نشریه حقیقت شماره ۶۴ مرداد ۱۳۹۲

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱۴ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۶۴، مرداد ۱۳۹۲

لازم نیست هواشناس باشیم تا بفهمیم طوفانی در راه است

 

تکان های بزرگ سیاسی در ترکیه، برزیل و مصر در دو ماه گذشته و بادهایی که در شیلی، آرژانتین و حتا آمریکا و چین میوزند نشان از تحولات بزرگ و شگرف سیاسی دارند. دیگر با اطمینان میتوان گفت که «بهار عربی»، جنبشهای ضد سرمایه داری در اروپا و آمریکا و جنبش میدان تقسیم در ترکیه طلایه داران یک فرآیند پیوسته در جها  و روند «عادی» اوضاع نه فقط در خاورمیانه بلکه در بسیاری از کشورهای جهان در حال گسستن است. عمق بحرانها در کشورهای مختلف٬ متفاوت اما پدیدهای گسترده است. برملا شدن جنایت های جنگی آمریکا در افغانستان و عراق توسط یک سرباز جوان آمریکایی (بردلی منینگ) و افشای اسناد جاسوسی دولت آمریکا علیه شهروندان آمریکا و جهان و حکومت های اروپایی توسط جوانی دیگر به نام اسنودن (که در آژانس امنیت ملی آمریکا کار میکرد) خبر از امکان وقوع تکان های وسیع سیاسی در کشورهای امپریالیستی را میدهد.

 

شاخصهای اوضاع در خاورمیانه که نقطه ی اشتعال بحران های سیاسی شده است عبارتند از:

یکم) توده های مردم دیگر شرایط اقتصادی و اجتماعی خود و نظام های سیاسی حاکم را تحمل نکرده و شورش می کنند. حتا قشرها و طبقات میانی، بخش بزرگی از صف ناراضیان و شورشیان را تشکیل میدهند. همین امر به قشرها و طبقات پرولتری و فرودست جامعه که قربانیان اصلی نظام سرمایه داری در سطح جهان بوده و همواره آماج اصلی سرکوب های دولتی هستند فضای تنفس میدهد.

 

دوم) طبقات حاکمه در نابسامانی به سر میبرند و قادر به اتحاد و ثبات بخشیدن به دولت خود نیستند. تضاد میان قشرهای مختلف طبقات بورژوا و ملاکان بزرگ در این کشورها که توسط باندها و احزاب سیاسی مختلف نمایندگی می شوند بسیار حاد است به طوری که هنگام خیزش توده ها علیه رژیم های حاکم بخش بزرگی از اینان فعالانه وارد عرصه ی مخالفت با رژیم حاکم میشوند. تنها در ایران نیست که باندهای سیاسی طبقات استثمارگر خود را «منجی» و «امید» مردم از شر رژیم حاکم معرفی می کنند. این امر در خیزش های «بهار عربی» و در خیزش اخیر ترکیه نیز بارز بود.

 

سوم) نزاع و رقابت میان قدرتهای امپریالیستی مختلف مانع از آن میشود که امپریالیسم آمریکا که قدرت مسلط در این منطقه است و اکثریت دولتهای ارتجاعی تحت الحمایه ی آن هستند بتواند مانع از هم گسیختگی بیشتر این دولتها شود و هژمونی خود را باز یابد.

 

همه ی این عوامل، شرایطی بس مساعد و در عین حال پیچیده را برای انقلاب در کشورهای خاورمیانه فراهم میکند. این بحران ها پتانسیل تبدیل شدن به اوضاع انقلابی را دارا هستند اما در عین حال میتوانند به ناکجا آباد نیز منتهی شوند. آنچه مانع عمده ی تحول به سوی انقلاب است فقدان احزاب کمونیست انقلابی با خطی روشن و قدرت سازمانیافته ی کافی برای دخالت در اوضاع با هدف راندن آن به سوی انقلاب های پرولتری میباشد.

 

ماهیت و کارکرد نظام سرمایه داری است که شرایط بروز بحران های انقلابی و نابودی آن را تولید میکند. آشوب های اقتصادی، فقر و بیکاری، زندگی بی ثبات، سرکوب بیرحمانه ی دولتها، جهنم جنگ های امپریالیستی، رشد جنگ های قومی و مذهبی، نابرابری و تبعیض، دیگر برای صدها میلیون نفر از مردم این منطقه و جهان قابل تحمل نیست. رژیم های حاکم، چه آنها که اسلامی اند و چه آنها که به اصطلاح «سکولار» هستند و حتا آنان که تحت عنوان «انقلاب» بر سر کار میآیند، به سرعت اعتبار و موجه بودن خود را از دست میدهند و فریاد سرنگونی آنها به گوش میرسد. خیزش های بزرگ اجتماعی در ترکیه و برزیل نشان داد که حتا رژیم های به اصطلاح «باثبات» و «الگو» نیز بر لبه ی پرتگاه سیاسی نشسته اند. انفجار سیاسی در ترکیه در خرداد ماه گذشته آغاز شد و با افت و خیز ادامه دارد. این انفجار سیاسی، رژیم طیب اردوغان را تا آستانه ی سقوط برد. اردوغان که پیش از آن با تفرعن به بشار اسد، رئیس جمهور سوریه پیام می فرستاد که «بشار به ندای مردم خود گوش کن و از قدرت دست بکش» به نوبه ی خود پیامی مشابه از بشار اسد دریافت کرد. دولت به اصطلاح کارگری برزیل که دست رژیم های قبلی را در فساد بسته است دچار بزرگترین زلزله ی سیاسی عمر خود شد. دولت محمد مرسی در مصر که در اتحاد با ارتش مصر به  قدرت رسیده بود در آستانه ی یک سالگی اش پس از اعتراضات وسیع مردمی در نتیجه ی کودتای ارتش سقوط کرد. در سال ۲۰۱۱ در لیبی امپریالیستهای فرانسوی و انگلیسی با تفرعن مردم را به بازی گرفتند و تحت نام «انقلاب» جانشینانی اسلامی برای رژیم منفور قذافی تعیین کردند. اما اکنون دفاتر حزب حاکمِ اخوان المسلمین در «بنغازی» طعمه ی آتش خشم مردم میشود. در خودِ آمریکا، در اواسط ماه ژوئیه (اواخر تیر) گسترش برق آسای اعتراض علیه صدور حکم بیگناه ی یک سفید پوست که جوان سیاه ی به نام تریون مارتین را به قتل رسانده بود، هیئت حاکمه ی آمریکا را غافلگیر کرد٬ به طوری که حتا اوباما مجبور شد به طور تلویحی علیه این حکم موضع گیری کند.

 

در ایران نیز روند امور و به ویژه بحران اقتصادی و وضعیت سیاسی و معیشتی مردم به گونه ای است که امکان شکل گیری بحرانهای سیاسی در مقیاسی گسترده٬ به طور جدی وجود دارد. امپریالیستهای اروپایی به مناسبت انتخاب روحانی به یکدیگر تبریک گفتند اما روحانی هنوز بر تخت ریاست جمهوری جلوس نکرده زمرمه های خشم و تردید مردم بلند شده و بیهودگی چشم امید بستن به وی برای بخش وسیعی از کسانی که به او رأی داده اند واضح شده است. باندهای مختلف رژیم جمهوری اسلامی با وجود آن که میدانند خطر سقوط، همه ی آنان را تهدید میکند از پشت پا زدن به یکدیگر دریغ نمی کنند زیرا حس میکنند تنها راه باقی ماندن در صحنه دور کردن خود از پیشینه ی جنایات جمهوری اسلامی است که همه ی جناحها در آن دست داشتند. در مناظرههای انتخاباتی، روحانی، قالیباف را متهم به سرکوب بیرحمانه ی دانشجویان در تیر ۱۳۷۸ و حمایت از آن سرکوبها کرد و در آستانه ی انتصابات کابینه ی روحانی، ایران امروز ** روزنامه ی طرفدار قالیباف، یونسی (وزیر اطلاعات خاتمی که برای پست وزارت در کابینه ی روحانی کاندید بود و ناکام شد)  را متهم به صدور احکام اعدام زندانیان سیاسی چپ در دهه ی ۱۳۶۰ و نقش داشتن در آن جنایت ها میکند.

به موازات غلبه ی «روح تغییر» بر جامعه حتا مرتجعین هار و متفرعن قبای تغییرِ دروغین را بر تن میکنند.

 

 

اما چرا انقلاب رخ نمیدهد؟

 

این پرسش گزنده را باید طرح و «چه باید کرد؟» آن را کاوش کرد. بحران های انقلابی سر بلند می کنند و ستون های نظام های حاکم را به لرزه در می آورند اما به ورای خواست اصلاحات یا حداکثر جا به جایی قدرت میان باندهای بورژوایی نمی روند. توده ها برای تغییر به میدان عمل سیاسی می آیند و راه برون رفت از دهشت های وضع موجود را جستجو می کنند اما فقط با آلترناتیوهای با برنامه و سازمان یافته ی خودِ بورژوازی و جناح های گوناگون آن روبرو میشوند. احزاب و سخنگویان بورژوازی فعالانه به میدان آمده و افق تغییر را در چارچوب وضع موجود ترسیم می کنند و نام آن را انقلاب می گذارند. به مصر نگاه کنیم: دیگر برای مصریها نظم کهنه نظم ابدی نیست؛ مبارک را سرنگون کردند و یک سال بعد جانشین او را؛ اعتبار و وجهه و هیبت به ظاهر ابدی نظام کهنه فرو ریخته است و به سادگی قابل ابقاء نیست اما حرکت مردم به سوی رهایی در میانه ی راه در باتلاقی اسفناک افتاده و نیروهای شان را به هرز میبرد.

 

 قشرهای خرده بورژوا و آن سازمانها و تشکلات سیاسی که افکار و احساسات این قشرها را جهت می دهند٬ نقش واسط مهمی را در شکل گیری این وضعیت بازی میکنند. آنان از یک سو همراه با اکثریت توده های مردم خواهان تغییر هستند اما از سوی دیگر از «انقلاب» هراس دارند. اگر افق و برنامه ی انقلاب پرولتری در رأس توده های پرولتر و زحمتکش و دیگر ستمدیدگان جامعه قرار بگیرد، بخشهای مهمی از این قشرها به سوی انقلاب جلب شده و نقش دستیار پرولتاریا را بازی خواهند کرد. اما در غیاب این آلترناتیو، در هراس از سرکوب و در وحشت از «هرج و مرج» ناشی از سرنگونی یک نظام و نبود جایگزینی برای آن، خرده بورژوازی و سخنگویان سیاسی آن دست به دامان جناحی از قدرت حاکم میشوند و این «راه» را برای توده های وسیعتر نیز تجویز می کنند و حتا در وجود ارتش های خونخوار اما مقتدر که ستون فقرات دولت های ارتجاعی هستند قایق نجاتی برای رسیدن به سراب خود می بینند. بسیاری از احزاب به اصطلاح چپ و سوسیالیست در کشورهای مختلف از همین دسته و در واقع بیان کننده ی حالات و افق قشرهای خرده بورژوازی هستند. به مصر نگاه کنیم. طبقات میانی منبع این توهم هستند که نظامیان میتوانند با فساد و خودکامگی رژیم مرسی مقابله کرده و راه را برای دخالت «توده ها» در سیاست باز کنند. نه تنها احزاب موسوم به لیبرال (بورژوازی خارج از قدرت) در مصر مروج این توهم و عوامفریبی اند بلکه احزاب به اصطلاح سوسیالیست و چپ نیز حامل این توهم و قربانی خودفریبی هستند.

 

طبقه ی خرده بورژوا، خود قادر به ارائه ی آلترناتیوِ تغییر رادیکال جامعه و سازمان دادن نیروهایش جهت جنگیدن برای تحقق آن نیست. در نتیجه، در نهایت تبدیل به دنباله روی بورژوازی یا متحد پرولتاریا در انقلاب پرولتری میشود. زیرا فقط این دو طبقه، طبقات با ثبات جامعه اند و به لحاظ تاریخی امکان اداره ی جامعه را بر طبق منافع تاریخی خود دارند.

 

حضور طبقاتی پرولتاریا در صحنه قبل از هر چیز به معنای در صحنه بودن برنامه ی استراتژیک و رهایی بخش آن برای انقلاب و تغییر جهان است. حضور آحاد پرولتاریا حتا در شمار بسیار زیاد هرگز به معنای حضور طبقاتی آن در صحنه نیست و آن چه حضور طبقاتی پرولتاریا را میسر میکند وجود یک حزب پیشاهنگ با خط تکامل یافته ی انقلابی است. در شرایطی که پرولتاریا با حزب و برنامه ی خود در میدان نباشد، و برای کشیدن جنبش ها به جاده ی انقلاب تلاش نکند٬ قشرهای میانی و سخن گویان سیاسی آنان تحت عناوین ظاهرالصلاح مانند «حرکت از آن چه ممکن است»، «راه سوم»، «دوره ی گذار»، «ضرورت یک دوره ی دموکراسی» و غیره، راه چاره ی جامعه را در اصلاح نظام موجود ارائه می کنند و توده های پرولتر و زحمتکش را هم به دنبال خود میکشند.

 

در ایران نیز امواج مکرر خیزشهای همگانی مردم با غلبه ی همین توهم به هرز رفته است و جمهوری اسلامی طول عمر خود را تمدید کرده است. جریاناتی مانند ملی- مذهبی ها، تحکیمی ها در جنبش دانشجویی، فداییان- اکثریت و پس مانده های حزب توده، کمپین یک میلیون امضاء در جنبش زنان تولید کننده و مروج چنین توهماتی بوده اند و برخی چهره های روشنفکری چپ و سازمان هایی که خود را چپ و حتا کمونیست میخوانند با توجیهاتی خودفریبانه و عوامفریبانه این توهم و این دارودسته های متصل به ساختار قدرت سیاسی را همراه ی کرده اند.

 

حس و فکر تغییر بر جهان غلبه کرده است؛ روش تغییر آن نیز باید چیره شود

 

تودههای مردم به ویژه قشرهای پرولتری و زحمتکش چگونه به راه واقعی آگاه شده و سازمان خواهند یافت  به گونه ای که فقط برای آن و نه چیز دیگری بجنگند؟ آیا جز این است که تنها کمونیستها میتوانند جواب این سوال را بدهند؟

 

پیش شرط تبدیل شورش های توده ای به جنبشی برای انقلاب آن است که بخش قابل توجه ی از توده های مردم بیاموزند که منافعشان در تقابل و تخاصم اساسی با منافع بورژوازی چه در سطح داخلی و چه بین المللی است. علاوه بر این بیاموزند که طبقات دیگری نیز هستند که بخشی از بورژوازی نیستند ولی مشکلات جامعه و راهحل ها را در چارچوب نظام بورژوایی و اصلاح آن جستجو میکنند. اینان خرده بورژوازی و دیگر قشرهای میانی جامعه هستند. این طبقات دارای روشنفکران و سخنگویان و احزاب خود هستند که خواست ها و منافع خود را به عنوان خواست ها و منافع تمام جامعه بیان می کنند. تاثیر بورژوازی به طور غیر مستقیم از طریق عادت، سنت و خودرویی نیز عمل می کند. همین عادات و سنتها و حرکت خود به خودی، مردم را در جهت منافع طبقاتی بورژوازی سوق میدهد. برای این که توده های مردم- کارگران، زحمتکشان، زنان، خلق های ملل تحت ستم، دهقانان فقیر و بی زمین تبدیل به رزمندگان منافع و رهایی واقعی خود شوند باید فرا بگیرند که کارکرد «طبقه» در جامعه چیست و چرا در پشت هر شعار سیاسی و وعده های اقتصادی و اجتماعی و هم چنین اخلاقی و مذهبی منافع طبقات نهفته است. به قول لنین: «تا وقتی که مردم فرانگیرند که در پس جملات، بیانیه ها و وعده های اخلاقی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی منافع طبقات را جست و جو کنند، همیشه قربانی نادان فریب و خودفریبی در سیاست شده و خواهند شد.»

 

وظایف کمونیستها

 

در ایران و بسیاری از کشورهای مهم منطقه و جهان (از آمریکا تا چین، از ترکیه تا برزیل) حوادثی بزرگتر از آن چه رخ داده است، رخ خواهد داد. در ایران اوضاع داخلی در ترکیب با اوضاع جهانی میتواند به آن چنان بحران انقلابی بیانجامد که حوادث سال ۱۳۵۷ در مقابل آن رنگ ببازد. در آستانه ی سرنگونی رژیم شاه هرگز این اندازه از زد و خورد و تفرقه در هیئت حاکمه نبود و هیچگاه ساختارها و نهادهای حاکم تا این حد شکاف برنداشته بودند. هرگز روابط ستم و استثمار تا به این حد کریه و زشت نمایان نشده بود. اوضاع منطقه تا به این حد درگیر بحران و از هم گسیختگی و جنگ نبود. اوضاع جهانی در عین حال که به قطب های امپریالیستی متخاصم تقسیم شده بود اما تا این حد خارج از کنترل نبود و جنگها و تضادهای درهم برهم را با خود حمل نمی کرد. اوضاع به گونه ای است که اغلب دولت های منطقه و قدرتهای بزرگ قادر به استفاده از تمام قدرت سرکوبگریشان نیستند زیرا نمیدانند اگر چنین کنند نتیجه اش چه خواهد بود. همه ی این عوامل باعث میشود که قدرتهای حاکم و به طور کلی نظام های اقتصادی اجتماعی حاکم «مشروعیت» خود را از کف بدهند و شمار عظیم تری به طور جدی آن را به چالش بگیرند و جمهوری اسلامی مستثنی از این وضعیت نیست.

 

به این اوضاع باید از دیدگاه استراتژی انقلاب کردن نگریست. در چنین اوضاعی چگونه میتوانیم با برنامه و افق کمونیستی افکار میلیونها نفر را تسخیر کنیم؟ آیا این میلیونها تن را بر سر مسائل بزرگی مانند این که آیا جامعه ای به جز این جامعه ی طبقاتی ممکن است و اگر ممکن است چیست و چگونه میتوان به آن دست یافت مورد خطاب قرار میده م یا مشابه نمایندگان سیاسی قشرهای میانی و بورژوازی از قدرت رانده شده و ناراضی عمل می کنیم که مطالباتشان را در چارچوب نظام میخواهند؟

 

پیشروی جهش وار در نیروهای سازمان یافته ی انقلاب بدون پاسخگویی به این مسائل بزرگ ممکن نیست. اوضاع به گونه ای است که اگر صرفا به پاشیدن بذرهای افکار انقلابی کمونیستی اکتفا کنیم نخواهیم توانست حتا به طور نسبی پتانسیل نهفته در اوضاع را متحقق کنیم. دوران پیش گذاشتن جسورانه اما زنده و نافذ برنامه ی انقلابی حزب است. بدون این کار صحنه ی سیاسی درهم و برهم بر جای مانده و به نفع انقلاب قطب بندی نخواهد شد. در حالی که امکان و فرصت انجام این کار در جای جای جامعه موجود است. نباید به احزاب ناراضی بورژوا و به احزاب چپی که افق تنگ و رفرمیستی شان بیان تمایلات قشرهای میانی جامعه است اجازه داد که برنامه و سیاست و «مطالبات» ورشکسته ی خود را به جای انقلاب بنشانند. در این راستا باید برنامه ی استراتژیک حزب را در قالب یک مانیفست سیاسی ارائه دهیم و در پرتو آن برای خط انقلابی حزب و گسترش نفوذ آن بجنگیم. (رجوع کنید به سرمقاله ی حقیقت شماره ۶۲)

 

زنده کردن انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم و به ورای آن رفتن

 

نزدیک به ۳۷ سال از احیای سرمایه داری در آخرین کشور سوسیالیستی جهان یعنی چین سوسیالیستی میگذرد. در این ۳۷ سال توده های خسته از ستم و استثمار انواع و اقسام بیراهه های فاجعه بار را تجربه کرده اند: از «انقلاب»های دروغین مانند «انقلاب اسلامی» در ایران تا کودتاهای «سوسیالیستی» مانند آن چه در سال ۱۹۸۰ در افغانستان به رهبری احزاب وابسته به شوروی رخ داد تا «دموکراسی»های وابسته به قدرت های امپریالیستی غرب در فیلیپین و اندونزی و «حکومت های کارگری» در لهستان و برزیل و «سوسیالیسم» آمریکای لاتینی در ونزوئلا و بولیوی. برای آگاه کردن مردم در مورد معنا و محتوای واقعی یک انقلاب باید با جسارت و قدرت، الگوی انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم را که در تارک آن انقلاب سوسیالیستی چین (از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶) و به ویژه انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی در چین (۱۹۶۶ تا ۱۹۷۶) میدرخشد به میان مردم برد و مختصات اقتصادی و سیاسی این انقلابها و رهبری آن را تبدیل به آگاه ی توده ها کرد. برجسته کردن الگوی انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم همراه با جمعبندی از علل سرنگونی دولتهای سوسیالیستی و احیای سرمایه داری در آنها، بخشی تعیین کننده از دادن آگاهی درمورد معنای واقعی انقلاب به توده های مردم است. مقایسه ی جهان زمانی که چین سوسیالیستی تحت رهبری مائوتسه دون پایگاه سوسیالیسم بود با جهانی که چین تبدیل به کارگاه عرقریزان و استثمار کارگران شده است تصویر سازی قدرتمندی است در مقایسه ی میان زمانی که انقلاب واقعی روند عمده در جهان بود و زمانی که ضد انقلاب جایگزین آن شد و یکی از محصولات این ضد انقلاب جهانی رشد اسلام گرایی در خاورمیانه و به قدرت رسیدن خمینی و دارودسته اش در ایران بود. جمعبندی  و خط حزبمان در مورد دستآوردها و علل شکست آن انقلابها و ترویج افق مان در تکیه بر آن دستاوردها و اصلاح اشتباهات آنها برای استقرار جوامع سوسیالیستی به مراتب پیشرفته تر از کشورهای سوسیالیستی قرن بیستم دست مایه ای بس قدرتمند برای مقابله با بیراهه هایی است که جریان های سیاسی بورژوایی و ارتجاعی در مقابل توده های مردم می گذارند. بی هیچ تردید بدون چنین رویکردی به انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم (تثبیت دستاوردها و جمعبندی از نقصانها و اشتباهات آنها) هیچ طرح واقعا انقلابی را برای آینده نمی توان در افکند. این خط تمایز حزب ما با دیگر احزاب منتسب به جنبش کمونیستی در ایران است و خط تمایز تعیین کنندهای است.

 

تبلیغ و ترویج خط انقلابی این حزب، اهمیت وجود چنین حزبی، ضرورت تقویت و گسترش صفوف آن وظیفه ی پایه ای هر کمونیست است. گسترش نفوذ خط و افکار این حزب و تقویت سازمانی آن حلق های کلیدی در تدارک برای انجام یک انقلاب واقعی و هدایت آن به سوی فرجام پیروزمند است. این وظیفه باید با صد تدبیر و هزار چاره پیش برد. خط حزب و سازمان آن مختص عدهای محدود و محافل سربسته نیست بلکه متعلق به دهها و صدها هزار و میلیونها نفری است که در تلاش برای تغییر جامعه و جهان پا به میدان مبارزه می گذارند یا حتا پیش از آن که پا به میدان مبارزه بگذارند ذهنشان انباشته از این سوال بزرگ و مبرم است که راه تغییر چیست و آلترناتیو جامعه ی موجود چه جامعه ای است و راه دست یافتن بدان کدام است و آیا چنین راهی در تاریخ مبارزات پرولتاریا تجربه شده است؟ وظیفه ی اعضا و طرفداران حزب آن است که این ابزار واقعی انقلاب را به دست آنان برسانند و به آنان بگویند که:

 چرا باید انقلاب کرد، انقلاب به طور مشخص یعنی چه، «چهار کلیت» مارکسیستی*** که این حزب  ترویج میکند که باید محو و نابود شوند تا بشریت به رهایی دست یابد چیست، چرا محو این «چهار کلیت» نه تنها مطلوب و ضروری بلکه ممکن است، چگونه میتوان شرایط تحقق آن را فراهم کرد، چرا طبقه ی پرولتاریا رسالت رهبری انقلابی را دارد که محو این «چهار کلیت» هدفش است، کدام طبقات دشمن محسوب میشوند و کدام طبقات در این انقلاب همدست پرولتاریا هستند و چرا مهمترین ابزار این طبقه در رهبری جامعه به سوی رهایی یک حزب کمونیست است و چرا انجام چنین انقلابی به یک کشور محدود نمی شود و باید به شکل گیری چنین انقلابی در نقاط دیگر جهان نیز یاری رساند و از هم اکنون به صورت پایگاه انقلابی و الهام بخش برای تمام مردم جهان عمل کرد.

 

این حزب برای این که بتواند وظایف انقلابی اش را عملی کند باید هزاران نفر را از میان پیشروان به این خط جلب کند، آنان را تعلیم داده و نیروهایشان را در صفوف خود سازمان دهد. این وظیفه به طور خلاصه «انباشت نیرو» برای انقلاب است. متد یا روش ما در پیش برد این وظیفه نیز بسیار مهم است و در واقع متد یا روش ما بخشی از خط سیاسی و ایدئولوژیک ما است. به چالش کشیدن افکار و بینش حاکم در افراد، حتا کسانی که سالها است مبارزه میکنند روش مهمی برای تغییر آنان و راهگشایی برای تبدیلشان به کمونیست های انقلابی است. آن چه اتخاذ این متد یا روش را به عنوان مسئولیت و وظیفه تاکید میکند؛ پتانسیل عظیم نهفته در توده های تحت ستم و استثمار برای تغییر جهان و فداکاریهای کسانی است که سالها به طرق مختلف با نیت و آرزوی تغییر وضع جامعه و جهان مبارزه کرده اند. اتخاذ این روش مترادف با آن نیست که ما از توده ها و مبارزین دیگر نمیآموزیم و نباید بیاموزیم بلکه گواه اعتماد عمیق به پتانسیل آنان است که میتوانند عالیترین راه انقلابی را در پیش بگیرند.

 

  سازمان دادن و هدایت مبارزه و مقاومت انقلابی در میان قشرهایی که بر لبه ی گسل های اجتماعی جامعه نشسته اند بخش مهمی از تدارک انقلاب است. اما میان تبلیغ و ترویج و گسترش خط و سازمان حزب از یکسو و هدایت مبارزه و مقاومت انقلابی در عرصه های گوناگون باید رابطه ی تقویت متقابل ایجاد کرد و این نیز امری آگاهانه است و به طور خود به خودی انجام نمیشود. ما باید در کنار و همراه همه ی ستمدیدگان و استثمار شوندگانی باشیم که حاضر نیستند به سرکوب، تحقیر، فقر و استثمار تن دهند و شورش می کنند. اما مهمترین مسئولیت ما در قبال توده هایی که علیه ستم و استثمارِ خود به پا میخیزند آن است که آنان را به این آگاه ی برسانیم که مشکل در استبداد و خودکامگی این رژیم و آن رژیم نیست، مشکل در این بند قانون و آن فرد و مدیر و مسئول نیست، مشکل فقط در محرومیت از حقوق برابر در این زمینه و آن زمینه نیست٬ بلکه کلیت نظام اجتماعی حاکم یعنی سرمایه داری مشکل است که همه ی نابرابری ها، محرومیت ها، ستم ها، تبعیض ها و نابودی ها از آن زاده میشود. آنان را به این آگاهی برسانیم که این درد درمان دارد و آنان باید به انقلابی که درمان این درد بزرگ اجتماعی و جهانی و تاریخی است بپیوندند و تحت رهبری حزبی که برای این انقلاب مبارزه میکند متشکل شوند. این عمیقترین چالشگری دوران ماست! •

 

 

پینوشتها:

 

*باب دیلان وضعیت دهه ی پرتلاطم ۱۹۶۰ را زمانی که شورشهای اجتماعی علیه نظم موجود حتا کشورهای «آرام» و «نیک بخت» امپریالیستی را به لرزه در آورده بود چنین توصیف کرد: لازم نیست هواشناس باشی تا بفهمی باد از کدام سو میوزد!

 

**urlm.in/rxas

 

*** چهار کلیت: مارکس تشخیص داد که رسیدن به جامعه ی کمونیستی در گرو نابودی کلیه ی تمایزات طبقاتی، نابودی کلیه ی روابط تولیدی که مولد این تمایزات طبقاتی است، نابودی کلیه ی روابط اجتماعی برخاسته از این روابط تولیدی و نابودی کلیه ی افکار زاده شده از این روابط و تحکیم کننده ی آن است.

 

 

انتخابات و طبقات مختلف

چرا «راه کارگر» از تجربه نمی‌آموزد؟

 

در جریان انتخابات ریاست جمهوری اخیر و انتخاب روحانی که یکی از مهره های سرسپرده و کارکشتهی نظام جمهوری اسلامی است٬ یک بار دیگر «راه کارگر» رأی دادن میلیونها نفر از تودههای مردم را با شادی و شعف «نه بزرگ مردم ایران به خامنه ای» اعلام کرد و گفت: «با وجود همه ی بگیر و ببندها، تهدیدها و «مهندسی»ها، مردم ایران یک بار دیگر انتخابات را به رفراندومی علیه رهبر جمهوری اسلامی و کارنامهی سیاسی او تبدیل کردند.» و تاکید کرد: «اگر مردم نمیتوانند با صراحت بگویند که چه میخواهند، هر فرصتی را بکار میگیرند تا بگویند چه نمیخواهند.» («نه بزرگ مردم ایران به خامنه ای، اعلامیه ی هیئت اجرائی سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر) ۲۶ خرداد ۱۳۹۲)

 

به راستی باید از «راه کارگر» پرسید چرا «رهبر» جمهوری اسلامی و کارنامه ی سیاسی وی را از نظام جمهوری اسلامی جدا میکند؟ آیا این همان خط ملی- مذهبی ها نیست که در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی با شعار «شاه باید سلطنت کند و نه حکومت» (که مصداق آن در جمهوری اسلامی میشود «جمهوری اسلامی بدون ولایت فقیه») افقِ معینی را برای مردم ترسیم میکردند؟ افقی که هیچ نبود مگر حفظ نظام سلطنت اما اصلاحِ نقش شاه؟ آیا ما مجاز نیستیم بپرسیم فرق جهانبینی سیاسی «راه کارگر» با جهانبینی سیاسی  نهضت آزادی چیست؟ کافی است به کارنامه ی سیاسی «راه کارگر» در زمینه ی انتخابات ریاست جمهوری در جمهوری اسلامی از سال ۱۳۷۶ به این سو نظری بیندازیم. هر چهار سال یک بار با بیدار شدن امیدهای خفته ی «راه کارگر» در مورد اصلاح نظام، این جهانبینی عریانتر میشود و هم پوشانی های فکری میان این سازمان و جریان ملی- مذهبی ها نمایانتر میشود.

 

سرمقاله ی نشریه ی آتش (شماره ۲۰) تحلیلی واقعی از این انتخابات داده و به درستی مینویسد: «این انتخابات پیروزی مردم نبود. رفرمیست هایی که دوباره به یاد «نه بزرگ» و ستایشگر حرکت خود به خودی، پر از وهم و حتا جوگیر شدن بسیاری از اهالی شدهاند، با این تحلیل آبکی اما زیرکانه نشان میدهند که در برابر منافع پایه ای مردم قرار گرفته اند که چیزی نیست جز سرنگونی انقلابی رژیم، از طریق یک مبارزه ی تا به آخر و سازمان دادن جامعه ای نوین. پرستش حرکت خود به خودی مردم و یاوه هایی مانند این که «این رأی آری به روحانی نبود بلکه نه به خامنه ای بود» مرتبا توسط نیروها و افراد راست و سازشکار و یا مرتجع بیان میشود و فقط یک هدف دارد: دور کردن ذهنیت مردم از این که راه دیگری به جز صندوقهای رأی وجود دارد. اظهار نظر خودفروختگانی مانند فرخ نگهدار که فردای انتخابات در بی بی سی ادعا کرد که «با این انتخابات شکاف میان مردم و حکومت مقداری به هم آمد» و به مردم توصیه کرد که «نباید زیاده خواهی کنند چون ممکن است حکومت دوباره سخت بگیرد …» نشان از نگرانی مرتجعینی دارد که به هر قیمت در پی حفظ ساختارهای دولت اسلامی از گزند مبارزات مردم اند. (http://n-atash.blogspot.nl/)

 

به تحلیل زیر از راه کارگری ها دقت کنید:

«نتیجه ی نمایش انتخابات ریاست جمهوری رژیم اسلامی در عمل تبدیل شد به «نه» بزرگ علیه دستگاه ولایت فقیه و سیاست هسته ایاش درسطح ملی. چه آن پانزده میلیونی که انتخابات را تحریم کردند (که بسیار عالی میشد که این تحریم به یک تحریم سراسری تبدیل میشد و اکثریت مردم را در بر میگرفت) و چه آن میلیونها نفری که در آخرین ساعات در انتخابات شرکت کرده و به نماینده ی ولی فقیه یعنی به سعید جلیلی رأی  ندادند، در یک هدف مشترک بودند: مخالفت آشکار با رهبر نظام، یعنی ولی فقیه که قدرت اصلی را در حکومت در دست دارد. مجموع آرای ریخته شده برای حسن روحانی که به تنهایی از دیگر کاندیداهای حکومتی بیشتر بود، نه به معنای تایید شخص روحانی و یا جناحی از حکومت، بلکه تودهنی محکمی بود به رأس هرم قدرت یعنی شخص خامنه ای و سیاست هایش». (یوسف لنگرودی- سایت راه کارگر هیئت اجرایی)

 

واضح است که ادعای نگارنده ی سطور فوق که معنای رأی ندادن ۱۵ میلیون نفر را هم سنگ با رأی دادن میلیونها تن از مردم قرار میدهد پوچ و بی پایه است و باز هم از عینک خودفریبی «راه کارگر» گذر کرده است. در این جا نیز طول موج «راه کارگر» با طول موج ملی- مذهبی ها و اکثریتی- توده ایها که رئیس جمهور شدن روحانی را گُل پیروزی «مردم» به دروازه ی «رهبر» میدانند، بر روی هم افتاده است. بر خلاف ادعای آقای لنگرودی، اکثریت آنانی که رای دادند مردمی هستند که در نهایت ناآگاهی و استیصال یا صرفا عادت به زندگی در نظام جمهوری اسلامی به گرداب فریب انتخاباتی افتادند. ببینیم نشریه ی آتش در مورد میلیونها نفری که رأی ندادند چه مینویسد:

«اما صحنه ی انتخابات ۹۲ حکایت از وجود نیروی گسترده ی دیگری میکرد. نیرویی که با وجود محاصره و بمباران تبلیغاتی رژیم و رسانه های امپریالیستی، با وجود عجز و التماس خامنه ای که اگر نظام را قبول ندارید به خاطر کشور رأی دهید، با وجود تهدید و ارعاب، با وجود محروم بودن از تشکل و یا هرگونه تریبون قانونی، به این نظام اعتماد نکرد و رأی نداد. … بخش بزرگی از این عده با سطح و سطوح مختلفی از آگاهی نسبت به ماهیت این رژیم، نسبت به شکاف بزرگ و پرنشدنی میان خود و دولت جمهوری اسلامی به پای صندوق های رأی نرفتند. این بسیار خوب است.»

 

انتخابات تمام شد و در فاصله ای کوتاه توهمات بسیاری از رای دهندگان که علیه منافع خود پای صندوق های رأی رفته بودند٬ ریخت اما توهمات «راه کارگر» و روشنفکران سست پایه و کسانی که هنوز راه حل را در چارچوبه ی نظام موجود می جویند٬ نریخت. «راه کارگر» با عزم راسخ بر موضع خود مانده است. حتا بعد از روشن شدن برنامه ای که بر مبنای آن روحانی رئیس جمهور شده است و روشن شدن این که چگونه این انتخاب یک مهندسی بزرگ برای اتحاد و ائتلاف میان باندهای اصلی نظام برای نجات نظام و بازی دادن مردم بوده است، «راه کارگر» باز هم نوشت: ««نه» قدرتمند مردم و نقش آن در به هم ریختن صف بندی های حکومتی.» (سایت خبری راه کارگر ۲۲ ژوییه ۲۰۱۳)

 

اما پس از معرفی کابینه ی روحانی «راه کارگر» دیگر از قدرت و عظمت «نه» بزرگ تجلیل نکرد و در نهایت شرمندگی در مورد ترکیب کابینه ی روحانی گفت: «حتی وزارت کار را به علی ربیعی سپرده است که از بازجوهای خشن اوایل دهه ی شصت و یکی از کارکشته ترین چهره های امنیتی است که با اتکا به تجارت خانه کارگر می تواند در مهار تشکل های کارگری و حرکتهای مستقل کارگری نقش داشته باشد. به هر رو دولت «تدبیر و امید» دولت تدبیر برای مهار مردم و امیدِ گشایش رابطه با آمریکا، غرب و کشورهای همسایه و به ویژه محور تهران- ریاض است.  ترکیب کابینه بیان سیاست هایی است که عمدتآ به سیاست های هاشمی رفسنجانی معروف است».  اما این نوع افشاگری های «راه کارگر» از وزرا دیر و بیمایه است زیرا صحن مجلس اسلامی و نشریات جناح های حاکمیت از این گونه افشاگری ها پر است و طرفین از افشای پرونده های جنایت یکدیگر کم نمی آورند و علیرغم هشدارهای «رهبر» و سران نظام که «اسم نیاورید و نکنید» همه چیز، از دزدی های کلان تا این که فلان وزیر پیشنهادی عامل کشتار ۶۷ و مردم مشهد در سال ۷۱ (پور محمدی) بود روی میز است!

 

تا انتخابات بعدی چهار سال مانده است! اما جای نگرانی نیست. در این فاصله «راه کارگر» فرصت های زیادی برای بیان خط سیاسی اش که تبدیل به پاندولی میان جناحهای «بد و بدتر» مرتجعین حاکم شده است خواهد داشت. کافی است به موضعگیری آقای شالگونی، در مورد کودتای نظامیان در مصر علیه رژیم اسلامگرای مُرسی که توسط همین نظامیان و در اتحاد با همین نظامیان به قدرت رسیده بود نظری بیندازیم. سایت «راه کارگر» سخنان شالگونی را تحت عنوان «اولین انقلاب مردمی علیه یک دولت اسلامی؛ موج دوم انقلاب مصر آغاز شده است» منتشر کرده است: «جنبش ضداستبدادی مردم کشور ما در سال ۸۸ تاثیر شگرفی بر مردم مصر و ترکیه داشت تا آنها چهره ی حاکمیت اسلام را بشناسند. آن چیزی که سالها طول کشید تا مردم ما چهره ی واقعی حاکمیت اسلام بشناسند مردم ترکیه و مصر خیلی سریع متوجه آن شدند و علیه آن شوریدند. وقتی ۱۶ تا ۲۲ میلیون رای برای استعفای محمد مرسی جمع آوری شده، این یک خواست دمکراتیک مردم است. حق فراخوانی مردم امری کاملآ دمکراتیک است. در این حرکت انقلابی مردم٬ هفده میلیون نفر در راهپیمایی های روزهای اخیر شرکت کرده اند. این بزرگترین راهپیمائی تاریخ مصر است و یک نویسنده ی چپ مصری نوشته است که این بزرگترین راهپیمایی تاریخ بشر است.»

 

به راستی چرا این نوع «چپ»ها توهمات خطرناکِ توده های مردم نسبت به شاخه های مختلف مرتجعین را تئوریزه و زینت میکنند؟ بینش اینها منطبق بر بینش چه طبقه ای است؟

هرچند «راه کارگر» از واژه هایی چون انقلاب، کمونیسم و سوسیالیسم زیاد استفاده میکند اما دیدگاه و سامانه ی فکری اش بیان دیدگاه طبقات «میانی» جامعه (میان پرولتاریا و بورژوازی) است که به لحاظ سیاسی متزلزل و سازشکار است و نظریه پردازان آن همیشه به دنبال یافتن «راه سومی» میان انقلاب و ضد انقلاب، راهی بین پرولتاریا و بورژوازی هستند. هرچند چنین «راهی» موهوم و غیر قابل تحقق است اما بازتاب جایگاه این طبقه در جامعه است و همیشه احزابی خواهند بود که مبلغ آن باشند. سیاست و عملکرد گروه هایی مانند «راه کارگر» در واقع بازتاب نیروی ایدئولوژیک عادت و گرایش خود به خودی این قشرها به سوی «نظم و ثبات» است. نیروهای حاکم و احزاب بورژوایی، همواره این نیروی ایدئولوژیک عادت و گرایشات خود به خودی را که به ویژه در میان قشرهای میانی زیاد است مورد استفاده قرار میدهند و به میدان سیاست میآورند که مانع از بالفعل شدن پتانسیل انقلابی و «مخرب» توده های تحت ستم و استثمار شوند.

 

جهانبینی «راه کارگر» مانع آن است که از واقعیات مادی صحنه ی مبارزه طبقاتی و تجربه ی بارها تکرار شده بیاموزد.

 

 

ملی مذهبی ها و ائتلاف زیر سایۀ «عالی جناب آقاسی»

هر چند اکبر هاشمی رفسنجانی از صحنه ی بازی انتخاباتی رژیم اخراج شد اما ائتلافی که حول شخص او در میان طیفی از دشمنان دیروز و ستایندگان امروزش شکل گرفت قابل توجه بود. این تنها محمد خاتمی، سران جریان سبز و اصلاح طلبان جبهه ی مشارکت و مجاهدین انقلاب اسلامی نبودند که با رفسنجانی بیعت کردند، بلکه تعدادی از چهره های اصولگرا مانند علی مطهری و حتی برخی جریانات و شخصیتهایی که روزگاری نه چندان دور به عنوان منتقد و حتی دشمن رفسنجانی علیه او تبلیغ و افشاگری میکردند نیز دست به دامان « آقای هاشمی» شده و به «درایت و نقش ویژه و تاریخی» وی پی بردند. در این میان نقش جریان موسوم به ملی- مذهبی و اکبر گنجی بیش از دیگران به چشم میآمد. رفسنجانی در واقع توانست با واسطه گری و دلالی اصلاح طلبان و ملی مذهبی ها به عنوان یک شخصیت وجیهه المله قلمداد شود. 

ملی- مذهبی ها که از اوایل دهه ی ۷۰ خود را به عنوان منتقد سیاستهای اقتصادی و فرهنگی دولت هاشمی رفسنجانی معرفی میکردند، پس از دوم خرداد ۷۶ و با سمتگیری با محمد خاتمی و پیوستن به اردوی اصلاحات بر شدت حملات پنهان و علنی خود به رفسنجانی و نقش مافیایی او در اقتصاد ایران افزودند. ماه نامه ی «ایران فردا» به مدیر مسئولی عزت الله سحابی و سردبیری رضا علی جانی چنین مسئولیتی را برای خود قائل بود. اوج حملات ملی مذهبی ها به رفسنجانی در جریان انتخابات مجلس ششم اتفاق افتاد، جایی که او به عنوان نفر سی اُم حوزه انتخابی تهران معرفی شد و ملی مذهبی ها در مجامع غیر علنی و دوستانه شان و حتی در مصاحبه با بخش فارسی رادیو بی بی سی به طعنه و ریشخند او را «آقا سی» لقب دادند. آن روزها جریان ملی مذهبی عملکرد سیاست خارجی دولت هشت ساله ی رفسنجانی را «فاجعه بار و هولناک» تصویر میکرد که «باعث انزوای ایران در صحنه ی جهانی شده است»، برنامه و عملکرد اقتصادی وی را «مافیایی و شعار زده و خالی از طرحهای تولیدی اقتصاد ملی» میدانست و به لحاظ فرهنگی نیز داد از بی داد خفقان و سرکوب دولت سازندگی میداد و خلاصه دوران رفسنجانی را به سر آمده معرفی کرده و عبور از وی را یک ضرورت میدانستند. البته این دست افشاگریهای قانونی و احتیاط آمیز ملی- مذهبی ها علیه رفسنجانی به پشتوانه ی حمایت ایشان از محمد خاتمی و جریان اصلاحات بود که هم دولت و هم مجلس را در دست داشتند و نه با اتکا به مردم، به همین دلیل خیلی زود و در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری رژیم در سال ۸۴، برخی چهره های ملی مذهبی مانند سحابی و حبیب الله پیمان و به ویژه نهضت آزادی به حمایت های شرمنده و تاکتیکی از هاشمی رفسنجانی در مقابل احمدی نژاد دست زدند. اما مواضع جریان ملی مذهبی در بازی انتخاباتی اخیر و در حمایت از رفسنجانی و دعوت از مردم برای رأی دادن به وی به واقع امری ویژه و منحصر به فرد بود. این دیگر نه حمایت شرمنده و مشروط بلکه یک تبلیغ و ترویج و تهییج و حتی الگوسازی و اسطوره پردازی از «آقا سی» بود. در آغاز و پیش از شروع داستان انتخابات، نامه ی دلسوزانه ی ۶ تن از سران ملی مذهبی به خامنه ای و دعوت از او به انجام یک سری اقدامات مشخص در جهت حفظ آینده ی نظام و «تعامل خلاقانه» با آمریکا(۱)، بعد برخی مقالات به اصطلاح تحلیلی و اقناعی در ضرورت درک ماهیت و نقش واقعی رفسنجانی در «نجات ایران از خطر جنگ و قحطی و ویرانی» در سایت اصلی این جریان، سپس نامه همراه با عجز و لابه و استغاثه ی تعدادی از دانشجویان و فارغالتحصیلان ملی- مذهبی به رفسنجانی برای کاندیدا شدن و اینکه «شما از شناخته شده ترین چهره های سیاسی ایران معاصر هستید و…. هیچ فرد منصفی نمیتواند خدمات شما را در سال های تصدی مسئولیت های دشوار به فراموشی بسپارد. جایگاه مهم شما در اداره ی کشور در دوران جنگ تحمیلی و پایان آن جنگ، شجاعت شما برای اتخاذ تصمیمات دشوار و دردناک اما ضروری …. به سادگی از ذهن مردم دور نخواهد شد »(۲) و سرانجام سخنان رضا علیجانی در برنامه ی افق تلویزیون صدای آمریکا.(۳) علیجانی گفت که جریان ملی مذهبی سالها منتقد عملکرد و سیاست های رفسنجانی بوده است و به همین دلیل «چوب خورده» وی و دولت او هستند اما آنها (ملی مذهبی ها) در شرایط فعلی معتقدند «سیاست تنش زدایی مورد نظر هاشمی به نفع رفاه مردم ایران و به نفع جنبش دمکراسی خواهی در داخل کشور است». اما علیجانی به این بسنده نکرد و در بلندترین قسمت صحبت هایش گفت: «آقای هاشمی یک سپر داشته است و خدا این فرصت را به همه نمیدهد که بتوانند بخشی از گذشته شان را جبران کنند و قضاوت تاریخ را روی خود تحت تأثیر قرار دهند…» به این ترتیب علیجانی و ایضا جریان ملی مذهبی ذکر مزایای «تنش زدایی و میانه روی و توسعه اقتصادی» رفسنجانی را برای تحمیق مردم کافی نمی دانند و لازم است به تطهیر ماوراءالطبیعه و خرافی چهره ی کریه و عملکرد ننگین و جنایتکارانه ی وی نیز بپردازند و این دیگر نه حماقت انتخاباتی و فراخوان مردم به تاکتیک مبتذل و بارها شکست خورده «انتخاب بین بد و بدتر» بلکه یک مداحی و دروغپردازی وقیحانه از سوی یک جریان ورشکسته ی بورژوا است که منافع طبقاتی اش را در لفافه ی «صلاح سیاسی» و خرافه پردازی بیان می کند. این فصل دیگری از خوش خدمتی های جریان ملی مذهبی به رژیم سرمایه داران اسلام گرای فاشیست است. ملی مذهبی ها در تمام سی و چند سالِ پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی همواره در مقابل مبارزات و خواست های عادلانه ی توده های مردم و مبارزات انقلابی و رادیکال احزاب و سازمان های کمونیست و چپ، جانب جمهوری اسلامی را گرفته اند. آنها در سناریوی بین المللی انتقال خمینی از عراق به فرانسه و سپس تهران و جهانی کردن «امام» نقش مهمی ایفا کردند، در دولت موقت مهدی بازرگان به تثبیت رژیم و سرکوب جنبش های کردستان و ترکمن صحرا یاری رساندند، در سال های خونبار دهه ی ۶۰ آنقدر بیخطر بودند که از داغ و درفش خط امام دور بمانند و پس از خرداد ۷۶ همواره نقش بخش ظاهرا غیر خودی اردوی اصلاحات را بازی کرده و اصلاح جمهوری اسلامی از طریق قانون اساسی و جامعه ی مدنی را تئوریزه کرده و در میان مردم به توهم آن دامن زدند. اگرچه ملی مذهبی ها به جز هنگامی که خمینی و دارودسته اش برای تثبیت رژیم فاشیستی خود به آنان نیاز داشتند هیچگاه از سوی برادران مسلمان شان در هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی به بازی گرفته نشده و اصطلاحا غیر خودی قلمداد شدند اما نقش اصلی ایشان در تمامی سی و پنج سال پس از روی کار آمدن رژیم اسلامی تلاش برای حفظ وضع موجود و بقای جمهوری اسلامی به ویژه در مقابل گزینه های انقلاب و کمونیسم بوده است. آنها بر ای چنین هدفی همواره دست به دامان یکی از جناح های حاکمیت بودهاند و امروز چنین مساله ای را در ائتلاف حول هاشمی رفسنجانی جستجو میکنند.

اما داستان برادرِ پاسدار اکبر گنجی نیز فکاهی و طنز منحصر به خود را دارد. او که پس از خرداد ۷۶ و باز شدن دکان اصلاحات به یکی از واعظان آن تبدیل شد و با حمایت روزنامه ها و ناشران ثروتمند و رانت خوار جناح اصلاح طلب قلمفرسایی های سریالی علیه هاشمی رفسنجانی و وزارت اطلاعات دولت وی میکرد و با کتاب هایی در تیراژ چند ده هزاری در نقد و افشای «اسرار تاریک خانه» و رمز گشایی از چهره و هویت «عالیجنابان» سرخ و خاکستری و زرد و صورتی و…میکوشید و حتی در همین رابطه به زندان هم افتاد، امروز با طیب خاطر و با سرهم بندی تمام تئوری های معوج و ناقصی که از پوپر و رورتی و هایک آموخته است، کوشید تا کسانی را که برای حرفهایش هنوز تره خرد میکنند به ضرورت «برخورد عقلانی» با انتخابات فرا بخواند.(۴) سفسطه های گنجی سه محور اصلی داشت: نخست اینکه ایران در آستانه ی حمله ی نظامی خارجی و خطر جنگ داخلی و «سوریه ای» شدن قرار دارد و مواضع بین المللی رفسنجانی میتواند مانع از آن شود، دوم هدف انسانهای دمکرات باید تبدیل افراد غیر دمکرات و دیکتاتورها به دمکرات باشد و نه طرد و منزوی کردن آنها و لذا مخالفین جمهوری اسلامی باید بکوشند هاشمی رفسنجانی و حتی خامنهای را به سمت خود کشیده و به انسانهای دمکراتی تبدیل کنند و سوم اینکه انتخابات یک فضای تنفس برای مردم ایجاد میکند تا کنش سیاسی مشخصی انجام دهند و لذا باید در جریان انتخابات کوشید مردم و جامعه را علیه دیکتاتوری خامنه ای بسیج کرد و حول دو قطب خامنه ای و ضد خامنه ای که به تعبیر گنجی همان دو قطبی دیکتاتوری و دمکراسی است جهت دهی کرد و رفسنجانی فردی بود که میشد حول کاندیداتوری او قطب دموکراسی را ساخت. به این ترتیب فرصت طلبی وقیحانه «برادر اکبر» که یک سر در نیویورک و نحله های پراگماتیستی انگلو-آمریکن دارد و یک سر در نجف و قم و اپورتونیسم فقه شیعه به راحتی در کنار یکی از سران اصلی «تاریک خانه اشباح» و عالی جنابان میایستد تا «قطب دموکراسی» برای مردم ایران ایجاد کند.

مواضع جریاناتی مانند ملی مذهبی ها و شخصیت هایی چون گنجی در سفسطه بافی های مزورانه و فراخوان های خائنانه برای بسیج کردن مردم حول چهره ی شناخته شده ای چون هاشمی رفسنجانی و برنامه و دولت مورد نظر وی را از دو زاویه میتوان بررسی کرد و روی آن انگشت گذاشت.

نخست اینکه آیا تصویری که این قماش مبلغین جمهوری اسلامی از صحنه ی عینی تحولات سیاسی داخلی و بین المللی رژیم و جامعه ی ایران ارائه میدهند با واقعیت نسبتی دارد و بیانگر واقعیت هست یا خیر؟ آیا واقعا ماهیت قدرت سیاسی در جمهوری اسلامی به شکلی است که هاشمی رفسنجانی یا هر فرد دیگری به عنوان رئیس جمهور و رئیس قوه ی مجریه بتواند در مقابل اراده ی ولی فقیه و باندهای قدرتمند مالی و نظامی حامی وی ایستاده و به قول گنجی ها و علی جانی ها با خامنه ای مچ بیاندازند؟ آیا سران جناح اصلاحطلب رژیم مانند خاتمی و رفسنجانی و موسوی به راستی این انگیزه و این توان را دارند که برخلاف تمایل خامنه ای و جناح های حامی وی با آمریکا و غرب مذاکرات تعیین کننده ای را پیش ببرند و باز به قول آقایان موعظه کننده «تنش زدایی» کنند؟ آیا اساسا چنین ارتباطی با آمریکا و غرب دربردارنده ی منافع وسیع ترین اقشار و طبقات توده های مردم ایران است؟ آیا ماهیت تضاد هسته ای جمهوری اسلامی که البته فقط جنبه ی تبلیغاتی مناسبات رژیم و امپریالیست های غربی است در دوران خاتمی و حسن روحانی مسیری به جز امروز را می پیمود و یا تماماً در انطباق با اراده ی خامنه ای و خواسته های کانون های اصلی قدرت در رژیم نبود، با این تفاوت که در مراحل اولیه ی این پروسه قرار داشت و هنوز تضاد آن با غرب به مرحله ی کنونی نرسیده بود؟ نیازی به تشریح پاسخ این سوالات نیست و بر آب بودن پایه ی تمام سفسطه ها و توجیهات این چنینی روشن است.

مساله ی دوم این است که باید در چرایی چنین ائتلاف هایی از یک چشم انداز وسیع و همه جانبه تر نگریست. حاد شدن مبارزه ی طبقاتی در ایران، بحران در بالای قدرت رژیم و جناح های گوناگون آن و تصفیه های مداوم، پیچیده شدن شرایط منطقه و امکان حاد شدن تضاد بین المللی جمهوری اسلامی با غرب و اسرائیل و مهمتر از همه نارضایتی وسیع اجتماعی و فقر و فلاکت اقتصادی همه و همه مواردی است که نه تنها دولت جمهوری اسلامی را میتواند متزلزل کند بلکه در صورت عمیقتر شدن و تبدیل شدن به یک بحران و وضعیت انقلابی پتانسیل بر باد دادن تمامیّت مناسبات سرمایه داری و بورژوایی در ایران را خواهد داشت. و این دقیقا همان هراس عظیمی است که تمامی جناح ها و سخن گویان و حامیان رنگارنگ بورژوازی و سرمایه در ایران را دچار وحشت کرده و برای اجتناب از آن چنگ انداختن به ریسمان و عبای هر جنایتکار و مرتجعی را مجاز و عقلانی دانسته و آن را تبلیغ و توصیه میکنند. البته واضح است که این هراس بورژایی را باید پشت «منافع مردم ایران» یا «تمامیت ارضی وطن» یا «جنبش دموکراسی خواهی در داخل کشور» پنهان کرد. ائتلاف به دور «آقای هاشمی» و «وزن و تجربه»ی ایشان و بعد از آن روحانی و موج بنفش یکی از آخرین نمونه های دخیل بستن به جناح های درونی حکومت برای جلوگیری از «به هم ریختن همه چیز» بود.

بگذارید این بحث را با قسمتی از یکی از مقالات ملی مذهبیها در مقطع اعلام کاندیداتوری رفسنجانی و در ضرورت دفاع از وی به پایان ببریم که خود زبان گویای دغدغه های این قشر از بورژوازی ایران است: «فراموش نکنیم فعالان مدنی و هاشمی در یک کشتی قرار گرفته اند. شاید در حال حاضر میان هاشمی و فعالان مدنی همگرایی در منافع ایجاد شده است. با تداوم وضعیت فعلی این کشتی میتواند غرق شود پس بهتر است کشتیبان را برای تغییر جهت و نجات از این طوفان سهمگین یاری دهیم»(۵)

دو قطبی های جعلی

موعظه گران جناحهای گوناگون حامی و حافظ وضع موجود (ازجمله گنجی و ملی مذهبی ها) در جریان تبلیغات برای هاشمی رفسنجانی مدام بر یک مساله تأکید میکردند که جامعه را باید دو قطبی کرد یا دو قطب شکل گرفته و حول آن باید مردم را بسیج کرد و غیره. دو قطبی مورد نظر عبارت بود از «خامنه ای – رفسنجانی» و بعد «خامنه ای و ضد خامنه ای» که بنا به گفته ایشان همان دو قطبی «آزادی و ضد آزادی» یا «دمکراسی و دیکتاتوری» است. باید گفت این که آخرین ورژن و آخرین مدل دو قطبی های جعلی و قلابی است که البته هیچ ربطی با واقعیت عینی بیرون از ذهن حضرات ندارد. سالها است که چنین دو قطبی های جعلی ای در فضای سیاسی جامعه ایران تعریف و بهتر است بگوییم از سوی مبلغین و موعظه گران حامی وضع موجود یا برخی جریانات به اصطلاح چپ و در واقع رویزیونیست و رفرمیست جعل میشوند. این دو قطبی ها بنا به رویدادهای روز و البته از یک موضع مشخص طبقاتی طرح و تبلیغ میشوند و کارکرد اصلی و واقعی آن هم ایجاد شبهه و آشفتگی ذهنی در افکار عمومی و منحرف کردن اذهان سیاسی مردم ایران از واقعیت موجود و صحنه ی اصلی مبارزه ی طبقاتی است. دو قطبی های کذایی بنا به رویدادها و تحولات روز تغییر میکنند و معروفترین آنها طی سالهای اخیر عبارت بوده اند از: اصلاح طلب و اصولگرا، سنت و مدرنیته، پلورالیست و انحصارطلب، ضد تحریم و تحریمی، ضد جنگ و جنگ طلب، احمدی نژاد و جنبش سبز، آزادی و استبداد و الی آخر. چنانکه که گفته شد هیچکدام از این دو قطبی های کاذب بیانگر کلیّت واقعیت موجود نیستند. دو قطبی یعنی دو سر یک تضاد مشخص که ماهیت جامعه را در آن مرحله ی مشخص تعریف میکند، که از مناسبات عینی و کلان مبارزه ی طبقاتی بر می آید و از ماهیت واقعی پدیده ها نشأت میگیرد. هیچکدام از دو قطبی های فوق بیانگر واقعیت مبارزه و تضاد عمده ی جامعه ی ایران نیستند.

دو قطبی واقعی در ایران تضاد میان جبهه ی خلق شامل طبقات و اقشار تحت ستم و سرکوب و استثمار مانند طبقه ی کارگر، دهقانان، زنان، ملل تحت ستم، جوانان و حاشیه نشینان است با دو قطب پوسیده و ارتجاعی یعنی جمهوری اسلامی به علاوه ی امپریالیسم جهانی [نه فقط ایالات متحده ی آمریکا و اروپا بلکه به معنای بسیط آن که شامل روسیه و چین هم میشود]. آنچه که میتواند منافع بلند مدت وسیعترین اقشار و طبقات خلق را تأمین کرده و در عین حال بیانگر واقعیت به قصد تغییر آن هم باشد همانا سرنگون کردن تمامیت سیستم و مناسبات موجود است که امروز در دولت جمهوری اسلامی فشرده شده است. سرنگونی این دولت یعنی سرنگونی کلیه ی مناسبات سیاسی و ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی آن و  ساختن دولت و جامعه ی نوین به واقع انقلابی که همانا جامعه ی سوسیالیستی و در مسیر کمونیسم است. طرح هرگونه دو گانه و دو قطبی دیگری، آدرس غلط دادن به توده های مردم و در نهایت حفظ نظام موجود است.

افیون انتخابات و سیاست جنایت بار «انتخاب از میان بد و بدتر»

نزدیک به بیست سال است که دعواهای درون هیئت حاکمه که بیانگر تضاد منافع جناح های گوناگون بورژوازی و ارتجاع اسلامی است به صورت یک مساله ی هیجان انگیز و یک دو قطبی واقعی نمایانده میشود که گویی به ایجاد شکاف درون حاکمیت منجر شده و این شکاف و تضاد به خودی خود حاوی فرصت های مطلوب و منافع مشخص و ملموسی برای مردم است. جریانهای سیاسی راست و محافظه کار مانند ملی- مذهبی ها و اکثریتی- تودهای ها همواره چشم به این دعواهای حیدر نعمتی داشته و مردم را به سود جستن از این شکاف ها خصوصا در عرصه ی انتخابات ها دعوت میکنند. این توجیه گران وضع موجود و مشاطه گران بی مزد و مواجب جمهوری اسلامی با به کار بردن انواع سفسطه ها و دروغهای فرصت طلبانه و با دست یازیدن به تئوری بی پایه و مفلوک «انتخاب بین بد و بدتر» چنین فرموله میکنند که انتخابات در جمهوری اسلامی اگر «واقع بینانه و سیاسی» فهمیده شود میتواند محل تجلی رأی و اراده ی مردم باشد، تأثیرات مهمی بر زندگی مردم بگذارد، توازن قوای داخلی را به نفع مردم تغییر بدهد، فضای باز فرهنگی و رونق اقتصادی ایجاد کند و غیره و غیره. این مساله از زبان هر فرد و جریانی با هر نیت و انگیزهای بیرون بیاید البته مورد استقبال رهبران جمهوری اسلامی قرار میگیرد. از دوم خرداد ۷۶ این صنعت منحط و این شعبده تهوع برانگیز البته سخنگویان و مبلغین رنگارنگی از چپ و راست و میانه تا ملی-مذهبی و لائیک و سوسیال دموکرات و…. یافته است و بازار آن در آستانه ی هر انتخاباتی گرم شده و به سهم خود بر تنور انتخاباتی رژیم ولایت میدمد. کافی است تصور کنیم چه تأثیر مخرب و چه افسون فلج کننده ای خواهد داشت هنگامی که هر ۴ سال یک بار بخش هایی از مردم، متأثر از این بازی ها و دروغ ها به متجاوزین و آدمکشان و قاتلین و جنایت کاران جمهوری اسلامی رأی داده و یکی را بر دیگران ترجیح دهند، چشم بر ماهیت واقعی و پیشینه و عملکرد این سلاخان ببندند و خام خیالانه و ساده لوحانه فرصت دوباره ای برای چپاول و دزدی و جنایت و ستم بر مردم را به ایشان بسپارند. مگر نه این بود که محمد خاتمی ۸ سال سوار بر آرای مردم به تثبیت جمهوری اسلامی خدمت کرد و به ترمیم آن پرداخت و در پایان گرد یأس و سرخوردگی و رخوت را در میان مردم گستراند؟ مگر نبود که میر حسین موسوی با تکیه بر همین آرای مردم ردای خودخوانده ی خیزش ۸۸ را پوشید و آن را به بن بست و شکست کشانید؟

شعبده های انتخاباتی هم از منظر کسب مشروعیت جهانی و داخلی و هم از زاویه ی تحمیق و منحرف کردن مردم (دست کم برای دورهای ۴ ساله) حاوی خدمات و برکات بسیاری برای جمهوری اسلامی است. سران این رژیم، دستگاه ایدئولوژیک دولت آن و مبلغین و نظریه پردازان خودی و غیر خودی اش خوب میدانند که اگر اذهان بخش هایی از مردم حول این قبیل بازی ها و دو قطبی های کاذب و فرصت های انتخاباتی دروغین و پوشالی جهت دهی و تئوریزه نشود البته جا برای دیدن، درک و شناخت هر چه روشنتر واقعیت موجود، دو قطبی راستین، تضاد عمده و آلترناتیوها و نیروهای انقلابی باز میشود.

ماهیت و کارکرد این رمّالی ها و دلالی ها برای نظام را باید افشا کرد و از به رخ کشیدن دستآوردهای آن برای رژیم خسته نشد. و توده های مردم را به چالش کشید که حقیقت عینی مبارزه و راه واقعی سرنگونی جمهوری اسلامی و بنای یک جامعه ی نوین و انقلابی را از دهان ما بشنوند و درک کنند.

پی نوشت ها:

۱ – http://melimazhabi.com/?p=33102

۲ – http://melimazhabi.com/?p=43693

۳- لینک برنامه ی افق و صحبت های علی جانی

 http://ir.voanews.com/media/video/1664751.html

۴- لینک صحبت های گنجی

۵ – urlm.in/rxmo

انگل‌ها را سرنگون کنیم

اطلاعیه حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در باره انتخاب روحانی به ریاست جمهوری

 

همانطور که در اطلاعیه ی پیش از انتخابات حزب کمونیست ایران(م.ل.م) در سرمقاله شماره ۶۳ نشریه حقیقت با عنوان «یادداشت های انتخاباتی» گفتیم:

«این انتخابات در واقع خریدن فرصت و اکسیژن رسانی به رژیم جمهوری اسلامی است و نه توده های جان به لب رسیده ی مردم. تک تک جناح ها و اعضای این رژیم، تا آخرین نفس هایشان در حفظ این نظام از هیچ جنایتی و از هیچ دروغ و ترفندی دریغ نخواهند کرد. حتا آنان که در حبس اند (موسوی و کروبی و…) اگر فرصتی بیابند بار دیگر به صف اول تهاجم به مردم و انقلابیون قرار خواهند گرفت. این انتخابات هیچ نیست جز انتخاب یکی از سرسپرده گان متشرعین، طبقه ی سرمایه داران و ملاکان بزرگ ایران و مراکز مالی و صنعتی نظام سرمایه داری جهانی.»

این بار نام حسن روحانی یکی از مهره های با سابقه و مورد اعتماد نظام جمهوری اسلامی از صندوق ها بیرون آمد. در آخرین روزهای قبل از انتخابات، سران رژیم به دست و پا افتادند تا تنور انتخابات را داغ کنند.  باندهای رفسنجانی و خاتمی از روحانی حمایت کردند، کاندیداهای اصول گرا در «مناظره»های تلویزیونی، خود را «منتقد» نشان دادند، خامنه ای ضمن اذعان به وجود مخالفین نظامش گفت، «حتی اگر با نظام مخالفید به خاطر کشورتان بیایید رأی بدهید» او همچنین گفت «تعداد بیشتر شرکت کنندگان در انتخابات، کشور را در مقابله با بیگانگان (تو بخوان برای معامله با قدرت های امپریالیستی)  قویتر خواهد کرد.» خامنه ای در روز رأی دادن نیز برخلاف دور گذشته که احمدی نژاد کاندیدایش بود گفت «حتی نزدیکان و اعضای خانواده من هم از رأی من خبر ندارند.»

 

رسانه های غربی نیز سهم خود را در گرم کردن تنور انتخابات ادا کردند.  بی بی سی بخش فارسی نقش اتاق فرمان انتخابات را به عهده گرفت و در مصاحبه با مخالفین جمهوری اسلامی (از اپوزیسیون لیبرال، ملی مذهبی و اصلاح طلبان مقیم در خارج کشور تا کسانی که خود را سرنگون طلب میدانند) بر «اهمیت این انتخابات» تاکید کرد. این بار دیگر خامنه ای برخلاف دوره های پیشین پند و اندرز نمی داد که معیار برای رئیس جمهور خوب کسی است که دشمن از او تعریف نمی کند. این بار آماج انتقادات خامنه ای افرادی هم چون رفسنجانی و خاتمی نبود. این بار وی تصمیم  گرفت برای رویارویی با بحران های چند گانه ای که نظامشان را در بر گرفته با جناح های دیگر جمهوری اسلامی اتحادی مافیایی را تشکیل دهد.

 

عدهای از دلالان و مشاطه گران رژیم، از طیف ملی-مذهبی و توده ای-اکثریتی پس از حذف رفسنجانی انتخابات را تحریم کردند اما بلافاصله پس از انتخاب روحانی باز به دروغپردازی های معمول خود پرداختند که: «مردم با درایت صحنه ی سیاسی کشور را عوض کردند»! در جواب به این گونه عوامفریبی ها و خودفریبی ها باید گفت، نه تنها  «صحنه» عوض نشده است بلکه صحنه هنوز در دست دشمنان قسم خورده ی اکثریت مردم است. ثانیا، نتایج انتخابات را نه رأی مردم بلکه توافق ها و قول و قرارهای میان باندهای مختلف رژیم تعیین کرد.

 

مانند کلیه ی انتخابات پیشین این بار نیز تفاوت جدی میان کاندیداهای رژیم موجود نبود. همه ی آنها با وعده ی حل بحران بین المللی جمهوری اسلامی، حل مسئله ی هسته ای، پایان بخشیدن به تحریم ها و محاصره ی اقتصادی … پا به عرصه ی این شوی انتخاباتی گذاشتند و بدون این که خون از بینی کسی بیاید بازی تمام شد و در پایان تمامی جناح ها و باندهای حاکمیت گویی از برآمد این سناریو رضایت داشته و جملگی از درایت رهبری حرف زدند. رفسنجانی با لبخند اعلام کرد که «حماسه ی سیاسی رهبر متحقق شد» و محمدرضا خاتمی «مشارکت» از رهبر خواست که اثر این «حماسه ی سیاسی اش» را با آزاد کردن کروبی و موسوی و رهنورد دو برابر کند. اگرچه جناح خامنه ای- سپاه پاسداران در آغاز این بازی با کنار گذاشتن افراد کارکشته تری چون هاشمی رفسنجانی و خاتمی به نوعی از مانور قدرت نمایی دست زد، اما در ادامه با بیرون آوردن نام شخصیت سرسپرده تر و منعطف تری چون حسن روحانی از صندوق ها کوشید هم جناح های موسوم به اصلاح طلب و معتدل را برای یک دوره ی چهار ساله ی دیگر در سفره ی چپاول و سرکوبش شریک کند و هم اعتماد بخشی از مردم به رژیمش را جلب کرده و برای یک دوره ی دیگر به توهم و اسطوره ی تغییرپذیر بودن و «دمکراسی پذیر» بودن جمهوری اسلامی دامن بزند. در پایان این شوی تحمیق و فریب، تمامی جناح های حکومت و ایدئولوگ های رسمی و غیر رسمی اش کوشیدند با ارائه ی یک چهره ی انعطاف پذیر و قابل گفتگو و مذاکره از جمهوری اسلامی در سطح بین المللی، در صحنه ی داخلی نیز با محبوب القلوب کردن رهبری و دولتش، شکل جدیدی از صنعت سرپوش گذاشتن بر جنایات رژیم و «رهبری» را به کار ببندند.

 

 پیام های تبریک از سوی سران غربی یکی پس از دیگری روانه ی تهران شد. به ویژه سخنگویان دولت آمریکا اعلام کردند: «ما به رأی مردم ایران احترام می گذاریم و به آنها برای حضور در این فرایند سیاسی تبریک می گوییم، شجاعت آنها باعث شد تا صدایشان شنیده شود.» و اضافه کردند، «ایالات متحده همچنان آماده است که با حکومت ایران در جهت دستیابی به راه حلی دیپلماتیک بر سر نگرانی های جامعه ی جهانی در باره ی برنامه ی هسته ای این کشور به طور مستقیم مذاکره کند.»  پس از پیام های دولت های غربی سران همه ی جناح های رژیم، از رهبر گرفته تا مجلس و قوه ی قضائیه و نیروهای مسلح و حوزه های جهلیه اعلام کردند که آماده همکاری همه جانبه با دولت جدید و «بیعت» با او هستند.

 

اما این گونه اتحادها در درون رژیم مشکلات این دولت مستاصل را حل نخواهد کرد و قادر به حل تضادهای بنیادین این دولت کهنه نخواهد بود. هر کدام از این جناح ها منافع عمیق اقتصادی و سیاسی و روابط بین المللی مستقل خود را دارند که در تقابل و تضاد با یکدیگرند. حتا اگر این رژیم موفق به تنش زدایی با قدرت های غربی شده و درهای اقتصاد ایران را به روی سرمایه های غربی بیش از پیش باز کند، نتیجه اش هیچ نخواهد بود مگر تشدید شکاف های طبقاتی و ستم  و استثمار اکثریت مردم. فهم این واقعیت نیاز به هوش و درایت زیادی ندارد. کافی است نگاهی به بحران جهان سرمایه داری بیندازیم.

 

در چهارچوبه ی نظام سرمایه داری٬ در هیچ نقطه از دنیا حتی در کشورهای سرمایه داری اروپا و آمریکا٬ مردم نمیتوانند از طریق انتخابات سرنوشت خود را در دست بگیرند. زیرا سرنوشت انتخابات را طبقات حاکم تعیین میکنند.  طبقات حاکمه ی سرمایه دار میتوانند اختلافات حادی میان خود داشته باشند، اما ماهیت و محدوده های انتخابات را آنان تعیین می کنند. منافع طبقه ی حاکمه تعیین میکند که کاندیداهای موجه چه کسانی هستند و موضوعات موجه کدام هستند. میدان انتخابات نه تنها عرصه ای نیست که بتواند ذره ای از منافع توده های مردم را برآورده کند بلکه شرکت در انتخابات در واقع رأی دادن علیه منافع توده های مردم است. دولت از طریق انتخابات توده های مردم را به میدان منافع طبقه ی حاکمه و شرایط آن میکشد. در واقع بازی های انتخاباتی پهنه ی مهم و عمومی ترین عرصه از عملکرد دستگاه های ایدئولوژیک دولت و دیکتاتوری سرمایه داری برای تحمیق وسیع توده های تحت ستم و استثمار جهت توجیه هژمونی و بقای این دولت و این طبقات است.

 

با این انتخابات، هیئت حاکمه ی ایران میتواند تا چند صباحی تخم امیدهای واهی را در دل مردم بکارد؛ میتواند احکام درست را وارونه کرده و تاریخ را تحریف کرده و یک دوره دیگر توده ها را مسخ کند. اما یک چیز را نمیتواند تغییر دهد: واقعیت مادی و پر تضاد این جامعه را. نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که اکثریت جامعه ثروت تولید میکنند اما این ثروت توسط مشتی سرمایه دار انگل به تصاحب در میآید، نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که تار و پود اقتصادی این کشور وابسته به نظام سرمایه داری جهانی است و هرچه بیشتر در آن تنیده شود، شکافهای طبقاتی بیشتر خواهد شد، نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که سرکوب زنان یکی از ستونهای این نظام است، نمیتواند دست از سرکوبگری و ستم ملی بکشد. اینها تضادهایی عینی و واقعی هستند که جمهوری اسلامی به رغم هر فرایند و هر تحولی مقابل روی خود دارد و در عرصه ی عمل این تضادها است که هر روز بیش از روز قبل توده های وسیع مردم از طبقات و اقشار مختلف جامعه خصوصا کارگران، کشاورزان، زنان، ملل تحت ستم و جوانان را به ضدیت با این رژیم و در سطحی عامتر به ضدیت با این سیستم اقتصادی- سیاسی میکشاند.

 

همین واقعیت های مادی و بستر تحقق آنها ضرورت و امکانِ مادی سرنگونی انقلابی دولت جمهوری اسلامی را فراهم میکند. باید بر این واقعیت ها تکیه کنیم و با رویکردی علمی و با یک نقشه و استراتژی روشن سیاسی این امکان را تبدیل به واقعیت کنیم. اگر توده های مردم را با یک برنامه و افقی که واقعا میتواند شرایط شان را تغییر دهد آگاه نکنیم، اگر توده های وسیع مردم را در جنبشی برای انقلاب سازمان ندهیم، همین هیئت حاکمه ی مرتجع، فاسد و بحران زده میتواند با سرکوب و تحمیق توده ها به طرق مختلف (و از جمله شعبده ادواری انتخابات) بر عمر خود بیفزاید و نسل های بیشتری را قربانی حاکمیت پوسیده ی خود کند.

 

 

سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی!

زنده باد انقلاب!  زنده باد کمونیسم!

حزب کمونیست ایران (مارکسیست-  لنینیست-  مائوئیست)

۲۶خرداد ماه ۱۳۹۲

 

مصر: زمان دور ریختن توهمات است

 

جهانی برای فتح. ۸ ژوییه ۲۰۱۳. ساموئل آلبرت

 

آن‌طور که بعضی‌ها می‌گویند، دخالت ارتش «انقلاب دوم»، «موج سوم انقلاب مصر» یا حتا «توقف» و «بازگشت به نقطه‌ی صفر» (زمانی که مبارک سرنگون شد) نیست بلکه تلاشی برای حل دعواهای درون طبقات حاکمه از طریق زور و تبدیل مردم شورش‌گر به اهرم دست یک باند از مرتجعین علیه باندی دیگر از مرتجعین حاکم است.

 

در خیزش ژانویه‌ی ۲۰۱۱ شعارِ «مردم خواهان سقوط رژیم هستند» بیان واقعیت بود. اما اکنون توده‌ها به شدت منشعب شده‌اند. بخشی از آنان با نیروهای نظامی سمت گرفته‌اند و بخشی با اخوان‌المسلمین. این وضع بسیار بد است. اما می‌تواند بدتر از این هم بشود و تبدیل به فاجعه‌ی خونینی گردد که توده‌های مردم نه برای منافع واقعی و مشترک خود بلکه بر خلاف این منافع٬ زیر پرچم سیاسی اسلام یا پرستش توهماتی که قدرت‌های غربی پراکنده می‌کنند، وارد جنگ علیه یک‌دیگر شوند.

 

میلیون‌ها تن از مردم، اخوان‌المسلمین را افشا کرده و ضد آن هستند که واقعیتی بسیار خوب است. آن دسته که در باره‌ی «مشروعیت» رژیم ارتجاعی اخوان‌المسلمین به دلیل آن که در انتخابات دروغین گذشته پیروز به در آمد٬ سینه چاک می دهند٬ هیچ برتری اخلاقی نسبت به ژنرال‌هایی که وعده می‌دهند که در آینده حاکمیت ارتجاعی خود را از طریق انتخابات مشروعیت خواهند بخشید ندارند. هشدار اوباما در مورد «حاکمیت قانون» یا محکوم کردن «کودتا» توسط برخی سیاست‌مداران آمریکایی شوخی تلخی بیش نیست. زیرا آمریکا همواره کاری را که برای دفاع از منافع امپریالیستی‌اش لازم دانسته انجام داده است، از جمله سازمان دادن کودتاهای نظامی بی‌شمار.

 

سقوط حکومت محمد مرسی میلیون‌ها مصری را غرق در شعف و شادی مست‌کننده کرده است. اما جنبه‌ی تعیین‌کننده و وحشتناک اوضاع کنونی آن است که آن دسته از نیروهایی که خود را «انقلابی» می‌خوانند تحت لوای شکست دادن اخوان‌المسلمین خود را به دست ارتش و نمایندگان سیاسی به اصطلاح «بازار آزاد» و سلطه‌ی سرمایه‌ی امپریالیستی سپرده‌اند در حالی که ریشه‌ی رنج‌ها، تحقیرها و استبدادی که مردم مصر علیه آن طغیان کرده‌اند همین‌ها هستند.

 

نیات رهبران «تمرد» که ۲۴ میلیون امضاء را برای استعفای مرسی جمع کردند، هر چه می‌خواهد باشد٬ مهم آن است که آنان رهبری «جبهه‌ی نجات ملی» (که اپوزیسیون انتخاباتی است) را قبول کردند. آنان حمدین صباحی و محمد البرادعی را نماینده‌ی خود کردند. صباحی «چپ‌گرا» و ناصریست معروف مصری است که مدافع بازار آزاد، سرمایه‌گذاری خارجی و اسراییل می‌باشد و محمد البرادعی، رئیس کسانی است که خود را لیبرال خوانده و به عنوان نماینده‌ی «جامعه‌ی بین‌المللی» (یعنی شغال‌های اتمی که از مقرهایشان در واشنگتن، لندن، پاریس و غیره بر جهان حکم می‌رانند) قلم‌داد می‌شوند. این دو شخص بر سر بیرون کردن محمد مرسی از حکومت با شورای عالی نیروهای نظامی وارد مذاکره شدند.

 

 البرادعی بعد از کودتا اعلام کرد: «ارتش به نیابت از طرف مردم عمل کرده و قدرت را به دست گرفته است.» متاسفانه این واژگون کردن واقعیت تبدیل به باور میلیون‌ها تنی شده است که باید نسبت به واقعیت اوضاع آگاه‌تر از این می‌بودند. این حرف‌ها در واقع ادعاهای ژنرال‌های ارتش است که اعلام کردند: «ارتش مصر نمی‌تواند نسبت به جنبش توده‌ها و صدای آنان بی‌تفاوت باشد. آنان از ما می‌خواهند که نقش ملی و نه سیاسی بازی کنیم … و به خواست‌های انقلابی آنان پوشش و خدمات لازمه را ارائه دهیم.»

از زمان استقلال مصر از بریتانیا، آمریکا برای تبدیل ارتش مصر به ستون سلطه‌اش در این کشور کوشش کرده است و به مدت بیش از ۴۰ سال این ارتش را تغذیه کرده است. این ارتشی است که پس از تجاوزات مکرر اسراییل به خاک مصر با آن صلح کرد و حاکمیت صحرای سینا را به تل آویو واگذار کرد، به فلسطینی‌ها خیانت کرده و از قدرت خود فقط برای سرکوب داخلی استفاده کرده است. این ارتش، ارتش ژنرال مبارک است.

 

 این ارتشی است که چند ماه بعد از این که سقوط مبارک به آن تحمیل شد، در آوریل ۲۰۱۱ تانک‌های خود را به میدان تحریر فرستاد، ده‌ها تظاهر کننده‌ی مسیحی و غیر مسیحی را در ساختمان «ماسپِرو» قتل عام کرد، در نوامبر همان سال تک تیراندازان پلیس نظامی خود را به نبرد خیابان محمد محمود فرستاد تا به تظاهرکنندگان تیراندازی و آن‌ها را کور کنند و به تظاهرات زنان هجوم برند.

 

چه کسی می‌تواند «دختری با سینه بند آبی» را فراموش کند که پلیس‌های ارتش لباس‌هایش را دریده و با چکمه بر ارگان‌های زنانه‌اش می‌کوبیدند، دقیقا برای این که اینان معتقدند جرم او زن بودن در میدان تحریر (میدان آزادی) است. مهم نیست که این زن حجاب و عبا بر تن داشت. چه کسی می‌تواند قتل عام استادیوم فوتبال در پورت سعید را که در فوریه ۲۰۱۳ تحت نظارت پلیس ارتش انجام شد فراموش کند؟ اکنون ژنرال‌هایی که ۱۲ هزار غیرنظامی را در زندان‌های نظامی نگهداری می‌کنند به ما می‌گویند که برای «دفاع از خواست‌های انقلابی مردم» دست به عمل زده‌اند. آیا یکی از خواست‌های اصلی مردم این نیست که مسئولین این جنایت‌ها تنبیه شوند؟

 

رئیس غیر نظامی حکومتی که ژنرال‌ها برقرار کرده‌اند عدلی منصور است. او فارغ التحصیل دانشگاه‌هایی در فرانسه است که برای اداره‌ی امور نظام امپریالیستی در خود کشورهای امپریالیستی و در نومستعمراتشان مدیر تربیت می‌کند. در رژیم مبارک، او یکی از قضات عالی‌رتبه بود و توسط مرسی به ریاست دادگاه عالی قانون اساسی برگزیده شد. نخست وزیر او حازن‌البلبلاوی است. او اقتصاد‌دان است و اعلام کرده که دولت از فرامین صندوق بین‌المللی پول در زمینه‌ی حذف یارانه‌های سوخت پیروی خواهد کرد. رژیم مرسی نیز در ابتدا با این فرامین توافق کرد اما نتوانست آن‌ها را به اجرا بگذارد.

 

اکنون در مرکز قدرت رئیس شورای عالی نیروهای نظامی مصر، عبدالفتاح السیسی قرار دارد که توسط مرسی به این مقام برگزیده شده بود. او ژنرالی است که از تجاوز انگشتی به زنان بازداشت شده در تظاهرات‌ها (چیزی که رسما به آن آزمایش بکارت نام داده‌اند) حمایت کرد و این کار را بسیار موجه خواند زیرا این زنان در میدان تحریر «شب را در کنار مردان تظاهرکننده گذرانده‌اند»، پس «مانند دختران شما یا من نیستند» بلکه باید تنبیه شوند. آیا این مرد و نهاد ارتش که حتا حق بسیار ساده و اولیه‌ی تظاهرات کردن بدون مورد تجاوز واقع شدن را نیز لگدمال می‌کنند می‌توانند از «خواست‌های انقلابی مردم» حمایت کنند؟! بسیاری از مردم معتقدند که بیماری فراگیر تجاوز به زنان در میدان تحریر فعالانه از درون دستگاه دولتی سازمان می‌یابد. اما حتا اگر از طرف دولتی‌ها سازمان نیافته باشد، حداقل دولت آن را تشویق می‌کند. طرز تفکر اینان که معتقدند اگر زنی مورد تجاوز واقع شود تقصیر خودش است کاملا مشابه مواضع هارترین موعظه‌گران اسلام گراست.

 

زمان دور ریختن توهمات است

اگر ارتش و یارانش تنها آلترناتیو در مقابل اخوان‌المسلمین بودند آنگاه آینده کاملا آینده‌ای تیره و تار می‌بود. با این وجود، بسیاری از مصری‌ها اوضاع را اینگونه می‌بینند و توسط «سیاست ممکن‌ها» کور شده‌اند. بسیاری از آنان و اکثرِ کسانی که مدعی رهبری کردن مردم هستند مرتبا به دنبال نیروی قدرتمندی گشته‌اند که از قرار بتواند به نفع مردم وارد میدان شود. بعد از این که مردم نیروهای مسلح را  مجبور به دست‌کشیدن از مبارک کردند، بسیاری از آنان به اخوان‌المسلمین پیوستند تا بر ارتش فشار بگذارند و آن را وادار به قبول یک رژیم غیر نظامی کنند در حالی که انتخاب مُرسی پیشاپیش مسلم بود.

 

 مردم مصر و سراسر جهان نباید شعارهایی را فراموش کنند که برخی نیروها دوست دارند ما فراموش کنیم. به طور مثال: «برخی اوقات با اخوان‌المسلمین اما با دولت هرگز». این شعار علیه ارتشی داده می‌شد که اکنون از قرار در حال دفاع از «انقلاب» در مقابل اخوان المسلمین است.

 

واقعیت آن است که سرنگونی رژیم مبارک مترادف با وقع انقلاب نبود. ارتش، سرویس‌های امنیتی، پلیس ضد شورش، پلیس معمولی، دادگاه‌ها و بوروکراسی رژیم مبارک دست نخورده باقی ماند و فقط مبارک رفت. این ساختار قدرت در نهایت بیان و نماینده‌ی روابط اقتصادی در کشوری است که رشد سرمایه‌داری در آن بیش از پیش آن را وابسته به سرمایه‌ی خارجی و بازار بین‌المللی تحت کنترل امپریالیست‌ها کرده است. دولت، قانون و «حاکمیت قانون» چیزی خنثی نیست. این ساختارها نماینده‌ی طبقه‌ی حاکمه‌ای است که نمی‌تواند کشور را از زیر سلطه‌ی خارجی و عقب ماندگی تحمیلی بیرون آورد.

 

میلیون‌ها نفری که علیه مرسی به خیابان‌ها آمده‌اند حق دارند که حاکمیت اسلامی را غیرقابل قبول و غیرقابل تحمل بدانند. در ترکیه، حرکت حزب توسعه و عدالت (آکپ) به سوی هر چه اسلامی‌تر کردن کشور نشان می‌دهد که حتا «اسلام معتدل» غیرممکن است زیرا اسلام سیاسی منطق خود را دارد.

 

مُرسی قادر نبود خواست مردم به «نان، آزادی و عدالت اجتماعی» را برآورده کند بنابراین نمی‌توانست جز از طریق حقنه کردن دین به مردم در قدرت بماند. اما آن چه لیبرال‌ها می توانند به مردم بدهند همان سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی دوران مبارک و مُرسی و بهتر است بگوییم قوانین (و حاکمیت قانونِ) صندوق بین‌المللی پول است.

 

بسیاری از مصری‌ها سقوط مُرسی را ضربه‌ای به سلطه‌ی آمریکا می‌دانند. صحبت در مورد رابطه‌ی خوب میان اخوان‌المسلمین و «مادرش» یعنی آمریکا زیاد است. صحبت در مورد ناراضی بودن باراک اوباما از کودتای نیروهای مسلح زیاد است. برخی‌ها از کودتا به مثابه‌ی ضربه‌ای به «دیکتاتوری آمریکا- مُرسی» حمایت می‌کنند. اما این نیز یک جانبه و توهم است. اخوان‌المسلمین به قدرت آورده شد نه برای این که ساختار دولتی را از بین ببرد بلکه برای این که آن را تحکیم کند. آمریکا ترجیح می‌داد که رژیم مبارک برای ابد تداوم یابد اما دیگر چنین انتخابی را نداشت و باید از میان انتخاب‌های ممکن بهترین را بر گزیند. اما اتحاد اخوان- ارتش ذاتا بی‌ثبات بود و اسلام‌گرایان نمی‌توانستند قانع به موقعیتِ تابع باشند و تلاش کردند افراد خود را به موقعیت‌های کلیدی برسانند.

 

با تغییر اوضاع حکام آمریکا با ضرورت‌های نوین و امکانات جدید مواجه شدند. چاک هیگل، وزیر دفاع آمریکا در آخرین روزهای حکومت مُرسی روزی چند بار گفتگوی تلفنی با ژنرال السیسی داشت. سوزان رایس، مشاور امنیت ملی اوباما به رئیس جمهور مصر زنگ زد و به او گفت که او اخراج است. یکی از همکاران مُرسی نوشت که: «چند لحظه پیش مادر به ما گفت که ما در عرض یک ساعت خاموش خواهیم شد.»

 

 تفکر رایجی موجود است که فکر می‌کند عروج اسلام سیاسی، به ویژه اخوان‌المسلمین اساسا توطئه‌ی آمریکاست. این طرز فکر علاوه بر این که اشتباه است بسیار ایستا نیز می‌باشد٬ زیرا بنیادگرایی اسلامی را به مثابه‌ی چیزی می‌نگرد که نسبت به جامعه‌ای که در آن رشد کرده است یک پدیده‌ی خارجی و صرفا توطئه‌ی سرمایه‌داری است که به توده‌های ذاتا عقب‌مانده تحمیل شده است.

 

البته، این واقعیتی است که موفقیت اسلام‌گرایی تاریخا مدیون پول‌های هنگفت شاهان خلیج، عملیات مخفی اسرائیل و پشتیبانی ایالات متحده و قدرت‌های غربی بود که هدفشان مقابله با نفوذ اتحاد شوروی سابق و هم‌چنین جنبش‌های انقلابی اصیل بود. مضافا، امپریالیست‌ها کاملا قادرند، هر زمان که لازم باشد از هر نوع نیروی ارتجاعی و حتا نیروهای رقیب استفاده کنند. این مسئله‌ای است که باید همواره خاطرنشان کرد و مکررا در جزئیات افشا کرد.

 

اما اقبال جهانی اسلام‌گرایی به دلیل شرایط عینی بود؛ شرایطی که کارکرد سلطه‌ی امپریالیستی آفریده است و این کارکرد بخشی از وجود این جوامع است و نسبت به آن‌ها به هیچ وجه خارجی نیست. توسعه‌ی سرمایه داری و تقسیم جهان به مشتی کشورهای سرمایه‌داری انحصاری و کشورهایی که وابسته به آنان و در نتیجه زیر سلطه‌شان هستند تغییرات عمیق و ادامه‌دار اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی به وجود آورده است.

 

این امر منجر به عروج نیروهای سرمایه‌دار جدید شده است. این نیروها در حین آن که می‌خواهند در نظام امپریالیسم جهانی ادغام شوند، به روابط اجتماعی کهنه، سنت‌ها و باورهایی که ریشه در گذشته دارند و دیگر شاخص‌های عقب‌ماندگی در جامعه توسل می‌جویند. اخوان‌المسلمین علاوه بر داشتن پیوندهای نزدیک با تجار و سرمایه‌داران مالی بزرگ مصر، در میان طبقات مرفه به ویژه متخصصین پایگاه قوی دارد. البته پایگاهش محدود به این قشر نیز نیست. بسیاری از آنان در کشورهای خلیج کار کرده و اغلب مهندس و غیره هستند و همراه با سرمایه، آموزش‌های دینی و حس تحسین نسبت به کشورهای خلیج را وارد مصر کرده‌اند. دلیل علاقه‌ی اینان به کشورهای خلیج آن است که از نظر اینان کشورهای خلیج قادر بوده‌اند هویت فرهنگی خود را حفظ کنند و در عین حال بسیار ثروتمند و مدرن شوند بدون این که خیلی غربی شده باشند. رابطه‌ی میان قطر و اخوان‌المسلمین صرفا یک رابطه‌ی حمایت مالی نیست. قطر الگوی الهام‌بخش معنوی اخوان‌المسلمین نیز هست.

 

رشد سریع سرمایه‌داری در مصر به جا به‌ جایی‌های عمیق اجتماعی و ایدئولوژیک در میان توده‌های تحتانی جامعه نیز منجر شده است؛ توده‌هایی که به سوی شهرها رانده شده‌اند اما جایی در جامعه‌ی مدرن مصر نیافته‌اند. احساس منکوب‌شدگی و محرومیت در میان آنان بسیار قوی است زیرا از بیرون ایستاده و به ویترین‌های مغازه‌ها، صفحه‌ی تلویزیون و مانیتور کامپیوترها می‌نگرند. در میان این طبقات حس انزجار از عوام‌فریبی غربی (که حمایت ایالات متحده‌ی آمریکا از کودتا تحت لوای «دموکراسی» یک نمونه‌ی دیگر از آن می‌باشد) قوی است. در میان اینان حس حقارت در سطوح مختلف موجود است که با طرحِ خواستِ «شأن و مرتبت» آن را بازتاب می‌دهند. آنان فکر می‌کنند اسلام راه حل همه‌ی این‌ها است.

عروج اسلام سیاسی یک پدیده‌ی جهانی است که بیان‌کننده‌ی تضادهای  فوق‌الذکر است؛ تضادهایی که در بطن خودِ نظام امپریالیسم جهانی پرورش یافته‌اند. اسلام سیاسی عمدتا معضلی برای ایالات متحده‌ی آمریکا بوده است، به ویژه در شکلِ جهادِ ضد غربی. اما زمانی که دین به عنوان منبع مشروعیت سیاسی و شایستگی اخلاقی مورد قبول واقع می‌شود آن‌گاه مرز میان انواع مختلف آن مخدوش و غیرقابل پیش‌بینی می‌گردد – همان طور که در عربستان سعودی و مصر کنونی می‌بینیم.

 

بسیاری از مصری‌ها حاکمیت اخوان‌المسلمین را به مثابه‌ی خطر فوری برای نوعِ زندگیشان می‌بینند. آنان می‌خواهند به فرهنگ جهانی دسترسی داشته باشند. اینترنت اهمیت خاصی برای آنان دارد زیرا از این طریق به جهان وصل می‌شوند. آنان به حق‌خواهان قدرت بیان آزادانه‌ی خود هستند، سبک زندگی خود را آزادانه انتخاب کنند و خفه نشوند. آنان حق دارند که حاکمیت دینی را غیرقابل قبول بدانند. اما درک این حقیقت نیز ضروری است که نظام ایدئولوژیک و سیاسی حاکمان کشورهای امپریالیستی نیز یک نظام جهانی ستم و استثمار است. این قبیل قشرها بخشا به دلیل جایگاه ممتازشان در جامعه، مستعدِ طرفداری از «بازار آزاد»ی هستند که اکثریت عظیم مردم جهان را لگدمال و خرد می‌کند؛ آنان مستعد هستند که حامی دموکراسی سرمایه‌داری نوع غربی و نظام انتخاباتی آن شوند که هرگز تغییر پایه‌ای در مصر یا در هیچ نقطه‌ی دیگر در جهان به وجود نیاورده است. این قشرها باید به این آگاهی برسند که تقاضای کمک از حکومت‌های غربی برای خلاص شدن از شر اسلام‌گرایان، با شعارهایی از این قبیل که «آمریکا حامی تروریست‌ها در مصر است» یک اشتباه سیاسی بزرگ است و از نظر اخلاقی غیرقابل قبول می‌باشد.

برخی‌ها تحمل شنیدن این را ندارند که دخالت ارتش، کودتا خوانده شود زیرا فکر می‌کنند ارتش می‌تواند آزادی بیاورد. اما آزادی برای چه کسی و برای چه؟ آیا ارتش وعده‌ای جز این داده است که انتخاباتی برای «مشروعیت» بخشیدن به انقیاد شرم آور کشور و زنان و مردان آن برگزار کند؟

 

لیبرال‌ها چه ارمغانی به جز تحقیر و سرکوب برای توده‌های فقیر در انبان دارند؟ البرادعی می‌گوید: «اگر ارتش دخالت نکند خطر آن هست که فقرای  جامعه سر به شورش بردارند و این یک فاجعه است.» آیا معنای این حرف آن نیست که نقشه‌ی او برای فقرا تداوم رنج و فلاکت است و برای همین از آن‌ها می‌ترسد؟ موضوع ستم برزن، تشدید پدرسالاری یا مبارزه برای محو آن تبدیل به موضوعی مرکزی در جامعه‌ی مصر (و دیگر کشورهای عربی و تمام جهان) شده است و کلیه‌ی نیروهای ارتجاعی در تداوم پدرسالاری متحد هستند. تقریبا تمام «چپ» به طرز ننگ‌آوری با این سیاست همراه است زیرا به جای نقد عقب‌ماندگی خود، تقصیر را به گردن عقب‌ماندگی مردم می‌اندازند. در تمام این‌ها: منافع مشترک اکثریت مردم در کجاست؟ نان، آزادی و عدالت اجتماعی کجاست؟ انقلاب کجاست؟

 

 

 دو آیندهی ممکن

 

 انشعاب در طبقات حاکمه‌ی مصر بخشا ریشه در تقابل میان ایدئولوژی‌ها و نمایندگان سیاسی رقیب یک‌دیگر دارد. اما این پروسه را نمی‌توان به تقابل میان البرادعی و اخوان‌المسلمین تقلیل داد. نیروهای اسلامی در هر دو طرف حضور دارند و ارتش مصر به شدت اسلامی است. به طور مثال، همسر ژنرال السیسی روبنده می‌زند که یکی از واردات فرهنگی از کشورهای خلیج است و در فرهنگ مصر ریشه‌ای ندارد. این رقابت‌ها هر دو طرف را تقویت می‌کند و جنایت‌های یک طرف مردم را به آغوش طرف دیگر می‌راند.

 

مضافا، امید گسترده‌ای موجود است که رخدادهای مصر نشانه‌ی افول اسلام سیاسی در منطقه است. اما این باور توهمی بیش نیست٬ زیرا در شرایطی که ایالات متحده‌ی آمریکا و امپریالیست‌های دیگر بر جهان سلطه داشته و بر مردم جهان ستم می‌کنند، اگر توده‌های مردم آلترناتیو دیگری به جز سمت‌گیری میان اسلام‌گرایان و نیروهای طرفدار غرب را نبینند اوضاع امروز مصر می‌تواند در نهایت اسلام‌گرایان را در همه‌جا تقویت کند.

 

ما دیده‌ایم که چگونه در الجزایر یک کودتای نظامی علیه حزب اسلام‌گرایی که در سال ۱۹۹۱ در شرف پیروزی بود به جنگ داخلی منتهی شد. تاثیر آن سال‌ها هنوز بر مردم الجزایر سنگینی می‌کند. بدترین آن‌ها این بود که ارتش و گروه‌های اسلام‌گرای مسلح گوناگون نه تنها در یک رقابت ارتجاعی به جان یکدیگر افتادند٬ بلکه همه‌ی آن‌ها در مسابقه‌ی گسترش ترور و وحشت٬ چندین روستا و محله‌ی مسکونی در شهر و قشرهای اجتماعی را کاملا از میان بردند (هر دو طرف به ویژه از روشنفکران نفرت داشتند). این است نمونه‌ی یک ارتش طرفدار غرب و سکولار که مردم را از شر اسلام‌گرایان مصون داشته و به آنان «خدمت اجتماعی» ارائه داده و «حمایت»شان می‌کند!

 

از طرف دیگر سناریوی سوریه را داریم که تبدیل به جنگی داخلی در میان نیروهای مرتجع شده است و فاجعه‌ای بسا عظیم‌تر را برای مردم به ارمغان آورده است. حتا در آن‌جا برخی از مردم تلاش می‌کنند «سیاست ممکن‌ها» را به کار برند زیرا امیدوارند که از میان نیروهای رژیم یا اپوزیسیون اسلام‌گرا متحدینی را برای خود بیابند.

 

عناصر مساعد در مصر امروز عبارتند از شور و اشتیاق و خواست و عزم میلیون‌ها نفر برای این که راه و روش زندگی کهنه را به دور ریزند و دیگر این که هیچ کدام از دشمنان مردم به واقع قادر به تحمیل یک «ثبات» ارتجاعی و خفقان‌آور نیستند. طبقه‌ی حاکمه منشعب است و مسائل پایه‌ای ایدئولوژی و مشروعیت آن پا در هواست.

 

اما تا زمانی که یک آلترناتیو واقعی ظهور نکند توده‌های مردم به زیر این یا آن بال طبقه‌ی حاکمه‌ی ارتجاعی خواهند رفت. ظهور یک آلترناتیو واقعی مستلزم آن است که دوستان و دشمنان مردم به درستی تشخیص داده شوند. بر این پایه است که می‌توان بخش‌های مختلف توده‌های مردم از قشرهای مختلف را برای مغلوب کردن آن دشمنان و کسب قدرت برای تغییر کشور و مردم آن و در نهایت جهان متحد و بسیج کرد. شکل‌گیری یک آلترناتیو واقعی مستلزم آن است که گروهی از افراد معتقد به این افق اتحادی به وجود آورند و نقشه‌ای برای تحقق این افق کشیده و در این راه جسورانه و مصمم عمل کنند و با عزم و جسارت برای چیره شدن بر موانع و تحقق این وظایف بسیار سخت تلاش کنند– جسارت وعزمی که پایه در نگرشی علمی به دنیا دارد.  در جهان کنونی، یک تئوری انقلابی موجود است که می‌توان آن را به کار بست و این افق را ممکن کرد. این راه سخت است اما هر راه حل دیگری توهم است.•

 

مصاحبه در مورد کودتای نظامیان در مص

مصاحبهی مونا روشن با تلویزیون چشم انداز، ۳۰ تیرماه ۱۳۹

توضیح: این متن مصاحبهی مونا روشن با تلویزیون چشم انداز است. نکات انتهایی متن در مصاحبهی تلویزیونی ضبط نشده است. این متن توسط  حقیقت برای انتشار ویرایش شده است.

 

سوال: همانطور که میدانید رژیم مرسی وابسته به اخوانالمسلمین بعد از یک سال توسط یک کودتای نظامی ارتش مصر سقوط کرد . با وجود آن که این تعویض قدرت به وضوح یک کودتا بود اما مخالفین مرسی آن را انقلاب دوم مصر میخوانند. آیا به نظر شما این درست است؟ اگر نیست چرا؟ و اصولا دلایل اینها برای این که میگویند این انقلاب است و نه کودتا چیست؟

 

بله همانطور که گفتید این یک کودتا بود که عدهای آن را انقلاب دوم مصر میخوانند. در مصر نه انقلاب اولی رخ داد و نه دوم. سرنگونی مبارک در سال ۲۰۱۱ هم انقلاب نبود٬ بلکه سقوط مهرهای از دولت ارتجاعی مصر بود. عوض کردن نگهبانان یک نظام، انقلاب نیست. اتفاقا مهمترین نشانهی انقلاب نبودن سقوط رژیم مبارک پابرجا ماندن ارتش مصر بود. دولت کهنه با ستون فقراتش که ارتش است پابرجا ماند و فقط نگهبان عوض کرد.

 

در نتیجه باید گفت که مبارزات مردم مصر علیه رژیم مبارک تبدیل به یک انقلاب نشد و در واقع در نیمهی راه متوقف ماند. بعد از سقوط مبارک، ارتش مستقیما حکومت را در دست گرفت و در ۱۶ ماهی که به طور مستقیم ادارهی دولت را در دست داشت جنایتهای بیحسابی علیه مردم مرتکب شد. فقط یادآوری کنم: این ارتش تظاهرات زنان در هشت مارس ۲۰۱۱ را سرکوب کرد و زنان دستگیر شده را به زور وادار به آزمایش بکارت کرد٬ یعنی به آنان تجاوز انگشتی کرد. ژنرال السیسی که رئیس ارتش مصر و رئیس کودتا است این آزمایش بکارت را تایید کرد و گفت این کار لازم است چون این زنان شب را در میان تظاهراتکنندگان میدان تحریر گذراندهاند. اگر کسی فکر میکند که السیسی یک نظامی سکولار است باید بداند که همسر وی روبنده میزند و خودش نیز اسلامگرای فناتیک است. زیر نظر همین ژنرال ۱۲ هزار غیر نظامی در زندانهای ارتش هستند. زیر نظر همین ژنرال قتل عام استادیوم پورت سعید در فوریه ۲۰۱۳ اتفاق افتاد.

 

این ارتش ستون فقرات دولت طبقات سرمایهدار وابسته به نظام سرمایهداری جهانی است. این ارتش بزرگترین تکیهگاه آمریکا برای سلطه بر مصر است. این ارتش بعد از ارتش اسراییل بیشترین کمکهای نظامی و مالی را از آمریکا دریافت میکند. بین سال ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۱ این ارتش ۳۵ میلیارد دلار از آمریکا دریافت کرد. سران ارتش تعلیم دیدهی مدارس نظامی در آمریکا هستند. این ارتش باز ماندن کانال سوئز را برای امپریالیستها و نیازهای سرمایهداری جهانی تضمین میکند. این ارتش در سرکوب ملت فلسطین همدست اسراییل است.

 

برخی از نیروهای اپوزیسیون ایران مانند چریکهای فدایی نوشتهاند: مردم مصر ارتش را مجبور به کودتا کردند! این حرفهای عجیب از کسانی که چهل سال است در سیاست هستند واقعا حیرت انگیز است. بهتر است با این واقعیت روبرو شویم که تودههای مردم برای شکنجهگران و سرکوبگران خود هورا کشیدند و بپرسیم چرا و این وضعیت چه وظایفی را در مقابل ما کمونیستها میگذارد. برخی دیگر مانند راه کارگر (هیئت اجرایی) حمایت میلیونها مصری از ارتش مصر و کودتای آن را «نه بزرگ» به اخوانالمسلمین خواندند! راه کارگر عادت دارد که هر زمان تودههای مردم دچار توهم شده و یک باند ارتجاعی را در مقابل یک باند ارتجاعی دیگر مورد حمایت قرار میدهند آن را ارزشگذاری مثبت کرده و «نه بزرگ» بخواند.

 

البته اینها لغزش قلم یا کلام نیست. این گونه تحلیلها بیان افق سیاسی این جریانها است. در ایران رای دادن مردم به روحانی که مهرهی وفادار و شناختهشده ی ولایت فقیه است را به عنوان «نه بزرگ به رهبر» مثبت ارزیابی کردند و در مصر حمایت میلیونها تن از تودهها از ژنرالهای خونخوار مصر را «نه بزرگ به اخوان المسلمین» میخوانند. این سیاست یعنی ابدیت بخشیدن به دور باطلی که تودههای خاورمیانه بدان گرفتار شدهاند که مرتبا علیه یک باند مرتجع به باندی دیگر «نه بزرگ» میگویند و این باندهای مرتجع نیز از این بابت خشنود هستند٬ زیرا باعث میشود که تودههای مردم هرگز راه خود را پیدا نکنند.

 

سوال: کدام نیروهای سیاسی اپوزسیون در مصر با این کودتا همراهی کردند و استدلالشان چیست؟

 

هنگام اعلام کودتا توسط ژنرال السیسی افرادی مانند البرادعی و رهبر جنبش جوانان تمرد و رهبر حزب سلفی النور و امام الازهر و اسقف مسیحیان در اطراف وی نشسته بودند. این صحنه یعنی یک اتحاد! اتحاد این نیروها با ارتش! البرادعی یک نفر نیست٬ او سخنگوی جبههی نجات ملی است. جبههی نجات ملی بعد از سقوط مبارک درست شد. شماری از احزاب به اصطلاح چپ و سوسیالیست هم در آن هستند. مثل ترتسکیستها و نیروهای تیپ اکثریت- حزب تودهی ایران یعنی کسانی که حامی شوروی سوسیال امپریالیست بودند. جنبش تمرد هم بخشی از آن است. تمرد ربطی به جنبش جوانان ۶ آوریل که موجبات سقوط مبارک را فراهم کرد ندارد. بلکه سازمان جوانانِ جریانی به نام الکفایه است. الکفایه در ۲۰۰۴ درست شد و نقش زیادی در سرنگونی مبارک نداشت. آخرین رهبر الکفایه در سال ۲۰۱۱ شخصی بود که یک دوره عضویت حزب کمونیست مصر وابسته به شوروی سابق را داشت و یک دوره هم عضو اخوانالمسلمین بود. در هر حال این طیف دو نفر را در جبههی نجات ملی سخنگوی خود کردند: حمدین صباحی و البرادعی. حمدین صباحی چپگرا و ناصریست است که مدافع بازار آزاد ، سرمایهگذاری خارجی و اسرائیل میباشد و محمد البرادعی رئیس کسانی است که خود را لیبرال خوانده و به عنوان نمایندهی جامعهی بینالمللی یعنی امپریالیستها قلمداد میشوند. این دو شخص بر سر بیرون کردن محمد مرسی با شورای عالی نیروهای نظامی وارد مذاکره شدند. البرادعی بعد از کودتا اعلام کرد «ارتش به نیابت از طرف مردم عمل کرده و قدرت را به دست گرفته است» اما این دروغ است ولی تبدیل به باور میلیونها نفر شده است. این حرفها در واقع ادعاهای ژنرالهای ارتش است.

 

در این اوضاع یک موضوع مهمتر از هر چیز دیگری است و آن این است که نیروهایی که خودشان را انقلابی میخوانند به خاطر شکست دادن اخوانالمسلمین با ارتش متحد شدند و به ارتشی که پیشهاش جنایت است مشروعیت بخشیدند. آیا واقعا می شود به کسانی که خود را به دست ارتش و یا نمایندگان سیاسی «بازار آزاد» میسپارند گفت انقلابی؟ یا چپ یا سوسیالیست؟ هرگز! این احزاب به اصطلاح چپ و سوسیالیست دست در دست امثال البرادعی در واقع تبدیل به دلال و واسطهی میان ارتش و مردم شدند و به ارتش کمک کردند که به عنوان «ناجی» مردم مصر در صحنه ظاهر شود. از این جور نیروها که همیشه تبدیل به کاتالیزور به قدرت رسیدن جناحهای مختلف بورژوازی و طبقات حاکمه میشوند در اپوزیسیون چپ ایران هم وجود دارد. در واقع این به اصطلاح چپها چه بخواهند و چه نخواهند بیانکننده و مجری برنامه و افق قشری از طبقهی بورژوازی هستند.

 

 

سوال: چرا میلیونها تن از مردم مصر با این کودتا همراهی کردند و از آن به هیجان و اشتیاق آمدند ؟ طرفداران مرسی چه کسانی هستند؟ آیا در میان آنها بخشی از تودههای مردم هستند؟

 

اولا، شورش مردم علیه رژیم مُرسی و خواست سرنگونی وی به حق و بسیار به جا بود. مردم هیچ راه دیگری نداشتند. شکی نیست که مردم به همان دلایلی که علیه مرسی شورش کردند علیه حکومت فعلی هم شورشهای دیگری خواهند کرد. در یک سال مُرسی اعتصابهای کارگری را سرکوب کرد، رفت و آمد زنان در عرصهی عمومی را واقعا مشکل کرد، در دورهی مُرسی تعداد خبرنگاران دستگیر شده بیشتر از سی سال حکومت مبارک بود. بسیاری از جوانان مبارز میدان التحریر و وبلاگنویسان به طرز مرموزی کشته شدند. مرسی با استفاده از داشتن اکثریت در پارلمان قدرت ریاست جمهوری را بسط داد و مایهی اسلامگرایی قانون اساسی را زیاد کرد و قوانین مصر را مقید به احترام به قوانین قرآن و سنت کرد. مرسی به هیچ یک از قولهای اقتصادی خودش و کم کردن فقر عمل نکرد.

 

گسترش نارضایتی مردم روندی روشن بود. ارتش تلاش کرد تا از این نارضایتی استفاده کند و خود را به عنوان «ناجی اسلام و دموکراسی» معرفی کند و برای خودش مشروعیت مردمی بخرد. عربستان سعودی هم با تقویت اسلامگرایان سلفی مانند حزب النور به این روند کمک میکرد. فاجعه در این جا است که ارتش موفق شد بخش بزرگی از تودههای مردم را با طرح خود همراه کند و نگذارد که نارضایتی تودههای مردم از رژیم مرسی تبدیل به حرکتی انقلابی علیه کلیت این نظام که ارتش ستون فقرات آن است بشود.

 

شورشهای بزرگ کارگران و زحمتکشان و زنان و روشنفکران علیه رژیمهای حاکم، علیه فقر، علیه سرکوب و نبود آزادیهای سیاسی، علیه پدرسالاری یک مشخصهی بسیار مساعد اوضاع کنونی در خاورمیانه و جهان است. اما این شورشها مرتبا در دور باطل انتخاب میان بد و بدتر، میان اسلامگرایی یا امپریالیسم، میان مرتجعین غیر نظامی و نظامی گیر میکنند. به این معضل باید پاسخ صریح داد و نه این که آن را با گفتن این که «مردم ارتش را مجبور کردند» یا این که این یک «نه بزرگ» بود توجیه کرد. برنامهی یک انقلاب واقعی و صدای یک حزب کمونیست انقلابی در میدان نیست. برای همین تودههای مردم به سادگی به دنبال این یا آن مرتجع میافتند.

 

سقوط اخوانالمسلمین ضربهای به اسلام سیاسی در خاورمیانه نیست

 

این که میلیونها نفر از  تودههای مردم در خاورمیانه به ماهیت رژیمهای اسلامی پیبردهاند تحول بسیار مثبی است. اما افشا شدن ماهیت اسلام سیاسی مترادف با افول آن نیست. این زگیلی نیست که خود به خود خشک شود و بیفتد. یک برنامه و آلترناتیو کمونیستی باید با آن در بیفتد و راه دیگری را در مقابل تودههای مردم که خواهان تغییراند باز کند. در این صورت است که افول خواهد کرد. در شرایطی که ایالات متحدهی آمریکا و امپریالیستهای دیگر بر جهان سلطه دارند و نابودی و فقر و نابرابری و جنگ بر سر مردم جهان میریزند، اگر تودههای مردم آلترناتیو دیگری به جز سمتگیری میان اسلامگرایان و نیروهای طرفدار غرب را نبینند اسلام سیاسی افول نخواهد کرد. اتفاقا اوضاع امروز مصر میتواند در نهایت اسلامگرایان را در همه جا تقویت کند.

 

وارد شدن در نزاع و رقابت میان قطبهای ارتجاعی (ارتش و اسلامگراها) در نهایت به تقویت هر دوی آنها و به ضرر جبههی مردم منجر میشود.

                                                                                     

باید احزابِ سیاسی به اصطلاح «چپ» را که تبدیل شدن تودههای مردم به بازیچهی رقابتهای مرتجعین را «نه بزرگ» و «انقلاب دوم» و غیره میخوانند افشا کرد زیرا این سیاستها فقط یک تاثیر و پیام دارد و آن اینکه تودههای مردم چارهای ندارند جز این که هر از چندی از طریق شورش و طغیان نگهبانی دستگاه دولتی بورژوازی را از یک جناح بگیرند و به دست دیگری بسپارند. این فرآیندها حتا زمانی که از اقبال تودهای برخوردارند، فرآیندهایی به غایت ضدمردمیاند و مانع مهمی در مقابل وقوع انقلابهای واقعی هستند.

فاجعهی تبدیل شدن تودههای تحت ستم و استثمار مصر به بازیچهی دست جلادان و سرکوبگران خود یک بار دیگر ثابت کرد که: اگر رهبری کمونیستی انقلابی در میان نباشد؛ تودهها بیتردید به سوی یکی از قطبهای سیاسی سازمان یافتهی ارتجاعی جذب خواهند شد.

 

تودههای مردم از هر قشر و طبقهای که باشند، کارگر باشند یا دهقان یا دانشجو، به طور خود به خودی و با امتحان و خطا نمیتوانند به افق و برنامهای دست یابند که منطبق بر منافع آنان باشد. به طور خود به خودی نمیتوانند رشتههای پیوندی را که در جریان شورش علیه مرتجعین ایجاد کردهاند تبدیل به سازمانی کنند که در بلند مدت بتواند طبقهی کارگر و تودههای مردم را در مغلوبکردن و درهم شکستن ماشین دولتی که نیروهای نظامی ستون فقرات آن هستند رهبری کند. سرنگونی دولت کهنه یعنی استقرار یک دولت نوین. تودههایی که خواهان تغییر هستند باید به این واقعیت آگاه بشوند که دولت کهنه باید سرنگون شده و دولت نوینی برقرار شود. باید به مختصات این دولت نوین آگاه باشند تا بتوانند مقایسه کنند و آگاه بشوند که انقلاب یعنی چه. متاسفانه بسیاری از جریانهای به اصطلاح چپ و سوسیالیست هم فقط اسم چپ و سوسیالیست را با خودشان حمل میکنند و به جای این که معنای واقعی انقلاب را به میان مردم ببرند، تبدیل به واسطهی میان تودههای مردم و ضد انقلاب میشوند.

 

طبقهی حاکمهی مصر و دولت کهنهی آن گریبانگیر تضادهای حل ناشدنی هستند. اما انقلاب مصر نیز در دور باطلی گیر کرده است. بیرون آمدن آن از این دور باطل در گرو شکلگیری مرکز فرماندهی سیاسی کمونیستی انقلابی در راس جنبش مردم است که معنای یک انقلاب واقعی را در میان تودههای شورشگر فراگیر کند و آنان را تبدیل به رزمندگان یک استراتژی انقلابی واقعی کند.•

نگاهی به موقعیت و سیاست کمونیست‌ها در جنبش میدان تقسیم ترکیه

گزارش تحلیلی از جنبش میدان تقسیم

نامه از یک رفیق ۱ – ۱۰ ژوییه ۲۰۱۳

جنبش میدان تقسیم که در خرداد ماه از پارک گزی در استانبول شروع شد و بسیاری از نقاط ترکیه را در بر گرفت، درسهای مهمی برای خود کمونیستهای ترکیه و نیز کمونیستهای سراسر جهان دارد.  در این نوشته میکوشم نگاهی کلی بیاندازم به موقعیت، سیاست و روش دخالتگری سازمانهای منتسب به جنبش کمونیستی ترکیه در این جنبش.

 

این جنبش مانند جنبشهای تودهای «بهار عربی» و جنبش سال ۸۸ در ایران نشانهی تحولات سیاسی بزرگی در این جوامع، نشانهی حالات و وضعیت تودهها است که به شدت نیازمند «تغییر» هستند و میخواهند آن را به دست بیاورند. به وجود آمدن چنین حالت و موقعیتی در میان تودهها فاکتور بسیار مساعدی برای انقلاب است و اصولا بدون آن کمونیستها نمیتوانند هیچ انقلابی را رهبری کنند. اما واقعیت گزنده این است که با وجود به مبارزه درآمدن وسیع تودهها و فزونی فرصتهای انقلابی، کمونیستها از عهدهی این چالش (رهبری انقلاب) بر نمیآیند! و سوال این جاست که چرا؟ در رابطه با نقش نازل سازمانهای کمونیستی ایران در خیزش سال ۸۸ شاید بتوان این استدلال را آورد که سی و چند سال قلع و قمع کمونیستها توسط جمهوری اسلامی، توان رهبری را از سازمانها و احزاب کمونیست گرفته است. در مورد مصر شاید بتوان گفت که در مصر در دههی ۱۹۶۰ اصلا نیروهای کمونیستی انقلابی متولد نشدند و جنبش چپ آن جا زیر سلطهی رویزیونیستها باقی ماند و کسانی که خود را «کمونیست» میخوانند بیشتر مانند «حزب توده» ایران هستند تا کمونیست و آنها هم همیشه در زیر سایهی جریان ناسیونالیستی بودهاند. اما در ترکیه چه؟ در این جا طیفی از احزاب و سازمانهای جنبش کمونیستی که در دهه ی ۱۹۶۰ شکل گرفتند دچار ضربات مهلک از آن نوع که کمونیستهای ایران در سالهای بعد از ۱۳۵۷ تجربه کردند٬ نشدند (۱) و نزدیک به دو دهه است که اکثر آنها دارای تشکلات و نشریات علنی و مراسم مبارزاتی دائم خود در شهرها و محلات و روستاها و کارخانهها هستند.

 

فعالین این سازمانها شرکتکنندگان و رزمندگان رادیکال جنبش میدان تقسیم و میادین دیگر بودند. مقاومت علیه پلیس را اینان سازمان میدادند. اکثر اینها چه در موضعگیریهای سیاسی و یا در عمل میدانی از رادیکالیسم چیزی کم نداشتند. در نشریات خود ماهیت شووینیستی و ارتجاعی پرچم ترکیه، کمال آتاتورک و اسلامگرایان را افشا میکردند و از حقوق زنان و حقوق ملی کردها دفاع میکردند. اما هر چه بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم که خطاب به مبارزین میدان تقسیم و میادین شهرهای دیگر فراخوان و پیام یک انقلاب کمونیستی را به عنوان تنها راه رهایی در ترکیه و مصر و تونس و سوریه و ایران و یونان و آمریکا و سراسر جهان بدهند و در پرتو این فراخوان عام به طور خاص بگویند که مختصات طبقاتی، سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی این انقلاب کمونیستی امروزه در ترکیه چیست و راه انجام این انقلاب کدام است و برای عملی کردن آن چه باید کرد؟ تحلیل طبقاتی از احزاب سیاسی عمده که در صحنه هستند چیست؟ دولتی که در نتیجهی این انقلاب کمونیستی به وجود خواهد آمد با اقتصاد ترکیه که وابسته به توریسم و نابودی محیط زیست و تبدیل شهرها به مراکز تجازی بزرگ و لولههای نفتی و گازی که از غرب و شرق و شمال و جنوب مانند زنجیر ترکیه را به اسارت نظام سرمایهداری امپریالیستی در میآورد چیست؟ با کشاورزی که امروزه توسط شرکتهای تجاری-کشاورزی بزرگ جهانی کنترل میشود چه خواهد کرد؟ آیا ترکیه کماکان پایگاه نظامی ناتو خواهد ماند یا تبدیل به پایگاه انقلاب کمونیستی در سراسر منطقه و جهان خواهد شد؟ چگونه ساختار سیاسی و اقتصادی طبقاتی حاکم تمایزات اجتماعی شنیع چون ستم بر زن و ستم ملی را تولید و بازتولید میکند؟ چرا این نظام نیازمند اسلامگرایی و ارتش فاشیست است؟ چرا نیاز دارد در زندگی خصوصی مردم دخالت کند و اخلاقِ دینی را تبدیل به چسب انسجام اجتماعی کند؟ آیا خصلت و ساختارهای دولت آینده وابسته به این تمایزات خواهد بود یا وابسته به نابودی تمایزات طبقاتی، جنسیتی، ملیتی و غیره؟ آزادیهای فردی در دولت آینده چه نقشی را در پویا نگاه داشتن زندگی جمعی و تعاون اجتماعی  خواهد داشت؟ ارتش چه کاره خواهد بود؟ رابطه علم و دین و هنر چه خواهد بود؟ اخلاقیات منتج از این روابط اقتصادی و اجتماعی نوین چه خواهد بود؟ خط قرمزهای اقتصادی و اجتماعی در آن دولت چه خواهد بود و به عبارت دیگر علیه چه چیزی دیکتاتوری اعمال خواهد شد؟ دموکراسی از چه خصلتی برخوردار خواهد بود؟ و بالاخره این که برای تدارک انقلابی با این مختصات چه باید کرد و اگر میخواهند تدارک چنین انقلابی را ببینند در جنبش کنونی علیه رژیم طیب اردوغان چه فرصتی برای تدارک ذهنی و عملی چنین انقلابی موجود است و چگونه میتوان از آنها استفاده کرد؟

 

وقتی به طور عینی سوال بزرگ مقابل جامعه این است که آیا میتوان از درون وضعیت ناعادلانه و ناپایداری که در حال از هم گسیختن است نظمی مثبت برای مردم بیرون کشید یا نه؟ وظیفهی مرکزی کمونیستها جواب دادن به آن و تلاش و کوشش انقلابی برای تبدیل آن به افق روشن دهها و صدها هزار از تودههای مردم است. بدون جوابگویی به این نیاز و چالش رهبری کمونیستی شکل نمیگیرد و در میان مردم نفوذ نمیکند.

 

اما متاسفانه همان تصویری که سند حزب مان «کمونیسم بر سر دوراهی: شکوفایی یا پژمردگی» (منتشر شده در حقیقت شماره ۴۹) در مورد جنبش کمونیستی ایران میدهد خصلت نمای جنبش کمونیستی ترکیه نیز هست: جنبش کمونیستی از جنبشی که باید سرنگونی انقلابی دولت حاکم و استقرار یک دولت سوسیالیستی نوین را به عنوان پایگاهی برای استقرار کمونیسم در جهان رهبری کند تبدیل به یک جنبش مقاومت شده است.

 

 

معضل «عام» یا کلان

 

استفاده از کلمات کمونیسم و سوسیالیسم و انقلاب رایج است. اما درک محدود از مختصات انقلاب کمونیستی و جامعهی سوسیالیستی فراگیر است. احزاب انقلابی چپ مرتبا با این کلمات خود را معرفی میکنند اما قادر نیستند آن را به عنوان یک بدیل تعریف شده با مختصات سیاسی و ایدئولوژیک و طبقاتی و اجتماعی ارائه کنند. در واقع به طور خود به خودی به همان درکی میافتند که رویزیونیستها از سوسیالیسم میدهند: دموکراسی گسترشیافته و رفاه همگانی. این ناروشنی عمدتا ریشه در بیاطلاعی و عدم جمعبندی کمونیستی و علمی از تجربهی بزرگ انقلابهای سوسیالیستی قرن بیستم که چهرهی جهان را عوض کردند، دارد. در میانهی این انفجار سیاسی، احزاب بورژوایی بیشرمانه عکسهای غول پیکر کمال آتاتورک فاشیست را به اهتزاز در آوردند و میراث وی را به عنوان راه نجات تودههای مردم معرفی کردند٬ اما کمونیستها در عین حال که پرچمهای سرخشان را برافراشتند اما  قادر نبودند پردههای ضخیم دروغهای ضدکمونیستی را پاره کنند و جسورانه انقلاب کمونیستی و تاریخ آن را که در قرن بیستم در وجود انقلابهای سوسیالیستی شوروی (۱۹۱۷-۱۹۵۴) و چین (۱۹۴۹-۱۹۷۶) تجسم پیدا کرد به تودهها معرفی کنند و نشان دهند که اینها انقلابهای بیسابقهای بودند که قدرت سیاسی را در دست تودهها نهادند و آنان را به سوی رهاییشان رهبری کردند و در این راه دستاوردهای بیسابقهای داشتند که هنوز هم یادآوری آنها انسان را غرق در حیرت و شگفتی میکند و متاسفانه دیگر تکرار نشدند در حالی که جهانِ پر رنج و ستم و استثمار امروز بیش از همیشه به چنین انقلابهایی نیاز دارد. برای پاسخگویی به این ضرورتِ عاجل باید تاریخ آن انقلابها را تبدیل به آگاهی تودههای کارگر و زحمتکش و زنان و جوانان مبارز و خلقهای تحت ستم کنیم. در این چارچوب اشتباهات و کمبودهای آن جوامع سوسیالیستی و دولتهای سوسیالیستی را نیز جمعبندی کنیم تا بتوانیم برای آینده الگویی به مراتب رهاییبخشتر و بادوامتر از آن جوامع سوسیالیستی را طراحی کنیم و با تمام قوا برای تحققش بجنگیم.

 

جای این چشمانداز و افق کلان در این خیزش خالی بود و متاسفانه کمتر کسی این خلاء را احساس میکرد. 

 

زمانی که چنین جنبشهایی فرا میرسند معمولا فعالین صحبت از آن میکنند که باید به مسائل «کنکرت» و «خاص» جنبش پاسخ گفت زیرا «در این لحظه» پیشروی جنبش تودهای و انقلابی شدن آن در گرو پاسخ به این نوع مسائل است.

 

استدلال فوق مملو از دیدگاههای نادرست فلسفی و سیاسی و تاکتیکی مشخص است. قصد من نفی ضرورت پاسخ گفتن به مسائل خاص و تاکتیکی جنبشها نیست. البته که پاسخ گفتن به مسائل خاص و تاکتیکی این جنبشها مهم است. اما اولا، غلبهی درکهای بورژوایی از انقلاب و درکهای عقبمانده و دروغین در مورد تاریخ جنبش کمونیستی و کمونیسم در فضای این جنبشها غلبه دارد و این یکی از مسائل خاص است که باید پاسخ بگیرد. ثانیا و مهمتر آن که، داشتن «خط کلان» صحیح در زمینهی تشخیص و پاسخگویی به مسائل تاکتیکی نیز تعیینکننده است. مسئلهی تاکتیکی عمده کدام است و چه پاسخی میطلبد؟ زمانی که من از عینک خط حزبمان به اوضاع نگاه میکنم میبینم که تداوم این جنبش را به همین شکل که هست نمیتوان تضمین کرد و اصلا نباید کرد٬ زیرا اگر با همین سطح  و ترکیب سیاسی بماند قطعا وارد گرداب «دو قطب پوسیده» (اسلامگرایان حاکم و دیگر احزاب درون حکومت که نمایندهی سرمایهداران قدیمی وابسته به امپریالیسم هستند) میشود. در واقع بزرگترین چالش سیاسی «خاص» در مقابل نیروهای کمونیست انقلابی در ترکیه، همان چالشی است که در جنبشهای دیگر مشاهده میکنیم یعنی مقابله با تبدیل شدن تودههای مردم به سیاهی لشگر این یا آن حزب ارتجاعی. پاسخگویی به این چالش نیازمند تحلیل خاص، اتخاذ شعارها و سیاستهای تاکتیکی است.

 

موضوع کلان دیگری که به نظر من حتا سازمانها و احزاب کمونیستِ ترکیه خط مدون و روشنی در مورد آن ندارند مسئلهی «راه انقلاب» یا استراتژی نظامی برای انقلاب است. این ضعف را حتا میتوان در میان نیروهایی که  «ضرورت کسب قدرت سیاسی» جزو اصولشان است مشاهده کرد. در حالی که جنبش میدانها مصالح زیادی برای تدقیق و تدوین اصول «راه انقلاب» به دست میدهد اما تا آنجا که من میدانم، این سازمانها و احزاب به این جنبش این طور نمینگرند که یکم؛ این خیزش سیاسی فوقالعاده چه فرصتهایی برای تبدیل کردن «ضرورت کسب قدرت سیاسی» و محتوای طبقاتی و اجتماعی آن «قدرت سیاسی» به آگاهی دهها و صدها هزار نفر ارائه میدهد و چگونه میتوان این کار را کرد؟ دوم؛ این خیزش چه علائمی را در مورد «راه انقلاب» در ترکیه به ما نشان میدهد: در مورد این که استراتژی سیاسی و نظامی کسب قدرت سیاسی چیست و چه چیزی میتوان از آن آموخت؟ آیا استراتژی انقلاب، قیام شهری است؟ ارتش، پلیس و سایر نیروهای نظامی و امنیتی رژیم فعلی را در چه پروسهای و چگونه میتوان نابود کرد؟ و….

 

درک خود به خودی از مسالهی راه انقلاب و چگونگی در هم شکستن ماشین دولتی و ارتش در میان سازمانهای چپ حاکم است. گویا مسائل پایهای و پیچیدهای چون ارتش و نیرویهای مسلح، دولت و ساز و کار اقتصادی-اجتماعی دولت و جامعهی آتی خود به خود و در پروسه خود به خودی جنبش و قیام پاسخ گرفته و حل میشوند.

 

خلاصه کنم، در جنبش فعلی در ترکیه سازمانها یا احزاب کمونیستی نه به مردم میگویند که آلترناتیو واقعی این دولت و این نظام اقتصادی و اجتماعی چیست و آنها چه مسئولیتی در قبال آن بر دوش گرفتهاند و نه توضیح میدهند که انجام یک انقلاب واقعی نیازمند درهم شکستن دولت و ارتش به عنوان ستون فقرات آن میباشد و راه سازمان دادن ارتشی برای مقابله با نیروهای نظامی این دولت و مغلوب کردن آن برای کسب قدرت سیاسی چیست؟

 

برگردم به مسئلهی اصلی که میخواهم تاکید کنم: مشکلِ کلانی که باید پاسخ بگیرد این مسئله است که در ترکیه و ایران و مصر و هر جای دیگر، حتا آگاهی اولیه در مورد نیاز و ضرورت انجام انقلاب کمونیستی، در مورد این که چنین انقلابی نه تنها مطلوب است بلکه ممکن است نیز وجود ندارد. البته در ترکیه هم مانند جنبش ایران کلمات «کمونیسم» و «انقلاب» استفاده میشود اما درک از این واژهها در اکثر موارد به واقع محدود و سطحی و در بهترین حالت ملغمهای از درک های رویزیونیستی، بورژوا-دمکراتیک و اکونومیستی است که کمونیسم را به دمکراسی بسط یافته یا رفاه مردم و بهبود سطح معیشت طبقهی کارگر تقلیل میدهند. این وضعیت ضرورت دست زدن به مبارزهی فکری گسترده و پیگیرانه را گوش زد میکند تا از این طریق این آگاهی به میان جوانان نفوذ کند و «قدیمی»ها هم از درکهای گذشته گسست کنند. زیرا حتا پیشروترین درکهای گذشته هم نیاز به بازبینی و تصحیح و ارتقاء دارند. مقالهی رفیق اسحاق باران (منتشر شده در این شماره نشریه حقیقت) به روشنی این مسئله را بیان میکند. این مقاله تلاش میکند، بر بستر انفجاری اجتماعی یک خط سیاسی و ایدئولوژیک انقلابی را پیش بگذارد و بر ضرورتِ عاجل دگرگونی بنیادین جامعه و ابزار دستیابی به آن پرتو افکند و امید دارد که این پیام به پیشروترین عناصر جنبش برسد. این مقاله البته تشریح «سنتز نوین» (سنتزنوین تئوری های کمونیستی که توسط باب آواکیان پیش گذاشته شده است) نیست و حتا تحلیل در مورد گامهای بعدی این جنبش نیز نمیباشد، هر چند که امروز در جنبش ترکیه هر دوی اینها باید به تفصیل در دسترس مبارزین قرار بگیرد٬ یعنی هم علم کمونیسم به طور عمومیتر و این که چگونه و بر پایه چه ضرورتی این علم سنتزی نوین یافته است و نیز به طور مشخص تحلیل از نیروهای طبقاتی، شعارها، جهتگیری جنبش و غیره. در هر حال این مقاله سند آغازین بسیار مهمی است برای تکامل خط عمومیتری برای انقلاب در این کشور و باید به آن خوشآمد گفت و در اشاعهی آن کوشید.

 

این مقاله به چندین موضوع میپردازد که نکات کلیدی در فهم صحنهی سیاسی در ترکیه است. به طور مثال، تشریح آن چه به آن «دو پوسیده» میگوییم: اسلامگرایی و امپریالیسم. این تحلیل کاملا در میان نیروهای چپ یا کمونیست ترکیه غایب است. البته موضعگیری عام علیه امپریالیسم و اسلامگرایی موجود است. اما اولا، این نیروها به خطر اسلامگرایی همیشه بهای کمی دادهاند و ثانیا، درک آنان از «امپریالیسم» محدود به این است که امپریالیسم یک نیروی خارجی است که «استقلال» کشور را تهدید میکند. در حالی که «امپریالیسم» در تمام بافت نظام اقتصادی- اجتماعی ترکیه و دیگر کشورهای تحت سلطهی امپریالیسم بافته شده است و تقابل میان اسلامگرایی و امپریالیسم در بطن همین نظام در جریان است و این تقابل محصولِ کارکردها و فرآیندهای نظام جهانی امپریالیسم است. حداکثر تحلیلی که نیروهای چپ در مورد رشد اسلامگرایی در خاورمیانه دارند این است که این فرآیند «توطئه‌‌ی امپریالیستها» است.

 

در هر حال، بسیاری از مسائل خاص جنبش در ترکیه یا در هر کشور دیگر بدون داشتن درک «عام» صحیح ممکن نیست. درک عام صحیح از علم کمونیسم در طول ۱۶۰ سال اخیر از زمان پیدایش این علم دستخوش گسستها و تکاملها بوده است. مانند هر علم معتبر و پویای دیگر. امروز، درک «عام» صحیح از این علم سنتز نوین تئوریهای کمونیستی است که به ما دید کافی برای روشن کرد ن مسائل «خاص» میدهد. این درک درست نیست که گویا با حل مسائل «خاصِ» انقلاب میتوان در نهایت به آگاهی تئوریک در مورد سنتز نوین رسید. هرچقدر هم به مسائل «خاص» بپردازیم بازهم باید بدانیم که میان مجموعهی مسائل «خاص» و درک عام صحیح تئوریک یک جهش درگیر است. مقالهی اسحاق باران این چارچوبه را برای پرداختن به واقعیتهای ترکیه استفاده میکند. این چارچوبه جمع حسابی پاسخ گفتن به مسائل «خاص» نیست و نمیتواند نتیجهی آن باشد.

 

نتیجه

اوضاع جاری دارای پتانسیل بزرگی برای انقلاب است، اما بدون وجود یک رهبری کمونیستی این فرصتهای بالقوه به فعل در نخواهند آمد. به مصر و سوریه نگاه کنیم. اگر در این کشورها حزب کمونیست پیشاهنگی موجود بود که نقش دینامیک و رهبریکننده را بازی کند، اوضاع کیفیتا به طرف انقلاب حرکت و جهش میکرد. در حالی که اکنون در هر دو کشور دینامیک رقابت میان دو قطب ارتجاعی٬ حاکم شده است و تودههای مردم به سیاهی لشگر طرفین تبدیل شده اند. هر زمان جامعه دست خوش تلاطم های سیاسی شده و رژیمهای حاکم ضعیف شوند نمایندگان سیاسی طبقهی بورژوازی تمام قوای مادی و سیاسی و ایدئولوژیک خود را به کار میگیرند تا اوضاع نوینی را که به ظهور رسیده کنترل کنند و از خردهبورژوازی نیز نهایت استفاده را برای پیشبرد منافع خود خواهند کرد. بنابراین هرگونه خودرویی از سوی کمونیستها به معنای آن است که به این نیروها اجازه داده شود که عنان شرایط را در اختیار بگیرند و بر تحولات تاثیر گذاشته و جهتگیری آن را دیکته کنند. این جا است که شکست ناگوار یک جنبش عادلانهی تودهای آغاز میشود. برای مقابله با چنین فاجعهای رهبری آگاهی لازم است که خود را بر «انقلاب تمام عیار» برای رهایی تمام بشریت استوار کند. بدون چنین رهبریای منافع پرولتاریا سرکوب خواهد شد- و یا اساسا بیان نخواهد شد. مهمترین شاخص و خصلتنمای یک حزب پرولتری در چنین شرایطی مبارزهی پیگیر علیه جریان خود به خودی اوضاع و گرایشهای خود به خودی مسلط در میان تودههای مردم است. زیرا پرولتاریا تنها طبقهای در جامعه است که منافع طبقاتیاش در این مبارزهی پیگیر علیه جریان خود به خودی اوضاع است. وظیفهی تاریخی پرولتاریا نفی روندهای خود به خودی جامعه و تاریخ و ساختن یک سنتز آگاهانه و ساختن یک جامعه متفاوت بر مبنای این آگاهی و نقشه مورد نظر آن است.

 

اگر پیشاهنگ انقلابی نتواند نقش تعیینکنندهای بازی کند اوضاعی که میتواند تبدیل به اوضاعی انقلابی شود در بهترین حالت به بحران مشروعیت رژیم حاکم و رفرم در دولت حاکم تقلیل خواهد یافت و در بدترین حالت تبدیل به اوضاعی مانند سوریه و مصر با آیندهای تاریک و مبهم برای اکثریت مردم خواهد شد. آنچه در سال ۱۳۵۷ و سالهای پس از آن در ایران رخ داد یکی از دردناکترین نمونههای تبدیل یک انقلاب به ضد انقلاب است. تودهی مردم برای سرنگونی رژیم شاه و دست یافتن به جامعهای بدون سرکوب و خفقان و ستم و استثمار به پا خاستند اما اسلامگرایان مرتجع به رهبری خمینی که از پشتیبانی امپریالیستهای آمریکایی نیز بهرهمند شدند، قدرت را در دست گرفتند.

 

عامل تعیینکننده که تبدیل انقلاب به ضد انقلاب را ممکن میکند غیبت پرولتاریا به مثابه یک طبقه در صحنه است. حضور پرولتاریا در صحنه قبل از هر چیز به معنای در صحنه بودن برنامه و نقشهی آن برای انقلاب و تغییر جهان است. حضور آحاد پرولتاریا هرگز به معنای حضور طبقاتی آن در صحنه نیست و آنچه حضور طبقاتی پرولتاریا را میسر میکند وجود یک حزب پیشاهنگ در صحنه است: یک رهبری اصیل کمونیستی با یک خط تکامل یافته انقلابی. عامل عمده در استفاده از فرصتهای انقلابی در شرایطی نظیر خیزشهای «بهار عربی» در مصر، تونس، ترکیه و در آینده در ایران و شیلی و غیره حضور فعال و سازمانیافته این نوع رهبری است.

 

کارکرد نظام سرمایهداری و دهشتآفرینیهای آن شورشهای اجتماعی را متولد میکند. اما برای این که این شورشها وارد جادهی انقلاب شوند و تا به فرجام رسیدن انقلاب بر روی این جاده بمانند، نیاز به رهبری کمونیستی دارند که در خط، راه و سازمان یک حزب پیشاهنگ متمرکز است.

 

معنی انقلاب، سرنگونی ریشهای و آگاهانهی کهنه و ساختن نو است. هر دو انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین در قرن بیستم از دل شرایط دهشتناک فقر و جنگ و نابودی که قدرتهای امپریالیستی در سراسر کرهی زمین به راه انداخته بودند٬ سربلند کردند. قدرتهای امپریالیستی با تمام قوا برای درهم کوبیدن این انقلابها تلاش کردند. اما شکست خوردند و در سال ۱۹۱۷ کشور سوسیالیستی شوروی و در سال ۱۹۴۹ کشور سوسیالیستی چین به ظهور رسید و این دو کشور تا پیش از آنکه سرمایهداری در آنها احیاء شده و به جرگهی باقی کشورهای سرمایهداری هار بپیوندند، نظامهای رهاییبخشی برقرار کردند که امیدبخشِ ستمدیدگان در سراسر جهان شد و به آنان مسیر واقعی و کاربردی رهایی را نشان داد. بزرگترین درس قرن بیستم این بود که میتوان سرمایهداری را سرنگون کرد و نظامی بنیادا متفاوت بر جای آن نشاند. این آموزه باید آگاهی و عمل قرن بیست و یکم را رقم زند. این آموزههای بزرگ باید تبدیل به آگاهی میلیونها تن از تودههای مشتاقِ آزاد شدن از بند نظام سرمایهداری شود.•

 

توضیحات

۱- به جز حزب کمونیست- مائوئیست ترکیه که در خرداد سال ۲۰۰۶ نزدیک به بیست تن از رهبران و کادرهای خود را در جریان حملهی ارتش ترکیه به مقرهایشان از دست داد.

 

مشاهداتی درباره‌ی سازمان‌های چپ در جنبش میدان تقسیم ترکیه : افکاری که مانع دید گسترده‌اند

نامه از یک رفیق ۲ – ۲۰ ژوئیه‌ی ۲۰۱۳

رفقا، من مشاهدات زیر را برای درس‌آموزی از آن‌ها می‌نویسم. گرایش‌های درون جنبش چپ ترکیه در موارد بسیار مشابه گرایش‌های درون جنبش چپ ایران است. بسیاری از موانع فکری که من در زیر بدان‌ها اشاره خواهم کرد درمیان جریان‌های چپ ایران و حتا کمونیست‌های انقلابی نفوذ دارد و مانند سدی در مقابل دیدشان مانع از تحلیل درست از ماهیت طبقاتی برنامه‌ها٬ افق‌ها و سیاست‌های حاضر در صحنه است.

 

پرولتاریا کی میآید؟

 

یکی از آن‌ها درک از پرولتاریا و جایگاه آن در انقلاب است. جنبش میدان تقسیم که به سراسر ترکیه گسترش یافت بار دیگر در میان فعالین چپ و کمونیست این سوال را پیش کشید که در این خیزش‌های توده‌ای و فراگیر چگونه می‌توان با نفوذ سیاسی و ایدئولوژیک احزاب بورژوایی مقابله کرد؟ در مقابل این چالش در چپ ترکیه این تحلیل یا بهتر است بگوییم این «امید» خیلی بیان می‌شود که «اگر طبقه‌‌ی کارگر به میدان بیاید جریان‌های بورژوا (مانند حزب جمهوری‌خواهCHP) نمی‌توانند در جنبش توده‌ای هژمونی پیدا کنند.»

 

 تصور بسیاری از گروه‌های چپ از «به میدان آمدن طبقه کارگر» این است که سندیکاهای کارگری وارد اعتراضات شده و وزنه‌ای در جنبش بشوند و جهتِ بهتری به آن بدهند یا به اصطلاح «توازن قوا» را در صحنه‌ی سیاسی عوض کنند. اما این سندیکاهای کارگری در طول تاریخ مبارزه علیه رژیم‌های حاکم در ترکیه خصلت سازشکارانه‌ی خود را نشان داده‌اند و پیش‌بینی رویکردشان نسبت به جنبش‌هایی که به طور رادیکال پایه‌های سیستم را به لرزه در می‌آورند کار سختی نیست. با این وجود زمانی که سندیکای «دیسک» اعلام کرد که به اعتراض و بست‌نشینی در میادین خواهد پیوست، شادی و شعف گروه‌های چپی را فرا گرفت. اما این شعف زود به یأس تبدیل شد زیرا سندیکای دیسک ساعت شش بعد از ظهر روز موعود اعلام کرد که اعتصاب تمام شد. به خانه‌هایتان بروید! در حالی که اوج مقابله‌ی توده‌های مردم با حملات پلیس بعد از آن ساعت تازه آغاز می شد. این سندیکا از آن پس نیز نقش فعالی در جنبش نداشت. نباید فراموش کنیم که «دیسک» جناح چپ سندیکاهای کارگری ترکیه است.

 

طرز تفکری جبرگرایانه در مورد طبقه‌ی کارگر غالب است که گویا طبقه‌ی کارگر در هر مقطع و در هر شکلی که باشد (متشکل در سندیکا یا آحاد پراکنده یا شورا یا …) جبرا موضع‌گیری انقلابی و پیشرو خواهد داشت. این تفکر گاه تبدیل به باوری از جنس ایمان مذهبی می‌شود و حتی پس از فروکش کردن موج اعتراضی و به صحنه نیامدن «طبقه‌ی کارگر»، موجب انفعال نیروهای چپی می‌شود که چنین باوری دارند. با این طرز تفکر اصلا نمی‌توان به واقعیت‌هایی که در مقابل چشمان مردم رخ می‌دهد توضیحی علمی و واقعی داد. چرا سندیکای کارگری «دیسک» به این جنبش نپیوست و بسیار فرصت‌طلبانه یکی دو روز خود را نشان داد و غیب شد و اتفاقا نقشی مأیوس‌کننده بازی کرد؟ آیا این سندیکا نماینده‌ی آن پرولتاریایی است که باید به صحنه بیاید؟

 

پرولتاریا بدون داشتن حزبی پیشاهنگ که اراده‌ی تاریخی و وسیع‌ترین منافع آن را بازتاب دهد٬ نمی‌تواند در صحنه حضور یابد. انتظار ظهور «طبقه‌ی کارگر» موعودی را کشیدن که بیاید و هژمونی سیاسی و ایدئولوژیک و عملی نیروهای غیر پرولتری را به چالش بگیرد، یک خودرویی خطرناک است. زیرا بدون رهبری کمونیستی اساسا چنین ظهوری رخ نخواهد داد و این طرز تفکر صرفا میدان‌دادن به هژمونی و نفوذ نیروهای سیاسی غیر پرولتری و ارتجاعی است. به جای این خودرویی، احزاب و سازمان‌هایی که خود را کمونیست می‌دانند باید پرولتاریا به مثابه‌ی طبقه‌ای به میدان بیاورند که رسالتش رهبری توده‌های مردم در سرنگونی نظم کهنه و استقرار قدرت سیاسی نوین و نظام اقتصادی اجتماعی نوین است. آنان باید پرولتاریا را در مسیر اصلی‌ترین وظیفه و افق تاریخی‌اش یعنی کسب قدرت سیاسی جهت ساختن جامعه‌ای که بنیادهای مادی و ذهنی ستم و تبعیض و استثمار را از بین برده و مناسبات نوین و رهایی‌بخشی را ایجاد می‌کند، رهبری کنند. آنان باید سیاست‌هایی را در این خیزش‌ها پیش ببرند که به پیش‌برد این وظیفه خدمت می‌کند.

 

جنبش درهم بر هم!

 

این انفجار سیاسی واقعا سازمان‌های چپ ترکیه را غافل‌گیر کرد. آنان آماده‌گی این انفجار سیاسی و مهم‌تر از آن آماده‌گی شکل‌گیری جنبشی که احزاب کمالیست و فاشیستی مخالف دولت اردوغان هم در آن حضور دارند را نداشتند. احزاب چپ ترکیه نمی‌دانستند این واقعه را چگونه تحلیل کنند و برای آن سیاست اتخاذ کنند و نگذارند هژمونی سیاسی و ایدئولوژیک آن احزاب ارتجاعی بر کلیت جنبش غالب شود و در میان توده‌هایی که در این جنبش شرکت کرده‌اند نشو و نما یابد. آنان عمدتا از امروز به فردا سیاست‌ریزی می‌کردند و قادر به تحلیل‌کردن از کل صحنه و ریختن سیاست بر مبنای آن کلیت نبودند. تاکتیک‌ها نه بر مبنای استراتژی انقلاب بلکه بر مبنای این که باید در این مبارزه فعال و رادیکال باشند ریخته می‌شد. البته فعال و رادیکال بودن در خیزش‌های توده‌ای بسیار مهم است اما بدون اعمال هژمونی یک سیاست پرولتری و کمونیستی، صحنه‌ی سیاسی تبدیل به کاسه‌ی آش همه‌ی طبقات و جریان‌های سیاسی در مخالفت با یک باند حاکم می‌شود. برخی از جریان‌های چپ ناتوانی خود در تحلیل صحنه‌ی سیاسی ترکیه را چنین بیان کردند که «این یک جنبش خرده‌بورژوایی است و به ما و طبقه‌ی کارگر ربطی ندارد».

 

اکثر چپی‌ها در لابیرانت موضوع‌های خاص جنبش گم شده بودند. آیا باید کمپ بزنیم یا نزنیم، در مقابل مسائلی چون خسته‌شدن توده‌ها از تسخیر میدان‌ها و تظاهرات و درگیری‌های روزمره‌ی خیابانی یا عملیات دشمن که مرتبا فعالین را می‌دزدید و ناپدید می‌کرد و غیره چه باید کرد؟ آیا باید از پارک گزی و میدان‌های اصلی بیرون رفت و در پارک‌های فرعی تجمعاتی را تشکیل داد؟

 

تضادها و اتحادهای جناح‌های مختلف طبقات حاکمه در جریان این جنبش خیلی واضح بود. تمام احزاب پارلمانی مخالف اردوغان در این اعتراضات شرکت کردند. برخی از شخصیت‌های «توسیاد» (سندیکای سرمایه‌داران کمپرادور قدیمی ترکیه) از همان روزهای اول از جنبش میدان تقسیم حمایت کردند. حتا هتل‌های ۵ ستاره‌ی خود را به روی تظاهرکنندگان گشودند.

 

نزدیک به دو هفته بعد از شروع جنبش میدان تقسیم جلسه‌ای میان نخست‌وزیر اردوغان و رئیس (توسیاد) برگزار شد. بعد از آن رئیس توسیاد علیه «خشونت» و فعالیت‌های «تروریستی» موضع‌گیری کرد. درست بعد از این ملاقات٬ نخست‌وزیر بر خلاف معاون خود که هفته‌ی پیش گفته بود خشونت پلیس هم باید مورد بررسی قرار بگیرد موضع بسیار محکمی در حمایت از عمل‌کرد پلیس در سرکوب جنبش گرفت و دستگیری فعالین سازمان‌های چپ که در صف اول همه‌ی مقاومت‌ها و زد و خوردهای خیابانی با پلیس بودند شروع شد.

 

افشای این گونه تحرکات طبقاتی به زدودن توهمات توده‌های مردم نسبت به ماهیت احزاب بورژوایی شرکت‌کننده در جنبش میدان تقسیم کمک می‌کند.

 

حضور احزاب بورژوایی در این جنبش یک طرف معضل نفوذ سیاسی و ایدئولوژیک و تشکیلاتی مرتجعین در میان توده‌های مردم است. سوی دیگر آن، حمایت قشرهای وسیعی از توده‌های فقیر و زحمتکش از نخست‌وزیر است. بخشی از پایه‌های «مردمی» نخست‌وزیر حامیان بسیار ایدئولوژیک و هاری هستند که آماده‌اند تا با دستور وی به جنبش اعتراضی مردم حمله کنند. اما دسته‌ی دیگری از توده‌های مردم هستند که بر مبنای توهماتشان حامی نخست‌وزیر و حزب حاکم هستند. اینان از نخست‌وزیر حمایت می‌کنند هرچند که نگران و مردد هم هستند، زیرا به چشم دیده‌اند که وعده‌ی گسترش عدالت در نتیجه‌ی توسعه‌ی اقتصادی نه تنها تحقق نیافته بلکه باعث عمیق‌تر شدن شکاف طبقاتی شده است.

 

نکته‌ام در آن است که حزب عدالت و توسعه (AKP) هنوز پایه‌ی زیادی در میان مردم دارد و یک جنبه‌ی تسریع اوضاع به سوی انقلاب، آگاه کردن این پایه و بیرون کشیدن آن از زیر نفوذ سیاسی و ایدوئولوژیک آکپ است. بنابراین باید این پایه را فعالانه از طریق افشای ماهیت طبقاتی رژیم آکپ و برنامه‌های توسعه‌ی اقتصادی و اسلام‌گرایی آن خطاب قرار داد. این کار همراه با ترکیبی از مسائل اجتماعی، طبقاتی و بین‌المللی می‌تواند بخش بزرگی از این پایه‌ها را از حزب حاکم روی‌گردان کند. دخالت‌گری سیاسی و ایدئولوژیک کمونیست‌های انقلابی باید بر پایه‌ی مسائل سیاسی، ایدئولوژیک، اقتصادی و اجتماعی مهم جامعه باشد تا به شکل‌گیری یک قطب‌بندی خوب و مساعد به حال انقلاب کمک کند و پایه‌های متوهم این حزب به نفع جنبش انقلابی منشعب شوند. احزاب حاکم مانند حزب جمهوری‌خواه (CHP) پایه‌های آکپ را با خط ارتجاعی و شوونیستی خطاب قرار می‌دهند. به طور مثال به آنان می‌گویند اردوغان خائن است چون با کردها وارد مذاکرات صلح شده است و می‌خواهند کردستان ترکیه را از ترکیه جدا کند و بدهد به کردها!! واضح است که اگر توده‌های متوهم به حزب حاکم با این نوع تفکر و گرایش به اردوغان پشت کنند حتما به سوی یکی دیگر از احزاب بورژوایی موجود مانند حزب جمهوری‌خواه خواهند رفت که در ماهیت ارتجاعی دست کمی از حزب حاکم ندارد.

 

جنبش کردستان و میدان تقسیم

 

روی‌کرد نسبت به جنبش ملی کرد از مسائل مهم این جنبش است. سربلند کردن این خیزش توده‌ای شک و تردیدهای زیادی در میان جوانانِ کرد نسبت به درستی پروسه‌ی صلح میان پ.ک.ک و دولت به وجود آورده است. از یکسو، پ.ک.ک و حزب ب.د.پ که شاخه‌ی پارلمانی پ.ک.ک است، دیرهنگام از این جنبش حمایت کردند و از سوی دیگر جوانانِ سیاسی کُرد علیرغم میل رهبران خود و به اصطلاح «ریش سفیدان» جنبش ملی کرد نقش فعالی را در این جنبش گرفتند. اما در این زمینه با تناقض بزرگی مواجه شدند. زیرا بسیاری از توده‌های شرکت‌کننده در جنبش میدان تقسیم پرچم ترکیه و عکس آتاتورک را حمل می‌کردند. این کار محدود به هواداران یکی از احزاب دولتی به نام ج.ح.پ که از احزاب دولتی قدیمی ترکیه است نبود بلکه بسیاری از توده‌های مردم نیز پرچم و عکس آتاتورک را حمل می‌کردند. برای کردها که تحت این پرچم و تحت رژیم کمالیستی سرکوب شده‌اند و موجودیت و فرهنگشان نفی شده است شرکت در جنبشی که بخشی از شرکت‌کنندگانش این پرچم را در دست دارند بسیار ناگوار و سخت بود. دانشجوی کُردی که خود از فعالین جنبش میدان تقسیم بود و در مجادلات درونی محافل ملی کُرد در مورد این که باید در این جنبش شرکت کرد یا خیر می‌گفت ریش سفیدان جنبش ملی کرد از تناقضات این جنبش استفاده کرده و به جوانان می‌گفتند: آیا می‌خواهید با کسانی متحد شوید که این پرچم فاشیستی را بلند کرده‌اند؟ طبق گفته‌ی او بسیاری از جوانان در مقابل این حرف‌ها خلع سلاح بودند و نمی‌دانستند چه بگویند و چگونه اوضاع را تجزیه و تحلیل کنند. آنان از یک طرف می‌خواهند با این جنبش متحد شوند و از سوی دیگر حضور گرایش‌ها و احزاب ارتجاعی در این جنبش در آنان دافعه ایجاد می‌کند و در تجمع‌های میادین فضای نقد این پرچم و بنیادهای کمالیستی این دولت نیز موجود نیست. مانند این است که در جنبش‌های ضد جمهوری اسلامی جایی برای نقد پرچم جمهوری اسلامی و خصلت دینی دولت آن نباشد. اگر در جنبشی فضای چنین نقدی نباشد و به آن تن داده شود آغاز سردرگمی و در نهایت غلبه‌ی هژمونی ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی است.

 

اما این وضع را می‌توان عوض کرد. به نظر من کافی است گروهی از جوانان کمونیست کُرد و غیر کُرد فعالانه یک خط انقلابی و انترناسیونالیستی را تبلیغ و ترویج کنند تا این فضا شکسته شود. یعنی از یک سو، ماهیت طبقاتی و ویژگی نظام «جمهوری ترکیه» را افشا کنند و نشان دهند که این جمهوری، حاکمیتِ طبقات سرمایه‌داران و ملاکان بزرگِ وابسته به نظام سرمایه‌داری امپریالیستی بوده است که علاوه بر ستم و استثمار طبقاتی بر مبنای ستم‌گری ملی و پدرسالاری بنا شده است و هر جنبشِ مترقی و انقلابی موظف است علیه ستم‌گری ملی موضع داشته و علیه آن مبارزه کند. و از سوی دیگر، در پرتو این افشاگری، محدودیت‌های دیدگاه ناسیونالیستی کُرد را افشا کنند و نشان دهند که این فرآیند «صلح» هیچ نیست مگر بده بستان بورژوازی ترکیه و کردستان که می‌تواند به نتایج اسف‌باری برای مردم کردستان منتهی شود. و نتیجه‌گیری کنند که به جای این راه کارها باید اتحاد انترناسیونالیستی حول یک هدف ایجاد کرد: سرنگونی انقلابی جمهوری ترکیه و استقرار یک جمهوری سوسیالیستی که در آن جمهوری حق تعیین سرنوشت ملل جزو بدیهی‌ترین حقوق است و مبارزه علیه ستم‌گری ملی همراه با مبارزه برای محو و نابود کردن هرگونه تمایز، از شاخص‌های خصلت سوسیالیستی‌اش می‌باشد. این نوع تبلیغ و ترویج سیاسی و ایدئولوژیک مهم‌ترین کار در جنبش‌های سیاسی است و موجب ایجاد قطب‌بندی سیاسی مساعد می شود. اما خودِ فرآیند صلح پ.ک.ک با دولت ترکیه نیز جوانان پیشرو کرد را خلع سلاح کرده است زیرا این فرایند آشتی با نظامی است که این پرچم نماد آن است و شوونیسم کمالیستی شالوده‌ی آن که اسلام‌گرایی هم به ملاط آن اضافه شده است.

 

ترس از تحزب!

 

یکی از فعالین میدان تقسیم می‌گفت، جو ترس و هراس از حزبیت در فضای این جنبش غالب است ولی مورد تجزیه و تحلیل و نقد و مناظره قرار نمی‌گیرد. این ترس، از یک طرف یک ترس امنیتی است. زیرا وابستگی حزبی (البته به احزاب انقلابی و نه احزاب حکومتی) دارای هزینه‌ی امنیتی بالایی است. اما از سوی دیگر محصول تبلیغات ضدکمونیستی بورژوازی بین المللی در سه دهه‌ی گذشته است که روشنفکران دموکرات هم به شدت بر آن دمیده‌اند؛ گویی اصالت هر جنبشی در بی‌رهبر و سازمان‌نیافته بودن آن است. این طرز تفکر در همه‌ی جنبش‌های توده‌ای بزرگ نفوذ دارد و درک خرده‌بورژوایی و کوته‌نظرانه‌ای است که در نهایت به سازش با نظام حاکم می‌رسد. در «بهار عربی» این دیدگاه ایدئولوژیک نفوذ داشت، در جنبش ۸۸ ایران، رهبری «سبز» به آن دامن می‌زد و در حالی‌که عملا اعمال رهبری می‌کرد از مزایای «جنبش بی‌رهبر» می‌گفت، در جنبش اشغال وال استریت بود و در جنبش میدان تقسیم ترکیه هم بسیار با نفوذ است. این درک را باید با جسارت به چالش کشید. توده‌ها باید آگاه شوند که بدون یک نیروی سازمان‌یافته که دارای افق و استراتژی و رهبری است نمی‌توان با نیروی سازمان‌یافته‌ی بی‌رحمی چون دولت که سازمان‌یافته‌ترین تشکیلاتش ارگانی است به نام ارتش و نهادهای امنیتی، در افتاد. این موضوعی است که باید مکررا به آن دامن زد و آگاهی مردم را در مورد آن ارتقاء داد. موضوعات مربوط به ضرورت داشتن تشکیلات و رهبری به حول یک افق و برنامه‌ی سیاسی انقلابی از موضوعاتی است که در مباحث و مناظره‌های جنبش‌ها جای برجسته ای داشته باشد. اما هیچ کس و هیچ جریانی در این جنبش دیده نمی‌شود که این بینش و این تئوری زهرآگین را به چالش بگیرد. جالب است که همه‌ی آنان که ضد تشکیلات و رهبری صحبت می‌کنند به چشم می‌بینند که احزاب حکومتی همه دارای تشکل و سیاست و حتا چماقداران سازمان یافته هستند که برای شرکت در تظاهرات‌ها تمرین هم می‌کنند اما راه حلشان برای مقابله با این همه سازمان‌یافتگی دشمن، موعظه‌ی اصالت بی‌سازمانی و بی‌تشکلی مردم است!•

 

 

تندر بهاری بر فراز ترکیه

اسحاق باران – ۱۵ ژوئن ۲۰۱۳ *

خیزش اجتماعی اخیر در ترکیه دارای مقیاسی است که در چند دههی اخیر بیسابقه بوده است. این خیزش مانند تندری بهاری است که وضع موجود جامعه را به چالش گرفته و با جهتی که در حرکت است به  مخالفت برخاسته است. این خیزش به سرعت در سراسر ترکیه گسترش یافت و شمار عظیمی از معترضین را به خیابانها آورد٬ به طوری که بیش از ۷۰ شهر و شهرستان را از استانبول تا دیاربکر در بر گرفته است. مضافا، ندای همبستگی بینالمللی را از چهار گوشهی جهان به ارمغان آورده است.

 

از اواخر ماه مه بحران سیاسی بسیار مهمی عمیقا کشور را در بر گرفته و تبدیل به موضوع مرکزی جامعه شده است. میلیونها نفر درگیر بحث و مناظره و افشای ماهیت اساسا پوسیده و سرکوبگر نظم اجتماعی موجود و  مفروضات بنیادین آن شدهاند. در بحبوحهی درگیری خیابانی با پلیس زنی در گفتگو با یکی از خبرنگاران حاضر در صحنه درمورد انگیزهی مبارزین این خیزش اعتراضی جسورانه گفت: «جنگ بر سر چند درخت نیست. ما برای روحمان مبارزه میکنیم!»

 

ظاهرا چکانندهی این خیزش اجتماعی حملهی بیرحمانهی پلیس استانبول در سحرگاه روز ۳۱ مه به ۵۰ تا ۱۰۰ نفری بود که در اعتراض به طرحهای رژیم اردوغان برای تخریب پارک گِزی (نزدیکِ میدان تقسیم) به طور مسالمت آمیز در آن پارک بست نشسته بودند.

 

اما همان روز اول از ورای ابرهای غلیظ گازهای سیآر و گازهای اشکآور و فشار فلج کنندهی آبپاشهای پلیس ضد شورش معلوم شد که نسل جوانی از شورشگران متولد شده است که تاب تحمل و حوصلهی  واقعیت سیاسی و اجتماعی حاکم در ترکیه را ندارد.

 

عمق و گسترهی نیروهای شورش گرِ ضد رژیم آکپ (حزب عدالت و توسعه) که از سال ۲۰۰۲ در حکومت بوده است، درجهی حدتیابی تضادها را آشکار میکند. جوانان دانشگاهها و زاغهها، قشرهای میانی از تیپهای مختلف، هنرمندان و روشنفکران، کسانی که اخیرا از روستاها کنده شده و به شهرها رانده شدهاند و کسانی که از اسلامی شدن روزافزون دولت و حیطهی عمومی و تحمیل فزایندهی ارزشها و سنن اسلامی و ترویج بیوقفهی اخلاقیات دینی خشمگین هستند متحدانه خواستار استعفای نخستوزیر طیب اردوغان شدند. زنان در صفوف اول این شورش قرار دارند. آنان از دست برد به بدنشان، زندگی شان، آزادیهایشان و اعمال محدودیت بر حق سقط جنین و از فرامین دولت در مورد این که یک مادر «میهن پرست» و «خوب» باید چند فرزند داشته باشد خشمگیناند. کسانی که از اقدامات دولتی در تخریب و بیاعتبار کردن حقایق علمی همچون تئوری تکامل داروین عصبانیاند نیز بخشی از معترضین هستند. هواداران گروهها و سازمانهای انقلابی در کنار کسانی که با تخریب محیط زیست مخالفاند، کسانی که خواهان آزادی بیان و ختم سانسور اینترنت و دستگیری خبرنگاران به دلیل گفتن حقیقت و انتقاد کردن هستند٬ میجنگند. در شهرهای مختلف، در میانهی خطوط نبرد و باریکادها طنین فریادهای «طیب استعفا!» نشان داد که مردم تا چه حد از رژیم آکپ نفرت دارند. 

 

آکپ با ژست جریانی که مظلوم واقع شده٬ وعدهی برقراری یک «نظم اقتصادی عادلانه» و توسعه اقتصادی٬ قدرت را به دست گرفت. اما اکنون حقیقت ماجرا با تمام زشتیهایش عریان شده است. این «نظم اقتصادی عادلانه» هیچ نبود مگر گمانهزنی و سودپرستی حریصانه و پارتیبازی و انباشت ثروتهای افسانهای از طریق کمکهای دولتی در به چنگ آوردن پروژههای ساختمانی عظیم مانند کانال استانبول (یک تنگهی بُسفر مصنوعی)، ساختن پل سوم بر روی دریای مرمره، و یک بار دیگر ساختن «بزرگترین مسجد دنیا» و بسیاری پروژههای دیگر. هدف این پروژهها ثروتمند کردن یک مشت سرمایهدار «مومن و پرهیزکار» وابسته به آکپ است. اما مضاف بر این، همهی آنها تاثیرات زیست محیطی فاجعهبار مانند اتلاف منابع آبی، فرسودگی زمین و نابودی گنجینههای باستانی غیرقابل جایگزین دارند. پروژههای کنترل نشدهی مسجدسازی نیز تحت پوشش «شهرسازی» پیش برده میشوند. 

 

مردم از ژستهای جنگطلبانه و قلدر مابانهی و متفرعنانهی رژیم آکپ در منطقه خسته و از تحسین و به اوج رساندن ابزارگرایانهی میراث امپراتوری عثمانی و لاپوشانی ماهیت آن عصبانیاند. تز به ظاهر آکادمیک وزیر خارجه (داوود اوغلو) در مورد اهمیت «عمق استراتژیک» دولت ترکیه در نظم بخشیدن و ادارهی منطقه به نیابت از سوی اربابان واقعی منطقه (یعنی، امپریالیستهای ایالات متحدهی و اروپا) بیان اهداف انگلی و اشتهای بیش از اندازهی قد و قوارهشان است. دامن زدن به جنگ داخلی فرقهگرایانهی ارتجاعی در سوریه به اندازه کافی این واقعیت را نشان میدهد. در حال حاضر نیز با پیش کشیدن طرح ارتجاعی توافق با نیروهای ناسیونالیست کرد در صدد تعقیب اهداف جاهطلبانهی ارتجاعی طبقهی حاکمهی ترکیه در منطقهی خاورمیانه و لگدمال کردن آمال و آرزوهای موجه خلق کرد هستند.

 

رجب طیب اردوغان با لحنی تحقیر آمیز تظاهرکنندگان را تهدید میکند. با این وجود، کاملا آشکار است که او و حزبش زخم در محاصره بودن را بر پوست تن خود حس میکنند. در محافل درون حزب آکپ بحث بر سر این است که برای حل بحران مشروعیتی که گریبان حزب آکپ را گرفته صف خود را از اردوغان جدا کنند تا بتوانند حزب آکپ را که یازده سال بر پایهی تکیه بر سنت اسلامی و طرفداری از بازار آزاد حکومت کرده است تثبیت کنند.  

 

در اعماق چه میگذرد

 

در سه دههی گذشته تغییرات عظیمی سراسر ترکیه را در بر گرفته است که بخشی از شتاب گرفتن گامهای «گلوبالیزاسیون» سرمایهداری در کل جهان بوده است. در این دوره رشد سرمایهداری در ترکیه شدت گرفته است. این به معنای ظهور قشر جدیدی از سرمایهداران بوده است که سهم خود را از قدرت دولتی و «سهم عادلانه» خود را از خوان یغما میخواهند. این فرآیند توسعه هم چنین موجب ورشکستگی و کوچ میلیونها دهقان و کشاورز معیشتی شده است که یا در  زاغههای اطراف شهرهای بزرگ سکنا گزیده یا به خارج رفتهاند. این فرآیندِ جا به جایی و آشوب٬ در فرهنگ، افکار و اخلاقیات نیز بازتاب یافته است. یک گرایش بسیار قوی از این بازتاب فرهنگی احساس دلتنگی برای ارزشها و اخلاقیات سنتی است که در موسیقی «عربسک» نیز مشاهده میشود. زنان در شمار عظیم به بیرون خانه پای گذاشته و به عنوان کارگر ارزان مجبور به تامین مخارج خانواده شدهاند. این زنان قربانیان ایدئولوژی اسلامی، فئودالی و ناستالژی (دلتنگی) برای ارزشها و سبک زندگی سنتیاند. مدرنیزاسیون ترکیه که بشدت در باره آن تعریف و تمجید میشود دست در دست افزایش تحقیر و خشونت علیه زنان از جمله قتلهای ناموسی دهشتناک پیش رفته است. این است رمز خون آلودِ الگوی «سرمایهداری پرهیزکار و زاهد» که ژستِ ماشین آکپ بوده و لوگوی به دقت طراحی شدهی آن است.

 

آکپ از یک سو محصول رشد فزایندهی «توسعهی مدرن سرمایهداری» و از سوی دیگر، تقویت ارزشهای سنتی و ایدئولوژی دینی است. آکپ با این قوای محرکه شکل گرفت و بر صندلی قدرت نشست. آکپ از یکسو وقیحانه از سرمایهداری و استثمار «بازار آزاد» دفاع میکند و دست در دست امپریالیستها کار میکند و از سوی دیگر با اتکا بر ایدئولوژی دینی (اسلام) و سوءاستفاده از گرایش دلتنگی مردم برای احیای طرق سنتی زندگی٬ قدرت سیاسی خود را توجیه میکند، درون خود و میان پایههایش انجسام ایدئولوژیک ایجاد میکند و بخشی از تودههای مردم را به سوی خود جلب میکند. اما کارکردهای همان نظام سرمایهداری جهانی که آکپ با حرص و آز به دنبال آن است پایههای این دینگرایی و دلتنگی برای گذشته را سست میکند.

 

در جهان امروز، به ویژه در خاورمیانه و آفریقای شمالی این دو قوهی محرکهی متضاد اما وابسته به یکدیگر٬ بر رخدادهای سیاسی تاثیر گذاشته و بدیلهای ارتجاعی را به وجود میآورند این بدیلهای ارتجاعی در رقابت با یکدیگر سوخت خشونتهای ارتجاعی و پروژههای سیاسی عوامفریبانهی ارتجاعی را تامین میکنند. اکثر رخدادهای اخیر و جاری تحت تاثیر این دو قوهی محرکهی متضاد هستند. به طور مثال: تجاوز نظامی به عراق و افغانستان، سومالی، جنگ امپریالیستی «علیه ترور»، تداوم تضاد امپریالیستها با جمهوری اسلامی ایران. «الگوی ترکیه» که تا همین روز ۳۱ ماه مه به عنوان الگویی معجزهآسا تبلیغ میشد که توانسته است میان توسعهی افسارگسیختهی سرمایهداری امپریالیستی از یکسو و استقرار رژیم اسلامی ارتجاعی پوسیده از سوی دیگر هارمونی ایجاد کرده و تضادهایشان را حل کند٬ نمونهی زنده و جاری این ادعا است. در منطقه و ترکیه بسیاری باور کرده بودند که این حرکت ژیمناستیکی باز کردن پاها بهترین بدیل ممکن است. آکپ با آب کردن این متاع گندیده و سوار بر موج خودفریبیها سه دوره انتخاب شد و آن را به عنوان پردهی آخر بهار عربی تبلیغ کرد – پردهی کسالت آور و کشنده. انفجار اخیر در واقع رونمایی این تضادهای غیرقابل حل است. تلاش برای آشتی دادن توسعه ی سرمایهداری امپریالیستی و دموکراسی بورژوایی غربی با مقداری ادویهی «بیضرر» اسلامی به مقصد نمیرسد. طیب اردوغان، طالبان یا بن لادن نیست اما او نیز همانند آنها ابزار و محصول همان دو گرایش متضاد و در نهایت غیرقابل کنترل است.  این یکی از دلایلی است که او به طرز غیرقابل کنترلی در سخنرانیهایش پر نخوت و تفرعن است.

 

سوی دیگر رویا این بود که ترکیه از خوان یغمای امپریالیسم خارجی به هم نشین آنان بر سر میز خودِ امپریالیستها تبدیل شود. امید پیوستن به اتحادیه اروپا بیان همین گرایش است. رسیدن به سطح «تمدن غرب» امیدی بوده است که همهی حاکمان جمهوری ترکیه از اوان شکلگیریاش در سال ۱۹۲۳ در سر پروراندهاند. آکپ وعدهی تحقق چیزی را داد که حتا آتاتورک و ژنرالهایش نتوانستند به آن دست یابند. این رویا هیچ نبوده است مگر خودفریبی و توهم. اما باید سوال کرد که اصلا چرا تودههای مردم در ترکیه باید آرزوی شرکت در غارت دیگران را داشته باشند و از این که «شرکای استراتژیک» (و در واقع سگ نگهبان و شکنجهگر) غارت گران و متجاوزین درجه اول جهان در حفاظت از سیستمی که میلیاردها دلار به جیب عدهای انگشت شمار میریزد و هم زمان میلیاردها انسان را به حیات پست و خفتبار محکوم میکند به خود غره شوند و افتخار کنند؟! چرا باید به شراکت و حفاظت سیستمی غره شوند که یکی از صنایع بزرگش تجارت بردههای جنسی است و بهرهکشی از کودکان و نابود کردن محیطزیست از افتخاراتش است؟ تلاش برای احیای شکوه و جلال امپراتوری عثمانی چیزی بجز آرزوی رساندن ترکیه به جایگاه به اصطلاح شایستهاش در این جهان امپریالیستی نیست.

 

مهمترین ثمرهی شورش اجتماعی جاری علیه رژیم آکپ، ایدئولوژی، روش سرکوبگرانه و پروژهی اجتماعی آن٬ ظهور آگاهی کلکتیو نسبت به این ضرورت  است که باید جامعهای کاملا متفاوت را به وجود آورد.

 

با مبارزه راهمان را به جلو بگشاییم و یک جامعهی بنیادا متفاوت به وجود آوریم

 

مبارزین میدان تقسیم و شمار فزایندهای در سراسر کشور میخواهند در تعیین جهت جامعه سهم بگیرند و در آن شرکت کنند. آنان میخواهند آرزوها و استعدادهای خود را در خدمت به آفریدن یک جامعهی بهتر به کار گیرند. میخواهند از کره ی خاکی حفاظت کنند و نگذارند که پول پرستان آن را نابود کنند. زن و مرد آرزوی جامعهای را در سر میپرورانند که در آن پدرسالاری، ستم بر زن و تحقیر زن از طریق مبارزهی مردم رخت بربسته باشد؛ دیگر یک ملت بر ملتی دیگر آقایی نکند. مردم مشتاق شکلگیری تعاون و اشتراک اجتماعی و خارج شدن از روابط رقابت بیرحمانه و بیتفاوتی نسبت به سرنوشت یکدیگر که شاخص نظام سرمایهداری و جهان امپریالیستی است، هستند.

 

تحقق همهی اهداف و آرزوهایی که مردم برایش مبارزه میکنند و حتا بسیار فراتر از آن در ترکیه و در سراسر جهان ممکن است. از طریق یک انقلاب کمونیستی ممکن است. فراخوان و پیامی از سوی حزب کمونیست انقلابی آمریکا جامعهی کمونیستی را به طور موجز ترسیم میکند و میگوید:

«کمونیسم جهانی است که مردم در آن برای نیک بختی مشترک کار و مبارزه میکنند. … همه در حد توانشان به جامعه خدمت میکنند و از جامعه نیازهای خود را برای گذران یک زندگی شایستهی انسان دریافت میکنند. … هیچ تمایزی میان مردم نیست. دیگر کسانی یافت نمیشوند که بر دیگران حکومت و ستم کنند و آنان را نه تنها از ابزار کسب یک زندگی شایسته بلکه از کسب دانش و ابزارِ درک جهان و تغییر آگاهانهی آن  محروم کنند.»

(به نقل از «انقلابی که بدان نیاز داریم … رهبری که داریم» پیام و فراخوانی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا)

 

 

بدون داشتن چنین دیدگاهی نمیتوان دست به مبارزهای مصمم برای رهایی بشریت از تمایزات اجتماعی و تخاصمات اجتماعی که حیات انسانها را میبلعد و نابود میکند زد؛ بدون داشتن چنین دیدگاهی امیدها و رویاهای مردم برای دست یافتن به جهانی که در آن ستم و استثمار برای همیشه رخت بربسته است، تحقق نمییابد.

 

شرایط ضروری برای دست یافتن به کمونیسم در جهان امروز موجود است. ظرفیت تولیدی فوقالعاده پیشرفتهای موجود است که مردم سراسر جهان را به یکدیگر متصل میکند. اما این ظرفیت عظیم در حصارِ نظامِ اجتماعی موجود صرفا برای انباشت سرمایههای خصوصی عظیم مورد استفاده قرار میگیرد. در اسارت این نظام، تودههای مردم که بزرگترین منبع تولید ثروت هستند نمیتوانند به تحقق نیازهای همهی مردم خدمت کنند. این نظام فقط صدها میلیون کارگرانِ بیکار و کشاورزان از جا کنده شده را عاطل و باطل نمیکند بلکه حتا به کسانی که  شانس دست یافتن به دانش و مهارتهای مهم را داشتهاند اجازه نمیدهد که دانش و مهارتهای خود را در خدمت مردم استفاده کنند. شرایط زنان و ستمی که بر آنان میرود یکی از تبارزات تکاندهندهی اسارت انسان است.

 

درِ جامعه بر این پاشنه میچرخد و این وضعیت تداوم مییابد زیرا ادامهی این وضعیت اجتماعی به نفع اقلیتی است که طبقات استثمارگرند و دارای حکومت، ارتش، پلیس و بوروکراسیاند. سلطهی اقتصادی و سیاسی آنان در افکار، فرهنگ و فلسفهی حاکم که از افکار، فرهنگ و فلسفهی همهی نظامهای ستم و استثمار گذشته و حال تغذیه میکند و به محکم کردن رشتههای اسارت مردم کمک میکند نیز تبلور پیدا میکند.

 

اگر قرار است این جامعه عوض شود باید انقلاب کرد. یک انقلاب واقعی. انقلاب واقعی یعنی سرنگون کردن و درهم شکستن دولت موجود و جایگزینی آن با یک قدرت سیاسی نوینِ کاملا و بنیادا متفاوت، یک دولت سوسیالیستی که در آن استثمارشوندگان با همراهی طبقهی میانی و متخصصین و با رهبری یک حزب پیشاهنگِ دوراندیش و خلاق جامعه را اداره میکنند. این نوع جامعهی سوسیالیستی فقط به شکلِ یک «منطقهی پایگاهی» برای انقلاب در منطقه و جهان میتواند به وجود آید و دوام یابد. مهمتر از همه این که جامعهی سوسیالیستی یک دورهی گذار است از جامعهی امروز به سوی جهان کمونیستی آینده. این جامعه تنها در صورتی بقا مییابد که یک جامعهی زنده و رنگارنگِ مملو از مناظره، مبارزه و تجربه کردن باشد. جامعهای باشد که زندگی در آن لذت بخش و مایهی خوشی است.

 

اما برای این که امکان و خواستِ انقلاب به واقع به یک انقلابِ پیروزمند بینجامد باید انقلابی در تئوری و ایدئولوژی رخ دهد. باید گروهی از مردم، آگاهانه تئوری انقلابی و مسئولیت رهبری تودهها در کسب قدرت و آغاز فرآیند تغییر جامعه را در دست بگیرند. این جاست که به اهمیت سنتزنوین باب آواکیان میتوان پیبرد. سنتز نوین تجسم دوبارهی انقلاب کمونیستی است و به آن نیرویی تازه میدهد. باب آواکیان به طور علمی تاریخ انقلاب پرولتری و جامعهی معاصر و دانش جدیدِ تولید شده در عرصههای مختلف فعالیت بشر را بررسی میکند. نتیجهی این بررسی، مارکسیسمی است که دارای شالودههای علمیتر است، رهاییبخشتر است و تغییر انقلابی جامعه را مطلوبتر و شدنیتر میکند.

 

نیم نگاهی بیندازیم به چنین آیندهای

 

تغییرِ انقلابی جامعه به فوریت شامل دو تغییر بزرگ خواهد بود که باید در قلب و مرکز هر برنامهی انقلابی واقعی قرار داشته باشند. این دو رشته تغییرات انقلابی بزرگ و فوری در خطوط کلی از این قرارند:

اولا، ترکیه و دیگر کشورهای مشابه از طریق یک شبکهی تار عنکبوتی ارتباطات به نظامِ جهانی امپریالیستی متصل میشوند که آنان را به لحاظ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی محبوس و وابسته میکند. یک انقلاب واقعی نمیتواند این زنجیرهای اسارت را صرفا رنگ بزند و یا بدتر از آن نباید به محاسبه بنشیند که این یا آن حلقهی اتصال با نظام جهانی امپریالیستی را چگونه میتواند به عنوان اهرم یا امتیاز مورد «استفاده» قرار دهد. صنعت توریستی مدرنِ امپریالیستمحور در ترکیه از این قبیل است. مثال دیگر، صنایع نفت در ایران و دیگر کشورها است. این صنعت توریستی زنجیر گرانی بر پیکر مردم و کل جامعه است و فاقد هرگونه ظرفیت برای حرکت به سوی «رهایی ملی» میباشد.

 

ثانیا، یکی دیگر از اهداف فوری انقلاب به راه انداختن فرآیند تغییرات اجتماعی برای ریشهکن کردن روابط ارتجاعی، پدرسالارانه و عقبمانده است که بار گران دیگری بر پشت تودههای مردم و کل جامعه میباشد.

 

واقعیت امر آن است که این دو هدف بزرگ تنها از طریق سوسیالیسمِ واقعی و انقلابی میتواند به دست آید.

 

رخدادهای خیابان بورقیبه در تونس، میدان تحریر در مصر و اکنون میدان تقسیم و پارک گزی در ترکیه رعد و برقی بر فراز جهان بودند زیرا نه فقط گره گاههای مقاومت علیه نظامهای حاکم شدند بلکه به «مناطق آزاد» برای طرح و تبادل بحثها و مناظرههای حیاتی بر سر جهت جنبش و به طور کلی جهت جامعه تبدیل شدند. این رخدادها بار دیگر جرات نقد هر چیز و هر کسی که سد و مانع به نظر میآمد را در دل تودههای مردم بیدار کردند. تحت حاکمیت ارتجاعی این نوع فعالیت با حملات پلیس، چماقداران شتر سوار، خاموشی تلویزیون و جاسوسان مخفی مواجه شد. در جامعهی سوسیالیستی آینده این نوع جوشش فکری نه تنها «تحمل» خواهد شد بلکه رهبران جامعه و نهادهای انقلابی جامعه به آن خوشآمد گفته و به تقویت و گسترش آن همت خواهند کرد. اعتراض و شورش تودهای، روحیهی جرات فکر کردن، بازبینی کردن و انتقاد کردن نه تنها در مقیاس بیسابقهی تاریخی جاری خواهد شد بلکه تودههایی را درگیر خواهد کرد که در این جامعه به طور معمول در حاشیه و بیرون حیات سیاسی و فکری قرار دارند و در عین حال روشنفکران و هنرمندان کماکان نقشی مهم در شرایط جامعهی نوین بازی خواهند کرد. قدرت دولتی از حقوق مردم در طرح و پیش برد این گونه مبارزات حفاظت خواهد کرد. مسلما مخالفت با سوسیالیسم تا زمانی که مخالفین عملا دست به سرنگونی این نظام از طرق غیرقانونی نزنند٬ اجازهی بیان خواهد داشت.

 

دیدگاه آواکیان از سوسیالیسم آن است که در آن مشاجره، مخالفت، مبارزه بر سر درست و نادرست و مناظرهی تودهای نه یک پدیدهی استثنایی بلکه فرآیندی است که در بافت جامعه تنیده شده است. منابع (انتشارات، ایستگاههای تلویزیونی، سالنهای سخنرانی و غیره) باید در دسترس باشند تا این حقوق واقعی و معنادار باشند. یعنی درست بر خلاف دموکراسی بورژوایی که پول، ارتباطات و مالکیت، «آزادی بیان» را از بیشترین معنایش تهی میکند. این جهتگیری صرفا یک آرزوی زاهدانه نیست که در مواجهه با اولین مشکلات به کنار گذارده شود. مسلما در جوامع سوسیالیستی آینده با دشمنان داخلی و خارجی بیرحمی مواجهه خواهیم شد که با تمام قوا برای بازگرداندن نظامِ ارتجاعی تلاش خواهند کرد. اما در گذشته (جوامع سوسیالیستی پیشین) چنین واقعیتی و ضرورت مبارزه با این مرتجعین بیش از اندازه تبدیل به دلیلی شده بود برای دست یازیدن به روشهای سرکوبگرانه و تکیه نکردن بر آگاهی و بسیج تودههای مردم.

 

جوامع سوسیالیستی قرن بیست و یکم باید با گسترش بیسابقهی حقوق فردی در میان همهی اهالی کشور رقم بخورد. دولتِ برخاسته از انقلاب تودهها کیفیتا متفاوت از دولتهای موجود خواهد بود. با این وجود، میان این دولت و مردم کماکان تضادهایی خواهد بود و این تضادها تا زمانی که وجود یک دولت ضروری باشد به بقای خود ادامه خواهند داد. دموکراسی دولت آینده و تضمین حقوق فردی بخشی از مبارزه برای پیش راندن جامعه در جادهی تغییرات اجتماعی خواهد بود و شرایط مساعدی را برای پیشروی انقلاب فراهم خواهد کرد.

 

برای مثال، اهمیت مبارزه برای دست یافتن به یک جهانبینی علمی و مخالفت با بینشهای مذهبی که اذهان تودههای مردم را به زنجیر کشیدهاند را در نظر بگیریم. تقریبا در تمام کشورهای منطقه از جمله ترکیه و هم چنین سراسر جهان، تودههای مردم چه از طریق قانون یا صرفا زیر بار سنگین خانواده و سنت، مدیا و گاه به ضرب اوباش از کشف دیدگاههای آلترناتیو و مناظره بر سر آنها منع میشوند و کسانی که اعتقادی به مذهب ندارند اغلب سرکوب و مجبور به سکوت میشوند. دین و دولت باید اکیدا از یکدیگر جدا باشند. رفتار نظام آموزشی با دین باید مطابق همان استانداردهای علمی باشد که برای بررسی دیگر مقولههای اجتماعی به کار میبرد. هیچ نوع ایدئولوژی توسط دولت تحمیل نخواهد شد، از جمله ایدئولوژی کمونیستی.

 

یک جامعهی سوسیالیستی بنیادا متفاوت بحث بر سر دین را به گونهای بسیار متفاوت در دست خواهد گرفت. روشن است که تا مدتهای مدید عدهای از مردم جهان بینی علمی کمونیسم را رد کرده و به دین خواهند چسبید. در دولت سوسیالیستی به آزادی دینی احترام گذاشته خواهد شد و هیچ کس زیر فشار نخواهد بود که در مورد چیزی که نیست ظاهرسازی کند. از سوی دیگر، کمونیستها از مبارزه بر سر دین و به طور کلی جهانبینی دست نخواهند کشید زیرا تا زمانی که مردم به جهان از دریچهی دین بنگرند، تغییر جهان و دست یافتن به جامعهی کمونیستی ممکن نخواهد بود. این نوع مبارزه در عرصهی فکری میان دینباوران و کمونیستهای انقلابی تبدیل به «مدرسه»ای واقعی و هیجانانگیز خواهد شد که میلیونها تن در آن شرکت کرده، آموزش دیده و تغییر خواهند کرد.

 

به نظر آشناست؟

 

بسیاری میگویند که انقلاب کمونیستی قبلا در شوروی و چین آزمایش شده و شکست خورده است. این حقیقتی است که این انقلابهای سوسیالیستی بالاخره مغلوب شدند اما «استبدادی» و «کابوس» خواندن آنها یک بهتان تبهکارانه است. بیایید ببینیم چه کسانی بیش از همه این دولتهای سوسیالیستی را فاجعه میدانند: نمایندگان همان طبقات استثمارگری که توسط این انقلابها سرنگون شده بودند! فاکت واقعی آن است که این انقلابها برای اولینبار در تاریخ قدرت را در دست تودههای مردم گذاردند و جرات کردند دست به آن چنان تغییرات اجتماعی زده و محققشان کنند که تا آن زمان هرگز دیده نشده بود. تعجب آور نیست که این تلاشهای اولیهدارای نقصانها و اشتباههایی نیز بودند که برخی از آنها بسیار جدی بودند – هم در طراحی و هم در اجرا. برخیها میگویند که انقلاب کمونیستی ممکنست در تحقق نیازهای مادی مردم موفق باشد اما این کار را به بهای فقدان آزادی و فردیت انجام میدهد و این بهایی غیرقابل قبول است. اما علیرغم اشتباههای واقعی، دادن چنین تصویری از آن جوامع سوسیالیستی منصفانه نیست. مهمتر از آن این که امروز سنتز نوین باب آواکیان طریقهی متفاوتی را که رهاییبخشتر است برای درک تغییرات انقلابی و رهبری جامعه در تحقق آن ارائه میدهد. در پرتو این شناخت نوین مهم است درک کنیم که با وجود نقش مرکزی میلیونها تن از تودههای تحت ستم و استثمار در انقلاب پرولتری، هدف این انقلاب نه انتقام گرفتن بلکه رهایی کل بشریت است.

 

نتیجه

خیزش در ترکیه از نزدیک با نسیم امید و تغییر که سراسر این منطقه را در نوردیده (که اغلب بهار عربی نامیده میشود) مرتبط است. ظهور این جنبشها مانند وزیدن هوای تازه بس ضروری بود و شور بزرگی را متولد کرده و حتا موجب سقوط رژیمهایی شده است. با این وصف، هیچ یک از این جنبشها به یک انقلاب واقعی منتهی نشدهاند.

 

همان شرایط، همان گسلها و تضادها که موجبات ظهور این جنبشها را فراهم کردند، در غیاب یک آلترناتیو انقلابی واقعی میتوانند منتهی به دهشتهای واقعی نیز بشوند. به حمام خونی که در سوریه به راه افتاده بنگرید که چگونه دو طرفِ ارتجاعی جنگ به مردم تجاوز کرده و از آن ها سوء استفاده میکنند.

 

لحظهی مهم و تعیینکنندهای در تاریخ ترکیه به نمایش درآمده است. اگر قرار است آرزوهای مردم تحقق یابد باید در فکر نیز یک انقلاب واقعی رخ دهد. وجود سنتز نوین که درکی به شدت علمی و انقلابی است امتیاز بزرگی است که ما در دست داریم. سنتز نوین میتواند به مثابهی یک شالودهی تئوریک به آغاز و پیشروی فرآیند نوین انقلاب کمونیستی خدمت کند.

 

در چنین لحظهای باید دست به مبارزهی مصممانهای زد تا جنبش مردم تداوم یابد و پیشروی کند و نیروهای رژیم را وادار کند که در مقابل خواستهای عادلانهی مردم عقب بنشیند. نیروهایی که در سمت مردم قرار دارند باید تلاش کنند صفوف خود را علیه این رژیم و حاکمان این نظام متحدتر و محکمتر کنند اما باید به روشنی بدانند که نیروهای ارتجاعی شناخته شده و نمادهای سیاسی آنان، مانند پرچم خونین دولت ترکیه هرگز نمیتوانند یاور کسانی باشند که در حال جنگیدن با پلیس و رژیمِ منفورِ همین دولت هستند. ما نمیتوانیم ستم گرانِ خود را با بلند کردن پرچم آنان و یا اتخاذ دیدگاه آنان شکست دهیم. باید بفهمیم که این پرچم نماد و نمایندهی چیست و دست رد بر آن بزنیم.

یکی از مختصات رهاییبخش این جنبش آن است که بسیاری از موضوعاتِ عاجل مربوط به شرایط جامعه و جهان را به میدانِ بحث و مناظرهی علنی آورده و با این کار طیف وسیعی از مردم قشرهای مختلف را گردهم جمع کرده است. باید به میان قشرهای وسیعتری از مردم رفت و نیروهای وسیعتری را به جنبش جلب کرد از جمله از میان پرولترها و قشرهای اجتماعی محروم جامعه. این امر، بسیار مهم و حیاتی است. نباید اجازه داد که حزب توسعه و عدالت (آکپ) و مرتجعین دیگر به تحمیق و گمراه کردن بسیاری از این تودهها ادامه داده و آنان را ضد این جنبش و آیندهای که باید برایش جنگید بکنند.  

 

شمار مشتاقان تغییر انقلابی جامعه بسیار زیاد است؛ بسیاری که در رویای انقلاب به سر میبرند و بسیاری دیگر که تازه به ضرورت آن چشم گشودهاند. مشاجره و مبارزه بر سر این که چگونه باید انقلاب کرد و بشریت را رها کرد و روشن کردن افکارمان بر سر این مسائل به طرز تعیین کنندهای مهم و حیاتی است. بیرون کشیدن درسهای صحیح از انقلابهای گذشته، تدوین مفاهیم استراتژیک روشن در مورد این که در جهان امروز چگونه باید انقلاب را با هدف رهایی بشریت در سراسر جهان آغاز کرد و چگونه آن را تکامل داد و به فرجام رساند، وظیفهای است عاجل که نمیتوان پشت گوش انداخت و یا به آن بهای کم داد. استدلالهای متوسط و کسالتآور قدیمی در مورد کمونیسم دیگر کفایت نمیکند. درگیر شدن با سنتز نوینی که باب آواکیان از کمونیسم ارائه داده است برای همهی کسانی که میخواهند خود را به لحاظ تئوریکی و سیاسی مجهز کرده و زمینهها و نیروها را برای انقلابی که ضرورتش از هر گوشه طلب میشود آماده کنند، واجب است.

 

گام به پیش بگذارید، ترکیه و تمام جهان نیازمند آن است که بدست انقلاب دگرگون شود!•

 

* اسحاق باران از طرفداران سنتز نوین کمونیسم، تدوین شده توسط باب آواکیان و از رفقای قدیمی جنبش مائوئیستی ترکیه است.

 «سیاست رهایی بخش» آلن بدیو: «کمونیسمی» در قفس تنگ بورژوایی

…

لنین به درستی گفت «سیاست بیان فشرده اقتصاد است.»(۱) منافع طبقاتی بورژوایی در سیاست، رهبری، حزب و دولت به طور فشرده متبلور می‌شود. این منافع طبقاتی در یک قلمرو نسبتا خودمختار سیاسی و از طریق آن مورد مشاجره قرار می‌گیرند، تدوین و باز تدوین می‌شوند، تعریف و باز تعریف می‌شوند.

…

لنین تاکید کرد که: «مردم تا وقتی که یاد نگیرند در پس جملات، بیانیه‌ها و وعده‌های اخلاقی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی منافع طبقات را جست و جو کنند، همیشه قربانی نادان فریب و خودفریبی در سیاست شده و خواهند شد.»(۲)

 

هیچ جنبش انقلابی ممکن نیست مگر این که توده‌ها بیاموزند که منافع‌شان در تقابل و تخاصم اساسی با منافع بورژوازی است و به درک درستی از منافع سایر طبقات که بخشی از بورژوازی نیستند ولی مشکلات جامعه و راه‌حل‌های آن را در چارچوب بورژوازی می‌نگرند، برسند. تاثیر بورژوازی به طور غیر مستقیم از طریق عادت، سنت و خودرویی نیز اعمال می‌شود چرا که این‌ها نیز مردم را در جهت منافع طبقاتی بورژوایی سوق می‌دهند. برای این‌که توده‌ها رهاکننده‌ی نوع بشر بشوند باید درک کنند که «کارکرد طبقه در جامعه چیست» و آگاهانه بر پایه‌ی این درک حرکت کنند.

 

دید بدیو از طبقه و سیاست نسخه‌ای است برای کنارآمدن با هر نوع منافع طبقاتی – از جمله با این استدلال که نیروهای طبقاتی متفاوت درک‌های متفاوتی از «ارتجاعی» و «رهایی‌بخش» دارند. طنز اینجاست که این گونه درک فلسفی از طبقه و سیاست، خود منطبق بر موقعیت و دیدگاه طبقه‌ی معینی از جامعه یعنی خرده‌بورژوازی است که خود را ورای تقابل منافع و مبارزات طبقاتی می‌بیند.

 

… «سیاست رهایی‌بخش» بدیو نه تنها می‌کوشد خود را از مُهر طبقه خلاص کند بلکه تاکید می‌کند این سیاستی است که گریبان خود را از مفاهیم «منفعت طبقاتی» می‌رهاند. بدیو می‌گوید که «منافع» هیچ جایگاه منحصر به فردی در سرنوشت بشر ندارند. منافع بیان مبارزه برای بقاء است که شامل تمامی موجودات زنده می‌شود.(۳) به اعتقاد وی به جای «منافع طبقاتی»، کیفیات و تلاش‌های دیگری هستند که والاترینشان نیل به برابری است و این‌ها در زمان‌های مختلف در اجتماعات مختلف متبلور شده‌اند. این مثال دیگری از اومانیسم بدیو است.

 

در واقعیت، اهمیت پرولتاریا در موقعیت پرولتاریا به عنوان یک طبقه نهفته است (هر چند که این طبقه از افراد واقعی تشکیل شده است). این منافع پرولتاریا به عنوان یک طبقه است که امکانات نوینی به روی نوع بشر می‌گشاید. به این معنا که انقلاب پرولتری یک جهش کیفی در روابط اجتماعی به ارمغان می‌آورد. این دنیای نوین را بر اساس تحقق محو «چهار کلیت» می‌توان خلق کرد. قلب مساله٬ روابط اجتماعی‌ای است که ظهور پرولتاریا، مبارزه‌ی انقلابی و نهایتا انحلال پرولتاریا به مثابه‌ی یک طبقه بدان‌ها گره خورده است.

مارکس چیز دیگری را هم در شرایط پرولتاریا تشخیص می‌دهد که به این طبقه قابلیت انقلابی می‌دهد. این چیزی است که او در پلمیک علیه پرودون «جنبه‌ی ویران‌گر انقلابی «فقر»» خواند.(۴) این ویرانگری انقلابی با شرایط اجتماعی زندگی و توانایی پرولتاریا در رهبری سرنگونی انقلابی نظم کهنه و تحقق روابط اجتماعی نوین گره خورده ‌است.

پرولتاریا تاریخا شکل گرفته است. این طبقه با تکامل شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری ظهور کرده است. اهمیت پرولتاریا در تاریخ بشر در این است که این ظرفیت را دارد که جامعه را به سوی شیوه‌ی تولیدی و سازماندهی اجتماعی کیفیتا متفاوتی حرکت دهد. ولی این توانایی بالقوه فقط توسط یک سازمان سیاسی انقلابی و مبارزه‌ی سیاسی آگاهانه در جهت رهایی همه بشریت می‌تواند تحقق یابد.

 

نکته این است: پرولتاریا «اختراع» مارکس برای تدوین نوعی سیاست نبود، همان‌طور که دی.ان.آ هم اختراع کریک و واتسون برای به کار بستن نوع خاصی از ژنتیک نبود. این‌ها سازه نیستند، کشفیات علمی‌اند.

 …

بیایید این مطلب را در عبارات مارکسیستی معنی کنیم. از نقطه نظر کمونیسم علمی چه چیزی باعث می‌شود که پرولتاریا و انقلاب پرولتری، در خاص بودن خود خصوصیت «عام» پیدا کند؟ و چرا نقش تاریخی پرولتاریا «اشباع» نشده است؟

 

سرمایه‌داری گرایش به تعمیم دارد. در یک شبکه‌ی تولید و مبادله، دنیا را به هم متصل می‌کند و این در حالی است که شیوه‌ی موجودیتش خصوصی و به شکل «سرمایه‌های متعددی» است که در رابطه‌ی متقابل رقابت‌جویانه با یک‌دیگر قرار دارند. سرمایه‌داری گرایش به تعمیم رابطه‌ی مزدی سرمایه‌دارانه در سطح دنیا دارد. معیارهای تولیدی‌اش را بر نظام‌های تولیدی ملی، منطقه‌ای و محلی تحمیل می‌کند. این یک روند تاریخی است که با تکامل سرمایه‌داری به سرمایه‌داری-امپریالیسم جهش کرد و هنوز به پیشروی ادامه می‌دهد.

این گرایش به تعمیم، همگون به پیش نمی‌رود، روندی صرفا هم‌سطح و همگون‌کننده نیز نیست. این گرایش به تعمیم و خودِ انباشت سرمایه، از طریق تقسیم دنیا به ملل ستم‌گر و ستم‌دیده، از طریق رقابت دولت ـ ملت‌ها، و از طریق مجتمعات شدیدا متمرکز و متراکم سرمایه (انحصار) عمل می‌کند. به علاوه سرمایه‌داری اشکال نوینی از تمایزات و سلسله مراتب ایجاد می‌کند و در عین حال روابط تولیدی ماقبل سرمایه‌داری (مانند کشاورزی نیمه‌فئودالی در کشورهای جهان سوم) را مورد استفاده قرار می‌دهد و تغییر می‌دهد. با وجود این، در سراسر این حرکت متضاد، سرمایه یک گرایش واقعی در جهت تعمیم معیارهای تولیدی خود، کار مزدی و روابط تولیدی اعمال می‌کند.

 

پرولتاریا به عنوان یک طبقه بین‌المللی، به فرایندهای تولیدی‌ای پیوند خورده که به طور جهانی به هم مرتبط هستند و در عین حال، از مالکیت بر ابزار تولید محروم است. طبقه‌ای است جهانی به این معنی که هیچ منفعت مشخص کوته‌بینانه‌ای ندارد که به دفاع از آن برخیزد؛ به مثابه‌ی یک طبقه نمی‌تواند بدون رها کردن کل نوع بشر و از بین بردن تقسیم جامعه به طبقات، خود را رها کند. هدف انقلاب پرولتری این است که به همه دنیا سرایت کند. این انقلاب و تنها این انقلاب است که بر والاترین آمال بشریت جهانی انگشت می‌گذارد و شرایط مادی و اجتماعی رهایی واقعی آن را شکل می‌دهد.

 

پرولتاریا، بر خلاف آن‌چه بدیو می‌گوید، یکی از هویت‌های عامِ ممکن ِ بی‌هویتی یا یکی از دسته‌بندی‌های جهان‌شمولِ ممکن نیست. پرولتاریا زاده‌ی فرایندهای واقعی مادی و اجتماعی است. ظرفیت پرولتاریا برای «فاعل آگاه انقلابی» بودن بر موقعیت عینی‌اش به عنوان طبقه‌ی اصلی استثمارشونده در سرمایه‌داری استوار است. پرولتاریا ستون فقرات تولید مدرن اجتماعی شده و تقسیم کار اجتماعی وسیع‌تری است که از این تولید سرچشمه می‌گیرد و این تقسیم کار اجتماعی وسیع‌تر قشرهای دیگر جامعه از جمله متخصصین و غیره را نیز شامل می‌شود.

 

موقعیت عینی پرولتاریا نیاز به انقلاب و ایجاد روابط تولیدی نوینی را پیش می‌آورد که با آن نوع بشر می‌تواند از یک مرحله‌ی تاریخی عبور کند. همین موقعیت عینی، توانایی انجام این کار را هم به وجود می‌آورد. نیاز به انقلاب با شرایط بردگی پرولتاریا گره خورده است و توانایی‌اش در انجام انقلاب با رابطه‌ی مشخصی که با نیروهای تولیدی اجتماعی پیشرفته دارد و با «جنبه‌ی ویرانگر انقلابی» فقر تنیده شده است.

 

اینجاست «منافع عام» پرولتاریا. مفهوم منفعت طبقاتی پرولتاریا نه حساب و کتاب تنگ‌نظرانه سود مادی در چارچوب فعالیت سندیکایی است و نه آن‌گونه که بدیو می‌گوید یک شکل مبارزه برای بقاء. بلکه پرولتاریا ظرفیت این را دارد که انقلاب (کسب قدرت) را رهبری کند و به آن شکل بدهد و همین‌طور به یک فرایند مداوم تغییرات انقلابی درون جامعه و در سطح جهانی که نه تنها تمامی شکل‌های استثمار را محو می‌کند بلکه همه‌ی شکل‌های استثمار و ستم و به طور کلی تمایزهای طبقاتی را از بین می‌برد٬ پا دهد.

با وجود این، مهم است که منافع اساسی و استراتژیک پرولتاریا به عنوان یک طبقه با مفهوم درست تاریخی‌اش را با منافع یا با فعالیت و سطح آگاهی و خواسته‌های افراد یا گروه‌بندی‌های مشخصی از «طبقه‌ی کارگر» یکی نکنیم. کمونیسم به عنوان یک علم، یک جنبش سیاسی انقلابی و یک هدف، چیزی فراتر از افراد خاص است. در عین حال، کمونیسم هم به ستمی که بر افراد خاص روا می‌شود می‌پردازد و هم به رهایی این افراد. حتی اگر شناخت کمونیستی الزاما در تک تک افراد، از جمله افرادی که در صف طبقه‌ی کارگر جای دارند، به صورت نیاز محسوس، ایدئولوژی جانب‌دار یا هدف نمود پیدا نکند.

 

«ری ایفای» کردن پرولتاریا («جسمیت» دادن به پرولتاریا) گرایش برجسته‌ای در جنبش بین‌المللی کمونیستی بوده است. این گرایش به ویژه در روی‌کرد استالین به جامعه‌ی سوسیالیستی بیان می‌شد. (مثلا به شکل این ایده که اگر صرفا افرادی را با خاستگاه پرولتری تربیت کنید تا تبدیل به مدیر شوند، الزاما خود را در برابر تاثیرات بورژوایی و خرده‌بورژوایی بیمه کرده‌اید.) مشکل «جسمیت» دادن به پرولتاریا در چین و انقلاب فرهنگی آن کشور نیز وجود داشت. در آن‌جا گرایش‌های قدرتمندی بروز کرد که نگرش طبقاتی را با خاستگاه طبقاتی یکی می‌دانست. (بر مبنای این نظر، کارگران یا دهقانان الزاما به سمت طرز تفکر انقلابی گرایش دارند.) باب آواکیان، مشکل جسمیت دادن به پرولتاریا را تشخیص داده و آن را به طور جامع مورد نقد قرار داده است. شک نیست که در حال حاضر، انجام این نقد بسیار ضروری است. این کار برای پیشرفت کمونیسم به عنوان یک علم و جنبش انقلابی ضرورت دارد، اما چنین کاری باید بر یک مبنای ماتریالیستی و دیالکتیکی انجام شود؛ نه بر پایه‌ی یک جدایی اساسی از ماتریالیسم و دیالکتیک. مشکل بدیو درست همین‌جا است.

 

وقتی که از جسمیت دادن به پرولتاریا انتقاد می‌کنیم منظورمان این نیست که انقلاب هیچ پایه‌ی اجتماعی پرولتری ندارد. چنین پایه‌ای هست اما نباید آن را به مفهومی اکونومیستی، درچارچوب یک جنبش اتحادیه‌ای فهمید. به علاوه نباید این را بدون در نظر داشتن کامل پدیده‌ای که لنین مورد تجزیه و تحلیل قرارش داد، درک کرد. تحلیل لنین این بود که توسعه‌ی امپریالیسم با وقوع انشعابی در طبقه‌ی کارگر، خاصه در کشورهای امپریالیستی، همراه است. به بیانی عام، این انشعابی است میان قشر بالایی و بورژوا زده‌ی‌ طبقه‌ی کارگر با بخش‌های پایینی طبقه که در اعماق به سر می‌برند. یعنی همان کسانی که منافعشان عموما منطبق بر منافع پرولتاریا به عنوان طبقه‌ای از بردگان مزدبگیر مدرن است و پایه‌های انقلاب پرولتری باید در میان آنان استوار شود.

 

به همین ترتیب، انقلاب پرولتری عینا همان مبارزه‌ی پرولتاریا نیست. چنین انقلابی باید افراد زیادی از قشرهای مختلف مردم را در بر بگیرد. از صفوف پرولتاریا نیز حداقل برای مدتی، بعضی‌ها به زیر پرچم‌ها و برنامه‌هایی جمع خواهند شد که طبقات دیگر را نمایندگی می‌کند. اما جریان کل مبارزه‌ی انقلابی، دیدگاه و منافع پرولتاریا باید قویا مطرح شود و شمار عظیمی از مردم خاصه از صف پرولتاریا و نیز سایر قشرها می‌باید جذب آرمانی شوند که تجسم این منافع و دیدگاه است. انقلاب می‌باید بر این پایه و اساس به پیش برده شود. حلقه‌ی کلیدی در این کار و نیز در به میدان آوردن توده‌های عظیم پرولتر به عنوان نیروی محوری انقلاب، فعالیت همه جانبه‌ی سیاسی ـ ایدئولوژیک است که توسط یک دیدگاه و روش علمی کمونیستی، و خطوط و سیاست‌هایی که بر مبنای اجرای همین دیدگاه و روش شکل گرفته‌اند، هدایت می‌شود.

 

بحث بدیو این است که «اشباع شدن» پرولتاریا در نقش «فاعل آگاه انقلابی»، یا لااقل اشباع شدن مفهوم ذهنی مارکس از پرولتاریا، چالش‌هایی را برای یافتن یک هویت جدید که ورای هویت‌ها باشد مطرح می‌کند. این هویت جدید، برخلاف هویت مرتبط به یک طبقه‌ی اجتماعی مشخص، جنبه‌ی جهان‌شمول نخواهد داشت.

 

اما نیاز به پرولتاریا به عنوان نیرویی در جامعه و دنیا که توان رساندن نوع بشر به یک مکان کاملا متفاوت، و تحقق «چهار کلیت» را دارد «اشباع نشده است». تا زمانی که سرمایه‌داری در دنیا وجود دارد، چنین نخواهد شد. تا زمانی که زیربنای ظهور مجدد جامعه‌ی طبقاتی کماکان در دنیا منجمله در جامعه‌ی سوسیالیستی موجود باشد، این نیاز «اشباع نخواهد شد».

 

دنیا عوض شده است اما نیاز به انقلاب پرولتری کمتر نشده که هیچ، بیشتر هم شده است.

 

از زمان پایان جنگ جهانی دوم، و اخیرا در جریان موج جدید «جهانی‌سازی» امپریالیستی که متعاقب احیای سرمایه‌داری در چین به سال ۱۹۷۶ و فروپاشی بلوک سوسیال امپریالیستی شوروی در ۹۱ ـ ۱۹۹۰ به راه افتاد، تغییرهای بزرگ و مهمی در ساختار پرولتاریا ایجاد شده است. در سرزمین‌های اصلی امپریالیستی شاهد تشدید خصوصیت انگلی، زدودن خصوصیات پرولتری، و گسترش صفوف قشرهای میانی هستیم. تغییراتی که در تقسیم کار بین‌المللی صورت گرفته به ایجاد نقاط اتصال و شبکه‌های جدید تولید سرمایه‌دارانه در جهان سوم انجامیده است. روند نیمه‌پرولترسازی و گسترش زاغه‌نشینی در شهرهای جهان سوم جریان دارد. در ایالات متحده، پرولتاریا شدیدا چند لایه شده است. در این میان، لایه‌بندی‌ها و تقسیمات «کاسْت‌مانند» مهمی وجود دارد که به ستم بر سیاه‌پوستان و دیگر اقلیت‌های ملی و مهاجران، و انقیاد زنان در جامعه ربط دارد.

 

این‌ها و تحولات دیگر، چالش‌های مهمی را در راه ایجاد یک جنبش انقلابی قرار می‌دهند. این چالش‌ها در فعالیت‌هایی که برای دستیابی به تحتانی‌ترین قشرها منجمله ستم‌دیده‌ترین بخش‌های پرولتاریا صورت می‌گیرد و رفتن به میان بخش‌های وسیعی از اهالی منجمله و به ویژه قشرهای جوانان و زنان و روشن‌فکران نیز مطرح است. این‌ها و تحولات دیگر، تاثیرات عظیمی بر استراتژی انقلابی و مساله‌ی کسب انقلابی قدرت دارند.

 

بدیو نیز به بررسی همین تغییرات می‌پردازد تا برای بحث «بی فایدگی» طبقه و ناممکن بودن انقلاب، استدلالی جفت و جور کند. منظورمان همان حکم بدیو است که: «عصر انقلاب به سر آمده است.»

 

اما دنیا بیشتر از هر زمان دیگر، انقلاب را با فریاد طلب می‌کند.

 

دست آخر، از جمله در کشورهای امپریالیستی، این پرسش‌ها مطرح است که: آیا در پی انقلاب کردن هستید؟ آیا این همان انقلابی است که پایه و اساس آن را تحقق «چهار کلیت» در عرصه‌ی جهانی تشکیل می‌دهد؟ آیا شما بر یک مبنای علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی، برای ایجاد پایگاه اجتماعی و به میدان آوردن نیروهای اجتماعی گسترده‌تر برای چنین انقلابی فعالیت می‌کنید؟ یا خیر، در حاشیه می‌مانید و دستی به سر و روی جامعه‌ی موجود می‌کشید و در مسیر اصلاحات حرکت می‌کنید؟

 

بحث و جدل کنونی باید به ما نشان دهد که آلن بدیو راه دوم را انتخاب کرده است. باید نشان دهد که او کاملا در سیاست‌های تساوی‌جویانه و اصلاح‌طلبانه‌ی خود که با عبارت «حفظ فاصله از دولت» بیان می‌شود و معنایش صرف‌نظر کردن از کسب قدرت دولتی است، غرق شده است. این سیاست‌ها به سازش با امپریالیسم می‌انجامد. «فضای» چنین سازشی، مبتنی بر یک نابرابری عمیق است: یعنی تقسیم ملل ستم‌گر و ستم‌دیده در دنیایی که تحت سلطه‌ی امپریالیسم است. پایه و اساس ثبات نسبی در شکل‌بندی‌های اجتماعی امپریالیستی، فوق استثمار و غارت بین‌المللی است. یعنی همان چیزهایی که توسط ارتش‌ها و مداخله‌جویی‌های امپریالیستی، رژیم‌های نواستعماری، موسسات مالی تحت‌سلطه‌ی امپریالیسم و اتاق‌های شکنجه، به زور اعمال می‌شوند.

 …

«سیاست رهایی بخش‌مدرن» آلن بدیو هم عاجز از «طرح دیالکتیکی طبقات و احزاب» است و هم بیگانه با واقعیت. این سیاست هیچ ربطی به واقعیت طبقات، به روابط تولیدی استثمارگرانه و به دولت بورژوایی که نقطه‌ی تمرکز خشونت سازمان‌یافته است، ندارد. این در حالی است که «مشکل» پیشِ روی توده‌های ستم‌دیده و نهایتا کل نوع بشر، همین شبکه‌ی روابط اجتماعی و به دنبال آن٬ قدرت دولتی‌ای است که آن را به زور اعمال می‌کند. نمی‌توان با «عام» اعلام کردن بشریت، آن را ایده‌آلیزه کرد.

آلن بدیو در بهترین حالت، خواهان خلاص شدن از وجود طبقات بدون هیچ مبارزه و تحولی است، بدون هیچ انقلابی، بدون دیکتاتوری پرولتاریا و یک دوران کاملِ گذارِ سوسیالیستی که برای غلبه بر تقسیمات طبقاتی و تحقق چیزی که مارکس آن را «ریشه‌ای‌ترین گسست‌ها» نامید لازم است. منظور مارکس دو گسست ریشه‌ای، یکم از روابط سنتی مالکیت و دوم از ایده‌های سنتی بود.

 

بگذارید بار دیگر اظهارات عمیق و قدرت‌مند مارکس را در مورد نگرش و توهمات روشنفکران دمکرات گوشزد کنیم:

«هرگز نباید با این تلقى کوته‌بینانه که معتقد است خرده‌بورژوازى اعتقادى اصولى به منفعت خودخواهانه طبقاتى دارد و بر آن است که وسایل پیروزى این منفعت را فراهم سازد هم آواز شد. خرده‌بورژوازى، برعکس، بیشتر بر این باور است که شرایط خاص رهایى وى عین شرایط عامى هستند که نجات جامعه‌ی مدرن و پرهیز از نبرد طبقاتى فقط در قالب آن‌ها میسر خواهد بود. از این تصور هم که گویا تمامى نمایندگان دمکراتیک (خرده‌بورژوازى) از دکان‌داران یا شیفته‌ی دکان‌داران هستند باید اجتناب کرد. چون ممکن است فرهنگ و موقعیت شخصى آنان فرسنگ‌ها با این گروه فاصله داشته باشد. خصوصیت خرده‌بورژوایىِ این نمایندگان از اینجا است که ذهنیت آنان نیز محدود به همان حدودى است که خرده‌بورژوازى در زندگى واقعى بدان‌ها برمی‌خورد و قادر به فراتر رفتن از آن‌ها نیست و در نتیجه، آن‌ها نظرا به همان نوع مسائل و راه‌حل‌هایى می‌رسند که منفعت مادى و موقعیت اجتماعى خرده‌بورژوازى در عمل متوجه‌شان است. این است خطوط کلىِ رابطه‌اى که میان نمایندگان سیاسى و ادبى یک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد.

ولی دمکرات از آنجا که نماینده‌ی خرده بورژوازی یعنی یک طبقه‌ی در حال گذار است، خود را به طور کلی ورای آنتاگونیسم طبقاتی تصور می‌کند. زیرا منافع دو طبقه به طور هم‌زمان و متقابل در درون وی کُند شده‌اند.» (مارکس، هجدهم برومر لویی بناپارت) (تاکید در اصل) •

 

پی‌نوشت‌ها :

 

۱) لنین‏، ”بازهم درباره‌ی اتحادیه‌ها‏، اوضاع کنونی و اشتباهات ترتسکی و بوخارین“

 

۲) Quoted in Avakian, Phony Communism Is Dead, p. 122

 

بدیو مصاحبه‌ی  فوق را به هنگام شرکت در کنفرانس ”آیا تاریخ انقلاب فرهنگی امکان‌پذیر است؟“ که در مرکز انسان‌شناسی سیمپسون در دانشگاه واشنگتن برگزار شد، انجام داد. از این پس از آن به عنوان ”مصاحبه‌ی دانشگاه واشنگتن“ یاد می‌کنیم که در اینجا قابل دسترسی است:

 http://depts.washington.edu/uwch/katz/20052006/alain_badiou.html

 

۳) Badiou, Metapolitics, p. 97

 

۴) کارل مارکس‏، فقر فلسفه. مارکس در ”درباره‌ی پرودون“ (به ج. ب. شوایتزر) می‌گوید که ”پرودون در فقر چیزی به جز فقر نمی‌بیند (در صورتی که باید در آن جنبه‌ی انقلابی و ویرانگری را ببیند که جامعه‌ی کهن را سرنگون خواهد کرد.)

در این زمینه بد نیست به ارزیابی بدیو از شورش اخیر جوانان مهاجر در ”بانلیو“ها، یعنی محلات فقیر و خارجی‌نشین گتو مانند اطراف پاریس و سایر شهرهای فرانسه، نگاهی بیندازیم: ”بنابراین شورش‌های نوامبر ۲۰۰۵، بسیار مهم هستند ولی به جایی نرسیدند. این‌ها تجاربی تلخ و منفی خواهند ماند… احتمالا تغییراتی حاصل خواهد شد ولی در حال حاضر به همین دلیل است که این شورش‌ها به جایی نرسید. و فعلا تنها کاری که می‌کنند شورش است.“ ”تنها کاری که می‌کنند شورش است“؟ نکته اینجاست که بخش مهمی از توده‌ها از اتوریته‌ی دولت کنده شده و در آنتاگونیسم با آن قرار گرفته – و به شورشی برحق برخاسته است و این همه اشاره به نیاز و پتانسیل انقلاب در یک کشور سرمایه‌داری امپریالیستی بسیار پیشرفته مثل فرانسه دارد. بدیو از زاویه کسی که انقلاب را رها کرده، ”دوره انقلابات را سپری شده“ می‌داند‏، و از تمام الزامات انقلاب – ایدئولوژی کمونیستی و حزب پیشاهنگ – دست کشیده، چشم بر همه‌ی این واقعیات می‌بندد تا به یک نتیجه منفی از این شورش‌ها برسد.

بدیو در ادامه، این شورش‌ها را با شورش‌های توده‌های سیاه در سال‌های ۱۹۶۰ در آمریکا مقایسه می‌کند: ”تکرار این قیام‌ها – همان‌طور که در سال‌های ۱۹۶۰ در شهرهای بزرگ آمریکا اتفاق افتاد – به خلق هیچ سیاستی نمی‌انجامد.“ این جهت‌گیری را مقایسه کنید با بیانیه‌ی مشهور مائو در دفاع از خیزش‌های سیاهان آمریکا در آوریل ۶۸ که این شورش را ”فراخوان نبردی برای همه‌ی مردم استثمارشده و ستمدیده‌ی ایالات متحده…“ نامید.

نقل قول های بدیو از :

 Del Lucchese and Smith, «We Need a Popular Discipline: Contemporary Politics and the Crisis of the Negative,» Interview with Alain Badiou, Los Angeles, 2/07/07, pp. 658-659.

 

 

 

 

 

به رنگ آرمان٬ از جنس انقلاب

درآمدی تاریخی-انتقادی بر کتاب «دفترهای زندان» تقی شهرام

محمد تقی شهرام، عضو رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷، نفر اول و مسئول اصلی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق، متهم اصلی اعدام مجید شریف واقفی و از نخستین کمونیستهایی که به دست رژیم جمهوری اسلامی کشته شد. هر کدام از این موارد کافی است تا پی ببریم که تقی شهرام از چهرههای تأثیرگذار و در عین حال مناقشهبرانگیز جنبش چپ و کمونیستی ایران است. ارائه‌ ی یک جمعبندی کامل از وجه عمده‌ ی نقش و جایگاه وی هنوز کاری است دشوار. تقی شهرام هنگامی که به این باور رسید که دین یا ایدهآلیسمِ فلسفی قادر به درک معضلات اجتماعی و ریشههای آن نیست و در نتیجه از تغییر انقلابی آن نیز عاجز است، صادقانه کوشید تا حقانیت علمی و اجتماعی کمونیسم را برای رهایی بشریت ثابت کند و این باور خود را به کل سازمانی که رهبری میکرد تسری دهد و آن را از سازمانی اسلامی به سازمانی مارکسیست- لنینیست تبدیل کند. به یک معنا میتوان گفت شهرام و پراتیکاش آنتیتزِ تاریخی رژیم جمهوری اسلامی بودند که ادعای ساختن مدینهی فاضله اسلامی و توهم «نجات و سعادت» کل جامعه و کل بشریت را داشت. اما از سوی دیگر تقی شهرام، رهبری است که در چگونگی حل تضادهای درون تشکیلاتی در کل پروسهی تغییر ایدئولوژی و به ویژه در جریان تصفیهی شریف واقفی بسیار مکانیکی، غیر دیالکتیکی و لاجرم ایدهآلیستی عمل کرد و سبک غیردیالکتیکی او در حل تضادهای درون خلق عملاً باعث موضعگیری برخی از قشرهای مردم علیه کمونیسم و جنبش کمونیستی شد و حتی به کار تحریک برخی از تودههای ناآگاه توسط دستگاه سرکوب خمینی آمد. این نوشته با تمرکز بر روی دستنوشتههای رفیق جانباخته تقی شهرام که در فاصلهی ۱۴ تیر ماه ۱۳۵۸ تا ۲۶ مرداد همان سال در زندان و سلولهای انفرادی نوشته شده است، میکوشد تا مدخل و درآمدی باشد انتقادی و لاجرم از زاویهی مسائل و دغدغههای امروزی جنبش کمونیستی ایران به شناخت هر چه بیشتر روحیات، افکار و اندیشههای آن رفیق. همچنین دفترهای زندان تقی شهرام، سند ارزشمند تاریخیای است که بخشی از دغدغهها، مسائل ذهنی، دشوارههای فکری و سیاسی و تضادهای پیش پای کل جنبش چپ و کمونیستی آن وقت ایران را منعکس میکند.

 

نخستین عنصر پر رنگ در این دست نوشتهها که حتی پس از سی سال با توان و قدرتی درخور توجه خود را به مخاطب امروزیاش نشان میدهد؛ روحیهی فوقالعاده بالا و انگیزهی سرسخت و پافشاری بر آرمان کمونیسم است که شهرام در تمام طول یادداشتها از خود بروز میدهد. او در بدترین وضعیت، اسیر جمهوری اسلامی شد. در شرایطی که زندانیان سیاسی رژیم شاه پس از انقلاب در اوج محبوبیت و اعتبار سیاسی و اجتماعی در میان مردم بودند و در جامعه به عنوان قهرمانانی ستودنی شناخته میشدند، تقی شهرام پس از سالها مبارزه انقلابی با رژیم شاه به اتهام «قتل انقلابیون» توسط ضد انقلاب که تحت رهبری خمینی به قدرت رسیده بود، دستگیر شد و یک کارزار تبلیغاتی ارتجاعی و وسیع علیه او به راه افتاد. آن هم در روزهایی که ماهیت جنایتکارانهی خمینی و رژیم در حال شکلگیری اسلامی هنوز برای بسیاری از تودههای مردم افشا و بر ملا نشده بود و رژیم میکوشید محاکمه و اعدام تقی شهرام را در راستای سرکوب ضد انقلاب جلوه داده و توجیه کند. به واقع شهرام به یک نبرد نابرابر و ناخواسته کشانده شد اما در تمام این مدت اندکی در دفاع از انقلاب و کمونیسم تردید به خود راه نداد. میتوان گفت یورش رژیم اسلامی به کمونیستها به نوعی با دستگیری و سپس اعدام شهرام آغاز شد و او بر اساس شناختش از ماهیت سران و صحنهگردانان جمهوری اسلامی، خیلی زود شروع جنگ طبقاتی و جدال آشتیناپذیر میان رژیم و جنبش کمونیستی را دریافت و نوشت که «خوب میدانم که همین اکنون گروههای مرتجعِ انحصارطلب چگونه میخواهند با کشاندن من به قربانگاه ضمن انتقام گرفتن از مخالفینشان و از چپ، تبلیغات پر سر و صدایی علیه ما به راه بیاندازند…اما این امید و ایمان را به خودم دارم که این آرزو یعنی جریان تبلیغ علیه چپ را به دل این قبیل گروهها بگذارم »(ص ۱۳).

 

در جای جای دفترهای زندان، پیشبینیهای سیاسی درست و قابل تأملی از رویدادهای آتی و سیر تکوین جمهوری اسلامی و مبارزات مردم شده است که نشان از شناخت به نسبه دقیق نویسنده از دشمن و مختصات مبارزهی طبقاتی در ایران دارد. مثلا او در تیر ماه سال ۱۳۵۸ آیندهی به واقع موقت دولت بازرگان و نقش آن در تثبیت موقعیت خمینی را پیشبینی کرد(ص ۳۴)، همچنانکه از رویارویی نظامی جمهوری اسلامی با سازمان مجاهدین خلق گفت (ص ۳۰۱). اما دقیقترین پیشبینی وی از عملکرد آتی رژیم جمهوری اسلامی و برخورد آنها با گروههای اپوزیسیون چپ و انقلابی بود. شهرام خود از خاستگاهی خردهبورژوایی و مذهبی آمده بود و با مبارزه و گسست از آن، ماهیت ارتجاعی روحانیت و نیروهای مذهبی و خوردهبورژوازی سنتی ایران را خوب میشناخت و به ویژه در جریان تغییر ایدئولوژی در سازمان و پس از آن به ابعاد واپسگرایی و کینه و هیستری ضد کمونیستی این قبیل نیروها نیز آگاه بود و لذا دو سال پیش از خرداد ۶۰ و پیش از عیان شدن تام و تمام چهرهی خونین و مرگبار جمهوری اسلامی در جایی نوشت: «….اگر در رژیم گذشته صرف کار و عمل ضد رژیم باعث تعقیب و دستگیری و غیره بود، اینجا نفس اختلاف عقیده و اعتقاد به عقیدهی دیگر و انتشار مطلب و نوشتهایی علیه عقاید رایج گناه و جرم محسوب میشود. منتها فقط قدری زمان لازم دارند که این احساس سوزان در هم کوبیدن مخالفین را در عمل بیان نمایند. و در آن موقع ملت شاهد خواهد بود که چه حمام خون و چه زندانهای پر و پیمان و چه تخت شلاقهای مفصلی به راه خواهد افتاد » (ص ۱۳۸). او اگر چه میکوشید خوشبینی انقلابی و امید به آینده را در خود زنده نگاه دارد و از حرکت پر پیچ و خم و مارپیچی تاریخ و تکامل جامعه میگفت اما گویی بسیار زود شکست انقلاب و سرنوشت تلخ جامعه را میدید و گفت:

« … دلم واقعا برای این ملت، این مردمی که با هزار جور امید و آرزو به انقلابشان نگاه میکنند میسوزد و به خاطر اینکه علیرغم تمام پیروزیهایی که به دست آوردهاند، باید بسیاری از این امیدها و آرزوها را به مرور در یک چنین سیستمی به خاک بسپارند…» (ص ۱۸۴)

 

یکی از محورهای مهم این یادداشتها ماهیت طبقاتی رژیم جمهوری اسلامی و پدیدهی خمینی است. از فحوای کلام شهرام و همچنین قراینِ عینی متن چنین بر میآید که او ماهیت طبقاتی خمینی و رژیم در حال تکوین اسلامی را خردهبورژوایی [خردهبورژوازی سنتی] میدانسته است (ص ۲۰۱ و ۲۰۲) و این یکی از مهمترین اشتباهات رایج در میان بسیاری از سازمانها و نیروهای چپ و کمونیست از جمله نیروهای خط ۳ در آن زمان بود. البته شهرام در مجموع برای خردهبورژوازی ایران در آن مقطع، خصوصا خردهبورژوازی سنتی نقشی ارتجاعی و عقبمانده قائل بود اما مسالهی مهم این است که ارزیابی غلط از ماهیت طبقاتی دشمن حتما به اتخاذ استراتژی و تاکتیکهای سیاسی و مبارزاتی غلط منجر میشود و برای عمدهی چپ انقلابی ایران در فاصلهی سالهای ۵۷ تا ۶۰ به انحاء مختلف چنین شد. ریشههای این ارزیابی غلط از ماهیت طبقاتی خمینی اغلب مرتبط بوده است با محبوبیتِ خمینی در میان قشرهای وسیعی از مردم در آستانهی انقلاب و پایهاش در میان قشر سنتی خرده بورژوازی و بازار و همچنین تحلیل غلط از ماهیت تضاد او و دیگر اسلامگرایان با رژیم شاه و آمریکا و اسرائیل. در مورد اول باید گفت که اصولاً بر اساس پایگاه تودهای و هوادارانِ افراد، نیروها و جریانات سیاسی، نمیتوان ماهیت طبقاتی ایشان، خصوصا ماهیت طبقاتی دولتی که بر پا کردهاند را تعریف و تبیین کرد. اینکه بخش بزرگی از هواداران خمینی در سطح جامعه از قشرهای خردهبورژوازی بودند، دال بر آن نبود که وی نمایندهی سیاسی منافع و آمال خردهبورژوازی در قدرت سیاسی است یا این که دولت و دستگاه اقتصادی– سیاسی برپا شده توسط خمینی و دارودستهاش، چنین خصلتی دارد. به لحاظ تاریخی روحانیت و خمینی با پایهی طبقاتی فئودالی و روبنای آن پیوند داشتند و دستگاه روحانیت شیعه پس از ورود سرمایهی امپریالیستی به ایران، اساساً در خدمت تثبیت نیمهفئودالیسم و ادغام ساختارهای پیشاسرمایهداری با سرمایهداری بروکرات و کمپرادور قرار گرفت. همچنانکه در مورد دوم نیز دلیل ضدیت خمینی و اسلامگرایان با شاه یا آمریکا ، تضاد میان خردهبورژوازی با بورژوازی کمپرادور و امپریالیستها نبود بلکه این امر تبلوری از کژدیسگیهای ساختاری جوامعی مانند ایران در پروسهی ادغامشان در سرمایهی جهانی بود که نه تنها طبقات و اقشار فرودست و تحت ستم را در مقابل امپریالیستها و رژیم شاه قرار میداد بلکه حتی برخی از لایههای طبقات فرادست جامعه و جناحهایی از بورژوازی و فئودالها و ملاکانِ بزرگ را نیز به موضعگیری علیه شاه و آمریکا وا میداشت.(۱) بنا بر این ماهیت طبقاتی خمینی و دولتی که حول تفکرات و برنامهی سیاسی وی تشکیل شد و مهمتر از آن نقشی که در عرصهی عینی مبارزهی طبقاتی در ایران و در سطح منطقه ایفا کرد؛ نوعی از دولت دینی در خدمت به تثبیت و بازتولید مناسبات بورژوایی بوروکراتیک و وابسته به امپریالیستها بود. وابستگیای که فراتر از هیاهو و دعواهای مقطعی رژیم اسلامی با «شیطان بزرگ» و «ابرقدرتها» در اساس یک وابستگی ساختاری و ارگانیک به سرمایهداری جهانی امپریالیستی و مدارهای اقتصادی توسعه و انباشت آن است. ارزیابی غلط از ماهیت و خصلت طبقاتی خمینی در آن مقطع به نتیجهگیریهای غلط نیز منجر میشد. به طور مثال این که وی مانعی در برابر یک جنگ داخلی یا یک کودتای نظامی تلقی میشد و شهرام نیز چنین تصور نادرستی را داشت. او در صفحهی ۳۰۲ کتاباش مینویسد: «وای به روزی که خدای ناکرده امام از متن صحنه خارج گردد، آن وقت مسلماً جنگ داخلی یا یک کودتای خونین و وحشتناک از طرف نیروهای مرتجع قطعی است»(۲) درحالی که اتفاقاً چه در جریان حمله به کردستان و چه در خرداد سال ۶۰ کودتای سیاسی– نظامی حزب جمهوری اسلامی با نقش آفرینی سپاه پاسداران و کمیتههای انقلاب اسلامی با حمایت و دستور شخص خمینی صورت گرفت و پروسهی سرکوب انقلاب از سوی رژیم جمهوری اسلامی اساسا با نقش مرکزی و همه جانبهی شخص خمینی به پیش رفت.

 

ارزیابی از نقش و جایگاه و وظایف سازمانها و نیروهای چپ و کمونیست در عرصهی مبارزهی طبقاتی در آن مقطع یکی دیگر از بحثهای مهم و قابل تأمل دفترهای زندان است. به طور کلی این بحث شهرام دو سطح دارد؛ یکی هشدار به نیروهای کمونیست که مبادا در روند پرسرعت رویدادهای سیاسی جامعه حل شده و به رویاروییهای ناخواسته و چپروانه و پیش از موعد با حاکمیت جدید کشیده شوند و دوم وظایف اصلی سازمانهای کمونیست در آن مرحله. این بحث با یک جمعبندی کوتاه و یک آسیبشناسی تاریخی- اجتماعی از جنبش چریکی و همچنین طبقهی کارگر ایران و به تبع آن جنبش کمونیستی ایران همراه است. به طور کلی شهرام نافی دستآوردهای جنبش مسلحانهی چریکی در دههی ۵۰ نیست و حتی آن تجربه را برای جنبش کمونیستی ایران راهگشا و از نظر تاریخی اجتنابناپذیر میدانست (ص ۲۲۶ و ۲۹۷) اما در مجموع آن را به مثابهی یک اشتباه استراتژیک و «دنبالهروی از ماجراجویی بخشهایی از خردهبورژوازی رادیکال» تلقی میکرد که هرگز نباید از سوی چپ ایران تکرار شود (ص ۳۰۱). اما پاسخی که شهرام به چرایی تبعیت نیروهای چپ از خردهبورژوازی و به طور کلی به چرایی ضعف و پراکندگی و ناکامی جنبش کمونیستی ایران میدهد چیست؟ به گمان او «این شرایط خاص جامعهی ما و در رأس آن عقبماندگی سیاسی، تشکیلاتی و فرهنگی طبقهی کارگر، ضعف تجربه در مبارزهی اقتصادی و سیاسی و ناهمگونی صفوف طبقاتی و رسوخ شدید انواع ایدئولوژیهای خردهبورژوایی و بورژوایی در آن است که اجازه نمیدهد…. سطح فعالیت سیاسی و ایدئولوژیکی نیروهای انقلابی کمونیست، از شکل گروهها و سازمانهای پراکنده با افکار و مواضع گاه بسیار بعید و دور از هم و گاه نزدیک و متشابه، به سطح فعالیت سیاسی و عملی یک حزب آگاه و رزمندهی پرولتاریایی ارتقاء پیدا نماید» (ص ۲۲۸)  اما اینکه چرا طبقهی کارگر ایران چنین ویژگی و خصلتی دارد؛ شهرام معتقد است چون ایران یک کشور عقبمانده و تحت سلطهی امپریالیسم است و سرمایهداری آن یک بورژوازی ناقصالخلقه و وابسته به امپریالیسم است (ص ۲۲۹). قضاوت قطعی درباره نتیجهای که شهرام میخواهد از گزارهی فوق بگیرد آسان نیست، اما خطوط کلی تحلیلهای اشتباه دربارهی چگونگی رشد و تکامل یک حزب کمونیست انقلابی به ویژه در عصر امپریالیسم و خصوصا در کشورهای تحت سلطه در بحث وی دیده میشود. به عنوان مثال بر خلاف بحث شهرام، میزان سازمانیافتگی و سابقه و تجربهی طبقهی کارگر در مبارزهی صنفی و طبقاتیاش٬ فراهمکنندهی یک جنبش کمونیستی و مهمتر از آن یک حزب کمونیست انقلابی نیست، همچنانکه این بستر عینی و تاریخی ضرورتاً مانع از نفوذ ایدئولوژیها و افکار بورژوایی و خردهبورژوایی درون طبقهی کارگر نمیشود. با پیشفرضها و استنتاجهای تاریخی شهرام، ما باید در کشورهای اروپای مرکزی به ویژه انگلستان، آلمان و فرانسه شاهد احزاب کمونیست انقلابیتری میبودیم تا روسیه و چین! یا چگونه باید رشد اندیشهها و گرایشهای بورژوایی و غیرانقلابی مانند رفرمیسم و سوسیالدموکراسی در طبقهی کارگرِ با تجربه و سازمانیافتهی کشورهای اروپای مرکزی پیش از جنگ جهانی اول و پس از آن را توضیح داد؟ بر خلاف نظر شهرام تجربهی عملی دو انقلاب پیروزمند سوسیالیستی در روسیه و چین و کسب قدرت سیاسی توسط احزاب کمونیست این دو کشور نشان داد که در مورد ماهیت و جهتگیریهای یک حزب کمونیست نه سطح رشدیافتگی نیروهای مولده و تکامل و رشدیافتگی بورژوازی این کشورها یا مبارزات اقتصادی و سیاسی کارگران و رشد فرهنگی و اتحادیهای آنها بلکه خط و مشی سیاسی صحیح و کمونیستی است که عامل تعیینکننده میباشد.

 

در پرتو این نوع تحلیل و آسیبشناسی از تاریخ و ناکامی جنبش کمونیستی ایران، شهرام وظایف اصلی سازمانها و نیروهای کمونیست ایرانی در آن مقطع را چنین تشریح میکند که چپ اصیل باید توجهاش را روی مبارزهی طبقهی کارگر متمرکز کند و مینویسد: «آگاهی طبقاتی تودههای زحمتکش و در رأس آنها طبقهی کارگر و تشکل آنها در سازمانهای صنفی و سیاسی انقلابی مخصوص به خود، هدفِ عمده هر مبارز راستین راه آزادی واقعی و دموکراسی تودهای و سوسیالیسم را تشکیل خواهد داد. این هدف یعنی آگاهی طبقاتی کارگران و تشکل آنها توسط یک حزب انقلابی که حقیقتاً به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم مسلح بوده و از هرگونه شائبهی رویزیونیستی سازشکارانه و متقابلاً هرگونه گرایش خردهبورژوایی منزه باشد همان سلاح واقعی و وسیلهی اصلی و هدف مشخص مرحلهی کنونی مبارزه را برای زحمتکشان و روشنفکران انقلابی تشکیل میدهد» (ص ۴۰۶).

این بخش از نوشتههای شهرام دقیقا منعکسکنندهی پاشنهی آشیل چپ ایران در مقطع پس از انقلاب است؛ یعنی ارزیابی اشتباه از اصلیترین و عاجلترین وظیفه یک حزب کمونیست واقعی. بدون شک بالا بردن آگاهی طبقاتی پرولتاریا و سایر اقشار و طبقات تحت ستم در جامعه و متشکل کردن پیشروترین قشرهای آنها درون یک حزب کمونیست، وظیفهی همیشگی هر سازمان و عنصر کمونیستی است اما همانطور که لنین گفت: «بدون قدرت سیاسی، همه چیز توهم است.» صحبت از «وظیفه اصلی» کردن، اما مسالهی قدرت سیاسی را از قلم انداختن آن هم در شرایطی که جامعه در وضعیت اعتلای انقلابی است، در واقع به معنای کنار گذاشتن «وظیفه ی اصلی» است. فرمولبندی شهرام و چنانکه گفته شد بخش عمدهی سازمانهای چپ و کمونیست وقت ایران در بهترین حالت، پاسخگوی وظایف مرحلهی تدارک انقلاب بود و نه تعیین تکلیف و مشخصکردن مسالهی رهبری انقلاب و کسب قدرت سیاسی. شرایط مشخص مبارزهی طبقاتی در ایرانِ سالهای ۵۷ تا ۶۰، تعیین تکلیف بر سر قدرت سیاسی را در دستور روز قرار داده بود و اینکه کدام طبقه با اتکا به نیروی مسلحش، قدرت را در دست گرفته و علیه طبقات دیگر اعمال هژمونی میکند. این مساله از چشم اسلامگرایان پنهان نمانده بود. به همین دلیل خمینی «جمهوری اسلامی»اش را به میدان آورد و پایههای خود را بر مبنای افق و برنامهی جامعهای که میخواست بنا کند به آرایش در آورد. خمینی نه تنها ارتش شاه را به ارث برد بلکه از نخستین روز تأسیس رژیماش دست به کار مسلح کردن پایهی تودهای خود و ساختن ارتش طبقاتیاش یعنی سپاه پاسداران شد. حال آنکه نیروهای چپ مشغول ساختن اتحادیههای کارگری و «پایه گرفتن» در میان طبقهی کارگر و دهقانان بودند، آن هم با یک نگرش محدود. نکته قابل توجه این است که اگر چه چپ ایران در آن مقطع در تلاش بود تا مبارزات مردم به ویژه کارگران را رهبری کند اما در جریان کار و در عرصهی عمل، نوعی از اکونومیسم منفعل و تدریجگرایانه را سرلوحه کار خود قرار داد و عملا جایی برای پرداختن به وظیفهی اصلی نیروی سازمان یافته و آگاه کمونیست باقی نگذاشت؛ یعنی برای بسیج و سازماندهی انقلاب یا کسب قدرت سیاسی از طریق قهر انقلابی برای ایجاد جامعهای بنیادا متفاوت. با این وضعیت، افتادن ابتکار عمل به دست اسلامگرایان و تبدیل انقلاب به ضد انقلاب شگفتآور نبود. این عمل کمونیستهای ایرانی رفتن به میان طبقهی کارگر و سایر قشرهای مردم با دورنما و نقشهی سازماندهی انقلاب و عملی کردن وظیفهی مرکزی کسب قدرت سیاسی از طریق جنگ انقلابی نبود بلکه به قصد «کارگری» شدن و به دست آوردن کیفیت پرولتری- آن هم با دیدی محدود و یک جانبه از پرولتاریا – و در یک چشمانداز تدریجگرایانه از تودهای شدن و گسترش و کسب پایه در طبقهی کارگر بود.  این گرایشِ اکونومیستی و تدریجگرایانه تقریباً در میان تمامی سازمانها و نیروهای چپ و کمونیست و از جمله طرفداران سابق مشی مسلحانهی چریکی یعنی دو سازمان چریکهای فدایی خلق و مجاهدین م.ل نیز انعکاس یافته و غالب شد. اکثریت بقایای این دو سازمان به جای یک جمعبندی همهجانبه و علمی از کاستیهای خط سابق شان یعنی مشی چریکی(۳) و اتخاذ یک استراتژی سیاسی – نظامی درست، به طور کلی مبارزهی مسلحانه و جنگ انقلابی را کنار گذاشتند و چارهی کار را نیز در تمرکز کردن روی مبارزات طبقهی کارگر و «پرولتریزه شدن» آن هم با یک برداشت اکونومیستی و تدریجگرایانه جستجو کردند. چرایی این گردش اکونومیستی در مقطع پس از انقلاب خود پرسشی است مهم که بیش از هر چیز محصول شکستهای جنبش کمونیستی در سطح جهان و سردرگمیهای سیاسی و تئوریک ناشی از احیای سرمایهداری  در دو کشور سوسیالیستی یعنی اتحاد شوروی (۱۹۱۷-۱۹۵۴) و چین (۱۹۴۹-۱۹۷۶) بود. انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران در وضعیت بینالمللی مشخصی روی داد که چشم انداز پیشروی جنبش کمونیستی در سطح جهان بسیار کم رنگ و ضعیف شده و توازن قوا به شدت به نفع بلوکهای جهانی سرمایه تغییر کرده بود و دورانی سخت و پیچیده از شکست و افول جنبش کمونیستی در سطح جهانی آغاز شده بود. از احیاء سرمایهداری در شوروی نزدیک به دو دهه میگذشت و اتحاد شوروی دیگر به یک قدرت امپریالیستی تبدیل شده بود، از کودتای ضد کمونیستی چین که به احیای سرمایهداری در این کشور منجر شد فقط سه سال میگذشت، جنبشهای رهایی بخش ملی دچار افول شده و الگوی مشی چریکی آمریکای لاتین عملا به بن بست رسیده بود. جنبش کمونیستی ایران هنوز فرصت دست و پنجه نرم کردن با این مسائل را نیافته و در پی این تغییرات بزرگ، خود نیز در بحران سیاسی و ایدئولوژیک به سر میبرد. در چنین شرایطی، رهبری انقلاب ایران در روند تجانس پنهان امپریالیستها با جریان خمینی و جنبش اسلامِ سیاسی به دست ضد انقلاب مرتجع افتاد و جنبش کمونیستی ایران به لحاظ تئوریک و سیاسی و نیز از نظر تشکیلاتی آمادگی کافی جهت تحلیل صحیح طبقاتی از صحنهی سیاسی پیچیده و رهبری این جنبش عظیم به سوی انقلابی واقعی را نداشت.

 

مهمترین رویدادی که اندکی پیش از انقلاب ایران جنبش بینالمللی کمونیستی با آن روبرو شد واژگون شدن دولت سوسیالیستی در چین و احیاء سرمایهداری در این کشور بود که موجی از پرسشها و تضادهای سیاسی و تئوریک را به ویژه پیرامون ماهیت کمونیسم و جامعهی سوسیالیستی و قانونمندیهای آن به دنبال داشت. ناتوانی جنبش بینالمللی کمونیستی در دادن پاسخی دقیق، علمی و راهگشا پیرامون دلایل این شکست و یک جمعبندی همهجانبه از آن به سردرگمی، ابهام و تردید میان نیروهای کمونیست انقلابی در سطح جهان و از جمله ایران منجر شد که دامنهی آن از اتخاذ یک موضع ناصحیح در قبال دو بلوک امپریالیستی (به سرکردگی امپریالیسم آمریکا و سوسیال امپریالیسم شوروی) تا آشفتگی و سردرگمی در معنا و چیستی کمونیسم و ماهیت جامعه سوسیالیستی گسترش یافت. به بیان دیگر التقاط در تعریف از کمونیسم و معنا و هدف جامعه سوسیالیستی با التقاط در مورد وظیفه مرکزی کمونیستها دست در دست یکدیگر داد تا جنبش کمونیستی و چپ ایران را در کوران رویدادهای سرنوشتساز پس از انقلاب بهمن تا تثبیت شدن رژیم اسلامی در اواخر سال ۶۰ از انجام وظیفه تاریخی اصلیاش یعنی کسب قدرت سیاسی و تشکیل دولت سوسیالیستی باز دارد. در واکنش به این پیچیدگی و بهتر است بگوییم در ناتوانی از پاسخ دادن به این تضادها بود که جنبش کمونیستی ایران به یک فرمول دم دست یعنی پناه بردن به طبقهی کارگر به عنوان طبقهای که «ذاتاً حامل خصلت و کیفیت انقلابی» است دست یازید. اما این یک سمتگیری لنینی با پرولتاریا جهت انجام وظیفه اصلی کمونیستها یعنی رهبری پرولتاریا در مسیر کسب قدرت سیاسی و استقرار جامعهی سوسیالیستی نبود، بلکه در عمل نوعی خدمت منفعل به مبارزات خود به خودی این طبقه و دنبالهروی تدریجگرایانه و اکونومیستی از آن بود.

 

یکی از مهمترین مسائلی که در مورد عملکرد و کارنامهی سیاسی تقی شهرام وجود دارد مسالهی نوع برخورد او و رهبری وقت سازمان مجاهدین م.ل در مواجه با پدیدهی مجید شریف واقفی و در سطحی کلانتر مساله و سبک برخورد با تضادهای درون تشکیلاتی و نظریات مخالف درون سازمان بود. شهرام در صفحهی ۵۱ نامهها معتقد است که اعدام شریف با توجه به عملکرد «خائنانهاش» امری ضروری و اجتنابناپذیر بوده است و ضرورت این حکم از سوی همسر شریف و حتی خود وی نیز تأیید شده بود. حتی با در نظر گرفتن تضادها و پیچیدگیهای کار مخفی و زیرزمینی در جنبش مسلحانهی چریکی نیز نمیتوان به غیر اصولی و اشتباه بودن این سبک برخورد با مقولهی اختلاف نظر سیاسی و ایدئولوژیک در یک تشکیلات انقلابی که راه حل صحیح آن دامن زدن به مبارزهی سیاسی و ایدئولوژیک است اذعان نکرد و از آن درس نیاموخت. این خطای سیاسی رفیق تقی شهرام و سایر اعضای رهبری مجاهدین م.ل فقط مختص به پراتیک ایشان نبود، بلکه در سطحی عامتر انعکاس کمبودهای سیاسی و کاستیهای تئوریک و انحرافات خطی و سیاسی کلان در سطح جنبش کمونیستی ایران بود. در همین مورد مشخص یعنی چگونگی برخورد با مسالهی مخالف و منتقد درون سازمان و مبارزهی خطی درون تشکیلات، درک حاکم بر عمدهی سازمانها و نیروهای جنبش کمونیستی ایران در آن مقطع درکی مکانیکی و غیردیالکتیکی بود که کاملا محروم از دستآوردهای نظری، متدولوژیک و تشکیلاتی در جنبش بینالمللی کمونیستی وقت آن زمان که با نظریات و رهبری مائوتسه دون رقم میخورد، بود. طبق این درک؛ مقولهی وحدت و انسجام سازمانی امری مطلق و مقدس بود (این تقدس در مبارزهی مسلحانه مخفی دو چندان میشد) و بروز اختلافات خطی اگر به این وحدت و انسجام ضربه میزد یا ظّن و شبههی چنین ضربهای در آن وجود داشت، امری مذموم و محکوم بود. حال آنکه بر اساس قانون دیالکتیک یعنی اصل وحدت و مبارزهی اضداد، تضاد در هر پدیدهای از جمله در تفکر وجود دارد و وجود اختلاف نظر و تفاوت دید درون یک تشکیلات انقلابی امری اجتنابناپذیر و طبیعی است و در واقع شکلگیری وحدت تفکر و ارادهی بالاتر محصول کارکرد این تضادها میباشد و هیچ اتوریته و ارادهای نمیتواند آن را از بین ببرد. تنها میتوان نسبت به آن رویکردی آگاهانه داشت. یعنی حتی درون یک سازمان انقلابی که درگیر مبارزهی مرگ و زندگی با دشمن میباشد نیز اصول و پرنسیپهایی جهت جلو بردن مبارزهی خطی و سیاسی وجود دارد که هدف آن کشف حقیقت به قصد پیشروی مبارزه و امر انقلاب است. ضمن اینکه نحوهی برخورد با تضادهای درون جبههی انقلاب و جبههی خلق اساساً و کیفیتاً با نوع برخورد با تضادها با دشمنان طبقاتی باید متفاوت باشد. خلط این دو مقوله یعنی نحوهی حل تضادهای درون خلق با تضادهای آشتیناپذیر با دشمن یکی از ضایعات تراژیک در جنبش بینالمللی کمونیستی بود که به ویژه در نوع برخورد و سبک کار استالین درون حزب کمونیست اتحاد شوروی سوسیالیستی در دههی ۳۰ بارز بود. طبق این درک و این روش، حل تضاد و بهتر است بگوییم حذف و نادیده گرفتن تضاد از طریق سرکوب سیاسی یا حتی حذف فیزیکی مخالف و منتقد با پوشش «ارادهی پولادین پرولتری» دمدستترین و راحتترین روش ممکن بود. این سبک برخورد با مخالفین و منتقدین پیوند عمیق و ناگسستنی با درکهای غیردیالکتیکی و مکانیکی از ماهیت حزب داشت که در تفکر استالین و بخش وسیعی از جنبش کمونیستی آن وقت در جهان رایج بود و خود تابعی بود از یک خطای فلسفی و روشی (متدولوژیک) در درک منطق دیالکتیک ماتریالیستی(۴). این مائو تسهدون بود که در انطباق با درکی عمیقتر از دیالکتیکِ مارکس و لنین به سبکی پیشرو و انقلابی در برخورد با تضادهای درون حزب و تضادهای درون خلق دست یافت و آن را به سرلوحه عمل و پراتیک حزب کمونیست چین و دولت و جامعهی سوسیالیستی در این کشور تبدیل کرد. به کار بست این روش در مفهوم «مبارزهی دو خط» در حزب است که مائوتسهدون تاکید کرد، قوهی محرکهی حزب و ضامن حفظ ماهیت کمونیستی آن است. مائو در آثار متعددش در دوران سوسیالیسم بر ضرورت تفکیک تضادهای درون خلق با تضادهای با دشمن تأکید کرد(۵) و معتقد بود تضادهای درون خلق از سوی رهبری پرولتری و حزب کمونیست باید از طریق بحث اقناعی و مبارزه و گفتگو حل شود و اگر برخورد درست و دیالکتیکی با این مسائل نشود این تضادها به تضادهایی آشتیناپذیر تبدیل خواهند شد (چنانکه متاسفانه در مورد مجید شریف واقفی و جناح مذهبی سازمان مجاهدین پس از پروسهی تغییر ایدئولوژی از سوی تقی شهرام و دیگران روی داد). مائو همچنین معتقد بود حزب کمونیست و دولت سوسیالیستی نباید از برخورد آراء و نظرات مختلف و متناقض و متضاد در سطح جامعه هراس به دل راه دهند چرا که «رابطه حقیقت و کذب، وحدت و مبارزهی اضداد است. … حقیقت در مبارزه علیه کذب رشد میکند و چنین است راه رشد و تکامل مارکسیسم. مارکسیسم در مبارزه با ایدئولوژیهای بورژوایی و خردهبورژوایی رشد مییابد. … صرفا با صدور دستورات اداری مبنی بر اینکه مردم نباید با پدیدههای هرزه و ناشُگون و با نظرات اشتباه در تماس آیند…. هیچ مسالهای را نمیتوان حل نمود» (منتخب آثار مائو – جلد ۵ ص ۲۶۳ ). البته مائوتسهدون این جهش متدیک و این سبک برخورد مترقی و علمی را مدیون جمعبندی از تجربه شوروی و انتقاد و گسست از اشتباهات رهبران و حزب کمونیست شوروی به ویژه استالین بود. حال آنکه در دههی ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ در جنبش چپ و کمونیستی ایران درک رایج هنوز درک و روش به ارث رسیده از حزب کمونیست شوروی دوران استالین و غلبهی درک و روش مکانیکی بود. ناگفته نماند که بخش بزرگی از سازمانهای خط ۳ در جنبش کمونیستی ایران این درک و روش را از طریق «انور خوجه» و با روایت خوجهایستی که بسیار مکانیکیتر از تفکرات و سبک کارهای استالین بود دریافت کرده بودند. به عبارت دیگر روش و سبک کار و شیوهی تفکر مائو و مشی مائوئیستی در بسیاری از زمینهها از جمله در زمینهی «یکدست» ندیدن حزب و به رسمیت شناختن وحدتِ اضدادِ درون آن که در صورت استفادهی آگاهانه تبدیل به منبع رشد و بالندگی یک حزب میشود، نه تنها به خوبی درک و فهمیده نشده و جا نیافتاده بود بلکه از سوی بخش وسیعی از چپ ایران مورد بیتوجهی و غفلت قرار میگرفت. تجربهی تلخ درون دو سازمان عمدهی چریکی یعنی فداییان و مجاهدین م.ل در برخورد با مبارزهی خطی درونی نیز از این کمبودِ خطی ناشی میشد. یکی از مهمترین استدلال های مدافعین روشهای حذفی در جنبش چریکی و از جمله در ماجرای شریف واقفی این بود که «سازمان درگیر کار نظامی بوده است و این مساله از الزامات و اجبارهای مبارزهی مسلحانه است»، حال آنکه در مناطق مختلفی از جهان که مبارزات مسلحانه در ابعاد به مراتب وسیعتری صورت گرفته است و شاهد چنین پدیدههایی نبودهایم. به طور مثال، خودِ حزب کمونیست چین که بیش از ربع قرن را در جنگ درازمدت خلق گذراند و ارتش عظیمی داشت که در آستانهی کسب قدرت به چند صد هزار تن می رسید.

 

امروزه درک جنبش کمونیستی در تمامی زمینهها و از جمله مقولهی حل تضادهای درون خلق و برخورد با مخالف و منتقد و اندیشههای متضاد درون حزب و جامعه و دولت سوسیالیستی در مقایسه با کمونیستهای چینی و مائوتسهدون باید علمیتر و پیشروتر باشد و از اشتباهات و کمبودهای تمامی انقلابیون و دولتهای سوسیالیستی پیشین یک جمعبندی انتقادی و علمی همهجانبه ارائه دهد. در پاسخ به همین ضرورت، سنتز نوین باب آواکیان، نقش نارضایتی تودهها و تفکرات منتقد و مخالف را یکی از ضرورتهای ذاتی دولت سوسیالیستی میداند و آن را جزئی از مکانیزم دگرگونی و تکامل جامعه به سوی کمونیسم تعریف میکند. آواکیان معتقد است دولت سوسیالیستی در ایجاد امکان طرح دیدگاههای مخالف و منتقد حتی تا آستانهی فروپاشی و چهار شقهشدن هم باید پیش برود اما هرگز پروسهی دیالکتیکی و پر مخاطرهی کشف حقیقت را فدای مصالح کوتاه مدت نکند(۶) این ضرورتی است که از دل تمامی تجارب شکست خوردهی پیشینِ جنبش کمونیستی بینالمللی به دست آمده است و در پرتو آن میتوان از تجربهی تلخ رفقای کمونیست سازمان مجاهدین م.ل و رفیق جانباخته تقی شهرام نیز آموخت.•

 

پی نوشتها و منابع

 

۱-  در این مورد رجوع کنید به:

اتحادیهی کمونیستهای ایران ( ۱۳۶۵ ) با سلاح نقد، جمعبندی از گذشتهی اتحادیهی کمونیستهای ایران – انتشارات اتحادیهی کمونیستهای ایران

۲- البته نباید از یاد برد که این دست نوشتهها بالاخره در درون زندان نوشته شده است و ممکن است چنین تحلیلی کاملا محصول تفکر و جمعبندی نویسنده در آن مقطع نبوده و برخی ملاحظات امنیتی و …در آن تأثیر گذاشته باشند. ضمن اینکه به طور کلی تحلیلها و جمعبندیهای سیاسی در درون زندان همیشه در معرض این خطر قرار دارند که دستخوش ذهنیگرایی یا سطحینگری بشوند. به هر حال زندانی به ویژه در سلول انفرادی از سلسله مراتب شناخت محروم شده و دیگر دسترسی آزادانه و مداوم به عینیت ندارد تا بتواند یک جمعبندی همهجانبه و مبتنی بر فاکتهای واقعی داشته باشد.

 

۳-  مشی چریکی را در چند لایه و از زوایای گوناگون میتوان نقد کرد. اما مهمترین محور انتقاد به مشی چریکی این است که این نوع مبارزهی مسلحانه با وظیفه عاجل هدایت و رهبری پرولتاریا و متحدینش در پروسه کسب قدرت سیاسی و استقرار یک دولت و جامعهی نوین با اتکا به آگاهی و بسیج تودهها پیش نمی رفت و اساسا چنین افق و چشماندازی را برای جنگ خود قائل نبود. استراتژی نظامی و نقشههای جنگی و عملیاتی مشی چریکی به دلیل این خطای خطی و سیاسی با هدف در هم شکستن و نابود کردن نیروی نظامی دشمن تعریف نمیشد و به همین دلیل از وظیفهی مرکزی یک نیروی سازمانیافتهی کمونیست یعنی تلاش برای کسب قدرت سیاسی با اتکا به تودهها دور میشد و در بهترین حالت به تبلیغ مسلحانه یا تهییج و ترغیب تودهها محدود میشد. در مورد انتقاداتی که از موضع مارکسیست لنینیست مائوئیستی به مشی چریکی چه در ایران و چه در سطح جنبش بینالمللی کمونیستی شده است میتوان به دو سند زیر اشاره کرد:

زعیم، سیامک (۱۳۵۳) مارکسیست لنینیستها و مشی چریکی – انتشار از سازمان انقلابیون کمونیست(م.ل)

ولف، لنی (۱۳۶۶) دبره، گوارا و رویزیونیسمِ مسلح – انتشارات اتحادیهی کمونیستهای ایران (سربداران) کمیتهی کردستان

 

۴ –  ایراد اساسی این نگرش این بود که اهمیت و جایگاه تضاد و اصل عام آن یعنی وحدت و مبارزه اضداد را به عنوان قانون بنیادین منطق دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک درک نمیکرد. این گرایش در بینش فلسفی استالین و دیگر رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی در دههی ۳۰ دیده میشد و منشاء برخوردهای مکانیکی و متافیزیکی با مسائل گوناگون جامعهی سوسیالیستی از جمله مبارزهی طبقاتی، تضاد بورژوازی و پرولتاریا در دوران سوسیالیسم، دیکتاتوری پرولتاریا، مبارزهی خطی و برخورد با منتقدین و مخالفین در سطح حزب و جامعه و ….شد. این گرایش اشتباه بعدها پا داد به یک مکتب انحرافی فلسفی در اتحاد شوروی که توسط نظریهپردازی به نام دبورین تئوریزه میشد و بر اساس آن؛ تضاد یک اصل عام دیالکتیک و هستی نبوده و وحدت و مبارزهی اضداد در تمام مراحل تکامل یک پدیده وجود ندارد و فقط در مرحلهی خاصی از پروسهی تکاملی آن تبارز مییابد. این گرایش متافیزیکی استالین و به ویژه انحراف فلسفی دبورینی بعدها توسط مائوتسهدون مورد انتقاد قرار گرفت. بحثهای مائو پیرامون دیالکتیک و تضاد یک جهش تکاملی در فلسفه مارکسیستی و منطق دیالکتیک بود و با اتکا به آن کوشیده شد برخوردهای صحیحتر و دیالکتیکیتری با پدیدههای متضاد در جامعهی سوسیالیستی مانند مبارزهی طبقاتی، دیکتاتوری پرولتاریا، حل تضادهای درون خلق صورت بگیرد که اوج شکوفایی پراتیکی آن در جریان انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری در سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۶ بود. نکتهی قابل توجه این است که پس از شکست سوسیالیسم در چین و تحت تأثیر غلبهی رویزیونیستها در این کشور در سطح بخشی از جنبش بینالمللی کمونیستی شاهد یک عقبگرد در زمینهی برخورد با مسائل دیالکتیک و تضاد بودیم که در حملات دگمارویزیونیستی انور خوجه رهبر حزب کار آلبانی به دستآوردها و تکاملات فلسفی مائوتسهدون فشرده می شد. مساله این بود که خوجه میکوشید گرایشات اشتباه استالین را که در شکست سوسیالیسم در اتحاد شوروی بیتأثیر نبود و پیش از آن توسط مائوتسهدون مورد نقد و جمعبندی قرار گرفته بود را مورد تأکید قرار داده و آن اشتباهات را به عنوان اصول درست و عام تئوریزه کرده و آن را به پرنسیپهای نظری و سیاسی و سازمانی تبدیل بکند. از قضا پس از انقلاب در میان بخشی از رفقای سابق تقی شهرام در سازمان پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر شاهد نوعی جهتگیری با نظرات و گرایشات انور خوجه بودیم. در مورد نقدهای مائوتسهدون به گرایشات فلسفی استالین و دبورین بنگرید به:

آواکیان، باب (۱۳۶۵) خدمات فناناپذیر مائوتسهدون – ترجمه و انتشار از اتحادیهی کمونیستهای ایران

همچنین در مورد نظرات انور خوجه و نقد مائوئیستی به آن بنگرید به:

ورنر، جی (۱۹۷۹) حملهی دگماریویزیونیستی علیه اندیشه مائوتسهدون را در هم شکنیم – نکاتی دربارهی کتاب امپریالیسم و انقلاب انور خوجه – ترجمه و انتشار از اتحادیهی کمونیستهای ایران

 

۵ – در مورد مباحث مربوط به چگونگی حل تضادهای درون خلق در اندیشه و پراتیک مائوتسهدون رجوع کنید به:

مائو تسه دون – منتخب آثار جلد ۵ – انتشارات سازمان انقلابی – ۱۳۵۸

 

۶ –  در مورد سنتز نوین باب آواکیان رجوع کنید به:

پرتو، م (۱۳۹۰) کند و کاو در سنتز نوین – پرس و پاسخ با رفیق م.پرتو – انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست.لنینیست. مائوئیست)

ولف٬ لنی و لوتا، ریموند (۱۳۹۰) دو مقاله دربارهی سنتز نوین باب آواکیان، تجسم دوبارهی انقلاب و کمونیسم و آلن بدیو و کمونیسم– از انتشارات حزب کمونیست ایران ( م.ل.م)