تغییرات بزرگ در شناخت علمی بشر از جهان هستی

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

مریم جزایری

تبیین درک ماتریالیستی از تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) توسط مارکس و انگلس، انقلابی در دانش اجتماعی بود و برای اولین بار جامعه بشری به قوای محرکه و قوانین تغییر و تحول در سازمان اجتماعی بشر، پی برد. انقلاب در این عرصه از دانش بی ارتباط با جهش های انقلابی در کشف قوانین جهان فیزیکی و بیولوژی و شیمی نبود. مارکس و انگلس بیش از همه از کشف عظیم داروین در مورد مسیر تکامل و مکانیسم تکامل موجودات زنده و بوجود آمدن انسان در این مسیر؛ تاثیر گرفتند. کشف سلول و قانون تبدیل انرژی. این کشفیات لاجرم درک های فلسفی را دستخوش تغییر کرده و منظومه باورهای کلی حاکم بر جامعه را زیر و رو کردند. علم جدید که بر خلاف علم عهد باستان بر پیوند منطق و داده های تجربی قرار داشت، دروازه های دگرگونی های انقلابی در تفکر فلسفی و روش (متد) را گشود. انقلاب در تفکر فلسفی و روش به نوبه ی خود به زدودن قیدهای متافیزیکی از علم یاری رساند. انسان محوری بر خدا محوری غلبه کرد؛ فکر تغییر بر سکون پیشی گرفت و اصل «تضاد» و تغییر دائم بعنوان قانون همه پدیده ها بر پیش فرض «سکون» و «وحدت» به مثابه حقیقت کل هستی، پیروز شد. همه این تغییرات تکان دهنده راه را بر تحلیل ماتریالیستی از تاریخ جوامع بشری و روابط میان انسان ها در جامعه سرمایه داری باز کرد. خطوط مهمی از خصلت جوامع ماقبل سرمایه داری و کشف قوه محرکه مبارزه طبقاتی، قبل از مارکس توسط نظریه پردازان دیگر کشف شده بود. همه اینها به تبیین درک ماتریالیستی از تاریخ توسط مارکس و انگلس یاری رساند.

اکتشافات و اختراعات علمی بزرگ، همزمان با غلبه نظام اقتصادی و سیاسی بورژوائی این فکر را تقویت کرد که گوئی کل حقیقت هستی و اجتماعی بدست آمده و می توان با استفاده از قضایای «بدیهی» علمی مسیر آینده را بدقت پیش بینی کرد. نظام بورژوائی به مثابه بهترین جهان ممکن و نهایت آزادی بشر انگاشته شد.

اما مارکس و انگلس عصر بورژوائی را «نهایت» ندیده و در بطن آن هسته تضادهائی را که انفجارشان تحولات عظیمی را در پی خواهد آورد می دیدند و تئوری های علمی منجمله تئوری های خود را نیز آخر خط تکاملات فکری بشر نمی انگاشتند. آنان به کشف قوای محرکه نظام سرمایه داری اکتفا نکردند بلکه ضرورت و امکان سرنگونی آن و گذار به جامعه ای که عاری از سلسله مراتب طبقاتی باشد را نیز نشان دادند و خود تبدیل به رزمنده ی این تغییر تاریخی جهانی شدند. آنان بر خلاف متفکرین و فلاسفه و دانشمندان بورژوازی، از انقلاباتی که در عرصه علم شده بود و از دینامیسم شگفت انگیز سرمایه داری؛ کشف نهائی کلید هستی و پایان تغییر و تحول نظام اجتماعی بشر را نتیجه گیری نکردند. در زمانه ای که کشف قاره ها و کشف قانون حرکت اجسام و مهار همه اینها در فرمول های ریاضی «بی عیب و نقص» و وفوری که شیوه تولید سرمایه داری به همراه آورد؛ نظام سرمایه داری و نظام سیاسی و اجتماعی و قضائی و حقوقی و فلسفی ان را بلامنازع نشان می داد، این دو از همه اینها نتیجه دیگری گرفتند: که این نظام اقتصادی، اجتماعی و منظومه افکار هنوز نسبت به اینده ای که همین نظام نطفه های آن را تولید کرده است کهنه است و نو باید زاده شود. ظهور پرولتاریا به عنوان یک طبقه انقلابی یکی از واقعیات سترگ دوران بود که نتیجه گیری از آن در دستور کار هر متفکر مهم آن زمان قرار داشت. واقعیت مبارزه طبقاتی را حتا متفکرین بورژوائی کشف کرده بودند. آنچه را مارکس کشف کرد این بود که این مبارزه طبقاتی در عصر کنونی به دیکتاتوری پرولتاریا که دوران گذار گسست از نظام سرمایه داری و تلاش برای استقرار یک نظام اجتماعی کمونیستی در سراسر جهان است، منتهی خواهد شد.

 بدست دادن درک ماتریالیستی از تاریخ جامعه بشری، نیازمند رویکری پیچیده تر از رویکرد «علت و معلولی» تک خطی و غایت گرایانه که در علوم ریاضیات و فیزیک آن زمان سلطه داشت، بود. مارکس در همان آثار اولیه خود مانند ایدئولوژی آلمانی رابطه دیالکتیکی چند جانبه ی لایه های گوناگون و سطوح گوناگون جامعه بشری را با دقت شگرفی شرح می دهد. در عین تاکید بر شالوده مادی روابط میان انسان ها در جامعه (روابط تولیدی) که منبع شکل گیری افکار هر عصر است؛ تداخل متقابل میان افکار هر عصر بر تحولات اقتصادی و اجتماعی را نشان می دهد.

در کل مارکس و انگلس، موفق شدند در عین تمرکز بر مطالعه قوانین گرایشی حاکم بر جامعه بشری (شکل گیری روابط تولید اجتماعی میان انسان ها و شیوه های تولید و  افکار هر عصر و مبارزه طبقاتی بعنوان عامل تغییر در آن ها) و سازمان دادن انقلاب؛ با رویکردی همه جانبه به تحولات علمی و فلسفی، این نظریه انقلاب اجتماعی را به حداکثر ممکن علمی و دقیق تنظیم کنند. این کار، نیازمند یک تلاش فکری عظیم در عین داشتن حضور در عرصه مبارزه عملی و همچنین پیگیری تمام تغییرات و وقایع جهان بود. به این ترتیب آنان موفق شدند، چارچوبه ای علمی برای تغییر انقلابی جامعه بشری که رشد سرمایه داری ضروری و ممکن کرده بود ارائه دهند.همانطور که تاریخ مبارزه طبقاتی نشان داده است؛ این حقیقت بزرگ، بر خلاف حقایق علوم طبیعی که اکثرا (هر چند با فراز و نشیب های زیاد) در جامعه بورژوائی جایگاه خود را می یافتند، با خصومت سازمان یافته و همچنین تحریفات آگاهانه نظام سرمایه داری مواجه شد. که البته تعجب آور نیست زیرا موجودیت نظام حاکم و طبقات حاکم را هدف گرفته بود.

دوران تغییر در باورهای فلسفی از زمان کوپرنیک- گالیله آغاز شد  و تا زمان مارکس بی وقفه ادامه یافت و  با گسست مارکس و انگلس از ایده آلیسم آلمانی و سنتز تفکر ماتریالیستی و دیالکتیکی به نقطه اوج رسید. اما این نقطه اوج بدلیل فقدان  پشتوانه قدرت سیاسی و نظام اقتصادی اجتماعی تبدیل به تفکر مسلط نشد. ترکیبات گوناگونی از تفکرات فلسفی و متد ماقبل مارکس و انگلس در اشکال نئوکانتی، پوزیتویسم، دترمینیسم، امپریسم و غیره به سلطه جهانی خود ادامه دادند و مرتبا بر جنبش کمونیستی نیز تاثیر گذاردند. اما پیشرفت های علمی بزرگ و یا تغییرات مهم در سرمایه داری نیز هر بار تبدیل به آزمایشگاهی برای محک زدن دوباره فلسفه و متد مارکسیستی و هم سنگری برای حمله به ماتریالیسم دیالکتیک شدند. در بحبوحه این کشمکش ها درک فلسفی و متد مارکس و انگلس توسط لنین و مائو شفاف تر و صحیح تر تشریح شدند و درجوانبی نیز تکامل یافتند.

امروز یک بار دیگر این علم در محک آزمون قرار گرفته است. در پرتو پیشرفت های عظیم دانش علمی بشر دو سوال پیش روست:

یکم، آیا علم مارکسیسم نیز مانند بسیاری از تئوری های علمی دیگر قدیمی شده است و باید از آن گذر کرد؟ آیا همه علوم پایه ای که در قرن ۱۹ تکامل یافتند؛ قدیمی شده اند و چارچوبه هایشان دیگر قدیمی است؟ بطور مثال تئوری تکامل؛ تئوری تبدیل انرژی؛ بیولوژی سلولی ؛ سه علمی که بیشترین تاثیرات را بر مارکس و انگلس گذاشتند.

 با بازبینی اصول پایه ای مارکسیسم می توان نتیجه گرفت که چنین نیست و مارکسیسم (همراه با تکاملات بعدی اش ) مانند تئوری تکامل داروین کماکان دارای چارچوبه ی علمی معتبری است. 

دوم، آیا مارکسیسم بدون اتکاء  بر دانشی که طیف وسیع تجربه ی بشر گردآورده، می تواند تئوری های خود را دقیق تر و صحیح تر کند؟ خیر. اگر مارکسیسم بر این دانش تکیه نکند، تبدیل به مذهبی دیگر شده و در رقابت میان مذاهب، مسلما توده های مردم  به سوی مذاهب و باورهائی که طبقات حاکم تحمیل می کنند  خواهند رفت. تکامل دائمی مارکسیسم، زدودن پی در پی آن از نادرستی ها و همچنین اضافه کردن بر آن؛ همواره ضروری بوده است. پیروزی انقلابات سوسیالیستی بزرگ در روسیه و چین و بطور کلی زنده ماندن مارکسیسم تا به امروز، بدون آن ها ممکن نبوده است. امروز نیز چنین ضرورتی موجود است.    

   از زمان مارکس و انگلس تا کنون، تغییرات بزرگی در همه عرصه های جهان روی داده است. نه تنها سرمایه داری طول عمری بیش از انچه آنان پیش بینی می کردند داشته است،  بلکه در جهاتی تکامل یافته که از تصور آنان خارج بود. هر چند در قوای محرکه بنیادین این نظام طبقاتی تغییری بوجود نیامده است  . پیروزی و دوام و بالاخره شکست انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم عامل تعیین کننده ای در  تغییرات بزرگ  جهان بوده است. نه تنها عامل مهمی در مسیر تکامل و زندگی نظام سرمایه داری جهانی بود بلکه ذهنیت (فلسفه، ایدئولوژی، تئوری های سیاسی و هنر و غیره) را نیز بطرز شگفتی دگرگون کرده است. اقشار اجتماعی چه به لحاظ موقعیت مادی و چه ذهنی تغییر کرده اند. به لحاظ «مادی» زیرا بورژوازی دیگر همان بورژوازی نیست و خرده بورژوازی و پرولتاریا  هم همان نیستند. مشخصا جهانی تر شدن تولید و مبادله، این طبقات را دستخوش تغییرات قابل توجهی کرده است. از نظر ذهنی نیز نمایندگان سیاسی و فکری همه این طبقات تحت تاثیر تجربه های انقلابی قرار گرفته و دچار تغییر شده اند.

علوم طبیعی نیز پیشرفت های عظیمی کرده اند که بطور حتم دور از تصور آنان بود. دخالتگری بشر  طبیعت را نیز دچار دگرگونی های شگفت انگیز کرده است. تلسکوپ هابل عکس هائی از ستاره گانی با فاصله ی  چند میلیارد سال نوری از زمین که دیگر از بین رفته و موجود نیستند به  دست ما می دهد  در حالیکه ۴۰۰ سال پیش تلکسوپ ابتدائی گالیله با مشاهده دره تپه های کره ماه؛ افق بشر را بطرزی حیرت انگیز وسعت داد. انسان به نقطه ای رسیده که امکان آن را بطور بالقوه دارد که نوع خود را بطریقی جز حامله شدن زن تکثیر کند.

حصارهای شناخت آن دوره بشر ناپدید شده است. تئوری های علمی قرن هیجده و نوزده دروازه های رشد نیروهای تولیدی و دانش بشر را باز کردند اما بسیاری از همان تئوری های علمی ناکافی و حتا غلط بودن احکام مشتقه شان ثابت شده است. این تحولات ضربات محکمی بر درک های دترمینیستی حاصل از  سطوح اولیه رشد علوم  زده است. احیای سرمایه داری در کشورهای سوسیالیستی سابق غلط بودن درکهای دترمینیستی رایج در جنبش کمونیستی را مبنی بر پیشرفت تک خطی و «پیروزی محتوم» نظام سوسیالیستی و «سقوط محتوم» سرمایه داری را نشان داده است. این درک دترمینیستی و مذهبی مانع مهمی در دیدن حقیقت تکان دهنده ی احیای سرمایه داری در شوروی سوسیالیستی شد. حقیقتی که توسط مائوتسه دون کشف و اعلام شد. و موجب شد که به درک ژرف تری در مورد خصلت سوسیالیسم  دست یابیم. خصلت سست و ناپایدار سوسیالیسم که می تواند به جلو به سوی کمونیسم یا به عقب به سوی سرمایه داری رود چرا که هنوز خاک حق بورژوائی موجود است و به شکل گیری بورژوازی نوین پا می دهد.

 می بینیم که درک های فلسفی و متدولوژی های غلط فقط در عرصه علوم نبود که مانع از دیدن حقایق علمی جدید می شد. حتا در جنبش کمونیستی کشف حقایق مارکسیستی نوین؛ موجب انشعابات بزرگ شده است که در نهایت منطبق بر منافع طبقاتی مختلف پرولتاریا و بورژوازی بوده اند.

تغییرات دیگر بارها بر این درک دترمینیستی ضربه زده است.  سرمایه داری بارها از زیر بحران های اقتصادی و سیاسی خود سالم بیرون آمده است – هر چند به قیمت نابودی های عظیم. و هر بار که سرمایه داری در کشورهای سوسیالیستی سابق احیا شده است، سرمایه داری توانسته آنها را به ذخیره خود تبدیل کند – چه در زمینه اقتصادی و چه سیاسی و از همه مهمتر در زمینه فکری از این طریق سرمایه داری  برای خود مشروعیتی دوباره دست و پا کرده و ایدئولوژی خود را  در مورد اینکه  سرمایه داری بهترین جهان ممکنی است که بشر می تواند بدست آورد گسترش داده است.  با این وجود و علیرغم استفاده از اهرم های قدرت، قادر به تحکیم این دیدگاه نبوده است. و این نشانه آن است که ضروریات مادی جامعه بشری بدیل های کهنه را پس می زند و قبول نمی کند و فرصت برای سرنگونی آن فراهم می کند. همه این تغییرات مارکسیسم را نیازمند ارائه چارچوب نوینی برای تحقق ضرورت و امکان سرنگونی سرمایه داری و مبارزه برای کمونیسم کرده است.

همانطور که دوره علوم فیزیک و ریاضی که از زمان گالیله (کوپرنیک) آغاز شد (در مقابل علم عهد کهن) اما در مسیر خود گسست ها و جهش هائی را تجربه کرد؛ مارکسیسم نیز با نقاط عطف لنینی و مائوئی رقم خورده است. اما علوم فیزیک و بیولوژی نیز که در مسیر تکاملی خود گسست ها و تکاملات بزرگی کرده اند؛ امروز در آستانه تغییرات بزرگ دیگر نیز هستند. تئوری تکامل داروین که درستی اش با تکامل بیولوژی مرتبا محک خورده است؛ بدون رها شدن از قیود متافیزیکی (کاری که استفن جی گولد کرده است) نمی توانست سرزندگی اش را حفظ کند و حامیان خود را محکوم به دفاع غیر علمی از تئوری تکامل  می کرد.

مارکسیسم نیز به چنین مرحله ای رسیده است. در واقع، پایان یافتن یک دوره در مبارزه برای کمونیسم و آغاز دور نوین؛ تنها با تغییر و تحولات درون جنبش کمونیستی که از ۱۶۰ سال پیش آغاز شد و با انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم  تعیین نمی شود. بلکه تغییرات گوناگون در عرصه های گوناگون، به این علامت گذاری یاری می رسانند و در آن دخیل هستند. مارکسیسم در عین حفظ بدنه اصلی اش نیازمند چارچوبه نوینی است که تمام این تغییرات بزرگ را در خود بگنجاند و در واقع حاصل سنتز اینها باشد.

روش ما برای تکامل، بیرون ریختن حقایق نیست بلکه بازدید از آنها برای اطمینان از پابرجائی صحت نسبی آن ها و وسعیتر کردن آنهاست. حقیقت یکبار برای همیشه بدست نمی آید. و کسب آن کاری پر زحمت و مشقت است و برای جامعه بشری بسیار گرانبهاست. از این رو، حقیقت جوئی و استقرار حقیقت با بوالهوسی و متد خودسرانه  و کوته بینی سازگار نیست. 

روش ما از صفر آغاز کردن هم نیست. حقایق کامل تر از بکاربردن قطعات حقایق سابق بدست می اید. ما مانند کشتی رانانی در دریای بیکران هستیم که باید با هر آنچه در دسترس است  کشتی را نوسازی کنیم. بهمین جهت اولین قدم در روش ما تحکیم فاکت های تاریخ انقلابات سوسیالیستی است. متد علمی نیازمند آن است که در درجه اول بر فاکت ها تکیه کنیم و بطور صحیح آن ها را مستدل کنیم. از فضای مه آلودی که جنگ ایدئولوژیک بورژوازی بین المللی در سی سال گذشته بوجود آورده ؛ از سد و معبر تمام باورهای پذیرفته شده در مورد تاریخ کمونیسم که امروز جزو «بدیهیات» شمرده می شود باید رد شد و عقاید سنتی حاکم بر جامعه را زیر پا گذاشت و با روش تحقیق حقایق ۱۶۰ سال گذشته را با شجاعت علمی و عزم راسخ  مستقر و تثبیت کرد. این ها حقایق علمی اند که متعلق به همه بشریت هستند و نه فقط به پرولتاریا و کمونیست ها. بهمین ترتیب نیز باید برای تثبیت آنها جنگید.