نشریه حقیقت شماره ۶۸

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۹ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۶۸، مرداد ۱۳۹۳

دستانِ پشتِ شعلههای جنگ فرقهای و منافع مردم

اشغال موصل به دست نیروهای «داعش» (دولت اسلامی عراق و شام) در تاریخ ۲۰ خرداد، رژیم نوری المالکی، جمهوری اسلامی، امپریالیسم آمریکا و حتا نیروهای چپ ایران و منطقه را بهت  زده و غافل  گیر کرد. هم اکنون داعش به «دولت اسلامی» تغییر نام داده، شهرهای دیگری از عراق را اشغال کرده و در سوریه نیز پایگاه خود را تحکیم کرده است. به  علاوه، نقشه  ی «خلافت اسلامی» خود را منتشر کرده که قلم  رویی از هند تا اندولس در اسپانیا را در بر می  گیرد. جوانان ناراضی از کشورهای مختلف خاورمیانه به صفوف جنگجویان داعش می  پیوندند و گفته می  شود که شماری نزدیک به شش هزار نفر از ترکیه به آنان پیوسته  اند.

«داعش» در استانبول دفتر علنی دایر کرده و هواداران آن تی  شرت  های «داعش» را به مردم فروخته و پیوستن به جهاد برای استقرارِ «خلافت اسلامی» را تبلیغ می  کنند. در کردستانِ ترکیه حزب سلفی «حُدا» (حُریت داواسی) پ.ک.ک را متهم به خیانت کرده و آ.ک.پ و رهبر آن طیب اردوغان را «نوکر آمریکا» و «غیر اسلامی» خطاب می  کند. گسترش نفوذ این حزب در منطقه  ی کردستان ترکیه، باعث نگرانی شدید پ.ک.ک و دولت ترکیه شده است. سلفی  ها در کردستانِ عراق نیز در میان قشرهایی از     مردم نفوذ    و سازمان  دهی دارند و بخشی از جنگجویان داعش در عراق از کردهای طرفدار ملا کریکار رهبر القاعده در کردستان عراق هستند. طبق گزارشها و شنیدههای محلی٬ جوانان اسلامگرای هوادار القاعده و سلفیها تا چند ماه پیش در       خیابان  های شهرهای کردستان ایران مانند سنندج و جوانرود دیده می  شدند که پس از تحرکات داعش در سوریه و عراق به یک  باره ناپدید شده  اند. در زندانهای جمهوری اسلامی صدها نفر زندانی سیاسی سلفی وجود دارند که عکسهایی از نماز جماعت چند ده نفری آنها در زندان اوین منتشر شده است. به غیر از بلوچستان که نیروهای هوادار القاعده مدتها در آن نفوذ یافته و مسلح شدهاند. حتا در میان مردم عربِ خوزستان که «شیعه» هستند، سلفیگری در میان جوانان ناراضی عرب در حال رشد است زیرا در وجود این جریان ارتجاعی، آلترناتیوی برای جنگیدن با جمهوری اسلامی را می  بینند.

در قدرت گیری «داعش» در عراق و رشد جهش  وار جریان  های بنیادگرایی اسلامی در منطقه، هیچ «توطئه» و طرح از پیش تعیین  شده  ای نقش تعیین  کننده نداشته است. بلکه کارکرد نظام سرمایه  داری است که به طرق گوناگون و غیرقابل منتظره  ای این وضعیت را به وجود آورده است؛ دستان بزرگِ بحران سرمایه  داری است که نیروهای بنیادگرای اسلامی را از اعماق تاریخ فراخوانده و آنان را تبدیل به چالش  گران اصلی ساختارهای سیاسی -  دولتی حاکم در منطقه کرده است.

این واقعه صرفاً انعکاس عجیب و غریبی است از حدت  یابی تضاد اساسی عصر سرمایه  داری: تضاد میان هر چه اجتماعی  تر شدن تولید و هر چه خصوصی  تر شدن تملک و کنترل دست  رنج و منابع زیست هفت میلیارد انسان.

برای آن دسته از نیروهای چپ که تبارز بحران سرمایه  داری را محدود به «بیکاری و پایین رفتن سطح معیشت کارگران» می‏کنند درک این حقیقت بسیار مشکل است که در عصر سرمایه  داری سیاست فشرده  ی اقتصاد و جنگ نیز ادامه  ی سیاست به طرقی دیگر است. بدون درک این رابطه  ها نمی  توان تحلیل صحیحی از مختصات صحنه  ی سیاسی به دست آورد، به ویژه زمانی که تبارزات سیاسی بحران نظام سرمایه  داری اشکال عجیب و غریبی مانند عروج نیروهای بنیادگرای اسلامی را می  گیرد که با شعارها و برنامه  ی اجتماعی متعلق به قرنها پیش تبدیل به قطب اصلی ضدیت با آمریکا و ساختارهای دولتی حاکم در منطقه  ای به وسعت خاورمیانه و شمال آفریقا، پاکستان و افغانستان شده  اند.

حدت یابی تضاد اساسی عصر، شاخه  های گوناگونی از تضادهای سیاسی را تولید کرده است که مانند توفانی ناب دست به دست هم داده و تمام مرزکشی  های این منطقه را به طور جدی به چالش گرفته است. نه تنها شرایط و اوضاع عام به روال سابق خود باز نخواهد گشت بلکه در ابعاد و اشکال مختلف بسط یافته و پیشروی خواهد کرد. فروپاشی احتمالی کشورهایی مانند پاکستان، افغانستان، اردن، یمن و … اپیزودهای احتمالی این فرآیند هستند.

 واضح است که گسترش داعش و نیروهای بنیادگرای اسلامی در یک خط مستقیم، به یک شکل و بدون عقب  نشینی و تعرض دوباره نخواهد بود، همان  طور که روند گسترش و حرکت بنیادگرایی اسلامی در کل جهان و منطقه تاکنون بدین شکل نبوده است. امپریالیست  ها و قدرت  های منطقه  ای می  توانند برای یک دوره آنان را درهم بشکنند یا یک گروه و دسته از آنان نابود شوند اما چنان  که در سالهای اخیر دیدهایم این گروهها بار دیگر و به شکل دیگری سربلند خواهند کرد. این وضعیت فقط در صورتی تغییر خواهد کرد که در مقابل نظام سرمایه  داری جهانی و قدرت  ها و دولت  های منطقه یک نیروی کمونیستی انقلابی با برنامه  ی استقرار سوسیالیسم و ایجاد جامعه و جهانی بنیاداً متفاوت از نظام سرمایه  داری، به عنوان چالش  گرِ اصلی نظم کهنه سربلند کند.

در حال حاضر یک امر مسلم است: هیچ یک از قدرت  های امپریالیستی و دولت  های منطقه قادر به کنترل حریق اسلامی نیستند و محافل نقشه  ریز و برنامه  ریزِ امپریالیستی اصولاً این توهم را به خود راه نمی  دهند که می  توانند امور را به «روال سابق» بازگردانند. آنان صرفاً موج  سواری خواهند کرد، از دامن زدن به نابودی بیشتر نیز ابایی نخواهند داشت و در میانه  ی این نابودی، هرکدام از قدرت  های امپریالیستی هدف اصلی و بلندمدت خود را که دست یافتن به یک نظم امپریالیستی جدید به نفعِ خود از درون ویرانی  های بزرگ است فعالانه دنبال خواهند کرد. شکست طرح  های امپریالیسم آمریکا برای نظم بخشیدن به خاورمیانه، فضایی را برای نقش  آفرینی و افزایش نفوذ قدرت  های امپریالیستی دیگر باز کرده است. هم  اکنون، امپریالیسم روسیه با ابزار و آلات نظامی خود و هم  دستی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی وارد عراق شده است تا شانس خود را در شکست داعش بیازماید تا شاید از قطعه  قطعه شدن عراق سهمی هم نصیب این قدرت امپریالیستی شود.

تاریخ تکرار نمی  شود اما اوضاع شباهت  های مهمی با دوران پیش از جنگ جهانی اول دارد – به این معنا که، بذرهای شکل  گیری یک جنگ ویران  گر بزرگ با دامنه  ی جهانی را در دل این اوضاع می  توان مشاهده کرد. اما امکان انجام انقلابی چون انقلاب بلشویکی روسیه (۱۹۱۷) در یک یا چند کشور را نیز می  توان در دلِ این اوضاع مشاهده کرد. این   که آن «بذر» چگونه رشد خواهد کرد و یا این «امکان» چگونه و در کجا به فعل درخواهد آمد به بازیگرانِ سیاسی صحنه  ی این ویرانی بزرگ بستگی دارد؛ این  که مراکز سیاسی و تصمیم  گیری قدرت  های امپریالیستی، دولت  های منطقه، نیروهای ارتجاعی بیرون از قدرت و بالاخره نیروهای اندک کمونیستی در این یا آن کشور، چه خواهند کرد.

 

 پیش درآمد اوضاع کنونی

 

دولت  های خاورمیانه، روابط قدرت میان این دولت  ها و تقسیم منطقه میان امپریالیست  های غربی عمدتاً پس از جنگ جهانی اول و بر پایه  ی نتایج آن شکل گرفتند. در پایان جنگ دوم و سال  های متعاقب آن، مناطق تحت نفوذ امپریالیست  های بریتانیایی و فرانسوی به زیر سلطه  ی امپریالیسم آمریکا منتقل شدند، زیرا امپریالیسم آمریکا فاتح آن جنگ امپریالیستی بود.

از درونِ نابودی آن جنگ فقط نظم امپریالیستی جدید بیرون نیامد بلکه یک کشور سوسیالیستی جدید در چین با جمعیتی بالغ بر هفت  صد میلیون نفر نیز سر برآورد. شوروی سوسیالیستی، هرچند در جنگ جهانی دوم به  شدت ضربه خورده بود اما تا زمان احیای سرمایه  داری در آن از سال ۱۹۵۶ به بعد، پا    برجا ماند. بنا بر این یک اردوگاه سوسیالیستی در جهان موجود بود. در مستعمرات و نومستعمراتی که میان فاتحین جنگ جهانی دوم تقسیم می  شد، جنبش  های ملی برای دست یافتن به استقلال سربلند کردند. وجود یک قطب سوسیالیستی در جهان که دژ اصلی علیه نظام جهانی امپریالیستی بود موجب شد که این جنبش  ها و جنگ  های ملی با وجود آن که تحت رهبری بورژوازی بومی آن مناطق بودند، اما به خود رنگ «چپ» و «سوسیالیست» بزنند.

از دیگر تبعات جنگ جهانی دوم، ایجاد کشور اسراییل به عنوان پادگان نظامی امپریالیسم آمریکا در خاورمیانه و بر پایه  ی نسل  کشی فلسطینیان و بیرون راندن آنان از سرزمین  شان بود. سرمایه در سطح بین  المللی از درون یک نابودی بزرگ، تجدید ساختار شده و تازه  نفس بیرون آمد و بر این پایه، شبکه  ای از کشورهای مختلف را در تقسیم کارِ جهانی جدیدی درهم تنید و دولت  های تحت نفوذ و متحد خود را با ساختاری تمرکزگرا (بر پایه  ی ستم  گری ملی) و با ظاهری مستقل اما در وابستگی سیاسی و اقتصادی کامل شکل داد.

در سال ۱۹۷۶ یک واقعه  ی مهم و تعیین  کننده، چهره  ی جهان را دگرگون کرد: پس از مرگ مائوتسه دون، دولت سوسیالیستی در چین سرنگون شد و چین از یک کشور سوسیالیستی تبدیل به کشوری سرمایه  داری شد. این واقعه چهره  ی جهان را به  طور قطع تغییر داد و علاوه بر آن  که به نظام سرمایه  داری امپریالیستی نفسی تازه بخشید، میدان را نیز از وجود یک نیروی واقعاً انقلابی و واقعاً ضد  امپریالیستی خالی کرد. این اوضاع و خصوصاً فقدان یک پایگاه جهانی سوسیالیستی و آغاز روند نزولی جنبشهای انقلابی و کمونیستی به نتایجی مانند تقویت جریانات بنیادگرایی اسلامی پا داد. ضد  انقلاب اسلامی در ایران که جمهوری اسلامی را به قدرت رساند، شکست ناسیونالیسم عرب خصوصاً سازمان آزادی  بخش فلسطین و کمک  های امپریالیسم آمریکا و انگلستان به نیروهای جهادی در افغانستان قدرت و نفوذ جریان بنیادگرایی اسلامی را صد چندان کرد.

در اواخر دهه  ی ۱۹۸۰ رقابت اقتصادی - نظامی میان دو بلوک سرمایه  داری غرب به رهبری آمریکا و بلوک سرمایه  داری شرق به رهبری شوروی که به «جنگ سرد» معروف بود، با فروپاشی شوروی سرمایه  داری خاتمه یافت. پس از آن یک دور جدید از رشد و انبساط سرمایه  داری در مقیاس جهانی آغاز شد که به «گلوبالیزاسیون» معروف است. این فرآیند علاوه بر این  که شکاف  های طبقاتی در کشورهای تحت سلطه را عمیق  تر کرد موجب رشد لایه  های جدیدی از سرمایه  داران بومی در این کشورها شد. این قشرها عمدتاً نمایندگان سیاسی خود را در وجود جریان  های بنیادگرای اسلامی یافتند و با استفاده از نارضایتی توده  ها از رژیم  های فاسد و سرکوب  گر حاکم در منطقه و در شرایط فقدان یک قطب کمونیستی انقلابی، شانس خود را برای ورود به ساختارهای قدرت سیاسی آزمودند.

تجاوز نظامی آمریکا و متحدینش به افغانستان و عراق پس از ماجرای ۱۱   سپتامبر فرآیند عروج و گسترش نیروهای اسلام  گرا را تقویت کرد و پس از آن عملاً صحنه  ی سیاسی خاورمیانه توسط دینامیک  های تقابل میان نیروهای بنیادگرای اسلامی در یک سو و قدرت  های امپریالیستی حاکم در این منطقه (به ویژه امپریالیسم آمریکا) و دولت  های مورد حمایت آنان در سوی دیگر رقم خورد. حتا جنبش  های مردمی اصیل مانند جنبش  های «بهار عربی» در تونس و مصر که دو رژیم کهنه  کار بن  علی و مبارک را سرنگون کردند، در ورطه  ی این گرداب به قهقرا رفتند. هنگامی که سرنگونی اسلام  گرایانِ اخوان المسلمین در مصر توسط ژنرال  های ارتش مصر از سوی بسیاری از ناظران و حتا نیروهای چپ در ایران و نقاط دیگر جهان به عنوان «پایان اسلام سیاسی» تلقی شد، حزب ما هشدار داد که این رخداد فقط به رشد و تقویت اسلام  گرایان در مصر و دیگر نقاط جهان منجر خواهد شد زیرا دینامیک تقابل میان امپریالیست  ها و دولت  های وابسته به آن  ها با اسلام  گرایان به  گونه  ای است که هرگونه سمت  گیری با یک طرف به تقویت طرف دیگر منجر خواهد شد. این ماجرایی است که ما بیش از سه دهه در منطقه  ی خاورمیانه شاهد آن بوده  ایم. امروز نیز خطاب به کسانی که اهمیت و حساسیت اوضاع را در نیافته یا در نهایت شگفت  زدگی و ترس از پیچیدگی اوضاع، به  جای طرح و نقشه  ی سرنگونی انقلابی دولت  های منطقه و استقرار سوسیالیسم، قصد سمت  گیری با یکی از این دو قطب تحت عنوان پروژه  های «انتقالی» یا توجیهات دیگری را دارند می  گوییم که توهمات را دور بریزید! به جریان  های سیاسی به  اصطلاح «چپ» که خام   خیالانه معتقدند وظیفه  ی این مرحله «حفظ ساختارهای جامعه  ی مدنی است و باید تلاش کرد اوضاع را به شرایط عادی و متعارف باز گرداند» خواهیم گفت که «حفظ ساختارهای جامعه  ی مدنی» صرفاً نام دیگری است برای حفظ ساختارهای دولت  های حاکم. این نظریه را باید عمیقاً و وسیعاً افشا و به لحاظ سیاسی از درون جنبش انقلابی چپ طرد کرد.

همچنین شاهد جریاناتی هستیم که معتقدند برای مقابله با داعش باید از استقلال کردستان عراق تحت حاکمیت بارزانی و طالبانی حمایت کرد و در واقع خطر داعش را پوششی برای قرار گرفتن در جبهه  ی انواع و اقسام قدرت  ها و نیروهای حاکم بورژوایی و پرو   امپریالیستی در منطقه میکنند. این نیروها با چنین سیاستی دیر یا زود با جمهوری اسلامی در یک موضع قرار خواهند گرفت. حکومت اقلیم کردستان نیز از چالش بنیادگرایان اسلامی به دور نخواهد ماند.

کلیت نظم سیاسی و اجتماعی کهنه  ی حاکم در خاورمیانه در حال فروپاشی است و این  که چه چیزی از درون آن بیرون بیاید هنوز معلوم نیست. هرگونه سیاست و رویکرد دیگری به  جز تبلیغ راه انقلاب و آگاه کردن توده  های مردم به این راه و سازمان دادن نیروهایشان برای تحقق آن، موجب به هرز رفتن انرژی مقاومت اصیل توده  های مردم و گسترش یأس و نا امیدی در میان آنان و مشوق آنان در رفتن به زیر بال و پر یکی از قطب  های ارتجاعی موجود در صحنه خواهد شد.

 

انقلاب پرولتری و کسب قدرت سیاسی تنها راه حل و هر چیز دیگر توهم است

 

تنها راه شرافتمندانه و حقیقی در چنین اوضاعی گفتن حقایق به توده  های مردم و دادن افق و برنامه  ی انقلاب کمونیستی به آنان است. همه  ی نقش  آفرینان فاجعه  ی عراق ضد مردم و جنایتکار هستند و دستشان تا آرنج به خون مردم عراق آغشته است. از زمانی که امپریالیسم آمریکا با بمب  افکن  های خود خاک عراق را با خون مردم آن کشور آبیاری کرد، بذرهای سربلند کردن اژدهای داعش را پاشید. رسانه  های بین  المللی اعدام  های خیابانی در شهرهای عراق به دست داعش را نشان می  دهند تا عمق جنایت  پیشگی آن را به تصویر بکشند اما داعش در کشتار بی تبعیض مردم عراق هرگز به گرد پای تحریم  های اقتصادی مرگ  بار، بمب  افکن  ها و پهبادهای امپریالیسم آمریکا هم نمی  رسد.

داعش تفاوت ماهوی با اسلام  گرایانی که ۳۵ سال پیش در ایران به رهبری خمینی قدرت را گرفتند و جمهوری اسلامی را بنا کردند و تا امروز نیز آن را اداره کرده  اند، ندارند. جمهوری اسلامی تلاش می  کند در مقایسه با تاریک  اندیشی دینی داعش، ژست روشن  گری و اعتدال و عقلانیت به خود بگیرد و خود را طرف «مترقی» جنگ کثیفی که میان رژیم ایران و داعش به راه افتاده است بنمایاند، اما جمهوری اسلامی صرفاً نسخه  ای دیگر از همان تاریک  اندیشی دینی داعش است. جمهوری اسلامی که امروز دهشت  آفرینی  های ضد انسانی داعش در عراق را تبلیغ کرده و نیروهای نظامی و شبه  نظامی  اش را پاسدار امنیت «مردم» معرفی می  کند، بقای ۳۵ ساله  ی رژیم خود را مدیون کنترل و سرکوب روزمره  ی کارگران، زنان، جوانان و ملل تحت ستمِ بلوچ و عرب و کرد و ترکمن در سراسر ایران و حتا سرکوب مخالفین درون حکومتی خود است.

راه مردم عراق و ایران و تمام خاورمیانه، از هر ملیت و قومی که هستند از راه همه  ی این  ها جدا است و باید جدا باشد. این ابتدایی  ترین و ساده  ترین حقیقت را باید آن  قدر در میان توده  های مردم در ایران و عراق و هر نقطه  ی دیگر جهان تبلیغ کرد تا اولین جمله  ای باشد که در مورد این اوضاع بر زبان مردم جاری می  شود. هنگامی  که توده  های مردم به این حقیقت ساده پی ببرند آن  گاه ضرورت اتحاد فراملی و فرادینی و فراقومی یا به زبان کمونیستی اتحاد انترناسیونالیستی را درک خواهند کرد.

 

 

در جمع  بندی از اوضاع جاری در عراق و منطقه باید گفت که:

 

۱. دستِ بزرگی که در پشت تمام این وقایع تکان  دهنده نهفته است بحران نظام جهانی سرمایه  داری است. بحرانی که با افت و خیز مارپیچی چند دهه در جریان است و این مارپیچ مرتباً تنگ  تر و تنگ  تر می  شود و چون انقلاب پرولتری در میدان نیست که راه  حلی انقلابی برای این بحران ارایه دهد، تبدیل به ماشین نابودی مردم جهان شده است.

۲. از درون چنین خاکی است که نیروهای بنیادگرای اسلامی – نسخه  ی شیعه یا سنی آن – سربلند می‏کنند.

۳. این اوضاع نشان می‏دهد که «نظمِ» سابق جاودانه نیست و هیچ نیرویی نمی  تواند مانعِ ازهم  پاشیدگی آن بشود. همان  گونه که «بهار عربی» با خیزش توده  ها علیه رژیم  های مرتجع در تونس و مصر نشان دادند که نظم حاکم جاودانه نیست، پیشروی داعش نیز همین پیام را در بر دارد. هر دو به یک معضل نظام حاکم بر منطقه و جهان اشاره می  کنند اما هرکدام به زبان خودشان: یکی با شور و امید توده  های مردم و با ایجاد فضای مبارزاتی در جهان و دیگری با وحشت و دهشت و موج منفی ای که طبقات میانه را به زیر بال دولت  ها و قدرت  های ارتجاعی خودشان می  راند.

۴. وضعیت فعلی نشان می‏دهد که هیچ یک از دولت  های منطقه و قدرت  های جهانی توان و قدرت سابق را برای کنترل اوضاع ندارند. اوضاع برای آمریکا بسیار خطرناک است و به هیچ وجه نمی  تواند بی  مهابا مانند سال ۲۰۰۳ وارد عراق شود. تقریباً کنترل فرآیندها را از دست داده است و هیچ اطمینانی به فرجام ماجرا ندارد. استیصالِ امپریالیسم آمریکا حتا وی را به  سوی اتحاد با جمهوری اسلامی می  راند. اما سرنوشت جمهوری اسلامی هم روشن نیست. زیرا همه  ی دولت  ها و قدرت  های با نفوذ در منطقه، بر زمینِ لغزانی گام بر می  دارند. واقعه  ی داعش، تضادهای درون هیئت حاکمه  ی جمهوری اسلامی را نیز حادتر کرده است و باندهای مختلف جمهوری اسلامی با هم  دستی متحدین امنیتی و نظامی خود در داخل و خارج از ایران، مترصد فرصت هستند تا رقیب را از میدان به در کرده و اهرم  های قدرت را در انحصار خود بگیرند. امپریالیسم تازه  نفس و سلطه  جوی روسیه چنان  که در سوریه نیز نشان داد خواهان ایفای نقش بیشتری در مقابل آمریکا در منطقه است و با ارسال سلاح به دولت بشار اسد و نوری المالکی حتی پرده از انگیزه  های نظامی  اش در منطقه برداشت.

تقریباً در همه  ی کشورهای این منطقه شاهد امواج مقاومت و نارضایتی توده  های مردم هستیم. اما هنگامی که بحرانی همه  جانبه دولت  های حاکم را در بر می  گیرد، موضوع آلترناتیو حکومتی و اجتماعی به  طور برجسته طرح می  شود و اذهان قشرهای پیشرُوی جامعه را به خود مشغول می  کند. در چنین شرایطی گرایش قدرتمندی در جنبش  های مقاومت توده  ای به وجود می  آید که تحت تأثیر تضاد میان قطب  های قدرتمندِ بورژوایی به زیر بال و پر یکی از آنان بروند. وظیفه  ی کمونیست  های انقلابی است که امواج نارضایتی و مقاومت اصیل مردمی را از میان این بی  راهه  ها به مقصد یک انقلاب واقعی رهبری کنند. این امری است که فقط با خلاف جریان رفتن ممکن است: در درجه  ی اول از نظر سیاست و ارایه  ی افق و برنامه  ی انقلاب کمونیستی و همزمان با سرسختی و سخت  کوشی برای پیوند دادن این افق و برنامه با امواج مقاومت و نارضایتیای که از بطن جامعه می  جوشد، مادیت و قدرت پیدا می  کند.

زیر فشار پیچیدگی اوضاع به هیچ نتیجه  ای نرسیدن، به گزینه  های ارتجاعی موجود تن در دادن و راه حل واقعی را ندیدن و نجستن، ساده  ترین کار است. اما دقیقاً در اوضاعی این چنین پیچیده است که باید با صدای بلند و با اعتماد به نفسِ انقلابی به طبقه  ی کارگر و دیگر اقشار و طبقات انقلابی گفت که راه حل انقلاب پرولتری، کسب قدرت سیاسی و استفاده از این قدرت برای نابودی نظام طبقاتی، روبیدن جهل و خرافه، از بین بردن مردسالاری و ستم ملی و خاموش کردن آتش جنگ  های ارتجاعی است. زندگی جوانان، زنان و مردانی که از وضعیت موجود خشمگین هستند باید توسط این شعار و این فکر و تلاش برای تحقق آن معنا پیدا کند و نه توسط جنگیدن برای گروه  های تاریک  اندیش دینی یا سرگردان شدن در بی  راهه  هایی چون «حفظ ساختارهای جامعه  ی مدنی» و کمک به دولت  های حاکم. بر بحران عدم آمادگی و کمبود و فقدان نیرو باید با این خط غلبه کرد و به میان توده  های مردم رفته و نیرو جذب و بسیج کرد. چنین انقلابی را باید به صحنه آورد. در روزهایی که بوی باروت و خون و جنایت جنگی به اخبار هر روزه  ی زندگی مردم تبدیل شده است بیش از هر زمان دیگری باید این حقیقت را به میان توده  های مردم برد که «قدرت از لوله  ی تفنگ بیرون می  آید و طبقه  ی بی  ارتش، طبقه  ی محکوم به شکست است». آن  چنان که در حقیقت شماره  ی ۶۲ نوشتیم:

«… ما باید دست زدن به جنگ انقلابی را همانند دهه  ی ۱۳۵۰ تبدیل به موضوعی ضروری و مقبول و رهایی  بخش در میان توده  های تحت ستم و استثمار کنیم. توده  ها، به ویژه تحتانی  ترین و سرکوب  شده  ترین  ها باید با این حقیقت آشنا شوند که برای محو دولت حاکم و استقرار دولتی کاملاً متفاوت نیاز به مبارزه  ای خاص و پروسه  ی انقلابی خاصی هست. همان  طور که بدون داشتن پیشاهنگ کمونیست نمی  توان این انقلاب را به سرانجام رساند بدون جنگ انقلابی هم نمی  توان دولت جمهوری اسلامی را سرنگون کرد. باید مسائل و مشکلات انقلاب را در مقابل توده  ها گذاشت و آنان را به میدان مبارزه برای درک این مسائل و تلاش برای پاسخ گویی به معضلات انقلاب کشید. باید پرسید: تفنگ  های پرولتاریا چگونه آماده شده و برای تولد دولت نوین سوسیالیستی چگونه خواهند جنگید؟ باید پرسید: اگر اوضاعی مانند سوریه در ایران شکل بگیرد که حرف اول و آخر را نیروهای مسلح می  زنند، ما چه خواهیم کرد و با چه نقشه و ابزاری در اوضاع دخالت کرده و اوضاع را به سمت یک انقلاب واقعی خواهیم چرخاند؟ قدرت سازمانی کافی برای نابود کردن ستون  های دیکتاتوری دینی طبقات استثمارگر حاکم در ایران را چگونه کسب خواهیم کرد؟….» •

 

 

آغاز دور دیگری از وحشیگری در خاورمیانه

اطلاعیهی حزب کمونیست ایران  (م.ل.م) در مورد حملهی داعش به عراق

تا پیش از رویدادهای اخیر، آخرین نبرد نیروهای داعش (دولت اسلامی عراق و شام) با ارتش عراق و دولت نوری المالکی شش ماه پیش در شهر فلوجه اتفاق افتاد. اما این بار نیروهای داعش با ترکیب جدیدی متشکل از نیروهای سابقِ ارتش عراق و حزب بعث و عشایر سُنی مذهب به میدان آمده است و با استفاده از شکاف های عمیق درون حکومت مالکی، فساد و تبعیض و ناکارآمدی و سرکوب مردم این کشور، توانسته است با نیرویی سه هزار نفره و با عملیات هایی برق آسا، بدون این که با مقاومت جدی ای مواجه شود موصل، یکی از شهرهای بزرگ عراق را به تصرف خود در آورد. موصل جمعیتی معادل دو میلیون نفر دارد و شمار نیروی پلیس و ارتش مستقر در شهر ۶۰ تا ۱۰۰هزار نفر تخمین زده می شود. داعش هدف خود را استقرار حکومت اسلامی مبتنی بر شریعت در عراق و بخشی از سوریه اعلام کرده بود و تا پیش از وقایع اخیر ادعای آنان زیاد جدی گرفته نمی شد، اما رویدادهای هفته ی اخیر نشان داد که داعش نیرویی است که به طور منظم و با برنامه و سازمان یافتگی برای دست یابی به هدفش فعالیت می کند. پیشروی نیروهای داعش، به شهر موصل محدود نمانده است و آن ها تکریت و برخی مناطق دیگر را نیز تصرف کرده اند. تعداد قابل توجهی از زندانیان زندانِ بادوش در شهر موصل، که اکثراً زندانیانی بودند که در درگیری نظامی با نیروهای دولت اسیر شده و اتهام شان تروریسم بود به داعش پیوستند. علاوه بر این تعدادی از جوانان ناراضی که اکثراً سنی های عرب هستند نیز وارد صفوف این جریان شده اند و داعش با کسب نیرو قصد دارد به سوی مرکز عراق و پایتخت پیشروی کند.

پیشروی های داعش تمام ساختارهایی را که آمریکا و متحدینش از زمان اشغال عراق ساخته بودند، تهدید می کند. تحرکات اخیر داعش نشان از وضعیت تازه ای در کشور عراق و منطقه ی خاورمیانه دارد. این جنگ می تواند گسترش یافته و دیگر کشورهای منطقه را نیز درگیر کند. داعش پس از گذشت سه روز از تصرف شهر موصل اعلام کرد کارمندان دولت باید به سر کار باز گردند و هر فردی که از این دستور سرپیچی کند مجازات خواهد شد و همچنین مانند تمامی اسلام گرایانِ مرتجع دیگر اعلام کرد که: «زنان باید با نقاب از خانه بیرون بیایند.»

بر اساس گزارش ها، نیروهای داعش پس از تصرف موصل ده ها نفر از غیر نظامیان و تعداد قابل توجهی از نیروهای نظامی عراق را اعدام کرده اند. یک بار دیگر موج میلیونی جنگ زدگانِ عراقی آواره ی شهرهای دیگر شده اند. بسیاری از آنان در دروازه های شهرهای کردستان عراق منتظر کمک هستند. با پیشروی نیروهای داعش در سایر مناطق، این انتظار می رود که آنان با تصرف هر منطقه به سرکوب مخالفان دینی و سیاسی خود بپردازند و قوانین قرون وسطایی اسلامی را به اجرا در آورند.

مطبوعات خبر دادهاند که نیروهای نظامی داعش همچنین شامل مجموعه ای از نظامیان حرفه ای ارتش بعث عراق به رهبری عزت ابراهیم دوری از سران سابق حزب بعث و نفر دوم رژیم عراق در زمان صدام حسین است. وی همچنین رابطه ی تنگاتنگی با فرقه ی نقشبندی دارد، که سنتاً تحت حمایت عربستان بوده است. این جریان همچنین از حمایت مالی عشایر سنی که از دولت مرکزی ناراضی اند برخوردار است و گفته می شود از منابع نفتی شرق سوریه و مالیات های محلی و کمک مالی برخی کشورهای عربی هم چون عربستان و قطر بهره مند است.

داعش فقط در صورت حمایت های قابل توجه داخلی و خارجی می تواند موصل را نگاه دارد و حتا اگر نتواند خود را گسترش دهد و یا بغداد را بگیرد، همین که بتواند منطقه ی مستقلِ خود را ایجاد کند، معادلات جغرافیایی و سیاسی عراق و حتا منطقه را برهم خواهد زد.

ذکر این مساله هم مهم است که داعش با داشتن استان حسکه در سوریه (طبق نقشه ی جغرافیایی حکومت اسلامی داعش، شرق سوریه بخشی از سرزمین این حکومت است) پشتگاهِ مهمی دارد و بخش مهمی از غنایم جنگی اش همچون تسلیحات نظامی پادگان موصل و طبق آخرین خبرها از ابتدای حمله به موصل مبلغی معادل یک و نیم میلیارد دلار را به مناطق تحت حاکمیت خود انتقال داده است.

نیروی داعش صرفاً یک نیروی مذهبی با پوشش اسلامی نیست بلکه نیرویی است که از پشتوانه ی مالی و توانایی دولت های مختلف برخوردار است. (برای اطلاع بیشتر از ماهیت چنین نیرویی به مقاله ی حقیقت شماره ی ۶۶ مراجعه کنید)

آمریکایی ها ضمن انتقاد به دولت نوری المالکی اعلام کرده اند از حکومت مرکزی دفاع خواهند کرد اما این دفاع به منزله ی فرستادن نیروی زمینی به عراق نخواهد بود. اختلافات در درون هیئت حاکمه ی آمریکا بر سر چگونگی میزان نیرو، بالا گرفته است. جان مک کین سناتور جمهوری خواه و از رهبران ارشد سنای آمریکا طی سخنانی خواستار استعفای تیم امنیتی ملی اوباما شد و دلیل اصلی فروپاشی وضعیت امنیتی در عراق را ضعف تیم ملی امنیت ملی اوباما قلمداد کرد و گفت «اوباما مسئول خروج نیروهای آمریکایی از عراق و فراخواندن ژنرال هایی است که در معماری امنیت در عراقِ جنگ زده موفق بوده اند». وی خواستار برکناری ژنرال مارتین دمپسی رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح آمریکا شد. جیمز جفری سفیر سابق آمریکا در عراق در مصاحبه با تلویزیون CNN درباره ی تحولات اخیر عراق گفت: «مالکی مدت ها است که بخشی از مشکل بوده، ولی کل نظام سیاسی بخشی از مشکل است و سلطه ی شیعه بر کشور از جمله واحدهای شیعی که مثلاً در موصل می باشند، وضعیت را تشدید کرده اند. حالا اوضاع می خواهد تغییر کند و فرد دیگری بیاید یا نه را من نمی دانم اما مالکی ای که من می شناسم موفق نخواهد شد». تا کنون آمریکایی ها ۷۰۰۰ نیروی نظامی را وارد عراق کرده اند که ۳۰۰۰ نفر آنها در سلیمانیه مستقر شده اند. اوباما در روز جمعه ۱۳ ژوئن گفت که: «دولت عراق باید تلاشی جدی برای فائق آمدن بر اختلافات فرقه ای انجام دهد. در غیر این صورت اقدام نظامی آمریکا نمی تواند در فرونشاندن ناآرامی ها موفق شود… و در کنار راه حل کوتاه مدت نظامی، سران عراق باید تمایل خود را برای گرفتن تصمیم های دشوار و آشتی سیاسی نشان دهند.» یک ترجمه و تفسیر از سخنان اوباما می تواند این باشد که مانند مورد افغانستان و مذاکره با طالبان، دولت المالکی نیز باید به مذاکره با داعش و نیروهای باقیماندهی بعث بپردازد. این سیاست آمریکا از سال ها پیش با نیرویی همچون طالبان به پیش رفته و دولت اوباما با توجه به تبعات جنگ در منطقه بیشتر از هر زمان دیگر به این مذاکرات علنی و پنهانی ادامه داده و خواهد داد.

از سوی دیگر سرگئی لاورف وزیر امور خارجه ی روسیه گفت: «آنچه در عراق اتفاق می افتد، بیانگر شکست کامل سیاست آمریکا و انگلستان در پی هجوم آنها به این کشور است». وی در مصاحبه با خبرگزاری روسیه گفت: «ایالات متحده و بریتانیا پس از اشغال عراق کنترل خودشان را در آن کشور به طور کامل از دست داده اند، به طوری که این کشور با خطر تجزیهشدن مواجه است».

حکومت اسلامی ایران یکی دیگر از دولتهایی است که به شدت نگران پیشروی داعش بوده است. رژیم بغداد روابط بسیار نزدیکی با جمهوری اسلامی دارد. مشاوران سیاسی و نظامی ایران نقش مهمی در آموزش ارتش کنونی عراق و دست کم بخش های شیعهی این ارتش داشتهاند. بعد از حملات داعش، فرماندهی سپاه قدس به نام قاسم سلیمانی (که در بدنامی و خونخواری به پای همتای خود پرنس بندر، سرکرده ی نیروهای امنیتی عربستان سعودی می رسد) همراه با ۱۵۰ «مشاور» نظامی و هزار نیروی نظامی سپاه پاسداران برای حفاظت از شهر بغداد وارد این شهر شدند. جمهوری اسلامی که از زمان تشکیل داعش از این نیرو به عنوان «تکفیریها» نام میبرد از آغاز بحران در سوریه توسط سپاه قدس با این نیرو درگیر بوده است. سران جمهوری اسلامی میگویند داعش دستساختهی عربستان برای مقابله با ایران است. در همین حال دولت ایران نیروهای نظامی خود را در غرب و شمال کردستان به حال آماده باش در آورده است و کلیه ی پروازها از ایران به عراق و اعزام زائران ایرانی به حالت تعلیق در آمده است. حملات داعش تضاد دیگری را به تضادهای درون هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی افزوده است: این که جمهوری اسلامی از طریق سپاه پاسداران وارد جنگ گسترده با داعش در عراق بشود یا به طور محدود به دولت عراق کمک کند؟ این که کماکان به حمایت از المالکی ادامه بدهد یا دست از این حمایت بکشد؟

به دلیل همین تضادهای درونی، از سوی سران جمهوری اسلامی اعلام موضع های متناقض می شود. اما در کل، جمهوری اسلامی از این فرصت برای ابراز همکاری با آمریکا در جنگ های کثیف منطقه ای استفاده کرده است. حسن روحانی در سال روز انتخاب شدن اش با چهره ای منقلب فریاد کشید. «ما با تروریسم در جهان مبارزه می کنیم». در ۱۴ ژوئن اعلام کرد که: «اگر جمهوری اسلامی اقدام نظامی آمریکا علیه گروه داعش را مشاهده کند، می توان نوعی همکاری میان دو کشور را علیه آن ها در نظر گرفت.» در همان حال که رئیس جمهوری این نظام این چنین «علیه تروریسم» موعظه می کند، تروریسم دولتی را در داخل کشور به شدت ادامه داده است و در ادامه ی سیاست های سرکوبگرانه اش علیه ملل تحت ستم و اقلیت های مذهبی در ایران طی چند روز گذشته دو فعال عرب اعدام شدند و پرونده ی ۵۷ جوان کُرد که متهم به همکاری با نیروهای سلفی و سازمان های سیاسی کرد هستند روی میز گذاشته شد. مسلماً در صورت افزایش دخالت گری جمهوری اسلامی در عراق باید منتظر واکنش حامیان داعش در مناطق سُنی نشین و مرزی ایران هم چون بلوچستان و سایر مناطق باشیم. طنز ماجرا این جا است که اولین رژیم مذهبی در دور اخیر ادعای مقابله با نیروی ارتجاعی دیگری را دارد که از قضا آن ها نیز به دنبال تشکیل حکومت الله بر روی زمین هستند.

دارودسته های ارتجاعی در خاورمیانه و آفریقا پرچم اسلام گرایی را از انواع شیعه و سنی و سلفی آن برای دست یافتن به قدرت و شریک شدن با قدرت های دولتی و امپریالیستی در استثمار مردم و غارت ثروت های آنان بلند کرده اند و در این راه از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. ایدئولوژی اسلامی یک ایدئولوژی و برنامه ی اجتماعی به شدت ارتجاعی و ضد مردمی است و رشد بنیادگرایی اسلامی محصول عملکرد نظام سرمایه داری امپریالیستی در سطح جهان و تشدید تضاد اساسی سرمایه داری دانست. به گونه ای که رشد و گسترش روابط سرمایه داری امپریالیستی در سطح جهان و اعمال جنایت کارانه ی امپریالیستها و جنگ های امپریالیستی و نیابتی و غیره، پیامدهای اقتصادی و اجتماعی ویرانگری برای صدها میلیون نفر از مردم در کشورهای پیرامونی و از جمله در کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا داشته و به شکل گیری جنبش بنیادگرایی اسلامی در این کشورها منجر شده است. جنبش ارتجاعی ای که چشم اندازی جز تدوام روابط سرمایه داری و فقر و فلاکت و جهل و خرافه و پدرسالاری و زن ستیزی را برای طبقهی کارگر و زحمت کشان در این کشورها در بر نداشته و ندارد.

همان طور که در مقالهی «جمهوری اسلامی در جنگ با القاعده» در نشریه ی حقیقت شماره ی ۶۶ تاکید کردیم:

«هدف جمهوری اسلامی از ورود مستقیم به این جنگ تثبیت موقعیت خود به عنوان یک دولت متعارفِ متعهد به ثبات نظام سرمایه داری امپریالیستی در خاورمیانه و در پی آن تثبیت و تقویت موقعیت خود در سلسله مراتب دولت های ارتجاعی وابسته به امپریالیسم در منطقه است. هرچند تبعات میان مدت و درازمدت و حتا اثرات کوتاه مدت درگیری نظامی در چنین منطقه ی پرتضاد و بی ثباتی برای خود حاکمان تئوکرات در ایران روشن نیست اما ضرورت های حفظ نظامی که تا مغز استخوان وام دار و وابسته به نظام سرمایه داری-امپریالیستی جهانی است، جمهوری اسلامی را وادار به ایفای چنین نقشی می کند. هر گونه شکست در این استراتژی، بحران های سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی از جمله تضادهای درون هیئت حاکمه را بسیار حادتر خواهد کرد. با این اوصاف، سران رژیم ورود به این جنگ منطقهای را به صورت فرصتی برای حفظ نظامشان مینگرند. این قمار خطرناک و چند وجهی یعنی تلاش برای تبدیل شدن به متحد اصلی قدرت های امپریالیستی در منطقه و چالش با جنگجویان اسلامگرای القاعده و شبه نظامیان وابسته به عربستان سعودی و قطر و غیره ضرورتی است که به آن باید گردن بگذارند ولو آن که این نارنجک در دست خودشان منفجر شود. اوضاع خاورمیانه به گونه ای است که رژیمهای حاکم فقط به این شکل میتوانند به عنوان قدرتهای قابل اعتنا ابراز وجود کنند. تقریباً هیچ دولتی امکان دور ماندن از این تضادها و مناقشات را ندارد.»

 

دولت اسلامگرای رجب طیب اردوغان نیز از ابتدای بحران در سوریه به حمایت مالی و نظامی از گروههای بنیادگرای اسلامی و از جمله داعش پرداخت و به نوعی داعش را در مقابل نیروهای هوادار پ.ک.ک در کردستان سوریه تقویت میکرد. نیروهای داعش قبل از اشغال کامل موصل به سفارت ترکیه اطلاع داده بودند که ما با نیروهای شما کاری نداریم و علیرغم این که کنسولگری ترکیه را در موصل اشغال کردند تضمین های لازم را به رژیم اردوغان دادند. اپوزیسیون قانونی دولت اردوغان، وی را عامل تقویت نیروی داعش می دانند. از سوی دیگر دولت ترکیه اعلام کرده است که اگر داعش کارکنان کنسول گری ترکیه در موصل را آزاد نکند، ارتش ترکیه به صورت مستقل به سوی موصل حرکت خواهد کرد!

کشورهای عربستان و قطر از پشتیبانان مالی و نظامی داعش بوده اند و حمله ی داعش بدون اطلاع و هماهنگی با آن ها صورت نگرفته است. جمهوری اسلامی به طور مرتب در تبلیغات خود این مساله را یاد آور می شود که تکفیری ها تحت حمایت مالی و نظامی عربستان برای مقابله با ما فعالیت می کنند.

هم زمان با حمله ی داعش نیروهای مختلف اپوزسیون ایرانی موضع گیریهای متفاوتی در واکنش با این رویداد داشتند. در همان روزهای اول سازمان مجاهدین خلق خبر تلویزیون الجزیره را تحت عنوان «تسخیر کامل شهر موصل توسط انقلابیون و عشایر عراق» منعکس کرد. این که نیرویی چون مجاهدین در سطح منطقه به حمایت و حتی همکاری با داعش بپردازند چیز غریب و دور از انتظاری نیست.

حزب کومه لهی زحمت کشان، در روز اول بحران طی اطلاعیه ای اعلام کرد که زمان مناسبی برای تحکیم وضعیت در کردستان عراق است و به حکومت کردی پیشنهاد داد که: «در این اوضاع و احوال، لازم است حکومت اقلیم و همهی نیروهای سیاسی جنوب کردستان با عمل و تصمیمی یک دست از مردم مناطق بریده شده از کردستان پاسداری بکنند و نگذارند آتش این جنگ مرتجعانه و نژادپرستانه به مردم این نواحی زیان وارد سازد. اکنون برای برگرداندن نواحی بریده شده از کردستان به آغوش اقلیم کردستان و محافظت کردنشان در برابر داعش، زمان اتحاد است.» عبدالله مهتدی رهبر این حزب در مصاحبه با خبرگزاری فرانسه در مورد منابع مالی نیروی داعش گفت: «شایعاتی هست که می گویند قطر از این نیرو حمایت می کند اما دلیل معتبری در این مورد در دست نیست و این نیرو با گروگان گیری و برخی سرمایه دارن عرب تامین می شود»! کومه لهی زحمتکشان همچنین اعلام کرده است که: «ما بهعنوان کومه لهی زحمتکشان پشتیبانی خود را از حکومت اقلیم برای پاسداری کردن از مردم جنوب کردستان اعلام میداریم و آماده هستیم برای مصون ماندن این تجربهی تاریخی از خطر تروریست و نژاد پرستان، هرگونه همکاری را به هر طریق ممکن تقدیم بداریم.» چنین اظهار نظراتی از سوی جریانات ناسیونالیستی و پرو  امپریالیستی مانند حزب کومه لهی زحمتکشان جدید نیست و این حزب مدتها است به همان نسخهی کهنهی همراهی با نیروهای ارتجاعی در قدرت رو میآورد. یک روز اتحاد علیه صدام با چلبی و آمریکا و حالا اتحادی خواسته یا نا خواسته با مالکی و جمهوری اسلامی به بهانهی دفاع از حکومت اقلیم کردستان. ماهیت طبقاتی چنین نیروهایی هر چند خودشان در قدرت نباشند روشن است. این ها اساساً به دنبال جا و سهمی برای خود در این دنیای ستم گرانه و مناسبات استثماری آن می گردند.

اما روی سخن ما با کسانی است که دنبال راه هایی میانه در این آشفته بازار می گردند و بار دیگر و برای چندمین بار به انتخاب میان بد و بدتر متوسل می شوند تا در میان نیروهای ارتجاعی امپریالیستی، بنیادگرای اسلامی و دولت های مرتجعِ منطقه یکی را بر دیگری ترجیح دهند. زمانی لنین در جریان جنگ های امپریالیستی جهانی اول تنها کسی بود که مقابل احزاب قوی سوسیال دموکرات دربارهی ماهیت ارتجاعی جنگ امپریالیستی ایستاد و اعلام کرد که باید ماهیت واقعی این جنگ را روشن کرد و سفسطه جوییها و عبارت پردازیهای «میهن پرستانه»ی این طبقات در اشاعهی جنگ را بی رحمانه افشا کرد. امروزه نیز نیروهای کمونیست و انقلابی باید ماهیت انواع و اقسام دولت ها و نیروهای ارتجاعی حاکم یا بیرون از حاکمیت، زیر فرمان آمریکا یا هر قدرت امپریالیستی دیگر را افشا کرد و هشدار داد که هرگونه نزدیکی با قدرتهای و گروههای ارتجاعی در هر دو طرف این معادله، تنها زنجیرهای بردگی مردم منطقه را محکمتر خواهد کرد. علت این که جوانان از ملیتهای مختلف زیر پرچمهای تاریک داعش و طالبان و اسلامیها در منطقه میجنگند فقط در ناعادلانه بودن این سیستم و فساد و رشوه خواری دولت های ایران، عراق، سوریه و لیبی و مصر و غیره نیست. بلکه بیش از آن بیانگر فقدان یک آلترناتیو کمونیستی انقلابی در صحنه است. آلترناتیو کمونیستی که درک روشنی از صحنهی سیاسی منطقه و جهان داشته باشد و در صحنهی تضادهای پیچیدهی جریانات متعدد ارتجاعی و بورژوایی و پروامپریالیستی بتواند راه یک انقلاب سوسیالیستی واقعی، سرنگونی انقلابی همهی این دولتها، قطع نفوذ امپریالیستها در منطقه و اتحاد انترناسیونالیستی پرولتاریای منطقه را نشان بدهد. این چیزی است که فقدانش در چنین اوضاعی به شدت احساس میشود و مادامی که چنین نیرو و قطب کمونیستی در منطقه و جهان شکل نگیرد، نیروهایی مانند داعش امکان و فرصت جذب و بسیج تودههای مردم از جمله کارگران و زحمتکشان را خواهند داشت. نیروهای کمونیست و انقلابی واقعی حتی اگر در اقلیت باشند و بسیار کوچک باشند باز هم نباید تودههای مردم را به سوی انتخاب میان «بد و بدتر» سوق دهند و نخواهند داد و به صحنهی آرای تضادهای ارتجاعی تبدیل نخواهند شد.

وظیفهی هر فرد و گروه مترقیای است (کمونیستها که جای خود دارند) علیه ورود جمهوری اسلامی به جنگ در عراق یا هر نقطهی دیگر موضع گیری کرده و در میان توده های مردم حس انزجار نسبت به این «ماموریت» ارتجاعی و خدمت به نظام امپریالیسم جهانی را برانگیزد. عوامفریبیهای سران امنیتی و نظامی و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را که میخواهند این حرکت نفرت انگیز سپاه پاسداران را در ورود به جنگهای ارتجاعی «منافع ملی» و «امن کردن ایران» توجیه کنند باید افشا کرد. مردم باید بدانند که میان ماهیت جمهوری اسلامی و داعش هیچ تفاوتی موجود نیست. جنایت های جمهوری اسلامی علیه خلق عرب در خوزستان را باید افشا کرد. بسیاری از جوانان عرب در اعتراض به جمهوری اسلامی وارد بیراههی خدمت به سلفیها شدهاند. این جوانان و همهی مردم از کرد و عرب و فارس و ترک و ترکمن باید بدانند که راه «مردم» از راه تمام این مرتجعین – چه جمهوری اسلامی ایران یا رقبای «سنی» آن – جدا است و باید آن را جدا کرد. افقهای کوته نظرانهی دینی و ملی و قومی فقط رنج و بدبختی برای اکثریت مردم به بار میآورند. افق «مردم» باید گذر کردن از مرزهای ملی، قومی، دینی و جنسیتی و نژادی و ایجاد یک اتحاد انترناسیونالیستی بزرگ بر اساس منافع طبقاتی باشد. به ویژه کارگران و فعالین کارگری باید علیه تبلیغات ضد سنی و ضد عرب و بزرگنمایی «ملی» که از سوی بلندگوهای امنیتی و نظامی ایران تبلیغ میشود، موضع گیری کنند. جنگ ایران و عراق را فراموش نکنیم که صدها هزار جوان را روی مین ها و به جنگ ارتجاعی فرستادند و زحمتکشان ایران و عراق را مجبور کردند که همدیگر را بکشند و کشته شوند تا تخت سلطنت خمینی و صدام محکم شود.

در این میان زنان باید مقدم بر همه علیه ماجراجوییهای نظامی جمهوری اسلامی موضعگیری کنند، زیرا در جنگ میان مرتجعین اسلامی ایران با مرتجعین اسلامی عراق یا هر جای دیگر، زنان قربانیان درجهی اول هستند.

ضروری است در چنین شرایطی نیروهای کمونیست و انقلابی ضمن افشای ماهیت داعش و دیگر نیروهای بنیادگرای اسلامی در منطقه، علیه نقش رژیم جمهوری اسلامی و تمایلش برای متحد شدن با امپریالیسم آمریکا و دخالتگری و توسعهطلبی در عراق و سوریه و غیره به افشاگری و تبلیغ دست بزنند. به رژیم نباید اجازه داد تا با دامن زدن به جنگ شیعه و سنی و با گرفتن ژست های ضدِ «افراطی گری» اسلامی بندهای ارتباطش با امپریالیستها را تقویت کرده و به گسترش نفوذش در منطقه بپردازد. نباید به رژیم مجال داد تا با پنهان شدن پشت چهرهی تاریک ارتجاعیون داعش، در افکار عمومی بخشیهایی از مردم به ترمیم و تطهیر چهرهی متعفن و سرکوبگرانهاش بپردازد. نباید به رژیم مجال داد تا با دستآویزکردن بنیادگرایان سنی مذهب، اعتراض ملل تحت ستم مانند عربها و بلوچهای ساکن ایران را کتمان و سرکوب کند. این همان رژیمی است که هنوز در داخل مرزهای خودش قوانین وحشیانهی اسلامی چون سنگسار را اجرا کرده و از هر منبری صلای دین و جهل و خرافه را سر میدهد و هر سال گشتهای ارشاد و امر به معروفش را به جان زنان میاندازد.

باید ماهیت واقعی و ارتجاعی این جنگهای جنایتکارانه را برای مردم روشن کرد. مردم عراق طی دهههای گذشته طعم سیاستهای مرتجعین و امپریالیستها را چشیدهاند. میلیونها کودک عراقی سالها قربانی تحریمهای امپریالیستی شدند، میلیونها عراقی آواره شدند، صدها هزار نفر از کارگران و زحمتکشان عراقی کشته و زخمی شدند و در سیاه چالهای ابوغریب زندگیشان تباه شد و امروز نباید اجازه دهند که بار دیگر جنایتکاران جدید و قدیم در هر لباسی بار دیگر صحنه گردانِ اوضاع شوند.

از زمان سرنگون شدن دولت سوسیالیستی چین پس از مرگ مائوتسه دون در سال ۱۹۷۶ (۱۳۵۵) و احیای سرمایه داری در آن کشور، چندین دهه است که جهان از فقدان یک انقلاب واقعی سوسیالیستی و وجود یک دولت سوسیالیستی واقعی در جهان در رنج است و هیچ انقلاب دیگری که به استقرار یک دولت سوسیالیستی بیانجامد نشده است. باب آواکیان لطمات فاجعه بارِ این فقدان بزرگ را در مقالهای تحت عنوان «چرا خواهان قدرت دولتی هستیم؟ چرا به قدرت دولتی نیاز داریم؟» این طور تشریح میکند:

«در این جهان، انواع و اقسام قدرتهای دولتی ارتجاعی بر مردم تحمیل شده؛ در کشتارهای دوطرفه به خاطر منافع کسانی که قدرت دولتی دیگری در اختیار دارند و به امپریالیسم و ستم و استثمار دیگری خدمت میکنند، به این سو و آن سو تازانده میشوند. این در مورد بخشهای گستردهای از دنیا صدق میکند. بدون قدرت دولتی پرولتری هیچ کاری با این وضع نمیتوان کرد. این مشکلات دقیقاً به دلیل آن که مردم خود را از چنگال امپریالیسم خلاص نکرده و یک قدرت دولتی پرولتری برقرار نکردهاند، به طور تصاعدی رشد کردهاند و رشد میکنند. وقتی که این مسائل را ببینید و درک کنید – منظورم یک درک معوج از پشت یک منشور بورژوایی یا رویزیونیستی نیست بلکه از یک موضع کمونیستی است – فوراً با این واقعیت روبهرو میشوید که نیاز عاجل و آشکاری به انقلاب پرولتری و استقرار قدرت دولتی پرولتری است. بله، این انقلاب باید از مراحل گوناگون عبور کند. ولی در اساس، و در تحلیل نهایی و بنیاداً، هدف ما باید انقلاب پرولتری و قدرت دولتی پرولتری باشد که نخستین جهش بزرگ به سوی هدف نهایی یعنی دنیای کمونیستی به حساب میآید. دنیا هر نوع دولتی را تجربه کرده است. … اگر میخواهید بفهمید که چرا «بدون قدرت دولتی همه چیز توهم است» باز هم میگویم به چیزهایی فکر کنید که باید شما را دیوانه کند. و اگر کمونیست باشید، شما را دیوانه خواهد کرد. پیش از هر چیز فکر همین چیزها بود که شما را به سمت کمونیسم کشاند. زیر بار سنگین این وضعیت دریافتید و فهمیدید که در محدودهی نظام موجود هیچ راه حلی برای این مصائب وجود ندارد. همهی این چیزهای نفرت انگیز در ابعادی عظیم در حال گسترش است و ما اساساً هیچ کاری در مورد آن نمیتوانیم انجام دهیم زیرا هنوز قدرت دولتی پرولتری نداریم؛ زیرا این فکر که میتوان بدون قدرت دولتی کاری در این مورد انجام داد، در واقعیت توهمی بیش نیست. ببینید در نتیجهی فقدان قدرت دولتی پرولتری چه اوضاعی را شاهدیم. گسترش شرایط اقتصادی و اجتماعی بس وحشتناک. اشاعهی بنیادگرایی دینی از جمله در میان تودههای تحتانی. منکوب شدن تودهها زیر فشار ستم و حقنه کردن عامدانهی جهل به آنان. علت اوضاع کنونی این است که ما نتوانستیم انقلاب کنیم. …»

 

تمام ساختارهای سیاسی منطقه که بعد از جنگ جهانی اول و دوم تحت قیمومیت امپریالیست های غربی به سرکردگی آمریکا ساخته و پرداخته شد در حال فروپاشی است و جنگهای آمریکا در عراق و افغانستان آن را از هم گسیختهتر از هر زمان کرده است. امپریالیستها و دولتهای محلی مانند دولت عراق و حتا دولت ایران توان و قدرت مقابله با چنین شرایطی را ندارند. قَدرقدرتی این دولتها و ارتشهایشان توخالی است. تضادهای درونیشان آنها را تضعیف میکند و فرصتهای مهمی را برای نیروهای کمونیست انقلابی ایجاد میکند که در میان تودههای جان به لب رسیده از این همه ستم و استثمار سازماندهی کنند و جنبشی برای انقلاب بسازند، انقلابی که این دولتها را درهم شکسته و به جای آنها دولتهای طراز نوین سوسیالیستی مستقر کند.•

 

حزب کمونیست ایران (مارکسیست- لنینیست- مائوئیست)

خرداد ۱۳۹۳

سند پیشنهادی  حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

پیشنویس سند پیشنهادی از سوی حزب کمونیست ایران (م.ل.م) برای نشست گروهها و احزاب چپ و کمونیست

نوشتهی پیشِ رو در تاریخ اردیبهشت ۱۳۹۳ از سوی حزب کمونیست ایران (م.ل.م) به عنوان پیشنویس سند پیشنهادی به شورای نمایندگان نشست احزاب، سازمانها و نهادهای چپ و کمونیست ایران داده شد که حول آن و دیگر اسنادی که توسط سایر احزاب و سازمانها و نهادهای این نشست داده شده بود، مباحث و مبارزهی خوبی در گرفت. اما در جریان نشست سوم نیز انتشار یک سند و منشور مشترک بار دیگر با مخالفت برخی جریانات، به ویژه سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر – هیئت اجرایی) روبهرو شد. سپس روبن مارکاریان از اعضای این سازمان، مطلبی پیرامون پیش نویس سند ما نوشت که ما در این شمارهی نشریهی حقیقت هم پیشنویس سندمان و هم پاسخ به نقد ایشان را منتشر میکنیم.

لازم به ذکر است که این سند بیانگر حداکثر خط و برنامه و دیدگاههای حزب ما نیست بلکه با در نظر گرفتن دو فاکتور تدوین شده است:

الف) حداقلی از مواضع سیاسی که یک نیروی چپ انقلابی باید داشته باشد تا بتواند موضع آشتی ناپذیر خود را با رژیم جمهوری اسلامی تعریف کرده و مقصود خود را برای سرنگونی این رژیم اعلام کند و ضمن ترسیم خط تمایز خود با انواع نیروهای مرتجع و بورژوایی، خطوط کلی آلترناتیو خود را برای آینده ارائه دهد. بار دیگر تأکید میکنیم خطوط و مختصات این آلترناتیو یا بدیل سوسیالیستی که در این سند آمده است هرگز بیانگر حداکثرهای خط حزب ما نیست بلکه حداقلها در چهارچوبهی سطح اتحاد و ظرفیت سیاسی و ایدئولوژیک این اتحاد است.

ب- فاکتور دیگر که محدوده های این سند را شکل داده است، ضرورت توجه به سطح و ظرفیت سیاسی و ایدئولوژیک این اتحاد بوده است. یعنی از یک سو، توجه به حداقل های سیاسی و از سوی دیگر توجه به ظرفیت موجود در این اتحاد، نوشته را رقم زده است.

روند تاکنونی کار نشست چنین بوده است که اسناد مشابه این سند، درونی میماند اما سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر هیئت اجرایی) پیشتر پیشنویس سند ما و نقد خودشان را منتشر کرده بودند و ما نیز بار دیگر هم پیش نویس و هم جوابیهمان به نقد راه کارگر را در این شماره منتشر میکنیم.

 

تیر ماه ۱۳۹۳- حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

 

رفقا: بدون روشنکردن موضعمان در مورد نظام جمهوری اسلامی و تکالیف انقلابیمان در برخورد به این دولت، حتا نمیتوان ادعای سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی و سوسیالیسم کرد چه برسد به گام برداشتن در راه عملی کردن آن. واضح است که نقطهی عزیمت ما باید «وضعیت موجود» باشد. «وضعیت موجود» هم به معنای حاکمیت سرمایهداری بر کل جهان و از جمله ایران است و هم انکشاف آن در شرایط فعلی. اهمیت درک «وضعیت موجود» برای آن نیست که تکلیف و ضرورتی را که حاکمیت نظام سرمایهداری در سطح ایران و جهان در مقابل ما میگذارد را به آیندهی دور ارجاع دهیم، بلکه برای آن است که بدانیم به طور مشخص این تکالیف و وظایف را چگونه باید به پیش ببریم. در نتیجه پرداختن به «وضعیت موجود» به معنای بررسی رویدادهای سیاسی هفتهها و ماههای اخیر نیست، بلکه روشن کردن خطوط عمدهی آن تحولاتِ سیاسی ای است که فشرده و بیان عملکرد این نظام در سطح ایران و جهان به ویژه در عرصهی تضاد خصمانهی طبقاتی آن است.

صحنهی سیاسی ایران و جهان مرتباً پیچیدهتر میشود. اگر نتوانیم یک تحلیل روشن از ابعاد مختلف واقعیت موجود ارائه کنیم و بر اساس آن، بیانیهی سیاسی بدون ابهامی تهیه کنیم که به عنوان قطبنمای دخالتگری سیاسیمان در اوضاع به کار آید و در عین حال به عنوان قطبنمایی به جامعه و جنبشهای اجتماعی ارائه شود تا حداقل بخشی از تودههای مردم بتوانند در پس تحولات مهم جامعه و در پشت ادعاهای نیروهای بورژوایی و خردهبورژوایی، منافع طبقاتی مختلف را تشخیص دهند و در مقابل آنها به چشمانداز انقلاب چشم بدوزند، قادر نخواهیم بود به قطب سیاسی تأثیرگذاری در روند تحولات سیاسی جامعه تبدیل شویم. خطوط و گرایشات سیاسی ناروشن، میانه و متزلزل به روندِ بلعیده شدن جنبش تودهها توسط قطبهای ارتجاعی متفاوت و سرخوردگی و یأس خود نیروهای سیاسی انقلابی کمک میکند. تنها با روشن کردن صفآرایی آشتیناپذیرمان با تمامیت نظام و دولت جمهوری اسلامی و حکومتهای متفاوتی که در رأس این نظام مینشینند (اصلاحطلب یا اصولگرا) و همچنین با نظام سرمایهداری امپریالیستی میتوانیم با چالشهای عرصهی مبارزهی طبقاتی دست و پنجه نرم کنیم. اگر در میان نسل جوان جامعه و از میان قشرهای مختلف جامعه از کارگران، دانشجویان، زنان و غیره، یک نیروی سازمانیافته و آگاهِ انقلابی و کمونیست شکل نگیرد، نمیتوان به اجتماعی شدن امیدی داشت. اگر امثال اسانلوها با نهجالبلاغهای در دست و خواستهای صنفی و روزمرهی کارگری بر زبان، الهامبخش جنبش کارگری شوند، به یقین حتا در صورت شورش کارگران در   نتیجهی شدت استثمار و ستم طبقاتی، باز هم نیروی آنان توسط باندهای مختلف بورژوازی بومی و بینالمللی مورد استفاده قرار خواهد گرفت و این خشمِ فشردهشده و انرژی رهاشده نه برای انقلاب و رهایی خودشان و دیگر ستمدیدگان جامعه بلکه در جهت تداوم و بقای وضع موجود و سلطه و ستم طبقاتی سرمایه عمل خواهد کرد. آیا انقلاب ۵۷ و برآمدن خمینی و جمهوری اسلامی را فراموش کردهایم؟ مگر نه این بود که طبقهی کارگر به میدان آمد اما در عمل قشر جدیدی از استثمارگران و مرتجعین به قدرت رسیدند؟ اگر سیاستهای اصلاحطلبان درون و بیرون قدرت، الهامبخش زنانی شود که به دنبال در هم شکستن قفس جمهوری اسلامی و احکام شریعت هستند یا امثال هیلاری کلینتون و آنگ سان سوچی به قهرمانان آنان تبدیل شوند، به یقین نه تنها سیلاب خشم زنان به مسیر جنبشی با هدف انقلاب جاری نخواهد شد بلکه به بیراهه رفته و دور جدیدی از شکست و ناامیدی و بردگی را جایگزین مبارزهی انقلابی خواهد کرد. اگر سیاستهای امپریالیستی در میان ملل تحت ستم ریشه بدواند، شووینیسم و ناسیونالیسم و قومگرایی و جنگهای قومی را جایگزین اتحاد انترناسیونالیستی ملل خواهد کرد.

برای وضوح و بُرندگی بیشتر ادعانامهمان علیه این نظام باید واقعیتهای وضعیت کنونی را در نظر گرفت. این واقعیتها دو سویه دارند:

از یکسو، تضاد اساسی نظام سرمایهداری چه در سطح ایران و چه در سطح بینالمللی به شکل فزایندهای حاد شده و به طرز بیسابقهای تمایزات طبقاتی، ستمگریهای اجتماعی، جنگهای ویرانگر ارتجاعی و حتا بردهداری را گسترش داده و کلیت محیطزیست را تهدید به نابودی میکند و به این ترتیب، اثبات میکند که بشریت راه نجات دیگری جز نابود کردن این نظام و جایگزینی آن با نظام اجتماعی کمونیستی ندارد.

دولتهای حاکم و نظام جهانی تحت سلطهی امپریالیستها پر از بحران است. کافی است به مضحکهی دولت حسن روحانی نگاه کنیم که با هیاهو آغاز شد و چه زود کشتی تدبیر و امیدش در جهتهای مختلف به صخره خورد. تغییر هیئت اجرایی دولت جمهوری اسلامی با انتخاب روحانی، بیانگر اتخاذ سیاستهای بینالمللی و داخلی جدید رژیم است. در صحنهی بینالمللی تلاش متمرکز این رژیم در جهت تبدیلشدن به شریک متعارف امپریالیستهای غرب از طریق مذاکرات هستهای است و در صحنهی داخلی افزایش فقر و فلاکت و تشدید سرکوب امنیتی برای جلوگیری از هرگونه تحرک اجتماعی و ایجاد فضای امن و سودآور برای ورود سرمایههای بینالمللی است.

اما کشتی این سیاست «تدبیر و امید» نیز با حدت یابی رقابتهای میان قطبهای مختلف امپریالیستی در جهان در حال خوردن به صخرههای سخت است. بحران در روابط بینالمللی و رقابتهای امپریالیستی به بحران در درون هیئت حاکمهی جمهوری اسلامی و ایجاد شکافهای دیگری منجر خواهد شد.

از سوی دیگر، یکی از واقعیتهای جاری آن است که جنبشهای انقلابی و شورشهای عدالتجویانهی تودهها در اقصی نقاط جهان، از جمله ایران به درون مجاری سیستم موجود میافتند و در نهایت انرژی مبارزاتی مردمی که برای تغییر وضعیت خود به میدان مبارزه آمدهاند به هرز میرود. تبدیل جنبش اعتراضی مردم در سال ۸۸ به بازیچهی دست مرتجعین حکومتی در ایران و در دو سال اخیر، سیر تبدیل «بهار عربی» به «بنبست عربی» به جای «انقلاب عربی» بحران مذکور را به واضحترین شکل نشان میدهد. «جنبشهای اشغال» در اروپا که علیه ریاضت کشی اقتصادی به میدان آمد نیز در باتلاق دموکراسی بورژوایی گرفتار آمده و خفه شد. سطح آگاهی سیاسی این جنبشها به حدی پایین است که دست جناحهای مختلف بورژوازی و امپریالیستها را برای منحرف کردن این جنبشها باز میگذارد. علت اصلی این وضع را در درجهی اول باید در افکار حاکم در میان قشر آگاه و متشکل مبارزین ضد سیستم سرمایهداری و به ویژه افکار حاکم در میان کمونیستها و ضعف جنبش کمونیستی جستجو کرد. بخش بزرگی از آنچه در سطح جهانی خود را «چپ» و سوسیالیست میخواند از جمهوری اسلامی و حزبالله لبنان تحت عنوان «نیروی ضد امپریالیست» حمایت میکند و الگوی «سوسیالیسمِ» آن سرمایهداری دولتی از نوع دولت چاوز در ونزوئلا است. تسلط ایدئولوژیک و فکری ضد انقلاب طی ۴۰ سال گذشته در سطح بینالمللی تأثیر منفی شدیدی بر افق انقلابی تودهها گذاشته و سطح آگاهی سیاسی و مبارزاتی و انتظارات و تعریف تودهها از «تغییر» را پایین کشیده است. این بیماری افول و تسلیم پیش از هر چیز و هر جا، احزاب و سازمانهای سابقاً انقلابی و چپ و کمونیست را تبدیل به احزابی و تشکلهایی کرده است که دیگر افق تغییر انقلابی جهان را ندارند. بخش اعظم جنبش گذشته به ورطهی انحطاط و فسادِ وضع موجود و بورژوازی در غلطیده است و بخشهایی از نیروهای باقیمانده نیز بر لبهی پرتگاه سیاستهای بورژوایی و خردهبورژوایی ایستادهاند. این فروکش کردن موج شورش و انقلاب، این حقیر شدن افق سیاسی تودهها و نیروهای سیاسی یکی از عناصر مهم اوضاع کنونی جهان است.

به ایران نگاه کنیم. نفوذ گستردهی بینش خردهبورژوازی که تضادهای درون لایههای گوناگون بورژوازی را منبعی برای فعالیت سیاسی تودههای مردم میداند و آن را تبدیل به سیاست و برنامه میکند مانع مهمی پیش روی جنبش کمونیستی و انقلابی است. با وجود آنکه ماهیت جناح اصلاحطلب حکومت در طول ۱۷ سال گذشته و همچنین در دههی ۶۰ به کرات اثبات شده است، اما حتی در میان طیف چپ نیز بازهم محافل و شخصیتها و گروهها و حتا فعالین کارگریای هستند که به عناوین و بهانههای گوناگون با آنان در مقابل «جناح حاکم و اصولگرا» سمتگیری میکنند. یکی از آخرین نمونههای این همدلی با جمهوری اسلامی در جریان توافقات هستهای رژیم با امپریالیستها روی داد که طی آن بخشی از جنبش چپ تحت نام دفع خطر جنگ یا کاهش تحریم به رضایت ضمنی از توافقات پرداخت و آن را به نفع مردم و طبقهی کارگر ایران تعریف کرد. در حالی که واقعیت کاملاً برعکس است و «عادیسازی» روابط جمهوری اسلامی با امپریالیستها به معنای تشدید بیرحمانهی استثمار کارگران و گسترش فقر خواهد بود. آیندهی این گشایش و این عادیسازی از زاویهی زندگی و منافع طبقهی کارگر و زحمتکشان از همین امروز روشن است.

با وجود آنکه ماهیت ارتجاعی تضادهای میان جناحهای مختلف جمهوری اسلامی در طول ۳۵ سال گذشته بارها ثابت شده است بازهم تودههای مردم از جمله بخشهایی از کارگران و زحمتکشان چشم امید خود را به وعده وعیدهای آنها میدوزند و در بازی انتخابات میان این جانیان که هر یک نمایندهی منافع بزرگ سرمایهداران داخلی و بینالمللی هستند شرکت می‏کنند. این معضل نشانهی آن است که نیروهای چپ و کمونیست وظیفهی خود را در زمینهی دادن آگاهی سیاسی انقلابی به تودههای مردم انجام ندادهاند. چه بسا به این دلیل که خود دارای مواضع محکمی نیستند.

تنش میان جناحهای صاحب قدرت در عین حال که یکی از نقاط ضعف جمهوری اسلامی است اما در طول زمان و با رعایت «قوانین بازی» از سوی طرفین تبدیل به یکی از مکانیزمهای جا افتاده در فریب مردم و کنترل و مهار خشم تودههای تحت ستم و استثمار و همدستکردن خردهبورژوازی و ایدئولوگهایش با حکومت شده است. این مکانیزم با دستیاری اقشار میانی جامعه و سخنگویان و نمایندگان فکری «چپ» و «سکولار» این قشر تزیین و توجیه شده و از سوی خردهبورژوازی سازشکار و رفرمیست به عنوان «تاکتیک مبارزاتی» جلوه داده میشود.

در سطح بینالمللی نیز با چنین معضلی روبهرو هستیم. در جنبشهای اشغال، بورژوازی با تمام قوا از یکسو، این خط را در میان فعالین جنبش تبلیغ و ترویج میکرد که تنها راه این جنبشها تبدیلشدن به یک نیروی ضربت انتخاباتی در چارچوب سیستم است و از سوی دیگر به کمونیست  هراسی و انقلاب  هراسی نیز دامن میزد. در تونس رژیم کهنه کنار زده شد اما در ادامه با مهندسی امپریالیسم فرانسه و سپس اتحاد اسلامگرایان و احزاب لیبرال و تشکلهای کارگری و حتی احزاب «کمونیست کارگری»، جنبش مردم به کانالهای مورد نظر طبقات حاکمه و امپریالیستها منحرف شد. یا در مصر طبقات حاکمه در جریان مانور و بازی سیاسی پیچیدهای، روشنفکران چپ و «سوسیالیست» و سندیکاهای کارگری را با واسطهگری بورژوازی لیبرال یک بار به دنبالهروی از اخوان المسلمین و محمد مرسی کشاندند و بعد تحت عنوان مقابله با اسلامگرایی با خود در یک کودتای خونین همدست کردند. آیا بهواقع برای طبقهی کارگر و برای تودههای مردم چیزی جز دنبالهروی از این و آن جناح بورژوازی، روحانی و جلیلی، اخوان المسلمین و ژنرال السیسی و غیره قابل تصور نیست؟؟

تضاد میان جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا که همواره ماهیتی ارتجاعی داشته است یکی دیگر از منابعِ توهمزا در میان تودههای مردم ایران بوده است. هیئت حاکمهی جمهوری اسلامی از این تضاد برای دامن زدن به ملیگرایی و فرهنگ ناسیونالیستی استفاده کرده است و امپریالیسم آمریکا در جهت تقویت این توهم که گویا میتواند نجاتدهندهی مردم از چنگال جمهوری اسلامی باشد. هر دوی این گرایشها در میان خردهبورژوازی پایه داشته و سخنگویان و نمایندگان سیاسی این طبقه همواره به این یا آن سو کشیده شده و به چنین توهماتی در میان تودههای مردم دامن زدهاند.

امروزه تضاد میان جمهوری اسلامی و امپریالیسم آمریکا با تضاد میان آمریکا از یک سو و امپریالیسم روسیه و چین از سوی دیگر ادغام شده است. در واقع این تضاد بینالمللی، تبدیل به اهرمی شده است که شکافها و انشعابهای جدیدی را در طبقات سرمایهدار بزرگ وابسته به امپریالیسم در ایران و به تبع آن در هیئت حاکمهی جمهوری اسلامی ایجاد میکند. جناحهای امنیتی – نظامی جمهوری اسلامی این تضاد را به صورت «جبههی مقاومت جهانی در مقابل استکبار» تبیین کردهاند که به قول آنها شامل روسیه، ایران، سوریه، حزبالله لبنان، و برخی کشورهای آمریکای لاتین مانند ونزوئلا و بولیوی است. پوتین در روسیه تلاش میکند با گرفتن ژست مقابله با سلطهطلبی آمریکا «چپ» های سابق را نیز گرد خود جمع کند. همانطور که حزبالله لبنان موفق به این کار شد. بعید نیست امپریالیسم آمریکا طرحهایی مشابه آنچه در اوکراین عملی کرد و شکافی قطعی ای که میان جناحهای هیئت حاکمهی اوکراین ایجاد کرد را برای ایران نیز مد نظر داشته باشد، در آن صورت صفآرایی جناحهای درون جمهوری اسلامی پشتوانهی بینالمللی نیز خواهد یافت. چنین اوضاعی در میان سازمانها و گروههای چپ ایران میتواند همان گرایشی را به وجود آورد که در مصر به وجود آورد.

اینها روندهای محتملی است که از انکشاف اوضاع سیاسی در سطح ایران و جهان میتوان نتیجهگیری کرد.

در چنین صحنهی پیچیدهای هیچ جریان سیاسی ای چه یک حزب کمونیست یا مجموعهای از احزاب کمونیست و چپ بدون داشتن یک افق روشن انقلابی و تبدیل آن به آگاهی سیاسی و قطبنمای جنبشهای اجتماعی مانند جنبش کارگری و زنان و جنبشهای ملی و جنبش روشنفکری و غیره نخواهد توانست نقشی در متحدکردن این جنبشها برای هدف سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی بازی کنند. در چنین صحنهی سیاسی پیچیدهای هیچ امری را نمیتوان به روند خود به خودی امور واگذار کرد.

 این وضعیت راهحل خود را میطلبد که همانا تأکید گذاشتن بر معنای واقعی «انقلاب» و تبدیل آن به شعور و آگاهی سازمانیافتهی شمار فزایندهای از تودههای مردم به ویژه در میان فرودستترین اقشار تحت ستم و استثمار و طبقهی کارگر است. امروزه بر روی عنصر آگاهی و سیاست انقلابی در مبارزات جنبشهای اجتماعی مختلف باید تأکیدی بیش از همیشه گذاشت. در تمام جنبشهای مطالباتی وظیفهی هر فرد و گروه کمونیست آن است که برای دادن جایگاه مهم به افق و خطمشی انقلابی در این جنبشها بجنگد. نمیتوان و نباید به روند خود به خودی این جنبشها و افق حداقلی آنها تن در داد. به عنوان مثال در رابطه با طبقهی کارگر به قول لنین نباید به منشی و پشت جبههی مبارزهی صنفی و سندیکایی آنها تبدیل شد بلکه باید با شرکت در تمامی اعتراضات و مبارزات آنها، افق انقلاب، آگاهی کمونیستی و ضرورت سرنگونی دولت حاکم و کسب قدرت سیاسی را به امر روز طبقهی کارگر تبدیل کرد. فقط در این صورت است که کمونیستها میتوانند به تریبون واقعی مردم تبدیل شوند. این تنها راه تضمین نسبی آن است که این جنبشها ملعبهی دست جناحهای مختلف طبقهی حاکمه و امپریالیستها و متحدینشان نشوند. وضعیت امروز جهان بیش از هر زمان دیگری ضرورت انقلاب و کمونیسم را به هزار زبان گویا و خموش از گلوی طبقهی کارگر و تودههای تحت ستم و استثمار فریاد میکند، در چنین جهانی نمیتوان به این ضرورت پاسخ نداد و افق سیاسی خود را با فرکانسهای وضع موجود تنظیم کرد.

بنا بر این برای اینکه حداقلی از وضوح سیاسی را در چنین اوضاعی داشته باشیم اعلام میکنیم که هدف کلیهی فعالیتهای ما سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی بهعنوان وظیفهی فوری همهی عناصر و گروههای چپ و کمونیست است و این سرنگونی انقلابی مضمون حداقلی زیر را در بر دارد که از همین امروز باید آن را به طور گسترده تبلیغ و ترویج کرده و با تبدیل کردن آن به آگاهی سیاسی و هدف خواستهای جنبشهای اجتماعی به ویژه جنبش کارگری و زنان، حول آن جنبشی برای انقلاب را سازماندهی کرد:

دولت برآمده از فرآیند سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی که با اتکا به مبارزات سیاسی، جنبشهای انقلابی، نبردهای مسلحانهی انقلابی تودهها پیش تشکیل خواهد شد، بلا درنگ اعلام و اجرای مفاد زیر را در دستور کار خود قرار میدهد.

۱. اعلام سرنگونی جمهوری اسلامی و انحلال ارتش، سپاه پاسداران، نیروهای انتظامی، بسیج، نهادهای امنیتی و اطلاعاتی و کلیهی ارگانهای سرکوب و نهادهای تحمیق جمهوری اسلامی مانند: صدا و سیما، نماز جمعه و غیره. اشغال کلیهی مساجدی که پس از سال ۵۷ بنا شدهاند توسط ارگانهای قیام تودهای و تبدیل آن به اماکن سازماندهی سیاسی برای درهم شکستن مقاومت نیروهای جمهوری اسلامی و مقابله با ارتشهای امپریالیستی در صورت دخالت نظامی و سیاسی. پس از آن همهی این اماکن بر حسب نیازهای مردم هر منطقه و محل تبدیل به مراکز فرهنگی و آموزشی و غیره خواهد شد.

۲. محاکمه و مجازات همهی کسانی که در طول حاکمیت جمهوری اسلامی مسئول، آمر، عامل و یا مباشر کشتار و جنایت علیه مردم بودهاند. به ویژه آمرین و عاملین کشتارهای دههی خونین شصت که به قتل دهها هزار زندانی سیاسی منجر شد. همچنین آمرین و عاملین سرکوب زنان و اعدام گستردهی جوانان اقشار و طبقات محروم تحت لوای مقابله با اوباش و اراذل نیز محاکمه و مجازات خواهند شد.

۳. مسلح کردن مردم در سازمانهای تودهای برای دفاع از آزادى، براى سرکوب مقاومت ضدانقلاب جمهورى اسلامى و مقابله با تعرض هر نیرویى به آزادیها و حقوق مردم؛ اصول این سازمانهای تودهای باید تدوین شود: با زن ستیزی و اقلیت  ستیزی و برتریطلبی ملی از طریق کارزارهای آگاهیبخش مقابله خواهد شد. احترام به زن و احترام به همبستگی انترناسیونالیستی. آزادی دین و بیدینی. سد نفوذناپذیر در مقابل عوامل دشمن.

۴. الغای قانون اساسی و سایر قوانین ضد انسانی جمهوری اسلامی: قوانین مدنی و مجازاتهای اسلامی و غیره

۵. آزادی فوری و بیقید و شرط کلیهی زندانیان سیاسی و عقیدتی. نظارت سازمانهای تودهای منطقهای و محلی در آزادی سریع جوانانی که تحت عنوان اراذل و اوباش زندانی شدهاند، و فراهم کردن کار و مسکن برای همهی آنها و زنانی که تحت عنوان فحشا زندانی شدهاند.

۶. لغو مجازات اعدام.

۷. جدایی کامل دین از دولت، جدایی دین از سیستم قضایی و آموزش و پرورش. آزادی کامل مذهب و بی مذهبی به عنوان عقیده و امر خصوصی افراد. اعلام انحلال و ممنوعیت مرجعیت شیعه بخشی از منحل کردن دولت جمهوری اسلامی است. قطع کنترل و مداخلهی دستگاه روحانیت در امر قانونگذاری، امور قضایی، ازدواج و عقد قراردادها. لغو امتیازات ویژهی روحانیت مانند حق امام و خمس و زکات. تمامی روحانیون و طلبهها باید شخصاً معاش خود را تأمین کنند. ممنوعیت فتوا و هرگونه استفادهی اقتصادی از دین. مراجعی که در مورد روابط اجتماعی حکم صادر میکنند و به مردم رهنمود میدهند در مقابل دستگاه قضایی مسئول خواهند بود. این مراجع در قبال صدور احکامی مانند ممنوعیت سقط جنین و قتلهای ناموسی و قتلهای عقیدتی و مذهبی مجرم قلمداد شده و تحت تعقیب و مجازات قرار خواهند گرفت. هر نوع حکم شرعی و دینی که باعث تداخل با قوانین کشوری شود، ممنوع است. بیرون بردن اجساد کشتههای جنگ از دانشگاه و برچیدن نماز جمعه از دانشگاه تهران. دولت آینده دولت بیخدا و بدون دین و مذهبِ رسمی است اما اعتقاد به خدا و دین برای افراد آزاد خواهد شد. در مقابل خرافه و دین دروازهها به روی پژوهشهای علمی و هنری و فلسفی باز خواهد شد.

۸. آزادی بیقید و شرط عقیده، بیان، اجتماعات، مطبوعات، تظاهرات، اعتصاب، تشکل و تحزب. لغو همیشگی نهاد سانسور و آزادی حق انتشار نشریه و کتاب بدون لزوم کسب مجوز.

تضمین حقوق مخالفین و ناراضیان دولت سوسیالیستی و منتقدین آن.

تضمین آیینهای دادرسی دموکراتیک در مورد جرایم و ….

۹. اعلام برابرى کامل و بیقید و شرط زن و مرد در همهی عرصههای زندگی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و خانوادگی. لغو کلیهی قوانین و مقرراتى که ناقض این اصول است. لغو حجاب اجباری و جداسازی جنسیتی؛ از میان بردن گشتهای کنترل زنان. مجازات شدید عاملین قتلها ناموسی. مبارزه علیه فرهنگ مردسالاری در جنبشهای اجتماعی و در جامعه به طور کل.

تضمین سقط جنین رایگان برای همهی زنانی که تقاضای آن را داشته باشند. برابری و آزادی در ازدواج و طلاق و عشق و…. آزاد بودن تمامی اشکال هموسکچوالیسم و دیگر اشکال زندگی مشترک

۱۰. اعلام برابرى کامل حقوق همهی شهروندان، صرف نظر از جنسیت، مذهب، ملیت، نژاد و تابعیت و گرایش جنسی.

۱۱. تضمین حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، پایان دادن به ستم ملی و الغای کلیهی تبعیضات قانونی و عملی بر اساس ملیت. حق آموزش به زبان مادری برای تمامی ملل و تلاش برای گسترش و حفظ زبانهای ملل و اقوام گوناگون.

۱۲. افزایش فوری دستمزدها، پرداخت بیمهی بیکاری به همهی افراد بیکار بالای ۱۶ سال، ارائهی خدمات درمانی و بهداشت رایگان و دیگر نیازهای فوری رفاهی. تهیه شغل، مسکن، بیمهی خدامت درمانی، خدمات آموزشی و امکانات رفاهی برای تمامی شهروندان و از جمله شهروندان مهاجر مانند افغانستانیهای ساکن ایران.

۱۳. همگانی کردن دسترسی به آخرین اطلاعات علمی؛ همگانی کردن مناظره و جدل بر سر آرای دینی و ضد دینی؛ امکان آموزش رشتههای مختلف هنری در تمام نقاط کشور و جمعآوری میراث هنری و قابل دسترس کردن آن برای مردم تمام مناطق ایران. قابل دسترس کردن نشر کتاب و اینترنت و تولیدات هنری در دور افتادهترین نقاط و برطرف کردن شکافهای منطقهای در این زمینهها.

۱۴. لغو کلیهی قراردادهای اقتصادی، سیاسی، نظامی و امنیتی ارتجاعی جمهوری اسلامی با قدرتهای امپریالیستی و دولتهای مرتجع منطقه…..

دولت برآمده از انقلاب و قیام تودههای مردم برای تأمین اهداف و مطالبات اقتصادی و رفاهی فوق و برای تأمین اعمال ارادهی متشکل کارگران و زحمتکشان، زنان و ملل تحت ستم در حیات اقتصادی و سیاسی خود، انجام اقدامات زیر را در دستور کار خود قرار میدهد:

مصادرهی اموال مقامات حکومت، مصادرهی کلیهی موقوفات، در اختیار گرفتن کلیهی مؤسسات صنعتی و تجاری متعلق به رژیم و کلیهی نهادها و باندهای وابسته به رژیم مانند بیت رهبری و بنیادها و نهادهای رنگارنگ مذهبی و نظامی و امنیتی، مقرر داشتن مالیات تصاعدی بر ارث و دارایی و بر سود و درآمدهای حاصل از مالکیت وسایل تولید و مبادله.

این دولت جامعه را در انجام دو گسست اقتصادی هدایت خواهد کرد: گسست از روابط تکمحصولی نفت که کشور را کاملاً وابسته به نظام سرمایهداری امپریالیستی کرده است؛ و گسست از روابط سرمایهداری و کلیهی شیوههای استثمار ماقبل سرمایهداری.

مصادرهی زمینهای بزرگ و تقسیم آن در میان همهی زنان و مردانی که روی آن کار میکنند و برنامهریزی برای رشد کشاورزی بهعنوان پایهی خودکفایی در تأمین نیازهای تغذیه و رفاه مردم انجام شده و صنایع به دور از آلودگیهای محیط زیستی رشد و گسترش خواهند یافت.

دولت نوین بر اساس یک قانون اساسی که تمامی موارد بالا را بهصورت قانون نهادینه خواهد کرد و بر مبنای تشکلات تودهای و شوراهایی که در فرایند سرنگونی جمهوری اسلامی و مقابله با امپریالیستها شکل گرفتهاند، تأسیس خواهد شد.

ما امضاکنندگان این بیانیه، همهی نیروهای سیاسی ای که سر سازش با هیچ جناحی از جمهوری اسلامی را ندارند و همهی مردم آزادیخواه ایران را که از این همه رنج و محرومیت و بیحقوقی و سرکوب افسارگسیختهی رژیم جمهوری اسلامی به جان آمدهاند را فرا میخوانیم که برای مبارزهای متحد و یکپارچه علیه این رژیم حول بیانیهی مشترک برای سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی گرد آیند.•

سرنگون باد دولت جمهوری اسلامی

زنده باد انقلاب زنده باد کمونیسم

کمونیسم یا دمکراسی قرن هجدهم؟ مساله این است

 پاسخی به نظرات روبن مارکاریان دربارهی پیشنویس سند پیشنهادی حزب کمونیست ایران (م ل م) به نشست سوم احزاب، سازمانها و نهادهای چپ و کمونیست

سومین نشست احزاب، سازمان ها و نهادهای چپ و کمونیست ایرانی از تاریخ ۹ تا ۱۱ خرداد ماه ۱۳۹۳ (۳۰ مه تا ۱ ژوئن ۲۰۱۴) در شهر فرانکفورت آلمان برگزار شد. موضوع محوری این نشست، بحث و گفت  وگو جهت تدوین یک سند مشترک بود آن چنان که بتواند به ضرورت های جامعه از منظر جریانهای چپ و کمونیست جواب بدهد و بدین ترتیب بیان گر هویت انقلابی و کمونیستی این اتحاد باشد.

ضرورت تدوین چنین سندی و مباحث حول آن نزدیک به دو سال پیش آغاز شد. بستر طرح چنین ضرورتی این واقعیت بود که در مقیاس جهانی توده های مردم پا به میدان مبارزه علیه رژیم های خود و نظام سرمایه داری می گذارند اما درک نازلی از معنای «انقلاب» و راه حل انقلابی دارند. در نتیجه، صحنه ای که توسط مبارزات توده ها و تحت فشار تضاد آشتی ناپذیر آنان با نظام های حاکم به وجود می آید، به دلیل فقدان یک قطب چپ و کمونیستی انقلابی که دارای تحلیل و افق نسبتاً روشنی باشد، به سادگی به دست نیروهای بورژوایی مختلف می افتد که انرژی انقلابی توده ها را به مجاری سیاست ها و منافع خود می کشند و در نهایت موجب تحکیم نظام حاکم می شوند. تجربه ی خیزش سال ۸۸ در ایران، به شکلی دیگر در «بهار عربی» مصر و تونس و به قهقرا رفتن آن ها تکرار شد. این وضعیت، ایجاب می کند که نشست نیروهای چپ و کمونیست معنای «سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی» و «سوسیالیسم» را از ابهام درآورد. این ضرورتی است که نه این حزب و آن سازمان بلکه جامعه و وضعیت کنونی پیش روی نشست گذاشته است. اما، در مقابل پاسخ گویی به این ضرورت عاجل، از سوی برخی نیروهای نشست شاهد مقاومت و انکاری هستیم که سوال برانگیز است. چرا در مقابل تدوین سندی که سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی را معنا می کند و آن را به عنوان گام فوری و در دستور کارِ نیروهای چپ و کمونیست می گذارد، چنین مقاومت می شود؟

حزب ما از ابتدا اعلام کرد این اتحاد پیش از هر چیز به تدوین سندی نیاز دارد که هم واقعیت اوضاع سیاسی حاکم بر ایران، منطقه و جهان را منعکس کند و از این نظر ضرورت ها و وظایف جاری خود را مشخص کند و هم چشم انداز و چهارچوبه ی کلی ذهنیت و برنامه ی خود برای سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی و جایگزینی آلترناتیو سوسیالیستی را طرح کند. فقدان این منشور پایه ای در واقع به سردرگمی و ابهام و ناروشنی سیاسی و اید ئولوژیک مجموعه پا می دهد و به نوعی بی عملی و رخوت و بی تحرکی منجر می شود به طوری که این اتحاد حتا توانِ دادنِ پاسخ سیاسی به مهم ترین تحولات سیاسی سال گذشته ی   ایران و منطقه را نداشت. به طور مثال، برآمدن دولت حسن روحانی، توافقات امپریالیست های غربی با جمهوری اسلامی و بن بست و شکست خیزش موسوم به بهار عربی که همراه بود با همدستی نیروهای چپ با دو قطب ارتجاعی – ابتدا حمایت از انتخاب رئیس جمهور وابسته به جریان اخوان المسلمین و سپس همراهی با کودتای نظامیان مصر علیه دولت اخوان المسلمین.

در مواجهه با تعلل در زمینه  ی پاسخ گویی به این ضرورت، حزب ما به صراحت  در درون اتحاد اعلام کرد مادامی که چنین سندی تدوین و منتشر نشود ما از امضای هر اطلاعیه و سندی خودداری خواهیم کرد.

وقایع جاری در خاورمیانه (جنگ داعش در عراق و اعلام «دولت اسلامی») یک بار دیگر جدی بودن فقدان یک قطب چپ و کمونیست انقلابی را در کشورهای مختلف منطقه گوشزد کرد. واضح است که گام اول در شکل دادن به چنین قطبی طرح جسورانه ی یک افق و برنامه ی روشن برای سرنگونی انقلابی دولت هایی است که نگهبان وضع موجود هستند که در ایران، به معنای سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی است.

توده هایی را که برای اعتراض به وضع موجود به طرف جریان های اسلام گرا چون داعش در عراق و سوریه، شورشیان شیعه در یمن و امثال این ها در نقاط دیگر جهان کشیده می شوند، فقط با نشان دادن راه واقعی سرنگون کردن دولت های حاکم و مختصات دولت نوینی که بر جای آن باید بنشیند می توان از آنان دور کرد و به سوی قطب واقعی رهایی بخش تحت رهبری طبقه ی کارگر کشید.

حزب ما بر این باور است که ضامن اصلی انسجام و بقای این اتحاد، رسیدن به چنین سطحی از اتحاد است. اتحادها بدون تکامل برجای نمی مانند به ویژه در شرایطی که اوضاع بسیار متغیر است.

مساله ی ضرورت منشور در نشست دوم نیز به بحث گذاشته شد اما بار دیگر خط مخالف که عمدتاً توسط سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر – هیئت اجرایی) [برای سهولت از این به بعد در همه جا «راه کارگر»] نمایندگی می شد مانع از تدوین این سند شد. در هفتههای پیش از نشست سوم و در جریان تدارک جهت آن نشست، نیروهای مختلف این نشست، از جمله حزب ما بار دیگر مباحثی را بر سر ضرورت تدوین بیانیه پیش بردند. این فرآیند با استقبال اکثریت نیروهای حاضر در نشست روبه رو شد و حول آن مباحث سیاسی مهمی درون مجموعه به راه افتاد و تحرک مثبتی پیرامون ضرورت تهیه و انتشار چنین بیانیه ای در درون جمع صورت گرفت. حاصل بحث ها و گفت وگوها چندین سند داخلی بود که ابتدا به صورت پیش نویس و سپس به صورت نهایی از سوی برخی از نیروها و از جمله حزب ما تهیه شده و در درون جمع به بحث گذاشته شد. در همین راستا مطلبی به امضای روبن مارکاریان از فعالین سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر – هیئت اجرایی) در مورد پیش نویس سند پیشنهادی حزب ما نوشته شد که ما در این نوشته به نقد و بررسی نقطه نظرات ایشان در آن نوشته خواهیم پرداخت.(۱) امید است تا این نوشته مدخلی باشد بر مباحثات سیاسی و نظری بیش تر در درون نشست و در سطح جنبش و هم چنین به شکل گیری زمینه های ارتقای سیاسی و تئوریک جنبش و خود اعضای این نشست یاری برساند.

پیش از پرداختن به اصل مطلب توضیح یک مساله لازم به نظر می رسد و آن این که سند تهیه شده از سوی ما در این نشست هرگز بیان  گر خطوط حداکثری و سقف نقطه نظرات حزب ما نیست. بلکه دو عامل آن را شکل داده است: یکم، ضرورت ارایه ی حداقلی از وضوح سیاسی که برای معتبر کردن ادعای سرنگونی انقلابی رژیم جمهوری اسلامی و جایگزینی آن با دولت سوسیالیستی توسط این اتحاد لازم است. دوم، ظرفیتِ این اتحاد برای پذیرش یک جهش دیگر در سطح اتحادش. ما در جریان بحث های پیش از نشست کوشیدیم با پافشاری بر اصول مان و هم چنین با انعطاف پذیری، پیش نویس اولیه مان را تغییر داده و از مطالب و فرمول بندی های صحیح و قابل استناد سند سایر گروه ها استفاده کنیم تا بدین ترتیب هرچه بیش تر بیان کننده ی تلاش جمعی باشد. به همین دلیل در ادامه، سند دیگری از سوی ما تنظیم شد. اما در این نوشته ما بر روی همان پیش نویس اولیه مان تمرکز کرده و از آن دفاع می کنیم و برای اطلاع عموم این پیش نویس را در همین شماره ی «حقیقت» منتشر کردیم.

 

رئوس نقدهای روبن مارکاریان به ما این است که:

 الف) سند حزب ما حداقلی و فقط در چهارچوب سرنگونی جمهوری اسلامی است و نه متکی به بدیل سوسیالیستی.

 ب) پلاتفرم بورژوا دمکراتیک است که ربطی به شرایط اقتصادی اجتماعی ایران ندارد و محتوای آن در چهارچوبه ی انقلاب دمکراتیک قرار دارد و از این نظر غیر سوسیالیستی است.

ج) سند نسبت به آزادی های بی قید و شرط سیاسی بی توجه است و لذا غیر دمکراتیک است.

د) سند موضع روشن و قاطعی در رابطه با مساله ی امپریالیسم ندارد.

و) «در این پلاتفرم نقش و حضور طبقه ی کارگر و مطالبات کارگری به مثابه ی کنش گر اصلی انقلاب سوسیالیسی غایب است و بنا بر این پلاتفرم سوسیالیسم متکی برجنبش طبقاتی کارگری نیست»

هم چنین برخی نکات دیگر مانند بحران محیط زیست در ایران یا مساله ی ملی و غیره نیز در آن آمده است.

ما در این نوشته به کلیه ی این دعاوی پاسخ داده و واقعیت را در مقابل آن قرار خواهیم داد، اما واقعیت مساله به طور موجز آن است که نقدهای روبن مارکاریان به سند ما ناشی از شکاف بسیار عمیقی است که میان درک وی از «سرنگونی جمهوری اسلامی»، «انقلاب»، «سوسیالیسم»، «طبقه ی کارگر» و «مبارزه ی طبقاتی» و «دموکراسی» با معنای واقعی این واژه ها و با درک کمونیستی از آن ها وجود دارد.

 

در باره ی پیش نویس سند پیشنهادی ما

ساختار پیش نویس سند پیشنهادی ما به این شکل است که با یک مقدمه ی چهار قسمتی در رابطه با عمده ترین مسائل بین المللی و داخلی شروع می شود و از چشم انداز جنبش انقلابی کمونیستی نگاهی دارد به اوضاع جاری در جهان، منطقه ی خاورمیانه و ایران. هدف آن طرح عاجل بودن و بحرانی بودن و در عین حال حساس بودن اوضاع است. این که چگونه بیش از هر زمان دیگری ضرورت برآمدن یک نیروی کمونیست و انقلابی جهت به راه انداختن و رهبری جنبشی برای انقلاب ضروری است. این که معنا و مفهوم انقلاب چیست به ویژه در اوضاعی که مفهوم انقلاب مسخ شده و گویی هر چیز که از پایین جامعه صورت بگیرد انقلاب است ولو آن که به پشتیبانی از اخوان المسلمین باشد یا ژنرال السیسی!! این که باید معنای سوسیالیسم انقلابی را تعریف و تبیین کرد در شرایطی که رژیم های سرمایهداری دولتی مانند دولت چاوز در ونزوئلا یا سایر کشورهای آمریکای لاتین به عنوان «سوسیالیسم بولیواری» تقدیس می شوند. در روزگاری که بخشی از نیرو های تروتسکیست و رویزیونیست به مرتجعین حزبالله لبنان و رژیم ایران و بشار اسد و غیره عنوان «ضد امپریالیست» می دهند باید از معنای صحیح و لنینیستی مبارزه ی ضد   امپریالیستی رفع ابهام کرد. این که باید صریح و بی پرده خطاب به میلیون ها نفر مردمی که با هر تحلیلی بار دیگر فریب دستگاه شعبده بازی انتخاباتی رژیم را خوردند و در خرداد ۱۳۹۲ به مهرهی معلوم   الحالی چون حسن روحانی رأی دادند گفت که چرا سرنگونی این رژیم ضروری و امکان پذیر است و نباید هیچ توهمی به هیچ کدام از جناح های این رژیم داشت. این رأی بیش از هر چیز بیان استیصال بود و ناامیدی از سرنگونی این رژیم و وای بر نیرویی که ادعای چپ و انقلاب و سوسیالیسم کند و علیه این استیصال موضع نگیرد و آن را تقدیس کند. سپس سند مواردی را در چندین بند آورده است و این بندها با توجه به مختصات دولت در ایران و طرح اصول کنکرتِ در هم شکستن آن در سطح نظامی (نیروهای نظامی قلب دولت هستند)، قانون و دستگاه های دولتی متفاوت، حاکمیت سیاسی و اید ئولوژیک و ساختار اقتصادی این نظام طبقاتی نوشته شده است. چون بدون سرنگونی دولت تغییر روابط تولیدی- طبقاتی ممکن نیست و بدون تغییر روابط تولیدی- طبقاتی سرنگونی دولت حاکم به نتیجه نمیرسد. در همان جا خاطر نشان ساختیم که این بندها در جریان انقلاب قابل دقیق تر شدن هستند و بندها در واقع یک جهش اولیه در مضمون اسناد این اتحاد بود و نه یک عمل حداکثری و تکمیل شده و نهایی. این اتحاد اگر قرار باشد به ضرورت های عینی جنبش پاسخ گفته و به واقع به یک قطب تبدیل شود باید تکامل یابنده و پویا باشد.

نقد رفیق مارکاریان، هیچ نظری در مورد این مقدمه در بر ندارد و کاملاً از روی آن پریده است. در حالی که نکات اصلی و عمده ی سند در زمینه ی وضعیت موجود جهان و ایران در مقدمه آمده است و درک از آن مسائل بیان گر میزان روشنی و نظر هر کس از واقعیت اوضاع جاری و ضرورت های عاجل جهت پیش برد امر انقلاب است. اتفاقاً، تفاوت نگرش و موضع بر سر مواردِ این مقدمه است که راه کارگر را به نقد و مخالفت با سند ما کشانده است. ما در این نوشته اثبات خواهیم کرد که مواضع این سازمان و ایشان هم در سطح نظری و هم در عمل مغایر و ناقض دو اصل اتحاد این نشست یعنی اعتقاد به سرنگونی انقلابی رژیم جمهوری اسلامی و اعتقاد به بدیل سوسیالیستی است. چون مواضع تاکنونی این سازمان هم در قبال سرنگونی تمامیت رژیم جمهوری اسلامی متزلزل و ناپیگیر است، هم در درک از سوسیالیسم مغشوش و انحرافی و غیر  مارکسیستی است و هم در ضدیت با نظام امپریالیستی تقلیل گرایانه، انتخابی و پراگماتیستی است. حزب ما دست کم در همین یک سال اخیر در چند مورد مواضع این سازمان را در موضوعات گوناگون مورد نقد قرار داده است. (۲)

 

مساله ی سرنگونی و ماهیت طبقاتی سند ما

نخستین بحث نقد رفیق مارکاریان این است که پیش نویس سند ما ماهیتی سرنگونی طلب دارد و در چهارچوبه ی انقلاب دمکراتیک آن هم «به شکلی نیم بند» تعریف می شود و نه انقلاب سوسیالیستی. از نظر ایشان در متن ما از مناسبات اقتصادی سرمایه دای گسست نشده است و جوهر اقتصادی متن محدود به بحث مالیات تصاعدی و گسست از مناسبات پیشا سرمایه داری و فئودالی است. هم چنین بر مساله ی مصادره و تقسیم زمین های بزرگ دست گذاشته اند و این که مشخص نشده است که نظام اقتصادی حاکم بر زمین های بزرگ سرمایه داری است یا فئودالی. و در پایان نتیجه می گیرند که، پلاتفرم اقتصادی سند ما در شرایط امروز ایران به دنبال «رفرم های سطحی و کم دامنه در چهارچوبِ مناسباتِ سرمایه داری حاکم بر ایران است» و «به دنبال میدان  دادن به رشد مناسبات سرمایه داری در ایران» می باشد و لذا ماهیتی حداقلی و بورژوا دمکراتیک دارد و در مقابل مارکاریان از مفاد سندی که سابقاً در نشست با حضور خود ایشان تهیه شده بود دفاع می کنند و آن را دارای ماهیتی سوسیالیستی «مارکسی» می دانند.

در مورد سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی سند ما می گوید «بنا بر این برای این که حداقلی از وضوح سیاسی را در چنین اوضاعی داشته باشیم اعلام میکنیم که هدف کلیه ی فعالیت های ما سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی به عنوان وظیفه ی فوری همه ی عناصر و گروه های چپ و کمونیست است و این سرنگونی انقلابی مضمون حداقلی زیر را در بر دارد که از همین امروز باید آن را به طور گسترده تبلیغ و ترویج کرده و با تبدیل کردن آن به آگاهی سیاسی و هدف خواست های جنبش های اجتماعی به ویژه جنبش کارگری و زنان، حول آن جنبشی برای انقلاب را سازماندهی کرد». بنا بر این روشن است که این «حداقل» یک بار به حداقلی از وضوح سیاسی مجموعه ی ما (نشست) اشاره دارد و یک بار به عنوان وظیفه ی فوری و گام نخست جهت استقرار دولت سوسیالیستی مطرح می شود. تأکید متن بر روی این است که سرنگونی انقلابی همه  جانبه ی رژیم جمهوری اسلامی حداقل کار و نخستین گامی است که ضرورتاً جهت استقرار سوسیالیسم در ایران باید آن را از همین امروز در دستور کار قرار داد. وقتی می گوییم از همین امروز یعنی سرنگونی امری متعلق به دور  دست های احتمالی آتی نیست بلکه ضرورت روز است و مجموعه ی نیروهای درون نشست به این منظور باید هر نوع امید و توهم نسبت به «راه های» دیگر و امکان سر سوزنی امید و توهم به رژیم را از سوی هر جریانی کور کنند. وقتی می گوییم سرنگونی جمهوری اسلامی از همین امروز و جایگزین کردن سوسیالیسم به جای آن، یعنی سوسیالیسم را فقط و فقط پس از سرنگونی انقلابی رژیم می توان مستقر کرد و نه در سایه ی دولت های رنگارنگی که جناح های مختلف رژیم بر سر کار می آورند و نه با جنبش سبز و دولت تدبیر و امید و دوم خرداد یا به قول راه کارگری ها «جنبش نه بزرگ دوم خرداد». بنا بر این اتحاد ما باید راه امید و توهم داشتن به رژیم را مسدود کند و نگذارد به نام «نه بزرگ مردم ایران به ولی فقیه» بار دیگر پدیده هایی چون انتخابات ۷۶ و ۸۸ و ۹۲ و غیره از سوی نیروهایی چون راه کارگر مانند تمامی سال های پس از دوم خرداد ۷۶ تاکنون تقدیس و تبلیغ و ترویج شوند. اتحاد ما نمی تواند به توافقات رژیم با امپریالیست های غربی که جاده صاف کن ادغام بیش تر ایران در نئولیبرالیسم جهانی است، تمایل نشان دهد و آن را به کلکسیون افتخارات نه های بزرگ مردم ایران بیفزاید. بنا بر این ما کماکان تأکید داریم که سرنگونی جمهوری اسلامی در عمل نخستین گام و شرط لازم و نه کافی برای ساختن یک جامعه ی سوسیالیستی است و بدون آن هیچ افقی برای سوسیالیسم وجود ندارد و این ضرورت از همین حالا و تا زمانی که رژیم اسلامی بر سر کار است و یا هر رژیم دیگری که در رأس نظام سرمایه داری بنشیند، نخستین گام جنبش بوده و خواهد بود.

در جامعه ی طبقاتی بدون نابود  کردن دولت کهنه، استقرار دولت نوین یعنی دولت سوسیالیستی ممکن نیست. نظام سیاسی؛ ایدئولوژیک؛ اقتصادی و اجتماعی حاکم و دولت آن باید نابود شود تا بشود بر خاکستر آن چیز دیگری را بنا کرد. بنای جدید را حتا با مصالح برجای مانده از فروریختن بنای قدیم نمی توان ساخت. به قول مائو برای هر ساختنی اول باید نابود کرد و با «گذارهای مسالمت آمیز» نمی توان به سوسیالیسم رسید. اما ما در اتحادمان هنوز در رابطه با این «نابود  کردن» به توافق و اشتراک نرسیده ایم و راه کارگر به دلیل تردید و ابهامی که بر سر اصل سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی دارد مانع از ترجمان عملی آن در یک منشور می شود. وقتی می گوییم سرنگونی در عمل و نه در حرف، به این علت است که برخی نیروهای این اتحاد متاسفانه گرایش به آن دارند که به فراخور اوضاع و پایین آمدن فیتیله ی اصلاحات در رژیم ادعای سرنگونی رژیم را بکنند اما به مجرد وزیدن باد رفرم در درون حاکمیت مجدداً جوگیر «نه های بزرگ» می شوند. به باور ما آلرژی راه کارگر و روبن مارکاریان به تأکید حزب ما و دیگر احزاب و سازمان های عضو نشست بر سرنگونی رژیم و روشن  کردن معنای آن، بیش تر منشأ خطی و سیاسی دارد و برآمده از تزلزل ایشان و سازمان شان در قبال سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی است تا نگرانی برای سوسیالیسم. بنا بر این زدن اتهام سرنگونی طلبی بدون سوسیالیسم به سند ما و هواخواهی از سوسیالیسم – آن هم به معنایی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت – بیش تر یک تاکتیک فرافکنانه و برای گریختن از اصل مطلب است تا یک استنتاج منطقی و سیاسی واقعی از متن پیش نویس سند.

و اما در مورد ماهیت اقتصادی سند ما. در آن جا نوشته ایم که: «این دولت [یعنی دولت سوسیالیستی] جامعه را در انجام دو گسست اقتصادی هدایت خواهد کرد: گسست از روابط تک محصولی نفت که کشور را کاملاً وابسته به نظام سرمایه داری- امپریالیستی کرده است؛ و گسست از روابط سرمایه داری و کلیه ی شیوه های استثمار ماقبل سرمایه داری». بنا بر این چگونه روبن مارکاریان در نقدشان می نویسند که در سند ما به گسست از روابط سرمایه داری تأکید نشده است و فقط از گسست از روابط ماقبل سرمایه داری صحبت شده است؟! ابتدا به ساکن باید تصحیحی در متن سندمان بکنیم و واژهی «تک محصولی» را از آن حذف کنیم. زیرا این درک را القا می کند که گویا اشکال عمده ی روابط نفتی در آن است که کل اقتصاد را «تک محصولی» کرده است که البته این کار را هم کرده است اما جوهر مساله در آن است که روابط تولیدی نفتی ایران با نظام سرمایه داری جهانی، شاهرگِ روابط تولیدی سرمایه داری در ایران است. از طریق این شاهرگ است که به باقی رگ ها و مویرگ های اقتصاد سرمایه داری در ایران خون رسانی می شود. وقتی از ضرورت گسست از اقتصاد نفتی وابسته به امپریالیسم صحبت می شود، این به معنای انکار ضرورت اشتراکی کردن مالکیت بر ابزار تولید نیست. اتفاقاً سرفصل آن است زیرا بدون قطع این شاهرگ و این بستر، هرگونه «اشتراکی کردن» ابزار تولید در واحدهای اقتصادی مجزا، صرفاً آن واحدهای اقتصادی مجزا را تبدیل به بنگاه های اقتصادی سرمایه داری با شکل «اشتراکی» می کند. به عبارت دیگر، سرمایه داری دولتی. مدارهای انباشت سرمایه در ایران عموماً توسط اقتصاد نفتی تحت هژمونی نظام جهانی سرمایه ی امپریالیستی تعریف و جهت دهی می شود. مساله ی گسست از اقتصاد نفتی و عاجل بودن آن برای استقرار سوسیالیسم در ایران یکی از اختلافات اساسی بین دیدگاه حزب ما و راه کارگر است و به همین دلیل این مساله در نقد راه کارگر در سطح «گسست از اقتصاد تک محصولی» برداشت شده است و نه نسبت ارگانیک آن با سرمایه داری و امپریالیسم.(۳)

حال نگاهی کنیم به اتهامات اقتصادی  عجیب و غریب روبن مارکاریان. اولاً ایشان به شکل عجیبی جوهر اقتصادی پیش نویس سند ما را مالیات تصاعدی تعریف کرده اند و آن را جزءِ رفرم های بورژوایی قرن ۱۶ تلقی می کنند. در حالی که در سند ما از مصادرهی سرمایه های بزرگ و بانک ها و غیره صحبت شده است و روشن است که این موارد به اجتماعی و اشتراکی کردن ابزار تولید اصلی و کلیدی در گامهای نخست اشاره دارد. ما متوجه نشدیم چرا میان این همه موارد مشخص مانند قطع وابسته گی نفتی به امپریالیست ها، مصادره ی کلیه ی دارایی های دولتی، لغو موقوفات و غیره این مورد به جرجیس جوهر اقتصادی پیشنهادات ما تبدیل شده است و دیگر این که همین بند و دقیقاً با همین انشا و نگارش در اسناد مورد تأیید ایشان (سند کمیسیون سابق و نیز سند تدوین شده توسط راه کارگر) آمده است، پس چگونه است که یک  جا این مورد به وجه مشخصه ی اعتقاد به انقلاب دمکراتیک تبدیل می شود و در جای دیگر خصلت و ماهیت سوسیالیستی «مارکسی» دارد؟! مگر میشود با این سبک کار دیالوگ های جدی نظری را پیش برد؟

اما مورد دیگر در رابطه با مساله ی ارضی است. در سند ما آمده است که «مصادره ی زمین های بزرگ و تقسیم آن در میان همه ی زنان و مردانی که روی آن کار می کنند و برنامه ریزی برای رشد کشاوزی به عنوان پایهی خودکفایی در تامین نیازهای تغذیه و رفاه مردم». و نقد از ما می پرسد که از نظر ما مناسبات حاکم بر این زمین ها فئودالی است یا سرمایه داری؟ و می پرسند «در صورتی که این زمین ها به صورت واحدهای سرمایه داری در بخش کشاورزی در آمده و دهقانان سابق به کارگران کشاورزی مبدل شده باشند، آیا باز هم مطالبات پلاتفرم تقسیم زمین خواهد بود؟» جواب کوتاه این است: خیر! وی ادامه می‏دهد، در این صورت، « بنگاه های کشاورزی نیز منطقاً توسط بخش های دیگری اجتماعی شوند و کارگران کشاورزی به مثابه ی تولید کنند گان مستقیم در امر مدیریت اقتصادی این بنگاه ها نقش ایفا کنند». در مقابل این بحث باید نکته ای را یادآوری کنیم: یکم این که با توجه به تجربه ی چین سوسیالیستی که تجربه ی سوسیالیستی کیفیتاً پیشرفته تر از شوروی سوسیالیستی بود، بعد از کامل شدن تقسیم اراضی میان دهقانان فقیر و بی زمین (زن و مرد به طور مجزا) و ریشه کن شدن فئودالیسم در سراسر کشور، دهقانان فقیر و بی زمینِ سابق با وجود داشتن سند مالکیت بر زمین، به عنوان تولید کنندگان مستقیم و سازمان یافته در تعاونی ها، تحت یک برنامه ریزی مرکزی سراسری در امر مدیریت اقتصادی نقش مستقیم ایفا می‏کردند. بنا بر این، «مدیریت مستقیم» ماهیت سوسیالیستی بودن یا نبودن بنگاه ها را تعیین نمی‏کند. سوسیالیستی  شدن روابط تولیدی مجموعه ای است که شامل مالکیت بر ابزار تولید، روابط میان انسان ها در فرآیند تولید و توزیع است و ماهیت هر واحد یا بنگاه تولیدی به طور تعیین کننده ای با ماهیت دولت سوسیالیستی و قطب نمای برنامه ی اقتصادی آن در کل جامعه مربوط است؛ آیا قدرت سیاسی در دست پرولتاریا است یا خیر؟ آیا این اقتصاد در کلیت خود با قطب نمای سیاسی و ایدئولوژیک نابود کردنِ «چهار کلیت» (کلیه ی تمایزات طبقاتی، کلیه ی روابط تولیدی که این تمایزات را تولید می کند، کلیه ی روابط اجتماعی منطبق بر این روابط تولیدی و کلیه افکار کهنه ی برخاسته از این روابط و نگهبان آن) پیش می رود یا خیر؟

سپس نقد راه کارگر با فرض این که ما روابط تولیدی پیشاسرمایه داری را بر کشاورزی حاکم می دانیم، بند «تقسیم اراضی» در پیش نویس پیشنهادی ما را «دموکراتیک» ارزیابی می کند و نه «سوسیالیستی». مباحث مربوط به مساله ی ارضی در ایران امروز و خصلت مناسبات حاکم بر اراضی بزرگ و غیره، مبحثی است خارج از حوصله ی این نوشته و ما بر این باوریم که یک تحقیق اجتماعی- اقتصادی دقیق جهت ارائه ی تصویر درست از این مساله به ویژه در سایه ی تغییر و تحولات ساختاری اقتصاد ایران پس از دهه ی ۷۰ خورشیدی به بعد، هنوز در دستور کار کل جنبش کمونیستی ایران قرار دارد و حل مساله ی ارضی در ایران و حل تضاد شهر و روستا دارای یک دستور کار و فرمول واحد نیست و بنا به موقعیت و تضاد مناطق مختلف، اشکال گوناگونی از حل تضاد از تقسیم اراضی تا واحدهای اشتراکی و کمونی و غیره را می طلبد. با این وجود نقداً باید در سه محور به دفاع از کلیت پیشنهادمان در سند بپردازیم. البته ما فراموش نمی کنیم که در پیش نویس اولیه ی اسناد تدوین شده توسط راه کارگر هیچ بند و نکته ای در مورد کشاورزی و روستا و مساله ی ارضی در ایران نیامده بود و به راحتی ده ها میلیون روستایی از سندهای «سوسیالیستی مارکسی» ایشان جا افتاده بودند. در تاریخ جنبش کمونیستی بین  المللی، حل مساله ی ارضی - دهقانی در هر آن جا که چنین مساله ای موجود بوده است از وظایف انقلاب پرولتری - سوسیالیستی بوده است و هنوز هم چنین است. واضح است که به نسبت شکل های مختلفی که این مساله در کشورهای مختلف دارد، راه حل ها نیز متفاوت است. اما یک چیز در همه آن ها مشترک است و آن هم این است که هدف انقلاب سوسیالیستی، تعیین کننده ی چگونگی حل این مساله است. اگر هدف انقلاب سوسیالیستی است، حل این مساله نیز باید عمیقاً انقلابی باشد. نکتهی دیگر این است که نفس تقسیم زمین میان کسانی که روی آن کار می کنند بیان گر خصلت دمکراتیک یا سوسیالیستی یک انقلاب یا برنامه نیست. فقط اندکی آگاهی تاریخی می خواهد تا به یاد آوریم که برنامه ی لنین و بلشویک ها برای انقلاب اکتبر که یک انقلاب سوسیالیستی بود، در مورد مساله ی ارضی و دهقانی در ابتدا به شکل تقسیم زمین میان دهقانان فرموله شد. ما در این جا قصد یکی کردن شرایط روسیه ۱۹۱۷ با ایران سال ۲۰۱۴ را نداریم و قصدمان صرفاً آن است که مبنای سست استدلال روبن مارکاریان را یادآوری کنیم. بنا بر این، عاملِ تعیین کننده در آن است که تحولات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ضروری تحت دیکتاتوری پرولتاریا و در خدمت به نابودی «چهار کلیت» انجام می شود و این فرآیندی کاملاً قابل اندازه گیری و محک  زدن است.

تا آن جا که به تحلیل ما از روابط تولیدی حاکم بر کلیت اقتصاد ایران مربوط است ما آن را سرمایه داری و بخشی از کلیت نظامِ سرمایه داری حاکم بر جهان می دانیم. با این وصف، فرآیند سرمایه داری در ایران و کشورهای مشابه آن در سه قاره ی آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین مقدار زیادی از روابط پیشاسرمایه داری را ضمن تغییر شکل دادن، به طور تبعی در سوخت و ساز خود ادغام کرده است. این یکی از وجه تمایزات مهم صورت بندی اقتصادی- اجتماعی در این نوع کشورها با صورت بندی اقتصادی-   اجتماعی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است. وجه تمایز تعیین کننده تر آن است که جایگاه اقتصادی این کشورها در نظام جهانی توسط قدرت های امپریالیستی دیکته می شود و ساختار اقتصادی درونی آن ها توسط این تقسیم کار جهانی رقم می خورد. این رابطه نیز یک رابطه ی تولیدی است که ریموند لوتا در کتاب «آمریکا در سراشیب» آن را رابطهی تولیدی امپریالیستی نام داده است. کارکرد این رابطه ی تولیدی، اقتصاد درونی کشورهایی مانند ایران را معوج و ناهنجار می کند به طوری که بخش های مختلف اقتصادی آن ربط بسیار نازلی با یکدیگر دارند. یکی از آثار این اعوجاج نابودی کشاورزی و عدم ارتباط بخش کشاورزی و صنعت، شکاف میان چند شهر پیشرفته با مناطق گستردهی محروم و عقب  مانده است. هرچه بیش تر اقتصاد ایران در نظام جهانی ادغام میشود این شکاف ها همراه با شکاف میان فقر و ثروت برجسته تر و وخیم تر می شوند. هرکس که ادعای استقرار سوسیالیسم می کند باید به این مساله جواب دهد که این اعوجاج و مشخصاً روند نابودی کشاورزی را چگونه باید متوقف و زیربنای کشاورزی را احیا کرد. فرایند گسترش روابط سرمایه داری امپریالیستی در دوران جهانی سازی صدها میلیون انسان را از محیط زیست و بقای خود جدا کرده و آنان را محکوم به حرکت دائم در جست وجوی بقای بخور و نمیر و شرایط زیست هولناک در حاشیهی شهرها کرده است. بهتر است جنبش کمونیستی انقلابی ما نیز به این مساله فکر کند که در فردای استقرار دولت سوسیالیستی، با چه برنامه ای ده ها میلیون نفر را برای احیای کشاورزی و تامین نیازهای غذایی مردم انگیزه داده و به حرکت در خواهد آورد. به طور کلی مساله ی ارضی جایگاه مهمی در ساختن زیربنای مستقل از نظام سرمایه داری جهانی و کمک به شکل گیری یک زیربنای صنعتی خودکفا دارد. بدون فکر کردن به مساله ی خودکفایی به ویژه خودکفایی کشاورزی نسبی در مقابل دشمنان سرنگون شده و نمی توان صحبت از ساختن سوسیالیسم کرد. سوسیالیسم یک برنامه ی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است، دولت دیکتاتوری پرولتاریا است که به دنبال سرنگونی تمامی اشکال استثمار سرمایه دارانه و غیر سرمایه دارانه است و هم چنین یک دوره ی گذار طولانی است به سوی کمونیسم در جهان و در این دوران گذار وابسته نبودن غذا و مایحتاج اولیهی مردم به امپریالیست ها یک ضرورت استراتژیک و در مسیر تضمین تدوام دولت و جامعه سوسیالیستی است.

اما نکتهی دیگر ما در این زمینه، از زاویه ی مساله ی زنان است. آیا واقعاً مارکاریان و «سوسیالیسم مارکسی» مورد نظرشان نمی دانند که صدها هزار و حتا شاید میلیون ها زن در روستاهای ایران و در زمین های کشاورزی بزرگ بدون هیچ حقوقی و تحت قوانین نیمه فئودالی پدرسالارانه کار و زندگی می کنند و تحت ستم و تبعیض مضاعف قرار دارند؟ از این نظر ما به صراحت معتقدیم روابط حاکم بر وضعیت زنان کشاورز و روستایی در بسیاری از نقاط ایران کماکان نیمه فئودالی است. زنان تحت انقیاد پدر یا شوهر به کار بی مزد مشغول هستند و طبق روبنای سیاسی و ایدئولوژیک حاکم حق ندارند از محدوده ی کنترل خانواده و طایفه پا را فراتر بگذارند. این مساله ی عینی به معنای آن نیست که کلیت ساختار اقتصادی اجتماعی ایران سرمایه داری نیست بلکه اتفاقاً در کشورهای تحت سلطه ای مانند ایران شیوه های استثمار نیمه  فئودالی بخشی از فرایند سودآوری نظام سرمایه داری است. علاوه بر این، بخش مهمی از اهرم های حفظ انسجام اجتماعی توسط نظام سرمایه داری است. به عبارت دیگر سودآوری، خانواده، مذهب و نظم ارتباط لاینفکی با یکدیگر دارند. اشکال پیشاسرمایه داری در بدنه ی دینامیک های سرمایه داری تنیده شده اند و جدا از آن تولید بازتولید نمی شوند. نظریه همیشه شامل «تضاد چیست و راه حل چیست»ها می باشد و باید به مسائل و تضادهایی پاسخ بدهد که در عالم واقع وجود دارد و نه با نسخه های از پیش حاضر٬ بنا بر این از آن جا که ما دینامیک ها و ساختارهای متعدد نظام سرمایه داری در ایران را می بینیم و راه کارگر آن را نمی بیند در نتیجه راه  حل های مان هم برای از بین بردن آن متفاوت می باشد. برای رهاکردن ا نرژی انقلابی این زنان و برای در هم شکستن رسوم و قیود فئودالی و پدرسالاری در روستاها نیاز است مالکیت های مردمحور از طریق تقسیم زمین بر اساس واحد فرد و نه خانواده شکسته شود و زنان نیز سهم برابر از کار بر روی زمین و مالکیت زمین ها را دریافت کنند. روشن است که سیاست تقسیم زمین در مواردی که شرایط مشخص آن جهت تشکیل واحدهای کشاورزی کلکتیویزه و کمونی فراهم باشد، نیازی به تقسیم زمین ندارد. لاز به ذکر است که نویسندهی نقد ما در نامه ای خطاب به یکی از کمیسیون های نشست به تاریخ ۱۲ فوریه ۲۰۱۳ در بحثی پیرامون چگونگی تبدیل کردن مالکیت های خصوصی به مالکیت اجتماعی در «دولت کارگری» از «منطق و روش گام به گام» در خلع مالکیت از سرمایه های بزرگ تا سرمایه های خُرد دفاع می کنند. عجیب آن است که ایشان این منطق گام به گام را در مورد خلع مالکیت از سرمایه داران بزرگ و بورژوازی کوچک مجاز می دانند اما همین منطق را در حل مساله ی ارضی نشانه ی دوری از سوسیالیسم ارزیابی می کنند!!

نکته ی آخر این که جهت گیری سوسیالیستی یک سند و یک جریان در فشرده ترین حالت در مساله ی قدرت سیاسی دولتی تبارز پیدا می کند. مساله ی مرکزی هر انقلابی، مساله ی قدرت سیاسی دولتی است و سیاست های اقتصادی سوسیالیستی نیز فقط پس از شکل گیری قدرت سیاسی سوسیالیستی یعنی دولت دیکتاتوری پرولتاریا معنا پیدا می کند. از این منظر هم به روشنی گویا است که سند ما دیکتاتوری کدام طبقه و چه جامعه ای را دنبال می کند.

 

کدام سوسیالیسم؟ کدام آزادی؟

 ببینیم «سوسیالیسم مارکسی» مورد نظر روبن مارکاریان چه مختصات و مشخصه هایی دارد. ایشان می نویسند که «بدیل سوسیالیستی چیست؟ سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی، برقراری دولت کارگری و آغاز روند انتقال به سوسیالیسم. طبیعی است که انقلاب مورد نظر ما همه ی مطالبات فوری، بر آورده نشده و عقب افتاده ی انقلاب دمکراتیک را در گام های اول خود عملی ساخته و در روند تکوین خود با توجه به تناسب قوا در سطح داخلی، منطقه ای و بین المللی روند انتقال به سوسیالیسم را هدایت خواهد کرد» [تأکیدات از ما است] و در موارد دیگر اصطلاحاتی چون «برنامه ی انتقالی» و «دمکراتیزاسیون اقتصادی» را به کار می برند. برای فردی که حتا اندکی آشنایی با مارکسیسم و تاریخ جنبش کمونیستی داشته باشد کاملاً روشن است که این ادبیات و این فرمول بندی و اصولاً این نوع نگاه به سوسیالیسم هیچ ربطی به مباحث مارکس و انگلس از سوسیالیسم ندارد بلکه متعلق به تروتسکی و سنت تروتسکیستی به عنوان یک گرایش خرده  بورژوایی و سوسیال دمکراتیک است. عموماً پس از فروپاشی بلوک امپریالیستی شرق، تروتسکیسم و تئور های رفرمیستی و سوسیال دمکراتیک تروتسکی به منبع تغذیه ی بسیاری از جریانات طرفدار شوروی و هواداران سابق «سوسیالیسم واقعاً موجود» تبدیل شد. و ما این خط را در تفکر و بحث های مارکاریان و به طور کلی راه کارگر نیز می بینیم البته همراه با سایر گرایشات خرده بورژوایی مانند «سوسیالیسم بازار» یا «سوسیالیسم بولیواری». تناقض ماجرا آن جا عیان می شود که ایشان در همان ادامه ی نقل قول بالا مینویسند «بنا بر این میان سرمایه داری و سوسیالیسم در ایران هیچ پلهی واسطه، مرحله ای و یا میانی وجود ندارد» در صورتی که پیش تر از روند انتقال به سوسیالیسم و «برقراری دولت کارگری و آغاز روند انتقال به سوسیالیسم» صحبت کردند و با اتکا به نوشته ی خود ایشان می توان چنین نتیجه گرفت که میان این سرمایه داری و سوسیالیسم، مرحلهی دیگری وجود دارد. سوال ما از ایشان این است: ماهیت روابط تولیدی حاکم بر اقتصاد جامعه در این پروسه ی انتقال، چیست؟ ماهیت آن در مفهوم «دوره ی انتقالی» مارکاریان منطقاً نمی تواند سوسیالیستی باشد چون دارد فرایند انتقال به آن را طی می کند. ما از ایشان می پرسیم در این روند انتقال، ماهیت طبقاتی این جامعه ی غیر سوسیالیستی چیست؟ حتا وجود «حکومت کارگری» نمی تواند دال بر ماهیت سوسیالیستی باشد. همان طور که به طور مثال در برزیل مشاهده می کنیم. در مفاهیم ترتسکیستی، دوران انتقالی به معنای رفرم های بورژوا  دمکراتیک (دمکراتیزاسیون اقتصادی و اجتماعی) است که باز هم نوعی از سرمایه داری است. پس می بینیم آن کسی که به چیزی غیر از سوسیالیسم برای دولت و جامعه ی آینده ایران معتقد است – دست کم در فرایند انتقال – حزب ما نیست بلکه روبن مارکاریان است که اعتقادشان به رفرم های بورژوا دمکراتیک و برنامه ی انتقالی سوسیال دمکراتیک را تحت نام «دمکراتیزاسیون عمیق» فرموله می کنند.

همان طور که در بالا از ایشان نقل کردیم، وی می گوید: «…انقلاب مورد نظر ما همه ی مطالبات فوری، بر آورده نشده و عقب افتاده ی انقلاب دمکراتیک را در گام های اول خود عملی ساخته و در روند تکوین خود با توجه به تناسب قوا در سطح داخلی، منطقه ای و بین المللی روند انتقال به سوسیالیسم را هدایت خواهد کرد.» در این مورد دو مشاهده داریم.

اولاً، چیزی به نام «مطالبات عقب   افتاده» وجود ندارد. هرچه «از قبل» یعنی دوران پیشاسرمایه داری مانده است در کارکرد سرمایه داری تنیده شده و جزیی از وجود آن شده است. به طور مثال، پدرسالاری. در نتیجه ی رهایی زنان از قید پدرسالاری را نیز نباید به شکل «مطالبات برآورده نشده» دید. مبارزه برای رهایی زنان خود یکی از موتورهای محرکه ی از بین بردن طبقات و روابط تولیدی و اجتماعی ملازم آن است.

ثانیاً، اجرای برنامه ی سوسیالیسم «با توجه به تناسب قوای بین المللی» نیست بلکه با توجه به همان ضرورتی است که انقلاب سوسیالیستی را در دستور کار گذاشته است. نمی توان تحلیل کرد که مرحله ی انقلاب سوسیالیستی است و بعد گفت که «با توجه به تناسب قوای بین المللی» این انقلاب را عملی خواهیم کرد یا خیر! دولتی که در نتیجه ی سرنگونی انقلابی دولت سرمایه داری مستقر می شود دولت سوسیالیستی است نه به دلیل ادعای اش بلکه به دلیل برنامه اش و استفاده از قدرت سیاسی به دست آمده برای عملی کردن آن دو گسست و چهار کلیتی در شرایط مشخص هر کشور.

ما از روبن مارکاریان می خواهیم که برنامه ی «انتقالی» پیشنهادی خود را با برنامه ی انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ مقایسه کنند و به این سوال پاسخ دهند که اگر «برنامه ی انتقالی» ترتسکی به جای تزهای آوریل لنین بر جنبش کمونیستی روسیه حاکم می شد، آیا انقلاب سوسیالیستی رخ می داد؟

بینش بورژوا دمکراتیک مارکاریان از سوسیالیسم، در رابطه با مساله ی آزادی و درک به شدت فرمیک و بورژوایی و غیر طبقاتی وی از دمکراسی و آزادی نیز تدوام پیدا می کند. ایشان پیش نویس سند ما را به ناپیگیر بودن در سرنگونی انقلابی به دلیل بیگانگی با بنیاد ی ترین اصول دمکراسی و آزادی های سیاسی متهم می کنند و در ادامه این «بنیادی ترین اصول دمکراسی و آزادی» را مجلس موسسان و به رسمیت شناختن حق رأی عمومی برای شهروندان نام می برند. اما ببینیم این اتهام چقدر صادق و وارد است. در سند ما در مادهی هشتم آمده است که: « آزادی بی قید و شرط عقیده، بیان، اجتماعات، مطبوعات، تظاهرات، اعتصاب، تشکل و تحزب. لغو همیشگی نهاد سانسور و آزادی حق انتشار نشریه و کتاب بدون لزوم کسب مجوز» قضاوت در مورد اعتقاد یا عدم اعتقاد سند ما به مساله ی آزادی اندیشه و بیان و تحزب و غیره را و همچنین میزان دقت و صداقت منتقد ما را به خواننده واگذار می کنیم. اما علاوه بر این بند، یک متمم به این شکل آمده است «تضمین حقوق مخالفین و ناراضیان دولت سوسیالیستی و منتقدین آن» و نویسنده ی نقد از این متمم چنین نتیجه می گیرند که «محدود کردن آزادی های بی قید و شرط سیاسی در ارتباط با مخالفان و ناراضیان دولت سوسیالیستی به این معنا است که آزادی های بی قید   و   شرط سیاسی برای موافقان دولت سوسیالیستی است و البته شامل مخالفین و ناراضیان نمی شود. …». ما بعید می دانیم با یک موضع غیر  غرض ورزانه بتوان از این متمم چنین نتیجه ی عجب و غریبی را گرفت! مگر آن که به هر قیمت ولو با زیر پا گذاشتن معیارهای علمی و اخلاقیات نقد علمی بخواهیم بر پیش فرض مان تأکید کنیم و مثال «مرغ یک پا دارد» را تداعی کنیم! چرا که این بند و متمم آن نه ناظر به نفی حق برخورداری از آزادی اندیشه و بیان برای مخالفین و منتقدین دولت سوسیالیستی بلکه در راستای تأیید مضاعف و تأکید بر این حق است اما نه از موضع بورژوا دمکراتیک و فرمیک راه کارگری بلکه از موضع سنتز نوین کمونیسم. برای توضیح این متمم و برای توضیح تفاوت درک بورژوا دمکراتیک و درک سنتز کمونیستی بیش تر (سنتز نوین) از مساله ی مقام آزادی اندیشه در پویایی جامعهی سوسیالیستی و حقوق مخالفین در دولت سوسیالیستی باید بار دیگر به تاریخ جنبش کمونیستی و به وضعیت فعلی جنبش کمونیستی و گرایشات فکری موجود در آن رجوع کنیم.

از نظر ما با شکست انقلاب چین در جریان کودتای رویزیونیستی سال ۱۹۷۶ و احیای سرمایه داری در آن کشور، آخرین پایگاه سوسیالیسم در جهان از میان رفت. در واقع این رخداد، پایان یک مرحله از انقلاب های پرولتری را که از کمون پاریس آغاز شده بود رقم زد. پس از احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی جنبش کمونیستی عملاً وارد دورانی از سرازیری و افول شد. برای بسیاری این شکست در جریان سقوط بلوک امپریالیستی شرق در سال ۱۹۹۱ تحقق پیدا کرد. در هر حال پایان موج نخست انقلاب های به طور عینی و ضروری جمع بندی از آن انقلاب ها و تجربه ی ساختمان سوسیالیسم را پیش کشید. در مواجه با این شکست - پایان و در جمع بندی از تجربه ی سوسیالیسم و انقلاب پرولتری در قرن بیستم ما شاهد سه گرایش عمده در سطح بین المللی در میان کسانی هستیم که کماکان خود را مارکسیست یا دست کم چپ و سوسیالیست خطاب می کنند:

نخست گرایش دگماتیستی ای است که معتقد است تجربه ی انقلاب های سوسیالیستی در قرن بیستم فقط مثبت بوده و فقط دست آورد داشته است و دارای محدودیت و کاستی نبوده است و امروز راه حل، تکرار آن تجربه و آن الگوهای دیکتاتوری پرولتاریا است.

دوم شاهد طیفی از گرایش انحلال طلبانه  هستیم که این واقعیت را نفی می کنند که تجربه ی انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم عمدتاً مثبت بود و نه عمدتاً منفی. دست آوردهای عظیم تجربه ی دولت دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) و چین سوسیالیستی (۱۹۴۹-۱۹۷۶) را انکار کرده و با عمده و مطلق  کردن کمبودها و کاستی های آن اساساً درکی غیر  دیالکتیکی، فرمیک و عمدتاً بورژوا دمکراتیک از دلایل آن شکست ارائه می دهند و چارهی کار را نیز نهایتاً در دمکراسی هر چه بیش تر ردیابی می کند. خصلت نمای بخش وسیعی از پیروان این گرایش درک و فهم غیرطبقاتی و قرن هجدهمی آنان از دمکراسی و آزادی است که در تئوری به نفی ضرورت اعمال دیکتاتوری پرولتاریا، انکار کمونیسم انقلابی و دنباله روی از درک های بورژوا رفرمیستی و خرده بورژوایی رسیده و در عمل به منحل کردن انقلاب و حزب و دولت در افتاده و با هر نیت و انگیزه ای لاجرم به تبعیت از هژمونی بورژوازی در عرصه ی مبارزه ی طبقاتی ناگزیر می شوند. این گرایش در سطح جهانی علاوه بر گروه های «چپ» مختلف از انواع ترتسکیست و جریان هایی از تمام شاخه های احزاب کمونیست سابق، جریان های آنارشیست و آنارکو-سندیکالیست توسط نظریه پردازانی چون آلن بادیو، نگری، ژیژک، تئوریسین های تروتسکیست مانند هال دریپر و غیره بیان می شود. وجه مشخصه ی این جریانات بیش از هر چیز در نفی ضرورت سرنگونی دولت دیکتاتوری بورژوازی و نفی ضرورت استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت وجود حزبی کمونیست برای رهبری این انقلاب و در سقوط به معیارهای انقلابات دمکراتیک کهنه و بورژوازی قرن هجدهم اروپا است. این گرایش عمدتاً از تجزیه و تحلیل ماتریالیستی- دیالکتیکی دلایل شکست سوسیالیسم در قرن بیستم ناتوان است، بخشی از آن خیلی دیر احیای سرمایه داری و شکست سوسیالیسم در شوروی را دریافت و اکثراً پس از سقوط شوروی با یک چرخش به سمت بورژوا رفرمیسم، دچار فتیشیسم دمکراسی شدند و مساله ی آزادی و دمکراسی را به عنوان نسخه ی جادویی تمامی مشکلات و معضلات کشورهای سوسیالیستی سابق و فقدان آن را علت  العلل احیای سرمایه داری در آن کشورها معرفی کردند. در واقع حسرت آن را می خورند که چرا سرمایه داری دولتی در روسیه ی (یا بنا به دیدگاه اینان «سوسیالیسم واقعاً موجود»)همانند کشورهای سرمایه داری اروپا و آمریکای شمالی، دارای شکل حکومتی بورژوا  دموکراتیک نبود. طبق دیدگاه اینان، مشکل شوروی در دوران خروشچف و بعدها برژنف تا فروپاشی سوسیالیسم دروغین در آن کشور، کمبود دمکراسی بود و نه چیز دیگری و اگر کمی چاشنی دمکراسی به همان آش «سوسیالیسم واقعاً موجود» بیافزاییم می توان بار دیگر آن را تجویز کرد!(۴)

طرفداران این گرایش نامِ منحل کردنِ دست آوردهای دولت ها و انقلابات پرولتری را «گسست از مارکسیسم روسی»، «مارکسیسم دمکراتیک»، «بازگشت به سوسیالیسم مارکسی» و غیره نهادند اما جوهر مرکزی دغدغه های ایشان همان دغده های بورژوا دمکراتیکِ انقلاب دمکراتیک نوع کهن و جنبش جمهوری خواهی قرن ۱۸ و ۱۹ بورژوازی اروپا است و نه مارکس و انقلاب پرولتری. «گسست» دمکراتیک آن ها دقیقاً ارایه ی درکی خرده بورژوایی از دموکراسی است که آن را از محتوای طبقاتی تهی می کنند و به عنوان مقوله ای «خنثی» و جهان شمول جلوه می‏دهند. فراموش نکنیم که مارکس می گوید، خرده بورژوازی همواره این توهم را دارد که می  توان در فضای خاکستری «میانه»ی تخاصم طبقاتی میان پرولتاری و بورژوازی را «حل» کرد. «گسست دموکراتیک» آن ها به خاطر منحل کردن قلب تئوری سیاسی مارکس و مارکسیسم یعنی ضرورت کسب قدرت دولتی و استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان گام اول و ضروری استقرار سوسیالیسم بسیار زود دچار فرمالیسم در درک از ماهیت دمکراسی و آزادی شده و سقف نگاه و خواست اَش را با دورنماها و تعاریف بورژوازی قرن هجدهم اروپا از آزادی کاهش داد و معیارهای تحقق سوسیالیسم را عناصر فرمیک همانند مجلس موسسان یا حق رأی و غیره تعریف کرد. نظرات روبن مارکاریان و راه کارگر نیز بیان خام و مغشوشی از این گرایش همراه با اصراری اکونومیستی بر مساله ی کارگری است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

شک نیست که در حالی که برخی از این موارد مانند انتخابات و حق رأی عمومی از ملزومات دولت سوسیالیستی مورد نظر ما است اما هرگز معیار و شاخص سوسیالیستی و انقلابی بودن آن نیست. حق رأی عمومی شعار و دغدغه ی انقلاب دمکراتیک بورژوازی در قرن ۱۸ بود و نه سوسیالیسم قرن بیست و یک! در مورد مجلس موسسان نیز پیش از این در میان احزاب و گروه های درون نشست به قدر کفایت بحث شد و ضرورت آن توسط اکثریت مطلق اعضای نشست رد شد.(۵) اما به طور کوتاه باید گفت که خصلت کلیه ی اقدامات و سیاست هایی مانند انتخابات، فدرالیسم، خودمختاری، مجلس موسسان توسط چارچوب طبقاتی دولت حاکم تعیین می شود: آیا دولت دیکتاتوری بورژوازی است یا دولت دیکتاتوری پرولتاریا؟ آیا این اقدامات در چارچوب نظام سرمایه داری جاری می شود یا در چارچوب نظام سوسیالیستی؟ خصلت و پویش هر یک از این اقدامات در دو نظام طبقاتی مختلف بنیاداً متفاوت هستند. در چارچوب سرمایه داری به تحکیم تمایزات طبقاتی، گسترش روابط تولیدی سرمایه داری، اعتبار بخشیدن و دوام روابط اجتماعی ستم گرانه و افکار ارتجاعی خدمت می‏کنند و در چارچوب دولت دیکتاتوری پرولتاریا باید به نابودی تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی و اجتماعی تولید کننده ی این تمایزات و افکار کهنه ی حافظ و نگهبان این تمایزات و روابط خدمت ‏کنند.

اما گرایش سوم در مواجه با تجربهی موج اول انقلاب ها و دولت های سوسیالیستی، سنتز نوین کمونیسم است که توسط باب آواکیان جمع بندی شده است. آواکیان ضمن تأکید و اتکا به جوانب عمدتاً درست و دست آوردهای تجارب پیشین جنبش پرولتری و با کاربست درست متدولوژی علم کمونیسم می کوشد مهم ترین زوایا و ابعاد این شکست را تحلیل و بررسی کند و بر بستر آن راه موج جدید انقلابات پرولتری را بگشاید. یکی از تبارزات مهم سنتز نوین کمونیسم، ارایه ی الگویی نوین از دولت دیکتاتوری پرولتاریا در قرن بیست و یکم است و یکی از موضوع های مهم آن، امر آزادی های سیاسی و اجتماعی در دولت سوسیالیستی و نقش و جایگاه منتقدین و مخالفین این دولت و هم چنین موضوع جامعه ی مدنی است. طبق درک سنتز نوینی؛ دولت سوسیالیستی نه تنها موظف است آزادی اندیشه و بیان را برای همه ی جامعه از جمله منتقدین دولت و مخالفین سوسیالیسم و کمونیسم فراهم کند بلکه باید برای منتقدین و مخالفین اَش، امکانات و بودجه و حق تبلیغ در رسانه های عمومی برای آرا و اندیشه های شان فراهم کند اما نه به این دلیل که خود را با شاخص های بورژوا  دمکراتیک تطبیق بدهد بلکه به این دلیل که معتقد است حقیقت در انحصار هیچ طبقه و تفکری از جمله طبقه ی کارگر و کمونیست ها نیست و تمامی تفکرات و گرایشات و جریانات فکری باید در یک فضای امن و محیط مملو از جوشش و تحرک فکری به پژوهش و جدل پرداخته و اندیشه های خود را بیان کنند و از نظر ما تمامی این پروسه ها به کشف حقیقت کمک می کند و پرولتاریا فقط با اتکا به حقیقت است که امکان پیش برد جامعه به سمت کمونیسم را دارد. هم چنین توده های مردم که برای قرن ها در معرض تفکرات ارتجاعی بوده اند باید در یک جدال نظری با تمامی گرایشات بتوانند ماهیت واقعی امور و حقیقت آن را عمیقاً بفهمند و به این منظور باید حتا اندیشه های غلط و انحرافی را از زبان مبلغین و معتقدین آن بشنوند.(۶)

بنا بر این ما «آزادی بی قید و شرط اندیشه و بیان» را این گونه معنا می کنیم و آن را از ضرورت های ساختمان سوسیالیسم می دانیم. ما در دولت سوسیالیستی آینده حتا برای مخالفین مان شرایط و امکانات فراهم خواهیم کرد تا این آزادی را تمرین کنند اما این آزادی شامل اقدام به تغییر نظام سیاسی و اقتصادی-اجتماعی سوسیالیستی و احیای سرمایه داری نخواهد بود و چنین اقداماتی سرکوب خواهند شد و این بخشی از اعمال دیکتاتوری پرولتاریا است. به اعتقاد ما یا روبن مارکاریان و همفکران شان به معنای واقعی «آزادی های بی قید و شرط سیاسی» واقف نیستند و یا این گزاره فقط برای ایشان کارکرد یک شعار و یک ژست تبلیغاتی را دارد. این معنای به رسمیت شناخته شدن حق مخالفین در سند ما است و دارای پشتوانه ی نظری در سنتز نوین کمونیسم است.

بازگردیم به درک و استنباط راه کارگر از سوسیالیسم؛ تقلیل بدیل سوسیالیستی و قدرت سیاسی سوسیالیستی به آزادی های دمکراتیک مانند حق رأی عمومی و تهی کردن سوسیالیسم و مساله ی قدرت دولتی از محتوای طبقاتی آن. سوسیالیسم بر خلاف درک بورژوا  دمکراتیک ایشان و همفکران شان، دمکراسی حداکثری یا دمکراسی بسط یافته نیست و محتوا و قطب نمای سوسیالیسم و دولت سوسیالیستی البته همان طور که مارکس به صراحت و روشنی گفت و بعدها در جنبش کمونیستی در خط لنین و مائوتسه دون تداوم و تکامل پیدا کرد همان دیکتاتوری پرولتاریا و نابودی «چهار کلیت» است. مارکس گفت سوسیالیسم انقلابی عبارت است از اعلام دایمی انقلاب و دیکتاتوری طبقه ی کارگر به عنوان نقطه ی گذار به سوی نابودی کلیه ی تمایز های طبقاتی، نابودی کلیه ی روابط تولیدی ای که این تمایزات بر مبنای آن ها شکل می گیرند، نابودی کلیهی روابط اجتماعی  ملازم با این روابط تولیدی و واژگون کردن کلیه ی اندیشه هایی که از این مناسبات بر می خیزند (نبردهای طبقاتی در فرانسه ص ۱۴۵). بنا بر این سوسیالیسم نقطه ی گذار به کمونیسم است و کمونیسم یعنی جامعه ای که در آن چهار کلیت در سطح جهانی نابود شده باشد. تا رسیدن به کمونیسمِ جهانی کماکان ما در مرحلهی سوسیالیسم هستیم و در این پروسه، دولت دیکتاتوری پرولتاریا و پروسه ی مدوام انقلاب لازم و ضروری است. مارکس این مساله را در نقد برنامه ی گوتا به صراحت نوشت: «بین جامعه ی  سرمایه داری و کمونیستی دورانی وجود دارد که دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. مطابق این دوران، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد و دولت این دوران چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا». میبینیم که در تعریف و درک مارکس از سوسیالیسم بر خلاف درک های بورژوا دمکراتیک از سوسیالیسم [و از جمله تعریف نویسندهی نقد] نه نشانی از «برنامه ی انتقالی» و «دوران گذار به سوسیالیسم» هست و نه آزادی ها و مجلس موسسان به مثابه ی شاخص های سوسیالیسم در نظر گرفته می شود.

روبن مارکاریان بر این باور است که زبان ایشان و سازمان شان در درک از مارکسیسم زبان آلمانی است و در مقابل، زبان حزب ما در درک از مارکسیسم، زبان «روسی» است (یعنی، غیر مارکسی است). از این حد صراحت کلام ایشان در انکار لنینیسم که بگذریم، نباید از یاد برد که در زبان آلمانی نیز فقط یک درک از سوسیالیسم وجود نداشت و درک های دیگری از سوی برنشتاین و کائوتسکی نیز مطرح شدند که در زمانه ی خود بسیار پایه نیز گرفتند و اتفاقاً شعارهای «سوسیالیسم دمکراتیک و مدنی» را هم سر می دادند اما در عمل به مشاطه گران جنگ امپریالیستی تبدیل شدند و احتمالاً آرای کارگران آلمانی و اتریشی به جنگ امپریالیستی اول را نیز به عنوان «نه بزرگ» تقدیس کردند. و همان طور که می دانیم بالاخره تبدیل به جناحی از دولت دیکتاتوری بورژوازی شدند. از قضا در آن مقطع (۱۹۱۴ به بعد) مارکسیسم روسی ولادیمیر لنین بود که بر کمونیسمِ مارکس وفادار ماند و آن را تدوام و تکامل بخشید. حزب ما قطعاً میان مارکسیسم آلمانی زبانِ برنشتاین و کائوتسکی که به انحلال دیکتاتوری پرولتاریا در برابر دمکراسی بورژوایی می پردازد و مارکسیسم روس زبانِ لنین و بعدها مائوتسه دون، دومی را انتخاب خواهد کرد که البته به آن حد قناعت نکرده و نخواهد کرد زیرا جهانی که در کار تغییر انقلابی اش هستیم بسیار دینامیک است و منحنی شناخت کمونیست ها نیز بالا رونده است و باید چنین باشد. سوسیالیسم لنین و مائو همان کمونیسم انقلابی ای است که درک علمی مارکس و انگلس از ماهیت سوسیالیسم و دولت دیکتاتوری پرولتاریا را پیگری کرده و در عمل آن را اجرا کردند و از طریق آن با تمامی کاستی های شان صدها میلیون نفر از کارگران و زحمت کشان را در شوروی و چین سوسیالیستی رهبری کرده و جامعه و جهان نوینی را خلق کردند. لنین در دولت و انقلاب به درستی درباره ی اهمیت دیکتاتوری پرولتاریا گفت «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول نظریه ی مبارزه ی  طبقات را تا قبول نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا بسط دهد. وجه تمایز کاملاً عمیق بین یک خرده بورژوای عادی و هم چنین بورژوای بزرگ با یک مارکسیست در همین نکته است. با این سنگ محک است که باید درک واقعی و قبول مارکسیسم را آزمود». اهمیت تأکید لنین به این دلیل است که او می دانست بدون فراهم کردن دیکتاتوری طبقه ی کارگر علیه بقایای بورژوازی و ارتجاع لاجرم این بورژوازی خواهد بود که دیر یا زود رهبری جامعه را در دست خواهد گرفت و بر گور انقلاب خواهد نشست، از همین رو مساله ی کسب قدرت سیاسی را در رأس هر انقلابی قرار داد و این دقیقاً مساله ی عاجلی است که امثال راه کارگر آن را منحل کرده و معیارهای بورژوازی قرن ۱۸ یا اکونومیسم را جایگزین آن کرده اند.

از همین نقطه می کوشیم وارد یکی دیگر از محورهای نقد به پیش نویس سندمان بشویم. به زعم نویسنده «در این پلاتفرم (پیش نویس سند) نقش و حضور طبقه ی کارگر و مطالبات کارگری به مثابهی کنش گر اصلی انقلاب سوسیالیسی غایب است و بنا بر این پلاتفرم سوسیالیسم متکی بر جنبش طبقاتی کارگری نیست» و در پایان نتیجه می گیرند که با دو پلاتفرم مواجه هستیم؛ یکی پلاتفرمی کارگری به معنای سوسیالیسم مارکسی (یعنی پلاتفرم سازمان ایشان) که خواهان جذب کارگران است و دیگری پلاتفرم غیر کارگری و خلقی حزب ما که خواهان بسیج روشن فکران است و این ناشی از تفاوت درک های هر کدام از ما است.

ما با مارکاریان موافق ایم که این تفاوت، دقیقاً ناظر به تفاوت نگرش دو خط و دو گرایش مختلف به ماهیت طبقه ی کارگر و جایگاه و نقش پرولتاریا در انقلاب سوسیالیستی و رهایی بشریت از شر نظام طبقاتی است. یعنی تفاوت اکونومیسم ایشان و کمونیسم ما. اولی به جایگاه و اهمیت تاریخی طبقه ی کارگر از زاویه ی مبارزات روزمره و مطالباتی و صنفی این طبقه نگاه می کند و دیگری از چشم انداز نقش تاریخی پرولتاریا در رهایی بشریت که گام اول آن کسب قدرت سیاسی و استقرار دولت دیکتاتوری پرولتاریا و نظام سوسیالیستی است. این دیدگاه اکونومیستی طبقهی کارگر را به افراد و عناصر و گروه های کارگری تقلیل می دهد در حالی که طبقه ی کارگر در تمامیت طبقاتی اش نماینده ی «تولید اجتماعی» است و در نتیجه، آن نیروی مادی ای است که روابط تولیدی کمونیستی آینده را نمایندگی می کند و فقط یک افق و برنامه ی کمونیستی میتواند بازتاب و پژواک طبقاتی این نقش ویژه و تاریخی پرولتاریا باشد و نه مبارزه ی صنفی و روزمره و اتحادیه ای بخشی از این طبقه.

با استناد به بحث ها و نقل قول های بالا از مارکس و لنین درباره ی دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت کسب قدرت سیاسی معتقدیم چه مارکس و انگلس و چه لنین و مائو و در یک کلام کمونیسم انقلابی، کسب قدرت سیاسی دولتی و اعمال دیکتاتوری پرولتاریا را به مهم ترین و تعیین کننده ترین وجه کنش طبقه ی کارگر در فرایند انقلاب و ایفای نقش تاریخی این طبقه در مسیر کمونیسم تعریف کردند. لذا به اعتقاد ما عیار پرولتری  بودن یا نبودن یک نگرش یا سند بیش از هر چیز در نسبت آن و در موضع اش در قبال مساله ی کسب قدرت سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا مشخص می شود و نه با تعداد دفعات استفاده از واژه ی کارگر یا اصطلاحات غیر مارکسیستی ای چون «دولت کارگری» و حتا شمار کارگرانِ یک جریان. این اعتقاد اصولی و مارکسیستی ما در رابطه با پرولتاریا و نقش تاریخی اش به این معنا نیست که مبارزات روزمره و عادلانه ی کارگران برای بهبود وضعیت فوری شان و حقوقی مانند حق تشکل های صنفی و اتحادیه ای مهم نیست و نباید مورد توجه جنبش کمونیستی باشد. این مبارزات کارگری، عنصری مهم در فرآیند تبدیل کارگران به طبقه ای متحد و مبارز و چالش گر در مقابل دولت و طبقه ی سرمایه دار است. مساله ی ما این است که این مبارزات نه تنها برای این امر کافی نیست بلکه حتا عنصر تعیین کننده در این امر نیز نمی باشد. به علاوه، در بطن این گونه مبارزات کارگری، یک عنصر بورژوایی موجود است زیرا کارگران را به عنوان دارنده گان کالایی به نام «نیروی کار» در مقابل سرمایه دار قرار می‏دهد و محدود  بودن افق این مبارزات به این مبادله ی کالایی بورژوایی در عقب نگاه  داشتن آگاهی کارگران بی تاثیر نیست. همین واقعیت، کمونیست ها را موظف می کند که در بطن چنین مبارزاتی مرتباً با افق محدود جنبش کارگری مبارزه کنند و دید کارگران را به افق گسترده تر رسالت تاریخی طبقه ی کارگر بکشند. به یک کلام، سوال این جا است: به جایگاه و نقش پرولتاریا از دریچه ی تنگ مبارزه ی صنفی و معیشتی و به قول لنین ذاتاً بورژوایی کارگران می نگریم یا از چشم انداز وسیع انقلاب پرولتری و سوژهی تاریخی رهایی تمام بشریت از قید و بند طبقات و نظام سرمایه داری توسط این انقلاب.

  

امپریالیسم، مساله ی ملی و چند نکته دیگر

در قسمت دیگری نویسنده، پیش نویس سند ما را به مواضع ضعیف علیه امپریالیست ها متهم می کنند و پس از یادآوری صدمین سال گرد آغاز جنگ اول جهانی بر ضرورت موضع گیری علیه جنگ افروزی های امپریالیسم تأکید می کنند و در پایان چنین جمع بندی می کنند که «همه ی این ها لزوم اتخاذ مواضع روشن علیه جنگ افروزی امپریالیستی، نظامی گری، انحلال پیمان های نظامی، خلع سلاح کامل سلاح های کشتارجمعی هسته ای، بیولوژیک و شیمیایی را مطرح می سازد….».

اما علاوه بر این که چنین اتهامی به پیش نویس سند ما بی پایه است، بحث نویسنده از دو زاویه قابل تأمل است: نخست درک سطحی و غیر علمی و غیر لنینیستی ایشان از ماهیت امپریالیسم و دیگری بیان ناصادقانه و موضع مردد و ناپی گیر و پراگماتیستی خود ایشان و سازمان شان در قبال مساله ی امپریالیسم.

اولاً نویسنده امپریالیسم را به نظامی گری و جنگ تقلیل می دهد و منظور ایشان از «مواضع روشن در قبال امپریالیسم» فقط موضع علیه جنگ است و نه تمامیت امپریالیسم. حال آن که طبق تحلیل علمی لنینیستی از مقولهی  امپریالیسم، اگرچه جنگ و نظامی گری از وجوه اصلی و جدایی ناپذیر نظام امپریالیستی هستند اما امپریالیسم یک مرحلهی مشخص از رشد و گسترش سیستم سرمایه داری در سطح بین المللی است، با شاخصه های اقتصادی و سیاسی خاص مانند سلطه ی انحصارات، صدور سرمایه، تقسیم جهان میان بلوک های سرمایه داری که پایگاه شان در کشورهای امپریالیستی است، رقابت میان آن ها برای تقسیم جهان، و این که بحران سیستماتیک سرمایه داری جهانی این نظام را وارد گره گاه هایی می کند که بحران سرمایه فقط می تواند در عرصه ی سیاسی و به شکل جنگ های جهانی حل شود تا بتواند دور جدیدی از انباشت سودآور را آغاز کند. ورود سرمایه داری به فاز امپریالیسم تاثیرات عمیقی بر ساختار جهان و کشورهای مختلف گذاشت. به طور مثال، در کشورهای سرمایهداری امپریالیستی یک قشر اشرافیت کارگری در طبقه ی کارگر به وجود آمد. همین قشر اشرافیت کارگری، در جنگ جهانی اول پایه ی اجتماعی پیوستن سوسیال دموکراسی اروپا به بورژوازی را تشکیل داد. درک این واقعیت، مفاهیم عمیقی برای استراتژی انقلاب سوسیالیستی در کشورهای سرمایهداری امپریالیستی دارد. از طرف دیگر، در کشورهای تحت سلطه ی امپریالیسم، طبقه ی کارگر به وجود آمد و گسترش یافت و پایه ی اجتماعی انقلاب سوسیالیستی را در این کشورها پدید آورد.

بنا بر این، امپریالیسم و مبارزه با آن را نمی توان به جنبه ی نظامی گری آن تقلیل داد. نتیجه ی درک قسمی مارکاریان از امپریالیسم به این جا منتهی می شود که ایشان فقط زمانی علیه امپریالیسم موضع می گیرند که خطر جنگ و حمله ی نظامی و به کار بردن تسلیحات هسته ای و شیمیایی و غیره وجود داشته باشد اما وقتی همین نظام امپریالیستی با سران رژیم جمهوری اسلامی پای معامله نشست و از طریق توافقات هسته ای زمینه ی ادغام هر چه بیش تر ایران در اقتصاد نئولیبرال امپریالیستی را فراهم کرد این توافقات و ارتباطات از سوی ایشان و سازمان متبوع شان نه تنها نیازمند موضع گیری ضد امپریالیستی نیست بلکه حتا می توان از آن به عنوان یک «دست آورد» برای طبقه ی کارگر و مردم ایران سخن گفت! یا مثلاً در سند کنگره ی ۱۷ این سازمان از حزبِ کمونیست یونان انتقاد می شود که چرا «چپ روی» کرده و خواست خروج از اتحاد پولی و از اتحادیه ی اروپا را طرح کرده است. بر اساس منطق راه کارگری (هیئت اجرایی) این که کشوری مانند یونان در مدار روابط اقتصادی امپریالیستی اتحادیهی اروپا بماند مساله ای نیست و نیازی به موضع گیری های ضد امپریالیستی نیز وجود ندارد.

 اما وجه دیگر تزلزل و ناپیگیری راه کارگر در ضدیت با امپریالیسم، نگاه پراگماتیستی و یک بام و دو هوای این سازمان در قبال قدرتهای مختلف امپریالیستی است. از نظر ایشان امپریالیسم فقط ایالات متحدهی آمریکا و امپریالیست های غربی هستند – البته فقط هنگامی که موضع جنگ افروزانه دارند و نه در تمامیت شان – و روسیه و چین از نظر ایشان امپریالیستی به حساب نمی آیند. حتا اگر معیارهای راه کارگری را هم استفاده کنیم، روسیه یک دولت امپریالیستی به حساب می آید زیرا از سال ۱۹۹۹ به بعد یک سیاست توسعه  طلبانهی نظامی و اقتصادی را در شرق اروپا و خاورمیانه پی گرفته است. با این وصف، هرگز از سوی راه کارگر مشمول «موضع گیری های روشن ضد  امپریالیستی» و ضد جنگ  طلبانه نمی شود! راه کارگر در گزارش کنگره ی ۱۷ می نویسد: «نقدترین چالش در برابر هژمونی جهانی آمریکا شکل گیری باشگاهی با شرکت چین، هند، روسیه، برزیل و آفریقای جنوبی … است» و از امپریالیست نامیدن چین و روسیه به شدت پرهیز می کند. به طور مثال چین را «سرمایه داری پیرامونی» تعریف می کند. چینی که به سرعت در حال تبدیل شدن به ارباب قاره ی آفریقا است و یا هرگز روابط اقتصادی، سیاسی، نظامی و امنیتی رو به گسترشِ رژیم جمهوری اسلامی با روسیه و چین را به عنوان تعامل با امپریالیسم مورد نقد و افشاگری قرار نمی دهند. به درستی در یکی دیگر از نقدهای حزب ما به این سازمان آمده است که این سازمان «…. به دنبال «نقدترین چالش در برابر هژمونی جهانی آمریکا» هستند و منتظرند تا «دست غیبی» به یاری شان آید تا بتوانند در مقابل قلدری امپریالیسم آمریکا ایستاد گی کنند»(۷) در هر حال موضع «نقدترین چالش» موضعی بسیار پراگماتیستی است. هر فرد و نیروی سیاسی که چنین منطقی را پیشه کند، هرگز نمی تواند اعتقاد عمیقی به امکان پذیری انقلاب سوسیالیستی داشته باشد زیرا امروز غیر «نقدترین» آلترناتیو همانا آلترناتیو انقلاب سوسیالیستی است که در بازار «نقدینه»های سیاسی یافت نمی شود اما آلترناتیوی است که کارکرد نظام سرمایه داری، هر روز و هر ساعت امکان و ضرورت آن را نشان می دهد.

 اما ببینیم در مقابل موضع غیر علمی و پراگماتیستی و متزلزل مارکاریان در پیش نویس سند حزب ما چه موضعی در قبال امپریالیسم گرفته شده است. در بند ۲۱ آمده است که «لغو کلیه ی قراردادهای نفتی جمهوری اسلامی با شرکت های بین المللی و کشورهای امپریالیستی و قطع فروش سیستماتیک و مدوام نفت به بازار جهانی. نفت، خط رابط اقتصاد و جامعهی ایران با نظام جهانی سرمایه داری امپریالیستی است و بدون متوقف  کردن استخراج و صدور نفت و گاز نمی توان یک اقتصاد سوسیالیستی و بدون نیاز به نظام سرمایه داری جهانی را تصور کرد» یعنی سند نه تنها بر ضرورت قطع هر گونه وابستگی به تمامی قدرت های امپریالیستی را تأکید کرده است بلکه بر شاهرگ تاثیر اقتصادی و سیاسی نظام بین المللی امپریالیستی بر اقتصاد و جامعه ایران نیز انگشت نهاده و این اصلی ترین خط رابط ایران با نظام سرمایه داری امپریالیستی را نیز هدف قرار داده است. البته مارکاریان در مواجه با این موضع می نویسد «عدم اتکای اقتصاد به اقتصاد تک   محصولی نیز به هیچ وجه به معنای سوسیالیزه کردن شیوه ی تولید سرمایه داری نیست زیرا در چهارچوب مناسبات سرمایه داری نیز اقتصادها می توانند اتکای شان را به تولید تک محصولی کاهش داده و منابع درآمد ملی شان را متنوع سازند». این نوع برداشت از سند ما ناشی از درک غیر  علمی و سطحی منتقد ما هم از ماهیت امپریالیسم است و هم از راه برون  رفت از پیوندها و وابستگی به امپریالیسم.

اما مساله فقط به این جا ختم نمی شود و تزلزل و ناپیگیری موضع ایشان در قبال امپریالیسم مجدداً در آن جایی بروز پیدا می کند که در رابطه با بندی که سند ما در رابطه با لغو کلیه ی قراردهای اقتصادی، سیاسی، نظامی و امنیتی ارتجاعی جمهوری اسلامی با قدرت های امپریالیستی و دولت های مرتجع منطقه ذکر کرده، می پرسند که آیا «کلیه ی قراردادهای رژیم جمهوری اسلامی به خاطر آن که رژیم جمهوری اسلامی رژیمی ارتجاعی است لغو خواهند شد و دولت کارگری نیز هیچ قراردادی با کشورهای امپریالیستی و مرتجع منطقه منعقد نخواهد کرد؟ اگر قصد دومی باشد پس تنظیم کنندگان این ماده واقعاً در دنیای واقعی زندگی نمی کنند. کافی است که یادآوری کنیم پس از انقلاب اکتبر دولت شوروی خواهان پایان   دادن به جنگ با آلمان بود اما امپریالیسم آلمان حاضر نبود پای قرارداد صلح برود. بالاخره دولت شوروی برای پایان  دادن به حملات ارتش آلمان که موجودیت اولین دولت کارگری قرن بیستم را تهدید می کرد حاضر شد با اعطای امتیازات ارضی قرارداد صلح برست را که لنین آن را یک صلح خفت آور اما ضروری می نامید، منعقد کند….» سوال ما این است که چرا ناگهان روبن مارکاریان که تاکنون این همه علیه ی اتحاد شوروی و «سوسیالیسم روس زبان» موضع گرفته بودند ناگهان به یاد قرارداد برست لیتوفسک می افتند؟ آیا ایشان می خواهند از استثنائاتی مانند قرار داد برست لیتوفسک یک قاعده در مورد داشتن روابط با امپریالیست ها و دولت های بورژوایی استنتاج کنند و آن را «زندگی  کردن در دنیای واقعی» بنامند؟!! نکند ایشان بر آن هستند تا با دست آویختن به مواردی چون برست لیتوفسک برای موضع گیری به نفع یکی از قطب های امپریالیستی [مثلاً روسیه] یا یکی از دولت های بورژوایی [مثلاً سوریه ی بشار اسد یا ونزوئلای چاوز] یا یکی از جناح های بورژوازی اسلامی [مثلاً خاتمی یا روحانی یا ملی مذهبی ها] جایی باز کرده و آن را به نام «تاکتیک» یا «رئال پلتیک» یا «زندگی در دنیای واقعی» توجیه و توصیه کنند؟

ما معتقدیم قطع فروش نفت به بازار جهانی، گامی ضروری جهت قطع ارتباط بنیادین و همه  جانبه با امپریالیسم است و بدون این گام – با تمامی پیچیدگی ها و سختی های آن – ساختن یک اقتصاد سوسیالیستی و یک جامعه ی سوسیالیستی فقط توهم است. وابستگی اقتصاد ایران به فروش نفت حتا در دولت تحت رهبری طبقه ی کارگر لاجرم به احیای روابط سرمایه داری و وابستگی ارگانیک به سرمایه ی امپریالیستی منجر خواهد شد و ما از این ضرورت در اسناد راه کارگر هیچ رد و نشانی نمی بینیم.

اما در مورد مساله ی ملی، ایشان معتقدند که در سند ما بر حق ملل در تعیین سرنوشت خود با قید «تا سرحد جدایی و دفاع از اتحاد داوطلبانه ی ملیت های ایران» تاکید نشده است و لذا با «سیاست اصولی کمونیستی در بارهی مساله ی ملی» بیگانه است. اما مساله دقیقاً بر سر «اتحاد داوطلبانه» است و اگر ملت تحت ستمی داوطلب اتحاد با دولت سوسیالیستی نشد چه؟ این جا است که بحث حق جدایی مطرح می شود و این سیاست کمونیستی در قبال مساله ی ملی است که لنین فرموله کرد و کماکان درست است. به طور کلی موضع درست در قبال مساله ی ملی نیازمند تحلیل مشخص از شرایط مشخص از چشم انداز انترناسیونالیسم پرولتری و انقلاب جهانی است و تأکید و پرنسیپ باید وحدت پرولتاریای واحد چند ملیتی باشد اما چنان که لنین گفت پرولتاریای ملل تحت ستم با مرزبندی علیه ناسیونالیسم باید از اتحاد دفاع کند اما مهم تر از آن پرولتاریای ملت غالب است که باید حق جدایی ملل تحت ستم را به رسمیت بشناسد و حتا آن را تبلیغ کند. بنا بر این حق جدایی باید به عنوان یک اصل برای ملل تحت ستم لحاظ شود و چنان که لنین گفت «نفی حق تعیین سرنوشت یا حق جدا شدن ناگزیر در عمل معنایش پشتیبانی از امتیازات ملت حاکم است» (درباره ی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش – مجموعه ی آثار لنین ص ۳۶۱). هر چند به طور عمومی موضع در قبال مساله ی ملی و حق جدایی به تحلیل از شرایط مشخص و توازن قوای طبقاتی و اهداف آن ملت نیز باز می گردد.

این ها رئوس انتقاداتی است که توسط روبن مارکاریان به مواضع ما شده است: برخی از مواضع ما را به طور واقعی بیان کرده و برخی دیگر را هم که موضع ما نیست به دل خواه به ما نسبت داده است.

از میان سایر انتقادات ناوارد و جزیی ایشان یک مورد نیازمند نگاه دقیق تری است و آن هم مساله ی مرجعیت شیعه است که در سند ما این چنین فرموله شده است که « اعلام انحلال و ممنوعیت مرجعیت شیعه بخشی از منحل کردن دولت جمهوری اسلامی است».

مارکاریان در این رابطه می نویسند «مرجعیت شیعه قرن ها قبل از رژیم جمهوری اسلامی وجود داشته است و به تقلید پیروان مراجع مربوط می شود. ممنوع کردن آن، نقض اصل آزادی مذهب به عنوان یک امر خصوصی است و آزادی هر فرد به گرایش به این یا آن مذهب و تقلید و یا عدم تقلید از این یا آن روحانی و یا عدم اصولاً بی خدایی و عدم اعتقاد به هر نوع مذهب است». اما آن چه ایشان نمی بینند یا نمی خواهند ببینند این واقعیت است که روحانیت شیعه و مرجعیت آن از ستون های نظام جمهوری اسلامی است و اهمیت آن به اندازه ی نقش «جلاد» یا دستگاه امنیتی این رژیم است. آیا ۳۵ سال تجربه برای اثبات این حقیقت کافی نبوده است؟ واقعا شگفت انگیز است! به دلیل همین واقعیت عینی است که اعلام انحلال مرجعیت شیعه و سازمان روحانیت شیعه، کاملاً در انطباق با درهم شکستن ماشین دولتی جمهوری اسلامی است و بُردی به شدت اجتماعی دارد. تقلیل مساله ی مرجعیت شیعه به آزادی فردی مذهب واقعاً ناشی از عدم درک ماهیت اجتماعی دین و قدرت سیاسی تئوکراتیک در ایران امروز است. به علاوه، این نهاد حتا قبل از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نیز بخشی از دستگاه حاکمیت بوده است؛ از همان «قرن ها قبل از رژیم جمهوری اسلامی» هم نهادی ارتجاعی و مروج جهل و خرافه و تحمیق و شریک سلاطین و پادشاهان در سرکوب توده های مردم به ویژه زحمت کشان بوده است و آیا نباید با چنین نهادی مبارزه کرد؟ مارکسیسم با صراحت مبارزه و نابودی کلیه ی تفکرات کهنه و پوسیده ی برآمده از روابط اجتماعی - طبقاتی را و هم چنین نهادهای برآمده از این روابط را به عنوان یکی از شاخصه های حرکت دولت و انقلابِ سوسیالیستی بر مسیر کمونیسم تعریف می کند. بنا بر این مساله فراتر از نگرش سطحی «آزادی هر فرد به این یا آن مذهب» است و بحث بر سر قدرت سیاسی و اید ئولوژیک رژیم و دستگاه  سرکوب آن است. فراموش نکنید که سند ما در مورد آزادی مذهب به صراحت گفته است که در دولت انقلابی آینده، « اعتقاد به خدا و دین برای افراد آزاد خواهد بود».

در مورد مساله ی محیط زیست هم نقد می پرسد « آیا یک پلاتفرم سوسیالیستی می تواند به بحران زیست محیطی بی تفاوت بماند، به آن اهمیت ندهد و از کنار آن بگذرد» که باز ما ایشان را به متن سندمان ارجاع می دهیم که در پیش نویس از ضرورت «صنایع به دور از آلودگی های محیط زیستی» صحبت شده و بنا بر این بعید می دانیم این دغدغهی مارکاریان نیز چیزی جز بهانه گیری صرف باشد. ضمن این که در این جا مایلیم بر ارتباط قطع تولید و فروش نفت به عنوان یکی از آلاینده ترین صنایع با مساله ی محیط زیست تأکید کنیم و از راه کارگر و روبن مارکاریان بپرسیم که چگونه است که دغدغه های محیط  زیستی ایشان نسبت به این مساله غیر حساس و بی توجه است و اصولاً برای این مساله چه استدلال محیط  زیستی دارند؟ آیا استدلال راه کارگر بر ضرورت تولید و فروش نفت و وابستگی اقتصاد ایران به این صنعت آلاینده از جنس همان استدلال های قلابی بورژوازی است که می گوید با این مسائل باید «واقع گرایانه» برخورد کرد و نمی توان بدون چنین صنایعی چرخ های صنعت را گرداند و شکم مردم را سیر کرد؟ مدت ها است که دانشمندانی مانند نیل تایسون اثبات کرده اند که صنایع نفت و گاز مهم ترین دلایل بحران زیست محیطی کرهی زمین هستند و می بینیم که چگونه ادعاهای «سوسیالیسم اکولوژیک» راه کارگر در نقطه  نظرات اقتصادی و برنامه اش دچار تناقض می شود و در عمل این سازمان و روبن مارکاریان به همان منطقی تن می دهند که بورژوازی با آن دست به کار نابودی و تخریب محیط زیست است.

در پایان وی به ما یادآوری می کنند که «در مورد بسیاری از موضوعات مطرح شده در مقدمه نه فقط اختلافات در یک اتحاد بزرگ با گرایشات بسیار متنوع امری طبیعی و مفروض است بلکه در ارتباط با سازمان های زنده و واقعی کمونیستی نیز به عنوان یک پیش  فرض برشمرده شود. با شکست الگوی سوسیالیسم موجود الگوی احزاب مومیایی یک دست و سنگ واره که در آن ها تنها یک نظر در مورد مسائل ریز و درشت مجاز بود نیز به پایان رسیده و تشکل های کمونیستی که از این نوع سنت پیروی می کنند دیگر به گذشته، به گذشتهی شکست خورده جنبش ما تعلق دارند. در شرایط حاضر نیز تلاش برای تعمیم چنین الگویی به یک اتحاد بزرگ و متنوع از جریانات چپ مسلماً تلاشی بی نتیجه و غیرسازنده است.»

مساله دقیقاً این جا است که این الگوی سنگ واره و تک صدایی متعلق به «جنبش شکست خورده»ی راه کارگری ها است یعنی همان سانترالیسم مکانیکی و مدل تشکیلاتی رویزیونیسم خروشچفی و برژنفی و در مقابل آن دقیقاً سنت تشکیلاتی مارکسیست لنینیست مائوئیستی قرار داشت و دارد که تشکیلات را نیز به مثابهی یک پدیده ی دیالکتیکی و یک وحدت اضداد ارزیابی می کند و برای اجتناب از تک صدایی و سنگ واره گی همواره به اصل «مبارزه ی دو خط» دامن زده و آن را در وسیع ترین سطح در درون حزب و در جامعه عملی کرده است. این اصل در سنتز نوین گسترش و تکامل یافته و در دیالکتیک «هستهی مستحکم با الاستیسیته بالا» بیان شده است که در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت. آن چه نویسندهی نقد، حزب ما و سایر نیروهای نشست را از آن بر حذر می دارد تک صدایی و تحمیل نظر فردی به مجموعه نیست بلکه چشم پوشی از ضرورت صدور یک سند سیاسی روشن برای اتحاد موجود است که در پرتو تحلیل از مهم ترین مسائل ایران، منطقه و جهان، وظایف سیاسی عاجل نیروهای چپ و کمونیست را تعریف کند.•

 

پینوشت ها

 

۱- لینک نوشته ی مارکاریان، پیش نویس اولیه ی سند حزب ما و پیش نویس سندی که مورد تأیید مارکاریان و سازمان ایشان است:

http://rahekargar.org/browsf.php?cId=1074&Id=187&pgn=

 

۲- در مورد انتقادات حزب ما به مواضعِ متزلزل سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر- هیئت اجرایی) به لینک های زیر مراجعه کنید.

در مورد قرارداد هسته ای رژیم با امپریالیست های غربی:

http://cpimlm.com/showh3.php?Id=576&p=66

در مورد بازی انتخاباتی رژیم در خرداد ۱۳۹۲ و بر آمدن دولت تدبیر و امید حسن روحانی:

http://cpimlm.com/showh3.php?Id=557&p=64

 

 

۳- برای بحث تئوریک بیش تر در مورد ماهیت اقتصاد نفتی به مقاله ی «نفت:شاه و ولایت فقیه واقعی در ایران» که بخشی از سند پژوهشی منتشر نشده ی حزب ما است و هم چنین مقاله ی ریموند لوتا اقتصاد دان مائوئیست آمریکایی در مورد ماهیت سرمایه دارانه اقتصاد ونزوئلا رجوع کنید

http://cpimlm.com/showfile.php?cId=1066&tb=economy&Id=35&pgn=1

 

http://www.cpimlm.com/showh3.php?Id=571&p=65

 

۴- در واقع منظورشان کمبود دموکراسی در میان طبقه ی حاکمه ی سرمایه داری دولتی روسیه ی آن زمان است. به عبارت دیگر، مشکل را در این می بینند که دولت روسیه دارای شکل بورژوا-دموکراتیک به عنوان قالب ایده آل برای دیکتاتوری بورژوازی در آن کشور نبود. اما بورژوازی روسیه پیشبرد منافع داخلی و جهانی اش را در آن دید که از قالب حکومتی «سوسیال امپریالیستی»(سرمایه داری امپریالیستی در عمل و سوسیالیسم در حرف) استفاده کند. و واقعا هم استفاده از آن قالب حکومتی به نفع بورژوازی این کشور بود. زیرا بعد از احیای سرمایه داری در روسیه، آن کشور تبدیل به یک کشور امپریالیست تازه به میدان آمده گردید و بورژوازی آن باید با قدرت های امپریالیستی پیشین بر سر کسب مناطق نفوذ در جهان رقابت می کرد و استفاده از قالب «سوسیالیستی» را بهترین راه بدین منظور تشخیص داد. بدون شک، علاوه بر گذشته ی سوسیالیستی این کشور، غلبه ی جو انقلابی در جهان و وجود جنبش های انقلابی در گوشه و کنار جهان که در دهه ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ قدرت های امپریالیستی و دولت های وابسته به آنان را به چالش گرفته بودند در اتخاد چنین «راه کاری» توسط بورژوازی نوین روس دخیل بود.

۵- در رابطه با نقد شعار مجلس موسسان در اوضاع جاری به مقالات زیر از امید بهرنگ رجوع کنید:

http://www.ashti.se/juli09/09-07-28h.htm

۶- در مورد سنتز نوین کمونیست رجوع کنید به کتاب های زیر که در کتابخانه سایت حزب ما قابل دست رسی است:

کند و کاو در سنتز نوین – پرسش و پاسخ با م.پرتو- انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م) – ۱۳۹۰

دو مقاله در بارهی سنتز نوین باب آواکیان – لنی ولف و ریموند لوتا – ترجمه و انتشار حزب کمونیست ایران ( م ل م)- ۱۳۹۰

 

۷- «راه کارگر – هیئت اجرایی»: مبارزه با رفرمیسم یا بهانه گیری های یک جریان رفرمیست!

http://cpimlm.com/showh3.php?Id=537&p=61

 

نظراتی درباره ی سوسیالیسم و کمونیسم

یک نوع بنیاداً نوین از دولت، یک تصویر بنیاداً متفاوت و بزرگ تر از آزادی(۱)

 نوشته ی زیر متن سخنرانی باب آواکیان در جمع گروهی از اعضا و هواداران RCP به سال ۲۰۰۵ است. این متن برای انتشار خارجی ویرایش شده و تیترهای فرعی و زیرنویس ها به آن اضافه شده است.

چرا ما خواهان قدرت دولتی هستیم؟ چرا ما به قدرت دولتی نیاز داریم؟

 

بگذارید صاف برویم سر اصل مطلب و به اساسی ترین پرسش بپردازیم: چرا مجموعه ی سخنرانی هایی که تحت عنوان «رسیدن به قله ها، پریدن بدون چتر نجات» ایراد کردم با بحث از قدرت دولتی آغاز شد؟ چرا بر این‌که ما خواهان قدرت دولتی هستیم تأکید کردم؟

از این پاسخ ساده و پایه ای شروع می کنم که این خواسته ی صحیحی است. این یک خواسته ی ضروری است. قدرت دولتی وقتی که در دست افراد درست، طبقه ی درست، و در خدمت کارهای درست قرار داشته باشد چیز خوب و فوق العاده ای است. کارهای درستی مانند پایان بخشیدن به استثمار، ستم و نابرابری اجتماعی. آفرینش دنیایی که در آن نوع بشر می تواند به شیوه های نوین و عظیم تر از پیش شکوفا شود. آفرینش یک دنیای کمونیستی.

برای این‌که تصویر روشنی از این حرف داشته باشید کافی است به همه ی چیزهایی که مردم در قید و بندش هستند فکر کنید. حالا در این مورد چیزهایی می گویم و جلوتر هم دوباره به این خواهم پرداخت. به همه ی چیزهایی که بر مردم مسلط است فکر کنید و به این که با داشتن قدرت دولتی انقلابی برای ریشه کن کردن این ها چه کارها می شد کرد. و به این‌که به علت نداشتن قدرت دولتی، ما چه کارهایی در این مورد نمی توانیم انجام دهیم. برای نمونه به این فکر کنید که مردم محلات فقیرنشین چگونه تحقیر، آزار، وحشی گری آشکار و حتی کشتار مکرر توسط قدرت دولتی موجود و مشخصاً توسط پلیس را تحمل می کنند. به این فکر کنید که اگر قدرت دولتی در دست توده های مردم بود به مشکلاتی که بین توده ها وجود دارد رویکردی کاملاً متفاوت داشت و به شیوه ای متفاوت آن ها را حل می کرد. و اگر دولت در دست مردم بود و دستگاه دولتی آنان را در محو هر آنچه نشان از شرایط کنونی دارد حمایت می کرد آن‌گاه چگونه دنیایی داشتیم؟

به مساله ی تجاوز جنسی در جامعه فکر کنید که مساله ی عظیمی است و در مناسبات بنیادین این جامعه عمیقاً ریشه دارد. فکر کنید که وقتی سرمایه داری سرنگون شود و دولت سوسیالیستی بر سر کار بیاید، حتی در کوتاه مدت چه کارهایی در این مورد می توان انجام داد. با به کارگیری قدرت دولتی به شیوه ای انقلابی و بر یک مبنای کمونیستی (بر مبنای رهبری کمونیستی و اهداف کمونیستی) می توان موارد تجاوز جنسی را به میزان زیادی کاهش داد و آن را از یک پدیده ی مهم به چیزی که به ندرت اتفاق می افتد تغییر داد و راه های تعیین کننده ای را برای نابودی کامل آن گشود.

می توان فهرست بلند بالایی از آنچه به علت فقدان قدرت دولتی در دست توده ها، بر سر مردم دنیا می آید تهیه کرد. از همه ی چیزهایی که دائماً مردم را در انقیاد نگاه می دارد. از شرایط بیماری و سوءتغذیه. از آنچه که در کلام قدرتمند مارکس «درد کشنده ی زحمت» نام گرفت و همراه با فقر و خشونت خردکننده و هزار جور آزار و رنج غیرضروری دیگر بر میلیاردها نفر در سراسر دنیا اعمال می شود. و این وضعیت اساساً به خاطر آن است که قدرت دولتی به جای این‌که در دست مردم باشد در اختیار استثمارگران و ستم کاران است.

در این مرحله از تاریخ، هیچ زن یا مردی نمی تواند اسم خود را کمونیست بگذارد اگر خواهان قدرت دولتی نباشد، دل نگران دستیابی به آن نباشد، و نداند که اگر به آن دست یافت با آن چه باید بکند. این کار پیچیدگی های زیادی دارد ولی زمانش رسیده که مطلقاً هرگونه ابراز تأسفی در مورد خواست قدرت دولتی یا تردیدها و نگرانی های اگزیستانسیالیستی در مورد این‌که دولت های پرولتری خوبند یا بد را کنار بگذاریم. آن ها خیلی خوبند. شما می توانید و می باید متن سخنرانی هایی را که ریموند لوتا در چند دانشگاه ایراد کرده مطالعه کنید. این سخنرانی ها که عنوان «ترازنامه ی درست را جلو بگذاریم»(۲) بر خود دارد درباره ی تاریخ اعمال دیکتاتوری پرولتاریا توسط پرولتاریا است. این گونه می توانیم ببینیم که علی رغم خطاهای واقعی، بر مبنای اعمال قدرت دولتی توسط پرولترها و تحت رهبری پیشاهنگان کمونیست آنان، قادر به انجام چه کارهایی بودیم. اگر رویکرد شما کاملاً علمی باشد، می بینید که هیچ یک از آن پدیده های مثبت و حقیقتاً تاریخی جهانی بدون دولت انقلابی حاصل نمی شد. و شما می توانید به همه ی کارهایی که در دنیای امروز به انجامش نیاز است نگاه کنید. منظورم همه ی کارهایی است که برای خلاص شدن از شر همه ی دهشت هایی که بر توده ها وارد می شود لازم است و همه ی کارهای ضروری برای پیشروی به مرحله ای از جامعه که در آن هیچ پایه و اساسی برای این دهشت ها موجود نباشد. آنگاه می توانید به روشنی ببینید که چرا قدرت دولتی چیزی بسیار خوب و بسیار ضروری‌ای است.

البته در زمینه ی جهت گیری، سؤالاتی اساسی مطرح است: ما این قدرت دولتی را برای چه کسی و چه هدفی می خواهیم؟ جهت گیری صحیح، یعنی خواست قدرت دولتی و اراده و توانایی در رهبری مردم به سوی هدفی که برای آنان بسیار مهم و به واقع ارزشمند است، یعنی رهایی مردم و نهایتاً رهایی کل نوع بشر.

 

یک ترازنامه

امروز شاید بیش از هر زمان دیگر، بهتان ها و تحریفات بی شمار در مورد تاریخ جامعه ی سوسیالیستی و قدرت دولتی پرولتری رواج دارد. بدون یک رویکرد صادقانه و علمی، درک صحیح دستاوردهای عظیم یا خطاهای مهم این تجربه و نیز فهم سنتز نوینی که لازمه ی «انجام بهتر» دور بعدی انقلابات پرولتری و برقراری دولت های سوسیالیستی است ناممکن خواهد بود.

پیش از هر چیز، بیایید همه چیز را بسنجیم و به ترازنامه ای دست یابیم. کفه ی ترازو به کدام سمت سنگینی می کند؟ بیایید تا اموری مانند غلبه بر استثمار و ستم توده های مردم در آن کشورها، آفرینش مناسبات اجتماعی نوین، فرهنگ نوین، شیوه های نوین تفکر، مناسبات بین المللی نوین را در یک کفه قرار دهیم. همه ی این ها را در یک سمت بگذاریم و نسبت به شیوه های ادعایی یا حتا واقعی که در جریان این اقدامات در پیش گرفته شد و نتوانست یک رشته مشکلات را حل کند و نتیجتاً باعث آزار برخی از مردم از جمله از میان هنرمندان و روشن فکران شد، بسنجیم.

آیا این مهم است که از سال ۱۹۷۰ دیگر توده های مردم در چین از گرسنگی رنج نمی بردند؟ آیا این مهم است که بعد از فقط گذشت ۲۰ سال از استقرار جامعه ی سوسیالیستی، چین برای نخستین بار بعد از چند قرن یا یک هزاره توانست مشکل غذا را به مفهومی اساسی حل کند؟ آیا این مسائل برای هیچ کس اهمیتی دارد؟ آیا این مهم است که توده های مردم می توانستند صبح از خواب بلند شوند و به خیابان بروند و ترسی از پلیس یا حتی از یکدیگر نداشته باشند، زیرا قدرت نوین دولتی ایجاد مناسبات اجتماعی نوینی را امکان پذیر کرده بود؟ آیا این مهم است که برای نخستین بار در تاریخ چین، توده های مردم در امر اداره ی امور دولت و مبارزه برای تعیین جهت جامعه و تعیین سمت و سوی اوضاع و مبارزات مردم دنیا تشویق و رهبری شدند؟ و این کار در مقیاسی انجام شد که واقعاً در تاریخ دنیا بی سابقه بود؟ آیا این اهمیتی دارد؟

بنا بر این اگر می خواهید ترازنامه ای ارائه دهید، نباید تصویر کلی را فراموش کنید و از درک آنچه واقعاً در یک بعد گسترده تر جریان داشت باز بمانید. بله، اشتباهات و حتی برخی زیاده روی های واقعی که در انقلاب فرهنگی رخ دارد چیزهای بدی بود که باید در نظر بگیریم و آن ها را مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار دهیم. شماری از هنرمندان که در آن دوره در چین زندگی می کردند گفته اند که «طی انقلاب فرهنگی نمی گذاشتند که بعضی از آثار هنری خود را به نمایش بگذاریم». بله، در این زمینه برخی مشکلات واقعی وجود داشت که نیاز به جمع بندی عمیق و همه جانبه دارد. و تکرار می کنم، ما نیاز به یک سنتز نوین داریم که بتوانیم در دور بعد بهتر عمل کنیم. ولی، باز هم می گویم که در چارچوب یک جهت گیری اساسی، باید این جور مسائل را در کفه ی ترازو قرار دهیم و نسبت به این واقعیت بسنجیم که برای نخستین بار در تاریخ چین، توده های مردم دیگر مثل برده در کارخانه های تحت مدیریت تک نفره، قطعه کاری، شتاب بخشیدن به روند کار و امثالهم کار نمی کردند و به شکل فزاینده ای به صاحبان جامعه تبدیل می شدند. این درست نقطه ی مقابل چیزی است که در تمامی جوامع دنیا از جمله ایالات متحده جریان دارد. یعنی در کشورهایی که قدرت دولتی در اختیار پرولتاریا نیست. آیا این اهمیتی دارد؟ این مساله را در ارتباط با برخی واقعیات (مثلاً این‌که طی انقلاب فرهنگی چین به برخی تولیدات در زمینه ی رقص اجازه نمایش داده نشد) چگونه ارزیابی می کنیم؟

حرف های باریشنیکف (Baryshnikov) را درباره ی تجربه ی خروج از شوروی و آمدنش به آمریکا به یاد دارم. این مربوط به دوره ای است که هر دو کشور سرمایه داری بودند. شوروی یک کشور رویزیونیست (سوسیالیست در اسم و سرمایه داری در محتوا) بود و آمریکا هم که یک کشور آشکارا سرمایه داری بود. باریشنیکف تا حدی مساله را صادقانه مطرح کرد و گفت که اتحاد شوروی را ترک کرده زیرا به ملت اجازه نمی دادندبالانشین (Balanchine) برقصند. ولی از طرف دیگر، از دیر باز در اتحاد شوروی اگر کسی تمایل داشت باله برقصد و در این زمینه استعدادش را نشان می داد، دولت واقعاً از او حمایت می کرد و همه ی منابع را از اختیارش می گذاشت تا باله یاد بگیرد. باریشنیکف حداقل آن قدر صادق بود که بگوید او از این موقعیت حداکثر استفاده را کرد تا آن قدر خبره شود که بتواند بالانشین برقصد و سپس شوروی را به قصد آمریکا ترک کرد و به جایی آمد که اجازه ی رقص بالانشین را به او می دادند. و آن قدر صادق بود که از سختی هایی که تعداد زیاد و حتی اکثر رقصندگان روس در آمریکا تحمل می کردند بگوید. بسیاری از آنان در رستوران ها پیش خدمت بودند یا شغلی مشابه این داشتند تا بتوانند امرار معاش کنند. بنا بر این نمی توانستند خود را تمام وقت وقف هنرشان کنند. خب، در این مورد بحث ما از رویزیونیسم در اتحاد شوروی است و نه از سوسیالیسم. ولی بگذارید این طور در نظر بگیریم که در یک کشور سوسیالیستی واقعی نگذارند شما «بالانشین» برقصید. آیا باید این مورد را بیشتر بررسی کنیم تا به سنتز بهتری دست یابیم؟ بله. ولی ضمناً، به عنوان بخشی از ارزیابی دقیق و علمی امور، بسیار مهم است که دستاوردها و راهگشایی هایی که طی انقلاب فرهنگی چین نه فقط در عرصه ی سیاست بلکه در زمینه ی هنر از جمله در زمینه ی باله و رقص انجام شد را نادیده نگیریم یا به آن کم بها ندهیم.

یکی از تحریفاتی که این روزها در میان تحریفات بسیار، زیاد می شنویم درباره ی این است که چگونه طی انقلاب فرهنگی شمار زیادی از روشنفکران را به روستاها فرستادند. همان طور که بارها گفته ام هیچ کس از صدها میلیون دهقان چین نپرسید که آیا می خواهند به روستا بروند یا نه؟ آیا این حرف من جواب کاملی در مورد چگونگی رفتار با روشنفکران در انقلاب فرهنگی است؟ خیر. ما به یک جهش دیگر نیاز داریم. به سنتزی فراتر و جدید احتیاج داریم. ولی اگر قرار است این چیزها را سبک و سنگین کنیم باید از کجا شروع کنیم تا به یک سنتز نوین دست بیابیم؟ نقطه ی شروع ما کجا است؟ جای پایمان را کجا باید سفت کنیم؟ جهت گیری پایه ای ما چیست؟ آیا از توده های مردم و نیازها و منافع آنان و هدف دگرگون کردن کل جامعه و دنیا و نهایتاً رهایی کل نوع بشر از جمله روشنفکران و بقیه ی قشرها از قیود جامعه ی طبقاتی و همه ی نتایجی که به همراه دارد شروع می کنیم؟ نه به شیوه ای خام که توده ها را به مفهومی اکونومیستی به رقابت با روشنفکران بر می انگیزد یا در پی انتقام از روشنفکران و سایر قشرهای مردم است که به لحاظ تاریخی جایگاه ممتازتری در اختیار داشته اند اما جزءِ حاکمان نظام و استثمارگران و ستم کاران بر توده ها نیستند، بلکه با نگاه به نیازها و منافع اساسی توده های مردم و برای دگرگون کردن همه ی دنیا و رهایی کل نوع بشر.

از کجا شروع می کنیم؟ آیا از فرد و نگرانی های فردگرایانه شروع می کنیم؟ یا از مسائل اساسی شروع می کنیم و توده های مردم و مناسبات اساسی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در جامعه و دنیا را مد نظر داریم و از اینجا حرکت می کنیم و بر این پایه سنتز می کنیم؟ به مثابه ی یک نقطه ی اساسی در جهت گیری و رویکرد، ما باید از جای صحیح کارمان را شروع کنیم. همان طور که بارها تأکید کرده ام، رویکرد ما نباید زیر پا گذاشتن حقوق افراد و فردیت باشد، بلکه برعکس باید در پی شکوفا کردن هر چه کامل تر این امر در بین اکثریت عظیم مردم جامعه و نهایتاً در میان نوع بشر در کل دنیا باشیم. همزمان، ما نمی توانیم برای دغدغه های افراد مشخص وزن بیشتری از مسائل گسترده تری که در زمینه ی چگونگی ریشه کن کردن کل استثمار و ستم و پیشروی به سوی رهایی کل نوع بشر وجود دارد قائل شویم. جلوتر به این مساله خواهم پرداخت که کارهایی خیلی بیشتری در این زمینه باید انجام شود و ما نمی توانیم و نباید جهت گیری و رویکردی تنگ نظرانه و ساده لوحانه در پیش بگیریم. اگر می خواهیم کاری را که بدان نیاز است انجام دهیم، نباید ساده لوحی، اکونومیسم و «خط انتقام» را در بین توده های مردم تبلیغ کنیم. اگر واقعاً هدف رهایی کل نوع بشر را دنبال می کنیم و در پی گسست تمام و کمال از همه ی چیزهای موجود هستیم، (که باید چنین باشد) نباید چنان رویکردی را تبلیغ کنیم. اهدافی که گفتم نه بر پایه ی جهش به عقب به سمت دمکراسی بورژوایی و فردگرایی بورژوایی، بلکه بر پایه ی جهش به پیش تحقق خواهد یافت. یعنی به سمت آنچه که سنتز نوین و عالی تری از دمکراسی بورژوایی است. به سمت آنچه که مبنا و هدفش دنیای کمونیستی است. دنیایی که در آن، بر هر نوع مناسبات استثماری و ستم گرانه غلبه می شود و آن را برای همیشه در خاکِ گذشته دفن می کند.

 

درک صحیح از یک جمله: «با استواری از آن دفاع می کنم ولی نمی خواهم در آن زندگی کنم.»

حالا می خواهم در مورد فهم و به کاربست صحیح این حرف که از جانب یکی از رفقا در جنبش بین المللی کمونیستی اظهار شده و من هم توافق محکم خود را با آن ابراز کرده ام صحبت کنم: «من با استواری از تجربه ی تاکنونی انقلاب سوسیالیستی دفاع می کنم، اما نمی خواهم در آن جوامع زندگی کنم.» این اظهاریه ای است که ممکن است غلط فهمیده یا برداشت شود. برخی افراد که باید آنان را بهتر شناخت، چون هواخواه آرمان کمونیسم هستند ولی فریادهای ظاهراً تمام نشدنی و کرکننده ی ضد کمونیستی آنان را تحت تأثیر قرار داد و حتی به انحراف کشانده، این جهت گیری را از دل اظهاریه ی فوق الذکر بیرون می کشند که: «پس بالاخره می توانیم همه ی باری که استالین بر دوش مان گذاشته بود را زمین بیندازیم. دیگر مجبور نیستیم در موردش توضیح بدهیم. ما حتی می توانیم از زیر بار مائو هم شانه خالی کنیم. آنان به ما مربوط نبودند. ما یک سنتز جدید داریم. ما نمی خواهیم در آن جوامع زندگی کنیم پس لازم نیست پاسخ گوی مسائل آن ها باشیم.» این تحریفِ کاملِ جمله‌ی «با استواری دفاع می کنم ولی نمی خواهم در آنجا زندگی کنم» است.

از اینجا شروع کنیم که اولاً معنی «با استواری دفاع می کنم» چیست؟ و جنبه ی عمده در این جمله کدام است؟ اگر مساله را در یک دورنمای تاریخی نگاه کنیم، جنبه ی عمده دفاع استوارانه است. در تجربه ی تاریخی سوسیالیسم، راهگشایی های مثبت، بسیاری مثبتی انجام شد و هم زمان، خطاهای واقعی و در مواردی بسیار جدی وجود داشت که ما نمی خواهیم تکرارشان کنیم. حتی با وجود همه ی ضروریاتی که در مقابل ما قرار خواهند گرفت، ما نباید تکرارشان کنیم. ما باید بتوانیم حداقل در عرصه های حیاتی، فراتر از آنچه بود جهش کنیم و گسست هایی انجام دهیم. ولی وقتی گفته می شود، «با استواری دفاع می کنم ولی نمی خواهم در آنجا زندگی کنم»، ترجیع بند یک ترانه ی قدیمی به گوش می رسد: در مقایسه با چی؟ اگر برداشت از «نمی خواهم در آنجا زندگی کنم» تحریف شده و این بشود که در مقایسه با جامعه ی بورژوایی نمی خواهم در آنجا زندگی کنم باید بگویم: نه! یک بار دیگر مسائل را بسنجیم. اگر بر سر این دوراهی قرار گرفته باشم که یا باید در جامعه ی بورژوایی زندگی کنم و یا در کشورهایی که پرولتاریا قدرت سیاسی را در دست دارد، حتی یک لحظه را هم برای بستن چمدانم تلف نمی کردم و با سر به طرف جایی که پرولتاریا قدرت سیاسی را در اختیار دارد حرکت می کردم. (خنده ی حضار). مورد مقایسه این نیست. این یک تحریف و وارونه سازی کامل است. در مقایسه با چه «نمی خواهم در آنجا زندگی کنم»؟ در مقایسه با چیزی که ما می توانیم و می باید در دور بعدی به آن برسیم. نکته این است. آینده را بر این شالوده می سازیم اما به جلو جهش می کنیم و بله، گسست هایی انجام می دهیم. بله، کار را بهتر از قبل انجام می دهیم. بنا بر این معیار این است: در مقایسه با آنچه که ما می توانیم و می باید در دور بعدی حاصل کنیم. این است معنی آن اظهاریه ی عامدانه ی تحریک کننده.

بنا بر این باید در مورد جنبه ی عمده، روشن باشیم. دفاع شجاعانه جنبه ی عمده است. علتش این نیست که ما خوشمان می آید این عمده باشد، پس بیایید «بر عمده تأکید بگذاریم.» خیر. علتش این است که این حقیقت است و با واقعیت عینی خوانایی دارد. اگر اولین دور دولت های سوسیالیستی و انقلابات پرولتری عمدتاً منفی بود، ما باید این را می گفتیم. باید به مصاف این چالش می رفتیم و علتش را عمیقاً تجزیه و تحلیل می کردیم و ارزیابی و تحلیل مان را با مردم در میان می گذاشتیم. ولی وقتی که چنین نیست، این طرف و آن طرف راه افتادن و چنین رفتار کردن، فقط به این خاطر که کرنش به تعصبات خودبه خودی بورژوایی و تبلیغات منظم ضد کمونیستی کار ساده تری است، معنایی جز خیانت به اهدافمان ندارد. این حقیقت ندارد که آن تجربه ی تاریخی عمدتاً منفی بوده است. این واقعی نیست و تلاش برای دنباله روی از جریان خودروی آنچه در گوش مردم تبلیغ شده و ذهنشان را شکل داده، به قول لنین، قطعاً به منجلاب منجر خواهد شد. اگر شما بکوشید حرف هایتان را بچرخانید و وارونه کنید تا با پیش داوری های مردمی که ذهنشان بدون اغراق توسط تبلیغات و تحریفات و دروغ های ضد کمونیستی بمباران و داغان شده، همساز شوید دیگر نمی توانید هیچ موضعی اختیار کنید. این روزها ضد کمونیسم به یک صنعت خانگی شبیه شده است. یا اگر بخواهم آن را به یک پدیده ی دیگر در فرهنگ عامه تشبیه کنم، مثل بالا بردن بانک در بازی پوکر است. اولی می گوید: «مائو ده میلیون نفر رو کشت.» دومی می گوید: «ده میلیونت رو دیدم ده میلیون دیگر هم روش.» (خنده ی حضار) این چیزی است که در میان دنباله روان اردوی روشن فکری امپریالیسم جریان دارد و خیلی ها هم بدون هیچ برخورد نقادانه ای با آن همراه شده اند. همان افرادی که باید بهتر بدانند و بهتر می دانند اگر تفکر انتقادی خود را هنگامی که با حمله به کمونیسم روبه رو می شوند تعطیل نکنند، خیلی از افراد خوب منجمله از میان هنرمندان و روشنفکران و کسانی که در دنیای آکادمیک فعالیت دارند با این جریان همراه شده اند.

من این نکته را در مورد «جارد دایموند» خاطرنشان کرده ام. او کتابی به اسم «اسلحه، میکروب  و فولاد» نوشته که بعضی جنبه های غیرعلمی و بعضی نکات مکانیکی دارد ولی در مجموع کتاب خیلی خوبی است. و این وسط وقتی که او در یک کتاب فروشی درباره ی کتابش صحبت می کرده مسخره ترین و ابلهانه ترین حرف ها را در مورد چین و انقلاب فرهنگی به زبان آورده است. من نوار حرف های او را که از شبکه ی تلویزیونی کتاب پخش شد را دیدم. می گفت که «در بحبوحه ی انقلاب فرهنگی در چین یک مشت ابله پیدا شدند که تصمیم به تعطیلی نظام آموزشی گرفتند.» احساس کردم دوست دارم او را از صفحه ی تلویزیون بیرون بکشم و به او بگویم: «جارد، چه بلایی سرت آمده؟ تو واقعاً تلاش می کنی علم را به طور همه جانبه به کار بگیری. ولی وقتی که به این مساله می رسی هر چه دانش داشتی را کنار می گذاری، به آخرین حمله چنگ می اندازی، خودت را با آخرین پیش داوری ارضا می کنی یا آن را می پذیری. دست بردار جارد! همیشه سیستماتیک باش! علمی باش! حالا که به این بحث رسیدیم بگذارید کمی از مارکسیسم بگویم. از این‌که چطور می توان واقعاً به طور سیستماتیک علمی بود. ضمناً فکر کنم که او تا حدی با مارکسیسم آشنا است. مثلاً، شک دارم که کتاب «منشاءِ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» اثر انگلس را نخوانده باشد. او هم محصول سال های ۱۹۶۰ است. ولی اوضاع طوری است که ضدکمونیسم به سکه ی رایج تبدیل شده و بسیاری افراد دانسته های خود را فراموش کرده اند یا صریح بگویم بر اساس نخ نماترین چیزها، قانع شده اند که در شناخت دانسته های قبلی خود دچار اشتباه شده اند.

یک بار پرسیدم «چطور این افراد می توانند این طور رفتار کنند؟ چطور می توانند هم به اندازه ی کافی به شکل سیستماتیک علمی باشند ولی ناگهان این رفتار را کنار بگذارند. انگار وارد کائنات دیگری شده اند؟» یکی از رفقا پاسخ داد: «خب، اولاً باید بدانی که اینان مثل تو نیستند و مثل تو فکر نمی کنند. بله، علم را به کار می بندند ولی جذب ایده ای شده اند که نتیجه اش به زبان آوردن این چیزهای ضد کمونیستی است. فکر می کنند این مساله مثل مورد هولوکاست اصلاً جای بحث و مشاجره ندارد. فکر می کنند یک آدم منطقی که باید به حرفش گوش داد هرگز نمی تواند با این تهمت هایی که به کمونیسم می زنند توافق نداشته باشد.» این چیزها به «عقل سلیم» تبدیل شده و به عبارتی با فرهنگ عجین شده و مردم بدون این‌که در موردش سؤال کنند آن را عمیقاً پذیرفته اند. به خاطر همین، یکی از اهداف بزرگ سلسله سخنرانی های «ترازنامه ی درست را جلو بگذاریم» این است که این مسائل را بشکند و باز کند تا دوباره به شکل سؤال مطرح شوند. یکی از اهداف این است که مردم را به فکر کردن در مورد این چیزها وا دارد و بگوید که حکم قطعی صادر نشده است. و در واقع، این حرف ها حقیقت ندارد.

جهت گیری ما در آن سلسله سخنرانی ها این است که به شیوه ای گسترده و شجاعانه درباره ی همه ی آن تهمت ها صحبت کنیم و بگوییم: «دروغ هایی که گفته اید این طرف قرار دارد و حقیقت هم در طرف دیگر، و ما می توانیم اثباتش کنیم.» ولی مردم این را نمی دانند. افراد زیادی در محافل روشن فکری و هنری و آکادمیک فکر می کنند با احکام قطعی روبرو هستند به این شکل که سوسیالیسم و کمونیسم یک شکست قطعی است، یک بدبختی، یک فاجعه. چیزی که به شکل گیری استبداد می انجامد و به توتالیتاریسم می رسد. این افراد وقتی که به این موضوع می رسند تفکر انتقادی را کنار می گذارند زیرا بعضی فرضیات را پذیرفته اند. این واقعیتی است که آدم نمی تواند تفکر انتقادی اش را به طور همه جانبه در همه حال به کار برد؛ بنا بر این در ذهن خود آن موضوع ها را می گذارد به حساب این که «موضوع به حد کافی روشن است». حالا داریم می بینیم که در همه ی عرصه ها چیزهای تثبیت شده به چیزهای تثبیت نشده تبدیل می شوند. برای مثال، تئوری فرگشت. کسی چه می داند، شاید مورد بعدی نظام کپرنیکی باشد؟ جلوتر به این مساله بیشتر خواهم پرداخت.

اما افراد در حیطه های گوناگونی که برشمردیم فکر می کنند که این حکم منفی در مورد کمونیسم قطعی است. اغلب آنان، جمع بندی از تجربه ی کشورهای سوسیالیستی را حیطه ی کار خود نمی دانند. یعنی این کار توسط دیگران انجام شده و به قول خودشان «همه می دانند حقیقت چیست و حکمِ صادره کدام است.» بنا بر این ما باید به آنان شوک وارد کنیم و بگوییم: «یک لحظه صبر کنید. شما در این مورد تحقیق نکرده اید. شما اعلام موضع می کنید بی آنکه پایه و اساسی برای این مواضع فراهم کرده باشید. اگر کسی وارد کلاس درس شما شود و همین کار را با آنچه شما تدریس می کنید بکند به او خواهید گفت به مشق اول برگرد و قبل از این‌که اظهار نظر کنی بیاموز. ولی حالا خودتان دارید دقیقاً کار همان فرد را می کنید.» بنا بر این این شرایط عینی است که به طور عام و مشخصاً در زمینه ی سلسله سخنرانی هایی که گفتم در برابر ما قرار دارد. و اگر ما به این شرایط گردن بگذاریم با کلی دردسر روبه رو خواهیم شد. و نکته ی اساسی تر این است که کاری که ادعای انجامش را داریم انجام نخواهیم داد: یعنی شناخت دنیا و تاریخ آن گونه که واقعاً هست برای تغییر دنیا در راستای عینی حرکتش و در مسیر آنچه منافع توده های سراسر دنیا می طلبد.

بنا بر این ما باید از تجربه ی تاکنونی انقلاب سوسیالیستی و جامعه ی سوسیالیستی شجاعانه دفاع و شجاعانه به آن انتقاد کنیم ولی جنبه ی عمده در این امر دفاع شجاعانه از آن تجربه است. نه به خاطر این که نقطه ی آغازمان پیشینی (آپریوری) است، و با نظری ایده آلیستی می خواهیم در دایره ای بچرخیم و به شیوه ای این همانی اعلام کنیم که دفاع عمده است. بلکه به خاطر این‌که ما ماتریالیستی عمل می کنیم و دیالکتیک را به کار می بندیم و به این حقیقت رسیده ایم که جنبه ی عمده ی این تجربه واقعاً جنبه ی  مثبت است. همان گونه که مائو به ما آموخت، جنبه ی عمده در هر مقطع، تعیین کننده ی خصلت یک پدیده است در حالی که جنبه ی فرعی چنین نیست. جنبه ی فرعی ممکن است خیلی واقعی و خیلی مهم باشد و ممکن است تحقیق و بررسی در مورد آن و تجزیه و سنتز آن بسیار ضروری باشد، ولی این جنبه ی تعیین کننده ی پدیده ها نیست. بنا بر این علت این‌که می گویم جنبه ی عمده در تجربه ی تاکنونی جامعه ی سوسیالیستی و انقلاب کمونیستی، جنبه ی مثبت است و باید از این تجربه «استوارانه دفاع و انتقاد» کرد این است که از حقیقت صحبت می کنم و به این علت که برای شناخت دنیا و تغییر آن، باید راه ضروری این کار را فهمید و تغییرش داد و این کار را باید بر یک مبنای علمی انجام داد. بله، حقایقی موجود است که لرزه به اندام ما می اندازد و نباید از آن ها فرار کنیم و یا از زیر مسئولیت در بررسی عمیق آن ها شانه خالی کنیم. ولی این‌که تجربه ی تاکنونی دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه ی سوسیالیستی فاجعه و بدبختی بوده، سلطه ی بی حد و مرز استبداد بوده، کابوس توتالیتاریستی بوده و یا حتی عمدتاً یا تقریباً عمدتاً چیزی منفی بوده، حقیقت ندارد. واقعیت درست عکس این است. حال این تجربه لرزه به اندام ما بیاندازد یا نه. ما به مثابه ی ماتریالیست، به مثابه ی افراد علمی، باید این واقعیت را درک کنیم و آن را به کار ببندیم و این کار را شجاعانه در هر دو جنبه انجام دهیم: شجاعانه دفاع کنیم که جنبه ی عمده است و شجاعانه انتقاد کنیم که جنبه ی فرعی است ولی خطاهای بسیار واقعی و مهمی را در بر می گیرد.

پس برمی گردیم به سؤال آغازین این بحث: چرا خواهان قدرت دولتی هستیم؟ زیرا برای رسیدن به مرحله ی بعدی تاریخ بشر مطلقاً ضروری است. زیرا برای رهایی اکثریت عظیم مردم کره ی زمین و نهایتاً کل نوع بشر، عامل اساسی است. مطلقاً اساسی است. و اگر شما واقعاً می خواهید معنایش را به طور عمیق درک کنید کافی است به آنچه رنجتان می دهد فکر کنید. به این‌که در حال حاضر نمی توانید درباره اش کاری انجام دهید. این را در مورد بلایی که بر سر مردم هنگام گذر از مرز مکزیک و آمریکا می آید می توان گفت، یا در مورد آنچه بر مردم محلات فقیرنشین آمریکا می گذرد، یا در مورد وضعیت مردمی که در مشقت خانه ها مشغول کارند، یا در مورد موقعیت کودکان کارگر در پاکستان و هائیتی، یا در مورد مردم آفریقا که گرسنگی می کشند یا به خاطر منافع استثمارگران و ستم کاران یکدیگر را کشتار می کنند، یا در مورد زنانی که کتک می خورند، مورد تجاوز قرار می گیرند و تحقیر می شوند. این فهرست را می توانید ادامه دهید و درباره ی هر آنچه رنجتان می دهد فکر کنید و به چیزهایی بیاندیشید که شما را به اولویت و ضرورت تغییر ریشه ای قانع کرد. آنگاه خواهید فهمید که قدرت دولتی به چه دردی می خورد و چرا باید خواهان آن باشیم. بله، و به مفهومی صحیح و با درکی صحیح از این‌که قدرت دولتی برای چیست و برای کیست، می فهمید که چرا ما در این ارتباط هم باید در پی عظمت باشیم.

 

ماتریالیسم در مقابل ایده آلیسم…. تضاد اساسی سرمایه داری، و حل انقلابی این تضاد (۳)

 

کمونیسم عمیق ترین، منظم ترین، منسجم ترین و همه جانبه ترین دیدگاه و روش علمی است

 

می خواهم از مارکس نقل به معنی کنم که سؤال اساسی این نیست که پرولترها و به طور گسترده تر توده های مردم در هر مقطع مشخص چه فکر می کنند یا چه کار می کنند. بلکه سؤال اساسی این است که آنان به واسطه ی تضادها و قوای محرکه ی سیستم به انجام چه کاری وادار می شوند. این تضادهای بنیادین و محرک جامعه و دنیا است که در مقابل توده های مردم و همه ی کسانی که در هر مقطع به دنبال رهبری آنان هستند قرار می گیرد و با ضرورت (ضرورتی که ایستا نیست بلکه یک ضرورت متغیر عینی است) آنان را به این یا آن شکل، وادار به پاسخ گویی می کند. چگونگی پاسخ گویی آنان می تواند به میزان زیادی تحت تأثیر کسانی باشد که واقعیت مادی و حرکت و تکامل واقعی آن را آگاهانه تر می فهمند. این به مفهومی کلی واقعیت دارد، به ویژه در دوران هایی که تضادها با حدت بیشتری ظاهر می شوند. همین مساله تاکیدی است بر این‌که چرا داشتن یک دیدگاه و روش و رویکرد علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی در مقابله با دیدگاه و روش و رویکردی که به حد یک مذهب می رسد یا شکلی از اشکال ایده آلیستی و متافیزیکی به خود می گیرد، به این اندازه حایز اهمیت است.

چرا در نوشته ها و سخنرانی هایم مرتباً بر این نکته تأکید کرده ام که کمونیسم معرف منسجم ترین، عمیق ترین، منظم ترین و همه جانبه ترین دیدگاه و روش علمی است؟ خب، برای این‌که فرمول بندی و ترجیع بندی ارائه دهم که شما در طول این سخنرانی بارها خواهید دید بلکه علت اصلی این است که این توصیف، حقیقت دارد! و این مهم است. ولی بگذارید بیشتر توضیح بدهم: معنای این حرف چیست و چرا حقیقت دارد؟ حقیقت دارد چون کمونیسم به مثابه ی یک جهان بینی و روش، به طور همه جانبه و منسجم هم ماتریالیستی است و هم دیالکتیکی. و این در مورد هیچ دیدگاه و روش دیگری صدق نمی کند. کمونیسم این حقیقت پایه ای را در دیدگاه و روش خود بازتاب می دهد که کل واقعیت دربرگیرنده ی ماده ی در حال حرکت است و نه هیچ چیز دیگر. کمونیسم همه ی جوانب این مساله را درک می کند که کل واقعیت شامل ماده است و دیگر هیچ. و همان گونه که انگلس مطرح کرد، شیوه ی موجودیت ماده، حرکت است(۴). همه ی اشکال ماده به طور مداوم در حرکت و تغییرند و این امر به جهش ها و گسست های کیفی می انجامد و کمونیسم رابطه ی دیالکتیکی میان این پدیده ها را درک می کند.

یک دیدگاه و روش ماتریالیستی دیالکتیکی و به کاربست آن در جامعه ی بشری و تکامل این جامعه یعنی ماتریالیسم تاریخی، این نکته را آشکار می سازد که تضادهای مشخصه ی هر جامعه و نیروی محرکه ی تغییر در جامعه، تضاد بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و همراه با آن، تضاد بین زیربنای اقتصادی (یا شیوه ی تولیدی) و روبنا (سیاست ها و ایدئولوژی و فرهنگ) است. درک همه جانبه ی این مطلب، شالوده ی محکمی را برای درک روشن تر و عمیق تر از واقعیت اساسی این عصر و دنیای کنونی می ریزد. یعنی این تضاد اساسی سرمایه داری و سایر تضادهای تعیین کننده ای که مداوماً از آن برمی خیزند است که چارچوب کلی پدیده ها را تشکیل می دهد و دگرگونی دنیا را می طلبد و به پیش می راند. بله، عامل عمده همین تضادها هستند و حرکت و تکاملی از آن ها سرچشمه می گیرند. در عین حال، ما نیز به عنوان نیروهای آگاه و متشکل پیشاهنگ در پی تغییر این حرکت و تکامل هستیم. می خواهیم آنچه هست را به جریانی تغییر دهیم که به تحقق کمونیسم می انجامد. امکان این کار، خود در تضادهای بنیادین و تعیین کننده ی سرمایه داری نهفته است و از طریق حل انقلابی این تضادها در سراسر دنیا می تواند حاصل شود. بیایید این مساله را کامل تر و عمیق تر بکاویم.

 

یک فهم علمی: تضادهای حیاتی و تعیین کننده ی همه ی جوامع

من در کتاب کمونیسم دروغین مرد، زنده باد کمونیسم واقعی(۵) ، تکامل تضادهای میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و میان زیربنای اقتصادی و روبنا را مورد بررسی قرار دادم. در آنجا نکته ی مهمی است که غالباً در محاق باقی مانده، نادیده گرفته شده، به آن کم بها داده شده و یا دفن شده است. شاید به آن طوری نگاه شده که انگار توضیح واضحات است. ولی این حقیقت عمیق و بسیار مهمی است که باید فهمیده شود و می توان گفت که به نوعی باید از زیر خاک بیرون آورده شود. نکته این است که ما چیزی به عنوان تولید یا اقتصاد مجرد نداریم. از یک سو، فعالیت پایه ای اقتصادی یعنی تولید و توزیع ملزومات مادی زندگی، و بازتولید اساس زندگی، بنیادی ترین امر حیات و جامعه ی بشری است. این همان مساله ای است که مارکس قویاً خاطر نشان کرد و این درک را به حدی ارتقا داد که نقش مرکزی در شناخت از جامعه ی بشری و تکامل تاریخی اش بازی نمود. ولی همزمان، چیزی به عنوان تولیدکردن یا اقتصاد، که وجودی مجرد داشته باشد، و بدون روابط تولیدی معینی باشد، نداریم. مردم در یک روابط تولیدی است که وارد فرایند تولید و توزیع ملزومات زندگی می شوند. این روابط تولیدی در یک جامعه ی طبقاتی، مناسباتی طبقاتی است. شنیدن این حرف دیگر خیلی عادی است که «اقتصاد فلان، اقتصاد بهمان». مثلاً همه از «اقتصاد فرانسه» یا «اقتصاد آمریکا» حرف می زنند. ولی مشکل بتوانید از زبان کارشناس شبکه ی تلویزیونی CNN بشنوید که «امروز در کارکرد اقتصاد آمریکا افتی پدید آمده که باید آن را در شبکه ی پیچیده ای از روابط تولیدی درک کرد. که این به  نوبه ی خود در شبکه ی بین المللی عمیق تری از روابط تولیدی احاطه شده است.» از زبان CNN این چیزها را نمی شود شنید چه رسد به شبکه ی فاکس نیوز! (خنده ی حضار) چرا که این موضوع همیشه پنهان نگه داشته می شود. اما این موضوع برای شناخت از جامعه و حرکت و تکاملش در هر مقطع زمانی، و شناخت از ظرفیت نهفته ی جامعه برای دگرگون شدن و واقعیت این دگرگونی، اساسی است.

در بحثی که الان می کنم نسبی      بودن را در نظر بگیرید. در هر مقطع زمانی خاص، بر حسب خصلت و سطح نیروهای تولیدی (یعنی تکنولوژی، شناخت علمی، شناخت از طبیعت، مردم و دانش آنان از پدیده ها و توانایی های آنان) مجموعه ای از روابط تولیدی اجتماعی منطبق با آن خواهیم داشت. این نکته را به طور عمومی می گویم بدون این‌که دچار ماتریالیسم عامیانه شوم و روی روابط تولیدی اجتماعی تأکید می کنم زیرا بحث از چگونگی سازمان یابی جامعه است. این مساله ای نیست که همه لزوماً به آن آگاه باشند. مثلاً، یک استاد صنعتگر که در جامعه ی فئودالی وسایل خانگی می سازد به شیوه ی جا گرفتن کارش در تقسیم کار کلی آن جامعه (و در مناسبات داد و ستد و سایر مناسبات ورای آن جامعه) آگاه نیست. با وجود این نا آگاهی، کار صنعتگر در آن تقسیم کار کلی جایی دارد. این مساله در مورد جوامعی که مشخصه ی آن ها تولید کالایی کمابیش تکامل یافته است صدق می کند. مثلاً جامعه ی سرمایه داری و حتی جامعه ی فئودالی. در واقع، در تمامی جوامع.

بنا بر این این ها روابط تولیدی است که به ویژه در سرمایه داری به شدت تکامل یافته و در عین حال اجتماعی بودن آن پنهان مانده است. شما مرتباً می شنوید که «من» این را درست کردم، «من» این ایده را جلو گذاشتم، این مال «من» است. این حرف ها به ویژه در آمریکا که سرزمین فردگرایی و «من» بزرگ است به گوش می رسد. جلوتر من در مورد کالا و فتیشیسم کالایی (گرایش به پرستش کالا مثل یک بت) بیشتر صحبت خواهم کرد. چیزی که اینجا پنهان مانده این است که «مال من»ها در واقعیت توسط یک فرایند کلی اجتماعی (که به ویژه این روزها بیش از پیش بین المللی شده) احاطه شده است. در واقع، محصول این فرایند است. فرایندی که توسط روابط تولیدی رقم خورده و معین شده است. و شما در این روابط تولیدی جایگاه معینی پیدا می کنید. مردم روابط تولیدی مورد علاقه ی خود را آگاهانه انتخاب نمی کنند یا نمی توانند انتخاب کنند. این طور نیست که مردم دور هم جمع شوند و بگویند «خب، بیایید همه با هم در عرض یک هفته دانه های خوراکی و باقی مایحتاج زندگی را جمع کنیم و بعدش برای یک ماه بریم شکار.» نمی شود چون این خیلی ناکارآمد است. حتی اگر در جامعه ی کمون اولیه هم باشید نمی توانید این طور جلو بروید. چون اگر بخواهید یک ماه تمام بروید شکار کل جامعه از هم می پاشد و مردم گرسنگی خواهند کشید. چون ادامه ی حیات مردم نیاز به گوشت و پروتئین کافی دارد.  

بنا بر این، پیش از هر چیز، روابط تولیدی باید با شرایط مادی موجود که با آن مواجه هستید، با سطح نیروهای تولیدی در هر مقطع زمانی مشخص که شامل «داده های طبیعت» (یعنی مواد خام موجود) و نیز ابزار و وسایل موجود، و شیوه های تفکر و شیوه های استفاده از ابزار در دسترس مردم در هر مقطع زمانی مشخص است، خوانایی داشته باشد. یکی از معانی این که شما نمی توانید روابط تولیدی را به دلخواه خودتان انتخاب کنید همین است.

چند قرن پیش در آغاز جامعه ی سرمایه داری، این طور نبود که مردم بنشینند و بگویند: «بیایید رأی گیری کنیم. بگذارید افراد مختلف با نظرات مختلف در مورد روابط تولیدی دلخواه شان و روبنای منطبق بر آن مناسبات پا پیش بگذارند. آن وقت ما انتخاباتی با شرکت احزاب رقیب که نماینده ی ایده های متفاوت در این زمینه هستند برگزار کنیم. و این طور می توانیم تصمیم بگیریم که کدام یک را می خواهیم.» خیر. نمی شود این طور جلو رفت. زیرا یک هم خوانی واقعی میان روابط تولیدی و سطح موجود نیروهای تولیدی، نه به مفهومی مکانیکی و قدرگرایانه بلکه به همان ترتیبی که از آن صحبت کردم، برقرار است.

ولی به یک معنای دیگر نیز شما «انتخاب» دلخواه را ندارید. روابط تولیدی در هر مقطعِ زمانینتیجه ی تکامل در طول تاریخ است. از اینجا به نکته ای می رسیم که مارکس درباره ی وجود پیوستگی (Coherence) (انسجام– م) در تاریخ می گوید. من در شماری از نوشته هایم، از جمله در کتاب دمکراسی: آیا ما نمی توانیم بهتر از آن را عملی کنیم؟ به این نکته ی مارکس رجوع کرده ام. نکته این است که با وجود همه ی تلاطمات و جابجایی ها و نابودی ها، و حتی بعضی اوقات فروپاشی یا به شکلی نابودی کل یک جامعه، کماکان پیوستگی معینی در تکامل تاریخی بشر وجود دارد. زیرا نیروهای تولیدی همچنان تکامل می یابند و همچنان گرایش دارند که از نسلی به نسل دیگر منتقل شوند. در نتیجه، این نیروهای تولیدی به مثابهی یک نیروی بیرونی در مقابل هر نسل ظاهر می شوند، به ویژه در جامعه ای که افرادش مبنایی برای شناخت و یک رویکرد آگاهانه و نقشه مند به این نیروها ندارند. حتی که شرایطی که بتوانند چنین کنند، یعنی در جامعه ی سوسیالیستی و بیشتر از آن در جامعه ی کمونیستی، همیشه ضرورت در برابر مردم قد علم می کند. جلوتر بیشتر به این مساله خواهم پرداخت. ولی به ویژه در شرایطی که مردم مبنا و شناختی از نحوه ی استفاده از نیروهای تولیدی به گونه ای آگاهانه و نقشه مند ندارند، این نیروها خود را به مثابه ی یک نیروی بیرونی به آنان عرضه می کنند. در این جامعه، هر صبح که از خواب بلند می شوید اگر قصد ادامه ی زندگی دارید نمی توانید بگویید که: «خب، با اجازه ی  شما، امروز قصد دارم راه تغییر سازمان دهی روابط تولیدی جامعه را پیدا کنم.» نه! شما می گویید: «امروز کجا باید دنبال کار بگردم؟ یا چه راه دیگری برای گذران زندگی در پیش بگیرم؟» راهی که در پیش خواهید گرفت را ضرورتی (Necessity) (جبری  –  م) تعیین می کند که علت وجودی اش، روابط تولیدی به مثابه ی یک نیروی بیرونی است. و ضرورتی است در مقابل روی شما و هرکس دیگر در این جامعه، حتی بورژوازی، و باید با آن دست و پنجه نرم کرد.

بنا بر این هر جا که مردم درگیر نوعی از تولید می شوند، وارد روابط تولیدی معینی می شوند که توسط اراده ی خودشان تعیین نشده، بلکه به لحاظ تاریخی شکل گرفته و عموماً منطبق بر خصلت نیروهای تولیدی است – حتی اگر شکل گیری این روابط تولیدی از دل جهش های انقلابی باشد که طی تاریخ چنین نیز بوده است. همان طور که زیربنای اقتصادی جامعه وجود دارد و همان طور که شیوه ی تولید و روابط تولیدی منطبق بر آن وجود دارد، بدون افتادن به درک های قدرگرایانه و ماتریالیست مکانیکی باید بدانیم که روبنایی هم وجود دارد که کمابیش بر زیربنا منطبق است. حتی با این‌که روبنا یعنی سیاست و ایدئولوژی و فرهنگ، استقلال نسبی دارد، به میزان زیادی ابتکار عمل دارد و در این عرصه، مبارزات بسیاری جریان می یابد اما از این زیربنا برمی خیزد و کمابیش با آن همخوان است.

برای مثال، در جامعه ی کمونی اولیه، اگر کسی بلند می شد و می گفت «همه باید در یک گروه شکارچی متشکل شوند و بروند برای من شکار کنند»، با توجه به سطح و خصلت نیروهای تولیدی و در انطباق با آن شیوه ی سازمان دهی زندگی توسط مردم، باید گفت که چنین عملی ممکن نبود و از طرف مردم این جواب را می شنید که، «گور پدرت! اگر دلت می خواهد بخواب و گرسنگی بکش. ولی ما خودمان را به شکلی دیگر سازمان می دهیم.» بنا بر این شما نمی توانستید هر روبنای کهنه ای را اختیار کنید، و نمی توانستید قوانین و عرفی را داشته باشید که ایده ی آن فرد را تقویت کند. نمی توانستید آن روابط تولیدی را داشته باشید یا قوانین و عرف و فرهنگی را داشته باشید که منطبق بر آن ایده باشد که یک نفر همه را برای نفع خودش وادار به کار (شکار) کند و چنین ایده ای را تقویت کند.

ولی زمانی که جامعه تغییر کرد و جامعه در خوانایی با خصلت نیروهای تولیدی به طبقات تقسیم شد، یک شکاف بزرگ بین کار یدی و کار فکری و میان توده های مردم با بخش کوچکی از جامعه به وجود آمد که نه فقط حیات اقتصادی بلکه حیات فرهنگی و فکری را به انحصار خود در آورده اند. همراه با آن روبنایی شکل گرفت که این وضعیت را به نمایش می گذارد و آن را تقویت می کند. همگی ما خیلی خوب با این نوع جامعه آشناییم. برای مثال در جامعه ی برده داری که قبل از جنگ داخلی در جنوب ایالات  متحده وجود داشت، چنین روبنایی برقرار بود: برده داران روی ایوان عمارت می نشستند و عرق نعنا می نوشیدند و کارهایی از این قبیل انجام می دادند. و آنان سازمانی منطبق بر این برای کل جامعه داشتند. در شبکه ی تلویزیونی «کانال تاریخ» برنامه ای درباره ی شکارچیان برده دیدم. می دانید، این سفیدپوستان ایالات جنوبی، منظورم سفیدپوستان عقب افتاده است، وقتی دارند از پرچم کنفدراسیون (متعلق به ایالات برده دار) حرف می زنند، می گویند «ما از این پرچم به نشانه ی برده داری دفاع نمی کنیم بلکه این فقط دفاع از یک شیوه ی زندگی و یک فرهنگ است». خب، سؤال این است که شیوه ی زندگی و فرهنگ در آن جا چه بوده؟ برنامه ی «کانال تاریخ» خاطرنشان می کرد که برده داری مبنای این شیوه ی زندگی و فرهنگ بود و بعد از الغای برده داری، شیوه ی زندگی کماکان بر ستم گری بر میلیون ها کشاورز سهم بر که درگیر روابطی شبیه ارباب - رعیتی بودند استوار شد. این شیوه ای از زندگی و ستم گری بود که عمیقاً ریشه در برتری نژادِ سفید داشت و رنگ و بوی آن را داشت. و این مساله در روبنای سیاسی و ایدئولوژی و فرهنگ منعکس بود. برنامه ی تلویزیونی درباره ی «شکارچیان برده» نشان می داد که طی دوران برده داری در جنوب نه تنها برده داران برده داشتند بلکه کل اهالی سفیدپوست برای تقویت نظام برده داری سازمان یافته بودند. باید به افرادی که همیشه می گویند «ولی خانواده ی ما هرگز برده ای نداشتند» گفت که بله، ولی آنان در شکار بردگان شرکت داشتند! قضیه این طور بود که برده داران کسانی را که صاحب برده نبودند به عنوان شکارچی برده سازمان داده بودند. آنان کل جامعه ی سفیدپوستان را علی رغم تقسیم بندی طبقاتی که بینشان وجود داشت، در گروه های شبه نظامی سازمان داده بودند. این جامعه ی سفیدپوست حول یک محور یعنی کل اقتصاد و کل روابط تولیدی که برده داری بود، سازمان یافته بود. بقیه ی روابط تولیدی جایگاه خود را در ارتباط با برده داری پیدا می کرد، حتی اگر تضادهایی هم میان شان وجود داشت. و روبنا یعنی سیاست و ایدئولوژی و فرهنگ نیز چنین بود. این یک روبنای بسیار متفاوت از جوامع کمونی اولیه بود که در آن جا پیش از آن‌که پایه ی برده داری فراهم بشود نمی توانستید روبنایی منطبق بر برده داری داشته باشید. یعنی نمی توانستید سیاست ها و فرهنگ و ایدئولوژی ای را داشته باشید که به برده داری خدمت کند، از آن دفاع کند و تقویت کننده اش باشد. منظورم از فقدان پایه ی برده داری، از نقطه نظر اقتصادی است یعنی نبود شرایطی که برده داری را سودآور کند. یعنی یک روبنای برده دارانه در شرایطی که پایه اش وجود نداشته باشد نمی تواند پایدار بماند.

این راهی است که باید شناخت ماتریالیستی، شناخت ماتریالیستی دیالکتیکی از تاریخ را که واقعاً با خصلت متناقض و پیچیده ی تاریخ خوانایی دارد و آن در بر می گیرد را بفهمیم و آن را بکار ببندیم. همین خصلت است که هم زمان به نیروهای محرکه ی اساسی یا تضادهایی که به واقع پدیده ها را به حرکت در می آورند و تحمیل می کنند اهمیت درجه اول می بخشد. به همین علت است که مائو دگماتیست ها را تنبل می خواند و رفرمیست ها یا مشخص تر بگویم، به اصطلاح «کمونیست ها» یا «سوسیالیست ها» که به انحطاط کشیده شده اند و در رفرمیسم جا خوش کرده اند نیز تنبل هستند. و غالباً رفرمیسم و دگماتیسم پیوند تنگاتنگی با هم دارند. زیرا شما برای فهم تضادهای بنیادینی که به خصلت و حرکت و تکامل پدیده ها، شکل و جهت می دهند باید کار کنید. باید به کنکاش بپردازید.

خب، مارکس برای ما کارهای زیادی انجام داد ولی پدیده ها همچنان در حال حرکت و تغییرند. به طور کلی مطالعات و آثار مارکس مربوط به دوران قبل از امپریالیسم است. یعنی قبل از این‌که نظام سرمایه داری به مرحله ی امپریالیستی خود جهش کند و به طور کامل انحصاری و بین المللی شود. هر چند که برخی جوانب سرمایه داری در همان دوره ی مارکس هم در این سمت و سو حرکت می کرد. مارکس برای ما کارهای زیادی انجام داد که بسیار اهمیت دارد. یادم می آید همان اوایل تأسیس حزب ما، بعضی افراد که در اکونومیسم غوطه ور بودند یعنی کاملاً به دام دنباله روی از «مبارزه ی عملی» کارگران برای بهبود شرایطشان در چارچوب نظام سرمایه داری امپریالیستی افتاده بودند، معمولاً می گفتند که «این قدر لنین را بزرگ نکنید چون او به جای این‌که به سازمان دهی کارگران بپردازد همه ی وقتش را برای نوشتن چه باید کرد گذاشت.» (خنده ی حضار) خب اگر در مورد لنین این طور بحث می شود پس مارکس چه؟ او حدود ۱۱ سال را در کتابخانه ی موزه ی بریتانیا به مطالعه ی تاریخ و اقتصاد گذراند تا بتواند بزرگ ترین هدیه اش را به ما عرضه کند. یعنی درک پایه ای ماتریالیستی از تاریخ و به طور مشخص از سرمایه داری. بنا بر این خیلی کارها برای ما انجام شده ولی نیاز به ادامه ی این کارها همچنان وجود دارد. امروز خیلی کارها است که باید انجام شود. ما باید همچنان به کند و کاو ادامه دهیم حتی برای دریافت آموزش های مارکس. حتی برای دریافت شالوده ای که مارکس در اختیار ما نهاد. حتی برای درک این مساله و دریافت چگونگی پیاده کردن آن در اوضاع کنونی. برای فهمیدن این‌که واقعاً اساس پدیده های جامعه چیست. برای فهم تکامل تاریخی جاری جامعه. برای این که چگونگی کارکرد جامعه در هر مقطع معین را بفهمید باید کنکاش کنید. قوای محرکه ی واقعی تضادهایی که با آن مواجهیم و قصد تغییرش را داریم چیست؟ چگونه این تضادهای مختلف با هم ارتباط دارند و به هم وابسته اند؟ به همین علت نیاز به کار مداوم است. این دشوار است. این کار دشواری است. ولی ارزشش را دارد. صرفاً یک کار «ارزشمند» نیست. بلکه صحبت از رهایی همه ی نوع بشر از نابرابری و ستم و استثمار است.

اما این کار تنبل ها نیست. این کاری نیست که با ایده آلیسم فلسفی بتوان انجامش داد. با این تصور که خصلت واقعیات به وسیله ی آنچه در کله ی افراد می گذرد (یا توسط ذهنیت خدای ناموجود یا موجودات ماوراء الطبیعی) تعیین می شود، نمی توان کار را به انجام رساند. این کاری نیست که با انتقام بتوان انجامش داد. با گفتن این‌که «ساده است. بعضی ها پولدارند و بعضی فقیر، دیگر نیاز به فهمیدن چیزهای دیگر نداریم»، کار پیش نمی رود. این به فاجعه می انجامد. و هر جا این گونه عمل شده به فاجعه انجامیده است. کمی جلوتر در مورد کامبوج و پول پت به عنوان نمونه صحبت خواهم کرد. این به فاجعه خواهد انجامید. شما نمی توانید پدیده ها را این گونه از هم تمیز دهید. شما نمی توانید درک صحیحی از نیروهای محرکه به دست آورید و بر اساس درک نادرست نمی توانید به درستی دوست را از دشمن تشخیص دهید. در جامعه ی امروز آمریکا با پدیده ی بزرگ پوپولیسمِ دست راستی مواجهیم که توسط علنی ترین مرتجعین طبقه ی حاکمه سازمان یافته است تا بخش تحتانی خرده بورژوازی، اشرافیت کارگری و بقیه ی بخش هایی که به مفهومی گسترده از طبقه ی کارگر هستند را به تنفر از افرادی برانگیزد که به واقع مواضعِ مترقی مهمی می گیرند. امثال همان ها که در هالیوود به «لیبرال های لیموزین سوار» مشهورند و در نیویورک به آن ها «روشنفکران با کلاس» می گویند. درک عمیق و فهم از قوای محرکه ی واقعی و نیروهایی که واقعاً در کارند و چگونگی جهت گیری پدیده ها بر اساس تضادهای جهت دهنده، و این‌که ما چگونه می توانیم مبارزه برای مهار و جهت دهی آگاهانه به امور را به پیش بریم، کار می برد. منظورم از جهت دهی به امور، به یک مفهوم تنگ نظرانه ی پراگماتیستی نیست بلکه از یک بعد فراگیر تاریخی جهانی به مساله نگاه می کنم.

درک واقعی از خصلت بنیادین و جهت دهنده ی این تضادها که بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی(۶) ، و بین زیربنای اقتصادی و روبنا(۷) وجود دارد، و این‌که چگونه همه ی این ها مداوماً با هم مرتبطند و در هم تداخل می کنند، و این‌که در هر مقطع معین در دنیا چه شکل بروز واقعی به خود می گیرند، امری واجب است تا بتوانیم انقلاب را در جهتی که نیاز به هدایت  شدن دارد، رهبری کنیم. و امروز این امر با اضطرار و حدت بیشتری مطرح شده است. ما این کار را بدون علم نمی توانیم انجام دهیم و این کار را با میزان اندکی از علم هم نمی توان انجام داد. این درست است که ما قبل از دست زدن به عمل مجبور نیستیم همه چیز را بدانیم. در اینجا رابطه ی بین تئوری و عمل مطرح است. و البته این امتیاز را داریم که تئوری تکامل یافته طی یک دوران تاریخی بیش از صد  ساله که با راهگشایی های مارکس آغاز شد در اختیار ما است. این یک امتیاز است که کیفیت و خصلت جمعی یک حزب را داریم و یک جنبش بین المللی کمونیستی را. هر فرد مجبور نیست همه ی کار را به تنهایی انجام دهد و هر بار بگردد و از نقطه ی اول شروع کند. ولی شما باید هنگامی که وارد عمل می شوید پای خود را بر زمین این علم سفت کنید. و ما باید هر چه جلو می رویم رابطه ی دیالکتیکی تئوری و عمل را صحیح برقرار کنیم. نباید تنبل باشیم وگرنه دیر یا زود فاجعه به بار خواهیم آورد. به ویژه این روزها که چندان طول نخواهد کشید.

بنا بر این تضادهای میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و میان زیربنای اقتصادی و روبنا، تضادهای جهت دهنده و تعیین کننده در تمام جوامع اند. که این جوامع اولیه ی کمونی تا شکل های مختلف جامعه ی طبقاتی را در بر می گیرد. و این تضادها در جامعه ی کمونیستی هم تعیین کننده خواهند بود. هر چند به مفهوم و به طریقی بنیاداً متفاوت. مائو در این زمینه اظهاراتی دارد که در کتاب مائو با مردم سخن می گوید جمع آوری شده و بخشی از رویکرد «مائویی» او به مساله است. او می گوید آیا باور ندارید که در جامعه ی کمونیستی هنوز تضاد میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی، بین زیربنای اقتصادی و روبنا وجود خواهد داشت؟ من باور دارم. ده هزار سال دیگر، چیزی که دورانش به سر رسیده باید جای خود را به چیز نو بدهد. در اینجا مائو از همان نیروهای پیش برنده حرف می زند. در همه ی ادوار مردم مجبورند به این یا آن شکل گرد هم بیایند تا ملزومات مادی زندگی را بازتولید کنند. همیشه این طور بوده و خواهد بود. به هر شیوه و با هر سطح از تکنولوژی که می خواهد باشد. هیچ دوره ای نخواهد بود که مردم، نه فقط به طور فردی بلکه پیش از هر چیز به شکل جمعی، با ضرورت مواجه نباشند. این مساله را باید بیشتر باز کنم.

 

ضرورت و آزادی(۸)

کمونیسم را این گونه معنی  کردن که گویا در آن جا دیگر ضرورت وجود ندارد و مبارزه ی ما هم برای آن است، جوهر یک دیدگاه ایده آلیستی و اتوپیایی از اهداف ما و از کمونیسم است. این درست است که در جامعه ی کمونیستی، در یک دنیای کمونیستی، خصلت ضرورت و ارتباط متقابل ضرورت با چگونگی رویکرد مردم با آن، بنیاداً با آنچه امروز جریان دارد فرق می کند. ولی در کمونیسم کماکان ضرورت و نیاز به تغییر آن وجود خواهد داشت. کماکان خصلت نیروهای تولیدی و روابط تولیدی که عموماً با آن خوانایی دارد در کار خواهد بود. کماکان یک زیربنای اقتصادی خواهد بود و روابط تولیدی. و تکرار می کنم باید به دور از یک درک مکانیکی و بر اساس یک درک دیالکتیکی این را فهمید که با وجود استقلال و ابتکار عمل نسبی روبنا، در هر مقطع معین، روبنا کمابیش با روابط تولیدی انطباق خواهد داشت. و کماکان در دل همه ی این ها دینامیسمی وجود خواهد داشت. نیروهای تولیدی به تکامل ادامه خواهند داد و این امر کماکان باعث خواهد شد که روابط تولیدی از شکل های نسبتاً مناسب برای تکامل نیروهای تولیدی تغییر کنند و به موانعی در راه این تکامل تبدیل شوند. یعنی بیشتر خصلت و تأثیر سد  کننده برای نیروهای تولیدی را داشته باشند تا شکل های مناسب برای تکامل آن. این تضادها این گونه کار می کنند.

و زمانی که روبنا در تخاصم با نیروهای تولیدی جدیدِ تکامل یافته قرار گرفت، مبارزه ای برای تغییر و تکامل روبنا هم جهت با تغییرات روابط تولیدی جریان خواهد یافت. تغییراتی که به نوبه ی خود، به واسطه ی تکامل نیروهای تولیدی طلب شده اند. این امر حتی در جامعه ی کمونیستی، صادق خواهد بود. به قول مائو حتی ده هزار سال دیگر (البته اگر نوع بشر تا آن موقع وجود داشته باشد و در اینجا نکته ی فراموش شده ای هست که باید به آن پرداخت)، به هر حال حتی ده هزار سال دیگر کماکان تضادهای بنیادین و پیش برنده ی جامعه موجود خواهند بود. تضادهای موجود بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و بین زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک. حتی با تمام پیچیدگی هایی که باعث خواهند شد و با وجود تمام راه های گوناگون که پدیده های برخاسته در آن جامعه برای تأثیرگذاری بر آن تضادهای بنیادین و پیش برنده در پیش خواهند گرفت.

تکرار می کنم، این بحث به درک ماتریالیستی از ضرورت و از رابطه ی دیالکتیکی بین ضرورت و آزادی مربوط است. آزادی به معنای تلاش برای فرار از ضرورت نیست. به معنای تلاش برای نادیده گرفتن ضرورت نیست. به معنای تلاش برای «دور زدن» ضرورت یا صرفاً پریدن از روی آنچه باید به آن پرداخت نیست. آزادی، در مواجه شدن و تغییر دادن ضرورت نهفته است. کاری که بر اساس تضادهای واقعی موجود درون آن ضرورت صورت می گیرد. زیرا کل واقعیت در برگیرنده ی ماده در حال حرکت و تضاد است. این یک خط تمایز اساسی میان ایده آلیسم و متافیزیک از یک سو، و ماتریالیسم مارکسیستی و دیالکتیک از سوی دیگر است. خط تمایز اساسی بر سر این‌که رابطه ی بین آزادی و ضرورت را چگونه می فهمید؟ جایگاه آزادی در ارتباط با ضرورت کجا است؟ و چگونه آزادی با فشار از بطن ضرورت بیرون می آید؟

البته همه ی این ها را باید با همه ی پیچیدگی های‌شان فهمید و نه به طریقی خام و مستقیم الخط. ولی یادمان باشد، درک این نکته حیاتی است که پیشرفت جامعه همیشه دربرگیرنده ی مواجه شدن و تغییر دادن ضرورت است. کاری که در درجه ی اول در سطح اجتماعی و توسط نقش هایی که افراد در این چارچوب جمعی به عهده می گیرند، انجام می شود و نه در چارچوبی جدا و خارج از این ضرورت. و نه (به قول چینی ها) به شکل اسب بالداری که آزادانه از فراز ضرورت عبور می کند و می کوشد در عرصه ای فردی، ضرورت را پشت سر گذارد. مثلاً از بعضی افراد می شنویم که «این موضوع تأثیری روی وضعیت من ندارد. برایم مهم نیست که در عراق دارند چه کار می کنند. این هیچ ربطی به من ندارد.» باید به این ها بگوییم که چرا! به شما ربط دارد و اگر الان متوجه این ربط نشوید، دیر یا زود مجبورید این واقعیت را تشخیص دهید. زیرا همه ی این ها در هم تنیده شده و به هم گره خورده است. اگر فکر می کنید می توانید راحت بگردید، واقعیت بالاخره خود را مطرح خواهد کرد و به نمایش در خواهد آمد. برخی اوقات این امر بسیار تکان دهنده و ناگهانی خواهد بود. به حدی که نمی توانید نسبت به آن بی تفاوت بمانید.

می خواهم مثالی بزنم که تا حالا چند بار از آن استفاده کرده ام. شما نمی توانید هر واژه را آن طور که دلتان می خواهد به کار ببرید. زیرا هر واژه یک چارچوب اجتماعی، یک مفهوم اجتماعی دارد. مفهومی که در یک مقطع معین به طور تاریخی شکل گرفته است. این به مسائل معرفت شناسانه مربوط می شود. منظورم مسائل مربوط به تئوری شناخت است. یعنی این‌که حقیقت چیست و بشر چگونه می تواند بفهمد که چه چیز درست است. قبلاً خاطرنشان کرده بودم که مثلاً تعریف «هوی نیوتن» (از رهبران حزب پلنگان سیاه در آمریکا) از قدرت، یک تعریف ابزارگرایانه بود. او می گفت «قدرت، توانایی ارائه ی تعریف از پدیده ها و وادار کردن آن ها به عمل به شیوه ی مطلوب است.» خیر. این‌که شما بتوانید به هر طریقی که خواستید تعریفی از پدیده ارائه دهید، به شما این توانایی را نمی دهد که آن را وادار کنید به یک شیوه ی مطلوب عمل کند. فرض کنید یک نفر اسلحه می کشد و به سوی شما گلوله ای شلیک می کند، اگر شما قبل از اصابت گلولـه بتوانید بگوید که «این واقعاً یک گلولـه نیست بلکه یک بالشت است. من بر آنم که آن را به عنوان یک بالشت تعریف کنم» به جایی نخواهید رسید. (خنده ی حضار). این کماکان گلولـه است. (خنده ی حضار) ضرورت کماکان با شما مواجه می شود و شما باید (اگر مهلت داشتید) با آن دست و پنجه نرم کنید. بهتر است اگر می توانید پشت چیزی بپرید. (خنده ی حضار) اگر می توانید بهتر است چیزی را سپر کنید. راه دست و پنجه نرم کردن با آن، این نیست که به عنوان یک بالشت یا یک دانه آب نبات ژله ای تعریفش کنید. (خنده ی حضار) پس این یک اشتباه اساسی است.

به واقع قدرت، در توانایی شناخت صحیح از پدیده ی عینی و ضرورت عینی و تغییر آن ها نهفته است. تغییر آن ها به طریقی که واقعاً می توانند تغییر یابند. و این مملو از تضاد است. بنا بر این همیشه یا حتی در بیشتر مواقع، یا به طور کلی، فقط یک راه وجود ندارد. پدیده ها بر حسب تضادهایی که آن ها را جلو می برند، می توانند به طرق مختلف تغییر کنند. اما آن ها را نمی تواند از راهی تغییر داد که هیچ رابطه ای با تضادهای تعیین کننده و پیش برنده ی پدیده ها نداشته باشد. به همین خاطر است که می گویم شما نمی توانید صرفاً با تعریف یک گلولـه به عنوان یک آب نبات ژله ای یا بالش آن را به چیزی نرم تغییر دهید.

یک مثال دیگر از یک پدیده ی بزرگ در زمینه ی فرهنگ که عموماً این روزها مورد مشاجره ی جدی است. بعضی افراد و مشخصاً بعضی سیاه پوستان می گویند «امروز من کلمه ی کاکا سیاه را طوری تعریف می کنم که معنی دوست من، رفیق من بدهد.» خیر. این کلمه معنی دیگری دارد. شما قادر نیستید این کلمه را این طور تعریف کنید. زیرا درست مانند آن گلولـه، کلمه ی کاکا سیاه به لحاظ تاریخی و اجتماعی به طریق معینی تعریف شده است و شما نمی توانید به اراده یا آرزوی خود به آن معنی دیگری ببخشید. سالیان سال باید بگذرد، یعنی مدت ها از زمانی که نوع بشر جامعه ی ستم گر علیه خلق ها را به همراه شکل های دیگر ستم و استثمار پشت سر گذاشته باشد. شاید آن وقت واژه ی «کاکا سیاه» دیگر مطلقاً هیچ معنایی نداشته باشد. یا معنایی کاملاً متفاوت پیدا کند. ولی در حال حاضر، در این مرحله از تاریخ، و در دنیای کنونی، این واژه توسط مناسبات اجتماعی ستمگرانه ای که «کاکا سیاه» جلوه ای از آن است تعریف شده و کماکان می شود. و اگر شما می خواهید به این واژه و هر چه پشت آن قرار دارد بپردازید، باید بر مبنای آنچه که واقعاً هست، بر مبنای معنایی که به لحاظ تاریخی و اجتماعی برایش تثبیت شده، با آن روبه رو شوید. تا وقتی که ما این مناسبات اجتماعی را که «کاکا سیاه» تبارزی از آن است از ریشه دگرگون کنیم.

 

ضرورت و تصادف، علت- معلول و اتفاق(۹)

حالا از این بحث به رابطه ی ضرورت و تصادف، یا علت - معلول با اتفاق، هم می رسیم. هیچ مسیر از پیش تعیین شده ای در تکامل تاریخی نوع بشر و جامعه ی بشری (و عمل متقابل آن با بقیه ی طبیعت) وجود نداشته و ندارد. ولی در جریان این فرایند، این عمل متقابل ادامه دارِ ضرورت و آزادی، (و البته، علت - معلول با اتفاق یا ضرورت و تصادف، و رابطه ی متقابل آن ها) در تاریخ «پیوستگی» («انسجام»-م) معینی به وجود آمده است. و این ما را به آستانه ای رسانده که جهش به کمونیسم را امکان پذیر (و نه اجتناب ناپذیر) ساخته است.

یکی از نکاتی که قبلاً خاطرنشان کرده ام این است که علت - معلول و اتفاق، یا ضرورت و تصادف، مثل همه ی چیزها، وحدت اضدادند. همان گونه که مائو در مورد عام و خاص گفت، آنچه در یک چارچوب علت - معلول است در چارچوبی دیگر تصادف یا اتفاق است (و برعکس). قبلاً هم این سؤال را پرسیده ام: چرا کریستف کلمب که فکر می کرد راهی مکان دیگری است به قاره آمریکا رسید؟ به یک مفهوم و در یک چارچوب، این یک تصادف بود. مثلاً از زاویه ی مردمانی که آن قدر بداقبال بودند که کشتی کریستف کلمب نزد آنان به ساحل نشست و همه آن وقایع بعدی در نتیجه آن صورت گرفت. این یک تصادف بود چون او قصد رفتن به جای دیگری داشت. و ورود او به قاره آمریکا از نیروهای محرکه درونی جوامع آن قاره در آن دوران ناشی نشده بود. بنا بر این از دید مردمان آن قاره، این یک تصادف بود. یک سطح دیگر تصادف این بود که مقصد کریستف کلمب اینجا نبود. ولی آیا این تماماً یک تصادف بود؟ خیر. به وضوح دلیل ها و منطق هایی وجود داشت که کریستف کلمب به این مکان رسید. برای مثال، بادهای دریا در این مساله نقش داشتند. فقدان شناخت از بعضی چیزها در این امر دخیل بود و امثالهم. و شما می توانید هر یک از این عوامل را به نوبه ی خود به ضرورت در یکسو، و تصادف در سوی دیگر (یا علت - معلول و اتفاق) تقسیم کنید. به این مفهوم، هر چیزی را می توان به دو جنبه ی متضادش تقسیم کرد.

ولی در هر زمان معین، یکی از این جوانب در پدیده ی عمده است. و این جنبه ی عمده به پدیده، هویتِ نسبی می بخشد. حتی در حالی که پدیده دارد حرکت می کند و تغییر می یابد. برای نمونه، جامعه ی سرمایه داری هم درون خود آینده ی جامعه سوسیالیستی را دارد. به طور مشخص این آینده توسط پرولتاریا به لحاظ سیاسی و در چارچوب مبارزه ی طبقاتی، و توسط اجتماعی شدن تولید در چارچوب تولید معرفی می شود. ولی جامعه ی سرمایه داری کماکان توسط این واقعیت تعریف می شود که روابط تولیدی و روبنای که در رأس آن قرار دارد، سرمایه دارانه است. بنا بر این این پدیده متضاد است ولی جنبه ی عمده اش به طور نسبی به آن کیفیت و جوهر تعریف کننده می بخشد. نسبی به این مفهوم که جامعه ی سرمایه داری در چارچوب بزرگ تری از تضادهای دنیا وجود دارد، و به این مفهوم که خود سرشار از تضاد و حرکت و تکامل است. و جوانب مربوط به آینده نیز، در تضاد با خصلت اساسی سرمایه دارانه ی پدیده، خود را درون آن مطرح می کنند.

بنا بر این ما باید پدیده ها را در چارچوب حرکت و تکامل تضادها بفهمیم و نه به گونه ای ایستا. ما باید از دیدگاه های متافیزیکی و نهایتاً مذهبی یا اساساً مذهبی از پدیده ها در دنیا خلاص شویم. از جمله در مورد جامعه ی بشری و تکامل تاریخی آن. همان طور که گفتم هیچ مسیر از پیش تعیین شده ای در تکامل تاریخی نوع بشر و جامعه ی بشری وجود ندارد. چیزهایی می توانست مطرح شود که به یک مفهوم تصادف به حساب بیاید و نوع بشر را پیش از آنکه واقعاً جای پایی برای خود پیدا کند یا حتی بعد از این کار، از ریشه برکند. و هنوز هم این مساله می تواند اتفاق بیفتد. هر چند که تاکنون چنین نشده است. به همین طریق، سرنوشت جامعه ی بشری برای رسیدن به کمونیسم از پیش رقم نخورده بود. ولی در گذر از کل فرایند متضاد و پیچیده ی تکاملی اش، به آستانه ی آن رسیده است. یعنی جایی که تضاد بین تولید اجتماعی شده و تملک خصوصی، همان تضاد مشخصه ی سرمایه داری که به طور اساسی آن را معین می کند، بیش از بیش به شکلی حاد خود را مطرح می کند.

 

پیوستگی، جبر و دگرگونی (۱۰)

بنا بر این همان گونه که مارکس خاطرنشان کرد، در تاریخِ بشر پیوستگی (Coherence) (انسجام) معینی وجود دارد. هر نسلی میراث دارِ شرایط مادی و مناسبات اجتماعی و روبنای ایدئولوژیک و سیاسی منطبق بر آن از نسل های گذشته، از تکامل گذشته ی جامعه، است. این میراث هم از طریق انباشت تغییرات قسمی حاصل شده، هم از راه جهش های انقلابی که به تغییرات ریشه ای انجامیده است. مساله، صرفاً تغییراتی که از طریق انباشت تدریجی صورت می گیرد نیست بلکه تغییرات برخاسته از جهش های انقلابی که به تغییرات ریشه ای منتهی می شود نیز هست. در هر زمان معین، تغییرات بعدی بر پایه ی شرایط مادی موجود و به طور مشخص، نیروهای تولیدی موجود صورت می گیرد. خواه این تغییرات کمّی باشد خواه کیفی. ولی حتی تغییرات انقلابی و نتایجی که به همراه دارند نیز توسط شرایطی که خود از آن سر بلند کرده اند، مشروط می شوند. این نیز نکته ی بسیار مهمی است.

به این نکته در مقاله ی مهمی که یکی از رفقای رهبری حزب ما نوشته پرداخته شده است. در آنجا از رابطه ی میان جبر(Constraint) و دگرگونی صحبت می شود. می نویسد که در تاریخ طبیعی تکامل طی میلیاردها سال، و در تکامل اجتماعی و تکامل تاریخی جامعه ی بشری، امور و پدیده ها از دل اجبارهایی که در هر زمان معین وجود دارد و از دل دگرگونی آن اجبارها، سربلند می کنند. این مرتبط است با نکته ای دیگر. با این نکته که در جامعه ی بشری، هر نسل در هر مقطع با خصلت جامعه مواجه است. خصلتی که اساس آن نیروهای تولیدی و روابط تولیدی کمابیش منطبق بر آن نیروها است. هر نسل با این خصلت به مثابه ی چیزی خارج از خود مواجه می شود. به مثابه ی ضرورت. در همین ارتباط، سؤالی مطرح می شود: این ضرورت، این شرایط مادی موجود، از کجا می آید؟ چگونه این شرایط از طریق یک فرایند بسیار پیچیده و متضاد، که مسیری مستقیم الخط و از پیش تعیین شده و مقدر نیست، تکامل یافته و کماکان در حال تکامل است؟ امور این گونه به پیش می روند.

به همین خاطر است که مارکس از وجود «نشانه های سرمایه داری» (Birthmarks) در مراحل اولیه ی پیشروی به سوی کمونیسم صحبت می کند. یعنی در جامعه ی سوسیالیستی تحت دیکتاتوری پرولتاریا. این «نشانه های سرمایه داری» در جامعه ی سوسیالیستی موجودند زیرا این جامعه (بنا به استعاره ای که از آن استفاده می کنیم) از بطن سرمایه داری بیرون می آید و فقط می تواند از آنجا بیرون بیاید. برخلاف تصور یا آرزوی آنارشیست ها و تخیل گرایان، شما در واقعیت نمی توانید بگویید: «بیایید طرح یک جامعه ی ایده آل را بریزیم و عیناً پیاده اش کنیم. چرا می خواهید رهبر داشته باشیم؟ چرا می خواهید دولت داشته باشیم؟ این ها فقط باعث همان دردسرهایی می شوند که می خواهیم از شرشان خلاص شویم. چرا طرح جامعه ای را در سر نداشته باشیم که این جور چیزها در آن جایی ندارند؟» خب، هرکس می تواند این را در سر داشته باشد. ساده است. یک سیگاری بار کنید (خنده ی حضار) آن وقت هر خیالی به ذهنتان می آید. حتی خیال های خوب. (خنده ی حضار). ولی این شما را به جایی که باید برویم نخواهد رساند. شما باید از جایی که هستید به سوی جایی حرکت کنید که بر پایه ی تغییر ضرورت واقعاً امکان پذیر است. یعنی ضرورتی که دائماً با آن مواجهید. یعنی ضرورت و اجبارهای جدیدی که به واسطه ی تغییر ضرورت و اجبارهای قدیم در حال تولد و شکل گرفتن است. شما نمی توانید «مقدم بر این» (آپریوری) جلو بروید. یعنی نمی توانید جلوتر از واقعیت موجود و در واقع جدا از آن، عمل کنید. شما نمی توانید جامعه را آن طور که دوست دارید باشد در نظر بگیرید، سپس این فکر را به زور بر واقعیت تحمیل کنید. نمی توانید ایده آل خود را از این طریق عملی کنید. به لحاظ فلسفی، این ایده‌آلیسم کامل است. یعنی فکر کنید که ایده ها عنصر تعیین کننده در ارتباط با واقعیت مادی هستند. یعنی فکر کنید که واقعیت مادی صرفاً بسط ایده ها است. یا این‌که در هر حال، ایده ها به خودی خود می توانند واقعیت را بسازند یا تغییر دهند. این همان حکایت «اگه بشه، چی میشه!» است. این هیچ ربطی به تغییر واقعی واقعیت، و به طور مشخص متحول کردن جامعه و پیشروی به جایی که جامعه می تواند به سویش حرکت کند یعنی به کمونیسم ندارد. (و تکرار می کنم که این یک امکان است نه یک امر محتوم.)

بنا بر این وقتی که جامعه ی سوسیالیستی از طریق انقلاب پا به عرصه ی وجود می گذارد، شما با این «نشانه های» سرمایه داری روبه‌رو هستید. لنین گفت: انقلاب با مردم آن طور که ما دوست داریم باشد انجام نمی گیرد. ما انقلاب را با مردم آن طور که هست انجام می دهیم. بله، در جریان انقلاب کردن، حتی در اولین جهش که حکم عبور از خوان اول را دارد یعنی پیشبرد مبارزه برای کسب قدرت و تحقق این امر، مردم به شکل ریشه ای تغییر می کنند. ولی کماکان چیزی به مثابه ی مردمِ «ایده‌آل» وجود ندارد. و همان طور که جلوتر در بحث از مثال «چتر نجات» خواهم گفت، دگرگونی مردم، یک بار برای همیشه و «بازگشت ناپذیر» نیست. این طور نیست که دیگر احتمال عقب گرد آنان وجود ندارد. این طور نیست که هیچ چیز نمی تواند به عقب برگردد و مردم نمی توانند دوباره به راهی بروند که قبل از انقلاب می رفتند. خب، اگر قبلاً این ها را نمی دانستیم، درس های تلخ تاریخ به ما آموزش داد که این طور نیست. شما در هر زمان معین، با مردم همان طور که هستند انقلاب می کنید. و در این مورد هم شما ضرورت را به آزادی تغییر می دهید.

بنا بر این هیچ «فرایند با وقار و منظم» که جامعه را از مرحله ای به مرحله ی دیگر برساند وجود ندارد. (از جامعه ی کمونی اولیه به برده داری، بعد به فئودالی، بعد سرمایه داری و سپس سوسیالیستی). «رقص بزرگ والس تاریخ» در کار نیست که به شکل یک دو سه، یک دو سه، انجام شود. تاریخ مثل «رقص های اشرافی» نیست که نرم و ناز و منظم جلو برود و جامعه را به شکلی اجتناب ناپذیر به کمونیسم برساند. «فرایند بزرگی» که ناگزیر به کمونیسم منتهی شود در کار نیست. ما باید با گرایشاتی که به سمت این نوع تفکرات وجود دارد (و برای مثال در استالین مشاهده می شد) مبارزه کنیم. این گرایشات شانه به شانه ی یک دیدگاه مذهبی می ساید. (اگر نگوییم که «قانون را نقض کرده» و «این مرز را زیر پا نهاده است»!) ولی تکامل تاریخی بشر در سراسر دنیا و طی هزاران سال، با همه ی پیچیدگی و تنوع، در واقعیت (و نه «بر پایه ی یک طرح») شالوده ی جهش تاریخی جهانی به کمونیسم را ریخته و این امر را امکان پذیر کرده است. امکان پذیر و نه اجتناب ناپذیر. این تکامل تاریخی، دنیا را به جایی رسانده که محکم تر از هر زمان دیگر به هم وابسته شده و سرمایه داری و تضاد اساسی اش به وجه تعیین کننده و جهت دهنده ی جامعه ی بشری و دنیا (به مثابه ی یک کل و در تمامی اجزای آن) تبدیل شده است. تکامل تاریخی، دنیا را به جایی رسانده که شکل بروز تضاد اساسی سرمایه داری افراطی تر از هر زمان شده و برخورد نیروها و روابط تولیدی، و زیربنا و روبنایی که مشخصه ی جامعه ی سرمایه داری است، از همیشه حادتر شده است. تکامل تاریخی، دنیا را به جایی رسانده که نیاز به حل این تضاد اساسی از طریق انقلاب پرولتری، در کشورهای مشخص و نهایتاً در مقیاس جهانی، خود را قدرتمندتر از گذشته مطرح می کند. ولی دوباره به این نکته می رسیم که انجام دگرگونی انقلابی مستلزم عامل ذهنی است. یعنی نیروهای انقلابی آگاه که توده های مردم را در مبارزه ای قدرتمند و قاطعانه برای هم جهت کردن واقعیت با آنچه مورد نیاز است، رهبری کنند.

 

جلوه های دهشتناک و افراطی تضاد اساسی سرمایه داری(۱۱)

ببینیم تضاد اساسی سرمایه داری چیست. ببینیم که در عصر سرمایه داری، تضادهای پایه ای تمام جوامع بشری، یعنی تضاد بین نیروها و روابط تولیدی، و تضاد بین زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک، مشخصاً چگونه بروز می یابند؟ تضاد اساسی در عصر سرمایه داری، تضاد بین تولید اجتماعی شده و تملک خصوصی است. این تضاد اساسی، تعیین کننده و جهت دهنده ی سرمایه داری و عصری است که در آن سرمایه داری کماکان بر دنیا مسلط است. و اگر شما می خواهید در چارچوب این‌که امروز تضاد اساسی سرمایه داری بین تولید اجتماعی شده و تملک خصوصی یک شکل افراطی و منحط و دهشتناک به خود گرفته، یک پدیده ی افراطی و دهشتناک را ببینید، به رئیس جمهور آمریکا نگاه کنید. همان شخصی که به اصرار واژه ی «هسته ای» را «هستایی» تلفظ می کند. (هر چند که در مدارس و دانشگاه های خصوصی گران تحصیل کرده و می تواند این کلمه را خیلی درست تلفظ کند.) حالا چرا می گویم این جلوه ی افراطی و دهشتناکی از تضاد اساسی سرمایه داری است؟ زیرا انگشت این مرد روی ماشه ی تسلیحات «هستایی» قرار دارد. و این چه چیزی می تواند باشد مگر جلوه ای از تضاد بین تکنولوژی گسترده تولید شده که حاصل کار جمعی میلیون ها میلیون انسان است با این واقعیت که همه ی این ها تحت سلطه و کنترل مشتی افراد در شمار اندکی از کشورها قرار دارد. و در واقع، به جهات قابل توجهی توسط این افراد خفه شده است. همه ی این ها تحت حاکمیت یک ساختار قدرت سیاسی قرار دارد که این هیولا منشی را در قالب رئیس قوه ی مجریه اش مطرح کرده است. در دنیای امروز نمی توانید جلوه ی دهشتناک تری از تضاد اساسی سرمایه داری بین تولید اجتماعی شده و تملک خصوصی پیدا کنید.

اگر شما به میان توده های مردم بروید و بگویید «تضاد اساسی که امروز ما با آن دست و پنجه نرم می کنیم بین تولید اجتماعی شده و تملک خصوصی است» احتمالاً به شما خواهند گفت (و این حرفشان کاملاً قابل درک است): «معلوم هست چی میگی؟!» خب، شما می توانید صاف و ساده جواب دهید که «آره! منظورم همین جرج بوشه.» البته بعدش باید معنای گسترده تر همه ی این بحث ها را توضیح دهید. و این، کار می برد. ولی واقعیت همین است. هر چند که شما به طور خودبه خودی به مساله این طور نگاه نمی کنید. حتی همه ی ما کمونیست ها به طور خودبه خودی به مساله این طور نگاه نمی کنیم. ولی واقعیت این است که او یکی از جلوه های افراطی، منحط و دهشتناک تضاد اساسی سرمایه داری است. (البته فقط یکی از جلوه ها). او جلوه ای از این تضاد است که در روبنای سیاسی بیان می شود. تملک خصوصی تولید اجتماعی شده در زیربنا است که جرج دبلیو بوش را به عنوان رهبر سیاسی «دنیای آزاد» به جلوی صحنه آورده است.

اگر می خواهید به این تضاد دیوانه کننده و افراطی به شکلی عمومی تر نگاه کنید، انگشت «دبلیو» را روی دگمه ی «هستایی» ببینید. این را ببینید که طبقه ی حاکمه ی آمریکا بیش از هر طبقه ی حاکمه ای برای تقویت نظامش، نیروی عظیم جنگی گرد آورده است. این هیچ چیز نیست مگر جلوه ای از تضاد اساسی سرمایه داری و حرکت و تکامل تضاد بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و بین زیربنا و روبنا در دنیای کنونی. برای تجزیه و تحلیل موضوع، باید این سؤال را کانون توجه قرار دهیم که: چگونه این کار را می کنند؟ این نیروی نظامی از کجا آمده است؟ از طریق تکامل تاریخی سرمایه داری در ایالات متحده. و ما معنی این تکامل تاریخی را می دانیم: جنگ هایی که انجام شد. مردمی که قتل عام شدند. بردگانی که دزدیده و به کار گماشته شدند. و باز هم تأثیر متقابل روبنا و زیربنا. آنان سرزمینی را در آمریکای شمالی تسخیر کردند. سرزمینی انباشته از ثروت عظیم و موج از پی موج، شاخک های خود را هر چه عمیق تر در سراسر دنیا گسترش دادند. آنان بر پایه ی مکیدن خون مردم همه ی دنیا به معنای واقعی کلمه، ثروت عظیمی گرد آورده اند و قادرند بخش بسیار بزرگی از این ثروت را به استخدام دانشمندان و سایرین، به توسعه ی تسلیحاتی، به تمرکز روی تولید اختصاص دهند. بدین ترتیب، خرج تولید سلاح ها را می دهند و خرج تربیت و گسترش ارتشی که باید آن سلاح ها را به کار گیرد. این هیچ نیست مگر یک جلوه ی دهشتناک و دیوانه کننده از تضاد اساسی سرمایه داری. بر این مبنا می توانند چنین کاری انجام دهند و حاکمیت خود را بر مردمی که خونشان شالوده ی مادی این دستگاه را فراهم آورده تقویت کنند. این جلوه ی افراطی و دیوانه کننده ای از تضاد اساسی سرمایه داری و عمومی تر از آن، تضاد بین نیروها و روابط تولیدی و بین زیربنای اقتصادی و روبنا است.

مردم به طور خود به خودی به مساله این طور نگاه نمی کنند. حتا ما نیز که یک شناخت پایه ای از خصلت و کارکرد واقعی سرمایه داری داریم و می دانیم که واقعاً معنایش برای مردم سراسر دنیا چیست، به طور خود به خودی این مساله را کاملاً درک نمی کنیم که همه ی این ها ریشه در تضاد اساسی سرمایه داری دارد. و این کار می برد. برای این‌که مطلب را طوری برای توده ها ترجمه کنید که بتوانند آن را بفهمند، نمی توانید آن را با عباراتی عرضه کنید که من عرضه کردم. بلکه راه هایی برای ترجمه ی این مطلب به زبان عامه فهم هست تا مردم بتوانند در مورد دنیا و واقعیت و حرکت و تغییر آن، و نقش خودشان در این ارتباط، بیاموزند. ما این کار را از طریق نشریه ی خودمان یعنی «انقلاب» و همین طور به شکل عمومی تر باید انجام دهیم. این یکی از کارهای اساسی است که باید انجام دهیم: این را به میان توده ها ببریم تا برای مبارزه و در حین مبارزه، و حتی هنگامی که ما آنان را برای مبارزه سازمان می دهیم، بیش از پیش آگاهانه درک کنند که این مبارزه باید به کدام سمت برود، مساله چیست و راه حل کدام است، ریشه ی مساله کجا است و سمت و سویش کجا، و برای این‌که همه ی این چیزها را پشت سر بگذاردیم چرا ما باید مبارزه را در سمت و سوی معینی جلو ببریم.•

 

 

 

پینوشتها:

 

۱) Views on Socialism and Communism: A RADICALLY NEW KIND OF STATE,

A RADICALLY DIFFERENT AND FAR GREATER VISION OF FREEDOM

۲) Set the Record Straight: http://thisiscommunism.org/ThisIsCommunism/Home.html

۳) MATERIALISM VS. IDEALISM…THE FUNDAMENTAL CONTRADICTION OF CAPITALISM, AND THE REVOLUTIONARY RESOLUTION OF THIS CONTRADICTION

۴) the mode of existence of matter is motion

۵) Phony Communism Is Dead, Long Live Real Communism

۶) Production Forces and Relations of Production

۷) Economic Base and Superstructure

۸) Freedom and Necessity

۹) Necessity and Accident, Causality and Contingency

۱۰) Coherence, Constrtaint, transformation

۱۱) Grotesque and Extreme Expressions of Capitalism›s Fundamental Contradiction

تمام چیزهایی که راجع به کمونیسم می دانید درست است؛ آن چه ریموند لوتا ارائه می دهد اشتباه است

کیت جیمیسون

  در ۱۱ نوامبر، ریموند لوتا در ادامه ی تور سراسری دانشگاهی، در دانشگاه شیکاگو سخنرانی ای با عنوان «هر چه در باره ی کمونیسم به شما گفته اند غلط است، سرمایه داری ورشکسته است، راه حل انقلاب است» ارائه کرد. شماره ی ۱۸ نوامبرِ (Chicago Weekly) که خود را «هفته  نامه ی آلترناتیو دانشجویان دانشگاه شیکاگو» معرفی می کند، نوشته ای به قلم کیت جیمیسون با عنوان «تمام چیزهایی که راجع به کمونیسم می دانید درست است، آن چه ریموند لوتا ارائه می دهد اشتباه است.» منتشر کرد. در متن زیر، مقاله ی جیمیسون و پاسخ ریموند لوتا به آن را می خوانیم.

مسکو، ۱۹۳۷، روبه‌روی زندان لوبیانکا در آن سوی خیابان ساختمانی ساده و معمولی قرار داشت، با کف پوش ویژه ی شیب دار برای تخلیه ی آب و دیواری چوبی برای خفه کردن صدای گلوله ها. این جا بود که پلیس مخفی شوروی (NKVD) دشمنان رژیم کمونیستی را اعدام می کرد. مابین سال های ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ بنا به حافظه ی جامعه ی روسیه، آمار کشته ها دست کم به ۷۰۰ هزار نفر رسید. این افراد در میان قربانیان بودند: نیکلای بوخارین یکی از اقتصاددان های برجسته ی شوروی؛ میخائیل توخاچوفسکی، ژنرال اتحاد شوروی؛ گنریخ یاگودا، رئیس پیشین پلیس مخفی و صدها هزار مردم عادی. آن هایی که بلافاصله به قتل نرسیدند عموماً به اسارتگاه های گولاگ تبعید شدند که در دوران حاکمیت تزارها بر اساس سیستم کاتورگا به وجود آمده بودند. این اردوگاه ها در سراسر سیبری پراکنده و در سال ۱۹۳۹ محل زندگی بیش از یک میلیون نفری بودند که در یکی از بی رحم ترین نقاط کره ی زمین به تدریج یخ می زدند یا تا دم مرگ به کار وادار می شدند.

دیگر جنایات رژیم کمونیستی در اتحاد شوروی مشتمل اند بر هولودومور (Holodomor)، دهشت قحطی اوکراین در ۱۹۳۳ که در آن بیش از یک میلیون نفر کشته شدند؛ یک قحطی معروف تر در ۱۹۳۲ – ۱۹۳۳ که مسبب آن تلاش های استالین برای وادار کردن کشاورزان به اشتراکی سازی بود و جنایت های گوناگون علیه بشریت که اتحاد شوروی در طی جنگ داخلی مرتکب شد و برجسته ترین آن استفاده از سلاح شیمیایی و توپ خانه ی سنگین علیه شورش های دهقانان در اعتراض به درخواست غذا (شورش تامبوف ۱۹۲۰- ۱۹۲۱) بود. بر اساس «کتاب سیاه کمونیسم»، تاریخ بی رحمی های کمونیست ها که با استفاده از آرشیو های تازه ی گشوده  شده ی دولتی در سال ۱۹۹۷ به نگارش در آمده، دولت شوروی که در ۱۹۹۱ سقوط کرد مسبب مرگ حدود ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر بوده است. این تازه شامل مرگ و میر و فلاکت ساکنین کشورهای اروپای شرقی و جهان سوم که در آن دولت های دست نشانده ی شوروی بر آن حاکم بودند٬ نیست. آن جا که نام پلیس های مخفی چون طوماری کابوس وار خوانده می شوند: سکوریتات، آ.و.خ، اشتاسی.(۱)

حالا اگر شما در حدود دو هفته ی پیش در محوطه ی کالج شیکاگو بوده باشید، اطلاعات بالا شاید شما را متعجب کند، زیرا اکنون این طور فهمیده اید که «تمام چیزهایی که شما راجع به کمونیسم می دانید غلط است». آمار و ارقامی که در دهه های متوالی حاصل کار تاریخ دانان مشهور برای آشکار کردن واقعیت درباره ی رژیم های کمونیستی بوده٬ باید غلط باشند. (با این استدلال که این تاریخ دانان کاپیتالیست هستند و ما همه می دانیم که خرج شان را صاحبان موسسات بزرگ صنعتی می دهند.) نور مشتعل و راستین حقیقت تاریخی را تنها نزد چراغ سرخ حزب کمونیست انقلابی می توان یافت که هفته ی گذشته در دانشگاه ما توسط آقای ریموند لوتا و نسخه ای عجیب و باشکوهی که از گذشته برای ما آماده کرده بود، ارائه شد.

بدین سان ما می شنویم که اتحاد شوروی «تنها کشوری بود که در دهه ی ۱۹۳۰ در برابر یهودی ستیزی ایستاد». البته صحت این حرف تا آن جا است که استالین با شادی، باتلاقی در شرق دور سیبری را به عنوان وطن یهودیان روسیه تعیین کرد، با آلمان نازی همکاری کرد و بعد از جنگ برای اعدام رهبران برجسته ی یهودی (شامل ۲۳ شاعر و مهندس در یک شب، به تاریخ ۱۲ آگوست ۱۹۵۲) اقدام نمود. [لوتا] به ما اطمینان داد که شوروی ها از بلند پروازی های گروه های نژادی غیر روسی نیز به حد بی سابقه ای حمایت کردند؛ لابد این هم توضیحی است بر این که چرا شوروی ها تمایل نداشتند به هیچ کدام از سرزمین های تحت ستم امپراطوری تزاری سابق اجازه ی جدا شدن بدهند (و در واقع برخی از معدود سرزمین هایی که جدا شدند، یعنی سه جمهوری بالتیک را نیز در ۱۹۴۰ مجدداً الحاق کردند.) و به طور سیستماتیک علیه خلق های غیر  روس وحشی گری می کردند، منجمله کشتار صدها هزار قزاقِ(۲) ضد کمونیست و کمپین روسی سازی در سرزمین های آسیای مرکزی شوروی، تا آن حد که حتی امروز، اکثریت عظیم قزاق ها(۳) روسی صحبت می کنند.

از انصاف دور نشویم، به هر حال لوتا یک پژوهش گر مائوئیست است (او می گوید «من نسبتاً به خوبی آثار مائو را مطالعه کردم»، «بگذارید به شما بگویم» – و می گوید) و بدین سان شاید از او نمی توان انتظار داشت که درکی بسیار جامد هم چون سیاست های شوروی از مسائل در هر برهه از تاریخِ این کشور داشته باشد. او در تقلا بود تا کشف کند که پرزیدنت آیزنهاور در «سخنرانی آغاز به کار خود در سال ۱۹۵۲» – که ظاهراً قبل از شروع به کار آیزنهاور در ۲۰ ژانویه ۱۹۵۳ ارائه شده – «جمهوری خلق چین را تهدید به استفاده از سلاح اتمی کرد.» چیزی که مستقیماً در خود متن سخنرانی نیامده اما در روح سخنرانی مستتر است. (جملاتی برای نمونه: «ما آماده ایم تا با هر [ملت  -  م] یا همه ی [ملت های -  م] دیگر وارد مساعی مشترک شویم تا موجبات ترس و بی اعتمادی دو جانبه در میان ملت ها را بزداییم…» و «ما نباید هرگز از قدرت مان برای حقنه  کردن نهادهای سیاسی و اقتصادی خود بر مردم دیگر استفاده کنیم.»)

ما حاضران در سخنرانی لوتا فراخوانده شدیم تا در مورد این امکان فکر و مکاشفه کنیم که «انقلاب فرهنگی چین در ۷۶-۱۹۶۶، نقطه ی اوج انقلاب سوسیالیستی در قرن بیستم» بود و «مباحث سیاسی و روشن فکرانه در سطح توده ها» را در بر داشت و این که چگونه بسیاری از خشونت هایی که در دوره ی انقلاب فرهنگی رخ داد توسط «مقامات عالیه ی کاپیتالیستی طرح ریزی شده بود» که دیر زمانی بعد از سی سال رنج جنگ و سرنگونی تمام غول های صنعتی هنوز در چین وجود داشتند. دنیای امروز این حرف ها را نمی خرد، زیرا کسانی که آن دوره را تجربه کرده اند (و دولت فعلی چین) به ما اطلاع می دهند که انقلاب فرهنگی هزاران معلم و دانشجو را به مزارع اشتراکی فرستاد، به اندازه ی کافی کتاب سوزاند تا سفینه های ذغال سوز را به هوا بفرستد و بیش از یک میلیون نفر را کشتار کرد. لابد این ها هم دروغ های کاپیتالیستی است. لوتا به نوعی فراموش کرد از تصویر غلطی که غرب از جهش بزرگ به پیش (سیاست اشتراکی سازی که در بین سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۶۱ اتخاذ شد و نتیجه ی آن مرگ ده ها میلیون نفر از قحطی بود) ارائه می کند٬ سخنی به میان آورد.

[حرف های لوتا] بسیار سرگرم کننده است و از بسیاری جهات نسخه ای لطیف تر و مبهم تر از آن تاریخی که ما با آن آشناییم٬ ارائه می دهد. اما متاسفانه، این حرف ها در مجموع٬ ارائه ی درک نادرستی از ماهیت اتحاد شوروی، جمهوری خلق چین در دوران اولیه ی حیاتش و دیگر دولت های کمونیستی است. ای کاش می توانستم باور کنم که فاکت های ما واقعاً غلط هستند، چون دنیایی که در آن مردم به ادعای لوتا «از پشت عینک اخلاقی خدمت به دیگران به فعالیت های خود می نگریستند» به نظر من جای بدی برای زندگی نمی بود. اما افسوس که چشم بستن بر گذشته آن را منتفی نمی کند. برای کسانی از ما که اهل تحقیق درباره ی گذشته ایم دو امکان وجود دارد: یا دولت های کمونیستی در قرن بیستم میلیون میلیون آدم کشتند، یا تمام آن مردم را موجودات غیرزمینی ربوده اند یا به یک سری غارهای زیرِ زمین منتقل و ناپدید شده اند. این است علت واقعی «بد بودن کمونیسم» – و نه این که شما آن تعداد شکلاتی که می خواهید را نمی توانید بخرید یا این که تعداد کمی کانال تلویزیونی دارید. صدها میلیون قطعه ی زمین نوآباد در سیبری و دشت حاشیه ی رودخانه‌ی زرد وقتی که می شنوند ریموند لوتا آن چه بر ساکنین شان رفته را انکار می کند، به این بی عدالتی اعتراض می کنند؛ با ناله ای عظیم و خاموش.

 

ریموند لوتا به کیت جیمیسون پاسخ می دهد: درباره ی کمونیسم، استالین و حقایق تاریخی

 

شرح داغ و تب دار کیت جیمیسون بر سخنرانی ۱۱ نوامبر من در دانشگاه شیکاگو با عنوان «هر چه درباره ی کمونیسم به شما گفته اند نادرست است» سزاوار پاسخ است. از آن جایی که نقطه ی تمرکز بخش تاریخی سخنرانی من روی مائو و انقلاب فرهنگی بود و از آن جایی که فضای کمی برای پاسخ به هر یک از ادعاهای جیمیسون داریم، می خواهم به نکاتی درباره ی نقش تاریخی استالین اشاره کنم.

 جیمیسون آماری را درباره ی مرگ و میر دوران استالین ذکر می کند. اگر جعلیات و ادعاهای به سادگی قابل تکذیب مبنی بر این که اتحاد شوروی مسبب مرگ ۱۵ تا ۲۰ میلیون نفر است را کنار بگذاریم جیمیسون هیچ چارچوب تاریخی یا اجتماعی ای عرضه نمی کند. تاریخِ جیمیسون مبتنی بر شمارش افراد است. گویا فرد می تواند علل و اهمیت انقلاب فرانسه یا جنگ داخلی آمریکا را با ذکر تعداد کسانی که اعدام یا کشته شده اند٬ درک کند (چرا آبراهام لینکلن، آن مدافع سرسخت اتحاد شمال و جنوب را بابت ۷۰۰ هزار کشته ی ناشی از جنگ مقصر نشماریم؟)

پس چطور می توانیم استالین را در چشم انداز بزرگتر تاریخی – با دقت نظر تاریخی – ارزیابی کنیم؟ دستاوردهای استالین به مثابه ی یک رهبر انقلابی، نقصان های متدولوژیک او و اشتباهاتش که بعضی از آن ها پی آمدهای اندوه باری در بر داشت، تماماً بخشی از موج اول انقلاب سوسیالیستی است که در نیمه ی اول قرن بیستم امکان تاریخی نوینی را به روی بشریت گشود. این تجربه ی تاریخی بخشی از «مارپیچ شناخت» پروژه ی کمونیستی است.

بعد از مرگ لنین، استالین برای رهبری پروسه ی تحول یک جامعه ی عقب مانده و عمدتاً کشاورزی (که با سابقه ی فئودالی اش فاصله ی چندانی نداشت)، بر یک مبنای سوسیالیستی گام پیش گذاشت. استالین به روشنی از نیاز و مبنای شکل دادن به یک جامعه ی سوسیالیستی که به رهایی ستم دیدگان و استثمارشدگان جهان خدمت می کند٬ سخن گفت.

هیچ طرح اولیه و هیچ تجربه ی تاریخی قبلی برای ساختمان صنعت و کشاورزی سوسیالیستی در کار نبود. شرایطی که قرار بود این آزمون جسورانه در آن صورت بگیرد را نیز رهبری شوروی انتخاب نکرده بود.

اتحاد شوروی به طور مداوم با محاصره ی امپریالیستی و ضد انقلاب داخلی مواجه بود. در سال های ۲۱-۱۹۱۸، قدرت های غربی از نیروهای ارتجاعی و ناسیونالیست های افراطی در جنگ داخلی روسیه حمایت کردند و با [ارسال – م] کمک های مالی، ساز و برگ و نیرو دست به مداخله زدند. (با وجود این، طبق آماری که جیمیسون ارائه می دهد دولت شوروی مسئول تمام مرگ و میرهای حادث شده، چه به خاطر جنگ و چه به خاطر از هم گسیختگی های صنعتی – کشاورزی طی آن درگیری ها است.)

اما در مواجهه با این چالش ها و تحت رهبری استالین، در اواخر دهه ی ۱۹۲۰ و اوایل دهه ی ۱۹۳۰ یک پروسه ی خارق العاده ی تحولات اقتصادی و اجتماعی ریشه ای به وقوع پیوست.

این [پروسه – م] تاثیرات رهایی بخش باورنکردنی به روی زنانی گذاشت که بندهای ستم گرانه ی دین و پدرسالاری را از هم می گسیختند؛ به روی مردم ملل سابقاً تحت ستمی گذاشت که حالا از اشکال خودمختاری منطقه ای برخوردار می شدند و می توانستند تدریس را به زبان بومی خود جلو ببرند؛ این پروسه تاثیرات رهایی بخش واقعی در ایجاد یک فرهنگ انقلابی داشت. طبقه ی کارگر برای بازسازی صنایع و تغییر مناسبات تولید فعال شده بود.

در اواسط سال های ۱۹۳۰، شرایط بین المللی، اتحاد شوروی را با خطری رشد یابنده مواجه کرد. در ۱۹۳۱ ژاپن به منچوری حمله کرد؛ مدت کوتاهی بعد هیتلر در آلمان قدرتش را تحکیم نمود؛ نیروهای محافظه کار و طرف دار ِفاشیست ها در مجارستان، بلغارستان، رومانی و کشورهای بالتیک منجمله لهستان قدرت گرفتند؛ در اسپانیا نیروهای غربی دست روی دست گذاشتند تا شورش ۱۹۳۶ ژنرال فرانکو علیه جمهوری اسپانیا فعالانه توسط هیتلر و موسولینی پشتیبانی شود؛ آلمان و ژاپن یک معاهده ی ضد شوروی امضا کردند.

خطر رشد یابنده ی جنگ میان امپریالیست ها و امکان حملات سنگین امپریالیستی به شوروی٬ بخشی مهم از شرایطی بود که صحنه را برای تصفیه ها و اعدام های ۳۸-۱۹۳۶ آماده کرد. (حدود ۲۶ میلیون نفر از مردم شوروی در نتیجه ی تجاوز نازی ها در ۱۹۴۱ جان خود را از دست دادند).

خط داستانی رایج این است که استالین یک مستبد مظنون به همه چیز و مشکوک به همه کس بود که با اختراع توطئه و دشمن سازی در پی تحکیم قدرت مطلق فردی و تحمیل فرمان برداری تام به مردم برآمد. اما حقیقت تاریخی آن است که استالین برای دفاع از اولین و تنها دولت سوسیالیستی، در برابر تهدیدی واقعی مبارزه می کرد.

با رشد تنش های بین المللی، استالین و رهبری انقلابی حق داشتند که نگران وضعیت حزب و نیروهای مسلح باشند.

ضد انقلاب در درون اتحاد شوروی واقعی بود: کارشکنی اقتصادی، ترور رهبران و فعالان حزب، خراب کاری دیپلماتیک، جنبش های اجتماعی ارتجاعی در مناطقی مثل اوکراین. انواع و اقسام اپوزیسیون ها در رهبری عالی حزب نمایان شد. یک منبعِ نگرانی دیگر این بود که به رهبران محلی حزب تا چه حد می توان اعتماد کرد. در سال های ۱۹۲۰ به عنوان بخشی از قرارداد فی‌مابینِ دولت ها که شامل آموزش و واگذاری جنگ افزار می شد، افسران ارتش شوروی و آلمان با یکدیگر همکاری کرده بودند و حالا در برابر خطر جنگ، نگرانی فزاینده ای درباره ی قابل اعتماد بودن افسران ارشد نظامی وجود داشت.

استالین نمی خواست اجازه دهد که اتحاد شوروی سوسیالیستی به سرمایه داری عقب گرد کند و در برابر امپریالیسم تسلیم شود. مشکل آن جا بود که استالین می خواست با خطر ضد انقلاب و حمله ی امپریالیستی با نوعی رویکرد «دژ سوسیالیسم» مقابله کند.

در اجتماع و اقتصاد، نقش ویژه ای به نظم، دیسیپلین و همه چیز در خدمت تولید داده شد. سرکوب که تنها می بایست متوجه دشمنان می بود، به شکل فزاینده ای علیه مردمی به کار گرفته شد که فقط مخالفت خود را با سیاست ها یا حتی با سوسیالیسم ابراز می کردند؛ و یا علیه مدیران و رهبرانی که هنگام کار مرتکب خطا می شدند.

در سال های ۳۸-۱۹۳۷، موجی از تصفیه، بازداشت و اعدام به وقوع پیوست. حقوق فردی و روند قانونی در جو خیانت و توطئه زیر پا گذاشته شد. نه تنها انسان های بی گناه آسیب دیدند، بلکه اتحاد شوروی نیز به‌طور روز افزونی به جامعه ای سرد و هم رنگ تبدیل شد با مردمی که دور و بر خود را می پاییدند و «نگران حرفی که می زدند بودند.»

ادعا می‌شود که «عطش بیمارگونه ی استالین برای قدرت» بود که به این پی آمد انجامید٬ اما این واقعیت ندارد٬ بلکه مساله دیدگاه، درک و متد او بود. مائوتسه   دون خاطر نشان کرد که استالین نتوانست دو نوع تضاد تحت سوسیالیسم را از هم تمیز دهد: تضاد در میان خلق و تضاد بین خلق و دشمن. استالین فرقی میان تلاش های فعالانه برای تضعیف و سرنگونی دولت سوسیالیستی از یک سو و مخالفت و تقابل از سوی دیگر قائل نبود.

ناتوانی استالین در این‌که میان تضادها تمایز بگذارد و از روش‌های متفاوت برای حل صحیح آن‌ها استفاده کند به افراط های خشونت آمیزِ اواخر سال های ۱۹۳۰ منجر شد. ضدانقلابیون باید سرکوب و مجازات می شدند اما تضادهای درون خلق باید با اقناع، بحث و مبارزه ی ایدئولوژیک حل می شد. توده ها نه به این درک رسیدند که چرا نیروهای سرمایه داری نوین تحت سوسیالیسم سر بلند می کنند و نه به شکل هایی از مبارزه ی توده ای دست یافتند که برای نبرد با نیروهای سرمایه داری نوخاسته مورد نیاز بود.

استالین رویکردی مکانیکی به مارکسیسم و سوسیالیسم داشت. او سوسیالیسم را جامعه ای می دید که تقریباً رژه وار، به سوی جامعه ی بی طبقه ی کمونیستی، قدم بر می دارد. اما همان طور که باب آواکیان آن را به شیوه ای کاملاً نوین تصویر کرده، سوسیالیسم باید جامعه ای سرشار از چرخش و اختلاف عقیده و آزمون باشد. نگرش مکانیکی استالین به سوسیالیسم نیز فاکتوری بود که متضمن تصفیه ها، بازداشت ها و اعدام های سال های ۳۸-۱۹۳۶ شد.

این‌جا مهم است که توضیح داده شود استالین میلیون ها نفر را نکشت. حدود ۶۸۰ هزار اعدام در سال های ۳۸-۱۹۳۷ رخ داد. این رقم ۸۷ درصد کل اعدام هایی است که بین سال های ۱۹۳۰ و ۱۹۵۳ «به جرم ضدیت با انقلاب و جرائم دولتی» انجام شد.(۴) در ۱۹۳۹ به دستور رهبری شوروی موج دستگیری ها و اعدام ها پایان یافت.

انقلاب فرهنگی مائو مقوله ای کاملاً متفاوت است. این جا است مارپیچ شناخت پروژه ی کمونیستی. مائو اشتباهات استالین را جمع بندی کرد. انقلاب فرهنگی مبارزه ای علیه یک طبقه ی سرمایه داری نوین و مبارزه ای برای حفظ انقلاب در جاده ی سوسیالیستی بود. اما به جای توسل به اقدامات اداری و پلیسی، مائو توده ها را بسیج کرد تا از پایین به مسائل سیاسی و ایدئولوژیک حاد مربوط به جهت گیری کلی جامعه بپردازند. شکل های پایه ای مبارزه در انقلاب فرهنگی، مباحثات توده ای، انتقاد توده ای و بسیج سیاسی توده ای بودند. جامعه به جای این که بسته شود٬ باز شد. هیچ جامعه ی مدرنی هرگز چنین سطحی از بحث سیاسی توده ای و تحولات سیاسی را شاهد نبوده است.

هدف از تور سخنرانی من برانگیختن بحث، مناقشه و تفکر انتقادی در باره ی اولین موج انقلاب های سوسیالیستی و کمک به مردم است تا آگاه شوند چگونه باب آواکیان تصویر جدیدی از پروژه ی کمونیستی ارائه داده است. کیت جیمیسون باور نمی کند که تاریخ نگاران این تجربه ی تاریخی را به شکل تمام و کمالی مغلوط جلوه داده اند.

اما واقعیت این است: درباره ی کمونیسم به مردم دروغ گفته شده است. روایت مسلط در جامعه ی سرمایه داری که در خدمت به همین جامعه قرار دارد مانع می شود که مردم به درستی علت و چرایی انقلاب ها در اتحاد شوروی و چین را بفهمند؛ موانع واقعی که این انقلاب ها با آن مواجه بودند، کارهای خارق العاده ای که انجام دادند و مشکلات واقعی و کمبودهایشان را به درستی بفهمند. این‏ها تعجب آور نیست [زیرا در این جامعه – م] مشروعیت سیستم بر این تصور استوار است که سرمایه داری از هر دنیای ممکن بهتر یا «پایان تاریخ» است. فراموش نکنیم که به مردم آمریکا به طور سیستماتیکی در باره ی جنگ ویتنام دروغ گفته شد (جنگی که به بهای جان حداقل ۲ میلیون ویتنامی تمام شد) و در سال ۲۰۰۳ برای توجیه حمله ی آمریکا به عراق، انواع دروغ را به خورد مردم دادند. در اواخر دهه ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه ی ۱۹۷۰، یک مبارزه ی ایدئولوژیک عظیم و تحقیقات جدید در افشای آمریکا به راه افتاد که نشان داد آمریکا یک امپراطوری است که خاستگاه های واقعی اش در نسل کشی بومیان آمریکا و به بردگی کشاندن و انقیاد افریقایی – آمریکایی ها است.

جهان، انقلاب و تحولات رهایی بخش را با فریاد طلب می کند. جستجوی حقیقت در باره ی سوسیالیسم و کمونیسم به همین مساله مربوط است: ما می توانیم دنیایی از بیخ و بن متفاوت و بهتر بسازیم.

***

نکته ی آخر مربوط به یک واقعیت. من در سخنرانی ام در دانشگاه شیکاگو، تاریخِ تهدیدِ آیزنهاور به حمله ی اتمی به چین سوسیالیستی را اشتباهاً به زمانی ارجاع دادم که وی در سال ۱۹۵۳ تازه شروع به کار کرده بود. حال آن که منظور من اشاره به تهدیدهای مستتر در اظهاریه ی «خطابیه ی اتحاد» در سال ۱۹۵۳ بود – که طی آن آیزنهاور از «اقدامات تلافی جویانه» ی آمریکا دفاع کرد و گفت که «ماموریت ناوگان هفتم قرار نیست حفاظت از چین کمونیست باشد.» در ۲۰ مه ۱۹۵۳ در نشست «شورای امنیت ملی»، آیزنهاور چنین نتیجه گیری کرد که اگر ایالات متحده به دنبال کنش موثرتر در مقابله با کره ی شمالی بود، جنگ کره می بایست در ورای کره بسط یابد و اگر چینی ها و کره ی شمالی ها قرارداد متارکه را امضا نمی کردند ممکن بود استفاده از بمب اتم لازم شود (این پیغام از طریق طرف سوم برای چینی ها مخابره شد). به عنوان هشدار ضمنی، در اوایل بهار ۱۹۵۳ موشک هایی با کلاهک های هسته ای به اوکیناوا ارسال شد. سند ۱/۱۶۶ ان.اس.سی (شورای امنیت ملی) مورخه ی ۶ نوامبر ۱۹۵۳ با جزئیات نشان داد که نیروی آمریکا در درگیری با چین «با کاربرد تمام سلاح های ممکن، می توانست ضربه ی قطعی بر نیروی هوایی چین و زیرساخت های آن وارد کند.»(۵)•

 

 

 

یادداشت ها:

 

۱- به ترتیب نام پلیس مخفی های رومانی، مجارستان و آلمان شرقی. – م

۲- :Cossock قزاق ها در مناطق جنوبی غربی شوروی سابق و در حاشیه ی رودخانه ی دن زندگی می کردند. به علت جنگاوری و پرورش اسب و سوارکاری ماهرانه، شاکله ی ارتش روسیه تزاری را تشکیل می دادند. قزاق و قزاق خانه در دوران قاجاریه برگرفته از نقش موثر این نیروها در ارتش روسیه تزاری است. – م

۳- :Kazakh ساکنین جمهوری قزاقستان امروزی. این دو ملت هر دو در فارسی، قزاق نامیده می شوند در حالی که تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم، جغرافیای زیستی و مذهب متفاوتی دارند. – م

۴- این تخمین اعدام ها مبتنی بر اطلاعات آرشیوی ان.کا.وِ.دِ (سازمان امنیت داخلی دولت شوروی) و تحقیقات پژوهش گران روسی و غربی در آرشیوهای گشوده شده ی شوروی سابق بعد از ۱۹۹۰ است. جی. آرک گتی، پابو تی. ریترسپورن و ویکتور ن. زمسکوف به این نتیجه رسیدند که تعداد اعدام شدگان «احتمالاً مساله ی چند صد هزار نفر است تا چند میلیون» («قربانیان نظام کیفری شوروی در سال های پیش از جنگ: نخستین رویکرد بر مبنای شواهد آرشیوی»، بررسی تاریخ آمریکا ۹۸، شماره ی ۴، اکتبر ۱۹۹۳، صفحه ی ۱۰۲۲). روبرت تاردستون، آرنو مایر و لوئیز سیگلباوم و سایرین که آثارشان تصویری از دوران استالین ارائه می دهد بر همین برآورد گسترده تعداد اعدام شدگان تحت حاکمیت استالین استناد می کنند. این پژوهش در ضدیت با ادعاهای به‌طور غیر قابل قبول متورم شده (و اساساً جعلی) «استالین میلیون ها نفر را اعدام کرد» است که سال ها است در غرب منتشر می شود. در این که بخش گسترده ی اعدام ها در دوران ۱۹۵۳-۱۹۳۰ در دو سال ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ رخ داد (ر. ک. به لوئیز سیگلباوم، فصل ۱۱ در گئورگی فریز ویر. ، روسیه، یک تاریخ، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۲۰۰۲، صفحه ی ۳۱۵-۳۱۱) و این که مقامات سیاسی منطقه ای و محلی در این که چه کسانی مورد هدف قرار گرفته و حکم مرگ دریافت کنند نقش موثری داشتند٬ مشخصه ی ویژه ی – و ظاهراً در عین حال غیر قابل کنترل – غالب سرکوب های اواخر سال های ۱۹۳۰ است. تحقیق و تحلیل بیشتری درباره ی آن چه گذشته لازم است.

۵- درباره ی تهدید های اتمی آیزنهاور و نقشه‌ی جنگ اتمی علیه چین مائوئیست در اوایل دهه ی ۱۹۵۰، ر. ک. به جان ویلسون لوئیز و ژوئه لیتا، چین بمب می سازد (استنفورد: انتشارات دانشگاه استنفورد، ۱۹۸۸)، بخش اول و دوم: رزمری جِی. فوت، «تهدید اتمی و پایان دادن به مناقشه ی کره»، امنیت بین المللی، زمستان ۸۹/۱۹۸۸ (جلد ۱۳، شماره ی ۳)؛ متیو جونز، «هدف گیری چین: برنامه ی اتمی و «انتقام جویی جمعی» در آسیای شرقی، ۱۹۵۵-۱۹۵۳»، مجله ی مطالعات جنگ سرد، پاییز ۲۰۰۸ (جلد. ۱۰، شماره ی ۴)؛ و «برای آیزنهاور، دو هدف اگر بمب ها استفاده می شد،» نیویورک تایمز، ۸ ژوئن ۱۹۸۴ و برنارد گورتزمان، «اسناد ایالات متحده از ۵۳ سیاست آمریکا برای استفاده ی بمب-اِی در کره می گویند»، نیویورک تایمز، ۸ ژوئن ۱۹۸۴.