نشریه حقیقت شماره ۶۳ خرداد ۱۳۹۲

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱۸ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۶۳، خرداد ۱۳۹۲

یادداشت های انتخاباتی!

در صحنه ای از فیلم پدرخوانده  (با بازی مارلون براندو و به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا) سران شش خانواده ی مافیایی در نیویورک پس از سال ها جنگ با یکدیگر- در عین اداره ی مشترک بازار مواد مخدر- در جلسه ای گردهم می آیند و در می یابند که یک خانواده ی مافیایی دیگر محرکِ این جنگ ها و مرگ آفرینی میان طایفه ی مافیا بوده است. پس تصمیم می گیرند جبهه ی مشترکی علیه این خانواده تشکیل دهند و قواعد “بازی” میان خود را بازبینی و بازنویسی کنند و عصر جدیدی از همکاری و تعامل را آغاز کنند. تجمع انتخاباتیِ باندهای مختلف جمهوری اسلامی از طیفِ “اصلاح طلبان” و بخشی از جناح موسوم به “اصول گرایان” به گردِ رفسنجانی، بستن “عهد اخوت و مودت” میان امثال رفسنجانی، خاتمی، ناطق نوری، علی مطهری، بادامچیان (از سران موتلفه)، طبسی (تولیت آستان قدس) و … بی اختیار انسان را به یاد صحنه ی نامبرده از فیلم پدر خوانده می اندازد. صحبت های دُن کورلئونه بی شباهت به سخنرانی های اخیر محمد خاتمی نیست که، «اگر این وضع تداوم و گسترش بیابد دامن همه را خواهد گرفت. دل ها باید به هم نزدیک تر شود، اقتصاد بهبود پیدا کند و فضای امنیتی از بین برود و فشار های بین المللی کاهش یابند.» داستان های دراماتیک، مانند تلفنی که در دقایق پیش از نام نویسی رفسنجانی در وزارت کشور گویا از سوی “بیت رهبری” به وی شد بر چاشنیِ سینمایی این کاندیداتوری می افزاید. حماسه سرایی ها، غزل های شادمانه و نامه های پر سوز و گدازی که پیش و پس از ثبت نام رفسنجانی از سوی چهره هایی چون صادق زیباکلام و برخی شخصیت ها و نهادهای وابسته به جریان ملی-  مذهبی در وصف  جایگاه و نقش حساس تاریخی آقای هاشمی” منتشر شد باز یادآور شخصیت وکیلِ خانه زادِ دُن کورلئونه و دیگر دست یاران و چاپلوسان “خوان نعمت” او هستند. 

اما ایجاد اتحادی دوباره در میان قطب های مختلف هیئت حاکمه خواب و خیالی بیش نیست. بگذارید بار دیگر به فیلم پدرخوانده باز گردیم آنجا که جلسه اتحاد و ائتلاف خانواده های مافیایی، مقدمه ی جنگ و نزاعی دوباره میان آنان بود. خامنه ای پر بیراه نگفته است که رئیس جمهور آینده باید با “زره پولادین” وارد میدان شود!

** دست فروش هشیاری به گزارش گر سایت کلمه (۱) می گوید: «الان رییس جمهور مشخص شده. همه برنامه ها ریخته شده ست. منتظر این کاغذها […]هستند که ما بریزیم تو صندوق. هیچ چیزی غیر از این نیست.»

این اظهار نظر ساده اما عمیق جوهر فریبکارانه ی انتخابات را نه فقط در جمهوری اسلامی بلکه حتا در جمهوری های بورژوایی اروپا بیان می کند. همه می دانند که در نهایت یکی از دو کاندیدایِ حاکمیت رئیس جمهور می شود و رئیس جمهور آینده فارغ از این که متعلق به کدام جناحِ حاکمیت باشد، بر حسب سیاست و برنامه ای که در خطوط کلی و کلیدی از پیش تعیین شده و مورد توافق قطب های قدرت است بر صندلی ریاست جمهوری می نشیند. راه کارها با جزییاتی قابل اغماض در تعامل و تضارب میان سردمداران جناح های مختلف تعیین می شود و بعد وارد “بازی” می شوند. ریختن کاغذها در صندوق ها از سوی مردم فقط برای آن است که به این فرآیند “مشروعیت مردمی” داده شود و با ترفند انتخاباتی مردم را متعهد به تبعیت از جلادان خود کنند. 

با این وصف، در سال ۱۳۸۸ شکاف های عمیقی درون هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی سرباز کرد، قوانین “بازی” به هم خورد و “بازی” انتخاباتی تبدیل به کودتای انتخاباتیِ یک جناح علیه جناحی دیگر شد. البته، ماجرا به این جا خاتمه نیافت. آن زد و خورد داخلی فضایی برای جاری شدن نفرت و خشم مردم علیه رژیم باز کرد و چکاننده ی راه افتادن جنبشی شد که حتا رهبران “سبز” هم به سختی توانستند آن را بخوابانند. شکاف های درون هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی بسیار عمیق تر از آن زمان شده و تبدیل به منبع دایمی تولید بحران مشروعیتِ حاکمیت شده است. “بحران مشروعیت” به این معنا که جمهوری اسلامی دیگر به هیچ طریقی نمی تواند حاکمیتِ خود را در نگاه اکثریت بزرگ مردم موجه جلوه دهد. در واقع بخش عمده ای از مذاکرات/تهدیداتِ پیش انتخاباتیِ میان قطب های مختلف حاکمیت برای رسیدن به توافق، بر سر این موضوع بود که در دعواهای خود پای مردم را به خیابان باز نکنند! (۲) بزرگترین توافق میان کاندیداها توافق بر سر تداوم سرکوب داخلی، بالا نبردن انتظارات اقتصادی مردم و تشدید دین گرایی از طریق تهاجم به زنان است.

*** بازیگران عرصه انتخابات جمهوری اسلامی فقط جناح های داخلی رژیم و طرفداران و پایه های آن ها نیستند بلکه بزرگترین آراء را قدرت های بزرگ امپریالیستی که چنگال های اقتصادی شان عمیقا بر ساخت اقتصادی ایران فرو رفته است به صندوق های رأی می اندازند. تحریم های جدید ایالات متحده علیه جمهوری اسلامی درست در بحبوحه ی انتخابات و طرح نمایندگان کنگره ی آمریکا مبنی بر “بیرون کردن ایران از بازارهای جهانی نفت”، بیانگر این مساله است که “ولی فقیه” واقعی در عرصه رویدادها و تحولات ایران کیست! هدف اصلی این تحریم ها هر چه باشد، اعلام آن بدون شک بر رویدادهای انتخاباتی ایران تأثیر خواهد گذاشت. در این میان گفتمان “تنش زدایی” و “تعامل با جهان” (یعنی “عادی” سازی روابط با آمریکا) در میان کاندیداهای ریاست جمهوری زمزمه می شود – حتا در میان کاندیداهای مورد نظر “رهبر”. این امر فقط به دلیل آن نیست که رژیم جمهوری اسلامی زیر فشار تحریم های اقتصادی و محاصره ی نظامی و سیاسی توسط آمریکا، ناتو و کشورهای وابسته به آن ها در منطقه است. البته این عامل مهمی است. اما عامل بسیار مهم تر که اغلب فراموش می شود آن است که در شرایط انفراد شدید و نفرت مردم از این مرتجعین، سران رژیم “عادی” سازی روابط با آمریکا را به مثابه قایق نجاتی برای خود می بینند. اما این “قایق نجات” نیز به سادگی به ساحل این رژیم مفلوک نمی رسد. نه به خاطر این که “رهبر” یا جناحی از حکومت در این کار خرابکاری می کنند و نمی خواهند وارد “تعامل با جهان” (بخوانید: “عادی” سازی روابط با آمریکا) بشوند. بلکه مسئله در آن است که در صحنه ی خاورمیانه و در رقابت با آمریکا قدرت های بزرگ دیگری چون روسیه و چین نیز حضور دارند و اینان نیز منافع امپریالیستی خود را در ایران داشته و طی سال ها نفوذ سیاسی خود را در هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی گسترش داده اند. در نتیجه، “تعامل با جهان” نیز وابسته به نتایج کشمکش ها و زد و بندهای میان قدرت های بزرگ است.

اصلاح طلبان و اصول گرایانِ حامیِ رفسنجانی به یکسان بر طبلِ بحران اقتصادی رو به افزایش رژیم می کوبند و نوید می دهند که “سردار سازندگی” با “طرح های تازه” اقتصادی ایران را (بخوانید: سرمایه داران بزرگ را) از وضعیت رکودی فعلی خارج خواهد کرد و با “تنش زدایی” در سطح بین المللی و رفع تحریم ها زمینه ی بازگشت سرمایه های خارجی به حوزه اقتصاد ایران و “رونق اقتصادی” و “اشتغال زایی” و….را فراهم خواهد کرد. موعظه گران انتخاباتی و شعبده بازانِ کلاهبردارِ جمهوری اسلامی برای این که هم زمان اشتهای قشرهای میانیِ هراسان از در غلطیدن به مغاک طبقات تحتانی و زیر خط فقر جامعه را و طبقات فرودست و فقیرترین قشرها را برای رفتن به پای صندوق های تحمیق انتخاباتی افزایش دهند بازار گرمی می کنند. (۳) اما حتا اگر “رونق اقتصادی” پس از “تنش زدایی” فرا برسد نتیجه اش راندنِ بازهم بیشترِ اکثریت مردم به لایه های فقر خواهد بود. معنای حماسه ی سیاسی و اقتصادی “رهبر” که رفسنجانی وعده ی تحقق آن را می دهد همین است.

**** این انتخابات در واقع خریدن فرصت و اکسیژن رسانی به رژیم جمهوری اسلامی است و نه توده های جان به لب رسیده ی مردم. تک تک جناح ها و اعضای این رژیم، تا آخرین نفس هایشان در حفظ این نظام از هیچ جنایتی و از هیچ دروغ و ترفندی دریغ نخواهند کرد. حتا آنان که در حبس اند (موسوی و کروبی و …)  اگر فرصتی بیابند بار دیگر در صف اول تهاجم به مردم و انقلابیون قرار خواهند گرفت. این انتخابات هیچ نیست جز انتخاب یکی از سرسپردگان امتحان پس داده ی جمهوری اسلامی که حافظ، حامل و تحمیل کننده ی منافع متشرعین، طبقه ی سرمایه داران و ملاکان بزرگ ایران و مراکز مالی و صنعتی نظام سرمایه داری جهانی است. پس بهتر است فقط کسانی در این انتخابات شرکت کنند که: 

در زمره ی آدمکشان حرفه ای (اعضای نهادهای امنیتی، بازجوها، زندانبانان، لباس شخصی ها، بسیج، سپاه، ارتش و تیم های ترور داخلی و خارجی)، سران و اعضای نهادهای دینی، نهادهای تبلیغاتی رژیم، ارگان های اجرایی و قضایی جمهوری اسلامی، بانک داران، صاحبان صنایع بزرگ و ملاکان، مدیران بنیادها و تولیت ها و موقوفات، واردکنندگان عمده ی هروئین، محتکرین، متجاوزین به زنان باشند و یا از حاکمیت این جماعت مرتجع و فاسد کمال رضایت و خشنودی را داشته و حاضر باشند در رکاب آنان بجنگند. روشنفکرنمایان و دانشجویان مخلص و مداح جمهوری اسلامی نیز مشمول این طبقه بندی هستند.

آنانی که میدان دار شده اند و می خواهند نظر مردم را به شرکت در انتخاب این مرتجعین جلب کنند، دست افشانیِ حامیان برون حاکمیتی جمهوری اسلامی یعنی توده ای- اکثریتی ها و برخی چپی های سابق “به سر عقل آمده” باید بدانند که جنایت سیاسی هولناکی را مرتکب می شوند و در حال دادن تنفس مصنوعی به یک نظام پوسیده و گردانندگان مرتجع آن هستند که سرچشمه ی تمام رنج های اکثریت مردم ما از فقر، پدرسالاری، ستم ملی، بیکاری جوانان، جهل و خرافه،  فحشا و اعتیاد و … هستند. ما به اینان هشدار می دهیم که این جنایت سیاسی فراموش کردنی و بخشودنی نیست. زیرا نتیجه این انتخابات هر چه باشد تنها طناب دار را بر گردن ده ها میلیون نفر تنگ تر خواهد کرد. هر کس رئیس جمهور بشود راننده ی قطاری خواهد شد که از قبل مسیرش توسط مرتجعین حاکم ترسیم شده است. جاده ای که زندگی ده ها میلیون انسان را به باد فنا می دهد. این نظام و سرمدارانش از بن پوسیده اند. سوال این نیست که چه کسی انتخاب خواهد شد. سوال این است که تا کی و سرنوشت چند نسل دیگر باید تحت این نظام رقم بخورد؟ چه زمانی توده های مردم بند اسارت سیاستِ زیر بال این یا آن “جناح” رفتن را از گردن باز کرده و بالاخره به قدرت خود باور خواهند آورد؟ آیا چنین معجزه ای بدون کار و فعالیت خستگی ناپذیر انقلابی عده ای محدود که بی وقفه تدارک انقلاب را می بینند ممکن است؟

***** زمانی که دشمنان به جان یکدیگر می افتند و در بحران های چند سویه دست و پا می زنند، گوشِ توده های مردم برای شنیدن برنامه ی سرنگونی انقلابی رژیم بازتر می شود، فرصت برای رشد و گسترش قطب انقلابی در میان توده های مردم بیشتر می شود و کار آگاه گرانه و سازماندهی انقلابی چندین برابر اوضاع “عادی” نتیجه می دهد. با صدای بلند و مستمر باید به آنان گفت که: دشمن را تنبیه می کنند نه انتخاب! نباید به رژیمی که به نفس افتاده است و بیش از هر زمانی به لبه پرتگاه رسیده امان داد.

طرح آلترناتیو انقلابی و معرفی مختصات جامعه ی آینده و چگونگی کسب قدرت سیاسی و ساختن دولت و جامعه ای نوین مسئله روز جنبش کمونیستی ایران و همچنین کل جامعه است. آزادی در گرو تشخیص این ضرورت و تغییر آن است.

******

پی نوشت ها:

۱- گزارش میدانی کلمه از دغدغه های مردم در آستانه ی انتخابات – زهره نقیبی- ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

http://www.kaleme.com/1392/02/23/klm-143423/

۲- جلایی پور. رفسنجانی پیروز انتخابات. در سایت راه سبز.

http://www.rahesabz.net/story/70079/

۳-علوی تبار: هاشمی پیروز انتخابات است.

http://www.rahesabz.net/story/70079/

 

محتشم امپریال-امپراتوری

پروژه ی “صلح و دموکراسی در ترکیه نوین” یا  پروژه ی تبدیل جنبش کردستان به ذخیره ی نقشه های امپریالیستی در خاورمیانه

چکیده

مقاله ی زیر نشان می دهد که:

– “صلح” دولت ترکیه با پ.ک.ک بخشی از پروژه ی بزرگ تری است برای تبدیل ترکیه به یک قدرت اقتصادی و نظامی منطقه ای که به نیابت از سوی امپریالیست های آمریکایی به دخالت گری های سیاسی و نظامی در نقاط مختلفِ منطقه ی خاورمیانه خواهد پرداخت.

–  سوخت اقتصادیِ این پروژه با تبدیل ترکیه به کشور ترانزیت نفتی تامین خواهد شد. این “ترانزیت نفتی” به تدریج یک حوزه ی اقتصادیِ درهم تنیده را به وجود آورده و به اروپا متصل خواهد کرد که اضلاع آن در یک طرف آذربایجان و قزاقستان است و در طرفی دیگر اقلیم کردستان و سوریه واسراییل.

–  اسلامی بودن حزب حاکم در دولت ترکیه قرار است نقش ژاندارمی ترکیه را در نگاه مردم خاورمیانه “مقبول” و “مطلوب” کند و تصویب یک قانون اساسی جدید تحت نظارت اتحادیه ی اروپا راه را برای ورود ترکیه به اتحادیه ی اروپا بگشاید.

 –  در گذشته طبقات بورژوا کمپرادور وابسته به امپریالیسم در ترکیه از ایدئولوژی کمالیستی (عظمت طلبی ترک) برای تامین “انسجامِ اجتماعی” (بخوانید: کنترل شهروندان خود از راه تخدیر ایدئولوژیک) سود می جستند، امروز دمیدن به عظمت طلبی “عثمانی” و “هویت اسلامی” را جایگزین آن کرده اند.

 –  پایان گرفتنِ جنبش مسلحانه ای که به مدت ۳۰ سال تحت رهبریِ پ.ک.ک جریان داشت، پیامدهای مهمی برای صحنه ی سیاسیِ کردستان، نه فقط در ترکیه بلکه در ایران نیز خواهد داشت. این واقعه بار دیگر نشان داد که افق ها و برنامه های ناسیونالیستی از ایجاد هر گونه تغییر جدی در ساختارهای ستم و استثمار حاکم- که ستم گری ملی جزئی از آن است – عاجز بوده و محکوم به شکست هستند.

–  رویداد صلح میان پ.ک.ک و دولت ترکیه بر واقعیت دیگری نیز پرتو افکند: جنبش کمونیستی در ترکیه همچون جنبش کمونیستی در ایران نتوانست انرژی و اشتیاق کارگران، دهقانان، زنان و روشنفکران کرد به تغییر بنیادین را به یک انقلاب واقعی پیوند بزند. جنبش کمونیستی در این کشور نیز مانند سایر نقاط خاورمیانه و جهان بیش از آن که پیشاهنگ آینده و طلایه دار یک انقلاب و جامعه نوین باشد در بهترین حالت  جزئی از بقایای گذشته ی جنبش کمونیستی است و نیازمند یک نوسازی  تمام عیار می باشد.

–  جمعبندی از این رویداد باید راهگشای تولد یک جنبش کمونیستی نوین در کردستان هر چهار کشوری که آن را تقسیم کرده اند شود تا بتواند در منطقه ی پرآشوب خاورمیانه، کردستان را تبدیل به پایگاه گسترشِ کمونیسم انقلابی و انقلاب پرولتری بکند.

 

 

پیام نوروزی اوجالان و عقب نشینی چریک های پ.ک.ک

 

پنجشنبه ۲۱ مارس ۲۰۱۳ (اول فروردین ۱۳۹۲) شهر آمِد (دیاربکر) واقع در جنوب شرقیِ ترکیه شاهد مراسم جشن نوروزی استثنایی بود. این گردهمایی توسط شهرداری شهر برگزار شد و صدها هزار نفر (و به تخمین برخی آمارهای دیگر، یک میلیون نفر) از مردم این شهر و سایر شهرهای کردستان ترکیه در آن شرکت کردند؛ با حضور نمایندگانی از احزاب کردی ایران، سوریه، عراق و نیز میهمانانی از سایر کشورهای منطقه. نمایندگان پارلمانیِ “حزب صلح و دموکراسی” (BDP) که هوادار پ.ک.ک می باشد و شهردار شهر آمِد به زبان کردی در مورد پروژهی “صلح و دموکراسی در ترکیه نوین” سخن راندند. اما مهمترین فراز این مراسم پیام کتبی عبدالله اوجالان رهبر پ.ک.ک از زندان اِمرالی خطاب به کردهای ترکیه و به ویژه چریک های مسلح این حزب در کوهستان قندیل بود که در آن خواهان عملی کردن آتش بس نظامی شده بود. این پیام با استقبال دولت های اروپایی و ایالات متحده آمریکا روبرو شد و نوروز از سوی دولت ترکیه نیز به رسمیت شناخته شد. رجب طیب اردوغان نخست وزیر ترکیه در این رابطه گفت: «با تحقق این پیام، فضای سیاسی هم در ترکیه و هم در کل منطقه تغییر خواهد کرد». (۱)

بسیاری از تحلیلگران، مقامات سیاسی و صاحب نظران در عرصه مسائل خاورمیانه بر این باورند که اگر این پروسه به نتیجه قطعی رسیده و جنگ سی ساله میان کردهای این کشور و دولت متوقف شود، پیامدهای آن نه تنها بر آینده سیاسی و اقتصادی ترکیه بلکه بر کل منطقه خاورمیانه تأثیرات عمده ای خواهد گذاشت. اوجالان نیز در پیام نوروزی خود از چشم گشودنشان بر یک ترکیه و یک خاورمیانه جدید سخن گفت و تاکید کرد که «اینک در نقطه ای هستیم که باید اسلحه ها خاموش شده و ایده ها و سیاست حرف بزنند» او کردها و ترک ها را “دو قدرت استراتژیک” در خاورمیانه خواند که باید با هم متحد شده و یک جامعه دموکراتیک «به سود فرهنگ و تمدن بنا کنند». (۲)

این پروسه ی “صلح” در واقع بخشی از یک پروژه ی عظیم سیاسی- اقتصادی- نظامیِ امپریالیستی در منطقه ی خاورمیانه می باشد و در داخل ترکیه نیز بخشی از یک نقشه ی بزرگتر برای تثبیت و تقویت دولت ترکیه است تا بتواند به نیابت از سوی امپریالیسم آمریکا، نقشی بزرگتر در خاورمیانه ایفا کند.این حقیقت با نگاه به برخی تحولات خاورمیانه و نقش ترکیه به عنوان “ژاندارم” امپریالیسم آمریکا در منطقه قابل رویت است.  پس از رخداد “بهار عربی” امپریالیست های غربی بیش از پیش وابسته به ایفای نقش سیاسی و ایدئولوژیک ترکیه در منطقه شده اند.

 

عذر خواهی اسرائیل و همکاری استراتژیک میان آنکارا و تل آویو

 

هم زمان با اعلام آتش بس و مذاکرات صلح میان پ.ک.ک و دولت ترکیه، رویداد دیگریِ ترکیه را به مرکز توجه رسانه های سیاسی جهان تبدیل کرد. روز ۲۳ مارس ۲۰۱۳ دولت اسرائیل زیر فشار رئیس جمهور آمریکا از ترکیه به دلیل حمله ی مرگبار کماندوهای اسرائیلی به کشتی “ماوی مرمره” درسال ۲۰۱۰ که موجب کشته شدن ۹ تبعه ی ترکیه شد عذر خواهی کرد. (این کشتی حامل کمک های بشردوستانه به مردم نوار غزه بود) نخست وزیر اسرائیل (نتانیاهو) در مکالمه ای تلفنی با اردوغان این عذرخواهی را به اطلاع دولت ترکیه رساند. اردوغان در جواب به نتانیاهو گفت که روابط بین دو کشور برای  «صلح و ثبات در منطقه جایگاهی استراتژیک دارد».

 در شهرها و روستاهای ترکیه بیل بوردهای بزرگی حامل تصویر پر نخوت نخست وزیر ترکیه  (اردوغان) و تصویر سر به زیر افتاده ی نتانیاهو نصب شد. فضاسازی عوام فریبانه برای “مستقل”  و “قدرتمند”  نشان دادن یکی از وفادارترین سرسپردگانِ امپریالیسم آمریکا. اما خارج از فضاسازیِ دروغین در میان توده های مردم، بحث های جدی در محافل حکومتی و “اتاق های فکر”  ترکیه در موردِ نقشِ ترکیه در منطقه ی خاورمیانه در جریان است. ایالات متحده ی آمریکا و اتحادیه اروپا از دو کشور ترکیه و اسرائیل انتظار دارند که وارد همکاری استراتژیک با یکدیگر برای “برقراری صلح و ثبات” در خاورمیانه شوند. تحلیل گر روزنامه ی انگلیسی زبان دیلی نیوز (وابسته به روزنامه ی “حُریت” ) نوشت: «بهار عربی دینامیک های غیر منتظره ای را در منطقه به راه انداخته است که هر دو کشور ترکیه و اسرائیل را نگران کرده است… با این عذر خواهی، ترکیه دیگر از حق وتوی خود در ناتو برای ممانعت از همکاری ناتو و اسرائیل استفاده نخواهد کرد و این همکاری را تسهیل خواهد کرد… حماس نیز از این نزدیکی خوشحال است. اما ایران و قبرسِ یونانی به دلایل واضح از این نزدیکی به هیچ وجه خوشحال نیستند…» (۳)

یکی از دلایلِ عادی سازی روابط ترکیه و اسرائیل، تعجیل آمریکا، اسرائیل، ترکیه و کشورهای خلیج در حل مسئله ی سوریه و تسهیلِ سرنگونی بشار اسد است. طیب اردوغان پس از قبول عذر خواهی اسرائیل گفت: «اکنون حل مسئله سوریه و عراق روی میز است» (۴)

از نظر دولت اوباما، تحکیم روابط استراتژیک میان ترکیه و اسرائیل به عنوان بازیگران اصلی تحولاتِ آتی در سوریه ضروری است. تحلیل گران آمریکائی و ترک می گویند سرنگونی بشار اسد به معنای تغییرات بزرگ جغرافیائی- سیاسی در خاورمیانه است و تغییر کامل ساختار قدرت طبقات حاکمه در سوریه و به احتمال بسیار زیاد تغییر مرزهای این کشور را به دنبال خواهد داشت.(۵)

“عادی سازی” روابط میان آمریکا و ایران (فارغ از این که از چه راهی به دست آید) از الزامات نقشه ی بزرگتری است که دولت اوباما برای ایجاد ثبات در خاورمیانه در دست دارد.  تحلیل گران نزدیک به حزب حاکم در ترکیه معتقدند در این طرحِ جامع به حاشیه راندن و محاصره ی سیاسی و نظامی ایران بخشی از “حل مسئله سوریه” است و تاکید می کنند که در شرایطِ تنگ تر شدن حلقه ی محاصره ی اقتصادی، تنها شانس جمهوری اسلامی قبولِ یک سازش تاریخی با غرب است و اگر ایران دست به جنگ های فرسایشی در سوریه و لبنان و عراق بزند، آمریکا و متحدین منطقه ای اش (ترکیه، کشورهای خلیج و اسرائیل) مصمم در  سرنگونی جمهوری اسلامی خواهند شد .(۶)

فارغ از این که این “نقشه ی جامع” عملی خواهد شد یا این که در مواجهه با تضادهای حادِ منطقه خاورمیانه بر زمین خواهد خورد و موجب راه افتادن روندهای غیرمنتظره خواهد شد، دولت ترکیه به عنوان ژاندارم “مسلمان” امپریالیسم آمریکا نقش کلیدی در آن بر عهده خواهد داشت. «عذر خواهی اسراییل از ترکیه» مقدمه ای بود برای دعوت رسمی آمریکا از ترکیه به شرکت در «مذاکرات صلح میان اسرائیل و فلسطین». قرار است ایفای نقش میانجی گری در اختلافات میان «اعراب و اسرائیل» موقعیت ژاندارمی ترکیه را در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا تقویت کند. ترکیه برنامه هائی برای رفاه اقتصادی مردم غزه در دست دارد. امپریالیست ها از ترکیه انتظار دارند که: در پروسه صلح اسرائیل-فلسطین شرکت کند، سدی باشد در مقابل گسترش نفوذ روسیه و چین در جمهوری های آسیای مرکزی، به پر شدن جای خالی ارتش آمریکا پس از خروج  از افغانستان کمک کند و در نهایت الگوئی باشد برای کشورهای عربی و آفریقای شمالی.

رژیم ترکیه مایل است ایفای نقش ژاندارمی به نیابت از سوی امپریالیسم آمریکا را در این منطقه «بازگشت به روش های امپراتوری عثمانی» بخواند. در این راستا، عوام فریبی ایدئولوژیک بزرگی در مورد “قدرت و عظمت ترکیه” و مجبور شدن آمریکا و اسرائیل در به رسمیت شناختن نقش محوری ترکیه در امور خاورمیانه و شمال آفریقا به راه افتاده است. عبدالله گول در هفته ی اول آوریل ۲۰۱۳ هنگام دیدار از کشور لتویا Latvia  در مورد “حل مسئله کرد” صحبت کرد و در این چارچوب از امپراتوری عثمانی به عنوان مدلی مطلوب برای اداره ی ترکیه یاد کرد. (۷)

وزیر امور خارجه ی ترکیه، داوود اوغلو نیز معتقد است که ما بدون جنگ بار دیگر سارایوو را به دمشق و بن غازی را به ارضروم و باطوم وصل خواهیم کرد. و اضافه کرد: «واضح است که ترک ها اساس ارتش و طبقه ی حاکمه ی عثمانی را تشکیل می دادند اما نمی توان برای هر آن چه در امپراتوری عثمانی اتفاق افتاد نام ترک و ترکی گذاشت، زیرا اکثریت اتباع عثمانی ترک نبودند…» (۸)

 

جایگاه صلح با پ.ک.ک در این نقشه ی استراتژیک

 

هدف دولت ترکیه از “صلح” با پ.ک.ک، به طور عام ایجاد ثباتِ سیاسی در داخل ترکیه و به طور خاص؛ تکیه بر پ.ک.ک و حکومت اقلیم کردستان در عراق برای اهداف منطقه ای اش می باشد. معاون سابق میت (سرویس اطلاعات ترکیه) در اظهار نظری گفت مذاکرات ایمرالی (مذاکره دولت ترکیه با اوجالان) اهمیت زیادی دارد و لازمه ی«خیز بلند ترکیه به سوی اهداف سیاسی و اقتصادی منطقه ای و جهانی» است. (۹) به گفته سینان اولگن رئیس موسسه ی تحقیقاتیِ ادام Edam در ترکیه: «اگر ترکیه اختلافاتش را با کردهای خود حل کند، طبیعتا در موقعیتی خواهد بود که با کردهای منطقه در سوریه یا عراق وارد ائتلاف بشود. می توان گفت که ترکیه در حال تبدیل شدن به یک بازیگر مدعی، با نفوذ و مطمئن در منطقه است.» (۱۰)

ترکیه مصمم است تا دسامبر سال ۲۰۱۳ “مسئله کرد” را در داخل مرزهای خود حل کند. برای رسیدن به این مقصود به دنبال تحقق چند سیاست است: یکم؛ عقب نشینی نیروهای مسلح پ.ک.ک به قندیل (در کردستان عراق)، دوم؛ آغاز پروسه انتقال ۲۰۰۰ چریکِ پ.ک.ک به سوی کردستان عراق در اواسط ماه مه. (۱۱) سوم؛ تصویب قانون اساسی جدید ترکیه که راه را برای ادغام بورژوازی کرد در ساختار سیاسی دولت ترکیه می گشاید.

علاوه بر این ترکیه آرزوهای دیگری مانند تکیه بر پ.ک.ک و حکومت اقلیم کردستان برای ادغام اداری و اقتصادیِ کردستان سوریه در حوزه ی زیر نفوذ آنکارا در سر دارد. به گفته ی تحلیل گران، به این ترتیب ترکیه “مسئله کرد” را از داخل مرزهای خود به بیرون آن منتقل کرده و تلاش خواهد کرد که آن را از نقطه ضعف به نقطه قوت منطقه ای خود تبدیل کند.

فشار آوردن بر اتحادیه ی اروپا برای قبول عضویت ترکیه محور دیگری از پروژه است.  «صلح» با پ.ک.ک قرار است نقطه قوت ترکیه در ورود به اتحادیه اروپا باشد. اتحادیه اروپا بعد از صلح دولت ترکیه با پ.ک.ک و تصویب قانون اساسی جدید هیچ عذری برای نپذیرفتن ترکیه ندارد.(قانون اساسی فعلی می گوید «دولت جمهوری ترکیه بر مبنای خلق ترک بنا شده است» و یکی از موارد مورد نظر کردها تغییر این بند و بندهای مشابهی است که بر حق حاکمیت انحصاری ملت ترک تأکید کرده و موجودیت سایر ملل در جمهوری ترکیه را به رسمیت نمی شناسند).

نوریل روبینی Nouriel Roubini اقتصاددان ترک در اجلاس اقتصادی اولوداغ گفت: اگر صلح میان دولت و پ.ک.ک برقرار شود «ترکیه وارد جهان موفقیت عظیم اقتصادی خواهد شد.» در همان اجلاس محرم ایلماز، رئیس اتحادیه ی صنعت گران و تجار ترکیه (توسیاد) که می توان وی را صدای بورژوازی بزرگ ترکیه دانست گفت: «اگر صلح برقرار شود و یک قانون اساسیِ فراگیر تصویب شود ترکیه تبدیل به قدرتی می شود که هیچ چیز نمی تواند متوقفش کند.» و روزنامه ی دیلی نیوز خبر دارد که در راستای تغییرات اداری در ساختار دولت ترکیه در ژانویه ی ۲۰۱۳ در پارلمان ترکیه تصویب شد که هرکس حق دارد به زبان مادری خود در دادگاه ها شهادت دهد یا محاکمه شود. در اجرای این قانون، نظام قضائی ترکیه بیش از هفت هزار نفر مترجم و متخصص از جمله مترجمین کرد را استخدام کرده است . (۱۲)

 

بازی بزرگ نفتی و امپراتوری عثمانی

روزنامه ی فاینانشال تایمز در مورد خطرات “صلح با پ.ک.ک” نوشت: اگر سیاستِ دولت ترکیه آن است که با آوردن کردهای عراق و سوریه به زیر منطقه ی نفوذ ترکیه، در ترکیه حداقل امتیازات را به کردها بدهد، پروژه ی “صلح” با پ.ک.ک خطری برای ثبات دولت ترکیه نخواهد داشت. این روزنامه نوشت: «در چارچوب یک “حوزه ی ترکی” (۱۳) تمایلات پان- کردی برای دست یافتن به دولتی مستقل کمرنگ خواهد شد.» نویسنده ی فاینانشال تایمز توضیح می دهد که منظور از “حوزه ترکی” وجود دو ملت در چارچوب دولتی واحد است که سوختش توسط ادغام اقتصادی (و مقداری نفت و گاز عراق) تامین می شود و سنی های ترک و کرد شانه به شانه ی یکدیگر در مقابل قدرت های شیعه ی تهران، بغداد و دمشق صف آرائی کنند! (۱۴)

“بازی بزرگ” نفتی بخشی لاینفک از این تحولات است. ترکیه پیشاپیش رشته های پیوند اقتصادی قدرتمندی را با حکومت اقلیم کردستان بافته است و معاملات عظیم میان کردستان عراق و ترکیه از طریق خط لوله های نفت و گاز میان کردستان عراق و ترکیه، نفت و گاز اقلیم کردستان را به بازار جهانی روانه خواهد کرد و به این ترتیب تبعیت اقلیم کردستان از دولت ترکیه را (البته به سبک دوران “عثمانی”) تضمین می کند. سایت “صدای آمریکا” می گوید: صلح با پ.ک.ک برای موفقیت این معامله ی نفتی حیاتی است و این ائتلاف یک مشکل اقتصادی و دیپلماتیک بزرگ آنکارا را حل خواهد کرد. و هشدار می دهد: «اگر پروسه ی صلح به نتیجه نرسد این خط لوله ها تبدیل به آماج راحتی برای حملات نظامی پ.ک.ک خواهند شد.» (۱۵)

رژیم طیب اردوغان که پایه ی انتخاباتی مهمی در منطقه کردستان ترکیه برای خود دست و پا کرده است مدعی است که “پدر همه ی کردها است”؛ گفتمانی که بخشی از عمل کردن به مثابه “امپراتوری عثمانی” و کشیدن کردستان عراق و سوریه به درون “حوزه ی ترکی” است. اما طبقات حاکمه ی “اقلیم کردستان” رابطه ی متضادی با این روند دارند. از یکسو بدون ورود به اتحاد با ترکیه از موضعی زیردست٬ قادر به ساختن دولت “مستقل” خود و بهره برداری از منابع نفتی خود نخواهند بود، از سوی دیگر از وابستگی به دولت ناتوان و تضعیف شده ی عراق درآمده ولی به زیر سلطه ی دولت قدرتمند ترک خواهند رفت! دورنمایی که رضایت چندانی از آن ندارند زیرا افق شان این بود که رابطه ی تحت سلطگی مستقیم با قدرت های امپریالیستی داشته باشند و نه با واسطه ی یک دولت تحت سلطه ی دیگر. هیوا عثمان روزنامه نگار کرد عراق و نویسنده در رووداو rudaw می گوید: اگر این پروسه با موفقیت پیش برود «ترکیه به طور اتوماتیک تبدیل به برادر بزرگ کردها می شود … ترکیه بدون کردها نمی تواند خاورمیانه ی جدید را رهبری کند. برای این کار هم به پای کرد نیاز دارد و هم به پای ترک… شهر اربیل پر از کمپانی های ترکیه است و ترکیه مدلی برای کردهای عراق است… اما ترکیه مانند خورشیدی است که نزدیکی زیاد به آن می سوزاند … ما می توانیم تبدیل به جماهیر موزِ ترکیه شویم. بنابراین باید در نزدیکی به ترکیه حد نگهداریم.»

یک پایه ی دیگر سیاست ترکیه در “صلح” با پ.ک.ک٬ بازی های امنیتی برای به زانو در آوردن این حزب در تمامی زمینه ها است. پروژه “صلح” با پ.ک.ک دادنِ حداقل امتیازات به کردهای ترکیه و هم زمان تقویت روابط دولت ترکیه با اقلیم کردستان عراق است که به عنوان یک شبه دولت عمل می کند. دولت طیب اردوغان از یک سو به اوجالان وعده می دهد و از سوی دیگر برنامه های امنیتی برای دامن زدن به انشعاب در پ.ک.ک و ایجاد انشقاق میان پ.ک.ک و متحدینش در جریان است.

علاوه بر این سازمان امنیت ترکیه در حال تقویت جریان های اسلامی علیه پ.ک.ک است. در هفته ی اول آوریل ۲۰۱۳ به مدت چند روز در دانشگاه دجله در شهر آمد (دیار بکر) میان دانشجویان هوادار پ.ک.ک و دانشجویان اسلامی که طبق گزارش روزنامه های ترک «حزب الله» هستند درگیری های خونین رخ داد.

از سوی دیگر، سرمایه های کلانی به قصد سرمایه گذاری های بزرگ به سوی دیار بکر سرازیر شده است. قرار است این شهر تبدیل به قطب اقتصادی دینامیک منطقه کردستان شود. روشن است که چنین پروژه هایی خود بخشی از رشوه دادن به بورژوازی بزرگ کرد است.

 

اوجالان چگونه پایه هایش را قانع می کند

 

پ.ک.ک فقط یک نیروی نظامی چند هزار نفره نیست، بلکه در میان مردم کردستانِ ترکیه و حتا کردستان ایران، سوریه و عراق نفوذی گسترده دارد. طی سالیان دراز توده های مردم کرد نه فقط به صفوف گریلاهای (رزمندگان مسلح)پ.ک.ک پیوسته اند و به دلیل حمایتشان از پ.ک.ک سرکوب شده اند بلکه در شهر و روستا، در مجامع کوچک و بزرگ برنامه ی سیاسی و اجتماعی پ.ک.ک را خوانده، بحث کرده و با آن به حرکت در آمده اند. مردم روستاهای آمد در پاسخ به این که «چه می خواهید» قادرند فرمول های اوجالان در مورد جامعه ی آینده را تکرار کنند که «جامعه ی کنفدرال دموکراتیک و اکولوژیک و ژِنولوژیک و …» (۱۶)

بنابراین، تبدیل پ.ک.ک از سازمانی که با وعده ی آزاد کردن کردها از اسارت ستم ملی و حتا ایجاد جامعه ای متفاوت می جنگید، به جریانی در اتحاد با دولت ترکیه که حیاتش با سرکوب کردها رقم خورده است و تاریخ معاصر آن، تاریخ قتل عام ارمنی ها، کردها، علوی ها و … بوده است صحنه ی سیاسی ترکیه و کردستان (در هر چهار کشور) را دستخوش تغییرات بسیاری خواهد کرد.

این سازش را نمی توان خیانتی به طبقه ی بورژوازی کرد به حساب آورد. زیرا هدف این طبقه ی اجتماعی در کردستان گرفتن سهمی از قدرت سیاسی و اقتصادی بوده است و با این سازش تا حدی آن را به کف خواهد آورد. این بورژوازی همواره منافع طبقاتی خود را مساوی با منافع توده های کارگر و دهقان کرد قلمداد کرده است و امروز نیز اوجلان در مقام سخنگوی منافع این طبقه تلاش می کند مردمی را که سال ها چشم امید به وعده های پ.ک.ک بسته بودند بباوراند که این سازش به نفع آنان است. فارغ از این که رهبریِ پ.ک.ک چقدر بتواند با خیال بافی های سیاسی توده های طرفدار خود را قانع کند، این پروژه در جوهر خود چیزی نیست جز خیانت به امید و فداکاری های آنان. هر زمان که مبارزه ای در میانه ی راه سقط شود نتیجه ی آن یاس و سرخوردگی بوده، اغلب به رشد عرفان، دین و خرافه منتهی می شود و حتا موجب قهقرا و عقب گرد در روابطِ اجتماعی میان خودِ توده های مردمی می شود که طی سالیان دراز مبارزه رشته های همبستگی و اتحاد با یکدیگر بافته بودند.

اوجالان در پیام نوروزی خود از چشم گشودنشان بر یک ترکیه و یک خاورمیانه جدید سخن گفت و اینکه در نقطه ای هستند که باید سلاح ها خاموش شده و ایده ها و سیاست حرف بزنند. او کردها و ترک ها را «دو قدرت استراتژیک» در خاورمیانه خواند که باید با هم متحد شده و یک جامعه دموکراتیک «به سود فرهنگ و تمدن بنا کنند». (۱۷)

این ادبیات و این رویکرد رهبر پ.ک.ک پدیده جدیدی نیست و در واقع مرحله نهایی جهت گیری ایدئولوژیک و سیاسی است که از مدتها پیش آغاز شده بود و مرکز آن به رهن گذاشتن بیش از سی سال مبارزات مردم کردستان علیه ستم گری ملی و دست یافتن به جایی در قدرتِ سیاسیِ حاکم و یافتن راه حلی رفرمیستی و تسلیم طلبانه برای مساله کرد در ترکیه است. عبدالله اوجالان اندکی پس از دستگیری اش در سال ۱۹۹۹ و در جریان محاکمات قضایی و سپس نامه نگاری در سطح بین المللی، چارچوبه نظری این سازش و چرخش را شخصا تئوریزه کرد و پیرامون آن چندین جلد کتاب به رشته تحریر در آورد و مدعی شد راه حل عملی برای حل مساله کرد در ترکیه و ستم ملی دراین کشور و در کل خاورمیانه را سنتز کرده است. راه کارهای اوجالان و «کنفدرالیسم دمکراتیکِ» مدنظرش در واقع معجونی است آشفته و ناهمگون که با به عاریت گرفتن نظریه های پست مدرنیستی و شبه آنارشیستی و ایده آلیستی پیرامون مسائل کلیدی و مهمی چون دولت، طبقات، ستم ملی، رهایی زنان به وجود آمده است. به عنوان نمونه او در مورد ماهیت اقتصادی جامعه مورد نظرش می نویسد که این مدل و این جامعه: «…در برابر عناصر مدرنیته کاپیتالیستی که محیط زیست را تخریب می کنند و بیش از حد سود گرایند، از جامعه و محیط زیست محافظت خواهد کرد. این اقدام را نیز از راه کمون های اقتصادی و اکولوژیک که سود را مبنا قرار نمی دهند، نیازهای اساسی جامعه را برآورده می سازند و از محیط زیست صیانت به عمل می آورند عملی خواهد ساخت. مانع از احتکار انحصارگران بر بازار خواهد شد. عناصر کاپیتالیستی از میان برداشته نخواهد شد اما به میزان زیادی با محدودیت مواجه خواهند گشت و ….» (۱۸)

حفظ محیط زیست آن هم در چارچوب سرمایه داری؟ مقابله با سود گرایی آن هم با حفظ عناصر کاپیتالیستی؟ این ها در بهترین حالت، خود و دیگران را گول زدن است. “پروسه ی صلح و دموکراسی” که اوجالان در پیام نوروزی اش به توده های کرد وعده داد چیزی نیست جز ادغام هرچه بیشتر کردستانِ ترکیه و اقلیم کردستان در یک نظام فرماندهیِ سود که عملکردش مانند باقیِ نقاط جهان چیزی نخواهد بود جز قربانی کردن حیات مردم و محیط زیست در محراب سرمایه. زیرا بر خلاف ایده آلیسم «آپوئیستی» سرمایه داری و نظام سرمایه ماهیت و قانون مندی هایی دارد که با ادعا و موعظه نمی توان آن را انکار کرد و تضادهای بنیادین و ضد انسانی این سیستم را جزء از طریق یک راه حل کمونیستی و انقلابی به نفع یک جامعه بنیادین نوین نمی توان حل کرد. اوجالان، مانند هر بورژوا دموکراتِ دیگری می خواهد رفع ستم ملی، جلوگیری از تخریب محیط زیست و ممانعت از انحصار بر بازار را بدون سرنگونی بورژوازی و طبقات حاکمه، بدون دولت سوسیالیستی و بدون برداشته شدن عناصر کاپیتالیستی به دست آورد و مانند هر رهبر بورژوای تسلیم شده ای آن را از طریق همزیستی مسالمت آمیز با بورژوازی و دولت حامی آن میسر می داند.

همان طور که گفتیم پروژه ی “صلح” با پ.ک.ک در واقع بخشی از از یک پروژه وسیع امپریالیستی است که در مرکز آن ژاندارمی ترکیه در خاورمیانه و تحرکات توسعه طلبانه و ارتجاعی دولت و ارتش ترکیه به نیابت از امپریالیسم آمریکا و ناتو در منطقه قرار دارد. ترکیه و ارتش آن بازوی محلی امپریالیسم در این پروژه ها هستند؛ ژاندارمی که خود با معضل بزرگی به نام مساله کرد روبرو است و اگر این معضل از طریق “صلح” مورد نظر اردوغان حل شود تثبیت جایگاه ترکیه را برای اجرای هر چه بهتر این نقش در پی خواهد داشت.

امپریالیست ها بیش از صد سال است که در منطقه خاورمیانه و در بازی های کثیف سیاسی شان با کارت کردی و با واسطه و کمک رهبران فاسد و فئودال ها و بورژوازی کرد بازی می کنند، اما در تمام این مدت همواره یک قطب انقلابی و مردمی حول جنبش کردستان و مساله رهایی ملی در این منطقه وجود داشت. چیزی که در دوره اخیر، به ویژه با تبدیل جنبش ملی در کردستان عراق به ذخیره ی سلطه ی امپریالیسم آمریکا در خاورمیانه به شدت تضعیف شده است. مساله ملی و جنبش رهایی بخش خلق کرد که همواره به عنوان فرصت و امکانی برای نیروهای انقلابی و کمونیست جهت پیشبرد خط مشی کمونیستی عمل می کرد  امروزه در حال تبدیل شدن به فرصت و عاملی جهت تثبیت امپریالیست ها و برنامه های ایشان در منطقه می شود و داستان تلخ تسلیم پ.ک.ک نیز چیزی جز این تراژدی دردناک نیست.

در پس زمینه این پروژه دو احتمال برای پ.ک.ک و کردهای ترکیه وجود دارد؛ یکی اینکه از طریق خلع سلاح گریلاها و راندن آنان به کردستان عراق که قرار است تا دسامبر ۲۰۱۳ کامل شود زمینه را برای سرکوب پ.ک.ک و شاخه نظامی آن فراهم کنند و دیگر اینکه رزمندگان آن را با واسطه بورژوازی کرد در ماجراجویی های نظامی ترکیه ادغام و آن ها را به سربازان توسعه طلبی های دولت ترکیه و امپریالیست ها در منطقه تبدیل کنند. چیزی که در کردستان عراق تا حد زیادی اتفاق افتاده است و قوای پیشمرگه و احزاب کردی آن عملا به عوامل امپریالیسم آمریکا در عراق تبدیل شده اند. یک نکته قابل تأمل این است که خود رهبر پ.ک.ک نیز این مساله را تأیید کرده است که امپریالیسم به دنبال تبدیل کردن کردها و از جمله کردهای ترکیه به ذخیره ارتجاعی خود در منطقه است و حتی می خواهد کردستان را به اسرائیل دوم تبدیل کنند و از آنان نیروی قابل اتکایی بسازند. با این وجود اوجالان مدعی است که “کنفدرالیسم دموکراتیک” مغایر با این روند است و بذرهای رهایی کل منطقه را در خود حمل می کند و پیشنهاد “صلح” مد نظرش را نیز در راستای خنثی کردن این پروژه امپریالیستی می داند. اوجالان معتقد است از سال ۲۰۰۰ و به ویژه پس از سقوط صدام حسین در عراق ایده یک ملت- دولت کردی در شمال عراق و در کل منطقه بسیار تقویت شده است و از نظر آمریکایی ها و اسرائیل «به طور عام برای امنیت سیستمشان و احتیاج به نفت و به شکل خاص برای امنیت اسرائیل و هژمونی و بقای آن در منطقه، هستی یک ملت- دولت کرد غیر قابل چشم پوشی شده است و برای به قدرت رسیدن آن هر آنچه را که ضروری باشد انجام خواهند داد» (۱۹)

به باور اوجالان هسته ی ملت- دولت کردی مورد نظر امپریالیست ها بر اساس “مدرنیته کاپیتالیستی” تعریف شده است حال آنکه مدل پیشنهادی او از “مدرنیته دموکراتیک” ریشه می گیرد و اگر قرار است پروژه دولت- ملت کردی با مشکلات و بحران های تجارب سابق روبرو نشود لاجرم باید یک قدرت دو پایه ای باشد که بخشی از آن را بورژوازی کرد در شمال عراق (او برای این بخش از اصطلاح “کرد سفید” استفاده می کند.) (۲۰) و بخش دیگر را پ.ک.ک تشکیل بدهد. درواقع پیام اوجالان به امپریالیست ها این است که پ.ک.ک و فرم جدید آن یعنی اتحادیه جوامع کردستان (KCK) را فراموش نکنند و این پتانسیل را برای مدل مورد نظرش قائل است که با پروژه های امپریالیستی تلفیق شده و همزیستی کند. روند سازش ترکیه- پ.ک.ک و مهمتر از آن ماهیت طبقاتیِ این سازش اساسا در خدمت اهداف و برنامه های امپریالیست ها است. اما اوجالان سخت در تلاش است تا با “نظریه پردازی” مغشوش ماهیت این پروژه را “موجه” جلوه دهد. او در شرایطی که مدعی است تئوری اش یک بدیل مثبت به نام “ملت- دولتِ دموکراتیک” را جایگزین پدیده “ملت- دولت کاپیتالیستی” به عنوان علت عمده تمام فجایع و مشکلات بشر و از جمله خلق های خاورمیانه کرده است اما در واقع با تبدیل شدن کردستان و پتانسیل های اقتصادی و نظامی آن به محور جدیدی در حیات اقتصادی و نظامی دولت ترکیه، عملا به تثبیت و بقا و تحکیم هر چه بیشتر این دولت خدمت می کند. چیزی که اوجالان نیز عملا و رسما چه در پیام نوروزی اش و چه پیش از آن در کتابی به نام “نقشه راه” نیز خواهان آن شده بود؛ یعنی وحدت نیروهای سیاسی کرد با دولت ترکیه برای ایجاد “عثمانی قرن بیست و یکم” در منطقه و جهان و این دقیقا تز حزب عدالت و توسعه (AKP) و ایدئولوگ های دولت اردوغان است. تصور دور از ذهنی نیست که کردستان سوریه و کردستان عراق ضمن اینکه به ظاهر جزئی از این دو کشور هستند عملا از دولت های نیم بند این کشورها جدا شوند و با ادعای فدرالیسم و مدیریت بومی و خودگردان به بخشی از چرخه اقتصادی و حیات سیاسی ترکیه تبدیل شوند و در این صورت چه توجیهی بهتر از “کنفدرالیسم دموکراتیک”. این احتمال به ویژه در سایه حوزه های نفتی بالفعل و بالقوه کردستان عراق از کرکوک و موصل تا حوزه های در حال اکتشاف در دهوک و شمال این کشور پر رنگ تر می شود (۲۱) در این صورت ترکیه می تواند در طرح های نظامی احتمالی آمریکا علیه سوریه و ایران نقش مهمی بازی کند و حتی این دخالت گری ها را با شعار “رهایی کردها” در این دو کشور به پیش ببرد. چیزی که در صورت وقوع شرایطی بس دشوار و پیچیده را پیش روی جنبش کمونیستی در  هر چهارپارچه کردستان و از جمله کردستان ایران قرار خواهد داد که پاسخ دهی به آن و اتخاذ موضع درست در قبال آن هرگز امر آسانی نیست.

اوجالان این سمت گیری با طبقات حاکمه در ترکیه و دولت فعلی آن و ایدئولوژی ارتجاعی حزب عدالت و توسعه را در فرازهای اسلامی پیام نوروزی اش بار دیگر اثبات کرده است. او نوشت: «خلق ترک… باید زندگی مشترک خود با کردها را زیر پرچم اسلام مبتنی بر اصول دوستی و همبستگی به رسمیت بشناسد… حقیقت پیام های موسی، عیسی و محمد امروز با نویدهای نوین در زندگی ما عملی می شوند». این یعنی کنفدرالیسم دموکراتیک و “کمونالیسم اکولوژیک” اوجالان تضادی با دین ندارد و حتی با اسلامگرایی و عظمت طلبی اسلامی-عثمانی آ.ک.پ نیز قابل ترکیب است. او بارها و بارها در آثار ده سال اخیر خود بر ضرورت وحدت اسلامی دو ملت کرد و ترک تأکید کرده است و خطاب به بورژوازی ترک خاطرنشان کرده که شکل گیری جمهوری ترکیه محصول این وحدت استراتژیک بوده است. در همین رابطه روزنامه دیلی نیوز چاپ ترکیه به تاریخ ۵ آوریل ۲۰۱۳ فاش کرد که پیام نوروزی اوجالان پس از مشورت با مشاوران مورد اعتماد اردوغان نوشته شده است.

 

سخن آخر:

در عصرِ کنونی که عصر حاکمیتِ نظام سرمایه داری امپریالیستی بر جهان است، افق ها و برنامه های ناسیونالیستی حتا در زمینه حل مسئله ملی محکوم به شکست اند و فقط در چارچوب انقلاب پرولتری می توان ستم گری ملی را پایان بخشید. زیرا ستم ملی در کشورهای تحت سلطه جزء لاینفک کارکردهای نظام ستم و استثمار حاکم در هر کشور است و همچنین نقش کلیدی در تامین سلطه ی قدرت های امپریالیستی باز می کند و در زمره گسل های اجتماعی است که برای انباشت سودآور سرمایه ضروری است. عصرِ مترقی بودن ملت- دولت سازی چند قرن است که پایان یافته است. افق ها و برنامه های ناسیونالیستی حتا در زمینه حل مسئله ملی محکوم به شکست اند. زیرا در عصر امپریالیسم هر راه حل دیگری جز انقلاب پرولتری لاجرم به بازسازی همان ساختارهای ستم و استثمار سرمایه داری امپریالیستی، گیرم در شکل هائی جدید منتهی می شود.

اما این گسل ها در عین حال که برای عمل کرد سرمایه داری ضروری بوده است، همواره منبع بی ثباتی سیاسی نیز بوده اند؛ چیزی که تعجب آور نیست. اقدامات نظام سرمایه داری برای رفع موانع و حصرهای مقابلِ حرکت سرمایه در نهایت تبدیل به موانع و تضادهای بحران زا در برابر آن می شوند. این امر ذاتیِ حرکت سرمایه است. بنابراین، ستم ملی، از یکسو ساخته و ضرورتِ کارکردِ این نظام است و از سوی دیگر سرچشمه ی بحران ها و بی ثباتی های سیاسی برای نظام ستم و استثمار حاکم می باشد. در نتیجه، از یک طرف ساختارهای ستم ملی را فقط در چارچوب نابود کردن ساختارهای سیاسی حاکم یعنی دولت های موجود و استقرار دولت پرولتری و نظام سوسیالیستی که محو تمایزات طبقاتی و اجتماعی ضرورت ذاتی اش است می توان از بین برد، از سوی دیگر ملل تحت ستم همواره منبع سربلند کردن شورش های توده ای علیه نظام حاکم اند و دارای ظرفیت عظیمی برای تبدیل شدن به یک جنبش انقلابی الهام بخش می باشند. اما برای تبدیل این ظرفیتِ انقلابی به فعلیتِ انقلابی نیاز به یک خط انترناسیونالیستی، ایجاد بزرگترین اتحاد ستمدیدگان و استثمار شوندگان از هر ملتی برای نابود کردن دولت های کهنه و استقرار دولت های سوسیالیستی نوین است. انواع ستم گری های اجتماعی و تبعیض در این چارچوب جواب خواهد گرفت. دستاوردهای انقلاب روسیه که زندان ملل را تبدیل به اتحاد انترناسیونالیستی آن ها کرد باید تبدیل به آگاهی عمومی شود. دستاوردهای آن الگو را باید حفظ کرد و اشکالاتش را نقد کرد و الگوی نوینی از سوسیالیسم ارائه داد که صدها بار از آن الگوهای پیشین رهائی بخش تر است. اما نباید فراموش کرد که برای اولین بار در تاریخ بشر ستم گری ملی بدون این که ملتی را تحت سلطه ی ملت دیگری قرار دهد در چارچوب انقلاب سوسیالیستی جواب گرفت و چشم های جهانیان را خیره کرد.

 

* ادبیات رسمی امپراتوی عثمانی دولت خود را «محتشم» به معنای بزرگوار و عظیم خطاب میکردند و امروز ایدئولوژی رسمی آ.ک.پ سودای احیای آن استثمار و توسعه طلبی را دارد منتهی با چاشنی امپریالیسم و به نیابت از امپریالیستها.

 

 

پی نوشت ها

 

۱(

http://www.tinyurl.com/bl86z96

 

۲(

http://www.edalat.org/sys/content/view/8072

 

۳(

Turkish –Israeli ties take a surprising turn. By Semih Idiz. Daily News 26.03.2013

 

۴(

  Apology and Middle East Politics. Abdullah Bozkurt. Today’s Zaman. 2013-03-26

۵- با فروپاشی امپراتوری عثمانی در سال ۱۹۲۲، امپریالیست های بریتانیائی و فرانسوی قلمروی امپراتوری عثمانی را به کشورهای گوناگون مانند سوریه، لبنان، اردن، عراق و غیره تقسیم کردند.

 

۶)

Apology and Middle East Politics. Abdullah Bozkurt. Today’s Zaman. 2013-03-26

این تحلیل گر ترک می گوید، در واکنش به سرنگونی بشار اسد که یک متحد استراتژیک برای جمهوری اسلامی است، جمهوری اسلامی می تواند با تکیه بر گروه های شیعه در سوریه، لبنان و حتا عراق به جنگ های فرسایشی دامن زند تا هزینه ی این طرح استراتژیک را برای امپریالیسم آمریکا و ترکیه و اسرائیل بالا ببرد. برای بستن راه های جمهوری اسلامی، ترکیه و آمریکا بر دولت مرکزی عراق فشار گذاشته اند تا پیوندهایش را با جمهوری اسلامی قطع کند زیرا رژیم جمهوری اسلامی برای خرابکاری در استقرار دولتِ حامی آمریکا و ترکیه و اسرائیل در سوریه از طریق عراق به دولت سوریه اسلحه ارسال می کند. ترکیه در مقابل قطع رابطه با ایران به دولت مرکزی عراق قول داده است که حوزه های نفتی بصره را نیز به خط لوله ی باکو- جیهان وصل کند. هم زمان سازمان سیا در اردن مشغول تعلیم نیروهای نظامیِ سوری است که از ارتش بشار اسد فرار کرده و به اردن پناهنده شده اند و عمدتا سنی و سکولار هستند. سازمان سیا این نیروها را برای مقابله با نفوذ القاعده در «ارتش آزاد سوریه» تعلیم می دهد. «ارتش آزاد سوریه» عمدتا زیر قیمومیت سازمان امنیت و ارتش ترکیه هستند. آتش بسِ پ.ک.ک و آغاز فرآیند صلح میان دولت ترکیه و پ.ک.ک نه تنها جمهوری اسلامی را از یکی دیگر از «کارت» های بازی خود در مقابل رقبای منطقه ای اش محروم کرده است بلکه منطقه ی کردستانِ ایران را نیز در معرضِ گسترشِ نفوذِ نیروهای کردِ ترکیه که اکنون به دولت آکپ نزدیک شده اند قرار داده است.

۷- دیلی نیوز ترکیه. ۹ آوریل. ص ۵- VERDA OZER

۸- آیا عثمانی های دیروز ترک بودند و آیا ترک های امروز عثمانی هستند؟ نوشته ی هجرالدین سونمون سفیر سابق بوسنی و هرزه گوین در ترکیه. زمان امروز به انگلیسی ۹ آوریل

۹- کردپرس. تاریخ: ۱۳۹۱/۱۱/۲ کد مطلب: ۳۸۶۶۵  :«  جواد اُنش معاون سابق سرویس اطلاعاتی میت که در عین حال از کارشناسان صاحب نظر در حوزه کردشناسی و رفتارشناسی پ.ک.ک است، در گفتگو با روزنامه ینی شفق، مذاکرات ایمره آلی را یک مقطع سیاسی حساس دانسته و در این خصوص گفته است:” سال ۲۰۱۳ برای ترکیه و کردها یک سال سرنوشت ساز است. ما در سال های ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ دو انتخابات بزرگ و مهم در پیش رو داریم و در صورتی که بتوانیم در سال جاری به موضوع ترور پایان داده و با کردها به توافق برسیم، در مقاطع بعدی خواهیم توانست خیز بلندی به سوی اهداف سیاسی و اقتصادی منطقه ای و جهانی خود برداریم. من پس از بازنشسته شدن، با سران و فعالان سیاسی کُرد گفتگوهای فراوانی داشته و در اغلب کنفرانس ها و نشست های مهم آنان حضور دارم و به این نتیجه رسیده ام که کردها نیز خواهان برقراری آرامش و صلح بوده و برای پذیرش چنین فضایی آمادگی دارند.»

۱۰- صدای آمریکا به زبان انگلیسی- اول آوریل ۲۰۱۳

۱۱- تاکنون مسعود بارزانی رئیس حریم اقلیمی کردستان عراق و سرکرده حزب دموکرات کردستان عراق، نقش مهمی در مذاکرات صلح میان پ.ک.ک و دولت ترکیه بازی کرده است و قرار است نقش مهمتری در نظارت بر خلع سلاح پ.ک.ک ایفا کند. دیلی نیوز ترکیه. ۹ آوریل. ص ۵- VERDA OZER

۱۲- روزنامه ی دیلی نیوز دوم آوریل ۲۰۱۳

۱۳- Turkosphere

۱۴- آنکارا با طناب کردیِ خاورمیانه بازی می کند. سوم آوریل ۲۰۱۳. روزنامه ی فاینانشال تایمز نوشته ی دیوید گاردنر

Ankara pulls at Mideast’s Kurdish thread-By David Gardner

۱۵- صدای آمریکا به زبان انگلیسی- اول آوریل ۲۰۱۳ باز هم لینک مطلب

۱۶- ژنولوژیک، واژه ای بر گرفته از ژِن در زبان کردی به معنای زن.

 ۱۷)

http://www.edalat.org/sys/content/view/8072

 

۱۷) اوجالان، عبدالله – نقشه راه – ترجمه باران ر. بریتان – مرکز نشر آثار و اندیشه های عبدالله اوجالان – ۱۳۹۱/ ژوئن ۲۰۱۲ – صفحه ۱۱۴

۱۸- در مورد تاریخچه جنبش انقلابی خلق کرد بنگرید به: سیاووش، نجیمه – کردستان و دورنمای قدرت سیاسی سرخ – نشریه جهانی برای فتح، ارگان جنبش انقلابی انترناسیونالیستی – شماره ۵ – ۱۳۶۵

۱۹)

http://tinyurl.com/cc7antz

 

 

۲۰(به احتمال اوجالان این واژه را از واژه ی “ترک سفید” گرفته است که به ترک های فاشیست اتلاق می شود که خود را برتر از ترک های دیگر دانسته و بر این اساس خواهان عضویت در اتحادیه ی اروپا هستند.

۲۱ ( در مورد حوزه های نفتی کردستان عراق و چشم اندازهای دولت کردی در این منطقه رجوع کنید به: گسترش جنگ داخلی در سوریه، خطر گسترش آن به کشورهای همسایه و دورنمای تشکیل کشور کردستان – نشریه حقیقت شماره ۶۰

 

 

 

ضمیمه

راه حل امپریالیستی برای «مسئله ی کرد»

 

به یقین دور جدیدی از “بازی با کارت کردی” آغاز شده است. “بازی با کارت کرد” از قدیم در سیاست های خاورمیانه نقش بسیار مهمی داشته است اما امپریالیست های آمریکایی آن را به عنوان یک سیاست فرموله کردند. بعد از جنگ جهانی دوم، امپریالیست های آمریکایی همواره آن را برای بازی های سیاسی- استراتژیک خود در منطقه به کار برده اند و در مقاطع مختلف سعی کرده اند ستم دیدگی ملت کرد و انرژی آن را برای رهایی از این ستم، تبدیل به ذخیره ای برای طرح های منطقه ای خود کنند. استفاده از “کارت کرد” تبدیل به اهرمی در رقابت ها و معاملات میان دولت های طبقات حاکم در چهار کشور ایران، ترکیه، عراق و سوریه  نیز شده است. به طور مثال، در سال های اخیر جمهوری اسلامی که به فاصله ی کوتاهی پس از تاسیس، سرکوب نظامی کردستان را آغاز کرد از پ. ک. ک. به عنوان اهرم فشاری بر ترکیه استفاده کرده است. در تابستان سال ۱۳۹۱ رژیم بشار اسد برای فشار گذاشتن بر دولت ترکیه نیروهای نظامی و امنیتی خود را از منطقه ی کردستانِ سوریه به عقب کشید و آن جا را در اختیار نیروهای طرفدار پ.ک.ک گذاشت. این واقعه تحرک زیادی را در میان مردم کردستان ترکیه به وجود آورد. دولت ترکیه ابتدا کارزار نظامی اش علیه پ.ک.ک را شدت بخشید و سپس تصمیم گرفت خودش از “کارت کرد” استفاده کند. طیب اردوغان و رئیس امنیت ترکیه مستقیما وارد مذاکرات صلح با عبدالله اوجالان در زندان ایمرالی شدند.  امروز نیز تلاش می کنند تا کارت کرد را تبدیل به کارت برنده ای در دست خود برای حل بحران های چندگانه و عظیم در این منطقه کنند و به ثباتی نسبی در آن دست یابند.

تئوری اوجالان برای ایجاد «مرزهای کنفدرالی» در چهار کشوری که کردستان میانشان تقسیم شده است کاملا می تواند منطبق بر آرزوهای ماجراجویانه ی بورژوا کمپرادورهای ترک مبنی بر احیای مرزهای امپراتوری عثمانی (البته در فضای قرن بیست و یکمی) باشد. این برنامه کاملا می تواند در مسیر خواست امپریالیست ها برای باز تعریف مرزها باشد. راه امپریالیستی برای “حل مسئله کرد” همواره نیروهای جنبش کردستان را تبدیل به برگ برنده ای در دست امپریالیست ها در بازی های سیاسی استراتژیک در این منطقه و سلطه گری شان کرده است. امروز نیز معامله گری دیگری را در وجود عبدالله اوجالان یافته اند تا با کمک وی ترکیه را تبدیل به صحنه ی با ثباتی برای عملیات سیاسی و اقتصادی و نظامیِ منطقه ایِ خود کنند

 

استفاده از تضادهای میان دولت های مرتجع منطقه و میان قدرت های سلطه گر امپریالیستی

 

بسیاری از روشنفکران کردِ ترکیه (و ایران) با تحسین و هیجان به سیاست های پ.ک.ک می نگرند و آن را اوجِ هشیاری و زیرکیِ سیاسیِ پ.ک.ک و رهبرش اوجالان در استفاده از «فرصت ها» می دانند و از این که دولت های مرتجع و امپریالیستی و سرویس های امنیتیِ آن ها به پ.ک.ک به عنوان یک طرف معامله ی سیاسی در منطقه می نگرند، به آنان احساس “غرور ملی” دست می دهد. ده سال پیش از این، هنگام حمله ی آمریکا به عراق و تبدیل شدن جنبش کردستان در عراق به ذخیره ی ارتش آمریکا نیز چنین نگرشِ تحسین آمیزی نسبت به جلال طالبانی و مسعود بارزانی موجود بود. اما این سیاست های به اصطلاح “زیرکانه” همواره به تثبیت و تقویت همان نظام اجتماعی- اقتصادی حاکم منجر شده است. کافی است به وضعیت اقلیم کردستان بنگریم که از زمان کسب “استقلال ملی” از نوع طالبانی- بارزانی، فساد اداری و مالی، اسلام گرایی و قتل های ناموسی به سرعت در حال گسترش است.

رهبرانِ ناسیونالیستِ جنبش های ملی در کردستان همواره تحت عنوان در پیش گرفتن سیاست های “واقع بینانه” یا “استفاده از تضادهای میان دولت های منطقه” به اتحاد با همان ستم گران بومی و بین المللی رسیده اند و به وعده ها و پیمان هایی که سال ها برای بسیج انرژی و فداکاری توده های مردم کردستان داده اند پشت کرده اند. از افق و جهان بینی تنگ ناسیونالیستیِ آنان جز این بر نمی آید. صفحات تاریخِ کردستان و فلسطین و دیگر ملل ستمدیده مملو است از در نیمه ی راه ایستادن رهبرانِ بورژوا و فئودال جنبش های ملی و یا خیانت های آشکار که تحت لوای “استفاده از موقعیت” و “واقع بینی” انجام شده است. این رهبران با استفاده از واژه هایی چون “در سیاست باید تاکتیک داشت” سیاست های تسلیم طلبانه ی خود را موجه جلوه داده اند. اما این “تاکتیک”ها در انتها به نفع دولت های حاکم تمام شده است و دست آنان را در خلع سلاح، مایوس کردن و بالاخره سرکوب مبارزات انقلابی بازتر کرده است. هر جنبشی که به زیر نفوذ جریانات ناسیونالیست در آمده در نهایت به طور جدی توان و انرژی توده های مردم را در مبارزه برای جامعه ای بنیادا متفاوت که ستم گری ملی را همراه با انواع ستم های دیگر به چالش کشیده شده و سرنگون کند، به هرز برده اند.

رهبران ناسیونالیست به دلیل بینش پراگماتیستی خود قادر به آموختن از تاریخ نیستند. هر زمان که قدرت های امپریالیستی قصد آن را داشته اند که دولت های وابسته به خود را وادار به اصلاحاتی کنند که بنیه ی دولت قوی تر شود، از نیروهای جنبش کردستان برای این امر استفاده کرده اند. هر زمان که دولت های حاکم در موقعیت دشواری قرار گرفته اند، پیشنهاد “خودمختاری فرهنگی و ملی” را داده اند تا در جنبش کردستان شکاف انداخته و آن را کنترل کنند. امروز نیز دولت ترکیه برای ایفای نقش قدرت منطقه ای باید در “خانه” ثبات سیاسی برقرار کند و به اتحاد با بورژوازی کرد نیازی مبرم دارد. بورژوازی کرد نیز می خواهد از این فرصت برای انجام یک معامله ی سیاسی بزرگ استفاده کند: البته با به رهن گذاشتن مبارزه ی مسلحانه ی کردها علیه ستم ملی که در سی سال گذشته عمدتا در چارچوب پ.ک.ک جریان یافته است. برای ناسیونالیست ها در پیش گرفتن راه تسلیم طلبی و به سازش رسیدن با بورژوازی ملت ستم گر همواره “عملی”ترین و “واقع بینانه ترین” راه بوده است؛ حتا در زمانی که مبارزه علیه ستم ملی به مرحله ی جنگی همه جانبه رسیده است. ناسیونالیسم حتا در شکل انقلابی اش به ناچار به پراگماتیسم روی می آورد و ورود به معامله با قدرت های ستم گر را عملی تر می پندارد. بورژوازی ملت های تحت ستم مدام از شعارهای رهایی بخش ملی برای فریب کارگران و دهقانان استفاده می کنند. از مبارزه ی مردم و حتا مبارزه مسلحانه به عنوان اهرم فشاری برای رسیدن به توافقات ارتجاعی با بورژوازی ملت مسلط سود می جویند. در صحنه ی بین المللی همواره به دنبال آن هستند که در رقابت و تضاد میان قدرت های امپریالیستی با یکی از آن ها متحد شوند، به پروژه های غارت گرانه آنان علیه مردم کشورهای دیگر کمک کنند تا از این رهگذر به جایی بر سر میز غارت گران دست یابند و یا با حمایت آنان یک دولتِ کردیِ استثمارگر، واپس گرا، زن ستیز و وابسته به امپریالیسم را در خاورمیانه به وجود آورند و به این ترتیب به صف طولانیِ دولِ مشابه بپیوندند.

 

مبارزه علیه ستم ملی فقط هنگامی که تحت رهبری کمونیست ها است و بخشی از یک برنامه ی انقلاب پرولتری است می تواند با تکیه بر توده های مردم، با برنامه ی سرنگون کردن دولت ستم گر و محو ستم گری ملی پیش برود. در عصر جهانی شدن نظام سرمایه داری و تبدیل آن به سرمایه داریِ امپریالیستی، مسئله ی ملی دیگر مسئله ی داخلی کشورهای مختلف نیست. بلکه تابعی از مسئله ی انقلاب پرولتری جهانی است. چنان چه این “مسئله” از بالا و در چارچوب منافع امپریالیست ها حل شود نه تنها هیچ تغییری در خصلت طبقاتی- اجتماعیِ جامعه ی کرد به نفع اکثریتِ مردم این خطه به وجود نخواهد آمد بلکه تمام مبارزات و فداکاری های انقلابی خلق تحت ستم این خطه در طول بیش از نیم قرن تبدیل به ذخیره ی طبقات ارتجاعیِ کردستان و قدرت های امپریالیستی شده و همان نظام ستم و استثمار را، این بار به شکل دیگر برقرار کرده و آن را با رنگ و لعاب “کردی” توجیه کرده و نیروهای انقلابیِ کمونیست این خطه را که قصد ایجاد جامعه ای بنیادا متفاوت از نظام ستم و استثمار را بکنند با چماقِ “ملت گرایی کرد” درهم خواهند کوبید

 

از مشقت خانه های داکا تا اردوهای کار در یونان

خون کارگران مهاجر در رگ های اقتصاد بحران زده ی یونان جاری است

آوریل ۲۰۱۳. سرویس خبری جهانی برای فتح.

 

 در ۱۷ آوریل ماجرایی درز کرد که در روستای نیامانالودا Nea Manaloda سرکارگران یونانی با تفنگ شکاری و هفت تیر به روی ۲۰۰ کارگر توت فرنگی چین که اکثراً بنگلادشی بودند و حقوق ۶ ماه عقب مانده خود را طلب می کردند آتش گشوده اند. عطف به “الماس خونین” سییرا لئون این میوه هم لقب نوِ “توت فرنگی خونین” گرفت. این پاسخ مسلحانه ی جنایت بار که ۲۹ نفر را به بیمارستان فرستاده و برخی از آنان را به شکل وخیمی مجروح کرد، پرتویی بر شرایط کارگران مهاجر در اروپای مدرن افکنده است.

عکس های قرار گرفته روی اینترنت سرپناه هایی با سقف هایی از ورق های پلاستیکی، فاقد آب لوله کشی یا برق را نشان می دهد که کارگران مهاجر از آسیا و آفریقا ده نفر ده نفر در آنها می خوابند. این “خانه ها” در واقع محل نگه داری بوته های توت فرنگی هستند. کارگران باید از آب یک حوض بنوشند و از یک بشکه برای حمام استفاده کنند. از ۲۲ یورو (۲۹ دلار) وعده داده شده برای هر شیفت ۸-۷ ساعته (که در واقع معمولاً ۲ برابر این طول می کشد)، کارگران کشاورزی بایست به مالکین مزارع “اجاره” نیز پرداخت کنند؛ آنها به گروه های حقوق بشر گفتند که همچنین باید به مافیای محلی بابت “حفاظت” پول بدهند و جز این انتخابی ندارند که غذای خود را از مغازه های کوچک کارفرما – مالک خریداری کنند. بر اساس گزارش ها، دریافت واقعی آنها در روز تا ۵ یورو کاهش می یابد. برخی دیگر می گویند که باید بخشی از دستمزد خود را در کاسۀ آن ترانسپورتر های مهاجر بریزند که آنان را به یونان رسانده اند.

چرا بنگلادشی ها زندگی شان را برای ورود به اروپا به خطر می اندازند تا با دستمزد ناچیز یا بردگی بدون دستمزد کار کنند و با خشونت روسای استثمارگر و نئو نازی ها که در پی اخراج آنان از یونان هستند مواجه شوند؟ زیرا در عوض ۳۸ دلار درآمد ماهانه در کارخانه پوشاک داکا، به آنها گفته می شود که در اروپای سرمایه داری می توانند ۱۴ برابرِ وطن خود درآمد داشته باشند، وطنی که امپریالیسم بر اقتصادش چیره و آن را معوج کرده، منابعش را به غارت برده و دستمزد ها را آنقدر پایین نگاه داشته که گذران زندگی را غیرممکن کرده است. آنها غالباً قدم در این راه می گذرانند تا بتوانند پولی را برای خانواده های خود پس بفرستند. همچنین ممکن است در چنگال های کسب و کار پر رونقِ مولتی میلیارد دلاری تجارت انسان در اروپا بیافتند که در واقع پوشش و سپری هستند برای شبکه های واردات کارگر ارزان توسط کارفرمایان.

این است سرمایه داری مدرن یونان: دروازه ورودی اروپای مدرن، شکارچی کارگران بسیار فقیر و عمدتاً غیرقانونی خارجی. صنعت کشاورزی، توت فرنگی را “طلای سرخ” می نامد اما طلا از کار استثمارشده ی این کارگران حاصل می شود و نه از میوه.

در سال ۲۰۰۸ کارگران کشاورزی مهاجر در مانالودا در اعتراض به شرایط خود و درخواست دستمزد بیشتر اعتصابی را سازماندهی کردند. آنها شدیداً سرکوب شدند. در ۲۰۱۲ دو مزدور آدم کشِ مزرعه نهایتاً و بعد از آنکه یک مصری ۳۰ ساله که خواستار دستمزدش بود را وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار دادند بازداشت شدند. آنها سر او را به پنجره ی ماشین کوبیده و بدنش را دور روستا روی زمین کشیده بودند. ماموران شهرداری نیز متهم هستند که به کارگران مهاجر مدارک شناسایی تقلبی فروخته اند. هدفشان این بود که از یک طرف مانع از آن شوند که کارگران خارجی به کشور دیگری بروند یا به کشور مبداء بازگردند و در کشتزارهای محلی بمانند و از طرف دیگر می خواستند استخدام کارگران بدون اجازه ی اقامت را برای مالکین یونانی راحت کنند. برخی از این مالکین به جرم استخدام افراد “غیر قانونی” محاکمه شده اند ولی نه به جرم پرداخت دستمزدهای برده دارانه در شرایط غیر انسانی و همراه با خشونت.

یکی از نویسندگانِ نشریه ی سیاست چند فرهنگیMulticultural politic  شرح می دهد که «نیامانالودا روستایی کوچک است در شبه جزیره ی پلوپونس Peloponnese، با جمعیت بومی قریب به ۳۵۰۰ نفر و همچنین ۱۵۰۰ مهاجر با اصلیت خارجی… این ها فقط بنگلادشی نیستند. بلکه از دهه ۸۰ میلادی به این سو کارگران مهاجر از پاکستان، مصر، بلغارستان، رومانی، آلبانی و کشورهای دیگر بالکان نیز آمده اند. در همین حین که اکثر روستاهای یونانی بر اثر فشار اقتصادی زمین گیر شده اند، این شهرک و منطقه وسیع تر اطراف آن افزایش و رونق صادرات را تجربه کرده است. نیا مانالودا پاسخگوی ۹۰ درصد تولید توت فرنگی یونان است که عمدتاً به سوئیس، آلمان و روسیه فروخته می شود. مشهور است که عواید کشاورزان محلی سالانه ۳۰ درصد رشد دارد.»

در سال ۲۰۱۱ نخست وزیر سوسیال دموکرات سابق یونان جورج پاپاندرو٬ در کنفرانس وزارت توسعه مناطق روستایی، “معجزه ی” مانالودا در کشاورزی و بهره برداریِ قوی را مورد ستایش قرار داد و پرسید: چگونه می توان این “معجزه” را به دیگر بخش های در حال احتضار اقتصاد یونان تسری داد.

طبق گزارشی “یونان در لبه تیز بحران منطقه یورو” است و دولت در تلاش برای برآورده کردن شرایط مقرر شده از سوی اتحادیه اروپا برای دریافت بسته ۹ میلیارد یورویی کمک (نجات) مالی بین المللی است. همانطور که یک گوینده تلویزیون می گفت با اینکه دولت یونان “از پرتگاه سقوط نکرده” است، اما در همین حال از هر سه یونانی یک نفر زیر خط فقر رسمی زندگی می کند و طبق آمار رسمی، نرخ بیکاری برابر ۲۷ درصد است ضمن آنکه بسیاری در مشاغل بسیار بی ثبات به کار مشغولند. اقتصاد غیر رسمی طبق قوانین متفاوتی کار می کند و بخش های روستایی معروف به آن هستند که قوانین کار یونان را دور می زنند. بیش از ۴۰ درصد کارگران مناطق روستایی کارگران مهاجر هستند. آنها با دسترسی کم یا بدون دسترسی به حقوق پایه ای، آماج راحتی برای استثمار بیرحمانه هستند. حمله ای که در مانالودا به کارگران مهاجر شد بر خشم اجتماعی مردم یونان که پیشاپیش به لحاظ سیاسی علیه دولت یونان هستند، افزود.

اما هم زمان، در بحبوحه این بحرانِ شدید که گریبان تمام بخش های لایه های میانی و تحتانی را گرفته است، سیاستمداران راست گرای افراطی و گروه های ضربت آنان با اشاره ی آشکار به کوره های آدم سوزی هیتلر، به شکل فعالی علیه مهاجران سم پراکنیِ نژاد پرستانه می کنند. حزب نئو نازیِ “سپیده دم زرین” دارای هجده کرسیِ پارلمانی است و سوگند خورده است که قدرت سیاسی را به دست گیرد. ظهور ایدئولوژی های نژادپرستی و فاشیسم در دوران بحران های سرمایه داری چیز جدیدی نیست. در این میان کسانی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند که مسبب این بحران خود سیستم است و بدون چنین درکی می خواهند بحران را توضیح داده و راه برون رفت از آن را جستجو کنند، به طور خودانگیخته و زشت به مهاجرین به خاطر اشغال مشاغلی که اصلا یونانی ها یا سایر اروپایی ها غالباً به آن تن نمی دهند، حمله می کنند. 

بحران مالی و سیاست های رسمی ارتجاعی علیه مهاجرین که با افکار نژادپرستانه و فاشیستی مردم را علیه مهاجرین بر می انگیزند بسیار جدی است. اما به هیچ وجه “مسئله ای یونانی” نیست. بریتانیا پر است از زنان نظافت چی مهاجر که دستمزدهای فلاکت بار دریافت می کنند؛ در هلند دولت، ائتلافی تشکیل داده که شامل حزب بشدت دست راستی ضد مهاجرین است؛ و نخست وزیر پیشین فرانسه نیکلای سارکوزی ۷۰۰ کولی را اخراج و به رومانی که خود عضوی از اتحادیه اروپا است بازگرداند. اسپانیا به داشتن “گل خانه های سالاد” معروف است که مهاجرین آسیب پذیر را به کار می گیرند و ایتالیا به خاطر بردگان “گوجه فرنگی” اش. هر دو کشورِ اسپانیا و ایتالیا مجری فعالِ سیاست های منفورِ محاصره و به دام انداختن کسانی هستند که در قایق های پر از شکاف و سوراخ از دریای مدیترانه می گذرند تا در کشورهای امپریالیستیِ “شمال” برای یک زندگی بهتر استثمار شوند. آنان از کشورهایی می آیند که همین کشورهای امپریالیستی نقش کلیدی در رشد معوج اقتصادهایشان داشته اند. 

 

 

 

هجوم جهانی برای غصب زمین و مسئله کمبود غذا

سرویس خبری جهانی برای فتح.۲۵ فوریه ۲۰۱۳

جهان با بحران جدی مواد غذایی روبرو است. استفاده مفرط و بدون در نظر گرفتن حفظ و تداوم منابع زمینی و دریایی که محرک آن  هجوم وحشیانه جهت کسب سود بیشتر است، به  خطری جدی علیه کل بشریت و کره زمین بدل گشته است. هم­ زمان رقابت برای کنترل تولید و توزیع مواد غذایی  تحت نظام سرمایه داری، که بر پایه سود استوار است، کماکان در حال حدت یابی است. این رقابت ­ها که اشکال نوینی بخود می ­گیرند، موجب  رنج  و عذاب مردم جهان گشته ­اند. مسئله ­ی تصاحب زمین در آفریقا ودیگر کشورهای جهان بخشی از چنین روندی است.

قاره­ ی آفریقا، که میلیون­ها نفر از مردم بومی آن توسط استعمارگران به گروگان گرفته شده و در بازار به بردگی کشیده شدند ، قاره­ای که منابع آن قرن­ها است  به غارت برده می­ شود، سرزمینی که به علت رقابت موجود میان قدرت­ های بزرگ دائما در جنگ­ های تحمیلی از طرف آن‌ها بسربرده و خون بسیاری از مردمانش ریخته شده است، امروزه با شکل نوینی از غارت روبروست . سرمایه ­های مختلف امپریالیستی، بسیاری از زمین­ های حاصل­ خیز در سراسر آفریقا را به تصاحب خود در آورده ­اند. آنان با هم ­کاری رژیم­ های فاسد و وابسته به سرمایه ­های خارجی بسیاری از زمین ­های مرغوب را بصورت طولانی مدت به مبلغی در حدود نیم دلار بابت هر هکتار در سال اجاره کرده ­اند. هر چند تصاحب زمین به این شکل پدیده نوینی نیست، اما ازسال ۲۰۰٨ این پدیده رشد نجومی  پیدا کرده است. در مدت یک سال، سرمایه­گذاران خارجی ۵۶ میلیون هکتار زمین حاصل­ خیز در آسیا، آمریکای لاتین و بویژه در آفریقا را خریداری و یا  اجاره کرده­ اند. این رقم پنج برابر از حد متوسط سالانه ­ی نیم قرن گذشته بیشتر است ( فرح استاک من بوستون گلوب، ۲۴ فوریه، ۲۰۱۳).

آنیده اوکیوره ( Aniede Okure)، در نشریه ­ی From Around Africa در ۱۱ ژوئیه ۲۰۱۲ به نمونه های مهمی اشاره می ­کند:

* کشور اتیوپی ۳۰۶ میلیون هکتار زمین به شرکت­ های خارجی  نظیر هند، عربستان سعودی، اروپا و اسرائیل فروخته و یا بر اساس قراردادهای طولانی مدت اجاره داده است. سالانه برای  هر هکتار زمین ٨۰ سنت آمریکایی اجاره ­بها پرداخت می ­شود.براساس این قراردادها یک و نیم میلیون نفر از توده ­های زحمت­ کش بومی مجبور به کوچ اجباری از زمین ­های خود گشته­اند.

* شرکت  آمریکایی  US Sustainable Oils in Cameron حق استفاده از زمین­ هایی  مجموعا به مساحت  ۷۰۸۶ هکتار را به مدت ٩٩ سال با اجاره­ بهایی معادل  ۵۰ سنت تا یک دلار بابت هر هکتار در سال، کسب کرده است.

* Sime Darby Plantation، شرکت ثبت شده در مالزی، قراردادی ۶۳ ساله جهت اجاره­ ی ۳۲۰هزار هکتار زمین  با حکومت لیبریا امضاء نموده است.

* ۶۷ درصد زمین­ های کشاورزی در لیبریا، ۱۵درصد در سیرالئون، ۷درصد در تانزانیا، ۱۰ درصد در اتیوپی و۶ درصد در موزامبیک، تحت کنترل سرمایه ­گذاران خارجی است که در ازای هر هکتار آن بصورت سالانه ۵۰ سنت تا ۷ دلار  اجاره ­بها  پرداخت می ­کنند.

تاثیرات واقعی تصاحب این زمین­ ها برای کشاورزان فقیری که برای سیر کردن خانواده خود از قبل با مشکلات بسیاری روبرو بوده ­اند ، به چه معنی است؟ تصاحب این زمین ­ها، یعنی لخت کردن کشاورزان فقیر از ابزار زنده  ماندن، یعنی کوچ اجباری از زمینی که در آن برای نسل­ های متوالی زندگی و کار ­کرده ­اند. یعنی نابودی زندگی خود و فرزندان شان  و رانده شدن به شرایطی که حتی اگر خوش ­شانس باشند و کاری پیدا کنند،   نه تنها مجبورند به سخت ­ترین شرایط کاری تن دهند بلکه حقوق آن ها حتا برای سیر نگاهداشتن خانواده ­هایشان نیزاغلب کافی نیست. حتا اگر  کارگران بومی توسط  شرکت ­های خارجی که روی زمین ­های بومیان  تولید می ­کنند،  استخدام شوند، تولید مواد غذایی آن­ ها به هدف صادرات می­ باشد، نه برای استفاده­ ی مردم آن کشور.

در این کوچ­ های اجباری ، سخنی از غرامت در میان نیست. برای نمونه در لیبریا، شرکت Sime Darby Plantation، که قصد دارد در زمین ­های تصاحب کرده درخت نخل بکارد، به هر کدام از کشاورزان کوچ کرده مقدار ۲۰۰دلار غرامت بابت ۶۳ سال اجاره ­ی زمین پرداخت نمود. یعنی ۳دلار در ازای هر سال! ( روزنامه گاردین ۲٩فوریه ۲۰۱۲) بر اساس انتشارات یو ان وایر اینوستور(UN Wire Investor)، یک هکتار زمین در آمریکا ۳۲۰۰۰ دلار ارزش دارد اما بهای این مقدار زمین در کشورهای فقیر آفریقایی  کمتر از قیمت یک فنجان قهوه است.

 به عقیده ­ی برخی در بسیاری از مناطق، کشاورزان با زمین کوچکی که در اختیار دارند قادر به ادامه زندگی نیستند و استخدام شدن­ شان باعث می ­شود درآمد بیشتری کسب کنند. اما در کشورهای تحت سلطه بطور عام، چرخش تولید کشاورزی به کشاورزی تجاری در ابعاد بزرگ، خود بخشی از مدل توسعه ­ی ناموزون بوده است. در این مدل  توده ­های مردم از زمین ­های خود محروم گشته و اساسا به کناری رانده می­ شوند. فرقی نمی ­کند که این سرمایه ­گذاری­ ها از طرف یک قدرت امپریالیستی انجام شود یا هر دولت ارتجاعی دیگر، این سرمایه­ گذاری­ ها  وابستگی بیشتر به بازار جهانی و تسلیم به سرمایه ­ی انحصاری و نهادهای بین­المللی آن از قبیل صندوق بین­المللی پول، بانک جهانی ، سازمان ملل و بخشی از تشکلات  (ان جی اویی) را منجر می ­شود.

یک ضرب المثل قدیمی آفریقایی می  گوید: ” ما، زنده ­گان زمین را از اجداد خود به ارث نمی بریم، ما آن را از فرزندان خود قرض می کنیم“ این نگاه  دیگر واقعیت ندارد. ادامه کاری، در نظر داشتن تاثیرات اکولوژیک و تاثیرات منفی آن برروی مردم و طبیعت، شاید در کاتالوگ ­های تبلیغی نهادهای سرمایه گذاری پررنگ باشد و تبلیغ شود، اما بخشی از ”الگوی توسعه ی آنان نیست. این کاتالوگ ­ها تبلیغات سرمایه­ گذارانی است که زیر فشار افکار عمومی مجبورند عوام­ فریبی کنند. در واقع آنچه عملا پیش می ­رود، منطق سرمایه­ داری جهت کسب حداکثر سود در کوتاه ­ترین زمان و رقابت بین سرمایه ­های متفاوت است. سود٬  انگیزه و فرمانده اصلی این سرمایه گذاری­ ها است.

حال که ” هجوم به طلا“  آغاز شده شرکت ­ها و دولت ­هایی که از تصاحب زمین عقب بمانند، با ریسک کنار گذاشته شدن مواجه­ اند. یعنی باختن به کسانی که زودتر رسیده و زمین ­ها را تصاحب کرده­ اند.

انحصار آب:

به­همراه غصب زمین، مسیر منابع آبی نیز جهت تامین نیاز سرمایه­ گذاری­ های خارجی به سمت این زمین ­ها هدایت می ­شود و این سیاست خشکی زمین­ های کشاورزان بومی را به­همراه داشته است.

رودخانه آلورو (Alwero) در منطقه گامبلای (Gambela) اتیوپی برای مردم بومی از اهمیت ویژه­ ای برخوردار است. یک میلیاردر سعودی به نام محمد آل عمودی منطقه­ ی کشاورزی جدیدی را خریداری کرده و مزارع خود را با انتقال آب از رودخانه آلورو آبیاری  می کند. برنامه این شرکت برای آبیاری صنعتی این مزارع بزرگ، باعث محروم کردن کشاورزان بومی از دسترسی به این آب حیاتی شده است. اولین محموله برنج عربستان سعودی که در اتیوپی کشت شده بود، در سال ۲۰۰٩ وارد عربستان شد، اما در همان سال بیش از ۵میلیون  نفر از مردم گرسنه ­ی اتیوپیایی  توسط تشکلات خیریه بین­ المللی تغذیه می ­شدند.

نیل کرودر Niel Crowder ، از طرف کمپانی انگلیسی چیتون کاپیتال Chayton Capital (کمپانی سرمایه­ گذاری که در زامبیا زمین خریداری کرده) می گوید، ” ارزش واقعی در زمین نیست، بلکه در آ ب است“. تصاحب آب­ های محلی برای آبیاری کشاورزی بزرگ صنعتی، می­تواند میلیون ­ها انسان را از دسترسی به آب محروم کرده و خطر سمی شدن منابع آب شیرین گران­ بهای منطقه را به دنبال داشته باشد. علی رغم این مسئله  کماکان پیام­ هایی که از طرف کنفرانس­ های سرمایه ­گذاری بر زمین  کشاورزی از سراسر جهان شنیده می­ شود حاکی از این است که آب در آفریقا فراوان، دست نخورده و آماده بهره برداری برای  پروژه ­های کشاورزی صادراتی است.( (Chaytoncapital.com

برای بررسی آینده­ ای که در انتظار مردم آفریقا است  می­ توان به تجارب مختلفی که در گذشته انجام شده رجوع نمود. بزرگترین سیستم آبیاری که انگلستان، در زمان استعمار هند، در پاکستان انجام داد، نمونه­ ی روشنی برای این مسئله است. این پروژه  بعدها،  بعد از جدایی پاکستان از هند، با سرمایه گذاری­ های بیش­تر بانک جهانی گسترش یافت. ٩۰درصد محصولات کشاورزی در پاکستان توسط آب رود سند آبیاری می ­شوند. پروژه آبرسانی هر چند به رشد تولید و صادرات پنبه و تولید برنج و گندم با کشت دانه­ هایی متفاوت از دانه های بومی کمک نمود، اما نتایج اسفناکی ببار آورد.

 

رود سند سالیانه ۲۲ میلیون تن نمک حمل می ­کند. نصف این مقدار به دریای عربی می­ ریزد و نصف دیگر آن در مزارع کشاورزی انباشت می گردد –  هر هکتار زمین که با این آب آبیاری می ­شود یک تن نمک را بصورت سالانه در خود انباشت می ­کند. نمک باعث مرگ محصولات کشاورزی می­ شود. تا کنون بیش از ۱۰درصد زمین­ های کشاورزی پاکستان ، غیر قابل کشت شده اند. ۲۰درصد این زمین­ها، باطلاقی شده  و ۲۵ درصد آنها محصول ناچیزی تولید می کنند. استفاده از آب رودخانه آن ­چنان وسیع است که در برخی از سال­ ها، رودخانه به دریا نمی ­رسد. سرمایه­ گذارها چنین ضایعاتی را در محاسبات خود در نظر نمی گیرند. چرا که این فاکتورها خارج از ارزش تولید قرار می ­گیرند و جوامع و کره­ ی زمین با ضربه زدن به خود قیمت آن ­را می پردازند، اما سرمایه خصوصی رونق پیدا می کند.

در هندوستان، ۳۰ نوع دانه جدید غیر بومی کشت و توسط آب چاه ­های عمیق آبیاری می ­شوند. این دانه ­ها نسبت به دانه ­های بومی به  آب  بیشتری نیاز دارند. ۲۵درصد محصولات هند با استفاده از آب چاه ­های عمیق آبیاری می­ گردد. باران قادر به جایگزینی این آب ­های زیر زمینی نیست و سطح آب بطور خطرناکی در حال فروکش است.

هر چند مسئله­ ی ادامه کاری کشاورزی در کشورهای تحت سلطه موضوع  پیچیده ­تری است، اما این یک مسئله یک معضل جهانی است.

سطح آب در کشاورزی با ابعاد بزرگ در منطقه باختر میانه(باختر میانه!!) آمریکا فروکش کرده است. باغ های بزرگ کالیفرنیا ۱۵درصد بیشتر از آبی که توسط باران جانشین می­ شود استفاده می ­کنند. این نوع کشاورزی نمی­ تواند ادامه یابد.

دریای آرال، که بین مرزهای قراقستان و ازبکستان در آسیای میانه قرار دارد و زمانی چهارمین دریاچه بزرگ جهان به شمار می­آمد تقریبا از بین رفته است. تاثیرات اکولوژیک و اجتماعی این ویرانی غیر قابل تصور است.

این منطقه بالاترین تعداد مرگ و میر کودکان را در جهان دارد. دو رودخانه ای که به این دریا منتهی می­ شدند، در سال­های ۱٩۶۰ (یعنی  ۱۰ سال پس ازآن ­که حاکمان سرمایه داری قدرت را در حزب کمونیست شوروی غصب کردند، برنامه ­ریزی بر اصول سوسیالیستی خاتمه یافت و  سود در فرماندهی اقتصاد اتحاد شوروی قرار گرفت)  کانالیزه شد تا مزارع پنبه را آبیاری کنند.

اوضاع در خاورمیانه حتا وخیم ­تر است. عربستان سعودی نه رودخانه و نه باران آنچنانی دارد. اما دارای آب­ های فسیلی زیرزمینی بسیار غنی است که از دوران­ های بسیار قدیم بجای مانده است. حکومت سعودی برای آبیاری میلیون ­ها هکتار گندم ،  با سرمایه ­گذاری بیش از ۴۰میلیارد دلار توانست به آب­ های زیرزمینی دسترسی پیدا کند. در سالهای ۱٩٩۰ به منظور تهیه ­ی غذا برای دامپروری روبه رشد٬ بسیاری از کشاورزان به تولید یونجه روی آوردند. محصولی که به آب فراوانی نیاز دارد. این باعث شد که لایه های آن سقوط کنند سطح آب های زیر زمینی پایین بیاید. در این پروسه­ ی اصراف ۶۰درصد آب فسیلی برای همیشه از بین رفت.

بر اساس محاسبات سازمان ­های بین­المللی، زمین ­های تصاحب گشته توسط سرمایه ­گذاران خارجی ، آنچنان وسیع است که اگر کشاورزی به روش درستی بروی آنها انجام پذیرد، می تواند غذای بیش از یک میلیارد انسان را تامین کند. ( آبزرور۱۳ اکتبر ۲۰۱۲)

اما ۶۰درصد محصولات کشاورزی که روی این زمین ها کشت می­ شود برای تولید انرژی گیاهی (Biofuel) است .

سرمایه ­داری قادرنیست که پیشرفت و تکامل همراه با  حفظ محیط زیست را در اولویت خود قرار دهد. برای نمونه  می ­توان به  بسیاری مسایل از جمله ناتوانی در کاهش  تولید گازکربنیک و بقیه ­ی گازهای گلخانه ­ای که موجب گرمایش کره زمین شده ، اشاره کرد. همانند سیاست. “هجوم به طلا”٬ سودآور بودن کشت در بخش  انرژی گیاهی سرمایه ­گذران را  به سمت کسب سود بیش­ تر می­ راند. هم­ چنین پروژه­ های انرژی گیاهی بسیار تحت تاثیر بازار سهام بوده و می ­تواند برای یک کشور حتا با منطق سرمایه­ داری، فاجعه بار باشد. در شمال موزامبیک کشاورزان بومی با سفته ­بازی زمین­های خود را به  کمپانی ­های بین­ المللی باختند. آن­ ها می ­خواستند برای تولید انرژی گیاهی ، درخت جتروفا jatropha   بکارند که این تجربه به شکست انجامید. اما ضربه­ ی این تجربه به کشاورزان و محیط محل بسیار سنگین بود.

با این ­که قیمت مواد غذایی که در سال۲۰۰٨به نقطه اوج خود رسیده بود، کمی پایین آمده است. بنابر آمار سازمان کشاورزی و غذایی سازمان ملل متحد قیمت مواد غذایی تقریبا دو برابر دهه گذشته است. که با در نظر گرفتن تورم در طول این دهه، ۵۰ درصد افزایش را نشان می­ دهد. رونق سفته ­بازی مالی بر روی محصولات کشاورزی و غصب زمین­ های بزرگ بر هم اثر کرده و باعث بالا رفتن بیش ­تر قیمت مواد غذایی در عرصه جهانی شده است.

اما تاثیرات بالا رفتن این قیمت­ها بروی مردم جهان بسیار ناعادلانه است. آنان ­که در کشورهای امپریالیستی زندگی می ­کنند، بخش کوچکی از درآمد خود را صرف خرید مواد غذایی می­ نمایند ( بطور متوسط  در آمریکا ٩ درصد) اما در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، غلبه بر گرسنگی خود چالش عظیمی است. بسیاری از مردم این کشورها فارغ از این که کارشان چیست  مجبورند بین ۵۰ تا ۷۰ درصد درآمد خود و در مواردی حتا بیش ­تر از آن را صرف خرید مواد غذایی کنند. مواد غذایی با کیفیت بسیار پایین، حتا اگر شکم آن ­ها را سیر کند، در بسیاری از موارد سوء تغذیه را از بین نمی ­برد. فاصله بین این دو قطب افراطی ثروتمند و فقیر کماکان در حال رشد است. خشک ­سالی وسیل به علت تغییرات اقلیمی، این مسئله را در سطح وسیع­ تری افزایش داده است.

وارد کردن مواد غذایی توسط کشورهای ثروتمند به معنی وارد کردن آب از کشورهای تحت سلطه است. زیرا برای تولید کالاهای کشاورزی به آب نیاز است. کشورهای بزرگ و قدرتمند امپریالیستی وارد کننده اصلی ” آب مجازی“ می­ باشند. کشورهای امپریالیستی خود را در موقعیتی قرار داده ­اند که حتا می ­توانند از تغییرات اقلیمی و خشک­ سالی با حدت ­یابی کنترل خود بر روی آب ” مجازی“ و منابع غذایی بطور عام سود جویند.

جهان برای تولید مواد غذایی به ۲۰۰میلیارد لیتر آب در هر ثانیه نیاز دارد که این رقم در یک روز مساوی با کل آب موجود در رودخانه آمازون است. ۶۲درصد آبی که برای تولید محصولات کشاورزی در بریتانیا مصرف می شود، وارداتی است . این مقدار برابراست با ۵٨ وان پر حمام هر روز به هر نفر. ( گاردین ، ۲۰ اوت ۲۰۰٨). واردات آب، تغییر جهت مسیر طبیعی رودخانه ­ها برای مصرف کشاورزی صنعتی، استفاده سنگین از کودشیمیایی و داروهای سم ­پاشی، برای مردم جهان فاجعه ­بار است .

در چند سال گذشته، چندین کمپانی بزرگ فروشنده محصولات کشاورزی با خرید کمپانی ­های دیگر، کنترل این عرصه از فعالیت اقتصادی در عرصه جهانی را به انحصار خود درآورده اند. شش کمپانی بزرگ جهان عبارتند از، آرچر دانیل میدلند، بونگ، کارگیل٬ لوئیس درایفوس، گلنگور، ماریوبنی (۱)

که کنترل بیش از ۷۵درصد مواد غذایی جهان را در اختیار خود دارند. هم ­زمان پروسه انحصار بیش­ تر ادامه دارد. این روند به نفع رشد قیمت ­ها در این عرصه اقتصادی است.

تحکیم این انحصارات هم­ زمان  تهدیدی برای تولیدکنندگان نیزمحسوب می­ شود٬ زیرا کشاورزان با خریداران کمتری روبرو شده و مجبور به پذیرش قیمت خریداران می ­شوند. یعنی فروش به قیمت کم ­تر، هم­چنین کشاورزان برای تهیه  دانه و کود شیمیایی به این کمپانی ­ها وابسته ­اند. از این رو مجبورند این محصولات را گران­ تر خریداری نمایند. بدین شکل کل زنجیر مواد غذایی از بالا تا پایین هر چه بیش­ تر تحت کنترل سرمایه­ های انحصاری قرار می­گیرد. این کمپانی ­ها به آنچنان موقعیتی رسیده ­اند که  می ­توانند تعیین کنند کدام کشاورز به کار خود ادامه دهد و کدام کشاورز از تولید محروم گردد. چه کسی بخورد و چه کسی از گرسنگی بمیرد و این ­که چه کسی چه محصولی را بکارد!

مسئله ­ی دیگر از بین رفتن مواد خوراکی تولید شده است. آقای تیم فاکس، رئیس انرژی و محیط زیست انستیتوی مهندسی مکانیک انگلستان می­ گوید: روش­ های غلط انبارداری، سیستم غلط تاریخ­ گذاری برای مصرف، تشویق دائمی مشتریان جهت خرید بیشتر از احتیاج مثل پیشنهاد یکی بخرید و یکی مجانی بردارید، تمرکز بیش از حد به نمای ظاهری محصولات از عوامل مهم از بین رفتن محصولات غذایی است. ۳۰درصد سبزیجات تولید شده حتا برداشت نمی ­شوند. زیرا شکل آنها برای ارائه در سوپر مارکت ­ها پایین ­تر از استاندارد است. ۵۰درصد مواد غذایی خریداری شده در اروپا و آمریکا سر از سطل آشغال بیرون می ­آورد. در کشورهای جهان سوم محصولات غذایی به علت عدم وجود و امکان استفاده از تکنولوژی کشاورزی، امکانات انبارداری، حمل و نقل و غیره در ابتدای  خط تولید از بین می روند. از ۴۰۰ میلیارد تن غذای تولید شده سالانه در جهان، تقریبا ۲۰۰ میلیارد تن آن از بین می ­رود. اما جنایت ­کارانه ­ترین لطمات، لطمات انسانی است. میلیون ­ها انسان از گرسنگی و دیگر عواملی که با فقر مرتبط است می ­میرند. برای نمونه نبود امکانات بهداشتی. هم ­چنین توانایی­ های فکری بشر در مقیاس میلیونی بی مصرف باقی می ­ماند. چرا که قدرت فکری و بدنی آنان نمی ­تواند برای سرمایه­ داری ارزش اضافی تولید کند. بنابراین، به خیل ارتش نیروی بیکار و به حاشیه ­ی جامعه رانده می­ شوند.

آیا ما محکوم به زندگی ابدی تحت چنین نظامی هستیم؟

اینکه کره زمین توانایی تولید محصولات خوراکی مورد نیاز خود را ندارد، دروغ است. با وجود نظام سرمایه­ داری و دیگر روابط استثمارگرانه، حتا در  شرایط کنونی، زمین گنجایش تولیدی بسیار بیشتر از نیاز خود را دارد.  مشکل اساسی این است که شیوه تولید سرمایه داری و سیستم توزیع آن، قادر نیست که به نیازهای توده های مردم و  کره زمین اولویت دهد.

سرمایه­ داری مدعی است که آخرین مرحله از تکامل بشریت را نمایندگی می ­کند. اما هم ­زمان حافظ فقر و عقب­ ماندگی عظیم توده­ ها بوده و به مانعی در مقابل تکاملی که بشریت واقعا بدان نیاز دارد بدل گشته است. به همین علت است که خوردن غذا به اندازه کافی نه صرفا غذایی سالم و با کیفیت، مشکل بسیار جدی برای اکثریت اهالی کره زمین شده است.  سیستم سرمایه­ داری حتا قادر نیست پایه ­ای ­ترین حق توده ­های مردم را برآورده کند:  حق خوردن، به سخنی دیگر حق گرسنه نماندن! اما بیکارسازی توده ­های مردم غیر قانونی نیست، کوچ اجباری و قهرآمیز میلیونها انسان از زمین های خود غیر قانونی نیست، تصاحب وسیله و ابزار زنده ماندن انسان­ ها غیر قانونی نیست، مجبور کردنشان به گرسنگی غیر قانونی نیست. چرا؟ چون تمامی این حرکات دینامیک حیاتی برای انباشت سرمایه است.

این سیستم ، یعنی سرمایه­ داری امپریالیستی و سلطه­ ی کشورهای سرمایه­ داری انحصاری انگشت شمار بر تمام جهان نه تنها مقصد نهایی بشریت نبوده بلکه خود مانع اصلی تکامل بشر به دنیایی کاملا متفاوت است. برای پایان دادن به گرسنگی و بی عدالتی باید از شر این سیستم خلاص شد.

۱) Marubeni, Glengor, Louis Dreyfus, Cargil, Bung, Archer Daniel Midland

 

اتوپیای چاوز و رهایی کمونیستی

پس از مرگ هوگو چاوز مقالات و مطالب بسیاری در دفاع یا رد تجربه ­ی ونزوئلا نگاشته شد. مرگ تمثیل­ گر انقلاب بولیواری (۱) فرصتی را فراهم کرد تا بعد از مدت­ ها جنبش کمونیستی ایران و به ویژه جوانان چپ و کمونیست به پرسش­ هایی بنیادین بیاندیشند. هدف این مقاله پرداختن به استدلالات مدافعین “اقدامات سوسیالیستیِ” چاوز است اما مباحث طرح شده خود ویژگی ­های مشخصی را با خود به همراه دارد. این خود ویژگی­ ها بیان ‌گر وضعیت کلی چپ و کمونیست ­ها  در جامعه­ ی کنونی ایران است. اول؛ تحت فشار هژمونیک سرمایه ­ی جهانی و فریاد هَل مِن مبارزِ ایدئولوگ­ های پایان تاریخ،”افق انقلاب کمونیستی” به فراموشی سپرده شده و کمونیزم غایب بزرگ این مجادلات است. دوم؛ شماری از جوانان متمایل به کمونیسم علی ­رغم اصراری که بر واقعی و علمی بودن تحلیل­ ها دارند، پراتیک را پراگماتیستی و تئوری را ایده­ آلیستی تفسیر می­ کنند و سوم؛ سطح آگاهی کمونیستی به معنای آگاهی‌ ای که در پیوند با تجارب پیشین بوده و به مدد این پیوند خواهان فراروی از آن می ­شود بسیار پایین است. می ­کوشیم هم ‌زمان با پاسخگویی به استدلالات مدافعین چاوز، این خود ویژگی­ ها را نیز بیش­ تر شرح دهیم.

مدافعین چه می­ گویند؟

مدافعین بحث خود را بر این مبنا مستدل می ­کنند، «چون هجمه ­ی عظیمی از سوی بورژوازی وجود دارد که می ­خواهد تئوری و عملکرد چاوز را بکوبد و بر دستاوردهای دولت او خاک بپاشد پس باید به عنوان یک انقلابی، این دستاورد­ها را اول ببینیم و بعد به احترام آن کلاه از سر برداریم»، گذاره ­‌ی سه وجهیِ فوق در دل خود این نتایج را می ­پروراند؛ اول، مخالفت با هر آن ­چیزی که دشمن طبقاتی پیش می ­گذارد به خودی خود امری انقلابی است. دوم، تجربه­ ی چاوز، مدلی از انقلابی ­گری در جهان بعد از «شکست» ایده­ ی کمونیزم است و دستاوردهای مهمی دارد و سوم، وظیفه ­ی انقلابیون دفاع از این “دستاوردها” و مدل قرار دادن چنین اقداماتی است. در باب گذاره­ ی نخست باید نکته مهمی را متذکر شد. ماهیت حقیقت، به واسطه ‌ی این ­که آن حقیقت از سوی کدام طبقه و کدام قشر اعلام شده تعیین نمی ­شود. حقیقت امری فرا طبقاتی است و تنها از مسیر به کار بست دقیق ماتریالیزم دیالکتیک حاصل می ­شود. اینکه بورژوازی سعی دارد خاک بر “دستاوردهای” دولت چاوز بپاشد (۲)، موجب نمی ­شود که انقلابیون وظیفه اصلی سنتز وضعیت حاضر در پرتو تجارب و دستاوردهای مبارزات پرولتری را به فراموشی بسپارند. و یا بدتر از آن ماهیت غیر سوسیالیستی و غیر انقلابی دولت و مدل چاوز را نقد نکنند. علاوه بر این باید پرسید چگونه است که در مورد مشخص چاوز، دفاع از آنچه که بخشی از بورژوازی سعی در نفی آن دارد  وظیفه ­ای مهم تلقی می­ شود اما تحت فشار هژمونیک سرمایه ­داری کمتر کمونیستی به خود اجازه اندیشیدن در باب دو انقلاب بزرگ پرولتری (شوروی ۱۹۱۷-۱۹۵۴ و چین ۱۹۴۹-۱۹۷۶) و دستاوردهای پراتیکی و تئوریکی این مبارزات می ­دهد.  کمتر کمونیستی به آنچه رخ داد با دیدی علمی (غرض تغییر است و نه تفسیر) می­ نگرد. نگاه نادرست به علم و نگاه غیر علمی به تاریخ موجب می­ شود تا به پدیده­ ها به صورت اموری در خود و ایستا بنگریم و پیوند و مبارزه ­ی درونی تکامل دهنده ­ی میان ­شان را نادیده بگیریم. نکته دوم که از استدلال مدافعین استنتاج می­ شود گرایشی است که به راحتی می­ تواند”مدل انقلابات پیشین” را هم ارز “مدل ­های دیگر” قرار دهد و تفاوت اساسی میان آن­ ها را از نظر دور دارد. سنتز علمی مارکس و انگلس در کشف قانون ‌مندی­ های جامعه­ ی بورژوایی ومبارزه ی طبقاتی و “دیکتاتوری پرولتاریا”(۳) به عنوان ماهیت جامعه ­ای که باید در گذار به سوی کمونیزم ساخته شود و دستاوردهای تئوریک و پراتیک لنین و مائو در مسیر تحقق چنین جامعه ­ای و کشف پیچیده­ گی ­های دیکتاتوری پرولتاریا، تنها با یک جمله نفی می ­شود: ” قالب های پیشین ناکارآمدی خود را نشان دادند”. با چنین گرایشی چاره ­ای جز این نیست که همیشه از صفر شروع کنیم. گویی قانون ارزش، انقلاب قهرآمیز پرولتری، اعمال همه ­جانبه ­ی دیکتاتوری پرولتاریا، حرکت در مسیر محو چهار کلیت و تعمیق و گسترش انقلاب در سوسیالیزم، تنها قالبی برای مصرف یک دوره­ ی خاص بود که البته در آن دوره نیز امتحان خود را به صورت فاجعه­ آمیز پس داده است. الهامات تاریخ مصرف ­داری که دوره ­شان به آخر رسیده و به زباله ­دانی پرتاب شده­ اند. پس باید واقع  گرا بود و همین دستاوردهای “امکان‌ پذیر” دم ­دست را ارج نهاد.  تئوری­ های قدیمی در عمل نشان دادند چندان هم بدون نقص نیستند، بنابر این  چرا خود را باید با آن ­ها مشغول کنیم؟ چرا باید به خود زحمت بیرون کشیدن زوایای مختلف این تجارب از زیر آوار تبلیغات بورژوازی را بدهیم؟ مگر استالین و مائو راه ­بران به سمت فاجعه نبودند؟ چرا نباید به جای غرق شدن در تئوری­ های امتحان پس داده به واقعیت موجود و روزنه ­های حداقلی ولی مطمئن! تاثیرگذاری بر اقتصاد سرمایه ­داری بپردازیم؟ این­ ها سوالات مهمی است که باید برایشان پاسخ­ های دقیق داد. اما در قدم نخست باید بگوییم، هیچ پراتیک و تئوری مطلق و بدون نقص نیست. درون هر پروسه و پدیده ­ای مبارزه جریان دارد و تکامل این مبارزه خطی و یک طرفه نیست. درست است که انقلابات پیشین شکست خوردند اما این شکست عمدتا به دلیل مواجه شدن با توازن قوای نامساعد در مقابل بورژوازی بود.این نیز واقعیتی است که در هر دو جامعه٬ در مسیر ساختمان سوسیالیزم اشتباهات بعضا جبران ناپذیری رخ داد. اما آن چیزی که نباید از یاد برد این است که تکامل مبارزه­ ی طبقاتی مارپیچی است. مبارزه کماکان ادامه دارد و ما در دوره ­ای از این مبارزه زندگی می ­کنیم که بورژوازی توانست موج اول انقلابات پرولتری را شکست دهد. چیره شدن بر این شکست با مچاله کردن آن تجارب ممکن نیست. شاید بد نباشد از خود بپرسیم، «دستاوردهای یک انقلاب همه­ جانبه چه می­ تواند باشد؟»، «ماهیت انقلاب پرولتری چیست٬ چگونه رخ می ­دهد و چه هدفی دارد؟»٬ «چه چیزی جهت یک انقلاب را تعیین می ­کند؟»، «آیا شکست یک تجربه به معنای نادرست بودن خط سنتز شده و تئوری رهبری کننده ­ی آن تجربه است؟»، «آیا اساسا می­ توان در مسیر تاریخی مبارزات طبقاتی از صفر شروع کرد؟»٬ «پیوند مدل چاوز با تجارب انقلابات پیشین در چیست؟ و تفاوت آن در کجاست و چرا متفاوت است؟» و در نهایت وظیفه ­ی انقلابی نه دفاع صرف از هیچ تجربه و پراتیکی بلکه برخورد علمی و انقلابی با تئوری­ و پراتیک  تاریخ مبارزات پرولتری است و این امر ممکن نخواهد بود مگر اینکه ما بیاموزیم سلاح ماتریالیزم دیالکتیک را دقیق به کار ببندیم. تکامل تاریخی  جهانی مبارزات را بررسی کنیم و دستاوردهای مثبت (هر آن­ چیزی که قدمی به سوی تحول انقلابی جامعه است) را محکم در دست بگیریم و اشتباهات، درک­ ها و متدهای غلطی که به آن اشتباهات پا می­ داد یا آنها را تقویت می­ کرد را شناخته و از آن اجتناب کرد و با بررسی دقیق وضعیت کنونی طبقات و مبارزه ‌ی طبقاتی نقشه مسیرهای آینده را درست ترسیم کنیم.

اما هدف این مقاله پرداختن به آمار و ارقام مطولی که در دفاع از چاوز ارائه می ­شود، نیست. در همین ابتدا باید بگوییم علی ­رغم کشف مدافعین چاوز، گرایشی که سوسیالیزم را به رشد و توسعه­ی اقتصادی تقلیل می ­دهد، قدمتی به اندازه تاریخ مبارزات جنبش کمونیستی دارد. سوسیالیزم رشد محور(۴) البته دو گونه ­ی ماهیتا متفاوت را در طول تاریخ به نمایش گذاشت. نماینده‌ ی گرایش انقلابی آن، شوروی بود که رشد نیروهای مولده را سوسیالیزم تعبیر می­ کرد.(۵) با همه انتقاداتی که به این گرایش وارد است باید اذعان نمود، کماکان قدمی کیفی از “سوسیالیست­ های” رشد محوری که ضرورت استقرار قدرت سیاسی پرولتاریا را در سرنگونی روابط استثماری و استقرار روابط سوسیالیستی نمی­ بینند و بین جامعه­ ی سرمایه­ داری و کمونیزم فرقی نمی ­گذارند و معتقدند بدون دیکتاتوری پرولتاریا می ­توان به واسطه­ ی “عقلانیت” و “برنامه ریزی” جامعه را متحول کرد پیشتر است.

چه نوع رشدی و برای چه هدفی؟

استناد به آمار و ارقام رشد و توسعه، کاهش فاصله ­ی طبقاتی و توزیع عادلانه ­تر ثروت در جهت اثبات «جهت گیری سوسیالیستی چاوز» این معنا را در خود دارد که سوسیالیزم همین رشد و توسعه و عدد و رقم است. پایین بودن افق انقلابی در دل همین گذاره خود را به وضوح آشکار می­ کند. اولا، سوسیالیزم را عدالت در توزیع معرفی می­ کند و دوما عدالت را تنها در توزیع محصولات مصرفی بازمی ­شناسد. و در نهایت مهم‌ تر از همه آن ­که همه این اقدامات را در چهارچوب جامعه ­ی بورژوایی و بدون این ­که پرولتاریا ماشین دولتی بورژوازی را در هم شکسته باشد، ممکن ارزیابی می ­کند. (رفرمیزم) سوال مهم این است: آیا سوسیالیزم یعنی رشد و توسعه­ ی اقتصادی صرف؟ آیا رشد و توسعه­ی اقتصادی با جهت گیری سوسیالیستی بدون انقلاب و بدون به دست­ گیری قدرت توسط پرولتاریا ممکن است؟ به­مثابه ­ی آن­ چه در ونزوئلا بود، چه تفاوت ماهوی بین سرمایه ­داری دولتی (سوسیال دموکراتیک) قبل از انقلاب پرولتری و سرمایه­ داری دولتی تحت دیکتاتوری پرولتاریا وجود دارد؟ حتی اگر تمامی اعداد و ارقام مدافعین چاوز را درست تلقی کنیم باز هرگز نمی ­توان نتیجه گرفت که این اقدامات «جهت  گیری سوسیالیستی» است. اولا؛ توزیع محصولات مصرفی نسبت به مالکیت ابزار تولید و جایگاه هر کس در تولید عاملی تبعی در روابط تولید اجتماعی (۶) است. مسئله ‌ی عمده در سوسیالیزم این نیست که توزیع محصولات مصرفی را عادلانه کنیم یا رشد اقتصادی داشته باشیم، هم­چنین مسئله این نیست که چه اندازه اضافه تولید داشته باشیم، «بلکه این است که آیا این اضافه به طریقی و تحت هدایت سیاسی ‌ای تولید خواهد شد و به طریقی مورد استفاده قرار خواهد گرفت که در هر مقطع بلندترین گام ممکن به سوی دگرگونی انقلابی جامعه و مهم ­تر از آن در جهان بردارد یا نه؟»(۷) کشف و توضیح این خطا در تعریف سوسیالیزم حتی نیاز به پراتیک عظیم انقلابی چندانی نداشت؛ خط رفرمیزم سال‌ ها قبل به صورت علمی به واسطه ‌ی مارکس مورد نقد قرار گرفته بود، «سوسیالیزم مبتذل و همین­ طور بخشی از پیروان دموکراسی به سیاق اقتصاددانان بورژوایی شیوه ­ی توزیع را مستقل از شیوه ­ی تولید مورد بررسی قرار می ­دهند و در نتیجه شیوه ­ی توزیع را محور اصلی سوسیالیزم قلم ‌داد می ­کنند ولی چرا باید بعد از این ­که مدت­ ها از روشن شدن رابطه ­ی واقعی (بین شیوه توزیع و تولید) می ­گذرد گامی به عقب برداریم؟»(۸) دوما باید گفت هیچ جنبه از توسعه ­ی اقتصادی، هیچ شکل از سازمان اقتصادی و هیچ شکل از سازمان ­یابی فرآیند کار موجود نیست که در چهارچوب روابط تولیدی و طبقاتی معین وجود نداشته باشد٬ پایه­ ای­ ترین موضوعات توسعه­ ی اقتصادی را تنها با زبان طبقه می‌ توان فهمید٬ اقتصاد “عُقَلایی” معنی ندارد مگر در چهارچوب روابط طبقاتی معین(۹) و این روابط تولیدی طبقاتی را به صورت عمده روابط مالکیت تعیین می­ کند. باید پرسید ابزار تولید متعلق به کدام طبقه است و دولت منافع کدام طبقه و سیاست ­های کدام طبقه را پی­گیری می‌ کند و چگونه این کار را انجام می ­دهد؟ امر مهم نهایی این که فرماندهی سیاسی کدام طبقه بر تمامی روابط تولیدی حکم­ فرما است؟ و چگونه آن را اعمال می­ کند؟ از آن­ جا که مدافعین چاوز اقدامات دولتی ‌ای را که نه به تمامی در اختیار پرولتاریا است و نه به واسطه ­ی یک انقلاب سیاسی و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوایی ساخته شده و نه توسعه­ ی متکی به خود را از زاویه ‌ی گسستن از اقتصاد جهانی امپریالیستی پیش می­ برد «جهت گیری سوسیالیستی» می­ نامند٬ ناچارا تنها می ­توان نتیجه گرفت که در نگاه این دوستان “رفرمیزم” تنها راهِ فرآوری از وضعیت موجود است. با تعدیلاتی درون همین روابط و ساختار می ­توان خود به خود به جامعه ­ای نوین رسید. آنچه تاکید بر آن همواره مهم است این است که سوسیالیزم یک مرحله ­ی مشخص از تکامل جامعه است٬ مرحله ­ای که عمدتا توسط دیکتاتوری پرولتاریا و با قوانین مربوط به خودش مشخص می­ شود. استقرار سوسیالیزم، حاکمیت پرولتاریا و بر این مبنا نابودی استثمارگریِ سرمایه ­داری به عنوان نخستین گام در تحول مناسبات تولیدی، یک پیشرفت مشخص و یک جهش کیفی نسبت به سرمایه ­داری است، برای این پیش ­روی کسب انقلابیِ قدرت سیاسی توسط طبقه ­ی کارگر و برقراری دیکتاتوری پرولتری کلیدی است و این تغییر در روبنا انجام می ­گیرد. این امری نیست که بخواهیم بر واقعیت تحمیل کنیم بلکه برعکس نتیجه­ ی بررسی واقعیت و کشف قوانین تکامل آن است. مبارزه برای سوسیالیزم، مبارزه­ برای کنترل آگاهانه­ ی جامعه از سوی طبقه ­ی کارگر است. سوسیالیزم هرگز نمی ­تواند به صورت خود به ­خودی از درون روابط سرمایه­ داری رشد کند. پرولتاریا اگر می­ خواهد جامعه ­ی طبقاتی و خود را به عنوان آخرین طبقه­ ی تاریخ منحل کند باید دست به تغییری رادیکال بزند. تنها با اعتقاد عمیق به قابلیت توده ­ها و انقلاب قهرآمیز پرولتری و به دست­ گیری قدرت سیاسی می­ توان روابط تولیدی را به صورت همه­ جانبه تغییر داد و ساختمان سوسیالیزم را آغاز کرد. اما حتی بعد از کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا نیز مسئله تمام شده نیست. باید از دوستان مدافع چاوز پرسید چگونه در شرایطی که  گرایش و درکِ رشدمحور، درون چهارچوب جامعه ­­ی بعد از انقلاب پرولتری و تحت حاکمیت دیکتاتوری پرولتاریا به احیای روابط سرمایه ‌داری و قدرت ­گیری بورژوازی منجر شد، اکنون می­ تواند در چهارچوب جامعه ­ی بورژوایی و تحت حاکمیت قوانین اقتصادی آن جهت ‌گیریِ سوسیالیستی قلمداد شود؟ «ما هرگز نباید این تجربه ­ی تاریخی را نادیده انگاریم که در تجارب پیشین بعضا ماهواره­ ها به فضا پرتاب شد اما پرچم سرخ بر زمین افکنده شد.»(۱۰) خاک سوسیالیزم هم­ زمان مستعد دو امر متضاد است، بازگشت به عقب و پیش­ روی به سمت کمونیزم. مبارزه­ ی طبقاتی در سوسیالیزم بین آنان که خواهان فرماندهی قانون ارزش بر اقتصاد هستند که به­ ناچار به آنارشی تولید و حاکمیت نیروی کور بازار برای تنظیم تولید منجر می ­شود و آنان که می ­خواهند تولید را تحت سلطه­ ی آگاهانه ­ی طبقاتی پرولتاریا درآورند و  آن را بر مبنای محو ستم و استثمار و در خدمت به استقرار کمونیزم در سراسر جهان قرار دهند، ادامه دارد. هرگونه کم­ بها دادن به ماهیت و جهت این مبارزه در تئوری و پراتیک کفه ­ی ترازو را به نفع جریان خود به خودی و رهروان سرمایه­ داری سنگین می ­کند.

سرمایه ‌داری روابط تولیدی استثمارگرانه ­ای است که آنارشی تولید(۱۱) بر مبنای قانون ارزش(۱۲) آن را به پیش می­ راند و سوسیالیزم جامعه‌ ای است که تولید در آن با هدف رفع نیاز انسان ­ها و به واسطه­ ی لغو مالکیت خصوصی و کنترل آنارشی تولید در جهت محو چهار کلیت (۱۳) به سوی کمونیزم سازمان می­ یابد. در دوره‌ ی گذار سوسیالیستی همان ­گونه که مارکس و انگلس و لنین و به ویژه مائو تئوریزه نمودند خطر بازگشتِ بورژوازی از طریق روزنه ­هایی که قانون ارزش قادر به تنفس در آن است وجود دارد. از این رو است که باید در تمامی زمینه ‌های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی به مقابله ‌ی همه ­جانبه با بورژوازی پرداخت. تعمیق و گسترش انقلاب و جهت‌ گیری کمونیستی آن تنها در گرو محدود کردن حق بورژوایی و بستن این روزنه ­های نفوذ است. این روزنه ­ها در اقتصاد، سیاست و فرهنگ تزریقات ارتجاعی خود را دارد و به ویژه در درون حزب و در میان رهبران پرولتاریا نمایندگان خود را پیدا می ­کند. همه این دستاوردها به صورت دقیق طی ۱۶۰ سال مبارزه­ ی طبقاتی جهانی انباشت و سنتز شده است. محروم کردن خود از درس­ های آن می­ تواند به تکرار تجارب شکست خورده بیانجامد. تئوری ‌ای که سوسیالیزم را به رشد و توزیع بهتر تقلیل می ­دهد، نمی­ بیند و نمی­ خواهد ببیند که هر شیوه­ ی تولیدی٬ منطقِ کارکردیِ منبطق با خود را در اتاق فرماندهی می­ نشاند، منافع طبقاتی آشتی ناپذیرند و شراکت در قدرت هرگز ممکن نخواهد بود. ناچار یکی از طبقات باید دولت را در دست بگیرد. اینان درد زایمان پر پیچ و خم و طولانی ‌مدت جامعه ­ی نو را تاب ندارند و از وحشت هزینه­های هنگفت دست به دامان «واقعیات» و «ممکن ­ها» می ­شوند. این٬ واقعیتِ سوسیالیزم بولیواری است که بر پایه ­­ی نفت بنا شده است. مدافعین اصلاحات رادیکالِ! چاوز استدلال می ­کنند که «باید واقع­بین بود. در شرایط فعلی و به ویژه در کشور­هایی مانند ونزوئلا بدون پول نفت نمی­  توان نیروهای مولده را رشد داد و به حد قابل قبولی رساند تا بتواند در آینده روی پای خود بایستد. علاوه بر این در تجربه­ ی شوروی و چین نیز این ­گونه نبود که این دو اقتصاد هیچ پیوندی با اقتصاد جهانی نداشته باشند». باید گفت: رهایی واقعی نیروهای مولده تنها به واسطه ­ی انقلاب سیاسی و سوسیالیستی کردن روابط تولیدی و عمدتا در گام اول مالکیت بر ابزار تولید ممکن است و در چهارچوب و بستر اجتماعی کردن مالکیت٬ روابط توزیع و تقسیم­ کار نیز باید دستخوش دگرگونی­ های سوسیالیستی شود. وقتی این انقلاب رخ دهد انرژی و امکانات بی­ نهایتی که منطق سود و حرکت آنارشیک سرمایه ­داری مانع از رشد و تنفس آزادانه ­اش می­ شد، رها می ­شوند و جامعه را به جلو می ­رانند. تا زمانی که شاهرگ اقتصاد کشور سوسیالیستی زیر تیغِ قوانین اقتصاد سرمایه‌ داریِ جهانی باشد٬ تلاش­ های درونی برای کنترل منطق سود و آنارشی و عقب راندن تاثیرات منفی آن در نهایت به شکست خواهد انجامید. در هر دو تجربه ­ی چین و شوروی نیز اتفاقا بازگشت به عقب و احیای سرمایه­ داری نتیجه ‌ی عملی سیاست ­هایی بود که «سود را در فرماندهی»(۱۴) قرار دادند و رشد توسعه ­ی صرف را سوسیالیزم معنی کردند. ریموند لوتا در مقاله ­ی «میراث چاوز و سوسیالیزم بولیواری»(۱۵) سعی در تشریح تضادها و وضعیتی دارد که نفت به عنوان محور اصلی اقتصاد ونزوئلا در پیوند با اقتصاد جهانی برای کل جامعه ­ی ونزوئلا فراهم آورده است. نفت روزنه­ ای اساسی و مهم است که به واسطه­ ی آن قوانین اقتصاد جهانی ملزومات و جهت‌ گیری خود را بر اقتصاد ونزوئلا تحمیل می­ کند.  نقشه ­ی ساختمان جامعه­ ی جدید به روابط نفتی و ضرورت­ های آن محدود است. پول نفت، چوب جادویی ‌ای است که قبل از انجام وظیفه ، در حوض «اقتصاد عُقلاییِ»چاوز تطهیر می­ شود. پولی که ناف خود را از ضروریات بازار جهانی و آنارشی حاکم بر آن بریده و خون تطهیر شده ­اش (سود به دست آمده در بازارهای جهانی) را در رگِ نوزادی می‌ ریزد که قرار است به مدد حساب کتاب و آمار و رقم، رشدِ آزمایشگاهی ­اش، موزون و به دور از لگدها و ضربات بازار جهانی پیش رود. باید گفت، اگر دفاع از دستاوردهای عینی انقلابات پرولتری پیشین «تصویر سازی اوتوپیک» از مدل ­های شکست خورده است، معرفی کردن “نوزاد دفرمه­ ی” چاوز به عنوان مدل انقلاب و رادیکالیسم در عصر حاضر تفسیری اتوپیک از رفرمیزم و شکست طلبی است. راه مقاومت در برابر هژمونی بورژوایی در جهان امپریالیستی، برخورد پراگماتیستی با واقعیت و تاریخ و امر رهایی بشر نیست، کمونیست­ها چاره ­­ای جز این ندارند که سلاح شان را با قوتی بیش ­تر از پیش در دست گیرند.

سوسیالیزم چیست؟

جمع­ بندی از پراتیک مبارزاتی پرولتاریای جهانی و تئوری­ های سنتز شده پیشین سوسیالیزم را جامعه ­ی گذاری بین سرمایه­ داری و کمونیزم تعریف می­ کند. پرولتاریا به واسطه انقلاب قهرآمیز قدرت سیاسی را در اختیار می ­گیرد و ماشین دولتی بورژوایی را درهم می­ شکند و دیکتاتوری همه­ جانبه خود را اعمال می­ کند. دیکتاتوری پرولتاریا ماهیت دولت در فاز اول کمونیزم است. این دولت هنوز نمی ­تواند بر کلیت حق بورژوایی فائق آید؛ تفاوت در ثروت (برخورداری از امکانات و دست­ مزدها) باقی خواهد ماند و این تفاوتی غیرعادلانه است ولی استثمار فرد از فرد غیر ممکن می­ گردد چرا که نمی ­توان وسایل تولید یعنی کارخانه، ماشین، زمین و غیره را به مالکیت خصوصی در آورد. اما این دولت قادر نیست توزیع ناعادلانه ­ی محصولات مصرفی را که هنوز بر اساس کار هر کس انجام می ­شود(۱۶) را پایان دهد.(۱۷) از این رو سوسیالیزم جامعه­ ای برگشت ناپذیر بدون تضاد و مبارزه نیست. بورژوازی زخم خورده، بورژوازی نوین و نیروی عادت(۱۸) و بورژوازی جهانی (امپریالیزم) همگی سعی در فروکشیدن این پایه ­های جهان نوین دارند. همچنین مبارزه ‌ی طبقاتی و تعمیق انقلاب امری تک خطی و همواره رو به جلو نیست و مراحل تحکیم و گسترش، تکامل آن را مارپیچی خواهد کرد. دیکتاتوری پرولتاریا، سیاست پرولتری است که به صورت همه جانبه و آگاهانه به واسطه ­ی رهبری حزب کمونیستی که بیان سازمانی پرولتاریا است، ساختمان سوسیالیزم را در جهت نابودی چهارکلیتِ مدنظر مارکس رهبری می­ کند. اما در جهان بعد مغلوب شدن انقلاب های پرولتری و تحت هژمونی بورژوازی به میان کشیدن سوالات اساسی و پاسخ‌ گویی به  آن‌ها جسارتی صد چندان می ­طلبد. چرا نباید به جای حمایت از پروژه ی بورژواییِ «سوسیالیسم بولیواری» از دستاوردهای انقلاب های واقعا سوسیالیستی قرن بیستم دفاع کنیم و با جمع بندی از کاستی های آن ها از خود بپرسیم موج جدید انقلاب های پرولتری چگونه فرا می ­رسد و چطور می­ توان برای آن آماده شد؟ چرا نباید از خود بپرسیم تحت هژمونی رسانه ­ای سرمایه داری که از گهواره تا گور بر طبل رسوایی کمونیزم می ­کوبد چطور می­ توان حقیقت را بازیافت؟ چه کسی می­ خواهد رهایی را ناممکن و کمونیزم را رویا تصویر کنیم؟ و منافع پرولتاریا را چه سیاستی نمایندگی می ­کند؟ چرا نباید به علم انقلاب، تجربه پراتیک انقلابی میلیون­ ها انسان که می­ خواستند به صورت آگاهانه جامعه ­ای نو بنا کنند، رجوع کرد؟ چرا شکست خوردیم؟ آیا چون به اندازه ‌ی کافی دمکرات نبودیم؟ آیا چون به اندازه کافی رشد اقتصادی نداشتیم؟ و چگونه باید انقلابات سوسیالیستی آتی را به پیش برد؟ دشواره­ ی کمونیست­ها پرداختن به چنین پرسش­ هایی است. بدون سنتز تجارب پیشین سال ­ها چپ و راست خواهیم زد. هزاران بار اشتباهات پیش پا افتاده را تکرار خواهیم نمود. در دل موفقیت­ های عظیمی که طبقه ‌ی کارگر، هنگامی که قدرت را در دست داشت کسب کرد؛ و در شناختی که از بطن مبارزه برای آفریدن یک جامعه ­ی نوین ( از جمله اشتباهات و کمبودهای این مبارزه) کسب شده است، شالوده و قدرت هنگفتی نهفته است که با اتکا به آن باید پیش­ روی کرد. کمونیست­ های انقلابی بیش از هر زمان دیگری نیاز به بلند کردن پرچم انقلاب و کمونیزم دارند و در این مسیر اتکا به جمع ­بندی علمی و انتقادی از تجارب پیشین یک وظیفه ­ی عاجل و ضروری است. بررسی بدیل ­های دروغین مانند “سوسیالیزم بولیواری” فرصت مناسبی برای طرح افق سوسیالیستی و انقلابی راستین است.

پاورقی

(۱) جریان سیاسی در ونزوئلا به رهبری هوگو چاوز است. این قشر در پی ساختن یک جنبش توده­ ایِ حامی بولیواریسم است که این طور تعریف می­ شود: دموکراسی مردمی، استقلال اقتصادی، توزیع عادلانه ­ی  درآمدها و پایان دادن به فساد سیاسی در ونزوئلا.

 

(۲) همه ­ی بورژوازی به چاوز و مدل سوسیالیزم بولیواری او حمله نمی ­کند. بخشی از بورژوازی داخلی ونزوئلا حامی این مدل است چرا که تحت حمایت­ های آن رشد یافته است (مانند سرمایه ­داران ببرهای آناتولی در ترکیه) امپریالیزم چین و روسیه نیز مخالف آن نیستند، عمدتا بورژوازی آمریکا است که به آن حمله می ­کند.

 

(۳) مناسب ترین جمع بندی در این مورد را می ­توان در بخشی از نامه ­ای که مارکس در ۱۸۵۲ به «واید مایر» می­ نویسد، یافت. مارکس چنین می ­نویسد: «آنچه که به شخص من مربوط می ­شود این است که نه کشف وجود طبقات در جامعه ­ی مدرن و نه کشف مبارزه ­ی میان آن ­ها از خدمات من نیست. مدت ­ها قبل از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزه­ ی طبقاتی و اقتصاد دانان بوژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته بودند. آنچه که من انجام دادم و جدید است، عبارت است از اثبات؛۱- این امر که وجود طبقات فقط وابسته به مرحل تاریخی مشخصی درتکامل تولید است؛ ۲- این­ که مبارزه ‌ی طبقاتی ضرورتا به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می­ شود؛ ۳- این که خود این دیکتاتوری فقط عبارت است از یک مرحله­ ی گذار به انحلال همه­ ی طبقات و رسیدن به یک جامعه ­ی بی­ طبقه. در این فرمول ­بندی پروسه­ ی ظهور و تکامل و اضمحلال دیکتاتوری پرولتاریا را مارکس توضیح داده است.

(۴)تئوری نیروهای مولده٬ نظریه‌ای است که سوسیالیسم را مترادف با رشد نیروهای مولده قرار می‌دهد. در شوروی٬ خروشچف نماینده‌ی چنین خطی بود. اقتصاد سیاسی مائوئیستی با نقد تجربه‌ی شوروی وجوه عمده‌تر و عمیق‌تری از واقعیت سوسیالیسم را  فرومل بندی کرد.

.

(۵) لنین نیز چنین گرایشی را از خود بروز داد وقتی گفت: «سوسیالیزم مساوی است با شوراها به علاوه ­ی الکتریفیکاسیون!» در دوره­ ی استالین تمرکز عمده روی رشد صنعت گذاشته شد. مائو نقد بُرایی از این رویکرد به سوسیالیزم کرد. برای مطالعه ­ی بیشتر می­ توان به نقد اقتصاد سوسیالیستی شوروی به­ قلم مائو مراجعه کرد همچنین آثاری مانند کتاب اقتصاد سیاسی شانگهای که پایه ­های ساختمان اقتصاد سیاسی سوسیالیستی را بررسی می­ کند.

(۶) روابطی که انسان­ ها در تولید و بازتولید حیات مادی خویش با یکدیگر برقرار می ­کنند، روابط تولید اجتماعی خوانده می­شود. روابط تولیدی زیربنای اقتصادی جامعه را تشکیل می­دهد. این روابط در طول تاریخ شکل­ های مختلف به خود گرفته است؛ کمونی، برده ­داری، فئودالی و سرمایه­ داری. جامعه ­ی بشر به نقطه ­ای رسیده است که می­ تواند روابط تولیدی کمونیستی به ­وجود آورد که در آن از تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمار و ستم اجتماعی و فرهنگ برخاسته از آن روابط اجتماعی پاک است.

(۷)اقتصاد مائوئیستی و مسیر انقلابی به سوی کمونیسم بصورت مخفف ا«قتصاد سیاسی شانگهای»، این کتاب تصویری زنده و واقعی از سوسیالیسم رهایی بخش ارائه می دهد:. آیا می ­توان جامعه را بر مبنایی غیر از استثمار و رقابت و نفع شخصی سازمان داد؟ آیا توسعه ­ی اقتصادی ناچارا به ازخود بیگانگی و از هم­ گسیختگی اجتماعی و سلطه بورکراسی می­ انجامد؟ این کتاب که در سال ۱۹۷۵ نوشته شده بازتاب پیش ­رفته­ ترین تجربه­ ی اقتصاد سوسیالیستی است که دنیا تا کنون به خود دیده است. مائوئیزم تاکید دارد که رشد اقتصادی به خودی خود، نه برای رسیدن به سوسیالیزم کافی است و نه جوهر سوسیالیزم است. رشد اقتصادی باید به اهداف سیاسی، اجتماعی گسترده­ تر خدمت کند و توسط آن اهداف هدایت شود اساس این اهداف عبارت است از تلاش برای پیروزی پرولتاریا و زحمت­ کشان در کل جامعه و نهایتا محو طبقات در مقیاس جهانی. تغییرات اقتصادی و تولید ثروت اجتماعی باید با تغییر در تمامی عرصه­ های جامعه همراه باشد من ­جمله تغییر در دیدگاه و تفکر مردم. «مردم تعیین کننده اند نه اشیا»(مائو). اقتصاد سیاسی سوسیالیستی که توسط مائو فرمول‌بندی شد با نقد تجربه ­ی شوروی توانست جوانب پیچیده ­ای از مبارزه طبقاتی و ماهیت دیکتاتوری پرولتاریا و ساختمان سوسیالیزم را تصویر کند. کتاب آموزشی شانگهای کامل­ ترین کتابی است که انقلابیون چین برای ارائه ­ی دیدگاه­ های خود از ماهیت و عمل­ کرد بدیل سوسیالیزم در برابر سرمایه ­داری منتشر کردند. این اثر در جامعه­ ی عصر ما از آن رو اهمیت دو چندان دارد که می­ خواهند باور کنیم بدیلی برای سرمایه ­داری وجود ندارد و سوسیالیزم محکوم به شکست است.(از مقدمه ­ی ریموند لوتا بر کتاب اقتصاد سیاسی شانگهای)

http://www.cpimlm.com/hezb/shanghai2(1).pdf

(۸) مارکس، نقد برنامه گوتا انتشارات کارگری سوسیالیستی، ص ۲۴

(۹) اقتصاد سیاسی شانگهای، ۲۵۸، انتشارات حزب کمونیست ایران(م ل م )

(۱۰) مقاله­ ی «درباره ­ی دیکتاتوری همه جانبه بر بورژوازی» نویسنده: چان چون چیائو، از جهانی برای فتح ۱۴، ۱۳۶۹. مطالعه­ ی این مقاله از جهت روشنی در فرمول ­بندی­هایی که ارائه می ­دهد برای بررسی تضادهای ساختمان جامعه‌ ی نو در سوسیالیزم مفید خواهد بود.

http://www.sarbedaran.org/rim/ns/chanNS.htm

(۱۱) آنارشی تولید، مکانیزم و منطق حرکتی نظام سرمایه­ داری است که طی آن نوع، میزان و کیفیت تولید نه بر اساس نیازمندی­ های واقعی جامعه ­ی انسانی بلکه بر اساس ضرورت­ های کور برآمده از بازار و رقابت میان سرمایه ­های متعدد بر سر افزایش سود است. در جامعه­ ی سوسیالیسیتی به واسطه ­ی برنامه ­ریزی متمرکز این مکانیزم محدود و در نهایت مهار می ­شود و هدف تولید پاسخ به نیازمندی ­های انسانی جامعه و اهداف کلی جامعه­ ی سوسیالیستی است.

(۱۲) مضمون قانون ارزش عبارت است از «۱- ارزش کالاها توسط زمان کار اجتماعا لازم که در آن به­ کار رفته تعیین می ­شود. ۲- مبادله کالایی باید برپایه اصل مبادله ارزش­ های برابر صورت گیرد.» قانون ارزش دربرگیرنده ­ی حق بورژوایی است. این قانون در چهارچوبه­ ی آنارشی تولید به ­صورت نیروی بیگانه از مردم عمل می ­کند و تنظیم کننده ­ی کلی تولید است.اما در سوسیالیزم قانون ارزش، در چهارچوب برنامه آگاهانه ­ی اقتصادی در خدمت ساختمان سوسیالیزم عمل می­ کند و تاثیرات آن به شدت محدود می ­شود.

(۱۳) مارکس در اثر خود به نام «مبارزه ­ی طبقاتی در فرانسه ۱۸۴۸ – ۱۸۵۰»  دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا را به مثابه ­ی دولتِ دوران گذاری ضروری می­ داند که به سوی امحای کلیه ­ی تضادهای طبقاتی، امحای کلیه­ ی روابط تولیدی که این تضادها بر روی آن ­ها بنا شده­ اند، امحای کلیه­ ی مناسبات اجتماعی که این مناسبات با آن ­ها در تطابقند و ایجاد تحول بنیادین در کلیه ­ی ایده ­هایی که ناشی از این روابطند، پیش­ روی کند.(چهار کلیت)

(۱۴) «سود در فرماندهی» در چین سوسیالیستی گرایشی بود که توسط رهروان راه سرمایه ­داری در درون حزب کمونیست نمایندگی و تبلیغ می­ شد. لیوشائوچی و دن ­زیائوپنگ معروف­ ترین نمایندگان این گرایش بودند. در شوروی با روی کار آمدن خروشچف این گرایش به قدرت رسید.

(۱۵)  نام اصلی «هوگوچاوز یک استراتژی نفتی دارد. اما این استراتژی می­تواند به رهایی بیانجامد؟» مندرج در هفته ­ی نامه­ ی انقلاب،RCP، ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا

http://www.cpimlm.com/showfile.php?cId=1066&tb=economy&Id=35&pgn=1

(۱۶) اصل مبادله بر اساس مقادیر مساوی را حق  بورژوایی می­ نامند. «به هر کس به اندازه کارش» این اصل بر تولید اجتماعی دوران سوسیالیزم حاکم است و نشانه ­ی آن است که قانون ارزش کماکان در اقتصاد سوسیالیستی عمل ­کرد دارد. تاثیرات منفی آن رشد تمایزات است. مثلا میان کارگر و مهندس، میان شهر و روستا، میان و زن و مرد و غیره. وظیفه ­ی برنامه­ ریزی آگاهانه اقتصادی در سوسیالیزم فقط تضمین «به هر کس به اندازه ­ی کارش» نیست بلکه محدود کردن عمل­ کرد این اصل نیز هست.

(۱۷) لنین، دولت و انقلاب، بخش فاز نهایی کمونیزم

(۱۸) اصطلاحی که لنین در کتاب دولت و انقلاب خود از آن به عنوان نیروی مقاومت کننده در برابر تغییر و یا نیروی تثبیت‌ کننده‌ ی تغییرهای تاریخی – اجتماعی یاد می ­کند. هر شیوه­ ی تولیدی، روبنای فرهنگی خود را می ­سازد. قرن­ ها زندگی کردن در جامعه ­ی طبقاتی عادات و افکار عقب مانده­ ای برای انسان ­ها ساخته است. تغییر دادن این عادات و تبدیل کردن روند خود به ­خودی به  روندی آگاهانه­ امری است که در ساختمان سوسیالیزم انرژی و توجه بسیاری می ­طلبد. این تنها بورژوازی قدیمی نیست که برای بازپس گرفتن تاج و تخت به تاراج رفته خود از طریق جاسوسان­ و مزدوران ­اش دست به خراب ­کاری می­ زند. خاک جامعه ­ی نو پر تنش و تضاد خواهد بود. عادات و افکار کهنه و ارتجاعی به صورت خود به خودی جامعه را به عقب می ­کشند. افراد را خود محور، تنگ نظر، خودخواه، منفعت طلب و غیر سیاسی بار می ­آورند. افراد کشش به این دارند که مسئولیت ­های بزرگ را از دوش خود رها کرده٬ به دیگران واگذار کنند. دوست دارند خیلی زود به نتیجه برسند و حوصله ‌ی مبارزه و زحمت کشیدن را ندارند. نیروی عادت٬ مردم را مطیع، حرف گوش کن و دنباله رو می ­کند. مبارزه با این نیرو به اندازه ‌ی عقب راندن نیروهای امپریالیزم در جنگی تن به تن اهمیت دارد. وقتی سال‌ ها و قرن ‌ها با منطق “برخورد آگاهانه” ساختمان سوسیالیزم را به سمت کمونیزم پیش بریم، منطقی بنیادن متفاوت از جامعه ­ی کهنه رواج خواهد یافت و نیروی این منطق کمونیزم را جامعه‌ ای خواهد کرد که در آن افکار و خلاقیت‌ ها و پیش‌ روی در بستری بدون تضاد آنتاگونیستی پیش خواهد رفت. دیگر طبقات و منافع طبقاتی ، دولت و ماشین دولتی، همه بی­ معنی خواهد بود. حتی برابری معنایی دیگر گون خواهد یافت.

نگاهی به اختلافات ما و حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان 

بخش دوم                                                                                                                 

در زیر پاره ی دوم سند “نگاهی به اختلافات ما و حزب کمونیست مائوئیست افغانستان” را می خوانید.

پاره ی اول آن در حقیقت شماره ۶۲ منتشر شد و کلیت سند در سایت حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در دسترس عموم قرار دارد.  این سند در جواب به نشریه شعله جاوید شماره ۲۳  به  نگارش در آمده است. تاریخ نگارش سند ژوئن ۲۰۱۱ و تاریخ بازبینی و انتشار علنی آن مارس ۲۰۱۳ می باشد.

شعله ی جاوید ارگان مرکزی حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان است. این نشریه در مقاله ای تحت عنوان “حزب کمونیست ایران (م.ل.م) هم به بیراهه ی پسا م.ل.م افتاد”* به نقد سنتزنوینِ تئوری های کمونیستی توسط باب آواکیان پرداخته و به حزب کمونیست ایران (م.ل.م) به دلیل حمایت از سنتزنوین حمله کرد. این حزب، نقد خود از حزب کمونیست ایران (م.ل.م) را بر سه ادعا استوار کرده است: یکم، مدعی است که تئوری‏های سنتز نوین و اسناد جدید آر سی پی و واضح‏ تر از آن‏ ها اسناد حزب کمونیست ایران (م.ل.م) و مقاله‏ی “جنبش کمونیستی برسر دوراهی: پژمردگی یا شکوفایی” (از این پس مقاله را به طور اختصار “بر سر دوراهی” می‏خوانیم) چارچوبه تئوریک و فکری مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم را کاملا بیرون می ریزد و “پسا م.ل.م” است/ دوم، مدعی است که اوضاع عینی از زمان احیای سرمایه داری در چین تا کنون تغییرات مهمی نکرده است و علم م.ل.م هم نیازی به تکامل ندارد. سوم، مدعی است که ما دچار مطلق اندیشی در مورد نقش تئوری شده ایم و نقش پراتیک را نفی می کنیم.

 

 

 رابطه ‪ی تئوری و پراتیک

 

رابطه  تئوری و پراتیک از دیگر موضوعات نقد شعله است. شعله معتقد است حزب ما در مورد نقش تئوری «مطلق اندیشی» می ‪کند و می نویسد: «در مورد رابطه میان تئوری و پراتیک دو فرمول معروف داریم: یکی این  که: تئوری رهنمای پراتیک است. و دیگر این  که: پراتیک هم منشاء تئوری است و هم معیار درستی و نادرستی آن. فقط با در نظر داشت توام این دو فرمولبندی است که می توانیم نقش تئوری و پراتیک را به درستی تعریف نماییم. اما سند کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران(مارکسیست- لنینیست- مائوئیست ) دید مطلق اندیشانه ای نسبت به نقش تئوری دارد.»

انتقاد شعله عمدتا به نظریه ی زیر است که در مقاله ی «بر سر دوراهی …» بر آن تاکید شده است:« برخلاف درک عامیانه که تئوری باید پشت پراتیک گام بردارد، این تئوری است که باید از پراتیک جلو تر گام بردارد و راهنمای آن شود. این کاری است که امروزه از همه کمونیست های جهان طلب می شود.»

 

جواب ما به این انتقاد چیست؟

 

معضل درک صحیح از مارکسیسم را نمی توان با فرمول حل کرد. رویزیونیست ها نیز از این فرمول ها استفاده می کنند اما درک متفاوتی نسبت به رابطه میان تئوری و پراتیک دارند. همین فرمول هائی که به ظاهر ما و شعله بر سر آن وحدت داریم پر از تنش است و گرایش های امپریسیستی (تجربه گرایی) و پوزیتویستی (اثبات گرایی) از آن تفاسیر متفاوت می کنند.

پراتیک اجتماعی، اول و آخر تئوری (یا شناخت) است. تئوری از درون پراتیک اجتماعی یا کنش بشر با عینیت خارج از ذهن برای درک و تغییر آن، به دست می آید. درستی اش نیز در نهایت با آن سنجیده می شود. شناخت تماما از تجربه اجتماعی سرچشمه می گیرد و تجربه از پراتیک در مبارزه طبقاتی، پراتیک مبارزه برای تولید و پراتیک آزمون های علمی ناشی می شود.

پوزیتویست ها صفت «اجتماعی» را یا حذف می کنند و یا روایت بسیار محدود از آن ارائه می دهند. «پراتیک اجتماعی» یعنی پراتیکیِ ورای پراتیک مستقیم یک فرد، گروه یا ملت. پراتیک اجتماعی در عصر ما یعنی پراتیک جهانی. تئوری های انقلابی ما عمدتا از درون پراتیک های خودمان به دست نمی آیند بلکه تجرید پراتیک های تاریخی جهانی هستند. تئوری های به دست آمده از پراتیک اجتماعی تبدیل به راهنمای پراتیک های اجتماعی دیگر می شوند.

مائو از این این نظریه ی اساسی در فلسفه مارکسیستی دفاع کرد و آن را تکامل داد و تاکید کرد که در روند شناخت یافتن، پراتیک اجتماعی نقش مقدم و تعیین کننده را دارد.

نکته ی مهم بعدی در رابطه ی میان پراتیک و تئوری آن است که دانش انسان (که توانایی وی در تغییر شرایط خود بخشی از آن است) به طور خود به خودی از درون پراتیک اجتماعی بیرون نمی جهد. این دانش یا شناخت تئوریک را باید از طریق کار فکری و سنتز به دست آورد. برای این کار باید رویکرد از سطح به عمق رفتن و کشف روابط درونی و ناپیدای پدیده ها را در پیش گرفت تا جهشی تعقلی در شناخت صورت گیرد. فقط با تقطیرِ تئوریکِ پراتیک است که بشر می تواند تجاربش را منتقل کند و پراتیک به جای سردرگم شدن در یک دایره ی باطل مسیر مارپیچیِ تکاملی خود را طی کند. اگر پراتیک مورد تجزیه و تحلیل و سنتز قرار نگیرد، تجربه قابل انتقال نیست و در نهایت به هدر می رود.  امروزه این قانون به شدت در مورد کمونیسم صدق می کند.

در واقع جمعبندی نکردن از پراتیک اجتماعی یا جمعبندی واژگونه از آن موجب از میان رفتن آن تجربه ی اجتماعی می شود. این خطری است که تجربه  ی انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم را تهدید می کند و در میان کمونیست های جهان فقط جمعبندی های باب آواکیان از آن پراتیک عظیم تاریخی جهانی است که صحیح بوده و امکان آن را فراهم کرده است که نه تنها آن تجارب از میان نروند بلکه درس های عمیق آن حفظ شوند، اشتباهات و نقصان های آن شناسائی شوند. باب آواکیان با سنتز این تجارب شناخت تعقلیِ علمی تر و دقیق تری را در مورد این که کمونیسم چیست و راه پیچیده ی رسیدن به آن را تولید کرده است. در واقع «میدان» اصلیِ سنتزنوین باب آواکیان همین انقلاب های سوسیالیستیِ قرن بیستم است که چهره ی تاریخ را برای همیشه تغییر داد. می بینیم که پراتیک اجتماعی نقش مقدم و تعیین کننده را در فرآیند تکاملی سنتزنوین کمونیسم توسط باب آواکیان نیز داشته است.

در واقع تکامل بعدیِ خودِ آر سی پی (در عرصه ی تئوری و پراتیک انقلاب در ایالات متحده) تحت تاثیر این جمعبندی ها از «میدانِ» دیگری بود. به طور مثال، گسست آر سی پی از اکونومیسم در پی کشف معنا و محتوای «انقلاب فرهنگی پرولتاریائی» در چین سوسیالیستی ممکن شد. یا نقشِ پیشاهنگی را که آر.سی.پی در رابطه با تشکیل «ریم» بازی کرد (هم تئوریکی و هم تشکیلاتی) مدیون جمعبندی های باب آواکیان از تجارب جنبش کمونیستی بین المللی از جمله انحلال «کمینترن» توسط استالین و عدم بازسازی یک مرکز برای جنبش کمونیستی بین المللی توسط مائوتسه دون و گرایش ناسیونالیستی موجود در تفکر مائو بود.

تکامل بعدی همه ی احزاب مائوئیست متاثر از جمعبندی شان از مبارزه طبقاتی در چین سوسیالیستی و نتایج آن بود. همه باید توضیح می دادند که چرا انقلابیون کمونیست در چین شکست خوردند و چرا دیکتاتوری پرولتاریا واژگون و سرمایه داری احیا شد. تروتسکیست ها این واقعه را نشانه ی دیگر از «نا ممکن» بودن سوسیالیسم در یک کشور یا در کشوری با شرایط عقب ماندگی نیروهای مولده دانستند. برخی از جریان های مائوئیست مانند حزب کمونیست فیلیپین آن را نتیجه ی «چپ روی باند چهار نفره» در تحمیل روابط سوسیالیستی پیشرفته دانستند. عده ای دیگر علت شکست را فقدان «دموکراسی» و وجود دولت تک حزبی تحلیل کردند (مانند ک.ونو رهبر گروه سی.آر.سی در هند که امروز «ناگزالباری» خوانده می شود و باترای از رهبران حزب کمونیست مائوئیست نپال). و گونزالو رهبر حزب کمونیست پرو معتقد بود که برای ممانعت از رجعت سرمایه داری، کمونیست ها باید «تا کمونیسم» به طور دائم جنگ خلق را پیش ببرند. و …

همه ی جمعبندی های غلط فوق در میان احزاب ریم به اشکال گوناگون موجود بود و در تصویری که از فرآیند انقلاب در کشور خود ترسیم می کردند (یعنی بر پراتیک شان) تاثیر تعیین کننده داشته است.

جنبه ی مهم و مرتبط دیگر در این مبحث، نسبی بودن شناخت یا تئوری است. این «نسبی» بودن کاملا مرتبط است با واقعیت «بیرون» از تئوری. یا جهان عینی که در فلسفه مارکسیستی «حقیقت مطلق» خوانده می شود. شناخت ما در هر مقطع معین نسبت به جهان عینی و فرآیندهای آن نسبی است. این نسبی بودن از محدودیت بشر و همچنین تغییر مداوم جهان عینی خارج از ذهن بر می خیزد. با رشد درک انسان از پدیده های عینی از درجه ی «نسبی» بودن شناخت کاسته می شود. به عبارت دیگر منحنی شناخت تغییر می کند. درین باره باب آواکیان می گوید: «… از  زمان مارکس تا کنون، هرچند اساسا تغییری در اصول و اهداف اساسی و زیربنای علمیِ پایه ای، متد و رویکرد کمونیسم بوجود نیامده اما درکِ خودِ کمونیسم دچار تغییرات زیادی شده است. » (۱)

پس، سنجه ی درستی یا نادرستی تئوری، چارچوبه های پیشینیِ آن تئوری ها نیست. بلکه خودِ آن جهان عینی یا حقیقت مطلق است که تئوری بازتاب نسبی آن است.

 

درک امپریسیستی از پراتیک

 

در چین سوسیالیستی به مبارزه علیه تجربه گرایی (امپریسیسم ) و تاکید بر مطالعه ی آگاهانه ی مارکسیسم در میان توده های کارگر و دهقان اهمیت زیادی داده می شد، زیرا: «آن ها که به امپریسیسم آلوده اند، از نقش راهنمای مارکسیسم در پراتیک انقلابی غفلت کرده و توجهی به مطالعه تئوری انقلابی نمی کنند، از موفقیت های ضمنی و حقایق قسمی راضی می شوند، با عمل گرایی کوته بینانه و غیر اصولی مسموم شده اند و فاقد یک جهت گیری سیاسی صحیح و محکم هستند. آنها اسیر بی اراده ی شارلاتان های سیاسی یعنی مارکسیست های قلابی اند. طریق پایه ای برای غلبه بر امپریسیسم مطالعه آگاهانه مارکسیسم است.» (بر تجربه گرائی فائق آئیم- پکن ریویو شماره ۲۷- اکتبر ۱۹۷۲)

رهبری حزب کمونیست نپال (مائوئیست) نیز برای «اثبات» درستی «راه پراچاندا» به تفاسیر امپریسیستی از رابطه ی تئوری و پراتیک دست می یازید. به طور مثال یکی از استدلال های آن ها این بود که پیروزی های پی در پی در جنگ خلق ده ساله ی نپال (۱۹۹۶-۲۰۰۶) تحت رهبری پراچاندا درستی «راه پراچاندا» را ثابت می کند. آنان با همین معیار نتیجه گیری می کردند که «دیکتاتوری پرولتاریا» در چین سوسیالیستی و شوروی سوسیالیستی غلط بود چون شکست خورد؛ و نتیجه می گرفتند که «دولت طراز نوین» آن ها باید متکی بر دموکراسی انتخاباتی میان حزب کمونیست و احزاب بورژوائی باشد. (۲) اگر این متد پوزیتویستی را تعمیم دهیم باید باور کنیم که «فقط آنچه هست ممکن و مطلوب است» از جمله نظام طبقاتی ستم و استثمار. حزب کمونیست نپال (م) تجربه محدود و قسمی خود را جایگزین حقایق جهان شمولی که از پراتیک گسترده ی تاریخی – جهانی مبارزه طبقاتی به دست آمده است می کرد. مائو در هشدار به این انحراف می گوید:

«آن ها که تجربه به دست آورده اند باید مطالعه تئوریک خود را افزایش داده و با جدیت مطالعه کنند؛ فقط در آن صورت است که خواهند توانست تجارب خود را سیستماتیزه و سنتز کنند و به سطح تئوری ارتقاء دهند، فقط در آن صورت است که آنها تجربه قسمی خود را با حقیقت جهانشمول عوضی نگرفته و دچار اشتباهات امپریک نخواهند شد.» (سبک کار حزبی را اصلاح کنید. جلد سوم. فوریه ۱۹۴۲ ص ۴۷)

شک نیست که پراتیک طولانی افراد یا احزاب در مبارزه ی انقلابی، تجربه بسیار با ارزشی است اما اگر به طور صحیح سنتز نشود نه تنها «راهنمای پراتیک انقلابی» نمی شود بلکه می تواند راهنمای «پراتیک ضد انقلابی» شود.

می بینیم که رابطه دیالکتیکی میان تئوری و پراتیک با تفاسیر تجربه گرایانه قابل درک نیست. بله پراچاندا توانست جنگ خلق را تبدیل به اهرمی در معامله با احزاب دولت نپال کند. اما سرمستی «مائوئیست‪هائی» که به شَرّ و شور آمده و به جای نفرت از این دلال صفتی زمزمه کردند: «آه چه پراتیسین کبیری! چه پیروزی بزرگی!» کوتاه بود.

در واقع پراتیک/تجربه ی نپال درستی تئوری ها را ثابت کرد اما نه «تئوری» هائی را که رهبران حزب کمونیست نپال (مائوئیست) بنا به ادعای شان از درون تجربه پراتیکی خودشان بیرون کشیده اند، بلکه درستی تئوری هائی را که از پراتیک های دیگر بیرون آمده اند – از پراتیک های انقلاب های پرولتری پیروزمند و شکست های دردناک کمونیست ها  در مکان و زمانی دیگر.

 

«گزافه گوئی های تئوریک» و «اندام تشکیلاتی کوچک»!!

 

شعله تا آنجا پیش می رود که تاکیدات ما بر اهمیت تئوری را با عصبانیت « گزافه گویی تئوریک … که خود شکلی از رخوت تئوریک است» می نامد و اضافه می کند: «این گزافه گویی تئوریک، نواقص اصلی این حزب یعنی کوچکی خطرناک اندام تشکیلاتی، بافت غلیظ روشنفکرانه و بریدگی وسیع از پایه اجتماعی طبقاتی، تا حد زیادی از دور دستی به آتش داشتن و فلج مزمن مبارزاتی اش را می پوشاند و یک حالت ارضای وجدانی مصنوعی و بی پایه برای رهبران آن به وجود می آورد که به نوبه خود باعث تعمیق و گسترش بیشتر و بیشتر نواقص متذکره می گردد.»

فرض کنیم تمام طالع‪ بینی ‪های ریش‪ سفیدانه ‪ی فوق در مورد حزب ما و «اندام تشکیلاتی» آن درست باشد. سوال ما از رفقای محترم این است: آیا «اندام تشکیلاتی» قوی حزب کمونیست نپال (م) و ارتباط گسترده آن « با پایه اجتماعی اش» مانع از خیانت این حزب به آمال و آرزوهای انقلابیِ همان پایه اجتماعی شد؟ به تجربه افغانستان نگاه کنیم: آیا اظهار نظرهای پراگماتیستیِ رقت انگیز چون «دستی از دور بر آتش داشتن» و «فلج مبارزاتی» را امثال «ساما» و «سازمان رهائی» علیه کمونیست ها و برای توجیه راست روی و دنباله روی خود از جریان های اسلام گرای ارتجاعی به کار نمی بردند؟ به راستی تحلیل شما از جنگ و فداکاری عناصر چپ و کمونیست در زیر پرچم مجاهدینِ افغانستان در دوران جنگ علیه ارتش شوروی چیست؟ آیا ماهیت آن انقلابی بود یا ضد انقلابی؟ پیوستن به جبهه هایی که زیر رهبری اسلامگرایان بود بر پایه کدام تئوری ها توجیه می شد؟ جمعبندی شما که در افغانستان از نزدیک شاهد چنین تجربه تلخی بودید از آن «تئوری» ها و نقش آن ها در تولید آن نوع پراتیک چیست؟

یک بار دیگر به شعله یادآوری می کنیم: خط صحیح سیاسی و ایدئولوژیک تعیین کننده ی ماهیت احزاب و پراتیک آن ها است! تئوری و پراتیک قابل جدا کردن نیستند. پراتیک اکونومیست ها و پراگماتیست ها همان اندازه متکی بر تئوری است که پراتیک کمونیست ها. شعار انقلابی «واقع بین باش! غیرممکن را طلب کن!» همان اندازه مبنای تئوریک دارد که شعار پراگماتیستی «آنچه هست، ممکن است». هر دو بر اساس جمعبندی از پراتیک فرموله شده اند. یکی صحیح و بازتاب واقعیت است و دیگری غلط است. یکی راهنمای پراتیک انقلابی است و دیگری راهنمای پراتیک سازش کارانه و تسلیم طلبی. اگر پراتیک بر پایه تئوری انقلابی پیش برده نشود حتما بر پایه ی تئوری غیر انقلابی پیش خواهد رفت و لاجرم غیر انقلابی و حتا ضد انقلابی خواهد بود حتا اگر توسط انقلابیون پیش برده شود. تئوری همیشه راهنمای پراتیک است و هیچ پراتیکی بدون تئوری نیست. معنای واژه ی مارکسیستی «پراکسیس» بیان همین رابطه ی لاینفک است. بنابراین بهتر است این «راهنما» صحیح باشد (و جلوتر بودن آن از پراتیک، بخشی از «صحیح» بودن آن است) تا بتواند راه پراتیک را واقعا روشن کند. این حقیقتی ساده ولی قدرتمند است. کم بها دادن به این حقیقت مساوی است با کم بها دادن به عنصر آگاهی و از قلم انداختن آن. اگر تئوری عقب تر از پراتیک و اوضاع عینی باشند چگونه می تواند نقش راهنما را بازی کند؟

شعله مدعی است که ما دچار مطلق اندیشی در مورد نقش تئوری شده‏ و نقش پراتیک را در تولید تئوری نفی می کنیم. منظور شعله آن است که پراتیک نسبت به تئوری تقدم دارد و حزب ما تقدم را به تئوری می دهد و این توجیهی است برای «بی عملی» و «رخوت عملی» حزب ما. یک سطح دیگر از بحث شعله آن است که تئوری های بزرگ از درون پراتیک های بزرگ بیرون می آید و نتیجه می گیرد که «میدان» مبارزه در ایالات متحده آمریکا آنقدر حقیر است که امکان تکامل تئوری های کمونیستی را نمی دهد.

شعله برای توضیح نظر خود در مورد تقدمِ پراتیک نسبت به تئوری، یک مثال از تاریخ تکامل تئوری های مارکسیستی می زند که غلط است. شعله ادعا می کند که نظریه ی «دیکتاتوری پرولتاریا» را مارکس بعد از کمون پاریس (۱۸۷۱) تبیین کرد و این تئوری مدیون پراتیکِ کمون پاریس بود. رجوع به آثار مشهور مارکس ثابت می کند که شعله این تاریخ را خودش ساخته است. مارکس در اثر معروف خود به نام «مبارزه طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰» یعنی بیست سال پیش از کمون پاریس نوشت: «دیکتاتوری پرولتاریا نقطه ی گذار ضروری» برای رسیدن به کمونیسم است.

جدا از تحریف تاریخ برای «اثبات» حرف خود، این مثال نشانه ی درک پوزیتویستیِ شعله از رابطه ی میان تئوری و پراتیک است. یعنی یک تئوری خاص را نتیجه ی مستقیم یک پراتیک خاص می داند. در حالی که مارکس نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا را از بررسی وسیع تاریخ تکامل اجتماعی بشر و ظهور طبقات و بازتاب آن در فلسفه و سیاست و غیره نتیجه گرفت.

گرایش های پوزیتویستی فقط پراتیک هائی را که نتایج «مثبت» به بار می آورند به عنوان سنجه ی درستی تئوری در نظر می گیرند. در حالی که: اولا، شکست های عملی لزوما بازتابی از غلط بودن یا ناقص بودن تئوری نیستند. ثانیا، حتا پراتیک های شکست خورده منبعی برای سنجیدن و اصلاح یا تکامل تئوری ها هستند. به عنوان مثال پراتیک فاجعه بار اتحاد سازمان رهائی و ساما با اسلامگرایان در افغانستان (که در واقع اتحاد با نظام فئودالی و کمپرادوری حاکم بر افغانستان بود) منبع بسیار مهمی برای بررسی و نقد نظریه ی «مقاومت ملی» آنان است که منجر به پراتیک فاجعه باری شد.

 

دگماتیسم مارکسیسم را شکننده میکند

 

دگماتیسم قادر نیست نسبی بودن شناخت را درک کند و در مقاطع معینی که این شناخت نسبی ناقص و غلط می شود نمی تواند این واقعیت را دیده و آن را درمان کند. دگماتیسم، مارکسیسم را شکننده کرده و تبدیل به چیزی می کند که می تواند خارج از بعد زمان وجود داشته باشد. دگماتیست ها با ایمان مذهبی مرتب تکرار می کنند که مارکسیست و انقلابی هستند در حالی که قادر نیستند با مشکلات انقلاب دست و پنجه نرم کنند یا پدیده های پیچیده ی مبارزه طبقاتی را توضیح دهند. دگماتیسم، انقلابیون را بی عمل میکند زیرا عمل انقلابی یعنی تغییر جهان. تغییر جهان یک مسئله ی ارادی نیست. باید از تضادهائی که در بطن آن است و امکان واژگون کردنش را می دهد شناخت داشت و بر آن مبنا عمل کرد.  

تئوری باید بازتاب عینیت خارج از ذهن باشد. وقتی تئوری منجمد شود دیگر قادر نیست با واقعیت جهان خارج از ذهن مرتبط باشد. در واقع دگماتیسم یک نوع ایده آلیسم است. لنین می گوید؛ به دلیل آنکه مارکسیسم یک دگم بیروح نیست و یک راهنمای عمل زنده است و به دلیل آنکه با جهان مادی و شرایط اجتماعی دست به گریبان است و به دلیل آنکه می خواهد آن را تغییر دهد، به تمام این دلایل است که هر تغییر ناگهانی در شرایط مادی جامعه به طور اجتناب ناپذیر بر مارکسیسم تاثیر می گذارد و در آن انعکاس می یابد. به این دلیل است که مارکسیسم و مارکسیست ها به بحران می افتند. بحرانِ تکامل. دگماتیست ها از کلمه بحران بدشان می آید. زیرا فقط جنبه ی منفی آن را می بینند. نمی توانند ببینند که بروز بحران مانند تب کردن بدن علامت یک فعل و انفعال درونی است که باید به آن پاسخ گفت. مارکسیست ها به آن پاسخ می دهند زیرا کسانی هستند که می خواهند واقعیات مادی را تغییر دهند.

 

زمانی که تئوری از پراتیک عقب می ماند

 

 جنبش کمونیستی بین المللی همواره شاهد گرایش تحقیر تئوری و تحسین فقر تئوری بوده است. لنین آن را در زمره مختصات گرایش «اکونومیستی» می دانست. رهبران اکونومیست و پراگماتیست توده ها را از طریق تجویز و تزریق نظریه های «قابل لمس» و نزدیک به «روح»، تبدیل به «کودک» می کنند و این همان روشی است که بورژوازی برای کنترل آن ها در پیش می گیرد.

رهبران کمونیست از مارکس تا لنین و مائو، نقش تئوری انقلابی را با صراحت روشن کرده اند. لنین نقش حیاتی تئوری انقلابی  را در اثر فوق العاده و کلاسیک مارکسیستی «چه باید کرد؟» ارائه کرد. یکی از پایه های تکامل مارکسیسم به مارکسیسم- لنینیسم درک های پیشرفته ای است که وی در این جزوه ارائه داد و این تکامل ربطی به عوض شدن «اوضاع عینی» یا تغییر و تحول در نظام سرمایه داری نداشت. بلکه محصول رشد  شناخت کمونیست ها از ضرورت های مبارزه ی طبقاتی و انقلاب کمونیستی بود. 

در جزوه ی «چه بایدکرد؟» لنین درک های پیشرفته ی خود را در تقابل و مبارزه با اکونومیست ها، کسانی که می خواستند پایه های فکری امپریسیستی (تجربه گرایانه) را تحت نام مارکسیسم به جنبش قالب کنند، توضیح داده است. آن ها تلاش می کردند با تکیه بر این گفته مارکس که «هر قدمی که جنبش عملی بر می دارد از یک دو جین برنامه مهمتر است» به اهمیت حیاتی تئوری انقلابی در پیشرفت مباره انقلابی پرولتاریا حمله کنند و در حقیقت «اکونومیسم» (یا خط رفرمیستی) خود را توجیه کنند. لنین به آنان جواب می دهد: «تکرار این سخنان در این دوره تشتت تئوریک به مثابه آن است که شخص هنگام مشاهده تشیع جنازه فریاد بزند: «خداوند به کارتان برکت دهد و هر چه ببرید تمام نشود!»‌ اما لنین به این مثال گزنده بسنده نمی کند  و توضیح می دهد که  اتفاقا، «این گفته مارکس از جایی برداشته شده است که … به سران حزب هشدار می دهد که به خاطر مقاصد عملی جنبش قراردادهایی ببندید ولی پرنسیب فروشی را روا ندارید و گذشت های تئوریک نکنید.» سپس اضافه می کند: «در بین ما مردمانی پیدا می شوند که به نام مارکس می کوشند از اهمیت تئوری بکاهند» و دست آخر جمع بندی می کند که :«بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نیز نمی تواند وجود داشته باشد.» (لنین:‌ چه باید کرد؟)

اما این رویکرد لنین که «عنصر آگاهی» در پیروزی انقلاب پرولتری تعیین کننده است و یکی از سنگ بناهای لنینیسم است و برای پیروزی انقلاب روسیه نیز تعیین کننده بود، توسط گرایشات راست و چپ درون حزب بلشویک دفن شد و در دوران استالین و در کمینترن خطِ اکونومیستی و پراگماتیستی تا حد خطرناکی اجازه رشد یافت و اثرات مهلکی بر جنبش کمونیستی بین المللی گذاشت.

مائوتسه دون در سطحی کیفیتا بالاتر از لنین به معضل تئوری انقلابی و ضرورت تکامل مداوم آن در مواجهه با معضلات و مسائل پیشاروی انقلاب پرداخت – خصوصا در مواجهه با احیای سرمایه داری در شوروی و مواجهه با پیچیدگی ها و معضلات ساختمان سوسیالیسم. اما حتا پیش از پیروزی انقلاب چین، برای انقلابی نگاه داشتن خصلت حزب کمونیست، تاکید و توجه پیوسته به مسئله تئوری و مبارزات خطی درون حزب جزو الویت های مائوتسه دون در جریان رهبری انقلاب بود. انقلاب فرهنگی و بسیاری از تئوری های مائو در این رابطه از جمله «انقلاب را دریابید، تولید را بالا ببرید» تکامل درک «چه باید کردی» در دوران سوسیالیسم است. انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی به مبارزه بزرگی علیه نظریه های اکونومیستی در شرایط دیکتاتوری پرولتاریا پرداخت و به ارتقاء درک  از نقش عنصر آگاهی برای تغییرات انقلابی در آن جامعه کمک کرد.

مائو هیچ گاه از تکرار «درستی و نادرستی خط ایدئولوژیک سیاسی تعیین کننده همه چیز است» خسته نشد. این تز مائو بیان اهمیت تئوری انقلابی در مسیر تغییر جامعه و جهان است. بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نیز نمی تواند وجود داشته باشد. خصلت هر پراتیکی را خط سیاسی و ایدئولوژیک حاکم بر آن تعیین می کند. هیچ معیار دیگر از قبیل درجه ی توده ای بودن یا قدرت آتش نظامی جای این معیار را نمی گیرد.

اثر مهم و معروف مائو به نام «در باره پراتیک» برخلاف تصورات رایج به منظور تاکید بر اهمیت بیشتر پراتیک نسبت به تئوری نگاشته نشده است. او این اثر را در دوران کارزار اصلاح سبک کار حزبی و در مبارزه با دگماتیست ها و ذهنی گرایان که بدون نگاه به «واقعیات عینی» و با استفاده از متد نقل قولی، بدون ارتباط با شرایط زمانی و مکانی تئوری بافی می کردند، نوشت. در حقیقت مبارزه ای بود علیه کسانی که رویکرد مذهبی و نه علمی به مارکسیسم داشتند. در مقابل اینان مائو دیالکتیک را به کار می برد و رابطه بین ماده و شعور و تبدیل دائمی یکی به دیگری را توضیح می دهد و بر نقش بسیار مهم روبنا، سیاست و آگاهی در رهبری پراتیک انقلابی برای تغییر جهان پرتو می افکند. اهمیت نقش روبنا، سیاست و آگاهی از جمله مفاهیمی بود که مائو به معنای واقعی احیاء کرد و آنرا نه تنها در رابطه با جنگ انقلابی بلکه در فرایند رهبری ساختمان سوسیالیسم و انقلاب فرهنگی بکار برد و  تکامل داد.

اما متاسفانه علیرغم این تلاش های بزرگ لنین و مائو برای ارتقاء درک جنبش کمونیستی از نقش عنصر آگاهی، گرایش تحقیر تئوری و ستایش برده وار پراتیک بدون توجه به خصلت آن (که توسط خط سیاسی و ایدئولوژیک حاکم بر آن تعیین می شود) رشد کرده و همچون موریانه ای از درون جنبش کمونیستی بین المللی را خورده است. غلبه این تفکرات از یک طرف وسیله‪ای بود برای تهی کردن مارکسیسم از جوهر انقلابی‪اش و از سوی دیگر، سدی بود در مقابل تاثیر مارکسیسم  بر نسل جدید از مبارزین کشورهای گوناگون.

یک بار دیگر به نقل قول زیر توجه کنید تا درک شعله از رابطه‪ ی میان تئوری و پراتیک روشن شود:

«این سنتز ها (سننتزهای نوین باب آواکیان) حتی به اندازه ” اندیشه گونزالو ” و ” راه پاراچندا ” عملا شور مبارزاتی و تلاش فکری بر نمی انگیزد، نه در سطح بین المللی و نه هم در خود جامعه آمریکا. زیرا که میدان پراتیکی و توده یی مستقیم و بی شر و شورش با میدان های پراتیکی و توده یی مستقیم پر شور آن ” اندیشه ” و ” راه ” اصلا قابل مقایسه نیست.»

پیشنهاد ما به حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان این است که به جای به هیجان آمدن از «میدان های مستقیم و پر شر و شور» به محتوای طبقاتی آن میدان ها توجه کنند و به طور مثال، در مقابل تجربه ی نپال از خود بپرسند: چه تئوری ای بود که این حزب را به سمت ارتجاع برد؟ چه راهی بود که رهبران آن را به لگدمال کردن اصول کمونیسم و انقلاب و شرکت در نظام ستم و استثمار کشاند؟ منجلاب، منجلاب است و راهی که به آن منجر شده است باید افشا شود. (۳)

این تجربه نشان می دهد که نباید فراموش کنیم که همه تئوری ها ریشه و مبنا و شالوده در پراتیک دارند و در پیشاپیش همه پراتیک ها، تئوری و سیاست مشخصی حرکت می کند و به پراتیک راه نشان می دهد. مسئله این است که هر تئوری به کجا منتهی می شود و محتوای طبقاتی آن پراتیک چیست؟ مائو گفت: شما همواره در حال پیاده کردن سیاستی هستید چه به آن آگاه باشید و چه نباشید. سنتز نوین باب آواکیان عمیقا ریشه و مبنا و شالوده در پراتیک های انقلابی طبقه ما دارد – مشخصا در تجربه انقلاب های سوسیالیستی شوروی و چین و سپس در تلاش برای یافتن چرایی احیای سرمایه داری در آن ها. این ها بزرگترین پراتیک انقلابی طبقه بین المللی ما و قله های آن هستند. بی جهت نیست که تئوری های رویزیونیستی حزب کمونیست نپال(م) نیز در جمعبندیِ غلط و ضد کمونیستی از این تجارب بیرون زد و پراتیکِ تسلیم طلبانه شان را شکل داد. با هیچ ترفندی نمی توان این حقیقت را پنهان کرد که دو خط مارکسیستی و رویزیونیستی درون ریم در جمعبندی از دولت های دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و چین، و مضمون دیکتاتوری و دموکراسی پرولتاریا، و راه ساختمان سوسیالیسم در جهانی که تحت سلطه امپریالیست هاست، بیرون زد.

تجربه های انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم بزرگترین منابع پراتیکیِ غنا بخشیدن به مارکسیسم و تکامل امروزی آن هستند. این پراتیک های عظیم و درس های مثبت و منفی آن باید در تئوری مهار شده و راه را برای پراتیک انقلابی پرولتاریای انترناسیونالیست باز کنند. تئوری های راهنمای آن پراتیک ها تقسیم به دو شده اند. این تقسیم به دو شدن منبع تکامل آن ها و صحیح تر و رهائی بخش تر شدنشان و در نتیجه قدرتمندتر شدنشان هستند. باید جنبه ی اصلیِ درست آن ها را گرفت و همراه با تحلیل های صحیح جدید از اوضاع عینی تغییر یافته در یک قالب بندی و چارچوبه  ی جدید مارکسیسم را ارائه داد. کاری که سنتزنوین راهش را گشوده و گام های بلندی را برداشته و در حال تکامل است.  از هر طرف، بی دریغ، باید به ساخته شدن آن یاری رساند.

 

مائو گفت به تجارب تاریخی توجه کنید

 

تجارب تلخ به ما هشدار می دهد که به فقر تئوریک به عنوان یک بیماری در جنبش کمونیستی بنگریم. هشدار شعله در مورد «مطلق اندیشی تئوریک» تجویز مهلکی است. بیائید معضل بی عملی و فقدان اراده و شجاعت در راه مبارزه را با معضل فقر تئوریک مقایسه کنیم و ببینیم کدامیک مشکل بزرگتری بوده است. نگاهی هر چند مختصر به چند تجربه تاریخ اخیر در منطقه ای که افغانستان و ایران در آن قرار دارند نشان می دهد که فقر تئوریک و کمبود تئوری انقلابی و تئوریسین های انقلابی معضل بسیار بزرگ و کشنده ای بوده است. اینجا خطه از جان گذشتگی و تحمل سختی ها و شکنجه ها و حبس ها بوده است. اما آموزش ناقص مارکسیسم و همچنین رخوت در تئوری و لم دادن بر تئوری های حاضر و آماده ای که از آن چشم بسته نقل قول شده و به صورت آئین مقدس درآمده، مانند موریانه محتوای کمونیستی جنبش ها را خورده است. در این خطه در چند دهه پرتلاطم گذشته توده ها مرتبا سر به شورش برداشته اند اما هر بار به زیر پرچم ناسیونالیست ها و اسلامگرایان به هرز رفته اند. تئوری های انقلابی کمونیستی حتا در میان قشر کوچکی از آنان پایه نگرفته است. لاجرم، تبدیل به جنبش های انقلابی نیز نشده اند.

به ایران بنگریم. آیا تحمل و مقاومت دهها هزار زندانی همراه با شکنجه های قرون وسطایی، تجاوز و بالاخره اعدام حکایت از بی عملی کمونیست ها و انقلابیون  دارد؟ چرا انقلاب بزرگی که در شرف تکوین بود و یکی از رژیم های قدرتمند وابسته به امپریالیسم را سرنگون کرد توسط یک جریان مرتجع اسلامگرا در نیمه راه به سرقت برده شد و توانست همه نیروها از جمله کمونیست ها را کنار زند؟ چه شد که تعداد زیادی از سازمانهای خط سه که در گسست از رویزیونیسم روسی و حزب توده شکل گرفته بودند، دچار آشفتگی فکری شدند؟ چرا جریانی مانند اتحادیه کمونیست ها ماهیت تضاد میان اسلامگرایان با امپریالیسم را به عنوان «ضد امپریالیسم» ارزیابی کرد و نتوانست خصلت ارتجاعی این تضاد را درک کند؟ آیا مشکل بی عملی و رخوت پراتیک کمونیست ها  بود؟

جنبش چپ افغانستان یکی دیگر از نمونه های مهم و بزرگ چند دهه گذشته است. عملکرد و سرنوشت آن در دوران جنگ ضد اشغال سوسیال امپریالیسم شوروی یکی دیگر از این تجارب تلخ جنبش کمونیستی است و از نمونه های بسیار مهم برای جمعبندی است. متاسفانه تا آن جائی که ما می دانیم هیچ نیرویی به طور جدی از این جنبش جمعبندی نکرده است. به راستی چه شد که اکثریت نیروی عظیمی که از درون جنبش مائوئیستی سال های ۴۰ شمسی بیرون آمد تحت عنوان «جنگ مقاومت ملی» تبدیل به ذخیره یک جنبش اسلامگرای مرتجع شد که شالوده اش بر بردگی زنان و گسترش تاریک اندیشی دینی قرار داشت. آیا باید از این مسئله جمعبندی بشود یا خیر؟ ‌چه شد که بخش مهمی از آن یعنی «سازمان رهایی» دنباله رو چین رویزیونیستی شد و سر انجام در چارچوب همکاری با پاکستان و سیا قرار گرفت؟ چه شد که بخش مهمی از این جنبش – ساما — علنا و رسما شعار جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی را داد ؟

این تاریخی است که یادآوری آن تلخ است اما جمعبندی کمونیستی از آن باید در رأس وظایف کمونیست ها قرار بگیرد: توجیهات تئوریک نیروهائی که خود را «چپ» یا «انقلابی» می دانستند برای اتحاد با برنامه ی اجتماعی نیروهای اسلامگرا و جهادی چه بود؟ چرا ملی گرائیِ آنان تحت عنوان الویت دادن به «جنگ مقاومت ملی» یا «مبارزه ضد امپریالیستی» اتحاد با برنامه ی اجتماعیِ فئودالی-پدرسالارانه ی دینی را مجاز می شمارد؟ چرا آن نیروهائی که خود را کمونیست و انقلابی می دانستند نتوانستند جنگ علیه اشغالگران روسی را با افق درهم شکستن نظام طبقاتی حاکم و تحقق انقلاب دموکراتیک نوین و سوسیالیستی در افغانستان پیوند زنند؟ این «چپ» ها برای توجیه پراتیک ارتجاعی اتحاد با مرتجعین بومی و پاکستان و امپریالیست های غرب از کدام مقوله های تئوریک «لنینیستی» و «مائوئیستی» سود می جستند؟ آیا در شرایط اشغال کشور (حتا اگر کشور سوسیالیستی مانند شوروی باشد که توسط ارتش آلمان هیتلری در جنگ جهانی دوم اشغال شد) خصلت جنگ، جنگی ملی و میهنی است یا خصلتی طبقاتی دارد؟ آیا باید جنگ ضد اشغال را در چارچوب انقلاب پرولتری و افق و برنامه ی اجتماعی آن پیش برد و توده ها را به حول این افق و برنامه اجتماعی به حرکت درآورد و احساسات و خواست ضد اشغال را در چارچوبه ی آن قرار دارد و معنی کرد یا برعکس؟ تفاوت این دو رویکرد در سیاست و عمل چیست؟ (۴) چرا در مقابل مدرسه های قرآن خوانی طالب، مدرسه های کمونیستی برقرار نشد؟ نقاب دروغین «سوسیالیسم» و «کمونیسم» که شوروی امپریالیستی بر چهره زده بود معضل بزرگی برای کمونیست های افغانستان بود؟ رویکرد آنان در حل این معضل چه بود؟ آیا خط مقابله شان این بود که برای توده ها روشن کنند که اینان کمونیست های دروغین هستند و خیانت شان به پرولتاریا و خلق های جهان با واژگون کردن سوسیالیسم در خود شوروی و با به انقیاد کشیدن پرولتاریا و خلق های خود شوروی آغاز شده است (آنگونه که مائوتسه دون کرد) و از این فرصت برای اشاعه کمونیسم واقعی سود جستند؟ و یا اینکه عمدتا به احساسات خود به خودی ملی و سنتی توده ها توسل جستند و تلاش کردند حیثیت کمونیسم و کمونیستها را از طریق جانفشانی در جنگ مقاومت ملی علیه اشغالگران حفظ کنند؟ برخی حتا تا آنجا پیش رفتند که به جای مقابله با تاریک اندیشی دینی، خودشان جزو نمازگذاران شدند تا اعتماد توده ها را جلب کنند. چرا اسلامگرایی در این منطقه این چنین حریق وار گسترش یافت و جنبش کمونیستی این چنین به احتضار افتاد؟ چگونه «جنگ مقاومت ملی» در افغانستان تبدیل به جنگ یک قدرت امپریالیستی علیه قدرت دیگر شد و در نهایت در نابودی مردم و کشور دست کمی از قدرت اشغالگر نداشت؟ و بالاخره این که، آیا تحلیل باب آواکیان از پدیده ی وحدت و تضاد امپریالیسم –اسلامگرایی که آن را دو قطب پوسیده ای می داند که حمایت از یکی به تقویت دیگر می انجامد، صحیح است و واقعیت را بازتاب می دهد و می تواند راهنمای پراتیک ما در صحنه پیچیده سیاسی خاورمیانه و جهان باشد؟

شاید کسانی بپرسند کوشش برای ارائه جواب های صحیح و کمونیستیِ انقلابی برای این سوالات گزنده چه فایده ای برای پراتیک (البته پراتیک رهائی بخش و انقلابی و نه پراتیک ارتجاعی) دارد؟ فایده اش دست کم آن است که نسل جدید نیروهای مبارز از این تجربه تلخ یاد می گیرند که با سخت گیری و وسواس مضمون و محتوای اجتماعی-طبقاتیِ هر پرچم و ادعای «مقاومت ملی» و «جبهه رهائی بخش» و «سازمان آزادیبخش» و هر «جنگی» را آگاهانه بررسی و ارزیابی کنند و گام در پراتیک هائی که ارتجاعی و نابود کننده اند نگذارند. اما «فایده» آن بیش از این است و در واقع برای کاشتن قطب انقلاب و کمونیسم در صحنه ی افغانستان، ایران و به طور کلی خاورمیانه سخت ضروری است.

بیایید به کردستان عراق برویم. آیا نسبت به رشادت و قهرمانی پیشمرگان انقلابی کرد شکی موجود است؟ چه شد که کومه‪له رنجه‌دران که از نسل کمونیست های دهه ۱۹۶۰ تشکیل شده بود در بطن اتحادیه میهنی کردستان تبدیل به نماینده ی طبقات بورژوا- فئودال کردستان در اتحاد با امپریالیسم آمریکا شد؟

در نپال کمونیست ها بی عمل نبودند، از دشمن تا به دندان مسلح نهراسیدند، التزام عملی به آرمانهای رهایی بخش نشان دادند، ارتش خلق تشکیل دادند و کارگران و دهقانان نپالی را بسیج کردند. آیا مشکل شان کمبود پراتیک بود که این انقلاب وسط راه ایستاد و به کسب خرده ریزهایی از نظام سرمایه داری راضی شد؟

بیانیه «کمونیسم بر سر دوراهی …» تلاش می کند با چنین مسائلی دست و پنجه نرم کند.

راستی ما از این همه تجربه چه انتظاری داریم؟ به راستی این همه تجربه با این همه هزینه با چه زبانی باید با ما صحبت کنند که به خود آییم. این همه تجربه، این همه قهرمانی، این همه جانباختگی، آیا کافی نیست که سوای تعارفات، عقب ماندگی تئوریک کل جنبش را نتیجه بگیریم. جواب های سر بالا  و جواب هایی که تنها معلول ها را در بر می گیرند دیگر پاسخگو نیستند. چنانچه بخواهیم فقط خود را راضی کنیم دیگر پاسخگوی توده های مستأصلی که مرتبا سر به شورش بر می دارند و افکار جستجوگر نسل جدیدی که می خواهد به صورت جدی به معضل آزاد کردن این جهان از زنجیرهای اسارت ارتجاع و امپریالیسم بنگرد، نخواهیم بود.

بر سر جوانب گوناگون از تئوری و پراتیک کمونیستی همواره مبارزه دو خط میان مارکسیسم و رویزیونیسم در گرفته است: در فلسفه، در سازماندهی انقلاب، بر سر درک از اقتصاد سوسیالیستی، بر سر دیکتاتوری پرولتاریا و غیره. این ها مباحث مجرد بی ربط به زندگی واقعی نیستند. در هر جا رویزیونیسم غلبه کند، تاثیرات مخرب و مهلک خود را بر پراتیک انقلابی می گذارد. در این شک نباید کرد. علیرغم انبوهی از مسایل جدید که از زمان شکست پرولتاریا در چین در مقابل کمونیست ها قرار دارد، متاسفانه برخی از کمونیست ها  ازجمله حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان لزوم چندانی به پرداختن به آنها نمی بینند.

 

هیچ پیشاهنگ کمونیست بدون کار تئوریک نمی تواند پیشاهنگ بماند

 

اکونومیست ها معمولا برای حمله به اهمیت تئوری انقلابی آن را با کار آکادمیک و مکتب خانه ای یکسان قلمداد می کنند. اما کار تئوریک مستمر و کنکاش در مسائل نظری حوزه های گوناگون علوم و کشفیات و دست آوردهای جدید دانش و علوم یکی از وظایف اصلی کمونیست های انقلابی است. هر حزب کمونیستی به این مسئله کم بها دهد و این فعالیت را به عنوان یک نکته منفی قلمداد کند دچار اشتباهات بسیار جدی شده و به حزبی عقب مانده و دگم بدل خواهد شد. زیرا درک نظام حاکم بر جهان و تغییر آن کار ساده ای نیست. نیاز به کار فکری مستمر و به روز دارد – جهان بینی، استراتژی سیاسی، استراتژی نظامی، تاکتیک، فلسفه، ایدئولوژی، تحلیل از تضادهای ظاهر شونده، طرازبندی از پیروزی ها و اشتباهات و … چیزی نیست که یک بار برای همیشه کلیدش ساخته شده و فقط باید آن را پیدا کرد و درها را باز کرد. شک نیست که کار تئوریک اگر از پراتیک تغییر جهان جدا بیافتد به ضد خود تبدیل می شود و به جای راه گشائی برای انقلاب به مانعی در مقابل آن تبدیل می شود. اما جدائی تئوری از پراتیک را هم نباید محقرانه و تجربی دید. بزرگ ترین و اصلی ترین ها تجارب انقلابی را باید دید و در پرتو آن کوچکترها را باز شناخت. مثلا نگاه کنید به کسانی که بدون توجه به تجارب عظیم دو انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین (عمدتا چین) می خواهند تئوری های کمونیستی را تکامل دهند. این یعنی دور افتادن تئوری از پراتیک.

بله تئوری راهنمای عمل ما است. برای همین، مهم است که تحلیل صحیحی از ساخت طبقاتی جامعه مان و اوضاع مشخص آن داشته باشیم. به طور مثال، افغانستان را در نظر بگیریم. امروز تحلیل از صحنه ی مبارزه طبقاتی در افغانستان چیست؟ یکسانیِ نیروهای ارتجاعیِ درون «جبهه مقاومت» با رژیم و نظام حاکم و اشغالگران امپریالیست در کجاست؟ آیا در سرنگون کردن آن ها تقدم و تاخری می توان قائل شد؟ و بالاخره این که، پراتیک و عالی ترین شکل آن (جنگ انقلابی) بر پایه ی کدام برنامه و افق تغییرات اجتماعی باید پیش رود که منافع فوری و درازمدت کارگران، دهقانان و زنان افغانستان را متحقق کند؟

جنگی که در افغانستان جاری است فقط نظامی نیست. بلکه جنگ طبقاتی پیچیده ای است که دو نیروی اجتماعی پوسیده صحنه سیاسی آن را اشغال کرده‏اند. وظیفه سیاسی نیروی انقلابی پرولتری بر هم زدن این پولاریزاسیون نامساعد است تا اینکه توده‏ های مردم گوشت دم توپ یکی علیه دیگری نشوند بلکه زیر پرچم خط سیاسی و افقی مبارزه کنند که بازتاب منافع آنان است. نیروی انقلاب پرولتری موظف است آلترناتیو سیاسی، ایدئولوژیک، اجتماعی و اقتصادی خود را در مقابل این دو قطب پوسیده جسورانه طرح کرده و به طور دایم و همه جانبه تمایزات سیاسی و ایدئولوژیک خود را با هر دو قطب نشان دهد – از طریق آژیتاسیون و پروپاگاند و از طریق راه انداختن جنبش های مقاومت و کارزارهای مبارزاتی مشخص مانند کارزار ضد جنگ و کارزار علیه دین گرائی و روابط اجتماعیِ پدرسالاری. آن پراتیکی انقلابی است و آن جنگی واقعا جنگ مقاومتِ توده های تحت ستم و استثمار است که این معنا را با خود حمل کند.

نیروی انقلابی پرولتری قبل از آغاز جنگ خلق باید آن افکار سیاسی و ایدئولوژیک و اجتماعی را که مُعَرِفِ نظام اجتماعی آینده است مداوما طرح کرده و به میان مردم ببرد. مشخصا در شرایط خاص کشورهائی مانند ایران و افغانستان که حکومت ها از طریق تحمیل اخلاق دینی و برده کردن زنان ثبات و پایه خود را در میان بخشی از توده ها تامین می کنند، دامن زدن به جنگ علیه اخلاق دینی و بردگی زنان از واجبات غیرقابل چشم پوشی در مبارزه طبقاتی است و در واقع بدون آن صحبت از تدارک برای جنگ خلق بی معنی است. این امر به ویژه برای برانگیختن و سازمان دادن زنان به عنوان یک نیروی اجتماعی کلیدی در انقلاب پرولتری ضروری است. کمونیست ها باید جسورانه لائیسم و ضدیت با مذهب و خداباوری، جهان بینی و اخلاق رهائی بخشی را که از جها ن بینی و متد کمونیستی سرچشمه می گیرد ترویج کنند. پرولتاریا، جوانان و زنان باید تکیه گاه چنین حرکتی باشند. دقیقا به دلیل آن که نظام حاکم در ایران و افغانستان با استفاده از دین، روابط اجتماعی و فرهنگ ستم گرانه و سرکوب گرانه اش را به جامعه تحمیل می کند، هر جنبش اجتماعی مترقی یی بدون مقابله ی صریح و رو در رو با آن نمی تواند فرهنگ جرأت و جسارت حق طلبی را در مقابل این رژیم و امپریالیست ها رواج دهد. این مهمترین شکل «انقلاب فرهنگی» در میان مردم در مقابل «ضد انقلاب فرهنگی» ارتجاعی اسلامگرایان است. بخشی از نقد دولت کهنه و مبارزه برای سرنگونی آن است. در نتیجه چشم پوشی از آن به رفرمیسم در رویکرد به دولت کهنه می انجامد. ویژگی دولت در ایران وافغانستان حاکمیت و سلطه ی اسلامگرایی است. در نتیجه توده ها برای به چالش کشیدن و مبارزه علیه روابط ستم گرانه و حقارت بار و ارزش های نظام های حاکم نیاز دارند که به دین حمله ی آگاهانه و علمی کنند و قدرت رهائی بخش بی دینی را حس کنند. هدف این «انقلاب فرهنگی» معرفی جامعه ای است که کمونیست ها برایش مبارزه می کنند و پراتیکی است که امکان آن را می دهد که آینده را در خودش متبلور کند. این «انقلاب فرهنگی» به ذهنیت توده ها شوک وارد میکند و آن را به جوشش در می آورد که آگاهانه سرنوشت خود را در دست گیرند. برای ساختن یک جنبش انقلابی در کشورهائی چون ایران و افغانستان و حتا در کشورهائی چون آمریکا که بنیادگرائی دینی یکی از توپ خانه های بورژوازی برای تحمیل نظام سرمایه داری امپریالیستی است این مبارزه ایدئولوژیک حیاتی و تعیین کننده است. این مبارزه ایدئولوژیک یک عرصه فرعی نیست. بلکه برای عوض کردن قطب بندی نامساعدی که امروزه در خاورمیانه (قطب بندی امپریالیسم – اسلامگرایی) حاکم است تعیین کننده و دارای اهمیت استراتژیک است. درگیر شدن در چنین مبارزه ای برای توده های مردم از همه قشرها و طبقات روشن میکند که کمونیست ها صرفا نیروئی نیستند که «مخالف» طبقات حاکم هستند بلکه نیروئی جدی و مصمم با تصویر روشنی از یک نظام اجتماعی متفاوت هستند که برای استقرار آن می کوشند.

پراتیک انقلابی یعنی حضور مختصات جامعه آینده در حرف و عمل امروز. اگر تئوری های ما غلط باشند، پراتیک ما منجر به «تغییر اجتماعی» نخواهد شد. رد پای انحلال طلبی را در این جا باید جست و نه در سنتزنوین. رد پای رویزیونیسم را باید در خطِ انتخاب از میان «بد و بدتر» در میان دشمنان جست و نه در نقد باب آواکیان به نقصان رویکرد لنین در مقاله «بیماری کودکیِ چپ روی در کمونیسم». رد پای انحلال طلبی را در آن جا باید جست که در شرایطی که تفاله‏های جامعه با شهوت، ایدئولوژی قرون وسطائی یا ایدئولوژی منسوخ امپریالیستی شان را به میدان می آورند، کمونیست ها پرچم سفید بلند می کنند یا با ذره بین دنبال کشف جوانب مترقی در «بورژوازی ملی» یا مرتجعین اسلام گرا هستند. رویزیونیسم را باید در آنجا جست که شرکت در دولت بورژوازی می شود هدف «جنگ خلق». این وضعیتی است که باید به طور رادیکال به چالش گرفت و عوض کرد.

 

پاره ی سوم و نهایی را در شماره آینده، حقیقت ۶۴ بخوانید.

 

پی نوشت ها

*نشریه شعله جاوید شماره ۲۳

http://www.sholajawid.org/farsi/tazaha/HKI_hamBa_beraha_raft.html

 

۱- باب آواکیان، «پرنده تمساح نمی‌ زاید اما انسان می ‌تواند به افق‌ های دور پر بکشد». بخش دوم، «ساختن جنبشی برای انقلاب». متن انگلیسی در نشریه «انقلاب» شماره ی ۸ مارس ۲۰۱۱ منتشر شد.

revcom.us

 

۲- رجوع کنید به نظریه «دولت طراز نوین» نوشته ی بابورام باترای در مجله ی «کارگر» ارگان حزب کمونیست نپال (مائوئیست)، فوریه ۲۰۰۴

بابورام باترای که همراه با پراچاندا اعضای کمیته دائم رهبری حزب نپال را تشکیل می داد، در این مقاله تجربه  دیکتاتوری پرولتاریا در کشورهای سوسیالیستیِ روسیه و چین را منفی خوانده و اعلام کرد که دولت سوسیالیستی آینده باید نظام رقابت انتخاباتی میان احزاب مختلف را در ساختار خود جای دهد.

این مقاله دموکراسی بسط یافته (از جمله انتخابات میان احزاب رقیب) را در مرکز دوره گذار سوسیالیستی می گذارد و می گوید این دموکراسی بسط یافته «ضامنی» است برای جلوگیری از احیای سرمایه داری. سپس می گوید، بعد از رسیدن به سوسیالیسم می توان ارتش دائم را منحل و میلیشیا را جایگزین آن کرد. وی از مدل کمون پاریس (با انتخابات مستقیم وعزل مقامات) به مثابه مدلی مثبت تر از تجربه دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و چین نام می برد. این نظرات در سندی تحت عنوان «در باره تحولات نپال و خطرات» در نشریه انقلاب شماره ۱۶۰، مورخ ۲۹  مارس ۲۰۰۹ توسط حزب کمونیست انقلابی آمریکا تجزیه و تحلیل و نقد شده است. لازم به ذکر است که در سال ۲۰۰۹ حزب کمونیست نپال (مائوئیست) به حزب کمونیست متحد نپال (مائوئیست) تغییر نام داد.

 

۳- امپریالیست ها همانطور که برای رهبران چریک های فارابوندومارتی در ال سالوادور کلاس های «دموکراسی» گذاشتند، آقایان پراچاندا و باترای را نیز به اروپا دعوت کرده و برای شان کلاس های «دموکراسی» گذاشتند. چشم انداز «راه پراچاندا» برای نپال چیست؟ خود پراچاندا اعلام کرد چشم اندازش تبدیل نپال به سوئیس آسیا است! کمتر کسی هست که نداند سوئیس به دلیل صنعت لبنیات و کوههایش سوئیس نشده است. سوئیس یکی از مهمترین مراکز بانکی و سرمایه گذاری های پولیِ نظام سرمایه داری جهانی است. این خیال پردازی های رقت انگیز پراچاندا بازتاب تفکر بورژوازیِ تحقیر شده کشورهای تحت سلطه است و بس. او زمانی کمونیستی با آرمان های رهائی بخش انترناسیونالیستی بود. انقلاب نپال صدها هزار کارگر و دهقان و روشنفکر از زن و مرد را برانگیخته و سازمان داده بود که جان بر کف برای واژگون کردن جهان ستم و استثمار سرمایه بجنگند؛ و میلیون ها تن دیگر را در خود نپال و هند و سراسر آن منطقه و جهان امید داده و الهام بخشیده بود. این انقلاب با غلبه خط رویزیونیستی بر رهبری اش در میانه راه سقط شد. هنگامی که رهبری این حزب راه قهقرا را در پیش گرفت بزرگترین حمایت از انقلاب نپال و تنها راه و خطِ انترناسیونالیستی مبارزه علیه خط این رهبری بودند. تنها راه حفظ جنبش انقلابی انترناسیونالیستی (ریم) به عنوان مرکز سیاسی و تشکیلاتی جنبش کمونیستی بین المللی، اتحاد به حول مبارزه علیه این خط رویزیونیستی در همه جوانب آن بود. در میان تمام احزاب ریم فقط حزب کمونیست انقلابی آمریکا و حزب ما بود که این وظیفه را بر دوش گرفتند و دیگران به جای همراهی در بهترین حالت راه میانه را در پیش گرفتند. این خود نشانه وضعیت اسفناک جنبش بین المللی کمونیستی است.

 

۴- ما در سال ۱۳۶۶ در سند «چهار گفتار فلسفی» که ریشه های فلسفی انحرافات راست اتحادیه کمونیست های ایران در فاصله سال ۵۸-۵۹ را کنکاش می کند، گفتیم: «کمونیست ها حتی اگر در حال پیش برد امر مبارزه نجات بخش ملی هستند، نمایندگان جامعه کمونیستی هستند که در آینده به ثمر خواهد رسید. آنها امروز نمایندگان و پیشاهنگ پرولتاریای بین المللی در هر کشور هستند. در اینجا کاملا می توان کشش و جذبه احترام گذاردن به آنچه که موجود است و مانور دادن در چارچوب آن را دید. … در کشورهای تحت ستم بسیار آسان است که کمونیست ها مانند دموکرات های انقلابی شوند. نه به این دلیل که آن ها به کمونیسم فکر نمی کنند یا اینکه فکر می کنند انترناسیونالیسم پرولتری بد است بلکه مسئله در این است که چگونگی کار سیاسی آن ها در میان توده در لفافه ای از مسئله قدرت سیاسی، انقلاب دمکراتیک نوین، استقلال ملی در مقابل امپریالیسم،… پیچیده شده است و در این میان اغلب فراموش می شود که همه این ها برای چیست؟ …»

 

 

امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم یا انشعاب در پرولتاریا

جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری

باب آواکیان

توضیح: متن زیر از نوار دوم سخنرانی باب آواکیان تحت عنوان کمونیسم جهانی کاملا نوین و رهایی تمام بشریت است و نه “بالا آوردن آخرخطی ها و پایین فرستادن اولی ها” پیاده و ترجمه شده است. زیرعنوان ها توسط حقیقت گذاشته شده است.*

موضوع بعدی سخنانم نکته ای است که لنین هنگام صحبت در مورد امپریالیسم گفت: انشعاب در سوسیالیسم یا انشعاب در پرولتاریا. این نکته از جوانب مهمی مربوط به فرمولبندی است که قبلا بحث کرده ام (به طور مثال در سخنرانیِ “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی”). فرمولبندی مورد بحث این است: «جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری». قبلا در مورد مفاهیمی چون جسمیت بخشیدن به پرولتاریا، دترمینیسم، دترمینیسمِ اقتصادی به ویژه اکونومیسم، تعیین کننده دانستنِ اندازه و بزرگیِ یک صنعت در درجه ی آگاهیِ طبقاتی کارگران و غیره بحث کردیم و گفتیم که این مفاهیم ما را به جایی که لازم است برویم نمی برند. اگر به این مباحث بیندیشید خواهید فهمید که چرا من در مورد پدیده ی “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری” و اهمیت آن صحبت می کنم. همان طور که در سخنرانی “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” گفتم این به معنایِ جدایی جنبش کمونیستی از پرولتاریا یا از ماتریالیسم نیست و نباید این معنا را داشته باشد. اتفاقا برعکس! صحبت بر سر این است که جنبش کمونیستی باید یک جنبش انقلابی باشد و نه یک جنبش کارگری. این گرایش (مترادف دانستن جنبش کمونیستی با جنبش کارگری – م) در تاریخ جنبش کمونیستی بین المللی گرایش قدرتمندی بوده است و همچنین خط کسانی بوده که مخالف کمونیسم بوده اند اما به نام سوسیالیسم حرف زده اند (مانند ترتسکیست ها و سوسیالیست های رفرمیست گوناگون و غیره). ما نیازمند یک جنبش انقلابی هستیم که هدفش دست یافتن به “۴ کلیت” (۱) است و نه جنبش کارگری با هدف دست یافتن به “مزد منصفانه در مقابل یک روز کار منصفانه”. ما نیازمند جنبشی هستیم که هدفش مبارزه برای رهایی کامل و محو کلیه ی موانعی است که در مقابلِ رهایی تمام (و نه نیمی و نه  بخشی) از بشریت قرار گرفته است. منظورم از “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری” این است. منظورم آن نیست که ما نباید با مبارزات کارگران علیه کارفرمایان و برای بهبود شرایطشان همراه شویم. اما باید از موضع و نقطه نظر و اهداف کمونیستی با آن همراه شویم نه از موضع و اهداف و نقطه نظر تردیونیونی و ماندن در حصارهای جنبش کارگری که اساسا تعریفش دست یافتن به مزدی بهتر در قبال یک روز کار است.

“جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری”، ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم

جنبه ی مهم دیگر، رابطه ی درونی این مفهوم و رویکرد (یعنی “جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری”) است با تحریف روابط طبقاتی و آگاهی طبقاتی در سراسر تاریخ آمریکا. سرچشمه ی این تحریف نقش تاریخی ستم ملی و عظمت طلبی سفید است که با برده داری شروع شد و در سراسر تاریخ آمریکا تا امروز ادامه یافته است. در سخنرانی “چرا در وضعیت کنونی قرار داریم  و چه باید کرد؛ نظام سرتا پا پوسیده و ضرورت انقلاب” در مورد این تحریف صحبت کردم و در “دموکراسی جفرسونی” از ادموند اس. مورگان نقل کردم. مورگان می گوید که از ابتدای پیدایش این کشور و در شالوده ی این کشور این درک تعبیه شده است که گروهی از مردم مانند برده های آفریقایی، بومیان آمریکا و “مولاتو”ها از طبقه ی پست هستند و این امر به گروهی مانند سفید پوستان علیرغم وجود تخاصمات و تمایزات طبقاتی درونشان، هویت یکسانی می بخشد. پرسپکتیو ساختن یک جنبش کارگری قادر نیست این تضادها را در بر گرفته و بر اثرات آن ها فایق آید و جنبش انقلابی ای تولید کند که می تواند همه ی عوامل مثبت را  از میان همه قشرهای پرولتاریا بسیج کند و خود را اساسا بر تحتانی ترین و پائین ترین قشرهای پرولتاریای تمام ملل متکی کند. تاریخ شکل گیری ویژه این کشور و تناقضاتی که به همراه داشته منجر به تحریف روابط طبقاتی و آگاهی طبقاتی شده است. ما نخواهیم توانست این ویژگی ها و تناقضات را حل کنیم مگر این که از بلندای رسیدن به کمونیسم به مسئله بنگریم. به عبارت دیگر فقط با قرار گرفتن در نوک قله و نگریستن به این تضادها، حرکات، رشد و روابط درونی آن ها از موقعیت “خداگونه ی” پرولتاریا و دست یافتن به تمامی هدف و رسیدن به “چهار کلیت” و از طریق تلاش برای رساندن آگاهیِ همه به این حد و نه چیزی کمتر از آن خواهیم توانست بر این مشکل فائق بیائیم. هر افقی پائین تر از این، مانند انتقام و رفرم و غیره قادر به حل این معضل نیست؛ هر افق دیگری به معنای بازتولید تمام دهشت های غیرقابل توصیفی است که این نظام برای اکثریت مردم این جامعه و جهان ایجاد کرده است.

ستم گری ملی و عظمت طلبی سفید بخشی از سنگ بنای این کشور(ایالات متحده آمریکا) بوده است و در ساختمان این نظام و کارکرد آن نهادینه شده است. با وجود اهمیت بسیار زیاد ستم ملی بر سیاهان بازهم جهان بینی ما نباید ناسیونالیسم (سیاه – م) باشد بلکه باید انترناسیونالیستی باشد. باید با توده های همه ی ملیت ها مبارزه کنیم که این جهان بینی را داشته باشند و نه جهان بینی ناسیونالیستی را؛ حتا  اگر رادیکال و انقلابی باشد. ما باید جهان بینی کمونیستی داشته باشیم زیرا فقط در صورتی که با جهان بینی کمونیستی هدایت شویم، فقط در صورتی که این جهان بینی به طور فزاینده ای شاخص مبارزات توده ها شود، می توانیم همه ی شکل های ستم گری از جمله ستم ملی را خاتمه بخشیم. شاید برخی رهبرانِ ناسیونالیستِ مصمم تا حدی نقش مهمی را در مبارزه علیه ستم ملی و حتا علیه شکل های دیگر ستم بازی کنند، اما طنز ماجرا در آن است که چشم اندازشان آنقدر گسترده نیست که حتا بتوانند مبارزه برای محو ستم ملیِ ملتِ خود را تا انتها رهبری کنند. ناسیونالیسم چارچوبه ی بسیار تنگی است که از دریچه ی آن نه می توان ماهیت روابط ستم گرانه را به طور همه جانبه درک کرد و نه می توان آن ها را تغییر داد. به طور مثال، ناسیونالیسم نمی تواند درک کند که چگونه ستم بر زن در مرکز و محورِ خصلت و دینامیک های جوامع طبقاتی از جمله جامعه ی سرمایه داری قرار دارد؛ چگونه با تقسیم جامعه به طبقات متخاصمِ استثمار شوندگان و استثمار کنندگان، ستم دیدگان و ستم گران رابطه ی درونی و پیوند تنگاتنگ دارد و این که تمام روابطی که مارکس در “چهار کلیت” صحبت کرد همه رابطه و پیوند ارگانیک با یکدیگر دارند و نمی توان یکی را بدون محو کردن همه ی آن ها نابود ساخت. جهان بینی ناسیونالیستی به قدر کافی انسان را در بلندا و قله ی کوه قرار نمی دهد که بتواند از آن اوج همه ی این واقعیت ها را ببیند؛ آدم را تا حدی بالا می برد و بعد دیدش توسط ساختارهای بزرگ تر کوه که هنوز پابرجا هستند بلوکه می شود. آدم باید بالاتر از آن برود تا  بتواند برای دیدن تمام این ها قدرت دید داشته باشد: برای این که بتواند ببیند که همه ی این روابط اجتماعی ستم گرانه و استثمارگرانه چگونه با هم چفت و بست شده اند، از کجا آمده اند و باید به کجا منتهی شوند تا جامعه تبدیل به جامعه ای کاملا متفاوت و بهتر شود. در هیچ کشوری بدون مبارزه علیه ستم ملی انقلاب نخواهد شد و در آمریکا این مسئله، مسئله ای بسیار حاد است. در آمریکا بدون مبارزه ای مصمم علیه ستم ملی و عظمت طلبی سفید، بدون آماج قرار دادن و ریشه کن کردن آن هیچ انقلابی نخواهد شد. این مبارزه نه تنها باید از سوی کسانی که مستقیما تحت ستم عظمت طلبی سفید هستند انجام شود بلکه همچنین باید از سوی پرولتاریا در کل و توده های مردم پیش برده شود و بخشی کلیدی از فرآیند کلی انقلاب و پیش روی به سوی کمونیسم باشد. بدون این که مبارزه علیه ستم ملی بخشی کلیدی از انقلاب باشد هیچ گونه رهایی اجتماعی بدست نخواهد آمد. بدون این که پرولتاریا نه فقط از طریق پیشاهنگ خود بلکه با درگیر کردن توده ها، مبارزه علیه ستم گریِ ملی را در دست بگیرد حتا جهش اول که کسب قدرت سیاسی است هم عملی نخواهد شد؛ دقیقا همان طور که بدون مبارزه ی پیگیر و سیستماتیک علیه ستم بر زن نمی توان حتا جهش اول کسب قدرت سیاسی را عملی کرد. اما این مبارزه را باید با نقطه نظر و متد کمونیستی، با وسعت دیدی که ایستادن بر  قله ی کوه به ما می دهد پیش ببریم. زیرا فقط در این صورت است که می توان دید که چگونه همه ی این روابط به یکدیگر متصل اند و می توان ارتباط درونی آن ها را کشف کرد تا معلوم شود که ریشه کن کردن هر یک از آن ها به ریشه کن کردن همه ی آن ها وابسته است. پس، از یک طرف بخشی تعیین کننده از انقلاب ما باید آماج قرار دادنِ عظمت طلبی سفید و ستم ملی و مردسالاری و ستم بر زن و حرکت برای ریشه کن کردن آن ها باشد و از طرف دیگر، این مبارزه نمی تواند زیر رهبری ناسیونالیسم یا فمینیسم جلو برود. این مبارزه تنها می تواند با زاویه دید کمونیستی پیش رود. تنها نگرش کمونیستی می تواند این ستم ها را بر بستری گسترده ببیند، دینامیک هایی را که این ستم ها را بازتولید کرده و به جلو می رانند کشف کند، اتصال های درونی این فاکتورهای گوناگون را برقرار کند و به سنتزی دست یابد که راه را برای محو کردن تمام “چهار کلیت” و عوض کردن جامعه بر مبنای محو این “چهار کلیت” باز کند.

رزمندگان رهایی بشریت و نه “گروه هم هویت من”

ما باید کسانی را به میدان آوریم که رها کنندگان بشریت باشند، رزمندگانِ راه محو کردن همه گونه ستم گری باشند و نه فقط یک نوع ستم. ما باید کسانی را به میدان آوریم که افق شان “حالا نوبت ماست که در آن بالا قرار بگیریم” یا “جامعه ای که مرد جای خود را داشته باشد و زن هم جای خود را” نیست بلکه افقشان انقلابی است؛ انقلابی که همه ی این ستم ها را محو کند و بشریت را به کامل ترین وجه رها کند و به ورای کلیه ی روابط تولیدی، کلیه ی روابط اجتماعی، کلیه ی نهادهای سیاسی، ساختارها و پروسه ها، کلیه ی سنن، عادات و افکاری که متقابلا کلیه ی روابط استثمار و ستم را تقویت می کنند حرکت کند و هر جا هر  کدام از این ستم گری ها و استثمارها دوباره سربلند کنند برای ریشه کن کردنشان باز مبارزه کند. جهان بینی ناسیونالیستی یا “انتقام” ما را به آن جا نخواهد رساند. جهان بینیِ من و مردم من، من و گروه هم هویت من ما را به آن جا نخواهد رساند و همین جا که هستیم نگاهمان خواهد داشت. این نوع نگرش حتا کسانی را که در این پروسه ها سعی کردند کاری کنند اما به شکست رسیدند مایوس و سرخورده کرده است. بنابراین هدف آن طور که انجیل می گوید نیست که: «آخری ها در اول قرار خواهند گرفت و اولی ها در آخر» بلکه هدف رهایی بشریت است. پیچیدگی های مبارزه و آگاهی طبقاتی را باید بینیم و از درون این تضادها کار کرده و به سوی هدف مان راه گشایی کنیم.

در این پرتو می توان دید که مفهومی چون “جمهوری کارگران” که توسط “شوراهای کارگری” اداره می شود تا چه اندازه مفهومی تنگ نظرانه است و قادر نیست به ورای “حق بورژوایی” و تولید و مبادله ی کالایی برود؛ در نهایت نمی تواند به ورای روابط “ارباب- برده” در شکل های متنوع آن، روابط بین استثمارگر و استثمارشونده برود. بافت جامعه بسیار رنگارنگ تر و در برگیرنده نیروهای متنوع طبقاتی و اجتماعی است که باید با همه آنها رابطه برقرار کنیم، همه را در جهتی واحد هدایت کنیم بی آن که  آن ها را به زور وارد یک کیسه و وادار به حرکت یکسان کنیم. این نیز تضاد دیگری است که در جامعه ی سوسیالیستی با آن دست به گریبان خواهیم بود. در همین رابطه است که گفته ام رویکرد ما در جامعه ی سوسیالیستی باید آن باشد که حاضر باشیم تا «حد چهار شقه شدن برویم اما نگذاریم که سرنگون شویم». به زبان استعاره، انقلاب ما نه تنها باید دل بزرگی داشته باشد، به معنای جهان بینی وسیع. بلکه باید بازوان بلندی هم داشته باشد. بازوان بلندی برای در بر گرفتن تمام این گوناگونی و جامعه را با تمام تنوع اش در یک مسیر به سوی هدف هدایت کند. بدون خفه کردن و گرفتنِ بالندگی و سرزندگی آن، بدون تحمیل یک ریختیِ مصنوعی که اصلا نمی تواند وجود داشته باشد و نمی تواند پایدار باشد.

چتر نجات و شعار زمین- نان- صلح

در این رابطه در سخنرانیِ “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” نکته ی “پاراشوت” (چتر نجات) را طرح کردم. منظورم از این نکته چیست؟ وقتی که به آستانه و مرز انقلاب برسیم، زمانی که تمام تضادهای جامعه حاد شده و فشرده می شوند و امکان بیرون کشیدنِ انقلاب از درون این گرداب متلاطم فراهم می شود، یک جورهایی چترنجات بسته می شود. مثل بسته شدن چتر، همه چیز حول یک طبقه ی اجتماعی (پرولتاریا به معنای گسترده ی آن) و آن نیروی اجتماعی که پیشاهنگ یک طبقه در جامعه است و راه خروج از وضعیت را می داند، متراکم می شود. یکی از نشانه های رسیدن آستانه ی انقلاب یا اوضاع انقلابی این است که تمام نیروهایِ دیگرِ اپوزیسیون و نقطه نظرات و برنامه های متفاوتشان امتحان پس داده اند و برای توده ها در شمار میلیونی به طرز برجسته ای روشن شده است که هیچ یک از آن ها راه حل نیستند: نه فقط به معنای تاریخی راه حل نیستند بلکه حتا به معنای فوری نیز قادر به برآوردن خواست ها و نیازهایی  که توده های مردم به طور عاجل و حاد می خواهند و میلیون ها و ده ها میلیون نفر آماده اند که حول آن خواست ها مبارزه کنند و برای جنگیدن حول این خواست ها به دنبال رهبری می گردند نیز نمی باشند. به انقلاب روسیه نگاه کنیم. شعار آن در آستانه ی انقلاب چه بود؟ زمین، نان و صلح. فقط بلشویک ها دارای برنامه ای بودند که می توانست خواست های تجسم یافته در این شعارها را عملی کند. هیچ نیروی دیگریِ، از جمله نیروهای به اصطلاح “سوسیالیست” حاضر به خروج از جنگ امپریالیستی نبودند. همه شان ادامه ی حضور در جنگ را توجیه می کردند. به طور مثال می گفتند که  برای جنبه ی دموکراتیک یا سرزمین پدری و غیره می جنگند. هیچ نیروی دیگری برنامه و جهت گیری تقسیم زمین میان دهقانان را نداشت و هیچ نیروی دیگری برنامه ای برای برآورده کردن نیازهای مردم در سطح بسیار ابتدایی مانند “خوردن” را نداشت. توده های مردم حتا نان نداشتند. به ویژه در شرایط جنگی و درهم شکسته شدن دردناکِ بافت جامعه و زمانی که منابع اقتصادی توسط جنگ تهی شده بود. به این ترتیب، برای ده ها میلیون نفر شعار زمین و نان و صلح تبدیل به فراخوانی شد که حول پرچم بلشویک ها گرد آیند. نه به این دلیل که بلشویک ها این سه کلمه را گفته بودند، بلکه به دلیل این که در گرداب تحولات و رخدادها و در جریان مبارزه ای که بر سر برنامه های مختلف در گرفت، توده ها در شمار میلیونی فهمیدند که همه ی نیروهای دیگر جز بلشویک ها نه می خواهند و نه می توانند برای تغییری بجنگند که جوابگوی این نیازها باشد که ده ها میلیون نفر فوریت، حدت و اضطرار آن را احساس می کردند. به این ترتیب ده ها میلیون نفر حول بلشویک ها متراکم شدند. این طور نیست که یک باره همه ی آن ها افکار “انتقام جویانه” و “به جایی رسیدن” و مفاهیم مشابه را دور ریختند و در جا کمونیست شدند. خیر! اکثریت حامیان بلشویک ها اصلا کمونیست نبودند. مطمئنا ضد کمونیست یا عمیقا مخالف کمونیسم هم نبودند. اما بیشتر آنان مخلوط پیچیده ای از نگرش های مختلف و مقاصد متفاوت را داشتند. افق های مختلفی به آنان انگیزه و قدرت حرکت می داد. اما با کمونیست ها متحد شدند و حول برنامه ی کمونیستی متراکم شدند و تنگاتنگ به آن چسبیدند. زیرا فقط کمونیست ها راه حلی داشتند برای اوضاعی که توده ها به طور اضطراری و فوری بیرون رفتن از آن را می خواستند. نه به این معنی که توده ها جمع شدند و به برنامه ی کمونیست ها گفتند: چه خوب است! بلکه اعلام می کردند که حتا یک لحظه ی دیگر نمی توانند آن اوضاع را تحمل کنند و کمونیست ها راه برون رفت از شرایط موجود را داشتند. هیچ کس دیگر راه حل نداشت و توده ها این را فهمیدند. به عبارت دیگر، به یک معنا در آن اوضاع انقلابیِ روسیه (و این خصلت همه ی انقلاب ها در مرحله ای است که به نقطه ی کسب قدرت سیاسی در کل جامعه می رسند) کلیت برنامه ی کمونیستی و ابعاد بزرگتر آن که توسط پیشاهنگ نمایندگی می شد در آن لحظه با این نیازهای حاد و اضطراری توده ها یکی شد؛ نه این که به طور مکانیکی و یک به یک روی هم منطبق شدند و یک چیز بودند؛ نه این که توده هایی که خواست های حاد و اضطراری داشتند کاملا از کلیت برنامه ی کمونیستی  حمایت می کردند. خیر! اما این خواست ها و کلیت برنامه ی کمونیستی به هم رسیدند، زیرا فقط کمونیست ها، با عزیمت از برنامه و نقطه نظر استراتژیک شان و بر آن پایه (و نه چیزی کمتراز آن) می توانستند این نیازهای عاجل توده ها را برآورده کنند. توده ها و کمونیست ها به این معنا در آن لحظه به هم رسیدند نه این که در یک خط مستقیم یکی شدند. این طور هم نبود که توده ها به صرف این که کمونیست ها برنامه ای برای نیازهای عاجل آنان داشتند، کمونیست شدند. اما آنان از کمونیست ها پیروی کردند زیرا هر نیروی دیگر حاضر در صحنه در آن شرایط و در مقایسه با برنامه ی کمونیستی نشان داده بود که هیچ برنامه ی واقعی برای پاسخگویی به نیازهای اضطراری و حاد و فوری توده ها ندارد. این چیزی است که همواره  در اوضاع انقلابی رخ می دهد؛ نیروهای زیادی حول کمونیسم متراکم می شوند؛ نیازهای عاجل و حاد توده ها با برنامه ای که کمونیست ها در آن لحظه پیش می گذارند یکی می شود – حتا با وجود آن که نقطه ی عزیمت کمونیست ها در ارایه ی این برنامه نیز نقطه نظر و برنامه ی استراتژیک شان است و نه لحظه ی حاضر. به این معنا به هم می رسند.

در تمام دوره ی قبل از آن ما برای رسیدن به چنین نقطه ای کار می کنیم و تدارک می بینیم. نمی توان درک رمانتیک داشت که گویا همیشه می توانیم در ابعاد وسیع توده ها را به سوی خود جلب کنیم. حرفم را اشتباه معنا نکنید: ما در طول راه باید در حداکثر امکان و توان مان افراد را به سوی کمونیسم جلب کنیم. امروز تعداد کمونیست ها بیش از اندازه کم است و تا مدت های مدیدی تعداد کمونیست ها کم خواهد ماند و ما مرتبا نیاز داریم که هرچه بیشتر آدم ها را بر پایه ای صحیح به سوی کمونیسم جلب کنیم. اما ما ماتریالیست هستیم و درک می کنیم که اکثر آدم ها، از جمله اکثریت کسانی که به سوی ما کشیده می شوند و در شمار عظیم تر در شرایط تعیین کننده به سوی ما می آیند، در همان لحظه کمونیست نخواهند شد؛حداقل به تمامی یک کمونیست نخواهند شد. و این تضادی است که در تمام طول راه تا کسب قدرت سیاسی و حتا در جامعه ی نوین با خود حمل خواهیم کرد. اما نکته در آن است که وضعیت شبیه همان چیزی است که قبلا با استفاده از قیاس “چتر نجات” گفتم؛ وقتی به جامعه ی نوین برسیم این چتر نجات دوباره باز خواهد شد و آن تفاوت هایی که مردم با ما بر سر مسایل مختلف دارند دوباره به صحنه خواهند آمد؛ تاثیرات و افکار جامعه ی کهنه و تاثیرات روابط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که هنوز دگرگون نشده اند دوباره عمل خواهند کرد. آدم ها خواهند گفت، بله دیروز با شما بودیم، برخی افکارتان خوب است اما حالا که به اینجا رسیده ایم چرا از آن راه نرویم؟ ما باید بدانیم که این بخشی از پروسه، بخشی از تجربه است… آدم هایی که تا دیروز با ما متحد بوده اند مخالف شده و برخی مسایل را صحیح تر از ما خواهند دید یا کسانی که هنوز اختلاف هایشان حل نشده گرایش های خود را خواهند داشت. “چتر نجات” دوباره باز خواهد شد و همه چیز به تنگاتنگی قبل حولِ پیشاهنگ نخواهد ماند و تنوع بیشتر خود را تحمیل خواهد کرد و ما باید بتوانیم با این وضعیت کار کنیم. نباید فکر کنیم می توانیم دوباره همه را با فشار یک جا جمع کنیم و به آدم ها بگوییم که “چه مرگتان هست، مگر در جامعه ی نوین نیستیم”. البته که باید با مردم مبارزه کنیم. اتفاقا این موضوعی است که در بحث حول موبیل شاو پیش آمد … ما مرتب باید با کسانی که افکار کهنه دارند مبارزه کنیم اما باید دیالکتیک آن را درک کنیم و بدانیم که حتا با وجود مبارزه علیه افکار کهنه شان، این نوع افکار را نگاه خواهند داشت؛ عده ای را جذب خواهیم کرد و بقیه را زمان طولانی تری خواهد برد و حل تمام مسایل مربوط به “چهار کلیت” مدت درازی طول خواهد کشید تا این که به جامعه ی کمونیستی برسیم و در آن جامعه نیز تضادهای دیگری بوجود خواهد آمد اما آدم ها به آن ها در چارچوبی کاملا متفاوت خواهند نگریست. در جامعه ی کمونیستی تفاوت ها ناپدید نخواهند شد؛ صرفا شکل دیگری به خود خواهند گرفت چون زندگی این طور است؛ یعنی پر از تضاد، مملو از ضرورت و تغییر ضرورت است و آدم ها در مورد این که ضرورت را چگونه باید تغییر داد و این که اصلا ضرورت چیست با هم جدل می کنند. این همیشه خواهد بود. این بخشی از انجام انقلاب برای کسب قدرت است، بخشی از دوران گذار سوسیالیستی خواهد بود و به شکل بسیار متفاوتی در دوره ی کمونیسم نیز وجود خواهد داشت.

دیالکتیک هسته ی مستحکم و الاستیسیته

اما اگر قرار است این پدیده را رهبری کنیم باید چشم انداز بسیار گسترده ای داشته باشیم. به اصطلاح باید بازوان بسیار گشاده ای داشته باشیم که بتوانیم همه ی این ها را در بر بگیریم و اگر سعی کنیم دوباره چتر باز شده را مثل لحظه ی فشرده ی کسب قدرت ببندیم و یکجا فشرده کنیم دچار اشتباهات بزرگ و حتا جنایات وحشتناک خواهیم شد. زیرا در آن عصر تاریخی (دوران گذار سوسیالیسم- م) باید راه را از میان حل تضادهای “چهار کلیت” به جلو باز کنیم؛ آنهم نه فقط در یک کشور بلکه در مقیاس جهانی. عده ی زیادی خواهند خواست که در جهت های مختلف حرکت کنند و راه های مختلفی را آزمایش کنند و بخشی از رویکرد و برنامه و نگرش ما برای جامعه سوسیالیستی باید این باشد که بفهمیم که چطور باید همه ی این ها را در بر بگیریم و به اصطلاح چگونه بازوان گشاده ای را دور همه ی این ها بگذاریم و به سوی هدفی که باید برویم هدایتشان کنیم. بدون این که در طول راه مردم را خفه کرده و درهم بشکنیم و  به اتم های پولاریزه شده تبدیل شان کنیم. به عبارت دیگر، رابطه ی میان هسته ی مستحکم و الاستیسیته را چگونه برقرار خواهیم کرد؟ چگونه هسته ی مستحکمی خواهیم داشت که نسبت به تحقق کامل هدف تا رسیدن به کمونیسم متعهد است اما درک می کند که برای رسیدن به هدف، در طول راه باید خیلی روندها را داشته باشیم که در جهات مختلف حرکت می کنند و جدل های بسیار بر سر بسیاری مسایل باید وجود داشته باشد. و چگونه به طور مستمر تمام این تنوع و گوناگونی را وارسی و غربال و سنتز خواهیم کرد و بازهم به انواع و اقسام دیوانه بازی ها دامن خواهیم زد؛ آنهم در بحبوحه ی حملات دشمن که مترصد است از هر اشتباهی که می کنیم سوء استفاده کند که تازه بسیاری از آن ها اصلا اشتباه نیستند. این چیزی است که کار را سخت می کند و برای همین است که مرتب بر می گردم و تکرار می کنم که باید حاضر باشیم تا آستانه ی چهار شقه شدن برویم. اگر از این بترسیم، به مقصد نخواهیم رسید. اگر فکر کنیم که باید همه چیز را “در خط” نگاه داریم و همه را در یک خط صاف و متحد الشکل بر سر همه چیز به جلو هدایت کنیم به مقصد نخواهیم رسید. شبیه حکایتی می شود که ریچار پریِر نقل می کرد که دو نفر داشتند بر سر این که باید به کسی که از بیماری یا سکته قلبی بی جان کنار جاده افتاده بود تنفس مصنوعی بدهند یا نه کلنجار می رفتند و یکی از آن ها می گفت: نمی دانم، ممکن است موقع تنفس مصنوعی دادن یک دفعه مرگ ازش بپرد بیرون و یقه من را بگیرد! بعد به جسم بیهوش نگاه کرد و گفت: «فکر نمی کنم به جایی برسی، خداحافظ!» ما هم به مقصد نخواهیم رسید اگر که با افق های تنگ به حرکت در بیاییم؛ با افق انتقام گرفتن یا درک های ساده مانند این که چون در سنگرها با هم بودیم و بهم فشرده بودیم در ادامه ی راه هم باید همان طور باشد. خیر! صفوف فشرده، باز خواهند شد؛ دوباره فشرده خواهند شد و دوباره باز خواهند شد. ما باید این دیالکتیک را بفهمیم و با آن کار کنیم. اینجاست که به کار بردن دیالکتیک و ماتریالیسم به میدان می آید. چگونه این گوناگونی را باید در بر گرفت و در عین حال، به طور عام به طرف جلو به جهتی که باید برود هدایت کرد؟ این هسته ی محکم چگونه باید راه را از میان این همه گوناگونی – ابتکارهایی که مردم می زنند و ما باید تشویق کنیم، مخالفت ها، مناقشه ها بر سر مسایل مختلف، دیدگاه های متضاد و گرایش کسانی که می گویند می خواهم هر کاری می خواهم بکنم – به طرف جلو وجهتی که باید برود بگشاید؟ بعضی ها خواهند گفت، «می خواهم هرکاری می خواهم بکنم!» خب برود بکند. مانعش نخواهیم شد چون می دانیم که وقتی آدم می خواهد برود کار خودش را بکند با ضرورت مواجه می شود. بعد از مدتی از او خواهیم پرسید اوضاع و احوالش چطور است؟ چون آدم باید به طریقی بقا پیدا کند. در سرمایه داری برای بقا آدم ها باید  برای سرمایه دارها کار کنند، باید به این یا آن طریق به انباشت سرمایه خدمت کنند؛ شاید به طور غیر مستقیم ولی در همان چارچوب باید این کار را انجام دهند. در سوسیالیسم همه باید به پیشروی به سوی کمونیسم خدمت کنند و این خدمت می تواند به شکل های مختلف باشد، حتا می تواند از طریق مخالفت کردن با آن (سوسیالیزم) باشد. اما در هر حال باید بخشی از پروسه باشند. در این جا کماکان داریم مسئله ضرورت در جامعه ی سوسیالیستی را طرح و حل می کنیم. به طور مثال، انصاف نیست که بعضی ها انتظار داشته باشند دیگران کار کنند و آن ها بخورند. زیرا این به بازتولید طبقه ی انگل که بر دیگران حکومت می کند خدمت خواهد کرد. بنابراین هر کس باید به شکلی به این پروسه خدمت و  کار کند. اگر قرار است “بخورد” باید کار کند و در این چارچوب اگر می خواهد  کار خودش را هم بکند آن نیزبخشی از پروسه است. اما بعد از مدتی این افراد “تنها” خواهند شد. همه ی کسانی که به راه خودشان می روند دیر یا زود بر می گردند. چون حتا فردیت انسان اجتماعا مشروط است و توسط آن تعیین می شود. بنابراین دیر یا زود تمایل پیدا می کنند که با دیگران وارد رابطه شوند. اصلا لازم نیست که دنبال هر کس بدویم و آنان را نزد خودمان بکشیم، وقتی می خواهند مقداری تنهایی داشته باشند. اصلا نباید ترسی از این داشته باشیم. اما برای این که همه را در جهت معینی هدایت کنیم باید بر روی برخی چیزها پافشاری کنیم. سوسیالیسم و رفتن به کمونیسم به معنای آن است که هیچ کس نمی تواند از کار دیگری تغذیه و زندگی کند. ما این را می خواهیم محو کنیم. اگر افراد  کار خود را انجام ندهند، نباید انتظار بردن “سهمی” را داشته باشند. ما می خواهیم به طرف جامعه ای حرکت کنیم که «از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش» کار می کند. اما  بین  کار کردن برای جامعه و سهم بردن از آن رابطه وجود دارد. البته این به معنای آن نیست که همه باید یک شکل حرکت کنند؛ یا این که آدم ها هیچ فضایی برای انجام تمایلات فردی نخواهند داشت. همان طور که در مورد “انقلاب فرهنگی” گفتم، وجود هسته ی مستحکم در هنر چیز مثبتی بود؛ آثار بزرگی تولید شد اما نه می توان و نه باید تلاش کرد که همه ی آثار هنری را آن طور تولید کرد (به صورت آثار هنری نمونه – م). واقعا آثار بی نظیری تولید شد. به طور مثال به باله های آثار نمونه نگاه کنید. غیر از محتوای سیاسی و ایدئولوژیک شان به جنبه ی هنر و تکنیک آن ها نگاه کنید؛ آیا کسی قبل از آن دیده بود که رقصندگان باله، به ویژه زنان چنین حرکاتی کنند؟

اما همه کار را نمی توان به این طریق انجام داد. فضایی باید باشد که مردم بتوانند روش های بیان خود را کشف کنند، چیزی را که فکر می کنند مهم است بیان کنند و غیره. و سپس در یک پروسه باید آن ها را وارسی کرد؛ بدون ایجاد فضای خفقان. و دید چه چیزهایی می توان از آن ها یادگرفت.

در این جامعه مانند قبل این طور نیست که هر اثری باید جای خود را در “بازار” پیدا کند. ما از آن دور شده ایم. ولی پروسه ی دیگری هست برای شریک شدن افکار خود با دیگران و اگر کسی بخواهد افکار خود را با دیگران شریک شود، دیگران هم به آن جواب خواهند داد. آن را قبول یا رد خواهند کرد، بر حسب این که فکر کنند آیا ارزش دارد یا خیر. البته نه “ارزش” پولی بلکه به این معنا که آیا تجسم حقیقت و زیبایی هست؟ آیا مردم را به طریقه ی متفاوتی برمی انگیزد که در مورد مسایل فکر کنند؟ در آن جامعه کماکان این کنش ها وجود خواهد داشت. به قول مائو، ده هزار سال دیگر هم مردم خواهند گفت: “بوی گند می دهد!” و شاید در این زمینه اشتباه کنند. باید مبارزه کرد تا  درستی مسئله را درک کنند. هر زمان پدیده ی نوینی ظهور کند این اتفاق خواهد یافت. مثل زمانی که باب دیلان گیتار الکتریکی به دست گرفت همه او را هو کردند و گفتند: بابی این تو نیستی! اما او پافشاری کرد. هرچند کاری که داشت می کرد محدودیت هایی داشت اما جوانب مثبت زیادی هم داشت که از جمله دست زدن به خودِ این تغییر بود. پس بر سر این چیزها مبارزه در خواهد گرفت. اما مسئله این جاست که چگونه همه ی این ها را در جاده ی پیشروی نگه داریم؛ با بازوانی گشاده، با هسته ی مستحکمی که این گونه الاستیسیته را، وجود ایده های متضاد را ، وجود عوامل گوناگون در “بازی” را مجاز می شمارد. هر نوع “بازی” (این جا “بازی” را تمثیلی استفاده می کنم) زمانی که عده ای چارچوبه های مرسوم و متداول آن را برهم می زنند، بهبود پیدا می کند (هنگامی که بحث بسکتبال باشد مثال هایی خواهم زد). البته بسیاری مواقع این کار منجر به بهبود نمی شود و اشتباه است و به دلایل درستی نفی می شود. اما از طرف دیگر، بسیاری مواقع اشتباه خوانده می شوند اما مبتکرین آن پافشاری می کنند و معلوم می شود که اشتباه نبوده اند. هر ابداعی و در واقع هر حقیقتی که در این جهان به رسمیت شناخته شده است ناگزیر از درون این پروسه رد شده است تا به رسمیت شناخته شود. در ابتدا به آن خندیده اند و نه تنها خندیده اند بلکه سرکوبش کرده اند اما بالاخره تبدیل به باور عموم شده است. و این پروسه ای است که مرتبا تکرار می شود.

این بخشی از پروسه است. تنگ نظری و تقلیل گرایی است که بگوییم، آنان که در ارتباط با تولید مقیاس بزرگ هستند یا فقیرترند، خود به خود نمایندگان جامعه ی نوینی اند که لازم است ایجاد کنیم. به انقلاب هم باید رویکردی علمی داشته باشیم. انقلاب در کلیت خود جهان بینی و منافع طبقه ی پرولتاریا را نمایندگی می کند. اما افراد پرولتر یا توده های تحت ستم به طور خودکار دارای این جهان بینی نیستند. انقلاب کردن یک عمل آگاهانه است. توده های مردم کاملا این را درک می کنند. مسئولیت ما که به درک پایه ای از این مسئله رسیده ایم اولا آن است که درک مان را عمیق تر کنیم؛ ثانیا آن را به میان توده های وسیع ببریم و با آن ها مبارزه کنیم، به آنان گوش فرا دهیم، از آنان یاد بگیریم، اما همچنین با آنان سر و کله بزنیم که حقیقت را درک کنند که: چرا وضعیت این گونه هست که هست، چگونه می تواند تغییر کند و ما چه باید بکنیم که این تغییر انجام شود. این رویکرد نسبت به آگاهی و تاکید بر آن بر خلاف حملاتی که به آن می شود نشانه ی آن نیست که ما فکر می کنیم توده ها نمی فهمند و نمی توانند این مسایل را درک کنند و فقط رهبر پیشاهنگ می تواند این ها را بفهمد و باید به نام آنان و طبق منافع آنان عمل و حکومت کند. درست بر عکس! این تاکید نشانه ی آن است که توده ها کاملا می توانند این مسایل را درک کنند اما اولا، همه چیز را یک باره درک نخواهند کرد و ثانیا، اکثریت شان درون حصار دیوارهای این نظام و کارکرد آن این موضوعات را درک نخواهند کرد و ما باید انقلابی کنیم که پیشاهنگ، توده ها را کمابیش در همان موقعیتی که هستند، با تمام درک های متضادی که دارند در این انقلاب رهبری کند؛ و در این پروسه و بعد از آن همراه با توده ها باید مبارزه کنیم که هم شرایط و هم انسان ها را عوض کنیم تا به “چهار کلیت” برسیم.

این پروسه را به همین شکل باید تصویر کنیم و به همین شکل به عمل درآوریم. عرصه های کلیدی مبارزه ی سیاسی را تشخیص دهیم و توده ها را درگیر در عرصه های کلیدی مبارزه ی ایدئولوژیک کنیم. “ایدئولوژیک” یعنی به دنیا چطور نگاه می کنیم، چرا امور این گونه است و کدام نیروها محرک این وضعیت و بازتولید کننده ی آن هستند، آیا می توان وضع را عوض کرد و اگر می توان چگونه و با چه ابزار و طریقی؟ با چه روشی، از طریق بسیج چه عواملی و چه نیروهایی؟ معنای ایدئولوژی به زبان ساده این است که دنیا را چطور می بینی و در نتیجه چطور باید زندگی کنی؟ وقتی در مورد ایدئولوژی صحبت می کنیم مسئله این است.

اما وقتی که مرحله ی کسب قدرت سیاسی را پشت سر نهادیم (در هر نقطه ی جهان باید هر فرصت و گشایشی را که دست می دهد بچسبیم و این اولین جهش را انجام دهیم) “چتر نجات” دوباره باز می شود. همان طور که در “پایه ها، متدها و اهداف انقلاب کمونیستی” گفتم برنامه های سیاسی، گرایشات و جهان بینی های متنوع بار دیگر در صحنه ظاهر می شوند؛ که بخشی بازتاب آن روابط تولیدی و اجتماعیِ جامعه ی کهنه هستند که هنوز در جامعه ی نوین تغییر نیافته اند و بخشی دیگر بازتاب روابط نوینی هستند که در جامعه ی نوین در نتیجه ی کسب قدرت و تحکیم آن به ظهور رسیده اند. به این معنا “چتر نجات” دوباره باز می شود. کسانی که به طور تنگاتنگی به ما چسبیده بودند الان فاصله می گیرند. تفاوت ها به شکلی آشکارتر دیده شده و بیان می شوند و در این زمان اگر با این فرض پیش برویم که همان کسانی که در مقطع خاصی، زمانی که فقط برنامه ی ما می توانست گره اوضاع را بگشاید، گرد ما جمع شده بودند کماکان به طور تنگاتنگ در کنار ما خواهند ماند و تا کمونیسم با ما در توافق و اتحاد خواهند بود مرتکب اشتباهات جدی خواهیم شد. این نکته، به طور کلی مسئله ی مهمی برای انقلاب است و واضح است که کاربست خاصی در کشوری مانند آمریکا دارد.

قبلا پرسیده ام که ربط این وضعیت با کاربست “هسته مستحکم و الاستیسیته ی زیاد” چیست؟ اگر دست از “هسته مستحکم” بکشیم همه چیز را از دست خواهیم داد. اگر اجازه دهیم رفتار و افکار خودانگیخته ی مردم که هنوز بازتاب روابط تولیدی و اجتماعی قدیم یا متاثر از بازمانده ی آن روابط در جامعه ی نوین که تازه شروع به تغییر آن کرده ایم هستند، غلبه کند؛ آن گاه بدون تردید به سوی سرمایه داری عقب گرد خواهیم کرد. این عقب گرد فقط تحت فشار آن بقایا صورت نمی گیرد بلکه از این واقعیت هم سرچشمه می گیرد که ما در خلا زندگی نمی کنیم؛ نمایندگان طبقات حاکمه ی قدیمی هنوز هستند و هنوز کسانی موجودند که گذشته را مطلوب می دانند و مصمم اند که برای بازگشت بجنگند، هنوز نیروهای امپریالیست و مرتجع در جهان هستند که مترصدند از هر فرصتی برای بریدن گلوی ما سود بجویند. بنابراین اگر اجازه دهیم که امور مسیر خود به خودی خود را طی کند، معلوم است که به کجا خواهیم رسید: بازگشت به همان دهشت های سابق. فکر نکنید که “روز بعد” می توانید همه چیز را به حالت قبل برگردانید. این کار ممکن نیست. زیرا فرصت های انقلابی به وفور ظاهر نمی شوند. اگر پس از رد شدن از هفت خوان رستم و فداکاری های بزرگ انقلاب کنیم و در موقعیت دست یافتن به این “چهار کلیت” قرار بگیریم و بعد اجازه دهیم که این موقعیت راحت از دستمان برود مرتکب جنایت بزرگی شده ایم. در این صورت دروازه ها را به روی بازگشت آن دهشت هایی که برای خلاصی از آنان انقلاب کردیم و برایش فداکاری ها کرده ایم، باز کرده ایم – حال توده ها یا خودمان این واقعیت را می فهمیم یا نه مهم نیست. علاوه بر این دشمنان مان از فرصت استفاده خواهند کرد که تکه تکه مان کنند. دشمن به تجربه نشان داده است که بعد از این که انقلابیون علیه آن ها بر می خیزند (چه برسد به این که سرنگون شان می کنند) در اولین فرصت انتقام این جسارت را چندبرابر خواهند گرفت تا دیگر کسی جرات نکند علیه شان به پا خیزد. دوست دارم فیلم “مسافت طولانی” با بازیِ برت رینولدز را به یادتان بیاورم. زندانی ها با نگهبانان زندان فوتبال بازی می کنند و برتری خود را نسبت به تیم نگهبانان زندان نشان می دهند. رئیس زندان برای تحقیر زندانیان و تمرین دادن نگهبانانش مسابقه ای ترتیب می دهد. می خواهد انتظارات زندانیان را بالا ببرد تا بعدا با درهم شکتنشان مایوس و سرخورده شوند. یکی از زندانیان که بازیکن حرفه ای است تیم را تعلیم داده و با آن بازی می کند. بعد از نیمه ی بازی رئیس زندان او را صدا می کند و می گوید: می فهمی داری چه کار می کنی؟ و خلاصه به او می فهماند که تیم زندانیان باید ببازد. رئیس زندان به او قول می دهد که بعد از باخت، زندانیان از دست نگهبانان کتک نخواهند خورد. بلافاصله بعد از ختم بازی و باخت تیم زندانیان، به دستور رئیس زندان، نگهبانان یکی پس از دیگری زندانیان را زیر مشت و لگد گرفته و استخوان هایشان را خرد می کنند. این داستان، آیینه ی تمام نمای دیدگاه و راهنمای عمل بورژوازی و همه ی مرتجعین است. آن ها نه تنها در شکست دادن ما مصمم عمل خواهند کرد بلکه به دلیل آن که حتا به فکرمان رسیده که آنان را به چالش بکشیم عزم خواهند کرد که استخوان هایمان را خرد کنند. تاریخ پر از چنین مثال هایی است؛ حتا زمانی که خیزش مردم با هدف انقلاب کردن نیست و به ویژه زمانی که مردم انقلاب می کنند اما به دلایل گوناگون آن را از دست می دهند. بنابراین اگر اجازه دهیم که انقلاب به سادگی از دست مان برود در واقع نه فقط خودمان بلکه توده های مردم را معرض چنین سرنوشتی قرار داده ایم.

اما از سوی دیگر، بعد از این که کسب قدرت سیاسی را پشت سر نهادیم اگر به آن نوع الاستیسیته و تنوعی که گفتم اجازه ی ابراز وجود ندهیم و فکر کنیم که هنوز در شرایطی هستیم که همه مانند آستانه ی کسب قدرت به طور تنگاتنگ با ما هستند دوباره به همان نقطه ی اول باز خواهیم گشت. توده های مردم از ما متنفر خواهند شد و خواهند گفت این  چیزی نبود که وعده داده بودید؛ ما به شما باور داشتیم و شما به ما خلاف وعده، چیز دیگری را دادید. و باید بدانیم که عمل کردن به وعده هایی که داده ایم کار بسیار سختی خواهد بود؛ اما در صورتی که رویکردی بسیار علمی داشته باشیم و “هسته ی مستحکم با الاستیسیته ی بالا” را به کاربندیم عمل به این وعده ها ممکن خواهد بود. برای این که بتوانیم این تضادها را درست حل کنیم باید با دیدی گسترده به آن ها نگاه کنیم و در همان حال به دینامیک های زیربنایی که تولید کننده ی آن ها هستند بنگریم و همه ی ما مرتبا برای درک عمیق تر آن کار کنیم. این کار، واقعا کاری سختی است. اصلا چرا باید این رویکرد را داشته باشیم؟ چون اگر به درکی علمی از این واقعیت که بشریت درگیر چه وضعیتی است و چه وضعیت کاملا متفاوتی را می تواند تجربه کند برسیم، آن گاه هم امکان و هم ضرورت تغییر این وضعیت را خواهیم دید و دست به این کار خواهیم زد. اگر امکان و ضرورت آن را به طور علمی درک نکنیم به واقع نخواهیم توانست تغییری ایجاد کنیم. اگر مرتبا درک مان را از این مسایل عمیق تر نکنیم در این راه تداوم هم نخواهیم داشت. باید متدی را در پیش بگیریم که همراه با دیگران راه خود را از میان این تضادها به جلو باز کنیم.

بنابراین هدف این نیست که “آخر خطی ها به اول خط برسند و اول خطی ها به آخر خط بروند.” هدف دقیقا زیر و رو کردن وضعیت کنونی بشریت است. هدف تغییر رادیکال جامعه و تمام جهان است. این پروژه ربطی به “این یک حزب کارگری است” (با صدای کلفت بیان می شود!) یا جسمیت بخشیدن به پرولتاریا و سیاست هویتی ندارد. نمی توان گفت که : چون تحت ستم هستم پس به طور خودکار حقیقت هم در دست من است. انقلاب برای آن نیست که افراد تحت ستم به “حق”شان برسند. هدف دست یافتن به یک دنیای جدید و کاملا متفاوت است که در آن انسان ها به مثابه افراد و در روابط با یکدیگر از زیر کوه ستم و سرکوب بیرون آمده اند و به همه چیز با دیدگاه و رویکردی بنیادا متفاوت می نگرند و برخورد می کنند.

چند سال پیش در یکی از سخنرانی ها نکته ای را گفتم که کاملا به بحث کنونی مان می خورد. در دهه ی ۱۹۵۰ چوئن لای (یکی از رهبران وقتِ چین سوسیالیستی) به شوروی سفر کرده بود. مائو می گوید، به چوئن لای گفتم به شوروی ها بگوید: به چه چیزی غره شده اید؟ مگر غیر از تولید چند تن فولاد و چند تن گندم چه کرده اید؟ این که غره شدن ندارد! علت کنایه ی مائو این بود که شوروی ها این واقعیت را که توانسته بودند یک کشور قدرتمند و صنعتی سوسیالیستی بسازند را خیلی به رخ چین سوسیالیستی و دیگران در جنبش کمونیستی بین المللی می کشیدند. در واقع با این پیشرفت ها یک جهان بینی بورژوایی در آنها غلبه کرده بود که به این دستاوردها به مثابه سرمایه نگاه کنند – حتا در رابطه با دیگر کمونیست های جهان و مبارزات جنبش کمونیستی بین المللی. برای همین مائو بهشان گفت: هی! چرا فکر می کنید شاهکار کرده اید؟ مگر جز این است که مقداری فولاد و گندم تولید کرده اید؟

بگذارید با همان روحیه بگویم که: پرولتاریا چه اهمیتی دارد؟ البته پرولتاریا اهمیت دارد. اما فقط در صورتی که جایگاهش را درست بفهمیم. بزرگ کردن پرولتاریا  با یک دید غلط، جوهر اکونومیسم و ماتریالیسم عامیانه و مکانیکی است که قبلا در موردش صحبت کردم. دوباره کتاب سباستیان هافنر را در مورد شکست انقلاب در آلمان پس از جنگ جهانی اول می خواندم. اسم کتاب “شکست یک انقلاب” است. این کتاب را این بار در پرتو انتقادی که به لنین در مورد شوراها می شود خواندم. انتقاد این است که بعد از کسب قدرت، خصلت سویت ها – شوراهای کارگری – عوض شد و آن ها تابعِ دیگر ساختارهای دولتی شدند. از خودم پرسیدم: مگر می شود جامعه ای را بر پایه شوراهای کارگری اداره کرد؟ مگر می شود یک دیکتاتوری پرولتاریا داشت که از شوراهای کارگری تشکیل شده باشد؟ مسئله بسیار پیچیده تر از این هاست. همان طور که در بحث اپیستمولوژی گفتم پرولتاریا طبقه ای است که نقش تاریخیِ معینی دارد. وقتی در یک بازه ی تاریخی از آن بالا به جامعه بنگریم می بینیم که در مقطع معینی از تاریخ طبقه ای ظاهر می شود که به مثابه یک طبقه هم ضرورتش را دارد و هم توان و پتانسیلش را که کل جامعه را به جای دیگری ببرد. پرولتاریا فقط به این معنا اهمیت دارد و همان طور که رفیقی می گفت: دیکتاتوری پرولتاریا با دیکتاتوری پرولترها فرق دارد. بله تفاوت بسیار بزرگی میان آن ها هست. دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری یک طبقه است برای پیش بردن جامعه به سوی تحقق “چهار کلیت” و رهایی بشریت و نه دیکتاتوری افراد پرولتر که به “حق”شان می رسند.

ایده آل کمونیست: منشی تردیونیون یا تریبون توده ها

در  پرتواین بحث می خواهم در مورد “چه باید کرد؟” و “چه نباید کرد؟” صحبت کنم. قبلا در مورد تاکید لنین بر نقش آگاهی صحبت کرده ام. لنین آن را در یک  شعار فشرده می کند: ” نه منشیِ تردیونیون، بلکه تریبون توده ها”. وی گفت ایده آل یا جوهر یک کمونیست نباید این باشد که منشی تردیونیون بوده و برای اصلاحات در چارچوب سرمایه داری بجنگد. یک کمونیست باید تریبون مردم باشد و ضرورت و امکان انقلاب برای دست یافتن به جهانی کاملا متفاوت را برایشان روشن نماید. یعنی، کمونیست ها باید توده های پرولتر و دیگر قشرهای مردم را به  درجه ای از آگاهی برسانند که آنان بتوانند درکی ماتریالیستی و به  گفته ی لنین “ارزیابی ماتریالیستی” از همه ی رخدادهای مهم جامعه و جهان و از واکنش کلیه ی قشرها و گروه های اجتماعی نسبت به آن رخدادها داشته باشند. بدون در غلتیدن به ماتریالیسمِ عامیانه، به طور مثال، باید پرسید چرا دانشجویان به وقایع به شکل و شیوه ی خودشان جواب می دهند؟ چرا بقال ها مثل بقال ها عمل می کنند؟ چرا کسانی که در مشاغلی با دستمزد بالا هستند به رخدادها آن طور می نگرند؟ و چرا آن ها که در لایه های پائینِ پرولتاریا هستند به طور خودکار به رخدادها جور دیگری نگاه می کنند؟ بدون این که به تحلیل عامیانه یا تقلیل گرایی بیفتیم باید بگوییم که این مسئله به نقش و جایگاه  افراد در فرآیندعمومیِ کارکردِ جامعه مربوط است، که توسط روابط تولیدی و فرآیند انباشت سرمایه تعیین شده و به جلو رانده می شود؛ اما همچنین نقش و جایگاه افراد تحت تاثیر روابط اجتماعی و فاکتورهای روبنایی مانند سیاست، فرهنگ و ایده ها و فلسفه و غیره نیز هست.

نکته ی اصلی این است که توده های پرولتر باید (به گونه ای وسیع و گسترده و نه تقلیل گرایانه و تنگ نظرانه؛ و نه برحسب ماتریالیسم عامیانه بلکه بر حسب ماتریالیسم دیالکتیک) بتوانند درک کنند که چرا و چگونه طبقات و قشرها و گروه های مختلف جامعه به وقایع مهم  به گونه ی خاص خود جواب می دهند؟ چرا قشرهای وسیع تحصیل کرده در رابطه با سیاست های بورژوازی تا این حد احمقانه عمل می کنند؟ چرا درک جوهر و ماهیت واقعیِ این سیاست ها تا این حد برایشان سخت است آنهم بعد از این که به طور مکرر برای  آنان توضیح داده شده و علاوه بر این بورژوازی هم به طرق مختلف و مکرر به آنان نشان داده است که ماهیت واقعی اش  چیست. چرا درک این حقیقت تا این اندازه  برایشان مشکل است؟ پاسخ در موقعیت اجتماعی این افراد است؛ به دلیل این که پی آمدها و مفاهیم درک کردن این واقعیت برای آنان متفاوت از کسی است که در گتو (زاغه – م) نشسته و برای ارتزاق به سختی حتا یک کار کم اهمیت به دست می آورد. منظور از این بحث آن نیست که قشرهای دیگر را باید قلم بگیریم. نکته اینجاست  که (به گفته ی  لنین) پرولترها باید به دو نوع آگاهی برسند و رابطه ی دیالکتیکی بین آن دو را درک کنند. اول، پرولتاریا تنها طبقه ای است که نفع و توانایی آن را دارد  تا ستون فقرات مبارزه برای نابود کردن این نظام گردد. تاکید می کنم پرولتاریا به مثابه یک طبقه و نه افراد. دوم، این موضوع که چگونه، چرا و از چه طریقی می تواند قشرهای دیگر را در این مبارزه متحد کند؛ محدودیت های آن قشرهای  دیگر چیستند و در این راه پرولتاریا با چه تضادهایی روبرو خواهد شد؟ همان طور که لنین گفت، برای این که پرولتاریا به مثابه یک طبقه به آگاهی طبقاتی کامل دست پیدا کند، باید بداند که در جامعه و نظام موجود چه موقعیتی دارد؛ پتانسیل اش را در نابود کردن این نظام و تمام روابط استثمارگرانه و افکار متصل به آن بشناسد و بداند که برای پیش برد این مبارزه ضروری و همچنین ممکن است که اتحاد وسیعی با قشرهای دیگر جامعه بوجود آورد؛ اما اتحادی زیر رهبری پرولتاریا که در جهان بینی استراتژیک و منافع استراتژیک پرولتاریا در تحقق “چهار کلیت” تجسم می یابد.

این است معنای تریبون توده ها بودن و به گفته ی  لنین باید در مقابل همه و با جسارت تمام عقاید راسخ کمونیستی مان را طرح کنیم و به توده ها توضیح دهیم که چرا موضع کمونیستی داریم، چرا برای این هدف فعالیت می کنیم، معضل چیست، راه حل کدام است و چرا راه های دیگر به جایی نمی رسند و نمی توانند وضعیتی را که توده ها از آن ها متنفرند نابود کنند و چیزی را که آرزوی آنان است برجایش بسازند. این بخشی از کار برای رشد و توسعه ی آگاهی انقلابی در میان شمار فزاینده ای از پرولترهاست.

باید با جسارت کمونیسم و انقلاب را به میان توده ها به میان قشرهای تحتانی پرولتاریا، هم چنین به میان همه ی قشرهای دیگر ببریم و این کار را پیگیرانه، مصمم و با جسارت انجام دهیم. چرا؟ نه به خاطر این که ما کالایی بهتر برای عرضه به بازار داریم بلکه به دلیل آن که تنها راه خلاص شدن از وضعیتی می باشد که مردم، به ویژه قشرهای تحتانی جامعه اما هم چنین قشرهای وسیع تر مردم را محکوم به رنج و فلاکت و درد کرده است. …

پی نوشت ۱- “چهار کلیت” واژه ی اختصاری است برای تعریفی که مارکس از جامعه ی سوسیالیستی به مثابه گذاری به کمونیسم ارایه داد. جامعه ای با هدف: نابود کردن کلیه ی تمایزات طبقاتی، نابودن کردن کلیه روابط تولیدی که تمایزات طبقاتی را بوجود می آورد، نابود کردن کلیه ی روابط اجتماعی منطبق بر آن روابط تولیدی، نابود کردن کلیه ی افکار برخاسته از این روابط.

*Communism: A Whole New World and the Emancipation of All Humanity—Not “The Last Shall Be First, and the First Shall Be Last”

http://revcom.us/avakian/new_world/3_communism-a_whole_new_world_2.mp3