هر کس دیر یا زود خواهد مرد! مسئله این است که چگونه و برای چه هدفی زندگی می کنیم؟

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

نوشته ای از باب آواکیان

به نقل ازمقاله نشخوارهاوکلنجارهای فکری: درباره اهمیت ماتریالیسم مارکسیستی،کمونیسم به مثابه علم، فعالیت انقلابی معنادار و زندگی معنادار.

زندگی هدفمند: تجارب گوناگون، نگرش های خودبخودی متفاوت و جهان بینی های اساسا متفاوت

دو واقعیت مرتبط با موضوع مورد بحث تاثیر فوق العاده ای بر زندگی انسان، روابط میان انسان ها و افکار انسان ها دارند. اول اینکه همه می میرند و دیگر اینکه انسان ها نه تنها به آن آگاهند بلکه نسبت به آن هشیارند. هدفم این نیست که حرف های «اگزیستانسیالی» بزنم یا نگرش فلسفی اگزیستاسیالیستی در پیش بگیرم اما قدری شکافتن این مسئله ارزشمند است. چرا این موضوع را طرح می کنم؟ در اغلب ادبیات اگزیستانسیالیستی و بسیاری نوشته هائی که تلاش می کنند با «طنزها و تراژدی های عمیق زندگی» دست و پنجه نرم کنند این تضاد که انسان ها موجودات زنده هستند اما می میرند و انسان ها به این موضوع آگاهند یکی از موضوعات برجسته و پدیده ای مهم است که آدم ها سعی می کنند حلاجی کنند. در فلسفه اینطور است ولی در هنر هم بازتاب زیاد دارد. بخصوص در جامعه ای که افراد جزئی لاینفک از واقعیت مادی هستند اما به معنای ایدئولوژیک تاکید زیادی بر «فرد» گذاشته می شود (بخصوص در جامعه آمریکا و امپریالیسم آمریکا) عجیب نیست که مرگ آدم ها و آگاهی آنان به این مسئله نقش برجسته ای در فرهنگ جامعه بازی می کند.

این یکی از عناصر اصلی دین و درک و توضیحات مردم از مقوله دین است و خیلی ها نیاز به دین را از این دریچه توضیح می دهند. بعضی ها حتا می گویند دین همیشه خواهد بود زیرا آدم ها همیشه نیازمند طریقی برای حل مسئله مرگ خواهند بود. منظور فقط مرگ خودشان نیست بلکه شاید مهمتر از آن مرگ عزیزانشان…..

هرچند مرگ انسان امری جهانشمول است (به این معنا که همه می میرند) اما همه دارای یک نقطه نظر در مورد مرگ نیستند: آدم ها بدلیل آنکه در شرایط اجتماعی متفاوت زندگی می کنند دارای تجارب و نقطه نظرات متفاوت در مورد انواع و اقسام پدیده ها هستند و مرگ هم یکی از آن هاست.

در این رابطه یکی از حرف های آخر مائو به ذهنم می رسد. فکر می کنم در نامه ای به چیان چین است که می نویسد از طریق انقلاب در چین به مثابه بخشی از انقلاب جهانی به چه هدفی می خواست دست یابد و به چه موانعی برخورده است. در آنجا جمله ای دارد به این مضمون که «حیات انسان متناهی ، انقلاب لایتناهی است». البته فکر نمی کنم منظورش این بود که انقلاب به معنای واقعی کلمه لایتناهی است زیرا مائو آنقدر ماتریالیست بود که بداند وجود بشر به این شکل، یعنی به مثابه یکی از انواع موجودات، لایتناهی نیست. … در هر حال در بُعدی که مائو داشت در مورد انسان و جامعه انسانی صحبت می کرد اشاره اش به این تضاد بود که افراد می توانند نقش معینی بازی کنند (بخصوص اگر نسبت به ضرورت انقلاب آگاه شوند و مشخص تر اینکه بینش و متد کمونیسم را اتخاذ کنند می توانند به دگرگونی رادیکال جامعه بشری خدمات بزرگی کنند) اما در هر حالت نقش و خدماتشان محدود خواهد بود – نه فقط به دلیل توانائی ها و نقصان هایشان و موقعیت هایشان بلکه همچنین به دلیل این واقعیت که حیات انسان متناهی است و آدم ها صرفا چند دهه زندگی می کنند. حال آنکه انقلاب (یعنی، نه تنها سرنگونی طبقات استثمارگر بلکه حتا بسیار فراتر از آن  در جامعه کمونیستی ضرروت دگرگونی مداوم جامعه) مرتبا طرح خواهد شد و موجودات بشر مرتبا و با درجات متفاوتی از آگاهی  در رابطه با آن عمل خواهند کرد. پس معنای اساسی گفته مائو در رابطه با جامعه بشری این است که حیات انسان متناهی و انقلاب لایتناهی است.

این امر چالش اخلاقی و به قولی چالش روحی بزرگی یا چالشی در رابطه با جهت گیری آدم پیش می کشد. بله همه ی انسان ها حیات نسبتا کوتاهی خواهند داشت بخصوص اگر آن را با حیات کیهان مقایسه کنیم. طی هزاران سال طول عمر انسان زیادتر شده است با این وصف هنوز نسبتا کوتاه است. اما واقعیت این است که (در این چارچوب متناهی ) عمر فرد کوتاه تر باشد یا بلندتر در هر حالت وقف این یا آن هدف است. این عمر توسط عواملی بزرگتر و مستقل از اراده فرد شکل خواهد گرفت اما سوال اینجاست که هر فرد (و همچنین در ابعادی بزرگتر، هر طبقه اجتماعی) چگونه با تضادهائی که اوضاع را شکل می دهد روبرو می شود و بر آن ها تاثیر می گذارد. آدم ها در رابطه با زندگی خود آرزوهای آگاهانه و تصمیم گیری آگاهانه دارند – برحسب اینکه چه چیزی را ضروری، ممکن و مطلوب می دانند.  انقلاب چیزی خارج از تجربه بشر یا خارج از وجود مادی بشر نیست. به عبارت دیگر، انسان ها هستند که انقلاب می کنند. وقتی گفته می شود «انقلاب لایتناهی است» به معنای آن نیست که یک نیروی ماوراء الطبیعه ای به نام «انقلاب» هست یا چیزی مثل طبیعت آگاه یا تاریخ آگاه که بر حسب تقدیر پیشروی می کند.  خیر! این مردم هستند که انقلاب می کنند و بر پایه معینی دست به این کار می زنند. به این معنا که بقول مارکس: انسان ها تاریخ را می سازند اما نه هر طور که مایلند بلکه بر پایه شرایط مادی معینی که از نسل های قبل به ارث رسیده است و فارغ از اراده ی فردیشان چنین می کنند. اما  در این چارچوب، آدم ها دارای امکان انتخاب و تصمیم گیری آگاهانه در مورد اینکه با زندگی خود چه خواهند کرد دارند و هر چه در مورد جهان و تضادهائی که جهان را شکل می دهند و این تضادها چگونه حرکت کرده و تغییر می کنند، آگاه تر شوند، تصمیمشان در مورد اینکه با زندگی خود چه خواهند کرد نیز آگاهانه تر می شود….

جوانان سیاه گتوهای آمریکا انتظار طول عمری بیش از ۲۱ سال ندارند.

جورج جکسون هنگام صحبت در مورد انقلاب به این واقعیت اشاره کرده و تاکید می کند که تدریجگرائی هرگز نمی تواند برای این جوانان جذاب باشد – یعنی این ایده که انقلاب در آینده ای دوردست رخ خواهد داد برای برده ای که نمی داند آیا تا فردا زنده است یا خیر بی معنی است. این تضادی بسیار مهم و سخت است که حزب ما مرتبا درگیر آن است. اما چیزی که می خواهم در اینجا تاکید کنم این است که این نقطه نظر (که بیش از ۲۱ سال زنده نیستیم پس مهم نیست) نقطه نظری خودبخودی است که از تجربه اجتماعی خاصی بر میخیزد. یعنی دلیل تفاوت فکری یک فیلسوف اگزیستانسیالیست و جوانان عضو گانگسترهای گتو در مورد مرگ و زندگی  اسرار آمیز نیست. این تفاوت از تجارب اجتماعی متفاوت بر میخیزد. …

… این جوانان انتظار عمری بیش از ۲۱ سال ندارند و برایشان مهم نیست. این را مقایسه کنید با نقطه نظر و رویکرد فردی از طبقات میانی در مورد مرگ و زندگی – فردی خوب که دست به هر کاری می زند تا عمرش را دو سال، سه ماه، شش روز … یا هر چی بیشتر کند. ورزش می کند، رژیم غذائی اش را رعایت می کند و غیره. نمی گویم که آدم باید نسبت به سلامت و فیت بودن خود و عمر طولانی داشتن بی خیال باشد. در این بحث کمیت زندگی جائی ندارد.بلکه نکته در آن است که کمیت اصلا به اندازه کیفیت زندگی اهمیت ندارد. منظور از کیفیت زندگی آن است که آدم برای چه زندگی می کند. اما طبقات اجتماعی، گروه های اجتماعی متفاوت در جامعه که دارای تجارب اجتماعی متفاوت هستند نقطه نظرات متفاوتی نسبت به این مسئله دارند. بدون اینکه به تقلیل گرائی و ماتریالیسم مکانیکی بیفتیم باید بگویم که این تفاوت ها در نهایت منطبق است بر تجارب اجتماعی متفاوت.یا جوانانی که جان خود را در مبارزات و جنگ ها می بازند را در نظر بگیریم. اینان در بسیاری مواقع (بخصوص امروزه) با کمال میل در راه هائی جان می دهند که اهداف بدی دارند و یا در بهترین حالت بن بست اند. اما از سوی دیگر تجربه تاریخی (و تجارب جاری) نشان داده است که بسیاری نیز در راه رهائی بخش جان بازی می کنند. خیلی ها در ابعاد «شخصی» جان بازی می کنند. مانند پدران و مادرانی که می گویند «به هر قیمتی شده باید از فرزندان خود حفاظت کرد». برخی اوقات این به روشی الهام بخش انجام می شود و برخی اوقات خیر. اما در کل ما با این پدیده مهم روبرو هستیم که آدم ها برای وقف زندگی خود و حتا جان بازی در خدمت این یا آن هدف (برخی اوقات اهداف بسیار منفی و برخی اوقات بسیار مثبت) آگاهانه تصمیم گیری می کنند. این تصمیم گیری در ارتباط «تنگاتنگ» با تجربه اجتماعی صورت می گیرد با این وجود پروسه تصمیم گیری آگاهانه است.

بنابراین، انسان ها می میرند و نسبت به آن آگاهند. اما این واقعیت، اول و آخر ماجرا نیست. واقعیت بسیار بزرگتر دیگری هم هست که منتج از تجربه اجتماعی و تجارب فردی درجه دوم اما مهم است. … این یک واقعیت مادی است اما این واقعیت مادی چیزی است که آدم ها به طرق گوناگون به آن می نگرند و تحت شرایط متفاوت و تجارب مختلف نسبت به آن آگاهانه رفتار می کنند.

در مقاله «دخالتگری در جهان به مثابه پیشاهنگ آینده» نکته ای گفتم که به موضوع مورد بحث مربوط است. هنگام آغاز جنگ خلق در چین مائو بر اهمیت جذب کسانی که آنان را «عناصر شجاع» می خواند تاکید می کرد. مائو می گفت این ها از مردن نمی ترسند و حاضرند خطر کنند. شبیه چیزی که باب دیلان در آوازش می خواند: «وقتی هیچ نداری برای از دست دادن هم هیچی نداری». بگذارید تاکید کنم که این حرف به معنای آن نیست که کمونیست ها ارزشی برای زندگی توده های مردم قائل نیستند. اتفاقا بالعکس. همانطور که مائو می گفت: در این دنیا مردم از هر چیزی گرانبهاترند.  اما واقعیت آن است که الف) هیچ کس از مرگ نمی تواند فرار کند و حیات آدم ها و حتا مرگشان دارای این یا آن محتوا بوده و به این یا آن حساب خواهد بود تراژدی آن است که آدم ها جان خود را در راهی بدهند که نهایتا بن بست است و یا در خدمت اهداف بد است. البته جانباختن هر فردی حتا برای هدفی رهائی بخش نیز سنگین است. همانطور که مائو شاعرانه و نافذ فرموله کرد: مردن در خدمت امپریالیست ها و مرتجعین سبک تر از پر کاه است. مردن برای مردم سنگین تر از کوه است. در سوگ رفیق دامیان گارسیا نیز من این جهت گیری را تاکید کردم. چه مرگ زودرس باشد یا دیررس مهم ترین چیز محتوای زندگی آدم هاست — کیفیت زندگیشان و اینکه وقف چیست و نهایتا آن را در چه راهی گذرانده اند و برای چه زیسته اند. این است که به زندگی آدم ها که نسبت به وجود لایتناهی ماده ی در حال حرکت بسیار کوتاه است، معنا می دهد.

 سئوال این است که آیا انسان ها (یا حداقل برخی از آن ها) برای تسلی نیاز به واقعیت تحریف شده بخصوص در شکل اختراع خدایان یا دیگر موجودات و نیروهای ماوراء الطبیعه دارند یا اینکه می توانیم ( و باید) با واقعیت آنطور که هست روبرو شویم. این یک نکته اساسی در جهت گیری ایدئولوژیک و مبارزه ایدئولوژیک است. آیا می توانیم و باید با واقعیت آنطور که هست روبرو شویم؟ آیا انسان می تواند بواقع زندگی ای سراسر از معنا و هدف داشته داشته باشد؟ آیا این امر به بهترین وجه از طریق رویاروئی با واقعیت آنطور که هست و پتانسیلی که درونش برای تغییر است و تلاش برای تغییر آن بدست نمی آید؟ یا اینکه به جای این، در تلاش برای فراهم کردن تسلی دروغین و در نهایت محکوم به شکست در مورد مرگ و مهمتر از آن در مورد زندگی اکثریت مردم جهان که در شرایط کنونی تحت  سلطه نظام امپریالیستی و روابط ستم و استثمار هیچ بهره ای از غنا نبرده است (منظورم از غنا معنای پولی آن نیست بلکه به معنای کامل بودن و یا به قولی انسانیت زندگیشان است)به ورطه ی اختراعات، تاریک اندیشی و تحریف واقعیت سقوط کنیم؟ بله سقوط کنیم. این واژه را آگاهانه استفاده کردم.

با این تضاد خیره کننده که از یک سو، حیات اکثریت انسان ها به خاک کشیده می شود و در شرایط کاملا فلاکت باری زندگی می کنند و از سوی دیگر، زندگیشان می تواند کاملا دگرگون شود و جهان بطور کلی می تواند جهانی بنیادا متفاوت و بهتر شود؛ چه باید کرد؟ جهت گیری ما در باره این تضاد چه باید باشد و در مورد آن چه باید بکنیم؟ آیا به دلیل اینکه زندگی ها کوتاه است و همه انسان ها می میرند و آن را می دانیم از فداکاری های ضروری برای تغییر بنیادین و بهتر کردن زندگی بشر پرهیز کنیم؟ یا اینکه آگاهانه تر و مشتاق تر زندگی خود را وقف اهداف رهائی بخش انقلاب کمونیستی کنیم و به معنائی بزرگتر جان خود را برایش بدهیم؟

ما نمی توانیم این واقعیت را که حیات انسان ها متناهی است عوض کنیم. ما نمی توانیم این واقعیت را که انسان ها نسبت به این امر آگاهند را عوض کنیم. (و اگر نسبت به ان آگاه نبودند زندگی ها بسیار فقیرانه تر از این ها می بود زیرا آگاهی شان نسبت به بسیاری مسائل بسیار محدودتر می بود. ) آنچه ما می توانیم عوض کنیم و دارای معنای عظیمی است آن است که با حیاتی که داریم چه می کنیم. …