شعر ارسالی برای نشریه حقیقت در گرامیداشت قتل عام شدگان دهه ۶۰
به یاد آن جنگل نشین پیر و پسر
… از سوسک ها دل کند
و به سقف زل زد
آسمان، چهار خانه بود
بی آنکه دست هایش را جلو بگیرد، گفت:
«ماه!… ای ماه مشبک!»
و به مهتاب کف اتاق نگاه کرد
که رنده شده بود
بار دیگر گفت:
«ماه!… ای ماه مشبک!»
و صدایش در دهلیزهای ساکت شب
زنگ انداخت.
شب، سوت زد
و لولای در با حنجره آهنی اش جیغ کشید
لازم نبود پلاسی پس برود
ـ که بیداری در جغرافیای چشم های خسته
منتشر شده بود ـ
شب بان،
انگشت های سیاهش را
شلیک کرد
مردی در انتهای پنجره
قد کشید
سالن در انتظار یک اتفاق
تب کرده بود
انگشت های سیاه شب بان غرید:
«تو!….»
«و تو!….»
پایی که سال ها از پویه باز مانده بود
در گیر و دار انکار و اعتراف
در انجماد گچ و باند
تردید را مزه مزه می کرد
و ماه تاسیده
در توری زمخت پنجره رنده شده بود
مردی که به ارتفاع پنجره قد راست کرده بود
او را به دوش گرفت
ـ تاوان سال هایی که به دوشش گرفته بود ـ
این شاهکار در هیچ شاهنامه ای نبود.
سهراب،
کی پدرش را تا چاه
بدرقه کرده بود؟
شغاد
ماشه را چکاند
و ماه زمستانی
در پشت ابر رنگ باخت.
باریکه ای از خون پدر و پسر
به برف
آبرو بخشید.
۲۷ خرداد ۱۳۸۴