علل رشد بنیادگرایی مذهبی در جهان
باب آواکیان. ۴ نوامبر ۲۰۱۳. از وبسیات انقلاب[۱]
ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)
متن زیر گزیده ای از فصل دوم از کتاب «دور ریختن همۀ خدایان! پاره کردن زنجیرهای ذهن و تغییر رادیکال جهان[۲]» نوشته باب آواکیان است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد. این کتاب چهار فصل دارد که عناوین آنها به این ترتیب می باشند: «فصل اول: خدا از کجا آمده؟ و چه کسی گفته است که ما نیاز به خدا داریم؟»، «فصل دوم: مسیحیت، یهودیت و اسلام ریشه در گذشته دارند و در مقابل آینده ایستاده اند!»، «فصل سوم: مذهب؛ زنجیری بسیار گران!» و «فصل چهارم: خدا وجود ندارد؛ ما نیاز به رهایی بدون خدایان داریم!»
بنیادگرایی اسلامی، امپریالیسم و «جنگ علیه ترور»
در اینجا مهم است به استدلالی که کم مطرح نمی شود پاسخ داده شود. از جمله به افرادی که موضع کلی آنها مخالفت با دین است. آنها می گویند، هرچند همه نوع بنیادگرایی مذهبی بد و مضر است، اما بنیادگرایی اسلامی به طور ویژه شر و خطرناک است. یکی از آنها سام هریس، نویسنده کتاب «پایان ایمان: دین، ترور و آیندۀ خرد و نامه به یک ملت مسیحی» است[۳]. کریستوفر هیچینز موضع آشکارتر و کاملاً تهاجمی تری دارد. و عنوان کتاب اخیر او، «خدا بزرگ نیست: دین همه چیز را مسموم می کند» به طور فشرده تضادی را که به آن اشاره کردم بیان می کند. از یک طرف، عنوان ثانویۀ کتابش به طور کلی ضد دین است. اما عنوان اولیه اش علیه اسلام است و با استفادۀ «منفی» از دعوت عام اسلامی — «خدا بزرگ است» — این را رسانده است. دیدن این واقعیت دشوار نیست که چنین موضعی با رژیم بوش و به طور کلی امپریالیست های ایالات متحده و «جنگ علیه ترور» آنها که آماجش را «افراطیون اسلامی» اعلام کرده اند، جفت و جور می شود.
قبل از هرچیز بگویم، از هر آنچه تاکنون در این کتاب نشان داده ام، باید کاملاً واضح باشد که با توجه به کتاب مقدس مسیحی و سنت مذهبی مسیحی، هیچ مبنایی برای این استدلال وجود ندارد که اساسا یا به معنایی ماهوی مسیحیت متفاوت از اسلام یا بهتر از آن است. هرگونه تلاش برای عملی کردن نص صریح کتاب مقدس مسیحی (و بدتر، تحمیل و اعمال) آن و اصرار بر این که «کلام خدا» است و باید عینا از آن پیروی شود — همانطور که بنیادگرایان مسیحی باور دارند — به واقع فقط می تواند منجر به دهشت های بزرگ شود. یک بار دیگر تاکید می کنم، همه اینها چیزی است که بشریت باید برای همیشه از آنها گذر کرده و پشت سر بگذارد.
شاید آنها پس از درک این واقعیت که چیزی برای انتخاب بین بنیادگرایی اسلامی و بنیادگرایی مسیحی و بین نص صریح این دو دین وجود ندارد، برای اثبات این که بنیادگرایی اسلامی به نوعی بدتر از بنیادگرایی مسیحی است، استدلال کنند که بله ممکن است دومی هم در محتوا به همان افتضاح اولی باشد اما در کشوری مثل آمریکا (جایی که نادیده گرفتن یا انکار پدیدۀ بزرگی مثل بنیادگرایی مسیحی بسیار سخت است) که حکومت مبتنی بر قانون اساسی است و یکی از ستون های قانون اساسی، جدایی کلیسا و دولت است، تأثیر و خطر بنیادگرایی مسیحی می تواند مهار شود.
خوب باید گفت که در عین حال که جدایی دولت و کلیسا واقعی است اما هرگز مطلق نبوده است. مضافا، این جدایی زیر حملۀ بنیادگرایان مسیحی و نیروهای قدرتمندی در حاکمیت است که این بنیادگرایان را نمایندگی می کنند یا با آنها متحدند (در عین حال، آن بخش از طبقه حاکمه که خودشان مبلغ این بنیادگرایی دینی نیستند اما همیشه در حال سازش با آنها هستند و دین را در حیطۀ عمومی تبلیغ می کنند. شاهد مثالش آن است که همه کاندیداهای ریاست جمهوری از حزب دموکرات مکررا اعلام کرده اند که دارای ایمان مذهبی قوی هستند). خطر فاشیست های مسیحی دینمدار و فقدان هرگونه مخالفت واقعی از سوی حکومت، بسیار واقعی است. و سقوط محبوبیت جورج بوش به هیچ وجه حملۀ آنان به جدایی دولت و کلیسا را تضعیف نکرده است.
این درست است که در بخش هایی از جهان که اسلام دین غالب است، به طور کلی (البته نه یک پارچه)، آن نوع دگرگونی بورژوا- دموکراتیک که در کشورهایی مانند ایالات متحده رخ داد و یکی از جنبه های عمده آن جدایی (نسبیِ) کلیسا و دولت بود، اتفاق نیفتاد. و این هم درست است که دکترین و اصول اصلی و نهادینه شدۀ اسلام هرگونه جدایی میان مذهب از یک طرف و سیاست و قانون از طرف دیگر، همچنین میان مذهب و آن چه عموما «جامعۀ مدنی» خوانده می شود را رد می کند. اما این امر تاریخا، در مورد مسیحیت و دولت هایی که برای مدت طولانی مسیحیت در آن ها دین غالب بوده است نیز صادق است و تنها در دورۀ اخیر است که این واقعیت به خاطر وقوع آن نوع دگرگونی بورژوا- دموکراتیک که اشاره کردم تغییر کرد. باید دانست که، به مثابه یک قاعده، همان کشورهایی که در آنها نظام سرمایه داری ظهور کرد و پیروز شد و دگرگونی بورژوا- دموکراتیک اتفاق افتاد، در ادامه تبدیل به قدرت های امپریالیستی شدند و فتوحات و سلطه گری استعماریِ همین قدرت ها در کشورهای جهان سوم، از جمله در کشورهایی که اسلام در آنها دین غالب است، یک عامل عمده در انسدادِ آن نوع دگرگونی ای بوده است که جدایی دولت و کلیسا را الزام آور می کرد. «عقب ماندگیِ» نسبی آن کشورهای جهان سوم، به کرات به عنوان توجیهی برای فتوحات استعماری و امپریالیستی استفاده شده است. و فتوحات و استثمار امپریالیستی منتهی به عواقبی شده است– از جمله مستقر کردن و حمایت از «حکومت های بومی» مستبد و فاسد؛ ویرانی بخش عمدۀ سبک زندگی و شرایط زندگی اکثریت بزرگی از اهالی این کشورها. همین امر، موجب تقویت گرایش هایی شده است که افکار منتسب به «غرب» (مانند جنبه های مترقی «روشنگری» که شامل دامن زدن به تفکر انتقادی، به چالش کشیدن جزم های دینی و خدمت به جدایی سیاست از مذهب رسمی بوده است) را بیگانه و دشمن نیازهای مردم می داند.
این جوابی است به استدلالی که غالباً مطرح می شود که می گویند، حتی اگر درست باشد که ایده های تجسم یافته در بنیادگرایی مسیحی به همان اندازۀ بنیادگرایی اسلامی بد هستند اما بنیادگرایان مسیحی، آدم ها و ساختمان ها را منفجر نمی کنند و عموما درگیر فعالیت های تروریستی نیستند در حالی که این فعالیت ها در میان بنیادگرایان اسلامی رایج است. علاوه بر این که بنیادگرایان مسیحی به واقع دست به عملیات تروریستی، از جمله در داخل آمریکا، زده اند (مانند بمب گذاری در کلینیک های سقط جنین و به قتل رساندن دکترهایی که سقط جنین می کنند) و علاوه بر اینکه نیروهای بنیادگرایی مسیحی در حال «تدارک» برای دست زدن به خشونت ارتجاعی در مقیاس بسیار بزرگتر هستند و در واقع دارند به عنوان نیروهای شوک و ضربت تعلیم می بینند که هنگامی که ضروری است وارد عمل شوند؛ علاوه بر اینها، واقعیت آن است که تا امروز، خشونت هایی که برای رسیدن به اهدافی شده است که از سوی بنیادگرایان فاشیست مسیحی با اشتیاق پشتیبانی شده است، توسط طبقه حاکم امپریالیستی ایالات متحده، با استفاده از نیروهای مسلح و پلیس دولت امپریالیستی، در مقیاس عظیم پیش برده شده است و امروز تهدید می کند که مقدار بیشتری از این نوع خشونت را عملی خواهد کرد (مانند حمله به ایران، علاوه بر جنگ هایش در عراق و افغانستان) و یکی از ویژگی های متمایز آن نیروهای مسلح در این دوره دقیقاً این است که آنها به طور فزاینده ای تحت تأثیر بینش بنیادگرایان مسیحی فاشیست قرار دارند و توسط آنها تعلیم دینی می بینند– از سطوح بالای ارتش تا پایین. بنابراین، حداقل تاکنون، در بین بنیادگرایان فاشیست مسیحی نیاز یا اجبار نبوده است که جدای از نیروهای مسلح «رسمی» و پلیس طبقه حاکمه آمریکا، درگیر فعالیت های تروریستی و خشونت ارتجاعی در مقیاس بزرگ بشوند. باز هم تاکید کنم، مطمئناً توسط فاشیست های مسیحی در مقیاس کوچکتر انجام شده است و قطعاً این پتانسیل وجود دارد که در مقیاس بسیار وسیع تری انجام شود.
همه اینها، بازتابی از روابط «معوج» حاکم در جهان است که تحت سلطۀ معدودی از کشورهای امپریالیستی و در حال حاضر به ویژه یک ابرقدرت امپریالیستی است در حالی که اکثریت بزرگ کشورها و مردم جهان و به ویژه مردم جهان سوم، شرایط شدید فقر، استثمار، جابجایی گسترده و تلاطم را تحمل می کنند و این وضعیت بر مبنای حاکمیت امپریالیستی تشدید می شود.
در دنیای امروز، یک تبارز خاص این تضادها، برخورد میان جهانی سازی امپریالیستی و تأثیرات آن، از یک طرف با بنیادگرایی جهادی اسلامی از طرف دیگر است که متقابلا یکدیگر را تقویت می کنند. در نقل قول زیر، عبارتی را از کتاب بنیامین آر. باربر که به پدیده «جهاد در مقابل مک جهان» اشاره دارد وام گرفته ام و آن را بسط داده ام تا بنیادگرایی مسیحی فاشیستی که عنصر مهمی در برنامه و ایدئولوژی کنونیِ طبقه حاکم امپریالیستی ایالات متحده است را در بر بگیرد:
در این جا با برخورد میان جهاد و مک جهان/مک جنگ صلیبی را می بینیم. این ها، قشرهای تاریخا منسوخ هستند؛ یکی در میان بشریت تحت استثمار و ستم در مقابل قشر تاریخا منسوخ طبقه حاکمه در سیستم امپریالیستی. این دو قطب ارتجاعی حتی در حالی که مخالف یکدیگر هستند، یکدیگر را تقویت می کنند. اگر با هر یک از این «منسوخ ها» کنار بیایید، هر دو را تقویت خواهید کرد.
این دقیقاً به موضعی که معتقد است بنیادگرایی اسلامی بدتر از بنیادگرایی مسیحی است پاسخ می دهد و نشان می دهد که چنین موضعی به «طبقه حاکمۀ تاریخا منسوخ سیستم امپریالیستی» خدمت می کند و همانطور که در رابطه با این «دو منسوخ» تاکید کرده ام، مهم است تشخیص دهیم که کدام یک از اینها بزرگترین صدمات را زده و می زند، کدامیک خطرات بزرگتری برای بشریت به وجود آورده و کماکان به وجود می آورد: خیلی واضح «قشر حاکمه در سیستم امپریالیستی» است.
اخیراً نظری شنیدم که جالب است. کسی در رابطه با این موضوع اظهار نظری کرد که فکر می کنم صحیح است و به چیز مهمی اشاره می کند. در رابطه با «دو منسوخ تاریخی» گفت که: «می توان گفت، اگر کارهایی را که آمریکا و متحدینش در دنیا کرده اند و می کنند، نمی کردند، نیروهای بنیادگرای اسلامی تا حد زیادی خفته بودند. اما عکس آن را نمی توان گفت». در این اظهار نظر، حقیقت عمیقی نهفته است.
به عنوان یک اصل کلی، و به طور خاص در این کشور امپریالیستی، ما مسئولیت خاصی برای مخالفت با امپریالیسم ایالات متحده، طبقه حاکم «خود» و آنچه در جهان انجام می دهد، داریم. اما، در عین حال، این باعث نمی شود که نیروهای بنیادگرای اسلامی از لحاظ تاریخی منسوخ و ارتجاعی نباشند. این امر، ماهیت مخالفت آنها با امپریالیسم و نتیجه اش را عوض نمی کند و مشخصا دینامیکی را که بنیادگرایی اسلامی بخشی از آن است را تغییر نمی دهد: یعنی، این واقعیت که این «دو تاریخا منسوخ» حتا در همان حال که با هم ضدیت می ورزند، یک دیگر را تقویت می کنند.
درک این مسئله بسیار مهم است و باید با دیگران هم مبارزه کنیم که آن را درک کنند: اگر کارتان به آن جا بکشد که از یکی از این «دو تاریخا منسوخ» حمایت کنید، در واقع هر دو را تقویت خواهید کرد. به جای این کار، حیاتی است که از داخل این دینامیک بیرون بزنیم و راه دیگری را در پیش بگیریم.
چرا در جهان امروز بنیادگرایی دینی رشد می کند؟
یکی از مهمترین مشخصه های اوضاع کنونی، جهش هایی است که با گلوبالیزاسیون (جهانی سازی) رخ داده است و مرتبط است با تسریع انباشت سرمایه داری در دنیایی که نظام سرمایه داری ـ امپریالیستی بر آن تسلط دارد. این حرکت به تغییرات مهم و غالبا تکان دهنده و ناگهانی در زندگی شمار عظیمی از مردم انجامیده و غالبا روابط و رسوم سنتی را تضعیف کرده است. در اینجا کانون توجه من تاثیرات این حرکت بر جهان سوم (کشورهای آفریقا، آمریکای لاتین و آسیا و خاورمیانه) و نحوۀ یاری رسانی آن به رشد فعلی بنیادگرایی مذهبی در این مناطق است.
در سراسر جهان سوم، هر سال میلیونها مردم از کشتزارهای خود رانده شده اند. آنان در این کشتزارها زندگی می کردند و تحت شرایط به شدت ستمگرانه در تلاش معاش بودند. ولی حالا دیگر، حتی این کار را هم نمی توانند بکنند. پس به مناطق شهری پرتاب می شوند. بیشترشان در زاغه های بی امکانات که حلقه به حلقه قلب شهرها را محاصره کرده اند جای می گیرند. برای نخستین بار در طول تاریخ، اینک نیمی از جمعیت دنیا در مناطق شهری زندگی می کنند که شامل زاغه های گسترده و در حال رشد نیز هست.
این مردم که از شرایط سنتی خویش و از شکل های سنتی استثمار و ستم کنده شده اند، به زندگی شدیدا ناامن و بی ثباتی پرتاب می شوند بدون آن که به شکل «منسجمی» در استخوان بندی اقتصادی و اجتماعی و کارکرد شهری ادغام شوند. در بسیاری از کشورهای جهان سوم، اکثریت مردم در اقتصاد “غیر رسمی” مناطق شهری کار می کنند. مثلا به شکل انواع و اقسام دوره گرد و بساطی، یا در فعالیت های زیرزمینی و غیر قانونی. به درجات زیادی به علت همین وضعیت بسیاری از مردم به بنیادگرایی مذهبی روی می آورند و به این ترتیب می کوشند تا در میانۀ این همه جابجایی و تلاطم، خود را به جایی بند کنند.
عامل دیگری هم در این مساله دخیل است. تغییرات و جابجایی های عظیم و سریعی که در جهان سوم می بینیم همگی در چارچوب سلطه و استثمار توسط امپریالیستهای خارجی و همدستان آنها صورت می گیرد. منظور از این همدستان، طبقات حاکمه “بومی” است که از نظر اقتصادی و سیاسی وابسته و تابع امپریالیسم هستند و خیلی ها آنها را به عنوان عوامل فاسد قدرتهای بیگانه و مبلغ “فرهنگ منحط غرب” می شناسند. این وضعیت، در کوتاه مدت می تواند نیروها و رهبران بنیادگرای مذهبی ای که علیه “فساد” و “انحطاط غربی” طبقات حاکمه بومی و امپریالیستهای حامی آنها حرف می زنند را تقویت کند. چارچوب مخالفتی که این نیروها و رهبران بنیادگرای مذهبی ابراز می کنند، بازگشت به روابط، رسوم، عقاید و ارزش های سنتی و تحمیل همه اینها به منتها درجه است. این روابط، رسوم، عقاید و ارزشها ریشه در گذشته دارند و شکل های شدید استثمار و ستم را تجسم می بخشند.
این جریان در مناطقی مانند خاورمیانه و نیز کشورهایی نظیر اندونزی که اسلام دین مسلط است، به صورت رشد بنیادگرایی اسلامی به نمایش در می آید. رشد بنیادگرایی در بیشتر کشورهای آمریکای لاتین که مسیحیت، خاصه در شکل کاتولیسیسم، دین مسلط است، با وضعیتی دیگر رقم می خورد. در آنجا شمار گسترده ای از مردم خاصه تهیدستان به این احساس رسیده اند که کلیسای کاتولیک آنان را به بن بست کشانده است. پس به سوی شکل های گوناگون بنیادگرایی پروتستان مثلا «پنته کوستالیسم» کشیده می شوند که شکل هایی از تعصب گرایی مذهبی را با حرافی به نام تهیدستان و ستمدیدگان در هم آمیخته است. در بخشهایی از آفریقا نیز بنیادگرایی مسیحی، از جمله «پنته کوستالیسم»، به ویژه در میان توده های پر شمار زاغه نشین به یک پدیده در حال گسترش تبدیل شده است. درعین حال، بنیادگرایی اسلامی نیز در بخشهای دیگر آفریقا رشد کرده است[۴].
اما رشد بنیادگرایی همچنین به خاطر تغییرات سیاسی بسیار مهم و نیز سیاستها و حرکات آگاهانه بخشی از امپریالیستها در صحنه سیاسی هم هست. همه این تغییرات و سیاستها و حرکات، تاثیر عمیقی بر اوضاع بسیاری از کشورهای جهان سوم، از جمله در خاورمیانه داشته است. در این میان، یک وجه کلیدی وجود دارد که نباید نادیده گرفته شود یا به آن کم بها داده شود. منظورم تاثیر تحولات چین بعد از مرگ مائو تسه دون و دگرگونی کامل آن کشور است که از جامعه ای که در مسیر سوسیالیسم در حال پیشروی بود تبدیل به کشوری سرمایه داری شد. چین سوسیالیستی همواره دارای جهت گیری تبلیغ و حمایت از انقلاب در چین و سراسر جهان بود. اما پس از احیای سرمایه داری، تغییر جهت داد و به جای آن تلاش کرد تا چین را در چارچوب سیاستهای قدرت جهانی تحت سلطه امپریالیسم، به مقامی بالاتر برساند. این دگرگونی، در کوتاه مدت تاثیرات منفی عمیقی بر جای گذاشت. به این معنی که احساس موجود در میان بسیاری از ستمدیدگان سراسر دنیا نسبت به انقلاب سوسیالیستی به مثابه ارائه کننده راه رهایی از فلاکت تضعیف شد. و همزمان، زمینه بیشتری برای رشد دیگران و مشخصا بنیادگرایان مذهبی فراهم کرد که می کوشند مردم را زیر پرچمی جمع کنند که به نحوی با قدرت ستمگر مسلط در دنیا ضدیت دارد اما خود نمایندۀ یک جهانبینی و برنامه ارتجاعی است.
این پدیده در اظهارات یکی از «متخصصان مساله تروریسم» در مورد برخی افراد که اخیرا متهم به اقدامات تروریستی در انگلستان شده اند بازتاب یافته است. او می گوید که اگر یک نسل قبل بود، این افراد مائوئیست می شدند. علیرغم این واقعیت که اهداف و استراتژی و تاکتیک های مائوئیستهای واقعی یعنی افرادی که از ایدئولوژی کمونیستی پیروی می کنند از بیخ و بن متفاوت از اهداف و استراتژی و تاکتیک های بنیادگرایان مذهبی است و کمونیستها در اصول، تروریسم را به مثابه یک روش و رفتار رد می کنند، اما در اظهارات آن «متخصص مساله تروریسم» نکته ای واقعی و مهم وجود دارد. یک نسل قبل، بسیاری از همین تیپ جوانان و کسانی دیگری که در حال حاضر به بنیادگرایان اسلامی و سایر ادیان تمایل یافته اند، در سمت قطب انقلابی و کمونیسم که عمیقا متفاوت از اسلام گرایان است، قرار می گرفتند. این پدیده بر اثر نابودی اتحاد شوروی و «اردوگاه سوسیالیستی» که تحت سرکردگی آن بود، بیش از پیش تقویت شد. در واقع، اتحاد شوروی از اواسط دهۀ ۱۹۵۰ به بعد، دیگر یک کشور سوسیالیستی نبود. یعنی، از زمانی که رویزیونیستها (کمونیست در حرف و سرمایه داری در عمل) مناصب قدرت را غصب کردند و کشور را طبق اصول سرمایه داری اداره کردند. البته این کار را در شکل سرمایه داری دولتی و با لباس مبدلِ «سوسیالیسم» انجام دادند. اما با شروع دهه ۱۹۹۰، رهبران اتحاد شوروی به شکل علنی، شروع به کنار گذاشتن سوسیالیسم کردند و اتحاد شوروی منحل شد و روسیه و بقیه کشورهایی که بخشی از «اردوگاه» شوروی بودند هرگونه ادعای «سوسیالیسم» را ترک گفتند.
کل این فرایند به علاوۀ هجمۀ ایدئولوژیک بی وقفه ای که امپریالیستها و اردوی روشنفکران دنباله روی آنها، حول این فرآیند به راه انداختند، به نظریۀ شکست و مرگ کمونیسم انجامید؛ نظریه ای که به شکلی گسترده ترویج و تبلیغ شده و در حال حاضر، باعث بی اعتباری کمونیسم در میان بخشهای وسیعی از مردم از جمله در بین کسانی می شود که بی تابانه در جستجوی راهی برای مقابله با سلطه و ستم و تحقیر امپریالیستی هستند[۵].
ولی این فقط کمونیسم نیست که امپریالیستها در جهت شکست و بی اعتبار کردنش فعالیت کرده اند. آنها سایر نیروهای سکولار و حکومتهایی که به درجاتی با منافع و اهداف امپریالیستها مخالفت می ورزند یا به لحاظ عینی مانعی در برابر این منافع و اهداف محسوب می شوند را هم آماج قرار داده اند، خاصه در بخشهایی از دنیا که از دید امپریالیسم حائز اهمیت استراتژیک است. برای نمونه، اگر به دهه ۱۹۵۰ برگردیم، می بینیم که آمریکا معمار کودتایی شد که به سرنگونی حکومت ناسیونالیستی محمد مصدق در ایران انجامید. زیرا سیاستهای آن حکومت از دید آمریکا (و در درجه بعد، انگلستان) تهدیدی برای کنترل نفت ایران و در سطحی گسترده تر، برای سلطه آمریکا در منطقه به شمار می آمد. عواقب و تاثیرات این اقدام، چند دهه بعد از کودتا نیز ادامه یافته است. یکی از این تاثیرات، کمک به رشد بنیادگرایی اسلامی و به تبع آن برقراری جمهوری اسلامی در ایران بوده است. این مساله زمانی اتفاق افتاد که بنیادگرایان اسلامی بر بستر خیزش توده ای مردم ایران در اواخر دهه ۱۹۷۰ که به سرنگونی حکومت به شدت سرکوبگر شاه به قدرت رسیدند. حکومت شاه تحت الحمایه آمریکا بود و در واقع بعد از خلع قدرت از مصدق، این حکومت توسط آمریکا پا بر جا ماند[۶].
طی چند دهه اخیر، امپریالیستها در سایر بخشهای خاورمیانه و هر جای دیگر، آگاهانه ترتیب شکست و قلع و قمع حتی اپوزیسیون سکولار ناسیونالیست را داده اند. آنها در مقاطعی، آگاهانه به رشد نیروهای بنیادگرای مذهبی یاری رسانده اند. فلسطین یک نمونه بارز این مساله است. نیروهای بنیادگرای اسلامی به واقع از کمک اسرائیل و امپریالیسم آمریکا که اسرائیل به مثابه پادگان مسلح اش عمل می کند، بهره مند شدند. با این هدف که جریان سکولارتر یعنی سازمان آزادیبخش فلسطین تضعیف شود. در افغانستان، خاصه در جریان اشغال آن کشور توسط شوروی در دهه ۱۹۸۰، آمریکا از مجاهدین بنیادگرای اسلامی حمایت کرد و سلاح در اختیارشان قرار داد زیرا تشخیص داد که این جریان ها متعصبانه علیه شوروی ها می جنگند. سایر نیروها یعنی نه فقط جریان های سکولارتر ناسیونالیست بلکه مائوئیستها هم با اشغال افغانستان توسط شوروی و حکومتهای دست نشانده ای که در افغانستان بر سر کار آورد مخالفت کردند. اما واضح است که مشخصا مائوئیستها از پشتیبانی آمریکا برخوردار نبودند و بسیاری از آنان به دست بنیادگرایان “جهادی” اسلامی که از کمک و تسلیحات آمریکا بهره می بردند کشته شدند.
اگر به دهه ۱۹۵۰ برگردیم، با پدیده جمال عبدالناصر در مصر روبرو می شویم که یک رهبر محبوب ناسیونالیست بود و «ناصریسم» را می بینیم که شکلی از ناسیونالیسم عرب محسوب می شد. نفوذ ناصریسم به مرزهای مصر محدود نشد، بلکه بعد از به قدرت رسیدن ناصر در مصر گسترش فراوان یافت. در سال ۱۹۵۶، زمانی که ناصر برای اعمال کنترل بیشتر بر کانال سوئز دست به کار شد، و اسرائیل همراه با فرانسه و انگلستان علیه ناصر وارد عمل شدند، بحران در گرفت. در آن موقع، فرانسه و انگلستان هنوز به از دست دادن امپراتوریهای گسترده مستعمراتی شان خو نکرده بودند. جلوه ای از پیچیدگی مسائل را می شد در «بحران سوئز» دید، آنگاه که آمریکا به مخالفت با اسرائیل و فرانسه و انگلستان برخاست. انگیزه آمریکا پشتیبانی از ناسیونالیسم عرب یا مشخصا ناصر نبود. بلکه می خواست پای امپریالیستهای اروپایی که قبلا این بخش از دنیا را تحت استعمار خود داشتند بیشتر کوتاه کند. نگاهی گذرا به پیش زمینه این واقعه نشان می دهد که متعاقب جنگ جهانی اول و به دنبال شکست امپراتوری کهنه عثمانی که مرکزش ترکیه بود، فرانسه و انگلستان اساسا خاورمیانه را بین خود قسمت کردند. بخشی از این منطقه در حوزه نفوذ فرانسه قرار گرفت و اساسا مستعمره فرانسه شد و بخشی دیگر به کنترل بریتانیا در آمد. ولی بعد از جنگ جهانی دوم و شکست کامل ژاپن و آلمان و ایتالیا، آمریکا برای ایجاد یک نظم نوین در دنیا حرکت کرد. بخشی از این کار، تحمیل شکل جدیدی از استعمار (استعمار نوین) در جهان سوم بود. یعنی در مکان هایی که قبلا تحت استعمار به شیوه کهنه قرار داشتند. آمریکا از طریق استعمار نوین، کنترل موثری بر این کشورها و ساختارهای سیاسی و حیات اقتصادی آنها اعمال می کرد، حتی اگر این کشورها به استقلال رسمی دست یافته بودند. بخشی از اقدامات آمریکا، ایجاد اسرائیل بود. این کار با هدف تحقق کاملتر و تحمیل تهاجمی سلطه آمریکا بر خاورمیانه انجام شد.
اما موضع ناصر در آنچه به «بحران سوئز» تبدیل شد و نیز سایر حرکات ناسیونالیستی اش به آنجا انجامید که شخص وی و «ناصریسم» خاصه در کشورهای عربی پیروان فراوانی پیدا کرد. در چنان اوضاعی، آمریکا در عین حال که علنا در پی سرنگونی ناصر نبود، برای تضعیف ناصریسم و به طور کلی نیروهای سکولارتر حرکت کرد. واضح است که این شامل تضعیف نیروهای کمونیست هم می شد. چرا که مجموعه این نیروها با امپریالیسم آمریکا مخالفت می کردند یا سد راهش بودند. به ویژه بعد از جنگ ۱۹۶۷ که به شکست کشورهای عربی و غصب بخشهای دیگری از سرزمین فلسطینیان توسط اسرائیل انجامید، این کشور از پشتیبانی محکم امپریالیسم آمریکا بهره مند شده، و به مثابه نیرویی که به نیابت از سوی آمریکا عمل می کند به ایفای نقش پرداخته است. اشاره به این نکته لازم است که اراضی غصب شده در سال ۱۹۶۷ که خارج از حیطه سرزمینی دولت اسرائیل قرار داشت، «اراضی اشغالی» نام گرفت. این در حالی است که خود دولت اسرائیل بر اراضی دزدیده شده از فلسطینیان بنا شد.
شکست در مقابل اسرائیل در جنگ ۱۹۶۷ به میزان زیادی به از دست رفتن جایگاه و نفوذ ناصر و ناصریسم (و رهبران و گرایش های مشابهی که بیشتر یا کمتر از او سکولار بودند) در میان مردم خاورمیانه کمک کرد. به هنگام درگذشت ناصر در سال ۱۹۷۰، او دیگر تا حد زیادی جذابیت خود را برای توده های عرب از دست داده بود.
اینجا نیز بار دیگر می توانیم جنبۀ دیگری از پیچیدگی مسائل را مشاهده کنیم. شکست های عملی و ناکامی قطعی ناصر، مشروعیت یا اعتبار آنچه ناصر به لحاظ ایدئولوژیک نماینده اش بود را نزد شمار فزاینده ای از مردم تضعیف کرد. این واقعیتی است که «ناصریسم» و گرایش های ایدئولوژیک و سیاسی مشابه، نمایندۀ گسست همه جانبه از سلطه امپریالیسم و کلیه شکل های ستم و استثماری که بر مردم وارد می شود نیستند و نمی توانند چنین گسستی را عملی کنند. ولی این واقعیت باید از دل تحلیل علمی از ایدئولوژی ها و برنامه ها و اهدافشان و آنچه که واقعا قادر به انجامش هستند بیرون کشیده شود. اگر در مقاطع معین یا حتی در دوره زمانی محدودی، رهبرانی که چنین ایدئولوژی ها و برنامه هایی را تجسم می بخشند و برای تحققش تلاش می کنند با عقبگردها و شکست هایی روبرو شوند، اثبات عدم مشروعیت یا بی اعتباری ایدئولوژی و برنامه آنان نیست. شیوه عکس العمل توده های کشورهای عرب (و فراتر از آن) به عقبگردها و شکست های ناصر و دیگرانی که کمابیش همان ایدئولوژی و برنامه را نمایندگی می کردند، در خود یک عنصر پراگماتیستی مشخص را حمل می کرد. یعنی این تصور که آنچه رایج می شود حتی اگر این رواج کوتاه مدت باشد، بر حق و خوب است. و آنچه کنار زده می شود حتی اگر این مساله کوتاه مدت باشد، معیوب و ورشکسته است. البته این گرایش خود به خودی در میان توده های مردم توسط احکامی که امپریالیستها و سایر مرتجعین اعلام می کنند، تقویت شده است. روشن است که این مساله فقط شامل نیروهای سکولار نظیر ناصر نبوده، بلکه بیش از آنها، دامن کمونیستها و کمونیسم را گرفته است. یعنی نیروها و ایدئولوژِی و برنامه ای که بسیار ریشه ای تر در ضدیت با امپریالیسم و ارتجاع قرار دارند.
نباید از خاطر برد که طی چند دهه گذشته، حداقل تا همین اواخر، آمریکا و اسرائیل در خاورمیانه و نقاط دیگر، درصف نیروهای مخالف خود به تضعیف نیروهای سکولار مشغول بودند. و اگر در جاهایی عامدانه مشوق رشد نیروهای بنیادگرای اسلامی نبودند، حداقل به لحاظ عینی چنین نیروهایی را ترجیح می دادند. چنین ترجیحی، طی دوران «جنگ سرد»، تا حد زیادی مبتنی بر این محاسبه بود که بنیادگرایان اسلامی بسیار کمتر از دیگران ممکن است با اردوی شوروی متحد شوند. یکی از عواملی که در ترجیح نیروهای بنیادگرای مذهبی بر نیروهای سکولار نقش زیادی بازی می کرد، تشخیص ماهیت ذاتا محافظه کار و جوهر کاملا ارتجاعی بنیادگرایی مذهبی بود. یعنی امپریالیستها (و اسرائیل) می دانستند که این می تواند پوشش و زرورق خوبی برای آنها باشد که خود را در چشم مردم به عنوان نیرویی روشنگر و دمکرات و مدافع پیشرفت جا بزنند.
یکی از وارونگی ها در کل این تجربه این است که ناصر و بقیه دولتمردان ناسیونالیست عرب نه فقط دست به سرکوب وحشیانه و جلادانۀ اپوزیسیون بنیادگرای اسلامی (نظیر اخوان المسلمین در مصر) زدند، بلکه با کمونیستها هم چنین رفتاری داشتند.
در کل رخدادهای چند دهۀ اخیر در صحنۀ جهانی باعث شده است که در کوتاه مدت بنیادگرایان اسلامی نسبت به انقلابیون و کمونیستها توان بسیار بیشتری برای متشکل شدن داشته باشند و در زمینه نفوذ و سازماندهی رشد قابل توجهی را تجربه کنند. رخدادهای مورد بحث شامل تحولات چین و اتحاد شوروی بود که قبلا بحثش را کردم و تبلیغ گسترده این حکم که اتفاقاتِ چین و شوروی همانا نشانۀ «شکست» کمونیسم است؛ همچنین به قدرت رسیدن بنیادگرایان اسلامی در ایران به دنبال سقوط شاه در اواخر دهه ۱۹۷۰؛ مقاومت علیه اشغال افغانستان توسط شوروی که در اواخر دهه ۱۹۸۰ شوروی را مجبور به خروج از آن کشور کرد و به میزان زیادی در سقوط اتحاد شوروی سهم داشت؛ و در خاورمیانه و نقاط دیگر، عقبگردها و شکستهای رژیم هایی که کمابیش مثل ناصر بودند (و این اواخر کسانی نظیر صدام حسین).
یک نمونه دیگر از کل مسیری که از دهه ۱۹۵۰ تا امروز طی شده و نکات فوق الذکر را به شکلی بسیار واضح و قوی به نمایش می گذارد، کشور اندونزی است. طی دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، اندونزی بعد از اتحاد شوروی و چین، دارای سومین حزب کمونیست دنیا از نظر تعداد اعضا و هواداران بود. حزب کمونیست اندونزی در میان تهیدستان مناطق شهری (که وضع ناهنجار زاغه هایش در جاکارتا و نقاط دیگر زبانزد است) و نیز در بین دهقانان در روستاها و بخشهایی از روشنفکران و حتی بخشی از قشر بورژوا ناسیونالیست، پیروان گسترده ای داشت. متاسفانه، حزب کمونیست اندونزی یک خط بسیار التقاطی داشت که ملغمه ای از کمونیسم و رویزیونیسم بود. هم به دنبال دگرگونی انقلابی بود و هم می خواست در چارچوب ساختارهای مستقر حکومتی با استفاده از ابزار پارلمانی فعالیت کند.
در راس حکومت وقت، احمد سوکارنو نشسته بود که رهبرِ ناسیونالیست به حساب می آمد. طی سفری که در دهۀ ۱۹۷۰ به چین کردم، به درکی روشن از تجربه حزب کمونیست اندونزی دست یافتم. در آن سفر، چند تن از اعضای حزب کمونیست چین از آن تجربه صحبت کردند و مشخصا برایمان تعریف کردند که معمولا با رفیق «آیدیت» (رهبر وقت حزب کمونیست اندونزی در دوران سوکارنو) مبارزه داشتند. به او در مورد آخر و عاقبت یک پا در کمونیسم و انقلاب و یک پا در رفرمیسم و رویزیونیسم داشتن هشدار می دادند. ولی حزب کمونیست اندونزی بر مسیر و رفتار التقاطی ای که در پیش گرفته بود اصرار ورزید. در سال ۱۹۶۵، آمریکا از طریق سازمان سیا و در همکاری با ارتش اندونزی و یک ژنرال عالیرتبه به نام سوهارتو و همدستانش دست به کودتایی خونین زد. صدها هزار تن از کمونیستها و افراد دیگر قتل عام شدند. حزب کمونیست اندونزی به طور کامل نابود شد. همزمان، سوکارنو از قدرت کنار زده شد و سوهارتو به جایش نشست.
در جریان کودتا، رودخانه های اطراف جاکارتا به علت انباشته شدن از اجساد قربانیان از حرکت باز ایستاده بودند. مرتجعین بعد از کشتن افراد بیشماری که واقعا کمونیست بودند یا به نادرست چنین برچسبی خورده بودند، اجسادشان را به رودخانه ها می انداختند. یک اتفاق دیگر در آن کودتای آمریکایی که بر سر زبانها افتاد این بود که خیلی افراد دعواها و دشمنی های شخصی یا خانوادگی خود را بر متن این اوضاع حل و فصل کردند. آنان طرف دعوای خود را متهم به کمونیست بودن کردند و به مقامات تحویل دادند. نتیجه این شد که تعداد زیادی از افراد غیر کمونیست هم کشتار شدند. زمانی که امپریالیستها و مرتجعین آن حمام خون را به راه انداختند، خیلی افراد هم تشویق و تحریک شدند که دست به انتقام جویی های خونین جنون آمیز بزنند. سازمان سیا علنا از این دم می زند که نه فقط آن کودتا را سازماندهی و هماهنگ کرد بلکه مشخصا هزاران کمونیست فعال را هدف قرار داد و در جریان آن قتل عام چند صد هزار نفری، خود را از شرشان خلاص کرد.
مشکل اساسی استراتژی حزب کمونیست اندونزی آن بود که ماهیت دولت و به طور مشخص، ماهیت ارتش عوض نشده بود. بخش بزرگی از مجلس اندونزی را کمونیستها و ناسیونالیستها تشکیل می دادند اما دولت کماکان در دست طبقات ارتجاعی بود. زیرا کنترل آنان بر دولت هیچگاه در هم شکسته نشد و دستگاه کهنه دولتی که آنها کنترلش را در دست داشتند هرگز متلاشی و ساقط نشد. به همین دلیل بود که سوهارتو و بقیه نیروهای ارتجاعی در همکاری با یکدیگر و تحت هدایت سازمان سیا توانستند بار این کودتای خونین را با آن همه عواقب وحشتناک، به مقصد برسانند.
در همین ارتباط، خوبست ماجرای دیگری را از زبان اعضای حزب کمونیست چین که بسیار گویا و تاثیرگذار است برایتان نقل کنم. آنان می گفتند که سوکارنو عصایی داشت که همیشه آن را با خود حمل می کرد. در یکی از دیدارها، مقامات چینی از او پرسیدند که: «چرا این عصا را به دست می گیری؟» سوکارنو جواب داد: «این عصا علامت قدرت دولتی است.» رفقای چینی در جمعبندی از این ماجرا می گفتند که: «سوکارنو هنوز عصایش را دارد و به او اجازه دادند که آن را برای خود نگاه دارد، ولی دیگر از قدرت دولتی خبری نیست.»
حزب کمونیست اندونزی به معنای واقعی و به طور کامل نابود شد. اعضای این حزب واقعا نابود شدند. فقط چند نفر از آنان باقی ماندند که در کشورهای مختلف پراکنده اند. حزب اندونزی چنان ضربه نابود کننده ای خورد که هیچگاه نتوانست کمر راست کند. این قلع و قمع فقط مفهومی نفراتی و مادی نداشت بلکه به شکل یک شکست سیاسی و جهت گم کردگی و روحیه باختگی نیز بروز یافت. طی دهه های بعد از کودتا بر اندونزی چه گذشته است؟ یکی از چشمگیرترین تحولات، رشد عظیم بنیادگرایی اسلامی در آن کشور است. آلترناتیو کمونیستی از صحنه محو شد. به جای آن، بنیادگرایی اسلامی خلائی را که در نتیجه فقدان یک آلترناتیو واقعی در برابر حاکمیت ستمگر چند ده ساله دارودسته آمریکایی سوهارتو به وجود آمده بود را پر کرد[۷]. این جایگزینی به درجاتی نتیجه تشویق عامدانه امپریالیستها و سایر نیروهای مرتجع بود. در عین حال، سرعت رشد بنیادگرایی اسلامی به نابود شدن یک اپوزیسیون قدرتمند سکولار و جریانی که حداقل در اسم کمونیست بود، ربط داشت.
همه اتفاقاتی که در اندونزی، مصر، فلسطین و سایر کشورهای خاورمیانه شاهد بودیم، یک وجه سیاسی را بیان می کند که با عوامل اقتصادی و اجتماعی ای که پیشتر به آن اشاره کردم در هم آمیخته است. منظورم از این اتفاقات، تحلیل رفتن و تضعیف نیروهای سکولار، از جمله نیروهای انقلابی و کمونیست واقعی، و تقویت بنیادگرایی اسلامی است (درست همانگونه که بنیادگرایی مسیحی در آمریکای لاتین و بخشهایی از آفریقا تقویت شده است.) ما با تحول، وضعیت بی ثبات و دگرگونی سریعی روبرو هستیم که از بالا تحمیل شده و ظاهرا سرچشمه ای نامعلوم دارد و یا از منابع و قدرت های غریبه و خارجی نشات گرفته است.
این به وضوح پدیده ای بسیار مهم و بخش عمده ای از واقعیت عینی است که در برابر مردم سراسر دنیا قرار گرفته است. کسانی که می خواهند اوضاع را در مسیری مترقی عوض کنند، به خصوص کسانی که برای تحقق یک دگرگونی ریشه ای تحت رهبریِ یک دیدگاه انقلابی و کمونیستی در تلاش هستند، باید با این واقعیت عینی مواجه شوند و آن را تغییر دهند. نادیده گرفتن این واقعیت عینی، کاری خطرناک است. حرکت در جهتی که حاکی از نادیده گرفتن لجوجانه واقعیت است ما را از هدف دور می کند. آن چه در درجه اول ضرورت دارد، پرداختن به واقعیت عینی و درک آن به طور جدی است. این امری ضروری و بدون شک حیاتی است. باید از سطح این پدیده و شکل های بروز گوناگونش به عمق رفت و قوای محرکۀ زیربنایی و رانشیِ کل این واقعیت عینی که این بنیادگرایی مذهبی بیان آن است را عمیقتر فهمید؛ تضادهای اساسی و شکل های خاصِ بروز تضادهای اساسی و اصلی در سطح دنیا و درون کشورها و مناطق خاص را شناخت؛ و بر پایه این شناخت عمیقتر، جنبشی را شکل داد که بتواند توده های مردم را از بنیادگرایی مذهبی دور کرده و آنها را به راهی جذب کند که واقعا می تواند دنیایی بنیادا متفاوت و بهتر را به وجود بیاورد.
گردن نگذاشتن به «تفرعن خودبینانه روشن بینان»
میان افراد «روشن بین» و باید بگویم همچنین در میان عده ای از کمونیستها، گرایش معینی وجود دارد که آنان را تا حدی دچار رفتار متفرعنانه و خودبینانه نسبت به بنیادگرایی مذهبی و به طور کلی نسبت به دین می کند. زیرا به نظر مسخره می رسد و درکش دشوار است که مردم در قرن بیست و یکم به دین بچسبند و به شیوه ای متعصبانه و مستبدانه از جزم ها و عقایدی هواداری کنند که به وضوح هیچ بنیانی در واقعیت ندارند. به سادگی می توان کل این پدیده و این واقعیت که دین از نظر توده های مردم مساله ای بسیار جدی است را نادیده انگاشت، از تشخیص آن باز ماند یا موفق به اتخاذ یک رفتار صحیح در ارتباط با آن نشد. بسیاری از بخشهای تحتانی پرولتاریا و سایر ستمدیدگان که در اعماق جامعه به سر می برند و می باید شالوده و ستون اصلی و نیروی محرکه ای برای انقلاب رهائیبخش واقعی باشند، مذهبی هستند.
قصور در جدی گرفتن باور عمیقی که بسیاری از توده ها به دین، از جمله به شکل های گوناگون بنیادگرایی مذهبی دارند، شکلی از تحقیر توده هاست. درست همانگونه که دنباله روی از این واقعیت و سر باز زدن از مبارزه با توده ها برای این که چنین باورهایی را کنار بگذارند نیز در واقعیت، شکل دیگری از تحقیر آنان است. سلطه دین بر توده های مردم، از جمله در میان ستمدیده ترین آنها، قید و بند بسیار مهمی است که بر دست و پایشان بسته شده است. مانع بسیار مهمی در راه بسیج آنان است که نمی گذارد برای رهایی خود بجنگند و نجات بخش کل نوع بشر باشند. این را باید فهمید و علیه اش مبارزه کرد. حتی وقتی که می دانیم در هر مقطع معین از نبرد علیه بیعدالتی و ستم، متحد شدن به گسترده ترین شکل ممکن با مردمی که کماکان تحت سلطه باورهای دینی هستند حتی لازم و ممکن و حیاتی است.
رشد دین و بنیادگرایی دینی: تبارز غریبی از تضاد اساسی
یک بیان عجیب یا غریبِ تضادهای جهان امروز آن است که از یک طرف، فن آوری بسیار پیشرفته و فنون بسیار پیچیده در رشته هایی چون پزشکی و دیگر عرصه ها از جمله در زمینه فن آوری اطلاعاتی رشد و گسترش یافته است و با وجود آن که هنوز بخش بزرگی از مردم، حتا در کشورهایی که از نظر فن آوری «جلو» هستند، از آن محروم اند اما شمار فزاینده ای به اینترنت و اطلاعات عظیم موجود در آن دسترسی دارند؛ و از طرف دیگر چیزی که به آن می توان جهل سازمان یافته نام داد، در شکل دین و به ویژه بنیادگرایی دینی گسترش فوق العاده زیاد یافته است. این تضاد نه تنها چشمگیر بلکه عجیب است: فن آوری و دانش عظیم در یک طرف و جهل گسترده و روند پناه گرفتن در سنگر تاریک اندیشی و خرافه، در طرف دیگر.
پس به موازات این که ما عوامل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی ای که به این وضع پا داده اند و در بالا به آنها اشاره شد را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهیم، یک راه دیگر و حتی اساسی تر هم برای فهم آن وجود دارد. یعنی باید این وضع را به مثابه یک شکل بروز فوق العاده حاد از تضاد اساسی سرمایه داری در دنیای امروز بفهمیم: تضاد میان تولید به شدت اجتماعی شده و تملک خصوصی (سرمایه دارانه) آن چه که تولید می شود.
کل این فن آوری از کجا می آید و بر چه اساسی تولید می شود؟ و مشخصا زمانی که از اشاعه اطلاعات و کسب اطلاعات از جانب مردم صحبت می کنیم، مبنای این امر چیست؟ کل فن آوری موجود و ثروتی که از این رهگذر ایجاد شده است، توسط صدها میلیون نفر از طریق یک شبکه تولید و مبادلۀ جهانی و به شکل های جمعی تولید می شود. اما، همه اش تحت فرمان گروهی نسبتا معدود از سرمایه داران انجام می شود که ثروت تولید شده را تصاحب می کنند، و دانش تولید شده را نیز به تملک خود در می آورند. و همه اینها را به سوی اهداف خود جهت می دهند.
این وضع نمایشگر چیست؟ یک چیز مسلم است و آن غلط بودن «تئوری رشد نیروهای مولده» است که می گوید هرچه فن آوری بیشتر رشد کند، پایه به پای آن افکار روشن تر می شود. نسخۀ به ظاهر «مارکسیستی» این طرز فکر می گوید هرچه رشد فن آوری بیشتر باشد، اوضاع به سوسیالیسم و کمونیسم نزدیکتر می شود! اما نگاهی به جهان نشان می دهد که این طور نیست. چرا این طور نیست؟ به دلیل یک واقعیت اساسی: کل فن آوری موجود و تمام نیروهای مولده از مجرای یک روابط تولیدیِ مشخص «گذر می کنند» و فقط از مجرای یک روابط تولیدی مشخص می توانند «گذر کنند». فن آوری و نیروهای تولیدی فقط از طریق ادغام شدن در مجموعۀ روابط تولیدی غالب در جامعه و جهان در هر مقطع زمانی معین، می توانند تحقق بیابند. و روبنایی از سیاست، ایدئولوژی و فرهنگ نیز موجود است که خصلت اساسی اش بیان و تقویت کلیتِ روابط تولیدی حاکم است. بنابراین، نیروهای مولده – از جمله فن آوری و دانش – در خلاء اجتماعی نشو و نما نمی کنند؛ بلکه در درون روابط تولیدی مشخصی رشد کرده و به کار گرفته می شوند و جدا از آن روابط تولیدی و روابط طبقاتی و اجتماعی و روبنای مطابق با آن نمی توان آن ها را در اختیار گرفت و به کار برد. رشد فن آوری و نیروهای تولیدی فقط از طریق این یا آن رشته روابط تولیدی، اجتماعی و طبقاتی که دارای آداب، فرهنگ ها، طرز تفکرها، نهادهای سیاسی و غیرۀ مختص به خود هستند صورت می گیرند و فقط این گونه می توانند تحقق یابند.
در جهان امروز که تحت سلطۀ نظام سرمایه داری-امپریالیسم هست، فن آوری و دانشِ تولید شده از مجرای روابط تولیدی و روبنای سرمایه داری و امپریالیستی «گذر می کند». یکی از تبارزات عمدۀ آن ناهم خوانی فوق العاده عجیب و متناقض است میان آن چه توسط قشر انگشت شماری تصاحب و کنترل می شود. همراه با خرده ریزه هایی که در برخی از کشورهای امپریالیستی جلوی قشر وسیعتری پرتاب می کنند تا آن کشورها را با ثبات نگاه دارند و بخش هایی از جمعیت را که بخشی از طبقه حاکمه نیستند بخرند و منفعل کنند. در حالی که اکثریت عظیم بشریت در فقر و رنج و جهل تکان دهنده و غیرقابل تصور به سر می برند. و همراه با این ناموزونی بسیار عمیق ما شاهد سربلند کردن این تضاد غریب میان فن آوری و دانش عظیم از یک طرف و باور بسیار گسترده به خرافه و تاریک اندیشی و سنگر گرفتن در آن، به ویژه در شکل بنیادگرایی دینی، از طرف دیگر هستیم؛ همۀ این ها در واقع تبارزی هستند از تضاد اساسی سرمایه داری.
اگر به جای درک این موضوع فوق العاده مهم، از رویکرد و روش تک خطی حرکت کنیم، شگفت زده شده و خواهیم پرسید: قابل درک نیست، این همه فن آوری و دانش هست ولی چرا این همه مردم در جهل به سر برده و غرق در خرافه اند؟… یک بار دیگر روی جواب تاکید می کنم و این جوابی است که روی اساسی ترین روابطی که در این جهان حاکم است دست می گذارد. جواب این است که علت این وضعیت، روابط تولیدی، اجتماعی و طبقاتی حاکم و سلطۀ نهادها و ساختارها و پروسه های سیاسی و بقیۀ روبنا مانند فرهنگ حاکم، طرز فکرها، آداب و عادات و غیره که با نظام انباشت سرمایه داری در عصری که سرمایه داری تبدیل به یک نظام جهانی ستم و استثمار شده است، سازگار بوده و آن را تقویت می کند.
این چشم انداز مهم دیگری است که باید از منظر آن پدیدۀ بنیادگرایی دینی را فهمید. هرچه این ناهم خوانی شدیدتر می شود، زمین حاصلخیزتری برای بنیادگرایی دینی و گرایش های مرتبط با آن فراهم می شود. در همان حال و در تضاد حاد با این روند، پایه و اساسِ پتانسیلا قدرتمندتری نیز برای تحولات انقلابی فراهم شده است. کلیۀ نابرابری های عمیق در جهان، نه فقط در زمینۀ شرایط زندگی بلکه همچنین در زمینۀ دسترسی به دانش را می توان از بین برد اما فقط از طریق انقلاب کمونیستی که هدفش بیرون آوردن کنترل جامعه از دست امپریالیست ها و دیگر استثمارگران و پیشروی به سوی (طبق فرمولبندی مارکس) محو تمام تمایزات طبقاتی، تمام روابط تولیدی که پایگاه این تمایزات طبقاتی است، تمام روابط اجتماعی که بر آن روابط تولیدی منطبق است و انقلابی کردن تمام افکاری که بر این روابط اجتماعی منطبق است تا این که بالاخره و اساسا در مقیاسی جهانی جامعه ای را بنا نهیم که انسان ها آزادانه وارد رابطه با یکدیگر می شوند، انسان هایی که آگاهانه و داوطلبانه برای نیک بختی مشترک بشریت همکاری می کنند؛ جامعه ای که در همان حال ابعاد فزاینده ای برای ابتکار و خلاقیت اعضای جامعه در کل فراهم می کند.
[۱] این مقاله ترجمه ای است از:
Avakian, Bob (2013) Why Is Religious Fundamentalism Growing in Today’s World. by. revcom.us Updated November 4, 2013
[۲] Away With All Gods!: Unchaining the Mind and Radically Changing the World
[۳] Sam Harris, The End of Faith: Religion, Terror and the Future of Reason and Letter to a Christian Nation
[۴] به دلایل متعددی که در اینجا اشاره کردم، در دهه های اخیر، بنیادگرایی مذهبی در میان بخشهایی از تهیدستان و ستمدیدگان و به حاشیه رانده شدگان جامعۀ آمریکا نیز تقویت شده است. یکی از این دلایل، استراتژی آگاهانه ای است که از سوی بخشهای قدرتمندی از طبقه حاکمه آمریکا در پیش گرفته شده و هدفش تبلیغ بنیادگرایی مذهبی در بین توده های مردمی است که شرایط زندگی آنان، دگرگونی ریشه ای را با فریاد طلب می کند. هدفشان اینست که توده ها را با ایدئولوژی و برنامه سیاسی ای که این بنیادگرایی مذهبی تبارز فشرده آنست فریب دهند. رشد بنیادگرایی در میان شمار قابل توجهی از «طبقه متوسط» آمریکا تا حدی زیادی به عوامل دیگر مربوط است: احساس اضطراب افزایش یافته به دلیل اقتصاد و فرهنگی که بر اساس اعتبار و بدهی گسترده، مصرف به ظاهر بی وقفه را ترویج و فراهم می کند؛ احساس نوسانات و ناامنی در اقتصاد و در کل جامعه ؛ احساس از دست دادن کنترل حتی بر روی فرزندان خود در مواجهه با تغییرات فن آوری (تلویزیون کابل و ماهواره ای، اینترنت و غیره)؛ حس از دست دادن «جایگاه» و گروه هویتی در جامعه، و فرهنگی که باعث اتمیزه شدن می شود و فردگرایی افراطی را تبلیغ می کند. ولی درک این نکته اهمیت بسیار دارد که به ویژه در بین «طبقه متوسط» آمریکا، پدیده بنیادگراییِ روز افزون محصول خصوصیت انگلی امپریالیسم نیز هست: یعنی این واقعیت که به طور مشخص امپریالیسم آمریکا نیروی مسلط بر دنیا است و از راه فوق استثمار توده های مردم در سراسر جهان سوم زندگی می کند و فقط می تواند از این راه ادامه حیات دهد. و این واقعیت که اهالی آمریکا خاصه «طبقه متوسط» در میان خلقهای دنیا «بالاترین رتبه را در زنجیره غذایی» دارا هستند. توجه به این نکته اهمیت دارد که آنچه باعث می شود بنیادگرایی مذهبی است به طور مشخص در محلات حومه شهری و بیرون شهری هوادار بیابد، احساس عمیقی است که در مورد نقش آمریکا به مثابه «ملت برگزیده خداوند» وجو دارد و این همراه است با بیان تهاجمی برتری جویی آمریکایی و نیز مناسبات و ارزش های سنتی که برتری نژاد سفید و مردسالاری را تجسم می بخشد.در بخش پایانی این کتاب به بحث در مورد پدیده بنیادگرایی و مشخصا بنیادگرایی فاشیستی مسیحی در آمریکا باز می گردیم.
[۵] علاوه بر آنچه در شماری از نوشته ها و سخنرانی هایم درباره این موضوع بیان شده، در پروژه «بی پرده سوابق را بررسی کنیم» به تجزیه و تحلیل از جوانب مهم تجربه واقعی سوسیالیسم در اتحاد شوروی و چین پرداخته شده و به بهتان ها و تحریف هایی که در مورد آن تجارب مطرح شده، پاسخ داده شده است. برای دسترسی به این مطالب و کسب اطلاعات بیشتر در مورد این پروژه به این سایت مراجعه کنید: thisiscommunism.org
[۶] یک منبع مهم برای دستیابی به اطلاعات و تجزیه و تحلیل وقایع ایران و نتایج آن، کتاب «همه مردان شاه: یک کودتای آمریکایی و ریشه های ترور در خاورمیانه» نوشته استیفن کینزر است که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است.
[۷] رژیم سوهارتو علاوه بر سرکوب وحشیانه مردم اندونزی، در تیمور شرقی نیز حکومت کشتار و ترور به راه انداخت و بخش بزرگی از اهالی آنجا را قتل عام کرد. این کار نیز به حمایت و همکاری کابینه های مختلف امپریالیسم آمریکا منجمله در دوران بیل کلینتون انجام شد.