رویایی سهمگین، بسیار فرسوده و متزلزل بود. ضدانقلاب اسلامی توانست ارتجاع سازمان یافته ای را مستقر کند و نسلی از کمونیستها و انقلابیون را قتل عام کرد. این به قهقرا رفتن ارتجاعی در ایرانِ معاصر، با شکستها و عقب نشینی ها بیشتر پرولتاریای جهان در سطح بین المللی در دهه های ۸۰ و ۹۰ میلادی همراه شد. تهاجم تمام عیار راست جهانی فقط در سطح سیاسی و در هیئت نئولیبرالیسم، اسلامگرایی و بعدها فاشیسم نبود، بلکه در سطح تفکر و ایده ها و افقهای سیاسی هم دست به تحمیل انبوهی از گفتمانها و خطوط فکری و سیاسی تسلیم طلبانه، حداقلی و ضد انقلابی زد؛ از رفرمیسم، پست مدرنیسم، نسبی گرایی و سیاست هویتی تا صنفی گرایی، «چپ نو» و شبه آنارشیسم. افق انقلاب، در اذهان توده ها تضعیف شد. حتی توده های به خشم آمده از تمامی رنج جاری در جهان. ماحصل این وضعیت آفت­زده در جامعۀ ایران، توهم اصلاحات از سالهای میانۀ دهۀ ۱۳۷۰ بود و «جامعه مدنی اسلامی» و «گذار مسالمت آمیز به دمکراسی» و الی آخر.

نهم: معضل اساسی جامعه و مردم ایران همانند چند میلیارد اکثریت مردم جهان، کماکان نظام سرمایه داری است و راه حل خروج از این وحشتِ مداوم و هر دم در حال افزایش، فقط «انقلاب کمونیستی است و نه چیزی کمتر از آن». برای تحقق چنین انقلابی، با سنتز نوین کمونیسم راهی برای جهش به سوی آینده باز شده است. این جهش کیفیِ معرفت شناسانه در علم مارکسیسم که توسط باب آواکیان تدوین و صورت بندی شد، توسط حزب ما در دست گرفته شده و با هدف تحقق جنبشی برای انقلاب کمونیستی در این کشور و استقرار «جمهوری سوسیالیستی نوین ایران» به عنوان منطقه ای پایگاهی و حلقه ای از انقلاب جهانی کمونیستی، در سطوح استراتژیک فرمول بندی شده است. اما ما کمونیستهای انقلابی برای تبدیل این تئوری به عمل رزمنده و دگرگون کننده، برای به عینت در آوردن آرمان مطلوب و ممکنِ بنای یک جامعۀ بدون تبعیض و ستم و بهره کشی، برای به واقعیت تبدیل کردن یک جهش بی سابقۀ تاریخی در مبارزات صد سالۀ اخیر مردم ایران، نیاز به حضور هزاران نفر از جوانان انقلابی و توده های خشمگین مردم در صفوف حزب مان و مبارزۀ وسیع در جهت دفن کردن طاعون جمهوری اسلامی و بنای جامعه ای بنیاداً متفاوت با وضعیت موجود و تاریخاً نوین و رهگشا داریم. آنچه در آستانۀ قرن جدید پیشِ روی ما کمونیستهای انقلابی و ما مردم است، گام نهادن در این راه و تحقق این انقلاب تاریخی و رهایی بخش است.

در ستایش مبارزه؛ که زندگی است

پرتره ای از یک مبارز ماتریالیست

آتش

سه تصویر از مبارزه، سه تصویر از زندگی

به ویژه در ایران، تصور و تصویری عرفانی، ایدئالیستی و در نتیجه باسمه ای از مبارزه شکل گرفته که بی تردید مانند هر تصور خیالی دیگری، خود مانعی در مقابل امر مبارزه است. عموما مبارزه در مقابل زندگی تعریف شده است: «مبارزه یعنی چشم پوشیدن از زندگی و رها کردن شور و شادی هایش». در این تصویر، زندگی تنها نسبتی بعید با مبارزه دارد؛ به آینده ای دور موکول می شود و تنها در آینده موهومی که مبارزه پایان می یابد است که زندگی آغاز می شود. نمونۀ تیپیک چنین نگاهی به مبارزه را می توان در شعر کاروان ابتهاج سراغ گرفت:

«…در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

زودست ، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زودست ، گالیا ! نرسیدست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم­نبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها…»[۱]

این نگاه «عشق»، «ترانه»، «غزل» و «بوسه» را تنها زمانی مشروع می داند که مبارزه پایان پذیرفته باشد. چنان که گویی همگی آنها به مثابه تصاویر زندگی، نافی تصور مبارزه اند. و چنان که گویی مبارزه را پایانی مقدر است. اینجا، در واقع مبارزه تنها یک بعد دارد: فدا کردن زندگی؛ مبارز نیز تنها یک بعد دارد: فداکار.

 در کنار این تصور از مبارزه تصور دیگری وجود دارد – شاید اکنون بتوانیم بگوییم غلبه دارد- که مبارزه را نه در برابر زندگی بل در کنار زندگی جاگیر می کند. در این تصور، «زندگی» باید جریان معمولش را طی کند، مبارزه تنها تا جایی مجاز است که تکانی به جریان موزون «زندگی» وارد نکند و کم ترین تکان و تکانه ای (چه از جانب زندگی و چه از جانب مبارزه) موجب به حاشیه راندن هر چه بیشتر «مبارزه» به سود «زندگی» می شود. در اینجا مبارزه صرفا مُسَکِن روزمرگی ای است که فرد زندگی می کند. مبارزه در این تصویر چیزی جز زینت و زَروَرق «زندگی» نیست.

اما در تقابل با این تصورات خیالی، تصویر ماتریالیستی از مبارزه هم قرار دارد: مبارزه نه در برابر زندگی است و نه زیور زندگی است؛ مبارزه جان زندگی است؛ معادل زندگی است. ما به این تصویر آخر می پردازیم.

تجربه و زندگی

اگر بخواهیم، زیستن و زندگی را موضوع پرسش قرار دهیم، به این معنا که چه چیزی زندگی یک فرد را از زندگی دیگری متمایز می کند، به احتمال بسیار چنین پاسخی دریافت کنیم: تجربیات مختلف انسان ها زندگی های متفاوتی را می آفریند. این مسئله ای است که جان لاک نیز بر آن انگشت می گذارد و تمایز هویت های فردی را به واسطۀ خاطرات شخصی متفاوت افراد شناسایی می کند. اگر تجربیات مختلف تیغی است که زیستن ها را از همدیگر تمیز می دهد، اساسا خودِ تجربه چیست؟

چارچوب تجربه گرایانه (اَمپریستی)، تجربه را هر آن انطباعی می داند که از طریق یکی از حواس پنجگانه بر ذهن نقش می بندد. اما از این فهمِ فنی از کلمه که بگذریم، آیا «تجربه» که زندگی را بر مبنای آن تعریف می کنیم، می تواند به تکرار مشتی تاثُرات حسی روزمره خلاصه شود؟ به دیدن آنچه قرار شده ببینیم، شنیدن آن چه مقرر شده بشنویم، انجام دادن آنچه مشخص شده انجام دهیم و…؟

پُر واضح است که وضعیت پر از تضادهایی است که مستعد بر هم زدن تجربۀ تکرار است. اما ایدئولوژی مسلط بر وضعیت، بر آن است که حتی همین تضاد و تکانه های وضعیت را طبیعی جلوه داده و آنها را درون مکانیسم های خود ادغام کند. در این حالت، روایت خطی تضادها، این تصور را ایجاد می کند که تضادها، چیزی غیر از روند طبیعی وضعیت نیستند. اساسا به همین خاطر است که «هنرمند مبارز» (در اینجا برتولت برشت) بین آنچه که روایت می کند و افرادی که مخاطب آن روایتند، «فاصله گذاری» می کند. برشت در صحنۀ اول « استثنا و قاعده» بازیگرانش را وا می دارد که هشدار ضروری را دربارۀ نمایشی که اجرا می کنند به مخاطب بدهند: «داستان سفری را برای تان حکایت می کنیم… خوب بنگرید چه می کنند: رفتارشان به چشم تان عادی می نماید، ناهنجارش بیابید… در پس قاعدۀ مسلم، نامعقول را تمیز دهید… به التماس از شما می خواهیم، در برابر حوادث هرروزه نگویید: “طبیعی است”. در عصری که آشفتگی فرمانروا و خون روان است… در عصری که خودکامگی قدرت قانون به خود می گیرد… هرگز نگویید: “طبیعی است”، تا هیچ چیز تغییرناپذیر شمرده نشود.»[۲]

بی گمان «زندگی» های بسیاری به طریق «طبیعی» می گذرد: با «تجربه» تاثرات تکراری، «در اعماق عادت ها». اما واقعیت این است که هیچ چیز این وضعیت طبیعی نیست. و گم شدن در چرخ دنده های این وضعیت هر چه باشد، زندگی نیست. تجربۀ تکرار و عادات، بر سازندۀ زندگی نیست، بل خوره ای است که زندگی را از درون می خورد. تجربه تنها زمانی معنا می یابد که «خلاف جریان» عادات و تکرار تثبیت شده ها باشد. به این معنا، تجربه در معنای دقیقش یعنی تجربه ای که برسازندۀ زندگی است، همان کشف امر نو است. حیرت، شگفتی و اضطراب رو به رو شدن با شکاف ها و تضادها است. و مبارزه چیست، جز جسارت مواجه شدن با همین شکاف هایی که تمام هَم و هَمیت وضعیت بر آن است که آن ها را بپوشاند. و زندگی غیر از این چه می تواند باشد؟ چه امری غیر از شورش و عصیان مدام «علیه هر آنچه ارتجاعی است» و تکاپو برای تحقق امر نو می تواند لحظه را پربار کند.

چه میزان از زوال جسارت و فَربه شدن سِفاهَت لازم است تا کسی جرئت کند و روند تَعبیه شدۀ تلاش برای خوردن، خوابیدن، مدرک گرفتن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، خانه دار شدن، ماشین دار شدن و در یک کلام تقلا برای حفظ حیاتی نباتی را زندگی بنامد؟ چه میزان از وقاحت لازم است تا کسی جسارت کند تمام این روندهای تعبیه شده به علاوه هرازگاهی بلند کردن کنترل شدۀ صدایش در محیط های کنترل شده، غرغرهای جمعی و دوستانۀ آخر هفته و نوشتن چند مقاله «انتقادی» در نشریات «انتقادی» را مبارزه بداند.

زندگی، تماما و به تمامی -نه قسما و بخشا- مبارزه است. در این فهم از زندگی و مبارزه نمی توان از فدا کردن زندگی سخن گفت. مبارز زندگی اش را «فدا» نمی کند، بلکه از قضا آن را در مُشَدَدترین و شورمندانه ترین حالتش زیست می کند. اما به شکل متناقضی داوِ قمار مبارز ماتریالیست تمام آن چیزی است که به آن وفادار است: زندگی که همان مبارزه است.

«شاه راه ها» و «سنگ فرش ها»

کلیشۀ عرفانی از مبارز سیاسی فانتیک، نسبت وثیقی با واقعیت مبارز ماتریالیست ندارد.آری! مبارز ماتریالیست، زندگی را در تمامیتش زیست می کند. او به زندگی و به مبارزه وفادار است و شور آن را در هر لحظه از زندگی شکار می کند: چه در جنگ و مبارزه -در معنای اخصش- باشد، چه در کشف علمی یا فهم کشفی علمی، چه در شاهکاری هنری، چه در انفجار قهقۀ نوزادی، چه در شادنوشی رفیقانه و چه در نگاه غریب و کلام آشنا و دستان نوازشگر معشوق.

دستان مبارز ماتریالیست، دستانی است که قلم را به ظرافت برای تحلیل واقعیت می چرخاند، همان دستانی که تفنگ را به دقت به سوی ارتجاع هدف می گیرد. این دستان همان دستانی است که خطوط تن معشوق را به همان دقت خطوط جزوات علمی مبارزاتی در خاطر دارد. مبارز ماتریالیست نه فقط برای «شاه راه های دور دست»که برای «سنگفرش ها» و برای حفظ و احیای« هر چیز کوچک و هر چیز پاک» زندگی می کند. دوباره همان و باز هم همان: زندگی همان مبارزه است.

پرتره ای از مبارز ماتریالیست

زندگی همچنان ارزش زیستن دارد. یکی و تنها یکی از دلایلش، تبار و تاریخی است که میراث حال و آیندۀ ما است. تبار مبارزانی که «نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست؟»/… پرسش دیگری آن ها را به خود مشغول داشته بود: چه خواهیم کرد پیش از این مرگ»[۳]

بی تردید رفیق خلیفه مردانی یکی از همین مبارزان بود. او در آستانه ی بهار ۱۳۶۶ در زندان اوین به جوخه اعدام سپرده شد. ما در آستانۀ بهاری که سی و چهارمین سالگرد جانباختنش است، پرترۀ او که مبارزی ماتریالیست بود را برای تکمیل بحثمان ترسیم می کنیم:

 مبارزی که به شکل جدی علم انقلاب را مطالعه کرد و برای عمل انقلاب آن را به کار بست. در دوران محصلی،  کارگری، سربازی و تحصیلات دانشگاهی، مبارزه، رفاقت، آگاه شدن و آگاهی بخشی، زندگی اش بود. قلم را برای افشاگری از ارتجاع هنرمندانه می چرخاند، همانطور که در ساخت کوکتل مولوتوف و بمب دستی نیز مهارت مثال زدنی ای داشت. دورۀ فشرده ای از تاریخ را زیست و در زندگی، در مبارزه، پیچ و خم های زیادی را از سر گذراند. اما در مقابل آنها کمر خم نکرد، بلکه آبدیده شد. پس از قیام آمل و ضربات وارده از سوی فاشیسم اسلامی بر اتحادیه کمونیست ها یکی از رهبرانی شد که وظیفۀ خطیر بازسازماندهی را عهده دار شد. سال ۶۴ به زندان افتاد. او که مبارز بود و ماتریالیست، می دانست که شکست، خود بخشی از زندگی و بخشی از مبارزه است، اما پیروزی بزرگ را در ادامۀ زندگی و ادامۀ مبارزه می دید.

مبارزات رفیق خلیفه مردانی در زندان ادامه یافت. از مبارزانی از جنس رفیق خلیفه چیزی غیر از این انتظار نمی رفت که در مقابل حملات ارتجاع در زندان از راه رهایی و انقلاب، دفاع سیاسی و ایدئولوژیک کنند. او نه تنها در مقابل نعرۀ نعلینی ها سر خم نکرد، بلکه در مقابل تهدیدات و شکنجه های آنها که بر زندانیان سیاسی تحمیل می شد، به همراه تنی چند از رفقای دیگر – از جمله رفیق منصور قماشی- سلسله اعتصاباتی را در زندان به راه انداخت. مضافا او خود نوشته بود که «فهمیدن واقعیت، قدم اولِ حقیقت بین بودن است… و اگر به حقیقت جویی نیانجامد، حتما به تسلیم طلبی می کشد.»[۴] و در زندان با همان شور و اشتیاق و با توان بالای تئوریکش آخرین بحث های نظری را با سایر رفقای همبندش مطرح می کرد.

رفیق خلیفه مردانی همه این ها بود، اما چیزی از این پرتره جا مانده؛ ترسیمش کنیم. آنگونه که بود: کسی که روز را با شکنجۀ پاسداران سر می کرد، و شب هنگام شاهد اعدام رفقایش بود، کسی که از بحث سیاسی و ایدئولوژیک زیر شکنجه بر می گشت و به بحث تئوریک با همبندی ها می پرداخت. خلیفه مردانی همۀ این ها بود و باز چیزی بیش از این بود. او کسی بود که چند ساعت مانده به اعدامش، ساعت ها را صرف این کرد که چه چیزی، به یادگار، برای کودک رفیق جانباخته اش بفرستد:

«آخرین خاطره ای که از خلیفه دارم روزی بود که اعدامش کردند. فردایش روز ملاقات بود. بچه ها معمولا کاردستی های کوچکی همراه با شعار درست می کردند و به بیرون از زندان رد می کردند. خلیفه به من گفت: روی این سکه پنج تومانی چیزی حکاکی کن تا برای فرزند یکی از رفقای جانباخته به بیرون بفرستیم. یکطرفش را ستاره پنج پَر حکاکی کردم. ولی هنوز شعاری تعیین نکرده بودیم. خلیفه یک نصف روز فکر کرد. آخرش گفتم: بنویسیم “بابا به ما یاد داد!” از خوشحالی به هوا پرید و گفت: خودشه! این شعار را نوشتیم و زیرش کلمه اوین را حک کردیم و تاریخ گذاشتیم. همان روز خلیفه را برای اعدام بردند و سکه دست ما ماند.»[۵]

رفیق خلیفه مردانی، یکی از خیل مبارزانی بود که بخت و فضیلت آن را داشت که به واقع تجربه کند، زندگی کند. شاید هر چه در نسبت زندگی، مبارزه و تناقض درونی این نسبت بگوییم، نتوانیم جان مطلب را چنان که او بیان کرد توضیح دهیم: «آزمایشهای مهمتری در پیش دارید که موفقیت در آنها بدون شک مهمتر از صرفا زنده بودن است و بنابراین به قیمت جان خواهد بود. آنگاه است که آدمی می فهمد زندگی زیباست و چرا!» [۶]

او زندگی اش را زیبا زیست و ما می دانیم چرا!

 

.

[۱] از شعر «کاروان»- هوشنگ ابتهاج

[۲] برشت، برتولت (۱۳۴۸) استثنا و قاعده، ترجمه: م.ا. به آذین، انتشارات آگه

[۳] از شعر «آن پرسیدند آن سوی مرگ چیست؟»- محمود درویش

[۴] بخشی از نامۀ رفیق خلیفه مردانی، نشریه حقیقت. دور دوم. شماره ۲۰. مرداد ۱۳۷۰

[۵] برگرفته از وبلاگ «خاطرات زندان»

[۶] بخشی از نامه رفیق خلیفه مردانی، منتشره در حقیقت شماره ۲۰ مرداد ۱۳۷۰

نکاتی درباب تعیین حداقل دستمزد ۱۴۰۰

سهراب ساعی

حداقل دستمزد برای سال ۱۴۰۰ تعیین شد. در روندی که از سال ١٣۵٠ تاکنون در ایران به تبعیت از بسیاری از کشورهای جهان و با توصیه سازمان بین المللی کار (ILO) در جریان است، «شورای عالی کار» متشکل از نمایندگان کارفرمایان، کارگران و دولت در ابتدای هر سال، حداقل دستمزد دریافتی کارگران را تعیین میکنند. بنا بر اصل قانون کار، این حداقل دستمزد، بدون در نظر گرفتن شرایط جسمی و روحی کارگران و ویژگی های کار محول شده باید به اندازه ای باشد تا زندگ یک خانوارسه نفره را تأمین کند.

میزان حداقل حقوق پایه در سال جدید، دو میلیون و ششصد و پنجاه و پنج هزار تومان مشخص شده است که برای فرد دارای یک فرزند و با سابقه کار یکساله به مبلغ چهار میلیون و صد و نود هزار تومان میرسد.  این مبلغ در مقایسه با سال گذشته حدود چهل درصد افزایش داشته است که بالاترین در تاریخ تعیین حداقل دستمزد است. اما این تنها یک بخش ماجرا است. در واقع در خلال چانه زنی های نمایندگان گروههای ذینفع در شورای عالی کار، کانون عالی شوراهای اسلامی کار،هزینه سبد معیشت کارگران را نه میلیون تومان براورد کرده بود و در کمیته دستمزد شورای عالی کار بر روی مبلغ حدود شش میلیون و نهصد هزار تومان به توافق رسیدند اما در نهایت شورای عالی کار نظر کمیته دستمزد این شورا را هم نپذیرفته و حداقل دستمزد را با حدود سه میلیون تومان کمتر به تصویب رساند.

مبلغ هزینه سبد معیشت با روشهای محاسبه گوناگون توسط مراجع مختلف، هیچگاه کمتر از هشت میلیون تعیین نشده است و این یعنی افراد با درامدی کمتر از این مبلغ زیر خط فقر قرار میگیرند. شورای عالی کار علیرغم تمام نظرات کارشناسی ارائه شده به شورا و تعیین مبلغ نزدیک به هفت میلیون تومان توسط کمیته دستمزد شورا، مبلغ پایه را زیر سه میلیون را اعلام کرد که با احتساب مواردی مانند حق مسکن، بن کاری و پایۀ سنوات برای خانواده سه نفری، مبلغ حدود چهار میلیون و دویست هزار تومان خواهد بود. یعنی کمتر از هزینۀ نصف ؜سبد معیشت خانواده! حداقل دستمزد تصویب شده در جمهوری اسلامی برای سال آینده، که باید تأمین کننده نیازهای تعریف شده خانواده در قالب سبد معیشت باشد، تنها میتواند نیازهای خانواده برای بقا را برآورده کند و برای تامین همه نیازهای خانواده نیاز به شغل دوم است. این در حالی است که نرخ بیکاری  به طور متوسط حدود بیست و پنج درصد است و جامعه ایران با شتاب در فقر فرو میرود.

برای آنکه بتوان رابطه بین حداقل دستمزد و فقر فزاینده  در ایران و دلایل این فقر را بهتر دید، باید اقتصاد  ایران را در بستر جهانی مورد مطالعه قرار داد. در واقع جمهوری اسلامی با داشتن اقتصادی تبعی در ساختار نظام جهانی، تمام سیاستهای کلان اقتصادی و تصمیمات  تاثیرگذار در این حوزه را عمدتا بر اساس وابستگی ساختاری اقتصادش به سیستم سرمایه داری جهانی اتخاذ می کند. به گونه ای که پاسخگوی نیازهای این سیستم باشد. به همین دلیل است که میبینم کارگران و مزدبگیران در همه کشورهایی که در ساختار جهانی دارای اقتصادی تبعی هستند، وضعیت اسفناکی دارند و وفقر به معضل جهانی تبدیل شده است که هر روز ابعادش گسترده تر میشود. آنچه که در اقتصاد ایران در جریان است مورد منحصر به فردی نیست و عمومیت  جهانی دارد. سیستم سرمایه داری با گسترش در سراسر جهان و با قرار دادن هدف کسب حداکثر سود در رأس، خیل عظیمی از توده های مردم را به ارتش ذخیره کار تبدیل نموده است. افراد حتی امکان تحت استثمار قرار گرفتن را هم ندارند و در صورت یافتن شغل، دستمزدها کفاف مخارج شان را نمیدهد.

آنچه که در کارگاه های عرق ریزان ایران رخ میدهد، مشابه کارگاه های چین، اندونزی، پاکستان، برزیل ، آفریقای جنوبی و بسیاری نقاط دیگر جهان است. گسل فقر و بیکاری در ایران  که به نقطه انفجار رسیده است و اثرات آنرا در حضور گسترده اقشار کم درآمد در اعتراضات کختلف میبینیم، ناشی از ماهیت اقتصاد سرمایه داری تحت رژیم جمهموی اسلامی است که با بندهای فراوانی به سیستم سرمایه داری جهانی متصل است. اختلافات سیاسی جمهوری اسلامی با آمریکا و شرکایش و تاثیر آن بر اقتصاد ایران از یکسو و فساد گسترده در ساختار جمهوری اسلامی از سوی دیگر و همچنین هزینه هایی که جنگهای نیابتی و حضور نظامی جمهوری اسلامی در منطقه به اقتصاد ایران وارد میکند، همگی از عوامل تشدید کننده شرایط بد اقتصادی و معیشتی مردم هستند. اما آنگونه که سران رژیم تبلیغ میکنند به هیچوجه عامل اصلی این شرایط نیستند. علت اصلی وضعیت اقتصادی، نتیجه ماهیت سیستم سرمایه داری است که تحت حاکمیت جمهوری اسلامی ابعاد حادتری هم به خود گرفته است.

در شرایطی که اقتصاد جهانی متاثر از همه گیری کرونا رشدی منفی دارد و معیشت مردم در اکثر کشورهای جهان با مشکل روبه رو شده است، تصمیم شورای عالی کار که منعکس کننده اراده و منافع سرمایه داران و دولت جمهوری اسلامی بعنوان بزرگترین کارفرما در ایران است، پیامی روشن از سوی دولتمردان ج.ا به مردم است. پیامی مبنی بر اینکه حتی در شرایط خاص همه گیری و همچنین در گیر و دار اختلافات شدید سیاسی در سطح جهانی و علیرغم اعتراضات گسترده مردم به شرایط اقتصادی و معیشتی، آنچه برای صاحبان قدرت در اولویت قرار دارد، کسب حداکثر سود ممکن و تأمین منافع طبقه سرمایه داران است. حتی اگر این حداکثر سود به قیمت معیشت، سلامت و جان مردم تمام شود.

برای غلبه بر گسل فقر و بیکاری که خود در رابطه ای تنگاتنگ با دیگر گسلهای جامعه ایران قرار دارد، نه میتوان به بهبود روابط ایران و آمریکا و دیگر کشورهای اروپایی امید بست و نه به تغییر کابینۀ دولت جدید در ایران و اتخاذ سیاستهای جدید اقتصادی. جمهوری اسلامی در طول حیاتش نشان داده است که جدا از اینکه چه روابطی در سطح جهانی دارد و اقتصادش در چه وضعیتی به سر میبرد، اولویتش حفظ نظامش، کسب حداکثر سود از به کارگیری نیروی کار داخلی و غارت منابع کشور وفروش آن در بازارهای جهانی و تخصیص منابع مالی و درآمدهای کشور در پیشبرد اهداف سیاسی در داخل و خارج کشور است و این امر راحتی در بدترین شرایط اقتصادی هم مقدم بر زندگی معیشت مردم میداند. جمهوری اسلامی علیرغم داشتن اختلافات ایدئولوژیک با آمریکا و دولتهای اروپایی، هیچ مشکلی با سیستم سرمایه داری ندارد. این نظام تمام قوانین بازار آزاد جهانی و شیوه تولید سرمایه داری را با حداکثر توان به کار می گیرد و برای کسب حداکثر سود ممکن، با اعمال فشار بر کارگران و مزدبگیران و با تصویب قوانینی مانند حداقل دستمزد، به طور مستقیم معیشت و زندگی مردم را هدف گرفته و با تکیه بر سیستم امنیتی و نظامی خود، هر گونه اعتراض، تجمع، دادخواهی، حق طلبی و اعتصاب را به شدت سرکوب می کند.

تا زمانی که روابط اقتصادی حاکم بر جامعه ایران مبتنی بر شیوه تولید سرمایه داری است، هیچ چشم اندازی برای تغییر شرایط اقتصِادی درمسیر ریشه کن شدن فقر و بیکاری و فلاکت و به نفع اکثریت کارگران و زحمتکشان نمی توان تصور کرد. تنها راه برون رفت از این وضعیت و غلبه بر گسل فقر و بیکاری و دیگر گسلهای جامعه ایران، سرنگونی جمهوری اسلامی و تغییر بنیادین در روابط اقتصادی جامعه ایران است. تنها برقراری روابط تولید سوسیالیستی است که می توان بر رنجهایی که مردم زیر سلطه نظام سرمایه داری جهانی متحمل میشوند پایان داد. پایان دادن به استثمار و فروش نیروی کار توسط خیلی عظیمی از مردم و کنترل محصول توسط عده ای قلیل، و به جای آن برقراری شیوه تولیدی که در آن مردم در مشارکت همگانی و به قصد برآورده نمودن نیاز های جامعه به صورتی هدفمند کار و تولید نمایند، دورنمایی است که تنها در سوسیالیسم محقق می شود.

 آیت الله آنتونی بلینکن و تشکیل شورای فقها در افغانستان!

ستاره مهری

بورژوازی آمریکا در خاورمیانه معتاد به دو چیز است: یکم تجاوز نظامی و دوم اتحاد با تبه کارترین نمایندگان سیاسی و اجتماعیِ طبقات استثمارگر در این کشورها. هر دو جناح امپریالیسم آمریکا آن را به نمایش گذاشته اند. امپریالیسم آمریکا، اعتیادِ اتحاد با اسلامگرایان در افغانستان را از دوران «جنگ سرد» با شوروی دارد. شوروی در آن زمان یک کشور سرمایه داریِ امپریالیستیِ سکولار و بی دین بود و دولت ایالات متحده برای بسیج ایدئولوژیک مردم آمریکا جهت رقابت های امپریالیستی اش با شوروی و کشتن و کشته شدن برای بورژوازی آمریکا در صورت بروز احتمالی جنگ جهانی، شوروی را «شیطان کمونیست» خواند. آمریکا همچنین برای مقابله با نیروهای کمونیست و چپ و جریانات طرفدار سوسیال امپریالیسم شوروی در خاورمیانه و شمال آفریقا، دمیدن به رشد اسلامگرایی را پیشه خود کرد. در ایران، راه را برای قدرت گیری خمینی و دارودسته اش باز کرد. در افغانستان انواع جنگ سالاران جهادی را به پیشرفته ترین سلاح ها مجهز کرد و از طریق عربستان و پاکستان، برای تعلیم و پرورش بچه طالب ها، مکتب خانه های اسلامی به راه انداخت. پس از سقوط رژیم وابسته به شوروی، زلمی خلیلزاد نمایندۀ ویژه آمریکا در امور افغانستان، اندر «محسنات طالبان» گزارشی به حکومت آمریکا نوشت و جایگزینی احزاب جهادی با طالبان را که در اسلامگرایی «جدی تر» بودند را به حکومت آمریکا پیشنهاد داد.(انوشه ۱۳۹۹)

و اینک آنتونی بلینکن وزیر امور خارجۀ دولت جو بایدن در نامۀ هفتم مارس ۲۰۲۱ به اشرف غنی گفته است که دولت آمریکا قصد دارد تغییرات بسیار جدی در افغانستان به وجود آورد و به غنی دستور می دهد که همراه شود و به این ترتیب از خودش «قابلیت رهبری» نشان دهد! مسالۀ عمده، ادبیات استعماری و زورگویانۀ بلینکن نیست بلکه در محتوای این «تغییرات جدی» است. در این نامه، بلینکن از طرف دولت بایدن به سران جمهوری اسلامی افغانستان که پیشاپیش قوانین اساسی اش منوط به اسلام است، دستور می دهد که یک قانون اساسی جدید بنویسند که غلظت اسلامگرایی اش بیشتر شود و بدین منظور «شورای فقها» با حق وتوی تمام قوانین دیگر تشکیل دهند. در ماده اول بخش اول طرح دولت بایدن برای افغانستان «جدید» آمده است که این شورای عالی فقه اسلامی در همه ساختارهای حکومتی و محلی ناظر خواهد بود و برای اطمینان از انطباق حرکت هر جنبده ای با عقاید و احکام اسلامی، این شورا باید همه مسوده های تقنینی، فرامین و مقررات را بررسی  کند. در ضمن گفته می شود رهبر طالبان، ریاست این شورای فقها را به عهده خواهد داشت. دستورات بلینکن شامل این هم هست که عده ای از اعضای طالبان را بدون انتخابات به پارلمان شوراهای ایالتی و ولایتی راه دهند یا آنها را منحل کنند.

تعجب نباید کرد! دموکراسی آمریکایی برای افغانستان یا هر کشور دیگر در «جهان سوم» که مشمول مراحم تجاوز نظامی آمریکا بوده است، همیشه همین محتوا را داشته و در افغانستان این دموکراسی، شامل سنگسار و به آتش کشیدن زنان و به دلخواه بمباران اهالی روستاهای «مظنون» به طرفداری از طالبان، بوده است. این واقعیت را فقط کسانی می توانند نبینند و چشم بر آن فرو ببندند که بخشی از طبقه حاکمه افغانستان و ریزه خوارانشان باشند. یا عده ای خود فریب که فکر می کنند «دو دهه دموکراسی» در افغانستان حاکم بوده است. دور میز به اصطلاح «صلح با طالبان» و در واقع میز تخاصم با اکثریت مردم افغانستان به ویژه زنان و جوانان، کسانی نشسته اند که پشیزی ارزش برای زندگی و حیات مردم افغانستان قائل نیستند؛ آمریکا، روسیه، چین، ایران، پاکستان و باندهای مافیایی حکومت فعلی افغانستان و جانیان طالبان. در این میان، عده ای زنِ مدعی دغدغه حقوق زنان، خواهان نشستن بر سر این میز و پذیرش در این جمع هستند! برخی از آنها چنان در توهمات خطرناک یا منافع کلان پدرانشان غوطه ور هستند که حتا گوشه ای از واقعیت را نمی بینند و می پرسند: «آیا این شورا، اسلام طالبانی را وارد سیستم قانون گذاری افغانستان خواهد کرد و خشونت علیه زنان قانونمند و سیستماتیک خواهد شد؟»(مهربان ۱۳۹۹)

امپریالیسم آمریکا و جنگ افروزی های معضل سازش

آمریکا در سالهای «جهاد علیه کفار کمونیست» به اسلامگرایان و طالبان کمک کرد تا به قدرت برسند، بعد در اکتبر ۲۰۰۱ افغانستان را اشغال کرده و طالبان را از قدرت راند، سپس رژیم فعلی دست نشانده اش را در این کشور بر جای آن نشاند و اینک با طالبان مذاکره می کند تا حکومت اسلام گرای غلیظ تری در افغانستان به وجود بیاورد! همۀ اینها بخشی از سیاست های آمریکا در خاورمیانه است جهت برداشتن موانع مقابل پایِ منافع و اهداف و طرح های امپریالیسم برای سلطۀ بلامنازع بر جهان. اما همه این ها تبدیل به معضلی بر گردن آمریکا شد. رفیق آواکیان در تحلیل از جنگ های آمریکا در خاورمیانه، می نویسد: «با تجاوز به عراق و افغانستان آن هرج و مرجی را که می خواستند تمام کنند بیشتر کردند. فکر می کردند بر پایۀ پیروزی نظامی می توانند رژیم هایی را مستقر کرده و آن ها را دموکراسی بنامند. نقشه ها و اهداف آنها استقرار شکل های ظاهری دموکراسی بورژوایی در ترکیب با “اقتصاد بازار آزاد” بود و فکر می کردند با این ترکیب “میز قمار را اداره خواهند کرد” و از عراق به دیگر نقاط خاورمیانه رفته و همان “الگوی” اجتماعی را تحمیل خواهند کرد. این طور نشد و اکنون با نتایج و پیامدهای آن واقعیت مواجه هستند.» (آواکیان ۱۳۹۵: ۱۴)

و ادامه می دهد:

«امپریالیست ها در تجاوز و اشغال خبره اند. اما بعد از آن در باتلاق گیر می کنند و همه علیه شان شورش می کنند و قادر به تامین “صلح” و تحمیل تغییرات از بالا طبق منافع خودشان نیستند. تحمیل تغییرات “از بالا به پایین” اصلا راحت نیست و اشغالگران امپریالیست فقط از این طریق می توانند تغییراتی را تحمیل کنند… شوروی ها در دوره اشغال افغانستان دست به اصلاحاتی به مراتب بیشتر، به ویژه در رابطه با زنان زدند. این اصلاحات از جمله عواملی بود که بنیاد گرایان اسلامی را عصبانی کرد. شوروی هم اینکار را از بالا به پایین انجام داد و از طریق تجاوز و اشغال و کودتا و غیره تحمیل کرد ولی بعد از آن نتوانست این رفرم ها را به این طریق پیش ببرد و  یک حاکمیت با ثبات ایجاد کند. در نتیجه عقب نشست و با اسلام گرایان سازش کرد. واضح است که اشغال افغانستان توسط شوروی ذره ای به انقلاب در چین شباهت نداشت. زیرا انقلاب چین انقلابی از “پایین” بود و توده ها را به لحاظ سیاسی آگاه و بسیج کرد و به توده های آگاه تکیه کرد تا تغییرات رادیکال را نه فقط در عرصه روابط اقتصادی بلکه در عرصۀ روابط اجتماعی و رسوم و فرهنگ و غیره پیش ببرد» (همان ۱۰-۱۱)

جنایت علیه مردم افغانستان؛ نه میبخشیم و نه فراموش می کنیم

هر کاری را که امپریالیسم آمریکا انجام بدهد، راه فعلی را ادامه دهد یا تلاش کند راه دیگری برای بیرون آمدن از اشغال افغانستان و عراق بیابد و اهدافش را به شکل کمابیش تعدیل یافته تری از راه های دیگر پیش ببرد، در هر حالت راه برون رفت راحتی از این اوضاع را ندارد. چرا که «پیشاپیش در نتیجۀ این سیاست، تضادهای کل منطقه حاد شده است. نه فقط در این منطقه بلکه ورای آن تضادها حادتر شده اند و این ادامه یافته و حادتر خواهد شد هرچند الزاما اوضاع در یک خط مستقیم حرکت نخواهد کرد بلکه بیشتر به شکل پیچ و خم و به شکل حرکت مواج وار یعنی با افت و خیزهای نسبی پیش خواهد رفت اما در کل تضادها حادتر خواهند شد.» (همان ۱۸)

علاوه بر این، همۀ قدرت های امپریالیستی وارد بازی استفاده از مهرۀ اسلامگرایی شده اند. آمریکا از جهادی های افغانستان علیه شوروی سابق استفاده کرد و حتا به رشد اسلامگرایان در جمهوری های آسیایی مرکزی و قفقاز در منطقۀ چچن در داغستان کمک کرد. اسلام گرایان چچن، بعد از فروپاشی شوروی و تشکیل جمهوری روسیه به مدت چند سال ارتش روسیه را درگیر جنگ کردند. امروز آمریکا تلاش می کند در میان مسلمانان ایغور نفوذ کند و امپریالیسم چین در همان حال که اویغورها را در اردوگاه ها زندانی کرده است، به رشد نیروهای موسوم به داعش در شمال افغانستان یاری می رساند. ایران، پاکستان، عربستان و ترکیه همگی جنگ سالاران مزدور اسلامگرای خود را چه در میان طالبان یا گروه های مشابه دارند و سازمان های امنیت این کشورها آنها را تأمین و اداره می کنند.

 افغانستان بیش از چهل سال است که عرصۀ اشغالگری، جنگ و تجاوز قوای امپریالیستی و اسلامگرا از ارتش امپریالیستی شوروی و دولت دست نشاندۀ خلقی ها تا اسلامگرایان مرتجع جهادی و تنظیمی و طالبان و ارتش آمریکا و ناتو بوده است. دولتهای مرتجع ایران، پاکستان، عربستان سعودی و غیره هم هر یک به سهم خود در خون و آتش تحمیل شده به مردم افغانستان نقش داشته اند. فقط مردم افغانستان نیستند که به یک انقلاب واقعی نیاز دارند، بلکه بشریت تحت ستم و استثمار در تمام دنیا به آن نیاز دارد.

برای رسیدن به صلح، باید انقلاب کرد

صلحی در کار نخواهد بود. برای رسیدن به صلح، باید انقلاب کرد. آنچه در افغانستان جریان دارد جنگ طبقاتی پیچیده ای است که اشغال نظامی بخشی از آن است. در این جا جدال دو نیروی اجتماعی منسوخ و پوسیدۀ امپریالیسم و اسلامگرایی، صحنۀ سیاسی را اشغال کرده‏ است. سمت گیری با هر یک، با امید به صلح و آرامش، قطعا به تقویت هر دو طرف منجر خواهد شد و صلحی هم در کار نخواهد بود. همانطور که در چهل و چندسال گذشته تجربه کرده ایم. برهم زدن این وضعیت، در گرویِ آن است که صدایی بلند شود که منافع اساسی مردم افغانستان را به طور روشن و تیز بیان کرده و برایش مبارزه کند. این امر نه فقط نیاز مردم افغانستان بلکه نیاز مردم کشورهایی مانند ایران هم هست که حکومت های شان در چهل و اندی سال گذشته در جنایت علیه مردم افغانستان و ویرانی آن شریک بوده اند. همه مردم تحت ستم و استثمار دنیا نیاز دارند که چنین صدایی در افغانستان بلند شود و نگذارد توده‏های مردم پیاده نظام این یا آن جنگ سالار اسلامی یا ارتش های کشورهای امپریالیستی شوند. نیروهای طرفدار کمونیسم نوین می توانند و ضروری است که جسورانه بدیل سیاسی، ایدئولوژیک، اجتماعی و اقتصادی کیفیتا متفاوتی را در مقابل این دو قطب منسوخ طرح کنند و موج وار توده های مردم به ویژه جوانان را به آن آگاه کنند و نیروهای شان حول جنگ برای تحقق آن را سازماندهی کنند. جهش در آگاهی توده های مردم در مورد امپریالیسم و اسلام گرایی، گام بزرگی به جلو و به سوی رهایی خواهد بود. در نقد و افشای امپریالیستها و اسلامگرایان، سیاستها و ماهیت شان، اهداف و برنامه های شان، زنان و مردان جوان باید پیشتاز باشند و توهم پراکنی در مورد «دموکراسی» آمریکایی و «صلح» با طالبان را تحمل نکنند. همانطور که رفیق ناوک در مقالۀ «سپنتا: صنعت گر جعل تاریخ کمونیسم» اعلام کرده است:

 مردم افغانستان و جهان هیچ چاره ای ندارند، جز انقلاب کمونیستی. به گفته باب آواکیان تنها انقلاب کمونیستی از پس این همه جنایات، بی عدالتی های فاحش و تضاد های عمیقی که دنیای کنونی و سیستم سرمایداری- امپریالیستی را رقم می زند، برمی آید. سیستم سرمایه داری- امپریالیستی کماکان حاکم بر جهان است و هزینه موجودیتش را توده های بشر با رنج خود می پردازند. امروز مردم افغانستان و جهان با دو حقیقت روبرو اند: حقیقت اول این است، که نوع بشر، توده ستمدیده بشری و نهایتاً کل نوع بشر واقعاً نیاز به یک انقلاب و کمونیسم دارند. حقیقت دوم سنتز نوین کمونیسم است، که از نظر روش و رویکرد به فهم و دگرگونی جامعه بشری و کاربرد این روش و رویکرد در حل تضاد ها و مشکلات مهم انقلاب، یک جهش کیفی و قطعی در فرایند تکاملی علم کمونیسم را نمایندگی می کند». (ناوک ۱۴۰۰)

 

پانزده سال پیش باب آواکیان در تحلیل از تجاوز آمریکا به افغانستان و عراق گفت:

اگر در مقابل آن چه باید بایستیم، ایستادگی و مقاومت نکنیم، یاد خواهیم گرفت بپذیریم یا مجبورمان خواهند کرد بپذیریم. اگر انسان با جنایتی مبارزه نکند و ابزار مبارزه با آن را فراهم نکند، برای مقاومت در مقابل آن و ایجاد یک اپوزیسیون سیاسی گسترده تلاش نکند، آن گاه نه تنها در مقابله با آن جنایت خیلی عقب می افتد بلکه در مقابله با جنایت هایی که در ادمۀ آن خواهد آمد و در واقع از این طریق برای آن ها زمینه چینی می کنند نیز عقب خواهد ماند. این دینامیک، بخش مهم از دینامیکی است که این روزها با آن مواجهیم. آن چه دیروز یک جنایت بود امروز نهادینه شده و تبدیل به یک واقعیت شاخص گذاری شده می شود… هرکسی با احساسات مترقی و هر کسی با جهت گیری انقلابی حتما با دیدن این وضعیت دچار کابوس می شود و اگر نشود معلوم است که یک جای کارش می لنگد.» (آواکیان. ۱۳۹۵: ۷۶ )

منابع

آواکیان، باب (۱۳۹۵) راهی دیگر. ترجمه منیر امیری. نشر آتش

انوشه، ژیلا (۱۳۹۹) جنگ افغانستان زخمی بر پیکر بشریت که باید التیام یابد. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

مهربان، عطیه (۱۳۹۹) جایگاه زنان در طرح تازه صلح آمریکا برای افغانستان در کجاست؟ ۱۹  اسفند ۱۳۹۹

ناوک (۱۴۰۰) سپنتا: صنعتگر جعل تاریخ کمونیسم. وبسایت حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

کریسپر: تکنولوژی ویرایش ژن

انقلاب واکسنی؛ معضل همه گیری برای همیشه حل می شود

ژیلا انوشه

وقتی در فضای مجازی شرح بیماری نادر چشمی[۱] سمیه کارگر یکی از زنان شجاع زندانی سیاسی را خواندم، عزم کردم یادداشتی در مورد جایزه نوبل شیمی ۲۰۲۰ که به دو زن دانشمند تعلق گرفت بنویسم. در ادامه ربط این دو موضوع را خواهید خواند.

در مهرماه ۱۳۹۹ امانوئل شارپونتیه محقق فرانسوی و جنیفر دودنا دانشمند آمریکایی به دلیل توسعه روش ویرایش ژنوم (ژنوم مجموعه ژن های داخل یک یاخته زنده) برنده نوبل شیمی سال ۲۰۲۰ شدند. نام این سیستم مهندسیِ ژنتیک، کریسپر-کَس[۲]۹ است. این اختراع شگفت انگیز، مسیر کاملا تازه و متفاوتی را در حوزه درمان باز کرده است و نوید دهندۀ درمان بیماری های ارثی و سرطان و بسیاری بیماری های دیگر است. جالب است بدانیم همان مفهوم پایه ای که در کریسپر-کس۹ به کار گرفته شده، توسط آزمایشگاه های فایزر-بیوتک و مُدِرنا در تولید واکسن ضد بیماری کوید۱۹ توسط دو دانشمند تُرک ساکن آلمان اُزلَم تورجی و اوغور شاهین هم به کار رفته و برای اولین بار روش کاملا متفاوتی در تهیه واکسن در پیش گرفته شده است که به نوبۀ خود انقلابی در عرصه مقابله با همه گیری است و پایان همیشگی همه گیری های عفونی از هر نوع را نوید می دهد.

هنگام نوشتن این یادداشت، به حرف های جواد ظریف برخوردم که در سخنان نوروزی اش ابلهانه گفته است: «ما در یک سال گذشته باید یک درس از کرونا فرا گرفته باشیم و آن درس این است که دنیا فقط یک قدر قدرت دارد و آن ذات باری تعالی است… در این یک سال دیدیم آنهایی که فریاد قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی شان گوش فلک را کر کرده بود مجبور شدن در برابر این ویروس زانو بزنند». اما دیدیم که این «ذات باری تعالی» ناموجود و وَهمی طبق معمول هیچ کاری نتوانست بکند و دیدیم که باورمندان به وجود چنین ذاتی، از تاریک اندیشان اسلام گرای فاشیستِ جمهوری اسلامی ایران تا امپریالیست های فاشیست آمریکایی، در مقابل این ویروس به خاک افتادند.

اما علم و دانشمندان و کارکنان حوزۀ علم و پژوهش های علمی و فناوری های علمی، نه تنها در مقابل این ویروس زانو نزدند، بلکه با اعتماد به نفسی که بینش و دانش و رویکرد علمی در اختیارشان می گذاشت، دست به کار شناختن این ویروس و مقابله با آن شدند. آنها با سرعتی شگفت انگیز، رمز غلبه بر این ویروس را کشف کردند و تمام توش و توان شناخت علمی را به میدان آوردند تا ابزار مقابله با آن را بسازند. بزرگترین درسی که باید گرفت این است که تن دادن به قدرت های حاکم و نظام طبقاتی سرمایه داری و تمام مصائب اقتصادی و اجتماعی که از آن سرچشمه می گیرد و تن دادن به خرافات ادیان و مذاهبف دیگر بس است!

نکته این جا است که همانطور که علمِ غلبه بر ویروس کرونا موجود است، علم انقلاب برای ریشه کن کردن ویروس جمهوری اسلامی و سرمایه داری امپریالیستی نیز وجود دارد و از دانشمندان خود برخوردار است. کتاب علم و انقلاب؛ درباره اهمیت علم و به کار بستن آن در بررسی جامعه، سنتز نوین کمونیسم و رهبری باب آواکیان[۳] نوشتۀ آردی اسکای بریک بهترین مقدمه برای آشنایی با این علم است.

کریسپر کس۹: ماشین ویرایش ژن

والتر ایساکسون نویسنده کتاب تازه منتشر شدۀ گشاینده رمز[۴] اختراع کریسپر را سومین اختراع تکنولوژیک یا فناورانۀ عصر مدرن می داند. اولی تکنولوژی های متکی بر تئوری های انیشتین در حوزۀ فیزیک که بمب اتم و سفرهای فضایی و نیمه هادی ها از محصولات آن بودند. دومی انقلاب دیجیتالی (ذخیره هر نوع اطلاعات بر حسب رقم های صفر و یک یا بیت) در نیمه دوم قرن بیستم که شامل کامپیوتر و اینترنت و میکروچیپ است. و انقلاب تکنولوژیک سوم، مهندسی ژنتیک که متکی بر گشودن رمز حیات یا کشف نظام بندی ژنوم است که به سال ۲۰۰۰ بر میگردد که دانشمندان توانستند تسلسل یا توالی ژنوم انسان را به دست آورند. و اکنون امانوئل شارپونتیه، و جنیفر دودنا و دیگران به این نتیجه رسیده اند که ما نه تنها می توانیم نظام بندی یا رمز حیات را بخوانیم بلکه می توانیم آن را بازنویسی و ویرایش کنیم[۵].      

حال ببینیم این دستگاه ویرایش ژن یا کریسپر-کس۹ از کجا آمده و چگونه کار می کند. کریسپر[۶] ساختمان سیستم ایمنی و عملکرد دفاعی باکتری ها در مقابل حملات ویروسی است که میلیاردها سال انجام داده اند. هر باکتری دارای سیستم ایمنی است که به آن اجازه رصد و شناسایی دی.ان.ایِ[۷] ویروس و نابودی آن را می دهد. وقتی ویروس یاخته ای را عفونی می کند در واقع دی.ان.ای خود را به آن تزریق می کند. در باکتری سیستم ایمنی کریسپر می تواند تکه ای از دی.ان.ایِ ویروس را کَنده و وارد دی.ان.ای خودش کند. این تکه های دی.ان.ایِ ویروس در حوزه ای به نام کریسپر ادغام می شوند. جنیفر دودنا می گوید کریسپر «توالی دی. ن.ای است که در باکتری تکرار می شود و سیستم ایمنی باکتری است. باکتری از این طریق اطلاعات ژنتیکیِ ویروسی را که به آن حمله می کند را در لحظه گرفته و ذخیره می کند و از این اطلاعات استفاده می کند برای ایمن کردن خود در مقابل عفونت ویروسی. این پدیدۀ زیستی، بیست سال پیش توجه چند آزمایشگاه را به خود جلب کرد و موجب کشف پایۀ مولکولی سیستم ایمنی شد و مهار آن، به عنوان ابزار قدرتمندی برای ویرایش دی.ان.ای در نوع مولکولی را امکان پذیر کرد».[۸] این لایه های تکراری دی.ان.ای مکانیسمی است که به یاخته اجازه می دهد در طول زمان مشخصات ویروس هایی که به آن حمله کرده اند را ثبت کند و آنها را در بایگانی خود داشته باشد و این اطلاعات بایگانی شده را به نسل های بعدی منتقل کند. بنابراین نه تنها یک نسل بلکه نسل های بعدیِ باکتری هم در مقابل ویروس های ثبت شده مقاوم هستند. در واقع کریسپر مانند دفترچۀ واکسیناسیون است. بعد از این که این تکه های دی.ان.ای در یاخته باکتری ادغام شدند، آنگاه باکتری یک کپی از مولکولی به نام آر.ان.ای می سازد که کپی دقیق دی.ان.ای ویروس است. آر.ان.ای دو قلوی شیمیایی دی.ان.ای است و اجازه تداخل با دی.ان.ای هایی را می دهد که دارای توالی مشابه هستند.

جنیفر دودنا و امانوئل شارپونتیه از راه دور به همکاری با هم پرداختند و بر پایۀ دانشی که در مورد سیستم دفاعی باکتری ها کشف شده بود، روش کریسپر-کس۹ را اختراع کردند. این روش از دو بخش تشکیل شده است: نوعی مولکول آر.ان.ایِ پیام رسان یا هادی و پروتئینی به نام کس۹ که می تواند به عنوان قیچی ژنتیکی عمل کند. جنیفر دودنا می گوید: «ما فهمیدیم که می توانیم از عملکرد این پروتئین برای فن آوری مهندی ژنتیک استفاده کنیم. یعنی دانشمندان بتوانند بخشی از دی.ان.ای را حذف یا پاره ای از دی.ان.ای ترمیم شده را از خارج وارد یاخته های موجود کنند. و این کار را با دقت بالایی انجام دهند». در این روش یک قطعه آر.ان.ال که پیام و آدرس محل «معیوب» در توالی دی.ان.ایِ بیمار به آن داده شده است به «قیچی مولکولی» یا آنزیم کس۹ وصل می شود. آر.ان.الِ هادی، کس۹ را به سمت آن بخش خاص هدایت می کند تا کس۹ عملیات قیچی را انجام دهد. این عملیاتی است که با دقت بسیار بالا انجام می شود. پس از آن، دانشمندان می توانند توالی ترمیم یافته ای را که در آزمایشگاه ساخته اند، توسط آر.ان.ال دیگری که این توالی ها به آن داده شده است جایگزین توالی قیچی شده در دی.ان.ای کنند[۹].

مبارزه با کوید۱۹ و انقلاب در ساختن واکسن با روشی کاملا جدید

کوشش دانشمندان برای مقابله با بیماری کوید۱۹ و نجات انسان از آن، بی تردید برای قرن ها الهام بخش خواهد بود. به یاد خواهد ماند که علم پزشکی در مقابله با بیماری های ویروسی، نقطه عطفی بر جای نهاد. رویکردهای گذشته در ساختن واکسن جای خود را به واکسن های ژنتیکی داد. واکسن هایی که یک ژن یا رمز ژنتیکی خاصی را وارد یاخته های انسان می کنند و این رمزها باعث می شوند که یاخته های انسان شروع به ساختن اجزای بی خطری از ویروس را کنند و به این ترتیب سیستم ایمنی خودِ بیمار برای مقابله تحریک شود. یک راه انجام این کار، استفاده از مولکول دی.ان.ای است. به این صورت که جزئی از ساختار ویروس تولید کنندۀ بیماری کوید۱۹ را وارد دی.ان.ایِ یک ویروس بی خطر مانند ویروس بیماری سرماخوردگیِ معمولی می کنند. سپس آن ویروس را وارد یاخته های انسان می کنند تا ژن جدید موجب آن شود که یاخته ها، مقدار زیادی از آن مولفۀ سارس-کوی۲ را بسازند. به این ترتیب سیستم ایمنی انسان در موقعیتی قرار می گیرد که وقتی ویروس کرونا به آن حمله کرد، بتواند از خود دفاع کند. اما این روش کارآیی چندانی نداشته است. زیرا دی.ان.ای یک مولکول فعال و متحرک نیست و بیشتر انباردار ذخیره اطلاعات ژنتیکی انسان است. اما مولکول آر.ان.ای دارای تحرک بالایی است. پیامرسان و حمل کننده و رصد کننده است. واکسن های آزمایشگاه های فایزر-بیوتک و مُدرنا علیه کوید۱۹ از ار.ان.ای پیامرسان اِم.ار.ان.اِی (mRNA) برای تزریق ژن های رمزگذاری شده به یاخته های انسان استفاده کرده اند. این آزمایشگاه ها موفقیت خود را مدیون کار یک دانشمند دیگر به نام کاتالین کاریکو بودند. وی در سال ۲۰۰۵ نشان داد که می توان یک مولکول مصنوعی اِم.ار.ان.اِی را رمزگذاری کرد و به سلامت وارد یاخته های انسان کرد. بر این پایه، شرکت بیوتک آلمانی و فایزر آمریکایی و مدرنا توانستند مولکول آر.ان.ای پیامرسان را مهندسی و رمزگذاری کنند. به این ترتیب که دارای بخشی از ساختار پروتئین سنبلۀ ویروس کرونا بود و با تزریق آن مولکول، در یاخته های انسانی مستقر شده و تولید آنتی ژن می کند. آنتی ژن ها مولکول هایی هستند که سیستم ایمنی بدن انسان را تحریک می کنند و می توانند ما را در مقابل ویروس، باکتری و دیگر عواملی که باعث بیماری های عفونی می شوند محافظت کنند.

توانایی کد گذاری روی آر. ان.ایِ پیام رسان اِم.ار.ان.اِی که بتواند هدف دانشمندان را عملی کند، تاثیرات شگرفی بر نظام درمان بیماری ها خواهد داشت. تا پیش از همه گیری کوید۱۹، شرکت های بیوتک و مدرنا برای درمان سرطان، بر روی پتانسیل های آر.ان.ایِ پیام رسان کار می کردند و این هدف را هنوز دنبال می کنند و می خواهند با رمزگذاری بر  اِم.ار.ان.اِی مولکولهایی تولید کنند که سیستم ایمنی بدن را تحریک کنند تا سیستم ایمنی بتواند یاخته های سرطانی را تشخیص داده و از بین ببرد. این درست مانند استفاده از سیستم کریسپر است که از باکتری ها اتخاذ شده و می توان یک ژن را از بین برد و یا ویرایش کرد. جالب است که جنیفر دودنا و دیگران توانسته اند آنزیم هایی که با آر.ان.ای هدایت می شوند به وجود آورند که مستقیما می توانند ویروس سارس-کوی۲ را شناسایی کرده و به زودی می توان از این تکنولوژی برای شناسایی و نابود کردن آن در یاخته های انسان استفاده شود.

انسان در طول تاریخ قربانی آفت های ویروسی و باکتریایی بسیار بوده است. میلیون ها نفر با شیوع طاعون مرده اند و در قرن ۱۴ در اروپا بین ۳۰ تا ۶۰ درصد جمعیت از طاعون از بین رفتند. کوید۱۹ تا کنون نزدیک به دو میلیون قربانی گرفته است. این آخرین همه گیری نخواهد بود اما یافته های علمی جدید و فناوری حاصل از آن، انقلابی بی نظیر در مقابله با همه گیری های عفونی و مرگبار است. با ظهور ویروس های جدید یا جهش ویروس کرونا، دانشمندان می توانند به سرعت واکسن اِم.ار.ان.اِی را مجددا رمزگذاری کنند و آدرس ویروس جدید را به آن بدهند. بر مبنای تکنولوژی کریسپر، جعبه آزمایش کوید۱۹ می تواند در دسترس همگان قرار گیرد تا هر کس در خانه با سرعت و دقت بالا، آزمایش کرونایی انجام دهد. به همان سادگی آزمایش بارداری که هر زنی می تواند در خانه انجام دهد. به گفتۀ رئیس آزمایشگاه مدرنا «یک تغییر ناگهانی در توازن قوای تکاملی، میان توان فناوری انسان و توان ویروس، به وجود آمده است. شاید هرگز دیگر همه گیری نداشته باشیم».[۱۰]

روی دیگر مساله این است که این پیشروی های حیرت انگیز علمی، بشریت را هرچه بیشتر به «برخوردارها» و «محرومین» تقسیم می کند و ضرورتِ یکی کردن پیکر بشریت از طریق انقلاب کمونیستی عاجل تر از هر لحظۀ دیگر در تاریخ فریاد می زند.  

[۱]  بیماری رتینیت پیگومتزا (ورم رنگیزه‌ای شبکیه) که در آن شبکیه چشم به تدریج تخریب شده و در نهایت منجر به نابینایی فرد می ‎شود.

[۲] CRISPR/Cas9

[۳]  بریک، آردی اسکای (۱۳۹۸) علم و انقلاب. ترجمه ریحانه رهنما با همکاری منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۴] Isaacson, Walter (2021) The Code Breaker. New York. Simon & Schuster

[۵] مصاحبه والتر ایساکسون با کریستیان امانپور. ۱۱ مارس ۲۰۲۱

[۶] Clustered Regularly Interspaced Short Palindromic Repeats

[۷] دی.ان.ای و آر.ان.ای و پروتئین سه مولکول درشت اصلی و ضروری در همهٔ گونه‌های زیستی هستند. دی.ان.ای اطلاعات ژنتیک را ذخیره می کند و آر.ان.ای پیام رسان و ناقل داده های ژنتیکی است که به ساخت پروتئین ها می انجامد.

[۸] کفتگوی جنیفر دودنا در زوم با واشنگتن پست. ۱۲ مارس ۲۰۲۱

[۹] ویدئوهای زیادی در یوتوب موجود است که عملیات کریسپر-کس۹ را به شکل تصویری نمایش می دهند.

[۱۰] Isaacson. Walter .mRNA Technology Gave Us the First COVID-19 Vaccine,.۱۱ jan 2021

 

یک راند دیگر اما در کدام مسیر؟

نگاهی به فیلم «یک دور دیگر» (Another Round)

حسام سیه سرانی

توماس وینتِربِرگ کارگردان دانمارکی یک سال پس از پنجاه سالگی و در آخرین فیلمش «یک دور دیگر» (به دانمارکی Druk) به بحران میان سالی و روزمرگی پرداخته است. در نگاه اول به نظر میرسد او در کار جدیدیش به سراغ موضوعی متفاوت و با موضعی متفاوت از دیگر آثارش همراه با پایانی خوش و نگرشی خوشبینانه رفته است. اما به گمان من این فقط سطح ماجرا است؛ وینتربرگ در این فیلم هم کماکان به مواجهۀ انسان معاصر با مسالۀ هستی و رنج هستی می پردازد. فیلمی که تولیدش برای شخص او با رنجِ از دست دادن دخترش در یک سانحۀ تصادف همراه بود و بخش زیادی از فیلم در ساختمان مدرسۀ دخترش و با حضور همکلاسی های او گرفته شد.

فیلم با این جملۀ سورن کییِرکِگارد (Søren Kierkegaard) ‏(۱۸۱۳–۱۸۵۵) فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی شروع می شود که «جوانی چیست؟ یک رویا. عشق چیست؟ درون­مایۀ رویا». مارتین (با بازی مَس میکِلسِن) معلم میان سال تاریخ است که در زندگی خانوادگی و زندگی کاری اش در مدرسه با عدم رضایت متقابل و بن بست مواجه شده است. او در جشن تولد چهل سالگی یکی از دوستانش، از بحران درونی اش میگوید؛ از احساس رخوت و بی تحرکی در زندگی و اینکه نمیداند کارش «کی به اینجا کشیده است». این احساس عدم رضایت از سوی سه دوستِ صمیمی و همکار مارتین هم ابراز میشود. جمع چهار نفرۀ آنها، آن شب را به افراط در نوشیدن الکل و شادی می گذرانند و از فردای آن روز چه در مدرسه و چه در خانه، فرضیۀ روان شناسی را امتحان میکنند که معتقد است وجود مداوم مقدار کمی درصد الکل در خون، باعث آرامش روحی فرد و لذت بخش شدن زندگی وی میشود.

آزمایش این فرضیه در ابتدا باعث دگرگونی زندگی یکنواخت و بی روح آنها، به ویژه مارتین، شده و الکل همچون منجی عمل میکند. روحیه و روشِ کار و تدریس هر چهار معلم در کلاسها بهتر می شود و روابط خانوادگی مارتین در مسیر احیا شدن گام بر میدارد. کلاسهای بی روح، نامنظم و کم بازدۀ او به لطف جادوی الکل به محیط شاداب و پویایی تبدیل میشوند که کارگردان میکوشد با تکنیکهای سینمایی آن را دقیقتر به تصویر بکشد. پلانهای تیره با پس زمینۀ تاریکی و درختان انبوه و حرکتهای کُند بدن جای خود را به روشنایی، تحرک بیشتر و نور خورشید میدهند؛ لرزشهای دوربین روی دست (Hand-held) که بیانگر آشفتگی و تشویش درونی شخصیتها هستند به نماهای با ثبات تر تغییر می یابند؛ مارتین و شاگردانش که در سکانسهای ابتدایی فیلم در کلاس هیچگاه در یک قاب دیده نمیشوند و دوربین همواره آنها را به صورت منفصل از هم نمایش میدهد، پس از رستاخیر الکل، در یک چارچوب قرار میگیرند و مارتین خندان و پر انرژی روی یکی از نیمکتهای شاگردانش مینشیند. او حتی در حال غیر مستی هم از لذتبخش شدن زندگی اش می گوید.

اما داستان به اینجا ختم نمیشود. دُز مصرف الکل بالا میرود و روند شتاب گیرنده ای از مشکلات اجتماعی و کاری و خانوادگی برای هر چهار نفر به وجود می آید. جامعۀ اتو کشیده، قانون مدار و فوق استرلیزۀ دانمارک، در نیمۀ دوم فیلم، با میگساری پرسوناژهای اصلی به تضاد بر میخورد. جامعۀ به غایت اتمیزه شده ای که افراد را به قول مارتین به احساس «نامرئی بودن» میکشاند و بعد به خاطر چنگ انداختن به دم دست ترین محرک برای خلاص شدن از رخوت و روزمرگی، به قضاوت آنها نشسته و حکم به عدم صلاحیت شان برای پدر بودن، معلم بودن و همسر بودن می دهد.

وینتربرگ البته فیلمش را تا سطح دادن پیامهای اخلاقی باسمه ای در مذمت زیاده روی در نوشیدن الکل پایین نمی آورد و ما با تصویر یک جانبه ای از بد یا خوب بودن تحمل زندگی به شرط الکل مواجه نیستیم. الکل، واسطه و اُبژه ای است تا فیلمساز به لایه های عمیقتر شخصیتها و روابط و جامعه برود. از این رو است که تأثیر و کارکرد الکل و میزان افزایش آن در چهار پرسوناژ اصلی فیلم متغیر و متفاوت است. آنها موفق میشوند، دوباره عاشق میشوند، پیوندهای گسستۀ خانوادگی و عاطفی شان را احیا میکنند و البته به بن بست و خودکشی میرسند. مارتین در روشنایی ناشی از الکل است که رازِ پنهان زندگی زناشویی ظاهرا موفق و پایدارش را می فهمد و الکل و مستی در اینجا ابزار پی بردن به حقیقت میشوند. همچنانکه بنا به روایت دیالوگهای فیلم، همینگوی نویسنده، خلق زیبایی را مدیون الکل بود و سیاستمداران شادخوار و دائم الخمر بودند که جنگها را به پایان رساندند. فیلم به لطف فیلمنامه و عناصر بصری و  سینماتیک کوشیده است از درافتادن به ورطۀ قضاوتهای کلیشه ای و سر راست اجتناب کند. کارگردان حتی در سکانس مقایسۀ هیتلر با چرچیل و روزولت و در انتخاب چهره های تاریخی همینگوی، مرکل، یلتسین و غیره هم معیارهای «انسان موفق» و قضاوت جامعه دربارۀ آنها را به چالش میکشد.

الکل در فیلم یک راند دیگر، نماد محرکهای موقتی است که قرار است احساس تنهایی، بی هدفی و سکون انسانِ معاصر غربی را کاهش بدهند و البته گاه موفق میشوند و گاه ناکام. حتی شاگردان مدرسه، آنها که در سکانسهای ابتدایی فیلم شور و حالشان پس از مصرف الکل و در جشنهای پایان سال ظاهرا با تیرگی و رخوت معلمان در تناقض است و امثال مارتین افسوس سالهای همسنی با آنها را میخورند هم برای کاستن از فشار زندگی، فشار جامعه و فشار رقابت برای «موفقیت» در امتحانات و ورود به دانشگاه، به ورطۀ فروپاشی رسیده و دست به دامان الکل میشوند. فیلم، داوری دربارۀ ماندگاری و اصیل یا سطحی و گذرایی چنین محرکهایی را بر عهدۀ مخاطب می گذارد. همچنانکه در انتهای داستان که سه نفر از چهار پرسوناژ اصلی، به کمک الکل بر بحران درونی و زندگی شان غلبه کرده و ظاهرا «موفق» و شاد هستند، این پرسش در ذهن مخاطب – دست کم بخشی از مخاطبان! – مرور میشود که این وضعیت چقدر پایدار است؟ و آیا ممکن است مارتین بار دیگر در چرخۀ فرسایش و روزمرگی بیافتد؟! حتی آخرین پلان فیلم، مخاطب را با این تعلیق و سوال به حال خود وا میگذارد و تمام میشود؛ آنجا که مارتین در میانۀ جشن خیابانی تابستانه، سرخوش و پای کوبان در حالی که عشقش احیا شده و رویای جوانی در او بیدار شده است، خود را به داخل آب می اندازد. اما مخاطب نمیداند که این کدام دریا و آب است؟ همان که در اوج مستی و رهایی در آن غوطه ور میشدند یا همان که یکی از جمع چهار نفره شان در آن خودکشی کرد؟!

فیلم به لحاظ ساختار، دو ویژگی دیگر هم دارد: نخست اینکه بسیار دانمارکی یا بهتر است بگوییم اسکاندیناویایی و نوردیک است. اقلیم جغرافیایی شمال اروپا (کشورهای نوردیک) با ویژگی های منحصر به فرد طبیعی، خانوداگی، فرهنگی، اجتماعی، سنن و رسوم به شکل پُررنگ و احتمالا عامدانه به تصویر کشده شده است. اما نکته اینجا است که مخاطب غیر دانمارکی، غیر اسکاندیناویایی و حتی غیر اروپایی هم میتواند با تنش و تضاد موجود در شخصیتهای فیلم وینتربرگ، روزمرگی و رخوت و سردرگمی شان احساس قرابت و هم ذات پنداری کند. درست مثل آثار کییرکگارد که از پَسِ سالها و فرهنگها و سنتهای اعتقادی، توانایی برقراری ارتباط با خوانندگان متکثر و متفاوت شان را دارند. دیگر ویژگی فُرمیک فیلم، نوشته هایی است که بارها به عنوان سطور مقاله ای دربارۀ الکل یا پیامکهای تلفنی یا یادداشت کردن میزان افزایش درصد الکل در خون، روند پیوستۀ داستان را قطع میکنند. این نوشته های سفید بر پس زمینۀ سیاه رنگی که کل تصویر را می پوشاند، یادآورد نقل قول کییر کگارد در ابتدای فیلم است و به نوعی رویدادهای بعدی داستان را برای مخاطب گزارش و زمینه چینی میکنند. شکلی از سکته و توقف عامدانه در مسیر حرکت داستان که در یک مورد دیگر با تصاویر مستند گونه از سیاستمداران سرشناس جهان، در حال مستی و سرخوشی یا الکل به دست هم اتفاق می افتد.

وینتربرگ با دست مایه قرار دادن پدیدۀ ساده و رایج الکل، فیلمنامه ای منسجم و بی تکلف، بازی درخشان میکلسن و البته خلاقیت هنری فردی و وفاداری اش به اصول سینمایی مکتب «دُگما ۹۵»[۱] بار دیگر توانست فیلمی تأمل برانگیز خلق کند.او پیشتر و در دیگر فیلمهایش نشان داده بود که توانایی استفاده از جزئیات روزمره و کوچک برای دامن زدن به بحث و خلق اثر هنری حول کلان ترین مسائل فلسفی و درونی انسانِ معاصر را دارد.

[۱] دوگما ۹۵ (Dogma 95) سبک سینمایی که در ۱۹۹۵ توسط وینتربرگ و دیگر کارگردان مشهور دانمارکی لارس فون تریر ایجاد شد. آنها مانیفیست سینمایی داشتند که هدف از آن هرچه واقعگراتر کردن سینما بود و به کار بردن انواع گوناگون تمهیدات مصنوعی در سینما را ممنوع کردند و فقط به کارگیری صحنه‌های طبیعی با نورهای طبیعی و دوربین روی دست را مجاز شمردند. از نظر آن‌ها فیلمبرداری حتماً باید در لوکیشن و بدون دستکاری محیط صورت گیرد و از موسیقی زمینه، نورهای مصنوعی، طراحی صحنه، استفاده از فیلترها و کلاً تمامی دستکاری‌های مصنوعی محیط خودداری کند.

دربارۀ شکسپیر و فرماندهان استراتژیک انقلاب

باب آواکیان

ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)

یکی از افراد حاضر در تور «برای یک انقلاب واقعی سازماندهی شوید» مشکلاتش در خواندن نمایشنامۀ «رومئو و ژولیت» شکسپیر، وقتی که دبیرستانی بود را بازگو می کرد. از آنجایی که در خواندن شکسپیر مشکل داشت و اهمیت خواندن شکسپیر را هم متوجه نشده بود، معلمش – به جای کمک- با توهین و سرزنش، با وی روبرو شده بود. خب، اینها چه ارتباطی با کمونیسم نوین و فرمانده استراتژیک انقلاب بودن بر مبنای کمونیسم نوین دارد؟

همانطور که آردی اسکای بریک در مقالۀ مهمی دربارۀ مسالۀ فرماندهان استراتژیک انقلاب تاکید کرده است: «برای اینکه همچون یک روشنفکر به لحاظ فکری تیز و دغدغه مند باشید و در مورد مسائل مختلف کنجکاو باشید و بتوانید در سطوح مختلف بیاندیشید و اِلِمان های متفاوت بسیار زیادی را پردازش کنید؛ ضرورتی ندارد، تعلیمات رسمی دیده باشید.[۱]» یکی از کاربست های این نقل قول این است که به مثابه یک روشنفکر برای خواندن شکسپیر و بیرون کشیدن و فهمیدن نکات مهم آن، ضرورتی ندارد تعلیمات رسمی دیده باشید. (و فردی که با توهین، کسانی را که خواندن شکسپیر برایشان سخت است و یا به سرعت نمی دانند که چرا شکسپیر ارزش خواندن دارد را دلسرد می کند، شایستۀ عنوان معلم یا جایگاه معلمی نیست.)

مشخصا در مورد رومئو و ژولیت، یکی از راه های ورود به متن این است که شرایط آنها (رومئو و ژولیت) را مقایسه کنید با دو فردی که عاشق یکدیگر می شوند در حالی که خانواده هایشان جز دسته های رقیب یکدیگر هستند. شرایط رومئو و ژولیت و چیزی که در نهایت در تعیین سرنوشت رومئو و ژولیت نقشی قاطع ایفا می کند، چیزی شبیه به همین است. ( و نمایش موزیکال داستان کرانۀ غربی (West Side Story) که اقتباسی از «رومئو و ژولیت» شکسپیر است نیز همین شرایط را نشان می دهد)

بسیاری از نوشته های شکسپیر، به شیوه ای بس درخشان و پربار، تضادهای مهم جامعه ای را بازنمایی می کند که المان های روابط بورژوایی (کاپیتالیستی) و ایده های منطبق بر این روابط شروع به اثرگذاری بر جامعه کرده اند؛ در حالی که همچنان، در کل روابط فئودالی و «ارزش»هایش بر جامعه مسلط است. در تعدادی از کارهای شکسپیر، مانند رومئو و ژولیت، در کنار سایر چیزها شاهد تضادی هستیم که گاه به شکل حاد خودنمایی می کند: تضاد عشق رمانتیک با اقتدار فئودالی/پدرسالاری و «وظیفه» ای که آن اقتدار (از جمله، اقتدار پدرسالارانۀ پدر/شوهر در خانواده) تحمیل می کند.

همزمان، پرسش های فلسفی/وجودی(اگزیستنسیال) در آثار شکسپیر مطرح می شوند- از جمله در هملت (بودن، یا نبودن…) یا در مکبث (فردا و فردا و فردا، می خَزَد با گام های کوچک از روزی به روزی  تا که بسپارد به پایان رشتۀ طومارِ هر دوران[۲]…). این قطعه ای است که معمولا هیویی نیوتن[۳] آن را دکلمه می کرد. در این جا، شکسپیر دارد به پرسش های وجودی(اگزیستنسیال) دوران خودش (نزدیک به ۴۰۰ سال پیش)می پردازد و در این کار، با شیوه های تفکر مسلطِ آن عصر و روابط زیربنایی ای که این شیوه های تفکر بازنمایی می کنند- شکل گرفته است. شیوه او کاملا متفاوت از آن چه هست که من در این باره در «امید برای بشریت بر یک مبنای علمی» گفته ام. در «امید برای بشریت…» تاکید کرده ام که زندگی را وقف انقلاب کردن به هدف رهایی بشریت، درواقع زندگی ای است که ارزش زیستن دارد، پرمعناترین زندگی است.[۴]

علی رغم اینکه بخشی از زبان شکسپیر قدیمی است (زبان متعلق به دوره های پیشین و با کلمات و اصطلاحاتی که در آن دوران و نه لزوما امروزه- معمول بوده) اما غنا و سرزندگی ای در این زبان هست که درک و «دریافت» آن را بسیار ثمر بخش و مسرت آمیز می کند. درک و دریافت زبان شکسپیر نیازمند کار است؛ اما این کار به زحمتش می ارزد و ثمره و پاداشش واقعی و راستین است.

علت صحبت من در این باره (در بارۀ شکسپیر) به خاطر آن نیست که بگویم هرکسی یا به صورت مشخص هر کسی که می کوشد فرماندۀ استراتژیک انقلاب باشد- باید همین حالا خواندن (یا بازخوانی) شکسپیر را شروع کند. بلکه، مانند آردی اسکای بریک میخواهم تاکید کنم که، «کنجکاو بودن دربارۀ هر چیزی» یکی از مهمترین ابعاد فرمانده استراتژیک انقلاب بودن بر مبنای سنتز نوین است، و این «کنجکاوی» قطعا می تواند و باید شامل علاقه مندی به درگیری در ادبیات و هنر نیز باشد، علاقه مندی به انواع گوناگون ادبیات و هنر، از جمله علاقه مندی به هنرمند ادبی شاخصی همچون شکسپیر.  


[۱] The article by Ardea Skybreak, “Strategic Commanders of the Revolution,” is available at revcom.us.

[۲] برگرفته از ترجمۀ آشوری از مکبث شکسپیر. شکسپیر، ویلیام؛ مکبث؛ نشر آگه؛ ترجمه داریوش آشوری

[۳] هیویی نیوتون یکی از بنیانگذاران حزب پلنگان سیاه

[۴] This refers specifically to the section “Differing Views on the Meaning of Life, and Death: What Is Worth Living and Dying For?” in this work by Bob Avakian, Hope For Humanity On A Scientific Basis, Breaking with Individualism, Parasitism and American Chauvinism, which is also available at TheBobAvakianInstitute.org and revcom.us

واقعیت کمونیسم

اقتصاد سیاسی مارکسیستی

بخش دهم: رویکرد سوسیالیسم به مالکیت های کوچک  

 

همان طور که در شماره های قبل گفتیم، جامع ترین اثر مارکسیستی که پیشرفته ترین تجربۀ ساختمان اقتصاد سوسیالیستی را تئوریزه کرده است، کتاب اقتصاد مائوئیستى و راه انقلابى که به کمونیسم می انجامد: کتاب آموزشى شانگهاى درباره اقتصاد سیاسى سوسیالیستى است که در سلسله مباحث مربوط به اقتصاد سوسیالیستی، به آن تکیه خواهیم کرد. ریموند لوتا، تئوریسین اقتصاد سیاسی مارکسیستی و مروج کمونیسم نوین باب آواکیان، در بارۀ این کتاب می گوید: «کتاب حاضر که در سال ۱۹۷۵ نوشته شده بازتاب پیشرفته ترین تجربه اقتصاد سوسیالیستى است که دنیا تاکنون به خود دیده است. از سال ۱۹۴۹، انقلاب سوسیالیستى در چین با کسب قدرت سراسرى توسط کارگران و دهقانان و تحت رهبرى حزب کمونیست چین آغاز شد. انقلاب از چند مرحله مهم گذر کرد. هر کدام از این مراحل با تغییرات انجام شده در نظام مالکیت، ایجاد شکل هاى اقتصادى و ادارى نوین سوسیالیستى و کارزارها و خیزش هاى سیاسى توده اى مشخص می شوند. در سال ۱۹۷۶ که قدرت طبقه کارگر توسط یک کودتاى نظامی سرنگون شد، انقلاب سوسیالیستى چین شکست خورد و خاتمه یافت. به ساعت تاریخ، ۲۷ سال مثل بارقه نوری است که لحظه ای روی صفحه رادار ظاهر شده و ناپدید می شود. اما دستاوردهایى که طى همان ۲۷ سال (۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶) حاصل شد، تاریخ ساز بود. یک چهارم نوع بشر قهرمانانه مبارزه کرد تا پلی به آینده بزند. صدها میلیون نفر پاى در جاده تحولات سیاسى و اقتصادى و اجتماعى اى گذاشتند که تاکنون نظیر نداشته است. …»

 

در شمارۀ قبل گفتیم در اقتصاد سوسیالیستی، ابزار تولید در تملک خصوصى اقلیتى از افراد جامعه نیست بلکه از طریق مالکیت دولتی همگانی، تحت کنترل جمعى جامعه قرار می گیرد و اقتصاد بر حسب برنامه ریزی آگاهانه، با تعاون اجتماعى و مشارکت آگاهانه توده ها پیش می رود. تاکید کردیم که، تغییر بنیادین جامعه اساسا به معنای از بین بردن مالکیت خصوصی سرمایه داری، بر ابزار تولید است. با تکیه بر فصل سوم از کتاب «شانگهای» نشان دادیم که این تغییر بنیادین، در جامعۀ چین پس از پیروزی انقلاب کمونیستی در سال ۱۹۴۹، چگونه آغاز شد. اول، سرمایه ها و بنگاه های بزرگ مصادره و تحت نظام مالکیت سوسیالیستی تمام مردم سازمان یافتند. در این مالکیت، هم ابزار تولید و هم محصول کار در اختیار دولت سوسیالیستی قرار گرفت و شامل، ذخائر معدنی، رودخانه ها، آب ها، جنگل ها، زمین های غیر زراعی، و سایر منابع طبیعی، موسساتی مانند  خطوط آهن، خدمات پستی و ارتباطات، بانک ها، مزارع و کارخانجات و بازرگانی دولتیِ سابق نیز می شد. در صنایع مدرن، دپارتمان ها و موسسات گوناگون با حلقه های پیش و پس، به طور نقشه مند به یک دیگر مرتبط و وابسته شدند و جملگی اجزا ارگانیک درونی کلیت تولید اجتماعی گشتند. صنایع تحت اداره دولت، کمیت عظیمی از ماشین آلات، مواد و مصالح، ابزار را فراهم کرده و موتور محرکه پیشرفت های فنی در بخش های مختلف اقتصاد بود. این صنایع، به طور مستمر انبوهی از تراکتور، ماشین دروگر، وسایل حمل و نقل، برق، سوخت، کودهای شیمیایی و ضد آفات را برای بخش کشاورزی فراهم کردند که مکانیزاسیون کشاورزی را به پیش راند. صنایع دولتی، حجم عظیمی از وجوه صندوق ذخایر دولت را تامین می کردند تا برای برای ساختمان اقتصادی، فرهنگی و دفاعی، استفاده شود. نظام مالکیت سوسیالیستی دولتی، در بخش مزارع دولتی نیز برقرار شد. این تحول در نظام مالکیت کهنه، دروازه ها را به روی رشد سریع نیروهای مولده اجتماعی در چین سوسیالیستی بازگشود. اما، در گام های نخستین، بنگاه های تولیدی کوچک مصادره نشدند و سوسیالیستی کردن مالکیت در کشاورزیِ چین، گام به گام انجام شد و نظام مالکیت بر زمین های کشاورزی، درجات متفاوتی از تجمیع را دارا بود: از مالکیت تعاونی تا مالکیت جمعی و بالاخره کمون های کشاورزی.

 

 بنگاه های کوچک سرمایه داری

 

ماهیت طبقاتی سرمایه کوچک و متوسط، همان ماهیت سرمایه بزرگ است. آنها نیز بر پایه استثمار زحمتکشان می چرخند. منافع آنها در تضاد با منافع توده های زحمتکش است و آماج انقلاب سوسیالیستی هستند. اما، تا مدتی به این بنگاه های کوچک اجازۀ فعالیت کنترل شده، داده شد. با مصادرۀ سرمایه های بزرگ و استقرار نظام مالکیت همگانی سوسیالیستی و برنامه ریزی مرکزی، کنترل آنها، هم در زمینۀ عملیات تولیدی (چه چیزی را تولید کنند) و هم در زمینۀ درجۀ استثمار ممکن شد. اما، این کنترل بسیار نسبی بود زیرا، ماهیت مالکیت خصوصی بر ابزار تولید توسط سرمایه دار را تغییر نمی دهد و تضاد آنتاگونیستی موجود در  روابط تولیدی سرمایه داری، اساسا حل نمی شود. گام بعدیِ، تحول در این بنگاه ها، تبدیل این ها به بنگاه های دولتی-خصوصی بود. دولت کادرهایی را برای هدایت این بنگاه ها گمارد که بر مبنای برنامه ریزی مرکزی اقتصاد سراسری و  با تکیه بر توده های کارگر اداره می شدند. سرمایه دار، بر حسب سهم سرمایه اش در بنگاه، در توزیع سود شریک بود. با توسعه تولید، سود حاصله توسط سرمایه دار نیز افزایش می یافت. این بر شور و شوق کاری در میان کارگران تاثیر منفی داشت و برای انباشت صندوق ذخایر (خزانه ) دولت، نامساعد بود. پس از اینکه کل یک رشته صنعتی تحت فعالیت مشترک دولتی ـ خصوصی قرار گرفت، به سرمایه دار اجازه داده شد که سالانه بهره ثابتی (درحدود، سالانه ۵ درصد) و آنهم برای یک دوره خاص زمانی ببرد. پس از چند سال، بنگاههای دولتی ـ خصوصی کاملا به بنگاههایی تحت نظام مالکیت دولتی سوسیالیستی درآمدند.

 کتاب اقتصاد سیاسی سوسیالیستی شانگهای می نویسد، تمام فرآیند تغییر دادن بنگاه های سرمایه داری کوچک، با مبارزۀ طبقاتی پیش رفت که در شکل مبارزه میان «محدود کردن» و «ضدیت با محدود کردن» تبارز می یافت و جناحی در حزب کمونیست چین به نمایندگی لیوشائوچی مکرر تبلیغ می کرد که استثمار سرمایه داری جوانب خوبی هم دارد!

 

سوسیالیسم بدون اجتماعی شدن کشاورزی، تبدیل به سرمایه داری می شود

کتاب «شانگهای» می نویسد، در چین، قبل از استقرار سوسیالیسم، فقط یک اقتصاد سرمایه داری به شدت اجتماعی شده وجود نداشت. بلکه نظام های گستردۀ اقتصاد خصوصی وجود داشت که مبتنی بر مالکیت فردی زحمتکشان بود: در کشاورزی، در صنایع پیشه وری، حمل و نقل، و بازرگانی. ما با همین وضع در ایران مواجه هستیم. بنابراین، سوال پیش می آید که رویکرد دولت سوسیالیستی با این فعالیت های اقتصادی خصوصیِ منفرد چه باید باشد. مائوتسه دون تاکید کرد که، اینها هم باید تبدیل به مالکیت سوسیالیستی شوند زیرا، «بدون اجتماعی کردن کشاورزی نمی توان سوسیالیسم کامل و مستحکم بوجود آورد (در باره دیکتاتوری دموکراتیک خلق – مائو جلد -۴ ص ۴۱۹). زیرا، اقتصاد کوچک دهقانی، بستر مناسبی برای رشد سرمایه داریست و موجب تجزیۀ دهقانان به اکثریت فقیر و کارگران کشاورزی و اقلیت دهقانان بورژوا می شود. اقتصاد کوچک دهقانی مبتنی بر کار فردی و مالکیت فردی، در تضاد با نظام سوسیالیستی مالکیت همگانی و روبنای دیکتاتوری پرولتاریا قرار دارد.  

کتاب «شانگهای» اصول و فرآیند این تحول سوسیالیستی در اقتصادهای خُرد کشاورزی و صنایع پیشه وری را در تجربۀ چین تشریح می کند. نظام مالکیت ارضیِ فئودالی در چین، حتا پیش از پیروزی انقلاب در سال ۱۹۴۹ طی بیش از بیست سال جنگ طولانی مدت تحت رهبری حزب کمونیست چین، از طریق مصادره زمین از طبقه فئودال و توزیع آن در میان زنان و مردان دهقان، در اکثر مناطق روستایی چین ریشه کن شده بود و پس از پیروزی، در تمام نقاط کشور عمومیت یافت. این یک پیروزی عظیم بود اما لازم بود که مالکیت ارضی دستخوش تحول سوسیالیستی شود وگرنه اقتصاد دهقانی راه سرمایه داری را می رفت و دوباره جمعیت روستایی به اکثریت فقیر و اقلیت ثروتمند تقسیم می شد. در واقع پس از پیروزی انقلاب، چنین روندی در روستاهای چین شروع شده بود. کتاب شانگهای توضیح می دهد: «پس از رفرم ارضی، اقتصاد کوچک دهقانی که بر مالکیت خصوصی مبتنی بود، نقش معینی در احیاء و توسعه تولید کشاورزی ایفا کرد. با این وجود ، این اقتصاد، متکی بر روابط تولیدی عقب مانده بود. … برای حل این تضاد، ضروری بود که پرولتاریا اقدامات مناسبی اتخاذ کرده و اقتصاد کوچک دهقانی را که پراکنده و عقب مانده بود به سمت سوسیالیستی هدایت کند. متشکل شدن، راهی ضروری جهت تحول سوسیالیستی در اقتصاد کوچک دهقانی بود. دهقان، یک کارکن (زحمتکش ) است و متحد پرولتاریا است. ابزار تولید تحت مالکیت خصوصی دهقان منفرد را نمیتوان مصادره کرد.» (شانگهای، فصل سوم) و رهنمود مهم انگلس را یادآوری می کند که: «هنگامیکه ما قدرت دولتی را بدست می گیریم، برای سلب مالکیت از دهقانان کوچک به هیچ وجه از زور استفاده نمی کنیم. (فرقی نمیکند که برای این سلب مالکیت پولی پرداخت شود یا خیر). در صورتیکه برای سلب مالکیت از زمین داران بزرگ از زور استفاده می کنیم. وظیفه ما در رابطه با دهقان کوچک اینست که ابتدا تولید و مالکیت خصوصی وی را به تولید و مالکیت تعاونی تبدیل کنیم و آنهم نه از طریق زور بلکه با نمونه سازی و همیاری اجتماعی[۱]».

از همان ابتدا بر سر تعاونی کردن کشاورزی مبارزه ای شدید میان راه سرمایه داری و راه سوسیالیستی درگرفت. این مبارزۀ طبقاتی، در حزب به شکل تضاد میان دو خط مشی جلوه گر شد. جناحی از حزب کمونیست چین به رهبریِ لیوشائوچی و چن پوتا، با پیش گذاشتن سیاستِ «اول مکانیزه کردن و بعد تعاونی کردن کشاورزی» منافع بورژوازی و دهقانان ثروتمند را نمایندگی میکردند. در مقابل این سیاست، خط مائو این بود: اولین گام، کلکتیویزاسیون کشاورزی است (استقرار مالکیت کلکتیو/جمعی) و گام دوم، مکانیزاسیون کشاورزی بر پایه کلکتیویزاسیون. این سیاست، به کاربست اصل انقلابی است که برای رشد نیروهای مولده باید آنها را از اسارت روابط تولیدی عقب مانده رها کرد. غلبۀ نظام مالکیت های ارضی فردی، همان روابط تولیدی عقب مانده بود که باید طی فرآیندی تبدیل به نظام مالکیت سوسیالیستی در کشاورزی می شد. کتاب شانگهای می نویسد:«در چین، فرایند ایجاد تغییر و تحول سوسیالیستی در کشاورزی، فرآیند حرکت تضاد میان روابط تولیدی و نیروهای مولده در روستاها بود. این تحول در سه مرحله صورت گرفت که هر یک به دنبال دیگری آمد. در ابتدا تیم های کمک متقابل که در بر گیرنده برخی عناصر سوسیالیستی بود، سازماندهی شدند تا به دهقانان تعلیم  کار کلکتیو(جمعی) داده شده و به آنان نشان داده شود که تولید آنها با اتخاذ این شکل، کار به مراتب سریعتر از زمانی که عملیات تولیدی، انفرادی پیش می رود، افزایش می یابد.» (همانجا) اما استفاده از پتانسیل برتر کار جمعیِ سازمان یافته در شرایطِ پراکندگی مالکیت ها، بسیار محدود بود. در نتیجه، به دهقانان رهنمود داده شد، دست به سازماندهی اشکال ابتدائی تعاونی های تولیدی کشاورزی بزنند. در این تعاونی ها، بر روی زمینی که هنوز در مالکیت خصوصی بود بطور مشترک توسط اعضای تعاونی کار می شد و تعاونی مشترکا از احشام و ابزار بزرگ، استفاده می کرد. اما هنوز، عناصر سوسیالیستی این تعاونی ها کم بود. مالکیت خصوصی بر ابزار تولید هنوز کاملا ملغی نشده بود. هنوز میان عملیات مشترک و کار جمعی از یک طرف، و مالکیت خصوصی بر زمین وسایر ابزار تولید تضاد موجود بود. کتاب شانگهای می نویسد: «اگر این تضاد حل نمی شد، شور و اشتیاق اقشار وسیع دهقانان فقیر و لایه های تحتانی دهقانان میانه حال کاملا شکوفا نمی شد. … حزب یکبار دیگر دهقانان را در سازمان دادن تعاونی های تولیدی کشاورزی پیشرفته و کاملا سوسیالیستی، رهبری کرد.» (همانجا) ابزار تولید و زمین اعضای تعاونی ها تجمیع شد و نظام مالکیت کلکتیو بر آنها برقرار شد و سپس، برای توزیع ثروت تولید شده، اصل «از هر کس به اندازه توانش؛ به هر کس به اندازه کارش» به اجرا گذاشته شد. کتاب شانگهای می نویسد: «سیاست پیشروی مرحله به مرحله بر حسب شرایط واقعی، در زمینه عادت کردن دهقانان به کار کلکتیو و پیشبرد عملیات تولیدی جمعی، رساندن آنان به سطحی که دست از مفهوم مالکیت خصوصی بکشند، و شور و شوق سوسیالیستی شان شکفته شود، به طوریکه با کمال میل به تعاونی بپیوندند، موثر بود.» (همانجا)

با رشد نیروهای مولده و بالا رفتن اگاهی سوسیالیستی توده های زحمتکش، کلکتیوهای کوچک تبدیل به کلکتیوهای بزرگ شدند؛ کلکتیوهائی که درجه پائینی از مالکیت همگانی داشتند به کلکتیوهائی که درجه بالائی از مالکیت همگانی داشتند تبدیل شدند. پیشروی بعدی در استقرار مالکیت جمعی/کلکتیو در کشاورزی، ایجاد کمون خلق روستایی بود. کمون ها  شامل چند روستا بود که از تجمع تعاونی های پیشاپیش شکل گرفته تشکیل می شد. کمون ها قادر بودند نیروی کار ذخیرۀ عظیمی که در چین موجود بود را بسیج کنند. پروژه های آبیاری، کنترل سیل، راهسازی، احیای جنگل ها، بهبود خاک، و غیره به صورت نقشه مند و در مقیاس عظیم پیش برده شد. تیم های متخصص و دهقانان در کمون ها مشترکا درگیر در کشاورزی علمی و زمین شناسی شدند. برای اولین بار، دانش علمی کشاورزی در میان دهقانان فراگیر شد. کمون ها، جهشی دیگر را در رهایی زنان رقم زدند و پلاتفرم نقد افکار کهنه و خرافه بودند. کمون ها بر کم کردن شکاف شهر و روستا تاکید داشتند. راه اندازی و توسعه صنایع کوچک نیز به فعالیت های کمون اضافه شد. مشخصه کمون، «بزرگ و همگانی بودن» آن بود و تکامل مهمی در نظام مالکیت کلکتیو سوسیالیستی بود. همۀ این تحولات در سال ۱۹۵۸ جریان یافت و بخشی از کارزار «جهش بزرگ به پیش» بود[۲].

همین فرآیند در زمینۀ ایجاد تغییر در نظام مالکیت در صنایع کلکتیو پیش رفت. نظام مالکیت در صنایع دستی، از کلکتیوهای کوچک به بزرگ و سپس از کلکتیوهای بزرگ به نظام مالکیت سوسیالیستی تمام مردم را طی کرد.

در مورد این فرآیند عظیم که در تاریخ بشر بی نظیر است، کتاب شانگهای بر دو نکته مهم تاکید می گذارد. یکی از آنها،این است که این فرآیند استقرار درجه بندی شدۀ مالکیت سوسیالیستی، به تناسب رشد نیروهای مولده و بالا بردن آگاهی سوسیالیستی توده های دهقان پیش رفت.  و نکته دیگر این که، این کتاب هرگز تضادمندی این تحولات را از نظر دور نمی دارد. با خواندن کتاب می فهمیم که کمونیست های مائوئیست چگونه با حل یک معضل و پیشروی، متوجه ضرورت های جدید می شدند. به طور مثال، کتاب شانگهای می نویسد: «اگرچه نظام سوسیالیستی مالکیت کلکتیو توسط توده های کارکن، و نظام سوسیالیستی مالکیت همگانی، دو شکل از مالکیت سوسیالیستی همگانی هستند اما تفاوت های مهمی میان آنها موجود است. ابزار تولید اقتصاد کلکتیوی جزو دارائی همگانی توده های کارکن تمام کشور نیستند بلکه دارائی توده های کارکن در این یا آن واحد اقتصاد کلکتیوی هستند. بنابراین، نیروی انسانی و مواد خام و منابع مالی را نمی توان بدون مابه ازاء، میان بخشهای دولتی و کلکتیو اقتصاد … و میان واحدهای مختلف اقتصاد کلکتیو، نقل و انتقال داد.  مالکیت سوسیالیستی کلکتیویِ توده های کارکن، یک شکل از مالکیت سوسیالیستی است که درجه پائینی از مالکیت همگانی و درجه بالاتری از علائم جامعه کهنه را دارد. در درون هر واحد از اقتصاد کلکتیوی، میان توده های کارکن در آن واحد، در زمینه مالکیت بر ابزار تولید، برابری موجود است (زمین، ابزار و غیره دارائی کلکتیو تمام افراد آن واحد است). اما میان واحدهای گوناگون اقتصاد کلکتیو، در رابطه با مالکیت بر ابزار تولید نابرابری موجود است. در میان بریگادهای گوناگون کمون خلق، نه تنها در زمینه مقدار زمین دارائی هر یک تفاوت موجود است بلکه حتا زمانی که تفاوتی در مقدار زمین و مقدار کاری که می کنند موجود نیست، بخاطر تفاوت در حاصلخیزی و موقعیت جغرافیائی زمین ها، اختلاف درآمد بوجود می آید. … این مقوله ها نشان می دهند که در چارچوب مالکیت کلکتیو، حق بورژوائی هنوز کاملا از بین نرفته است.» (همانجا)

در شمارۀ آینده، به مبحث «حق بورژوایی» و زمینه های احیاء سرمایه داری در یک کشور سوسیالیستی می پردازیم.

 [۱] نقل شده در فصل سوم کتاب «شانگهای» از مقالۀ «مسئله دهقانی در آلمان و فرانسه»، جلد سومِ آثار منتخب مارکس وانگلس، ص ۴۷۰

[۲] بورژوازی بین المللی «جهش بزرگ به پیش» را یک فاجعه خوانده است و دست مایه اش در این تحریف و دروغ پردازی، بحران غذایی که در فاصله ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ به وجود آمد. بله در جریان «جهش بزرگ به پیش» بحران تولید مواد غذایی سربلند کرد که حتا موجب مرگ و میر از گرسنگی در برخی مناطق شد. طبق معمول، بورژوازی بین المللی ارقام مرگ و میر در این بحران را ضربدر میلیون کرده و آن را نتیجۀ، تغییر مالکیت خصوصیِ «مقدس» و استقرار مالکیت سوسیالیستی دانسته است. در حالی که عامل اصلی این بود که درست در همان زمان، خشکسالی و سیل نیمی از زمین های زراعی چین را فرا گرفت. در «جهش بزرگ به پیش» اشتباهات خودِ حزب و مائوتسه دون نیز مزید بر علت شد و بحران غذایی را تشدید کرد. به طور مثال، نیروی کار بیش از اندازه ای از بخش زراعی به پروژه های غیر کشاورزی اختصاص داده شده بود که به تولید مواد غذایی لطمه زد. کمون ها بیش از اندازه بزرگ شده و این امر مشکلات زیادی در زمینۀ مدیریت تولید غلات به وجود آورد. تمامی این اشتباهات را مائوتسه دون شخصا بر عهده گرفت و اصلاح سریع سیاست ها برای مقابله با بحران آغاز شد و به سرعت بر بحران غلبه کردند. برای بحث مفصل در مورد «جهش بزرگ به پیش» به کتاب «تاریخ واقعی کمونیسم» به قلم ریموند لوتا در کتابخانۀ وبسایت حزب کمونیست ایران (م ل م) رجوع کنید.