بهنام حمزه

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

سخت طاقت فرساست بعد از سالها بی خبری از رفیقی، در یک گوشه دنیا، ناگهان با خبر مرگش روبرو شوی. مرگی غم انگیز که قلبت را به سختی می فشرد و به درد می آ ورد: دردی جانکاه!

سعی می کنم به آخرین سالها وآخرین لحظات تلخی که بهنام از سر گذراند فکر نکنم. تلاش می کنم دوران آشنائی، دوران سرخوشی ها و سرکشی هائی که با هم داشتیم را به خاطر بیاورم. روحیه سرکشی که می خواستیم هر خدای زمینی و آسمانی را بزیر کشیم و طرحی نو در اندازیم. هر چقدربیشتر به آن دوره چند ساله آشنائی و زندگی جمعی که داشتیم فکر می کنم بیشتر جسارت و توانائی ها، و شجاعت و قابلیتهایش به خاطرم می آید و افسوسی عمیق تمام وجودم را فرا می گیرد.

نه از آن درد جانکاه و نه از این افسوس عمیق گریزی نیست. شاید نوشتن این سطور راه چاره ای باشد؛ شاید مرهمی بر زخم مان باشد؛ شاید فانوسی باشد تا اتاق دل نسل جوانی را روشن کند تا در کنار درد و رنجهای مان، غرور و افتخاری که نسل ما آفرید را هم نظاره کنند.

نخستین باری که بهنام را دیدم، بهار سال شصت و چهار بود. در روستای “هه له دن” در کردستان عراق. تا آن زمان ضربات متعددی را تحمل کرده و یاران بیشماری را از دست داده بودیم. بهنام پس از سه سال و اندی حبس، تازه از زندان آزاد شده بود. با اولین تماسی که با وی حاصل شد سریعا خود را به منطقه رساند. انگاری منتظر بود. بواقع تصمیم اش را از درون زندان گرفته بود. هیچ شکی در ادامه مبارزه انقلابی نداشت.

زمان زیادی لازم نبود تا به جدیت و جسارتش پی برد؛ شجاع بود و استوار؛ و همواره آماده لبخند و شادی و خطر کردن. سخت مشتاق دانستن بود: از آنچه که بر ما گذشت، از تجربه سربداران و قیام آمل، از دوران بازسازی سازمان، از شورای چهارم و از جمعبندیها، او مصرانه به دنبال کسب آگاهی کمونیستی بود.

هنوز بیست سالش نشده بود. اما تجارب گرانبهائی را از سر گذرانده بود. دوره انقلاب، در مکتب کمونیست برجسته کاظم اسعد زاده (از کادرهای سرشناس اتحادیه در سنندج که در سال ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳ توسط جمهوری اسلامی در اوین اعدام شد) پرورش یافت و تحت مسئولیت وی فعالیت های خود را به پیش برد. پس از اشغال سنندج در بهار ۱۳۵۹ به امر تبلیغات تشکیلات پیشمرگه زحمتکشان یاری رساند. بسیاری از امور مربوط به انتشارات و حمل و نقل سلاح را بر عهده گرفت و مدتی رابط تشکیلات سنندج با کرمانشان شد.

در سال ۱۳۶۰، در سن پانزده سالگی به اتهام دانش آموز هوادار اتحادیه کمونیستها به زندان افتاد. سرسختانه مقاومت کرد. از زندان رابطه فعالی را با تشکیلات سنندج برقرار کرد. توسط مادرش، آخرین اخبار و اطلاعات را برای حفظ تشکیلات شهر بدست رفقا می رساند.

بهنام متعلق به نسل جوانی بود که جنب و جوش نوجوانی شان با جنب و جوش جنبش انقلابی کردستان و جنبش کمونیستی ایران پیوند خورده بود. جوانانی که با این جنبشها قد کشیدند و آگاه و آبدیده شدند. رفقائی چون بهنام حمزه، جمشید پرند و عبدالله میرآویسی جوانانی از خانواده های تهیدست سنندج بودند که نقش موثری در بازسازی اتحادیه کمونیستها ایفا کردند. مقاومت قهرمانانه آنان در زندان در واقع بخشی از بازسازی سازمان بود و به ما که بیرون بودیم امید و الهام می بخشید که امر مشترک مان را با انرژی بیشتری به پیش رانیم .

زمان چندانی از پیوستن مجدد بهنام به صفوف ما نگذشته بود که ضربه سخت و گسترده دیگری را در شهریور شصت و چهار متحمل شدیم، چند ده تن دیگر از رفقای داخل را از دست دادیم. تعداد اندکی باقی ماندیم و با یکدیگرعهد بستیم که راه را ادامه دهیم و نگذاریم جنبش کمونیستی ایران یکی از گردانهای با سابقه و اصیلش را از دست بدهد. بهنام نیز در این عهد شرکت جست و فعالانه نقش بر عهده گرفت. بهنام جزء آن موجهای جدید و جوانی بود که با به صحنه آمدنشان موجهای قبلی را به جلو می رانند، موجهائی که موجب سبکبالی می شوند و راه را برهر گونه تردیدی در پیشروی می بندند.

در آن دوره چند باری مادرش، ثانیه خانم به دیدار ما آمد. پیرزنی ریز نقش، صبور و کم حرف، اما سرشار از غروری که اغلب مادران زحمتکش دارند. ثانیه خانم به سختی و با مشکلات بسیار و به تنهائی و به همت کار و تلاش خود آخرین فرزندش یعنی بهنام را بزرگ کرد. انتظار داشت که بهنام به شهربرگردد و نزد او زندگی کند. اما بهنام علیرغم علاقه بسیاربه وی حاضر نشد یارانش را ترک کند.

رفت و آمدهای ثانیه خانم برای همگی رفقائی که در مقر بودند، لذت بخش بود. در آن سالها که جمهوری اسلامی تمامی تلاشهایش را به کار می برد که رابطه تشکلات انقلابی با مردم را محدود کند، تازه شدن این دیدارها برای ما غنیمتی بود. هرگز نگاه غمگین ثانیه خانم را پس از جان باختن یکی از فرزندانش که ییشمرگه کومله بود، فراموش نکردیم.

در آن سالها همگی در غم و شادیهای هم شریک بودیم. برای ما نیز جانباختن رفیق بیژن حمزه برادر بزرگتر بهنام و مسئول سیاسی یکی از گردانهای کومله که در نبردی قهرمانانه با مزدوران رژیم کشته شد، بسیار سنگین بود. این قبیل اندوه های عظیم را فقط با تکیه دادن به شانه های هم می توانستیم تحمل کنیم.

منطقه نظامی بود و دشواریها بسیار. هر چند ماه یکبار، مجبور به نقل مکان از این نقطه به نقطه دیگری بودیم. هم می بایست با امکانات اندک کارهای تدارکاتی بسیاری را انجام دهیم و هم عمقیترین بحث و جدلها را پیرامون مسائل مهم جنبش کمونیستی بین المللی و جنبش کمونیستی ایران، به پیش بریم. دنبال چرائی شکست چین و انقلاب ایران بودیم؛ تجربه پرو را دنبال می کردیم و فعالانه در حال یادگیری از تجارب انقلابی در گوشه و کنار دنیا و شکستها و پیروزیهای جنبشهای مختلف منطقه بودیم.

علیرغم خستگی های روزمره ذهنها بیدار بودند و فعال. بهنام نیز همانند بسیاری از رفقای دیگر سخت مطالعه می کرد. می خواست همه چیز را مستقلانه و علمی بررسی کند. در آن سالها او تحت تاثیر جو غالب بر جنبش کردستان قرار نگرفت. به دنبال هیاهوی تئوریسین های قلابی که بعدا معلوم شد حبابی بیش نبودند، راه نیفتاد. عزمش جزم بود که به بازسازی اتحادیه کمونیستهای ایران (سربداران) یاری رساند. همواره آماده انجام ماموریتهای پر خطر بود.

در سال ۱۳۶۶ چند ماهی به کردستان ایران رفت. تا برخی ارتباطات معین را سازمان دهد. زمانی که عوامل رژیم پی بردند بهنام درسنندج است تلاش گسترده ای را برای به دام انداختن وی سازمان دادند اما تیزی، هشیاری و جسارت بالای بهنام نقش تعیین کننده ای در خنثی کردن این اقدامات داشت.

آن دوره به دنبال این بودیم که هر طور شده اثرات منفی ضربه سال ۱۳۶۴ را خنثی کنیم و به رفقای باقیمانده و مردم اعلام کنیم که اتحادیه زنده است. می خواستیم هر طور شده خبر تشکیل جنبش انقلابی انترناسیونالیستی را به گوش مردم برسانیم.

ما از ابتکار عمل انقلابی رفقای حزب کمونیست ترکیه (مارکسیست – لنینیست) الهام گرفتیم. آن رفقا در ۱۷ مه ۱۹۸۵ توانسته بودند با کمک یک فرستنده کوچک رادیوئی اختلالی در اخبار رسمی ساعت ۸ تلویزیون استانبول بوجود بیاورند و پیام حزب خود را به گوش یک میلیون نفر برسانند. با راهنمائی های رفقای ترک و با یاری آنارشیستهای اروپائی ما نیز چنین فرستنده ای تهیه کردیم و قرار شد عین این ابتکار عمل را در کرمانشان اجرا کنیم. با هزار زحمت این فرستنده (که در رادیوئی جاسازی شده بود) و ملحقات فنی آنرا به حومه سنندج منتقل کردیم. رفیق بهنام داوطلب اجرای این ماموریت سنگین و پر خطر شد. بهنام با یاری یکی از گردانهای کومله به سنندج منتقل شد.

در درگیری نظامی گردان کومله با مزدوران رژیم شرکت جست. یکی دو نفری از مزدوران رژیم را هم به اسارت گرفت. بهنام پس از رسیدن به سنندج ترتیب انتقال فرستنده رادیوئی به کرمانشان را داد و چند باری با استفاده از خانه های بلند نیمه ساخته شهر تلاش کرد پیام رادیوئی را بروی امواج تلویزیونی کرمانشان بیاندازد اما متاسفانه به دلیل مشکلات فنی عدیده این کار میسر نشد.

پس از چند ماهی بهنام به منطقه بازگشت. در تمام این دوره بهنام روحیه انقلابی خود را حفظ کرد. اگر چه در برخی مواقع دچار افسردگی ها کوتاه مدت به خاطر فشارهای روحی ناشی از زندان می شد اما آگاهانه با آن مقابله می کرد. محیط مبارزاتی کردستان، روابط رفیقانه و سرزندگی و شادابی سیاسی جمعی، موجب خشنودی همه ما بود. علیرغم سختی های بیشمار، یکی از شادترین دوران زندگی را از سر گذراندیم. بهنام نه تنها از این روحیه تاثیر می گرفت بلکه به عنوان جوانی سر زنده بر همه ما تاثیرمثبت داشت.

اگر اشتباه نکنم اوایل سال ۱۳۶۸ بهنام برای آخرین دیدار با مادرش که به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود به سوئد آمد و پناهنده شد. پس از مدتی به خاطر برخی اختلافات سیاسی از اتحادیه جدا شد، اما روابط دوستانه اش را با ما حفظ کرد. آخرین نامه ای که از او داشتیم پیام زیبائی بود که به مناسبت ترور رفیق ارزنده و برجسته مان کامران منصور (کاک منوچهر) در تابستان ۱۳۷۱ فرستاد. پیامی سرشار از احساس و عشق عمیقش نسبت به این رفیق و آرمان کمونیسم بود. تا آنجائی که اطلاع دارم چند سالی بعد به رفقای کومله پیوست. از آن پس از زندگی و فعالیتهایش بی خبر ماندم.

این اواخر شنیدم که دچار بیماری روحی شدیدی شد. که عامل اصلیش شکنجه و آزارهائی بود که در زندان بر او وارد شده بود. معالجات چندان موثر نیفتاد. مسلما زندگی در محیط کسالت بار آن هم در دوره ای که جنبش کردستان دچار عقب گردهای مداوم شده و از رادیکالیسم و انقلابیگری آن کاسته شد، تاثیرات روحی منفی بر او گذاشت. بهنام از آن ماهی های سرخ جسوری بود که تنها در آبهای متلاطم می توانست سرزندگی و شادابی خود را حفظ کند. زندگی در آبهای راکد با روحیاتش سازگار نبود.

غمگنانه اینکه هنوز کسی از جزئیات مرگ او اطلاع دقیقی ندارد. به جز چند ورق توضیحات مبهم پلیس فرانکفورت در آلمان مبنی بر اینکه بهنام در روز ۲۹ اکتبر ۲۰۰۶ به دلیل مرافعه با کسی توسط پلیس بازداشت شد، به علت توهین به پلیس جریمه نقدی شد و پس از دو ساعت بازداشت آزاد شد. گویا پس از آن خود را به زیرقطاری پرت کرد و در دم جان سپرد.

بی شک اگر این اتفاق برای یک شهروند آلمانی افتاده بود تا حال چندین کمیسیون تشکیل می شد تا رفتار پلیس (آن هم پلیس آلمان که برخوردهای خشن و سرکوبگرانه اش زبانزد همگان است) با یک فرد بیمار مورد بررسی قرار گیرد. اما روشن است که در جامعه خارجی ستیز آلمان، جان یک مهاجر رنگین پوست ارزشی ندارد.

بدینسان بهنام از میان ما رفت. بیشک قاتل اصلی او نظام جمهوری اسلامی است که هزاران هزار دختر و پسر دانش آموزی چون او را درسنین نوجوانی به زندان انداخته است و سخت ترین شکنجه ها و آزارها را بر جسم و روانشان روا داشته است.

بهنام از میان ما رفت اما حضورش همواره آشناست. با مقاومتهایش در زندان، با تلاشهایش برای بازسازی جنبش کمونیستی طی دشوارترین شرایط؛ او با لبخند های همیشگی اش حضور دارد و ما را بر آن می دارد که با همان سرکشی ها و سر خوشی ها برای پیروزی طبقه کارگر و مردم ستمدیده گامهای متحدانه تر و قاطعانه تری برداریم.

یکی از همسنگران قدیمی بهنام

از حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست)

۱۶ نوامبر ۲۰۰۶ ■