نشریه آتش شماره ۳۲ تیر ۱۳۹۳

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۳۰ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۳۲- تیر ماه ۱۳۹۳

زلزله در عراق، پیامد جنگ های منطقه ای

سرسخن

 میوه های رسیده و گاه گندیده خود به خود به زمین نمی افتند. نسیمی یا تندبادی باید بیاید و کار را یکسره کند. انجام تحولات مهم سیاسی، ایجاد صف بندی ها و ائتلافات نوین، تغییر ساختارها و سلسله مراتب قدرت در سطوح منطقه ای و جهانی نیز نیاز به جرقه و کاتالیزور دارد. آنچه امروز در صحنه تیره و تار و پُر گرد وغبار عراق می بینیم این پتانسیل را دارد که به یک جرقه و کاتالیزور تبدیل شود. کاتالیزور برای انجام بخشی از تغییراتی که روی دست «تاریخ» مانده است. 

نیروی نظامی نسبتا بزرگی در بخش های غربی و مرکزی عراق عرض اندام کرده است. ستون فقرات این نیرو را «دولت اسلامی عراق و شام» (یا داعش) تشکیل می دهد. داعش نیروی متعصب مرتجع و زن ستیزی است که مقررات قرون وسطایی را در مناطق تحت سلطه اش برقرار می کند. شواهد خبر از این می دهند که عربستان سعودی حامی اصلی مالی و تسلیحاتی داعش است. در عین حال، سال گذشته گروهی از تحلیل گران عرب از وجود تماس هایی میان جمهوری اسلامی ایران و این نیرو خبر دادند. تحلیل شان این بود که «سپاه قدس» از یک سو داعش را تشویق به حضور در مرزهای شمال غربی عراق و مقابله با قدرت گیری نیروهای کُرد مخالف رژیم سوریه می کند و از سوی دیگر می کوشد وحشیگری های داعش را دلیلی بر حقانیت حکومت بشار اسد جلوه دهد. اینک داعش در ائتلاف با نیروهای سنی قبایل عراق و بازماندگان حکومت بعث و بخشی از اهالی استان های انبار و صلاح الدین که از سرکوب و فساد دولت مرکزی و نیروهای شیعی به تنگ آمده اند، عملیات  نظامی گسترده ای را سازمان داده و در حال پیشروی و تحکیم مواضع خود است. تسخیر سریع چند شهر توسط این ائتلاف خصلت شکننده و پا در هوای  ساختار حکومتی در عراق را بیش از پیش آشکار کرده است. قطب بندی درون طبقه حاکم و تجزیه ساختار سیاسی بر اساس مرزهای مذهبی و ملیتی (شیعه و سنی و کُرد) آشکارا شتاب می گیرد. مهم نیست که اهداف نظامی داعش و نیروهای موتلفش واقعا چیست و آیا هجوم و پیشرویشان می تواند به یک پیروزی پایدار منجر شود یا نه. آنچه اهمیت دارد شکل گیری یک وضعیت جدید و یک بستر جدید برای تبانی ها و رقابت های میان قدرت های امپریالیستی و دولت ها و نیروهای مرتجع منطقه است. رقابت ها عمیق تر می شود و نیاز به انجام تبانی ها و ایجاد صف بندی های جدید با حدت و شدت بیشتری خود را تحمیل می کند.

به موضع گیری های آشکار مقامات جمهوری اسلامی و سخنگویان رنگارنگ دولت آمریکا در مورد این تحولات نگاه کنید. ببینید چه بی پرده و فارغ از ملاحظات دست و پا گیر، از امکان و فرصت همکاری میان دو کشور برای باز گرداندن «ثبات و آرامش» به عراق و مقابله با «تروریست های تکفیری» می گویند. حسن روحانی به عنوان رئیس جمهور یک نظام بحران زده و پُر شکاف که با فلاکت و نارضایتی رو به رشد مردم روبروست، به نرمی گلایه می کند که «هنوز که آمریکا علیه داعش دست به کار نشده، هر وقت دست به کار شد مساله همکاری در این زمینه را بررسی می کنیم!» آمریکایی ها نیز با لحنی دو پهلو همین تمایل را بازتاب می دهند. از یک سو، مقامات وزارت دفاع آمریکا از اینکه «همکاری با ایران در عراق در دستور کار نیست» می گویند و از سوی دیگر، با ژستی معنا دار، یک مقام آمریکایی که به سرسختی در برابر رژیم ایران شهرت دارد «امکان همکاری نظامی ـ امنیتی با ایران علیه داعش» را مطرح می کند. بدون شک، در راه این گونه همکاری ها و نزدیکی ها کماکان موانعی وجود دارد که بخشی از آن به اختلافات در هیئت حاکمه هر دو کشور بر می گردد؛ اما این مساله اصلی نیست. مساله اصلی، نیروی کششی است که طرفین را جبرا به تسریع تلاش ها و انطباق هر چه بیشتر سیاست ها و طرح های خود با شرایط بی ثبات موجود وا می دارد.

از نظر امپریالیسم آمریکا، همکاری نظامی ـ امنیتی با جمهوری اسلامی در موضوع عراق می تواند فرصتی باشد برای کشاندن طبقه حاکمه ایران زیر چتر خود و استفاده از این مساله به عنوان یک سکوی پرش تازه برای بسط و تحکیم نفوذ سیاسی و اقتصادی و نظامی آمریکا در ایران و کل منطقه. از نظر جمهوری اسلامی، این همکاری می تواند فرصتی باشد برای رفع «نگرانی های امنیتی دیرینه» از جانب آمریکا؛ فرصتی برای تثبیت جایگاه نظام ایران در منطقه و فروختن خود به قیمتی بالاتر در بازار رقابت ها و صف آرایی های امپریالیستی. فرصتی که اگر از آن استفاده نشود می تواند عواقب جبران ناپذیر و متزلزل کننده ای برای جمهوری اسلامی در پی داشته باشد.

 تحت این شرایط، آیا جمهوری اسلامی و «سپاه قدس» اش فرصت خواهند یافت که وظیفه پیشبرد یک جنگ نیابتی جدید را از جانب آمریکا به عهده گیرند؟ آیا مداخله مستقیم نظامی جمهوری اسلامی در عراق جرقه حضور آشکارتر و پُر دامنه تر قدرت های ریز و درشت منطقه ای و امپریالیستی را در آن کشور نخواهد زد؟ و بالاخره آیا اتخاذ چنین سیاستی، در درون هیئت حاکمه ایران با واکنش و ضدحمله جناح ها و باندهای سیاسی ـ اقتصادی ـ نظامی که پیوند تنگاتنگی با قدرت های امپریالیستی رقیب آمریکا (مشخصا روسیه) دارند مواجه نخواهد شد؟ پرداختن به پرسش هایی از این دست و عمیق شدن در مورد مفهوم و دامنه چنین احتمالات و دورنماهایی کمک می کند تا از تضادهایی که صحنه سیاسی امروز ایران و منطقه و دنیا را شکل می دهند، جایگاه و تاثیر و اهمیت هر یک و نتایجی که می تواند از تاثیر متقابل آن ها به دست آید شناخت بیشتری به دست آوریم.

تحولات جاری یک تاثیر مهم دیگر هم دارد و آن شکل و جهت دادن به افکار عمومی و ذهنیت توده هاست. رسانه های اصلی غرب درگیری های عراق را جدال بین نیروهایی که «به هر حال» در جبهه آزادی و انسانیت و تمدن جای دارند با نیروهای جبهه توحش و تعصب و ترور قرون وسطایی معرفی می کنند. رسانه هایی که مرتبط یا متحد با قدرت های رقیب آمریکا و اروپا هستند (شبکه های روسی و امثالهم) آمریکا و غرب را برای زاییدن و پرورش نیروهای توحش و ترور مذهبی نکوهش می کنند تا راه نفوذ فکری رقیب را در افکار عمومی بین المللی ببندند و نقش خود را در ایجاد و تداوم وضعیت فلاکت بار و کشنده ای که بر دنیا حاکم است بپوشانند. در غیاب یک قطب قدرتمند فکرساز در سطح جهانی که مرتبا ایده و استراتژی انقلاب کمونیستی را به مثابه تنها آلترناتیو واقعی در برابر دنیای امپریالیستی و مصائب ناگزیرش انتشار دهد، تصاویر و تحلیل های مغشوش و گمراه کننده رسانه های امپریالیستی می تواند خریدار پیدا کند و به طرز تلقی عمومی تبدیل شود.

واقعیت اینست که نیروهای امپریالیستی و شریکان و کارگزاران شان در به اصطلاح «جبهه دمکراسی و تمدن» و نیروهای مرتجع و متعصب بنیادگرای مذهبی در به اصطلاح «جبهه توحش و ترور» نقاط مشترک مهمی دارند. اول اینکه همگی آن ها علیرغم هر ادعایی که داشته باشند می خواهند نظام طبقاتی حاکم بر دنیا را حفظ کنند. آن ها همگی دشمن انجام یک انقلاب اجتماعی ریشه ای و مردمی در سیاست و اقتصاد و فرهنگ جامعه بشری اند. دوم اینکه همگی شان به هر وسیله می کوشند این دروغ را به میلیاردها انسانی که از ستم و استثمار حاکم در رنجند بقبولانند که راهی جز انتخاب بین این دو قطب پوسیده و منسوخ (امپریالیسم و دمکراسی خونین اش از یک سو و بنیادگرای مذهبی با جهل و تعصب خونین اش از سوی دیگر) وجود ندارد. یعنی مردم دنیا مجبورند یا گوشت دم توپ منافع امپریالیست ها شوند و یا سرباز ارتش های انتحاری مرتجعانی نظیر داعش و القاعده و… این همان دروغی است که مشابهش را نظام ضدمردمی جمهوری اسلامی برای بیش از سه دهه به خورد مردم می داد: «باید بین ما و آمریکا یکی را انتخاب کنید! آلترناتیو دیگری وجود ندارد!» این در شرایطی است که تشدید ستم و استثمار، گسترش فقر و فلاکت و جهل، و محکم تر شدن بندهای تبعیض طبقاتی و جنسیتی و ملی و مذهبی، گلوی دنیا را می فشرد و اوضاع با فریاد یک تحول ریشه ای را طلب می کند.

در این شرایط، هیچ کاری زیان بارتر از پراکندن بذر ترس و توهم در صفوف مردم نیست. هیچ کاری خیانت بارتر از جبهه گیری در این دعوای ارتجاعی در کنار یکی از این دو نیروی پوسیده و منسوخ نیست. باید ریشه های ضعف و از هم گسیختگی و بحران های گریز ناپذیر نظام های طبقاتی حاکم بر هر کشور و نظام سرمایه داری امپریالیستی حاکم بر دنیا را از پس قدرت نمایی ها، کشورگشایی ها و عوامفریبی ها برملا کرد. باید با صدای بلند به دنیا اعلام کرد که برای پایان دادن به رنج و آوارگی و عدم امنیتی که هر روز گروه های بزرگی از مردم را در کشورهای مختلف به کام خود می کشد نیاز به پرچمی متفاوت است: پرچمی که سیاست و اقتصاد و فرهنگی کاملا متفاوت از قطب های ضدمردمی موجود را پیش می گذارد.

باید با صدای بلند به مردمی که از وضع کنونی در رنجند و منافع اساسی شان در تضاد با نظام ستم و استثمار طبقاتی است اعلام کرد که برای حل مشکلات نه می شود به خدای ناموجود آسمانی توکل کرد و نه به خدایان زمینی (از امپریالیست های غربی و رقیبان روسی و چینی شان گرفته تا جناح های مختلف جمهوری اسلامی یا گروه های کهنه اندیش و خونریز مذهبی از قماش داعش). باید توده های مردم را به ضرورت همبستگی انترناسیونالیستی با همسرنوشتان شان در همه کشورها آگاه کرد و با تکیه به تجارب گذشته و واقعیات جاری در این دنیای در هم ادغام شده به همگان نشان داد که تنگ نظری های ناسیونالیستی و مرزکشی های مذهبی و ملی و نژادی چقدر پوچ و بی پایه و مسموم کننده است. هیچ راهی جز ساختن پُر تلاشِ یک آلترناتیو انقلابی با چشم باز، با اتکاء به نیروی خود، و حول رهبری یک نیروی پیشاهنگ کمونیست که راه مبارزه امروز را بر جمعبندی و سنتز علمی از تجارب و دستاوردهای مثبت و منفی انقلاب ها و جنبش های کمونیستی قرن بیستم استوار کرده باشد وجود ندارد.

 

از بلوچستان سخن می گوییم

نامه ارسالی یک خواننده

این روزها بلوچستان «شاهد اتفاقات خوبی است». دلیل شان این است که یک زن به عنوان دومین فرماندار زن در سیستان و بلوچستان منصوب شده است. در شهرکی مرزی به نام «هامون». این زن که مقامش را مدیون دولت روحانی می داند شیعه مذهب است در منطقه ای که اکثریت مردمش سنّی اند. رسانه های رژیم این «دستاورد و موفقیت» را به خاطر توجه «دولت امید به مساله قومیت ها» در بوق و کرنا دمیده اند. همزمان رسانه های سلطنت طلب هوار می زنند که در زمان پهلوی تعداد زنانی که در این موقعیت ها قرار گرفتند، بیشتر بوده است. دو ارتجاع رقابت بر سر تعداد می کنند، بدون اینکه کاری به اصل مناسبات داشته باشند. این فرماندار جدید مصاحبه ها کرده که عنوان اغلب شان اینست: «مردسالارانه بودن فضای استان، واقعیت ندارد»! اما آشی که فرماندار می پزد به حدی شور است که صدای مصاحبه کننده های مجوز دار را نیز در می آورد و می گویند: «به رغم گفته های شما هنوز هم در مورد مسائل حوزه زنان گزارش های ناخوشایندی منتشر می شود» (روزنامه شرق، ۸ اردیبهشت ۹۳). پاسخ فرماندار جدید حیرت انگیز است. او می گوید: «شما دارید در مورد ۰۸ سال پیش صحبت می کنید…. در حال حاضر ما دانشگاه آزاد داریم که دختران در آن جا درس می خوانند و….». (همان جا).

این مزخرفات بیشتر یادآور دنباله روی های «فاطمه زهرا» از سیاست و جهت گیری همسر و مردان قبیله اش است؛ زنانی متصل به طبقات حاکم و توجیه کننده سیاست مردان قبایل و دروغگو. حتی طبق قانون آموزش و پرورش جمهوری اسلامی باید ۷۵ در صد دانشجویان دانشگاه بلوچستان بلوچ باشند اما در واقعیت ۹۹ درصد دانشجویان از ۵۰۰۰ دانشجوی دانشگاه بلوچستان در زاهدان، غیر بلوچ اند و تعداد دختران دانشجوی بلوچ از انگشتان دست تجاوز نمی کند. ازدواج اجباری در بلوچستان رسم غالب است و اجبار دختران برای ازدواج با مردانی که چندین زن و فرزند دارند امری عادی و «سرنوشت گریز ناپذیر» دختر به حساب می آید. در بلوچستان بسیاری از زنان حتی از حق داشتن شناسنامه محروم اند. زیرا از نگاه سنت و رواج در این منطقه زن اصلا هویت مستقلی ندارد که نیاز به اوراق شناسایی داشته باشد.

بلوچستان، منطقه ای است دور افتاده از مرکز فارس نشین و شیعه مذهب. گرفتار و منکوب شده در چارچوب مناسبات طبقاتی استثمارگرانه حاکم که ستم ملی و مذهبی افزوده بر آن است و بیداد می کند. بلوچستان، محروم ترین بخش کشور است. با طبیعتی خشن و هم زمان پُر ظرفیت. منطقه ای حاصلخیز و پر از مواد معدنی که به معنای واقعی کلمه خاک آن به توبره کشیده شده و صادر می شود. حتی پسته مرغوب بلوچستان زیر فشار خاندان رفسنجانی که انحصار صادرات پسته را دارند، با مُهر و نام پسته رفسنجان صادر می شود تا امتیاز مرغوب بودن آن نصیب کشاورزان بلوچ نشود. خاک، خرما، گندم، ماهی، صدف، مرجان…. و مهم تر از همه جوانان این منطقه صادر می شوند و این منطقه مستمرا از نیروی جوان خالی می شود. جوانان با تقبل ریسک و به امید کسب درآمد و روزی راهی شیخ نشین های مجاور می شوند. در رسانه های جمعی مرتبا شاهد قربانی شدن مردمی هستیم که به امید زندگی بهتر راهی کشورهای امپریالیستی شده اند. اما قربانی شدن جوانان بلوچ را در دریای کنار گوش مان، کمتر دنبال کرده ایم. همان شرایطی که جوانان شمال آفریقا را راهی دریاهای بیرحم می کند و آن ها را به سواحل کشوری امپریالیستی می رساند ـ یا نمی رساند و در میانه راه طعمه خشم دریا و کوسه ها می کند ـ در برابر جوان بلوچ قرار دارد. در شهرهای بزرگ فارس نشین بیشتر از همیشه شاهد کودکان کار و تهیدستانی هستیم که اغلب آحاد طبقه متوسط شهری آنان را «هندی ـ پاکستانی» می دانند و شعورشان نمی رسد که مردم ستمدیده «همین جا» هستند. بلوچ ها هستند.

نقاطی از بلوچستان به خاطر ظرفیت هایش تبدیل به «منطقه آزاد تجاری» شده است. هر چند در میان رقابت و باند بازی های حکومتی ها، این منطقه گاه طرد می شود و گاه عزیز دردانه. در بلوچستان امید به عمر متوسط، شاخص سواد، دسترسی به آب و بهداشت مناسب، و مرگ و میر کودکان و نوزادان از همه نقاط دیگر ایران وضعیت بدتری دارد. بیشتر از هر منطقه ای از ایران، زنان تحت سلطه نظام عرف و شرع اسلامی قرار دارند. از حق تحصیل، دسترسی به بهداشت و مراقبت پزشکی، از حق انتخاب محروم اند. قانون و شرع اجازه می دهد که دخترک های ۱۰ ساله به ازدواج مردهایی در بیایند که جای پدر بزرگ شان است. در بلوچستان همان جهنمی وجود دارد که «خدا و قرآن» در موردش حرف زده اند.

جوانی بلوچ می گوید: «یک بلوچ اگر بخواهد مغازه‌ای‌ باز کند، باید اول به سراغ حکومت برود و پاسداران و سرویس‌های امنیتی عقاید سیاسی او را کاملا بررسی کنند. آن‌ها می‌پرسند: “شما برای جمهوری اسلامی کاری کرده‌اید؟ در جنگ ایران و عراق شرکت کردید؟ به ولایت فقیه اعتقاد دارید؟….”. اما سنی‌ها ولایت فقیه را قبول ندارند – این مساله با اعتقادات ما در تضاد است و چون ما به تقیه که آن را دروغگویی می‌دانیم اعتقاد نداریم باید راست بگوییم. نتیجه این که به سنی‌ها جواز باز کردن مغازه داده نمی‌شود، به آن‌ها کار نمی‌دهند، به دانشگاه راه نمی یابند. مگر این که آن‌ها قول دهند که برای نیروهای امنیتی خبرچینی کنند. ….آن‌ها با ما همانطور‌ رفتار می‌کنند که با نجس ها در هند رفتار می شود.»

دولت جمهوری اسلامی ـ مانند نظام سلطنتی سابق ـ آگاهانه از به کار گیری نیروهای با تجربه و تحصیل کرده بلوچ در پست های حکومتی خودداری می کند و این پست ها را به غیربلوچ ها واگذار می کند. مردم بلوچ که ساکنین اصلی استان هستند، شهروند درجه دو به حساب می آیند. جمهوری اسلامی سیاست «بلوچ زدائی» را به کار می برد. درست مانند رژیم اشغالگر اسرائیل، این ها نیز خانه های مردم را تخریب می کنند. بلوچ ها آواره شده و خانه شان توسط غیربلوچ ها اشغال می شود. و ذره ذره انهدام و نابودی یک ملت شکل می گیرد. در بندر چابهار ـ مکانی جدیدا کشف شده برای گردشگری طبقه متوسط مرفه و سرمایه گذاری برای آنانی که سرمایه اش را دارند ـ این حرکت غیر انسانی شتاب گرفته است. مردم را به زور از خانه هایشان بیرون می رانند و مسکن شان را در اختیار نیروهای امنیتی و یا طبقه متوسط الحال فارس قرار می دهند. بارها این جریان با اعتراضات مردم بلوچ و درگیری با نیروهای مجری تخلیه اجباری و تخریب خانه ها روبرو شده است.

ستم طبقاتی و ملی و مذهبی در بلوچستان و در شرایط فقدان یک بدیل راهگشا و انقلابی، موجب پا گیری نیروهای ارتجاعی از نوع دیگر شده است. جریانات سنی مذهبی که عنوان جندالله یا نام های دیگری را دارند با حمایت مالی و نظامی نیروها و حکومت های مرتجع در منطقه، در رقابتی ارتجاعی با جمهوری اسلامی، فعال تر از پیش شده و با حمایت مولوی هایی در بلوچستان گروهی از جوانان را جلب و جذب می کنند. جوانانی سرخورده از وعده ها، مستاصل در برابر استثمار طبقاتی و ستم و تبعیض ملی و مذهبی. در انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته، بلوچ ها به امید وعده هایی که روحانی می داد ـ و تحت هدایت مولوی های شان ـ بیشترین آراء را در سبد روحانی انداختند. اما چیزی تغییر نکرد به جز افزایش حلقه دار بر گردن جوانان بلوچ.

جوانان کمونیست در زمان شاه به این منطقه سفر می کردند. پژوهش می کردند و چهره تلخ ستم و استثمار را به تصویر می کشیدند. بلوچستان منطقه ای بود که هر کسی می خواست نمونه ای از خدمت به خلق باشد به  آنجا سفر می کرد، با توده های مردم آمیخته می شد و تلاش می کرد تا آگاهی انقلابی را به میان مردم برد.

سنت های کمونیستی نسل قدیم انقلابی را پاس بداریم و ادامه بدهیم. به بلوچستان و توده های بلوچ بیاندیشیم

 

گاندی: مردی که زنجیر می بافت

 حمید محصص

گاندی (مشهور به پدر استقلال هند) به فلسفه مورد علاقه مخالفان مبارزات انقلابی قهرآمیز و مدافعان وضع موجود تبدیل شده است. نام گاندی رهبری را تداعی می کند که میلیون ها نفر را بسیج کرد و به شیوه ای مدنی سلطه انگلستان را از خاک هند برچید و این کشور پهناور را به استقلال رساند. عکس های او را در لباس ساده و ارزانی می بینیم که از پارچه نخی محصول هند تهیه شده بود. گاندی جلو دوربین دوک سنتی  به دست می گرفت و نخ ریسی می کرد تا به اصطلاح پیام خودکفایی به جامعه دهد. اما گاندی واقعا چه شخصیتی بود و چه دیدگاه و سیاستی داشت؟ منافع کدام طبقات را نمایندگی می کرد؟ و راه مسالمت آمیزش چه تاثیری بر سرنوشت جامعه هند گذاشت؟ برای پاسخ به این پرسش ها از سیاست های جنبش بین المللی کمونیستی در قبال هند در آغاز دهه ۱۹۲۰ و موقعیت کمونیست های آن کشور آغاز می کنیم.

مارس ۱۹۱۹ بود که انترناسیونال کمونیستی سوم در قطعنامه ای پیرامون انقلاب هند چنین اعلام کرد: «هدف اینست که به هر وسیله ممکن که این شامل نیروی مسلح هم هست برای سرنگونی بورژوازی بین المللی و ایجاد یک جمهوری شوروی بین المللی به مثابه مرحله گذار به الغای کامل دولت حرکت کنیم.» حکومت مستعمراتی هند با نگرانی و هشیاری فعالیت های انترناسیونال کمونیستی سوم و افرادش در جنبش هند را زیر نظر گرفت و برای در نطفه خفه کردن سازماندهی کمونیستی در کشور نقشه ریخت. شماری از رهبران و کادرهای بنیانگذار جنبش کمونیستی هند در سال ۱۹۲۴ دستگیر و به اتهام «خارج کردن هندِ بریتانیا از زیر نگین پادشاه از طریق جدا کردن این کشور از امپراتوری بریتانیا با یک انقلاب قهرآمیز» محاکمه شدند. یک جرم دیگر آنان «معرفی فعالانه کمونیسم به جامعه هند» بود.

دسامبر ۱۹۲۵ گروه های مختلفی که خود را کمونیست می دانستند کنفرانس وحدت را در شهر صنعتی کانپور برگزار کردند. قطعنامه تشکیل حزب کمونیست هند در همان کنفرانس صادر شد. این نیروها از سال ۱۹۲۰ در یک تشکیلات کارگری تحت نام «کنگره تریدیونیونی سراسری هند» فعال بودند. این تشکیلات ایدئولوژی منسجمی نداشت و حتی تا حد زیادی به «حزب کنگره ملی هند» که بعد از خروج انگلستان از کشور، قدرت سیاسی طبقه بورژوا ملاکان را برقرار کرد نزدیک بود. ماهاتما گاندی جزء شخصیت های سیاسی بسیار نزدیک به حزب کنگره به حساب می آمد. تعدادی از رهبران این حزب در راس آن تشکیلات کارگری قرار داشتند. البته ماهاتما گاندی آنچنان از مبارزات طبقه کارگر هراس داشت که حتی حاضر نشد درگیر فعالیت های این اتحادیه کارگری شود.

وضعیت جامعه هند چنان انفجاری بود که لرد هیلی یکی از مقامات عالیرتبه بریتانیا در سال ۱۹۲۴ هشدار داد: «اگر یک انقلاب واقعی در هند رخ دهد مخرب ترین تاثیرات را بر طبقه ای می گذارد که اینک بر مجلس قانونگذاری و شوراهای استانی تکیه زده است. آن وقت انقلاب سیاسی در میان توده های ناآگاه هند در فاصله زمانی کوتاهی می تواند به یک انقلاب اجتماعی تبدیل شود.»

در چنان شرایطی، سخنان توجیه گرانه گاندی در مورد «برتری ذاتی» گروهی از انسان ها بر دیگران به امپریالیست های سلطه گر بریتانیایی آرامش می بخشید. گاندی می گفت: «تئوری اجتماعی من اینست که اگر چه انسان ها برابر آفریده می شوند و حق دستیابی به فرصت های برابر را دارند اما از قابلیت های برابر برخوردار نیستند. طبیعت پدیده ها طوری است که قد و قامت ما، رنگ پوست ما، درجه هوش ما غیرممکن است برابر باشد. نتیجتا طبیعی است که برخی از انسان ها بیشتر مساعد رسیدن به دستاوردهای مادی باشند. آنان توانایی در سر پروراندن دستاوردهای بیشتر را دارند و قابلیت های خود را در خدمت این هدف قرار می دهند. اگر آنان با حسن نیت از قابلیت های خود استفاده کنند به نفع مردم کار کرده اند. چنین افرادی فقط بار امانتی را به دوش می کشند. من باید به انسان باهوش اجازه دهم که دستاورد بیشتری داشته باشد. من نباید راه او را در استفاده از قابلیت هایش سد کنم.» (مصاحبه با لوموند ـ فوریه ۱۹۳۲)

حرف های گاندی، نه فقط خوشایند سلطه گران امپریالیست بلکه توجیه گر  بهره کشی مردم توسط طبقات فرادست و ثروتمند «خودی» نیز بود: «من هیچ دخالتی در خلع مالکیت های خودسرانه از طبقات دارا ندارم…..  می توانید مطمئن باشید که من همه نفوذ خود را به کار می گیرم تا از جنگ طبقاتی جلوگیری کنم…. در صورتی که به ناحق اقدامی برای محروم کردن شما از مایملک تان صورت گیرد، شما مرا در این نبرد کنار خود خواهید یافت… سوسیالیسم یا کمونیسم ما بر ضدیت با خشونت استوار است و بر همکاری هماهنگ کار و سرمایه، ملّاک و اجاره دار زمین.» (مصاحبه با هیئت نمایندگی زمینداران متحد استان ها ـ ژوییه ۱۹۳۴)

با توجه به چنین مواضع و سابقه ای طبیعی بود که کمونیست های هند حرکتی که توسط افرادی چون ماهاتما گاندی برای «استقلال رسمی» هند به راه افتاد را یک جریان بورژوایی و ارتجاعی بدانند. اما بعد از طرح جبهه متحد ضد فاشیستی توسط انترناسیونال کمونیستی سوم در سال ۱۹۳۶ رابطه میان حزب کمونیست هند با جریانات گوناگون بورژوایی دستخوش تغییر شد و زمینه هایی برای همکاری میان شان به وجود آمد. بعد از شروع جنگ جهانی دوم و هم جبهه شدن شوروی سوسیالیستی با انگلستان، حکومت مستعمراتی هند سیاست خود را تغییر داد و فعالیت حزب کمونیست آزاد شد. در این دوره حزب کمونیست هند، به نادرستی مبارزه برای استقلال هند از انگلستان را مانعی در راه مبارزه با فاشیسم معرفی کرد و از این شعار دست شست. نتیجه این شد که حزب کنگره ملی هند و شخص ماهاتما گاندی موفق شدند رهبری احساسات ضد انگلیسی توده ها را به دست گیرند.

بعد از خاتمه جنگ، رهبران حزب کمونیست هند در مشورت با رهبران شوروی به این نتیجه رسیدند که باید سیاست رادیکالی در قبال استعمار انگلستان و مساله استقلال کشور اتخاذ کنند. اواخر ۱۹۴۷ بخشی از حزب خواهان پیروی از مدل انقلابی کسب استقلال که حزب کمونیست چین در پیش گرفته بود شد. سال بعد خط قیام مسلحانه توسط حزب به تصویب رسید و وعده حزب کنگره برای برقراری یک «هند آزاد» به درستی از جانب کمونیست ها به عنوان طرح «تبدیل هند به نیمه مستعمره انگلستان» افشاء شد. سال ۱۹۴۸ در سه شهر هند از ایالت آندراپرادش (که هنوز هم صحنه مبارزات مسلحانه انقلابی است) شورش هایی بر پا شد که نیرویش را عمدتا دهقانان فقیر تشکیل می دادند و حکومت های فئودالی محلی را نشانه گرفته بودند.

در چنان شرایطی  که تعیین تکلیف تضادهای طبقاتی و اجتماعی هند می رفت تا حول مبارزات قهرآمیز انقلابی صورت گیرد گاندی برای توده های محروم نسخه ضد خشونت پیچید. فلسفه ضد خشونت گاندی بر این پایه استوار بود که مبارزه برای استقلال ملی نباید به شکلی جلو برود که منافع زمینداران و بورژوازی بزرگ لطمه ببیند. فریبکارانه و صوری بودن استقلالی که مد نظر گاندی بود را از همین جا می توان فهمید. چرا که منافع اساسی زمینداران و بورژوازی بزرگ هند و سرمایه های امپریالیستی به هم گره خورده بود. همین نیروهای طبقاتی بودند که ساختار مورد نیاز برای فعالیت بورژوازی جهانی در هند را شــــــکل می دادند. درست در مقاطعی که مبارزه علیه سلطه استعماری بریتانیا بر هند به جهتی غیر قابل کنترل می افتاد و نیروهای کمونیست انقلابی در موقعیت بهتر قرار می گرفتند زمینداران و بورژوازی بزرگ و حزب سیاسی شان (حزب کنگره) دست به دامان گاندی می شدند. گاندی در میان توده های روستایی هند بسیار هواخواه داشت؛ چرا که می گفتند او ارزش های سنتی هند را بالاتر از منافع گروهی طبقات بالادست و منافع منطقه ای می گذارد. طبقات حاکمه ارتجاعی از شخصیت «فراطبقاتی/ فراملیتی» گاندی برای کنترل توده ها در «کشور هفتاد و دو ملت» بیشترین استفاده را کردند. در مواجهه با سرکوب خشن جنبش ضداستعماری توسط انگلیسی ها در سال ۱۹۱۹، سرکوب اعتصابات گسترده کارگری در فاصله ۱۹۲۱ و ۱۹۲۲ و همینطور سرکوب ۱۹۴۶ شورش ملوانان در مومبای، گاندی سیاست سکوت و حفظ آرامش و سر فرود آوردن در برابر امپراتوری بریتانیا را موعظه کرد.

یکی از رهبران آن زمان جنبش کمونیستی هند در جمعبندی از جایگاه و نقش گاندی به درستی چنین نوشت: «وجه مشخصه سیاست های مدرن هند، بند نانوشته همه قوانینی که یکی از پی دیگری فرا می رسید، نقش حذف ناشدنی گاندی بود. این خود، تناسب قوای شکننده طبقاتی را بازتاب می داد. همه امید بورژوازی و امپریالیسم به گاندی بود. به مردی که می توانست سوار موج شود و جنبش توده ای را فقط تا حدی برانگیزد که بتوان یک معامله موفق را جوش داد و همزمان هند را از شر انقلاب خلاص کرد.» (رجانی پالم دات ـ ۱۹۴۰، نقل شده در کتاب «گاندی و جنبش ناسیونالیستی هند» ـ مارتین دی لوئیس، ۱۹۶۵)

بدون شک گاندی مخالف سرسخت طبقه کارگر و آرمان کمونیسم بود و  نگرش ضد انقلابی ش را علنا بیان می کرد: «یکی از نمایندگان کنگره با توجه به نفوذ زیادی که دارم چنین اظهار کرد که بعد از اعلان نافرمانی مدنی، باید بلافاصله منتظر پاسخی تکان دهنده بود. او با اطمینان می گفت که کل دنیای کار و کارگران در بسیاری از نقاط هند اعلام اعتصاب همزمان خواهند کرد. به او گفتم اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد من بیش از هر کس آشفته خاطر خواهم شد و همه طرح های من مختل خواهد شد…. امیدوارم مجبور نشوم درگیر نبردی شوم که نتیجه اش هرج و مرج و ویرانی سرخ خواهد بود.» (نقل شده توسط فاضل الحق در اثر «قدیس یا گناهکار؟» ـ نشر آکادمی ساهیتیا دالیت، ۱۹۹۲)

آیا «راه مسالمت آمیز» گاندی نتیجه ای هم داشت؟ بله، هند مستعمراتی به هند نومستعمره تبدیل شد و میدان تاخت و تاز اقتصادی و سیاسی قدرت های امپریالیستی مختلف. استقلال ظاهری تحت یک رژیم ستمگر طبقاتی که زمینداران و بورژوازی بزرگ در راسش نشسته بودند و کماکان بر یک نظام کاستی تکیه داشت برقرار شد. تبلیغ و ترویج نظام فئودالی ـ سنتی کاستی در هند توسط گاندی به حفظ ریشه های نابرابری طبقاتی/ مذهبی/ جنسیتی/ ملی کمک کرد و تخم تعصب و تفرقه و درگیری های خونین میان توده های مردم را پراکند. فلسفه «ضد خشونت» در خدمت به خشن ترین سرکوب ها و کشتارها قرار گرفت که همچنان ادامه دارد و قربانی می گیردطرح «تبدیل هند به نیمه مستعمره انگلستان» افشاء شد. سال ۱۹۴۸ در سه شهر هند از ایالت آندراپرادش (که هنوز هم صحنه مبارزات مسلحانه انقلابی است) شورش هایی بر پا شد که نیرویش را عمدتا دهقانان فقیر تشکیل می دادند و حکومت های فئودالی محلی را نشانه گرفته بودند.

در چنان شرایطی  که تعیین تکلیف تضادهای طبقاتی و اجتماعی هند می رفت تا حول مبارزات قهرآمیز انقلابی صورت گیرد گاندی برای توده های محروم نسخه ضد خشونت پیچید. فلسفه ضد خشونت گاندی بر این پایه استوار بود که مبارزه برای استقلال ملی نباید به شکلی جلو برود که منافع زمینداران و بورژوازی بزرگ لطمه ببیند. فریبکارانه و صوری بودن استقلالی که مد نظر گاندی بود را از همین جا می توان فهمید. چرا که منافع اساسی زمینداران و بورژوازی بزرگ هند و سرمایه های امپریالیستی به هم گره خورده بود. همین نیروهای طبقاتی بودند که ساختار مورد نیاز برای فعالیت بورژوازی جهانی در هند را شــــــکل می دادند. درست در مقاطعی که مبارزه علیه سلطه استعماری بریتانیا بر هند به جهتی غیر قابل کنترل می افتاد و نیروهای کمونیست انقلابی در موقعیت بهتر قرار می گرفتند زمینداران و بورژوازی بزرگ و حزب سیاسی شان (حزب کنگره) دست به دامان گاندی می شدند. گاندی در میان توده های روستایی هند بسیار هواخواه داشت؛ چرا که می گفتند او ارزش های سنتی هند را بالاتر از منافع گروهی طبقات بالادست و منافع منطقه ای می گذارد. طبقات حاکمه ارتجاعی از شخصیت «فراطبقاتی/ فراملیتی» گاندی برای کنترل توده ها در «کشور هفتاد و دو ملت» بیشترین استفاده را کردند. در مواجهه با سرکوب خشن جنبش ضداستعماری توسط انگلیسی ها در سال ۱۹۱۹، سرکوب اعتصابات گسترده کارگری در فاصله ۱۹۲۱ و ۱۹۲۲ و همینطور سرکوب ۱۹۴۶ شورش ملوانان در مومبای، گاندی سیاست سکوت و حفظ آرامش و سر فرود آوردن در برابر امپراتوری بریتانیا را موعظه کرد.

یکی از رهبران آن زمان جنبش کمونیستی هند در جمعبندی از جایگاه و نقش گاندی به درستی چنین نوشت: «وجه مشخصه سیاست های مدرن هند، بند نانوشته همه قوانینی که یکی از پی دیگری فرا می رسید، نقش حذف ناشدنی گاندی بود. این خود، تناسب قوای شکننده طبقاتی را بازتاب می داد. همه امید بورژوازی و امپریالیسم به گاندی بود. به مردی که می توانست سوار موج شود و جنبش توده ای را فقط تا حدی برانگیزد که بتوان یک معامله موفق را جوش داد و همزمان هند را از شر انقلاب خلاص کرد.» (رجانی پالم دات ـ ۱۹۴۰، نقل شده در کتاب «گاندی و جنبش ناسیونالیستی هند» ـ مارتین دی لوئیس، ۱۹۶۵)

بدون شک گاندی مخالف سرسخت طبقه کارگر و آرمان کمونیسم بود و  نگرش ضد انقلابی ش را علنا بیان می کرد: «یکی از نمایندگان کنگره با توجه به نفوذ زیادی که دارم چنین اظهار کرد که بعد از اعلان نافرمانی مدنی، باید بلافاصله منتظر پاسخی تکان دهنده بود. او با اطمینان می گفت که کل دنیای کار و کارگران در بسیاری از نقاط هند اعلام اعتصاب همزمان خواهند کرد. به او گفتم اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد من بیش از هر کس آشفته خاطر خواهم شد و همه طرح های من مختل خواهد شد…. امیدوارم مجبور نشوم درگیر نبردی شوم که نتیجه اش هرج و مرج و ویرانی سرخ خواهد بود.» (نقل شده توسط فاضل الحق در اثر «قدیس یا گناهکار؟» ـ نشر آکادمی ساهیتیا دالیت، ۱۹۹۲)

آیا «راه مسالمت آمیز» گاندی نتیجه ای هم داشت؟ بله، هند مستعمراتی به هند نومستعمره تبدیل شد و میدان تاخت و تاز اقتصادی و سیاسی قدرت های امپریالیستی مختلف. استقلال ظاهری تحت یک رژیم ستمگر طبقاتی که زمینداران و بورژوازی بزرگ در راسش نشسته بودند و کماکان بر یک نظام کاستی تکیه داشت برقرار شد. تبلیغ و ترویج نظام فئودالی ـ سنتی کاستی در هند توسط گاندی به حفظ ریشه های نابرابری طبقاتی/ مذهبی/ جنسیتی/ ملی کمک کرد و تخم تعصب و تفرقه و درگیری های خونین میان توده های مردم را پراکند. فلسفه «ضد خشونت» در خدمت به خشن ترین سرکوب ها و کشتارها قرار گرفت که همچنان ادامه دارد و قربانی می گیرد.

 

چگونه میتوان از اندیشه و فرم، موج ساخت؟

(دربارۀ موج نو در سینمای فرانسه)

سعید سبکتکین 

آنچه در محافل سینمایی بین المللی عنوان «سینمای ایرانی» یافته بود به آخر خط رسیده است. در اواخر دهه ۱۹۸۰ محافل سینمایی غرب خود در روزگار بی برگیِ به سر میبردند که با «سینمای ایرانی» روبرو شدند و در آن به دنبال فلسفه  ای متفاوت گشتند. به دنبال عرفان شرقی. به تصاویر این سینما چنگ انداختند و در سادگیها به دنبال پیچیدگی گشتند. مکثهای طولانی و صحنههای کُند را تعمق انگاشتند. آنچه برای ما ریتم خستگی و رنج روزمره بود را به عنوان شعر زندگی ستایش کردند. روتین ما برایشان اتفاقی ناب و اگزوتیک بود. اما این تنوع طلبی محافل سینمایی غرب برای چنین سینمایی مهلت و تاریخ مصرف داشت. سرانجام دلشان را زد و حوصلهشان سر رفت. چنین بود که سینمای کیارستمی و مخملباف و دنبالهروانشان از نفس افتاد. اما علت افول این سینما فقط از دست دادن مخاطبان بینالمللی اش نبود. علت دیگر، حساستر و تیزتر شدن تیغ سانسور بود که محیط سینمایی ایران را از بالا تا پایین سلاخی کرده بود. به علاوه، برخی از این سینماگران که مهاجرت کردند، از «محیط طبیعی» رویش ایدهها و تصاویر دور افتادند و بی بَر شدند. بار سنگین صنعت/ سرمایه که همیشه بر دوش هنر سینما سنگینی میکند هم به مثابه یک مانع بزرگ نقش بازی کرد. مهمتر از همه اما، محدودیتها و کمبودهای این سینماگران در زمینه فلسفه و اندیشه پیشرو بود. سینماگران سرشناسی که معمولاً از آنان نام برده میشود از دیدگاه و جهت گیری فراگیر، راهگشا و شجاعانهای که فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد بی بهره بودند.

امروز سینماگران در ایران، دست و پایی بسته و زبانی بریده دارند و در فضایی کشنده تنفس میکنند. در چنین فضایی دل بستن به باز پس گیری «خانه سینما» و یا بر سر کار آمدن این یا آن فردِ «کمتر امنیتی» در مقام معاونت سینمایی وزارت جهل و سانسور، فقط خود گول زدن و وقت تلف کردن است. سینماگری که خود را مردمی میداند و برای اندیشه و هنر خود ارزش قائل است راهی ندارد جز اینکه خطرها را به جان بخرد و در بندِ بالا رفتن از پلههای جشنوارهها نباشد. به این فکر کند که چگونه میتوان هر گوشه از پلشتی های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی جامعه را به چاشتِ دوربین تبدیل کرد. نه اینکه لزوماً فیلم مستند ساخت؛ بلکه به زبان سینما کاری کرد کارستان با توجه به همه محدودیتهای تولید در شرایط غیر قانونی. آیا تاریخ سینمای جهان در این زمینه درسهایی برای گرفتاران در زندان فرهنگی جمهوری اسلامی در بر دارد؟ بیایید نگاهی داشته باشیم به یک جنبش ـ یک جریان ـ سینمایی و ببینیم چگونه، در چه بستری و با استفاده از چه وسایل و شگردهایی میتوان موج به راه انداخت؛ تاثیرگذار بود؛ موانع را کنار زد و هنر و فرهنگ را نو کرد. پیشاپیش روشن باشد که هدف از این نوشته یکسان سازی شرایط ایرانِ تحت یک رژیم سرکوبگر مذهبی با شرایط حاکم بر یک نظام بورژوا دمکراتیک امپریالیستی و ارائه الگوها و کلیشه های خام نیست.

موج نو در سینمای فرانسه

ظهور جریان تاثیرگذار و الهام بخشی که طی یک دهه خود را به مقام موج مسلط در سینمای فرانسه و به درجه ای در کل اروپا برکشید به اواخر دهه ۱۹۵۰ بر می گردد. کلید موج نو با فیلم «۴۰۰ ضربه» اثر فرانسوا تروفو زده شد. در واقع تروفو و سینماگران جوان دیگری که نقطه مشترک شان ضدیت با سینمای محافظه کار و کهنه و به اصطلاح «با کیفیت» فرانسه بود یک باره به میدان آمدند و تعریفی دیگر از اثر سینمایی ارائه دادند. این کار به صورت تئوری های مدون انجام نشد بلکه در عمل به شکل دیگری رفتار کردند و قواعد مسلط را زیر پا گذاشتند. به قول تروفو «ما برنامه تدوین شده ای در خصوص زیبایی شناسی نداشتیم. حرکت ما حرکتی بود برای دستیابی به استقلال از دست رفته سینما.» فرانسو تروفو و ژان لوک گُدار هر یک به شیوه خویش با آکادمیسم مسلط بر سینما وداع گفتند و به خلاقیتِ نسل جوان سینماگران سلام دادند. البته اشتباه برداشت نشود؛ سینماگرانی که پیشاهنگ موج نو شدند دانش سینمایی عمیقی داشتند. هرکدام شان صدها فیلم دیده بودند و به قول معروف «خوره فیلم» بودند. یک مشخصه دیگر موج نویی ها ارتباط تنگاتنگ شان با ادبیات بود. در واقع آنان یک نسل ادبی محسوب می شدند که هر یک به درجه ای با فلسفه، رمان و یا شعر پیوند داشتند. نمی دانم این جمله از کدام یک از آنان است که رابطه نزدیک شان با ادبیات را خوب بیان می کند: «سینما رمانی است سرشار از غنای ادبی و ریشه گرفته از هستیِ تمام جهان.»

تعداد کسانی که علیه سینمای کهنه و تکرار مکررات شوریدند کم نبود. چهل پنجاه نفری می شدند. البته همه کارگردان و یا سینماگر مولف نبودند بلکه هر یک در گوشه ای از صنعت سینما فعال شده بودند. این یک حمله گسترده به قلمرویی به حساب می آمد که تا آن زمان در انحصار پنج شش سینماگر کله گنده بود و بس. موج نویی ها که البته هنوز نمی دانستند یک موج محسوب می شوند و قرار است کاری کارستان کنند، پشت هم بودند و روحیه تعاون داشتند. گوشه کار هم را می گرفتند تا هر اثر به انجام رسد. یکی به دیگری سناریو می داد؛ یکی منشی صحنه دیگری می شد یا فیلمبردارش. البته از همان اول، نطفه یک تضاد بینشی در بطن موج نو بسته شد که به رابطه فرد و جمع مربوط بود. اصطلاح سینماگر مولف که در مباحث مجله مشهور «کایه دو سینما» و حرف های محافل سینماگران و منتقدان رایج شد اشاره به نقش بی بدیل فرد مؤلف در تولید اثر داشت. حال آن که سینما به واقع هنری مرکب و چند وجهی بود و حتی شخصی ترین ایده ها و ابتکارات در روایت و دیالوگ پردازی نیز عملاً از دل بحث و جدل ها و مبارزات آشکار و پنهان میان افراد گوناگون در جلو و پشت صحنه (از عوامل تولید گرفته تا مخاطبان اثر) شکل می گرفت. سهم سینماگر مؤلف (که البته سهم کوچکی هم نبود) را می باید در توانایی تیزبینانه و هنرمندانه اش در جمع بست و سنتز این دیالوگ و جدل جمعی جست و جو کرد.

به یکی از شاخص های موج نو برگردیم: تولید فیلم با بودجه کم. این یکی از راه های باز گرداندن استقلال از دست رفته سینما یا به زبانی دیگر خلاص کردن اثر از زیر سلطه سرمایه به حساب می آمد. جالب اینجاست که موج نویی ها این کار را از سینماگری فرا گرفتند که «موج نویی» به حساب نمی آمد و حتی آشکارا علیه موج نو موضع گیری کرد. این سینماگر ژان پیر ملویلِ بزرگ بود که در سال ۱۹۴۷ فیلم «خاموشی دریا» را با ۹۰ هزار فرانک ساخت. در آن دوره، هزینه متوسط هر فیلم ۶۰۰ هزار فرانک بود. او برای کم کردن مخارج، تعداد افراد اکیپ فنی را به حداقل رساند. از هنرپیشه های گمنام استفاده کرد. و به جای ساختن دکور از محیط طبیعی استفاده کرد. این دقیقا همان روشی بود که بعدها توسط موج نویی ها دنبال شد.

موج نو در مونتاژ نیز انقلاب کرد. در این زمینه، نوآوری های آلن رنه شاید به شکل ناخودآگاه الگوی شماری از سینماگران جدید قرار گرفت. پیش از این فیلم ها همه شبیه هم شده بودند چرا که نمای عمومی و نمای متوسط و نمای نزدیک، نما ـ نمای متقابل مثل یک دستور باید رعایت می شد. آلن رنه قواعد سنتی مونتاژ را زیر پا گذاشته بود و در چیدن پلان ها از روالی غیر متعارف پیروی می کرد. ترتیب زمانی دیگر رعایت نمی شد. این دستکاری ها، ذهن مخاطب را به چالش می گرفت و با سلیقه عمومی به نزاع بر می خاست. عکس العمل بر می انگیخت و البته دست آخر، ذهن ها را با جریان جدید اُخت می کرد.

اگر «۴۰۰ ضربه» آغازگر بود، «از نفس افتاده» گُدار بدون شک نقطه عطف به حساب می آمد. نوآوری های این فیلم به سرعت مرزهای سینمای فرانسه را در نوردید و بر سینمای کل دنیا به ویژه در غرب تاثیر گذاشت. «از نفس افتاده» عامدانه قوانین و قواعد را به هیچ گرفت. داستان سرایی را کنار گذاشت. ضد انطباق نماها پیش رفت که قرارداد بین ذائقه تماشاگر و وظیفه فیلمساز به حساب می آمد. گدار بی محابا از «جامپ کات» استفاده کرد. فیلمبرداری را عامدانه سریع انجام داد تا بداهه پردازی از حساب و کتاب و منطق سازی جلو بیفتد. دفترچه دیالوگ موجود نبود. گُدار دیالوگ ها را روز به روز سر صحنه می نوشت و به بازیگران می داد. یک بدعت دیگر در «از نفس افتاده» فیلمبرداری با دوربین روی شانه بود که ضرباهنگ زندگی شلوغ و مضطرب شهر بزرگی مثل پاریس را خیلی خوب منعکس می کرد. گُدار برای دخالت دادن بهتر جنبه مستند در روایت داستانی اش صحنه های خیابان را به شیوه دوربین مخفی فیلمبرداری کرد تا نوع رفتار عابران همان باشد که در واقعیت هست. در یک صحنه ماندگار «از نفس افتاده» دوربین گُدار تعهد خود به واقعیت را به گویا ترین شکل اعلام می کند: دو بازیگر اصلی فیلم در لوکیشن خیابان شانزه لیزه پاریس ایفای نقش می کنند که در همان موقع خودروی حامل ژنرال دوگل و آیزنهاور (روسای جمهور وقت فرانسه و آمریکا) با اسکورت های شان از راه می رسند و مسیر خیابان را طی می کنند. در اینجا دوربین شخصیت های داستانی فیلم را رها می کند و به سرعت به تعقیب دو رئیس جمهور در دنیای واقعی می رود!

به این تغییرات شگرف در فرم سینما چگونه باید نگاه کرد؟ آیا صرفاً استعداد و سلیقه شخصی فردی به نام گدار در این تغییرات دخیل بود؟ جواب را از زبان خود گدار بشنویم: «فرم مقوله ای نیست که به خودی خود به وجود آید.» در واقع فرم نو در خلاء و در عالم خیال به وجود نمی آید. در دهه ۱۹۶۰ شرایط برای تغییر کلی در فرم کاملاً مهیا بود. به قول گدار، تغییر و تحول در مقوله فرم وقتی با مسایل جنبی سیاست و جامعه گره می خورد نهایتاً سیاسی می شود. علت تاثیر سینمای موج نو فرانسه بر سینمای کل دنیا نیز به این فضای عمومی بین المللی (سال های بحران و اعتراض و مبارزات انقلابی) برمی گشت.

اما جدا از این نوع آوری ها در سبک و تکنیک تألیف و تولید و تدوین فیلم، آیا موج نویی ها در سینما به دنبال مضمون و محتوایی متفاوت می گشتند؟ به سختی می توان سینماگران موج نو فرانسه را تماماً یا حتی اکثرا متعلق به یک گرایش و بینش سیاسی و ایدئولوژیک دانست. شاید تنها واژه ای که می توانست مورد تأیید همه شان باشد «تعهد» بود. آن هم در چارچوب نکته ای عمومی که زمانی آندره مالرو نویسنده مشهور فرانسوی چنین فرموله کرده بود: «می توان امیدوار بود که مفهوم هنر بتواند آدم ها را به عظمت نهفته درون شان واقف کند.» این همان جمله ای است که فرانسوا تروفو به عنوان پیش درآمد یکی از مقالات مهمش مورد استفاده قرار داد. سینماگران موج نو با همین جهت گیری عمومی بود که بُن مایه سینمای «سنت و کیفیت» فرانسه را که عمدتاً بر تحقیر انسان استوار بود به زیر کشیدند و اخلاقی متفاوت را بنیان نهادند. در سینمای کهنه، پرسوناژها یکدیگر را تحقیر می ردند. تماشاگر نیز این پرسوناژهای کم مایه را تحقیر می کرد. حتی در عرصه نقد فیلم نیز شرایط به همین منوال بود. منتقدها و سینماگران مرتباً به تحقیر هم مشغول بودند.

نقطه ضعف برجسته موج نو سینمای فرانسه که در واقع بازتابی از نقطه ضعف کل جنبش سیاسی و اجتماعی آن دوران بود را باید نگاه این سینما به زنان دانست. موج نو اساسا مردانه بود. به جز «انی یس واردا» (زن سینماگری که البته در میان سینماگران مرد اعتبار و احترامی به سزا داشته و دارد) زن مطرح دیگری وجود نداشت. همانطور که کلود شابرول بعدها گفت: «باید اعتراف کنم که ما موج نویی ها فمینیست های دو آتشه نبودیم!» اما مساله فقط بر سر مردانه بودن نبود بلکه مضمون مردسالارانه ای بود که به آثار موج نو نشت می کرد. شخصیت های محوری مرد فیلم ها عمدتاً مردان چشم چران بودند. شخصیت های زن معمولاً بی فکر و غریزی تصویر می شدند و در عین حال «معصوم». در یکی از فیلم های اولیه گُدار به نام «شارلوت و دوست عزیزش ژول» (محصول سال ۱۹۵۹) یکی از شخصیت های مرد با استفاده از یک بازی کلامی می گوید: «شما زن ها که به هر حال نادان هستید.» در اینجا از کلمه ای استفاده شده که در زبان فرانسوی هم معنای آلت تناسلی زن می دهد و هم نادان. البته شخص ژان لوک گدار بعدها این دیدگاه را ترک گفت و برای مثال در سال ۱۹۶۷علیه ارائه شخصیت «سیندرلایی» از زن موضع گیری کرد و وجود نوعی تبعیض نژادی در روابط زناشویی را به نقد کشید کرد. یا در فیلم «شماره ۲» دیدگاهی که زن را مساوی ماشین لباسشویی می داند به مسخره گرفت.

به هر حال، موج نو که از زندگی روز جدا نبود نمی توانست از سیاست روز جدا باشد. هنوز یک دهه از ظهور موج نو نگذشته بود که سینماگران پیشرو در معرض یک امتحان سیاسی/ تاریخی قرار گرفتند. جنبش مه ۱۹۶۸ یکباره در فضای دانشگاه و کارخانه و خیابان منفجر شد. و این هم زمان بود با برگزاری  بیست و یکمین دوره جشنواره سینمایی کن. چند روز از آغاز کار جشنواره گذشته بود که فرانسوا تروفو به نمایندگی از سوی سینماگران پیشرو پشت تریبون رفت و تعطیل جشنواره را در همبستگی با مبارزات جاری کارگری و دانشجویی و اعلام محکومیت خشونت پلیس و سیاست های حکومت فرانسه اعلام کرد. جبهه متحدی از سینماگران فرانسوی و خارجی فوراً شکل گرفت. میلوش فورمن سینماگر چک اعلام کرد که فیلمش را از جشنواره بیرون می کشد. رومن پولانسکی در کنار گودار و للوش و لوئی مال به دفاع از جنبش برخاست. اما این همبستگیِ یک صف رنگارنگ تحت یک شرایط بحرانی و اضطراری بود. صف بندی های ایدئولوژیک و جانبداری های مشخص هر یک از سینماگران بعد از این بود که رفته رفته ظاهر شد. موج نو مثل هر پدیده دیگر آغاز، نقاط اوج و پایان خود را داشت اما میراث و تاثیراتش بر سبک ها و جهش های بعدی در فرم و مضمون آثار سینمایی بازتاب یافت.

 

واقعیت کمونیسم چیست: باز هم دربارۀ انقلاب اکتبر

ریموند لوتا (اقتصاددان کمونیست)

سوال: اگر میتوانی از انقلاب بلشویکی و شرایط جامعه روسیه هم بگو. اینجا در بیشتر مدارس بورژوائی حتی فاکتهای پایهای را هم درس نمیدهند.

لوتا: انقلاب روسیه در میان گرداب جنگ جهانی اول اتفاق افتاد. این جنگ قدرت های بزرگ امپریالیستی بود که روسیه هم را شامل می شد. آنها برای کسب برتری جهانی با هم می جنگیدند . به طور خاص بر سر کنترل مستعمرات. این جنگی هولناک، مکانیزه و مدرن بود که در آن سربازان بوسیله گاز سمی، مین، بمب و البته سلاح های اتوماتیک جدید سلاخی شدند. کشتار در مقیاسی بیسابقه در تاریخ بشر انجام شد. یعنی در عرض چهار سال بیست میلیون نفر کشته و بیست و یک میلیون زخمی شدند.

وقتی که روسیه وارد جنگ شد همه احزاب مهم این کشور و نیز سایر کشورهای اروپائی تحت نام میهن پرستی از جنگ حمایت می کردند. همه، مگر حزب بلشویک به رهبری لنین. این حزب یک موضع  انترناسیونالیستی اتخاذ کرد و تلاش کرد به توده ها بیاموزد که چنین جنگی خلاف منافع بشریت ستمدیده است. در آن دوران اکثریت جامعه روسیه را دهقانان تشکیل می دادند. آنان صاحب قطعات کوچک زمین بودند و بسیاریشان به عنوان سهم بَر روی زمین کار می کردند. کشور به شدت عقب مانده بود و مردم گرفتار سنت. تا آنجا که حتی بذر پاشی دهقانان نیز بر اساس تقویم مسیحیان انجام می شد. زنان نیز گرفتار شرایط هولناک ستمگرانه ای بودند.

روسیه یک امپراطوری بود و ملت مسلط روس مناطق مختلف آسیای مرکزی را تحت استعمار خود داشت  و بر مناطق توسعه یافته ای نظیر اوکرائین نیز سلطه اعمال می کرد. روسیه را زندان ملل می خواندند. ملیت های غیر روس ۴۵ درصد اهالی را تشکیل می دادند اما فرهنگ این اقلیت ها به شدت سرکوب می شد و آموزش زبان های اقلیت در مدارس ممنوع بود. جنگ جهانی اول باعث مرگ یک و نیم میلیون از اهالی روسیه و زخمی شدن سه میلیون نفر شد. به علاوه مردم گرفتار قحطی شدند. در روسیه بحران مشروعیت شکل گرفت و یک حال و هوای انقلابی بوجود آمد. کارگران سر به شورش و اعتصاب برداشتند. زنان به خیابان آمدند. بسیاری از سربازان از دستورات سر پیچی و از جبهه فرار کردند. تزار سرنگون شد. اما حکومت جدیدی که بر سر کار آمد در شرایط اساسی توده های مردم هیچ تغییری ایجاد نکرد. در عوض مخفیانه با امپریالیست های انگلیسی و فرانسوی دست به یکی کرد تا روسیه را در جنگ نگهدارد.

سوال: ولی اغلب میشنویم که بلشویک ها مخفیانه توطئه چیدند و در سال ۱۹۱۷ دست به کودتا زدند.

لوتا: مزخرف است. هیچ نیروی سیاسی در جامعه روسیه به اندازه حزب بلشویک تدارک عمل ندیده بود و رهبری نقشه مند نداشت. این حزب در کمیته های کارخانه، در بین نیروهای مسلح و نیز در شوراها پایه توده ای داشت و تشکیلات بوجود آورده بود. شوراها در واقع اجتماع غیر قانونی و ضد حکومتی نمایندگان کارگران بودند که در شهرها و شهرک های بزرگ قدرت حاکم را به مصاف می گرفتند و برای به دست آوردن قدرت مبارزه می کردند.

در جامعه ای که شاهد بحران و تلاطم بود و مردمش دنبال راه می گشتند برنامه و دورنمای بلشویک ها وسیعاً و عمیقاً انعکاس یافت. حزب بلشویک توده های مردم را در شناخت مانورهای رنگارنگ رژیم جدید رهبری کرد و خواسته «زمین، صلح و نان» را فرموله کرد تا نیازهای عمومی را در آن شرایط هولناک رنج و محرومیت اعلام کند. و فقط حزب بلشویک بود که چنین کاری کرد. سرانجام در ماه اکتبر لنین و بلشویک ها توده ها را در یک قیام رهبری کردند. این انقلاب اکتبر بود.

سوال: تصویری که تو جلو گذاشتی در مورد حامیان انقلاب کمونیستی در روسیه صدق میکند. ولی آیا انقلاب مخالف نداشت؟

لوتا: چرا داشت. جنگ داخلی از سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ انعکاس همین مخالفت ها و دخالت ها بود. کشور تقریباً در آشوب کامل و در آستانه فروپاشی قرار گرفت. می دانید در اکتبر ۱۹۱۸ یعنی در اولین سالگرد انقلاب سه چهارم خاک کشور در دست نیروهای ضد انقلابی بود. فکرش را بکنید. دولت پرولتری نوین از نظر بین المللی در انفراد  به سر می برد و با کمبود حاد مواد غذائی و تسلیحات دست به گریبان بود. این جاست که شما می توانید نقش حیاتی رهبری پیشاهنگ را ببینید. حزب مسئولیت هماهنگ کردن فعالیت نظامی را به عهده گرفت. حزب سیاست های اقتصادی معینی را برای رفع نیازهای اجتماعی و حفظ انسجام جامعه تدوین کرد. حزب فرایند ایجاد نهادهای اجتماعی نوین را رهبری کرد . مطبوعات انقلابی و سایر ابزار ارتباطی، مارکسیسم و دورنمای سوسیالیستی از اقتصاد و سیاست و ارزش های نوین را انتشار دادند. یک گفتمان رهائی بخش نوین در جامعه طنین انداز شد و این عاملی بسیار قدرتمند بود که یک جو مثبت به وجود آورد. یعنی این که مردم توانستند متحد شوند، متشکل شوند و به پا خیزند به علت وجود ارگان های نوین قدرت سیاسی پرولتری بود که عزم و اراده توده ها را متجلی می کردند.

سوال: منظورت از ارگانهای قدرت دولتی پرولتری چیست؟

لوتا: سوال خوبی کردی. مساله مرکزی همین است. ببین در جوامع سرمایه داری، ارتش و دادگاه و پلیس و زندان و بالای همه این ها قوه مجریه همگی در خدمت سرمایه داران هستند. وقتی که مردم به پا می خیزند توسط این ارگان ها سرکوب می شوند. مجامع قانون گذاری صرفاً مکانی است برای سر و کله زدن سرمایه داران رقیب بر سر اختلافات شان و یا ابزار ایجاد چتر ایمنی در برابر نارضایتی های مردم. خب، این ها ارگان های قدرت دولت ارتجاعی یا سرمایه داری هستند. یعنی دیکتاتوری بورژوازی یا طبقه سرمایه دار.

کار انقلاب سوسیالیستی این است که ارگان های قدرت انقلابی و نوین را که نماینده پرولتاریا باشد به وجود آورد.   این ارگان ها باید مرتباً شمار فزاینده ای از مردم را هم از ستون فقرات جامعه و هم از بخش های طبقه میانی درگیر کند. این ارگان های قدرت باید بتوانند ضد انقلاب را سرکوب کند. برای مثال شما به نیروهای امنیت عمومی نیاز دارید اما چنین نیروهایی باید کاملاً و در اساس متفاوت از نیروهای امنیتی سرمایه داری باشند و به اهدافی کاملاً متفاوت خدمت کنند. ارگان های نوین قدرت همان چیزی هستند که به آن دیکتاتوری پرولتاریا می گوئیم. توده های روسیه در شرایط وخیم جنگ داخلی درگیر پراتیک های نوین شدند. مثلاً کار تعاونی داوطلبانه. برای حفظ سلامتی و بهداشت شهرها که گرفتار آلودگی وحشتناک بودند مردم آستین بالا زدنند.  مردم آنچه را که ذات بشری پنداشته می شد تغییر دادند. به هم پیوستند و روابط نوینی را بر اساس تعاون شکل دادند. دولت نوین پشتیبان و مشوق این حرکت بود.

سوال: نتیجه جنگ داخلی برای جامعه چه بود؟

لوتا: جامعه هزینه عظیمی پرداخت تا ضد انقلاب را شکست دهد. طی جنگ داخلی یک میلیون نفر در جبهه ها کشته شدند و سه میلیون در نتیجه بیماری مردند. نُه دهم مهندسان، پزشکان و معلمان کشور را ترک کردند. بخشی از متعهدترین کارگران کمونیست در جبهه ها جان باختند. و طبقه کارگر به شدت کم عده شد. حالا مفسران بورژوا طوری جلوه می دهند که انگار بلشویک ها در یک کشور دست نخورده و پاک و پاکیزه اعمال قدرت می کردند. به هیچ وجه. شرایط روسیه چیزی از ویرانی کامل کم نداشت و امپریالیست ها و مرتجعین، این کشور را آماج خود قرار داده بودند. اولین تحریم نفتی دنیا بر دولت نوین شوروی اعمال شد.

سوال: اما بعضیها میگویند که صحبت از تهدیدها و شرایط اضطراری بهانه ای به دست بلشویک داد تا به امیدهای مردم خیانت کند؟

لوتا: ببین ما با انقلابی مواجه بودیم که درگیر نبرد مرگ و زندگی بود اما درعین حال قدرت دولتی همه تلاش خود را می کرد تا انقلاب اجتماعی به پیش رود. مساله ستم بر زن را درنظر بگیر. انقلاب به سرعت دست به اقدامات مهم زد. کل نظام کلیسائی ازدواج را که مبنایش اقتدار مرد بر زن و کودکان بود ملغی کرد. طلاق به امری آسان تبدیل شد. این مساله برای این که زنان بتوانند به آزادی اجتماعی بیشتری دست پیدا کنند بسیار مهم بود. دستمزد یکسان در برابر کار یکسان به اجرا در آمد. خدمات رایگان در زایشگاه ها بر قرار شد. اتحاد شوروی نخستین کشور در اروپای مدرن بود که سقط جنین را قانونی اعلام کرد. این در حالی بود که در بسیاری از کشورهای سرمایه داری حتی در آنجا که حق طلاق وجود داشت هزار و یک محدودیت مذهبی در موردش اعمال می شد. در بسیاری از این کشورها زنان حتی هنوز حق رای نداشتند و یا تازه این حق پایه ای را بدست آورده بودند. یکی از مسائل دیگر، آزاد کردن روابط همجنس گرایان در اتحاد شوروی بود.

در اواسط و اواخر دهه ۱۹۲۰ مبارزاتی علیه سنن پدرسالارانه در برخی جمهوری های آسیای میانه انجام گرفت. بخش بزرگی از این سنن مرتبط بود با قانون ستمگرانه شریعت اسلامی. زنان این قوانین را به چالش گرفتند و دولت سوسیالیستی از زنان و مردم روشن بینی که درگیر این مبارزه شدند پشتیبانی کرد و در واقع خود مشوق این مبارزات شد. حکومت برای سازمان های محلی زنان منابع مالی تهیه کرد. یک کانون عمده مبارزه علیه ازدواج های از پیش ترتیب داده شده و سنت مهریه بود. کمونیست ها از شهرها به این مناطق می رفتند تا به کارزار مبارزاتی کمک کنند. در مواردی درگیری ها بسیار حاد می شد و سازمانگران مبارز مورد حمله نیروهای عقب مانده قرار می گرفتند. زنان فعال محلی قدم جلو گذاشتند. در سال ۱۹۲۷ حمله مهمی علیه حجاب اجباری به راه افتاد. حجاب یک ابزار ستمگرانه در دنیا بوده و هست که کنترل پدرسالاران بر چهره و بدن و هویت انسانی زنان را معنا می دهد. پیش از آن در هیچ جامعه ای چنین برای در هم شکستن ستم بر زن اقدام نشده بود. هرگز برابری جنسی کانون توجه کل جامعه قرار نگرفته بود. باید از این نقاط قوت آموخت در عین حال باید برخی نقاط ضعف رهبران شوروی را باز شناخت و از آن نیز آموخت.

 

محل کپی مطلب ششم آتش

توجه: فونت هدر ۲۰