نشریه آتش شماره ۱۲۲. دی ۱۴۰۰
نشریه «آتش» شماره ۱۲۲- دی ماه ۱۴۰۰
سرسخن: جنبش معلمان و ضرورت پیکار در چند جبهه
اعتراضات سازمان یافتۀ معلمان در ماه آذر در بیست و هفت استان و بیش از پنجاه شهر کشور حرکت مبارزات بسیار مهمی بود. به ویژه آنکه این اعتراضات همراهی بخشی از جامعه را برانگیخت و مطالبات آن فقط محدود به خواسته های عادلانۀ صنفی مانند رتبه بندی و غیره نماند و بعضا ابعاد سیاسی همچون اعتراض به دستگیری زندانیان سیاسی و معلمان زندانی یا تیراندازی به مردم در اصفهان هم به خود گرفت. جنبش معلمان ایران امروزه به نوعی با چندین گُسَل مهم جامعه مانند فقر، دولت دینمدار، دولت فاشیستی و استبدادی و حتی ستم ملی پیوند خورده است و از آنها متأثر است و در نتیجه نمیتواند نسبت به آنها بی اعتنا باشد.
فقر: بحران اقتصادی و فقر جاری در جامعۀ ایران، در مدارس به خوبی خود را نشان میدهد. از یک طرف خط فقر از سوی خود دولت در شهرهای بزرگ برای یک خانوار چهار نفره حداقل ده میلیون تومان در سال ۱۳۹۹ اعلام شد، از سوی دیگر حقوقهای دریافتی مصوب اکثر معلمان از سوی مجلس رژیم پایین تر از این عدد و نزدیک به هشت و نیم میلیون تومان است. به همین علت مشاغل دوم و حتی سوم، سالها است که برای معلمان به یک عادت و بخشی از معاش و زندگی شان تبدیل شده است. فقر همچنین باعث ترک تحصیل تعداد بسیار زیادی از دانش آموزان در سالهای اخیر شده است. خبرگزاری حکومتی ایرنا در ۲۱ آبان ۱۴۰۰ گزارش کرد که نزدیک به یک ملیون دانش آموز از مدرسه رفتن باز ماندند و به گفتۀ معاون کمیسیون آموزش و پرورش مجلس شورای اسلامی هم سه و نیم میلیون دانش آموز در آستانۀ ترک تحصیل هستند. همچنین از آغاز دهۀ ۱۳۷۰ و به راه افتادن مدارس غیر انتفاعی و پولی شدن و خصوصی شدن بخش مهمی از خدمات آموزشی در جامعه، شاهد قطبی شدن طبقاتی آموزش به نفع اقشار بالا و به ضرر لایه های پایینی جامعه بوده ایم.
دولت دینمدار: مدارس جدید و خارج از سلطۀ ایدئولوژیک و سازمانی روحانیت شیعه، از ابتدای کارشان در پیش از انقلاب مشروطه مانند بسیاری دیگر از کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا مورد نفرت و کینۀ ملایان دینی بودند. همین امروز هم جنبش بنیادگرای اسلامی بوکو حرام (مدرسه حرام) در نیجریه به ترور و گروگان گیری معلمان و دانش آموزان – خصوصا دختران – مدارس میپردازد. در ایران با روی کار آمدن ضدانقلابِ اسلامگرا در سال ۵۷ و تأسیس دولت دینمدار، هجوم بنیادگرایان اسلامی به رهبری خمینی به نهادهای آموزشی مدرن یعنی دانشگاه و مدرسه با یک جهش کیفی اساسی روبرو شد. نظام اسلامی در دهۀ ۱۳۶۰ از دو راه تلاش کرد ارتجاع دینی و ضد علم و ضد تفکر انتقادی و علمی را در نهادهای آموزشی جامعه مستقر و تحمیل کند؛ نخست از طریق اخراج و تبعید و زندانی کردن و اعدام، ده ها هزار استاد دانشگاه و معلم و دانشجو و دانش آموز کمونیست و انقلابی و لائیک و سکولار از مدارس و دانشگاه ها و استخدام کردن بنیادگرایان اسلامی و متحجرین حزب اللهی به جای آنها. دوم از طریق حُقنه کردن باورهای خرافی دینی و آموزه های مذهبی در برخی از دروس و واحدهای درسی و فضای دانشگاه با ضدانقلاب فرهنگی در دانشگاه ها و تفتیش عقاید معلمان در مدارس. جمهوری اسلامی در تمام چهل و چند سالۀ اخیر این «فریضۀ اسلامی کردن» مدارس و آموزش و پرورش را پیش برده است. اجرای مراسمات دینی در صبحگاه مدارس، نمازهای جماعت یومیه و دعاخوانی، اردوهای اماکن دینی و حرمها و امام زاده ها، دروس دینی و پرورشی و قرآن در سطوح مختلف، جشن تکلیف و جشن نماز و جشن روزه و مسابقات قرآن و حدیث و غیره همگی از فعالیتهای توقف ناپذیر ضدفرهنگی حکومت در نظام آموزشی ایران هستند.
گرایش خود به خودی در میان بخشی از مخالفین جمهوری اسلامی – از جمله در میان نیروهای چپ یا فعالین کارگری و صنفی – کم بها دادن به این مساله و کارزار فکری و ایدئولوژیک وسیع و مداوم حکومت است. این گرایشِ نادرست برآمده از چندین عامل فکری و نظری غلط است. نخست نوعی درک جان سخت و بسیار ریشه دار اکونومیستی و مکانیکی از رابطۀ زیربنا و روبنا یا اقتصاد و فرهنگ که با پر بها دادن به مطالبات صنفی و اقتصادی و کم بها دادن به نقش و اهمیت فرهنگ و ایدئولوژی در مبارزه طبقاتی همراه است. بدترین شکل تبارز و صورتبندی این گرایش در جنبش معلمان بدین گونه است که «ما با باورهای معلمان یا تحرکات ایدئولوژیک حکومت در مدارس کاری نداریم و مساله عمدۀ ما وضعیت صنفی و معیشتی است». یک استدلال غلط دیگر این گرایش بدین شکل مطرح میشود که «تأکید بر نقد اسلامی کردن، مساله را به فرهنگ تقلیل میدهد در حالی که مساله طبقاتی و سیاسی است». اما این گرایش نمیبیند که باورهای دینی و ایدئولوژیک اسلامی چگونه در اذهان مردم به روابط اجتماعی ستمگرانه و به تبعیت از قدرت حاکم و تسلیم شدن در برابر آن تبدیل میشود. این گرایش به ظاهر بسیار «پرولتری» و «عینی و زمینی» عملا عرصۀ فکر و فرهنگ را به بورژوازی – چه بورژوازی اسلامگرای حاکم و چه بورژوازی مثلا ناسیونالیستِ بیرون از قدرت – واگذار میکند و از این ضرورت غافل میشود که کمونیستها و پیشگامان آگاه جنبش، همزمان با مبارزه با دشمن باید تفکر توده ها برای انقلاب و در مسیر انقلاب را هم تغییر دهند.
یک استدلال دیگرشان این است که «این نه مساله ای ایدئولوژیک بلکه امنیتی است و در مسیر کنترل امنیتی جامعه». در این استدلال، وجهی از حقیقت نهفته است. اما سوال این است که این کنترل امنیتی از چه طریقی صورت میگیرد؟ جز به وسیلۀ تعلیم و تربیت پایه ای ایدئولوژیک که بر اساس آموزه های دینی مغزشویی میشوند تا در راه رژیم اسلامی بکشند و کشته شوند؟
بخش دیگری از این گرایش محصول یک ارزیابی قِسمی و غلط از صحنۀ جامعه است و اینکه «تلاشهای چهل سالۀ حکومت برای اسلامیزه کردن جامعه با شکست روبرو شده و به ضد خود تبدیل شده است». درست است که بخشی از مردم و در مدارس بخشی از دانش آموزان نسبت به هجمۀ ملال آور و خرفت کنندۀ ایدئولوژیک و فکری و نظریِ اسلامی ضدیت و نفرت پیدا کرده اند و ما شاهد یک گرایش «دین گریزانه» در میان بخشهایی از مردم هستیم. اما اولا این ضدیت الزاما به معنای ضدیت با هرگونه تفکر دینی و شیوۀ فکر مذهبی نیست بلکه بیشتر مخالفت با شریعت رسمی مورد نظر حکومت است؛ دوما این هجمه و تبلیغات مداوم در میان بخشها و لایه هایی از مردم با استقبال روبرو شده و ایدئولوژی و اخلاقیات دینی – حتی گرایشات معنوی مغایر با تبلیغات رسمی حکومتی – درونی و پذیرفته شده است؛ جمهوری اسلامی پایۀ اجتماعی خود را مرتبا از طریق فکر و ایدئولوژی ایجاد کرده و منسجم میکند. کم بهایی به این امر، کم بهایی به حاکمیت طبقاتی فاشیستی است که یک بخشش همواره داشتن یک جنبش توده ای ارتجاعی است.
ثالثا چنین نیست که از دل این گرایش خود به خودی ضدیت با اسلامیزه کردن حاکمیت، یک گرایش مترقی و رهایی بخش و حتی دمکراتیک بیرون بیاید. آیا فیلم آن دبیر تاریخی که در کلاس آنلاینش علنا باورهای فاشیستی و نژادپرستانه و ضد عرب را به شاگردانش حُقنه میکرد را فراموش کرده ایم؟ یا گرایش به بنیادگرایی اسلامی اهل سنت در میان تعدادی از معلمان و دانش آموزان در کردستان، بلوچستان را؟ از سوی دیگر این ضدیت مستلزم آن است که علمی و همه جانبه باشد و ربط آن با روابط اجتماعی ستمگرانه حاکم درک شده و روشن شود که این ایدئولوژی حباب نیست، بلکه ریشه در روابط اقتصادی اجتماعی حاکم و روابط قدرت طبقاتی دارد. این ایدئولوژی بخش مهمی از اعمال دیکتاتوری طبقه سرمایه دار است. اگر این ضدیت علمی و همه جانبه نباشد بلکه خود به خودی باشد، بی دوام است و راحت به ایدئولوژی ارتجاعی دیگری تبدیل میشود.
هیچ دگرگونی فکری در مسیر انقلاب و تغییر تفکر رهایی بخشی خود به خود از دل ضدیت و نفی ایدئولوژی رسمی حاکمیت جمهوری اسلامی بیرون نمی آید. فضای ایدئولوژی و تفکر در سطح جامعه و در اذهان مردم خنثی نیست که به صرف نفی و ضدیت با ایدئولوژی و باورهای حکومت، یک گرایش فکری و ایدئولوژیک مترقی یا کمونیستی و انقلابی به جای آن بنشیند. سایر گرایشات فکری و فرهنگی و ایدئولوژیک بورژوایی و خرده بورژوایی مدام از طریق روابط کالایی هر روزه در جامعۀ سرمایه داری، نظام فکری و فرهنگی بازتولید شونده در خانواده، سنن و فرهنگ رسوب کرده در اذهان، رسانه های فکری و خبری بورژوازی امپریالیست جهانی و غیره مدام خود را عرضه کرده و جای شان را در ذهن توده ها میتوانند باز کنند. حرکت کردن بر خلاف جریان غالب جهانی، تبلیغ و ترویج فرهنگ و ایدئولوژی و اخلاقیات کمونیستی و شیوۀ تفکر علمی بخش مهمی از مبارزه طبقاتی و بخش مهمی از تغییر فکر توده ها در مسیر انقلاب است. از این رو است که مقابلۀ نظری با اخلاقیات مذهبی و شیوۀ تفکر ضد علمی جمهوری اسلامی در مدارس مهم است و جای آن در جنبش معلمان خالی است. جنبش معلمان ایران اگر مبارزه اش با حاکمیت را فقط محدود به «سهم من» و مطالبات عادلانه و برحق صنفی و معیشتی بکند، پیشاپیش در سطح کلان و ماکرو به جمهوری اسلامی و بورژوازی ایران باخته است!
فاشیسم و استبداد سیاسی: فعالین صنفی و سیاسی معلمان طی سالهای اخیر بارها از سوی نهادهای قضایی و امنیتی حکومت دستگیر و زندانی و محاکمه و تفتیش و تجسس شده اند. در همین تجمعات اعتراضی اخیر مثل همیشه شاهد دستگیری ها و سرکوبها بودیم. مسالۀ سرکوب یک رُکن اساسی از بقا و تداوم جمهوری اسلامی طی تمام این چهل ساله به ویژه در چند سالۀ اخیر بوده است. این سرکوب و بگیر و ببند و زندان، به طور مستقیم ربط دارد به گرفتن فضای اعتراضات متعدد اجتماعی از جمله اعتراضات صنفی، گرفتن حق تشکل و تحزب و سازماندهی کردن و گرفتن روحیه مبارزاتی و حق طلبانه و اعتراضی مردم. از این نظر بسیار مهم است که نقد استبداد سیاسی و سرکوب و به ویژه خواست آزادی زندانیان سیاسی به یک پایۀ مداوم مبارزات معلمان در تمام شهرها تبدیل شود. خوشبختانه در سالهای اخیر شاهد نوعی انکشاف و رشد فکری در جنبش صنفی معلمان هستیم و مسالۀ آزادی زندانیان سیاسی و اعتراض به سرکوب حاکمیت به یک صدای ضمنی اما مستقر و موجود در مبارزات و اعتراضات معلمان تبدیل شده است.
ستم ملی: نظام آموزشی ایران از دوره رضاخان به بعد بر محور انحصار زبان فارسی و انکار و ممنوعیت زبان مادری دیگر ملل ساکن این کشور (عربها، بلوچها، کردها، لرها، ترکمنها و غیره) بنا شده است. ممنوعیت تحصیل به زبان مادری یکی از ستونهای اصلی ستم ملی در ایران است. هر ساله ده ها هزار کودک در روز اول مدرسه ناچار هستند با یک زبان غیر مداری و تحمیلی روبرو شده و آموزش ببینند؛ ده ها و صدها معلم عرب و کرد و بلوچ به اتهام تدریس زبان مادری یا فعالیتهای فرهنگی و سیاسی مورد آزار و شکنجه و زندان و حتی اعدام قرار میگیرند. هادی راشدی، هاشم شعبانی، یعقوب مهرنهاد و فرزاد کمانگر از این قبیل جان باختگان هستند. از سوی دیگر مناطق محل زندگی ملل غیر فارس، محروم ترین مناطق کشور هستند که وضعیت مدارس و امکانات آموزشی در آنها به مراتب بدتر از دیگر نقاط است. کافی است نگاهی به آلونکهای نیمه ویران مدارس روستایی بلوچستان یا عربستان (خوزستان) و کردستان [حادثه آتش سوزی مدرسه دختران شین آباد اشنویه را که به یاد دارید؟] بیاندازیم. مجموعه این عوامل باعث میشوند که مساله ستم ملی در ایران عمیقا به مسالۀ آموزش و پرورش و معلمان پیوند بخورد.
نظام شوینیستی حاکم بر ایران که حق تحصیل به زبان مادری را قدغن و معلمان ملل تحت ستم را اعدام میکند، همان نظام سیاسی-طبقاتی است که حق معیشت و سنوات و رتبه بندی معلمان را از آنها دریغ کرده است؛ همان حاکمیت فاشیستی است که شوراهای صنفی معلمان و دیگر تشکلهای معلمان و دانشجویی و کارگری و نویسندگان را ممنوع و سرکوب میکند؛ همان دولت سرمایه داری دین مداری است که جهل و خرافه را در جامعه و مدارس تبلیغ و ترویج و تحمیل میکند؛ همان رژیم جنایتکاری است که از سوریه و یمن تا لبنان و عراق و افغانستان با مشارکت یا رقابت دیگر همذاتهای بین المللی و منطقه ای اش از آمریکا و روسیه و چین و اسرائیل و اتحادیه اروپا تا ترکیه و سعودی و پاکستان مشغول آدمکشی و آتش افروزی است؛ همان رژیم ارتجاعی زن ستیز و ضد زنی است که از روز اول حجاب اجباری و قوانین شریعت را به نیمی از جامعه ایران تحمیل کرد؛ همان ساختار و دولت دیکتاتوری سرمایه داری است نابودی محیط زیست بخشی از ویژگی و کاراکتر آن شده است.
اعتراض به تمام این ستمها، افشاگری علیه کلیۀ این هفت گسل ضد انسانی، مانند دیگر جنبشهای اجتماعی و صنفی و سیاسی جایش در جنبش معلمان هم هست. مسالۀ اصلی جنبش معلمان ایران امروز این نیست که گسترده و دوام دار باشد – که البته باید چنین هم باشند – بلکه مهمتر از همه این است که طرح هفت گسل و ستم فوق و مبارزه علیه آنها ضرورتا در دستور کارش قرار بگیرد. تنها به این شیوه است که جنبش معلمان ایران میتواند نقش تاریخی و اجتماعی اش را در جنبش مبارزاتی مردم بازی کند. مساله دقیقا این است که چنین پتانسیل و ظرفیتی در بخش وسیعی از جنبش معلمان ایران وجود دارد و میتواند و باید که در تمامی این جبهات به پیکار و نبرد با جمهوری اسلامی بر خیزد.
طرح یک جمعبندی سیاسی از دورۀ اخیر جنبش دانشجویی
قسمت دوم
در شماره پیشین پتانسیل های عام جنبش دانشجویی (۱- توان کار با ایده ها۲- بخشی از جنبش جوانان بودن) را بررسی کردیم و مبتنی بر این پتانسیل ها یکی از نقش های محوری درونی جنبش دانشجویی را مبارزه بر سر ایده ها معرفی کردیم. اما آیا این نکته به این معنا است که جنبش دانشجویی نقش رهبری سایر جنبش های اجتماعی را بر عهده دارد؟ یا اینکه به معنای پیشگامی آن است؟ اگر آری، به چه معنا؟ این موضوع را با نگاه به مقاله ی «در نقد پیشگامی جنبش دانشجویی» – منتشر شده در نشریه ی «بذر و باد» که یکی از نشریات جریان صنفی دانشجویی (در دانشگاه علامه) است – توضیح خواهیم داد.
«بذر و باد» می نویسد
«… گریز به میانجی های صنفی، از خصوصی سازی های گسترده در سطح دانشگاه تا وضعیت غذاهای سلف و خوابگاه همواره عواملی مهم به شمار می روند…کنشگری صنفی دانشجویان، به دلیل گره-خوردگی با زیست انضمامی شان این قابلیت را دارد که دانشجویان را با نوعی از حق خواهی و مطالبه گری درگیر کند که سعی در نقد وضعیت موجود دارد… تمامی جنبش های فعال در سطح کشور که در صف بندی ضد سرمایه داری تعریف می شوند، از جمله جنبش دانشجویی، مانند بالهای یک هسته مرکزی سخت عمل می نمایند که در جایگاه خود می توانند ابزاری قابل اتکا محسوب شوند… اگر بخواهد توامان با ماندن در سطح جنبشی خود، گامی فراتر از جایگاه کنونی اش در مبارزات طبقاتی بردارد و با ادعای پیشگامی خیزش های مردمی، با این توجیه که توانایی کار فکری دارد و می تواند به آینده بیاندیشد و وضعیت را به زبان تئوریک ترسیم کند، سعی در ورود به بیرون از دانشگاه کند. خود را از زمین مادی موجود جدا و با توخالی ماندن شعار پیشگامی، تنها ادعایی پوچ را مطرح کرده است.» به نکته ی اصلی این مقاله می پردازیم و از حواشی اش فاصله می گیریم. عصاره ی استدلال «بذر و باد» این است که جنبش دانشجویی تنها در صورتی مبنا دارد و پا در هوا نیست که با مسائل صنفی اقتصادی قشر دانشجویان سر و کار داشته باشد، و اگر پایش از دانشگاه فراتر رود، به این معنا است که پا در هواست. «بذر و باد» دو سطح را با یکدیگر خلط می کند، او در ابتدا با فرض اینکه تنها پایه ی مادی جنبش دانشجویی، مسائل قشر («صنف») دانشجویان است و حلقه ی اتصالش به جامعه هم همین مسئله است، جنبش دانشجویی را الزاما صنفی می انگارد و از درون این التزام منطقا نتیجه میگیرد که نمی تواند پیشگام باشد. ما می پرسیم: پایه های مادی جنبش دانشجویی چرا نتواند ستم بر زنان، ستم ملی، ستم بر اقلیت های مذهبی، بنیادگرایی اسلامی و… نباشد و «وضعیت غذای سلف» باشد. چه چیزی غیر از تنظیم کردن سطح جنبش با حرکت – به لحاظ فکری- عقب مانده ترین لایه های دانشجویان می تواند چنین تصوری را به وجود بیاورد که «خوابگاه» پایه مادی جنبش دانشجویی است و هجوم انقلاب فرهنگی اسلامی به دانشگاه نه. وقتی «زمین مادی» یک جنبش مسائل مورد نظر «بذر و باد» باشد، اگر پهلو به پهلو شود هم فراتر از انتظار ظاهر شده، چه برسد بخواهد پیشگام حرکتی شود.
در حالی که لایه های مترقی جنبش دانشجویی، با تکیه بر پیوندهایی مادی استثمار و ستم های مختلف که در هم تنیده اند، بایستی از پیوند جنبش های مختلف جهت افق تغییر وضعیت حمایت کند. پیشگامی جنبش دانشجویی به معنای رهبری کردن جنبش های توده ای نیست، جنبش دانشجویی به مثابه یک جنبش اساسا نمی تواند رهبری جنبش های دیگر را عهده دار شود. رهبری جنبش ها کار سازمان ها و احزاب سیاسی است
-که برنامه و مانیفست تغییر انقلاب ضروری را ورای این جنبش و آن جنبش ارائه کرده و حول تحقق آن از همه قشرها نیرو جلب و جذب کند- و نه یک جنبش. اما همانطور که گفتیم هر کدام از جنبش ها ویژگی های خود را دارند. تضاد کار/ فکری یدی که در بخش پیشین توضیح دادیم امکان های بیشتری را در اختیار دانشجویان جهت فهم علمی تضادهای وضعیت و آموختن علم انقلاب فراهم می آورد. بنابراین این جنبش علاوه بر این که می تواند، کمونیست هایی را تقدیم مبارزات آینده کند، همچنین می تواند تریبون استثمار و ستم های مختلفی که بر مردم روا داشته می شود باشد و با مداخله ی وضعیت به مسلط شدن صدای مجموع خواست ها در جنبش های متفاوت (مثلا به جای اینکه جنبش کارگری صرفا از استثمار خود بگوید، مبارزه علیه ستم بر زن را در صفوف خود جنبش کارگری و در کلیت جامعه به چالش بکشد و در حرکت جنبش کارگران ادغام کند) یاری رساند.
اما یکی دیگر از فرض های فکری جریان صنفی، جهت استوار کردن جنبش دانشجویی بر مبنای مسائل صنفی این بوده است که «امر صنفی» مبنای وحدت بخش، «انضمامی و مبتنی بر درک واحد» را چه در بین دانشجویان و چه در نسبت دانشجویان با سایر جنبش ها فراهم می آورد[۱]. و وحدت و اتحاد صنفی بعضا بهانه ای شد، برای دست آویختن به هر وسیله ای ( من جمله، خواسته ناخواسته، گرا دادن به دشمن) به منظور طرد سایر جریان های سیاسی-فکری. ادعای جریان صنفی این بود که جریان های سیاسی دیگر به شکاف درون جنبش دانشجویی می انجامد. ما در ادامه به توضیح این مدعا می پردازیم که جنبش دانشجویی به مثابه یک جنبش الزاما شکاف های درونی ای دارد که به هیچ وجه نمی توان آن را پوشاند، بنابراین دانشجویانی که به دنبال پاسخی برای مسائل هستند- و نه پوشاندن آن- بایستی برای کمک به کشف حقیقت، به بحث سیاسی-نظری جدی حول نظرات و سیاست های گوناگون بپردازند.
«شکاف درونی جنبش دانشجویی» : واقعیت یا وهم
دانشگاه نهادی است که بر سر نظام های فکری مختلف که منافع متضاد طبقات مختلف را نمایندگی میکنند، مبارزه ای در جریان است. پر واضح است که به صورت خود به خودی در نهاد دانشگاه در درون جامعه ی بورژوایی ایدئولوژی مسلط، ایدئولوژی طبقه ی مسلط است. اما هیچ گاه نبرد سیاسی ایدئولوژیک در درون متوقف نمی شود. ممکن است در برهه هایی خط سیاسی-ایدئولوژیک کمونیستی به محاق رود و با تسلط کامل ایده های رفرمیستی، مطالبه گر و بورژوایی سروکار داشته باشیم. ولی حتی بین خود این خطوط نیز نبردی در جریان است که انعکاسی از تضادهای درونی طبقه ی مسلط است. در شرایطی که تضادهای اجتماعی برجسته نشده اند، این مبارزات گنگ، مبهم و خودبه خودی است. شدت مبارزه و طیف های درگیر در مبارزه تغییر می کند اما هیچ گاه خود این مبارزه متوقف نمی شود. به این ترتیب شکاف درونی جنبش دانشجویی، نه ساخته ی وهم افراد که واقعیت تمامی جنبش های توده ای و – بنا به دلایلی که در بالا ذکر شد- به ویژه جنبش دانشجویی است. این واقعیت هم بازتاب واقعیت تقسیم جامعه به طبقات مختلف است.
اما در جنبش دانشجویی این که کدام جریان و مدافعین منفعت کدام طبقه، سلطهی فکری و مبارزاتی در دانشگاه را به دست خواهد گرفت، مسئله ای است که بسته به فاکتورهای مختلفی است که در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد. اما اصل مبارزه و شکاف را نمی توان منکر شد. انکار مبارزه و تبلیغ «وحدت» و «همبستگی» بی پایه و اساس تمام دانشجویان ندیدن واقعیت ها مادی عرصه مبارزه است. نفهمدین این نکته است که « همان گروهبندی هایی که در جامعه وجود دارد، در بین دانشجویان نیز ضرورتا و مسلما وجود دارد» (لنین؛ ۵:۱۹۷۹) . بنابراین، تبلیغ اتحاد دانشجویان ذیل پرچم «صنف» دانشجویان و سرپوش گذاشتن بر تضادها و شکاف های طبقاتی درون این قشر؛ تبلیغ تسلط چارچوب های حفظ وضع موجود است.
در اینجا مهم است یادآوری کنیم که ما شکاف های طبقاتی در میان دانشجویان را به خاستگاه و عقبه طبقاتی هر دانشجو تقلیل نمیدهیم و منظور از این شکاف آن است که گروهبندی های مختلف در واقع سخنگویان سیاسی و ادبی افق ها و برنامه های طبقاتی متفاوت میشوند.
در مقابل شعار «وحدت» و «همبستگی» کمونیست ها می پرسند؟ «اتحاد» برای چه؟ «وحدت» در چه جهتی؟ «همبستگی» با کدام منفعت طبقاتی؟
ممکن است اعتراض شود، معلوم است که وقتی از اتحاد و اعراض از «شکاف» صحبت می شود، منظور اتحاد با بخشی از دانشجویان که حامیان حکومت و وضع موجود هستند نیست. بلکه منظور رویگردانی از شکاف های درون آن بخش از جنبش دانشجویی است که حامی سرنگونی حکومت و تغییر وضعیت است. به اصطلاح رایج اتحاد بین دانشجویان «چپ». ما می گوییم، فرخنده است که سر خواست ها و اهدافی اتحادی بین «چپ» های دانشگاه شکل بگیرد و می تواند شکل بگیرد. اما حتی این اتحاد نیز شکاف هایی را در درون خود حمل می کند. در بالا اشاره شد، که در درون آن بخش از جنبش دانشجویی که حامی منافع طبقه ی مسلط هست نیز تضاد، شکاف و مبارزه در جریان است. این نکته در مورد دانشجویان «چپ» و مدافعان نظمی دگرگونه نیز صادق است.
شکاف درون «دانشجویان چپ» محدود به شکاف بین «چپ های مترقی و پیشرو» با «چپ محور مقاومت» نبوده، نیست و نخواهد بود. این صرفا بارزترین شکافی است که مشاهده می شود. در درون «دانشجویان چپ مترقی ضد محور مقاومت»، انواع و اقسام گرایشات مختلف سیاسی جریان دارد. تبارز این شکاف و شقاق را می توانیم در مورد ایده های مختلف ببینیم، از مسئله ی زنان و مسئله ی ملی گرفته تا نوع نگاه به طبقات، استراتژی مبارزه و شکل و محتوای جامعه ی آینده. کم تر کسی در بین همین دانشجویان به خود جرئت می دهد که به قدری بر ناآگاهی مخاطب تکیه کند که مدعی شود، تمامی «دانشجویان چپ مترقی ضد محور مقاومت» یا دانشجویان «جریان صنفی» و یا حتی بخش پیشرو جریان صنفی در مورد تمامی ایده های فوق نظر یکسانی دارند مسئله این است که شکاف واقعیتی است که با خروارها شعر و شعار و تبلیغ و تهییج درباره ی «اتحاد دانشجویی» نمی توان بر آن سرپوش گذاشت. مسئله چگونگی برخورد با این شکاف است؛ مسئله به رسمیت شناختن این واقعیت و برخورد صحیح با آن است[۲].
کسانی که مبلغ «وحدت جنبش دانشجویی» هستند، ورود خطوط سیاسی متعین و مشخص درون جنبش دانشجویی را تهدیدی برای آن «وحدت» کذایی به شمار آورده و هراسان آن را به مثابه «دامن زدن به شکاف های درونی جنبش دانشجویی» قلمداد می کنند. این نقطه نظر، جدید نیست. قدمتی به طول تاریخ جنبش دانشجویی و نگاه اپورتونیستی به جنبش های توده ای دارد. به همین خاطر است که ما همچنان در پلمیک با این افراد می توانیم از لنین سود بجوییم. به تعبیر لنین: در نظرگاه چنین کسانی[۳] «دسته بندی ایدئولوژیک دانشجویان نه تنها محتاج به یک طرز تفکر سیستم یافته در برخورد به جهان نیست، بلکه برعکس مانع آن نیز هست». (لنین؛۴:۱۹۷۹)
در جامعه ی طبقاتی، شاهد تضاد و مبارزه در سطوح مختلف اجتماعی هستیم. تضاد و مبارزه در سطح ایده ها نیز جریان دارد و نهایتا هر کدام از این مجموعه ایده ها تبارز منافع طبقاتی خاصی خواهد بود. در جامعه ای که تضاد و مبارزهی طبقاتی در جریان است، مبارزه سیاسی لاجرم خود را در قالب سازمان، تشکل و احزاب متعین خواهد کرد. این سازمان های سیاسی مانند هر تشکل و سازمان دیگری در جامعه ی طبقاتی خنثی نیستند، بلکه سازمان های سیاسی مبتنی بر نظامی از مفاهیم، واجد تئوری، استراتژی و ایدئولوژی مختص به خود هستند که در نهایت خط سیاسی سازمانی آن را شکل میدهد. بنابراین مبارزات نظری سیاسی در جامعه ی طبقاتی در خطوط سیاسی – سازمانی مختلف تبارز عینی می یابند.
اینگونه نیست که تمامی افراد خط سیاسی سازمانی متعین و مشخصی داشته باشند، خیر. اما همه ی این افراد نگاهشان متاثر از یک یا چند خط سیاسی است که نهایتا گرایش سیاسی- سازمانی آنها را به یک خط سیاسی-سازمانی مشخص تقویت می کند. و تا جایی که به فعالیت سیاسی برمی گردد « بنا بر ماهیتش، به طور ناگسستنی با مبارزه با احزاب ارتباط دارد و به طور اجتناب ناپذیری انتخاب یک حزب معین را ضروری می سازد»(همان:۹) تاکید می کنیم که درست است که تمامی دانشجویان در وهله ی نهایی به این یا آن خط سیاسی نزدیک ترند اما به این معنا نیست که خط سیاسی سازمانی- مشخصی دارند. اما مبارزه ی سیاسی و ادامه ی روند آن، این مسئله را اجتناب ناپذیر می کند.
همچنین ممکن است که برخی از دانشجویان معتقد باشند هیچ کدام از خطوط سیاسی- سازمانی موجود صلاحیت پیشبرد مسیر انقلاب را ندارند، اما اگر این گروه از دانشجویان خود خط بدیلی برای انقلاب دارند، ناگزیر باید دست به تشکیل سازمان سیاسی (و نه دانشجویی) بدیل بزنند. چنان که جوانان دانشجو در دهه ی ۴۰ و ۵۰ شمسی چنین کردند.
بنابراین کسانی که جنبش دانشجویی را از شکاف می ترسانند، چه چیزی را هدف قرار داده اند؟ با تکیه به کدام سیاست، ورود خط سیاسی مشخص به دانشگاه را خطری برای جنبش دانشجویی قلمداد می کنند؟
از دو حالت نمی تواند خارج باشد. این افراد یا «جنبش دانشجویی خالص» را تبلیغ می کنند و معتقدند که دانشگاه باید به «مسائل عینی و محسوس» دانشگاه و دانشجویان از قبیل هزینه ی تحصیل، کیفیت غذا، چارت تحصیلی و… بپردازد و بر مسائل کلان، تا آنجایی که به دانشگاه مربوط است، انگشت بگذارد. و یا اینکه به واقع می خواهند حداقل بخشی از جنبش دانشجویی را در انحصار خط سیاسی خود نگه دارند. این خط سیاسی هر چه باشد، تطابق تامی با اپورتونیسم خواهد داشت. در جنبش کمونیستی گرایشات اپورتونیستی همیشه از مبارزه ی سیاسی- خطی ابا داشته و قصد داشته اند به واسطه ی سیاست های بورژوایی از قبیل لابیگری، سمپاشی ایدئولوژیک، سیاسی و بعضا امنیتی علیه دیگر خطوط سیاسی، سلطه ی خط سیاسی خود را حفظ و یا تقویت کنند. در این رویکرد آنچه مهم است حفظ دکان و برند سیاسی خودشان است، نه رویکرد درست به پیشبرد مبارزه ی اصولی در جهت انقلاب کمونیستی. که اگر چنین بود، باید از مبارزه ی خطی استقبال کرده و در کوران این مبارزات یا خط سیاسی خود را تقویت کنند، یا به اشتباهات خطی خود پی ببرند.[۴] اگر مسئله انقلاب کمونیستی است، دیگر رقابت بورژوایی خطوط سیاسی معنا ندارد، تعهد مارکسیست ها به این یا آن برند سیاسی نیست، تعهد مارکسیست ها به خط درست سیاسی جهت انقلاب سوسیالیستی است.
نمی توان به مثابه یک دانشجو خود را انقلابی و جنبش دانشجویی را پیشرو دانست ولی خود و جنبش دانشجویی را پشت حصارها و میله های دانشگاه محدود کرد. پرسش تعیین کننده این است که دانشگاه می خواهد، «سنگر جامعه ی مدنی»، «مدافع آزادی بیان» و هزار صفت دهن پرکن دیگر در قالب همین نظام سیاسی- اجتماعی باشد یا نیروی انقلاب کمونیستی؟
دقت کنید! نمی گوییم جنبش دانشجویی باید پشت جبهه ی احزاب باشد. به هیچ وجه! مسئله این است که بخش پیشرو جنبش دانشجویی نیروهای انقلاب باشند و مبارزات خود را در جهت آن افق سازماندهی کنند.
بعد از این توضیحات، برای ایضاح موضوع، جمع بندی لنین را می آوریم:
«یک بخش از دانشجویان خواهان یک طرز تفکر روشن و سیستم یافتهی سوسیالیستی در برخورد به جهان هستند. هدف نهایی این کار مقدماتی- برای دانشجویانی که می خواهند به طور عملی در جنبش انقلابی شرکت کنند- چیزی نیست به جز اینکه اجازه ی انتخاب آگاهانه و نهایی به نفع یکی از دو گرایشی که امروز در بین انقلابیون متبلور شده است را بدهد. آن کسی که به نام وحدت ایدئولوژیک دانشجویان، به نام رادیکالیزاسیون آنها به طور عمومی و… علیه این انتخاب اعتراض می کند، این شخص آگاهی سوسیالیستی را مغشوش می سازد… گروهبندی سیاسی دانشجویان به ناچار باید گروهبندی سیاسی کل جامعه را منعکس سازد و وظیفه ی هر سوسیالیست است که برای مرزبندی هرچه آگاهانه تر و هر چه قاطع تر ممکن گروهبندی های سیاسی ناهمگون بکوشد. جوهر دعوت حزب سوسیالیست انقلابی {یا سوسیال رولوسیونر- اس آر) از دانشجویان برای «اعلام همبستگی با جنبش سیاسی عمومی و عدم علاقه به اختلافات فراکسیونی در اردوگاه انقلابی» چیزی به جز دعوت به عقب نشینی از نقطه نظر سوسیالیستی به سود نقطه نظر بورژوا دموکراتیک نیست… بریدن دانشجویان دموکرات از انقلابیون و سیاسیون دیگر گرایشات، به هیچ وجه به مفهوم از هم پاشیده شدن سازمان های عمومی دانشجویان و موسسات آموزشی نیست؛ بلکه برعکس: تنها با استوار شدن بر روی یک برنامه ی کاملا مشخص است که می توان و باید در بین توده دانشجویان برای وسعت بخشیدن به افق دید دانشگاهی اش، فعالیت کرد و سوسیالیسم علمی یعنی مارکسیسم را اشاعه داد.» (همان: ۱۵-۱۴)
منابع:
-لنین، ۱۹۷۹؛ لنین و جنبش دانشجویی؛ تکثیر و ترجمه از دانشجویان هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر
درباره ی مسئله ی حل صحیح تضادهای درون خلق؛ مائو، بی تا.
- نشریه بذر و باد؛ شماره ۴؛ اردیبهشت ۹۹
[۱] در متون جریان صنفی این مسئله را به وفور می توان یافت. به عنوان آخرین نمونه نگاهی بیاندازید به یادداشت «جنبش دانشجویی دهه ۹۰: یک جمع بندی مختصر»
[۲] در این صورت بندی از مسئله ی اسطوره ی جان سخت جنبش توده ای مستقل دود می شود و به هوا می رود. مروج آگاه «استقلال» در جنبش های توده ای طبقه ی حاکمه است. طبقه ی حاکمه ای که در صدد ترویج این ایده است که جامعه مشکلاتی دارد اما واجد تضاد های حل ناپذیر نیست. در این تفسیر دولت، وظیفه ی حفاظت و تامین نیازهای جامعه را فارغ از جهت گیری های طبقاتی بر عهده دارد. به این ترتیب، توده ها می توانند اعتراض کنند، اما اعتراض خود را مستقل از سوگیری های طبقاتی، سازمانی و سیاسی بیان کنند. ما از مروجین ایده ی استقلال در درون جنبش توده ای و مشخصا جنبش دانشجویی می پرسیم: جنبش دانشجویی مستقل به چه معنا است؟ جنبش دانشجویی از چه چیزی استقلال دارد؟ مستقل از خطوط سیاسی است؟ مستقل از سوگیری های طبقاتی است؟ آیا اصولا در جامعه ی طبقاتی سیاست مستقل چه معنایی می تواند داشته باشد؟
[۳] لنین در مقاله «وظایف جوانان انقلابی» با دیدگاه استرووه در مورد جنبش دانشجویی از سویی و با سوسیال رولوسیونرها از سوی دیگر وارد جدل می شود. نقطه اشتراک آنجاست که هم استرووه و هم سوسیال رولوسیونر ها معتقدند ورود خطوط سیاسی مشخص و سازمانی «مانع وحدت می گردد» و «به جای کار مشترک نفاق به بار می آورد»
[۴] «مارکسیست ها نباید از انتقاد هیچ کسی ترس و وحشتی داشته باشند. مارکسیست ها باید خود را در آتش انتقاد و طوفان مبارزه آبدیده کنند، رشد و تکامل دهند و دائما مواضع نوینی را تسخیر کنند.» (مائو: درباره ی مسئله ی حل صحیح تضادهای درون خلق، بی تا، ۲۵)
جنگ ارتجاعی ایران و عراق
قسمت چهارم: جنگ به مثابۀ چماق سرکوب
انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران با هدف رسیدن به جمهوریت، آزادی های سیاسی، برابری اجتماعی و استقلال منطقه ای و بین المللی، با به قدرت رسیدن اسلامگرایان در نطفه خفه و نهایتا به ضد خود تبدیل شد. اسلامگرایان به رهبری خمینی و به عنوان جناح جدیدی از طبقات مرتجعِ سرمایه داران (بورژوازی) و زمینداران بزرگ در روندی پرشتاب و بر بستری از ائتلافهای داخلی با جناحهای دیگر بورژوازی (سنجابی، بازرگان، یزدی، بنی صدر، قطب زاده و غیره) – و با راه گشایی و بهتر است بگوییم عدم واکنش منفیِ قدرتهای امپریالیستی بلوک غرب (مشخصا آمریکا، بریتانیا، فرانسه و آلمان غربی بعد از کنفرانس گوادلوپ) توانستند دولت دیکتاتوری بورژوازی را از دست شاه و اعوان و انصارش در آورند و آن را به قوانین شریعت پیوند زده و به یک دولت دیکتاتوری سرمایه داری دینمدار (تئوکراتیک) تبدیل کنند.
این روند هرگز به سادگی اتفاق نیافتاد. خمینی و نزدیکانش در مسیر تأسیس و تثبیت رژیمشان با مخالفت و مقاومت بخشهایی وسیعی از مردم که در رأس آنها سازمانهای کمونیست، چپ و انقلابی قرار داشتند، مواجه شدند. بخشهای وسیعی از مردم و پیشگامان آگاه و سازمان یافته شان – به ویژه نیروهای چپ و کمونیست – علیه تثبیت دولت دیکتاتوری سرمایه داری اسلامگرا به اشکال مختلف به مقاومت و رویارویی برخاستند. قشر کوچکی از طبقات حاکم سابق (بقایای سطلنت، برخی فرماندهان ارتش و بختیار)، چهره هایی همچون محمد کاظم شریعتمداری و سازمانها و رهبران ناسیونالیست کُرد (حزب دمکرات کردستان) و عرب (شبیر خاقانی و خلق عرب) هم به مخالفت با رژیم تازه تأسیس برخاستند.
واکنش نظام نوپای اسلامی به خواسته ها و اهداف مخالفین سیاسی و عقیدتی شان – چه در میان طبقات و لایه های مختلف اجتماعی و چه سازمانهای سیاسی – از همان اسفند ماه ۵۷ ابتدا با صدور فرمان حجاب اجباری برای زنان و بعد تهاجم ارتش و هسته های اولیۀ سپاه پاسداران به مردم کردستان و ترکمنصحرا، چیزی جز مشت و گلوله نبود. سرکوب، حذف، سانسور، دستگیری، شکنجه، کشتار و اعدامی که تا به امروز در ابعاد وسیع و سراسری مهمترین ابزار جمهوری اسلامی در مواجهه با مردم مخالف و منتقدش بوده است و به یکی از گُسلهای اجتماعی جامعه و دولت جمهوری اسلامی تبدیل شد.
رویارویی مردم و جمهوری اسلامی از همان اواخر بهمن ۵۷ تا پاییز ۵۹ و آغاز جنگ، یک روند شتابناک همراه با چندین نقطۀ عطف مثل جنگ ترکمنصحرا، جنگهای اول و دوم کردستان، سرکوب خلق عرب خوزستان، ضد انقلاب فرهنگی، بستن روزنامه ها و محدود کردن فعالیت گروه های سیاسی و سرکوب آنها توسط چماقداران وابسته به کمیته های انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران بود. چماقدارانی که توسط تشکلهای اصلی هوادار خمینی یعنی حزب جمهوری اسلامی[۱] و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی[۲] هدایت و سازماندهی میشدند.
به مرور میان خمینی و متحدین و مؤتلفین اولیه اش (نهضت آزادی، بنی صدر، قطب زاده) هم در نحوۀ شکل دادن به دولت دیکتاتوری سرمایه داری و هم تنظیم رابطه به قدرتهای جهانی به ویژه بلوک غرب اختلاف پیش آمد. از اواخر زمستان ۵۹ خمینی و هستۀ اصلی قدرت (حزب جمهوری اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، جامعۀ روحانیت مبارز[۳]، جمعیت مؤتلفه اسلامی) به این نتیجه رسیدند که برای تثبیت کامل دولت و قدرتشان نیازمند سرکوب تمام عیار و فاشیستی جامعه و تاراج تمامی دستاوردهای انقلاب ضد سلطنتی بهمن هستند و این کار نیازمند تک پایه شدن قدرت و کنار زدن آخرین حلقه های «غیر خودی در قدرت» بود.
دولت جمهوری اسلامی به جز سرکوب عریان و فاشیستی، تا تیر ۶۷ همواره از بهانۀ جنگ به عنوان ابزار سرکوب جامعه و مخالفینش استفاده میکرد. هرگونه انتقاد و اعتراض به سرکوب و خفقان و به کمبودها و ناکارآمدی های حکومت با چماق جنگ و «شرایط اضطراری جنگ»، «همدستی با صدام»، «خیانت به وطن» پاسخ میگرفت و خفه میشد.
پروار کردن اختاپوس سپاه پاسداران
دولتها – هر دولتی – ابزار تحمیل ارادۀ یک طبقه بر طبقات دیگر هستند و ارتش و نیروهای مسلح، ستون فقرات هر دولتی را تشکیل میدهند. ارتشها از منافع طبقۀ حاکم و حق حاکمیت آن با اتکا به قوۀ قهریه محافظت میکنند. ارتش شاهنشاهی ایران همراه با دیگر نیروهای مسلح و امنیتی رژیم پهلوی از همان از ابتدای شکلگیری در سالهای ۱۳۰۰ شمسی تا ۱۳۵۷ ستون فقرات دولت طبقات استثمارگرِ فئودالها و سرمایه داران بود که وظیفۀ اصلی آن حفظ و حراست از روابط تولیدی-اجتماعی ستمگرانه و بهره کشانۀ موجود در مقابل اعتراض، مبارزه و خروش توده های تحت ستم در ایران بود.
از آنجا که روابط تولیدی-اجتماعی در ایران از سالهای روی کار آمدن رضاشاه و تأسیس سلسلۀ پهلوی هر چه بیشتر به اقتصاد سرمایه داری امپریالیستی جهانی پیوند خورده و ادغام میشد، ارتش ایران نیز به یک معنا حافظ منافع امپریالیستها و روابط اقتصادی امپریالیستی در این کشور هم بود. ارتش شاهنشاهی ایران از سالهای پایانی دهۀ ۱۹۶۰ (۱۳۴۰) رفته رفته هر چه بیشتر نقش حافط منافع امپریالیستهای غربی و در رأس همه شان امپریالیسم ایالات متحدۀ آمیکا را بر عهده گرفت. هیئت حاکمۀ آمریکا پس از شکست فضاحت بار ارتش این کشور در جنگ ویتنام (۱۹۵۶-۱۹۷۵) به سمت استراتژی گماشتن «ژاندارم منطقه» یعنی تجیهز و تسلیح ارتش دولتهای ارتجاعی مناطق مختلف جهان به عنوان حافظ منافع آمریکا و بلوک غرب به ویژه در مقابل خطر امپریالیسم شوروی (۱۹۵۶-۱۹۹۱) و جنبشهای مسلحانه و ارتشهای چپگرا و انقلابی یا نزدیک به شوروی پیش رفت. این مسئولیت در منطقۀ استراتژیکِ خاورمیانه و خلیج به رژیم ایران سپرده شد و ارتش ایران از این مقطع به بعد نه تنها به سرکوب مردم ایران بلکه به عنوان پادوی امپریالیسم آمریکا و بلوک غرب به سرکوب خلقهای منطقه – از جمله انقلاب مردم ظُفار (۱۹۶۲-۱۹۷۵) – پرداخت.
امپریالیستهای غربی به ویژه آمریکا در جریان سقوط رژیم شاه و روی کار آمدن خمینی بسیار کوشیدند مانع از فروپاشی ارتش ایران به عنوان بازوی پرتوان حافظ منافع شان در منطقه بشوند. آمریکایی ها با همین هدف و از طریق مذاکرات محرمانه با خمینی و نزدیکانش، ژنرال رابرت هایزر[۴] را در ماه پایانی حکومت پهلوی به تهران فرستادند. به این ترتیب حتی پس از سقوط رژیم شاه شاکلۀ ارتش ایران حفظ شد.
سران جمهوری اسلامی اما به دلایل مختلف اعتماد کافی به ارتش نداشتند. خمینی و متحدینش نفوذ آمریکایی ها بر فرماندهان ارتش را در ماجرای سفر هایزر به تهران دیده بودند و تصویر کودتای آمریکایی-انگلیسی ۲۸ مرداد ۳۲ کماکان در خاطرۀ جامعه ایران و فعالین و رهبران نیروهای مختلف شرکت کننده در انقلاب بهمن ۵۷ باقی مانده بود. حتی ابراهیم یزدی از رهبران نهضت آزادی تأیید میکند که حاکمان جدید ایران از جمله خود او و مهدی بازرگان اعتماد کافی به ارتش نداشتند و هر آیینه همچون سال ۳۲ احتمال کودتا را میدادند. یزدی میگوید حتی نسبت به اعزام ارتش به کردستان هم نگران بود و به بازرگان گفته بود: «ارتش ایران از انقلاب شکست خورده است، هنوز هم تصفیه نشده است. ما نمیدانیم در ارتش چه خبر است. اگر شما به ارتش مأموریت بدهید به کردستان برود، چه بسا در یک جنگ با عراق پیروز بشود، اما به عنوان ارتش جمهوری اسلامی بیاید و مدعی انقلاب بشود».(یزدی ۱۳۹۵: ۱۹) با توجه به اینکه یزدی، بازرگان و سران نهضت آزادی جناح «معتدل و میانه رو» جمهوری اسلامی در آغاز کار بودند و تا این درجه به ارتش بی اعتماد و ظنین بودند، میتوان احتمال داد این بی اعتمادی در میان خمینی و طرفدارانش بسار بیشتر از این بوده است. لو رفتن و افشای طرح کودتای نقاب (نجات قیام ایران بزرگ) موسوم به «کودتای نوژه» در تیر ماه ۵۹ بیش از پیش سران رژیم تازه تأسیس اسلامی را نسبت به ارتش بدبین کرد. از طرف دیگر تشکیل و تثبیت یک رژیم دینمدار اسلامی نیازمند داشتن «ارتش مکتبی اسلامی» بود، حال آنکه ارتش شاهنشاهی ایران با اتکا به ایدئولوژی های شوینیستی آریایی و شاهدوستی ساخته شده بود.
مجموعۀ این عوامل حتی پیش از سقوط رژیم شاه، ایدۀ ایجاد یک نهاد نظامیِ برآمده از میان طرفداران خمینی و معتقد و مومن به ایدئولوژی اسلامگرایی را در ذهن اسلامگرایانِ تازه به قدرت رسیده ایجاد کرد. آنها در اسفند ۵۷ هسته های اولیۀ این نیروی نظامی را به وجود آورده و در دوم اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ رسما موجودیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را اعلام کردند.
بر خلاف افسانه ای که مدعی است سپاه در دوران خمینی «غیر سیاسی» بود و در زمان رهبری خامنه ای وارد سیاست شد، واقعیت این است که این نیرو از روز اول یک نیروی سیاسی-نظامی کامل بود و با هدف حفظ جمهوری اسلامی تأسیس شد. سپاه از روز نخست تأسیسش به سرکوب خونین مردم پرداخت و از کردستان و ترکمنصحرا تا خلق عرب خوزستان و ماهیگیران گیلان و از ضد انقلاب فرهنگی فروردین ۵۹ در دانشگاه ها تا حمله میتینگها و جلسات گروه های سیاسی و روزنامه های منتقد و مخالف خمینی، با گلوله و شکنجه و چاقو به جان مردم افتاد.
آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق بهترین فرصت برای سران جمهوری اسلامی بود که چه به لحاظ نظامی و تسلیحاتی، چه عقیدتی و ایدئولوژیک و چه اجتماعی به گسترش، تقویت و تحکیم سپاه ضد خلقی پاسداران بپردازند. این نیرو در سالهای جنگ، تجارب و توان مندی های نظامی و تسلیحاتی مهمی یافت که تا به امروز یکی از عناصر مهم حفظ و حراست جمهوری اسلامی است. به لحاظ عقیدتی و ایدئولوژیک «فرهنگ جهاد و شهادت» در طول سالهای جنگ یکی از ابزارهای مهم جمهوری اسلامی در تربیت کادرهای جنایتکار عقیدتی و تبلیغ و گسترش اسلامگرایی بود. و از نظر اجتماعی، جمهوری اسلامی از میان خانواده های صدها هزار سپاهی و بسیجی کشته شده در جنگ توانست پایۀ اجتماعی قابل توجه و وفاداری را جذب و سازماندهی کند. همچنین سازماندهی نهاد شبه نظامی بسیج به عنوان میلیشیای سپاه در نظامی کردن (میلیتاریزه) جامعۀ ایران و ایجاد شبکۀ نظامی-امنیتی وسیعی در نهادهای مختلف اجتماعی از ادارات، کارخانه جات، روستاها و مساجد تا دانشگاه ها، مدارس، حوزه های دینی و محلات، پایۀ سرکوبگر وسیع و سازمان یافته ای را برای رژیم ایران ایجاد کرد.
ابوالحسن بنی صدر تأکید میکند که سران حزب جمهوری اسلامی به دنبال انحلال ارتش بودند و محمد بهشتی طرحی را پیشنهاد کرده بود که هیئتی متشکل از نمایندگان کمیته های انقلاب اسلامی، سپاه، دادگاه های انقلاب و شورای انقلاب تشکیل بشود و کار تصفیۀ ارتش تا انحلال کامل و ادغام آن در سپاه پاسداران را پیش ببرد. او چنین جمعبندی میکند که یکی از اهداف سران جمهوری اسلامی از ادامۀ جنگ با عراق، تضعیف بیشتر ارتش شاهنشاهی و در مقابل تقویت سپاه پاسداران بود و اگر چه ارتش به طور کامل منحل نشد، اما سپاه به ارتش اصلی ایران و مهمترین نیروی مسلح ایران تبدیل شد.(بنی صدر ۱۳۸۰: ۱۲۴) و دراین حرف حقیقت مهمی نهفته است.
جمهوری اسلامی طی چهل سال اخیر کوشید ارتش را هم بر اساس ایدئولوژی اسلامگرایانه اش بازسازی کند و در همان سالهای اول هم افسران و فرماندهان اسلامگرایی چون علی صیاد شیرازی، احمدی کشوری، علی اکبر شیرودی، موسی نامجو، یوسف کلاهدوز و غیره از صفوف ارتش برآمدند و در سرکوب مردم کردستان و انقلابیون و در مسیر بقای جمهوری اسلامی دست به هر گونه ای از جنایت زدند. همچنین جمهوری اسلامی با اتکا به ملی گرایی توانست بخشهایی از افسران رده بالا و درجه داران ارتش شاهنشاهی همچون ولی الله فلاحی، قاسمعلی ظهیرنژاد، احمد مدنی، بیژن کبیری و بهرام افضلی را با خود متحد کند و از سالهای جنگ و پس از آن تلاش کرد با ساختن ایدئولوژی اسلامی-ایرانی بخشهای بیشتری از جامعه را زیر پرچم میلیتاریسمش متحد کند. اما در تمام این مدت و از همان سالهای جنگ، سپاه پاسداران به آن اختاپوس سیاسی، نظامی، اقتصادی ای تبدیل شد که در تمام ابعاد و زوایای جامعه ایران نفوذ کرد. و باز بر خلاف افسانه هایی که حضور سپاه در عرصۀ اقتصاد را به آغاز دهۀ ۱۳۷۰ ربط میدهند، این نیروی نظامی از همان سالهای جنگ دست به کار فعالیتهای تجاری و مافیایی بین المللی برای تهیه اسلحه و تجهیزات جنگی و اطلاعاتی شد. محسن رفیق دوست از فرماندهان سپاه و وزیر سپاه در سالهای جنگ، در یک برنامه تلویزیونی از نقش بین المللی خودش و سپاه در لابی گری اقتصادی و سیاسی در سراسر جهان صحبت کرد[۵] و حسن روحانی در برنامۀ دیگری تأیید کرد که سپاه در همان سالهای میانۀ دعهۀ ۱۳۶۰ هم مدعی ادارل امور کل جامعه بوده است[۶].
[۱] حزب جمهوری اسلامی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ توسط عده ای از نزدیکترین شاگردان و همفکران خمینی یعنی محمد حسینی بهشتی، عبدالکریم موسوی اردبیلی، اکبر هاشمی رفسنجانی، سید علی خامنهای، محمد جواد باهنر ، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، حسن آیت، اسدالله بادامچیان، عبدالله جاسبی، حبیبالله عسگراولادی و غیره با تأیید و حمایت شخصِ خمینی تشکیل شد. این حزب مهمترین نقش را در تأسیس و تثبیت جمهوری اسلامی و سرکوب مردم داشت. حزب جمهوری اسلامی در سال ۱۳۶۶ به علت اختلافات داخلی منحل شد.
[۲] سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در ۱۶ فروردین ۱۳۵۸ از به هم پیوستن هفت گروه شبه نظامی طرفدار خمینی تشکیل شد. اعضای این سازمان از فرماندهان بعدی و بنیانگذاران سپاه پاسداران و وزارات اطلاعات جمهوری اسلامی و از بازجویان و شکنجه گران حرفه ای زندانهای ایران در دهۀ شصت شدند. محمد سلامتی، محمد بروجردی، مرتضی الویری، محسین رضایی، سعید حجاریان، بهزاد نبوی، محسن آرمین، مصطفی تاجزاده، فیضالله عرب سرخی، مجتبی شاکری، محسن مخملباف، حسین فدایی و غیره از چهره های اصلی این سازمان بودند.
[۳] جامعۀ روحانیت مبارز در سال ۱۳۵۶ توسط روحانیون سرشناس طرفدار خمینی تشکیل شد. اکثر اعضای آن تا به امروز در مقامات بالای حکومتی در ایران هستند. در سال ۱۳۶۶ گروهی با عنوان مجمع روحانیون مبارز از این گروه انشعاب کرد.
[۴] ژنرال رابرت هایزر (Robert Ernest Huyser) افسر عالی رتبۀ ارتش آمریکا که در فاصلۀ ۱۴ دی تا ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ به دستور جیمی کارتر رئیس جمهور وقت ایالات متحده به تهران سفر کرد. در مورد مأموریت و نقش هایزر در اعلام بی طرفی ارتش ایران و روی کار آمدن خمینی نگاه کنید به: (هایزر ۱۳۸۹)، (قره باغی ۱۹۸۹)، (مجله جهانی برای فتح. شماره ۹. ۱۳۶۶: ۶۳-۶۶) و همچنین برنامۀ «نقش ژنرال هایزر و سران ارتش شاهنشاهی در روزهای آخر» از بخش فارسی رادیو بی.بی.سی
[۵] (گفتگو با محسن رفیق دوست در برنامه سطرهای ناخوانده)
[۶] صحبتهای حسن روحانی در مستند تلویزیونی اتاق جنگ)
این تاریکی چهل و چند ساله
نگاهی به رمان تاریکی
حسام سیه سرانی
حسین مرتضاییان آبکنار نویسنده بسیار خوبی است. بیشتر او را با رمان تحسین بر انگیز عقرب[۱] میشناسیم. شاید به جرأت بتوان گفت بهترین اثر ادبی دربارۀ جنگ ایران و عراق و ابعاد ارتجاعی و مرگ کامِ آن جنون هشت سالۀ عمیقا بیهوده. او پیش از مهاجرت به آمریکا دو مجموعه داستانی[۲] دیگر را هم به چاپ رساند. اخیرا رمان جدیدی به قلم او توسط نشر القصه در آمریکا با عنوان تاریکی و در ۱۷۲ صفحه به چاپ رسید. کتابی با کشش داستانی بالا، تأمل برانگیز و احتمالا ماندگار در پهنۀ ادبیات داستانی معاصر ایران.
نویسنده، کتابش را با این جمله داستایوفسکی «در تاریکی، همۀ ما شبیه یکدیگریم» شروع میکند و بعد جملۀ دیگری از خودش که «این رمانِ چهل تکه، سرگذشتِ تاریک یک ملت است تا فراموش نکنیم». دو جملۀ فاصله گذاری شده، به نحوی که تا پایان، هم پِیرنگ[۳] و تِم داستانی کتاب را به مخاطب یادآوری میکند و هم بستر تاریخی و زمانی قصه ها را. مجموعه ۱۶ داستان به ظاهر نامرتبط به هم که با چند عنصر زبانی، محتوایی و تکنیکی به هم پیوند خورده اند.
نخستین عنصر مشترک، خود کلمۀ «تاریکی» است. واژه ای که هم در دو جملۀ ابتدایی کتاب و هم در تمام داستانها به نحو بسیار هوشمندانه و بدیعی به کار گرفته شده است. نویسنده با زبان داستانی و در جهان داستانی اش، وضعیت مردم ایران، سرنوشت کشور و لایه های مختلف جامعه را در تمام چهل و چند سالۀ پس از روی کار آمدن و تثبیت جمهوری اسلامی، به یک تاریکی مطلق و البته فروبَرنده و متحرک تشبیه کرده است. عنصر تاریکی در رمان مرتضاییان مثل آن مایع چسبنده و کشدار در تهوع سارتر یا مثل کوری همه گیرِ رمانِ ساراماگو تمام لحظات و مکانها و پهنۀ جامعه را فراگرفته و دچار میکند؛ «تاریکی از همه طرف کش می آمد»(ص ۴۳). درست مثل تیرگی جمهوری اسلامی. تاریکی در روایتها و فضایاهای داستانی به گونه ای خلاقانه و در هیئت توصیفاتی از چشمبند زندانی، ظلمات اتاق شکنجه، حفرۀ سنگسار، دستهای پلید متجاوز، سکوتِ خیانت، حجاب روی سر زنان، آوارهای زلزله، چوبۀ دار، میدان اعدام، توهم نگهبانی های شبانۀ سربازی، هراس بمباران و پناه گاه ها، تصفیه ها و خیانتها، در تک تک داستانها تبارز پیدا میکند. این تاریکی، ترجمۀ نمادین و داستانی همه آن چیزهایی است که تباهی چهل و چند سالۀ جمهوری اسلامی به سر مردم آورده است که در این رمان مدام به شکل مثلث شکنجه، مرگ و تجاوز بازنمایی میشود.
بنا بر این عنصر مشترک دوم، بازۀ زمانی پس از روی کار آمدن حکومت اسلامی در ایران است. تمامی داستانها در وقایع یا برهه های زمانی مهم چهل و چند سالۀ اخیر و در مکانهای خاص و عامِ مرتبط با آن اتفاق می افتند؛ جبهه های جنگ ایران و عراق، تعقیب و گریزهای نظامی و اعدامها و بازجویی ها و شکنجه های دهه ۶۰، بمبارانهای شهرها در اواسط جنگ، ترورهای سیاسی دهه ۷۰، وقایع ۱۸ تیر ۷۸، زلزلۀ بم و رودبار ، فقر و حاشیه نشینی و کودکان کار و انواع تبعیضها و سرکوبهای مذهبی و اجتماعی و جنسیتی دیگر.
عنصر مشترک سوم، اسامی شخصیتها است. چندین نام ثابت که در تمام داستانها تکرار میشوند و تا میانۀ کتاب، گاها ذهن خواننده را به خود مشغول میکنند که آیا این همان مهری، مرتضی، سعید، مرجان و مرضیه داستانهای قبلی است یا نه؟ و بعد به مرور متوجه میشویم که این فقط یک شباهت اسمی است و با شخصیتهای مختلفی در موقعیتهای گوناگون روبرو هستیم. اما قصد نویسنده از این یکسانی نامها فقط یک ترفند داستانی نیست. او به دنبال بیان یک همسانی تیپیک در جامعه است. در اینجا به یاد جملۀ داستایوفسکی در شروع کتاب می افتیم که «در تاریکی همه ما شبیه یکدیگریم». نویسنده تاریکی و تباهی حکومت را در اشیا و مکانها به تصویر میکشد اما خواننده در ادامه پی میبرد که ظلمات جاری و مسری حکومتی به شهروندان و بخشی از مردم هم سرایت کرده است؛ مردی که همسرش را سنگسار میکند، زنی که خیانت میکند، مردی که به بچه همسایه تعرض میکند و…
دیگر ویژگی تکنیکی رمان تاریکی، مرز نامشخص و مبهم میان خواب و بیداری، هوشیاری و هذیان، بین خاطره و لحظه، میان گذشته و اکنون و ما بین مرگ و زندگی است. مرتضاییان پیشتر و در رمان عقرب هم نشان داده بود که در به کار بردن این سبک مهارت دارد. شگردی که احتمالا میراث شاگردی و مصاحبت او با هوشنگ گلشیری در جوانی و در کارگاه های داستان نویسی همو است. شخصیتهای رمان تاریکی مردگانی هستند که از زیر آوار و پس از سالها دل نگرانی شان را روایت میکنند؛ اعدامیان و مقتولینی در آستانه یا میانۀ لحظۀ مرگ که ناگاه از خواب میپرند، کودکانی که لحظات تجاوز را به یاد می آورند اما نشانه های زندۀ آن را حس میکنند، سربازان یخزده ای که مرگ را کابوس میبینند، خاطراتی که درد شکنجه را هنوز حس میکنند و الی آخر.
به باور من رمان تاریکی تا دو داستان پایانی اش، اثری است درخشان. اما در دو بخش انتهایی یک سکته یا وصلۀ ناجوری بر پیکر کتاب دیده میشود. فصل دوم که احتمالا عامدانه به عنوان داستان یکی مانده به آخر قرار گرفته است، هویت تمام شخصیتهای داستانهای قبلی و سرنوشت شان را به صورت پاراگرافی توصیف میکند! سوال است که چرا نویسنده در انتها به این وضوحِ عامدانه، از هذیانوارگی و پیچیده بودن شخصتها و داستانها در ذهن خواننده می کاهد؟ و داستان پایانی که ساختار بیانی ضعیفی دارد و به ویژه پاراگراف یکی مانده به آخر و جملۀ کلیشه ای «سخت است از دوازده سالگی معلق بودن توی این دنیای زیبای پوچ و اضطراب هستی داشتن تا دم مرگ».
با این وجود، تاریکی رمان خوبی است و حسین مرتضاییان آبکنار نویسندۀ خوبتری. هر چند کماکان بهترین اثر او عقرب است.
[۱] عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان. تهران. نشر نی. ۱۳۸۶
[۲] مشخصات این دو مجموعه داستان:
کنسرت تارهای ممنوعه. تهران. نشر آگاه. ۱۳۷۸
عطر فرانسوی. تهران. نشر قصه. ۱۳۸۲
[۳] پِیرَنگ (Plot) به معنای نقشۀ داستان و روایت حوادث یک داستان است.
واقعیت کمونیسم
اقتصاد سیاسی مارکسیستی
بخش ۱۹: دفن واقعیت سوسیالیسم در چین مائوئیستی، جنایت علیه بشریت است
انقلاب کمونیستی و استقرار سوسیالیسم در چین در سال ۱۹۴۹، در فاصله کمتر از دهسال جمعیت چند صد میلیونی چین را از فقر، بیکاری، اعتیاد، تن فروشی، بی سوادی، قحطی و خشکسالی و سیلاب های مکرر، ازهم گسیختگی اجتماعی و ویرانی بخش های اقتصاد کشاورزی و فقدان صنعت و وابستگی استعماری به قدرت های امپریالیستی، نجات داد. این تحول که شاید به نظر کسانی «معجزه» بیاید، اما معجزه نبود بلکه نتیجه سوسیالیسم بود.
در چین سوسیالیستی در فاصله ۲۷ سال از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶، یک چهارم جمعیت کره زمین درگیر تلاش های شگفت انگیزی برای آفریدن جامعه و اقتصادی بود که به طور رادیکال از سرمایه داری متفاوت بود و شاهد زنده ای بود بر این که اقتصاد برنامه ریزی شده سوسیالیستی می تواند انرژیهای خلاق را در مقیاسی که تاریخ بشر تا کنون بخود ندیده، رها و شکوفا کند؛ می تواند توده ها را قادر کند که آگاهانه از نیروهای مولده ای که به دستشان رسیده، برای از بین بردن شکاف ها و تمایزات طبقاتی و اجتماعی استفاده کند؛ خصلت کار و زندگی و آموزش را کاملا عوض کند؛ به جای فردگرایی به مشارکت آگاهانه و داوطلبانه دامن بزند و امکان شکوفایی همه جانبه پتانسیل های اکثریت جامعه را فراهم کند.
چین انقلابی پیروزی های اقتصادی بزرگی را در فاصله کوتاهی به دست آورد. محصولات کشاورزی و صنعتی در دو دوره ۱۹۶۶-۱۹۵۲ و ۷۶- ۱۹۶۶ افزایش مداوم داشت. در مناطق روستایی معضل تغذیه حل شد و گرسنگی و بیماری عمومی رخت بربست. استاندارد معیشتی ای تثبیت شد که هرگز اجازه نمی دادند میزان مصرف مردم و کیفیت زندگیشان از آن پایین تر برود. دستگاه های تبلیغاتی سرمایه داری جهانی (و بورژوازی ای که در سال ۱۹۷۶ از طریق کودتایی خونین در چین به قدرت رسید) می گویند که چین سوسیالیستی، در دورۀ انقلاب فرهنگی پرولتاریایی (۱۹۷۶-۱۹۶۶) در آستانه فاجعه اقتصادی بود! این، دروغی محض است. زیرا، نرخ رشد سالانه تولید صنعتی به بیش از ۱۱ درصد رسید که رقمی خیره کننده بود. در آن دوره، راهگشائی های صنعتی و علمیِ بسیار مهمی شد. از جمله، ایجاد صنایع ابزار ماشینی در مقیاس گسترده، پیشرفت های بزرگ در کشتی سازی، و در علم پزشکی ساختن انسولین مصنوعی. مصرف اهالی شهر و روستا با نرخ نسبتا خوب ۲ درصد در سال رشد کرد. در مقام مقایسه با نرخ رشد کشورهای پیشرفته صنعتی معاصر طی ۱۹۷۱-۱۹۰۰، فقط ژاپن بود که رشد درآمد سرانه اش بهتر از چین بود. در دوره ۷۵-۱۹۶۵ نرخ رشد چین در قیاس با سایر کشورهای کم درآمد جهان سوم بسیار بالا بود. [i]
اما مهمتر از این ارقام، کیفیت توسعۀ اقتصادیِ سوسیالیستی در چین بود که روند رو به کاهش نابرابری های اجتماعی را تضمین کرده بود. مانع از آن شده بود که بازار و سودآوری، عامل تعیین کننده در تخصیص منابع و توزیع درآمد باشد. توسعه اقتصاد سوسیالیستی، بر پایه کنترل کلکتیو توسط توده هائی که در کف جامعه قرار داشتند، پیش می رفت. تفاوت میان درآمد و مصرف در شهرها با هر معیاری که سنجیده شود فوق العاده کم بود. در بخش صنایع، بالاترین حد دستمزد که به برخی مدیران و کارکنان فنی پرداخت می شد حداکثر ۵ برابر دستمزد کارگران غیر ماهر بود (یعنی نرخ تفاوت دستمزد پنج به یک). این در حالی بود که در بسیاری از کشورهای جهان سوم در آفریقا و آسیا، نرخ تفاوت دستمزد از ۳۰ به ۱ تا حتی ۵۰ به ۱ می رسید و «غیر عادی» محسوب نمی شد.
یک رشته اقدامات حل نابرابری شهر و روستا انجام شد. مشخصا در برنامه ریزی اقتصادی، شرایط مبادله به نفع بخش کشاورزی شکل داده می شد. صنایع روستایی و شبکه فنی روستایی توسعه داده شد. مدارس متوسطه گسترش یافت. دهقانان به دانشگاه ها راه یافتند. جوانان دانشجو به روستاها اعزام شدند. خدمات درمانی و رفاهی روستایی وسیعا گسترش یافت. (قبل از انقلاب فرهنگی پرولتاریایی، دو سوم صندوق بودجه خدمات پزشکی و درمانی در مناطق شهری مصرف می شد. اما پس از آن این نسبت به ۴۰ درصد کاهش یافت.) طول عمر متوسط در این جامعه پهناور و کم توسعه یافته و عمدتا روستایی، بسیار بالاتر از سایر کشورهای کم درآمد بود. طبق آمار سازمان ملل، در سال ۱۹۷۵، نرخ مرگ و میر کودکان در شانگهای که در دوران سوسیالیستی چین، بزرگترین شهر آن بود پایین تر از نرخ مرگ و میر کودکان در نیویورک بود.
ریموند لوتا در مقامۀ «کتاب شانگهای» می نویسد، «این واقعیت که چین مائوئیستی کشوری بسیار فقیر و وسیعا دهقانی بود، برخی ناظران را به این نتیجه رسانده که شاید استراتژی چین انقلابی برای توسعه اقتصادی قابل ستایش باشد اما این استراتژی اساسا فقط به درد غلبه بر توسعه نیافتگی می خورد. به عقیده این ناظران، تجربه چین سوسیالیستی حرف چندانی برای جوامع پیشرفته صنعتی ندارد. اما این عقیده کاملا اشتباه و یک باور اروپا محورانه است. … بسیاری از معضلاتی که برنامه ریزان، در توسعه صنعتی چین سوسیالیستی با آن ها درگیر بودند (مانند، ممانعت از تخریب محیط زیست …، مکان مراکز صنعتی، شکل ادغام محل زیست و محل کار، شکل ادغام تولید صنعتی با فعالیتهای غیرصنعتی، کنترل آلودگی و حل مشکل زباله ها، جلوگیری از رشد معوج جمعیت شهری و حمل و نقل صنعتی و تغییر دادن الگوهای مصرفی و غیره) بدون شک پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشورهای صنعتی غرب، از مسائل حاد توسعه سوسیالیستی خواهند بود. مقابله جدی با انواع مشکلاتی که در جوامع پیشرفته سرمایه داری وجود دارد و حل آنها (از نیازهای درمانی و آموزش گرفته تا آلودگی محیط و شرایط محلات فقیرنشین) مستلزم انقلابی است که نه فقط منابع را بر حسب اولویت های نیازهای انسانی مد نظر قرار دهد بلکه راه مشارکت کامل و رهایی ذهن مردم را بگشاید. تجربه انقلاب در قرن بیستم نشان داد که یک جامعه سوسیالیستی باید انرژی و قدرت خلاقه انسانها را از طریق تقویت ارزشهای سوسیالیستی، ارتقاء آگاهی و تشویق ابتکار عمل توده ها در تمامی سطوح، تکامل دهد و رها سازد. در این زمینه، پروژه مائوئیستی در چین نمونه شگفت انگیزی بود.» (کتاب شانگهای، مقدمه)
ریموند لوتا همچنین توجه را به این نکته مهم جلب می کند که، برنامه ریزی سوسیالیستی در چین مائوئیستی، مبتنی بر نقد الگوی اقتصاد برنامه ریزی شده در شورویِ دوران استالین بود که بیش از اندازه بر تمرکز تاکید داشت. در الگوی مائوئیستی، تاکید شد که یک اقتصاد سوسیالیستی باید نیروهای مولده اجتماعی شده را که نیازمند درجه بالائی از هماهنگی متمرکز هستند، با عدم تمرکز گسترده و ابتکار عمل محلی ترکیب کند. به این ترتیب، مائوئیست ها هنگام گسست از اشکالات الگوی توسعه اقتصادی در شوروی، به «راه» پراگماتیستیِ توسل به مکانیسم های بازار سرمایه داری نرفتند. برای آنها روشن بود که این مکانیسم ها، نه تنها آن طور که ادعا می شود، «پادزهری برای بوروکراسی» نیستند بلکه فقط به یک نتیجه منتهی می شوند: تمرکز ثروت در یک سو و فقر در قطب دیگر، تبعیت کار زنده از انباشت سودآور سرمایه و هرج و مرج در تولید.
سرانجام، این سئوال وجود دارد که برنامه ریزی چیست؟ برنامه بخودی خود هدف نیست بلکه باید به هدف محو تولید کالایی و طبقات خدمت کند و با این هدف مورد سنجش قرار گیرد. برنامه باید به پایه های مادی و اجتماعی استثمار و ستم هجوم برد، شرایط و روابط تولیدی و اجتماعی که به تقسیمات طبقاتی و ملی و جنسیتی پا می دهد را دگرگون کرده، نهایتا ریشه کن کند. باید همراه با عمیقترین مبارزه سیاسی و ایدئولوژیک در پی نابودی تمایزات موجود بین کار فکری و کار یدی، روشنفکر و کارگر، زن و مرد، کارمند دولت و عضو عادی جامعه باشد. این مسیر اقتصاد برنامه ریزی شده سوسیالیستی در چین بود.
اما اقتصاد سوسیالیستی چین هم دچار معضلات مهم بود. در واقع نمی توانست جز این باشد. کارگران، دهقانان، زنان و سایر “هیچ بودگان” وارد عرصه های “ممنوعه” دانش فکری، تخصص فنی و فرهنگ شده بودند. در این زمینه ها، تجربه و الگوهای قبلی چندانی وجود نداشت. خیلی چیزها باید تجربه می شد و منحنی یادگیری در مورد قوانین اقتصاد سوسیالیستی باید بالا می رفت. درسها و اشتباهات باید مکررا جمعبندی می شد و اصلاحات صورت می گرفت. و هم زمان باید با بورژواهایی که در حزب کمونیست لانه کرده و با چنگ و دندان تلاش می کردند جلوی تغییرات سوسیالیستی را بگیرند، مبارزه سیاسی و ایدئولوژیک و برنامه ای می کردند.
ریموند لوتا در مورد این که مشکلات و چالش ها چه بودند، این مسائل را می شمارد: «نقاط ضعف ساختاری در بخشهای معین نظیر انرژی، ذغال سنگ، سنگ معدن آهن و حمل و نقل؛ نرخ رشد ایستا در کشاورزی؛ تفاوتهای مهمی که کماکان در استاندارد زندگی میان کمونها موجود بود؛ مشکلات موجود در استفاده مولد حداکثر از نهاده های سرمایه ای؛ وظایف جدیدی که توسعه اقتصادی پدید می آورد، مانند مدیریت منابع و کنترل محیط زیستی.»
مائوئیستها برای مواجهه با این مشکلات و مصاف ها آماده بودند و رویکرد حل این مسائل را داشتند. اما سیاستهای مائوئیستی، از جمله اصول برنامه ریزی که در بالا بحث شد، در خلاء پیاده نمی شد. در چارچوب مبارزه دو خط درون حزب کمونیست و جدال دائمی بر سر قدرت، بر سر این سیاستها و اجرای آنها، مبارزه می شد.
هر چند این جامعه تحت محاصره نظام سرمایه داری جهانی از بین رفت و بیش از ۲۷ سال دوام نیاورد اما در همان مدت کوتاه صدها میلیون کارگر و دهقان و زنان و روشنفکران، تجربه تاریخی عظیمی را برای امروز بشریت برجای گذاشتند. این تلاش عظیم، با وجود آنکه در گام های ابتدائی خود بود اما عالیترین نقطه تکامل جامعه بشری، تا به امروز است و برای ساختن آینده ای بدون سرمایه داری به دستاوردهای آن تکیه کرد. در دوره ای به سر می بریم که پست ترین انگیزه ها در رفتار بشر، امری عادی و حتا مایه مباهات معرفی می شود. در دوره ای هستیم که امیدها و رویاهای کمونیستی، غیر واقع بینانه و کلیشه و تقدس گرایی خوانده می شود، دفاع از تجربه انقلاب سوسیالیستی چین اهمیتی عظیم یافته است. در دنیایی به سر می بریم که سازمان تولید اجتماعی سرمایه داری، افراد را از یکدیگر و از قوه خلاقه شان جدا می کند. شکاف دو قطب دارا و ندار هیچگاه تا این حد عمیق نبوده و مضاف بر این، به علت توسعه کور اقتصادی با خطر نابودی محیط زیستی روبرو هستیم. در چنین دوران و دنیائی، به مبارزه برای برقراری سوسیالیسم نباید فقط بعنوان یک اصل نگاه کنیم. باید با اضطراری تازه و نوین برای آن در عمل بجنگیم.
ضمیمه
اصول برنامه ریزی انقلابی
از خلال گزارش و سنتزهای علمیِ «کتاب شانگهای» در مورد اصول برنامه ریزی اقتصاد سوسیالیستی، یک حقیقت به طور خیره کننده خودنمایی می کند و آن این که، داشتن آگاهی علمی نسبت به این که ساختن چه آینده ای ممکن و مقبول است، نقش عمده در تحقق آن آینده دارد. این آگاهی، نقش عمده ای در مارکسیسم دارد. اصول برنامه ریزی اقتصاد سوسیالیستی مبتنی بر این رویکرد علمی است: درک عمیق آن چه ممکن است و دخالتگری سازمان یافته در تبدیل این ممکن به واقعیت؛ ایجاد تغییر و تحول به سمت هدفی که ضروری، ممکن و مقبول بودن آن به ثبوت رسیده است. از رویکرد «کتاب شانگهای» برای کار امروز که تدارک و انجام انقلاب است، بسیار می توان آموخت. باید تاکید کنیم که «کتاب شانگهای» که سنتز تجربه ساختمان اقتصاد سوسیالیستی در چین بود، توسط کمیته ای از کارگران شانگهای تحت رهبری چان چون چیائو به نگارش درآمده است. نسخه پیشرفته تر این کتاب بعد از کودتای سرمایه داری در سال ۱۹۷۶ هرگز روی انتشار را به خود ندید.
در زیر، اصولی را که درشماره پیش در ارتباط با برنامه ریزی اقتصاد سوسیالیستی شرح دادیم، بار دیگر تکرار و یادآوری می کنیم.
«کتاب شانگهای» ایجاد روابط متناسب میان بخش های مختلف اقتصاد برای دست یافتن به توسعه موزون اقتصاد سوسیالیستی را به تفصیل شرح می دهد. در اقتصاد سوسیالیستی، توازن میان بخشهای مختلف و وابسته به یکدیگر از طریق برنامه ها تنظیم می شود. روابط عمده ای که باید میان آنها توازن ایجاد شود به طور خلاصه عبارتند از: اول، تناسب میان کشاورزی و صنعت. این ها دو بخش اساسی تولید هستند که متقابلا بهم وابسته اند. دوم، تناسب میان بخشهای درون کشاورزی. سوم، نسبتهای درون بخش صنعت. روابط متناسب در درون صنعت، درون کشاورزی و میان کشاورزی و صنعت، سه رابطه بسیار مهم در کل اقتصاد می باشند. کشاورزی و صنایع سبک اساسا وسایل معاش را تامین میکنند و صنایع سنگین اساسا ابزار تولید را تولید میکنند. هنگامیکه میان این سه، تناسب برقرار شود، رابطه متناسب میان دو دپارتمان تولید اجتماعی (صنایع ابزار تولید و صنایع وسایل مصرف) اساسا تنظیم می شود. چهارم، تناسب های میان تولید صنعتی و کشاورزی با ارتباطات و صنایع حمل و نقل. مارکس، صنعت حمل و نقل را بعنوان چهارمین حیطه تولید دسته بندی کرد. بدون توسعه مناسب ارتباطات و حمل و نقل، تولید صنعتی و کشاورزی به شدت عقب می افتند. پنجم، تناسب بین توسعه فرهنگی و آموزشی با توسعه اقتصادی. ساختمان یک کشور سوسیالیستی بدون رشد علوم مدرن و فرهنگ غیر ممکن است. ششم، تناسب میان افزایش در تولید و رشد فعالیت های فرهنگی و آموزشی از یکسو و رشد جمعیت از سوی دیگر. هفتم، رابطه متناسب میان انباشت و مصرف. هیچ جامعه ای بدون انباشت نمی تواند بقا و توسعه خود را تضمین کند. هشتم، رابطه متناسب میان مناطق مختلف که به معنای، توزیع ظرفیت های تولیدی در مناطق مختلف، با سیاست الویت دادن به بالا کشیدن مناطق محرومتر.
هرگز نباید فراموش کرد که «تناسب» و «توازن» همواره دینامیک هستند. یعنی، بارها برهم می خورند و دوباره باید برقرار کرد. در این زمینه، نکات روش شناختی مهمی را در رویکرد کمونیست های انقلابیِ حزب کمونیست چین به برنامه ریزی اقتصادی می توان مشاهده کرد. آنان به مساله تعادل در اقتصاد به صورت مقوله ای دینامیک می نگریستند که در آن تعادل به عدم تعادل ره می گشاید و عدم تعادل به تعادلی نوین. زیرا، حل تضادها در وضعیت تغییر به وجود می آورد. جواب به ضرورت های پیشین، ضرورت های جدید به وجود می آورد و گاه تصادف و غیر منتظره ها، بر اوضاع اضافه می شوند. کمونیست های انقلابی در حزب کمونیست چین، نسبت به حل تضادها رویکردی مثبت داشتند. یعنی، تضاد را فقط به صورت مانع نمی دیدند بلکه امکان دگرگون کردن آن و ایجاد حرکت در جهت تعمیق روابط سوسیالیستی و به جلو راندن توسعه اقتصاد سوسیالیستی را نیز می دیدند و سعی در محقق کردن پتانسیل نهفته در تضادها را داشتند. در پیش بردن این روش، آنها مبارزات مهمی علیه سیاست های پراگماتیستی که در کوتاه مدت به رشد در این یا آن بخش منجر می شدند، اما در درازمدت جهت گیری استراتژیک نظام اقتصاد سوسیالیستی را عوض می کردند، و موجب عدم تعادل های بزرگ می شدند، مبارزه می کردند. در زمینۀ از بین بردن شکاف های منطقه ای، بر سیاستِ بالا کشیدن سطوح عقب مانده و رساندشان به سطوح پیشرفته تر تاکید می کردند.
کتاب شانگهای، تاکید می کند که در برنامه ریزی باید از پراکنده کردن منابع و بخش گرایی پرهیز کرد و به جای آن از روش «تمرکز دادن نیرو برای انجام یک نبرد با هدف نابود کردن نیروی دشمن»[۱] استفاده کرد. در مورد رابطۀ میان امور کلیدی و فرعی، می گوید در عین این که باید میان آنها تمایز گذاشت و امور کلیدی را محکم در دست گرفت اما باید به امور فرعی نیز پرداخت زیرا تعادل کلی وابسته به رابطه دینامیک میان این جنبه هاست و غفلت از امور فرعی موجب اختلال در کار امور کلیدی می شود. در مورد رابطۀ میان بلند پروازی و واقع بینی می گوید، در برنامه ریزی باید آماج بلند اتخاد کرد که پایه علمی داشته و عملی باشد و بر اهمیت ترکیب برنامه ریزی درازمدت (برنامه های ۵ ساله، دهساله و بیست ساله) و برنامه های کوتاه مدت (یکساله، فصلی و ماهانه) تاکید می گذارد. این سطوح مختلف، در ارتباط دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند و یک سیستم را تشکیل می دهند. در حزب کمونیست چین، همواره یک جناح بورژوایی بود که بر «ابدی» کردن مراحل و برنامه های فوری پافشاری می کرد و در واقع این سیاست و روشی بود که آنان برای احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی دنبال می کردند. و بالاخره، موفق شدند که در سال ۱۹۷۶ پس از مرگ مائو، قدرت را به دست گرفته و سوسیالیسم را در چین سرنگون کرده و سرمایه داری را احیاء کنند و به این ترتیب، فاجعۀ بزرگی را برای بشریت رقم بزنند.
[۱] این روشی است که مائوتسه دون در «شش اثر نظامی» فرموله می کند: تمرکز نیرو برای محو نیروی دشمن.
[i] پژوهش های مندرج در مجله «توسعه جهانی» دوره های سوم و چهارم به سال ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶. کتاب ها و مقاله های پژوهشی مختلف مانند «اقتصاد چین و استراتژی مائوئیستی» از مانتلی ریویو ۱۹۷۶؛ کتاب «توسعه اقتصادی چین» نشر دانشگاه میشیگان ۱۹۷۵؛«اقتصاد سیاسی چین» (اکسفورد ۱۹۸۷)هر دو به قلم الکساندر اکستاین؛ «چین: انقلاب ادامه یافت» نوشته یان میردال و گان کسل انتشارات وینتیج ۱۹۷۲ و صدها کتاب و هزاران مقاله از این دست. برای عناوین بیشتر به بخش «یادداشت ها» در کتاب «اقتصاد مائوئیستی و مسیر انقلابی به سوی کمونیسم» کتاب آموزشی شانگهای ص ۳۳۴ رجوع کنید. کتاب شانگهای در کتابخانه حزب کمونیست ایران (م.ل.م) cpimlm.org موجود است.
مطالب مرتبط
مطلب مرتبطی یافت نشد